27-07-2015، 18:47
قسمت 19
من: سلام کیا چه طوری؟ بیا تو.
کیا یه نگاهی بهم کرد و با لبخند گفت: سلام بر دختر خشمگین تو چه طوری؟ حالت بهتر شده؟ دیشب بد سونامی شده بودی. ماهانو حسابی ویرون کردی.
ابروم رفت بالا.
من: من ویرونش کردم یا اون؟؟؟؟؟
کیا خندید و گفت: دختر نبودی ببینی بعد از اینکه رفتی ماهان با خودش چی کار کرد. قبلشم وقتی دید حامد اومد پیشت و داره باهات حرف می زنه کبود شده بود. گفتم الان میاد حامد و له می کنه. منتظر بود تو یه اشاره بکنی تا بیاد دخل طرف و بیاره. فکر کرد دوباره داره اذیتت می کنه.
تو اون لحظه اصلا" یادم نبود که از کیا بپرسم تو حامد و از کجا می شناسی. خوب حتما" ماهان یا پریسا بهش گفتن.
کیا: بعد که دید دارین درست حرف می زنین گیلاس به گیلاس مشروب خورد. بعدم که با هم دعوا کردین و تو رفتی....
تو رفتی اما اون انگار می خواست خودکشی کنه. ماهان همیشه حد خودشو می دونه. همیشه تو خوردن مشروب مراعات میکنه اما دیشب زده بود به سرش. داشت خودشو خفه می کرد. می خواست همون شبانه کبدشو نابود کنه.
خیلی عصبی بود با حرص گیلاس پشت گیلاس می نداخت بالا. آخرم که دید این جوری نمیشه همچین گیلاس و کوبید رو میز که 600 تیکه شد و دستشم برید. شانس آوردیم که یکی از بچه ها دکتر بود. بردیم مطبشو دستش و بخیه زدیم. وگرنه با اون مستیش کجا می تونستیم ببریمش. خیلی خونریزی داشت. موقع بخیه زدنم کولی بازی در میاورد نمی زاشت زخماشو ببندیم. دستش 3 تا بخیه خورد.
بعدم که من رسوندمش خونه. الانم اومدم سویچش و بهش پس بدم.
نگاهش و گردوند و گفت: ماهان کجاست؟؟؟
گیج گفتم: هنوز بیدار نشده.
حرفهای کیا گیجم کرده بود. پس ماهانم داغون بود. ماهانم اذیت می شد. یهو حرصم گرفت. لجم گرفت. آی دوست داشتم برم بالا و همین الان تو خواب تا می خورد بزنمش.
پسره انتر چرا این کار رو با من و خودش می کنه. چرا هیچی نمیگه؟ چرا خفه شده.
اخم کردم. یاد حرف بچه ها افتادم.
ماهان به امید اینکه لال از دنیا نری صلوات بفرست.
انگاری باید بهش تخم کفتر بدم زبونش راه بی افته. شایدم نذر کنم. آجیل مشکل گشا چه طوره؟ صلواتم خوبه ها ...
گمشو آنا دیوونه شدی رفت.
دیوونم کردن. ماهان دیوونه ام کرده با این اخلاق مزخرفش.
کیا رو فرستادم بالا پیش ماهان و خودم رفتم پیش خاله.
یکم بعد کیا و ماهان اومدن پایین. براشون چایی ریختم. ماهان می گفت می خندید انگار جدی جدی کل دیشب و فراموش کرده بود.
بس که بی شعوره. بوسه به اون خوبی و یادش رفته بوزینه.
*****
رابطه منو ماهان همون جوره مثل قبل ... مبهم ... گیج کننده ... بلاتکلیف ... واقعا" نمی دونم ماهان واقعا" هیچی از اون شب یادش نیست یا خودش و زده به فراموشی اما چرا ؟؟؟ چرا باید بخواد فراموش کنه ؟؟؟
یعنی ممکنه که ....
می ترسم ... می ترسم که ماهان بعد اون بوسه بعد تو تماس مستقیم تازه فهمیده باشه که حسی که به من داره اونی نیست که فکر می کرده. مثل من که با تماس دست کیارش فهمیدم کارمون به جایی نمی رسه. نکنه اونم از بوسه امون فهمیده که حسمون درست نیست یا کافی نیست ...
شاید برای همینه که همه چیز و فراموش کرده.
نمی دونم من هیچ وقت مست نشدم که بفهمم فراموشی تا این حد بعد مستی بوجود می یاد یا نه. یعنی تو این مدت هیچی از اون شب حتی یه ریزه هم یادش نیومده؟؟؟
مدام با حرفهام کنایه می زنم، به اون شب ... به یه ریزه از حرفهاش اشاره می کنم .. اما نگاه بی تفاوت و گاهی گیجش بهم می فهمونه که نه جدی چیزی یادش نمیاد...
ناراحتم ... اون بوسه و حسش برای من چیزی نبود که بخوام فراموشش کنم.
اما ماهان راحت فراموشش کرده. کم حرف شدم. نه از قصد بلکه حس و حال خنده و شوخی و هیجانم رفته.
بی حرف یه گوشه می شینمو با چشم ماهان و دنبال می کنم. چقدر ماهان منو موقع دید زدنش غافلگیر کرد. غافلگیر کرد و فقط با یه لبخند جوابمو داد.
آآآآآآآآآآآهههههههههههههه ه .......................
*****
امروز به دکترم زنگ زدم. گفت تا وقتی به کاری که گفته عمل نکردم نرم پیشش. بابا این دکتره از معلمهای مدرسه امونم سخت گیر تره. باز اونا رو با یکم خواهش و التماس میشد نرم کرد که امتحان نگیرن اما این دکتر راد حرفش یکیه.
کلاسم تموم شده. وسایلمو جمع کردم و رفتم بیرون از کلاس. کارم برای امروز تموم شد دیگه آزادم. تو فکر تو راهرو آروم آروم قدم می زنم. در یکی از کلاسها باز شد. بچه ها اومدن بیرون و بعدم ماهان.
ماهان ....
تصمیمم و گرفتم. قدمهامو تند کردمو خودمو رسوندم بهش. صداش کردم.
من: دکتر مفتون.
سریع برگشت. تعجب کرده بود. آخه معمولا" اون میومد سراغم من تو دانشگاه زیاد تحویلش نمی گرفتم.
صبر کرد بچه ها برن و یکم خلوت بشه. اومد سمتم و گفت: جانم.
از جانم گفتنش حس خوبی بهم دست داد. ولی به روی خودم نیاوردم. یه نفس عمیق کشیدم و با عظم راسخ گفتم: الان کاری داری؟؟؟
یه اخم ریزی کرد و گفت: نه بیکارم چه طور؟
من: میشه با من یه جایی بیای؟؟؟
متعجب ابروهاشو برد بالا. چند وقتی میشد که باهاش جایی نمی رفتم. هنوزم سعی می کردم باهاش تنها نباشم. مخصوصا" بعد اون بوسه و فراموشی مزخرفش.
ماهان: من در خدمتم.
سر تکون دادم و بی حرف راه افتادم. اونم باهام هم قدم شد. رفتیم تو پارکینگ.
من: ماشینتو کجا پارک کردی؟؟؟
گیج ماشینشو نشون داد. با ریموت درش و باز کرد و رفتیم سوار شدیم. حرکت کرد و یکم که رفتیم گفت: خوب آنا خانمی کجا بریم؟؟؟
دلم برای آنا خانمی گفتنش تنگ شده بود.
آروم گفتم: خونه.
ماهان: می خواستی تا خونه باهات بیام؟؟؟ مگه کار نداشتی؟؟؟
من: خونه شما نه. خونه ما.
یهو ماشین و زد کنار و برگشت سمتم. یه دستش به فرمون بود و دست دیگه اش رو پشتی صندلی من و خودش کامل سمت من برگشته بود.
ماهان: خونه شما؟ چرا؟؟؟؟
بهش نگاه کردم. من نمی خوام برم. بگم خدا این دکتره رو چی کار کنه با این راه حلاش.
با اخم ناراحت گفتم: دکتر راد گفته.
با چشمهای گرد گفت: دکتر راد گفته منو تو بریم خونه شما؟؟؟
یه پشت چشم براش نازک کردم و گفتم: نه اینو نگفته. گفته برای غلبه بر ترسم باید برم تو یه اتاق در بسته و چند ساعت بمونم.
خیالش راحت شد و یه آهانی گفت.
ماهان: آهان... حالا چرا خونه شما؟
اخمم بیشتر شد. چقدر خنگ بازی در می آورد؟
من: چون اونجا کسی نیست. دوست ندارم خونه شما این کار و انجام بدم. جلوی عمو و خاله. اتاقم تو خونه امون برام آشنا تر از هر جای دیگه است و با تنها موندن تو اونجا راحت تر از جاهای دیگه کنار میام. برای شروع اونجا بهتره.
ماهان سری تکون داد و بی حرف دوباره راه افتاد و دیگه تا خونه هیچی نگفت.
کلید انداختم و وارد خونه شدیم. یه راست رفتم تو و رفتم سمت اتاقم. ماهانم دنبالم.
نمی خواستم با دست دست کردن اراده امو از دست بدم. یا الان باید این کارو می کردم یا اگه می زاشتم برای بعد پشیمون میشدم.
رفتم تو اتاقم و خودمو انداختم رو تخت و نشستم. سریع به ماهان نگاه کردمو گفتم: میشه در اتاق و از بیرون قفل کنی و بری؟ 2-3 ساعت دیگه برگرد.
ماهان نگران نگام کرد و گفت: مطمئنی؟؟؟؟
چشمهامو بستم و گفتم: آره. باید تمومش کنم. عجله کن خواهش می کنم. تا پشیمون نشدم در و قفل کن و برو.
دیگه صدایی از ماهان نشنیدم. صدای بسته شدن درو چرخش کلید تو قفل و شنیدم. که مثل یه محرک عمل کرد و باعث شد بی اختیار چشمهام باز شه.
الان تو اتاق تنها بودم. تو یه اتاق که درش قفل شده بود و دیگه باز نمیشد. نه تا وقتی که ماهان نخواد.
ترس به جونم افتاد. پشیمون شدم. از جام پریدم و دوییدم سمت در. با کف دست کوبیدم به در و بلند داد زدم: ماهان .. ماهان .. در و باز کن ... نمی خوام .. نمی خوام تو اتاق بمونم .. پشیمون شدم .. می خوام بیام بیرون در و باز کن ... در و باز کن .. ماهان ...
اما هیچ جوابی نشنیدم. تنها صدای بسته شدن در حال بود که بهم فهموند ماهان رفته.
بغض کردم. وحشت زده شدم. دستمو مشت کردم و چند بار محکم کوبوندم به در. صدامو بلند تر کردم و داد کشیدم.
من: ماهان ... ماهان ... نرو .. تروخدا نرو ... در و باز کن .. ماهان .. جون آنا برگرد .. تنهام نذار .. ماهان من می ترسم ... ماهانننننننننننننننن ....
اما فایده نداشت... نه داد کشیدنام نه مشت و لگد زدنم به در.
چنگ زدم به دستگیره در و با شدت بالا پایینش کردم. زور زدم بازش کنم اما لامصب قفل بود و هیچ رقمه باز نمیشد.
هوا داشت تاریک می شد. با وحشت برگشتم وبه اتاقی که عاشقش بودم نگاه کردم. دیگه عاشقش نبودم. دیگه اتاقمو دوست نداشتم. می ترسیدم. ازش بدم می اومد. حس می کردم در و دیوار اتاق بهم فشار میارن. نفسمو می گرفتن.
دوباره همون حالتهای آشنا اومد سراغم.
کم شدن اکسیژن باز و بسته شدن تند لبهام و بلعیدن هر چه بیشتر هوا. خالی شدن ریه هام از اکسیژن. بالا پایین رفتن سریع قفسه سینه ام. گشاد شدن چشمهام از ترس ...
برای کم کردن نفس تنگیم چنگ زدم به مقنعمو از سرم کشیدمش. گیره ام و باز کردم و پرتش کردم رو تخت. موهام ریخت دورم.
فایده نداشت... هنوز نفسم بالا نمیومد. دکمه های مانتوم و تند باز کردمو درش آوردم. یکم بهتر شده بود اما هنوز ترس و بغض بود.
جیغ کشیدم: ماهان ... ماهان جونم تروخدا تنهام نذار.. جون آنا .. جون مامانت در و باز کن .. ماهان من می ترسم به دادم برس .. ماهان برگرد .. برگرد ماهان ... ماهانننننننننن .....
باز هم سکوت جوابم بود.
بغض کردم. اشکم در اومد. هق هق کردم. ترسیدم با قدمهای سست رفتم سمت تختم. مچاله شدم پایین تخت و تکیه دادم بهش. زانوهام و خم کردم تو بغلم و سرم و گذاشتم روش. چشمهام و رو هم فشار دادم.
نباید بهش فکر می کردم. نباید به ترسم فکر می کردم. به نبودن ماهان. به تنها بودن توی این خونه به این بزرگی و حبس شدن تو اتاقم.
اینجا همون اتاقه. اتاق آرامش بخش خودم. چیزی تغییر نکرده. من تو جای امنیم... امن ...
دستم بالا رفت. گردنبندم و لمس کردم.
این گردنبند چی بود که برام معجره می کرد. تو لحظه های تلخ و سخت بهم آرامش می داد.
یه گردنبند چوبی. بدون ارزش مادی. یه گردنبندی که یه پسر بچه با دستهای خودش ساخته. با چاقو. برای ساختنش چند جای دستش و زخمی کرده. چند ساعت وقت گذاشته روش. براش نبوغ به خرج داده. گردنبندی که روش اسم داشت.. اسم ماهان .. ماهان ...
همین اسم... همین فکر... همین یاد این آدم باعث شد آروم بگیرم. که ساکت بشم. سرم و بزارم رو زانوم و دیگه تکون نخورم. تموم میشد. این چند ساعت تموم میشد و ماهان میومد سراغم. ماهان منو از تو این اتاق بیرون می آورد. ماهان تنهام نمی گذاشت. برمی گشت.
من بهش اعتماد دارم. بر می گرده......
نمی دونم چند ساعت گذشت. یا من چقدر تو اون حالت نشستم. همه تنم خشک شده بود. دستی که دور ستاره بود سر شده بود اما بازم ولش نمی کردم. بازم تکون نمی خوردم.
اونقدر نشستم اونقدر به خودم امید دادم که صدای چرخش کلید و تو قفل شنیدم.
وحشت زده و در عین حال امیدوار به در چشم دوختم.
در آروم باز شد. باز .. باز .. بازتر .. تا انتها ...
قامت بلند ماهان تو چارچوب در نمایان شد.
با دیدنش بغضی که سعی داشتم قورتش بدم ترکید. چشمهام خیس شد و بارید. با هق هق خندیدم با هق هق نگاش کردم.
ماهان برگشته بود. ماهان منو فراموش نکرده بود... از یاد نبرده بود...
تو یه لحظه با یه حرکت دستهامو به زمین فشار دادم و از زمین کنده شدم. دوییدم سمت ماهان و بی فکر خودم و پرت کردم تو بغلش. دستهام و مثل زنجیر حلقه کردم دور کمرش و سرم و محکم چسبوندم رو سینه اش.
از فشار ضربه برخوردم بهش یه تکونی خورد. اما عقب نرفت. کنار نکشید. محکم تو جاش ایستاده بود.
همچین بهش چسیبدم که انگار می خواستم جزئی از وجود اون بشم. انگار نمی خواستم تا ابد ازش جدا بشم.
با بغض و هق هق فقط گفتم: تو برگشتی .. تو برگشتی ....
دستهای ماهان پیچید دور کتفم و منو به خودش فشار داد. آروم موهام و ناز کرد و بوسه های نرم رو موهام نشوند.
با روح بخش ترین صدا گفت: عزیزم گریه نکن. هق هق نکن. من هیچ وقت تنهات نمی زارم. هیچ وقت فراموشت نمی کنم. من همیشه برای تو هستم. هر وقت که تو بخوای. هر وقت که صدام کنی.
نمی دونم من خیال می کردم یا واقعا" صداش بغض دار بود. هر چی که بود بد به دلم نشسته بود و آرومم کرده بود.
نوازشهاش .... بوسه های رو موهام .... صدای ضربان قلبش که تو گوشم می پیچید .... همه و همه برام مثل یه مرحم بود. مرحمی که باعث شد تو یه ثانیه همه اون چند ساعت درد و تنهایی و فراموش کنم. همه ترسهام و از یاد ببرم.
حتی حاضر بودم باز هم تو اون اتاق تنها با در قفل شده بمونم به شرطی که بدونم بازم آخرش ماهان میاد و من می تونم همین جوری بچسبم بهش و بغلش کنم و عطر تنش و به ریه هام بکشم.
اکسیژن می خواستم چی کار وقتی می تونستم ریه هامو با عطر تن ماهان پر کنم ... وقتی هرم نفسهای ماهان رو موهام بود.
وقتی خوب آروم شدم. وقتی هق هقم تموم شد. آروم از تو بغلش اومدم بیرون. حلقه دست ماهان از دور کتفم باز شد و نوازش گر اومد سمت بازوم و گرفتشون.
یه فشار کوچیک به بازوم داد و آروم گفت: به من نگاه کن آنا ...
آروم چشمهام و بالا آوردم و تو چشمهاش خیره شدم. یه لبخند ملیح و قشنگ بهم زد. یکم خم شد تا هم قد من بشه. یه اخم ریز کرد. دستهاشو از بازوم جدا کرد و گذاشت دو طرف صورتم.
با شصتش اشکهای چشم و گونه امو پاک کرد.
ماهان: چشمهاتو اشکی نبینم آنا خانمی. تو فقط باید بخندی ... فقط خنده به صورت قشنگت میاد. دردها و غم ها و گریه هاتو بده به من ... ماهان به خاطر تو همه رو تحمل میکنه.
حرفهاش ضربان قلبم و بالا برد. گونه هام رنگ گرفت.
صاف ایستاد. آروم سرشو آورد جلو و عمیق و نرم رو موهام و بوسید.
یه بوسه .. یه بوسه زیبا .. بوسه ی جادویی که باعث شد یه حس خیلی قشنگی، از نقطه تماس لبهاش رو موهام وارد سرم بشه و در امتداد بدنم حرکت کنه و کل وجودمو بگیره. یه بوسه به گرمای آفتاب داغ تابستون. همراه با حس شیرین آرامش.
ماهان لبهاش و از رو موهام جدا کرد و آروم یه دست نوازشگر به سرم کشید.
یه قدم رفت عقب و شاد گفت: خوب آنا خانمی شجاع و نترس من بدو برو لباساتو بپوش بریم خونه که مامان با یه شام خوشمزه منتظرمونه. هر چند جاش بود که به خاطر شجاعتت شام ببرمت بیرون. اما مامان و که می شناسی. 10 بار زنگ زده گفته فسنجون درست کردم بیاید خونه. الان منتظره ما بریم فسنجونایی که برای یه لشکر آدم درست کرده رو دو نفری تموم کنیم.
خندیدم. راست میگه خاله همیشه کلی غذا درست میکنه و انتظار داره 4 نفری همه رو تا ته بخوریم.
سریع برگشتم و مانتومو تنم کردم و مقنعه امو سرم و کیفمو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون. ماهان وسط حال ایستاده بود. تا پامو گذاشتم بیرون حس کردم رفتم تو یه خونه آتیش گرفته. همچین کل خونه رو دود برداشته بود که هیچ جایی رو نمی دیدم.
چند تا سرفه کردم. با دست دودای جلوی چشممو فرستادم کنار. با چشمهایی که به خاطر دود می سوخت و اشک میومد گفتم: اینجا چه خبره؟ خونه رو آتیش زدی؟
ماهان نیششو باز کرد و شرمنده گفت: ببخشید. الان همه چیزو تمیز می کنم.
اینو گفت و خم شد رو میز. چشمم به کاسه رو میز افتاد. یه کاسه پر فیلتر سیگار. این همه سیگار و کی کشیده بود؟؟؟؟ اونم تو خونه ما.
با تعجب گفتم: کی اینجا سیگار کشید؟
ماهان شرمنده گفت: من ...
با تعجب به ماهان و اون همه ته سیگار نگاه کردم. ماهان تنهایی همه اینا رو کشیده بود؟ اصلا" کی وقت کرد که همه اینا رو بکشه ؟؟؟؟
نهههههههههههه .....................
ناباور به ماهان نگاه کردم.
من: ماهان .....
رو میز خم شده بود و داشت با دستمال تمیزش می کرد. با شنیدن اسمش تو همون حالت سرش و بلند کرد وبه من نگاه کرد.
من: ماهان تو کی برگشتی خونه؟؟؟؟
تو چشمهام نگاه کرد و گفت: اصلا" نرفتم.
بهت زده نگاش کردم. نرفته ؟؟؟ نرفته؟؟؟ اما من خودم صدای در و شنیدم. خودم شنیدم که رفته ....
نه ..... من صدای در هال و شنیدم صدای در حیاط و نشنیدم. یعنی تو تمام این مدت اینجا نشسته بود و سیگار می کشید؟؟؟
با ابروهای بالا رفته گفتم: ماهان تو... تو ....
یه لبخند خجول زد و گفت: خوب استرس من کمتر از تو نبود. در ضمن من باید یه جوری جلوی خودمو می گرفتم که به التماسها و جیغ و گریه تو توجه نمی کردم. خیلی سخت بود. می خواستم همون اول برگردم و در و برات باز کنم. به زور تونستم این 3 ساعت دووم بیارم.
دلم غنج رفت براش. دوست داشتم دوباره بپرم بغلش کم اما نمی شد.
به یه خنده سر خوش بسنده کردم که ماهانم با یه خنده جوابمو داد.
خونه رو از آثار سیگار پاک کردیم و زدیم بیرون.
رفتیم خونه ماهان اینا.
تا وارد اتاقم شدم پریسا زنگ زد. جوابش و دادم. صدای پر هیجانش تو گوشی پیچید.
پریسا: جیغغغغغغغغغغغغغغغ .....................
بی شعور زنگ می زنه جیغ میکشه. قیافه ام شده بود مثل این جغده تو چوبین که در حال چرت زدن یه اتفاقی می افتاد و جغده با چشمهای گشاد شده پرت می شد پایین از رو درخت و می گفت: یه اتفاق مهم.
پریسا: آنااااااااااااا ... دارن میان ... می خوان بیان .. فردا میان ...
به سلامتی پریسا دیوانه شده بود رفته بود.
خونسرد گفتم: پریسا جان کی ؟ چی ؟ کجا؟ داره میاد؟؟؟؟
پریسا با همون هیجانش گفت: آنا دیوونه کیا داره میاد با خانواده اش امروز فرخنده جون زنگ زد به مامانم و برای فردا شب قرار گذاشتن. آنا .. آنا ... باورم نمیشه دارم از خوشحالی می میرم.
بدجنس خندیدم و گفتم: بایدم بمیری. تو خوابم فکر نمی کردی بتونی یه پسر به خوبی کیا پیدا کنی. اینا همه اش از صدقه سری منه.
پریسا: گمشو آنا میام می کشمتا ....
بلند بلند خندیدم. یه یه ربع با پریسا حرف زدم. خیلی هیجان زده بود و همین باعث شده بود بیشتر از همیشه پر چونگی کنه. اصرار اصرار که تو فردا بیا اینجا تو مجلس باش.
آخه من نمی دونم من سر پیازم ته پیازم بدنه اشم چیشم؟
هر چی پریسا خودش و کشت من گفتم نه نمیشه. آخه واقعا" معنی نداشت که من تو مجلس خواستگاریش باشم.
بعد کلی دلیل و برهان آوردن و اینا بالاخره رضایت داد و قطع کرد.
لباسمو عوض کردمو رفتم پایین رفتم تو آشپزخونه.
عمو حمید کله کرده بود تو یخچال و اصلا" متوجه اومدن من نشد.
در یخچال و بست و برگشت سمتم. با دیدن من لبخند زد. چشمهاش برق می زد. پیدا بود که یه کگارهایی داشت صورت می داد.
ابروهامو انداختم بالا و همراه یه لبخند کنجکاو پرسیدم: عمو جون چی کار داشتین می کردین که انقده خوشحالین؟؟؟
عمو خندید و دستش و بالا آورد. تو دستش یه یخمک قرمز بود. خوشحال برام ابرو انداخت بالا و گفت: پیداش کردم. همین یکی مونده بود. هر چی من هر روز می خرم از دست این ماهان هیچیش نمی مونه.
خندیدم. عمو و ماهان جفتشون عاشق یخمک بودن. یعنی دست خودشون بود و خاله دعواشون نمی کرد به جای غذا هم یکی یه یخمک دستشون می گرفتن. همیشه هم سرش دعوا داشتن. هر کدوم سعی می کرد زودتر خودشو به یخمکا برسونه که بیشتر نصیبش بشه.
عمو یخمک و از وسط نصف کرد و نصفش و داد بهم.
عمو: بیا دخترم بیا بخور جیگرت حال بیاد.
با خنده گفتم: خودتون بخورید مرسی.
عمو یه سری تکون داد و یخمک و گذاشت تو دستمو گفت: زود باش بخور ماهان بیاد ببینه می قاپه ها.
اینو گفت و خودش زودتر یخمک و کرد تو دهنش.
این یکیو راست می گفت. ماهان میومد و اینا رو دستمون می دید واویلا میشد. منم سریع یخمک و بردم تو دهنم.
عمو با لذت یخمک می خورد. یخمک خورون از آشپزخونه رفت بیرون. جلوی در آشپزخونه شکم به شکم ماهان شد. سریع از بغلش جیم زد و رفت.
ماهان با چشمهای گرد چرخید و به رفتن عمو نگاه کرد. دستش بالا بود و عمو رو نشون می داد.
ماهان: بابا داشت یخمک می خورد؟؟؟؟
برگشت سمت من که دوباره بپرسه که تو دستم یخمک و دید. یه اخمی کرد و گفت: تنها تنها یخمک می خورید؟؟؟ پس من چی؟؟؟
اومد بره سمت یخچال که گفتم: تموم شد.
با تعجب برگشت سمتم و ناراحت گفت: چی تموم شد؟
من: یخمکا تموم شد این آخریش بود.
اخم کرد و گفت: ولی من یخمک می خوام.
دوباره نگاهش رفت به سمت یخمک تو دستم. یه لبخند گشاد زد و گفت: آنا جوووووووون یخمکتو میدی به من؟؟؟ خواهش می کنم.
اخم کردم و یه چشم غره بهش رفتم. دستمو کشیدم عقب و گفتم: نه که نمی دم مگه خودم دهن ندارم بخورمش.
اینو گفتم و یخمک و گذاشتم تو دهنم. رومو برگردوندم که برم. تو یه لحظه یخمک از بین دندونام جدا شد.
گیج و منگ برگشتم ببینم کجا رفت؟ کجا افتاد؟؟؟
سرمو چرخوندم و نگام افتاد به نیش باز ماهان و دستش. یخمک من تو دستش بود.
با اخم نگاش کردم و گفتم: یخمکمو چرا گرفتی بده ببینم.
دندوناش و بهم نشون داد و ابروشو چند بار انداخت بالا.
آی لجم گرفت ... آی لجم گرفت ..
دست دراز کردم یخمکمو بگیرم. قبل از اینکه دستم بهش برسه بردش بالا و کرد تو دهنش جیغم در اومد.
خیز برداشتم سمتش و قبل از اینکه بتونه به خودش بجنبه یخمکو کشیدم بیرون و دوییدم سمت در.
اما ماهان زرنگتر و سریعتر بود از پشت کمرمو گرفت و نگهم داشت.
یعنی من مونده بودم یکی این جوری ما دوتا رو ببینه چه فکری می کنه.
من از کمر خم شده بودم و بالا تنه امو تا جایی که قدرت داشتم به سمت جلو کشیده بودم و دستهامم دراز به سمت جلو در دور ترین نقطه از بدنم نگهش داشته بودم. ماهانم از کمر خم شده بود و دستهاشو حلقه کرده بود دور کمر منو و تقریبا" صورتش یه وری چسبیده بود به کمرم.
سعی کردم خودمو از چنگش خلاص کنم اما نمیشد. گوریل خیلی زورش زیاد بود.
ماهان: بدش به من آنا ...
با حرص اما صدای پایینی که عمو اینا رو متوجه ما نکنه گفتم: عمرا" مگه خودم چمه که بدمش تو بخوری؟ ولم کن ماهان بزار برم.
ماهان: عمرا" ولت کنم بدش به من.
از حرصم گفتم: اینو می خوای؟؟؟
یخمک و آوردم بالا و نشونش دادم. بعد سریع بردمش تو دهنمو همچین چلوندمش که یخمکا برن تو حلقم. اما چون یخ بود یه ذره بیشتر نرفت تو دهنم. مجبوری زبونمو در آوردم و شروع کردم تا هر جا میشد مثل بستنی لیسش زدم.
مثل مار زبونمو فرو کرده بودم تو این پلاستیک باریک یخمک و به زور می خواستم بخورمش.
یهو همچین کشیده شدم عقب که تعادل بی تعادل.
پرت شدم و اشهدمو خوندم. چون پام سر خورد رو سرامیک و تقریبا" کله پا شدم. حالا اون وسط داشتم فکر می کردم چقدر ضایعست من مثل این فیلما از پشت نقش زمین بشم و پاهام پرت شه بالا.
از ترس زمین خوردن چشمهامو بستم. بدبختی زبونم تو این یخمکه گیر کرده بود و یخمکه چسبیده بود به زبونم. دستهامم مثل بال هلیکوپتر تو هوا تکون می خورد که شاید خودمو بند کنم به یه جایی.
بین آسمون و زمین بودم و هر لحظه منتظر که با کمر کوبیده شم زمین که یه دستی پیچید دور کمرمو تو هوا نگهم داشت.
با ذوق از اینکه نجات پیدا کردم چشمهامو باز کردم. رو به روم دوتا چشم قهوه ای روشن شیطون بود.
چشمهاش همراه با لبهاش بهم می خندیدن.
محو نگاه شیطونش شدم.
ماهان یه چشمکی زد و دستش و دراز کرد و یخمک چسبیده به زبونمو همچین کشید که حس کردم زبونمم باهاش کش اومد اما بعد یکم جدا شد.
جیغم بلند شد. حس می کردم زبونم دیگه تو دهنم جا نمیشه بس که کش اومده.
ماهان پیروزمندانه یه نیشی برام باز کرد و همزمان با صاف شدن خودش با دستش به کمرم فشار آورد و منم با خودش صاف کرد.
جلوی چشمهای از حدقه در اومده من یخمکمو گذاشت تو دهنش و با لذت شروع کرد به خوردن.
لب ورچیدم. زیر لبی گفتم: کوفتت شه یخمک من بود.
اما دیگه حس و حال دعوا و بکش بکش نداشتم. چشمم به یخمکم بود که این افعی پلید نصفشو خورده بود.
یاد حرف ماهان افتادم.
(( من از دهنی بدم میاد )))
با چشمهای گرد به ماهان نگاه کردم. این پسره که انقدر حساس بود. قاشق دهنیمو گذاشتم تو غذاش قهر کرد رفت پس چه جوری الان داره یخمک منو می خوره؟؟؟
با بهت گفتم: ماهان .. تو از دهنی بدت نمیومد؟؟؟؟
ماهان یه نگاهی بهم کرد و گفت: دهنی داریم تا دهنی.
فکم افتاد. دهنی با دهنی چه فرقی می کنه. تازه این یخمکه دیگه دهنی تنها نبود. تفی و حلقی و هر چی بگی بوده.
تا من بخوام فکر کنم و ببینم چی به چیه ماهان یخمکه امو تموم کرد. حتی یه قطره اشم نزاشت حروم بشه.
خوشحال و سرمست از اینکه یخمکم و خورده پوسته خالی یخمک و تو دستش تکون داد و اومد که بره بندازتش تو سطل آشغال. از کنارم که رد میشد دستش و کشید رو گونه امو گفت: مرسی.....
آی حال میداد دستش و گاز بگیرم. بچه پررو به زور یخمکم و گرفته تازه رو دار تشکرم میکنه.
یه چشم غره به ماهان رفتم و از آشپزخونه اومدم بیرون. خاله داشت با تلفن حرف می زد منو که دیدی بهم اشاره کرد برم سمتش.
رفتم پیش خاله.
خاله: آره .. به سلامتی ... خوبه پس .. آره آنا هم اینجاست ... گوشی ....
خاله حرفش و تموم کرد و تلفن و به سمت من گرفت. بی تفاوت به تلفن نگاه کردمو گفتم: خاله کیه؟؟؟
خاله لبخندی زد و گفت: بیا بگیر مامانته.
با ذوق خندیدم و تلفن و از دست خاله قاپیدم.
من: سلام مامان گلم خوبی؟؟؟
مامان: سلام عزیزم مرسی. تو خوبی؟؟؟ چی کار می کنی؟ خوش می گذره؟
صدای مامان و که شنیدم تازه یادم افتاد چقدر دلم براشون تنگ شده . بیشتر از یه ماه میشد که ندیده بودمشون.
دلتنگ گفتم: شما که نباشید هیچی اون جوری که باید نیست.
مامان مهربون گفت: نگو عزیزم ....
دلم گرفت. مامانمو می خواستم. با اینکه وقتی بود جیغ جیغش زیاد بود، گیراش زیاد بود ... یه وقتهایی با نصیحتاش رو اعصاب بود اما بود. کنارم بود. هر وقت ناراحت بودم یکم باهاش کل کل می کردم حالم جا میومد. دلم که می گرفت محبت مامان و بابا رو نسبت به هم که می دیدم بی خودکی خوشحال میشدم و دلم گرم میشد.
با بغض گفتم: مامان .....
مامان: جان مامان ....
گوشی و به گوشم چسبوندم و رومو برگردوندم. چشمم خورد به ماهان خم شده بود رو میز وسط حال و دست دراز کرد و یه سیب از تو میوه خوری رو میز برداشت. بلند شد و یه گاز محکم بهش زد.
هنوزم هیچی از اون شب یادش نمیومد. دلم بیشتر گرفت.
من: مامان .... کی بر می گردین؟؟؟
مامان: دوست داری بیایم؟ خسته شدی؟ دلت برای خونه تنگ شده؟
فقط گفتم: اوهوم ....
مامان با خنده گفت: دلت برای جیغ کشیدنام تنگ شده؟
بازم گفتم: اوهوم....
مامان: دوست داری برگردم و مدام مجبورت کنم مثل یه خانم رفتار کنی؟؟؟؟
دیگه اشکم داشت در میومد. با بغض گفتم: شما برگرد خواستی با چوب انار فلکم کن نامردم چیزی بگم. فقط بریم خونه خودمون با هم باشیم. من و شما و بابا. سه تایی با هم.
قول میدم دیگه سر خر نشم تو آشپزخونه و مزاحم خلوتتون نشم. فقط باشین.. کنار من... همون کافیه.... خواستین یه بچه دیگه هم بیارین. خودم بزرگش می کنم.
مامان بلند خندید و سرخوش گفت: میایم ... میایم آنا جان ... کار بابات اینجا تموم شده ... فردا بر می گردیم .. فردا شب می تونی تو اتاق خودت بخوابی .. تو خونه خودت ....
اونقدر ذوق زده شده بودم که زمان و مکان یادم رفت. با ذوق همچین جیغ کشیدم که ماهان سکته ای سیبش از دستش افتاد.
خوشحال تو گوشی گفتم: قربونت برم مامان گلم. آنا فداتون بشه. من چه جوری تا فردا صبر کنم. وای مامان مرسیـــــــــــــــــــــ ـــــــــــــی بهترین خبری بود که می تونستین بدین بهم... مامان گلم دوست دارم دوست دارم...
صدای خنده مامان تو گوشی پیچید. بعد یکم قربون صدقه رفتن تلفن و قطع کردم.
ماهان خم شد و سیبش و از رو زمین برداشت. بهم یه چشم غره رفت و گفت: چته یهو ولومت میره رو 100 سکته ام دادی.
با ذوق گفتم: مامانم اینا دارن میان. دارن بر می گردن. دارم میرم خونه امون. دارم میرم ...
ماهان وا رفت. به وضوح حس می کردم که شوکه شده. دستش همراه با سیب توش که از آرنج به سمت بالا خم کرده بود آروم آروم اومد پایین و افتاد کنارش. سیب سرخ از بین انگشتاش سر خورد و افتاد زمین و قل خورد و رفت یه گوشه.
ماهان با دهن باز ناباور گفت: داری میری؟ کجا؟
بی توجه به حال عجیبش گفتم: میرم خونه امون. دیگه می تونی تنهایی خودتو برای مامانت لوس کنی. دیگه از شرم خلاص میشی دیگه مجبور نیستی مدام حواست بهم باشه که یه وقت امانت خاله ات یه بلایی سرش نیاد.
وای خدا جون میرم خونه امون. آقا ماهان خلاص شدی از دستم. راننده آژانس بودن دیگه تعطیله.
با ذوق از کنار ماهان شوکه رد شدم و رفتم سمت اتاقم. باید از همین امشب وسایلمو جمع می کردم.
یه یه ساعتی مشغول بودم که خاله صدام کرد برم برای شام.
من و ماهان هر دو عاشق فسنجون بودیم و همیشه سرش با هم دعوا می کردیم. اما امشب ماهان حالش عجیب بود. یکم غذا کشیده بود و به جای اینکه بخوره باهاش بازی می کرد. من روبه روش نشسته بودم.
بین غذا خوردن با لذتم چشمم بهش می افتاد.
خاله بهم اشاره کرد که: ماهان چشه؟
ولی منم بی خبر بودم. شونه بالا انداختم و با اشاره گفتم: نمی دونم....
عمو سمت راست ماهان نشسته بود. لیوان نوشابه اشو برداشت و یکم ازش خورد و گذاشت رو میز کنار دست ماهان.
دستش و رو دست ماهان گذاشت و گفت: پسر چته؟ کشتیهات غرق شده؟ کارها تو شرکت خوبه؟
ماهان انگار از خواب پریده باشه. یه نگاه به همه امون کرد و گفت: نه چیزی نیست. همه چی مرتبه.
عمو: پس چرا غذاتو نمی خوری؟
ماهان یه نگاه به بشقاب دست نخورده اش کرد و آروم گفت: سیرم .. گشنم نیست ...
با همون نگاه مات دست دراز کرد و لیوان نوشابه رو برداشت و سر کشید. اما لیوان اشتباه و برداشته بود. لیوان عمو بود.
عمو با بدجنسی گفت: آره پیداست که همه چی خوبه. برای همینم از لیوان من نوشابه می خوری؟
تا عمو اینو گفت یهو ماهان همچین به سرفه افتاد که فکر کردم الانه که خفه بشه. تندی لیوان و رو میز گذاشت و 6 تا دستمال کاغذی با هم از تو جعبه ی رو میز برداشت و مثل منگلا زبونش و یه متر درآورد و هی دستمال و می کشید به زبونش و پاکش می کرد. که مثلا" آثار نوشابه پاک بشه.
عمو و خاله مرده بودن از خنده.
اما من نمی دونستم بخندم یا فک افتاده امو جمع کنم.
گیج بودم. ماهان چرا همچین می کنه بچه سوسول. یعنی این همون ماهانیه که یک ساعت پیش یخمک منو از تو حلقم درآورد و خورد و هیچیشم نشد و لبخندم زد؟؟؟؟؟
پس چرا الان سر یه نوشابه دهنی عمو داره خودشو میکشه؟؟؟؟
هنوز مات و گیج داشتم نگاش می کردم که از جاش پرید و رفت سمت دستشویی.
عمو با خنده به رفتن ماهان نگاه کرد. سری تکون داد و گفت: من موندم این پسر با این اخلاق مسخره اش چه جوری می خواد زن بگیره. ببینم سر زنشم از این ادا ها در میاره؟؟؟
خاله با لبخند یه نگاه به عمو کرد و بعد لبخندش عمیق شد و به من نگاه کرد و همراه یه چشمک گفت: تو نگران اون موقع نباش. اداهاش برای ماست به موقعش خوب بلده چی کار کنه.
یه جورایی حرفهاشون زیادی باز بود. هم خجالت کشیده بودم. هم نگاه و چشمک شیطون خاله عصبیم کرده بود. هم هنوز منگ خل بازی ماهان بودم. یه زور لبمو کشیدمو دندونامو نشونشون دادم.
کله امو انداختم پایین و سعی کردم خودمو با غذام مشغول کنم.
ماهان دیگه نیومد سر میز.
منم بعد از غذا رفتم تو اتاقم تا بقیه وسایلمو جمع کنم.
این اتاق برام پر خاطره بود. چه روزهای خوب و تلخی تو این اتاق داشتم. چه خنده ها و گریه هایی که در و دیوار این اتاق شاهدش بودن. چه شادیها و غم هایی که تو این اتاق داشتم.
رفتم کنار دیوار. دیوار مشترکم با اتاق ماهان. خودمو چسبوندم به دیوار. دستهامو بالا آوردمو کف دستمو گذاشتم رو دیوار سرد. صورتمو یه وری چسبوندم به خنکیش.
پشت این دیوار. بعد این رنگ و گچ و آجر ماهان بود ... ماهان ....
دلم برات تنگ میشه ... شاید وقتی از اینجا رفتم رابطه امون خیلی کمتر بشه.... این قلبمو فشار میده اما ... یه جورایی هم بهتره .. دوری از تو باعث میشه کمتر بهت فکر کنم ...
اینا رو به زبون میاوردم بلند می گفتم که بپیچه تو گوشم که شاید باورشون کنم که شاید بتونم با شنیدنشون فکر ماهان و از سرم کمرنگ تر کنم. اما خودم می دونستم که همه اینا در حد یه حرفه. اون حامد و که یک صدم ماهانم دوستش نداشتم و بعد یه سال به زور فراموش کردم. حالا ماهان و که فکرش با تک تک سلولهای بدنم یکی شده رو چه جوری فراموش کنم؟
لبهامو گذاشتم رو دیوار و یه بوسه نشوندم.
سرمو کشیدم عقب و به دیوار و جای بوسه ام نگاه کردم.
مثل خلا به بوسه گفتم: برو ... از لای این مصالح و این دیوار رد شو و برو اون سمت دیوار و برس به ماهان. برس و بشین رو لبهاش ... بوسه آخرمو بهش برسون.
از دیوار جدا شدم و رفتم رو تخت نشستم. دوباره با چشم کل اتاق و نگاه کردم.
روز اولی که میومدم تو این اتاق هیچ وقت فکر نمی کردم که تو این اتاق عاشق بشم و معنی عشق و بفهمم و براش اشک بریزم و ذوق کنم.
هیچ وقت حتی یه درصد هم فکر نمی کردم اون کسی که می تونه انقدر منو بی تاب کنه ماهان باشه. ماهان شیطون و شر ...
سرمو تند تند تکون دادم تا این فکرها و آه ها و حسرتها از سرم بیرون بره. دوباره مشغول جمع کردن وسایلم شدم.
صبح از ذوقم زود بیدار شدم. بلند شدم رفتم یه دوش گرفتم و باقیمونده وسایلمو هم جمع کردم. همه چیز و برداشته بودم. یه لباس مرتب پوشیدم. یه آرایش ملایمم کردم. از من بعید بود صبح زود بیدار بشم و به خودم انقدر برسم. چه خوشگل شده بودم. می خواستم امروز با همیشه فرق داشته باشم.
یه نگاهی به اتاق کردم. اینجا دیگه اتاق من نبود. یه جورایی دلم گرفت.
یه لبخند به اتاق زدم و رفتم پایین. بقیه هنوز خواب بودن. رفتم آشپزخونه و بساط صبحانه رو آماده کردم.
اولین کسی که پاشو تو آشپزخونه گذاشت ماهان بود.
تندی از پله ها پایین اومد و داشت میومد تو آشپزخونه که با دیدن من غافلگیر یه قدم عقب رفت. مات خیره من شد.
بهش لبخند زدم.
من: سلام صبحت بخیر. خوب خوابیدی؟؟؟
با دهن باز گفت: سلام .... نه ... یعنی آره ... چیزه بد نبود.
به زور جلوی خنده امو گرفتم. گیج بود. با دست اشاره کردم بهش که بشینه.
رو همون صندلی که بهش نشون دادم نشست. می خواستم روز آخری خوب باشم. عالی ... خانم ... کدبانو ....
می خواستم وقتی یاد روز آخر می افتن ازم خاطره خوبی تو ذهنشون بیاد.
دوتا چایی ریختم و برگشتم سمت میز. ماهان داشت نگام می کرد. آروم و نرم. بدون هیچ عجله ای رفتم سمتش. اول چایی خودمو گذاشتم رو میز. رفتم سمت ماهان. پشت صندلیش ایستادم و خم شدم به سمتش رو میز. بدنم با فاصله کمی از کنار شونه اش رد شد. موهای بازم ریخت جلو تو صورتم و به شونه های ماهانم کشیده شد.
حس کردم نفسش حبس شد. چایی و گذاشتم رو میز. بی شتاب... بدون عجله... آروم....
صورتمو برگردوندم سمت ماهان. نگاهش و غافلگیر کردم. دست راستمو آوردم جلو و موهای رو صورتمو زدم پشت گوشم. دستمو بردم پشت صندلیش گذاشتم. با یه لبخند ملیح به چشمهاش نگاه کردم.
آروم گفتم: چیز دیگه ای لازم نداری؟؟؟؟؟
ماهان با نفس حبس شده فقط زل زد بهم. مات بود. باورش نمیشد انقدر مهربون و ملایم باهاش رفتار کنم. مخصوصا" که یکم نازم چاشنی کارهام کرده بودم.
بد رقمه شیطنتم گل کرده بود. طفلی فقط تونست سرش و به نشونه نه تکون بده.
با ناز تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: ماهان .....
مبهوت گفتم: جانم .....
چشمهام خندید. یکم سرمو پایین آوردم و جوری نگاهش کردم که تاثیرش بیشتر بشه.
با نرمترین صدام گفتم: ماهان میشه من امروز شرکت نیام ؟؟؟؟
سرشو کج کرد یه سمت و غرق چشمهام گفت: نیا .....
داشتم می ترکیدم. حتی نپرسید چرا نیای؟؟ کجا می خوای بری؟ چی کار می خوای بکنی؟
چون همیشه این سوالا رو می پرسید. تا ته و توی ماجرا رو در نمی آورد اجازه نمی داد. انگاری تاثیر کارام خیلی زیاد بود.
یه لبخند عمیق زدم و آروم از کنارش بلند شدم و دقت کردم که وقتی خواستم دستمو از پشت صندلیش بردارم دستم کشیده بشه به پشتش مثل یه نوازش نرم.
به محض تماس دستم با پشت ماهان انگار بهش سوزن زده باشن. صاف نشست و پشتش و صاف کرد.
لبمو به دندون گر فتم که جلوی قهقه زدنمو بگیرم.
-: سلام بر جوونای سحر خیز....
منو ماهان هر دو برگشتیم سمت صدا. عمو و خاله همزمان وارد آشپزخونه شده بودن. رو لبشون یه لبخند مشکوک بود. یه لحظه از ذهنم گذشت که نکنه عشوه گری چند لحظه قبلمو دیده باشن.
یه جورایی فکر می کردم که دیدن چون خاله با شیطنت داشت نگام می کرد. اومد سمتمو گونه امو بوسید و صبح بخیر گفت و عمو هم چند ضربه نرم رو شونه ماهان زد.
انگاری آخرش بد ضایع کردم. با این حرکت روز آخریم دیگه مطمئنن هیچ وقت این روز و از یاد نمی برن. چه طور می تونن صحنه عشوه اومدن منو برای پسرشون فراموش کنن. سعی کردم پررو باشم و به روی خودم نیارم.
به زور لبخند زدم و گفتم: سلام بر بهترین عمو و خاله گل دنیا. بفرمایید بشینید براتون چایی بیارم.
عمو یه نگاه به میز کرد و گفت: به به ببین دخترم چه کرده. چه میزی.
خندیدم و گفتم: نوش جونتون.
دوباره دوتا چایی برای عمو و خاله ریختم و گذاشتم جلوشون. کنار خاله نشستم. عمو مدام سر به سر ماهان می گذاشت و خودش و خاله می خندیدن و من کم و بیش همراهیشون می کردم.
اما دریغ از یه عکس العمل کوچیک از ماهان. مه و مات مونده بود و تو فکر. این حرکت از ماهان بعید بود. امکان نداشت یکی یه چیزی بهش بگه و ماهان بی جواب بزاره. اما امروز به کل کن فیکون شده بود.
آنا نفله ببین چه جوری پسره رو بهم ریختی با این حرکاتت. ماهانم تابلو ...........
خلاصه صبحونه رو خوردیم و هرکی رفت رد کار خودش منم رفتم تو اتاقم که وسایل و بردارم و برم خونه. خاله هر چی می گفت بمون تا مامانت اینا بیان دنبالت قبول نکردم. می خواستم برم خونه رو تر و تمیزش و برای ورود مامان اینا آماده اش کنم.
تو اتاقم بودم که در زدن. یه بفرمایید گفتم.
در باز شد و ماهان اومد تو اتاق. با دیدن وسایل جمع شده من شوکه یه نگاه بهم انداخت و گفت: وسایلتو جمع کردی؟؟؟؟
نه دیگه این پسره دیگه زیادی خنگ شده بود.
من: پس چی کار می کردم؟؟؟ می زاشتم بمونن؟ خوب باید ببرمشون دیگه.
با حرفم صورت ماهان رفت تو هم. سرش و انداخت پایین و گفت: حاضر نمیشی؟
من: حاظر؟ برای چی؟
ماهان: بریم شرکت دیگه ....
چشمهام گرد شد.
معترض گفتم: ماهان ....
با صدای من ماهان سرش و بلند کرد و سوالی نگام کرد. نه واقعا" یادش نیست. فراموشیهاش زیاد شده.
من: ماهان حواست نیست؟ من قبل صبحونه ازت اجازه گرفتم نیام شرکت.
ماهان متعجب گفت: نیای شرکت؟؟؟
چشمهام گرد شد. ماهان که چشمهامو دید گفت: چرا نیای؟؟؟
با صدای بلندتری گفتم: ماهان داری اذیت می کنی؟ من ازت اجازه گرفتم تو هم گفتی نیا. منم امروز کلی کار دارم نمیرسم بیام. چیزیم که نیست. 5 شنبه است تا ظهر شرکت داریم. نباشم به جایی بر نمی خوره.
ماهان غمگین نگام کرد.
آروم گفت: نمیای ؟؟؟؟
صاف تو چشمهاش نگاه کردم. غم چشمهاش آتیشم می زد اما معنیش و نمی فهمیدم.
من: نمیام ....
یکم خیره شد بهم و بعد سرش و انداخت پایین و گفت: باشه ... فعلا" ...
این و گفت و سریع برگشت و از اتاق رفت بیرون. رفت و دل منم با خودش برد.
از فردا دیگه با کی این جوری اره بدم و تیشه بگیم؟ سر به سر کی بزارم؟ کی برام هوو شه تو خونه؟ از دست کی حرص بخورم؟ با کی قهقهه بزنم.
نفسم آه شد و از سینه ام بیرون اومد.
وسایلمو جمع کردم. از خاله اینا خدا حافظی کردم و با آژانس رفتم خونه. پامو که تو خونه گذاشتم یه آرامش گرم به سمتم اومد. دلم گرم شد.
وسایل و بردم تو اتاق و لباسهامو عوض کردم. لباس کلفتیامو پوشیدم. می خواستم خانم باشم. همونی باشم که مامان می خواد.
دستمال به دست کل خونه رو سابیدم. گرد و خاک از سر و روی خونه می بارید. همه جا رو تمیز کردم. یه گردگیری حسابی. همه جا رو برق انداختم. سرامیکا رو دستمال کشیدم. بخار شور و جارو برقی و ....
این وسط یه غذای خوشمزه هم درست کردم. از من بعید بود اما چند هفته قبل آویزون خاله شدم بهم یاد بده. اونم چی ؟؟؟ خورشت کرفس. هر چند آخرش هم کرفسا مثل جزایر شناور رو خورشت موندن. اما من سعیمو کرده بودم.
از اون ور پریسا هم دم به دقیقه زنگ می زد گزارش کار می داد. از لباسش و آرایشش و هر غلطی که می کرد میگفت.
وقتی با ذوق و هیجان حرف می زد بی اختیار لبخند می زدم و خوشحال می شدم. واقعا" دوستش داشتم مثل خواهرم بود چه شب و روزهایی که با هم صبح نکردیم. چه درد و دلها و فحش هایی که دوتایی به این و اون ندادیم. چقدر ملت و دست انداختم و خندیدیم. چقدر دست به یکی کردیم و حال چند نفر و گرفتیم.
با فکر رفتنش اینکه دیگه تنها نیست، فقط خودش نیست بغض می کردم. اما وقتی فکر می کردم قراره به اونی که دوستش داره برسه خوشحال می شدم و آروم.
بعد کلی انتظار مامان اینا رسیدن. انقده خوشحال بودم که نگو. مثل بچه های لوس از سر و کولشون آویزون شدم و بی خودکی خندیدم.
وقتی که گفتم ناهار درست کردم چشمهای مامان اینا گرد شد. یه میزی چیده بودم خفن. کلی سلیقه به خرج داده بودم و از ترشی و ماست و سالاد و هر جور مخلفاتی که فکرش و بکنی چیده بودم رو میز.
بابا با دیدن میزم یه سوتی کشید و رو به مامان گفت: نه انگاری این چند وقت خیلی روش تاثیر داشته. میگم یکم دیگه بفرستیمش پیش سیمین یه خانم حسابی تحویلمون میده ها.
نیشمو باز کردم. در کمال تعجب مامان گفت: دخترم اگه بخواد دست هر خانمی و از پشت می بنده فقط باید بخواد.
ذوق زده از تعریف مامان پریدم و یه ماچ از گونه اش گرفتم. مامان اینا نشستن پشت میز و من رفتم برنج و خورشت و بیارم. برنجم شل و ول و وا رفته بود. دفعه اولی بود که غذا می پختم خوب چی کار کنم.
خورشتمم که همون جور. شرمنده شدم از قیافه غذام.
اما وقتی که گذاشتمشون سر میز بابا شروع کرد به به و چه چه کردن و مامانم بی حرف غذا کشید و وقتی اولین لقمه رو خورد گفت خیلی خوشمزه شده.
ایول خانواده. ایول روحیه. ایول تشویق. ایول حمایت....
بعد غذا بابا رفت خوابید و من و مامان نشستیم و کلی با هم حرف زدیم. براش از پریسا گفتم و از اینکه امشب کیا میره خواستگاریش و پریسا هم خیلی خوشحاله.
مامان پریسا رو خیلی دوست داره. هر چی نباشه دوست چندین و چند سالمه.
مامان خوشحال لبخند زد و گفت: ایشا... به سلامتی خوشبخت بشن. ایشا... همه دخترای جوون خوشبخت بشن.
لبخندی زدم.
مامان دقیق نگام کرد. آروم گفت: ایشا.. قسمت تو بشه با کسی که دوستش داری خوشبخت شی.
نیشم تا بنا گوش باز شد.
مامان مثل اینکه دزد گرفته باشه تندی گفت: کیه؟
شوکه نیشم بسته شد.
سریع گفتم: هیچکی به خدا.
مامان ابروشو داد بالا و گفت: قسم نخور یکی هست. وگرنه تو آدمی نبودی که من این حرف و بزنم خوشحال بشی. همیشه جبهه می گرفتی. پس یکی هست.
نه انگار مامان خانم مارپل شده بود. اما من بگو نبودم.
من: مامان من، کس خاصی نیست. اگه بود بهت می گفتم.
مامان مشکوک نگاهم کرد. سرشو تکون داد و گفت: باشه نگو .. به وقتش باید همه چیز و بهم بگی. الان پا پیچت نمیشم.
منم خوشحال از درک بالای مامان لبخند زدم. مامان بلند شد و گفت: خوب منم برم بخوابم. راه خسته ام کرده.
یه سری برای مامان تکون دادم و خودمم بلند شدم رفتم تو اتاقم.
خیلی خوشحالم. برای پریسا برای خواهرم. چون اون خوشحاله. خواستگاری کیا از پریسا خیلی خوب پیش رفت. 2 تا خانواده سریع از هم خوششون اومدن و دختر و پسرم که اوکی بودن.
همه چیز خیلی سریع طی شد و وقتی جواب آزمایش خونشون اوکی بود دیگه شیرینی لازم شدن. قراره تا 2 ماهه دیگه عقد و عروسی و با هم انجام بدن. این دوماهم برای اینه که کارهای خونه و خرید جهیزیه رو انجام بدن.
پریسا از شرکتی که توش کار می کرده استعفا داده و قراره بعد عروسی بیاد تو شرکت ماهان و کیا کار کنه. انقده ذوق کردم. با پریسا خیلی خوش می گذشت.
این دو ماه هم مرخصیه برا خودش تا کارهای عروسی و درست و سریع پیش ببره.
من اینجا تو خونه خودمون وقت بیشتری دارم. البته به ظاهر. اگه پریسا بزاره. هر روز هر روز میاد دنبالم بریم خرید و این ور و اون ور.
خدا رو شکر دانشگاه تق و لقه و دیگه بچه ها جیم می زنن و نمیان سر کلاسا. درسها هم که تموم شده. تا یکی دو روز دیگه هم رسما" فورجه امتحانات شروع میشه.
فکر می کردم وقتی بیام تو خونه خودمون برنامه هام بشه مثل قبل. بتونم کلی کتاب بخونم. کلی فیلم و سریال ببینم. اما نمیشه. حوصله هیچ کاریو ندارم.
از وقتی از خونه خاله اینا اومدم خونه خودمون هنوز شرکت نرفتم. چون این پریسای ور پریده صبح جمعه فردای خواستگاری بدو بدو اومد خونه امون و یه خواستگاری 2 ساعته رو تو 6 ساعت با طول و تفسیر یه بار برای منو مامان با سانسور و یه بار برای من تکی بدون سانسور تعریف کرد. حالا می گم سانسور چیز بدی نبودا همون نگاه و حرفهای تو نگاه و نیشهای باز خودش و کیا رو با آب و تاپ تعریف کرد. دلمو آب کرد بی شعور.
بعدم از اونجایی که همسر آینده اشون رئیس من محسوب میشن ازش مرخصی گرفته برام که این چند روزه باهاش برم دنبال کارهاش. بچه هوله می ترسه هیچی به موقع گیرش نیاد. فقط محبت کرد و روز شنبه ای از آزمایشگاه رفتن معافم کرده.
وقتی به ماهان زنگ زدم و گفتم 3 روز نمی رم شرکت انقده جیغ کشید و غر زد که نگو.. صدای بحث و جدلشو با کیا سر مرخصی دادن بهم از پشت گوشی می شنیدم.
کیا بدبختم نمی دونست چی بهش بگه که آروم بشه. آخرشم گفت: به من چه تو اگه می تونی پریسا رو راضی کنی که بی آنا به کاراش برسه . بعد بگو آنا بیاد.
اما خوب این ماهانم از پس پریسا بر نمی یومد.
من و کیانا در بست در خدمت پریسا خانم بودیم. باورم نمیشد به این سرعت بتونم کارهای یه عروسی و ردیف کنم. نه که گستره ی روابط عمومی پریسا زیاد بود تو همون سه روز تونستیم از یه آرایشگاه خوب وقت بگیریم و یه باغ توپم رزرو کنیم.
دیگه پیدا کردن گل فروشی و چیزای دیگه پای کیا. لباس عروسم که اونقده این دوتا عروس و خواهر شوهر منو دوئوندن این ور اون ور پاهام همه تاول زد. آخرم کیانا گفت برات از آلمان لباس می فرستم.
پریسا خانم بالاخره رضایت داد.
این چند روزه خوب بود که با پریسا و کیانا بودم چون نمی تونستم تو خونه بشینم. یه جورایی خونه امون دیگه حس و حال قبل و بهم نمی داد. دیگه اون آرامشی که همیشه توش داشتم و نداشتم. انگاری یه چیزی کم بود یه چیزی گم بود. روز اول مثل منگلا کلی نشستم فکر کردم که نکنه من یه چیزیو خونه خاله اینا جا گذاشتم و الان یه گوشه ذهنم می دونه که جاش گذاشتم اما چون یادم نمیاد چی بوده انقده کلافه ام.
اما هر چی فکر می کردم می دیدم که من چیزیو جایی جا نزاشتم.
تو خونه مامان حرف می زد من وسطاش تیکه های ماهان و می پروندم. بابا یه چیز می گفت من با ادای ماهان جوابشو می دادم.
یه بار مامان با کنایه گفت: ماهان خوب چیزایی یادت داده. دیگه دست کمی از اون نداری.
خودمم باورم نمیشد انقده ماهان روم تاثیر گذاشته باشه.
از زور کلافگی نمی تونستم تو اتاقم بشینم. مدام تو آشپزخونه پیش مامان ولو بودم. هر چند مامان راضی بود همیشه گله می کرد که من خودمو تو اتاقم حبس می کنم و دو کلوم باهاش حرف نمی زنم. اما این دوری طولانی باعث نزدیکی منو مامان شده بود.
الان حس می کردم چقدر مادر و پدرمو دوست دارم.
از این حس کلافگی و سرگشتگی که به جونم افتاده متنفرم. همه چیز سر جاشه در عین حال یه چیزی نیست و من نمی دونم واقعا" اونی که نیست چیه.
خسته از درگیریهای ذهنی به فردا فکر می کنم. فردایی که بعد 4 روز دوری بر می گردم شرکت. دلم براش تنگ شده.
با خودم میگم برای شرکت تنگ شده اما ته دلم یکی داد می زنه که: دروغ نگو برا ماهان دلتنگی.
خوب که چی دیگه عشق من به ماهان و همه فهمیدن. حتی این مامان خودم. یه بار بهم گفت وقتی در مورد ماهان حرف می زنی چشمهات برق می زنه چرا.
چقدر اون روز منو پریسا با سرفه و حرفهای بی ربط موضوع و عوض کردیم اما خوب لبخندهای مامان نشون می داد که یه چیزایی می دونه. ولی بازم منتظر مونده که من خودم بهش بگم و من محاله براش از یه عشق یه طرفه بگم. نه تا وقتی که ماهان دهن واموندش و باز نکرد.
من: سلام کیا چه طوری؟ بیا تو.
کیا یه نگاهی بهم کرد و با لبخند گفت: سلام بر دختر خشمگین تو چه طوری؟ حالت بهتر شده؟ دیشب بد سونامی شده بودی. ماهانو حسابی ویرون کردی.
ابروم رفت بالا.
من: من ویرونش کردم یا اون؟؟؟؟؟
کیا خندید و گفت: دختر نبودی ببینی بعد از اینکه رفتی ماهان با خودش چی کار کرد. قبلشم وقتی دید حامد اومد پیشت و داره باهات حرف می زنه کبود شده بود. گفتم الان میاد حامد و له می کنه. منتظر بود تو یه اشاره بکنی تا بیاد دخل طرف و بیاره. فکر کرد دوباره داره اذیتت می کنه.
تو اون لحظه اصلا" یادم نبود که از کیا بپرسم تو حامد و از کجا می شناسی. خوب حتما" ماهان یا پریسا بهش گفتن.
کیا: بعد که دید دارین درست حرف می زنین گیلاس به گیلاس مشروب خورد. بعدم که با هم دعوا کردین و تو رفتی....
تو رفتی اما اون انگار می خواست خودکشی کنه. ماهان همیشه حد خودشو می دونه. همیشه تو خوردن مشروب مراعات میکنه اما دیشب زده بود به سرش. داشت خودشو خفه می کرد. می خواست همون شبانه کبدشو نابود کنه.
خیلی عصبی بود با حرص گیلاس پشت گیلاس می نداخت بالا. آخرم که دید این جوری نمیشه همچین گیلاس و کوبید رو میز که 600 تیکه شد و دستشم برید. شانس آوردیم که یکی از بچه ها دکتر بود. بردیم مطبشو دستش و بخیه زدیم. وگرنه با اون مستیش کجا می تونستیم ببریمش. خیلی خونریزی داشت. موقع بخیه زدنم کولی بازی در میاورد نمی زاشت زخماشو ببندیم. دستش 3 تا بخیه خورد.
بعدم که من رسوندمش خونه. الانم اومدم سویچش و بهش پس بدم.
نگاهش و گردوند و گفت: ماهان کجاست؟؟؟
گیج گفتم: هنوز بیدار نشده.
حرفهای کیا گیجم کرده بود. پس ماهانم داغون بود. ماهانم اذیت می شد. یهو حرصم گرفت. لجم گرفت. آی دوست داشتم برم بالا و همین الان تو خواب تا می خورد بزنمش.
پسره انتر چرا این کار رو با من و خودش می کنه. چرا هیچی نمیگه؟ چرا خفه شده.
اخم کردم. یاد حرف بچه ها افتادم.
ماهان به امید اینکه لال از دنیا نری صلوات بفرست.
انگاری باید بهش تخم کفتر بدم زبونش راه بی افته. شایدم نذر کنم. آجیل مشکل گشا چه طوره؟ صلواتم خوبه ها ...
گمشو آنا دیوونه شدی رفت.
دیوونم کردن. ماهان دیوونه ام کرده با این اخلاق مزخرفش.
کیا رو فرستادم بالا پیش ماهان و خودم رفتم پیش خاله.
یکم بعد کیا و ماهان اومدن پایین. براشون چایی ریختم. ماهان می گفت می خندید انگار جدی جدی کل دیشب و فراموش کرده بود.
بس که بی شعوره. بوسه به اون خوبی و یادش رفته بوزینه.
*****
رابطه منو ماهان همون جوره مثل قبل ... مبهم ... گیج کننده ... بلاتکلیف ... واقعا" نمی دونم ماهان واقعا" هیچی از اون شب یادش نیست یا خودش و زده به فراموشی اما چرا ؟؟؟ چرا باید بخواد فراموش کنه ؟؟؟
یعنی ممکنه که ....
می ترسم ... می ترسم که ماهان بعد اون بوسه بعد تو تماس مستقیم تازه فهمیده باشه که حسی که به من داره اونی نیست که فکر می کرده. مثل من که با تماس دست کیارش فهمیدم کارمون به جایی نمی رسه. نکنه اونم از بوسه امون فهمیده که حسمون درست نیست یا کافی نیست ...
شاید برای همینه که همه چیز و فراموش کرده.
نمی دونم من هیچ وقت مست نشدم که بفهمم فراموشی تا این حد بعد مستی بوجود می یاد یا نه. یعنی تو این مدت هیچی از اون شب حتی یه ریزه هم یادش نیومده؟؟؟
مدام با حرفهام کنایه می زنم، به اون شب ... به یه ریزه از حرفهاش اشاره می کنم .. اما نگاه بی تفاوت و گاهی گیجش بهم می فهمونه که نه جدی چیزی یادش نمیاد...
ناراحتم ... اون بوسه و حسش برای من چیزی نبود که بخوام فراموشش کنم.
اما ماهان راحت فراموشش کرده. کم حرف شدم. نه از قصد بلکه حس و حال خنده و شوخی و هیجانم رفته.
بی حرف یه گوشه می شینمو با چشم ماهان و دنبال می کنم. چقدر ماهان منو موقع دید زدنش غافلگیر کرد. غافلگیر کرد و فقط با یه لبخند جوابمو داد.
آآآآآآآآآآآهههههههههههههه ه .......................
*****
امروز به دکترم زنگ زدم. گفت تا وقتی به کاری که گفته عمل نکردم نرم پیشش. بابا این دکتره از معلمهای مدرسه امونم سخت گیر تره. باز اونا رو با یکم خواهش و التماس میشد نرم کرد که امتحان نگیرن اما این دکتر راد حرفش یکیه.
کلاسم تموم شده. وسایلمو جمع کردم و رفتم بیرون از کلاس. کارم برای امروز تموم شد دیگه آزادم. تو فکر تو راهرو آروم آروم قدم می زنم. در یکی از کلاسها باز شد. بچه ها اومدن بیرون و بعدم ماهان.
ماهان ....
تصمیمم و گرفتم. قدمهامو تند کردمو خودمو رسوندم بهش. صداش کردم.
من: دکتر مفتون.
سریع برگشت. تعجب کرده بود. آخه معمولا" اون میومد سراغم من تو دانشگاه زیاد تحویلش نمی گرفتم.
صبر کرد بچه ها برن و یکم خلوت بشه. اومد سمتم و گفت: جانم.
از جانم گفتنش حس خوبی بهم دست داد. ولی به روی خودم نیاوردم. یه نفس عمیق کشیدم و با عظم راسخ گفتم: الان کاری داری؟؟؟
یه اخم ریزی کرد و گفت: نه بیکارم چه طور؟
من: میشه با من یه جایی بیای؟؟؟
متعجب ابروهاشو برد بالا. چند وقتی میشد که باهاش جایی نمی رفتم. هنوزم سعی می کردم باهاش تنها نباشم. مخصوصا" بعد اون بوسه و فراموشی مزخرفش.
ماهان: من در خدمتم.
سر تکون دادم و بی حرف راه افتادم. اونم باهام هم قدم شد. رفتیم تو پارکینگ.
من: ماشینتو کجا پارک کردی؟؟؟
گیج ماشینشو نشون داد. با ریموت درش و باز کرد و رفتیم سوار شدیم. حرکت کرد و یکم که رفتیم گفت: خوب آنا خانمی کجا بریم؟؟؟
دلم برای آنا خانمی گفتنش تنگ شده بود.
آروم گفتم: خونه.
ماهان: می خواستی تا خونه باهات بیام؟؟؟ مگه کار نداشتی؟؟؟
من: خونه شما نه. خونه ما.
یهو ماشین و زد کنار و برگشت سمتم. یه دستش به فرمون بود و دست دیگه اش رو پشتی صندلی من و خودش کامل سمت من برگشته بود.
ماهان: خونه شما؟ چرا؟؟؟؟
بهش نگاه کردم. من نمی خوام برم. بگم خدا این دکتره رو چی کار کنه با این راه حلاش.
با اخم ناراحت گفتم: دکتر راد گفته.
با چشمهای گرد گفت: دکتر راد گفته منو تو بریم خونه شما؟؟؟
یه پشت چشم براش نازک کردم و گفتم: نه اینو نگفته. گفته برای غلبه بر ترسم باید برم تو یه اتاق در بسته و چند ساعت بمونم.
خیالش راحت شد و یه آهانی گفت.
ماهان: آهان... حالا چرا خونه شما؟
اخمم بیشتر شد. چقدر خنگ بازی در می آورد؟
من: چون اونجا کسی نیست. دوست ندارم خونه شما این کار و انجام بدم. جلوی عمو و خاله. اتاقم تو خونه امون برام آشنا تر از هر جای دیگه است و با تنها موندن تو اونجا راحت تر از جاهای دیگه کنار میام. برای شروع اونجا بهتره.
ماهان سری تکون داد و بی حرف دوباره راه افتاد و دیگه تا خونه هیچی نگفت.
کلید انداختم و وارد خونه شدیم. یه راست رفتم تو و رفتم سمت اتاقم. ماهانم دنبالم.
نمی خواستم با دست دست کردن اراده امو از دست بدم. یا الان باید این کارو می کردم یا اگه می زاشتم برای بعد پشیمون میشدم.
رفتم تو اتاقم و خودمو انداختم رو تخت و نشستم. سریع به ماهان نگاه کردمو گفتم: میشه در اتاق و از بیرون قفل کنی و بری؟ 2-3 ساعت دیگه برگرد.
ماهان نگران نگام کرد و گفت: مطمئنی؟؟؟؟
چشمهامو بستم و گفتم: آره. باید تمومش کنم. عجله کن خواهش می کنم. تا پشیمون نشدم در و قفل کن و برو.
دیگه صدایی از ماهان نشنیدم. صدای بسته شدن درو چرخش کلید تو قفل و شنیدم. که مثل یه محرک عمل کرد و باعث شد بی اختیار چشمهام باز شه.
الان تو اتاق تنها بودم. تو یه اتاق که درش قفل شده بود و دیگه باز نمیشد. نه تا وقتی که ماهان نخواد.
ترس به جونم افتاد. پشیمون شدم. از جام پریدم و دوییدم سمت در. با کف دست کوبیدم به در و بلند داد زدم: ماهان .. ماهان .. در و باز کن ... نمی خوام .. نمی خوام تو اتاق بمونم .. پشیمون شدم .. می خوام بیام بیرون در و باز کن ... در و باز کن .. ماهان ...
اما هیچ جوابی نشنیدم. تنها صدای بسته شدن در حال بود که بهم فهموند ماهان رفته.
بغض کردم. وحشت زده شدم. دستمو مشت کردم و چند بار محکم کوبوندم به در. صدامو بلند تر کردم و داد کشیدم.
من: ماهان ... ماهان ... نرو .. تروخدا نرو ... در و باز کن .. ماهان .. جون آنا برگرد .. تنهام نذار .. ماهان من می ترسم ... ماهانننننننننننننننن ....
اما فایده نداشت... نه داد کشیدنام نه مشت و لگد زدنم به در.
چنگ زدم به دستگیره در و با شدت بالا پایینش کردم. زور زدم بازش کنم اما لامصب قفل بود و هیچ رقمه باز نمیشد.
هوا داشت تاریک می شد. با وحشت برگشتم وبه اتاقی که عاشقش بودم نگاه کردم. دیگه عاشقش نبودم. دیگه اتاقمو دوست نداشتم. می ترسیدم. ازش بدم می اومد. حس می کردم در و دیوار اتاق بهم فشار میارن. نفسمو می گرفتن.
دوباره همون حالتهای آشنا اومد سراغم.
کم شدن اکسیژن باز و بسته شدن تند لبهام و بلعیدن هر چه بیشتر هوا. خالی شدن ریه هام از اکسیژن. بالا پایین رفتن سریع قفسه سینه ام. گشاد شدن چشمهام از ترس ...
برای کم کردن نفس تنگیم چنگ زدم به مقنعمو از سرم کشیدمش. گیره ام و باز کردم و پرتش کردم رو تخت. موهام ریخت دورم.
فایده نداشت... هنوز نفسم بالا نمیومد. دکمه های مانتوم و تند باز کردمو درش آوردم. یکم بهتر شده بود اما هنوز ترس و بغض بود.
جیغ کشیدم: ماهان ... ماهان جونم تروخدا تنهام نذار.. جون آنا .. جون مامانت در و باز کن .. ماهان من می ترسم به دادم برس .. ماهان برگرد .. برگرد ماهان ... ماهانننننننننن .....
باز هم سکوت جوابم بود.
بغض کردم. اشکم در اومد. هق هق کردم. ترسیدم با قدمهای سست رفتم سمت تختم. مچاله شدم پایین تخت و تکیه دادم بهش. زانوهام و خم کردم تو بغلم و سرم و گذاشتم روش. چشمهام و رو هم فشار دادم.
نباید بهش فکر می کردم. نباید به ترسم فکر می کردم. به نبودن ماهان. به تنها بودن توی این خونه به این بزرگی و حبس شدن تو اتاقم.
اینجا همون اتاقه. اتاق آرامش بخش خودم. چیزی تغییر نکرده. من تو جای امنیم... امن ...
دستم بالا رفت. گردنبندم و لمس کردم.
این گردنبند چی بود که برام معجره می کرد. تو لحظه های تلخ و سخت بهم آرامش می داد.
یه گردنبند چوبی. بدون ارزش مادی. یه گردنبندی که یه پسر بچه با دستهای خودش ساخته. با چاقو. برای ساختنش چند جای دستش و زخمی کرده. چند ساعت وقت گذاشته روش. براش نبوغ به خرج داده. گردنبندی که روش اسم داشت.. اسم ماهان .. ماهان ...
همین اسم... همین فکر... همین یاد این آدم باعث شد آروم بگیرم. که ساکت بشم. سرم و بزارم رو زانوم و دیگه تکون نخورم. تموم میشد. این چند ساعت تموم میشد و ماهان میومد سراغم. ماهان منو از تو این اتاق بیرون می آورد. ماهان تنهام نمی گذاشت. برمی گشت.
من بهش اعتماد دارم. بر می گرده......
نمی دونم چند ساعت گذشت. یا من چقدر تو اون حالت نشستم. همه تنم خشک شده بود. دستی که دور ستاره بود سر شده بود اما بازم ولش نمی کردم. بازم تکون نمی خوردم.
اونقدر نشستم اونقدر به خودم امید دادم که صدای چرخش کلید و تو قفل شنیدم.
وحشت زده و در عین حال امیدوار به در چشم دوختم.
در آروم باز شد. باز .. باز .. بازتر .. تا انتها ...
قامت بلند ماهان تو چارچوب در نمایان شد.
با دیدنش بغضی که سعی داشتم قورتش بدم ترکید. چشمهام خیس شد و بارید. با هق هق خندیدم با هق هق نگاش کردم.
ماهان برگشته بود. ماهان منو فراموش نکرده بود... از یاد نبرده بود...
تو یه لحظه با یه حرکت دستهامو به زمین فشار دادم و از زمین کنده شدم. دوییدم سمت ماهان و بی فکر خودم و پرت کردم تو بغلش. دستهام و مثل زنجیر حلقه کردم دور کمرش و سرم و محکم چسبوندم رو سینه اش.
از فشار ضربه برخوردم بهش یه تکونی خورد. اما عقب نرفت. کنار نکشید. محکم تو جاش ایستاده بود.
همچین بهش چسیبدم که انگار می خواستم جزئی از وجود اون بشم. انگار نمی خواستم تا ابد ازش جدا بشم.
با بغض و هق هق فقط گفتم: تو برگشتی .. تو برگشتی ....
دستهای ماهان پیچید دور کتفم و منو به خودش فشار داد. آروم موهام و ناز کرد و بوسه های نرم رو موهام نشوند.
با روح بخش ترین صدا گفت: عزیزم گریه نکن. هق هق نکن. من هیچ وقت تنهات نمی زارم. هیچ وقت فراموشت نمی کنم. من همیشه برای تو هستم. هر وقت که تو بخوای. هر وقت که صدام کنی.
نمی دونم من خیال می کردم یا واقعا" صداش بغض دار بود. هر چی که بود بد به دلم نشسته بود و آرومم کرده بود.
نوازشهاش .... بوسه های رو موهام .... صدای ضربان قلبش که تو گوشم می پیچید .... همه و همه برام مثل یه مرحم بود. مرحمی که باعث شد تو یه ثانیه همه اون چند ساعت درد و تنهایی و فراموش کنم. همه ترسهام و از یاد ببرم.
حتی حاضر بودم باز هم تو اون اتاق تنها با در قفل شده بمونم به شرطی که بدونم بازم آخرش ماهان میاد و من می تونم همین جوری بچسبم بهش و بغلش کنم و عطر تنش و به ریه هام بکشم.
اکسیژن می خواستم چی کار وقتی می تونستم ریه هامو با عطر تن ماهان پر کنم ... وقتی هرم نفسهای ماهان رو موهام بود.
وقتی خوب آروم شدم. وقتی هق هقم تموم شد. آروم از تو بغلش اومدم بیرون. حلقه دست ماهان از دور کتفم باز شد و نوازش گر اومد سمت بازوم و گرفتشون.
یه فشار کوچیک به بازوم داد و آروم گفت: به من نگاه کن آنا ...
آروم چشمهام و بالا آوردم و تو چشمهاش خیره شدم. یه لبخند ملیح و قشنگ بهم زد. یکم خم شد تا هم قد من بشه. یه اخم ریز کرد. دستهاشو از بازوم جدا کرد و گذاشت دو طرف صورتم.
با شصتش اشکهای چشم و گونه امو پاک کرد.
ماهان: چشمهاتو اشکی نبینم آنا خانمی. تو فقط باید بخندی ... فقط خنده به صورت قشنگت میاد. دردها و غم ها و گریه هاتو بده به من ... ماهان به خاطر تو همه رو تحمل میکنه.
حرفهاش ضربان قلبم و بالا برد. گونه هام رنگ گرفت.
صاف ایستاد. آروم سرشو آورد جلو و عمیق و نرم رو موهام و بوسید.
یه بوسه .. یه بوسه زیبا .. بوسه ی جادویی که باعث شد یه حس خیلی قشنگی، از نقطه تماس لبهاش رو موهام وارد سرم بشه و در امتداد بدنم حرکت کنه و کل وجودمو بگیره. یه بوسه به گرمای آفتاب داغ تابستون. همراه با حس شیرین آرامش.
ماهان لبهاش و از رو موهام جدا کرد و آروم یه دست نوازشگر به سرم کشید.
یه قدم رفت عقب و شاد گفت: خوب آنا خانمی شجاع و نترس من بدو برو لباساتو بپوش بریم خونه که مامان با یه شام خوشمزه منتظرمونه. هر چند جاش بود که به خاطر شجاعتت شام ببرمت بیرون. اما مامان و که می شناسی. 10 بار زنگ زده گفته فسنجون درست کردم بیاید خونه. الان منتظره ما بریم فسنجونایی که برای یه لشکر آدم درست کرده رو دو نفری تموم کنیم.
خندیدم. راست میگه خاله همیشه کلی غذا درست میکنه و انتظار داره 4 نفری همه رو تا ته بخوریم.
سریع برگشتم و مانتومو تنم کردم و مقنعه امو سرم و کیفمو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون. ماهان وسط حال ایستاده بود. تا پامو گذاشتم بیرون حس کردم رفتم تو یه خونه آتیش گرفته. همچین کل خونه رو دود برداشته بود که هیچ جایی رو نمی دیدم.
چند تا سرفه کردم. با دست دودای جلوی چشممو فرستادم کنار. با چشمهایی که به خاطر دود می سوخت و اشک میومد گفتم: اینجا چه خبره؟ خونه رو آتیش زدی؟
ماهان نیششو باز کرد و شرمنده گفت: ببخشید. الان همه چیزو تمیز می کنم.
اینو گفت و خم شد رو میز. چشمم به کاسه رو میز افتاد. یه کاسه پر فیلتر سیگار. این همه سیگار و کی کشیده بود؟؟؟؟ اونم تو خونه ما.
با تعجب گفتم: کی اینجا سیگار کشید؟
ماهان شرمنده گفت: من ...
با تعجب به ماهان و اون همه ته سیگار نگاه کردم. ماهان تنهایی همه اینا رو کشیده بود؟ اصلا" کی وقت کرد که همه اینا رو بکشه ؟؟؟؟
نهههههههههههه .....................
ناباور به ماهان نگاه کردم.
من: ماهان .....
رو میز خم شده بود و داشت با دستمال تمیزش می کرد. با شنیدن اسمش تو همون حالت سرش و بلند کرد وبه من نگاه کرد.
من: ماهان تو کی برگشتی خونه؟؟؟؟
تو چشمهام نگاه کرد و گفت: اصلا" نرفتم.
بهت زده نگاش کردم. نرفته ؟؟؟ نرفته؟؟؟ اما من خودم صدای در و شنیدم. خودم شنیدم که رفته ....
نه ..... من صدای در هال و شنیدم صدای در حیاط و نشنیدم. یعنی تو تمام این مدت اینجا نشسته بود و سیگار می کشید؟؟؟
با ابروهای بالا رفته گفتم: ماهان تو... تو ....
یه لبخند خجول زد و گفت: خوب استرس من کمتر از تو نبود. در ضمن من باید یه جوری جلوی خودمو می گرفتم که به التماسها و جیغ و گریه تو توجه نمی کردم. خیلی سخت بود. می خواستم همون اول برگردم و در و برات باز کنم. به زور تونستم این 3 ساعت دووم بیارم.
دلم غنج رفت براش. دوست داشتم دوباره بپرم بغلش کم اما نمی شد.
به یه خنده سر خوش بسنده کردم که ماهانم با یه خنده جوابمو داد.
خونه رو از آثار سیگار پاک کردیم و زدیم بیرون.
رفتیم خونه ماهان اینا.
تا وارد اتاقم شدم پریسا زنگ زد. جوابش و دادم. صدای پر هیجانش تو گوشی پیچید.
پریسا: جیغغغغغغغغغغغغغغغ .....................
بی شعور زنگ می زنه جیغ میکشه. قیافه ام شده بود مثل این جغده تو چوبین که در حال چرت زدن یه اتفاقی می افتاد و جغده با چشمهای گشاد شده پرت می شد پایین از رو درخت و می گفت: یه اتفاق مهم.
پریسا: آنااااااااااااا ... دارن میان ... می خوان بیان .. فردا میان ...
به سلامتی پریسا دیوانه شده بود رفته بود.
خونسرد گفتم: پریسا جان کی ؟ چی ؟ کجا؟ داره میاد؟؟؟؟
پریسا با همون هیجانش گفت: آنا دیوونه کیا داره میاد با خانواده اش امروز فرخنده جون زنگ زد به مامانم و برای فردا شب قرار گذاشتن. آنا .. آنا ... باورم نمیشه دارم از خوشحالی می میرم.
بدجنس خندیدم و گفتم: بایدم بمیری. تو خوابم فکر نمی کردی بتونی یه پسر به خوبی کیا پیدا کنی. اینا همه اش از صدقه سری منه.
پریسا: گمشو آنا میام می کشمتا ....
بلند بلند خندیدم. یه یه ربع با پریسا حرف زدم. خیلی هیجان زده بود و همین باعث شده بود بیشتر از همیشه پر چونگی کنه. اصرار اصرار که تو فردا بیا اینجا تو مجلس باش.
آخه من نمی دونم من سر پیازم ته پیازم بدنه اشم چیشم؟
هر چی پریسا خودش و کشت من گفتم نه نمیشه. آخه واقعا" معنی نداشت که من تو مجلس خواستگاریش باشم.
بعد کلی دلیل و برهان آوردن و اینا بالاخره رضایت داد و قطع کرد.
لباسمو عوض کردمو رفتم پایین رفتم تو آشپزخونه.
عمو حمید کله کرده بود تو یخچال و اصلا" متوجه اومدن من نشد.
در یخچال و بست و برگشت سمتم. با دیدن من لبخند زد. چشمهاش برق می زد. پیدا بود که یه کگارهایی داشت صورت می داد.
ابروهامو انداختم بالا و همراه یه لبخند کنجکاو پرسیدم: عمو جون چی کار داشتین می کردین که انقده خوشحالین؟؟؟
عمو خندید و دستش و بالا آورد. تو دستش یه یخمک قرمز بود. خوشحال برام ابرو انداخت بالا و گفت: پیداش کردم. همین یکی مونده بود. هر چی من هر روز می خرم از دست این ماهان هیچیش نمی مونه.
خندیدم. عمو و ماهان جفتشون عاشق یخمک بودن. یعنی دست خودشون بود و خاله دعواشون نمی کرد به جای غذا هم یکی یه یخمک دستشون می گرفتن. همیشه هم سرش دعوا داشتن. هر کدوم سعی می کرد زودتر خودشو به یخمکا برسونه که بیشتر نصیبش بشه.
عمو یخمک و از وسط نصف کرد و نصفش و داد بهم.
عمو: بیا دخترم بیا بخور جیگرت حال بیاد.
با خنده گفتم: خودتون بخورید مرسی.
عمو یه سری تکون داد و یخمک و گذاشت تو دستمو گفت: زود باش بخور ماهان بیاد ببینه می قاپه ها.
اینو گفت و خودش زودتر یخمک و کرد تو دهنش.
این یکیو راست می گفت. ماهان میومد و اینا رو دستمون می دید واویلا میشد. منم سریع یخمک و بردم تو دهنم.
عمو با لذت یخمک می خورد. یخمک خورون از آشپزخونه رفت بیرون. جلوی در آشپزخونه شکم به شکم ماهان شد. سریع از بغلش جیم زد و رفت.
ماهان با چشمهای گرد چرخید و به رفتن عمو نگاه کرد. دستش بالا بود و عمو رو نشون می داد.
ماهان: بابا داشت یخمک می خورد؟؟؟؟
برگشت سمت من که دوباره بپرسه که تو دستم یخمک و دید. یه اخمی کرد و گفت: تنها تنها یخمک می خورید؟؟؟ پس من چی؟؟؟
اومد بره سمت یخچال که گفتم: تموم شد.
با تعجب برگشت سمتم و ناراحت گفت: چی تموم شد؟
من: یخمکا تموم شد این آخریش بود.
اخم کرد و گفت: ولی من یخمک می خوام.
دوباره نگاهش رفت به سمت یخمک تو دستم. یه لبخند گشاد زد و گفت: آنا جوووووووون یخمکتو میدی به من؟؟؟ خواهش می کنم.
اخم کردم و یه چشم غره بهش رفتم. دستمو کشیدم عقب و گفتم: نه که نمی دم مگه خودم دهن ندارم بخورمش.
اینو گفتم و یخمک و گذاشتم تو دهنم. رومو برگردوندم که برم. تو یه لحظه یخمک از بین دندونام جدا شد.
گیج و منگ برگشتم ببینم کجا رفت؟ کجا افتاد؟؟؟
سرمو چرخوندم و نگام افتاد به نیش باز ماهان و دستش. یخمک من تو دستش بود.
با اخم نگاش کردم و گفتم: یخمکمو چرا گرفتی بده ببینم.
دندوناش و بهم نشون داد و ابروشو چند بار انداخت بالا.
آی لجم گرفت ... آی لجم گرفت ..
دست دراز کردم یخمکمو بگیرم. قبل از اینکه دستم بهش برسه بردش بالا و کرد تو دهنش جیغم در اومد.
خیز برداشتم سمتش و قبل از اینکه بتونه به خودش بجنبه یخمکو کشیدم بیرون و دوییدم سمت در.
اما ماهان زرنگتر و سریعتر بود از پشت کمرمو گرفت و نگهم داشت.
یعنی من مونده بودم یکی این جوری ما دوتا رو ببینه چه فکری می کنه.
من از کمر خم شده بودم و بالا تنه امو تا جایی که قدرت داشتم به سمت جلو کشیده بودم و دستهامم دراز به سمت جلو در دور ترین نقطه از بدنم نگهش داشته بودم. ماهانم از کمر خم شده بود و دستهاشو حلقه کرده بود دور کمر منو و تقریبا" صورتش یه وری چسبیده بود به کمرم.
سعی کردم خودمو از چنگش خلاص کنم اما نمیشد. گوریل خیلی زورش زیاد بود.
ماهان: بدش به من آنا ...
با حرص اما صدای پایینی که عمو اینا رو متوجه ما نکنه گفتم: عمرا" مگه خودم چمه که بدمش تو بخوری؟ ولم کن ماهان بزار برم.
ماهان: عمرا" ولت کنم بدش به من.
از حرصم گفتم: اینو می خوای؟؟؟
یخمک و آوردم بالا و نشونش دادم. بعد سریع بردمش تو دهنمو همچین چلوندمش که یخمکا برن تو حلقم. اما چون یخ بود یه ذره بیشتر نرفت تو دهنم. مجبوری زبونمو در آوردم و شروع کردم تا هر جا میشد مثل بستنی لیسش زدم.
مثل مار زبونمو فرو کرده بودم تو این پلاستیک باریک یخمک و به زور می خواستم بخورمش.
یهو همچین کشیده شدم عقب که تعادل بی تعادل.
پرت شدم و اشهدمو خوندم. چون پام سر خورد رو سرامیک و تقریبا" کله پا شدم. حالا اون وسط داشتم فکر می کردم چقدر ضایعست من مثل این فیلما از پشت نقش زمین بشم و پاهام پرت شه بالا.
از ترس زمین خوردن چشمهامو بستم. بدبختی زبونم تو این یخمکه گیر کرده بود و یخمکه چسبیده بود به زبونم. دستهامم مثل بال هلیکوپتر تو هوا تکون می خورد که شاید خودمو بند کنم به یه جایی.
بین آسمون و زمین بودم و هر لحظه منتظر که با کمر کوبیده شم زمین که یه دستی پیچید دور کمرمو تو هوا نگهم داشت.
با ذوق از اینکه نجات پیدا کردم چشمهامو باز کردم. رو به روم دوتا چشم قهوه ای روشن شیطون بود.
چشمهاش همراه با لبهاش بهم می خندیدن.
محو نگاه شیطونش شدم.
ماهان یه چشمکی زد و دستش و دراز کرد و یخمک چسبیده به زبونمو همچین کشید که حس کردم زبونمم باهاش کش اومد اما بعد یکم جدا شد.
جیغم بلند شد. حس می کردم زبونم دیگه تو دهنم جا نمیشه بس که کش اومده.
ماهان پیروزمندانه یه نیشی برام باز کرد و همزمان با صاف شدن خودش با دستش به کمرم فشار آورد و منم با خودش صاف کرد.
جلوی چشمهای از حدقه در اومده من یخمکمو گذاشت تو دهنش و با لذت شروع کرد به خوردن.
لب ورچیدم. زیر لبی گفتم: کوفتت شه یخمک من بود.
اما دیگه حس و حال دعوا و بکش بکش نداشتم. چشمم به یخمکم بود که این افعی پلید نصفشو خورده بود.
یاد حرف ماهان افتادم.
(( من از دهنی بدم میاد )))
با چشمهای گرد به ماهان نگاه کردم. این پسره که انقدر حساس بود. قاشق دهنیمو گذاشتم تو غذاش قهر کرد رفت پس چه جوری الان داره یخمک منو می خوره؟؟؟
با بهت گفتم: ماهان .. تو از دهنی بدت نمیومد؟؟؟؟
ماهان یه نگاهی بهم کرد و گفت: دهنی داریم تا دهنی.
فکم افتاد. دهنی با دهنی چه فرقی می کنه. تازه این یخمکه دیگه دهنی تنها نبود. تفی و حلقی و هر چی بگی بوده.
تا من بخوام فکر کنم و ببینم چی به چیه ماهان یخمکه امو تموم کرد. حتی یه قطره اشم نزاشت حروم بشه.
خوشحال و سرمست از اینکه یخمکم و خورده پوسته خالی یخمک و تو دستش تکون داد و اومد که بره بندازتش تو سطل آشغال. از کنارم که رد میشد دستش و کشید رو گونه امو گفت: مرسی.....
آی حال میداد دستش و گاز بگیرم. بچه پررو به زور یخمکم و گرفته تازه رو دار تشکرم میکنه.
یه چشم غره به ماهان رفتم و از آشپزخونه اومدم بیرون. خاله داشت با تلفن حرف می زد منو که دیدی بهم اشاره کرد برم سمتش.
رفتم پیش خاله.
خاله: آره .. به سلامتی ... خوبه پس .. آره آنا هم اینجاست ... گوشی ....
خاله حرفش و تموم کرد و تلفن و به سمت من گرفت. بی تفاوت به تلفن نگاه کردمو گفتم: خاله کیه؟؟؟
خاله لبخندی زد و گفت: بیا بگیر مامانته.
با ذوق خندیدم و تلفن و از دست خاله قاپیدم.
من: سلام مامان گلم خوبی؟؟؟
مامان: سلام عزیزم مرسی. تو خوبی؟؟؟ چی کار می کنی؟ خوش می گذره؟
صدای مامان و که شنیدم تازه یادم افتاد چقدر دلم براشون تنگ شده . بیشتر از یه ماه میشد که ندیده بودمشون.
دلتنگ گفتم: شما که نباشید هیچی اون جوری که باید نیست.
مامان مهربون گفت: نگو عزیزم ....
دلم گرفت. مامانمو می خواستم. با اینکه وقتی بود جیغ جیغش زیاد بود، گیراش زیاد بود ... یه وقتهایی با نصیحتاش رو اعصاب بود اما بود. کنارم بود. هر وقت ناراحت بودم یکم باهاش کل کل می کردم حالم جا میومد. دلم که می گرفت محبت مامان و بابا رو نسبت به هم که می دیدم بی خودکی خوشحال میشدم و دلم گرم میشد.
با بغض گفتم: مامان .....
مامان: جان مامان ....
گوشی و به گوشم چسبوندم و رومو برگردوندم. چشمم خورد به ماهان خم شده بود رو میز وسط حال و دست دراز کرد و یه سیب از تو میوه خوری رو میز برداشت. بلند شد و یه گاز محکم بهش زد.
هنوزم هیچی از اون شب یادش نمیومد. دلم بیشتر گرفت.
من: مامان .... کی بر می گردین؟؟؟
مامان: دوست داری بیایم؟ خسته شدی؟ دلت برای خونه تنگ شده؟
فقط گفتم: اوهوم ....
مامان با خنده گفت: دلت برای جیغ کشیدنام تنگ شده؟
بازم گفتم: اوهوم....
مامان: دوست داری برگردم و مدام مجبورت کنم مثل یه خانم رفتار کنی؟؟؟؟
دیگه اشکم داشت در میومد. با بغض گفتم: شما برگرد خواستی با چوب انار فلکم کن نامردم چیزی بگم. فقط بریم خونه خودمون با هم باشیم. من و شما و بابا. سه تایی با هم.
قول میدم دیگه سر خر نشم تو آشپزخونه و مزاحم خلوتتون نشم. فقط باشین.. کنار من... همون کافیه.... خواستین یه بچه دیگه هم بیارین. خودم بزرگش می کنم.
مامان بلند خندید و سرخوش گفت: میایم ... میایم آنا جان ... کار بابات اینجا تموم شده ... فردا بر می گردیم .. فردا شب می تونی تو اتاق خودت بخوابی .. تو خونه خودت ....
اونقدر ذوق زده شده بودم که زمان و مکان یادم رفت. با ذوق همچین جیغ کشیدم که ماهان سکته ای سیبش از دستش افتاد.
خوشحال تو گوشی گفتم: قربونت برم مامان گلم. آنا فداتون بشه. من چه جوری تا فردا صبر کنم. وای مامان مرسیـــــــــــــــــــــ ـــــــــــــی بهترین خبری بود که می تونستین بدین بهم... مامان گلم دوست دارم دوست دارم...
صدای خنده مامان تو گوشی پیچید. بعد یکم قربون صدقه رفتن تلفن و قطع کردم.
ماهان خم شد و سیبش و از رو زمین برداشت. بهم یه چشم غره رفت و گفت: چته یهو ولومت میره رو 100 سکته ام دادی.
با ذوق گفتم: مامانم اینا دارن میان. دارن بر می گردن. دارم میرم خونه امون. دارم میرم ...
ماهان وا رفت. به وضوح حس می کردم که شوکه شده. دستش همراه با سیب توش که از آرنج به سمت بالا خم کرده بود آروم آروم اومد پایین و افتاد کنارش. سیب سرخ از بین انگشتاش سر خورد و افتاد زمین و قل خورد و رفت یه گوشه.
ماهان با دهن باز ناباور گفت: داری میری؟ کجا؟
بی توجه به حال عجیبش گفتم: میرم خونه امون. دیگه می تونی تنهایی خودتو برای مامانت لوس کنی. دیگه از شرم خلاص میشی دیگه مجبور نیستی مدام حواست بهم باشه که یه وقت امانت خاله ات یه بلایی سرش نیاد.
وای خدا جون میرم خونه امون. آقا ماهان خلاص شدی از دستم. راننده آژانس بودن دیگه تعطیله.
با ذوق از کنار ماهان شوکه رد شدم و رفتم سمت اتاقم. باید از همین امشب وسایلمو جمع می کردم.
یه یه ساعتی مشغول بودم که خاله صدام کرد برم برای شام.
من و ماهان هر دو عاشق فسنجون بودیم و همیشه سرش با هم دعوا می کردیم. اما امشب ماهان حالش عجیب بود. یکم غذا کشیده بود و به جای اینکه بخوره باهاش بازی می کرد. من روبه روش نشسته بودم.
بین غذا خوردن با لذتم چشمم بهش می افتاد.
خاله بهم اشاره کرد که: ماهان چشه؟
ولی منم بی خبر بودم. شونه بالا انداختم و با اشاره گفتم: نمی دونم....
عمو سمت راست ماهان نشسته بود. لیوان نوشابه اشو برداشت و یکم ازش خورد و گذاشت رو میز کنار دست ماهان.
دستش و رو دست ماهان گذاشت و گفت: پسر چته؟ کشتیهات غرق شده؟ کارها تو شرکت خوبه؟
ماهان انگار از خواب پریده باشه. یه نگاه به همه امون کرد و گفت: نه چیزی نیست. همه چی مرتبه.
عمو: پس چرا غذاتو نمی خوری؟
ماهان یه نگاه به بشقاب دست نخورده اش کرد و آروم گفت: سیرم .. گشنم نیست ...
با همون نگاه مات دست دراز کرد و لیوان نوشابه رو برداشت و سر کشید. اما لیوان اشتباه و برداشته بود. لیوان عمو بود.
عمو با بدجنسی گفت: آره پیداست که همه چی خوبه. برای همینم از لیوان من نوشابه می خوری؟
تا عمو اینو گفت یهو ماهان همچین به سرفه افتاد که فکر کردم الانه که خفه بشه. تندی لیوان و رو میز گذاشت و 6 تا دستمال کاغذی با هم از تو جعبه ی رو میز برداشت و مثل منگلا زبونش و یه متر درآورد و هی دستمال و می کشید به زبونش و پاکش می کرد. که مثلا" آثار نوشابه پاک بشه.
عمو و خاله مرده بودن از خنده.
اما من نمی دونستم بخندم یا فک افتاده امو جمع کنم.
گیج بودم. ماهان چرا همچین می کنه بچه سوسول. یعنی این همون ماهانیه که یک ساعت پیش یخمک منو از تو حلقم درآورد و خورد و هیچیشم نشد و لبخندم زد؟؟؟؟؟
پس چرا الان سر یه نوشابه دهنی عمو داره خودشو میکشه؟؟؟؟
هنوز مات و گیج داشتم نگاش می کردم که از جاش پرید و رفت سمت دستشویی.
عمو با خنده به رفتن ماهان نگاه کرد. سری تکون داد و گفت: من موندم این پسر با این اخلاق مسخره اش چه جوری می خواد زن بگیره. ببینم سر زنشم از این ادا ها در میاره؟؟؟
خاله با لبخند یه نگاه به عمو کرد و بعد لبخندش عمیق شد و به من نگاه کرد و همراه یه چشمک گفت: تو نگران اون موقع نباش. اداهاش برای ماست به موقعش خوب بلده چی کار کنه.
یه جورایی حرفهاشون زیادی باز بود. هم خجالت کشیده بودم. هم نگاه و چشمک شیطون خاله عصبیم کرده بود. هم هنوز منگ خل بازی ماهان بودم. یه زور لبمو کشیدمو دندونامو نشونشون دادم.
کله امو انداختم پایین و سعی کردم خودمو با غذام مشغول کنم.
ماهان دیگه نیومد سر میز.
منم بعد از غذا رفتم تو اتاقم تا بقیه وسایلمو جمع کنم.
این اتاق برام پر خاطره بود. چه روزهای خوب و تلخی تو این اتاق داشتم. چه خنده ها و گریه هایی که در و دیوار این اتاق شاهدش بودن. چه شادیها و غم هایی که تو این اتاق داشتم.
رفتم کنار دیوار. دیوار مشترکم با اتاق ماهان. خودمو چسبوندم به دیوار. دستهامو بالا آوردمو کف دستمو گذاشتم رو دیوار سرد. صورتمو یه وری چسبوندم به خنکیش.
پشت این دیوار. بعد این رنگ و گچ و آجر ماهان بود ... ماهان ....
دلم برات تنگ میشه ... شاید وقتی از اینجا رفتم رابطه امون خیلی کمتر بشه.... این قلبمو فشار میده اما ... یه جورایی هم بهتره .. دوری از تو باعث میشه کمتر بهت فکر کنم ...
اینا رو به زبون میاوردم بلند می گفتم که بپیچه تو گوشم که شاید باورشون کنم که شاید بتونم با شنیدنشون فکر ماهان و از سرم کمرنگ تر کنم. اما خودم می دونستم که همه اینا در حد یه حرفه. اون حامد و که یک صدم ماهانم دوستش نداشتم و بعد یه سال به زور فراموش کردم. حالا ماهان و که فکرش با تک تک سلولهای بدنم یکی شده رو چه جوری فراموش کنم؟
لبهامو گذاشتم رو دیوار و یه بوسه نشوندم.
سرمو کشیدم عقب و به دیوار و جای بوسه ام نگاه کردم.
مثل خلا به بوسه گفتم: برو ... از لای این مصالح و این دیوار رد شو و برو اون سمت دیوار و برس به ماهان. برس و بشین رو لبهاش ... بوسه آخرمو بهش برسون.
از دیوار جدا شدم و رفتم رو تخت نشستم. دوباره با چشم کل اتاق و نگاه کردم.
روز اولی که میومدم تو این اتاق هیچ وقت فکر نمی کردم که تو این اتاق عاشق بشم و معنی عشق و بفهمم و براش اشک بریزم و ذوق کنم.
هیچ وقت حتی یه درصد هم فکر نمی کردم اون کسی که می تونه انقدر منو بی تاب کنه ماهان باشه. ماهان شیطون و شر ...
سرمو تند تند تکون دادم تا این فکرها و آه ها و حسرتها از سرم بیرون بره. دوباره مشغول جمع کردن وسایلم شدم.
صبح از ذوقم زود بیدار شدم. بلند شدم رفتم یه دوش گرفتم و باقیمونده وسایلمو هم جمع کردم. همه چیز و برداشته بودم. یه لباس مرتب پوشیدم. یه آرایش ملایمم کردم. از من بعید بود صبح زود بیدار بشم و به خودم انقدر برسم. چه خوشگل شده بودم. می خواستم امروز با همیشه فرق داشته باشم.
یه نگاهی به اتاق کردم. اینجا دیگه اتاق من نبود. یه جورایی دلم گرفت.
یه لبخند به اتاق زدم و رفتم پایین. بقیه هنوز خواب بودن. رفتم آشپزخونه و بساط صبحانه رو آماده کردم.
اولین کسی که پاشو تو آشپزخونه گذاشت ماهان بود.
تندی از پله ها پایین اومد و داشت میومد تو آشپزخونه که با دیدن من غافلگیر یه قدم عقب رفت. مات خیره من شد.
بهش لبخند زدم.
من: سلام صبحت بخیر. خوب خوابیدی؟؟؟
با دهن باز گفت: سلام .... نه ... یعنی آره ... چیزه بد نبود.
به زور جلوی خنده امو گرفتم. گیج بود. با دست اشاره کردم بهش که بشینه.
رو همون صندلی که بهش نشون دادم نشست. می خواستم روز آخری خوب باشم. عالی ... خانم ... کدبانو ....
می خواستم وقتی یاد روز آخر می افتن ازم خاطره خوبی تو ذهنشون بیاد.
دوتا چایی ریختم و برگشتم سمت میز. ماهان داشت نگام می کرد. آروم و نرم. بدون هیچ عجله ای رفتم سمتش. اول چایی خودمو گذاشتم رو میز. رفتم سمت ماهان. پشت صندلیش ایستادم و خم شدم به سمتش رو میز. بدنم با فاصله کمی از کنار شونه اش رد شد. موهای بازم ریخت جلو تو صورتم و به شونه های ماهانم کشیده شد.
حس کردم نفسش حبس شد. چایی و گذاشتم رو میز. بی شتاب... بدون عجله... آروم....
صورتمو برگردوندم سمت ماهان. نگاهش و غافلگیر کردم. دست راستمو آوردم جلو و موهای رو صورتمو زدم پشت گوشم. دستمو بردم پشت صندلیش گذاشتم. با یه لبخند ملیح به چشمهاش نگاه کردم.
آروم گفتم: چیز دیگه ای لازم نداری؟؟؟؟؟
ماهان با نفس حبس شده فقط زل زد بهم. مات بود. باورش نمیشد انقدر مهربون و ملایم باهاش رفتار کنم. مخصوصا" که یکم نازم چاشنی کارهام کرده بودم.
بد رقمه شیطنتم گل کرده بود. طفلی فقط تونست سرش و به نشونه نه تکون بده.
با ناز تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: ماهان .....
مبهوت گفتم: جانم .....
چشمهام خندید. یکم سرمو پایین آوردم و جوری نگاهش کردم که تاثیرش بیشتر بشه.
با نرمترین صدام گفتم: ماهان میشه من امروز شرکت نیام ؟؟؟؟
سرشو کج کرد یه سمت و غرق چشمهام گفت: نیا .....
داشتم می ترکیدم. حتی نپرسید چرا نیای؟؟ کجا می خوای بری؟ چی کار می خوای بکنی؟
چون همیشه این سوالا رو می پرسید. تا ته و توی ماجرا رو در نمی آورد اجازه نمی داد. انگاری تاثیر کارام خیلی زیاد بود.
یه لبخند عمیق زدم و آروم از کنارش بلند شدم و دقت کردم که وقتی خواستم دستمو از پشت صندلیش بردارم دستم کشیده بشه به پشتش مثل یه نوازش نرم.
به محض تماس دستم با پشت ماهان انگار بهش سوزن زده باشن. صاف نشست و پشتش و صاف کرد.
لبمو به دندون گر فتم که جلوی قهقه زدنمو بگیرم.
-: سلام بر جوونای سحر خیز....
منو ماهان هر دو برگشتیم سمت صدا. عمو و خاله همزمان وارد آشپزخونه شده بودن. رو لبشون یه لبخند مشکوک بود. یه لحظه از ذهنم گذشت که نکنه عشوه گری چند لحظه قبلمو دیده باشن.
یه جورایی فکر می کردم که دیدن چون خاله با شیطنت داشت نگام می کرد. اومد سمتمو گونه امو بوسید و صبح بخیر گفت و عمو هم چند ضربه نرم رو شونه ماهان زد.
انگاری آخرش بد ضایع کردم. با این حرکت روز آخریم دیگه مطمئنن هیچ وقت این روز و از یاد نمی برن. چه طور می تونن صحنه عشوه اومدن منو برای پسرشون فراموش کنن. سعی کردم پررو باشم و به روی خودم نیارم.
به زور لبخند زدم و گفتم: سلام بر بهترین عمو و خاله گل دنیا. بفرمایید بشینید براتون چایی بیارم.
عمو یه نگاه به میز کرد و گفت: به به ببین دخترم چه کرده. چه میزی.
خندیدم و گفتم: نوش جونتون.
دوباره دوتا چایی برای عمو و خاله ریختم و گذاشتم جلوشون. کنار خاله نشستم. عمو مدام سر به سر ماهان می گذاشت و خودش و خاله می خندیدن و من کم و بیش همراهیشون می کردم.
اما دریغ از یه عکس العمل کوچیک از ماهان. مه و مات مونده بود و تو فکر. این حرکت از ماهان بعید بود. امکان نداشت یکی یه چیزی بهش بگه و ماهان بی جواب بزاره. اما امروز به کل کن فیکون شده بود.
آنا نفله ببین چه جوری پسره رو بهم ریختی با این حرکاتت. ماهانم تابلو ...........
خلاصه صبحونه رو خوردیم و هرکی رفت رد کار خودش منم رفتم تو اتاقم که وسایل و بردارم و برم خونه. خاله هر چی می گفت بمون تا مامانت اینا بیان دنبالت قبول نکردم. می خواستم برم خونه رو تر و تمیزش و برای ورود مامان اینا آماده اش کنم.
تو اتاقم بودم که در زدن. یه بفرمایید گفتم.
در باز شد و ماهان اومد تو اتاق. با دیدن وسایل جمع شده من شوکه یه نگاه بهم انداخت و گفت: وسایلتو جمع کردی؟؟؟؟
نه دیگه این پسره دیگه زیادی خنگ شده بود.
من: پس چی کار می کردم؟؟؟ می زاشتم بمونن؟ خوب باید ببرمشون دیگه.
با حرفم صورت ماهان رفت تو هم. سرش و انداخت پایین و گفت: حاضر نمیشی؟
من: حاظر؟ برای چی؟
ماهان: بریم شرکت دیگه ....
چشمهام گرد شد.
معترض گفتم: ماهان ....
با صدای من ماهان سرش و بلند کرد و سوالی نگام کرد. نه واقعا" یادش نیست. فراموشیهاش زیاد شده.
من: ماهان حواست نیست؟ من قبل صبحونه ازت اجازه گرفتم نیام شرکت.
ماهان متعجب گفت: نیای شرکت؟؟؟
چشمهام گرد شد. ماهان که چشمهامو دید گفت: چرا نیای؟؟؟
با صدای بلندتری گفتم: ماهان داری اذیت می کنی؟ من ازت اجازه گرفتم تو هم گفتی نیا. منم امروز کلی کار دارم نمیرسم بیام. چیزیم که نیست. 5 شنبه است تا ظهر شرکت داریم. نباشم به جایی بر نمی خوره.
ماهان غمگین نگام کرد.
آروم گفت: نمیای ؟؟؟؟
صاف تو چشمهاش نگاه کردم. غم چشمهاش آتیشم می زد اما معنیش و نمی فهمیدم.
من: نمیام ....
یکم خیره شد بهم و بعد سرش و انداخت پایین و گفت: باشه ... فعلا" ...
این و گفت و سریع برگشت و از اتاق رفت بیرون. رفت و دل منم با خودش برد.
از فردا دیگه با کی این جوری اره بدم و تیشه بگیم؟ سر به سر کی بزارم؟ کی برام هوو شه تو خونه؟ از دست کی حرص بخورم؟ با کی قهقهه بزنم.
نفسم آه شد و از سینه ام بیرون اومد.
وسایلمو جمع کردم. از خاله اینا خدا حافظی کردم و با آژانس رفتم خونه. پامو که تو خونه گذاشتم یه آرامش گرم به سمتم اومد. دلم گرم شد.
وسایل و بردم تو اتاق و لباسهامو عوض کردم. لباس کلفتیامو پوشیدم. می خواستم خانم باشم. همونی باشم که مامان می خواد.
دستمال به دست کل خونه رو سابیدم. گرد و خاک از سر و روی خونه می بارید. همه جا رو تمیز کردم. یه گردگیری حسابی. همه جا رو برق انداختم. سرامیکا رو دستمال کشیدم. بخار شور و جارو برقی و ....
این وسط یه غذای خوشمزه هم درست کردم. از من بعید بود اما چند هفته قبل آویزون خاله شدم بهم یاد بده. اونم چی ؟؟؟ خورشت کرفس. هر چند آخرش هم کرفسا مثل جزایر شناور رو خورشت موندن. اما من سعیمو کرده بودم.
از اون ور پریسا هم دم به دقیقه زنگ می زد گزارش کار می داد. از لباسش و آرایشش و هر غلطی که می کرد میگفت.
وقتی با ذوق و هیجان حرف می زد بی اختیار لبخند می زدم و خوشحال می شدم. واقعا" دوستش داشتم مثل خواهرم بود چه شب و روزهایی که با هم صبح نکردیم. چه درد و دلها و فحش هایی که دوتایی به این و اون ندادیم. چقدر ملت و دست انداختم و خندیدیم. چقدر دست به یکی کردیم و حال چند نفر و گرفتیم.
با فکر رفتنش اینکه دیگه تنها نیست، فقط خودش نیست بغض می کردم. اما وقتی فکر می کردم قراره به اونی که دوستش داره برسه خوشحال می شدم و آروم.
بعد کلی انتظار مامان اینا رسیدن. انقده خوشحال بودم که نگو. مثل بچه های لوس از سر و کولشون آویزون شدم و بی خودکی خندیدم.
وقتی که گفتم ناهار درست کردم چشمهای مامان اینا گرد شد. یه میزی چیده بودم خفن. کلی سلیقه به خرج داده بودم و از ترشی و ماست و سالاد و هر جور مخلفاتی که فکرش و بکنی چیده بودم رو میز.
بابا با دیدن میزم یه سوتی کشید و رو به مامان گفت: نه انگاری این چند وقت خیلی روش تاثیر داشته. میگم یکم دیگه بفرستیمش پیش سیمین یه خانم حسابی تحویلمون میده ها.
نیشمو باز کردم. در کمال تعجب مامان گفت: دخترم اگه بخواد دست هر خانمی و از پشت می بنده فقط باید بخواد.
ذوق زده از تعریف مامان پریدم و یه ماچ از گونه اش گرفتم. مامان اینا نشستن پشت میز و من رفتم برنج و خورشت و بیارم. برنجم شل و ول و وا رفته بود. دفعه اولی بود که غذا می پختم خوب چی کار کنم.
خورشتمم که همون جور. شرمنده شدم از قیافه غذام.
اما وقتی که گذاشتمشون سر میز بابا شروع کرد به به و چه چه کردن و مامانم بی حرف غذا کشید و وقتی اولین لقمه رو خورد گفت خیلی خوشمزه شده.
ایول خانواده. ایول روحیه. ایول تشویق. ایول حمایت....
بعد غذا بابا رفت خوابید و من و مامان نشستیم و کلی با هم حرف زدیم. براش از پریسا گفتم و از اینکه امشب کیا میره خواستگاریش و پریسا هم خیلی خوشحاله.
مامان پریسا رو خیلی دوست داره. هر چی نباشه دوست چندین و چند سالمه.
مامان خوشحال لبخند زد و گفت: ایشا... به سلامتی خوشبخت بشن. ایشا... همه دخترای جوون خوشبخت بشن.
لبخندی زدم.
مامان دقیق نگام کرد. آروم گفت: ایشا.. قسمت تو بشه با کسی که دوستش داری خوشبخت شی.
نیشم تا بنا گوش باز شد.
مامان مثل اینکه دزد گرفته باشه تندی گفت: کیه؟
شوکه نیشم بسته شد.
سریع گفتم: هیچکی به خدا.
مامان ابروشو داد بالا و گفت: قسم نخور یکی هست. وگرنه تو آدمی نبودی که من این حرف و بزنم خوشحال بشی. همیشه جبهه می گرفتی. پس یکی هست.
نه انگار مامان خانم مارپل شده بود. اما من بگو نبودم.
من: مامان من، کس خاصی نیست. اگه بود بهت می گفتم.
مامان مشکوک نگاهم کرد. سرشو تکون داد و گفت: باشه نگو .. به وقتش باید همه چیز و بهم بگی. الان پا پیچت نمیشم.
منم خوشحال از درک بالای مامان لبخند زدم. مامان بلند شد و گفت: خوب منم برم بخوابم. راه خسته ام کرده.
یه سری برای مامان تکون دادم و خودمم بلند شدم رفتم تو اتاقم.
خیلی خوشحالم. برای پریسا برای خواهرم. چون اون خوشحاله. خواستگاری کیا از پریسا خیلی خوب پیش رفت. 2 تا خانواده سریع از هم خوششون اومدن و دختر و پسرم که اوکی بودن.
همه چیز خیلی سریع طی شد و وقتی جواب آزمایش خونشون اوکی بود دیگه شیرینی لازم شدن. قراره تا 2 ماهه دیگه عقد و عروسی و با هم انجام بدن. این دوماهم برای اینه که کارهای خونه و خرید جهیزیه رو انجام بدن.
پریسا از شرکتی که توش کار می کرده استعفا داده و قراره بعد عروسی بیاد تو شرکت ماهان و کیا کار کنه. انقده ذوق کردم. با پریسا خیلی خوش می گذشت.
این دو ماه هم مرخصیه برا خودش تا کارهای عروسی و درست و سریع پیش ببره.
من اینجا تو خونه خودمون وقت بیشتری دارم. البته به ظاهر. اگه پریسا بزاره. هر روز هر روز میاد دنبالم بریم خرید و این ور و اون ور.
خدا رو شکر دانشگاه تق و لقه و دیگه بچه ها جیم می زنن و نمیان سر کلاسا. درسها هم که تموم شده. تا یکی دو روز دیگه هم رسما" فورجه امتحانات شروع میشه.
فکر می کردم وقتی بیام تو خونه خودمون برنامه هام بشه مثل قبل. بتونم کلی کتاب بخونم. کلی فیلم و سریال ببینم. اما نمیشه. حوصله هیچ کاریو ندارم.
از وقتی از خونه خاله اینا اومدم خونه خودمون هنوز شرکت نرفتم. چون این پریسای ور پریده صبح جمعه فردای خواستگاری بدو بدو اومد خونه امون و یه خواستگاری 2 ساعته رو تو 6 ساعت با طول و تفسیر یه بار برای منو مامان با سانسور و یه بار برای من تکی بدون سانسور تعریف کرد. حالا می گم سانسور چیز بدی نبودا همون نگاه و حرفهای تو نگاه و نیشهای باز خودش و کیا رو با آب و تاپ تعریف کرد. دلمو آب کرد بی شعور.
بعدم از اونجایی که همسر آینده اشون رئیس من محسوب میشن ازش مرخصی گرفته برام که این چند روزه باهاش برم دنبال کارهاش. بچه هوله می ترسه هیچی به موقع گیرش نیاد. فقط محبت کرد و روز شنبه ای از آزمایشگاه رفتن معافم کرده.
وقتی به ماهان زنگ زدم و گفتم 3 روز نمی رم شرکت انقده جیغ کشید و غر زد که نگو.. صدای بحث و جدلشو با کیا سر مرخصی دادن بهم از پشت گوشی می شنیدم.
کیا بدبختم نمی دونست چی بهش بگه که آروم بشه. آخرشم گفت: به من چه تو اگه می تونی پریسا رو راضی کنی که بی آنا به کاراش برسه . بعد بگو آنا بیاد.
اما خوب این ماهانم از پس پریسا بر نمی یومد.
من و کیانا در بست در خدمت پریسا خانم بودیم. باورم نمیشد به این سرعت بتونم کارهای یه عروسی و ردیف کنم. نه که گستره ی روابط عمومی پریسا زیاد بود تو همون سه روز تونستیم از یه آرایشگاه خوب وقت بگیریم و یه باغ توپم رزرو کنیم.
دیگه پیدا کردن گل فروشی و چیزای دیگه پای کیا. لباس عروسم که اونقده این دوتا عروس و خواهر شوهر منو دوئوندن این ور اون ور پاهام همه تاول زد. آخرم کیانا گفت برات از آلمان لباس می فرستم.
پریسا خانم بالاخره رضایت داد.
این چند روزه خوب بود که با پریسا و کیانا بودم چون نمی تونستم تو خونه بشینم. یه جورایی خونه امون دیگه حس و حال قبل و بهم نمی داد. دیگه اون آرامشی که همیشه توش داشتم و نداشتم. انگاری یه چیزی کم بود یه چیزی گم بود. روز اول مثل منگلا کلی نشستم فکر کردم که نکنه من یه چیزیو خونه خاله اینا جا گذاشتم و الان یه گوشه ذهنم می دونه که جاش گذاشتم اما چون یادم نمیاد چی بوده انقده کلافه ام.
اما هر چی فکر می کردم می دیدم که من چیزیو جایی جا نزاشتم.
تو خونه مامان حرف می زد من وسطاش تیکه های ماهان و می پروندم. بابا یه چیز می گفت من با ادای ماهان جوابشو می دادم.
یه بار مامان با کنایه گفت: ماهان خوب چیزایی یادت داده. دیگه دست کمی از اون نداری.
خودمم باورم نمیشد انقده ماهان روم تاثیر گذاشته باشه.
از زور کلافگی نمی تونستم تو اتاقم بشینم. مدام تو آشپزخونه پیش مامان ولو بودم. هر چند مامان راضی بود همیشه گله می کرد که من خودمو تو اتاقم حبس می کنم و دو کلوم باهاش حرف نمی زنم. اما این دوری طولانی باعث نزدیکی منو مامان شده بود.
الان حس می کردم چقدر مادر و پدرمو دوست دارم.
از این حس کلافگی و سرگشتگی که به جونم افتاده متنفرم. همه چیز سر جاشه در عین حال یه چیزی نیست و من نمی دونم واقعا" اونی که نیست چیه.
خسته از درگیریهای ذهنی به فردا فکر می کنم. فردایی که بعد 4 روز دوری بر می گردم شرکت. دلم براش تنگ شده.
با خودم میگم برای شرکت تنگ شده اما ته دلم یکی داد می زنه که: دروغ نگو برا ماهان دلتنگی.
خوب که چی دیگه عشق من به ماهان و همه فهمیدن. حتی این مامان خودم. یه بار بهم گفت وقتی در مورد ماهان حرف می زنی چشمهات برق می زنه چرا.
چقدر اون روز منو پریسا با سرفه و حرفهای بی ربط موضوع و عوض کردیم اما خوب لبخندهای مامان نشون می داد که یه چیزایی می دونه. ولی بازم منتظر مونده که من خودم بهش بگم و من محاله براش از یه عشق یه طرفه بگم. نه تا وقتی که ماهان دهن واموندش و باز نکرد.