داستان غَرب وَحشی
شخصیـت ها : ایــمان علی فریــد
چهار بَخش..
1_ یه روز مَنُ فریــد داشتیم تو شهر میچرخیدیم
کهـ صدای گُلوله اومد از توی بانکــ، رفتیــم تو بانکــ که چند تا دُزد به سمت فریــد شلیک کردن!
فریــد دستش زَخمی شُد رفتیــم پُشت یه ستون سنگر گرفتیــم به فریــد گُفتم من شلیک میکنم بهشون اونوقت تو فرار کُن!
فریــد از خُدا خواسته قبول کرد :||!
منم پاشدمـ و شلیـــکـــــــ
فریــد رَفت ولی دوبارهـ برگشت سریع اومد پیش من پُشت ستون تو بانکـ گُفتم تو دارهـ ازت خون میرهـ چرا نرفتی؟
فریــد گُفت آدمـ داداششو میون یه عِدّه کفتار جا نمیزارهـ همونجا بود که بغلِش کردم گُفتمـ با هم حسابشونو میرسیم برادر (;
همشونو کُشتیــم ._.
ایمان در همون لحظه وارد بانکـ شُد
فریــد گُفت حالا میای؟ :|
فریــد حالش خیلی بد شُدهـ بود کهـ اُفتاد،
گُفتم نه برادر نه تو قرار نیست بمیری نهههههـ >_<
وَلی فریــد صدای مَنُ دیگه نمیشنیــد ، فریــدُ دفن کردیــم
مَنُ ایمان آدمای سردی شدهـ بودیم دیگه مِث قبل خوش رو نبودیــم
فکر انتقام از همه خلاف کارا وُجودمون رو پُر کردهـ بود
تا که یه روز، تو کافه نشسته بودیــم،
که چند نفر اومدن گُفتن اینجای جای ماست
گُفتم اَسلحتُ بِکِش مَرد، گُفت هه ._.
پَس اینجوریه؟
ساعت دوازده ظُهر فردا تو دوئل میبیــنمتون!
فردا من ایمان رفتــیم به محل دوئل »
اوههـ اوهه اُُُُ ، بَنگ بَنگ بَنگــ« :||
ما دو نفر بودیــم اونا سه نفر
مَن :
ایـمان:
چَند ثانیه موندهـ بود
بَنگـــ تموم شُد
در همون لحظه روح فریــد پیداش شُد 
گُفت دُرود بر اون شرفتون منُ سر بلند کردید تو اون دُنیا!...
قسمت های بعدیشُ بعدا میزارَمـ ._.!
شخصیـت ها : ایــمان علی فریــد
چهار بَخش..
1_ یه روز مَنُ فریــد داشتیم تو شهر میچرخیدیم

کهـ صدای گُلوله اومد از توی بانکــ، رفتیــم تو بانکــ که چند تا دُزد به سمت فریــد شلیک کردن!
فریــد دستش زَخمی شُد رفتیــم پُشت یه ستون سنگر گرفتیــم به فریــد گُفتم من شلیک میکنم بهشون اونوقت تو فرار کُن!
فریــد از خُدا خواسته قبول کرد :||!
منم پاشدمـ و شلیـــکـــــــ

فریــد رَفت ولی دوبارهـ برگشت سریع اومد پیش من پُشت ستون تو بانکـ گُفتم تو دارهـ ازت خون میرهـ چرا نرفتی؟
فریــد گُفت آدمـ داداششو میون یه عِدّه کفتار جا نمیزارهـ همونجا بود که بغلِش کردم گُفتمـ با هم حسابشونو میرسیم برادر (;
همشونو کُشتیــم ._.
ایمان در همون لحظه وارد بانکـ شُد

فریــد گُفت حالا میای؟ :|
فریــد حالش خیلی بد شُدهـ بود کهـ اُفتاد،
گُفتم نه برادر نه تو قرار نیست بمیری نهههههـ >_<
وَلی فریــد صدای مَنُ دیگه نمیشنیــد ، فریــدُ دفن کردیــم

مَنُ ایمان آدمای سردی شدهـ بودیم دیگه مِث قبل خوش رو نبودیــم
فکر انتقام از همه خلاف کارا وُجودمون رو پُر کردهـ بود
تا که یه روز، تو کافه نشسته بودیــم،

که چند نفر اومدن گُفتن اینجای جای ماست
گُفتم اَسلحتُ بِکِش مَرد، گُفت هه ._.
پَس اینجوریه؟
ساعت دوازده ظُهر فردا تو دوئل میبیــنمتون!
فردا من ایمان رفتــیم به محل دوئل »
اوههـ اوهه اُُُُ ، بَنگ بَنگ بَنگــ« :||
ما دو نفر بودیــم اونا سه نفر
مَن :

ایـمان:

چَند ثانیه موندهـ بود
بَنگـــ تموم شُد


گُفت دُرود بر اون شرفتون منُ سر بلند کردید تو اون دُنیا!...
قسمت های بعدیشُ بعدا میزارَمـ ._.!