امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان کوتاه خوشبخت ترین آدم

#3
هههههههه نفهمیدم Big GrinBig GrinSmile داستانو تغییر میدیم : وقتی فقیر فهمید قصد ان ها را فردای ان روز به پیش پادشاه رفت و گفت دوای درد تو خوشبختیست پادشاه با نگاه تعجب امیزی رو به فقیر کرد و گفت خوشبختی بیش تر از این غذای خوب که دارم پول زیاد هم دارم اما بعد کمی مکث کرد و زیر لب گفت : ولی دلم غم دارد
مرد فقیر گفت : شما نیاز به همدردی دارید ولی کسی را ندارید راست میگفت مرد فقیر و لی پادشاه نمیدانست چه کسی مرهم دردش است پس به دنبال مرهم گشت به کوه رفت تا از هوایش استفاده کند تا بلکه حالش خوب شود و لی تاثیری نداشت به دریا رفت ولی دریا طوفانی شد به جنگل رفت جنگل اتش گرفت Sleepy چندین روز رفت و رفت و رفت تا دیگر نتوانست راه رود و به یک باره سرش به گیجی رفت و افتاد وقتی از خواب غفلت بیدار شد کدار دستش نان و ابی را دید و قتی سرش را بالا تر برد خانواده ای را دید که با شور و ذوق مشغول کار در مزرعه بودند بعد زنی با قامت ستوار در را باز کرد و گفت : پادشاه حالتان خوب شده ؟ پادشاه که انتظار زنده ماندن را نداشت گفت : بله ممنونم خانوم . زن گفت : حالا لطفا از اب بنوشید و نان بخورید شرمنده ما پول زیادی نداریم تا از شما پذیرایی کنیم . پادشاه که در بهت و حیرت هنوز مانده بودغذا را خورد و ابی خورد و راهی قصر شد در حین راه با خودش فکر کرد چطور ان زن مرا پیدا کرد ؟ چطور بهم لطف و مهربانی کرد ؟ و چرا در مورد اتفاق ازم سوالی نکرد ؟ و هزاران چرا های دیگر برایش پیش امد پادشاه وقتی به قصر بر گشت و ر. به فقیر و تهی دست انداخت و گفت من مر همم را پیدا کردم . فقیر که نمیدانست موضوع را فقط پرید ؟ کجاست ؟ کیست ؟ پادشاه گفت : ان زن جوان او مرا نجات داد . فقیر گفت : زن جوان ؟ مرهم شما این است ؟ پادشاه گفت : اری وی مرهم دردم هست و فقیر به همراه پادشاه و چند تا سرباز رفتند تا منزل زن را نشون فقیر دهد پادشاه . اما وقتی پادشاه به انجا رسید چیزی ندید و گفت : مگر میشود ان زن انجا نباشد خودم دیدم ان مزرعه داشت و فرزند نه نمیشود خدای من . فقیر که از حکمت خدایی سر در اورده بود رو به پادشاه کرد و گفت : او یک فرشتهی الهی بود و دوای درد تو تو محبت کردن را یاد گرفتی و دردت هم خوب شد Big Grin قصیه ما به سر رسید کلاغه به خونش رسید اما دیر رسید زنش اونو کشت Big GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig Grin سپاس ندید نامردید خداییش زحمت کشیدم تا داستانشو عوض کردم
پاسخ
 سپاس شده توسط sadaf3 ، ..WonDerfull.. ، AعطریناA


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: داستان کوتاه خوشبخت ترین آدم - ^ali^ - 07-09-2012، 15:40

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  حال بهم زن ترین داستان دنیا(هر اتفاقی که بعد از خوندن داستان افتاد به من ربطی نداره)
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان