امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان اسطوره نوشته ی P*E*G*A*H

#1
"دیدی که سخت نیست...تنها بدون من؟
دیدی که صبح می شود...شبها بدون من؟

این نبض زندگی...
بی وقفه می زند...!
فرقی نمی کند...
با من....بدون من...!

دیروز گرچه سخت...
امروز هم گذشت...
طوری نمی شود...
فردا بدون من..."!


رمان اسطوره نوشته ی P*E*G*A*H 1


امیدوارم که خوشتون بیاد رمان بسیار جذابیه و کلی طرفدار داره

زیر باران...زیر شلاق های بی امان بهاره اش...ایستادم و چشم دوختم به ماشینهای رنگارنگ و سرنشین های از دنیا بی خبرشان...! دستم را به جایی بند کردم که مبادا بیفتم و بیش از این خرد شوم...بیش از این له شوم...بیش از این خراب شوم...!

صدای بوق ماشینها مثل سوهان...یا نه مثل تیغ....! یا نه از آن بدتر...مثل یک شمیشیر زهرآلود...! روحم را خراش میدادند.سرم را به همانجایی که دستم بند بود و نمی دانستم کجاست...تکیه دادم...! آب از فرق سرم راه می گرفت...از تیغه بینی ام فرو می چکید و تا زیر چانه ام راهش را باز می کرد...! از آن به بعدش را...نمی دانم به کجا می رفت...!

همهمه اوج گرفت...دهانم گس شد...عدسی چشمانم سوخت...گلویم آتش گرفت...خشکی گردنم بیشتر شد...اما سر چرخاندم و دیدم که ماشین سیاه ایستاد...سیاه بود دیگر...نبود؟خواستم تحمل کنم...خواستم به چشم ببینم بلکه باورم شود...خواستم خاطره این ماشین سیاه تا ابد در ذهنم حک شود...اما نتوانستم...درش که باز شد تاب نیاوردم....کامل چرخیدم...پشت سرم را به همان تکیه گاه کذایی چسباندم....لرزش فکم را حس می کردم...حالا...یا از گریه و بغض...و یا از خیسی لباسها و سرمای فروردین ماه...!دستانم را بغل گرفتم و چشم بستم...چشم بستم روی همه زشتیهای این دنیا...روی این دنیا...! 

پایان خط...خط پایان....همانکه می گویند آخر زندگی ست...همان تلخی دردناکی که هیچ کس نمی خواهد باورش کند...همان سوت دقیقه نود...اینجاست...! همینجا...درست همین جایی که من ایستاده ام...! می دانی چرا؟

چون امروز اسطوره مُرد...!!! اسطوره من...مَرد من...مُرد!


تبسم نیشگون آهسته ای از دستم گرفت و گفت:

-یه جوری حرف می زنی انگار من شرایطت رو نمی دونم.خب با این وضعیت اونی که به این کار احتیاج داره تویی...نه من!تعارف که باهات ندارم....بالاخره یه کاری هم واسه من پیدا میشه.

سرم را پایین انداختم.

-مشکل فقط تو نیستی...می دونی که من نمی تونم تو اون شرکت کار کنم.

اه غلیظی گفت و بازویم را فشار داد.

-واقعا با این همه قرض و قسطی که بالا آوردین می تونی به این چیزا فکر کنی؟تو چرا نمی فهمی شاداب؟مامانت دیگه بیشتر از این نمیکشه.اگه زبونم لال به خاطر اینهمه فشار روحی و مالی بلایی سرش بیاد تو چیکار می کنی؟ها؟

دلم آشوب شد...بهم خورد...از این ترس موذی و کشنده.

-می دونم سختته...می دونم این کار چقدر واست عذاب آوره.ولی انتخاب دیگه ای نداری.تو هنوز دانشجویی.مدرکت رو هواست.سابقه کارتم که صفره.به خدا همین منشی گری رو هم هیچ جا پیدا نمی کنی.تازه همینم به حساب آشنایی و رفاقت دارن بهت می دن.

آه کشیدم..فشار دستش را کمتر کرد.

- به این فکر کن که نیمه وقته..هم درست رو می خونی هم یه کمک خرجی واسه خونه می شی.به مامانت فکر کن...به شادی...به خودت که یه ساله می خوای یه جفت کفش بخری و نمی تونی...

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-تو درد منو نمی دونی...نمی دونی...

دستم را رها کرد...موجی از ناامیدی در صدایش دوید.

-چرا...می دونم...اما تو شرایط فکر کردن در مورد این مسائل رو نداری...واسه یه بارم که شده منطقی فکر کن و در اون احساست رو گِل بگیر.

میخ چشمانش در پوست صورتم فرو رفت.

-می تونی؟

بالاخره نگاهم را از جایی که "او" همیشه می نشست گرفتم و گفتم:

-می تونم.


دستش را روی گونه ام کشید...با دلسوزی...با غم...

-خودت باهاش حرف می زنی یا من بهش بگم؟

دوباره چشم دوختم به صندلی زیر درخت نارون.جایی که همیشه او و دوستانش می نشستند.

من چطور می توانم با او حرف بزنم در شرایطی که وقتی از فاصله صد فرسخی که می بینمش تمام اندامهای درونی و بیرونی ام به لرزه می افتند؟

-نه خودت بهش بگو.

آهی از ته دل کشید.

-تا کی می خوای ازش فرار کنی؟شما قراره همکار شین.اینجوری که تو دست و پات می لرزه روز اول به دوم نرسیده همه چی لو می ره.

سعی کردم چهره اش را از پیش چشمم پس بزنم و صورت کوچک شادی را جایگزینش کنم.چهره کوچک لاغر شده اش را...و دستان مادرم...دستان پیر و چروک خورده اش را...!

با کلافگی دست تبسم را کنار زدم و گفتم:

-از پسش برمیام...به قول تو انتخاب دیگه ای که ندارم.

صورتم را چرخاندم و به دقت تماشایش کردم.

-دارم؟

با افسوس سرش را تکان داد و زمزمه کرد:

-نه...تا وقتی این مدرک کوفتی رو نگیری...نه...!

گردنم را خم کردم و پوست بلند شده کنار ناخنم را به بازی گرفتم و زیر لب گفتم:

-بهش بگو که شرایطم چیه.کامل واسش توضیح بده.برنامه کلاسا رو که می دونه.اما بازم تو بگو...از وضع مالیم که خبر داره...اما دوباره بهش بگو...به هر حال...

حرفم را قطع کرد.

-بهتره خودت بهش بگی...!

با تعجب نگاهش کردم.چشمانش ثابت شده بود...رد نگاهش را دنبال کردم و به پسری که با قدمهای بلند و مطمئن به سمتمان می آمد رسیدم...

با وحشت گفتم:

-داره میاد اینجا...وای...داره میاد اینجا...

ضربه ای به پهلویم زد و گفت:

-خیله خب...چیه حالا؟مگه جن دیدی؟اینقدر ضایع نباش تو رو خدا...

آب دهانم را قورت دادم و از جا بلند شدم..نه برای حرف زدن با او...بلکه به احترام دیاکو...به احترام اسطوره...!

همزمان با از نفس افتادن قلبم...مقابلمان ایستاد...! سرم را تا آخرین حد توی یقه فرو بردم و آهسته سلام کردم.جوابم را با بی قیدی داد و رو به تبسم گفت:

-خانومی که می گفتین ایشونن؟

حتی مرا نمی شناخت...حتی...!

تبسم راحت و آرام جواب داد:

-بله...خانوم نیایش.شاداب نیایش.

-خوبه...اطلاعات رو بهشون دادین؟

انگار نه انگار که منهم حضور داشتم.

-بله.همونطور که خواسته بودین.

-در مورد حقوق و دستمزد چطور؟

نشنیدم تبسم چه جوابی داد...چون تمام حواسم پی ترک نه چندان کوچک کنار کفشم و براقی و صیقلی کفشهای او رفته بود.آرام پای چپم را عقب کشیدم و پشت پای راستم قایم کردم.دوباره آرنج تبسم توی پهلویم نشست.نگاهش کردم.

-آقای حاتمی با شماست شاداب جان.

ها؟حاتمی؟آها...دیاکو...صدایم را صاف کردم و به اندازه بیست سانت اختلاف قد سرم را بالا گرفتم.بی حوصلگی از تمام وجناتش می بارید.

-عرض کردم ساعت کاریتون از سه بعد از ظهره تا هشت شب.اگه کلاس داشتین می تونین با منشی شیفت صبح هماهنگ کنین و جابجا بشین.حله؟

چشمانم را توی صورتش چرخاندم...تبسم معتقد بود که آنقدرها هم خاص نیست...اما این چهره همیشه اخم آلود شرقی...با آن شکستگی نا محسوس روی پیشانیش...با آن نگاه همواره بی خیالش...با چشمهایی که هرگز نتوانستم رنگشان را تشخیص دهم...با پوست روشنی که آفتاب...مردانه...تیره اش کرده بود...با موهای آشفته و خوش حالتی که فقط نور شدید و مستقیم قهوه ای بودنشان را برملا می کرد...با آن اسم عجیب و غریب اما دلنشین و دهان پر کنش...با ته لهجه کردی قشنگش...با آن غیرت و تعصب خاص مردم منطقه غرب که دل دخترها را برده بود...با "گیان" گفتن های بلند و سرخوشانه اش در جواب پسرهایی که صدایش می زدند...با حجب و متانتی که در برخورد با دخترهای دانشگاه نشان می داد...و با مرام و معرفتی که بین بچه ها زبانزد شده بود...و با داستان زندگی اش که بی شباهت به افسانه ها نبود...و با اینهمه دور از دسترس بودنش حتی میان پسرها...برای من...برای شاداب اسطوره ندیده..نماد خدایان رومی بود...!

-خانوم نیایش؟متوجه عرایضم شدین؟

پلک زدم...

-بله...حله...!

دیاکو

عجب دختر خنگی...چطور می توانستم با این موجود دست و پا چلفتی و گیج کار کنم؟اصلا می شد به او اعتماد کرد؟ عین وزغی که تازه از خواب بیدار شده فقط بر و بر به سرتاپایم نگاه کرد و به زور گفت "حله"...اوف...اگر قول نداده بودم...محال بود زیر بارش بروم....!

موبایلم را از جیبم درآوردم و برای چندمین بار شماره "دانیار" را گرفتم.یک بوق...دو بوق...سه بوق...نخیر..انگار نه انگار...!
کلافه از بیخیالی همیشگی این پسر پایم را بر زمین کوبیدم و اه بلندی گفتم.

-چیه باز اعصاب نداری؟

نگاهی به شهاب کردم و زیرلب گفتم.

-دوباره این پسره پیداش نیست.نمی دونم هرچند وقت یه بار کدوم گوری غیبش می زنه.

شهاب خندید...بلند...بی قید...

-تو هنوزم نگران دانیار می شی؟آخه کی می خوای قبول کنی که اون دیگه یه بچه ده ساله نیست؟ بیست و هشت-نه سالشه...بعدشم اونکه کارش مثه من و تو نیست...سد سازه...هیچ سدی رو هم وسط شهر نمی سازن...همشون تو کوه و کمرن...مناطق صعب العبور....جاهایی که آنتن نمی ده...یا جواب دادن سخته...اینقدر مته به خشخاش نذار عزیز من.

گوشی را میان انگشتانم فشردم.می توانستم نگرانش نباشم؟او با آن نگاه یخزده و پوزخند همیشگی روی لبانش...او با آن سیگارهایی که لحظه ای فضای میان دو انگشتش را خالی نمی گذاشتند...او با آن دخترهای معلوم الحالی که بیش از دو ساعت میهمانش نبودند...! نه حتی دوساعت و یک دقیقه...نه حتی دو ساعت و یک ثانیه...!

دست شهاب روی شانه ام نشست.

-دانیار با تو فرق داره.چاره ای نداری جز اینکه به تفاوتاتون احترام بذاری.وگرنه همین ماهی دو سه روز با اون بودن رو هم از دست می دی.

حق با شهاب بود...دانیار دل این را داشت که به راحتی از زندگیش حذفم کند...

نفس عمیقی کشیدم و راست نشستم و نگاهم را توی محوطه سرسبز دانشگاه چرخاندم و مثل همیشه چشمهای مشتاق دخترهای زیادی را متوجه خودم دیدم.خنده ام گرفت.سری تکان دادم و در دل گفتم.

-امان از این دختربچه های احساساتی و خیالاتی...!

به محض زنگ خوردن گوشی تماس را برقرار کردم.

-احوال خان داداش؟

حاضر بودم قسم بخورم که پوزخند روی لبش از همیشه غلیظ تر است.چشمانم را بستم و سعی کردم بر خودم مسلط باشم.

-این تلفن همراهت کی همراهته که من همون موقع زنگ بزنم؟

حاضر بودم قسم بخورم این صدای ضعیفی که شنیدم ناشی از زهرخندش است.

-مرسی خان داداش منم خوبم.

مثل همیشه...لاقید...بی خیال...پر از استهزا و تمسخر...

غریدم:

-دانیار من نگرانت می شم...می فهمی؟

حاضر بودم قسم بخورم که خنده اش را به زور کنترل کرده است..!

-خب اشتباه می کنی...نشو...!

با خودم فکر کردم که اگر این آدم کسی به جز برادرم بود می توانستم زنده اش بگذارم؟

چشمانم را با شدت بیشتری بر هم فشردم و سعی کردم خشمم را کنترل کنم.

-کی میای؟

صدای ظریفی از دور به گوش رسید.

-دنی...کجایی؟..بیا دیگه.

دنی...دنی؟؟؟؟فکم را روی هم ساییدم و باز غریدم:

-دانیار...!

صدایش سردتر شد..حواس پرت تر شد...فاصله دار تر شد...!

-کارم که تموم شه میام سر می زنم.الان باید برم.فعلاً.

داد زدم دانیار...اما تماس را قطع کرده بود.

پلکهایم از شدت فشار درد گرفته بودند...فکم هم...! آرام چشم باز کردم و با یک جفت مردمک سیاه نگران مواجه شدم.از کی اینجا ایستاده و به حرفهایم گوش داده و حرکات عصبی ام را زیر نظر گرفته؟
عصبانی از برخورد دانیار حرصم را سر او خالی کردم:

-چیه خانوم؟چرا اینجا ایستادین؟

سریع در خودش جمع شد و لبش لرزید.

-چیزه...من...فقط...باید...

صدایش هم می لرزید.یعنی اینقدر تند رفتار کرده بودم؟

دستی توی موهایم کشیدم و با لحن آرامتری گفتم:

-چیزی می خواستین بگین خانوم نیایش؟

دیدم که چه تلاشی برای مخفی کردن ترک کفشش می کند...و همینطور بغضی که چانه اش را می لرزاند.سرش را مثل همین چند دقیقه پیش تا آخرین حد پایین انداخت و گفت:

-می خواستم...خواستم...بپرسم از کی بیام سر کار؟

آرام بلند شدم و مقابلش ایستادم.قدش به زحمت تا سینه من می رسید.دختر کوچک ترسیده...!

-از فردا...!

از کنارش رد شدم...اما چیزی دلم را به درد آورده بود.

-راستی...خانوم نیایش...!

سرش را بالا گرفت...هنوز برق ترس و اشک توی چشمانش دیده می شد.مگر من چه کرده بودم؟

کمی نزدیکش شدم و سرم را پایین بردم.باید طوری می گفتم که عزت نفسش را جریحه دار نمی کرد.

-طبق قوانین شرکت، شما یک ماه حقوقتون رو از پیش دریافت می کنین.فردا برین حسابداری.کارای لازم رو انجام می دن.

بهت نگاهش دلم را آرام کرد...کمی که دور شدم صدای رها کردن نفس حبس شده اش را شنیدم.

شاداب

به محض دور شدنش نفسم را آزاد کردم.از ترس اینکه مبادا صدای ضربان قلبم را بشنود..تمام مدتی که آنگونه وحشتناک به من نزدیک شده بود نفس نکشیدم.حس کردم پاهایم می لرزند.روی نیمکت...همانجایی که او نشسته بود...نشستم.حال خوشی که از شنیدن قانون دوست داشتنی شرکتشان پیدا کرده بودم...لبخند روی لبم آورد.تبسم نزدیکم شد و گفت:

-ببند اون نیشت رو تابلو!

لبخندم را گسترش دادم.

-گفت فردا برم اولین حقوق این ماهم رو بگیرم.

چشمان تبسم از حدقه بیرون زد.

-ها؟

به خاطر اینکه برداشت اشتباهی نکند سریع توضیح دادم.

-من چیزی نخواستم...خودش گفت...گفت قانون شرکتشونه...!

تعجب چهره اش محو شد و آرام آرام لبخند کمرنگ و غمگینی لبانش را از هم گشود.

-آها...خب اینکه خیلی عالیه.

با سرخوشی سرم را بالا و پایین کردم.دستش را روی دستم گذاشت.

-فردا با هم می ریم اون کتونی سبزه که یه ماهه دلتو برده...می خریم...!

گردنم را کج کردم و به مسیری که دیاکو از آن رد شده بود نگریستم.

دلی مانده بود که با چیز دیگری برود؟

آه کشیدم و گفتم.

-آره..کفشام خیلی داغون شدن.

پایم را بلند کردم وکمی مچم را تکان دادم.

-کلی آب رفته توش.راه می رم شلپ شلپ می کنه.

با افسوس نگاهم کرد و گفت:

-یعنی تحمل این وضعیت واست راحت تر از قبول کردن پول قرضی من بود؟اینه معنی رفاقت؟

نگاهش کردم...با تمام محبتی که در وجودم بود.

-نه به خدا...فقط چون می دونستم نمی تونم پولتو پس بدم قبول نکردم.

توی صورتم براق شد.

-مگه من دنبالت کرده بودم؟یا گفته بودم باید زود پسش بدی؟

او که نمی دانست غرورم...عزت نفسم...شخصیتم...چقدر بیشتر از یک جفت کفش می ارزید...!

دستش را کشیدم و از روی نیمکت بلندش کردم.

-می دونم تو چقدر گلی قربونت برم.همینکه وقتی دیاکو...اه...آقای حاتمی بهت گفته منشی می خواد و تو منو به جای خودت معرفی کردی...واسم یه دنیا ارزش داره...تا اخر عمرم مدیونتم.

با شوق کودکانه ای خندید و گفت:

-راست می گی؟

دور و برم را نگاه کردم و یواشکی گونه اش را بوسیدم.یعنی که...راست می گویم.
سخته بگی سخته و کسی نباشه بگه چرا؟چته؟چی سخته؟نترس من هستم
سخته سختیاتو تنهایی به دوش بکشی .


رمان اسطوره نوشته ی P*E*G*A*H 1
پاسخ
 سپاس شده توسط sober ، ρυяρℓє_ѕку ، ...Nora
آگهی
#2
#پارت2

خندان و خرم به سمت خانه رفتیم.مغازه کفش فروشی نزدیک خانه بود.با هم ایستادیم و از پشت ویترین کتانی سبز و سفید را دید زدیم.با لودگی انگشتم را به سمتش تکان دادم و گفتم:

-فردا این موقع پیش خودمی.

شادی کالج صورتی خوشرنگی را نشانم داد.

-به نظرت اون بهتر نیست؟

بازویش را گرفتم…سنگینی ام را روی او انداختم و متفکرانه به صورتی کمرنگ و زیبا خیره شدم…مردمکم را چرخاندم و اینبار کتانی سبز را نشانه رفتم.

-هوم…آره اونم قشنگه.ولی کتونیه رو هم دوست دارم.

خندید و گفت:

-خب می خوای جفتشو بخر…تو که دیگه پولدار شدی.

از یادآوری مجدد شاغل شدنم…حقوق دار شدنم…ته دلم مالش رفت.

-می گم نکنه از پسش برنیام؟نکنه جوابم کنن؟

با خشونت ضربه ای به دستم زد و گفت:

-گمشو بابا…انگار می خواد مسئول کنترل کیفیت بشه…نهایتش چهارتا تلفن جواب می دی و دو تا نامه تایپ می کنی.

استرسم تشدید شد.

-آخه من دستم خیلی کنده…از کامپیوتر چیزی سرم نمیشه.

“ایش” کشدار و غلیظی گفت:

-خانوم مهندس مملکت رو…! دختر یه کم اعتماد به نفس داشته باش.

سرم را پایین انداختم…کدام مهندس؟کدام اعتماد به نفس؟وقتی بزرگترین تکنولوژی که تا کنون دیده بودم ..تلفن انگشتی سیاه گوشه خانه بود …به کدام مهارتم باید اعتماد می کردم؟

صدای تبسم از نزدیک..به گوشم رسید.

-اینقدر استرس نداشته باش…اینقدر خودت رو دست کم نگیر…تو با کمترین امکانات…بدون هیچ کتاب تست و هیچ کلاس کنکوری…مهندسی یکی از بهترین دانشگاه های کشور رو قبول شدی…کاری که خیلی از پولدارهای این شهر با هزار تا معلم سرخونه و کلاس خصوصی از پسش بر نمیان…حالا واسه چهار خط تایپ کردن نگرانی؟

با ناخن پیشانی ام را خاراندم و گفتم:

-آخه می ترسم جلوی آقای حاتمی ضایع بشم.

پوف کلافه ای کرد و گفت:

-اه…توام با این آقای حاتمیت…هرکی ندونه فکر می کنه تام کروزه.

تام کروز؟همان بازیگر معروف آمریکایی؟با آن قیافه یخ و ماستش؟ در مقایسه با دیاکوی جذاب و با ابهت من؟؟؟؟اصلا قابل مقایسه بودند؟

با خنده گفتم:

-اونکه به گرد پاشم نمی رسه…!

پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت:

-خیلی چندشی شاداب…!

======================

در خانه را باز کردم و با چند قدم خودم را به پله ها رساندم. از همان دم در مقنعه ام را از سرم برداشتم و داد زدم.

-سلام…من اومدم…!

صدای مادر را از آشپزخانه شنیدم.

-سلام عزیزم…خسته نباشی…!

به سمتش پا تند کردم.

روی موکت کف آشپزخانه نشسته بود و سیب زمینی پوست می کند.با دیدنم لبخند زد…با دیدنش موجی از آرامش در وجودم دوید.کنارش نشستم..دستم را دور گردنش انداختم و گونه نرمش را بوسیدم.

-چه خبرا مامانم؟

سعی کرد غم صورتش را پشت خنده ظاهری اش مخفی کند.

-خبرای خوب…واسه خونه یه مشتری سفت و سخت پیدا شده.

دستم شل شد.

-چی؟

مادر سرش را پایین انداخت و تند تند گفت:

-عزیزم ایشالا درستون که تموم شه بهتر از اینجا رو می خریم…چند تا آجر پاره که ارزش اینهمه سختی رو نداره….با پولش هم یه جای درست درمون تری رو اجاره می کنیم…هم یه دستی به سر و گوش زندگیمون می کشیم و هم…

حرفش را قطع کردم.

–هم خرج کوفت و زهرمار شوهر عزیز تو رو جور می کنیم.

چاقو در دستش خشک شد.سرش را بالا گرفت و با بغض گفت:

-این چه طرز حرف زدنه شاداب؟اون پدرته…!

سرم را با تاسف تکان دادم و گفتم:

-همه درد منم از همینه…!

تمام شوق خبرهای خوشم کور شد.دکمه مانتویم را باز کردم و با پاهایی بی رمق از آشپزخانه بیرون زدم.صدای مادرم را شنیدم:

-شاداب…!

چشمه اشکم جوشید.بدون اینکه بچرخم گفتم:

-به خدا…به جون شادی…به جون خودت…اگه حتی فکر فروش این خونه از سرت بگذره می رم و دیگه هم بر نمی گردم.حالا ببین..!

متحیر تکرار کرد:

-شاداب…!

در دلم زمزمه کردم:

-شاداب مرد…!
در اتاق مشترک خودم و شادی را باز کردم.خواهر کوچک شانزده ساله ام را غرق در خواب دیدم.کنارش زانو زدم و موهای لخت پرکلاغی اش را نوازش کردم.ردی از اشک خشک شده روی صورتش خودنمایی می کرد.چانه اش در خواب هم می لرزید.انگار کمی هم تب داشت.آرام صدایش زدم.بلافاصله پلک باز کرد و با دیدنم از جا پرید و از گردنم آویزان شد.

-اومدی خواهری؟

عاشق این خواهری گفتنهایش بودم.توی چشمان سرخش نگاه کردم و نفسم را بیرون دادم.

-اومدم عزیزم.چرا اینقدر زود خوابیدی؟شام خوردی؟

سرش را به چپ و راست تکان داد.

-نه…نخوردم…!

گونه اش را بوسیدم.

-می خواستی با شکم گرسنه بخوابی؟

دستش را روی صورتش گذاشت و گفت:

–نمی تونم فکمو باز کنم…نمی تونم چیزی بجوم…دندونم خیلی درد می کنه.

و دوباره اشکش روان شد.نفسم بند رفت…یکی از دندانهایش به جراحی احتیاج داشت…گفته بودند کار هرکسی نیست…گفته بودند متخصص می خواهد…و ما حتی از پس ویزیت یک متخصص هم بر نمی آمدیم…چه رسیده به جراحی!

اشکهایش را پاک کردم…سرش را در آغوش گرفتم و گفتم:

-الانم درد می کنه؟

با هق هق جواب داد:

-مامان بهم مسکن داد.یه ذره بهتر شدم.

لبم را گزیدم.

-فردا نمی خواد بری مدرسه.تو خونه بمون.طرفای یازده میام دنبالت.می ریم دکتر.باشه؟

سرش را عقب کشید و چشمان مخمورش را به صورتم دوخت.

-با کدوم پول؟

خندیدم.

-از فردا می رم سر کار.قراره حقوق یه ماهمو از پیش بدن.همینکه پولمو بگیرم زود میام دنبالت.فردا دیگه از دست این دندون خلاص می شی.قول می دم.

صورت زیبایش پر از آرامش شد.

-راست می گی؟

محکم در آغوشش گرفتم.

-آره به خدا…دیگه خونه رو هم نمی فروشیم.یه کم دست و بالمون باز میشه.

با لذت خندید…بلند و سرمست…!

-یعنی دیگه لازم نیست مامان رو لباس عروسا سوزن بزنه؟

انگشتانم را بین موهایش لغزاندم.بوسیدمش…بوییدمش و زمزمه كردم.

-نمی دونم…فعلا مهم اینه که خونه رو نمی فروشیم…مهم اینه که دندون تو رو درستش می کنیم…مهم اینه که هنوز از پس زندگیمون بر میایم و نیازی نیست دستمون رو پیش کسی دراز کنیم.فعلا فقط به این چیزای خوب فکر کن…!


دیاکو

با حرص گوشی تلفن را روی میز کوبیدم و داد زدم:

-خانوم سلطانی…!

در کسری از ثانیه در اتاق را گشود و خودش را داخل انداخت.

-جانم؟

زهرمار و جانم…!

-چند بار باید بگم تلفن این مردک رو به من وصل نکنین؟ها؟چند بار؟

موهای شرابی اش را بیشتر از زیر به اصطلاح “روسری اش” بیرون انداخت و بسمت میز پایه کوتاه وسط اتاق رفت.

-به خدا من نمی دونستم.یه خانومی با من حرف زد.فکر نمی کردم از طرف اون باشه.

به عمد پشت به من ایستاد و خم شد.مانتوی کوتاه و خشکش تا کمربند شلوارش بالا رفت و شلوار جین چسبانش، برجستگی باسن…باریکی کمر و پُری رانهایش را سخاوتمندانه در معرض دید من گذاشت.چشم گرفتن از این منظره چند ثانیه ای وقت برد و بیشتر از آن انرژی…!
با مکث لیوان روی میز را پر از آب کرد و به طرفم آمد…می دانستم اگر سرم را بلند کنم تنگی مانتویش منظره دلچسب تری را به نمایش خواهد گذاشت.بنابراین ترجیح دادم بدون اینکه نگاهش کنم، بگویم:

-آب نمی خوام.پرونده صدا و سیما رو واسم بیارین و از این به بعد تلفن هایی رو که به اتاقم وصل می کنید رو بیشتر مانیتور کنید.

صدای پر عشوه و ظریفش را روانه گوشم کرد.

-چشم…بازم عذر می خوام..در ضمن یه خانومی بیرون ایستادن…می خوان شما رو ببینن.

به صندلی تکیه دادم و برای جلوگیری از هرگونه انحراف نگاه…مستقیم به چشمان آرایش شده و کشیده اش زل زدم.

-اسمش چیه؟

اخمهایش را درهم کشید و با لحن پر از تحقیری گفت:

-نیایش…می گه با شما قرار داشته.

و پوزخندی را هم ضمیمه کلامش کرد.

ذهنم درگیر شد…این اسم چقدر برایم آشنا بود.

-اگه می خواین ردش کنم بره.به قیافه و سر و وضعش نمی خوره آدم حسابی باشه…!

دهان باز کردم که بگویم نمی شناسمش که ناگهان دختربچه ترسیده و مظلوم دیروز در خاطرم زنده شد.

-آها…آره…می شناسمش..بگو بیاد داخل.

شانه ای بالا انداخت و چشمی گفت و با هزار ادا به سمت در رفت.از پشت به قشنگیهای اندامش در حین راه رفتن نگاه کردم و عصبی از لباس پوشیدن نامناسبش صدایش زدم.

-راستی…خانوم سلطانی…!

روی پاشنه هفت سانتی کفشهای سرخش چرخید و با ناز گفت:

-جانم؟

دستم را روی موس گذاشتم و کمی تکانش دادم تا مانیتور روشن شود.

-بار آخرتون باشه که از روی قیافه و سر و وضع یه آدم…در موردش قضاوت می کنین…حداقل جلوی من…!
ضربه آرامی به در خورد.در حالیکه به اس ام اس مستهجنی که شهاب فرستاده بود می خندیدم به داخل دعوتش کردم.

-سلام.

کمی لبخندم را جمع کردم…گوشی را روی میز گذاشتم و سرم را بالا گرفتم.

دستانش را در هم قفل کرده و سر به زیر مقابلم ایستاده بود.لحظه ای از ذهنم گذشت که به زودی آرتوروز گردن خواهد گرفت.

-سلام.بفرمایید.

به دستم که به مبل اشاره می کرد نگاهی انداخت و نشست.مانتوی مشکی اش را روی زانوهایش کشد و دوباره سرش را پایین انداخت.

-ببخشید که مزاحم شما شدم.رفتم حسابداری ولی گفتن باهاشون هماهنگ نشده.

آخ…لعنت به این حواس پرت…فراموش کرده بودم…

گوشی تلفن را برداشتم و تا تماس برقرار شود زیرچشمی نگاهش کردم.صورت ساده و بی آرایش اما ملیح و معصوم…لباسهایی ساده تر و همگی به رنگ تیره و کفشهایی که…!

دستورات لازم را به حسابداری دادم.هر دو دستم را روی میز گذاشتم و گفتم:

-رشتت چیه؟

بدون اینکه سرش را بلند کند گفت:

-عمران.

هوم…هم رشته دانیار بود…!

-سال چندی؟

-ترم سومم.

یعنی…فقط نوزده سال داشت…!

-چه کارایی بلدی؟

دیدم که زانوهایش را بیشتر از قبل بهم فشرد.

-چیز زیادی بلد نیستم…ولی..زود یاد می گیرم.

سلطانی را به اتاق فرا خواندم.

-بلدی تایپ کنی؟

سلطانی وارد شد و با اشاره سر من نشست.از طرز نگاهش به این دخترک خوشم نمی آمد.

-یه ذره…ولی…تمرین می کنم.

سلطانی پرسشگرانه نگاهم کرد.نگاهش را بی جواب گذاشتم.

-می دونی که کار ما اینجا طراحیه.بنر و تیزر و انیمیشن و اینجور چیزا…بیشتر فعالیتمون هم به ساختن آگهی های بازرگانی واسه تلویزیون و شبکه های ماهواره ای داخلی اختصاص داره.پس هرچند به عنوان یه منشی…اما ازت انتظار دارم که دانشت رو نسبت به کامپیوتر زیاد کنی.خصوصا محیط وورد،فتوشاپ و اکسل.

احساس کردم گردنش خمیده تر شد.انگار فشار حرفهای من و نگاه تحقیرآمیز و خصمانه سلطانی درست روی شانه هایش فرود امده بود.

سلطانی پایش را روی پا انداخت و گفت:

-اصلا می دونی این چیزایی که ما گفتیم یعنی چی؟

چشمکی به من زد و ادامه داد:

-اصلا کامپیوتر دیدی به عمرت؟

مبهوت شدم از این توهین مستقیم سلطانی.تا خواستم حرف بزنم صدای ضعیف نیایش را شنیدم.

-بله…دیدم…تو سایت کامپیوتر دانشگاهمون هست.

سلطانی به جای من جواب داد.

-بلدی روشن و خاموشش کنی؟

صدای نفسهای تند و پشت سر همش را شنیدم و تلاشی را که برای خودداری اش می کرد…دیدم..!

-تا حالا چند تا از پایان نامه های سال بالایی ها رو واسشون تایپ کردم.

پایان نامه را با استفاده از سایت کامپیوتر تایپ کرده بود؟؟؟روزی چند ساعت آنجا می نشسته؟اصلا کی وقت می کرده این دخترک ترم سومی عمران؟

از پشت میزم بلند شدم و کنارش…روی مبل نشستم.

-فکر می کنی بتونی تو همون سایت کامپیوتر این چیزایی که ازت خواستم رو یاد بگیری؟

کمی خودش را جمع و جور کرد و از من فاصله گرفت.صدایش بغض داشت..اما مصمم بود…!

-بله می تونم.

سلطانی با نفرتی اشکار گفت:

-حالا اکسل و وورد رو شاید…ولی مگه میشه فتوشاپ رو همینجوری الکی یاد گرفت؟

دیگر طاقت نیاوردم.با خشم نگاهش کردم و گفتم:

-شما لازم نیست تو این مسائل دخالت کنین…لطفا کلید یدکی کمدا و فایلها رو به خانوم نیایش بدین.هرچی هم که لازم داشت در اختیارش بذارین…

برق کینه را در چشمانش دیدم.ابروهایش را بی توجه به چروک شدن پیشانی اش بالا برد و گفت:

-به همین زودی کلیدا رو بدم؟

حوصله ام را سر برده بود دیگر.

-بله خانوم.الانم تشریف ببرین سر کارتون.

به سرعت از جا برخاست و اتاق را ترک کرد.نگاهم را روی نیایش ثابت کردم…اسم کوچکش از خاطرم رفته بود…با انگشت سبابه دست راستش…ناخن انگش شست دست چپش را به بازی گرفته بود.می دانستم دلش شکسته…توی شرکت من..توی اتاق من…دل دختری که تنها گناهش فقرش بود…شکسته…! کمی خودم را به سمتش کشدم و فاصله بینمان را کم کردم.

-دختر خانوم؟

سرش را بلند کرد…چشمانش تر بود…چشمان قشنگ مظلومش.

دلم می خواست نوازشش کنم و بگویم:

“نترس بچه جان…منهم مثل تو طعم فقر را چشیده ام…شاید حتی بیشتر از تو…!”

-من اسم کوچیکت رو فراموش کردم...
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Nora
#3
رمان اسطوره

#پارت3

دیاکو

دوباره سرش را پایین انداخت و گفت:

-شاداب.

اسمش هم قشنگ و ملیح بود…مثل تک تک اجزای صورتش.

-از حرفهای منشیم ناراحت نشو…فقط به این فکر کن که تو چیزایی که ازت خواستم پیشرفت کنی.باشه؟

دوباره مانتویش را روی زانوهایش کشید.

-تبسم…همون دوستم که ازش خواسته بودين واستون منشی پیدا کنه…بهم نگفته بود که باید فتوشاپ و اکسل بلد باشم…می گفت فقط در حد تلفن جواب دادن و تایپ کردنه.

دوستش گفته بود من دنبال منشی هستم؟؟؟

لبخند زدم…! پس او هم به اندازه من برای غرور این دختر می ترسید و به او نگفته بود که با خواهش و التماس اینکار را برایش جور کرده.

-یعنی فکر می کنی از پسش برنمیای؟

تند..سرش را بلند کرد و برای اولین بار در چشمانم خیره شد.

-نه…نه…می تونم…فردا می رم کتابخونه دانشگاه…حتما کتاب آموزش فتوشاپ رو دارن.می شینم می خونم.با کامپیوتر سایت هم تمرین می کنم.زود یاد می گیرم.

کاملا مشخص بود که چقدر به این کار احتیاج داشت.لبخند زدم.

-خوبه…از کامپیوتر اینجا هم می تونی استفاده کنی.هر جا هم مشکل داشتی از خودم بپرس.

آرامش…آهسته آهسته به صورتش برگشت…

-اگه کلاس نداری..می تونی از همین الان شروع کنی…!

لبش را گاز گرفت…صورتش کمی سرخ شد…یاد کفشهایش افتادم..از حرفم پشیمان شدم…شاید می خواست برود و با اولین حقوقش برای خودش کفش بخرد.از جا بلند شدم.

-البته اگه دوست داری…هیچ اجباری نیست.

آرام و با متانت بلند شد و مقابلم ایستاد.

-راستش می خوام خواهرمو ببرم دکتر.دندونش درد می کنه.باید جراحی شه.

پس برای همین اول صبح آمده بود دنبال حقوقش…!

-باشه…برو حسابداری پولت رو بگیر…عصر برگرد…!

بدون اینکه نگاهم کند گفت:

-ممنونم…امیدوارم لایق اعتمادتون باشم.

خنده ام گرفت…یک بچه و این حرفهای قلمبه و سلمبه؟

-خوبه…حالا دیگه می تونی بری.

زیرلب خداحافظی آهسته ای گفت و رفت.از پشت نگاهش کردم…بدون ذره ای عشوه و اطوار…کوتاه اما محکم…قدم برمی داشت..!

شاداب

از اتاق که بیرون زدم هنوز بدنم می لرزید.اینبار نه از هیجان نزدیکی به دیاکو..بلکه از شدت تحقیری که بی رحمانه نثار وجودم کرده بودند…واقعا توانایی رو در رو شدن مجدد با سلطانی را نداشتم اما چاره ای نبود.با هزار غصه و عذاب نزدیکش شدم…گوشی تلفن دستش بود و ریز ریز می خندید.کنار میزش ایستادم.

-ببخشید…

حتی نگاهم نکرد…! قلبم درد گرفته بود.کمی این پا و آن پا کردم.

-ببخشید…!

عمداً نادیده ام می گرفت…چرا؟آخر چرا؟

صدایم را کمی بالا بردم.

-ببخشید خانوم..!

با اخم رویش را برگرداند و به تندی گفت:

-مگه نمی بینی دارم حرف می زنم؟

ناخود آگاه کمی عقب رفتم…چطور باید حالی اش می کردم که خواهر کوچکم درد دارد و منتظر من است؟

نمی دانم چقدر سرپا ایستادم..ده دقیقه..بیست دقیقه…نیم ساعت؟ بالاخره مکالمه اش تمام شد و و بی توجه به من با کامپیوترش مشغول شد.نگاهی به ساعت دیواری کنج سالن انداختم و گفتم:

-خانوم…من عجله دارم…باید برم…میشه لطفاً کلیدا رو بهم بدین؟

سرش را برنگرداند.

-اونجان…برشون دار…

یعنی نمی توانست همین دو جمله را زودتر بگوید و اینقدر معطلم نکند…اگر به خاطر شادی نبود…اگر به خاطر مادرم نبود…!

کلیدها را برداشتم و زیرلب تشکر کردم و بدون خداحافظی به سمت در خروجی رفتم.

-یه لحظه صبر کن…!

نمی توانستم…داشتم خفه می شدم!

چرخیدم و منتظر ماندم.

-شماره موبایلت رو بده که هر وقت لازم شد باهات هماهنگ کنم.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-من موبایل ندارم.

پوزخند کریه روی لبش…چهره سراسر عملیش را زشت تر نشان می داد.

-حدس می زدم.

نفرت در دلم غلغل می کرد.از جا برخاست و نزدیک من…کنار میزش ایستاد.سنگینی اش را روی میز انداخت…چشمم روی کفشهایش خشک شد.

-ببین دختر جون…امثال تو زیاد اینجا اومدن و به دو روز نکشیده عذرشون رو خواستیم.فکر نکن چون اقای حاتمی دلش واست سوخته و اینجا بهت کار داده همه چی ردیفه.زیادی پاتو از گلیمت درازتر کنی با من طرفی..تو این شرکت…بعد از آقای حاتمی من نفر دومم و برخلاف ایشون اصلا گول ظاهر مظلوم و ساده ی افرادی مثل تو رو نمی خورم…خوب می دونم دخترایی مثل تو تا چشمتون به مرد جوون و خوش قیافه ای مثل آقای حاتمی می خوره چطوری دندونتون رو واسش تیز می کنین…اما حواست باشه من اینجا پاسدار منافع این شرکتم.پاتو کج بذاری فاتحت خوندست.بهتره تا آخرش همینجوری بره وار بری و بیای.منظورم رو که می فهمی؟

حس کردم لرزش همیشگی زانوهایم شدت گرفته…
آخ که اگر به این پول..درست همین امروز احتیاج نداشتم…اگر اینقدر به این کار محتاج نبودم…اگر اکنون شادی امیدوارانه به انتظارم ننشسته بود…اگر مادرم برای خانه مشتری پیدا نکرده بود…اگر…اگر…

نظر و سپاس فراموشتون نشه..((:
پاسخ
 سپاس شده توسط sober ، ...Nora
#4
رمان اسطوره

#پارت4

شاداب

بدون اینکه حرفی بزنم از سالن خارج شدم و به حسابداری رفتم…چشمانم می سوخت…پول را گرفتم و به سرعت از شرکت بیرون دویدم…تا آنجایی که توانستم دویدم…بی هدف…بی مقصد..بی توجه به نگاه های خیره و متعجب مردم…فقط دویدم…!

آنقدر که کفشهای مادر مرده ام هشدار دادند و مجبورم کردند که بایستم…!نفسم بند رفته بود…دستهایم را روی زانو هایم گذاشتم و بریده بریده نفس کشیدم…و در همان لحظه اشکهایم سرازیر شدند…! دلم می خواست بروم و ساعتی در گوشه ای بنشینم و به حال خودم زار بزنم…اما شادی منتظرم بود…دندانش درد می کرد و برای خلاصی از این درد محتاج من بود…

با پاهایی دردناک و اشکهایی که بی محابا فرو می ریختند سوار اتوبوس شدم.سرم را به میله اتوبوس تکیه دادم و چشمانم را بستم..امروز به معنای واقعی فرو ریخته بودم…آن هم مقابل مردی که دیوانه وار دوستش داشتم…خردم کردند…غرورم را شکستند..شخصیتم را لگدمال کردند…بی گناه..بی هیچ جرمی…فقط به خاطر اینکه کفشهایم ترک داشتند…به خاطر اینکه مانتویم مد روز نبود..دماغم عملی و سربالا نبود…لوازم آرایش نداشتم…با ماشین شخصی و یا حداقل آژانس رفت و آمد نمی کردم…

گناهم همین بود…دلم آه می خواست..از همانهایی که می گفتند عرش خدا را می لرزاند…دلم از همانها می خواست…می خواستم ستونهای عرش خدا را بلرزانم و آسمانش را روی سر آدمهایی مثل سلطانی تخریب کنم…می خواستم..اما مادرم قدغن کرده بود…گفته بود این کارها..این نفرینها…این آه کشیدنها..دل خودمان را هم سیاه می کند…گفته بود نیازی نیست ما آه بکشیم…خدا حواسش هست…خودش حواسش هست…!

با ترمز اتوبوس…آهم را در سینه خفه کردم و پیاده شدم…!

با چند قدم خودم را به مغازه کفش فروشی رساندم..کالج صورتی پشت ویترین نبود..اما کتانی سبز…چرا…! پول را از کیفم در آوردم و با احتیاط شمردمش…چهارصد هزار تومان…!دوباره به کتانی سبزم نگاه کردم و پس از آن به کفشهای پوست انداخته خودم…کمی پایم را تکان دادم…قطعاً این کفشها می توانستند یک ماه دیگر هم دوام بیاورند…! “باید” دوام می آوردند…!

دانیار

دود…خاک…جیغ…خون…ضجه هایی که حتی یک لحظه هم آرام نمی گرفتند…آتشی که همه چیز را وحشیانه در کام خودش فرو می برد…فضای تنگی که در آن اسیر بودم…با آن روزنه کوچک که…دوباره صدای جیغ شنیدم…خنده های پرصدای چند مرد…چند مرد غول پیکر و ترسناک…از روزنه می دیدمشان…دیدم که به سمت ما می آیند…تمام بدنم لرزید…کسی محکم در آغوشم گرفته بود…کسی دستش را بر دهانم گذاشته بود…مردها آمدند…نزدیک مخفیگاه ما شدند…صدایشان هر لحظه قوی تر می شد…دیدم که دستشان را دراز کردند…دیدم که مرا گرفتند…دیدم…

با وحشت از خواب پریدم…بلافاصله روی تخت نشستم…تمام تنم عرق کرده بود…لعنتی…باز هم این کابوس…باز این وحشت تمام نشدنی…! دستی به گردنم کشیدم و عرق پیشانی ام را پاک کردم و از تخت بیرون رفتم…شلوارم روی زمین افتاده بود…پوشیدمش…یخچال کوچک کنار اتاق را باز کردم و شیشه کوچک آب معدنی را برداشتم بی محابا سر کشیدم…آب از کناره های لبم راه گرفت و روی بدن آتش گرفته ام ریخت…با پشت دست دهانم را پاک کردم.فندکم را برداشتم و سیگار را میان انگشتانم قرار دادم و روشنش کردم و دوباره روی تخت نشستم…دست چپم را ستون پیشانی ام کردم و با دست راست سیگار را بر لب گذاشتم و پک محکمی بر آن زدم.

-دنی؟

جوابش را ندادم.در تاریکی دیدم که از روی مبل بلند شد و ربدوشامبر مشکی اش را دور اندام باریکش پیچید.

-دنی…عزیزم؟

دوباره یک پک دیگر بر سیگار.

-چی شده عشقم؟بد خواب شدی؟

کنار پایم نشست.چشمانم را به صورت زیبایش دوختم.سیگار نصفه را توی جا سیگاری خاموش کردم و گفتم:

-تو چرا هنوز اینجایی؟

نگاه مستاصلش به صورتم خیره ماند.

-مگه نگفته بودم برو؟

توانستم بغض دویده به گلویش را از غم چشمانش بخوانم.بلند شدم و به کنار پنجره رفتم.تا یک هفته دیگر کارم در این شهر کویری تمام می شد و به تهران برمی گشتم…اما تا آن موقع چطور باید این موی دماغ را تحمل می کردم؟

-دنی تو چرا اینقدر بی رحمی؟

با خشم به سمتش چرخیدم.

-اولا هزار بار گفتم اسم من دانیاره نه دنی…دوما از اولم شرط من همین بود…!

با انگشت به سینه ام کوبیدم.

-من از اینکه کسی موقع خواب کنارم باشه بدم میاد.

با ناله گفت:

-من که رو مبل خوابیدم.

سعی کردم فریادم را خفه کنم:

-اما تو اتاق من خوابیدی.گفتی خوابت که ببره می رم.به این شرط بهت اجازه دادم بمونی.پس لطفا بگو چرا هنوز اینجایی؟

آرام نزدیکم شد.

-می خواستم یه شب کنار تو بودن رو تجربه کنم.

بی اختیار از شدت نفرت صورتم را جمع کردم.

-می دونم تو این چیزا رو درک نمی کنی…اما من دوستت دارم.

و پشت بند این جمله، با دست چهره اش را پوشاند و زار زار گریست.صدای گریه اش روی اعصابم بود.پنجره را گشودم و کمی از هوای خنک کویری را بلعیدم.

-خیله خب…کافیه…حالا زودتر لباست رو بپوش و برگرد به اتاقت.فکر نمی کنم قصد داشته باشی کل کمپ رو از رابطمون خبردار کنی.

صندلش را روی زمین کشید…از خرخری که به گوشم رسید متوجه شدم که می خواهد لباس بپوشد…هوای خنک…هوش و حواسم را فعال کرده بود…چرخیدم و دیدم که بند ربدوشامبرش را باز کرد و به گوشه ای انداخت.شانه های کوچک و ظریفش از شدت هق هق می لرزید.نسیم ملایمی که می وزید موهایش را تاب می داد.موبایلم را از کنار تخت برداشتم.ساعت سه صبح بود.هنوز تا بیدار شدن کمپ وقت داشتیم…حتی بیشتر از دو ساعت…نزدیکش شدم…بلوزش را از دستش گرفتم و دستانم را از پشت روی شکمش حلقه کردم.سرم را توی گودی گردنش فرو بردم و بوی خوشش را نفس کشیدم…

-دانیار…چرا باور نمی کنی دوستت دارم؟

حرکت دستانم متوقف شد…حرکت لبهایم نیز…حال خوشم خدشه دار شد…از خودم جدایش کردم…خم شدم و بلوزش را از زمین برداشتم و به دستش دادم.

یعنی…به سلامت..!
پاسخ
 سپاس شده توسط sober ، ...Nora
#5
رمان اسطوره

#پارت5

شاداب

ساعت سه شادی را به خانه رساندم و بدون اینکه فرصت کنم حتی یک لیوان آب بخورم به شرکت بازگشتم.خوشبختانه سلطانی حضور نداشت.کیفم را روی میز گذاشتم و بی هدف دور خودم چرخیدم.نمی دانستم باید چکار کنم.توی شرکت هم که پرنده پر نمی زد.مردد به سمت اتاق دیاکو رفتم و چند ضربه آهسته به در کوبیدم.با شنیدن صدایش نفس راحتی کشیدم و داخل شدم. روی مبل نشسته بود و غذا می خورد.بوی کباب اشتهایم را تحریک کرد.نفس عمیقی کشیدم و سلام کردم.چون دهانش پر بود با سر جوابم را داد و اشاره کرد که بنشینم.

مقابلش نشستم و به عادت همیشه زانوهایم را بهم چسباندم.

-ببخشید که بد موقع مزاحم شدم.می خواستم شرح وظایفم رو بدونم.می رم و چند دقیقه دیگه برمی گردم.

در حالیکه لیوان دوغ را سر می کشید…با حرکت ابرویش مانع برخاستنم شد.سرم را پایین انداختم و منظر ماندم.از جعبه سفید و صورتی روی میز…یک برگ دستمال کاغذی خوش رنگ و نگار بیرون کشید و دور دهانش را پاک کرد.

-زود اومدی.

در حالیکه از طپش کر کننده قلبم و یخ کردن دستانم به شدت معذب بودم گفتم.

-بعد از مطب دکتر مستقیم اومدم اینجا.ترسیدم دیر بشه.

به مبل تکیه داد و پایش را روی پا انداخت.

-امیدوارم همیشه همینقدر وقت شناس باشی.ناهار خوردی؟

آب دهانم را قورت دادم.

-بله.

-خانوم سلطانی چیزی یادت نداد؟

سرم را به علامت نفی تکان دادم.

بلند شد.

-خیله خب…بریم بیرون تا بهت بگم باید چیکار کنی.

با فاصله..پشت سرش راه افتادم.پشت میز نشست و گفت:

-بیا اینجا…

کمی نزدیک شدم.کامپیوتر را روشن کرد و گفت:

-فعلا بیشتر از اون چیزی که بلدی ازت انتظار ندارم.همینکه بتونی نامه ها رو تایپ کنی و جواب تلفنا رو بدی کافیه.این دکمه قرمز رو می بینی؟ هر وقت خواستی با من تماس بگیری این دکمه رو فشار می دی. این دکمه بنفش هم واسه وقتیه که می خوای تماسای خارج از شرکت رو به من وصل کنی.

با دقت به حرکات دستانش نگاه کردم…بی حواس دستم را روی صندلیش گذاشتم و کمی خم شدم…انگار فراموش کرده بودم این مردی که اینچنین نزدیکش شده ام دیاکوست…!

-این دکمه سبز مال چیه؟

-این ماله فاکسه.با این فاکس رو استارت می کنی.

کمی پیشانی ام را خاراندم و گفتم؟

-استارت می کنم؟

دسش را کنار دستم گذاشت.

-ببین وقتی بخوای یه چیزی رو فاکس کنی…کاغذ رو اینجا می ذاری… این دکمه رو می زنی و بعد شماره رو می گیری.

ابروهایم را بالا انداختم…چه دستگاه عجیب و غریبی بود..به هر چیزی شباهت داشت به جز تلفن…

آه کشیدم و راست ایستادم…لحظه ای نگاهم به صورتش افتاد.لبخند ملایمی روی لبش نشسته بود…تازه متوجه موقعیتم شدم…برای اینکه به من برخورد نکند خودش را به گوشه صندلی کشانده بود…هول کردم و بی هوا گفتم:

-وای ببخشید.

نمی دانم چرا…اما خنده اش شدت گرفت.بدون اینکه چشم از صورت قرمز شده من بگیرد گفت:

-نگران نباش…خیلی زود راه می افتی…یکی دوبار اشتباه قابل اغماضه…پس نترس.

و بعد از جا برخاست…برای جلوگیری از عدم اصابت با هیکل تنومندش چند قدم عقب رفتم. دوباره لبخند شاداب کشی زد و گفت:

-هر جا گیر کردی بیا بپرس.اگه دوست داشتی می تونی بری و با واحدای دیگه هم آشنا شی…هر وقتم دستت خالی شد بشین و با کامپیوتر تمرین کن.

سریع گفتم:

-چشم.

سرش را تکان داد و گفت:

-خوبه.

و به اتاقش برگشت.همینکه در را بست خودم را روی صندلی انداختم…دستم را روی سینه ام گذاشتم…از هیجان این همه بودن با دیاکو…در قلبم عروسی برپا بود..!

هنوز جند دقیقه نگذشته بود که در سالن باز شد و مردی آبی پوش داخل آمد و جعبه ای به دستم داد.با تعجب نگاهش کردم.با بی حوصلگی گفت:

-آقای حاتمی دستور دادن واستون ناهار بیاریم.
تبسم تند و بی وقفه سوال می پرسید و مهلت حرف زدن به من نمی داد.در پایان وقت اداری روز اول کارم…دنبالم آمده بود و می خواست در عرض چند ثانیه از همه چیز مطلع شود.

-د حرف بزن دیگه…یه چی بگو معلوم شه لال نیستی.

خندیدم.

-مگه تو مهلت می دی؟

از سلطانی فاکتور گرفتم و بقیه اتفاقات را مو به مو تعریف کردم.دهانش باز مانده بود.با تعجب گفت:

-ای ول دیاکو…شنیده بودم خیلی با مرامه ولی باورم نمی شد…!

چهره مردانه اش را تجسم کردم و گفتم:

-نمی دونی چقدر خاکی و مهربونه.زیاد بروز نمی ده ولی حواسش به همه چی هست.خیلی هم هوای کارمنداش رو داره.هرکی می ره تو اتاقش با دعای خیر میاد بیرون.تازه من هنوز یه نصفه روزه که اونجام و این همه خوبی ازش دیدم.

تبسم کولی اش را روی شانه انداخت و گفت:

-میگن محیط کارش هم خیلی سالمه.از قرار از اون کردای با غیرته که رو ناموس دخترای کره مریخ هم تعصب داره چه رسیده به کارمنداش…قدر این شرایط رو بدون.تو این جامعه…حتی تو محیط دولتی هم نمی تونی اینقدر راحت رفت و آمد کنی…!

کمی مکث کرد.

-ولی در مورد برادرش حرفای خوبی نمی زنن.مراقبش باش.می گن از یه پشه ماده هم نمی گذره.تازه می گن معتادم هست.با کمال تاسف همکار خودمونه.ارشد سازه های هیدرولیکی داره.فکر نمی کنم زیاد تو اون شرکت رفت و آمد کنه.ولی به هر حال اگه دیدیش احتیاط کن.

خندیدم.

-یه جوری در موردش حرف می زنی انگار خفاش شبه.

چشمانش را ریز کرد و صدایش را پایین آورد…انگار که می خواهد در مورد یک داستان جنایی حرف بزند.

-والا بچه های دکترای خودمون می شناسنش.خوبم می شناسنش.این چیزی که اینا تعریف می کنن دست کمی از خفاش شب نداشته…می گن چشماش عین دو تیکه شیشه رنگیه…بی هچ حسی…بی هچی عشقی…می گن حتی داداشش رو هم دوست نداره..اصلا هیچ کس رو دوست نداره…می گن به یکی از دخترای دانشگاه تجاوز کرده…ولی دختره از ترس آبروش صداشو در نیاورده…می گن اهل این مواد مخدرای عجیب و غریبه…تازه…می گن همیشه یه چاقوی ضامن دارم تو جیبشه…!

حس کردم مو بر تنم راست شد…در تاریکی شب…این صحنه وحشتناکی که تبسم برایم مجسم کرد..لرزه بر اندامم انداخت.

-می گن تا حالا سه تا دختر رو مجبور به سقط جنین کرده و هزار تا دختر رو بی آبرو…! می گن هرکی باهاش در افتاده ورافتاده…! می گن یه بار به جرم حمل سلاح سرد دستگیر شده…می گن چندین بار تا مرز اخراج از دانشکده پیش رفته اما هیچ وقت حراست نتونسته چیزی رو علیهش ثابت کنه…!

نفسم از این همه سیاهی بند رفت.بیشتر از تصور اینکه دیاکو چه عذابی از دست این شیطان می کشد قلبم گرفت.

-این چیزی که تو می گی خود شیطونه…

-دقیقاً…ولی می دونی یه چیزی که حتی استادامونم هنوز که هنوزه ازش یاد می کنن چیه؟

با استفهام نگاهش کردم.

-هوش فوق العاده ای داره…و همین ترسناک ترش می کنه…چون هیچ وقت هیچ مدرک جرمی از خودش به جا نمی ذاره..!

ضربه محکمی به بازویش زدم.

-درد بگیری تبسم…می ذاری امشب بدون کابوس بخوابیم یا نه؟

بلند خندید.

– به خدا راست می گم.اینا رو از همکلاسی های خودش شنیدم.راستی…یه کلیه هم بیشتر نداره…اونم مال دیاکوئه.

بی اختیار ایستادم.

-چی؟

چشمک غلیظی زد.

-بله…وقتی دانشجوی کارشناسی بوده کلیه هاش از کار می افتن.دیاکو هم معطل نمی کنه و کلیه خودش رو می ده بهش.

شانه ای بالا انداخت و گفت:

-ولی از قرار…همچنان…واسه داداشه…تره هم خرد نمی کنه.

هنوز گیج بودم.

-تو اینهمه خبر رو از کجا گیر آوردی؟

یک لنگه ابرویش را بالا برد و دستانش را به سینه اش زد و گفت:

-خبرگزاری تبسم تی وی کوچیک شماست..!
پاسخ
 سپاس شده توسط sober ، ...Nora
#6
رمان اسطوره

#پارت6

دیاکو

صفحه ساعت مچی را چرخاندم و عقربه ها را نگاه کردم.ده و نیم شب…! کش و قوسی به بدنم دادم…کامپیوتر را خاموش کردم…کیفم را برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.مانیتور میز منشی چشمک می زد.خودم از شاداب خواسته بودم خاموشش نکند تا دستورهای پرینتم را به کامپیوتر او منتقل کنم.خسته بودم..خیلی…یک لحظه خواستم بی خیال خاموش کردنش بشوم اما پشیمان شدم.

پشت میز نشستم و موس را تکان دادم.مانتیور روشن شد…صفحه ای باز بود…با کنجکاوی نگاهش کردم….آموزش اکسل…! بی اختیار لبخند زدم…چقدر این دختر راحت مرا می خنداند…کاغذی هم روی میزش بود…تک تک جملات را یادداشت کرده بود..بعضی جاها با خودکار آبی…بعضی جاها با قرمز و مشکی…!

اما انگار فراموش کرده بود با خود ببردش…سخت کوشی و عزت نفس این دختر مرا یاد خودم می انداخت.وقتی امروز به خاطر نیازش در مقابل بدرفتاریهای سلطانی سکوت کرد…وقتی با وجود لبهای ترک خورده و رنگ و روی پریده حاضر نشد به غذا نخوردنش اقرار کند…وقتی به خاطر خواهرش…باز هم با همان کفشهای پاره و درست سر وقت به شرکت آمد…وقتی گفت پایان نامه سال بالایی هایشان را با کامپیوتر سایت تایپ می کند…وقتی آنگونه مردانه قول داد که با استفاده از کتابهای دانشگاه فتوشاپ کار کند…یاد خودم افتادم…!

یاد روزهایی که مثل یک گربه ماده، دانیار را به دندان می کشیدم و برای گرسنه نماندن شکمش، خودم را به آب و آتش می زدم…یاد روزهایی که به خاطر غرغرهای رییسم قید درس و دانشگاه را هم زدم…! یاد روزهایی که دانیار می پرسید “غذا خوردی”؟ و من می گفتم…”آره.وقتی تو مدرسه بودی خوردم” در حالیکه نخورده بودم…یاد روزهایی که نایلون روی کفشم می کشیدم تا کمتر نفوذ باران و برف را میان انگشتان یخ زده ام حس کنم…یاد شبهای سرد کردستان…و شبهای سردتر و تلخ تر تهران…!

سرم را به پشتی صندلی تکان دادم و چشمم را بستم.

این دختر نوزده ساله هم خواهری داشت که برایش از خودش عزیزتر بود…مثل من…! برایش هرگونه سختی و تحقیری را تحمل می کرد…مثل من…! برایش زیر بار هرگونه مسئولیت و کار شرافتمندانه ای می رفت…مثل من…!برایش از خودش می گذشت…مثل من…!

این دختر نوزده ساله…درست مثل من…قید جوانیش را زده بود…قید خوشی اش را زده بود…قید خواسته ها و علایقش را زده بود…چشمش را روی ویترینهای رنگارنگ این شهر بسته بود…قید ابتدایی ترین نیازهایش را زده بود…درست مثل من…!

این دختربچه معصوم…امروز…همانجایی ایستاده که من بیست و چهار سال پیش ایستاده بودم…! همان دردی را می کشد که من بیست و چهار سال پیش تحمل کرده بودم…!همان حقارتی را به جان می خرد که من بیست و چهار سال پیش به جان خریدم…! او برای خواهرش…من برای برادرم…!

موبایلم را از جیبم درآوردم و در حالیکه امیدی به شنیدن صدایش نداشتم اسمش را لمس کردم.بعد از چهار-پنج بوق جواب داد…بالاخره یکبار جوابم را داد.

-بله دیاکو؟

ههه…این تمام هیجانش از مکالمه با برادرش بود…

-سلام داداش.خوبی؟

چند لحظه مکث کرد.

-خوبم.کاری داشتی؟

شقیقه ام تیر کشید و دردش را تا خود قلبم منتشر کرد.

-فقط می خواستم حالت رو بپرسم.

صدایش از همیشه گرفته تر…سردتر…خسته تر…به نظر می رسید.

-نمی خواد اینقدر نگران من باشی.خبرای بد زود می رسه!

احساس کردم معده و روده ام در هم می پیچند.

-باشه داداش.منتظرتم.مراقب خودت باش.

بدون هیچ حرفی..حتی یک خداحافظی ساده…قطع کرد..
پاسخ
 سپاس شده توسط sober ، ...Nora
آگهی
#7
رمان اسطوره

#پارت7

شاداب

-سلام…من اومدم.

شادی دراز کشیده بود و سرش را روی پای مادرم گذاشته بود.مادر به سردی جوابم را داد.شادی اما…برخاست و به سمتم آمد.گونه ام را بوسید و کیفم را از دستم گرفت.

-دندونت خوبه؟دیگه درد نداری؟

سرش را تکان داد.

-همون اولش درد می کرد.الان دیگه خوبه.

مادر بلند شد و به اشپزخانه رفت و در همان حین گفت:

-دست و روت رو بشور تا واست شام بیارم.

به اتاق رفتم و بلوز شلوار راحتی پوشیدم و آبی به صورتم زدم و برگشتم.اخمهای مادر همچنان درهم بود.علتش را می دانستم اما پرسیدم.

-چرا بداخلاقی تپلم؟

ظرف کتلت را با نان و کمی سبزی مقابلم گذاشت.

-شامت رو بخور بعداً حرف می زنیم.

لقمه بزرگی درست کردم و قبل از اینکه در دهانم بگذارم گفتم:

-شما خوردین؟

مادر عینکش را زد و با لباس عروسی مشغول شد.

-آره.راحت باش.

مقداری سبزی در دهانم چپاندم و گفتم:

-به خاطر اینکه بهت نگفتم کار پیدا کردم عصبانی هستی؟

با خشونت سوزن را در لباس فرو کرد و گفت:

-بله دیگه…خودسر شدی…بزرگ شدی…بزرگتر نداری…خودت تصمیم می گیری…خودت اجرا می کنی…منم که اینجا مترسک سر جالیزم…!

گاز بزرگی به لقمه ام زدم و گفتم:

-دیروز می خواستم بهت بگم…ولی بحث خونه رو پیش کشیدی..اعصابم بهم ریخت…اصلا یادم رفت.صبحم که می خواستم برم خواب بودی.دلم نیومد بیدارت کنم.

مادر لباس را به گوشه ای پرت کرد و گفت:

-کی به تو گفته بری سر کار؟منکه هنوز نمردم.بالاخره یه خاکی تو سرم می ریختم.اینهمه جون کندم که شما درس بخونین و به یه جایی برسین.اونوقت تو به همین راحتی قید همه چی رو می زنی؟بدون اینکه به من بگی؟بدون اینکه اجازه بگیری؟

ظرف غذا را کنار می زنم.خودم را جلو می کشم و چهار زانو مقابلش می نشینم.صورت زیبا اما شکسته اش پر ازز غصه است…پر از درد..پر از نگرانی های مادرانه.دستم را روی دستش می گذارم.انگشتانش از بس که سوزن در دست گرفته اند خمیده شده اند.بوسه ای بر پوست زبرشان می زنم و می گویم:

-قربونت برم من…کی گفته قید درسمو زدم؟مگه میشه تو رو به آرزوت نرسونم.مگه میشه حسرت خانوم مهندس شدن رو به دل تو و خودم بذارم؟مگه میشه چشم رو این همه زحمتت ببندم؟به خدا حواسم هست.اینکارو تبسم واسم پیدا کرده.نیمه وقته.رییس شرکتم از بچه های دانشگاه خودمونه.گفته هر وقت کلاس نداشتم برم اونجا.یه شرکت طراحیه.تیزر و بنر می سازن.واسه صدا و سیما…یا بیلبوردهای تبلیغاتی…پولشم هنوز زیاد نیست.ماهی چهارصد تومنه.اما خب واسه ما خیلیه.یه کمک خرجیه.حداقل هزینه کتاب و دفتر منو شادی رو تامین می کنه.اینجوری کمتر به تو فشار میاد.منم کمتر عذاب می کشم.

مادر عینک را از چشمش برداشت و گفت:

-می دونم به فکر منی…می دونم عزیزم…اما اگه واقعا دوست داری منو خوشحال کنی بچسب به درست.این نگرانیا رو بذار واسه وقتی که من مردم.

حتی فکرش هم اشک به چشمم آورد.با بغض گفتم:

-مامان…!

دستش را روی لبم گذاشت:

-عزیزم…دخترم…گلم…نفسم…هم ه زندگی من شما دو نفرین.جامعه گرگه.آخه من چه می دونم اینجایی که تو می ری چجور جاییه.آدماش کین؟هدفشون چیه؟تو مثه یه بچه آهویی…معصوم..بی غل و غش…طعمه خوبی واسه این شیر و شغالای درنده ای..به خدا تا شما می رین مدرسه و دانشگاه و بر می گردین..دل من هزار راه می ره…بس که ساده این…بس که پاکین..بذار درست تموم شه…واسه خودت کسی بشی…یه کم تجربه کسب کنی…اونوقت من خودمو بازنشست می کنم و جامو می دم به تو…اما الان تو فقط باید به درست فکر کنی…!

دوباره دستش را بوسیدم.قطره اشکم پوستش را تر کرد.

-به خدا جای بدی نیست…خودت بیا ببین…یه عالمه آدم اونجا کار می کنن…هم زن…هم مرد…رییس شرکتمون از اون کردای متعصبه…من می شناسمش.یه سال و نیمه که تو دانشگاه می بینمش.می گن دنیا دیده ست…سختی کشیدست…تو این مدت هنوز یه حرکت سبک ازش ندیدم.خیلی سنگین و متینه…اصلا سرش رو بلند نمی کنه.خیلی هم تو کارش موفقه.

مادر موهایم را نوازش کرد و گفت:

-مگه نمی گی دانشجوئه؟

بلافاصله جواب دادم:

-آره دانشجوئه…ولی سنش کم نیست..سی و سه چهار سالشه…می گن به خاطر کار مجبور شده درس رو بی خیال شه…از این بچه پولدارای بی درد نیست…از اونایی نیست که یه شبه پولدار شدن…با زحمت به اینجا رسیده…پخته ست…عاقله…خیلی هم محجوبه…اگه خودت یه بار بیای ببینیش خیالت راحت میشه.

مادر موهایم را تار تار از هم جدا کرد:

-دلم راضی نیست شاداب…!راضی نمیشه…!نگرانم…نگران خودت…نگران درست…نگران سلامتیت…!

توی چشمان همیشه غمگینش خیره شدم و گفتم:

-مامان جونم…قربونت برم..من دیگه بچه نیستم…نوزده سالمه…ببین…نوزده ساله که داری جورمو می کشی…الان دیگه نوبت منه که یه باری از رو دوشت بردارم.مگه کمن آدمایی که هم درس می خونن هم کار می کنن؟به خدا نمی ذارم به درسم لطمه وارد شه…برعکس…وقتی می بینم اینقدر فشار روته و من هیچ کاری از دستم برنمیاد بیشتر به درسم ضربه می زنه…چون نمی تونم تمرکز کنم..همش فکرم پیش توئه..پیش چشمات که روز به روز داره ضعیف تر میشه…پیش آرتوروز گردنت..پیش درد مفاصلت…ولی وقتی کار کنم…دلم خوش می شه…ذهنم باز میشه…درسم بهتر تو سرم می ره…این آقای حاتمی…رییس شرکتمون…چون هم دانشگاهی هستیم…چون شرایطمو می دونه..هوامو داره…گفته کار یادم می ده…گفته نمی ذاره از درسم عقب بمونم…به خدا خیلی مرد خوبیه…خیلی دست خیر داره…نه فقط واسه من…واسه همه…! من قول می دم بهت…هیچ مشکلی پیش نمیاد…قول می دم.

ملتمسانه نگاهش کردم.در نگاهش همچنان دودلی موج می زد.دستش را صورتم گذاشت و گفت:

-پس باید قول بدی هرجا که حس کردی درست…شرافتت و احساست در خطره…سریع عقب بکشی…قول می دی؟

مادرم..چقدر خوب فهمیده بود که احساسم در خطر است…!

با ذوق صورتش را بوسه باران کردم و گفتم:

-قول می دم…قول می دم…!

*************
شب…قبل از اینکه به خواب روم…به قولم اندیشیدم و به احساسی که از روز اول دیدن دیاکو…درگیر شده بود…! روی برف لغزیده بودم…درست مقابل دانشگاه…! زمین را در نزدیکی صورتم دیدم که ناگهان دستی کمرم را در بر گرفت و مرا در آغوش کشید و آرام گفت:

-برفها یخ بستن…قدمهات رو محکمتر بردار دختر خانوم…!

و بعد رهایم کرد…شاید بودن در آن پناهگاه عضلانی…به چند ثانیه هم نکشید…و آن صدای گرم و خواستنی…هرگز بیش از همان یک جمله با من حرف نزد…اما از آن پس…چشمان من همیشه و همه جا جستجوگر آن داغی مطبوع و آن قدرت ناب بود…در حالیکه چشمان او…آنقدر غریبه بود…که مجبور شدم به خودم بقبولانم…آن روز…آن مرد…حتی به صورت مبهوت و گر گرفته ام نگاه هم نکرده بود…!

دانیار

به محض ورود به اتاق بلوزم را در آوردم و گوشه ای انداختم…عجب آب و هوای مزخرفی داشت این کویر.شبها سرد و روزها خود جهنم..! وان را پر از آب نیمه سرد کردم و در آن فرو رفتم…سرم را روی لبه پشتی وان گذاشتم و پلکم را بستم.به محض گرم شدن چشمانم در زدند.حدس زدم مهتا باشد…در نتیجه بی خیالش شدم..اما چند دقیقه بعد صدای مهندس ایزدی به گوشم رسید…زیرلب فحش رکیکی نثارش کردم و از وان بیرون آمدم.حوله ای به دور خودم پیچیدم و در را باز کردم.لعنتی…مهتا هم کنارش بود…! به حمام برگشتم و جهت حفظ ظاهر لباس پوشیدم.

مهندس ایزدی هیکل گردش را توی مبل جا داد و گفت:

-مهندس اومدیم پا درمیونی.

اخم هایم را در هم فرو بردم و بدون هیچ حرفی نگاهش کردم.

-قضیه این دو تا کارگری که امروز اخراجشون کردی…بنده خداها زن و بچه دارن…

خیالم راحت شد…پس ربطی به مهتا نداشت.برای خودم شربت ریختم و پارچش را با دو عدد لیوان روی میز مقابلشان گذاشتم.

-حالا یه اشتباهی کردن…قبول…ولی این تنبیه خیلی زیاده واسشون…کلی پیش خانوم مهندس عز و جز کردن..حقم دارن به خدا…!

لبم را به نشانه پوزخند کج کردم و در حالیکه شربتم را مزه می کردم گفتم:

-وقتی می گم این جور کارا…اینجور جاها…کار زن نیست…جای زن نیست…واسه همین چیزاست…با یه کم التماس رو گندی که زدن سرپوش می ذارن…بعدشم این خانوم میاد پیش شما و از احساسات لطیف پرستانه شما سواستفاده می کنه…شما هم میای پیش من و تصمیمی رو که گرفتم زیر سوال می بری و بهم می گی چی درسته…چی غلطه.

هر دو با چشمان گرد شده نگاهم کردند.کمی دیگر از شربتم را نوشیدم.

-تصمیم من همونه…اون دو تا کارگر دیگه سر پروژه های من نمیان.

مهتا با قهر و غضب گفت:

-آقای مهندس…نون آدما چیزی نیست که بشه اینطور بی رحمانه در موردش تصمیم گرفت و قطعش کرد.

هیچ تلاشی برای مخفی نمودن خنده ام…نکردم…! ابروهایم را بالا انداختم و با استهزا گفتم:

-جداً؟ جون آدما چطور؟یه کم اونورتر بینیتون رو هم ببینین خانوم مهندس…اگه به خاطر اشتباه این دو تا کارگر…به خاطر پس و پیش گذاشتن چند تا آجر…یه شبی که شما تو خواب ناز تشریف دارین…این سد بشکنه…و اون حجم آب به خونه های روستایی دور و برش برسه…می دونین چه فاجعه ای به بار میاد؟ اون وجدان حساستون می تونه جوابگو باشه؟ اون دل رحیمتون می تونه با این قضیه کنار بیاد؟

لیوان شربت را روی میز کوبیدم.

-از نظر من جون آدما در اولویته.شما هم اگه خیلی ناراحتین از یه راه دیگه…یه کار دیگه.. یه فکری واسه نون اون دو نفر بکنین.چون واسه من اهمیتی نداره…این دو نفر می شن مایه عبرت… تا بقیه کارشون رو درست انجام بدن و دقیق باشن.

مهندس ایزدی سری تکان داد و گفت:

-البته حق با شماست…ولی…

نگاهی به ساعتم انداختم و حرفش را قطع کردم.

-اجازه می دین استراحت کنم؟

رنگ هر دو سرخ شد…به سرعت از جا برخاستند و با یک عذرخواهی کوتاه از اتاق بیرون رفتند.صدای مهندس ایزدی را شنیدم که به آرامی گفت:

-این دیگه کیه؟

خندیدم و باقیمانده شربتم را سر کشیدم.
پاسخ
 سپاس شده توسط sober ، ...Nora
#8
رمان اسطوره

#پارت8

شاداب

تبسم..با کتاب توی دستش…محکم بر سرم کوبید.چنان آخی گفتم که کل بچه های حاضر در سایت به سمت ما چرخیدند.شرمزده از نگاه خندان پسرها دستم را روی محل ضرب دیده گذاشتم و زیر لب گفتم:

-الهی دستت بشکنه…الهی خیر از جوونیت نبینی…مگه مرض داری؟

دوباره کتاب را بالا برد.سریع سرم را عقب بردم و گفتم:

-چته؟هاپو گازت گرفته؟

با عصبانیت گفت:

-زهرمار…یه ساعته دارم این یه صفحه رو واست توضیح می دم.از کلاس حیاتی و مهمی مثل تنظیم خانواده گذشتم اومدم نشستم وردل تو که مثلا یه چیزی تو اون کله پوکت فرو کنم.ولی معلوم نیست کدوم گوری سیر می کنی.

کمی سرش را نزدیک آورد و گفت:

-میشه خواهشا از فکر پر و پاچه اون دیاکوی مادر مرده بیای بیرون و حواست رو به این فتوشاپ کوفتی بدی؟

احساس کردم الان است که از چشمانم خون بجهد…با خشم به بازویش کوبیدم و گفتم:

-درد…بی ادب…بی شخصیت…بی حیا..بی نزاکت…شعور داشته باش…تربیت داشته باش.

موذیانه خندید و گفت:

-چیه؟چرا عصبانی می شی؟پرو پاچه می تونه کف پا باشه…می تونه انگشتای پا باشه…می تونه ساق پا باشه..می تونه زانو باشه…می تونه رون باشه…

دیدم اگر جلویش را نگیرم همچنان ادامه می دهد.دستم را روی دهانش گذاشتم و گفتم:

-ببند لطفاً..!

گاز محکمی از کف دستم گرفت.دوباره جیغ زدم.اینبار یکی از دخترها معترض شد.

-چه خبرتونه خانوم؟رعایت کنین.

با گونه های سرخ شده عذرخواهی کردم و گفتم:

-خدا لعنتت کنه تبسم.آبرو واسمون نذاشتی.

چشمکی زد و با بی خیالی گفت:

– تو اگه آبرو داشتی به جاهای ناجور مردم فکر نمی کردی.

هم عصبانی بودم..هم خنده ام گرفته بود…با مشت روی پایش کوبیدم و گفتم:

-کافر همه را به کیش خود پندارد.

آی آی کنان زیرلب گفت:

-آره جون خودت…اگه فکرت منحرف نبود و مثلا داشتی به موهای خوش حالتش یا چشمای شیداش یا قد رعناش فکر می کردی اونجوری سرخ و سفید نمی شدی.کور شه اون بقالی که مشتریش رو نشناسه.

غریدم:

-تبســـم…!

با لبخند گل و گشادی گفت:

-جـــــون جـــــــــیگر؟؟؟

چندشم شد…اینبار محکتر به پایش کوبیدم.فریادش به آسمان رفت.مسئول سایت از همان دور داد زد:

-خانوما اونجا چه خبره؟

صدای مردانه آشنایی که خیلی هم نزدیک به ما بود جواب داد:

-چیزی نیست داوود جان…دارن فتوشاپ تمرین می کنن…

همانجا روی صندلی وا رفتم…!
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Nora
#9
رمان اسطوره

#پارت9

شاداب

مگر می توانستم سرم را بچرخانم؟تمام رفلکسهایم از کار افتاده بودند.زانوهایم را به هم چسبانده بودم اما به طرز محسوسی می لرزیدند.لازم نبود صاحب صدا را ببینم…قیافه رنگ پریده تبسم عمق فاجعه را مشخص می کرد.قلبم را دقیقاً زیر زبانم حس می کردم.خون حتی از دستانم هم فرار کرده بود وای به حال صورتم.

-خانوم نیایش اینجوری می خواین فتوشاپ یاد بگیرین؟

تبسم سقلمه ای به پهلویم زد.به هر بدبختی و جان کندنی بود از جا برخاستم و با تته پته سلام کردم.جرات نداشتم در چشمانش نگاه کنم.

-علیک سلام…می بینم که به هوای فتوشاپ کل سایت رو روی سرتون گذاشتین.

به تبسم نگاه کردم…رسماً مرده بود…به زور تلاش کرد درستش کند:

-راستش چیزه…ما تنظیم بودیم…یعنی نه اینکه تنظیم باشیم…تنظیم نبودیم…یعنی داشتیم…بعد نرفتیم…گفتیم فتوشاپ تمرین کنیم… که چیز شد…شاداب چیز بود…یعنی چیز شده…یعنی حالش خوب نبود…نشد..!

ضربه ای به پایش زدم و در دل گفتم:

– ای بمیری تبسم…شاداب چیز بود؟؟؟خفه شی با این حرف زدنت…حالا واقعا فکر می کنه من چیز شدم…!

تبسم آخ خفه ای گفت…حرکتم از چشم دیاکو مخفی نماند…بلند خندید..زیرچشمی نگاهش کردم…هیچ اثری از اخم در صورتش نبود…نفس راحتی کشیدم…حرفهایمان را نشنیده بود…! آهسته آهسته آرامش به وجودم بازگشت…

قدمی به جلو برداشت…با تعجب نگاهش کردم…در چشمانش چیزی بود که تا به حال ندیده بودم…نوعی شیطنت…نوعی خباثت…خودم را به تبسم چسباندم…لبخند مرموز گوشه لبش هرلحظه بیشتر شدت می گرفت.حس می کردم تمام تنم قلب شده و می زند…تبسم به کمرم چنگ زد..من به پهلویش…چشمانش لحظه ای روی دستان ما ثابت شد و بعد به صورتمان برگشت…نمی دانم در قیافه ما چه دید که خنده اش اوج گرفت…شمرده و آرام گفت:

-اصلا نگران کلاسی که نرفتین نباشین خانوما…شما کاملا تنظیمین…نیازی به تنظیم خانواده ندارین…به تمرین فتوشاپتون ادامه بدین…

و رفت…با دهان باز به تبسم نگاه کردم…دهان او از من بازتر بود…احساس کردم لبم می لرزد…تبسم به خودش آمد..سریع صندلی را جلو کشید و گفت:

-بیا بیا…بیا بشین…الان می افتی…!

گیج و منگ نشستم و آرام گفتم:

-تبسم…منظورش از اون حرف چی بود…یعنی چی ما تنظیمیم؟

تبسم هم روی صندلی نشست و به دیوار زل زد.

-فکر کنم منظورش این بود که خونوادمون تنظیمه.

دستم را روی گلویم گذاشتم:

-یعنی چی خونوادمون تنظیمه؟گفت خودتون تنظیمین.

تبسم نگاهش را از دیوار بر نداشت.

-نه…منظورش این بود که در آینده خودمون می تونیم خونوادمونو تنظیم کنیم.

اشک در چشمم حلقه زد.

-چجوری؟

همچنان مات و بی حرکت گفت:

-با دقت به مسائل پر و پاچه…!

لبم را گاز گرفتم:

-یعنی حرفامونو شنیده؟

جوابم را نداد.

-تبسم با توام.

رویش را برگرداند و گفت:

-نظرت چیه این ترمو حذف کنیم؟

دو دستی بر سر خودم کوبیدم…!
پاسخ
 سپاس شده توسط sober ، ...Nora
#10
رمان اسطوره

#پارت10

دیاکو

از سایت که بیرون آمدم همچنان می خندیدم.بعد از یک جرو بحث اساسی با دانیار…این دو تا دختر واقعاً سرحالم آورده بودند…پس این بچه نوزده ساله مظلوم، عاشق هم بود…حیف که برای یک لحظه تبسم صدایش را پایین آورد و نتوانستم اسمش را بفهمم و ببینم کیست این پسر خوش قد و بالا و خوش پر و پاچه…! از یادآوری حرفها و تجسم قیافه های وا رفته شان دوباره خنده ام گرفت…آنقدرها هم که به نظر می رسید ساده و چشم و گوش بسته نبودند…! مخصوصاً آن تبسم مارمولک…!

-خدا رو شکر یه بارم ما قیافه خندان شما رو دیدیم.

با شهاب دست دادم.

-کجایی داداش؟کم پیدا شدی؟

سرم را تکان دادم.

-گرفتار شرکتم…خیلی زیاد.

ضربه ای به پشتم زد و گفت:

-ولی خدا رو شکر حسابی کار و بارت گرفته.

روی صندلیهای یک کلاس خالی نشستیم.

-آره…خوبه…شکر…تو چه خبر؟

خندید و گفت:

-سلامتی…امشبو که هستی؟

چشمانم را تنگ کردم:

-امشب؟مگه چه خبره؟

-ای ول حافظه…یه هفته ست دارم تو گوشت می خونم…قراره بریم باغ مهیار اینا…شب جمعه و کیف و حال…!

ها…برنامه ی همیشگی…

-دخترا هم هستن…به خدا خیلی خری اگه اینبارم نیای.

دستی به موهایم کشیدم و گفتم:

-بازم دختر فراری؟

اخم کرد و با غیظ گفت:

-برو بابا ضدحال…دختر فراری کجا بوده…یه بار یه غلطی کردیم…تا شیش ماه بعدشم که جواب ایدزمون منفی شد روزی هزار بار مردیم و زنده شدیم و تاوانش رو پس دادیم…بچه ها با پارتنراشون میان…تو هم دست یکی رو بگیر با خودت بیار اونجا…اتاق خالی…چادر عالی…نوشیدنی متعالی…همه چی فراهمه…!

پوزخند زدم.

-دست یکی رو بگیرم و با خودم بیارم؟

با هیجان گفت:

-حالا اگه کسی رو پیدا نکردی زیاد مهم نیست…چندتا از دخترا هم سینگل میان…اونجا با هم مچتون می کنیم.

از اصطلاحاتی که به کار می برد خنده ام گرفت.دستی به شانه اش زدم و گفتم:

-نه داداش…من وقتش رو ندارم…شما برین خوش باشین…!

چینی روی بینی اش انداخت و گفت:

-شد یه بار پایه باشی؟خسته نشدی از این همه مثبت بودن؟اصلا من شک دارم به مردیت…فکر کنم اونم همراه با کلیه ت دادی به دانیار…!

ضربه محکمی به پشت سرش زدم و گفتم:

-خفه…هرچی من هیچی نمی گم پررو تر میشه…صدبار گفتم…بازم می گم..من اهل این غلطای زیادی نیستم…خوشم نمیاد…یه عمره دارم سر این قضیه با دانیار کلنجار می رم…حالا خودم پاشم بیام مثل اون احمق با دوتا دختر عین یه حیوون رفتار کنم و بعدشم هیچی به هیچی؟اگه مردی به این چیزاست…ارزونی تو و دانیار…!

ابروهایش را بیشتر در هم گره زد و گفت:

-حیوون کجا بوده؟مگه قراره به زور باشه؟اون دخترا خودشون می خوان…یه سر بیا…همچین که قد و هیکل تو رو ببینن یه جوری آویزونت می شن که اصلا این شعارا یادت می ره…! فکر کردی عهد بوقه؟ یا اینجا مثل کردستانه؟ نه برادر من…دوره اون حرفا گذشته…با این شرایط مملکت ما…تنها دلخوشی دختر و پسرا به همین روابط و خوشگذرونی های ماهی یه باره…همینم نداشته باشیم که دق می کنیم…دخترا هم دیگه اونقدر عاقل شدن که بفهمن…ما پسرا حتی اگه وعده ازدواجم بدیم دروغه…می دونن دنبال چی هستیم…و می دونن وقتی بهش برسیم هر کی می ره سی خودش…بنابراین هیچ اغفال و نامردی و دروغی هم در کار نیست…به همون اندازه که ما کیف می کنیم…اونا هم لذت می برن…این کجاش غلط اضافیه؟

خنده آرامی کردم و از جا برخاستم.دستم را روی شانه اش گذاشتم و دوستانه فشردمش.

-باشه داداش…مشکل تفاوت در طرز فکرمونه…از نظر من شرایط مملکت توجیه مناسبی واسه بی بند و باری و کثافت کاری نیست…من به فردایی که فکر می کنم که خودم یه دختر داشته باشم…یا حتی یه پسر…قطعاً واسه اونا نمی تونم این نسخه رو بپیچم…نمی تونم به بهانه خراب بودن شرایط مملکت و نداشتن سرگرمی…به راحتی اجازه بدم ناموسم بازیچه دست پسرای مردم باشه و هر شب دست به دست شه…پس در شرایطی می تونم درست تربیتش کنم…یا درست نصیحتش کنم…که خودم درست زندگی کرده باشم…!من به ناموس کسی بد نگاه نمی کنم…به این امید که در آینده کسی به ناموسم بد نگاه نکنه…!

نیشخندش…توهین مستقیم بود به عقایدم …اما بی توجه ادامه دادم:

-شما راحت باشین…مشکل از اعتقادات منه که کهنه و پوسیدست و از نظر شما مسخره…! به هر حال هرکسی یه جور فکر می کنه…یه جور زندگی می کنه…من عادت ندارم عقایدم رو به کسی تحمیل کنم…حتی به برادرم…! نظرمو می گم…اما مجبورش نمی کنم…چون می دونم نتیجه عکس می ده…شما هم همونطور که فکر می کنید درسته، ادامه بدین…منم راه خودمو می رم…الانم اگه اجازه بدی باید برگردم شرکت.بعداً می بینمت.

در حالیکه با افسوس سرش را تکان می داد بلند شد و گفت:

-باشه..هرطور راحتی…ولی کاش حداقل زن بگیری…موندم چطور سی و چهار سال خودت رو کنترل کردی؟

جوابش را با یک لبخند دادم و از کلاس بیرون آمدم.

او چه می دانست که تمام این سالها… دغدغه به سامان رساندن دانیار…چطور بی رحمانه..تمام احساساتم را سرکوب کرده بود…او چه می دانست غصه نان شب…چگونه تمام امیال یک بشر را نابود می کند…او چه می دانست بیست ساعت کار در شبانه روز…غریزه عشق به حیات را هم می کشد چه رسیده به…! او چه می دانست درد بی کسی و فشار مسئولیت یک برادر کوچک تر…چگونه شانه های یک بچه ده ساله را در هم می شکند و از هرچیزی که مربوط به زندگیست خالی اش می کند…! آنوقت شهاب…کسی که تمام دغدغه اش…عوض کردن سال به سال ماشین و خریدن آخرین ورژن گوشی موبایل و زدن مخ دخترهایی مثل خودش بود…برای من دم از شرایط بد مملکت و ناچاری و مشکلات جوانان می زد…!

ماشین را پارک کردم و به رستوران رو به روی شرکت رفتم…شلوغ بود…مثل همیشه…اما آن گوشه دنج مورد علاقه ام خالی بود…نشستم…گوشی ام را سایلنت کردم و مردم را زیر نظر گرفتم..دو مرد مسن…یک گروه پسر و دختر…چندتا پسر…یک زن جوان و فرزند کوچکش…سه تا دختر دانشجو…هوووم…هیچ کس تنها نبود…هیچ کس به جز من…! دستم را به صورتم کشیدم و سرم را پایین انداختم…نمی خواستم قبول کنم…اما حرفهای شهاب دلم را به درد آورده بود..فکرم را مشغول کرده بود…که راستی چرا؟؟چرا من مثل بقیه آدمها نیستم…چرا اینقدر تنهایم؟چرا تا این سن تنها مانده ام؟حالا که پول داشتم…حالا که موقعیت خوب و رفاهیات داشتم…حالا که دانیار مستقل شده و یادی هم از من نمی کند..چرا باز تنهایم؟

سرم را بالا گرفتم و به مادر و فرزندی که نزدیکم نشسته بودند نگاه کردم…چیزی در دلم تکان خورد…دلم بچه خواست…بچه ای به همین کوچکی و زیبایی…بچه ای که مال خودم باشد…برای خودم باشد…و زن خواست…زنی به مسئولیت پذیری و مهربانی همین که رو به رویم نشسته بود و تمام حواسش را به گرفتن لقمه های کوچک برای فرزندش داده بود…با همین عشق بی قید و شرطی که نورش تمام رستوران را تحت الشعاع قرار داده بود…!
دلم زن خواست…نه فقط برای پر کردن بسترم…برای روشن کردن خانه ام…برای تلطیف روحم…می دانستم که به تازگی جاذبه های سلطانی کلافه ام می کند اما زنی می خواستم برای خودم…نه مشترک با تمام مردان تهران…زنی که زیباییش فقط مال من باشد…برای من باشد…یک زن نجیب…که عشقش…خدای روی زمینش…مردش باشد…! زنی مثل مادرم…مثل زنان کردستان…که در خانه زن بودند و بیرون از آن از هر مردی مردتر…قرص تر…محکم تر…!زن می خواستم…عروسکی برای خودم…لطیف..زیبا..پر از ظرافت های زنانه…زنی که زنانگی بلد باشد…دلبری بلد باشد..اما فقط برای من…فقط برای من…

-خوش اومدین جناب حاتمی…غذاتون رو انتخاب کردین؟

نگاهم را از بچه گرفتم…گارسون دست به سینه و با لبخند مودبانه ای منتظرم ایستاده بود…نگاهی به منو انداختم و گفتم:

-نه…ممنون…پشیمون شدم..گرسنم نیست…!

کمی خم شد و گفت:

-هرطور مایلین.

کیف پول و موبایلم را برداشتم و از رستوران بیرون زدم.

دلم زنی می خواست با موهای روشن…پوستی سفید…قدی بلند…که در زیبایی زبانزد…در خانه داری تک…در وفاداری شهره…در نجابت فراتر از مریم مقدس…و در آرامشبخشی…بالاتر از دیازپام باشد…زنی که نتوانم از وجودش دل بکنم…زنی که بتواند مرا دلتنگ خودش کند…زنی که بی قرارم کند…زنی که خواب شب را از چشمم بگیرد و دلخوشی روزم شود…! زنی که در این روزگار اگر چه نایاب نه…اما کمیاب شده بود..!

وارد ساختمان شرکت شدم…نگهبان جلوی پایم برخاست…برایش سر تکان دادم…در دفترم را گشودم و جواب سلام سلطانی را به زور دادم…پشت میزم نشستم و کامپیوتر را روشن کردم.سلطانی پشت سرم آمد…حوصله اش را نداشتم…از گوشه چشم نگاهش کردم…مثل همیشه با آرایش کامل و لباسهای ست و مرتب و البته بدن نما…! و صدایش مثل همیشه…پر از ناز و تمنا…!

-غذا خوردین یا بگم بیارن خدمتتون؟

-نه..فقط یه فنجان چای لطفاً..!

چشم کشداری گفت و رفت..بعد از چند دقیقه با سینی محتوی چای و یک تکه کیک بازگشت…بدش نمی آمد گاهی نقش آبدارچی را هم بازی کند…! وسط اتاق ایستاد.

-اینجا می شینین؟

عادت نداشتم پشت میزکارم چیزی بخورم…رفتم و روی مبل نشستم.هنوز سینی به دست ایستاده بود…با تعجب نگاهش کردم و گفتم:

-ممنون…بذاریدیش روی میز…!

خم شد…شالش از روی شانه اش سر خورد و پایین افتاد…موهای بازش رها شدند…سرم را پایین انداختم…

-آقای حاتمی؟

هنوز خم ایستاده بود…

-بله؟

-چیز دیگه ای احتیاج ندارین؟

سرم را بالا گرفتم که بگویم نه…اما نگاهم روی یقه باز و خط سینه اش ثابت ماند…لعنتی… زیر این مانتوی نازک و بی درو پیکر حتی یک تاپ هم نپوشیده بود…دندانهایم را روی هم فشار دادم…توی چشمانش نگاه کردم…چشمانی که پر از وسوسه و دعوت بود…اخمهایم را تا آنجایی که می توانستم در هم کشیدم و گفتم:

-خیر خانوم…می تونید تشریف ببرید…!

لبخندی زد و راست ایستاد…

-پس با اجازتون…!

چای داغ را سرکشیدم…زبانم یکسره سوخت…عصبانیتم بیشتر شد…زیر لب فحشی یه شهاب و موفقیتش در بیدار کردن حسهای خفته ام دادم…فنجان را توی سینی کوبیدم و گوشی تلفن را برداشتم.

-بگین خانوم صالحی بیاد به اتاق من…!

تا آمدنش روی میز ضرب گرفتم و دندان روی هم ساییدم.در که زدند از جا پریدم..خانوم صالحی که زن حدودا پنجاه ساله ای بود داخل شد.

-با من امری داشتین.

بدون اینکه به نشستن دعوتش کنم…بدون مقدمه…گفتم:

-می خوام به عنوان پیشکسوت این شرکت یه زحمتی بکشین.

با متانت به صورتم نگاه کرد و گفت:

-خواهش می کنم…در خدمتم…!

سعی کردم اثر خشم را از صدایم پاک کنم:

-به خانوم سلطانی بگین بیشتر مراقب رفتار و لباس پوشیدنشون باشن.این طرز پوشش مناسب شرکت من نیست…و اگه تکرار بشه..طور دیگه ای برخورد می کنم.

زن بیچاره رنگ به رنگ شد و گفت:

-بله..چشم..حتما…امر دیگه ای نیست؟

از این خصلتش خوشم می آمد…بدون حرف و سوال اضافه کارش را می کرد.

-نه ممنونم…!

در را که بست..پوف کلافه ای کردم و به کارم مشغول شدم…قطعاً با این سن و سال و اینهمه تجربه…اجازه نمی دادم حیثیت اخلاقی و کاری ام به وسیله زنی مثل سلطانی خدشه دار شود…!
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Nora


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان