24-07-2015، 11:20
قسمت 16
در و که بستم پریسا عین چی پرید جلو. دو سه تا سکته رو با هم زدم.
پریسا: ماهان اینجا چی کار می کرد؟؟؟
دستم رو قلبم بود و سعی می کردم ضربان قلبمو پایین بیارم. اخم کردم و یه چشم غره رفتم بهش و گفتم: کوفت. ماهان ناهار اینجا بود بعد که دید تو نیومدی بیشتر موند که تنها نباشم. تو خودت چرا نمی گی با کیا چه غلطی می کردی؟؟؟ رفته بودی خونه عموت اینا دیگه؟؟؟ منم که خرم.
پریسا یه نیش گشاد تحویلم داد و گفت: خوب اولش رفتیم خونه عمو اینا بعد کیا اومد دنبالم رفتیم یکم دور دور.
ابروهام جمع شد و چشمهام متعجب.
من: اوه اوه از کی تا حالا مهربان برات شده کیا؟؟؟
یه نیشی وا کرد و یه تکونی به سر و گردن و بدنش داد و خودشو لوس کرد و رفت سمت خونه.
منم دنبالش که از زیر زبونش حرف بکشم هر چند زودی خودشو تخلیه می کرد حرف تو دهنش نمی موند.
نگو از همون روز تو فرحزاد چشمش کیا رو گرفته بود. همون موقع که من و ماهان داشتیم کتک کاری می کردیم این دوتا داشتن دل و قلوه می دادن. تو شهربازی هم که دیگه چیک تو چیک شدن و این شرکت اومدنم مزید بر علت شد که دیگه کیا رسما" در دلشو باز کنه و حرفهاشو به پریسا بزنه. امشبم برده بودتش بیرون که همه چیزو بگه براش از خودشو خانواده اش.
البته من ظهری همه ی اطلاعات و در مورد کیا از ماهان کشیده بودم بیرون.
پریسا با ذوق تو رختخوابش دراز کشید و دستهاشو زد زیر چونه اشو گفت: خوب تو بگو ماهان اینجا چی کار می کرد؟؟؟
شونه امو انداختم بالا و دراز کشیدم رو تخت و بی تفاوت گفتم: هیچی دلش غذا خونگی می خواست. منم براش ماکارانی درست کردم. بعدم که فیلم دیدیم.
پریسا یه ابرو انداخت بالا و گفت: فقط همین؟؟؟؟
رومو کردم اون سمت و گفتم: آره فقط همین.
یهو یه دستی محکم خورد به کمرم. مثل جت از جام بلند شدم و نشستم رو تخت و تند تند دست کشیدم به کمرم. صورتم از درد جمع شده بود.
جیغ کشون گفتم: دستت بشکنه وحشی کمرم خورد شد. دست که نیست کنده درخته. بی شعور چرا همچین کردی؟؟؟
پرو پرو برام اخم کرد و با چشم غره گفت: حقته تا تو باشی که منو گاگول فرض نکنی. فکر کردی کورم نمی بینم وقتی به ماهان نگاه می کنی می خوای درسته قورتش بدی. همون چشمهات همچینی مخملی میشه انگاری با چشمت نازش می کنی. بعد میگی هیچی؟؟؟ زود باش بگو ببینم.
دهنم باز مونده بود. فکر نمی کردم انقده تابلو باشم. یعنی همه فهمیده بودن؟؟؟ خود ماهان چی؟؟؟ یعنی خودشم فهمیده بود که من دوستش دارم؟؟؟ اگه فهمیده پس چرا ... چرا ....
بغض کردم. برگشتم سمت پریسا و با بغض گفتم: پریسا خیلی تابلوام؟؟؟ همه فهمیدن؟؟؟ اگه همه فهمیدن ماهانم می فهمه. منو دوست نداره که عکس العملی نشون نداده ...
لب ورچیدم و چشمهام پر اشک شد ... من دوستش داشتم. نگاهم داد می زد که دوستش دارم اما ماهان دوستم نداره. دوستم نداره که به روی خودش نیاورده ...
یه قطره اشک از چشمم چکید. پریسا سریع بلند شد اومد رو تخت کنارم نشست و بغلم کرد و مهربون گفت: قربونت برم آنا گریه می کنی؟؟؟ پس خیلی دوستش داری. باید زودتر می فهمیدم.
منو از خودش جدا کرد و گفت: حالا چرا گریه می کنی؟؟؟ اینکه خوبه. خیلی خوشحالم که بالاخره حامد و فراموش کردی. ماهان خیلی پسر خوبیه.
با بغض نگاهش کردم.
من: چه فایده اون که منو دوست نداره.
یه اخمی کرد و گفت: چرا دوستت نداره؟ تو از کجا فهمیدی؟؟
من: خوب تو گفتی من تابلوئم پس اونم فهمیده ولی هیچی نگفته. به روی خودش نیاورده.
پریسا یه لبخندی زد و گفت: دیوونه من می فهمم چون یه دخترم و کلی باهات زندگی کردم. پسرا چه می فهمن. منم تیزم. نترس کسی نفهمیده.
با ذوق گفتم: راست می گی؟؟
پریسا هم خندید و گفت: آره راست میگم. ماهانم که باهات خیلی خوبه فکر کنم دوستت داره.
شونه بالا انداختم و ناراحت گفتم: نمی دونم. مسئله اینه که ماهان همیشه همین جوری بوده. خوب و مهربون. نمی تونم بفهمم این مهربونی و خوبیش به خاطر علاقه اون مدلیشه یا همین دوستی ساده اش.
پریسا رو موهامو ناز کرد و گفت: چه طور نمی فهمی؟؟؟ مگه حامد و ندیدی؟؟؟ تو از چشمهای حامد می فهمیدی دوستت داره.
سرمو انداختم پایین. رفتم تو فکر. راست می گفت: حامد حرف میزد من می فهمیدم چه حسی داره.
آروم و متفکر گفتم: راستش ... ماهان مثل حامد نیست. منم اون جوری که حامد و دوست داشتم ماهان و دوست ندارم. اصلا" الان شک دارم که واقعا" حامد و دوست داشتم یا همه اش یه عادت و وابستگی چند ساله بوده.
بعد فکر می کنم که پس چرا به خاطر دیدنش با یکی دیگه اون حال بهم دست داد. دوباره خودم جوابشو می دم.
سرمو بلند و به پریسا نگاه کردم.
من: می دونی چیه پریسا. وقتی بهش فکر می کنم میبینم حامد برام خیلی وقته که تموم شده. از همون موقعی که قرار شد فقط دوست بمونیم. از همون دو سال قبل. دلم کم کم بریده شد ازش. اگه اون شب تو مهمونی حالم خراب شد برای این بود که یه جورایی دلم از حامد شکسته بود. یه جورایی احساسمو شکوند. خوردش کرد. اینکه منو نشناخت. از اینکه بعد این همه سال با هم بودن خیلی راحت تونست فراموشم کنه. از اینکه راحت یکی و جایگزینم کرد.
می دونی حسم به ماهان کاملا" با حامد فرق داره. ماهان و که می بینم یه جور شور و هیجان همراه با آرامش و سرخوشیو دارم. لامصب مثل مواده که وارد رگهات میشه و هیچ وقت بیرون نمی ره.
پریسا با خنده بغلم کرد و گفت: دختر حسابی عاشق شدی. الهی بهش برسی.
یه نیمچه لبخندی زدم.
پریسا بلند شد و رفت برق و خاموش کرد.
پریسا: بسه دیگه بگیریم بخوابیم.
آروم دراز کشیدم و به این روز طولانی فکر کردم. آخرشم با یه لبخند رو لبم و یه حس شیرین خوابم برد.
با صدای زنگ ممتد خونه من و پریسا مثل جن زده ها از خواب پریدیم. قلبمون اومده بود تو دهنمون. یکی دستشو گذاشته بود رو زنگ و ول نمی کرد.
از هولم همچین از جام پریدم و رفتم سمت در و از ترس زلزله شال پریسا رو از پشت در چنگ زدم و پرت کردم رو سرم که اگه زلزله بود از همون جا بدوام تو کوچه.
حالا نمی دونم صدای زنگ چه ربطی به زلزله داشت که من فکر کردم زلزله اومده.
با پریسا دوییدیم سمت آیفون و با چشمهای گرد شده دیدیم ماهان و کیا جلوی درن.
در و باز کردیم و رفتیم جلوی در ورودی خونه ایستادیم تا بیان.
من شال به سر پریسا با یه لباس گشاد ..... با چشمهای خمار داشتیم به حیاط نگاه می کردیم.
تو اون لحظه ماها اصلا" یاد سر و شکلمون نبودیم.
با تعجب به ماهان که خندون با یه ظرف یه بار مصرف و یه نایلون پر نون بربری تو دستش میومد سمتمون و کیا که با قیافه جمع شده یه دیگ و سه متر جلوتر از خودش گرفته بود و پشت ماهان میومد نگاه کردیم.
تو خواب و بیداری داشتم به این فکر می کردم اینا نصفه شبی اینجا چی کار می کنن آخه هنوز هوا تاریک بود.
یکم که اومدن جلو یهو پریسا انگاری تازه از خواب بیدار شده با دست زد تو سرشو یه جیغ کوتاه کشید.
پریسا: خاک به سرم ...
این و گفت و دویید سمت اتاق من.
من اما گیج از رفتار پریسا تو جام موندم.
ماهان: سلام خانمی خوبی؟؟؟ این پریسا یهو کجا دویید در رفت؟؟؟
برگشتم و با چشمهای خمار به ماهان نگاه کردم. کیا دماغش و چین داده بود و با انزجار به قابلمه ای که یه متر جلو تر از خودش نگه داشته بود نگاه می کرد.
با صدای دو رگه ای گفتم: ماهان کله سحر اینجا چی کار می کنی؟؟؟
ماهان یه نگاه شاد و سرحال و شیطون بهم کرد و دماغم و کشید که فقط با اخم دستشو پس زدم.
ماهان یکم پاهاشو خم کرد که هم قد من بشه و با یه لحن خیلی قشنگی که تو خوابم می فهمیدمش گفت: خاله قزی نمی خوای رامون بدی تو خونه؟؟؟ صبحونه براتون آوردم.
یکم گیج نگاش کردم و گفتم: مگه ماه رمضونه؟؟؟
ماهان با ابروهای بالا رفته گفت: ماه رمضون؟؟
من: می خوایم سحری بخوریم؟؟؟
کلا" خواب بودم . داشتم چرت و پرت می گفتم. اصلا" هم حواسم نبود که شال پریسا رو مثل چادر سرم کردم و سفت زیر چونه ام نگهش داشتم.
ماهان یه خنده بلندی کرد که باعث شد من و کیا یه تکونی بخوریم. من که هنوز خواب بودم اما کیا یه چشم غره توپ همراه با یه اخم غلیظ به ماهان رفت که البته ماهان ندیدش.
ماهان صاف ایستاد و دست انداخت دور شونه هامو منو برگردوند سمت خونه و گفت: بیا برو تو خاله قزی گیج خوابی. بیا برو دست و صورتت و بشور تا ما میز و می چینیم. این دستتم شل کن خفه کردی خودتو. ببین چه رویی هم گرفته از ما.
تو همون حالت منو برد سمت دستشویی و فرستادم تو دستشویی.
یکم خمار و گیج تو دستشویی ایستادم و به خودم تو آینه نگاه کردم. قیافه ام شکل منگلا شده بود.
در حالت عادی از اینکه ماهان و کیا این شکلی خنگولی دیدنم یه جیغ آژیری می کشیدم اما خوب خوابالو تر از این حرفها بودم. حالا ماهان که عادت کرده به قیافه چپر چلاق من اما این کیا بدبخت و بگو که سکته کرد هر چند اون کیا با اون قابلمه تو دستش درگیر بود حواسش به من نبود.
اصلا" اونا چی بودن تو دست این دوتا؟؟؟
شونه ای بالا انداختم و بالاخره دستم شالو ول کرد و دست و صورتمو شستم.
اومدم بیرون که دیدم پریسا شیک و آرایش کرده و خوشتیپ با چشمهای باز باز از اتاق اومد بیرون.
چشمهام گرد شده بود. این دختر کی تونست آلاگارسون کنه؟؟؟
جان من دیدن من و پریسا کنار هم خیلی جالب بود. من با صورت خیس و قطره های آبی که از صورتم می چکید و چشمهای پف کرده و قیافه خنگولی... از اون ور پریسا آرایش کرده. لباس مرتب انگار تازه از آرایشگاه برگشته.
داشتم به پریسا نگاه می کردم که رفت سمت آشپزخونه و ماهانی که از آشپزخونه اومد بیرون و رفت سمت اتاق من.
وا این چرا رفته تو اتاق من. داشتم فکر می کردم ماهان با اتاق من چی کار داره که دیدم حوله به دست اومده سمتم.
اومد و رسید بهم و جلوم ایستاد. سرمو بالا آوردم و بهش نگاه کردم و اومدم بگم چی شده که صبح زود اومدین اینجا که نتونستم.
چون ماهان دودستی حوله رو کشید به صورتم و مثل بچه های دو ساله که مامانشون صورت خیسش و پاک میکنه صورتمو پاک کرد.
حوله که پایین اومد ابروهای من رفت بالا.
ماهان بی خوابی زده به سرش شایدم جنی شده.
ماهان دستمو کشید و بردم سمت آشپزخونه و نشوندم پشت میز.
منم مثل بچه های حرف گوش کن بی کلام دنبالش رفتم. تا نشستم پشت میز با دیدن چیزای روی میز چشمهام برق زد. با ذوق صاف نشستم.
انگار نه انگار که تا 2 ثانیه قبل داشتم می مردم از خواب.
با ذوق گفتم: آخ جون کله پاچه ...
برگشتم به ماهان که با لبخند نگام می کرد لبخند زدم. به کیا نگاه کردم که یکم خودشو عقب کشیده بود و منزجر به ظرف کله پاچه نگاه می کرد. هنوزم با اصرار بینیش و چین داده بود. انگار کله پاچه خیلی چندشه.
پریسا خونسرد به کله پاچه نگاه می کرد. اصولا" پریسا نظر خاصی به کله پاچه نداشت. نه بدش میومد نه خوشش میومد. اما من عاشقش بودم. مخصوصا" مغز.
رو میز علاوه بر کله پاچه حلیمم بود.
با ذوق به ماهان نگاه کردم و گفتم: کله پاچه ایده تو بود؟؟؟
ماهان شیطون با یه چشمک حرفم و تصدیق کرد.
یه نگاه به حلیم کردم و گفتم: خوب این دیگه برای چیه؟؟؟ کله پاچه بود دیگه.
ماهان یه اشاره با سرش به کیا کرد و گفت: آقا کله پاچه نمی خورن چندششون میشه.
با خنده ای که به زور جمعش کرده بودم به کیا نگاه کردم.
خدایی پسر انقده سوسول. حالا کیا بدبخت اصلا" سوسول نبودا اما خوب به نظر من هر کی کله پاچه نمی خورد سوسول بود دیگه.
ماهان کاسه امو گرفت و خودش برام کله پاچه و مخلفاتش و ریخت و من رسما" افتادم رو غذام.
همچین با ولع می خوردم که حواسم به هیچ کی نبود. فقط یه لحظه سرمو بلند کردم که دیدم کیا یه جوری به کاسه من و غذا خوردن ماهان نگاه می کنه و انگار به زور جلوی خودشو می گیره که بالا نیاره.
به ماهان نگاه کرد که داشت با چه ولعی چشم گوسفند بدبخت و می زاشت لای نون.
لقمه ی ماهان اومد بالا ... دهنش باز شد ... لقمه رفت تو دهن ماهان و دهنش بسته شد.
یهو کیا از جاش پرید و دویید بیرون. کله کشیدم ببینم کجا رفت که صدای بسته شدن در دستشویی و شنیدم.
ماهان خوشحال با یه صدای ذوق زده گفت: وای ... کیا حامله است ویارش گرفت ...
من و پریسا پق زدیم زیر خنده. بدبخت کیا حالش بهم خورده بود.
با خنده به ماهان گفتم: این بیچاره که انقدر بدش میومد پس چرا قابلمه رو داده بودی دستش؟؟؟
ماهان خبیث ابرو بالا انداخت و گفت: تا اون باشه که برای من قیافه نگیره که وای بدم میاد از کله پاچه. می خواستم بچه امو مرد بار بیارم.
دوباره من و پریسا خندیدیم.
پریسا با یه صدایی که یکم نگران بود گفت: اما گناه داشت بیچاره غذاش کوفتش شد.
با سر تایید کردم. ماهان شونه ای بالا انداخت و گفت: بی خیال الان میاد راحت میشینه غذاشو می خوره. هر بار کله پاچه رو می بینه همین بساط و داریم. خوبه عادت کنه زشته به خدا.
دیگه هیچکس حرفی نزد. یکم بعد کیا هم اومد و نشست حلیمش و خورد. حواسم بهش بود دیگه یه بارم به کله پاچه نگاه نکرد.
صبحونه لذیذمون و خوردیم و میز و جمع کردیم.
من: خوب حالا چی کار کنیم. ساعت تازه 6:5 شده. یه امروز روز استراحتمون بودا.
ماهان یکم دستهاشو رو به بالا کشید و با یه خمیازه گفت: کاری نمی کنیم می گیریم می خوابیم.
با تعجب گفتم: وا خوب اگه می خواستین بخوابین پس چرا صبح زود بیدار شدین؟؟
کیا با اخم یه چشم غره به ماهان رفت و گفت: به شازده بگو که مثل خروس ساعت 4 صبح اومد دم خونه ما. انگار رو درخت خوابیده بود.
ماهان با نیش باز برگشت به کیا نگاه کرد و گفت: خوب می ترسیدم کله پاچه تموم بشه.
این و گفت و یه چشمک به من زد. بهش لبخند زدم.
ماهان رفت که ولو بشه رو مبل که گفتم: اونجا نخوابید کمرتون درد می گیره برید تواتاق مامان اینا رو تخت بخوابید.
این دوتا هم از خدا خواسته رفتن رو تخت مامان اینا ولو شدن.
با پریسا رفتیم تو اتاق من. درو که بستم سریع گفتم: ببینم تو یهو چت شد؟؟ جیغ کشون رفتی؟؟
پریسا یه پشت چشم برام نازک کرد و گفت: خری دیگه. تو هم اگه آدم بودی جیم میشدی. با اون قیافه پف کرده مضحک ایستاده بودی برای استقبال. من که مثل تو نیستم. انتظار که نداشتی بزارم کیا با اون قیافه چیر چلاق و اون لباس گلوگشاد منو ببینه. اولین دفعه ای که بدون مانتو منو می بینه نمی خواستم مثل خرسهایی که تازه از خواب زمستونی بیدار شدن بیام جلوی چشمش. دوییدم یه آب به صورتم زدم و جیم شدم تواتاق.
شونه ای بالا انداختم و رفتم رو تختم دراز کشیدم. حالا الان کیا با آرایش و خوشگل دیدتش یعنی هیچ وقت بی آرایش قرار نیست ببینتش؟؟
اونقدر خوابالود بودم که تا سرم به بالشت رسید خوابم برد.
*****
حدود ساعت 10 از خواب بیدار شدم. پاشدم رفتم صورتمو شستم و رفتم سماور و روشن کردم. آدم هر موقع از روز که از خواب بیدار بشه یه چایی داغ تازه دم می چسبه.
رفتم تو اتاق و دیدم پریسا بالشتش و بغل کرده با دهن باز خوابیده. صداش کردم.
من: پریسا .. پریسا بیدار شو ...
پریسا یه صدای هومی از دهنش در آورد و یه دور چرخید.
این دفعه دولا شدم و تکونش دادم. اما بازم بیدار نشد.
کفرمو در آورده بود. یه فکر خبیث اومد تو ذهنم. پریسا از روح و جن و اینا خیلی می ترسید. یعنی فقط کافی بود یه چیز ترسناک در حد معمولی براش تعریف کنی شب عمرا" می تونست تنها بخوابه.
یه لبخند خبیث زدم و یهو خودمو پرت کردم کنارش و تند و تند تکونش دادم.
با ترس و صدای پایین گفتم: پریسا ... پریسا تروخدا بیدار شو. پریسا یه زنی با لباس سفید تو اتاقه پاشو ببین این کیه من می ترس ...
یهو پریسا مثل فنر از جاش بلند شد و پرید پشت من و با ترس بازوهامو از پشت چنگ زد.
داشتم می ترکیدم از خنده.
پریسا ترسون گفت: کو ؟؟؟ کجاست آنا؟؟؟ زنه کو ؟؟؟
یهو پق زدم زیر خنده و ولو شدم رو تشک پریسا. حالا نخند و کی بخند.
قد 30 ثانیه پریسا مبهوت به خنده من نگاه می کرد. بعد که متوجه شد داشتم اذیتش می کردم همچین با مشت و لگد به جونم افتاد که به غلط کردن افتادم.
خلاصه بعد از اینکه پریسا یه دل سیر کتکم زد و دلش خنک شد پا شد رفت دستشویی.
منم بلند شدم رفتم ماهان اینا رو بیدار کنم.
رفتم دم اتاق مامان اینا آروم در زدم. اما کسی جواب نداد. دوباره در زدم. بازم کسی جواب نداد. آروم در و باز کردم و سرک کشیدم. چشمهام گرد شد.
ماهان و کیا رو تخت دو نفره بزرگ مامان اینا خوابیده بودن و کیا سرش رو سینه ماهان بود و ماهانم همچین بغلش کرده بود که انگار بزرگترین عشق زندگیشو بغل کرده.
یهو یکی از پشت زد رو شونه ام. سکته کردم. برگشتم دیدم پریساست.
پریسا: داری چی ...
سریع انگشتم و رو بینیم گذاشتم و آروم گفتم: هیششش هیچی نگو بیا ببین ...
پریسا هم از پشت من سرک کشید. بدبخت کپ کرد.
یهو بی اختیار و ناباور بلند گفت: کیا ...
وای خدا خیلی بلند گفت. تا خواستم بپرم جلوی دهنشو بگیرم کار از کار گذشته بود. ماهان و کیا چشمهاشون و باز کرده بودن.
اول یه نگاه به ما دو تا دم در کردن و انگاری ما دو تا خیلی سکته ای بود قیافه امون. برگشتن یه نگاه به همدیگه کردن. بعد با چشمهای گرد یه نگاه به خودشون و یهو با جیغ پا شدن.
ماهان که پرید پایین از رو تخت و ایستاد. کیا هم پرید و دو زانو سیخ نشست اون سمت تخت. زل زل به هم نگاه می کردن.
وای منو پریسا رو می گی نمی دونستیم بخندیم از قیافه و حالت این دوتا یا بهت زده و متعجب باشیم از اون بغل عاشقانه.
یهو پریسا گفت: واقعا" که ...
برگشتم نگاش کردم. با یه حرصی چشم غره می رفت به کیا. یهو به حالت قهر روشو برگردوند و رفت بیرون.
کیا هم مثل فنر از جاش پرید و پریسا پریسا گویان دنبالش رفت.
من موندم و ماهان.
یه ابروم رفته بود بالا و خیره شده بودم به ماهان. خدایی بی منظور نگاه می کردم. می دونستم موقع خواب این ریختی شدن و اصلا" هم چیز بدی نیست.
مطمئنم پریسا هم می دونست اما برای اینکه ناز کنه و کیا منت کشی کنه قهر کرده بود.
اما نمی دونم چه جوری بود فرم نگاهم که یهو ماهان هول شد و شروع کرد به تند تند حرف زدن.
ماهان: آنا به خدا چیزی نبود. من خوابیده بودم نمی دونم کی کیا این جوری اومد تو بغلم. من اصلا" کاری نکردم. این پسره چسب آویزون شد. هی بهش میگم مثل این دخترا می خوابه میگه نه. به جون خودم منو با بالشتش اشتباه گرفته بود نه که همیشه بالشتشو این ریختی بغل میکنه. مدیونی اگه یه وقت فکر ناجور بکنی در موردم....
همین جور تند تند داشت حرف می زد. پریدم وسط حرفش و گفتم: ماهان ... بسته من که چیزی نگفتم. بیا برو صورتتو بشور بیا برات چایی بریزم.
این و گفتم و برگشتم چون دیگه تحمل نداشتم خنده امو نگه دارم. خودمو پرت کردم تو اتاقمو پق زدم زیر خنده. خدایی فرم خوابیدنشون خیلی باحال بود. انقده دوست داشتم موبایلم همراهم بود یه عکسی یه فیلمی چیزی ازشون می گرفتم.
خنده هامو که کردم پاشدم رفتم بیرون. کیا هنوز داشت قربون صدقه پریسا میرفت شاید از دلش در بیاد.
من با دهن باز داشتم نگاه می کردم ببینم این همون کیاست که حرف نمی زد؟؟؟
اما متاسفانه پریسا در حین فضولی دستگیرم کرد و با چشم غره مجبورم کرد برم و فضولی نکنم.
منم صورتمو چین دادم و رفتم تو آشپزخونه. 4 تا چایی ریختم و اومدم بیرون.
یعنی که چی پریسا و کیا می خوان حرف بزنن برن یه جای دیگه . من چرا مثل کنیز مطبخی بچپم تو آشپزخونه. اصلا" من بدونه مامانم اینا دلم نمیاد پا تو پاتوقشون بزارم. خونه عشق ننه ام ایناست آشپزخونه امون.
سینی به دست خیلی شیک رفتم رو مبل جلوی تلویزیون نشستم و چایی ها رو هم گذاشتم رو میز جلوم.
پریسا یکم چشم غره رفت بهم اما وقتی دید من به روی خودم نمیارم پا شد رفت تو حیاط. کیا هم مثل جوجه دنبالش. این پریسا چه خوب زبون این بچه رو باز کرده بود.
داشتم به در هال نگاه می کردم و به پریسا و کیا فکر می کردم که ماهان اومد و رو مبل کنارم نشست.
برگشتم نگاش کردم. صورتش خیس بود و آب ازش می چکید.
یه لبخند زدم و جعبه دستمال کاغذی و گرفتم سمتش. یه نگاه به جعبه کرد و یه نگاه به من.
داشتم با لبخند و لذت به صورت خیسش نگاه می کردم. آب چکون شده بود خیلی بامزه بود.
ماهان یکم خودشو کشید جلو و صورتشو آورد جلوتر و چشمهاش و بست. دستهاش رو پاهاش بود.
مات موندم به چشمهای بسته اش.
لبخندم بسته شد. این الان منظورش اینه که من صورتش و پاک کنم؟؟
نمی دونم چرا هول شدم. بی اختیار چند برگ دستمال جدا کردم و یکم خم شدم سمت جلو که به صورتش مسلط بشم.
دستمو بالا آوردم. وای ... دستم می لرزید. خوبه چشمهای ماهان بسته است.
دستای لرزونم و آوردم جلوی صورت ماهان. قلبم تالاپ تلوپ می کرد. داشت از جا کنده میشد. خیلی نزدیکش بودم. یکی از پشت می دید ما دو تا رو فکر می کرد داریم همو می بوسیم.
خواستم دستمالو بکشم به صورتش اما لرزش دستهام خیلی زیاد بود. با اون یکی دست دستمو گرفتم. چشمهامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. دوباره دستهامو بردم جلو ...
لرزش دستمو و کوبیدن قلبم بیشتر شد. عصبی شدم.
می دونستم نمی تونم لرزش دستمو قطع کنم. از دست خودم عصبانی شدم. از طرفی صورت آروم ماهان جلوی صورتم ... با اون چشمهای بسته ...
واقعا" برام سخت بود .. خیلی سخت .. قلبم حق داشت بی تابی کنه .. دستم حق داشت بلرزه ...
عصبی اخم کردم. حرص خوردم. نباید انقدر نزدیک ماهان باشم وگرنه خودمو لو می دم.
عصبی دستمالها رو انداختم تو صورت ماهان.
من: بگیرخودت صورتت و پاک کن من که نوکرت نیستم. بچه پرروی تنبل.
این و گفتم و از جام بلند شدم. با پرت کردن دستمال ماهان چشمهاش و باز کرد. انقده مظلوم بهم نگاه کرده بود که دوست داشتم بغلش کنم.
به زور خودمو از مبل کندم و برای فرار رفتم تو آشپزخونه و تا صدای در هال و اومدن پریسا و کیا رو تو خونه نشنیدم بیرون نرفتم.
پریسا اینا که اومدن رفتم بیرون و رو یه مبل دور از ماهان نشستم.
یکم چایی خوردیم و یکم آهنگ گوش کردیم.
دیگه کم کم حوصله امون سر می رفت.
پریسا: من خسته شدم بیاید یه کاری انجام بدیم خوب.
کیا: آره منم حوصله ام سر رفته. چیه نشستیم تلویزیون نگاه می کنیم.
ماهان: می خواید بازی کنیم؟؟؟
همه تایید کردیم.
کیا: خوب چی بازی کنیم؟؟
ماهان یه لبخند خوشحال زد و گفت: از اونجایی که صبح کله پاچه خوردیم ...
کیا صورتش به خاطر کله پاچه جمع شد. جالب بود که با شنیدن اسمشم چندشش می شد.
ماهانم بدجنس از قصد اسمشو گفته بود.
ماهان: بهتره یه بازی کنیم که این غذا رو بسوزونیم که جا برای ناهارم باز بشه. میگم با بسکتبال موافقین؟؟
برگشت سمت منو گفت: آنا هنوز تور بسکتتون به دیواره مگه نه؟؟
با سر تایید کردم.
آخ جون بسکت من عاشقش بودم. بازیمم خوب بود. از وقتی رفتم راهنمایی و باید یه گروه ورزشی و انتخاب می کردیم من رفتم بسکت. بابا هم همون وقتها یه تور بسکت چسبونده بود به دیوار توی حیاط. چون حیاطمون بزرگ بود یه زمین بسکتِ توپ محسوب میشد و چون یه تور هم داشت دیگه جون می داد برای بسکت.
همه موافقت کردیم و رفتیم بیرون.
کیا: خوب حالا باید گروه بندی کنیم.
ماهان سریع گفت: من با پریسا.
کیا و پریسا با دهن باز به ماهان نگاه کردن. اما من با یه لبخند.
مطمئنم کیا می خواست پریسا رو یار خودش کنه که ماهانم نامردی زد و زودتر گرفتش که ذوق اینا کور بشه.
ماهان یه نگاه به من کرد و یه چشمک بهم زد. منم آروم سر تکون دادم که یعنی گرفتم چی کار کردی.
خدایی کیا بهتر از ما می تونستن بدون حرف منظور همدیگه رو بفهمن؟؟؟
دیگه پریسا و کیا هم نتونستن چیزی بگن. من و کیا با هم یار شدیم.
کیا وماهان ایستادن جلوی هم و من توپ و پرت کردم بالا و بازی شروع شد.
بعد مدتها هیجان بازی بسکت خیلی برام لذت بخش بود. با اینکه یه بازی دوستانه بود اما شیرینی خودشو داشت.
هنوز اونقدرا با کیا مچ نشده بودم گاهی توپا لو می رفت. اما اونشم شیرین بود.
هر وقت توپ میومد دست من یهو ماهان مثل درخت جلوم سبز می شد. همچین با اون هیبتش جلومو می گرفت که به زور می تونستم از بین دستهاش کیا رو پیدا کنم و توپ و پاس بدم بهش.
حالا خوب بود که پریسا نمی تونست خوب از پس کیا بر بیاد و کیا هم انصافا" خوب توپها رو تو تور می نداخت. اما خوب ماهانم بوق که نبود. اونم تا توپ دستش میومد سه سوت نشده تو گل بود.
اون وقتها که چاق بودم و ماهان لاغر مردنی هیچ وقت زورش به من نمی رسید. درسته قدش بلند بود اما من با یه تنه می زدمش کنار. ماهانم لاجون ....
اما الان با 60 تا تنه و ضربه آرنج هم کنار نمی رفت. مثل کوه ایستاده بود سر جاش.
بدجنس می دونست چه جوری جلومو بگیره. به محض رسیدن توپ همچین میومد جلو و از زانو خم میشد و دستهاشو باز می کرد به دو طرف که من هیچ راه در رویی پیدا نکنم. یه جورایی منو بین دستهاش زندونی می کرد. منم برای اینکه توپ لو نره مجبور بودم پشتم و بهش بکنم و اگه شد با آرنج بزنمش شاید یه راهی موند برای فرارم.
پریسای بدبختم توپ زیاد دستش نمی موند. تا توپ می رسید به پریسا یهو کیا توپ و از دستش می قاپید و این در حالی بود که پریسا مثل ماست مات مونده بود و هیچ حرکتی نمی کرد. همه اشم بهت زده بود. نمی دونم این کیای بلا وقتی پریسا توپ و می گرفت چی تو گوشش نجوا می کرد که پریسا مات می شد و گاهی سرخ و سفید می شد و مدام توپ و لو می داد.
خنده ام گرفته بود این کیا هم خوب چیزی بودا. بلد بود چی کار کنه.
اختلاف امتیازا هیچ وقت زیاد نمیشد. تا ما گل می زدیم پشت بندش ماهان اینا گل می زدن.
ماهان توپ و پاس داد به پریسا. پریسا توپ و گرفت و دو تا ضربه زد و دو قدم راه اومد. کیا جلوش خم شده بود با دستهای باز.
پریسا سعی می کرد نگاش نکنه. حواسم به پریسا بود که دیدم یهو ایستاد و توپ و گرفت زیر بغلش و با چشمهای گرد به کیا نگاه کرد.
با بهت گفت: واقعا"؟؟؟
نیمرخ کیا رو می دیدم. اونم صاف ایستاد و یه قدم رفت جلوتر و نزدیک پریسا شد و صاف زل زد به پریسا و همراه یه لبخند گفت: به جون خودم.
نمی دونم موضوع چی بود اما پریسا دهنش یه متر باز مونده بود و زبونشم قفل شده بود.
کیا یه لبخند دیگه زد و با یه ضربه دست توپ و از بغل پریسا بیرون کشید و با چرخش روی پاش پاس داد به من.
و خودشم سریع برگشت سمت پریسا.
منم توپ و تو هوا گرفتم و تو همون لحظه ماهان با دستهای باز اومد جلوم و رو زانوشم خم شد. منم با یه چرخش پشتمو کردم به ماهان. توپ تو دستام بود اما نمی تونستم هیچ حرکتی بکنم. راه پس و پیش نداشتم.
مدام تو سر توپ می زدم و دست راستمم نیم دایره کرده بودم که نکنه یه وقت ماهان با اون دستهاش که مثل دستهای گوریل درازن بزنه زیر دستمو توپ و از چنگم در بیاره.
به زور از بین دستهای خودمو ماهان یه نگاه به پریسا و کیا کردم. هنوز روبه روی هم ایستاده بودن و داشتن پچ پچ وار حرف می زدن. نمی فهمیدم چی میگن.
بی شعورا کلا" حواسشون به بازی نبود دیگه. انگاری موضوع جدی بود. چاره نبود باید از همین جا با یه پرش و یه چرخش توپ و شوت می کردم سمت تور.
دو تا ضربه دیگه تو سر توپ زدم و تو یه حرکت چرخیدم سمت تور. ماهان درست پشت من و جلوی تور ایستاده بود. با دستهای باز .. با زانوهای خم ...
چرخیدم و رخ به رخ ماهان شدم. همچین چرخیدم که اختیار چرخشم از دستم در رفت. ماهان و ندیدم نمی دونستم انقدر نزدیک بهم ایستاده و انقدر فاصله امون کمه.
چرخیدم و صورتمو برگردوندم. سریع و ناگهانی تا ماهان و غافلگیر کنم و تو یه حرکت، توپ و شوت کنم.
تو یه لحظه صورت ماهان و دیدم چشمهاشو که خیلی بهم نزدیک بود برخورد بینیمون و کشیده شدن لبهامون رو هم ....
و ایستادم. خشک شده .... نفس حبس شده .... با چشمهای گشاد .... زل زده تو گردی چشمهای ماهان ایستادم.
اونقدر شوکه بودم که حتی نمی تونستم چرخشم و ادامه بدم تا این تماس لبها قطع بشه. یا اینکه خودمو بکشم کنار.
مسخ شده و شوکه به دو جفت چشمهای متعجب قهوه ای روشن نگاه می کردم. هنوز عصبهای مغزم اتفاق افتاده رو پردازش نکرده بود.
خودمم گیج بودم. من داشتم می چرخیدم و یه لحظه بعد لبهام ماهان رو لبهام بود. چسبیده به من.
توپ از بین دستهام سر خورد و افتاد رو زمین و چند بار بالا و پایین شد و بعد بی حرکت رو زمین موند.
اونقد شوکه و بی حس بودم که نتونستم توپ و نگه دارم.
ماهانم شوکه بود مثل من. اونم گیج و مبهوت از این تماس ناگهانی و اتفاقی بود.
در عرض 10 ثانیه رنگ نگاهش عوض شد. یه چیزی بین شوک و ناراحتی و غصه و .... یه چیز دیگه که معنیش و نمی فهمیدم .. یه چیز عجیب یه چیزی که درکش نمی کردم.
خدایا چرا الان ... چرا این جوری؟؟؟ آخه این چه شوخیئیه که با من می کنی؟
چشمهام پر اشک شد.... چشمهام بسته شد و یه قطره اشک از گوشه چشمهای بسته ام بیرون چکید.
همه نیروم و جمع کردم و با یه حرکت خودمو کشیدم عقب. یکی باید این تماس لبها رو قطع می کرد ... ظاهرا" اون یه نفر من باید می بودم ...
سریع برگشتم و با قدمهای تند رفتم سمت خونه ..
می خواستم تنها باشم. تنهای تنها تا یکم فکر کنم... نه حوصله ادامه بازیو داشتم ... نه حوصله فضولی و سر از کار پریسا و کیا در آوردنو داشتم ...
بی توجه به بقیه تند رفتم سمت خونه. با هل در وباز کردم و رفتم تو قدمهای بلند بر می داشتم که برسم به اتاقم نمی خواستم بدوام مثل یه دزد از صحنه جرم. بی اختیار اشکم در اومد.
وسط هال بودم که دستم کشیده شد. ایستادم اما بر نگشتم. هر کی که بود من الان تو حالی نبودم که بخوام بایستم و جواب بدم.
ماهان: آنا صبر کن کجا میری انقدر سریع ... باور کن تقصیر من نبود ... فکرشم نمی کردم بخوای بچرخی ... باور کن منظوری نداشتم ...
منظوری نداشت ... منظوری نداشت ...
بغض کردم .. به زور بغضمو قورت دادم و سعی کردم با یه صدای صاف بگم: می دونم ماهان ... تقصیر تو نبود .. اتفاقی بود ... می دونم ...
دستموکشیدم که برم تو اتاقم اما دستم از بین پنجه ماهان بیرون نیومد. هنوزم پشتم بهش بود.
ماهان یه قدم از پشت بهم نزدیک شد. صدای آرومش و دم گوشم می شنیدم.
ماهان: آنا ...اگه می دونی .. اگه منو مقصر نمی دونی پس ... پس چرا ... پس چرا اشک از چشمهات چکید ...
بی اختیار چشمهامو بستم و لبمو به دندون گرفتم. وای یعنی اشکمو دید؟؟؟؟ من که چشمهام بسته بود.....
چشم بسته اخم کردم.
به زود دهن باز کردم و گفتم: اشتباه می کنی ماهان اشکی نبود.
یه فشاری به بازوم داد و گفت: آنا ... اگه اشتباه می کنم پس چرا بر نمی گردی؟؟؟ چرا نگام نمی کنی؟؟؟
یعنی ...
و سکوت ... هیچی نگفت ... صدای نفسهای تند شده اشو از پشت سرم ... از کنار گوشم می شنیدم و خودم به نفس نفس می افتادم.
صدای آروم ماهان تو گوشم پیچید.
ماهان: یعنی ... انقدر از این اتفاق ناراحت شدی؟؟؟ انقدر ... انقدر بد بود .... انقدر غیر قابل تحمل؟؟؟؟
ناراحت شدم ؟؟؟ ناراحت شدم ؟؟؟ ناراحت که شدم اما نه به خاطر یه بوسه اتفاقی و نا خواسته برای اینکه این بوسه .. اولین بوسه ام .. ناخواسته بود .. بدون هیچ حسی از جانب طرف مقابل...
غیر قابل تحمل؟؟؟ به نظرم هیچ بوسه ای به این خوبی نمیشد.
من هنوزم نرمی لبهاش و احساس می کنم. با اینکه شوکه بودم با اینکه بهت زده بودم اما باز هم نرمی لبهاش و داغیشو حس کردم. یه بوسه اتفاقی که برای من شیرین بود اما با یاد آوری اینکه فقط یه اتفاقه و بدون هیچ حسی از زهرم تلخ تر میشه.
بد بود ؟؟؟ بد بود؟؟؟ چه طور می خواست بد باشه؟؟؟ چیزی بود که شاید من تو رویاهامم نمی تونستم ببینمش و بعد این جوری ... دست نامرعی خدا ... با یه بازی ..
اگه رفتم ... از جدا شدم .... اگه فرار کردم .... نه به خاطر بدی بوسه ... نه به خاطر غیر قابل تحمل بودنش ...
بلکه به خاطر این بود که ماهان هیچ حسی نداشت ... به خاطر اینکه تو چشمهای ماهان ناراحتی و دیدم ... تعجب و غصه ....
با خودم در حال جنگ بودم. چی بگم؟؟ بگم این اشک نه برای این بوسه بلکه برای این بوده که تو بی حسی؟ برای اینه که تو حسی به من نداری؟؟؟
برگشتم سمت ماهان اما ... اما ماهان رفته بود .. صدای در هال بهم فهموند که رفته .... بدون اینکه بهش بگم اشتباه می کنه .. بدون اینکه بهش بگم این بوسه این حرکت هیچ چیز بدی نداشت ...
رفت و بغض من ترکید ... بی خیال فرار نکردن. الان می خواستم از خودمم فرار کنم.
دوییدم سمت اتاق و در اتاق و رو خودم بستم و پریدم رو تخت. خرسم و گرفتم تو بغلم و سفت فشارش دادم و اشک ریختم. بی اختیار دستم بالا اومد و رفت سمت گردنم و حلقه شد دور گردنبند ستاره چوبیم.
با لمس ستاره انگار دست ماهان و گرفتم. دلم آروم گرفت. غصه ام کمتر شد اما هنوز اشک داشتم.
گریه کردم تا حس بدی که از رفتن و ناراحتی ماهان داشتم یکم کم شه.
یکم سبک شدم. چقدر این روزها من گریه می کنم. و عجیبه که فقط با یاد ماهان آروم میشم. الانم با لمس ستاره و فکر ماهان آروم گرفتم.
در اتاق باز شد و پریسا اومد تو اتاق و در و پشت سرش بست. هنوز سرشو بلند نکرده بود و منو ندیده بود.
تو همون حالت گفت: آنا این ماهان چش بود؟؟؟ یهو عصبی از خونه زد بیرون ؟؟ همچین در حیاط و کوبوند که من گفتم در خونه اتون پودر شد. این پسره هم اعصاب نداره ها....
نزدیک تختم شد و سرشو بلند کرد. تازه چشمش به من و چشمهای قرمزم افتاد.
یهوبا هول گفت: آنا .. آنا چی شده؟؟؟ گریه کردی؟؟؟ ببینم اتفاقی افتاده؟؟
اومد سمتمو نشست رو تخت و زل زد به من که توضیح بدم. اما من توضیحی نداشتم. دوست نداشتم براش تعریف کنم که چی شده.
آروم و ناراحت گفتم: چیزی نشده دلم گرفته. ماهان کجا رفت؟؟
پریسا یه نگاه مشکوک بهم کرد و گفت: مطمئنی فقط دلت گرفته؟؟
من: آره. میگم ماهان کجا رفت؟؟؟
پریسا شونه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم پیاده پا شد رفت.
الهی بمیرم. بچه ام نه سوییچشو برد نه موبایلشو پالتوشم نبرده. نره سرما بخوره؟
بمیری آنا که با یه قطره اشک و یه زبون لال مونی گرفته پسره رو پریشون کردی.
ناراحت زانوهامو تو بغلم گرفتم و سرمو گذاشتم رو زانوهام. پریسا نمی دونست ماهان چرا رفت. نمی دونست من چرا اینجا گریون نشستم. نبایدم بدونه اون موقع که اون اتفاق افتاد پریسا بد میخ کیا شده بود انگار از دنیا بریدهب ود. پس ندید که چی شده.
دلم نمی خواست به خودم و ماهان فکر کنم. دلم می خواست فکرمو مشغول کنم. حواسمو پرت کنم.
سرمو بلند کردم و به پریسا که تو فکر بود و خوشحال بر ای خودش لبخند می زد نگاه کردم.
چقده این دختر سرخوش بود.
من: پریسا امروز انصافا" افتضاح بازی کردی. ببینم کیا چی بهت می گفت که مه و مات مونده بودی؟؟؟
هر چی نگاه کردم دیدیم پریسا جواب نمی ده. انقدر تو عالم خودش غرق بود که اصلا" صدای منو نشنید.
دستمو جلو بردمو تکونش دادم. به خودش اومد و برگشت سمتم.
با تعجب پرسید: هان ؟؟؟ چیه؟؟؟
به زور یه لبخند نصفه زدم و سوالمو دوباره تکرار کردم. یهو از جاش پرید. نشسته پرید و برگشت کامل سمت منو دستهاش و به هم کوبید و با ذوق گفت: وای آنا اگه بدونی چقده خوشحالم. می دونی کیا چی بهم می گفت؟؟؟
وسط بازی تا توپ دستم اومد دفعه اول بهم گفت خیلی خوشگلی. وای یه ذوقی کردم که نگو. دور بعد که توپ اومد دستم یهو گفت خیلی از من خوشش میاد.
پریسا یه لبخند گشاد زد و با هیجان و ذوق گفت: شیطون و می بینی؟؟ می زاشت تا توپ دستم میومد اونقدر خونسرد ابراز احساسات می کرد که من مونده بودم جدی میگه یا داره شوخی می کنه. برای همین مبهوت مونده بودم و توپا مدام از دستم در می رفت.
دفعه آخرم یهو برگشت گفت: دوستم داره. وای اگه بدنی چقدر شوکه شدم. وقتی مات موندم بهش گفتم واقعا" اومدذ جلو و بعد اینکه توپ و بریا تو پرت کرد گفت مامانش اینا بعد تعطیلات دارن میان ایران و می خواد منو بهشون معرفی کنه.
وای آنا باورم نمیشه کیا خیلی ماهه.
واقعا" برای پریسا خوشحال بودم. کیا پسر خیلی خوبی بود و چقدر آقا بود که هی یه چیز و کش نمی داد. خیلی قاطع بود. مطمئنم وقتی که به پریسا گفت دوستت دارم واقعا" دوستش داره که این حرف و زده وگرنه اگه در مورد احساسش مطمئن نبود هیچ وقت به زبون نمیاورد و این حرفها رو نمی زد. تو دانشگاه و شرکت هم همه می دونستت که کیا چقدر قاطعه. وقتی تو دانشگاه به یکی می گفت نمره ات همینه دیگه کسی اصرار نمی کرد چون می دونستن نظرش عوض بشو نیست. تو شرکتم وقتی از یه نقشه ایراد می گرفت و می گفت دوباره بکش باید دوباره کارو انجام می دادی.
پریسا خیلی خوشحال بود و یه ریز حرف می زد. منم فقط با لبخند نگاهش می کردم. واقعا" تو این اوضاع بلبشوی ذهنیم به پریسا و حرفهاش نیاز داشتم که حواسمو پرت کنه.
در کل معلوم بود که پریسا و کیا اصلا" منو ماهان و اون بوسه اتفاقی و ندیدن.
پریسا یه نیم ساعت حرف زد و بعد تازه یاد کیا افتاد. با دست زد تو صورتش و گفت: وای دیدی؟؟؟ پسره رو یادم رفت. بدبخت تنها مونده بیرون صداشم در نمیاد. الهی....
سریع از جاش بلند شد و رفت بیرون.
خوش به حالش چقدر خوشحاله.
باید پا می شدم و می رفتم غذا درست می کردم بریا ناهار. تصمیم خودمو گرفته بودم باید با ماهان حرف می زدم. باید بهش می گفتم که اون اتفاق برام چقدر شیرین بود و من اصلا" و ابدا" ازش ناراحت نیستم.
از جام بلند شدم. با کمک پریسا غذا درست کردیم. تا 4 عصر صبر کردیم اما ماهان نیومد و ماهام مجبوری بدون اون غذا خوردیم.
خودم که جرات نمی کردم بهش زنگ بزنم. نم یدونم چرا فکر می کردم ازم ناراحته و می ترسیدم جواب تلفنمو نده.
کیا بهش زنگ زد اما صدای زنگ گوشیش از تو جیب پالتوش بلند شد. الهی حتی گوشی هم نبرده بود.
نگرانش بودم. اگه مریض بشه .. اگه سرما بخوره ... درسته پلیور و اینا تنش بود اما هوا انقدرها هم خوب نشده بود. هنوزم سوز زمستون و داشت.
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. تا ساعت 11 شب مدام تو اتاقم قدم رو می رفتم. از نگرانی همه پوست لبمو جوییده بودم و به خون انداخته بودم.
خدایا اتفاق بدی براش نیوفته.
ساعت 11:23 دقیقه بود که زنگ خونه رو زدن. من همچین از تو اتاق خودمو پرت کردم بیرون و هجوم بردم سمت آیفون که پریسا و کیا از ترس 3 متر پریدن از جاشون.
اونقدر به ساعت نگاه کرده بودم که تایم دقیق زنگ خوردن و هم می دونستم. وقتی تو آیفون سر پایین انداخته ماهان و دیدم از خوشحالی نزدیک بود گریه ام بگیره.
سریع در و باز کردم و خودم دوییدم سمت در هال. به ماهان که آروم آروم و پاکشون میومد سمت ورودی ساختمون نگاه کردم. سرش پایین بود و با شونه های پایین افتاده، دست تو جیب میومد سمتم.
انگار یکی به قلبم چنگ انداخته بود و فشارش می داد. اونقدر از دیدن حال و روزش ناراحت بودم که دوست داشتم خودمو بزنم. اگه خفه خون نگرفته بودم این ماهان این جوری نمیشد. بمیری آنا....
ماهان اومد جلوی در. آروم سرشو بلند کرد و با دیدن من یه لبخند بی جون زد. جیگرم آتیش گرفت. خیلی ناراحت بود. غم از چشمهاش می بارید. دهنمو باز کردم که بگم ... که این در و غم و خودخوری و تموم کنم ...
تا دهن باز کردم ماهان آروم چشمهاش و بست و بای ه صدای به غم نشسته گفت: معذرت می خوام ...
دهنم نیمه باز موند و متعجب به ماهان نگاه کردم. حرفم یادم رفت.
ماهان چشمهاش و باز کرد و ناراحت به چشمهام نگاه کرد و گفت: من به خاطر اون اتفاق معذرت می خوام. نمی دونم چی کار کنم تا ببخشیم. واقعا" نمی دونم. با اینکه دست من نبود... با اینکه تقصیر من نبود اما ببخشید که باعث شدم حس بدی داشته باشی. باعث شدم که اشک به چشمت بیاد و ازم بدت بیاد ...
دهنم یه متر باز مونده بود. این چی می گه؟؟ کدوم بد اومدن؟ کدوم حس بد ؟؟؟
دوباره دهن باز کردم که حرف بزنم که ماهان انگشتش و آوردجلوی بینیش و گفت: هیششششش... آنا هیچی نگو .. هیچی ... من هیچ وقت ودمو بابت امروز نمی بخشم ... تو دیگه بدترش نکن... میشه یه لطف خیلی بزرگی بهم بکنی ؟؟؟ میشه امروز و اون اتفاق و به کل فراموش کنی؟؟؟ نمی خوام دیگه یادش بی افتی. می خوام همه چیز برگرده به قبل اون اتفاق. نمی خوام معذب بشیم. نمی خوام رابطه امون عوض شه تغییر کنه و خراب شه ...
با حرف آخرش دهنم که یه ساعت برای گفتن همه چیز باز مونده بود بسته شد ...
نم یخواد رابطه امون تغییر کنه .. نمی خواد عوض شه ... نمی خواد خراب شه ....
ناراحت بودم. بغض کرده بودم. لبهامو جمع کردم تو دهنم. تو چشمهاش زل زدم.
آروم با بغض گفتم: باشه ... اگه تو می خوای فراموش کنیم فراموش می کنیم ... امروز ظهر هیچ اتفاق خاصی نیافتاد.
ماهان یه لبخند زد و سرشو کج کرد. آروم دستش و بالا آورد و بینیمو نرم کشید و گفت: آنا خانمی خودمی دیگه ....
قلبم فشرده شد....
آنا خانمی خودم ... کدوم آنا خانمی ... کدوم خودم .. آنا خانمی که یه نگاه .. یه فکر ساده هم بهش نمی کنی؟؟ یعنی تو اصلا" به این فکر کردی که این اتفاق و نباید فراموش کنیم؟ اگه فراموش نکنیم چی میشه ؟؟؟ اگه یکم به من فکر می کردی ... اگه یکم .... اگه می زاشتی من حرف بزنم ...
گمشو آنا .. خفه شو .. هیچی نگو ... حرف می زدی که چی بشه؟؟؟ مگه نشنیدی که گفت هیچ اتفاقی؟؟ مگه نشنیدی نمی خواد که تو براش چیزی بیشتر از یه دوست باشی .. الانم اگه ناراحته به خاطر اینه که فکر می کنه یه دوست و ناراحت کرده و به حرمت دوستی چندین ساله و روابط خانوادگیه که می خواد همه چیز مثل اولش باشه.
بازم خود درگیری هام شروع شده بود.
-: ماهان کجا بودی؟؟؟
با صدای کیا به خودمون اومدیم. اصلا" حواسم نبود که یک ساعت زل زدم به چشمهای ماهان... یه چیزی تو چشمهاش بود که مثل همیشه نبود .. چشمهای شادش ناراحت بود .. این چشمها رو دوست نداشتم ... نه که دوست نداشته باشم طاقت دیدنش و نداشتم ...
ماهان یه لبخند زد و تو جواب کیا گفت: دیگه فضولیش به تو نیومده. تو چه خوشحال اینجا اطراق کردی. پاشو جمع کن بریم خونه زیادی بهت خوش گذشته.
سعی می کرد همون ماهان باشه اما قیافه اش داد می زد که همه چیز اون جور که می خواد شاد نشون بده نیست.
کیا رفت تو خونه وسایل خودش و ماهان و برداشت و برگشت و بعد یه خداحافظی که هیچی از نفهمیدم رفتن.
پریسا یه دستی به شونه ام زد و گفت: با ماهان چی می گفتین؟؟؟؟ وقتی دیدم داری با ماهان حرف می زنی نزاشتم کیا بیاد بیرون.
یه لبخند نیمه جون زدم و بی حر ف رفتم تو اتاق. پریسا هم دیگه پیگیر نشد. می دونست وقتی این مدلی میشم حرف زدنم نمیاد. رفتم رو تخت ولو شدم.
چه روزی بود امروز. روزی که می تونست بهترین روز زندگیم شه ولی چه تلخ تموم شد ... یه آه از اعماق دلم کشیدم و چشمهامو بستم. سعی کردم بخوابم تا این روز طولانی بالاخره تموم شه و فردا بیاد اما مگه خوابم می برد . با هر بار بستن چشمم همه اتفاقات امروز مثل فیلم میومد جلوی چشمام. زجر از این بالاتر که مجبور بشی همه حس های بد و اتافاقات تلخ و شیرین و به طور مدام مثل یه فیلم ببینی و حس کنی؟؟؟
نمی دونم کی و کجا بین کدوم لحظه تلخ و شیرین خوابم برد.
در و که بستم پریسا عین چی پرید جلو. دو سه تا سکته رو با هم زدم.
پریسا: ماهان اینجا چی کار می کرد؟؟؟
دستم رو قلبم بود و سعی می کردم ضربان قلبمو پایین بیارم. اخم کردم و یه چشم غره رفتم بهش و گفتم: کوفت. ماهان ناهار اینجا بود بعد که دید تو نیومدی بیشتر موند که تنها نباشم. تو خودت چرا نمی گی با کیا چه غلطی می کردی؟؟؟ رفته بودی خونه عموت اینا دیگه؟؟؟ منم که خرم.
پریسا یه نیش گشاد تحویلم داد و گفت: خوب اولش رفتیم خونه عمو اینا بعد کیا اومد دنبالم رفتیم یکم دور دور.
ابروهام جمع شد و چشمهام متعجب.
من: اوه اوه از کی تا حالا مهربان برات شده کیا؟؟؟
یه نیشی وا کرد و یه تکونی به سر و گردن و بدنش داد و خودشو لوس کرد و رفت سمت خونه.
منم دنبالش که از زیر زبونش حرف بکشم هر چند زودی خودشو تخلیه می کرد حرف تو دهنش نمی موند.
نگو از همون روز تو فرحزاد چشمش کیا رو گرفته بود. همون موقع که من و ماهان داشتیم کتک کاری می کردیم این دوتا داشتن دل و قلوه می دادن. تو شهربازی هم که دیگه چیک تو چیک شدن و این شرکت اومدنم مزید بر علت شد که دیگه کیا رسما" در دلشو باز کنه و حرفهاشو به پریسا بزنه. امشبم برده بودتش بیرون که همه چیزو بگه براش از خودشو خانواده اش.
البته من ظهری همه ی اطلاعات و در مورد کیا از ماهان کشیده بودم بیرون.
پریسا با ذوق تو رختخوابش دراز کشید و دستهاشو زد زیر چونه اشو گفت: خوب تو بگو ماهان اینجا چی کار می کرد؟؟؟
شونه امو انداختم بالا و دراز کشیدم رو تخت و بی تفاوت گفتم: هیچی دلش غذا خونگی می خواست. منم براش ماکارانی درست کردم. بعدم که فیلم دیدیم.
پریسا یه ابرو انداخت بالا و گفت: فقط همین؟؟؟؟
رومو کردم اون سمت و گفتم: آره فقط همین.
یهو یه دستی محکم خورد به کمرم. مثل جت از جام بلند شدم و نشستم رو تخت و تند تند دست کشیدم به کمرم. صورتم از درد جمع شده بود.
جیغ کشون گفتم: دستت بشکنه وحشی کمرم خورد شد. دست که نیست کنده درخته. بی شعور چرا همچین کردی؟؟؟
پرو پرو برام اخم کرد و با چشم غره گفت: حقته تا تو باشی که منو گاگول فرض نکنی. فکر کردی کورم نمی بینم وقتی به ماهان نگاه می کنی می خوای درسته قورتش بدی. همون چشمهات همچینی مخملی میشه انگاری با چشمت نازش می کنی. بعد میگی هیچی؟؟؟ زود باش بگو ببینم.
دهنم باز مونده بود. فکر نمی کردم انقده تابلو باشم. یعنی همه فهمیده بودن؟؟؟ خود ماهان چی؟؟؟ یعنی خودشم فهمیده بود که من دوستش دارم؟؟؟ اگه فهمیده پس چرا ... چرا ....
بغض کردم. برگشتم سمت پریسا و با بغض گفتم: پریسا خیلی تابلوام؟؟؟ همه فهمیدن؟؟؟ اگه همه فهمیدن ماهانم می فهمه. منو دوست نداره که عکس العملی نشون نداده ...
لب ورچیدم و چشمهام پر اشک شد ... من دوستش داشتم. نگاهم داد می زد که دوستش دارم اما ماهان دوستم نداره. دوستم نداره که به روی خودش نیاورده ...
یه قطره اشک از چشمم چکید. پریسا سریع بلند شد اومد رو تخت کنارم نشست و بغلم کرد و مهربون گفت: قربونت برم آنا گریه می کنی؟؟؟ پس خیلی دوستش داری. باید زودتر می فهمیدم.
منو از خودش جدا کرد و گفت: حالا چرا گریه می کنی؟؟؟ اینکه خوبه. خیلی خوشحالم که بالاخره حامد و فراموش کردی. ماهان خیلی پسر خوبیه.
با بغض نگاهش کردم.
من: چه فایده اون که منو دوست نداره.
یه اخمی کرد و گفت: چرا دوستت نداره؟ تو از کجا فهمیدی؟؟
من: خوب تو گفتی من تابلوئم پس اونم فهمیده ولی هیچی نگفته. به روی خودش نیاورده.
پریسا یه لبخندی زد و گفت: دیوونه من می فهمم چون یه دخترم و کلی باهات زندگی کردم. پسرا چه می فهمن. منم تیزم. نترس کسی نفهمیده.
با ذوق گفتم: راست می گی؟؟
پریسا هم خندید و گفت: آره راست میگم. ماهانم که باهات خیلی خوبه فکر کنم دوستت داره.
شونه بالا انداختم و ناراحت گفتم: نمی دونم. مسئله اینه که ماهان همیشه همین جوری بوده. خوب و مهربون. نمی تونم بفهمم این مهربونی و خوبیش به خاطر علاقه اون مدلیشه یا همین دوستی ساده اش.
پریسا رو موهامو ناز کرد و گفت: چه طور نمی فهمی؟؟؟ مگه حامد و ندیدی؟؟؟ تو از چشمهای حامد می فهمیدی دوستت داره.
سرمو انداختم پایین. رفتم تو فکر. راست می گفت: حامد حرف میزد من می فهمیدم چه حسی داره.
آروم و متفکر گفتم: راستش ... ماهان مثل حامد نیست. منم اون جوری که حامد و دوست داشتم ماهان و دوست ندارم. اصلا" الان شک دارم که واقعا" حامد و دوست داشتم یا همه اش یه عادت و وابستگی چند ساله بوده.
بعد فکر می کنم که پس چرا به خاطر دیدنش با یکی دیگه اون حال بهم دست داد. دوباره خودم جوابشو می دم.
سرمو بلند و به پریسا نگاه کردم.
من: می دونی چیه پریسا. وقتی بهش فکر می کنم میبینم حامد برام خیلی وقته که تموم شده. از همون موقعی که قرار شد فقط دوست بمونیم. از همون دو سال قبل. دلم کم کم بریده شد ازش. اگه اون شب تو مهمونی حالم خراب شد برای این بود که یه جورایی دلم از حامد شکسته بود. یه جورایی احساسمو شکوند. خوردش کرد. اینکه منو نشناخت. از اینکه بعد این همه سال با هم بودن خیلی راحت تونست فراموشم کنه. از اینکه راحت یکی و جایگزینم کرد.
می دونی حسم به ماهان کاملا" با حامد فرق داره. ماهان و که می بینم یه جور شور و هیجان همراه با آرامش و سرخوشیو دارم. لامصب مثل مواده که وارد رگهات میشه و هیچ وقت بیرون نمی ره.
پریسا با خنده بغلم کرد و گفت: دختر حسابی عاشق شدی. الهی بهش برسی.
یه نیمچه لبخندی زدم.
پریسا بلند شد و رفت برق و خاموش کرد.
پریسا: بسه دیگه بگیریم بخوابیم.
آروم دراز کشیدم و به این روز طولانی فکر کردم. آخرشم با یه لبخند رو لبم و یه حس شیرین خوابم برد.
با صدای زنگ ممتد خونه من و پریسا مثل جن زده ها از خواب پریدیم. قلبمون اومده بود تو دهنمون. یکی دستشو گذاشته بود رو زنگ و ول نمی کرد.
از هولم همچین از جام پریدم و رفتم سمت در و از ترس زلزله شال پریسا رو از پشت در چنگ زدم و پرت کردم رو سرم که اگه زلزله بود از همون جا بدوام تو کوچه.
حالا نمی دونم صدای زنگ چه ربطی به زلزله داشت که من فکر کردم زلزله اومده.
با پریسا دوییدیم سمت آیفون و با چشمهای گرد شده دیدیم ماهان و کیا جلوی درن.
در و باز کردیم و رفتیم جلوی در ورودی خونه ایستادیم تا بیان.
من شال به سر پریسا با یه لباس گشاد ..... با چشمهای خمار داشتیم به حیاط نگاه می کردیم.
تو اون لحظه ماها اصلا" یاد سر و شکلمون نبودیم.
با تعجب به ماهان که خندون با یه ظرف یه بار مصرف و یه نایلون پر نون بربری تو دستش میومد سمتمون و کیا که با قیافه جمع شده یه دیگ و سه متر جلوتر از خودش گرفته بود و پشت ماهان میومد نگاه کردیم.
تو خواب و بیداری داشتم به این فکر می کردم اینا نصفه شبی اینجا چی کار می کنن آخه هنوز هوا تاریک بود.
یکم که اومدن جلو یهو پریسا انگاری تازه از خواب بیدار شده با دست زد تو سرشو یه جیغ کوتاه کشید.
پریسا: خاک به سرم ...
این و گفت و دویید سمت اتاق من.
من اما گیج از رفتار پریسا تو جام موندم.
ماهان: سلام خانمی خوبی؟؟؟ این پریسا یهو کجا دویید در رفت؟؟؟
برگشتم و با چشمهای خمار به ماهان نگاه کردم. کیا دماغش و چین داده بود و با انزجار به قابلمه ای که یه متر جلو تر از خودش نگه داشته بود نگاه می کرد.
با صدای دو رگه ای گفتم: ماهان کله سحر اینجا چی کار می کنی؟؟؟
ماهان یه نگاه شاد و سرحال و شیطون بهم کرد و دماغم و کشید که فقط با اخم دستشو پس زدم.
ماهان یکم پاهاشو خم کرد که هم قد من بشه و با یه لحن خیلی قشنگی که تو خوابم می فهمیدمش گفت: خاله قزی نمی خوای رامون بدی تو خونه؟؟؟ صبحونه براتون آوردم.
یکم گیج نگاش کردم و گفتم: مگه ماه رمضونه؟؟؟
ماهان با ابروهای بالا رفته گفت: ماه رمضون؟؟
من: می خوایم سحری بخوریم؟؟؟
کلا" خواب بودم . داشتم چرت و پرت می گفتم. اصلا" هم حواسم نبود که شال پریسا رو مثل چادر سرم کردم و سفت زیر چونه ام نگهش داشتم.
ماهان یه خنده بلندی کرد که باعث شد من و کیا یه تکونی بخوریم. من که هنوز خواب بودم اما کیا یه چشم غره توپ همراه با یه اخم غلیظ به ماهان رفت که البته ماهان ندیدش.
ماهان صاف ایستاد و دست انداخت دور شونه هامو منو برگردوند سمت خونه و گفت: بیا برو تو خاله قزی گیج خوابی. بیا برو دست و صورتت و بشور تا ما میز و می چینیم. این دستتم شل کن خفه کردی خودتو. ببین چه رویی هم گرفته از ما.
تو همون حالت منو برد سمت دستشویی و فرستادم تو دستشویی.
یکم خمار و گیج تو دستشویی ایستادم و به خودم تو آینه نگاه کردم. قیافه ام شکل منگلا شده بود.
در حالت عادی از اینکه ماهان و کیا این شکلی خنگولی دیدنم یه جیغ آژیری می کشیدم اما خوب خوابالو تر از این حرفها بودم. حالا ماهان که عادت کرده به قیافه چپر چلاق من اما این کیا بدبخت و بگو که سکته کرد هر چند اون کیا با اون قابلمه تو دستش درگیر بود حواسش به من نبود.
اصلا" اونا چی بودن تو دست این دوتا؟؟؟
شونه ای بالا انداختم و بالاخره دستم شالو ول کرد و دست و صورتمو شستم.
اومدم بیرون که دیدم پریسا شیک و آرایش کرده و خوشتیپ با چشمهای باز باز از اتاق اومد بیرون.
چشمهام گرد شده بود. این دختر کی تونست آلاگارسون کنه؟؟؟
جان من دیدن من و پریسا کنار هم خیلی جالب بود. من با صورت خیس و قطره های آبی که از صورتم می چکید و چشمهای پف کرده و قیافه خنگولی... از اون ور پریسا آرایش کرده. لباس مرتب انگار تازه از آرایشگاه برگشته.
داشتم به پریسا نگاه می کردم که رفت سمت آشپزخونه و ماهانی که از آشپزخونه اومد بیرون و رفت سمت اتاق من.
وا این چرا رفته تو اتاق من. داشتم فکر می کردم ماهان با اتاق من چی کار داره که دیدم حوله به دست اومده سمتم.
اومد و رسید بهم و جلوم ایستاد. سرمو بالا آوردم و بهش نگاه کردم و اومدم بگم چی شده که صبح زود اومدین اینجا که نتونستم.
چون ماهان دودستی حوله رو کشید به صورتم و مثل بچه های دو ساله که مامانشون صورت خیسش و پاک میکنه صورتمو پاک کرد.
حوله که پایین اومد ابروهای من رفت بالا.
ماهان بی خوابی زده به سرش شایدم جنی شده.
ماهان دستمو کشید و بردم سمت آشپزخونه و نشوندم پشت میز.
منم مثل بچه های حرف گوش کن بی کلام دنبالش رفتم. تا نشستم پشت میز با دیدن چیزای روی میز چشمهام برق زد. با ذوق صاف نشستم.
انگار نه انگار که تا 2 ثانیه قبل داشتم می مردم از خواب.
با ذوق گفتم: آخ جون کله پاچه ...
برگشتم به ماهان که با لبخند نگام می کرد لبخند زدم. به کیا نگاه کردم که یکم خودشو عقب کشیده بود و منزجر به ظرف کله پاچه نگاه می کرد. هنوزم با اصرار بینیش و چین داده بود. انگار کله پاچه خیلی چندشه.
پریسا خونسرد به کله پاچه نگاه می کرد. اصولا" پریسا نظر خاصی به کله پاچه نداشت. نه بدش میومد نه خوشش میومد. اما من عاشقش بودم. مخصوصا" مغز.
رو میز علاوه بر کله پاچه حلیمم بود.
با ذوق به ماهان نگاه کردم و گفتم: کله پاچه ایده تو بود؟؟؟
ماهان شیطون با یه چشمک حرفم و تصدیق کرد.
یه نگاه به حلیم کردم و گفتم: خوب این دیگه برای چیه؟؟؟ کله پاچه بود دیگه.
ماهان یه اشاره با سرش به کیا کرد و گفت: آقا کله پاچه نمی خورن چندششون میشه.
با خنده ای که به زور جمعش کرده بودم به کیا نگاه کردم.
خدایی پسر انقده سوسول. حالا کیا بدبخت اصلا" سوسول نبودا اما خوب به نظر من هر کی کله پاچه نمی خورد سوسول بود دیگه.
ماهان کاسه امو گرفت و خودش برام کله پاچه و مخلفاتش و ریخت و من رسما" افتادم رو غذام.
همچین با ولع می خوردم که حواسم به هیچ کی نبود. فقط یه لحظه سرمو بلند کردم که دیدم کیا یه جوری به کاسه من و غذا خوردن ماهان نگاه می کنه و انگار به زور جلوی خودشو می گیره که بالا نیاره.
به ماهان نگاه کرد که داشت با چه ولعی چشم گوسفند بدبخت و می زاشت لای نون.
لقمه ی ماهان اومد بالا ... دهنش باز شد ... لقمه رفت تو دهن ماهان و دهنش بسته شد.
یهو کیا از جاش پرید و دویید بیرون. کله کشیدم ببینم کجا رفت که صدای بسته شدن در دستشویی و شنیدم.
ماهان خوشحال با یه صدای ذوق زده گفت: وای ... کیا حامله است ویارش گرفت ...
من و پریسا پق زدیم زیر خنده. بدبخت کیا حالش بهم خورده بود.
با خنده به ماهان گفتم: این بیچاره که انقدر بدش میومد پس چرا قابلمه رو داده بودی دستش؟؟؟
ماهان خبیث ابرو بالا انداخت و گفت: تا اون باشه که برای من قیافه نگیره که وای بدم میاد از کله پاچه. می خواستم بچه امو مرد بار بیارم.
دوباره من و پریسا خندیدیم.
پریسا با یه صدایی که یکم نگران بود گفت: اما گناه داشت بیچاره غذاش کوفتش شد.
با سر تایید کردم. ماهان شونه ای بالا انداخت و گفت: بی خیال الان میاد راحت میشینه غذاشو می خوره. هر بار کله پاچه رو می بینه همین بساط و داریم. خوبه عادت کنه زشته به خدا.
دیگه هیچکس حرفی نزد. یکم بعد کیا هم اومد و نشست حلیمش و خورد. حواسم بهش بود دیگه یه بارم به کله پاچه نگاه نکرد.
صبحونه لذیذمون و خوردیم و میز و جمع کردیم.
من: خوب حالا چی کار کنیم. ساعت تازه 6:5 شده. یه امروز روز استراحتمون بودا.
ماهان یکم دستهاشو رو به بالا کشید و با یه خمیازه گفت: کاری نمی کنیم می گیریم می خوابیم.
با تعجب گفتم: وا خوب اگه می خواستین بخوابین پس چرا صبح زود بیدار شدین؟؟
کیا با اخم یه چشم غره به ماهان رفت و گفت: به شازده بگو که مثل خروس ساعت 4 صبح اومد دم خونه ما. انگار رو درخت خوابیده بود.
ماهان با نیش باز برگشت به کیا نگاه کرد و گفت: خوب می ترسیدم کله پاچه تموم بشه.
این و گفت و یه چشمک به من زد. بهش لبخند زدم.
ماهان رفت که ولو بشه رو مبل که گفتم: اونجا نخوابید کمرتون درد می گیره برید تواتاق مامان اینا رو تخت بخوابید.
این دوتا هم از خدا خواسته رفتن رو تخت مامان اینا ولو شدن.
با پریسا رفتیم تو اتاق من. درو که بستم سریع گفتم: ببینم تو یهو چت شد؟؟ جیغ کشون رفتی؟؟
پریسا یه پشت چشم برام نازک کرد و گفت: خری دیگه. تو هم اگه آدم بودی جیم میشدی. با اون قیافه پف کرده مضحک ایستاده بودی برای استقبال. من که مثل تو نیستم. انتظار که نداشتی بزارم کیا با اون قیافه چیر چلاق و اون لباس گلوگشاد منو ببینه. اولین دفعه ای که بدون مانتو منو می بینه نمی خواستم مثل خرسهایی که تازه از خواب زمستونی بیدار شدن بیام جلوی چشمش. دوییدم یه آب به صورتم زدم و جیم شدم تواتاق.
شونه ای بالا انداختم و رفتم رو تختم دراز کشیدم. حالا الان کیا با آرایش و خوشگل دیدتش یعنی هیچ وقت بی آرایش قرار نیست ببینتش؟؟
اونقدر خوابالود بودم که تا سرم به بالشت رسید خوابم برد.
*****
حدود ساعت 10 از خواب بیدار شدم. پاشدم رفتم صورتمو شستم و رفتم سماور و روشن کردم. آدم هر موقع از روز که از خواب بیدار بشه یه چایی داغ تازه دم می چسبه.
رفتم تو اتاق و دیدم پریسا بالشتش و بغل کرده با دهن باز خوابیده. صداش کردم.
من: پریسا .. پریسا بیدار شو ...
پریسا یه صدای هومی از دهنش در آورد و یه دور چرخید.
این دفعه دولا شدم و تکونش دادم. اما بازم بیدار نشد.
کفرمو در آورده بود. یه فکر خبیث اومد تو ذهنم. پریسا از روح و جن و اینا خیلی می ترسید. یعنی فقط کافی بود یه چیز ترسناک در حد معمولی براش تعریف کنی شب عمرا" می تونست تنها بخوابه.
یه لبخند خبیث زدم و یهو خودمو پرت کردم کنارش و تند و تند تکونش دادم.
با ترس و صدای پایین گفتم: پریسا ... پریسا تروخدا بیدار شو. پریسا یه زنی با لباس سفید تو اتاقه پاشو ببین این کیه من می ترس ...
یهو پریسا مثل فنر از جاش بلند شد و پرید پشت من و با ترس بازوهامو از پشت چنگ زد.
داشتم می ترکیدم از خنده.
پریسا ترسون گفت: کو ؟؟؟ کجاست آنا؟؟؟ زنه کو ؟؟؟
یهو پق زدم زیر خنده و ولو شدم رو تشک پریسا. حالا نخند و کی بخند.
قد 30 ثانیه پریسا مبهوت به خنده من نگاه می کرد. بعد که متوجه شد داشتم اذیتش می کردم همچین با مشت و لگد به جونم افتاد که به غلط کردن افتادم.
خلاصه بعد از اینکه پریسا یه دل سیر کتکم زد و دلش خنک شد پا شد رفت دستشویی.
منم بلند شدم رفتم ماهان اینا رو بیدار کنم.
رفتم دم اتاق مامان اینا آروم در زدم. اما کسی جواب نداد. دوباره در زدم. بازم کسی جواب نداد. آروم در و باز کردم و سرک کشیدم. چشمهام گرد شد.
ماهان و کیا رو تخت دو نفره بزرگ مامان اینا خوابیده بودن و کیا سرش رو سینه ماهان بود و ماهانم همچین بغلش کرده بود که انگار بزرگترین عشق زندگیشو بغل کرده.
یهو یکی از پشت زد رو شونه ام. سکته کردم. برگشتم دیدم پریساست.
پریسا: داری چی ...
سریع انگشتم و رو بینیم گذاشتم و آروم گفتم: هیششش هیچی نگو بیا ببین ...
پریسا هم از پشت من سرک کشید. بدبخت کپ کرد.
یهو بی اختیار و ناباور بلند گفت: کیا ...
وای خدا خیلی بلند گفت. تا خواستم بپرم جلوی دهنشو بگیرم کار از کار گذشته بود. ماهان و کیا چشمهاشون و باز کرده بودن.
اول یه نگاه به ما دو تا دم در کردن و انگاری ما دو تا خیلی سکته ای بود قیافه امون. برگشتن یه نگاه به همدیگه کردن. بعد با چشمهای گرد یه نگاه به خودشون و یهو با جیغ پا شدن.
ماهان که پرید پایین از رو تخت و ایستاد. کیا هم پرید و دو زانو سیخ نشست اون سمت تخت. زل زل به هم نگاه می کردن.
وای منو پریسا رو می گی نمی دونستیم بخندیم از قیافه و حالت این دوتا یا بهت زده و متعجب باشیم از اون بغل عاشقانه.
یهو پریسا گفت: واقعا" که ...
برگشتم نگاش کردم. با یه حرصی چشم غره می رفت به کیا. یهو به حالت قهر روشو برگردوند و رفت بیرون.
کیا هم مثل فنر از جاش پرید و پریسا پریسا گویان دنبالش رفت.
من موندم و ماهان.
یه ابروم رفته بود بالا و خیره شده بودم به ماهان. خدایی بی منظور نگاه می کردم. می دونستم موقع خواب این ریختی شدن و اصلا" هم چیز بدی نیست.
مطمئنم پریسا هم می دونست اما برای اینکه ناز کنه و کیا منت کشی کنه قهر کرده بود.
اما نمی دونم چه جوری بود فرم نگاهم که یهو ماهان هول شد و شروع کرد به تند تند حرف زدن.
ماهان: آنا به خدا چیزی نبود. من خوابیده بودم نمی دونم کی کیا این جوری اومد تو بغلم. من اصلا" کاری نکردم. این پسره چسب آویزون شد. هی بهش میگم مثل این دخترا می خوابه میگه نه. به جون خودم منو با بالشتش اشتباه گرفته بود نه که همیشه بالشتشو این ریختی بغل میکنه. مدیونی اگه یه وقت فکر ناجور بکنی در موردم....
همین جور تند تند داشت حرف می زد. پریدم وسط حرفش و گفتم: ماهان ... بسته من که چیزی نگفتم. بیا برو صورتتو بشور بیا برات چایی بریزم.
این و گفتم و برگشتم چون دیگه تحمل نداشتم خنده امو نگه دارم. خودمو پرت کردم تو اتاقمو پق زدم زیر خنده. خدایی فرم خوابیدنشون خیلی باحال بود. انقده دوست داشتم موبایلم همراهم بود یه عکسی یه فیلمی چیزی ازشون می گرفتم.
خنده هامو که کردم پاشدم رفتم بیرون. کیا هنوز داشت قربون صدقه پریسا میرفت شاید از دلش در بیاد.
من با دهن باز داشتم نگاه می کردم ببینم این همون کیاست که حرف نمی زد؟؟؟
اما متاسفانه پریسا در حین فضولی دستگیرم کرد و با چشم غره مجبورم کرد برم و فضولی نکنم.
منم صورتمو چین دادم و رفتم تو آشپزخونه. 4 تا چایی ریختم و اومدم بیرون.
یعنی که چی پریسا و کیا می خوان حرف بزنن برن یه جای دیگه . من چرا مثل کنیز مطبخی بچپم تو آشپزخونه. اصلا" من بدونه مامانم اینا دلم نمیاد پا تو پاتوقشون بزارم. خونه عشق ننه ام ایناست آشپزخونه امون.
سینی به دست خیلی شیک رفتم رو مبل جلوی تلویزیون نشستم و چایی ها رو هم گذاشتم رو میز جلوم.
پریسا یکم چشم غره رفت بهم اما وقتی دید من به روی خودم نمیارم پا شد رفت تو حیاط. کیا هم مثل جوجه دنبالش. این پریسا چه خوب زبون این بچه رو باز کرده بود.
داشتم به در هال نگاه می کردم و به پریسا و کیا فکر می کردم که ماهان اومد و رو مبل کنارم نشست.
برگشتم نگاش کردم. صورتش خیس بود و آب ازش می چکید.
یه لبخند زدم و جعبه دستمال کاغذی و گرفتم سمتش. یه نگاه به جعبه کرد و یه نگاه به من.
داشتم با لبخند و لذت به صورت خیسش نگاه می کردم. آب چکون شده بود خیلی بامزه بود.
ماهان یکم خودشو کشید جلو و صورتشو آورد جلوتر و چشمهاش و بست. دستهاش رو پاهاش بود.
مات موندم به چشمهای بسته اش.
لبخندم بسته شد. این الان منظورش اینه که من صورتش و پاک کنم؟؟
نمی دونم چرا هول شدم. بی اختیار چند برگ دستمال جدا کردم و یکم خم شدم سمت جلو که به صورتش مسلط بشم.
دستمو بالا آوردم. وای ... دستم می لرزید. خوبه چشمهای ماهان بسته است.
دستای لرزونم و آوردم جلوی صورت ماهان. قلبم تالاپ تلوپ می کرد. داشت از جا کنده میشد. خیلی نزدیکش بودم. یکی از پشت می دید ما دو تا رو فکر می کرد داریم همو می بوسیم.
خواستم دستمالو بکشم به صورتش اما لرزش دستهام خیلی زیاد بود. با اون یکی دست دستمو گرفتم. چشمهامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. دوباره دستهامو بردم جلو ...
لرزش دستمو و کوبیدن قلبم بیشتر شد. عصبی شدم.
می دونستم نمی تونم لرزش دستمو قطع کنم. از دست خودم عصبانی شدم. از طرفی صورت آروم ماهان جلوی صورتم ... با اون چشمهای بسته ...
واقعا" برام سخت بود .. خیلی سخت .. قلبم حق داشت بی تابی کنه .. دستم حق داشت بلرزه ...
عصبی اخم کردم. حرص خوردم. نباید انقدر نزدیک ماهان باشم وگرنه خودمو لو می دم.
عصبی دستمالها رو انداختم تو صورت ماهان.
من: بگیرخودت صورتت و پاک کن من که نوکرت نیستم. بچه پرروی تنبل.
این و گفتم و از جام بلند شدم. با پرت کردن دستمال ماهان چشمهاش و باز کرد. انقده مظلوم بهم نگاه کرده بود که دوست داشتم بغلش کنم.
به زور خودمو از مبل کندم و برای فرار رفتم تو آشپزخونه و تا صدای در هال و اومدن پریسا و کیا رو تو خونه نشنیدم بیرون نرفتم.
پریسا اینا که اومدن رفتم بیرون و رو یه مبل دور از ماهان نشستم.
یکم چایی خوردیم و یکم آهنگ گوش کردیم.
دیگه کم کم حوصله امون سر می رفت.
پریسا: من خسته شدم بیاید یه کاری انجام بدیم خوب.
کیا: آره منم حوصله ام سر رفته. چیه نشستیم تلویزیون نگاه می کنیم.
ماهان: می خواید بازی کنیم؟؟؟
همه تایید کردیم.
کیا: خوب چی بازی کنیم؟؟
ماهان یه لبخند خوشحال زد و گفت: از اونجایی که صبح کله پاچه خوردیم ...
کیا صورتش به خاطر کله پاچه جمع شد. جالب بود که با شنیدن اسمشم چندشش می شد.
ماهانم بدجنس از قصد اسمشو گفته بود.
ماهان: بهتره یه بازی کنیم که این غذا رو بسوزونیم که جا برای ناهارم باز بشه. میگم با بسکتبال موافقین؟؟
برگشت سمت منو گفت: آنا هنوز تور بسکتتون به دیواره مگه نه؟؟
با سر تایید کردم.
آخ جون بسکت من عاشقش بودم. بازیمم خوب بود. از وقتی رفتم راهنمایی و باید یه گروه ورزشی و انتخاب می کردیم من رفتم بسکت. بابا هم همون وقتها یه تور بسکت چسبونده بود به دیوار توی حیاط. چون حیاطمون بزرگ بود یه زمین بسکتِ توپ محسوب میشد و چون یه تور هم داشت دیگه جون می داد برای بسکت.
همه موافقت کردیم و رفتیم بیرون.
کیا: خوب حالا باید گروه بندی کنیم.
ماهان سریع گفت: من با پریسا.
کیا و پریسا با دهن باز به ماهان نگاه کردن. اما من با یه لبخند.
مطمئنم کیا می خواست پریسا رو یار خودش کنه که ماهانم نامردی زد و زودتر گرفتش که ذوق اینا کور بشه.
ماهان یه نگاه به من کرد و یه چشمک بهم زد. منم آروم سر تکون دادم که یعنی گرفتم چی کار کردی.
خدایی کیا بهتر از ما می تونستن بدون حرف منظور همدیگه رو بفهمن؟؟؟
دیگه پریسا و کیا هم نتونستن چیزی بگن. من و کیا با هم یار شدیم.
کیا وماهان ایستادن جلوی هم و من توپ و پرت کردم بالا و بازی شروع شد.
بعد مدتها هیجان بازی بسکت خیلی برام لذت بخش بود. با اینکه یه بازی دوستانه بود اما شیرینی خودشو داشت.
هنوز اونقدرا با کیا مچ نشده بودم گاهی توپا لو می رفت. اما اونشم شیرین بود.
هر وقت توپ میومد دست من یهو ماهان مثل درخت جلوم سبز می شد. همچین با اون هیبتش جلومو می گرفت که به زور می تونستم از بین دستهاش کیا رو پیدا کنم و توپ و پاس بدم بهش.
حالا خوب بود که پریسا نمی تونست خوب از پس کیا بر بیاد و کیا هم انصافا" خوب توپها رو تو تور می نداخت. اما خوب ماهانم بوق که نبود. اونم تا توپ دستش میومد سه سوت نشده تو گل بود.
اون وقتها که چاق بودم و ماهان لاغر مردنی هیچ وقت زورش به من نمی رسید. درسته قدش بلند بود اما من با یه تنه می زدمش کنار. ماهانم لاجون ....
اما الان با 60 تا تنه و ضربه آرنج هم کنار نمی رفت. مثل کوه ایستاده بود سر جاش.
بدجنس می دونست چه جوری جلومو بگیره. به محض رسیدن توپ همچین میومد جلو و از زانو خم میشد و دستهاشو باز می کرد به دو طرف که من هیچ راه در رویی پیدا نکنم. یه جورایی منو بین دستهاش زندونی می کرد. منم برای اینکه توپ لو نره مجبور بودم پشتم و بهش بکنم و اگه شد با آرنج بزنمش شاید یه راهی موند برای فرارم.
پریسای بدبختم توپ زیاد دستش نمی موند. تا توپ می رسید به پریسا یهو کیا توپ و از دستش می قاپید و این در حالی بود که پریسا مثل ماست مات مونده بود و هیچ حرکتی نمی کرد. همه اشم بهت زده بود. نمی دونم این کیای بلا وقتی پریسا توپ و می گرفت چی تو گوشش نجوا می کرد که پریسا مات می شد و گاهی سرخ و سفید می شد و مدام توپ و لو می داد.
خنده ام گرفته بود این کیا هم خوب چیزی بودا. بلد بود چی کار کنه.
اختلاف امتیازا هیچ وقت زیاد نمیشد. تا ما گل می زدیم پشت بندش ماهان اینا گل می زدن.
ماهان توپ و پاس داد به پریسا. پریسا توپ و گرفت و دو تا ضربه زد و دو قدم راه اومد. کیا جلوش خم شده بود با دستهای باز.
پریسا سعی می کرد نگاش نکنه. حواسم به پریسا بود که دیدم یهو ایستاد و توپ و گرفت زیر بغلش و با چشمهای گرد به کیا نگاه کرد.
با بهت گفت: واقعا"؟؟؟
نیمرخ کیا رو می دیدم. اونم صاف ایستاد و یه قدم رفت جلوتر و نزدیک پریسا شد و صاف زل زد به پریسا و همراه یه لبخند گفت: به جون خودم.
نمی دونم موضوع چی بود اما پریسا دهنش یه متر باز مونده بود و زبونشم قفل شده بود.
کیا یه لبخند دیگه زد و با یه ضربه دست توپ و از بغل پریسا بیرون کشید و با چرخش روی پاش پاس داد به من.
و خودشم سریع برگشت سمت پریسا.
منم توپ و تو هوا گرفتم و تو همون لحظه ماهان با دستهای باز اومد جلوم و رو زانوشم خم شد. منم با یه چرخش پشتمو کردم به ماهان. توپ تو دستام بود اما نمی تونستم هیچ حرکتی بکنم. راه پس و پیش نداشتم.
مدام تو سر توپ می زدم و دست راستمم نیم دایره کرده بودم که نکنه یه وقت ماهان با اون دستهاش که مثل دستهای گوریل درازن بزنه زیر دستمو توپ و از چنگم در بیاره.
به زور از بین دستهای خودمو ماهان یه نگاه به پریسا و کیا کردم. هنوز روبه روی هم ایستاده بودن و داشتن پچ پچ وار حرف می زدن. نمی فهمیدم چی میگن.
بی شعورا کلا" حواسشون به بازی نبود دیگه. انگاری موضوع جدی بود. چاره نبود باید از همین جا با یه پرش و یه چرخش توپ و شوت می کردم سمت تور.
دو تا ضربه دیگه تو سر توپ زدم و تو یه حرکت چرخیدم سمت تور. ماهان درست پشت من و جلوی تور ایستاده بود. با دستهای باز .. با زانوهای خم ...
چرخیدم و رخ به رخ ماهان شدم. همچین چرخیدم که اختیار چرخشم از دستم در رفت. ماهان و ندیدم نمی دونستم انقدر نزدیک بهم ایستاده و انقدر فاصله امون کمه.
چرخیدم و صورتمو برگردوندم. سریع و ناگهانی تا ماهان و غافلگیر کنم و تو یه حرکت، توپ و شوت کنم.
تو یه لحظه صورت ماهان و دیدم چشمهاشو که خیلی بهم نزدیک بود برخورد بینیمون و کشیده شدن لبهامون رو هم ....
و ایستادم. خشک شده .... نفس حبس شده .... با چشمهای گشاد .... زل زده تو گردی چشمهای ماهان ایستادم.
اونقدر شوکه بودم که حتی نمی تونستم چرخشم و ادامه بدم تا این تماس لبها قطع بشه. یا اینکه خودمو بکشم کنار.
مسخ شده و شوکه به دو جفت چشمهای متعجب قهوه ای روشن نگاه می کردم. هنوز عصبهای مغزم اتفاق افتاده رو پردازش نکرده بود.
خودمم گیج بودم. من داشتم می چرخیدم و یه لحظه بعد لبهام ماهان رو لبهام بود. چسبیده به من.
توپ از بین دستهام سر خورد و افتاد رو زمین و چند بار بالا و پایین شد و بعد بی حرکت رو زمین موند.
اونقد شوکه و بی حس بودم که نتونستم توپ و نگه دارم.
ماهانم شوکه بود مثل من. اونم گیج و مبهوت از این تماس ناگهانی و اتفاقی بود.
در عرض 10 ثانیه رنگ نگاهش عوض شد. یه چیزی بین شوک و ناراحتی و غصه و .... یه چیز دیگه که معنیش و نمی فهمیدم .. یه چیز عجیب یه چیزی که درکش نمی کردم.
خدایا چرا الان ... چرا این جوری؟؟؟ آخه این چه شوخیئیه که با من می کنی؟
چشمهام پر اشک شد.... چشمهام بسته شد و یه قطره اشک از گوشه چشمهای بسته ام بیرون چکید.
همه نیروم و جمع کردم و با یه حرکت خودمو کشیدم عقب. یکی باید این تماس لبها رو قطع می کرد ... ظاهرا" اون یه نفر من باید می بودم ...
سریع برگشتم و با قدمهای تند رفتم سمت خونه ..
می خواستم تنها باشم. تنهای تنها تا یکم فکر کنم... نه حوصله ادامه بازیو داشتم ... نه حوصله فضولی و سر از کار پریسا و کیا در آوردنو داشتم ...
بی توجه به بقیه تند رفتم سمت خونه. با هل در وباز کردم و رفتم تو قدمهای بلند بر می داشتم که برسم به اتاقم نمی خواستم بدوام مثل یه دزد از صحنه جرم. بی اختیار اشکم در اومد.
وسط هال بودم که دستم کشیده شد. ایستادم اما بر نگشتم. هر کی که بود من الان تو حالی نبودم که بخوام بایستم و جواب بدم.
ماهان: آنا صبر کن کجا میری انقدر سریع ... باور کن تقصیر من نبود ... فکرشم نمی کردم بخوای بچرخی ... باور کن منظوری نداشتم ...
منظوری نداشت ... منظوری نداشت ...
بغض کردم .. به زور بغضمو قورت دادم و سعی کردم با یه صدای صاف بگم: می دونم ماهان ... تقصیر تو نبود .. اتفاقی بود ... می دونم ...
دستموکشیدم که برم تو اتاقم اما دستم از بین پنجه ماهان بیرون نیومد. هنوزم پشتم بهش بود.
ماهان یه قدم از پشت بهم نزدیک شد. صدای آرومش و دم گوشم می شنیدم.
ماهان: آنا ...اگه می دونی .. اگه منو مقصر نمی دونی پس ... پس چرا ... پس چرا اشک از چشمهات چکید ...
بی اختیار چشمهامو بستم و لبمو به دندون گرفتم. وای یعنی اشکمو دید؟؟؟؟ من که چشمهام بسته بود.....
چشم بسته اخم کردم.
به زود دهن باز کردم و گفتم: اشتباه می کنی ماهان اشکی نبود.
یه فشاری به بازوم داد و گفت: آنا ... اگه اشتباه می کنم پس چرا بر نمی گردی؟؟؟ چرا نگام نمی کنی؟؟؟
یعنی ...
و سکوت ... هیچی نگفت ... صدای نفسهای تند شده اشو از پشت سرم ... از کنار گوشم می شنیدم و خودم به نفس نفس می افتادم.
صدای آروم ماهان تو گوشم پیچید.
ماهان: یعنی ... انقدر از این اتفاق ناراحت شدی؟؟؟ انقدر ... انقدر بد بود .... انقدر غیر قابل تحمل؟؟؟؟
ناراحت شدم ؟؟؟ ناراحت شدم ؟؟؟ ناراحت که شدم اما نه به خاطر یه بوسه اتفاقی و نا خواسته برای اینکه این بوسه .. اولین بوسه ام .. ناخواسته بود .. بدون هیچ حسی از جانب طرف مقابل...
غیر قابل تحمل؟؟؟ به نظرم هیچ بوسه ای به این خوبی نمیشد.
من هنوزم نرمی لبهاش و احساس می کنم. با اینکه شوکه بودم با اینکه بهت زده بودم اما باز هم نرمی لبهاش و داغیشو حس کردم. یه بوسه اتفاقی که برای من شیرین بود اما با یاد آوری اینکه فقط یه اتفاقه و بدون هیچ حسی از زهرم تلخ تر میشه.
بد بود ؟؟؟ بد بود؟؟؟ چه طور می خواست بد باشه؟؟؟ چیزی بود که شاید من تو رویاهامم نمی تونستم ببینمش و بعد این جوری ... دست نامرعی خدا ... با یه بازی ..
اگه رفتم ... از جدا شدم .... اگه فرار کردم .... نه به خاطر بدی بوسه ... نه به خاطر غیر قابل تحمل بودنش ...
بلکه به خاطر این بود که ماهان هیچ حسی نداشت ... به خاطر اینکه تو چشمهای ماهان ناراحتی و دیدم ... تعجب و غصه ....
با خودم در حال جنگ بودم. چی بگم؟؟ بگم این اشک نه برای این بوسه بلکه برای این بوده که تو بی حسی؟ برای اینه که تو حسی به من نداری؟؟؟
برگشتم سمت ماهان اما ... اما ماهان رفته بود .. صدای در هال بهم فهموند که رفته .... بدون اینکه بهش بگم اشتباه می کنه .. بدون اینکه بهش بگم این بوسه این حرکت هیچ چیز بدی نداشت ...
رفت و بغض من ترکید ... بی خیال فرار نکردن. الان می خواستم از خودمم فرار کنم.
دوییدم سمت اتاق و در اتاق و رو خودم بستم و پریدم رو تخت. خرسم و گرفتم تو بغلم و سفت فشارش دادم و اشک ریختم. بی اختیار دستم بالا اومد و رفت سمت گردنم و حلقه شد دور گردنبند ستاره چوبیم.
با لمس ستاره انگار دست ماهان و گرفتم. دلم آروم گرفت. غصه ام کمتر شد اما هنوز اشک داشتم.
گریه کردم تا حس بدی که از رفتن و ناراحتی ماهان داشتم یکم کم شه.
یکم سبک شدم. چقدر این روزها من گریه می کنم. و عجیبه که فقط با یاد ماهان آروم میشم. الانم با لمس ستاره و فکر ماهان آروم گرفتم.
در اتاق باز شد و پریسا اومد تو اتاق و در و پشت سرش بست. هنوز سرشو بلند نکرده بود و منو ندیده بود.
تو همون حالت گفت: آنا این ماهان چش بود؟؟؟ یهو عصبی از خونه زد بیرون ؟؟ همچین در حیاط و کوبوند که من گفتم در خونه اتون پودر شد. این پسره هم اعصاب نداره ها....
نزدیک تختم شد و سرشو بلند کرد. تازه چشمش به من و چشمهای قرمزم افتاد.
یهوبا هول گفت: آنا .. آنا چی شده؟؟؟ گریه کردی؟؟؟ ببینم اتفاقی افتاده؟؟
اومد سمتمو نشست رو تخت و زل زد به من که توضیح بدم. اما من توضیحی نداشتم. دوست نداشتم براش تعریف کنم که چی شده.
آروم و ناراحت گفتم: چیزی نشده دلم گرفته. ماهان کجا رفت؟؟
پریسا یه نگاه مشکوک بهم کرد و گفت: مطمئنی فقط دلت گرفته؟؟
من: آره. میگم ماهان کجا رفت؟؟؟
پریسا شونه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم پیاده پا شد رفت.
الهی بمیرم. بچه ام نه سوییچشو برد نه موبایلشو پالتوشم نبرده. نره سرما بخوره؟
بمیری آنا که با یه قطره اشک و یه زبون لال مونی گرفته پسره رو پریشون کردی.
ناراحت زانوهامو تو بغلم گرفتم و سرمو گذاشتم رو زانوهام. پریسا نمی دونست ماهان چرا رفت. نمی دونست من چرا اینجا گریون نشستم. نبایدم بدونه اون موقع که اون اتفاق افتاد پریسا بد میخ کیا شده بود انگار از دنیا بریدهب ود. پس ندید که چی شده.
دلم نمی خواست به خودم و ماهان فکر کنم. دلم می خواست فکرمو مشغول کنم. حواسمو پرت کنم.
سرمو بلند کردم و به پریسا که تو فکر بود و خوشحال بر ای خودش لبخند می زد نگاه کردم.
چقده این دختر سرخوش بود.
من: پریسا امروز انصافا" افتضاح بازی کردی. ببینم کیا چی بهت می گفت که مه و مات مونده بودی؟؟؟
هر چی نگاه کردم دیدیم پریسا جواب نمی ده. انقدر تو عالم خودش غرق بود که اصلا" صدای منو نشنید.
دستمو جلو بردمو تکونش دادم. به خودش اومد و برگشت سمتم.
با تعجب پرسید: هان ؟؟؟ چیه؟؟؟
به زور یه لبخند نصفه زدم و سوالمو دوباره تکرار کردم. یهو از جاش پرید. نشسته پرید و برگشت کامل سمت منو دستهاش و به هم کوبید و با ذوق گفت: وای آنا اگه بدونی چقده خوشحالم. می دونی کیا چی بهم می گفت؟؟؟
وسط بازی تا توپ دستم اومد دفعه اول بهم گفت خیلی خوشگلی. وای یه ذوقی کردم که نگو. دور بعد که توپ اومد دستم یهو گفت خیلی از من خوشش میاد.
پریسا یه لبخند گشاد زد و با هیجان و ذوق گفت: شیطون و می بینی؟؟ می زاشت تا توپ دستم میومد اونقدر خونسرد ابراز احساسات می کرد که من مونده بودم جدی میگه یا داره شوخی می کنه. برای همین مبهوت مونده بودم و توپا مدام از دستم در می رفت.
دفعه آخرم یهو برگشت گفت: دوستم داره. وای اگه بدنی چقدر شوکه شدم. وقتی مات موندم بهش گفتم واقعا" اومدذ جلو و بعد اینکه توپ و بریا تو پرت کرد گفت مامانش اینا بعد تعطیلات دارن میان ایران و می خواد منو بهشون معرفی کنه.
وای آنا باورم نمیشه کیا خیلی ماهه.
واقعا" برای پریسا خوشحال بودم. کیا پسر خیلی خوبی بود و چقدر آقا بود که هی یه چیز و کش نمی داد. خیلی قاطع بود. مطمئنم وقتی که به پریسا گفت دوستت دارم واقعا" دوستش داره که این حرف و زده وگرنه اگه در مورد احساسش مطمئن نبود هیچ وقت به زبون نمیاورد و این حرفها رو نمی زد. تو دانشگاه و شرکت هم همه می دونستت که کیا چقدر قاطعه. وقتی تو دانشگاه به یکی می گفت نمره ات همینه دیگه کسی اصرار نمی کرد چون می دونستن نظرش عوض بشو نیست. تو شرکتم وقتی از یه نقشه ایراد می گرفت و می گفت دوباره بکش باید دوباره کارو انجام می دادی.
پریسا خیلی خوشحال بود و یه ریز حرف می زد. منم فقط با لبخند نگاهش می کردم. واقعا" تو این اوضاع بلبشوی ذهنیم به پریسا و حرفهاش نیاز داشتم که حواسمو پرت کنه.
در کل معلوم بود که پریسا و کیا اصلا" منو ماهان و اون بوسه اتفاقی و ندیدن.
پریسا یه نیم ساعت حرف زد و بعد تازه یاد کیا افتاد. با دست زد تو صورتش و گفت: وای دیدی؟؟؟ پسره رو یادم رفت. بدبخت تنها مونده بیرون صداشم در نمیاد. الهی....
سریع از جاش بلند شد و رفت بیرون.
خوش به حالش چقدر خوشحاله.
باید پا می شدم و می رفتم غذا درست می کردم بریا ناهار. تصمیم خودمو گرفته بودم باید با ماهان حرف می زدم. باید بهش می گفتم که اون اتفاق برام چقدر شیرین بود و من اصلا" و ابدا" ازش ناراحت نیستم.
از جام بلند شدم. با کمک پریسا غذا درست کردیم. تا 4 عصر صبر کردیم اما ماهان نیومد و ماهام مجبوری بدون اون غذا خوردیم.
خودم که جرات نمی کردم بهش زنگ بزنم. نم یدونم چرا فکر می کردم ازم ناراحته و می ترسیدم جواب تلفنمو نده.
کیا بهش زنگ زد اما صدای زنگ گوشیش از تو جیب پالتوش بلند شد. الهی حتی گوشی هم نبرده بود.
نگرانش بودم. اگه مریض بشه .. اگه سرما بخوره ... درسته پلیور و اینا تنش بود اما هوا انقدرها هم خوب نشده بود. هنوزم سوز زمستون و داشت.
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. تا ساعت 11 شب مدام تو اتاقم قدم رو می رفتم. از نگرانی همه پوست لبمو جوییده بودم و به خون انداخته بودم.
خدایا اتفاق بدی براش نیوفته.
ساعت 11:23 دقیقه بود که زنگ خونه رو زدن. من همچین از تو اتاق خودمو پرت کردم بیرون و هجوم بردم سمت آیفون که پریسا و کیا از ترس 3 متر پریدن از جاشون.
اونقدر به ساعت نگاه کرده بودم که تایم دقیق زنگ خوردن و هم می دونستم. وقتی تو آیفون سر پایین انداخته ماهان و دیدم از خوشحالی نزدیک بود گریه ام بگیره.
سریع در و باز کردم و خودم دوییدم سمت در هال. به ماهان که آروم آروم و پاکشون میومد سمت ورودی ساختمون نگاه کردم. سرش پایین بود و با شونه های پایین افتاده، دست تو جیب میومد سمتم.
انگار یکی به قلبم چنگ انداخته بود و فشارش می داد. اونقدر از دیدن حال و روزش ناراحت بودم که دوست داشتم خودمو بزنم. اگه خفه خون نگرفته بودم این ماهان این جوری نمیشد. بمیری آنا....
ماهان اومد جلوی در. آروم سرشو بلند کرد و با دیدن من یه لبخند بی جون زد. جیگرم آتیش گرفت. خیلی ناراحت بود. غم از چشمهاش می بارید. دهنمو باز کردم که بگم ... که این در و غم و خودخوری و تموم کنم ...
تا دهن باز کردم ماهان آروم چشمهاش و بست و بای ه صدای به غم نشسته گفت: معذرت می خوام ...
دهنم نیمه باز موند و متعجب به ماهان نگاه کردم. حرفم یادم رفت.
ماهان چشمهاش و باز کرد و ناراحت به چشمهام نگاه کرد و گفت: من به خاطر اون اتفاق معذرت می خوام. نمی دونم چی کار کنم تا ببخشیم. واقعا" نمی دونم. با اینکه دست من نبود... با اینکه تقصیر من نبود اما ببخشید که باعث شدم حس بدی داشته باشی. باعث شدم که اشک به چشمت بیاد و ازم بدت بیاد ...
دهنم یه متر باز مونده بود. این چی می گه؟؟ کدوم بد اومدن؟ کدوم حس بد ؟؟؟
دوباره دهن باز کردم که حرف بزنم که ماهان انگشتش و آوردجلوی بینیش و گفت: هیششششش... آنا هیچی نگو .. هیچی ... من هیچ وقت ودمو بابت امروز نمی بخشم ... تو دیگه بدترش نکن... میشه یه لطف خیلی بزرگی بهم بکنی ؟؟؟ میشه امروز و اون اتفاق و به کل فراموش کنی؟؟؟ نمی خوام دیگه یادش بی افتی. می خوام همه چیز برگرده به قبل اون اتفاق. نمی خوام معذب بشیم. نمی خوام رابطه امون عوض شه تغییر کنه و خراب شه ...
با حرف آخرش دهنم که یه ساعت برای گفتن همه چیز باز مونده بود بسته شد ...
نم یخواد رابطه امون تغییر کنه .. نمی خواد عوض شه ... نمی خواد خراب شه ....
ناراحت بودم. بغض کرده بودم. لبهامو جمع کردم تو دهنم. تو چشمهاش زل زدم.
آروم با بغض گفتم: باشه ... اگه تو می خوای فراموش کنیم فراموش می کنیم ... امروز ظهر هیچ اتفاق خاصی نیافتاد.
ماهان یه لبخند زد و سرشو کج کرد. آروم دستش و بالا آورد و بینیمو نرم کشید و گفت: آنا خانمی خودمی دیگه ....
قلبم فشرده شد....
آنا خانمی خودم ... کدوم آنا خانمی ... کدوم خودم .. آنا خانمی که یه نگاه .. یه فکر ساده هم بهش نمی کنی؟؟ یعنی تو اصلا" به این فکر کردی که این اتفاق و نباید فراموش کنیم؟ اگه فراموش نکنیم چی میشه ؟؟؟ اگه یکم به من فکر می کردی ... اگه یکم .... اگه می زاشتی من حرف بزنم ...
گمشو آنا .. خفه شو .. هیچی نگو ... حرف می زدی که چی بشه؟؟؟ مگه نشنیدی که گفت هیچ اتفاقی؟؟ مگه نشنیدی نمی خواد که تو براش چیزی بیشتر از یه دوست باشی .. الانم اگه ناراحته به خاطر اینه که فکر می کنه یه دوست و ناراحت کرده و به حرمت دوستی چندین ساله و روابط خانوادگیه که می خواد همه چیز مثل اولش باشه.
بازم خود درگیری هام شروع شده بود.
-: ماهان کجا بودی؟؟؟
با صدای کیا به خودمون اومدیم. اصلا" حواسم نبود که یک ساعت زل زدم به چشمهای ماهان... یه چیزی تو چشمهاش بود که مثل همیشه نبود .. چشمهای شادش ناراحت بود .. این چشمها رو دوست نداشتم ... نه که دوست نداشته باشم طاقت دیدنش و نداشتم ...
ماهان یه لبخند زد و تو جواب کیا گفت: دیگه فضولیش به تو نیومده. تو چه خوشحال اینجا اطراق کردی. پاشو جمع کن بریم خونه زیادی بهت خوش گذشته.
سعی می کرد همون ماهان باشه اما قیافه اش داد می زد که همه چیز اون جور که می خواد شاد نشون بده نیست.
کیا رفت تو خونه وسایل خودش و ماهان و برداشت و برگشت و بعد یه خداحافظی که هیچی از نفهمیدم رفتن.
پریسا یه دستی به شونه ام زد و گفت: با ماهان چی می گفتین؟؟؟؟ وقتی دیدم داری با ماهان حرف می زنی نزاشتم کیا بیاد بیرون.
یه لبخند نیمه جون زدم و بی حر ف رفتم تو اتاق. پریسا هم دیگه پیگیر نشد. می دونست وقتی این مدلی میشم حرف زدنم نمیاد. رفتم رو تخت ولو شدم.
چه روزی بود امروز. روزی که می تونست بهترین روز زندگیم شه ولی چه تلخ تموم شد ... یه آه از اعماق دلم کشیدم و چشمهامو بستم. سعی کردم بخوابم تا این روز طولانی بالاخره تموم شه و فردا بیاد اما مگه خوابم می برد . با هر بار بستن چشمم همه اتفاقات امروز مثل فیلم میومد جلوی چشمام. زجر از این بالاتر که مجبور بشی همه حس های بد و اتافاقات تلخ و شیرین و به طور مدام مثل یه فیلم ببینی و حس کنی؟؟؟
نمی دونم کی و کجا بین کدوم لحظه تلخ و شیرین خوابم برد.