27-06-2016، 18:14
سلام
ببخشید که دیر شد
به هر حال منم یه مشکلاتی دارم
اما از این به بعد سعی می کنم به موقع بذارم
نگاهم به سمت پایین حرکت کرد ... و روی نیم تنه اش ایستاد... سینه اش به تندی بالا و پایین میرفت و به خاطر عرقی که کرده بود براق شده بود... دونه های درشت عرق از روی گردنش ، روی سینه و دنده های عضله ایش پیچ و تاب میخوردند .
صدای وحشت زده اش رو شنیدم :
_ نمیدونم ... به جون خودم نمیدونم
از عجزش لذت می بردم ... از لرزش صداش که ناشی از ترسشه ... از اینکه قصد جونشو کرده که خودشو قسم میده ...
او مثل یه پرنده ، خودش و زندگیش در چنگال دستای من اسیره و تا وقتی که نخوام ، هیچی عوض نمیشه...
دوباره ناله کرد :
_ چی میخوای ازم ؟ من پدرت رو نمیشناسم !
دروغ میگه ! هه ! تو روز روشن دروغ میگه !
زمزمه وار در جوابش گفتم :
+ تا وقتی که چیزی نگی ... جونتو
سرش رو بالا آورد و بی هدف به جایی که فکر میکرد اونجا هستم خیره شد ... چشماش دو دو می زد . ترسش به من حس قدرت میداد ... یه حس ناب ... حسی که دوست داشتم هیچ وقت از بین نره ... دست از قدم رو رفتن باز داشتم و کاملا مقابلش قرار گرفتم ... چشم در چشم هم ... اون در فکر آینده ای نامعلوم که من براش رقم میزدم و من در فکر آینده ای که به آرامش روحم ختم می شد ...
+ الان وقته مجازاته ... مجازات ... توی دادگاه من ... با قضاوت من ... دادگاهی که فقط دو حکم داره یا مرگ یا ...
مکث طولانی کردم تا واکنشش رو ببینم . رگ روی پیشونیش به وضوح می پرید . نفساش تند تر شده بود . + یا زندگی
به سمت دیوار مقابل در رفتم . مات بهم نگاه می کرد .
+ جوابم بده ! پدرم کجاست ؟
فقط خیره نگاهم می کرد و حرفی نمی زد...
+ نشنیدم چی گفتی ؟ بلند تر بگو !
جوابی نداد . بهش نزدیک تر شدم ... سرشو بلند کرد ... پوزخندی بهم زد و گفت :
_تو یه دیوونه ای !
پوزخندی بهش زدم و گفتم
+ می دونی تاوان توهین به من چیه ؟
پوزخندمو با پوزخند جواب داد . چاقو رو از جایی که همیشه در بدنم مخفیش میکنم دراوردم . تیغه اش در انعکاس با شعله های هزار رنگ آتش برق میزد .
ببخشید که دیر شد
به هر حال منم یه مشکلاتی دارم
اما از این به بعد سعی می کنم به موقع بذارم
نگاهم به سمت پایین حرکت کرد ... و روی نیم تنه اش ایستاد... سینه اش به تندی بالا و پایین میرفت و به خاطر عرقی که کرده بود براق شده بود... دونه های درشت عرق از روی گردنش ، روی سینه و دنده های عضله ایش پیچ و تاب میخوردند .
صدای وحشت زده اش رو شنیدم :
_ نمیدونم ... به جون خودم نمیدونم
از عجزش لذت می بردم ... از لرزش صداش که ناشی از ترسشه ... از اینکه قصد جونشو کرده که خودشو قسم میده ...
او مثل یه پرنده ، خودش و زندگیش در چنگال دستای من اسیره و تا وقتی که نخوام ، هیچی عوض نمیشه...
دوباره ناله کرد :
_ چی میخوای ازم ؟ من پدرت رو نمیشناسم !
دروغ میگه ! هه ! تو روز روشن دروغ میگه !
زمزمه وار در جوابش گفتم :
+ تا وقتی که چیزی نگی ... جونتو
سرش رو بالا آورد و بی هدف به جایی که فکر میکرد اونجا هستم خیره شد ... چشماش دو دو می زد . ترسش به من حس قدرت میداد ... یه حس ناب ... حسی که دوست داشتم هیچ وقت از بین نره ... دست از قدم رو رفتن باز داشتم و کاملا مقابلش قرار گرفتم ... چشم در چشم هم ... اون در فکر آینده ای نامعلوم که من براش رقم میزدم و من در فکر آینده ای که به آرامش روحم ختم می شد ...
+ الان وقته مجازاته ... مجازات ... توی دادگاه من ... با قضاوت من ... دادگاهی که فقط دو حکم داره یا مرگ یا ...
مکث طولانی کردم تا واکنشش رو ببینم . رگ روی پیشونیش به وضوح می پرید . نفساش تند تر شده بود . + یا زندگی
به سمت دیوار مقابل در رفتم . مات بهم نگاه می کرد .
+ جوابم بده ! پدرم کجاست ؟
فقط خیره نگاهم می کرد و حرفی نمی زد...
+ نشنیدم چی گفتی ؟ بلند تر بگو !
جوابی نداد . بهش نزدیک تر شدم ... سرشو بلند کرد ... پوزخندی بهم زد و گفت :
_تو یه دیوونه ای !
پوزخندی بهش زدم و گفتم
+ می دونی تاوان توهین به من چیه ؟
پوزخندمو با پوزخند جواب داد . چاقو رو از جایی که همیشه در بدنم مخفیش میکنم دراوردم . تیغه اش در انعکاس با شعله های هزار رنگ آتش برق میزد .