«بِسمِ اللهِ الرَحمنِ الرَحیمِ»
گفتم:جمع کن لب ولوچشتوووو.یهو سرشو چند بار تکون داد و گفت:نامرد چرا اینجوری تیپ زدی؟من:تا چشات درااااددد!!!رفتم روبه روش ایستادم و گفتم:کثافت(ث رو زدم از عمد)این چه عطریه زدی هااننن؟؟
با ذوق گغت:خوش بومگه نه؟؟با پوزخند گفتم:ارههه بو فاضلاب از نظر تو خوشبوعه!!یهو صورتش وا رفت!!!پسش زدم و وارد سالن شدم عمو تو بلند شد پریدم بغلش بوسش کردم و بعدشم به سمت زن عمو پرواز کردم....
***********
من وسط ماهان و مهناز نشسته بودم.مهسان هم بغل مامان،بابا هم بغل دست مامان .میز زن عمو پر بود از غذا اسراف بود!!مستانه هجوم برد به غذا:| عمو گفت:فربد بعد از شام یادم بنداز باید یه چیزی بهت بگم!!بابا:چیزی شده؟؟؟عمو:نه ...!حالا صبر کن بهت میگم
شام رو که خوردیم میز رو جمع کردیم و تمیز کردم!!نیم ساعت بعد همه توی سالن بودیم و داشتیم میوه میخوردیم بابا و عمو هم داشتن حرف میزدن در مورد پلیس و جرمومجرم عمو بلند گفت:خووووب که همه پریدن عمو یه هینی کرد و گفت:فربد حالا که بحث پلیس اومد باید یه چیزی رو بهت بگم! بابا: چی رو؟؟عمو رک و بدون هیچ مقدمه ای گفت:ما یه ماموریتی داریم که اگر صلاح بدونی و اجازه بدی مارال مارو همراهی کنه!!بابا نگاهش پر از نگرانی پدرانه شد وخیره به من گفت:فرید نمیدونم...منننن که...نمیدونم چی بگم!!اخه چرا مارال!؟؟عمو:مارال توی این ماموریت مطمئنم میتونه کمکمون کنه مارال سیاست زیادی داره و مطمئنم میتونه کمکمون کنه...من که اینجا هویج بودم اصن دهنم باز و چشمام تا اخرین درجه باز بود یکی نپرسید اقاااا تو نظرت چیه؟؟من شاید دلم بخواد برم الان باس چیکار کنم هان؟!؟!؟نه تو بگو!؟
بابا گفت:با اینکه خودم دوست ندارم بره ولی همه چیز رو به خودش واگذار میکنم همه سرا برگشت رو به من اروم گفتم:عمو میشه فردا بگم؟؟
عمو:باشه اشکالی نداره دخترم فردا بگو فقط فردا نشه پسفردا چون من میدونم تو با دل و جرئتی بهت گفتم چون به همکار های زن که گفتم با من من میگفتن نه!!عزیزم از 3 ماه دیگه ماموریت شروع میشه!!!
اون شب همش فکرم درگیر بود و تاوقتی برگشتیم و رفتم توی رخت خواب همش توی فکر بودم و تا ساعت سه نصف شب بیدار موندم...خودم رو از توی اینه قدی اتاقم نگاه کردم...چشمام از زور بیخوابی قرمز شده بود
بالاخره ساعت سه و نیم به خواب رفتم
ساعت 5:30 بیدار شدم امروز بیشتر باید توی اداره بمونم تا 12 شب چشمام میسوزه
جوری بیحال بودم که مامان فهمید وبا نگرانی گفت:چته!؟؟!جوابشو ندادم...مهسان وماهان و مهناز که میخواستن به دانشگاه و شرکت برن هم با نگرانی بهم نگاه میکردن بابا مگه چی شدهههه فقط نخوابیدم همینننن!
صبحانه که خوردم بلند شدم و به اتاقم رفتم و مسواک و شستن صورت ومستراح و نقاشی کردن خودم که فقط یه کرم وبرق لب بود راهی اداره شدم چشمام به طور فجیعی میسوخت
از توی ایینه جلو خودم رو دیدم چشمام قرمز بود.رسیدم اداره وماشین رو پارک کردم همزمان اریا مهر رو هم دیدم که ماشینش رو پارک کرد...زیر چشمی زیر نظر داشتمش اونم میدونست من اینجام ولی بدون توجه به من رفت قدم هاش محکم بود...دلم غش کردددد
ای زهر مار دختره هیز...بیحال بودم عین میت قدم بر میداشتم وارد سالن اداره شدم...
بی توجه به نگاه های متعجب به اتاقم رفتم و در رو بستم چادرمو اویز کردم و روی صندلی خودمو ول کردم
خدایا تو بهم بگو برم ماموریت؟؟نرم؟!؟برم؟!؟!نرم!؟!؟یه جوری نشونم بده !!
دلم میگفت بروووو به هیجانش فکر کن.ولی عقلم میگفت:نرو!!به فکر سلامتی خودت باش!!!
من بیشتر به حرف دلم گوش میدادم به اینه روبه روم نگاه کردم قیافم رنگ زردچوبه بود در اتاقم زده شد خودمو مرتب کردم و گفتم:بفرمایید!!عمو بود خاک به سرم نرفتم پیشش عمو اومد طرفم از جام بلند شدم عمو سرجام نشست و گفت بفرما دخترم نشستم روی صندلی!!
عمو گفت:دیشب خوب نخوابیدی نه؟؟اروم گفتم :بله!!--میدونم منم همینطور.. البته نمیگفتی هم میفهمیدم چشمات همه چیز رو لو میده!خوب عمو جان فکراتو کردی؟!؟
به عمو نگاه کردم و گفتم:عمو دلم میگه برو ولی عقلم میگه نرو!!؟چیکار کنم موندم بین دوراهی!!
عمو نگاهی مهربون کرد و گفت:حرف دلت با عقلت یکی کن...منم اجبارت نمیکنم...هرجور راحتی...3دقیقه سکوت
یهو جرئتم قلمبه شد و گفتم:عمو تصمیمو گرفتم مکث.... این ماموریت رو قبول میکنم!!!عمو متعجب گفت:به این زودی تصمیم گرفتی؟!؟!؟!محکم گفتم:بله.عمو:از هفته دیگه میرید برای ماموریت...راد بقیه رو امشب برات میگه
عمو رفت بیرون...
مارال الاخ اگر چیزیت شد چیکار میکنی؟؟هان؟!!؟این دفعه دیگه بابا برات نه ماشین میگیره نه چیزی پس برای چی میخوای خودتو فدا کنی؟!؟!دوست دارم برممم به تو ربطی نداره فهمیدی؟؟الاغ هم خودتی؟؟
من با عقلم درحال جنگ بودم
خل شده بودم ساعت رو نگاه کردم10:00 آآآآآ یعنی اینهمه من داشتم فکر میکردم؟؟!!خوابم میومد حسابی چشمام هی بسته میشد وهی خودم بازشون میکردم...
اخرش نتونستم جلوی خودم رو بگیرم وخوابیدم...
وقتی بیدار شدم ساعت2:30 بود اوووهههه چه قدر خوابیدم به هیچ پرونده ای هم رسیدگی نکردمممم
یه شکلات از کیفم در اوردم و خوردم و اب یخ هم سر کشیدم....گردنم رو یه دور کامل چرخوندم...ترقوتروقش لبخند به لبم اورد...قرمزی چشمام کم شده بود شروع کردم به بررسی پرونده ها....
گفتم:جمع کن لب ولوچشتوووو.یهو سرشو چند بار تکون داد و گفت:نامرد چرا اینجوری تیپ زدی؟من:تا چشات درااااددد!!!رفتم روبه روش ایستادم و گفتم:کثافت(ث رو زدم از عمد)این چه عطریه زدی هااننن؟؟
با ذوق گغت:خوش بومگه نه؟؟با پوزخند گفتم:ارههه بو فاضلاب از نظر تو خوشبوعه!!یهو صورتش وا رفت!!!پسش زدم و وارد سالن شدم عمو تو بلند شد پریدم بغلش بوسش کردم و بعدشم به سمت زن عمو پرواز کردم....
***********
من وسط ماهان و مهناز نشسته بودم.مهسان هم بغل مامان،بابا هم بغل دست مامان .میز زن عمو پر بود از غذا اسراف بود!!مستانه هجوم برد به غذا:| عمو گفت:فربد بعد از شام یادم بنداز باید یه چیزی بهت بگم!!بابا:چیزی شده؟؟؟عمو:نه ...!حالا صبر کن بهت میگم
شام رو که خوردیم میز رو جمع کردیم و تمیز کردم!!نیم ساعت بعد همه توی سالن بودیم و داشتیم میوه میخوردیم بابا و عمو هم داشتن حرف میزدن در مورد پلیس و جرمومجرم عمو بلند گفت:خووووب که همه پریدن عمو یه هینی کرد و گفت:فربد حالا که بحث پلیس اومد باید یه چیزی رو بهت بگم! بابا: چی رو؟؟عمو رک و بدون هیچ مقدمه ای گفت:ما یه ماموریتی داریم که اگر صلاح بدونی و اجازه بدی مارال مارو همراهی کنه!!بابا نگاهش پر از نگرانی پدرانه شد وخیره به من گفت:فرید نمیدونم...منننن که...نمیدونم چی بگم!!اخه چرا مارال!؟؟عمو:مارال توی این ماموریت مطمئنم میتونه کمکمون کنه مارال سیاست زیادی داره و مطمئنم میتونه کمکمون کنه...من که اینجا هویج بودم اصن دهنم باز و چشمام تا اخرین درجه باز بود یکی نپرسید اقاااا تو نظرت چیه؟؟من شاید دلم بخواد برم الان باس چیکار کنم هان؟!؟!؟نه تو بگو!؟
بابا گفت:با اینکه خودم دوست ندارم بره ولی همه چیز رو به خودش واگذار میکنم همه سرا برگشت رو به من اروم گفتم:عمو میشه فردا بگم؟؟
عمو:باشه اشکالی نداره دخترم فردا بگو فقط فردا نشه پسفردا چون من میدونم تو با دل و جرئتی بهت گفتم چون به همکار های زن که گفتم با من من میگفتن نه!!عزیزم از 3 ماه دیگه ماموریت شروع میشه!!!
اون شب همش فکرم درگیر بود و تاوقتی برگشتیم و رفتم توی رخت خواب همش توی فکر بودم و تا ساعت سه نصف شب بیدار موندم...خودم رو از توی اینه قدی اتاقم نگاه کردم...چشمام از زور بیخوابی قرمز شده بود
بالاخره ساعت سه و نیم به خواب رفتم
ساعت 5:30 بیدار شدم امروز بیشتر باید توی اداره بمونم تا 12 شب چشمام میسوزه
جوری بیحال بودم که مامان فهمید وبا نگرانی گفت:چته!؟؟!جوابشو ندادم...مهسان وماهان و مهناز که میخواستن به دانشگاه و شرکت برن هم با نگرانی بهم نگاه میکردن بابا مگه چی شدهههه فقط نخوابیدم همینننن!
صبحانه که خوردم بلند شدم و به اتاقم رفتم و مسواک و شستن صورت ومستراح و نقاشی کردن خودم که فقط یه کرم وبرق لب بود راهی اداره شدم چشمام به طور فجیعی میسوخت
از توی ایینه جلو خودم رو دیدم چشمام قرمز بود.رسیدم اداره وماشین رو پارک کردم همزمان اریا مهر رو هم دیدم که ماشینش رو پارک کرد...زیر چشمی زیر نظر داشتمش اونم میدونست من اینجام ولی بدون توجه به من رفت قدم هاش محکم بود...دلم غش کردددد
ای زهر مار دختره هیز...بیحال بودم عین میت قدم بر میداشتم وارد سالن اداره شدم...
بی توجه به نگاه های متعجب به اتاقم رفتم و در رو بستم چادرمو اویز کردم و روی صندلی خودمو ول کردم
خدایا تو بهم بگو برم ماموریت؟؟نرم؟!؟برم؟!؟!نرم!؟!؟یه جوری نشونم بده !!
دلم میگفت بروووو به هیجانش فکر کن.ولی عقلم میگفت:نرو!!به فکر سلامتی خودت باش!!!
من بیشتر به حرف دلم گوش میدادم به اینه روبه روم نگاه کردم قیافم رنگ زردچوبه بود در اتاقم زده شد خودمو مرتب کردم و گفتم:بفرمایید!!عمو بود خاک به سرم نرفتم پیشش عمو اومد طرفم از جام بلند شدم عمو سرجام نشست و گفت بفرما دخترم نشستم روی صندلی!!
عمو گفت:دیشب خوب نخوابیدی نه؟؟اروم گفتم :بله!!--میدونم منم همینطور.. البته نمیگفتی هم میفهمیدم چشمات همه چیز رو لو میده!خوب عمو جان فکراتو کردی؟!؟
به عمو نگاه کردم و گفتم:عمو دلم میگه برو ولی عقلم میگه نرو!!؟چیکار کنم موندم بین دوراهی!!
عمو نگاهی مهربون کرد و گفت:حرف دلت با عقلت یکی کن...منم اجبارت نمیکنم...هرجور راحتی...3دقیقه سکوت
یهو جرئتم قلمبه شد و گفتم:عمو تصمیمو گرفتم مکث.... این ماموریت رو قبول میکنم!!!عمو متعجب گفت:به این زودی تصمیم گرفتی؟!؟!؟!محکم گفتم:بله.عمو:از هفته دیگه میرید برای ماموریت...راد بقیه رو امشب برات میگه
عمو رفت بیرون...
مارال الاخ اگر چیزیت شد چیکار میکنی؟؟هان؟!!؟این دفعه دیگه بابا برات نه ماشین میگیره نه چیزی پس برای چی میخوای خودتو فدا کنی؟!؟!دوست دارم برممم به تو ربطی نداره فهمیدی؟؟الاغ هم خودتی؟؟
من با عقلم درحال جنگ بودم
خل شده بودم ساعت رو نگاه کردم10:00 آآآآآ یعنی اینهمه من داشتم فکر میکردم؟؟!!خوابم میومد حسابی چشمام هی بسته میشد وهی خودم بازشون میکردم...
اخرش نتونستم جلوی خودم رو بگیرم وخوابیدم...
وقتی بیدار شدم ساعت2:30 بود اوووهههه چه قدر خوابیدم به هیچ پرونده ای هم رسیدگی نکردمممم
یه شکلات از کیفم در اوردم و خوردم و اب یخ هم سر کشیدم....گردنم رو یه دور کامل چرخوندم...ترقوتروقش لبخند به لبم اورد...قرمزی چشمام کم شده بود شروع کردم به بررسی پرونده ها....