19-06-2016، 11:09
تانیا:
با دور شدن ترلان از جمع همه بهش نگاه کرزدن صدای آقا بزرگ بلند شد:دروتی و دنیل احسنت دارید دختری که تربیت کردید واقعا نمونس.
برق افتخار تو چشمای عمو و خاله روشن شد ما دخترا به اضافه رایان و آرتان لبامون از خنده جمع شده بود.
جمع به حالت عادی برگشته بود عمه تیما خیلی پکر بود مادر مادر عمه تیما با مادر بزرگ ما فرق داشت ینی از زن دوم آقا بزرگ بود.وقتی به ایران مهاجرت کردیم آقا بزرگ مجبور شده یه زن دیگه بگیره که حاصلش عمه تیماست.تو افکارم غرق بودم که صدای آرتان بلند شد_عشقم؟
من_جانم
آرتان_توهم تو جنایتشون مشارکت داشتی؟
بهش نگاه کردم چشمای سبزش.چه محبتی توش موج میزد.خجالت زده گفتم _آره.
آرتان_من به آقا بزرگ میگم ولی ترلان چیزی نفهمه.
من_چشم نمیفهمه.
صدای رایان بلند شد-پدربزرگ(عزیز دردونه رو)میشه منو تانی یه لحظه از حمع جدا شیم؟
با تعجب نگاهش کردم. که آقا بزرگ گفت_برو پسرم.
تو چشمام نگاه کردو یه جعبه گرفت سمتم_بدون اینکه فضولی کنی اینو میبری میزاری تو چمدون تری؟
متعجب بهش نگاه کردم که گفت اوکی؟
گفتم_اوکی.
جعبه رو پشتم رفتم وارد اتاق شدم عاشق پیشه داداش جونم داشت گریه میکرد تری هم منت کشی.
_تری برو ببین رهام چکارت داره.
انگشت اشارشو گرفت شمت خودشو گفت بامن؟
گفتم_آره.
به سمت چمدون رفتم درشو باز کردک که ژالین گفت با چمدون تربچه چی کار داری؟
گفتم_به تو چه اه فضول.
جعبه رو داخلش گذاشتم و در چمدونو بستم.
با دور شدن ترلان از جمع همه بهش نگاه کرزدن صدای آقا بزرگ بلند شد:دروتی و دنیل احسنت دارید دختری که تربیت کردید واقعا نمونس.
برق افتخار تو چشمای عمو و خاله روشن شد ما دخترا به اضافه رایان و آرتان لبامون از خنده جمع شده بود.
جمع به حالت عادی برگشته بود عمه تیما خیلی پکر بود مادر مادر عمه تیما با مادر بزرگ ما فرق داشت ینی از زن دوم آقا بزرگ بود.وقتی به ایران مهاجرت کردیم آقا بزرگ مجبور شده یه زن دیگه بگیره که حاصلش عمه تیماست.تو افکارم غرق بودم که صدای آرتان بلند شد_عشقم؟
من_جانم
آرتان_توهم تو جنایتشون مشارکت داشتی؟
بهش نگاه کردم چشمای سبزش.چه محبتی توش موج میزد.خجالت زده گفتم _آره.
آرتان_من به آقا بزرگ میگم ولی ترلان چیزی نفهمه.
من_چشم نمیفهمه.
صدای رایان بلند شد-پدربزرگ(عزیز دردونه رو)میشه منو تانی یه لحظه از حمع جدا شیم؟
با تعجب نگاهش کردم. که آقا بزرگ گفت_برو پسرم.
تو چشمام نگاه کردو یه جعبه گرفت سمتم_بدون اینکه فضولی کنی اینو میبری میزاری تو چمدون تری؟
متعجب بهش نگاه کردم که گفت اوکی؟
گفتم_اوکی.
جعبه رو پشتم رفتم وارد اتاق شدم عاشق پیشه داداش جونم داشت گریه میکرد تری هم منت کشی.
_تری برو ببین رهام چکارت داره.
انگشت اشارشو گرفت شمت خودشو گفت بامن؟
گفتم_آره.
به سمت چمدون رفتم درشو باز کردک که ژالین گفت با چمدون تربچه چی کار داری؟
گفتم_به تو چه اه فضول.
جعبه رو داخلش گذاشتم و در چمدونو بستم.