امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 3.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دختر پولدار پسر خودخواه (زود براتون میزارم

#3
بازم خندید ( ای رو آب بخندی ) : قبل از اومدنتون همه راجبت حرف میزدن ! هرچی باشه یه دختر کوچولو با این همه پول و و شهرت کم چیزی نیست !!
جـــانم ؟؟ دختر کوچولو !! دختر کوچولو خودتی !! عوضی !!
بهش چشم غره رفتم و گفتم : دختر کوچولو؟ من برای کوچولو بودن زیادی بزرگم !!
بهم یه نگاه کرد و گفت : امیدوارم !
بعدشم دیگه باهاش حرف نزدم و خودمو با غدام مشغول کردم !!
بعد از غذا دوباره بازار رقص گرم شد ، یک پسر مو قهوه ای سمتم اومد و گفت : خانم افتخار میدید ؟
رقص اون وسط تانگو بود ، اینجا هم خارج نبود اگه قرار بود با یکی برقصی باید بشناسیش وگرنه هزار تا حرف واست در میاد : متاسفم ، من نمیرقصم .
چرخش برسام به سمت خودم رو احساس کردم همچنین نگاه متعجبش هم روم بود با اینکه نمیدیدمش ولی میتونستم حس کنم که تعجب کرده !
پسر مو قهوه ای گفت : بردیا هستم ، چرا ؟ فقط یک رقصه ؟
چه کنه ای بوداا !!
+ آقا نمیرقصم ! روشنه ، نه ؟
+ باشه ، چه بد اخلاق !!
بعدم رفت !
همون موقع هستی سمتم اومد و گفت : آترینا چرا نمرقصی ؟؟؟
+ حوصله ندارم ! همینم مونده با پسرای اینجا برقصم !
اینبار با این حرفم دو سه نفر چرخیدن سمتم ، یکیش برسام بود ، یکیشم بقلیش ، یکیشم پسری که کنارشون ایستاده بود !!
بی توجه به اونا به هستی گفتم : بریم دیگه ؟ من خسته شدم !!
+ تو که کاری نکردی ! اون پسره که موهاش قهوه ای بود خوب بودا ! با همون میرقصیدی دیگه !
+ تو به رقص من چیکار داری ؟؟
+ آخه نمیخوام بریم !
+ بمیری تو ! خوب باشه تو برو منم یه ذره دیگه صبرمیکنم !
+عاشقتم ! ولی جدی با یکی برقصا !
+ برو بابا ! من اولا با پسرای جو گیر اینجا نمیرقصم !
+ چرا ؟؟
+که پس فردا واسم حرف در بیارن که آترینا و دوست پسرش توی مهمونی نازلی ! حوصله داریاا !!
+خوب بابا ! من فعلا میرم ! چیزی میخوای بیارم ؟
+چلاقم؟؟
هستی هم خندید و رفت ، منم سرمو با گوشیم مشغول کردم ، که احساس کردم کسی جلوم ایستاده ! سرمو بالا گرفتم دیدم برسام و دوستش جلوم ایستادن ، پشت چشمی نازک کردم و گفتم : چیزی میخواین ؟
اون دوستش که ندیده بودمش خیلی شیک پرسید : نمیدونستم خدمتکارین ؟
یه دو سه ثانیه ای کپ کرده بودم ! برسام برگشت سمت دوستشو گفت: آرین..
که اون نزاشت حرفشو بزنه و ادامه داد : شما همه ی پسرا رو مثل هم میبینید ؟
+ منظورتونو نمیفهمم ؟
+ منظورم واضحه ! مغزتون همیشه اینقدر کند کار میکنه ؟؟؟
دیگه جدا این خیلی پررویی بود ! هیچوقت کسی باهام اینجوری حرف نزده بود ! میتونستم بفهمم که اونا هم عصبانیت توی چشمامو خوندن چون معلوم بود برسام ترسیده بود ! خیلی محکم سر جام وایسادم یعنی دقیقا روبه روی همون پسر پرروئه که فکر کنم اسم نحسش آرین بود !
+ مغز من اونقدری تند کار میکنه که جواب های پسری که خودش کمی مشکل داره رو نده !
+ منظورتون با منه ؟
احمق ! به من میگه کند ذهن !!
+ مشخص نیست با کیم ؟ برای جواب سوالتون میگم دقیقا ... منظورم شمایید .
پسره یه نفس عمیق کشید و گفت : پسرا همه مثل هم نیستن ! خیلی ها خاظر نیستن به شما و امثال شما حتی یک نگاه چپ بکنن !!
جــــــــــانم ؟؟ دیگه اینجوریشو نداشتیم ! به معنی واقعی کلمه کم آوردم ولی من دختر عقب نشینی نبودم و گفتم : شما خیلی خوش خیالین آقا جون ! معلومه که هیچ پسری حاظر نیست به ما نگاه چپ بندازه اونم بخاطر اینه که خودشو در سطح ما نمیدونه و میدونه که من و امثال من ذاتا و شخصیتا ازش بالاتر و سر ترم !!!
برسام کپ کرده بود ولی پسره اولش با تعجب و بعدش با عصبانیت نگام کرد صورتشو آورد جلو و آروم در گوشم گفت : تو زیادی خودتو دست بالا میگیری ولی یادت نره که همتون فقط به درد یه چیز میخورین !
بعدشم چشمک زدو رفت ...
کپ کرده بودم ! باورم نمیشد ! اینقدر وقاحت !! خدایا !! اینجا جای تلافی کردن نبود وگرنه ...
برسام زبون باز کرد تا یه چیزی بگه ولی کل عصبانیتمو سرش خالی کردم و بلند گفتم : حرف نزن آقا ، شما هم به اندازه ی همون دوستت بیشعور و وقیحی !!
بعدشم با یه تنه ی محکم بهش رفتم سمت رختکن و شروع کردم به پوشیدن لباسام همون موقع هستی اومد داحل و گفت : کجا ؟؟
+ هستی به قرآن حوصله ندارم ! من زنگ میزنم آژانس تو بمون !
+گمشو ! منم میام !
+ مطمئنی ؟؟
+ آره !!
+ باش پس بدو
سریع لباس پوشیدیم و داشتیم خدافظی میکردیم !
با نصف بچه ها هم خدافظی نکردیم فقط سریع رفتیم !!
دیگه نه برسام رو دیدم نه آرین رو ..
از در خونه رفتیم بیرون و دیدم بلــه !!
آرین و برسامو چند تا از دوستاشون به یه پورشه پانارمای مشکی تکیه دادن و انگار اونا هم دارن میرن !
هستی آروم دم گوشم گفت : آترینا من م*شروب خوردم ، تو رانندگی کن !
سوئیچ رو گرفت سمتم و خودشم رفت سمت در !
 
اصلا به قیافه های پسرا نگاه نکردم که ببینم مارو دیدن یا نه ! فقط سریع سوار ماشین شدم !!

هستی هم با این پارک کردنش ! هم بد پارک کرده بود ، هم دوتا ماشین با فاصله ی خیلی کمی از ماشین ما پارک کرده بودن !

همینم مونده بود که جلوی اونا واسه رانندگیم ضایع بشم !! البته به من میگن آرتینــا !! واسه خودم راننده ای بودم !

ماشین از پارک در آوردم و دور زدم یعنی دقیقا باید از جلوی اون پسرا رد میشدیم ! 

هستی آهنگ گذاشته بود و داشت با گوشیش ور میرفت !

منم ماشینو به حرکت در آوردم و وارد خیابون اصلی شدم .

خیابون روون بود منم داشتم با سرعت متعادل میرفتم ، واسه خودمم عجیب بود که آهسته رانندگی کردنم ! آروم نبودا ولی خوب برای منی که سرعت کمم 120 بود کم محسوب میشد ! ولی خوب اون پسره آشغال بدجور زده بود تو برجکم !!

همون لحظه یه ماشین با سرعت از ما سبقت گرفت و انداخت توی لاین سبقت !!

دقت که کردم دیدم همون پورشه پانارمای مشکی اون پسراست !

دیگه خودمم نفهمیدم چیکار کردم فقط یادمه که پامو محکم روی گاز فشار دادم و به هستی گفتم محکم بشینه !!

ماشین یه تیک آفت بلند کردو از جاش کنده شد ! 

میدونستم که هیوندا کارولا عمرا نمیتونه به پای پورشه برسه ولی خوب دوست نداشتم فکر کنن که راننده ی بی عرضه ایم ! ماشینشون سرعتش کمتر شده بود و من توی عرض 5 ثانیه بهشون رسیدم من توی لاین سوم بودم و اونا توی لاین چهارم که همون لاین سرعته !! با فاصله ی میلیمتری پیچیدم جلوشون که حتی نفس خودم هم گرفت بماند هستی بدبخت چی کشید ! حتی خودمم یه لحظه باورم شد که زدم بهشون ! ولی شانس بهم رو آورد سرعتم وحشتناک بالا بود نزدیک 190 ! دیگه چیزی نمونده بود که موتور ماشین بترکه !

فهمیدم که چند جا دوربین ازمون عکس انداخت ولی مهم نبود بعدا پولشو به هستی میدادم !

دیگه پشتمون از پورشه خبری نبود !

راضی بودم ! کم کم سرعتمو کم کردم چون هستی بدبخت از ترس خشک شده بود !

میدونستم رانندگیه جنون واری داشتم مخصوصا اینکه خیابون هم زیاد خلوت نبود !

یعنی حرکت مارپیچی داشتم ولی با کم شدن سرعتم هستی کم کم آروم شد و زمزمه وار گفت : دیوونه !! چت شده بود ؟ مردم از ترس ...

منم خندیدم و گفتم : میخواستم حال یه بنده خدایی رو بگیرم !!

+ فعلا که منو زهره ترک کردیی ! حالا کی بود اون بنده خدا ؟ اصلا حواسم پرت شده بود !

+ یه پورشه ای ! پورشه مشکی !!

چنان دادی زد که از ترس پریدم !!

+ پورشه ؟؟ به نظر تو ماشین من میتونه به گرد پورشه هم برسه که باهاش کورس گذاشتی؟؟

+ فعلا که رسیدو خبری ازش نیست !

همون موقع صدای باد وحشتناکی توی گوشم پچیدو دیدم همون پورشه از کنارم سبقت گرفته بود !!

مطمئن بودم که نمیتونستم بهش برسم ! ای کاش ماشین خودم بود ! اون موقع حالش و میگرفتم !

ماشینشون از دیدم دور شد و الان نوبت من بود که شروع کنم دوباره به هستی گفتم سفت بشینه و التماس هاشو ندیده گرفتم ! سرعت ماشین از 120 رسید به 180 ، از اتوبان هم خارج شده بودیم !! رانندگی توی خیابون خیلی خطرناک بود با این سرعت ، دیدمش ! پورشه رو دیدم ، سرعتشو آروم کرده بود شاید فکر نمیکرد که من اینقدر دیوونه باشم ! ای جان !! موقعیتش پیش اومد ، چراغ قرمز جلومون بود که فعلا سبز بود و اونها هم میتونستن ازش رد بشن مگر اینکه یه مانع جلوشونو میگرفت ، چراغ زرد شدم منم از بین دوتا ماشین لایی کشیدمو دقیقا لحظه ی آخر که چراغ زرد بود مانع رد شدن ماشینشون شدم و خودم از چراغ رد شدم !! ایول 120 ثانیه بمونید پشت چراغ قرمز تا بفهمید یه من ماست چقدر کره داره !!

داشتم میدونو دور میزدم که برم سمت خونمون که واسه آخرین بار نگاهی بهشون انداختم ، صورت خشمگین آرین و شوک زده ی برسام برام بس بود !! یه خنده ی بلند کردم و از اونور خیابون با خنده داد زدم : این به اون در ! قیافهی خشمگین آرین واسم بس بود !! 

هستی: دیوونه دیوونه !! خیلی دیوونه ای ! اون بیچاره که کاری باهات نداشت !!

به نظرم بهتر بود که به هستی قضیرو بگم !چون ممکن بود فکر دیگه ای بکنه یا شایدم یه بار یهو از دهنم میپرید !

براش قضیرو گفتم !! با تعجب نگام کرد و گفت : منم پسررو نیمشناختم ! ولی مثل اینکه خیلی کل گنده است 1 خیلی از دخترا واسش سر و دست میشکوندن !

+ اه اه ! پسره ی چندش !

+ ولی خوب کاریش کردی ! اصلا باید خودم میشستم تا بیشتر حالشو میگرفتم !

با تعجب نگاش کردم و گفتم : به نظرت اگه تو میشستی الان بیمارستان بودیم یا بهشت زهرا ؟

خندید و گفت : بهشت زهرا !! 

گفتم : امشب میای خونه ی ما ؟

+ نه ! مزاحم نمیشم !!

+ مزاحم چیه ، دیوونه ! تو م*شروب خوردی و منم نمیزارم رانندگی کنی !!

+ باشه میام ! میدونی که من تعارف ندارم ! فقط وایسا بزنگم به مامانم بگم ! دوساعت باید غرغراشو تحمل کنم که چرا خوردم !!

همونطور که هستی حرف میزد با تلفن ، با خودم فکر میکردم ، اینکه اصلا انتظار نداشت که من اینقدر سیریش باشم ، فکر کرده بود کیه ؟؟ مطمئنم حتی یه درصد هم احتمال نمیداد که من اون کارو توی خیابون و پشت چراغ راهنمایی رانندگی بکنم ! شایدم به دو دلیل : اول اینکه منو اینقدر دیوونه نمیدید ! یعنی فکر نمیکرد اینجوری باشم و دلیل دومم اینکه ، احتمال اینکه بزنم به پورشه اش خیلی زیاد بود شاید فکر نمیکرد که اون قدر کینه ای و پررو باشم که فقط برای حالگیری خودمو توی خرج آنچنانی بندازم !! در هر حال من از کارم راضی بودم ! تلافی خوبی بود ! تا بفهمی که نباید با همه در بیفتی ! اگه ماشین خودم بود... !
   
هستی اونشب خونه ی ما موند و هنوز نرسیده رفت توی اتاق مهمون تا بخوابه ! با اینکه زیاد نخورده بود ولی به هرحال دیگه خوابش گرفته بود و سریع رفت تا بخوابه!

منم رفتم داخل ، و بعد از تعویض لباس هام با یه شلوارک و یه تاپ تو خونه تصمیم گرفتم که برم باغچه رو آب بدم ، مثل اینکه مریم خانوم خواب بود چون فقط نسرین خانوم اومد یه سلام کرد و پرسید شام خوردم یا نه .

آرایشم رو پاک کردم ، هندزفری و گوشیم رو هم برداشتم بعدشم ه گرمکن روی تاپم پوشیدم ، با اینکه خونه ی آقا مسعود مرد سر به زیری بود ولی برای اینکه نه خودم نه اون معذب بشم گرمکنم رو پوشیدم و رفتم توی حیاط !

پدرم قبل از اومدنش به انگلیس یه سگ بزرگ شکاری برای محافظت از خونه گرفته بود که با آقا مسعود خیلی خوب بود ! منم میشناخت ولی فقط در حدی که بهم حمله نکنه !

شبا توی حیاط ول میگشت ولی الان آزاد نبود چون آقا مسعود هنوز نخوابیده بود ! قبلا بهم گفته بود که حدود ساعت یک شب آزادش میکنه !

الان تازه ساعت 11:45 بود !!

به سمت حیاط راه افتادم و نسرین خانوم داشت کاراشو میکرد تا بخوابه بهش گفتم که میرم حیاط و اونم سرشو تکون داد .

رفتم روی آهنگ مورد علاقم از کلی کلارکسون ... در همون حین که آهنگ پخش میشد منم شلنگ آب رو باز کردم و مشغول شدم ...

We come into this world unknown

ما ناشناس توی این جهان پا میذاریم

But know that we are not alone

ولی بدون که ما تنها نیستیم

They try and knock us down

اونا سعی میکنن که مارو به زمین بزنن

But change is coming, it’s our time now

ولی،تغییر در راهه ، الان زمان ماست

Hey, everybody loses it

هی، همه شکست خوردن

Everybody wants to throw it all away sometimes

همه میخوان گاهی اوقات بیخیال همه چی بشن

And hey, yeah I know what you’re going through

و هی،اره من میدونم که توچه رنجی کشیدی

Don’t let it get the best of you

نذار که نیروت از بین بره

You’ll make it out alive...

تو سالم و سلامت مهارش میکنی

People like us

ای مردمی که مثل ما هستید

We gotta stick together

ما باید به هم بچسبیم

Keep your head up

و سرتونو بالا نگه دارین

Nothing lasts forever

هیچی برای همیشه باقی نمیمونه

Here's to the damned, to the lost and forgotten

این برای نفرین شده هاست،برای بازنده ها و فراموش شده ها

It’s hard to get high when you’re living on the bottom

رسیدن به اوج سخته وقتی که توی اعماق زندگی میکنی

Oh oh oh

We are all misfits living in a world on fire

ما همگی موجودات ناجوری هستیم که تو دنیایی غرق در اتش زندگی میکنیم

Oh oh oh

Sing it for the people like us

برای مردمی مثل خودمون میخونم

The people like us

مردمی که مثل ما هستید

….

تا آخر آهنگ مشغول بودم و سرمو باهاش تکون میدادم تا زمانی که احساس کردم آب به کل باغچه رسیده، بوی خاک بلند شده بود.. من عاشقش بودم عاشق آب دادن باغچه ... عاشق بوی خاک ... عاشق طبیعت ...

چند دقیقه ای توی همون حال موندم تا به خودم اومدم ساعت 12:5 بود ! دیگه باید میخوابیدم چون فردا یه عالمه کار داشتم که انجام بدم ...

باصدای جیغ هستی از خواب پریدم که داشت میگفت : واییییی چقدر میخوابی !! خیر سرم اومدم خونتون مهمونی !!

یک لحظه پیش خودم فکر کردم ، وای بیچاره شدم ! حتما الان سره ظهره !! یعنی دیشب ساعت نزاشتم ؟؟ ولی مطئنم گذاشته بودم !!

گیج از هستی پرسیدم ساعت چنده ؟

+ 6:30

+چـــــــــــــــی ؟؟؟

+ بابا من خوابم پرید چون از تخت افتادم پایین گفتم بیام تورو هم بیدار کنم تا رسم مهمون داری رو بجا بیاری !!!

کلافه دوباره روی بالشم خوابیدمو گفتم : آخه تو هنوز نمیتونی مثل آدم بخوابی ؟؟ من چی بگم بهت !! هنوز خروسا هم بیدار نشدن که تو اومدی منو بیدار کردی !!

+ اولا اینجا شهره تو از زندگی مرغ خروسا خبر نداری !!

+ آخه کی الان بلند میشه ؟؟

+اه چقدر غر میزنی ! پاشو یه چیزی بخوریم بعدشم بریم دنبال کارامون !

+ کارامون ؟؟

+ آره دیگه ! تو بری دنبال شرکت منم دنبالت بیام !!

+ پس خودتم میدونی آویزونی ؟؟

+ نه خیرم ! من مراقبتم !

+ یکی باید از خودت مراقبت کنه هاا !!

_+ خب یه کاری میکنیم من از تو مراقبت میکنم ، تو از من !! چطوره ؟؟

+ الحق که دیوانه ای ! برو کنار بزار پاشم حوصله ی چرتو پرتاتو ندارم!!

از رو تختم پاشد و منم از جام بلند شدم !

در حالی که حولمو آماده میکردم که برم حموم گفتم : خدمتکارا خوابن ، خودت برو یه چیزی آماده کن تا بیام بخوریم !!

باشه ای گفت و از در خارج شد ، منم بعد از یه دوش سریع ده دقیقه ای و خشک کردن موهام رفتم پایین !

دیدم مریم خانوم بیداره و داره سفررو میچینه ، هستی هم به اپن تکیه داده و خیلی مظلوم داره نگاش میکنه ...

با تعجب رفتم جلو تر و گفتم : مریم خانوم بیدار بودین ؟

بجای مریم خانوم هستی جواب داد و گفت : نه ، ظرف شکر که از دستم افتاد ایشونم بیدار شد !!

ای هستی بمیری که یه کار هم نمیتونی مثل آدم بکنی !!

سرمو تکون دادم و نشستم پشت میز و به مریم خانوم هم تعارف کردم که با ما صبحانه بخوره که گفت : فعلا نمیخوره و بعدا شاید بخوره !

بعدشم از آشپز خونه رفت بیرون 
 
 
ادامه دارد

تی هم صبحانه رو خوردیم و با صدای گوشی من دوئیدیم سمت اتاقم !!

هستی : کیه ؟؟

گفتم : هیچکس بابا ! ساعته !زنگ زد ! خیر سرم باید الان از خوب بیدار میشدم !!

ساعت 7:10 بود !

من باید ساعت 8 میرفتم شرکت !

تا شرکت هم نیم ساعت راه بود !

به هستی گفتم : اگه با من میای بجنب لباس بپوش بریم !!

اونم گفت باشه و سریع شروع کردیم به لباس پوشیدن ! به زدن یه ریمل و رژگونه و یه کمی رژلب اتکا کردم و بعد از اطلاع به مریم خانوم از در اومدیم بیرون !

هستی : با ماشین من بریم !

+ چرا ؟

+ مثله اینکه جدا حالیت نیست ماشینت خیلی ماشینه ها !!

+خب من آوردمش که ازش استفاده کنم ! واسه دکور که نیاوردمش !!

به سمت ماشینم رفتم ، هستی هم دنبالم اومد و سوار شد !

سقف ماشینو پایین دادمو بعد از باز شدن در به وسیله ی آقا مسعود که بیدار بود از خونه خارج شدیم !

هستی : آرتینا ، جدی میگم ، باید یه ماشین بگیری !

+ مگه این چشه ؟؟

+ ای بابا ! جدا نمیفهمی ؟؟ بابا تو یه دختر 23 ساله ای که هم پولداری هم خوشگلی هم چنین ماشینی زیر پاته که بجز جلب توجه هیچی همراش نداره ! از اولم مخالف بودم که بخوای این ماشینو بیاری ولی خوب گوش نکردی ! اینجا ایرانه ! حتی توی همون خارجشم هیچکس با لامبورگینی ول نمیگرده ! هزار تا گرگ هست !باید یه ماشین معمولی بخری!!

هستی بد نمیگفت ، ولی خب من ....
+پس چطور پورشه عادیه ؟؟
+بابا ، شاید تو ایران 20 تا پورشه باشه ولی لامبورگینی فکر کنم بیشتر از 5 تا نباشه که همشم یا برای پسراییه که با پول باباشون گرفتن یا خود مردای پیر !! تازه اونا هم هرجایی استفاده نمیکنن !!


حرفی نزدم که انگار ذهنمو خوند که گفت : میتونی از این برای مهمونی ها و جاهای خاص استفاده کنی !

سرمو تکون دادم ، شاید یه ماشین متوسط مثل سوناتا یا سانتافه یا شایدم پورشه خوب باشه !؟

رسیدیم دم در شرکت ...

یه بوق زدم و کسی که اونجا بود درو باز کرد ! ماشینو به سمت پارکینگ بردم ! هستی یه سوت بلند کشیدو با دیدن ساختمون گفت : خریدید ؟

+ نه پس ! اجاره کردیم !!

+خب نگفته بودی ! بیا بریم همه چیو تعریف کن !

همونطور که سقف ماشین بسته میشد منم درشو قفل کردم و با هستی به سمت در ورودی شرکت حرکت میکردیم شروع کردم : مکانشو بابام از یکی از دوستاش خریده بود ، از طریق وکیلش معامله رو انجام داد ، بعدشم توی این سه هفته ، دو هفته ی اول رو رفتیم وسایل شرکت رو خریدیم که قراره همرو امروز بیارن تحویل بدن ، بعدشم قضیه ی با انتخاب کارمند و ... شروع میشه ، حدودا از یکی دوماه دیگه کارمون شروع میشه ! فقط نگران دانشگام هستم !

+ خب انتقالی بگیر !

+ خیلی دوندگی داره !! میتونم یه ترم مرخصی بگیرم !

+ چرا ؟؟ مجازی هم میتونی بخونی !؟

+ میدونم ولی همینجوری هم چون اونور واحد زیاد پاس کردم دیگه چیزی نمونده فوقمو بگیرم ، یعنی نسبت به سنم زودتر دارم فوق لیسانس میگیرم ! اگه این ترمو مرخصی بگیرم ، میشم هم سطح بچه های دیگه !

+ مطمئنی؟ 

+ فعلا دو به شکم ! بعدشم کارای شرکت اونقدر زیاد میشه که دیگه وقتی برای درس خوندن واسم نمیزاره !!

هستی سرشو تکون داد و باهم وارد ساختمون شدیم !

قربونش برم هیچی توش نبود ! فقط یه میز دربو داغون اونجا بود که توش چند تا ورق افتاده بود ، باید زنگ میزدم به شرکتی که وسایل رو ازش خریدیم بعدشم با یه دیزاینر حرف میزدم تا کارهارو راست و ریس کنه.

گفتم : هستی ، دیزاینر خوب میشناسی؟

+ من که نه ! باید از بابام بپرسم ! اینجا چه بزرگه ها !!

راست میگفت محیط داخلی خیلی بزرگ بود ! از در که وارد میشدی یه هال خیلی بزرگ بود که توش یه عالمه اتاق داشت بعدش از گوشه های چپ و راست پله خورده بود و میبردت طبقه ی بالا ، از جلوی دفتر مدیر عامل که طبقه ی بالا بود یه سری پله ی دیگه اومده بودن ! یعنی در واقع سه ردیف پله بود، چپ راست و وسط !

طبقه ی بالا محل هیئت رئیسه و سهام دارا و خود مدیر عامل بود طبقه ی پایین هم کارمندا کار میکردن ، البته توی هال اصلی هم قرار بود میزها پشت سرهم قرار بگیرن و تازه وارد ها اونجا کار کنن ، کساییکه بهشون اتاق میدادیم باید سطح بالاتری نسبت به بقیه داشته باشن !

سمت چپ هال اصلی رو که ادامه میدادی میخوردی به سه سالن خیلی بزرگ که محل تجمع بود !

سمت راست روهم که ادامه میدادیم میخورد به آبدار خونه و سالن غذا خوری !

خدا روشکر تعمیرات زیادی لازم نداشت و نوساز بود ، فضای بیرونی هم فوق العاده شیک بود ، که هر بیننده ای رو به خودش جذب میکرد !

با صدای هستی به خودم اومدم : شاید منم بخوام کمی سهام بخرم ! نظرت چیه ؟

انتظار چنین چیزیو نداشتم ولی ناراحت نشدم ! با خنده گفتم : ببخشید ما از پذیرفتن همکار های دیوانه معذوریم !

اونم خندیدو گفت خودتی!

+ هستی زنگ بزن به بابات و شماره ی یه دیزاینر خوب رو بگیر .

همونطور که هستی مشغول شماره گیری بود منم گوشیم رو برداشتم و به فروشگاهی که ازش وسایل خریده بودیم زنگ زدم ، گفت که تا نیم ساعت دیگه همه ی جنس ها میرسن و برای تصفیه حساب میان .

با تموم شدن تلفن من هستی هم تلفنش تموم شد ، گفت که باباش یک دیزاینر خوب معرفی کرده ، که اون دیزاین شرکت عموش روانجام داده و کارش خیلی خوب هستش فقط یکمی حق الزحمه ش بالاست که اونم مشکلی نیست همچنین آدرس سایت خود دیزاینر رو گرفت تا بتونیم نمومنه کاراش رو ببینیم ! بعد به سختی با اینترنت وصل شدیم ، و رفتیم داخل سایتش ، خداییکاراش فوق العاده بود ! ترکیبی از دیزاین ایتالیایی و ایرانی و مدرن که کاراش رو محشر کرده بود !


بالاخره شماره ی دیزاینر که زن بود رو گرفتم و بعد از کمی حرف زدن قرارشد که تا نیم ساعت ، 45 دیقیه دیگه خودشو برسونه ! البته کلی غر زد که چرا زودتر بهش نگفتیم !! 

میتونستم کارهارو توی چند روز انجام بدم ولی واقعا خسته شده بودم ! واسه ی همین اینقدر عجله داشتم !!


وکیلم دوتا مرد رو به عنوان سرایدار موقتی انتخاب کرده بود که کمک کارگرا باشن و از شرکت هم مراقبت کنن که معلوم بود مردای خوبی بودن ، سر به زیر و نجیب !!!!بعد از نیم ساعت همه ی جنس ها رسید و منم بری پرداخت باقی پول به بانک بقل شرکت رفتم و و پول باقی مانده رو ریختم توی حسابشون بعد از تحویل رسید و فیش کارگرایی که از شرکتت خدماتی گرفته بودیم هم رسیدن ، بعد هم دیزاینر رسید ، فهمیدیم که اسمش ترسا ملکیه ، زن 30 ساله ای بود و از طرز لباس پوشیدنش میشد فهمید خوش سلیقست ، من بعد از پیشنهاد دادن طرحهای مورد نظرم خودم کارهارو به خانم ملکی و دوتا سرایدار سپردم ، مقداری پول به عنوان بیعانه توی حساب ملکی ریختم و بعدشم با هستی از اونجا رفتیم ! فقط میموند آگهی های استخدام که وکیلم انجامشون میداد ، خانم ملکی گفته بود که دوروز دیگه کارهای دیزاین شرکت تموم میشه ... یعنی من تا دوروز راحت بودم !!

زمان توی شرکت خیلی زود گذشت ، حدود 11:30 بود !

تصمیم گرفتیم بریم برای ناهار و بعدشم بریم دنبال پیدا کردن یه ماشین عادی و نرمال !!!
هستی : میگم امروز ناهارو زود بخوریم ، ولی به نظرت نمایشگاه ماشین بازه ؟

+ از من میپرسی ؟ نمیدونم ! حالا چند جا سر میزنیم !!

+ باشه .

به آدرسی که هستی بهم داده بود رفتم ، یه رستوران شیک توی یک محیط سرسبز و قشنگ ، وارد که شدیم خیلی ها برگشتن سمت ما و نگامون کردن ! مطمئنم بخاطر ماشین بود وگرنه علتی نداشت !

هستی : میبینی ؟؟ قیافه هاشونو ببین ! اصلا چشمت میزنن همین الان هم معلوم نیست چه فکرایی راجبممون کردن !

+ اصلا متوجه نمیشم ! توی خارج اصلا کسی کاری به دیگری نداره ! با همه با احترام برخورد میکنن ! ولی اینجا دارن با چشماشون میخورنمون !

+ خب مردم ما از بچگی طوری بزرگ شدن که راجب هرچیزی طوری که دلشون میخواد فکر کنن و حرف بزنن ! بدون هیچ شناختی ! همین الانشم مطمئنمکلی حرف زدن که این دو تا دختر با پول باباشون این ماشینو خریدن و ...

+ بیخیال بیا پیاده شیم !

ماشینو پارک کردیم ، بعدشم به سمت رستوران رفتیم ، تصمیم گرفتیم به جای محیط داخل ، غذامون رو بیرون بخوریم !

هم من هم هستی کباب سفارش دادیم بعدشم نشستیم تا برامون بیارن ! همون موقع یه پورشه ی مشکی وارد شد ! قلبم ریخت ! نکنه پسره باشه ؟؟ ولی نه ... خدارو شکرصاحبش یه پیر مرد بود که با زنش اومده بود !!

هستی : مردی، نه ؟؟ منم دست کمی ازت نداشتم ! ولی پسره در عین اینکه خوشگل بود خیلی بیشعور بوده ها !

+ خوشگل بود مگه ؟

با تعجب نگام کرد و گفت : نبود ؟؟؟ تو کوری ؟؟ اونهمه دختر خودشونو کشتن !!

+ اصلا اینقدر اعصابمو خورد کرد که نگاه به قیافش نکردم !

هستی : جدی ؟ ولی خدایی خیلی خوشگل بود ! من باهاش حرف نزده بودم اما از اول مهمونی دیدمش ! خدایی عجب چشایی داره !! من که نفهمیدم چه رنگیه ؟؟

دوباره با تعجب نگاش کردم و گفتم : برو بابا !! چشماش مشکی بود دیگه !!

+ مشکی بود ؟؟ دیوونه ای ؟؟ چشماش یه رنگی داشت که من نفهمیدم !

+ حالا بر فرض که مشکی نبود یا سبز ، یا آبی یا طوسی یا قهوه ای یکی از اینا دیگه !!

+ خب بدبختی منم اینه هیچکدوم از اینا نبود !!!

+ وااا ؟؟ پس چی بود ؟؟ عسلی ؟؟

+ نخیرم !! چشماش سرمه ای بود !! یه جا آبی میشد یه جا سرمه ای یه جا مشکی ! بستگی به نور داشت !!

+ خب حالا !!! همچین گفتی یه رنگ خاصی داشت انگار بنفش بود !!

خندید و گفت : خب تو اونور دیدی ! ما ندیدیم !!

منم خندیدم و گفتم : حتی اگرم میدیدی اینقدری هیز بودی که با چشات پسر مردمو بخوری !!

هستی هم خندید . غذامون رو آوردن ! کم حرف زدیم ولی راجب موضوعات مهمی نبود ! هستی قبل از من ناهارشو خورد ، به هوای دستشویی رفت و منم بلند شدم که برای حساب کردن برم که هستی از پشت سرم گفت که حساب کرده !

+ دیوونه قرار بود من حساب کنما !!

+کی میگه ؟ ما که تعارف نداریم ! میخواستم یه بار دوستمو مهمون کنم !

با شیطنت خندیدمو گفتم : حساب نیست ، باید از قبل میگفتی !!

اونم بلند خندید و گفت : راه بیفت بریم هزار تا کار داریم !!

خرید ماشین هم با خرید یک ولوو کروک سی 70 تموم شد .

من اصلا آدم ولخرجی نبودم ، ولی شاید این خرید برام لازمبود ، میدونستم از طرف مادر و پدرم کلی سرزنش میشم ولی خوب ......

بعد از اون روز همه چی خیلی زود پیش رفت ، کارهای شرکت خیلی زود گرفت ، استخدام کارکنان رو در عرض 3 هفته با کمک هستی و یه سری دیگه از مهندس ها انجام دادیم ، کادر خیلی خوبی داشتیم ، پدرم از اون طرف خیلی پشتیبانم بود ، هستی همون طوری که گفته بود 5 درصد از سهام شرکت رو خرید ، منم اونقدری پول نداشتم که بتونم کل سهام رو بخرم ، یعنی میتونستم بخرم ولی هم پس انداز خودم به طرز وحشتناکی پایین میومد ، هم اصلا درست نبود که شرکتی مثل شرکت ما همه ی سهامش برای یک نفر باشه ، من 78 درصد سهام شرکت رو خریدم و هستی 5 درصد ، یک نفر دیگه هم به پیشنهاد بابا باقی سهم رو خرید یعنی 17 درصد سهام ، که بعد از من میشد سهام دار اصلی ، من تاحالا ندیده بودمش ولی حدس میزدم فرد مسنی باشه ، چون باباخیلی از کاراش تعریف میکرد ، شرکتمون دو قطب اصلی داشت ، یک قطب کارای نرم افزاری ، و تولید نرم افزار بود و قطب دیگه اش هم وارد کردن و توزیع سخت افزار های کامپیوتر من خودم مدیریت بخش نرم افزار رو داشتم و اون یکی سهام دار هم بخش سخت افزار رو اداره میکرد ، گویا هنوز خارج بود و قرار بود فردا برای بازدید اولیه بیاد .طوری که بابا ازش تعریف میکرد ، احساس میکردم خیلی فرد مهم و کار آمدیه چون بابا همینطوری از کسی خوشش نمیومد !

هستی هم عضو هیچکدوم نبود و فقط مدیریت کارمندا رو بر عهده داشت و نقش اصلیش از بین بردن تمرکز من بود .

هیچکدوممون انتظار نداشتیم که کار شرکت به این زودی بگیره ، شاید تحریم ها کمی برامون مشکل ایجاد کرده بودن ولی با اینهمه کارها خیلی خوب پیش میرفت .

با صدای زنگ گوشیم ، چشمم رو از صفحه ی کامپیوتر شرکت گرفتم و با دیدن شماره ی بابا ، با لبخندی جواب دادم ، صدای مهربونش توی گوشی پیچیدکه میگفت : چطوری دختر بابا ؟ خوبی ؟؟

+ مرسی بابا ، خوبم ، شما خوبید ؟ مامان چطوره ؟؟

+ اونم خوبه ، خبر بدم ؟؟

+ بگو ؟؟؟

+ سهام دار دیگه ی شرکت بجز هستی بجای فردا امروز اومده ایران و احتمالا تا یه ساعت دیگه میرسه شرکت .

چنان از جا پریدم که نصف محتویات میزم ریخت رو زمین : چـــــــــی ؟؟؟ الان میاد ؟؟

+ آره بابا ، هول نکن ، آدم خوبیه ، فقط بگو شرکت رو تر و تمیز کنن که زشت نباشه جلوش . الانم من دیگه قطع میکنم ، تو هم برو به کارا برس ، میدونی که زیاد وقت نداری !!

به سختی آب دهنمو قورت دادم و با کشیدن یه نفس عمیق باشه ای گفتم و خداحافظی کردیم .

سریع از تاقم اومدم بیرون ، همون طوری که قبلا گفته بودم از جلوی اتاق مدیر عامل پله میخورد و میرفت پایین به درخواست خودم یک میکروفون کنار پله ها گذاشته بودن تا در مواقعی که همه باید چیزیو بدونن ازش استفاده کنم ، اینبارم یکی از همون موقع ها بود !! میکروفون رو روشن کردم و شروع کردم :

لطفا ساکت باشید ...

همه ساکت شدن ، خیلی کم پیش میومد که از این میکروفون استفاده کنم و شاید همین هم دلیل تعجب اکثر کارمندا و حتی هستی و افراد آبدار خونه شده بود .

ادامه دادم : سهام دار 17 درصدی حدود یک ساعت دیگه به شرکت میاد ، خیلی سریع کارهاتون رو مرتب کنید ، ازتیم نظافت و خدمات میخوام که شرکت رو تمیز تر کنید و کارمندا هم کارهاشون رو سر و سامون بدن ، تیم سخت افزار هم آماده باشید چون همون طور که میدونید اون مسوولیت اصلی تیم شما با اون آقاست ، از مدیر های بخش ها ی مختلف میخوام که به کارهای زیرگروه هاشون نظارت کنن و کم و کسری هارو برطرف کنن ، کمتر از یک ساعت وقت داریم .

همه چند ثانیه توی شوک بودن ولی بعد سریع مشغول به کار شدن ،منم توی شرکت میگشتم و اشکالات رو گوشزد میکردم ، یک ساعت مل برق و باد گذشت و راس ساعت یازده که از دفترم اومدم بیرون سهام دار دیگه ی شرکت هم رسید ...

خدای من ، اون که اصلا پیر نیست ، خیلی هم جوونه ... وایسا ببینم چرا اینقدر قیافش آشناس ؟؟

هستی آروم زمزمه کرد : آرتینا این همون ... ؟

سرمو آروم تکون دادم و با صدایی که در نمیومد گفتم : میدونم
 
هستی زودتر از من و اون به خودش اومد و شروع کرد : خیلی خوش آمدین ، خانوم کیانی بهتره شرکت رو بهشون معرفی کنیم .
 
اون پسر هم خندید و با چشمایی که ازش شیطنت میبارید گفت : البته ، خوشحال میشیم !
 
باورم نمیشد ... 

آرین ، برسام و چند تا پسر دیگه اینجا چیکار میکردن ؟ یعنی کدومشون سهام دار بودن ؟؟ آرین زودتر از برسام به خودش اومده بود و برسام هنوز با شوک داشت به هستی نگاه میکرد !
 
منم سعی کردم خودمو خونسرد نشون بدم و با تکون دادن سرم و لبخندی که چال لپم رو نشون میداد ، گفتم : پس لطفا دنبال ما بیاین !
 
به برسام نگاه نکردم و با پررویی به چشمای آرین زل زده بودم ! چشماش مشکی بود از این زاویه ...شایدم هستی اشتباه کرده بود ... ازش بعید نبود !!
 
بلند گفتم : لطفا بقیه ی کارکنان سرجاشون باشن و کارشونو بکنن من و خانوم تهرانی ( همون هستی) به آقایون شرکت رو معرفی میکینم .
 
بعد هم رومو کردم سمت اون پسرا و گفتم لطفا با ما بیاین، از قسمت سمت چپ شروع میکنیم .
 
راه افتادیم منم شروع کردم به حرف زدن : قسمت سمت چپ به بخش سخت افزار اختصاص داره ، یعنی در واقع جایی که تیم شما کار میکنن ، سمت راست هم تیم نرم افزار هست ، طبقه ی بالا اتاق های سهام داران و مدیر عاملو هیئت رئیسه است.سالنی که در انتها ی این قسمت میبینید سالن اجتماعاته که در مواقعی که میخوایم دور هم جمع شیم ، از اونجا استفاده میکنیم و انتهای سمت راست هم سالن غذاخوری و آبدار خونه اس .
 
بعدش هم از پله های سمت چپ بالا رفتیم و گفتم : اتاق های اینجا دست نخورده اس ، یعنی کسی توشون نبوده چون شما تاحالا نبودید ، هیئت رئیسه ی سخت افزار مشخص نبود این قسمت کاملا دست نخورده اس فقط کارمندای سخت افزار هستن که پایین کار میکنن ، قسمت وسط هم اتاق منه ، و سمت راست هم هیئت رئیسه هم که برای نرم افزار هستن کار میکنن .
 
به سمتشون برگشتم ، سرشونو تکون دادن ، و داشتن وارد اتاق ها میشدن ، همون موقع هستی ازم پرسید : به نظرت سهام دار اصلی کدومه ؟
 
+ بگم نمیدونم ، باور میکنی ؟!!!
 
+ خب بپرس !
 
+ نمیخوام !! میشه تو بپرسی ؟؟
 
با تعجب نگام کرد و گفت : چت شده ؟
 
گفتم : شوک زده ام ! تنها کسایی که بهشون فکر نمیکردم اینا بودن !!
 
+ منم مثه تو ام !ولی باشه میپرسم !
 
بعد از یه دقیقه ای بازرسیشون تموم شد که هستی پرسید : ببخشید ولی کدوم یکی از شما سهام دارید ؟
 
به برسام نگاه کرد ، برسامم هل کرد و گفت : راستش من نیستم ، اینه !! یعنی آقای امینی !!
 
لبخندی زدم و از برسام پرسیدم : وشما آقای ؟؟
 
اونم لبخندی زدو گفت : برسام رضایی !
 
سرمو تکون دادم ! دیگه نخندیدیم ! چه زودم پسر خاله میشه ! سرمو تکون دادم و راه افتادم که برم ، دو تا قدم که برداشتم ، سرمو برگردوندم و بهشون گفتم : اگر سوالی داشتید میتونید بپرسید ، قبلش با منشیم هماهنگ کنید .
 
بعدم رفتم ! هستی اولش خشکش زد ولی بعد دنبال من امد و گفت : اوه اوه ! عشقت سهام دار اصلیس !!
 
چپ چپ نگاش کردم و گفتم : آره !! اونم چه عشقی !!
 
هستی گفت که میره توی اتاقش و منم رفتم داخل اتاقم ...
 
شرکت ما 10 نفر هیئت رئیسه داشت ، 4 نفر از سمت نرم افزار ، 4 نفر سخت افزار و با منو آرین میشدیم 10 نفر !
 
وارد اتاقم که شدم به بابام زنگ زدم و گفتم که چیکارا کردیم ! بهش از آشنایی قبلیمون نگفتم ! تصمیم گرفته بودم به روی خودم نیارم !!
 
بابام هم کلی سفارش کرد که حتما برای ناهار دعوتشون کنم ، تا باهم روابط خوبی رو آغاز کنیم !! خبر نداشت این رابطه قبلا از ریشه خراب شده بود !!!
 
منم موافقت کردم ، ولی میخواستم بپیچونمش !! میخواستم دروغ بگم که دعوت میکنم ، ولی بابام زرنگ تر بود چون گفت که حتما بگم که چیا گفتیم و راحب چه چیزایی حرف زدیم ، و اینکه خودش بعد از ناهار زنگ میزنه و با آقای امینی (!!!) حرف میزنه !!
 
دیگه همه ی نقشه هام به باد رفت ! با ناامیدی خدافظی کردم که یکهو یه آدم بیشعور و نفهم مثه گاو سرشو انداخت تو و اومد داخل !
 
+ آقای امینی به شما یاد ندادن در بزنید ؟؟
 
لبخندی زد و خودش گفت : تق تق !!
 
وا !! دیواانــه بود اصلا !!
 
من سری به نشونه ی تاسف تکون دادم و گفتم : کارتون ؟
 
گفت : هیئت رئیسه ی بخش من تایید شدن ، گفتم اطلاع بدم !
 
+ میتونستید بگید منشیتون اطلاع بده !!
 
+ مشکلی هست الان که خودم اومدم ؟؟
 
+ بله !!
 
+ چه مشکلی ؟؟
 
هی وای من !! الان چی بگم ؟؟؟ کرم داری آخه دختر؟؟ الان ضایع میشی خو !! ولی ... آهـــاا !!
 
+ مشکلش اینه که در اتاقم بدون اجازه باز نمیشد !
 
+خب بهتره عادت کنید !چون من به در زدن عادت ندارم !
 
+ شما میتونید خودتونو عادت بدید که در بزنید !!
 
+ شما هم میتونید به این خیال باشید که من خودمو تغییر بدم !!
 
کپ کرده بودم !! چقدر این بشر پررو بود !!! از طرفی باید برای ناهار دعوتشون میکردم! آخه پدر من اینم دردسر بود منو انداختی توش ؟؟
 
ولی باید میگفتم : شخصیتتونو نشون میدید خوب !!! آقای امینی ، به خواست پدرم باید از شما و هیئت رئیسه تون دعوت کنم تا برای ناهار باهم باشیم و راجب کارهای شرکت صحبت کنیم ، البته هیئت رئیسه ی خودم هم هستن !!
 
+ میتونیم توی سالن اجتماعات حرف بزنیم !!
 
+ مطمئن باشید من هیچ میل شخصی ندارم که ناهارمو با کسایی مثل شما بخورم ولی حرف پدرمو نمیتونم زمین بندازم !
 
خندید و گفت : معلومه !! کجا ؟ توی سالن غذا خوری ؟؟
 
+ توی سالن غذا خوری جا به اندازه ی کافی نیست ، کوچه ی شرکت رو که ادامه بدید ، توی خیابون اصلی رستورانی به اسم سبز هست ، لطفا بیاید همونجا ساعت 1 .
 
+ باشه ، ولی مطمئنید به خواست پدرتونه ؟؟
 
بعد از این حرفش شیطون خندید ، تازه متوجه رنگ چشماش شدم ، هستی راست میگفت ، آبی نبود مشکی هم نبود، ولی وقتی نور توش میفتاد آبی میشد ! عجب رنگی داشت خدایی !! حالا من چرا هیز بازی درمیارم !!
 
+ بله مطمئن باشید این کار علی رقم میل شخصی خودمه همونطوری که گفتم !!
 
+ مسلما هم نظر پدرتون باید براتون مهم باشه ! اگه نباشه جای تعجب داره !
 
متوجه شدم که داره تیکه میندازه ، ولی نفهمیدم منظورش چیه ...
 
+ منظورتون ؟
 
+ واضح نیست ؟؟
 
+ اصلا !
 
همونطور که به سمت در میرفت گفت : برای کسی که همه ی زندگیش از پول باباش ساخته شده بایدم نظر پدرش مهم باشه ...
 
بعدشم چشمکی زد و رفت بیرون !!
 
اگه بگم داشتم از حرص میمردم دروغ نمیگفتم ! حالا حالیت میکنم !! از پول بابام ؟؟؟
 
واسه ی همین در رفتی که نتونم جوابتو بدم ؟؟ الان تو شرکتیم نمیشه ، ولی من بازم تورو میبینم !!
 
پسره ی عوضـــی !!
 
ولی عجب چشایی داشت !! بخوره تو سرش اصلا !! بره گمشه !! پول باباش ؟؟ پول بابام ؟؟؟ یعنی خیلی شیک کل زحماتمو گند زد بهش !! پول باباش ؟؟ وایـــــی خدا !!!! پول باباش دیگه ؟؟ پول بابام ؟؟ حالیت میکنم 


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://axgig.com/images/14945399123812471664.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3 ، αƒsỠỠή ، 2ba ، atrina81 ، مهرسا{شیطون} ، ستایش*** ، Sana mir ، ❀இℬℯѕ✟♚ℊⅈℛℒஇ❀ ، eli khanoom ، nafiseh1381 ، 1207 ، zxccxz1 ، -Demoniac- ، ATENA♥♥♥ ، س و گ ل یعنی سوگلی ، barandl198 ، فاطمه234 ، sama00 ، میا ، آرمان کريمي 88


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان دختر پولدار پسر خودخواه (زود براتون میزارم - ♥ساراطلا♥ - 01-07-2015، 17:55

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان