نظرسنجی: قشنگه؟؟؟
خیلییی
اصلا
[نمایش نتایج]
 
 
امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 3.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فصل امید(فصل اخر+عکس شخصیت ها)قسمت دوم ب زودی

#6
فصل هفتم
انتظار
تو جاده تهران جاده خلوت بود تقریبا...اهنگ گذاشتم ک یهو علی پرسید:
-ادرین؟؟
-بله؟؟
-چی گف رها
-هیچی
-ینی ب خاطر هیچی میریم شمال؟؟
-بابا مرجان از چنوقت پیش افسرده شده.برا همینم دکتر گفته که باید برگرده ایران.ولی تهران نه ی جای خوش اب و هوا.اونام رفتن شمال.
-الهی.موندم از چیه تو انقدخوشش اومده..
-منم موندم مونا از چیه تو خوشش اومده
-حرف نزن جلوتو نگا کن
-زن ذلیل
علی بعد ی ربع خوابید .هموجور ک میدونید ما ساعت4راه افتادیم.نزدیک هفت و نیم هوا تاریک شد و تابلو عدد 35کیلومترو نشون میداد....
بعد پونزده تا بیس دیقه رسیدیم به بابل و بابلسر....خیلی زود ب محمود اباد رسیدیم..
دنبال ویلا بودیم که من ی هتل پیدا کردم...اسمش دقیق یادم نی ولی فک کنم هتل صدف بود.
ی اتاق اجاره کردیم و ماشینو گذاشتیم پارکینگ.
رفتیم تو اتاق و سفارش دوتا پیتزا دادیم که بعد بیس دیقه اوردن.سرغذا علی پرسید:
-ادرین الانمیخوای بری پیشش؟؟؟
-اخه پلشت ساعت نه شبه.کجا برم
-کجا بری؟؟؟تازه میپرسی کجا برم؟؟؟پیش مرجان دیگه
-عقلت تو حلقم
بعد غذا زود گرفتیم خوابیدیم که زودم پاشیم.


فرداش ساعت هشت صب پاشدیم.هوا فوق العاده بود.افتاب خنک.هوای تمیز.صدای دریا.
من:
-علی پاشو صب شده
-باشه پامیشم.........
گف پامیشم گفتم شاید پاشه رفتم ی دس ب سر و صورتم زدمو اومدم دیدم مث چی داره خر و پف میکنه
-علیییییییییی پاشوووو خرس قطبی
-پاشدم
بعد کلی داد و بیداد بلخره پاشد.رستوران هتل بغل خود هتل بود.و صبحونه مجانی بود..
سریع لباسامونو پوشیدیمو رفتیم تو رستوران..
حدودا ی ربع من خوردم اونم اروم اروم.نیم ساعتم علی.کم مونده بود منم بخوره.
رفتیم ی دور تو شهر زدیمو حدود ساعت 10:30 رفتیم طرف خونه مرجان.وای چ ذوقی داشتم.
-علی واقعا باورم نمیشه
-باید بشه
-برم زنگ بزنم ینی؟؟؟
-اره بروووووو
از ماشین پیاده شدم و رفتم طرف در.فکر اینکه بازم من ب سبک استراتژی ب مرجان میرسیدم ی لبخند گذاش رو لبم.از جا گذاشتن گوشیه مونا و هیوندای کوپه.تا شمال.
زنگو زدم.قلبم مث سوپاپا ماشین مشتی ممدلی داش میزد...باز نکردن.دوباره زدم..بازم هیچی..
یهو یکی گف اقا پسر.نیستن
نگا کردم دیدم همسایه روبه روییشونه
پرسیدم:
-کجان؟؟
-صب زود رفتن بیرون.میان دیگه.
-مرسی ک گفتید
-چکارشون دارید حالا؟؟
-هیچی خانوم..شخصیه
-دامادشونی؟؟؟؟
یهو خندم گرفتو گفتم:
-هنوز نه ولی ایشاللا ک میشم
-مبارکه.خدانگه دار
-ممنون.خدافظ
رفتم تو ماشین ک علی گف:
-شانستم داغونه ها
-اره داش.برگردیم هتل؟؟؟
-نه وایمیسیم تا بیان....
-باشه پس
******از اینجا تا یکم جلوتر مرجان حرف میزنه******
ساعت هفت صب با کسلی از خواب ب زور مامانم پاشدم.
مامانم(سمانه خانوم):
-مرجان خانوم بلند شو میخوایم بریم بیرون
-باشه مامان پامیشم
-کی؟؟
-الان
-بدوپاشو
-چشم دیگه
رفتم جلو ایینه موام شده بود تپه..ب زور خوابوندمشون و ی شونه بش کشیدم.با خودم گفتم امروز بهش فکر نمیکنم باید خوش باشم.
امروز تولدم بود.7مهر ماه..دست و صورتمو شستمو نشستم سر میز صبونه.
بعد پنج دیقه با صبونه ور رفتن و یکم خوردن.رفتم تو اتاقم که حاظر شم
مامانم:
-مرجااااااان ؟
-جان مرجان مامان.
-بدو بابات تو ماشین منتظره
-اومدم.
مانتومو پوشیدمو ساعت8:15راه افتادیم.
بعد هشت هفته اینجا بودن بلخره ی جایی داشتیم میرفتیم.خیلی کسل بودم.ولی همش ب خودم تلقین میکردم ک امروز تولدته دختر ی امروز رو خوش باش.ولی بعضی وقتا تلقینمم کم میورد.
رسیدیم دم پارک مرکزی محمود اباد.ی پارک بزرگو قشنگ.رفتیم تو ک دیدیم دوست بابامم با خانوادشون اونجان.
رفتیم سلام علک کردیمو پیششون نشستیم.ک یهو زن دوست بابام گف عروس من چطوره..راسشو بخواید میخواسم فوشش بدم..من هنوزم عاشق ادرینم.ولی اون هیچ خبری از من نمیگیره.ولی بازم دوسش دارم.
منم با ی لحن تمسخر امیز گفتم:
-عروس؟؟؟من تازه رفتم تو20سال هنو کلی راه و جا دارم
یهو زن دوست بابام اقای امینی اومد دستش.
مامانم ی کیک کوچولو درست کرده بودو همونو ی جوری تقسیم کردیمو خوردیم.وقتی شمعو فوت کردم تنها ارزوم اون بود.خب برگردیم سر خانواده امینی.
اقا و خانوم امینی ی پسر دارن که من نمیدونم چرا انقد ادم بی ادبیه.من ازش متنفرررم.
رفتیم ی گشت با مامانم دور ساحل زدیم که مامانم گف:
-تند جوابشو ندادی؟؟
-کیو مامان؟؟
-خانوم امینی
-ماماااان.ینی وافعا اگه منو پسرش بخواد بشون میدیم('؟؟
-عمرررا.مگه دیوانه شدم؟؟
-قربون مامان گلم برم من.....هعییییی
-چرا هی؟؟؟
-دلم براش تنگ شده..
-مطمئنم ب هم میرسید.ادرین تنها کسیه که میتونه خوشبختت کنه.فقط اگه بگه من میخوام مرجان ازتون...من میگم باشه
-ینی نمیزاری حرفش تموم شه؟
-فک نکنم..بازم تولدت مبارک
-قربووونت برم
مامان من همیشه مثل دوستمم بوده.همه چیمونو ب هم میگفتیم و از اون اول رابطه منو ادرینو میدونس.نمخوام بگم بابام نمیدونسا.چرا میدونس.داستان عشق منو ادرین افسانه ای شده بود تو خانواده.
شب رفتیم طرف خونه.ی ماشین مثل ماشین ادرین دم در بود.قلبم مثل چی داشت میزد...
-مامان ماشین ادرینه..
-دیوونه صدتا از این ماشینا اینجاهاس
-شایدم..ولی نمیدونم چرا ی حسی نسبت بهش دارم
-برو تو
رفتم تو و چون ساعت10بود زود رفتم خوابیدم.تولدمم گذشتو ارزوی تولدم بازم مثل پارسال بودن با ادرین بود...اروم چشامو بستمو تو خیال غرق شدمو خوابم برد..
******
فصل هشتم
دیدار
-علی پاشو دیوونه
-چیه بابا؟؟بیدارم.
-حرف نزن.گفتم ی ساعت میخوابم تو حواست باشه.اومدن؟؟
-نمیدونم.خواب بودم.
-ینی خاک عالم بر فرق کله پوکت
-نیومدن دیگه خب
-از کجا میدونی اخه؟؟
-نمیدونم ولی نیومدن
-ساعت یازدهو نیمه .اومده باشنم نمیتونیم بریم تو.
-خب پس بریم هتل
-اه....ب خدا خیلی عقلت کمه
راه افتادمو رفتم طرف هتل.زود رسیدیم.ساعت ی ربع دوازده تو هتل بودیم.پرت شدم رو تختو از عصبانیت ب زور خوابم برد .
.
.
ساعت دوازده پاشدم و علیو صدا کردم:
-علی داداش پاشو.
-باشه حاجی پامیشم الان.
-بدو
پاشد لباساشو پوشیدو رفتیم طرف رستوران.اصلا حوصله خوردن نداشتم.ولی یکم خوردم.
علیم مث گاو میش داش میخورد.
راه افتادیمو رفتیم طرف خونشون..قلبم صدبار در دیقه داش میزد.
پیاده شدم.زنگو زدم..:
-کیه؟؟؟
سمانه خانوم بود
-ببخشید میشه ی چند لحظه بیاید دم در؟؟
-شما؟؟؟
-بیاید خدمتتون عرض میکنم.
-باشه الان.
یهو دیدم علی داد زد ادرییییین...چرا گفتی بیاد دم در؟؟
-ب خدا نمیدونم چی گفتم.پام سست شده
-عاشقی خو.
وای فکرشم نمیکردم بش رسیدم باز.اخیییییش.ایندفه تا تهش باهاشم.
سمانه خانوم اومد دم در من روم ب علی بود ک گف:
-سلام بفرمایید.
یهو برگشتم فیلم هندیا منو دید سریع شناختو خشکش زد.
-سلام سمانه خانومSmile
-ادری....ادرین؟؟؟؟؟
-اره خودمم
-اینجارو از کجا پیدا کردی؟؟؟
-طولانیه.اجازه هس بیام داخل؟؟
-وااای .ببخشید خیلی تعجب کردم یادم رف تعارف کنم.
-این حرفا چیه
-بفرمایید.
رفتیم تو..بابای مرجان که اصلا ازش حرف نزده بودم تا الانم اونجا بود.ی مرد سی و هف هش ساله.ب اسم جواد.
رفتم سلام علک کردمو اونم اول پرسید از کجا خونه مارو پیدا کردی.
منم نشستم ب حرف زدنو درد دل کردن.
بعد حرفام که نشون میداد من ب مرجان تا سر حد مرگ وابسته شدم سمانه خانوم با ی بغض خفیف گف:
-مرجان اصلا خوب نیس.
-میدونم سمانه خانوم.اومدم خوبش کنم.
-ینی میتونی واقعا؟؟
-من بعد این همه حرفی که زدم از علاقم ب مرجان هنوزم باورم ندارید؟؟؟
یهو اقا جواد گف:
-منو سمانه از علاقه شما مطلعیم ولی واقعا فک نمیکردیم ک مسئله مهاجرتمون همچین ضربه ای ب شما دوتا بزنه.
-این ضربه ای ک خوردیم بدترین اتفاق عمرمون بودم فک کنم.اومدم که تموم این اتفاقارو حل کنم.فقط میشه بپرسم.مرجان کجاس؟؟
-صب با دوستاش رف بیرون.باید بیاد الان.
سمانه خانوم چایی اوردو منم ک اصلا چایی خور نبودم ب زور احترام ی لیوان خوردم که یهو صدای در اومد.
مرجان:سحر.فردا بیای پیشما.منتظرم.
-باشه میام دختره.
و یهو صدای اهنگ خنده هاش تو گوشم پیچید...وای خدا هنو صداش همون بود.همونجوری میخندید.
اومد طرف در اتاق.درشون ی جوری بود که ی راهروی دو تا سه متری طول داش تا ب پذیرایی برسه.پذیرایی قصر برسه ینی.
تو اون لحظه هایی که داش فک کنم کفششو در میورد بلند گف:
-مامانی...مهمون داریم؟؟؟؟
واااای صداش دیوونم کرده بود.برگشته بودم ب اون روزا.
سمانه خانوم گف:
-اره ی مهمون که تو خیلی از اومدنش خوشحال میشی.
-واقعا؟؟
یهو تند اومد تو و من از جام پاشدمو با کلی لکنت زبون منه ننه گفتم:
-س...س....سلام.
واااای این فرشته چی بود جلو روم.واییییخدا دیوونه داشتم میشدم.چشماش هنوزم واسه من مثل ی شاهکار هنری بود.
همینجور که چش تو چشم شدم باش..بغضش ترکیدو دویید سمت اتاقش.
صداش زدم:
-مرجان....
ولی با گریه رف تو اتاقش.هیچوقت طاقت گریه هاشو نداشتم.هیییچوقت.
گفتم میتونم برم باش حرف بزنم که باباش دید خیلی حالم خرابه و گفت چشم.
رفتم طرف در اتاقش.
رفتم تو.روتختش نشسته بودو سرشو بین پاهاش گذاشته بودو گریه میکرد.
گفتم:
-چرا اینطوری میکنی.
-هیچی نگو برو بیرون فقط..
-مگه چکار کردم من.
ی قدم نزدیکش شدم ک گف:
-جلو نیا...منو تو هیچ سرو سری با هم نداریم.
-مرجان
-مرجان مرده
-مری خانوم.این حرفا چیه.
رفتم نشستم کنارش رو تخت.
-مرجانی گریه نکن.تو که میودنی من طاقتشو ندارم؟؟
-کجا بودی تا الان..چرا الانم اومدی.چرا برگشتی
-مرجان.دوساله دنبالتم چون همه زندگیمی.چون عشقمی.
-اگه عشقت بودم بیشتر میگشتی.
-اخه گلم.ب خدا همه جارو گشتم.کلی ب شمارت زنگ زدم.ولی خاموش بودی.
-ادرین میدونی چقد سختی کشیدم؟؟ببین چقد داغون شدم.
-مگه من نکشیدم.تازه داغون چی شدی هنوزم هم خوشگل منی هم باربیه من.اشکاتو پاک کن.همه چی تموم شد.بلخره ب هم رسیدیم.
با گریه گفت:
-ادرین؟؟
-جانم گلم
تو اون گریشم دلمو برد و با ی لحن قشنگ و ناز گف:
- همیشه باش.خب؟؟
- مگه میشه نباشم.
یهو وسط گریش خندید..منم بغلش کردم.اونم گریش گرف باز.وای چ گریه ای میکنهاین دختر.
-گلم بغلت کردم که گریه نکنیااا.
-منم اومدم بغلت که گریه کنم.عاشقتم ادرین
-من بیشتر.ولی اگه عاشقمی گریه نکن.
-چشم .دیگه نمیکنم.
سفت بغلش کردم گفتم:
-عروس مامانم نمیدونی چقد دلم برات تنگ شده بود.
-من بیشتر.
اروم سرشو از تنم دور کردم.توچشاش نگا کردم.گفتم:
-فرفریه منی هنوز.
-تو ام قد بلند منی هنوز.
یهو چشاشو بست.فکرشو خوندمو اروم ی بوسه ی کوشولو گذاشتم رو لباش...کوچولوا.اصن فک نکنین یک دیقه طول کشیدا.
بعد ماچوماچ بازی.دستشو گرفتم.بردمش تو حال.گفتم که:
-این دخترتونSmileو همینطور ب زودی نامزد من ب با لب خندون.
مامانش از خوشحالی گریش گرفتو باباشم گف:
-ادرین.من مرجانو تا الان رو سرم گذاشتم.میخوام توام خوب مواظبش باشی.
منم کاملا با پررویی گفتم:
-ایشون رو چشام جا دارن.تا اخر عمر مواظبشم فقط باید همین الان پاشید با ما بیاید تهران که همه منتظرن.
یهو سمانه خانومو مرجان(زنم)با تعجب گفتن:
-همه؟؟؟؟
-اره صب ب مامانم اینا گفتم که من با اقای رحمانی و خانواده داریب ب سمت خونه میایم.مامانمم گف میدونسم کار خودتو میکنی..
مرجان:از بس کله شقی مامانت عادت کرده
-اره دیگه.
باباش گف:
-نمیشه اخه کلی کار داریم.گفتم:
- فعلا کار تعطیل.بریم..
مرجان همون مانتوییو پوشید ک من براش خریده بودم.وای این فرشترو کی پرت کرده بود رو زمین.
در عرض ی ربع همه دم در بودیم.یهو منم کرمم گرف گفتم:
-من با دوسم علی اومدم.الانم منتظره من با لب خندون برم بیرون.میخوام اذیتش کنم یکم.
همه ام خندیدن.ولی من بیشتر رو خنده مرجان تمرکز داشتم.
رفتم بیرون.با ی صورت خسته و داغون.
-چی شد ادرین
-هیچی.هیچی....باید برگردیم.
-ینی چی'؟
یهو قیافش تو هم رفت حالش درک کردم.گفتم ادامه بدم شر میشه میزنتم.
-میگم هیچی باید بریم تهران
-خب چی شد..
-بابا برادر منگل من.باید بریم تهران عقدش کنم این فرفریو.
یهو علی خشکش زد.وایساد ب خوندنو رقصیدن.ک یهو مرجان اینا اومدن بیرون و علی گف:
-سلام علکم.خوب هستین؟؟مبارکه.
مرجانم گف:علی خوب میرقصیااا.دلم برات تنگ شده بود
منم فاز غیرت گرفتمو گفتم:
-تنگ؟؟
بعد علی ی شکل باحال نگام کرد ک گرخیدمو گفتم.
-بایدم تنگ شه واس این داداشمون
وای مرجان ریسه رف از خنده.فدا خنده هاش
و حالا بحث این بود که چجوری تو ماشینا بشینیم.
ماشین من دو نفره بود و اگه منو مرجان میشستیم باید علی میرف تو ماشین اقا جواد اینا ک ب دلیل خجالت علی ناممکن بود.
پس من از روی ناچار ماشینو دادم ب علیو رفتیم با مرحان سوار ماشین اقا جواد شدیم که ی دونه اسپورتیج بود کمن عاشق این مدل بودم..
و حرکتمون ب سمت تهران شروع شد و با هزاران امید و ارزو ب سمت خانه حرکت کردیم...
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان فصل امید(فصل اخر+عکس شخصیت ها)قسمت دوم ب زودی
پاسخ
 سپاس شده توسط عاغامحمدپارسا:الکی ، Sadaf 2014 ، علیرضا جذاب ، serpent ، ♪neGar♪ ، hasti-a ، ستایش***


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان فصل امید(ب روز شد.فصل5و6..ینی عالیهه.+جلد.و شخصیت ها)از دستش نده - _ƬӇЄ Ɗ▲ƦƘ_ - 16-07-2015، 4:21

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان