25-07-2015، 18:14
قسمت 17
بالاخره تعطیلات عید تموم شد. تعطیلات تموم شد و ما 4 نفر چیز زیادی ازش نفهمیدیم چون مدام مشغول کار بودیم اما این عید برای هر 4 تامون یه جورایی بهترین عید بود. برای من چون کنار ماهان بودم. چون تونسته بودم با یه کار هر چند ساده هر چند کوچیک شادش کنم و یکم از بار مسئولیت و خستگیش کم کنم. برای ماهان خوب بود چون تو این تعطیلات تونسته بود یه پروژه رو تکمیل کنه و سر موعد می تونست تحویل بده و از استرس و نگرانیها و فشارش کم شده بود. برای کیا و پریسا هم عیدی بود فراموش نشدنی سرشار از سروش عشقی و لحظه های شیرین آشنایی و شناخت بهتر و بیشتر از هم. به نظر من آدمها باید همدیگرو تو همه موقعیتها بشناسن حتی شده تو این موقعیت فشار کاری و خستگی. می دیدم وقتی همه مون خسته از کاریم این دوتا چه جوری با یه نگاه با یه لبخند خستگیو از تن هم در می آوردن و لبخند به لب هم مینشوندن. شاید کم حرف می زدن. شاید سرشون تو کار خودشون بود اما همین حضور و نزدیکی به هم همینکه می دونستن اگه سرشونو بلند کنن می تونن یه نگاه گرم و ببینن شادی و محبت و به دلشون می آورد. شاید من جنس محبت و دوست داشتن اونا رو اونجور که باید درک نمی کردم. نبایدم درک می کردم. محبت نگاه اونا مختص خودشون بود. عشق هر کسی مخصوص خودش بود. من اگه عاشق نگاه شیطون و لبهای خندون ماهان بودم شاید این عشق برای پریسا و کیا عجیب بود اما برای من ... برای همینه که میگم محبت و عشق تو دید هر کسی فرق می کنه. من که تو خلوتها و بین صحبتهاشون نبودم اما می دونستم هر ساعتی که می گذره با زیاد شدن شناختشون از هم علاقه اشون بیشتر میشه. درسته که اولش در حد یه خوش اومدن ساده بود اما الان واقعا" دوست داشتن بود. هر وقت می دیدمشون یه لبخند میومد رو لبم. از شادی اونها از محبتهاشون خوشحال میشدم. پریسا شیطون بود اما دلش پر احساس بود. لایق کسی مثل کیا بود که دوستش داشته باشه. پریسا دلش صاف بود. سیزده به در ماها هم خلاصه شد تو بیرون زدن از خونه و رفتن به شرکت و انجام آخرین قسمت باقیمونده ی پروژه. البته خیلی بهمون خوش گذشت چون کارمون خیلی زیاد نبود و تفریحی کار می کردیم و این وسطم شوخیهای ماهان و کیا که زبونش به لطف پریسا باز شده بود باعث شده بود که یه سره در حال خندیدن باشیم. من حتی عاشق این سیزده به در کاری بودم. شب هم ماهان و کیا بردنمون بهمون شام دادن. بعد شام کیا رفت خونه و من و پریسا با ماشین پریسا رفتیم خونه. ماهانم با ماشینش باهامون اومد. باید وسایلمون و جمع می کردیم. سه تایی رفتیم تو خونه. خدا رو شکر خونه تمیز بود. ماهان تو هال نشست جلوی تلویزیون. من و پریسا هم رفتیم تو اتاقم. برعکس خونه اتاقم کن فیکن بود. ساکمو برداشتم و تند و تند وسایلمو چپوندم توش. پریسا اما تر و تمیز همه لباسهاش و تا کرده بود. تندی یه دستی به اتاق کشیدم و حاضر و آماده رفتیم بیرون. من: ماهان بریم ما حاضریم. ماهان برگشت و یه نگاه به ما کرد. من یه ساک گنده دستم بود و دو دستی چسبیده بودم بهش و کج شده بودم یه ور. پریسا یه کیف دستی کوچیک دستش بود و خیلی شیک مثل یه خانم ایستاده بود. ماهان تلویزیون و خاموش کرد و بی حرف اومد سمتم و خم شد و ساکمو گرفت. آخیش راحت شدم. انقده سنگین بود که فکر می کردم تا اخر عمرم یه وری و کج می موندم. پریسا دم در خونه باهامون خداحافظی کرد. دلم برای این شبهای با هم بودن تنگ می شد. بهمون دوتایی کلی خوش می گذشت اگر من مشغله ذهنی هم نداشتم که دیگه عالی بود. تا دم در خونه هیچ کدوم حرف نزدیم. دوتایی سوار آسانسور شدیم. ماهانم خر بارکش. خاک بر سرت آنای بی تربیت. ببخشید ماهانم بچه پر محبت ساک من و برداشت تا بالا آورد. ماهان کلید انداخت و رفتیم تو. خونه تاریک بود. پس خاله اینا هنوز نیومده بودن. اولین قدم و که تو خونه گذاشتم بی اختیار چشمهامو بستم. یه نفس عمیق کشیدم. دلم عجیب برای این خونه و بوی آشناش تنگ شده بود. خونه اونجاست که دل خوش باشه. دل منم اینجا خوشه. نزدیک و در عین حال دور از ماهان. کنارشم اما تو دلش نیستم. به همینشم راضیم. دیدن هر روزه و هر لحظه بودن کنارش برام کافیه. ماهان بسیار بسیار لطف کرد و ساکمو برد گذاشت تو اتاقم و برگشت از اتاق بره بیرون. وای که چقده دلم برای این اتاق تنگ شده بود. بی خودکی نیشم گوش تا گوش باز بود. با لذت به دور تا دور اتاقم نگاه می کردم و نفس عمیق می کشیدم. دستامو باز کردم و یه چرخ تو اتاق زدم که یهو کنار در چشمم خورد به ماهان که دست به سینه تکیه داده بود به دیوار کنار تخت و با یه لبخند نگام می کرد. فکر کرده بودم از اتاق رفته بیرون برای همینم سرخوش واسه خودم ذوق می کردم. در حین چرخ زدن که دیدمش قلبم ایستاد. یه هیی گفتم و سکته ای یه قدم برداشتم عقب و دستمو گذاشتم رو قلبم. من: وای ماهان خدا نکشتت تو نرفتی؟؟؟ ترسوندیم. یه هنی یه هونی یه سرو صدایی بکن بدونم اینجایی. ماهان: خوب اگه اعلام حضور می کردم که این جوری شنگول و ذوق زده نمی تونستم ببینمت. تو که جلوی من نشون نمی دادی. لبمو به دندون گرفتم و زیر چشمی نگاش کردم. خیلی ضایع برای برگشتن به خونه اشون ذوق کرده بودم. ماهان سرشو کج کرد و با همون لبخند آروم با یه صدایی که نفسمو بند می آورد گفت: نکن اون کارو با لبات نابودشون می کنیا. حیفن..... نفس حبس شده شوکه نگاش کردم. شوکه بودم چون نمی دونستم برای این حرفش چه تعبیری بکنم. فکر نمی کنم دوستا در مورد لب و لوچه و حیفی لبای هم صحبت کنن ... ماهانم یکم خیره نگام کرد و بعد سریع خودشو از دیوار کند و رفت سمت در و زد بیرون. من هنوز مات مونده بودم. به رفتنش که تو یه لحظه کله ی ماهان از لای در اومد تو و گفت: آنا خیلی خوشحالم که برگشتی اینجا. این و گفت و با یه لبخند گشاد رفت بیرون. به خودم اومدم دیدم دندونام پیدا شده همچین بی اختیار از خوشی نیش باز کرده بودم که خودمم نفهمیدم. حسامون یکی بود. هر دو از برگشتنم به این خونه خوشحال بودیم. یه ساعت بعد خاله اینا اومدن. جمعمون جمع شد و یه شب نشینیه نصفه نیمه هم داشتیم. ولی چون خاله اینا خسته راه بودن زودی رفتیم که بخوابیم. بعد مدتها یه خواب راحت داشتم. با حس حضور ماهان به فاصله یه دیوار از خودم.
دوباره دانشگاه ها باز شده و کار من زیاد. وقت نمی کنم یکم به خودم برسم. همه زندگیم خلاصه شده تو رفتن دانشگاه و شرکت و بعد برگشت به خونه. روزمرگیم زیاد شده. خیلی کلافه ام کرده. همه چیز یکنواخته. این وقت مهربونیها و توجهات ماهان یه تحویل و تلنگری تو حس و حالم می زنه اما وقتی نمی تونم برای کارهاش جواب پیدا کنم بدتر دپرس ی شم. دانشگاهم تموم شده. آخرین کلاسم بود. چون برنامه ام با ماهان هماهنگه با هم میریم و میایم. دیگه بی خیال حرف بقیه شدم. دیگه تا حدود زیادی همکارها می دونن که من و ماهان با هم نسبت داریم. بچه ها هم که کلا" همیشه فضول بودن. هر چند هیچ کدومشون جرات نمی کنن حرف زیادی بزنن یا پشت سرمون شایعه درست کنن. بی حوصله رفتم تو ماشین نشستم و بی توجه به ماهان سرم و تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمهامو بستم. ماهانک علیک سلام خانم مهندس خوب هستید؟ منم خوبم به لطف شما شرمنده نکنید انقده احوالمون و می پرسید. بی حوصله گفتم: حوصله ندارم. مزه پرونیات فایده نداره. بزار یکم بخوابم. ماهان یه چشم بلند بالایی گفت و راه افتاد. نمی دونم چقدر گذشت که ماشین و نگه داشت. آروم صدام کرد. ماهان: آنا .. آنا جان بلند شو رسیدیم. خسته چشمهامو باز کردم. بی توجه در ماشین و باز کردم و پیاده شدم. سرمو بلند کردم اما با دیدن خیابونی که توش بودیم گیج چند بار پلک زدم. اینجا کجاست؟؟؟ شرکته الان؟؟؟ اما چرا عوض شده؟؟ ماهان: داری به چی نگاه می کنی؟؟؟ بیا بریم دیگه. برگشتم و نگاش کردم. کنارم ایستاده بود. من: کجا بریم؟؟؟؟ ماهان: یادت رفته؟ دکتر دیگه. یه نگاه سریع به خودم کردم. یه لحظه شک کردم مریضم یا نه. ماهان خندید و با خنده گفت: دیوونه داری دنبال چی می گردی؟؟؟ اومدیم پیش روانکاوت. نوبتت برای بعد عید بود دیگه یادت رفته؟؟؟ نه یادم نرفته بود اصلا" نمی دونستم. چون اون روزم ماهان رفت از منشی وقت بعدیو گرفت. دوتایی با هم رفتیم بالا. چون وقت داشتیم زود نوبتم شد و رفتم تو. دکتره بازم با لبخند ازم استقبال کرد. بازم مثل دفعه قبل دیدنش و لبخندش و اتاقش ناخوداگاه آدم و آروم می کرد. وقتی باهاش حرف می زدم حس نمی کردم که یه بیمارم و دارم با یه دکتر حرف می زنم. بیشتر حسم مثل آدمی بود که با دوستش درد و دل می کنه. و چقدر من با این دکتره راحت بودم. اونم خیلی ریلکس و شاد به حرفهام گوش می کرد. بیشتر از من می پرسید و کم حرف می زد. یه جورایی از زبون خودم مشکلمو راه حلشو همه چیزشو بیرون کشید. ازم یه سری سوال پرسید. در مورد تاریکی و ارتفاع و اینا. ازم پرسید غیر از اتاق در بسته از ارتفاع و تاریکی و چیز دیگه ه می تریم یا نه. نمی ترسیدم. تنها مشکلم که کمم نبود همون ترس از تنگنا بود. بعد بهم گفت که این محیطهایی که ازش می ترسم هیچ تهدیدی ندارن و خطرناک نیستن. و این منم که باید اینو به خودم تلقین کنم و بقبولونم. بعد خودش در مورد ترسم حرف زد. مشکلمو کامل فهمیدم. دکتر: خوب انا الان من ازت می خوام چشمهاتو ببندی و خودتو تو اسانسور تصور کنی. تنهای تنها. با تعجب بهش نگاه کردم. وا مگه میشه تصورم نمیومد من. خودش بلند شد و رفت و چراغ و خاموش کرد. همه جا تاریک شد. بعد چند لحظه یه نور کمی روشن شد. انگار از پشت یه ستونی یه چرغ روشن کرده بودن که شعاع های نورش می رسید به اتاق. با چشمهای گشاد شده تو تاریکی به هاله ی دکتر نگاه می کردم که برگشت و اومد رو به روم روی مبل نشست. آروم زمزمه کرد: حالا تصور کن. نمی دونم تو صداش چی بود اما هر چی که بود بی اختیار کشوندم به سمت آسانسوری که بار اول باعث شد از هر چی آسانسوره بترسم. رفته بودیم خونه ماهان اینا. دلم لواشک می خواست یه لواشک ترس که از ترشیش چشمهام بسته بشه. هر چی به ماهان گفتم نرفت بخره. میگفت من ظرفیت ندارم به یکی دوتا قانع نیستم اونقدر می خورم که حالم بد بشه. راست می گفت کمتر از 10 تا لواشک راضیم نمی کرد. اما گوش من به حرفهای ماهانم بدهکار نبود. با تصور لواشک و ترشکم دهنم آب می افتاد. وقتی دیدم ماهان بخر نیست خودم پاشدم و رفتم بیرون. خوشحال مثل یه دختر بچه رفتم سوپری و 10-15 تا لواشک و ترشک خریدم. حتی یه بسته قرقوروتم خریدم که نگاه کردن بهشم باعث میشد چشمهام از ترشیش بسته بشه. بچه نبودم. یه نوجون شکمو بودم. 17 سالم بود. ولی مثل دختر بچه ها نایلون خریدامو دستم گرفته بودم و با ذوق سر به زیر بهشون نگاه می کردم. از هیجان رفتن خونه ماهان و خوردن این لواشکا نفهمیدم کی رسیدم به خونه اشون. یکی منو می دید می گفت چه دختر سر به زریری. دیگه نمی دونستن که من به خاطر تنقلاتم سر به زیر شدم. با ذوق رفتم سوار آسانسور شدم. اونقدر کم طاقت شده بودم و این ترشکا هم بهم بد چشمک می زدن که دم در آسانسور یکی از بسته ها رو باز کردم و با هیجان به نیش کشیدم. سوار آسانسور شدم. طبقه اول: دهنم ترش بود ... زبونم گز گز می کرد از ترشی ترشک ....چشمهام از لذت بسته شده بود.... رو لبهای بسته ام از سر رضایت لبخند نشسته بود ... طبقه دوم: در حال لذت بردن از ترشکم بودم که چراغهای آسانسور خاموش و روشن شدن. دستام که ترشک توشون بود و به سمت دهنم می رفت تو هوا خشک شد. به چپ و راست نگاه کردم. بی حرکت و مشکوک.... یه صداهایی از آسانسور میومد .... یه صدا های بد ... طبقه سوم: آسانسور چند تا تکون بد خورد... چراغها خاموش شد. با تکونهای آسانسور از ترس یه جیغی کشیدم و ترشکا از دستم ولو شدن رو زمین. با وحشت خودمو به میله جلوی آینه توی آسانسور چسبوندم. نفسم بند اومده بود ... چشممهام از ترس گشاد شده بود. همه جا تاریک بود. احساس کردم اکسیژن تموم شده ... احساس کردم عمرم به آخر رسیده ... ترسیدم .. ترسیدم از سقوط ... ترسیدم از له شدن تو این اتاقک فلزی ... ترسیدم از مردن و ندیدن هرگز مامانم .. بابام .. ماهان و خاله اینا .. ترسیدم از تنها موندن و رفتن ... از اینکه بمیرم و کسی ندونه این جنازه ای که بین این میله های له شده است منم. چون کسی نمی دونست من از خونه رفتم بیرون. خیر سرم یواشکی جیم زده بودم. آسانسور دوباره یه تکون بد خورد ... نفسهام به شماره افتاد .. خس خس می کردم ... کمرم خم شد ... چشمهام اشکی شد .... داشتم واقعا" می مردم .. داشتم بیهوش و بی جون می شدم ... تو اون تاریکی تو اون دنیای تنهایی یه صدایی تو گوشم پیچید ... یه صدا .. مثل صدای زنی که تو آسانسور طبقات و اعلام می کرد اما متفاوت ... این صدا ... صدای یه مرد بود ... محکم و گرم و گیرا .... یه صدای مطمئن ... صدا: باهاش مقابله کن انا تو می تونی. اون اتاقک نمی تونه کاری باهات بکنه تو هنوز سالمی ... هنوز زنده و محکم ... نفس بکش ... نفس بکش آنا .... صدا بهم نیرو داد. آنا این فقط تصویر یه خاطره است .. یه هاله از یه گذشته .. نمی تونه بهت آسیبی برسونه ... نه این آسانسور رویاهات نه هیچ آسانسور و اتاقک دیگه ... سعی کردم با تکرار این جمله ها ریتم نفسهامو کند کنم ... اکسیژن بگیرم ... بتونم درست و حسابی نفس بکشم ... دیگه متنفر و خسته شده بودم از هر بار نفس تنگی .. از هر بار به حد مرگ ترسیدن ... از هر بار تا مرز بیهوشی و مردن پیش رفتن ... نمی خواستم .. نم یخواستم بترسم .. الان که کمک داشتم می خواستم ازش استفاده کنم و سعی کنم با ترسم مبارزه کنم..... نفسهام آروم شد .. تونستم خوب نفس بکشم ... گشادی و ترس تو چشمهام کم شد ... دیگه نگران مردنم نبودم ... اما هنوز تو توهم رویام بودم ... به محض آروم گرفتنم یهو همه جا روشن شد. انگار یه دستی منو از توهمات و رویاهام بیرون آورد. جلوم اتاق روانگاوم بود. همون اتاقی که آرامش تزریق می کرد. دکتر با لبخند اومد جلو و رو به روم نشست. با همون لبخند گفتک خوب مقاومت کردی. فکر کنم خودتم می خوای که خوب شی. برای همینه که باهاش مبارزه می کنی. با سر و یه لبخند نصفه تایید کردم. دکتر خودشو کشید جلوی مبل و آرنجهاشو گذاشت رو پاشو خم شد جلو و با دقت بهم نگاه کرد. چشمهاش و ریز کرد و گفت: وقتی بهت گفتم خودتو تو آسانسور تصور کن فکر کنم یکی از خاطراتت اومد تو ذهنت ... نگاهنت جوری بود که انگار دیگه تو این اتاق نیستی . سرمو انداختم پایین. آروم گفتم: درسته ... یاد اون آسانسوری افتادم که این ترس و به جونم انداخت. دکتر منتظر نگام کرد و من براش تعریف کردم. با دقت به حرفهام گوش داد. دکتر: بعدش چی شد؟؟؟ من: خیلی ترسیده بودم. احساس می کردم یه قرنی میشه که تو اون آسانسور گیر کردم. فکر می کردم هیچ وقت هیچ کس پیدام نمی کنه. اما بعد چند دقیقه برقها وصل شد و آسانسور راه افتاد. دیگه تقریبا" داشتم از نفس تنگی می مردم. دفعه اولم بود که این حس و پیدا کرده بودم. در اسانسور که باز شد همچین خودمو پرت کردم بیرون که با سر رفتم تو دیوار روبه رویی. دوییدم سمت خونه ماهان اینا. قبل رفتنم در خونه رو رو هم گذاشته بودم اما نبسته بودمش تا موقع برگشت مجبور نشم زنگ بزنم. هیچ کس متوجه نبودنم نشده بود. همه فکر می کردن تو یکی از اتاقها دارم تاب می خونم. وقتی ماهان دیدتم با تعجب پرسید: آنا رنگت چرا پریده؟؟؟ تندی گفتم سوسک دیدم. بماند که کلی مسخره ام کرد. ولی تو حالی نبودم که جوابش و بدم. فقط بی حرف رفتم رو مبل و گز کردم. برای شام ماهان رفت بیرون که ماست بخره وقتی برگشت نایلون ترشکام دستش بود. اونقدر ترسیده بودم که یادم رفته بود ترشکامو از تو آسانسور جمع کنم. ماهان ترشکا رو بهم داد و گفت: بیا بگیر خدا از آسمون دعاتو مستجاب کرد. با آسانسور برات فرستاد. یه جورایی دیدن ترشکا ترسمو بیشتر می کرد. حتی نتونستم دستمو دراز کنم برشون دارم. سریع از جام بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه. ماهان باورش نمیشد من بی خیال ترشکا شده باشم. آخر شبم زودتر از مامان اینا از خونه زدم بیرون و از پله ها رفتم پایین تا مجبور نشم سوار آسانسور بشم. چون دیدن درش هم تنمو می لرزوند. بعد اون هر بار از رفتن به خونه ماهان اینا و دوستایی که آسانسور داشتن در رفتم. به خاطر درسهام و کنکورو بعدم دانشگاه و اینا بابا اینا زیاد پیله نمی کردن که باهاشون این ور اون ور برم. منم هر خونه ای که آسانسور داشت و بی خیال می شدم و نمی رفتم. بعدم که برای ارشدم از تهران رفتم. دیگه مامان اینا نتونستن بفهمن از آسانسور می ترسم. دکتر با دقت به حرفهام گوش کرد. خیلی آروم ... خیلی صبور... راحت شدم .. سبک شدم ... انگار همه این حرفها همه اینا تو دلم مونده بود و من با گفتنشون خودمو خالی کردم. دکتر یکم باهام حرف زد و بازم تاکید کرد که خودم باید به خودم تلقین کنم و جلوی ترسمو بگیرم. بعد منو تا دم در بدرقه کرد و از همون جا با ماهان سلام علیک کرد. برای دو هفته بعد د.باره بهم وقت دادن. ماهان مدام ازم می پرسید : آنا چی گفت دکتر؟ تو چی گفتی؟ اما دریغ از اینکه من دهنم باز شه و حرفی بزنم هیچی نگفتم که بمونه تو خماری. خوشحال و با نیشی که به خاطر خمار نگه داشتن ماهان باز مونده بود رفتم تو ماشین نشستم. حالا دیگه باید می رفتیم شرکت. ماهانم نشست و راه افتاد. یه اخم کوچیک کرده بود و هیچی نمی گفت. یکم که رفتیم دیدم این راه شرکت نیست. با نعجب به ماهان گفتم: ماهان جایی کار داری؟ ماهان خشک گفت: نه ... دوباره پرسیدم: پس چرا یان سمتی اومدی؟؟؟ داریم میریم خونه؟؟؟ ماهان دوباره بدون اینکه نگام کنه گفت: نه ... گیج شده بودم. نه کار داشت نه خونه می خواستیم بریم. اما این مسیری که می رفت مسیر خونه بود. دیگه انقدم گاگول نبودم که راه خونه رو بلد نباشم. خواستم سوال بپرسم ازش تا بفهمم کجا داریم می ریم اما با دیدن قیافه و اخمش پشیمون شدم. کاملا" پیدا بود که عمرا" بهم بگه کجا می ریم. می خواست تلافی بکنه. بزار تلافی کنه. گرو کشی هم شد کار؟ بی حرف تکیه دادم به صندلی و سعی کردم با دست به سینه نشستن تمرکز کنم که از ماهان سوال نپرسم. زیر چشمی می دیدم که متنتظره من سوالی چیزی بپرسم و اونم حالمو بگیره اما منم هیچی نگفتم. از کنف شدنش کلی حال کردم. ماهان ماشین و نگه داشت. با تعجب از شیشه ماشین به ساختمونی که کنارش ترمز کرده بودیم نگاه کردم. وا ما چرا اومدیم اینجا؟؟ ماهان: پیاده شو... این و گفت و خودش زودتر از من پیاده شد. منم کمربندمو باز کردم و پیاده شدم. با تعجب به مجتمع ورزشی جلوی روم نگاه می کردم. یه آپارتمان بود که طبقه هم کفش استخر داشت البته استخرش پله می خورد می رفت پایین تر. طبقه دومش شهر بازی کودکان بود و طبقه چهارمش باشگاه بدنسازی و یه طبقه هم کافی شاپ داشت. نمی دونستم چرا اومدیم اینجا. برای استخر و شنا و ورزش و شهر بازی بچه ها که نیومدیم. وای نکنه ماهان می خواد منو ببره کافی شاپ. آخ جون. من یه بستنی گنده سفارش می دم. وای چه عاشقانه ... با صدای بسته شدن در صندوق به خودم اومدم. برگشتم سمت ماهان که به طرفم میومد. نگاهم کشیده شد سمت دستش. یه ساک کوچیک ورزشی آب و سفید دستش بود. بهم رسید و ساک و گرفت سمتم. یه نگاه به ساک و یه نگاه به ماهان کردم. من: این چیه؟؟؟ ماهان دست دراز کرد و دستمو گرفت و دسته ساک و گذاشت تو دستمو گفت: برات تو این باشگاه ثبت نام کردم. اگه به خودت باشه هیچ وقت به فکر سلامتیت نمی افتی. فکر نکن حواسم بهت نیست می تونی از زیرش در بری. واقعا" دیگه دوست ندارم پهن زمین ببینمت. گوشه لوپمو از داخل گاز گرفتم و خجالت زده سرمو انداختم پایین. دیروز وقتی داشتم از پله آخر بالا میومدم پاهام به هم پیچید و همچین مثل قالی پهن شدم رو زمین خدا رو شکر که رو پله اخر بودم و افتادم بالای پله ها یه جای صاف وگرنه اگه رو خود پله ها زمین می خوردم اون جور که با صورت من دراز کش شدم فک مکم خورد میشد. حتما" ماهان منو تو اون وضعیت دیده بود. فقط آروم گفتم: ولی شرکت ... ماهان محکم گفت: شرکت چی؟؟؟ تو به اندازه کافی تو عید برای شرکت وقت گذاشتی می تونی هفته ای چند ساعت بی خیال شرکت شی. بهم اشاره کرد و گفت: اینجا نزدیک خونه است. می تونی بعدش بری خونه و دوش بگیری و استراحت کنی. من فقط زنگ زدم و اسمتو گفتم خودت باید بری ساعتها تو تنظیم کنی. یادت نره انا شب باید تایم کلاساتو بهم بدی. نبینم دودرش کنیا ... من می دونم و تو ... امروزم بی خیال شرکت شو. برو عزیزم . خداحافظ. با یه لبخند ازش تشکر کردم. معنی لبخندمو فهمید و با یه بار بهم زدن پلکاش بهم رسوند که خواهش می کنم. منتظر شدم تا ماهان سوار ماشین بشه و بعد رفتم سمت باشگاه که تو طبقه دوم بود. یه باشگاه بزرگ بدن سازی پر وسیله و دستگاه. با مسئولش صحبت کردم و ساعت تمرینهام و مربیمم انتخاب کردم. رفتم تو رختکن که لباسامو عوض کنم. زیپ ساک و باز کردم یه تاپ و شلوارک سفید بود که دور یقه و حلقه آستین و کلا" لبه هاش آبی بود. همراه یه جفت جوراب سفید و یه کتونی سفید و آبی. خیلی قشنگ بودن. ماهان حجونم فکر همه جارو کرده بود. انقده ذوق داشتم که نگو. یعنی کی وقت کرد بره اینار و برام بخره؟ چه با سلیقه هم خرید میکنه. از توجهش سرمست بودم. برای همینم سعی کردم خوب تمرین کنم. بعد تمرینم خسته و کوفته رفتم خونه. ماهان همون جوری که گفته بود شب ساعت کلاسهامو ازم گرفت تا نتونم بی خیالشون بشم. می خواست کشیکمو بده که دودر نکنم. این توجهات آرومش علاقه امو صد چندان می کرد. کاش اونم دوستم داشت اونوقت خوشبخترین دختر دنیا می شدم. از ظهر که اومدم خونه یه سره دارم به زینت خانم و خاله کمک می کنم که خونه تکونی کنن. خاله انگار وسواس گرفته. نمی دونم چرا انقدر گیر داده به خونه. به نظر من که تمیزه و نیازی به گردگیری نداره. به قول مامانم من از اون زنهایی می شم که وقتی جارو می کنم آشغالا رو زیر فرش قایم می کنم. خوب حوصله تر و تمیز کردن خونه رو ندارم چی کار کنم. هیچکیم که درکم نمیکنه. همیشه خدا هم تو همه کارهای خونه از من مایه می زارن. چه خونه خودمون مامان با چشم غره چه اینجا خاله با لبخند. هر چند خودم روم نمیشه به خاله بگم از گردگیری بدم میاد. هر چی باشه غیرتم قبول نمیکنه که من جوون و سر و مر و گنده دراز بکشم رو تخت و خاله بیچاره ام با اون پاش که نباید بهش زیاد فشار بیاره سرپا وایسه برای گردگیری. امشب مهمون داریم. یه مهمون رسمی و مهم. پریسا که حاضر بود هر چی می خوام بهم بده امشب خراب شه رو سرم. اما عمرا" من به خاله می گفتم وسط مهمونی مهم شما من پریسای چولمنگو بیارم. قراره خانواده کیا بیان خونه امون. بله بله ... خانواده اش. این کیا مهربونم بالاخره خانواده دار شد. الهی بچه ام از یتیمی در اومده. دیروز مادر و خواهر و شوهر خواهر و خواهر زاده کوچولوش برگشتن ایران. کیا دو روزه شرکت نمیاد. خاله خیلی خوشحاله دوست و همسایه قدیمیش داره میاد خونه اشون برای همینم این جوری وسواسی شده. ماهانم زود اومده خونه. منم رفتم دوش گرفتم و همچین به خودم رسیدم که انگار قراره برام خواستگار بیاد. اوه اوه پریسا بفهمه من حتی به این موضوع فکرم کردم کله پام میکنه. خوشتیپ و تر گل ورگل از اتاق از پله ها اومدم بیرون. ماهان جای همیشکیش ولوئه. جلوی تلویزیون رو میل. اوه اوه پاهاشو انداخته رو میز اگه خاله ببینه. سریع به دور و برم نگاه کردم. نه خاله نیست. قدمهامو تند کردم رفتم کنار ماهان و سریع گفتم: ماهان پاهاتو از رو میز وردار. خاله ببینه می کشتت. ماهان که بی خیال دنیا به تلویزیون نگاه می کرد و یه سیب قرمز درشت و سفتم دستش پود و همچین گازهای کرگدنی بهش می زد که با هر گاز نصف سیب بدبخت کنده می شد، با حرف من برگشت یه نگاه به من کرد. همچین مات موند که سیب از دستش افتاد.... وا این چرا خشکش زده؟؟؟ مگه جن دیده؟ ماهان یه سوتی زد و گفت: با خودت چه کردی دختر؟ چسشمهام گرد شد. من چی کار کردم؟ سریع به خودم نگاه کردم و یه دستی به بلوزم کشیدم. یه بلوز آستین کوتاه آبی تیره پوشیده بودم با یه شلوار جین. آرایشمم کامل بود. موهامم صاف صاف کرده بودم و با گیره بسته بودم بالای سرم و جلوشم کج ریخته بودم تو صورتم. وا من که طوریم نبود پس این ماهان چی می گفت. برگشتم دیدم همون جور که خبا لبخند خیره من شده با دست دنبال سیب افتاده اش می گرده رو تنش. اوسگل نمی کرد نگاه کنه ببینه سیبه کجاست. افتاده بود رو زمین. خنده ام گرفته بود. ببین بچه چقدر من و عجق وجق دیده که یه بار مرتب و مثل آدمیزاد شدم دهنش وا مونده. با خنده گفتم: ماهان سیبت رو زمینه. گیج گفت: هان؟؟؟ با ابرو بهش اشاره کردم. به زور چشمش و ازم برداشت و پایین و نگاه کرد و چشمش خورد به سیبه. پاهاشو از رو میز برداشت و خم شد تا سیب و برداره. منم یه لبخندی زدم و همون جور که برمی گشتم برم تو آشپزخونه گفتم: پاتو رو میز نذار پدرم در اومد تا شد مثل آینه. رفتم تو آشپزخونه و در یخچال و باز کردم. شربت و از تو یچال برداشتم و تا در و بستم ماهان و پشتش دیدهم. یههی گفتم و یه قدم رفتم عقب. با ترس گفتم: اه ماهان اینجا چی کار می کنی؟؟؟ سکته کردم. ترسوندنم شده عادته؟؟؟؟ یه لبخند قشنگ زد و فقط نگام کرد. اصلا" انگار نه انگار که صدای منو شنیده باشه. دستمو بالا بردم و جلوی صورتش تکون دادم. من: ماهان .... ماهان: جانم .... دستم در حال تکون خوردن خشک شد. نه به خاطر جانمش به خاطر مدل جانم گفتنش. این جانمش با همه جانم گفتنای قبلیش فرق داشت. خیلی فرق داشت .... ماهان: چقدر خوشگل شدی ... داغ شدم .. گر گرفتم ... این چرا این مدلی حرف می زد؟؟؟ حرفهاش عادی بود اما لحن گفتناش ... هر کلمه اش قلبمو به تپش وا می داشت. نفسم بند اومده بود. نمی دونم چه جوری داشتم نگاه می کردم که باعث شد لبخندش عمیق تر بشه. سرشو آورد جلوتر و آروم دم گوشم زمزمه کرد: پریسا اگه بفهمه برای مامان کیا انقده خوشگل کردی پدرتو در میاره. این و گفت و خودشو کشید عقب و شیطون بهم خندید. چرخید و رفت بیرون. با رفتنش بالاخره نفسم آزاد شد. نمی فهمیدم چرا این کارا رو با من می کنه. چرا چند وقته این مدلی شده. فرمش عوض شده بود. حرف زدنش .. نگاه کردنش .. محبت کردنش ... مهربونیش ... همه یه رنگ و بوی دیگه ای گرفته بود. جوری که داشت معذبم می کرد. گاهی با توجهاتش سرمست از خوشی میشدم. یه وقتهایی هم از حرفهای عادیش مثل امروز که با لحن خاصی می گفت داغ می شم و نفسم بند می اومد. من بچه نبودم. قبلا" هم محبت یه مرد و دیده بودم. درسته مه محبتهای حامد زمین تا آسمون با محبتها و مهربونیهای ماهان فرق داشت اما هر دوشون محیت همراه با علاقه بود. تا حالا فکر می کردم که محبت ماهانم یه محبت دوستانه است اما الان دیگه مطمئن نبودم ... شک داشتم ... شک داشتم که این محبتها این مهربونیها و این لحن کلام یه پسر خاله باشه. حسم بهم میگفت ماهان بهم حس داره... یه محبت .. یه علاقه غیر دوستی و فامیلی. اما چرا هیچی نمی گفت؟ چرا اشاره هم نمی کرد؟ چرا لابه لای حرفهاش و رفتاراش چند تا تیکه می نداخت و بلافاصله هم موضعشو عوض می کرد؟ چرا؟؟؟ اه خفه شی آنا مثل بچه های 2 ساله که تازه حرف زدن یاد گرفتن هی چرا چرا می کنی. دست از سوال پرسیدن از خودم برداشتم و رفتم شربت بریزم تو لیوان و بخورم. شربتم که تموم شد زنگ در و زدن. همچین هول شدم که لیوان از دستم افتاد تو سینک. خدا رو شکر نشکست. انگار جدی جدی باورم شده بود که برام خواستگار اومده ها. جای پریسا خالی. از آشپزخونه بیرون اومدم و رفتم جلوی در برای استقبال. خانواده کیا یکی یکی وارد میشدن. اول از همه مادرش اومد. یه خانم 50-60 ساله ی خوشتیپ. آرایش کرده با موهای روشن که به پوست سفیدش میومد. صورت ملیح و مهربونی داشت. مادر کیا با خاله روبوسی کرد و اومد سمت من. با لبخند یه نگاه به من کرد و خطاب به خاله گفت: سیمین جون نگفته بودی عروس گرفتی. ماشال... چه خوشگل و تو دلبروئه. با حرف مامان کیا همزمان چشمهام گرد شد و ابروهام بالا رفت و ناخوداگاه نیشم شل شد و دندونام پیدا. اون وسط چشمم افتاد به ماهان که ذوق مرگ داشت به من نگاه می کرد. از ذوقش حرص خوردم. ببین چه ذوقیم کرده بزغاله اگه خیلی دلت می خواد اون زبون واموندتو تو دهن بچرخون و بنال. نیشم بسته شد. به ماهان اخم کردم و یه چشم غره به نیش بازش رفتم. خاله داشت به مادر کیا توضیح می داد. خاله: نه فرخنده جون عروسم نیست. خواهر زاده امه که مثل دخترمه. دختر آسا جانه. برات که گفته بودم. مامان کیا یه کله ای تکون داد و با لبخند گفت: بله بله الان یادم اومد. بعد جلو اومد و بغلم کرد و فشارم داد. چشمهام گرد شد. فشار دادنم دیگه چی بود. همون جور که تو بغلش بودم صدای مهربونش و شنیدم که خوشحال میگفت: ماشالله اش باشه چقده خانمه چقدره نازه. اینا رو می گفت و آروم به بازوم دست می کشید. من همچنان تو بهت این خوشحالیش بودم. مادر کیا که ازم جدا شد خواهرش اومد جلو و بغلم کرد. اونم مثل مامانش هی به به و چه چه می کرد. وا من انقده تعریفی بودم و خودم نمی دونستم؟؟؟ با تعجب به کیا و ماهان نگاه کردم. کیا داشت با خنده نگام می کرد. ماهان اما اخم کرده بود و دست به سینه با دندونای بهم فشرده ریز ریز به کیا یه چیزایی می گفت که خندهاشو بیشتر می کرد. مدامم به مادر و خواهر کیا چشم غره میرفت. خواهر کیا ازم جدا شد و گفت: از دیدنت خوشحالم عزیزم من کیانا هستم. با لبخند جوابشو دادم: خوشبختم منم آنا هستم. کیانا خودشو کنار کشید و من تونستم مرد جوونی که همراهشون بود و یه بچه کوچیک و بغل کرده بود و ببینم. کیانا با دست به مرد اشاره کرد و گفت: این آقا هم شوهر من آرشامه. این کوچولو هم که بغلشه پسرم آرشه. برای آرشام سری تکون دادم. جلسه معارفه تموم شد و همه با هم رفتیم سمت مبلها که بشینیم. برگشتم که برم بشینم یه جا که دستم کشیده شد. صدای ماهان از کنارم اومد گه گفت: تو پیش من بشین. انگار شوخی شوخی شده مجلس خواستگاری. این کیای بی شعور هنوز در مورد پریسا به مامانش اینا چیزی نگفته الاغ. همچین با حرص گفت الاغ که بی اختیار لبخند زدم. حقته آقا ماهان یکم حرص بخور جیگرم حال بیاد. یه تکونی به گردنم دادم و بی توجه به ماهان رفتم صاف نشستم بین خواهر و مادر کیا. اونام مهربونننننن همچین تحویلم گرفتن که نگو. هر چی من سرخوش بودم ماهان کفری بود. تا چشممو می چرخوندم می دیدم داره نگام میکنه و تا نگاه منو می دید سریع با چشم و ابرو و اشاره میگفت بیا این ور بشین. منم بی توجه به اشاره هاش یه چشمی براش مل مل می دادم و خیره تر و پروو تر به ننه و آباجی کیا لبخند می زدم. بزار جونت دراد آقا ماهان. چه جوریاست الان خوب بلدی با همه اعضای بدنت اشاره کنی اما نمی تونی با یه اشاره بگی چه مرگته؟ رفته بودم تو آشپزخونه که شربت بیارم. کیانا هم همراهم اومده بود. مشغول حرف زدن با کیانا بودم که آرشام اومد و آرش و داد بغل کیانا. از دور یه نگاه به آرش کردم و گفتم: خیلی پسر نازی داری. خدا حفظش کنه. بچه ها شیرینن. کیانا بهم خندید و گفت: ممنونم لطف داری. ایشا.. قسمت خودت شه ازدواج کنی و یه بچه تپل مپلی به دنیا بیاری. اون وقته که می فهمی چقدر شیرینه. پدر و مادرا بچه اشون هر جوری که باشه عاشقانه دوستش دارن. از دعاش تنم مور مور شد. یه ریزه اخم کردم. کیانا با لبخند گفت: می خوای بغلش کنی؟ بی اختیار یکم خودمو کشیدم عقب و گفتم: نه مرسی. من بچه داری بلد نیستم. می ترسم لهش کنم. کیانا بلند خندید و گفت: بچه داری که بلد بودن نمی خواد. بیا جلو بگیرش. نترس لهش نمی کنی. با ترس به آرش نگاه کردم. اخم کرده بودم. هنوزم اصرار داشتم که حدالمقدور ازش دور باشم. اما کیانا بی توجه به من به سمتم اومد. اخمم بیشتر شده بود. کیا از تو پذیرایی کیانا رو صدا کرد. کیانا هم یه بله گفت و سریع بچه رو بین دستهای من گذاشت و رفت سمت بیرون. با چشمهای گرد زیر بغل بچه ارو گرفته بودم و تا جایی که دستم دراز میشد بچه رو از خودم دور کرده بودم. همچین اخمم غلیظ بود که طفلی آرش با دیدن قیافه من زد زیر گریه. ابروهام پرید بالا. خدای من همینو کم داشتم. این چرا گریه اش گرفت. از گریه اش کلافه شدم. تو همون وضعیتی که نگهش داشتم چند بار بردمش بالا و آوردمش پایینو اما انگاری خوشش نیومد چون گریه اش شدت گرفت. اشکم داشت در میومد. چاره داشتم رو همون میز آشپزخونه ولش می کردم و فرار می کردم می رفتم تو اتاقم. من از بچه ها خوشم نمیومد بابا به کی بگم. ناراحت گفتم: هی بچه ... بچه آروم باش ... گرینه نکن ... هنجره ات پاره میشه ها ... اه تو چرا صدات انقدر بلنده ... یعنی از همین الان می خوای زورتو با داد کشیدن نشون بدی؟ مردا از بدو تولدم قلدری می کنن . کلافه بچه رو بالا پایین می کردم مثل گونی سیب زمینی که بالا پایینش کنی. یهو یه دستی از پشت بچه اومد رو دست من نشست و با یه فشار بچه رو از بین دستام کشید بیرون. خوشحال به فرشته ای که منو از دست این شیطان پر سرو صدا نجات داده نگاه کردم. ماهان بود که خیلی نرم و آروم آرش و تو بغلش گرفته بود و آروم آروم تکونش می داد. بچه رو مثل یه چیز با ارزش بغل کرده بود و آروم نوازشش می کرد. دیدنش تو اون حال هم یه حس خوب و شیرین و بهم میداد هم خیلی حسودیم شده بود به این فسقلی که انقدر راحت تونسته بود بره تو آغوش ماهان و آروم بگیره. انگاری این جوجه هم فهمیده بود بغل ماهان چقدر آرامش بخشه. منم بغل می خواستم. لب ورچیده به ماهان و بچه نگاه می کردم. ماهان: لب ور نچین. چشمم و از بچه بالا آوردم و به ماهان نگاه کردم. با لجاجت گفتم: دوست دارم. ماهان یه لبخندی زد و آروم پرسید: چرا آرش بدبخت و مثل نایلون آشغال دور از خودت نگه داشته بود. وا نایلون آشغالم شد تشبیه؟ شانس آورد جلوی ننه باباش نگفت اینو. شونه ای بالا انداختم و آروم گفتم: بچه دوست ندارم. چشمهای ماهان گرد شد. با بهت گفت: چی دوست نداری؟ تو چشمهاش نگاه کردم و با اخم و ناراحت از بهتش گفتم: بچه، بچه دوست ندارم. خوشم نمیاد ازشون. دلم نمی خواد بغلشون کنم. ماهان با تعجب و ناباور گفت: چرا آخه؟ اینا که خیلی ناز و خوبن. اخمم بیشتر شد. من: نازن؟ چیشون نازه؟ کدوم وقتشون خوبه؟ وقتی گریه می کنن یا وقتی به خودشون گند می زنن و بوشون کل خونه رو بر می داره. یا وقتی که شبها خوابشون نمیبره و مجبوری تا صبح بالا سرشون بیدار بمونی؟ نه شاید وقتی بزرگتر میشن نازتر باشن. مثلا" وقتی که نوجون میشن. سرکش میشن. احساس بزرگی می کنن. به بهانه تجربه دست به هر کاری می زنن و برای تجربه تو تره هم خورد نمی کنن. نه چرا اصلا" دور بیریم. بهترین حالتش وقتیه که تو شکم مادرشونن. همون وقتی که مادرشون مثل تبل باد میکنه. همون وقتی که دل و روده ی زن بدبخت مدام میزیزه بیرون از حلقش. یا وقتی که به خاطر شکم گنده اش هیچ لباسی اندازه اش نیست، به چشم هیچ کس نمیاد، حتی نمی تونه درست بخوابه، درست بشینه، همون وقتی که مادر بدبختش از درد کمر و پا نمی تونه از جاش بلند شه. موهاش میریزه همه شیره وجودشو این بچه می مکه تا خودش بزرگ شه و اون زن بیچاره رو نابود میکنه. فکر می کنی اینا خوبن؟ فکر می کنی حامله شدن و بچه دار شدن خوبه؟؟؟ اگه دوست داری و به نظرت خیلی شیرینه خودت حامله شو ... حرص می خوردم و حرف می زدم ... دوست داشتم همه حرصمو سر یکی خالی کنم و الان ماهان جلوم بود. ماهان دهن باز کرد که یه چیزی بگه که سریع انگشت اشاره امو گرفتم سمتش و با تهدید گفتم: نه نگو .. هیچی نگو ... نگو اینا خوبه قشنگه، نگو ... هیچم قشنگ نیست. چون مردا نمی تونن حامله بشن و از ریخت بی افتن و اونقدر عذاب بکشن میگن خوبه میگن حس مادرانه عالیه. اگه تو هم چاق میشدی .. زشت می شدی ... اگه حتی بعد از زایمانتم تا مدتی از ریخت و قیافه می افتادی و نمیتونستی برگردی به اندام و قیافه سابقت می فهمیدی لذتی نداره. من یه عمر چاق بودم. هر کی حامله میشد شبیه من میشد. یه عمر هر کی دیدم گفته آخی حامله ای؟؟؟ تو دانشگاه .. دوستای دوستام... (باحرص و کبود شده از عصبانیت گفتم) به من ... به من میگفتن حامله ای؟؟؟ چرا ؟؟ چون چاق بودم؟ هر کی چاقه باید حامله باشه؟ چاقا آدم نیستن؟ چاقا شخصیت ندارن؟ چاقا دل ندارن؟ زشتن؟ من زشت بودم؟ من بد بودم؟ فقط چاق بودم ... من ... فقط ... چاق بودم ... بغض کرده بودم .... اشک تو چشمم جمع شده بود ... یاد روزایی افتادم که چقدر به خاطر چاقیم شرمنده بودم... چقدر وقتی پشت ویترین یه مغازه یه لباس قشنگ می دیدم حسرت می خوردم که اندازه ام نمیشه. چند بار کنار تابهای چوبی ایستادم و از ترس اینکه نکنه بشینم روش بشکنه سوار نشدم. یاد چهارشنبه سوریی افتادم که همه دور هم جمع بودیم همه ی دوستای بابا. ماهان اینام بودن. یه آتیش گنده درست کرده بودیم و همه ی جوونا از روش می پریدن. بعد یکم چند تا از پسرا از کمر دلا شدن. بقیه اول از رو کمر اینا می پریدن بعد از روی آتیش. هم آتیش بزرگ بود هم اینا فاصله اشون از هم کم بود. خیلی ها پریدن .. شاید همه .. بین این همه آدم فقط من یه گوشه ایستاده بودم و نگاه می کردم. فقط من بودم که از رو آتیش نپریدم. چرا؟ چون می ترسیدم .. می ترسیدم موقع پریدن از رو کمر اینا کمرشون خم بشه و از فردا سوژه ام کنن ... می ترسیدم ... می ترسیدم که نکنه به آتیش که رسیدم پام بره تو آتیش و بقیه مسخره ام کنن ... از مسخره شدن .. سوژه شدن ... مورد تمسخر قرار گرفتن .. از اینکه بهم بگن چاق می ترسیدم ... اما همون شب هم چند بار کمر این پسرای دلا شده خم شد هم پای چند نفر رفت تو آتیش ... اما کسی اونا رو مسخره نکرد .. چرا؟ چون لاغر بودن .. چون عشوه داشتن .. یا پسر بودن و با شوخی سر و تهش و هم می آوردن .... من زشت نبودم .. من بی شخصیت نبودم .. من بد نبودم .. فقط چاق بودم .. تنها گناهم که به خاطرش عذاب کشیدم چاقی بود گناهی بود در عین بی گناهی.... با بغض و اشک رو به ماهان گفتم: من .. من فقط چاق بودم ... دیگه نمی خوام به اون حالت برگردم. حاضرم دیگه هیچ وقت غذا نخورم اما دوباره اون حسای بدو تجربه نکنم. نمی خوام به خاطر یه بچه یه حاملگی دوباره چاق بشم. بغض کرده در حالی که سعی می کردم اشکامو پنهون کنم سریع قدم برداشتم تا از کنار ماهان رد شم و خودمو به اتاقم برسونم. از کنار ماهان که خواستم رد شم مچ دستمو گرفت. پهلو به پهلو ایستاده بودیم. برگشتمو با چشمهای خیس یه وری نگاش کردم. ناراحت بود وغمگین. با یه صدای آروم و فوق العاده آرامش بخش گفت: تو همون موقع هم که چاق بودی به نظرم از همه دخترا خوشگل تر بودی. خوشگل؟ خوشگل بودم ... وقتی چاق بودم خوشگل بودم ... نفسهام تند شده بود .. نمی دونم به خاظر ناراحتی و عصبانیت چند دقیقه پیشم بود؟؟؟ به خاطر حرفی که ماهان زده بود یا نگاه عجیب و خاصی که بهم می کرد. نمی دونم وقتی هیجان زده ام وقتی گیج و بهت زدم قیافه ام چه جوری میشه. هر جوری که بود باعث شد ماهان آروم پلکهاش و ببنده و یه نفس عمیق بکشه. ماهان: تو مامان فوق العاده ای میشی آنا. این و گفت و سریع دستمو ول کرد و از آشپزخونه رفت بیرون. گیج و مبهوت تو جام مونده بودم. هنوز نتونسته بودم با حرفهاش .. با نگاهش و با لحنش کنار بیام ... تو شوک بودم که کیانا صدام کرد. کیانا: آنا کجایی؟؟؟ حواست نیستا. چی شده؟ چرا خشکت زده؟ به خودم اومدم. به زور یه لبخندی زدم و گفتم: نه خوبم ببخشید نشنیدم صدام کردی. یه تکونی به خودم دادم و شربتا رو ریختم تو لیوان و دوتاییی رفتیم بیرون. تو کل مهمونی مدام چشمم می رفت سمت ماهان اما هر بار که می دیدمش تو فکر بود. حتی برای ظاهر سازی هم به حرفهای بقیه گوش نمی داد. هر چی هم کیا باهاش حرف می زد نمی فهمید. خیلی دوست داشتم بدونم به چی فکر می کنه. دوست داشتم اون لحظه که تو آشپزخونه بود حرفش و می زد. نمی دونم .. دیگه نمی دونم این حسی که دارم، این حسی که فکر می کنم ماهان بهم داره واقعیت یا توهمات منه یا چیزیه که من دوست دارم بدونم و ببینم و حس کنم .... فکر می کنم خیالاتی شدم و همه این لحظات و مهربونیهای ماهان و تو خواب می بینم. همه اشم به خاطر این سکوت مسخره ماهانه. من اگه پسر بودم هیچ وقت لالمونی نمی گرفتم. آی اگه پسر بودم ... می رفتم همچین ماهان و می زدم که زوری لب وا کنه و هر چی حس تو قلبشه رو بریزه بیرون. خوشحالی آنا اعتراف زوری به چه دردت می خوره. اصلا" کدوم اعتراف؟ اینکه تو به خودت اعتراف کردی که ماهان و دوست داری و از اون موقع همه کارهای ماهان و می زاری به حساب محبت همراه با دوستداشتن یه مرد به یه زن دلیل نمیشه که حس ماهان هم همین باشه. اه آنا بمیری .. دوست دارم الان این صدای روشنگر تو کله امو شوتش کنم تو دیوار که همیشه تو لحظه های حساس این جوری گند می زنه به حالم. تا آخر مهمونی ماهان ساکت بود. برعکس من سعی می کردم از همیشه بهتر و تاثیرگذارتر باشم. نه به خاطر خانواده کیا نه ... به خاطر ماهان. چون با اینکه تو این دنیا نبود انگاری اما با هر تکون من با هر حرکت من با هر حرف من نگاهش دنبالم می چرخید. یه نگاه عجیب و شاید گیج. نمی دونم من توهم زده بودم یا واقعا" نگاهش غم داشت. نمی دونم. آنا تو کلا" نمی دونی. خانواده کیا بسیار از بنده خوششون اومده بود. هی آنا ، آنا جون می کردن. ماهانم هی بهشون چشم غره می رفت. آی حال می داد آی حال می داد. البته حواسم بود که فردا که پریسا رو می بینم که آمار خاندان مهربان و بهش بدم از این شیرین بازیهای خودم هیچی نگم. چون کتکه رو شاخش بود. همین الانشم هر نیم ساعت زرت زرت زنگ می زد ببینه چه خبره. دیوانه می گفت از مادر خواهرش عکس بگیرم بهش نشون بدم. بچه کلا" خل و چل شده بود. البته بودا الان بیشتر شده بود. ولی در کل خانواده بسیار خوب و مهربون و خونگرمی بودن. من که خیلی خوشم اومد. آخر شبم رفتن. خاله که انگار انرژی گرفته بود. در کل شب خوبی بود و من چقدر تو خلوتم به جمله ماهان فکر کردم و از ذوقم خندیدم. واقعا" عشق همینه که با یه جمله یه حرف، یه نگاه برای ساعتها پر انرژی باشی و احساس خوشبختی کنی.
تو این یه هفته زندگی روال خودش و داره. میرم شرکت، میرم دانشگاه، ماهان هر روز سر ساعت به زور می فرستتم باشگاه. حتی وقتی که جلسه داریم و یا سرمونم خیلی شلوغه بازم نمی زاره از زیرش در برم و یا خودش می رسونتم دم در باشگاه یا همون موقع زنگ میزنه آژانس بیاد ببرتم. همه چیز خوبه و اضافه شدن یه دوست خوب هم این خوبی و خوشی و زیاد کرده. خواهر کیا واقعا" دختره خوبیه. خیلی مهربونه. حقا که موقع فامیلی تعیین کردن به این خانواده بهترینش و دادن. مهربونی از سر و روشون می باره. کیانا خیلی شاد و شیطونه. برعکس آرشام که آرومه. همه اش آدمو می خندونه. فردای شب مهمونی وقتی از شرکت اومدم خونه یه 10 دقیقه بعد کیانا اومد خونه خاله. هم خوشحال شدم هم تعجب کردم. از کجا می دونست من کی میام خونه؟ وقتی ازش پرسیدم یه لبخندی زد و گفت: راستش کشیک تو می دادم. از کیا هم پرسیدم. باهات کار مهمی داشتم. کنجکاو شده بودم. چی کار داشت که این جوری آمارمو گرفته بود؟ منتظر موندم تا بگه. کیانا: راستش امروز صبح کیا در مورد دوستت پریسا با من و مامان صحبت کرد. ابروهام پرید بالا و گوشام تیز شد. پس بگو چرا کیا امروز دیر اومده بود. من: خوب .... کیانا: راستش من و مامان به کیا اطمینان داریم. پسر عاقلیه و ما خیلی خوشحالیم که بالاخره تونست جفتش و پیدا کنه. این جور که از برق چشمهاش موقع حرف زدن در مرد پریسا پیدا بود انگاری خیلی هم دوستش داره. و از اونجایی که ما دیشب یه شناخت نسبی نسبت به تو پیدا کریدم و تو هم که خیلی گلی و پریسا هم دوست توئه یه جورایی خیالمون راحت تره. الان اومدم یه خواهشی ازت بکنم. راستش من از صبح که کیا حرف پریسا رو زده دارم از فضولی میمیرم که ببینمش. به کیا که گفتم پسره خبیث فقط برام ابرو بالا انداخت و گفت به وقتش. بی شعور میدونه من تا اون موقع می میرم از فضولی. الان اومدم دست به دامن تو بشم تا شاید تو بتونی یه کاری برام بکنی. کیانا خودش و رو مبل کسید جلو و اومد سمت منو دستمو که روی پام بود و گرفت بین دستهاش. چشمهاش و ریز کرد و گفتک آنا جونم ترو خدا یه قراری بزار من پریسا رو ببینم. به خدا نم یخوام خواهر شوهر بازی در بیارم. من اصلا" بلد نیستم. دوست دارم با زن آینده برادرم بیشتر آشنا شم. به نظر من نقطه اتصال یه خانواده نه روابط خونیه نهه یه عقدی که یه دختر و یا یه پسر و به خانواده ی دیگه ای وصل میکنه. من معتقدم دوستی و محبت بین آدمها از هر اتصالی قویتره. الانم دلم می خواد با پریسا آشنا بشم و باهاش دوست بشم. من خواهر ندارم خیلی دلم یه خواهر خوب می خواد. یکی مثل تو. بهش لبخند زدم و اون یکی دستمو گذاشتم رو دستش و گفتمک باشه عزیزم بهش می گم. مطمئنم از پریسا خوشت میاد خیلی دختر خوبیه. و همین طورم شد. با پریسا قرار گذاشتیم که به بهانه خرید بریم بیرون. به اصرار کیانا به پریسا نگفتم کیانا خواهر کیاست. موثع معرفی هم فقط گفتم از دوستان خانوادگی خاله ایناست. چون کیانا می گفت: دوست ندارم به خاطر اینکه خواهر کیام باهام رفتار خاصی بکنه. من می خوام خود واقعیشو ببینم. و دید. خود خود پریسا رو که در عین شیطنت خانم بود. پریسایی که عاقل تر از من بود و راحت تر با بقیه ارتباط برقرار می کرد. 10 دقیقه از دیدنشون نگذشته بود که همچین با هم مچ شدن که انگار سالهاست با هم دوستن. حتی سلیقه خرید کردناشونم مثل هم بود. پدر منودر آوردن تا 4 تا لباس خریدن. دیگه پاهام از بس که راه رفته بودم ذوق دوق می کرد. آخرش موقع خداحافظی کیانا پریسا رو سفت بغل کرد و گفت: من واقعا" خوشحالم که قراره همچین دختر ماهی خواهرم بشه. بالاخره کیا از خودش یه عرضه ای به خرج داد. انصافا" باید بگم خیلی خوش سلیقه است. پریسا بدبخت با دهن باز داشت به کیانا نگاه می کرد که بدجنس می خندید. بعد از چند لحظه که به خودش اومد به جای اینکه خانم بشه و آروم و سر به زیر بشه یه جیغی کشید و افتاد دنبالم که بزنتم که چرا بهش نگفتم. منم از ترسم مدام دور کیانا می چرخیدم و کیانا هم که ریسه رفته بود از خنده. خدایی عروس این مدلی نوبره والا. اما عجیب این عروس و خواهر شوهر آینده با هم دل و قلوه می دادن. خلاصه اینکه الان که یه هفته گذشته و این دوتا دوستای جون جونی شدن با هم. امروز کیانا زنگ زده گفته شب بیاین خونه ما شب نشینی. بعد با ذوق گفت: مامانم می فرستم پیش سیمین جون که راحت باشیم. می خوام کلی حال کنیم. به پریسا هم گفتم بیاد. امشبم خونه ما بمونید. من: وا کیانا حالت خوبه؟ خونه ماهان و شما یه طبقه فاصله داره فقط بر می گردیم خونه دیگه. کیانا: نخیرم نمیشه که سر صبح برید خونه من می خوام تا صبح بیدار باشیم. فردا هم که تعطیله بهانه نیارید. شب منتظرتونم. این و گفت و دیگه نزاشت من یکم ابراز وجود کنم. بعد شرکت با ماهان رفتیم دنبال پریسا و 3 تایی رفتیم خونه ماهان اینا. چه معنی داشت عروس آینده زودتر از بقیه بدو بدو کنه بره خونه دوماد آینده اونم تنها تنها .... دخترا چه پررو شدن این روزا. بنا به این دلایل من مثل یه مامان خوب عمل کردم و تحت نظارت خودم پریسا رو آوردم خونه ماهان اینا که بعد از اینکه ماها حاضر شدیم 3 تایی بریم بالا. موقعی که داشتم حاضر می شدم پریسا مدام غر می زد. طاقتش تموم شده بود و می خواست زودتر بره. نه که فکر کنی دلش برای کیا تنگ شده ها نه. داشت می مرد از فضولی دیدن خونه اشون. زیر غرغای پریسا حاضر شدم و یه آرایشی هم کردم. یه تاپ سبز یشمی پوشیدم با یه شلوار جین مشکی. موهامم باز ریختم دورم. ماهانم یه تیپ اسپرت زده بود. از اونجایی که قرار بود شبم بمونیم هر کدوم یکی یه دست لباس راحتم با خودمون برده بودیم که برای خواب بپوشیم. آخه کی دفعه اولی که میره خونه کسی پیژامه با خودش می بره؟؟؟ رفتیم بالا و زنگ زدیم. چشمهای پریسا داشت برق می زد. راستش منم فضولیم گل کرده بود. دفعه قبلی که رفته بودم خونه کیا اینا به خاطر اون سوتی کذایی نتونسته بودم اتاقها رو ببینم و امروز می دیدم. زنگ زدیم و منتظر موندیم. در باز شد و کیانا خندون اومد جلوی در. با ذوق سلام کرد. این دختر همیشه شاد بود. تعارف کرد و رفتیم تو خونه بعد از سلام و احوال پرسی با کیا و آرشام تازه وقت کردم به دورو برم نگاه کنم. رو میز اپن پر بود از وسیله. الان اگه با پریسا تنها بودیم حتما" یه سوتی می کشیدم. حالا می فهمیدم چرا این کیانای ناقلا اصرار داشت بیایم و تا صبح به قول خودش بترکونیم. رو اپن بساط مشروب آماده بود. پر بود از مزه و به تعداد گیلاس و شراب قرمز و ودکا و دیگه بقیه رو نمی دونستم چیه. اونقدی بود که برای 20 نفر آدم کفایت می کرد. نمی دونم اینا در مورد ما چی فکر کرده بودن. اگهع همه اینا رو یم یخواستیم بخوریم که همه کارمون به بیمارستان می کشید. کیانا بریا راحتی ما و بیشتر خودش آرش و مامانش و فرستاده بود پایین پیش خاله. قبل اومدن فرخنده خانم با لبخند و چشمک گفت خوش بگذره بهتون. الان معنی چشمکش معلوم شده بود. می دونستا اینجا چه خبره. آهان یه چیزی دیگه اینکه وقتی کیا فهمید کیانا سر خود پریسا رو دیده یه روز مامانش برد بیرون که پریسا رو رسما" بهش معرفی کنه و من نمی دونم این پریسا مارمولک چه جوری برخورد کرده بود که این زن تا می دتش مدام عروسم گلم و پریسا جون از زبونش نمی افتاد. خدایی پریسا تو خانمانه رفتار کردن خیلی خیلی بهتر از من بود. در کل مامان پسند بود. نشستیم دور هم و اول یکم حرف زدیم. کیانا بلند شد یه اهنگ آروم گذاشت و دوباره اومد کنارمون نشست. رو به من و پریسا گفت: خیلی خوش اومدین. انقده دلم بریا این دور همیا تنگ شده بود. کلی برنامه چیدم برای امشب. البته کلی هم نه ولی می خوام یکم حال کنیم. علل حساب بلند شید بریم یه لب تر کنیم و شنگول شیم. این و گفت و یه چشمک زد بهمون و بلند شد و دست من و پریسا رو هم کشید و بلندمون کرد. پسرا که همون اول جمع شده بودن دور بساط و جلسه گرفته بودن بریا خودشون. کیانا یکی یه گیلاس برامون ریخت و داد دستمون. من موندم و گیلاسی که نمی دونستم باهاش چی کار کنم. روم نمیشد به کیانا بگم نمی خورم. پریسا نفله هم فهمیده بود و رفته بود کنار کیا ایستاده بود و برام ابرو بالا می نداخت. کیانا خودش رفت نشست کنار آرشام. من تک و تنها نشسته بودم و با غصه به گیلاسم نگاه می کردم. تا اینجا که کیانا رو شناخته بودم فهمیدذه بودم که نه تو کارش نیست. نم یخوام و نمیام و نمی خورم حالیش نبود. اگه می گفتم مشروب خور نیستم به زورم که شده می ریخت تو حلقم. فقط همین یه اخلاق کوچولوش یکم بد بود. در کل خیلی ماه بود. لبمو به دندون گرفته بودم و دودستی گیلاس و چسبیده بودم و غصه می خوردم. کیانا هم هر 30 ثانیه بر می گشت سمتم و می گفت: بخور دیگه. هیم گیلاسشو می کوبید به گیلاسم و سلامتی و اینا می گفت. دیگه برای بار دهم که برگشت و گفت بخور ما همه منتظر توییم فهمیدم که راه دررو ندارم و امشبه باید کله پا بشم. چون همه گیلاساشون و تموم کرده بودن و منتظر من مونده بودن که منم بخورم و دور بعد و بریزن. دستام سفت دور گیلاس چسبیده بود. دیگه پی تگری زدن و به تنم مالیده بودم. از مشروب متنفر بودم بوی الکل حالمو بد می کرد اما چاره ای نداشتم. چشمهامو بستمو مثل کسی که می خوان اعدامش کنن زیر لب زمزمه کردم: خدایا خودت امشب و بخیر بگذرون و شرفمو حفظ کن. با دستهای سفت شده گیلاس و به زور با چشمهای بسته آوردم بالا. یه نفس عمیق کشیدم و گیلاس و گذاشتم رو لبم که بخورم. آماده بودم که مایع بد بو رو بریزم تو حلقم که یهو گیلاس از دستم در اومد. یه لحظه فکر کردم نخورده فشارم افتاده و بدنم سست شده و گیلاس از بین دستام افتاد پایین. با ترس چشم باز کردم و به پایین و جای احتمالی که گیلاس افتاده بود و نگاه کردم. اما از گیلاس خبری نبود. یه گیلاس خالی اومد بین دستهام. با تعجب به گیلاس خالی نگاه کردم و سرمو بلند کردم ببینم کی گیلاس و گذاشته تو دستم. ماهان کنارم ایستاده بود و گیلاس پر من و به لبش برده بود و یه نفس سر کشید. با بهت نگاش کردم. چه نفسییییییییییییی ای جونممممممممم.... ماهان گیلاس و تا ته سر کشید و پشت بندش یه چیپس گذاشت دهنش برگشت سمت منو آروم گفت: نگران نباش من ساقیم نمی زارم بهت مشروب بدن. قدرشناس بهش لبخند زدم. خدا رو شکر کسی نفهمیده بود. بعد از اینکه همه گیلاسهای خالی و جمع کردن ماهان شروع کرد برای همه مشروب ریختن. هم سرشون به کار خودشون گرم بود و غیر من هیچ کس حواسش به ماهان نبود. ماهان همه گیلاسها غیر یکی و پر مشروب کرد و تو گیلاس آخری خیلی شیک و ریلکس بدون جلب توجه بقیه شربت گیلاس ریخت. بعدم موقع تقسیم اون گیلاس شربتیه رو گذاشت جلوی من. یه لبخند بهم زد و منم خوشحال درجا گیلاسمو گرفتم تا ته سر کشیدم. کیانا: وایییییییییی ... آنا این کاره ایا ... نه به اون طول دادنت نه به این یه نفس سر کشیدنت. خفه یشی دختر. یکم آرومتر بخور. بزار ما هم بهت برسیم. فقط دندونامو بهش نشون دادم. پریسا ولی با ابروهای بالا رفته مشکوک نگام می کرد. می دونست من مشروب خور نیستم. منم بهش چشم غره رفتم و رومو برگردوندم. الاغ منو ول کرد رفت چسبید به کیا. حالا انتظار داره سر از کار من در بیاره. عمرا" بهت بگم چی خوردم. والا من نمی دونم این دختر پسران گل ما برای گرم شدن نیاز به چند تا گیلاس از این زهرهه ماریه داشتن که هی گیلاس می نداختن بالا. کم کم هر کی گیلاس به دست می رفت سمت مبلها و می نستن روش. کیانا خوشحال گفت: خوب حالا که همه گرم شدیم میگم چه طوره بازی کنیم. بیاین پانتومیم بازی کنیم خیلی حال میده. خودش ذوق زده بدون اینکه منتظر جواب باشه گروه بندی کرد. ماهام به سان گوسفندان مطیع رو حرف میزبان حر ف نزدیم. من و کیا و ماهان یه گروه شدیم و کیانا و آرشام و پریسا یه گروه. اول قرار شد ما اجرا کنیم. کیا بلند شد رفت سمت پیانا اینا و کیانا هم دم گوشش یه چی گفت. کیا صاف ایستاد و یه چشم غره توپ به کیانا که با نیش باز براش ابرو بالا می نداخت رفت و گفت: کیانا خجالت بکش... مراعات کن امشب و ... بعد با ابرو به پریسا اشاره کرد. پریسا هم نامرد سریع گفت: مراعات نمی خواد که بازیه خوب. کیا هم یه پشت چشم برای پریسا رفت و برگشت سمت ما. من و ماهان منتظر بودیم ببینیم چی کار می کنه. یهو نشست رو پاهاش و قیافه اشو جمع کرد و انگار داره یه کارهایی می کنه. من که با چشمهای گرد داشتم به حرکاتش نگاه می کردم. باورم نمیشد کیا آقای دکتر مهندسمون همون استاد دانشگاه این حرکت و انجام بده. می فهمیدم داره چیو نشون میده ها اما روم نمیشد بگم. ماهان بلند گفت: تو دستشویی نشستی داری زور می زنی؟؟؟ من قرمز شدم و کیانا اینا غش غش زدن زیر خنده. کیا برگشت و بهشون با اخم گفت: زهر مار. بعد برگشت سمت ماهان و با سر اشاره کرد که یعنی آره. بعد از یه جایی تو هوا شرع کرد کشیدن و جدا کردن یه چیزی و بعد هم خود عملب و انجام داد. ماهان هم با خنده گفت: دستمال توالت؟؟؟ کیا مثل فنر از جاش پرید و گفت: آره همون بود.... کیانا اینا هنوز داشتن می خندیدن. کیا قرمز اومد نشست کنارمون. منم سرم پایین بود و ریز می خندیدم. راستش خجالت می کشیدم از کیا. بعدی نوبت پریسا بود. کیا هم نامردی نکرد و بهش گفت: اتو زدن و نشون بده. پریسا معترض گفت: کیا ... کیا تکیه داد به مبل و گفت: چیزی که عوض داره گله نداره. پریسا هم چشم غره رفت و رفت که نشون بده. اول جلوی یه آینه فرضی ایستاد و کلی آرایش کرد و بعد کیف به دست از خونه فرضیش اومد بیرون. حالا راه رفتنش خنده داشت. لبهاشو غنچه کرده بود و داده بود جلو و قدمهاش و ضربدری بر می داشت و با عشوه راه می رفت. بعد ادای خیابون و ماشینا رو در آورد و بعد از رد کردن چند تا ماشین بالاخره سوار یکیشون شد. تو این فاصله هم کیانا و آرشام ریزه ریزه می گفتن که داره چی کار می کنه. یهو کیانا پرید بالا و گفت: اتو زدن؟؟؟ پریسا صاف شد و با لبخند گفت: خودشه ایول .... رفت جلو و دستهاشون و کوبوندن به هم. اونقدر بازی جذاب بود و اونقدر سرگرم شده بودیم که اصلا" نفهمیده بودیم کی زمان گذشت. وای که چقدر خندیدیم. دل درد گرفته بودیم. این بینا بین گیلاسها عهم پر و خالی می شد و بیشتر از همه کیانا خورده بود. رسما" خفه کرده بود خودشو. با چند تا سیگاری هم که پشت بند مشروبا کشیده بود دیگه تعادل نداشت و موقع راه رفتن تلو تلو می خورد. هر چی هم آرشام و کیا می خواستن جلوش و بگیرن نمی شد. کیانا با همون حالش بلند شد و آهنگ شاد گذاشت و دست آرشامم کشید و آورد وسط و شرع کردن دوتایی رقصیدن. بعدم پریسا و کیا رفتن وسط. کیانا تلو تلو خورون اومد و دست منو ماهان و کشید و ما رو برد وسط و خودش با ماهان شروع کرد رقصیدن و منم مجبوری با آرشام رقصیدم. همون شلنگ تخته انداختن. یکم که گذشت انگار انرژی ها ته کشیده بود همه ولو شدیم رو مبلها. حقم داشتیم خوب. ساعت 5 صبح بود. دیگه نا نداشتیم. کیانا دیگه چشمهاش باز نمیشد. تو بغل آرشام ولو شده بود. داشتیم بحث می کردیم که کی کجا بخوابه که کیانا از تو بغل آرشام خودشو کشید بالا و گفت: همه همین وسط جا پهن می کنیم می خوابیم. من می خوام مثل قدیما که با دوستام می خوابیدم بخوابم. حالا هی ماها چشم و ابرو میایم کیانا نمی فهمه. بالاخره زورش بیشتر از همه بود. من نمی دونم آرشام رسما" در نقش بوق ظاهر شده بود. کیانا همه کاره بود و آرشامم حرف نیم زد رو حرفش. خلاصه همون وسط تشک پهن کردی و ماها هم لباسهامون و عوض کردیم و دراز کشیدیم. کیانا و آرشام وسط خوابیدن و من و پریسا یه سمت کیانا و اون سمت آرشامم ماهان و کیا خوابیدن. هر چی کیا گفت بزارید من و ماهان و آرشام بریم تو اتاق من بخوابیم کیانا نزاشت. همه دراز کشیدیم. از دست این کیانا. کلا" شاد بود اما وقتی مست شده بود مشنگ می زد. خواب و بیدار بودم که حس کردم یکی از جاش بلند شد. چشم باز کردم دیدم کیانا بلند شده ایستاده. تو اون تاریکی نمی فهمیدم داره چی کار میکنه اما چون حالش خوب نبود از جام بلند شدم ببینم چرا پا شده. رفتم کنارش و گفتم: کیانا جایی می خوای بری ؟ حالت خوبه؟؟؟ کیانا با چشمهای نیمه باز نگام کرد و گفت: آره می خوام برم دستشویی. دستشویی تو راهروی اتاقهاشون بود. دستش و گرفتم که هدایتش کنم اما اون زودتر از من حرکت کرد. اول رو پای آرشام لگد کرد و جیغش و بلند کرد بعد رو شکم کیا لگد کرد که نعره کیا بدبخت رفت هوا. با صدای داد کیا و آرشام ماهان و پریسا هم بیدار شدن. ماهان بلند شد و یکی از چراغها رو روشن کرد و تونستم یه کوچولو راهمو ببینم. دست کیانا رو گرفتم که نخوره زمین. کیا و آرشام و پریسا تو جاشون نشسته بودن و گیج ماها رو نگاه می کردن. هنوز کامل خواب از سرشون نپریده بود. خواستم کیانا رو بکشم سمت دستشویی که دیدم از جاش تکون نمی خوره. یه بار دیگه هم کشیدمش که صداش بلند شد. کیانا: اه آنا ولم کن می خوام برم دستشویی. من: می دونم عزیزم می خوام ببرمت دستشویی دیگه. دو.باره دستشو گرفتم. دوباره دستش و کشید. کیانا: خودم می تونم. ولم کن. دستش و ول کردم. اگه بازم دستشو می گرفتم جیغش می رفت هوا. کنارش ایستادم که اگه داشت می خورد زمین کمکش کنم. کیانا یه قدم برداشت و رفت رو تشک ماهان ایستاد. گیج گیج بود. مست مست. دستش رفت سمت شلوارش. یهو به خودم اومدم و همزمان منو آرشام با هم رفتیم سمتش. من دستش و گرفتم و گفتم: کیانا داری چی کار می کنی؟؟؟ یه نگاه گیج کرد بهم و گفت: خنگی؟؟؟؟ می خوام دستشویی کنم. من: خوب عزیزم بیا بریم دستشویی. کیانا: آنا گیج می زنیا خوب اومدم دستشویی اگه بزاری کارمو بکنم. جان؟؟؟؟ دستشوییی؟؟؟ تشک ماهان دستشویی بود؟؟؟ اونقدر خنده ام گرفته بود که نمی تونستم درست حرف بزنم. پریسا و کیا و ماهان که بلند بلند می خندیدن. آرشام: کیانا عزیزم اینجا که دستشویی نیست. بیا بریم . من می برمن. کیانا با اخم دستشو از تو دست آرشام کشید بیرون و گفت: اه ... آرشام ولم کن تو رو کجا ببرم برو بیرون بزار کارمو بکنم برو ... دوباره دستش رفت سمت شلوارش. مرده بودیم از خنده. اونقدر صحنه جالبی بود که هیچ کدوم نمی تونستیم جلوی خنده امون و بگیریم. آرشام هی قربون صدقه کیانا می رفت ازش می خواست که باهاش بیاد برن دستشویی. کیانا هم با اصرار و لج بازی می گفت من تو دستشویی هستم و برو بیرون. کم مونده بود همون وسز کارشو بکنه. من که ولو شده بودم رو زمین. پریسا بالشتش و گرفته بود تو دهنش که صدای خنده اش خیلی بالا نره. ماهان و کیا هم که جای خود ریسه رفته بودن. آخرم آرشام دید حریف کیانا نمیشه دست انداخت زیر زانوش و کیانا رو انداخت رو کولش و بردش دستشویی. کیانا هم از شونه آرشام آویزون بود و مدام جیغ و داد می کرد که : بابا من دستشویی دارم منو کجا می بری. بزار برم دستشویی کارمو بکنم. آرشام به هر ترتیبی بود این کیانا رو برد دستشویی. کیا رو به ماهان گفت: داداش انگاری تشک تو بد فاز دستشویی میده. بپا تا صبح خراب کاری نکنی. آرشام بالاخره موفق شد و بعد یکم با کیانا برگشتن. آرشام کیانا رو نشوند رو تشکش. کیانا با چشمهای خمار یه نگاه به تک تکمون کرد و گفت: شماها خواب ندارین؟؟؟ بخوابین بزارین ماها هم بخوابیم دیگه چقدر سر و صدا می کنید. خوابمون و پروندین. ماها دیگه پوکیدیم از خنده. بعد کلی خنده چراغا رو خاموش کردیم و خوابیدیم. یه بار که با خاله نشسته بودیم جلوی تلویزیون و داشتیم سریال کره ای نگاه می کردیم. تو سریال این دختر داستان برای تولد دوستش یه کیک شکلاتی درست کرد که قیافه اشم دل آدمو آب می کرد. من که دهنم آب افتاده بود. خاله با یه آهی گفت: انقده دوست دارم یه بارم که شده برای تولدم یا سالگرد ازدواج از این کیک خونگیا داشته باشیم. اما این حمید اهل کیک گرفتن و درست کردن نیست. سر هر مراسمی من و خرکش میکنه می بره شام بیرون. نمیگه یه بار تو خونه باشیم یه کیکی بگیریم یه جشن خودمونی بگیریم. این و که خاله گفت انقده دلم براش سوخت. امروز صبح قبلا از اینکه من و ماهان بریم خاله گفت: امروز عصری زودتر بیاید خونه چون سالگرد ازدواجشونه و می خوان عصری برن خرید و شامم بیرون بخورن. کلا" دوست ندارم سر خر باشم. هر چند معمولا" سر خر مامانم اینا هستم. اما دیگه خاله اینا زشته. یه نگاهی به ماهان کردم و با اشاره بهش فهموندم یه کاری بکنه نریم امشب. ماهانم سریع گرفت مطلب و گفت: نه مامان جان شما برید من و آنا کلی تو شرکت کار داریم. برید بهتون خوش بگذره. خاله یکم اصرار کرد و بعد که دید منم حرف ماهان و می زنم کوتاه اومد. تا از در اومدیم بیرون رو به ماهان گفتم: ماهان امشب زود میایم خونه؟؟؟ یه ابروی ماهان رفت بالا و شیطون گفت: امشب که خونه کسی نیست چرا زودتر بیایم؟؟؟ اخم کردمو با دست کوبوندم به بازوش که نیششو ببنده. من: گمشو بی ادب. کار دارم خوب. می خوام برای خاله اینا کیک درست کنم. بعدم قضیه فیلم و اینا رو گفتم. هی ماهان گفت: میریم کیک آماده می خریم اما من به اصرار گفتم نخیر نمیشه و من خودم باید کیک درست کنم. ماهانم دید حریف من نمیشه گفت: باشه اما من که می دونم کیک درست کردن بلد نیستی. راست می گفت بلد نبودم. اما تو شرکت کلی تو اینترنت سرچ کردم و چند مدل کیک شکلاتی پیدا کردم. عصری هم موقع برگشت با ماهان رفتیم مواد لازمو خریدیم. یه قالب خوشگلم گرفتم که کیکم خوش فرم در بیاد. رفتیم خونه و من سریع لباسامو عوض کردم و رفتم تو آشپزخونه. تو شرکت روش پخت و پرینت گرفته بودم و گذاشتم رومیز. وسایل و از تو نایلون در آرودم. خم شدم رو روش پختو آروم خوندمش. من: خوب ... بزار ببینم این چی میگه ... سینی فر را با یک برس آشپزی چرب کنید. فر را روشن کرده و در درجه حرارت 140 درجه سانتیگراد قرار دهید. ماهان: مطمئنی می تونی؟؟؟ سرمو بلند کردم و یه نگاه بهش کردم و گفتم: پس چی که می تونم. یه کیک ساده است دیگه. ماهان شونه ای بالا انداخت و چرخید که از آشپزخونه بره بیرون. دوباره به دستور پخت نگاه کردمو یادم اومد که بلد نیستم با فر کار کنم. تندی گفتم: ماهان .... ماهان برگشت سمتم. سعی کردم یه لبخند ملیح بزنم و با خر کننده ترین لحنم بگم: میشه فرو برام روشن کنی؟؟؟ اما ماهان زرنگتر از اینا بود. بدجنس خندید و گفت: بلد نیستی با فر کار کنی نه؟؟؟ سریع لبخندم جمع شد و با اخم گفتم: فر شما رو بلد نیستم. یه ابروش و برد بالا و گفت: گاز شمام که همینه. نیشش و باز کرد. چشمهامو ریز کردم و دفاعی گفتم: خوب که چی؟ بلد نیستم. چی میگی؟؟؟ بلند خندید و اومد سمتم و بینیمو خوشحال کشید و رفت سمت فر. ماهان: خوب آنا خانمی من که گفتم بلد نیستی حرص خوردن نداره عزیزم. چشم خودم روشن می کنم. با اخم بینیمو می مالوندم. با حرص گفتم: تو آخر این دماغ منو از جاش می کنی. اونوقت هیچکی نگام نمیکنه و رو دست مامانم می مونم. برگشت سمتم و یکم چشمهاش و ریز کرد و جدی گفت: بهتر .... چشمهامو گرد کردم. من: بهتر که بی دماغ شم؟؟؟ ماهان یه اخمی کرد و خم شد سمت فر و آروم گفت: بهتر که کسی نگات نکنه. زیر لب گفتم: دیوونه .... به ماهان گفتم رو چند تنظیم کنه و ماهان درستش کرد. بعدش رفت بیرون و به عشقش رسید. همون ولو شدن رو مبل جلوی تلویزیون. من نمی دونم اونجا چه حسی بهش میده که سر و تهش و بزنی ولوئه رو این مبله. دیگه کم کم به این مبله هم حسودیم میشه. وای آنا داری دیوونه میشی. تمام.... قالبمو روغن مالی کردم و گذاشتم تو فر. خوب حالا باید چی کار کنم؟؟؟ کله امو کردم تو برگه و خوندم. شکلات های سیاه را در یک قابلمه کوچک قرار داده و روی گاز بگذارید تا آب شود. سپس قهوه را با کمی آب سرد حل کرده و داخل قابلمه شکلات بریزید. با حرارت کم این مایع را داغ کنید تا زمانیکه شکلات ها کاملا آب شوند. یه شیر جوش در آوردم و گذاشتم رو گاز. زیرش و روشن کردم و شکلاتها رو ریختم توش. بقیه چیزای تو دستور کار و هم ریختم توش .... دوباره رفتم سراغ روش کار. در حالیکه شکلات های در حال آب شدن هستند ، دو نوع آرد را با هم مخلوط کرده و جوش شیرین ، شکر و پودر شکلات را نیز به آن اضافه کنید. این خمیر را با دست هم بزنید. حالا تخم مرغ ها را نیز به آنها اضافه کرده و سرشیر را نیز در کاسه بریزید. کارهایی که نوشته بود و انجام دادم اما مگه این آردا با هم مخلوط میشدن؟؟ رو میز یه کاسه بزرگ گذاشته بودم و آردا رو ریختم توش. بقیه رو هم بهش اضافه کردم. با هر حرکت قاشق تو کاسه این پودرها یه دور می رفتن هوا و میومدن پایین و از کاسه پرت می شدن بیرون. گفتم بزار تخم مرغا رو بریزم با سرشیر شاید این گردا بمونن تو کاسه. کل میز و آردی کرده بودم. میز قهموه ای سوخته سفید شده بود و لباسهامم سفید بود. مجبور شدم یکم دیگه آرد بریزم تو کاسه. چند تا تخم مرغ شکوندم و سرشیرم ریختم توش. اما هر کار می کردم با قاشق هم نمی خورد. منم دستمو تمیز شستم و با 5 تا انگشت افتادم به جون مخلوط آردم. الان بهتر مخلوط می شدن و بیشترم می پاشیدن بیرون. خم شده بودم رو کاسه و کله امو برده بودم رو کاسه و با دقت ورزش می دادم و سعی می کردم مخلوطشون کنم. موهام از دو طرف پیشونیم ریخته بودن رو صورتمو و عصبیم می کردن. با دستهام موهامو دادم عقب. اما همین که خم میشدم دوباره میومدن تو صورتم. یادم افتاد که از این شکلات مایع گرفتم از اینایی که پمپی میرییزه بیرون. برای بیشتر شکلاتی کردن کیکم. رفتم آوردمش و خواستم بریزم تو کاسه اما هر چی فشارش می دادم بیرون نمیومد. سرش قوطی شکلات و پیچوندم. سرش باز بود اما انگار گیر داشت. دودستی گرفتمش و آوردم بالا تا از اون سوراخ درش که مثل سر سس بود نگاه کنم ببینم شکلاته بالا میاد یا نه. تو یه لحظه بی هوا یه فشاری به بدنه شکلاته دادم و شکلاته مثل چی فوران کرد و پاشیده شد تو صورتمو لباسم. تو اون لحظه تنها چیزی که عقلم فرمان داد بستن چشمهام بود و جیغ کشیدن. قوطی شکلات و پرت کردم رو میز و با دست سعی کردم شکلاتای تو صورتمو پاک کنم اما انگار بدترش کردم و بیشتر پخش شد. با صدای جیغ من ماهان پرید سمت آشپزخونه و با هول گفت: آنا چی شده؟؟حالت خوبه؟؟ سوخ ..... یهو ماهان ساکت شد. با ساعدم سعی کردم چشمهامو پاک کنم تا بتونم بازشون کنم. ساعدمو کشیدم به چشمهامو آروم بازشون کردم. ماهان جلوی در آشپزخونه ایستاده بود و مبهوت به من نگاه می کرد. یهو منفجر شد و پق زد زیر خنده. قهقهه می زد و میومد جلو. ماهان: وای آنا خواستی یه کیک درست کنیا ببین با خودت چی کار کردی؟؟؟ می خواستی کیک درست کنی یا آنای شکلاتی؟؟؟؟ شکلات و آرد از سر و صورت و موهات می ریزه. شدی مثل این خرس شکلاتیها .... اینا رو می گفت و میومد سمت میز و قهقهه می زد. تا گفت خرس شکلاتی یهو آتیش گرفتم. بی شعور ... با حرص دستمو بردم تو کیسه آرد و یه مشت ازش برداشتم و با همه حرصم پرت کردم تو صورت ماهان. ماهان در حین خندیدن یهو صورتش پر گرد سفید شد و چون دهنش به خاطر قهقه اش باز بود بیشتر آرد رفت تو دهنش. ماهان فوری دهنش و بست و خم شد و شروع کرد به سرفه کردن و تف کردن آردا بیرون. تو همون حالت گفت: آنا خیلی .. بد جنسی .. این آرده چیه.. آخه .. خودت شکلات خوردی .... به من آرده کوفت دادی .... بدجنس خندیدم و خبیث گفت: ماهان خان اگه خیلی دلت شکلات می خواد حرفی نیست... دست بردم سمت شکلاته و برش داشتم. ماهان تازه تونسته بود از شر اون آردا خلاص شه. یه دستی به صورتش کشید و صاف ایستاد و برگشت سمت من و تا خواست یه چیزی بهم بگه شکلات و آوردم بالا و با همه زورم فشارش دادم. شکلاتا مثل چی پاشیده شدن تو صورتش. جیغش رفت هوا. عشق می کردم با دیدنش. غش غش می خندیدمو با همه زورم به شکلاته فشار می آوردم. خیلی شیک کل شکلاته رو خالی کردم تو صورتش. واسه خودم تو هوا ظرفه رو می چرخوندم و به صورت دایره می گردوندمش که خوشگل بشینه تو صورتش. ماهان دستش و بالا آورده بود تا جلوی صورتش. که جلوی شکلاتا رو بگیره. کل دستش شکلاتی شده بود. با حرص داد کشید: آنا می کشمت نکن .. میگم نکن ... اما من بدجنس تر با هیجان گفتم: می کنم. حقته تا تو باشی که دیگه مسخره ام نکنی. خیلی خوشگل شدی. ماهان: آنا میکشمت .. زبونم و درآوردم براش و خوشحال گفتم: هیچ کاری نمی تونی بکنی ... تقریبا" کل شکلات و خالی کردم تو سر و صورتش. دیگه شکلات نمیومد بیرون. گرفتم جلو صورتم که ببینم تموم شده یا باید بیشتر فشارش بدم. ماهان: چی شد؟؟؟ تفنگت خالی شد؟؟؟ حالا بی سلاح بازم بلبل زبونی می کنی؟؟؟ الان نشونت می دم شکلاتی کردن من چه عواقبی داره. این و گفت و اومد سمت میز و خواست بیاد سمتم. وای می دونستم دستش بهم برسه بیچاره ام میکنه. از ترس یه جیغی کشیدم و جفت دستامو کردم تو ظرف آرد و مشت مشت پاشیدم تو صورتش. ماهان فقط سرش و تکون می داد و جاخالی می داد تا آردا تو چشماش نره. چرخیدم دو ر میز. ماهانم رسید به آرد و اونم با مشت آرد پاشید بهم. وضعیتی شده بود. هی می چرخیدیم دور میز و هر کی می رسید به کیسه آرد دوتا مشت آرد می گرفت و می پاشید به اون یکی. یهو ماهان تند چرخید و من که واسه خودم از سمت راست می چرخیدم دور میز و به خیالم از ماهان دور میشدم بات چرخش برعکس و بی هوای ماهان گیج شده موندم. به جای اینکه از سمت راست بیاد دنبالم از چپ چرخیده بود. دیگه نمی شد بچرخم دور میز. از زور هیجان فقط جیغ می کشیدم و هول می رفتم عقب. ماهانم که فهمیده بود دیگه گیر افتادم و راه فراری ندارم خبیث می خندید. اونقدر رفتم عقب و ماهان اومد جلو که خوردم به کابینتا. دیگه آردی هم نمونده بود برام. ماهان رسید تو یه قدمیم. وای اگه دستش بهم برسه ... تو یه لحظه که صورت خبیثش اومد جلوی صورتم. منم دستهای مخلوط آرد و شکلاتمو آوردم بالا و تند تند مالوندم به صورتش. ماهان صورتش و به چپ و راست می چرخوند که نتونم کثیفش کنم. اما من کوتاه بیا نبودم. هر سمتی که صورتش و می گردوند منم دستمو می بردم تو صورتش. آخر کفری دستهاش و آورد بالا و مچ دستهامو گرفت و تو یه حرکت یه قدم فاصله رو برداشت و جفت من شد و دستهامو با حرص یه فشاری داد و برد عقب و پشت کمرم نگه داشت. یه جیغ کشیدم. دیگه کارم ساخته بود. از ترس چشمهامو بسته بودم. ماهان یه هول کوچیک بهم داد و چسبوندم به کابینت. از ترس خودمو از کمر کشوندم عقب. چشمهامو باز کردم. ماهان چسبید بهم با یه اخم زل زده بود به صورتم. وای وای ماهان اژدها شده . خدایی نابود کردم سر و شکلش و. صورتش تو یه وجبی صورتم بود. نفس نفس می زد. هر دومون به خاطر هیجان نفس نفس می زدیم. از ترسم مظلوم نگاش کردم و گفتم: ماهان جونی ببخشید غلط کردم ... تروخدا کاریم نداشته باش .. معذرت .. معذرت .. معذرت .... ماهان نگاهش و از چشمهام گرفت. رو صورتم چرخوند. به صورت شکلاتیم نگاه کرد. اومد پایین تر. با یه دستش دو تا دستامو گرفت و دست راستشو آورد بالا. دستش رفت سمت گردنم. چشمشم به گردنم بود. گردنبند ستاره امو گرفت بین انگشتاش یکم نگاش کرد. آروم گذاشت سر جاش. دوباره دستش و برد پشتمو دستمو چسبید. تو چشمهام نگاه کرد.مظلوم نگاش کردمو گفتم: غلط کردم ببخشید. سرش و آورد جلوتر. آروم گفت: دیر به فکر افتادیی .... نباید کار و به اینجا می کشوندی ... اونقدر این جمله رو آروم و با یه لحن خاص گفت که نفسم بند اومد. از زور هیجان قفسه سینه ام تند تند بالا و پایین میشد. ماهان خم شد و سرش و آورد پایین. بهت زده مات مونده بودم که می خواد چی کار کنه. یه نگاه عجیب تو چشمهام کرد. نفسهای داغش می خورد به صورتم. گر گرفتم. سرش آروم آروم اومد پایین تر ... خدایا .... آروم خم شد. چشمهاش و بست و نرم لبهای بازشو و گذاشت رو چونه ام و چونه امو کشید تو دهنش .... نفسم بالا نمیومد. چشمهام بسته شد. سرشو آروم کشید عقب. چشمهامو باز کردم. لبهاش شکلاتی بود. زبونش و آرود بیرون و آروم کشید روی لبهاش و شکلاتای روی لبش و با زبون پاک کرد و برد تو دهنش. با یه دستش دستهامو گرفت و اون یکی دستش و آورد بالا و انگشت اشاره اشو مایل کشید رو گونه چپمو همون طور امتدادش داد. کج کشید پایین و کشید رو لبم و تا رو فکم ادامه اش داد و بعد برش داشت. دستش و بالا برد و انگشت شکلاتیش و آروم گذاشت تو دهنش. چشمهاش و بست و یه نفس عمیق کشید و آروم دستش و آورد بیرون از دهنش. نفسهام ریز ریز بالا میومد. خیره شده بودم بهش. حال عجیبی داشتم. تو یه عالم دیگه بودیم. ماهان چشمهاش و باز کرد. دوباره نگاهش رو صورتم چرخید و تو چشمهام ثابت موند. خم شد جلو تر. تو هر ثانیه فاصله اش باهام کمتر میشد. این وسط یه چیز عجیبی هم بود. یه بوی عجیب و خیلی بد پیچیده بود تو خونه. صورتش تو فاصله یک سانتی از صورتم بود که یهو جیغ کشیدم. چشمهام از ترس گشاد شده بود. ماهان تو کسری از ثانیه خودش و کشید عقب. من: ماهان آتیش ... ماهان برگشت و رد نگاهمو گرفت. وای خدایا شیر جوشی که رو گاز گذاشته بودم انگار همه محتویات داخلش سوخته بود و یه دود سیاهی ازش بیرون میومد و هر آن احتمال داشت آتیش بگیره. ماهان سریع رفت سمت گاز و خاموشش کرد و هودم روشن کرد. دیگه هیجانی نمونده بود. حس و حالمون پریده بود و جاش و به ترس داده بود. خاک بر سرت آنا با این نبوغ کیک درست کردنت. خونه رو داشتی به آتیش می کشوندی. بغض کردم. نگاهمو تو آشپزخونه گردوندم. یه نگاه به خودم کردم. دوباره به ماهان نگاه کردم. ماهان برگشته بود و به من که لب ورچیده بغض کرده بودم و چشمهام اشکی شده بود نگاه کرد. چشمش که به من افتاد متعجب گفت: چی شده آنا ... نتونستم جوابش و بدم فقط اشک از چشمهام چکید پایین. ماهان ترسیده و هول تند خودش و بهم رسوند. بازوهامو گرفت تو دستاش و یه تکونی بهم داد که باعث شد بغضم بترکه و اشکم سرازیر بشه. ماهان عصبی با صدایی که کمی بالا رفته بود گفت: آنا چته؟؟؟ چرا داری گریه می گنی؟؟؟ حرف بزن .. گریه کن ... جواب بده .... لبمو گاز گرفتم تا جلوی اشکهامو بگیرم. با بغض به زور گفتم: به آشپزخونه و خودمون گند زدم. کیکمم که درست نشد. شیر جوشم که سوزوندم. می خواستم برای سالگرد ازدواج عمو و خاله سورپرایزشون کنم. دیگه نتونستم ادامه بدم و مثل بچه ها زدم زیر گریه. ماهان یه نفس راحتی کشید و دست انداخت دور شونه هامو خواست بکشتم تو بغلش که تو همون حالت با دماغ بالا کشیده گفتم: نکن کثیفت می کنم. ماهان بلند زد زیر خنده و گفت: یعنی از این کثیفتر هم میشم؟؟؟ این و گفت و کشیدم تو بغلش. سرمو گذاشت رو سینه اش و آروم نازم کرد. ماهان: قربون دل مهربونت بشه ماهان. گلم گریه نداره میریم از بیرون کیک می گیریم که بتونی مامان اینا رو سورپرایز کنی. خوبه؟؟؟ سرمو که رو سینه اش بود چند بار بالا پایین کردم و با این حرکتم صورتم کشیده شد به لباسش و یه جورایی با لباسش صورتمو تمیز کردم. ماهان آروم دستی به سرم کشید و منو از خودش جدا کرد. خم شد و تو چشمهام مهربون نگاه کرد و با یه لبخند گفت: حالا برو بالا و یه دوش بگیر و حاضر شو. منم یه سامونی به این آشپزخونه بدم که شده میدون جنگ. سرمو به نشونه باشه تکون دادم. ماهان آروم بلند شد و با دست منو به سمت بیرون آشپزخونه هدایت کرد. رفتم بالا و وسایلمو جمع کردم رفتم حمام تو آینه حمام که خودمو دیدم تا 5 دقیقه فقط داشتم به قیافه ام می خندیدم. خیلی مضحک شده بودم. صورتم شکلاتی بود. به چونه ام نگاه کردم. چونه ای که به خاطر ماهان شکلاتی نبود. چشمهامو بستم و آروم دست کشیدم به چونه ام. دلم گرم شد. یه حس شیرینی تو تنم پیچید. دست کشیدم روی گونه چپم و از همون مسیری که ماهان انگشتش و کشیده بود امتداد دادم تا انتهاش. گونه ام گر گرفت. لبخند نشست رو لبهام. چشم باز کردم و تو آینه به خودم نگاه کردم. چشمهام ستاره بارون بود. ماهان دوستم داشت. همه این کاراش همه این نگاه هاش همه این حسای قشنگی که داشت و بهم انتقال داد نشونه علاقه اش بود. دوستم داره... ماهان دوستم داره ... سر خوش خندیدم. شیر آب و باز کردم و سرمست و دلشاد دوش گرفتم. رفتم بیرون و لباسهامو عوض کردم. برگشتم پاییین. با دیدن آشپزخونه دهنم باز موند. چه سرعت عملی ... بابا ایول .... آشپزخونه شده بود مثل دسته گل. انگار نه انگار که 30 دقیقه پیش چه افتضاحی به بار آورده بودیم اینجا. ماهان: بریم؟؟؟ برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. ماهان از پله ها پایین اومده بود. یه شلوار جین تیره پوشیده بود و یه بلوز مردونه سورمه ای. یه کت اسپرت مشکی هم روش. خدایی خوشتیپ بود دیگه من چی می گفتم. تو دلم قند آب می کردم. با سر گفتم بریم. دوتایی رفتیم بیرون و رفتیم تو آسانسور. در آسانسور که بسته شد ماهان که کنارم ایستاده بود آروم دستش و از بغل آورد و دستمو گرفت تو دستش. سرم پایین بود. خیره شدم به دستهای قفل شده امون تو هم. درسته که معمولا" تو آسانسور دستهای همو می گرفتیم اما این بار ... این بار فرق می کرد .. این بار .... یه حس دیگه داشت .. یه حس شیرین و قشنگ .... یه دلگرمی خاص. دوست داشتم به بازوش تکیه بدم و سرمو بزارم رو شونه اش ... اوی آنا چقده روت زیاد شده ها پسره یه حرکت کرد تو رفتی تو فاز و حس گرفتی. زیادی به خودت امیدواریا .... ای بمیری صدای روشنگر که همیشه تو حالم می کوبی ... رفتیم تو ماشین و ماهان یه آهنگ شاد گذاشت و خودشم با آهنگ شروع کرد به خوندن و اونقدر ادا در آورد که من ریسه رفتم از خنده. جلوی شیرینی فروشی نگه داشت و پیاده شدیم. وای خدا چه شیرینیهایی چه کیکهایی وایییییییییییییییییی .... با دیدنشونم دهنم آب افتاده بود. دوست داشتم صورتمو بچسبونم به شیشه یخچال شیرینیها. مست دید زدن شیرینیها بودم که ماهان با خنده دستمو کشید و بردم سمت کیکها. با دیدن کیکها تو مدلها و شکلهای مختلف چشمم برق زد. با ذوق دستمو از تو دست ماهان بیرون کشیدم و رفتم سمت شیشه اش. با دقت به همه اشون نگاه کردم. یه کیکی بود روش پر شکلات بود و روشم پودر شکلات تلخ ریخته بودن. نه این خوب نیست. به کیکایی که روشون خامه داشت اصلا" نگاه نکردم. یه کیک می خواستم توشم سیاه باشه و شکلاتی. یه کیک دیگه بود روش شکلات خورد شده ریخته بودن. با ذوق انگشت اشارم و کوبوندم به شیشه و همچین فشار دادمش که انگشتم سفید شد. صورتمو چرخوندم سمت ماهان و با ذوق و هیجان گفتم: همین ، همین و می خوام. این کیک منه. ماهان با لبخند مهربون نگام کرد و آروم یه دستی رو گونه ام کشید و گفت: باشه دختر شیطون همین کیک توئه. به یکی اشاره کرد و کیکه رو نشونش داد که برامون بپیچن. دوباره دستمو گرفت و رفت سمت پیشخون. از تو جیبش کیف پولشو در آورد که حساب کنه. قبل از اینکه بتونه کیفش و باز کنه موبایلش زنگ خورد. از جیبش در آورد و یه نگاه به شماره کرد. با دیدن شماره ابروهاش از تعجب رفت بالا. کیف و داد دست منو خودش یکم فاصله گرفت. ماهان: الو سلام.. خوبی.. مرسی .. -: چه خبر .. کجایی ...من بیرونم ... -: جدی ؟؟؟ همین جا ؟؟؟ الان میام .... گوشیو قطع کرد. سریع پشتمو کردم بهش و پول کیک و حساب کردم. ماهان اومد پیشمو گفت: آنا یکی از دوستام زنگ زده باید برم ببینمش .. ببخشید فوریه.. می تونی خودت برگردی خونه؟؟؟ نگاش کردم. یکم مضطرب بود. سری تکون دادم و گفتم: باشه فقط تونستی زود بیا که خاله اینا رو غافلگیر کنیم. یه لبخند زد و مطمئن گفت: زود برمی گردم. سری تکون دادم و خداحافظی کردم. ماهان تند از شیرینی فروشی زد بیرون و منم آسه آسه کیک و برداشتم و رفتم بیرون. خوب حالا با این کیک باید تاکسی بگیرم. ای تو روحش .... هنوز بالای پله های ورودی شیرینی فروشی بودم و داشتم به خیابون نگاه می کردم. ماشین ماهان اون سمت خیابون پایین تر از شیرینی فروشی پارک بود. در حال گردوندن چشمهام نگاهم رو ماهان که کنار ماشینش ایستاده بود ثابت شد ... این .. این .. ماهانه اما اون ... اون دختره کیه ؟؟؟ روح از بدنم پریده بود. با بدنی سست و دستهای لرزون به ماهان و دختر قد بلند و کشیده ای که با موهای روشن و صورت زیبا کنار ماشین ماهان ایستاده بود نگاه می کردم. داشتن حرف می زدن. بعد دوتایی سوار ماشین شدن و ماهان گازشو گرفت و با سرعت از جلوی شیرینی فروشی رد شد و رفت. تو لحظه آخر یه نظر دختره رو دیدم. خیلی ناز بود. خیلی ملیح بود. دستی چنگ زد تو دلم. قلبمو فشرد. نفس تنگی گرفتم. یه بغض به بزرگی یه پرتقال نشست تو گلوم. چشمهام خیس شد. ماهان رفت. ماهان با اون دختر که 100 مرتبه خوشگل تر و بهتر از من بود رفت. ماهان منو ول کرد و با یکی دیگه رفت. با من اومد و بی من رفت ... ولم کرد .. ماهان ولم کرد .. بدون توجه .. بدون اینکه حتی چیزی بهم بگه .. گفت با دوستش قرار داره.. گفت می خواد دوستش و ببینه ... نگفت دختره .. نگفت خوشگله .. نگفت .... اشکم سرازیر شد. با حرص با پشت دست اشکامو پاک کردم. خفه شو آنا خفه شو. اشک نریز، بغض نکن، گریه نکن. حقته .. هر چی سرت بیاد حقته... کی بهت گفت عاشق ماهان بشی؟؟ کی بهت گفت دوستش داشته باشی؟؟؟ کی بهت گفت برای خودت خیال بافی کنی؟؟؟ کی بهت گفت توهم بزنی و هر حرکت ماهان و برای خودت عشقولانه تعبیر کنی؟؟ نمی دونستی؟؟ نمی شناختیش؟ نمی دونستی ماهان چه جوریه؟؟؟ رفتی مدام جلوش مدام رژه رفتی با چشمهای منتظر که ازشون عشق داد می زد بهش نگاه کردی. پسره دلش سوخت. خنگ که نیست فهمید. شاید گفت همه که هستن آنا هم روش ... بمیری آنا بمیری ... مرده شورتو ببرن با این عاشق شدنت. حالا خفه شو حالا ساکت شو... خفه خون بگیر و زر نزن که حقته خودت کردی خودت خواستی .... با همه وجود سعی کردم خودمو کنترل کنم که گریه نکنم که اشک نریزم. اومدم کنار خیابون و تاکسی گرفتم. تو کل مسیر سرمو تکیه دادم به شیشه و چشمهامو بستم تا به زور جلوی اشکامو بگیرم که نریزن. رفتم خونه. خواستم از پله ها بالا برم اما خیلی عصبانی بودم. خیلی حرصی بودم. یه نگاه به آسانسور کردم. یه نگاه پر اخم. آروم رفتم سمتش دست دراز کردم و دکمه اشو زدم که بیاد پایین. می ترسیدم .. هنوز از آسانسور و تنهایی سوار شدنش می ترسیدم. صدا گفت: غلط می کنی بترسی. بی خود می کنی. این همونه. همون آسانسوری که هر روز با ماهان سوارش میشی. پس چه طور با اون نمی ترسی؟؟ چه طور ماهان باشه خوبه بی ماهان بده؟؟؟ داری خودتو گول می زنی؟ تا کی می خوای آویزون ماهان باشی؟ تا کی؟ تا کی می خوای بهش وابسته باشی و بهش تکیه کنی؟ اون برات نمی مونه. اون تو رو نمی بینه. دیر یا زود میره. بهتره خودت و به نبودنش عادت بدی. بهتره رو پای خودت بایستی. آسانسور تو طبقه ایستاد. آروم دست بردم و درش و باز کردم. چشمهامو بستم و قدم برداشتم تو آسانسور. چرخیدم و برگشتم سمت در. در بسته شد و صدای موزیک پیچید. می ترسیدم. نفسم داشت تند تند میشد و هوا کم. لبمو گاز گرفتم. چشمهامو بستم و بی اختیار دستم رفت بالا و پیچید دور گردنبند ستاره ام. مشتش کردم و بین انگشتام فشارش دادم. حس کردم ماهان کنارمه پیشمه. حتی عطر تنشم حس می کردم. دیگه اکسیژن کم نبود ... دیگه نفسهام بریده بریده نبود. دیگه ترس نبود. یه تکون و ... آسانسور ایستاد. ایستاد و درش باز شد. در و هل دادم و اومدم بیرون. به در بسته آسانسور پشت سرم لبخند زدم. اشک آروم اومد رو گونه ام. الان خودم شدم. آنا ... همون آنای قوی و مستقل .. همونی که گمش کرده بودم. همونی که محبتها و توجهات ماهان باعث شده بود که بره اون ته مه های وجودم. باعث شده بود که بخوام ضعیف باشم. به یه شونه قوی تکیه کنم. که حس شیرین حمایت و با تک تک سلول های بدنم حس کنم. الان شده بودم همون آنا .. همنی که با حامد دوست بود.. همونی که مثل یه کوه بود. کوهی که حامد جلوش ضعیف بود و بهش تکیه می کرد.... من خودم شده بودم.... آنا ... رفتم سمت خونه و در و باز کردم .. خونه تاریک بود. رفتم سمت آشپزخونه. کیک و گذاشتم تو یخچال و رفتم تو اتاقم. رو تختم نشستم و تکیه دادم به پشتی صندلی و زانوهامو گرففتم تو بغلم. دستهامو حلقه کردم دورش و پیشونیمو تکیه دادم به پام. فکر کردم. نفس کشیدم. غصه خوردم. ناراحت شدم و خودمو آروم کردم. یاد محبتها و مهربونیهای ماهان می افتادم. یاد حرفهاش.. نگاه های مهربونش ... خنده های شادش ... نگاه شیطونش ... هر چقدرم بخوام ماهان و از خودم دور کنم اما بازم هست .. تو وجودم .. تو تک تک لحظاتم ... تو بند بند خاطراتم ... با وجودم عجین شده .. کی مثل ماهان منو میشناسه؟ کی مثل اون از نگاهم حرفهامو می خونه ... کی پیدا میشه غیر ماهان بدون اینکه لب باز کنم تا تهش بره ... کی بهتر از اون ترسهامو می دونه ... کی مثل اون می تونه آرومم کنه .... کی .... سرمو از رو زانوم بلند کردم و تکیه دادم به دیوار پشتم. چشمهامو بستم و شعری که با همه وجودم یکی بود و زمزمه کردم. زمزمه کردم و با هر کلمه اش یه خاطره از ماهان اومد تو ذهنم. با هر حرفش یه قطره اشک از بین چشمهای بسته ام بیرون چکید. زمزمه کردم و اشک ریختم برای سبک شدن دل فشرده ام. صدای تو دیدار یه بیشه، آواز سبز برگهصدای تو پر وسوسه مثل شب خونی تگرگهصدای تو آهنگ شکستن، بغضه، یه دنیا حرفهتصویری از آواز صریح غمگین نور وبرفههیچکی مثل تو نبود،هیچکی مثل تو نبودهیچکی مثل تو منو باور نکرد،هیچکی با من مثل تو، توی نقد شب من سفر نکرد...هیچکی مثل تو نبود، ساده مثل بوی پاک اطلسی...یا بلوغ یک صدا، میون همهمه ی دلواپسی...هیچکی مثل تو نرفت،هیچکی مثل تو نبود،شعرای تنهاییمو هیچکی مثل تو نخوند..همه حرفام ماله تو،همه شعرام ماله تو...دنیای من شعرمه،همه دنیام ماله تو.... هیچکی مثل تو نبود،هیچکی مثل تو نبودهیچکی مثل تو منو باور نکرد،هیچکی با من مثل تو، توی نقد شب من سفر نکرد... (آهنگ هیچکی مثل تو نبود از گوگوش) لبمو گاز گرفتم. ماهان چرا با مهربونیات با توجهاتت با نگاه هات لوسم کردی؟ چرا؟ حالا من عادت کرده به محبتت چه جوری بی خیالت بشم؟ آنا مجبوری .. مجبوری که بی خیال بشی ... ماهان اگه می خواست اکه چیزی بود اگه ... حرفی می زد ... چیزی می گفت ... اما نگفت ... پس امروز چی؟ اون نگاه ها اون شکلاتها .. اون حس منتقل شده ... اون .... بسه بسه آنا بهش فکر نکن ... همه اینا هم که بوده باشه نمی تونی اینو انکار کنی که ماههان تو رو گذاشت و با یه دختر دیگه رفت ... با یکی بهتر ... با یکی خوشگل تر ... ماهان نیومد. نه یه ساعت بعد نه دو ساعت بعد نه سه ساعت بعد که خاله اینا اومدن خونه. ماهان اونقدر نیومد تا من بدون اینکه کیک و بدم به خاله اینا خوابم برد.
بالاخره تعطیلات عید تموم شد. تعطیلات تموم شد و ما 4 نفر چیز زیادی ازش نفهمیدیم چون مدام مشغول کار بودیم اما این عید برای هر 4 تامون یه جورایی بهترین عید بود. برای من چون کنار ماهان بودم. چون تونسته بودم با یه کار هر چند ساده هر چند کوچیک شادش کنم و یکم از بار مسئولیت و خستگیش کم کنم. برای ماهان خوب بود چون تو این تعطیلات تونسته بود یه پروژه رو تکمیل کنه و سر موعد می تونست تحویل بده و از استرس و نگرانیها و فشارش کم شده بود. برای کیا و پریسا هم عیدی بود فراموش نشدنی سرشار از سروش عشقی و لحظه های شیرین آشنایی و شناخت بهتر و بیشتر از هم. به نظر من آدمها باید همدیگرو تو همه موقعیتها بشناسن حتی شده تو این موقعیت فشار کاری و خستگی. می دیدم وقتی همه مون خسته از کاریم این دوتا چه جوری با یه نگاه با یه لبخند خستگیو از تن هم در می آوردن و لبخند به لب هم مینشوندن. شاید کم حرف می زدن. شاید سرشون تو کار خودشون بود اما همین حضور و نزدیکی به هم همینکه می دونستن اگه سرشونو بلند کنن می تونن یه نگاه گرم و ببینن شادی و محبت و به دلشون می آورد. شاید من جنس محبت و دوست داشتن اونا رو اونجور که باید درک نمی کردم. نبایدم درک می کردم. محبت نگاه اونا مختص خودشون بود. عشق هر کسی مخصوص خودش بود. من اگه عاشق نگاه شیطون و لبهای خندون ماهان بودم شاید این عشق برای پریسا و کیا عجیب بود اما برای من ... برای همینه که میگم محبت و عشق تو دید هر کسی فرق می کنه. من که تو خلوتها و بین صحبتهاشون نبودم اما می دونستم هر ساعتی که می گذره با زیاد شدن شناختشون از هم علاقه اشون بیشتر میشه. درسته که اولش در حد یه خوش اومدن ساده بود اما الان واقعا" دوست داشتن بود. هر وقت می دیدمشون یه لبخند میومد رو لبم. از شادی اونها از محبتهاشون خوشحال میشدم. پریسا شیطون بود اما دلش پر احساس بود. لایق کسی مثل کیا بود که دوستش داشته باشه. پریسا دلش صاف بود. سیزده به در ماها هم خلاصه شد تو بیرون زدن از خونه و رفتن به شرکت و انجام آخرین قسمت باقیمونده ی پروژه. البته خیلی بهمون خوش گذشت چون کارمون خیلی زیاد نبود و تفریحی کار می کردیم و این وسطم شوخیهای ماهان و کیا که زبونش به لطف پریسا باز شده بود باعث شده بود که یه سره در حال خندیدن باشیم. من حتی عاشق این سیزده به در کاری بودم. شب هم ماهان و کیا بردنمون بهمون شام دادن. بعد شام کیا رفت خونه و من و پریسا با ماشین پریسا رفتیم خونه. ماهانم با ماشینش باهامون اومد. باید وسایلمون و جمع می کردیم. سه تایی رفتیم تو خونه. خدا رو شکر خونه تمیز بود. ماهان تو هال نشست جلوی تلویزیون. من و پریسا هم رفتیم تو اتاقم. برعکس خونه اتاقم کن فیکن بود. ساکمو برداشتم و تند و تند وسایلمو چپوندم توش. پریسا اما تر و تمیز همه لباسهاش و تا کرده بود. تندی یه دستی به اتاق کشیدم و حاضر و آماده رفتیم بیرون. من: ماهان بریم ما حاضریم. ماهان برگشت و یه نگاه به ما کرد. من یه ساک گنده دستم بود و دو دستی چسبیده بودم بهش و کج شده بودم یه ور. پریسا یه کیف دستی کوچیک دستش بود و خیلی شیک مثل یه خانم ایستاده بود. ماهان تلویزیون و خاموش کرد و بی حرف اومد سمتم و خم شد و ساکمو گرفت. آخیش راحت شدم. انقده سنگین بود که فکر می کردم تا اخر عمرم یه وری و کج می موندم. پریسا دم در خونه باهامون خداحافظی کرد. دلم برای این شبهای با هم بودن تنگ می شد. بهمون دوتایی کلی خوش می گذشت اگر من مشغله ذهنی هم نداشتم که دیگه عالی بود. تا دم در خونه هیچ کدوم حرف نزدیم. دوتایی سوار آسانسور شدیم. ماهانم خر بارکش. خاک بر سرت آنای بی تربیت. ببخشید ماهانم بچه پر محبت ساک من و برداشت تا بالا آورد. ماهان کلید انداخت و رفتیم تو. خونه تاریک بود. پس خاله اینا هنوز نیومده بودن. اولین قدم و که تو خونه گذاشتم بی اختیار چشمهامو بستم. یه نفس عمیق کشیدم. دلم عجیب برای این خونه و بوی آشناش تنگ شده بود. خونه اونجاست که دل خوش باشه. دل منم اینجا خوشه. نزدیک و در عین حال دور از ماهان. کنارشم اما تو دلش نیستم. به همینشم راضیم. دیدن هر روزه و هر لحظه بودن کنارش برام کافیه. ماهان بسیار بسیار لطف کرد و ساکمو برد گذاشت تو اتاقم و برگشت از اتاق بره بیرون. وای که چقده دلم برای این اتاق تنگ شده بود. بی خودکی نیشم گوش تا گوش باز بود. با لذت به دور تا دور اتاقم نگاه می کردم و نفس عمیق می کشیدم. دستامو باز کردم و یه چرخ تو اتاق زدم که یهو کنار در چشمم خورد به ماهان که دست به سینه تکیه داده بود به دیوار کنار تخت و با یه لبخند نگام می کرد. فکر کرده بودم از اتاق رفته بیرون برای همینم سرخوش واسه خودم ذوق می کردم. در حین چرخ زدن که دیدمش قلبم ایستاد. یه هیی گفتم و سکته ای یه قدم برداشتم عقب و دستمو گذاشتم رو قلبم. من: وای ماهان خدا نکشتت تو نرفتی؟؟؟ ترسوندیم. یه هنی یه هونی یه سرو صدایی بکن بدونم اینجایی. ماهان: خوب اگه اعلام حضور می کردم که این جوری شنگول و ذوق زده نمی تونستم ببینمت. تو که جلوی من نشون نمی دادی. لبمو به دندون گرفتم و زیر چشمی نگاش کردم. خیلی ضایع برای برگشتن به خونه اشون ذوق کرده بودم. ماهان سرشو کج کرد و با همون لبخند آروم با یه صدایی که نفسمو بند می آورد گفت: نکن اون کارو با لبات نابودشون می کنیا. حیفن..... نفس حبس شده شوکه نگاش کردم. شوکه بودم چون نمی دونستم برای این حرفش چه تعبیری بکنم. فکر نمی کنم دوستا در مورد لب و لوچه و حیفی لبای هم صحبت کنن ... ماهانم یکم خیره نگام کرد و بعد سریع خودشو از دیوار کند و رفت سمت در و زد بیرون. من هنوز مات مونده بودم. به رفتنش که تو یه لحظه کله ی ماهان از لای در اومد تو و گفت: آنا خیلی خوشحالم که برگشتی اینجا. این و گفت و با یه لبخند گشاد رفت بیرون. به خودم اومدم دیدم دندونام پیدا شده همچین بی اختیار از خوشی نیش باز کرده بودم که خودمم نفهمیدم. حسامون یکی بود. هر دو از برگشتنم به این خونه خوشحال بودیم. یه ساعت بعد خاله اینا اومدن. جمعمون جمع شد و یه شب نشینیه نصفه نیمه هم داشتیم. ولی چون خاله اینا خسته راه بودن زودی رفتیم که بخوابیم. بعد مدتها یه خواب راحت داشتم. با حس حضور ماهان به فاصله یه دیوار از خودم.
دوباره دانشگاه ها باز شده و کار من زیاد. وقت نمی کنم یکم به خودم برسم. همه زندگیم خلاصه شده تو رفتن دانشگاه و شرکت و بعد برگشت به خونه. روزمرگیم زیاد شده. خیلی کلافه ام کرده. همه چیز یکنواخته. این وقت مهربونیها و توجهات ماهان یه تحویل و تلنگری تو حس و حالم می زنه اما وقتی نمی تونم برای کارهاش جواب پیدا کنم بدتر دپرس ی شم. دانشگاهم تموم شده. آخرین کلاسم بود. چون برنامه ام با ماهان هماهنگه با هم میریم و میایم. دیگه بی خیال حرف بقیه شدم. دیگه تا حدود زیادی همکارها می دونن که من و ماهان با هم نسبت داریم. بچه ها هم که کلا" همیشه فضول بودن. هر چند هیچ کدومشون جرات نمی کنن حرف زیادی بزنن یا پشت سرمون شایعه درست کنن. بی حوصله رفتم تو ماشین نشستم و بی توجه به ماهان سرم و تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمهامو بستم. ماهانک علیک سلام خانم مهندس خوب هستید؟ منم خوبم به لطف شما شرمنده نکنید انقده احوالمون و می پرسید. بی حوصله گفتم: حوصله ندارم. مزه پرونیات فایده نداره. بزار یکم بخوابم. ماهان یه چشم بلند بالایی گفت و راه افتاد. نمی دونم چقدر گذشت که ماشین و نگه داشت. آروم صدام کرد. ماهان: آنا .. آنا جان بلند شو رسیدیم. خسته چشمهامو باز کردم. بی توجه در ماشین و باز کردم و پیاده شدم. سرمو بلند کردم اما با دیدن خیابونی که توش بودیم گیج چند بار پلک زدم. اینجا کجاست؟؟؟ شرکته الان؟؟؟ اما چرا عوض شده؟؟ ماهان: داری به چی نگاه می کنی؟؟؟ بیا بریم دیگه. برگشتم و نگاش کردم. کنارم ایستاده بود. من: کجا بریم؟؟؟؟ ماهان: یادت رفته؟ دکتر دیگه. یه نگاه سریع به خودم کردم. یه لحظه شک کردم مریضم یا نه. ماهان خندید و با خنده گفت: دیوونه داری دنبال چی می گردی؟؟؟ اومدیم پیش روانکاوت. نوبتت برای بعد عید بود دیگه یادت رفته؟؟؟ نه یادم نرفته بود اصلا" نمی دونستم. چون اون روزم ماهان رفت از منشی وقت بعدیو گرفت. دوتایی با هم رفتیم بالا. چون وقت داشتیم زود نوبتم شد و رفتم تو. دکتره بازم با لبخند ازم استقبال کرد. بازم مثل دفعه قبل دیدنش و لبخندش و اتاقش ناخوداگاه آدم و آروم می کرد. وقتی باهاش حرف می زدم حس نمی کردم که یه بیمارم و دارم با یه دکتر حرف می زنم. بیشتر حسم مثل آدمی بود که با دوستش درد و دل می کنه. و چقدر من با این دکتره راحت بودم. اونم خیلی ریلکس و شاد به حرفهام گوش می کرد. بیشتر از من می پرسید و کم حرف می زد. یه جورایی از زبون خودم مشکلمو راه حلشو همه چیزشو بیرون کشید. ازم یه سری سوال پرسید. در مورد تاریکی و ارتفاع و اینا. ازم پرسید غیر از اتاق در بسته از ارتفاع و تاریکی و چیز دیگه ه می تریم یا نه. نمی ترسیدم. تنها مشکلم که کمم نبود همون ترس از تنگنا بود. بعد بهم گفت که این محیطهایی که ازش می ترسم هیچ تهدیدی ندارن و خطرناک نیستن. و این منم که باید اینو به خودم تلقین کنم و بقبولونم. بعد خودش در مورد ترسم حرف زد. مشکلمو کامل فهمیدم. دکتر: خوب انا الان من ازت می خوام چشمهاتو ببندی و خودتو تو اسانسور تصور کنی. تنهای تنها. با تعجب بهش نگاه کردم. وا مگه میشه تصورم نمیومد من. خودش بلند شد و رفت و چراغ و خاموش کرد. همه جا تاریک شد. بعد چند لحظه یه نور کمی روشن شد. انگار از پشت یه ستونی یه چرغ روشن کرده بودن که شعاع های نورش می رسید به اتاق. با چشمهای گشاد شده تو تاریکی به هاله ی دکتر نگاه می کردم که برگشت و اومد رو به روم روی مبل نشست. آروم زمزمه کرد: حالا تصور کن. نمی دونم تو صداش چی بود اما هر چی که بود بی اختیار کشوندم به سمت آسانسوری که بار اول باعث شد از هر چی آسانسوره بترسم. رفته بودیم خونه ماهان اینا. دلم لواشک می خواست یه لواشک ترس که از ترشیش چشمهام بسته بشه. هر چی به ماهان گفتم نرفت بخره. میگفت من ظرفیت ندارم به یکی دوتا قانع نیستم اونقدر می خورم که حالم بد بشه. راست می گفت کمتر از 10 تا لواشک راضیم نمی کرد. اما گوش من به حرفهای ماهانم بدهکار نبود. با تصور لواشک و ترشکم دهنم آب می افتاد. وقتی دیدم ماهان بخر نیست خودم پاشدم و رفتم بیرون. خوشحال مثل یه دختر بچه رفتم سوپری و 10-15 تا لواشک و ترشک خریدم. حتی یه بسته قرقوروتم خریدم که نگاه کردن بهشم باعث میشد چشمهام از ترشیش بسته بشه. بچه نبودم. یه نوجون شکمو بودم. 17 سالم بود. ولی مثل دختر بچه ها نایلون خریدامو دستم گرفته بودم و با ذوق سر به زیر بهشون نگاه می کردم. از هیجان رفتن خونه ماهان و خوردن این لواشکا نفهمیدم کی رسیدم به خونه اشون. یکی منو می دید می گفت چه دختر سر به زریری. دیگه نمی دونستن که من به خاطر تنقلاتم سر به زیر شدم. با ذوق رفتم سوار آسانسور شدم. اونقدر کم طاقت شده بودم و این ترشکا هم بهم بد چشمک می زدن که دم در آسانسور یکی از بسته ها رو باز کردم و با هیجان به نیش کشیدم. سوار آسانسور شدم. طبقه اول: دهنم ترش بود ... زبونم گز گز می کرد از ترشی ترشک ....چشمهام از لذت بسته شده بود.... رو لبهای بسته ام از سر رضایت لبخند نشسته بود ... طبقه دوم: در حال لذت بردن از ترشکم بودم که چراغهای آسانسور خاموش و روشن شدن. دستام که ترشک توشون بود و به سمت دهنم می رفت تو هوا خشک شد. به چپ و راست نگاه کردم. بی حرکت و مشکوک.... یه صداهایی از آسانسور میومد .... یه صدا های بد ... طبقه سوم: آسانسور چند تا تکون بد خورد... چراغها خاموش شد. با تکونهای آسانسور از ترس یه جیغی کشیدم و ترشکا از دستم ولو شدن رو زمین. با وحشت خودمو به میله جلوی آینه توی آسانسور چسبوندم. نفسم بند اومده بود ... چشممهام از ترس گشاد شده بود. همه جا تاریک بود. احساس کردم اکسیژن تموم شده ... احساس کردم عمرم به آخر رسیده ... ترسیدم .. ترسیدم از سقوط ... ترسیدم از له شدن تو این اتاقک فلزی ... ترسیدم از مردن و ندیدن هرگز مامانم .. بابام .. ماهان و خاله اینا .. ترسیدم از تنها موندن و رفتن ... از اینکه بمیرم و کسی ندونه این جنازه ای که بین این میله های له شده است منم. چون کسی نمی دونست من از خونه رفتم بیرون. خیر سرم یواشکی جیم زده بودم. آسانسور دوباره یه تکون بد خورد ... نفسهام به شماره افتاد .. خس خس می کردم ... کمرم خم شد ... چشمهام اشکی شد .... داشتم واقعا" می مردم .. داشتم بیهوش و بی جون می شدم ... تو اون تاریکی تو اون دنیای تنهایی یه صدایی تو گوشم پیچید ... یه صدا .. مثل صدای زنی که تو آسانسور طبقات و اعلام می کرد اما متفاوت ... این صدا ... صدای یه مرد بود ... محکم و گرم و گیرا .... یه صدای مطمئن ... صدا: باهاش مقابله کن انا تو می تونی. اون اتاقک نمی تونه کاری باهات بکنه تو هنوز سالمی ... هنوز زنده و محکم ... نفس بکش ... نفس بکش آنا .... صدا بهم نیرو داد. آنا این فقط تصویر یه خاطره است .. یه هاله از یه گذشته .. نمی تونه بهت آسیبی برسونه ... نه این آسانسور رویاهات نه هیچ آسانسور و اتاقک دیگه ... سعی کردم با تکرار این جمله ها ریتم نفسهامو کند کنم ... اکسیژن بگیرم ... بتونم درست و حسابی نفس بکشم ... دیگه متنفر و خسته شده بودم از هر بار نفس تنگی .. از هر بار به حد مرگ ترسیدن ... از هر بار تا مرز بیهوشی و مردن پیش رفتن ... نمی خواستم .. نم یخواستم بترسم .. الان که کمک داشتم می خواستم ازش استفاده کنم و سعی کنم با ترسم مبارزه کنم..... نفسهام آروم شد .. تونستم خوب نفس بکشم ... گشادی و ترس تو چشمهام کم شد ... دیگه نگران مردنم نبودم ... اما هنوز تو توهم رویام بودم ... به محض آروم گرفتنم یهو همه جا روشن شد. انگار یه دستی منو از توهمات و رویاهام بیرون آورد. جلوم اتاق روانگاوم بود. همون اتاقی که آرامش تزریق می کرد. دکتر با لبخند اومد جلو و رو به روم نشست. با همون لبخند گفتک خوب مقاومت کردی. فکر کنم خودتم می خوای که خوب شی. برای همینه که باهاش مبارزه می کنی. با سر و یه لبخند نصفه تایید کردم. دکتر خودشو کشید جلوی مبل و آرنجهاشو گذاشت رو پاشو خم شد جلو و با دقت بهم نگاه کرد. چشمهاش و ریز کرد و گفت: وقتی بهت گفتم خودتو تو آسانسور تصور کن فکر کنم یکی از خاطراتت اومد تو ذهنت ... نگاهنت جوری بود که انگار دیگه تو این اتاق نیستی . سرمو انداختم پایین. آروم گفتم: درسته ... یاد اون آسانسوری افتادم که این ترس و به جونم انداخت. دکتر منتظر نگام کرد و من براش تعریف کردم. با دقت به حرفهام گوش داد. دکتر: بعدش چی شد؟؟؟ من: خیلی ترسیده بودم. احساس می کردم یه قرنی میشه که تو اون آسانسور گیر کردم. فکر می کردم هیچ وقت هیچ کس پیدام نمی کنه. اما بعد چند دقیقه برقها وصل شد و آسانسور راه افتاد. دیگه تقریبا" داشتم از نفس تنگی می مردم. دفعه اولم بود که این حس و پیدا کرده بودم. در اسانسور که باز شد همچین خودمو پرت کردم بیرون که با سر رفتم تو دیوار روبه رویی. دوییدم سمت خونه ماهان اینا. قبل رفتنم در خونه رو رو هم گذاشته بودم اما نبسته بودمش تا موقع برگشت مجبور نشم زنگ بزنم. هیچ کس متوجه نبودنم نشده بود. همه فکر می کردن تو یکی از اتاقها دارم تاب می خونم. وقتی ماهان دیدتم با تعجب پرسید: آنا رنگت چرا پریده؟؟؟ تندی گفتم سوسک دیدم. بماند که کلی مسخره ام کرد. ولی تو حالی نبودم که جوابش و بدم. فقط بی حرف رفتم رو مبل و گز کردم. برای شام ماهان رفت بیرون که ماست بخره وقتی برگشت نایلون ترشکام دستش بود. اونقدر ترسیده بودم که یادم رفته بود ترشکامو از تو آسانسور جمع کنم. ماهان ترشکا رو بهم داد و گفت: بیا بگیر خدا از آسمون دعاتو مستجاب کرد. با آسانسور برات فرستاد. یه جورایی دیدن ترشکا ترسمو بیشتر می کرد. حتی نتونستم دستمو دراز کنم برشون دارم. سریع از جام بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه. ماهان باورش نمیشد من بی خیال ترشکا شده باشم. آخر شبم زودتر از مامان اینا از خونه زدم بیرون و از پله ها رفتم پایین تا مجبور نشم سوار آسانسور بشم. چون دیدن درش هم تنمو می لرزوند. بعد اون هر بار از رفتن به خونه ماهان اینا و دوستایی که آسانسور داشتن در رفتم. به خاطر درسهام و کنکورو بعدم دانشگاه و اینا بابا اینا زیاد پیله نمی کردن که باهاشون این ور اون ور برم. منم هر خونه ای که آسانسور داشت و بی خیال می شدم و نمی رفتم. بعدم که برای ارشدم از تهران رفتم. دیگه مامان اینا نتونستن بفهمن از آسانسور می ترسم. دکتر با دقت به حرفهام گوش کرد. خیلی آروم ... خیلی صبور... راحت شدم .. سبک شدم ... انگار همه این حرفها همه اینا تو دلم مونده بود و من با گفتنشون خودمو خالی کردم. دکتر یکم باهام حرف زد و بازم تاکید کرد که خودم باید به خودم تلقین کنم و جلوی ترسمو بگیرم. بعد منو تا دم در بدرقه کرد و از همون جا با ماهان سلام علیک کرد. برای دو هفته بعد د.باره بهم وقت دادن. ماهان مدام ازم می پرسید : آنا چی گفت دکتر؟ تو چی گفتی؟ اما دریغ از اینکه من دهنم باز شه و حرفی بزنم هیچی نگفتم که بمونه تو خماری. خوشحال و با نیشی که به خاطر خمار نگه داشتن ماهان باز مونده بود رفتم تو ماشین نشستم. حالا دیگه باید می رفتیم شرکت. ماهانم نشست و راه افتاد. یه اخم کوچیک کرده بود و هیچی نمی گفت. یکم که رفتیم دیدم این راه شرکت نیست. با نعجب به ماهان گفتم: ماهان جایی کار داری؟ ماهان خشک گفت: نه ... دوباره پرسیدم: پس چرا یان سمتی اومدی؟؟؟ داریم میریم خونه؟؟؟ ماهان دوباره بدون اینکه نگام کنه گفت: نه ... گیج شده بودم. نه کار داشت نه خونه می خواستیم بریم. اما این مسیری که می رفت مسیر خونه بود. دیگه انقدم گاگول نبودم که راه خونه رو بلد نباشم. خواستم سوال بپرسم ازش تا بفهمم کجا داریم می ریم اما با دیدن قیافه و اخمش پشیمون شدم. کاملا" پیدا بود که عمرا" بهم بگه کجا می ریم. می خواست تلافی بکنه. بزار تلافی کنه. گرو کشی هم شد کار؟ بی حرف تکیه دادم به صندلی و سعی کردم با دست به سینه نشستن تمرکز کنم که از ماهان سوال نپرسم. زیر چشمی می دیدم که متنتظره من سوالی چیزی بپرسم و اونم حالمو بگیره اما منم هیچی نگفتم. از کنف شدنش کلی حال کردم. ماهان ماشین و نگه داشت. با تعجب از شیشه ماشین به ساختمونی که کنارش ترمز کرده بودیم نگاه کردم. وا ما چرا اومدیم اینجا؟؟ ماهان: پیاده شو... این و گفت و خودش زودتر از من پیاده شد. منم کمربندمو باز کردم و پیاده شدم. با تعجب به مجتمع ورزشی جلوی روم نگاه می کردم. یه آپارتمان بود که طبقه هم کفش استخر داشت البته استخرش پله می خورد می رفت پایین تر. طبقه دومش شهر بازی کودکان بود و طبقه چهارمش باشگاه بدنسازی و یه طبقه هم کافی شاپ داشت. نمی دونستم چرا اومدیم اینجا. برای استخر و شنا و ورزش و شهر بازی بچه ها که نیومدیم. وای نکنه ماهان می خواد منو ببره کافی شاپ. آخ جون. من یه بستنی گنده سفارش می دم. وای چه عاشقانه ... با صدای بسته شدن در صندوق به خودم اومدم. برگشتم سمت ماهان که به طرفم میومد. نگاهم کشیده شد سمت دستش. یه ساک کوچیک ورزشی آب و سفید دستش بود. بهم رسید و ساک و گرفت سمتم. یه نگاه به ساک و یه نگاه به ماهان کردم. من: این چیه؟؟؟ ماهان دست دراز کرد و دستمو گرفت و دسته ساک و گذاشت تو دستمو گفت: برات تو این باشگاه ثبت نام کردم. اگه به خودت باشه هیچ وقت به فکر سلامتیت نمی افتی. فکر نکن حواسم بهت نیست می تونی از زیرش در بری. واقعا" دیگه دوست ندارم پهن زمین ببینمت. گوشه لوپمو از داخل گاز گرفتم و خجالت زده سرمو انداختم پایین. دیروز وقتی داشتم از پله آخر بالا میومدم پاهام به هم پیچید و همچین مثل قالی پهن شدم رو زمین خدا رو شکر که رو پله اخر بودم و افتادم بالای پله ها یه جای صاف وگرنه اگه رو خود پله ها زمین می خوردم اون جور که با صورت من دراز کش شدم فک مکم خورد میشد. حتما" ماهان منو تو اون وضعیت دیده بود. فقط آروم گفتم: ولی شرکت ... ماهان محکم گفت: شرکت چی؟؟؟ تو به اندازه کافی تو عید برای شرکت وقت گذاشتی می تونی هفته ای چند ساعت بی خیال شرکت شی. بهم اشاره کرد و گفت: اینجا نزدیک خونه است. می تونی بعدش بری خونه و دوش بگیری و استراحت کنی. من فقط زنگ زدم و اسمتو گفتم خودت باید بری ساعتها تو تنظیم کنی. یادت نره انا شب باید تایم کلاساتو بهم بدی. نبینم دودرش کنیا ... من می دونم و تو ... امروزم بی خیال شرکت شو. برو عزیزم . خداحافظ. با یه لبخند ازش تشکر کردم. معنی لبخندمو فهمید و با یه بار بهم زدن پلکاش بهم رسوند که خواهش می کنم. منتظر شدم تا ماهان سوار ماشین بشه و بعد رفتم سمت باشگاه که تو طبقه دوم بود. یه باشگاه بزرگ بدن سازی پر وسیله و دستگاه. با مسئولش صحبت کردم و ساعت تمرینهام و مربیمم انتخاب کردم. رفتم تو رختکن که لباسامو عوض کنم. زیپ ساک و باز کردم یه تاپ و شلوارک سفید بود که دور یقه و حلقه آستین و کلا" لبه هاش آبی بود. همراه یه جفت جوراب سفید و یه کتونی سفید و آبی. خیلی قشنگ بودن. ماهان حجونم فکر همه جارو کرده بود. انقده ذوق داشتم که نگو. یعنی کی وقت کرد بره اینار و برام بخره؟ چه با سلیقه هم خرید میکنه. از توجهش سرمست بودم. برای همینم سعی کردم خوب تمرین کنم. بعد تمرینم خسته و کوفته رفتم خونه. ماهان همون جوری که گفته بود شب ساعت کلاسهامو ازم گرفت تا نتونم بی خیالشون بشم. می خواست کشیکمو بده که دودر نکنم. این توجهات آرومش علاقه امو صد چندان می کرد. کاش اونم دوستم داشت اونوقت خوشبخترین دختر دنیا می شدم. از ظهر که اومدم خونه یه سره دارم به زینت خانم و خاله کمک می کنم که خونه تکونی کنن. خاله انگار وسواس گرفته. نمی دونم چرا انقدر گیر داده به خونه. به نظر من که تمیزه و نیازی به گردگیری نداره. به قول مامانم من از اون زنهایی می شم که وقتی جارو می کنم آشغالا رو زیر فرش قایم می کنم. خوب حوصله تر و تمیز کردن خونه رو ندارم چی کار کنم. هیچکیم که درکم نمیکنه. همیشه خدا هم تو همه کارهای خونه از من مایه می زارن. چه خونه خودمون مامان با چشم غره چه اینجا خاله با لبخند. هر چند خودم روم نمیشه به خاله بگم از گردگیری بدم میاد. هر چی باشه غیرتم قبول نمیکنه که من جوون و سر و مر و گنده دراز بکشم رو تخت و خاله بیچاره ام با اون پاش که نباید بهش زیاد فشار بیاره سرپا وایسه برای گردگیری. امشب مهمون داریم. یه مهمون رسمی و مهم. پریسا که حاضر بود هر چی می خوام بهم بده امشب خراب شه رو سرم. اما عمرا" من به خاله می گفتم وسط مهمونی مهم شما من پریسای چولمنگو بیارم. قراره خانواده کیا بیان خونه امون. بله بله ... خانواده اش. این کیا مهربونم بالاخره خانواده دار شد. الهی بچه ام از یتیمی در اومده. دیروز مادر و خواهر و شوهر خواهر و خواهر زاده کوچولوش برگشتن ایران. کیا دو روزه شرکت نمیاد. خاله خیلی خوشحاله دوست و همسایه قدیمیش داره میاد خونه اشون برای همینم این جوری وسواسی شده. ماهانم زود اومده خونه. منم رفتم دوش گرفتم و همچین به خودم رسیدم که انگار قراره برام خواستگار بیاد. اوه اوه پریسا بفهمه من حتی به این موضوع فکرم کردم کله پام میکنه. خوشتیپ و تر گل ورگل از اتاق از پله ها اومدم بیرون. ماهان جای همیشکیش ولوئه. جلوی تلویزیون رو میل. اوه اوه پاهاشو انداخته رو میز اگه خاله ببینه. سریع به دور و برم نگاه کردم. نه خاله نیست. قدمهامو تند کردم رفتم کنار ماهان و سریع گفتم: ماهان پاهاتو از رو میز وردار. خاله ببینه می کشتت. ماهان که بی خیال دنیا به تلویزیون نگاه می کرد و یه سیب قرمز درشت و سفتم دستش پود و همچین گازهای کرگدنی بهش می زد که با هر گاز نصف سیب بدبخت کنده می شد، با حرف من برگشت یه نگاه به من کرد. همچین مات موند که سیب از دستش افتاد.... وا این چرا خشکش زده؟؟؟ مگه جن دیده؟ ماهان یه سوتی زد و گفت: با خودت چه کردی دختر؟ چسشمهام گرد شد. من چی کار کردم؟ سریع به خودم نگاه کردم و یه دستی به بلوزم کشیدم. یه بلوز آستین کوتاه آبی تیره پوشیده بودم با یه شلوار جین. آرایشمم کامل بود. موهامم صاف صاف کرده بودم و با گیره بسته بودم بالای سرم و جلوشم کج ریخته بودم تو صورتم. وا من که طوریم نبود پس این ماهان چی می گفت. برگشتم دیدم همون جور که خبا لبخند خیره من شده با دست دنبال سیب افتاده اش می گرده رو تنش. اوسگل نمی کرد نگاه کنه ببینه سیبه کجاست. افتاده بود رو زمین. خنده ام گرفته بود. ببین بچه چقدر من و عجق وجق دیده که یه بار مرتب و مثل آدمیزاد شدم دهنش وا مونده. با خنده گفتم: ماهان سیبت رو زمینه. گیج گفت: هان؟؟؟ با ابرو بهش اشاره کردم. به زور چشمش و ازم برداشت و پایین و نگاه کرد و چشمش خورد به سیبه. پاهاشو از رو میز برداشت و خم شد تا سیب و برداره. منم یه لبخندی زدم و همون جور که برمی گشتم برم تو آشپزخونه گفتم: پاتو رو میز نذار پدرم در اومد تا شد مثل آینه. رفتم تو آشپزخونه و در یخچال و باز کردم. شربت و از تو یچال برداشتم و تا در و بستم ماهان و پشتش دیدهم. یههی گفتم و یه قدم رفتم عقب. با ترس گفتم: اه ماهان اینجا چی کار می کنی؟؟؟ سکته کردم. ترسوندنم شده عادته؟؟؟؟ یه لبخند قشنگ زد و فقط نگام کرد. اصلا" انگار نه انگار که صدای منو شنیده باشه. دستمو بالا بردم و جلوی صورتش تکون دادم. من: ماهان .... ماهان: جانم .... دستم در حال تکون خوردن خشک شد. نه به خاطر جانمش به خاطر مدل جانم گفتنش. این جانمش با همه جانم گفتنای قبلیش فرق داشت. خیلی فرق داشت .... ماهان: چقدر خوشگل شدی ... داغ شدم .. گر گرفتم ... این چرا این مدلی حرف می زد؟؟؟ حرفهاش عادی بود اما لحن گفتناش ... هر کلمه اش قلبمو به تپش وا می داشت. نفسم بند اومده بود. نمی دونم چه جوری داشتم نگاه می کردم که باعث شد لبخندش عمیق تر بشه. سرشو آورد جلوتر و آروم دم گوشم زمزمه کرد: پریسا اگه بفهمه برای مامان کیا انقده خوشگل کردی پدرتو در میاره. این و گفت و خودشو کشید عقب و شیطون بهم خندید. چرخید و رفت بیرون. با رفتنش بالاخره نفسم آزاد شد. نمی فهمیدم چرا این کارا رو با من می کنه. چرا چند وقته این مدلی شده. فرمش عوض شده بود. حرف زدنش .. نگاه کردنش .. محبت کردنش ... مهربونیش ... همه یه رنگ و بوی دیگه ای گرفته بود. جوری که داشت معذبم می کرد. گاهی با توجهاتش سرمست از خوشی میشدم. یه وقتهایی هم از حرفهای عادیش مثل امروز که با لحن خاصی می گفت داغ می شم و نفسم بند می اومد. من بچه نبودم. قبلا" هم محبت یه مرد و دیده بودم. درسته مه محبتهای حامد زمین تا آسمون با محبتها و مهربونیهای ماهان فرق داشت اما هر دوشون محیت همراه با علاقه بود. تا حالا فکر می کردم که محبت ماهانم یه محبت دوستانه است اما الان دیگه مطمئن نبودم ... شک داشتم ... شک داشتم که این محبتها این مهربونیها و این لحن کلام یه پسر خاله باشه. حسم بهم میگفت ماهان بهم حس داره... یه محبت .. یه علاقه غیر دوستی و فامیلی. اما چرا هیچی نمی گفت؟ چرا اشاره هم نمی کرد؟ چرا لابه لای حرفهاش و رفتاراش چند تا تیکه می نداخت و بلافاصله هم موضعشو عوض می کرد؟ چرا؟؟؟ اه خفه شی آنا مثل بچه های 2 ساله که تازه حرف زدن یاد گرفتن هی چرا چرا می کنی. دست از سوال پرسیدن از خودم برداشتم و رفتم شربت بریزم تو لیوان و بخورم. شربتم که تموم شد زنگ در و زدن. همچین هول شدم که لیوان از دستم افتاد تو سینک. خدا رو شکر نشکست. انگار جدی جدی باورم شده بود که برام خواستگار اومده ها. جای پریسا خالی. از آشپزخونه بیرون اومدم و رفتم جلوی در برای استقبال. خانواده کیا یکی یکی وارد میشدن. اول از همه مادرش اومد. یه خانم 50-60 ساله ی خوشتیپ. آرایش کرده با موهای روشن که به پوست سفیدش میومد. صورت ملیح و مهربونی داشت. مادر کیا با خاله روبوسی کرد و اومد سمت من. با لبخند یه نگاه به من کرد و خطاب به خاله گفت: سیمین جون نگفته بودی عروس گرفتی. ماشال... چه خوشگل و تو دلبروئه. با حرف مامان کیا همزمان چشمهام گرد شد و ابروهام بالا رفت و ناخوداگاه نیشم شل شد و دندونام پیدا. اون وسط چشمم افتاد به ماهان که ذوق مرگ داشت به من نگاه می کرد. از ذوقش حرص خوردم. ببین چه ذوقیم کرده بزغاله اگه خیلی دلت می خواد اون زبون واموندتو تو دهن بچرخون و بنال. نیشم بسته شد. به ماهان اخم کردم و یه چشم غره به نیش بازش رفتم. خاله داشت به مادر کیا توضیح می داد. خاله: نه فرخنده جون عروسم نیست. خواهر زاده امه که مثل دخترمه. دختر آسا جانه. برات که گفته بودم. مامان کیا یه کله ای تکون داد و با لبخند گفت: بله بله الان یادم اومد. بعد جلو اومد و بغلم کرد و فشارم داد. چشمهام گرد شد. فشار دادنم دیگه چی بود. همون جور که تو بغلش بودم صدای مهربونش و شنیدم که خوشحال میگفت: ماشالله اش باشه چقده خانمه چقدره نازه. اینا رو می گفت و آروم به بازوم دست می کشید. من همچنان تو بهت این خوشحالیش بودم. مادر کیا که ازم جدا شد خواهرش اومد جلو و بغلم کرد. اونم مثل مامانش هی به به و چه چه می کرد. وا من انقده تعریفی بودم و خودم نمی دونستم؟؟؟ با تعجب به کیا و ماهان نگاه کردم. کیا داشت با خنده نگام می کرد. ماهان اما اخم کرده بود و دست به سینه با دندونای بهم فشرده ریز ریز به کیا یه چیزایی می گفت که خندهاشو بیشتر می کرد. مدامم به مادر و خواهر کیا چشم غره میرفت. خواهر کیا ازم جدا شد و گفت: از دیدنت خوشحالم عزیزم من کیانا هستم. با لبخند جوابشو دادم: خوشبختم منم آنا هستم. کیانا خودشو کنار کشید و من تونستم مرد جوونی که همراهشون بود و یه بچه کوچیک و بغل کرده بود و ببینم. کیانا با دست به مرد اشاره کرد و گفت: این آقا هم شوهر من آرشامه. این کوچولو هم که بغلشه پسرم آرشه. برای آرشام سری تکون دادم. جلسه معارفه تموم شد و همه با هم رفتیم سمت مبلها که بشینیم. برگشتم که برم بشینم یه جا که دستم کشیده شد. صدای ماهان از کنارم اومد گه گفت: تو پیش من بشین. انگار شوخی شوخی شده مجلس خواستگاری. این کیای بی شعور هنوز در مورد پریسا به مامانش اینا چیزی نگفته الاغ. همچین با حرص گفت الاغ که بی اختیار لبخند زدم. حقته آقا ماهان یکم حرص بخور جیگرم حال بیاد. یه تکونی به گردنم دادم و بی توجه به ماهان رفتم صاف نشستم بین خواهر و مادر کیا. اونام مهربونننننن همچین تحویلم گرفتن که نگو. هر چی من سرخوش بودم ماهان کفری بود. تا چشممو می چرخوندم می دیدم داره نگام میکنه و تا نگاه منو می دید سریع با چشم و ابرو و اشاره میگفت بیا این ور بشین. منم بی توجه به اشاره هاش یه چشمی براش مل مل می دادم و خیره تر و پروو تر به ننه و آباجی کیا لبخند می زدم. بزار جونت دراد آقا ماهان. چه جوریاست الان خوب بلدی با همه اعضای بدنت اشاره کنی اما نمی تونی با یه اشاره بگی چه مرگته؟ رفته بودم تو آشپزخونه که شربت بیارم. کیانا هم همراهم اومده بود. مشغول حرف زدن با کیانا بودم که آرشام اومد و آرش و داد بغل کیانا. از دور یه نگاه به آرش کردم و گفتم: خیلی پسر نازی داری. خدا حفظش کنه. بچه ها شیرینن. کیانا بهم خندید و گفت: ممنونم لطف داری. ایشا.. قسمت خودت شه ازدواج کنی و یه بچه تپل مپلی به دنیا بیاری. اون وقته که می فهمی چقدر شیرینه. پدر و مادرا بچه اشون هر جوری که باشه عاشقانه دوستش دارن. از دعاش تنم مور مور شد. یه ریزه اخم کردم. کیانا با لبخند گفت: می خوای بغلش کنی؟ بی اختیار یکم خودمو کشیدم عقب و گفتم: نه مرسی. من بچه داری بلد نیستم. می ترسم لهش کنم. کیانا بلند خندید و گفت: بچه داری که بلد بودن نمی خواد. بیا جلو بگیرش. نترس لهش نمی کنی. با ترس به آرش نگاه کردم. اخم کرده بودم. هنوزم اصرار داشتم که حدالمقدور ازش دور باشم. اما کیانا بی توجه به من به سمتم اومد. اخمم بیشتر شده بود. کیا از تو پذیرایی کیانا رو صدا کرد. کیانا هم یه بله گفت و سریع بچه رو بین دستهای من گذاشت و رفت سمت بیرون. با چشمهای گرد زیر بغل بچه ارو گرفته بودم و تا جایی که دستم دراز میشد بچه رو از خودم دور کرده بودم. همچین اخمم غلیظ بود که طفلی آرش با دیدن قیافه من زد زیر گریه. ابروهام پرید بالا. خدای من همینو کم داشتم. این چرا گریه اش گرفت. از گریه اش کلافه شدم. تو همون وضعیتی که نگهش داشتم چند بار بردمش بالا و آوردمش پایینو اما انگاری خوشش نیومد چون گریه اش شدت گرفت. اشکم داشت در میومد. چاره داشتم رو همون میز آشپزخونه ولش می کردم و فرار می کردم می رفتم تو اتاقم. من از بچه ها خوشم نمیومد بابا به کی بگم. ناراحت گفتم: هی بچه ... بچه آروم باش ... گرینه نکن ... هنجره ات پاره میشه ها ... اه تو چرا صدات انقدر بلنده ... یعنی از همین الان می خوای زورتو با داد کشیدن نشون بدی؟ مردا از بدو تولدم قلدری می کنن . کلافه بچه رو بالا پایین می کردم مثل گونی سیب زمینی که بالا پایینش کنی. یهو یه دستی از پشت بچه اومد رو دست من نشست و با یه فشار بچه رو از بین دستام کشید بیرون. خوشحال به فرشته ای که منو از دست این شیطان پر سرو صدا نجات داده نگاه کردم. ماهان بود که خیلی نرم و آروم آرش و تو بغلش گرفته بود و آروم آروم تکونش می داد. بچه رو مثل یه چیز با ارزش بغل کرده بود و آروم نوازشش می کرد. دیدنش تو اون حال هم یه حس خوب و شیرین و بهم میداد هم خیلی حسودیم شده بود به این فسقلی که انقدر راحت تونسته بود بره تو آغوش ماهان و آروم بگیره. انگاری این جوجه هم فهمیده بود بغل ماهان چقدر آرامش بخشه. منم بغل می خواستم. لب ورچیده به ماهان و بچه نگاه می کردم. ماهان: لب ور نچین. چشمم و از بچه بالا آوردم و به ماهان نگاه کردم. با لجاجت گفتم: دوست دارم. ماهان یه لبخندی زد و آروم پرسید: چرا آرش بدبخت و مثل نایلون آشغال دور از خودت نگه داشته بود. وا نایلون آشغالم شد تشبیه؟ شانس آورد جلوی ننه باباش نگفت اینو. شونه ای بالا انداختم و آروم گفتم: بچه دوست ندارم. چشمهای ماهان گرد شد. با بهت گفت: چی دوست نداری؟ تو چشمهاش نگاه کردم و با اخم و ناراحت از بهتش گفتم: بچه، بچه دوست ندارم. خوشم نمیاد ازشون. دلم نمی خواد بغلشون کنم. ماهان با تعجب و ناباور گفت: چرا آخه؟ اینا که خیلی ناز و خوبن. اخمم بیشتر شد. من: نازن؟ چیشون نازه؟ کدوم وقتشون خوبه؟ وقتی گریه می کنن یا وقتی به خودشون گند می زنن و بوشون کل خونه رو بر می داره. یا وقتی که شبها خوابشون نمیبره و مجبوری تا صبح بالا سرشون بیدار بمونی؟ نه شاید وقتی بزرگتر میشن نازتر باشن. مثلا" وقتی که نوجون میشن. سرکش میشن. احساس بزرگی می کنن. به بهانه تجربه دست به هر کاری می زنن و برای تجربه تو تره هم خورد نمی کنن. نه چرا اصلا" دور بیریم. بهترین حالتش وقتیه که تو شکم مادرشونن. همون وقتی که مادرشون مثل تبل باد میکنه. همون وقتی که دل و روده ی زن بدبخت مدام میزیزه بیرون از حلقش. یا وقتی که به خاطر شکم گنده اش هیچ لباسی اندازه اش نیست، به چشم هیچ کس نمیاد، حتی نمی تونه درست بخوابه، درست بشینه، همون وقتی که مادر بدبختش از درد کمر و پا نمی تونه از جاش بلند شه. موهاش میریزه همه شیره وجودشو این بچه می مکه تا خودش بزرگ شه و اون زن بیچاره رو نابود میکنه. فکر می کنی اینا خوبن؟ فکر می کنی حامله شدن و بچه دار شدن خوبه؟؟؟ اگه دوست داری و به نظرت خیلی شیرینه خودت حامله شو ... حرص می خوردم و حرف می زدم ... دوست داشتم همه حرصمو سر یکی خالی کنم و الان ماهان جلوم بود. ماهان دهن باز کرد که یه چیزی بگه که سریع انگشت اشاره امو گرفتم سمتش و با تهدید گفتم: نه نگو .. هیچی نگو ... نگو اینا خوبه قشنگه، نگو ... هیچم قشنگ نیست. چون مردا نمی تونن حامله بشن و از ریخت بی افتن و اونقدر عذاب بکشن میگن خوبه میگن حس مادرانه عالیه. اگه تو هم چاق میشدی .. زشت می شدی ... اگه حتی بعد از زایمانتم تا مدتی از ریخت و قیافه می افتادی و نمیتونستی برگردی به اندام و قیافه سابقت می فهمیدی لذتی نداره. من یه عمر چاق بودم. هر کی حامله میشد شبیه من میشد. یه عمر هر کی دیدم گفته آخی حامله ای؟؟؟ تو دانشگاه .. دوستای دوستام... (باحرص و کبود شده از عصبانیت گفتم) به من ... به من میگفتن حامله ای؟؟؟ چرا ؟؟ چون چاق بودم؟ هر کی چاقه باید حامله باشه؟ چاقا آدم نیستن؟ چاقا شخصیت ندارن؟ چاقا دل ندارن؟ زشتن؟ من زشت بودم؟ من بد بودم؟ فقط چاق بودم ... من ... فقط ... چاق بودم ... بغض کرده بودم .... اشک تو چشمم جمع شده بود ... یاد روزایی افتادم که چقدر به خاطر چاقیم شرمنده بودم... چقدر وقتی پشت ویترین یه مغازه یه لباس قشنگ می دیدم حسرت می خوردم که اندازه ام نمیشه. چند بار کنار تابهای چوبی ایستادم و از ترس اینکه نکنه بشینم روش بشکنه سوار نشدم. یاد چهارشنبه سوریی افتادم که همه دور هم جمع بودیم همه ی دوستای بابا. ماهان اینام بودن. یه آتیش گنده درست کرده بودیم و همه ی جوونا از روش می پریدن. بعد یکم چند تا از پسرا از کمر دلا شدن. بقیه اول از رو کمر اینا می پریدن بعد از روی آتیش. هم آتیش بزرگ بود هم اینا فاصله اشون از هم کم بود. خیلی ها پریدن .. شاید همه .. بین این همه آدم فقط من یه گوشه ایستاده بودم و نگاه می کردم. فقط من بودم که از رو آتیش نپریدم. چرا؟ چون می ترسیدم .. می ترسیدم موقع پریدن از رو کمر اینا کمرشون خم بشه و از فردا سوژه ام کنن ... می ترسیدم ... می ترسیدم که نکنه به آتیش که رسیدم پام بره تو آتیش و بقیه مسخره ام کنن ... از مسخره شدن .. سوژه شدن ... مورد تمسخر قرار گرفتن .. از اینکه بهم بگن چاق می ترسیدم ... اما همون شب هم چند بار کمر این پسرای دلا شده خم شد هم پای چند نفر رفت تو آتیش ... اما کسی اونا رو مسخره نکرد .. چرا؟ چون لاغر بودن .. چون عشوه داشتن .. یا پسر بودن و با شوخی سر و تهش و هم می آوردن .... من زشت نبودم .. من بی شخصیت نبودم .. من بد نبودم .. فقط چاق بودم .. تنها گناهم که به خاطرش عذاب کشیدم چاقی بود گناهی بود در عین بی گناهی.... با بغض و اشک رو به ماهان گفتم: من .. من فقط چاق بودم ... دیگه نمی خوام به اون حالت برگردم. حاضرم دیگه هیچ وقت غذا نخورم اما دوباره اون حسای بدو تجربه نکنم. نمی خوام به خاطر یه بچه یه حاملگی دوباره چاق بشم. بغض کرده در حالی که سعی می کردم اشکامو پنهون کنم سریع قدم برداشتم تا از کنار ماهان رد شم و خودمو به اتاقم برسونم. از کنار ماهان که خواستم رد شم مچ دستمو گرفت. پهلو به پهلو ایستاده بودیم. برگشتمو با چشمهای خیس یه وری نگاش کردم. ناراحت بود وغمگین. با یه صدای آروم و فوق العاده آرامش بخش گفت: تو همون موقع هم که چاق بودی به نظرم از همه دخترا خوشگل تر بودی. خوشگل؟ خوشگل بودم ... وقتی چاق بودم خوشگل بودم ... نفسهام تند شده بود .. نمی دونم به خاظر ناراحتی و عصبانیت چند دقیقه پیشم بود؟؟؟ به خاطر حرفی که ماهان زده بود یا نگاه عجیب و خاصی که بهم می کرد. نمی دونم وقتی هیجان زده ام وقتی گیج و بهت زدم قیافه ام چه جوری میشه. هر جوری که بود باعث شد ماهان آروم پلکهاش و ببنده و یه نفس عمیق بکشه. ماهان: تو مامان فوق العاده ای میشی آنا. این و گفت و سریع دستمو ول کرد و از آشپزخونه رفت بیرون. گیج و مبهوت تو جام مونده بودم. هنوز نتونسته بودم با حرفهاش .. با نگاهش و با لحنش کنار بیام ... تو شوک بودم که کیانا صدام کرد. کیانا: آنا کجایی؟؟؟ حواست نیستا. چی شده؟ چرا خشکت زده؟ به خودم اومدم. به زور یه لبخندی زدم و گفتم: نه خوبم ببخشید نشنیدم صدام کردی. یه تکونی به خودم دادم و شربتا رو ریختم تو لیوان و دوتاییی رفتیم بیرون. تو کل مهمونی مدام چشمم می رفت سمت ماهان اما هر بار که می دیدمش تو فکر بود. حتی برای ظاهر سازی هم به حرفهای بقیه گوش نمی داد. هر چی هم کیا باهاش حرف می زد نمی فهمید. خیلی دوست داشتم بدونم به چی فکر می کنه. دوست داشتم اون لحظه که تو آشپزخونه بود حرفش و می زد. نمی دونم .. دیگه نمی دونم این حسی که دارم، این حسی که فکر می کنم ماهان بهم داره واقعیت یا توهمات منه یا چیزیه که من دوست دارم بدونم و ببینم و حس کنم .... فکر می کنم خیالاتی شدم و همه این لحظات و مهربونیهای ماهان و تو خواب می بینم. همه اشم به خاطر این سکوت مسخره ماهانه. من اگه پسر بودم هیچ وقت لالمونی نمی گرفتم. آی اگه پسر بودم ... می رفتم همچین ماهان و می زدم که زوری لب وا کنه و هر چی حس تو قلبشه رو بریزه بیرون. خوشحالی آنا اعتراف زوری به چه دردت می خوره. اصلا" کدوم اعتراف؟ اینکه تو به خودت اعتراف کردی که ماهان و دوست داری و از اون موقع همه کارهای ماهان و می زاری به حساب محبت همراه با دوستداشتن یه مرد به یه زن دلیل نمیشه که حس ماهان هم همین باشه. اه آنا بمیری .. دوست دارم الان این صدای روشنگر تو کله امو شوتش کنم تو دیوار که همیشه تو لحظه های حساس این جوری گند می زنه به حالم. تا آخر مهمونی ماهان ساکت بود. برعکس من سعی می کردم از همیشه بهتر و تاثیرگذارتر باشم. نه به خاطر خانواده کیا نه ... به خاطر ماهان. چون با اینکه تو این دنیا نبود انگاری اما با هر تکون من با هر حرکت من با هر حرف من نگاهش دنبالم می چرخید. یه نگاه عجیب و شاید گیج. نمی دونم من توهم زده بودم یا واقعا" نگاهش غم داشت. نمی دونم. آنا تو کلا" نمی دونی. خانواده کیا بسیار از بنده خوششون اومده بود. هی آنا ، آنا جون می کردن. ماهانم هی بهشون چشم غره می رفت. آی حال می داد آی حال می داد. البته حواسم بود که فردا که پریسا رو می بینم که آمار خاندان مهربان و بهش بدم از این شیرین بازیهای خودم هیچی نگم. چون کتکه رو شاخش بود. همین الانشم هر نیم ساعت زرت زرت زنگ می زد ببینه چه خبره. دیوانه می گفت از مادر خواهرش عکس بگیرم بهش نشون بدم. بچه کلا" خل و چل شده بود. البته بودا الان بیشتر شده بود. ولی در کل خانواده بسیار خوب و مهربون و خونگرمی بودن. من که خیلی خوشم اومد. آخر شبم رفتن. خاله که انگار انرژی گرفته بود. در کل شب خوبی بود و من چقدر تو خلوتم به جمله ماهان فکر کردم و از ذوقم خندیدم. واقعا" عشق همینه که با یه جمله یه حرف، یه نگاه برای ساعتها پر انرژی باشی و احساس خوشبختی کنی.
تو این یه هفته زندگی روال خودش و داره. میرم شرکت، میرم دانشگاه، ماهان هر روز سر ساعت به زور می فرستتم باشگاه. حتی وقتی که جلسه داریم و یا سرمونم خیلی شلوغه بازم نمی زاره از زیرش در برم و یا خودش می رسونتم دم در باشگاه یا همون موقع زنگ میزنه آژانس بیاد ببرتم. همه چیز خوبه و اضافه شدن یه دوست خوب هم این خوبی و خوشی و زیاد کرده. خواهر کیا واقعا" دختره خوبیه. خیلی مهربونه. حقا که موقع فامیلی تعیین کردن به این خانواده بهترینش و دادن. مهربونی از سر و روشون می باره. کیانا خیلی شاد و شیطونه. برعکس آرشام که آرومه. همه اش آدمو می خندونه. فردای شب مهمونی وقتی از شرکت اومدم خونه یه 10 دقیقه بعد کیانا اومد خونه خاله. هم خوشحال شدم هم تعجب کردم. از کجا می دونست من کی میام خونه؟ وقتی ازش پرسیدم یه لبخندی زد و گفت: راستش کشیک تو می دادم. از کیا هم پرسیدم. باهات کار مهمی داشتم. کنجکاو شده بودم. چی کار داشت که این جوری آمارمو گرفته بود؟ منتظر موندم تا بگه. کیانا: راستش امروز صبح کیا در مورد دوستت پریسا با من و مامان صحبت کرد. ابروهام پرید بالا و گوشام تیز شد. پس بگو چرا کیا امروز دیر اومده بود. من: خوب .... کیانا: راستش من و مامان به کیا اطمینان داریم. پسر عاقلیه و ما خیلی خوشحالیم که بالاخره تونست جفتش و پیدا کنه. این جور که از برق چشمهاش موقع حرف زدن در مرد پریسا پیدا بود انگاری خیلی هم دوستش داره. و از اونجایی که ما دیشب یه شناخت نسبی نسبت به تو پیدا کریدم و تو هم که خیلی گلی و پریسا هم دوست توئه یه جورایی خیالمون راحت تره. الان اومدم یه خواهشی ازت بکنم. راستش من از صبح که کیا حرف پریسا رو زده دارم از فضولی میمیرم که ببینمش. به کیا که گفتم پسره خبیث فقط برام ابرو بالا انداخت و گفت به وقتش. بی شعور میدونه من تا اون موقع می میرم از فضولی. الان اومدم دست به دامن تو بشم تا شاید تو بتونی یه کاری برام بکنی. کیانا خودش و رو مبل کسید جلو و اومد سمت منو دستمو که روی پام بود و گرفت بین دستهاش. چشمهاش و ریز کرد و گفتک آنا جونم ترو خدا یه قراری بزار من پریسا رو ببینم. به خدا نم یخوام خواهر شوهر بازی در بیارم. من اصلا" بلد نیستم. دوست دارم با زن آینده برادرم بیشتر آشنا شم. به نظر من نقطه اتصال یه خانواده نه روابط خونیه نهه یه عقدی که یه دختر و یا یه پسر و به خانواده ی دیگه ای وصل میکنه. من معتقدم دوستی و محبت بین آدمها از هر اتصالی قویتره. الانم دلم می خواد با پریسا آشنا بشم و باهاش دوست بشم. من خواهر ندارم خیلی دلم یه خواهر خوب می خواد. یکی مثل تو. بهش لبخند زدم و اون یکی دستمو گذاشتم رو دستش و گفتمک باشه عزیزم بهش می گم. مطمئنم از پریسا خوشت میاد خیلی دختر خوبیه. و همین طورم شد. با پریسا قرار گذاشتیم که به بهانه خرید بریم بیرون. به اصرار کیانا به پریسا نگفتم کیانا خواهر کیاست. موثع معرفی هم فقط گفتم از دوستان خانوادگی خاله ایناست. چون کیانا می گفت: دوست ندارم به خاطر اینکه خواهر کیام باهام رفتار خاصی بکنه. من می خوام خود واقعیشو ببینم. و دید. خود خود پریسا رو که در عین شیطنت خانم بود. پریسایی که عاقل تر از من بود و راحت تر با بقیه ارتباط برقرار می کرد. 10 دقیقه از دیدنشون نگذشته بود که همچین با هم مچ شدن که انگار سالهاست با هم دوستن. حتی سلیقه خرید کردناشونم مثل هم بود. پدر منودر آوردن تا 4 تا لباس خریدن. دیگه پاهام از بس که راه رفته بودم ذوق دوق می کرد. آخرش موقع خداحافظی کیانا پریسا رو سفت بغل کرد و گفت: من واقعا" خوشحالم که قراره همچین دختر ماهی خواهرم بشه. بالاخره کیا از خودش یه عرضه ای به خرج داد. انصافا" باید بگم خیلی خوش سلیقه است. پریسا بدبخت با دهن باز داشت به کیانا نگاه می کرد که بدجنس می خندید. بعد از چند لحظه که به خودش اومد به جای اینکه خانم بشه و آروم و سر به زیر بشه یه جیغی کشید و افتاد دنبالم که بزنتم که چرا بهش نگفتم. منم از ترسم مدام دور کیانا می چرخیدم و کیانا هم که ریسه رفته بود از خنده. خدایی عروس این مدلی نوبره والا. اما عجیب این عروس و خواهر شوهر آینده با هم دل و قلوه می دادن. خلاصه اینکه الان که یه هفته گذشته و این دوتا دوستای جون جونی شدن با هم. امروز کیانا زنگ زده گفته شب بیاین خونه ما شب نشینی. بعد با ذوق گفت: مامانم می فرستم پیش سیمین جون که راحت باشیم. می خوام کلی حال کنیم. به پریسا هم گفتم بیاد. امشبم خونه ما بمونید. من: وا کیانا حالت خوبه؟ خونه ماهان و شما یه طبقه فاصله داره فقط بر می گردیم خونه دیگه. کیانا: نخیرم نمیشه که سر صبح برید خونه من می خوام تا صبح بیدار باشیم. فردا هم که تعطیله بهانه نیارید. شب منتظرتونم. این و گفت و دیگه نزاشت من یکم ابراز وجود کنم. بعد شرکت با ماهان رفتیم دنبال پریسا و 3 تایی رفتیم خونه ماهان اینا. چه معنی داشت عروس آینده زودتر از بقیه بدو بدو کنه بره خونه دوماد آینده اونم تنها تنها .... دخترا چه پررو شدن این روزا. بنا به این دلایل من مثل یه مامان خوب عمل کردم و تحت نظارت خودم پریسا رو آوردم خونه ماهان اینا که بعد از اینکه ماها حاضر شدیم 3 تایی بریم بالا. موقعی که داشتم حاضر می شدم پریسا مدام غر می زد. طاقتش تموم شده بود و می خواست زودتر بره. نه که فکر کنی دلش برای کیا تنگ شده ها نه. داشت می مرد از فضولی دیدن خونه اشون. زیر غرغای پریسا حاضر شدم و یه آرایشی هم کردم. یه تاپ سبز یشمی پوشیدم با یه شلوار جین مشکی. موهامم باز ریختم دورم. ماهانم یه تیپ اسپرت زده بود. از اونجایی که قرار بود شبم بمونیم هر کدوم یکی یه دست لباس راحتم با خودمون برده بودیم که برای خواب بپوشیم. آخه کی دفعه اولی که میره خونه کسی پیژامه با خودش می بره؟؟؟ رفتیم بالا و زنگ زدیم. چشمهای پریسا داشت برق می زد. راستش منم فضولیم گل کرده بود. دفعه قبلی که رفته بودم خونه کیا اینا به خاطر اون سوتی کذایی نتونسته بودم اتاقها رو ببینم و امروز می دیدم. زنگ زدیم و منتظر موندیم. در باز شد و کیانا خندون اومد جلوی در. با ذوق سلام کرد. این دختر همیشه شاد بود. تعارف کرد و رفتیم تو خونه بعد از سلام و احوال پرسی با کیا و آرشام تازه وقت کردم به دورو برم نگاه کنم. رو میز اپن پر بود از وسیله. الان اگه با پریسا تنها بودیم حتما" یه سوتی می کشیدم. حالا می فهمیدم چرا این کیانای ناقلا اصرار داشت بیایم و تا صبح به قول خودش بترکونیم. رو اپن بساط مشروب آماده بود. پر بود از مزه و به تعداد گیلاس و شراب قرمز و ودکا و دیگه بقیه رو نمی دونستم چیه. اونقدی بود که برای 20 نفر آدم کفایت می کرد. نمی دونم اینا در مورد ما چی فکر کرده بودن. اگهع همه اینا رو یم یخواستیم بخوریم که همه کارمون به بیمارستان می کشید. کیانا بریا راحتی ما و بیشتر خودش آرش و مامانش و فرستاده بود پایین پیش خاله. قبل اومدن فرخنده خانم با لبخند و چشمک گفت خوش بگذره بهتون. الان معنی چشمکش معلوم شده بود. می دونستا اینجا چه خبره. آهان یه چیزی دیگه اینکه وقتی کیا فهمید کیانا سر خود پریسا رو دیده یه روز مامانش برد بیرون که پریسا رو رسما" بهش معرفی کنه و من نمی دونم این پریسا مارمولک چه جوری برخورد کرده بود که این زن تا می دتش مدام عروسم گلم و پریسا جون از زبونش نمی افتاد. خدایی پریسا تو خانمانه رفتار کردن خیلی خیلی بهتر از من بود. در کل مامان پسند بود. نشستیم دور هم و اول یکم حرف زدیم. کیانا بلند شد یه اهنگ آروم گذاشت و دوباره اومد کنارمون نشست. رو به من و پریسا گفت: خیلی خوش اومدین. انقده دلم بریا این دور همیا تنگ شده بود. کلی برنامه چیدم برای امشب. البته کلی هم نه ولی می خوام یکم حال کنیم. علل حساب بلند شید بریم یه لب تر کنیم و شنگول شیم. این و گفت و یه چشمک زد بهمون و بلند شد و دست من و پریسا رو هم کشید و بلندمون کرد. پسرا که همون اول جمع شده بودن دور بساط و جلسه گرفته بودن بریا خودشون. کیانا یکی یه گیلاس برامون ریخت و داد دستمون. من موندم و گیلاسی که نمی دونستم باهاش چی کار کنم. روم نمیشد به کیانا بگم نمی خورم. پریسا نفله هم فهمیده بود و رفته بود کنار کیا ایستاده بود و برام ابرو بالا می نداخت. کیانا خودش رفت نشست کنار آرشام. من تک و تنها نشسته بودم و با غصه به گیلاسم نگاه می کردم. تا اینجا که کیانا رو شناخته بودم فهمیدذه بودم که نه تو کارش نیست. نم یخوام و نمیام و نمی خورم حالیش نبود. اگه می گفتم مشروب خور نیستم به زورم که شده می ریخت تو حلقم. فقط همین یه اخلاق کوچولوش یکم بد بود. در کل خیلی ماه بود. لبمو به دندون گرفته بودم و دودستی گیلاس و چسبیده بودم و غصه می خوردم. کیانا هم هر 30 ثانیه بر می گشت سمتم و می گفت: بخور دیگه. هیم گیلاسشو می کوبید به گیلاسم و سلامتی و اینا می گفت. دیگه برای بار دهم که برگشت و گفت بخور ما همه منتظر توییم فهمیدم که راه دررو ندارم و امشبه باید کله پا بشم. چون همه گیلاساشون و تموم کرده بودن و منتظر من مونده بودن که منم بخورم و دور بعد و بریزن. دستام سفت دور گیلاس چسبیده بود. دیگه پی تگری زدن و به تنم مالیده بودم. از مشروب متنفر بودم بوی الکل حالمو بد می کرد اما چاره ای نداشتم. چشمهامو بستمو مثل کسی که می خوان اعدامش کنن زیر لب زمزمه کردم: خدایا خودت امشب و بخیر بگذرون و شرفمو حفظ کن. با دستهای سفت شده گیلاس و به زور با چشمهای بسته آوردم بالا. یه نفس عمیق کشیدم و گیلاس و گذاشتم رو لبم که بخورم. آماده بودم که مایع بد بو رو بریزم تو حلقم که یهو گیلاس از دستم در اومد. یه لحظه فکر کردم نخورده فشارم افتاده و بدنم سست شده و گیلاس از بین دستام افتاد پایین. با ترس چشم باز کردم و به پایین و جای احتمالی که گیلاس افتاده بود و نگاه کردم. اما از گیلاس خبری نبود. یه گیلاس خالی اومد بین دستهام. با تعجب به گیلاس خالی نگاه کردم و سرمو بلند کردم ببینم کی گیلاس و گذاشته تو دستم. ماهان کنارم ایستاده بود و گیلاس پر من و به لبش برده بود و یه نفس سر کشید. با بهت نگاش کردم. چه نفسییییییییییییی ای جونممممممممم.... ماهان گیلاس و تا ته سر کشید و پشت بندش یه چیپس گذاشت دهنش برگشت سمت منو آروم گفت: نگران نباش من ساقیم نمی زارم بهت مشروب بدن. قدرشناس بهش لبخند زدم. خدا رو شکر کسی نفهمیده بود. بعد از اینکه همه گیلاسهای خالی و جمع کردن ماهان شروع کرد برای همه مشروب ریختن. هم سرشون به کار خودشون گرم بود و غیر من هیچ کس حواسش به ماهان نبود. ماهان همه گیلاسها غیر یکی و پر مشروب کرد و تو گیلاس آخری خیلی شیک و ریلکس بدون جلب توجه بقیه شربت گیلاس ریخت. بعدم موقع تقسیم اون گیلاس شربتیه رو گذاشت جلوی من. یه لبخند بهم زد و منم خوشحال درجا گیلاسمو گرفتم تا ته سر کشیدم. کیانا: وایییییییییی ... آنا این کاره ایا ... نه به اون طول دادنت نه به این یه نفس سر کشیدنت. خفه یشی دختر. یکم آرومتر بخور. بزار ما هم بهت برسیم. فقط دندونامو بهش نشون دادم. پریسا ولی با ابروهای بالا رفته مشکوک نگام می کرد. می دونست من مشروب خور نیستم. منم بهش چشم غره رفتم و رومو برگردوندم. الاغ منو ول کرد رفت چسبید به کیا. حالا انتظار داره سر از کار من در بیاره. عمرا" بهت بگم چی خوردم. والا من نمی دونم این دختر پسران گل ما برای گرم شدن نیاز به چند تا گیلاس از این زهرهه ماریه داشتن که هی گیلاس می نداختن بالا. کم کم هر کی گیلاس به دست می رفت سمت مبلها و می نستن روش. کیانا خوشحال گفت: خوب حالا که همه گرم شدیم میگم چه طوره بازی کنیم. بیاین پانتومیم بازی کنیم خیلی حال میده. خودش ذوق زده بدون اینکه منتظر جواب باشه گروه بندی کرد. ماهام به سان گوسفندان مطیع رو حرف میزبان حر ف نزدیم. من و کیا و ماهان یه گروه شدیم و کیانا و آرشام و پریسا یه گروه. اول قرار شد ما اجرا کنیم. کیا بلند شد رفت سمت پیانا اینا و کیانا هم دم گوشش یه چی گفت. کیا صاف ایستاد و یه چشم غره توپ به کیانا که با نیش باز براش ابرو بالا می نداخت رفت و گفت: کیانا خجالت بکش... مراعات کن امشب و ... بعد با ابرو به پریسا اشاره کرد. پریسا هم نامرد سریع گفت: مراعات نمی خواد که بازیه خوب. کیا هم یه پشت چشم برای پریسا رفت و برگشت سمت ما. من و ماهان منتظر بودیم ببینیم چی کار می کنه. یهو نشست رو پاهاش و قیافه اشو جمع کرد و انگار داره یه کارهایی می کنه. من که با چشمهای گرد داشتم به حرکاتش نگاه می کردم. باورم نمیشد کیا آقای دکتر مهندسمون همون استاد دانشگاه این حرکت و انجام بده. می فهمیدم داره چیو نشون میده ها اما روم نمیشد بگم. ماهان بلند گفت: تو دستشویی نشستی داری زور می زنی؟؟؟ من قرمز شدم و کیانا اینا غش غش زدن زیر خنده. کیا برگشت و بهشون با اخم گفت: زهر مار. بعد برگشت سمت ماهان و با سر اشاره کرد که یعنی آره. بعد از یه جایی تو هوا شرع کرد کشیدن و جدا کردن یه چیزی و بعد هم خود عملب و انجام داد. ماهان هم با خنده گفت: دستمال توالت؟؟؟ کیا مثل فنر از جاش پرید و گفت: آره همون بود.... کیانا اینا هنوز داشتن می خندیدن. کیا قرمز اومد نشست کنارمون. منم سرم پایین بود و ریز می خندیدم. راستش خجالت می کشیدم از کیا. بعدی نوبت پریسا بود. کیا هم نامردی نکرد و بهش گفت: اتو زدن و نشون بده. پریسا معترض گفت: کیا ... کیا تکیه داد به مبل و گفت: چیزی که عوض داره گله نداره. پریسا هم چشم غره رفت و رفت که نشون بده. اول جلوی یه آینه فرضی ایستاد و کلی آرایش کرد و بعد کیف به دست از خونه فرضیش اومد بیرون. حالا راه رفتنش خنده داشت. لبهاشو غنچه کرده بود و داده بود جلو و قدمهاش و ضربدری بر می داشت و با عشوه راه می رفت. بعد ادای خیابون و ماشینا رو در آورد و بعد از رد کردن چند تا ماشین بالاخره سوار یکیشون شد. تو این فاصله هم کیانا و آرشام ریزه ریزه می گفتن که داره چی کار می کنه. یهو کیانا پرید بالا و گفت: اتو زدن؟؟؟ پریسا صاف شد و با لبخند گفت: خودشه ایول .... رفت جلو و دستهاشون و کوبوندن به هم. اونقدر بازی جذاب بود و اونقدر سرگرم شده بودیم که اصلا" نفهمیده بودیم کی زمان گذشت. وای که چقدر خندیدیم. دل درد گرفته بودیم. این بینا بین گیلاسها عهم پر و خالی می شد و بیشتر از همه کیانا خورده بود. رسما" خفه کرده بود خودشو. با چند تا سیگاری هم که پشت بند مشروبا کشیده بود دیگه تعادل نداشت و موقع راه رفتن تلو تلو می خورد. هر چی هم آرشام و کیا می خواستن جلوش و بگیرن نمی شد. کیانا با همون حالش بلند شد و آهنگ شاد گذاشت و دست آرشامم کشید و آورد وسط و شرع کردن دوتایی رقصیدن. بعدم پریسا و کیا رفتن وسط. کیانا تلو تلو خورون اومد و دست منو ماهان و کشید و ما رو برد وسط و خودش با ماهان شروع کرد رقصیدن و منم مجبوری با آرشام رقصیدم. همون شلنگ تخته انداختن. یکم که گذشت انگار انرژی ها ته کشیده بود همه ولو شدیم رو مبلها. حقم داشتیم خوب. ساعت 5 صبح بود. دیگه نا نداشتیم. کیانا دیگه چشمهاش باز نمیشد. تو بغل آرشام ولو شده بود. داشتیم بحث می کردیم که کی کجا بخوابه که کیانا از تو بغل آرشام خودشو کشید بالا و گفت: همه همین وسط جا پهن می کنیم می خوابیم. من می خوام مثل قدیما که با دوستام می خوابیدم بخوابم. حالا هی ماها چشم و ابرو میایم کیانا نمی فهمه. بالاخره زورش بیشتر از همه بود. من نمی دونم آرشام رسما" در نقش بوق ظاهر شده بود. کیانا همه کاره بود و آرشامم حرف نیم زد رو حرفش. خلاصه همون وسط تشک پهن کردی و ماها هم لباسهامون و عوض کردیم و دراز کشیدیم. کیانا و آرشام وسط خوابیدن و من و پریسا یه سمت کیانا و اون سمت آرشامم ماهان و کیا خوابیدن. هر چی کیا گفت بزارید من و ماهان و آرشام بریم تو اتاق من بخوابیم کیانا نزاشت. همه دراز کشیدیم. از دست این کیانا. کلا" شاد بود اما وقتی مست شده بود مشنگ می زد. خواب و بیدار بودم که حس کردم یکی از جاش بلند شد. چشم باز کردم دیدم کیانا بلند شده ایستاده. تو اون تاریکی نمی فهمیدم داره چی کار میکنه اما چون حالش خوب نبود از جام بلند شدم ببینم چرا پا شده. رفتم کنارش و گفتم: کیانا جایی می خوای بری ؟ حالت خوبه؟؟؟ کیانا با چشمهای نیمه باز نگام کرد و گفت: آره می خوام برم دستشویی. دستشویی تو راهروی اتاقهاشون بود. دستش و گرفتم که هدایتش کنم اما اون زودتر از من حرکت کرد. اول رو پای آرشام لگد کرد و جیغش و بلند کرد بعد رو شکم کیا لگد کرد که نعره کیا بدبخت رفت هوا. با صدای داد کیا و آرشام ماهان و پریسا هم بیدار شدن. ماهان بلند شد و یکی از چراغها رو روشن کرد و تونستم یه کوچولو راهمو ببینم. دست کیانا رو گرفتم که نخوره زمین. کیا و آرشام و پریسا تو جاشون نشسته بودن و گیج ماها رو نگاه می کردن. هنوز کامل خواب از سرشون نپریده بود. خواستم کیانا رو بکشم سمت دستشویی که دیدم از جاش تکون نمی خوره. یه بار دیگه هم کشیدمش که صداش بلند شد. کیانا: اه آنا ولم کن می خوام برم دستشویی. من: می دونم عزیزم می خوام ببرمت دستشویی دیگه. دو.باره دستشو گرفتم. دوباره دستش و کشید. کیانا: خودم می تونم. ولم کن. دستش و ول کردم. اگه بازم دستشو می گرفتم جیغش می رفت هوا. کنارش ایستادم که اگه داشت می خورد زمین کمکش کنم. کیانا یه قدم برداشت و رفت رو تشک ماهان ایستاد. گیج گیج بود. مست مست. دستش رفت سمت شلوارش. یهو به خودم اومدم و همزمان منو آرشام با هم رفتیم سمتش. من دستش و گرفتم و گفتم: کیانا داری چی کار می کنی؟؟؟ یه نگاه گیج کرد بهم و گفت: خنگی؟؟؟؟ می خوام دستشویی کنم. من: خوب عزیزم بیا بریم دستشویی. کیانا: آنا گیج می زنیا خوب اومدم دستشویی اگه بزاری کارمو بکنم. جان؟؟؟؟ دستشوییی؟؟؟ تشک ماهان دستشویی بود؟؟؟ اونقدر خنده ام گرفته بود که نمی تونستم درست حرف بزنم. پریسا و کیا و ماهان که بلند بلند می خندیدن. آرشام: کیانا عزیزم اینجا که دستشویی نیست. بیا بریم . من می برمن. کیانا با اخم دستشو از تو دست آرشام کشید بیرون و گفت: اه ... آرشام ولم کن تو رو کجا ببرم برو بیرون بزار کارمو بکنم برو ... دوباره دستش رفت سمت شلوارش. مرده بودیم از خنده. اونقدر صحنه جالبی بود که هیچ کدوم نمی تونستیم جلوی خنده امون و بگیریم. آرشام هی قربون صدقه کیانا می رفت ازش می خواست که باهاش بیاد برن دستشویی. کیانا هم با اصرار و لج بازی می گفت من تو دستشویی هستم و برو بیرون. کم مونده بود همون وسز کارشو بکنه. من که ولو شده بودم رو زمین. پریسا بالشتش و گرفته بود تو دهنش که صدای خنده اش خیلی بالا نره. ماهان و کیا هم که جای خود ریسه رفته بودن. آخرم آرشام دید حریف کیانا نمیشه دست انداخت زیر زانوش و کیانا رو انداخت رو کولش و بردش دستشویی. کیانا هم از شونه آرشام آویزون بود و مدام جیغ و داد می کرد که : بابا من دستشویی دارم منو کجا می بری. بزار برم دستشویی کارمو بکنم. آرشام به هر ترتیبی بود این کیانا رو برد دستشویی. کیا رو به ماهان گفت: داداش انگاری تشک تو بد فاز دستشویی میده. بپا تا صبح خراب کاری نکنی. آرشام بالاخره موفق شد و بعد یکم با کیانا برگشتن. آرشام کیانا رو نشوند رو تشکش. کیانا با چشمهای خمار یه نگاه به تک تکمون کرد و گفت: شماها خواب ندارین؟؟؟ بخوابین بزارین ماها هم بخوابیم دیگه چقدر سر و صدا می کنید. خوابمون و پروندین. ماها دیگه پوکیدیم از خنده. بعد کلی خنده چراغا رو خاموش کردیم و خوابیدیم. یه بار که با خاله نشسته بودیم جلوی تلویزیون و داشتیم سریال کره ای نگاه می کردیم. تو سریال این دختر داستان برای تولد دوستش یه کیک شکلاتی درست کرد که قیافه اشم دل آدمو آب می کرد. من که دهنم آب افتاده بود. خاله با یه آهی گفت: انقده دوست دارم یه بارم که شده برای تولدم یا سالگرد ازدواج از این کیک خونگیا داشته باشیم. اما این حمید اهل کیک گرفتن و درست کردن نیست. سر هر مراسمی من و خرکش میکنه می بره شام بیرون. نمیگه یه بار تو خونه باشیم یه کیکی بگیریم یه جشن خودمونی بگیریم. این و که خاله گفت انقده دلم براش سوخت. امروز صبح قبلا از اینکه من و ماهان بریم خاله گفت: امروز عصری زودتر بیاید خونه چون سالگرد ازدواجشونه و می خوان عصری برن خرید و شامم بیرون بخورن. کلا" دوست ندارم سر خر باشم. هر چند معمولا" سر خر مامانم اینا هستم. اما دیگه خاله اینا زشته. یه نگاهی به ماهان کردم و با اشاره بهش فهموندم یه کاری بکنه نریم امشب. ماهانم سریع گرفت مطلب و گفت: نه مامان جان شما برید من و آنا کلی تو شرکت کار داریم. برید بهتون خوش بگذره. خاله یکم اصرار کرد و بعد که دید منم حرف ماهان و می زنم کوتاه اومد. تا از در اومدیم بیرون رو به ماهان گفتم: ماهان امشب زود میایم خونه؟؟؟ یه ابروی ماهان رفت بالا و شیطون گفت: امشب که خونه کسی نیست چرا زودتر بیایم؟؟؟ اخم کردمو با دست کوبوندم به بازوش که نیششو ببنده. من: گمشو بی ادب. کار دارم خوب. می خوام برای خاله اینا کیک درست کنم. بعدم قضیه فیلم و اینا رو گفتم. هی ماهان گفت: میریم کیک آماده می خریم اما من به اصرار گفتم نخیر نمیشه و من خودم باید کیک درست کنم. ماهانم دید حریف من نمیشه گفت: باشه اما من که می دونم کیک درست کردن بلد نیستی. راست می گفت بلد نبودم. اما تو شرکت کلی تو اینترنت سرچ کردم و چند مدل کیک شکلاتی پیدا کردم. عصری هم موقع برگشت با ماهان رفتیم مواد لازمو خریدیم. یه قالب خوشگلم گرفتم که کیکم خوش فرم در بیاد. رفتیم خونه و من سریع لباسامو عوض کردم و رفتم تو آشپزخونه. تو شرکت روش پخت و پرینت گرفته بودم و گذاشتم رومیز. وسایل و از تو نایلون در آرودم. خم شدم رو روش پختو آروم خوندمش. من: خوب ... بزار ببینم این چی میگه ... سینی فر را با یک برس آشپزی چرب کنید. فر را روشن کرده و در درجه حرارت 140 درجه سانتیگراد قرار دهید. ماهان: مطمئنی می تونی؟؟؟ سرمو بلند کردم و یه نگاه بهش کردم و گفتم: پس چی که می تونم. یه کیک ساده است دیگه. ماهان شونه ای بالا انداخت و چرخید که از آشپزخونه بره بیرون. دوباره به دستور پخت نگاه کردمو یادم اومد که بلد نیستم با فر کار کنم. تندی گفتم: ماهان .... ماهان برگشت سمتم. سعی کردم یه لبخند ملیح بزنم و با خر کننده ترین لحنم بگم: میشه فرو برام روشن کنی؟؟؟ اما ماهان زرنگتر از اینا بود. بدجنس خندید و گفت: بلد نیستی با فر کار کنی نه؟؟؟ سریع لبخندم جمع شد و با اخم گفتم: فر شما رو بلد نیستم. یه ابروش و برد بالا و گفت: گاز شمام که همینه. نیشش و باز کرد. چشمهامو ریز کردم و دفاعی گفتم: خوب که چی؟ بلد نیستم. چی میگی؟؟؟ بلند خندید و اومد سمتم و بینیمو خوشحال کشید و رفت سمت فر. ماهان: خوب آنا خانمی من که گفتم بلد نیستی حرص خوردن نداره عزیزم. چشم خودم روشن می کنم. با اخم بینیمو می مالوندم. با حرص گفتم: تو آخر این دماغ منو از جاش می کنی. اونوقت هیچکی نگام نمیکنه و رو دست مامانم می مونم. برگشت سمتم و یکم چشمهاش و ریز کرد و جدی گفت: بهتر .... چشمهامو گرد کردم. من: بهتر که بی دماغ شم؟؟؟ ماهان یه اخمی کرد و خم شد سمت فر و آروم گفت: بهتر که کسی نگات نکنه. زیر لب گفتم: دیوونه .... به ماهان گفتم رو چند تنظیم کنه و ماهان درستش کرد. بعدش رفت بیرون و به عشقش رسید. همون ولو شدن رو مبل جلوی تلویزیون. من نمی دونم اونجا چه حسی بهش میده که سر و تهش و بزنی ولوئه رو این مبله. دیگه کم کم به این مبله هم حسودیم میشه. وای آنا داری دیوونه میشی. تمام.... قالبمو روغن مالی کردم و گذاشتم تو فر. خوب حالا باید چی کار کنم؟؟؟ کله امو کردم تو برگه و خوندم. شکلات های سیاه را در یک قابلمه کوچک قرار داده و روی گاز بگذارید تا آب شود. سپس قهوه را با کمی آب سرد حل کرده و داخل قابلمه شکلات بریزید. با حرارت کم این مایع را داغ کنید تا زمانیکه شکلات ها کاملا آب شوند. یه شیر جوش در آوردم و گذاشتم رو گاز. زیرش و روشن کردم و شکلاتها رو ریختم توش. بقیه چیزای تو دستور کار و هم ریختم توش .... دوباره رفتم سراغ روش کار. در حالیکه شکلات های در حال آب شدن هستند ، دو نوع آرد را با هم مخلوط کرده و جوش شیرین ، شکر و پودر شکلات را نیز به آن اضافه کنید. این خمیر را با دست هم بزنید. حالا تخم مرغ ها را نیز به آنها اضافه کرده و سرشیر را نیز در کاسه بریزید. کارهایی که نوشته بود و انجام دادم اما مگه این آردا با هم مخلوط میشدن؟؟ رو میز یه کاسه بزرگ گذاشته بودم و آردا رو ریختم توش. بقیه رو هم بهش اضافه کردم. با هر حرکت قاشق تو کاسه این پودرها یه دور می رفتن هوا و میومدن پایین و از کاسه پرت می شدن بیرون. گفتم بزار تخم مرغا رو بریزم با سرشیر شاید این گردا بمونن تو کاسه. کل میز و آردی کرده بودم. میز قهموه ای سوخته سفید شده بود و لباسهامم سفید بود. مجبور شدم یکم دیگه آرد بریزم تو کاسه. چند تا تخم مرغ شکوندم و سرشیرم ریختم توش. اما هر کار می کردم با قاشق هم نمی خورد. منم دستمو تمیز شستم و با 5 تا انگشت افتادم به جون مخلوط آردم. الان بهتر مخلوط می شدن و بیشترم می پاشیدن بیرون. خم شده بودم رو کاسه و کله امو برده بودم رو کاسه و با دقت ورزش می دادم و سعی می کردم مخلوطشون کنم. موهام از دو طرف پیشونیم ریخته بودن رو صورتمو و عصبیم می کردن. با دستهام موهامو دادم عقب. اما همین که خم میشدم دوباره میومدن تو صورتم. یادم افتاد که از این شکلات مایع گرفتم از اینایی که پمپی میرییزه بیرون. برای بیشتر شکلاتی کردن کیکم. رفتم آوردمش و خواستم بریزم تو کاسه اما هر چی فشارش می دادم بیرون نمیومد. سرش قوطی شکلات و پیچوندم. سرش باز بود اما انگار گیر داشت. دودستی گرفتمش و آوردم بالا تا از اون سوراخ درش که مثل سر سس بود نگاه کنم ببینم شکلاته بالا میاد یا نه. تو یه لحظه بی هوا یه فشاری به بدنه شکلاته دادم و شکلاته مثل چی فوران کرد و پاشیده شد تو صورتمو لباسم. تو اون لحظه تنها چیزی که عقلم فرمان داد بستن چشمهام بود و جیغ کشیدن. قوطی شکلات و پرت کردم رو میز و با دست سعی کردم شکلاتای تو صورتمو پاک کنم اما انگار بدترش کردم و بیشتر پخش شد. با صدای جیغ من ماهان پرید سمت آشپزخونه و با هول گفت: آنا چی شده؟؟حالت خوبه؟؟ سوخ ..... یهو ماهان ساکت شد. با ساعدم سعی کردم چشمهامو پاک کنم تا بتونم بازشون کنم. ساعدمو کشیدم به چشمهامو آروم بازشون کردم. ماهان جلوی در آشپزخونه ایستاده بود و مبهوت به من نگاه می کرد. یهو منفجر شد و پق زد زیر خنده. قهقهه می زد و میومد جلو. ماهان: وای آنا خواستی یه کیک درست کنیا ببین با خودت چی کار کردی؟؟؟ می خواستی کیک درست کنی یا آنای شکلاتی؟؟؟؟ شکلات و آرد از سر و صورت و موهات می ریزه. شدی مثل این خرس شکلاتیها .... اینا رو می گفت و میومد سمت میز و قهقهه می زد. تا گفت خرس شکلاتی یهو آتیش گرفتم. بی شعور ... با حرص دستمو بردم تو کیسه آرد و یه مشت ازش برداشتم و با همه حرصم پرت کردم تو صورت ماهان. ماهان در حین خندیدن یهو صورتش پر گرد سفید شد و چون دهنش به خاطر قهقه اش باز بود بیشتر آرد رفت تو دهنش. ماهان فوری دهنش و بست و خم شد و شروع کرد به سرفه کردن و تف کردن آردا بیرون. تو همون حالت گفت: آنا خیلی .. بد جنسی .. این آرده چیه.. آخه .. خودت شکلات خوردی .... به من آرده کوفت دادی .... بدجنس خندیدم و خبیث گفت: ماهان خان اگه خیلی دلت شکلات می خواد حرفی نیست... دست بردم سمت شکلاته و برش داشتم. ماهان تازه تونسته بود از شر اون آردا خلاص شه. یه دستی به صورتش کشید و صاف ایستاد و برگشت سمت من و تا خواست یه چیزی بهم بگه شکلات و آوردم بالا و با همه زورم فشارش دادم. شکلاتا مثل چی پاشیده شدن تو صورتش. جیغش رفت هوا. عشق می کردم با دیدنش. غش غش می خندیدمو با همه زورم به شکلاته فشار می آوردم. خیلی شیک کل شکلاته رو خالی کردم تو صورتش. واسه خودم تو هوا ظرفه رو می چرخوندم و به صورت دایره می گردوندمش که خوشگل بشینه تو صورتش. ماهان دستش و بالا آورده بود تا جلوی صورتش. که جلوی شکلاتا رو بگیره. کل دستش شکلاتی شده بود. با حرص داد کشید: آنا می کشمت نکن .. میگم نکن ... اما من بدجنس تر با هیجان گفتم: می کنم. حقته تا تو باشی که دیگه مسخره ام نکنی. خیلی خوشگل شدی. ماهان: آنا میکشمت .. زبونم و درآوردم براش و خوشحال گفتم: هیچ کاری نمی تونی بکنی ... تقریبا" کل شکلات و خالی کردم تو سر و صورتش. دیگه شکلات نمیومد بیرون. گرفتم جلو صورتم که ببینم تموم شده یا باید بیشتر فشارش بدم. ماهان: چی شد؟؟؟ تفنگت خالی شد؟؟؟ حالا بی سلاح بازم بلبل زبونی می کنی؟؟؟ الان نشونت می دم شکلاتی کردن من چه عواقبی داره. این و گفت و اومد سمت میز و خواست بیاد سمتم. وای می دونستم دستش بهم برسه بیچاره ام میکنه. از ترس یه جیغی کشیدم و جفت دستامو کردم تو ظرف آرد و مشت مشت پاشیدم تو صورتش. ماهان فقط سرش و تکون می داد و جاخالی می داد تا آردا تو چشماش نره. چرخیدم دو ر میز. ماهانم رسید به آرد و اونم با مشت آرد پاشید بهم. وضعیتی شده بود. هی می چرخیدیم دور میز و هر کی می رسید به کیسه آرد دوتا مشت آرد می گرفت و می پاشید به اون یکی. یهو ماهان تند چرخید و من که واسه خودم از سمت راست می چرخیدم دور میز و به خیالم از ماهان دور میشدم بات چرخش برعکس و بی هوای ماهان گیج شده موندم. به جای اینکه از سمت راست بیاد دنبالم از چپ چرخیده بود. دیگه نمی شد بچرخم دور میز. از زور هیجان فقط جیغ می کشیدم و هول می رفتم عقب. ماهانم که فهمیده بود دیگه گیر افتادم و راه فراری ندارم خبیث می خندید. اونقدر رفتم عقب و ماهان اومد جلو که خوردم به کابینتا. دیگه آردی هم نمونده بود برام. ماهان رسید تو یه قدمیم. وای اگه دستش بهم برسه ... تو یه لحظه که صورت خبیثش اومد جلوی صورتم. منم دستهای مخلوط آرد و شکلاتمو آوردم بالا و تند تند مالوندم به صورتش. ماهان صورتش و به چپ و راست می چرخوند که نتونم کثیفش کنم. اما من کوتاه بیا نبودم. هر سمتی که صورتش و می گردوند منم دستمو می بردم تو صورتش. آخر کفری دستهاش و آورد بالا و مچ دستهامو گرفت و تو یه حرکت یه قدم فاصله رو برداشت و جفت من شد و دستهامو با حرص یه فشاری داد و برد عقب و پشت کمرم نگه داشت. یه جیغ کشیدم. دیگه کارم ساخته بود. از ترس چشمهامو بسته بودم. ماهان یه هول کوچیک بهم داد و چسبوندم به کابینت. از ترس خودمو از کمر کشوندم عقب. چشمهامو باز کردم. ماهان چسبید بهم با یه اخم زل زده بود به صورتم. وای وای ماهان اژدها شده . خدایی نابود کردم سر و شکلش و. صورتش تو یه وجبی صورتم بود. نفس نفس می زد. هر دومون به خاطر هیجان نفس نفس می زدیم. از ترسم مظلوم نگاش کردم و گفتم: ماهان جونی ببخشید غلط کردم ... تروخدا کاریم نداشته باش .. معذرت .. معذرت .. معذرت .... ماهان نگاهش و از چشمهام گرفت. رو صورتم چرخوند. به صورت شکلاتیم نگاه کرد. اومد پایین تر. با یه دستش دو تا دستامو گرفت و دست راستشو آورد بالا. دستش رفت سمت گردنم. چشمشم به گردنم بود. گردنبند ستاره امو گرفت بین انگشتاش یکم نگاش کرد. آروم گذاشت سر جاش. دوباره دستش و برد پشتمو دستمو چسبید. تو چشمهام نگاه کرد.مظلوم نگاش کردمو گفتم: غلط کردم ببخشید. سرش و آورد جلوتر. آروم گفت: دیر به فکر افتادیی .... نباید کار و به اینجا می کشوندی ... اونقدر این جمله رو آروم و با یه لحن خاص گفت که نفسم بند اومد. از زور هیجان قفسه سینه ام تند تند بالا و پایین میشد. ماهان خم شد و سرش و آورد پایین. بهت زده مات مونده بودم که می خواد چی کار کنه. یه نگاه عجیب تو چشمهام کرد. نفسهای داغش می خورد به صورتم. گر گرفتم. سرش آروم آروم اومد پایین تر ... خدایا .... آروم خم شد. چشمهاش و بست و نرم لبهای بازشو و گذاشت رو چونه ام و چونه امو کشید تو دهنش .... نفسم بالا نمیومد. چشمهام بسته شد. سرشو آروم کشید عقب. چشمهامو باز کردم. لبهاش شکلاتی بود. زبونش و آرود بیرون و آروم کشید روی لبهاش و شکلاتای روی لبش و با زبون پاک کرد و برد تو دهنش. با یه دستش دستهامو گرفت و اون یکی دستش و آورد بالا و انگشت اشاره اشو مایل کشید رو گونه چپمو همون طور امتدادش داد. کج کشید پایین و کشید رو لبم و تا رو فکم ادامه اش داد و بعد برش داشت. دستش و بالا برد و انگشت شکلاتیش و آروم گذاشت تو دهنش. چشمهاش و بست و یه نفس عمیق کشید و آروم دستش و آورد بیرون از دهنش. نفسهام ریز ریز بالا میومد. خیره شده بودم بهش. حال عجیبی داشتم. تو یه عالم دیگه بودیم. ماهان چشمهاش و باز کرد. دوباره نگاهش رو صورتم چرخید و تو چشمهام ثابت موند. خم شد جلو تر. تو هر ثانیه فاصله اش باهام کمتر میشد. این وسط یه چیز عجیبی هم بود. یه بوی عجیب و خیلی بد پیچیده بود تو خونه. صورتش تو فاصله یک سانتی از صورتم بود که یهو جیغ کشیدم. چشمهام از ترس گشاد شده بود. ماهان تو کسری از ثانیه خودش و کشید عقب. من: ماهان آتیش ... ماهان برگشت و رد نگاهمو گرفت. وای خدایا شیر جوشی که رو گاز گذاشته بودم انگار همه محتویات داخلش سوخته بود و یه دود سیاهی ازش بیرون میومد و هر آن احتمال داشت آتیش بگیره. ماهان سریع رفت سمت گاز و خاموشش کرد و هودم روشن کرد. دیگه هیجانی نمونده بود. حس و حالمون پریده بود و جاش و به ترس داده بود. خاک بر سرت آنا با این نبوغ کیک درست کردنت. خونه رو داشتی به آتیش می کشوندی. بغض کردم. نگاهمو تو آشپزخونه گردوندم. یه نگاه به خودم کردم. دوباره به ماهان نگاه کردم. ماهان برگشته بود و به من که لب ورچیده بغض کرده بودم و چشمهام اشکی شده بود نگاه کرد. چشمش که به من افتاد متعجب گفت: چی شده آنا ... نتونستم جوابش و بدم فقط اشک از چشمهام چکید پایین. ماهان ترسیده و هول تند خودش و بهم رسوند. بازوهامو گرفت تو دستاش و یه تکونی بهم داد که باعث شد بغضم بترکه و اشکم سرازیر بشه. ماهان عصبی با صدایی که کمی بالا رفته بود گفت: آنا چته؟؟؟ چرا داری گریه می گنی؟؟؟ حرف بزن .. گریه کن ... جواب بده .... لبمو گاز گرفتم تا جلوی اشکهامو بگیرم. با بغض به زور گفتم: به آشپزخونه و خودمون گند زدم. کیکمم که درست نشد. شیر جوشم که سوزوندم. می خواستم برای سالگرد ازدواج عمو و خاله سورپرایزشون کنم. دیگه نتونستم ادامه بدم و مثل بچه ها زدم زیر گریه. ماهان یه نفس راحتی کشید و دست انداخت دور شونه هامو خواست بکشتم تو بغلش که تو همون حالت با دماغ بالا کشیده گفتم: نکن کثیفت می کنم. ماهان بلند زد زیر خنده و گفت: یعنی از این کثیفتر هم میشم؟؟؟ این و گفت و کشیدم تو بغلش. سرمو گذاشت رو سینه اش و آروم نازم کرد. ماهان: قربون دل مهربونت بشه ماهان. گلم گریه نداره میریم از بیرون کیک می گیریم که بتونی مامان اینا رو سورپرایز کنی. خوبه؟؟؟ سرمو که رو سینه اش بود چند بار بالا پایین کردم و با این حرکتم صورتم کشیده شد به لباسش و یه جورایی با لباسش صورتمو تمیز کردم. ماهان آروم دستی به سرم کشید و منو از خودش جدا کرد. خم شد و تو چشمهام مهربون نگاه کرد و با یه لبخند گفت: حالا برو بالا و یه دوش بگیر و حاضر شو. منم یه سامونی به این آشپزخونه بدم که شده میدون جنگ. سرمو به نشونه باشه تکون دادم. ماهان آروم بلند شد و با دست منو به سمت بیرون آشپزخونه هدایت کرد. رفتم بالا و وسایلمو جمع کردم رفتم حمام تو آینه حمام که خودمو دیدم تا 5 دقیقه فقط داشتم به قیافه ام می خندیدم. خیلی مضحک شده بودم. صورتم شکلاتی بود. به چونه ام نگاه کردم. چونه ای که به خاطر ماهان شکلاتی نبود. چشمهامو بستم و آروم دست کشیدم به چونه ام. دلم گرم شد. یه حس شیرینی تو تنم پیچید. دست کشیدم روی گونه چپم و از همون مسیری که ماهان انگشتش و کشیده بود امتداد دادم تا انتهاش. گونه ام گر گرفت. لبخند نشست رو لبهام. چشم باز کردم و تو آینه به خودم نگاه کردم. چشمهام ستاره بارون بود. ماهان دوستم داشت. همه این کاراش همه این نگاه هاش همه این حسای قشنگی که داشت و بهم انتقال داد نشونه علاقه اش بود. دوستم داره... ماهان دوستم داره ... سر خوش خندیدم. شیر آب و باز کردم و سرمست و دلشاد دوش گرفتم. رفتم بیرون و لباسهامو عوض کردم. برگشتم پاییین. با دیدن آشپزخونه دهنم باز موند. چه سرعت عملی ... بابا ایول .... آشپزخونه شده بود مثل دسته گل. انگار نه انگار که 30 دقیقه پیش چه افتضاحی به بار آورده بودیم اینجا. ماهان: بریم؟؟؟ برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. ماهان از پله ها پایین اومده بود. یه شلوار جین تیره پوشیده بود و یه بلوز مردونه سورمه ای. یه کت اسپرت مشکی هم روش. خدایی خوشتیپ بود دیگه من چی می گفتم. تو دلم قند آب می کردم. با سر گفتم بریم. دوتایی رفتیم بیرون و رفتیم تو آسانسور. در آسانسور که بسته شد ماهان که کنارم ایستاده بود آروم دستش و از بغل آورد و دستمو گرفت تو دستش. سرم پایین بود. خیره شدم به دستهای قفل شده امون تو هم. درسته که معمولا" تو آسانسور دستهای همو می گرفتیم اما این بار ... این بار فرق می کرد .. این بار .... یه حس دیگه داشت .. یه حس شیرین و قشنگ .... یه دلگرمی خاص. دوست داشتم به بازوش تکیه بدم و سرمو بزارم رو شونه اش ... اوی آنا چقده روت زیاد شده ها پسره یه حرکت کرد تو رفتی تو فاز و حس گرفتی. زیادی به خودت امیدواریا .... ای بمیری صدای روشنگر که همیشه تو حالم می کوبی ... رفتیم تو ماشین و ماهان یه آهنگ شاد گذاشت و خودشم با آهنگ شروع کرد به خوندن و اونقدر ادا در آورد که من ریسه رفتم از خنده. جلوی شیرینی فروشی نگه داشت و پیاده شدیم. وای خدا چه شیرینیهایی چه کیکهایی وایییییییییییییییییی .... با دیدنشونم دهنم آب افتاده بود. دوست داشتم صورتمو بچسبونم به شیشه یخچال شیرینیها. مست دید زدن شیرینیها بودم که ماهان با خنده دستمو کشید و بردم سمت کیکها. با دیدن کیکها تو مدلها و شکلهای مختلف چشمم برق زد. با ذوق دستمو از تو دست ماهان بیرون کشیدم و رفتم سمت شیشه اش. با دقت به همه اشون نگاه کردم. یه کیکی بود روش پر شکلات بود و روشم پودر شکلات تلخ ریخته بودن. نه این خوب نیست. به کیکایی که روشون خامه داشت اصلا" نگاه نکردم. یه کیک می خواستم توشم سیاه باشه و شکلاتی. یه کیک دیگه بود روش شکلات خورد شده ریخته بودن. با ذوق انگشت اشارم و کوبوندم به شیشه و همچین فشار دادمش که انگشتم سفید شد. صورتمو چرخوندم سمت ماهان و با ذوق و هیجان گفتم: همین ، همین و می خوام. این کیک منه. ماهان با لبخند مهربون نگام کرد و آروم یه دستی رو گونه ام کشید و گفت: باشه دختر شیطون همین کیک توئه. به یکی اشاره کرد و کیکه رو نشونش داد که برامون بپیچن. دوباره دستمو گرفت و رفت سمت پیشخون. از تو جیبش کیف پولشو در آورد که حساب کنه. قبل از اینکه بتونه کیفش و باز کنه موبایلش زنگ خورد. از جیبش در آورد و یه نگاه به شماره کرد. با دیدن شماره ابروهاش از تعجب رفت بالا. کیف و داد دست منو خودش یکم فاصله گرفت. ماهان: الو سلام.. خوبی.. مرسی .. -: چه خبر .. کجایی ...من بیرونم ... -: جدی ؟؟؟ همین جا ؟؟؟ الان میام .... گوشیو قطع کرد. سریع پشتمو کردم بهش و پول کیک و حساب کردم. ماهان اومد پیشمو گفت: آنا یکی از دوستام زنگ زده باید برم ببینمش .. ببخشید فوریه.. می تونی خودت برگردی خونه؟؟؟ نگاش کردم. یکم مضطرب بود. سری تکون دادم و گفتم: باشه فقط تونستی زود بیا که خاله اینا رو غافلگیر کنیم. یه لبخند زد و مطمئن گفت: زود برمی گردم. سری تکون دادم و خداحافظی کردم. ماهان تند از شیرینی فروشی زد بیرون و منم آسه آسه کیک و برداشتم و رفتم بیرون. خوب حالا با این کیک باید تاکسی بگیرم. ای تو روحش .... هنوز بالای پله های ورودی شیرینی فروشی بودم و داشتم به خیابون نگاه می کردم. ماشین ماهان اون سمت خیابون پایین تر از شیرینی فروشی پارک بود. در حال گردوندن چشمهام نگاهم رو ماهان که کنار ماشینش ایستاده بود ثابت شد ... این .. این .. ماهانه اما اون ... اون دختره کیه ؟؟؟ روح از بدنم پریده بود. با بدنی سست و دستهای لرزون به ماهان و دختر قد بلند و کشیده ای که با موهای روشن و صورت زیبا کنار ماشین ماهان ایستاده بود نگاه می کردم. داشتن حرف می زدن. بعد دوتایی سوار ماشین شدن و ماهان گازشو گرفت و با سرعت از جلوی شیرینی فروشی رد شد و رفت. تو لحظه آخر یه نظر دختره رو دیدم. خیلی ناز بود. خیلی ملیح بود. دستی چنگ زد تو دلم. قلبمو فشرد. نفس تنگی گرفتم. یه بغض به بزرگی یه پرتقال نشست تو گلوم. چشمهام خیس شد. ماهان رفت. ماهان با اون دختر که 100 مرتبه خوشگل تر و بهتر از من بود رفت. ماهان منو ول کرد و با یکی دیگه رفت. با من اومد و بی من رفت ... ولم کرد .. ماهان ولم کرد .. بدون توجه .. بدون اینکه حتی چیزی بهم بگه .. گفت با دوستش قرار داره.. گفت می خواد دوستش و ببینه ... نگفت دختره .. نگفت خوشگله .. نگفت .... اشکم سرازیر شد. با حرص با پشت دست اشکامو پاک کردم. خفه شو آنا خفه شو. اشک نریز، بغض نکن، گریه نکن. حقته .. هر چی سرت بیاد حقته... کی بهت گفت عاشق ماهان بشی؟؟ کی بهت گفت دوستش داشته باشی؟؟؟ کی بهت گفت برای خودت خیال بافی کنی؟؟؟ کی بهت گفت توهم بزنی و هر حرکت ماهان و برای خودت عشقولانه تعبیر کنی؟؟ نمی دونستی؟؟ نمی شناختیش؟ نمی دونستی ماهان چه جوریه؟؟؟ رفتی مدام جلوش مدام رژه رفتی با چشمهای منتظر که ازشون عشق داد می زد بهش نگاه کردی. پسره دلش سوخت. خنگ که نیست فهمید. شاید گفت همه که هستن آنا هم روش ... بمیری آنا بمیری ... مرده شورتو ببرن با این عاشق شدنت. حالا خفه شو حالا ساکت شو... خفه خون بگیر و زر نزن که حقته خودت کردی خودت خواستی .... با همه وجود سعی کردم خودمو کنترل کنم که گریه نکنم که اشک نریزم. اومدم کنار خیابون و تاکسی گرفتم. تو کل مسیر سرمو تکیه دادم به شیشه و چشمهامو بستم تا به زور جلوی اشکامو بگیرم که نریزن. رفتم خونه. خواستم از پله ها بالا برم اما خیلی عصبانی بودم. خیلی حرصی بودم. یه نگاه به آسانسور کردم. یه نگاه پر اخم. آروم رفتم سمتش دست دراز کردم و دکمه اشو زدم که بیاد پایین. می ترسیدم .. هنوز از آسانسور و تنهایی سوار شدنش می ترسیدم. صدا گفت: غلط می کنی بترسی. بی خود می کنی. این همونه. همون آسانسوری که هر روز با ماهان سوارش میشی. پس چه طور با اون نمی ترسی؟؟ چه طور ماهان باشه خوبه بی ماهان بده؟؟؟ داری خودتو گول می زنی؟ تا کی می خوای آویزون ماهان باشی؟ تا کی؟ تا کی می خوای بهش وابسته باشی و بهش تکیه کنی؟ اون برات نمی مونه. اون تو رو نمی بینه. دیر یا زود میره. بهتره خودت و به نبودنش عادت بدی. بهتره رو پای خودت بایستی. آسانسور تو طبقه ایستاد. آروم دست بردم و درش و باز کردم. چشمهامو بستم و قدم برداشتم تو آسانسور. چرخیدم و برگشتم سمت در. در بسته شد و صدای موزیک پیچید. می ترسیدم. نفسم داشت تند تند میشد و هوا کم. لبمو گاز گرفتم. چشمهامو بستم و بی اختیار دستم رفت بالا و پیچید دور گردنبند ستاره ام. مشتش کردم و بین انگشتام فشارش دادم. حس کردم ماهان کنارمه پیشمه. حتی عطر تنشم حس می کردم. دیگه اکسیژن کم نبود ... دیگه نفسهام بریده بریده نبود. دیگه ترس نبود. یه تکون و ... آسانسور ایستاد. ایستاد و درش باز شد. در و هل دادم و اومدم بیرون. به در بسته آسانسور پشت سرم لبخند زدم. اشک آروم اومد رو گونه ام. الان خودم شدم. آنا ... همون آنای قوی و مستقل .. همونی که گمش کرده بودم. همونی که محبتها و توجهات ماهان باعث شده بود که بره اون ته مه های وجودم. باعث شده بود که بخوام ضعیف باشم. به یه شونه قوی تکیه کنم. که حس شیرین حمایت و با تک تک سلول های بدنم حس کنم. الان شده بودم همون آنا .. همنی که با حامد دوست بود.. همونی که مثل یه کوه بود. کوهی که حامد جلوش ضعیف بود و بهش تکیه می کرد.... من خودم شده بودم.... آنا ... رفتم سمت خونه و در و باز کردم .. خونه تاریک بود. رفتم سمت آشپزخونه. کیک و گذاشتم تو یخچال و رفتم تو اتاقم. رو تختم نشستم و تکیه دادم به پشتی صندلی و زانوهامو گرففتم تو بغلم. دستهامو حلقه کردم دورش و پیشونیمو تکیه دادم به پام. فکر کردم. نفس کشیدم. غصه خوردم. ناراحت شدم و خودمو آروم کردم. یاد محبتها و مهربونیهای ماهان می افتادم. یاد حرفهاش.. نگاه های مهربونش ... خنده های شادش ... نگاه شیطونش ... هر چقدرم بخوام ماهان و از خودم دور کنم اما بازم هست .. تو وجودم .. تو تک تک لحظاتم ... تو بند بند خاطراتم ... با وجودم عجین شده .. کی مثل ماهان منو میشناسه؟ کی مثل اون از نگاهم حرفهامو می خونه ... کی پیدا میشه غیر ماهان بدون اینکه لب باز کنم تا تهش بره ... کی بهتر از اون ترسهامو می دونه ... کی مثل اون می تونه آرومم کنه .... کی .... سرمو از رو زانوم بلند کردم و تکیه دادم به دیوار پشتم. چشمهامو بستم و شعری که با همه وجودم یکی بود و زمزمه کردم. زمزمه کردم و با هر کلمه اش یه خاطره از ماهان اومد تو ذهنم. با هر حرفش یه قطره اشک از بین چشمهای بسته ام بیرون چکید. زمزمه کردم و اشک ریختم برای سبک شدن دل فشرده ام. صدای تو دیدار یه بیشه، آواز سبز برگهصدای تو پر وسوسه مثل شب خونی تگرگهصدای تو آهنگ شکستن، بغضه، یه دنیا حرفهتصویری از آواز صریح غمگین نور وبرفههیچکی مثل تو نبود،هیچکی مثل تو نبودهیچکی مثل تو منو باور نکرد،هیچکی با من مثل تو، توی نقد شب من سفر نکرد...هیچکی مثل تو نبود، ساده مثل بوی پاک اطلسی...یا بلوغ یک صدا، میون همهمه ی دلواپسی...هیچکی مثل تو نرفت،هیچکی مثل تو نبود،شعرای تنهاییمو هیچکی مثل تو نخوند..همه حرفام ماله تو،همه شعرام ماله تو...دنیای من شعرمه،همه دنیام ماله تو.... هیچکی مثل تو نبود،هیچکی مثل تو نبودهیچکی مثل تو منو باور نکرد،هیچکی با من مثل تو، توی نقد شب من سفر نکرد... (آهنگ هیچکی مثل تو نبود از گوگوش) لبمو گاز گرفتم. ماهان چرا با مهربونیات با توجهاتت با نگاه هات لوسم کردی؟ چرا؟ حالا من عادت کرده به محبتت چه جوری بی خیالت بشم؟ آنا مجبوری .. مجبوری که بی خیال بشی ... ماهان اگه می خواست اکه چیزی بود اگه ... حرفی می زد ... چیزی می گفت ... اما نگفت ... پس امروز چی؟ اون نگاه ها اون شکلاتها .. اون حس منتقل شده ... اون .... بسه بسه آنا بهش فکر نکن ... همه اینا هم که بوده باشه نمی تونی اینو انکار کنی که ماههان تو رو گذاشت و با یه دختر دیگه رفت ... با یکی بهتر ... با یکی خوشگل تر ... ماهان نیومد. نه یه ساعت بعد نه دو ساعت بعد نه سه ساعت بعد که خاله اینا اومدن خونه. ماهان اونقدر نیومد تا من بدون اینکه کیک و بدم به خاله اینا خوابم برد.