امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)

#9
قسمت 8

اه بلندی کشید و سیندی را در سینه فشرد : وقتی با اون لباس سرمه ای و موهای پرکلاغیش دیدم یاد اولین باری که دیدمش افتادم . همون موقع که کلاه و از سرش بیرون کشیده بودم اون لحظه ازش متنفر نبودم سیندی اما چیزی طول نکشید که حس تنفرم برگشت . من نمی تونم دوسش داشته باشم . نباید دوسش داشته باشم ، اون نابودم کرد . خانواده ام و ازم گرفت .
از جا بلند شد . چرخی دور خود زد و به طرف اشپزخانه قدم برداشت . گیلاسی برداشت ...
رو زانو خم شد . سیندی را روی زمین گذاشت و به گربه پشمالویش خیره شد : حالا باید تو خونه خودم می بودم پیش پدر و مادرم ، خواهر و برادرم ، خواهر زاده ام ... ولی ببین کجام !
زیر لب ادامه داد : دارم به حرفای زنی گوش میدم که می دونم نمی تونم بهش اعتماد کنم . دارم همونطور که اون می خواد بازی می کنم و می دونم پایان این بازی فایده ای برای من نخواهد داشت ... دارم کاری می کنم که اون می خواد ...
خم شد و از توی بوفه بطری های بطری بزرگی برداشت و به عقب قدم برداشت . سیندی هم به دنبالش روان شد . خودش را به کاناپه رساند و روی ان ولو شد .
پاهایش را در اغوش جمع کرد . سیندی خودش را روی کاناپه کشید و کنارش نشست . گیلاس را پر کرد و یک نفس سر کشید ...
گیلاس دوم ...
گیلاس سوم ...
در برابر گیلاس چهارم مکثی کرد . نگاهی به سیندی انداخت و گفت : این و میبینی ؟
باز هم یک نفس بالا کشید و ادامه داد : یه زمانی از اینکه به لبهام نزدیک بشه وحشت داشتم ...
یه زمانی ازش فراری بودم ... حالم بهم می خورد ....
ابروهایش را بهم نزدیک کرد : پویش ازشون فرار می کرد ... حالش بهم می خورد ... پویش از این چیزا متنفر بود
ناخوداگاه با پوزخند و زمزمه وارد ادامه داد : کجایی بهار خانم که ببینی پسرت چطور بطری های مشروب و بالا می کشه ؟!
دوباره گیلاس را پر کرد : یه زمانی اسمشون که میومد تنم می لرزید ...
مکثی کرد : حالا با اینا زندگی می کنم ... بدون اونا یادم میاد چقدر خریت کردم ...
لبهایش را روی دیوار شیشه ای گیلاس قرار داد و دستش را بالا برد ... طعم تلخش را روی زبانش حس کرد . سالها بود از مزه تلخش ... فرار نمی کرد ...
نگاهش به سقف افتاد .
لبخند کوتاهی زد و به ارامی چشمهایش را باز و بسته کرد : میبینی خدا ! خیلی وقته به این روز افتادم ... یاد بنده ات می کنی ؟ بنده ای که زندگیش و ازش گرفتی ؟! یادت می افته یکی مثل من بنده ی تو بود ؟
اشک هایش جوشید ... چشمانش تار شد
-:خدا ...
تکرار کرد : خدا ... کجایی ؟ چرا بهم رحم نمی کنی ؟ چرا نجاتم نمیدی ؟ میشه بکشیم بیرون ! از این منجلاب بکشم بیرون ... بزار چشم باز کنم و ببینم همش خوابه ... ببینم فراموشم نکردی ... هنوزم بندتم
قطره های اشک خودشان را از کناره های گوش هایش پایین کشیدند .
-:دلم گرفته خدا ... دلم ازت گرفته ... بهم بگو گناهم چی بود ؟ چرا باید اینجا باشم ؟! اشتباهم کجا بود ؟
صدایش بالا رفت : من که همیشه خوب زندگی کرده بودم ...
من که قدمی چپ نذاشته بودم ! ...
من که به خودم افتخار می کردم ...
جام اینجا نیست خدا ...
خدا چرا هیچی اونطوری که من می خوام نیست ؟
چرا ؟
یه بارم بزار اونطور که من می خوام باشه ...
یه بارم بزار من بخوام و اونا به سازی که میزنم برقصن
خسته ام خدا
حتی صدامم به سازی که من میزنم نمی رقصه
رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط FARID.SHOMPET


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 16-07-2015، 23:24

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان