امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فصل دوازدهم رمان عشق،شادی،دیوانگی.جلد دوم فصل امید(عکس جدید شخصیتا+کاور رمان)

#17
فصل پنجم
دانشگاه
همه نشسته بودن.رفتم لباسامو عوض کردمو اومدم نشستم رو مبل.برعچس دفعه قبل من رو مبل تک نفره بودم داشتمذفوتبال میدیدم.
یهو دیدم پارسا رف بغل مرجان نشست خودشو چسبوند بش...
مرجانم سریع خودشو جم کرد ک پارسا گف:
ـچرا گره میزنی خودتو راحت باش.
مرجانم خیلی شیک جواب داد:
-عادت ندارم کنار نامحرم بشینم.
یهو من گفتم:
ـمرررررسیییی...به به...ایولا عاشقتم یعنی.
دیدم همه دارن نگام میکنن.اشاره کردم به تلوزیون گفتم:
-گل زدن.
ساعت ده و نیم بود که داشتن پارسا اینا میرفتن که بابام گف نمیزارم برین اونا ام گفتن چشم..دست بابامو گرفتم کشوندمش تو اشپزخونه گفتم:
-بابا چکار کردی اخههه؟؟؟؟
-چیه..فک کردی فقط خودت جو گیر میشی؟؟؟جو گرفتتم فکرمو بلند گفتم.
-فدات بشم بابا ولی بدبختمون کردی.
یهو مامانم اومد تو اشپزخونه گف:
ـعماد چ کاری بود کردی اخه؟؟؟
-تو ام که سوال بچتو میپرسی.اقاا جوگیر شدم.
رفتم تو حال که معلوم شد پارسا باید پیش من بخوابه تو اتاق.سه تا مردا ام تو حال...
خدایا این مرجان بدبختمون کرده که.کل خاندانش خونه مان چرا؟؟؟باباش اینا هیچی قدمشون رو چشم خونه نمیرن که اینا هستن یوقت طرف مرجان نره.ولی اینا چرا موندن اخه.
تو همین افکار بودم که پارسا اومد تو اتاقم:
-کجا میخوابیم..؟؟؟
-تو رو تخت من رو زمین.
-خودت بخواب رو تخت.
-من عادت دارم رو زمین بخوابم
-پس حله فقط من برم دسشویی بیام
قیافمو کج کردم گفتم:
-دسشویی رفتنتم باس اعلام کنی؟؟؟
چیزی نگف رفت.
بلافاصله که رف یکی در زد گفتم:
-بفرما تو
دیدم مرجان نوک پا اروم اومد تو.از لا در بیرونم نگا کرد که نیاد پارسا.خندیدم گفتم:
-شرلوک هلمز اینجا چیکار میکنی؟؟؟
-هیسسس عه..میاد میشنوه.اومدم شب بخیر بگم
-باش سکوتم.چه لباس بامزه ای پوشیدی(:
از این لباس خواب خوشگلا بود ک برق میزنه ی جورایی.
با لبخند گف:
-خوشگل شدم؟؟؟
-خوشگل هسی.ولی احیانا اینارو تن بیمارای روانی نمیکنن؟؟؟
اخم کرد داد زد:
-دیوونه خودتیییییی
-هیسسس.عه..پاره دیوونه منم نه تویی که پاکه دلت.
-ادرین میزنمتاااا
-چرااا؟؟؟
-دیگه بم نگو دیوونه...میشه برم؟؟؟
-صب کن..
دسمو کردم لا مواش.اوردمش جلو تر پیشونیشو بوسیدم.
گف:
-ادرین....خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلییییییییییی دوست دارم..نه دوست ندارم.عاشقتم.
-منم هیمنطور
-شب بخیر.......فلا(:
داشت میرفت که دسشو گرفتم کشیدمش تو بغلم...ده ثانیه تو بقلم بود که ولش کردم.
-شب بخیر خانومم.
رفت.و بعد پارسا اومد.
خوابیدیم....
_____________________________________

صبح.ساعت نه پاشدیم..
خب اینو نگفتم.منو علیو دانیال کلا سه ترم دانشگاه نرفتیم به خاطر فوتبال.برا همین ادرینا و مرجان که ی سال دبیرستانم جهشی خوندن به ما رسیدند.مونا ام با ما بود.و همه مونم بیشتر واحدامون با هم بود.
خب...بریم سر حرفمون.صب ساعت نه پاشدیم که بریم دانشگاه.
پارسا برگشت گف:
-مرجان من میبرمت
-خودم با ادرینا میرم.ادرینا اروم گف:
ماشین ندارما.خرابه.
من گفتم:
-من میبرمشون دیگه.تو ی دانشگاهیم.
سوییچ بابامو گرفتمو راه افتادیم و رفتیم.رسیدیم دم دانشگاه که گفتم:
-مرجان..ادرینا.منو علی اینا برنامه ریختیم کسی نفهمه ما خواهر یرادر و زن و شوهریم.
مرحان باتعحب گفت:
-چرا؟؟؟؟؟
-پسرا اینجا خیلی احساس لاتی میکنن میخوام خیت شن...حرفم نمزنینا...برین پتیین من پارک کنم بیام.
-ای بابا...باشه
*!*!*!*!*از اینجا تا یکم جلو تر ادرینا میگه*!*!*!*!*
از ماشین پیاده شدیم ادرین رف پارک کنه.تت مرجان پیاده شد واساد به غر زدن:
-ااااااه ادرین دیوونه کردیی مارو.چ کاریه..این مسخره باریا چیههه.
-مرجان تو با خودشیم انقد غرغرویی؟؟؟
-خو اخه نگا کن
-بیخیال.
چن قدمی رفتیم رسیدیم ب در اصلی چنتا پسر زشت اونجا بودن ک چششون ب دخترا بود.رومو کردم به مرجان گفتم:
-ببین حرف زدن چیزی نمیگیا
-من نمیگم.ولی توامکانش زیاده بگی
رد شدیم از جلوشون که یکیشون سوت زد.تو دلم گفتم چرا باباشو صدا میکنه.
من ی مانتو سفید پوشیده بودمو شلوار جین و شال مشکی.مرجانم ی مانتو ابی که ادرین خریده بود براش و شال و ی شلوار مشکی تقریبا که نه...تنگ بود خو.ک ادرینم کلی حرصش گرف براشلواره ک چرا انقد تنگه.
یهو ی صوای گند اومد که گف:
-ممد.سفیده واستو ابیه واس من
مرجان سرشو تکون داد گف:
-ادرین اگه اینجا بود الان کشته بودمش.
رفتیم تا رسیدیم ب کلاس.تو که رفتیم از ته مونا دست تکون داد و رفتیم پیششون.سلام علیکبا علی و مونا کردیم که دانیال یهو اومد جلو خیلی مؤدبانه گفت:
-سلام ادرینا خانوم(:
نمدونم چم شد باز.هر بار ک میبینمش انگا یچیزی توم تبخیر میشه.مخصوصا تو قفسه سینم.ینی این همون حسه؟؟نمدونم.همینجوری ک بهش خیره بودم یهو گفت:
-چیزی شده؟؟حالت خوبه؟؟
-اره...فقط سرم یهو گیج رف.
سریع مونا گفت:
-ادرینا جون...برم اب بیارم؟؟
-نه نه..خوبم.
نشستیم رو صندلیامون.
من جلو تر از همه بودم ی متر اونور ترمم ی صنولی بود برا ادرین.پشتمم مونا و مرجان صندلیاشونو بهم چسبوندن پشتشونم علیو دانیال.
نشسته بودم کتابارو نگاه میکردم که حس کردم یکی رو صندلی بغلی نشست.فک کردم ادرینه سرمو بالا کردم دیدم همون پسرس که زر زد.وای ک چقد زشته ...خروس بود قشنگ..از بالا موا تا کجا پایینم ریشا تا کجا.با صدا گندش گف:
-سلام
جواب ندادم..اه اه اه پسره ی ایکبیری..باز زر زد
-خوشگل باتو ام...
یهو صدا صندلی از پشت اومد که رومو برگردوندم که دیدم دانیال پاشده.و علی دسشو گرفته ک کاری نکنه...همون لحظه صدا ی عطسه اشنا اومد و بعد...
*!*!*!*!*از زبون ادرین*!*!*!*!*
جا پارک نبود اصلا.عصبانی با خودم حرف میزدم.
-ای باااابااا جا پارک نی چرا اخه.ااااه.
بلخره پارک کردم و دوییدم طرف در ورودی.
نمدونم چرا رفتم تو بعضی دخترا خیلی ضل زدن بهم.دسمو به موام کشیدم که نکنه مویی سیخه یا احیانا کفتر گرامی رو سرم دسشویی رفته باشه.دیدم نه سالمم.
رسیدم دم کلاس باز چند نفر هی نگا کردن.بچه هارو دیدم و براشون دست تکون داد مخصوصا برا خانومم که عصبانی بود و با چشم اشاره کرد به بغل دستی ادرینا.
رفتم جلو و زدم رو شونه پسره و گفتم:
-داداش
-بله؟؟
-جات اشتباهه
-چی.کجاش اشتباهه.
-همه جاش.پاشو برو سر جات
-عمو حواستو جم کنا.
-جمه...get up...زود
پاشد تو روم واساد گف:
-کی باشی ک بخوای بشینی جا من؟؟
-داداش ایشونم(با دست ب ادرینا اشاره کردم)
دید چیزی نمیتونه بگه و همه دختر پسرا بش میخندن زد رو سینم گف:
-حیف جاش نی
خنیدم گفتم:
-اخییی بچم دیالوگش یادش رفت...دنبال شر نیسم بچه.بدو سر جات
صداشو برد بالا گف:
-شر شر نکن تو کجات ب شر میخوره.از کجا ام بدونم خوارته جوجه.
همون لحظه استاد اومد تو .و رفت سر جاش.
یکم استاد معرفی کرد خودشو.بعد اومد اسم مارو پرسید.اخر از همه بچه ها مابودن اخر اونا ام منو ادرینا که رسید به من گفت:
-و شما
-ادرین اصلانی
رسید ب ادرینا گف:
-شمام بگو نفر اخر
-ادرینا اصلانی
-نسبت دارید با اقای اصلانی؟
-بله خواهر برادریم.
-اهان.
ی نگا ب پسره کردم دیدم سر تا پاش قهوه ایه.
نشستیم سر میزا تا کلاس تموم شد رفتیم آنتراک ...دیدم نمیشه دست مرجانو نگیرم.چون هم پسرا چششون چارتا بود هم دخترا منو دید میزدن.ب مرجان گفتم:
-دستتو بده ببینم.
-عه...مگه نگفتی چیزه
-بسشونه.پررو میشن.
دست همو گرفتیم و سریع رومو کردم به علی گفتم بسه خیت شدن دس زنتو بگیر.
ب خدا تا وقتی دستشو وگرفته بودم بیستا پسر پشتمون بودن.
روز اول تو دانشگاه گذشت و همه معلما فهمیدن که ما نامزدیم نشستیم بغل هم گیر ندادن بهمون.
از علیو مونا و دانیال خدافظی کردیم و راه افتادیم طرف خونه.
وقتی رسیدیم و در پارکینگو زدم که بریم تو....
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
فصل دوازدهم رمان عشق،شادی،دیوانگی.جلد دوم فصل امید(عکس جدید شخصیتا+کاور رمان)
پاسخ
 سپاس شده توسط Mahshid80 ، جوجه کوچول موچولو ، **zeinab** ، M.AMIN13 ، Fatemeh_ns ، ستایش***


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: فصل چهارم رمان عشق،شادی،دیوانگی.جلد دوم فصل امید(عکس شخصیت ها ی جدید) - _ƬӇЄ Ɗ▲ƦƘ_ - 15-10-2015، 12:14

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان