امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)

#4
قسمت 4



یه غلتی می زنم و یه کش و قوسی به بدنم می دم. چشمهام و باز می کنم. وای نه .... ساعت تازه 8 صبحه پس چرا من بیدار شدم. اه روز جمعه حالش به خواب زیاد تو صبحشه. اما به خاطر صبح زود بیدار شدن دیگه خود به خود مثل خروس زود بیدار می شم. الانم دو ساعته تو جام غلت می زنم و سعی می کنم بخوابم اما خوابم نمی بره.
دیگه بی خیال خواب شدم. بلند شدم رفتم دست و صورتمو شستم و رفتم تو آشپزخونه. یعنی اگه ننه بابای من گم شدن اولین جایی که باید بگردیم تو آشپزخونه است من نمی دونم خونه به این بزرگی با اون حیاطش جا قحطه این زن و شوهر کنفرانساشون و می زارن تو آشپزخونه؟ کلا" همه زندگیشون تو آشپزخونه سپری میشه. کلا" فضا رمانتیک تر از آشپزخونه سراغ ندارن این زن و شوهر.
رفتم تو و یه سلام کردم. زوری جوابمو دادن. ترو خدا نکنید این کارو انقده من و تحویل نگیرین لوس میشم.
کوچکترین توجهی به من نکردن. فکر کنم مگس این وسط می چرخید بیشتر نظرشون و جلب می کرد تا من.
منم مثل این یتیم قولیا رفتم واسه خودم چایی ریختم اومدم نشستم پشت میز و به مکالمه مهم این زن و مرد فهیم گوش دادم.
داشتن در مورد دوست بابام آقای حمیدی حرف می زدن. اه .....
روز جمعه امون و بابا بهم ریخته. امشب برا شام دعوتشون کرده. من مهمون دوست ندارم. روز جمعه ای می خوام واسه خودم حال کنم.
مامان اینا کماکان به من توجه نمی کردن. منم سریع چاییم و سر کشیدم و جیم شدم از آشپزخونه بیرون و رفتم تو اتاقم.
این مامان جان ما درسته که تحویلمون نمی گیره اما موقع کار و تمیز کاری آنا، آنا از دهنش نمیوفته.
پریدم رو تخت و سعی کردم دوباره بخوابم. شاید اگه مامان بیاد ببینه خوابم دلش بسوزه بیدارم نکنه.
همینم شد. دو سه دفعه اومد تو اتاق دید رو تخت زیر پتو در کمال آرامش خوابیدم. آروم در و بست رفت بیرون.
یه ذوقی کردم. من که خواب نبودم. لبتاپ و گرفته بودم بغلمو رو تخت دراز کش داشتم سریالمو نگاه می کردم. تا صدای در میومد. انگشت رو استپ، در لب تاپچ بسته، خودش زیر پتو منم خواب.
اینگونه شد که من تا 12 در اتاق ماندم و ننه ام همه کارها رو انجام داد. ولی بعد ناهار ازم انتقام گرفت و مجبورم کرد که کاری و که ازش متنفرم انجام بدم.
کل خونه رو جارو برقی کشیدم . وقتی تموم شد کمرم صاف نمی شد و دولا دولا راه می رفتم.
آی تو دلم به این خاندان حمیدی فحش دادم. آی فحش دادم.
به زور خودمو کردم تو حموم و تا دو ساعتم بیرون نیومدم. یعنی چی؟ یکی دیگه مهمون دعوت میکنه یکی دیگه می خواد پز خونه تر تمیز و خونه داریش و بده دهن من بخت برگشته باید صاف شه؟؟؟
منم واسه خودم هی تو حموم آب ریختممممممممم آب بازی کردم. هی کف درست کردم. هی وان و پر آب کردم رفتم توش شنا. هی با کف موهامو شینیون کردم. برا خودم سیبیل کفی درست کردم. خلاصه کلی حال کردم.
اومدم بیرون و یه یک ساعتی هم حوله به تن رو تخت و لب تاب به دست ولو شدم که مامان نتونه صدام کنه بهم کار بده. تا میومد صدام کنه می گفتم لباس نپوشیدم هنوز.
خلاصه بعد کلی عشق و حال و از زیر کار در رفتن لباس پوشیدم. همراه با کمی آرایش. تر و تمیز منتظر این مهمونای آقاجونم اینا نشستم.
سر ساعت 7 هم زنگ زدن و اینا اومدن. از سلام و علیک کردن با غریبه ها انقده بدم میاد.
آدم معذبه همش. باید الکی بخندی، کلی جمله بلغور کنی، پشت سر هم کلی ادا اطوار بیای. تریپ دخترای خانم و مودب و کدبانو رو دربیاری.
جلوی در ایستادم منتظر که بازم خانم باشم و از مهمونامون استقبال کنم. این خانواده حمیدی یه پسر داشتن 27-28 ساله از اون ور یه دختر داشتن 8 ساله. جان من تفاوت و دارین؟ من نمی دونم این زن و شوهر با چه اعصاب و روحیه ای بچه دار شدن. دخترشم که نگو زلزله من که همیشه خدا دلم می خواد یه گوشه گیرش بیارم حسابی نیشگونش بگیرم.
خوب بفرما بالاخره بعد قرنها تونستن از حیاط رد بشن و برسن به در ورودی ساختمون. حالا تایم می گیریم ببینیم می تونن رکورد بزنن و زودتر از 5 دقیقه همه اشون بیان تو خونه یا نه.
کلا" این خانواده به فس فسو بودن معروفن. انقده کاراشون و آروم و آهسته انجام می دن که آدم خوابش می بره برعکس خانواده محمدی اون یکی دوست بابا انقده تر و فرزن که بهشون نمی رسی.
وقتی خانواده محمدی سلام علیک می کنن اونقده تند تند حال و احوال می کنن که تو فرصت جواب دادن نداری.
اما این حمیدی ها فاصله بین سلام کردنشون تا چه طوری گفتنشون اونقدی هست که تو بری یه بشقاب برنج بخوری و برگردی.
لبخند زدم. خوب اینم خانم حمیدی، منیژه خانم که با اصرار میگه به من بگید منیژ جون. من نمی دونم جون گفتنم زوری میشه آخه؟ سلام و چه طوری و روبروسی.
بعدی آقای حمیدی یا همون عمو حسام. خوب گفتن عمو به این یکی میاد تنها فرد نرمال خانواده است.
اه اه اینم سونامیه. شیما. آی دلم می خواد همین الان یه نیشگونش بگیرم. وای خدا یادم رفت در اتاقمو قفل کنم که این دختره نره توش. آخرین دفعه ای که رفت تو اتاقم کامپیوترم و کلا" سوزوند و من مجبور شدم یه لب تاپ بگیرم. فکر کنم مال 4 سال پیش بود.
به زور یه لبخندی زدم و یه دستی به سرش کشیدم.
-: چه طوری شیماجون.
دختره انتر ِ بی ادب برام زبون در آورد. خیلی سعی کردم جلو ننه باباش و داداشش نزنم تو صورتش و به همون چشم غره ریزم اکتفا کردم.
خوب اینم آق مهندسشون. شاهرخ خان. بعد باباش این بهترین عضو خانواده است اما خوب اینم یه جوریه. مثلا" چند وقته که من و می بینه الکی الکی نیشش شل میشه. آی من حوصله اشو ندارم اما مجبوری باید بشینم کنارش باهاش حرف بزنم که تنها نباشه. اونم همه اش میشینه در مورد ماشینای مختلفی که دو ماه درمیون عوض میکنه برا من تعریف میکنه. یکی نیست بگه آدم قحطه که برای من که فرق دکمه استارتو با دکمه بوق تشخیص نمیدم میشینی در مورد ماشین حرف می زنی؟
اونقدر میگه که دلم می خواد با ماهیتابه بزنم تو صورتش صورتش شکل بشقاب بشه.
با اینم سلام و علیک کردم. اما چه سلامی چه علیکی همه حواسم پیش این دختره انتر بود که نیومده نره سمت اتاقم.
سلام و علیکا که به سلامتی تموم شد با سرعت نور خودمو رسوندم به اتاقم خدا رو شکر رفته بود سراغ اتاق مامان اینا و هنوز فرصت نکرده بود بیاد این سمت. سریع بدون جلب توجه در اتاق و قفل کردم و با نیش باز و خوشحال کلیدشو انداختم تو جیب شلوار جینم و مثل نامادری سیندرلا که سیندرلا رو تو اتاق زندونی کرد و کلیدشو گذاشت تو جیبش خبیث اما دلشاد خندیدم و چند ضربه به جیبی که کلید توش بود زدم.
بعدم خیلی شیک رفتم نشستم پیش مهمونا. چشمم به در اتاق مامان اینا بود که دیدم این دختره از توش اومد بیرون و یه کتاب دستش بود که داشت دونه دونه ورقاشو تند تند می زد جلو در واقع رسما" داشت به زور برگه ها رو جر می داد. نگاه به کتابه کردم. واییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییی
کتاب سینوهه بود که بابام عاشقشه. مثل فنر از جام پریدم. همه نگاه ها اومد سمتم.
یه لبخند زدم و گفتم: وای یادم اومد شیما جون گلهای جدید باغچه امونو ندیده.
رفتم جلو و به زور کتاب و از دستش کشیدم بیرون. بی تربیت بهم چشم غره می رفت. خانم و آقای حمیدی که فکر کردن دارم به شیما محبت می کنم با لبخند نگام کردن.
کتاب و گرفتم و به شیما گفتم: شیما جون بیا بریم تو حیاط گلامون و نشونت بدم.
از اونجایی که این دختره علاوه بر بی تربیتی فضولم بود دنبالم اومد. منم بردمش تو حیاط. بردمش سمت بوته گل سرخامون.
یه بوته گنده داشتیم تو حیاط که خیلی تو هم تو هم بود و یه دونه گل وسط این بوتهه بود. یعنی اگه می خواستی برسی به گله باید رو این گلا خم میشدی.
با ذوق شیما رو بردم سمت گله و گل و بهش نشون دادم. مطمئن بودم که خم میشه و چون بی تربیته می خواد گله رو بکنه. منم با هیجان داشتم نگاهش می کردم.
خم شد رو بوته. رو نوک انگشتاش ایستاد. دستش نرسید. یکم دیگه خم شد. کل بدنش رو بوته بود. انگشتاش هنوز یه کوچولو فاصله داشت. یکم خودشو کشید جلو. پاهاش زیادی خم شد. یهو تعادلشو از دست داد و با جفت دست دراز کشید رو بوته.
من و میگی داشتم می پوکیدم از خنده به زور جلوی خودمو گرفتم که نزنم زیر خنده. وای چقدر دلم خنک شد. حقته.
شیما افتاد رو بوته و یه جیغ کشید.
ای جونم گل خودمون. قربونش برم که انتقام من و از این دختره بی تربیت گرفت. فدای اون خارای ریز خوشگلت بشم من.
گذاشتم یکم دست و پا بزنه بعد رفتم جلو و از پشت یقه لباسشو گرفتم و با یه حرکت همچین کشیدمش که اومد بیرون و از پشت پرت شد رو خاکای باغچه.
تو دستش یکی دو تا خار رفته بود. صورتش چیزی نشده بود.اون چند تا خارو در آورد. بیشتر خارهای که تو دستش رفته بود کنده نشده بودن از گله لی خوب دستش و سوراخ کردن.اون چند تا خارو در آورد. بیشتر از سوزش دستش به خاطر خارا ترسیده بود و همینم دلمو خنک می کرد. می دونستم دو سه تا خار کاریش نمیکنه اما این ترس .... حقش بود.
اما خوب این دختره پروی خدایی بود. بلند شد خارها رو در آورد و شروع کرد چرخیدن تو حیاط منم بی خیالش شدم و رفتم تو خونه. همین که تو خونه نیست که بتونه تو اتاقا خراب کاری کنه کافیه. برای بیرون نگه داشتنش آروم در ورودی رو قفل کردم. حالا مجبوره همون بیورن بمونه. بخوادم نمی تونه بیاد تو.
با نیش باز و خوشحال رفتم رو اولین مبلی که پیدا کردم نشستم. هیچکی تو حال نبود بابا و آقا حسام رفته بودن تو اتاق کار بابا و مامان و منیژجونم طبق معمول پاتوقشون آشپزخونه بود. واسه خودم نشسته بودم و کنترل و گرفته بودم تو دستامو بالا پایین می کردم. که دیدم شاهرخ اومد و تا چشمش به من افتاد یه لبخندی زد و نشست جفت من رو مبل بغلی.
یه نگاه بهش کردم. رفته بود گلاب به روتون. ببین چه سبک شده که این جوری از ته دلش لبخند می زنه. من نمی دونم اینا خونه خودشون خِلاء ندارن که میاد خونه ما خودشو خالی می کنه؟ میزاشتی یه ساعت بگذره بعد.
یه سرفه ای کرد تا بهش نگاه کردم منم بی توجه به روی خودم نیاوردم. دوباره سرفه کرد. دوباره من بی توجه. 3 – 4 – 5 بار سرفه کرد. دیگه سرفه هاش یه سره شده بود. مجبوری برگشتم و نگاش کردم.
من: آب می خواین براتون بیارم؟؟؟
لبخند زد و گفت: نه ممنون. بهتر شدم الان.
کوفت و بهتر شدم. اومدم رومو برگردونم سمت تلویزیون که گفت: شنیدم تو دانشگاه ... استاد شدین.
برگشتم و یه نیمچه لبخندی زدم و گفتم: بله.
نیشش باز شد و گفت: بهتون تبریک میگم. واقعا استادی بهتون میاد. خیلی برازندتونه.
با ذوق نگاش کردم. آخ جون یکی گفت استادی بهم میاد. یکی پیدا شد که بگه شکل استادام نه دانشجوی ترم یک.
ذوقیده برگشتم و باهاش در مورد دانشگاه حرف زدم. جالب این بود که تمام مدت ساکت بود و با لبخند نگام می کرد. خیلی عجیب بود چون محال بود این شاهرخ و یه بار ببینم و اون در مورد ماشیناش هیچی نگه.
ولی خوب من از فرصت استفاده کردم و کلی از دانشگاه گفتم. بعد هی شاهرخ در مورد محیط و دانشجوها پرسید و همین جوری یه ساعت گذشت. البته بگما حرفهای من همون 10 دقیقه اول تموم شد این شاهرخم همون 10 دقیقه به زور خودشو نگه داشت که حرف نزنه 50 دقیقه بعد و اون داشت حرف می زد. در مورد درس و دانشگاه و دوران دانشجوییش و استاداش و اینا. خوبیش اینه که نرفت سراغ ماشیناش.
منم که کنجکاو نشستم تا سر از دوران دانشجوییش در بیارم. حرفهاش که ته کشید دوباره نیشش و باز کرد.
مامان اینا می خواستن میز و بچینن. بهتر بود می رفتم کمکشون چون اگه نمی رفتم از درجه خانمی و کدبانو بودنم کم میشد از طرفی هم نمی خواستم یه سخنرانیه 2 ساعته در مورد آبرو بریم و تنبلی و این که یه دختر چه وظایفی داره از زبون مامان بشنوم.
اومدم بلند شم برم کمک که شاهرخ صدام کرد. نیم خیز شده بودم.
شاهرخ: ام .... آنا .... خانم ....
با تعجب نشستم سر جام و برگشتم سمتش. چشمهام گرد شده بود. این پسره معمولا" زیادی حس صمیمیت می کرد و برا همین بدون پسوند و پیشوند بهم می گفت آنا . و چقدر من بدم میومد وقتی شاهرخ، آنا صدام می کرد.
یه نگاه خجالت زده بهم کرد.
وا خجالتش برای چیه؟؟؟ نکنه باز یه خاطره یادش اومده؟ خوب این که دو ساعت داشت حرف می زد تازه یادش اومده زیادی فک زده باید خجالت بکشه؟؟؟
منتظر نگاش کردم. دِ جون بکن خاطره اتو بگو برم کمک تا مامان نکشتم.
شاهرخ: چیزه ... یه چیزی هست .... یه چیزیه که چند وقته می خوام بهتون بگم ....
چشمهام گرد تر شد. آنا خانم، بهتون؟؟؟؟ اینجا چه خبره؟ اه بجنب دیگه. باز این رگ فسفسو بودنش زده بالا.
شاهرخ: ام .... می خواستم بگم ... می خواستم بگم ...
رفتم کمکش.
من: می خواستی بگی؟؟؟؟؟
تو چشمهام نگاه کرد. منم زل زدم بهش. منتظر بودم.
یکم قرمز شد. سرشو انداخت پایین. خیلی آروم جوری که به زور صداشو شنیدم گفت: راستش من ... من ... من بهتون علاقه مند شدم.
فکر کردم اشتباه شنیدم. گفتم: چی؟؟؟؟ نمی فهمم ؟؟؟؟
سرشو بلند کرد و دوباره تو چشمهام نگاه کرد. یکم دیگه قرمز شد و گفت: من بهتون علاقه مند شدم.
هنگ کردم. این چی گفت؟؟؟؟؟
علاقه چی شد؟؟؟؟ زل زل نگاش کردم. متعجب. هنگیده. داشتم سعی می کردم معنی کلمه هاشو درک کنم.
تو چشمهاش بودم.
یهو پق بلند زدم زیر خنده و دستهامو ناخوداگاه به هم کوبیدم. این حرکت و از پریسا یاد گرفته بودم. جدیدا" وقتی می خنده دستهاشو به هم می کوبه. رو منم تاثیر گذاشته بود.
از زور خنده خم و راست می شدم رو مبل و اشک از چشمهام در اومده بود.
به زور از بین خنده گفتم: وای خدا ... خیلی با حال بود ... چقدرخندیدم .... شوخی با حا ....
یهو وسط خنده چشمم به صورت شاهرخ افتاد.
چشمهاش گرد شده بود و ناباور و متعجب به حرکات و خنده ناگهانی من که بندم نمی یومد نگاه می کرد.
یهو استپ شدم. خنده ام جمع شد. تو جام صاف نشستم. نگاهم هنوز به صورت شاهرخ بود. یه سرفه مصلحتی کردم. یه ابروم رفت بالا.
آروم گفتم: جدی گفتی؟؟؟؟
با همون بهتش سرشو دو بار آورد پایین یعنی آره.
دوباره چشمهام از تعجب باز شد. جدی گفت؟ این یعنی پیشنهاد؟ خواستگاری که می گن همینه؟ الان این پسره ابراز وجود کرد؟ نه یعنی ابراز علاقه کرد؟؟؟؟
با خودم درگیر بودم. فکر کنم از خندیدنم ناراحت شد چون دلخور داشت نگاهم می کرد.
-: آنا، شاهرخ بیاین شام. شیما رو هم صدا کنید.
وای مامان قربونت برم. فرشته من، نجات دهنده من. وایسا بعدا" یه ماچت بکنم. با سرعت نور از جام پریدم و بدون اینکه به نگاه منتظر و متعجب شاهرخ کاری داشته باشم رفتم سمت در قفلشو باز کردم و کله امو کردم تو حیاط و شیما رو برای شام صدا کردم.
بعدم رفتم سر میز شام نشستم. سعی کردم دورترین و غیر قابل دید ترین نقطه نسبت به شاهرخ و انتخاب کنم و بشینم. از اول تا آخر شامم سرمو انداختم پایین. اصلا" به حرف شاهرخ فکر نمی کردم.
همه حواسم به این بود که اگه مامان بفهمه شاهرخ چی گفته و عکس العمل من چی بوده من و می کشه. حالا من این گندی و که زدم و چی کارش کنم؟؟؟
بعد شامم رفتم تو آشپزخونه و خودمو با شستن ظرفها و تمیز کاری و اینا سر گرم کردم تا مهمونا برن.
حتی به شاهرخ فکرم نمی کردم. پسره پررو. چی گفت؟ علاقه مند شدم. غلط کردی انتر با اون خواهر اوراقت.
عصبی خودمو از خونه پرت کردم بیرون و در و محکم پشت سرم بستم که یه صدای بدی داد. اه روزم به گند کشیده شد. با این اخم و اعصاب حوصله نداشتم برم تاکسی بگیرم. گوشیمو در آوردم و زنگ زدم به آژانس. تا ماشین بیاد قدم رو رفتم. آژانسیه اومد جلوی پام و سوار شدم. سرمو تکیه دادم به شیشه در. سرماش سر داغمو خنک می کرد و حالمو بهتر.
یعنی چی؟ این دیگه چه وضعشه. بابا من دیگه 25 سالمه خودم می فهمم می دونم چی بده چی خوبه.
اِاِاِ ................ جدی جدی مامان نزدیک بود بزنتما.
برو گمشو آنا تو بزرگ شدی؟ تو میفهمی چی خوبه چی بده؟ الاغ اون کی بود وقتی پسره ازش خواستگاری کرد دو دقیقه خندید؟؟؟؟ پسره بدبخت و حشره کردی رفت بعد میگی بزرگ شدی؟؟؟؟
امروز صبح موقع صبحونه خوردن مامان ازم پرسید که دیشب شاهرخ چی بهم گفت که اونجوری بلند می خندیدم. منم حواسم نبود. گفتم: هیچی گفت بهتون علاقه مند شدم.
داشتم لقمه امو می خوردم که حس کردم مامان با حرفم خشک شد. برگشتم دیدم دستی که توش چاقو بود و می خواست پنیرو برش بده بزاره رو نونش تو هوا خشک شده و متعجب به من نگاه میکنه. فکر کردم مامانم مثل من از حرف شاهرخ شوکه شده.
همون جور که لقمه امو می جوییدم گفتم: والا همین و گفت. منم مثل شما تعجب کردم آخه این پسره تا ...
مامان وسط حرفم با همون بهت و حالت خشک شده گفت: شاهرخ گفت بهت علاقه مند شده بعد تو اونجوری خندیدی؟؟؟
ریلکس سرمو تکون دادم. دستمو بردم سمت لیوان چاییم و همون جور که می زاشتم رو لبم که بخورمش گفتم: آره والا ....
یه قلوپ چایی و فرستادم تو دهنم که یهو یه چیزی محکم خورد پس کله ام. چون بی هوا بود استکان از دستم افتاد کله ام پرت شد جلو و هرچی تو دهنم بود پاشیده شد تو صورت بابا که تازه نشسته بود رو صندلی روبه روی من. بدبخت هنوز دستش به صندلی بود و به طور کامل ننشسته بود.
یهو مامان منفجر شد.
-: دختره احمق من انقدر بهت سفارش می کنم. میگم خانم باش. بزرگ شو . مثل یه دختر درست و حسابی رفتار کن. الان باید بگم خانمی پیش کش مثل آدم رفتار کن. آخه کدوم آدم نرمالی وقتی یکی بهش ابراز محبت و علاقه میکنه می خنده که تو دومیش باشی؟
من با دهن باز، ترسیده، با دستی که گذاشته بودم پس کله ام به مامان نگاه می کردم. تو یه لحظه مامان از جاش بلند شد. خدایی خیلی ترسناک بود مخصوصا" اون چاقوی توی دستش.
بابا هم همزمان با مامان بلند شد. مامان خیز برداشت سمتم که لهم کنه. بابا پرید جلو که بگیرتش منم تو کمتر از 10 ثانیه از جام پریدم و کیفمو گرفتم و دوییدم بیرون.
-: خانم رسیدیم.
تشکر کردم. کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم. رفتم تو دانشگاه. باید با یکی حرف می زدم. دلم داشت می پوکید.
رفتم تو دفتر اساتید. یکی دو نفر بیشتر نیومده بودن. امروز زود رسیده بودم.
کیفمو گذاشتم تو دفتر و موبایلمو برداشتم و اومدم بیرون. زنگ زدم به پریسا.
صدامو که شنید نگران پرسید چی شده. منم که داشتم می ترکیدم. همه چیزو براش تعریف کردم. بی شعور کلی خندید. بعد که ساکت شد گفت: خوب تو چرا خندیدی؟
ناراحت گفتم: چون انتظار نداشتم این حرف و از شاهرخ بشنوم. شوکه شده بودم. فکر کردم باز داره اذیتم می کنه و دستم می ندازه. بعدم جمله اش خیلی بامزه و خنده دار بود.
پریسا با تعجب گفت: یعنی چی؟ این مسئله ایه که اون بخواد باهاش اذیت کنه و مسخره بازی در بیاره؟
اخم کردم. ناراحت گفتم: اتفاقا" این پسره با همین مسائل شوخی میکنه یادمه 8 سال پیش سیزده به در با چند تا از دوستای بابا و خانوده هاشون و خلاصه کلی آدم رفته بودیم جنگل. همین شاهرخ اومد پیشم و خیلی شیک مثل یه آقا بهم گفت که خیلی از من خوشش میاد و دوستم داره . منم کلا" کپ کردم چون این پسره سر جمع شاید در طی این سالها 10 تا جمله با من حرف نزده بود. بعد که قیافه متعجب من و دید بلند بلند شروع کرد به خندیدن و از پشت چند تا درختم چند تا پسر دیگه اومدن بیرون. پسرای دوستای بابام بودن. بیشعورا من و مسخره کرده بودن.
حالا میفهمی که چرا فکر کردن داره شوخی میکنه؟؟؟؟
عصبی بودم. ناراحت. دلم نمی خواست اون خاطره رو به یاد بیارم. جزو اون اتفاقاتی بود که دوست داشتم برای همیشه فراموشش کنم. هنوزم صدای خنده اشون تو گوشم بود.
عصبی به پریسا گفتم: من باید برم پریسا فعلا".
نذاشتم حرف بزنه. سریع گوشی و قطع کردم. گوشی و آوردم پایین. برگشتم که برم تو دفتر که با ماهان چشم تو چشم شدم.
هنوز اخم بودم. ماهان انگار متعجب بود.
سرمو انداختم پایین اومدم رد بشم که گفت: جدی شاهرخ ازت خواستگاری کرد؟؟؟؟
عصبی بودم. این لحن متعجب ماهانم دیگه رو روانم بود.
عصبی برگشتم و تو چشمهاش نگاه کردم احساس می کردم از چشمهام آتیش می باره. عصبانی با صدایی که سعی می کردم پایین نگهش دارم گفتم: شاه رخ؟؟؟ اون دلقک رخم نیست. پسره انتر. آره خواستگاری کرد الاغ. منم بهش خندیدم. چیه؟ تو دیگه چی میگی؟ دوست داشتم بخندم؟ هان؟ مشکلی داری؟
آره من هنوز بزرگ نشدم. من هنوز نمی دونم وقتی یکی ابراز علاقه می کنه چی باید بگم. یا چه طور عکس العمل نشون بدم. من با این سنم هنوز باور نمی کنم یکی مثل شاهرخ بیاد بگه از من خوشش میاد. مشکلی هست.
اصلا" من از این پسره خوشم نمیاد. غلط کرده ابراز احساسات کرده. همین الاغ انگاری یادش رفته تا یک سال پیش به زور در حد یه سلام جواب من و می داد. یه بار درست به من نگاه نکرد. یه بار دقیق به چشمهام نگاه نکرد. اون اصلا" من و نمی دید. من و.... منو که از یک کیلومتری هم با اون جثه ام دیده میشدم. اون من ونمی دید. چرا؟؟؟ چرا نمی دید؟؟؟
به خاطر اینکه باب میلشون نبودم. تیتیش مامانی نبودم. دختر ترکه ای و فشن نبودم. زبون باز و قرو فری نبودم که خودمو بچسبونم به پسرا. من خودم بود. چاق بودم اما شعور داشتم. گنده بودم اما فهم داشتم. شاید مد روز نبودم اما خوب بودم. مرتب بودم. حدمو می دونستم. به کسی رو نمی دادم. جلف نبودم.
چرا اون موقع من ونمی دید؟ چرا الان من ومی ببینه؟ من یک سال پیشم همین آدم بودم. با همین خصوصیات. با همین فهم و درک.
چرا اون موقع بهم توجهی نداشت؟
چون عقلش تو چشمشه. چون اون موقع چاق بودم و الان نیستم. الان یه خانم مهندس استاد دانشگاه ترکه ای و خوشتیپ و می بینه که می تونه باهاش همه جا پز بده.
اگه من بله بگم و ازدواج کنیم و بعدش بخوایم بچه دار شیم چی؟ اگه حامله بشم و دوباره چاق بشم چی؟ اگه بازم اون موقع من و نبینه چی؟ اگه اون موقع پشیمون بشه و دلش یه زن ترکه ای بخواد چی؟؟؟
اون من ونمی خواد. علاقه و محبت آدمها نباید تو قد و قواره طرفشون خلاصه بشه. به سایز کمرشون. به بلندی قدشون. چثه اشون.....
نفس کم آوردم. همه حرفهایی که از دیشب تو دلم تلنبار شده بود و گفتم. همه حرصم و سر ماهان خالی کردم. سبک شدم. راحت شدم. خودم شدم آنا.
بی توجه به قیافه بهت زده ماهان رامو کشیدم و رفتم تو دفتر. چند دقیقه بعد ماهانم اومد تو دفتر و ساکت و آروم یه گوشه ای نشست. باهاش حرف نزدم. حتی نگاهشم نکردم.
متفکر بود. غرق در افکارش بهم نگاه می کرد. به روی خودم نیاوردم. ده دقیقه بعد کیفمو برداشتم و رفتم سمت کلاسم.


با همه سر سنگینم. وقتی خونه ام همه اش تو اتاقمم به زور برای شام وناهار می رم بیرون. نمی خوام جلوی چشم مامان باشم زیاد چون تا چشمش به من می افته داغ دلش تازه میشه و شروع می کنه به گفتنه اینکه : خدایا نمی دونم چه گناهی کردم که یه دختر خل و چل به من دادی. دختره بوی از آدمیزاد نبرده. پسره ازش خاستگاری میکنه می خنده. بعدم می نشست یه ریز در مورد اینکه دختر باید خانم باشه و مودب باشه و دخترای هم سن من یه بچه 5 ساله دارن و .....
منم از اتاق بیرون نمی رفتم که این حرفهای سردرد آورو نشنوم.
نسبت به ماهانم عذاب وجدان گرفتم در حد 2 ساعت چون وقتی بین دو تا کلاس دوباره تو دفتر اساتید دیدمش خیلی ریلکس و خوب بود. در کل ما وقتی بحثی یا دعوایی می کردیم بعد 1 ساعت اصلا" به روی خودمون نمیاوردیم و مثل همیشه رفتار می کردیم.
امروز تا عصر کلاس دارم. ماهان فقط صبح کلاس داره. آمار ماهان و بهتر از خودش دارم. بس که فضولم. تقصیر پریسا هم هست. بعد از مهمونی در مورد ماهان سوال پیچم کرد و منم همه چیزو براش تعریف کردم. الانم هر بار زنگ میزنه می پرسه ماهان دانشگاه هست؟ کلاس داره یا نه؟
منم برای اینکه به اون خبر بدم مجبور بودم ساعت کلاسها و روزاشو برای پریسا در بیارم.
دارم میرم سر کلاس. یکم دیر اومدم. از جلوی یه کلاس رد بشم. در کلاسه باز بود. یه قدم بیشتر فاصله نگرفتم که یکی صدام کرد.
-: مهندس مفخم.
برگشتم دیدم ماهانه. خیلی جدی از کلاس اومد بیرون. رفتم سمتش. جلوش که ایستادم یه نگاهی به دورو بر کرد و وقتی که دید کسی نیست و دانشجوهای خودشم حواسشون نیست یه لبخندی زد و گفت: تروخدا ببین به خاطر حساسیت تو من چقده محتاط شدم.
خنده ام گرفت.
من: بله کارم داشتی؟
ماهان: آره. می گم می دونی که امشب خونه ما دعوتید.
اخمم رفت تو هم. می دونستم. مامان از دیشب داشت برام خط و نشون میکشید. که اگه این بارم نرم ال میکنه و بل میکنه . منم می دونستم اگه نرم خون به پا میکنه.
دلخور با اخم گفتم: می دونم.
ماهان ابروهاشو داد بالا. سرشو یکم خم کرد تا صورتمو که رو به پایین بود ببینه.
ماهان: به خاطر اومدن خونه ما اخم کردی؟ از خونه امون خوشت نمیاد؟ ببینم تو دوست نداری بیای خونمون.
وای اگه یه همچین چیزی به گوش مامان می رسید جیگرمو در میاورد. سریع لبخند زدم و گفتم: نه بابا این چه حرفیه. فقط امروز تا عصری کلاس دارم خسته میشم. کی با اون همه خستگی حال این و داره که دو ساعت هی ماشین عوض کنه تا برسه خونه شما.
ماهان سریع گفت: خوب می خوای با من بیا خونه.
یه ابروم رفت بالا یه نگاه عاقل اندرسفیه بهش کردم و گفتم: یعنی تو می خوای بیای دنبالم؟
ماهان: نه دیگه با هم میریم خونه. از همین جا.
یه پشت چشم براش نازک کردم و گفتم: دانای کل تو امروز فقط صبح کلاس داری. یعنی می خوای تا عصری منتظرم بمونی که با هم بریم خونه اتون؟
ماهان یه دونه محکم به پیشونیش کوبوند و گفت: وای آره راست می گی اصلا" یادم نبود. اتفاقا" باید برم یه جایی کار هم دارم.
آی حرصم گرفت. یکی نیست بگه تو که خبر از برنامه هات نداری بی خود می کنی پیشنهاد میدی یه کورسوی امیدی تو دل آدم ایجاد میکنی.
سریع گفت: صبر کن ببینم با کیا می تونی بری؟
اخم کردم: با کیا برم؟ نخیر خودم می رم.
ماهان: نه بابا یه فکری برات می کنم. صبر کن ببینم. کیا خوبه؟
من: نه بابا کیا خوبن. اصلا" تو کیا رو میگی؟
ماهان دستشو زد به چونه اش و متفکر ایستاد. برای تمرکز به ته سالن نگاه می کرد. تو همون حالت فکر کردن گفت: کیا ؟؟؟؟؟....... صبر کن یکم.
عصبی شدم.
من: بابا من از غریبه ها خوشم نمیاد. کسی و معرفی نکن. خودم برم راحت ترم.
یهو ماهان داد زد:کیا ... ( به من نگاه کرد و گفت) نه من میگم بهت با کیا بری دیگه .
عصبی دستهامو مشت کردم و تو هوا تکونش دادم.
من: بابا این کیا کیان؟ خوب اسمشون و بگو ببینم اصلا" میشناسمشون یا نه.
ماهان دوباره به ته راهرو نگاه کرد و دستی برای ته راهرو تکون داد و گفت: بفرما خودت اون کیایی که میگفتم و ببین.
با اخم رومو برگردوندم. مهربان و دیدم که داشت تند تند به سمتمون میومد. انگاری اونم دیر کرده بود. از دور لبخند زد.
لبخند به لب اومد کنارمون.
زیر لبی به ماهان گفتم: دو دقیقه این دوستت و ول کن تکلیف من و روشن کن. ازت می پرسم اسمشون و بهم بگو. اسم این کیا این آدمهایی که می خوای من و باهاشون راهی کنی چیه؟؟؟
ماهان با ابروهایی بالا رفته متعجب نگام کرد و گفت: یعنی چی اسم بگو؟؟؟ اسم کیا رو بگم؟؟؟
حرصمو دیگه داشت در میاورد. عصبانی با حرص. با پام یه لگد محکم به بغل کفشش زدم.
پاشو کشید عقب. دردش گرفت چون صورتش جمع شد. دل منم خنک شد. من و سر کار می زاره و جواب درست و حسابی بهم نمیده. اه بزغاله.
ماهان یه نگاه گیج و عصبانی به خاطر درد پاش بهم انداخت.
مهربان: سلام اساتید محترم.
سریع برگشتم سمتشو با یه لبخند پت و پهن گفتنم: سلام آقای دکتر حالتون خوبه؟ خانواده خوبن؟ مادر خوبن؟ پدر چه طورن؟
خندید و گفت: همه خوبن سلام دارن خدمتتون.
من: خوب خدا رو شکر. سلامت باشن.
خوب من حال و احوال و تحویل گرفتنم تموم شد. دستهامو آوردم جلوم و تو هم قفل کردم. راستش از بعد اون مهمونی کذایی یعنی بعد از اون شب که مهربان من و اون ریختی دید ازش خجالت می کشیدم. برای همینم هر وقت می دیدمش دکتر دکتر از دهنم نمی افتاد و کلی هم سعی می کردم تحویلش بگیرم.
ماهان: اگه حالو احوال خانم تموم شد من حرف بزنم.
برگشتم با تعجب به ماهان نگاه کردم.
من: خوب حرف بزن مگه من جلوتو گرفتم؟
ماهان یه پشت چشم برام نازک کرد و رو به مهربان گفت: سلام کیا خوبی؟ ببینم امروز تا چند کلاس داری؟
تا ماهان گفت کیا. من سریع سرمو بلند کردم. کله مبارکمو مثل غاز این ورو اون ور می کردم تا بلکه این کیایی که ماهان هی میگه رو ببینم اما دریغ از یه دونه آدمیزاد چه برسه به چند تا.
مهربان: سلام خوبم. فکر کنم تا عصر کلاس داشته باشم.
ماهان خوشحال گفت: خوبه. کیا می تونی امروز آنا رو برسونی خونه ما؟
من و میگی کش آوردم. هم از اینکه ماهان از مهربان خواست من و برسونه هم از اینکه ماهان به مهربان میگفت کیا.
آروم سرمو کج کردم سمت ماهان و درحالی که دندونامو با لبخند رو هم فشار می دادم سعی کردم جوری حرف بزنم که مهربان نفهمه.
من: ماهان. ... این همه آدم که صداشون می کردی و هی کیا کیا می گفتی مهربان بود؟؟؟
ماهان با تعجب نگام کرد و گفت: پس فکر کردی کیو میگم؟ کیا اینه دیگه. کیا مهربان.
تازه دو زاریم افتاد. سرمو آروم با بهت چند بار بالا پایین کردم. انگاری که یه بچه خنگ بودم که به زور بعد چند بار تکرار یه مسئله رو فهمیدم.
من: آهان .... پس اون کیا یه نفره. مهربان کیاست.
ماهان برگشت سمتمو اول با تعجب نگام کرد بعد یهو چشمهاش گرد شد و گفت: نکنه تو منتظر بودی من چند نفرو بهت نشون بدم؟؟؟؟ تو منظورم از کیا رو اون وری گرفتی؟ فکر کردی کیا یعنی چه کسای؟؟؟؟
سرمو انداختم پایین و زیر چشمی نگاش کردم.
یهو ماهان و مهربان با هم خندیدن. بی تربیتا. برین خودتون و مسخره کنید. بچه بی ادبای دکتر بی شعور. خوب من اسم مهربان و از کجا باید می دونستم خوب.
ماهان وسط خنده اش گفت: مگه تو اسم مهربان ونمی دونستی.
لب ورچیده شونه انداختم بالا. دلخور نگاهشون کردم و یه چشم غره به ماهان رفتم. مهربان سعی می کرد خنده اشو کنترل کنه. یه با اجازه به مهربان گفتم و رفتم سمت کلاسم.
ماهان داد زد: پس مهندس اون مسئله حل شد دیگه نه؟
شیطون و خندون داشت نگام می کرد. لجمو در میاورد. بی تربیت غلط من و می گیره. بدون توجه به اینکه مهربانم می بینتم براش یه زبون یه متری در آوردم که چشماش در اومد و خنده مهربان و بلند کرد.
رومو برگردوندم و رفتم تو کلاس.
مهربان دید که دید. اون من و تو وضعیت بدتری دیده دیگه یه زبون که چیزی نیست. در عوض دلم خنک شد. آخیش.

کلاسم تموم شد. گذاشتم بچه ها اول برن بیرون. خوشم نمیومد مثل وحشیها هول می دادن همدیگه رو انگار پیش دبستانین خرس گنده ها. همه رفتن. وسایلمو جمع کردم و از کلاس اومدم بیرون. تا پامو از در گذاشتم بیرون یکی جلوم سبز شد.
یه ههههههههههههه بلند از ترس کشیدم و بی اختیار رفتم عقب و محکم خوردم به چار چوب در که احساس کردم پشتم نصف شد و نفسمم بند اومد.
چشمهام از ترس و درد گنده شد.
تو اون وضعیت تازه چشمم به عامل همه این اتفاقات افتاد.
الهی من بمیرم که هر کی دورو برمه مثل خودم خل و چل و دیوونه است. مرد گنده خجالت نمیکشه می پره جلوی من نمیگه می ترسم می میرم.
یعنی اگه این مهربان ازدواج کرده بود بچه اش هم سن من بود. دیگه پسر پله ای به کار تو نمیاد باید اسمتو بزارم نره خر.
ماشا ... گنده ای مثل همون نره ... هرچند اصلا" نمی دونم نره یعنی چی ولی تصورم اینه که یه خریه تو مایه های غول . شایدم اسم دیگه ی غول باشه. خرم که همون خره. این دکتر مملکتمون قد همون خر میفهمه خنگ منگول.
جلوم ایستاده بود و خجالت زده و متعجب و ترسیده به من نگاه می کرد. یه درصد احتمال نمی داد که شوخی خرکیش این جوری از آب در بیاد و تلفات جانی داشته باشه.
آی دلم می خواست یه چشم غره توپ همراه با یه ضربه به پاش برای تلافی و خالی کردن حرصم بهش برم. اما خوب همه چیز بر می گشت به همون مهمونی که ای کاش پام قلم میشد و نمیرفتم که الان دست و پام برای هر کاری کوتاه باشه.
به خاطر همون مهمونی و ماجراهاش دهنم جلوی مهربان بسته بود.
خودشم ترسیده بود نمی دونست چی کار کنه.
با هول گفت: وای ببخشید به خدا نمی خواستم بترسونمتون. گفتم منتظر بمونم جلوی در کلاس یه وقت گمتون نکنم. ماهان گفت مواظب باشم و حتما" برسونمتون خونه اشون.
آی دلم می خواست ماهان بود هر چی حرص از مهربان داشتم سر اون خالی می کردم.
پسره بزغاله برام بپا گذاشته بود.
به زور صاف ایستادم. با دست پشتمو می مالیدم. یعنی تا هر جا که دستم می رسیدو.
-: اشکال نداره. فقط تروخدا دیگه این جوری جلوی کسی نپرید. اگه الان کناره پله یا نرده ها بودم که پرت شده بودم پایین.
خجالت زده سرشو انداخت پایین.
خوب حالا نمی خواد خجالت بکشی تو.
دو تایی با هم راه افتادیم و رفتیم سمت ماشین مهربان. اینم بر می گشت به همون موضوع قبلی و اینکه من روم نمیشد با مهربان مثل ماهان پررو حرف بزنم و بگم تو دانشگاه کنار من راه نرو یا من تو دانشگاه سوار ماشینت نمیشم و برو بیرون بایست.
در ضمن ذهنمم به خاطر خونه ماهان اینا مشغول بود. حوصله کل کل نداشتم.
بی حرف سوار ماشین شدم. مهربان یه آهنگ آروم گذاشت. سرمو تکیه دادم به شیشه و چشمم و دوختم به خیابون و تو فکر فرو رفتم.
همه چی زوره. مهمونی رفتنم زوره. کار دنیا زوره. اصلا" همه دوست دارن زور بگن. اه ....
اونقدر تو فکرم غرق بودم که نفهمیدم کی رسیدیم. وقتی به خودم اومدم که دیدم ماشین تو پارکینگ پارکه.
یه لحظه چشمهام از تعجب باز شد.
یاد این فیلم جنایی ها افتادم که پسره از غفلت دختره استفاده میکنه و دختره رو می بره تو خونه اشون و می کشه. همیشه هم کشمکش از توی همین پارکینگ شروع میشد.
خدایا مهربان چرا من و آورده تو پارکینگ؟؟؟ نکنه می خواد بدزدتم؟ نکنه دزدیده باشتم و نقشه های پلیدی داشته باشه؟ اصلا" این پارکینگ کجاست؟
چرا اومدیم اینجا؟ مگه قرار نبود بریم خونه ماهان اینا؟ یعنی مهربان جای خونه ماهان من و آورده خونه خودش؟
پست ، پلید ، پلشت، خائن .....
-: نمی خواین پیاده بشین؟
وحشت زده برگشتم سمتش.
این من و دزدیده قراره هزار تا بلا که نمی دونم چیه سرم بیاره باز لفظ قلم حرف زدنش و ول نکرده.
من سر خاک خودم فاتحه خوندم بخوام پیاده بشم. من عمرا" از جام تکون بخورم. من همین جا می مونم.
مهربان که انگار متوجه شد که ترسیدم متعجب پرسید: اتفاقی افتاده؟
به زور آب دهنمو قورت دادم و گفتم: مگه قرار نبود بریم خونه ماهان اینا؟
مهربان خندید و گفت: خوب داریم میریم.
چشمهام در اومد. روتو برم پسر. پررو پررو تو چشمهای من نگاه میکنه میگه داریم میریم خونه ماهان اینا.
من: خونه ماهان اینجاست؟ تو پارکینگ؟
بلند خندید. ترسیدم چسبیدم به در. دایناسور، چرا مثل خرس خرناس میکشی تو.
خنده اش که تموم شد. برگشت من و دید که چسبیده ام به در یه لبخند گنده زد. به زور جلوی قهقهه اشو گرفت. عجییب من و یاد گرگ قصه شنل قرمزی می نداخت.
مهربان: خونه اشون تو پارکینگ نیست بالای پارکینگه. خوب حالا چرا چسبیدی به در؟
مشکوک نگاش کردم.
من: خوب تو چرا اومدی تو پارکینگ؟ تو هم دعوتی؟؟؟؟
دوباره بلند خندید.
مهربان: نه من دعوت نیستم. تو برو خونه ماهان اینا منم میرم خونه امون.
چپ چپ و مشکوک نگاه کردم. دیگه طاقت نیاوردم بلند داد زدم.
-: خوب پس چرا اومدی تو پارکینگ؟ از همون بیرون می رفتی دیگه.
چشمهای گرد خندونش و به من دوخت. با دهنی که به زور جمع می کرد که نخنده گفت: برای اینکه خونه منم همین جاست.
کنف شدم. آی کنف شدم.
آروم از در فاصله گرفتم. صاف نشستم. یه سرفه ای کردم و لباسهامو صاف کردم. خیلی شیک. خیلی خونسرد برگشتم سمتش و بدون اینکه به روی خودم بیارم گفتم: از لطفتون ممنونم دکتر. با اجازه اتون من دیگه برم.
این و گفتم و سریع در و باز کردم و پریدم بیرون.
در و که بستم صدای قهقهه اشو شنیدم اما به روی خودم نیاوردم. این دو تا پسرم من و اسکول کرده بودنا.
چشم چرخوندم و پله ها رو پیدا کردم.
اوف ... خدا بگم چی کارت کنه مهربان خوب من و جلوی در ورودی پیاده می کردی خودت میومدی تو پارکینگ حالا یه طبقه دیگه هم به اون 5 طبقه اضافه میشه.
هلک و هلک 5 طبقه رو رفتم بالا. از طبقه سوم نفس بریدم. کشون کشون خودمو رسوندم بالا و تو کل راه با مرده های مهربان و ماهان یه خوش و بش حسابی داشتم و یه فیض عظیم بهشون رسوندم.
نکبتا اگه به خاطر این دو تا نبود یه جوری امروزم جیم میشدم که مجبور نشم الان دچار آسم مزمن بشم.
به زور خودمو به در خونشون رسوندم. تکیه دادم به دیوار و سر خوردم نشستم.
این جوری که نمیشد برم تو وقتی دارم از کمبود اکسیژن مثل ماهی تند تند لبامو باز و بسته می کنم.
باید صبر کنم نفسم جا بیاد.
یه پنج دقیقه نشستم تا نفسهام منظم بشه. بعد بلند شدم و یه دستی به لباسهام کشیدم و زنگ زدم.
به 30 ثانیه نکشید که در باز شد و صورت خندون خاله اومد جلوی در.
با لبخند بغلم کرد و گفت: به ..... ببین کی اینجاست. آنا جون. چه عجب افتخار دادی به ما خونه امون و روشن کردی. پس بالاخره این پسر از پس تو بر اومد و تونست بیارتت.
ازش جدا شدم. لبخند زدم. خاله دستش و انداخت پشت کمرمو به داخل خونه هدایتم کرد. خودش از پشتم به بیرون سرک کشید.
خندیدم و گفتم: خاله جان دنبال شاه پسرتون نگرد نیست.
خاله با تعجب گفت: نیست؟ کجاست؟ پس تو چه جوری اومدی؟
خنده ام گرفته بود انگار من بچه دو ساله امو نمی تونم خودم جایی برم.
من: خاله جان یه نگاه به سن و سال من بندازید. می تونم خودم بیام بیرون از خونه. گل پسرتونم آخه قابل اعتماد ه من و سپردین دستش؟ از همون دانشگاه جیم شد گفت کار دارم. منم با مهربان اومدم.
خاله: اِه پس کیا تو رو آورد؟ خوبه. بیا عزیزم بیا بریم تو.
دنبال خاله رفتم تو خونه. یه حال و پذیرایی گنده داشتن. انتهای سالنشونم یه آشپزخونه اپن بود که همیشه از تمیزی برق می زد. زینت خانم خدمتکار خاله اینا داشت برام شربت درست می کرد. بهش سلام کردم و اونم از تو همون آشپزخونه جوابمو داد. زینت خانم هفته ای سه بار میومد خونه خاله اینا رو تمیز می کرد. وقتهایی هم که خاله مهمون داشتم میومد کمکش. همه خانواده اش جنوب بودن و خودش اینجا تنها.
واقعا" زن وفاداری بود که بعد 6 سال دوباره برگشته بود پیش خاله اینا هر چند خاله هم کم بهش نمی رسید. خرج عروسی پسرش و جهیزیه دخترشو خاله داده بود. خاله دست خیر داشت. بوی غذا هم بلند بود داشتم می مردم از گشنگی. بی خیال رژیم و اینا شدم. نمیشد غذای خاله رو نخورد.
دست پختش حرف نداشت برای همینم همیشه خودش غذا می پخت. یا با کمک عمو با هم می پختن. عمو هم ید طولایی در آشپزی داشت مخصوصا" در قاطی کردن مواد غذایی تو خوراکی ها و خورشتهای مختلف. یه عدسی می خواستن بپزن کلی چیز میز توش می ریختن. از قارچ و هویج و سیب زمینی و پیاز و هر چی دم دستشون بود و می دونستن مفیده می نداختن توش و انصافا" هم خیلی خوشمزه میشد.
با اینکه خونه خاله اینا تو آپارتمان بود اما دوبلکس بود. یه پله وسط پذیرایی بود که می رفت بالا و سه تا اتاق خواب و یه حموم دستشویی طبقه بالا رو تشکیل می داد. البته این پایینم یه سرویس و دوتا اتاق خواب بود. من آخرشم نفهمیدم خاله اینا این همه اتاق به چه کارشون میاد.
مامان تا چشمش به من افتاد یه لبخند پیروز زد. انگار خیلی از کارش راضی بود. اما نمی فهمیدم از کدوم کارش راضیه.
مامان: می دونستم ماهان می تونه بیارتت برای همینم صبح بهت نگفتم و یک سره به ماهان گفتیم که بیارتت تا نتونی در بری.
چشمهامو ریز کردم و یه پشت چشم نازک کردم. ترو خدا ببینید برا من خانوادگی نقشه می کشن. پوف شانسه دیگه همه مادر دارن ماهم داریم. یه نخود هوامو نداره.
از اونجایی که صبح تقریبا" تو خواب لباس پوشیده بودم نفهمیدم زیر پالتوم چی پوشیدم. یه لیاس قدیمی زشت تنم کرده بودم که معمولا" برای تمیز کاری خونه می پوشیدمش.
خاله: عزیزم برو بالا لباساتو در بیار.
یه لبخند دندونی زدم و گفتم: خاله جان از اونجایی که تقریبا" من و مثل دزدها آوردین اینجا من لباس ندارم. یه دونه از اون لباس خوشگل خارجیهاتونو بدین من بپوشم.
خاله بلند خندید و مامان بهم چشم غره رفت. بزار بره تقصیر خودشه که بهم نگفت.
خاله رفت سمت پله ها و منم اومدم دنبالش برم که صدای حرصی مامان و شنیدم.
مامان: 10 دفعه بهت گفتم همیشه لباس مناسب بپوش زیر مانتو و پالتوت یه خانم همیشه احتمال مواقع اضطراری و میده.
همون جور که پشت خاله میرفتم کله امو برگردوندم و گفتم: یه خانم و از قبل خبرش می کنن برای مهمونی نه مثل قاتلا 6 نفرو مامور برا آوردنش کنن.
دیگه وانستادم ببینم مامان چی میگه. با خاله رفتیم بالا و رفتیم تو اتاقش. از تو کمدش یه تاپ خوشگل بادمجونی تا زیرباسن بهم داد. اونقدر نرم و لطیف بود که می خواستم بی خیال پوشیدنش بشم و بگیرم دستمو بکشمش به صورتم.
خاله از اتاق رفت بیرون و منم لباسمو عوض کردم با اینکه قیافه ام به خاطر خستگی زال و بال بود اما خوش تیپ شده بودم با این تیشرت قرضیه. جلوی آینه یکم خودمو دید زدم و این ور اون ور کردم.
بعد دو دقیقه رضایت دادم و رفتم بیرون. اومدم مستقیم از پله برم پایین که فضولیم گل کرد.
بزار برم یه سرک به اتاق ماهان بکشم.
آروم در اتاق و باز کردم. مثل همیشه مرتب و تمیز. همون میز همون تخت همون آینه همه چیز همونی بود که 5 سال پیش دیده بودم. انگار زمان تو این خونه ثابت مونده بود.
رفتم تو اتاق. تخت کنار پنجر، یه آینه گنده با میزش. همیشه به این آینه ماهان حسودی می کردم. کل هیکلتو می تونستی توش ببینی.
میز کامپیوترش. خم شدم رو میز. همیشه از فضولی تو کامپیوتر بقیه خوشم میومد. دستم خورد به موس یهو صفحه کامپیوتر روشن شد. انگار ماهان یادش رفت خاموشش کنه.
جلوم یه طرح بود. چشمهامو ریز کردم تا دقتم بیشتر بشه. یکم این ور اون ورش کردم. برای یه خونه یک خوابه بود. یه آپارتمان. خوب بود. خوشم اومد. غرق نقشه و طرحش شده بودم که یه صدایی گفت: چه طوره؟؟؟؟؟
وای خدا ترسیدم.
خیلی بده وقتی داری یک کار یواشکی می کنی یکی بیاد مچتو بگیره.
به ماهان که به چهارچوب در تکیه داده بود نگاه کردم. ماهان تکیه اشو از در برداشت و اومد سمتم. اومد پشتم و از پشت روم خم شد. موس و گرفت و یه توضیح کلی در مورد نقشه اش داد.
خوب اینا رو که خودمم فهمیده بودم. یه چیز جدید بگو. فک زدنش که تموم شد سرشو کج کرد و بهم نگاه کرد.
ماهان: خوب نظرت چیه؟
به مونیتور نگاه کردم و گفتم: خوبه اما .... جای سرویش و عوض کنی بهتره. اینجا خیلی تو چشمه. یه مهمون اگه تو خونه نشسته باشه دقیقا" می تونه آمار دستشویی رفتن بقیه رو بگیره.
به کامپیوتر نگاه کرد و گفت: آره حق با توئه.
رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط Tɪɢʜᴛ ، FARID.SHOMPET


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 13-07-2015، 13:58

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان