18-06-2016، 11:28
(آخرین ویرایش در این ارسال: 18-06-2016، 12:30، توسط nazanin jon.)
لب ساحل رسیدم.
اولین کسی که میدیدم یه مشت چشم طوسی عسلی متعلق به رایان بود.
وقتی به جمع رسیدم از بین جمع بلند شد و رفت ای وای ینی ببخاطر من؟
ژالین گفت وای چرا رفت بلند شدم بره دنبالش که گفتم_از دست من دلخوره من میرم پیشش.
رفتم داشت میرفت از پشت صداش زدم لپ تاب سمتم برگشت.گفتش بله؟
من_راستش منو ببخش.کارم بد بود نباید...
رایان_فراموشش کن.
یه لحظه صبر کن.الان میام رفتم بالا بسته کادو پیچ شدشو نگاه کردم یه کت زرد بود تانی بهم گفته بکد ازین رنگ متنفره روش نارنجی کار شده بود خندم گرفت از طرخش.
این برا توعه بعدم بسمتش گرفتم.
بازش کرد.اخمش جمع شو.اما گفت_قشنگه مرسی
خندیدم گفتم میپوشیش؟
پوشیشدش.
_انگار یه نفر ماکارانی خورده روت استفراغ کرده. افتاد دنبالم دنیال هم دوییدیم تا رو یه شن ها دراز کشید نفس نفس میزدیم
رایان:
تو چشماش نگاه کردم.آبی شده بودن.کتو در آوردم.رو شن ها به پهلو دراز کشیدم.
میخاستم بهش بگم همین الان.اما بیشتر در مورد داستان رها و بستری بودنش کنجکاو بودم.
_ترلان.
ترلان_ها؟
_میگم چرا با رها دعوات شد؟
تا اونموقع طاق باز خوابیده بود دستشو تکیه گاه سرش کرد و به سمت من برگشت.شروع کرد به گفتن.
_واییی عجب دلقکیه این رها مردم خدا.یهو یاد سوال اصلیم افتادم.
دوباره به پهلو دراز کشیدم و گفتم ژالین چی میگفت؟
انگار نمیخاست در باره چیزی بگه.
ترلان_باید بدونی؟
_اگه تو بخوای آره
بلند شد نشست پاشو جمع کرد تو شکمش و شروع کرد به گفتن.
_رایان تو دوازده ساله که از ایران رفتی یه سالی میشد که دیگه اینجا نبودی که مادرت و مادرم باردار شدن.مادر من هفت ماهگی زایمان کرد و مادر تو در نه ماهگی.اما هردو در یک روز.
مات حرفش مونده بودم.
آهی کشیدو ادامه داد_درست نه سال بعد وقتی تیهو و طاها هفت ساله بودن منو تانی میرفتیم دنبالشئن دم مدرسه. اما یکی از این روز ها تانی دلش درد گرفت و من به تنهایی دنبالشون رفتم.بیست سالم بود.تو یه کوچه باریک باید رد میشدم ک.
آره منو دزدیدن با تیهو و طاهای هفت ساله.
هیچوقت صدای جیغای داداش کوچولومو یادم نمیره جلوی چشمام بهش تعرض کردن.داداشم جون داد جلوی چشمام.
یه ساعتی میگذشت که صدای جیغ های بلند تیهو خواهرت بلند شد باورم نمیشد اون اونا به تیهو کوچولو.....
گفتنش خیلی براش تلخ بود که حرفاشو نصفه رها کرد خودم میدونستم چی میگه.
صساعت نه شب بود صدای جیغ بلند میومد جیغای خیلی بلند ک باعث میشد دیوونه بشم.همون موقع صدای پلیس اومد محاصره بود با من کاری نداشتن حتی کتکم هم نزده بودن.
ولی انگار میخاستن منو بفروشن.
قلبم بدرد اومد خدای من چی میشنیدم صداشمنو از افکارم رها کرد_من شش ماه تو شک بودم و بیمارستان روانی.رو جیغ حساسم و قرص میخورم.عصبیم.
بهش نگاه کردم بورم نمیشد یه ساعت بود داشتیم حرف میزدیم.ینی میزد.نگاهش کردممن_ترلان
ترلان_بله؟
میخام یه چیزی بهت بگم.
_بگو.
راستش من من تورو
حرفم با صدای مزخرف ژالین صفه موند.
ژالین_مزاحم که نیستم؟
من_نه نه اصلا
بعدم بلند شدم رفتم لعنتی.
با حرص به آنیل زنگ زدم.گوشی رو جواب داد بله داداش.
_سلام آنیل خوبی؟
آنیل_من خوبم ولی مثل اینکه تو. داغونی.
تمام داستان براش کفتم که گفت:داداشم عیبی نداره الان نشد آینده که هست فردایی پس فردایی مگه نمیگی فردا تولدشه اصن یه حلقه بخر براش یه نامه بزار توش بعد بزار تو جمدونش ها؟
پیشنهاد خوبی بود.
_وایییییی آنیل ممنونم راه خیلی خوبیه فداتم
آنیل_قابل نداره داداش جبران میکنی.بعدم خندید
باهاش خداحافظی کردم و به سمت ویلا رفتم.
تانیا:رایان رو دیدم که داشت از خونه میرفت بیرون.کجا میره؟اصن بمن چه.
برگشتم که صدای ترلان بلند شد_آقا یه کازی بگم پایه اید؟
رها_اوووف هستم داغون
آذی_منم پایم.
ترب_تو چی تانی.
_بنظرت میتونم بگم نه؟حالا چی هست این کارتون.
تری_آقا این آشپزه خیلی موذیه همش داره عشوه خرکی میاد برا پسرا.
رها_خب توچرا نگرانی.
تری_تو خجالت نمیکشی یکی برا نوامیست عشوه بیاد؟برا داداشت پسر عمه هات چیزی که من ندارم بقیه رو نمیدونم ینی همون عشقت آرمین خان.اینا نوامیستن دیگه.
رها_پوووووووف من نفهمیدم چی میگی ولی پایم میخای چه کار کنی؟
تری امروز وقتی داشت نهار می پخت دیدم ظرف نمکش با شکرش فرق داره.
دخترا_خب
تری_خب ببین یکی تون باید سرشو گرم کنه مثلا درباره غذا سوال بپرسه تو این فاصله منو یکی دیگه میایم نمک ها و شکرارو تو یک دو تا ظرف خال میکنیم.بعدش تو ظرف نمک شکر میریزیم تو ظرف شکر نمک.
دخترا_ایول
آذی_پس من با تانی میریم در باره یه غذا مثلا فسنجون ازش سوال کنیم بعدش تو و رها برید اینکارو انجام بدید
ایندفه باهم گفتیم_ایول.
ترلان:
برا رایان من عشوه میای آره از کا بی کارت کنم حالا وایسا.
از آشپزخونه اومدیم بیرون با رها زدیم قدش هورررراااا.
همه تو ایوون داشتیم چای میخوردیم که صدای اقا بزرگ بلند شد سوگل سوگل شکر بیار.
من_بابابزگ من میرم ازشون میگیرم.
به سمت آشپزخونه رفتم که دیدم بله ذاره نمکارو میریزه تو شکر پاش جلوی خندمو گرفتم.بدید من میبرم.
سوگل:بفرمایید.
نمکارو دادم دست آقا بزرگ برا دختره چشمک زدم و کنار آرتان نشستم راستی!کو رایان؟
لابد رفته جایی بیخی.
نگاهمو به آقا بزرگ دوختم قهوه رو خورد سریع ریخت بیرون صدای سوگل سوگل آقا بزرگ بلند شد.
سوگل_بله آقا
آقا بزرگ وسیله هاتونو جمع کن برو نمک به جای شکر.زن احمق.
آرتان زیر گوشم گفت کار تو بود نه؟
من_آره.
آرتان گفت_امان از دست تو.
ژالین _آقا بزرگ تقصیر سوگل خانوم نیست. من خودم دیدم ترلان جای نمک و شورو عوض کرد.
چیزی نداشتم بگم.دخترا مبهوت منو میدند که صدای رایان بلند شد.
رایان_ژالین چرا دروغ میگی ترلان تا قبل از ساعت پنج با من بود.
ژالین سریع صحنه رو ترک کرد.
آقا بزرگ سر زنش آمیز به خانه تیما گفت:تیما تو یه اصیل زاده ای دختر تو؟برای چی؟تهمت؟به هم خونش؟ برات متاسفم.... تو تربیتش خوب عمل نکردی
بلند شدم دنبال ژالین رفتم.
نزدیک رایان رسیدم_ممنونم بابت کمکت..
رایان_شنیدم به آرتی چی گفتی.قابلی نداشت سزای خروس بی محل همینه.
منظورش رو نفهمیدم وارد اتاق شدم ژالین داشت گریه میکرد....
اولین کسی که میدیدم یه مشت چشم طوسی عسلی متعلق به رایان بود.
وقتی به جمع رسیدم از بین جمع بلند شد و رفت ای وای ینی ببخاطر من؟
ژالین گفت وای چرا رفت بلند شدم بره دنبالش که گفتم_از دست من دلخوره من میرم پیشش.
رفتم داشت میرفت از پشت صداش زدم لپ تاب سمتم برگشت.گفتش بله؟
من_راستش منو ببخش.کارم بد بود نباید...
رایان_فراموشش کن.
یه لحظه صبر کن.الان میام رفتم بالا بسته کادو پیچ شدشو نگاه کردم یه کت زرد بود تانی بهم گفته بکد ازین رنگ متنفره روش نارنجی کار شده بود خندم گرفت از طرخش.
این برا توعه بعدم بسمتش گرفتم.
بازش کرد.اخمش جمع شو.اما گفت_قشنگه مرسی
خندیدم گفتم میپوشیش؟
پوشیشدش.
_انگار یه نفر ماکارانی خورده روت استفراغ کرده. افتاد دنبالم دنیال هم دوییدیم تا رو یه شن ها دراز کشید نفس نفس میزدیم
(18-06-2016، 11:28)nazanin jon نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
لب ساحل رسیدم.
اولین کسی که میدیدم یه جفت چشم طوسی عسلی متعلق به رایان بود.
وقتی به جمع رسیدم از بین جمع بلند شد و رفت ای وای ینی ببخاطر من؟
ژالین گفت وای چرا رفت بلند شدم بره دنبالش که گفتم_از دست من دلخوره من میرم پیشش.
رفتم داشت میرفت از پشت صداش زدم لپ تاب سمتم برگشت.گفتش بله؟
من_راستش منو ببخش.کارم بد بود نباید...
رایان_فراموشش کن.
یه لحظه صبر کن.الان میام رفتم بالا بسته کادو پیچ شدشو نگاه کردم یه کت زرد بود تانی بهم گفته بکد ازین رنگ متنفره روش نارنجی کار شده بود خندم گرفت از طرخش.
این برا توعه بعدم بسمتش گرفتم.
بازش کرد.اخمش جمع شو.اما گفت_قشنگه مرسی
خندیدم گفتم میپوشیش؟
پوشیشدش.
_انگار یه نفر ماکارانی خورده روت استفراغ کرده. افتاد دنبالم دنیال هم دوییدیم تا رو یه شن ها دراز کشید نفس نفس میزدیم
رایان:
تو چشماش نگاه کردم.آبی شده بودن.کتو در آوردم.رو شن ها به پهلو دراز کشیدم.
میخاستم بهش بگم همین الان.اما بیشتر در مورد داستان رها و بستری بودنش کنجکاو بودم.
_ترلان.
ترلان_ها؟
_میگم چرا با رها دعوات شد؟
تا اونموقع طاق باز خوابیده بود دستشو تکیه گاه سرش کرد و به سمت من برگشت.شروع کرد به گفتن.
_واییی عجب دلقکیه این رها مردم خدا.یهو یاد سوال اصلیم افتادم.
دوباره به پهلو دراز کشیدم و گفتم ژالین چی میگفت؟
انگار نمیخاست در باره چیزی بگه.
ترلان_باید بدونی؟
_اگه تو بخوای آره
بلند شد نشست پاشو جمع کرد تو شکمش و شروع کرد به گفتن.
_رایان تو دوازده ساله که از ایران رفتی یه سالی میشد که دیگه اینجا نبودی که مادرت و مادرم باردار شدن.مادر من هفت ماهگی زایمان کرد و مادر تو در نه ماهگی.اما هردو در یک روز.
مات حرفش مونده بودم.
آهی کشیدو ادامه داد_درست نه سال بعد وقتی تیهو و طاها هفت ساله بودن منو تانی میرفتیم دنبالشئن دم مدرسه. اما یکی از این روز ها تانی دلش درد گرفت و من به تنهایی دنبالشون رفتم.بیست سالم بود.تو یه کوچه باریک باید رد میشدم ک.
آره منو دزدیدن با تیهو و طاهای هفت ساله.
هیچوقت صدای جیغای داداش کوچولومو یادم نمیره جلوی چشمام بهش تعرض کردن.داداشم جون داد جلوی چشمام.
یه ساعتی میگذشت که صدای جیغ های بلند تیهو خواهرت بلند شد باورم نمیشد اون اونا به تیهو کوچولو.....
گفتنش خیلی براش تلخ بود که حرفاشو نصفه رها کرد خودم میدونستم چی میگه.
صساعت نه شب بود صدای جیغ بلند میومد جیغای خیلی بلند ک باعث میشد دیوونه بشم.همون موقع صدای پلیس اومد محاصره بود با من کاری نداشتن حتی کتکم هم نزده بودن.
ولی انگار میخاستن منو بفروشن.
قلبم بدرد اومد خدای من چی میشنیدم صداشمنو از افکارم رها کرد_من شش ماه تو شک بودم و بیمارستان روانی.رو جیغ حساسم و قرص میخورم.عصبیم.
بهش نگاه کردم بورم نمیشد یه ساعت بود داشتیم حرف میزدیم.ینی میزد.نگاهش کردممن_ترلان
ترلان_بله؟
میخام یه چیزی بهت بگم.
_بگو.
راستش من من تورو
حرفم با صدای مزخرف ژالین صفه موند.
ژالین_مزاحم که نیستم؟
من_نه نه اصلا
بعدم بلند شدم رفتم لعنتی.
با حرص به آنیل زنگ زدم.گوشی رو جواب داد بله داداش.
_سلام آنیل خوبی؟
آنیل_من خوبم ولی مثل اینکه تو. داغونی.
تمام داستان براش کفتم که گفت:داداشم عیبی نداره الان نشد آینده که هست فردایی پس فردایی مگه نمیگی فردا تولدشه اصن یه حلقه بخر براش یه نامه بزار توش بعد بزار تو جمدونش ها؟
پیشنهاد خوبی بود.
_وایییییی آنیل ممنونم راه خیلی خوبیه فداتم
آنیل_قابل نداره داداش جبران میکنی.بعدم خندید
باهاش خداحافظی کردم و به سمت ویلا رفتم.
تانیا:رایان رو دیدم که داشت از خونه میرفت بیرون.کجا میره؟اصن بمن چه.
برگشتم که صدای ترلان بلند شد_آقا یه کازی بگم پایه اید؟
رها_اوووف هستم داغون
آذی_منم پایم.
ترب_تو چی تانی.
_بنظرت میتونم بگم نه؟حالا چی هست این کارتون.
تری_آقا این آشپزه خیلی موذیه همش داره عشوه خرکی میاد برا پسرا.
رها_خب توچرا نگرانی.
تری_تو خجالت نمیکشی یکی برا نوامیست عشوه بیاد؟برا داداشت پسر عمه هات چیزی که من ندارم بقیه رو نمیدونم ینی همون عشقت آرمین خان.اینا نوامیستن دیگه.
رها_پوووووووف من نفهمیدم چی میگی ولی پایم میخای چه کار کنی؟
تری امروز وقتی داشت نهار می پخت دیدم ظرف نمکش با شکرش فرق داره.
دخترا_خب
تری_خب ببین یکی تون باید سرشو گرم کنه مثلا درباره غذا سوال بپرسه تو این فاصله منو یکی دیگه میایم نمک ها و شکرارو تو یک دو تا ظرف خال میکنیم.بعدش تو ظرف نمک شکر میریزیم تو ظرف شکر نمک.
دخترا_ایول
آذی_پس من با تانی میریم در باره یه غذا مثلا فسنجون ازش سوال کنیم بعدش تو و رها برید اینکارو انجام بدید
ایندفه باهم گفتیم_ایول.
ترلان:
برا رایان من عشوه میای آره از کا بی کارت کنم حالا وایسا.
از آشپزخونه اومدیم بیرون با رها زدیم قدش هورررراااا.
همه تو ایوون داشتیم چای میخوردیم که صدای اقا بزرگ بلند شد سوگل سوگل شکر بیار.
من_بابابزگ من میرم ازشون میگیرم.
به سمت آشپزخونه رفتم که دیدم بله ذاره نمکارو میریزه تو شکر پاش جلوی خندمو گرفتم.بدید من میبرم.
سوگل:بفرمایید.
نمکارو دادم دست آقا بزرگ برا دختره چشمک زدم و کنار آرتان نشستم راستی!کو رایان؟
لابد رفته جایی بیخی.
نگاهمو به آقا بزرگ دوختم قهوه رو خورد سریع ریخت بیرون صدای سوگل سوگل آقا بزرگ بلند شد.
سوگل_بله آقا
آقا بزرگ وسیله هاتونو جمع کن برو نمک به جای شکر.زن احمق.
آرتان زیر گوشم گفت کار تو بود نه؟
من_آره.
آرتان گفت_امان از دست تو.
ژالین _آقا بزرگ تقصیر سوگل خانوم نیست. من خودم دیدم ترلان جای نمک و شورو عوض کرد.
چیزی نداشتم بگم.دخترا مبهوت منو میدند که صدای رایان بلند شد.
رایان_ژالین چرا دروغ میگی ترلان تا قبل از ساعت پنج با من بود.
ژالین سریع صحنه رو ترک کرد.
آقا بزرگ سر زنش آمیز به خانه تیما گفت:تیما تو یه اصیل زاده ای دختر تو؟برای چی؟تهمت؟به هم خونش؟ برات متاسفم.... تو تربیتش خوب عمل نکردی
بلند شدم دنبال ژالین رفتم.
نزدیک رایان رسیدم_ممنونم بابت کمکت..
رایان_شنیدم به آرتی چی گفتی.قابلی نداشت سزای خروس بی محل همینه.
منظورش رو نفهمیدم وارد اتاق شدم ژالین داشت گریه میکرد....