20-07-2015، 1:06
فصل نهم
بازگشت
حدودا یک ساعت راه رفته بودیم که دیدم مرجان از خستگی هی چساش میره.
-مرجان؟؟
-جانم؟
-خوابت میاد؟؟
-نه نه نه...خوبم
-سرتو بزار رو شونم بخواب
-باشه..
سرشو اروم گذاشت ر شونم که اقا جواد گف:
-سمانه یادته مام اینجوری برا هم پر پر میزدیما.
-این دوتا پر پرو رد کردن جواد.بال بال میزنن.
مرجان هنوز خوابش نبرده بود ی نیش خند زد.
نمیدونین چ حالی میداد ک کاری نداشتن ب منو مرجان..
ی نفس عمیق کشیدو خوابید.
ساعت تقریبا سه بود.هنوز صد کیلومتری مونده بود تا تهران.یهو دیدم مرجان تنفسش تند تر شدو عرق کرد..اول فک کردم جاش بده.سرشو گذاشتم رو پامو پاهاشو گذاشتم رو صندلی.ک ب خاطر کفشای کثیفش(شلخته خانوم)صندلی کثیف شد ک اصلا مهم نبود فعلا.
دیدم باز عرق داره میکنه.کولرو گفتم اقا جواد روشن کنه..دیدم بازم جواب نداد.روسریشو شل کردم..دیدم جواب نداد.
فمیدم داره کابوس میبینه.
-مرجان...مرجان خانوم.مرجاان...پاشو
یهو از خواب پرید و نشست:
-چی شده مرجان؟؟؟
-وای..ادرین اینجایی...؟؟خواب بد دیدم..
بغض داشت.
اقا جواد گف:خیره ایشاللا
-مرجان خواب چی دیدی؟؟
-بیخیال.هیچی
-بگو دیگه.بیا در گوشم بگو.
-باشه..
اومد نزدیکمو در گوشم خیلی ارومو قشنگ گفت:
-خواب دیدم داریم جدا میشیم.دوباره دور میشدیم.خیلی بد بود...مرسی ک بیدارم کردی.
همینجوری که گف حس کردم داره گریه میکنه.
-مرجان؟؟
-بله
-گریه میکنی؟؟
-نه ..خاک رف تو چشم..نه که جادس برا اینه.
-چشمات که چیز دیگه میگه.
-ببخشید
اروم در گوشش گفتم:
-من تا تش هسم تو ام باش.
همونطور که سرمو داشتم میوردم عقب ی بوس کوچولوعم از گونه هاش گرفتم.
-دوست دارم ادرین
-منم همینطور.
صدای موزیک زیاد بود و جلوییا صدامونو نمیشنیدن.سمانه خانوم خواب بود و اقا جواد متمرکز ب جاده.
حدود نیم ساعت بعد تهران بودیم.
مرجان گف:
-هنوزم شلوغه
-بیشتر از قبل
-اوهوم.
حدود چهل دیقه تو راه خونه بودیم.
علیم مث گاو پشت و حلوی ما ویراژ میداد.فقط کافی بود ماشین منو بخوابونن تا بکشمش.
مرجان داش بیرونو نگا میکرد.وای خدا.ممنون بابت این فرشته که بم دادی.از خودت بیشتر مراقبشم.همونطور که تو حال خودش بودو بیرونو نگا میکرد.دسشو گرفتم.چد داغ بود.مث اون موقه ها ام نرم و لطیف بود پوستش.
نگام کرد.نگاهامون ب هم گره خورد.یهوهردوتامون ی خنده از رو شیطنت زدیم.
سرشو دوباره ب طرف شیشه چرخوند و بیرونو نگا کرد.ولی هنوز لبخند شیطونشو داشت.منم مات لبخندش بودم.
ک گفت:
-وااای چقد دلم تنگ اینجا شده بود.
نگا کردم دیدم تو محلیم.پارک کردیمو پیاده شدیم.
علیم رف جلو ما پارک کرد.
دست مرجانو گرفتم رفتم طرف در.زنگو زم.
-کیه؟؟
-ماییم مامان..
-واااای بیاید تو.
درو زدو رفتیم تو مرجان از ذوق وحشتناک مامانم خندش گرف
-فدا خنده هات بشم من
اقا جواد:حالا این قرتی بازیارو بزارید کنار برین تو
-باشه باشه.
رفتیم تو و دیدیم خاندان اصلانی(فامیلیم)انجا جمع شدن دم در.کل خاندان منظورم کــــل خاندان نبودا.همون مامانم اینا.من جو دادم .
رفتیم تو ادرینا رف تو بغل مرجان و وایساد ب گریه
-دلم برات تنگ شده بود مرجان.
-من بیشتر بغل دستی
-باز خالی نبند
من زدم زیر خنده.بابام رف طرف اقا جواد
-اقا جواد..یاد ما نکنیا.خیلی نامردی
-عماد خان..ب خدا نشد.دلم تنگت بودا
بعد کلی روبوسیو اینا من ب مامانم گفتم
-مامان ما قرار عقدو دوروژ دیگه گذاشتیما
-چی؟؟؟؟؟زود نی'؟؟
-چیش زوده؟؟
-نمیدونم.قبوله.
-الهی من فدات بشم.
ادرینا یهو پرید وسط حرف من گف:
-من چی بپوشــــــم؟؟؟؟
-عقد داداشته.بعدشم فقط ی محضره.چیز مهمی نمیخواد
بپوشی.
-بیشور تو ب زنت رسیدی بعد من هن بی سروسامونم
-ب من چ...ب مامان بگو شوور میخوام.
مامانم زد زیر خنده و گف:
-شیر شدی ادرینا..توام ب موقش
-خو ماماااان.چطو مرجان ک هم سن منه عروسی کنه ولی من نکنم؟؟؟
-حسودی از بس
رفتم پیش علی تو اتاق داش با تلفن حرف میزد
-علی
-هیسسسسسس عه....ادرینه بابا.مونا حساس شدیاا...حساس نشو حساس نشو....فدات...من برم؟؟....قربانت.خدافسسسی...چته؟؟
-تو چته؟؟
-من چته؟؟...اااه ولمون کن قاطی کردم.
-علی پایه ای عروسیمون با هم باشه؟؟؟
-اوف..تا من مامانمو راضی کنم دو سه سال طول میکشه.
-کی گف تو راضی کنی.من تو دو سه دیقه راضی میکنم دیگه
-میتونی؟؟
-اره.فردا بعد اینکه برا خرید نامزدی رفتیم.من میام خونتون.
-عشق منی داداش
-داداشه منی داش علی.
-من برم دادا
-بمون.
-نه خدایی.گفتم میام خونه
-باش.باچی میری.
-اژانسی روبرو خونتون.
-لازم نکرده.میرسونمت.
-چیز نخور.بشین فک کن فردا چی بگی.
رفتم بدرقش
-فردا میام
-باش...خدافظ..خیلی مردی
درو بستم برگشتم دیدم مرجان پشت سرمه
-کجا میری؟؟
-گوش واساده بودی؟؟؟نوچ نوچ نوچ.کار زشتیه.ازت نا امید شدم.
-نخیر داشتم میرفتم پیش مامانت شنیدم.
-باش...فردا میرم به مامانش موضوع مونارو میگم
خیلییی مظلوم گف:
-مگه قول ندادی فردا بریم حلقه بخریم.
-فدات شم.میگیریم.بعد میریم.
-قول؟؟
-قول...اینجا نامحرم نیا روسری سرته.
-بابات هس ک.
-اره راس میگیا.ولی اگه اینجوریه منم نامحرمم
-عزیزم انقد منو سوال پیچ نکن دیگه.بعدشم تو فرق داری.ب دو دلیل ۱-عشقمی۲-پس فردا کامل محرم میشیم
-کامل ینی چی؟؟؟
-دیوونم کردییییی
-فرفری
-قد بلند
-شام خوردی؟؟
-اوهوم.عالی بود دس پخت مامانت.
-اره دیگه
-دس پخت منم خوبه..ایجوری نگو.
-شما ک اره.رو سر ما جاداری.مرجانم ؟؟
-جان مرجانت؟؟
-دیوونه.میمونی؟؟
-بمونم؟؟
-از خدامه.راسی.خونتونو فروختین؟؟؟؟؟
-خونمون که همینجاس؟؟
-بلی
-نوچ
-بریم ب بابات گیر بدم بمونید.
داشتیم میرفتیم پذیرایی ک ادرینا از پشت مث جن داد زد گف:
-واسید بینم..
یهو مرجان ی جیغ خفیف ژد.منم هنگیدم.اخه دو دیقه قبل تو اتاقش داش میرف
-درد عه.قلبمون ریخ
-هههه.ببخشید.
-چیه حالا
-چی پچ پچ میکردین؟؟
-ب تو چ..فوضول.
-خودتی...مرجان جونم.
-با زنم چیکار داری.
-ب تو چ...فوضول.
مرجان:جانم
-بیا بریم تو اتاق یچی نشون بدم بترکی
-بریم.
من:بترکه؟؟؟ب زن من میخوای بمب نشون بدی؟؟
-ععهه.بیا مری
مرجان:برم ادرین؟؟
-عزیزم.اجازه نداره ک.برو.منم برم باباتو راضی کنم
رفتم طرف پذیرایی.
دیدم بحث مهریس..
اقا جواد:
-ما واقعا مدیون ادرینیم.اینکه مرجانو ب زندگی برگردوند از صدتا چیز برا ما با ارزش تره.
بابام:
-نمیشه.ی حدود بگین
-نمیدونم واقعا.ادرین خان تو بگو.
یهو مرجانم اومد نشست با ادرینا.
گفتم:
-راسشو بخواید من ب فکرم رسید ک سال تولد مرجان باشه خوبه.
یهو مرجان گف:
-نه ادرین خیلی زیاده.
-پس باید بزرگ ترا تصمیم بگیرن.
اقا جواد:
-نه ادرین جان.من ب بابا و مامانتم گفتم ک خودتون تصمیم بگیرین.
-خب پس.من میگم جمع دو رقم اخر سال تولد من و مرجان.ک میشه حدودا145تا سکه.ینی74و71
-واقعا این ریاضی بعضی وقتا خیلی خوبه.145سکه طلا.
همه موافقت کردن.
ساعت11:30پاشدن که برن.و اصرارای ما شروع شد و بهونه های اونا.
و در اخر راضی ب موندن شدن.
بحث ما ام سر جا شروع شد:
-کی کجا بخوابه.
مامانم:من مرجانو سمانه خانوم و ادرینا.تو اتاق ما.ت و عماد و اقا جوادم هر جا خواسین.
یهو منو مرجان همو نپا کردیم.اخرم نشد پیشم بخوابه ت خواب مواشو بکشم ببدارشه بزنتم با اون دساش.
مرجانو صدا کردم:
- مرجان خانوم.
-جانم.
- بیا ی لحظه.
اومد تو اتاقم
-چ اتاق قشنگی.
-فدات.صب زود پاشو ک بریم خرید
-چشم.ولی شما ی چیز دیگه میخواسی بگیا.از چشات خوندم.
-نه..نه..شبت بخیر
یهو دیدم باز من از یقه کشید پایین.ای خدا نکن دیگه.ناگهانی نکن حداقل
-ای گردنم
-ببشید.ادرین؟؟
-جونم
-عاشقتم
-من بیشتر
یهو باز بوسم کرد.منم گونشو بوس کردم
-شبت بخیر عروس خانوم.
-شب شما ام بخیر اق دوماد
وای چقد این بشر نازه.ایش.خخخخخ.
رفتم رو تختمو گرفتم خوابیدم.تا ساعت9صب....
بازگشت
حدودا یک ساعت راه رفته بودیم که دیدم مرجان از خستگی هی چساش میره.
-مرجان؟؟
-جانم؟
-خوابت میاد؟؟
-نه نه نه...خوبم
-سرتو بزار رو شونم بخواب
-باشه..
سرشو اروم گذاشت ر شونم که اقا جواد گف:
-سمانه یادته مام اینجوری برا هم پر پر میزدیما.
-این دوتا پر پرو رد کردن جواد.بال بال میزنن.
مرجان هنوز خوابش نبرده بود ی نیش خند زد.
نمیدونین چ حالی میداد ک کاری نداشتن ب منو مرجان..
ی نفس عمیق کشیدو خوابید.
ساعت تقریبا سه بود.هنوز صد کیلومتری مونده بود تا تهران.یهو دیدم مرجان تنفسش تند تر شدو عرق کرد..اول فک کردم جاش بده.سرشو گذاشتم رو پامو پاهاشو گذاشتم رو صندلی.ک ب خاطر کفشای کثیفش(شلخته خانوم)صندلی کثیف شد ک اصلا مهم نبود فعلا.
دیدم باز عرق داره میکنه.کولرو گفتم اقا جواد روشن کنه..دیدم بازم جواب نداد.روسریشو شل کردم..دیدم جواب نداد.
فمیدم داره کابوس میبینه.
-مرجان...مرجان خانوم.مرجاان...پاشو
یهو از خواب پرید و نشست:
-چی شده مرجان؟؟؟
-وای..ادرین اینجایی...؟؟خواب بد دیدم..
بغض داشت.
اقا جواد گف:خیره ایشاللا
-مرجان خواب چی دیدی؟؟
-بیخیال.هیچی
-بگو دیگه.بیا در گوشم بگو.
-باشه..
اومد نزدیکمو در گوشم خیلی ارومو قشنگ گفت:
-خواب دیدم داریم جدا میشیم.دوباره دور میشدیم.خیلی بد بود...مرسی ک بیدارم کردی.
همینجوری که گف حس کردم داره گریه میکنه.
-مرجان؟؟
-بله
-گریه میکنی؟؟
-نه ..خاک رف تو چشم..نه که جادس برا اینه.
-چشمات که چیز دیگه میگه.
-ببخشید
اروم در گوشش گفتم:
-من تا تش هسم تو ام باش.
همونطور که سرمو داشتم میوردم عقب ی بوس کوچولوعم از گونه هاش گرفتم.
-دوست دارم ادرین
-منم همینطور.
صدای موزیک زیاد بود و جلوییا صدامونو نمیشنیدن.سمانه خانوم خواب بود و اقا جواد متمرکز ب جاده.
حدود نیم ساعت بعد تهران بودیم.
مرجان گف:
-هنوزم شلوغه
-بیشتر از قبل
-اوهوم.
حدود چهل دیقه تو راه خونه بودیم.
علیم مث گاو پشت و حلوی ما ویراژ میداد.فقط کافی بود ماشین منو بخوابونن تا بکشمش.
مرجان داش بیرونو نگا میکرد.وای خدا.ممنون بابت این فرشته که بم دادی.از خودت بیشتر مراقبشم.همونطور که تو حال خودش بودو بیرونو نگا میکرد.دسشو گرفتم.چد داغ بود.مث اون موقه ها ام نرم و لطیف بود پوستش.
نگام کرد.نگاهامون ب هم گره خورد.یهوهردوتامون ی خنده از رو شیطنت زدیم.
سرشو دوباره ب طرف شیشه چرخوند و بیرونو نگا کرد.ولی هنوز لبخند شیطونشو داشت.منم مات لبخندش بودم.
ک گفت:
-وااای چقد دلم تنگ اینجا شده بود.
نگا کردم دیدم تو محلیم.پارک کردیمو پیاده شدیم.
علیم رف جلو ما پارک کرد.
دست مرجانو گرفتم رفتم طرف در.زنگو زم.
-کیه؟؟
-ماییم مامان..
-واااای بیاید تو.
درو زدو رفتیم تو مرجان از ذوق وحشتناک مامانم خندش گرف
-فدا خنده هات بشم من
اقا جواد:حالا این قرتی بازیارو بزارید کنار برین تو
-باشه باشه.
رفتیم تو و دیدیم خاندان اصلانی(فامیلیم)انجا جمع شدن دم در.کل خاندان منظورم کــــل خاندان نبودا.همون مامانم اینا.من جو دادم .
رفتیم تو ادرینا رف تو بغل مرجان و وایساد ب گریه
-دلم برات تنگ شده بود مرجان.
-من بیشتر بغل دستی
-باز خالی نبند
من زدم زیر خنده.بابام رف طرف اقا جواد
-اقا جواد..یاد ما نکنیا.خیلی نامردی
-عماد خان..ب خدا نشد.دلم تنگت بودا
بعد کلی روبوسیو اینا من ب مامانم گفتم
-مامان ما قرار عقدو دوروژ دیگه گذاشتیما
-چی؟؟؟؟؟زود نی'؟؟
-چیش زوده؟؟
-نمیدونم.قبوله.
-الهی من فدات بشم.
ادرینا یهو پرید وسط حرف من گف:
-من چی بپوشــــــم؟؟؟؟
-عقد داداشته.بعدشم فقط ی محضره.چیز مهمی نمیخواد
بپوشی.
-بیشور تو ب زنت رسیدی بعد من هن بی سروسامونم
-ب من چ...ب مامان بگو شوور میخوام.
مامانم زد زیر خنده و گف:
-شیر شدی ادرینا..توام ب موقش
-خو ماماااان.چطو مرجان ک هم سن منه عروسی کنه ولی من نکنم؟؟؟
-حسودی از بس
رفتم پیش علی تو اتاق داش با تلفن حرف میزد
-علی
-هیسسسسسس عه....ادرینه بابا.مونا حساس شدیاا...حساس نشو حساس نشو....فدات...من برم؟؟....قربانت.خدافسسسی...چته؟؟
-تو چته؟؟
-من چته؟؟...اااه ولمون کن قاطی کردم.
-علی پایه ای عروسیمون با هم باشه؟؟؟
-اوف..تا من مامانمو راضی کنم دو سه سال طول میکشه.
-کی گف تو راضی کنی.من تو دو سه دیقه راضی میکنم دیگه
-میتونی؟؟
-اره.فردا بعد اینکه برا خرید نامزدی رفتیم.من میام خونتون.
-عشق منی داداش
-داداشه منی داش علی.
-من برم دادا
-بمون.
-نه خدایی.گفتم میام خونه
-باش.باچی میری.
-اژانسی روبرو خونتون.
-لازم نکرده.میرسونمت.
-چیز نخور.بشین فک کن فردا چی بگی.
رفتم بدرقش
-فردا میام
-باش...خدافظ..خیلی مردی
درو بستم برگشتم دیدم مرجان پشت سرمه
-کجا میری؟؟
-گوش واساده بودی؟؟؟نوچ نوچ نوچ.کار زشتیه.ازت نا امید شدم.
-نخیر داشتم میرفتم پیش مامانت شنیدم.
-باش...فردا میرم به مامانش موضوع مونارو میگم
خیلییی مظلوم گف:
-مگه قول ندادی فردا بریم حلقه بخریم.
-فدات شم.میگیریم.بعد میریم.
-قول؟؟
-قول...اینجا نامحرم نیا روسری سرته.
-بابات هس ک.
-اره راس میگیا.ولی اگه اینجوریه منم نامحرمم
-عزیزم انقد منو سوال پیچ نکن دیگه.بعدشم تو فرق داری.ب دو دلیل ۱-عشقمی۲-پس فردا کامل محرم میشیم
-کامل ینی چی؟؟؟
-دیوونم کردییییی
-فرفری
-قد بلند
-شام خوردی؟؟
-اوهوم.عالی بود دس پخت مامانت.
-اره دیگه
-دس پخت منم خوبه..ایجوری نگو.
-شما ک اره.رو سر ما جاداری.مرجانم ؟؟
-جان مرجانت؟؟
-دیوونه.میمونی؟؟
-بمونم؟؟
-از خدامه.راسی.خونتونو فروختین؟؟؟؟؟
-خونمون که همینجاس؟؟
-بلی
-نوچ
-بریم ب بابات گیر بدم بمونید.
داشتیم میرفتیم پذیرایی ک ادرینا از پشت مث جن داد زد گف:
-واسید بینم..
یهو مرجان ی جیغ خفیف ژد.منم هنگیدم.اخه دو دیقه قبل تو اتاقش داش میرف
-درد عه.قلبمون ریخ
-هههه.ببخشید.
-چیه حالا
-چی پچ پچ میکردین؟؟
-ب تو چ..فوضول.
-خودتی...مرجان جونم.
-با زنم چیکار داری.
-ب تو چ...فوضول.
مرجان:جانم
-بیا بریم تو اتاق یچی نشون بدم بترکی
-بریم.
من:بترکه؟؟؟ب زن من میخوای بمب نشون بدی؟؟
-ععهه.بیا مری
مرجان:برم ادرین؟؟
-عزیزم.اجازه نداره ک.برو.منم برم باباتو راضی کنم
رفتم طرف پذیرایی.
دیدم بحث مهریس..
اقا جواد:
-ما واقعا مدیون ادرینیم.اینکه مرجانو ب زندگی برگردوند از صدتا چیز برا ما با ارزش تره.
بابام:
-نمیشه.ی حدود بگین
-نمیدونم واقعا.ادرین خان تو بگو.
یهو مرجانم اومد نشست با ادرینا.
گفتم:
-راسشو بخواید من ب فکرم رسید ک سال تولد مرجان باشه خوبه.
یهو مرجان گف:
-نه ادرین خیلی زیاده.
-پس باید بزرگ ترا تصمیم بگیرن.
اقا جواد:
-نه ادرین جان.من ب بابا و مامانتم گفتم ک خودتون تصمیم بگیرین.
-خب پس.من میگم جمع دو رقم اخر سال تولد من و مرجان.ک میشه حدودا145تا سکه.ینی74و71
-واقعا این ریاضی بعضی وقتا خیلی خوبه.145سکه طلا.
همه موافقت کردن.
ساعت11:30پاشدن که برن.و اصرارای ما شروع شد و بهونه های اونا.
و در اخر راضی ب موندن شدن.
بحث ما ام سر جا شروع شد:
-کی کجا بخوابه.
مامانم:من مرجانو سمانه خانوم و ادرینا.تو اتاق ما.ت و عماد و اقا جوادم هر جا خواسین.
یهو منو مرجان همو نپا کردیم.اخرم نشد پیشم بخوابه ت خواب مواشو بکشم ببدارشه بزنتم با اون دساش.
مرجانو صدا کردم:
- مرجان خانوم.
-جانم.
- بیا ی لحظه.
اومد تو اتاقم
-چ اتاق قشنگی.
-فدات.صب زود پاشو ک بریم خرید
-چشم.ولی شما ی چیز دیگه میخواسی بگیا.از چشات خوندم.
-نه..نه..شبت بخیر
یهو دیدم باز من از یقه کشید پایین.ای خدا نکن دیگه.ناگهانی نکن حداقل
-ای گردنم
-ببشید.ادرین؟؟
-جونم
-عاشقتم
-من بیشتر
یهو باز بوسم کرد.منم گونشو بوس کردم
-شبت بخیر عروس خانوم.
-شب شما ام بخیر اق دوماد
وای چقد این بشر نازه.ایش.خخخخخ.
رفتم رو تختمو گرفتم خوابیدم.تا ساعت9صب....