21-07-2015، 21:13
قسمت 13
ماهان همون جور آنا .. آنا ... گویان اومد تو و من و که دید دارم غش غش می خندم یه لبخند بزرگ زد و اومد سمتم. ماهان: به ببین کی داره چه قشنگ می خنده. آنا خانمی خودمونه. بخند .. بخند که برای مریض خنده بهتر از هر داروئیه. خنده ام تموم شد. چشمهام گرد شد. من: مریض؟؟ کدوم مریض؟؟؟ ماهان جلوم ایستاده بود. یه ابروشو برد بالا و مشکوک گفت: مریض نبودی؟؟؟ می خواستی از زیر شرکت اومدن در بری؟؟؟ خوب یه هماهنگی با مامانت می کردی که جلوی رئیس شرکت سوتی ندی. بی اختیار براش زبون درآوردم و با نیش باز بدجنس گفتم: آقا ماهان شما تو شرکت رئیسین بیرون از شرکت همون بزغاله خودمونین. ماهان خیز برداشت سمتم که لهم کنه به خاطر بزغاله گفتن بهش. منم یه جیغ کشیدم و دوییدم پشت مبلها. ماهان یکم دنبالم کرد و بعد بی خیال شد. همون جا کنار مبلها ایستاد و گفت: حیف که الان حوصله گرگم به هوا ندارم وگرنه می دونستم چی کارت کنم. الانم بدو برو حاضر شو باید بریم. همون جا پشت مبل صاف ایستادم و پر سوال نگاش کردم. من: بریم؟؟؟ کجا؟؟ ماهان با یه قیافه بامزه گفت: اومدم دنبالت که ببرمت شهر بازی. مامان اینا خونه ما وسایلشون و جمع کردن امشب بریم پیکنیک. میریم ارم. با جیغ خوشحال پریدم بالا و دستهامو بهم کوبیدم و گفتم: وای عالیه ... من عاشق شهر بازیم. ماهان یه لبخند قشنگ زد و با لذت به ذوق کردن من نگاه کرد و آروم گفت: چون می دونستم عاشقشی گفتم برای رفع خستگیت بریم اونجا. فقط لباس گرم بپوش که سرما نخوری. از مدل نگاه کردنش یه جوری شدم. تا قبل اون به کل همه چیز یادم رفته بود. اما با نگاهش .... بدنم گرم شد. لبخند بی اختیاری اومد رو لبم سرمو انداختم پایین و گفتم: تو بشین تا من برم حاضر بشم. ماهان بی حرف نشست رو مبل و منم آروم از جلوی مبلها رد شدم و رفتم سمت اتاقم. دستم به دستگیره در اتاق بود که صدای متعجب ماهان و شنیدم. ماهان: اینا کین؟؟؟؟ دست به در تو جام خشک شدم. وای عکسها .... یادم رفته بود عکسها رو جمعشون کنم. همون جور رو میز ریخته بودمشون. حتما" ماهان عکسها رو دیده. سریع برگشتم سمت ماهان دیدم ای دل غافل همون عکسی و که از تو آلبوم در آوردم و گرفته دستش و داره با دقت نگاه می کنه. وای نه تو اون عکسه من یه گامبوی زشت بودم تو دوره بلوغ و دوره ی زشتی مفرط هیچ وقت دلم نمی خواد قیافه اون موقع ام حتی یادم بیاد. یعنی اگه یک درصدم ماهان یه نیمچه احساسم به من داشته باشه با دیدن اون عکسه همه اش فوت میشه میره هوا و پشیمون میشه. نفهمیدم چی شد فقط به خودم اومدم و دیدم جیغ کشان دارم میدوام سمت ماهان. ماهانم با جیغ من انگار اعلام وضعیت قرمز کرده باشن. سه متر از جاش پرید و رفت پشت مبل. با جیغ گفتم: ماهان اون عکس و بده به من تو نباید ببینیش. اما ماهان انگار با جیغ من داشت حال می کرد. تازه خوشش اومده بود. رفته بود پشت مبل و با دقت بیشتری به عکس نگاه می کرد تازه نظرم می داد. ماهان: اه ببین چقدر آدم اینجان. ایول منم هستم چه خوشتیپم. واییییییییی آنا بیا خودتو ببن چه گرد قنبلی بودی... یه جیغ کشیدم و گفتم: ماهانننننننننننننننننننن میگم نگاش نکن. بدش به من میکشمت به خدا ... ماهان فقط غش غش خندید و ابروهاشو بالا انداخت که یعنی نمی دم. وضعیت خیلی خنده داری بود. من از این ور مبل می دوییدم اون ور مبل ماهانم مخالف حرکت من حرکت می کرد. من میرفتم راست ماهان میرفت چپ من می رفتم چپ ماهان میرفت راست. یعنی داشتم می ترکیدم از حرص. محبت و علاقه و عشق و عاشقی و بی خیال. الان اگه دستم به ماهان برسه چشمهاش و با ناخن می کنم که به عکسم نگاه کرده. من جلوی مبل بودم و با حرص به ماهان که پشت مبل بود می گفتم: عکسمو پس بده ماهان بزغاله.... ای لال بمیرم با این بزغاله گفتنم که زدم این پسره رو جری کردم. خرس گنده همچین با اخم زبونش و از تو حلقش آورد بیرون و کردش فرش قرمز و گفت: به من میگی بزغاله؟؟؟ عمرا" اصلا" می خوام این عکسه رو اسکن کنم بزارم تو صفحه ی فیس بوکم. وای قلبم. فیس بوک؟؟ کلی آدم؟؟؟ کلی دوست و آشنا و غریبه؟؟؟ شرفی که در عرض کسری از ثانیه به باد میره؟؟؟ داشتم می ترکیدم از حرص دیگه نمی فهمیدم دارم چی کار می کنم. یه جیغ خونه لرزون کشیدم و پریدم رو مبل و خودمو با یه حرکت پرت کردم سمت ماهان که اون سمت مبل بود و خیز برداشتم برای عکسه. ماهان که از حرکتم غافلگیر شده بود با چشمهای متعجب به پرش تاریخی من نگاه می کرد فقط یه آنا از دهنش شنیدم. انگار حرکت آهسته شده بود. من تو هوا به سمت ماهان پرت شدم. چون اون وسطای پرش پام بد جوری خورد به پشت مبل و دیگه اختیار پرشه از دستم در رفته بود. یه جیغی هم از ترس سقوط کشیدم. ماهان سعی کرد تو هوا بگیرم تا با مغز نیام رو زمین. دستهای ماهان کمرمو گرفت. محکم خوردم بهش. ماهان تعادلش و از دست داد. از پشت ولو شد رو زمین. از ترس یه جیغ دوباره کشیدم که صدای جیغم تو صدای گرومپ اصابت ماهان با زمین گم شد. ماهان افتاد و منم افتادم روش. ولی چون دستش به کمرم بود سعی کرد با یه فشار به کمرم از شدت ضربه من کم کنه و من به جای زمین ولو شدم رو هیکل ماهان و کله ام که داشت می رفت بخوره به سینه ماهان با دست ماهان که رفت رو سرم آروم گرفت و خیلی نرم خوابید رو سینه اش. از ترس به نفس نفس افتاده بودم. بالا پایین رفتن تند سینه ماهانم نشون می داد که اونم ترسیده. سرم یه وری رو سینه ماهان بود و دستهامم دور گردن ماهان به صورت نصفه پیچیده شده بود. چون در حیت پرش و سقوط سعی کرده بودم به یه جا بچسبم و هیچ جا بهتر از گردن ماهان پیدا نکردم. چشمهامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. صدای ماهان تو گوشم پیچید. ماهان: آنا خوبی؟؟؟ آروم سرمو بلند کردم و به ماهان که گردنشو بلند کرده بود و نگران بهم نگاه می کرد چشم دوختم. زبونم یه جورایی بند اومده بود. سرمو به نشونه آره تکون دادم. ماهان چشمهاشو بست و سرشو برد عقب و گذاشت رو زمین و یه نفس راحت کشید. ماهان: گفتم الان داغون میشی. زبونم راه افتاد نگران گفتم: تو خوبی؟؟؟ خیلی بد زمین خوردی طوریت نشد؟؟ چشم چرخوندم بببینم جاییش طوری نشده باشه. حالا انگاری از اون جایی که من بودم چقدر پشت ماهان پیدا بود. بی خودی خودمو هی کج و کوله می کردم. دست ماهانم که به کمرم بود یعنی دست دومشم دوباره پیچیده شده بود دور کمرم و من نمی تونستم زیاد تکون بخورم. دوباره گردنشو بلند کرد و با یه لبخند گفت: من گلدونی نیستم که با این ضربه ها بشکنه. یه نگاه به هیکلم بنداز می فهمی مثل سنگه. چه خودشم تحویل می گرفت اینی که گفت و از کجاش آورد؟؟؟ در هر صورت گیج تر از اون بودم که به حرفش توجه کنم. اون موقع انگار واجب شده بود که بفهمم واقعا" سنگ هست یا نه انگاری بهم دستور داده بودم کشفش کنم. بی اختیار انگشت اشاره امو بلند کردم و فرو کردم تو سینه ماهان اما انگاری واقعا" سنگ بود دریغ از یه کوچولو فرو رفتن انگشتم تو پوستی گوشتی چیزی. خیلی سفت بود. چشمهای من که گرد شد صدای قهقه ماهان بلند شد. سرشو برده بود عقب و بلند بلند می خندید. سکته کردم از خنده اش با اخم نگاش کردم که خنده اشو کوتاه کرد و گفت: حالا فهمیدی آروم شدی؟؟؟ بعد با شیطنت گفت: آنا جات راحته؟؟؟ ابروهام رفت بالا. جام راحته؟؟؟ گیج از سقوط گفتم: هان ؟؟؟؟ ماهان با چشمهای شیطون و لبهای خندون فقط نگام می کرد. تازه متوجه موقعیتمون شدم. قلبم شروع کرد به تند تند زدن. گونه هام رنگ گرفت. لبمو گاز گرفتم. وای چه بی آبرویی. تازه 2 ساعته ام دراز کشیدم دارم خوش و بش می کنم. دوباره صدای قهقهه ماهان رفت رو اعصابم. اخم کردم و بهش چشم غره رفتم. خواستم بلند شم که تو همون حالت ماهان گفت: آنا خجالت کشیدنت خیلی باحاله. بی شعور منو کرده بود انک خودش و بهم می خندید. یکم خودمو کشیدم بالا و از حرصم مشت کوبیدم تو سینه ماهان که خنده اش تبدیل به آخ شد و دستش از رو کمرم جدا شد و اومد رو سینه اش منم با یه حرکت در حین بلند شدن عکس و از بین انگشتاش بیرون کشیدم و با حرص رفتم سمت در اتاقمو گفتم: میرم حاضر شم. با قدمهای محکم و با ابروهای گره کرده رفتم تو اتاق و در و پشت سرم بستم. تا در و بستم یهو انرژیم تموم شد. همونجا پشت در نشستم و تکیه دادم به در. دستم رفت رو قلبم. وای خدا... بابا چته چرا انقدر محکم می کوبی. آروم بگیر. خره ماهان بود. ماهان خلو چل خودمون. برا ماهان دار ی تند تند می زنی؟؟؟ بس که خری. هر چی من می گفتم اما این دل کوفتی که آروم نمی گرفت. ضربانش بیشتر میشد. عصبی از جام بلند شدم. باورم نمیشد که یه عکس مسخره باعث شده بود که من اون جوری برم تو بغل ماهان. سرم رو سینه اش بود. صدای ضربان قلبشو می شنیدم تند می زد. با دست کوبیدم تو سرم. بمیر آنا اون از ترس و نگرانی قلبش تند می زد هیچ ربطی به تو نداشت. یادت رفته این ماهانه. پادشاه دختر بازی. تو رو می خواد چی کار؟؟؟ خودش 1000 تا دوست دختر داره. دمغ شدم. بدون هیچ شور و هیجانی رفتم سراغ لباسهام و پوشیدمشون. احتمالا" احساسم یه حس زود گذره که تندم از بین میره. الان بهتره حاظر شی بری. ماهان منتظرته. شهربازی منتظرته .... نمی دونم چرا وقتی نزدیک ماهان بودم همه چیز یادم میرفت. فقط همون لحظه یادم می موند. خجالت و اینا از بین می رفت. یه جورایی انقده آرامش و شادی بهم می رسید که همه فکرها و احساسات استرس زا رو فراموش می کردم. واسه همینم کنارش که بودم بی اختیار می شدم همون آنا نه خجالتی نه استرسی نه شرم و حیایی هیچی من میشدم همون آنای سر به هوا و ماهان همون پسر خاله شر و شیطون. این وسطم تنم گرم بود و قلبم تند. اما رفتارهامون تغییری نمی کرد. دیوونه بودم کلا". در عرض 10 دقیقه حاضر شدم و رفتم بیرون. ماهان رو مبل نشسته بود. با دیدنم بلند شد و گفت: حاضری؟؟؟ یه کله تکون دادم اومدم از کنارش رد شم که بازومو گرفت و نگهم داشت. از تماس دستش به بازوم یه جوری شدم. تند نگاش کردم. ماهان یه اخم کوچیک کرده بود با دقت نگام کرد و گفت: آنا حالت خوبه؟؟؟؟ چرا ناراحتی؟؟؟ آروم گفتم : نه چیزی نیست. اومدم بازومو بکشم بیرون از بین دستهاش که دوباره محکم تر گرفتم و گفت: نه یه چیزی هست تو ناراحتی. نکنه .. نکنه ... آنا من داشتم شوخی می کردم. فکر می کرد از حرفش ناراحت شدم. سرمو بلند کردم و تو چشمهاش نگاه کردم. ناراحت شدم؟ آره خیلی هم ناراحت شدم. اما نه از حرفش از حسی که خودم داشتم از اینکه واقعا" جام راحت بود تو بغلش ناراحت شدم. از اینکه حسی و داشتم لمس می کردم که نباید. من نباید به ماهان بیشتر از یه دوست یه فامیل یه پسر خاله نگاه می کردم و الان ... اخم کردم و دستمو کشیدم بیرون و گفتم: نه ماهان ناراحت نشدم. چیزی نیست بیا بریم. ماهان قانع نشده بود و بازم می خواست سوال پیچم کنه اما اخم غلیظ من و حرکتم به سمت در مانعش شد. بی حرف اضافه رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم امشب واقعا" نمی خواستم تنها باشم اونم با ماهان. برگشتم سمت ماهان و گفتم: ماهان میشه من به پریسا بگم باهامون بیاد؟؟؟ شهر بازی تنهایی خوش نمی گذره. ماهان یه خنده ای کرد و گفت: بگو ... بگو بیاد منم به کیا گفتم بیاد. بی اختیار لبخند زدم. چه حالی بکنه پریسا. سریع یه زنگ به پریسا زدم و گفتم حاضر باشه میریم دنبالش. تو راه خونه پریسا بودیم که کیارش بهم پیام داد. کیارش: سلام آنا خانمی خوبی؟؟؟ حالت بهتر شد؟؟؟ چی کار می کنی؟؟؟ خیره به گوشیم بودم. کیارش هنوزم برام محترم بود. هنوزم آدم خوبی بود و من هنوزم مثل بچگیهام ازش خوشم میومد. تند تند براش نوشتم. من: سلام چه طوری؟؟؟ من خوبم. داریم با مامان اینا و خاله اینا و بچه ها میریم شهر بازی. کیارش: چه خوب شهر بازی؟؟؟ خوش بگذره بهتون. دوباره به پیامش نگاه کردم. می دونستم که به ماهان علاقه دارم اما هنوز احساسم به کیارش کاملا" برام واضح نبود. هنوزم نمی دونستم که به چه دیدی بهش نگاه می کنم. کاش کیارش و ماهان و با هم یه جا می دیدم. کنار هم. تو یه تصمیم آنی براش نوشتم. من: کیارش تو هم میای؟؟؟ رسیدیم دم خونه پریسا. از ماشین پیاده شدم و رفتم دم خونه اشون زنگ زدم گفتم بیاد پایین. جلوی در منتظر پریسا بودم. گوشیم زنگ زد. کیارش بود. من: سلام کیارش چه طوری؟؟؟ کیارش: سلام خوبی تو؟؟؟ جدی گفتی؟؟؟ بیام شهر بازی؟؟؟ یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: می تونی با مامانت اینا بیای یه دور همیه دیگه، یه پیکنیک. فقط باید یه بهانه ای برای آوردن مامانت اینا بیاری. کیارش خنده ای کرد و گفت: اون که حله. پس تو شهر بازی میبینمت. لبخندی زدم و گفتم: باشه، می بینمت. همون موقع پریسا اومد. باهاش دست دادم و رفتیم تو ماشین. رسیدیم پارک و ماهان زنگ زد به مامان اینا و ازشون پرسید کجا نشستن. با اینکه زمستون بود و هوا سرد بود اما کم آدم نبود اونجا. مامان اینا هم یه جایی بین چمنا یه زیلو پهن کرده بودن و روش نشسته بودن. برای خاله یه پتو آورده بودن که رو پاش گذاشته بود و سبد پیکنیک و بساط تخمه و چایی هم به راه بود. مامان اینا رو که دیدم با ذوق و لبخند رفتم و یکی یه بوس نشوندم رو گونه مامان و خاله و به عمو و بابا سلام کردم. پریسا رو به خاله معرفی کردم. من: خاله اینون دوستم پریساست خیلی دختر خانم و گلیه. پریسا هم با جمع سلام و احوالپرسی کرد. نشستم پیش مامان و ولو شدم رو پاش. از بچگی عادت داشتم رو زمین که می نشستم یه وری بشینمو آرنجمو بزارم رو پای بغلیم. معمولا" هم بغلیم مامان بود که همیشه بعد یکم خسته میشد و پاش درد می گرفت و میگفت صاف بشین. اما الان فقط بهم یه لبخند زد. منم سر خوش از محبت مامان حس آرامشی داشتم وصف ناپذیر. بعد مدتها مامان و بابا رو با هم کنارم داشتم خیلی حس خوبی بود. یه 10 دقیقه بعد کیا هم بهمون ملحق شد. نیش پریسا شل شد. از همون دفعه تو فرحزاد فهمیدم این دوتا چشمشون همو گرفته نه که زیادی با هم خلوت کرده بودن. دوست داشتم بزنم تو سر پریسا و بگم ببند اون دهنو. نه که سر کیارش کلی بهم چشم غره رفت و لگد پروند که من جلوی کیارش نیشم و جمع کنم این بود که دوست داشتم حالش و بگیرم. وقتی به کیا نگاه می کرد چشمهاش برق می زد. همچین خانم نشسته بود که خنده ام گرفته بود. یکم که نشستیم و تخمه شکوندیم حوصله امون سر رفت. از طرفی هم صدای جیغ و داد و سرو صدای آدمهایی که سوار دستگاه ها شده بودن آدمو هیجان زده می کرد. از جام بلند شدم و باز ذوق به سفینه که هی کج و کوله میشد می چرخید نگاه کردم. من: من می خوام برم سوار اینا بشم هرکی میاد پاشه. بدون اینکه منتظر کسی بمونم خودم جلوتر رفتم. صدای ماهان و شنیدم. ماهان: آنا صبر کن ما هم بیایم کجا میری دختر؟؟ چشمم به سفینه بود و با ذوق می رفتم سمتش. ماهان بازومو کشید و گفت: مگه با تو نیستم کله کردی همین جور میری. به چی زول زدی این جوری؟؟؟ مظلوم نگاش کردم و به سفینه اشاره کردم و گفتم: من می خوام سوار اون بشم. سفینه پشت سر ماهان بود. برگشت یه نگاه بهش کرد و دوباره به من نگاه کرد و یه لبخند قشنگ زد و آروم بینیمو کشید و گفت: باشه خانم کوچولو امشب شبه توئه هر چی دوست داری سوار شو. تو برو تو صف منم الان میرم بلیط می گیرم. از بینی کشیدنش یه حس قشنگی بهم دست داد. محبتش برام شیرین بود حتی اگه این فقط یه محبت دوستانه بود و هیچ حس دیگه ای نداشت. با ذوق یه خنده ای کردم و رفتم تو صف. پشت من پریسا و کیا هم اومدن. رسما" دل می دادن و قلوه می گرفتن. من مونده بودم این دو تا چه زود با هم سر صحبت و باز کردن. انگاری کیا فقط جلوی من زبون بسته بود. اما خوب بهشم حق می دادم. این پریسای ناجنس خوب زبون ملت و باز می کرد. خودتم نمی خواستی پریسا شجره نامه اتو سه سوته می کشید بیرون. صف هی جلو میرفت. چشم چرخوندم و ماهان و دیدم که بلیط به دست خودشو چپوند تو صف و اومد جلو. نوبت ما شد با ذوق رفتم سوار شدم. ماهان یه سمتم و کیا سمت دیگه ام بود و کنار کیا هم پریسا نشسته بود. کمربندها رو بستن و میله هارو آوردن پایین. کم کم سفینه شروع به حرکت کرد. یکم که چرخشش بیشتر و تکوناش بیشتر شد احساس کردم یواش یواش دارم می ترسم. از طرفی هم شدید نیاز به تخلیه انرژی داشتم. دهنمو تا حد ممکن باز کردم و از ته دل جیغ کشیدم. جیغ کشیدم برای خودم. به خاطر ماهان به خاطر کیارش به خاطر حس گیج شده خودم. جیغ کشیدم با تمام وجود... وسط جیغ کشیدنام بودم که دیدم صدای جیغ یکی دیگه هست که بلند تر از منه. برگشتم به کنارم نگاه کردم دیدم کیا چشمهاشو بسته و دو دستی میله ها رو چسبیده و از اعماق وجودش داره جیغ میکشه. با دیدن رنگ پریده کیا وسط بهت و ترس و جیغای خودم بلند بلند زدم زیر خنده. حالا مگه من می تونستم بترسم و جیغ بکشم. انقدر کیا جالب جیغ می کشید و با حال ترسیده بود که این دهن من جمع نمی شد از خنده. کم کم حرکت سفینه کم شد و ایستاد. اما این کیا تا آخرین لحظه یه سره داشت جیغ می کشید. منم قهقه ام هوا بود. سفینه ایستاد. کیا ساکت شد اما مگه کسی می تونست خنده ی من و بند بیاره. هر چی پریسا و ماهان می گفتن چرا می خندی نمی تونستم جواب بدم. آخرم ماهان بازومو گرفت و از جا بلندم کرد و از سفینه آوردم پایین. اشکم داشت در میومد. ماهان نگران گفت: آنا نکنه انقدر ترسیدی که شوکه شدی و این خنده هاتم عصبیه؟؟؟ فقط با سر و دست گفتم نه. ماهان همون جوری من و برد پیش مامان اینا . ماهان: بیا برو پیش مامان اینا یه آب بخور شاید خنده ات بند بیاد. اما نیاز به آب خوردن نبود. همین که نزدیک مامان اینا شدیم با دیدن کیارش و مامان باباش خنده ام خود به خود بند اومد. ماهان یه نگاه به خنده بند اومده من کرد و بعد مسیر نگاه منو گرفت و رسید به کیارش اینا. با دیدن اونا اخم کرد. با حرص گفت: اینا اینجا چی کار می کنن؟؟؟ بازومو از تو دست ماهان بیرون کشیدم و صاف ایستادم. مستقیم به کیارش نگاه کردم. جدی و محکم گفتم: من گفتم بیان. ماهان با دهن باز بهت زده بهم نگاه کرد و گفت: تو .. تو گفتی بیان؟؟؟ تو به کی گفتی بیان؟؟؟ به سمت مامان اینا قدم برداشتم و همون جور گفتم: من به کیارش گفتم بیاد. ماهان هنگ کرده تو جاش ایستاد. منم بی توجه به اون مستقیم داشتم می رفتم پیش مامان اینا البته کلی مونده بود که بهشون برسم. ماهان قدمهاشو تند کرد و با حرص بازومو کشید و برم گردوند سمت خودش. دوباره اخم داشت دوباره عصبی بود. دوباره ترسناک شده بود. با قیافه ی اژدهایی که قلبمو داشت از جاش در می آورد . با صدایی که توش عصبانیت موج می زد ولی در عین حال پایین بود گفت: چی گفتی آنا؟؟؟ تو به کی گفتی بیاد؟؟؟ بازوم هنوز تو دستش بود. محکم گرفته بودش و ولش نمی کرد. مستقیم تو چشمهاش نگاه کردمو گفتم: به کیارش گفتم بیاد. یه پوزخند عصبی زد و گفت: تو چرا باید به کیارش بگی؟؟؟ اصلا" مگه شمارشو داری؟؟؟ من: آره شمارش و دارم. دستش دور بازوم سفت شد. تو چشمهام زل زد و با چشمهایی که ازش آتیش می بارید گفت: داری؟؟؟ تو بی خود کردی شماره کیارشو داری. به چه مناسبت شمارش و به تو داده؟؟؟ چرا باید به ماهان دروغ بگم؟؟؟ چرا باید پنهان کاری کنم؟ مگه چه کار خلافی کردم. من 25 سالمه اونقدر بزرگ شدم که بخوام یه رابطه سالم با یه آدم خوب داشته باشم. چرا باید بترسم که ماهان چی فکر می کنه یا از اخمش بترسم؟؟؟ مگه خود ماهان 100 تا دوست دختر داره کسی چیزی بهش میگه؟؟؟؟ مگه نه اینکه ماهان آمار همه دوست دختراشو به من میده چرا من نباید از دوست پسرم بهش بگم؟؟؟ (با حرص فکر کردم ) الانم که دیگه مامانم اینا هستن و نیازی به قلنبه شدن حس مسئولیت آقا نیست که بخواد بی خودی عصبانی بشه. اصلا" این عصبانیتش برای چیه؟؟؟؟ نکنه ... نه بابا تو هم سرخوشی ها اون بارم که تو خونه اشون کیارش و دید این مسئولیت بی صاحابش ورم کرده بود. اه چقدر بدم میاد از مسئولیتای این جوری. داشتم حرص می خوردم اما خونسرد گفتم: برای آشنایی بیشتر. با این حرفم همچین بازومو فشار داد که از درد لبمو گاز گرفتم و چشمهامو بستم. دستی که بازومو فشار می داد می لرزید من لرزشش و حس می کردم. اما فشارشم خیلی زیاد بود. از تحمل من خارج بود. چشمهامو باز کردم و با صدای آرومی که به زور کنترل می کردم که جیغ نکشم گفتم: ماهان دستم شکست... ماهان همچین نگام می کرد که انگار اصلا" من و نمی دید. اما صدام و شنید. بازومو با حرص ول کرد و برگشت و با قدمهای تند رفت. من موندم مات سر جام. این چرا این جوری می کنه با من؟؟؟ مگه براش فرقی هم میکنه که من با کی باشم و با کی نباشم؟؟؟ یه صدایی تو وجودم میگفت شاید ماهانم به تو حس داره. سر صدای وجودم داد کشیدم و گفتم: بسه واسه خودت قصه نباف تو خودتم هنوز نمی دونی به ماهان واقعا" حس و محبتی داری یا نه بعد ماهان با اون ید طولاش تو دختر بازی بیاد از من خوشش بیاد؟؟ مغز خر خورده مگه؟ تو بهت بودم که پریسا و کیا اومدن پیشم. تو دستهای پریسا 4 تا بسته پفک گنده بود. به من رسیدن و پریسا نگران دستش و گذاشت رو بازومو تکونم داد و گفت: آنا خوبی؟؟؟ چی شده چرا رنگت پریده؟؟؟ به خودم اومدم یه نگاه به دست پرش کردم. انگاری به هر کی بد بگذره به اینا بد نمی گذره. سرمو تکون دادم و گفتم: نه خوبم. بریم پیش بقیه. سه تایی رفتیم پیش بقیه سعی کردم خوشحال باشم. این ماهان با خودشم درگیره. موضعشو مشخص نمیکنه منم بدونم چی به چیه. حالا تا آخر بهش دروغ میگفتم بهتر بود؟؟؟ یکم جنبه داشته باش که من همه چیز و بهت بگم. کیارش با دیدن من گل از گلش شگفت. مامانش بغلم کرد و بوسیدم. با باباش سلام و احوال پرسی کردم و همون جا ایستادم. نه من بلکه پریسا و کیا هم ننشستن. پریسا اومد کنارم و با تعجب گفت: اینا اینجا چی کار می کنن. همون جور که به کیارش لبخند می زدم گفتم: من به کیارش گفتم بیاد. پریسا چشمهاش گرد شد. بازومو گرفت که جیغم رفت هوا. البته کوتاه بود که حیثیتم به باد نره. دقیقا" همون جایی که ماهان کنده بود و گرفته بود. مطمئنم دستم کبود شده. پریسا با هول گفت: چته تو چرا همچین می کنی؟؟؟ کولی. بهش چشم غره رفتم و گفتم: بابا دستم درد میکنه. نکن. دستش و ول کرد و گفت: مگه دیوونه بودی که گفتی کیارشم بیاد؟؟؟ اخم کردم. و با حرص گفتم: چرا نباید بیاد؟؟؟ اتفاقا" می خواستم بیاد تا یه چیزایی و به خودم لااقل ثابت کنم. پریسا با بهت گفت: چیو ثابت کنی؟؟؟؟ نگفتم. ساکت موندم. چی می گفتم؟ میگفتم فکر کنم ماهان و دوست دارم؟ می گفتم نمی دونم احساسم به کیارش چیه؟ می گفتم وقتی کیارش دستمو می گیره هیچ حسی ندارم؟؟؟ می گفتم می خوام این دو تا رو کنار هم ببینم تا شاید بفهمم حسم به هر کدوم چه جوریه؟؟؟؟ هیچی نمی تونستم بگم برای همینم ساکت موندم. نفسمو مثل آه دادم بیرون . یه لبخند زدم و خوشحال گفتم: بیاید بریم بقیه دستگاه ها رو سوار شیم. من می خوام برم مه نورد سوار بشم. خوشحال چرخیدم. پریسا و کیا و کیارشم باهام اومدن. کیارش اومد کنارمو گفت: سلام خانم خانما خوبید شما؟؟؟ دلم برات تنگ شده بود. لبخند زدم. بهش نگاه کردم. داشتم فکر می کردم منم دلم براش تنگ شده یا نه؟؟؟ از دیشب تا حالا داشتم به اون فکر می کردم البته بیشتر به ماهان اما اونم یه گوشه ذهنم بود. ولی دلتنگی ..... نمی دونم ... واقعا" نمی دونستم برای همینم هیچی بهش نگفتم. من: ببینم کیارش چه جوری مامانت اینا رو راضی کردی بیاین اینجا؟؟ اصلا" چی شد صاف اومدین پیش خاله اینا. تو حتی از من نپرسیدی کجا نشستیم؟؟؟ کیارش یه لبخندی زد و گفت: خوب به مامان گفتم دلم بیرون دست جمعی می خواد. بعد گفتم از ماهان خوشم اومده یه زنگ بزن با آقای مفتون اینا بریم بیرون. مامانمم زنگ زد که خانم مفتون گفت دارین میاین اینجا و از ما هم دعوت کرد بیایم. من: چه راحت همه اش داشتم فکر می کردم چه جوری می خوای حضورت و توجیح کنی. کیارش یکم خم شد سمتمو با لبخند نگاهم کرد و گفت: مثل اینکه با دکتر این مملکت طرفیا. بهش لبخند زدم و هیچی نگفتم. رسیدیم به دستگاه بازی مه نورد. رفتیم تو صف ایستادیم چه صفی هم داشت. طویل و طولانی. کیا و کیارش رفتن دنبال بلیط. یه لبخند زدم و به پریسا گفتم: این دوتا بهم میانا. پریسا با چشمهای گرد گفت: کدوم دوتا؟؟؟ با ابرو به مسیری که پسرا رفته بودن اشاره کردم و گفتم: این دو تا آقا. کیا و کیارش. تو کارت عروسیشون خیلی قشنگ ردیف میشن با هم.هم وزنه اسماشون. نیشمو باز کردم. پریسا با خنده یه مشت به بازوم کوبید و گفت: گمشو دیوونه. ولی این کیا عجیب ماهه من می دوستمش. ابروهامو بردم بالا و با خنده گفتم: نمی گفتی هم فهمیده بودم. حقا که به هم میاین جفتتون بی خیال و ریلکسین. هر چند این پسره خیلی شیر برنجه باید هلش بدی وگرنه حرف بزن نیست. یاد جیغاش تو سفینه افتادم. بازم خنده ام گرفت. با خنده گفتم: اما باحاله حوصله اتو سر نمی بره. داشتیم حرف می زدیم و همراه صف می رفتیم جلو که پسرا اومدن. ماهانم دست به جیب باهاشون بود. سرش پایین بود و یه اخم غلیظی هم کرده بود. نمی دونستم باید چه رفتاری بکنم. براش توضیح بدم؟ در مورد کیارش بهش بگم؟ علت اخمشو یا رفتار عصبیش و بپرسم. هر چند هیچ کاری نکردم چون می دونم ماهان تا وقتی که خودش نخواد هیچی نمیگه. نه علت اخمش و نه ناراحتیشو. خیلی خوش باورانه است که فکر کنم به خاطر من خودشو ناراحت کرده. پوفی کردم و بی خیال فکر کردن شدن. دوباره پسرا اومدن خودشون و چپوندن تو صف و رسیدن کنار ما. بماند که چقدر چیز بارشون کردن ملت. ولی بی خی. این جوجه موجه ها فکر می کردن من و پریسا با دوست پسرامون اومدیم. حالا بیا و ثابت کن اینا فامیلن. البته کیارش که دوست پسر من بود. با ماهانم که نسبت فامیلی نداشتیم. کیا هم که کلا" اضافه بود همسایه بود ولی خوب .... حوصله ام سر رفته بود. از تو جیبم یه بسته آدامس ریلکس در آوردم و یکی انداختم تو دهنم. به پریسا تعارف کردم نخواست. بیخیال تعارف به بقیه شدم. داشتیم به چرخش دستگاه و جیغهایی که آدمهای توش می زدن نگاه می کردیم. استرس گرفته بودم. خیلی وحشتناک بود. میرفت بالا چپه می ایستاد. تند تند دور خودش می چرخید. چپ و راست می شد. یعنی به معنای واقعی قر کامل می داد. همه وری می چرخید و می رفت. دیدنشم نفسمو بند می آورد. با حرص آدامس و می جوییدم شاید یکم آروم بشم. یکی نبود بهم بگه توی بیشعور مرض داری می ترسی سوار اینا میشی آخه؟؟؟ بعد کلی نوبتمون شد. آدامسمو پرت کردم بیرون که وسط جیغهام نپره تو گلوم خفه ام کنه. مه نورده یه جورایی کابین به کابین بود. صندلیهای چهار تایی تو یه قفس فلزی. کیارش رفت نشست. منم کنارش، ماهانم خودشو چپوند کنار من. با چشمهای متعجب داشتم نگاش می کردم. بدون نگاه کردن به من به جلو نگاه می کرد. یه پسر دیگه ایم اومد و کنار ماهان نشست. کمر بندها رو بستن. درها رو هم بستن. به زور آب دهنمو قورت دادم. خدایا خودمو به تو سپردم. با اولین تکون دستگاه قلبم ریخت پایین. دردم به غلط کردن و چیز خوردن افتادم. حالا دوست داشتم همون موقع بلند شم بگم آقا سر جدتون ترو جون ننه اتون بزارید من پیاده شم اما مگه میشد. دستگاه به کار افتاد و اولش آروم آروم.... محکم کمربند فلزیمو چنگ زدم تا شاید یکم آروم بشم. ولی نمیشد داشتم پس می افتادم. با شدت گرفتن تکونها و چرخشهای دستگاه شروع کردم جیغ کشیدن و بی اختیار دستم رفت سمت بازوی ماهان و ناخنهای بلندمو فرو کردم تو بازوش. چشمهامم بسته بودم. وقتی دیدم جیغ کشیدم فایده نداره دهنمو بستمو سعی کردم حداقل نفس بکشم و دعا کنم که سالم برسیم. دست ماهان نشست رو دستم. گرمای دستش و که رو دستهای یخ زده ام حس کردم دلم قرص شد. مطمئن شدم که زنده بر می گردم پایین. با یاد آوری اینکه ماهان کنارمه یکم آروم شدم. اما کماکان نه جیغ می کشیدم نه چشمهامو باز می کردم. تو دلم یکم دعا می کردم یکم فحش و نفرین. به خودم .... به مخترع دستگاه. نقشه می کشیدم که برم یارو رو گیر بیارم بزنم لهش کنم با این دستگاه مسخره اش. نمی دونم چقدر چشم بسته دعا می کردم و چیزای دیگه می گفتم که بالاخره تکونهای دستگاه کم و کم تر شد. اون موقع تازه تونستم چشمهامو باز کنم. چشمهامو باز کردم. خدایا شکرت انگار داشت تموم میشد. آروم سرمو چرخوندم و چشمم افتاد تو چشمهای نگران ماهان. دیگه اخم نکرده بود نگران بود. دلخور نبود عصبانی نبود فقط نگران بود. آروم و بی صدا لبهاشو تکون داد. ماهان: خوبی؟؟؟ یه بار آروم پلک زدم یعنی آره. دستم هنوز با شدت بازوی ماهان و چسبیده بود و ناخونام ت گوشتش فرو می رفت. بدبخت اخمم نکرده بود. می دونستم این ناخونای بی صاحاب خیلی تیزن همین جوری معمولی هم بخورن به دست کسی داغونش میکنه چه برسه به اینکه مثل الان من تو گوشت طرف چنگ بزنی. شرمنده سرمو انداختم پایین و دستمو آروم از بازوی ماهان جدا کردم. بالاخره دستگاه ایستاد. درها باز شد. کمربند ها هم رفت بالا. یه نفس راحت کشیدم. کیارش پرسید: خوبی؟؟؟ چقدر بد بود این دستگاهش. قلب آدم می ایستاد. آنا رنگت پریده خوبی عزیزم؟؟ با عزیزمش سیخ شدم. بی اختیار یکم خودمو کشیدم کنار سرمو انداختم پایین و گفتم: خوبم. آروم از جام بلند شدم. ماهان قبل من بلند شده بود و رفته بود بیرون. دوباره اخمش برگشته بود. حالم خوب نبود. داشتم بالا می آوردم سرم گیج می رفت اما حاضرم نبودم به کیارش بگم حالم خوب نیست مخصوصا" با اون عزیزمی که گفت. یه جورایی حس بدی داشتم. همون خانمی خوب بود دیگه چرا گفت عزیزم. یه جورایی عزیزم انگار رابطه بیشتر و صمیمی تر انگار که ما الان یه قدم تو رابطه امون پیش رفتیم. چرا گفتی عزیزم. حالم بده.... هم به خاطر چرخش و ترس از این دستگاه مزخرف هم به خاطر عزیزم کیارش. بگم به همون اندازه دستگاه از عزیزمش ترسیدم دروغ نگفتم. از کابین اومدم بیرون، قدم اول و برداشتم. سرم گیج رفت تعادلمو از دست دادم اومدم نرده های بغل و بگیرم که نیوفتم که یکی بازو و کمرم و گرفت. از ترس چشمهام گشاد شد و خودمو کشیدم عقب و سریع به پهلوم نگاه کردم. با دیدن ماهان یه نفس راحت کشیدم . با خیال راحت ولو شدم تو دستهاش و اجازه دادم کمکم کنه. یه لحظه فکر کردم که کیارشه که اومده کنارم و بازو و کمرمو گرفته. چرا ترسیدم؟؟؟ چرا از اینکه کمکم کنه ناراحت میشدم؟؟؟ پس چرا از ماهان نمی ترسم؟؟ چرا ماهان که کمکم میکنه حس خوبی بهم میده. چرا تو اوج ترسم به جای چنگ انداختن به بازوی دوست پسرم بازوی ماهان و گرفتم؟؟؟ چرا وقتی ماهان دستش وگذاشت رو دستم هم گرم شدم هم ترسم کمتر شد؟؟؟ چرا این حس ها رو به کیارش ندارم؟؟؟ اصولا" من باید با دوست پسرم، اونم کیارش که ممکنه کارمون به بیشتر از یه دوستی کشیده بشه ممکنه آینده امون بهم گره بخوره راحت تر باشم. بخوام دست اون و بگیرم به اون پناه ببرم. نه اینکه از اینکه دستمو بگیره وحشت کنم. از یه عزیزم گفتنش بترسم. بخوام خودمو ازش دور کنم. همه این فکر ها و خود درگیریهای ذهنم سرگیجه امو بیشتر کرده بود. صدای کیارش و از کنارم شنیدم. کیارش: ماهان چی شده؟؟ آنا خوبی؟؟؟ بزار ببینم. دستش و آورد سمتم که من سریع خودمو به سمت ماهان متمایل کردم و با هول گفتم: نه نه من خوبم چیزی نیست. یکم فشارم افتاده شکلات دارم تو جیبم بخورم خوب میشم. کیارش دکتر بود و می خواست نبضمو بگیره و من چه ناشیانه اجازه ندادم دستش بهم بخوره. احمق الان چی فکر می کنه؟؟؟ کیارش یه باشه ای گفت و دستش و کشید عقب. آقا تر از اون بود که حرفی بزنه. هنوزم نگران بهم نگاه می کرد. دست کردم تو جیبم که شکلاتمو در بیارم اما نبود. دستمو بردم سمت اون یکی جیبم آدامسمم نبود. متعجب داشتم جیبامو می گشتم. کیا و پریسای گور به گور شده هم اومدن کنارمون رفته بودن دقیقا" تو دورترین کابین به ما نشسته بودن نفله ها. پریسا با تعجب و یکم نگرانی گفت: چی شده؟؟؟ دنبال چی می گردی؟؟؟ حالت خوبه؟؟؟ سرمو بلند کردم و خواستم بگم شکلات و آدامسم نیست که صدای چند تا پسر و از پشت سرم شنیدم. -: اه رامین ببین اینجا رو شکلاته رو . *: این ورو ببین چقدر آدامس رو زمین ریخته. -: آره کی اینا رو ریخته؟؟ برگشتم به پشت سرم نگاه کردم. من: اینا شکلاتا و آدامسهای منه که ریخته. با حسرت به شکلات و آدامسهام نگاه کردم. کیارش با خنده گفت: آنا نمی دونستی وقتی سوار این دستگاه ها میشی باید جیبات خالی باشه؟؟؟ برگشتم به کیارش نگاه کردم و غمگین و دمغ گفتم: نه ولی حالا می دونم. کیارش بلند خندید. پریسا زلیل شده و کیا هم باهاش همراهی کردن. ماهان اما نخندید. زیر چشمی نگاهش کردم. با اخم داشت به کیارش چشم غره می رفت. ماهان می دونست در این جور مواقع خنده بلند عصبیم می کرد. اون همیشه همه چیز و در موردم می دونست. دوباره آه کشیدم. ماهان کمکم کرد تا از اون بازی مسخره دور بشم. هر چند دور دور که نه یکم اون ورتر بردم نشوندم رو صندلی. هنوز دستگاه در تیررس نگاهم بود و جیغ و داد آدمهای جدیدی که توش نشسته بودن و می شنیدم. بازم حالم بد شد. کیارش: شما بشینید من میرم برای آنا یه شکلاتی چیزی بگیرم فشارش بیاد بالا. پریسا اومد کنارم نشست و شونه هامو مالید. ماهان از کنارم بلند شد. می خواستم بهش بگم: نه ماهان تو نه تو بلند نشو همین جا بشینی من زودتر حالم سر جاش میاد. اما ماهان بلند شد و جلوم ایستاد. دست به سینه همراه با یه اخم. ای بمیری که همش اخم میکنی تو پس کجاست اون نیش همیشه بازت پسر؟؟؟؟ اما نه ماهان نمیری یه وقت من دق می کنم. خودم هنگ کردم. الان رسما" گیج بودم. باید درست و حسابی فکر می کردم. به خودم به ماهان به کیارش. نمی شد این جوری ادامه بدیم. کیارش اومد و به جای یه دونه 5 تا بسته شکلات گرفت و یکی یه دونه به هر کدوممون داد. شکلات و که خوردم حالم بهتر شد. پاشدیم رفتیم پیش بزرگترها و من دوباره نشستم کنار مامان و دیگه تا آخرش تکون نخوردم. دیگه هیچ کس نرفت سمت دستگاه ها همین مه نورده درس عبرتی بود برای ماها که دیگه دنبال هیجان سکته ای نباشیم. ساعت 1 نصفه شب هم همه بلند شدیم و قصد کردیم برگردیم خونه. موقع خداحافظی مامان کیارش بغلم کرد و بوسیدم. از کارش تعجب کردم. برگشتم دیدم کیارش لبخند میزنه ماهان اخم کرده. به مامان بابای خودمم نگاه کردم خیلی عادی ایستاده بودن هر چند مامان خیلی حال کرده بود با این حرکت مهوش خانم. اما خودم خوشم نیومد. بالاخره همه از هم خداحافظی کردیم و سوار ماشینهامون شدیم. پریسا هم با ما اومد و ما بردیم رسوندیمش خونشون. شبم خسته و کوفته تو اتاقم جای خواب نشستم تا صبح به همه چیز فکر کردم. دم دمای صبح دیگه مغزم از کار افتاد و خوابم برد. **** لنگ ظهر از خواب بیدار شدم. امروز جمعه اس. یه کش و قوسی به بدنم دادم و کله امو خاروندم و از جام بلند شدم. دیشب کلی فکر کردم و آخرشم به یک نتیجه رسیدم. دیگه در موردش فکر نکنم. البته باید به یه چیزایی سر و سامون می دادم اما دیگه نمی خواستم خودم و اذیت کنم بزار هر چی قراره بشه خودش بشه. چرا از قبل بشینم غمباد بگیرم؟ بلند شدم رفتم دست و صورتم و شستم و رفتم تو آشپزخونه. یعنی من انقده خوبم.... جون خودم ..... این یه هفته ای که مامان اینا اومدن من همه اش خواب بودم انگار بدون مامان اینا خواب بهم نمی چسبید. با لبخند رفتم تو آشپزخونه و بلند سلام کردم. مامان و بابا نشسته بودن پشت میز و حرف می زدن. با دیدن من لبخند زدن و جوابمو دادن. بابا: به به دختر ما رو باش. یه هفته است اومدیم همه اش صورت پف کرده شما رو می بینیم. نیشمو تا بناگوش باز کردم و دندونام و نشون دادم. من: خوب شما که هستین خواب می چسبه. بابا بلند خندید. رفتم برای خودم چایی ریختم و اومدم نشستم. مامان: آنا ناهار و بیارم؟؟؟ من: مگه شما نخوردین؟؟؟؟ بابا: نه کدوم غذا خوردنی؟ مامانت مگه گذاشت؟ هر چی من گفتم گشنمه گفت بزار روز آخری دخترم بیدار بشه با هم غذا بخوریم. یهو دمغ شدم. بابا اینا فردا صبح می رفتن و من از فردا شب دوباره باید می رفتم خونه خاله اینا. با اینکه خونه خاله رو دوست داشتم اما من مامان بابای خودمو می خواستم. مامان موهامو ناز کرد و گفت: ناراحت نباش عزیزم دوهفته دیگه شما میاین پیش ما. زیاد نیست. با یاد آوری اینکه دو هفته دیگه عید و ما میریم شمال یه ذوقی کردم که نیشم تا کجا باز شد. با ذوق سرمو تکون دادم. تند چایمو خوردمو بلند شدم میز و چیدم. بابا: ولی من هنوز موندم برای اون مشکل چی کار باید بکنیم؟؟؟؟ بشقابها رو چیدم رو میز و گفتم: کدوم مشکل؟؟؟ بابا: راستش می دونی که ما قراره یه شهرک کنار ساحل بسازیم. حالا محلی ها اومدن میگن نمیشه و ساحل عمومیه و اینا. الان موندیم چی کار کنیم. نشستم پشت میز و گفتم: بابا این ویلاهایی که می سازید برای آدمهای خاصی هستن؟؟؟ یعنی ارگانی نهادی چیزی؟؟؟ بابا: نه ... مامان دیس برنج و گذاشت رو میز. بشقاب بابا رو برداشتم و براش کشیدم و گذاشتم جلوش. من: خوب بابا چرا به محلیها نمی گی هر کی که می خواد و توانش و داره می تونه از ویلاها بخره؟ بعدم یه ورودی جدا برای ساحل بزارید. دور از ویلاها. اونقدر زمین دارید که بشه این کار و کرد. یه ساحل عمومی درست کنید که خود محلیها بتونن واردش بشن. در عین حال می تونید ساحل خصوصی خودتونم داشته باشید. بابا متفکر گفت: بدم نیست. من: آره این جوری هم محلیها باهاتون راه میان هم شهرداری. هم اینکه تو زیبا سازی شهر و ساحل کمک کردین. هم فضای ویلاها و ساحل خصوصی خودتون و حفظ کردین. بابا یه لبخند پر غرور زد و گفت: حقا که استادی و دختر من. با لبخند جوابش و دادم. مامان یه دست نوازشی به سرم کشید. منم کلی ذوق کردم از تعریف بابا. کل روز و ور دل مامان و بابا نشستم و گل گفتیم و گل شنیدیم و خندیدیم. این وسطم که کیارش وقت گیر می آورد می زنگید. توجه شو دوست داشتم اما .... دفعه آخر که زنگ زد بهش گفتم: کیارش ... فردا شب کار داری؟؟؟ کیارش: فردا نه چه طور؟؟؟ من فردا صبح کارم. خوشحال شدم. من: می تونی فردا بعد شرکت بیای دنبالم شام بریم بیرون؟؟؟ کیارش: آره چقدر عالیه که خودت پیشنهاد دادی منم می خواستم باهات حرف بزنم. باشه فردا بعد شرکت میام دنبالت. ازش تشکر کردم و خداحافظی کردم. ساعت کاری شرکت تموم شد. خودکارمو انداختم رو میز و سرمو بین دستهام گرفتم. باید برم. کیارش زنگ زده گفته پایین شرکت منتظره. یه پیام به ماهان دادم و گفتم: من دارم میرم. ماهان جواب میده: باشه من کار دارم دیر تر میام خونه. گوشیمو انداختم تو کیفم. وسایلمو جمع کردم و رفتم پایین. کیارش جای همیشگیش پارک کرده. رفتم سوار شدم. یه لبخندی زدم و سلام کردم. کیارشم مهربون جوابمو داد. کیارش: خوب کجا بریم. انقده خوشم میومد همیشه از من سوال می کرد. شونه ای بالا انداختم و گفتم: هر جا که خودت دوست داری. یه لبخند دیگه زد و راه افتاد. نگفت کجا میره. اونقدر تو فکر بودم که نفهمیدم کی رسیدیم. فقط وقتی ماشین ایستاد به خودم اومدم. یه جایی بودیم مثل یه باغ پر دار و درخ تو یه ساختمون چوبی بزرگ با نمای چوب با کلی پنجره های شیشه ای بزرگ. آدم و یاد کلبه های وسط جنگل می انداخت. اگه هر موقع دیگه ای بود حتما" از ذوق و هیجان بالا و پایین می پریدم. خیلی قشنگ بود. بی حرف پیاده شدیم و رفتیم تو رستوران. کیارش رفت سمت یه میز دو نفره که تو کنج بود و منم دنبالش رفتم. صندلی و برام کشید عقب. خجالت کشیدم. شرمنده شدم. کاش این کار و نمی کرد معذبم می کرد این همه خوبیش. یه تشکر زیر لبی گفتم و نشستم. خودش رفت رو به روم نشست. خیلی خوشحال بود. بهش غبطه خوردم. دستهاشو قفل کرد تو هم و گذاشت رو میز. یکم خودش و کشید جلو و گفت: آنا ... خوبی؟؟؟ از چیزی ناراحتی؟؟ اتفاقی افتاده؟ مشکلی پیش اومده؟؟؟ یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: مشکلی نیست خوبم. یه ابروشو برد بالا و گفت: ولی این جور نشون نمیدی. امروز نه خندیدی نه هیجان زده شدی. نه برای چیزی ذوق زده شدی. خنده ام گرفته بود اینم فهمیده من خیلی سر خوشم. یه لبخند محو زدم که باعث شد کیارشم بخنده. با یه لبخند گفت: با اینکه زیاد نبود ولی اینم بد نیست. یه چشمکم بهم زد. آخی چقدر خوشحال بود. تازه داشت خصلتهای جدیدش و مهربونیهاش و نشونم می داد. گارسون اومد و سفارش دادیم. کیارش حرف می زد و من تو سکوت گوش می دادم. غذامون و آوردن. اشتهایی به خوردن نداشتم. یه جورایی گیج بودم بغض داشتم. کیارش حواسش بهم بود. کیارش: آنا چرا چیزی نمی خوری؟؟؟ چنگالم و گذاشتم تو غذام و گفتم: زیاد میل ندارم. کیارش یکم خودش و کشید جلو و دقیق نگام کرد. کیارش: من که می دونم امروز یه چیزیت هست ولی نمیگی. باشه نگو. حالا که تو چیزی نمی گی بزار من حرف بزنم. سرمو بلند کردم و منتظر نگاش کردم. یه لبخند خوشحال زد. قاشق و چنگالش و گذاشت تو بشقابش. کیارش: راستش وقتی بعد مدتها تو مهمونی خونه ماهان اینا دیدمت واقعا" شوکه شدم. تو همون نگاه اول شناختمت از نظر ظاهری خیلی عوض شده بودی اما رفتارت ...( یه لبخندی زد و ادامه داد) اما رفتارت داد می زد که تو همون آنایی و عوض نشدی. هنوزم شیطنت از چشمهات می بارید. با اینکه برای خودت یه پا خانم شده بودی اما هنوزم سر زنده بودی. اون موقع هام خیلی از این اخلاقت خوشم می اومد. وقتی تو بیمارستان دیدمت هنگ کردم. فکر نمی کردم دوباره ببینمت اما وقتی دیدمت دلم نمی خواست بزارم بری. خوب شاید دیگه فرصتی پیش نمیومد و شاید خیلی طول می کشید تا ما دوباره همو ببینیم. ازت خوشم میومد و دوست داشتم بیشتر بشناسمت. برای همینم با پررویی پیشنهاد شام دادم و چقدر خوشحال شدم که قبول کردی. تو همون چند ساعت منو جذب خودت کردی. شب وقتی قبول کردی که بیشتر همو بشناسیم سر از پا نمی شناختم. از زور هیجان بالافاصله زنگ زدم بهم. سادگیت برام شیرین بود. این که برای هر چیزی هیجان زده میشی. ذوق می کنی و شاد می خندی. اینکه همه چیز و شاده می گیری همه اینها یه جور نعمت بود که تو وجود تو بود. بی اختیار با دیدنت شاد میشم. دلم می خواد سر خوش بخندم. آروم دستش و رو میز جلو آورد و دستمو گرفت. شوکه شدم اما دستمو نکشیدم عقب. چون فرصتش و نداشتم. حرف کیارش شوکه کننده تر از دستش بود. کیارش: آنا با من ازدواج می کنی؟؟؟ متعجب با دهن باز نگاش می کردم. خدایا چرا من مشکل دارم؟؟؟ چرا دلم می خواد گریه کنم؟؟؟ چرا دلم می خواد جیغ بکشم و فرار کنم؟؟؟ چرا خجالت نمی کشم؟؟؟ چرا رنگ به رنگ نمی شم؟؟؟ اصلا" اینا به جهنم چرا ذوق نمی کنم؟؟؟ چرا هیجان زده نمی شم؟؟؟ چرا قند تو دلم آب نمی کنن. چرا دستش بهم گرمایی نمی ده؟؟؟ کیارش منتظر نگام می کرد. وقتی دید حرفی نمی زنم خودش دوباره شروع کرد. کیارش: می دونم یهویی شد. پیشنهادم یهویی بود. اما یه نگاه به من بنداز. من اونقدرها جون نیستم. من دنبال یه رابطه زود گذر نیستم. تو این مدت با اینکه شاید کم بود اما اونقدر از مردم شناخت پیدا کردم که بتونم بشناسمت. من ازت خوشم اومده. دوست دارم. همه اخلاقهات برام شیرینه. دوست دارم همیشه ببینمت. با خنده هات شاد میشم. تو دختر خیلی خوبی هستی. می دونم با تو خوشبخت میشم و همه سعیمو می کنم که خوشبختت کنم. فقط اگه تو بخوای اگه اجازه بدی اگه قبول کنی..... من در مورد تو به مامانم اینا گفتم. می خواستم قبلش با خودت صحبت کنم و نظرتو بدونم بعد خانواه ها اقدام کنن. یهو یه جرقه تو ذهنم زده شد. تازه می فهمیدم که چرا مامان کیارش تو شهر بازی اون جوری بغلم کرد. سرمو انداختم پایین نگاهم ثابت نمی شد و مدام می چرخید. آروم دستمو از زیر دست کیارش کشیدم بیرون. یکم عقب رفتم. نمی دونستم چی بگم یا چه جوری بگم. ناراحت بودم. بغضم گرفته بود. لبمو با زبونم تر کردم و دهن باز کردم. با استرس و گیج. من: کیارش من ... من نمی دونم چی بگم ... راستش ... راستش تو خیلی خوبی، مهربونی، آقایی. من از زمانی که یادمه همیشه بهت فکر کردم و بهت احترام گذاشتم. سرمو بلند کردم و سر درگم بهش نگاه کردم. دستم بی اختیار تو هوا تکون می خورد. شاید سعی می کردم با حرکات دستم منظورم و بهتر و دقیق تر برسونم. من: شاید باورت نشه اما من همیشه دوست داشتم. آرزوم بود که تو یه همچین حرفی بزنی اما الان ... کیارش: اما .... چشمهای منتظرش غبار غم گرفت. رفت عقب و تکیه داد به صندلیش. کیارش: پس یه امایی هست این وسط.... ناراحت بودم. کاش می شد همین جا بزنم زیر گریه. من دارم چی کار می کنم؟؟؟؟ بغض کرده با چشمهای ناراحت بهش نگاه کردم. دوست نداشتم از دستم ناراحت باشه اما چه کاری ازم بر میومد؟؟ همین الان که نگاش می کردم جای چشمهاش چشمهای شیطون ماهان و می دیدم. به جای لبخنداش نیش باز شده و سر خوش ماهان میومد جلوی چشمم ..... یه نفش عمیق کشیدم و ناراحت گفتم: کیارش تو هیچی از من نمی دونی. من اونی نیستم که تو فکر می کنی. یه تای ابروش رفت بالا. وای بمیری آنا الان چه فکرای ناجوری که در موردت نمی کنه. سریع اومدم جمعش کنم: نه ... نه منظورم اونی نیست که تو فکر می کنی.... وای زدم بدترش کردم. حالا کیارش خنده اش گرفته بود و لبخند می زند. یه نفس صدا دار کشیدم و کلافه گفتن: ببین من تو این مدت جلوی تو خیلی مراعات کردم. خیلی خودمو نگه داشتم که خانم باشم که سنگین باشم که همون چیزی باشم که تو دوست داری. تا تو خوشت بیاد. می خواستم نظر تو رو جلب کنم. کیارش با لبخند گفت: خوب جلب کردی. کلافه پوفی کردم و گفتم: نه .. خوب اینی که تو دیدی من نبودم. من نمی تونم آروم یه جا بشینم. من نمی تونم خانمانه رفتار کنم اما سوتی ندم. حتی نمی تونم درست و حسابی راه برم. روزی یه دفعه رو شاخشه که با مخ بیام زمین. همیشه خودمو زخم و زیلی می کنم. از کار خونه هیچی بلد نیستم. غذا درست کردنم نمی دونم فقط هر چی دم دستم بیاد و با هم قاطی می کنم تا شاید یه چیزی در بیاد. خونه داریم افتضاحه. همه عشقم فیلم دیدن و کتاب خوندنه. مامانم از دستم عاصیه... به کیارش نگاه می کردم. نمی دونم چرا این چیزا رو می گفتم. چرا می خواستم کیارش ازم زده بشه. که دیگه به چشمش نیام. چرا می خواستم خودمو خراب کنم ؟؟؟ اما مستقیم بهش نگم نه.... کیارش لبخند به لب دوباره اومد جلو. دستهاشو گذاشت رو میز و دستش و پیش آورد که دستمو بگیره و تو همون حال گفت: آنا اینا برام مهم نیست. من تو رو همین جوری دوست دارم. همین جور سر به هوا... خدایا اون موقع که می خوام یکی ازم خوشش بیاد یه کاری می کنی ازم زده بشه. حالا که می خوام طرف بدش بیاد بدتر جذبش می کنی؟؟؟ خدا مگه من باهات شوخی دارم؟؟؟ کیارش دستشو پیش آورد که دستمو بگیره که من تو یه لحظه با یه حرکت آنی و کلافه دستمو از رو میز برداشتمو خودمو کشیدم عقب. کیارش مات به من و حرکتم نگاه کرد. دیگه تموم شد دیگه حاشا کردن فایده نداره. مستقیم تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: کیارش تو عالی .. بهترینی .. هیچ وقت نمی تونم پسری به خوبی تو پیدا کنم خودم این و می دونم. اما .. اما این درست نیست .. چیزی که بین ماست درست نیست .. یعنی نیست .. چیزی نیست ... کیارش گیج نگاهم می کرد. هیچی از حرفهام نفهمیده بود. خودمم نمی فهمیدم. دوباره یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: ببین من الان تو وضعیتیم که تکلیفم با خودمو احساسم مشخص نیست. من خودم گیجم هنوز منگم نمی دونم چی می خوام پس ازم نخواه که بیشتر برات توضیح بدم چون نمی تونم. من باید با خودم و احساسم کنار بیام. یه چیزایی چند وقته خیلی قاطی شده خودم نمی دونم چه جوریه ... من خودم گیجم ... پس ازم نخواه که تو این وضعیت به پیشنهادت فکر کنم .. من .. کیارش: کس دیگه ای و دوست داری؟؟؟ آهم در اومد. عاجزانه نگاش کردم. از دهنم در اومد: نمی دونم ... یه لبخند مهربون زد و گفت: می خوای در موردش حرف بزنی؟؟ حتما" همین یه کارم مونده بود که در مورد ماهان با تو حرف بزنم. سرمو به نشونه نه تکون دادم. کیارش: آنا اگه بگی راحت تر درکت می کنم. شاید بتونم حتی کمکت کنم. باور کن می تونی بهم اعتماد کنی .... کیارش یه ریز داشت حرف می زد. داشت کلافه ام می کرد. مدام می خواست بدونه مشکل کجاست؟ اگه پای کسی در میون نیست با شناخت بهتر و بیشتر شاید بتونه نظرمو عوض کنه. سرم داشت درد می گرفت. برای اینکه این حرفهاشو تموم کنه کلافه و گیج گفتم: موضوع این چیزا نیست خودمم نمی دونم چیه. خواهش می کنم بس کن ماهان .... یهو دهنم باز موند از اسمی که ناخوداگاه به زبون آوردم. بهت زده سرمو بلند کردم و به چشمهای کیارش نگاه کردم. یه لبخند غمگین زده بود. آروم گفت: کیارش ..... شرمنده بودم. بغض کردم. تو چشمهام اشک جمع شد. کیارش مهربون گفت: پس ماهانه؟ باید حدس می زدم. فقط تونستم سرمو کج کنم و همون جور با چشمهای اشکی نگاش کنم. یه قطره اشک سمج از چشمهام اومد پایین. کیارش یه اخم کوچیک کرد و بعد مهربون تر یه لبخند زد که واقعا" دلم می خواست اون لحظه آب بشم برم تو زمین. کیارش: آنا گریه می کنی؟؟؟ این چه کاریه دختر؟؟؟ با بغض گفتم: شرمنده ام .... لبخندش عمیق تر شد. کیارش: برای چی شرمنده باشی خانم .... من شرمنده ام که زیاد اصرار کردم. باید از رفتارهای ماهان می فهمیدم شما به هم علاقه داریم. در عین شرمندگی گوشام تیز شد. مگه ماهان چه رفتارایی کرده ؟؟؟ با بغض گفتم: نه کیارش اشتباه نکن این فقط احساس منه. ماهان ... نمی دونم اون همیشه یه دوست بوده. تازه من در مورد احساسمم زیاد مطمئن نیستم. دروغ می گفتم خودم مطمئن بودم که ماهان و به یه چشمی غیر دوست می بینم اما واقعا" گفتنش به کیارش خیلی سخت بود. کیارش یه لبخند زد و سعی کرد دلداریم بده. کیارش: باشه آنا جان می فهمم که دوست نداری در موردش به من چیزی بگی منم زیاد سوال نمی پرسم. امیدوارم که جفتتون احساستون و درست درک کنید . الانم دیگه خودتو ناراحت نکن غذاتو بخور. این و گفت و خودش مشغول شد اما چه مشغولی. هر دومون داشتیم با غذامون بازی می کردیم و تو فکر خودمون غرق بودیم. آخرشم دیدیم هیچ کدوم هیچی نمی خوریم بلند شدیم برگردیم خونه. مامان اینا صبح برگشته بودن رامسر منم باید می رفتم خونه خاله اینا. کیارش رسوندم و دم خونه خاله اینا ایستاد. برگشتم سمتش. هنوز شرمنده بودم. سرمو انداختم پایین و گفتم: بابات امشب ممنونم و ... و بب ... حرفم و قطع کرد و گفت: آنا بس کن دیگه. تو به من بدهکار نیستی که هی عذر خواهی می کنی. من ازت یه درخواست کردم و تو ردش کردی. اجبار که نبوده. تو حسی که باید و به من نداشتی. منم نمی خوام مجبورت کنم که چیزی و قبول کنی که نمی خوای. آنا برات آرزوی موفقیت و خوشبختی و دارم این و از صمیم قلبم می گم چون تو لایقشی. هنوزم می تونی رو من به عنوان یه دوست حساب کنی. واقعا" ممنونش بودم خیلی فهمیده بود. با لبخند ازش تشکر کردم و خداحافظی گفتم و پیاده شدم. از ماشین که پیاده شدم یه ماشینی از کنارم رد شد و رفت سمت در پارکینگ آپارتمان ماهان اینا. تو جام خشک شدم. وای همین و کم داشتم..... ماهان ....... وقتی آروم از کنارم رد میشد یه نگاهی بهم کرد که قلبمو از کار انداخت. نه خدایا کیارش و ندیده باشه. رفتم سمت آپارتمان که کیارش با یه بوق خداحافظی کرد و رفت. برگشتم سمت ماهان که دیدم ماشین و برده تو پارکینگ. تندی رفتم تو خونه و از پله ها دوییدم بالا که دم خونه به ماهان برسم. اونقدر تند اومده بودم که همزمان با ماهان که از آسانسور بیرون می اومد منم رسیدم به طبقه. نفس نفس زنون صداش کردم. برگشت و با اخم نگام کرد. از سردی نگاهش یخ کردم. وای پس کیارش و دیده بود. فهمیده بودم که به کیارش حساسه و خوشش نمیاد ازش اما دیگه به این شدت .... دنبالش دوییدم. رسید به در و کلید و کرد تو قفل در. باید توضیح می دادم. باید می گفتم که هیچی دیگه بین من و کیارش نیست که همه چیز تموم شد. همه چیز یه دوستی ساد ه بود. من: ماهان من و کیار ... در و باز کرد و برگشت و تیز بهم نگاه کرد. نتونستم اسم کیارش و کامل کنم. از تیزی نگاهش قلبم ایستاد. ماهان روشو ازم گرفت و با اخمی که غلیظ تر شده بود رفت توخونه. تند و سریع. منم سریع رفتم تو خونه و در و بستم و دوباره دنبالش دوییدم که براش توضیح بدم. تو پله ها بهش رسیدم. بازوشو گرفتم و نگهش داشتم. من: ماهان صبر کن برات توضیح بدم. با اخم برگشت و سرد نگاهم کرد و گفت: آنا ... من توضیح نمی خوام ... اصلا" چرا باید برای کارهات به من توضیح بدی؟؟؟ دهنم باز موند. از سردی کلامش از صراحت حرفهاش. دستم شل شد و آروم سر خورد و افتاد پایین. راست میگه کارهای من چه ربطی به اون داشت؟؟ چرا باید براش مهم باشه؟؟؟ چرا باید بخواد بدونه؟؟؟ چرامن این جوری دنبالش راه افتادم که براش توضیح بدم. چند دقیقه همون جور به هم نگاه کردیم. من با بهت و ناامیدی، با ناباوری و بغض سنگینی که تو گلوم بود. و ماهان با نگاه سرد و یخی با یه اخم غلیظ. اما چیزی که مهم بود اینه که اون نمی خواست بدونه هیچ چیزی در مورد من و رابطه ام نمی خواست بدونه و این دردناک بود. کاش بازم براش مهم بود.... کاش بازم کنجکاو بود که بدونه.... اون وقت براش می گفتم که تمومه .... که همه چیز تموم شده..... که من کیارش و دوست ندارم.... و..... زل زل رو به روی هم ایستاده بودیم و به هم نگاه می کردیم که با صدای عمو حمید ماها رو به خودمون آورد. عمو حمید: سلام بچه ها اومدید؟؟؟ چه به موقع زود لباسهاتون عوض کنید و بیاید تو آشپزخونه داریم شام می خوریم. هم زمان من و ماهان برگشتیم به عمو که پایین پله ها جلوی در آشپزخونه ایستاده بود نگاه کردیم. ماهان با همون صدای سردش گفت: سلام بابا . ممنون میل ندارم شما بخورین. منم آروم گفتم: سلام عمو ... من بیرون شام خوردم مرسی. صدای پوزخند ماهان و شنیدم. برگشتم و پوزخندی که رو لبهاش بود و هم دیدم. ماهان روشو ازم برگردوند و رفت بالا. منم خیره به رفتنش. دست و پام شل شده بود. دیگه شور و هیجانی نداشتم. می دونستم که نباید ماهان و این جوری دوست داشته باشم می دونستم. ماهان باید فقط همون دوست و پسر خاله بمون. فقط همون. برگشتم دیدم عمو با تعجب ایستاده و نگاهم می کنه. به زور لبخند زدم و برای اینکه زیاد همه چیز و مشکوک نشون ندم. رفتم پایین و با شور و هیجان به خاله سلام کردم و بوسیدمش. من: سلام بر خاله عزیز خودم. خوبی خانم جان؟؟؟ به به خودتون غذا پختین؟؟؟ بوش خونه رو برداشته. با اینکه بیرون غذا خوردم اما نمیشه از غذای خاله گذشت. نشستم پشت میز. خاله با خنده گفت: چقدر هندونه زیر بغلم می زاری دختر. بشین برات غذا بکشم که لااقل تو یکم از این غذا بخوری. کلی غذا درست کردم هیچ کس نیست بخوره. تو که قد گنجشک غذا می خوری ماهانم که کلا" خونه نیست که غذا بخوره. مشکل همیشگی خاله بود. زیاد غذا درست می کرد و همیشه هم ناله می کرد که همه غذاهاش مونده. انگار خدایی نکرده ماها فیلیم که همه رو تموم کنیم. دلم خون بود اما جلوی عمو و خاله گفتم و خندیدم و به روی خودم نیاوردم. شب که رفتم تو اتاقم. تا دوساعت برای خودم و دل بی صاحابم که عین خر کله اش و انداخت پایین و در و برای هر کسی باز کرد گریه کردم. یکم که سبک شدم گرفتم خوابیدم. به جهنم که ماهان منو نمی خواد من که از اولش می دونستم که ماهان دوستم نداره پس این حرکات چیه؟؟؟ فردا یه روزه تازه است آنا نبینم بشینی مثل این عاشقای دل خسته غصه بخوریا. هیچی عوض نشده ماهان همون ماهانه فقط دلخور. تو هم که کلا" آدم نیستی. بعد از کلی دلداری خرکی به خودم گرفتم خوابیدم.
ماهان باهام حرف نمی زنه. یعنی نه به میل خودش. تو شرکت برای کارهای شرکت باهام حرف می زنه در حد نیاز. تو خونه هیچی نمیگه. تو دانشگاه در حد دو تا کلمه. تو آسانسور کنارم می ایسته. دیگه دستمو نمی گیره. با اینکه حضورش بهم احساس امنیت می ده اما میمیرم برای گرفتن دستش. تو آسانسور نفسمو حبس می کنم تا بایسته. همیشه میرم یه قدم عقب تر ماهان می ایستم که لااقل از پشت بتونم یکم بهش نزدیک شم. که یکم ... یکم حضورش بیشتر حس بشه. گاهی از ترس دستمو نرم و بی وزن می زارم رو پالتوش جوری که نفهمه. فقط در حدی که بدونم اینجاست. خندیدن برام سخت شده. چون ماهان نمی خنده. چون ماهان شاد نیست. خدایا من دوسش ندارم. دیگه دوستش ندارم. قول می دم احساسمو کنترل کنم فقط یه کاری کن که لبخند دوباره مهمون لبهای ماهان بشه خواهش می کنم. این گناه منه که دوستش دارم گناه منه که نتونستم احساسمو نگه دارم که پرواز نکنه که نره طرف کسی که همه وجودش آرامشه همه وجودش پر شور زندگیه. خدایا این شور و ازش نگیر این لبخندها رو ازش نگیر. کاری کن دوباره بشه همون ماهان قبل. ماهان مهربون. من دیگه دوستش ندارم. ***** آهنگ زندگی آی زندگی از پوران چشمای من میل به گریه داره میخواد بباره دل نمیدونی که چه حالی داره چه حالی داره غصه به جز گریه دوا نداره خدا نداره هر چی تو دنیا غمه مال منه روزی هزار بار دل من میشکنه دل دیگه اون طاقتا رو نداره خدا نداره پشت سر هم داره بد میاره خدا میاره از در و دیوار واسه دل میباره خدا میباره زندگی آی زندگی خسته ام خسته ام گوشه ی زندون غم دست و پا بسته ام زندگی آی زندگی خسته ام خسته ام گوشه ی زندون غم دست و پا بسته ام هر چی تو دنیا غمه مال منه روزی هزار بار دل من میشکنه دل دیگه اون طاقتا رو نداره خدا نداره پشت سر هم داره بد میاره خدا میاره از در و دیوار واسه دل میباره خدا میباره خدایا این آهنگم حرف دل من و می زنه. هندزفری تو گوشمه و رفتم تو حس. ساعت کاریم تموم شده منتظرم ماهان بگه بیا تا بریم خونه. صدای اس ام اسم بلند شد. پیامو باز می کنم. ماهانه میگه بیا بریم. ترو خدا زندگی ماها رو باش. همه حرفمون شده روزی دو تا اس ام اس که بیا بریم یا خودت برو. تو دانشگاه مثل سگ شدم. همچین پاچه بچه ها رو می گیرم که بدبختا نفس نمی تونن بکشن. تو شرکتم ماهان هوارش سر مهندسای بدبخت بلنده. خدایا کجا رفت آرامشمون. یه آه کشیدم و بلند شدم و وسایلمو جمع کردم رفتم بیرون. ماهان منتظرم ایستاده بود. من و که دید بی حرف راه افتاد. همون موقع کیا هم از اتاقش اومد بیرون با دیدنم لبخندی زد. برای 1000 بار در روز بهش سلام کردم. با لبخند گفت: روزی چند بار سلام می کنی؟؟؟؟ یه لبخند زدم و گفتم: هر بار که کسی و کمی بینم ناخوداگاه سلام می کنم. خندید و ساکت شد. سوار آسانسور شدیم. بازم نفسمو حبس کردم تا رسیدیم به پارکینگ. از کیا خداحافظی کردیم و رفتیم سمت ماشین ماهان و سوار شدیم. حرکت کرد. زیر چشمی بهش نگاه کردم. دلم براش تنگ شده. این چند روزه حتی درست و حسابی نتونستم نگاش کنم. چقدر دلم برای اذیت کردناش تنگ شده. برای کشیدن بینیم. برای شوخی کردناش. بی اختیار لبخند زدم. چشمم خورد به جاده. وا این که مسیر خونه نیست پس کجا داریم میریم؟؟؟ سریع برگشتم سمت ماهان. یه نیم نگاه بهم کرد و قبل از اینکه دهن باز کنم گفت: باید یه سری مدارک و بدم به یکی از دوستام. قبل از خونه میریم اونجا زود تموم میشه. ساکت شد و دیگه چیزی نگفت. پوف ... به من چه؟ من بیام چی کار . نه که خیلی خوش اخلاقی جدیدا" بایدم این جوری ببینمت خون به جیگر بشم. بی حرف نشستم سر جام. پیچید تو یه کوچه خلوت که در کل شاید 2 تا در هم تو کوچه نبود. اما کوچه نسبتا" بزرگی بود . یه گوشه پارک کرد و از تو داشبرت یه سری کاغذ و اینا برداشت. دستش و برد پشت. کیفش و برداشت و یه سری مدارکم از تو کیفش در آورد و گفت: زود بر می گردم. این و گفت و پیاده شد. من که به زور صداش و شنیدم چون همون اول هندزفیری و گذاشتم تو گوشم و با صدای بلند آهنگ گوش می دادم که شاید آروم بگیرم و کمتر حرص بخورم.
ماهان همون جور آنا .. آنا ... گویان اومد تو و من و که دید دارم غش غش می خندم یه لبخند بزرگ زد و اومد سمتم. ماهان: به ببین کی داره چه قشنگ می خنده. آنا خانمی خودمونه. بخند .. بخند که برای مریض خنده بهتر از هر داروئیه. خنده ام تموم شد. چشمهام گرد شد. من: مریض؟؟ کدوم مریض؟؟؟ ماهان جلوم ایستاده بود. یه ابروشو برد بالا و مشکوک گفت: مریض نبودی؟؟؟ می خواستی از زیر شرکت اومدن در بری؟؟؟ خوب یه هماهنگی با مامانت می کردی که جلوی رئیس شرکت سوتی ندی. بی اختیار براش زبون درآوردم و با نیش باز بدجنس گفتم: آقا ماهان شما تو شرکت رئیسین بیرون از شرکت همون بزغاله خودمونین. ماهان خیز برداشت سمتم که لهم کنه به خاطر بزغاله گفتن بهش. منم یه جیغ کشیدم و دوییدم پشت مبلها. ماهان یکم دنبالم کرد و بعد بی خیال شد. همون جا کنار مبلها ایستاد و گفت: حیف که الان حوصله گرگم به هوا ندارم وگرنه می دونستم چی کارت کنم. الانم بدو برو حاضر شو باید بریم. همون جا پشت مبل صاف ایستادم و پر سوال نگاش کردم. من: بریم؟؟؟ کجا؟؟ ماهان با یه قیافه بامزه گفت: اومدم دنبالت که ببرمت شهر بازی. مامان اینا خونه ما وسایلشون و جمع کردن امشب بریم پیکنیک. میریم ارم. با جیغ خوشحال پریدم بالا و دستهامو بهم کوبیدم و گفتم: وای عالیه ... من عاشق شهر بازیم. ماهان یه لبخند قشنگ زد و با لذت به ذوق کردن من نگاه کرد و آروم گفت: چون می دونستم عاشقشی گفتم برای رفع خستگیت بریم اونجا. فقط لباس گرم بپوش که سرما نخوری. از مدل نگاه کردنش یه جوری شدم. تا قبل اون به کل همه چیز یادم رفته بود. اما با نگاهش .... بدنم گرم شد. لبخند بی اختیاری اومد رو لبم سرمو انداختم پایین و گفتم: تو بشین تا من برم حاضر بشم. ماهان بی حرف نشست رو مبل و منم آروم از جلوی مبلها رد شدم و رفتم سمت اتاقم. دستم به دستگیره در اتاق بود که صدای متعجب ماهان و شنیدم. ماهان: اینا کین؟؟؟؟ دست به در تو جام خشک شدم. وای عکسها .... یادم رفته بود عکسها رو جمعشون کنم. همون جور رو میز ریخته بودمشون. حتما" ماهان عکسها رو دیده. سریع برگشتم سمت ماهان دیدم ای دل غافل همون عکسی و که از تو آلبوم در آوردم و گرفته دستش و داره با دقت نگاه می کنه. وای نه تو اون عکسه من یه گامبوی زشت بودم تو دوره بلوغ و دوره ی زشتی مفرط هیچ وقت دلم نمی خواد قیافه اون موقع ام حتی یادم بیاد. یعنی اگه یک درصدم ماهان یه نیمچه احساسم به من داشته باشه با دیدن اون عکسه همه اش فوت میشه میره هوا و پشیمون میشه. نفهمیدم چی شد فقط به خودم اومدم و دیدم جیغ کشان دارم میدوام سمت ماهان. ماهانم با جیغ من انگار اعلام وضعیت قرمز کرده باشن. سه متر از جاش پرید و رفت پشت مبل. با جیغ گفتم: ماهان اون عکس و بده به من تو نباید ببینیش. اما ماهان انگار با جیغ من داشت حال می کرد. تازه خوشش اومده بود. رفته بود پشت مبل و با دقت بیشتری به عکس نگاه می کرد تازه نظرم می داد. ماهان: اه ببین چقدر آدم اینجان. ایول منم هستم چه خوشتیپم. واییییییییی آنا بیا خودتو ببن چه گرد قنبلی بودی... یه جیغ کشیدم و گفتم: ماهانننننننننننننننننننن میگم نگاش نکن. بدش به من میکشمت به خدا ... ماهان فقط غش غش خندید و ابروهاشو بالا انداخت که یعنی نمی دم. وضعیت خیلی خنده داری بود. من از این ور مبل می دوییدم اون ور مبل ماهانم مخالف حرکت من حرکت می کرد. من میرفتم راست ماهان میرفت چپ من می رفتم چپ ماهان میرفت راست. یعنی داشتم می ترکیدم از حرص. محبت و علاقه و عشق و عاشقی و بی خیال. الان اگه دستم به ماهان برسه چشمهاش و با ناخن می کنم که به عکسم نگاه کرده. من جلوی مبل بودم و با حرص به ماهان که پشت مبل بود می گفتم: عکسمو پس بده ماهان بزغاله.... ای لال بمیرم با این بزغاله گفتنم که زدم این پسره رو جری کردم. خرس گنده همچین با اخم زبونش و از تو حلقش آورد بیرون و کردش فرش قرمز و گفت: به من میگی بزغاله؟؟؟ عمرا" اصلا" می خوام این عکسه رو اسکن کنم بزارم تو صفحه ی فیس بوکم. وای قلبم. فیس بوک؟؟ کلی آدم؟؟؟ کلی دوست و آشنا و غریبه؟؟؟ شرفی که در عرض کسری از ثانیه به باد میره؟؟؟ داشتم می ترکیدم از حرص دیگه نمی فهمیدم دارم چی کار می کنم. یه جیغ خونه لرزون کشیدم و پریدم رو مبل و خودمو با یه حرکت پرت کردم سمت ماهان که اون سمت مبل بود و خیز برداشتم برای عکسه. ماهان که از حرکتم غافلگیر شده بود با چشمهای متعجب به پرش تاریخی من نگاه می کرد فقط یه آنا از دهنش شنیدم. انگار حرکت آهسته شده بود. من تو هوا به سمت ماهان پرت شدم. چون اون وسطای پرش پام بد جوری خورد به پشت مبل و دیگه اختیار پرشه از دستم در رفته بود. یه جیغی هم از ترس سقوط کشیدم. ماهان سعی کرد تو هوا بگیرم تا با مغز نیام رو زمین. دستهای ماهان کمرمو گرفت. محکم خوردم بهش. ماهان تعادلش و از دست داد. از پشت ولو شد رو زمین. از ترس یه جیغ دوباره کشیدم که صدای جیغم تو صدای گرومپ اصابت ماهان با زمین گم شد. ماهان افتاد و منم افتادم روش. ولی چون دستش به کمرم بود سعی کرد با یه فشار به کمرم از شدت ضربه من کم کنه و من به جای زمین ولو شدم رو هیکل ماهان و کله ام که داشت می رفت بخوره به سینه ماهان با دست ماهان که رفت رو سرم آروم گرفت و خیلی نرم خوابید رو سینه اش. از ترس به نفس نفس افتاده بودم. بالا پایین رفتن تند سینه ماهانم نشون می داد که اونم ترسیده. سرم یه وری رو سینه ماهان بود و دستهامم دور گردن ماهان به صورت نصفه پیچیده شده بود. چون در حیت پرش و سقوط سعی کرده بودم به یه جا بچسبم و هیچ جا بهتر از گردن ماهان پیدا نکردم. چشمهامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. صدای ماهان تو گوشم پیچید. ماهان: آنا خوبی؟؟؟ آروم سرمو بلند کردم و به ماهان که گردنشو بلند کرده بود و نگران بهم نگاه می کرد چشم دوختم. زبونم یه جورایی بند اومده بود. سرمو به نشونه آره تکون دادم. ماهان چشمهاشو بست و سرشو برد عقب و گذاشت رو زمین و یه نفس راحت کشید. ماهان: گفتم الان داغون میشی. زبونم راه افتاد نگران گفتم: تو خوبی؟؟؟ خیلی بد زمین خوردی طوریت نشد؟؟ چشم چرخوندم بببینم جاییش طوری نشده باشه. حالا انگاری از اون جایی که من بودم چقدر پشت ماهان پیدا بود. بی خودی خودمو هی کج و کوله می کردم. دست ماهانم که به کمرم بود یعنی دست دومشم دوباره پیچیده شده بود دور کمرم و من نمی تونستم زیاد تکون بخورم. دوباره گردنشو بلند کرد و با یه لبخند گفت: من گلدونی نیستم که با این ضربه ها بشکنه. یه نگاه به هیکلم بنداز می فهمی مثل سنگه. چه خودشم تحویل می گرفت اینی که گفت و از کجاش آورد؟؟؟ در هر صورت گیج تر از اون بودم که به حرفش توجه کنم. اون موقع انگار واجب شده بود که بفهمم واقعا" سنگ هست یا نه انگاری بهم دستور داده بودم کشفش کنم. بی اختیار انگشت اشاره امو بلند کردم و فرو کردم تو سینه ماهان اما انگاری واقعا" سنگ بود دریغ از یه کوچولو فرو رفتن انگشتم تو پوستی گوشتی چیزی. خیلی سفت بود. چشمهای من که گرد شد صدای قهقه ماهان بلند شد. سرشو برده بود عقب و بلند بلند می خندید. سکته کردم از خنده اش با اخم نگاش کردم که خنده اشو کوتاه کرد و گفت: حالا فهمیدی آروم شدی؟؟؟ بعد با شیطنت گفت: آنا جات راحته؟؟؟ ابروهام رفت بالا. جام راحته؟؟؟ گیج از سقوط گفتم: هان ؟؟؟؟ ماهان با چشمهای شیطون و لبهای خندون فقط نگام می کرد. تازه متوجه موقعیتمون شدم. قلبم شروع کرد به تند تند زدن. گونه هام رنگ گرفت. لبمو گاز گرفتم. وای چه بی آبرویی. تازه 2 ساعته ام دراز کشیدم دارم خوش و بش می کنم. دوباره صدای قهقهه ماهان رفت رو اعصابم. اخم کردم و بهش چشم غره رفتم. خواستم بلند شم که تو همون حالت ماهان گفت: آنا خجالت کشیدنت خیلی باحاله. بی شعور منو کرده بود انک خودش و بهم می خندید. یکم خودمو کشیدم بالا و از حرصم مشت کوبیدم تو سینه ماهان که خنده اش تبدیل به آخ شد و دستش از رو کمرم جدا شد و اومد رو سینه اش منم با یه حرکت در حین بلند شدن عکس و از بین انگشتاش بیرون کشیدم و با حرص رفتم سمت در اتاقمو گفتم: میرم حاضر شم. با قدمهای محکم و با ابروهای گره کرده رفتم تو اتاق و در و پشت سرم بستم. تا در و بستم یهو انرژیم تموم شد. همونجا پشت در نشستم و تکیه دادم به در. دستم رفت رو قلبم. وای خدا... بابا چته چرا انقدر محکم می کوبی. آروم بگیر. خره ماهان بود. ماهان خلو چل خودمون. برا ماهان دار ی تند تند می زنی؟؟؟ بس که خری. هر چی من می گفتم اما این دل کوفتی که آروم نمی گرفت. ضربانش بیشتر میشد. عصبی از جام بلند شدم. باورم نمیشد که یه عکس مسخره باعث شده بود که من اون جوری برم تو بغل ماهان. سرم رو سینه اش بود. صدای ضربان قلبشو می شنیدم تند می زد. با دست کوبیدم تو سرم. بمیر آنا اون از ترس و نگرانی قلبش تند می زد هیچ ربطی به تو نداشت. یادت رفته این ماهانه. پادشاه دختر بازی. تو رو می خواد چی کار؟؟؟ خودش 1000 تا دوست دختر داره. دمغ شدم. بدون هیچ شور و هیجانی رفتم سراغ لباسهام و پوشیدمشون. احتمالا" احساسم یه حس زود گذره که تندم از بین میره. الان بهتره حاظر شی بری. ماهان منتظرته. شهربازی منتظرته .... نمی دونم چرا وقتی نزدیک ماهان بودم همه چیز یادم میرفت. فقط همون لحظه یادم می موند. خجالت و اینا از بین می رفت. یه جورایی انقده آرامش و شادی بهم می رسید که همه فکرها و احساسات استرس زا رو فراموش می کردم. واسه همینم کنارش که بودم بی اختیار می شدم همون آنا نه خجالتی نه استرسی نه شرم و حیایی هیچی من میشدم همون آنای سر به هوا و ماهان همون پسر خاله شر و شیطون. این وسطم تنم گرم بود و قلبم تند. اما رفتارهامون تغییری نمی کرد. دیوونه بودم کلا". در عرض 10 دقیقه حاضر شدم و رفتم بیرون. ماهان رو مبل نشسته بود. با دیدنم بلند شد و گفت: حاضری؟؟؟ یه کله تکون دادم اومدم از کنارش رد شم که بازومو گرفت و نگهم داشت. از تماس دستش به بازوم یه جوری شدم. تند نگاش کردم. ماهان یه اخم کوچیک کرده بود با دقت نگام کرد و گفت: آنا حالت خوبه؟؟؟؟ چرا ناراحتی؟؟؟ آروم گفتم : نه چیزی نیست. اومدم بازومو بکشم بیرون از بین دستهاش که دوباره محکم تر گرفتم و گفت: نه یه چیزی هست تو ناراحتی. نکنه .. نکنه ... آنا من داشتم شوخی می کردم. فکر می کرد از حرفش ناراحت شدم. سرمو بلند کردم و تو چشمهاش نگاه کردم. ناراحت شدم؟ آره خیلی هم ناراحت شدم. اما نه از حرفش از حسی که خودم داشتم از اینکه واقعا" جام راحت بود تو بغلش ناراحت شدم. از اینکه حسی و داشتم لمس می کردم که نباید. من نباید به ماهان بیشتر از یه دوست یه فامیل یه پسر خاله نگاه می کردم و الان ... اخم کردم و دستمو کشیدم بیرون و گفتم: نه ماهان ناراحت نشدم. چیزی نیست بیا بریم. ماهان قانع نشده بود و بازم می خواست سوال پیچم کنه اما اخم غلیظ من و حرکتم به سمت در مانعش شد. بی حرف اضافه رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم امشب واقعا" نمی خواستم تنها باشم اونم با ماهان. برگشتم سمت ماهان و گفتم: ماهان میشه من به پریسا بگم باهامون بیاد؟؟؟ شهر بازی تنهایی خوش نمی گذره. ماهان یه خنده ای کرد و گفت: بگو ... بگو بیاد منم به کیا گفتم بیاد. بی اختیار لبخند زدم. چه حالی بکنه پریسا. سریع یه زنگ به پریسا زدم و گفتم حاضر باشه میریم دنبالش. تو راه خونه پریسا بودیم که کیارش بهم پیام داد. کیارش: سلام آنا خانمی خوبی؟؟؟ حالت بهتر شد؟؟؟ چی کار می کنی؟؟؟ خیره به گوشیم بودم. کیارش هنوزم برام محترم بود. هنوزم آدم خوبی بود و من هنوزم مثل بچگیهام ازش خوشم میومد. تند تند براش نوشتم. من: سلام چه طوری؟؟؟ من خوبم. داریم با مامان اینا و خاله اینا و بچه ها میریم شهر بازی. کیارش: چه خوب شهر بازی؟؟؟ خوش بگذره بهتون. دوباره به پیامش نگاه کردم. می دونستم که به ماهان علاقه دارم اما هنوز احساسم به کیارش کاملا" برام واضح نبود. هنوزم نمی دونستم که به چه دیدی بهش نگاه می کنم. کاش کیارش و ماهان و با هم یه جا می دیدم. کنار هم. تو یه تصمیم آنی براش نوشتم. من: کیارش تو هم میای؟؟؟ رسیدیم دم خونه پریسا. از ماشین پیاده شدم و رفتم دم خونه اشون زنگ زدم گفتم بیاد پایین. جلوی در منتظر پریسا بودم. گوشیم زنگ زد. کیارش بود. من: سلام کیارش چه طوری؟؟؟ کیارش: سلام خوبی تو؟؟؟ جدی گفتی؟؟؟ بیام شهر بازی؟؟؟ یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: می تونی با مامانت اینا بیای یه دور همیه دیگه، یه پیکنیک. فقط باید یه بهانه ای برای آوردن مامانت اینا بیاری. کیارش خنده ای کرد و گفت: اون که حله. پس تو شهر بازی میبینمت. لبخندی زدم و گفتم: باشه، می بینمت. همون موقع پریسا اومد. باهاش دست دادم و رفتیم تو ماشین. رسیدیم پارک و ماهان زنگ زد به مامان اینا و ازشون پرسید کجا نشستن. با اینکه زمستون بود و هوا سرد بود اما کم آدم نبود اونجا. مامان اینا هم یه جایی بین چمنا یه زیلو پهن کرده بودن و روش نشسته بودن. برای خاله یه پتو آورده بودن که رو پاش گذاشته بود و سبد پیکنیک و بساط تخمه و چایی هم به راه بود. مامان اینا رو که دیدم با ذوق و لبخند رفتم و یکی یه بوس نشوندم رو گونه مامان و خاله و به عمو و بابا سلام کردم. پریسا رو به خاله معرفی کردم. من: خاله اینون دوستم پریساست خیلی دختر خانم و گلیه. پریسا هم با جمع سلام و احوالپرسی کرد. نشستم پیش مامان و ولو شدم رو پاش. از بچگی عادت داشتم رو زمین که می نشستم یه وری بشینمو آرنجمو بزارم رو پای بغلیم. معمولا" هم بغلیم مامان بود که همیشه بعد یکم خسته میشد و پاش درد می گرفت و میگفت صاف بشین. اما الان فقط بهم یه لبخند زد. منم سر خوش از محبت مامان حس آرامشی داشتم وصف ناپذیر. بعد مدتها مامان و بابا رو با هم کنارم داشتم خیلی حس خوبی بود. یه 10 دقیقه بعد کیا هم بهمون ملحق شد. نیش پریسا شل شد. از همون دفعه تو فرحزاد فهمیدم این دوتا چشمشون همو گرفته نه که زیادی با هم خلوت کرده بودن. دوست داشتم بزنم تو سر پریسا و بگم ببند اون دهنو. نه که سر کیارش کلی بهم چشم غره رفت و لگد پروند که من جلوی کیارش نیشم و جمع کنم این بود که دوست داشتم حالش و بگیرم. وقتی به کیا نگاه می کرد چشمهاش برق می زد. همچین خانم نشسته بود که خنده ام گرفته بود. یکم که نشستیم و تخمه شکوندیم حوصله امون سر رفت. از طرفی هم صدای جیغ و داد و سرو صدای آدمهایی که سوار دستگاه ها شده بودن آدمو هیجان زده می کرد. از جام بلند شدم و باز ذوق به سفینه که هی کج و کوله میشد می چرخید نگاه کردم. من: من می خوام برم سوار اینا بشم هرکی میاد پاشه. بدون اینکه منتظر کسی بمونم خودم جلوتر رفتم. صدای ماهان و شنیدم. ماهان: آنا صبر کن ما هم بیایم کجا میری دختر؟؟ چشمم به سفینه بود و با ذوق می رفتم سمتش. ماهان بازومو کشید و گفت: مگه با تو نیستم کله کردی همین جور میری. به چی زول زدی این جوری؟؟؟ مظلوم نگاش کردم و به سفینه اشاره کردم و گفتم: من می خوام سوار اون بشم. سفینه پشت سر ماهان بود. برگشت یه نگاه بهش کرد و دوباره به من نگاه کرد و یه لبخند قشنگ زد و آروم بینیمو کشید و گفت: باشه خانم کوچولو امشب شبه توئه هر چی دوست داری سوار شو. تو برو تو صف منم الان میرم بلیط می گیرم. از بینی کشیدنش یه حس قشنگی بهم دست داد. محبتش برام شیرین بود حتی اگه این فقط یه محبت دوستانه بود و هیچ حس دیگه ای نداشت. با ذوق یه خنده ای کردم و رفتم تو صف. پشت من پریسا و کیا هم اومدن. رسما" دل می دادن و قلوه می گرفتن. من مونده بودم این دو تا چه زود با هم سر صحبت و باز کردن. انگاری کیا فقط جلوی من زبون بسته بود. اما خوب بهشم حق می دادم. این پریسای ناجنس خوب زبون ملت و باز می کرد. خودتم نمی خواستی پریسا شجره نامه اتو سه سوته می کشید بیرون. صف هی جلو میرفت. چشم چرخوندم و ماهان و دیدم که بلیط به دست خودشو چپوند تو صف و اومد جلو. نوبت ما شد با ذوق رفتم سوار شدم. ماهان یه سمتم و کیا سمت دیگه ام بود و کنار کیا هم پریسا نشسته بود. کمربندها رو بستن و میله هارو آوردن پایین. کم کم سفینه شروع به حرکت کرد. یکم که چرخشش بیشتر و تکوناش بیشتر شد احساس کردم یواش یواش دارم می ترسم. از طرفی هم شدید نیاز به تخلیه انرژی داشتم. دهنمو تا حد ممکن باز کردم و از ته دل جیغ کشیدم. جیغ کشیدم برای خودم. به خاطر ماهان به خاطر کیارش به خاطر حس گیج شده خودم. جیغ کشیدم با تمام وجود... وسط جیغ کشیدنام بودم که دیدم صدای جیغ یکی دیگه هست که بلند تر از منه. برگشتم به کنارم نگاه کردم دیدم کیا چشمهاشو بسته و دو دستی میله ها رو چسبیده و از اعماق وجودش داره جیغ میکشه. با دیدن رنگ پریده کیا وسط بهت و ترس و جیغای خودم بلند بلند زدم زیر خنده. حالا مگه من می تونستم بترسم و جیغ بکشم. انقدر کیا جالب جیغ می کشید و با حال ترسیده بود که این دهن من جمع نمی شد از خنده. کم کم حرکت سفینه کم شد و ایستاد. اما این کیا تا آخرین لحظه یه سره داشت جیغ می کشید. منم قهقه ام هوا بود. سفینه ایستاد. کیا ساکت شد اما مگه کسی می تونست خنده ی من و بند بیاره. هر چی پریسا و ماهان می گفتن چرا می خندی نمی تونستم جواب بدم. آخرم ماهان بازومو گرفت و از جا بلندم کرد و از سفینه آوردم پایین. اشکم داشت در میومد. ماهان نگران گفت: آنا نکنه انقدر ترسیدی که شوکه شدی و این خنده هاتم عصبیه؟؟؟ فقط با سر و دست گفتم نه. ماهان همون جوری من و برد پیش مامان اینا . ماهان: بیا برو پیش مامان اینا یه آب بخور شاید خنده ات بند بیاد. اما نیاز به آب خوردن نبود. همین که نزدیک مامان اینا شدیم با دیدن کیارش و مامان باباش خنده ام خود به خود بند اومد. ماهان یه نگاه به خنده بند اومده من کرد و بعد مسیر نگاه منو گرفت و رسید به کیارش اینا. با دیدن اونا اخم کرد. با حرص گفت: اینا اینجا چی کار می کنن؟؟؟ بازومو از تو دست ماهان بیرون کشیدم و صاف ایستادم. مستقیم به کیارش نگاه کردم. جدی و محکم گفتم: من گفتم بیان. ماهان با دهن باز بهت زده بهم نگاه کرد و گفت: تو .. تو گفتی بیان؟؟؟ تو به کی گفتی بیان؟؟؟ به سمت مامان اینا قدم برداشتم و همون جور گفتم: من به کیارش گفتم بیاد. ماهان هنگ کرده تو جاش ایستاد. منم بی توجه به اون مستقیم داشتم می رفتم پیش مامان اینا البته کلی مونده بود که بهشون برسم. ماهان قدمهاشو تند کرد و با حرص بازومو کشید و برم گردوند سمت خودش. دوباره اخم داشت دوباره عصبی بود. دوباره ترسناک شده بود. با قیافه ی اژدهایی که قلبمو داشت از جاش در می آورد . با صدایی که توش عصبانیت موج می زد ولی در عین حال پایین بود گفت: چی گفتی آنا؟؟؟ تو به کی گفتی بیاد؟؟؟ بازوم هنوز تو دستش بود. محکم گرفته بودش و ولش نمی کرد. مستقیم تو چشمهاش نگاه کردمو گفتم: به کیارش گفتم بیاد. یه پوزخند عصبی زد و گفت: تو چرا باید به کیارش بگی؟؟؟ اصلا" مگه شمارشو داری؟؟؟ من: آره شمارش و دارم. دستش دور بازوم سفت شد. تو چشمهام زل زد و با چشمهایی که ازش آتیش می بارید گفت: داری؟؟؟ تو بی خود کردی شماره کیارشو داری. به چه مناسبت شمارش و به تو داده؟؟؟ چرا باید به ماهان دروغ بگم؟؟؟ چرا باید پنهان کاری کنم؟ مگه چه کار خلافی کردم. من 25 سالمه اونقدر بزرگ شدم که بخوام یه رابطه سالم با یه آدم خوب داشته باشم. چرا باید بترسم که ماهان چی فکر می کنه یا از اخمش بترسم؟؟؟ مگه خود ماهان 100 تا دوست دختر داره کسی چیزی بهش میگه؟؟؟؟ مگه نه اینکه ماهان آمار همه دوست دختراشو به من میده چرا من نباید از دوست پسرم بهش بگم؟؟؟ (با حرص فکر کردم ) الانم که دیگه مامانم اینا هستن و نیازی به قلنبه شدن حس مسئولیت آقا نیست که بخواد بی خودی عصبانی بشه. اصلا" این عصبانیتش برای چیه؟؟؟؟ نکنه ... نه بابا تو هم سرخوشی ها اون بارم که تو خونه اشون کیارش و دید این مسئولیت بی صاحابش ورم کرده بود. اه چقدر بدم میاد از مسئولیتای این جوری. داشتم حرص می خوردم اما خونسرد گفتم: برای آشنایی بیشتر. با این حرفم همچین بازومو فشار داد که از درد لبمو گاز گرفتم و چشمهامو بستم. دستی که بازومو فشار می داد می لرزید من لرزشش و حس می کردم. اما فشارشم خیلی زیاد بود. از تحمل من خارج بود. چشمهامو باز کردم و با صدای آرومی که به زور کنترل می کردم که جیغ نکشم گفتم: ماهان دستم شکست... ماهان همچین نگام می کرد که انگار اصلا" من و نمی دید. اما صدام و شنید. بازومو با حرص ول کرد و برگشت و با قدمهای تند رفت. من موندم مات سر جام. این چرا این جوری می کنه با من؟؟؟ مگه براش فرقی هم میکنه که من با کی باشم و با کی نباشم؟؟؟ یه صدایی تو وجودم میگفت شاید ماهانم به تو حس داره. سر صدای وجودم داد کشیدم و گفتم: بسه واسه خودت قصه نباف تو خودتم هنوز نمی دونی به ماهان واقعا" حس و محبتی داری یا نه بعد ماهان با اون ید طولاش تو دختر بازی بیاد از من خوشش بیاد؟؟ مغز خر خورده مگه؟ تو بهت بودم که پریسا و کیا اومدن پیشم. تو دستهای پریسا 4 تا بسته پفک گنده بود. به من رسیدن و پریسا نگران دستش و گذاشت رو بازومو تکونم داد و گفت: آنا خوبی؟؟؟ چی شده چرا رنگت پریده؟؟؟ به خودم اومدم یه نگاه به دست پرش کردم. انگاری به هر کی بد بگذره به اینا بد نمی گذره. سرمو تکون دادم و گفتم: نه خوبم. بریم پیش بقیه. سه تایی رفتیم پیش بقیه سعی کردم خوشحال باشم. این ماهان با خودشم درگیره. موضعشو مشخص نمیکنه منم بدونم چی به چیه. حالا تا آخر بهش دروغ میگفتم بهتر بود؟؟؟ یکم جنبه داشته باش که من همه چیز و بهت بگم. کیارش با دیدن من گل از گلش شگفت. مامانش بغلم کرد و بوسیدم. با باباش سلام و احوال پرسی کردم و همون جا ایستادم. نه من بلکه پریسا و کیا هم ننشستن. پریسا اومد کنارم و با تعجب گفت: اینا اینجا چی کار می کنن. همون جور که به کیارش لبخند می زدم گفتم: من به کیارش گفتم بیاد. پریسا چشمهاش گرد شد. بازومو گرفت که جیغم رفت هوا. البته کوتاه بود که حیثیتم به باد نره. دقیقا" همون جایی که ماهان کنده بود و گرفته بود. مطمئنم دستم کبود شده. پریسا با هول گفت: چته تو چرا همچین می کنی؟؟؟ کولی. بهش چشم غره رفتم و گفتم: بابا دستم درد میکنه. نکن. دستش و ول کرد و گفت: مگه دیوونه بودی که گفتی کیارشم بیاد؟؟؟ اخم کردم. و با حرص گفتم: چرا نباید بیاد؟؟؟ اتفاقا" می خواستم بیاد تا یه چیزایی و به خودم لااقل ثابت کنم. پریسا با بهت گفت: چیو ثابت کنی؟؟؟؟ نگفتم. ساکت موندم. چی می گفتم؟ میگفتم فکر کنم ماهان و دوست دارم؟ می گفتم نمی دونم احساسم به کیارش چیه؟ می گفتم وقتی کیارش دستمو می گیره هیچ حسی ندارم؟؟؟ می گفتم می خوام این دو تا رو کنار هم ببینم تا شاید بفهمم حسم به هر کدوم چه جوریه؟؟؟؟ هیچی نمی تونستم بگم برای همینم ساکت موندم. نفسمو مثل آه دادم بیرون . یه لبخند زدم و خوشحال گفتم: بیاید بریم بقیه دستگاه ها رو سوار شیم. من می خوام برم مه نورد سوار بشم. خوشحال چرخیدم. پریسا و کیا و کیارشم باهام اومدن. کیارش اومد کنارمو گفت: سلام خانم خانما خوبید شما؟؟؟ دلم برات تنگ شده بود. لبخند زدم. بهش نگاه کردم. داشتم فکر می کردم منم دلم براش تنگ شده یا نه؟؟؟ از دیشب تا حالا داشتم به اون فکر می کردم البته بیشتر به ماهان اما اونم یه گوشه ذهنم بود. ولی دلتنگی ..... نمی دونم ... واقعا" نمی دونستم برای همینم هیچی بهش نگفتم. من: ببینم کیارش چه جوری مامانت اینا رو راضی کردی بیاین اینجا؟؟ اصلا" چی شد صاف اومدین پیش خاله اینا. تو حتی از من نپرسیدی کجا نشستیم؟؟؟ کیارش یه لبخندی زد و گفت: خوب به مامان گفتم دلم بیرون دست جمعی می خواد. بعد گفتم از ماهان خوشم اومده یه زنگ بزن با آقای مفتون اینا بریم بیرون. مامانمم زنگ زد که خانم مفتون گفت دارین میاین اینجا و از ما هم دعوت کرد بیایم. من: چه راحت همه اش داشتم فکر می کردم چه جوری می خوای حضورت و توجیح کنی. کیارش یکم خم شد سمتمو با لبخند نگاهم کرد و گفت: مثل اینکه با دکتر این مملکت طرفیا. بهش لبخند زدم و هیچی نگفتم. رسیدیم به دستگاه بازی مه نورد. رفتیم تو صف ایستادیم چه صفی هم داشت. طویل و طولانی. کیا و کیارش رفتن دنبال بلیط. یه لبخند زدم و به پریسا گفتم: این دوتا بهم میانا. پریسا با چشمهای گرد گفت: کدوم دوتا؟؟؟ با ابرو به مسیری که پسرا رفته بودن اشاره کردم و گفتم: این دو تا آقا. کیا و کیارش. تو کارت عروسیشون خیلی قشنگ ردیف میشن با هم.هم وزنه اسماشون. نیشمو باز کردم. پریسا با خنده یه مشت به بازوم کوبید و گفت: گمشو دیوونه. ولی این کیا عجیب ماهه من می دوستمش. ابروهامو بردم بالا و با خنده گفتم: نمی گفتی هم فهمیده بودم. حقا که به هم میاین جفتتون بی خیال و ریلکسین. هر چند این پسره خیلی شیر برنجه باید هلش بدی وگرنه حرف بزن نیست. یاد جیغاش تو سفینه افتادم. بازم خنده ام گرفت. با خنده گفتم: اما باحاله حوصله اتو سر نمی بره. داشتیم حرف می زدیم و همراه صف می رفتیم جلو که پسرا اومدن. ماهانم دست به جیب باهاشون بود. سرش پایین بود و یه اخم غلیظی هم کرده بود. نمی دونستم باید چه رفتاری بکنم. براش توضیح بدم؟ در مورد کیارش بهش بگم؟ علت اخمشو یا رفتار عصبیش و بپرسم. هر چند هیچ کاری نکردم چون می دونم ماهان تا وقتی که خودش نخواد هیچی نمیگه. نه علت اخمش و نه ناراحتیشو. خیلی خوش باورانه است که فکر کنم به خاطر من خودشو ناراحت کرده. پوفی کردم و بی خیال فکر کردن شدن. دوباره پسرا اومدن خودشون و چپوندن تو صف و رسیدن کنار ما. بماند که چقدر چیز بارشون کردن ملت. ولی بی خی. این جوجه موجه ها فکر می کردن من و پریسا با دوست پسرامون اومدیم. حالا بیا و ثابت کن اینا فامیلن. البته کیارش که دوست پسر من بود. با ماهانم که نسبت فامیلی نداشتیم. کیا هم که کلا" اضافه بود همسایه بود ولی خوب .... حوصله ام سر رفته بود. از تو جیبم یه بسته آدامس ریلکس در آوردم و یکی انداختم تو دهنم. به پریسا تعارف کردم نخواست. بیخیال تعارف به بقیه شدم. داشتیم به چرخش دستگاه و جیغهایی که آدمهای توش می زدن نگاه می کردیم. استرس گرفته بودم. خیلی وحشتناک بود. میرفت بالا چپه می ایستاد. تند تند دور خودش می چرخید. چپ و راست می شد. یعنی به معنای واقعی قر کامل می داد. همه وری می چرخید و می رفت. دیدنشم نفسمو بند می آورد. با حرص آدامس و می جوییدم شاید یکم آروم بشم. یکی نبود بهم بگه توی بیشعور مرض داری می ترسی سوار اینا میشی آخه؟؟؟ بعد کلی نوبتمون شد. آدامسمو پرت کردم بیرون که وسط جیغهام نپره تو گلوم خفه ام کنه. مه نورده یه جورایی کابین به کابین بود. صندلیهای چهار تایی تو یه قفس فلزی. کیارش رفت نشست. منم کنارش، ماهانم خودشو چپوند کنار من. با چشمهای متعجب داشتم نگاش می کردم. بدون نگاه کردن به من به جلو نگاه می کرد. یه پسر دیگه ایم اومد و کنار ماهان نشست. کمر بندها رو بستن. درها رو هم بستن. به زور آب دهنمو قورت دادم. خدایا خودمو به تو سپردم. با اولین تکون دستگاه قلبم ریخت پایین. دردم به غلط کردن و چیز خوردن افتادم. حالا دوست داشتم همون موقع بلند شم بگم آقا سر جدتون ترو جون ننه اتون بزارید من پیاده شم اما مگه میشد. دستگاه به کار افتاد و اولش آروم آروم.... محکم کمربند فلزیمو چنگ زدم تا شاید یکم آروم بشم. ولی نمیشد داشتم پس می افتادم. با شدت گرفتن تکونها و چرخشهای دستگاه شروع کردم جیغ کشیدن و بی اختیار دستم رفت سمت بازوی ماهان و ناخنهای بلندمو فرو کردم تو بازوش. چشمهامم بسته بودم. وقتی دیدم جیغ کشیدم فایده نداره دهنمو بستمو سعی کردم حداقل نفس بکشم و دعا کنم که سالم برسیم. دست ماهان نشست رو دستم. گرمای دستش و که رو دستهای یخ زده ام حس کردم دلم قرص شد. مطمئن شدم که زنده بر می گردم پایین. با یاد آوری اینکه ماهان کنارمه یکم آروم شدم. اما کماکان نه جیغ می کشیدم نه چشمهامو باز می کردم. تو دلم یکم دعا می کردم یکم فحش و نفرین. به خودم .... به مخترع دستگاه. نقشه می کشیدم که برم یارو رو گیر بیارم بزنم لهش کنم با این دستگاه مسخره اش. نمی دونم چقدر چشم بسته دعا می کردم و چیزای دیگه می گفتم که بالاخره تکونهای دستگاه کم و کم تر شد. اون موقع تازه تونستم چشمهامو باز کنم. چشمهامو باز کردم. خدایا شکرت انگار داشت تموم میشد. آروم سرمو چرخوندم و چشمم افتاد تو چشمهای نگران ماهان. دیگه اخم نکرده بود نگران بود. دلخور نبود عصبانی نبود فقط نگران بود. آروم و بی صدا لبهاشو تکون داد. ماهان: خوبی؟؟؟ یه بار آروم پلک زدم یعنی آره. دستم هنوز با شدت بازوی ماهان و چسبیده بود و ناخونام ت گوشتش فرو می رفت. بدبخت اخمم نکرده بود. می دونستم این ناخونای بی صاحاب خیلی تیزن همین جوری معمولی هم بخورن به دست کسی داغونش میکنه چه برسه به اینکه مثل الان من تو گوشت طرف چنگ بزنی. شرمنده سرمو انداختم پایین و دستمو آروم از بازوی ماهان جدا کردم. بالاخره دستگاه ایستاد. درها باز شد. کمربند ها هم رفت بالا. یه نفس راحت کشیدم. کیارش پرسید: خوبی؟؟؟ چقدر بد بود این دستگاهش. قلب آدم می ایستاد. آنا رنگت پریده خوبی عزیزم؟؟ با عزیزمش سیخ شدم. بی اختیار یکم خودمو کشیدم کنار سرمو انداختم پایین و گفتم: خوبم. آروم از جام بلند شدم. ماهان قبل من بلند شده بود و رفته بود بیرون. دوباره اخمش برگشته بود. حالم خوب نبود. داشتم بالا می آوردم سرم گیج می رفت اما حاضرم نبودم به کیارش بگم حالم خوب نیست مخصوصا" با اون عزیزمی که گفت. یه جورایی حس بدی داشتم. همون خانمی خوب بود دیگه چرا گفت عزیزم. یه جورایی عزیزم انگار رابطه بیشتر و صمیمی تر انگار که ما الان یه قدم تو رابطه امون پیش رفتیم. چرا گفتی عزیزم. حالم بده.... هم به خاطر چرخش و ترس از این دستگاه مزخرف هم به خاطر عزیزم کیارش. بگم به همون اندازه دستگاه از عزیزمش ترسیدم دروغ نگفتم. از کابین اومدم بیرون، قدم اول و برداشتم. سرم گیج رفت تعادلمو از دست دادم اومدم نرده های بغل و بگیرم که نیوفتم که یکی بازو و کمرم و گرفت. از ترس چشمهام گشاد شد و خودمو کشیدم عقب و سریع به پهلوم نگاه کردم. با دیدن ماهان یه نفس راحت کشیدم . با خیال راحت ولو شدم تو دستهاش و اجازه دادم کمکم کنه. یه لحظه فکر کردم که کیارشه که اومده کنارم و بازو و کمرمو گرفته. چرا ترسیدم؟؟؟ چرا از اینکه کمکم کنه ناراحت میشدم؟؟؟ پس چرا از ماهان نمی ترسم؟؟ چرا ماهان که کمکم میکنه حس خوبی بهم میده. چرا تو اوج ترسم به جای چنگ انداختن به بازوی دوست پسرم بازوی ماهان و گرفتم؟؟؟ چرا وقتی ماهان دستش وگذاشت رو دستم هم گرم شدم هم ترسم کمتر شد؟؟؟ چرا این حس ها رو به کیارش ندارم؟؟؟ اصولا" من باید با دوست پسرم، اونم کیارش که ممکنه کارمون به بیشتر از یه دوستی کشیده بشه ممکنه آینده امون بهم گره بخوره راحت تر باشم. بخوام دست اون و بگیرم به اون پناه ببرم. نه اینکه از اینکه دستمو بگیره وحشت کنم. از یه عزیزم گفتنش بترسم. بخوام خودمو ازش دور کنم. همه این فکر ها و خود درگیریهای ذهنم سرگیجه امو بیشتر کرده بود. صدای کیارش و از کنارم شنیدم. کیارش: ماهان چی شده؟؟ آنا خوبی؟؟؟ بزار ببینم. دستش و آورد سمتم که من سریع خودمو به سمت ماهان متمایل کردم و با هول گفتم: نه نه من خوبم چیزی نیست. یکم فشارم افتاده شکلات دارم تو جیبم بخورم خوب میشم. کیارش دکتر بود و می خواست نبضمو بگیره و من چه ناشیانه اجازه ندادم دستش بهم بخوره. احمق الان چی فکر می کنه؟؟؟ کیارش یه باشه ای گفت و دستش و کشید عقب. آقا تر از اون بود که حرفی بزنه. هنوزم نگران بهم نگاه می کرد. دست کردم تو جیبم که شکلاتمو در بیارم اما نبود. دستمو بردم سمت اون یکی جیبم آدامسمم نبود. متعجب داشتم جیبامو می گشتم. کیا و پریسای گور به گور شده هم اومدن کنارمون رفته بودن دقیقا" تو دورترین کابین به ما نشسته بودن نفله ها. پریسا با تعجب و یکم نگرانی گفت: چی شده؟؟؟ دنبال چی می گردی؟؟؟ حالت خوبه؟؟؟ سرمو بلند کردم و خواستم بگم شکلات و آدامسم نیست که صدای چند تا پسر و از پشت سرم شنیدم. -: اه رامین ببین اینجا رو شکلاته رو . *: این ورو ببین چقدر آدامس رو زمین ریخته. -: آره کی اینا رو ریخته؟؟ برگشتم به پشت سرم نگاه کردم. من: اینا شکلاتا و آدامسهای منه که ریخته. با حسرت به شکلات و آدامسهام نگاه کردم. کیارش با خنده گفت: آنا نمی دونستی وقتی سوار این دستگاه ها میشی باید جیبات خالی باشه؟؟؟ برگشتم به کیارش نگاه کردم و غمگین و دمغ گفتم: نه ولی حالا می دونم. کیارش بلند خندید. پریسا زلیل شده و کیا هم باهاش همراهی کردن. ماهان اما نخندید. زیر چشمی نگاهش کردم. با اخم داشت به کیارش چشم غره می رفت. ماهان می دونست در این جور مواقع خنده بلند عصبیم می کرد. اون همیشه همه چیز و در موردم می دونست. دوباره آه کشیدم. ماهان کمکم کرد تا از اون بازی مسخره دور بشم. هر چند دور دور که نه یکم اون ورتر بردم نشوندم رو صندلی. هنوز دستگاه در تیررس نگاهم بود و جیغ و داد آدمهای جدیدی که توش نشسته بودن و می شنیدم. بازم حالم بد شد. کیارش: شما بشینید من میرم برای آنا یه شکلاتی چیزی بگیرم فشارش بیاد بالا. پریسا اومد کنارم نشست و شونه هامو مالید. ماهان از کنارم بلند شد. می خواستم بهش بگم: نه ماهان تو نه تو بلند نشو همین جا بشینی من زودتر حالم سر جاش میاد. اما ماهان بلند شد و جلوم ایستاد. دست به سینه همراه با یه اخم. ای بمیری که همش اخم میکنی تو پس کجاست اون نیش همیشه بازت پسر؟؟؟؟ اما نه ماهان نمیری یه وقت من دق می کنم. خودم هنگ کردم. الان رسما" گیج بودم. باید درست و حسابی فکر می کردم. به خودم به ماهان به کیارش. نمی شد این جوری ادامه بدیم. کیارش اومد و به جای یه دونه 5 تا بسته شکلات گرفت و یکی یه دونه به هر کدوممون داد. شکلات و که خوردم حالم بهتر شد. پاشدیم رفتیم پیش بزرگترها و من دوباره نشستم کنار مامان و دیگه تا آخرش تکون نخوردم. دیگه هیچ کس نرفت سمت دستگاه ها همین مه نورده درس عبرتی بود برای ماها که دیگه دنبال هیجان سکته ای نباشیم. ساعت 1 نصفه شب هم همه بلند شدیم و قصد کردیم برگردیم خونه. موقع خداحافظی مامان کیارش بغلم کرد و بوسیدم. از کارش تعجب کردم. برگشتم دیدم کیارش لبخند میزنه ماهان اخم کرده. به مامان بابای خودمم نگاه کردم خیلی عادی ایستاده بودن هر چند مامان خیلی حال کرده بود با این حرکت مهوش خانم. اما خودم خوشم نیومد. بالاخره همه از هم خداحافظی کردیم و سوار ماشینهامون شدیم. پریسا هم با ما اومد و ما بردیم رسوندیمش خونشون. شبم خسته و کوفته تو اتاقم جای خواب نشستم تا صبح به همه چیز فکر کردم. دم دمای صبح دیگه مغزم از کار افتاد و خوابم برد. **** لنگ ظهر از خواب بیدار شدم. امروز جمعه اس. یه کش و قوسی به بدنم دادم و کله امو خاروندم و از جام بلند شدم. دیشب کلی فکر کردم و آخرشم به یک نتیجه رسیدم. دیگه در موردش فکر نکنم. البته باید به یه چیزایی سر و سامون می دادم اما دیگه نمی خواستم خودم و اذیت کنم بزار هر چی قراره بشه خودش بشه. چرا از قبل بشینم غمباد بگیرم؟ بلند شدم رفتم دست و صورتم و شستم و رفتم تو آشپزخونه. یعنی من انقده خوبم.... جون خودم ..... این یه هفته ای که مامان اینا اومدن من همه اش خواب بودم انگار بدون مامان اینا خواب بهم نمی چسبید. با لبخند رفتم تو آشپزخونه و بلند سلام کردم. مامان و بابا نشسته بودن پشت میز و حرف می زدن. با دیدن من لبخند زدن و جوابمو دادن. بابا: به به دختر ما رو باش. یه هفته است اومدیم همه اش صورت پف کرده شما رو می بینیم. نیشمو تا بناگوش باز کردم و دندونام و نشون دادم. من: خوب شما که هستین خواب می چسبه. بابا بلند خندید. رفتم برای خودم چایی ریختم و اومدم نشستم. مامان: آنا ناهار و بیارم؟؟؟ من: مگه شما نخوردین؟؟؟؟ بابا: نه کدوم غذا خوردنی؟ مامانت مگه گذاشت؟ هر چی من گفتم گشنمه گفت بزار روز آخری دخترم بیدار بشه با هم غذا بخوریم. یهو دمغ شدم. بابا اینا فردا صبح می رفتن و من از فردا شب دوباره باید می رفتم خونه خاله اینا. با اینکه خونه خاله رو دوست داشتم اما من مامان بابای خودمو می خواستم. مامان موهامو ناز کرد و گفت: ناراحت نباش عزیزم دوهفته دیگه شما میاین پیش ما. زیاد نیست. با یاد آوری اینکه دو هفته دیگه عید و ما میریم شمال یه ذوقی کردم که نیشم تا کجا باز شد. با ذوق سرمو تکون دادم. تند چایمو خوردمو بلند شدم میز و چیدم. بابا: ولی من هنوز موندم برای اون مشکل چی کار باید بکنیم؟؟؟؟ بشقابها رو چیدم رو میز و گفتم: کدوم مشکل؟؟؟ بابا: راستش می دونی که ما قراره یه شهرک کنار ساحل بسازیم. حالا محلی ها اومدن میگن نمیشه و ساحل عمومیه و اینا. الان موندیم چی کار کنیم. نشستم پشت میز و گفتم: بابا این ویلاهایی که می سازید برای آدمهای خاصی هستن؟؟؟ یعنی ارگانی نهادی چیزی؟؟؟ بابا: نه ... مامان دیس برنج و گذاشت رو میز. بشقاب بابا رو برداشتم و براش کشیدم و گذاشتم جلوش. من: خوب بابا چرا به محلیها نمی گی هر کی که می خواد و توانش و داره می تونه از ویلاها بخره؟ بعدم یه ورودی جدا برای ساحل بزارید. دور از ویلاها. اونقدر زمین دارید که بشه این کار و کرد. یه ساحل عمومی درست کنید که خود محلیها بتونن واردش بشن. در عین حال می تونید ساحل خصوصی خودتونم داشته باشید. بابا متفکر گفت: بدم نیست. من: آره این جوری هم محلیها باهاتون راه میان هم شهرداری. هم اینکه تو زیبا سازی شهر و ساحل کمک کردین. هم فضای ویلاها و ساحل خصوصی خودتون و حفظ کردین. بابا یه لبخند پر غرور زد و گفت: حقا که استادی و دختر من. با لبخند جوابش و دادم. مامان یه دست نوازشی به سرم کشید. منم کلی ذوق کردم از تعریف بابا. کل روز و ور دل مامان و بابا نشستم و گل گفتیم و گل شنیدیم و خندیدیم. این وسطم که کیارش وقت گیر می آورد می زنگید. توجه شو دوست داشتم اما .... دفعه آخر که زنگ زد بهش گفتم: کیارش ... فردا شب کار داری؟؟؟ کیارش: فردا نه چه طور؟؟؟ من فردا صبح کارم. خوشحال شدم. من: می تونی فردا بعد شرکت بیای دنبالم شام بریم بیرون؟؟؟ کیارش: آره چقدر عالیه که خودت پیشنهاد دادی منم می خواستم باهات حرف بزنم. باشه فردا بعد شرکت میام دنبالت. ازش تشکر کردم و خداحافظی کردم. ساعت کاری شرکت تموم شد. خودکارمو انداختم رو میز و سرمو بین دستهام گرفتم. باید برم. کیارش زنگ زده گفته پایین شرکت منتظره. یه پیام به ماهان دادم و گفتم: من دارم میرم. ماهان جواب میده: باشه من کار دارم دیر تر میام خونه. گوشیمو انداختم تو کیفم. وسایلمو جمع کردم و رفتم پایین. کیارش جای همیشگیش پارک کرده. رفتم سوار شدم. یه لبخندی زدم و سلام کردم. کیارشم مهربون جوابمو داد. کیارش: خوب کجا بریم. انقده خوشم میومد همیشه از من سوال می کرد. شونه ای بالا انداختم و گفتم: هر جا که خودت دوست داری. یه لبخند دیگه زد و راه افتاد. نگفت کجا میره. اونقدر تو فکر بودم که نفهمیدم کی رسیدیم. فقط وقتی ماشین ایستاد به خودم اومدم. یه جایی بودیم مثل یه باغ پر دار و درخ تو یه ساختمون چوبی بزرگ با نمای چوب با کلی پنجره های شیشه ای بزرگ. آدم و یاد کلبه های وسط جنگل می انداخت. اگه هر موقع دیگه ای بود حتما" از ذوق و هیجان بالا و پایین می پریدم. خیلی قشنگ بود. بی حرف پیاده شدیم و رفتیم تو رستوران. کیارش رفت سمت یه میز دو نفره که تو کنج بود و منم دنبالش رفتم. صندلی و برام کشید عقب. خجالت کشیدم. شرمنده شدم. کاش این کار و نمی کرد معذبم می کرد این همه خوبیش. یه تشکر زیر لبی گفتم و نشستم. خودش رفت رو به روم نشست. خیلی خوشحال بود. بهش غبطه خوردم. دستهاشو قفل کرد تو هم و گذاشت رو میز. یکم خودش و کشید جلو و گفت: آنا ... خوبی؟؟؟ از چیزی ناراحتی؟؟ اتفاقی افتاده؟ مشکلی پیش اومده؟؟؟ یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: مشکلی نیست خوبم. یه ابروشو برد بالا و گفت: ولی این جور نشون نمیدی. امروز نه خندیدی نه هیجان زده شدی. نه برای چیزی ذوق زده شدی. خنده ام گرفته بود اینم فهمیده من خیلی سر خوشم. یه لبخند محو زدم که باعث شد کیارشم بخنده. با یه لبخند گفت: با اینکه زیاد نبود ولی اینم بد نیست. یه چشمکم بهم زد. آخی چقدر خوشحال بود. تازه داشت خصلتهای جدیدش و مهربونیهاش و نشونم می داد. گارسون اومد و سفارش دادیم. کیارش حرف می زد و من تو سکوت گوش می دادم. غذامون و آوردن. اشتهایی به خوردن نداشتم. یه جورایی گیج بودم بغض داشتم. کیارش حواسش بهم بود. کیارش: آنا چرا چیزی نمی خوری؟؟؟ چنگالم و گذاشتم تو غذام و گفتم: زیاد میل ندارم. کیارش یکم خودش و کشید جلو و دقیق نگام کرد. کیارش: من که می دونم امروز یه چیزیت هست ولی نمیگی. باشه نگو. حالا که تو چیزی نمی گی بزار من حرف بزنم. سرمو بلند کردم و منتظر نگاش کردم. یه لبخند خوشحال زد. قاشق و چنگالش و گذاشت تو بشقابش. کیارش: راستش وقتی بعد مدتها تو مهمونی خونه ماهان اینا دیدمت واقعا" شوکه شدم. تو همون نگاه اول شناختمت از نظر ظاهری خیلی عوض شده بودی اما رفتارت ...( یه لبخندی زد و ادامه داد) اما رفتارت داد می زد که تو همون آنایی و عوض نشدی. هنوزم شیطنت از چشمهات می بارید. با اینکه برای خودت یه پا خانم شده بودی اما هنوزم سر زنده بودی. اون موقع هام خیلی از این اخلاقت خوشم می اومد. وقتی تو بیمارستان دیدمت هنگ کردم. فکر نمی کردم دوباره ببینمت اما وقتی دیدمت دلم نمی خواست بزارم بری. خوب شاید دیگه فرصتی پیش نمیومد و شاید خیلی طول می کشید تا ما دوباره همو ببینیم. ازت خوشم میومد و دوست داشتم بیشتر بشناسمت. برای همینم با پررویی پیشنهاد شام دادم و چقدر خوشحال شدم که قبول کردی. تو همون چند ساعت منو جذب خودت کردی. شب وقتی قبول کردی که بیشتر همو بشناسیم سر از پا نمی شناختم. از زور هیجان بالافاصله زنگ زدم بهم. سادگیت برام شیرین بود. این که برای هر چیزی هیجان زده میشی. ذوق می کنی و شاد می خندی. اینکه همه چیز و شاده می گیری همه اینها یه جور نعمت بود که تو وجود تو بود. بی اختیار با دیدنت شاد میشم. دلم می خواد سر خوش بخندم. آروم دستش و رو میز جلو آورد و دستمو گرفت. شوکه شدم اما دستمو نکشیدم عقب. چون فرصتش و نداشتم. حرف کیارش شوکه کننده تر از دستش بود. کیارش: آنا با من ازدواج می کنی؟؟؟ متعجب با دهن باز نگاش می کردم. خدایا چرا من مشکل دارم؟؟؟ چرا دلم می خواد گریه کنم؟؟؟ چرا دلم می خواد جیغ بکشم و فرار کنم؟؟؟ چرا خجالت نمی کشم؟؟؟ چرا رنگ به رنگ نمی شم؟؟؟ اصلا" اینا به جهنم چرا ذوق نمی کنم؟؟؟ چرا هیجان زده نمی شم؟؟؟ چرا قند تو دلم آب نمی کنن. چرا دستش بهم گرمایی نمی ده؟؟؟ کیارش منتظر نگام می کرد. وقتی دید حرفی نمی زنم خودش دوباره شروع کرد. کیارش: می دونم یهویی شد. پیشنهادم یهویی بود. اما یه نگاه به من بنداز. من اونقدرها جون نیستم. من دنبال یه رابطه زود گذر نیستم. تو این مدت با اینکه شاید کم بود اما اونقدر از مردم شناخت پیدا کردم که بتونم بشناسمت. من ازت خوشم اومده. دوست دارم. همه اخلاقهات برام شیرینه. دوست دارم همیشه ببینمت. با خنده هات شاد میشم. تو دختر خیلی خوبی هستی. می دونم با تو خوشبخت میشم و همه سعیمو می کنم که خوشبختت کنم. فقط اگه تو بخوای اگه اجازه بدی اگه قبول کنی..... من در مورد تو به مامانم اینا گفتم. می خواستم قبلش با خودت صحبت کنم و نظرتو بدونم بعد خانواه ها اقدام کنن. یهو یه جرقه تو ذهنم زده شد. تازه می فهمیدم که چرا مامان کیارش تو شهر بازی اون جوری بغلم کرد. سرمو انداختم پایین نگاهم ثابت نمی شد و مدام می چرخید. آروم دستمو از زیر دست کیارش کشیدم بیرون. یکم عقب رفتم. نمی دونستم چی بگم یا چه جوری بگم. ناراحت بودم. بغضم گرفته بود. لبمو با زبونم تر کردم و دهن باز کردم. با استرس و گیج. من: کیارش من ... من نمی دونم چی بگم ... راستش ... راستش تو خیلی خوبی، مهربونی، آقایی. من از زمانی که یادمه همیشه بهت فکر کردم و بهت احترام گذاشتم. سرمو بلند کردم و سر درگم بهش نگاه کردم. دستم بی اختیار تو هوا تکون می خورد. شاید سعی می کردم با حرکات دستم منظورم و بهتر و دقیق تر برسونم. من: شاید باورت نشه اما من همیشه دوست داشتم. آرزوم بود که تو یه همچین حرفی بزنی اما الان ... کیارش: اما .... چشمهای منتظرش غبار غم گرفت. رفت عقب و تکیه داد به صندلیش. کیارش: پس یه امایی هست این وسط.... ناراحت بودم. کاش می شد همین جا بزنم زیر گریه. من دارم چی کار می کنم؟؟؟؟ بغض کرده با چشمهای ناراحت بهش نگاه کردم. دوست نداشتم از دستم ناراحت باشه اما چه کاری ازم بر میومد؟؟ همین الان که نگاش می کردم جای چشمهاش چشمهای شیطون ماهان و می دیدم. به جای لبخنداش نیش باز شده و سر خوش ماهان میومد جلوی چشمم ..... یه نفش عمیق کشیدم و ناراحت گفتم: کیارش تو هیچی از من نمی دونی. من اونی نیستم که تو فکر می کنی. یه تای ابروش رفت بالا. وای بمیری آنا الان چه فکرای ناجوری که در موردت نمی کنه. سریع اومدم جمعش کنم: نه ... نه منظورم اونی نیست که تو فکر می کنی.... وای زدم بدترش کردم. حالا کیارش خنده اش گرفته بود و لبخند می زند. یه نفس صدا دار کشیدم و کلافه گفتن: ببین من تو این مدت جلوی تو خیلی مراعات کردم. خیلی خودمو نگه داشتم که خانم باشم که سنگین باشم که همون چیزی باشم که تو دوست داری. تا تو خوشت بیاد. می خواستم نظر تو رو جلب کنم. کیارش با لبخند گفت: خوب جلب کردی. کلافه پوفی کردم و گفتم: نه .. خوب اینی که تو دیدی من نبودم. من نمی تونم آروم یه جا بشینم. من نمی تونم خانمانه رفتار کنم اما سوتی ندم. حتی نمی تونم درست و حسابی راه برم. روزی یه دفعه رو شاخشه که با مخ بیام زمین. همیشه خودمو زخم و زیلی می کنم. از کار خونه هیچی بلد نیستم. غذا درست کردنم نمی دونم فقط هر چی دم دستم بیاد و با هم قاطی می کنم تا شاید یه چیزی در بیاد. خونه داریم افتضاحه. همه عشقم فیلم دیدن و کتاب خوندنه. مامانم از دستم عاصیه... به کیارش نگاه می کردم. نمی دونم چرا این چیزا رو می گفتم. چرا می خواستم کیارش ازم زده بشه. که دیگه به چشمش نیام. چرا می خواستم خودمو خراب کنم ؟؟؟ اما مستقیم بهش نگم نه.... کیارش لبخند به لب دوباره اومد جلو. دستهاشو گذاشت رو میز و دستش و پیش آورد که دستمو بگیره و تو همون حال گفت: آنا اینا برام مهم نیست. من تو رو همین جوری دوست دارم. همین جور سر به هوا... خدایا اون موقع که می خوام یکی ازم خوشش بیاد یه کاری می کنی ازم زده بشه. حالا که می خوام طرف بدش بیاد بدتر جذبش می کنی؟؟؟ خدا مگه من باهات شوخی دارم؟؟؟ کیارش دستشو پیش آورد که دستمو بگیره که من تو یه لحظه با یه حرکت آنی و کلافه دستمو از رو میز برداشتمو خودمو کشیدم عقب. کیارش مات به من و حرکتم نگاه کرد. دیگه تموم شد دیگه حاشا کردن فایده نداره. مستقیم تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: کیارش تو عالی .. بهترینی .. هیچ وقت نمی تونم پسری به خوبی تو پیدا کنم خودم این و می دونم. اما .. اما این درست نیست .. چیزی که بین ماست درست نیست .. یعنی نیست .. چیزی نیست ... کیارش گیج نگاهم می کرد. هیچی از حرفهام نفهمیده بود. خودمم نمی فهمیدم. دوباره یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: ببین من الان تو وضعیتیم که تکلیفم با خودمو احساسم مشخص نیست. من خودم گیجم هنوز منگم نمی دونم چی می خوام پس ازم نخواه که بیشتر برات توضیح بدم چون نمی تونم. من باید با خودم و احساسم کنار بیام. یه چیزایی چند وقته خیلی قاطی شده خودم نمی دونم چه جوریه ... من خودم گیجم ... پس ازم نخواه که تو این وضعیت به پیشنهادت فکر کنم .. من .. کیارش: کس دیگه ای و دوست داری؟؟؟ آهم در اومد. عاجزانه نگاش کردم. از دهنم در اومد: نمی دونم ... یه لبخند مهربون زد و گفت: می خوای در موردش حرف بزنی؟؟ حتما" همین یه کارم مونده بود که در مورد ماهان با تو حرف بزنم. سرمو به نشونه نه تکون دادم. کیارش: آنا اگه بگی راحت تر درکت می کنم. شاید بتونم حتی کمکت کنم. باور کن می تونی بهم اعتماد کنی .... کیارش یه ریز داشت حرف می زد. داشت کلافه ام می کرد. مدام می خواست بدونه مشکل کجاست؟ اگه پای کسی در میون نیست با شناخت بهتر و بیشتر شاید بتونه نظرمو عوض کنه. سرم داشت درد می گرفت. برای اینکه این حرفهاشو تموم کنه کلافه و گیج گفتم: موضوع این چیزا نیست خودمم نمی دونم چیه. خواهش می کنم بس کن ماهان .... یهو دهنم باز موند از اسمی که ناخوداگاه به زبون آوردم. بهت زده سرمو بلند کردم و به چشمهای کیارش نگاه کردم. یه لبخند غمگین زده بود. آروم گفت: کیارش ..... شرمنده بودم. بغض کردم. تو چشمهام اشک جمع شد. کیارش مهربون گفت: پس ماهانه؟ باید حدس می زدم. فقط تونستم سرمو کج کنم و همون جور با چشمهای اشکی نگاش کنم. یه قطره اشک سمج از چشمهام اومد پایین. کیارش یه اخم کوچیک کرد و بعد مهربون تر یه لبخند زد که واقعا" دلم می خواست اون لحظه آب بشم برم تو زمین. کیارش: آنا گریه می کنی؟؟؟ این چه کاریه دختر؟؟؟ با بغض گفتم: شرمنده ام .... لبخندش عمیق تر شد. کیارش: برای چی شرمنده باشی خانم .... من شرمنده ام که زیاد اصرار کردم. باید از رفتارهای ماهان می فهمیدم شما به هم علاقه داریم. در عین شرمندگی گوشام تیز شد. مگه ماهان چه رفتارایی کرده ؟؟؟ با بغض گفتم: نه کیارش اشتباه نکن این فقط احساس منه. ماهان ... نمی دونم اون همیشه یه دوست بوده. تازه من در مورد احساسمم زیاد مطمئن نیستم. دروغ می گفتم خودم مطمئن بودم که ماهان و به یه چشمی غیر دوست می بینم اما واقعا" گفتنش به کیارش خیلی سخت بود. کیارش یه لبخند زد و سعی کرد دلداریم بده. کیارش: باشه آنا جان می فهمم که دوست نداری در موردش به من چیزی بگی منم زیاد سوال نمی پرسم. امیدوارم که جفتتون احساستون و درست درک کنید . الانم دیگه خودتو ناراحت نکن غذاتو بخور. این و گفت و خودش مشغول شد اما چه مشغولی. هر دومون داشتیم با غذامون بازی می کردیم و تو فکر خودمون غرق بودیم. آخرشم دیدیم هیچ کدوم هیچی نمی خوریم بلند شدیم برگردیم خونه. مامان اینا صبح برگشته بودن رامسر منم باید می رفتم خونه خاله اینا. کیارش رسوندم و دم خونه خاله اینا ایستاد. برگشتم سمتش. هنوز شرمنده بودم. سرمو انداختم پایین و گفتم: بابات امشب ممنونم و ... و بب ... حرفم و قطع کرد و گفت: آنا بس کن دیگه. تو به من بدهکار نیستی که هی عذر خواهی می کنی. من ازت یه درخواست کردم و تو ردش کردی. اجبار که نبوده. تو حسی که باید و به من نداشتی. منم نمی خوام مجبورت کنم که چیزی و قبول کنی که نمی خوای. آنا برات آرزوی موفقیت و خوشبختی و دارم این و از صمیم قلبم می گم چون تو لایقشی. هنوزم می تونی رو من به عنوان یه دوست حساب کنی. واقعا" ممنونش بودم خیلی فهمیده بود. با لبخند ازش تشکر کردم و خداحافظی گفتم و پیاده شدم. از ماشین که پیاده شدم یه ماشینی از کنارم رد شد و رفت سمت در پارکینگ آپارتمان ماهان اینا. تو جام خشک شدم. وای همین و کم داشتم..... ماهان ....... وقتی آروم از کنارم رد میشد یه نگاهی بهم کرد که قلبمو از کار انداخت. نه خدایا کیارش و ندیده باشه. رفتم سمت آپارتمان که کیارش با یه بوق خداحافظی کرد و رفت. برگشتم سمت ماهان که دیدم ماشین و برده تو پارکینگ. تندی رفتم تو خونه و از پله ها دوییدم بالا که دم خونه به ماهان برسم. اونقدر تند اومده بودم که همزمان با ماهان که از آسانسور بیرون می اومد منم رسیدم به طبقه. نفس نفس زنون صداش کردم. برگشت و با اخم نگام کرد. از سردی نگاهش یخ کردم. وای پس کیارش و دیده بود. فهمیده بودم که به کیارش حساسه و خوشش نمیاد ازش اما دیگه به این شدت .... دنبالش دوییدم. رسید به در و کلید و کرد تو قفل در. باید توضیح می دادم. باید می گفتم که هیچی دیگه بین من و کیارش نیست که همه چیز تموم شد. همه چیز یه دوستی ساد ه بود. من: ماهان من و کیار ... در و باز کرد و برگشت و تیز بهم نگاه کرد. نتونستم اسم کیارش و کامل کنم. از تیزی نگاهش قلبم ایستاد. ماهان روشو ازم گرفت و با اخمی که غلیظ تر شده بود رفت توخونه. تند و سریع. منم سریع رفتم تو خونه و در و بستم و دوباره دنبالش دوییدم که براش توضیح بدم. تو پله ها بهش رسیدم. بازوشو گرفتم و نگهش داشتم. من: ماهان صبر کن برات توضیح بدم. با اخم برگشت و سرد نگاهم کرد و گفت: آنا ... من توضیح نمی خوام ... اصلا" چرا باید برای کارهات به من توضیح بدی؟؟؟ دهنم باز موند. از سردی کلامش از صراحت حرفهاش. دستم شل شد و آروم سر خورد و افتاد پایین. راست میگه کارهای من چه ربطی به اون داشت؟؟ چرا باید براش مهم باشه؟؟؟ چرا باید بخواد بدونه؟؟؟ چرامن این جوری دنبالش راه افتادم که براش توضیح بدم. چند دقیقه همون جور به هم نگاه کردیم. من با بهت و ناامیدی، با ناباوری و بغض سنگینی که تو گلوم بود. و ماهان با نگاه سرد و یخی با یه اخم غلیظ. اما چیزی که مهم بود اینه که اون نمی خواست بدونه هیچ چیزی در مورد من و رابطه ام نمی خواست بدونه و این دردناک بود. کاش بازم براش مهم بود.... کاش بازم کنجکاو بود که بدونه.... اون وقت براش می گفتم که تمومه .... که همه چیز تموم شده..... که من کیارش و دوست ندارم.... و..... زل زل رو به روی هم ایستاده بودیم و به هم نگاه می کردیم که با صدای عمو حمید ماها رو به خودمون آورد. عمو حمید: سلام بچه ها اومدید؟؟؟ چه به موقع زود لباسهاتون عوض کنید و بیاید تو آشپزخونه داریم شام می خوریم. هم زمان من و ماهان برگشتیم به عمو که پایین پله ها جلوی در آشپزخونه ایستاده بود نگاه کردیم. ماهان با همون صدای سردش گفت: سلام بابا . ممنون میل ندارم شما بخورین. منم آروم گفتم: سلام عمو ... من بیرون شام خوردم مرسی. صدای پوزخند ماهان و شنیدم. برگشتم و پوزخندی که رو لبهاش بود و هم دیدم. ماهان روشو ازم برگردوند و رفت بالا. منم خیره به رفتنش. دست و پام شل شده بود. دیگه شور و هیجانی نداشتم. می دونستم که نباید ماهان و این جوری دوست داشته باشم می دونستم. ماهان باید فقط همون دوست و پسر خاله بمون. فقط همون. برگشتم دیدم عمو با تعجب ایستاده و نگاهم می کنه. به زور لبخند زدم و برای اینکه زیاد همه چیز و مشکوک نشون ندم. رفتم پایین و با شور و هیجان به خاله سلام کردم و بوسیدمش. من: سلام بر خاله عزیز خودم. خوبی خانم جان؟؟؟ به به خودتون غذا پختین؟؟؟ بوش خونه رو برداشته. با اینکه بیرون غذا خوردم اما نمیشه از غذای خاله گذشت. نشستم پشت میز. خاله با خنده گفت: چقدر هندونه زیر بغلم می زاری دختر. بشین برات غذا بکشم که لااقل تو یکم از این غذا بخوری. کلی غذا درست کردم هیچ کس نیست بخوره. تو که قد گنجشک غذا می خوری ماهانم که کلا" خونه نیست که غذا بخوره. مشکل همیشگی خاله بود. زیاد غذا درست می کرد و همیشه هم ناله می کرد که همه غذاهاش مونده. انگار خدایی نکرده ماها فیلیم که همه رو تموم کنیم. دلم خون بود اما جلوی عمو و خاله گفتم و خندیدم و به روی خودم نیاوردم. شب که رفتم تو اتاقم. تا دوساعت برای خودم و دل بی صاحابم که عین خر کله اش و انداخت پایین و در و برای هر کسی باز کرد گریه کردم. یکم که سبک شدم گرفتم خوابیدم. به جهنم که ماهان منو نمی خواد من که از اولش می دونستم که ماهان دوستم نداره پس این حرکات چیه؟؟؟ فردا یه روزه تازه است آنا نبینم بشینی مثل این عاشقای دل خسته غصه بخوریا. هیچی عوض نشده ماهان همون ماهانه فقط دلخور. تو هم که کلا" آدم نیستی. بعد از کلی دلداری خرکی به خودم گرفتم خوابیدم.
ماهان باهام حرف نمی زنه. یعنی نه به میل خودش. تو شرکت برای کارهای شرکت باهام حرف می زنه در حد نیاز. تو خونه هیچی نمیگه. تو دانشگاه در حد دو تا کلمه. تو آسانسور کنارم می ایسته. دیگه دستمو نمی گیره. با اینکه حضورش بهم احساس امنیت می ده اما میمیرم برای گرفتن دستش. تو آسانسور نفسمو حبس می کنم تا بایسته. همیشه میرم یه قدم عقب تر ماهان می ایستم که لااقل از پشت بتونم یکم بهش نزدیک شم. که یکم ... یکم حضورش بیشتر حس بشه. گاهی از ترس دستمو نرم و بی وزن می زارم رو پالتوش جوری که نفهمه. فقط در حدی که بدونم اینجاست. خندیدن برام سخت شده. چون ماهان نمی خنده. چون ماهان شاد نیست. خدایا من دوسش ندارم. دیگه دوستش ندارم. قول می دم احساسمو کنترل کنم فقط یه کاری کن که لبخند دوباره مهمون لبهای ماهان بشه خواهش می کنم. این گناه منه که دوستش دارم گناه منه که نتونستم احساسمو نگه دارم که پرواز نکنه که نره طرف کسی که همه وجودش آرامشه همه وجودش پر شور زندگیه. خدایا این شور و ازش نگیر این لبخندها رو ازش نگیر. کاری کن دوباره بشه همون ماهان قبل. ماهان مهربون. من دیگه دوستش ندارم. ***** آهنگ زندگی آی زندگی از پوران چشمای من میل به گریه داره میخواد بباره دل نمیدونی که چه حالی داره چه حالی داره غصه به جز گریه دوا نداره خدا نداره هر چی تو دنیا غمه مال منه روزی هزار بار دل من میشکنه دل دیگه اون طاقتا رو نداره خدا نداره پشت سر هم داره بد میاره خدا میاره از در و دیوار واسه دل میباره خدا میباره زندگی آی زندگی خسته ام خسته ام گوشه ی زندون غم دست و پا بسته ام زندگی آی زندگی خسته ام خسته ام گوشه ی زندون غم دست و پا بسته ام هر چی تو دنیا غمه مال منه روزی هزار بار دل من میشکنه دل دیگه اون طاقتا رو نداره خدا نداره پشت سر هم داره بد میاره خدا میاره از در و دیوار واسه دل میباره خدا میباره خدایا این آهنگم حرف دل من و می زنه. هندزفری تو گوشمه و رفتم تو حس. ساعت کاریم تموم شده منتظرم ماهان بگه بیا تا بریم خونه. صدای اس ام اسم بلند شد. پیامو باز می کنم. ماهانه میگه بیا بریم. ترو خدا زندگی ماها رو باش. همه حرفمون شده روزی دو تا اس ام اس که بیا بریم یا خودت برو. تو دانشگاه مثل سگ شدم. همچین پاچه بچه ها رو می گیرم که بدبختا نفس نمی تونن بکشن. تو شرکتم ماهان هوارش سر مهندسای بدبخت بلنده. خدایا کجا رفت آرامشمون. یه آه کشیدم و بلند شدم و وسایلمو جمع کردم رفتم بیرون. ماهان منتظرم ایستاده بود. من و که دید بی حرف راه افتاد. همون موقع کیا هم از اتاقش اومد بیرون با دیدنم لبخندی زد. برای 1000 بار در روز بهش سلام کردم. با لبخند گفت: روزی چند بار سلام می کنی؟؟؟؟ یه لبخند زدم و گفتم: هر بار که کسی و کمی بینم ناخوداگاه سلام می کنم. خندید و ساکت شد. سوار آسانسور شدیم. بازم نفسمو حبس کردم تا رسیدیم به پارکینگ. از کیا خداحافظی کردیم و رفتیم سمت ماشین ماهان و سوار شدیم. حرکت کرد. زیر چشمی بهش نگاه کردم. دلم براش تنگ شده. این چند روزه حتی درست و حسابی نتونستم نگاش کنم. چقدر دلم برای اذیت کردناش تنگ شده. برای کشیدن بینیم. برای شوخی کردناش. بی اختیار لبخند زدم. چشمم خورد به جاده. وا این که مسیر خونه نیست پس کجا داریم میریم؟؟؟ سریع برگشتم سمت ماهان. یه نیم نگاه بهم کرد و قبل از اینکه دهن باز کنم گفت: باید یه سری مدارک و بدم به یکی از دوستام. قبل از خونه میریم اونجا زود تموم میشه. ساکت شد و دیگه چیزی نگفت. پوف ... به من چه؟ من بیام چی کار . نه که خیلی خوش اخلاقی جدیدا" بایدم این جوری ببینمت خون به جیگر بشم. بی حرف نشستم سر جام. پیچید تو یه کوچه خلوت که در کل شاید 2 تا در هم تو کوچه نبود. اما کوچه نسبتا" بزرگی بود . یه گوشه پارک کرد و از تو داشبرت یه سری کاغذ و اینا برداشت. دستش و برد پشت. کیفش و برداشت و یه سری مدارکم از تو کیفش در آورد و گفت: زود بر می گردم. این و گفت و پیاده شد. من که به زور صداش و شنیدم چون همون اول هندزفیری و گذاشتم تو گوشم و با صدای بلند آهنگ گوش می دادم که شاید آروم بگیرم و کمتر حرص بخورم.