امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان نی نی های جلف"ته خنده"

#7
رمان نی نی های جلف"ته خنده"
بالاخره فصل چهارم این رمان
گفت:تارا جان شما که از خونه ای که بارت گرفتم راضی هستی؟
خونه؟؟پس کار بابابزرگ بوده؟؟
من:البته ........عالی و کامله ........ممنون
بابابزرگ:خوشحالم که راضی هستی ...اما شما میدونید که اروین هم خدمتش تموم شده و از قضا شهری که تارا درس میخونه دانشگاه قبول شده......اروین هم مثل نوه های خودم و مثل طاها میمونه برام(ایول بابابزرگ جون این یعنی این که اون سه تا رو جزو نوه هاش نمیدونه)حالا هم میخوام براش یه قدم بردارم و بگم بیاد پیش تارا زندگی کنه......نظر شما چیه؟؟
بابا:همون طور که خودت گفتی اقاجون اروین هم جای طاهاست برا ما ما که موافقیم..........
تو دلم یه عالم رخت ریخته بودن و با وایتکس میشستنشون.......نه با یه چیز دیگه.......به اروین زیر چشمی نگاه کردم اون هم حالش بهتراز من نبود بالاخره یه عمر دشمن هم بودیم حالا باید بریم............نه نه .....
اروین پسر خوبی بود اما اعصاب خورد کن و مغرور بود ..........حوصله اینو نداشتم........باورم نمیشد اتابک خانی که همیشه ازادی فکر و عمل به ما داده بود حالا داشت مارو مجبور میکرد کاری رو کنیم که خودش بهتر از ما میدونست دوست نداریم
اروین زیر لبی گفت:تارا خانوم ....موافقی که اعتراض نمیکنی؟؟
میخواست حرصمو دراره که مثلا یه حرفی بزنم که من هم زیر لبی گفتم:تو چی ؟؟تو موافقی که ساکتی؟؟
اروین:میدونم نه تو دلت میخواد نه من ....پس بهتره تا قطعی نشده به بابابزرگت یه چی بگی!!
من:حالا شد بابابزرگ من.....اتابک خان شما بود که تا چند دقیقه پیش.......من روم نمیشه تو بگو
اروین:من هم حرف نمیزنم.....ولی بچرخ تا بچرخیم تارا خانوم
خلاصه اون شب قطعی شد که اروین بامن بیاد و همون شب هم وسایل هاشو مرتب کرد و با ماشین خودش دنبالم راه افتاد تا اپارتمان رشت!!!
اروین پدر و مادر نداشت ....یعنی داشت ها ولی فوت شده بودن و بابا بزرگ که خیلی با پدرش صمیمی بوده اینو میاره و پر و بال بهش میده....میشه اروین فروزش.......گویا پدر و مادر اروین مسیحی بودن و چون مادر اتابک خان هم مسیحی بوده یه جوری به این پسر دلبسته میشه!!
حالا چه جوری؟؟الله اعلم

رسیدیم و پیاده شدیم از اون جا بود که تازه دعواهامون شروع شد...
من:خسته ام میرم بخوابم
اروین:من کجا باید بخوابم؟؟
من:میخوای برم رو زمین بخوابم تا اقا بیان رو تخت من؟؟
اروین:میگم بیا یه کاری کنیم؟؟
من:چه کاری مثلا؟؟
اروین:مثلا این که با ........هم...
حرفشو بریدم و گفتم:لال میشی یا با اردنگی پرتت کنم بیرون
اروین:مگه به خودت اطمینان نداری......
خدایا حالا چیکار کنم؟؟
من:من رفتم تو هم رو مبل بخواب
اروین:رو این مبل های کوچولو که نمیشه....یه جای بزرگ میخوام مثل تخت دونفره توی اتاقت!!
من:چت شده جن گرفتت؟؟؟
اروین:نه......میخواستم ببینم چه میکنی
من:اگه دیدی برم بخوابم؟؟
اروین:پس برای من هم یه پتو و بالشت بذار رو مبل بخوابم
رفتم و براش ارد هاشو اوردم و شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقو درو بستم و سرم به بالشت نرسیده خوابیدم...........
*********
صبح قبل از این که اروین بلند شه رفتم سرکار و مثل همیشه عصر خسته و کوفته برگشتم
که صدای اروین رفت هوا:چرا در رو رو من قفل کرده بودی
هاها
من:طبق عادت همیشه ام بود .....حالا مگه چی شده؟؟
اروین:چی شده؟؟اولین روز رو نرفتم دانشگاه
من:فدای سرم......از فردا میری جناب مهندس........
اروین دستاشو از خشم مشت کرد و گفت :باشه خانوم دکتر........بهم میرسیم
و من فقط یه پوزخند بهش هدیه دادم تا داغ دلشو بیشتر کنم!!!

اما صبح روز بعد در رو دیگه نبستم وشاداب و خندون رفتم بیمارستان ....روز های پررکاری بود ........نزدیک های ساعت هشت بود که دکتر سهرابی رفت و من و یکی از دختر های پرستار که اسمش هلما بود نشستیم تو پاویونو و باهم صحبت کردیم یه ذره که گذشت باخودم گفتم که بازی کنیم
من:هلما پایه ای بازی کنیم؟؟
هلما:اره عزیزم........پایه پایه ام
من:نقطه بازی کنیم
هلما یه باشه گفت و توی یه برگه شروع کرد به نقطه گذاشتن........کارش که تموم شد بازی ما شروع شد
من:چیکار میکنی هلما شهرک میسازی یا خونه؟؟
هلما:دیگه دیگه .....وام گرفتم ..........وام مسکن و شهرسازی
پنج تا خونه به اسم هلما بودو دو دونه به اسم من(بازی رو که خدا رو شکر بلدین همون که بین نقطه ها خط میکشن مربع که بسته شد یه خونه درست میکنن و اسمشونو مینویسن)
هلما:مثل اینکه پیجت میکنن
من:هی حواس منو پرت کن ..خودت هی خونه دار شو
هلما:به جان خودم دارن پیجت میکنن
من از جام بلند شدم و تیز تر گوش دادم:خانوم دکتر محمدی به اورژانس!!
سریع از پاویون زدم بیرونو رفتم تو بخش اورژانس خانوم فرهادپور تا منو دید گفت که یه زائو با وضع وخیمی تو فلان اتاقه و من هم به سرعت باد خودمو رسوندم.........اینقدر اتاق شلوغ بود که من هم نمیتونستم نفس بکشمو و زنده بمونم چه برسه به اون بچه ای که تو اون شیمک کوچولوئه.........
با یه صدای جدی و رسا گفتم:»چه خبره اینجا؟؟

میدونم خیلی کمه !!
شما هم لطف کنید + و تشکر و نقد بزارید
راستی قراره تا قبل باز شدن مدارس رمان رو تموم کنم
اما یه خبر خوب براتون دارم
تو دوران مدرسه که من اصلا نمیتونم توی قسمت رمان فعالیت کنم
اما برای تعطیلات بعدی یه برنامه هایی دارم
با یه رمان قشنگ دیگه درخدمتتون هستم که خیلی پخته تر از این رمان و خاله باز ی عاشقونه است
امیدوارم اون هم مورد استقبالتون قرار بگیره
حالا تا تعطیلات بعدی که احتمالا یا عیده یا تابستون بعدی
اما ما رو یه وقت فراموش نکنید
اگر قطعی شد اسم و جلدش رو هم میذارم توی پست های بعدی
که خودتونو اماده کنید برای خوندن یکی از بهترین رمان های زندگیتون

خانومی که مشخص بود مادر زائوهه گفت:خانوم دکتر دستم به دامنت.......دخترم داره از دست میره.....مانیام داره میره
خانومه خیلی برام اشنا بود اما...............
من:چشم ....من تمام سعی ام رو میکنم و وظیفه ام رو به نحو احسنت انجام میدم.....شما هم دغاکنید و هرچه زود تر اینجا رو خلوت
چند تا پرستار هم ریختن داخلو بستگان مریضو بیرون کردن همون موقع قامت بردیا توی در مشخص شد.........
بردیا:چی شده مامان حال مانیا خوب نیست؟؟
من :به سلامتی دارید دایی میشید ........تبریک میگم
بردیا:خانوم داره از دست میره بیمارتون ایستادید دارید تبریک میگید
میگم بعضی ها لیاقت ندارن میگید نه
من یه چند قدم رفتم جلو و گفتم:به احترام مادرتون ساکت میمونم ....ولی شما هم حرمت خودتونو نگه دارید ......من به اندازه ای که باید کارمو بلدم اقای دکتر....الان هم منتظرم پرستار ها مریضو به اتاق عمل منتقل کنن
من هنوز مریضو معاینه نکرده بودم وقتی دور و برش خلوت شد با یه نگاه فهمیدم که...........
من:سونوگرافی کردید؟؟
بردیا و مامانش :بله
من:تشخیص دکتر چی بود؟؟
بردیا:خانوم دکتر میتونم تنهایی باهاتون صحبت کنم؟؟
من:البته .........بفرمایید
هردو از اتاق خارج شدیم و به اتاق کناری رفتیم که فعلا حکم انباری رو داشت
بردیا:راستش دکتر میگفت شرایط خواهرتون پذیرای بچه نیست بچه خیلی جسه ی بزرگی داره و .........احتمال......احتمال خطر زیاده
من:فقط همینو گفت؟؟این خانومی که من میبینم وضعش از اونی که شما میگی خیلی بدتره ......رک و بدون رودربایسی بهتون بگم..........یا بچه یا مادرش!!باید یکی رو نگه دارم .....سلامت اون یکی باخداست
بردیا محکم زد رو میز و گفت:شما دکتری وظیفه اتو انجام بده.....اگر بفهمم این حرفا رو به مادرم گفتی .........
با خونسردی گردنمو کج کردم و گفتم :مثلا چه اتفاقی میوفته؟؟ببین اقا بار اخرت باشه صداتونو توی بیمارستان و اون هم برای من میبرید بالا.......درسته که دکترم اما نعوذوبالله خدا که نیستم........شما اگر دکتر بودید اول به نزدیکترین کستون که خواهرتونه باید میرسیدید و وضعشو درک میکردید........این بچه نباید رشد میکرد خطر ناک بود
بردیا صداشو برد بالا:تو چه میدونی که داری درمورد زندگی ما حرف میزنی.......کی گفته من بهش توجه نداشتم..........
منتظر بقیه حرفاش نشدم و با کمال بی ادبی راهمو کشیدمو رفتم
من:پرستار نوروزی بیمار هرچه زود تر به اتاق عمل منتقل بشه
مادر بردیا:خانوم دکتر ........تورو خدا بهم راستشو بگید دخترم زنده میمونه .....والله ما هم سه تا زایمان داشتیم این فقط اینقدر درد داشت وشکمش کبود میشد......توروخدا دکتر سالم میمونه؟؟
من یه نگاه بهش کردم یه خانوم قد بلند و فوق العاده زیبا که توی یه چادر سیاه مخفی بود ...........دلم سوخت...
من:باید دعا کرد !!

دکتر سهرابی همون موقع رسید مثل اینکه بهش زنگ زده بودند.........با دیدن مریض اب پاکی رو ریخت رو دست همه و اعلام کرد که ما فقط یکی رو میتونیم سالم از اتاق عمل بیرون بیاریم و با توافق همه اون یه نفر مانیا خانوم بود..........
هر دو اماده شدیم .......بردیا نگران بود و مادرش از الان عذا گرفته بود زیر لبی بهش گفتم:حاج خانوم دعا کنید........تمام سعی ام رو میکنم زنده بیارمشون
بعد هم به اتفاق دکتر وارد اتاق عمل شدیم....
دکتر سهرابی:خانوم محمدی !!این عمل به عهده شما ........من به خاطر چشمام نمیتونم کاری کنم و فقط نظارت میکنم...........موفق باشید
عادت به اعتراض نداشتم و بدون این که لب از لب وا کنم و جیزی بگم کارمو شروع کردم
دکتر دلارام که متخصص بیهوشی بود کارشو انجام داد و یه گوشه ایستاد حالا نوبت من بود به دست هام که توی ستکش پوشده بودن نگاهی انداختم.......بسم اللهی گفتم وبا کارد زیر شکم رو پاره کردم .....جنین بلند نفس میکشید و مرتب عضله ها بالا و پایین میرفتن........اینگار میخواست بگه منم میخوام بیام تو دنیای شما..........
دلم نیومد راه تنفسی شو ببرم ........اگر اینکارو میکردم راحت تر عمل انجام میشد و مادر سهی و سالم از اتاق بیرون میرفت اما ......اما بدون بچه
مثل بقیه زایمان ها کارمو پیش میبردم چند دقیقه گذشته وبد که تنفس مانیا کند شد ضربانش ایستاد
و پشتبندش صدای دکتر سهرابی:خانوم محمدی!!حواستون هست؟؟
من:بله دکتر........نگران نباشید !!خودتون گفتید عمل دست من باشه
سهرابی:البته ولی ابروی بیمارستان درمیونه.........ما گفتیم یکیشون زنده نمیمونه نه هردو
من:من با اجازتون تصمیم دارم هردو زنده بمونن
دکتر دیگه چیزی نگفت ....لبهام از پشت ماسک ابی رنگ دم به دقیقه میجنبید و اسم انواع امپول ها رو به زبون میووردم اگر تنفس ماد رکم تر میشد قلبش کم تر کار میکرد و اون موقع راحت میتونستم جنین رو سالم به دنیا بیارم......چشمام بین مانیتور و بیمار در حرکت بود .......نبض کم شد ......خیلی کم شد........حالا وقتش بود بسم الله گفتم و جنینو بیرون اوردم ضربان کم تر شد و صدای گریه بچه فضا رو پر کرد............ضربان در نوسان بود ..........رو به سقوط
یکی از پرستار ها نوزاد رو برد .......حالا نوبت مادر بود ........دکتر سهرابی نگران به طرفم اومد:حالا میخوای چیکار کنی؟؟تو اونو انتخاب کردی و حالا این از دست میره........

بدون توجه به حرفش فقط داشتم فکر میکردم .........باید چیکار کنم که ضربان برگرده .........اهان........
من:دکتر سهرابی میشه به جای من شکم رو بخیه بزنید؟؟
دکتر سهرابی:میخوای چیکار کنی تارا؟؟داره میمیره بخیه میخواد چیکار؟؟
من:نمیمیره دکتر و پشت سرش اسم یه امپول قوی کاهش دهنده ضربان رو گفتم
میدونستم تا چند دقیقه دیگه چی میشه اما فقط دعا میکردم که اونی که من میخوام بشه این امپول شوک خاصی به قلب وارد میکرد و به نظرم تو اون شرایط برعکس عمل میکرد..........امپول تزریق شد
ضربان خیلی کم شد .........جیغ مانیتور ها اتاق رو پر کرد..........باید تا ده ثانیه دیگه عمل کنه
سهرابی:داری میکشیش تو که دختر؟؟میدونستی نمیتونی بهش شوک بدی الان از دست میره
اما من بی اعتنا مطمئن بودم درسهایی که خوندم درست عمل میکنن........بدون توجه به موقعیت شمارش معکوس رو میخوندم ده ثانیه
نه ثانیه
هشت
هفت
شش
پنج
سه(ایوای چهار یادم رفت)
چهار
سه
دو
یک رو نگفته ضربان برگشت ..........در حالت عادی........صدای جیغم سالن رو پرکرد:خدایا شکرت
دکتر سهرابی بغلم کرد و دونه دونه پرستارا تبریک میگفتن
از اتاق بیرون رفتیم:
مادر بردیا:چی شد دکتر؟؟
من:دخترتون سالمه................ چند قدم جلو رفتم و برگشتم و گفتم:راستی یادم رفت مادر بزرگ شدنتونو تبریک بگم ............
بردیا چشماش چهار تا شد
مادرش گریه میکرد و گفت :دخترم تا عمر دارم مدیونتم
دکتر سهرابی:کار این دختر تو اتاق عمل دیدنی بود ..........واقعا دستای ماهری داره.....مطمئنا اگر من بودم نمیتونستم این کا رو بکنم..........زندگی دخترتون و بچه اشو مدیون این دخترید
من:اگر شما نبودید که این اتفاق نمیافتاد دکتر سهرابی ....شما استاد مایید
یه ذره دیگه هم فک زدیم و بعد خسته برگشتم توی پاویون.....
توی راهرو همه هی تعظیم میکردند و میگفتن خسته نباشید و شما افتخار بیمارستانیدو از این چرت و پرت ها
خسته افتادم روی صندلی پاویون ساعت نزدیک 11 نیمه شب بود
که همون خانومه –مادر مانیا و بردیا- وارد پاویون شد البته با یه دسته گل و یه جعبه شیرینی ....
من به احترانش از جام بلند شدم و جلو رفتم که خودش خم شد تا دستم رو ببوسه اما با مقاومت من روبرو شد :خواهش میکنم.....اینکارا چیه وظیفه بود...
مادر بردیا اشک هاشو با گوشه چادرش پاک کرد و گفت:بیا دخترم.....ناقابله
دسته گل و جعبه شیرینی رو گذاشت رو میز و رفت
من مونده بودم اون موقع شب این گل ها و شیرینی رو از کجا گیر اورده بودند
روی دسته گل ها یه کارت بود.....روش نوشته بود:تقدیم به ناجی خواهرم....از طرف خانواده رنجبر
پس از طرف بردیا بود؟؟راستی چه طور تاحالا من فامیل اینو نمیدونستم

واقعا جای تعجب داشت .....یه ذره که گذشت با یه بدن خسته سوارماشین شدم و رفتم خونه....زنگ رو زدم.....دیندین......دیندین.....د کجایی؟؟
اروین:اومدم بابا .....
در باز شد و من با اخم گفتم:چرا در رو وا نمیکنی؟؟
اروین:داشتم درس میخوندم.....باقشلار(ببخشید )
اروم اروم رفتم تو.....و پشت سرم اروین در رو بست و گفت:با این گل و شیرینی اومدی خواستگاری من؟؟
من:شتر در خواب بیند پنبه دانه.....مال یکی از مریض هاست برای تشکر اورده
اروین:واقعا؟؟دستش درد نکنه....حداقل امشبو با این شیرینی ها از گشنگی نمیمیریم
داشت طعنه میزد پسره ی پرو
من:چرا زنگ نمیزنی از بیرون بیارن
اروین:اخه مزاجم با فست فود و غذای بیرون نمیسازه
من:مزاجتم عین خودته.......با هیچ کی نمیسازه
بیچاره یه ان دلم براش سوخت سربازی که غذای درست و حسابی نداشته حالا بعد دوسال هم اومده اینجا و گشنه شب و روز میکنه
روی مبل ولو شدم و گفتم:اروین !!بیا یه کاری کنیم....از این به بعد یه روز در میون اشپزی کنیم
اروین:تو که از صبح میری بیمارستان تا شب........چیزی نمیخوری
من:تو که فقط صبح رو میری دانشگاه بقیه اشو خونه ای ...صبح ها هم میری نونوایی سر کوچه نون تازه میخوام......من همون صبح غذا رو میذارم تا شب هم بخوریم......یه روز تو یه روز من......خوبه؟؟
اروین:اره ......
من:اره و اجر پاره بگو بله!!!
اروین:با اجازه بزرگتر ها بله.....حالا شیرینی ها رو بده بیاد که از گشنگی مردم
من:از افریقا فرار کردی.....گرسنگان افریقایی مثل تو نیستن بخدا......بیابخورش
اون میخورد و من چشمام سنگین تر میشد تا این که همون جا رو مبل خوابم برد!!

اروین:تارا .......خانوم دکتر!!پاشید به فرمایشتتون نون تازه اوردم....(با زانوش یه ضربه بهم زد و گفت)پاشو ناهار درست کن......
من:هوووو....چه مرگته؟؟بذار بخوابم امروز تو درست کن....
اروین:نکنه ناهار هوس نیمرو کردی که میخوای من درست کنم....من که بلد نیستم میخوام بایستم بالا سرت یاد بگیرم
من:من هم بلد نیستم....برو میخوام بکپم
اروین:د پاشو دختره ی چش سفید!!!بیا بریم صبحونه بخوریم.....ناهار نخواستیم بابا
تا شنیدم صبحونه عین جت پاشدم....لباس های بیمارستان تو تنم بود ....همه چروک و به هم ریخته!!
اول یه دوش گرفتم تا اروین صبحونه رو حاضر کنه بعد هم تند تند صبحونه خوردم و تشکر کردم تا اون صبحونه اشو دو لپی میلمبوند من هم یه قیمه ذاشتم رو گازو بهش گفتم یه یه ساعت دیگه خاموشش کنه و رفتم....البته اروین همچنان داشت صبحونه میخورد
تا وارد بیمارستان شدم دوباره تعظیم ها شروع شد .....شده بودم تارای قهرمان....این ملت هم جوکی بودن واسه خودشون
رفتم تو پاویون و لباس هام رو عوض کردم و بعد از احوال پرسی با هلما دوتایی رفتیم تو پخش خانوم فرهاد پور گفت که رییس بیمارستان کارم داره
با هلما تا پشت در اتاقش رفتیم و از اون جا به بعد رو من تنهایی جلو رفتم
من:سلام
رییس یه مرد خپلو بود اما مسن و مهربون
مهربون جوابمو داد و خواست که بشینم
اقای ریاحی(رییس بیمارستان):خبر کار دیشبت به گوشم رسید....دکتر سهرابی میگفت دستشو از پشت بستی
من:ایشون لطف دارن
ریاحی:حالا ازت یه خواسته دارم
من:بفرمایین....
ریاحی:من خودم استاد دانشگاه هستم....ازت میخوام که همراه گذروندن طرحت رشته ات رو ادامه بدی تا به امید خدا تخصصت رو بگیری و اگر تا اون موقع زنده بودم قول میدم همین جا استخدامت کنم.....
من:منظورتون اینه که تخصص زنان بگیرم.......اما من مامایی رو به عشق بچه های کوچولو خوندم نمیخوام تو مسیر بزرگسالان منحرف بشم
ریاحی دستی به صورتش کشید و گفت:خوب میتونی تو شاخه ی بیماری های نوزادان تخصص بگیری....
من:واقعا همچین رشته ای وجود داره....؟؟
ریاحی:زیر شاخه پزشکی اطفاله اما فکر کنم بتونی به عنوان یه ماما بخونیش
من:واقعا ممنونم استاد حتما .....از کی بیام دانشکده؟؟
ریاحی:از فردا ان شالله!!
من:خیلی ممنون.........
ریاحی:به سلامت دخترم
این یعنی پاشو برو از اتاق بیرون دیگه باهات کاری ندارم
وقتی رفتم بیرون با چشمای منتظر هلما روبرو شدم.....براش خلاصه وار گفتم و اون دو برابر من خوشحال شد
داشتیم دو نفری به سمت بخش رراه میرفتیم که موبایل من زنگ خورد
من:الو
اروین:سلام ....
من:سلام
اروین:من امشب با بچه های دانشگاهم یه ذره دیر میام .....
من:خوب دیر بیا....به من چه
اروین:زنگ زدم که یه وقت نگران نشی یا نترسی
من:دو تاش با گروه خونیم نمیسازه
اروین:برم دیگه....خداحافظ
وقطع کرد......ما اینقدر پرو بودیم و مغرور که حال هم رو نمیپرسیدیم!!
حالا نیاد چه بهتر راحت ترم

اون روز زود تر از روزهای گذشته کارم تموم شد یه عمل هم بیشتر نداشتیم که خود دکتر سهرابی انجامش داد نزدیک 9 شب بود که اول هلما رو رسوندم خونه اشون و بعد هم خودم رفتم خونه....با کلیدی که برای خودم ساخته بودم در رو باز کردم.....خونه غرق در تاریکی بود ....چراغ ها رو روشن کردم و نشستم جلوی تلویزیون........
صدا های جور واجور میومد... ادم ترسویی نبودما.... اونقدر هم به اروین وابسته نبودم که بگم به خاطر نبودش نگران شدم......اما واقعا صدا میومد......گاهی صدای حرف زدن.....گاهی صدای اسباب و اثاثیه.......گاهی تلق و تلوق.......بی رودر بایسی بگم ترسیده بودم عین چی!!!
زنگ زدم به اروین ور نمیداشت میخواست اذیت کنه........دوباره زنگ زدم برای بار دهم زنگ زدم ولی باز بر نداشت.......اون شب هیچ کس تو ساختمون نبود
.
فقط من تو ساختمون بودم........اروین هم نبود ..... در ها و پنجره ها رو قفل کردم و یهو یاد بردیا افتادم دویدم به سمت واحدش...... ولی اون هم خونه نبود....برگشتم توی واحد صداها بیشتر شد تا این که یکی در خونه رو زد ...ضربان قلبم عین قلب گنجشک سریع بود از چشمی در نگاه کردم که دیدم اروینه
از دستش عصبی بودم اما تو اون لحظه نه غرور بود نه کینه های بچگی نه چیز دیگه فقط ترس من بود که توی وجودم احساس میشد.....در رو که باز کرد با تمام وجودم پریدم بغلشو گریه کردم
مدام میگفت اروم باش تارا چرا گریه میکنی
اما من خیلی ترسیده بودم خودم هم نمیدونستم چرا اینطوری شدم
توی چهار چوب در واحد با موهای پریشون بغلش کرده بودم که یهو بردیا از پله ها اومد بالا و مارو دید........اول یه نگاهی به سر تا پامون انداخت بعد قرمز شد و رفت تو واحدش.........
من تو بغل اروینم اون چرا قرمز شد؟؟
چه شیر تو شیر شد.........حالا این چی فکر میکنه

من:اروین...........!!اروین پاشو!!اروین!!
اروین:ها؟؟چیه نصفه شبی؟؟
من:یه صدایی میاد!!د پاشو دیگه
اروین با چشم های خمارش که از همیشه جذاب ترش میکرد سرجاش نشست و گفت:کدوم صدا؟؟خیالاتی شدی تارا!!
من:وا!!بهت میگم صدا میاد
اروین:از کجا؟؟
من:از خونه اقا شجاع .........اروین من دلم شور میزنه یه کاری کن
اروین:چیکار کنم نصفه شبی؟؟بلند شم بیام اتاقت بخوابم نترسی
من:من نمیترسم دلم شور میزنه
اروین:خوب بیام اتاقت دلت دیگه شور نزنه
من:رو زمین میخوابی ها!!
اروین:نه پس !!جدا فکر کردی میام رو تخت میخوابم
اینو گفت و با بالشت و پتوش بلند شد و یکراست رو زمین گرفت خوابید
اما من خوابم نمیبرد..........
اما خوب کم کم چشمام سنگین شد و دوباره همون خواب همیشگی رودیدم
همون جنگل مه الود که پر از صدای گریه بود
همون نوزادی که غرق خون بود و انگشتمو گاز گرفت
با جیغ از خواب بیدار شدم. هوا هنوز تاریک بود ...........
اروین:چی شده تارا؟؟مثل این که امشب قصد نداری بذاری بخوابم
من:شرمنده......خواب بدی دیدم
اروین:تو هم شنیدی ؟؟
من:چی رو ؟؟
اروین :یه صدایی اومد
من:پس بالاخره باور کردی یه صدایی میاد
اروین:شاید توهمات تو هم به من سرایت کرده
من:صدا ها زیاد تر شد.........گوش کن


رمان نی نی های جلف"ته خنده"

رمان نی نی های جلف"ته خنده"
اروین انگار صدا از بیرونه
من:نه بابا از همین جاهاس
اروین:خو اینجا که کسی نیس ....نکنه همون قضیه جن و پریه
من:اههههه بامن از این شوخی ها نکنی ها ....من جنبه اشو ندارم
باش برم بیرون ببینم چیه
من:نه منم میام...برات میترسم
اروین یه پخی خندید گفت:بگو واسه خودم میترسم...باشه بریم
رفتیم توی راهروی ساختمون....
پنجره باز بود
یه نگاه به پایین له ها کردم که......
از ترس حتی نمیتونستم تکون بخورم
توی طبقه هم کف خون راه افتاده بود
به طرف اروین برگشتم...و با لکنت گفتم:اروین...پا..پایی..پایین
اروین:پایین مگه چه خبره ترسو خانوم؟؟نکنه....
یهو ایستاد......ساکت شده بود اون هم با دیدن اون همه خونی که زیر نور طبقه همکف به چشم میخورد ترسیده بود
دستم رو محکم گرفت و کشیدم به طرف پایین
اما..........
جیغ کشیدم!!
بردیا بود...اره خودش بود ...پس چرا ؟؟دویدم به طرفش :دکتر!!اقای دکتر...دکتر رنجبر...ای بابا...!!
اروین:ببریمش بیمارستان؟؟
من:فکرکنم دووم نمیاره!!
اروین:یه وقت یه ذره امید نداشته باشیا واسه قلبت بده!!
یه نگاه به بردیا کردم خون زیاد که نه خون خیلی زیادی ازش رفته بود .....من هم که فقط بلد بودم بچه به دنیا بیارم...والا از این ناجی بازی ها درنیاورده بودم
رفتم به سمت ماشین و به اروین اشاره کردم بیارتش
اروین بلند گفت:تنهایی؟؟
حق داشت میخواست اون نره غولو بلند کنه دیگه!!کم کاری نبود
ماشینو روشن کردم و برگشتم تا به اروین کمک کنم
زیر لب غر میزدم:اخه پدرت بروسلی بود بردیا خان یا اون مادر بیچاره ات؟؟ببین چیکار کرده با خودش....شیطونه میگه ضربه اخرو خودم بهش بزنمو خلاص
اروین هم که طبق معمول فقط میخندید بی شرف
***
از دور چراغ قرمز اخرین چهار راه رو دیدم......دیگه وقت نبود با سرعت ردش کردم که ........!!
زرشک!!
محکم زدم رو فرمون و بلند داد زدم ازبس که نحسی بردیا........منحوس که شاخ و دم نداره عین توئه
یه پسره از اینا که معلوم نبود از کدوم جنگلی فرار کرده تر زد تو ماشین......خیابونا خلوت بود من نمیدونم این فینقیله یهو چی جوری ظاهر شد؟؟
از ماشین پیاده شد و گفت:ببین خانوم چی جوری رید تو ماشین رفت!!.....شیطونه میگه نصفه شبی بزنم خودشو ابو تیاره اشو ناقص کنم...دختره ی ایکبیری
پیاده شدم و گفتم:میبندی گاله رو یا واسه ات ببندم......مرتیکه لندهور جنگلی.....البته تقصیر تو نیس ها....یه عمر خرسوار شدی اداب ماشین سواری نداری که.....
چشمامو خون گرفته بود ......اونم که بدتر معلوم نبود چی زده این موقع شب!!
اروین هم داشت بیرون میومد کمکم.......چه عجب ایشون یه عرض اندام کرد!!
اروین:تارا!!ولش کن اینو........بردیا رو چیکار کنیم؟؟
این چه پسر خاله شد ...بردیا؟؟
من:ببرش بیمارستان!!کارتم توی داشبورد هست مشکلی بود نشونش بده
اروین:پس تو چی؟؟
یارو:مگه من میذارم ایشون بره.....زده ماشینو نصف کرده بره؟؟
ایشون؟؟واقعا که...تا دید اروین با منه من شدم ایشون
من:اروین !!چرا دس دس میکنی ....تلف میشه بدبخت...من چیزیم نمیشه!!تو فقط برو
اروین با نگرانی رفت طرف یارو و یه چی تو گوشش گفت و بعد پاشو محکم گذاشت رو ترمز
ماشین من زیاد چیزیش نشده بود ولی ماشین این.........
از داغون و ویرون هم یه ذره اونور تر بود......
با نگرانی کنار جدول های خیابون قدم میزدم......خدایا یعنی بردیا خوب میشه؟؟به چشم یه همسایه براش نگران بودم...یا شاید بیشتر از نگران.....میترسیدم که اروین گیر بیوفته .....اونا که نمیدونن کی این بلا رو سر بردیا اورده.......البته ما هم نمیدونیم
پسره:نگرانی چقد دکی؟؟
تا حالا هیچ کی به من جرات نکرده بود بگه دکی ...فقط یه بار بهراد گفت که زدم با در و دیوار یکی شد...الان میخواستم این یارو رو هم با اسفالت یکی کنم
خون خونمو میتیخید(میخورد)
پسره:حالا چرا میزنی؟؟تارا خانوم این خسارت ما اخرش چی میشه؟؟میدی یا ازت بگیرم
تارا خانومو کوفت
درد تو دلت بچه جیغیل:ببین یارو !!بخوام همین الان میخرم و میفروشمت ها.........پس برا من پول پول نکن.......من بدجور قاطی ام
الان اگه اون پسرعموهای نخاله ام بودن بدجور واسه حرف زدنم دست میگرفتن
همون بهتر که نیستن....

مزاهم کمتر ....زندگی بهتر


یه هفته بعد
-راستی تارا
-هوم!!
-بی ادب خیر سرت دکتریا
-برو بابا
-خوب حالا دور ورندار توروت خندیدم ...شب مهمون داریم
-کی؟؟؟؟؟؟؟
-یعنی چند تا مهمون داریم
برگشتم سمتش با یه شلوار گشاد ایستاده بود کنار اوپن و سیبشو گاز میزد
بمونه تو حلقت ایشالله
به ثانیه نکشید پرید تو گلوش......اوخیش حالا بمیر!!!
اروین:دوستامم.........میخوای بری جای دیگه اگه ناراحتی
اخه شلوار قشنگ.......من برم که تو اینجا عیاشی کنی دیگه!!
-نه........من راحتم.....چی درست کنم؟؟
-تو زحمت نکش ........براشون شام میخرم
-باش.......پس برا منم بخر......دو تا پرس میخوام
چشماشو ریز کرد و گفت :باش
بعد دوباره گفت:راستی!!جلوشون یه وقت سوتی ندی
من:راجع به چی؟؟
-گفتم اینجا خونه ی منه
تو به گور بابات خندیدی......نفهم
-چی میگی؟؟
-یه چیز دیگه هم گفتم
-جهنم و ضرر بدتر از اون قبلیه که نیس
-چرا بدتره
باچشمای گرد شده نگاهش میکردم....خدا میدونه چه بلوفی اومده
-گفتم تو اینجا....یعنی .........خوب چی میگفتم.....گفتم اینجا کار میکنی
خنده ام میگیره!!!
گریه ام هم میگیره!!!
مرتیکه بوووووووووق
اینا اداشه میخواد منو بیرون کنه....کور خوندی
-موردی نیس
-موردی نیس دیگه!!دبه نکنی
-برو بچه....


اروین:اومدن!!
هوله بچه امون........پرید ایفونو زد تو ایینه خودشو نگاه کرد و گفت خوبم؟/
-اره مادر قربونت بره.....دلشونم بخواد دختر به این خوشگلی...برو تو اشپزخونه صدات کردم چای بیار
فرصت نداشت وگرنه ایینه رو تو صورتم خورد میکرد!!
هه هه
صدای کفش ها از راه پله میومد.........تق...تتق...تق تق تق
خنده ام میگیره!!
رفتم دم در به استقبال!!که یهو اروین دستمو گرفت و تا من خواستم دستمو دربیارم از تو دستش مهمونا رسیده بودن.....
ناشناس:به سلام.........داش اروین .....
ناشناس نامبر2:چطوری لبوی من؟؟؟
لبوی من دیگه چیه؟؟
ناشناس سومی:اقا....چه خونه ی قشنگی چه بانوی قشنگی
چی میگن ؟؟چرت و پرت
اروین:بچه ها تارا جون یه ذره شوکه شدن.....معرفی میکنم
ناشناس سومی:چرا شما ما خودمون زبون داریم......من ترانه 14 سال دارم
ناشناس اولی:مانی اذیتش نکن....من اهورام.....
ولک یاد زردتشت افتادم....
ناشناس دومی :من هم زامیارم....نوکر ابجی کوچیکه
دستامو بردم بالا و گفتم:چاکر داش زامیار
وا
این حرکته چی بود؟؟؟منم جو گرفت ایا؟/حالا اینا درمورد من چی فکر میکنن
یهو همه زدن زیر خنده
مانی:تارا خانوم نگفته بودین شما هم اره
اروین:فعلا برید تو با محاسنات دیگه ی تاراجون اشنا میشید
تاراجونو خوب اومد....امشب چه همه ابراز ارادت میکنن!!
مانی:حالا تاراجونتو ول کن!!نمیخوریمش که!!
اهورا یه چشم غره رفت و گفت:مانی!!!
زامیار:راست میگه دیگه دست ابجی خانوم مارو له کرد
اروین دستشو شل کرد و گفت:خودش که راضیه...مگه نه خانومی؟؟
یاعلی!!اروین امشب چشه؟؟خل مشنگ!!
نگاهش کردم میخندید!!بخند بایدم بخندی....
مانی:خوب لبو!!تعریف کن!!
لبو چیه هی اینا میگن؟؟
اروین:چیو تعریف کنم؟؟
اهورا:این که اومدی اینجا
اروینم راستشو براشون گفت.......اصلا هم نگفت خونه مال اونه یا من اینجا کار میکنم.....میگم خله میگید نه!!
بلند شدم برم پذیرایی کنم که زامیار گفت:اجی !!زحمت نکش ما هستیم حالا
من:زحمت نیس ....
زامیار:مانی بپر کمک
مانی :چشم داداش نزن میرم
من:اینجوری که زشته ...شما مهمونید ....باشید من میارم
اما مانی قبول نکرد که نکرد.........من رفتم تو اشپزخونه اونم اومد دنبالم
میوه ها رو برد ....شیرینی رو برد......تخمه رو هم از تو کابینت پیدا کرد و برد...
-دیگه چیزی نیست ببرم؟؟
-شربت مونده...من خودم میارم
-شما خودتونو بیارید ...اینم من میبرم
بیشعور داشت مسخره میکرد


یه نگاه به ساعت کردم 10 بود ....
یه نگاه به اروین کردم داشت شام سفارش میداد
-بله ....پس شد 4 تا کباب برگ و دو پرس جوجه
دستشو گذاشت رو گوشی و گفت:تارا جان!!با استخون یا بی استخون؟؟
-یدونه با استخون یدونه بدون استخون
دوباره مشغول حرف زدن شد-اقا.....یکی با استخون یکی بدون استخون...یه پرس کباب سلطانی هم اضافه کنید...
-تارا جان شما دوغ میخوری یا نوشابه؟؟
-دوغ...
دوباره تو گوشی حرف زد:یه دوغ خانواده یه نوشابه خانواده.....
این الان منو یه خانواده حساب کرد؟؟
مگه من چقد دوغ میخوام.......بی نزاکت!! بعدا حسابتو میرسم.....مرتیکه روانی
دوباره به حرف های اروین گوش میدادم:با سالاد و....
رو کرد به من و گفت:شما چیزی نمیخوای؟؟
با غیض نگاهش کردم و اهسته گفتم :چرا کوفت.....قطع کن اون بی صاحابو
نیم ساعت بود داشت سفارش میداد ....نمی فهمه چه قدر پول تلفنه ...ول خرج بی توجه
یه لبخند زد و خداحافظی کرد....هر وقت این لبخندو میزد یاد خر شرک میوفتم
نمیدونم چرا!!!


اون شب با خوبی و خوشی تموم شد
ومن از پسرا قول گرفتم که دوباره بیان پیش ما!!چه قدر شوخی کردیم.....مسخره بودن بدجور همه شون
داستم ظرفا رو میشستم!!اخ مانی کجایی که کمکم کنی!!
اروین یهو داد زد:تارا!!!!!!
من:هوم؟؟؟
-عین ادم جواب میدی یا ادمت کنم؟؟
-اقای مهندس لطفا عین ادم رفتار کن!!
شیر ابو بستم و دستکش هامو دراوردم رفتم تو حال و دوباره گفتم:هان؟؟
اروین نگام کرد و گفت:اون شب باورم نمیشد اونجوری با اون پسره حرف بزنی؟؟فکر میکردم فقط با بهراد اینا بلدی یه دعوا راه بنداری.........
من:خوب؟؟حالا که دیدی؟؟
اومدم برم که گفت:من فردا دارم میرم
برگشتم:چی؟؟؟؟
اروین:دارم میرم
من:کجا اونوقت؟
اروین:دارم میرم خونه خودم.......اتابک خان خواسته دیگه طرف تو پیدام نشه
من:بابابزرگ؟؟براچی؟؟
اروین:نمیدونم.....فقط اونروزی که رفته بودم یه خانومی هم اونجا بود با دخترش که من نمیشناختم اما اتابک خان خیلی بد باهاشون برخورد کرد ......نمیدونم...بهتره من زودتر بخوابم.....تو هم زودتر کاراتو تموم کن...فردا دانشگاه داری
تو شوک بودم مه از اینکه اروین داره میره........نه به این خاطر که چرا اتابک خان اینقدر عوض شده
صبح بدون صبحونه رفتم دانشکده .......دلم گرفته بود...دلم میخواست برم بردیا رو ببینم.....نمیدونستم حالش چطوره!!
بعد دانشگاه رفتم بیمارستان.....راه اتاق 205 رو قبل از اینکه برم و لباسامو عوض کنم پیش گرفتم!!
بردیا رو تختش خواب بود........خیلی اروم خوابیده بود.....مزاهمش نشدم و رفتم و لباسامو عوض کردم
اوضاع پیچ پیچی بود ..........شیر تو شیرکاکائو .....همه چی بد جور رو مخ بود
دانشگاه و بعد بیمارستان و بعد هم خونه!!
رفتم خونه و در رو باز کردم......بردیا که نبود طبقه ما خیلی خالی بود نگاهی به خونه انداختم همه چی اروم بود همه چی ساکت و کسل کننده
میدونستم اروین نیست رو دریخچال یه نوشته بود:
"تارا !!
این ادرسمه .......گرچه اتابک خان گفته بود بهت ندم اما نتونستم تو شهر غریب ولت کنم......
راستی خسته نباشی
مراقب خونه و خودت باش ........خداحافظ"


برگه رو کندم و انداختم توی سطل اشغال شیشه اب رو از در یخچال دراوردم و یه ذره خوردم و بعد روی مبل ولو شدم
نگاهم افتاد رو گوشی تلفن
ساعت تازه 9 بود ...پس مزاهم نبودم
یه چند تا بوق و بعد صدای مازیار:
-سلام
-سلام.تارا خانوم .....خوبی؟؟چه خبر؟؟
-هیچ...
-چیه گرفته ای؟؟ای بگی نگی
-میخوای با بچه ها بیام دنبالت بریم بگردیم؟؟
-با بچه ها؟؟
-اره...با مانی و اهورا
-زحمت نباشه
-نوچ بابا چه زحمتی!!فقط خونه ای دیگه؟؟
-اوهوم....حاضر شم دیگه داداشی؟؟
-برو حاضر شو....بای
بلند شدم و رفتم تو اتاقم......خوشحال بودم که مازیار اینا هستن که باهاشون اوقاتمو بگذرونم
بعد یهو مثل این که عذاب وجدان بگیرم ولو شدم رو زمین......ساعت نه!!من و سه تا پسر غریبه!!اونم توی یه شهر غریبه!!
من کی ینطوری بودم اخه!!
حالا که دیگه قبول کده بودم...درضمن یه ذره تفریح بد نبود که!!اما هنوز هم یه چیزی ته مهای دلم میگفت نرو
که البته منم بهش گفتم:خفه میشی یا خودم خفه ات کنم
یه شال مشکی با خط های صورتی و یه پالتو با مشکی با هارمونی های صورتی پوشیدم...یه لی مشکی هم پام کردم و کیف ورنی ام رو برداشتم و چمشای خاکستری مایل به ابیمو نیگا کردم.....با یه رژ صورتی همه چی تکمیل شد و رفتم بیرون در اپارتمان را بستم و همونجا نشستم بند کفشامو ببندم که مازیار زنگ زد:کجایی پس؟؟
من:اومدم
و با عجله اومدم پایین
هر سه شون به یه ازارو ی مشکی تکیه داده بودن و باپاهاشون روی اسفالت ضرب گرفته بودن
سلام کردم و اومدم سوار ماشین بشم که بند کفشام باز شد
اه.........
نشستم و بنداشونو بستم اونا هم تو ماشین نشستن مثل پرده سینما بهم خیره شدن....بند کفش بستن سخت بود ولی حالا شده وبد نور علی نور چند تا چش زل بزنن بهت
ای کوفت تو دل همه تون!!
سرمو بلند کردم که یهو.......


با اون چشای خاکستریش بهم خیره شده بود مثل همون روز اول که دیدمش
و بعد یهو خم شد و بند کفش هامو محکم بست.........
مازیار باخشم بیرون اومد و پرسید:مزاهمه؟؟
اب دهنمو قورت دادم هنوز تو شک اومدنش بودم...مگه مرخص شده بود؟؟
مازیار:میگم مزاهمه؟؟
اخه خنگ خدا مزاهم بند کفش های منو چی کار داره؟؟
من:نه مازیار جان!!ایشون بردیا رنجبر....همکار و همسایه روبرویی منه
مازیار با یه لبخند دستشو جلو اورد و گفت:خوشوقتم!!بنده هم مازیار نیکو منش برادر بزرگتر تارا
بردیا هم کم کم اخمهاش باز شد و باهاش دست داد ولی هنوز ناراحت بود...حتما به خاطر درده....
مانی صدامون زد:تارا..........مازیار ......بیاین دیگه


یهو بردیا رفت سراغ پنجره ای که مانی نشسته بود پشتش........صندلی پشت راننده بود......
مانی اومد بیرون !!بردیا با صدای بلندی پرسید:خانوم محمدی!!ایشون هم برادرتونن؟؟
از لحنش ناراحت شدم
مثلا محترمانه داشت میگفت که دروغ گفتم مازیار برادرمه(حالا انگار راست گفتم؟؟)
مانی با اخم های توی هم رفته گفت:نه خیر !!دوست برادرشونم.......مانی تبسم .......مشکلیه؟؟
بردیا میخواست یقه ی مانی رو بگیره...ولی انگار پشیمون شد یه نگاهی بهم انداخت و اومد طرفم همین طور که از کنارم رد میشد گفت:حیف که تو محله ابرو دارم
هوو!!مگه من ابرو ندارم؟؟
البته وقت نشد این قسمت مهمو بگم ،چون تا بخواد مخم معنی حرفشو پردازش کنه اون رفته بود....حیف!!
مخ من هم روی لاکپشتو کم کرده!!
با لبخند رفتم طرف ماشین و جلو نشستم.......مازیار به ریلکسی من مات مونده بود.....اما ترجیه میداد چیزی نگه
از توی اینه مانی رو نگاه کردم.......بدجور اخم کرده بود.....اهورا واسه اینکه جو ماشین عوض بشه گفت:
...خیر سرمون اومدیم بریم گردش از شر فریاد های بابا و مامان راحت شیم........اومدیم داد و هوار شما که روی مادر مارو سفید کرده بود....یه ذره ارامش هم فرت شد
برگشتم سمتش و گفتم:راست میگه...مثلا قرار بود حال و هوای من عوض شه...البته مثلا
مازیار:بکشین پنجره هارو پایین تا حال و هواتون عوض شه
همه شیشه هارو دادن پایین........اینا هم کم داشتن...من منظورم یه چی دیگه بود بابا
اومدم اعتراض کنم که صدای سیستم بلند شد ......
میترکوند لا مصب...حالا فهمیدم عوض شدن حال و هوا یعنی که چه!!
کله ی اونا هم بالا و پایین میرفت البته به جز مانی
دیگه داره رو مخم سالسا میرقصه....این اون روی خوشگل منو ندیده هنوز
یهو اهنگو قطع کردم...ضد حال به معنای واقعی
مازیار:چرا اینجوری کردی تارا؟؟
با اعصاب خراب برگشتم و به مانی خیره شدم و اروم گفتم :نگه دار مازیار!!
مازیار:چیکار کنم؟؟
من:نگه دار
مانی هنوز سرشو به پنجره چسبونده بود و عصبی بود و نگاه خیرمو نادیده میگرفت
پیاده شدم و رفتم طرف در مانی و یهو بازش کردم اونم یهو تعادلشو از دست داد و افتاد
مانی:چی کار میکنی تو؟؟
من:چته؟؟
مانی:هیچ.برو بشین سرجات
من:نوچ!!نشد دیگه....اومدی نسازی!!چته مانی؟؟از دست من ناراحتی؟؟از دکتر رنجبر؟؟از کی؟؟
مانی:هیچ کی
من:هستی مانی...ناراحتی...ولی از کی؟؟
مانی:ولم کن تارا...
من:به قران اگه نگی چته دیگه نه من نه تو...مثلا اومده بودی حال و هوامون تهویه بشه...مزخرف تر از قبل شد
مازیار:مانی رفته گل بچینه....
اهورا:مانی رفته گلاب بیاره
مانی:خفه شین دو دقیقه داریم عین ادم حرف میزنیم
مازیار:هی!!حرف بد؟؟خفه شین چیه ....بگو لطفا لال شید!!
من:اه بچه ها!!اذیت نکنین
مانی:این بزمچه ها ادم نمیشن بریم بیرون حرف بزنیم
مازیار:هی!!در گوشی؟؟داشتیم اجی؟؟
من:فعلا که داریم!!
وپشت بندش مانی پیاده شد
.....


من:بگو دیگه
مانی:تارایی !!توروفران بیخیال شو.....شاید بعدا گفتم
با التماس بهم نگاه کرد
من:تو گفتی بیایم بیرون که راحت تر بهم بگی!!
مانی:بعدا تارا.........بعدا...الان نمیشه
نمی دونم چی شد یهو استرس گرفتم
گوشیم زنگ خورد
دستام میلرزید
گوشی از دستم افتاد
چرا اینجوری شدم
-تا....را......بیا
صدای اروین بود...مضطرب گفتم:الو اروین....چی شده؟؟کجا بیام؟؟حالت خوبه
-فق..فقط بیا...خونه
و بعد صدای بوق های پی در پی
به سمت مانی بر گشتم :میدونی خونه ی اروین کجاست؟؟
با سر گفت نه
پرسیدم:مازیار اینا چی؟
مانی:نه نمیدونن
و بعد بانگرانی پرسید چیزی شده؟؟که من هم با هق هق دویدم سمت ماشین مازیار و گفتم اروین حالش بده.....

رمان نی نی های جلف"ته خنده"

و اما قسمت اخر رمان
ببخشید یه شبه سریع تمومش کردم چون دو تا رمان دیگم دارم امیدوارم از رمان نی نی های جلف خوشتون اومده باشه
[size=small]مازیار با تعجب بهم نگاه میکرد و من بین گریه هام بهش میفهموندم که برگرده خونه
....و اون هم بدون حرف راه افتاد.....اول فکر کرد مانی چیزی گفته ولی وقتی مانی درمورد اروین بهشون گفت اونا هم بهم ریختن
بالاخره رسیدیم
نگرانی باعث شده بود دست پاچه بشم دویدم سمت پله های ساختمون و رفتم بالا
کلید تو دستام میلزید و اشکام نمیذاشت کلید در خونه رو پیدا کنم دو بار کلید افتاد پایین و من خم شدم تا برش دارم و در رو باز کنم.....بالاخره باز شد
برگه رو از روی در یخچال کندم و دوباره رفتم پایین ....اهورا مدام سعی داشت ارومم کنه اما من گرریه میکردم
مانی پشت سر هم شماره اروین رو میگرفت و بدون جواب موندن تماس ها دیوانه اش میکرد
خونه رو سخت پیدا کردیم اما بالاخره پیدا شد
رفتیم داخل حیاط یه اپارتمان کوچولو بود همگی از پله ها بالا رفتیم و دم در واحد دوم دستمون رو گذاشتیم رو زنگ ولی هرچی در زدیم باز نکرد......و من گریه هام بیشتر میشد
در اروم باز شد اما تا خواستم برم داخل مثل اینکه چیزی پشت در باشه ،نمیذاشت برم تو....
دم رو از لای در بردم تو و خواستم اون چیزو حرکت بدم که دستم یهو گرم شد .....داغ شد با عجله از لای در اوردمش بیرون.......دستم خونی شده بود .......با این که خودم کارم تو خون و این چیزا بود ولی نزدیک بود بالا بیارم....مانی دستمو گرفت و بردم بیرون تو حیاط تا حالم جا بیاد........دستم رو هم تو حیاط کنار باغچه شست
هرچه قدر اصرار کردم بذاره برم نذاشت
تا اینکه مازیار با قامت اروین که خونی روی پشتش کول کرده بود اومد بیرون و دوید سمت ماشین ماهم همین طور
*******
-همراه اقای فروزش تشریف بیارن
هرچهار نفرمون دویدیم به سمت پرستار
پرستار با دیدن ما با حالت تعجب گفت :خواهر و برادراشین؟؟
مانی گفت:دوستاشیم
پرستاره یه نگاه بهم کرد که جد و ابادم جلو چشمام رژه رفت
-مریضتون باید عمل بشه.....و اجازه عمل رو باید سرپرستش بده....سریع تر هماهنگ کنید
و رفت
موبایلم رو تو دستام گرفتم و شماره اتابک خان رو گفتم:الو ....سلام بابایی
-سلام تارا جان!!خوبی بابا؟؟چرا گریه میکنی؟؟
-بابا بزرگ....اروین باید عمل بشه....حالش خوب نیس....لازمه اجازه عمل رو بدید
اتابک خان خون سرد تر از همیشه گفت:ولی من راهم دوره بابا ...نمیتونم
خشک شدم!!چند لحظه پلک نمیزدم و همین جور ایستاده بودم.......بابابزرگ من که عاشق اروین بود چی داشت میگفت؟؟
-بابا بزرگ ...پس من چیکار کنم داره از دست میره؟؟
-تو اجازه بده
-نمیشه...
-اگه بخوای میشه بابایی...عجله کن...وقتتو نمیگیرم...مواظب خودت باش
و قطع کرد
دست اهورا جلوی چشمام اینور و اون ور میشد :کجایی تارا؟؟اتابک خان چی گفت؟؟
من:نمیاد
اهورا:چی؟؟
رفتم سمت بخش..
با جسارت گفتم:بدین من برگه رضایتو پرکنم
پرستاربا صدای بلندی گفتم::ولی باید سرپرستشون باشه....نمیتونم به شما بدم....
برگه رو از زیر دستش کشیدم و کارتمو بهش نشون دادم...جدیدا بیمارستان بهم یه کارت پزشکی داده بود یه کارتی که نشون میداد من از کارکنان اون بیمارستانم ....یه جورایی مثل همون علامت معروف میتیکومان بود
با صدای بلندی گفتم:من ضمانت میکنم.......


دوباره همون کابوس مزخرف همیشگیو داشتم میدیدم
که یکی توکونم داد یعنی کی متونه باشه؟؟
مانی بود که میگفت:پاشو تارا....تارا!!
بلند شدم با دیدن بیمارستان همه چیز یادم اومد.....با اضطراب و صدایی که از زور گریه بیرون نمیومد گفتم:چی شد؟؟
مانی سرشو تکون داد و بلند شد
پشت به من ایستاد و دستشو برد تو موهاش
و با لحن ارومی گفت:پاشو سر و صورتتو بشور .....بعد باهم بریم پیش دکتر
بلند شدم و به سمت دستشویی ها رفتم دستم خواب رفته بود مثل اینکه روش خوابیده بودم دیشبو
اصلا چی شد من خوابیدم ؟؟
سرم رو میخواستم بگیرم زیر شیر اب
اما بدم میومد.......اخه دستشویی های بیمارستان همچینم تیمیز نیست!!ایشم شد
به شستن صورتم اکتفا کردم و رفتم بیرون
مانی یه شیرکاکائو برام از بوفه اورده بود و با کیک داد دستم
خودش هم ایستاد و نگام کرد
من:من میل ندارم......
مانی:بخور !!!وگر نه فشارت می افته تو هم باید بری بغل دست اروین بخوابی
این چرا اینجوری میکنه!!از صبح داره واسه من چرت و پرت میگه!!
معلوم نیست چشه !!
یه ذره خوردم و بعد به مانی گفتم بریم
به کم معطل شدیم ولی بالاخره دکتر رخصت داد چهره ماندگارشو ببینیم
خدایی با اون قیافه از اون چهره هایی بود که واسه همیشه تو ذهنم سبت شد
موهای فر ....قد بلند...... سبیل...چهار شونه
یاد بهروز وثوق افتادم جون شما!!
نشستم جلوی میزش ....حیف که قدرت خنده نداشتم وگرنه یه دل سیر میخندیدم
دکتر:راستش درمورد بیمارتون...اقای اروین فروزش...باید بگم که...
منشیش یهو اومد تو و گفت اقای دکتر خانومتون پشت خط اند
پارازیت!!
دکتر یه ذره حرف زد و لیست خرید خونه رو گرفت و گفت:درمورد مریضتون
یهو نگاهش رفت طرف موبایلش که برا ش اس ام اس اومده بود و خوندش
عجب ادم بی شعوریه
د جون بکن بگو دیگه
دکتر:داشتم میگفتم درمورد بیمارتون متاسفم...ناحیه ای از سر به خاطر ضربه شدید اسیب دیده و
دکتر اومد سمت ما و گفت:نسبتتون؟؟
من هم با دل پر از این دکتره گفتم:شما ادامه حرفتون رو بگید!!
دکتر:اهان...خلاصه اش کنم(چه عجب)....کوری موقتی و فراموشی!!
میخواستم صد سال خلاصه اش نکنی!!
مانی بلند شد و گفت:چی؟؟تا کی؟؟
دکتر:اون دیگه به ما مربوط نیست!!(پس به تو چی مربوطه)شما باید کمک کنید.....میتونید تشریف ببرید
و ما درحالی که شکه شدیم در کال احترام از اتاق پرت شدیم بیرون
و بی صد تو راهرو بیمارستان قدم میزدیم.......


از داخل چشمی در نگاهی انداختم،منتظرشون بودم
مانی امروز که از بیمارستان برگشته بودیم گفته بود وقتی که خواب بودم گوشیمو برداشته و با بهداد یه بگو مگوی اساسی داشته!!
حالا ایل و تبار پاشدن اومدن ....مسخره های علاف
با کراهت در رو براشون باز کردم،اول مهتا اومد جلو و بغلم کرد......احوالی پرسی هم کرد که من خیلی سرد و خسته جواب دادم از صبح تا حالا یه لحظه هم استراحت نکرده بودم ....هم دانشگاه خودم و هم اروین رو فعلا کنسل کرده بودم...یه ذره که نه خیلی پادویی کردم...دارو های اروین هم که تو ناکجا اباد پیدا میشد بیچاره ازیار و اهورا از دیشب تا حالا پی دارو هاش بودن...مثلا رفته بودیم خوش باشیم یه شب ...
رزیتا هم با یه من ارایش تو هوا مثلا منو بوسید و رفت......اه...حالم از همین رفتاراشه ه بهم میخوره
اما اون سه تا بدون سلام و تعارف اومدن تو...روانی های بیمار
رفتم چای بیارم که بهداد گفت:این پسره کی بود گوشیتو برداشته بود نصفه شبی.....
من:تو نصفه شبی چه کاری داشتی که به من زنگ زدی؟؟
بهداد:سوالمو با سوال جواب نده تارا؟؟کی بود؟؟
نمیخواستم بگم ،نمیخواستم فکر کنه با تن بالای صداش رام شدم...اما اینم نمیخواستم که این قضیه یک کلاغ چهل کلاغ بشه برسه به گوش بابا اینا
با بدنی کوفته نشستم روی مبل دو نفره ای که خالی بود و گفتم:دیشب که حال اروین بد شده بود زنگ زدم به همون دوستش تا باهم بریم ببینیم چی شده
مهرداد:به ما میگفتی!!بهتر از غریبه ها بودیم
سرم رو بین دستام گرفتم و گفتم:تا تو میخواستی به خودت بجنبی که اون می مرد
بامداد:حالا هم مثل مرده هاس فرقی نداره
با اخم نگاهش کردم
طاها کجایی یدونه بخوابونی تو دهن این تن لش!!
میگم نکنه اصلا کار همینا باشه؟؟
بلند شدم و گفتم:اگه واسه همین پاشدین اومدین باید بگم خوش اومدین ....هری
مهرداد:واسه این اومدیم ببینیم دختر عموی کوچولو مون تو شهر غریب اسیر گرگا نشه
من:اگه منظورت از گرگ مانیه بدبخته که باید بگم جنابعالی بره رو به جای گرگ گرفتی....حالا هم گشید برید حوصله اتونو ندارم
بامداد:حوصله ی مانی خان رو که داری!!دعوتش کن جناب بره رو هم ما ملاقات کنیم
من:مانی مثل شما بیکار نیست که هر وقت من گفتم بیاد و بره....درضمن از صبح تا حالا اونقدر برای اروین زحمت کشیده که دلم نمیخواد بیشتر از این تو زحمت بیوفته
مهتا:بچه ها توروقران این بحث ها رو ول کنین....اتابک خان واسه یه چیز دیگه مارو فرستاده اینجا
پس اتابک خان فرستادتشون؟؟چه چیزا ؟؟
رزیتا:راس میگه ما اومدیم انجام وظیفه و بریم کارای تارا به ما ربطی نداره که ...ما اینجا برگ چغندریم ابرومون هم که از سر راه اوردیم
با نفرت نگاهش کردم که بهدادگفت:چیز مشکوک دیگه ای ندیده بودی تو این مدت؟؟
همون موقع برای گوشیم اس ام اس اومد گوشی رو برداشتم بردیا بود نوشته بود:هر روز تعداد اخوی های وارد شده به خونه ی شما زیاد تر میشه
قرمز شدم....راستی ماجرای بردیا هم مشکوک بود
چرا اونو زده بودن....اصلا چرا اون پی گیر نشد؟؟
برگشتم سمت بهداد :چرا چرا...یه ماجرای مشکوک دیگه هم بود
مهرداد:چی؟؟
من:من کامل در جریان نیستم واستید خود کسی که براش این اتفاق افتاده بیاد
بامداد:باشه...بگو بیاد
رفتم تو اشپزخونه و شماره بردیا رو گرفتم...درمورد پسر عموهام که اینجا بودن گفتم و درمورد ماجرای اروین
اخر سر هم ازش خواستم بیاد اینجا و درمورد هرچی که دیشب تو برخوردش با مازیار و مانی داشته چیزی نگه
چند دقیقه بعد اومد........
وقتی در باز شد و من به بردیا تعارف کردم بیاد داخل خونه خونه در ان چنان سکوتی غرق بود که مثلا میخوان دزد بگیرن منتظر صحنه ی جرمن!!
پسر عموهای منحرف منو باش
بردیا اومد تو اولین چیزی که نظرم بهش جلب شد چشمای گشاد رزیتا بود که میخواست بردیا رو بخوره ...
بردیا بامن روی همون مبل نشست ولی تا سرش رو بلند کردو بهداد اینا رو دید احساس کردم واسه یه ان سکته رو رد کرد....
ولی چرا؟؟


بهداد اب دهانشو قورت داد و سیخ نشست اون دو تا هم همین طور ....برگشتم به بردیا نگاه کردم از عصبانیت رگ گردنش زده بود بیرون اوخی نازی!!
من:بچه ها قضیه مشکوک همین بود که اون شب یه عده ریخته بودن سر دکتر رنجبر و به طرز فجیهی کتکش زده بودن...البته دکتر فکر نکنم پی گیر شده باشه...ولی درگیری به قدری شدید بود که اگه ما نفهمیده بودیم فکر نکنم بردیا...یعنی دکتر رنجبر زنده میموندن
ای ...چه سخته درست و حسابی حرف بزنم...چی میشد یه کلام ختم کلام میگفتم یه عده لاشی زدن و خوردن و نفله کردن؟؟مختصر مفید
بردیا رنگ به صورت نداشت معلوم بود هنوز درد داره...نگاهمو ازش گرفتم و به بهداد چشم دوختم پوزخندی زد و گفت:اون که کار خودمون بود
دهنم باز مونده بود با همون دهن باز گفتم:چی؟؟
بامداد:اقا دکی شما پاشو بیشتر از گلیمش باز کرده بود....لقمه ی زیادی میخواست...
مهرداد ادامه اشو گرفت:اتابک خان هم به ما گفت نذاریم این لقمه با اب خوش از گلوش پایین بره
مهتا:چی میگین شماها؟؟
بهداد:چرا نمیذارین خود اقای دکتر توضیح بدن؟؟هان بردیا خان نمیخوای دهن وا کنی؟؟
بردیا:ترجیه میدم فعلا کسی چیزی ندونه
بامداد:حتی اگه دوباره کتک بخوری
بردیا دستاشو مشت کرد و کوبید رو پاش
چرا اینا اینجوری میکن؟؟منم میخوام بدونم چی شده؟؟
من:میخوام بدونم چی شده؟؟چرا هیچکدوم حرف نمیزنین
مهرداد:ما نباید چیزی بگیم...بذار بردیا خان حرف بزنه
بردیا:خانوم محمدی؟؟منو اوردین اینجا این معرکه رو تماشا کنم
من:نه به خدا من اصلا خبر نداشتم...هنوزم خبر ندارم
زده بودیم کانال اخبار به معنای واقعی!!
بردیا بلند شد و من رو تو بهت جا گذاشت یه پنج دقیقه بعد از اینکه از خونه خارج شد گفت:همه رو بگو فرداشب خونه اتابک خان باشن.......
این اتابک خان رو از کجا میشناخت؟؟
یعنی فرداشب چی قرار بود بشه؟؟
یه ذره که گذشت همه رفتن جز مهتا!!
میخواست پیش من بمونه!!بقیه هم قرار شد دعوت بشن خونه اتابک خان...

دلم میخواست زود تر کابوس هام تموم بشه
ای کاش!!همه چی تموم بشه
ای کاش!!حال اروین خوب بشه
ای کاش!!..........
همین طور ای کاش گویان پلکام سنگین شد و گرفتم خوابیدم مهتا هم رو زمین خوابیده بود چه خیالش راحته!!چه قدر زود میتونه بخوابه!!


بالاخره اون روز یا اون شب رسید.....قرار بود من و مهتا و بردیا باهم بریم خونه اتابک خان!!
اینا چی فکر کردن منو با این الدنگ یکی کردن ها؟؟
بزنم شل و پل شه با این قیافه اش
خلاصه ما یه لباس شیک پوشیدیم و رفتیم دم در منتظر علی حضرت!!
بالاخره امد البته قبل از این که خودش برسه بوی عطرش میومد بی شعور!!
با اون صداش گفت:بفرمایید خانوما
حالا انگار اگه این نمیگفت من نمی فرماییدم!!...دستم خرد به دستگیره در عقب ماشین دل شوره عجیبی گرفتم....همون موقع صدای گوشیم درامد......
-الو
-کجایی تارا؟؟
رومو برگردوندم سمت بردیا و پشت به مهتا گفتم:اهورا حالت خوبه تو؟؟چرا اینجوری حرف میزنی؟؟
بردیا فقط همین اهورا رو نمیشناخت که اسم اینم شنید ....گوش نداشت که انتن کنترل از راه دور بود........
یه جور بدی خیره شده بود بهم و ولم نمیکرد با اون نگاش!!
اهورا:تارا!!اروین...اروین...... .
من بلند داد زدم:اروین چی اهورا ؟؟
یه ذره ابرو پیش مهتا داشتیم اون هم رفت بر باد فنا!!
اهورا:حالش خوب شده!!میخواد تورو ببینه
سریع گوشی رو قطع کردم و برگشتم سمت خونه که مچ دستمو بردیا الاخ گرفت...
وقتی بردیا خشمگین میشود:کجا خانوم محمدی؟؟
تو که مچ مارو گرفتی دیگه اون خانوم محمدی گفتنت ماله چیه؟؟یه تارا جون بگو و خلاص!!
من:میخوام برم !!ضروریه!!
وقتی بردیا غیرتی میشود:گفتم کجا تارا؟؟
خانومش رو هم که خورد!!
کم کم دیگه به جای اسمم بهم میگه هوی خره کجا میخوای بری؟؟؟
من:حال اروین خوب شده دارمیرم پیشش
مهتا جیغ زد:واقعا تارا؟؟(ذوق کردنت تو حلقم دختر عمو!!)
همزمان بردیا دستم را ول کرد(وقتی بردیا فروکش میکند)
بردیا:بشینین باهم میریم
دیگه چه میشه کرد ؟؟بهتره بریم؟؟ماشین که حاضر !!راننده مفتی هم داریم .....بریم عیادت اروین جونم!!


در خونه ی اروین رو باز کردم و داخل شدم همه جا تاریک بود .........فقط اباژور حال روشن بود.....
بلند داد زدم:صاب خونه!!مهمون دعوت میکنی جیم میزنی
صدای اتابک خان اومد:سلام تارا جان!!نه ما جیم نزدیم
هان؟؟
بابا بزرگ اینجا چه میکنه؟؟
برگشتم سمت بردیا اینا که دیدم نیستن........
فکر کنم اصلا اونا داخل نیومدن!!اما چرا؟؟.
فکر ک
به اتابک خان بانگرانی گفتم:چیزی شده بابا بزرگ؟؟اروین اینا کجان؟؟
اتابک خان با لبخند گفت بشینم و من هم رفته بودم رو سایلنت گرفتم نشستم(یا یکی از دوستام بخیر هر وقت میخواست یه فعلی رو بگه مثلا میگفت گرفتم خوردم......گرفتم گفتم.....چقدر مسخره اش میکردم)
اتابک خان:خیلی نگرانی؟؟
من:کم نه..........
اتابک:حالت چطوره بابایی؟؟چد وقت بود ندیده بودمت
دلخور گفتم:حسابش رو ندارم...اصلا حواسم نبود به این چیزا.....
اتابک خان گفت:داشتیم نوه کوچولوی من!!
نوه کوچولو ی من؟؟بابا............ لقبم تو حلقم!!
مامان و بابا هم ملحق شدن .....فکر کنم همه ی ایل و تبار تو جیب اروین بودن ما خبر نداشتیم
برگشتم سمت اتابک خان:اینجا خبریه؟؟
مامان زد زیر گریه....گفتم :چیه مامان جرا گریه میکنی؟؟؟
اتابک خان:بذار راحت باشه تارا خانوم.....من برات تعریف میکنم
جون شما حس این فیلم های ابکی رو داشتم زیر اون نور اباژور
بلند شدم چراغ رو روشن کردم
فکر کنم تر زدم تو حال شاعرانه اشون!!
اتابک خان:درست یه روز تو همین خونه علی وقتی تورو بغل داشت با احتیاط کلید برق رو زد ....
علی دیگه کیه که من تو بغلش بودم؟؟
اتابک خان با پوزخندی به قیافه متعجب من گفت:علی بچه برادرم بود!!برادر بزرگم!!وقتی برادرم مرد...من اونو زیر پر و بالم گرفتم ...یه سال گذشت ...فهمیدم گل بانو دختر بزرگ از علی خوشش میاد....اما علی حواسش نیست و درست تو همون اوضاع و احوال من بهش پیشنهاد ازدواج با مارال رو دادم......مارال دختر خوبی بود ....یکی از فامیلامون بود.......علی هم قبول کرد .....همه چی خوب پیش می رفت اما گلبانو هر روز منزوی تر می شد....افسرده شده بود خیلی بد .....به زور به گلبانو گفتم که به یکی از خواستگاراش جواب مثبت بده......فقط به خاطر اینکه اوضاع بیشتر از این به هم نریزه.....طرف ادم خوبی بود اما متعصب بود......و گلبانو هم با دیدن مارال و علی بی اختیار حالش بود میشد و گوشه گیر!!شوهر عمه ات به گلبانو سخت میگرفت...اما گلبانو اروم نمیشد و دوباره و دوباره بادیدن علی افسرده میشد.....نمیخواستم اوضاع بد تر بشه ........تو یه فضای ساختگی داد و قال راه انداختم و اونو از خودم جدا کردم........
گل بانو بچه دار شد.......دو تا بچه دوقولو
یه سال بعد روز به دنیا اومدن بچه سوم اش بود که توهم به دنیا اومدی......درست تو همون بیمارستان......مارال درجا تموم کرد و علی هم تو رو هنوز ندیده بود که با شنیدن خبر رفتن مارال تو جوونی سکته کرد......همه چیز شلوغ و پلوغ بود مجبور شدم برم پیش گل بانو ...تورو سپردم دستش.....توشیر میخواستی....مادر میخواستی....و گل بانو ازهمه برای تو بهتر بود......
حرف اتابک خان تموم نشده بود که مانیا و بردیا و مانی تو اومدن.....
مانیا و بردیا تعظیم کردن و گفتن:دوقلو های افسانه ای که ازقضا خواهر و برادرای رضایی شما هستیم
مانی هم اومد پیشم و گفت:بنده هم همون ادم سومی که درست تو روز تولد تو به دنیا اومدم
نه.........اینا چی میگن؟؟
برگشتم سمت مامان!!پس اینا چی؟؟
به اتابک خان گفتم:ولی من مامان بابا دارم.......اینا ها
اتابک خان گفت:حالم اشفته بود و عذادار بودم ......چند روز که گذشت ترس وجودمو گرفت که نکنه یه وقت گلبانو بلایی سرت نیاره...بردمتپیش بچه کوچیکم ...اونا طاها رو داشتن اما عاشق تو بودن......
طاها اومد تو:واسه همین بود که همیشه بهت حسودیم میشد
من:تموم شد؟؟فقط میخواستین بگین من بچه شما ها نیستم؟؟
اتابک خان:هنوز تموم نشده....
اروین و اهورا و مازیار اومدن تو.......مازیار با لودگی گفت:اتابک خان!!نقش مارو سانسور کردین که!!
اهورا گفت:معرفی میگفت:برادران فروزش
برادران؟؟؟؟؟
خدایا چشمام درد گرفت از بس امشب گشاد شد
اتابک خان:این سه تا رو سرپرستی میکردم.....این اروین ناقلا بدجور تودلم نشسته بود .......وقتی بزرگ شدن و به یه سنی رسیدن هرکدوم یه کاره شدن اما اروین از دور ماموریت داشت تورو مراقبت کنه
حتی وقتی بیست سالت شد....
اما احساس کردم بیش از حد دارین باهم اخت میگیرین این بود که از هم دیگه جداتون کردم!!
.........حالا همه چی روشن شده بود جز این زد و خرد ها؟؟
من:ولی این کوری و الزایمر و کتککاری بردیا و ........
اتابک خان:اینا کار نفر اخر بود کسی که خیلی دوست داره
میخواست قبل از این که پا پیش بذاره مطمئن بشه تو به اروین علاقه ای نداری.....و از من خواست که شما دوتا رو همخونه کنم
همزمان سر و کله بردیا پیداشد......اما نه تو زد و خورد بردیا نه اروین تو به اندازه ی یه عاشق براشون ناراحت نشدی!!
توی اون لحظه ای که بردیا میرفت بیمارستان اون پیشت بود و عکس العملت رو میدید
وبعد از الزایمر اروین هم پیشت اومد.......
من:یعنی همه اش بازی بود ؟؟همه اش؟؟کدوم الاغی همچین نظری داده بود که منو ازمایش کنه....مرتیکه علاف!!
یکی از پشت زد رو شونه ام برگشتم.....این که همون پسره بود که باهاش تو راه بیمارستان تصادف کرده بودم......
کلاه گیس و لنزش رو برداشت و سرش رو اورد بالا
و من در بهت بودم از کسی که همه این دیوونه بازی ها زیر سرش بود!!
در همین لحظه برای شفای جنون همه نی نی های جلف اجماعا صلوات ختم کنین
بهداد دستمو گرفت و گفت:چوطولی نی نی کوچولو؟؟

پایان[/size]
دیدی بعضیا خیلی میخندن هر چی شدن میزنن زیرخنده
همیشه بقیه رو میخندونن بعد یهو میرن تو فکر
اینارو اذیت نکنین

اینا نابود شدن

Bf1Bf1
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان نی نی های جلف"ته خنده" - atrina81 - 29-05-2016، 20:15

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان