آهسته رفت ، مثل شبنم از روی گل ، اما برنگشت مثل شبنم در صبح بعد ، آرام افتاد . مثل یک ستاره ، در غروب
زمستان . و سریع گم شد مثل ستاره ای درون روشناییها . ماهر و چابک . آن قدر که نمی شد باور کرد !
و اشکهای چشماش بیشتر از این بهش فرصت نداد .
حاجی به سروان گفت :
این یادگار مریم . شما بفرمایید تو ، منم االن میام خدمتتون .
وهمزمان قطره های اشکش رو پاک کرد . سروان با خودش فکر کرد عجب عشقی ، حتی چند تا تیکه چوب خشک
هم ...
خب پدر ، اوال از اتفاقی که افتاده واقعا متاسفم و بهتون تسلیت می گم دوما اینکه ... نمی دونم آقای حسابی چیزی در
اینمورد که امکان داره مریم به قتل رسیده باشه ، بهتون گفته یا نه . ما هم حدس با حدس ایشون و آزمایشاتی که
انجام شد ، تقریبا هفتاد درصد یقین پیدا کردیم که این حرف حقیقت داره و ایشون خودکشی نکردن ! می دونم
براتون سخته ، اما برای روشن شدن حقیقت شما باید هر چیزی رو که می دونید ف به ما هم بگید !
حاجی همچنان اشک می ریخت .
چی باید بگم .
ازتون می خوام که جریان اونروز رو برام تعریف کنید ، اما خیلی دقیق و واضح !
حاجی رفت توی فکر که زنگ زده شد .
جواده ، رفته بود نون بخره . منو ببخشید ، االن در و باز می کنم و بر می گردم خدمتتون .
اما قبل از اینکه از پله ها بیاد پایین ، جمشید اجازه گرفت و درو باز کرد .
جواد بدون سالم وارد شد و گفت :
مثل اینکه از این به بعد مثل بختک ، هر جا که برم ، قراره تو هم اونجا باشی ! حاجی این مزاحم اینجا چیکار می کنه
...
و رفت توی آشپزخونه و حاجی به دنبالش .
خفه شو ، پسره احمق . بزرگی و کوچکی که حالیت نمی شه ، الاقل اینقدر چرت و پرت نگو ...
راست می گم ، کثافت آشغال کاری کرد که مریم خودش رو کشت ، بازم دست بردار نیست ...
گفتم خفه شو ، صدبار بهت گفتم مریم خودشو نکشت ، من نمی دونم اونروز توی این خونه چه اتفاقی افتاد ، ولی
مریم اگر هم کشته نمی شد ، از دست تو و اعتیادت دق مرگ می شد . در ضمن یه بار دیگه به جمشید بی احترامی
کنی هرچی دیدی ...
آره دیگه ، نو که اومد به بازار ، کنه می شه دل آزار . ولی من نیستم ،بش بگو من اونروزم به مریم قول دادم که این
پسر رو خودم با دستای خودم خفش کنم . می ری حالیش می کنی یا برم حالیش کنم که اگه یه بار دیگه اینجا
پیداش بشه و ...
بس کن دیگه ، پسره بی چشم و رو . صبحونتو خوردی بیا بشین جناب سروان اومدن اینجا . چند تا سوال ازت داره .
رنگ از رخ جواد پرید . بریده بریده گفت :
سروان دیگه کیه ؟
اومده در مورد اونروز یعنی روز مرگ میرم ازمون چندتا سوال کنه !
من واسه چی بیام ؟ االن هم قرار دارم و باید برم !
و با عجله زد بیرون توی حیاط و موقع رفتن یقه جمشید رو چسبید و گفت :
خودم می کشمت ، قاتل !
و درو محکم بست . حاجی جریان زندگیش رو اینطور تعریف کرد :
من و تاج الملوک با عشق ازدواج کردیم و حاصل زندگیمون هم مریم و بعد جواده . هر دوتایی عاشق هم بودیم
عاشق بچه ها و زندگیمون ، اما حاج خانوم خدابیامرز جواد رو خیلی لوس بار آورد . واسه همینم از بچگی تا حاال
حرف سرش نمیره .تاج الملوک شیش سال پیش فوت کرد و مریم بخطر من و جواد دانشگاه شرکت نکرد و موند
خونه .
و در این لحظه قاب عکسی رو که تو دستش بود گذاشت رو سینه اش و اشک ریخت . بعد از چند لحظه دوباره ادامه
داد :
مریم خواستگارای زیادی داشت ولی هیچ وقت جواد نداد . من نمی تونستم بجای او تصمیم بگیرم . یادش بخیر تاج
الملوک همیشه می گفت مریم اونقدر عاقله که هر تصمیمی بگیره مطمئنا درسته و بهم وصیت کرد که بذارم خودش
شوهر آینده اش رو انتخاب کنه . با اینکه به همه نه می گفت ولی بخاطر نجابتی که داشت هیچ وقت نگفت که کی رو
دوست داره و همیش ما رو بهونه می کرد . جناب سروان من ناراحتی قلبی دارم و هر لحظه امکان داشت ... یه شب
تاج الملوک اومد به خوابم خیلی ناراحت مریم بود . خدابیامرز وقتی زنده هم بود می گفت : مریم هم اخالق خودمو
به ارث برده ، مادرش اینو فهمیده بود که مریم عاشقه ولی من نه .
دکترها گفتن احتیاج به عمل دارم و معلوم نیست قلبم خوب شدنی باشه یا نه . واسه همینم می خواستم به زندگی
مریم سر و سامون بدم ، چون جواد برادری نبود که از اون نگهداری کنه . خداکورم کنه ، چشمم رو به روی همه چیز
بستم . تا اینکه اون مرتیکه اومد خواستگاری ، بازم جوابش نه بود . ولی وقتی جواد رفت تو اتاقش و اومد بیرون
گفت مریم راضیه منم دختر دسته گلم رو دادم به اون بی حیای مفت خور که تو این چند وقته فقط یه بار اومد تو
مجلس مریم . بی غیرت ! مثال نامزدش بود ، توی اون چند روزی که نامزدش بود ، مریم فقط گریه می کرد . من
هیچ وقت نفهمیدم واسه چی . وقتی ازش می پرسیدم می گفت : بخاطر ترک شماهاست . تا اینکه اون شب ، جمشید
با اون سر و وضع اومد دم خونمون . راستیاتش خیلی بهم برخورد که اون بیاد و آبروی چند ساله منو بریزه . چند
باری اومد خواستگاری ولی بدون پدر و مادرش ، منم یا راهش ندادم ، یا دم در مغازه ردش کردم . خالصه تا صبح
نخوابیدم ، جواد هم تا صبح در گوشم خوند که برم عاقد بیارم تا مریم و شوهرش رو عقد کنه تا هم جمشید دست از
سرمون برداره و هم مریم بره سر خونه و زندگیش و گرنه اون پسره واسمون دردسر درست می کنه . احمد مرد
بدی به نظر نمی رسید . فقط چهره اش یه کم خشن بود . وقتی اومد خواستگاری گفت : چند سال پیش ازدواج کرده
و بعد از چند ماه همسرش فوت کرده . حاال هم خاطرخواه مریم شده و قول داد خوشبختش کنه . جناب سروان به
خدا ، مال و منال واسم مهم نبود ، آدم مومن و مطمئن می خواستم که احمد خودش رو اینجوری نشون داد . جواد هم
خیلی اصرار کرد و تعریف کرد . خالصه صبح که شد جواد رفت سر وقت مریم که : بلند شو با احمد آقا بریم محضر
، ولی مریم می گفت : زوده ، واسه همین هم جواد شروع کرد به زدن مریم .من بخاطر خوردن دارو قادر به حرکت
نبودم ، اما به هر جون کندنی که بود رفتم و جواد رو از اتاق آوردم بیرون و یکی دوتا سیلی هم زدمش . جواد رفت
بیرون و بعد از یکی دو ساعت ، مریم اومد اجازه گرفت که بره سرقبر مادر خدابیامرزش . خدا جواد رو نبخشه .
صورت مریم کبود شده بود . صورتش رو بوسیدم و اجازه دادم که زود بره و برگرده .
حاجی تمام تنش از شدت غصه می لرزید و به خاطر اینکه زیاد گریه کرده بود به هق هق افتاده بود . بعد از چند
دقیقه :
اونروز می خواستم استراحت کنم و نرم سر ساختمون . ساعت از ده گذشته بود که سرکارگرم اومد و گفت که یکی
از کارگرها زخمی شده و شما هم باید بیایید که ببریمش مریض خونه . تا ساعت سه ، چهار گرفتار بستری کردن
اون شدم . وقتی مطمئن شدم خطری متوجه اون نیست برگشتم خونه . هرچی در زدم کسی در و باز نکرد رفتم زنگ
زدم به مهشید گفت : مریم پیش اونم نیست . دلم بدجوری به شور افتاد . برگشتم ، دوباره در زدم که دیگه طاقت
نیاوردم و یکی از بچه های کوچه رو از روی در فرستادم تو ، تا درو باز کنه وقتی رفتم توی خونه ، هرچی صدا زدم
کسی جواب نداد . سرووضع خونه به هم ریخته بود . جز محاالت بود که مریم خونه باشه و وضع خونه اینقدر آشفته
باشه . به این فکر افتادم که نکنه صبح که رفته بیرون و حالش هم خوب نبود اتفاقی براش افتاده باشه . رفتم توی
اتاقش ، دیدم دمر روی تختش افتاده . وقتی جواب نداد ، رفتم و برش گردوندم که دیدم جگر گوشم نمی تونه نفس
بکشه و سیاه شده یه کم بهش نفس دادم . نمی دونستم باید چیکار کنم . رفتم یه کم آب بیارم که مریم دستمو
گرفت و خیلی به سختی و با خس خس شدید که داشت گفت : آقا جون دوستت دارم ! و همین . مریم من به همین
سادگی رفت . فکر کردم بیهوش شده ، رفتم تو کوچه داد زدم تا همسایه ها به کمکم بیان و بقیه اش هم رو که
خودتون می دونید . آخ ... مریم ... مریم .
حاجی دیگه بیشتر از این نتونست ادامه بده و گریه شدیدی رو سرداد و هیچی نگفت . سروان بعد از چند دقیقه از
حاجی خداحافظی کرد و اونو با دنیایی غم و تنهایی و درد تنها گذاشت . موقع خداحافظی حاجی با هق هق گفت :
فقط یه چیزی یادم رفت . این نامه موقع مرگ مریم توی دستش بود !
سروان نامه رو گرفت و خوند و اجازه گرفت که نامه رو با خودش ببره .
موقع خداحافظی حاجی صورت جمشید رو بوسید و گفت :
منو ببخش پسرم !
جمشید و سروان تا سرکوچه قدم زدن . جمشید گفت :
همه حرفای حاجی رو شنیدم ولی یه چیز رو نفهمیدم . حاجی چرا بعد از مرگ مریم رفتارش اینقدر با من خوب شده
، اصال سابقه نداشت . قبل از این ماجرا حتی منو تهدید هم کرد .
سروان نامه مریم ، که در واقع آخرین حرفهای اون بود رو به جمشید داد . نامه اینطور شروع می شد :
سالم به پدر خوبم . در اول حرفام برای آخرین بار ازت حاللیت می طلبم و اینکه فکر نکنی مریم خطایی مرتکب شد
، نه ! من خودم رو نکشتم و این حقیقت یه روزی فاش می شه . آقاجون میخوام پیشت اعتراف کنم که من عاشق
جمشید بودم و همدیگر و خیلی دوست داشتیم ولی تو هیچ وقت این مسئله رو نفهمیدی !
حاال هم به عنوان آخرین خواهش ، ازت میخوام که جمشید رو هم مثل من دوست داشته باشی . اون می خواست منو
خوشبخت کنه ولی نشد . منو به خاطر همه چیز ببخش .
**خیلی دوستت دارم ، مریم دخترت **
خدایا این آخرین حرفای مریم بوده قبل از اینکه از دنیا بره . جمشید نامه رو سراسر با اشک و آه خوند . پاهاش
لرزید و زانوهاش خم شد و با دو کف دست افتاد روی زمین . نامه رو گذاشت روی قلبش و اشک ریخت . سروان
گفت :
آقای حسابی بلند شین برسونمتون خونه ، حالتون اصال خوب نیست .
نه جناب سروان ، من میرم میعادگاه همیشگیم ، خونه من اونجاست ...
سروان با دنیایی اندوه و سوال اونو ترک کرد و رفت .
مهشید داشت آماده می شد که با علی بره بیرون که تلفن زنگ خورد . بعد از چند لحظه خانوم تهرانی مهشید رو
صدا زد و گفت :
مهشید ، مادر ؟ پدر مریم ، کارت داره ...
سالم آقای جون ، حالتون خوبه ؟ چرا صداتون می لرزه ؟
سالم مهشید جان ، یه سربیا کارت دارم ... !
چشم ، فقط اینکه مشکل خاصی که پیش نیومده ؟ یعنی اگه حالتون خوب نیست با دکتر بیام !
نه دخترم فقط زود بیا ، منتظرتم ! خداحافظ .
مهشید با عجله رفت . حاجی خودش در و باز کرد و رفت تو . دید که حاجی اصال حالش خوب نیست و تمام تنش
عرق کرده و داره نفس نفس می زنه . یه کم آب آورد و داد به حاجی و گفت :
برم به دکتر زنگ بزنم ، بیان شما رو ببینن ؟ حالتون اصال خوب نیست .
نه دخترم ، فقط گوش بده ، باهات حرف دارم !
نه آقا جون ، آخه شما اصال نمی تونید نفس بکشید . قرصاتون کجاست ؟
من حالم خوبه ، فقط یه چیزی هست که مریم گفته حتما بهت بدم . مهشید جان من فرصت زیادی ندرام ، منم دارم
می رم پیش مریم و مادرش . این نامه مریم موقع مرگشه ، گفته که یه صندوقچه داره که تو از اون خبر داری . فکر
می کنم یادگاریاش باشه . بدرد من که نمی خوره . اما تو می تونی ازشون مراقبت کنی . برو توی اتاقشه ، زیر تختش
. ورش دار و بیا ، زود باش !
مهشید با عجله رفت ، در اتاق مریم رو باز کرد . این اولین باری بود که بعد از مرگ مریم پا به این اتاق می ذاشت .
چقدر از این در و دیوار و قابها خاطره داشت . صندوقچه رو برداشت . بلند شد و اومد پایین . اما دید که حاجی
بیهوش شده و نبضش نمی زنه . با عجله رفت و به همسایه بغلی اطالع داد که زنگ بزنه به بیمارستان . موقع انتقال
صندوقچه رو برداشت و به همراه حاجی رفت بیمارستان . حاجی رو بستری کردن . مهشید برگشت خونه . براش
خیلی مهم بود که آخرین حرفهای دوست عزیزش رو بخونه . در حالیکه این حرفها رو باید می شنید ... باعجله رفت
توی اتاق خودش و در رو قفل کرد . یادگاریهای مشترکشون بود از بچگی تا همین اواخر . همه رو تک به تک بوسید
و گریه کرد ، و چند بار هم آروم ، مریم رو صدا کرد . مریم حتی عزیزترین چیزهایی رو که داشت داده بود به اون .
حتی نامه های جمشید وعکسی که چهارتایی با هم انداخته بودن . هرکدوم یه دونه از اون عکس داشتن ! چشمش
خورد به پاکتی که روش نوشته شده بود ** برای خواهر خوبم مهشید **
مهشید نامه رو باز کرد :
سالم به دوست خوب و خواهر عزیزم مهشید ، کسی که همه حرفهای تنهاییام مال اون بود . مهشید عزیزم ، منو
ببخش . اجل مهلت نداد قبل از مرگم ، یکبار دیگه تو رو ببینم و صورت ماهت رو ببوسم . از طرف من ، از جمشید
عزیزم هم خداحافظی کن . متاسفانه زمونه حسود و آدمای بدتر از اون نذاشتن من در کنار جمشید و تو خوشبخت
باشم ، می خوام به حقیقتی اعتراف کنم اما ازت قول می گیرم که فقط پیش خودت بمونه ، من خودکشی نکردم ...
خدایا مریم چی نوشته بود . این راز رو برای همیشه باید تو سینه اش حفظ میکرد و قاتل هم آزاد برای خودش
بچرخه ، مهشید بعد از تمام کردن نامه انگار که تو این دنیا نبود و روحی در بدن نداشت . خانوم تهرانی که نگران
حال مهشید شده بود رفت تو اتاقش .
مهشید مادر ، تلفن کارت داره ... جمشیده ...
اما مهشید مثل بیماری روانی فقط نگاه می کرد . مادرش با دیدن اون صندوقچه ، پرسید :
مادرجون ، اینا چیه ، واسه چی اینجوری شدی ؟
اینا یادگاریهای مریمه !
مهشید جون ، جمشید منتظرته ، حرف می زنی یا بگم حالش خوب نیست .
آره بهش بگین حالش خوب نیست . اصال من مردم !
و در اتاق رو بست . دم غروب جمشید اومد پیش مهشید که حالش رو بپرسه .
سالم خاله ، مهشید خوبه ؟ اومدم حالش رو بپرسم نمی دونم خاله ،صبح بابای مریم زنگ زد ریال کارش داشت . سه
چهار ساعتی گذشت که اومد خونه و یه راست رفت توی اتاقش . درو هم قفل کرده و فقط صدایش گریه اش میاد ...
!
جمشید در زد و اجازه خواست . اما مهشید در و باز نکرد . جمشید گفت :
مهشید ، در و باز کن . اومدم باهات حرف بزنم . واست پیغام دارم . درو باز کن ...
سالم بیا تو ...
علیک سالم ، به همین زودی خواهرت رو فراموش کردی . امروز نه تو اومدی ، نه حاجی ! صبح پیشش بودم . حالش
زیاد خوب نبود . قبل از اینکه بیام اینجا ، رفتم حالش رو بپرسم ، در و باز نکرد . وقتی خاله گفت تو هم حالت خوب
نیست نگران شدم ، علی هم صبح اومد پیشم . انگار قرار بوده صبح باهم برید بیرون . گفت نیومدی ؟ ببینم مثل
اینکه خیلی گریه کردی . اتفاقی افتاده ؟
حاجی صبح بهم زنگ زد ، رفتم پیشش ، حالش خوب بنود . بردیمش بیمارستان و بستری شد . این صندوقچه رو
بهم داد . بیا این نامه ها مال مریمه ، نوشته بدم به تو . بقیه چیزها رو هم داده براش نگه دارم ...
جمشید به صندوقچه نگاهی کرد و پاکت نامه ها رو برداشت . همشون بوی مریم رو می دادن . جمشید آهی کشید و
به مهشید نگاه رکد که چقد آروم اشک می ریخت . جمشید خداحافظی کرد و رفت بیمارستان . حالش از اونجا بهم
می خورد . اون بیمارستان ، مریم رو ازش گرفته بود ولی بخاطر حاجی باید می رفت .اول یه سر به نگهبان زد و
حالش رو پرسید . بعد هم رفت باال ، از پرستار سراغ تخت حاجی رو گفت . حالش زیاد خوب نبود . جمشید ازش
خواست که شب رو پیشش بمونه ، ولی حاجی قبول نکرد و گفت : جواد یه سر اومده و گفته شب بر می گرده پیشش
علیرغم میل جمشید ، حاجی اصرار کرد که بره خونه . جمشید بعد از تهیه کردن داروهای حاجی و اطمینان از خوب
بودن حالش رفت خونه . تنها جایی که می تونست خیلی راحت به مریم و خاطراتش فکر کنه ، اتاقش بود . جمشید
شب تا صبح رو با خوندن نامه های مریم سپری کرد . صبح هم طبق معمول آماده شد و رفت بهشت زهرا ، اما مهشید
زودتر از او اومده بود . از چشمای هردوتاییشون معلوم بود که شب نخوابیدن و گریه کردن . بعد از خواندن فاتحه
ای ، جمشید گفت :
مهشید تو می دونی مریم رو کی کشت ؟ قاتل مریم ، جواده مگه نه ؟ ...
چی میگی جمشید ، جواد نمی تونه قاتل باشه ! اونم قاتل خواهرش مریم ! ...
مهشید کمکم کن قاتل رو پیدا کنم ...
اون دوتا همچنان باهم صحبت می کردن که علی هم رسید . ساعتی گذشت و هر سه تایی رفتن عیادت حاجی .
پرستار گفت : بیمار انتقال دادن به بخش مراقبتهای ویژه ! در ضمن دیشب هم هیچکس پیشش نبوده ! همونطوریکه
حدس می زدن ، جواد شب از پدرش مراقبت نکرده بود . نزدیکهای ظهر بود که حاجی رو از بخش مراقبتهای ویژه
انتقال دادن به بخش . جمشید به اصرار خودش توی بیمارستان موند که از حاجی مراقبت کنه . مهشید هم همراه علی
رفت . در بین راه کلی صحبت کردن و وقایع این چند وقت رو مرور کردن . بعد از چند دقیقه ای سکوت علی گفت :
مهشید ، اگه منم یه روز بمیرم ، تو هم مثل جمشید ...
که مهشید جلوی دهن علی رو گرفت و گفت :
برای آخرین بار باشه که از این حرفها می زنی ، من و تو قراره یه عمر با هم زندگی کنیم ...
علی اونروز به مهشید قول داد که پیشش بمونه برای همیشه . ولی اختیار تقدیر هر انسانی به دست خودش نیست .
تقدیر آدم ، قبل از اینکه به دنیا بیاد نوشته شده . تقدیر اون دو نفر هم جدایی بود . موقع خداحافظی مهشید گفت :
من با بابا صحبت کردم ، تو هم کارات رو روبران کن . بعد از چهلم مریم نامزد می شیم و بعد از سالگرد هم ، جشن
عروسی می گیریم . علی هنوزم سرقولت هستی که منو خوشبخت کنی ؟! من و تو با هم خوشبخت می شیم مگه نه ؟
علی سعی کرد که توی جواب دادن طفره بره ، اما از طرفی این خواسته چندین ساله هردوشون بود ... شب تلفن
زنگ زد ، مهشید گوشی رو برداشت .
الو مهشید ، زود بیا بیمارستان !
چی شده جمشید ؟ اتفاقی افتاده ؟ حاجی حالش خوبه ؟ ...
آره ، جناب سروان ازت چندتا سوال داره ، زود خودتو برسون ...
مهشید دلشوره عجیبی داشت . حاجی رو هم به اندازه مریم دوست داشت .
سالم آقا جون ، حالتون خوبه ...
جمشید با اشاره انگشت مهشید رو وادار به سکوت کرد . بیرون از اتاق گفت :
حاجی اصال حال خوبی نداره . وقتی که به هوش اومد ، سراغ تو رو گرفت .
منم بهت زنگ زدم که بیای...
ببینم جواد اصال نیومده ؟
چرا دم غروب اومد یه سر زد ، اما وقتی دید من اینجام دوباره تهدیدم کرد و رفت . دکتر بهش گفت حال باباش
خوب نیست ولی اعتنایی نکرد و گذاشت رفت.
در همین لحظه پرستار اومد و گفت :
مریض شما دوتا رو صدا می کنه !
رفتن باالی سرش . حاجی دست هر دوتاییشون رو گرفت و گفت :
بچه منو ببخشید جمشید حاللم کن .
آخرین کلمات شهادتین بود که پدر مریم به زبون آورد و به همین راحتی رفت پیش زن و دخترش . مرگ حاچی
مثل مرگ مریم برای جمشید سخت بود و سنگین .
انگار که داغ دل هر دو نفرشون تازه شده باشه دوباره شروع کردن به گریه کردن با صدای بلند . جمشید به تخت
مشت می زد . آخه این تخت دو نفر از عزیزانش رو ازش گرفته بود . به در و دیوار اتاق فحش می داد و مشت می
کوبید . مهشید هم فقط گریه می کرد . سروان احمدی هم که دم غروب اومده بود . هر دو نفرشون رو برد توی
حیاط و گفت :
بچه ها ، دو روز دیگه ،یعنی بعد از مراسم ختم حاجی ، بیایید اداره تا حقیقت روشن بشه .
روز بعد جسم حاجی هم به خاک سپرده شد . هر سه نفر پیش هم ، مثل اولین سالهای زندگیشون . این بار همه
بودن حتی خانواده تهرانی و حسابی به غیر از جواد پسر حاجی و دامادش احمد . بعد از دوساعت جواد هم به همراه
دو نفر مامور اومد . همه سوال می کردن که چی شده و چه اتفاقی افتاده ؟ تنها کسی که با وجود گریه کردن آرامش
عجیبی داشت ، مهشید بود که حتی با دیدن جواد لبخندی هم زد .
جمشید از سروان پرسید چه اتفاقی افتاده اما سروان جواب نداد و گفت فردا همه چیز روشن میشه . صبح روز بعد
جمشید به همراه مهشید رفتند اداره پلیس پیش سروان احمدی . توی راهرو جواد و احمد هم به همراه دو مامور
وایستاده بودن . مهشید که به نزدیکی جواد رسید ، سیلی محکمی زد توی صورتش و آب دهنش را هم پرت کرد
توی صورت احمد و گفت :
کثافت ، لجن دیدی که دستت به مریم نرسید ...
در این لحظه سروان احمدی هر دو نفرشون رو صدا کرد که برن توی دفترش . وجودشون پر از اضطراب بود .
سروان گفت :
من ازتون خواستم بیایید اینجا که بفهمیم قاتل چه کسیه ؟ البته ما موضوع رو کشف کردیم و جریان از این قراره :
آقای حسابی اونروز وقتی جواد ، مریم رو کتک می زنه ، می ره پیش احمد نامزد مریم و جریان شب قبل رو براش
تعریف می کنه و اینکه باید بیاد و مریم رو عقد کنه تا از شر شما خالص بشن . احمد راه می افته که بیاد خونه حاجی .
سر راهش مریم رو می بینه و تصمیم می گیره که تعقیبش کنه . متاسفانه توی بهشت زهرا شما رو هم می بینه ولی
نمیاد جلو و به تعقیبش ادامه می ده تا مریم برسه به خونه . وقتی که مریم میرسه خونه می بینه که جواد هم خونه
است . جواد هرچی سوال می کنه کجا بوده ؟ مریم جواب نمی ده و می گه تو کوچکتر از منی و نباید توی کارای من
دخالت کنی . در همین حین احمد وارد خونه می شه و شروع می کنه به زدن مریم .
سروان احمدی با دیدن گریه های جمشید برای چند لحظه سکوت کرد و بعد ادامه داد :
باید منو ببخشید ، ولی باید حقیقت گفته بشه ... داشتم می گفتم : جواد وقتی علت کار احمد رو می پرسه ، احمد میگه
مریم رو با یه پسره دیده که باهم رفتن گردش . وقتی جواد مشخصات شما رو می ده احمد هم تایید میکنه و هر دو
شروع می کنن به زدن مریم . واقعا جای تاسفه که جوونای ما چشماشون رو باز نمی کنن تا حقایق رو ببینن . هر چی
رو که با چشم می بینن باور می کنن و قضاوت می کنن بدون اینکه اون مسئله رو پیش خودشون حالجی کنن . بعد از
ده دقیقه ، جواد که فکر می کنه حاجی رفته سر ساختمون ، با عصبانیت می ره بیرون که پدرش رو پیدا کنه و عاقد
بیارن و کار رو تموم کنن . مریم از دست احمد که قصد تجاوز به اونو داشت فرار می کنه روی پشت بوم و داد می
زنه و کمک می خواد . احمد دهن مریم رو می گیره و با اجبار ساکتش می کنه و متاسفانه به خاطر جنونی که داره
اقدام به خفه کردن مریم با طناب می کنه . وقتی می بینه که مریم به کندی نفس می کشه ، طناب رو رها می کنه ،
ولی مریم می افته روی زمین . احمد شدیدا می ترسه و تصمیم می گیره که فرار کنه ، اما از ترس اینکه گیر بیفته .
مقدار زیادی مواد توی آب حل می کنه و به خورد مریم می ده و فرار می کنه تا موضوع رو خودکشی جلوه بده . اما
موقع فرار یادش می ره مدارک و مقداری مواد رو که با خودش حمل می کرده ببره . آخه ، احمد قاچاقچی مواد
مخدر بوده . مریم بعد از فرار احمد تقریبا به هوش میاد و خودش رو می کشونه تا اتاقش و نامه ای رو برای پدرش
می نویسه و اتفاقات بعد از اون رو هم که در جریان هستید . تمام ماجرا همین بود .
مهشید در این لحظه نامه ای رو که از مریم دریافت کرده بود ، گذاشت روی میز سروان احمدی و گفت :
من تنها کسی هستم که از این ماجرا خبر داشتم ، اون هم توسط این نامه که خود مریم نوشته و حاجی هم به من داد
. شما چطور از ماجرا خبردار شدید ؟
چرا این نامه رو زودتر به ما ندادید ، هر چند ما حقیقت رو کشف می کردیم .
آخه به مریم قول داده بودم . ولی من به حاجی گفتم ، همه ماجرا رو گفتم .
ما با اطمینان به اینکه مورد قتل بوده ، باید به همه شک می کردیم و همه رو تحت نظر می گرفتیم . که در این بین با
حدس آقای حسابی بیشتر از همه به جواد شک کردیم و رفت و آمدهای مشکوکش . می دیدیم که حتی بین مجالس
، اونجا رو ترک می کرد و می رفت . توی همین رفت و آمدها متوجه شدیم که معتاده و مواد از آدمای احمد می گیره
و بعد که فهمیدیم ، احمد نامزد مریم بوده اما بعد از مرگ مریم غیبش زده و تا روز هفتم پیداش نشده به اون هم
شک کردیم . وقتی که بعد از نیم ساعت مجلس رو ترک کرد ، یعنی جواد بهش اطالع داده بود که این اطراف مامور
هست . پس با هم فرار کردن . البته با دستور من یه مامور اونا رو تعقیب می کرد . اونا با هم می رن توی یه خونه .
احمد ، اونجا کلی جواد رو می زنه و بهش می گه که دیگه اینجا پیداش نشه . اونروز هم که با جمشید رفتیم خونه
آقای پاک رو ، بعد از اینکه جواد با پدرش مشاجره کردن ، یکی از مامورای من تعقیبش می کنه . جواد دورباره می
ره سراغ احمد و مثل اینکه بهش می گه که جمشید اونجاست . احمد هم که از اونروز که مریم رو با جمشید می یبینه
، تصمیم گرفته بوده که از جمشید انتقام بگیره ، میاد خونه آقای پاک رو که در واقع بالیی سر شما بیاره ولی فقط
حاجی داخل خونه بوده . سراغ شما رو می گیره که با داد وبیداد حاجی روبرو میشه و بهش می گه جوادرو معتاد
کردی ، واسم فیلم بازی کردی و دخترم رو کشتی . حاال نوبت جمشیده ! خودم می رم پیش پلیس همه چی رو می
گم ... احمد از ترس ، ضربه محکمی به قلب اون خدا بیامرز می زنه و موقع فرار ، قرصهای اونو با خودش می بره .
ماموری که من برای مراقبت از اون خونه گذاشته بودم احمد رو تعقیب می کنه و بعد از یکساعت ، محل اختفای
احمد رو شناسایی میکنه . جواد جریان انتقال پدرش به بیمارستان رو از همسایه ها مطلع می شه ، سری به بیمارستان
میزنه ولی می ذاره میره ، ولی به خاطر وضعیتی که براش پیش اومده بود و پدرش که توی بیمارستان خوابیده بود ،
پیش احمد نمی ره . البته جای شکر داده که آخرین عضو این خانواده زنده بمونه ، چون احمد اونشب به جای مواد ،
مقداری سم برای کشیدن آماده کرده بود تا جواد رو از بین ببره که توسط نیروی پلیس دستگیر میشه التبه همراه
هم دستانش . جواد دورادور ، رفت و آمدهای شما رو می دیده . اما دم غروب دل به دریا می زنه و میاد که پدرش رو
ببینه ولی با جمشید مواجه میشه و چون علت این همه بال و مصیبت رو جمشید می دونه ، بازم تهدیدش می کنه .
اما حاجی قضیه رو براش تعریف می کنه . جواد هم برای تسکین دردش و اونهمه مصیبت که توی این چند روز بهش
وارد شده بود ، دوباره می ره که مواد تهیه کنه ، اما اینبار نه احمد که توسط بچه های ما دستگیر میشه . با اینکه فکر
نمی کردیم جواد با ما همکاری کنه ولی به همه سواالمون جواب داد . با کمک حرفاش و پدر خدابیامرزش و مدارک
موجود ، احمد که از اول انکار می کرد ، به همه کاراش اعتراف کرد . حاال این نامه مدرک معتبرتری شد برای ما .
جمشید بعد از چند لحظه سکوت ، در حالیکه به هق هق افتاده بود پرسید :
جناب سروان ، احمد نگفت ، چرا این کارها رو کرده ، آخه چرا مریم ، حاجی ... ؟
واال اولش عشق به مریم ولی بعد به دست آوردن اموال پدر مریم ...
خیلی خنده داره ، یکی دم از عشق بزنه ، اونوقت ... نه اینجور آدما جنون دارن .
مهشید پرسید :
حاال چه سرنوشتی و مجازاتی دارن ؟ یعنی سر جواد چه بالیی میاد ؟
تشخیص میزان مجازات به عهده دادگاهه ، ولی به احتمال زیاد جواد رو فقط به اتهام اعتیاد چند وقتی حبس می کنن
و احمد هم شاکی خصوصی نداره به حبس ابد محکوم می کنن ، ولی جواد گفته که از اون شکایت می کنه و شاید هم
اعدامش کنن ... خب خانوم تهرانی و آقای حسابی ، ما رو باید ببخشید که وقت و بی وقت مزاحم شما و خانواده های
محترمتون شدیم . به هر حال انجام وظیفه بود و امیدواریم درست انجام داده باشیم . آقای حسابی به ما سربزن ،
دیدن آدمایی مثل شما برای ما انسانهای بدون عشق غنیمته و امید می ده !
موقع بیرون اومدن از پاسگاه ، جمشید روبروی احمد ایستاد و گفت :
نمی دونم دلیل کارات چی بوده ، اما بهم ... بهم بگو چه جوری دلت اومد ! اون ... اون لحظه چه جوری گلو شو ...
که بغض نذاشت بیشتر از این ادامه بده بیرون از پاسگاه از همدیگه خداحافظی کردن . چون هرکدوم احتیاج به
خلوت و جای دنجی داشتن تا بتونن مسئله رو واسه خودشون حالجی کنن و بعد از این با واقعیتی که بوجود اومده
بود زندگی کنن . موقع جدا شدن مهشید گفت :
جمشید جان ، برات آرزوی صبر می کنم و خوشبختی در آینده ، می دونم مریم رفته اما یاد و خاطره هاش برای همه
ما زنده است . دوست دارم مثه گذشته ، منو خواهرت بدونی . فقط یه چیزی ، علی این چند وقته خیلی عوض شده ،
نمی دونم توجه کردی یا نه ؟ خیلی هم الغر و رنگ پریده شده ، به من هیچی نمی گه ، هم هواش رو داشته باش و
تنهاش نذار هم اینکه ، شاید به تو بگه که چه اتفاقی براش افتاده ...
اونا از هم جدا شدن . جمشید مثل همیشه رفت سرخاک عزیزش . پدر ، مادر ، دختر چقدر راحت کنار هم خوابیده
بودن ، فارغ از دنیا و مشکالتش .
سالم مریم ، دیدی که هیچ عاشقی جز من نمی تونه روی حرفش بمونه . کاشکی سه تایی زنده بودید و امروز تو رو از
اونا خواستگاری می کردم ...
می دونستم ، عزیز دلم ، من به عشق تو ایمان داشتم .
مریم خیالی جمشید بود . جمشید دو ، سه ساعتی رو با خودش خلوت کرده بود . علی یک ساعتی رو می شد که
منتظر بود گریه های جمشید تموم بشه . آخرش هم طاقت نیاورد و رفت پیشش .
بابا جمشید ، تو دیگه کی هستی ؟ می دونم خیلی واست عزیز بودن ، واسه ما هم همینطور . اما الزمه که یه کم هم به
زنده ها برسی ، به مادرت که تازه از بیمارستان مرخص شده ، به من که توی ایران جز تو کسی رو ندارم و به اصطالح
تنها رفیق و داداشم هم هستی ...
بگو ، گوش می دم !
نه اینطوری نمی شه ، بلند شو بریم ناهار بخوریم . بعد کلی برات حرف دارم ، امروز می خوام سرت رو بخورم .
بریم ، اتفاقا منم از طرف یکی ازت گله و شکایت دارم .
بعد خوردن ناهار جمشید جریان قتل مریم رو برای علی تعریف کرد و بعد پرسید :
رفیق یا داداشم حالش چطوره ؟ اصال ببینم این چند وقته معلومه چت شده ؟ چرا اینقدر عوض شدی ؟
از چه نظر ، لباسام یا قیافه ام ، ببینم نکنه آفتاب پرستم ؟!
تو رو اگه ول کنن ، تا ابد چرت می گی ، اینا حرفای مهشیده نه من !
راستیاتش در مورد همین مسئله اومدم باهات حرف بزنم . جمشید یادته ، من و تو کجا خاطرخواه مهشید و مریم
شدیم ؟ توی جشن فارغ التحصیلی مهشید از دبیرستان ، تو از عاشق شدن من پیش مهشید گفتی و مهشید هم
جریان شیدایی تو رو به مریم .
آره یادمه ، اون همه گردشای چهار نفره ، اون همه ... اما علی چقدر زود تموم شد ، یعنی شاید هیچ وقت واسه من
تموم نمی شد اگر مریم می موند و غزل خداحافظی رو نمی خوند .
آره ، خدا نخواست مریم برای تو بمونه ، ولی ، م ... ولی داداش ، منم دارم همون غزل رو می خونم .
یعنی چی ؟
یعنی اینکه ، خدا قراره یه بار دیگه ، تو زندگیمون ما رو امتحان کنه و باهامون بازی کنه ، ببینه طاقتمون چقده ؟
علی چی میگی ؟ بازم چرت و پرت گفتنت شروع شد .
نه به جون داداش ! کاشکی اینم مثه بقیه زندگیم شوخی بود . اما واقعیته ، جمشید ، من ، من یه مرض العالج گرفتم ،
هم دکترای اینجا بهم گفتن ، هم اونطرف .
از زنده موندنم حتی تا یک سال همشون قطع امید کردن . معلوم نیست چند وقت یا حتی چند روز دیگه زنده بمونم .
مهشید چند روز پیش ازم خواست که برم خواستگاریش . اول به خدا و بعدش به جون هر جفتمون این آرزوی
چندین سالمه و حتی بزرگترین آرزوی عمرم . ولی چیکار کنم . با خدا نمی تونم بجنگم . تقدیرم اینجوری رقم
خورده . حاال هم با این وضعیت کسی رو که از تموم جونم ، بیشتر دوست دارم ، بدبخت کنم و یه عمر به پای خودم
یعنی خاک خودم بسوزونم .
می دونم اگه بهش بگم قبول نمی کنه و اگه هم باهاش ازدواج کنم خیلی زود می میرم و اونوقت اون یه عمر با
خطرات یه مرده زندگی خودشو حروم می کنه و این یه جور نامردیه . و اون حاال حاالها وقت واسه خوشبخت شدن
داره ، ولی من آخر راهم . راستش می خوام کاری کنم که مهشید ازم متنفر بشه ، ولی هیچ فکری به نظرم نمی رسه ،
تنها راه اینه که بی خبر بذارم برم ... تو چی می گی ؟ می گی چیکار کنم ؟
جمشید مثل مجسمه ای خشک شده بود . می خواست گریه کنه ، فریاد بزنه و ... اما چیکار می تونست بکنه .
علی چی میگی ؟ داداش مرگ مریم قلبمون شکوند ، حاال تو از هم پاشوندیش . از بین بردیش . خدااا ...
جمشید چنان فریادی کشید که تمام مشتری ها رو سرجاشون میخکوب کرد . علی دستش رو گرفت و بردش بیرون
.
ما رو ببین اومدیم پیش کی درد دل کنیم ، بابا من ازت نظر خواستم ، نه شوک .
جمشید علی رو تو آغوشش کشید و هر دو شروع کردن به گریه کردن . بعد از چند دقیقه از هم جدا شدن و راه
رفتن . نیم ساعتی شد که هیچ کدوم حرف نزدن .
علی ، چند وقته ؟
االن سه ، چهار ماهی می شه که فهمیدم اما خیلی دیر شده . مریضی خیلی پیشرفت کرده و هیچ راهی برای درمون
نداره . یعنی ، داداش داره می ره اون دنیا .
علی ؟
جون علی ... جمشید میگی چیکار کنم ؟ بذارم برم ولی می ترسم اونجا بمیرم . من می خوام همین جا ، خاکم کنن ،
اصال به خاطر همین از دست مامان و بابا فرار کردم .
فرار ! نه مهشید نمی تونه تحمل کنه . دوریت خیلی واسش سخته . خودم دیدم این چند وقت چقدر بی تابی می کرد .
وقتی بفهمه که تو رفتی ممکنه دست به خودکشی بزنه ... علی مگه مریضی تو چیه که درمون نداره و اینقدر نا امیدی
؟ تازه هرچی هم که باشه ، خدا هر دردی رو که می ده درمونش رو هم می ده !
نمی دونم ، میگن اسمش سرطان و می کشه ! درمونش هم فقط مرگه . می فهمی مرگ ! ...
اون دوتا بعد از کلی صحبت به نتیجه ای نرسیدند ولی جمشید ، علی رو قانع کرد که نباید این کار رو بکنه . با دنیایی
اندوه همدیگر رو ترک کردن . صبح روز بعد جمشید به علی زنگ زد و گفت : می خوام ببینمت . بعد از رفتن به سر
قرار و احوالپرسی جمشید گفت :
علی یه پیشنهاد ، ولی نه نگو . دیشب خواب دیدم ، بیا بریم مشهد ، از امام رضا شفاتو بگیریم . من که خیلی وقته
نرفتم ، هم یه کم سبک می شم هم ... در کل هم فاله و هم تماشا .
علی قبول کرد و قرار گذاشتن که همون شب برن . موضوع سفر مشهد رو گفتن و توضیح بیشتری ندادن . سفرشون
یک هفته طول کشید . علی الغرتر شده بود ولی از نظر روحیه هردوتاشون خوب بودن . بعد از مراسم چهلم مریم ،
مهشید علی رو وادار کرد که بیاد خواستگاری . جمشید هم از وضعیت خودش برای خاله و آقای تهرانی توضیح داد و
اینکه دیگه قصد ازدواج نداره . علی از جمشید کمک خواست ولی اون نمی تونست کاری کنه .
البته به مهشید گفت که مراسم رو چند وقتی عقب بندازن ولی مهشید قبول نمی کرد . مراسم نامزدی خیلی ساده
برگزار شد . علی روزبروز حالش بدتر می شد اما خوشحال از اینکه به آرزوش رسیده بود و همینطور مهشید . البته
با کمی نگرانی که همیشه توی صورتش و ته چشمانش موج میزد . مدام خون دماغ میشد و در برابر سوالهای پی در
پی مهشید یا سکوت می کرد یا می گفت چیز مهمی نیست .
حدودا دو هفته از نامزدی می گذشت که علی به یکباره ناپدید شد . هیچ جا ازش اثری نبود . مهشید خیلی بی تابی
می کرد و هرجایی که به فکرش می رسید سر می زد اما از علی اثری و نشونه ای پیدا نمی کرد . روز چهارم علی با
جمشید تماس گرفت :
کجایی داداش ؟ هرچی زنگ می زنم ، گوشی رو بر نمی داری ؟
علی حالت خوبه ؟ اصال معلومه کجایی ؟ مهشید داره تلف می شه . الاقل چرا با من تماس نمی گیری ؟
چندباری تماس گرفتم ، گفتم که بر نمی داشتی .
واال ، صبحا که دانشگاهم و بعدازظهرها هم تا دم غروب سرخاک مریم . تو االن کجایی ؟
االن که شبه ولی فردا بیا پیشم .
علی آدرس هتل محل اقامتش رو به جمشید داد و ازش خواست که فعال به مهمشید چیزی نگه ، ولی جمشید طاقت
نیاورد و رفت تا علی رو ببینه .وقتی در اتاق رو باز کرد علی رو دید که مثل مرده ای متحرک روی تختش افتاده .
شصتش خبردار شد که آخرین روزای عمرشه و علی دیگه زنده نمی مونه !
سالم آقا داماد فراری ، از اول زندگی که عروس خانوم رو تنها بذاری ، بعدها می خوای چیکار کنی ؟ یعنی خونه
داداش اینقدر حقیر بود که ... یا نکنه ما رو الیق ندونستی ؟
سالم داداش ، واسه چی االن اومدی ؟
اگه ناراحتی برم !
نه به خدا ، راضی به زحمتت نبودم ، آخه االن شب و تو هم خسته ای !
اومدم شام با هم بخوریم ، ببینم ساعت چنده ؟ ... آها تازه هشت شب ، بذار یه سفارش بدم بعد هم ببینم مریضم ما
چشه ؟
به مهشید که نگفتی من کجام ؟
نه ، علی جون . خواستم مزاحم نداشته باشیم ... ببخشید ، ببخشید چرا اینجوری نیگام می کنی ؟ معذرت میخوام .
من نگفتم اون مزاحممه ! منتها ندونه بهتره . می دونم طاقتش رو نداره ! جمیشد کاشکی حقیقت داشت من و تو
همدیگرو تو لباس دامادی می دیدیم ، کنار عروسای قشنگمون . اما خدا نمی خواد ! واسه ما هم نخواست من و تو هم
نمی تونیم چیزی بگیم . تقدیرمون اینه . باید روی چرخ این فلک و زمونه اونقدر بچرخیم ، تا یکی یکی همه بیفتن .
یه روزی نوبت مریم تو شد حاال هم نوبت من .
ماها باید بیفتیم و جامون رو بدیم به کسایی مثل شما و بچه های آینده تا شما راحت تر بچرخید و اونا هم راحت تر
بیان باال .
در همین حین تلفن اتاق زنگ خورد
جانم بفرمایید
آقای فروهر ، خانومی پشت خطه ...
وصل کنید ، بفرمایید الو الو ...
کی بود ؟ چرا قطع کردی ؟
نمی دونم ، خودش قطع کرد . هتل داره گفت یه خانومییه ، ولی حرف نزد و قطع کرد . به مهشید که نگفتی ؟
نه بابا ، گفتم که !
یعنی کی بود ؟ البد یا مزاحمه یا ... اصال ولش کن !
بله دیگه ، پسر خوشگل و دسته گلی مثل تو بایدم مزاحم داشته باشه .
وهر دو شروع کردن به خندیدن . اون دوتا دوست قدیمی فرصتی برای گفتن خاطره های قدیمی پیدا کرده بودن . با
هم شام خوردن . گفتن و خندیدن و شعر خوندن. هر کدوم از درد اون یکی خبر داشت ولی به روی خودشون نمی
آوردن .
جمشید از علی خواست تا شب پیشش بمونه ولی علی نذاشت و گفت :
برو یه سر پیش مادرت ، می دونم یعنی خبر دارم حالش زیاد خوب نیست .
موقع خداحافظی جمشید صورت علی رو بوسید و گفت :
علی قول بده تنهام نذاری ، خیلی تنها شدم ، تو دیگه ...
بغض گلوش نذاشت بیشتر از این حرف بزنه . بلند شد و خداحافظی کرد .
موقع رفتن علی گفت :
جمشید بهم قول بده مهشید رو تنها نذاری .
جمشید منظور علی رو نفهمید ولی با لبخندی جوابش رو داد . دوباره تلفن زنگ خورد ولی قطع شد . این برای
چندمین بار بود .
علی مثل اینکه خاطرخواه زیاد داری ! مزاحماهم ؟
و با اینکه دلش نمی اومد علی رو با اون وضعیت تنها بذاره ولی باالخره خداحافظی کرد ولی قول داد فردا برگرده .
جمشید از وضعیت علی خبر داشت و در مورد مریضیش یه کم تحقیق کرده بود و فهمیده بود درمونی نداره ولی
میخواست این آخر عمری پیشش بمونه . وقتی رسید خونه مهشید باهاش تماس گرفت .
مهشید ، اینموقع شب ، ساعت 14 شبه . صدات چرا اینقدر گرفته .
جمشید تو رو خدا بهم بگو علی کجاست ؟
من ، من ازش خبری ندارم !
جمشید پس تا االن کجا بودی ، خاله گفت رفتی پیش یکی از دوستات !
رفته بودم پیش ، پیش استادم !
می دونم که دروغ می گی ! ولی باید سالم باشه که تو گذاشتیش و اومدی .
مهشید با صدای گریه و بدون اینکه خداحافظی بکنه ، گوشی رو گذاشت .
کاش که می تونستم بهش بگم ... ولی من قول دادم ...
روز بعد دوباره جمشید رفت پیش علی . اونروز رو پیش علی موند همینطور شب هم پیشش خوابید . بعد از دو روز
جمشید رفت خونه ، هم به پدر و مادرش سر بزنه هم لباسهای تمیز برداره که با مهشید مواجه شد .
سالم جمشید ، از علی چه خبر ؟
نمی دونم کجاست . ولی صبحی یه زنگ بهم زد ، از صداش معلوم بود خوبه ! گفتم چرا با تو تماس نگرفته ، گفت
زنگ زده شما گوشی رو بر نداشتید یعنی تو خونه نبودی .
مهشید دستاش رو گرفت جلوی صورتش و شروع کرد به گریه کردن با صدای بلند .
جمشید تو رو خدا دروغ نگو . من که می دونم علی کجاست و تو هم این دوسه روزه پیشش بودی . بهم بگو فقط بگو
چرا نمی خواد منو ببینه ؟ جمشید بهش بگو من دیگه طاقت ندارم . جمشید ازش اجازه بگیر ببینمش . بهش بگو من
دارم می میریم دیگه .
مهشید تو چطوری فهمیدی ؟
راستش چون می دونستم حتما با تو تماس میگیره اونشب تعقیبت کردم .
پس مزاحمای این چند روزه هم تو بودی ؟ درسته ؟
دیگه طاقت نداشتم ، شنیدن صداش هم واسم کافی بود ...
جمشید قول داد که از علی اجازه بگیره . شب دوباره برگشت پیش علی جریان رو برای علی تعریف کرد وشماره
خونه مهشید رو گرفت تا باهم صحبت کنن .
الو سالم مهشید ، منو ببخش .
علی حالت خوبه ؟ فردا بیام ببینمت ؟
بیا ، که دیدارمون به قیامت نیفته .
جمشید برای یکی دوساعت به بهانه قدم زدن ، اون دو تا رو تنها گذاشت .وقتی برگشت علی خوابیده بود .
خیلی آروم کنارش دراز کشید و خوابید . دمدمای صبح که شد علی حالش بد شد . به سختی نفس می کشید . با
تماس جمشید دکتر اومد و علی رو معاینه کرد .
سرمی بهش وصل کرد و به جمشید گفت حالش از دفعه قبل خیلی بدتره و دیگه امیدی نیست .چشمای علی به در
بود .
داداش بیا بشین باهات حرف دارم .
بگو علی جان ، ولی زیاد به خودت فشار نیار ، وسات خوب نیست .
می خوام بهم قول بدی مهشید رو تنها نذاری ! می خوام به همه خاطره هایی که باهم داشتیم و به دوستیمون قسمت
بدم که بعد از من با مهشید ازدواج کنی و خوشبختش کنی .
ولی من ...
می دونم به خودت و مریم قول دادی که هیچ وقت ازدواج نکنی ، ولی به عنوان آخرین وصیت این قول رو بهم بده .
ساعت تقریبا هفت شده بود که مهشید با دیدن وضع علی فهمید داره غزل خداحافظی رو می خونه . رفت جلو ، دست
علی رو گرفت و صورتش رو بوسید و گفت :
چرا ، چرا زودتر از این بهم نگفتی ، نکنه این قدر لیاقت نداشتم ، مرد من ، رستم مجنون من ، با یه مریضی ساده ...
مهشید ، منو ببخش . از اون آینده رویایی و علی مجنونت ف هیچی نمونده !
مهشید من دارم می ...
هیس ... من خیلی وقته از همه چیز خبر دارم ، از مریضیت . تنها گله ای که ازت دارم اینه که چرا بهم نگفتی ، تازه
فکر فرار از منو هم داشتی .
علی نگاهی به جمشید انداخت
نه جمشید حرفی نزده ! خودم همه چی رو از دکترات پرسیدم و فهمیدم ! علی ، یه زن فقط جسم شوهرش رو نمی
خواد همه چیزش رو می خواد حتی روحش ، تو نه تنها همسر بلکه عشق منم بودی . همه وجود و زندگیت به من
مربوط بود . وقتی دیدم یه مدت از اون سرحالی و بگو بخندت خبری نیست و خودتو ازم قایم می کنی و چیزی هم
در جواب سواالم نمی گی ، رفتم پیش دکترت و حقیقتی رو شنیدم که ای کاش تا آخرین لحظه عمرم نمی شنیدم ،
االن چندین ماهه !
پس دلیل اینهمه سر زدن دکتر هتل و معاینه من و تجویز دارو به خاطر ...
آره من به دکتر گفتم و این چند روز ، هم حالت رو از اون پرسیدم تا اینکه دیروز بهم گفت حالت زیاد خوب نیست
، منم دیگه بیشتر از این طاقت نداشتم به جمشید گفتم ...
علی با قطره اشکی و لبخند تلخی که رضایت کامل در برداشت ، جواب خوبیهای مهشید رو داد . مهشید نمی تونست
دست از گریه کردن برداره . جمشید به یاد روز وداع خودش با مریم افتاد . اونم می تونست از درد مریم خبرداشته
باشه ولی ... پس دلیل این همه گوشه گیری و شکستگی چهره مهشید به خاطر همین موضوع بود . خودش حدودا دو
ماه عزادار مریم بود و غم و دردش رو همه جا جار زده بود و سفره دلش رو پیش همه کس پهن کرده بود ! اما
مهشید چندین ماهه که عزای رفتن علی رو داره ولی تا حاال حرفی نزده . تو دلش مهشید رو تحسین کرد . مریم هم
موضوع رو می دونسته چون اون دو تا هیچی رو از هم پنهون نمی کردن به خاطر همین موضوع ، موقع مرگش ، از
اون خوشبخت کردن مهشید رو می خواست و حاال هم قولی که به علی داده بود .
خدایا ، منو بخاطر کدوم گناه ناکرده داری عذاب می دی ؟ چرا اینقدر امتحانم می کنی ؟ دیگه طاقت ندارم .
نفسهای علی به شماره افتاده بود . پس وقت رفتن علی بود . مهشید با گریه هایی که به ضجه می موند ، عقده این
چند ماهش رو خالی کرد . جمشید هم آروم ، آروم بخاطر دوستی که در واقع حکم بردارش رو داشت و به یاد عشق
از دست رفته اش ، اشک می ریخت . علی در آخرین لحظات ، دست جمشید و مهشید رو روی هم گذاشت و از هر
دو قول گرفت که از خوشبخت کردن همدیگه کوتاهی نکنن و برای آخرین بار به مهشید ابراز عشق کرد و دست
جمشید رو بوسید و چشماشو آروم روی هم گذاشت و روحش به پرواز در اومد . هر دو در عین بهت و ناباوری ، علی
رو که چه ساده از این دنیا رفت ، نگاه می کردند . اونا حتی اراده اینکه دستاشون رو از هم جدا کنن رو نداشتن . هر
دو تو همین وضعیت تا حاال شاهد مرگ عزیزاشون بودن . یعنی سرونوشت اون دوتا بکنه . جمشید بعد از چند دقیقه
دردناک که براش سخت ترین لحظات بود ، خم شد و برای آخرین بار ، صورت قشنگ و زیبای علی رو بوسید . او
انگاری سالها بود که خوابیده ، مثل مریم . هر دو لبخند می زدن مثل اینکه در اوج خوشبختی بودن و مهشید و
جمشید لیاقت این خوشبختی رو نداشتن . به مهشید نگاه کرد . لبخند مهشید به قهقهه های وحشتناکی تبدیل شد که
تن هر انسان بی خبری رو به لرزه می انداخت . جمشید از ترس دیوونه شدنش دستش رو گرفت و بازور از علی
جداش کرد . هر دو در آن واحد به هم نگاه کردن ، خدایا پدر و مادراشون ، اونا رو از اول زندگی به نام هم کرده
بودن مثل قطعه زمینی یا ... هر دو مخالفت کردن ، صحبت کردن ، قهر کردن ، خالصه ت اینکه به عشق رویایی
خودشون برسن ولی حاال این سرنوشت بود و خواست خدا که می خواست اون دو نفر با هم زندگی کنن ، اما آیا می
تونه عشقی بین اونها یا حتی به زندگی کردن به وجود بیاد . حاال اونا به عزیزای از دست رفتشون هم قول داده بودن
. به خاطر کوتاه کردن داستان ، از شرح حال مهشید در غم از دست دادن عشقش و بعد از اون قلبش و احساس
تنفری که از دنیا و آدماش و همینطور غصه های جمشید خودداری می کنم با علم به قدرت تصور خوانندگان عزیز .
علی به خاک سپرده شد . جمشید و مهشید روزگارشون رو باهم بدون هم بر سرخاک عزیزان از دست رفته می
گذروندند . خانواده تهرانی و حسابی در نگرانی آینده گنگی که در انتظار بچه های ناز پروردشون بود ، دست و پا
می زدن . اما به هیچ وسیله ای نمی تونستند که اون دو نفر رو راضی به ادامه زندگی با روالی عادی کنن . حال و هوای
عید بود و سال نو . همه در تکاپوی پذیرفتن سال جدید بودن ، اما اون سال هیچ چیز نتونست ، این خوشحالی
همگانی رو به خونه هر دو بیاره .
شاید تلخ ترین عید عمرشون همون سال بود . همه افراد فامیل و دوست و آشنا در دید و بازدید به سر می بردن ، اما
اکثر اوقات اون دو نفر ، تو بهشت زهرا و کنار خاک مریم و علی سپری می شد ، حتی لحظه سال نو . خانواده هاشون
دیگه از این وضع و بی سروسامونی اون دوتا خسته شده بودن و از طرفی هم اون دو تا به عزیزاشون قول داده بودن
که همدیگر رو خوشبخت کنن . اما آیا این کار شدنی بود ؟ چندماهی از این ماجرا گذشت که دوباره زمزمه خانواده
هاشون برای برنامه زندگی اونا به گوششون می رسید و باالخره آقای حسابی به خودش اجازه داد که با جمشید
صحبت کنه . جمشید علی رغم میلش و برخالف انتظار پدرش چند روزی اجازه بریا فکر کردن خواست . مهشید هم
همینطور . در حقیقت می خواستن این اجازه رو یکبار دیگه از مریم و علی بگیرن . رضایت هر دو به خونوادههاشون
اعالم شد .
اما به این شرط که تا سالگرد مریم و علی صبر کنن و همینطور جمشید آخرین ترم خودش رو هم بگذرونه . هر دو
سالگر مریم و علی رو به خوبی برگزار کردن . جمشید هم مدرک دکترای خودش رو گرفته بود . هر دو در چند
روزی که به عید سال نو مونده بود و در عین سادگی و به خواست خدا و سرنوشت با هم نامزد شدن و خواستار
عروسی بدون جشن و سور و سات شدن اما خانواده هاشون به خاطر آرزوهاشون مخالفت کردن . برای جمشید و
مهشید هم فرقی نمی کرد ف هر دو در حقیقت قلبشون رو همزمان با مرگ عشقاشون خاک کرده بودن . جشن
عروسی در روز پنجم اردیبهشت ماه برگزار شد . هر دو از ابتدا می خواستن فقط با هم زندگی کنن اما خواسته مریم
و علی برخالف این امر بود . چون تنها شرط اون دو تا این بود که پنج شنبه و جمعه هرکس مال خودش باشه .
جمشید ایام هفته رو سرکار بود . وقتی هم می اومد یا مهشید نبود یا اگه هم هردو بودن ، هرکدوم توی خلوت
خودشون و با خاطرات گذشته زندگی می کردن . آخر هفته رو هم با خاک مریم و علی درد دل می کردن .
یک سالی گذشت . هر دو برای همه فیلم بازی می کردن و به دروغ خودشون رو خوشبخت نشون می دادن . اما هر
بازیگری از تکرار یه فیلم خسته میشه . زندگی خالی از هر لذتی شده بود . تنها عشقشون به این بود که آخر هفته
بشه و به وعده هاشون عمل کنن . کم کم خونواده ها و اطرافیان متوجه شده بودن . از این طرف و اون طرف شنیدن
که بچه می تونه خونشون رو گرم کنه . پدر و مادراشون هم اونا رو توصیه به بچه دار شدن کردن . اول مخالفت
کردن ولی بعد از مدتی خودشون هم که از این وضعیت خسته شده بودن و احتیاج به سرگرمی و دلخوشی داشتن ،
تصمیم گرفتن که بچه دار بشن . اما انسانها مالک خواسته هاشون نیستند . اونا بعد از مدتی فهمیدن که بچه دار نمی
شن . با متخصص هیا فراوانی مشاوره کردن و دارو مصرف کردن . اما بعد از آزمایشات متعدد همه اونها مثل هم
حرف می زدن . شما قادر به بچه دار شدن نیستید و هر دوتایی مشکل دارین .
جمشید مهشید چون خواسته بچه دار شدن رو از خونواده ها پنهون کرده بودن ، این مسئله رو هم یعنی بچه دار
نشدن رو هم از هم مخفی کردن . و در جواب سواالشون می گفتن :
ما بچه دوست نداریم . نمی تونیم تربیت کنیم . دردسر داره ...
چهارسالی از زندگی هر دو می گذشت و همچنان در برابر سواالت پی در پی همون بهونه های تکراری رو تکرار می
کردن . اما همونطوریکه ماه پشت ابر نمی مونه با کنجکاویهای دو خواهر موضوع برمال شد . خونواده هاشون از هردو
خواستن قضیه رو جدی بگیرن و به فکر چاره باشن . اما جمشید و مهشید گفتن که این کارها رو قبال انجام دادن و به
چند متخصص هم مراجعه کردن ولی هیچ فایده ای نداره و هیچ کدوم قادر به بچه دار شدن نیستن . پنج سال از
زندگی مشترک هر دو می گذشت . گوشه و کنایه های دو خواهر به هم شروع شده بود . شش سال از این ماجرا می
گذشت و درگیری بین خانواده ها باالگرفته بود و هر کدوم تقصیر رو به گردن دختر و پسر همدیگه می انداختن .
حاال این حرفا رو می زنید . اونموقعی که من و جمشید خودمونو کشتیم و به آب و آتیش زدیم تا به خواسته های
دلمون برسیم . شما می گفتین : نه ! شما از بچگی مال همدیگه بودین . بین فامیل خوبیت نداره ، حاال چی شد جدا
شدن من از جمشید و طالق گرفتن خوبیت داره . نه من به خاطر علی هیچ وقت این کار رو نمی کنم . من به اون قول
دادم .
آخه پسر بیا و به خاطر یه قول اشتباه که به دوتا مرده دادی خودتو بدبخت نکن ، ما هم آرزو داریم ! ...
آرزوی شما ، آرزوهای شما . تموم زندگی من و مهشید به خاطر همین آرزوها خراب شد . پس ما چی ، ما آرزو
نداریم . از بچگی ما ، بریدین و دوختین ، به حرفای ما هم اعتنا نکردین ، به خواست آرزوهای شما ازدواج کردیم
بازم به خاطر آرزوهای شما حاال از هم طالق بگیریم ، دیگه امکان نداره . برای یک بار هم که شده باید جلوی شما و
آرزوهاتون وایستاد . ما از اینجا میریم تا شما مجبور نشید به ما مثل آینه دق نگاه کنید . برای یک بار هم که شده
باید من و مهشید صاحب سرونشت خودمون بشیم . در ضمن یکبار دیگه به مریم و علی بی احترامی کنید ، دور من
یکی به عنوان پسر باید خط بکشین .
جمشید و مهشید تصمیم گرفتن دور از پدر و مادر زندگی کنن . اونا چند منطقه اونورتر خونه خریدن و دوباره با هم
زندگی کردن . البته با این کار خواستن تا از سرکشی مادراشون که کار هر روزشون شده بود نجات پیدا کنن . اونا
می دونستن که از اگه از هم جدا بشن باز وضعیت فرقی نمی کنه ، چون این مشکل مربوط به هر دو نفرشون بود . به
خاطر همین مسئله با خونواده هاشون قطع رابطه کردن . برای رهایی از این وضعیت دست به دامن خدا شدن و از
پروردگارشون کمک خواستن .
در یکی از روزهای خرداد جمشید و مهشید موقعیکه داشتن از بهشت زهرا بر می گشتن ناگهان به یاد خاطرات قدیم
افتادن و کارهای پدر و مادراشون و شروع کردن به تعریف کردن و خندیدن ، اونا بعد از خوردن شام تصمیم گرفتن
برن شاه عبدالعظیم ، زیارت کنن . موقع برگشتن جمشید متوجه شد که مهشید خیلی گریه کرده . دلش به حال
خودش و اون سوخت . هیچ کس تنهایی اون دوتا رو درک نمی کرد . جوونی هردوشون در واقع به خار خواست پدر
و مادرها حروم شده بود . کسی حرف و دلیل اونا رو برای ادامه زندگی با هم نمی فهمید . هر دو حتی برای پر کردن
اوقات تنهایی خودشون با در و دیوار حرف می زدن اما اونا هم نمی تونستن درکشون کنن . جمشید دلش به حال
تنهایی زیادی که داشتن خیلی سوخت . و با دلی شکسته رو به گنبد شاه عبدالعظیم فقط گفت :
کمکم کن .
موقعی که می خواستن سوار ماشین بشن و برگردن خونه ، از ته کوچه صدای گریه بچه ای رو شنیدن . اولش توجه
نکردن و رد شدن . اما جمشید وایستاد و گفت :
مهشید صدای گریه اش قطع نمی شه . بریم ببینیم شاید بچه ی گدایی باشه و گرسنه باشه . مهشید مخالفتی نکرد .
وقتی وارد کوچه شدن کسی رو ندیدن اما زیر تیر چراغ برق سبدی بود که صدا از اونجا می اومد . جمشید نگاهی به
مهشید انداخت و رفت سراغ سبد . احساس عجیبی داشت . بجه ای رو دید که مدام گریه می کرد . بغلش کرد و
گفت :
چه مادر بی خیالی ، بچه رو گذاشته اینجا و رفته دنبال کارش . چه آدمایی پیدا می شن !
رو کرد به مهشید و گفت :
اینجا بمونیم تا مادرش بیاد ؟ این دو رو بر سگ و گربه ولگرد زیاده !
دو سه ساعتی ،َ گذشت اما خبری نشد . تصمیم گرفتن بچه رو تحول پلیس بدن . موقع برداشتن پتو و لباسهای بچه
نامه ای رو پیدا کردن به این مضمون :
باعرض سالم
قبل از هر چیزی باید از شما تشکر کنم که بچه ی مرا از گرسنگی و بی سرپرستی نجات می دهید . این دختر متعلق
به پدری ست معتاد و بیکار و رو به مرگ . چون توانایی نگهداری از او را نداشتم ، تصمیم گرفتم او را سر راه بگذارم
، قبل از اینکه از گرسنگی بمیرد . این بچه لیاقت پدر و مادر خوبی را دارد که او را خوب تربیت کنند ، نه پدری مثل
من و مادری که به دنبال خوشگذرانی و هوس خودش به همه چیز پشت پا زد . خیلی باید بی انصاف باشید که مرا بی
عاطفه و بی غیرت بدانید . هر چقدر هم بی عاطفه باشم اما طاقت گرسنگی و گریه های مدام دخترم مریم رو نداشتم
این بچه یادگار سالهای گدشته تلخ من است . حال از شما انسان شریف عاجزانه می خواهم که سرپرستی او را به
عهده بگیرید و خوشبختش کنید .
مشخصات : مریم متولد 55/4/1 پدری گناهکار
جمشید نگاهی به مهشید انداخت . مهشید همه چیز رو از چشمانش خوند . با اینکه حس غریبی به دلش چنگ می
انداخت با این حال بدون هیچ حرفی خواسته ی جمشید رو با سر تایید کرد . مهشید رانندگی می کرد . جمشید بچه
رو که خواب بود بغل کرده بود . اسم مریم ، مریم خودش رو به یادش آورد . چقدر این چشمها شبیه چشمهای مریم
بود . بی اختیار اشکی از گوشه چشم جمشید به روی گنه های بچه افتاد و بچه در خواب لبخند ملیحی زد .
مهشید ، این شباهت رو انکار کرد و گفت :
حاال چون اسمش مریمه ، شبیه مریم هم شد . من که شباهتی نمی بینم !
ولی خودش هم با این خنده ، به یاد خنده های شیرین مریم افتاد که تو بچگی ، چه بی دغدغه با هم قهقه می زدن .
اما ، حاال اون خنده ها براش جذابیتی نداشت .
بین راه یه دست لباس و شیشه شیر برای بچه خریدن . رسیدن به خونه ، در طی چند سال گذشته ، این اولین باری
بود که صدای بچه ای توی زندگی اونا شنیده می شد .
جمشید از مهشید خواست که تا لباسهای بجه رو عوض می کنه ، براش شیر گرم کنه و مقداری هم رقیق کنه . مهشید
خستگی رو بهونه کرد تا بره بخوابه .
جمشید تو خودت می دونی من بچه داری بلد نیستم در ضمن خیلی هم خسته ام می خوام برم بخوابم .
مهشید منم بلد نیستم ولی باهمدیگه اینکار ها رو انجام می دیم . حاال برو براش شیر درست کن و بیار .
مهشید از لحن دستور مانند جمشید خوشش نیومد و با دلخوری رفت به طرف آشپزخونه . جمشید بچه رو بغل کرد و
بهش شیر داد . چون مهشید این کار رو نکرد و گفت :
من می ترسم ، خیلی کوچولواِ ، بلد نیستم .
هردو بهش نگاه می کردن که با چه ولعی داره شیر می خوره ، جمشید تو این فکر بود که چه جوری باید سرپرستی
این بچه رو به عهده بگیره . آیا قانون این اجازه رو بهش می ده ؟ ... و مهشید هم توی این فکر که چی می شد اگه
این بچه مال خودشون بود نه از بزرگی خدا کم می شد و نه به جایی از دنیا بر می خورد . شاید زندگی سرد اونا با
وجود این بچه گرم می شد . مهشید نیمه های شب از خواب بیدار شد . دید که برق اتاق بغلی روشنه و جمشید هم
نیست . وقتی الی در و باز کرد جمشید رو دید که بچه رو یا همون مریم کوچولو را بغل کرده و به طرز عجیبی گریه
می کنه . رفت جلو تر .
جمشید چی شده ، چرا گریه میکنی ؟ بچه چیزیش شده ؟ حال خوودت خوبه ؟
مهشید ، مریم ، مریم اومد به خوابم ... یه بچه بغلش بود ، گذاشتش توی دستام .
مهشید همین بچه ، همین بود . هیچ کس نتونست ما رو خوشبخت کنه . مهشید الاقل بیا ما این بچه رو خوشبخت ...
مهشید برای اولین بار به مریم و اسمش حسادت کرد . همون حس غریب که به دلش چنگ میزد ، حاال داشت قوی
تر میشد . صبح شده بود .مهشید با صدای خنده بچه بیدار شد . جمشید بهش شیر داده بود و مشغول بازی کردن
بودن ، انگار که پدر واقعیش بود و خیلی وقته این بچه رو داره .
مگه نمی ری مطب ؟
نه! امروز می مونم به این خانوم کوچولو برسم !
مگه نمیخوای بری و به پلیس یا شیرخوارگاه تحویلش بدی ؟
نه ، میخوام چندروزی نگهش دارم .
بهش عادت میکنی َ، اونوقت واست سخت میشه تحویلش بدی .
اوال که تحویلش نمی دم ، این چند روز رو امتحان کنم ببینم بابای خوبی هستم یا نه ؟
در مورد بچه ی خودمون ؟ نترس اونموقع بابای خوب بودن رو یاد میگیری ؟
مهشید من تصمیم گرفتم این بچه رو نگه داریم . البته میخوام نظر تو رو هم بپرسم ، تو راضی ای ؟
ولی اون بچه مال کسی دیگه ست ، ما حق نداریم اونو نگه داریم ، اونم غیر قانونی ...
مال کیه ؟ مال پدر و مادری که ولش کردن توی خیابونا ، گرسنه و بدون لباس .
ممکن بود بمیره . بالیی سرش بیاد .
کار مردم به ما چه ربطی داره ، مگه ما وکیل وصی مردمیم ؟ بچشون بوده اختیارش رو داشتن ، به ما چه مربوط !
نه مهشید ، تو خودتو جای اونا بذار ، شاید تو هم توی بدترین شرایط حاضر به این کار بودی ، البد ... من نمیخوام
کسی رو محکوم یا تبرئه کنم ، به هر حال پدر اون بچه به وسیله نامه از ما خواسته تا از بچه اش مراقبت کنیم و
خوشبختش کنیم .
من تصمیم رو گرفتم ، اگه میخوای تو هم ، کمکم کن .
ولی جمشید من این بچه رو نمی تونم قبول کنم ، اون از خون من نیست ... جمشید ما بازم باید صبر کنیم .
نه ، من این کار رو نمیکنم ، این بچه به من احتیاج داره همینطور من به اون . من دیگه حاضر نیستم یه بار دیگه مریم
رو از دست بدم . می فهمی ؟ نگاش ، چشماش ، خندیدنش ، خوابیدنش ، ... منو یاد میرم میندازه . نه من حاضر
نیستم !
مریم ... مریم ... این اسم شده کابوس زندگی من ، جمشید تو رو خدا بس کن .
دیگه مریمی وجود نداره ، مریم مرده ، این بچه اصال شبیه مریم نیست . ولی تو نسبت به این اسم سادیسم پیدا
کردی . تا حاال خاطراتش حاال ! خدایا چرا کابوس مریم تموم نمیشه ؟ خسته شدم هفت ساله ...
اما جمشید توی رویای خودش بود . وقتی دید مهشید ساکت نمیشه گفت : من به خواست همون مریم و همینطور
دوست خودم حاضر به ازدواج با تو شدم . اونا ازم خواستن که تو رو خوشبخت کنم . این همه خوشبختی ، همه چیز
برات فراهم کردم و چیزی برات کم نذاشتم . فقط قلبم رو نتونستم بهت بدم . همون کاری که تو کردی ، پس
سردی زندگی ما به هیچ کس مربوط نیست !
اما اگه میخواستی ، من میتونستم علی رو فراموش کنم ، و تو رو خیلی بیشتر از علی دوستت داشته باشم . می بینی که
توی این چند سال منم خودم رو وقف تو کردم و به همین خاطر از پدر ومادرم بریدم ...
مهشید که دید جمشید رو ناراحت کرده لحن صداش رو آروم تر کرد گفت : جمشید به خدا من خوشبختم ، هیچی
نمیخوام ، فقط این بچه نباشه . عیب مال هر دوتاییمونه ، حاال هم که بچه میخوایی ، بریم یه بچه دیگه رو بیاریم ولی
نه این !
همین که گفتم ، فقط همین بچه ، یا مریم یا هیچ بچه ی دیگه ای رو قبول نمیکنم ...
بله دیگه ، تو مریمت رو پیدا کردی یا بهتر بگم یه عروسک پیدا کردی که جای همه چیز حتی مریم از دست رفته
ات رو برات پرکنه ، منم لولوی سرخرمنم .
البد منم باید یه علی واسه ی خودم پیدا کنم ؟
و برای اولین بار مزه سیلی جمشید رو چشید . کاری که قبل از این هیچ وقت سابقه نداشت . تمام وجود جمشید از
عصبانیت میلرزید . نشست و مریم کوچولو رو به خودش فشرد . مهشید رفت داخل اتاقش و با چمدون لباسهاش
بیرون اومد .
مهشید منو ببخش ، بخدا دست خودم نبود ، تقصیر ... حاال داری کجا میری ؟
اگه منو میخوای باید قید این بچه رو بزنی ، وگرنه من بر نمی گردم .
مهشید بیا برگرد و همه چیزایی رو که با هم ساختیم خراب نکن ! بذار بفهمن در مورد ما چه اشتباهی کردن .
اما مهشید بدون اینکه به حرفهای جمشید اعتنایی کنه ، گذاشت رفت . وقتی که خانواده هاشون خبردار شدن دوباره
مشاجره های قدیمی شروع شد ، ولی اینبار همه با هم ، هم عقیده بودن . خانوم حسابی بعد از چند روز رفت پیش
پسرش و گفت :
جمشید جان توی این چندسال هر کاری که دلت خواسته کردی ما هم هیچ نگفتیم ! ولی قبول یه بچه غریبه ، تا حاال
توی فامیل سابقه نداشته ...
مادر ، تو رو خدا بس کنید مقصر بدبختی من و مهشید ، شماها هستین . من هر کاری که دلم خواسته کردم یا
شماهایی که اون روز بهتون التماس میکردم که باهام بیایید خواستگاری مریم و نیومدید ؟ فامیل ، فامیل . این فامیل
به چه درد من میخوره . اگه روی حرفتون پافشاری نمی کردین حاال من غرق در خوشبختی بودم و مریم من هم
زنده می موند . تا به این سن که رسیدم یه بار روی حرفتون نه نیاوردم ، حاال میخوام این کار رو بکنم . حاال میخوام
با بزرگ کردن این بچه ، احساس خوشبختی کنم ... .
خانوم حسابی خیلی سعی کرد جمشید رو از کارش منصرف کنه ، اما نتونست .
ببین پسر ، با این کارت به همه چی پشت پا می زنی ، به زندگیت به زنت ، به خوشبختی ، به همه چی .
مادر خوب من ، من تازه با این کار دارم خوشبخت میشم ، می خوای باور کن می خوای باور نکن . همتونو میگم ، من
فقط با این بچه خوشبخت میشم ، همین .
چند هفته ای از قهر مهشید میگذشت و پدر و مادرش وقتی دیدن اصرار به جمشید فایده ای نداره ، مهشید رو ودار
کردن که در خواست طالق بده ، اونم با اینکه قلبا نمیخواست این کار رو انجام بده اما برای ترسوندن جمشید و
حرف زدن با اون درخواست طالق داد . اما جمشید انگار جوهره زندگیش رو تازه پیدا کرده بود ، به هیچ چیز توجه
نکرد . او به صورت قانونی سرپرستی مریم رو به عهده گرفت و براش به اسم خودش شناسنامه گرفت . جمشید
هیچ جا اونو ترک نمی کرد .حتی سرکارش ، حتی در جلساتی که مربوط به کارش بود ، مریم همیشه کنارش بود .
هرچیزی امکان داشت یادش بره به جز عمل کردن وعده آخر هفته با مریم به همراه مریم کوچولو و هرکار دیگه
ای که مربوط به راحتی و بزرگ شدن اون بچه بود . مثل مادری قدم به قدم و لحظه به لحظه ازش مواظبت میکرد .
تقریبا دو ماهی از رفتن مهشید میگذشت که یه روز صبح برگشت . کلید انداخت و وارد شد . ساعت هفت بود و
جمشید در حالیکه مریم کوچولو توی بغلش بود ، روی کاناپه خوابش برده بود . نیم ساعتی نگذشت که جمشید با
صدای گریه مریم بیدار شد . ناگهان مهشید رو روبروی خودش دید که داره نگاهش می کنه . اولش فکر کرد خواب
دیده اما ...
صبح بخیر ، مثل اینکه این بچه رو از کارت بیشتر دوست داری ؟
سالم ، نه ، مگه ساعت چنده ؟ دیشب یه کم تب داشت ، مجبور شدم تا دیروقت بیدار بمونم . راستی چطور شد
برگشتی ؟ تو که خواستی طالق بگیری ؟
اون کار خاله ی خودت بود نه من ، در ضمن اومدم ازت بخوام که یه بار دیگه انتخابم کنی !
چی شد ؟ مهربون شدی !
تو اینقدر خوبی که حتی مرده ها هم دوست دارن ! ...
می تونی به خواب و مرده ها و قولی که دادی اهمیت ندی و به زندگیت برسی .
اگه هم خواستی بمونی که البته جای تو همیشت توی این خونه هست و هیچ کس نمیتونه جای اونو پر کنه . حاال ما
دونفریم ، اگه میخوای بمونی ، یا هر دو ، یا هیچ کدوم !
هر دو شما رو انتخاب میکنم ، ولی از االن بگم ، نباید از من انتظار داشته باشی که رل یه مادر از خودگذشته رو براش
بازی کنم !
احتیاج به فداکاری نداره فقط یه کم مواظبت و رسیدگی میخواد ، الاقل تا موقعیکه سرکارم ...
یک بار دیگه زندگی اونا شروع شد البته اینبار سه نفره ، حاال دیگه بدون هیچ پشتیبانی باید زندگی رو ادامه می دادن
چون همه فامیل ترکشون کردن حتی خونواده هاشون . تنهای تنها ! مهشید شاید به خاطر قولی که به علی داده بود
این کار رو میکرد و به خاطر عشقی نافرجام و حاال می خواست این کمبود رو یه جوری جبران کنه و هر شرطی رو به
خودش تحمیل میکرد ، حتی نگهداری از بچه ای که دیدنش براش غیر قابل تحمل بود . راستی چرا اون نمی تونست
فرشته ای کوچیک و دوست داشتنی مثل مریم رو دوست داشته باشه شاید دلیلش شباهت واقعی اون بچه به مریم یا
حسادت به اون که حاال تمام وجود جمشید رو احاطه کرده بود کاری که خودش توی این چندسال نتونسته بود انجام
بده . همیشه این آرزو رو داشت که علی زنده بود و حاال با برگشتن از سرکار ، با نوازشی تمام خستگی های روزانه ی
اونو رفع میکرد . بعد علی رو دید که با بچه ای که داشتنش رو آرزو میکرد ، بازی میکرد و هر سه ... اما حاال با
اومدن زیور به اون خونه ، که هم از بچه پرستاری میکرد و هم کارای خونه رو انجام میداد ، عمال هیچ کاری نداشت
که انجام بده .
وقتی به جمشید اعتراض کرد که چرا کلفت آوردی ؟ اون گفت میخوام راحت باشی . بشین واسه ی خودت کتاب
بخون ، کالس برو و خودت رو سرگرم کن فهمید توی اون خونه هیچ نقشی نداره .به اون بچه هم عالقه ای نداشت .
با تماس های مکرر جمشید می تونست بفهمه تنها چیزی که از خونه براش مهمه فقط اون بچه است و بی قرار دیدن
اونه .
البته مهشید کم لطف بود که نمی خواست باور کنه جمشید اول حال اونو میچرسه بعد اون بچه رو . با چشمای خودش
میدید که وقتی میاد خونه با یه احوالپرسی ساده فقط سراغ مریم رو میگیره و عاشقونه بغلش میکنه و می بوسدش .
بعضی وقتها هم توی خلوت دیده بودش که گریه هم میکنه . تاب تحمل این صحنه ها براش خیلی سخت بود ولی به
خاطر علی تحمل میکرد .
روزها و ماهها میگذشت و مریم بزرگتر میشد و عالقه جمشید و حسادت مهشید هم بیشتر . با اینکه روزها کار
جمشید به خاطر زخمی های تظاهرات انقالبی خیلی زیاد بود و زخمی های زیادی رو باید معالجه کرد ولی باز هم مانع
از این نمی شد که لحظه به لحظه حال دخترش رو نپرسه . اولین سالگرد تولد مریم شد .
جمشید جشن بزرگی ترتیب داد . خونواده هاشون رو هم دعوت کردن ولی اونا نیومدن . تمام دوستان و همکاران
جمشید به همراه خونواده هاشون بودن . بعد از رفتن مهمونها ، جمشید در حالیکه مریم بغلش خواب بود به مهشید
که کنار استخر نشسته بود و به آب زل زده بود ، نزدیک شد .
نمیخوایی بخوابی ؟
نه ، خوابم نمیاد به زیور کمک میکنم ، تو بر بخواب
خیلی باید خسته باشی ! ازت تشکر میکنم با اینکه می دونم خوشحال نبودی و خوشبخت نیستی ، ولی جلوی مهمونا
خودت رو خیلی خوشحال و خوشبخت نشون دادی و مریم رو مثل مادر بغل می کردی و عکس میانداختی !
من به خاطر تو هر کار می کنم ولی ...
مهشید در حالیکه قطره اشکی از چشمش سرازیر شد دوباره به آب نگاه کرد .
به خاطر من یا به خاطر قولی ... آه ... اصال ولش کن . نمی خوام شادی امشبم رو بهم بریزم . راستی مهشید نمی
خواستم بهت بگم ولی خودتم توجهی نمی کنی ، خیلی الغر شدی . یه کم به خودت برس !
باید از مریم ممنون باشم که باالخره اجازه داد به من هم توجهی کنی !
جمشید چیزی نگفت . فهمید که در حق مهشید کوتاهی کرده . مهشید ادامه داد :
راستی جمشید دوست نداشتی به جای مریم ، االن بچه ی خودمون تو بغلت بود ؟
خدا نخواست وگرنه این آرزوی قلبی من بود و من هم تسلیم خواست خدا .
همین که م ریم رو بهم داد تا جای بچه ای که هیچ وقت نمی تونیم داشته باشیم رو برام پر کنه همیشه شکرش می
گم و قانعم . االن من مریم رو شاید خیلی بیشتر از بچه ی خودم دوست داشته باشم آخه این وضعیتش فرق میکنه ...
مهشید بغض کرده بود و چیزی نمی تونست بگه حتی وقتی جمشید شب بخیر گفت ، ولی بعد از رفتن اون بغضش
ترکید .
حدودا دو هفته از اون شب گذشته بود . مهشید به یکباره سر میز شام حالش بد شد و رفت به طرف دستشوئی .
جمشید بعد از چند دقیقه رفت که ببینه چش شده .
مهشید درو باز کن ... چی شده ؟ حالت خوبه ؟ ...
تو برو شامت رو بخور . من حالم خوبه ! ...
پس زود بیا تا شام سرد نشده .
مهشید آبی به دست و صورتش زد و برگشت سر میز .
حالت بهتر شد ؟ به زیور گفتم برات دارو بیاره .
آره بهترم ! نمیدونم ، یک دو روزه حالم این جوریه ، بعدازظهر رفتم پیش دکتر محبوبی .
و با دیدن اخم جمشید ادامه داد .
به خدا هم بخاطر اینکه سرت شلوغ بود و هم اینکه نگرانت نکنم رفتم پیش اون . آزمایش نوشت فردا میرم جوابش
رو میگیرم .
فردا بعد از اینکه جواب آزمایش رو گرفتی ، میای پیش خودم یه تست کلی ازت بگیرم . امیدوارم چیزی نشده باشه
.
جمشید توی مطبش نشسته بود که مهشید به همراه مریم وارد اتاق شدن .
جمشید مریم رو بغل کرد و گفت :
عزیز کوچولوی من حالش چطوره ؟
مهشید دوباره حالش بهم خورد .
مهشید ، تو رو خدا یه کم مواظب خودت باش ... بیا ، بیا بشین اینجا تا حالت بهت بشه . خانوم داوودی یه کم آب قند
بیارید . چرا خودت رو اینقدر آدم سالم بمونه ؟
قربون وروجکم برم ، مگه نه بابایی ؟ ...
مریم با خنده ای جوابش رو داد و برای اولین بار و دست و پا شکسته جمشید رو بابا صدا کرد . این اولین کلمه ای
بود که مریم به عنوان حرف زدن یاد گرفت . جمشید چنان قهقهه ای زد که منشی با ترس در اتاق رو باز کرد و
گفت :
بفرمایین ، آب قندی که گفته بودید ، ببخشید اتفاقی افتاده آقای دکتر ؟
آره بهترین اتفاقی که می تونست بیفته ، مریم من حرف زد ، منو بابا صدا کرد .
خانوم داوودی برید شیرینی بخرید و به همه بدین . همه باید توی شادی من شریک باشن . اصال امروز ویزیت همه
مریضا رایگانه ...
جمشید اونقدر خوشحال شده بود که اصال یادش رفت که برای چی به مهشید گفته بود بیاد اونجا . مهشید هم چیزی
نگفت و بدون مریم برگشت خونه ولی توی راه خیلی گریه کرد .
ببخشید دکتر ، جناب محبوبی پشت تلفن کارتون داره ، صحبت می کنید ؟
بله ، بله اصال خودم می خواستم بهش زنگ بزنم . سالم امیر جون ، حالت چطوره ؟
سالم جمشید جان ، زنگ زدم ازت مژده بگیرم ! راستش مهشید خانوم قرار بود بیاد جواب آزمایش رو بگیره ولی
نیومد ، این بود که زنگ زدم .
ااا مگه تو خبردار شدی . عسل من حرف میزنه بیا بابا به عمو بگو حرف زدی ، به من گفتی بابا ...
جمشید جان ، گوش کن ، من دارم میرم بیمارستان ، زیاد وقت ندارم . واسه این بهت زنگ زدم که بگم تو داری
واسه ی بار دوم بابا میشی !
جمشید که داست با دست دیگه اش مریم رو قلقلک میداد ، یکدفعه خشکش زد .
الو ، الو جمشید گوشت با منه ، دیروز که خانومت رو دیدم یه چیزای حدس زدم ولی آزمایش کردم ، حدسم درست
بود ، ولی این دیگه آخریش باشه آ ، فرزند کمتر ، زندگی بهتر ، تازه خرجش کمتره ... گوش میدی ؟ الو ...
ولی جمشید چیزی نمی گفت . خط دوم مطب زنگ زد .
الو خانوم داوودی برو ببین دکتر چش شد ؟ نه جواب میده ، نه تلفن رو قطع میکنه ، بعد به من زنگ بزنید !
منشی با دیدن وضعیت جمشید آبی به صورتش پاشید .
دکتر حالتون خوبه ؟
شماره دکتر محبوبی رو بگیرین ! زود باشید . الو امیر میتونی یه بار دیگه حرفت رو تکرار کنی ؟
ما رو بگو ، چی شد ! خوبه بچه دومه ! ببینم چرا سر اولی سکته نکردی ؟
امیر تو رو خدا ، گفتم یه بار دیگه تکرار کن ؟
هیچی بابا ، تو داری برای بار دوم بابا میشی !
امیر مطمئنی اشتباه نمی کنی ؟!
ببینم نکنه از ناراحتی بهت شوک وارد شده ؟ نه بابا دو بارم آزمایش کردم .
امیر اگه اشتباه کنی چه ؟!
ببینم نکنه ، یا شایدم به تخصص من شک داری ؟ بابا دست مریزاد ، اگه حرف مردم عادی بود یه چیزی ...
نه امیر جان اگر شد سر فرصت قضیه رو برات تعریف میکنم ! فعال خداحافظ !
جمشید برای چند دقیقه بهت زده به مریم نگاه کرد که داشت با گوشی پزشکی بازی میکرد . او مات سرنوشت و
تقدیرش و شگفتیهای کار خدا شده بود .
شایدم از برکت وجود مریم بود . بعد از نیم ساعت تصمیم گرفت به خانواده ی خودش و مهشید خبر بده . وقتی
زنگ زد گفت :
زمستان . و سریع گم شد مثل ستاره ای درون روشناییها . ماهر و چابک . آن قدر که نمی شد باور کرد !
و اشکهای چشماش بیشتر از این بهش فرصت نداد .
حاجی به سروان گفت :
این یادگار مریم . شما بفرمایید تو ، منم االن میام خدمتتون .
وهمزمان قطره های اشکش رو پاک کرد . سروان با خودش فکر کرد عجب عشقی ، حتی چند تا تیکه چوب خشک
هم ...
خب پدر ، اوال از اتفاقی که افتاده واقعا متاسفم و بهتون تسلیت می گم دوما اینکه ... نمی دونم آقای حسابی چیزی در
اینمورد که امکان داره مریم به قتل رسیده باشه ، بهتون گفته یا نه . ما هم حدس با حدس ایشون و آزمایشاتی که
انجام شد ، تقریبا هفتاد درصد یقین پیدا کردیم که این حرف حقیقت داره و ایشون خودکشی نکردن ! می دونم
براتون سخته ، اما برای روشن شدن حقیقت شما باید هر چیزی رو که می دونید ف به ما هم بگید !
حاجی همچنان اشک می ریخت .
چی باید بگم .
ازتون می خوام که جریان اونروز رو برام تعریف کنید ، اما خیلی دقیق و واضح !
حاجی رفت توی فکر که زنگ زده شد .
جواده ، رفته بود نون بخره . منو ببخشید ، االن در و باز می کنم و بر می گردم خدمتتون .
اما قبل از اینکه از پله ها بیاد پایین ، جمشید اجازه گرفت و درو باز کرد .
جواد بدون سالم وارد شد و گفت :
مثل اینکه از این به بعد مثل بختک ، هر جا که برم ، قراره تو هم اونجا باشی ! حاجی این مزاحم اینجا چیکار می کنه
...
و رفت توی آشپزخونه و حاجی به دنبالش .
خفه شو ، پسره احمق . بزرگی و کوچکی که حالیت نمی شه ، الاقل اینقدر چرت و پرت نگو ...
راست می گم ، کثافت آشغال کاری کرد که مریم خودش رو کشت ، بازم دست بردار نیست ...
گفتم خفه شو ، صدبار بهت گفتم مریم خودشو نکشت ، من نمی دونم اونروز توی این خونه چه اتفاقی افتاد ، ولی
مریم اگر هم کشته نمی شد ، از دست تو و اعتیادت دق مرگ می شد . در ضمن یه بار دیگه به جمشید بی احترامی
کنی هرچی دیدی ...
آره دیگه ، نو که اومد به بازار ، کنه می شه دل آزار . ولی من نیستم ،بش بگو من اونروزم به مریم قول دادم که این
پسر رو خودم با دستای خودم خفش کنم . می ری حالیش می کنی یا برم حالیش کنم که اگه یه بار دیگه اینجا
پیداش بشه و ...
بس کن دیگه ، پسره بی چشم و رو . صبحونتو خوردی بیا بشین جناب سروان اومدن اینجا . چند تا سوال ازت داره .
رنگ از رخ جواد پرید . بریده بریده گفت :
سروان دیگه کیه ؟
اومده در مورد اونروز یعنی روز مرگ میرم ازمون چندتا سوال کنه !
من واسه چی بیام ؟ االن هم قرار دارم و باید برم !
و با عجله زد بیرون توی حیاط و موقع رفتن یقه جمشید رو چسبید و گفت :
خودم می کشمت ، قاتل !
و درو محکم بست . حاجی جریان زندگیش رو اینطور تعریف کرد :
من و تاج الملوک با عشق ازدواج کردیم و حاصل زندگیمون هم مریم و بعد جواده . هر دوتایی عاشق هم بودیم
عاشق بچه ها و زندگیمون ، اما حاج خانوم خدابیامرز جواد رو خیلی لوس بار آورد . واسه همینم از بچگی تا حاال
حرف سرش نمیره .تاج الملوک شیش سال پیش فوت کرد و مریم بخطر من و جواد دانشگاه شرکت نکرد و موند
خونه .
و در این لحظه قاب عکسی رو که تو دستش بود گذاشت رو سینه اش و اشک ریخت . بعد از چند لحظه دوباره ادامه
داد :
مریم خواستگارای زیادی داشت ولی هیچ وقت جواد نداد . من نمی تونستم بجای او تصمیم بگیرم . یادش بخیر تاج
الملوک همیشه می گفت مریم اونقدر عاقله که هر تصمیمی بگیره مطمئنا درسته و بهم وصیت کرد که بذارم خودش
شوهر آینده اش رو انتخاب کنه . با اینکه به همه نه می گفت ولی بخاطر نجابتی که داشت هیچ وقت نگفت که کی رو
دوست داره و همیش ما رو بهونه می کرد . جناب سروان من ناراحتی قلبی دارم و هر لحظه امکان داشت ... یه شب
تاج الملوک اومد به خوابم خیلی ناراحت مریم بود . خدابیامرز وقتی زنده هم بود می گفت : مریم هم اخالق خودمو
به ارث برده ، مادرش اینو فهمیده بود که مریم عاشقه ولی من نه .
دکترها گفتن احتیاج به عمل دارم و معلوم نیست قلبم خوب شدنی باشه یا نه . واسه همینم می خواستم به زندگی
مریم سر و سامون بدم ، چون جواد برادری نبود که از اون نگهداری کنه . خداکورم کنه ، چشمم رو به روی همه چیز
بستم . تا اینکه اون مرتیکه اومد خواستگاری ، بازم جوابش نه بود . ولی وقتی جواد رفت تو اتاقش و اومد بیرون
گفت مریم راضیه منم دختر دسته گلم رو دادم به اون بی حیای مفت خور که تو این چند وقته فقط یه بار اومد تو
مجلس مریم . بی غیرت ! مثال نامزدش بود ، توی اون چند روزی که نامزدش بود ، مریم فقط گریه می کرد . من
هیچ وقت نفهمیدم واسه چی . وقتی ازش می پرسیدم می گفت : بخاطر ترک شماهاست . تا اینکه اون شب ، جمشید
با اون سر و وضع اومد دم خونمون . راستیاتش خیلی بهم برخورد که اون بیاد و آبروی چند ساله منو بریزه . چند
باری اومد خواستگاری ولی بدون پدر و مادرش ، منم یا راهش ندادم ، یا دم در مغازه ردش کردم . خالصه تا صبح
نخوابیدم ، جواد هم تا صبح در گوشم خوند که برم عاقد بیارم تا مریم و شوهرش رو عقد کنه تا هم جمشید دست از
سرمون برداره و هم مریم بره سر خونه و زندگیش و گرنه اون پسره واسمون دردسر درست می کنه . احمد مرد
بدی به نظر نمی رسید . فقط چهره اش یه کم خشن بود . وقتی اومد خواستگاری گفت : چند سال پیش ازدواج کرده
و بعد از چند ماه همسرش فوت کرده . حاال هم خاطرخواه مریم شده و قول داد خوشبختش کنه . جناب سروان به
خدا ، مال و منال واسم مهم نبود ، آدم مومن و مطمئن می خواستم که احمد خودش رو اینجوری نشون داد . جواد هم
خیلی اصرار کرد و تعریف کرد . خالصه صبح که شد جواد رفت سر وقت مریم که : بلند شو با احمد آقا بریم محضر
، ولی مریم می گفت : زوده ، واسه همین هم جواد شروع کرد به زدن مریم .من بخاطر خوردن دارو قادر به حرکت
نبودم ، اما به هر جون کندنی که بود رفتم و جواد رو از اتاق آوردم بیرون و یکی دوتا سیلی هم زدمش . جواد رفت
بیرون و بعد از یکی دو ساعت ، مریم اومد اجازه گرفت که بره سرقبر مادر خدابیامرزش . خدا جواد رو نبخشه .
صورت مریم کبود شده بود . صورتش رو بوسیدم و اجازه دادم که زود بره و برگرده .
حاجی تمام تنش از شدت غصه می لرزید و به خاطر اینکه زیاد گریه کرده بود به هق هق افتاده بود . بعد از چند
دقیقه :
اونروز می خواستم استراحت کنم و نرم سر ساختمون . ساعت از ده گذشته بود که سرکارگرم اومد و گفت که یکی
از کارگرها زخمی شده و شما هم باید بیایید که ببریمش مریض خونه . تا ساعت سه ، چهار گرفتار بستری کردن
اون شدم . وقتی مطمئن شدم خطری متوجه اون نیست برگشتم خونه . هرچی در زدم کسی در و باز نکرد رفتم زنگ
زدم به مهشید گفت : مریم پیش اونم نیست . دلم بدجوری به شور افتاد . برگشتم ، دوباره در زدم که دیگه طاقت
نیاوردم و یکی از بچه های کوچه رو از روی در فرستادم تو ، تا درو باز کنه وقتی رفتم توی خونه ، هرچی صدا زدم
کسی جواب نداد . سرووضع خونه به هم ریخته بود . جز محاالت بود که مریم خونه باشه و وضع خونه اینقدر آشفته
باشه . به این فکر افتادم که نکنه صبح که رفته بیرون و حالش هم خوب نبود اتفاقی براش افتاده باشه . رفتم توی
اتاقش ، دیدم دمر روی تختش افتاده . وقتی جواب نداد ، رفتم و برش گردوندم که دیدم جگر گوشم نمی تونه نفس
بکشه و سیاه شده یه کم بهش نفس دادم . نمی دونستم باید چیکار کنم . رفتم یه کم آب بیارم که مریم دستمو
گرفت و خیلی به سختی و با خس خس شدید که داشت گفت : آقا جون دوستت دارم ! و همین . مریم من به همین
سادگی رفت . فکر کردم بیهوش شده ، رفتم تو کوچه داد زدم تا همسایه ها به کمکم بیان و بقیه اش هم رو که
خودتون می دونید . آخ ... مریم ... مریم .
حاجی دیگه بیشتر از این نتونست ادامه بده و گریه شدیدی رو سرداد و هیچی نگفت . سروان بعد از چند دقیقه از
حاجی خداحافظی کرد و اونو با دنیایی غم و تنهایی و درد تنها گذاشت . موقع خداحافظی حاجی با هق هق گفت :
فقط یه چیزی یادم رفت . این نامه موقع مرگ مریم توی دستش بود !
سروان نامه رو گرفت و خوند و اجازه گرفت که نامه رو با خودش ببره .
موقع خداحافظی حاجی صورت جمشید رو بوسید و گفت :
منو ببخش پسرم !
جمشید و سروان تا سرکوچه قدم زدن . جمشید گفت :
همه حرفای حاجی رو شنیدم ولی یه چیز رو نفهمیدم . حاجی چرا بعد از مرگ مریم رفتارش اینقدر با من خوب شده
، اصال سابقه نداشت . قبل از این ماجرا حتی منو تهدید هم کرد .
سروان نامه مریم ، که در واقع آخرین حرفهای اون بود رو به جمشید داد . نامه اینطور شروع می شد :
سالم به پدر خوبم . در اول حرفام برای آخرین بار ازت حاللیت می طلبم و اینکه فکر نکنی مریم خطایی مرتکب شد
، نه ! من خودم رو نکشتم و این حقیقت یه روزی فاش می شه . آقاجون میخوام پیشت اعتراف کنم که من عاشق
جمشید بودم و همدیگر و خیلی دوست داشتیم ولی تو هیچ وقت این مسئله رو نفهمیدی !
حاال هم به عنوان آخرین خواهش ، ازت میخوام که جمشید رو هم مثل من دوست داشته باشی . اون می خواست منو
خوشبخت کنه ولی نشد . منو به خاطر همه چیز ببخش .
**خیلی دوستت دارم ، مریم دخترت **
خدایا این آخرین حرفای مریم بوده قبل از اینکه از دنیا بره . جمشید نامه رو سراسر با اشک و آه خوند . پاهاش
لرزید و زانوهاش خم شد و با دو کف دست افتاد روی زمین . نامه رو گذاشت روی قلبش و اشک ریخت . سروان
گفت :
آقای حسابی بلند شین برسونمتون خونه ، حالتون اصال خوب نیست .
نه جناب سروان ، من میرم میعادگاه همیشگیم ، خونه من اونجاست ...
سروان با دنیایی اندوه و سوال اونو ترک کرد و رفت .
مهشید داشت آماده می شد که با علی بره بیرون که تلفن زنگ خورد . بعد از چند لحظه خانوم تهرانی مهشید رو
صدا زد و گفت :
مهشید ، مادر ؟ پدر مریم ، کارت داره ...
سالم آقای جون ، حالتون خوبه ؟ چرا صداتون می لرزه ؟
سالم مهشید جان ، یه سربیا کارت دارم ... !
چشم ، فقط اینکه مشکل خاصی که پیش نیومده ؟ یعنی اگه حالتون خوب نیست با دکتر بیام !
نه دخترم فقط زود بیا ، منتظرتم ! خداحافظ .
مهشید با عجله رفت . حاجی خودش در و باز کرد و رفت تو . دید که حاجی اصال حالش خوب نیست و تمام تنش
عرق کرده و داره نفس نفس می زنه . یه کم آب آورد و داد به حاجی و گفت :
برم به دکتر زنگ بزنم ، بیان شما رو ببینن ؟ حالتون اصال خوب نیست .
نه دخترم ، فقط گوش بده ، باهات حرف دارم !
نه آقا جون ، آخه شما اصال نمی تونید نفس بکشید . قرصاتون کجاست ؟
من حالم خوبه ، فقط یه چیزی هست که مریم گفته حتما بهت بدم . مهشید جان من فرصت زیادی ندرام ، منم دارم
می رم پیش مریم و مادرش . این نامه مریم موقع مرگشه ، گفته که یه صندوقچه داره که تو از اون خبر داری . فکر
می کنم یادگاریاش باشه . بدرد من که نمی خوره . اما تو می تونی ازشون مراقبت کنی . برو توی اتاقشه ، زیر تختش
. ورش دار و بیا ، زود باش !
مهشید با عجله رفت ، در اتاق مریم رو باز کرد . این اولین باری بود که بعد از مرگ مریم پا به این اتاق می ذاشت .
چقدر از این در و دیوار و قابها خاطره داشت . صندوقچه رو برداشت . بلند شد و اومد پایین . اما دید که حاجی
بیهوش شده و نبضش نمی زنه . با عجله رفت و به همسایه بغلی اطالع داد که زنگ بزنه به بیمارستان . موقع انتقال
صندوقچه رو برداشت و به همراه حاجی رفت بیمارستان . حاجی رو بستری کردن . مهشید برگشت خونه . براش
خیلی مهم بود که آخرین حرفهای دوست عزیزش رو بخونه . در حالیکه این حرفها رو باید می شنید ... باعجله رفت
توی اتاق خودش و در رو قفل کرد . یادگاریهای مشترکشون بود از بچگی تا همین اواخر . همه رو تک به تک بوسید
و گریه کرد ، و چند بار هم آروم ، مریم رو صدا کرد . مریم حتی عزیزترین چیزهایی رو که داشت داده بود به اون .
حتی نامه های جمشید وعکسی که چهارتایی با هم انداخته بودن . هرکدوم یه دونه از اون عکس داشتن ! چشمش
خورد به پاکتی که روش نوشته شده بود ** برای خواهر خوبم مهشید **
مهشید نامه رو باز کرد :
سالم به دوست خوب و خواهر عزیزم مهشید ، کسی که همه حرفهای تنهاییام مال اون بود . مهشید عزیزم ، منو
ببخش . اجل مهلت نداد قبل از مرگم ، یکبار دیگه تو رو ببینم و صورت ماهت رو ببوسم . از طرف من ، از جمشید
عزیزم هم خداحافظی کن . متاسفانه زمونه حسود و آدمای بدتر از اون نذاشتن من در کنار جمشید و تو خوشبخت
باشم ، می خوام به حقیقتی اعتراف کنم اما ازت قول می گیرم که فقط پیش خودت بمونه ، من خودکشی نکردم ...
خدایا مریم چی نوشته بود . این راز رو برای همیشه باید تو سینه اش حفظ میکرد و قاتل هم آزاد برای خودش
بچرخه ، مهشید بعد از تمام کردن نامه انگار که تو این دنیا نبود و روحی در بدن نداشت . خانوم تهرانی که نگران
حال مهشید شده بود رفت تو اتاقش .
مهشید مادر ، تلفن کارت داره ... جمشیده ...
اما مهشید مثل بیماری روانی فقط نگاه می کرد . مادرش با دیدن اون صندوقچه ، پرسید :
مادرجون ، اینا چیه ، واسه چی اینجوری شدی ؟
اینا یادگاریهای مریمه !
مهشید جون ، جمشید منتظرته ، حرف می زنی یا بگم حالش خوب نیست .
آره بهش بگین حالش خوب نیست . اصال من مردم !
و در اتاق رو بست . دم غروب جمشید اومد پیش مهشید که حالش رو بپرسه .
سالم خاله ، مهشید خوبه ؟ اومدم حالش رو بپرسم نمی دونم خاله ،صبح بابای مریم زنگ زد ریال کارش داشت . سه
چهار ساعتی گذشت که اومد خونه و یه راست رفت توی اتاقش . درو هم قفل کرده و فقط صدایش گریه اش میاد ...
!
جمشید در زد و اجازه خواست . اما مهشید در و باز نکرد . جمشید گفت :
مهشید ، در و باز کن . اومدم باهات حرف بزنم . واست پیغام دارم . درو باز کن ...
سالم بیا تو ...
علیک سالم ، به همین زودی خواهرت رو فراموش کردی . امروز نه تو اومدی ، نه حاجی ! صبح پیشش بودم . حالش
زیاد خوب نبود . قبل از اینکه بیام اینجا ، رفتم حالش رو بپرسم ، در و باز نکرد . وقتی خاله گفت تو هم حالت خوب
نیست نگران شدم ، علی هم صبح اومد پیشم . انگار قرار بوده صبح باهم برید بیرون . گفت نیومدی ؟ ببینم مثل
اینکه خیلی گریه کردی . اتفاقی افتاده ؟
حاجی صبح بهم زنگ زد ، رفتم پیشش ، حالش خوب بنود . بردیمش بیمارستان و بستری شد . این صندوقچه رو
بهم داد . بیا این نامه ها مال مریمه ، نوشته بدم به تو . بقیه چیزها رو هم داده براش نگه دارم ...
جمشید به صندوقچه نگاهی کرد و پاکت نامه ها رو برداشت . همشون بوی مریم رو می دادن . جمشید آهی کشید و
به مهشید نگاه رکد که چقد آروم اشک می ریخت . جمشید خداحافظی کرد و رفت بیمارستان . حالش از اونجا بهم
می خورد . اون بیمارستان ، مریم رو ازش گرفته بود ولی بخاطر حاجی باید می رفت .اول یه سر به نگهبان زد و
حالش رو پرسید . بعد هم رفت باال ، از پرستار سراغ تخت حاجی رو گفت . حالش زیاد خوب نبود . جمشید ازش
خواست که شب رو پیشش بمونه ، ولی حاجی قبول نکرد و گفت : جواد یه سر اومده و گفته شب بر می گرده پیشش
علیرغم میل جمشید ، حاجی اصرار کرد که بره خونه . جمشید بعد از تهیه کردن داروهای حاجی و اطمینان از خوب
بودن حالش رفت خونه . تنها جایی که می تونست خیلی راحت به مریم و خاطراتش فکر کنه ، اتاقش بود . جمشید
شب تا صبح رو با خوندن نامه های مریم سپری کرد . صبح هم طبق معمول آماده شد و رفت بهشت زهرا ، اما مهشید
زودتر از او اومده بود . از چشمای هردوتاییشون معلوم بود که شب نخوابیدن و گریه کردن . بعد از خواندن فاتحه
ای ، جمشید گفت :
مهشید تو می دونی مریم رو کی کشت ؟ قاتل مریم ، جواده مگه نه ؟ ...
چی میگی جمشید ، جواد نمی تونه قاتل باشه ! اونم قاتل خواهرش مریم ! ...
مهشید کمکم کن قاتل رو پیدا کنم ...
اون دوتا همچنان باهم صحبت می کردن که علی هم رسید . ساعتی گذشت و هر سه تایی رفتن عیادت حاجی .
پرستار گفت : بیمار انتقال دادن به بخش مراقبتهای ویژه ! در ضمن دیشب هم هیچکس پیشش نبوده ! همونطوریکه
حدس می زدن ، جواد شب از پدرش مراقبت نکرده بود . نزدیکهای ظهر بود که حاجی رو از بخش مراقبتهای ویژه
انتقال دادن به بخش . جمشید به اصرار خودش توی بیمارستان موند که از حاجی مراقبت کنه . مهشید هم همراه علی
رفت . در بین راه کلی صحبت کردن و وقایع این چند وقت رو مرور کردن . بعد از چند دقیقه ای سکوت علی گفت :
مهشید ، اگه منم یه روز بمیرم ، تو هم مثل جمشید ...
که مهشید جلوی دهن علی رو گرفت و گفت :
برای آخرین بار باشه که از این حرفها می زنی ، من و تو قراره یه عمر با هم زندگی کنیم ...
علی اونروز به مهشید قول داد که پیشش بمونه برای همیشه . ولی اختیار تقدیر هر انسانی به دست خودش نیست .
تقدیر آدم ، قبل از اینکه به دنیا بیاد نوشته شده . تقدیر اون دو نفر هم جدایی بود . موقع خداحافظی مهشید گفت :
من با بابا صحبت کردم ، تو هم کارات رو روبران کن . بعد از چهلم مریم نامزد می شیم و بعد از سالگرد هم ، جشن
عروسی می گیریم . علی هنوزم سرقولت هستی که منو خوشبخت کنی ؟! من و تو با هم خوشبخت می شیم مگه نه ؟
علی سعی کرد که توی جواب دادن طفره بره ، اما از طرفی این خواسته چندین ساله هردوشون بود ... شب تلفن
زنگ زد ، مهشید گوشی رو برداشت .
الو مهشید ، زود بیا بیمارستان !
چی شده جمشید ؟ اتفاقی افتاده ؟ حاجی حالش خوبه ؟ ...
آره ، جناب سروان ازت چندتا سوال داره ، زود خودتو برسون ...
مهشید دلشوره عجیبی داشت . حاجی رو هم به اندازه مریم دوست داشت .
سالم آقا جون ، حالتون خوبه ...
جمشید با اشاره انگشت مهشید رو وادار به سکوت کرد . بیرون از اتاق گفت :
حاجی اصال حال خوبی نداره . وقتی که به هوش اومد ، سراغ تو رو گرفت .
منم بهت زنگ زدم که بیای...
ببینم جواد اصال نیومده ؟
چرا دم غروب اومد یه سر زد ، اما وقتی دید من اینجام دوباره تهدیدم کرد و رفت . دکتر بهش گفت حال باباش
خوب نیست ولی اعتنایی نکرد و گذاشت رفت.
در همین لحظه پرستار اومد و گفت :
مریض شما دوتا رو صدا می کنه !
رفتن باالی سرش . حاجی دست هر دوتاییشون رو گرفت و گفت :
بچه منو ببخشید جمشید حاللم کن .
آخرین کلمات شهادتین بود که پدر مریم به زبون آورد و به همین راحتی رفت پیش زن و دخترش . مرگ حاچی
مثل مرگ مریم برای جمشید سخت بود و سنگین .
انگار که داغ دل هر دو نفرشون تازه شده باشه دوباره شروع کردن به گریه کردن با صدای بلند . جمشید به تخت
مشت می زد . آخه این تخت دو نفر از عزیزانش رو ازش گرفته بود . به در و دیوار اتاق فحش می داد و مشت می
کوبید . مهشید هم فقط گریه می کرد . سروان احمدی هم که دم غروب اومده بود . هر دو نفرشون رو برد توی
حیاط و گفت :
بچه ها ، دو روز دیگه ،یعنی بعد از مراسم ختم حاجی ، بیایید اداره تا حقیقت روشن بشه .
روز بعد جسم حاجی هم به خاک سپرده شد . هر سه نفر پیش هم ، مثل اولین سالهای زندگیشون . این بار همه
بودن حتی خانواده تهرانی و حسابی به غیر از جواد پسر حاجی و دامادش احمد . بعد از دوساعت جواد هم به همراه
دو نفر مامور اومد . همه سوال می کردن که چی شده و چه اتفاقی افتاده ؟ تنها کسی که با وجود گریه کردن آرامش
عجیبی داشت ، مهشید بود که حتی با دیدن جواد لبخندی هم زد .
جمشید از سروان پرسید چه اتفاقی افتاده اما سروان جواب نداد و گفت فردا همه چیز روشن میشه . صبح روز بعد
جمشید به همراه مهشید رفتند اداره پلیس پیش سروان احمدی . توی راهرو جواد و احمد هم به همراه دو مامور
وایستاده بودن . مهشید که به نزدیکی جواد رسید ، سیلی محکمی زد توی صورتش و آب دهنش را هم پرت کرد
توی صورت احمد و گفت :
کثافت ، لجن دیدی که دستت به مریم نرسید ...
در این لحظه سروان احمدی هر دو نفرشون رو صدا کرد که برن توی دفترش . وجودشون پر از اضطراب بود .
سروان گفت :
من ازتون خواستم بیایید اینجا که بفهمیم قاتل چه کسیه ؟ البته ما موضوع رو کشف کردیم و جریان از این قراره :
آقای حسابی اونروز وقتی جواد ، مریم رو کتک می زنه ، می ره پیش احمد نامزد مریم و جریان شب قبل رو براش
تعریف می کنه و اینکه باید بیاد و مریم رو عقد کنه تا از شر شما خالص بشن . احمد راه می افته که بیاد خونه حاجی .
سر راهش مریم رو می بینه و تصمیم می گیره که تعقیبش کنه . متاسفانه توی بهشت زهرا شما رو هم می بینه ولی
نمیاد جلو و به تعقیبش ادامه می ده تا مریم برسه به خونه . وقتی که مریم میرسه خونه می بینه که جواد هم خونه
است . جواد هرچی سوال می کنه کجا بوده ؟ مریم جواب نمی ده و می گه تو کوچکتر از منی و نباید توی کارای من
دخالت کنی . در همین حین احمد وارد خونه می شه و شروع می کنه به زدن مریم .
سروان احمدی با دیدن گریه های جمشید برای چند لحظه سکوت کرد و بعد ادامه داد :
باید منو ببخشید ، ولی باید حقیقت گفته بشه ... داشتم می گفتم : جواد وقتی علت کار احمد رو می پرسه ، احمد میگه
مریم رو با یه پسره دیده که باهم رفتن گردش . وقتی جواد مشخصات شما رو می ده احمد هم تایید میکنه و هر دو
شروع می کنن به زدن مریم . واقعا جای تاسفه که جوونای ما چشماشون رو باز نمی کنن تا حقایق رو ببینن . هر چی
رو که با چشم می بینن باور می کنن و قضاوت می کنن بدون اینکه اون مسئله رو پیش خودشون حالجی کنن . بعد از
ده دقیقه ، جواد که فکر می کنه حاجی رفته سر ساختمون ، با عصبانیت می ره بیرون که پدرش رو پیدا کنه و عاقد
بیارن و کار رو تموم کنن . مریم از دست احمد که قصد تجاوز به اونو داشت فرار می کنه روی پشت بوم و داد می
زنه و کمک می خواد . احمد دهن مریم رو می گیره و با اجبار ساکتش می کنه و متاسفانه به خاطر جنونی که داره
اقدام به خفه کردن مریم با طناب می کنه . وقتی می بینه که مریم به کندی نفس می کشه ، طناب رو رها می کنه ،
ولی مریم می افته روی زمین . احمد شدیدا می ترسه و تصمیم می گیره که فرار کنه ، اما از ترس اینکه گیر بیفته .
مقدار زیادی مواد توی آب حل می کنه و به خورد مریم می ده و فرار می کنه تا موضوع رو خودکشی جلوه بده . اما
موقع فرار یادش می ره مدارک و مقداری مواد رو که با خودش حمل می کرده ببره . آخه ، احمد قاچاقچی مواد
مخدر بوده . مریم بعد از فرار احمد تقریبا به هوش میاد و خودش رو می کشونه تا اتاقش و نامه ای رو برای پدرش
می نویسه و اتفاقات بعد از اون رو هم که در جریان هستید . تمام ماجرا همین بود .
مهشید در این لحظه نامه ای رو که از مریم دریافت کرده بود ، گذاشت روی میز سروان احمدی و گفت :
من تنها کسی هستم که از این ماجرا خبر داشتم ، اون هم توسط این نامه که خود مریم نوشته و حاجی هم به من داد
. شما چطور از ماجرا خبردار شدید ؟
چرا این نامه رو زودتر به ما ندادید ، هر چند ما حقیقت رو کشف می کردیم .
آخه به مریم قول داده بودم . ولی من به حاجی گفتم ، همه ماجرا رو گفتم .
ما با اطمینان به اینکه مورد قتل بوده ، باید به همه شک می کردیم و همه رو تحت نظر می گرفتیم . که در این بین با
حدس آقای حسابی بیشتر از همه به جواد شک کردیم و رفت و آمدهای مشکوکش . می دیدیم که حتی بین مجالس
، اونجا رو ترک می کرد و می رفت . توی همین رفت و آمدها متوجه شدیم که معتاده و مواد از آدمای احمد می گیره
و بعد که فهمیدیم ، احمد نامزد مریم بوده اما بعد از مرگ مریم غیبش زده و تا روز هفتم پیداش نشده به اون هم
شک کردیم . وقتی که بعد از نیم ساعت مجلس رو ترک کرد ، یعنی جواد بهش اطالع داده بود که این اطراف مامور
هست . پس با هم فرار کردن . البته با دستور من یه مامور اونا رو تعقیب می کرد . اونا با هم می رن توی یه خونه .
احمد ، اونجا کلی جواد رو می زنه و بهش می گه که دیگه اینجا پیداش نشه . اونروز هم که با جمشید رفتیم خونه
آقای پاک رو ، بعد از اینکه جواد با پدرش مشاجره کردن ، یکی از مامورای من تعقیبش می کنه . جواد دورباره می
ره سراغ احمد و مثل اینکه بهش می گه که جمشید اونجاست . احمد هم که از اونروز که مریم رو با جمشید می یبینه
، تصمیم گرفته بوده که از جمشید انتقام بگیره ، میاد خونه آقای پاک رو که در واقع بالیی سر شما بیاره ولی فقط
حاجی داخل خونه بوده . سراغ شما رو می گیره که با داد وبیداد حاجی روبرو میشه و بهش می گه جوادرو معتاد
کردی ، واسم فیلم بازی کردی و دخترم رو کشتی . حاال نوبت جمشیده ! خودم می رم پیش پلیس همه چی رو می
گم ... احمد از ترس ، ضربه محکمی به قلب اون خدا بیامرز می زنه و موقع فرار ، قرصهای اونو با خودش می بره .
ماموری که من برای مراقبت از اون خونه گذاشته بودم احمد رو تعقیب می کنه و بعد از یکساعت ، محل اختفای
احمد رو شناسایی میکنه . جواد جریان انتقال پدرش به بیمارستان رو از همسایه ها مطلع می شه ، سری به بیمارستان
میزنه ولی می ذاره میره ، ولی به خاطر وضعیتی که براش پیش اومده بود و پدرش که توی بیمارستان خوابیده بود ،
پیش احمد نمی ره . البته جای شکر داده که آخرین عضو این خانواده زنده بمونه ، چون احمد اونشب به جای مواد ،
مقداری سم برای کشیدن آماده کرده بود تا جواد رو از بین ببره که توسط نیروی پلیس دستگیر میشه التبه همراه
هم دستانش . جواد دورادور ، رفت و آمدهای شما رو می دیده . اما دم غروب دل به دریا می زنه و میاد که پدرش رو
ببینه ولی با جمشید مواجه میشه و چون علت این همه بال و مصیبت رو جمشید می دونه ، بازم تهدیدش می کنه .
اما حاجی قضیه رو براش تعریف می کنه . جواد هم برای تسکین دردش و اونهمه مصیبت که توی این چند روز بهش
وارد شده بود ، دوباره می ره که مواد تهیه کنه ، اما اینبار نه احمد که توسط بچه های ما دستگیر میشه . با اینکه فکر
نمی کردیم جواد با ما همکاری کنه ولی به همه سواالمون جواب داد . با کمک حرفاش و پدر خدابیامرزش و مدارک
موجود ، احمد که از اول انکار می کرد ، به همه کاراش اعتراف کرد . حاال این نامه مدرک معتبرتری شد برای ما .
جمشید بعد از چند لحظه سکوت ، در حالیکه به هق هق افتاده بود پرسید :
جناب سروان ، احمد نگفت ، چرا این کارها رو کرده ، آخه چرا مریم ، حاجی ... ؟
واال اولش عشق به مریم ولی بعد به دست آوردن اموال پدر مریم ...
خیلی خنده داره ، یکی دم از عشق بزنه ، اونوقت ... نه اینجور آدما جنون دارن .
مهشید پرسید :
حاال چه سرنوشتی و مجازاتی دارن ؟ یعنی سر جواد چه بالیی میاد ؟
تشخیص میزان مجازات به عهده دادگاهه ، ولی به احتمال زیاد جواد رو فقط به اتهام اعتیاد چند وقتی حبس می کنن
و احمد هم شاکی خصوصی نداره به حبس ابد محکوم می کنن ، ولی جواد گفته که از اون شکایت می کنه و شاید هم
اعدامش کنن ... خب خانوم تهرانی و آقای حسابی ، ما رو باید ببخشید که وقت و بی وقت مزاحم شما و خانواده های
محترمتون شدیم . به هر حال انجام وظیفه بود و امیدواریم درست انجام داده باشیم . آقای حسابی به ما سربزن ،
دیدن آدمایی مثل شما برای ما انسانهای بدون عشق غنیمته و امید می ده !
موقع بیرون اومدن از پاسگاه ، جمشید روبروی احمد ایستاد و گفت :
نمی دونم دلیل کارات چی بوده ، اما بهم ... بهم بگو چه جوری دلت اومد ! اون ... اون لحظه چه جوری گلو شو ...
که بغض نذاشت بیشتر از این ادامه بده بیرون از پاسگاه از همدیگه خداحافظی کردن . چون هرکدوم احتیاج به
خلوت و جای دنجی داشتن تا بتونن مسئله رو واسه خودشون حالجی کنن و بعد از این با واقعیتی که بوجود اومده
بود زندگی کنن . موقع جدا شدن مهشید گفت :
جمشید جان ، برات آرزوی صبر می کنم و خوشبختی در آینده ، می دونم مریم رفته اما یاد و خاطره هاش برای همه
ما زنده است . دوست دارم مثه گذشته ، منو خواهرت بدونی . فقط یه چیزی ، علی این چند وقته خیلی عوض شده ،
نمی دونم توجه کردی یا نه ؟ خیلی هم الغر و رنگ پریده شده ، به من هیچی نمی گه ، هم هواش رو داشته باش و
تنهاش نذار هم اینکه ، شاید به تو بگه که چه اتفاقی براش افتاده ...
اونا از هم جدا شدن . جمشید مثل همیشه رفت سرخاک عزیزش . پدر ، مادر ، دختر چقدر راحت کنار هم خوابیده
بودن ، فارغ از دنیا و مشکالتش .
سالم مریم ، دیدی که هیچ عاشقی جز من نمی تونه روی حرفش بمونه . کاشکی سه تایی زنده بودید و امروز تو رو از
اونا خواستگاری می کردم ...
می دونستم ، عزیز دلم ، من به عشق تو ایمان داشتم .
مریم خیالی جمشید بود . جمشید دو ، سه ساعتی رو با خودش خلوت کرده بود . علی یک ساعتی رو می شد که
منتظر بود گریه های جمشید تموم بشه . آخرش هم طاقت نیاورد و رفت پیشش .
بابا جمشید ، تو دیگه کی هستی ؟ می دونم خیلی واست عزیز بودن ، واسه ما هم همینطور . اما الزمه که یه کم هم به
زنده ها برسی ، به مادرت که تازه از بیمارستان مرخص شده ، به من که توی ایران جز تو کسی رو ندارم و به اصطالح
تنها رفیق و داداشم هم هستی ...
بگو ، گوش می دم !
نه اینطوری نمی شه ، بلند شو بریم ناهار بخوریم . بعد کلی برات حرف دارم ، امروز می خوام سرت رو بخورم .
بریم ، اتفاقا منم از طرف یکی ازت گله و شکایت دارم .
بعد خوردن ناهار جمشید جریان قتل مریم رو برای علی تعریف کرد و بعد پرسید :
رفیق یا داداشم حالش چطوره ؟ اصال ببینم این چند وقته معلومه چت شده ؟ چرا اینقدر عوض شدی ؟
از چه نظر ، لباسام یا قیافه ام ، ببینم نکنه آفتاب پرستم ؟!
تو رو اگه ول کنن ، تا ابد چرت می گی ، اینا حرفای مهشیده نه من !
راستیاتش در مورد همین مسئله اومدم باهات حرف بزنم . جمشید یادته ، من و تو کجا خاطرخواه مهشید و مریم
شدیم ؟ توی جشن فارغ التحصیلی مهشید از دبیرستان ، تو از عاشق شدن من پیش مهشید گفتی و مهشید هم
جریان شیدایی تو رو به مریم .
آره یادمه ، اون همه گردشای چهار نفره ، اون همه ... اما علی چقدر زود تموم شد ، یعنی شاید هیچ وقت واسه من
تموم نمی شد اگر مریم می موند و غزل خداحافظی رو نمی خوند .
آره ، خدا نخواست مریم برای تو بمونه ، ولی ، م ... ولی داداش ، منم دارم همون غزل رو می خونم .
یعنی چی ؟
یعنی اینکه ، خدا قراره یه بار دیگه ، تو زندگیمون ما رو امتحان کنه و باهامون بازی کنه ، ببینه طاقتمون چقده ؟
علی چی میگی ؟ بازم چرت و پرت گفتنت شروع شد .
نه به جون داداش ! کاشکی اینم مثه بقیه زندگیم شوخی بود . اما واقعیته ، جمشید ، من ، من یه مرض العالج گرفتم ،
هم دکترای اینجا بهم گفتن ، هم اونطرف .
از زنده موندنم حتی تا یک سال همشون قطع امید کردن . معلوم نیست چند وقت یا حتی چند روز دیگه زنده بمونم .
مهشید چند روز پیش ازم خواست که برم خواستگاریش . اول به خدا و بعدش به جون هر جفتمون این آرزوی
چندین سالمه و حتی بزرگترین آرزوی عمرم . ولی چیکار کنم . با خدا نمی تونم بجنگم . تقدیرم اینجوری رقم
خورده . حاال هم با این وضعیت کسی رو که از تموم جونم ، بیشتر دوست دارم ، بدبخت کنم و یه عمر به پای خودم
یعنی خاک خودم بسوزونم .
می دونم اگه بهش بگم قبول نمی کنه و اگه هم باهاش ازدواج کنم خیلی زود می میرم و اونوقت اون یه عمر با
خطرات یه مرده زندگی خودشو حروم می کنه و این یه جور نامردیه . و اون حاال حاالها وقت واسه خوشبخت شدن
داره ، ولی من آخر راهم . راستش می خوام کاری کنم که مهشید ازم متنفر بشه ، ولی هیچ فکری به نظرم نمی رسه ،
تنها راه اینه که بی خبر بذارم برم ... تو چی می گی ؟ می گی چیکار کنم ؟
جمشید مثل مجسمه ای خشک شده بود . می خواست گریه کنه ، فریاد بزنه و ... اما چیکار می تونست بکنه .
علی چی میگی ؟ داداش مرگ مریم قلبمون شکوند ، حاال تو از هم پاشوندیش . از بین بردیش . خدااا ...
جمشید چنان فریادی کشید که تمام مشتری ها رو سرجاشون میخکوب کرد . علی دستش رو گرفت و بردش بیرون
.
ما رو ببین اومدیم پیش کی درد دل کنیم ، بابا من ازت نظر خواستم ، نه شوک .
جمشید علی رو تو آغوشش کشید و هر دو شروع کردن به گریه کردن . بعد از چند دقیقه از هم جدا شدن و راه
رفتن . نیم ساعتی شد که هیچ کدوم حرف نزدن .
علی ، چند وقته ؟
االن سه ، چهار ماهی می شه که فهمیدم اما خیلی دیر شده . مریضی خیلی پیشرفت کرده و هیچ راهی برای درمون
نداره . یعنی ، داداش داره می ره اون دنیا .
علی ؟
جون علی ... جمشید میگی چیکار کنم ؟ بذارم برم ولی می ترسم اونجا بمیرم . من می خوام همین جا ، خاکم کنن ،
اصال به خاطر همین از دست مامان و بابا فرار کردم .
فرار ! نه مهشید نمی تونه تحمل کنه . دوریت خیلی واسش سخته . خودم دیدم این چند وقت چقدر بی تابی می کرد .
وقتی بفهمه که تو رفتی ممکنه دست به خودکشی بزنه ... علی مگه مریضی تو چیه که درمون نداره و اینقدر نا امیدی
؟ تازه هرچی هم که باشه ، خدا هر دردی رو که می ده درمونش رو هم می ده !
نمی دونم ، میگن اسمش سرطان و می کشه ! درمونش هم فقط مرگه . می فهمی مرگ ! ...
اون دوتا بعد از کلی صحبت به نتیجه ای نرسیدند ولی جمشید ، علی رو قانع کرد که نباید این کار رو بکنه . با دنیایی
اندوه همدیگر رو ترک کردن . صبح روز بعد جمشید به علی زنگ زد و گفت : می خوام ببینمت . بعد از رفتن به سر
قرار و احوالپرسی جمشید گفت :
علی یه پیشنهاد ، ولی نه نگو . دیشب خواب دیدم ، بیا بریم مشهد ، از امام رضا شفاتو بگیریم . من که خیلی وقته
نرفتم ، هم یه کم سبک می شم هم ... در کل هم فاله و هم تماشا .
علی قبول کرد و قرار گذاشتن که همون شب برن . موضوع سفر مشهد رو گفتن و توضیح بیشتری ندادن . سفرشون
یک هفته طول کشید . علی الغرتر شده بود ولی از نظر روحیه هردوتاشون خوب بودن . بعد از مراسم چهلم مریم ،
مهشید علی رو وادار کرد که بیاد خواستگاری . جمشید هم از وضعیت خودش برای خاله و آقای تهرانی توضیح داد و
اینکه دیگه قصد ازدواج نداره . علی از جمشید کمک خواست ولی اون نمی تونست کاری کنه .
البته به مهشید گفت که مراسم رو چند وقتی عقب بندازن ولی مهشید قبول نمی کرد . مراسم نامزدی خیلی ساده
برگزار شد . علی روزبروز حالش بدتر می شد اما خوشحال از اینکه به آرزوش رسیده بود و همینطور مهشید . البته
با کمی نگرانی که همیشه توی صورتش و ته چشمانش موج میزد . مدام خون دماغ میشد و در برابر سوالهای پی در
پی مهشید یا سکوت می کرد یا می گفت چیز مهمی نیست .
حدودا دو هفته از نامزدی می گذشت که علی به یکباره ناپدید شد . هیچ جا ازش اثری نبود . مهشید خیلی بی تابی
می کرد و هرجایی که به فکرش می رسید سر می زد اما از علی اثری و نشونه ای پیدا نمی کرد . روز چهارم علی با
جمشید تماس گرفت :
کجایی داداش ؟ هرچی زنگ می زنم ، گوشی رو بر نمی داری ؟
علی حالت خوبه ؟ اصال معلومه کجایی ؟ مهشید داره تلف می شه . الاقل چرا با من تماس نمی گیری ؟
چندباری تماس گرفتم ، گفتم که بر نمی داشتی .
واال ، صبحا که دانشگاهم و بعدازظهرها هم تا دم غروب سرخاک مریم . تو االن کجایی ؟
االن که شبه ولی فردا بیا پیشم .
علی آدرس هتل محل اقامتش رو به جمشید داد و ازش خواست که فعال به مهمشید چیزی نگه ، ولی جمشید طاقت
نیاورد و رفت تا علی رو ببینه .وقتی در اتاق رو باز کرد علی رو دید که مثل مرده ای متحرک روی تختش افتاده .
شصتش خبردار شد که آخرین روزای عمرشه و علی دیگه زنده نمی مونه !
سالم آقا داماد فراری ، از اول زندگی که عروس خانوم رو تنها بذاری ، بعدها می خوای چیکار کنی ؟ یعنی خونه
داداش اینقدر حقیر بود که ... یا نکنه ما رو الیق ندونستی ؟
سالم داداش ، واسه چی االن اومدی ؟
اگه ناراحتی برم !
نه به خدا ، راضی به زحمتت نبودم ، آخه االن شب و تو هم خسته ای !
اومدم شام با هم بخوریم ، ببینم ساعت چنده ؟ ... آها تازه هشت شب ، بذار یه سفارش بدم بعد هم ببینم مریضم ما
چشه ؟
به مهشید که نگفتی من کجام ؟
نه ، علی جون . خواستم مزاحم نداشته باشیم ... ببخشید ، ببخشید چرا اینجوری نیگام می کنی ؟ معذرت میخوام .
من نگفتم اون مزاحممه ! منتها ندونه بهتره . می دونم طاقتش رو نداره ! جمیشد کاشکی حقیقت داشت من و تو
همدیگرو تو لباس دامادی می دیدیم ، کنار عروسای قشنگمون . اما خدا نمی خواد ! واسه ما هم نخواست من و تو هم
نمی تونیم چیزی بگیم . تقدیرمون اینه . باید روی چرخ این فلک و زمونه اونقدر بچرخیم ، تا یکی یکی همه بیفتن .
یه روزی نوبت مریم تو شد حاال هم نوبت من .
ماها باید بیفتیم و جامون رو بدیم به کسایی مثل شما و بچه های آینده تا شما راحت تر بچرخید و اونا هم راحت تر
بیان باال .
در همین حین تلفن اتاق زنگ خورد
جانم بفرمایید
آقای فروهر ، خانومی پشت خطه ...
وصل کنید ، بفرمایید الو الو ...
کی بود ؟ چرا قطع کردی ؟
نمی دونم ، خودش قطع کرد . هتل داره گفت یه خانومییه ، ولی حرف نزد و قطع کرد . به مهشید که نگفتی ؟
نه بابا ، گفتم که !
یعنی کی بود ؟ البد یا مزاحمه یا ... اصال ولش کن !
بله دیگه ، پسر خوشگل و دسته گلی مثل تو بایدم مزاحم داشته باشه .
وهر دو شروع کردن به خندیدن . اون دوتا دوست قدیمی فرصتی برای گفتن خاطره های قدیمی پیدا کرده بودن . با
هم شام خوردن . گفتن و خندیدن و شعر خوندن. هر کدوم از درد اون یکی خبر داشت ولی به روی خودشون نمی
آوردن .
جمشید از علی خواست تا شب پیشش بمونه ولی علی نذاشت و گفت :
برو یه سر پیش مادرت ، می دونم یعنی خبر دارم حالش زیاد خوب نیست .
موقع خداحافظی جمشید صورت علی رو بوسید و گفت :
علی قول بده تنهام نذاری ، خیلی تنها شدم ، تو دیگه ...
بغض گلوش نذاشت بیشتر از این حرف بزنه . بلند شد و خداحافظی کرد .
موقع رفتن علی گفت :
جمشید بهم قول بده مهشید رو تنها نذاری .
جمشید منظور علی رو نفهمید ولی با لبخندی جوابش رو داد . دوباره تلفن زنگ خورد ولی قطع شد . این برای
چندمین بار بود .
علی مثل اینکه خاطرخواه زیاد داری ! مزاحماهم ؟
و با اینکه دلش نمی اومد علی رو با اون وضعیت تنها بذاره ولی باالخره خداحافظی کرد ولی قول داد فردا برگرده .
جمشید از وضعیت علی خبر داشت و در مورد مریضیش یه کم تحقیق کرده بود و فهمیده بود درمونی نداره ولی
میخواست این آخر عمری پیشش بمونه . وقتی رسید خونه مهشید باهاش تماس گرفت .
مهشید ، اینموقع شب ، ساعت 14 شبه . صدات چرا اینقدر گرفته .
جمشید تو رو خدا بهم بگو علی کجاست ؟
من ، من ازش خبری ندارم !
جمشید پس تا االن کجا بودی ، خاله گفت رفتی پیش یکی از دوستات !
رفته بودم پیش ، پیش استادم !
می دونم که دروغ می گی ! ولی باید سالم باشه که تو گذاشتیش و اومدی .
مهشید با صدای گریه و بدون اینکه خداحافظی بکنه ، گوشی رو گذاشت .
کاش که می تونستم بهش بگم ... ولی من قول دادم ...
روز بعد دوباره جمشید رفت پیش علی . اونروز رو پیش علی موند همینطور شب هم پیشش خوابید . بعد از دو روز
جمشید رفت خونه ، هم به پدر و مادرش سر بزنه هم لباسهای تمیز برداره که با مهشید مواجه شد .
سالم جمشید ، از علی چه خبر ؟
نمی دونم کجاست . ولی صبحی یه زنگ بهم زد ، از صداش معلوم بود خوبه ! گفتم چرا با تو تماس نگرفته ، گفت
زنگ زده شما گوشی رو بر نداشتید یعنی تو خونه نبودی .
مهشید دستاش رو گرفت جلوی صورتش و شروع کرد به گریه کردن با صدای بلند .
جمشید تو رو خدا دروغ نگو . من که می دونم علی کجاست و تو هم این دوسه روزه پیشش بودی . بهم بگو فقط بگو
چرا نمی خواد منو ببینه ؟ جمشید بهش بگو من دیگه طاقت ندارم . جمشید ازش اجازه بگیر ببینمش . بهش بگو من
دارم می میریم دیگه .
مهشید تو چطوری فهمیدی ؟
راستش چون می دونستم حتما با تو تماس میگیره اونشب تعقیبت کردم .
پس مزاحمای این چند روزه هم تو بودی ؟ درسته ؟
دیگه طاقت نداشتم ، شنیدن صداش هم واسم کافی بود ...
جمشید قول داد که از علی اجازه بگیره . شب دوباره برگشت پیش علی جریان رو برای علی تعریف کرد وشماره
خونه مهشید رو گرفت تا باهم صحبت کنن .
الو سالم مهشید ، منو ببخش .
علی حالت خوبه ؟ فردا بیام ببینمت ؟
بیا ، که دیدارمون به قیامت نیفته .
جمشید برای یکی دوساعت به بهانه قدم زدن ، اون دو تا رو تنها گذاشت .وقتی برگشت علی خوابیده بود .
خیلی آروم کنارش دراز کشید و خوابید . دمدمای صبح که شد علی حالش بد شد . به سختی نفس می کشید . با
تماس جمشید دکتر اومد و علی رو معاینه کرد .
سرمی بهش وصل کرد و به جمشید گفت حالش از دفعه قبل خیلی بدتره و دیگه امیدی نیست .چشمای علی به در
بود .
داداش بیا بشین باهات حرف دارم .
بگو علی جان ، ولی زیاد به خودت فشار نیار ، وسات خوب نیست .
می خوام بهم قول بدی مهشید رو تنها نذاری ! می خوام به همه خاطره هایی که باهم داشتیم و به دوستیمون قسمت
بدم که بعد از من با مهشید ازدواج کنی و خوشبختش کنی .
ولی من ...
می دونم به خودت و مریم قول دادی که هیچ وقت ازدواج نکنی ، ولی به عنوان آخرین وصیت این قول رو بهم بده .
ساعت تقریبا هفت شده بود که مهشید با دیدن وضع علی فهمید داره غزل خداحافظی رو می خونه . رفت جلو ، دست
علی رو گرفت و صورتش رو بوسید و گفت :
چرا ، چرا زودتر از این بهم نگفتی ، نکنه این قدر لیاقت نداشتم ، مرد من ، رستم مجنون من ، با یه مریضی ساده ...
مهشید ، منو ببخش . از اون آینده رویایی و علی مجنونت ف هیچی نمونده !
مهشید من دارم می ...
هیس ... من خیلی وقته از همه چیز خبر دارم ، از مریضیت . تنها گله ای که ازت دارم اینه که چرا بهم نگفتی ، تازه
فکر فرار از منو هم داشتی .
علی نگاهی به جمشید انداخت
نه جمشید حرفی نزده ! خودم همه چی رو از دکترات پرسیدم و فهمیدم ! علی ، یه زن فقط جسم شوهرش رو نمی
خواد همه چیزش رو می خواد حتی روحش ، تو نه تنها همسر بلکه عشق منم بودی . همه وجود و زندگیت به من
مربوط بود . وقتی دیدم یه مدت از اون سرحالی و بگو بخندت خبری نیست و خودتو ازم قایم می کنی و چیزی هم
در جواب سواالم نمی گی ، رفتم پیش دکترت و حقیقتی رو شنیدم که ای کاش تا آخرین لحظه عمرم نمی شنیدم ،
االن چندین ماهه !
پس دلیل اینهمه سر زدن دکتر هتل و معاینه من و تجویز دارو به خاطر ...
آره من به دکتر گفتم و این چند روز ، هم حالت رو از اون پرسیدم تا اینکه دیروز بهم گفت حالت زیاد خوب نیست
، منم دیگه بیشتر از این طاقت نداشتم به جمشید گفتم ...
علی با قطره اشکی و لبخند تلخی که رضایت کامل در برداشت ، جواب خوبیهای مهشید رو داد . مهشید نمی تونست
دست از گریه کردن برداره . جمشید به یاد روز وداع خودش با مریم افتاد . اونم می تونست از درد مریم خبرداشته
باشه ولی ... پس دلیل این همه گوشه گیری و شکستگی چهره مهشید به خاطر همین موضوع بود . خودش حدودا دو
ماه عزادار مریم بود و غم و دردش رو همه جا جار زده بود و سفره دلش رو پیش همه کس پهن کرده بود ! اما
مهشید چندین ماهه که عزای رفتن علی رو داره ولی تا حاال حرفی نزده . تو دلش مهشید رو تحسین کرد . مریم هم
موضوع رو می دونسته چون اون دو تا هیچی رو از هم پنهون نمی کردن به خاطر همین موضوع ، موقع مرگش ، از
اون خوشبخت کردن مهشید رو می خواست و حاال هم قولی که به علی داده بود .
خدایا ، منو بخاطر کدوم گناه ناکرده داری عذاب می دی ؟ چرا اینقدر امتحانم می کنی ؟ دیگه طاقت ندارم .
نفسهای علی به شماره افتاده بود . پس وقت رفتن علی بود . مهشید با گریه هایی که به ضجه می موند ، عقده این
چند ماهش رو خالی کرد . جمشید هم آروم ، آروم بخاطر دوستی که در واقع حکم بردارش رو داشت و به یاد عشق
از دست رفته اش ، اشک می ریخت . علی در آخرین لحظات ، دست جمشید و مهشید رو روی هم گذاشت و از هر
دو قول گرفت که از خوشبخت کردن همدیگه کوتاهی نکنن و برای آخرین بار به مهشید ابراز عشق کرد و دست
جمشید رو بوسید و چشماشو آروم روی هم گذاشت و روحش به پرواز در اومد . هر دو در عین بهت و ناباوری ، علی
رو که چه ساده از این دنیا رفت ، نگاه می کردند . اونا حتی اراده اینکه دستاشون رو از هم جدا کنن رو نداشتن . هر
دو تو همین وضعیت تا حاال شاهد مرگ عزیزاشون بودن . یعنی سرونوشت اون دوتا بکنه . جمشید بعد از چند دقیقه
دردناک که براش سخت ترین لحظات بود ، خم شد و برای آخرین بار ، صورت قشنگ و زیبای علی رو بوسید . او
انگاری سالها بود که خوابیده ، مثل مریم . هر دو لبخند می زدن مثل اینکه در اوج خوشبختی بودن و مهشید و
جمشید لیاقت این خوشبختی رو نداشتن . به مهشید نگاه کرد . لبخند مهشید به قهقهه های وحشتناکی تبدیل شد که
تن هر انسان بی خبری رو به لرزه می انداخت . جمشید از ترس دیوونه شدنش دستش رو گرفت و بازور از علی
جداش کرد . هر دو در آن واحد به هم نگاه کردن ، خدایا پدر و مادراشون ، اونا رو از اول زندگی به نام هم کرده
بودن مثل قطعه زمینی یا ... هر دو مخالفت کردن ، صحبت کردن ، قهر کردن ، خالصه ت اینکه به عشق رویایی
خودشون برسن ولی حاال این سرنوشت بود و خواست خدا که می خواست اون دو نفر با هم زندگی کنن ، اما آیا می
تونه عشقی بین اونها یا حتی به زندگی کردن به وجود بیاد . حاال اونا به عزیزای از دست رفتشون هم قول داده بودن
. به خاطر کوتاه کردن داستان ، از شرح حال مهشید در غم از دست دادن عشقش و بعد از اون قلبش و احساس
تنفری که از دنیا و آدماش و همینطور غصه های جمشید خودداری می کنم با علم به قدرت تصور خوانندگان عزیز .
علی به خاک سپرده شد . جمشید و مهشید روزگارشون رو باهم بدون هم بر سرخاک عزیزان از دست رفته می
گذروندند . خانواده تهرانی و حسابی در نگرانی آینده گنگی که در انتظار بچه های ناز پروردشون بود ، دست و پا
می زدن . اما به هیچ وسیله ای نمی تونستند که اون دو نفر رو راضی به ادامه زندگی با روالی عادی کنن . حال و هوای
عید بود و سال نو . همه در تکاپوی پذیرفتن سال جدید بودن ، اما اون سال هیچ چیز نتونست ، این خوشحالی
همگانی رو به خونه هر دو بیاره .
شاید تلخ ترین عید عمرشون همون سال بود . همه افراد فامیل و دوست و آشنا در دید و بازدید به سر می بردن ، اما
اکثر اوقات اون دو نفر ، تو بهشت زهرا و کنار خاک مریم و علی سپری می شد ، حتی لحظه سال نو . خانواده هاشون
دیگه از این وضع و بی سروسامونی اون دوتا خسته شده بودن و از طرفی هم اون دو تا به عزیزاشون قول داده بودن
که همدیگر رو خوشبخت کنن . اما آیا این کار شدنی بود ؟ چندماهی از این ماجرا گذشت که دوباره زمزمه خانواده
هاشون برای برنامه زندگی اونا به گوششون می رسید و باالخره آقای حسابی به خودش اجازه داد که با جمشید
صحبت کنه . جمشید علی رغم میلش و برخالف انتظار پدرش چند روزی اجازه بریا فکر کردن خواست . مهشید هم
همینطور . در حقیقت می خواستن این اجازه رو یکبار دیگه از مریم و علی بگیرن . رضایت هر دو به خونوادههاشون
اعالم شد .
اما به این شرط که تا سالگرد مریم و علی صبر کنن و همینطور جمشید آخرین ترم خودش رو هم بگذرونه . هر دو
سالگر مریم و علی رو به خوبی برگزار کردن . جمشید هم مدرک دکترای خودش رو گرفته بود . هر دو در چند
روزی که به عید سال نو مونده بود و در عین سادگی و به خواست خدا و سرنوشت با هم نامزد شدن و خواستار
عروسی بدون جشن و سور و سات شدن اما خانواده هاشون به خاطر آرزوهاشون مخالفت کردن . برای جمشید و
مهشید هم فرقی نمی کرد ف هر دو در حقیقت قلبشون رو همزمان با مرگ عشقاشون خاک کرده بودن . جشن
عروسی در روز پنجم اردیبهشت ماه برگزار شد . هر دو از ابتدا می خواستن فقط با هم زندگی کنن اما خواسته مریم
و علی برخالف این امر بود . چون تنها شرط اون دو تا این بود که پنج شنبه و جمعه هرکس مال خودش باشه .
جمشید ایام هفته رو سرکار بود . وقتی هم می اومد یا مهشید نبود یا اگه هم هردو بودن ، هرکدوم توی خلوت
خودشون و با خاطرات گذشته زندگی می کردن . آخر هفته رو هم با خاک مریم و علی درد دل می کردن .
یک سالی گذشت . هر دو برای همه فیلم بازی می کردن و به دروغ خودشون رو خوشبخت نشون می دادن . اما هر
بازیگری از تکرار یه فیلم خسته میشه . زندگی خالی از هر لذتی شده بود . تنها عشقشون به این بود که آخر هفته
بشه و به وعده هاشون عمل کنن . کم کم خونواده ها و اطرافیان متوجه شده بودن . از این طرف و اون طرف شنیدن
که بچه می تونه خونشون رو گرم کنه . پدر و مادراشون هم اونا رو توصیه به بچه دار شدن کردن . اول مخالفت
کردن ولی بعد از مدتی خودشون هم که از این وضعیت خسته شده بودن و احتیاج به سرگرمی و دلخوشی داشتن ،
تصمیم گرفتن که بچه دار بشن . اما انسانها مالک خواسته هاشون نیستند . اونا بعد از مدتی فهمیدن که بچه دار نمی
شن . با متخصص هیا فراوانی مشاوره کردن و دارو مصرف کردن . اما بعد از آزمایشات متعدد همه اونها مثل هم
حرف می زدن . شما قادر به بچه دار شدن نیستید و هر دوتایی مشکل دارین .
جمشید مهشید چون خواسته بچه دار شدن رو از خونواده ها پنهون کرده بودن ، این مسئله رو هم یعنی بچه دار
نشدن رو هم از هم مخفی کردن . و در جواب سواالشون می گفتن :
ما بچه دوست نداریم . نمی تونیم تربیت کنیم . دردسر داره ...
چهارسالی از زندگی هر دو می گذشت و همچنان در برابر سواالت پی در پی همون بهونه های تکراری رو تکرار می
کردن . اما همونطوریکه ماه پشت ابر نمی مونه با کنجکاویهای دو خواهر موضوع برمال شد . خونواده هاشون از هردو
خواستن قضیه رو جدی بگیرن و به فکر چاره باشن . اما جمشید و مهشید گفتن که این کارها رو قبال انجام دادن و به
چند متخصص هم مراجعه کردن ولی هیچ فایده ای نداره و هیچ کدوم قادر به بچه دار شدن نیستن . پنج سال از
زندگی مشترک هر دو می گذشت . گوشه و کنایه های دو خواهر به هم شروع شده بود . شش سال از این ماجرا می
گذشت و درگیری بین خانواده ها باالگرفته بود و هر کدوم تقصیر رو به گردن دختر و پسر همدیگه می انداختن .
حاال این حرفا رو می زنید . اونموقعی که من و جمشید خودمونو کشتیم و به آب و آتیش زدیم تا به خواسته های
دلمون برسیم . شما می گفتین : نه ! شما از بچگی مال همدیگه بودین . بین فامیل خوبیت نداره ، حاال چی شد جدا
شدن من از جمشید و طالق گرفتن خوبیت داره . نه من به خاطر علی هیچ وقت این کار رو نمی کنم . من به اون قول
دادم .
آخه پسر بیا و به خاطر یه قول اشتباه که به دوتا مرده دادی خودتو بدبخت نکن ، ما هم آرزو داریم ! ...
آرزوی شما ، آرزوهای شما . تموم زندگی من و مهشید به خاطر همین آرزوها خراب شد . پس ما چی ، ما آرزو
نداریم . از بچگی ما ، بریدین و دوختین ، به حرفای ما هم اعتنا نکردین ، به خواست آرزوهای شما ازدواج کردیم
بازم به خاطر آرزوهای شما حاال از هم طالق بگیریم ، دیگه امکان نداره . برای یک بار هم که شده باید جلوی شما و
آرزوهاتون وایستاد . ما از اینجا میریم تا شما مجبور نشید به ما مثل آینه دق نگاه کنید . برای یک بار هم که شده
باید من و مهشید صاحب سرونشت خودمون بشیم . در ضمن یکبار دیگه به مریم و علی بی احترامی کنید ، دور من
یکی به عنوان پسر باید خط بکشین .
جمشید و مهشید تصمیم گرفتن دور از پدر و مادر زندگی کنن . اونا چند منطقه اونورتر خونه خریدن و دوباره با هم
زندگی کردن . البته با این کار خواستن تا از سرکشی مادراشون که کار هر روزشون شده بود نجات پیدا کنن . اونا
می دونستن که از اگه از هم جدا بشن باز وضعیت فرقی نمی کنه ، چون این مشکل مربوط به هر دو نفرشون بود . به
خاطر همین مسئله با خونواده هاشون قطع رابطه کردن . برای رهایی از این وضعیت دست به دامن خدا شدن و از
پروردگارشون کمک خواستن .
در یکی از روزهای خرداد جمشید و مهشید موقعیکه داشتن از بهشت زهرا بر می گشتن ناگهان به یاد خاطرات قدیم
افتادن و کارهای پدر و مادراشون و شروع کردن به تعریف کردن و خندیدن ، اونا بعد از خوردن شام تصمیم گرفتن
برن شاه عبدالعظیم ، زیارت کنن . موقع برگشتن جمشید متوجه شد که مهشید خیلی گریه کرده . دلش به حال
خودش و اون سوخت . هیچ کس تنهایی اون دوتا رو درک نمی کرد . جوونی هردوشون در واقع به خار خواست پدر
و مادرها حروم شده بود . کسی حرف و دلیل اونا رو برای ادامه زندگی با هم نمی فهمید . هر دو حتی برای پر کردن
اوقات تنهایی خودشون با در و دیوار حرف می زدن اما اونا هم نمی تونستن درکشون کنن . جمشید دلش به حال
تنهایی زیادی که داشتن خیلی سوخت . و با دلی شکسته رو به گنبد شاه عبدالعظیم فقط گفت :
کمکم کن .
موقعی که می خواستن سوار ماشین بشن و برگردن خونه ، از ته کوچه صدای گریه بچه ای رو شنیدن . اولش توجه
نکردن و رد شدن . اما جمشید وایستاد و گفت :
مهشید صدای گریه اش قطع نمی شه . بریم ببینیم شاید بچه ی گدایی باشه و گرسنه باشه . مهشید مخالفتی نکرد .
وقتی وارد کوچه شدن کسی رو ندیدن اما زیر تیر چراغ برق سبدی بود که صدا از اونجا می اومد . جمشید نگاهی به
مهشید انداخت و رفت سراغ سبد . احساس عجیبی داشت . بجه ای رو دید که مدام گریه می کرد . بغلش کرد و
گفت :
چه مادر بی خیالی ، بچه رو گذاشته اینجا و رفته دنبال کارش . چه آدمایی پیدا می شن !
رو کرد به مهشید و گفت :
اینجا بمونیم تا مادرش بیاد ؟ این دو رو بر سگ و گربه ولگرد زیاده !
دو سه ساعتی ،َ گذشت اما خبری نشد . تصمیم گرفتن بچه رو تحول پلیس بدن . موقع برداشتن پتو و لباسهای بچه
نامه ای رو پیدا کردن به این مضمون :
باعرض سالم
قبل از هر چیزی باید از شما تشکر کنم که بچه ی مرا از گرسنگی و بی سرپرستی نجات می دهید . این دختر متعلق
به پدری ست معتاد و بیکار و رو به مرگ . چون توانایی نگهداری از او را نداشتم ، تصمیم گرفتم او را سر راه بگذارم
، قبل از اینکه از گرسنگی بمیرد . این بچه لیاقت پدر و مادر خوبی را دارد که او را خوب تربیت کنند ، نه پدری مثل
من و مادری که به دنبال خوشگذرانی و هوس خودش به همه چیز پشت پا زد . خیلی باید بی انصاف باشید که مرا بی
عاطفه و بی غیرت بدانید . هر چقدر هم بی عاطفه باشم اما طاقت گرسنگی و گریه های مدام دخترم مریم رو نداشتم
این بچه یادگار سالهای گدشته تلخ من است . حال از شما انسان شریف عاجزانه می خواهم که سرپرستی او را به
عهده بگیرید و خوشبختش کنید .
مشخصات : مریم متولد 55/4/1 پدری گناهکار
جمشید نگاهی به مهشید انداخت . مهشید همه چیز رو از چشمانش خوند . با اینکه حس غریبی به دلش چنگ می
انداخت با این حال بدون هیچ حرفی خواسته ی جمشید رو با سر تایید کرد . مهشید رانندگی می کرد . جمشید بچه
رو که خواب بود بغل کرده بود . اسم مریم ، مریم خودش رو به یادش آورد . چقدر این چشمها شبیه چشمهای مریم
بود . بی اختیار اشکی از گوشه چشم جمشید به روی گنه های بچه افتاد و بچه در خواب لبخند ملیحی زد .
مهشید ، این شباهت رو انکار کرد و گفت :
حاال چون اسمش مریمه ، شبیه مریم هم شد . من که شباهتی نمی بینم !
ولی خودش هم با این خنده ، به یاد خنده های شیرین مریم افتاد که تو بچگی ، چه بی دغدغه با هم قهقه می زدن .
اما ، حاال اون خنده ها براش جذابیتی نداشت .
بین راه یه دست لباس و شیشه شیر برای بچه خریدن . رسیدن به خونه ، در طی چند سال گذشته ، این اولین باری
بود که صدای بچه ای توی زندگی اونا شنیده می شد .
جمشید از مهشید خواست که تا لباسهای بجه رو عوض می کنه ، براش شیر گرم کنه و مقداری هم رقیق کنه . مهشید
خستگی رو بهونه کرد تا بره بخوابه .
جمشید تو خودت می دونی من بچه داری بلد نیستم در ضمن خیلی هم خسته ام می خوام برم بخوابم .
مهشید منم بلد نیستم ولی باهمدیگه اینکار ها رو انجام می دیم . حاال برو براش شیر درست کن و بیار .
مهشید از لحن دستور مانند جمشید خوشش نیومد و با دلخوری رفت به طرف آشپزخونه . جمشید بچه رو بغل کرد و
بهش شیر داد . چون مهشید این کار رو نکرد و گفت :
من می ترسم ، خیلی کوچولواِ ، بلد نیستم .
هردو بهش نگاه می کردن که با چه ولعی داره شیر می خوره ، جمشید تو این فکر بود که چه جوری باید سرپرستی
این بچه رو به عهده بگیره . آیا قانون این اجازه رو بهش می ده ؟ ... و مهشید هم توی این فکر که چی می شد اگه
این بچه مال خودشون بود نه از بزرگی خدا کم می شد و نه به جایی از دنیا بر می خورد . شاید زندگی سرد اونا با
وجود این بچه گرم می شد . مهشید نیمه های شب از خواب بیدار شد . دید که برق اتاق بغلی روشنه و جمشید هم
نیست . وقتی الی در و باز کرد جمشید رو دید که بچه رو یا همون مریم کوچولو را بغل کرده و به طرز عجیبی گریه
می کنه . رفت جلو تر .
جمشید چی شده ، چرا گریه میکنی ؟ بچه چیزیش شده ؟ حال خوودت خوبه ؟
مهشید ، مریم ، مریم اومد به خوابم ... یه بچه بغلش بود ، گذاشتش توی دستام .
مهشید همین بچه ، همین بود . هیچ کس نتونست ما رو خوشبخت کنه . مهشید الاقل بیا ما این بچه رو خوشبخت ...
مهشید برای اولین بار به مریم و اسمش حسادت کرد . همون حس غریب که به دلش چنگ میزد ، حاال داشت قوی
تر میشد . صبح شده بود .مهشید با صدای خنده بچه بیدار شد . جمشید بهش شیر داده بود و مشغول بازی کردن
بودن ، انگار که پدر واقعیش بود و خیلی وقته این بچه رو داره .
مگه نمی ری مطب ؟
نه! امروز می مونم به این خانوم کوچولو برسم !
مگه نمیخوای بری و به پلیس یا شیرخوارگاه تحویلش بدی ؟
نه ، میخوام چندروزی نگهش دارم .
بهش عادت میکنی َ، اونوقت واست سخت میشه تحویلش بدی .
اوال که تحویلش نمی دم ، این چند روز رو امتحان کنم ببینم بابای خوبی هستم یا نه ؟
در مورد بچه ی خودمون ؟ نترس اونموقع بابای خوب بودن رو یاد میگیری ؟
مهشید من تصمیم گرفتم این بچه رو نگه داریم . البته میخوام نظر تو رو هم بپرسم ، تو راضی ای ؟
ولی اون بچه مال کسی دیگه ست ، ما حق نداریم اونو نگه داریم ، اونم غیر قانونی ...
مال کیه ؟ مال پدر و مادری که ولش کردن توی خیابونا ، گرسنه و بدون لباس .
ممکن بود بمیره . بالیی سرش بیاد .
کار مردم به ما چه ربطی داره ، مگه ما وکیل وصی مردمیم ؟ بچشون بوده اختیارش رو داشتن ، به ما چه مربوط !
نه مهشید ، تو خودتو جای اونا بذار ، شاید تو هم توی بدترین شرایط حاضر به این کار بودی ، البد ... من نمیخوام
کسی رو محکوم یا تبرئه کنم ، به هر حال پدر اون بچه به وسیله نامه از ما خواسته تا از بچه اش مراقبت کنیم و
خوشبختش کنیم .
من تصمیم رو گرفتم ، اگه میخوای تو هم ، کمکم کن .
ولی جمشید من این بچه رو نمی تونم قبول کنم ، اون از خون من نیست ... جمشید ما بازم باید صبر کنیم .
نه ، من این کار رو نمیکنم ، این بچه به من احتیاج داره همینطور من به اون . من دیگه حاضر نیستم یه بار دیگه مریم
رو از دست بدم . می فهمی ؟ نگاش ، چشماش ، خندیدنش ، خوابیدنش ، ... منو یاد میرم میندازه . نه من حاضر
نیستم !
مریم ... مریم ... این اسم شده کابوس زندگی من ، جمشید تو رو خدا بس کن .
دیگه مریمی وجود نداره ، مریم مرده ، این بچه اصال شبیه مریم نیست . ولی تو نسبت به این اسم سادیسم پیدا
کردی . تا حاال خاطراتش حاال ! خدایا چرا کابوس مریم تموم نمیشه ؟ خسته شدم هفت ساله ...
اما جمشید توی رویای خودش بود . وقتی دید مهشید ساکت نمیشه گفت : من به خواست همون مریم و همینطور
دوست خودم حاضر به ازدواج با تو شدم . اونا ازم خواستن که تو رو خوشبخت کنم . این همه خوشبختی ، همه چیز
برات فراهم کردم و چیزی برات کم نذاشتم . فقط قلبم رو نتونستم بهت بدم . همون کاری که تو کردی ، پس
سردی زندگی ما به هیچ کس مربوط نیست !
اما اگه میخواستی ، من میتونستم علی رو فراموش کنم ، و تو رو خیلی بیشتر از علی دوستت داشته باشم . می بینی که
توی این چند سال منم خودم رو وقف تو کردم و به همین خاطر از پدر ومادرم بریدم ...
مهشید که دید جمشید رو ناراحت کرده لحن صداش رو آروم تر کرد گفت : جمشید به خدا من خوشبختم ، هیچی
نمیخوام ، فقط این بچه نباشه . عیب مال هر دوتاییمونه ، حاال هم که بچه میخوایی ، بریم یه بچه دیگه رو بیاریم ولی
نه این !
همین که گفتم ، فقط همین بچه ، یا مریم یا هیچ بچه ی دیگه ای رو قبول نمیکنم ...
بله دیگه ، تو مریمت رو پیدا کردی یا بهتر بگم یه عروسک پیدا کردی که جای همه چیز حتی مریم از دست رفته
ات رو برات پرکنه ، منم لولوی سرخرمنم .
البد منم باید یه علی واسه ی خودم پیدا کنم ؟
و برای اولین بار مزه سیلی جمشید رو چشید . کاری که قبل از این هیچ وقت سابقه نداشت . تمام وجود جمشید از
عصبانیت میلرزید . نشست و مریم کوچولو رو به خودش فشرد . مهشید رفت داخل اتاقش و با چمدون لباسهاش
بیرون اومد .
مهشید منو ببخش ، بخدا دست خودم نبود ، تقصیر ... حاال داری کجا میری ؟
اگه منو میخوای باید قید این بچه رو بزنی ، وگرنه من بر نمی گردم .
مهشید بیا برگرد و همه چیزایی رو که با هم ساختیم خراب نکن ! بذار بفهمن در مورد ما چه اشتباهی کردن .
اما مهشید بدون اینکه به حرفهای جمشید اعتنایی کنه ، گذاشت رفت . وقتی که خانواده هاشون خبردار شدن دوباره
مشاجره های قدیمی شروع شد ، ولی اینبار همه با هم ، هم عقیده بودن . خانوم حسابی بعد از چند روز رفت پیش
پسرش و گفت :
جمشید جان توی این چندسال هر کاری که دلت خواسته کردی ما هم هیچ نگفتیم ! ولی قبول یه بچه غریبه ، تا حاال
توی فامیل سابقه نداشته ...
مادر ، تو رو خدا بس کنید مقصر بدبختی من و مهشید ، شماها هستین . من هر کاری که دلم خواسته کردم یا
شماهایی که اون روز بهتون التماس میکردم که باهام بیایید خواستگاری مریم و نیومدید ؟ فامیل ، فامیل . این فامیل
به چه درد من میخوره . اگه روی حرفتون پافشاری نمی کردین حاال من غرق در خوشبختی بودم و مریم من هم
زنده می موند . تا به این سن که رسیدم یه بار روی حرفتون نه نیاوردم ، حاال میخوام این کار رو بکنم . حاال میخوام
با بزرگ کردن این بچه ، احساس خوشبختی کنم ... .
خانوم حسابی خیلی سعی کرد جمشید رو از کارش منصرف کنه ، اما نتونست .
ببین پسر ، با این کارت به همه چی پشت پا می زنی ، به زندگیت به زنت ، به خوشبختی ، به همه چی .
مادر خوب من ، من تازه با این کار دارم خوشبخت میشم ، می خوای باور کن می خوای باور نکن . همتونو میگم ، من
فقط با این بچه خوشبخت میشم ، همین .
چند هفته ای از قهر مهشید میگذشت و پدر و مادرش وقتی دیدن اصرار به جمشید فایده ای نداره ، مهشید رو ودار
کردن که در خواست طالق بده ، اونم با اینکه قلبا نمیخواست این کار رو انجام بده اما برای ترسوندن جمشید و
حرف زدن با اون درخواست طالق داد . اما جمشید انگار جوهره زندگیش رو تازه پیدا کرده بود ، به هیچ چیز توجه
نکرد . او به صورت قانونی سرپرستی مریم رو به عهده گرفت و براش به اسم خودش شناسنامه گرفت . جمشید
هیچ جا اونو ترک نمی کرد .حتی سرکارش ، حتی در جلساتی که مربوط به کارش بود ، مریم همیشه کنارش بود .
هرچیزی امکان داشت یادش بره به جز عمل کردن وعده آخر هفته با مریم به همراه مریم کوچولو و هرکار دیگه
ای که مربوط به راحتی و بزرگ شدن اون بچه بود . مثل مادری قدم به قدم و لحظه به لحظه ازش مواظبت میکرد .
تقریبا دو ماهی از رفتن مهشید میگذشت که یه روز صبح برگشت . کلید انداخت و وارد شد . ساعت هفت بود و
جمشید در حالیکه مریم کوچولو توی بغلش بود ، روی کاناپه خوابش برده بود . نیم ساعتی نگذشت که جمشید با
صدای گریه مریم بیدار شد . ناگهان مهشید رو روبروی خودش دید که داره نگاهش می کنه . اولش فکر کرد خواب
دیده اما ...
صبح بخیر ، مثل اینکه این بچه رو از کارت بیشتر دوست داری ؟
سالم ، نه ، مگه ساعت چنده ؟ دیشب یه کم تب داشت ، مجبور شدم تا دیروقت بیدار بمونم . راستی چطور شد
برگشتی ؟ تو که خواستی طالق بگیری ؟
اون کار خاله ی خودت بود نه من ، در ضمن اومدم ازت بخوام که یه بار دیگه انتخابم کنی !
چی شد ؟ مهربون شدی !
تو اینقدر خوبی که حتی مرده ها هم دوست دارن ! ...
می تونی به خواب و مرده ها و قولی که دادی اهمیت ندی و به زندگیت برسی .
اگه هم خواستی بمونی که البته جای تو همیشت توی این خونه هست و هیچ کس نمیتونه جای اونو پر کنه . حاال ما
دونفریم ، اگه میخوای بمونی ، یا هر دو ، یا هیچ کدوم !
هر دو شما رو انتخاب میکنم ، ولی از االن بگم ، نباید از من انتظار داشته باشی که رل یه مادر از خودگذشته رو براش
بازی کنم !
احتیاج به فداکاری نداره فقط یه کم مواظبت و رسیدگی میخواد ، الاقل تا موقعیکه سرکارم ...
یک بار دیگه زندگی اونا شروع شد البته اینبار سه نفره ، حاال دیگه بدون هیچ پشتیبانی باید زندگی رو ادامه می دادن
چون همه فامیل ترکشون کردن حتی خونواده هاشون . تنهای تنها ! مهشید شاید به خاطر قولی که به علی داده بود
این کار رو میکرد و به خاطر عشقی نافرجام و حاال می خواست این کمبود رو یه جوری جبران کنه و هر شرطی رو به
خودش تحمیل میکرد ، حتی نگهداری از بچه ای که دیدنش براش غیر قابل تحمل بود . راستی چرا اون نمی تونست
فرشته ای کوچیک و دوست داشتنی مثل مریم رو دوست داشته باشه شاید دلیلش شباهت واقعی اون بچه به مریم یا
حسادت به اون که حاال تمام وجود جمشید رو احاطه کرده بود کاری که خودش توی این چندسال نتونسته بود انجام
بده . همیشه این آرزو رو داشت که علی زنده بود و حاال با برگشتن از سرکار ، با نوازشی تمام خستگی های روزانه ی
اونو رفع میکرد . بعد علی رو دید که با بچه ای که داشتنش رو آرزو میکرد ، بازی میکرد و هر سه ... اما حاال با
اومدن زیور به اون خونه ، که هم از بچه پرستاری میکرد و هم کارای خونه رو انجام میداد ، عمال هیچ کاری نداشت
که انجام بده .
وقتی به جمشید اعتراض کرد که چرا کلفت آوردی ؟ اون گفت میخوام راحت باشی . بشین واسه ی خودت کتاب
بخون ، کالس برو و خودت رو سرگرم کن فهمید توی اون خونه هیچ نقشی نداره .به اون بچه هم عالقه ای نداشت .
با تماس های مکرر جمشید می تونست بفهمه تنها چیزی که از خونه براش مهمه فقط اون بچه است و بی قرار دیدن
اونه .
البته مهشید کم لطف بود که نمی خواست باور کنه جمشید اول حال اونو میچرسه بعد اون بچه رو . با چشمای خودش
میدید که وقتی میاد خونه با یه احوالپرسی ساده فقط سراغ مریم رو میگیره و عاشقونه بغلش میکنه و می بوسدش .
بعضی وقتها هم توی خلوت دیده بودش که گریه هم میکنه . تاب تحمل این صحنه ها براش خیلی سخت بود ولی به
خاطر علی تحمل میکرد .
روزها و ماهها میگذشت و مریم بزرگتر میشد و عالقه جمشید و حسادت مهشید هم بیشتر . با اینکه روزها کار
جمشید به خاطر زخمی های تظاهرات انقالبی خیلی زیاد بود و زخمی های زیادی رو باید معالجه کرد ولی باز هم مانع
از این نمی شد که لحظه به لحظه حال دخترش رو نپرسه . اولین سالگرد تولد مریم شد .
جمشید جشن بزرگی ترتیب داد . خونواده هاشون رو هم دعوت کردن ولی اونا نیومدن . تمام دوستان و همکاران
جمشید به همراه خونواده هاشون بودن . بعد از رفتن مهمونها ، جمشید در حالیکه مریم بغلش خواب بود به مهشید
که کنار استخر نشسته بود و به آب زل زده بود ، نزدیک شد .
نمیخوایی بخوابی ؟
نه ، خوابم نمیاد به زیور کمک میکنم ، تو بر بخواب
خیلی باید خسته باشی ! ازت تشکر میکنم با اینکه می دونم خوشحال نبودی و خوشبخت نیستی ، ولی جلوی مهمونا
خودت رو خیلی خوشحال و خوشبخت نشون دادی و مریم رو مثل مادر بغل می کردی و عکس میانداختی !
من به خاطر تو هر کار می کنم ولی ...
مهشید در حالیکه قطره اشکی از چشمش سرازیر شد دوباره به آب نگاه کرد .
به خاطر من یا به خاطر قولی ... آه ... اصال ولش کن . نمی خوام شادی امشبم رو بهم بریزم . راستی مهشید نمی
خواستم بهت بگم ولی خودتم توجهی نمی کنی ، خیلی الغر شدی . یه کم به خودت برس !
باید از مریم ممنون باشم که باالخره اجازه داد به من هم توجهی کنی !
جمشید چیزی نگفت . فهمید که در حق مهشید کوتاهی کرده . مهشید ادامه داد :
راستی جمشید دوست نداشتی به جای مریم ، االن بچه ی خودمون تو بغلت بود ؟
خدا نخواست وگرنه این آرزوی قلبی من بود و من هم تسلیم خواست خدا .
همین که م ریم رو بهم داد تا جای بچه ای که هیچ وقت نمی تونیم داشته باشیم رو برام پر کنه همیشه شکرش می
گم و قانعم . االن من مریم رو شاید خیلی بیشتر از بچه ی خودم دوست داشته باشم آخه این وضعیتش فرق میکنه ...
مهشید بغض کرده بود و چیزی نمی تونست بگه حتی وقتی جمشید شب بخیر گفت ، ولی بعد از رفتن اون بغضش
ترکید .
حدودا دو هفته از اون شب گذشته بود . مهشید به یکباره سر میز شام حالش بد شد و رفت به طرف دستشوئی .
جمشید بعد از چند دقیقه رفت که ببینه چش شده .
مهشید درو باز کن ... چی شده ؟ حالت خوبه ؟ ...
تو برو شامت رو بخور . من حالم خوبه ! ...
پس زود بیا تا شام سرد نشده .
مهشید آبی به دست و صورتش زد و برگشت سر میز .
حالت بهتر شد ؟ به زیور گفتم برات دارو بیاره .
آره بهترم ! نمیدونم ، یک دو روزه حالم این جوریه ، بعدازظهر رفتم پیش دکتر محبوبی .
و با دیدن اخم جمشید ادامه داد .
به خدا هم بخاطر اینکه سرت شلوغ بود و هم اینکه نگرانت نکنم رفتم پیش اون . آزمایش نوشت فردا میرم جوابش
رو میگیرم .
فردا بعد از اینکه جواب آزمایش رو گرفتی ، میای پیش خودم یه تست کلی ازت بگیرم . امیدوارم چیزی نشده باشه
.
جمشید توی مطبش نشسته بود که مهشید به همراه مریم وارد اتاق شدن .
جمشید مریم رو بغل کرد و گفت :
عزیز کوچولوی من حالش چطوره ؟
مهشید دوباره حالش بهم خورد .
مهشید ، تو رو خدا یه کم مواظب خودت باش ... بیا ، بیا بشین اینجا تا حالت بهت بشه . خانوم داوودی یه کم آب قند
بیارید . چرا خودت رو اینقدر آدم سالم بمونه ؟
قربون وروجکم برم ، مگه نه بابایی ؟ ...
مریم با خنده ای جوابش رو داد و برای اولین بار و دست و پا شکسته جمشید رو بابا صدا کرد . این اولین کلمه ای
بود که مریم به عنوان حرف زدن یاد گرفت . جمشید چنان قهقهه ای زد که منشی با ترس در اتاق رو باز کرد و
گفت :
بفرمایین ، آب قندی که گفته بودید ، ببخشید اتفاقی افتاده آقای دکتر ؟
آره بهترین اتفاقی که می تونست بیفته ، مریم من حرف زد ، منو بابا صدا کرد .
خانوم داوودی برید شیرینی بخرید و به همه بدین . همه باید توی شادی من شریک باشن . اصال امروز ویزیت همه
مریضا رایگانه ...
جمشید اونقدر خوشحال شده بود که اصال یادش رفت که برای چی به مهشید گفته بود بیاد اونجا . مهشید هم چیزی
نگفت و بدون مریم برگشت خونه ولی توی راه خیلی گریه کرد .
ببخشید دکتر ، جناب محبوبی پشت تلفن کارتون داره ، صحبت می کنید ؟
بله ، بله اصال خودم می خواستم بهش زنگ بزنم . سالم امیر جون ، حالت چطوره ؟
سالم جمشید جان ، زنگ زدم ازت مژده بگیرم ! راستش مهشید خانوم قرار بود بیاد جواب آزمایش رو بگیره ولی
نیومد ، این بود که زنگ زدم .
ااا مگه تو خبردار شدی . عسل من حرف میزنه بیا بابا به عمو بگو حرف زدی ، به من گفتی بابا ...
جمشید جان ، گوش کن ، من دارم میرم بیمارستان ، زیاد وقت ندارم . واسه این بهت زنگ زدم که بگم تو داری
واسه ی بار دوم بابا میشی !
جمشید که داست با دست دیگه اش مریم رو قلقلک میداد ، یکدفعه خشکش زد .
الو ، الو جمشید گوشت با منه ، دیروز که خانومت رو دیدم یه چیزای حدس زدم ولی آزمایش کردم ، حدسم درست
بود ، ولی این دیگه آخریش باشه آ ، فرزند کمتر ، زندگی بهتر ، تازه خرجش کمتره ... گوش میدی ؟ الو ...
ولی جمشید چیزی نمی گفت . خط دوم مطب زنگ زد .
الو خانوم داوودی برو ببین دکتر چش شد ؟ نه جواب میده ، نه تلفن رو قطع میکنه ، بعد به من زنگ بزنید !
منشی با دیدن وضعیت جمشید آبی به صورتش پاشید .
دکتر حالتون خوبه ؟
شماره دکتر محبوبی رو بگیرین ! زود باشید . الو امیر میتونی یه بار دیگه حرفت رو تکرار کنی ؟
ما رو بگو ، چی شد ! خوبه بچه دومه ! ببینم چرا سر اولی سکته نکردی ؟
امیر تو رو خدا ، گفتم یه بار دیگه تکرار کن ؟
هیچی بابا ، تو داری برای بار دوم بابا میشی !
امیر مطمئنی اشتباه نمی کنی ؟!
ببینم نکنه از ناراحتی بهت شوک وارد شده ؟ نه بابا دو بارم آزمایش کردم .
امیر اگه اشتباه کنی چه ؟!
ببینم نکنه ، یا شایدم به تخصص من شک داری ؟ بابا دست مریزاد ، اگه حرف مردم عادی بود یه چیزی ...
نه امیر جان اگر شد سر فرصت قضیه رو برات تعریف میکنم ! فعال خداحافظ !
جمشید برای چند دقیقه بهت زده به مریم نگاه کرد که داشت با گوشی پزشکی بازی میکرد . او مات سرنوشت و
تقدیرش و شگفتیهای کار خدا شده بود .
شایدم از برکت وجود مریم بود . بعد از نیم ساعت تصمیم گرفت به خانواده ی خودش و مهشید خبر بده . وقتی
زنگ زد گفت :