16-07-2015، 23:24
قسمت 8
اه بلندی کشید و سیندی را در سینه فشرد : وقتی با اون لباس سرمه ای و موهای پرکلاغیش دیدم یاد اولین باری که دیدمش افتادم . همون موقع که کلاه و از سرش بیرون کشیده بودم اون لحظه ازش متنفر نبودم سیندی اما چیزی طول نکشید که حس تنفرم برگشت . من نمی تونم دوسش داشته باشم . نباید دوسش داشته باشم ، اون نابودم کرد . خانواده ام و ازم گرفت .
از جا بلند شد . چرخی دور خود زد و به طرف اشپزخانه قدم برداشت . گیلاسی برداشت ...
رو زانو خم شد . سیندی را روی زمین گذاشت و به گربه پشمالویش خیره شد : حالا باید تو خونه خودم می بودم پیش پدر و مادرم ، خواهر و برادرم ، خواهر زاده ام ... ولی ببین کجام !
زیر لب ادامه داد : دارم به حرفای زنی گوش میدم که می دونم نمی تونم بهش اعتماد کنم . دارم همونطور که اون می خواد بازی می کنم و می دونم پایان این بازی فایده ای برای من نخواهد داشت ... دارم کاری می کنم که اون می خواد ...
خم شد و از توی بوفه بطری های بطری بزرگی برداشت و به عقب قدم برداشت . سیندی هم به دنبالش روان شد . خودش را به کاناپه رساند و روی ان ولو شد .
پاهایش را در اغوش جمع کرد . سیندی خودش را روی کاناپه کشید و کنارش نشست . گیلاس را پر کرد و یک نفس سر کشید ...
گیلاس دوم ...
گیلاس سوم ...
در برابر گیلاس چهارم مکثی کرد . نگاهی به سیندی انداخت و گفت : این و میبینی ؟
باز هم یک نفس بالا کشید و ادامه داد : یه زمانی از اینکه به لبهام نزدیک بشه وحشت داشتم ...
یه زمانی ازش فراری بودم ... حالم بهم می خورد ....
ابروهایش را بهم نزدیک کرد : پویش ازشون فرار می کرد ... حالش بهم می خورد ... پویش از این چیزا متنفر بود
ناخوداگاه با پوزخند و زمزمه وارد ادامه داد : کجایی بهار خانم که ببینی پسرت چطور بطری های مشروب و بالا می کشه ؟!
دوباره گیلاس را پر کرد : یه زمانی اسمشون که میومد تنم می لرزید ...
مکثی کرد : حالا با اینا زندگی می کنم ... بدون اونا یادم میاد چقدر خریت کردم ...
لبهایش را روی دیوار شیشه ای گیلاس قرار داد و دستش را بالا برد ... طعم تلخش را روی زبانش حس کرد . سالها بود از مزه تلخش ... فرار نمی کرد ...
نگاهش به سقف افتاد .
لبخند کوتاهی زد و به ارامی چشمهایش را باز و بسته کرد : میبینی خدا ! خیلی وقته به این روز افتادم ... یاد بنده ات می کنی ؟ بنده ای که زندگیش و ازش گرفتی ؟! یادت می افته یکی مثل من بنده ی تو بود ؟
اشک هایش جوشید ... چشمانش تار شد
-:خدا ...
تکرار کرد : خدا ... کجایی ؟ چرا بهم رحم نمی کنی ؟ چرا نجاتم نمیدی ؟ میشه بکشیم بیرون ! از این منجلاب بکشم بیرون ... بزار چشم باز کنم و ببینم همش خوابه ... ببینم فراموشم نکردی ... هنوزم بندتم
قطره های اشک خودشان را از کناره های گوش هایش پایین کشیدند .
-:دلم گرفته خدا ... دلم ازت گرفته ... بهم بگو گناهم چی بود ؟ چرا باید اینجا باشم ؟! اشتباهم کجا بود ؟
صدایش بالا رفت : من که همیشه خوب زندگی کرده بودم ...
من که قدمی چپ نذاشته بودم ! ...
من که به خودم افتخار می کردم ...
جام اینجا نیست خدا ...
خدا چرا هیچی اونطوری که من می خوام نیست ؟
چرا ؟
یه بارم بزار اونطور که من می خوام باشه ...
یه بارم بزار من بخوام و اونا به سازی که میزنم برقصن
خسته ام خدا
حتی صدامم به سازی که من میزنم نمی رقصه
اه بلندی کشید و سیندی را در سینه فشرد : وقتی با اون لباس سرمه ای و موهای پرکلاغیش دیدم یاد اولین باری که دیدمش افتادم . همون موقع که کلاه و از سرش بیرون کشیده بودم اون لحظه ازش متنفر نبودم سیندی اما چیزی طول نکشید که حس تنفرم برگشت . من نمی تونم دوسش داشته باشم . نباید دوسش داشته باشم ، اون نابودم کرد . خانواده ام و ازم گرفت .
از جا بلند شد . چرخی دور خود زد و به طرف اشپزخانه قدم برداشت . گیلاسی برداشت ...
رو زانو خم شد . سیندی را روی زمین گذاشت و به گربه پشمالویش خیره شد : حالا باید تو خونه خودم می بودم پیش پدر و مادرم ، خواهر و برادرم ، خواهر زاده ام ... ولی ببین کجام !
زیر لب ادامه داد : دارم به حرفای زنی گوش میدم که می دونم نمی تونم بهش اعتماد کنم . دارم همونطور که اون می خواد بازی می کنم و می دونم پایان این بازی فایده ای برای من نخواهد داشت ... دارم کاری می کنم که اون می خواد ...
خم شد و از توی بوفه بطری های بطری بزرگی برداشت و به عقب قدم برداشت . سیندی هم به دنبالش روان شد . خودش را به کاناپه رساند و روی ان ولو شد .
پاهایش را در اغوش جمع کرد . سیندی خودش را روی کاناپه کشید و کنارش نشست . گیلاس را پر کرد و یک نفس سر کشید ...
گیلاس دوم ...
گیلاس سوم ...
در برابر گیلاس چهارم مکثی کرد . نگاهی به سیندی انداخت و گفت : این و میبینی ؟
باز هم یک نفس بالا کشید و ادامه داد : یه زمانی از اینکه به لبهام نزدیک بشه وحشت داشتم ...
یه زمانی ازش فراری بودم ... حالم بهم می خورد ....
ابروهایش را بهم نزدیک کرد : پویش ازشون فرار می کرد ... حالش بهم می خورد ... پویش از این چیزا متنفر بود
ناخوداگاه با پوزخند و زمزمه وارد ادامه داد : کجایی بهار خانم که ببینی پسرت چطور بطری های مشروب و بالا می کشه ؟!
دوباره گیلاس را پر کرد : یه زمانی اسمشون که میومد تنم می لرزید ...
مکثی کرد : حالا با اینا زندگی می کنم ... بدون اونا یادم میاد چقدر خریت کردم ...
لبهایش را روی دیوار شیشه ای گیلاس قرار داد و دستش را بالا برد ... طعم تلخش را روی زبانش حس کرد . سالها بود از مزه تلخش ... فرار نمی کرد ...
نگاهش به سقف افتاد .
لبخند کوتاهی زد و به ارامی چشمهایش را باز و بسته کرد : میبینی خدا ! خیلی وقته به این روز افتادم ... یاد بنده ات می کنی ؟ بنده ای که زندگیش و ازش گرفتی ؟! یادت می افته یکی مثل من بنده ی تو بود ؟
اشک هایش جوشید ... چشمانش تار شد
-:خدا ...
تکرار کرد : خدا ... کجایی ؟ چرا بهم رحم نمی کنی ؟ چرا نجاتم نمیدی ؟ میشه بکشیم بیرون ! از این منجلاب بکشم بیرون ... بزار چشم باز کنم و ببینم همش خوابه ... ببینم فراموشم نکردی ... هنوزم بندتم
قطره های اشک خودشان را از کناره های گوش هایش پایین کشیدند .
-:دلم گرفته خدا ... دلم ازت گرفته ... بهم بگو گناهم چی بود ؟ چرا باید اینجا باشم ؟! اشتباهم کجا بود ؟
صدایش بالا رفت : من که همیشه خوب زندگی کرده بودم ...
من که قدمی چپ نذاشته بودم ! ...
من که به خودم افتخار می کردم ...
جام اینجا نیست خدا ...
خدا چرا هیچی اونطوری که من می خوام نیست ؟
چرا ؟
یه بارم بزار اونطور که من می خوام باشه ...
یه بارم بزار من بخوام و اونا به سازی که میزنم برقصن
خسته ام خدا
حتی صدامم به سازی که من میزنم نمی رقصه