امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 3.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

جهان در جنگ ( نسخه فلشخور !! )

#20
ساعت 5 عصر بود و من هنوز بی هدف در خیابان های تهران قدم میزدم . بعضی از ماشین ها با درهای باز در خیابان ها رها شده بودند .من رو یاد فیلم ها و بازی های آخر زمان می انداخت ، ولی بدون زامبی ! نمی شد همینطور ادامه بدم . باید مقصدی برای خوم مشخص میکردم . پیاده روی در خیابان های متروکه تهران هیچ فایده ای نداشت !
به تابلوها نگاهی انداختم ، تا حدودی تهران را بلد بودم . باید خودم را مخابرات میرساندم و خطوط را درست میکردم . بندهای کفشم را سفت کردم و کوله پشتی ام را برداشتم و با سرعتی که این روزها از من بعید بود ، شروع کردم به دویدن.
بعد از کلی کوچه پس کوچه و میانبر زدن ، با دیدن ساختمان مخابرات ، انرژی تازه ای گرفتم و به سرعتم افزودم . اول به موبایلم نگاهی انداختم ، شاید آنتن میداد .. اما نه ! هنوز هم آن علامت ضربدر نفرت انگیز قرمز خودنمایی میکرد . شاید اگر آنتن میداد همه چی فرق میکرد . زیر لب لعنتی ای گفتم و به سمت ساختمان مخابرات رفتم .
ساختمان تاریک بود و کارم را سخت میکرد . چراغ قوه ام را روشن کردم و به اطراف نگاهی انداختم . روی دیوار خون ریخته شده بود ، مثل اینکه به کسی شلیک کرده بودند . چند قدم به عقب رفتم و به دیوار برخورد کردم . احساس ناامنی می کردم ، اصلا دلم نمیخواست روی این دیوار خون من هم نقش ببندد ! به سیم ها نگاهی انداختم ، تعجب کردم .. سیم ها قطع شده بودند ! به سمت سیم ها رفتم که احساس کردم صدای قدم های کسی می آید . قبل از اینکه بخواهم برگردم و ببینم چه کسی است دیگر چیزی نفهمیدم .
- وای نگاه کن چقدر محکم زدی ! خوبه که هنوز نفس میکشه .
- حالا تقصیر من شد ؟ نمیدونستم که بی خطره ! خودت دیروز دیدی نزدیک بود گیر بیفتیم !  
حرف زدنشان روی مخم بود . سرم را تکان دادم و سعی کردم چیزی بگویم ولی ناتوان ماندم و فقط ناله کردم . سریع به سمتم آمدند .  یک پسر و دختر قد بلند که صورتشان مثل قحطی زده ها بود و انگار با زغال صورتشان را رنگ کرده بودند !!
دختر - حالت خوبه ؟ متاسفم دوست من فکر کرد تو جاسوس یا ارتشی هستی . هوا هم تاریک بود و به سختی میشد چیزی دید .
همان موقع یک دختر دیگر وارد اتاق شد و با پسر مشغول صحبت شدند . به اطراف نگاه کردم . یک اتاق کوچک با یک مهتابی کم نور و در و دیوارهای کثیف ؛ فقط چند روز از جنگ میگذشت ولی انگار چند سال است که در حال جنگ هستیم و قحطی آمده است ! بلند شدم و بر روی تخت نشستم . سه نفرشان به سمتم امدند :
- من آیدام . اینا هم دوستام مهرزاد و میترا هستن . دو تا احمق ! حیف شدم بینشون .
میترا با مشت به بازوی ایدا زد .
- منم رزیم . میشه تعریف کنین که اینجا چه خبره ؟ چرا منو زدین ؟
مهرزاد - خب راستش داستانش طولانیه .. ما ..
آیدا که کنار پنجره بود حرفش را قطع کرد :
- هی تعریف کردنو بزارین برای بعد ! اونا دوباره برگشتن !
هر سه نفرشان سریع شروع به جمع کردن وسایل کردند . آیدا کوله پشتی ام را به سمتم پرت کرد و دستم را گرفت و کشید . با وجود سردرد وحشتناکی که داشتم میتوانستم بدوم . اطراف ان اتاق کوچک بیابان بود و بعد از یک مسیر تقریبا طولانی به ساختمان های زیادی میرسید . هنگام دویدن در یک لحظه حواسم پرت شد و پایم به یک سنگ گیر کرد و به زمین خوردم . کف دست ها و زانوم زخمی شده بود و بلند شدن برام کاری سختی بود . میترا برگشت و به عقب نگاه کرد . سریع به سمتم آمد و دستم را گرفت و به دنبال خود کشاند ! همش من را می کشیدند ! دلم میخواست به جونشون بیفتم .
بین کوچه های تنگ و قدیمی میدویدیم . به یک بن بست رسیدیم . خواستم برگردم که دیدم هر سه به سمت در هجوم بردند . آیدا با کلید در را باز کرد هر سه خود به داخل خانه پرت کردند ! من هم وارد خانه شدم .

یک خانه قدیمی و ساده با یک حوض بزرگ در وسط آن . به سمت سه تفنگدار رفتم . همش با هم شوخی میکردند و هی توی سر هم میزدند ! 
-تن لشتونو تکون بدین ! عین مستا راه میرین !!
به در خانه رسیدیم . وارد شدیم و بعد از هال آن عبور کردیم و وارد یک اتاق شدیم . آیدا با کمک مهرزاد میز گوشه اتاق را برداشتند . مهرزاد قالی را کنار زد و دستگیره فلزی رو زمین را گرفت و بیرون کشید . این همه پنهان شدن برای چه بود ؟ وقتی که دشمن هنوز با شرق کشور درگیر بود . مغزم را با سوال های بدون جوابش رها کردم و از پله ها پایین رفتم .
- اوه ! شوخی میکنی ؟! اینجا دیگه کجاست ؟


___


یه کم کوتاه بود .. قسمت بعد بلند تره .. فعلا که دارین با داستان اهورا حال میکنین :v

پاسخ
 سپاس شده توسط Interstellar ، ( lιεβ ) ، _ʀᴇᴠᴇʀsᴇ sᴇɴsᴇ_ ، Δ.н.ο.υ.я.Δ ، Berserk ، eNorto ، Tɪɢʜᴛ ، an idiot ، Apathetic ، || Mιѕѕ α.η.т || ، # αпGεʟ ، ρѕуcнσραтн ، Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ ، FARID.SHOMPET


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: جهان در جنگ ( نسخه فلشخور !! ) - Mason - 26-08-2015، 19:15

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  کاربران فلشخور در سرزمین عجایب.(سال 1400).پارت 10(پایانی) قرار گرفت.
  ترسناکترین و کوتاه ترین داستان جهان
  تیکه دلگرم کننده ... نسخه سوم
  معرفی رمان کاربران سایت فلشخور
  100 رمان برتر جهان (100 world premieres)
Exclamation ****10 رمان برتر جهان****
  پرفروش ترین کتاب های جهان
  خلاصه بعضی از رمان های مشهور جهان
  داستان های کوتاه پند اموز(ارزش خوندن دارن نسخه دو)
  50 رمان معروف جهان

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان