امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان هیچ وقت دیر نیست! به قلم مهسا زهیری

#2
امیر در یخچال رو بست و با سه تا استکان و دو بسته ساندیسی* کنارمون نشست. استکان ها رو تا نیمه پر کرد و یکی رو به سمت من گرفت. دستش رو رد کردم.
-حالم خوبه.
-واسه آزادیته... بگیر.
ساناز استکانش رو با لبخند عریضی برداشت و گفت: گریه زاری بسه دیگه. ناسلامتی آزاد شدی.
از خنده ها و بی خیالی توی صورتشون من هم به خنده افتادم. بابا و عموی بزرگم کجا بودند که حالا من رو ببینند. بابا حتماً عاقم می کرد. من از بچه های دیگه اش سر به هوا تر بودم. همیشه همینطور بود. استکان رو گرفتم و گفتم: به جهنم!
و یک جا سر کشیدم. طعم گسش ته ِ گلوم موند که من رو یاد حرف های چند دقیقه پیش مادرم انداخت. سرم رو تکون دادم که همه چیز از ذهنم پاک بشه. ساناز که در حال مزه کردن بود با حرکت من خندید و سر کشید. به سردرد بعدش نمی ارزید ولی حوصله ی غصه خوردن نداشتم. نه امشب. به اندازه ی تمام عمرم برای ناراحتی و پشیمونی وقت داشتم. امیر دوباره پر کرد و این بار شربت هم بهش اضافه کرد که سبک تر بشه. نمی دونست دیگه برای من مهم نیست.
مدتی گذشت. خل بازی هر سه تامون گل کرده بود و فاز فک گرفته بودیم. هر چرتی که به زبونمون می اومد می گفتیم. دیگه نمی تونستم حرف ها رو درست معنی کنم. گاهی می خندیدم و گاهی نزدیک بود گریه کنم. گریه... چیز خوبی بود... اخم کردم و روی چشم هام دست کشیدم. سعی کردم بخندم. آخری رو به سلامتی یاس بالا دادیم و من متوجه شدم آوردن اسمش حتی تو اون وضعیت هم دلم رو می لرزونه. توی زندان حرف هایی از بچه ها و حتی پلیس در موردش شنیده بودم که هر آدم عاقلی رو به وحشت می انداخت. فقط امیدوار بودم که شانس بیارم و پرم مستقیم به پرش گیر نکنه. فقط بتونم کار خودم رو پیش ببرم.


***
تلفن رو قطع کردم. به پشتی تکیه دادم و نفسم رو فوت کردم. ساناز که رو به روی من دراز کشیده بود گفت: چی شد؟
-گفت برم اونجا.
-حالا چه عجله ای داری؟ بذار دو روز بگذره.
-پول این تلفن ها رو بعداً حساب می کنم.
-هنوز انقدر بدبخت نشدم!!
نیازمندی های همشهری و بازار کار رو بستم و مشغول مرتب نوشتن چند تا آدرس شدم. می دونستم دو تا از شرکت ها به دردم نمی خورند ولی یکی از آزمایشگاه ها خوب بود. کاغذ رو تا کردم. شقیقه ام رو ماساژ دادم و گفتم: این امیر نکبت چی آورده بود؟! ودکا بود یا عرق سگی؟!
در حالیکه می خندید نیم خیز شد و گفت: تو عادت نداشتی! همینش هم به زور پیدا میشه.
دیشب دو بار بالا آورده بودم و نتونسته بودم بخوابم. موضوع رو عوض کردم: خودت الان چیکار می کنی؟
-هیچی. خرده فروشی.
-برنگشتی آرایشگاه؟
-نه بابا. به قول شهناز اونجا محل کار آدم های محترمه!
با خنده گفتم: این محترم بودن یا نبودن رو هم حتماً شهناز تعیین می کنه!
وقتی خنده اش تموم شد جواب داد: بیچاره حق داشت. نصف مشتری هاش رو قر زده بودم.
-ساده ای! اون ها به خاطر جنس می اومدند نه آرایش. بعد از تو نصف مشتری هاش پریده!
باز مشغول خندیدن شد. درست نشست و گفت: به هر حال خیلی مرام گذاشت که تحویلم نداد. من از اولش هم فقط براش درد سر بودم.
-...
-واسه تو هم درد سر شدم.
-من خودم خواستم به مادرت کمک کنم.
-اگر بدون اینکه عمل کنه می مرد، من هم می مردم.
بعد از سکوت کوتاهی گفتم: حالا که به پول قلب و عمل نیازی نیست... چرا دست از ساقی گری بر نمی داری؟ بری دنبال همون آرایشگاه.
-نمیشه.
-اصلاً از کی جنس میگیری؟
-از... یکی دو تا از بچه های قدیم... همون... همون موقع ها باهاشون آشنا شدم.
-...
-سه ساله همین کار رو می کنم. پولش هم خوبه.
با خنده اضافه کرد: می خوای دست تو رو هم بند کنم؟
بلند شدم و به طرف کمدش رفتم. همزمان گفتم: این همه درس نخوندم که آخرش این بشه... یه مانتوی درست حسابی برمی دارم، برم.
و کاغذ آدرس ها رو توی هوا تکون دادم.
- صبر کن خودم بیام... سلیقه ی لباس نداری آبجی!
بلند شد و بین لباس ها دنبال چیزی گشت.
- ولش کن. یه چیزی بده حالا!
یه مانتوی رنگ روشن انتخاب کرد و گفت: بلکه تو اون هیری ویری یه خواستگار پیدا کنی!
یک ساعت بعد جلوی یه ساختمون شیک از تاکسی پیاده شدم. توی شیشه های تیره ی در ساختمون نگاهی به سر تا پام انداختم و رد شدم. لباس ساناز بهم می اومد. خوشبختانه ظاهر خوب و قابل اعتمادی داشتم. چشم های عسلی روشنم بیشتر از اینکه زیبا باشه، با کلاس و اصیل بود. این رو هم مدیون زن آلمانی جد پدریم بودم که از بازمانده های قجر بود. نه اینکه به شجره نامه و این مزخرفات اعتقادی داشته باشم، فقط بهم اعتماد به نفس می داد. نمی دونستم با چه جور آدمی قراره صحبت کنم و با سابقه ای که داشتم، سخت بود که ترس رو از خودم دور کنم.
چند ضربه به در زدم و وارد شدم. منشی بهم گفته بود من آخرین نفری هستم که امروز می پذیرند، اما دو نفر هم بعد از من وارد شده بودند. مرد میانسال و محترمی پشت میز نشسته بود. البته ظاهرش اینطور نشون می داد... این دو سال، درس بزرگی بهم داده بود؛ اینکه نباید به کسی اعتماد کنم. وقتی وارد نقش های مهم میشی، هر کس ممکنه روی دستت بلند بشه و کاری کنه که ازش انتظار نداری. اگر دو سال پیش هم کمی بیشتر حواسم رو جمع می کردم، همه چیز بی سر و صدا تموم می شد و پای من به زندان باز نمی شد. مرد لبخندی زد و گفت: خوش اومدید.
-ممنون.
فرمی که بیرون پر کرده بودم رو جلوش گذاشتم و روی یکی از صندلی ها نشستم. مشغول مطالعه شد. چند لحظه بعد با تعجب سرش رو بلند کرد و گفت: شیمی ِ شریف؟!
-بله.
بقیه ی فرم رو سرسری نگاه کرد و گفت: توی همین هفته با مدارکتون تشریف بیارید تا بررسی کنیم. اولویت ما با دانشگاه های قوی کشوره... اینجا آزمایش ها حرفه ای انجام میشه. هر پستی که خالی میشه یا به دلیل مهاجرت به خارج از کشوره یاارتقاء.
-بله متوجه ام.
-ما معمولاً از طریق روزنامه نیرو نمی گیریم. می دونید که...
-...
-این آگهی ها توی بازار کار، بیشتر جنبه ی انجام وظیفه داره.
پوزخند زدم و گفتم: بله.
-از شما هم تعجب می کنم که توی روزنامه دنبال شغلید!
-راستش خواستم یه امتحانی کرده باشم. اسم اینجا رو زیاد شنیدم.
دوباره لبخندی تحویلم داد و مطمئنم کرد که باید با مدارک بیام برای مصاحبه ی علمی. کاملاً واضح اعلام کرده بود که یه مدعی دیگه با پارتی و توصیه هست که البته هیچ ربطی هم به آگهی توی روزنامه نداره. اما کی می تونست باشه که توی مصاحبه از من جلو بزنه؟ من که تو دوران ارشد هم چند تا مقاله نوشته بودم. من که بهترین روزهای جوونیم رو مثل خر درس خونده بودم.
دوباره موقع بیرون اومدن نگاهی به شیشه های تیره انداختم. صورتم از چیزی که بودم، آروم تر نشون می داد. حداقل متوجه استرس زیادم نشده بود. با وجود هوای گرم دلم می خواست قدم بزنم. اینطوری بیشتر احساس آزاد بودن می کردم. دو تا چهار راه گذشته بود و من کم کم به حالت قبل از زندان بر می گشتم. قرار نبود برای راه رفتن و هوا خوردن هم کسی بهم اجازه بده!



***
نگاهم از چشم های آبی امیر روی موتور زیر پاش سر خورد و گفتم: پس ماشینت کو؟
خندید و گفت: مال خودم نبود.
نگاهی به بالای ساختمون کردم. ساناز جلوی نرده های پشت بوم برامون دست تکون داد. شالم رو محکم کردم و سوار شدم.
-پس سر کوچه مون نگه دار.
-می ترسی حاج آقا داماد آینده اش رو ببینه!؟
خودش از حرفش زیر خنده زد ولی من اصلاً خوشم نیومد. روی شونه اش که از خنده می لرزید، ضربه ای زدم و گفتم: راه بیفت!
روشن کرد و به حرکت افتاد. همین مونده بود که به بابا معرفیش کنم. ایشون آقا امیر، معروف به امیر زاغو!!
سرش رو عقب تر آورد و گفت: منو بگیر، می خوام گاز بدم.
صدام رو بلند کردم که تو شلوغی خیابون به گوشش برسه: ول کن. مثل آدم برو... کلاه هم که نذاشتی!
-حیفه این موها نیست؟
دسته ی فرمون رو ول کرد و بین موهای روشنش که زیر آفتاب برق می زد دست کشید. سر تکون دادم و حرفی نزدم. دو دقیقه بعد موتور تکونی خورد و با سرعت توی خیابون خلوت پیچید. جیغ کوتاهی کشیدم و گفتم: چه خبرته؟
سرعتش رو بیشتر کرد و خندید. یاد بازی های برقی دوران بچگی افتادم. تا همین اواخر هم ازشون خوشم می اومد. وزن موتور رو روی یه سمت انداخت و پیچید. کم مونده بود که پاهامون به زمین بخوره. کمرش رو گرفتم و کنار گوشش گفتم: آروم تر!
خندید ولی سرعتش رو کم نکرد. آدم های اطراف فقط به ما نگاه می کردند. فشار دست هام رو بیشتر کردم و بلند تر گفتم: امیر!!
سرعتش رو پایین آورد و دستش رو روی یکی از دست هام گذاشت که بلندش نکنم. چند دقیقه گذشت. دیگه نزدیک خیابونمون شده بودیم. فکرم پیش امیر بود. باید زودتر تکلیفمون رو روشن می کردم ولی نمی خواستم تنها دوست ها و حامی هایی که برام مونده بود رو هم برنجونم. به خصوص توی همچین شرایطی که داشتم. سابقه ی آشناییم با امیر سه سالی می شد که دو سالش توی زندان گذشته بود، اما توی همون یک سال هم همیشه هوای من رو داشت و به هر سازم رقصیده بود.
سر کوچه موتور رو نگه داشت. حتی بدون نگاه دقیق هم می تونستم دو تا از همسایه ها رو تشخیص بدم که نزدیک می شدند. دلم می خواست همون لحظه سوار موتور بشم و فرار کنم. اما فرار کردن تا کی؟ بالاخره باید با این مسئله رو به رو می شدم. این مسئله که اینجا یه محله ی قدیمی تو نیمه ی جنوبی شهر بود و همسایه ها به حرف همدیگه اهمیت می دادند. به طرف خونه حرکت کردم. توی راه به دو خانم برخورد کردم. سعی کردم لبخند بزنم اما نگاه هر دو به نقطه ای توی انتهای کوچه بود. برگشتم و دیدم امیر هنوز نرفته. نگاه خانم ها با کنایه به سمت من برگشت. «سلام» کوتاهی کردم و جواب آرومی هم گرفتم. ذهنم درگیر تر از تحلیل این ماجراها بود. تا چند دقیقه ی دیگه قرار بود خانواده ام رو ببینم.
خونه همون خونه ی دو سال پیش بود. یه خونه ی کلنگی کوچیک اما با معماری قدیمی و اصیل که بخشی از ارثیه ی اجدادی بود. اگر تیغ زیر گردن بابا می گذاشتند هم راضی به فروشش نمی شد. همین که زنگ رو زدم، پرده ی همسایه ی رو یه رویی که وقتی بچه بودیم «بی بی» صداش می زدیم، کنار رفت. براش سر تکون دادم ولی پرده رو انداخت. صدای مامان توی آیفون شنیده شد: کیه؟
-منم. وفا.
بعد از مکث کوتاهی در رو باز کرد. امیر هنوز ته کوچه ایستاده بود. وارد خونه شدم. مامان روی نرده های بالکن کوچیک خم شده بود و هر لحظه احتمال می دادم که غش کنه. اول همینطور نگاهش کردم، بعد پله های کوتاه جلوی در رو طی کردم و طول حیاط رو به طرفش دویدم. انگار اصلاً قدرت حرکت کردن نداشت. معمولاً عادت بغل و روبوسی با مامان رو نداشتم ولی اینبار انقدر محکم من رو گرفت که فکر کردم شاید الان بشکنم. گریه کرد و من هم حرفی نزدم. بعد از سکوت طولانی به صورتم زل زد و گفت: چقدر لاغر شدی...
و دوباره اشک هاش جاری شد و روی زمین نشست. شاید انتظار داشت من هم گریه کنم اما من اون دختری که دو سال پیش توی دادگاه از شدت ترس می لرزید و گریه می کرد، نبودم.
- مامان! من خوبم.
با گوشه ی شال کرمش صورتش رو خشک کرد و گفت: ببین چه خاکی تو سرمون شد!
موهاش از زیر شال نیمه باز به هم ریخته بود و من از فضای ساکت خونه ترس برم داشته بود. ازش فاصله گرفتم. به نرده ها تکیه دادم و گفتم: وحید نیست؟
-نه. سربازیه.
اصلاً خبر نداشتم کی اعزام شده. از این سکوت بدم می اومد. فقط می خواستم حرف بزنیم. دوباره گفتم: ویدا نیست؟
-نه.
-بابا؟
-مغازه ست.
به صورتم زل زده بود و انگار توی یه عالم دیگه سیر می کرد.
کمک کردم که از روی زمین سنگی بالکن بلند بشه تا از تیررس چشم هایی که پشت پنجره ی خونه ی بغلی بود، خارج بشیم. با هم وارد خونه شدیم و مامان سریع برق ها رو روشن کرد. روی کاناپه های قهوه ای روشن نشستیم. به تارهای سفید موهای مامان نگاه کردم که قبلاً نبود. می دونستم تا چند دقیقه ی دیگه سرزنش هاش رو شروع می کنه. هنوز یخش باز نشده بود. حق هم داشت. دستی به موهای نامرتبش کشید و گفت: بیا برات غذا بکشم... ناهار قیمه گذاشتم.
-سیرم.
-الان کجایی؟
-خونه ی دوستم.
مامان دوباره زیر گریه زد و گفت: همون دوست هایی که این بلا رو سرت آوردن؟
-چه بلایی؟ فقط می خواستم کمکشون کنم... خودم خواستم.
نگاه مامان عصبانی شد و گفت: نونت کم بود؟! آبت کم بود؟! این چه کاری بود که کردی؟!
-حرف گذشته رو وسط نکش. صد بار تا حالا گفتی!
-چطور وسط نکشم؟ حتی پشیمون نیستی... نیومدی یه کلوم به بابات بگی «ببخشید! غلط کردم».
-چون غلط نکردم.
مامان با حرص چشم هاش رو درشت کرد و گفت: رفتی واسه من قاچاقچی شدی... هنوز هم گردن کلفتی می کنی؟!
سرم رو برگردوندم که متوجه لبخند ناخواسته ام نشه. جوری گفته بود «قاچاقچی» که نمی تونستم جلوی خنده ام رو بگیرم. مامان بیچاره از چیزی خبر نداشت. ادامه داد: آبرومون جلو همه رفت... بابات پیر شد.
با پیش کشیدن حرف بابا دوباره نگاهش کردم. دلم برای بابا از همه بیشتر تنگ شده بود. تارهای سفیدش رو با دست نشون داد و با ناله گفت: ببین! دو ساله آب خوش از گلومون پایین نرفته. من یه بند میرم دکتر و داروخونه. آبروی خواهرت جلو خونواده ی شوهر رفت. دیگه سر نداره بلند کنه.
دست روی چشم هام که حالا خیس شده بود کشیدم و گفتم: اون جنس ها مال من نبود.
-تو ماشین تو بود... پس مال اون دوست هات بود که سنگشون رو به سینه می زنی دیگه!
-برام پاپوش دوخته بودند.
-کی؟ پس چرا به وکیل نگفتی؟
سرم رو با تاسف تکون دادم. «یاس». کسی که فقط یه اسم بود و حتی پلیس رو هم دور زده بود. من هیچ چیز در موردش نمی دونستم که به وکیل بگم. البته بردن اسمش هم کلی ماله رو جرمم کشید.
-امشب از بابات معذرت می خوای. دستش رو می بوسی. تا هر وقت هم که گفت، پات رو از این خونه بیرون نمیذاری. همین که گفتم.
-شب نمی مونم.
مامان با دهن باز نگاهم کرد و گفت: پس چرا اومدی؟!
چشم هاش عصبانی شد و ادامه داد: اومدی من رو جون به لب کنی؟!
-اومدم مدارکم رو بردارم.
همینطور که وارد اتاق کنار آشپزخونه می شدم، گفتم: من تو خونه بمون نیستم. میرم سر کار. خرج خودم رو در میارم.
-یعنی چی...
-پیگیر کارم هم هستم... بی گناهیم که ثابت شد برمی گردم پیش بابا. الان نه!
-بابات همون موقع هر کاری می تونست کرد ولی... فقط خودتی که فکر می کنی بی گناهی
با ناراحتی از حرکت ایستادم و آروم گفتم: می بینیم!
-چی گفتی؟
-هیچی.
کلید کمد دیواریم رو از توی کشو در آوردم و بازش کردم. مامان به چارچوب در تکیه داد و گفت: وفا جان! مامان! گذشته رو بذار کنار. برگرد خونه. دور اون دوست هات رو خط بکش. تو اگه مقصر هم باشی بابات یه سال دیگه یادش میره...
پوزخند زدم و مشغول گشتن توی پوشه ی مدارکم شدم.
-بابا دو ساله که یادش نرفته. یه بار هم نیومد ملاقاتم!
-تو سرسختی کردی. معذرت نخواستی... می دونی که جونش به تو بسته ست.
حرفی نزدم که بغضم رو مخفی نگه دارم. همه چیز توی پوشه بود به جز شناسنامه. یه سری لباس از کمد و کشوهام بیرون آوردم. هر چیزی که ممکن بود لازمم بشه. مامان حرفی نمی زد.
-نگران نباش. میام می بینمتون.
-وفا!
-گریه هم نکن. درست میشه.
لپ تاپم رو از روی میز برداشتم. حداقل روش دو وجب خاک نبود و معلوم بود که مامان تمیزش می کرده. دلم گرفت.
-یه کیسه مشمایی میدی مامان؟
مامان از جاش تکون نخورد. خودم بلند شدم و از آشپزخونه دو تا پیدا کردم. بوی غذا از آشپزخونه می اومد. همه چیز مثل سابق بود، اما نبود!! همینطور که وسایلم رو داخل مشما ها می ریختم گفتم: شناسنامه ام کجاست؟
جوابم رو نداد. نگاهش کردم. با خیره سری گفت: نمی دونم.
-مگه میشه؟ بگو.
-من چه می دونم؟ دست باباته. صبر کن خودش بیاد!
-لوس نشو مامان. لازمش دارم.
چشم هاش سرخ شد و شونه بالا انداخت. خودم این بلا رو سر زندگیم آورده بودم. همه از دستم مصیبت کشیده بودند. خودم هم باید درستش می کردم. کیف لپ تاپ و مشماها رو مرتب کردم و به صورت مامان زل زدم.
-میام بهتون سر می زنم.
-...
-قول میدم. بذار کارم رو به راه بشه. خودم همه چی رو درست می کنم. اونطوری بابا هم راضی میشه.
بعد از چند دقیقه بالاخره از رو رفت و شناسنامه رو از اتاق خودشون آورد. وسایل رو برداشتم و با لبخند گفتم: خیال کن شوهرم دادی.
نمی خواستم ناراحتش کنم اما بغضش دوباره ترکید و تا دم در با گریه دنبالم اومد. سریع از خونه بیرون زدم که بیشتر از این آزارش ندم. همین که در رو بستم، چشمم به بابا با کت و شلوار مشکی افتاد که از سر کوچه می اومد. دلم واقعاً براش تنگ شده بود. من بیشتر بابایی بودم تا مامانی. سر جام میخکوب شدم. پاهام کشش رفتن نداشت. بابا هم سرش رو بلند کرد و از دور نگاهش به من افتاد. توی دستش مثل همیشه پاکت های خرید بود.
شاید اگر یه اخم می کرد، دستم رو می کشید تو خونه و می گفت «جلوی در بده»، از خدا خواسته همون جا می موندم و همه ی برنامه هایی که برای خودم چیده بودم رو فراموش می کردم. اما بابا سر جاش ایستاد. یه قدم به سمتش رفتم و تمام تلاشم رو کردم که گریه نکنم. بابا روش رو ازم برگردوند. سوزش اشک توی چشم هام نشست. برگشتم و با سرعت به طرف انتهای کوچه حرکت کردم. هر چی قرار بود ببینم دیده بودم. اینجا دیگه جای من نبود
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان هیچ وقت دیر نیست! به قلم مهسا زهیری
پاسخ
 سپاس شده توسط صنوبر ، Dokhtari az JenSe SHISHE


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان هیچ وقت دیر نیست! به قلم مهسا زهیری - Dokhtare barOni - 29-05-2015، 18:16

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان