امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

~~دروغ شیرین~~نوشته:saghar* و sparrow

#2
قسمت دهم pill
همه به من نگاه میکردن و من...
نمیدونم چرا نگاهم رفت سمت مهری... در حالی که دست کاوه رو گرفته بود داشت میخندید. سریع چشمامو که داشت توش اشک جمع میشد دوختم به گل های روی فرش... الان نه... الان نه...
خدایا خردم نکن...
خواهش میکنم...
آرتام دستشو دور کمرم حلقه کرد و فشاری خفیفی بهم وارد کرد. خیلی خونسرد گفت:
- تبریک میگم، پس جامون حسابی خالی بوده.
مهری و عمه تشکر کردن. آرتام دوباره گفت:
- اگر دکتر خوب خواستین بگین تا بهتون معرفی کنم...
- مهری: ممنون ، بین دوستای کاوه پزشک زنان هست...
آرتام داشت وقت میکشت تا من به خودم بیام... چون میدونست کاوه پزشکی خونده.
- در هر صورت تنها کاریه که از دستم بر میاد.
مطمئن و با آرامش حرف میزد... انگار آرامش آرتام به منم منتقل شد... توجه کردنش آرومم میکرد. همین چند دقیقه برام کافی بود تا خودمو جمع کنم... پس نگرانیه همه بخاطر این بود... اینطور که معلومه از زندگیشون راضی هستن. من چرا باید ناراحت باشم؟؟؟ منم زندگیه خودمو دارم.
منم... منم آرتامو دارم. همه چی تموم شده...
نباید کم بیارم... چند تا نفس عمیق کشیدم. من همون دختر مغرور قدیمم. دیگه اشکی تو چشمم نبود... سرمو آوردم بالا و با غرور تو چشمای مهری نگاه کردم. با آرامشی که برای خودمم عجیب بود گفتم:
- منم تبریک میگم... اگر مناسبت مهمونی رو می دونستم حتما میومدم.
و بعد خودمو بیشتر به آرتام چسبوندم... تقریبا میشد گفتم رفتم تو بغلشو دستمو توی دستش که دور کمرم حلقه شده بود قفل کردم... چون بهش تکیه داده بودم، کاملا بالا و پایین رفتن قفسه ی سینه شو احساس میکردم... بهم آرامش میداد...
از قیافه ی مهری میشد فهمید که توقع این برخورد و از من نداشت. با لحنی که معلوم بود از روی اجباره گفت:
- مرسی عزیزم
بابا دستی روی شونه ی عمو شهرام گذاشت:
- دیگه پیر شدی. داری بابا بزگ میشی
- عمو شهرام: من کجام پیره؟ ولی باور کن دارم لحظه شماری میکنم تا زودتر بدنیا بیاد. حس خوبی داره. امیدوارم خدا قسمت خودت بکنه تا بفهمی چی میگم.
بابا یه جور خاصی نگام کرد و زیر لب « ان شالله» ایی گفت. پس آرزوی دیدن نوه شو داره. خندم گرفت...
- بابا بیژن: نگران نباش. با این علاقه ایی که این دو تا بهم دارن من مطمئنم به زودی نوه مون تو بقلمونه.
چــــــی؟؟؟ ایندفعه دیگه واقعا از خجالت سرخ شدم. مثل اینکه اینا تا یه بچه تو پاچه ی ما نکن بی خیال نمیشن. به آرتام نگاه کردم، داشت میخندید. رو آب بخندی، چه خوشش اومد. شاید داشت به خوش خیال بودن بابا بیژن و سرکار گذاشتن خانواده هامون میخندید. هر چند که از گفته شدن این حرف جلوی اونا کلی ذوق کردم...
دوباره بحث بالا گرفت و من بی خیال همه، تمام حواسم به ریتم نفس های آرتام بود...
عمه از مامانی پرسید:
- مامان برای تعطیلات برنامه ایی نداری؟ میخوای با ما بیای بریم اروپا؟
باشه بابا، خانواده ی آرتام فهمیدن خیلی پولدارین... قبل از مامانی، بابا بیژن سریع گفت:
- قبلش من میخواستم همینجا ازشون دعوت کنم که همراه ما بیان بریم مسافرت...
- عمه: کجا؟
- راستشو بخواین پدر من تو جوونیاش یه خونه تو گیلان خریده بود که قسمت نشد زیاد اونجا بمونه. خیلی وقته که خالی مونده. چون من خیلی دلم برای جنگل و آب و هوای شمال تنگ شده با کیومرث خان صحبت کردم و قرار شد چند روزی رو بریم اونجا.
من از این برنامه خبر نداشتم... به آرتام نگاه کردم، با چشمکی که زد حرف باباشو تایید کرد... برای من جاش مهم نبود، مهم خود مسافرت بود که واقعا بهش احتیاج داشتم... مسافرت با آرتام چه شود؟؟ از فکر رفتن به مسافرت لبخندی زدم که متاسفانه زیاد دووم نداشت
- عمه: خوش به حالتون... منم خیلی دلم میخواست برم شمال.
خوبه، تا 5 دقیقه پیش که میخواست بره اروپا... بابا بیژن که از هیچی خبر نداشت لبخندی زد و گفت:
- خوشحال میشم شما هم تشریف بیارین.
عمه که انگار کارخونه ی تی تاب سازی رو به نامش کرده بودن ذوق زده گفت:
- وای چه عالی... من که حتما میام... والا دیگه از این هوای آلوده تهران خسته شدم... همه ش دود... سر و صدا... ترافیک. تهمینه جوونم هست از تنهایی در میام.
اوهوو، تهمینه جوون؟ مامان پوزخندی زد و چیزی نگفت. می دونستم که اونم مثل من از اومدن عمه راضی نیست. توقع داشتم کاوه مخالفت کنه ولی چیزی نگفت. وقتی نگاش کردم متوجه اخم غلیظش شدم و نگاه وحشتناکش به من و آرتام... دست مهری رو هم ول کرده بود. بعد از چند دقیقه هم بلند شد و از هال رفت بیرون. حرفای بزرگتر ها داشت خستم میکرد. بهتر بگم فخرفروشی های عمه ناراحتم میکرد. آروم زیر گوش آرتام گفتم:
- میشه ما از اینجا بریم؟
با دست آزادش لپمو کشید:
- چرا نمیشه.
و رو به جمع گفت:
- ببخشید، اگر اشکالی نداره من و آناهید جمعتون و ترک کنیم...
- بابا بیژن: کجا بابا جوون؟تازه صحبت گل انداخته.
من و آرتام که میدونستیم بخاطر مامانی این حرفا رو میزنه، خندیدیم.
- آرتام: شما بمون پدر من.
منم بلند شدم رفتم تو اتاق مامانی تا لباسمو بپوشم بعدم رفتم تو اتاقی که ظهر آرتام توش خوابیده بود، کتشو بیارم... اما با دیدن کاوه تو اتاق که کنار پنجره ایستاده بود و داشت سیگار میکشید اخمام رفت تو هم... بی توجه بهش رفتم سمت صندلی تا کت و از روش بردارم...
- مثل اینکه خیلی از زندگیت راضی هستی.
از صداش معلوم بود خیلی عصبانیه. چپ چپی نگاش کردم:
- نباید باشم؟
- راست میگی...چرا نباشی؟ یه دکتر پولدار، خوش تیپ، جذاب... گور بابای بقیه. هر چی نباشه لقمه ش چرب تره.
جوش آوردم... بغضم کرده بودم... اما اجازه ندادم بشکنه و بجاش آب دهنمو قورت دادم تا راه گلوم باز بشه... تمام کینه مو ریختم تو نگامو گفتم:
- حق با توِ... من همیشه دنبال بهترینا بودم...
چند لحظه ایی با اخم نگام کرد... پوزخندی زدم و با کنایه ادامه دادم:
- تا یادم نرفته بذار بخاطر بچه دار شدنتون بهت تبریک بگم... مطمئنا بچه زندگیه شیرینتون رو شیرین تر میکنه.
اخماش از بین رفت و جاش یه عالمه غم اومد تو صورتش... با صدایی که بی نهایت غمگین بود گفت:
- آناهید... باید باهات حرف بزنم.
تو نگاش پر التماس بود... خیلی وقت بود اینطوری صدام نکرده بود. با اینکه باهام بد کرد ولی دوست نداشتم اینطوری ببینمش. اما بی تفاوت رومو برگردوندم و رفتم سمت در:
- من وقت اضافه ندارم.
همون لحظه آرتام تو چارچوب در ظاهر شد... یه نگاه به من و یه نگاه به کاوه انداخت... نمیدونم چرا هول کردم، سریع گفتم:
- اومدم کتت رو بیارم.
لبخندی زد:
- تو چرا زحمت کشیدی؟ بریم دیر میشه.
و رو به کاوه گفت:
- فعلا... در ضمن سیگارتو ترک کن. برای سلامتی مضره.
همین که از در خونه اومدیم بیرون، آرتام آروم پرسید:
- حالت خوبه؟
لبخندی زدم و سرمو چند باری تکون دادم... اومد جلو پیشونیمو بوسید. چقدر دوست داشتنی بود. میدونستم کاوه داره نگاهمون میکنه. در و برام باز کرد تا بشینم...
ماشین و به حرکت درآورد:
- بابت مسافرت ببخشید... بابا از چیزی خبر نداره.
- مهم نیست. من که دلم برای مسافرت لک زده بود...
- لک زده بود؟
لبخندی زدم... هنوز تک و توک معنی بعضی از کلمه ها یا اصطلاح ها رو نمیدونست.
- یعنی خیلی دلم میخواست برم مسافرت.
- هووم... خب چرا زودتر نگفتی.
- حالا که گذشت ولی میخوام کلی خوش بگذرونم... هستی؟
- به... معلومه که هستم... راستش اون یه هفته خیلی بهم خوش گذشت و فهمیدم میشه روت حساب کرد.
- حالا کجاشو دیدی؟
یه ذره به سکوت گذشت... آرتام به روبروش خیره شده بود و معلوم بود تو فکره...
- آناهید
- بله؟
چند ثانیه نگام کرد و گفت:
- هیچی...
- چی میخواستی بگی؟
- هیچی... مهم نیست.
- بخاطر هیچی صدام کردی؟ بگو میشنوم...
دوباره یه ذره با شک نگاهم کرد... معلوم بود درگیره که بگه یا نه؟ ولی بالاخره در حالی که به روبروش خیره بود پرسید:
- تو هنوز... هنوز به کاوه فکر میکنی؟
چند ثانیه نگاش کردم... از صورتش نمیشد چیزی رو فهمید:
- چرا اینو میپرسی؟
- همینطوری... آخه امروز از شنیدن خبر بچه دار شدنش یه ذره ناراحت شدی.
یه ذره فکر کردم... ناراحت شده بودم...شایدم حسودیم شد. شاید دوست ندارم بازنده باشم... ولی هر چی که بود زود یادم رفت و به خودم اومدم... آروم شدم، چون آرتام کنارم بود... با همه ی این حرفا تا ندونم چمه نمیتونم جوابی بدم. انگار سکوتم خیلی طولانی شد:
- اگر نمیخوای میتونی جواب ندی...
لبخندی زدم ولی چیزی نگفتم... شاید باید اول به خودم رجوع کنم... من هنوز کاوه رو دوست دارم؟

امروز خیلی خسته بودم... امان از این دید و بازدید های عید... مخصوصا روز اولش... حالا انگار روزای دیگه رو ازشون گرفتن... یکی نیست بهشون بگه بابا 30 روز فروردین وقت دارین به اقوامتون سر بزنین... از صبح تا حالا هر 5 دقیقه یه بار زنگ خونه ی ما به صدا در اومد و منم مثل کزت فقط آوردم و بردم و شستم و پذیرایی کردم... دیگه کمر برام نمونده از بس که جلوی مهمونا خم و راست شدم...
تازه چون آرتام اینا هم مثل ما درگیر مهمون بازی بودن و نتونسته بود بیاد، باید به سوال تکراریه مهمونا در موردش نبودنش و اینکه چیکار میکنه، جواب میدادم... دیشبم که درست نخوابیده بودم و چشمامو به زور باز نگه داشته بودم...
راستش از دیشب که اومدم خونه همه ش داشتم به احساسم نسبت به کاوه فکر میکردم... باید تکلیف خودمو روشن میکردم... مجبور شدم تمام خاطراتمو و دوباره مرور کنم... فکر میکردم خیلی سخته... سخت بود ولی تا جایی که رسیدم به آرتام... یهو همه چی عوض شد و اون بغضی که از اول فکر کردن به کاوه تو گلوم گیر کرده بود از بین رفت و جاشو داد به یه لبخنده گل و گشاد... یه حس خیلی خوب بود...
مثل دیروز که بعد شنید حرف عمه با احساس اینکه آرتام کنارمه همه چی یادم رفت و تا لحظه ایی که رسوندم دم خونه فقط خندیدم و بهم خوش گذشت... کاوه همیشه برای جواب ندادن به دیگران از همه خودشو قایم میکرد. مثلا برای اینکه بخاطر من با عمه درگیر نشه بیشتر مواقع خونه ی مامانی میموند... ولی آرتام اینطور نیست... آرتام میره جلو و با حرف زدن مشکل و حل میکنه... قایم نمیشه... از وقتی باهاشم حالم خوبه... آرامش دارم... احساس امنیت میکنم... دوباره دارم میشم همون دختر سرزنده ی قدیم... و دوست ندارم این همه حس خوب رو از دست بدم... دوست ندارم آرتامو از دست بدم... باورم نمیشه همچین نتیجه ایی از فکرم گرفته باشم ولی واقعا نمیخوام از دستش بدم...
چیزی که برام جالب بود اینه که کاوه فقط نیم ساعت اول فکرمو درگیر کرد ولی تا صبح به آرتام فکر میکردم و سعی میکردم برای دلخوشیه خودمم که شده هر کاراشو تو این مدت برای خودم تفسیر کنم...
کاوه داره زن بچه دار میشه و با این کارش ثابت کرد که از زندگیش راضیه پس چرا من الکی بشینم غصه بخورم و اون با مهری کیفشو بکنه؟
از فکرای دیشبم به این نتیجه رسیدم که کاوه برام خیلی کمرنگ شده و این ارتامه که خیلی راحت داره جاشو میگیره... ولی ایکاش اونم مثل من فکر کنه... از صبح تا حالا یه زنگ بهم نزده... خیلی بده که ندونی احساس طرف مقابلت چیه... من هر چقدرم بشینم برای خودم خیال بافی کنم بازم نتیجه نداره چون آرتام ذاتا خیلی مهربونه و کاراشو میشه گذاشت پای مهربونیش...
با صدای مامان به خودم اومدم و نگاش کردم:
- حواست کجاست... این ظرفارو ول کن... بیا آقای شامری داره میره... بیا خداحافظی کن مادر جوون..
ظرفارو گذاشتم تو سینک و دستامو شستم...

بالاخره ساعت 10 شد و دیگه بعد از رفتن آخرین مهمون کسی نیومد... انقدر خسته بودم که قید شامو زدم و رفتم تو اتاقم... البته دوست داشتم تنها باشم تا وقت بیشتری برای فکر کردن به آرتام و تعبیر رفتاراش برای خودم باشم... بی معرفت امروز اصلا حالمو نپرسید...
چرا ناراحت میشی دختر؟؟؟
اون همیشه همینطور بوده و مواقعی که کارت داشت بهت زنگ میزد... خیلی دوست داشتم بدونم الان داره چیکار میکنه... حتما کل فامیل دور هم جمعن و دارن خوش میگذرونن... مخصوصا با وجود فرزین، فرهاد، مهرداد... فریبا... یه لحظه از فکر اینکه فریبا اونجاست و داره با چشم آرتامو میخوره ته دلم خالی شد... ای کاش هر جا هست فریبا اونجا نباشه... چقدر حسود شدم... به فکر خودم خندیدم...
همینطور داشتم به آرتام فکر میکردم... نمیدونم چقدر گذشت که صدای زنگ گوشیم بلند شد... از ترس ضربان قلبم شدت گرفت و افتادم به سکسکه....
نگاهی به ساعت کردم که عدد 2 رو نشون میداد... من تا الان بیدار بودم؟ تازه مغزم شرع کرد به فعالیت و پریدم رو گوشیم تا با زنگش مامان و بابا رو بیدار نکرده جواب بدم... با شنیدن صدای آرتام یه لحظه دلم یه جوری شد...
- سلام...
- سلام.
- ببخشید این ساعت زنگ زدم... خواب که نبودی؟
- نـَ ...هیع
و سکسه نذاشت ادامه ی حرفمو بزنم...
- چی شد؟
- هیچی... هیع... سکسکم گـ... هیع... گرفته.
صدای خندشو شنیدم... خودمم خندم گرفته بود... حتی وسط خندیدنم سکسکه میکردم...
- چند لحظه نفستو حبس کن...
- چی؟
- گفتم چند لحظه نفستو حبس کن؟ قطع میشه
- حرفتـ... هیع... حرفتو بزن، بعدا اینکـ... هیع... اینکارو میکنم...
- همین الان اینکارو بکن... من منتظر میمونم...
از اونجایی که دوست نداشتم زود قطع کنم دیگه اصرار نکردم... از خدا خواسته به حرفش گوش دادم... نفسمو حبس کردم و به صدای نفس های منظمش گوش دادم... اونم چیزی نمیگفت... وقتی که نفس حبس شدمو فرستادم بیرون، پرسید:
- قطع شد...
چند لحظه منتظر موندم ولی گویا دیگه خبری از سکسکه نبود...
- اوهووم... مرسی از راه کارت.
- خواهش میکنم... راستی چرا نخوابیدی؟
- خوابم نمیومد...
- اگر میدونستم میومدم دنبالت تا تو هم باهامون بیای مهمونی...
- مهمونیه کی؟
- یکی از دوستای بابام... هر سال یه مهمونی میگیره.
- پس خیلی خوش گذشته...
- بد نبود ولی اگر فرزین اینا نبودن خوابم میبرد...
ابروهام تو هم گره خورد... پس فریبا هم اونجا بوده... صدای آرتام منو از فکر بیرون آورد:
- از پا درد دارم میمیرم... من نمیفهمم خونه به اون بزرگی فقط باید چهار تا دونه مبل داشته باشه... تا آخر مهمونی یه سره وایستاده بودم... تازه خانم دوس بابام کلی به دکور خونه ش که یه طراح ایتالیایی براش درست کرده بود افتخار میکرد و میگفت کلی پول بابتش داده... من که میگم سرشون و کلاه گذاشتن... اگر به من بود دور تا دور خونه از این نیمکت ها هست که تو پارک میذارن... از اونا میذاشتم مهمونا راحت باشن... بی خیال کلاس و از این برنامه های مسخره...
از غر زدنش خندم گرفت... گفتم:
- خب رو زمین مینشستی...
یه ذره ساکت شد... انگار داشت به پیشنهادم فکر میکرد. بعد گفت:
- فکر کن با کت و شلوار بشینم رو زمین...
خندیدم:
- ولی جالب میشد...
- نمیدونم... شاید اگر تو بودی اینکارو میکردم ولی تنهایی نمیتونستم...
از حرفش تعجب کردم:
- واقعا اگر من بودم رو زمین مینشستی؟
- اوهووم... وقتی با تو یه کاری رو میکنم حتی اگر بدم باشه من حس خوبی دارم... کلی هم بهم خوش میگذره...
تو دلم کیلو کیلو قند آب میکردن...
- اونوقت بابا بیژن جفتمونو دعوا میکرد...
- مهم نبود...
و هر دو سکوت کردیم... من که ذوق مرگ شده بودم... ولی زیاد دووم نداشت:
- بگذریم... زنگ زدم بگم من فردا میرم شمال...
- چرا؟ مگه قرار نبود همه با هم بریم...
- قرار بود، ولی این پدر گرامیه بنده بدون فکر کردن به این موضوع که اون خونه خیلی ساله که متروکه مونده پیشنهاد این سفر و داد... حالا دستور داده من زودتر برم یه سر و سامون به اونجا بدم تا موقعی که شما میایین همه چی درست باشه... تو این دو سه روزم شما به دید و بازدیدهاتون میرسین...
- پس من چی؟
- تو چی؟
- منم میخوام بیام...
چند لحظه ساکت شد و بعد پرسید:
- جدی؟
نمیدونم تفکرای دخترونه بود یا حقیقت داشت ولی احساس کردم خوشحال شد...
- اوهووم... من اصلا حوصله ی دید و بازدید ندارنم... بخصوص اینکه هر کی منو بدون تو میبینه میپرسه نامزدت کجاست؟ چرا نیست؟ تو کدوم بیمارستان کار میکنه؟ کی میاین خونمون... عروسیبتون کیه؟ شماره شناسنامه ش چنده؟ رنگ مورد علاقه ش چیه؟
آرتام بلند خندید...
- درکت میکنم... منم امشب همین شرایطو داشتم... به هر حال من که خوشحال میشم بیای...
- پس میام...
- اول نمیخوای به مامان و بابات بگی؟
- راضیشون میکنم...
- یکی یدونه و از این لوس کردنا.
- من کجام لوسه؟
- خیلی خب... پس من فردا 8 صبح دم خونتونم...
- 8 منتظرم...
لباس گرم بیار... شاید بارندگی باشه...
- چشم...
- چشمت بی بلا... برو بگیر بخواب که فردا سر حال باشی...
- باشه... شب بخیر.
- شب تو هم خوش عزیزم.
سریغ تلفن و قطغ کردم و رو تخت دراز کشیدم... عزیزم؟
ساعت گوشیم و رو 6 تنظیم کردمو خوابیدم...
صبح که از خواب بیدار شدم استرس داشتم... اول یه دوش ده دقیقه ایی گرفتم تا سرحال بشم... بعد ساک کوچیکی رو از تو کمدم در آوردم و با وسواس شروع کردم به انتخاب لباس... دلم میخواست حسابی به چشم آرتام بیام... یادمه گفته بود رنگ آبی رو دوست داره... پس چندتا لباس اون رنگی هم برداشتم... موهامو تند اتو کشیدم و چترهامو صاف کردم... یه شلوار جین تیره رو همراه با مانتوایی مشکی و کوتاه پوشیدم... روسری و کفشم هم توسی_ مشکی بود... یه آرایش ملایمم کردم تا صورتم از بی روح بودن در بیاد... کلی هم عطر رو خودم خالی کردم...
یه نامه ی بلند بالا برای مامان و بابا نوشتم و با چسب روی در اتاقم چسبوندمش... اینطوری بهتر بود چون مطمئنم مامان اگر میفهمید قراره این چند روز جیم بشم کلی غر میزد... حق داره من همیشه عیدها از دید بازدید کردن فرار میکردم و مامانم سر این موضوع کلی حرص میخورد.... البته به دیدن آدمایی که میشناختم و خیلی برام عزیز بودن حتما میرفتم...
هنوز نیم ساعت وقت داشتم... دوباره نگاهی به دور تا دور اتاقم کردم تا چیزی رو جا نذاشته باشم... نه مثل اینکه همه چیز و برداشتم، نهایت اگر چیزی از قلم افتاده بود میگم مامان بیاره... اوه مامان... بهتر بود تا بیدار نشده سریع برم بیرون...
یک ربع آخر و تو پارکینگ سر کردم و با بلند شدن صدای زنگ گوشیم رفتم دم در...
آرتام با دیدنم از ماشین پیاده شد. شلوار لیِ کثیفی رو همراه با یه تیشرت سفید و یه پیراهن چهارخونه ی آبی رنگ پوشیده بود...دکمه های پیراهنشو باز گذاشته بود و آستین هاشم طبق عادت تا زده بود... کفش هاشم بادی مشکی رنگ بود... موهاشو مرتب داده بود بالا و میتونم بگم مثل همیشه مرتب و خوش تیپ... اومد جلو و ساکمو گرفت... تازه بوی ادکلون تلخش مشاممو پر کرد... خندم گرفت، من چقدر از دیشب تا حالا روش دقیق شدم. لبخند زد:
- اوه... چقدر سنگینه...
- عوض سلام کردنه...
نیمچه تعظیمی کرد و گفت:
- سلام عرض شد... بدو سوار شو...
با دست چتر هامو بهم ریخت... آروم زدم تو بازوشوگفت:
- اِ... کلی وقت واسه درست کردنشون گذاشتم.
ساک و گذاشت صندوق عقب. نشست و ماشینو به حرکت در آورد.
- خدا کنه جاده خلوت باشه...
- ایشالله که خلوته... اگرم شلوغ بود اشکالی نداره... دو نفریم حوصله مون سر نمیره...
پشت چراغ قرمز موندیم... احساس کردم داره نگام میکنه ولی به روی خودم نیاوردم که صداشو شنیدم:
- خیلی خوشگل شدی
- بودم.
- اون که بله... خوشگل تر شدی.
- مرسی... ولی با همه ی اینا من نمیگم تو هم همینطور...
چراغ سبز شد... لبخندی زد و گفت:
- ولی گفتی...
خندیدم. از همون اولای جاده معلوم بود که امروز خیلی شلوغه... بعضی جاها ماشین ها کیپ میشدن و یه مسیر 100 متری رو تو نیم ساعت میرفتیم... میگفتن ترافیک بخاطر تصادف تو جاده ست... فقط دعا میکردم اتفاقی نیفتاده باشه... بالاخره راه باز شد و خدا رو شکر تصادفه خسارت جانی نداشت... مامانم یه ساعت بعد از حرکتمون زنگ زد و کلی غر زد که چرا سر خود پاشدم رفتم مسافرت ولی وقتی آرتام باهاش حرف زد کوتاه اومد، تازه ابراز خوشحالی هم کرد که من با اون رفتم... مامان انقدر دوماد دوست... والا...
به پیشنهاد آرتام برای ناهار جلوی یکی از رستوران های کنار جاده توقف کردیم... از همون رستوران های کثیف، که خوراک خودم بود... روی صندلی های سفت و قدیمیش نشستیم... ارتام نگاهی به دور و برش انداخت و گفت:
- اینجا یه بازسازیه اساسی میخواد...
- بنظر من که همینطوری خوبه... ببین چقدر مشتری داره...
تقریبا بیبشتر صندلی ها اشغال شده بود...
- شاید بخاطر شلوغیه جاده ست...
- شایدم بخاطر غذای خوشمزش باشه... کسی چه میدونه...
خندید... پسر جوونی اومد سمتمون تا سفارشمون و بگیره... نگاهی سرسری به منو انداختم و گفت:
- من کوبیده میخورم با دوغ.
آرتامم سفارشی مشابه من داد و پسر رفت... آرتام به صندلی تکیه داد و در حالی که لبخندی رو لباش بود، با چشمای ریز شده رو صورتم دقیق شد...
- پس مامانت اینا رو تو عمل انجام شده قرار دادی؟
خندیدم... سری تکون داد و گفت:
- هوووم... روش خوبیه...
- مامان من کلا این مدلیه... وقیی بخواد جلومو بگیره تا یه کاری رو انجام ندم میتونه مگر اینکه تو عمل انجام شده قرارش بدم... امسال خوشحال بود من ایام عید خونم.
- مگه سالهای پیش کجا میرفتی...
- خب... بیشتر با کاوه بودم... یعنی همه ش بیرون بودیم...
احساس کردم لبخند روی لبش از روی اجباره... ایکاش حسم درست بگه... دیگه چیزی نپرسید و منم دوست نداشتم در مورد کاوه حرف بزنیم... غذا رو آوردن. برای عوض کردن جو گفتم:
- آخ جوون ... کباب.
مهربون خندید و گفت:
- دوست داری؟
- خیلی.
یکی از دو تا سیخ کباب توی بشقابشو با چنگال گذاشت تو بشقاب من... خواستم اعتراض کنم که همینطور مهربون نگام کرد و گفت:
- من زیاد گرسنه نیستم...
- ولی این خیلی زیاده...
- فکر نکنم اضافه بیاد...
حق داشت... چون صبحونه نخورده بودم حسابی گشنم بود... شروع کردیم به خوردن...
یه ذره که خورد گفت:
- حق با تو بود... مشتری هاش بخاطر غذای خوشمزشه که اینجان.
سری تکونئ دادم... بعد از قورت دادن لقمم پرسیدم:
- تو تا حالا تو اون خونه نرفتی؟
- نه... بابا هم خیلی ساله نرفته...
- پس چی شد یاد اونجا افتاد؟
- میگه جاش خیلی باحاله... حیفه قبل از برگشتنم به امریکا یه سفر نرم اونجا...
پس باباش میخواست برگرده... کاوه و مهری هم که تا دو ماه دیگه میرن... این یعنی همه چی تمومه... پکر شدم و بغض ایجاد شده تو گلوم و با خوردن دوغ فرستادم پایین... اشتهام کور شده بود... آرتام متوجه شد...
- چرا نمیخوری؟
- سیر شدم... گفتم که زیاده...
- پس بیا زودتر راه بیفتیم تا شب نشده... باید بریم دم خونه ی یکی از روستاییه اونجا...
- چرا؟
- قراره چند تا کارگره مطمئن برامون پیدا کنه.. گفتم که اون خونه تقریبا متروکه شده...
- روح موح نداشته باشه؟
خندید و گفت:
- اگرم داشته باشه تا من هستم کسی جرات نمیکنه اذیتت کنه...
هین کافی بود تا از گرفته بودن در بیام... حرفاش و رفتاراش صادقانه بود... بجای غصه خوردن باید یه ذره تلاش کنم... یه تیکه از کبابمو با دست کندمو گذاشتم تو دهنم... آرتام با تعجب نگام کرد و گفت:
- مگه نگفتی سیر شدی؟
برای توجیه خودم گفتم:
- سیر شدن من این مدلیه... یه جوری میخورم که تهش یه چیزی برای ناخنک زدن مونده باشه...
از جامون بلند شدیم و آرتام رفت حساب کنه... وقتی حرکت کردیم جاده خلوت تر شده بود... داشتم از پنجره به بیرون نگاه میکردم که یهو آرتام شیشه ها رو داد بالا... با تعجب بهش نگاه کردم... چشمکی زد و صدای ضبط رو که از صبح تا حالا انقدر کم بود که یاد وز وز مگس می افتادی رو زیاد کرد... تمام آهنگاش خارجی بود که کاملا بهش حق میدادم... اولش گوشام اذیت شد ولی بعد بهش عادت کردم... آرتام با اهنگ ها میخوند. منم یواش یواش زمزمه میکردم... تا اینکه رسید به آهنگ follow the leader جنیفر... قبلا این آهنگ و شنیده بودم و شروع کردم به خوندن... هر چند صدای ضبط انقدر زیاد بود که صدای من توش گم بود... چون شیشه ها بالا بود صدا زیاد بیرون نمیرفت... من تیکه های جنیفر رو میخوندم و آرتامم قسمت های wisin و yandel، دو تا خواننده ی اسپانیایی رو... نمیدونستم اسپانیایی بلده... خیلی کیف داد... تازه کلی ادا و اصولم میومدیم... با اینکه صدای آهنگ بعضی جاها انقدر زیاد میشد که چشمامو میبستم ولی خیلی باحال بود طوری که سر چند تا آهنگ بعدی هم همین بساط بود...

بالاخره رسیدیم به شهر... آرتام کنار یه آبمیوه فروشی نگه داشت و دو تا آب انار خرید... از ترش بودن زیادش دلم ضعف رفت ولی خیلی چسبید... دوباره ماشینو روشن کرد و حرکت کردیم... شهرم رد کردیم... بارون نم نم شروع شد... با پرس و جو از این و اون رسیدیم به یه جاده ی خاکی که بهتره بگم گِلی چون بارون زمین ها رو گِل کرده بود... یه آقایی بهمون گفت که خونه مش رحمت توی همین جاده س و ما اول باید میرفتیم اونجا تا اون خونه رو بهمون نشون بده... جاده ش فوق العاده بود... مه بود، بارون بود، دار و درختم که دیگه حرف اول رو میزد... هر 200 متر یه خونه پیدا میکردی... من نمیدونم اگر خدایی نکرده خونه ی یکی رو دزد بزنه چطوری میخواد به بقیه خبر بده؟ تا طرف بخواد بره خونه ی همسایه دزد کل خونه رو خالی کرده...
مثل این ندید بدید ها سرمو از پنجره کرده بودم بیرون و نفس میکشیدم... به قطره های کوچیک بارون هم که داشت صورتمو خیس میکرد توجهی نکردم....
آرتام بازومو کشید و مجبور شدم سرمو بیارم تو...شیشه ی سمت منو داد بالا و بخاری رو روشن کرد... دستمالی گرفت طرفم تا صورتمو خشک کنم:
- سرما میخوری دختر...
- اشکال نداره... می ارزه... هوا خیلی خوبه...
- اگر مریض نشی بیشتر بهت خوش میگذره...
- من عاشق بارونم... وقتی بارون میاد از خود بی خود میشم و دوست دارم برم زیرش قدم بزنم... حالا توقع داری تو همچین جایی کوتاه بیام؟
لبخند زد... با دیدن مردی که کنار جاده داشت راه میرفت زد رو ترمز و پرسید:
- ببخشید، شما میدونین خونه ی مشت رحمت کجاست؟
- سه تا خونه ی دیگه رو رد کنی بهش میرسی...
آرتام تشکری کرد خواست حرکت کنه ولی منصرف شد و از مرد خواست سوار شه... مرد اول قبول نکرد ولی با توجه به بارون اصرار های من و آرتام کوتاه اومد... خونه ی اون دورتر بود ولی خوبیش این بود که از کنار خونه ی مشت رحمت رد شدیم و فهمیدیم کجاست...
مرد رو رسوندیم و برگشتیم سمت خونه ی مشت رحمت... آرتام پیاده شد و 15 بعد با یه پیرمرد اومد بیرون... بهش میخورد 60 سالش باشه... موها و ریشش یه دست سفید شده بود... چهره ی مهربونی داشت... لباس محلی تنش بود والبته یه کلاه گرد کوچیک روی سرش...
به احترامش از ماشین پیاده شدم و سلام کردم، که سریع با لهجه ی گیلکی گفت:
- سلام عروس خانوم... برو تو ماشین الان خیس میشی...
- آرتام: هر چی بگین کار خودشو میکنه... عاشق بارونه...
مشت رحمت خندید و گفت:
- پس مثل منی...
من رفتم عقب نشستم و مشت رحمت با کلی تعارف راضی شد جای من بشینه... راه زیادی تا خونه ی بابا بیژن نبود. وقتی رسیدیم دهنم با دیدن خونه از شگفتی باز مونده... خیلی خوشگل بود... یه خونه ی دو طبقه ی قدیمی... دور تا دور خونه چیزی به اسم دیوار وجود نداشت و همه ش حصار های چوبی بود... توی حیاطشم پر درخت... منظره ش فوق العاده بود...
آرتام نیم نگاهی بهم انداخت و پرسید:
- چطوره؟
- اینجا یه تیکه از بهشته... ایکاش اینجا زندگی میکردم...
- مشت رحمت: امیدوارم وقتی رفتی تو خونه هم همین نظر و داشته باشی.
- آرتام: انقدر خرابه؟
مشت رحمت چیزی نگفت ولی با بالا دادن ابروهاشو کج کردن سرش خودمون فهمیدیم چه خبره... حق با اون بود... توی خونه افتضاح بود... بوی بد نا و تار عنکبوت های بسته شده روی در و دیوار... فکر کنم یه بند انگشت روی همه ی وسایل خاک نشسته بود... بدترین قسمتش چند تا موشی بود که داشتن برای خودشون تفریح میکردن...
آرتام نگاهی به همه جای خونه انداخت و گفت:
- این بابای منم فقط برای آدم کار درست میکنه...
و رو به مشت رحمت گفت:
- فکر میکنین چند تا کارگر برای روبراه کردنش تو دو روز لازمه؟
مشت رحیم بعد از کلی فکر کردن گفت:
- فکر کنم دو تا کافیه...
- باشه هر چی خودتون صلاح میدونین...
و با هم از خونه اومدیم بیرون... مشت رحمت و رسوندیم دم خونشون... خواستیم خداحافظی کنیم که پرسید:
- کجا؟
- آرتام: ما میریم شهر تو یه هتل... فردا یه سری تنقلات میخریم و میایم... کارگرام دیگه با شما...
- مشت رحمت: کارگرها رو که فردا میارم... ولی الان یه حرفی زدی که اگر بخاطر پدرت نبود نمیبخشیدمت...
آرتام یه لحظه هنگ کرد... منم دست کمی از اون نداشتم... داشتیم فکر میکردیم چه حرفی آرتام زده که ناراحت شده... انگار خودش از قیافمون فهمید اوضاع از چه قراره، گفت:
- وقتی خونه ی من هست تو اسم هتل و میاری؟
آرتام یه نفس راحت کشی و لبخند زد:
- مزاحم نمیشیم... باید بریم، فردا صبح زود میایم.
- مشت رحیم: باز که تکرار کردی... یالا ماشین و خاموش کن دست عیالتو بگیر بیا بالا...
و بدون اینکه منتظر ما بمون رفت تو... من و آرتام واقعا نمیدونستیم چیکار کنیم... بالاخره آرتام گفت:
- پاشو بریم تو...
فکر بدی نبود... هوا تاریک شده بود و جاده هم مه داشت...
توی خونه شون خیلی ناز بود... یه فرش دست بافت و چند تا تشک کنار دیوار روی زمین پهن شده بود که جای نشستن بود و یکی یه دونه پشتی هم روشون بود برای تکیه دادن... یه طاقچه و چند تا گلدون، یه تلویزیون قدیمی و یه بوفه و البته یه سری خورده ریز های تزیینی، تنها وسایل تو خونه شون بود... ایکاش این خونه مال من بود... زن مشت رحیم گل نسا خانم خیلی گرم ازمون پذیرایی کرد... بغیر از اون و مشت رحمت دخترشون آهو هم تو خونه بود... البته بخاطر حاملگی و اینکه شوهرش ماموریت کاری رفته اونجا مونده بود... دختر خیلی خوب و خونگرمی بود... من که عاشقش شدم... وقتی فهمید عاشق بچم هر بار که بچه ش تو شکمش تکون میخورد بهم اشاره میکرد تا دستمو بزارم روی شکمش... انقدر از تکونای بچه خوشم اومده بود که گل نسا خانوم تو جمع گفت:
- ایشالله قسمت خودت بشه عزیزم. مادر خوبی میشی..
از خجالت نمی تونستم چیزی بگم و فقط لبخندی از روی اجبار زدم... همون برام درس عبرتی شد که جلوی خودمو بگیرم و انقدر تابلو بازی در نیارم... آرتامم که مثل سری قبل فقط خندید...
خیلی خوابم میومد... تو دو شب قبل که اصلا خواب راحتی نداشتم... اگر میتونستم همون وسط دراز میکشیدمو میخوابیم. آهو که کنارم بود رو به مامانش گفت:
- مار (مادر) جان... آناهید خانم خوابش میاد.
آخه من چقدر تابلو هستم... سریع گفتم:
- نه خوبه... من معمولا دیر میخوابم... مگه نه آرتام؟
و به آرتام که با لبخند نگام میکرد اشاره کردم یه چیزی بگه... قبل از اون گل نسا خانوم از جاش بلند شد و رفت توی یکی از اتاق ها... بعد از چند دقیقه در حالی که نفس نفس میزد اومد و گفت:
- بفرمایید... اون اتاق و براتون آماده کردم...
یه ربع دیگه هم نشستیم و بعد شب بخیری گفتیم و رفتیم تو اتاق...با دیدن یه تشک پهن شده کف اتاق، من و آرتام به هم نگاهی کردیم...
آرتام شونه ایی بالا انداخت... لبخندی زد و گفت:
- برو بخواب...
- تو کجا میخوابی؟
به یکی از تشک های کوچیکی که توی هالم بود و برای نشستن استفاده میشد اشاره کرد و گفت:
- من رو اون میخوابم...
ایکاش میرفتیم هتل... یه دونه پتو بیشتر نبود... قربونش برم تشکش هم انقدر کوچیک بود که نمیشد بهش بگم بیاد با فاصله کنارم بخوابه...تشکش راست کار کفترهای عاشق بود... تنها شانسمون وجود دو تا بالشت بود... آرتام یکی از بالشت ها رو گرفت و رفت کنار دیوار دراز کشید... الهی بگردم که بچم انقدر مهربونه... یکی از چشماشو باز کرد و با دیدن من که سردرگم جلوی در ایستاده بودم لبخندی زد و گفت:
- چرا نمیخوابی؟ فردا باید زود بیدار شیااا. کلی کار داریم.
- آخه اونطوری تا صبح یخ میزنی.
- من پوستم خیلی کلفته... نگران من نباش و راحت بخواب عزیزم
چراغو خاموش کردم. مانتوم رو در آوردمو انداختم روش که باعث شد چشماشو باز کنه... با تعجب نگاهی به من و مانتوم که روی تنش بود کرد.
- مرسی.
سری تکون دادم و خزیدم زیر پتو... وای که چه لذتی داشت. چشمامو بستم ولی مگه خوابم میبرد؟همه ی حواسم پیش آرتام بود... نگران بودم سرما بخوره... هوا داشت سرد میشد و اونم هیچی روش نبود جز مانتوی کوتاه و نازک من که بود و نبودش فرقی نمیکرد... دوباره بهش نگاه کردم... از صدای نفس هاش میشد فهمید که خوابیده ولی مثل یه جنین تو خودش جمع شده بود... اینطوری نمیشه... از جام بلند شدم و نگاهی به دور و بر اتاق انداختم تا شاید چیزی پیدا کنم که بشه ازش به عنوان ملافه استفاده کرد... ولی هیچی نبود، یه راه بیشتر نموند... تشکو که خیلی هم سنگین بود کشیدم سمت آرتام... مشالله معلوم نیست توش چیه... کمرم درد گرفت.
اینطوری بهتره... پتوش برخلاف تشک خیلی بزرگ بود و برای جفتمون خوب بود. حالا خیالم راحت شده بود... آرتام انقدر خسته بود اصلا از سر و صدای من تکون نخورد... کنارش دراز کشیده بودم و بهش نگاه میکردم... به کسی که اسما خیلی بهم نزدیکه ولی از همه برام غریبه تره ... نفسمو یه جا دادم بیرون... دستامو تو هم قفل کردم تا با وسوسه ی لمس صورتش، مخصوصا استخون چونش که عاشقشم مبارزه کنم... انقدر نگاش کردم که کم کم خوابم برد.


*********************

با صدای خروسی که داشت حنجره شو پاره میکرد هوشیار شدم... اما دلم نمیخواست چشمامو باز کنم چون هنوزم خوابم میومد... دستامو گذاشتم رو گوشم تا دیگه صداشو نشنوم ولی مگه میشد... مثل اینکه این خروسه تا مطمئن نمیشد همه بیدارن کوتاه نمیومد... از کشتن حیوونا متنفرم ولی اگر همین الان یه چاقو داشتم میرفتم سرشو از تنش جدا میکرده که انقدر مردم آزار نباشه... دوباره صداش بلند شد... شکست و پذیرفتمو کلافه چشمامو باز کردم که با دو تا چشم آبی خندون مواجه شدم...از اینکه انقدر بهم نزدیک بود یه لحظه هول شدم و سریع گفتن:
- از خروس متنفرم
بلند خندید... تازه کم کم داشت موقعیتم یادم میومد... دیشب من بودم که اومدم کنارش. یه ذره آرومتر شده بودم...
- سلام... بیداری؟
تو صداش هنوز رگه هایی از خنده وجود داشت...
- صبح بخیر... همین الان بیدار شدم.
دقیق نگاهش کردم... بهش نمیومد تازه بیدار شده باشه. چیزی نگفتم و بجاش نگاهی به پنجره انداختم ... هوا روشن شده بود.
- ساعت چنده؟
دستشو از زیر پتو بیرون آورد و نگاهی به ساعتش انداخت:
- نزدیکه 7
یه ذره نگام کرد. بعد پتو رو کمی بالا آورد و گفت:
- بابت این ممنون.
- نمی تونستم بذارم اونطوری بخوابی... از سرما مچاله شده بودی.
چیزی نگفت... فقط نگام کرد. منم همینطور... ضربان قلبم بالا رفته بود... جالب بود حتی خوابیدنمون کنار هم مثل دو تا دوست بود که همه چی رو مساوی بین خودشون تقسیم میکنن. البته جای من گرم و نرم تر بود... نمی دونم چقدر بهم خیره بودیم ولی اون زودتر به خودش اومد و تو جاش نیم خیز شد... بدون اینکه نگام کنه گفت:
- موافقی زودتر بریم شهر؟
- اوهوم.
از جام بلند شدمو بدون اینکه بهش نگاه کنم لباسامو پوشیدم... آرتام تشکو گذاشت سرجاشو با هم رفتیم بیرون... خدا رو شکر مش رحمت بیدار بود. بعد از خوردن صبحونه باهاشون خداحافظی کردیم تا ما بریم شهر و اونم بره دنبال کارگر...


*****************************


قبل از رفتن به شهر، اول رفتیم تا دوباره نگاهی به خونه بندازیم و ببینیم چه وسایلی لازم داره... من عاشق این خونه شده بودم... خیلی خوشگل بود... مخصوصا پله های چوبیش که به طبقه ی بالا منتهی میشد... دیروز انقدر ذوق زده بودم که زیاد به اطرافم توجه نکردم ولی حالا که قرار بود برای خونه اسباب و اثاثیه بگیریم باید بیشتر دقت کنم... طبقه ی پایین یه هال بزرگ داشت به همراه یه آشپزخونه ی درب و داغون و یه اتاق و البته یه سرویس بهداشتی...
طبقه ی بالا هم چند تا اتاق تو در تو داشت و یه هال کوچیکتر... یه دستشوایی هم توی حیاط بود... صدای آرتامو شنیدم که گفت:
- این خونه حداقل چند تا فرش میخواد...
حق با اون بود... کف خونه موزاییک بود و باید همه شو میپوشوندیم... یه ذره تو کیفم گشتم و بالاخره یه کاغذ و خودکار پیدا کردم... تمام وسایلی رو که لازم بود بخریمو نوشتیم تا چیزی از قلم نیوفته... کارمون که تموم شد مش رحمت همراه 3 نفر اومد... دو تا شون کارگر بودن و یکیشون کابینت ساز. از حرفای مش رحمت فهمیدیم همون روزی که بابا بیژن بهش زنگ زده، کابینت سازو اورده بود اینجا رو ببینه تا زودتر کابینت ها رو بسازه... اون کابینت ها باید عوض میشد...
قرار شد خود مش رحمت بالا سرشون وایسته و ما هم بریم خریدارو انجام بدیم...
اولین مغازه ایی که آرتام جلوش توقف کرد فرش فروشی بود... تمام فرشارو با سلیقه من خریدیم و قرار شد تا شب برامون بفرستنش... بعد رفتیم یه دست مبل و چند تا راحتی و یه میز ناهارخوری 12 نفره سفارش دادیم...یه سرس ظرف هم خریدیم... آخرین مغازه هم فروشگاه لوازم خونگی بود...
- صاحب مغازه با دیدنمون لبخندی از روی اجبار زد و گفت:
- خیلی خوش اومدین... برای خرید جهیزیه تشریف اوردین؟
آرتام نگاهی به من انداخت و لبخندی زد و گفت:
- بله.
صاحب مغازه تند تند بهترین اجناسشو رو معرفی میکرد و آرتامم هر چی رو که من انتخاب میکردم بدون چک و چونه به لیست اضافه میکرد... صاحب مغازه که از داشتن یه مشتری مثل آرتام، کِیفش کوک شده بود ولمون نمیکرد تا اینکه مشتری های جدید اومدن و مجبور به ترکمون شد. حس خوبی از این خرید کردن داشتم که همین باعث میشد یه لبخند از صبح روی صورتم باشه... داشتم نگاهی به گاز ها مینداختم که آرتام اومد کنارمو گفت:
- بالاخره رفت
خندیدم... نگاهی به دور برش انداخت و گفت:
- چیز دیگه هم مونده بگیریم...
- نه این آخریه...
- خسته شدی؟
- من از خرید کردن خسته نمیشم مخصوصا این خرید... احساس میکنم دارم برای خونه ی خودم خرید میکنم.
شونه ایی بالا انداخت و با لبخند گفت:
- فکر کن واقعا برای خونه ی خودته.
نگاش کردم... چشماش برق میزد... نمی دونم این برق از روی شیطنت بود یا خوشحالی... تنها چیزی که در مورد آرتام اذیتم میکرد این بود که نمیشد فهمید تو سرش چی میگذره... بخاطر رفتارش و شوخیاش حدس اینکه حرفش جدیه یا نه خیلی سخت بود... نگامو ازش گرفتم و به کارم ادامه دادم که دوباره سرو کله ی صاحب مغازه پیدا شد... برای خودشیرینی و اینکه یه حرفی زده باشه رو کرد به من کرد و گفت:
- معلومه آقا داماد خیلی دوست داره ها... رو حرفت نه نمیاره... از من میشنوی هر چی دوست داری الان بخر چون بعد از ازدواج دیگه انقدر حرف شنوی نداره ...
نگاهی به آرتام انداختمو هر دوتا خندیدیم... مردک چقدر دندون گرد بود... برای اینکه بیشتر جنس بفروشه منو مینداخت به جوون آرتام... گازم خریدیم و از مغازه اومدیم بیرون...
ساعت نزدیکه 4 بود و ما هنوز هیچی نخورده بودیم... انقدر درگیر بودیم که متوجه گذر زمان نشدیم...
آرتام میگفت بریم رستوران یه چیزی بخوریم ولی من چون خیلی ذوق داشتم که زودتر بریم خونه رو اماده کنیم، مخالفت کردم... به پیشنهاد من غذا و یه عالمه تنقلات خریدیم و برگشتیم سمت روستا...
وقتی رسیدیم تمام وسایل دور ریختنی جلوی ورودیه باغ تلنبار شده بود...
با دیدن توی خونه جیغ خفیفی از خوشحالی زدم... خیلی تمیز تر از صبح شده، البته هنوزم کلی کار داشت ولی الان میشد بهش گفت خونه... کار کابینت ساز هم تموم شده بود و آشپزخونه خیلی خوشگل شده بود... از سفره ی پهن شده گوشه ی حیاط معلوم بود غذاشون و خوردن... ولی چون کار میکردن بازم گرسنه میشدن... آرتام مشغول حرف زدن با مش رحمت بود که داشت در مورد درخت های باغ یه چیزایی بهش میگفت... سریع رفتم میوه ها رو تو حیاط شستم... کارگرها یه ذره استراحت کردن... نگاهی به همه جای خونه انداختم، اگر ما هم کمکشون میکردیم تا شب یا نهایت فردا ظهر تموم میشد. رفتم کنار آرتام:
- ارتام موافقی ما هم کمکشون کنیم؟
قبل از آرتام، مش رحمت گفت:
- چرا خانم جان؟ دارن کارشونو میکنن.
- اینطوری زودتر تموم میشه. ها؟
آرتام نگاهی به خونه و نگاهی به قیافه ی ملتمس من کرد. لبخندی زد وگفت:
- خیلی خب... اونطوری نگاه نکن.
و زیر لب ادامه داد:
- امان از این چشما.
حرفشو شنیدم ولی به روی خودم نیاوردم... خواستم مانتومو در بیارم. آرتام با دیدن لباسم که هم نازک بود هم آستین حلقه ایی، پیراهن چهارخونه ایی رو که روی تیشرتش پوشیده بود رو در آورد و داد به من... از خدا خواسته لباسو پوشیدم. حالا تمام مدت بوی ادکلون تلخش توی دماغم بود...
سرعت انجام کارا بیشتر شد... تو این بین فرشها و مبلا رو هم آوردن.... فقط مونده بود لوازم خونگی که گفتیم بهشون زنگ میزنیم تا برامون بفرستنش. با اینکه کلی خوراکی خردیم ولی بیشترش تموم شده بود.
خونه عالی شده بود... حالا فرش ها هم پهن کرده بودیم... برای شام ژامبون و الویه ی آماده ایی رو که خریده بودیم رو روی میز چیدم و بقیه رو صدا کردم... خیلی خسته بودم و دلم یه خواب اساسی میخواست... بحث خرید مواد غذایی پیش اومد و یکی از کارگرا یه چیزایی در مورد جمعه بازاری که فردا تو همین حوالی راه میوفتاد گفت. چشمام از خوشحالی برقی زد که از دید آرتام دور نموند و در حالی که سرشو به دو طرف تکون میداد خندید... خب چیکار کنم؟ من عاشق خرید کردنم...
ساعت نزدیکه 11 بود که کارگرا و مش رحمت رفتن... یه سری کار موند برای فردا و اونم تا ظهر تموم میشد...
آرتام روی یکی از کاناپه ها دراز کشید:
- دارم از خستگی میمیرم...
- منم.
و روی یکی دیگه از کاناپه ها ولو شدم... چشمامو بستم اما صدای خسته و خواب آلود آرتام و شنیدم:
- از دست تو... خب چی میشد انقدر خودمونو خسته نمیکردیم؟ فوقش دیرتر تموم میشد.
- من دوســــت دارم زودتر تموم بشــــــــه که تا... بقیه نیومدن یــــــه ذره...
از خستگی حال حرف زدنم نداشتم و همین باعث میشد حرفامو کشیده بگم.
- از اینجا... استفاده کنم. اینـجا جوون مـــ
و چشمام گرم شد و خوابم برد.

احساس نور شدید آفتاب روی چشمام، بیدار شدم... آرتام هنوز خواب بود. یه نگاه به ساعت گوشیم انداختم. تا یه ساعت دیگه سرو کله ی کارگرا پیدا میشد.
دستامو از دو طرف باز کردم و کش و قوسی به بدنم دادم. بعد از شستن دست و صورتم رفتم تا یه چیزی برای صبحونه آماده کنم.... بعد از فعالیت های دیروز، شدیدا به حموم احتیاج داشتم ولی متاسفانه هنوز راه نیوفتاده بود. قرار بود امروز آماده ش کنن. آب چندتا از پرتقال هایی رو که دیروز خریدیم، گرفتم که گند زدم به کل کابینت های نو...
خب چیکار کنم؟ امکانات کمه...
رفتم کنار آرتام و کمی روش خم شدم... چندباری تکونش دادم که بالاخره زمزمه وار گفت:
- هوم؟
- آرتام پاشو... کلی کار داریم.
- نه.
از لحن ملتمسش خندم گرفت... چشماشو باز نمیکرد مبادا خواب از سرش بپره... میدونستم خیلی خسته س. بدتر از من؛ اونم تو این چند روز خواب درست و حسابی نداشت. اما با این حال ادامه دادم:
- چی چی رو نه... پاشو... باور کن منم خوابم میاد ولی باید بریم خرید... تو خونه هیچی ندار..
حرفم هنوز تموم نشده بود که آرتامو دستمو کشید و افتادم تو بغلش... یه دستشو دورم حلقه کرد و با دست دیگه ش سرمو روی سینه ش نگه داشت:
- پس بیا با هم بخوابیم.
- آرتام
- هیـــش... فقط ده دقیقه.
و شروع کرد به نوازش موهام... چشمامو بستم و چیزی نگفتم... همیشه از اینکه یکی با موهام بازی کنه لذت میبردم... از کارگرا شنیده باودم که این بازار فقط تا ظهر برپاست... بعد از چند دقیقه که به همون حالت موندم، برخلاف میلم سرمو آوردم بالا و نگاهی به آرتام انداختم... استخون خوش ترکیب چونش بدجور رو اعصابم بود... بی اراده سرمو بردم جلو و چونه ش رو بوسیدم... از کارم شوکه شد چون سریع چشماشو باز کرد... خندم گرفته بود ولی به روی خودم نیاوردم... در جواب نگاه متعجبش سرمو کمی کج کردم و شونه ایی بالا انداختم...
دیگه خواب از سرش پریده بود... بی هیچ حرفی از جام بلند شدم تا حاضر شم اما صداشو که توش رگه هایی از خنده بود شنیدم:
- از این مدل بیدار کردنام بلد بودی و رو نمیکردی؟


وقتی رسیدیم بازار از دیدن اونهمه آدم به وجد اومدم... مثل این ندید بدید ها از جلوی این دست فروش میدوییدم جلوی اون یکی... ارتام بیچاره هم در حالی که دستاشو دورم نگه داشته بود، مواظب بود به کسی نخورم تا جایی که دستاش پر از کیسه های خرید شد... چون لباس ها و لهجه مون مثل بقیه نبود قیمت ها رو چند برابر با ما حساب میکردن. من کلی غر میزدم ولی آرتام بی خیال حساب میکرد و به اعصاب خورد شده ی من میخندید.
چندتا شیشه ترشی و تخم مرغ خریدیم و آرتام کیفشو در اورد تا حساب کنه... دیدم ممکنه طول بکشه رفتم کنار دست فروش بعدی که لباس های محلیش حسابی دلبری میکرد... خیلی دلم میخواست یکی شو بخرم ولی همه شون ناز بودن و همین انتخابو سخت میکرد... دستی که روی بازوم کشیده شد؛ به هوای اینکه آرتام با ذوق برگشتم:
- بنظرت کــ..
اما حرف تو دهنم ماسید... یه مرد هیکلی با نگاهی هیز و لبخند چندش تر از قیافه ش داشت سر تا پامو برانداز میکرد... نگاه شوکه شدمو به دستش که روی بازوم بود انداختم... اخمی کردم و خواستم چیزی بهش بگم اما صدای آرتام باعث شد به اون نگاه کنم:
- چه غلطی داری میکنی؟
مرد رد نگاهمو دنبال کرد و متوجه شد آرتام با اونه... سینه ایی سپر کرد و گفت:
- به تو چه؟
آرتام کیسه های خرید و ول کرد و یه مشت خوابون تو چونه ی مرده که افتاد رو زمین... چند نفری که دورمون بودن سریع رفتن جلوی آرتام و مانع از حمله ی دوباره ش به طرف مرد شدن... آرتام با اخم وحشتناکی فریاد زد...
- به چه حقی به زن من دست میزنی؟
من از داد آرتام ترسیدم چه برسه به اون مرده... مرد که از درد چشماشو جمع کرده بود با تته پته گفت:
- با.. با زن... خودم... اش... اشتباه گرفتمشون.
- پاشو گمشو تا فکتو نشکوندم.
مرد نذاشت به ثانیه بکشه... سریع از جاش بلند شد و تقریبا میتونم بگم غیبش زد... چندتا از خانم ها کمک کردن و خریدایی که رو زمین پخش شده بود رو دوباره جمع کردن و دادن دستمون... ارتا اومد کنارم. نگاه عصبانیش رو بهم انداخت و با صدایی که سعی میکرد پایین نگه ش داره گفت:
- مگه نگفتم کنار من وایستا؟
مثل بچه ایی که کار بدی کرده باشه سرم پایین بود... ولی چرا؟ من که کار بدی نکرم... اون حق نداره با من اینطوری حرف بزنه. اخمی کردم و رومو برگردوندم تا برم سمت ماشین... اما کشیده شدن بازوم توسط آرتام مانع رفتنم شد... همچنان با اخم به زمین خیره شده بودم... نفسشو یکجا داد بیرون و بعد از چند ثانیه پرسید:
- چی میخواستی از اینجا بخری؟
- هیچی
بازومو از دستش بیرون کشیدم و بی توجه بهش رفتم کنار ماشین... چون سوییچ نداشتم ده دقیقه ایی علاف شدم که اومد... الهی بگردم... دستاش پر از نایلون خرید بود ولی خودم رو از تک و تا ننداختم و کمکش نکردم... اصلا حقشه... من کف دست بو نکرده بودم که اون مردک اذیتم میکنه... یه جوری نگام میکرد انگار من مقصرم.
کل راه به سکوت گذشت... وقتی رسیدیم خواستم پیاده شم که دوباره بازومو گرفت و گفت:
- معذرت میخوام.
- من مقصر نبودم.
- میدونم... ولی بهم حق بده... نمی تونم ببینم کسی بهت دست میزنه... اونم یه آدم عوضی.
از نفس کشیدنش فهمیدم باز داره عصبانی میشه... یه ذره حق داشت... بالاخره مرده و غیرت داره. بهتر بود این بحث همین جا تموم بشه. لبخندی زدم و گفتم:
- فقط اینبارو می بخشمت.
دستمو بوسید:
- بانو لطف می فرمایند.

موقعی که ما نبودیم بقیه ی لوازم خونه رو آورده بودن، صبح آرتام باهاشون تماس گرقته بود... با کمک آرتام تمام وسایل چیده شد و حالا خونه آماده بود... عصرونه ایی آماده کردم تا کارگرا بخورن... وسایل خوراکی رو گذاشتم تو اشپزخونه... بین خریدا یه نایلون بود که توش لباس محلی بود... آرتام همون لحظه اومد تو آشپزخونه و دید که من با تعجب دارم به لباس ها نگاه میکنم... چون بجای یه دونه سه تا بود... لبخندی زد و گفت:
- همین و میخواستی بخری دیگه؟
خندیدم و سری تکون دادم:
- حالا چرا سه تا...
اخم بامزه ایی کرد:
- ببین یه قهر کردنت کلی خرج رو دستم گذاشت... من که نمیدونستم کدومو میخوای. از خانمی که فروشنده ش بود پرسیدم که گفت این سه تا رو پسندیدی... منم پولای نازنینمو دادم و خریدمشون...
میدونستم داره شوخی میکنه ولی با این حال مشتی تو قفسه ی سینه ش زدم و گفتم:
- پولشو بهت میدم.
- آی... دیگه نشنوم از این حرفا بزنیا
چتریهامو بهم ریخت و قبل از اینکه بتونم اعتراض کنم از آشپزخونه رفت بیرون...
کارا دیگه تموم شده بود و همه چیز مرتب چیده شده بود... آرتام پول کارگر ها رو حساب کرد و قرار شد تا یه جایی برسونتشون. منم بقیه ی خریدارو تو کابینت و یخچال جابه جا کردم... دیگه حالم داشت از بوی بد بدنم بهم میخورد... سریع چپیدم تو حموم... حمومم طولانی شد، اصلا فکر نمیکردم انقدر کثیف باشم... حوله ی استخریمو دورم پیچیدم... سرمو از لای در حموم آوردم بیرون... سکوت خونه نشونه ی این بود که آرتام هنوز نیومده... سریع رفتم تو اتاقی که ساکهامون توش بود... لباس زیرامو پوشیدم... یه شلوار لیِ تنگ و فاق کوتاه مشکی همراه با یه پیراهن مردونه ی چهارخونه که خط های قرمز و ابی داشت انتخاب کردم... ترجیح دادم لباس محلی رو فردا بپوشم... چون شب باید کنار ارتام میخوابیدم و به خوابیدنم اعتباری نیست...
شلوارمو پوشیدم اما پبراهنو گذاشتم کنار تا اول موهامو خشک کنم... دولا شدم و در حالی که زبر لب برای خودم اهنگی رو زمزمه میکردم، حوله رو چند باری بین موهام کشیدم... فکر کنم یه ذره نم موهامو گرفتم... سرمو با شدت بالا آوردم تا موهام بره پشتم
تازه متوجه آرتام شدم که بهم خیره شده بود...

توی همون حالت خشک شده بودم. آرتام بدنم رو برانداز میکرد. نمیدونستم باید چی کار کنم. آب دهنش رو قورت داد و همینطور که به بدن نیمه برهنه ام خیره شده بود یه قدم اومد جلو.
هول شدم. یه لحظه ترس تمام وجودمو گرفت. ترس از نزدیکی زیاد...
تا حالا همچین چیزایی رو تجربه نکرده بودم... حتی با کاوه
نا خود آگاه حوله رو گرفتم جلومو یه قدم رفتم عقب. با حرکت من به خودش اومدو از حرکت ایستاد . چند لحظه به صورتم نگاه کرد. انگار تازه متوجه شرایط بوجود اومده شده بود... سرشو انداخت پایین و دستی به پیشونیش کشید... بعد از چند لحظه که آرومتر شده بود، بدون اینکه بهم نگاه کنه با لبخندی از سر اجبار گفت:
- معذرت میخوام... فکر نمیکردم تو ... توی اتاق باشی... اومدم.. حوله مو بردارم تا برم حموم.
منتظر جوابم نموند و بدون هیچ حرفی حوله شو برداشتو رفت بیرون. چند تا نفس عمیق کشیدم تا از شوک بیام بیرون... به تصویر خودم تو آینه نگاه کردم... با این اوضاعی که من داشتم، حق داشت اونطوری نگام کنه... چنگی به پیراهنم زدم و سریع پوشیدمش تا دوباره نیومده... خجالت رو کنار گذاشتم و رفتم بیرون... با اینکه ترسیده بودم ولی از اینکه تونسته بودم روش تاپیر بذارم حس خوبی داشتم...
سعی کردم سرمو به درست کردن غذا گرم کنم تا دیگه بهش فکر نکنم... تصمیم گرفتم حالا که اینجاییم یه خوراک محلی درست کنم... قبلا از عمه کتایون میرزا قاسمی رو یاد گرفته بودم... چقدرم اونروز سرم منت گذاشته بود.
بادمجون ها رو تنوری کردم... نگاهی به ساعت انداختم... صدای شیر آب خیلی وقته که قطع شده بود ولی خبری از آرتام نبود... شونه ایی بالا انداختم و کارمو ادامه دادم.
داشتم تخم مرغ ها رو توی ماهیتابه میشکوندم که اومد تو آشپزخونه... یه گرمکن مشکی با تیشرت توسی پوشیده بود... موهای خیس و نمدارشم مرتب داده بود بالا. همچنان اصرار داشت که نگاهم نکنه... رفت سراغ یخچال و بطری آبو در آورد و یه نفس سر کشید...
این سکوت و دوست نداشتم... حالا که اتفاقی نیفتاده بود. منم به روی خودم نیاوردم و گفتم:
- شام میرزا قاسمی گذاشتم... دوست داری؟
جوابی نشنیدم... نگاهش کردم... داشت بطری رو میذاشت تو یخچال ولی حواسش اینجا نبود...
- آرتام؟
سرشو آورد بالا و پرسشگرانه نگام کرد:
- چیزی گفتی؟
- گفتم شام میرزا قاسمی داریم... دوست داری؟
- نمیدونم... تا حالا نخوردم. ولی نگران نباش. من آدم بد غذایی نیستم.
از اینکه باهام سرد حرف میزد یه جوری شدم... یعنی از دستم ناراحت شده بود؟ منم چیزی نگفتم تا زمانی که ارتام از آشپزخونه رفت بیرون...
یه ذره بو کشیدم. بوش که خوب بود. غذا رو توی ظرف ریختم. در کابینت و باز کردم... نمک و فلفل رو هم همراه نون گذاشتم تو سینی... خواستم بشقاب ها رو بردارم که برقا رفت و آشپزخونه در تاریکی فرو رفت... از ترس هینی گفتم و دستم کشیدم عقب که با یکی از ظرفا برخورد کرد و صدای شکسته شدن شیشه ایی بلند شد... صدای آرتام و شنیدم:
- آناهید خوبی؟
بلند گفتم:
- آره... دستم خورد.
از جات تکون نخور تا شمع بیارم...
به حرفش گوش دادم. زیر پام پر از شیشه خورده بود... باز حداقل تو تهران وقتی برق میره خونه بخاطر نور لامپ های خیابون یه ذره روشنه، ولی اینجا تاریکه تاریک شده بود... بالاخره نور شمع و دیدم... و بعد از چند لحظه آرتام تو آستانه ی در ظاهر شد... از قیافش معلوم بود نگرانه... نگاهی به سر تا پام انداخت و آروم پرسید:
- چیزیت نشد؟
سری بالا انداختم... اومد جلو و دمپایی هامو گذاشت کنارم:
- اینا رو بپوش.
دستمو گرفت تا از آشپزخونه بریم بیرون که ایستادم و گفتم:
- وایستا ظرف غذا رو هم ببریم.
آرتام سینی رو برداشت و رفتیم تو هال...
الکی الکی محیط شام خوردمون شاعرانه شده بود... من و آرتام کف زمین نشسته بودیم و تمام شمع ها و دوتا فانوسی که دیروز تو بازار برای تزیین خونه خریده بودیم رو روشن کردیم و دورمون گذاشته بودیم...
آرتام اولین لقمه رو گذاشت توی دهنشو گفت:
- خوشمزه ست. خوشم اومد ازش.
- نوش جونت.
- اسمش چی بود؟؟؟
- میرزا قاسمی. یه خوراک محلیه.
- مال کجاست؟
- فکر کنم گیلان.
- تو مگه اهل شمالی؟
- نه ...
- پس از کجا یاد گرفتی؟
- عمم بخاطر شوهرش که شمالیه این غذا رو زیاد درست میکنه. اون بهم یاد داد
- مامان کاوه؟
- اوهووم.
چند لحظه ای ساکت شد... بعد پرسید:
- مگه تو با عمه ات لج نبودی؟
- عمه ام سیاست مدار خوبی بود. جلو رومون باهامون خوب بود ولی پشت سر زیر آب میزد.
- چی کار میکرد؟
باز متوجه نشده بود. خندیدم و گفتم:
- یعنی ... چه جوری بگم!!! یعنی ... پشت سرمون ازمون بد میگفت...
- آها...
آرتام بعد از سکوت چند دقیقه ایی که نشون از درگیری فکرش بود، گفت:
- آناهید یه سوال بپرسم؟؟
- آره . بپرس.
نگام کرد. پشیمون شد و گفت:
- هیچی ولش کن...
- اِ... بگو دیگه...
- چیز خاصی نبود. خواستم یه چیزی بگم ولی الان موقعیت مناسبی نیست.
- بگو آرتام... به خدا اگه نگی تا صبح ولت نمیکنم.
- چه بهتر پس نمیگم.
با مشت توی بازوش زدم و گفتم:
- بد جنس نباش... بگو دیگه...
- ناراحت نمیشی؟؟؟
یه لحظه فکر کردم چی میخواد بپرسه که من از شنیدنش ناراحت میشم. نکنه یه سوالی بپرسه که...
- تو رابطه ت با کاوه چه جوری بود؟؟؟
اولین بار بود که داشت در مورد کاوه و گذشتم کنجکاوی میکرد. نمیدونم چرا دیگه با اسم کاوه عصبانی نمیشم. با بی تفاوتی گفتم:
- مثل بقیه ی دوست پسر دوست دخترا. فقط یه کم صمیمی تر. چون فامیل بودیم و خانواده هامون خبر داشتن. حالا چی شد یهو یه همچین سوالی به ذهنت رسید؟
- آخه تو تا حالا راجع به رابطه ات با کاوه چیزی نگفتی.
- خب چون تو تا حالا چیزی نپرسیدی.
- حق با توِ
براش لقمه ایی درست کردم و دادم دستش... چشماش برقی زد. لبخند زدم و گفتم:
- چی میخوای بدونی. بگو تا بگم.
- یعنی ناراحت نمیشی؟
- چرا باید ناراحت بشم؟
- خب، هر موقع اسم کاوه میاد تو حالتت عوض میشه.نمیخوام اذیت بشی.
شونه ای بالا انداختمو گفتم:
- دیگه مهم نیست. هر چی بوده تموم شده.
- خب... تو با کاوه تا چه حد صمیمی بودی؟
- منو کاوه 8 سال شب و روزمونو با هم گذروندیم. از صبح با هم بودیم تا زمانی که منو میرسوند خونه... دیگه صدای مامان اینا بلند شده بود. اصلا تو خونه بند نبودم. توی این 8 سال بیشتر وقتامونو با هم گذروندیم.
- با هم مسافرتم رفتین؟
خواستم جواب بدم که خودش زودتر گفت:
- دو نفره...
نگاهی بهش کردم. حسادت؟؟؟ پس زیادم نسبت بهم بی تفاوت نیست. گفتم:
- چند باری با دوستامون رفتیم ولی هر بار خواستیم دو تایی بریم نشد.
- که اینطور...
دیگه چیزی نپرسید. اشاره ایی به ظرف کرد و گفت:
- غذامون سرد شد. بخور.
- این غذا با فلفل سیاه زیاد میچسبه.
فلفلو گرفتمو چند باری گوشه ی ظرف، سمت خودم تکون دادم. برقا اومد. با خوشحالی گفتم:
- آخیش... کور شدم تو این تاریکی.
. چون به فلفل زیاد عادت داشتم کل قسمت جلویی ظرفو پر فلفل کردم. آرتام بلند گفت:
- آناهید...
از صداش یه لحظه شوکه شدم و گفتم:
- چی شد؟؟؟؟
- چی کار داری میکنی؟؟؟؟ بسه... چقدر فلفل میریزی؟
- خب فلفل دوست دارم.
- خودت میدونی فلفل زیاد ضرر داره. بده من اون ظرف فلفلو
- بذار یه کم دیگه بریزم که خوب تند بشه.
اومد ازم بگیره که دستمو کشیدم عقب.
- اونو بده من.
- بذار یه کم دیگه بریزم بعد میدم.
- نمیذارم بیشتر از این بخوری. همینشم زیاده.
دستشو دراز کرد تا ظرفو ازم بگیره. منم تقلا کردم. کارمون کشیده بود به لج بازی. خندمونم گرفته بود. گفت:
- بده... نذار به زور بگیرما.
- نه اینکه الان داری با ملایمت میگیری؟
-بده من... عجب دختره لجبازیه ها.
مثل دختر بچه های سرتق ابروهامو بالا انداختم. خندیدم و دستمو بیشتر ازش دور کردم. خودشو کشید جلوتر تا دستمو بگیره. منم خودمو عقب کشیدم. وزن زیادش باعث شد رو زمین بیوفتم. اون هم با وزن زیادش روی من افتاد.
دیگه هیچ کدوم به ظرف توجه نداشتیم . تنها نفسهامون بود که به صورت هم میخورد..

توی سکوت به هم خیره شده بودیم اما چشم هامون کار خودشون رو میکردن... قلبم مثل دفعه ی قبل تند نمیزد. برعکس آرامش خاصی داشتم. آرتام آرنجشو ستون بدنش کرده بود. دست آزادشو بالا آورد و صورتمو نوازش کرد... ته دلم یه جوری شد. بی توجه به زمان بهم خیره بودیم...
نگاهش گنگ بود... پر از سوال. سوالی که نتونست تو قاب چشماش نگه داره و به زبون آوردش:
- چه اتفاقی داره میوفته؟
فقط نگاش کردم... سردرگمی کاملا توی چهرش پیدا بود... با انگشتش چترهامو از روی پیشونیم زد کنار... پیشونیم رو بوسید:
- آخرش چی میشه؟
دوباره به چشمام نگاه کرد و پرسید:
- تو میدونی؟
انگار به دهنم قفل زده بودن. سرمو به نشونه ی نه بالا انداختم...
- منم نمیدونم.
دوباره دستی روی گونم کشید که چشمامو بستم... پشت پلک هامو بوسید:
- ولی تو میتونی کمکم کنی.
نگاهش کردم. چشم به لبام دوخته بود و منتظر بود تا یه چیزی بگم... منتظر جواب بود. انگار اونم مثل من میخواست تکلیف خودشو بدونه... اونم مثل من سردرگم بود و نگران جدایی بود که خیلی نزدیکه. میخواستم حرف بزنم... میخواستم به هر دومون کمک کنم. الان وقتش بود.
نفسی گرفتم تا جوابشو بدم اما صدای زنگ موبایلش توجه هر دومون رو جلب کرد. نگاهی کلافه بهم انداخت و از جاش بلند شد... منم سر جام نشستم و به مکالمه ش گوش دادم.
- سلام
- ....
- نه تهران نیستم. با آناهید اومدیم شمال.
- ....
خندید و گفت:
- نه جریانش مفصله...
- ....
- پس حسابی ادبت کرده؟ خدا رو شکر من برادر زن ندارم.
و بلند خندید.
- شما کجایین؟
-..........
- آره. نمیدونی چقدر اینجا با صفاست. دست پری و بگیر پاشین بیاین اینجا.
- ..........
- باشه. ببین برنامه هات چه جوری میشه.
یه ذره دیگه حرف زد و بعد گوشی رو گرفت طرفمو گفت:
- پری میخواد باهات حرف بزنه.
از جام بلند شدم و رفتم روی تراس تا یه بادی به کلم بخوره...
- سلام
- به سلام اناهید خانم... تنها تنها میری مسافرت... اونم دونفره.
- تا چشت در بیاد. نیست تو نرفتی مسافرت.
- هم مامان من هم خانواده ی هیراد همراهمون بودن. به ما نیومده تنهایی بریم جایی.
- انقدر غر نزن... خوش گذشت حالا؟
- خوش که گذشت ولی اینکه بخاطر مامان هیراد تمام مسیر و با ماشین رفتیم ستم بود... به هر شهری هم که میرسیدیم یه توقفی داشتیم... خودت حساب کن با این شلوغیه جاده حال و روز من چطوری بود.
خندم گرفت. پری داشت میخندید. پرسیدم:
- پرهام خوب بود؟
- آره خیلی دلم براش تنگ شده بود.
- نیومد تهران؟
- نه بابا... از جنوب دل نمیکنه. میگه حوصله ی شلوغی رو ندارم... واسه ی عروسیمونم استثنا قائل شد که اومد.
- اگر تونستین یه سر بیایین اینجا.
- والا ما که تو این عید سفرهای مارکو پولو راه انداختیم... از این شهر به اون شهر. حتما یه سر میایم اونجا.
خیلی دلم میخواست الان پری اینجا بود و باهاش حرف میزدم... واقعا به بودنش احتیاج داشتم... اون سنگ صبور خوبی برام بود.
- پری...
- هان؟
- هان نه بله...
- خب بله؟
- .... هیچی.
- بگو چی میخواستی بگی
- پری... بیا اینجا.
- چرا؟ چیزی شده؟
از صداش معلوم بود که نگران شده.
- نه... یعنی آره... نمیدونم... ولی بیا. باید باهات حرف بزنم.
- داری نگرانم میکنی.
- گفتم که چیزی نیست. میای دیگه؟
- معلومه که میام... همین فردا راه میفتیم.
- مرسی. ببخش که برات مایه ی دردسرم.
- گمشو... مگه من چند تا دوست مثل تو دارم؟ تازه یه مسافرت شمالم افتادیم... من برم چترامو آماده کنم که موقع پهن کردن اونجا مشکلی نداشته باشن.
خندیدم:
- دیوونه. پس میبینمت.
از پری خداحافظی کردم و رفتم تو. آرتام داشت با موبایل من حرف میزد. دیگه میلی به غذا نداشتم... با اشاره از اونم پرسیدم میخوره که با سر جواب منفی داد. وقتی تلفن و قطع کرد گفت:
- مادرت بود. گفتم خونه آماده س. قراره فردا ظهر راه بیفتن.

از ساعت 7 صبح بیدار بودم. ذوق زده بودم که همه دارن میان. مخصوصا پری... خیلی دوست داشتم عکس العملشون رو بعد از دیدن خونه ببینم. تازه حسابی هم به خودم رسیده بودم... دامن یکی از لباس محلی ها رو با یه تاپ بسکتبالی مشکی و بلند پوشیدم... بیشتر شبیه رقاصای اسپانیایی شده بودم... ولی خب چاره ایی نداشتم چون پیراهن اصلی لباس آستین بلند بود و هوا هم که امروز زیادی گرم بود. لحظه ی آخر تصمیم گرفتم جلیقه ی لباس رو هم بپوشم... رنگش خیلی شاد بود و همین روحیه مو بهتر میکرد. موهامو دو دسته کردم و تیکه ی بالایی رو شل پشت سرم جمع کردم... چتری هامم کج ریختم روی پیشونیم. یه آرایش ملایمم کردم و رفتم بیرون. آرتام تازه از بیرون اومده بود... از لباس گرمکنشو سر و صورت خیسش معلوم بود که مثل همیشه رفته ورزش.
چشمای آرتام لحظه ی اول با دیدنم برقی زد ولی خیلی زود نگاهش تغییر کرد... انگار ناراحت شده بود. با گفتن اینکه میره دوش بگیره ازم جدا شد... واسه ی چی ناراحت شد؟
وقت رو تلف نکردم و رفتم تو آشپزخونه تا هم صبحونه رو آماده کنم و هم یه چیزی برای ناهار بذارم... حس خیلی خوبی داشتم...
همه ش فکر میکردم رفتم سر خونه و زندگیم. مشغول کار بودم که آرتام اومد تو آشپزخونه و در حالی که تیکه ایی از نون میذاشت تو دهنش گفت:
- لباسه خیلی بهت میاد.
- مرسی.
- چرا پیراهنشو نپوشیدی؟
- هوا گرمه.
چیزی نگفت. حالا من فرصت داشتم تا خوب براندازش کنم. یه شلوار گرمکن اسپرت سرمه ایی با تیشرت سفید پوشیده بود. باید اعتراف کنم که خیلی بهش میومد... هیچکدوم اتفاق های دیروز رو به روی هم نمی آوردیم... دو تا چایی ریختم و پشت میز نشستم... آرتام پرسید:
- با مامانت اینا حرف زدی؟
- اوهووم. گفت تا عصر میرسن. ولی پری اینا زودتر راه افتادن.
نگاهی به ساعت کردم و ادامه دادم:
- تا یکی دو ساعت ساعت دیگه اینجان.
بدون نگاه کردن بهم پرسید:
- عمت کی میاد؟
- اونام با مامان اینا میان.
سری تکون داد... اخم کرده بود. امروز خیلی بد اخلاق شده بود.... یه قلپ از چاییش خورد:
- از اینکه کاوه داره میاد ناراحت نیستی؟ یعنی... خب میگم اگر دوست نداری ما با پری اینا از اینجا بریم یه شهره دیگه ویلا کرایه کنیم... هوم؟
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
- نه چرا ناراحت بشم؟ برام مهم نیست. از اون گذشته من کلی اینجا رو درست نکردم که بذارم برم.
سرش پایین بود ولی هنوزم میتونستم اخمشو ببینم:
- آهان...
- تو حالت خوبه؟
قیافه ی خونسردی به خودش گرفت... به صندلی تکیه داد و گفت:
- آره...
دیگه چیزی نپرسیدم... بجاش آرتام شروع کرد به سر به سر گذاشتن من و از خاطرات دانشجوییش تعریف کرد... میگفت این و یکی از دوستاش که هم اتاقیشونم بوده چون به آناتومی بدن و تشریح خیلی علاقه داشتن با اجازه ی استاد کنار رزیدنت ها میموندن و جنازه ها رو برای کلاس های روز بعد آماده میکردن... یه شب همه رفته بودن و این دو تا مونده بودن داشتن کارشون و انجام میدادن که صدای پا میشنون ولی هر چی میگردن کسی رو پیدا نمیکنن... چند باری این اتفاق تکرار میشه و اونام با وجود اونهمه جنازه ایی که دورشون بود تا مرز سکته رفته بودن... بی خیال کارشون میشن و برمیگردن خونه... فردا استادشون با خنده بهشون میگه که اون بوده که اون صداهارو در میا.رده تا یه ذره این دو تا رو اذیت کنه...
انقدر بامزه تعریف میکرد که اصلا نفهمیدم زمان کی گذشت...
با شنیدن صدای بوق دوییدم سمت تراس.... با دیدن ماشین هیراد جیغ خفیفی کشیدم و از پله ها پایین رفتم. آرتام هم پشت سر من اومد تا کمک کنه . تا پری پیاده شد خودمو انداختم تو بغلشو با ذوق گفتم:
- چرا اینقدر دیر کردین؟ کلی منتظرتون بودیم. خوبی؟ چه خبر؟
پری با خنده منو از تو بغلش کشید بیرون و زیر گوشم گفت:
- این کولی بازیا چیه؟ الان پسر مردم فکر میکنه این چند وقته اذیتت کرده که داری اینجوری تو بغل من ناله میکنی؟
همه با هم سلام علیک کردیم. تا اینکه چشم هیراد به خونه خورد. سوت بلندی کشید و گفت:
- اینجا چقدر قدیمیه؟
- آرتام: آره. بیرونش قدیمیه. ولی توشو درست کردیم. خوب شده.
- هیراد: پس کلی کار ریخته بود رو سرت.
پری با اکراه گفت:
- سوسکم داره؟
حندیدم و گفتم:
- تا دلت بخواد... تازه موشم داره.
پری خودشو چسبوند به هیراد و گفت:
- من تو نمیام. تو ماشین میمونم.
هیراد پری رو تو بغلش فشرد و گفت:
- نترس عزیزم. تو رو پای خودم بشین.
همه خندیدیم. پری اخمی کرد و با خجالت گفت:
- بی ادب.
- هیراد: ای بابا باز ناراحت شد... بیا ماچت کنم از دلت دربیارم.
صدای خندمون بلند شد.

لیوان آب میوه ای که خورده بودم توی سینی گذاشتم. خواستم سینی رو ببرم تو آشپزخونه که پری گفت:
- آناهید بریم یه ذره قدم بزنیم.
باشه ای گفتم و داشتیم میرفتیم که آرتام گفت:
- آناهید خودتو بپوشون. به پریم یه شالی چیزی بده یه وقت سرما نخورین.
پری خندید و گفت:
- چشم آقای دکتر...

با پری زیر یکی از دخت ها نشستیم. چقدر دلم برای خلوت کردن با پری تنگ شده بود. خیلی وقت بود دو نفری با هم حرف نزده بودیم. اون به جای اینکه به درخت تکیه بده اومد رو به روم نشست و بهم خیره شد. مهربون نگام کرد. وقتی اینجوری نگام کرد بغضم گرفت. اشک جمع شده توی چشمام گونه هامو خیس کرد. خواستم چیزی بگم که پری گفت:
- هیش... چیزی نگو. گریه کن تا خالی شی.
سرمو روی شونه اش گذاشتمو آروم گریه کردم. چقدر خوب منو درک میکرد. بعد چند لحظه سرمو از تو بغلش کشید بیرون و گفت:
- باهام حرف بزن...
- پری خسته شدم. خیلی فشار رومه.
- از چی؟
- از این بلاتکلیفی... از از روزای نفرین شده که نمیدونم آخرش چی میشه.
- این انتخاب خودتون بود.
چیزی نگفتم. نگاهموازش گرفتم... دستشو زیر چونه ام گذاشت و سرمو بالا کشید.
- آناهید بهم نگاه کن... خودت میدونی من صلاحتو میخوام. پس هر چی هست بهم بگو.
کمی مکث کردو بعد گفت:
- همونی شد که نباید میشد؟؟؟
- پری....
- از آخرش میترسی؟ نه؟؟؟
- پری نباید این راهو انتخاب میکردم.
- چرا تلاش نمیکنی؟ چرا یه پایان دیگه انتخاب نمیکنی؟ خودت میدونی که آرتامم به تو بی میل نیست.
- نه... اون فقط....
- آناهید جون پری چرت و پرت نگو... اگه علاقه ای نبود پس این همه محبت برای چیه؟ اینهمه توجه؟ اینهمه حمایت. آناهید کاری نکن بعدا پشیمون بشی. غرورتو بذار کنار. برای رسیدن به اون چیزی که میخوای تلاش کن.
- کاوه...
- فراموشش کن. کاوه دیگه تموم شد... دفتر زندگیه تو و کاوه برای همیشه بسته شده.
باز ساکت شد. بعد چند لحظه سکوت رو شکست:
- تو هنوز کاوه رو دوست داری؟
با گفتن این بغضم شدید تر شد.
- نمیدونم پری... نمیدونم. خیلی وقته دارم به این فکر میکنم که با آرتام این روزای خوبو تا آخر ادامه ولی از نگاهش هیچ چیو نمیفهمم. از یه طرف وقتی کاوه جلومو ظاهر میشه یاد گذشتم میوفتم. از یه طرف میترسم خودمو به آرتام نزدیک کنم ولی اون حسی به من نداشته باشه و همش ترحم باشه.
- دلت کدومو انتخاب میکنه؟
- .....نمیدونم.
- آناهید این سفر بهترین موقعیته. آرتامو اینجا بشناس.
- کاوه اینا دارن میان.
پری که شوک زده شده بود گفت:
- چی؟ کی؟ کجا میان؟ برای چی؟
تمام ماجرارو تعریف کردم. با حرص گفت:
- وای که جقدر دلم میخواد گیسای این عمه تو بکنم. خب یه چیزی میگفتی.
- چی میگفتم مثلا؟ میگفتم نه نیاین؟
- ای بابا. حالا میخوای چی کار کنی؟
- نمیدونم. کاوه مشکوک میزنه. اونروز خونه ی مامانی به گفت میخواد باهام حرف بزنه.
پری با عصبانیت گفت:
- غلط کرده. اصلا بهش رو نمیدیا. آناهید اومد اینجا جلوش تابلو بازی در نیاری بفهمه خبریه...
- نه بابا. حواسم هست. یه بار بازیم داد، دیگه نمیخوام این اتفاق بیوفته.
-آفرین. حالا سرتو بذار رو شونه ام و ادامه ی گریه تو بکن.
خندیدم و گفتم:
- توام خوشت اومده هاااا.
خندید و با مهربونی گفت:
- آناهید اینو بدون تو هر کاری کنی من پشتتم. حتی اگه اشتباهم بکنی... هیچ وقت تنهات نمیذارم.
با این حرفش دوباره بغضم گرفت و گفتم:
- پری تو خیلی خوبی. اینارو که میگی همش دلم میخواد گریه کنم.
دوباره با خنده گفت:
- پاشو جمع کن کاسه کوزه تو... نیومدم اینجا اشک و ناله تو ببینما... میخوام وقتی از اینجا میریم خبر خاله شدنمو بشنوم.
- گمشو... آبی به دست و صورتم زدم و رفتیم تو. معلوم نبود هیراد و ارتام در مورد چی حرف میزدن که داشتن میخندیدن. پری قبل از من گفت:
- اگر خنده داره بگین تا ما هم بخندیم.
- هیراد: شرمندم عزیزم... یه بحث مردونه بود.
- پری: اِاِ...که اینطور.. از همین حالا مردونه زنونش کردین؟
و نگاهی به من کرد و گفت:
- پس تو این چند روز زندگیه مجردی داریم... اتاق خانما از آقایون جدا میشه.
هیراد سریع گفت:
- بابا غلط کردم... من شبا تا برام لالایی نخونی خوابم نمیبره.
آرتام در حالی که میخندید گفت:
- تو اینهمه زن ذلیل بودی و من نمیدونستم؟
- هیراد: کجاشو دیدی؟
و با دوتا دستش به صورت نمایشی زد تو سرش.
ناهار چهارنفره مون عالی بود... انقدر خندیدیم که نتونستیم غذا بخوریم. ساعت نزدیک 5 بود که دوباره صدای ماشین اومد و باعث شد منو آرتام به هم نگاه کنیم. لبخندی زد و اشاره کرد بریم استقبال... ایکاش عمه نمی اومد... میدونم وجودشون خوشیه این چند روز رو از دماغم در میاره. پری و هیرادم اومدن. پری آروم زیر گوشم گفت:
- به کاوه محل نمیدیا...
و هولم داد سمت آرتام... وقتی دستشو گرفتم برای چند ثانیه نگام کرد و لبخندی زد. با هم رفتیم پایین. دوباره رسیدیم به بخش جذاب سلام و علیک... با همه گرم برخورد کردم بجز عمه و کاوه و مهری. آرتام سریع رفت در سمتی رو که مامانی نشسته بود باز کرد و رو به من گفت:
- آناهید؟
انقدر از دیدن خانوادم خوشحال شده بودم که به طور ناخودآگاه گفتم:
- جوونم؟
چند لحظه با لبخندی محو نگام کرد و ادامه داد:
- بیا کیف مامانی رو بگیر تا من بغلش کنم.
- مامانی: مرسی عزیزم.
صدای کاوه باعث شد همه بهش نگاه کنیم:
- لازم نیست زحمت بکشین، خودم میارمش.
آرتام توجه نکرد. مامانی رو رو دستاش بلند کرد و گفت:
- زحمتی نیست. شما به خانمت کمک کن... پله ها زیاده.
مهری که از حرف آرتام بُل گرفته بود سریع گفت:
- وای کاوه آقا آرتام راست میگن... پاهام واقعا درد میکنه.
با شنیدن حرفش پوزخندی زدم... حالا خوبه 3 ماهه بارداره انقدر خودشو لوس میکنه؛ تو ماه اخر میخواد چی کارکنه؟ خدا به داد کاوه برسه. نگاهی بهش انداختم که دیدم با اخم به آرتام خیره شده.
مامان که از دیدن پری تعجب کرده بود حال پروانه جوون رو پرسید و اینکه چرا نیومده... پری هم توضیح داد که پروانه جون تا آخر تعطیلات پیش پرهام میمونه.
عمه شروع کرد به تعریف کردن از خونه اما مطمئنم که فقط برای چاپلوسیه چون عمه از خونه های قدیمی خوشش نمیاد.
من و پری رفتیم تو آشپزخونه تا وسایل پذیرایی رو آماده کنیم.
- پری: مهری خیلی نچسبه. تو چجوری با این دوست شدی؟
- تو دانشگاه زیاد بهم میچسبید. من کاری بهش نداشتم چون اخلاقش خاص بود همیشه تنها بود... واسه ی همینم دلم براش میسوخت.
- خب خری دیگه... وقتی دیدی کسی باهاش دمخور نمیشه باید میفهمیدی که یه مشکلی داره.
بعد یه ذره چونشو خاروند و گفت:
- البته حالا که فکر میکنم میبینم بدم نشد باهاش دوست شدی... اونطوری با کاوه ازدواج میکردی و آرتامی در کار نبود... من آرتامو بیشتر دوست دارم.
خندم گرفت. سینیه چایی رو برداشتم و پری هم شیرینی بدست پشتم اومد. بابا بیژن بلند گفت:
- به به... چایی از دست عروس خوردن داره... اونم یه همچین عروس باسلیقه ایی.
و اشاره ایی به خونه کرد.
- من کاری نکردم... بیشترش با آرتام بود.
- آرتام: منظور بخش باربریه وگرنه سلیقه من خیلی افتضاحه.
- بابا بیژن: خودم میدونم. فقط تو یه مورد ناپرهیزی کردی و سلیقه به خرج دادی اونم ازدواج با این دختر خوشگلم بود.
چایی رو به همه تعارف کردم... تنها کسی که برنداشت کاوه بود. وقتی بهش تعارف کردم با چشمایی به خون نشسته زل زد بهم اما من خیلی خونسرد رومو برگردوندم... بعد از تموم شدن کارم هم کنار آرتام نشستم. عمه نگاهی به دورو برش انداخت و گفت:
- البته هنوز خیلی کار داره... میتونست خیلی بهتر از این باشه. راستش زیاد به دل من ننشست.
بیا نیومده شروع کرد... نگاهی به مامان که معلوم بود عصبانیه کردم و با اشاره خواستم چیزی نگه...
- بابا بیژن: اتفاقا من برعکس شما فکر میکنم. همه چیز عالیه.
مهری با اکراه گفت:
- حالا می ارزید انقدر وقتتون رو حروم کنین و بیاین اینجا رو سرو سامون بدین؟... یه خونه تو روستا؟ بنظر من بهتر بود میرفتیم ویلای کتایون جون... لب ساحلم بود.
آرتام دستمو گرفت و گفت:
- اتفاقا تجربه ی خیلی خوبی برای من و آناهید بود... بالاخره تا چند وقت دیگه میخوایم بریم سر خونه و زندگیه خودمون. این مثل یه امتحان بود برامون.
نگاش کردم... چیزی جز یه لبخند مهربون تو صورتش نبود. چرا نمیشه فهمید تو سر این بشر چی میگذره؟ مهری و عمه دیگه ساکت شدن. کاوه هم که از اول با اخم نشسته بود و با سوییچش بازی میکرد. خونه خیلی گرم بود طوری که بابا بیژن با اعتراض رو به آرتام گفت:
- چرا کولرو راه ننداختی...
- آرتام: این چند روز هی میخواستم راش بندازم ولی همه ش یادم میره.
- مامانی: تو این سن حواس پرتی؟
- آرتام: تقصیر آناهیده که برای آدم هوش و حواس نمیذاره.
بحث بالا گرفت ولی سکوت کاوه خیلی تو چشم بود طوری که بابا بیژن گفت:
- چرا ساکتی کاوه خان؟
- دارم از بحثتون در مورد سلیقه ی دختر داییم لذت میبرم... منم با شما موافقم. سلیقه ی آناهید فوق العاده ست.
با نگاهی به من ادامه داد:
- من تجربه زیادی تو خرید کرن باهاش دارم.
و با لبخندی از روی بدجنسی به آرتام خیره شد... حالا جای آرتام و کاوه عوض شد چون اینبار آرتام بود که با اخم به کاوه ی خندان نگاه میکرد...

قسمت یازدهم p317
آرتام با اخم گفت:
- خوبه... پس میدونی خرید کردن باهاش چه لذتی داره.
کاوه چیزی نگفت و بجاش رفت تو فکر... شام رو تو محیطی دوستانه خوردیم... همیشه بخاطر تک فرزند بودنم از اینکه بین یه جمعیت زیاد باشم خوشحال میشدم حالا برام فرقی نمیکرد که تو اون لحظه از کدومشون بدم میاد... بعد از شام چند ساعتی دور هم بودیم و بابا بیژن از جاهای دیدنی این دور و بر برامون گفت... تصمیم بر این شد که فردا بریم بازار توی شهر و یه کم خرید کنیم. البته پیرترهای جمع خستگی و بی حوصله بودن رو بهونه کردن و گفتن نمیان... عمه هم اول ادعا کرد که جوونه و میخواد بیاد ولی وقتی دید حتی شوهرشم فردا همراهیش نمیکنه منصرف شد...
قبل از خواب بحث این پیش اومد که کی کجا بخوابه... آرتامم بدون خجالت گفت:
- هر جوری میخواین تقسیم بندی کنین ولی اناهید پیش خودم میخوابه.
این حرفش باعث شد نیمچه لبخندی روی لبای بعضی ها و اخمی هم روی پیشونی بعضی های دیگه بشینه... میدونستم آرتام میخواست جلوی کاوه رژه قدرت بره... هرچند که منم از حرفش بدم نیومد چون یه بار خوابیدن تو بغلشو تجربه کرده بودم که فوق العاده بود.
قرار بر این شد که خانواده ی عمه تو یه اتاق برن... خانواده ی منم تو یه اتاق به جز بابا که میرفت پیش بابا بیژن تا تنها نباشه...
من و آرتامم همراه پری و هیراد میرفتیم تو یه اتاق... با اصرار ما پری هیراد رو تخت خوابیدن، من و آرتامم روی زمین... همین که کنارش دراز کشیدم بدون هیچ رودروایستی منو کشید تو بغلشو چشماشو بست... منم مخالفتی نکردم و خوابیدم. فقط نگران دامنم بودم که یادم رفته بود عوضش کنم و الانم دیگه نمیشد کاری کرد. پس بهترین راه بی خیالی طی کردن بود چون مطمئنم از اون دسته آدما نیستم که بتونم درست بخوابم... 800 باری تکون میخورم.


*********************


صبح با تکون های پری از خواب بیدار شدم. تا چشم باز کردم با اخم گفت:
- اووف. پاشو دیگه.
- پری بذار بخوابم.
- پاشو همه بیدارن دختر...
- مگه ساعت چنده؟
- نزدیکه 10
- پس چرا زودتر بیدارم نکردی؟
- زودتر؟ خیلی پررویی بابا... من تقریبا یه ساعته که بالا سرتم و دارم تکونت میدم... ماشالله نمیخوابی که میمیری. تازه آبروی شوهر جونتم رفت.
کنارم دراز کشید و گفت:
- پشت سرتون میگن معلوم نیست تا صبح داشتن چیکار میکردن...
- چرت و پرت نگو پری.
- برو چشمای قرمز و پف کرده ی شوهرتو که از سر بیخوابی اونطوری شده ببین. اگر بدونی چقدر پشت سرتون حرف زدن... همه فکر میکنن تا صبح بین شما دوتا... تو هم که تا الان خواب بودی مهر تایید و رو حرفاشون زدی.
بعد بلند بلند زد زیر خنده. منم خندیدم و گفتم:
- آخه دختره ی دیوانه با وجود تو و اون شوهر مزاحمت مگه ما میتونستیم کاری بکنیم؟
- اونش دیگه به من ربطی نداره...
- آرتام بیچاره انقدر خسته بود که همون لحظه ی اول خوابش برد.
پری با هیجان به نگاه کرد و گفت:
- نوچ
نگاه پر سوالمو بهش دوختم که ادامه داد:
- من نصفه شب بخاطر چکی که هیراد تو خواب زد تو گوشم بیدار شدم.
دستی روی گونش کشید و با اخم گفت:
- پسره ی بیشعور هنوز بلد نیست بخوابه...
هر کاری کردم نتونستم جلوی خودمو بگیرمو بلند زدم زیر خنده. پری هم خندید:
- زهر مار... اینارو ولش کن من سر فرصت اون هیراد و ادم میکنم... بگذریم... از ترس اینکه چک دومو نخورم رومو برگردوندم که دیدم ای دل غافل...
ساکت شد و با چشمای خندونش که معلوم بود میخواد اذیتم کنه بهم خیره شد.
- خب؟
- دیدم روی دستش تکیه داده بود وداشت نگات میکرد، البته یه کوچولو هم نازت میکرد.
- جدی میگی یا داری شوخی میکنی؟
- قیافه ی من شبیه آدمای شوخه؟
به صورتش نگاه کردم و گفتم:
- خودت چی فکر میکنی؟
- من حرفام راسته حالا قیافم هر چی میگه دست من نیست. خدا خواسته من این شکلی بشم... تازه مواظب بود با اون خر قلت هایی که میزدی و پاهاتو میریختی بیرون پتو روت بمونه تا سرما نخوری... آخ، جون میده تو و هیراد رو تو خواب بذارن کنار هم... رینگ بوکسی میشه واسه ی خودش.
- معلومه دلت پره ها؟؟؟
- والا هر شب زیر پوستی داره منو کتک میزنه.
تقه ایی به در خورد و باز شد. مامان بود:
- پاشو دختر... چقدر میخوابی.
- من خیلی وقته بیدارم تهمینه جوون. ولی این پری با پرحرفیاش نمیذاره من از جام بلند شم...
- دروغ میگه تهمینه جوون...
ضربه ایی زد تو پهلوم. پری نمیتونست زیاد از خودش دفاع کنه چون همین که کنارم دراز کشیده بود خودش گواه بر درستی حرفام بود... مامان با اخم ساختگی رو به من گفت:
- پاشو زودتر بیا بیرون.
چشم کشیده ایی گفتم و از جام بلند شدم... به پری گفتم بره بیرون تا لباس عوض کنم ولی مخالفت کرد و گفت:
- دکتر به همه محرمه از جنین گرفته تا میت.
- اوهوو... نیست که تو هم دکتری
- حالا هر چی...
دیدم محاله بره بی تفاوت مشغول به عوض کردن لباسام شدم. با فکر کردن به حرفای پری ته دلم یه جوری میشد... یه لذت شیرین... من فکر کردم خوابیده بود. دوست داشتم امروز خیلی خوشتیپ کنم... یه شلوار لیه مشکی تنگ و چسبون رو همراه یه بلیز خفاشی یشمی که آستین سه ربع و گشاد یود پوشیدم... دور آستیناش و پایین بلیز کش داشت و یقه ش هم دور گردنم کیپ میشد... تصمیم گرفتم موهامو با اتو لخت کنم... یرای اینکه زیاد وقت نگیره از پری خواستم با اتوی لباس این کارو برام بکنه... بعدم موهامو با کش پشت سرم بستم و چتر هامو ریختم تو صورتم. خط چشمی کشیدم و توی چشمام هم مداد سفید کشیدم تا درشت تر بنظر بیاد، رژ قرمزم هم تکمیل کننده ی کارم بود... از تو آینه نگاهی به پری انداختم و پرسیدم:
- چطوره؟ میپسندی؟
- مطمئنم که برای یکی دیگه اینکارو کردی که امیدوارم با دیدنت از خود بی خود نشه.
لبخندی زدم و با هم از اتاق رفتیم بیرون... از سرو صدا پیدا بود همه طبقه ی پایین جمع شدن... همینطور که از پله ها میرفتیم پایین با چشم دنبال ارتام گشتم تا عکس العملشو ببینم... داشت با لب تابش کار میکرد.
- مامانی: بالاخره این دختر تنبل ما هم بیدار شد.
لبخندی به مامانی زدم و دوباره به آرتام نگاه کردم که حالا متوجه من شده بود... چند ثانیه خیره نگاهم کرد ولی یهو یه اخم کوچیک روی پیشونیش پیدا شد و سرشو انداخت پایین. حسابی تعجب کرده بودم. به پری نگاه کردم، اونم دست کمی از من نداشت... شونه ایی بالا انداخت. دیگه از خوشحالیه چند دقیقه پیش خبری نبود. منو بگو واسه ی کی خودمو خوشگل کردم.
سریع رفتم تو آشپزخونه تا همه متوجه ناراحتیم نشدن... داشتم برای خودم چایی میریختم که یه نفر اومد کنارم وایستاد. با فکر اینکه آرتامه رومو برگردوندم ولی در کمال تعجب کاوه رو دیدم. یه جور خاصی بهم زل زده بود. یه کم ازش فاصله گرفتم و منتظر شدم تا بگه چی کار داره...
- خیلی خوشگل شدی...
- کاری داشتی اومدی اینجا؟
یه قدم اومد جلوتر و گفت:
- آناهید باید باهات حرف بزنم.
- من حرفی با تو ندارم. الانم برو بیرون. نمیخوام کسی من و تو رو باهم ببینه.
پوزخندی زد و گفت:
- چرا؟ نامزدت بهت شک داره... یا شایدم میدونه هنوز به من فکر میکنی.
دستی به کمر زدم و با اخم گفتم:
- خیلی خودتو دست بالا گرفتی... من خیلی وقته که بهت فکر نمیکنم. آرتام به من اعتماد داره... از مادرت میترسم که دوباره رویا بافی کنه و همه جا بگه من چشمم دنبال دردونشه...
اخمی کرد و گفت:
- ما باید با هم حرف بزنیم.
لیوان چاییمو برداشتم و در حالی که از کنارش رد میشدم گفتم:
- منم گفتم که حرفی با تو ندارم.
و از آشپزخونه خارج شدم... رفتم روی مبل نشستم و با اخم زل زدم به صفحه ی تلویزیون... چشمام به تلویزیون بود و فکرم پیش کاوه... فیلش یاد هندستون کرده... اون حرفا رو باید چند ماه پیش میزد نه الان... انگار نمیبینه هر دوتامون تو چه شرایطی هستیم... خیر سرش داره بابا میشه. دست پری که روی دستم قرار گرفت منو به خودم آورد:
- چاییت یخ کرد بده برم عوضش کنم.
یه قلپ خوردم و گفتم:
- نه خوبه...
- کاوه چی بهت گفت؟
- گفتم که میخواد باهام حرف بزنه...
پری اشاره کرد بریم تو حیاط، منم از خدا خواسته قبول کردم...

چن دقیقه ایی تو هوای آزاد نفس کشیدم تا یه ذره آروم بشم... دیگه این سفرو دوست ندارم... پری اومد روبروم وایستاد و پرسید:
- تو بهش چی گفتی؟ نمیخوای که باهاش حرف بزنی؟
- معلومه که نمیخوام... برای حرف زدن خیلی دیر شده اونم الان که من فقط به آرتام...
- پس آرتامو دوست داری؟
یه ذره مکث کردم :
- پری دیروز که کاوه رو کنار مهری دیدم اصلا ناراحت نشدم... یعنی خیلی وقته که با دیدنشون ناراحت نمیشم اما بعضی وقتا یه سری از خاطراتم جلوی چشمام رژه میره... همین. اگر دودلم... اگر حرفی نمیزنم... بخاطر خود آرتامه... چون اونم شک داره... شک داره که من هنوزم به کاوه فکر میکنم... من اینو از رفتاراش و حرفاش متوجه میشم... شاید اگر مطمئن بود تو این دو روز که تنها بودیم یه اتفاقایی میوفتاد...
پری با خنده گفت:
- مثلا خاله میشدم؟
- بی ادب...
- خوب مطمئنش کن. تو این چند روز تلاشتو بکن.
- فکر میکنی دلم نمیخواد اینکارو بکنم؟ همین الان اخمشو ندیدی؟ من برای اون این همه به خودم رسیدم ولی اون گذاشت به حساب بودن کاوه... مشکل اینجاست که من هرکاری بکنم اون اول به این فکر میکنه که من برای در آوردن حرص اون دو تا اینکارا رو انجام میدم. شایدم اصلا براش مهم نیست و من دارم خودمو اذیت میکنم؟
این تیکه آخرو با خودم بودم... شاید من بیخودی دارم تلاش میکنم.
- مهم که هست... وقتی کاوه اومد تو آشپزخونه خیلی عصبی بود... حتی یه بارم به قصد اومدن تو آشپزخونه از جاش نیم خیز شد ولی منصرف شد و دوباره نشست... حواستو جمع کن تا تو این چند روز تنها نمونی.
صدای آرتام اجازه ی ادامه ی حرفامون و نداد:
- عزیزم حاضر شو که بریم بازار... پری خانم شما هم مینطور.


*********************

- بنظرت این خوشگله؟
- نه پری... این چیه؟
- بی سلیقه... به این خوشگلی.
گوشواره رو چند باری تکون داد و گفت:
- تازه ببین صدا هم میده.
عین بچه کوچولو ها شده بود. خندیدم و گفتم:
- من که میگم خوشگل نیست.
- تو بیخود میکنی.
صدای کلافه ی هیراد باعث شد بی خیال بحث بشیم و بهش نگاه کنیم...
- خانما لطفا بریم... اگر سر هر مغازه انقدر توقف کنین که تا شب اینجاییم.
پری طلبکارانه گفت:
- خب بمونیم... خرید کردن یعنی همین... اگر حوصله ندارین میتونین برگردین.
هیراد رو به آرتام که شرایط مشابهی داشت گفت:
- بیا ... یه چیزیم بدهکار شدیم.
حق با هیراد بود... نیم ساعتی میشد که منو پری اومده بودیم تا پری یه جفت گوشواره انتخاب کنه. پشت ویترین یه چیزی چشمشو گرفت و توی مغازه همه شون... خودشم نمیدونست چی میخواد... اما بهش حق میدادم بیشتر اجناسش خوشگل بود. بالاخره بعد از 40 دقیقه از اون مغازه دل کندیم و رفتیم بیرون... بازارش بخاطر اینکه مسافر زیاد اومده بود خیلی شلوغ بود... منم بخاطر تجربه ی بد قبلی از کنار آرتام تکون نمیخوردم... خیلی پکر بود... انگار حوصله نداشت. تو ماشینم خیلی ساکت بود. مهری که از همون اول فقط دنبال خوردن بود... البته هر چی میدید میگفت ویار داره و ما رو علاف میکرد تا کاوه بره و براش یکی از ویارونه هاشو بخره...
داشتم به مغازه ها نگاه میکردم که لباس های بساط یه دست فروشِ کنار خیابون، توجه مو جلب کرد... لباس هاش خیلی ناز بود. رفتم تا از نزدیک یه نگاهی بهشون بندازم... انقدر خوشگل بودن که نمیدونستم کدومو بردارم... یه پیراهن صدری خوشرنگ چشممو گرفت. خواستم برش دارم که دستی زودتر از من اونو برداشت. سرمو که بلند کردم کاوه رو کنار خودم دیدم:
- میدونستم اینو برمیداری...
خودمو از تک و تا ننداختم. بی تفاوت نگاهش کردم و گفتم:
- آفرین به تو که انقدر باهوشی.
رومو برگردوندم تا یه لباس دیگه انتخاب کنم... دوباره صداشو شنیدم که گفت:
- همینو بردار. به رنگ پوست میاد.
- ولی من از رنگش خوشم نمیاد...
- آناهید؟
صدای آرتام بود که کنارم وایستاده بود... خوبه حالا وسط جفتشون بودم... اینم از شانس من. نگاهی به کاوه کرد و پرسید:
- چیزی چشمت و گرفته؟
کاوه زودتر گفت:
- از این لباس خوشش اومده.
- نه... بنظرم خوشرنگ نیست.
آرتام بدون نگاه کردن به لباس گفت:
- بنظر منم بدرنگه...
با اشاره جایی گفت:
- من میگم اون رنگ بیشتر بهت میاد... هوم؟
به لباسی که اشاره کرده بوده نگاه کردم... یه پیراهن کوتاه تا سر زانو، البته تنگ و آستین حلقه ایی با یه کمر بند نازک مشکی بالای کمرش... رنگش فوق العاده بود... یه چیزی بین نارنجی و صورتی.... رنگش جیغ بود. لبخندی از سر رضایت زدم و گفتم:
- عالیه. همون و برمیدارم.
آرتامم با ژستی پیروزمندانه لباس و خرید. کاوه هم برای اینکه کم نیاره اون لباس و برای مهری خرید. حالا آرتام یه ذره اخماش باز شده بود... پری راست میگفت چشماش هنوزم پف داشت و معلوم بود که خوابش میاد. خریدمون چند ساعتی طول کشید و اگر بخاطر گرسنگی نبود من و پری از اونجا دل نمیکندیم.
موقع ناهار آرتام از همه پرسید چی میخورن. من و پری زودتر جوجه کباب و پیشنهاد دادیم که همه موافقت کردن الی مهری... به بهونه ی اینکه ویار پیتذا کرده رای همه رو زد و حرف خودشو به کرسی نشوند... راست و دروغش پای خودش ولی همه بخاطر شرایطش قبول کردیم و رفتیم توی فست فود.
مهری شروع کرد به غر زدن که دلش یه چیز ترش میخواد و کاوه رو مجبور کرد بره براش لواشک بخره... وقتی کاوه برگشت مهری سریع لواشک رو باز کرد و گذاشت تو دهنش. تو همون حالت گفت:
- اوووم... مرسی عشقم... داشتم تلف میشدم.
بعد دست کاوه رو گرفت و گذاشت رو شکم بالا نیومده شو گفت:
- از بابا تشکر کن...
این دختر واقعا خل بود. نگاهی به پری انداختم که با اشاره به مغزش بی صدا گفت « تعطیله»
دوباره بهشون نگاه کردم اما اینبار نگاهم روی دست کاوه که توسط مهری روی شکمش نگه داشته شده بود خیره موند... داشتم خودم رو همراه آرتام بجای اون دو تا تصور میکردم... آرتام بابای مهربون تری میشه... اونم بخاطر اینه که وجودش پر از مهربونیه... ایکاش حرف بزنه... ایکاش بجای کاوه آرتام بخواد باهام حرف بزنه... ناخودآگاه آهی کشیدم.
با سقلمه ایی که پری بهم زد به خودم اومدم ونگاهی بهش انداختم. با اخم به آرتام اشاره کرد. نگاهی به آرتام انداختم که با اخم وحشتناکی به بیرون خیره شده بود...

از دیدن اخمای آرتام ذوق کردم... این یعنی اینکه داره حسودی میکنه. این رفتاراش باعث میشه تا نتیجه های خوبی پیش خودم بگیرم. هرچند به درست بودنشون شک دارم ولی بالاخره یه ذره آرومم میکنه و روزنه ی امیدیه برای تلاش بیشتر.
پری آروم زیر گوشم گفت:
- چرا نیشت بازه؟ رو اعصاب پسر مردم راه میری و بعد میخندی.
- حسودی میکنه.
پری اول متوجه منظورم نشد اما بعد از چند لحظه لبخند گل و گشادی زد و گفت:
- دیدی گفتم از تو خوشش میاد.
تمام مدت ناهار آرتام ساکت بود و چیز زیادی هم نخورد... همه ش تو فکر بود و این منو خوشحال میکرد. برای اولین بار از وجود کاوه بعد از بهم خوردن رابطه مون خوشحالم... شاید حکمت بودن کاوه تو اینه که ارتام یه تصمیم اساسی بگیره... البته منم باید کمکش کنم.

وقتی از فست فود اومدیم بیرون ساعت نزدیک 6 بود... بیشتر شبیه این بود که عصرونه خورده باشیم. به پیشنهاد هیراد قرار شد بریم لب ساحل... از جایی که بودیم تا یه شهر ساحلی یک ساعت راه بود ولی می ارزید که تا اونجا بریم.
نزدیک های غروب خورشید رسیدیم. جایی که بودیم خیلی خلوت بود. پری ذوق زده گفت:
- چه موقع خوبی رسیدیم... خورشید داره غروب میکنه.
دستمو کشید و برد لب ساحل. صدای خندون هیراد و از پشت سرمون شنیدیم که گفت:
- پری خانم شما الان باید دست منو که یارتم بگیری با خودت ببری.
- پری: اتفاقا دست یارمو گرفتم و دارم با خودم میبرم.
- هیراد: خیلی خب، منم الان میرم یکی دیگه رو پیدا میکنم.
- پری: هر کاری جرات میخواد عزیزم. اگر جراتشو داری برو.
روشو برگردوند و با هم رفتیم لب ساحل... پاچه ی شلوارامون رو زدیم بالا و پامون رو کردیم تو آب... چقدر دلم میخواست شنا کنم. تمام دریا نارنجی شده بود... تقریبا دور و برمون ساکت بود و صدای امواج میشنیدیم. هوا بس ناجوانمردانه دو نفری بود. الان جای آرتام کنارم خالیه...به اطرافم نگاه کردم تا پیداش کنم. چند متر اونطرفتر تنها با فاصله از آب وایستاده بود. به پری گفتم میرم کنار آرتام...
- چرا تنها وایستادی؟
نیم نگاهی بهم کرد و گفت:
- همینطوری... داشتم فکر میکرد.
- اونو که از صبح فهمیدم... ولی به چی، خدا داند؟
- هیچی...
- اووم... پس هیچی انقدر فکرتو درگیر کرده؟
بعد از چند لحظه سکوت یهو روشو برگردوند طرفمو گفت:
- دیشب وکیل بابا برام یه ایمیل فرستاد که در واقع برای بابا بود.
- خب؟
از طرز نگاه کردنش کاملا پیدا بود که برای زدن حرفش تردید داره. کلافه روشو برگردوند و دوباره به دریا خیره شد... چشماش بخاطر نور خورشید جمع شده بود و اخمی هم روی پیشونیش بود اما من مطمئنم این اخم یه دلیل دیگه داشت. یه چیزی داشت اذیتش میکرد که بهم نگفت... دوست نداشتم اینطوری ببینمش. دستمو دور بازوش حلقه کردم و ناخودآگاه از دهنم پرید و گفتم:
- عزیزم
نگام کرد... اول به دستم و بعد به چشمام... چقدر خوشگل شده بود. مدل نگاه کردنش یه طوری بود... یه طوری که دووم نیاوردم و دستشو ول کردم تا برم اما اون سریع بازوم و گرفت و سرجام نگهم داشت.
- گیجم نکن آناهید...
پرسشگرانه نگاهش کردم که ادامه داد:
- دارم اذیت میشم.
یه ذره رفتم جلوتر و گفتم:
- پس باهام حرف بزن... بگو چی ناراحتت کرده؟
چند لحظه ایی تو سکوت نگام کرد و همین که دهن باز کرد تا چیزی بگه هیراد مزاحم داد زد:
- آرتام بهتره برگردیم... هوا داره تاریک میشه.
آرتام نفسشو پرصدا بیرون فرستاد و گفت:
- بعدا بهت میگم.
دستمو گرفت و رفتیم کنار بچه ها...


********************************


امروز با بچه ها قرار گذاشتیم که بریم شنا... البته فقط ما خانما، که متاسفانه شامل مهری هم میشد. هر چی به مامان اصرار کردیم بیاد زیر بار نرفت، اونم مامان من که عشق شنا بود. ساعت 9 رسیدیم اونجا... کلی هم تیکه شنیدیم که بخاطر دریا از خوابمون زدیم و از این حرفا. مهری و پری که میخواستن برنزه کنن از همون اول که رسیدیم دو تا زیر انداز پهن کردن و شروع کردن به روغن مالیدن به تنشون اما من میخواستم برم تو آب.
نمیدونم چقدر تو آب بودم ولی با اشاره ی پری رفتم کنارشون.
- وایستا منم الان میام تو آب... دیگه زیادی تو آفتاب خوابیدم.
- مهری: وا تو که هنوز رنگ نگرفتی
- پری: برای من همینقدر کافیه... نمیخوام خودمو خفه کنم.
رو به مهری گفتم:
- بد نیست تو هم یه تنی به آب بزنی اون بچه تو شکمت پخت.
- خدا نکنه... راستش تو عروسیمون برنزه کردم کاوه میگفت خیلی خوشگل شدم و نمیتونست چشم ازم برداره... حالا میخوام دوباره اینکارو بکنم چون دوست داره...
بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه پرسید:
- راستی تو چرا عروسیمون نیومدی؟
پررو تر از مهری آدم تو زندگیم ندیدم... یه ذره نگاش کردم شاید خجالت بکشه ولی با وقاحت تمام ادامه داد:
- نمیدونی چه مراسمی بود... یه باغ گرفتیم که یه دریاچه مصنوعی کوچولو داشت... باید عکسامونو ببینی. بهترین شام و بهترین فیلم بردار... پیانوی زنده... شعری که کاوه برام خوند. واقعا که جات خالی بود...
بیشتر چیزایی که تعریف کرد پیشنهادهایی بود که بعضی وقتا که با مهری بیکار بودیم در مورد عروسیم میدادم تا نظرشو بدونم. توقع داشت ناراحت بشم اینو از نگاه بدجنسش که روی صورتم خیره مونده بود فهمیدم ولی من با خونسردیه تمام که برای خودمم عجیب بود گفتم:
- چه جالب... خوشحال میشم فیلم عروسیتون و ببینم. مطمئنا فیلم برداره کارشو خوب بلد بوده و چیزی از اون شب جا ننداخته.
مهری مات موند ولی بعد از چند لحظه با دستپاچگی گفت:
- خب فیلم... هنوز حاظر نیست... اگر حاضر شد برات میارم. البته اگر ایران بودیم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- ان شالله که هستین
بدون هیچ حرفی از جام بلند شدم. پری هم همراهم اومد:
- آفرین. میبینم که اهل مبارزه شدی...
- داشت بلوف میزد.
- من هنوز موندم تو چطوری با این تحفه دوست شدی... خیلی بچه ست.
- به ظاهرش نگاه نکن به موقع عقلش قد صد تا آدم بزرگ کار میکنه.

ساعت نزدیکه دو بود که سوار ماشین شدیم تا برگردیم... وقتی رسیدیم خونه فقط پسرها اونجا بودن و خبری از بزرگتر ها نبود. وقتی سراغشون و گرفتیم آرتام با خنده گفت:
- رفتن گردش و ما رو هم نبردن. وقتی هم پرسیدیم چرا گفتن چون ما دیروز بدون اونا رفتیم ساحل و میخوان جبران کنن.
- هیراد: شنیده بودم آدما وقتی پیر میشن بچه تر میشن ولی باورم نمیشد!!
به پیشنهاد بچه ها رفتیم تا یه ذره بخوابیم... تنم کوفته بود... فکر کنم اولین نفری بودم که خوابم برد.

مهری با سر و صدا من و پری رو از خواب بیدار کرد و گفت:
- پاشین دیگه حوصلم سر رفت.
چشمام از تعجب گرد شد... این چه زود صمیمی شد؟ پری بی توجه بهش روشو برگردوند و گفت:
- به من چه؟ غصه ی حوصله ی سر رفته ی تو رو من نباید بخورم؟
مهری ایشی گفت و از اتاق رفت بیرون. نگاهی به ساعت انداختم. 5 بود. پس زیادم نخوابیده بودیم. تو جام نیم خیز شدم و چند تا ضربه ی آروم به پای پری زدم..
- هووم؟
- پاشو پری...
- کار که نداریم بذار بخوابم دیگه.
- مگه باید کار داشته باشی تا بیدار بمونی؟ مثلا اومدیم مسافرتااا.
پری هم تو جاش نشست. چشمای پف کردشو بهم دوخت ولی نمیدونم تو صورتم چی دید که یهو چشماش درشت شد...
- وای تو چقدر بامزه شدی.
با تعجب بهش نگاه کردم که گفت:
- منظورم صورتته. تو آفتاب سوخته...
سریع رفتم جلوی آینه و نگاهی به صورتم انداختم...با دیدن قیافم یه لبخند گل و گشاد رو لبم ظاهر شد، پری راست میگفت صورتم سوخته بود ولی خوشرنگ... اما لپای گل انداختم بود که صورتمو بامزه کرده بود و از بی روحی درش آورده بود... شبیه این آدمایی شده بودم که از خجالت سرخ میشن... امروز از اون روزا بود که از قیافم خیلی خوشم میومد. صدای پری رو شنیدم که گفت:
- کلک... واسه ی همین رفتی تو آب.
شونه ایی بالا انداختم. پری از جاش بلند شد تا زودتر آماده بشیم... توی یه تصمیم ناگهانی لباسی رو که دیروز آرتام برام خریده بود و پوشیدم... خیلی خوشرنگ بود فقط ایکاش موهامو رنگ نکرده بودم... موی مشکی با صورتی چه شود... ولی خب اشکال نداره.
موهامو اول صاف کردم و بعد از یه طرف سرم شل گیس کردم. دستی به لباسم کشیدم و با اخرین نگاه تو آینه همراه پری از اتاق رفتیم بیرون. قبلش به پری گفتم یه چیزی برای خوردن با خودمون ببریم. پری چایی ریخت و منم یه سری تنقلات مثل چیپس و پفک ریختم تو ظرف و بردم تو حال. چری زودتر از من رفت بیرون. صدای آرتام و شنیدم که پرسید:
- پس آناهید کو؟
- مهری: حتما دوباره خوابید.
پری اشاره ایی بهم کرد و گفت:
- اوناهاش... اینم لپ گلی دهاتیمون.
همه یه لحظه به من نگاه کردم. منم که نیشم باز فقط حواسم به آرتام بود... وقتی لباسمو دید چشماش از خوشحالی برق زد. بالاخره تو این چند روز از یکی از لباس هایی که پوشیدم خوشش اومد.... بدجور بهم زل زده بود، خب معلومه وقتی خودم از قیافم خوشم بیاد بقیه هم همین نظرو دارن. پری کنار هیراد نشست و منم از کرمم رفتم روبروی آرتام و کنار مهری نشستم. هر چند که اگر میخواستم نمیتونستم کنارش بشینم چون مبلش یه نفره بود. چشمکی زدم و بهش اشاره کردم یه چیزی بخوره. بعد هم خودمو مشغول صحبت کردن با پری نشون دادم. سنگینی نگاهشو احساس میکردم و بعضی وقتا هم با لبخند جوابشو میدادم. حواسمم بود که اصلا به کاوه نگاه نکنم.
من و پری مشغول حرف زدن بودیم... آرتام و هیرادم مثلا داشتن تلویزیون میدیدن. کاوه با فاصله از ما روی صندلی میز ناهار خوری نشسته بود و داشت روزنامه میخوند. صدای معترض مهری باعث شد همه بهش نگاه کنیم:
- ای بابا... حوصلم سر رفت... بیاین یه کاری بکنیم.
- پری: چیکار مثلا؟
- مهری: چه میدونم یه بازی ایی، چیزی؟
- پری: عزیزم مثل اینکه انرژیت تمومی نداره ها... من که جوون ندارم از جام تکون بخورم.
- مهری: خب حتما لازم نیست که تکون بخوریم...
یه ذره فکر کرد و بعد با گفتن «فهمیدم» از جاش بلند شد و رفت تو اتاقشون. همه با تعجب به هم نگاه میکردن که مهری با کیف بیرونش برگشت... یه cd در آورد و گذاشت تو ضبط... تلویزیونم خاموش کرد و با کنترل ضبط نشست سر جاش.
- کاوه: چرا تلویزیون و خاموش کردی؟
مهری بی توجه به اخم کاوه رو به ما گفت:
بیاین یه کار جالب بکنیم. این cd رو قبل از سفر خریدم و توش پر از تک اهنگ های جدیده البته مرده گفت آهنگ قدیمی هم توش داره که من خودمم گوش ندادم. نمیدونم چی توشه... حالا که همه اینجا دو به دو با همیم هر کدوم یه عدد بگین و منم به تعداد اون عدد میزنم ترک ها برن جلو و هر آهنگی که اومد حرف دل شما به همسرتونه. چطوره؟
قبل از ما کاوه با عصبانیت گفت:
- این بچه بازیا چیه؟ یه نگاه به خودت بنداز... یه ذره بزرگ شو.
پری هم سری تکون داد و گفت:
- واقعا پیشنهادت این بود؟
مهری که از ضایع شدنش توسط کاوه حسابی پکر شده بود کنترلو گذاشت رو میز و مظلوم گفت:
- خب حوصلم سر رفته.
آرتام با لبخند مهربونی به مهری گفت:
- اما من موافق انجام اینکارم... از بیکاری که بهتره. دور هم میخندیم. هوم؟
و به من نگاه کرد... چقدر این بشر مهربونه. دوست داشتم برم ماچش کنم... میخواست مهری رو از اون حات دربیاره. منم با اینکه دل خوشی از مهری نداشتم ولی از اینکه کاوه انقدر باهاش بد حرف زد ناراحت شدم. سرمو کمی کج کردم و گفت:
- منم موافقم.
آرتام رو به مهری گفت:
- مهری خانم بساطتو راه بنداز تا ببینم میتونم دو کلمه حرف عاشقونه از زیر زبون خانمم بکشم بیرون یا نه؟
مهری ذوق زده کنترل رو برداشت و پرسید:
- خب اول با کی شروع کنیم؟
پری هم که حالا مشتاق شده بود گفت:
- بخدا اگر بذارم زودتر از من کسی عدد بگه. من میکم 10 تا برو جلو.

Think I’m Ready Drums Confetti
فکر کنم اماده ام درامر شروع کن

Party People Crazy Party Wow Wow
ادمای تو پارتی دیوونه شدن پارتی واوووووووو

Wanna Be My Daddy, Drop Me In Your .
میخوام جای بابام باشم ، منو بگیر تو …

Party People Crazy Party Wow Wow Wow
ادمای تو پارتی دیوونه شدن پارتی واوووووووو

Wow Wow Wow Wow Wow Wow Eh Eh Eh
واووووووووووووووووووو ، اه اه اه اه اه

Baby Don’t Stop, Everybody Get Up
عزیزم وا نیسا

Put Your Money Here Uuh
پولتو بذار اینجا

Don’t You Leave Me.
منو تنها نزار

Baby Don’t Stop, Dj Let The Beat Drop
منو ایست نکن ، دی جی بهترین بیت خودتو اجرا کن

Put Your Money Here Uuh
پولتو ابنجا خرج کن

Don’t You Leave Me.
تو منو تنها نمیزاری

Now I Think I’m Ready Drums Confetti
حالا فکر کنم اماده ام درامر شروع کن

Party People Crazy Party Wow Wow
ادمای تو پارتی دیوونه شدن پارتی واوووووووو

Wanna Be My Daddy, Drop Me In Your .
میخوام جای بابام باشم ، منو بگیر تو …

Party People Crazy Party Wow Wow Wow
ادمای تو پارتی دیوونه شدن پارتی واوووووووو

Come And Take Me Tonight
بیا و منو بغل کن امشب

Let Me Know, Let Me Know
بذار بفهمم ، بذار بفهمم

Come And Take Me Tonight
بیا منو بغل کن امشب

Let’s Rock It All Night Long
بذار تموم شب راک پخش بشه

Come And Take Me Tonight
بیا منو بغل کن امشب

Let Me Know, Let Me Know
بذار بفهمم ، بذار بفهمم

Come And Let’s Party Tonight
بیا امشب رو جشن بگیریم

با تموم شدن آهنگ پری با اعتراض گفت:
- اِاِاِ... قبول نیست این همه ش در مرد پارتی گرفتن بود.
- هیراد: اونی که باید ناراحت بشه منم نه تو... ببینم تو اصلا منو دوست داری؟
پری شکلکی برای هیراد در آورد و چیزی نگفت. هیراد گفت:
- این که منو دوست نداره. بریم ببینیم من چه کارم؟... 3 تا برگرد عقب.

پیرهن صورتی دل منو بردی
کشتی تو منو غممو نخوردی
نشون به اون نشون یادته
گل سرخی روی موهات نشوندی
گفتی من میرم الان زودی بر میگردم
گفتی من میام اونوقت باهات همسر می گردم

همه ی نگاه ها برگشت طرف من... آرتام سیبی رو که به قصد خوردن برداشته بود پرت کرد طرف هیراد و با اخمی مصنوعی گفت:
- ببینم تو به زن من نظر داری؟
هیرادم ادای آدمای دستپاچه رو در آورد و گفت:
- نه به جان تو... تو یه چیزی بگو آناهید جوون.
و چشمک آشکاری بهم زد که صدای خنده ی بقیه بلند شد...
- آرتام: امیدورام همینطور باشه که گفتی وگرنه گردنتو میشکنم... فهمیدی؟
- آره داداش... چرا عصبانی میشی؟
روی حرفش مستقیم با کاوه بود و این خود کاوه هم فهمید چون چند ثانیه ایی به آرتام نگاه کرد...پری بشگونی از بازوی هیراد گرفت و گفت:
- که گفتی اناهید جوون... آره؟
هیراد رو به مهری گفت:
- بابا مهری خانم 12 تا بزن بره جلو تا خونمو نریختن.
اینبار یه آهنگ سنتی از سالار عقیلی اومد که متنش این بود:

حاشا مکن دل را عاشق تر از ما نیست
تنها بگو این عشق پای تو هست یا نیست
افتاده ام در دام تو با این دل خسته
چشمی که آهو می کشد راه مرا بسته
غم دیوانه واری دارد این عشق
چه شیرین انتظاری دارد این عشق
ببین هر جا دل درد آشنای خسته ای هست
اگرکهنه اگر رو یادگاری دارد این عاشق
اگر چه زندگی هرگز به کام عاشقان نیست
برای زندگی عاشق تر از ما در جهان نیست
دل را از عشق شعله ور کن
ما را از دل بی خبر کن
چون شب عاشقان روشن باش
ماه غم تا ابد با من باش

درسته آرتام روی مبل کناریه هیراد نشسته بود ولی از نظر زاویه ی دید نوبت کاوه بود که صندلیش بین اون دو تا بود. مهری گفت:
- کاوه نوبت تویه
- آرتام: فکر کنم ایشون گفتن از این کار خوشش نمیاد
کاوه خونسرد از جاش بلند شد و اومد روی یکی از مبل ها نشست و گفت:
- چرا اتفاقا جالب شد. 6 تا بزن بره جلو.

به شکوه گفتم برم ز دل یاد روی تو آرزوی تو
به خنده گفتا نرنجم از خلق و خوی تو یاد روی تو
ولی ز من دل چو برکنی حدیث خود بر که افکنی
هرکجا روی وصله ی منی ، ساغر وفا از چه بشکنی؟

گذشتم از او به خیره سری ، گرفته رهه مه دگری
کنون چه کنم با خطای دلم؟ گرم برود آشنای دلم
به جز رهه او نه راهه دگر ، دگر نکنم ، خطای دگر

کاوه با چشمای غمگینش زل زده بود به من. مهری سریع زد آهنگ بره و گفت:
- ای وای یه دونه کمتر زدم

درد و بلات قصه هات به جونم
نزار بیشتر از این چشم به رات بمونم
مجنونم مجنونم عاشقونه میخونم
مجنونم مجنونم بی تو من نمیتونم
بزار دستاتو تو دستام تا یه زره آروم بشم
لیلی من باش تا مثل مجنون بشم
نزار بی تو تنها لحظه هامو پرپر کنم
دو روز دنیا رو بی تو عزیزم من سر کنم
بزار فردا باز دوباره آفتابی باشه
با تو شب و روزم روشن و رویایی شه
شیرین قصه های من باش ای نازنین
تک گل باغ گل من باش ای نازنی

تمام طول آهنگ چشم کاوه به من بود. آرتام حسابی عصبانی شده بود. اینو از مشتای گره کرده و حرکت عصبیه پاهاش میشد فهمید. بی توجه به کاوه به آرتام لبخندی زدم. آهنگ که تموم شد برای اینکه بحثی پیش نیاد سریع به آرتام گفتم:
- زود یه عدد بگو ببینم حرف حسابت چیه؟
لبخندی زد و گفت:
- 5 تا برگرد عقب.
یه اهنگ شاد ایرانی بود... نگاهش به من بود ولی حواسش به آهنگ تا ببینه چی میگه... انگار از شعر خوشش اومده بود چون لبخندش عمیق تر شد.

رفیق لحظه های من نبینی لحظه ایی تو غم
رفیق خستگیه دل، سرشتمون یه اب و گل
رفیق همه خاطره هام من فقط تو رو میخوام
زندگی تو دستامه، لمست مثل نفس هامه
عشق تو عزیزمن آره همه ی دنیامه
خنده ی لباهامو ببین بیا کنار من بشین
دستای گرممو بگیر منو تو رو میخوام همین
پیشم بمون عزیز من طاقت دوری سخته
حالا دیگه خوشبختی به خونمون برگشته
رفیق لحظه های من تو بمون کنار من
عزیز من عزیزمن رفیق لحظه های من
داره بارون میباره دلم واست بی قراره
واسه ی دیدن تو یه احظه آروم نداره
قسمت میدم عزیزم قسمت میدم بمونی
اخه تو عزیز جونی مهربونی مهربونی... تو بگو پیشم میمونی...
زندگی تو دستامه، لمست مثل نفس هامه
عشق تو عزیزمن آره همه ی دنیامه
خنده ی لباهامو ببین بیا کنار من بشین
دستای گرممو بگیر منو تو رو میخوام همین
رفیق لحظه های من تو بمون کنار من
عزیز من عزیزمن رفیق لحظه های من


با تموم شدن آهنگ ابرویی به نشونه ی استفهام بالا انداخت و لبخند زد. نوبت مهری بود... چشماشو بست و چند تا ترک جابجا کرد.

چرا هر وقت منو میبینی سرتو برمیگردونی
تو تمومه دنیای زیبامی شاید نمیدونی
اگه میخوای با غرورت از من فاصله بگیری
بدون بی فایدست تو هیچوقت از یادم نمیرییییی
من تورو میخوام نه ستاره شبارو
من تورو میخوام نه فرشه هارو
من تورو میخوام تو شدی تمومه جونم
تورو میخــــــــــــــــــوام بذار کنارت بمونم

نگاهی به مهری انداختم... تمام خواسش به کاوه بود ولی کاوه به یه نقطه خیره شده بود...
یه دیوار کشیدی دورت با یه پنجره که بستس
پشت شیشرو نگاه کن یکی داره میره از دست
واسه اینکه با تو باشم من دارم به پات میوفتم
تو بی توجه به منو تمومه حرفایی که گفتم
رد میشیو میری ظاهران میخوای نباشم
ولی هرکاری کنی دوست ندارم از تو جداشـــــــــــم

من تورو میخوام نه ستاره شبارو
من تورو میخوام نه فرشه هارو
من تورو میخوام تو شدی تمومه جونم
تورو میخــــــــــــــــــوام بذار کنارت بمونم

اهنگ که تموم شد رد اشک رو تو نگاه پر حسرت مهری دیدم وبرای یه لحظه... فقط یه لحظه دلم براش سوخت... اما با یادآوری کاری که باهام کرد دل رحمیه منم از بین رفت. پری دستاشو به هم کوبید و گفت:
- خب.. میبینم که نوبت آناهید خانمه...
نگاهی به آرتام انداختم و گفتم:
- اوووم... 8 تا برو جلو.

Heart beats fast
قلب تند می تپه

Colors and promises
رنگ ها و عهد و پیمان ها

How to be brave
چه طور باید شجاع باشم

How can I love when I'm afraid to fall
چه طور میتونم عشق بورزم وقتی از سقوط واهمه دارم

But watching you stand alone
اما تماشات میکنم درحالی که تنها وایسادی

All of my doubt suddenly goes away somehow
همه ی شک و تردید هام ناگهان به نحوی میرن کنار

One step closer
یک قدم نزدیک تر

I have died everyday waiting for you
من هر روز در انتظار تو مردم

Darling don't be afraid I have loved you
عزیزم نترس. من دوستت داشتم

For a thousand years
برای هزاران سال

I love you for a thousand more
واسه هزار سال بیشتر هم دوستت دارم

برای آرتام گوش دادن به این آهنگ راحت تر بود و نیازی به دقت زیاد نداشت... معنیش خیلی قشنگ بود...

Time stands still
زمان هنوز وایساده

Beauty in all she is
زیبایی در هر چی اون هست

I will be brave
من شجاع خواهم بود

I will not let anything take away
اجازه نمیدم هیچ چیز ببره

standing in front of me What's
چیزی رو که که رو به روم ایستاده

Every breath
هر نفس

Every hour has come to this
هر ساعتی به این رسیده

step closer One
یه قدم نزدیک تر

I have died everyday waiting for you
من هر روز در انتظار تو مردم

Darling don't be afraid I have loved you
عزیزم نترس. من دوستت داشتم

For a thousand years
برای هزاران سال

I love you for a thousand more
واسه هزار سال بیشتر هم دوستت دارم

And all along I believed I would find you
و در تمام این مدت باور داشتم که پیدات میکنم

Time has brought your heart to me
زمان قلبت رو برای من اورده

I have loved you
من دوستت داشتم

For a thousand years
برای هزاران سال

I love you for a thousand more
واسه هزار سال بیشتر هم دوستت دارم

بی حرف به همدیگه خیره شده بودیم... دیگه نمیخندیدم. ضربان قلبم رفت بالا... من این نگاهو خوب میشناسم... این نگاهو قبلا هم دیده بودم ولی تو چشمای یکی دیگه...
اما الان...

One step closer
یک قدم نزدیک تر

One step closer
یک قدم نزدیک تر

I have died everyday waiting for you
من هر روز در انتظار تو مردم

Darling don't be afraid I have loved you
عزیزم نترس. من دوستت داشتم

For a thousand years
برای هزاران سال

I love you for a thousand more
واسه هزار سال بیشتر هم دوستت دارم

And all along I believed I would find you
و در تمام این مدت باور داشتم که پیدات میکنم

Time has brought your heart to me
زمان قلبت رو برای من اورده

آهنگ تموم شده بود ولی ما هنوز به هم نگاه میکردیم... بالاخره آرتام طاقت نیاورد. از جاش بلند شد و گفت:
- موافقی بریم قدم بزنیم؟
- پری: داره بارون میاد...
آرتام بدون نگاه گرفتن از من گفت:
- آناهید بارون رو دوست داره.
سری تکون دادمو از پری خواستم تا باهامون بیاد که آروم زیر گوشم گفت:
- عمرا... با چشات پسر مردم و خوردی. حال دکتر خرابه، تنها برین بهتره. منم برم ببینم میتونم از فرصت پیش اومده استفاده کنم و با اغفال کردن هیراد حال مهری رو بگیرم... البته بچه ی من باید 6 ماهه به دنیا بیاد.
- خاک بر سر منحرفت کنن.
بدون معطلی لباسمو عوض کردم...

چند دقیقه ایی میشد که بدون حرف داریم قدم میزدیم... نگاهی به آرتام انداختم. یه شلوار لیِ مشکی با یه تیشرت سفید و یه سویشرت سرمه ایی کلاه دار پوشیده بود... آستیناشو کشیده بود بالا و دستاشو کرده بود تو جیب شلوارش... کلاه سرش نذاشته بود و نم بارون موهاشو خیس کرده بود. از قیافش معلوم بود کلافه ست.
از کنار جاده قدم میزدیم... کف کفشام گلی شده بود. هیچ کس نبود و پرنده پر نمیزد.
- کلاتو بذار سرت... سرما میخوری...
- بدون اینکه نگام کنه گفت:
- همینطوری خوبه... گرممه.
- نه به آفتاب صبح، نه به بارون الان. ولی خیلی بارونش خوشگله.
چیزی نگفت...
- راستی دیروز چی میخواستی بهم بگی؟
اخمی کرد و گفت:
- هیچی... فراموشش کن.
شدت بارون زیاد شد و داشتیم موش آب کشیده میشدیم... آرتام چند دقیقه ایی سر جاش وایستاد و سرشو گرفت رو به آسمون...
- میخوای برگردیم؟
اینبار نگام کرد... بارون کل صورتمو خیس کرده بود. به مسیری که اومده بودیم نگاه کرد... خیلی از خونه دور شده بودیم:
- بهتره تا خونه بدوییم...
موافقت کردم و شروع کردیم به دویدن ولی شدت بارون خیلی زیاد بود... آرتام به یه درختی که روش خونه درست شده بود و حکم سایه بون داشت، اشاره کرد تا بریم زیرش... بهتر از هیچی بود...
زیرش وایستادیم... بخاطر دویدنمون هر دو تا نفس نفس میزدیم... آرتام نگاهی به دور و برش کرد و گفت:
- تا خونه خیلی راهه. بهتره صبر کنیم بارون بند بیاد.
سرمو چند بار تکون دادم:
- سردت نیست؟
- نه.
به صورتم خیره شده بود... اومد نزدیکتر... چشماشو روی تک تک اجزای صورتم چرخوند. دستشو آورد بالا و با انگشتش چتری هامو که چسبیده بود به پیشونیم، کنار زد... منم به چشماش خیره شده بودم... بازم همون نگاه... ته دلم لرزید... دستشو گذاشت کنار صورتم و دست دیگه شو دورم حلقه کرد... سرش داشت میومد جلو... فقط صدای نفس هاشو میشیدم... چشمامو بستم و حرکت لب هاشو رو لبام احساس کردم
منو بوسید... پرحرارت.
تکون نخوردم... مخالفتی هم نکردم...
باورم نمیشد؛ این من بودم که به لبه ی سویشرتش چنگ زدم و اونو به سمت خودم میکشم تا ازم جدا نشه...
برای لحظه ایی سرمو بردم عقب و همینطور که نفس نفس میزدم بی ربط گفتم:
- داره تاریک میشه.
- میدونم
ودوباره منو بوسید... زمان و فراموش کرده بودیم. از این نزدیکیه زیاد احساس خوبی داشتم... خیلی خوب...
- میشه راهنماییم کنین بگین از کدوم طرف باید برگردم؟
سریع خودم و کشیدم کنار و به کاوه که با عصبانیت بهمون خیره شده بود نگاه کردم.
میشه راهنماییم کنین بگین از کدوم طرف باید برگردم؟
سریع خودم و کشیدم کنار و به کاوه که با عصبانیت بهمون خیره شده بود نگاه کردم.


با دیدن کاوه دستپاچه شدم. نگاهش یه جوری بود. مثل گناهکارا نگام میکرد، طوری که شک کردم کار اشتباهی انجام دادم. آرتام هم متوجه دستپاچگی من شد و چند ثانیه با تعجب نگام کرد. نا خود آگاه پشتش قایم شدم. کاوه که سکوت ما رو دید گفت:
- ببخشید مزاحم کارتون شدم.
آرتام نگاه بی تفاوتی بهش انداخت... دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو کشید تو بغلش:
- خواهش میکنم! کاری داشتی؟ حواسمون نبود.
کاوه دوباره نگاهی به من انداخت و بعد رو به آرتام گفت:
- گفتم راهو گم کردم.
یکی از ابرو های آرتام از روی تعجب بالا رفت و پرسید:
- گم شدن تو این جاده ی مشخص و سر راست یه کم مسخره نیست؟
با اینکه کاوه از باز شدن مچش یه ذره دستپاچه شده بود ولی با این حال به روی خودش نیاورد. برعکس قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفت:
- برای من که اولین باره اومدم اینجا چیز عجیبی نیست.
- به هوش خودم ایمان آوردم چون منم اولین باره اومدم اینجا.
پوزخندی به کاوه زد و بعد دستمو گرفت و گفت:
- بارون بند اومده ! بهتره برگردیم عزیزم.
سرمو کمی کج کردم و بی هیچ حرفی کنار آرتام راه رفتم. وقتی از کنار کاوه گذشتیم آرتام بدون اینکه نگاهش کنه گفت:
- دنبالمون بیا.
با دیدن کاوه تمام خوشی های چند دقیقه پیش فراموشم شد. درسته از اومدن کاوه شوکه شده بودم ولی مشکل اینجا بود که الان از آرتام هم خجالت میکشیدم. هنوزم باورم نمیشه بوسیدمش. روی نگاه کردن بهشو نداشتم. فقط توی اون لحظه دوست داشتم میرفتم یه جایی که هیچ کس نبود و به اتفاق های امروز فکر میکردم. انگار آرتامم متوجه حالم شده بود چون چند لحظه ایی به صورتم نگاه کرد. بعد سرشو آورد نزدیکتر و با تعجب زیر گوشم گفت:
- دستات چرا یخ کرده؟
همونطور که به جلو خیره بودم گفتم:
- چیزی نیست. یه کم سردمه.
منو به خودش نزدیک تر کرد و دستشو چند باری روی بازوهام کشید. با صدای بلند تری رو به کاوه که پشت ما راه میومد گفت:
- حالا نگفتی چرا اومدی بیرون؟
- برای قدم زدن.
- تو این بارون؟
- انقدر عجیبه؟؟؟ فکر کنم شما هم اومدین بیرون بارون میومد.
- خب ما هدفمون قدم زدن نبود.
بهش نگاه کردم... بی صدا میخندید. از اینکه حال کاوه رو گرفته بود خوشحال بود. خنده ام گرفته بود ولی جلوی خودمو گرفتم. فقط نگران بودم یه وقت بینشون درگیری لفظی بوجود بیاد. کاوه بعد از چند لحظه سکوت یا حرص گفت:
- اونو که فهمیدم.
- پس داشتی مارو دید میزدی؟
کاوه ساکت موند و چیزی نگفت. از اینکه اینجوری با کاوه حرف میزد خوشحال بودم. انگار داشت انتقام منو میگرفت. پسره ی بیشعور خودش با مهری خوشگذرونی میکنه بعد به من مثل یه خائن نگاه میکنه. برای اینکه بحثو عوض کنه گفت:
- چرا خانومتو نیاوردی؟
- حالش برای قدم زدن مساعد نبود.
- من جای تو بودم تو این وضعیت تنهاش نمیذاشتم.
کاوه پوزخند صدا داری زد و گفت:
- چه خانواده دوست. فقط میتونم بگم برو خدارو شکر جای من نیستی.
جمله ی آخرشو با ناراحتی گفت... انگار که میخواست به من بفهمونه از زندگیش راضی نیست. برام مهم نیست چون خودش خواست.
- نگفتی؟
- چی رو؟
- اینکه چرا اومدی قدم بزنی؟
- فکر کن قدم زدن زیر بارون خاطرات شیرینی رو برام زنده میکنه.
دیگه رسیده بودیم به خونه. آرتام در رو باز نگه داشت و در حالی که به کاوه اشاره میکرد بره داخل گفت:
- امیدوارم آخر مرور این خاطرات شیرین با یه آه پر حسرت همراه نباشه.
کاوه چشمای به خون نشسته ش رو به آرتام دوخت و از بین دندونای بهم فشرده ش گفت:
- نمیذارم با حسرت تموم بشه.
و بی معطلی رفت تو...
فنجون چایی رو از توی سینی برداشتم و سری به عنوان تشکر تکون دادم... آرتام دستشو روی لبه ی مبل پشتم گذاشت، سرشو آورد نزدیک و آروم زیر گوشم گفت:
- عمت آدم جالبیه...
با خنده پرسیدم:
- چطور؟

به عمه و مامان اشاره کرد که با هم حرف میزدن...

عمه- من همیشه و همه جا گفتم که سلیقه ی دخترت حرف نداره.

مامان که انگار مثل من تملق توی حرفاشو فهمیده بود لبخندی از روی اجبار زد و به تشکری اکتفا کرد ولی مثل اینکه عمه دست بردار نبود. رو به من گفت:

- هنوز اون فنجونایی که واسه ی تولدم خریده بودی نگه داشتم.

معلوم نبود با زدن این حرفا میخواد به چی برسه... با شناختی که ازش داشتم مطمئن بودم که کلا حرفی رو بی دلیل نمیزنه. بدون اینکه تغییری تو چهره ام بدم گفتم:

- جدی؟

- عمه: آره عمه... خیلی خوشگلن... هر کی اومد خونمون پرسید از کجا خریدمشون... خلاصه اینکه همیشه به مهری میگم تو که این همه سال دوست آناهید بودی چرا یه کم ازش سلیقه توی خرید رو یاد نگرفتی.

نگاه ها رفت سمت مهری و همه ساکت شدن. مامان سری از روی تاسف تکون داد. مهری رنگش سفید شده بود و با انگشتاش بازی میکرد... آرتام نگاه از مهری گرفت و رو به عمه گفت:

- چیدمان اینجا کار خودتونه؟

عمه ذوق زد خندید و گفت:

- آره عزیزم. چطور؟

- همینطوری... بنظرم حالا که به سلیقه ی آناهید اطمینان دارین بد نیست بذارین چیدمان اینجا رو عوض کنه.

عمه پنچر شد... از فکر اینکه آرتام میخواد ازش تعریف کنه کلی ذوق کرده بود... قیافش واقعا دیدنی بود. خیلی جلوی خودمو گرفتم تا نخندم. جای پری واقعا خالی بود...عمه لبخندی از روی اجبار زد و گفت:

- حتما.. خب دیگه بریم ناهار بخوریم.

با این حرف همه از جامون بلند شدیم و سمت میز رفتیم. آرتام صندلی رو برام عقب کشید... این کاری بود که کاوه همیشه برای من سر میز انجام میداد... ناخود آگاه نگاهم سمت کاوه رفت. اونم داشت به من نگاه میکرد. سریع نگاهمو دزدیم و به روی خودم نیاوردم...
ایکاش امروز نمی اومدیم اینجا... از دیشب که عمه پیشنهاد داد دو روز آخر سفرمون بیایم ویلاشون حالم گرفته شد... چقدر برای خونه ی بابا بیژن زحمت کشیدیم تا چند روز با آرامش اونجا باشیم... حس خیلی خوبی نسبت به اونجا داشتم... انگار خونه ی من و آرتام بود. از قیافه ی آرتام هم میشد فهمید که از اومدن اینجا راضی نیست... بعد از اتفاق اون روز یه ذره ازش خجالت میکشیدم ولی اون اصلا اشاره ای به اون ماجرا نکرد. پری هم که تا پیشنهاد عمه رو شنید گفت اعصاب دیدن خانواده ی کاوه رو نداره چه برسه به اینکه بیاد ویلاشون... دست هیراد رو گرفت و برگشتن تهران تا این چند روز آخر رو هم برن دیدن اقوام شوهر... منم اگر بخاطر مامانی نبود نمی اومدم... میگفت بیا تا کدورت ها تموم بشه و اونا بفهمن که دیگه به قدیم فکر نمیکنم... مشغول غذا خوردن بودیم که عمه یهو گفت:

- آرتام جان غذا بکش. تعارف نکن.

آرتام که انگار اصلا حواسش نبود گفت:

- بله؟

- گفتم تعارف نکن غذا بکش برای خودت.

- من اهل تعارف نیستم.

عمه نیمچه لبخندی زد و گفت:

- آهان یادم نبود اینجا بزرگ نشدی و با تعارفات ما ایرانی ها آشنا نیستی.

بعد مکث کوتاهی ادامه داد:

- چند وقته برگشتی؟

- دو سالی میشه...

- اینجا بهتره یا اونجا؟

- نمیدونم... تو بعضی چیزا اینجا بهتره و تو بعضی دیگه اونجا...

- اتفاقا من خیلی اصرار داشتم کاوه درسشو اونور تموم کنه...
آه پر حسرتی کشید و گفت:

ولی نشد... یه نفر مخالف رفتنش بود. بدبختی این بود که از همون یه نفرم حرف شنوی داشت .
عمو شهرام تک سرفه ایی کرد که باعث شد عمه ساکت بشه... قربونش برم از رو نمی رفت... یکی به نعل میزد، یکی به میخ... حالا نوبت من بود گویا... مامانی به بابا که از حرف عمه عصبانی شده بود، اشاره کرد تا چیزی نگه...عمه دستشو جلوی دهنش گرفت و بلند خندید:

- شوخی کردم.

آرتامم لبخند شل و ولی زد و به من نگاه کرد. منظورش از اون یه نفر من بودم... حرصم گرفته بود. همونطور که چشمم به بشقاب بود قاشقو تو دستم فشار دادم. عمه همیشه برای بحث هاش یه پایان خوب در نظر میگرفت. ولی من دوست نداشتم اینقدر بهم توهین بشه.

*******




همه ی خانما جز من که مشغول کتاب خوندن بودم، رفته بودن استراحت کنن. آرتام و شوهر عمم داشتن تخته بازی میکردن... بابا بیژن و پدرم هم مشغول صحبت کردن بودن... فقط از کاوه خبری نبود که نمیدونم بعد از ناهار کجا رفت.

-راستی آناهید جان اسبمون بچه شو به دنیا آورد . دیدیش؟

با شنیدن صدای عم شهرام سرمو از روی کتاب بلند کردم:

- جدی؟ همون اسب قهویه؟

- آره دخترم. یه ماهی میشه بچه اش به دنیا اومده. الان تو اصطبله.

- عزیزم... میشه رفت دیدش؟

- آره.

- پس من میرم ببینمش.
عمو شهرام لبخندی بهم زد. بلند شدم... آرتام گفت:

- میخوای صبر کن بازی تموم شه باهات بیام.

از پشت دستمو روی شونه هاش گذاشتم و گفتم:

- تا بازیتون تموم بشه من رفتم و برگشتم.

نگاه مهربونی بهم کرد و با سر باشه ای گفت.

پالتومو برداشتم. وقتی دستم به دستگیره رفت دوباره صدای آرتامو شنیدم که میگفت:

- آناهاید مواظب باش زمین گِلیِِ ها.

- مواظبم.

در چوبی اصطبلو با هزار زور و زحمت باز کردم. رفتم سمت اتاقکی که اسبارو اونجا نگه میداشتن.

با دیدن کره اسب کوچولوی قهوه ای خنده رو لبام نشست. رفتم جلوتر... یه ذره بدنمو کشیدم تا دستم بهش برسه... نوازشش کردم و اونم بدون حرکت ایستاده بود و با یه چشمش به من نگاه میکرد.

مادرش هم کنارش بود. وقت 8 سالم بود به دنیا اومده بود با کاوه و باباش اومده بودیم همین جا... چقدر زود گذشت. با یادآوری اون روزا لبخند تلخی رو لبهام نشست.

- بچه که بودیم همینجا به مادرش سیب میدادیم...

با شنیدن صدای کاوه با ترس برگشتم و نگاهش کردم

با یه لبخند تلخ داشت به من نگاه میکرد. آروم آروم اومد کنارم و گفت:
-یادته؟
-چرا اومدی اینجا؟
بی توجه به سوالم گفت:
- چرا همه چی بهم ریخت؟
- پرسیدم چرا اومدی اینجا؟
زیر لب چیزی رو زمزمه کرد که نشنیدم... انگار با خودش حرف میزد...رومو برگردوندم و بی خیال مشغول نوازش اسب شدم. توی چند قدمیم ایستاد. تکیه داد به ستون چوبیه کنار اتاقک...
- اینقدر از من متنفری که حاضر نیستی نگام کنی؟
چیزی نگفتم... نفس عمیقی کشید و گفت:
- اشکالی نداره. فقط اومدم باهات حرف بزنم.
باز شروع کرد... بی خیال نوازش کردن شدم و همونطور که داشتم به سمت در میرفتم با حرص گفتنم:
- منو توحرفی نداریم که بزنیم.
کاوه بدون معطلی با کشیدن بازوم منو متوقف کرد. چشم تو چشم شدیم. من با عصبانیت نگاش میکردم و اون با التماس... فشاری به بازوم وارد کرد و گفت:
- چرا فرار میکنی؟ بذار حرفامو بزنم... چیه؟ نکنه از یادآوری گذشته میترسی؟
بازومو از دستش کشیدم بیرون و گفتم:
- چرا باید بترسم؟
- خوب نقش بازی میکنی...
دیگه داشت پررو میشد...
- مطمئن باش ترسی وجود نداره فقط نمیخوام حماقتی که کردم یادم بیاد...
- اِ... آفرین به آرتام... ببین چیکار کرده که به این نتیجه رسیدی بودنت با من حماقت بوده...
پوزخندی زدم:
- همون روز که کارت عروسیتو دیدم به این نتیجه رسیدم...
- نمیخوای دلیل کارمو بدونی؟
سرشو کمی کج کرد و گفت:
- چه سوال احمقانه ایی... معلومه که نمیخوای... چون ممکنه خیلی چیزا در موردت روشن بشه... مگه نه؟
- معلوم هست چی میگی؟
- آره... تو هم میدونی چی میگم ولی داری خودتو میزنی به اون راه...
سری از روی تاسف تکون دادم و از کنارش گذشتم تا برم بیرون ولی خیلی سریع اومد رو به روم و سد راهم شد...
- کجا؟
- برو کنار..
- گفتم باید با هم حرف بزنیم...
سرمو انداختم پایین... نفس هام از عصبانیت کش دار شده بود...
- برو کنار کاوه...
- تا وقتی جواب منو ندی نمیذارم بری...
خواستم هولش بود که مچ دستامو گرفت... هر چقدر تقلا کردم نتونستم مچ دستامو از بین دستاش بیرون بکشم...
- ولم کن...
- باید حرف بزنیم...
- خیلی دیره... فکر نمیکنی زودتر باید حرف میزدیم؟ قبل از اینکه مهری رو به من ترجیح بدی؟ قبل از اینکه با آبروم بازی کنی؟
- من اون موقع انقدر عصبانی بودم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم... وگرنه خودت که میدونی چقدر دوست دارم...
- دروغگو... تو منو دوست نداشتی؛ فقط یه مدت باهام سرگرم بودی... همین...
- من دوست نداشتم؟ یا تو که...
حرفشو قطع کرد... چشماش پر از غم شد... دستامو ول کرد و یه قدم رفت عقب تر...
- حق من این نبود که بهم خیانت کنی...
- چی میگی؟ کدوم خیانت؟
پوزخندی زد و گفت:
- کدوم خیانت؟ به این زودی میلاد و فراموش کردی؟
همونطور که داشتم لیست آدمایی که به اسم میلاد میشناسم رو تو ذهنم مرور میکردم گفتم:
- تو حالت خوب نیست... میلاد کدوم خـَ...
نتونستم ادامه حرفمو بزنم... تازه یادم اومد کی رو میگفت... پسر آقای مردانی... دوست خانوادگیمون... پدرش تقریبا تمام دوران بچگیشو تو خونه ی مامانی گذرونده بود و با هم بزرگ شده بودن... برام حکم یکی از عموهامو داشت و میلادم مثل یه پسر عمو دوست داشتم... ولی.
اجازه ی بیشتر فکر کردن رو بهم نداد و به حرفای خودش ادامه داد:
- چی شد؟ یادت اومد یا میخوای بیشتر فکر کنی؟
- تو چی در مورد میلاد میدونی؟
- اونقدری میدونم که کارمو توجیح کنه...
- تو هیچـ...
دستی لای موهاش برد و با ناراحتی گفت:
- چرا؟ چرا اینکارو کردی؟ چیم از اون کمتر بود آناهید
- درست حرف بزن ببینم چی میگی؟
- من دیدمت... با اون... تو حتی خونه ش هم میرفتی... اونم تنهایی...
از صورت منقبض شده ش معلوم بود که با یادآوری اون خاطرات عذاب میکشه...
- چقدر احمق بودم... اولین بار روزی که پشت تلفن یه دعوای کوچولو داشتیم با هم دیدمتون... یادته... بخاطر اینکه نیومدم سر قرار و چند ساعت علافت کردم باهام قهر کردی... منم که طاقت نداشتم یه روز نبینمت، بعد از ظهر اومدم دم خونتون... ولی دیدم سوار ماشین مدل بالایی شدی که دم خونتون منتظرت بود... نمیدونستم کیه ولی دیدم که مرد بود... تعقیبتون کردم... جلوی یه آپارتمان نگه داشت هر دوتونو دیدم که خوشحال رفتین تو خونه... انقدر شوکه شده بودم که نتونستم بیام جلو... برای اینکه مطمئن بشم اشتباه کردم چند روز دیگه ایی هم تعقیبتون کردم... بازم همین اتفاقات تکرار شد. وقتی هم ازت میپرسیدم امروز جایی رفتی جوابت این بود که از صبح تو خونه بودی... ولی نبودی... دورغ میگفتی و من اینو میدونستم... داشتم دیوونه میشدم. با اینکه دیده بودمت ولی بازم باورم نمیشد و دنبال یه راهی بودم به خودم بقبولونم که هیچ اتفاقی نیفتاده... گفتم من اشتباه میکنم. ولی نشد... رفتم از مهری پرسیدم و اونم جواب سر بالا میداد. انقدر بهش اصرار کردم تا بالاخره بهم گفت تو به میلاد علاقه داری و باهاش دوست شدی... خرد شدم... این فکر که برات فقط یه عروسک خیمه شب بازی بودم و اینهمه سال منو بازی دادی منو میسوزوند... حرفایی که مهری میزد بیشتر عذابم میداد؛ از احساس واقعیت نسبت به من گفت و ازم خواست چشمامو بیشتر باز کنم... تا اینکه یه روز گفت با پسره قرار ازدواج گذاشتی. بازم باور نکردم و زیر بار نرفتم ولی اون گفت میتونه ثابت کنه... گفت برای اینکه باورم بشه امروز برم در خونتون... اومدم؛ دیدم با خنده سوار ماشینش شدی. نمیدونی چطور جلوی خودمو گرفتم تا نیامو میلادو نکشم... هنوز ایمان داشتم که تو دوستم داری و مهری دروغ گفته... وقتی وارد پاساژ جواهر فروشی شدین دلم هری ریخت. به خودم میگفتم آناهید نمیتونه منو ول کنه. نمیتونه بدون من زندگی کنه ولی... تو با اون داشتین حلقه ی ازدواج انتخاب میکردین. تازه داشتم به حرفای مامان میرسیدم که همیشه میگفت تو دختر خوبی نیستی... چند روز مثل کابوس برام گذشت... عذابی که تو اون چند روز کشیدم رو با یه اس ام اس صد برابر کردی. یادته کدومو میگم؟؟؟؟ گفتی کاوه منو تو دیگه نمیتونیم با هم باشیم. یادته؟ با این اس ام اس مطمئن شدم که تو و اون...
سرشو انداخت پایین و آهی کشید:
- بعد اون قضیه تصمیم گرفتم برای اذیت کردنت با صمیمی ترین دوستت باشم تا همونطور که تو عذابم دادی عذابت بدم. دست خودم نبود... فقط میخواستم ازت انتقام بگیرم تا یه ذره آروم بشم... مطمئن بودم که به این زودیا نمی تونی منو فراموش کنی... وقتی به مامان گفتم میخوام با مهری ازدواج کنم بدون چون و چرا قبول کرد... بالاخره اون اولین نفری بود که از وصلت من و تو ناراضی بود... خیلی زودتر از اون چیزی که فکر میکردم قرارها گذاشته شد و همه چی تموم شد... از انتقامی که گرفته بودم راضی بودم و منتظر بودم تا خبری از بهم خوردن رابطه ی تو میلاد بشنوم... اما همه چی با دیدن آرتام تو نمایشگاه بهم ریخت... گیج شده بودم. نمیدونستم چه خبره... تصمیم گرفتم برم سراغ میلاد. رفتم دم خونش که نبود... از پدرش پرسیدم که گفت برگشته سوئد... بعد پیش خودم گفتم حتما حق با مهری و مامانه که میگن تو اون دختر نجیبی که من فکر میکنم نیستی... اما با دیدن اتفاق های این مدت مطمئن شدم که یه جای کار میلنگه... واسه ی همین اصرار داشتم باهات حرف بزنم... خواهش میکنم تو بگو اینجا چه خبره؟؟؟
همه ی اتفاقات چند ماه اخیر جلوی چشمم بود... باورم نمیشد که اون به خاطر این چیزا ولم کرده... باورم نمیشد اینطوری در موردم فکر کرد و انقدر راحت منو قضاوت کرد... اون همه چی رو فهمیده بود... میتونست همه چی رو حل کنه ولی حرفی نزد... اگر سکوت نکرده بود و ازم توضیح میخواست... نگاه متعجبمو به چشمای پرسوالش دوختم... چرا باید الان براش توضیح میدادم... اون موقع که باید این حرفا رو میزد سکوت کرد و با سکوتش زندگیه جفتمونو بهم ریخت... اونوقت حالا اومده و میپرسه چی شد؟ سری از روی تاسف تکون دادم:
- واقعا برات متاسفم که اینطوری در موردم قضاوت کردی...
بی توجه به نگاه پرسوالش رفتم سمت در ولی لحظه ی آخر پشیمون شدم... چرا ندونه؟...بهتر بدونه تا بیشتر عذاب بکشه... بخاطر حماقتش... برگشتم و تو دو قدمیش ایستادم:
- ولی حیفه که ندونسته از اینجا بری...
منتظر نگام میکرد...
- خیلی دوست داری بدونی من خونه ی میلاد چیکار داشتم؟ اون شب که مهمونیه عمو کامبیز بود و تو نیومده بودی یادته؟ بعد از مدتها میلاد رو اونجا دیدم... از پدرام شنیده بودم که یکسالی میشه درسش تموم شده و برگشته تا برای همیشه اینجا بمونه... یه ذره با هم حرف زدیم... خب تو اون دورانی که تو نبودی، من و میلاد و پدارم با هم صمیمی تر بودیم... آخر شب موقع خداحافظی ازم خواست همدیگرو بیرون ببینیم و تاکید داشت کسی چیزی نفهمه... نمیدونستم چیکارم داره... با هم قرار گذاشتیم و منم رفتم سر قرار... بعد از کلی صغرا کبری چیدن، شروع کرد با من من کردن بهم گفت از وقتی که برگشته عاشق یه دختر خیابونی شده... میگفت دختر خیلی خوبیه و از روی اجبار تن به این کار داده... الانم جایی برای زندگی نداره. اون اوایل فقط میخواست کمکش کنه و خونه شو در اختیارش گذاشت ولی به تدریج نتونست جلوی خودشو بگیره و کم کم عاشقش شد... یواشکی با دختره نامزد کرده بود و نمیخواست کسی بفهمه... تو که خانوادشو میشناسی... برای اونام اصل و نصب خیلی مهمه و اگر باد این خبر و به گوششون میرسوند جنجال راه می افتاد... گفت این که میگه میمونه همه ش فیلمه... داره کاراشو درست میکنه تا زودتر دست دختره رو بگیره و با خودش ببره...
- خب این چه ربطی به تو داشت؟
- مشکل اینجا بود که دختره مریض بود و بغیر از اونم صاحب خونه ی فسادی که دختره براش کار میکرد در به در دنبالش میگشت... چون دختره یکی از بهترین آدمایی بود که از کنارش به یه نون و نوایی میرسید... میلادم از ترس اونو تو خونه حبس کرده بود تا موقع مناسب... چون چند تا از دوستای دختره اونا رو با هم دیده بودن و میترسید خونه تحت نظر باشه... میگفت من با فیلم بازی کردن و رفت و آمد تو خونه ش، هم میتونم شک اونا رو برطرف کنم، هم میتونم دختره رو معاینه کنم... منم قبول کردم کمکش کنم... میدونی چرا؟ چون اونم مثل من عاشق بود... اینو میتونستم از بین تک تک کلمه هاش احساس کنم... وقتی میگفت نمیتونه بدون مینو زندگی کنه درکش میکردم چون منم همین حسو نسبت به تو داشتم... ازم خواست برم اونجا تا وضعیت مینو رو چک کنم اما قول گرفت که به هیچ کس چیزی نگم... البته در مورد تو گفت اشکالی نداره ولی من بهت نگفتم... چون از عادت بد تو خواب حرف زدنت خبر داشتم... غیر از اینه؟ مگه عمه از همین عادتت برای فهمیدن کارایی که انجام میدادی استفاده نمیکرد؟ اگر مامانت میفهمید میلاد همه چی رو از دست میداد... مامانتو که دیگه خوب میشناسی... دوست و دشمن سرش نمیشه و فقط اطرافیانشو آزار میده... تازه موضوع حساسیت زیادت روی منم بود... از نظر تو همه ی پسر ها به من نگاه بد داشتن... میدونستم اگر بفهمی مخالفت میکنی... میلادم همه ی امیدش به من بود... نمی خواستم ریسک کنم و زندگیه میلاد و خراب کنم... گفتم وقتی که رفتن همه چیز رو بهت میگم... اما به مامانم گفتم. چند باری اونجا رفتم. مینو دختر خیلی خوبی بود...بیچاره از ترس تو خونه حبس شده بود... یه روز که میلاد داشت منو میرسوند گفت که کاراشون داره درست میشه ولی قبل از رفتن باید با مینو ازدواج کنه. گفت که میخواد حلقه بخره ولی سلیقه ی خوبی نداره... منم گفتم میتونم کمکش کنم.... گفتم فردا بیاد دنبالم تا با هم بریم خرید. فکر نمیکردم که اینطوری بشه... مهری همه چیزو میدونست. میدونست میرم اونجا و از زنش پرستاری میکنم. یه بار منو با میلاد دیده بود و منم مجبور شدم همه چیز و بهش بگم. نمیفهمم چرا اون حرفا رو زد... ولی تو چرا ازم نپرسیدی؟ چرا بهم نگفتی؟
عصبانی بودم... نمیدونستم کی بیشتر مقصره؟ من، کاوه، مهری یا میلاد...دستمو رو پیشونیم گذاشتم. چرا یهو اینجوری شد. چرا این همه مدت نفهمیده بودم؟به کاوه نگاه کردم که حسابی گیج شده بود... وضعیت بدی بود. هر دو حرفایی رو میشنیدیم که تا الان نمیدونستیم... بالاخره کاوه تکونی خورد و گفت:
- یعنی میخوای بگی...
- همه چیزایی که گفتم واقعیت داشت.
- مهری...
- من نمیفهمم چرا اینکارو کرد.
- چرا بهم نگفتی؟
- تو چرا ازم نپرسیدی؟
عصبی شده بود... شروع کرد جلوی من قدم زد... دستی روی پیشونیش کشید و زمزمه کرد:
- باورم نمیشه... من احمق... وای...
یهو اومد روبه روم و گفت:
- آناهید من نمیدوستم...
فقط نگاهش کردم و چیزی نگفتم...
- من تازه فهمیدم چه غلطی کردم... خیلی عصبی بودم و کارام دست خودم نبود. اما هنوزم دیر نشده. دوباره میتونیم با هم....
و به من نگاه کرد... دوباره؟ بعد همه ی این اتفاقات... بعد ازدواجش و با وجود بچه ایی که تو راهه... بعد ورود آرتام به زندگیم... کسی که تو این مدت بهم محبت کرده بود و حامیم بود... بعد از همه ی اینا؟؟؟ از سکوت پیش اومده خوشحال شد و یه قدم نزدیکتر شد که سریع خودمو کشیدم عقب.
- اشتباه نکن... رابطه ی ما خیلی وقته تموم شده...
- تو که حرفامو شنیدی... من نمیدونستم...
- الان هم که فهمیدی چیزی عوض نمیشه...
- چرا میشه... اگر بخوای میتونیم با هم...
- بس کن
- چرا بس کنم... حال و روز الانمون بخاطر پنهون کاریه توئه...
- پنهون کاریه من؟ من فقط میخواستم یه کار خیر بکنم...
- کار خیری که شرش دامن ما رو گرفته...
- نکنه فکر کردی تو بی تقصیری و همه ی گناه گردن منه؟
- نه... نه... منم مقصرم... منم احمق بودم... ولی میشه...
- نه دیگه نمیشه...
- واقعا اونو به من ترجیح میدی...
زل زدم تو چشماشو گفتم:
- اون اسم داره و اسمشم آرتامه... اگر راضیت میکنه باید بگم آره... میدونی چرا؟ چون مثل تو کله شق و البته مغرور نیست... چون اگر چیزی ناراحتش کنه حرف میزنه تا سو تفاهما از بین بره و کار به اینجا نکشه... چون همه چی رو به بچه بازی نمیگیره...
چند لحظه ایی با بهت نگام کرد ولی زود به خودش اومد و گفت:
- آناهیدم... عزیزم. خودتو گول نزن... تو هنوزم منو دوست داری فقط کافیه به زبون بیاری.
دوباره نزدیک شد... دلم لرزید. دوباره شده بود همون کاوه ایی که جونمو براش میدادم. دیگه عقب نرفتم... پاهام به زمین چسبیده بود... اون هم تو یه حرکت منو کشید تو بغلش و محکم فشرد...باز هم برگشتم سر خونه ی اول.... دوباره رسیدم همونجایی که اینهمه مدت تلاش کردم تا ازش دور بشم... دستام بی حرکت کنار بدنم آویزون بود... آروم زیر گوشم گفت:
- من بهت احتیاج دارم آناهیدم... نمیدونی تو این مدت چی کشیدم... ترکم نکن .
از خوردن نفس هاش کنار گردنم حس بدی بهم دست داد... من چرا اینطوری شدم؟ چرا بهش اجازه دادم بغلم کنه؟ سریع خودمو کشیدم کنار و گفتم:
- میفهمی چی میگی؟
- آره میفهمم... اگر بخوای همه چی رو ول میکنم... مهری و زندگیه نکبتمو... کارام درست شده و اواخر همین ماه باید برم... بیا با هم بریم... میریم یه جا که دست هیچ کس بهمون نرسه... بذار مردم هرچقدر که دوست دارن پشت سرمون حرف بزنن... مهم نیست. فقط اینکه من و تو با هم باشیم مهمه...
میخواست مهری رو ول کنه؟ متعجب نگاش کردم که ادامه داد:
- اونجوری نگام نکن... نکنه توقع داری باهاش بمونم... اون با دروغ هاش زندگیمو بهم ریخت...
- باورم نمیشه این حرفو بزنی... تو داری پدر میشی...
- پدر...
پوزخند صدا داری زد...
- مهری حقشه... میای؟
نگاه ملتمسشو بهم دوخت... نمیتونستم چیزی بگم. خشک شده بودم. تمام اون لحظه هایی که با کاوه بودم اومد جلوی چشمام. خونه ی مامانی ... مسافرتامون... تنهایی هامون. جداییمون... آرتام... آرتام چی؟ احساس عذاب وجدان کردم. وقعا چرا تو گوش کاوه نزدم که بغلم کرد؟. سکوتم باعث شد با ناراحتی بگه:
- نگو که نمیای...
اومد جلوتر و بازوهامو گرفت... پیشونیه داغشو به پیشونیم چسبوند. سعی کردم خودمو بکشم کنار ولی نمیشد...
- ولم کن کاوه. همینجا این قضیه رو تموم کن.
- یه ذره فکر کن... ما میتونیم...
- مایی وجود نداره...
- آناهید من این همه مدت تو اشتباه بودم ولی توام بی تقصیر نبودی... اگه بهم میگفتی...
- گفتم ولم کن. برام مهم نیست کی مقصره مهم اینه همه چی تموم شده.
صبرش تموم شد و داد زد:
- ولت کنم بری پیش اون عوضی؟
- تو مشکلی داری؟
هر دو به طرف آرتام برگشتیم که با اخم داشت به کاوه نگاه میکرد....

قسمت دوازدهم :tos:
سریع یه قدم رفتم عقب و بازمو از بین دستاش که حالا فشارشون کمتر شده بود، کشیدم بیرون... آرتام چند قدم اومد جلوتر و رو به کاوه گفت:
- میشه بگی دقیقا با زن من چیکار داری؟
قبل از کاوه من زودتر رفتم طرفش و گفتم:
- چیر مهمی نبود... بیا بریم پیش بقیه.
آرتام نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره به کاوه نگاه کرد... خیلی عصبانی بود:
- اگر یه بار دیگه دور و بر آناهید ببینمت مطمئن باش رعایت هیچی رو نمیکنم.
کاوه پوزخندی زد و گفت:
- چیه میترسی بخاطر علاقه ایی که به من داره ولت کنه؟ خوبه خودتم می دونی که آناهید دوسـ
مشتی که آرتام حواله ی فکش کرد نذاشت ادامه بده... از اتفاق پیش اومده هنگ کردم...کاوه با مکث صورتشو که بخاطر شدت ضربه به سمت راست خم شده بود برگردوند طرفمون... بعد از چند لحظه نگاه کردن تو چشم های هم جواب کار آرتام و با یه مشت زیر چشمش داد... جای انگشترش روی صورت آرتام خراش کوچیکی ایجاد کرد... همین کافی بود که آرتامو عصبانی تر بکنه... یقه شو گرفت و کوبیدش به یکی از ستون های اتاقک که صدای وحشتناکی ایجاد کرد و باعث شد شیحه ی اسبی بلند بشه...
الان وقت ترسیدن نبود... باید قبل از اینکه آبرو ریزی بشه از هم جداشون میکردم... سریع رفتم طرفشون. بازوی آرتامو کشیدم و گفتم:
- ولش کن... خواهش میکنم ادامه ندین.
آرتام هیچ حرفی نزد و فقط برای لحظه ی کوتاهی نگام کرد... از عصبانیت نفس نفس میزد... با دیدن زخم کوچیک روی گونش دلم گرفت و بغض کردم... نگاهش پر از رنجش بود... کاوه از فرصت استفاده کرد و یقه شو از بین دستای آرتام کشید بیرون... رومو برگردوندم و به کاوه که زیر چونش قرمز شده بو، گفتم:
- برو بیرون.
در حالی که به آرتام نگاه میکرد گفت:
- چرا برم؟ چرا بهش نمیگی که هنوزم منو دوست داری
آرتام دوبار خواست بهش حمله کنه که رفتم روبه روش و با دستی که روی قفسه ی سینه ش گذاشتم مانعش شدم... قلبش چقدر تند میزد... از بین دندونای بهم چسبیده ش گفت:
- دهنتو ببند عوضی...
- کاوه: حقیقت تلخه... تا کی میخواین خودتونو گول بزنین؟ آناهید هر کاری بکنه بازم نمیتونه منو فراموش کنه...
- خفه شو کاوه... برو بیرون.
کاوه لبخند زد و کمی سرشو کج کرد:
- چشم... تو امر کن...
رفت سمت در... قبل از اینکه بره بیرون گفت:
- فرصت خوبیه برای خداحافظی کردن...
بعد از رفتنش به آرتام نگاه کردم... از عصبانیت تند تند نفس میکشید... روی گونش دو تا زخم کوچیک کنار هم بود که یکیش خونریزی بیشتری داشت... دستمالی از تو جیبم در آوردم و خواستم بذارم روی زخمش که صورتشو کنار کشید
- صورتت زخم شده...
سرشو برد عقب و بجاش دستمال رو از دستم کشید و گذاشت روی زخمش... چشماش از درد جمع شد... روشو برگردوند و رفت سمت اتاقک و وزنشو انداخت روی دستش که لبه اتاقک گذاشته بود... هنوزم نفس هاش نا منظم بود...
رفتم کنارش... چشمش به کره اسب بود و حواسش جای دیگه... زیر چشمش قرمز شده بود... اگر کمپرس یخ نذاره کبود میشه... احساس یه گناهکار و داشتم... واقعا چرا اجازه دادم کاوه بغلم کنه؟ با اینکه ازش خجالت میکشیدم ولی دلم طاقت نیاورد و دستمو روی بازوش گذاشتم:
- بیا بریم روی زخمت یخ بذارم...
هیچی نگفت...
میخوای از اینجا بریم؟
- ....
- آخه چرا باهاش درگیر شدی؟
پوزخندی زد و گفت:
- ناراحتی؟
- معلومه که ناراحتم... ببین چه بلایی سر صورتت آوردی... حالا راضی شدی؟ از تو توقع ندارم اینطوری رفتار کنی...
عصبی نگام کرد و گفت:
- به من نگاه کن... بهم میاد اهل دعوا باشم؟ ولی آدم یه ظرفیتی داره... چه معنی داره تا تنها میشی اون بدو بدو بیاد سراغت؟
یه ذره نگام کرد و پرسید:
- اصلا چی بهت میگفت؟
با یادآوری حرفاش اخمی روی پیشونیم نشست:
- هیچی...
- بخاطر هیچی اونطوری بهت چسبیده بود و تو هم مخالفتی نداشتی؟
شوکه نگاش کردم... معلوم بود از حرفی که زد، پشیمونه...کلافه گفت:
- درسته من با فرهنگ دیگه ایی تربیت شدم ولی نمیتونم ببینم کسی با منظور بهت دست میزنه... اون حتی نگاهاشم منظور داره...
- خیلی خب... آروم باش.
- چطور آروم باشم؟... پسره تو روی من نگاه میکنه و میگه تو...
بهش حق میدم عصبانی باشه... کاوه دیگه شورشو درآورده... سرشو چند باری عصبی تکون داد و گفت:
- شایدم حق با اونه...
دلخور گفتم:
- میفهمی چی میگی؟
زل زد تو چشمام و با صدایی که سعی میکرد پایین نگه ش داره گفت:
- آره میفهمم... این توایی که خودتو زدی به ندونستن...کم آوردم... خسته شدم... میفهمی؟ خسته... از این رفتارهای پرتناقضت که آدمو گیج میکنه و نمیدونم کدومش درسته خسته شدم... از نگاهات که هر لحظه یه مدله... از بلاتکلیفیه خودم... نباید از اول این نمایش و راه مینداختیم.... نباید میذاشتم کار به اینجا بکشه... تو هر دفعه داری منو با اون مقایسه میکنی... شاید به زبون نیاری ولی من نگاهاتو به اون میبینم... درسته حرفی نمیزنم ولی برام خیلی سخته... من دوست دارم... اینو بفهم... حالام این توایی که باید تکلیفتو مشخص کنی چون من خیلی وقته با خودم رو راست شدم... میدونم از زندگیم چی میخوام...
زل زد تو چشمام و گفت:
- تو رو میخوام...
امروز چه خبر بود... شوکه شده بودم ولی ازخوشحالی... باورم نمیشد این حرفا رو بزنه... فقط به چشماش نگاه میکردم تا مطمئن بشم حرفاش راسته... وقتی دید هیچ عکس العملی نشون نمیدم، سرشو برد بالا و چند لحظه ایی به سقف خیره شد... نفسشو پر صدا فرستاد بیرون... و دوباره بهم نگاه کرد... یه ذره آرومتر شده بود:
- اما اینم میدونم که دوست داشتن یه طرفه نمیشه... تو حق انتخاب داری و بهت حق میدم هنوزم کاوه رو دوست داشته باشی... این یه بازی بود که من قواعدشو زیر پا گذاشتم... نباد علاقه ایی بوجود میومد ولی...
دهنم باز کردم تا چیزی بگم که انگشتشو گذاشت روی لبم:
- درسته گفته بودم تنهام ولی نگفته بودم که بهش عادت نکردم... یادت نره که از ترحم متنفرم... باید یه چیزی رو بدونی... یادته اونروز لب ساحل میخواستم یه چیزی بهت بگم؟... چند روز پیش وکیل خانوادگیمون بهم ایمیل زد... گفت بابام تمام زندگیشو اونور فروخته و نمیخواد برگرده... دیگه مجبور نیستی به این بازی ادامه بدی... خیلی راحت میتونیم همه چیز و بهم بزنیم...
خشکم زد... اینکه چند دقیقه پیش گفت دوستم داره ولی الان میگه همه چی تمومه... انگشتشو روی لبم کشید... معلوم بود فکرش جای دیگه ست... مثل من... یهو به خودش اومد... بی هیچ حرفی رفت سمت در اما قبل از بیرون رفتن گفت:
- هر تصمیمی بگیری بهش احترام میذارم ولی اینو بدون که اگر مهری زندگیه یه نفر و خراب کرد تو با رفتنت با کاوه دو نفر و از بین میبری...
و رفت...
مثل منگ ها وایستاده بودم و به در اصطبل نگاه میکردم... چند تا شوک تو یه ساعت... و بدترینش هم حرفای آخر آرتام بود...
با صدای alarm گوشیم از خواب بیدار شدم... باید میرفتم سرکار... زنگ گوشی رو که قطع کردم متوجه sms از طرف آرتام شدم... چقدر تو این سه روز که ندیده بودمش دلم براش تنگ شده بود... ذوق زده بازش کردم:
- سلام... من دو هفته بخاطر یه عمل میرم آلمان... ببخش که زودتر بهت نگفتم... یه دفعه پیش اومد.... فکر کنم اینطوری برای هر دومون بهتره باشه تا بتونیم تصمیم درستی بگیریم... مواظب خودت باش.
یخ کردم... یعنی چی رفته مسافرت؟ اونم دوهفته... با خوندن sms حسابی پکر شدم. از فکر اینکه دو هفته نمی بینمش دلم گرفت... دیگه حوصله نداشتم حاضر شم و اگر مجبور نبودم از جام تکون نمیخوردم... خیلی از دستش عصبانی بودم... میتونست زودتر بهم بگه... اصلا میتونست زنگ بزنه و ازم خداحافظی کنه...نه اینطوری...
یاد اون روز تو خونه ی عمه افتادم... وقتی برگشتم تو ویلا تصمیم داشتم با آرتام حرف بزنم ولی جو توی ویلا، سکوت و اخم های معنی دار نشون از این بود که همه متوجه مشاجره ی بین آرتام و کاوه شدن... کما اینکه زخم روی صورت آرتام و کبودیه فک کاوه تابلو بود... به نیم ساعت نکشید که بابا دستور رفتن و صادر کرد و همه برگشتیم جز خانواده ی عمه... بخاطر بودن بابا بیژن تو ماشین ما نتونستم با آرتام حرف بزنم... احساس میکردم چون من و آرتام هم خیلی ساکت بودیم همه فکر کردن که ما هم دعوا کردیم و نگران بودن که اوضاع بدتر نشه... بماند که کل راه به سکوت گذشت... بدتر از اون این بود که از لحظه ایی که منو دم در خونه رسوندن تا همین الان ندیدمش... دلم واقعا براش تنگ شده بود... انقدر بد اخلاق شده بودم که مامان و بابا هم فهمیده بودن و کمتر به پر و پام میپیچیدن... تمام این مدت به این فکر میکردم تو بیمارستان میبینمش که با sms امروزش نا امیدم کرد... دلم میخواست گوشیمو پرت کنم تو دیوار... با بی حالی از جام بلند شدم و لباس پوشیدم...
تمام مدت، سر کار انقدر عصبی بودم که نزدیک بود چند باری اشتباه کنم که خدا رو شکر زود متوجه شدم... از فکر اینکه الان توی بیمارستان نیست ناراحت میشدم... همیشه همین که میدونستم هست کلی بهم روحیه میداد ولی حالا... حوصله ی کار کردنم نداشتم... ایکاش شیفتمو عوض نکرده بودم... اگر از همون اول شبکاری میموندم الان انقدر به بودنش عادت نمیکردم...


********


هر روز که می گذشت دلتنگیه منم بیشتر میشد... بی حوصله شده بودم و تا بیکار میشدم میرفتم تو فکر...الان 5 روزه که ازش بی خبرم... تا حالا پیش نیومده بود چند روز نبینمش و فکر نمیکردم انقدر به بودنش عادت کرده باشم... همه ش احساس میکردم یه چیزی سرجاش نیست... بذار بیاد من میدونم و اون... بی معرفت حتی یه بارم بهم زنگ نزد حالمو بپرسه... فقط دو روز پیش که با بابا بیژن حرف زدم تونستم از بین حرفاش بفهمم که حسابی درگیره... تازه برای اینکه بابا بیژن به اتفاق بینمون شک نکنه کلی دروغم گفتم که بهم زنگ زده و حالمو پرسیده... نمی تونستم هم ازش بخوام شماره تماسی از آرتام بده... باز همین که فهمیدم حالش خوبه خودش خیلیه...
صبح تو بیمارستان مجبور شدم بخاطر اینکه با دکتر کشاورزی کار داشتم برم سراغش... با دانشجوهاش کلاس داشت... همه شون دور یه پیرزن که منو یاد شخصیت پسته خانم تو مدرسه ی مادربزرگ ها می انداخت، جمع شده بودن... یه گوشه ایستادم تا توضیحات دکتر تموم بشه... رو به پیرزن که خیلی هم با مزه بود گفت:
- خب مادر جان... چند تا سرفه کن...
- پیرزن یه ذره نگاهش کرد و گفت:
- سرفم نمیاد.
همه خندیدن... دکتر دوباره گفت:
- الکی سرفه کنه...
پیرزن خجالت زده خندید و سرشو انداخت پایین:
- روم نمیشه...
چقدر با نمک بود... دکتر رو به دانشجوهاش گفت:
- هرکی بتونه کاری کنه که ایشون سرفه کنه بهش نمره میدم... بالاخره بعد از تلاش چند تا از بچه ها پیرزن یا همون پسته خانم دو تا سرفه کرد... یکی از دانشجوها رو به من گفت:
- جای دکتر مهرزاد خالیه...
دکتر کشاورزی چند باری سرشو برای تایید تکون داد و گفت:
- اون وقت میشد مریض مورد علاقه ش...
لبخندی زدم و سریع کارمو انجام دادم... انگار زمین و زمان دست به دست هم داده بودن تا اگر خودم هم نخوام آرتامو یادم بیارن... تازه بچه ها هم مدام از من حالشو می پرسیدن... سوار آسانسور شدم تا برم بخش ولی وقتی خواستم دکمه رو بزنم یه چیزی وادارم کرد تا دکمه ی کناری رو فشار بدم...
مهراوه با دیدنم از جاش بلند شد و با لبخند گفت:
- به به... ببین کی اینجاست...
- سلام عزیزم
- سلام به روی ماه بی معرفتت...
واقعا دختر مهربون و شیرینی بود... لبخند زدم و گفتم:
- میدونم بی معرفتم... تو دیگه به روم نیار.
- خوبی؟ چه خبر از دکتر مهرزاد؟ نیست اینجا خیلی سوت و کور... اگر کارهای تلنبار شده نداشتم نمی اومدم...
از کی هم داشت سراغ آرتامو میگرفت... من خودم تو بی خبری دارم دست و پا میزنم... بازم باید دروغ میگفتم...
- ممنون. اونم خوبه...
- کی میاد؟
- نمیدونم... فعلا که خیلی درگیره.
- امیدوارم موفق باشه... خوب. من منتظرم؟ مطمئنم که نیومدی منو ببینی...
- ای بابا... من چیکار کنم که یادت بره بی معرفتم؟
خندید و گفت:
- هیچی عزیزم... امرتو بگو.
- راستش کلید اتاق آرتام می خواستم...
منشی دکتر وزیری زودتر گفت:
- وا عزیزم درست نیست در غیابشون کلید اتاقو بگیرین... اگر میخواستن خودشون بهتون میدادن...
مهراوه نگاهی بهش کرد و گفت:
- عزیزم میشه وقتی در مورد چیزی اطلاع نداری حرفی نزنی؟ خود دکتر قبلا بهم گفتن که ورود دکتر زند به اتاقشون ایرادی نداره... چه باشن چه نباشن..
خندم گرفت... عزیزم گفتنشون از صد تا فحش بدتر بود...
- به هر حال من وظیفم بود بگم... امیدوارم بعدا برات دردسر نشه...
- شما نگران نباش...
و کلید یدکی که دستش بود رو داد بهم... ازش تشکر کردم و رفتم تو اتاق...
نمیدونم چرا فکر میکردم روی وسایل باید خاک نشسته باشه...شاید بخاطر اینه که احساس میکنم مدته طولانیه ندیدمش... هرچند بچه های خدمات نمیذارن اینجا کثیف بمونه... خوش بحالشون... اونا بیشتر از من حق پا گذاشتن به قلمرو آرتامو دارن...در حالی که به دور تا دور اتاق با دقت نگاه میکردم با قدم های کوتاه و نامنظم رفتم سمت میزش... تا به حال چند باری اومده بودم اینجا ولی با دقت به اطرافم نگاه نکرده بودم... روی صندلی نشستم... هوم... خیلی نرمه... روی میزش همه چیز مرتب قرار گرفته بود... تقویمی چرم که یه استوانه جهت نگه داری خودکار کنارش بود... یه سری کاغذ های مربوط به بیمارها... یه تلفن مشکی... دستمو جلو بردم و چند تا از کاغذ ها رو زیر و رو کردم... بی هدف چشم چرخوندم که نگاهم افتاد به کشوهای میزش... هر کاری کردم نتونستم جلوی حس کنجکاویمو بگیرم... اولین کشوی سمت راست رو باز کردم... توش یه عالمه پرونده بود... اولین پرونده رو در آوردم و نگاهی بهش انداختم و دوباره گذاشتمش سرجاشو کشو رو بستم... توی کشوی دوم یه شیشه ادکلن بود... درشو باز کردم چشمامو بستم و با اشتیاق بوی تلخش رو فرستادم توی ریه هام... چقدر دلم براش تنگ شده... بغضمو همراه با آب دهنم قورت دادم... ادکلنو گذاشتم سرجاش... یه پاکت کرم رنگ هم توی کشو بود... در پاکت و باز کردم... انگار عکس بود. با خوشحالی کشیدمش بیرون... با دیدن عکس دسته جمعیمون که اونروز برفی توی حیاطشون انداخته بودیم لبخندی روی لبم نشست... چه روز خوبی بود... از دیدن قیافم با اون صورت قرمز و موهای خیس خندم گرفت... از بالای عکس به توی کشو نگاه کردم یه سری خرده ریز مثل جاسوییچی، روان نویس، منگنه، مهر ، چند تا cd و یه بسته سوزن ته گرد... عکس و سرجاش گذاشتم وکشو رو بستم... حالا نوبت دو تا کشوی سمت چپ میز بود... بالایی رو باز کردم...
اولین چیزی که توجه مو جلب کرد یه جعبه کادوی صورتی رنگ بود که اتفاقا خیلی هم برام اشنا بود اما هر چی به مغزم فشار آوردم یادم نیومد کجا دیدمش... بی معطلی برش داشتم و بازش کردم... یه ساعت گرون قیمت بود... داشتم از فضولی میمردم که کی اینو بهش هدیه داده... ساعت و دراوردم و جعبه رو زیر و رو کردم ولی کارتی توش نبود... احساس خوبی نداشتم و به فرستنده که حتی نمیدونستم زنه یا مرد حسادت کردم... حدسم میگفت مرد نمیتونه باشه... اه... وقتی جنبه ندارم چرا فضولی میکنم... دوباره به ساعت نگاه کردم... شیک بود... ولی چرا دستش نمی انداخت؟ نا امید ساعت و برگردوندم تو جعبه و خواستم سر جای اولش بذارمش که تازه متوجه کارت پستالی شدم که مچاله شده گوشه ی کشو افتاده بود... بازش کردم:
« انقدر برام ارزش داری که نمیتونم با کادو به این کوچیکی نشونش بدم... با این حال این ساعت ناقابل و خریدم تا هر وقت دیدیش یاد من بیفتی که هر لحظه به یادتم...
دوست دارم
طناز»

اَی... حالمو بهم زد... آها... حالا یادم اومد. اون روز تو راهرو... این کادو دستش بود. دختره ی سبکه جلف... اصلا حالیش نیست که آرتام نامزد داره... تقصیر خودمه... اگر یه بار تو روش در بیام دیگه دور و بر آرتام آفتابی نمیشه. ببین چه راحتم ابراز علاقه کرده... اگر همه چی تموم بشه کلی ذوق میکنه. اونوقت هرکاری میکنه تا آرتامو بکشه طرف خودش. کاغد و پرت کردم رو میز.. همون بهتر که مچاله شده... از فکر اینکه آرتام از این کار طناز خوشش نیومده و کارت و مچاله کرده لبخند زدم... اما چرا کادوش رو دور ننداخته؟ لابد از ساعت خوشش اومده و ملاحضه ی منو کرده... شایدم نخواسته کسی بو ببره تا سر فرصت ازش استفاده کنه... سرفرصت... یعنی بعد از بهم زدن نامزدی... سرمو تکون دادم تا این فکرای مالیخولیایی از کله م بره بیرون... هر چند که به مالیخولیایی بودنش شک دارم.
دوباره نگاهی به توی کشو انداختم... یه سری کاغذ بود که دسته دسته بهم منگنه شده بود... یکی شو کشیدم بیرون... لیست وسایل اتاق عمل بود... بعدی رو نگاه کردم... لیست پرسنل جدید بود... به تاریخش نگاه کردم...مال دو ماه پیش بود...حتما لیست ورودی های هم زمان با منم اینجا هست... فضولیم گل کرد ببینم چند نفر با من اینجا مشغول شدن... با یه ذره گشتن پیداش کردم... به اسامی نگاه کردم... با دیدن اسم بعضی ها تعجب میکردم... چند ماه پیش انقدر از نظر روحی داغون بودم که به دور و برم توجهی نداشتم... فکر میکردم بعضی ها که با من اومدن سابقه ی بیشتری دارن... روی اسم بعضی ها خط کشیده شده بود... حالا واسه ی چی نمی دونم... خیلی ها رو هم اصلا نمیشناختم... رفتم صفحه ی بعدی و متوجه اسم خودم شدم که دورش خط کشیده بود و جلوش هم نوشته بود « اخمویِ بد اخلاق»
لبخند تلخی نشست روی لبم... یاد اولین دیدارامون افتادم... حق داشت... حالت ابروهام طوریه که صورتمو جدی نشون میده و بغیر از اونم همیشه یه نیمچه اخمی روی پیشونیم هست... کشو رو به حالت اولش در آوردم و بستمش... کشوی بعدی قفل بود... هر کاری کردم باز نشد... حالا دیگه کادوی طناز و فراموش کردم و فکرم درگیر کشوی قفل شده بود... شاید وسایل کاریه.. شایدم پرونده های مهم... آره همینطوره... با فکرای بی خود خودتو اذیت نکن دختر. نفس عمیقی کشیدم و دوباره به دور تا دور اتاق نگاهی انداختم... اسم تایپ شده ش روی یکی از برگه های رو به روم توجهم رو جلب کرد... آرتام مهرزاد... فامیلیش واقعا برازندشه... تو وجودش پر از مهربونیه... انگشتمو روی اسمش کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:
- کجا رفتی؟
فکر نمیکردم انقدر دوسش داشته باشم... یعنی تا حالا بهش فکر نکرده بودم... همیشه کنارم بود و اینکه یه روز بره برام دور از تصور بود... جالبه... خوبه از اول گفته بودیم همه چی صوریه...
یاد حرفای اون روزش افتادم... گفت دوستم داره... نیشم تا بنگوش باز شد... تو عالم خودم بودم که با صدای در یه متر از جام پریدم... قلبم مثل گنجشگ میزد... چته دختر... نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- بفرمایید...
با دیدن یکی از نظافتچی های بیمارستان لبخند زدم...
دکتر زند؟
- بله؟
- پایین تو محوطه یه نفر کارتون داره...
- با من؟ کیه؟
- منم ندیدمش... خانم رضوانی گفت بهتون بگم...
سری از روی تشکر تکون دادم... سریع کارمو تموم کردم و رفتم پایین... نمیدونستم کیه که میخواد منو ببینه... البته یه حدس داشتم اونم کاوه بود... امکان داشت اومده باشه تا باز همون حرفای تکراری رو بزنه... تو این چند روز مرتب sms میده و زنگ میزنه که جوابشو نمیدم...
جلوی در ایستادم و سر چرخوندم تا کسی رو که کارم داره پیدا کنم... در کمال ناباوری مهری رو دیدم که روی یکی از نیمکت ها نشسته بود و اشاره کرد که برم پیشش... چه پررو... یه لحظه خواستم برگردم و ضایعش کنم ولی حس فضولیم مانعم شد... رفتم تا ببینم برای چی تا اینجا اومده... این اولین باریه که بعد از بهم خوردن دوستیمون با هم تنها صحبت میکنیم... تازه من یه تسویه حسابم باهاش دارم... هر قدم که بهش نزدیکتر میشدم به این فکر میکردم که چه حرفایی بزنم تا دلم یه کم خنک شه... شاید اگر حرفایی که کاوه بهم زده رو بگم، بفهمه که زندگیش روی هواست...
تا رسیدم بهش سریع از جاش بلند شد... ابروهام از تعجب رفت بالا... مهری و ادب... دستشو آورد جلو و با ناز گفت:
- سلام آناهید جان...
چشمامو ریز کردم... یه نگاهم به دستش بود و یه نگاهم به چشماش... وقتی دید دستامو از تو جیبم در نمیارم دستشو کشید عقب و گفت:
- ببخشید مزاحمت شدم... راستش نمیخواستم بیام تو محیط کارت
حرفشو نیمه کاره قطع کرد و با اشاره به نیمکت کنارمون گفت:
- میشه بشینیم؟
- راحتم
- آخه حرفام طولانیه...
- گفتم راحتم...
- خواهش میکنم... من اونطوری راحت تر میتونم حرفامو بزنم...
چشم غره ایی بهش رفتم و نشستم... اما بجای نگاه کردن به مهری، زل زدم به آدمای روبروم که در حال رفت و آمد بودن. صدای مهری رو شنیدم:
- داشتم میگفتم... اگر چاره داشتم اینجا مزاحمت نمیشدم... میدونستم حاضر نمی شی جای دیگه منو ببینی و باید تو عمل انجام شده قرارت بدم...
با شنیدن حرفاش و مودب حرف زدنش پوزخندی روی لبام نقش بست که مهری دید و سریع گفت:
- البته حق داری...
باز خوبه میدونست... ولی من مهری رو میشناسم... الکی با کسی مهربون نمیشه... چپ چپی نگاش کردم که سرشو انداخت پایین:
- چی میبینم؟ تو و خجالت؟ فکر نمیکنی زیادی عجیبی؟
چیزی نگفت...
- برای چی اومدی اینجا؟
سرشو آورد بالا و گفت:
- میگم... ولی حرفام یه ذره طولانیه...
- من زیاد وقت ندارم
- خواهش میکنم...
مهری اون موقع هایی که با هم صمیمی بودیم خیلی قربون و صدقم میرفت که می دونستم همه ش الکیه و برای تملق و چاپلوسی اون حرفا رو میزنه ولی الان...
- بگو... فقط سریع
- در مورد زندگیمو و خانوادم همه چی رو میدونی... قبلا بهت گفته بودم که پدرم مارو وقتی بچه بودم ترک کرد...
قبلا ازش شنیده بودم که پدرش اونا رو بخاطر خیانت مادرش ترک کرده بود... البته پسرشو با خودش برده بود و مهری رو گذاشته بود برای زنش... مثلا بچه ها رو تقسیم کرده بودن... مادره هم انقدر سرگرم بود که توجهی به تنها دخترش نداشت...
- مادرم که اصلا حواسش بهم نبود و فکر میکرد همین که کلی پول بهم میده کافیه... اصلا نمیدونست من از صبح تا شب چیکار میکنم... با کی میگردم... چی احتیاج دارم... میفهمی این برای یه دختر مثل من که تو سن بلوغ بودم و باید خط قرمزها رو میشناختم یعنی چی؟ من حتی نمیدونسم کدوم کارم درسته و کدوم غلط... میدونی در آنِ واحد با چند تا پسر دوست بودم... میدونی چند بار نزدیک بود از سر بچگی خودمو به یه پسر تسلیم کنم؟؟؟ یکیش هم همون رضا بود که تو جلومو گرفتی... یادته؟ اگر با تو آشنا نشده بودم معلوم نبود چه بلایی سرم می اومد... بابامم که بین من و مهیار اونو انتخاب کرد و با خودش برد... انگار نه انگار که منم بچه ش بودم... همیشه به این فکر میکردم که چرا بابام منو انتخاب نکرد؟ چرا مهیار؟... احساس میکردم زیادیم... تا از مامانم درخواست میکردم بریم بیرون میگفت اینهمه پول تو دست و بالته خودت برو بیرون کیف کن... از اینکه پولدار بودیم متنفر بودم... یه دختر بودم پر از عقده... عقده ی اینکه یه نفر بهم توجه کنه... بهم محبت کنه... ولی اخلاق خوبی نداشتمو و ندارم... بالاخره بچه ی همون زنیم که به زمین و زمان فخر میفروشه... وقتی داشتم رشد میکردم همیشه یه چشمم به مامانم بود... اون موقع که هر روز با یه دوست پسر تازه میدیدمش... یا کادوهایی که براش میفرستادن...وقتی محبتاشون و میدیم... حتی وقتی چند باری چند تا از دوست پسراش به هوای دستمالی کردنم منو تو بغلشون میگرفتن و به مامان میگفتن( چه دختر نازی... کپیه خودتو) همه ش پیش خودم میگفتم حتما چون مثل اونم به منم توجه میکنن و برام کادو میخرن... مثل اون لباس میپوشیدم... مثل اون برخورد میکردم... حتی مثل اون فکر میکردم... دریغ از این که شخصیتم کم کم داره شکل میگیره و من دارم میشم لنگه ی اون...
نفس عمیقی کشید... سرشو آورد بالا و نگاهم کرد:
- یادته که هیچ کس تو دانشگاه باهام دوست نمیشد؟ تنها تو بودی که دست دوستیمو رد نکردی و منو با این اخلاق گندم قبول کردی... خیلی دوست داشتم... خیلی برام مهم بودی... تو روزای اول دوستیمون انقدر خوشحال بودم که حد نداشت... انگار دنیا رو بهم داده بودن... حالا خواهری رو داشتم که همیشه آرزوشو میکردم... هرچند که بلد نبودم بروز بدم و کارام مصنوعی بود... من از مامانم یاد گرفته بودم که با زبون بازی آدما رو کنار خودم نگه دارم... بعضی وقتا که میدیدم با بقیه ی بچه ها مثل من رفتار میکنی حسودیم میشد و حرص میخوردم... میخواستم فقط دوست من باشی... میخواستم مثل من باشی...
به نقطه ی نامعلومی خیره شد و ادامه داد:
- تا اینکه یه روز به اصرارت قبول کردم که منو تا خونه برسونی و اونجا برای اولین بار کاوه رو...
بعد از چند دقیقه مکث ادامه داد:
- از اینکه تمام توجه تو به اون بود ناراحت شدم... وقتی کاوه رو دیدی خوشحال بودی... خیلی خوشحال... اول از کاوه بدم اومد... دست خودم نبود... وقتی قرار بود یه چیزی داشته باشم باید تمام و کمال مال من میشد... مثل مامانم... روزای اول از اینکه باهاتون بیام زیاد راضی نبودم... وقتی محبت های کاوه رو میدیدم ناراحت میشدم اما به مرور زمان حس حسادتم نسبت به تو تحریک شد... کاوه انقدر بهت محبت میکرد که دلم خواست جای تو باشم... حالا دیگه از تو بدم میومد... همه ش به این فکر میکردم چرا همه تو رو دوست دارن... چرا کاوه انقدر بهت محبت میکنه... چرا یکی مثل کاوه به من محبت نمیکنه... اصلا چرا خود کاوه بهم محبت نمیکنه...
اون موقع با فرشید دوست شدم... یادته؟ فرشید خیلی قربون و صدقم میرفت ولی مثل کاوه نبود... اون سنگ خودشو به سینه میزد... میخواست از منم استفاده کنه و بره... همه ش اونو با کاوه مقایسه میکردم... وقتی به خودم اومدم که دیدم تمام ذهنم پر شده از کاوه... دیگه دلم نمیخواست با هم ببینمتون...
تصمیم گرفتم بیشتر با کاوه صمیمی بشم... بخاطر همینم به بهانه ی تنهایی چند باری دلتو به رحم آوردم که منو دعوت کردی تو محفل های خانوادگیتون... همونجا فهمیدم که عمت از تو خوشش نمیاد... نگاه ها و حرفاش داد میزد... تا اینکه...

ساکت شد... اخم عمیقی روی پیشونیش نشسته بود:
- عمت تو یکی از مهمونی ها بهم گفت که اگر میتونم بیرون ببینمش... تعجب کردم ولی رفتم ببینم چیکارم داره... فهمیده بود پسرشو دوست دارم... میگفت نگاه هامو به کاوه دیده... اولین نفری بود که اینو فهمیده بود... گفت اگر کاوه رو میخوام باید تو رو از میدون بدر کنم... اصلا به این وصلت راضی نبود و تو رو در حد پسرش نمیدونست... میگفت از نظر مالی خیلی پایین ترین ولی من بهشون میخورم... اینجا بود که برای اولین بار از پولدار بودنمون خوشحال شدم... انقدر کاوه رو میخواستم که چشممو روی همه ی محبت هات بستم و قبول کردم... عمت گفت فقط باید ذهنیت کاوه رو نسبت به تو خراب کنم و بغیر از اون کوچک ترین اتفاقی که بین شما میفته رو بهش بگم... منم از خدا خواسته به حرفش گوش دادم... زوم کردم روت... حتی خیلی روزا تعقیبت میکردم... تا اینکه تو رو با میلاد دیدم... انقدر ساده بودی که باور کردی تصادفی همدیگرو دیدیم و همه ی ماجرا رو برام تعریف کردی و این شد همون موقعیتی که دنبالش بودم... اگر بدونی چقدر خوشحال بودم... همه چی رو برای عمت تعریف کردم و اونم قول داد این ماجرا رو به کسی نگه که اگر قضیه لو بره نمیتونیم کاری انجام بدیم... اون تو خونه زیر آب تو رو میزد و منم تو حرفام با کاوه تایید میکردم... همه چی درست پیش رفت و کاوه شک کرد... اون روز که گفتی میخوای بری و برای نامزد میلاد حلقه بخری بهترین فرصت برای تبدیل شک کاوه به یقین بود... وقتی دیدتون اومد پیش من... داغون بود طوری که دلم براش سوخت... اونم مثل تو بی گناه بود... بی گناهی که از نظر من گناهکار محسوب میشد... گناهشم این بود که بجای من عاشق تو بود...
مهری داشت گریه میکرد... ولی من مثل یه مجسمه نشسته بودم و به روبه روم خیره شده بودم...
- اونشب که کاوه رو دیدم تا تونستم ازت بد گفتم و کلی داستان چرت و پرت سرهم کردم... اما کاوه هنوزم دودل بود... میگفت نمیذاره این اتفاق بیفته... دیدم اینطوری نمیشه و این تویی که باید یه کاری کنی تا ازت متنفر بشه... ذهنیت تو رو نسبت به پسرا بد کردم... یادته؟؟؟ هی زیر گوشت خوندم کاوه هم مثل همه ی پسراست... اول زیر بار نمیرفتی ولی انقدر گفتم تا راضی شدی با امتحان کردنش بهم ثابت کنی ولی...
کاوه با اون sms نابود شد... تو ندید ولی من دیدم...
پریدم وسط حرفش:
- چرا اینارو میگم؟
- فقط گوش کن... وقتش بود که خودی نشون بدم... به هوای دلداری مدام بهش زنگ میزدم و میگفتم آناهید لیاقت تو رو نداره... گفتم دور و برشو نگاه کنه، دخترایی رو میبینه که خیلی بهترن و تازه اونو دوست هم دارن... گفتم خیلی راهها هست تا بتونه ازت انتقام بگیره... همین کافی بود تا به فکر انتقام بیفته و منو انتخاب کنه... اینکارم کرد... نمیدونی چقدر خوشحال بودم... به هیچ چیز جز کاوه و ازدواج باهاش فکر نمیکردم... حتی به آینده...
دستمالی ازتو کیفش درآورد و همونطور که اشکاشو پاک میکرد گفت:
- همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد... مراسم خواستگاری و قرار مدارها و تاریخ ازدواج... کاوه تاکید داشت تا روزی که خودش میگه کسی بویی از ماجرا نبره... منم که باید باهات مثل سابق رفتار میکردم تا وقتش... اونی که میخواستم شد... ازدواج کردیم... بعد تمام این ماجراها رفتیم سر خونه و زندگیمون و تازه فهمیدم چیکار کردم... تازه فهمیدم که کاوه کوچکترین علاقه ایی بهم نداره و خبری از محبت نیست... اتفاقا برعکس... طوری باهام برخورد میکرد که شک کردم نکنه مامانش چیزی گفته و ماجرا رو لو داده... با چه امیدی باهاش ازدواج کردم ولی براش فرقی با گلدون توی خونه نداشتم... داشتم دیوونه میشدم... حتی بیشتر شبا خونه هم نمیومد... انگار که اون جن بود و من بسم الله... کارم شده بود شب تا صبح گریه و التماس کردن... ولی همه ش که این نبود... عمت کم کم داشت خود واقعیشو نشون میداد... فکر کنم اون روز تو ویلا یه چشمه از کاراشو دیدی... همه ش سر کوفت... مطمئنم از ترس اینکه لج کنم و با لو دادن نقشه مون دوباره تو و کاوه رو بهم برسونم راضی شد بدون چون و چرا بیاد خواستگاری... خیلی تنها بودم... یه روز که به بن بست رسیده بودم رفتم خونمون... همه چی رو برای مامانم گفتم چون کس دیگه رو نداشتم... مسخره ست نه؟ راهنمای من تو زندگیم مامانم شد... یه زن عیاش... بعد از شنیدن حرفام گفت بی عرضم... نظرش این بود که با بچه میتونم کاوه رو پایبند خودم بکنم... ولی خبر نداشت که کاوه اصلا خونه نمیاد چه برسه به اینکه...
صورتش سخت شد:
- اما وقتی خوب فکر کردم دیدم راهی جز این ندارم... اگر همینطور ادامه میدادیم چند وقت دیگه کارمون به جدایی میکشید... تمام فکرم این بود که چطور نقشه مو عملی کنم چون کاوه صد سال سیاه راضی نمیشد بهم دست بزنه... بالاخره تصمیم گرفتم کاری کنم تا مست کنه... اینم ترفندهای زنونه میخواست... یه شب که اومد خونه دعوا راه انداختم و آخرشم انقدر اشک ریختم و مظلوم نمایی کردم که دلش برام سوخت و قبول کرد باهام شام بخوره... منم از خدا خواسته یه شام خوشمزه سفارش دادم و یه بطری ودکا هم به برنامه اضافه کردم... میخواست مخالفت کنه ولی تا دید بغض کردم کوتاه اومد... کاوه مثل خودت مهربون بود... ادای زنای روشن فکرو درآوردم و این اجازه رو بهش دادم تا از تو برام درد و دل کنه... اونم بخاطر حرف زدن و فکر کردن به تو اصلا نمیفهمید که داره زیاده روی میکنه... خیلی خورد تا جایی که برای اجرای نقشم کافی بود... کاری کردم که تحریک بشه و جوابم داد... بالاخره اونم مرده... ولی نمیتونی تصور کنی چه بر من گذشت... مدام اسم تو رو صدا میکرد... خیلی سخته که بدونی شوهرت توی رابطه با تو داره به یه نفر دیگه فکر میکنه...
و صدای هق هقش بلند شد... اما من کوچکترین حرکتی برای آروم کردنش انجام ندادم... خیلی سنگدل شده بودم... حداقل در مورد مهری اینطور بود... یه ذره آرومتر که شد، ادامه داد:
- اون شب هر چی که بود گذشت... صبح وقتی کاوه فهمید چیکار کرده میخواست منو بکشه... خیلی عصبانی بود... منم کم نیاوردم و گفتم که به زور بهم تجاوز کرده... هرچند باور نمیکرد ولی کاری هم نمیشد کرد... اتفاقی که نباید افتاد... شک داشتم که به این زودی حامله بشم... اونم با اولین رابطه ولی شد... نمیتونم بگم خدا صدامو شنید چون من لیاقتشو ندارم... میدونم خیلی پست و کثیفم ولی... ولی ایمان دارم که تو مثل من نیستی...
پرسشگرانه بهش نگاه کردم...
- میدونم کاوه بهت چی گفته... خودش بهم گفت... وقتی برگشتیم یه شب گفت که راضیت میکنه که باهاش بری و منو ترک میکنه...
دستامو گرفت و تند تند بوسید... هر چقدرم تلاش کردم نتونستم دستمو از بین دستاش بیرون بکشم... با اعتراض گفتم:
- ول کنه... این چه کاریه میکنی؟
- التماست میکنم... تمنا میکنم... اصلا هر کاری بگی میکنم.. هر چی که تو بخوای ولی با کاوه نرو... کاوه رو از من نگیر... ما داریم بچه دار میشیم... التماس میکنم...
از جام بلند شدم و دستمو از بین دستاش کشیدم بیرون...
- اون موقع که داشتی زندگیمو بهم میریختی باید به این روزا فکر میکردی... باید میفهمیدی که کاوه منو ول نمیکنه...
مهری اومد جلوی پام نشست و خم شد روی کفشامو بوسید... از تعجب زبونم قفل شد... با عجله نگاهی به دور و برم انداختم که خدا رو شکر کسی نبود... یه قدم رفتم عقب که مهری سرشو آورد بالا و همینطور که زار میزد ادامه داد:
- آناهید خواهش میکنم زندیگمو خراب نکن... من بد کردم تو نکن... نذار بچه ی منم مثل خودم عقده ایی بار بیاد... من تنهایی نمیتونم بزرگش کنم... التماس میکنم...
- بس کن... فکر کردی مثل قدیم احمقم که با دو تا قطره اشکت دلم به رحم بیاد؟ نه عزیزم... تو منو تبدیل به اینی کردی که الان هستم... یه دختر بی احساس و بی تفاوت...
واقعا بی تفاوت بودم؟؟؟ اونم بعد از دلتنگی های این چند روز؟
مهری هنوزم گریه میکرد...
- اگر کاوه ترکت کنه حق داره... بیشتر از اینا باید سرت بیاد...
رومو برگردوندم تا برم تو بیمارستان که صدای آخ گفتن مهری متوقفم کرد... نگاهش کردم... یه دستش روی زمین بود و یه دستش روی شکمش... خدای من... بچه ش...

بخاطر خواهش یکی از همکارا امشب باید بجاش کشیک وایمیستادم... با اینکه خسته بودم ولی بنظرم اینطوری برای خودمم بهتر بود... وقتی تو خونه میموندم هزار تا فکر خیال بد میومد تو سرم...
وقتی رسیدم بخش پری رو دیدم... خوشحال بغلم کرد... اون هیچی از حرفای آرتام نمیدونه... از وقتی برگشتن ندیده بودمش و حتی تلفنی هم با هم حرف نزده بودیم... لبخندی زدم و گفتم:
- سلام
- سلام دوستم... خوبی؟
مشکوک نگاهش کردم... از صورتش معلوم بود زیادی خوشحاله...
- من خوبم ولی فکر کنم تو بهتری
- من عالـــــــــــــــیم...
- خیر باشه... چیزی شده؟
دستی از پشت خورد روی شونم... شیما بود:
- هیچی بابا... تاریخ عروسیش مشخص شده. از سر شب بیچارم کرده. راستی سلام
- سلام.
- وای آناهید نمیدونی چقدر خوشحالم... افتاد برای اول تیر.
چقدر از خوشحالی پری خوشحال شدم... زوج خوبی بودن...
- تبریک میگم...
-پری: آماده باش که بعدی توایی...
باز داغ دلم تازه شد... ولی سعی کردم به روی خودم نیارم و به شوخی گفتم:
- فعلا که داماد ما فرار کرده...
- آره از هیراد شنیدم رفته آلمان... چه خبر ازش؟ باهات تماس گرفته؟
- خوبه... سلام میرسونه.
- شیما: چرا باهاش نرفتی خره؟ من بودم هر طور شده خودمو بهش میچسبوندم... اصلا میرفتم تو چمدونش قایم میشدم...
- پری: همچین میگه میرفتم تو چمدونش هرکی ندونه فکر میکنه لاغره... یه نیگا به خودت بنداز...
هر سه خندیدیم... پری حق داشت... شیما هیکل پُری داشت... چاق نبود ولی پر بود... شیما با خنده گفت:
- خوب رژیم میگرفتم... بالاخره ارزش داشت...
و رو به من کرد و گفت:
- اونوقت همون میشد ماه عسلتون
- پری: وا... مگه همه مثل تو هُلن؟ خوب ماه عسلم میرن به موقعش...
دستمو کشید و گفت:
- بیا بریم اناهید این مشکل منکراتی داره... هیرادم چند بار بهم تذکر داده باهاش نگردم..
شیما خودشو به ما رسوند و گفت:
- ایـــــش... خیلی هم دل شوهر جونت بخواد

یه ربعی میشد که تنها تو station نشسته بودم... یه دستمو گذاشته بودم زیر چونم و به کاغذ روبروم خیره شده بودم... با خودکاری که تو دست دیگم بود روی میز ضرب گرفتم... برگه ایی که جلوی صورتم تکون خورد باعث شد سرمو بالا بگیرم... پری بود:
- کجایی؟ یا خودش میاد یا نامه ش...
لبخند کم جونی زدم و پرسیدم:
- حالش چطوره؟
- چیز مهمی نبود... درد بعد از عمل.
سرمو چند باری به نشونه ی تفهیم تکون دادم و ساکت شدم... خیلی کلافم، همه ش احساس میکنم یه چیزی سر جاش نیست... یه چیزی کمه... خودکار تو دستمو بی هدف روی کاغد های روبروم به حرکت درآوردم... پری خودکار و از دستم کشید... معترض گفتم:
- چیه؟
- چته اناهید؟ حالت خوبه؟
- آره
- مطمئنی؟
- نه
نفسمو کلافه دادم بیرون و گفتم:
- نمیدونم.
- چیزی شده؟
دوست نداشتم با حرفام خوشیشو از بین ببرم... لبخندی تصنعی زدم و گفتم:
- نه... خب راستش یه ذره دلم گرفته...
- ولی من فکر نمیکنم یه ذره باشه... دلت براش تنگ شده؟
هیچی نگفتم چون میدونستم اگر حرف بزنم بغضم میترکه... بجاش سرمو انداختم پایین و با حلقه ی توی دستم بازی کردم... پری اومد کنارم نشست و دستامو بین دستاش گرفت...
- پس دلت تنگ شده... گفتم از سر شب تو خودتیا...راستش اگر دلتنگ نباشی عجیبه... اون انقدر مهربون هست که دخترا با یه سلام از روی ادبش هزار تا فکر و خیال میکنن... تو که دیگه جای خود داری... هر روز گذروندن وقتت با اون که مطمئنم بخاطر اخلاقش ساعت های شیرینی بوده چیز کمی نیست...
- خیلی فشار رومه... میدونی دلم چی میخواد؟
پری با تکون دادن سر پرسید چی...
- دلم میخواد یه اتاق پر از ظرف های شکستنی بهم بدن تا با شکستنشون یه ذره آروم تر بشم....
پری که از چیزی خبر نداشت برداشت دیگه ایی کرد. صورتمو بوسید و گفت:
- واقعا برات خوشحالم... از اینکه میدیدم درگیره کاوه ایی ناراحت میشدم ولی الان با این حرفایی که زدی... مطمئن باش آرتام ارزششو داره.
من به چی فکر میکنم و پری چی میگه... سر دوراهیه بدی گیر کردم... با غیبت آرتام به این نتیجه رسیدم که ممکنه بعد برگشتنش همه چی تموم بشه... اونوقتِ که تازه دردسر های من شروع میشه... با چه رویی دیگه میتونم سرمو تو بیمارستان بلند کنم... همین طناز برام دست میگیره... بغیر از اون چه جوابی دارم که به مامان و بابا بدم... اینبار دیگه چیزی به اسم آبرو براشون نمی مونه... اینبار حرفای فامیل کمرشون و میشکنه... اما اگر با کاوه برم خیلی چیزا درست میشه... هم میتونم اونور درسمو بخونم، هم اینکه دهن فامیل بسته میشه... مهری هم خودش قبول داره مقصره... دستی به پیشونیم کشیدم...
چیکار کنم؟

به صفحه ی گوشیم که مدام روشن و خاموش میشد خیره شده بودم. نمیخواستم جوابشو بدم... اگرم میخواستم جلوی مامان اینا نمیشد... خیر سرم اومدم تا دور هم با خانواده یه فیلم ببینیم و دو دقیقه به چیزی فکر نکنم... ولی ول کن نبود... بعد از یه ربع تصمیم خودمو گرفتم . به مامان اینا گفتم خوابم میاد و باید زودتر بخوابم... اونام اعتراضی نکردن... وقتی به اتاق رسیدم سریع درو بستم و بهش تکیه دادم. نفس عمیقی کشیدم و منتظر زنگ دوباره ش بودم. چند ثانیه ای منتظر موندم تا اینکه زنگ زد. خواستم سریع جواب بدم ولی انگشتم روی دکمه ی سبز خشک شد. دارم کار درستی میکنم؟ ولی بالاخره باید تصمیم خودمو میگرفتم. نباید بی گدار به آب میزدم... دکمه رو فشار دادم.:
- بله؟
- سلام عزیزم. چرا جواب نمیدی اینهمه زنگ زدم...
صمیمی حرف زدنش یه جوریم میکرد... حس عجیبی پیدا کردم. با این حال خیلی جدی گفتم:
- حرفتو بزن.
- با من اینجوری حرف نزن.
- گفتم حرفتو بزن عجله دارم باید سریع قطع کنم.
آروم گفت:
- فکراتو کردی؟
صداش پر از استرس بود...
- راجع به چی؟
چند ثانیه ساکت موند. صدای نفس عمیقش رو شنیدم:
- آناهید میدونی دارم راجع به چی حرف میزنم.
- نه... نمیدونم.
- تصمیمتو گرفتی که با من بیای یا نه؟
- همون روزم بهت گفتم این بحثو ادامه نده. من موندم تو چرا فکر میکنی من آرتامو ول میکنم، میام پیش تو که یه بار امتحانتو پس دادی... اگه زنگ زدی همینو بپرسی باید بهت بگم که من از اون روزی که ازدواج کردی دیگه حتی بهت فکرم نمیکنم.
ساکت موندم که جوابی بده ولی چیزی نگفت. منم برای اینکه بحثو تموم کنم گفتم:
- فکر کنم جوابتو گرفتی. پس دلیلی نداره این حرفارو ادامه بدیم. خدافظ.
- باور نمیکنم...
- نکن... اون دیگه مشکل خودته و به من ربطی نداره... شب خوش.
خواستم قطع کنم که دوباره صدام کرد:
- آناهید؟
خودم رو کلافه نشون دادم:
- بله؟ بله؟
- اینجوری عذابم نده. من که گفتم...
حرفشو قطع کردم و گفتم:
- کاوه تو چرا نمی خوای بفهمی؟ خیلی اتفاقا افتاده که نمیشه عوضشون کرد... من ازدواج کردم. تو هم داری بچه دار میشی... رابطه ی ما هم خوب یا بد... شیرین یا تلخ... هر چی که بود خیلی وقته تموم شده. لطفا درک کن. وقتی با تو حرف میزنم احساس بدی دارم. احساس میکنم...
حرفمو قطع کرد و با ناراحتی گفت:
- احساس میکنی داری به آرتام خیانت میکنی؟
- آره.
- پس چرا اون موقع که با اون پسره میرفتی بیرون یه همچین احساسی نداشتی؟
عصبی شدم و گفتم:
- یه بار بهت گفتم که اونا همش سوء تفاهم بود... فکر نمیکردم کار به اینجا بکشه. بعدم این دو تا موضوع خیلی با هم فرق میکنه...
- رابطه ی ما هم به خاطر همین سوء تفاهم ها به هم ریخت . بذار درستش کنیم.
- حرف زدن با تو یه کار بی فایده ست. من میکم نمیشه... بفهم.
- چرا میشه. فقط کافیه تو با من بیای. میتونیم بریم. بی خبر... دیگه نه مهری هست نه آرتامی.
و شمرده شمرده گفت:
- فقط... بیا... با هم... بریم.
- چرا بچه شدی؟
- خوب گوش کن ببین چی میگم... من پس فردا صبح پرواز دارم. صبح بیا دم خونمون تا با هم بریم.. خواهش میکنم این شانس دوباره رو ازمون نگیر.
- چرا فکر کردی باهات میام.
- برای اینکه مطمئنم هنوز فراموشم نکردی... هر چقدر هم آرتام خوب باشه ولی تو نمی تونی منو فراموش کنی... بخش عظیمی از خاطرات و زندگیت با من شکل گرفته... خودتم اینو میدونی... فقط نمیخوای باور کنی.
حق داشت... انقدر باهاش خاطره داشتم که بعضی وقت ها با دیدن یه آدامس، یه برگ یا هرچیز کوچیک و بی ارزش دیگه ایی به گذشته بر میگشتم... کاوه که سکوت منو دید گفت:
- دیدی حق با منه؟ اگه تو بخوای همه چی حله ...
- نمیشه کاوه. آرتام...
- اونم بعد از یه مدت فراموش میکنه.
اخم ناخواسته ایی روی پیشونیم نشست... فکر اینکه آرتام فراموشم کنه اذیتم میکرد... ولی کاوه هم... چقدر خودخواه شده بودم:
- نمیشه... من... آرتامو... دوست دارم. حتی بیشتر از تو...
ساکت شد... ضربه ی آخرو بهش زده بودم. دیگه هیچی نگفت. از اینکه اینجوری گفتم ناراحت شدم. نمیدونم کارم درسته یا نه. خواستم چیزی بگم تا درستش کنم که کاوه گفت:
- چرا؟؟؟؟... چرا؟؟؟؟ چطوری اینقدر زود فراموشم کردی؟
از شنیدن گریه اش هول کردم و رو زمین نشستم. اولین بار بود که گریه میکرد. اصلا نمی تونستم حرکتی بکنم. انگار بدنم قفل شده بود. دستمو روی قلبم گذاشتم. چی باید میگفتم؟ کاوه گفت:
- هان؟ چطور تونستی اینقدر زود فراموش کنی آناهید؟ تو نگفتی من همه زنگیتم؟ من بهترین سال های عمرمو پای تو گذاشتم. چرا اینقدر زود فراموش کردی؟ یعنی آرتام اینقدر برات ارزش داره که حاضر نیستی با من بیای؟ حاضر نیستی به خاطر من قید همه چی رو بزنی؟ آناهید... منم... کاوه... تو چت شده؟
هیچی نداشتم بگم...
- خواهش میکنم اینجوری با زندگیه هردومون بازی نکن. منو تو میتونیم خوشبخت بشیم.
گریه کردنش اذیتم میکرد. ولی بازم کاری جز سکوت نداشتم. چی میگفتم؟ تو شرایط بدی گیر افتادم... از یه طرف اصرار های کاوه و از یه طرفم رفتن آرتام اونم در حالی که بهم ابراز علاقه کرده... خدایا چیکار کنم؟
- بیا با هم بریم. رفتنمون همیشگیه... خواهش میکنم نه نیار. آرتامو فراموش کن.
- گریه نکن...
- چقدر دیگه باید التماست کنم تا راضی بشی؟ آناهید ما یه اشتباهی کردیم که یه عمر حسرت برامون میاره... حالا که وقت داریم جبرانش کنیم چرا نه میاری؟
سکوت کردم. اون هم همینطور ...صدای فین فینش رو میشنیدم و اشکای منم راه افتاده بودن... نمیدونستم این چه سرنوشتیه که من دارم. چشمامو بستم و یه لحظه آیندمو با کاوه تصور کردم... اگه باهاش باشم زندگیه بدی ندارم... اون منو دوست داره... سکوت طولانیم باعث شد با صدای لرزونش بگه:
- خیلی خب... تو اینو میخوای؟ باشه... بخاطر تو همه چی رو تحمل میکنم...
هیچ صدایی جز فین فینش نمی اومد... منم جلوی دهنمو گرفته بودم تا صدای گریه کردنمو نشنوه... احساس عذاب وجدان داشتم... من تو سرنوشت کاوه بی تقصیر نبودم.... جالب اینه که هیچکدوم تلفنو قطع نمیکردیم...اون بود که سکوت و شکست:
- خداحافظ... سنگدل.
صداش... صدای غمگینش حالمو دگرگون کرد... این حقش نیست...
- کاوه...



**********************


ماشین رو پارک کردم و رفتم تو پاساژ.... نمیدونستم چی بخرم... بی هدف به ویترین مغازه ها نگاه میکردم بلکه یه چیزی چشممو بگیره... دوست داشتم یه کادوی خوشگل بخرم اما از اونجایی که خیلی سخت پسند بودم چیزی رو نمی پسندیدم... این سومین پاساژی بود که داشتم توش میچرخیدم...
دیگه داشتم از اینجا هم نا امید میشدم که بالاخره چیزی رو که میخواستم پیدا کردم... فکر کنم مناسب باشه... خوشحال شدم و رفتم تو... ولی دیدن اجناس توی مغازه باعث شد دو دل بشم... انقدر خوشگل بودن که حسابی گیجم کرده بود... صاحب مغازه که دید سردرگمم لبخندی زد و گفت:
- میتونم کمکتون کنم...
شاید بتونه کمکم کنه... بالاخره این هدیه برام خیلی مهم بود... میخوام یه یادگاریه خوب از من داشته باشه...

در ماشینو قفل کردم... کیفمو روی دوشم انداختم و بی حوصله به سمت آسانسور قدم برداشتم... خیلی خوابم میومد... تو این مدت بخاطر فکر و خیالایی که توی سرم رژه میرفتن کم خواب شده بودم... چشمام میخارید... سرجام ایستادمو با هر دو دست محکم خاروندمشون... انقدر محکم اینکارو انجام دادم که وقتی چشمامو باز کردم تا چند ثانیه همه جا رو تار میدیدم... برای بهتر شدن بیناییم چشمی دور تا دور پارکینگ چرخوندم... اما نگاهم ثابت موند... مطمئن نبودم درست میبینم و فکر کردم خطای دیده... تکونی به پاهام دادم و رفتم سمت ماشین... تازه وقتی به کاپوتش دست زدم مطمئن شدم که توهم نیست... بالاخره اومد؟
هم خوشحال بودم هم عصبی... عصبی بخاطر اینکه تاخیرش بیشتر از دو هفته شده و خوشحال بودم بخاطر اینکه اومده بود... قلبم تند میزد... بی تاب بود... دلم میخواست زودتر ببینمش ولی پاهام... چرا اینطوری شده بودم؟
از توی آینه بقل ماشینش نگاهی به صورتم انداختم... این چه قیافه ایه؟ فرقی با یه میت ندارم... رنگمم که پریده... ایکاش میدونستم امروز میاد... برگشتم تو ماشین و با همون اندک لوازم آرایشی که همراهم بود یه دستی به سر و صورتم کشیدم... چند تا نفس عمیق کشیدم تا اضطرابم کم بشه... حالا حالم بهتر بود... از ماشین پیاده شدم و اینبار با ارامش رفتم طرف آسانسور...
نمیدونستم کجا برم... بخش یا اتاقش؟ اصلا چرا من برم ببینمش؟ من الان از دستش عصبانیم... اون بهم نگفت داره میره مسافرت...
خب ازم ناراحت بود...
ولی من که کاری نکرده بودم... کاوه بزور بغلم کرد... دروغ چرا؟ یه کوچولو مقصر بودم... نباید میذاشتم اینکارو بکنه...
اما آرتام بیشتر اذیتم کرد... تو این مدت اصلا بهم زنگ نزد... حالا هم نباید توقع داشته باشه برم دیدنش... نمیرم...
با دلم چیکار کنم؟ فقط با دیدن ماشینش قلبم توی قفسه ی سینم واسه ی خودش دیسکو راه انداخته... سرمو تکون دادم تا دیگه فکر نکنم... میرم بخش... بهتر بود اول برم لباسمو عوض کنم. اینطوری یه کوچولو وقت دارم تا نتیجه گیری درست و حسابی بکنم که برم یا نه... الان مغزم درست کار نمیکنه.
از آسانسور پیاده شدم. داشتم میرفتم سمت پاویون که صداش متوقفم کرد... دلم لرزید... چشمامو بستم... چقدر دلم برای صداش تنگ شده بود... لبخند گل و گشادی روی لبم ظاهر شد... اما بهتره خودمو جمع کنم... من الان باید عصبانی باشم... لبامو بهم فشردم و اخمی هم چاشنیه صورتم کردم... حالا خوب شد... رومو برگردوندم... با فاصله ی کمی ازم ایستاده بود... چیزی نگفتم و با اخم تو صورتش دقیق شدم... مثل همیشه بود... مرتب و تمیز... شیک و خوشبو... نه ناراحت بود نه خوشحال... با چند قدم کوتاه اومد نزدیکتر... نمی دونم چرا دلم گرفت و اخمم غلیظ تر شد... توقع داشتم بخاطر این مدت که منو ندیده ناراحت باشه...
بهم ریخته باشه...
ژولیده باشه...
هر چیزی باشه غیر از اینی که الان هست... برای اولین بار دلم خواست گرفته ببینمش...
ولی حیف...
از همیشه مرتب تر و بهتر بود... هنوز ساکت بودم و منتظر بودم تا اون شروع کنه... اینطوری فرصت داشتم تا یه دل سیر نگاهش کنم.
- حالت چطوره؟
این چش شده؟ حتی حاضر نشد دستشو از تو جیب روپوش سفید و اتو کشیده ش در بیاره و باهام دست بده... خودمو از تک و تا ننداختم و جدی گفتم:
- مهمه؟
لبخندی زد و گفت:
- اگر نبود که نمی پرسیدم...
- خوبم... کاری داشتی صدام کردی؟ من عجله دارم باید برم..
چم شده بود...چرا حالت تهاجمی به خودم گرفته بودم؟ ابروهام طوری بهم گره خورده بود که نمی تونستم بازشون کنم... احساس کردم قیافه ی آرتام هم جدی تر شد... اما با همون لحن عادی گفت:
- خیلی خب... زیاد وقتتو نمیگیرم... مطمئنا تو این مدت که نبودم فکراتو کردی...
چند ثانیه ایی دقیق نگام کرد و گفت:
- و معلومه که به نتیجه هم رسیدی... دلیل طولانی شدن سفرم این بود که قبل از اومدن باید میرفتم امریکا تا کارای بابا رو انجام بدم... همه چی تمومه و بابامم موندگار شد... بخاطر همینم چون فردا جمعه ست ازم خواست تو و خانوادتو دعوت کنم تا بیاین خونمون... میخواد این خبر و به همه بده و یه جشن کوچیک بگیره... گفتم اگر آماده ایی فردا همه چی رو بهشون بگیم و پرونده ی این نامزدیم بسته بشه... چون موقعیت بهتر از این گیرمون نمیاد...
مثل آدم های منگ داشتم نگاش میکردم... پس فکراشو کرده بود... دیگه نمیخواد ادامه بده... ولی اون که گفته بود دوستم داره... وقتی نمیخواد چیکار میتونم بکنم... چی بهش بگم... اونم الان که تصمیمشو گرفته... حتی یه ذره هم ناراحت نیست... ایکاش بود...
منتظر جواب بود... سری تکون دادم و گفتم:
- منم مشکلی ندارم... فردا همه چی رو میگیم...
و دیگه منتظر نموندم... نباید منتظر میموندم... اشکم هر لحظه ممکن بود در بیاد...اونم چیزی نگفت... انتظار داشتم دوباره اسممو صدا کنه... جلومو بگیره... ولی زهی خیال باطل... من احمقو بگو چقدر تمرین کرده بودم تا بهش بگم دوستش دارم ولی... با قدم هایی که سعی کردم منظم و محکم باشه رفتم سمت بخش و حتی برنگشتم تا دوباره ببینمش... فصل زندگیه من و آرتامم تموم شد...



******************


با ذهنی خالی به چراغ روشن خونه های پیش روم خیره شده بودم... چونم رو روی دستام که لبه ی تراس گذاشته بودم، قرار دادم... از موقعی که رسیدم خونه مستقیم اومدم روی بالکن... دوست نداشتم به چیزی فکر کنم... فقط به شهر زیر پام نگاه میکردم... خدا رو شکر توی کوچه ی ما خونه ها بیشتر از 4 طبقه نبودن و جلوی دید رو نمیگرفتن... از حرکت موهام توسط باد خوشم میومد... یاد پرنسس های توی کارتون ها می افتادم... ایکاش پرنسس بودم، حداقل میدونستم آخر داستانم خوب تموم میشه... ولی حالا چی؟ یه پایان تلخ که فردا رقم میخوره و منم نمیتونم کاری بکنم... صدای زنگ گوشیم بلند شد... این سومین بار... چقدر هم سمجه...
کلافه از جام بلند شدم و از خلوتم دل کندم... نگاهی به شماره نا آشنا انداختم... بعد از کمی تعلل دکمه ی سبز رو فشردم:
- الو...

با قطع کردن تلفن چند دقیقه ایی چشمامو با آسودگی روی هم گذاشتم... انقدر استرس داشتم که تا همین الان که نزدیکه اذان صبحه بیدار بودم... ولی زمانی برای تلف کردن ندارم... باید حرکت کنم...
از جام بلند شدم... شلوارمو که دیشب اصلا از پام در نیاورده بودم... فقط باید یه مانتو میپوشیدم... بی سر و صدا رفتم تو دستشویی و آبی به صورتم زدم تا خواب از سرم بپره... به تصویر خودم تو اینه نگاه کردم... چشمام از بیخوابی قرمز شده بود... شب بدی رو گذرونده بودم... یه شب پر استرس و پرفشار...
همونطور بی صدا از دستشویی اومدم بیرون چون اگر مامان یا بابا بیدار میشدن باید براشون توضیح میدادم که کجا میرم... یادم باشه یه نوشته براشون بذارم... یکی از مانتو هامو از تو کمد کشیدم بیرون... شالی هم سرم کردم... همه ش حواسم به این بود که سر و صدا نکنم چون خواب مامان خیلی سبک بود... یادگاری رو که خریده بودم برداشتم تا سر راه بدم به یه پیک موتوری... گوشیمو که low battery میزد رو انداختم تو کیفم و در اتاق باز کردم... برای آخرین بار نگاهی به دور و برم انداختم.. نمی دونم چرا احساس میکردم یه چیزی ناقصه... لبخندی زدم و راه افتادم...


****************

یک ربعی میشه که توی ماشین منتظرش نشستم. مطمئنم کار درستو انجام دادم. خیلی گشنم بود... ساعت 1 ظهره... چشمام از بی خوابی میسوخت. از فرصت استفاده کردم و برای چند دقیقه سرمو گذاشتم روی فرمون. سعی کردم ذهنمو از همه چی خالی کنم ولی...
شبگردی هام توی خیابون با کاوه...
مسافرت هایی که رفتیم...
قول و قرارای کودکانه مون.
دانشگاه رفتنمون...
دوستیم با مهری...
خراب شدن رویا هام...
دعوام با آرتام...
دعوت به قهوه...
گالری نقاشی...
نامزدی نمایشی...
برف بازی...
خواب کذایی...
سفر شمال...
و یه عشق جدید...
خاطرات امونمو بریده...
با شنیدن صدای ماشین سرمو از روی فرمون بلند کردم... ماشینش رو با فاصله ازم پارک کرد. بعد از چند لحظه با تردید پیاده شد. از قیافه اش معلوم بود که از دیدن من اونم اینجا خیلی تعجب کرده بود. آروم آروم به سمت ماشین من اومد. با قیافه ی جدی از ماشین پیاده شدم و به سمتش رفتم. رو به روی هم ایستادیم. ظاهرش یه کم آشفته بود. اینو دوست داشتم... هر دو ساکت بودیم و چیزی نمیگفتیم. منتظر بودیم دیگری شروع کنه. هنوز تو شوک بود و با لبخندی متعجب گفت:
- سلام.
جوابشو ندادم. فقط خیره نگاهش کردم. اون هم که دید من چیزی نمیگم لبخندشو خورد... بعد از چند لحظه انگشت اشاره و شصتشو بطور سراسری روی پیشونی گذاشت تا علاوه بر اینکه با نوک انگشتاش به پیشونیش فشار وارد میکنه حائلی ایجاد بشه که نور آفتاب به چشماش نخوره...
- میشه بریم تو؟ سرم درد میکنه و نور آفتاب اذیتم میکنه.
تازه متوجه قرمزی زیر پلکاش شدم. جلوتر ازش راه افتادم...
وقتی وارد اون خونه ی قدیمی روستایی شدم یه حس خیلی خوبی بهم دست داد... بهش نگاه کردم. هنوز از اومدن من به اینجا متعجب بود. میخواست چیزی بگه ولی نمیدونست از کجا شروع کنه. من هم همینطور. تعارف کرد که بشینم. بی توجه به حرفش گفتم:
- میشنوم...
پرسشگرانه نگام کرد که گفتم:
- برای چی بی خبر پا شدی اومدی اینجا؟
- خودمم نمیدونم..
- همین؟ میدونی بردیای بدبخت تا صبح تو خیابونا دنبالت میچرخید؟ میدونی تا صبح که بالاخره تونستم با آهو تماس بگیرم و گفت اینجا دیدتت چه حالی داشتیم؟؟
چشماشو بست و با انگشت هاش فشاری بهشون وارد کرد... معلوم بود سرش درد میکنه...
- اعصابم خورد بود...
- چرا؟
- فکرکردم میخوای با کاوه ...
- برم؟
- خودش گفت... دیشب...
- خب؟
- گفت امروز با هم قرار گذاشتین که برین.
- تو هر چی اون بگه باید باور کنی؟
یهو عصبانی شد و از کوره در رفت:
- تو بگو چرا گوشیتو خاموش کردی؟ میدونی چند ساعت پیش که زنگ زدم خونتون و مامانت گفت نیستی و بی خیر رفتی چه حالی شدم؟ چرا بهشون نگفتی کجا میری؟ بنظرت حق نداشتم فکر کنم با کاوه رفتی؟
تازه فهمیدم که یادم رفت برای مامان یه نوشته بذارم... گوشیم هم ده دقیقه بعد از اینکه از خونه زدم بیرون خاموش شد... ولی همچنان حق به جانب گفتم:
- برای این مدت که غیبت زد چه توضیحی داری؟
- اون مسافرت برای هردومون لازم بود... میخواستم درست فکر کنی... تو حق انتخاب داری... درست یا غلط... من یا کاوه... بازم حق انتخاب داری... دوست نداشتم از روی اجبار یا چه میدونم، تحت تاثیر اتفاق های اخیر منو انتخاب کنی... تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که احساسمو بهت بگم و اجازه بدم خودت تصمیم بگیری...
لبخندی زد و گفت:
- این که الان اینجایی و با کاوه نرفتی برام ارزش داره... اینکه منو انتخاب...
رفتم میون حرفشو گفتم:
- چرا فکر کردی تو رو انتخاب کردم؟
لبخند روی لبش ماسید...
- پس برای چی اومدی اینجا؟
مثل پسر بچه های کوچولو حرف میزد...
- مگه قرار نبود امروز همه چی رو به خانواده هامون بگیم؟
چیزی نگفت... بعد از چند لحظه دوباره پرسیدم:
- هووم؟
- من نمیتونم.
- یعنی چی؟
- اگر میخوای خودت همه چی رو بهشون بگو...
- تنهایی؟
با اخم روشو برگردوند و گفت:
- همه چی رو بنداز گردن من... ولی ازم نخواه بیام و بگم همه چی تموم شده...
- چرا؟ مگه دیروز با اعتماد به نفس کامل همین و ازم نخواستی...
- اشتباه کردم... اون حرفا رو زدم تا... فکر میکردم...
ساکت شد... رفتم رو به روش وایستادم و گفتم:
- فکر میکردی چی؟ بهت میگم ترکم نکن؟
- نه فکر میکردم اینطوری بهتره... فکر میکردم برای تموم کردن همه چی آمادم ولی به ده دقیقه نکشید که از کارم پشیمون شدم...
- جدا...!؟ پشیمون بودی و نیومدی حرفتو پس بگیری؟
- میخواستم بیام...
- خیال میکردم بیشتر از این ها برات ارزش دارم... سه هفته رفتی مسافرت حتی یه بار زنگ نزدی حالمو بپرسی...
بغض کرده بودم ولی ادامه دادم:
- خیلی بی معرفتی... بهم گفتی دوستم داری ولی گذاشتی رفتی... حتی به این فکر نکردی که ممکنه تو این مدت چقدر اذیت بشم... وقتی هم که برگشتی زل زدی تو چشمام و خیلی راحت حرف از جدا شدن زدی... تو تمام اون روزایی که نبودی به این فکر میکردم که اگر فقط یه بار... فقط یه بار بهم زنگ بزنی همه چی رو بهت بگم... بگم که منم دوست دارم... میخواستم بگم که خیلی وقته به کاوه فکر نمیکنم و به هیچ قیمتی حاضر نیستم آرامشی رو که کنارت دارم از دست بدم
دستشو که به سمت بازوم میومد و پس زدم، با داد گفتم:
- به من دست نزن...
عصبی بودم ولی بازم ادامه دادم... باید سبک میشدم:
- این بود اون دوست داشتنی که ازش حرف میزدی؟ من باید برای فهمیدن اینکه حالت خوبه زنگ بزنم به پدرت؟ تازه حواسم باشه که یه وقت سوتی ندم تا شک نکنه که از شوهرم بی خبرم... میدونی تو این مدت چقدر دورغ گفتم؟ آرتام خوبه... سلام میرسونه... درگیره... کارش زیاده...
بدون خجالت داشتم گریه میکردم... دستشو دورم حلقه کرد و منو کشید تو بغلش... با دست آزادش سرمو روی سینه ش گذاشت و گفت:
- هیششش... گریه نگن عزیزم... معذرت میخوام... حق باتوئه...
بوسه ی روی موهام زد و گفت:
- فکر میکنی برای من راحت بود که جلو خودمو بگیرم تا بهت زنگ نزنم؟ میدونی از فکر اینکه ممکنه الان با کاوه باشی چه حسی داشتم؟ با وجود اینکه آروم و قرار نداشتم ولی بنظرم کار درستو انجام دادم... تو مثل هر آدم دیگه ایی حق داشتی خودت زندگیتو انتخاب کنی...
بعد از چند لحظه منو از خودش جدا کرد و صورتمو تو دستاش گرفت. اشکامو پاک کرد و گفت:
- دیگه گریه نکن. دوست ندارم اشکاتو ببینم. منو نگاه کن... آناهید... منو نگاه کن.
نگاهمو از روی زمین برداشتم و بهش دوختم. گفت:
- از دستم ناراحت نباش. کاوه دیشب بهم زنگ زد و گفت که تو باهاش میری... طاقت شنیدن اینکه تو اونو انتخاب کردی نداشتم. دلم میخواست اونی که انتخاب میشه من باشم. دلم میخواست کاوه از زندگیت خط بخوره. اول اومدم دم خونتون تا هر طور شده منصرفت کنم... خیلی با خودم کلنجار رفتم ولی بی نتیجه بود... زوری که نمیشد... تو ملک شخصیه من نبودی و نیستی... طاقت اینکه وایستم دم خونتون و رفتنو ببینم نداشتم... بخاطر همینم یهو تصمیم گرفتم بیام اینجا...
دوباره بغلم کرد... دستاشو محکم دور کمرم حلقه کرد و فرورفتگی گردنمو بوسید اما سرشو عقب نبرد... منم موهاشو نوازش کردم... آروم تر شده بودم... با صدایی تو دماغی گفتم:
- نمیدونم چرا کاوه دیشب اون حرفا رو زد... من چند روز قبل بهش گفتم که همه چی رو فراموش کنه و بره سراغ زندگیش...



****************


هیچ صدایی جز فین فینش نمی اومد... منم جلوی دهنمو گرفته بودم تا صدای گریه کردنمو نشنوه... احساس عذاب وجدان داشتم... من تو سرنوشت کاوه بی تقصیر نبودم.... جالب اینه که هیچکدوم تلفنو قطع نمیکردیم...اون بود که سکوت و شکست:
- خداحافظ... سنگدل.
صداش... صدای غمگینش حالمو دگرگون کرد... این حقش نیست... بهتره یه جور دیگه تموم بشه...
- کاوه
- جونم؟
از صداش معلوم بود که انرژی گرفته...
- لطفا گریه نکن... درسته که یه زمانی یه چیزایی بین ما بود... ولی خیلی وقته که برام همون پسر عمه ی مهربون شدی... مطمئن باش دوست ندارم ناراحت ببینمت... تو از خیلی چیزا خبر نداری... درسته مهری بهت دروغ گفت ولی از دوست داشتن زیاد بود...
- به من چه... مهم اینه که من دوسش ندارم.
- این دیگه زندگیه خودتونه که تصمیم بگیرین درستش کنین یا نه... تو به اونا تعهد داری... الان تنها مسئله ی مهم زندگیه من آرتامه...فقط میتونم براتون آرزوی خوشبختی بکنم...
و بدون معطلی تلفن و قطع کردم...

4xv قسمت سیزدهم 4xv
آرتام نگام کرد و گفت:
- حتما نتونسته هضمش کنه و خواسته زهرشو بریزه...
- دلم براش میسوزه... فدای دروغ های عمه و مهری شد...
- پس همه چی رو فهمیدی؟
- آره... تو نبودت مهری هم اومد باهام حرف زد...
یاد حرفای آخرم با مهری افتادم...


*********************

رومو برگردوندم تا برم تو بیمارستان که صدای آخ گفتن مهری متوقفم کرد... نگاهش کردم... یه دستش روی زمین بود و یه دستش روی شکمش... خدای من... بچه ش...
از استرس زیاد با پام روی زمین ضرب گرفتم... یه ربعی میشد که دکتر نخعی رفته بود بالا سرش... اگر اتفاقی براش بیفته چیکار کنم؟ با کنار رفتنِ پرده و ظاهر شدن دکتر نخعی از دیوار جدا شدم و رفتم جلو...
- حالش چطوره؟
- خوبه... چیز خاصی نبود... بخاطر فشار عصبی اینطوری شد ولی به محض تموم شدن سرمش میتونه بره...
نفس آسوده ایی کشیدم و بعد از تشکر از دکتر رفتم بالا سرش... چشمای نیمه بازشو بهم دوخت و خواست چیزی بگه که پیش دستی کردم و گفتم:
- نمیخواد چیزی بگی... فعلا باید استراحت کنی....
قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش روی صورتش راه باز کرد... ترجیح دادم از اورژانس برم بیرون ولی دلم براش میسوخت... برای آروم کردنش گفتم:
- نگران نباش... من خیلی وقته که گذشتمو فراموش کردم... دیگه کسی به اسم کاوه برام مهم نیست... البته اینم برام مهم نیست که بین شما دو تا چی میگذره... این چیزی بود که خودت انتخاب کردی و باید تاوانشم بدی... اما مطمئن باش که من با خراب کردن زندگیه دیگران برای خودم زندگی نمی سازم...
پوزخندی زدم و ادامه دادم:
- چون من مثل تو نیستم...
رومو برگردوندم تا برم بیرون که صداش متوقفم کرد:
- آناهید... منو میبخشی؟
بدون اینکه برگردم گفتم:
- نمی دونم...شاید یه روزی انقدر مهربون بشم که ببخشم ولی هیچ وقت فراموش نمیکنم...
با همه ی این اتفاقات باید یه چیزی رو بهش میگفتم... برگشتم و تو صورتش نگاه کردم:
- ولی ازت ممنونم چون آرتامو از تو دارم...
و دیگه منتظر جوابی نموندم و رفتم بیرون...


**************


وقتی کل داستانو خلاصه براش تعریف کردم، لبخندی زد و گفت:
- منو بگو فکر میکردم صبح به خاطر کاوه از خونه رفتی بیرون.
- تازه براشون یه یادگاری هم از طرف جفتمون فرستادم...
- پس فکر همه جا رو کرده بودی و دیروز بعد از حرفام چیزی نگفتی؟
اخمی کردم و گفتم:
- تو چطور تونستی اون حرفا رو بهم بزنی؟
همه ش تقصیر اون بردیای دیوانه ست... شبی که رسیدم، رفتم خونه ش... چون حالم خوب نبود باهاش دردو دل کردم و همه چی رو بهش گفتم... اونم مثلا اومد راهکار یادم بده گفت اون حرفا رو بزنم... اگر تو دوستم داشته باشی یه اعتراضی میکنی... پسره ی خل و چل فکر کرده چون دوست دختر خودش با هرسازش میرقصه تو هم همینطوری...
- اووم... پس سر و گوش دکتر زرافشانم میجنبه؟ ولی با این حال اگر حرفای دیشبش نبود شاید من امروز اینجا نمیومدم...



****************


صدای زنگ گوشیم بلند شد... این سومین بار... چقدر هم سمجه...
کلافه از جام بلند شدم و از خلوتم دل کندم... نگاهی به شماره نا آشنا انداختم... بعد از کمی تعلل دکمه ی سبز رو فشردم:
- الو؟
- دکتر زند؟
- بله خودمم.. شما؟
- سلام... بردیام... بخشید دیر وقت مزاحمتون شدم...
با لحنی متعجب و کشدار گفتم:
- خواهش میکنم... اتفاقی افتاده؟
- راستش اتفاق که افتاده... ولی
صاف نشستم و گفتم:
- دارین نگرانم میکنین... چی شده؟
- امم... امشب آرتام اومده بود اینجا پیش من.راستش زیاد رو به راه نبود ... سر همین قضیه ی نامزدیتون...خیلی پریشون بود. میگفت تصمیمتون رو گرفتین و میخواین همه چی رو بهم بزنین...
از اینکه انقدر خونسرد داشت حرف میزد کلافه شدم و سریع رفتم میون حرفش:
- خب؟
دوباره آروم گفت:
- سعی کردم با حرف زدن یه ذره آرومش کنم که...
- تو رو خدا حرف بزنین... من دارم سکته میکنم...
- یکی به اسم کاوه زنگ زد و یه حرفایی بهش زد که از کوره در رفت... بعدم تا رفتم براش یه لیوان آب بیارم از خونه زد بیرون. مجبور شدم به بهونه ی کار زنگ بزنم خونه شون ولی گفتن هنوز برنگشته... واقعیتش من یه کم نگرانم آخه یه مقدار مشروب خورده بود و با اون اعصاب خرابش میترسم کار دست خودش بده...
نگران پرسیدم:
- کاوه؟؟؟!!!! نفهمیدین چی بهش گفت؟
- متاسفانه حرفاشونو نشنیدم ولی هر چی بود خیلی عصبانیش کرد. الان...
دوباره حرفشو قطع کردم:
- خیلی مشروب خورده بود؟
- تقریبا...
دلم هری ریخت... انگار فهمید خراب کرده چون سریع گفت:
- البته تا وقتی که پیشم بود حالش خوب بود.
دستپاچه شده بودم. حرفاش نگرانم کرده بود. صدای بردیا منو از فکر کشید بیرون:
- میدونین کجا ممکنه رفته باشه؟
- نه... نکنه براش اتفاقی بیوفته...
حال دگرگون منو درک کرد برای همین گفت:
- بهتره زود تر پیداش کنیم. من الان زنگ میزنم به چند نفری که احتمال میدم رفته باشه اونجا. شمام اگه میتونین خبری ازش بگیرین. تا زودتر بفهمیم کجا رفته.
خواستم گوشی رو قطع کنم که گفت:
- آناهید خانوم؟؟
- بله؟
- حالا که بحث به اینجا کشید بذارین یه چیزی رو بهتون بگم... هیچوقت تو این چند سال آرتامو اینجوری ندیده بودم... خیلی دوستتون داره... من یه پسرم و اینو خوب میفهمم. توی این مدتی که با هم بودین من یه آرتام جدیدو دیدم. امشب نبودین حالشو ببینین وگرنه دیگه به جدایی فکر نمیکردین. درسته که تصمیم گیرنده شمایین ولی امیدوارم اشتباه نکنین. خداحافظ...
به گوشیه توی دستم خیره شدم... وقتی دیروز انقدر راحت حرف از جدایی زد باورم شده بود که همه چی تمومه ولی این حرفا... لبخندی روی لبم نقش بست...



****************


- هیچ وقت بی خبر نرو...
دستشو انداخت دور کمرمو منو به خودش نزدیک کرد...
- تو جون بخواه عزیزم ...
سرمو بیشتر به سینه ش فشردم و چشمامو با لذت بستم... واقعا تو این لحظه خوشبختی رو احساس میکردم... الان مهری و کاوه هم از ایران رفتن... فقط میتونم بگم امیدوارم که خوشبخت بشن... فکر کنم یادگاری ایی که برای بچه شون خریدم به دستشون رسیده باشه...
چشمامو باز کردم اما با دیدن چیزی که روبروم بود هینــــــــــی گفتم و خودم از بغل آرتام کشیدم بیرون...
با چشمایی که از تعجب گرد شده بود نگام کرد و پرسید:
- چیه؟
به گلدون شکسته ایی که گوشه ی اتاق بود اشاره کردم و گفتم:
- چرا این شکسته... میدونی با چه علاقه ایی اونو خریدم؟
بلند خندید...
- جنجال نداره که... همین امروز میریم یکی دیگه برات میخرم...
همینطور با اخم نگاش میکردم که یه دست انداخت زیر زانوهامو و دست دیگه شو دور کمرم حلقه کرد و از زمین بلندم کرد:
- البته بعد از یه کوچولو خوابیدن... من این مدت اصلا درست و حسابی نخوابیدم.

پایان
nky
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ~~دروغ شیرین~~نوشته:saghar* و sparrow - sober - 27-08-2015، 3:18


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان