15-07-2015، 9:53
قسمت 6
هر چی به روی خودم نیاوردم دیدم نمیشه اینا هم از رو دست هم نگاه می کردن هم حرف می زدن هم غلطهای همو می گرفتن. دیگه کارم شده بود هی از این ور برم اون ور بگم حرف نزنید به برگه خودتون نگاه کنید. سرتون تو برگه خودتون باشه. مشورت نکنید. شده بودم زبل خان به این تذکر می دادم تا می رفتم سراغ اون یکی این اولیه بر می گشت به حالت اول. دیگه آخریا می خواستم کله هاشون و بگیرم بچرخونم سمت برگه هاشون. این یک ساعت امتحان همچین نفسمو گرفت که تو دلم دعا می کردم همه اشون بیوفتن دل من خنک بشه بس که حرصم دادن.
ساعت دومم خوب نبود. بچه ها یه امتحانی داشتن که فرمول و مسئله داشت. 6 تا پسر بودن که کنار هم نشسته بودن. یکی که اصلا" چیزی نمی نوشت کاریم نمی کرد. یکیشون یکم می نوشت از این ور سالن به اون ور سالن اشاره می کرد تا جواب بگیره. یکیشون که رسما" کج نشسته بود و به طور همزمان هم برگه جلویی هم پشتی هم بغلی رو می دید.
انقده دلم می خواست بزنمشون اما هر چی به برگه این چند نفر نگاه می کردم می دیدم اگه اینا 6 تایی با مشورتم که بشینن بخوان امتحان بدن. از این 6 تا مغز جواب یک سوال کامل هم در نمیاد. واسه همین به همون تذکر دادن قنائت کردم. اما بعد که سرو صدای حرف زدنشون بلند شد مجبور شدم جای دو سه تا از این خنگا رو عوض کنم.
وای چی بگم از این امتحانا. هم جالب بود هم اعصاب خورد کن. چیزهایی می دیدم که تو این 6 سال دانشجوییم ندیده بودم. یه بار یه پسره بود که رسما" 6 بار جاشو عوض کرده بودن که تقلب نکنه آخرشم جلوی چشمهای گرد شده من یه تیکه کاغذ و که تقلبش بود و گذاشت تو دهنش و جویید و بعدم قورت داد. حالا من مثل مونگلا یک ساعت داشتم فکر می کردم که این واقعا" کاغذ و خورده؟ من اصلا" نفهمیدم کی و از کی تقلب گرفت.
از دستهاشون که نگم انگاری کاغذ پاپیروسه. از کجا تا کجا می نوشتن رو دستهاشون. قبل امتحانم زودتر میومدن و رو صندلیشون و رو میزشون فرمولا و جوابا رو می نوشتن.
یه بار مراقب بچه هایی بودم که امتحان بناهای تاریخی داشتن. یه پسره بود که رسما" برگه اش سفید بود هیم می گفت می تونم پاشم برم امتحانم و حذف کنم. هر چی هم بهش می گم بابا اومدی نشستی حضورتو با امضا اعلام کردی الان بری برات صفر رد می کنن. بعد از نیم ساعت که بهش فهموندم نمی تونه بی خیال امتحان بشه دیدم سرشو مدام می بره تو برگه جلوییش و سرک میکشه. هر چی چشم غره رفتم به روی خودش نیاورد هر چی گفتم نکن بازم به روی خودش نیاورد. آخرم صدام کرد و گفت: ببخشید یه بنا هست تو هند خیلی معروفه اسمش چی بود؟؟؟؟؟ ..... منارجونبون؟؟؟؟
چشمهام از تعجب 4 تا شده بود اونقده شوکه شده بودم که یادم رفته بود امتحانه و نباید چیزی بگم.
با بهت گفتم: منارجونبون؟؟؟؟ اون تاج محله ....
انقده دوست داشتم یه خنگ کودن تنگش ببندنم که نگو. دیگه تا آخر امتحان پیشش نرفتم هر چی هم صدام کرد فایده نداشت.
عالمی داشتن این دانشجوها واسه خودشون. انقده روشون زیاد بود که به مراقب به عنوان یه پایه ثابت برای تقلباشون نگاه می کردن.
قیافه منم مهربون هر کی من ومی دید فکر می کرد تقلب آزاده.
یه بار واسه خودم خوشحال نشسته بودم که آخ جون این دانشجوها خوبن و تقلب و اینا نمی کنن. چشمم خورد به یه پسره دیدم هی به دستش نگاه می کنه هی نگاه می کنه. آروم بلند شدم رفتم بالا سرش. در این جور مواقع یعنی یارو یه چیزی تو دستش داره.
رفتم و گفتم: بدش به من.
سرشو بلند کرد و با یه لبخند ترسون گفت: چیو بدم؟؟؟
جدی نگاهش کردم و گفتم: هر چی تو دستته رو بده بهم.
همون جور که نگاهم می کرد مشتشو آورد بالا و گذاشت کف دستم. به کف دستم نگاه کردم. یه کاغذ مچاله شده تو دستش بود که توش ریز ریز تقلب نوشته بود. می خواستم بهش چشم غره برم اما گفتم گناه داره سکته میکنه الان.
با التماس گفت: نگاش نکردم ترو خدا صورت جلسه نکنید.
نه تو نگاه نکردی روح عمه بزرگ من بود که هی کله اشو می کرد تو مشت تو.
با اخم گفتم: تا آخر امتحان سرتو بلند نمی کنی. تکون بخوری برگتو می گیرم.
یه باشه ای گفت و رفت. همه اش مراقبش بودم که اگه تقلب کرد باز برگه اشو بگیرم. چشمم خورد به پاش. یه صندل پوشیده بود چشمهام در اومد دلم سوخت براش.
آخی طفلی ببین تو این سرما دمپایی پوشیده. بزار برم تقلبش و پس بدم با این وضعیت داره به سختی درس می خونه گناه داره.
همون جور با خودم داشتم براش دلسوزی می کردم و چشمم هم به صندلش بود. پاشو بلند کرد رو پنچه و آرنجشو گذاشت رو زانوش. چشمم خورد به صندلش. مات مونده بودم. فکر کردم اشتباه دیدم یکم رفتم جلو تر اما نه درسته درسته. عصبی رفتم جلوش.
با تعجب سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد. با اخم گفتم: کارت ورود به جلسه اتو بده.
گیج نگاهم کرد و کارتشو بهم داد.
-: چیزی شده؟ من که تقلب نکردم دیگه.
اخممو بیشتر کردم و به کارتش نگاه کردم. مهدی احمدی. کارتشو تا کردم و گذاشتم تو جیبم و گفتم: پاتو بزار زمین تا آخر جلسه هم حواسم بهت هست. اگه پاتو بلند کردی یا نگاهت حتی اگه شده اتفاقی بره رو برگه کسی برگه رو می گیرم ازت و نمره ات میشه 0.25 صدم. فهمیدی؟؟؟
پسره مات نگاهم کرد. رومو برگردوندم و رفتم اون سمت سالن. مرتیکه خجالت نمیکشه. من و بگو که چقدر دلم براش سوخت. می خواستم خودم برم جواب سوالا رو بهش بدم. اه اه اه ببین ترو خدا. تقلب نوشته چسبونده به کف کفشش که پاشو بلند میکنه بتونه بخونه. هیچکیم که نمیاد بگه کفشتو درآر ببینیم توشو که.
این دانشجوها اگه انقده فکر و خلاقیت برای درس خوندنشون می زاشتن تا الان پرفسورا گرفته بودن.
از این مدل تقلبها زیاد داشتیم. من معمولا فقط تقلب و می گرفتم صورت جلسه نمی کردم. بدبختا گناه داشتن.
یه بار یکی از دانشجوها که به نسبت سنش زیاد بود و دیدم که دکمه های بلوز مردونه اش از رو شکم تا کجا که باز نیست. اول تعجب کردم اما یکم که نگاه کردم، آخه من فضول باز بودن دکمه ملتم، دیدم تو شکمش پره تقلبه. هر وقت رومو برمی گردوندم طومارشو در میاورد و از روش می نوشت من و که می دید می زاشت تو لباسش. حالا من روم نمیشد که بهش بگم تقلب و از تو لباست در آر بده به من. رفتم به یکی از مراقبهای مرد گفتم.
بساطی داشتیم سر امتحانات.
یه بار مراقب یه کلاس بودم. آروم برای خودم یه صندلی گذاشته بودم و به دانشجوها نگاه می کردم. یه چند تاییشون بودن که پیدا بود درسشون و خوندن و تند تند می نوشتن یه چند تایی هم بودن که مثل حیوونهای بی آزار آروم یه گوشه نشسته بودن و فقط به در و دیوار نگاه می کردن. اما یکی دو نفری هم بودن که به قصد تقلب اومده بودن. یه برگه برداشتم و به سوالا نگاه کردم. امتحان تنظیم شرایط محیطی بود.
سوالاش آسون بود. حوصله ام سر رفت بود عجیب. بلند شدم یکی دو دور تو کلاس چرخیدم. به یکی دو نفر گفتم صاف بشینن. سرشون رو برگه خودشون باشه.
اما بازم حوصله ام سر رفته بود. از پشت تو برگه یکی از دخترا سرک کشیده بودم. این انگاری از همه خنگ تر بود. هیچی ننوشته بود. دلم براش سوخت.
سرمو بردم کنار گوشش و گفتم: سوال 2 رو نفهمیدی؟؟؟
یه تکونی خورد برگشت نگاهم کرد. گفت: نه خیلی درسش سخته. هر چی فکر می کنم یادم نمیاد.
یکم نگاش کردم. خوب زیادم خنگ نبود. آروم آروم شروع کردم به گفتن جواب اونم تند تند جوابو می نوشت.
جوابو که گفتم صاف ایستادم و خیل شیک قدم زدم و رفتم جلو. رفتم کنار صندلی اون یکی دختره که بچه درس خون بود و از اول داشت می نوشت. یه نگاه کردم تو برگه اش. سوال 7 و ننوشته بود.
یکم این ور اون ور و نگاه کردم و دوباره خم شدم و جواب اون سوالو بهش گفتم. کلی تشکر کرد و گفت: مرسی به خدا خیلی خوندم اما سخته. استادشم خیلی سختگیره. ترم قبل نصف کلاسو انداخت.
چشمهام در اومد چه استاد عقده ایی.
وای انقده بدم میومد از این استاد مزخرفها که الکی زور میگن و امتحانای سخت پدر درار می گیرن که بگن ماها خیلی حالیمونه و شما هیچی ...
منم از لجم یکی یکی می رفتم بالا سر بچه ها می دیدم هیچی ننوشتن بهشون می گفتم.
سرمو از رو برگه یکی از دخترها بالا آوردم. آخی بیچاره فقط به 2 تا سوال جواب داده بود منم 2 تا بهش گفته بودم فکر کنم قبول شه دیگه.
خوشحال و راضی سرمو بلند کردم و صاف ایستادم که چشمم خورد به ماهان که با اخم کنار در کلاس ایستاده بود.
واه واه هیچ وقت ماهان و این ریختی ندیده بودم.
از همون جا گفتم: سلام؟ دکتر حالتون خوبه؟؟؟
با حرف من دانشجوها حواسشون جمع ماهان شد و یکی یکی شروع کردن به سلام کردن و یکی دو نفرم دستشون و بلند کردن که سوال بپرسن.
با تعجب به دانشجوها نگاه کردم. آروم خم شدم و از همون دختره که کمکش کردم پرسیدم: این استادتونه؟
دختره گفت: آره استاد مفتون. خیلی سخت گیره.
از همون جا نیشم باز شد و آروم صاف شدم. چشمهامو ریز کردم و به ماهان نگاه کردم. ماهان همراه با چشم غره بهم اشاره کرد که برم پیشش حالا جرات نداشتم که برم جلوش.
آروم آروم و پا کشون رفتم جلوش. با اخم سرشو آورد جلو و گفت: هر چقدر کمک کردی بسه. نبینم دیگه به کسی کمک کنیا. تو مثلا" استادی همین کارها رو می کنی که دانشجو ازت حساب نمی بره دیگه.
آی حرصم گرفت. آی حرصم گرفت ....
با چشمهای عصبانی به ماهانی که الان می خندید نگاه کردم. یه ابرویی برام بالا انداخت و با همون لبخند حرص در آرش بی توجه به دانشجوها رفت بیرون. آخ دلم می خواست یه لگد جانانه مهمونش کنم. اما حیف که پام جلوی دانشجوها کوتاه بود.
با چشم ماهان و دنبال کردم حسابی که دور شد از لجم یکی یکی بالا سر همه رفتم و دو ، سه تا سوال دیگه ام بهشون گفتم. عقده ای 19 تا سوال سخت داده بود بهشون.
ولی دلم خنک شد. چاره داشتم اون جلو می ایستادم و جواب همه سوالا رو می خوندم تا بنویسن. اما خوب نمی شد.
ولی بگم که فرداش خدا تلافیشو سرش در آورد.
مراقب تو سالن بودم. سالنم که بزرگ یه 7-8 تا مراقب داشت. منم اون جلوی جلو ایستاده بودم. یه 10 دقیقه ای از شروع امتحان می گذشت که ماهان اومد سر رسید. یه کتاب زیر بغلش بود و از همون جلوی ورودی شروع کرد یکی یکی جواب سوال بچه ها رو دادن. جوری که من از این دور می دیدم یک پسر جوان کتاب به دست مدام خم میشه رو برگه دانشجوها.
مراقب اول بهش اشاره کرد که آقا سریع تر برو جات بشین.
ماهان یه نگاهی کرد و هیچی نگفت. رفت سراغ دانشجوی بعدی. یکم که جلوتر اومد مراقب دوم بهش گفت: آقا صندلیت کجاست برو سر جات به برگه بقیه هم نگاه نکن.
دوباره ماهان چیزی نگفت. من که داشتم می مردم از خنده. مراقبها هیچ کدوم ماهان و نمی شناختن. منم صدام در نمیومد.
ماهانم با اون تیپی که اون روز زده بود مثل پسر بچه های دانشجو شده بود. معمولا" با کت و شلوار و تیپ رسمی میاد دانشگاه اما اون روز با یه پیراهت مردونه چهار خونه که مخلوتی از رنگها بود و یه شلوار جین تیره اومده بود. برای همین کمتر از سنش می زد.
انقده ذوق می کردم به یکی غیر منم گیر می دادن و فکر می کردن دانشجوئه. امیدوار می شدم. حالا این ماهان خان هم می فهمید که کسی به استادی قبولش نداشته باشه چه حالی به آدم دست میده.
خلاصه هی ماهان میومد جلو و هی مراقبها گیر می دادن بهش. بعد از اینکه تقریبا" همه مراقبا یه بار بهش تذکر دادن طاقتش تموم شد و گفت: من استادم نه مراقب. همه متعجب بهش نگاه می کردن.
مهتاب اومد کنارمو گفت: راست میگه؟؟؟
من که به زور خنده امو کنترل می کردم با سر گفتم آره.
وای که چقدر دیدن قیافه عصبانی ماهان حال می داد.
اما بگم از استاد عزیز مهربان محبوب دانشجوها. انقده خوب بود هیچ کس نه از خودش نه از امتحانش بد نگفت. همه هم خودشو دوست داشتن هم درسشو. هر کسی هم که ازش سوال می پرسیید با لبخند جوابشو می داد.
کلا" این مهربان زیادی خوب بود پسر بابا .....
گذشت و بالاخره بعد دو هفته و نصفی امتحانا تموم شد و هم دانشجوها هم ما خلاص شدیم.
آخیش ... یه دو هفته تا شروع ترم بعدی وقت داشتم که استراحت کنم. کلی برای خودم فیلم و کتاب جور کرده بودم و قصد نداشتم یک لحظه هم پامو از خونه بزارم بیرون. البته اگه پریسا اجازه می داد.
خاله اینام قرار بود خانوادگی سه نفری برن شمال ویلاشون. از مامان اینام خواسته بودن که برن باهاشون. من که کلی کولی بازی در آوردم که نمیاممممممممممممممم
من می خوام دو هفته تو خونه بخورم و بخوابم و از خونه تکون نخورم البته بیشتر منظورم این بود که از کنار فیلمهام تکون نمی خورم.
بابا هم کار داشت گفت نمی تونه بره. این شد که قرار شد ماهان اینا خودشون برن شمال.
خوب خوش بگذره بهشون.
به خاطر صبح زود بیدار شدنام نمی تونم دیگه زیاد بخوابم حتی اگه شب دیر بخوابمم بازم صبح زود بیدار می شم.
بلند شدم رفتم دست و صورتمو شستم. خمیازه کشون داشتم می رفتم سمت آشپزخونه که با جیغ مامان تقریبا" سکته کردم. دوییدم سمت آشپزخونه ببینم چی شده.
مامان داشت با تلفن حرف می زد. رنگش شده بود گچ دیوار. تنش می لرزید. گوشی تو دستش فشرده میشد. هی می زد به صورتش و مدام میگفت: یا محمد ... یا ابوالفضل .... خدایا خودت رحم کن ... سیمین چی شده ... کجا ؟؟؟ کدوم بیمارستان؟؟؟ باشه ... باشه الان میرم .... حمید چی ؟؟؟ .... خوبه ؟؟؟؟ طوریش نشده ؟؟؟ شوکه است ..... باشه باشه .... الان حاضر میشم ... منتظرتم ....
خشک شده جلوی در آشپزخونه ایستاده بودم و به مامان نگاه می کردم و سعی می کردم حرفهاشو تو ذهنم تجزیه و تحلیل کنم ... اما نمی شد ... مغزم یاری نمی کرد ... خاله سیمین ... بیمارستان ... عمو ... ماهان ....
به زور دهنمو باز کردم و از مامان که گیج دور خودش می چرخید و گریه می کرد و به سرو صورتش می کوبوند و همه اماما رو به کمک می طلبید پرسیدم : مامان .... خاله چی شده ؟؟؟؟؟
مامان یه لحظه با صدای من تو جاش ثابت شد و نگاهم کرد. دوباره اشک تو چشمهاش جمع شد و با بغض و گریه و ناله گفت: بیچاره شدیم ... سیمین اینا تو جاده تصادف کردن .... سیمین حالش بده رسوندنش بیمارستان. الان دارن منتقلش می کنن تهران. حمید هم حالش خوب نیست اما انگار تو تصادف چیزیش نشده .....
به زور خودمو راضی می کنم که بپرسم: مامان .... ماهان چی ؟؟؟؟
مامان دوباره تو جاش خشک میشه .
چشمهاش کشاد میشه. یه ترس بزرگ میشینه تو چشمهاش: یا حضرت زهرا ... بابات در مورد همه حرف زد غیر ماهان .... نکنه .. زبونم لال ....
یهو محکم دو دستی زد تو سرشو رو زمین نشست و شروع کرد به گریه کردن و ناله سر دادن.
مامان: یا حسین مظلوم خودت بهمون صبر بده جوون به اون خوبی به اون نازنینی ... آنا ... آنا ... اگه بابات چیزی نگفت حتما" ماهان مرده که هیچکی هیچی در موردش نمیگه .. چرا هیچکس خبری از ماهان نمیده؟؟؟؟ چرا ماهان نرفت بیمارستان ...
الهی بگردم. سیمین میگفت بچه ام دیشب دیر اومد خونه همه اش این چند وقته دنبال کارهای شرکتش بوده. الهی .... پسرم حتما" خسته بوده تو ماشین خوابیده ... بمیرم برای ماهانم. گل پسرم .... ماهان بیچاره ... خاله .... چه جوونی بود ماه بود ... هیچکی از ماهان حر ف نمی زنه. بابات چیزی نگفت. حتما" نمی خواست خبر بد و پشت تلفن بگه. بریا همین گفت سریع حاضر شو بریم حمید بهمون احتیاج داره ... وای خدا بیچاره شدیم ... بیچاره حمید ... بیچاره سیمین ......
بغض کرده بودم. با حرفهای مامان و ناله هاش تو چشمهام اشک جمع شده بود . هنوز مبهوت و خشک شده جلوی در آشپزخونه ایستاده بودم و به مامان و گریه اش نگاه می کردم. زنگ در حیاط من و مامان و به خودمون آورد و از جا پروند.
مامان مثل فنر از جاش پرید و رفت تو اتاقش و یه دقیقه بعد حاضر و آماده اومد بیرون. به من نگاه کرد که هنوز خشک شده بودم.
گفت: تو نمیای؟؟؟
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که با سر بگم نه .
مامان دویید و از خونه خارج شد.
مبهوت به یه نقطه نگاه می کردم.
همه رفتن بیمارستان. خاله حالش بده ... ماهان .... معلوم نیست چی شده ... عمو حمید داغونه .... خاله باید عمل بشه .... خدایا کمکش کن ... به همه اشون .... به خاله نیرو بده تا بتونه عمل و تحمل کنه ... به عمو صبر بده .... و به ماهان ....
نمی دونستم برای ماهان چه دعایی بکنم. نمی دونستم ماهان در چه حالیه. یعنی ممکنه که ....
نه ... نه .... نهههههههههههههههههههههههه هههههههههه
بغض تو گلوم گیر کرده بود. اشک تو چشمهام جمع شده بود اما ....
تند تند نفس می کشیدم .... قلبم تو سینه می کوبید .... صورت ماهان میومد جلوی چشمهام ... خنده اش ... چشمکهای شیطونش .... سر به سر گذاشتناش ....
زانوهام خم میشه. می شینم روی زمین.
تصویر ماهان جلومه.
ماهان متعجب وقتی تو خونه امون من و دید و تازه شناختم ... بهت زده از تغییراتم ... ماهان تو پله ها ... تو چشمهاش نگاه می کنم و میگم بی معرفت ...
تو دانشگاه ماهان و می بینمو می خورم زمین. ماهان توجهی نداره ....
میرم قبل تر میرم به 5 سال پیش ... ماهان اذیتم میکنه و هر چی جیغ میکشم می خنده ... مامان چشم غره میره بهم ... ماهان شیطون میخنده و زبون در میاره ...
ماهان از یکی از دوستام خوشش میاد. اومده خونه ما و دو ساعته دنبالمه و میگه دوستمو دعوت کنم خونه امون که مخش و بزنه ... راضی نمیشم ... می خواد بهم شام بده ...
یکی از دوست دخترهاش سه پیچ شده و بازم آویزون من شده .... ماهان میره دنباله دختره و می خوان سوار ماشین بشن. میرم جلو .... دست به کمر ... یه دست رو شکمم ... آروم آروم راه میرم. جیغ و می کشم سر ماهان ...
تو خجالت نمیکشی .... دو روز دیگه بچه ات به دنیا میاد بازم دنبال کثافت کاری هستی ... این دختره عوضی دیگه کیه ؟؟؟؟
جیغ و دادی می کنم .. دختره سکته میکنه و در میره ... من و ماهان سوار ماشین میشیم ... ماشین راه میوفته ... به هم نگاه می کنیم و می خندیم....
دو تایی از درخت انجیر تو باغچه بالا رفتیم. رو درخت نشستیم و انجیر چیدیم و خوردیم. وقتی اومدیم پایین همه تنمون به خارش افتاد.
دو تامون بچه شدیم. پسرا می خوان فوتبال بازی کنن. یه یار کم دارن. ماهان دستمو میکشه و میگه من یار اونا. می خواد که من دروازه بان بشم. یکی از پسرا اعتراض میکنه. ماهان میره جلوش. تو چشمهاش نگاه میکنه و میگه: اگه آنا بازی نکنه منم بازی نمیکن. حرفی داری؟؟؟؟
تو اوج ناراحتی با یاد آوریش لبخند می زنم.
از خاطرات دور بر می گردم به حال به چند هفته پیش به مهمونی خونه خاله اینا.
ماهان خوشحال با آهنگ قر میده . همراه با خواننده می خونه. ادا اصولاش روده برم می کنه از خنده.
لبخند می زنم.
صورت خندونش جلوی چشممه. دلم آتیش می گیره. یعنی ممکنه دیگه این صورت و نبینم. این آدم شیطون و دل شاد و بی غمو .....
نمی دونم چقدر ... تا کی تو خاطراتم غرق بودم که صدای در خونه رو شنیدم. هوا تاریک بود. من هنوز همون جا دم در آشپزخونه نشسته بودم. بغض کرده اما بی اشک.
در خونه باز شد. مامان و بابا اومدن تو.
صدای گریه مامان میومد. قلبم از کار افتاد. حتما" .....
از جام بلند شدم. رفتم بیرون. بی حرف ایستادم. مامان التماس می کرد.
مامان: مسعود تروخدا بزار بیام. دیگه گریه نمی کنم.
بابا با اخم اما بغض کرده گفت: نه نمیشه. تو میای همه اش گریه می کنی دل حمید بیچاره رو خون می کنی اونم با اون حالش . نبینم من رفتم خودت پاشی بیایا. من میرم شاید بتونم حمید و بفرستم خونه . داغونه .
بالاخره از جام تکون خوردم. رفتم جلو و گفتم: بابا منم میام.
بابا و مامان چشمشون به من افتاد. تعجب کردن. من هیچ وقت بیمارستان نمی رفتم. نه بیمارستان نه مراسم ختم. نه سوم . هفتم. نمی رفتم.
چشمهای مامان هنوز اشکیه. گریه اش بند نمیاد. چشمهای بابا هم قرمزه. قلبم تند می زنه. بابا هم گریه کرده. پس حتما" حدس مامان درست بود و ماهان ...
بابا از بهت حرفم بیرون اومده. محکم گفت : اومدی گریه نمی کنی ها گفته باشم. به اندازه کافی مامانت اونجا نوحه سرایی کرد.
مظلوم نگاهش کردم و با سر گفتم باشه.
بابا انگار دلش برام سوخت: من میرم تو ماشین تو هم سریع بیا.
تندی رفتم تو اتاق و هر چی دم دستم بود و پوشیدم. دوییدم تو حیاط. اونقدر هول بودم که با زانو خوردم زمین. توجهی نکردم. ذهنم خالی بود. خالی از هر فکری خالی از هر احساسی. از خونه زدم بیرون و سوار ماشین شدم. راه افتادیم.
در طول مسیر یک کلمه هم حرف نزدم . می ترسیدم. می ترسیدم که بپرسم. که بخوام بدونم. می ترسیدم تحمل دونسته ها رو نداشته باشم. ساکت موندم.
تا وقتی که بی خبر باشم یه امیدی دارم. که شاید اشتباه کنم.
اما مامان گریه کرد. بابا گریه کرد پس حتما" یه بلایی سر ماهان اومده. حتی جرات نمی کردم در مورد خاله بپرسم. اما اینکه می رفتیم بیمارستان نشونه این بود که خاله هنوز زنده است. هنوز تو بیمارستانه. یه لحظه صورت شاد و خندون خاله و ماهان از جلوی چشمهام کنار نمی رفت. خاله با اون همه مهربونی. با اون همه محبت. لبخند ... حالا ...
ماهان .... قلبم فشرده شد ... خدایا ....
از شیشه ماشین به گذر سریع منظره ها نگاه می کردم. مثل زندگیم که خیلی تند از جلوی چشمهام رد میشد. مثل خاله مهربونم مثل ماهان شیطون ....
ماشین ایستاد. به خودم اومدم. باید پیاده میشدم. دستم و نمی تونستم از رو پام بلند کنم تا در و باز کنم.
بابا بهم نگاه کرد. حالمو فهمید. آروم گفت: می خوای تو ماشین بشینی و بالا نیای؟؟؟
نه باید می رفتم. باید می دیدم. باید می فهمیدم.
با سر گفتم نه. به زور دستمو بلند کردم و در و باز کردم. پیاده شدم. دم آسانسور شلوغ بود. بابا ایستاد.
به بابا نگاه کردم.
-: من ... با پله می رم ... طبقه چندمه؟
دوباره بابا نگاهم کرد. انگار از تو صورتم می خوند که چقدر داغونم که تحمل صبر کردن و ندارم.
آروم گفت: طبقه 4.
دوییدم. از پله ها دوییدم بالا. نمی دونم این همه جون و انرژی و از کجا پیدا کرده بودم. حتی مثل همیشه نفسمم نمی گرفت. با همه توانم دوییدم. رسیدم به طبقه 4. در پله ها رو هل دادم. خودمو پرت کردم تو سالن.
به چپ و راست نگاه کردم. یه تابلو بود. دوییدم سمت راست. بعد باید میپیچیدم سمت چپ. بخش مراقبتهای ویژه.
دوییدم. از پیچ سالن رد شدم و بعد .....
دیدم .... دیدمش .... ایستاده ... مضطرب ... آشوب زده ... داغون ... شکسته ... نابود ... اما زنده ... اما سالم ... اما سرپا ...
دیگه زانوهام نکشید. دیگه نتونستم ادامه بدم. تو چشمهام اشک حلقه زد. بغضم ترکید. اشکم چکید رو گونه هام. زانوهام خم شد..... خورد زمین..... نشستم.... با چشمهای ابری به ماهان نگاه کردم.... به ماهان سالم که راه می رفت و بی قرار بود.
دستهامو گذاشتم جلوی صورتم. قد یه دقیقه بی صدا اشک ریختم . دلم آرومتر شد. باید پا می شدم. باید می رفتم پیش ماهان. ماهان سالمه. عمو سالمه. باید خاله رو ببینم.
آروم بلند شدم. با قدمهای سست رفتم جلو. یه قدم .. چشمم به ماهان بود... شونه هاش خم شده بود ... دو قدم ... حال زاری داشت ... به یکی نیاز داشت که کنارش باشه ... که دلداریش بده ... سه قدم .... که بتونه بهش تکیه کنه ... که بتونه سرشو بزاره روشونه هاش .... که بهش بگه همه چی درست میشه ... که بگه خدا بزرگه ... خدا می بینتت ... چهار قدم .... به یه آدم محکم احتیاج داره.... یه آدم قوی .... یه آدم مقاوم که تحمل بار سنگین شونه های اون و داشته باشه ...
قدمهای سستم محکم شد ... پنج قدم ... با انرژی شد ... شش قدم ... تند شد ... هفت شدم ... شدم کوه انرژی ... شدم نیرویی که لازم داشت ... رفتم جلوش ...
ماهان داشت قدم رو می رفت. بی قرار قدم می زد و زیر لب یه چیزایی می گفت.
رسیدم کنارش . ایستادم . آروم صداش کردم.
-: ماهان .....
تو اوج بی قراری ایستاد ... برگشت سمتم ... سرشو بلند کرد ... اخم غلیظی کرده بود ... چشمهای قرمزشو بهم دوخت ... تو همین یه روزکلی شکسته بود. اینو هم می دیدم هم حس می کردم.
با دیدنم سرش کج شد. چشمهای قرمزش پر اشک شد. اخمهاش باز شد ... شد یه پسر بچه مظلوم ... یه بچه بی پناه ... کسی که به حمایت نیاز داشت ...
بی کلام نگاهم کرد. انگار کمک می خواست. انگار منتظر بود که من کاری بکنم. که حرفی بزنم ...
یه قدم به سمتش برداشتم. اشک چشمهاش بیشتر شد ... دو قدم ... چونه اش لرزید. چشمهای قرمزش خیس شد... شونه هاش تکون خورد.... اشکش جاری شد ... با دستهاش بازوهاشو گرفت. خودشو بغل کرد...
گریه اش بی صدا بود. اما همون گریه بی صدا باعث شد دو قدم فاصله رو با یه قدم بلند طی کنم. خودمو بهش رسوندم. دستمو گذاشتم رو بازوش ... بهم نگاه کرد.
بی حرف کشیدمش سمت صندلیهای گوشه دیوار. نشوندمش رو صندلی. خودمم نشستم کنارش. آروم بازوشو نوازش کردم. که آروم بشه ... که بدونه یکی کنارشه ...
خودشو کج کرد سمتم ... همون جور گریه می کرد ... بی صدا ... مظلوم ... پیشونیش و گذاشت رو شونه امو اشک ریخت ... گریه کرد ... لرزید ...
آروم آروم بازوشو نوازش کردم. الان سکوت براش بهتر بود. باید خودشو خالی می کرد. باید آروم میشد. باید خودشو پیدا می کرد.
نمی دونم چقدر تو همون حالت گریه کرد. تا آروم شد. تا ساکت شد. دیگه نلرزید. شونه هاش ثابت شد. دیگه گریه نکرد. خوابش برد.
از دور مهربان و دیدم که به سمتمون میاد. رسید جلومون. از همون دور چشمهای متعجبشو دیده بودم. با چشمهای گرد اومد کنارمون و گفت: ما ...
سریع آروم گفتم: هیسسسسسسسسسسسسسس ... آروم حرف بزنید. پیچاره تازه بعد کلی گریه خوابش برده.
چشمهای گشادش بازتر شد.
آروم گفت: ماهان گریه کرد؟؟؟؟ از صبح هر چی بهش گفتیم گریه کن سبک شو فقط اخم کرده بود و یه قطره اشکم نمی ریخت. چه جوری گریه اشو در آوردی؟
اخم کردم. با حرص گفتم: نیشگونش گرفتم زد زیر گریه. خودش گریه کرد. وقتی دیدتم گریه کرد کاری نکردم من.
مهربان: راستی پدرتون و پایین دیدم. آقای مفتون و بردن خونه اشون. گفتن اگه می خواید برید منزل خودتون ماشین بگیرید.
نگاهمو از مهربان گرفتم و به ماهان دوختم. دلم طاقت نمیاورد تنهاش بزارم.
همون جور که به ماهان نگاه می کردم گفتم: نه من امشب اینجا می مونم. شما اگه می خواید برید خونه استراحت کنید.
یهو سرمو بلند کردم و با استرس گفتم: راستی خاله حالش چه طوره؟؟؟
اونقدر درگیر ماهان و بی تابیش بودم که خاله از یادم رفته بود. نگاه مهربان رنگ غم گرفت.
آروم گفت: خدا رو شکر عملش خوب پیش رفته. الان تو بخش مراقبتهای ویژ است بهوش بیاد می برنش تو بخش.
دوباره بغض کردم. با همون بغض گفتم: اصلا" چی شد که این جوری شد؟
مهربان: خوب امروز قرار بود ماهان اینا برن شمال که تو شرکت یه اتفاقی افتاد که به حضور ماهان نیاز بود. ماهان اومد شرکت و قرار شد خانم و آقای مفتون برن شمال، ماهانم کارش که تموم شد خودش بره.
انگاری آقا حمید تو جاده خوابش می گیره می زنه کنار سیمین خانم میشینه ..... ماشین رو برفها و یخ سر می خوره سیمین خانمم می ترسه. می زنه کنار آقا حمید و صدا می کنه که بشینه پشت فرمون. آقا حمید از تو ماشین جابه جا میشه و سیمین خانم پیاده میشه و همون جور که میره اون سمت ماشین خم میشه و یه نگاهی هم به چرخ جلوی ماشین می ندازه و چون ترسیده بوده گریه می کنه. تو همون لحظه یه 206 هم رو یخ ها سر می خوره و کنترل ماشین از دستش در میره و با سرعت میاد می زنه به سیمین خانم و ایشون پرت میشن بالا و میوفتن چند متر جلوتر.
پاهاشون شکسته. عمل کردن تو پاهاشون میله گذاشتن و گچ گرفتن. به سرشونم ضربه خورده. سرشونم عمل کردن و خدا رو شکر الان حالشون خوبه.
دلم گرفت. الان می فهمیدم ماهان و عمو چی میکشن. عمو عاشق زنش بود. خاله رو بیشتر از هر کسی تو دنیا دوست داشت. شاید حتی بیشتر از ماهان. ماهانم به عشق پدر و مادرش زنده بود. بی خودی نبود که این جور شکسته.
سرمو بلند کردم و به کیا که هنوز داشت بهم نگاه می کرد گفتم: شما برید من هستم. اگه اتفاقی افتاد خبرتون می کنم.
کیا یه ذره نگاهم کرد و گفت: مطمئنید؟ اگه بخواید می تونم بمونم.
با دقت نگاهش کردم. پیداست اونم داغونه. می دونم خیلی با ماهان جوره. یه جورایی مثل برادرن با هم. پس حتما" از صبح یه سره اینجا بوده. بیچاره داشت وا میرفت. یه لبخند زدم و گفتم: نه شما برید خیالتون راحت باشه. من تا صبح بیدارم.
یکم دیگه نگاهم کرد و گفت: باشه ، ممنون که می مونید. هر چی که شد خبرم کنید.
شماره اشو گفت و منم تو گوشیم زدم. خداحافظی کرد و رفت.
من موندم و ماهان. هنوز سرش رو شونه ام بود. یه تکونی خورد و یکم جا به جا شد. آروم سرشو از رو شونه ام برداشتم و گذاشتم رو پام. پاهاشو تو خواب آورد روی صندلی و جمع کرد سمت شکمش.
یه زنگ به مامان زدم و گفتم شب می مونم بیمارستان. مامانم گفت کار خوبی می کنی. هر چند اولش خیلی تعجب کرد. من اهل بیمارستان رفتن و موندن نبودم. شاید مامان فکر کرده که من یکبار تو زندگیم دارم مثل یه خانم مسئولیت پذیر رفتار می کنم.
ماهان آروم خوابید مثل یه بچه. تا صبح بیدار بودم. تا صبح به ماهان که خودشو مچاله کرده بود اما آروم خوابیده بود نگاه کردم. دلم می خواست برم و از پشت شیشه به خاله نگاه کنم اما نمی خواستم با تکون خوردنم ماهان و بیدار کنم.
تا صبح چشم رو هم نزاشتم. نزدیکای 5 صبح بود که ماهان یه تکونی خورد و آروم چشمهاش و باز کرد. اولین چیزی که دید صورت من بود. گیج چشمهاشو ریز کرد. دستی به چشمهاش کشید و دوباره به من نگاه کرد.
آروم وگیج گفت: آنا تو اینجا چی کار می کنی؟؟؟؟
یه لبخندی زدم و گفتم: خوب خوابیدی؟
یه لبخند قشنگ زد و گفت: توپ توپ خیلی آروم بودم. فقط نمی دونم چرا یه ذره تنم درد می کنه.
یادش رفته بود. دیروزو یادش رفته بود و شده بود همون ماهان همیشه. برای چند دقیقه شده بود همون ماهان قبل.
با همون لبخند سرش و چرخوند. چشمش که به در و دیوار بیمارستان افتاد صورتش جمع شد. اخماش رفت تو هم. یهو از جاش پرید. زیر لب آروم گفت : مامان ....
با چند قدم بلند خودش و رسوند پشت در شیشه ای.
هی سرک می کشید شاید یه چیزی ببینه. خیلی خسته بودم. اما دلم نمیومد بدون دیدن خاله از بیمارستان برم.
حدود نیم ساعت بعد یه پرستار از تو بخش اومد بیرون. ماهان که آروم نشسته بود و سرشو تکیه داده بود به دیوار و به در نگاه می کرد از جاش پرید. تقریبا" دویید سمت پرستار.
مدام حرف می زد و ازش می خواست بزاره یک دقیقه ، فقط یک دقیقه بره تو و خاله رو ببینه. اونقدر گفت و گفت که بالاخره پرستاره راضی شد.
از جام بلند شدم و گفتم: تروخدا بزارید منم ببینمشون.
خیلی قیافه ام زار و خسته بود که پرستاره دلش سوخت.
گفت: فقط بی سر و صدا . دو دقیقه هم بیشتر نشه.
با ذوق گفتم: شما بگید یه لحظه همون قدرم برام کافیه.
پشت سر پرستاره رفتیم تو بخش از کنار تختها با کلی وسیله پر سر و صدا رد شدیم . پرستاره به یه تخت اشاره کرد و گفت: بفرمایید . فقط دو دقیقه.
این و گفت و رفت. ماهان رفت جلو و کنار تخت ایستاد من اما ....
خشک شده بودم. هنگ کرده بودم. ترسیده بودم. دوباره بغض اومد تو گلوم. با چشمهای گشاد به تخت و آدمی که رو تخت بود و می گفتن خاله سیمین مهربون منه نگاه می کردم. باورم نمیشد که این آدمی که رو تخت خوابیده خاله ی من ، مامان ماهان باشه.
حالا می فهمیدم مامان چرا اونجور گریه می کرد. حالا می فهمیدم بابا چرا چشمهاش قرمز بود. حالا می فهمیدم ماهان چرا شکسته.
اونی که رو تخت بود به هر چیزی شبیه بود غیر از خاله سیمین خوشگل من. خاله سیمین همیشه مرتب من. حمایتگر من.
چشمهای ابریم طاقت نیاورد و بارید. نفسم بند اومده بود.
جلوم رو تخت یه کوه کبود بود. سیاه، با کلی باند که به سر و پاهاش و بدنش پیچیده شده بود.
چشمهای خوشگل خاله تو پف و سیاهی گونه هاش گم شده بود. بدنش به خاطر ضربه و پرت شدنش ورم کرده بود. باد کرده بود. همه جاش کبود بود. صورتش خراشیده و زخمی بود. گله به گله خون مردگی بود.
پاهاش شده بود دوتا کنده درخت سفید رنگ که با وزنه بالا نگه داشته بودنش.
اشکهام بی اختیار می اومد رو گونه ام. طاقت دیدن خاله رو تو این وضعیت نداشتم. نمی خواستم اونجا باشم. نمی تونستم.
تحمل اینکه حتی تو خیالمم خاله رو با اون قیافه تصور کنم نداشتم. خاله برای من همیشه همون زن خوشتیپ و خوشگل و مهربون بود. همون بود ...
نباید جلوی ماهان گریه می کردم. ماهان ناراحت میشد. اونم دردش زیاد میشد. الان به امید من آرومه. سرمو انداختم پایین و زیر لب گفتم: ماهان میرم بیرون تنهاتون می زارم.
ماهان بدون اینکه سر بلند کنه یا نگاهم کنه سرشو تکون داد.
آروم رفتم بیرون. خودمو رسوندم به صندلی و آرنجامو گذاشتم رو زانوهامو و سرمو گرفتم تو دستم. نباید گریه کنم. اما مگه این اشک نفهم حالیش میشد. خودسر میومد پایین. یه چند دقیقه بعد که صدای پای ماهان و شنیدم سریع اشکامو پاک کردم که اون نبینه. اومد و آروم و بی حرف کنارم نشست. داشتم بهش نگاه می کردم.
سرشو تکیه داد به دیوار و آروم گفت: دیدیش؟؟؟ دیدی چه بلایی سر مامان قشنگم اومد؟ دیدی به چه روزی انداختنش؟
آروم گفتم: ماهان الان باید شاکر باشی. زبونم لال ممکن بود اتفاق بدتری بی افته. الان خاله زنده است و تا چشم رو هم بزاری خوب میشه و میشه همون سیمین جون خودم.
ماهان سرشو کج کرد و نگاه خیسشو بهم دوخت و گفت: آره خوب میشه. میشه سیمین جون ....
دیگه هیچ کدوم حرفی نزدیم. تو سکوت و خلوت خودمون موندیم. ساعت 7 بابا و عمو حمید اومدن. می خواستم بمونم اما به زور فرستادنم خونه و قرار شد مامان بیاد جای من بیمارستان. با اینکه تو بخش ویژه راهمون نمیدادن اما هیچ کدوم دلمون طاقت نمیاورد که هیچکی تو بیمارستان نباشه.
خلاصه با اصرار عمو من و ماهان رفتیم خونه. ماهان اول من و رسوند خونه و خودش رفت خونه خودشون. وقتی خواستم پیاده شم دستمو کشید. تو چشمهام نگاه کرد.
ماهان: آنا واقعا" ازت ممنونم که دیشب اومدی. می دونم از بیمارستان خوشت نمیاد. اما .... واقعا" حضورت برام یه نعمت بود. به آرامش رسیدم. همین که تو بودی آروم شدم. خیلی خیلی ممنون.
بهش لبخندی زدم و گفتم: باید می اومدم. می دونی که چقدر خاله رو دوست دارم. پس ازم تشکر نکن . برای خودم اومدم. برای دلم.
بهم خندید. یه خنده قدرشناس. ازش خداحافظی کردم و پیاده شدم.
یه هفته از تصادف می گذره. خاله همون روز صبح بهوش اومده. الان بهتره. بیچاره خیلی ترسیده. تا درداش شروع میشه گریه می کنه. دلمون خونه. بیچاره ماهان و عمو . دوباره از خاله آزمایش گرفتن همه چیز خوبه و نرماله. خاله رو امروز بردن خونه.
تو این یه هفته همه امون یه پامون بیمارستان بوده یه پامون خونه. مامان که هر وقت می ره بیمارستان انقدر که گریه میکنه همه به زور می فرستنش خونه.
تو وسایلم دارم می گردم. خاله بیچاره من خیلی تر و فرز بود. یه دقیقه یه جا بند نبود. من موندم چه جوری می خواد این دوره ای که باید رو تخت تو اتاقش بمونه رو دووم بیاره.
دارم می گردم برای خاله فیلم و سریال پیدا کنم ببرم براش که تو این مدت سرش گرم بشه.
خاله خوره فیلمه مثل خودم. عاشق فیلم هندیه. انقده که هی از کانالهای مختلف با زیر نویسهای مختلف فیلم هندی نگاه می کنه واسه خودش یه پا دیلماج شده. یه 7-8 تا فیلم هندی و 3-4 تا سریال کره ای برداشتم و گذاشتم تو کیفمو از خونه زدم بیرون. نمی شد سریال خارجیهامو ببرم. اونا قسمت های بد بد داشت زشت بود خاله ببینه. همین فیلم پاستوریزه ها خوب بود . اینا رو ببینه بگه آنا چه دختر پاک و خوبیه با این فیلمهاش.
مامان صبح پیش خاله بود تازه برگشته. منم الان دارم میرم اونجا.
وای خدا این پله ها آخرش من و می کشه. ولی خوب خاله بیشتر از این حرفها برام ارزش داره.
جلوی در خونه می ایستم تا نفس تازه کنم. نفسم که جا میاد زنگ و می زنم.
یه لبخند قشنگ می نشونم روی لبم. یه نفس عمیق می کشم.
در خونه باز میشه. ماهان پشت دره. لبخندم و عمیق تر میکنم.
من: به به استاد مفتون. چه عجب منزل تشریف دارین شما. چه خبر؟ چه حال چه احوال؟
ماهان و که داره می خنده به چل بازیام زندم کنار و رفتم تو. همون جور که دارم بلند بلند حرف می زنم میرم سمت اتاق خاله.
به خاطر پاهاش من و مامان یکی از اتاقهای پایین و براش آماده کردیم که اونجا بمونه تا اطلاع ثانوی. دو روز طول کشید تا همه وسایلشو از بالا بیاریم پایین. این ماهان و مهربانم کچل کردم بس که جاهای وسایل و عوض کردم. بدبختها آخرش دولا دولا دست به کمر راه می رفتن. یکی می دیدتشون فکر می کرد جفتشون حامله ان.
من: خوب کجاست این دختر خوشگل ما؟؟؟؟
بلند داد زدم: خانم خوشگله کجایی؟؟ ببین چی آوردم برات. ببین و دعا به جونم کن.
رفتم تو اتاق. عمو و خاله به سرو صدام و حرفهام می خندیدن. رفتم تو و به عمو سلام کردم و آروم گونه کبود خاله رو بوسیدم. هنوز یکم ورم داشت صورت و بدنش اما بیشترش رفته بود. البته هنوز کبودیهاش مونده.
عمو نشسته بود رو تخت کنار خاله. یه نگاه به دو رو برم انداختم و به ماهان اشاره کردم و گفتم: ماهان پسر بی کار نباش. من مهمونم مثلا" اون مبله رو بکش بیار بزار کنار تخت من بشینم با دوست جونم دو کلوم اختلاط کنم.
ماهان یه چشم غره بهم رفت وگفت: تو هنوز دست ازسر من بر نداشتی؟ به خدا هنوز کمرم درد میکنه به خاطر جابه جایی وسایل. کیا که دو روزه تو خونه افتاده و از کمر درد نمی تونه تکون بخوره.
نیشمو باز کردم و گفتم: خوبه این جوری مرد میشی پسر. بد میگم عمو؟؟؟؟
برگشتم و به عمو نگاه کردم. عمو و خاله فقط می خندیدن. هیچ وقت خودشون و نمی نداختن وسط کل کلای من و ماهان. خوششونم میومد. هیچ وقت هم از حرفهایی که به ماهان می زدم ناراحت نمی شدن. می دونستن رابطه امون خیلی صمیمی تر از این 4 تا شوخیه.
ماهان مبل و آورد و گذاشت کنار تخت. نشستم روش و از تو کیفم فیلمهارو درآوردم. دی وی دی پلیرمم در آرودم. دادم دست ماهان.
ماهان یه نگاه متعجب کرد بهشون و گفت: اینا دیگه چیه ان؟
ابرو انداختم بالا و گفتم: زشته پسر تو با این سن و قد و قواره و این مدرک دکتری که یدک می کشی هنوز نمی دونی اینا چیه ان؟؟؟ اینم من باید بهت بگم؟؟؟؟ خوب فیلم و دی وی دی پلیره دیگه.
ماهان دوباره بهم چشم غره رفت و با دندونای بهم فشرده با یه لبخند آروم گفت: شانس بیاری تنهایی گیرم نیوفتی . حالتو جا میارم.
با نیش باز چند بار ابروهامو انداختم بالا. حال می کردم زبونش بسته بود. جلوی خاله اینا نمی تونست زیادی چیزی بگه. اینم بر می گشت به علاقه زیاد خاله به من.
من: خاله تلویزیون که داری منم اینا رو آوردم که بتونی راحت این چند وقته از بی کاریت استفاده مفید کنی.
ماهان: اینا استفاده مفیده؟
برگشتم به ماهان نگاه کردم. داشت دونه دونه فیلمها رو نگاه می کرد.
ماهان: اینا چه جور فیلمین؟
با خنده گفتم: فیلم هندی و سریال کره ای.
ماهان برگشت و چپ چپ نگام کرد و گفت: فیلم هندی کم بود حالا مامان و می خوای معتاد این سریالا بکنی؟ مواد فروش؟
زبونم و براش در آوردم و برگشتم دیدم عمو و خاله دارن بلند بلند می خندن. ای وای دیدن آبروم رفت. با خنده نیشی شونه هامو انداختم بالا.
چون من موندم پیش خاله، عمو و ماهان تونستن برن بیرون و به کارهاشون برسن. تا 12 شب پیش خاله موندم و کلی فیلم دیدیم و خندیدیم. 12 هم ماهان رسوندم خونه
این چند روزه همه اش خونه خاله اینا بودم. از صبح میرم اونجا شب ماهان می رسونتم خونه. شده راننده دربست من. بیچاره با اون خستگیش باید بیاد برسونتم خونه.
تا کسی پیش خاله نباشه ماهان و عمو نمی تونن به کارهاشون برسن. من که می رم اونجا اون دو تا هم با خیال راحت میرن سراغ کارهاشون.
یه چند باریم که برام کار پیش اومد و باید می رفتم بیرون مامان اومد پیش خاله. تازه رسیدم خونه. از دو روز دیگه قراره فیزیوتراپ خاله بیاد خونه برای پاش. دیگه اون موقع حتما" باید باشم اونجا. نمیشه خاله رو با یه مرد اجنبی تنها گذاشت.
خسته و کوفته میام تو خونه. مامان و بابا تو حال جلوی تلویزیون نشستن و حرف می زنن. چه عجب من این زن و شوهرو یه جا غیر از آشپزخونه دیدم.
-: اهل خونه سلام من برگشتم.
با صدای من مامان و بابا سرشون و بلند کردن.
بابا: سلام دخترم. خسته نباشی.
به بابا خندیدم.
مامان: سیمین خوب بود؟ چی کارا می کرد.
خودمو پرت کردم رو مبل و همون جور که پامو دراز می کردم که بزارم رو میز گفتم: خاله هم خوبه. چی کار می تونه بکنه. نشسته هی سریال نگاه میکنه و می خنده. جالبیش اینه که این همه سریال شاد و غمگین به خاله دادم که ببینه از بین اون همه ماجرا تو فیلم تنها چیزی که نظرشو جلب میکنه لباسها و وضع خونه زندگی بازیگراست.
مامان میخنده: سیمینه دیگه.
بابا: خوب فردا پس فرداهم می خوای بری؟
به بابا نگاه کردم و گفتم: آره باید برم پس فردا دکتر خاله میاد خونه .
بابا یه اشاره ای به مامان میکنه. مامان هم یه سری تکون میده براش. مشکوک بهشون نگاه می کنم ببینم این ایما و اشاره ها جدید بود ندیده بودم تا حالا. چند روزه من نیستم معلوم نیست این دوتا چی کار می کردن تنهایی.
مامان: آنا جان می خوایم باهات حرف بزنیم.
گوشام تیز میشه. حواسمم جمع. نه دیگه از مشکوکی گذشته یه خبرایی هست اینجا. چی می خوان بگن بهم که من شدم آنا جان؟؟؟ وای خاک به سرم نکنه ننه ام حامله است و می خوان خبر خواهر برادر دار شدنمو بهم بدن. وای که بی آبرو شدیم رفت. آخر عمری باید بشینم کهنه بچه ننه امو بشورم.
صاف نشستم رو مبل و گوش به حرفم که ببینم اینی که می خوان بگن چیه؟؟؟
مامان دوباره یه نگاه به بابا میکنه و میگه: راستش من و بابات یه تصمیمی گرفتیم می خوایم بهت بگیم ببینیم تو هم موافقی یا نه.
خوب خدا رو شکر انگاری هنوز دست به کار نشدن برای بچه جدید. خوب اینم سوال داره؟ معلومه که من 100% مخالفم.
مامان: راستش این چند روزه که همه اش خونه سیمین اینا بودی. از صبح میری و شب خسته و کوفته میای.
خوب حالا که من دو روز نیستم شما به فکر بچه دیگه افتادین؟؟؟؟
مامان: خوب سیمینم نمیشه که تنها بمونه. از طرفی ماهان و حمیدم نمی تونن همیشه پیشش باشن. منم نمیتونم مدام برم اونجا. هر چی باشه سیمین نیاز به یه همدم داره. می دونیم که چند روز دیگه دانشگاهت شروع میشه. هنوز که بهت واحد ندادن. می خواستیم اگه بشه و تو راضی باشی کلاسهاتو یه جوری بگیری که کمتر کلاس داشته باشی.
که بیام بچه به دنیا نیومده اتو نگه دارم؟ عمرا".
مامان: مثل ماهان. یا صبح بری یا بعد از ظهر. می دونی که سیمین اینا تو ایران فامیل نزدیک ندارن. تو رو هم مثل دختر خودش دوست داره. می دونم که تو هم خیلی دوستش داری.
پریدم وسط حرف مامان و بی طاقت گفتم: وای مامان کشتی منو. چی می خوای؟ اگه قراره یه بچه دیگه به دنیا بیارین من شدیدا" مخالفم.
مامان که هنوز دهنش برای حرفش باز بود دهن باز خشک شد. یکم بر بر من و نگاه کرد. یهو بابا پق زد زیر خنده. مامان اخم کرد و رو به بابا گفت: نخند مسعود.
بعد برگشت سمت من و کوسنی که رو پاش بود و محکم پرت کرد سمتم که خورد تو صورتم و افتاد زمین.
مامان با حرص گفت: خجالت بکش دختر همین یه دونه تو، برای هفت دوره از زندگیم کافی هستی بچه می خوام چی کار. دختره بی حیا خجالت نمیکشه به من این حرف و می زنه.
منم مات مونده بودم که من چرا باید خجالت بکشم آخه یکی دیگه می خواست بچه دار بشه حمالیش می افتاد گردن من، من بدبخت خجالتش و بکشم؟؟؟؟
مامان: نخیرم هیچم این نیست. من و بابات تصمیم گرفتیم که تو یه چند ماه تا زمانی که حال سیمین بهتر بشه بری اونجا و خونه اونا زندگی کنی. این جوری وقت بیشتری هم برات میمونه و مجبور نیستی هی بین دو تا خونه رفت و آمد کنی. اگه تو اونجا باشی. حمید بیچاره هم می تونه به کار و زندگیش برسه. وقتهایی هم که تو میری دانشگاه من یا حمید می مونیم خونه. حالا نظر تو چیه؟ موافقی؟؟؟
رفتم تو فکر. مامان بدم نمی گفتا. این چند وقته به خاطر رفت و آمد خیلی خسته شده بودم. منم که اونجا مشکلی نداشتم. مثل خونه خودم راحت بودم. از دست این کتکها و غرغرهای مامان هم خلاص میشدم.
چی از این بهتر.
با لبخند به مامان و بابا که منتظر چشم به من دوخته بودن نگاه کردم و گفتم: اگه قول بدین تا برگشت من یه بچه دیگه نیارین که جامو بگیره موافقم.
یهو مامان خیز برداشت سمت من که لهم کنه. بابا ریسه رفت از خنده. منم مثل فنر از جام پریدم و در رفتم تو اتاقم.
انگاری بابا همچینم بدش نمیومدا. خیلی خوشحال می خندید.
فردا رو بگو که باید بشینم ساک و زنبیل جمع کنم. برم کوچ.
یه صبح تا ظهر جمع کردن وسایلم طول کشید. بقیه روزم که صرف چیدن اتاقم تو خونه خاله اینا شد. خاله خیلی خوشحال بود.
همه اش میگفت: آنا که اینجاست اصلا" زمان و بی حرکتی و احساس نمیکنم. بس که این دختر با حرفهاش و کارهاش آدمو می خندونه و شاد میکنه.
دیگه فکر کنم خاله جان روشون نشد بگن آنا در نقش میمونه برام. حالا هر چی. حاضرم همون نقش و داشته باشم اما خنده رو لبهای خاله باشه.
از صبح تا حالا که ساعت نزدیک 11:30 شب شده ماهان و ندیدم. اصلا" خونه نیومده. عمو یه دو سه ساعتی هست که برگشته. زینت خانم هم سه ساعته که رفته.
بنده خدا میاد غذا درست میکنه و میره. نه که من آشپزی نو بلدم این غذا سنتیها راه دستم نیست. خاله هم که نمی تونه بپذه. اینه که میاد برای دو روزمون غذا درست میکنه و میره.
از اونجایی که عمو خسته بود و گشنه. منم وسایل شامو آوردم و چیدم رو یه میز تو اتاق خاله که همه با هم غذا بخوریم. خونه ما پاتوقمون آشپزخونه بود. اینجا پاتوقمون شده اتاق خاله.
با هم نشسته بودیم و می گفتیم و می خندیدیم که صدای در اومد. دو دقیقه بعدش ماهان اومد جلوی در اتاق خاله. تکیه داد به در و با یه لبخند خسته به ماها نگاه کرد.
-: سلام خوبین؟ خوش می گذره بی من؟؟؟؟ چه صدای خنده اتونم تا هفت تا خونه اون سمت تر میاد.
خاله: خسته نباشید پسرم. چی کار کنیم از دست این آنا نمیشه نخندید.
عمو: خوبی پسرم؟؟؟؟
منم یه سلام کردم . بیچاره خستگی از سرو روش می بارید.
با همون خستگی لبخند زد و گفت: مرسی خوبم. خوبه که شادین.
بعد رو به من کرد و گفت: آنا حاضر شو برسونمت خونه. بشینم دیگه نمی تونم پاشم.
نیشمو باز کردم براش. خنگه هنوز خبر نداشت که من اومدم اینجا اطراق کردم.
با همون نیش باز گفتم: هستم حالا.
ماهان یه نیمچه اخمی کرد و گفت: پاشو دیگه میگم خسته ام دو دقیقه بگذره جون ندارم از جام تکون بخورم.
یه چشمک به خاله و عمو زدم و از جام بلند شدم و گفتم: نمی خواد بیا بریم من شامت و بدم بهت. خودم بعدا" با آژانس می رم.
از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت آشپزخونه. ماهانم دنبالم. کیف و کتشو انداخت رو مبل و دنبالم راه افتاد و گفت: لازم نکرده با آژانس بری این وقت شب. خطرناکه.
برگشتم با تعجب نگاش کردم و گفتم: اوهو ... ایول غیرت. تو از این کارا هم بلد بودی بکنی ما خبر نداشتیم؟ باشه زنگ می زنم دوست پسرم بیاد دنبالم.
تا این و گفتم یهو اخمای درهمش از هم باز شد و ردیف دندوناش پیدا شد و با ذوق و خوشحال گفت: دیدی گفتم ... دیدی گفتم . می دونستم. خودم می دونستم که دوست پسر داری دیدی لو دادی؟؟؟؟
یعنی دوست داشتم یکی بکوبونم تو سر این پسره. همچین ذوق می کرد و دستهاشو به هم می کوبوند که آدم و یاد این پسر بچه ها می نداخت که به خاطر یه ماشین کنترلی ذوق زده ان.
هم حرصم گرفته بود. هم خنده ام. براش یه زبون بلند در آوردم و رفتم سمت آشپزخونه. خیر سرش خسته بود مثلا".
رفتم و براش غذا گرم کردم با مخلفاتش آوردم گذاشتم رو میز. چشمش که به غذا افتاد انگاری جون گرفت. همچین افتاده بود رو غذا که گفتم الانه که خفه بشه.
با تعجب گفتم: تو مگه ناهار نخوردی؟؟؟
با دهن پر گفت: چرا ساعت 12 ظهر خوردم. یه سره داشتیم کار می کردیم. نرسیدیم دیگه چیزی بخورم.
با هر کلمه ای که می گفت یه تیکه از غذاش می ریخت بیرون. صورتمو جمع کردم و گفتم: خیله خوب حالا نمی خواد چیزی بگی. غذاتو بخور نچسبه تو گلوت.
تند تند غذاشو خورد. تموم که شد با لبخند تکیه داد به صندلی و یه دستی به شکمش کشید.
ماهان: وای خدا چقدر گشنه ام بودا. خدا خیرت بده دختر. خیر از جوونیت ببینی. یه دوست پسر خوب خدا بزاره تو کاسه ات.
من: وای ماهان چه بی حیا شدی تو . الان اگه مامانم بود کلی لبشو گاز می گرفت.
با نیش باز ابرو انداخت بالا و گفت: نخیرم اگه خاله بود میگفت یه آمینم بچسبون تنگش. خدا زودتر قسمت کنه.
یه چشم غره بهش رفتم که صدای زنگ گوشیش تاثیرشو از بین برد. ماهان تندی دست کرد تو جیبش و گوشیش و برداشت. یه نگاه بهش کرد و یهو از جاش بلند شد.
ماهان: الو رامین تویی؟؟؟ کجایی پسر؟ می دونی چقدر منتظرت بودیم؟؟؟
-: .......
ماهان: الان رسیدی؟
-: .......
ماهان: باشه باشه میام. تا 10 دقیقه دیگه اونجام صبر کن میام.
-: ......
مهمون خودمی. این حرفها چیه. میام الان. خداحافظ.
تماس و قطع کرد و برگشت سمتم و گفت: آنا من باید برم یه کاری تو شرکت برام پیش اومده. دیر میام به مامان اینا بگو. فعلا" ....
این و گفت و مثل نور رفت سمت مبل و وسایلشو برداشت و از خونه زد بیرون. منم هاج و واج رفتنشو نگاه کردم. ای بیچاره. این پسر که تازه برگشته بود خونه. طفلی چقدرم خسته بود.
ازجام بلند شدم و میز و جمع کردم و رفتم تو اتاق خاله اینا. عمو با دیدنم گفت: ماهان رفت؟؟؟
من: آره عمو گفت یه کاری تو شرکت داره که باید بره.
عمو سری تکون داد و گفت: این بچه آخر خودشو می کشه با این همه کارش.
لبخند زدم و گفتم: عمو جون شما نگران نباشید ماهان از پس کارهاش بر میاد.
عمو هم خندید.
من: من دیگه برم بخوابم. شبتون بخیر.
عمو: شب بخیر دخترم.
خاله: شب بخیر عزیزم. راستی من فردا ساعت 8:30 باید برم بیمارستان. نمی خواد زود بیدار شی. یکم استراحت کن. این چند وقته خیلی خسته شدی.
یه لبخند زدم و سرمو تکون دادم. از اتاق اومدم بیرون و از پله ها رقتم بالا و رفتم تو اتاق خودم. اتاق خاله اینا مال خودشون بود. برای همینم من ترجیح دادم که اتاق وسطیه رو بگیرم. اتاق من قبل از اتاق ماهان بود. سمت راست پله ها. از جلوی اتاق من باید رد میشدی که برسی به اتاق ماهان.
رفتم تو اتاقم و از ذوق اینکه می تونستم بعد مدتها یه خواب درست و حسابی و طولانی داشته باشم زود خوابم برد.
هر چی به روی خودم نیاوردم دیدم نمیشه اینا هم از رو دست هم نگاه می کردن هم حرف می زدن هم غلطهای همو می گرفتن. دیگه کارم شده بود هی از این ور برم اون ور بگم حرف نزنید به برگه خودتون نگاه کنید. سرتون تو برگه خودتون باشه. مشورت نکنید. شده بودم زبل خان به این تذکر می دادم تا می رفتم سراغ اون یکی این اولیه بر می گشت به حالت اول. دیگه آخریا می خواستم کله هاشون و بگیرم بچرخونم سمت برگه هاشون. این یک ساعت امتحان همچین نفسمو گرفت که تو دلم دعا می کردم همه اشون بیوفتن دل من خنک بشه بس که حرصم دادن.
ساعت دومم خوب نبود. بچه ها یه امتحانی داشتن که فرمول و مسئله داشت. 6 تا پسر بودن که کنار هم نشسته بودن. یکی که اصلا" چیزی نمی نوشت کاریم نمی کرد. یکیشون یکم می نوشت از این ور سالن به اون ور سالن اشاره می کرد تا جواب بگیره. یکیشون که رسما" کج نشسته بود و به طور همزمان هم برگه جلویی هم پشتی هم بغلی رو می دید.
انقده دلم می خواست بزنمشون اما هر چی به برگه این چند نفر نگاه می کردم می دیدم اگه اینا 6 تایی با مشورتم که بشینن بخوان امتحان بدن. از این 6 تا مغز جواب یک سوال کامل هم در نمیاد. واسه همین به همون تذکر دادن قنائت کردم. اما بعد که سرو صدای حرف زدنشون بلند شد مجبور شدم جای دو سه تا از این خنگا رو عوض کنم.
وای چی بگم از این امتحانا. هم جالب بود هم اعصاب خورد کن. چیزهایی می دیدم که تو این 6 سال دانشجوییم ندیده بودم. یه بار یه پسره بود که رسما" 6 بار جاشو عوض کرده بودن که تقلب نکنه آخرشم جلوی چشمهای گرد شده من یه تیکه کاغذ و که تقلبش بود و گذاشت تو دهنش و جویید و بعدم قورت داد. حالا من مثل مونگلا یک ساعت داشتم فکر می کردم که این واقعا" کاغذ و خورده؟ من اصلا" نفهمیدم کی و از کی تقلب گرفت.
از دستهاشون که نگم انگاری کاغذ پاپیروسه. از کجا تا کجا می نوشتن رو دستهاشون. قبل امتحانم زودتر میومدن و رو صندلیشون و رو میزشون فرمولا و جوابا رو می نوشتن.
یه بار مراقب بچه هایی بودم که امتحان بناهای تاریخی داشتن. یه پسره بود که رسما" برگه اش سفید بود هیم می گفت می تونم پاشم برم امتحانم و حذف کنم. هر چی هم بهش می گم بابا اومدی نشستی حضورتو با امضا اعلام کردی الان بری برات صفر رد می کنن. بعد از نیم ساعت که بهش فهموندم نمی تونه بی خیال امتحان بشه دیدم سرشو مدام می بره تو برگه جلوییش و سرک میکشه. هر چی چشم غره رفتم به روی خودش نیاورد هر چی گفتم نکن بازم به روی خودش نیاورد. آخرم صدام کرد و گفت: ببخشید یه بنا هست تو هند خیلی معروفه اسمش چی بود؟؟؟؟؟ ..... منارجونبون؟؟؟؟
چشمهام از تعجب 4 تا شده بود اونقده شوکه شده بودم که یادم رفته بود امتحانه و نباید چیزی بگم.
با بهت گفتم: منارجونبون؟؟؟؟ اون تاج محله ....
انقده دوست داشتم یه خنگ کودن تنگش ببندنم که نگو. دیگه تا آخر امتحان پیشش نرفتم هر چی هم صدام کرد فایده نداشت.
عالمی داشتن این دانشجوها واسه خودشون. انقده روشون زیاد بود که به مراقب به عنوان یه پایه ثابت برای تقلباشون نگاه می کردن.
قیافه منم مهربون هر کی من ومی دید فکر می کرد تقلب آزاده.
یه بار واسه خودم خوشحال نشسته بودم که آخ جون این دانشجوها خوبن و تقلب و اینا نمی کنن. چشمم خورد به یه پسره دیدم هی به دستش نگاه می کنه هی نگاه می کنه. آروم بلند شدم رفتم بالا سرش. در این جور مواقع یعنی یارو یه چیزی تو دستش داره.
رفتم و گفتم: بدش به من.
سرشو بلند کرد و با یه لبخند ترسون گفت: چیو بدم؟؟؟
جدی نگاهش کردم و گفتم: هر چی تو دستته رو بده بهم.
همون جور که نگاهم می کرد مشتشو آورد بالا و گذاشت کف دستم. به کف دستم نگاه کردم. یه کاغذ مچاله شده تو دستش بود که توش ریز ریز تقلب نوشته بود. می خواستم بهش چشم غره برم اما گفتم گناه داره سکته میکنه الان.
با التماس گفت: نگاش نکردم ترو خدا صورت جلسه نکنید.
نه تو نگاه نکردی روح عمه بزرگ من بود که هی کله اشو می کرد تو مشت تو.
با اخم گفتم: تا آخر امتحان سرتو بلند نمی کنی. تکون بخوری برگتو می گیرم.
یه باشه ای گفت و رفت. همه اش مراقبش بودم که اگه تقلب کرد باز برگه اشو بگیرم. چشمم خورد به پاش. یه صندل پوشیده بود چشمهام در اومد دلم سوخت براش.
آخی طفلی ببین تو این سرما دمپایی پوشیده. بزار برم تقلبش و پس بدم با این وضعیت داره به سختی درس می خونه گناه داره.
همون جور با خودم داشتم براش دلسوزی می کردم و چشمم هم به صندلش بود. پاشو بلند کرد رو پنچه و آرنجشو گذاشت رو زانوش. چشمم خورد به صندلش. مات مونده بودم. فکر کردم اشتباه دیدم یکم رفتم جلو تر اما نه درسته درسته. عصبی رفتم جلوش.
با تعجب سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد. با اخم گفتم: کارت ورود به جلسه اتو بده.
گیج نگاهم کرد و کارتشو بهم داد.
-: چیزی شده؟ من که تقلب نکردم دیگه.
اخممو بیشتر کردم و به کارتش نگاه کردم. مهدی احمدی. کارتشو تا کردم و گذاشتم تو جیبم و گفتم: پاتو بزار زمین تا آخر جلسه هم حواسم بهت هست. اگه پاتو بلند کردی یا نگاهت حتی اگه شده اتفاقی بره رو برگه کسی برگه رو می گیرم ازت و نمره ات میشه 0.25 صدم. فهمیدی؟؟؟
پسره مات نگاهم کرد. رومو برگردوندم و رفتم اون سمت سالن. مرتیکه خجالت نمیکشه. من و بگو که چقدر دلم براش سوخت. می خواستم خودم برم جواب سوالا رو بهش بدم. اه اه اه ببین ترو خدا. تقلب نوشته چسبونده به کف کفشش که پاشو بلند میکنه بتونه بخونه. هیچکیم که نمیاد بگه کفشتو درآر ببینیم توشو که.
این دانشجوها اگه انقده فکر و خلاقیت برای درس خوندنشون می زاشتن تا الان پرفسورا گرفته بودن.
از این مدل تقلبها زیاد داشتیم. من معمولا فقط تقلب و می گرفتم صورت جلسه نمی کردم. بدبختا گناه داشتن.
یه بار یکی از دانشجوها که به نسبت سنش زیاد بود و دیدم که دکمه های بلوز مردونه اش از رو شکم تا کجا که باز نیست. اول تعجب کردم اما یکم که نگاه کردم، آخه من فضول باز بودن دکمه ملتم، دیدم تو شکمش پره تقلبه. هر وقت رومو برمی گردوندم طومارشو در میاورد و از روش می نوشت من و که می دید می زاشت تو لباسش. حالا من روم نمیشد که بهش بگم تقلب و از تو لباست در آر بده به من. رفتم به یکی از مراقبهای مرد گفتم.
بساطی داشتیم سر امتحانات.
یه بار مراقب یه کلاس بودم. آروم برای خودم یه صندلی گذاشته بودم و به دانشجوها نگاه می کردم. یه چند تاییشون بودن که پیدا بود درسشون و خوندن و تند تند می نوشتن یه چند تایی هم بودن که مثل حیوونهای بی آزار آروم یه گوشه نشسته بودن و فقط به در و دیوار نگاه می کردن. اما یکی دو نفری هم بودن که به قصد تقلب اومده بودن. یه برگه برداشتم و به سوالا نگاه کردم. امتحان تنظیم شرایط محیطی بود.
سوالاش آسون بود. حوصله ام سر رفت بود عجیب. بلند شدم یکی دو دور تو کلاس چرخیدم. به یکی دو نفر گفتم صاف بشینن. سرشون رو برگه خودشون باشه.
اما بازم حوصله ام سر رفته بود. از پشت تو برگه یکی از دخترا سرک کشیده بودم. این انگاری از همه خنگ تر بود. هیچی ننوشته بود. دلم براش سوخت.
سرمو بردم کنار گوشش و گفتم: سوال 2 رو نفهمیدی؟؟؟
یه تکونی خورد برگشت نگاهم کرد. گفت: نه خیلی درسش سخته. هر چی فکر می کنم یادم نمیاد.
یکم نگاش کردم. خوب زیادم خنگ نبود. آروم آروم شروع کردم به گفتن جواب اونم تند تند جوابو می نوشت.
جوابو که گفتم صاف ایستادم و خیل شیک قدم زدم و رفتم جلو. رفتم کنار صندلی اون یکی دختره که بچه درس خون بود و از اول داشت می نوشت. یه نگاه کردم تو برگه اش. سوال 7 و ننوشته بود.
یکم این ور اون ور و نگاه کردم و دوباره خم شدم و جواب اون سوالو بهش گفتم. کلی تشکر کرد و گفت: مرسی به خدا خیلی خوندم اما سخته. استادشم خیلی سختگیره. ترم قبل نصف کلاسو انداخت.
چشمهام در اومد چه استاد عقده ایی.
وای انقده بدم میومد از این استاد مزخرفها که الکی زور میگن و امتحانای سخت پدر درار می گیرن که بگن ماها خیلی حالیمونه و شما هیچی ...
منم از لجم یکی یکی می رفتم بالا سر بچه ها می دیدم هیچی ننوشتن بهشون می گفتم.
سرمو از رو برگه یکی از دخترها بالا آوردم. آخی بیچاره فقط به 2 تا سوال جواب داده بود منم 2 تا بهش گفته بودم فکر کنم قبول شه دیگه.
خوشحال و راضی سرمو بلند کردم و صاف ایستادم که چشمم خورد به ماهان که با اخم کنار در کلاس ایستاده بود.
واه واه هیچ وقت ماهان و این ریختی ندیده بودم.
از همون جا گفتم: سلام؟ دکتر حالتون خوبه؟؟؟
با حرف من دانشجوها حواسشون جمع ماهان شد و یکی یکی شروع کردن به سلام کردن و یکی دو نفرم دستشون و بلند کردن که سوال بپرسن.
با تعجب به دانشجوها نگاه کردم. آروم خم شدم و از همون دختره که کمکش کردم پرسیدم: این استادتونه؟
دختره گفت: آره استاد مفتون. خیلی سخت گیره.
از همون جا نیشم باز شد و آروم صاف شدم. چشمهامو ریز کردم و به ماهان نگاه کردم. ماهان همراه با چشم غره بهم اشاره کرد که برم پیشش حالا جرات نداشتم که برم جلوش.
آروم آروم و پا کشون رفتم جلوش. با اخم سرشو آورد جلو و گفت: هر چقدر کمک کردی بسه. نبینم دیگه به کسی کمک کنیا. تو مثلا" استادی همین کارها رو می کنی که دانشجو ازت حساب نمی بره دیگه.
آی حرصم گرفت. آی حرصم گرفت ....
با چشمهای عصبانی به ماهانی که الان می خندید نگاه کردم. یه ابرویی برام بالا انداخت و با همون لبخند حرص در آرش بی توجه به دانشجوها رفت بیرون. آخ دلم می خواست یه لگد جانانه مهمونش کنم. اما حیف که پام جلوی دانشجوها کوتاه بود.
با چشم ماهان و دنبال کردم حسابی که دور شد از لجم یکی یکی بالا سر همه رفتم و دو ، سه تا سوال دیگه ام بهشون گفتم. عقده ای 19 تا سوال سخت داده بود بهشون.
ولی دلم خنک شد. چاره داشتم اون جلو می ایستادم و جواب همه سوالا رو می خوندم تا بنویسن. اما خوب نمی شد.
ولی بگم که فرداش خدا تلافیشو سرش در آورد.
مراقب تو سالن بودم. سالنم که بزرگ یه 7-8 تا مراقب داشت. منم اون جلوی جلو ایستاده بودم. یه 10 دقیقه ای از شروع امتحان می گذشت که ماهان اومد سر رسید. یه کتاب زیر بغلش بود و از همون جلوی ورودی شروع کرد یکی یکی جواب سوال بچه ها رو دادن. جوری که من از این دور می دیدم یک پسر جوان کتاب به دست مدام خم میشه رو برگه دانشجوها.
مراقب اول بهش اشاره کرد که آقا سریع تر برو جات بشین.
ماهان یه نگاهی کرد و هیچی نگفت. رفت سراغ دانشجوی بعدی. یکم که جلوتر اومد مراقب دوم بهش گفت: آقا صندلیت کجاست برو سر جات به برگه بقیه هم نگاه نکن.
دوباره ماهان چیزی نگفت. من که داشتم می مردم از خنده. مراقبها هیچ کدوم ماهان و نمی شناختن. منم صدام در نمیومد.
ماهانم با اون تیپی که اون روز زده بود مثل پسر بچه های دانشجو شده بود. معمولا" با کت و شلوار و تیپ رسمی میاد دانشگاه اما اون روز با یه پیراهت مردونه چهار خونه که مخلوتی از رنگها بود و یه شلوار جین تیره اومده بود. برای همین کمتر از سنش می زد.
انقده ذوق می کردم به یکی غیر منم گیر می دادن و فکر می کردن دانشجوئه. امیدوار می شدم. حالا این ماهان خان هم می فهمید که کسی به استادی قبولش نداشته باشه چه حالی به آدم دست میده.
خلاصه هی ماهان میومد جلو و هی مراقبها گیر می دادن بهش. بعد از اینکه تقریبا" همه مراقبا یه بار بهش تذکر دادن طاقتش تموم شد و گفت: من استادم نه مراقب. همه متعجب بهش نگاه می کردن.
مهتاب اومد کنارمو گفت: راست میگه؟؟؟
من که به زور خنده امو کنترل می کردم با سر گفتم آره.
وای که چقدر دیدن قیافه عصبانی ماهان حال می داد.
اما بگم از استاد عزیز مهربان محبوب دانشجوها. انقده خوب بود هیچ کس نه از خودش نه از امتحانش بد نگفت. همه هم خودشو دوست داشتن هم درسشو. هر کسی هم که ازش سوال می پرسیید با لبخند جوابشو می داد.
کلا" این مهربان زیادی خوب بود پسر بابا .....
گذشت و بالاخره بعد دو هفته و نصفی امتحانا تموم شد و هم دانشجوها هم ما خلاص شدیم.
آخیش ... یه دو هفته تا شروع ترم بعدی وقت داشتم که استراحت کنم. کلی برای خودم فیلم و کتاب جور کرده بودم و قصد نداشتم یک لحظه هم پامو از خونه بزارم بیرون. البته اگه پریسا اجازه می داد.
خاله اینام قرار بود خانوادگی سه نفری برن شمال ویلاشون. از مامان اینام خواسته بودن که برن باهاشون. من که کلی کولی بازی در آوردم که نمیاممممممممممممممم
من می خوام دو هفته تو خونه بخورم و بخوابم و از خونه تکون نخورم البته بیشتر منظورم این بود که از کنار فیلمهام تکون نمی خورم.
بابا هم کار داشت گفت نمی تونه بره. این شد که قرار شد ماهان اینا خودشون برن شمال.
خوب خوش بگذره بهشون.
به خاطر صبح زود بیدار شدنام نمی تونم دیگه زیاد بخوابم حتی اگه شب دیر بخوابمم بازم صبح زود بیدار می شم.
بلند شدم رفتم دست و صورتمو شستم. خمیازه کشون داشتم می رفتم سمت آشپزخونه که با جیغ مامان تقریبا" سکته کردم. دوییدم سمت آشپزخونه ببینم چی شده.
مامان داشت با تلفن حرف می زد. رنگش شده بود گچ دیوار. تنش می لرزید. گوشی تو دستش فشرده میشد. هی می زد به صورتش و مدام میگفت: یا محمد ... یا ابوالفضل .... خدایا خودت رحم کن ... سیمین چی شده ... کجا ؟؟؟ کدوم بیمارستان؟؟؟ باشه ... باشه الان میرم .... حمید چی ؟؟؟ .... خوبه ؟؟؟؟ طوریش نشده ؟؟؟ شوکه است ..... باشه باشه .... الان حاضر میشم ... منتظرتم ....
خشک شده جلوی در آشپزخونه ایستاده بودم و به مامان نگاه می کردم و سعی می کردم حرفهاشو تو ذهنم تجزیه و تحلیل کنم ... اما نمی شد ... مغزم یاری نمی کرد ... خاله سیمین ... بیمارستان ... عمو ... ماهان ....
به زور دهنمو باز کردم و از مامان که گیج دور خودش می چرخید و گریه می کرد و به سرو صورتش می کوبوند و همه اماما رو به کمک می طلبید پرسیدم : مامان .... خاله چی شده ؟؟؟؟؟
مامان یه لحظه با صدای من تو جاش ثابت شد و نگاهم کرد. دوباره اشک تو چشمهاش جمع شد و با بغض و گریه و ناله گفت: بیچاره شدیم ... سیمین اینا تو جاده تصادف کردن .... سیمین حالش بده رسوندنش بیمارستان. الان دارن منتقلش می کنن تهران. حمید هم حالش خوب نیست اما انگار تو تصادف چیزیش نشده .....
به زور خودمو راضی می کنم که بپرسم: مامان .... ماهان چی ؟؟؟؟
مامان دوباره تو جاش خشک میشه .
چشمهاش کشاد میشه. یه ترس بزرگ میشینه تو چشمهاش: یا حضرت زهرا ... بابات در مورد همه حرف زد غیر ماهان .... نکنه .. زبونم لال ....
یهو محکم دو دستی زد تو سرشو رو زمین نشست و شروع کرد به گریه کردن و ناله سر دادن.
مامان: یا حسین مظلوم خودت بهمون صبر بده جوون به اون خوبی به اون نازنینی ... آنا ... آنا ... اگه بابات چیزی نگفت حتما" ماهان مرده که هیچکی هیچی در موردش نمیگه .. چرا هیچکس خبری از ماهان نمیده؟؟؟؟ چرا ماهان نرفت بیمارستان ...
الهی بگردم. سیمین میگفت بچه ام دیشب دیر اومد خونه همه اش این چند وقته دنبال کارهای شرکتش بوده. الهی .... پسرم حتما" خسته بوده تو ماشین خوابیده ... بمیرم برای ماهانم. گل پسرم .... ماهان بیچاره ... خاله .... چه جوونی بود ماه بود ... هیچکی از ماهان حر ف نمی زنه. بابات چیزی نگفت. حتما" نمی خواست خبر بد و پشت تلفن بگه. بریا همین گفت سریع حاضر شو بریم حمید بهمون احتیاج داره ... وای خدا بیچاره شدیم ... بیچاره حمید ... بیچاره سیمین ......
بغض کرده بودم. با حرفهای مامان و ناله هاش تو چشمهام اشک جمع شده بود . هنوز مبهوت و خشک شده جلوی در آشپزخونه ایستاده بودم و به مامان و گریه اش نگاه می کردم. زنگ در حیاط من و مامان و به خودمون آورد و از جا پروند.
مامان مثل فنر از جاش پرید و رفت تو اتاقش و یه دقیقه بعد حاضر و آماده اومد بیرون. به من نگاه کرد که هنوز خشک شده بودم.
گفت: تو نمیای؟؟؟
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که با سر بگم نه .
مامان دویید و از خونه خارج شد.
مبهوت به یه نقطه نگاه می کردم.
همه رفتن بیمارستان. خاله حالش بده ... ماهان .... معلوم نیست چی شده ... عمو حمید داغونه .... خاله باید عمل بشه .... خدایا کمکش کن ... به همه اشون .... به خاله نیرو بده تا بتونه عمل و تحمل کنه ... به عمو صبر بده .... و به ماهان ....
نمی دونستم برای ماهان چه دعایی بکنم. نمی دونستم ماهان در چه حالیه. یعنی ممکنه که ....
نه ... نه .... نهههههههههههههههههههههههه هههههههههه
بغض تو گلوم گیر کرده بود. اشک تو چشمهام جمع شده بود اما ....
تند تند نفس می کشیدم .... قلبم تو سینه می کوبید .... صورت ماهان میومد جلوی چشمهام ... خنده اش ... چشمکهای شیطونش .... سر به سر گذاشتناش ....
زانوهام خم میشه. می شینم روی زمین.
تصویر ماهان جلومه.
ماهان متعجب وقتی تو خونه امون من و دید و تازه شناختم ... بهت زده از تغییراتم ... ماهان تو پله ها ... تو چشمهاش نگاه می کنم و میگم بی معرفت ...
تو دانشگاه ماهان و می بینمو می خورم زمین. ماهان توجهی نداره ....
میرم قبل تر میرم به 5 سال پیش ... ماهان اذیتم میکنه و هر چی جیغ میکشم می خنده ... مامان چشم غره میره بهم ... ماهان شیطون میخنده و زبون در میاره ...
ماهان از یکی از دوستام خوشش میاد. اومده خونه ما و دو ساعته دنبالمه و میگه دوستمو دعوت کنم خونه امون که مخش و بزنه ... راضی نمیشم ... می خواد بهم شام بده ...
یکی از دوست دخترهاش سه پیچ شده و بازم آویزون من شده .... ماهان میره دنباله دختره و می خوان سوار ماشین بشن. میرم جلو .... دست به کمر ... یه دست رو شکمم ... آروم آروم راه میرم. جیغ و می کشم سر ماهان ...
تو خجالت نمیکشی .... دو روز دیگه بچه ات به دنیا میاد بازم دنبال کثافت کاری هستی ... این دختره عوضی دیگه کیه ؟؟؟؟
جیغ و دادی می کنم .. دختره سکته میکنه و در میره ... من و ماهان سوار ماشین میشیم ... ماشین راه میوفته ... به هم نگاه می کنیم و می خندیم....
دو تایی از درخت انجیر تو باغچه بالا رفتیم. رو درخت نشستیم و انجیر چیدیم و خوردیم. وقتی اومدیم پایین همه تنمون به خارش افتاد.
دو تامون بچه شدیم. پسرا می خوان فوتبال بازی کنن. یه یار کم دارن. ماهان دستمو میکشه و میگه من یار اونا. می خواد که من دروازه بان بشم. یکی از پسرا اعتراض میکنه. ماهان میره جلوش. تو چشمهاش نگاه میکنه و میگه: اگه آنا بازی نکنه منم بازی نمیکن. حرفی داری؟؟؟؟
تو اوج ناراحتی با یاد آوریش لبخند می زنم.
از خاطرات دور بر می گردم به حال به چند هفته پیش به مهمونی خونه خاله اینا.
ماهان خوشحال با آهنگ قر میده . همراه با خواننده می خونه. ادا اصولاش روده برم می کنه از خنده.
لبخند می زنم.
صورت خندونش جلوی چشممه. دلم آتیش می گیره. یعنی ممکنه دیگه این صورت و نبینم. این آدم شیطون و دل شاد و بی غمو .....
نمی دونم چقدر ... تا کی تو خاطراتم غرق بودم که صدای در خونه رو شنیدم. هوا تاریک بود. من هنوز همون جا دم در آشپزخونه نشسته بودم. بغض کرده اما بی اشک.
در خونه باز شد. مامان و بابا اومدن تو.
صدای گریه مامان میومد. قلبم از کار افتاد. حتما" .....
از جام بلند شدم. رفتم بیرون. بی حرف ایستادم. مامان التماس می کرد.
مامان: مسعود تروخدا بزار بیام. دیگه گریه نمی کنم.
بابا با اخم اما بغض کرده گفت: نه نمیشه. تو میای همه اش گریه می کنی دل حمید بیچاره رو خون می کنی اونم با اون حالش . نبینم من رفتم خودت پاشی بیایا. من میرم شاید بتونم حمید و بفرستم خونه . داغونه .
بالاخره از جام تکون خوردم. رفتم جلو و گفتم: بابا منم میام.
بابا و مامان چشمشون به من افتاد. تعجب کردن. من هیچ وقت بیمارستان نمی رفتم. نه بیمارستان نه مراسم ختم. نه سوم . هفتم. نمی رفتم.
چشمهای مامان هنوز اشکیه. گریه اش بند نمیاد. چشمهای بابا هم قرمزه. قلبم تند می زنه. بابا هم گریه کرده. پس حتما" حدس مامان درست بود و ماهان ...
بابا از بهت حرفم بیرون اومده. محکم گفت : اومدی گریه نمی کنی ها گفته باشم. به اندازه کافی مامانت اونجا نوحه سرایی کرد.
مظلوم نگاهش کردم و با سر گفتم باشه.
بابا انگار دلش برام سوخت: من میرم تو ماشین تو هم سریع بیا.
تندی رفتم تو اتاق و هر چی دم دستم بود و پوشیدم. دوییدم تو حیاط. اونقدر هول بودم که با زانو خوردم زمین. توجهی نکردم. ذهنم خالی بود. خالی از هر فکری خالی از هر احساسی. از خونه زدم بیرون و سوار ماشین شدم. راه افتادیم.
در طول مسیر یک کلمه هم حرف نزدم . می ترسیدم. می ترسیدم که بپرسم. که بخوام بدونم. می ترسیدم تحمل دونسته ها رو نداشته باشم. ساکت موندم.
تا وقتی که بی خبر باشم یه امیدی دارم. که شاید اشتباه کنم.
اما مامان گریه کرد. بابا گریه کرد پس حتما" یه بلایی سر ماهان اومده. حتی جرات نمی کردم در مورد خاله بپرسم. اما اینکه می رفتیم بیمارستان نشونه این بود که خاله هنوز زنده است. هنوز تو بیمارستانه. یه لحظه صورت شاد و خندون خاله و ماهان از جلوی چشمهام کنار نمی رفت. خاله با اون همه مهربونی. با اون همه محبت. لبخند ... حالا ...
ماهان .... قلبم فشرده شد ... خدایا ....
از شیشه ماشین به گذر سریع منظره ها نگاه می کردم. مثل زندگیم که خیلی تند از جلوی چشمهام رد میشد. مثل خاله مهربونم مثل ماهان شیطون ....
ماشین ایستاد. به خودم اومدم. باید پیاده میشدم. دستم و نمی تونستم از رو پام بلند کنم تا در و باز کنم.
بابا بهم نگاه کرد. حالمو فهمید. آروم گفت: می خوای تو ماشین بشینی و بالا نیای؟؟؟
نه باید می رفتم. باید می دیدم. باید می فهمیدم.
با سر گفتم نه. به زور دستمو بلند کردم و در و باز کردم. پیاده شدم. دم آسانسور شلوغ بود. بابا ایستاد.
به بابا نگاه کردم.
-: من ... با پله می رم ... طبقه چندمه؟
دوباره بابا نگاهم کرد. انگار از تو صورتم می خوند که چقدر داغونم که تحمل صبر کردن و ندارم.
آروم گفت: طبقه 4.
دوییدم. از پله ها دوییدم بالا. نمی دونم این همه جون و انرژی و از کجا پیدا کرده بودم. حتی مثل همیشه نفسمم نمی گرفت. با همه توانم دوییدم. رسیدم به طبقه 4. در پله ها رو هل دادم. خودمو پرت کردم تو سالن.
به چپ و راست نگاه کردم. یه تابلو بود. دوییدم سمت راست. بعد باید میپیچیدم سمت چپ. بخش مراقبتهای ویژه.
دوییدم. از پیچ سالن رد شدم و بعد .....
دیدم .... دیدمش .... ایستاده ... مضطرب ... آشوب زده ... داغون ... شکسته ... نابود ... اما زنده ... اما سالم ... اما سرپا ...
دیگه زانوهام نکشید. دیگه نتونستم ادامه بدم. تو چشمهام اشک حلقه زد. بغضم ترکید. اشکم چکید رو گونه هام. زانوهام خم شد..... خورد زمین..... نشستم.... با چشمهای ابری به ماهان نگاه کردم.... به ماهان سالم که راه می رفت و بی قرار بود.
دستهامو گذاشتم جلوی صورتم. قد یه دقیقه بی صدا اشک ریختم . دلم آرومتر شد. باید پا می شدم. باید می رفتم پیش ماهان. ماهان سالمه. عمو سالمه. باید خاله رو ببینم.
آروم بلند شدم. با قدمهای سست رفتم جلو. یه قدم .. چشمم به ماهان بود... شونه هاش خم شده بود ... دو قدم ... حال زاری داشت ... به یکی نیاز داشت که کنارش باشه ... که دلداریش بده ... سه قدم .... که بتونه بهش تکیه کنه ... که بتونه سرشو بزاره روشونه هاش .... که بهش بگه همه چی درست میشه ... که بگه خدا بزرگه ... خدا می بینتت ... چهار قدم .... به یه آدم محکم احتیاج داره.... یه آدم قوی .... یه آدم مقاوم که تحمل بار سنگین شونه های اون و داشته باشه ...
قدمهای سستم محکم شد ... پنج قدم ... با انرژی شد ... شش قدم ... تند شد ... هفت شدم ... شدم کوه انرژی ... شدم نیرویی که لازم داشت ... رفتم جلوش ...
ماهان داشت قدم رو می رفت. بی قرار قدم می زد و زیر لب یه چیزایی می گفت.
رسیدم کنارش . ایستادم . آروم صداش کردم.
-: ماهان .....
تو اوج بی قراری ایستاد ... برگشت سمتم ... سرشو بلند کرد ... اخم غلیظی کرده بود ... چشمهای قرمزشو بهم دوخت ... تو همین یه روزکلی شکسته بود. اینو هم می دیدم هم حس می کردم.
با دیدنم سرش کج شد. چشمهای قرمزش پر اشک شد. اخمهاش باز شد ... شد یه پسر بچه مظلوم ... یه بچه بی پناه ... کسی که به حمایت نیاز داشت ...
بی کلام نگاهم کرد. انگار کمک می خواست. انگار منتظر بود که من کاری بکنم. که حرفی بزنم ...
یه قدم به سمتش برداشتم. اشک چشمهاش بیشتر شد ... دو قدم ... چونه اش لرزید. چشمهای قرمزش خیس شد... شونه هاش تکون خورد.... اشکش جاری شد ... با دستهاش بازوهاشو گرفت. خودشو بغل کرد...
گریه اش بی صدا بود. اما همون گریه بی صدا باعث شد دو قدم فاصله رو با یه قدم بلند طی کنم. خودمو بهش رسوندم. دستمو گذاشتم رو بازوش ... بهم نگاه کرد.
بی حرف کشیدمش سمت صندلیهای گوشه دیوار. نشوندمش رو صندلی. خودمم نشستم کنارش. آروم بازوشو نوازش کردم. که آروم بشه ... که بدونه یکی کنارشه ...
خودشو کج کرد سمتم ... همون جور گریه می کرد ... بی صدا ... مظلوم ... پیشونیش و گذاشت رو شونه امو اشک ریخت ... گریه کرد ... لرزید ...
آروم آروم بازوشو نوازش کردم. الان سکوت براش بهتر بود. باید خودشو خالی می کرد. باید آروم میشد. باید خودشو پیدا می کرد.
نمی دونم چقدر تو همون حالت گریه کرد. تا آروم شد. تا ساکت شد. دیگه نلرزید. شونه هاش ثابت شد. دیگه گریه نکرد. خوابش برد.
از دور مهربان و دیدم که به سمتمون میاد. رسید جلومون. از همون دور چشمهای متعجبشو دیده بودم. با چشمهای گرد اومد کنارمون و گفت: ما ...
سریع آروم گفتم: هیسسسسسسسسسسسسسس ... آروم حرف بزنید. پیچاره تازه بعد کلی گریه خوابش برده.
چشمهای گشادش بازتر شد.
آروم گفت: ماهان گریه کرد؟؟؟؟ از صبح هر چی بهش گفتیم گریه کن سبک شو فقط اخم کرده بود و یه قطره اشکم نمی ریخت. چه جوری گریه اشو در آوردی؟
اخم کردم. با حرص گفتم: نیشگونش گرفتم زد زیر گریه. خودش گریه کرد. وقتی دیدتم گریه کرد کاری نکردم من.
مهربان: راستی پدرتون و پایین دیدم. آقای مفتون و بردن خونه اشون. گفتن اگه می خواید برید منزل خودتون ماشین بگیرید.
نگاهمو از مهربان گرفتم و به ماهان دوختم. دلم طاقت نمیاورد تنهاش بزارم.
همون جور که به ماهان نگاه می کردم گفتم: نه من امشب اینجا می مونم. شما اگه می خواید برید خونه استراحت کنید.
یهو سرمو بلند کردم و با استرس گفتم: راستی خاله حالش چه طوره؟؟؟
اونقدر درگیر ماهان و بی تابیش بودم که خاله از یادم رفته بود. نگاه مهربان رنگ غم گرفت.
آروم گفت: خدا رو شکر عملش خوب پیش رفته. الان تو بخش مراقبتهای ویژ است بهوش بیاد می برنش تو بخش.
دوباره بغض کردم. با همون بغض گفتم: اصلا" چی شد که این جوری شد؟
مهربان: خوب امروز قرار بود ماهان اینا برن شمال که تو شرکت یه اتفاقی افتاد که به حضور ماهان نیاز بود. ماهان اومد شرکت و قرار شد خانم و آقای مفتون برن شمال، ماهانم کارش که تموم شد خودش بره.
انگاری آقا حمید تو جاده خوابش می گیره می زنه کنار سیمین خانم میشینه ..... ماشین رو برفها و یخ سر می خوره سیمین خانمم می ترسه. می زنه کنار آقا حمید و صدا می کنه که بشینه پشت فرمون. آقا حمید از تو ماشین جابه جا میشه و سیمین خانم پیاده میشه و همون جور که میره اون سمت ماشین خم میشه و یه نگاهی هم به چرخ جلوی ماشین می ندازه و چون ترسیده بوده گریه می کنه. تو همون لحظه یه 206 هم رو یخ ها سر می خوره و کنترل ماشین از دستش در میره و با سرعت میاد می زنه به سیمین خانم و ایشون پرت میشن بالا و میوفتن چند متر جلوتر.
پاهاشون شکسته. عمل کردن تو پاهاشون میله گذاشتن و گچ گرفتن. به سرشونم ضربه خورده. سرشونم عمل کردن و خدا رو شکر الان حالشون خوبه.
دلم گرفت. الان می فهمیدم ماهان و عمو چی میکشن. عمو عاشق زنش بود. خاله رو بیشتر از هر کسی تو دنیا دوست داشت. شاید حتی بیشتر از ماهان. ماهانم به عشق پدر و مادرش زنده بود. بی خودی نبود که این جور شکسته.
سرمو بلند کردم و به کیا که هنوز داشت بهم نگاه می کرد گفتم: شما برید من هستم. اگه اتفاقی افتاد خبرتون می کنم.
کیا یه ذره نگاهم کرد و گفت: مطمئنید؟ اگه بخواید می تونم بمونم.
با دقت نگاهش کردم. پیداست اونم داغونه. می دونم خیلی با ماهان جوره. یه جورایی مثل برادرن با هم. پس حتما" از صبح یه سره اینجا بوده. بیچاره داشت وا میرفت. یه لبخند زدم و گفتم: نه شما برید خیالتون راحت باشه. من تا صبح بیدارم.
یکم دیگه نگاهم کرد و گفت: باشه ، ممنون که می مونید. هر چی که شد خبرم کنید.
شماره اشو گفت و منم تو گوشیم زدم. خداحافظی کرد و رفت.
من موندم و ماهان. هنوز سرش رو شونه ام بود. یه تکونی خورد و یکم جا به جا شد. آروم سرشو از رو شونه ام برداشتم و گذاشتم رو پام. پاهاشو تو خواب آورد روی صندلی و جمع کرد سمت شکمش.
یه زنگ به مامان زدم و گفتم شب می مونم بیمارستان. مامانم گفت کار خوبی می کنی. هر چند اولش خیلی تعجب کرد. من اهل بیمارستان رفتن و موندن نبودم. شاید مامان فکر کرده که من یکبار تو زندگیم دارم مثل یه خانم مسئولیت پذیر رفتار می کنم.
ماهان آروم خوابید مثل یه بچه. تا صبح بیدار بودم. تا صبح به ماهان که خودشو مچاله کرده بود اما آروم خوابیده بود نگاه کردم. دلم می خواست برم و از پشت شیشه به خاله نگاه کنم اما نمی خواستم با تکون خوردنم ماهان و بیدار کنم.
تا صبح چشم رو هم نزاشتم. نزدیکای 5 صبح بود که ماهان یه تکونی خورد و آروم چشمهاش و باز کرد. اولین چیزی که دید صورت من بود. گیج چشمهاشو ریز کرد. دستی به چشمهاش کشید و دوباره به من نگاه کرد.
آروم وگیج گفت: آنا تو اینجا چی کار می کنی؟؟؟؟
یه لبخندی زدم و گفتم: خوب خوابیدی؟
یه لبخند قشنگ زد و گفت: توپ توپ خیلی آروم بودم. فقط نمی دونم چرا یه ذره تنم درد می کنه.
یادش رفته بود. دیروزو یادش رفته بود و شده بود همون ماهان همیشه. برای چند دقیقه شده بود همون ماهان قبل.
با همون لبخند سرش و چرخوند. چشمش که به در و دیوار بیمارستان افتاد صورتش جمع شد. اخماش رفت تو هم. یهو از جاش پرید. زیر لب آروم گفت : مامان ....
با چند قدم بلند خودش و رسوند پشت در شیشه ای.
هی سرک می کشید شاید یه چیزی ببینه. خیلی خسته بودم. اما دلم نمیومد بدون دیدن خاله از بیمارستان برم.
حدود نیم ساعت بعد یه پرستار از تو بخش اومد بیرون. ماهان که آروم نشسته بود و سرشو تکیه داده بود به دیوار و به در نگاه می کرد از جاش پرید. تقریبا" دویید سمت پرستار.
مدام حرف می زد و ازش می خواست بزاره یک دقیقه ، فقط یک دقیقه بره تو و خاله رو ببینه. اونقدر گفت و گفت که بالاخره پرستاره راضی شد.
از جام بلند شدم و گفتم: تروخدا بزارید منم ببینمشون.
خیلی قیافه ام زار و خسته بود که پرستاره دلش سوخت.
گفت: فقط بی سر و صدا . دو دقیقه هم بیشتر نشه.
با ذوق گفتم: شما بگید یه لحظه همون قدرم برام کافیه.
پشت سر پرستاره رفتیم تو بخش از کنار تختها با کلی وسیله پر سر و صدا رد شدیم . پرستاره به یه تخت اشاره کرد و گفت: بفرمایید . فقط دو دقیقه.
این و گفت و رفت. ماهان رفت جلو و کنار تخت ایستاد من اما ....
خشک شده بودم. هنگ کرده بودم. ترسیده بودم. دوباره بغض اومد تو گلوم. با چشمهای گشاد به تخت و آدمی که رو تخت بود و می گفتن خاله سیمین مهربون منه نگاه می کردم. باورم نمیشد که این آدمی که رو تخت خوابیده خاله ی من ، مامان ماهان باشه.
حالا می فهمیدم مامان چرا اونجور گریه می کرد. حالا می فهمیدم بابا چرا چشمهاش قرمز بود. حالا می فهمیدم ماهان چرا شکسته.
اونی که رو تخت بود به هر چیزی شبیه بود غیر از خاله سیمین خوشگل من. خاله سیمین همیشه مرتب من. حمایتگر من.
چشمهای ابریم طاقت نیاورد و بارید. نفسم بند اومده بود.
جلوم رو تخت یه کوه کبود بود. سیاه، با کلی باند که به سر و پاهاش و بدنش پیچیده شده بود.
چشمهای خوشگل خاله تو پف و سیاهی گونه هاش گم شده بود. بدنش به خاطر ضربه و پرت شدنش ورم کرده بود. باد کرده بود. همه جاش کبود بود. صورتش خراشیده و زخمی بود. گله به گله خون مردگی بود.
پاهاش شده بود دوتا کنده درخت سفید رنگ که با وزنه بالا نگه داشته بودنش.
اشکهام بی اختیار می اومد رو گونه ام. طاقت دیدن خاله رو تو این وضعیت نداشتم. نمی خواستم اونجا باشم. نمی تونستم.
تحمل اینکه حتی تو خیالمم خاله رو با اون قیافه تصور کنم نداشتم. خاله برای من همیشه همون زن خوشتیپ و خوشگل و مهربون بود. همون بود ...
نباید جلوی ماهان گریه می کردم. ماهان ناراحت میشد. اونم دردش زیاد میشد. الان به امید من آرومه. سرمو انداختم پایین و زیر لب گفتم: ماهان میرم بیرون تنهاتون می زارم.
ماهان بدون اینکه سر بلند کنه یا نگاهم کنه سرشو تکون داد.
آروم رفتم بیرون. خودمو رسوندم به صندلی و آرنجامو گذاشتم رو زانوهامو و سرمو گرفتم تو دستم. نباید گریه کنم. اما مگه این اشک نفهم حالیش میشد. خودسر میومد پایین. یه چند دقیقه بعد که صدای پای ماهان و شنیدم سریع اشکامو پاک کردم که اون نبینه. اومد و آروم و بی حرف کنارم نشست. داشتم بهش نگاه می کردم.
سرشو تکیه داد به دیوار و آروم گفت: دیدیش؟؟؟ دیدی چه بلایی سر مامان قشنگم اومد؟ دیدی به چه روزی انداختنش؟
آروم گفتم: ماهان الان باید شاکر باشی. زبونم لال ممکن بود اتفاق بدتری بی افته. الان خاله زنده است و تا چشم رو هم بزاری خوب میشه و میشه همون سیمین جون خودم.
ماهان سرشو کج کرد و نگاه خیسشو بهم دوخت و گفت: آره خوب میشه. میشه سیمین جون ....
دیگه هیچ کدوم حرفی نزدیم. تو سکوت و خلوت خودمون موندیم. ساعت 7 بابا و عمو حمید اومدن. می خواستم بمونم اما به زور فرستادنم خونه و قرار شد مامان بیاد جای من بیمارستان. با اینکه تو بخش ویژه راهمون نمیدادن اما هیچ کدوم دلمون طاقت نمیاورد که هیچکی تو بیمارستان نباشه.
خلاصه با اصرار عمو من و ماهان رفتیم خونه. ماهان اول من و رسوند خونه و خودش رفت خونه خودشون. وقتی خواستم پیاده شم دستمو کشید. تو چشمهام نگاه کرد.
ماهان: آنا واقعا" ازت ممنونم که دیشب اومدی. می دونم از بیمارستان خوشت نمیاد. اما .... واقعا" حضورت برام یه نعمت بود. به آرامش رسیدم. همین که تو بودی آروم شدم. خیلی خیلی ممنون.
بهش لبخندی زدم و گفتم: باید می اومدم. می دونی که چقدر خاله رو دوست دارم. پس ازم تشکر نکن . برای خودم اومدم. برای دلم.
بهم خندید. یه خنده قدرشناس. ازش خداحافظی کردم و پیاده شدم.
یه هفته از تصادف می گذره. خاله همون روز صبح بهوش اومده. الان بهتره. بیچاره خیلی ترسیده. تا درداش شروع میشه گریه می کنه. دلمون خونه. بیچاره ماهان و عمو . دوباره از خاله آزمایش گرفتن همه چیز خوبه و نرماله. خاله رو امروز بردن خونه.
تو این یه هفته همه امون یه پامون بیمارستان بوده یه پامون خونه. مامان که هر وقت می ره بیمارستان انقدر که گریه میکنه همه به زور می فرستنش خونه.
تو وسایلم دارم می گردم. خاله بیچاره من خیلی تر و فرز بود. یه دقیقه یه جا بند نبود. من موندم چه جوری می خواد این دوره ای که باید رو تخت تو اتاقش بمونه رو دووم بیاره.
دارم می گردم برای خاله فیلم و سریال پیدا کنم ببرم براش که تو این مدت سرش گرم بشه.
خاله خوره فیلمه مثل خودم. عاشق فیلم هندیه. انقده که هی از کانالهای مختلف با زیر نویسهای مختلف فیلم هندی نگاه می کنه واسه خودش یه پا دیلماج شده. یه 7-8 تا فیلم هندی و 3-4 تا سریال کره ای برداشتم و گذاشتم تو کیفمو از خونه زدم بیرون. نمی شد سریال خارجیهامو ببرم. اونا قسمت های بد بد داشت زشت بود خاله ببینه. همین فیلم پاستوریزه ها خوب بود . اینا رو ببینه بگه آنا چه دختر پاک و خوبیه با این فیلمهاش.
مامان صبح پیش خاله بود تازه برگشته. منم الان دارم میرم اونجا.
وای خدا این پله ها آخرش من و می کشه. ولی خوب خاله بیشتر از این حرفها برام ارزش داره.
جلوی در خونه می ایستم تا نفس تازه کنم. نفسم که جا میاد زنگ و می زنم.
یه لبخند قشنگ می نشونم روی لبم. یه نفس عمیق می کشم.
در خونه باز میشه. ماهان پشت دره. لبخندم و عمیق تر میکنم.
من: به به استاد مفتون. چه عجب منزل تشریف دارین شما. چه خبر؟ چه حال چه احوال؟
ماهان و که داره می خنده به چل بازیام زندم کنار و رفتم تو. همون جور که دارم بلند بلند حرف می زنم میرم سمت اتاق خاله.
به خاطر پاهاش من و مامان یکی از اتاقهای پایین و براش آماده کردیم که اونجا بمونه تا اطلاع ثانوی. دو روز طول کشید تا همه وسایلشو از بالا بیاریم پایین. این ماهان و مهربانم کچل کردم بس که جاهای وسایل و عوض کردم. بدبختها آخرش دولا دولا دست به کمر راه می رفتن. یکی می دیدتشون فکر می کرد جفتشون حامله ان.
من: خوب کجاست این دختر خوشگل ما؟؟؟؟
بلند داد زدم: خانم خوشگله کجایی؟؟ ببین چی آوردم برات. ببین و دعا به جونم کن.
رفتم تو اتاق. عمو و خاله به سرو صدام و حرفهام می خندیدن. رفتم تو و به عمو سلام کردم و آروم گونه کبود خاله رو بوسیدم. هنوز یکم ورم داشت صورت و بدنش اما بیشترش رفته بود. البته هنوز کبودیهاش مونده.
عمو نشسته بود رو تخت کنار خاله. یه نگاه به دو رو برم انداختم و به ماهان اشاره کردم و گفتم: ماهان پسر بی کار نباش. من مهمونم مثلا" اون مبله رو بکش بیار بزار کنار تخت من بشینم با دوست جونم دو کلوم اختلاط کنم.
ماهان یه چشم غره بهم رفت وگفت: تو هنوز دست ازسر من بر نداشتی؟ به خدا هنوز کمرم درد میکنه به خاطر جابه جایی وسایل. کیا که دو روزه تو خونه افتاده و از کمر درد نمی تونه تکون بخوره.
نیشمو باز کردم و گفتم: خوبه این جوری مرد میشی پسر. بد میگم عمو؟؟؟؟
برگشتم و به عمو نگاه کردم. عمو و خاله فقط می خندیدن. هیچ وقت خودشون و نمی نداختن وسط کل کلای من و ماهان. خوششونم میومد. هیچ وقت هم از حرفهایی که به ماهان می زدم ناراحت نمی شدن. می دونستن رابطه امون خیلی صمیمی تر از این 4 تا شوخیه.
ماهان مبل و آورد و گذاشت کنار تخت. نشستم روش و از تو کیفم فیلمهارو درآوردم. دی وی دی پلیرمم در آرودم. دادم دست ماهان.
ماهان یه نگاه متعجب کرد بهشون و گفت: اینا دیگه چیه ان؟
ابرو انداختم بالا و گفتم: زشته پسر تو با این سن و قد و قواره و این مدرک دکتری که یدک می کشی هنوز نمی دونی اینا چیه ان؟؟؟ اینم من باید بهت بگم؟؟؟؟ خوب فیلم و دی وی دی پلیره دیگه.
ماهان دوباره بهم چشم غره رفت و با دندونای بهم فشرده با یه لبخند آروم گفت: شانس بیاری تنهایی گیرم نیوفتی . حالتو جا میارم.
با نیش باز چند بار ابروهامو انداختم بالا. حال می کردم زبونش بسته بود. جلوی خاله اینا نمی تونست زیادی چیزی بگه. اینم بر می گشت به علاقه زیاد خاله به من.
من: خاله تلویزیون که داری منم اینا رو آوردم که بتونی راحت این چند وقته از بی کاریت استفاده مفید کنی.
ماهان: اینا استفاده مفیده؟
برگشتم به ماهان نگاه کردم. داشت دونه دونه فیلمها رو نگاه می کرد.
ماهان: اینا چه جور فیلمین؟
با خنده گفتم: فیلم هندی و سریال کره ای.
ماهان برگشت و چپ چپ نگام کرد و گفت: فیلم هندی کم بود حالا مامان و می خوای معتاد این سریالا بکنی؟ مواد فروش؟
زبونم و براش در آوردم و برگشتم دیدم عمو و خاله دارن بلند بلند می خندن. ای وای دیدن آبروم رفت. با خنده نیشی شونه هامو انداختم بالا.
چون من موندم پیش خاله، عمو و ماهان تونستن برن بیرون و به کارهاشون برسن. تا 12 شب پیش خاله موندم و کلی فیلم دیدیم و خندیدیم. 12 هم ماهان رسوندم خونه
این چند روزه همه اش خونه خاله اینا بودم. از صبح میرم اونجا شب ماهان می رسونتم خونه. شده راننده دربست من. بیچاره با اون خستگیش باید بیاد برسونتم خونه.
تا کسی پیش خاله نباشه ماهان و عمو نمی تونن به کارهاشون برسن. من که می رم اونجا اون دو تا هم با خیال راحت میرن سراغ کارهاشون.
یه چند باریم که برام کار پیش اومد و باید می رفتم بیرون مامان اومد پیش خاله. تازه رسیدم خونه. از دو روز دیگه قراره فیزیوتراپ خاله بیاد خونه برای پاش. دیگه اون موقع حتما" باید باشم اونجا. نمیشه خاله رو با یه مرد اجنبی تنها گذاشت.
خسته و کوفته میام تو خونه. مامان و بابا تو حال جلوی تلویزیون نشستن و حرف می زنن. چه عجب من این زن و شوهرو یه جا غیر از آشپزخونه دیدم.
-: اهل خونه سلام من برگشتم.
با صدای من مامان و بابا سرشون و بلند کردن.
بابا: سلام دخترم. خسته نباشی.
به بابا خندیدم.
مامان: سیمین خوب بود؟ چی کارا می کرد.
خودمو پرت کردم رو مبل و همون جور که پامو دراز می کردم که بزارم رو میز گفتم: خاله هم خوبه. چی کار می تونه بکنه. نشسته هی سریال نگاه میکنه و می خنده. جالبیش اینه که این همه سریال شاد و غمگین به خاله دادم که ببینه از بین اون همه ماجرا تو فیلم تنها چیزی که نظرشو جلب میکنه لباسها و وضع خونه زندگی بازیگراست.
مامان میخنده: سیمینه دیگه.
بابا: خوب فردا پس فرداهم می خوای بری؟
به بابا نگاه کردم و گفتم: آره باید برم پس فردا دکتر خاله میاد خونه .
بابا یه اشاره ای به مامان میکنه. مامان هم یه سری تکون میده براش. مشکوک بهشون نگاه می کنم ببینم این ایما و اشاره ها جدید بود ندیده بودم تا حالا. چند روزه من نیستم معلوم نیست این دوتا چی کار می کردن تنهایی.
مامان: آنا جان می خوایم باهات حرف بزنیم.
گوشام تیز میشه. حواسمم جمع. نه دیگه از مشکوکی گذشته یه خبرایی هست اینجا. چی می خوان بگن بهم که من شدم آنا جان؟؟؟ وای خاک به سرم نکنه ننه ام حامله است و می خوان خبر خواهر برادر دار شدنمو بهم بدن. وای که بی آبرو شدیم رفت. آخر عمری باید بشینم کهنه بچه ننه امو بشورم.
صاف نشستم رو مبل و گوش به حرفم که ببینم اینی که می خوان بگن چیه؟؟؟
مامان دوباره یه نگاه به بابا میکنه و میگه: راستش من و بابات یه تصمیمی گرفتیم می خوایم بهت بگیم ببینیم تو هم موافقی یا نه.
خوب خدا رو شکر انگاری هنوز دست به کار نشدن برای بچه جدید. خوب اینم سوال داره؟ معلومه که من 100% مخالفم.
مامان: راستش این چند روزه که همه اش خونه سیمین اینا بودی. از صبح میری و شب خسته و کوفته میای.
خوب حالا که من دو روز نیستم شما به فکر بچه دیگه افتادین؟؟؟؟
مامان: خوب سیمینم نمیشه که تنها بمونه. از طرفی ماهان و حمیدم نمی تونن همیشه پیشش باشن. منم نمیتونم مدام برم اونجا. هر چی باشه سیمین نیاز به یه همدم داره. می دونیم که چند روز دیگه دانشگاهت شروع میشه. هنوز که بهت واحد ندادن. می خواستیم اگه بشه و تو راضی باشی کلاسهاتو یه جوری بگیری که کمتر کلاس داشته باشی.
که بیام بچه به دنیا نیومده اتو نگه دارم؟ عمرا".
مامان: مثل ماهان. یا صبح بری یا بعد از ظهر. می دونی که سیمین اینا تو ایران فامیل نزدیک ندارن. تو رو هم مثل دختر خودش دوست داره. می دونم که تو هم خیلی دوستش داری.
پریدم وسط حرف مامان و بی طاقت گفتم: وای مامان کشتی منو. چی می خوای؟ اگه قراره یه بچه دیگه به دنیا بیارین من شدیدا" مخالفم.
مامان که هنوز دهنش برای حرفش باز بود دهن باز خشک شد. یکم بر بر من و نگاه کرد. یهو بابا پق زد زیر خنده. مامان اخم کرد و رو به بابا گفت: نخند مسعود.
بعد برگشت سمت من و کوسنی که رو پاش بود و محکم پرت کرد سمتم که خورد تو صورتم و افتاد زمین.
مامان با حرص گفت: خجالت بکش دختر همین یه دونه تو، برای هفت دوره از زندگیم کافی هستی بچه می خوام چی کار. دختره بی حیا خجالت نمیکشه به من این حرف و می زنه.
منم مات مونده بودم که من چرا باید خجالت بکشم آخه یکی دیگه می خواست بچه دار بشه حمالیش می افتاد گردن من، من بدبخت خجالتش و بکشم؟؟؟؟
مامان: نخیرم هیچم این نیست. من و بابات تصمیم گرفتیم که تو یه چند ماه تا زمانی که حال سیمین بهتر بشه بری اونجا و خونه اونا زندگی کنی. این جوری وقت بیشتری هم برات میمونه و مجبور نیستی هی بین دو تا خونه رفت و آمد کنی. اگه تو اونجا باشی. حمید بیچاره هم می تونه به کار و زندگیش برسه. وقتهایی هم که تو میری دانشگاه من یا حمید می مونیم خونه. حالا نظر تو چیه؟ موافقی؟؟؟
رفتم تو فکر. مامان بدم نمی گفتا. این چند وقته به خاطر رفت و آمد خیلی خسته شده بودم. منم که اونجا مشکلی نداشتم. مثل خونه خودم راحت بودم. از دست این کتکها و غرغرهای مامان هم خلاص میشدم.
چی از این بهتر.
با لبخند به مامان و بابا که منتظر چشم به من دوخته بودن نگاه کردم و گفتم: اگه قول بدین تا برگشت من یه بچه دیگه نیارین که جامو بگیره موافقم.
یهو مامان خیز برداشت سمت من که لهم کنه. بابا ریسه رفت از خنده. منم مثل فنر از جام پریدم و در رفتم تو اتاقم.
انگاری بابا همچینم بدش نمیومدا. خیلی خوشحال می خندید.
فردا رو بگو که باید بشینم ساک و زنبیل جمع کنم. برم کوچ.
یه صبح تا ظهر جمع کردن وسایلم طول کشید. بقیه روزم که صرف چیدن اتاقم تو خونه خاله اینا شد. خاله خیلی خوشحال بود.
همه اش میگفت: آنا که اینجاست اصلا" زمان و بی حرکتی و احساس نمیکنم. بس که این دختر با حرفهاش و کارهاش آدمو می خندونه و شاد میکنه.
دیگه فکر کنم خاله جان روشون نشد بگن آنا در نقش میمونه برام. حالا هر چی. حاضرم همون نقش و داشته باشم اما خنده رو لبهای خاله باشه.
از صبح تا حالا که ساعت نزدیک 11:30 شب شده ماهان و ندیدم. اصلا" خونه نیومده. عمو یه دو سه ساعتی هست که برگشته. زینت خانم هم سه ساعته که رفته.
بنده خدا میاد غذا درست میکنه و میره. نه که من آشپزی نو بلدم این غذا سنتیها راه دستم نیست. خاله هم که نمی تونه بپذه. اینه که میاد برای دو روزمون غذا درست میکنه و میره.
از اونجایی که عمو خسته بود و گشنه. منم وسایل شامو آوردم و چیدم رو یه میز تو اتاق خاله که همه با هم غذا بخوریم. خونه ما پاتوقمون آشپزخونه بود. اینجا پاتوقمون شده اتاق خاله.
با هم نشسته بودیم و می گفتیم و می خندیدیم که صدای در اومد. دو دقیقه بعدش ماهان اومد جلوی در اتاق خاله. تکیه داد به در و با یه لبخند خسته به ماها نگاه کرد.
-: سلام خوبین؟ خوش می گذره بی من؟؟؟؟ چه صدای خنده اتونم تا هفت تا خونه اون سمت تر میاد.
خاله: خسته نباشید پسرم. چی کار کنیم از دست این آنا نمیشه نخندید.
عمو: خوبی پسرم؟؟؟؟
منم یه سلام کردم . بیچاره خستگی از سرو روش می بارید.
با همون خستگی لبخند زد و گفت: مرسی خوبم. خوبه که شادین.
بعد رو به من کرد و گفت: آنا حاضر شو برسونمت خونه. بشینم دیگه نمی تونم پاشم.
نیشمو باز کردم براش. خنگه هنوز خبر نداشت که من اومدم اینجا اطراق کردم.
با همون نیش باز گفتم: هستم حالا.
ماهان یه نیمچه اخمی کرد و گفت: پاشو دیگه میگم خسته ام دو دقیقه بگذره جون ندارم از جام تکون بخورم.
یه چشمک به خاله و عمو زدم و از جام بلند شدم و گفتم: نمی خواد بیا بریم من شامت و بدم بهت. خودم بعدا" با آژانس می رم.
از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت آشپزخونه. ماهانم دنبالم. کیف و کتشو انداخت رو مبل و دنبالم راه افتاد و گفت: لازم نکرده با آژانس بری این وقت شب. خطرناکه.
برگشتم با تعجب نگاش کردم و گفتم: اوهو ... ایول غیرت. تو از این کارا هم بلد بودی بکنی ما خبر نداشتیم؟ باشه زنگ می زنم دوست پسرم بیاد دنبالم.
تا این و گفتم یهو اخمای درهمش از هم باز شد و ردیف دندوناش پیدا شد و با ذوق و خوشحال گفت: دیدی گفتم ... دیدی گفتم . می دونستم. خودم می دونستم که دوست پسر داری دیدی لو دادی؟؟؟؟
یعنی دوست داشتم یکی بکوبونم تو سر این پسره. همچین ذوق می کرد و دستهاشو به هم می کوبوند که آدم و یاد این پسر بچه ها می نداخت که به خاطر یه ماشین کنترلی ذوق زده ان.
هم حرصم گرفته بود. هم خنده ام. براش یه زبون بلند در آوردم و رفتم سمت آشپزخونه. خیر سرش خسته بود مثلا".
رفتم و براش غذا گرم کردم با مخلفاتش آوردم گذاشتم رو میز. چشمش که به غذا افتاد انگاری جون گرفت. همچین افتاده بود رو غذا که گفتم الانه که خفه بشه.
با تعجب گفتم: تو مگه ناهار نخوردی؟؟؟
با دهن پر گفت: چرا ساعت 12 ظهر خوردم. یه سره داشتیم کار می کردیم. نرسیدیم دیگه چیزی بخورم.
با هر کلمه ای که می گفت یه تیکه از غذاش می ریخت بیرون. صورتمو جمع کردم و گفتم: خیله خوب حالا نمی خواد چیزی بگی. غذاتو بخور نچسبه تو گلوت.
تند تند غذاشو خورد. تموم که شد با لبخند تکیه داد به صندلی و یه دستی به شکمش کشید.
ماهان: وای خدا چقدر گشنه ام بودا. خدا خیرت بده دختر. خیر از جوونیت ببینی. یه دوست پسر خوب خدا بزاره تو کاسه ات.
من: وای ماهان چه بی حیا شدی تو . الان اگه مامانم بود کلی لبشو گاز می گرفت.
با نیش باز ابرو انداخت بالا و گفت: نخیرم اگه خاله بود میگفت یه آمینم بچسبون تنگش. خدا زودتر قسمت کنه.
یه چشم غره بهش رفتم که صدای زنگ گوشیش تاثیرشو از بین برد. ماهان تندی دست کرد تو جیبش و گوشیش و برداشت. یه نگاه بهش کرد و یهو از جاش بلند شد.
ماهان: الو رامین تویی؟؟؟ کجایی پسر؟ می دونی چقدر منتظرت بودیم؟؟؟
-: .......
ماهان: الان رسیدی؟
-: .......
ماهان: باشه باشه میام. تا 10 دقیقه دیگه اونجام صبر کن میام.
-: ......
مهمون خودمی. این حرفها چیه. میام الان. خداحافظ.
تماس و قطع کرد و برگشت سمتم و گفت: آنا من باید برم یه کاری تو شرکت برام پیش اومده. دیر میام به مامان اینا بگو. فعلا" ....
این و گفت و مثل نور رفت سمت مبل و وسایلشو برداشت و از خونه زد بیرون. منم هاج و واج رفتنشو نگاه کردم. ای بیچاره. این پسر که تازه برگشته بود خونه. طفلی چقدرم خسته بود.
ازجام بلند شدم و میز و جمع کردم و رفتم تو اتاق خاله اینا. عمو با دیدنم گفت: ماهان رفت؟؟؟
من: آره عمو گفت یه کاری تو شرکت داره که باید بره.
عمو سری تکون داد و گفت: این بچه آخر خودشو می کشه با این همه کارش.
لبخند زدم و گفتم: عمو جون شما نگران نباشید ماهان از پس کارهاش بر میاد.
عمو هم خندید.
من: من دیگه برم بخوابم. شبتون بخیر.
عمو: شب بخیر دخترم.
خاله: شب بخیر عزیزم. راستی من فردا ساعت 8:30 باید برم بیمارستان. نمی خواد زود بیدار شی. یکم استراحت کن. این چند وقته خیلی خسته شدی.
یه لبخند زدم و سرمو تکون دادم. از اتاق اومدم بیرون و از پله ها رقتم بالا و رفتم تو اتاق خودم. اتاق خاله اینا مال خودشون بود. برای همینم من ترجیح دادم که اتاق وسطیه رو بگیرم. اتاق من قبل از اتاق ماهان بود. سمت راست پله ها. از جلوی اتاق من باید رد میشدی که برسی به اتاق ماهان.
رفتم تو اتاقم و از ذوق اینکه می تونستم بعد مدتها یه خواب درست و حسابی و طولانی داشته باشم زود خوابم برد.