امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)

#15
قسمت 14


جلوی خودم و بگیرم که نگاش نکنم و بغض نکنم. نمیشه ماهان دوباره بشه همون ماهان شاد و مهربون قبل؟؟؟ دلم برای همون نگاه های مهربون بی معنیش تنگ شده. یه آهی کشیدم. هوای تازه می خواستم. هوای ماشین خفه بود. مگه چقدر اکسیژن تو یه محیط کوچولوی در و پنجره بسته جمع میشه؟؟؟ منم همه اکسیژن و با آه کشیدنام تموم کردم. دستمو بردم سمت دکمه های در که شیشه رو بکشم پایین دیدم دکمه اش کار نمی کنه. دوباره امتحان کردم. بازم کار نمی کرد. یعنی چی؟؟؟؟ اخم کردم. بی خیال شیشه بزار در و باز کنم. دستگیره در و گرفتم و کشیدم. در باز نشد. رنگم پرید. دوباره کشیدمش. بازم باز نشد. بغض کردم. دوباره دستگیره رو کشیدم و در و هل دادم به بیرون. باز نشد. اشک تو چشمهام جمع شد. سریع برگشتم سمت صندلی ماهان در اون سمتم امتحان کردم. باز نشد... باز نشد ... به نفس نفس افتادم ... هوا کم بود کمتر شد ... قفسه سینه ام تند تند بالا پایین می رفت.... هوا می خواست ... ترس تو کل تنم پیچید .... بدنم یخ کرد. زدم به در ... هلش دادم .. اشکم در اومد ... جیغ کشیدم .. داد زدم ... من: کمک ... ماهان ... کمک ... در بسته شده ... ماهاننننننننننننننننننننن ن دستهام بی جون شد. سرم و گذاشتم رو شیشه سرد. اشکی بود که از چشمهام مثل سیل سرازیر می شد. با کف دست به شیشه می کوبیدم. بی فایده است.... دستم رو شیشه ثابت موند ... بی حال شدم .... دستم سر خورد و افتاد پایین ... نه ... نه ... من نمی خوام این جوری بمیرم .. نه ... ماهان تروخدا ... بیا ... کمکم کن ... ماهان ..... یاد ماهان انگار جون تازه بهم داد. دوباره کوبیدم به در. سعی کردم با نفسهای عمیق هوای بیشتری و بدم به ریه هام. به خس خس افتاده بودم. دستهام به خاطر ضربه های محکمی که به در می زدم درد گرفته بود. نه ... ماهان من و اینجا ول کرد و رفت ... می دونه من می ترسم ... چرا .. چرا در و قفل کرد ؟؟؟ چرا ... بی حال سرمو تکیه دادم به شیشه ... بی جون شده بودم. حتی نمی تونستم گریه کنم. بغض گنده ای راه نفسمو گرفته بود و پلکهام سنگین شده بود ... داشتم می مردم .. من می میرم اینجا و ماهان هیچ وقت نمی فهمه که من دوسش دارم. من عاشقشم .. حتی نتونستم برای آخرین بار لبخندش و ببینم. صدای خنده اش و بشنوم. برای آخرین بار لذت آنا خانمی گفتنش و حس کنم .. ماهان ... ماهان ... از بین چشمهای تار شده ام یه هاله محوی از ماهان و میدیدم .. انگار داره می دوئه .. داره می دوئه سمتم ... با چشمهای بی فروغ زل زدم به جلو و ماهان و می بینم که به سمت ماشین می دوئه. به ماشین می رسه. با ریموت قفل درها رو باز می کنه. میاد کنار در سمت من و سریع در و باز می کنه. بدن بی حالم که تکیه به در داده با باز شدن در کج میشه به بیرون. در حال سقوطم اما نه .. ماهان خم شد و تو هوا گرفتم. نیم تنه ام تو بغل ماهانه. سرم کج رو سینه اشه صدای ضربان تند قلبش و می شنوم. صدای مضطرب و نگران ماهان و می شنوم. چرا داد می زنه؟؟؟ ماهان: آنا ... آنا عزیزم آنا به من نگاه کن .. آنا .. آنا نخواب .. نه نباید بی هوش بشی .. آنا ... بی حالم .. نمی دونم دارم بی هوش میشم؟؟؟ با سیلی که می خوابه زیر گوشم چشمهام گرد باز میشه ... برق از چشمهام می پره .. صورت ماهان جلومه. لبخند می زنه. با چشمهای نگران لبخند میزنه. صورتمو با دوتا دستهاش گرفت و به من خیره شده. نگران می پرسه: آنا من و می شناسی؟؟؟ الان بهوشی؟؟؟ می شناسم ماهانه. به زور صدام و پیدا می کنم و آروم میگم: ما ...هان ... می ترسم .. بغضم میشکنه. چنگ می زنم به لباس ماهان و سرمو تو سینه اش قایم می کنم. نفسهام تند و کوتاه شده. اکسیژن هنوزم کمه. با بغض و گریه ناله می کنم. گله می کنم. من: ماهان .. ماهان .. درا بسته شد .. قفل شد .. نتونستم بازش کنم .. باز نشد ماهان ... داشتم می مردم .. دیگه نمی دیدمت .. ماهان سرمو توسینه اش فشار داد و نوازشم کرد. صدای خودشم پر بغض بود: آروم عزیزم .. آروم .. چیزی نیست .. من پیشتم .. دیگه تموم شد ... تموم شد ... یهو یادم اومد ... یادم اومد که ماهان پیاده شد .. پس ماهان باید در و قفل کرده باشه ... یعنی .. یعنی .. با چشمهای گرد، ترسیده سرمو از تو سینه اش بیرون میارم. خودمو می کشم عقب. با نگاه وحشت زده و اشکی به ماهان نگاه می کنم. با صدایی که به خاطر بغض و بی اکسیژنی دورگه و خش داره میگم. من: تو .. تو در و قفل کردی .. تو منو گذاشتی اون تو و در و قفل کردی ... تو ... تو ... چرا ... چرا ماهان .. می خواستی تنبیهم کنی.. چون قهری می خواستی اذیتم کنی؟؟؟ چرا ؟؟ به خاطر کیارش؟؟؟ به خاطر اینکه با کیارش دوست شدم ؟؟؟ برای همین باهام قهری؟؟؟ برای همین تو ماشین زندونیم کردی؟؟؟ ماهان چرا ؟؟؟ چرا ؟؟؟ ماهان دیگه کیارشی نیست .. زندونیم نکن .. همه چی تموم شده بینمون .. دیگه این جوری تنهام نزار ... باهاش بهم زدم ... دیگه درو روم قفل نکن .... هق هق گریه ام بلند شد . دیگه نتونستم حرف بزنم ... ترسیده بودم د ر حد مرگ ... همه اش فکر می کردم ماهان از قصد گذاشتتم تو ماشین و در قفل کرده. نمی خواستم دوباره این جوری حبس بشم. مغزم کار نیم کرد فقط می خواستم تند تند هر چیزی که ممکنه کمک کنه که ماهان دیگه تنهام نزاره و در و روم قفل نکنه رو به زبون بیارم. حتی چیزهای بی ربط. بلند بلند هق هق می کردم. دستم هنوز به لباس ماهان بود. می ترسیدم .. می ترسیدم ولش کنم و دوباره یه جا زندونی شم. ماهان بغض کرده با نگاه خیس بهم خیره شد. دوباره صورتمو بین دوتا دستهاش گرفت و گفت: آنا این چه حرفیه .. من مگه می تونم زندونیت کنم ... مگه می تونم تنهات بزارم؟؟؟؟ ببخشید ... من و ببخش عزیزم اشتباه من بود .. تقصیر من بود ... سرمو کشید تو بغلش و به خودش فشار داد. چشمهامو بستم و نفس کشیدم. عطر تنش و کشیدم تو ریه هام و هق هق کردم . خودم و خالی کردم. خودم وآزاد کردم از این همه دلتنگی از این همه دوری از این همه تنهایی ..... ماهان کنارم بود.. داشت نوازشم می کرد .. گفت تنهام نمی زاره ... گفت ببخشید .... گفت عزیزم ... مهم نیست چه معنی دارن... مهم نیست منظورش اونی که من می خوام نیست ... مهم الانه الانه که تو بغلشم .. می تونم حسش کنم .. می تونم امنیت بگیرم.. می تونم آروم شم ... گریه کردم برای همه تنهایی هام برای همه این روزهایی که از دور دیدمش و غصه خوردم. برای همه چیز... گریه کردم و خودمو سبک کردم. ماهانم همون جور نازم می کرد. آروم که شدم خودمو کشیدم عقب. ماهان دقیق بهم نگاه کرد. ناراحت بود. اما لبخند می زد. خدایا ماهان می خنده دوباره لبخندش و دیدم. ماهان: خوبی؟؟؟ با سر گفتم آره ... دوباره خندید. دستش و بالا آرود و آروم اشکهامو پاک کرد. یه اخمی کرد و گفت: این بار دومه که جلوی من گریه می کنی. دلم نمی خواد به سومین بار برسه. دلم نمی خواد گریه کنی. هر چند اگه اون بار تو شرکتم حساب کنی میشه سه بار. دیگه گریه نکن. باشه؟؟؟ یه لبخند زدم. ماهان خندید. یه دستی به سرم کشید و صاف ایستاد. دوست داشتم دستمو بزارم رو سرم. جایی که ماهان دست کشیده بود. اما خیلی تابلو و ضایع بود. خودمو کنترل کردم که دستم بالا نیاد. ماهان ماشین و دور زد و نشست پشت فرمون. برگشت سمتم و با خنده گفت: خوب آنا خانم برای عذر خواهی به خاطر اشتباه نا خواسته ام موافقی شام ببرمت بیرون؟؟ وای عالیه من که از خدامه. رضایتمو با یه لبخند گشاد نشون دادم. ماهانم یه لبخند بزرگ زد و همراه با یه چشمک ماشین و روشن کرد و راه افتاد. خدایا شکرت شکرت خدا مهم نیست که من داشتم می مردم. مهم نیست که از ترس داشتم سکته می کردم. حاضرم 10 بار دیگه ام تو اون حال و اوضاع بمونم اما ماهان دیگه قهر نکنه دیگه کم محلی نکنه. خدایا ممنونم. ماهان شده همون ماهان شاد و خندون قبل. کل راه رفت تا رستوران و برگشت تا خونه و کل ساعت غذا خوردن و اونقدر گفت و شوخی کرد که من بس که خندیدم نتونستم هیچی بخورم. شبم که برگشتیم خونه انقدر سر به سر خاله و عمو گذاشت که خاله با لبخند بهم گفت: آنا تو شرکت اتفاقی افتاده؟؟؟ معامله ای؟ سودی چیزی؟؟؟ به نشونه نه سری تون دادم. خاله با لبخند گفت: پس پسرم جنی شده یا چماق به سرش خورده که از صبح تا حالا اخلاقش زمین تا آسمون فرق کرده؟؟؟ صبح با یه من عسلم نمی شد خوردش حالا ببین یه لحظه آروم نمی گیره. فقط خندیدم و با لذت به ماهان که با عمو شوخی می کرد نگاه کردم. خدایا برای بار 14585 ام ممنون. عالشقتم شکرت. ماهان شده همون ماهان جونی خودم. انگاری عذاب وجدان بد جوری خرشو چسبیده که خیلی حواسش به منه. همه اش بهم توجه می کنه انقده خوشم میاد. کلی حس های قشنگ بهم میده هر چند من که می دونم برای شرمندگی از اشتباهیه که تو ماشین کرد. در و روم قفل کرد بی تربیت. بی خی این در قفل شده و این ترس منم شده سبب خیر که ماهان دوباره مهربون بشه و دیگه اخم نکنه و قهر نباشه. انقده حالم خوبه که تو کلاس همه اش می خندم. نه مثل دیوونه ها نه هر کی یه مزه می پرونه همچین با لبخند نگاش می کنم. بعد اون همه سگ بازی و پاچه دانشجوها رو گرفتن این لبخندم خیلی عجیب غریبه. مثل الان که مصطفوی یکی از پسرای شیطون کلاس یه تیکه پروند و من با لبخند نگاش کردم. خوب تیکه جالبی بود اما نمی دونم چرا فقط من خندیدم هیچکی دیگه براش جالب نبود یعنی؟؟؟ همه یه جورایی با ترس و تعجب بهم نگاه می کنن. به مصطفوی بدبختم که مثل یه مرحوم یا یه بیمار محکوم به فوت نگاه می کنن. فکر کنم انقدر این بدبختها رو ترسوندم با جیغ و دادام که الان صورت آرومم و لبخند ملیحمو می بینن فکر می کنن این شیوه جدیدم بریا عذاب دادنشونه یعنی هیچی نمی گم و یه لبخند خبیث می زنم و آخر ترم دخل طرف و میارم. چه حالی میده یه ملتی ازت حساب ببرن. حس قدرت خیلی خوبه. خدا من و شناخت من و یه کاره مهمی تو مملکت نکرد اصلا" جنبه اشو نداشتم. یه پیام برام اومد. خدا رو شکر که گوشیم رو سایلنت بود وگرنه بچه ها برام دست می گرفتن. نه که من همیشه با زنگ گوشی و پیام و کلاگ موبایل روشن تو کلاس خیلی مشکل دارم بعد از اون ور خیلی زشته که من خودم رعایت نکنم و گوشیم زنگ بخوره وسط درس. آروم جوری که کسی نفهمه دست بردم تو کیفمو موبایلمو در آوردم و صفحه رو باز کردم. ماهان بود. ماهان: سلام بعد کلاس نرو خونه بمون باهات کار دارم. تعجب کردم. من امروز کلاسم تا 6 طول میکشید. ماهانم کلاس داشت ولی بعدش باید وی رفت شرکت. من و می خواد چی کار؟؟؟ خوب اونش به من ربطی نداره توفیقی شد که چشممون به جمال پرفروغ آقا روشن بشه. با خسته نباشید بچه ها سرمو بلند کردم. یه نگاه به ساعت تو دستم کردم و دیدم وقت تموم شدن کلاسه. یه لبخند زدم و گفتم: ممنون می تونید برید. یکی یکی خداحافظ و خسته نباشید گفتن و از کلاس رفتن بیرون. پیام دادم به ماهان. منک من کلاسم تموم شد تو کجایی؟؟؟ پیام ماهان: بیا تو پارکینگ من تو ماشینم. تو ماشین چی کار میکنه؟؟؟ از جام بلند شدم و وسایلمو جمع کردم و رفتم بیرون. مستقیم رفتم سمت پارکینگ. ماهان تو ماشین نشسته بود. تا منو دید از همون تو دست تکون داد و بهم لبخند زد. منم جوابشو با یه سر تکون دادن و لبخند دادم. رفتم تو ماشین نشستم. منک به سلام اقا ماهان خوبی؟؟؟ چه خبره خوشحالید. ماهان یه خنده ای کرد و گفت: ای همچین بگی نگی یکم خوشحالم. دیگه هیچی نگفت. ماشین و روشن کرد و راه افتاد. داشتم می مردم از فضولی که بفهمم باهام چی کار داره. برگشتم سمت ماهان و کج نشستم و تکیه امو دادم به در ماشین و کنجکاو پرسیدم: ماهان چی کارم داری؟؟؟ اصلا" کجا داریم میریم. به صورتش نگاه کردم خیلی جدی بود. اما وقتی برگشت و یه نیم نگاه بهم کرد لبخند زد و گفت: چیه می ترسی بدزدمت؟؟؟ نترس بابا همچین مالی هم نیستی. با اخم کیفمو کوبیدم به بازوش. ماهان با خنده گفت: دیوونه نکن تصادف می کنیم. با حرص صاف نشستم و با اخم گفتم: به درک. ماهان یه قهقه ای زد و هیچی نگفت. حالا من داشتم می مردما اما عمرا" دوباره ازش بپرسم. با اخم و دمغ و فضول به خیابونا نگاه کردم. یکم گذشت که ماهان ماشین و گوشه خیابون پارک کرد. با تعجب به خیابون نگاه کردم. اینجا اومدیم چی کار؟؟؟ جای خاصی نبودا همینم عجیب بود. یه خیابون معمولی بود. ماهان کمربند ماشین و باز کرد و گفتک پیاده شد آنا. ابرو هام رفت بالا. سر از کار این پسر در نمیارم من. بی حرف از ماشین پیاده شدم و کیفمو انداختم رو شونه ام. به خیابون نگاه کردم. بازم به نظرم چیز خاصی نداشت. داشتم گیج کل خیابون و از نظر می گذروندم که ماهان اومد و دستمو کشید و با خودش از خیابون رد شد. بی حرف دنبالش راه افتادم. این جوری که پیداست عمرا" حرف بزنه. رفتیم اوم سمت خیابون و رفتیم جلوی یه مجتمع. چشمهام گرد شد. یه مجتمع پزشکی بود. کلی دکتر با تخصصهای مختلف اونجا بودن. متعجب به تابلوی اسامی نگاه می کردم که بازم دستم کشیده شد و رفتیم تو مجتمع و یه راست رفتیم سمت آسانسور و سوار شدیم. در آسانسور که بسته شد اول یه نگاه سریع به دست ماهان کردم. می خواستم مطمئن بشم ماهان کنارمه. بعد سرمو بلند کردم و نگران به ماهان نگاه کردم. من: ماهان ... حالت خوبی؟؟؟ مریضی؟؟ اینجا اومدی چی کار؟؟؟ ماهان نگام کرد و یه لبخند اطمینان بخش بهم زد و گفت: نه عزیزیم چیزیم نیست. الان میریم خودت می فهمی. عزیزم ... به من گفت عزیزم .... اومدم ذوق کنم برای عزیزم گفتنش که یادم اومد این تکیه کلامشه. قبلا" هم بهم گفته بود عزیزم. این که جدید نیست. کلا" بی منظور میگه این کلمه رو. دمغ شدم. سرمو انداختم پایین و به کفشام نگاه کردم. با باز شدن در آسانسور سرمو بلند کردم و از آسانسور بیرون اومدم. دستم هنوز تو دست ماهان بود و من دیگه .اقعا" داشتم می مردم از فضولی و سوال نپرسیدن و جواب نگرفتن. تو همین فکر بودم و می خواستم تا 3 بشمرم که اگه ماهان چیزی نگفت یه حرکتی برم برای گرفتن جواب. شمارشم به دو نرسیده بود که با دیدن اسم و تخصص دکتری که به سمت مطبش می رفتیم خشک شدم. حتی نتونستم یه قدم جلوتر بزارم. ماهان که رفت جلو و دستش کشیده شد برگشتم و پر سوال به من که مات تابلوی دکتره شده بودم نگاه کرد. یه قدم اومد نزدیک تر و موشکافانه نگام کرد و گفت: آنا چی شده؟؟؟ چرا راه نمیای؟؟؟ چشم از تابلو برداشتم و به ماهان خونسرد نگاه کردم. یعنی ممکنه من اشتباه کرده باشم و ماهان منظورش این مطبه نباشه؟؟؟ با بهت نامطمئن دستمو بالا آوردم و در مطب و به ماهان نشون دادم و گفتم: ماهان ما که اینجا نمی خوایم بریم؟؟؟ ماهان یه نیم نگاه به مطبی که من اشاره می کردم کرد و خیلی ریلکس گفت: چرا اتفاقا" می خوایم بریم همین جا. چشمهام گرد شد دهنم یه متر باز شده بود. دوباره با تعجب پرسیدم: اینجا چرا؟؟؟ کی می خواد بیاد اینجا؟؟؟ اصلا" مریض کیه؟؟؟ ماهان با همون خونسردی گفت: تو.. مریض تویی .. لازم باید حتما" دکتر ببینتت. دیگه محال بود بیشتر از این تعجب کنم. ماهان با خودش چی فکر کرده بود؟؟ من چه نیازی به این دکتره داشتم؟؟؟ اصلا" داشته باشم چه طور ماهان روش ده منو بیاره اینجا ؟؟؟ چه حس صمیمیت زیادی کرده. حالا من تو دلم گفتم دوسش دارم این چرا انقده بی شخصیت شد؟؟؟ محاله من با این برم تو این مطب. اخم کردم. دوست داشتم همچین بزنمش که بلند نشه. با همون اخم عصبی گفتم: من چرا باید بیام اینجا؟؟؟ مگه من چمه؟؟؟ ماهان یه لبخند زد و گفت: چیزیت نیست عزیز من، برای اطمینانه. لازمه خوب. دیه داشتم منفجر می شدم. یه عزیزم می گفت و همه غلطی می کرد. واقعا" چی فکر کرده در مورد من؟؟؟ نه من می خوام بدونم فکر کرده من از اون جور دخترام؟؟؟ یکم صدامو بلد کردم و گفتم: لازمه؟؟؟ برای اطمینان؟؟؟ برای چه اطمینانی من نیاز به دکتر زنان و زایمان دارم؟؟؟ تا این و گفتم چشمهای ماهان شد قد یه 500 تومنی. با بهت برگشت و یه نگاه چند ثانیه ای به در مطب کرد. وقتی برگشت سمت من کبود شده بود. قیافه عصبی من و که دید نتونست خودشو کنترل کنه و پق زد زیر خنده و غش غش خندید. اخمم بیشتر شد. یعنی چی؟ بی تربیت به من میخنده. نگاه .. نگاه ترو خدا داره از چشمهاش اشک میاد بی شعور. رو پاش بند نیست از خنده. با همه حرصم براش زبون در آوردم و یه لگد زدم به پاش و برگشتم که برم. بی شخصیت. به خودت بخند. اومدم برم که دستم و از پشت کشید. خم شده بود و پاشو می مالید و همون جور خم اومد جلوی من. جلوم که رسید صاف ایستاد. قهقه اش بند اومده بود اما هنورم آماده بود که بلند بلند بخنده. تو چشمهام نگاه کرد و به زور نفس عمیق کشیدن خنده اشو فرو داد و گفت: من موندم تو با این چشمهای درشتت چه جوری تابلو ها رو خوندی که فقط یکیشون و دیدی؟؟؟ من: هان ....؟؟؟!!!! گیج با دهن باز مونده به ماهان نگاه کردم. منظورش چی بود من یکیشون و دیدم؟؟؟ برای ارضاء حس فضولیم برگشتم سمت در و در کمال بهت و حیرت دیدم یکم پایین تر از اون تابلو طلائیه با نوشته های مشکی یه تابلوی دیگه ام هست که نوشته: دکتر میلاد راد روانشناس دهنم یه متر باز مونده بود. روانشناس ... روانپزشک ... روانکاو .... یه صداهایی تو سرم پیچید .... -: روانپزشک و روانکاو و اینا مال دیوونه هاست. آدم عاقل که پیش این جور آدما نمیره. *: مگه مشکل حادی داره که بره پیش دکتر روانیها. دیوونه شدی؟؟؟ -: خوب باید بری تیمارستان این دکترها خودشون یه موردی دارن وگرنه کدوم آدم عاقلی از بین این همه رشته میره دکتر دیوونه ها میشه؟؟؟ صداهای تو سرم خیلی بلند بودن. می ترسیدم از قدم گذاشتن به اون مطب می ترسیدم. می ترسیدم یکی بفهمه و همین حرفها رو بهم بگه. بگه دیوونه ... بگه روانی ... بگه یه مرضی داشتی یه مخ تابیده ای داشتی که رفتی پیش این دکترا... از بچگی همیشه هر کی اسم روانپزشک و روانکاو و میاورد همه همین حرف و می زدن. هر چند من همیشه مخالف بودم. اما ذهنیتی بود که تو سر همه رفته بود. من از این ذهنیت می ترسیدم. با چشمهای ترسون رومو برگردوندم که از این مطب و این ساختمون دور شم که قامت بلند ماهان که جلوم ایستاده بود سد راهم شد. خواستم از کنارش رد شم برم که بازومو گرفت و برم گردوند سر جام و دوباره جلوش ایستادم. خواستم دوباره برم که این بار محکمتر جفت بازوهامو گرفت. مستاصل گفتم: ماهان بزار برم. من نمی خوام بیام اونجا ... سرم پایین بود و صورت ماهان و نمی دیدم اما صداش متعجب بود. ماهان: آنا چی شد؟؟؟ کجا می خوای بری؟؟؟ ترسیده و مضطرب فقط می خواستم فرار کنم. ناراحت گفتم: ماهان ولم کن من دیوونه نیستم به این دکترام نیاز ندارم. خودم به حرفی که می زدم باور نداشتم فقط حرفهایی که یه عمر از زبون بقیه شنیده بودم و مثل طوطی تکرار می کردم. دستهای ماهان صورتمو قاب گرفت. دستهاش داغ بودن بهم حس گرمی آفتاب تابستون و می دادن. بی اختیار چشمهام بسته شد. ماهان با دستش صورتمو رو به بالا کرد. ماهان: آنا چشمهاتو باز کن.... به چشمهای من نگاه کن آنا ... تو صداش اونقدر تحکم بود که وادارم کرد چشمهامو باز کنم. نگاهم تو چشمهای روشنش فرو رفت. آروم پرسید: چرا نمی خوای بیای پیش دکتر. ناراحت و غمگین نگاش کردم. با چشمهام بهش التماس می کردم که مجبورم نکنه باهاش برم که بعدا" بهم انگ دیونگی بزنن. انگار از نگاهم فهمید. چشمهاشو بست و یه نفس عمیق کشید. دوباره چشمهاشو باز کرد و یکم سرشو خم کرد تا تاثیر نگاهش بیشتر بشه. زمزمه وار گفت: آنا ... اینجا یه مطبه. اونیم که اون توئه یه دکتره. یه محرم. یه رازدار. مطمئن باش هر حرفی که پیشش می زنی محفوظ میمونه. اون به کسی نمیگه. آنا قبول کن که مریضی قبول کن که به کمک نیاز داری. سریع گفتم: تو کمکم کن. یه لبخند مهربون زد و گفت: آنا عزیزم ... می دونی که همیشه برای کمک بهت حاضرم اما .. اما ... کلافه شده بود. چشمهاشو رو هم فشار داد و سرشو کج کرد و فکش منقبض شد. ماهان: اما من همیشه نیستم آنا .. همیشه نیستم که کنارت باشم یا دستت و بگیرم. همیشه من به موقع نمی رسم. صداش یکم بلند تر شد. کم کم عصبی تر می شد. ماهان: می دونی چقدر برام سخته ... چقدر سخته که ازت دور باشم و همیشه نگران که نکنه یه جایی گیر کنی یا یه اتفاقی برات بی افته؟؟؟ ده بفهم ... می دونی وقتی بی هوش تو اتاقت پیدات کردم یا بی حال و بی جون تو ماشین دیدمت چی بر من گذشت؟؟؟ دِ نمی دونی .... یکم آروم تر شد. دوباره تو چشمهام نگاه کرد و آروم گفت: آنا بیا و برای آروم گرفتن دل منم که شده برو دکتر. بیا بریم. من کنارتم. قول میدم .. بازم بهم اعتماد کن. به خدا همه سعیمو کردم که خودم بتونم کمکت کنم که با ترست رو به رو شی که بهش غلبه کنی اما ... صداش بغض دار شد. انگار داشت خاطراتی و یاد آوری می کرد که براش ناراحت کننده بود. ماهان: اما دیدی که نشد .. دوباره وقتی تو ماشین گیر کردی همین حال بهت دست داد ... آنا ... دفعه بعد که حالت بد میشه کیه؟؟؟ کجاست ؟؟؟ تو کدوم ماشین و اتاق و آسانسوریه؟؟؟ اون موقع چه جوری بهت برسم؟؟؟ چه جوری نجاتت بدم؟؟؟ آنا بزار این دکتر کمکت کنه به خاطر من ... به خاطر ماهان ... صداش اونقدر بغض دار و ناراحت بود که یه لحظه فکر کردم اون مریضه و داره بهم التماس میکنه که ببرمش دکتر. سرمو کج کردم تو چشمهاش خیره شدم. بی اختیار دستم آروم بالا اومد و نشست رو دست ماهان که یه طرف صورتم بود. یه لبخند زدم و به همون آرومی گفتم: باشه ماهان .. باشه میام .. فقط قول بده بمونی پیشم. من می ترسم. می ترسم بگه دیوونه ام. می دونم ترسم به شدت احمقانه است. می دونم از منی که یه استاد دانشگاهم، یه مهندس با مدرک فوق لیسانسم این جوری فکر کردن مثل یه آدم عامی خیلی بعیده اما یه چیزهایی هست که تو ضمیر ناخودآگاه آدم حک میشه و خیلی سخت از فکر و وجود آدم محو میشه. این حرفم که هر کی بره پیش روانکاو و روانپزشک پس دیوونه است و جاش تو تیمارستانه از بچگی تو ذهنم حک شده و دلیلی اصلی که این همه سال این مریضیمو از همه مخفی کردم و حتی نزاشتم مامانم اینا بفهمنه. می ترسیدم فکر کنن دخترشون دیوونه است. ماهان یه لبخندی بهم زد و گفت: تو معرکه ای آنا. قول میدم از پیشت جم نخورم. با لبخندی جوابش و دادم. دستهاشو از صورتم جدا کرد و با دست راستش دستمو گرفت و یه فشاری بهش داد برای اطمینان و بعد با قدمهای استوار به سمت مطب قدم بر داشت. منم به دنبالش کشیده شدم زنگ زدیم و یه خانمی که فکر کنم منشی بود در و باز کرد. ورودی مطب با یه راهرو از هم جدا میشد. یکی سمت راست و کی سمت چپ. یکی دکتر زنان و زایمان یکی روانشناس. سرمو انداختم پایین و با ماهان رفتیم سمت قسمت روانشناسه. ماهان با منشی حرف زد و گفت وقت گرفته. بفرما آقا چقدرم برنامه ریزی کرده بود. اصلا" سرمو بلند نکردم همه کارها رو ماهان خودش انجام داد. بعدم دستمو کشید و بردم رو دوتا صندلی کنار هم نشوندم. خوب البته الان که فکر می کنم با اون کله پایین افتاده من هر آدم عاقلی که می دیدم مطمئنن فکر می کرد که من یه دیوانه ای ،روانی، تخته کم داری چیزی هستم چون خیلی بد کله امو انداخته بودم پایین. مثل منگلا شده بودم. یکم که نشستیم ریز ریز سرمو بلند کردم و به بقیه مریضها نگاه کردم. اول از همه چشمم به یه دختر ترگل ورگل افتاد که موهای رنگ شده صافش یه وری ریخته بود رو صورتش و دماغ عمل کرده و لبهای خوش فرمی داشت. کلا" دختره خوب بود قیافه اشو تیپشم عالی بود. منم مثل منگلا با فک افتاده داشتم نگاش می کردم. این چرا اومده اینجا؟؟؟ با این دک و پزش بهش نمی خوره مشکل داشته باشه. آروم زدم به پهلوی ماهان و صداش کردم. من: ماهان .. ماهان ... ماهان آروم متمایل شد سمت من و گفت: جانم. تو همون وضعیتم از جانمش خر کیف شدم و نیشم تا بنا گوش باز شد. چشمم افتاد به یکی دونفری که داشتن به نیش بازم نگاه می کردن. سریع جمعش کردم. خوب این بدبختها حق داشتن فکر کنن من دیوونه ام با این رفتارهایی که من از خودم نشون میدادم و به شدت سعی داشتم نقش عقب مونده ها رو بازی کنم اینا فکر دیگه ای نمی تونستن بکنن. ماهان: آنا چی می خواستی بگی؟؟؟ تازه یاد سوالم افتادم و بی خیال آدمهای اونجا شدم. خودمو کج کردم سمت ماهان و آروم گفتم: ماهان دختر روبه روئیه رو ببین این که به این خوبیه سالم به نظر میاد این چرا اومده اینجا. ماهان چشم از دختره برداشت و با لبهایی که به زور جمعشون کرده بود که قهقهه نزنن گفت: مگه حتما" باید مشکلی داشته باشه که بیان اینجا؟؟ بعضی ها میان با دکتر درد و دل می کنن. این جور آدمها بیشتر به کسی نیاز دارن که به حرفهاشون گوش کنه. بعدم خود تو مگه چته؟؟؟ مشکل آنچنانی نداری که. کسایی که میان اینجا که نباید حتما" عربده بکشن و به در و دیوار بکوبن. ببین عزیزم این دکتر راد یه وانشناسه یه روانکاو. کار روانکاو یا روانشناس اینه که بیمار رو با مشاوره و جستجو در روح و روان درمان کنه .اما روانپزشک در هر حال یه پزشکه و با دارو درمانی بیماری های شیزوفربی یا اسکیزوفرنی . یا تلقین . و یا جنون رو درمان میکنه و کارش دادن دارو و شک الکتریکیه. و بیشتر تو بیمارستانهای روانی و بخش های مغز و اعصاب فعالیت میکنه . در ضمن روانپزشک به مریضی که میاد پیشش میگه بیمار ولی یک روان شناس به ادمی که میاد تا ازش مشاوره بگیره، میگه مراجعه کننده و به اون انگه بیماری نمیچسبونه . روانکاو دوره میبینه که با صحبت کردن و راهکار دادن که یک روش غیر داروییه اون شخص رو درمان کنه. حالا بعدش اگه روانشناس تشخیص داد که حال اون طرف حاده، میتونه اون و تو تیمارستان بستری کنه و روش دارویی رو تجویز کنه ولی اکثرا سعی میکنه که با روش غیر دارویی درمان رو ادامه بده. برای همینه که میگم نباید نگران اینجا اومدن باشی. خیالم راحت شد. پس هیچکی نمی تونه بگه من دیوونه ام. حرفاش منطقی و درست بود و آروم کننده چیزی برای گفتن نداشتم برای همینم دوباره زوم مریضا شدم. یه پسره بود که سرش آروم آروم به چپ و راست تکون می خورد و چشمهاش دو دو می زد. با مامانش اومده بود. انقده دلم سوخت. پسره خیلی جوون بود چرا مریض شده بود این جوری؟؟؟ بیچاره مامانه پسره. ناراحت شدم. دمغ سرمو انداختم پایین و سعی کردم به هیچ کس فکر نکنم. اونقدر سرمو پایین نگه داشتم تا منشی اسممو خوند. منشی: خانم مفخم. ماهان جای من جواب داد. من سرمو بلند کردم ببینم چی به چیه؟؟؟منشی: خانم بعدی نوبت شماست. یکم دیگه صبر کردم که پسری که تو اتاق دکتر بود اومد بیرون.حالا ما باید می رفتیم تو. هر دو بلند شدیم و رفتیم سمت در اتاق. ماهان یه تقه به در زد و درو باز کرد. دستشو گذاشت رو شونه امو گفت: آنا خودت تنها باید بری تو. من بیرون منتظرت می مونم. با چشمهای ملتمس نگاش کردم. تروخدا باهام بیا من تنهایی ... می ترسم. انگار از چشمهام حرفمو خوند. یه لبخند زد و یه دستی به کمرم زد و گفت: برو خانمی من همین بیرون منتظرم. برو... این و گفت و یکم هولم داد تو اتاق و خودش در و پشت سرم بست. هنوز داشتم به در بسته اتاق نگاه می کردم و دعا می کردم در باز بشه و ماهان بیاد تو. -: سلام خانم.... با شنیدن صدا از جام پریدم. تند سرمو برگردوندم. یه دکتر جونه حدود 40 ساله بود. 6 تیغ کرده با یه لبخند آروم کننده پشت میز نشسته بود. یه پیراهن مردونه صورتی کمرنگ پوشیده بود که با صورت سفیدش و اتاق یک دست سفیدش با مبلهای سفیدش یه حس آرامش بخشی یه آدم می داد که کلا" آدم آروم می گرفت. تحت تاثیر لبخند دکتر و فضا یه لبخند زدم. دکتر با دست اشاره کرد که بشینم. آروم رفتم جلو و رو مبل راحتی که جلوی میزش بود نشستم. دکتر هم از جاش بلند شد و اومد رو به روم رو مبل نشست.لبخند از لبش نمی افتاد. یکم سرمو چرخوندم و به در و دیوار اتاق نگاه کردم. چند تا تابلو از گل و اینا بود خیلی حس خوبی به آدم می داد این اتاق. اما من هنوزم استرس داشتم و می ترسیدم و مدام این دسته کیف وامونده رو می پیچوندم. دکتره یه نگاهی به دست من که داشتم دسته کیفمو له می کردم کرد و با لبخند گفت: خوب خوش اومدید. همون طور که می دونید من میلاد راد هستم و شما؟؟؟ خیلی ریلکس بود. عادی انگار تو مهمونی من و دیده و مخواد باهام آشنا بشه. نه انگاری زیادم ترس نداره. چه حرفی می زنیا آنا آمپول که نمی زنه می ترسی. یه نفس گرفتم و گفتم: من آنا مفخم هستم. دکتر: خوشبختم. من با مراجعینم راحت صحبت می کنم پس به شما میگم آنا مشکلی که ندارید؟؟؟ با سر گفتم: نه. دکتر: خوب آنا رشته ات چیه؟؟؟ چند سالته ؟؟؟ چی کار می کنی؟؟ من: من فوق لیسانس معماریم. 25 سالمه و الانم تو یه دانشگاه تدریس می کنم و تو یه شرکتم کار می کنم. دکتر ابروهاشو داد بالا و با تحسین سرشو تکون داد و خوشحال گفت: آفرین ... چه دختر موفقی. فکر کنم درآمدت خوب باشه ها. مجردی؟؟؟ خنده ام گرفت با لبخند گفتم: بله. دکتر با یه لبخند خوشحال گفت: چقدر خوب .... بی صدا خندیدم. این دکتره اصلا" اون مدلی که فکر می کردم نبود خیلی شوخ و بانمک بود. دکتر: خوب آنا مشکلت چیه ؟؟؟ من چه کمکی باید بهت بکنم؟؟؟ آهان حالا رسیدیم به اون قسمت سخته. یعنی زور داره دهنمو باز کنم بگم می ترسم. ماهان چی گفته بود؟؟؟ چی چی ایا دارم من؟؟؟ وای یادم نمیاد ولش کن. لبمو با زبون تر کردم. دسته کیفمو با حرص و استرس بیشتری پیچوندم و گفتم: راستش من ... من می ترسم. لبخندش بیشتر شد و گفت: خوب همه آدمها می ترسن. می تونی کسی و پیدا کنی که تو زندگی نترسه؟؟؟ چه بامزه. یه لبخند گشاد زدم. با لبخند گفتم: نه خوب ولی همه از این چیزی که من می ترسم نمی ترسن که. دکتر راد با همون لبخند یه ابروشو داد بالا و گفت: چیه؟؟؟ نکنه از روح و جن و اینا می ترسی؟؟؟ راستش یکمم ترس دارن. این جمله رو خیلی بامزه گفت بامزه تر اداش بود همچین یواشکی چشمهاشو چپ و راست کرد ببینه کسی نباشه روحی .. جنی چیزی که نتونستم خودمو کنترل کنم و بلند بلند خندیدم. دسته کیفو بی خیال شده بودم و می خندیدم. دکترم خندید. چقدر راحت تونسته بود استرسمو کم کنه. دهنمو به زور جمع کردم و گفتم: نه از اینا نمی ترسم. البته نه همیشه. وقتی تنها باشم و تاریک یکم توهم ترس دارم اما مشکلم این نیست. منتظر نگام کرد. ادامه دادم: راستش من از حبس شدن می ترسم. دوباره ابروش و داد بالا و شوخ گفت: یعنی می ترسی بری زندان مثل خلافکارها؟؟؟ دوباره بلند بلند خندیدیم و گفتم: نه بابا زندان چیه. من از اتاق بسته می ترسم از آسانسور از ماشین قفل شده. از هر جایی که بدونم به اختیار من باز نمیشه و نمی تونم از توش بیام بیرون. دکتر راد خیلی نرم و آروم و کنجکاو پرسید: دلیل خاصی برای ترست داری؟؟؟ یعنی تو آسانسور گیر کردی یا یه جایی موندی؟؟؟ خودت می دونی ترست از کجا شروع شد؟؟؟ سرمو انداختم پایین و گفتم: راستش می دونم. خودشو کشید جلو کنجکاو گفت: خوب ... یه نگاه به صورتش کردم. خیلی بامزه بود شده بود مثل این پسر بچه های فضول. هر وقت ماهان این جوری نگام می کرد بی اختیار از فضولیش هیجان زده می شدم و همه چیز و با آب و تاب تعریف می کردم. قیافه دکترم همون حس و بهم داد. منم شروع کردم و مو به مو همه اون چیزایی که برای ماهان گفتم براش تعریف کردم. خیلی جالب بود. اصلا" حس نمی کردم که دارم برای یه غریبه که برای اولین باره دیدمش حرف می زنم. یه جور حس نزدیکی و راحتی باهاش داشتم. نمی دونم به خاطر فضای اتاق بود یا به خاطر قیافه آروم و لبخند پر آرامش دکتر. هر چی که بود خوب زبونم و باز کرده بود. باعث شده بود که نه تنها مشکلمو بگم بلکه چیزای اضافه ترم بگم. مثلا" بگم چی شد که از آسانسور ترسیدم و خونه ماهان اینا زندونی شدم تو اتاق و یه بارم تو ماشین گیر کردم. اینم گفتم که سوار آسانسور میشم اما فقط وقتی که ماهان پیشمه. اگه اون باشه از چیزی نمی ترسم. انقدر گفتم و گفتم که کف کردم. دکترم دستشو زده بود زیر چونه اشو با آرامش بهم نگاه می کرد و به حرفهام گوش می داد. حرفهام که تموم شد با همون آرامش و لبخند گفت: این ماهانی که میگید نسبتش با شما چیه؟؟؟ سریع تو دلم گفتم: عاشقشم. عشق منه ولی خود الاغش نمی دونه. بس که بیشعوره و هیچی نمی فهمه من با همه خنگی و گیجیم فهمیدم، اون نمی فهمه ؟ آق دکتر هم هست مثلا". از غرغر تو دلیم خوشحال بودم. یه نیمچه لبخندی از سر رضایت زدم. فکر کنم چشمهام برق می زد از حرفهام و اعتراف و غرغری که برا خودم کردم. به دکتر نگاه کردم و گفتم: یه دوست خانوادگیه. مثل پسر خاله امه. دکتر با لبخند یه سری تکون داد و گفت: بهش اعتماد داری؟؟؟ سریع گفتم: خیلی. دکتر: چرا با اون سوار آسانسور میشی؟؟؟ مگه نمی ترسی؟ پس چرا سوار میشی؟؟؟ چشم از دکتر گرفتم و به دیوار سفید پشت سرش نگاه کردم. واقعا" چرا وقتی ماهان پیشمه حس می کنم می تونم هر کاری انجام بدم؟؟؟ تو همون حالت گفتم: نمی دونم. یه جورایی احساس می کنم اگه ماهان باشه هیچ خطری تهدیدم نمی کنه. یه جورایی مثل سوپر منه. خودمم خنده ام گرفته بود از تشبیهم. یه لبخندی زدم و گفتم: احساس می کنم اگه تو خطرم باشم اگه آسانسور در حال سقوطم باشه، اگه ماهان کنارم باشه می تونه متوقفش کنه و سالم بیرونم بیاره. بهم حس امنیت میده. دکتر: باباتم این حس و میده بهت؟؟؟ چون پدرا قهرمان بچه هاشونن. نگاهمو از دیوار گرفتم و به دکتر نگاه کردم. آروم گفتم: بابام ... نه ... دکتر: چرا؟ من: نمی دونم .. شاید چون یه جورایی اون باعث شده که این ترس در من ایجاد بشه نمی تونم بهش اعتماد کنم. می ترسم دوباره تو یه همچین جای بسته ای ولم کنه. دکتر: و ماهان این کار و نمی کنه؟؟؟ با لبخند گفتم: ماهان یه جور ناجیه. همیشه به وقتش خودشو می رسونه. ممکنه دیر بیاد با تاخیر بیاد اما همیشه میاد و به موقع میرسه. اون نجاتم میده. شده بودم یه بچه دو ساله که برای سوپر منش ذوق میکنه هر چند بچه های الان برای بن تن ذوق میکنن اما من همون سوپر من و ترجیه می دادم. بت منم نه سوپر من. دکتر بی حرف نشسته بود و به ذوق و هیجان من نگاه می کرد. یکم که با یاد ماهان ذوق کردم به خودم اومدم و دیدم دکتر نشسته و دقیق به همه حالتهام نگاه می کنه. دهنمو جمع کردمو سرمو انداختم پایین. دکتر آروم گفت: ماهان و دوست داری؟؟ سریع سرمو بلند کردم. این چی میگه؟؟؟ از کجا فهمید؟؟؟ خودمو زدم به خنگی و با ابروهای بالا رفته گفتم: هان ؟؟؟ دکتر یه لبخند گشاد زد که یعنی خر خودتی. دکتر: می دونی که من دکترم محرمو رازدارتم. می تونی با من راحت باشی. حرفهات پیش من می مونه. دکتری که دکتری پریسا که نیستی برات همه زندگیمو تعریف کنم. حالا زیادی برات حرف زدم جو گرفتتت. رومو کردم سمت دیوار و نگاهمو دوختم یه سمت دیگه و گفتم: نه ندارم. دکتر یه خنده ای کرد و گفت: باشه جواب نده هر وقت احساس کردی آماده بودی در موردش حرف بزن. ببینم آنا تنها اومدی؟؟؟ سرمو چرخوندم و دوباره به دکتر نگاه کردم الان من بگم با ماهانم که سه میشه. چه فکری می کنه با خودش؟؟؟ ولی خوب دروغم که زشته نباید بگم. بزرگ شدم دیگه. گلومو صاف کردم و سعی کردم به لبخندش که یه جورایی مچ گیر بود نگاه نکنم. من: نه با ماهان اومدم. یعنی اون به زور آوردم دکتر. دکتر لبخندشو جمع کرد و اونم با یه سرفه گفت: چقدر مشتاقم که این آقا ماهان و ببینم. خوب آنا خانم برا امروز کافیه می تونید برید. فقط من دو کلام با این ماهان شما حرف دارم. آخ جون تموم شد می تونم برم.... تازه داشتم برا رفتن ذوق می کردم که با شنیدن من باید با ماهان حرف بزنم دکتر چشمهام گرد شد و ذوقم کور. سریع براق شدم به دکتر و گفتم: برای چی با ماهان حرف بزنید؟؟؟ ماهان سالمه سالمه مشکلی نداره که. دکترسرشو بلند کرد و با دیدن من نمی دونم از قیافه من یا از حرفهای من از کدوم بود که یهو زد زیر خنده. منم با چشمهای گرد بهش نگاه کردم. این دکتره هم واسه خودش سرخوشه ها. یکم خندید و گفت: نترس دختر چیزی بهش نمی گم. مگه نگفتی که با ماهان می تونی سوارآسانسور بشی؟؟؟ خوب می خوام در این مورد باهاش حرف بزنم. من: آهان از اون لحاظ. خیالم راحت شد. دکترم با لبخند گفت: آره از این نظر. یه تشکر کردم از دکتر و از جام بلند شدم. دکتر همراه من تا دم در اومد و بدرقه ام کرد. خودش در و برام باز کرد. جلوی در ایستاده بودم که دکتر گفت: آنا خانم از منشی یه وقت دیگه بگیرید. فکر کنم بی افته برای بعد از تعطیلات عید. سری تکون دادم و گفتم: باشه. دکتر باز لبخندی زد و گفت: خوب حالا این آقا ماهان و به ما نشون نمی دید؟؟؟ برگشتم سمت اتاق انتظار و ماهان و دیدم که ازجاش بلند شده بود و داشت میومد سمت ما. به ما که رسید گفتم: بفرمایید آقای دکتر ایشون ماهان هستن. دکتر و ماهان با هم سلام علیک کردن و دست دادن. دکتر رو به من گفت: لطفا" شما بیرون منتظر باشید تا ما حرفهامون تموم بشه . آقا ماهان شما بفرمایید من باهاتون حرف دارم. ماهان فقط یه سری تکون داد. من رفتم بیرون از اتاق و ماهانم رفت تو اتاق و در و بست. رفتم جای قبلی ماهان نشستم. یکم این ور اون ور و نگاه کردم. یکم مثل بی تربیت ها خیره شدم به مراجعین. یکم به حرفهای منشی که با تلفن حرف می زد گوش دادم که بالاخره در بعد کلی انتظار باز شد و ماهان و دکتر خوش و بش کنان اومدن بیرون. با هم دست دادن و خداحافظی کردن. ماهان رفت سمت منشی و دکتر هم از همون جا برای من که ایستاده بودم تو جام دست تکون داد و خداحافظی کرد. ماهان اومد سمتم و گفت: بریم؟؟ منم از خدا خواسته گفتم: بریم. دوتایی رفتیم بیرون و من تا پامو از مطب گذاشتم بیرون تا خود خونه خودمو به در و دیوار کوبیدم تا این ماهان بگه دکتر چی بهش گفته. اما این لال مرده یک کلمه هم بهم حرفی نزد. منم از لجم هیچی در مورد دکتر خوش خنده شوخ نگفتم بهش. ماهان برای هفته بعد از عید برام نوبت گرفته بود. الان بسیار خوشحالم. در پوست خود نمی گنجم. قراره تا یک ساعت دیگه حرکت کنیم بریم رامسر پیش مامان اینا. یعنی انقده دلم می خواد از این شهر بزنم بیرون که نگو. دلمم برای مامان اینا تنگ شده. دلم دریا می خواد. خاله اینا هم قراره بیان سال تحویلم اونجاییم. ماهان قراره دو روز بمونه بعدش برگرده چون این آقا محبت کردن و یه پروژه دیگه رو قبول کردن که فرصت زیادی برای تحویلش ندارن برای همینم تو این عیدی باید کارهاش و تند و تند انجام بده. بیشتر کارمندهای شرکتم که رفتن مرخصی. فقط خودش مونده و کیا. دوتایی باید کار کنن روش. تقصیر خودشه. من که دارم میرم عشق و حال. ولی ماهان نمی خواد باباش اینا رانندگی کنن بعد از قضیه تصادف می ترسه. خودش میاد باهامون و بر می گرده. با یه لذتی صبحونه امو خوردم. هیچ وقت این جوری بهم نمی چسبید. ماهان رو به روم پشت میز نشسته بود و داشت چاییشو می خورد و نگام می کرد. منم با یه لذتی لقمه ی نون و پنیر و کره امو گذاشتم تو دهنم. ماهان یکم نگام کرد و آخرشم طاقت نیاورد و فنجونش و آورد پایین و گفت: خیلی خوشحالی داری میری؟؟؟ یه ابرومو انداختم بالا و گفتم: نه پس ناراحتم. دارم بال در میارم. می خوام برم شمال .. خونه .. مامان .. دریا ... ماهان لبشو جمع کرد و با دستش به میز کشید و سرشو انداخت پایین و مثل بچه های بهانه گیر گفت: ولی خونه تو که تهرانه. خونه خودتون. یه لبخند زدم و گفتم: خونه همون جاست که خانواده ات باشن. مادرت، پدرت، کسایی که دوستشون داری. خونه جائیه که دلت خوش باشه. سرشو بلند کرد و تو چشمهام نگاه کرد و گفت: یعنی اینجا دلت خوش نبود که اینجا رو خونه ات نمیدونی؟؟؟ تو چشمهاش نگاه کردم. بازم روشنی چشمهاش جذبم کرد. تو چه می دونی که تو دل من چی می گذره. اینجا .. اون اتاق بالا .. اتاقی که می دونم پشت دیوارش تو هستی همه دلخوشیمه. با یادشم خوشحال میشم. دلم گرم میشه. چشمهامو ازش گرفتم. بهزور خندیدم و شیطون نگاش کردم و گفتم: اینجا که خونه خودمه بیشتر از اینکه مال تو باشه خونه منه. اون شرکت مال توئه. تو همه اش اونجا ولویی. بعدم نیشمو نشونش دادم. ماهان یه لبخندی زد و شیطون گفت: میگن دزد پررو یقه صاحب خونه رو گرفته به تو میگنا. بچه پرو 2 روزه اومدی من و از خونه امون می خوای بندازی بیرون. براش ابرو انداختم بالا و از جام بلند شدم. ماهان: کجا؟؟؟ صبحونه اتو بخور. یه نگاه به میز کردم. دیگه اشتها نداشتم. کوتاه گفتم: سیرشدم. پاشو بریم خاله اینا کارشون تموم شد. ماهانم دیگه هیچی نگفت از جاش بلند شد و دو تا ساک گنده رو گرفت دستش و رفت پایین. تو ماشین انقده ذوق زده بودم که مثل غورباقه نشسته بودم و به جاده نگاه می کردم. عاشق جاده و گوش کردن مداوم به آهنگای تکراری بودم. یه یک ساعت که رفتیم عمو به ماهان گفت بزنه کنار. ماهان: چرا کاری دارید؟؟؟ عمو حمید: نه پسر بزن کنار می خوام برم پشت بشینم پیش زنم. ماهان آروم رفت کنار جاده پارک کرد و برگشت با تعجب به عمو نگاه کرد. ماهان: بابا ... مگه جلو نشستین مشکلی هست که می خوای بری عقب؟؟؟ تو جاده که خانمتون از دستتون در نمی ره؟؟؟ همه خندیدیم. عمو دستش و بلند کرد و یکی آروم زد رو شونه ماهان به نشونه اعتراض و گفت: پسر به بابات تیکه ننداز. می خوام برم بخوابم خسته شدم. ماهان با چشمهای گرد به عمو نگاه کرد و گفت: باباجان انگاری من دارم رانندگی می کنما بعد شما خسته میشید. عمو یه لبخند عظیم زد و گفت: ول کن دیگه من بخوام برم پیش زنم بشینم باید به تو توضیح بدم؟؟؟ بعد یه گردنی برای ماهان تکون داد که من و خاله مردیم از خنده . ماهانم اول یکم شوکه نگاش کرد و بعد اونم خندید. عمو برگشت سمت من و گفت: آنا دخترم تو بیا جلو بشین ما شاید بخوابیم تو حواست به ماهان باشه که ماهارو به کشتن نده. ماهان: بابااااااااااااا عمو یه لبخند دندونی به ماهان زد. ماهانم خبیث گفت: بابا جان بگو تو ماشینم نمی تونم بی خانمم بخوابم چرا ماها رو می پیچونی. عمو دوباره یه ضربه حواله شونه ماهان کرد که ماهان فقط خندید. عمو: فضولی نکن پسر ... من و خاله همین جوری به کل کل این دوتا نگاه می کردیم. عمو پیاده شد. منم پیاده شدم و جامو با عمو عوض کردم. ماشین راه افتاد. خاله و عمو اول یکم پچ پچ کردن بعد دوتاشون ساکت شدن و یه ساعت بعدم خوابشون برد. حوصله ام سر رفته بود. آهنگ تموم شده بود و منظره هام تکراری. برگشتم سمت ماهان و گفتم: ماهان یه آهنگ بزار حوصله ام سر رفت. یه نیم نگاه بهم کرد و یه لبخند زد و بی حرف دستشو برد سمت ضبط. یکم باهاش ور رفت و بعد آهنگی که می خواست و پیدا کرد و پلی کرد. یه احساسی به من میگه باید فکر کرد به اون چشمهای زیبابه اینکه من چه جور باید بزارم پا توی رویای شبهاتیه احساسی به من میگه تو این غربت تو باید مال من باشیمیگه میشه تو هم بامن،تو این دنیای پرمحنت یه همراه شیمیگه میشه برای تو، باشم من بهترین همدمرو اون زخمای قلب تو بزارم با همین عشقم یه روز مرهمتو این شبهای تنهاییبه دور از هرچی غم همراه تو میشمآره میگه، به من میگه، من و تو باهمین عشقممیگه آره یه روز آخر با عشقم من توی قلب تو جا میشمتو این شبهای تنهایی به دور از هرچه غم،همراه تو میشم بگو ای آخرین همدم،منم درگیر احساسمبگو احساس گرمت رو،میون گریه میشناسمبزار باور کنم امشب،تب دستاتو میگیرمیه احساسی به من میگهیه شب پای تو میمیرم آهنگ خیلی قشنگی بود و چه پر معنی. چقدر خوب میشد آدمها حرف دلشون و همین جوری به زبون بیارن. هر چی تو دلشونه رو بگن. حاشا نکنن از آرزوهاشون بگن. سرمو تکیه دادم به شیشه و چشمهامو بستم. غرق شدم تو تک تک کلمات آهنگ. صدای اروم ماهان پیچید تو گوشم. ماهان: داری می خوابی؟؟؟ با همون چشمهای بسته آروم گفتم: نه دارم به آهنگ گوش می کنم. خیلی قشنگه. ماهان با یه آه گفت: آره خیلی پر معنیه. یهو چشمهام باز شد و صاف نشستم. ماهان یه تکونی خورد و گفت: چته دختر جنی شدی؟؟؟ تو که الان تو حس بودی. تند و بی اختیار گفتم: پرمعنی برای کی؟؟؟ کسی تو ذهنته؟؟؟ گفت پر معنیه؟؟؟ یعنی این آهنگ براش معنی خاصی داشت؟؟؟ اون و یاد کسی می نداخت؟؟؟ کی؟؟ کی تو فکرته ماهان. اگه من نباشم خودمو از همین ماشین پرت می کنم بیرون. خوشحالی آنا معلومه که تو نیستی. پوفی کردم و دمغ شدم. اگه قراره این آهنگ و شعرش برای هر کسی غیر من باشه اصلا" دلم نمی خواد بفهمم اون آدم کیه. دوباره سرمو تکیه دام به شیشه و گفتم: اصلا" نمی خواد بگی. ماهان یکم هی نگا نگاه کرد و بعد یه لبخند گنده زد و گفت: معلومه که آدم وقتی به یه آهنگ گوش میکنه یه فرد خاص تو ذهنش میاد. ( بعد خندش شیطون شد و دستش و جلو آورد و بینیمو سفت کشید و گفت) مثلا" من هر وقت آهنگ خوشگلا باید برقصن و می شنوم یاد تو می افتم. اخم کردمو دستشو پس زدم. داشت دماغمو از جاش می کند. بی شرف خیلی محکم کشیده بود انگار حرصی چیزیو می خواست سرم خالی کنه. ولی خودش که خیلی از حرکتش حال کرد. اخم کرده با دست دماغمو ماساژدادم. تو آینه بغل دیدم قرمز شده بود. بی تربیت نفهمیدم داشت قیافه امو مسخره می کرد یا رقصیدنمو. با اخم گفتم: من هم خوشگلم هم رقصم خوبه. حالا داشتم چرت می گفتما. قیافه آنچنانی نداشتم که بگم خوشگلم بدم نبودم اما همون بانمک خوب بود. رقصم که قربونش برم جفتک قاطر قشنگ تر از رقص من بود. ماهان از قیافه و حرفم بلند بلند خندید. هول شده تند برگشتم سمتش و دستمو گذاشتم جلوی دهنش. آروم گفتم: هیشششششششششش الان عمو و خاله رو تو خواب سکته می دی. با چشمهای شیطون یه بار پلک زد و سعی کرد همون جوری حرف بزنه. ماهان: دختر دارم رانندگی می کنم الان تصادف می کنیم. یه نگاه به خودم کردم دیدم نیم خیز شدم رو ماهان و چسبیدم به کله اش که دهنشو ببندم. آروم برگشتم سر جام و گفتم: خوب حالا تو دیگه نخند. ماهان با همون خنده رو لبهاش نگام کرد و گفت: باشه دختر می خواستم بگم بر منکرش لعنت. عصبی چشمهامو براش ریز کردم و رومو برگردوندم سمت شیشه و بغ کردم. هرچی ماهان حرف می زد بهش توجه نمی کردم. بی تربیت من و مسخره می کنه. آنا بمیری آدم قحط بود از این ماهان خوشت اومد ببین اصلا" تو رو به حسابم نمیاره. یه آه جگر سوز کشیدم و بغض اومد تو گلوم. چقدر من خرم. آخه با خودم چی فکر کردم. حالا چه جوری باید جلوی این احساسمو که هر روز بیشتر میشه رو بگیرم. کاش لااقل هر روز نمی دیدمش تا می تونستم با ندیدنش راحت تر فراموشش کنم یا حداقل با خودم راحت تر کنار بیام. دیگه دست خودم نیست وقتی می بینم می خنده دلم غنج میره براش وقتی شیطون میشه براش ضعف می کنم. چرا آخه؟؟؟ چرا؟؟؟ شدم مثل دخترای 18 ساله. باهاش میگم می خندم اما تو فکرم قربون صدقه اش می رم. کافیه فقط یه نگاه مهربون بهم بکنه که از ذوق بمیرم. خاک بر سرت آنا که تو این سن تازه برگشتی شدی مثل دختر دبیرستانیها که دلشون به دیدن یکی از پسرای محله تو راه مدرسه اونم از دور خوشه و برای خودش 1000 تا فکر و رویا می بافه. دیگه تا آخر مسیر هیچی نگفتم و ماهانم که سوزنش گیر کرده بود و مدام همون یه آهنگ و ریپیت می کرد. دیگه تک تک کلمه هاشو حفظ بودم و مدام تو ذهنم می پیچید. تو حال و هوای آهنگ بودم که خوابم برد. با تکون دستی از خواب بیدار شدم. چشمهامو باز کردم و دیدم تو یه حیاط بزرگ پر درختیم جلومون یه خونه با دیوارهای سفید بود که یه 7-5 تا پله می خورد میرفت بالا تا برسه به در ورودی خونه. و درهای بزرگ چوبی خوشگل. پنجره هاشم چوبی بودن خیلی قشنگ بود. -: بیدار شو خواب آلود مثلا" جلو نشستی من خوابم نبره کل راهو خوابیدی. چشمهام کامل باز شد به ماهان نگاه کردم که داشت می خندید. یه نگاه به ساعت انداختم فقط 1 ساعت خوابیده بودم. پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: لوس چشم نداری یه ساعت خوابم به من ببینی؟؟ بدجنس خندید و گفت: نه وقتی خودم بیدارم. بهش چشم غره رفتم و جفتمون پیاده شدیم. مامان اینا از خونه بیرون اومده بودن و داشتن با عمو و خاله سلام علیک می کردن. تندی دوییدم و جفتشون و بغل کردم و یکی یه ماچ گنده ی دلتنگی کردمشون که دلم خنک شه. رفتم کمک ماهان و ساکها رو بردیم تو. یه خونه بزرگ بود با یه سالن بزرگ با دو دست مبل و یه میز ناهار خوری 8 نفره و آشپزخونه اپنی که ته سالن رو به روی در بود. مبلها سمت راست بودن. ناهار خوری هم جلوی اپن آشپرخونه با فاصله. سمت چپم یه راهرو بود که در اتاقها رو از سالن جدا می کرد. با ذوق رفتم اون سمت. چهار تا اتاق خواب داشت. دوتاش سمت راست راهرو و دوتاشم سمت چپ راهرو. با ذوق یکی یکی در اتاقها رو باز کردم و توشون سرک کشیدم. یکی از اتاقهای سمت راست با تخت دونفره ای که داشت و وسایل مامان اینا تابلو بود اتاق خودشونه. در بغلیشون و باز کردم دیدم اونجا هم تختش دونفره است. یعنی چی مامان اینا هی از این اتاق به اون اتاق کوچ می کنن؟؟؟ خوشحالن واسه خودشونا. رفتم اتاقای سمت چپی دیدم دوتا اتاق یه تخته بودن. معلوم بود مامان اینا برای خودشون خصوصی سازی کرده بودن که مجردین وارد حریم خصوصیشون نشن. رفتم تو آخرین اتاق سمت چپ که تخت و میز توالت و آینه چوبی قهوه ای داشت. با رو تختی قرمز قهوه ای و پرده هایی به همون رنگ. خیلی اتاق قشنگی بود. منم وسایلمو ولو کردم همون جا یعنی اتاق منه. ناسلامتی خونه خودمون بودا. حق انتخاب داشتم. ماهانم رفت اتاق بغلی و گرفت. جان من می بینی همیشه این ماهان باید ور دل من افتاده باشه. فردا عید بود به خاطر حجم زیاد کارهای عمو و ماهان تا آخرین روز معطلشون شدیم البته بیشتر ماهان چون عمو دو روزه که کارهاشو تموم کرده منتها آقا ماهان رضایت به تنها اومدنمون نمی داد. همیشه عاشق چیدن سفره هفت سین بودم. با خاله و مامان رفتیم بازار خرید کنیم. رفتم پارچه ساتن فیروزه ای گرفتم دنبال حریر طرحدار بودم اما پیدا نکردم. مجبور شدم یه چیزی مثل کاغذ کادوی طرح دار طلایی بگیرم که خیلی قشنگ بود. باید با وسایل رو میزم ست میشد خوب. سال تحویل فردا ساعت حدودای 9 صبح بود و عصرشم ماهان بر می گشت تهران. از ساعت 8 شب نشستم پای سفره چیدن 12 شب کارم تمومم شد. همه چون خسته بودن زود خوابیدن. از کارم راضی بودم. ساتن فیروزه ای و انداخته بودم رو میز به صورت چروک یه دایره درست کرده بودم وسطش یه مربع از کاغذ طلایی گذاشتم. ظرفهای سفالی و که یه هفته قبل خریده بودم و شبها قبل خواب تو اتاقم رنگشون کرده بودم و چیدم رو میز تو هر کدوم یه سین گذاشتم. ظرفام مثل جام های پایه دار بود که با رنگهای آبی فیروزه ای و طلایی رنگ شده بود و با سفره ام ست بود. لابه لای چینهای سفره هم پر تیله و سنگهای رنگی و گل خشک معطر و گلبرگهای طبیعی ریخته بودم. من عاشق تنگ ماهی بودم یه تنگ گرد بلوری که توش دوتا ماهی قرمز خوشگل بود. سبزه رو هم با ربان طلایی بسته بودم. خیلی میز قشنگ شده بود. قرآن و آینه و بقیه چیزا. راضی از کارم و خسته رفتم تو اتاقم خوابیدم. صبح مامان ساعت 7 بیدارم کرد و فرستادم حمام. برای سال تحویل خوشگل و شیک اومدم نشستم کنار سفره. همه دور تا دور سفره رو صندلیهاشون نشسته بودن. همه از میز و سفره هفت سین تعریف کردن. جدا" سفره با این رنگهای سلطنتی خیلی شیک شده بود جای مامان کیا خالی که عاشق چیزای سنتی و عتیقه و سلطنتی بود. این و از دکور خونه اشون فهمیده بودم. چند دقیقه بیشتر تا تحویل سال نمونده بود. چشمهامو بستم تا دعا کنم. حالا هی دنبال یه جمله ای چیزی می گشتم که دعامو بگم. می خواستم بگم خدایا یه فکری واسه احساسم بکن یه فرجی چیزی. به ماهان یه تلنگری بزن ... اما هر چی فکر کردم دعایی به ذهنم نرسید. همیشه موقع دعا خوندن. سر سفره هفت سین. موقع فوت کردن شمع تولد، موقع هم زدن آش نذری انگار یهویی همه آرزوهام فوت می شد می رفت هوا. دریغ از اینکه یه دونه اش یادم بیاد. هیچی و هیچی ... الانم همین بود. حرصی سرمو بلند کردم تا به تلویزیون نگاه کنم ببینم چقدر مونده تا سال تحویل بشه. فقط 30 ثانیه مونده بود. برای دیدن تلویزیون باید یکم خودمو کج می کردم تا از کنار ماهان یه کوچولو تلویزیون و ببینم. ماهان دقیقا" رو به روم نشسته بود. بی اختیار وقتی چشمم بهش افتاد اخمام باز شد دیگه برای فراموش کردن آرزوهام شاکی نبودم. آرزوم جلو چشمم نشسته بود. فقط یه جمله اومد تو ذهنم و آروم زمزمه اش کردم. خدایا راضیم به رضای تو هر چی صلاحمه همون و بده .... انگار آرامش گرفتم. یه نفس عمیق کشیدم و چشمهامو بستم و همزمان صدای شلیک توپ و شنیدم که آغاز سال جدید و اعلام می کرد. می دونستم خدا می دونه چی تو دلمه. می دونستم اگه خودش بخواد و صلاحم باشه بهم میده اگرم نه که ...... از روبوسی اول سالی خوشم میومد. خاله و مامان و بابا رو بوسیدم به عمو و ماهانم دست دادم. حالا نمیشد من یواشکی با ماهان روبوسی کنم؟؟؟ بمیر آنا سال جدید شد فکرای انحرافی تو درست نشد. همه به هم عیدی دادن. خاله و عمو بهم یه پیراهن مجلسی کوتاه خیلی شیک داده بودن به رنگ قرمز که هر چی فکر کردم یادم نیومد زن و شوهر کی من وماهان و دودر کردن رفتن بیرون این و خریدن. چون خاله نمی تونه هیچ وقت ذوقش و از خریدن چیزی پنهون کنه. کافیه جوراب بخره با ذوق میاد نشونت میده. نمی دونم خاله چه جوری تا حالا دوم آورده بود که اینو نشونم نده. مامان و بابا هم عیدی هاشون و دادن. منتظر بودم ببینم عیدی ماهان چیه. ماهانم یه لبخندی زد و گفت: من وقت نکردم عیدی بخرم برات. انقده دوست داشتم لهش کنم بی شعور. تروخدا ببین من از چه موجودی خوشم اومده دو زار ارزش برام قائل نیست دو ساعت وقت برام بزاره بره عیدی بخره. حالا این عیدی یه جفت جورابم بود بودا مهم وقتی بود که برام می زاشت و اهمیتی که برام قائل میشد که آقا ماهان نشده بودن. ناراحت شدم اما سعی کردم به روی خودم نیارم. شاید این یه چیز عادی بود ومن به خاطر احساسم حساس شده بودم. من کادومو به ماهان دادم که کلی ذوق کرد. یه ست کمربند و کیف پول چرم ورساچه بود. همون موقع کمربنده رو بست به کمرشو کیف و گذاشت تو جیبش. بچه ام ندید بدید بود خوب با خوشی و خنده و بامزه بازیهای ماهان زمان مثل برق و باد گذشت و ساعت شد 4. ماهان باید حرکت می کرد. وسایلشو جمع کرد و برد گذاشت تو ماشین. دلم نمی خواست بره دلم براش تنگ می شد. خیلی وقت بود که انقده فاصله مسافتی از هم نداشتیم و به دیدن هر روزش و حضور دائمیش عادت کرده بودم. بغض کرده بودم و لب ورچیده بودم. تو اتاقم نشستم و بیرون نرفتم. نمی خواستم باهاش خداحافظی کنم طاقتش و نداشتم می ترسیدم اونجا گریه ام بگیره خودمو لو بدم. اه نمی دونم چرا انقدر لوس شدم. هیچ وقت برای دوری از حامد بغض نمی کردم. خیلی ریلکس بودم و بعضا" آرامش داشتم اما الان وقتی حتی فکرشم می کردم ماهان می خواد ازم دور بشه کلافه می شدم. بغ کرده تو اتاقم نشسته بودم که ماهان صدام کرد. تو حیاط بود. حالا هر چی من نمی خوام ببینمش این پسره ول نمیکنه. مجبوری پاشدم رفتم بیرون. مامان اینا و خاله اینا ریلکس تو هال نشسته بودن و آجیل می خوردن و با هم حرف می زدن. خوشم میاد هیچ کدوم ماهان و تحویل نگرفته بودن. البته از رو حرصم اینو می گفتم همه اشون با ماهان خداحافظی کرده بودن. ماهانم گفت ممکنه معطل بشن نزاشت برن تو حیاط بایستن. صدای ماهان دوباره بلند شد. چشم از بابا اینا گرفتم و رفتم سمت حیاط. از پله ها رفتم پایین و رفتم کنار ماهان بغل ماشین ایستادم. سرمو انداختم پایین و پاهامو الکی تکون دادم و با چه لذتی هم بهش نگاه می کردم. ماهان خم شد تو ماشین و بعد کله اشو بیرون آورد و در ماشین و بست. اومد و جلوم ایستاد. من کماکان مصرا" به پام نگاه می کردم. ماهان: آنا ... سرمو بلند نکردم. یکم خودمو تکون دادم به چپ و راست. ماهان یکم سرشو کج کرد و پایین آورد تا بتونه به صورتم نگاه کنه. این بار با صدای آرومی گفت: آنا ... چرا بهم نگاه نمی کنی؟ قهری؟؟؟ آره .... چقدر خوب می شد برای رفتنش باهاش قهر کنم. البته اگه تاثیری داشت اما از اونجایی که نظر من کوچکترین تاثیری تو تصمیم ماهان نداشت خودمو سنگین نگه داشتم و ساکت موندم. فقط شونه هامو بالا انداخته ام. دقیقا" مثل بچه های دو ساله ای که هنوز یاد نگرفتن حرف بزنن رفتار می کردم. اما خوب دست خودم نبود. حاضر بودم اگه میشد اینجا بشینم رو زمین و شیون راه بندازم اما ماهان نره. ولی به چه امیدی؟؟؟ مطمئنا" بعد اون حرکت ماهان یه سوژه توپ برای مسخره کردن و دست انداختنم پیدا می کرد و تا عمر دارم تو چشمم فرو می بردش. تو فکرای مسخره ام غرق بودم که گرمی دست ماهان و زیر چونه ام حس کردم. چشمهام گرد شد وتنم داغ. ماهان آروم سرمو بلند کرد و تو چشمهام نگاه کرد. یه لبخند قشنگ بهم زد و با یه اخم کوچولو گفت: آنا خانمِ کوچولو قهر کردی برای عیدی؟؟؟ ازم ناراحتی که برات عیدی نگرفتم. واسه همین دیگه نمی خوای چشمت بهم بی افته؟؟؟ محو چشمهاش و شیطونی تو نگاهش بودم. بی جواب فقط سرمو کج کردم به چپ. ماهان از دیدن قیافه ام یه لبخند بزرگ زد و گفت: خیله خوب حالا نمی خواد بغ کنی و این جوری لب ورچینی. یعنی اگه من عیدی بدم مشکل حل میشه؟؟؟ باهام آشتی می کنی؟؟؟ با لبخند بدرقه ام می کنی؟؟؟ لبخند؟؟؟ بی اختیار چشمم رفت سمت لبخندش. چه قشنگ می خندید. یعنی تا عید تموم نشه من این لبهای خندون و نمی بینم؟؟؟ دستام تو جیب پالتوم بود. همون جور سیخ جلوی ماهان ایستاده بودم که ماهان یه قدم جلو تر اومد و خیلی بهم نزدیک شد. آروم دستش و جلو آورد و دست راستمو از تو جیبم درآورد و دست راست مشت شده خودشو گذاشت تو دستم. یه چیزی و ول کرد کف دستمو، دستمو مشت کرد. کنجکاو به دست مشت شده ام نگاه کردم. انگشتهای ماهان هنوز رو مشتم بود و نمی تونستم دستمو باز کنم و ببینم ماهان چی گذاشته تو مشتم. خیلی کنجکاو بودم داشتم می مردم از فضولی. ماهان با یه صدای شاد و پر خنده گفت: تا از در این خونه بیرون نرفتم حق باز کردن دستت و نداری. ابروهام متعجب رفت بالا. ماهان لبخندش گشاد شد و بینیمو آروم کشید و گفت: اونجوری هم نگاه نکن قول بده. وای خدا منو کشتی تو برو فقط تا من بفهمم چی تو دستمه سوسک نباشه یه وقت. کلا" قهر و ناراحتی و دلتنگی و رفتن ماهان و فراموش کردم. الان حاضر بودم خودم هولش بدم بیرون از خونه تا زودتر دستم و باز کنم. سریع گفتم: قول می دم. منتظر نگاش کردم که یعنی برو دیگه. ماهان بلند قهقهه زد و دوباره بینیمو کشید و گفت: مواظب خودت باش. نبینم اینجا اومدی بی احتیاطی کنی و سرما بخوریا. تند گفتم: باشه نمی خورم. ماهان فهمید عجله دارم. شیطون صورتش و آورد تو فاصله سه سانتی متری صورت من که از ترس یه هینی کردم و نتونستم حتی صورتمو یکم عقب تر ببرم. از این فاصله وقتی حرف می زد حرم نفسهاش به صورتم می خورد. احساس کردم سرخ شدم. ماهان با لبخند شیطون گفت: الان می خوای بکشی منو نه؟؟؟ منتظری فقط من زودتر برم آره؟؟؟ واقعا" تو اون لحظه دلم می خواست زودتر بره نه برای دیدن چیزی که تو مشتم بود. نه اون دیگه مهم نبود. برای اینکه داشتم تحملم و از این نزدیکی، از این حرارت و از این گرما، از دست می دادم. قلبم بی امان می تپید و فقط یک دقیقه دیگه کافی بود تا اختیارمو از دست بدم و بپرم ماهان و بغل کنم. به زور نفس حبس کردن یکم خودمو نگه داشتم که ماهان با لبخند صورتش و عقب برد. یه مواظب باشی دوباره گفت و برام دست تکون داد. در حالی که می نشست تو ماشین گفت: بعد من در حیاط و ببند. من دیگه پیاده نمیشم. حتی نتونستم سر تکون بدم. ماهان به سمت بیرون حرکت کرد. تازه اون موقع بود که بالاخره تونستم نفس حبس شده امو آزاد کنم. آخیش داشتم خفه می شدم از بی اکسیژنی. همین یک کارم مونده بود که جلوی بابا اینا به ماهان حمله کنم. وای چه بی آبروئیی. ماشین ماهان کامل از خونه خارج شد و من یاد مشت گره شده ام افتادم. ماشین ماهان کامل از خونه خارج شد و من یاد مشت گره شده ام افتادم. دستمو آروم بالا آوردم و با یه نفس عمیق مشتم و با هیجان باز کردم. ببینیم ماهان خان چه عیدی برامون گرفتن. با باز شدن دستم کل بدنم بی حس شد. یه جورایی از این دنیا خارج شدم. خاطره ها پشت سر هم میومدن و می رفتن. یه دختر بچه 9 ساله رو دیدم که بین درختهای باغچه حرکت می کرد. تپلی و سفید . لپهای گل انداخته با موهای صاف که یه تل صورتی رو موهاش بود. موهای بلند تا آرنج. دختر: ماهان کجایی؟؟؟ ماهان ... بابا جواب بده حوصله ام سر رفت. دوساعته کجا رفتی؟؟ از بین درختها صدای ماهان بلند شد. پاهان: آنا من اینجام پشت این درخت بزرگه بیا اینجا ... دختر بچه پوفی کرد و با غر غر مسیر درخت و در پیش گرفت. آنا: تو اینجا چی کار می کنی مگه جا قحط اومده این همه جا رفتی بین درختها برای چی؟؟ خودت تنها داری قایم باشک بازی می کنی عقل کل؟ دختر رسید به درختها پشت درخت یه پسر بچه دیلاق و لاغر با صورت کشیده بود. سیبیل های تازه در اومده پشت لبش خودنمایی می کرد خیلی محو به جای مشکی سیبیل هاش به قهوه ای می زد. چقدر زشت شده بود و چقدر دختر مسخره اش می کرد و پسر حرص می خورد. آنا: ماهان میشه بگی داری چی کار می کنی؟؟ پسر چمباتمه زده بود رو زمین و تکیه داده بود به درخت و در حال کنده کاری بود. دختر به دستش نگاه کرد، به چاقوی تیزی که شکل تفنگ بود. با یه دکمه از سر این هفت تیر کوچیک چاقو می زد بیرون. اندازه هفت تیر قد کف دست ماهان هم نمیشد. همین دیروز عمو حمید براش خریده بود و اون چقدر ذوق زده بود. بارها ادای چاله میدونی های چاقو کش و درآورده بود و دختر ریسه رفته بود. آنا بی حوصله گفت: ماهان چی کار می کنی؟؟؟ ماهان در حالی که زور می زد گفت: دختر دو دقیقه صبرکنی می فهمی. چیزی نمونده تموم بشه. آهان .. آه .. بفرمایید تموم شد. ماهان در حالی که چشمهاش برق می زد دستش و بلند کرد و چیزی که کف دستش بود و به آنا نشون داد. کف دست ماهان یه تیکه چوب بود که به سختی و با اون چاقوی تیز این تیکه چوب رو به شکل یه ستاره با 5 نقطه تیز در آورده بود و سر یکی از این مثلثهاشو به سختی سوراخ کرده بود. دختر با هیجان دستهاشو بهم کوبید و گفت: وای چقدر قشنگه خودت درست کردی؟؟ ماهان: نه پس خریدمش از رو عمد اومدم چاقو کشیدمش خط خطی شه. ندیدی داشتم الان درستش می کردم. دختر لبخند عمیقی زد. ماهان از جیب شلوارش یه بند چرمی مشکی در آورد و از لای سوراخی که روی نوک ستاره درست کرده بود رد کرد. دستهاشو بالا برد و ستاره رو از بندش آویزون کرد و به چپ و راست تکونش داد. با هیجان گفت: چه طوره آنا؟ آنا همون جور که محو حرکت پاندولی ستاره چوبی شده بود لبخندی زد و گفت: خیلی قشنگه. پسر با دست دیگه اش ستاره ای که در حال تاب خوردن بود و گرفت و برد جلوی دختر و گفت: بیا این و برای تو درست کردم. چون عیدی برات هیچی نگرفتم. این جای عیدیته. ببین اسمم و هم پشتش نوشته ام که همیشه یادت باشه این و من با دستهای خودم درست کردم اولین عیدی دسترنج من. دختر با ذوق و هیجان دستهاش و به هم زد و چند بار بالا و پایین پرید. پسر خندید و خودش گردنبند و به گردن دختر انداخت و گره زد. بغض کردم. یه لبخند همراه بغض اومد رو لبهام. دوباره خاطره ها حرکت کردن رفتن جلو. رسیدن به یه اتاق تاریک یه دختر بچه ی 12 ساله تپلی و سفید. نشسته روی تخت اتاقش و زانوهاشو تو بغلش گرفته و اشک می ریزه یه گریه تلخ. همه وجودش با آه هاش یکی میشه و از گلوش با زور و بغض بیرون میاد. صورتش از گریه زیاد باد کرده و چشمهاش قرمز شده. شده دو تشت خون. اما گریه دختر بند نمیاد. یکی به در می کوبه. -: آنا .. آنا درو باز کن ... آنا کارت دارم ... جون ماهان باز کن ببینم چی شده .. آنا .. آخه چرا خودتو تو اتاق زندونی کردی؟؟؟ به من بگو چی شده خوب... آنا سرشو از رو زانوش بلند می کنه چشمهای قرمز اشکیش عصبانی میشه. با حرص از رو تخت بلند میشه و با چند قدم بلند خودشو به در اتاق می رسونه. قفل در و باز می کنه و عصبی در و میکشه عقب. در چهار تاق باز میشه و پسر متعجب پشت در تکونی می خوره از باز شدن ناگهانی در. قد پسر بلنده. دختر سرشو بلند میکنه و به پسر با خشم نگاه میکنه. عصبانی داد میزنه: چیه؟؟؟ چی می خوای؟؟ تو اتاقمم راحتم نمی زاری؟؟؟ چی از جون من می خوای؟؟ پسر بهت زه به قیافه داغون دختر نگاه میکنه و میگه: آنا چی شده؟ چرا این شکلی شدی؟؟؟ چقدر گریه کردی که چشمهات انقدر قرمزه و پف کرده . دختر با نگاه آتیشی به پسر نگاه میکنه و میگه: به تو چه ؟ مگه تو فضولی ؟ یا جنابالی توهم زدی که وکیل وصی منی؟؟؟ پسر با دهن باز به دختر نگاه می کنه. پسر: آنا این حرفها رو از کجا یاد گرفتی؟؟؟ بلد نبودی. دختر : اتفاقا" آقا ماهان خوب بلد بودم ولی از اونجایی که شما زیادی اظهار فضلتون میشد نمی خواستم جلوتون چیزی بگم که یه وقتی روحیه اتون داغون نشه بفهمید هیچی بارتون نیست. ماهان دلخور گفت: آنا چرا این جوری باهام حرف می زنی؟؟ دختر با صدای بلند تری میگه: برای اینکه لایقشی. باید همین جوری باهات رفتار کرد. ماهان دیگه نمی خوام ببینمت دیگه نمی خوام باهات حرف بزنم می فهمی. برو چشمم بهت نیوفته. دختر دست میبره دور گردنش و ستاره چوبی و از دور گلوش می گشه . بند ستاره باز میشه و ستاره تو دستهای دختر می افته. دختر با همه قدرتش ستاره رو پرت میکنه تو سینه پسر و میگه: این و با خودت ببر. من دیگه نیازی به این گردنبند مسخره تو ندارم. دیگه نیازی به یه دوست بی معرفت نداره. ثانیه ای بعد در تو صورت پسر کوبیده میشه و دوباره تاریکی .... اشکی که تو چشمهام حلقه شده بود راه خودشون و به روی گونه ام باز میکنن. زانوهام خم میشه و میشینم رو زمین. هق هق گریه می کنم. وسط هق هقم لبخندی میشینه رو لبم. یادش بود. هنوز نگهش داشته بود. براش مهم بود. هنوز داشتش. بهم برگردوند..... بهم برگردوند ...... خوب که گریه می کنم یه گریه مابین تلخی و شادی از جام بلند میشم. وای حتما" چشمهام قرمز شده. مامان ببینه سوال پیچک میکنه. اول میرم در خونه رو می بندم. خدا رو شکر کسی رد نشد منو این ریختی در حال زار زدن ببینه. بر می گردم و سریع، آروم و بی سر و صدا میرم تو خونه و یواش یواش میرم تو اتاقم و رو تختم ولو میشم و دوباره تو خاطراتم غرق میشم. خاطرات یه دختر بچه که دیگه بچه نبود دختری که چند ماهه بزرگ شد و برخلاف حرفهای مامانش خانم شد و به یه درک نسبی از زندگی رسید و تونست آدمها رو ببخشه. تونست ماهان و برای شکوندن دلش ببخشه هر چند شاید ماهان هیچ وقت دلیل رفتارهاشو نفهمید. نه تاوقتی که چند ماه پیش تو مهمونی علت 6 ماه قهر کردنشو بهش نگفته بود. خوشحال از جام بلند شدم و رفتم جلوی آینه و ستاره رو آویزون گلوم کردم. هنوزم عاشق این ستاره چوبی با اسم حک شده با چاقوی ماهان تو پشتش بودم. دستم مشت شد دور ستاره. آرامش گرفتم . انگار دست ماهان و گرفته باشم. آرومم کرد. رفتم رو تخت و از آرامش این ستاره خیلی زود خوابم برد.
چقدر تعطیلی و بیکاری خوب بود. اگه ماهانم بود که دیگه عالی میشد. هر روز با مامان و خاله بیرون بودیم. بازارهای محلی و خرید. یه بارم رفتیم آب گرم خیلی فاز داد از 6 فرسخیش بوی گوگرد همه جا رو گرفته بود. از این بو که بگذریم خیلی خوب بود. یه بارم همه با هم رفتیم هتل قدیم و جدید و دیدیم. من هتل قدیمو بیشتر دوست داشتم با اینکه دیواراش نم رطوبت گرفته بود سیاه شده بود اما آدم و یاد روزگاران گذشته می نداخت. خونه بابا اینا تو یکی از کوچه هایی بود که به خیابونی می خورد که از هتل ها به دریا می رسید. بابا می گفت اون موقع ها شاه هر روز صبح از این مسیر از هتل میومده دریا. وسط این مسیر و مثل پارک درست کرده بودن. من هر روز از بین این پارک با درختهای بلندش و صندلیهای سبزش رد میشدم و میرفتم کنار دریا می نشستم و به دریا خیره میشدم. تو آبی دریا و موجهای کف دار سفیدش ذهنمو خالی می کردم از هر فکری از هر شک و تردید و خیالی. هنوزم نمی دونستم ماهان به چه چشمی بهم نگاه می کنه. من یه بار بهش گفته بودم که وقتی بچه بودم دوست داشتم. نمی خواستم بهش چیزی بگم. ماهان مهربون بود. حامی بود اما همیشه همین بود. همیشه باهام صمیمی بود. همیشه همین جوری بود. هیچ وقت رفتار دیگه ای نداشت که بخوام رفتارهای الانشو بزارم پای علاقه اش شاید از روی عادت این کارها رو انجام می داد. از روی یه دوستی قدیمی و عمیق. در هر حال من دلخوش بودم به همین مهربونیها و محبت هاش. سعی می کردم که مدام پیش خودم تکرار کنم که ماهان بهم فکر نمی کنه اما نمی خواستمم این فکر و قبول کنم. اگه من ماهان و دوست داشتم اکه من بعد مدتها فهمیده بودم که حسم بهش چیه شاید .. شاید ... شاید یک درصدم اون همین طوری باشه. شاید اونم من و دوست داره و خودش نمی دونه. شاید اونم نیاز به یک تلنگر داره تا احساسش و درک کنه. ماهان تو هم من و دوست داری؟؟؟ کاش می دونستم که انقدر عذاب نکشم. یا داری یا نه. اگه جواب دقیق و می دونستم می تونستم با خودم کنار بیام به خودم دلداری بدم و خودمو آروم کنم. اما این بلاتکلیفی. این موندن بین دوراهی داشتن و نداشتن. خیلی عذاب آورتر بود خیلی ... آنا تو یه دختری یه دختر 25 ساله. مثل یه دختر رفتار کن. تو باید اونقدر توانایی داشته باشی که بتونی کاری کنی که ماهان ببینتت . شاید سالها قبل ماهان من و ندید. یه دختر بچه کوچیک پر احساس و ندید اما الان باید یه دختر جوون و ببینه. مگه من چی از دوست دخترهای رنگارنگش کمتر دارم. چی تو اونا می بینه که من ندارم. آره من می تونم. ماهان تو باید من و همون جور که هستم ببینی. شاید اون موقع احساست به من عوض شه. شاید اون موقع تو هم مثل من ... محبتت رنگی غیر از دوستی بگیره. سردرگم و کلافه ام از این همه خود درگیری و فشار. ترجیه می دم دیگه بهش فکر نکنم تا هر چی می خواد بشه. ***** حدود یه هفته از عید می گذره. خسته ام، امروز کلی با خاله و مامان راه رفته بودیم. روزای خوش بابا و عموئه. هیچکی نیست بهشون گیر بده و اون دو تا هم با هم میرن عشق و حال. بیشتر وقتها هم تو خونه نشستن پای تلویزیون. دوستای قدیمی حسابی حال می کنن. وای خدا چقده من خسته ام. حوله امو برداشتم و رفتم حموم یه دو ساعتی تو حمام بودم حال کردم کلی آب بازی کردم. عشقه به خدا. حوله امو پیچیدم دورمو اومدم بیرون. موهامم خیس انداختم دورم. اتاق گرمه بی خی سرما نمی خورم. به ساعت نگاه می کنم وای کی ساعت 1 نصفه شب شد. من تا این موقع تو حمام بودم؟؟؟ خوبه جنی نشدم. خودم به فکرم می خندم. یه حوله کوچیک بر می دارم و می شینم رو تخت و با حوله یکم خیسی موهامو می گیرم. همین جوری زیر لبی هم برای خودم شعر زمزمه می کنم. خدا دوست دارد لبی که ببوسد نه آن لب که از ترس دوزخ بپوسد حالا از کل آهنگ همین قدشو یادم بودا اما چون بد افتاده بود تو دهنم و کلی باهاش حال می کردم هی هی می خوندمش. تو عوالم خودم بودم که گوشیم زنگ خورد. با تعجب حوله رو از موهام جدا کردم. این وقت شب کی می تونه باشه؟؟؟ از همون روی تخت دست دراز کردمو موبایلمو از رو میز برداشتم. یه نگاه به شماره کردم. ماهان بود. وای خدا جون دلم براش تنگ شده بود. یه هفته است رفته و من حتی باهاش حرفم نزدم دلم براش یه ریزه شده. با ذوق گوشیو وصل کردمو گذاشتم دم گوشم. من: سلام ماهانی خوبی؟؟؟ ماهان آروم با یه صدای بی جون گفت: سلام آنا خانمی خوبی؟؟؟ خوش می گذره بهت؟ دلم یه جوری شد. نگران شدم. ماهان مثل همیشه نبود. نه از اون صدای پر انرژی خبری بود، نه از اون سرخوشی و نه از اون انرژی همیشگی. نگران سر جام صاف نشستم و موبایلمو دو دستی به گوشم فشار دادم و آروم گفتم: ماهان ... خوب نیستی؟؟؟ اتفاقی افتاده؟ بی حال خندید و گفت: اتفاق چیه دختر واسه خودت یه چی می گیا من تازه اومدم خونه. تنهایی چه اتفاقی قراره بی افته. چشمهام گرد شد. تازه برگشته خونه؟؟؟ یه نگاه دوباره به ساعت کردم 1:15 بود. آروم پرسیدم: ماهان ... تا الان کجا بودی؟؟ وای نکنه بگه با دوست دخترام بیرون بودم عشق و حال که من می میرم. لبمو به دندون گرفتم و چشمهامو بستم. تا ماهان یه نفسی بگیره و حرف بزنه من مردم و زنده شدم. ماهان: شرکت بودم. با کیا داشتیم رو نقشه ها کار می کردیم. نفسم مثل فوت اومد بیرون. خیالم راحت شد خدایا شکرت. دوباره نگران پرسیدم: ماهان نگفتی چی شده. ماهان دوباره سعی کرد بخند ه و با شوخی بگه: هیچی نشده دختر تو چرا گیر دادی به یه چی شدن؟؟؟ اخم کردم. الان یعنی به شعور من توهین کرد رسما". یکم بلند تر گفتم: ماهان خوب نیستی من می دونم یه چیزیت هست. نگو نه که خیلی تابلویی. این صدای گرفته .... این ماهان بی حال .... بی انرژی .... از پشت تلفنم میفهمم یه چیزیت شده. من تو رو نشناسم که به درد نمی خورم. ماهان آروم شد. هیچی نگفت. یکم سکوت کرد و گفت: دختر همیشه فضول بودی. تا سر از یه کاری در نیاری ول نمی کنی. چیزی نشده کارا زیاده، تو هم گیر کرده. من و کیا دوتایی زیاد نمی تونیم سریع کار کنیم. اینه که خسته میشیم. الانم فقط خسته ام همین. جیگرم آتیش گرفت. قلبم گرفت. ماهانم خسته است. داره از خستگی بیهوش میشه. بمیرم براش ... ماهان آروم گفت: آنا اونجا چه طوره؟؟؟ چی کارا می کنی؟؟؟ آروم و بغض دار گفتم: اینجا خوبه. بعضی وقتها با مامان اینا میرم خرید. مامانت کل شهرو بار کرده می خواد بیاره تهران. آروم خندید. خوشحال شدم که خنده به لبش آوردم. پر جون تر ادامه دادم: بابات و بابامم مثل اینایی که 30 سال بیرون از خونه موندن تو خیابون و در حال بالا انداختن آجرن، الان مثل این خونه و تلویزیون ندیده ها همه اش پای تلویزیونن و تخمه میشکنن. جالبیش اینه که انقدر غرق میشن یه وقتهایی میری میبینی ظرف پوست تخمه هاشون پر شده و همه اشون، ریختن دورو بر ظرف. اونوقته که مامان و خاله جیغشون میره هوا و بابا و عموی بیچاره سکته می کنن. بعدم انقده مظلوم آشغالا رو جمع می کنن که نگو ... ماهان قهقهه زد .... خندید .. بلند خندید ... منم رو لبم یه لبخند نشست ... ماهان دوباره آروم پرسید: دیگه چی کار می کنی؟؟؟ الان شاد بود. دیگه خسته نبود. خندیده بود. آروم گفتم: گاهی از خونه میزنم بیرون.... تنهایی.... قدم زنون تو پارک وسط بلوار اونقدر میرم و میرم تا برسم به دریا. دریاشم که دیدی. یه ورش پر تخته سنگهای بزرگه یه ورش ساحل شنی. یه وقتایی میرم بالای تخته سنگها و به موجای کفی که می خورن به این تخته ها و می پرن بالا نگاه می کنم. یه وقتهایی هم میرم کنار ساحل رو شنها می شینم و به موجها نگاه می کنم که مرسن به ساحل و آروم می گیرن.... به آدمها که با آب بازی می کنن.... به شنا گرا.... به غروب خورشید ... به ... صدای ماهان نمیومد. ساکت ساکت بود. انگار هیچ کس اون سمت خط نبود. اون ور خالی بود. چشمهامو بستم و گوش دادم. صدای نفسهای منظمی تو گوشی میومد. بی اختیار لبخند عمیقی زدم. خوشحال ... ماهان خوابیده بود. اونقدر آروم که انگار هیچ وقت زنگ نزده بود. زیر لب زمزمه کردم. آروم گرفت ..... با همون لبخندی که رو لبم جا خوش کرده بود دستمو پایین آرودم و گذاشتم رو پام . لبهامو جمع کردم و یه بوسه برای ماهانی که آروم خوابیده بود فرستادم. یه بوسه نرم و بی صدا از پشت خطهای جادویی تلفن که مسافتها رو با یه صدا یه امید کم میکنه. گوشی و قطع کردم. به رو به رو نگاه کردم. به دیوار سفید اتاقم. ماهان خسته بود. دیر وقت بر می گشت خونه. تنهایی از پس کارها بر نمی اومد.... از جام بلند شدم. مگه من مرده باشم که ماهان انقدر اذیت بشه. حتی اگه این فرمی هم دوستش نداشتم و هنوز به عنوان یه دوست دوستش داشتم، یه پسر خاله، باز هم راضی نمیشدم به دیدن این حال زارش و خستگیش. از جام بلند شدم و ساکمو برداشتم آوردم انداختم رو تخت و رفتم سراغ وسایلم. قبلش لباسهامو پوشیدم. نمیشد که حوله پیچ این ور اون ور برم که. وسایلم که کامل جمع شد ساکمو بستم و گذاشتم پای تختم. حالا می تونستم راحت بخوابم. مامان: آخه کجا می خوای بری دختر؟؟؟ تعطیلاته عیده. همه میان شمال تو می خوای بری تهران؟؟؟ کلافه برگشتم و به مامان نگاه کردم. نگران بود. راضی نبود برگردم تهران. صبح که سر میز صبحونه گفته بودم می خوام برگردم تهران همه تعجب کردن. وقتی پرسیدن چرا گفتم: باید برم شرکت. کارها زیاده و ماهان تنهایی نمیرسه تمومشون کنه. خاله و عمو هیچی نگفتن. خودشونم می دونستن ماهان چقدر کار میکنه. بابا هم هیچی نگفت هر چند رفت توفکر. اما مامان از وقتی از سر میز بلند شدم مدام دنبالمه و یه ریز میگه نباید برم. دیگه کلافه ام کرده. بی حوصله بر می گردم و می گم: مامان جان باید برم. منم مسئولم نمیشه که ماهان همه کارها رو تنهایی انجام بده. منم مهندس همون شرکتم. مامان یه نگاهی به در میکنه و وقتی می بینه کسی نیست صداشو آروم تر میکنه و میگه: یعنی غیر تو مهندس دیگه ای نیست؟؟ اخه دختر عقلت کجاست؟؟ تو تنهایی می خوای بری تهران کجا می خوای بمونی؟؟؟ خونه خاله ات اینا؟؟؟ با ماهان تنها؟؟؟ چه جوری یه دختر و پسر و تنها تو یه خونه بزارم وقتی هیچ کس دورو برتون نیست. هر چقدرم ما به تو وماهان اطمینان داشته باشیم اما نمیشه که. بابات اجازه نمیده. باز اگه خاله ات اینا بودن یه چیزی. پوفی می کشم و شمرده شمرده میگم: مادر من مگه ما خودمون خونه نداریم؟؟؟ خوب میرم خونه خودمون. مامان باز یه اخمی میگنه و میگه: آخه من یه دختر بچه رو چه جوری بفرستم تنهایی تو اون شهر بدون هیچکس؟ شبا تنهایی تو اون خونه بزرگ با اون حیاط چی کار می کنی؟؟؟ نمی ترسی؟ می خوای بری اما ما باید از نگرانی بمیریم؟؟ دلم برای مامانم سوخت. یه لبخند زدم و رفتم جلوش و دستهاشو گرفتم و دوتایی نشستیم رو تخت. دستشو ناز کردم و گفتم: مامانم قربونت برم من، نگرانیت برای تنهایی منه؟؟؟ اگه من قول بدم تنها نمونم شما راضی میشی؟؟؟ مامان یه قری به گردنش داد و دلخور گفت: تا ببینم. رفتم جلو و گونه اشو بوسیدم و گفتم: مامان جونی پریسا اینا مسافرت نرفتن تهرانن. رفتم تهران یا میرم خونه اونا یا میگم پریسا بیاد خونه ما که تنها نباشم این جوری راضی میشین؟؟ بعدم یادتون باشه که منو پریسا قبلا" هم دو تایی تنها تو یه خونه زندگی کردیم. یادتون که نرفته 2 سال برای فوق تو نور همخونه بودیم. مامان برگشت سمتم و گفت" نخیر یادم نرفته. باشه ولی خیلی مواظب باشید. سفارش نکنم من. با ذوق بلند شدم و از گردن مامان آویزون شدم و قربون صدقه اش رفتم. مامانم به زور منو از خودش جدا کرد و رفت بیرون. خوشحال یه لبخندی زدم. از تصور صورت غافلگیر ماهان خوشحال برای خودم ابرو انداختم بالا. با سرعت نور کارهامو کردم و 8 نشده سوار ماشین شدم. تو راه از زور ذوق و هیجان یه لحظه پلک رو هم نزاشتم و تا خود تهران با چشمهای باز باز رفتم. **** وقتی رسیدم تهران اول رفتم خونه خودمون و وسایلمو گذاشتم خونه. می دونستم ماهان و کیا ناهارشون و تو شرکت می خورن. سریع رفتم یه دوش گرفتم و سرحال که شدم آماده شدم و از خونه زدم بیرون. به خاله اینا گفته بودم نگن که دارم میرم تهران. ماهانم معمولا" شبها زنگ می زد پس امکان نداشت بدونه که من اومدم. سوار تاکسی شدم. وای چقدر خیابونا تو این تعطیلات خلوته. انگار کل شهر رفتن مسافرت. یاد پریسا افتادم. موبایلمو در آوردم و یه زنگ زدم بهش. با اولین بوق جواب داد. پریسا: الو چیه؟؟؟ من: بی تربیت یعنی چی الو چیه؟؟؟ تو هنوز آدم نشدی؟؟؟ سال نو شد تو هنوز گوسفند موندی؟؟؟ دختر تو چرا رو گوشیت دراز کشیدی همیشه. برای کلاسم که شده بزار دو تا بوق بخوره. بعدم وقتی گوشیو بر می داری باید بگی بله؟ بفرمایید. الانم که سال نوتون مبارک الزامیه. این ننه ی من از راه دور تونست منو خانم کنه مامی جون تو ور دلته نتونست آدمت کنه؟ خانمی پیش کش... پریسا پرید وسط حرفم وگرنه من کماکان به نطقم ادامه می دادم. پریسا: جان من روت خیلی زیاده از کجا میاری اینا رو. دو روز رفتی پیش مامانت بلبل زبون شدی؟؟؟ کجا تو خانم شدی ارواح شیکمت. اونقدیم که بلدی من یادت دادم به زرو جفتک انداختن بهت وگرنه ننه ات از پس تو بر نمی اومد. بعدشم گوسفند تویی. بی خیال آنا خوبی؟؟؟ بمیری کجا پا شدی رفتی دلم پوسید و تنگید و خودمم تلف شدم از تنهایی و بی همدمی و تو خونه موندن. پاشو بیا حداقل یه بیرون بریم با هم. اونجا چی داره که ول نمی کنی تو؟؟؟ یه دریا داره و یه جنگل و یه کوه و کلی مسافر و توریست و یه هوای خوب. حیفت نمیاد تهران و بی خیال بشی بمونی اونجا؟؟؟ خنده ام گرفته بود به زور جلوی خودمو گرفتم که بلند نخندم که راننده چپ چپ نگام نکنه. با همون خنده تو صدام گفتم: باشه بابا بی خیال. من درمون همه ی دلهای دردمندم. پاشو حاضر شو بیا پیش من. پریسا گفت: برو بابا کی حوصله داره تو این شلوغی جاده بیاد شمال؟؟؟ با خنده گفتم: دیوونه شمال چیه؟ من تهرانم. پریسا کپ کرده بود. باورش نمی شد. بهت زده گفت: جون من؟؟؟ جان پریسا تهرانی؟؟؟ من: به جون تو تهرانم. پریسا با ذوق گفت: کجایی الان؟؟؟ پاشو بیا خونه ما. با لبخند گفتم: نه بابا خونه شما بیام چی کار همه اش مهمون میاد خونه اتون. تو وسایلتو جمع کن یه چند روز بیا خونه ما. مامانم به شرط اینکه تو میای پیشم رضایت داد بیام خونه. وگرنه نگهم می داشت. الانم دارم میرم شرکت. پریسا سریع گفت: شرکت می ری چی کار؟؟ از خنگیش یکی کوبوندم تو پیشونیم و گفتم: اه بابا چقده خنگی تو. من که بهت گفتم شرکت کارمنداش رفتن مرخصی و فقط ماهان و کیا به خاطر پروژه موندن تهران و میرن شرکت و به کارها می رسن. خوب دست تنها از پس اون همه کار بر نمیان. ماهان دیشب زنگ زد بهم. بیچاره از خستگی داشت می مرد دور از جونش. منم دیدم چه کاریه که من بمونم اونجا بی کار و هر روز هر روز برم بازار خرید و برم دریا و زل بزنم به غروب و این کارا خوب میام اینجا به ماهان اینا کمک می کنم که هم زودتر تموم بشه هم این دوتا بیچاره این جور خسته نشن. پریسا یکم آروم گفت: آخی دلم براشون سوخت. ماهان و کیا تنهان؟؟؟ من: آره بیچاره ها. پریسا سریع گفت: آنا می خوای منم بیام کمک؟؟؟ من که تو خونه بیکارم این عیدی میام اونجا کارهاتون سبک تر بشه. ایول تو دلم کلی ذوق کردم. با ذوق و قدرشناس گفتم: جدی میای؟؟؟ اگه بیای که خیلی عالی میشه. 4 نفری کارها رو زود تموم میکنیم و شاید وقت اضافه هم بیاریم که تعطیلات بریم یه وری بگردیم. پریسا: ایول اینو هستم. پس من حاضر میشم میام شرکت. آدرس بده. سریع آدرس شرکت و دادم بهش. خیلی عالی میشد. با پریسا خیلی کارها سریعتر انجام میشد. پریسا هم کارش و خوب بلد بود. بی اختیار رو لبم لبخند نشست. یکم بعد تاکسی جلوی در شرکت نگه داشت. کرایه رو دادم و پیاده شدم. آسانسورم که بی ماهان بی خیال. از پله ها رفتم بالا. هر چند به هن هن افتادم اما می ارزید. جلوی در شرکت یکم نفس گرفتم و زنگ زدم. یکم طول کشید تا در باز بشه. یه جورایی اضطراب داشتم. در که کامل باز شد کیا رو دیدم. جلوی من ایستاده بود اما هنوز روشو برنگردونده بود. پشتش بهم بود و داشت با یکی که تو شرکت بود حرف می زد. بلند داد زد: همون جا رو میزه. اینو گفت و برگشت سمتم و با دیدن من جلوی در چشمهاش گرد و دهنش باز موند. از قیافه اش نیش من باز شد. با نیش باز سرمست گفتم: سلام خوبی؟؟؟ منتظر موندم که کیا عکس العملی غیر از بازی دهن و گشادی چشم از خودش نشون بده اما وقتی دیدم هنوزم هنگه و کاری نمیکنه بی خیال شدم و با یه با اجازه آروم از کنارش رد شدم و رفتم تو شرکت. صدای بلند ماهان از تو اتاقش بلند شد. ماهان: کی بود کیا؟؟؟ با لبخند برگشتم سمت کیا. زل زدم بهش ببینم چی میگه تو جواب ماهان اما این بچه انقده خنگ بود که هنوز تو شوک مونده بود. وای به خدا من نمی دونم این کیا با این آی کیوی زیر صفرش چه جوری دکتری گرفته. حتما" به زور پول و پارتی نمره آورده و قبول شده دیگه. ماهان دوباره پرسید کیه. کیا مثل منگلا دستهاشو تکون می داد وقتی دید نمی تونه چیزی بگه عصبی اخم کرد. یه نفس عمیق کشید و با صدایی که فقط من و خودش میشنیدیم گفت: آنا .... تا کیا اومد یه چی بگه دوباره صدای ماهان بلند شد که این بار با هر کلمه صداش نزدیکتر می شد. ماهان: کیا لال شدی ؟؟؟ چرا جواب نمی دی؟ ببینم سرتو بریدن جلوی در؟ کجا موندی ت..... ماهان حرف می زد و همون جور راه میومد به جلوی در اتاقش که رسید اول کیا رو دید و بعدش چشمش به من افتاد.
رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 22-07-2015، 6:22

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: