10-08-2016، 21:33
(آخرین ویرایش در این ارسال: 10-08-2016، 21:47، توسط نفسممممممم.)
خب خب این دفعه هم اومدم با سه تا پست دیگه...
راستی سپاسا کو پس
نمی دونم چرا دلم می خواست زار بزنم. اون دختر اولین جنازه ای نبود که می دیدم، همیشه کارم با همین جرم و جنایت و جنازه ها بود و من بی هیچ ترسی کار می کردم. اما نمی دونم چرا دلم واسه این یکی این قدر سوخت. قیافه ی معصومی داشت. حتی یه ثانیه هم صورتش از جلوی چشم هام کنار نمی رفت. عین یه پرده همش جلوی روم بود. تا می تونستم تو خلوت خودم گریه کردم. ارادم واسه گرفتن انتقام قوی تر شد. این از اولین قربانی، نباید بذاریم دومی و سومی هم از راه برسه. خدایا خودت کمکمون کن! خدایا من و سورن و متین تنها امیدمون به توئه. خدایا خودت هوامون رو داشته باش. اون قدری گریه کرده بودم که خودم می دونستم الان چشم هام اندازه ی یه نعلبکی باد کرده. با باز شدن در پتو رو کشیدم رو سرم. دلم نمی خواست سورن فکر کنه این قدر ضعیفم که با دیدن یه جسد دارم گریه می کنم. سورن- عسل؟ عسـل؟ عسل پاشو ببینم. با این دختره حرف زدی؟ صدام انگار که از ته چاه در می اومد آروم بود و حسابی خش دار شده بود. - آره. سورن- پاشو ببینم، صدات چرا این طوری شده؟ - خوابم میاد، ولم کن بذار بخوابم. از زیر پتو دستم رو گرفت و کشید که مجبور شدم بشینم. پتو هم به طورکامل از روم رفت کنار. زیرلب غرولند کنان گفتم: - چته؟ دستم رو شکوندی. نمی گی شاید بنده اصلا لخت باشم این طوری بلندم می کنی؟ سورن لبخند محوی زد و گفت: - خب تو اگه لخت باشی که اصلا نمی ذاری بیام تو. بعد خیره شد بهم. یه کم معذب شدم و پتو رو دور بدنم پیچیدم. خیلی هم سر و وضعم بد نبود، ولی خب اولین بار بود که منو با تاپ می دید، البته بعد از اون یه بار که از حموم ... سورن- گریه کردی؟ دوباره مثل همیشه با صداش رشته ی افکارم رو پاره کرد. با تته پته گفتم: - نَـ..نه.. خیره چشم هاش رو دوخته بود تو صورتم و پلک نمی زد و می خواست با نگاهش بهم بگه "خر خودتی تابلو!" سورن- من گوشام مخملی نیستا. خدا رو شکر شاخ و دم هم ندارم. چرا گریه کردی؟ واسه اون دختره؟ سرم رو انداختم پایین و آروم گوشه ی لبم رو گاز گرفتم. مگه میشه به این یارو دروغ گفت؟ خودش همه چی رو می فهمه دیگه. دستش رو گذاشت زیر چونم و سرم رو بلند کرد. مهربون نگاهم کرد و گفت: - به خاطر اون ناراحتی؟ منم ناراحت شدم. دلم می خواست تو این پرونده پای هیچ جسدی وسط نباشه، اما خودت که دیدی تقصیر منم نبود. اون یکی رو که نتونستیم کاری براش بکنیم، باید مراقب این دختره مهشید باشیم. دختره کله شقیه، اگه هی باز تهدید کنه که می ره به پلیس میگه، نصیری یه بلایی سرش میاره ها. تو باهاش حرف بزن. بذار بهت اعتماد کنه. نذار اون بشه دومین جسد ماجرا. باشه عسل؟ سرم رو آروم به نشونه ی مثبت تکون دادم و دوباره بغض لعنتی اومد سراغم و باز هم بی اجازه شکست و یه دونه اشک سمج از چشمم رو گونم پرتاب شدم. سورن با انگشتش اشکم رو پاک کرد. صورتم رو با دستاش قاب گرفت و با مهربون ترین لحنی که تا حالا ازش شنیده بودم گفت: - خانومی تو محکم باش، بذار من و متین به تو دل خوش کنیم. بهت قول می دم دیگه نذارم کسی بمیره. تو قوی تر از این حرف هایی عسل! می دونم دل نازکی، اما اینم می دونم که تو با بدتر از این ها هم طرف بودی و خم به ابرو نیاوردی. من و متین به اندازه کافی بار رو دوشمون هست، تو دیگه بیشترش نکن. من مهشید رو سپردم دست توها، خانوم ناامیدم نکنی. تو می دونی مانی وحشیه، درست مثل یه گرگ گرسنه س که دخترها واسش نقش یه بره رو دارن. ازت می خوام هم مراقب خودت باشی هم مراقب مهشید. نمی خوام اون لعنتی کوچیک ترین آسیبی بهتون بزنه. بهم قول می دی؟ رنگ غم رو خیلی خوب تو چشم های سورن می دیدم. نمی دونم چرا، ولی خیلی دوست داشتم خودم رو تو آغوشش بندازم و دستاش رو حصار تنم کنه. به یه دل گرمی احتیاج داشتم، اما اونم قدر من ناراحت بود. سرم رو تکون دادم و با صدای آروم، اما با صلابتی گفتم: - قول می دم، قول می دم رئیس. این اولین بار بود که رئیس صداش می زدم و اولین بار توی این پرونده بود که می خواستم درست عین یه نظامی برخورد کنم. با پشت دستم اشک هام رو پاک کردم. سورن هم با یه لبخند تلخ دراز کشید. "نباید بذاریم اونا ببرن. این بازی یه قمار ساده نیست. جون و زندگی هزارتا جوون داره این وسط به بهای ناچیزی قمار میشه. عسل یادت نره واسه چی این جایی! نیومدی فقط حال سورن رو بگیری، اومدی بینی این خلافکارهای کثیف رو به خاک بمالی. یادت نره چشم امید سردار به توئه. یادت نره اون ها تو رو انتخاب کردن و بهت اعتماد کردن. ناامیدشون نکن، نه اون ها رو، نه سورن رو و نه خودت رو." لبخندی از سر غرور به خودم زدم. برگشتم دیدم سورن آروم به خواب رفته. منم آروم سر جام دراز کشیدم، اما باز هم از یه طرف فکر لاله و معصومیتش و از طرف دیگه فکر انتقام و ماموریت از ذهنم بیرون نمی رفت. با همین فکرها به خواب رفتم. نیمه شب با گریه از خواب پریدم. همش جیغ می زدم و اشک می ریختم. تنم خیس عرق بود و دستام می لرزید. تب و لرز گرفته بودم. سورن با صدای گریه ام به ضرب پاشد و چراغ خواب روی عسلی رو روشن کرد.
بالشم رو بغل کرده بودم و حالا دیگه بی صدا اشک می ریختم و می لرزیدم. سورن- عسل؟ عسل جان خوبی؟ چت شده؟ خواب بد دیدی؟ - خیلی بد بود سورن، خیلی بد! دوباره صدای هق هقم بلند شد. صدام دیگه گرفته بود و خش دار شده بود، جوری که از شنیدن صدای خودم ترسیدم. سورن آروم من رو تو بغلش گرفت و موهام رو نوازش کرد. سورن- آروم باش عسل، من این جام. هیشکی نمی تونه اذیتت کنه. خیالت راحت خانومی! سرم رو تو بغل سورن فرو کردم. بهش نیاز داشتم، خیلی زیاد! سورن- نمی خوای بگی چه خوابی دیدی؟ خودم رو بیشتر بهش چسبوندم و بریده بریده گفتم: - خواب دیدم هوا ... تاریک تاریکه. من تنها ... توی باغم. از هر درختی ... خون می ریزه. تو و متین رو صدا می زنم و هیچ کدومتون ... نیستید. صدای قهقهه های مانی ... و جیغ من ... تو فضا ... می پیچه. مانی میگه: دنبال کی ... می گردی؟ اینها؟ بعد تو و متین رو نشون می ده ... که از درخت ... به این جای خوابم که رسیدم دیگه نتونستم ادامه بدم. گریه ام بیشتر شد و اشک هام یکی پس از دیگری می اومدن و می رفتن. سورن همچنان موهام رو نوازش می کرد. نگرانی رو تو صداش می شد حس کرد، اما سعی می کرد باز منو آروم کنه. سورن- نترس. از قدیم گفتن خواب زن چپه. خب بقیش رو نگفتی. من و متین از درخت چی؟ داشتیم می رفتیم بالا؟ بعد خنده ای عصبی کرد. به چشم هاش نگاه کردم. اول توشون موجی از نگرانی بود، اما وقتی دید من دیگه گریه نمی کنم و آروم بهش زل زدم، مهربون شد و دسته ای از موهام رو که روی صورتم ریخته بود عقب زد و دوباره با لبخند پرسید: - نگفتی بقیه اش روها، این طوری قبول نیست. می خوای بذاری تو خماریش بمونم؟ لبخند تلخی زدم و با بغض و صدای گرفته گفتم: - تو ومتین از درخت آویزون بودید؛ یعنی مانی دارتون زده بود. هرچی جیغ زدم و صداتون کردم جواب ندادید. فقط مانی بود که به سمتم می اومد و می خواست من رو بگیره. دوباره همون موج نگرانی به چشم های سورن برگشت. سعی می کرد با خنده نگرانی هاش رو پنهون کنه، اما موفق نمی شد. سورن- آخ جون، دیدی گفتم خواب زن چپه؟ وقتی خواب دیدی ما مردیم یعنی حالا حالاها زنده ایم و در خدمتتون هستیم و ما مانی رو می کشیم. بعدشم سر شب این قدر گریه کردی و به اون دختره فکر کردی که از این خواب های ترسناک دیدی. تازشم، مانی غلط می کنه بیاد سمت تو و بخواد تو رو بگیره. مادرش رو به عزاش می شونم! - سورن تنهام نذار، من می ترسم. سورن- نترس خانومی، من این جام. هیچ کس نمی تونه بهت آسیب برسونه. خیالت راحت گلم! بعدش دراز کشید. منم دراز کشیدم. می ترسیدم. دوست داشتم بغلم کنه و الان که بهش احتیاج دارم کنارم باشه. مثل این که خودش این رو از توی چشم هام خوند که دستش رو دراز کرد و من رو کشید تو بغلش. سورن- تا وقتی که جنابعالی می ترسی، باید همین جا بخوابی. جات همین جاست. گفته باشم، این یه تنبیه. سرم رو گذاشتم روی دستش، اونم دستش رو دور کمرم حلقه کرد و من رو به خودش چسبوند. بوی عطر تلخش آرومم می کرد. گرمی نفس هاش که به صورتم می خورد نشون می داد هنوز پیشمه و تنهام نذاشته. قفسه ی سینش آروم بالا و پایین می رفت. دستش روی موهام بالا و پایین می رفت و آروم نوازشم می کرد. این بار آروم تر از سر شب به خواب رفتم. صبح با احساس این که یکی رو صورتم زوم کرده، لای چشم هام رو باز کردم. سورن رو دیدم که با قیافه ی خندون جلوی رومه. سورن- به به چه عجب، خانوم چشم های مبارکشون رو باز کردن! پاشو دختر کلی کار داریم. دستم خوابید. پاشو می خوام بلند شم. جات خوب بوده نمی خوای بلند شی؟ آره شیطون؟ یه نگاه به زیر سرم انداختم. تازه یادم اومد که از دیشب رو دست این بنده خدا خوابیدم. غلتی زدم و دمر روی بالش خودم خوابیدم. سورن- ای بابا، تو که باز گرفتی خوابیدی. بابا کار و زندگی داریما. متین در زد و از پشت در گفت: - اجازه هست بیام تو؟ سورن- نه نه نیا. متین با تعجب و مشکوکانه پرسید: - وا؟ چرا؟ سورن با خنده گفت: - آخه لباس تنم نیست. متین با سرعت در رو باز کرد و با شک و تردید گفت: - چی؟ بعد نگاهی به سورن کرد که داشت ریز ریز می خندید و بالش رو به سمتش پرت می کرد. سورن- هوی، به تو یاد ندادن وقتی وارد اتاق کسی می شی اول اجازه بگیری؟ متین نگاهش رو به من که هنوز به ظاهر خواب بودم و دمر خوابیده بودم و پتو هم تا کمرم افتاده بود دوخت و با اخم گفت: - من که اجازه گرفتم. ببینم این جا خبری بوده؟ سورن رد نگاهش رو گرفت و پتو رو تا گردنم بالا آورد و منم یه تکونی خوردم و دوباره خوابیدم. سورن- نخیرم منحرف! بگو ببینم واسه چی عین مغول ها پریدی تو اتاق ما؟ خبری شده؟ متین که انگار تازه چیزی یادش افتاده باشه گفت: - از بس که مشکوک می زنید و حواس واسه آدم نمی ذارید، یادم رفته بود اصلا واسه چی اومدم. بابا این دختره مهشید باز رفته رو نِرو ما. بیست و چهار ساعته هی میگه می رم به پلیس می گم و لوتون می دم و ال می کنم و بل می کنم. نصیری هم دیوونه شده و زده به سرش، به مانی میگه بکشدش. مگه دیشب عسل باهاش حرف نزد؟ سورن پاشو تا این یکی رو نکشتن یه کاری کنیم. دختره هم که لالمونی نمی گیره لامصب! با حرف های متین عین فشنگ از جام پریدم. متین هم که سر و وضع منو دید سرش رو انداخت پایین و گفت: - من پایینم. زود باشید بیاید تا کار دستمون ندادن.
سریع یه آب به دست و صورتم زدم وقتی تو آیینه دستشویی خودم رو دیدم نشناختم ازبس چشم هام پف کرده بود و زیر چشم هام ریمل ریخته بود سیاه شده بود. یکم که قیافه آدمیزاد گرفتم اومدم بیرون ویه لباس مناسب پوشیدم و سریع باسورن رفتیم پایین.دختره دوباره صداش رو سرش گرفته بود منهدس نصیری عصبانی روی مبل های طبقه دوم نشسته بود ومانی هم تو اتاق دختره بود و صدای زد وخورد می اومد... سورن:سلام مهندس بازچی شده نادرخان:سلام می خواستی چی بشه؟باز زر زرهای این ور پریده شروع شده...باید بکشیمش اینجوری برامون دردسره عسل:نه مهندس من خودم باهاش حرف می زنم آرومش می کنم نادرخان:این اگه با حرف آروم می شد که همون دیشب باید ساکت می شد بااون همه حرف هایی که بهش زدیم این دختره آدم بشو نیست...واسه مون خطرناکه چاره ای جز مرگش نیست... متین:مهندس شما به مانی بگید فعلا کاری نکنه من خودم یه جوری ساکتش می کنم.شاید هنوز باور نداره که تصمیمتون واسه کشتنش جدیه!شما فعلا دست نگه دارید...عسل بامن بیا دنبال متین راه افتادم تویه اتاق دیگه...بعد از این که در مورد حرف های دیشبم بامهشید ازم پرسید ومنم همه چی رو بهش گفتم اومدیم پیش بقیه... متین:بسپرینش به من... بعد هم رفت تو اتاق دختره و به مانی گفت بره بیرون و درو بست. اولش صدایی نمی اومد اما بعد صدای جیغ های دختره شروع شد... من و سورن با تعجب به هم خیره شدیم.یعنی متین داشت چی کار می کرد؟یعنی دختره رو زده؟اونها اگه متین رو نشناسن حق دارن ولی من و سورن که می دونیم اون پلیسه و بی گدار به آب نمی زنه یعنی داره چیکار می کنه؟ بعد از یک ربع متین خندون در حالی که کمربندش رو می بست.اومد بیرون و در اتاق دختره رو از پشت کلید کرد.صدای گریه های دختره ازتوی اتاق می اومد...چشم های من و سورن اندازه یه نعلبکی شده بود... بقیه هم کمی باتعجب به متین نگاه می کردن اما زیاد براشون عجیب نبود...متین دوسه تا دکمه ی بالایی پیراهنش روهم بست و شاد و شنگول موبایلش رو تو هوا تکون داد و با لبخند کجی کنار ما ایستاد... نادرخان با پوزخندی گفت:خب!چی شد؟ متین:دختره بیشتر از اینکه از مرگ بترسه از پدرش می ترسه که یوقت خدای نکرده دخترش رو تو جاهای بدبد نبینه و سکته کنه...هه...پدره کلی بلا سر دختره آورده دختره فرار کرده هنوز فکر پدرست...دیوانه... باورنمی کرد می خواین بکشینش...اما این یکی رو باور کرد که یه فیلم خوشگل ازش رو می فرستم واسه باباجونش...تا اطلاع ثانوی دهن مهشید خانوم عین دراتاقش قفل قفله... باورم نمی شد یعنی اصلا باور کردنی نبود متین بخواد همچین کاری رو بکنه... باشنیدن این حرف ها نیلوفر با گریه دوید سمت پله های پایین و متین هم نیلوفر نیلوفر کنان دنبال نیلوفر می دوید... مهندس نصیری لبخند ژکوندی به روی لب هاش بود وگفت:آفرین...نه مثل اینکه این متین هم یه جر بزه ای داره ما نمی دونستیم...بفرمایید سورن جان صبحونه پایین حاضره... ماکه بادیدن اون صحنه ها هنوز تو شوک و بودیم و میلی به صبحونه خوردن نداشتیم.ولی خب چه می شه کرد دیشبم که بااون اتفاق نتونستیم شام بخوریم الانم اگه صبحونه نخوریم ضعف می کنیم.ناچارا رفتیم پایین... سورن:معلوم نیست این پسره چه حقه ای تو کارشه... عسل:سورن تو باور می کنی متین اون کارو بکنه؟ سورن:عمرا!من متین رو بزرگش کردم اون اهل اینجور برنامه ها نیست.می دونم یه کاری کرده که سر نصیری روشیره بماله بدبخت اصلا حواسش به نیلوفر جونش نبود مثه این که... باخنده و این که سورن بهم اطمینان داده بود که مطمئنه متین این کار رو نکرده نشستیم سر میز... بعد از چند دقیقه متین خسته وکوفته خودش رو ول کرد روی صندلی متین:عسل یه چایی واسم بریز سورن باطعنه وخنده گفت:می بینم که خسته ای مــــــرد!خسته نباشی متین یه نگاه چپ چپی به سورن کرد و با خنده ی بامزه ای گفت:سلامت باشی مــــــرد! چایی متین رو ریختم و گذاشتم جلوش. سورن چشمکی زد وپرسید:خوش گذشت؟ متین استکانش رو برداشت و یه قلپ چایی ازش خورد.بعد با پررویی گفت:بــــــله!جای دوستان خالی سورن یه مشت خوابوند تو کمر متین که چایی پرید تو گلوش متین در حالی که با دستش داشت چایی ها رو پاک می کرد از رو لباسش گفت:چته بابا؟ سورن:زهر مارچی کار کردی دختره رو؟ متین لبش رو گاز گرفت وبه من اشاره کرد وگفت:زشته حالا!بعدا برات تعریف می کنم.بعد زد زیر خنده
این دفعه من یه تیکه نون طرفش پرت کردم وگفتم:که خوش گذشته بهت؟حالا نیلوفرخانوم باهات آشتی کرد؟ متین:نه بابا خانوم تیریپ قهر برداشته عسل:حق هم داره والا متین:نه باید یاد بگیره لارج فکر کنه... سورن:خفه بابا چیکارش کردی دیوونه؟ متین سریع تکون داد وجدی گفت:بریم بالا بهت می گم... بعد ازتموم شدن صبحونه رفتیم بالا تواتاق ما خودمون رو پرتاب کردیم روی تخت.من وسورن عین بچه ها دستمون رو زیر چونه امون زده بودیم وساکت چشم به دهن متین دوخته بودیم. متین با تعجب به ما نگاه می کرد:چتونه؟مگه قراره قصه هزار ویک شب براتون بگم که اینقدر مشتاقید؟ سورن:زودباش تعریف کن چه جوری دهن دختره رو بستی؟ عسل:مردیم از فوضولی متین:خب مگه پایین نشنیدین چی به مهندس گفتم؟دیگه چی رو می خواین بدونید؟اگه می خواین جزییات و بدونید که شرمنده زشته نمی شه بگم... سورن بالش و کوبوند تو سرش متین:چته تو امروز؟باشه بابا بریم تو اتاق خودمون برات جزییاتم تعریف می کنم این جا جلو عسل عیبه بابا بعد یه چشم وابرویی اومد و لبش رو گاز گرفت. سورن:توکه انتظار نداری باور کنیم؟متین دستمون نیانداز می رم به سردار گزارش می کنم پدرتو در بیاره ها متین:خیلی خب بابا...دیدم این نصیری زده به سرش می گه این دختره رو بکشیم منم گفتم چیکار کنم که باعسل حرف زدم...فهمیدم نقطه ضعف دختره پدرشه...همین عسل:چی چی و همین؟بگو با دختره چی کار کردی این که همه ماجرا نبود متین:رفتم تو اتاق نشستم با دختره حرف زدم.گفتم این ها می گیرن می کشنت...می گفت به جهنم واین حرف ها.دختره کله اش بوی قرمه سبزی می ده دیوونه ست...بهش گفتم پلیس این چیزارو می دونه ولی الان موقعش نیست.گفتم که کاری نکنه سورن:خره تو چیکار کردی؟اینجوری که لومون دادی به دختره متین:نه بابا اون طوری هام که تو می گی نیست...چه لویی؟گفتم ما احساس خطر می کنیم پلیس ها همین دور و برامونن انگار.یه چرت و پرت هایی سرهم کردم تحویلش دادم دیگه...ولی تونترس بی گدار به آب نزدم. عسل:خب اون داستان چی بود گفتی؟ماجرای کمربند و... متین زد زیر خنده و بریده بریده گفت:وای اون رو که نگو!قیافه تو وسورن موقع گفتن اون داستان خنده دار شده بود...وای نبودید خودتون رو تو آیینه ببینید که... سورن:هه هه هه...بی مزه!بگو تا از وسط دونصفت نکردم دقمون دادی پسر متین:هیچی به دختره گفتم می خوام کمکت کنم این ها واقعا می خوان بکشن تو رو یکم زیادی ترسوندمش باورش شد...گفت چی کار کنم.گفتم وانمود کن من دارم بهت تجاوز می کنم.جیغ بزن گریه کن.منم بهشون می گم ازت فیلم گرفتم وگفتم به بابات نشون می دم می گم تهدیدت کردم توهم ترسیدی خیالشون راحت بشه که دهنت بسته است...بهش یکم اطمینان دادم که آسیبی بهش نمی رسونن ...همین! سورن:زهرمار!دوساعته مارو گیر آوردی متین:دقیقا! عسل:حالا نیلو جون رو کجای دلت می خوای بزاری؟ سورن:اصلا به اون فکر نکردی وقتی داشتی این داستان رو می ساختی،نه؟ متین:والا راه دیگه ای برای نجات این مهشیده از دست نصیری اینا پیدا نمی کردم.نمی تونستم بزارم دختره رو بکشن که یوقت نیلو خانوم ناراحت نشه... عسل:حالا می خوای بانیلوفر بهم بزنی؟ متین یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت وگفت:مگه تا الان باهاش دوست بودم که بخوام بهم بزنم؟من فقط باهاش معاشرت می کردم..به جان خودم اگه یه حرف عاشقانه بهش زده باشم...خودش الکی همه چیز رو بزرگ کرده.حالا هم قهر کرده به من چه خب؟ سورن:اما باید یکم ازدلش دربیاری! اون دختره نصیریه تو چنگت داشته باشیش بد نیست... متین قیافه اش رو در هم کرد ویه چین انداخت به بینیش وگفت:کی می ره این همه راه رو...وای من که اصلا حوصله منت کشی ندارم.اصلا معلوم نیست کجا رفته... سورن:پاشو برو یکم ناز بکش تنبلی نکن متین:آقا راستی یه چیزی...این جا صبح چه خبر بود؟جلوی سردار با دست پس می زنید اینجا با پا پیش می کشید؟ سورن:کوفت!تو آدم نمی شی متین؟ متین:نه جدی می گم سورن:عسل خواب بد دیده بود دیشب یکم بی قرار شده بود همین متین یه چشمکی زد وگفت:تا باشه از این خواب های بد عسل:چرت نگو برو دنبال نیلوفر صدای در اتاقش اومد متین سریع پاشد و رفت سمت در و رفت بیرون.باز برگشت و چشمک زد وگفت:تا من میام بچه های خوبی باشید ها...عسل باز خواب بد نبینی سورن:دِ برو بچه پررو... متین باخنده پرید بیرون سورن باخنده سرش رو تکون داد وگفت:آتیش پاره ایه این پسر عسل:اوهوم!نگاش کن چه داستانی سرهم کرده... سورن:هیـــس!هیس! عسل:چی شده؟ سورن:هیچی ساکت باش!صداشون داره میاد مثه این که پرنسس نیلوفر تحویلش نگرفته الانم با جارو می زنه پرتش می کنه بیرون...اینجا صدا خوب نمیاد بیا دست منو کشید و برد سمت در و گوشش رو چسبوند به در اتاق خودمون منم گوشم رو چسبوندم به در و آروم گفتم:خب بریم پشت در خودشون دیگه سورن:هیس!می خوای یه دفعه در رو باز کنن پرت شیم تو آبرو وحیثیتمون بره... صدای متین و نیلوفر می اومد
متین:نیلوفر جان گوش کن بابا آخه من که کاری نکردم.اون کار رو کردم که نره لومون بده بد کردم هوای بابات رو داشتم؟ نیلوفر:خفه شو.اون که اینجا بود چجوری می خواست لومون بده؟بگو آقا هوس بازن تا چشمش به یکی می افته آب از دهنش راه می افته عنان از کف می ده... سورن ریز ریز می خندید:بیچاره متین!آخی! طفلکی... باز دوباره می خندید منم خنده ام گرفته بود متین:این حرف ها چیه عزیزم؟اگه من اینطور آدمی بودم که از تو به این زیبایی نباید می گذشتم.هان؟من این کارو کردم چون نمی خواستم دست پدرت دوباره به خون یه دختر دیگه آلوده بشه!مگه ندیدی باباتو که چقدر عصبی بود باید می ذاشتم دختره رو بکشه؟من این کارو واسه خاطر پدرت کردم اونوقت تو باهام اینطوری رفتار می کنی؟ نیلوفر:بی خودی گردن پدر من نیانداز!رفتی عشق وحالت رو کردی حالا می گی به خاطر پدرت بود؟اون مهشید لعنتی یعنی اینقدر جونش می ارزید؟ متین:نیلوفر تو هم داری کم کم اون روی خودت رو نشون می دی ها!مثه اینکه توهم بدت نمیاد پدرت هر روز یکی رو بزنه بکشه،نه؟ نیلوفر:بــــــــرو بیرون نمی خوام دیگه ببینمت متین:بهتر! اومد بیرون و در رو کوبوند!عصبی رفت تو اتاق خودش و در اونجا روهم کوبید... سورن:اوه!چه وحشی...دختره بد جوری قهر کرده ها... عسل:اره اصلا اروم نمی شه حق هم داره خب اون که نمی دونه متین کاری نکرده فکرکرده متین همه کارش رو کرده حالا اومده سراغ اون... سورن:بیچاره متین آش نخورده و دهن سوخته!نیلوفر دلش ازاین پره که چرا متین به اون دست هم نمی زنه اما رفته با مهشید... عسل:سورن! سورن:چیه خب راست می گم دیگه...جنسا کلا حسودین شما زنا... عسل:خب چیه؟بده نمی خوایم مرد خودمون رو یکی دیگه صاحب بشه؟ سورن ابرویی بالا انداخت وگفت:نه بابا حرف های جدید جدید می شنوم.حالا مرد جنابعالی کی هست؟ پشت چشمی ناز ک کردم وسرم رو به سمت دیگه چرخوندم:کلی گفتم! سورن:مطمئنی؟ عسل:اوهوم مطمئنم.می گم این متین هم بلد نبود خوب منت کشی کنه ها سورن باخنده گفت:بابا این زیاد آک آکه...نگاه به قیافه اش نکن دوست دختر نداشته تا حالا بدونه تو این مواقع باید چی کار کنه عسل:ولی بیچاره نیلوفر چه فکر هایی داره می کنه الان سورن:تو چرا حرص می خوری الان؟ عسل:خب دارم خودم رو می زارم جای اون.زن نیستی بفهمی چقدر سخته که سورن:آخی راست می گی کاش متین نقشه اش رو به من می گفت من این کار رو می کردم طفلی نیلوفر اون موقع دیگه حرص نمی خورد عسل:مثه اینکه شما هم زیاد بدتون نمیاد ها سورن خوابید رو تخت و دستاش رو گذاشت زیر سرش و در حالی که سعی می کرد خنده اش و قورت بده گفت:چرا بدم بیاد؟خب منم مردم دیگه اخم غلیظی کردم و بلند شدم که برم.مچ دستم رو گرفت و با لبخند خبیثی گفت:کجا؟ عسل:می رم لباسام رو مرتب کنم سورن:بهونه بیخودی نیار...ناراحت شدی؟ عسل:نه چرا باید ناراحت شم گوشه لبش رو به دندون گرفت و ابروهاش رو انداخت بالا... سورن:من یکم می خوابم اتفاقی افتاد بیدارم کن عسل:چقدر می خوابید ما اومدیم اینجا فقط بخوابیم؟ سورن:والا این شما بودیدکه دیشب جاتون گرم ونرم بود راحت خوابیدی.من بیچاره دیشب خوابم نبرد از بس که وول خوردی عسل:من که آروم گرفتم خوابیدم.شما خوابت نبرده تقصیر من چیه؟ سورن:خیلی خب اصلا جنابعالی خیلی هم آروم بودی من بودم که هی وول می خوردم حالا اجازه هست بخوابم؟ عسل:بخواب یه ساعتی که گذشت دیدم نه واقعا حوصله ام داره سر می ره.خواستم برم پیش متین که صداش رو جلوی در اتاقش شنیدم.داشت با مانی حرف می زد
مانی:کلید اتاق مهشید رو بده متین:می خوای چی کار؟ مانی:حیفه تو حالشو ببری من بشینم کنار...چی می شه ما هم به این شیرینی یه ناخنکی بزنیم متین:اوه!پس قضیه حسودیه؟ایول...ایول!شرمنده مانی جون مهندس مهشید رو سپرده دست من منم نمی تونم اجازه بدم بهت اذیتش کنی مانی:نه بابا!تو می ری حال می کنی فیلم می گیری تهدید می کنی اذیت نمی شه،یه خوش گذرونی ساده ی من می خواد اذیتش کنه؟ متین:مهشید دست منه الان.نه تو نه هیچکس دیگه حق نداره بهش نزدیک بشه مانی،فهمیدی؟ مانی:یعنی تو مهشید رو به نیلوفر ترجیح می دی؟یعنی حاضری که نیلوفر رو به خاطر مهشید از دست بدی؟واقعا برات متاسفم متین متین:مانی بی خیال من شو تو کارهای منم دخالت نکن من خودم خوب می دونم باید چیکارکنم.دور وبر مهشید هم نپلک...اگه کاری نداری می خوام به کارم برسم مانی:باشه دور وبر مهشید جونت نمی پلکم...زیاد مالی هم نیست،من عسل رو بیشتر ترجیح می دم به دست آوردن اون باید لذت بخش تر باشه متین:مانی خفه شو...خفه شو!به جان متین اگر به اون نزدیک بشی زنده ات نمی زارم.البته می دونم سورن جلوتر از من سرتو می بره...سارا رو ول کردی بیای اینجا دنبال دختر بگردی؟اینجا کسی واسه تو وجود نداره مانی:مراقب حرف زدنت باش!مثه اینکه یادت رفته من کی هستم؟من مهندس ارشد شرکت نصیری ام...همون شرکتی که برای وارد شدن توش کلی موس موس می کردی متین:توهم مثه اینکه مقام من و فراموش کردی؟من در حال حاضر یکی از شرکای نصیری ام...پس مقامم ازتو بالا تره ...پارو دم من نزار...شاید بگم بخندم کسی من و جدی نگیره اما اگه پاش بیافته از همه گرگ ترم...پس حواست به کارات باشه...خوش اومدی متین دراتاقش رو بست.مانی هم از پشت در یه مشت به در زد وگفت:بچرخ تا بچرخیم آقا متین!تند نرو!جوجه رو آخر پاییز می شمرن... بعدش هم با عصبانیت پله ها رو رفت پایین...می ترسم این دعوا به ضرر متین تموم شه...تصمیم گرفتم حالا که متین عصبیه پیشش نرم.گوشم رو از روی در برداشتم و برگشتم که خوردم به یه جسم خیلی بزرگ.سرم رو که بلند کردم دیدم سورن با موهای ژولیده وچشم های پف کرده ونیمه باز جلومه...از دیدن سر و وضعش خنده ام گرفت سورن:چیه چرا می خندی؟چه خبر بود؟کی با کی دعواش شده بود؟ عسل:قیافه ات و تو آیینه نگاه کنی خودتم خنده ات می گیره...متین ومانی!نمی دونی چه دعوایی کردن که... سورن:الان می رم پیشش ببینم چی شده بعد از گفتن این حرف باهمون قیافه رفت تو اتاق متین... سرمیز شام تقریبا همه باهم قهر بودن... همیشه جمع رو متین گرم می کردکه الان اون از همه ساکت تر بود.هم با نیلوفر قهر بود هم با مانی دعوا کرده بود. ناصر خان هم که اصلا پیداش نبود.می گفتن رفته شمال واسه مهمونی برمی گرده!واسه چی رفته اونجا خدا می دونه!نادرخان هم که مثل این که ذهنش خیلی در گیر بود حرفی نمی زد! سورن هم که کلا کم حرف بود منم تا کسی ازم سوال نمی پرسید حرف نمی زدم...نیلوفرم کلا رفته بود تو فاز ناز!بیچاره نمی دونست متین اینقدر درگیره که نیلوفر اصلا به چشمش نمیاد...مانی هم داشت واسه کی نقشه می کشید الله و اعلم! بالاخره نادرخان سکوت جمع رو شکوند وگفت:مانی مهمونی پس فرداست...همه چیز رو سریع حاضر کنید نمی خوام هیچ کم وکاستی باشه سورن:هنوز خرابکاری مهمونی قبل نخوابیده مهندس نادر خان:ما زیاد وقت نداریم سورن جان...هر چی بیشتر این قرص ها تو دستمون بمونه برامون درسرمی شه... یکم خودم رو متعجب نشون دادم و گفتم:یعنی توی مهمونی قرص ها رو می فروشید؟ نادرخان تک خنده ای کرد وگفت:نه دخترم!ما فقط جنس رو تو مهمونی به مشتری هامون نشون می دیم...خریدشون می مونه واسه بعد... مانی پوزخندی زد وگفت:یه جور شوی قرصه..تن قرصامون لباس می پوشونیم میان وسط یه قری می دن مشتری ها خوششون اومد می شینن پای میز معامله لبخند کمرنگی رو لب هامون نشست که خیلی زود برطرف شد و همه دوباره برگشتن به همون لاک خودشون! نادرخان:من مهمون ها رو به شخصه خودم دعوت کردم...فقط می مونه اسباب پذیرایی...می خوام از همه چیز چند نوع وجود داشته باشه...چند نوع غذا و دسر و نوشیدنی...هیچ چیزی نباید کم باشه...دلم می خواد مهمونی کاملا دهن پر کن باشه...کوچکترین اشتباهی بدجور من و عصبی می کنه...توکه منو می شناسی مانی...
مانی:بله قربان اما من دست تنها این کارها رو انجام بدم؟ناصر خان هم که شمال تشریف دارن... نادرخان:ناصر واسه مهمونی میاد تهران...رفت یه سری به زن وبچه اش بزنه... سورن:زن و بچه اش؟مگه تو دبی... نادرخان:ناصر دوتا زن و زندگی داره حالا رفته سراغ اون یکی بعد هم خندید و رو به مانی ادامه داد:نه چرا دست تنها از بچه ها کمک بگیر...فردا هم زنگ می زنم نیرو بفرستن واسه کمک...نمی خوام هیچ اتفاق بدی اون شب بیافته...از شلوغی استفاده می کنیم و قرص ها رو بسته بندی می کنیم... عسل:مگه بسته بندی شده نیستن؟ نادرخان:چرا اما نه برای مشتری...برای مشتری هامون باید طور دیگه ای بسته بندی کنیم...تعداد انبوه تری و می فهمید که چی می گم ؟ عسل:بله البته... نادرخان:می خوام سیستم امنیتی کامل باشه مانی. مانی:شما خیالتون راحت هر دو قدم یکی رو می زارم...کسی جرئت نفس کشیدن نداره عسل:این که مهمونی نمی شه مگه بنده خداها اومدن زندان مانی:ما کارمون خیلی حساسه سرکار خانوم...نمی تونیم ریسک کنیم.بعدشم قرار نیست با اسلحه بالا سرشون وایسن که...فقط برای امنیته خودشونه... نادرخان:فردا همه چیز رو هماهنگ کن سورن:ولی مگه قرار نبود مهمونی یه چند روز دیگه باشه؟چرا به این زودی؟ نادرخان:گفتم که نمی خوام قرص ها زیاد دستمون بمونه علاوه بر اون ما یکم خرده فروشی هم کردیم.می ترسم یه اتفاق دیگه بیافته عسل:چه اتفاقی؟ نادرخان:اگه یه نفر دیگه هم بمیره مشتری هامون اعتمادشون رو نسبت به قرص های ما ازدست می دن تا اتفاق دیگه ای نیافتاده باید آبشون کنیم عسل:یعنی ممکنه کس دیگه ای هم بمیره؟ نادرخان:این فقط یه احتماله سورن:یعنی این امکان وجود داره که مشکل از قرص ها باشه؟ مانی:آره اما این احتمال خیلی زیاد نیست.چون اون شب حدودا100 نفر از اون قرص ها خوردن ولی اون اتفاق فقط واسه یه نفر افتاد...پس احتمالش حدودا 1%بیشتر نیست...دلیلی نداره خیلی نگران باشیم... سورن:منم با شما موافقم مهندس نصیری...بهتره تاکس دیگه ای نمرده قرص ها رو بفروشیم... بعد از تموم شدن شام.همه رفتن که بخوابن...ماهم بایه ذهن آشفته به خواب رفتیم... فردا صبح همون اتفاقی که دلمون نمی خواست بیافته،افتاد. بعد از گرفتن یه دوش و حاضر شدن، داشتم با سورن می رفتم پایین که صبحونه بخوریم که مانی رو دیدیم که توی سالن کوچیک طبقه دوم نشسته بود و داشت خیلی عصبی با یه پسری صحبت می کرد. مانی طوری نشسته بود که متوجه ما که روی پله ها ایستاده بودیم و می خواستیم از حرف هاشون سر دربیاریم نشد...پسر هم طوری نشسته بود که فقط نیمرخ صورتش رو می تونستیم ببینیم.قیافه اش آشنا بود یکم که فکر کردم دیدم همون پسریه که شب مهمونی مانی از همه پذیرایی می کرد و نوشیدنی وقرص تعارف می کرد.یه جوری اونشب انگار اون میزبان بود...اسمش رو فراموش کرده بودم اما مطمئن بودم همون پسره ست.
پسر:مانی دیشب حال دوتا از بچه ها باز بد شد...میثم که اصلا به بیمارستان نرسید.تومهمونی تموم کرد...اما شبنم یکم حالش بهتر بود یعنی بهتر که نه،زنده بود. با کیهان رسوندیمش بیمارستان اما حالش خیلی بده الان دکترها می گن زیاد امیدی بهش نیست... مانی عصبی سرش داد زد:تو وکیهان غلط کردین شبنم رو بردین بیمارستان.می خواین لو مون بدین؟بااین کارتون پای پلیس رو باز می کنید اینجا...رامین پلیس بو ببره گاومون زاییده...آخه پسر یه جو عقل تو سرتو نیست؟نمی شد یه بی صاحب مونده ای می بردین اون دختره رو؟حالا تن لش نیس خیلی ارزش داره به خاطرش فناشیم رامین:چی داری می گی مانی؟ما قرارمون این بود که بچه ها قرص بدیم عشق وحال کنن نه که برن سینه قبرستون...پریشب لاله،دیشبم میثم وشبنم...شما دارید چیکار می کنید مانی؟بچه ها دیگه می ترسن از قرص هاتون بخورن...لاله رو بگیم معده اش آک بوده زیادی تازه وارد بوده بهش نساخته.میثم و شبنم که یه عمر این کاره بودن چرا اینجوری شدن.ها؟ مانی:نمی دونم نمی دونم خودمم گیج شدم.یعنی تو می گی بعضی از قرص ها خرابن؟ رامین:بعضیا یا همه ش رو نمی دونم ولی این و می دونم بی اعتمادی تو بچه ها دیگه زیاد شده.دست و دلشون می لرزه بخوان خرید کنن.همش منتظر اینن که توهمونی یکی پخش زمین شه و به خاطر اون قرص ها بمیره.. مانی:رامین نباید بزاری این خبرا جایی درز کنه.مهندس فردا شب مهمونی داره اگه مشتری ها این خبرا رو بشنون دیگه نمی خرن ازمون اونوقت مادیگه ورشکست می شیم.مهندس به عالم و آدم بدهکاره.با اون گندی هم که شما زدین پلیس دیر یا زود ردمون ومی زنه...رامین بچه ها رو هر جور که می تونی ساکت کن..بزار معامله فردا شب جوش بخوره خودم همه چی رو راست و ریس می کنم.فقط تا فردا شب خبری از مهمونی نیست.گفته باشم.حوصله ی جنازه های بعدی رو ندارم.فهمیدی چی گفتم؟ رامین:مانی چرا نمی فهمی اون قرص ها فاسده.می خوای عمده بفروشی آدم های بیشتری رو به کشتن بدی؟ مانی:چاره ای نداریم.ماتا خرخره تو باتلاقیم رامین.اگر مشتری هامون بو بپرن نابود می شیم می فهمی؟ رامین:خب آره هر کسی فقط به فکر منافع خودشه.تو ومهندس هم باید به فکر جیب خودتون باشید که یوقت ضرر نکنید خدای نکرده...بعد بلند شد وسری از روی تاسف تکون داد وگفت:امیدوارم هر چه زودتر این مصیبت تموم شه...شما هم برید دنبال گیر کارتون که جوون های مردم و سر هیج و پوچ به کشتن ندید خداحافظ... مانی نشسته باهاش دست داد وخداحافظی سردی کرد.بعد از رفتن پسر آرنج هاش رو گذاشت روی زانوش و سرش رو توی دستاش گرفت... سورن عصبی بود.منم دست کمی از اون نداشتم...اصلا دلمون نمی خواست این قضیه باز قربانی داشته باشه اما انگار همه چیز بر وفق مراد ما نمی خواد پیش بره... باصدای سورن مانی از جا پرید سعی کرد نگرانیش رو پنهون کنه مانی:سلام سورن جان.صبح بخیر پایین صبحونه رو تازه مریم خانوم چیده تاشما مشغول شید منم میام... بلند شد بره که با صدای سورن سرجاش میخکوب شد سورن:بشین سرجات.توهیچ جا نمی ری.رامین اینجا چیکار داشت سعی کرد همون ژست مسلط همیشگی اش رو نگه داره.صداش رو صاف کرد وگفت:هیچی همین جوری اومده بود.یه حالی بپرسه یه سراغی هم ازمهشید بگیره...همین! سورن:مطمئنی؟ مانی:آره سورن:پس قضیه مهمونی دیشب چیه؟خودم شنیدم که گفت میثم وشبنم حالشون دیشب بد شده رنگ نگاه مانی تغییر کرد.اول کمی ترس و بعد کمی رنگ عصبانیت به خودش گرفت وگفت:شما یاد نگرفتی که نباید فال گوش وایسی؟ سورن خنده ی عصبی کرد وگفت:نمی خوای که برای فال گوش ایستادن تنبیهم کنی؟اینطور نیست؟ با صدای بلند و تحکم خاصی گفتم:تو داری چیکار می کنی مانی؟اون قرص ها هر روز داره قربانی می گیره این قرارمانبود...مگه نمی گفتید این قرص ها شادی آوره؟پس چرا الان داره جون جوونا رو می گیره؟ مانی:به خدا خودمم نمی دونم...تا حالا سابقه نداشته تو دوشب دونفر بمیرن... با پوزخندی گفتم:سه نفر...اون دختره رو هم باید جز مرده ها حساب کرد... مانی:من می ترسم این شیرخام خورده ها دختره رو بردن بیمارستان.پلیس حتماتحقیقاتش رو شروع کرده بدبخت می شیم بدبخت... عسل:خب تو چه انتظاری داشتی؟که دختره رو نبرن بیمارستان؟که روز به روز به تعداد کشته ها افزوده شه؟ اول یکی بعد دوتا بعد سه تا...تا به بالا آره؟بایدم بترسی پای همه مون گیره پلیس که بیاد همه مون نابودیم سورن دستم رو گرفت وگفت:آروم تر عسل،مشکل این قرص ها چیه؟ مانی:نمی دونم بزار یه زنگ به دکتر ساجدی بزنم بعد خیلی عصبی دست کرد تو جیب شلوارش بعد از یکم گشتن تو جیب هاش گوشیش رو در آورد و شماره ساجدی رو گرفت.یه سیگار روشن کرد وباعصبانیت بهش پک زد مانی:الو..الو سلام دکترساجدی -چه خوبی آقا؟این قرص ها تو دوروز دوسه نفرو به کشتن داده.شما چیکار کردی بااین قرص ها؟زهر توشون ریختی؟ -شوخی چیه؟به من می خوره الان بخوام شوخی کنم؟تا الان دونفر رو راهی قبرستون کرده یه دخترم الان توتخت بیمارستان داره با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم می کنه.مگه فرمولشون همون فرمول همیشگی نبوده؟چرا اینطوری شده؟ -چــــــــی؟؟؟شما چیکار کردی؟یعنی چی آقا؟مهندس نصیری از این کارتون خبر داره؟شما بااین کارتون مارو نابود کردید دکتر... -واقعا که...خدانگهدار وبعد گوشی رو قطع کردوباز هم عصبی چند پک دیگه به سیگارش زد .زیر لب همش فحش می دادو به زمین وآسمون لعنت می فرستاد
سورن:چی شد مانی؟ عسل:دکتر ساجدی چیکار کرده؟ مانی پوزخندی زد وگفت:دکتر!حیف اون اسم که رو این مردک بزارن.اسم خودش رو گذاشته دکتر.مرتیکه نفهم می گه قرص ها به حد نصاب نرسیده بود مهندس گفت یه سری دیگه تولید کنم یکی از مواد رو کم داشتیم پول نبود بخریم درصد مواد رو یکم تغییر دادم.می گه فکر نمی کردم بخواد خطرناک بشه...مردک با این کارش تیشه زده به ریشه امون... سورن عصبی دستی تو موهاش فرو کرد وگفت:مهندس نصیری چی؟خبرداره؟ مانی:می گه به مهندس گفته بوده درصد مواد رو عوض کرده ولی هیچ کدومشون نمی دونستن اینقدر اوضاع خطری می شه... عسل:واقعا که...یعنی بخاطر این که پول خرج نکنن کاری کردن که مردم رو به کشتن بدن؟ مانی:اونا که نمی دونستن اینطوری می شه عسل:اما اشتباهی کردن که ممکنه سر همه مون رو بالای دار ببره.واقعا آدم اینقدر بی فکر.مهندس که این کاره نبود واسه چی خودش رو قاطی کرده و اومده تواین راه؟همون قرص لاغری هارو درست می کرد و می فروخت بهتر بود که...واقعا که بی عر... بقیه حرفم رو خوردم.نفسم رو عصبی فوت کردم. مانی:باید زودتر به مهندس بگم... بعد دوید پایین و با عصبانیت و صدای بلند مهندس رو صدا زد.ماهم پشت سرش رفتیم پایین نادرخان:چه خبرته مانی؟چی شده این قدر عصبی هستی؟ مانی:مهندس شما چیکار کردی؟دکتر ساجدی به شما گفته بوده یکی از مواد رو تموم کرده و درصد مواد رو عوض کرده اما شما هیچی بهش نگفتید؟واقعا این چه سهل انگاری بود که شما کردید؟ نادر خان:مگه چی شده حالا؟ اینبار سورن باصدای محکم وجدیش گفت:می خواستید چی بشه؟این چند نفری که مردن از اون قرص ها خوردن...از اون قرص هایی که درصدشون با اجازه شما عوض شده حالا هم حسابی باقرص های سالم قاطی شدن و نمی شه ازهم جداشون کرد...حالا هر کسی از اون قرص ها بخوره می میره...چند نفر دیگه باید بمیرن مهندس؟می دونید؟به تعداد همه ی اون قرص های سری دوم باید کشته بدیم شما این رو می خواید؟ نادرخان کلافه دستی تو موهای جو گندمیش کشید و با بی قراری و دستپاچگی گفت:می خواید چیکار کنید؟هان؟ سورن:شما می خواید چیکار کنید؟می خواین اون قرص ها رو بفروشید؟ نادرخان:پس می خوای چیکار کنم؟کلی ضرر رو به جون بخرم؟کل سرمایه ام رو دود کنم بفرستم رو هوا؟علاوه بر اون پول خود جنابعالی هم هست.مگه هی دم گوشم نمی خوندی که سرمایه وسودت رو هر چه زودتر بهت بدم؟حالا می خوای به خاطر یه احتمال کوچیک کل زندگیم روببازم؟نه...نه من همچین ریسکی نمی کنم.نباید مشتری هامون از این قضیه بو ببرن فهمیدید؟نباید...سورن بزار برای بعد فقط همین یبار... سورن:سرمایه تون مهم تره یا جون جوونای مردم؟ نادرخان:بس کن دیگه...جوونای مردم اگه درست وحسابی بودن که طرف اینجور برنامه ها نمی اومدن...فقط تا فردا بزارید این معامله ها جوش بخوره قول می دم از این به بعد حواسم رو بیشتر جمع کنم...ازتون خواهش کردم...باشه مهندس؟ سورن سرش رو عصبی تکون داد وگفت:فقط همین یه بار نادرخان:ممنون پسرم سورن عصبانی رفت سمت پله ها.منم بیشتر موندن تو اون جمع لعنتی رو جایز ندونستم بدون هیچ حرفی پشت سر سورن رفتم توی اتاقمون. بابسته شدن در سورن عصبی فریاد می زد و طول اتاق رو طی می کرد سورن:مرتیکه پولش براش مهمتره .این همه جوون رو به کشتن بده ککش هم نمی گزه...به تو هم می گن آدم؟قاچاقچی هم باشی باید یکم مرام ومروت داشته باشی...البته نباید از همچین کسی انتظار بیشتری داشته باشیم...به هر حال اون یه خلافکاره دیگه سعی کردم با صدای آروم به آرامش دعوتش کنم ولی عصبی تر ازاین حرف ها بود عسل:سورن آرومتر می شنون.. سورن:بشنون به جهنم عسل:یعنی چی به جهنم؟می خوای همه چی لو بره؟ سورن کمی آرومتر شد ومستاصل گفت:تو می گی چی کار کنیم؟خیلی وقت نداریم.فوق فوقش تا پس فردا... دستش رو توی دستم گرفتم و یه لبخند بهش زدم و گفتم:قوی باش رئیس.مگه قرار نبود روی من و کم کنی؟باید محکم وایسیم و بجنگیم.تا اینجا رو با زحمت اومدیم بقیه اش رو هم می تونیم سورن...مطمئن باش.امیدت به خدا باشه پسر... لبخند بی جونی زد و رو صورتم دست کشید وگفت:نگاه تو رو خدا...کارم به کجا رسیده فسقل بچه داره بهم اعتماد به نفس و دلگرمی می ده اخم کردم بالب های غنچه شده نشستم کنارش لب تخت وبا حالت قهر گفتم:مارو باش داریم امید می دیم به آقا...اصلا به من چه دستش رو انداخت دور شونه ام و چسبوند به خودش سورن:خیلی خب دیگه قهرنکن.بیا فکر هامون رو بزاریم روهم ببینیم چیکار کنیم سرم رو گذاشتم رو شونه اش و یکم تو فکر رفتم سورن:چی شدی؟ عسل:دارم فکر می کنم سورن:به نتیجه ای هم رسیدی؟ عسل:برو متین رو صدا کن یه جلسه بزاریم سورن:ای به چشم رئیس بعد بلند شدو رفت تو اتاق متین.بعد از دو دقیقه با متین اومدن تو.از اونجایی که اتاقمون میز مذاکره نداشت طبق معمول نشتیم رو تخت.کل جریانی که پایین اتفاق افتاد رو مو به مو واسه متین تعریف کردیم
متین:حالا شما می گید چی کار کنیم؟ عسل:سورن یه زنگ بزن به ددی جون باهاش صلاح ومشورت کن متین و سورن زدن زیر خنده سورن:باشه عزیزم همین الان یه گزارش براش می نویسم بعد لپ تاپش رو برداشت و سریع یه گزارش واسه سردار ایمیل کرد.تا جواب برامون بیاد باز هم فکری کردیم متین:من می گم فردا مشتری ها رو شناسایی کنیم .فردا که اینجا خیلی شلوغه نمی تونیم همه شون رو دستگیر کنیم خیلی هم شیر تو شیر می شه اینجا...بزاریم پس فردا که مشتری ها میان واسه معامله کردن یه تور بیاندازیم سرشون و همه رو صید کنیم،چطوره؟ سورن که سرش تو لپ تاپش بود گفت:اتفاقا ددی جون هم همین رو می گه البته با لحن مودبانه تر و رسمی تری... باتعجب گفتم:به همین زودی جوابش اومد؟ سورن:آره دیگه عصر عصرِ سرعت وارتباطاته متین:خب حالا دستور چیه؟ سورن:گفته فردا همه چیز رو تحت نظر بگیریم مشتری ها رو شناسایی کنیم بعد روز معامله دستگیرشون کنیم متین یقه لباسش رو داد بالا و یه ژست باحال گرفت به خودش. متین:دیدید گفتم...حالا لازم نیست بگم ریا شه اما چند دفعه ای خواستن رئیس رو باز نشسته کنن بره پیش خونواده اش تو خونه بشینه به من گفتن بیام جانشینش بدم من قبول نکردم دیدن فرد لایق تری وجود نداره رئیس رو بازنشسته نکردن سورن در حالی که سعی می کردخنده اش رو قورت بده گفت:یعنی اعتماد به نفسی که تو داری رئیس جمهور نداره متین:خواهش می کنم البته اگه من رئیس بشم مطمئن باش تو رو معاون خودم می کنم سورن:نه بابامن اصلا از پارتی بازی خوشم نمیاد.اینقدر سعی خودم رو می کنم که به اون درجه ای برسم که لایق معاونت شما باشم متین:آفرین...من به پشت کارتو جوون افتخار می کنم سورن:خیلی خب حالا خودت رو لوس نکن...عسل فردا تو مهمونی باید یه انگشتری دستت کنی که توش دوربین کار می زاریم.میای بامن و باهمه سلام وعلیک می کنی و از همه فیلم می گیری.همه مون باید بهمون مایکروفون وصل باشه.فردا کاملا مسلح باشید شاید یه اتفاقاتی بیافته که از عهده ما خارج باشه... عسل:اگر مهندس فهمید مسلحیم چی می خوای بهش بگی؟ سورن:می گیم خودتون گفتید واسه امنیتمون قدم به قدم ادمای مسلح می زارید ماهم برای امنیت خودمون مسلحیم.همین!می تونم بپیچونمش تو زیاد نگران اون نباش متین:بفرما خانوم کوچولو دلت اینقدر هیجان می خواست حالا خوشحالی؟ عسل:والا دلم هیجان می خواست ولی نه این همه اون هم یه دفعه ای سورن:باید خیلی مراقب باشیم کوچکترین اشتباه آخرین اشتباهمونه متین:خب دیگه؟ سورن:فعلا همین تا بعد ببینم چه چیزهای دیگه ای به ذهنم می رسه متین:خیلی خب پس من فعلا می رم تو اتاقم خبری شد صدام کنید سورن:باشه متین رفت تو اتاق خودش و من موندم و سورن عسل:سورن؟ سورن:هوم؟ عسل:یعنی همه چیز خوب پیش میره؟ سورن نگاه چپ چپی بهم کرد و ادای من رو در آورد:من بهترین مامور ادره ام هیچ دختری رو دست من نیست.هرجا من بودم موفق شدم و ال ...بل..حالا چرا اینقدر ترسیدی؟ عسل:نترسیدم.فقط یه سوال پرسیدم اگه دوست نداری جواب نده چرا می زنی تو برجک آدم. سورن:آخ فدای برجکت داغون شد؟ عسل:نخیرم برجک بنده ضد ضربه تر ازاین حرف هاست سورن تک خنده ی مردونه ای کرد و بامهربونی گفت:خیلی خب ببخشید. من که خیلی به این ماموریت امیدوارم آخه نا سلامتی دوتا افسر خوب و با پشتکار و حرفه ای باهامن مطمئنم که ما پیروز ماجراییم سرکار خانوم گل قهر کن...دقت کردی جدیدا خیلی لوس شدی؟ عسل:اصلا هم اینطور نیست سورن:چرا هست!قبلا بیشتر اهل دعوا و چزوندن بودی اما الان همش یا قهر می کنی یا لبات و جمع می کنی وساکت می شی.نکنه...؟ با تعجب بهش نگاه کردم وگفتم:نکنه چی؟ سورن با شیطنت ابروهاش رو انداخت بالا وگفت:نکنه عاشقم شدی؟این ها نشونه ی عشقه ها
اصلا دوست نداشتم این حرف رو بشنوم.یک آن تمام بدنم گر گرفت وداغ شدم.نمی دونم از خجالت بود یا عصبانیت.نمی دونستم راست می گفت یانه.اما دلم نمی خواست اسم احساسی که بهش داشتم رو عشق بزارم.احساس می کردم این حس اونقدرها هم پر رنگ وجدی نیست که بشه اون اسم رو روش گذاشت.شاید وابستگی بهتر باشه...اگه دست خودم بود که اسم عادت رو روش می زاشتم.ولی بدیش این بودکه خودم می دونستم به سورن عادت نکردم.یعنی شرایط طوری بود که نمی شد به هیچ چیز عادت کرد.تا می اومدی با یه اتفاق کنار بیای و بهش عادت کنی یه اتفاق تازه تر از راه می رسید و کاسه وکوزه مون رو بهم می زد... چند ثانیه ای بهش خیره شدم که باعث شد بل بگیره و با شیطنت بیشتر بگه:چیه زدم تو خال؟درست گفتم نه؟ قیافه ام روعصبانی کردم وگفتم:چندبار به روتون خندیدم دلیل براین نیست که رفتارم رو هر چیزی که دوست دارید تصور کنید.من فقط خواستم الان که تنش های عصبیمون زیاده یکم باهات خوب باشم که دغدغه هامون کمتر بشه فکر نمی کردم بخوای رفتارم رو چیز دیگه ای برداشت کنید.واقعا براتون متاسفم سورن که یکم ناراحت شده بود بایه پشیمونی خاصی گفت:ببخشید اما اون فقط یه شوخی ساده بود عسل.فکر نمی کردم اینقدر بهت بربخوره و ناراحت بشی عسل:برگشتی بهم می گی عاشقت شدم بعد می گی شوخی کردم؟واقعا که یه تخته که نه،چند تخته ات کمه سورن با لحن دلخوری گفت:یعنی من دیوونه ام؟ باپوزخندی گفتم:نه دیوونه نیستی فقط یکم اعتماد به نفست بالاهه زیادی خودت رو تحویل می گیری رنگ نگاهش عوض شد.غمگین شد.ابری شد.بلند شد از روی تخت ومقابلم ایستاد.حالا مجبور بودم از پایین بهش خیره شم. تا حالا بغض یه مرد رو اینقدر از نزدیک ندیده بودم.نمی دونستم واقعا بغض بود یا من اینطوری فکر می کردم.به خودم هزار دفعه لعنت فرستادم که چرا اونطوری گفتم بهش.اما هنوز محکم بود.با همون اخم همیشگی و صلابت و جذبه خاصش که دل همه رو می برد. با پوزخندی گوشه لبش گفت:آره...آره تو راست می گی!من زیادی خودم رو تحویل می گیرم.عاشقی؟هه چه کلمه ی خنده داری...هیشکی نمی تونه من رو حتی یه روز دوست داشته باشه یا تحملم کنه.اونوقت انتظار دارم کسی عاشقم باشه؟چه انتظار بزرگی.من به حد خودم قانعم! ازت انتظار ندارم عاشقم باشی.نه از تو نه از هیچ کس دیگه! اون فقط یه شوخی بود...ببخشید...واقعا ببخشید عسل... فکر کنم دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه که سریع رفت بیرون و در رو بست.خواستم دنبالش برم که گفتم شاید به خلوت نیاز داشه باشه.می دونستم با این حرف ها و رفتارهایی که بعضی موقع ها ازش سر می زنه یه شکست عشقی بزرگ داشته تو زندگیش... به این نتیجه چندبار توهمین مدت کم رسیده بودم.خیلی دوست داشتم از قضیه اش سر دربیارم.می خواستم از متین بپرسم اما گفتم شاید ناراحت شه...شایدم چون یه جورایی ته دلم می خواست خود سورن برام تعریف کنه سراغ متین نرفتم وسعی کردم تا زمانی که خود سورن بهم نگفته این عسل کنجکاو درونم رو خفه کنم.البته کار خیلی سختی بود اما چه کنم مجبور بودم دیگه... کلی با خودم کلنجار رفتم که چرا اون حرف ها روبهش زدم.خب هر دفعه که باهاش کل کل می کردم کلی حرف بهش می زدم و اونم ناراحت نمی شد ولی الان؟با خودم تصمیم گرفتم وقتی برگشت تو اتاق از دلش دربیارم و اگه تونستم ماجرای عشقش رو از زیر زبونش بکشم بیرون... تاغروب تو اتاقم موندم...بالاخره اومد.بایه قیافه درهم وچشم های پرخون خوابید روی تخت و پشت بهم کرد. رفتم کنارش روی تخت نشستم که پتو روکشید روی سرش... عسل:اوه چه بداخلاق.مثلا قهری الان؟ سورن:عسل راحتم بزار می خوام تنها باشم با کمی عصبانیت گفتم:تا الان تنها بودی بستت نبود.پاشو زود آشتی کن من حوصله ناز کشیدن ندارم ها سورن:کسی هم ازت انتظار ناز کشیدن نداره.موضوع تونیستی پس بیخیال شو عسل:پس موضوع چیه؟پایین دوباره اتفاقی افتاده؟ سورن:نه عسل:پس ناراحتیتون مربوط به کدوم موضوعه آقا؟ سورن:یه موضوع خیلی قدیمی مهم نیست بزار بخوابم عسل:پاشو آشتی کن.پسر بچه ی پنج ساله نیستی که اینطوری قهر می کنی.حالا مگه من چی گفتم؟حالا اگه می گفتم وای عاشقتم می میرم برات نیشت باز بود نه...والا شما مردها اصلا یه مدلید همه تون از درون بچه اید سورن:بله حق با شماست حالا اجازه هست بخوابم؟ عسل:نخیرم اجازه نیست.باید بگی یهو چت شد؟مطمئنم واسه یه کلمه حرف من اینطوری نشدی.سورن چیزی آزارت می ده حالا دیگه قشنگ دراز کشیده بود یه دستش رو گذاشته بود زیر سرش.نگاهش رو به سقف دوخت و با پوزخند تلخی گفت:نه... ابروم رو انداختم بالا وبالحنی که توش فقط این جمله موج می زد که"خر خودتی"گفتم:ســـــورن من بچه ام؟خب تابلوهه که یه چیزی داره اذیتت می کنه چرا نمی گی بهم یکم سبک شی سورن:آره یه چیزی داره اذیتم می کنه بااشتیاق گفتم:خب چی؟بهم بگو شاید بتونم کمکت کنم؟ لبخند کجی زد که اینقدر تلخ بود نمی زد بهتر بود.
سورن:فوضولی تو! عسل:چـــــــی؟ سورن:فوضولی تو!فوضولی تو داره اذیتم می کنه با عصبانیت گفتم:منو باش که می خواستم به آقا کمک کنم بهش مشاوره بدم.لیاقت نداری که سورن از اینکه لج منو در آورده بود حسابی خوشحال بود گفت:سرکار خانوم!مشاوره رو به کسی می دن که به کمک احتیاج داره و می خواد یه موضوعی رو که درحال حاضرتوش گیر کرده رو حل کنه.این مشاوره هات رو نگه دار واسه خودت چون مشکل من خیلی وقته زیرخاک دفن شده وای حتما یکی رو دوست داشته حالا طرف مرده.آخی!طفلکی... عسل:یعنی مرده؟ سورن لبخندی زد وباتعجب گفت:کی مرده؟ عسل:همونی که دوستش داشتی دیگه دوباره اخم هاش رفت توهم وباز باهمون لحن تلخ گفت:آره واسه من که مرده.من خیلی وقته زیر خاک دفنش کردم...می شه دیگه هیچ سوالی نپرسی سرکار خانوم کنجکاو؟ عسل:قول نمی دم.راستش من وقتی می خوام از یه چیزی سردر بیارم تا نفهمم موضوعش چیه ول کن نیستم... سورن با بدجنسی یکم سر جاش جا به جا شد وگفت:زیاد تلاش نکن فسقلی از چیزی سر در نمیاری... عسل:اگه از متین بپرسم چی؟ سورن:متین که چیزی نمی دونه عسل:چرا می دونه... سورن:اگرم بدونه بهت چیزی نمی گه...خیالت راحت سرم رو خواروندم و با لحن بچگونه ای گفتم:خیلی بدید خب اینطوری که من می میرم از کنجکاوی سورن باخنده گفت:تو از بچگیت هم اینقدر فوضول بودی؟ عسل:نخیرم کنجکاو بودم نه فوضول سورن:باهات شرط می بندم همین فوضولیت تو رو کشونده به همین کار عسل:کدوم کار؟ سورن:منظورم شغلته دیگه عسل:آهان آره...ولی یادت باشه نگفتی آخرش بهما سورن:بابا عجب گیری دادی ها.حالا شاید یه روزی بهت گفتم عسل:آقا از قدیم والایام گفتن کار امروز رو به فردا واگذار نکن.همین امروز بگو هم خیال من رو راحت کن هم خیال خودت رو سورن ابروهاش رو انداخت بالا وگفت:الان وقتش نیست.اگر یه روزی تشخیص دادم که وقتشه خدمتتون عرض می کنم خانوم کنجکاو!حالا هم دست از سر کچل من بردار بزار یکم استراحت کنم عسل... عسل:من موندم ما که فقط داریم استراحت می کنیم و همش تو اتاقمونیم.پس کی کار می کنیم سورن:فردا...فردا کلی باید کار کنیم.راستی عسل صبح می ریم خرید عسل:حالا لازمه واسه هر مهمونی درپیت اینا کلی جیب ددی جونت رو خالی کنیم؟ سورن با خنده وچشم های گرده شده گفت:واقعا که تو عجیبی!هر دفعه خواستیم بریم مهمونی کلی غر زدی!بابا همه زن ها عشق مهمونی ان تو چرا اینجوری ای؟شاید زیادی محیط کارت مردونه بوده تو روحیه ات تاثیر گذاشته.هان؟ عسل:نمی دونم شاید.آخه نیست که مهمونی هاشون چقدرم به آدم می چسبه هردفعه رفتیم مهمونی یه گندی بالا اومده.آخریش هم که...یادم می افته حالم بد می شه... سورن:خیلی خب زیاد حرص نخور.به هر حال فردا صبح باید بریم خرید این دیگه آخرین مهمونیه راحت می شی از این به بعد... عسل:بانیلوفرینا می ریم؟ سورن:نه خودم وخودت...دوتایی می ریم.یه چیزهایی رو سر راه باید بگیریم عسل:مثلا چی؟ سورن:باید بریم اون انگشتر خوشگله رو که گفتم واست بخرم دیگه...بعد یه چشمکی زد عسل:از کجا؟ سورن:فردا می ریم یه جورایی نا محسوس از بچه ها وسایل رو می گیریم.اون انگشتر وبا یه سری دوربین ومایکروفون های دیگه... عسل:آهان...صبح زود می ریم؟ سورن:نه ساعت ده...می گم تو که نذاشتی من بخوابم بیا بریم پایین شام بخوریم حداقل عسل:نذاشتم بخوابی ولی حداقل سرحالت آوردم.وقتی که اومدی تواتاق باید قیافه خودت رو تو آیینه می دیدی...عبوس و بداخلاق سورن:چیه؟مرد با جذبه ندیدی؟ عسل:نه مرد لوس وننر ندیده بودم که خدارو شکر عمرم قد داد واونم دیدم... سورن:بدو بریم پایین کم نمک بریز...
سورن:عسل...عسل پاشو دیگه خوابالو می خواستیم بریم خرید ناسلامتی... عسل:بابا بزار بخوابم سورن:پاشو خوابالو آروم دم گوشم گفت:افسر به این تنبلی هم نوبره...نگاه کن توروخدا ما رو باکی فرستادن ماموریت...شانس نداریم که عسل:باید کلی هم خدارو شکر کنی...به نظرمن که تو خوش شانس ترین مرد زمینی سورن:اره اگه که فقط خودت اینو بگی.پاشو تا دودقیقه دیگه بلند نشی خودم می رم خرید تنهایی.اونوقت جنابعالی هم باید لباس های قدیمیت رو بپوشی عسل:خیلی خب بابا حالا نزن مارو...بزار برم یه دوش بگیرم می ریم. سورن:بدو زیاد وقت نداریما بلند شدم و با چشم های نیمه باز و نیمه بسته اول رفتم توالت گلاب به روتون بعد رفتم حموم.حوله مو تنم کردم ونشستم پشت میز آرایشم و شروع کردم به بزک دوزک کردن... سورن:شما زن ها آرایش نکنید پاتون رو بیرون نمی زارید نه؟ از توی آیینه یه نگاه بهش انداختم. تکیه داده بود به دیوار و دست به سینه داشت بهم نگاه می کرد.نگاش کن تو رو خدا انگار واسه من رفته عکاسی می خواد عکس بیاندازه مدل وایستاده...خودشیفته است دیگه احساس خوشتیپی می کنه عسل:شما با آرایش کردن من مشکلی دارید؟ سورن:نه زیاد.دوست ندارم وقتی باهام میای بیرون چشم های همه روتو باشه... باکمی دلخوری گفتم:خب مگه تقصیر منه که همه به من خیره می شن؟ اومد جلو و دستاش روگذاشت رو پشت صندلیم و سرش رو یکم خم کرد و از تو آیینه بهم نگاه کرد وگفت:یکمش تقصیر توهه...پورو نشو ولی خب توهم خوشگلی آرایشم که کنی و به خودت برسی دیگه همه زل می زنن بهت.منم خوشم نمیاد وقتی می رم بیرون همه نگاهت کنن.یهو دیدی اعصاب معصابم خورد شد زدم لت وپارشون کردم ...همشیره... جمله آخر روبا لحن داش مرام لووتی ها گفت که خنده ام گرفت اما نمی دونم چرا تا کلمه آخر رو شنیدم لبخندم محو شد. شاید دوست نداشتم این مهربونی های اخیر سورن رو محبت خواهر برادری تعبیر کنم... بایکم جدیت گفتم:باشه سعی می کنم وقتی باشما میام بیرون کمتر آرایش کنم سورن:ممنون می شم.اگر می شه یکم زودتر حاضر شو که به همه کارهامون برسیم.آخه واسه ساعت به ساعت امروز برنامه ریزی کردم نمی خوام برنامه ام بهم بخوره عسل:چشم الان حاضر می شم. از تو کمدم یه دست لباس و مانتو و شلوار برداشتم و روکردم به سورن وگفتم. عسل:می شه بری بیرون.آخه می خوام لباس بپوشم سرش رو تکون داد و بدون حرف رفت بیرون. باید یه جوری با این احساسات مسخره ام کنار می اومدم.بدتر ازهمه این بود که اصلا نمی دونستم دوستش دارم یانه! سرم رو چندبار عصبی تکون دادم و سعی کردم دوباره این افکار مزخرف روکنار بزارم. لباسام رو پوشیدم یه مانتوی کوتاه و جذب طوسی با شلوارکتان مشکی و کیف و کفش وشال مشکی.یکم به خودم عطر زدم ورفتم پایین.نشستم با نیلوفر صبحونه بخورم. سورن بلند شد وگفت:من صبحونه خوردم می رم بالا حاضر شم سرم رو به نشونه ی فهمیدن تکون دادم. عسل:نیلوفر هنوز بامتین قهری؟ نیلوفربا یکم عصبانیت گفت:عسل اگه جای متین سورن این کار رو می کرد توچی کار می کردی؟ بهش فکر کردم.من می دونستم متین اون کارو نکرده اما نیلوفر نمی دونست وفکر می کرد متین بهش خیانت کرده والان هم عین خیالش نیست.راستش من رابطه جدی بین متین ونیلوفر نمی دیدم.شاید متین هم به خاطر همین زیاد فکر عکس العمل نیلوفر نبوده و همه حسابش نکرده.اما نیلوفر این طور که معلومه بدجوری متین رو دوست داشته وبه احساسش برخورده...نمی دونم شاید این کار متین یکم لازم بوده.تا نیلوفر رو از خودش دورکنه.بدون شک اگر باهم خوب بودن و بعد نیلوفر متوجه می شد متین پلیسه وهمه این ها از اول بازی بوده بیشتر دلش می شکست.فکر کنم به خاطرهمینه که متین تلاشی برای آشتی با نیلوفر نمی کنه... نیلوفر:عسل با تواما.چیه جواب دادنش برات سخته؟ عسل:راستش رو بخوای آره.حتی یه لحظه هم نمی تونم فکر این رو بکنم که سورن این کار رو بکنه...نیلوفر متین پسر خوبیه اما می دونی بلد نیست عاشق کسی باشه...یعنی چطوری بگم ارتباطش با دخترها زیاد خوب نیست...سریع حوصله اش سر می ره...یوقت فکر نکنی هوس بازه و تنوع طلبه ها نه...بهت قول می دم اون کارو فقط به خاطراین که گیر نیافتیم و دهن مهشید رو ببنده انجام داده و هیچ قصد وقرضی از کارش نداشته...ولی نیلوفر سعی کن به متین زیاد فکر نکنی...اون پسر جذاب و خوشتیپ و پولداریه...شوخ طبع هم هست و هر دختری رو به خودش جذب می کنه.توهم کم کسی نیستی...دخترمهندس نصیری هستی...خوشگلی ظریفی پولداری هر پسری آرزوشه تو فقط یه نگاه بهش بیاندازی...متین یه دوست خوبه اما فکر نمی کنم یه دوست پسر یا شوهر خوبی باشه.چون ارتباط عاطفیش لنگ می زنه.اگه خودش دیگه سراغت نیومد توهم دیگه فراموشش کن...باشه نیلوفر؟بهم قول می دی؟ نیلوفر یکم آروم شد اما ناراحتی وغمش بیشتر شد.
نیلوفر:باشه قول می دم.سعی می کنم فراموشش کنم...ممنونم عسل.یکم بهم دل گرمی دادی.تا الان فکر می کردم چون من برای متین جذاب نبودم من رو ول کرده اما حالا باحرف های تو یکم آروم شدم ممنونم عزیزم...دستم رو روی میز فشرد ولبخند بی جونی زد. عسل:اینطوری فکر نکن خانوم خوشگله... سورن از پله ها اومد پایین.بلیز وشلوار مشکی پوشیده بود با کفش اسپرت طوسی و یه کت طوسی اسپرت. سورن:بریم خانومم؟ عسل:بریم عزیزم...خداحافظ نیلوفر جون...حرف هام یادت نره.دیگه بهش فکر نکن.باشه؟ نیلوفر آروم سرش رو تکون داد وگفت :باشه.خوش بگذره عسل:اگه دوست داری تو هم بیا باهامون سورن چشم غره ای رفت که فکرکنم از چشم نیلوفر پنهون نموند.با یه لبخند کمرنگی گفت:نه ممنون دوتایی برین بیشتر خوش می گذره...به سلامت عسل:باشه عزیزم هر طور راحتی فعلا تا از در سالن زدیم بیرون سورن ناخنش رو فرو کرد توی دستم ومحکم فشار داد.آروم دم گوشم گفت:چی الکی واسه خودت تعارف می کنی؟ عسل:آی دستم...خب یه تعارف کردم دیگه زشت بود اگه بی تعارف می اومدیم سورن:مگه نشنیدی می گن تعارف اومد نیومد داره؟اگه می گفت باشه می خواستی چی کار کنی؟واقعا که...داشتی همه برنامه هامون رو بهم می زدی ها... عسل:خیلی خب توهم ها.حالا که چیزی نشده سورن:معلومه چیزی نشده اگه می شد که می کشتمت عسل:قاتل! سورن:بزار بکشمت بعد بگو قاتل هنوز نکشتمت که دستم رو ازتوی دستش کشیدم بیرون.وبا دلخوری تو هوا چندبار تکونش دادم. عسل:نگاه کن چیکار کرد پسره با دست نازنینم...خدا بگم چیکارت کنه سورن... سوار ماشین شدیم وگفت:اونقدرهم محکم نبود خودت رو لوس نکن... کف دستم رو که جای ناخنش مونده بود و قرمز شده بود رو جلوی صورتش گرفتم وگفتم:زدی داغونش کردی نگاه کن؟ دستم رو توی هوا گرفت و درست همونجا رو بوسید.یهو داغ شدم.با دستپاچگی دستم رو کشیدم عقب.اما اون هنوز بی تفاوت بود و انگار هیچ اتفاقی نیافتاده.منم تصمیم گرفتم عادی برخورد کنم و به روی خودم نیارم. دم یه پاساژ بزرگ و شیک نگه داشت.با زحمت یه جای پارک پیدا کرد و بعد هم پیاده شد.منم به دنبالش پیاده شدم.دستم رو گرفت وگفت:دستم رو ول نکن اینجا بزرگه همدیگه رو گم می کنیم. عسل:مگه بچه ایم؟ چشم غره ای رفت بهم.منم به زور یه باشه ای گفتم و دستش رو بااکراه گرفتم.دست کوچولوم رو تو دست بزرگش گرفت. یه فشار کوچیکی بهش داد و از پله ها رفتیم بالا.پاساژ4 طبقه شیکی بود.اما همونطوری که قرارمون بود رفتیم طبقه سوم.بوتیک قشنگ و بزرگی بود.رفتیم تو...دوتا مرد باهامون سلام علیک کردم و خوش آمد گفتن.یکیشون که از همکارای خودمون بود خیلی قیافه اش آشنابود برام ولی اسمش رو یادم نمی اومد.اون یکی رو هم تاحالا ندیده بودم.
فروشنده:خب سورن جان در خدمتیم.چی مد نظرتونه بیارم خدمتتون؟ سورن:یه لباس شب شیک و پوشیده واسه خانوم می خواستیم و یه دست کت و شلوار هم واسه خودم...ترجیح می دم یه کم باهم هم خونی داشته باشن... فروشنده:سرکار خانوم شما چه رنگی رو می پسندین؟ عسل:رنگ خاصی مدنظرم نیست... فروشنده:پس تشریف بیارید این طرف... بعد جلوتر حرکت کرد و ماهم به دنبالش رفتیم.چندتا پله کوچولو رو رفت بالا و وارد سالن دوم بوتیک شدیم. فروشنده همینطور که به لباس هایی که توی رگال قرار داشتن اشاره می کرد،گفت:این ها بهترین کارهای ماست می تونید همه شون رو بردارید ونگاه کنید اگر خوشتون اومد پروش کنید. یکم لباس ها رو اینور واونور کردم.اکثرشون یا کوتاه بودن یازیادی یقه هاشون باز بود و برهنه بودن...بعضی هاشونم مشابه ش رو توی مهمونی های قبل پوشیده بودم و نمی خواستم تکراری باشه... همینطور که لباس ها رو به هم می زدم ونگاهشون می کردم.یه لباس آبی کاربنی بلند نظرم رو جلب کرد.لباس ساده اما خوش دوختی بود.تا روی زانوم تنگ بود و بعدش گشاد می شد.پارچه ساتن براقی داشت و روی زانو وآستین هاش وبالای لباس حسابی کار شده بود.آستین سه ربع قشنگ و تنگی داشت که لباس رو پوشیده و درعین حال شیک می کرد.سورن که نگاه خیره ام رو روی لباس دیدگفت:از این خوشت اومده؟ مشتاقانه نگاهم رو بهش دوختم و با لبخند سر تکون دادم.اون لبخند قشنگی زد و رو به فروشنده گفت:امید جان همین رو بده خانوم پرو کنه فروشنده:ای به چشم.خوش سلیقه هم هستیدها حسابی بعد لباس رو از توی رگال در آورد وداد به من.منم رفتم تواتاق پرو و پوشیدمش.دقیق اندازه بدنم بود. سورن رو صدا کردم که نظر بده. عسل:سورن سورن...بیا ببین خوبه سورن:در رو باز کن. در رو باز کردم وداشتم با اشتیاق به پایین لباسم نگاه می کردم.سرم رو آوردم که بگم قشنگه.چشمام روی سورن خیره موند.یه کت و شلوار آبی کاربنی سیر که به سرمه ای می زد تنش بود که دور لبه های کت نوار باریک داشت.یه پاپیون همرنگ وبلیز سفید هم پوشیده بود وعین مانکن ها دستش رو تو جیب شلوارش فروکرده بود و یه ژست باحال گرفته بود. سورن:توکه محشری.خیلی بهت میاد.من چطور شدم؟ هنوز هم مات سورن بودم که چشمکی زد و گفت:چیه خیلی خوشگل شدم اینطوری نگاهم می کنی؟اینجوری نگاهم نکن تموم می شم ها لبخند مهربونی بهش زدم وگفتم:آره خیلی بهت میادخوشگل شدی دستم رو گرفت گفت:شما هم خیلی خوشگل شدی پرنسس زیبا... بوسه کوچیکی رو دستم نشوند. سورن:بدو لباسامونو در بیاریم تا چشم نخوردیم. لباسم رو در آوردم واومدم بیرون.سورن هم بامن ازاتاق پرو دیگه خارج شد. فروشنده:خب همین ها اکی دیگه؟ سورن:آره امید جون دستت درد نکنه فروشنده لباسامون رو توی جعبه های خوشگل گذاشت وگفت:سورن جون چون از دوستان و مشتری های قدیمی هستی اشانتیونت روهم داخلش گذاشتم. بعد یه چشمک بهمون زد و ماهمبا لبخند جوابش رو دادیم. مرد دیگه ای که توی بوتیک بود و از اول یکم ساکت بود همون که گفتم نمی شناختمش رو به من کرد وگفت:این لباس زیبایی که شما انتخاب کردید حیفه یه ست جواهرات زیبا نداشته باشه. بعد یه سرویس رو جلوم گرفت و بازش کرد.سرویس نسبتا طریف و زیبایی بود.بهش می خورد که نقره باشه.زنجیرهای ظریف نقره ای رنگ داشت و در وسط گردنبند و دستبند و انگشتر و پایین گوشواره هاش نگین های تراشیده ی آبی داشت. عسل:چه جالب دقیقا نگین هاش بالباسم سِته... یه نگاه به سورن کردم که یعنی بگیرمشون یانه؟که چشم هاش رو به نشونه ی موافقت بست. منم بالبخند رو به همون مرد گفتم:ممنون.می خوامش... مرده یکم رفت اونور تر و یه چیزایی تو جواهرات گذاشت و اون رو هم برام توی جعبه لباسم گذاشت و به سورن گفت:خیلی مراقب این سرویس باش..متوجه منظورم که می شی؟ سورن سرش رو تکون داد وگفت:خیالت راحت مراقب مراقبم... منم سرم رو تکون کردم و تایید کردم.پس دوربین و مایکروفون رو کار گذاشته بود. بعد از دست دادن اومدیم بیرون.
سورن:گشنه ات نیست؟ عسل:راستش رو بخوای چرا...سر صبحونه هم که نشد چیزی بخورم فقط داشتم به نیلوفردل گرمی می دادم سورن:آها راستی چی بهش می گفتی؟ عسل:هیچی بابا داشتم می گفتم متین پسر خوبیه اما اصلا تو قید وبند دوست دختر واین ها نیست توهم بهش دل نبند بی خودی...همین ها... سورن:پس کلا زدی نا امیدش کردی؟ عسل:نباید می کردم؟خودت می دونی که ما تا چند روز بیشتر اینجا نیستیم.این دختره نباید دل بسته ی متین بشه...چون متین قرار نیست باهاش بمونه سورن:کار خوبی کردی...فست فود یا رستوران عسل:اوم؟فست فود...دلم پیتزا می خواد سورن:خوش اشتهای شکمو...باشه بریم طبقه اول یه فست فود خوب داره عسل:تو زیاد میای این پاساژ؟ سورن:نه خیلی زیاد ولی بعضی از خریدهام رو اینجا می کنم.چطور؟ عسل:هیچی همینجوری پرسیدم رفتیم تویه فست فود شیک.گارسون اومد ورو به سورن ومن گفت:خیلی خوش اومدین.خانوم وآقا چی میل دارید؟ سورن:عسل چه پیتزایی می خوای؟ عسل:من مخلوط می خورم سورن:دوتا پیتزا مخلوط با نوشابه.بعد رو بهم کرد وگفت:نوشابه می خوری دیگه؟ عسل:آره سورن:چه رنگی؟ عسل:مشکی سورن:دوتا نوشابه مشکی.ممنون گارسون:خواهش می کنم.میارم خدمتتون. تا گارسون بیاد سورن از شیشه بغلمون به مردمی که داشتن خرید می کردن نگاه می کرد و روی میزبا انگشتاش رینگ گرفته بود... عسل:تو فکری؟ سورن:اوهوم عسل:اگه نمی گی بهم فوضولی می شه بپرسم تو چه فکری هستی؟ سورن:تا دوسه روز دیگه از هم جدا می شیم...فکر کنم دلم واسه کل کل کردن باتو تنگ بشه عسل:جدی؟ سورن:اوهوم... عسل:حتما بهم عادت کردی.بر گردی به روال زندگی عادیت منو یادت می ره بعد چند روز... سورن لبخند تلخی زد و چیزی نگفت.گارسون پیتزاهامون رو گذاشت روی میز وگفت:قربان چیز دیگه ای لازم ندارید؟ سورن:نه ممنون گارسون:خواهش می کنم نوش جان.با اجازه بعد از رفتن گارسون شروع کردیم به خوردن پیتزاهامون.پیتزای خوشمزه ای بود اما فکر وخیال نمی ذاشت زیاد به طعمش فکر کنم... یعنی سورنم دلش برام تنگ می شد؟یعنی همونطوری که بهش گفتم می شه بعد چند روز همدیگه رو فراموش کنیم؟یعنی جدی جدی بهم عادت کردیم یا...دلم می خواست همون عادت باشه...اون من رو به چشم یه دختر شیطون می دید که فقط باهاش کل کل کنه تا حوصله اش سرنره...نمی دونم...نمی دونم.فقط وقتی می تونم بفهمم این حس چیه که ازش دور باشم... اگر عادت بود که سریع فراموشش می کنم.اگرم دوست داشتن بود که... سورن:حالا تو تو فکری ها!به چی فکر می کنی؟ عسل:به حرف های تو... سورن با شیطنت گفت:به کدوم حرفام؟ عسل:همین قضیه که می گی دلم تنگ می شه دیگه سورن لبخند شیطنت باری زد و لبش رو با دستمال پاک کرد ودست هاش رو جلوی لبش بهم قفل کرد و گفت:خب؟حالا به چی این حرف فکر می کردی؟ منم با شیطنت و کمی خباثت ابروم رو انداختم بالاوگفتم:داشتم فکر می کردم منم دلم برات تنگ می شه یانه سورن:خب حالا به چه نتیجه ای رسیدید سرکارِِخانوم؟ عسل:فکر کردم دیدم نه تنها دلم برات تنگ نمی شه بلکه چقدر خوشحالم از اینکه از دستت خلاص می شم عین بادکنکی که بهش سوزن زده باشن بادش خالی شد وقیافه اش رنگ دلخوری گرفت. با خنده گفتم:بابا شوخی کردم به خدا...اتفاقا دلم خیلی هم برات تنگ می شه هنوز یکم دلخور بود.اما مشتاقانه بهم نگاه کرد و من هم ادامه دادم. -دلم واسه اذیت کردنت تنگ می شه.تونباشی کی رو دق بدم آخه؟ یه اخم شیرینی کرد ویه تیکه از پیتزاش رو گذاشت تودهنش.چشم ازم برنمی داشت.چندباری که سربلند کردم دیدم همچنان بهم نگاه می کنه و پیتزاش رو می خوره.
- چیه؟ شاخ درآوردم؟ سورن- نه چطور؟ - آخه یه طور عجیبی بهم خیره شدی. واسه همون پرسیدم. سورن- عسل تو تا حالا عاشق شدی؟ با تردید نگاهش کردم. - این سوال رو قبلا هم پرسیده بودیا. سورن- آره، ولی جوابت یادم نیست. دروغ می گفت. یه حافظه ای داره که نگو. یادشه، دوباره می خواد از زیر زبونم بکشه بیرون. - مهمه؟ سورن- دوست دارم بدونم؟ - بذار به وقتش بهت می گم، الان موقعش نیست. سورن- داری تلافی می کنی؟ - تو این طور فکر کن. سورن- باشه، باشه عسل خانوم، تلافی کن. - هر وقت تو اون قضیه رو برام تعریف کردی منم جواب این سوالت رو می دم. سورن- قول؟ - قول. بعد انگشتامون رو به نشونه ی قول دادن به هم قفل کردیم. - قولِ قولِ قول. سورن- قول مردونه. خب اگه غذات تموم شد پاشو بریم به بقیه کارهامون برسیم. - مگه باز هم کاری مونده؟ اومده بودیم خرید کنیم که کردیم دیگه. سورن- نه، یه کوچولو دیگه کار داریم. پاشو بسه، زیاد نخور چاق می شیا. با اخم گفتم: - من چاقم؟ سورن با خنده گفت: - نگفتم که چاقی، گفتم چاق می شی. از روی صندلی بلند شدم و دستم رو با دستمال کاغذی پاک کردم و کیفم رو از روی میز برداشتم. سورن هم خریدامون رو برداشت و بعد از پرداخت صورت حساب، رفتیم به سمت ماشین. سورن خریدها رو گذاشت روی صندلی های عقب و نشست تو ماشین. منم نشستم و بی حوصله گفتم: - کجا می خوایم بریم آخه؟ سورن- صبر کن، می ریم خودت می فهمی دیگه. بعد از بیست دقیقه جلوی یه ساختمون نگه داشت. ساختمون مسکونی بود. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - این جا دیگه کجاست؟ سورن- پیاده شو. با تعجب و کنجکاوی پیاده شدم. تازه تونستم تابلوی جلوی در رو ببینم، "آرایشگاه سارینا". سورن زنگ طبقه ی دوم رو زد. زن جوونی آیفون رو برداشت. - بله؟ سورن- صادقی هستم، برای خانومم وقت گرفته بودم. زن- بله بفرمایید. سورن- عسل جان برو یه کم به سر وضع خودت برس. قبلا با خانوم آذری صحبت کردم که چه کارهایی بکنه. کارش حرف نداره، از آشناهای قدیممونه. من می رم. هر وقت کارت داشت تموم می شد، یه ده دقیقه قبلش بهم زنگ بزن میام دنبالت. می بینمت، فعلا. جای هیچ حرفی رو برام نذاشت و سریع سوار ماشین شد. یه دست تکون داد و رفت. برگشتم. در ساختمون باز بود. به ناچار رفتم بالا و طبقه ی دوم. روی یکی از درها اسم آرایشگاه رو نوشته بود. زنگ در رو زدم که دختر جوونی با موهای هایلایت شده و تاپ وشلوار در رو برام باز کرد و با خوشرویی دعوتم کرد برم تو.
دختر:سلام.خیلی خوش اومدی عزیزم.اونجا بشین تا ناهید خانوم رو صدا کنم روی صندلی هایی که دختر اشاره کرد نشستم.آرایشگاه بزرگ و شیکی بود.دخترهای زیادی هم اونجا بودن که هر کدوم یه مشتری داشتن وداشتن به اون ها می رسیدن. سرگرم دید زدن دور وبرم بودم که باصدای زن تقریبا میانسالی به خودم اومدم.موهای رنگ شده زیبایی داشت که خیلی ساده دم اسبی بسته بود.یکم تپل وسفید بود. ناهید:سلام دخترم.خوش اومدی به رسم ادب پاشدم وباهاش دست دادم. عسل:ممنونم ناهید:آقای صادقی از آشناهای خیلی خوب ما هستن.حسابی سفارشت کرده.عروسشی؟سهیلا جون نگفته بود که عروس گرفته؟ عسل:راستش من... ناهید خانوم خندید وزد به شونه ام وگفت:شایدم دوست دخترشی هان؟به هر حال باید بهش حسابی تبریک بگم چون خیلی خوش سلیقه اس.توخیلی نازی... عسل:ممنونم نظر لطفتونه ناهید:خب دخترم دوست داری اول چی کار کنم؟ عسل:والا من زیاد نمی دونم آخه سورن گفت شما همه چیز رو... ناهید:پس خودت نظر خاصی نداری؟اشکال نداره خودت رو بسپار دست من...خیالت راحت.موهات رو رنگ کنم؟ عسل:نه اگه می شه رنگشون نکنید بابا من دخترم.درسته الان همه دخترها موهاشون رو رنگ می کنن و مش و...هم می کنن.اما من خوشم نمی اومد.دوست داشتم وقتی عروس می شم یکم تغییرکنم. ناهید:باشه دخترم هر طور که خودت می خوای.اتفاقابه نظر منم رنگ نکنی بهتره.موهای مشکی خوشگلی داری آخه...ابروهات رو بردارم دیگه؟ عسل:بله یکم تمیز بشن بهتره بعد از برداشتن ابرو حسابی صورتم رو بند انداخت.یکم درد داشت.برعکس موهام وابروهام موهای صورتم بور بود یکم و دیده نمی شدن.به خاطرهمین زیاد اصلاح نمی کردم.اما الان که تو آینه خودم رو نگاه کردم حسابی ذوق کردم...سفیدتر از قبل شده بودم و پوستم عین آینه شده بود... ناهید:می گم دخترم یه چندتا مش تو موهات دربیارم خوشگل می شه ها.یه چندتا قهوه ای با فاصله زیاد درمیارم که موهات سایه روشن بشه...خیالت راحت زیاد روشن نمی شه.انجام بدم؟ بایکم دودلی قبول کردم.خودمم بدم نمی اومد یکمی تغییر کنم... بعد از یک ساعتی که رو موهام ور رفت وشست وخشکش کرد.صندلیم رو چرخوند رو به روی آیینه ناهید:چطوره؟ بلند شدم وباهیجان رفتم جلوی آیینه و به موهام دست کشیدم.زیاد تابلو نبود اما یه سایه روشن خوبی به موهام داده بود.امشبمجلسرو می ترکونم.با یاد آوری این موضوع بادم خالی شد.آی کیو تو مگه کلاه گیس نمی زاری امشب؟ مثل اینکه ناهید خانوم هم ذهن خون بود که گفت:آقای صادقی گفت امشب مهمونی دعوتید واسه مهمونی درستت کنم. اما نمی دونم چرا گفت برات کلاه گیس بزارم؟توکه خودت موهای به این قشنگی داری نیازی به کلاه گیس نیست؟ عسل:آخه مهمونیش یه جورایی بازه نمی تونم روسری سرم کنم....از یه طرفم نمی خوام موهام رو کسی... ناهید:آهان از اون لحاظ؟باشه دخترم تو شنیونت کلاه گیس رنگ موهای خودت می زارم طبیعی طبیعی که خودتم شک نکنی... این ناهید خانوم فکر کنم خیلی بی حوصله اس.آخه نمی زاره آدم حرفش رو بزنه هی می پره تو حرف آدم بعد از دوساعت میکاپ و شنیون بالاخره ناهید خانوم رضایت داد بنده خودم رو تو آیینه ببینم.انگار اومدم برنامه آیینه ممنوع!جو گرفتتش نمی زاره تو آیینه نگاه کنم. -وای خدای من چه خوشگل شدم یه شنیون ساده بود که یکمی از موهای کلاه گیسم بالاش جمع می شد و بقیه به صورت فر پایین می ریخت میکاپمم با لباسم سِت بود و رگه های آبی نقره ای داشت... همه ی دخترهایی که اونجا کار می کردن وسایر مشتری ها حتی خود ناهید خانوم که من رو درست کرده بود بهم خیره نگاه می کردن و زیرلب یه چیزایی پچ پچ می کردن... ناهید:ماشالله سهیلا جون عجب عروسی گرفته ها...حسابی دهن همه رو آب انداخته بعد با شوخی زد رو شونه ام و گونه ام رو بوسید... ناهید خانوم آروم دم گوشم گفت:بین خودمون باشه ها جز معدود دخترهایی هستی که قبل از اینکه بیان آرایشگاه و آرایش کنن هم عروسکی.اکثرا میان اینجا یکم قیافه شون رنگ و رو بگیره شوهر بیچاره بتونه یه نگاه تو صورتشون بیاندازه ولی تو اینقدر خوشگلی که من که زنم دارم وسوسه می شم بخورمت... باحنده گفتم:پس بهتر هر چه زودتر به سورن زنگ بزنم تامن و نخوردید... ناهید:آره والا بهش بگو زود برسه چون اگه دیر بیاد دیگه عروس نداره ها ناهید خانوم زن شوخی بود وصدالبته مهربون...باید از سورن بپرسم چه نسبتی باهاشون داره.بنده خدا فکر می کنه من زن سورنم...
بااین فکر ته دلم قنج رفت.یعنی فکر کن من زن جزیره ی گرینلند معروف،سورن بشم... ولی خودمونیم ها جدیدا دیگه یخ بازی در نمیاره.آقا یاد گرفته جدیدا به جای اخم وتخم،قهر کنه...تازه به این سن رسیده فهمیده بچگی نکرده لابد گفته بزار یکم لوس شم ببینم چه مزه ای می ده... فکرکن سورن از بچگی اخمو بوده باشه...مثلا وقتی می خواستن بهش شیر بدن با کلی ترس و لرز برش می داشتن از تو قنداق. اونم می گفته"به نام قانون بزاریدم زمین خودم می تونم بلند شم احتیاج به بغل کردن شما ندارم مادر محترم" باخنده سرم رو به چپ و راست تکون دادم تا از فکر در بیام.گوشی موبایلم رو که تا حالا تو کیفم بود رو در آوردم. سه تا میسکال داشتم و چهارتا پیام.طبق معمول اول میسکال هام روچک کردم تا بعد با فرصت بیشتری پیام هارو بخونم.هر سه تا میسکال از سورن بود.بعد رفتم سراغ پیام ها.بازهم همش از سورن بود.به ترتیب از پایین پیام ها رو باز کردم. -سلام عزیزم کارت تموم نشد؟ - عسل خیلی طول کشیدها کارت کی تموم می شه بیام دنبالت؟ - چرا گوشیت رو برنمی داری؟حواب بده -عسل داری اعصابم رو خورد می کنی ها خب جواب بده دیگه. اوه اوه چه بداخلاق...حتما الان توپش پره...ترسیدم بهش زنگ بزنم.بین این حس که زنگ بزنم یا زنگ نزنم گیر کرده بودم که خدا خیرش بده خوش زنگ زد. با ترس و لرز گوشی رو برداشتم. - الو؟ - تو کجایی؟دوساعته دارم زنگ می زنم بهت پیام می دم انگار که نه انگار - ببخشید خب گوشیم توی کیفم بود متوجه نشدم - تو که من رو دق دادی.مردم از نگرانی دختر...چی شد؟ - چی چی شد؟ - بچه ی من!چی شد دختره یا پسر؟بابا منظورم کارته.چی شد؟تموم شد؟ - آهان بله تموم شد - خیلی خب نزدیکم الان می رسم.آماده باش همینجوری هم خیلی دیر شده دیگه دم آرایشگاه معطل نشم... - باشه باشه آماده می شم سریع تند تند لباس هام رو پوشیدم.سورن یکم عصبی بود نمی خواستم بیشتر از این عصبی بشه و امشبم رو زهرمار کنه. بعد از پرداخت مبلغ قابل توجهی که البته پولش رو سورن از جیب مبارک داده بود.از همه خداحافظی کردم واز پله ها اومدم پایین.سورن دو باره زنگ زد. - بله؟ - من پایینم زود بیا - باشه تلفن رو قطع کردم و آروم آروم از پله ها رفتم پایین.چون لباسم بلند بود با احتیاط قدم برمی داشتم که نیافتم.البته یه چندجایی نزدیک بود بخورم زمین که خدارو شکر نرده ها رو گرفتم.به هر زحمتی همون دوطبقه رو اومدم پایین و جلوی در رسیدم.سورن توی مزدا3 سفیدی که مانی بهمون داده بود،نشسته بود و به رو به رو خیره شده بود. تقه ای به شیشه زدم و سرم رو خم کردم تا بتونم از پنجره که نصفه ونیمه باز بودببینمش. عسل:سلام عرض شد سورن یه نگاه به صورتم انداخت وابروهاش رو باتعجب داد بالا.انگار باورش نشده بود من همون عسلم که ازاین در رفتم بالا. باخنده ای که به زور می خواست بخورتش وجاش روبه شک وتعجب بده گفت:ببخشید من شما رو می شناسم؟به جا نمیارم سرکار خانوم؟ بعد به نشونه ی نشناختن سرش رو تکون داد و دوباره پرسید:شما؟ عسل:سورن اذیت نکن در روبزن سوار شم.حسابی خسته ام خندید و"نچی"گفت و قفل رو زد ودرسمت خودش رو باز کرد وپیاده شد. عسل:قفل کودک زده بودی؟ سورن:آره خواستم بچه ها به زور سوار ماشین نشن که مثل اینکه نمی شه عسل:چطور؟ اشاره ای به من کرد وگفت:آخه یه جوری خودشون رو خوشگل می کنن که آدم نمی تونه در رو باز نکنه
بااخم ساختگی گفتم:من بچه ام درست به در سمت من تکیه داد وگفت:اوهوم بازباهمون اخم ساختگی که یکم غلیظترش کرده بودم گفتم:اگه نمی خواستی سوار شم چرا اومدی دنبالم اصلا؟ دیدم با یه لبخند ژکوند زل زده به من ودست به سینه نگاهم می کنه عسل:چیه آدم ندیدی؟ سورن:می گم این دست ناهید خانوم جادو می کنه ها عسل:چیه می خوای توهم بری پیشش؟ سورن:نه!گفتم اگه زد به سرم خواستم زن بگیرم بیارمش اینجا عسل:راستی چی بهش گفتی که فکر کرد قراره باهم ازدواج کنیم؟ سورن سری تکون داد وگفت:چیزی نگفتم.مردم رو نمی شناسی بیخودی شایعه درست می کنن عسل:قرار نیست بزاری من سوار شم؟ سورن تندتند چرا چرایی گفت و در رو برام باز کرد و دستم رو گرفت وکمکم کرد که بااون لباسم توی ماشین بشینم.خودش هم ماشین رو سریع دور زد ونشست. تازه متوجه تیپ دخترکشش شدم که همون کت وشلوار رو پوشیده بود وحسابی صورت وموهاش رو صفا داده بود.صورتش شده بود عین صورت دخترها صاف وسفید. البته نمی شه کتمان کردکه ته ریش بهش نمیاد.اتفاقا ته ریش های ظهرش حسابی جذاب و پر جذبه اش کرده بود.اما من کلا صورت اصلاح کرده رو ترجیح می دادم. تا اونجایی که یادمه این خصوصیت رو از مادرم به ارث برده بودم که نمی ذاشت بابا به جز اون ریش پرفسوری جوگندمیش موی دیگه ای رو صورتش باشه.هر روز صبح پدر رو مجبور می کردباقی صورتش رو اصلاح کنه. پدرم هر چه قدر می گفت:خانوم من قاضی ام.قاضی و ریشش مادرم می گفت:مگه قراره مراجعه کننده هات وهمکارات درموردت نظر بدن که این حرف رو می زنی؟اصل کار منم که دوست دارم شوهرم همیشه آراسته و خوشتیپ باشه. و این بحث همیشگی سر صبح پدرومادرمن بود.پدرومادری که حالا نزدیک به دوماهی می شد که ندیده بودمشون وحسابی دلم براشون تنگ بود. سورن باحالت مسخره ای در حالی که با یه دستش فرمون رو گرفته بود وبا مهارت رانندگی می کرد.(این کی راه افتاده بود اصلا من متوجه نشدم؟)دستی روی صورتش کشید وگفت:چیزی رو صورتمه؟ ازبهت در اومدم و سرم رو به چپ وراست تکون دادم که ازفکر بپرم بیرون.(دقت کردین من وقتی می رم تو فکر چقدر تابلو می شم؟باید یه فکری واسه این اخلاق خودم بکنم ها...) عسل:چی گفتی؟ سورن:دوساعته زل زدی به صورت من.گفتم لابد چیزی روی صورتمه این طوری داری نگاهم می کنی. عسل:نه چیزی نبود سورن با شیطنت گفت:راستش رو بگو پس چرا اینطوری نگام می کردی؟ عسل:چه جوری؟ سورن:یه جوری که انگار تا حالا پسر خوشگل ندیدی عسل:اتفاقا دیدم تا دلت بخواد سورن یه نگاه چپ بهم انداخت و دوباره به روبه روش خیره شد وبااخم گفت:آها.مثلا کی؟ عسل:بهت نمیاد غیرتی بشی.پس قیافه ات رو اونطوری نکن سورن:چرا بهم نمیاد؟ عسل:آخه اولا من وتو که نسبتی باهم نداریم.(اینو یکم باشیطونی گفتم.)بعد از گفتن این حرف دقت کردم که عکس العملش روببینم که فقط یکم گره اخم هاش بیشتر شد. -دوما من منظورم پسرهای غریبه نبود.نترس من به پسرهای مردم چشم بد ندارم.همشون رو مثل برادر خودم می دونم.بعد بلند زدم زیر خنده... یکم خیالش بهتر شد واخم هاش باز شد. سورن:حالا این پسرهای آشنای خوشگل که گفتی کی ها هستن؟ عسل:اوم؟خب فامیل ما که کلا خوشگل بازاره.ولی سر دسته همه شون عرشیاست.قربونش بشم من... سورن باتعجب از قربون صدقه من برگشت وچپ چپ نگاهم کردو گفت:خوشم باشه.حالا این آقا عرشیا کی تون هست که اینقدرسنگش رو به سینه می زنید؟ آرنجم رو مثل خوش تکیه دادم به لبه پنجره وباحالت متفکرانه ای دستم رو زدم زیر چونه ام.چشمام رو تیز کردم وبایه لبخند که نشانه ی خباثتم بود گفتم:چطور مگه فرقی می کنه؟ سورن:آره فرق می کنه.چون جنابعالی فعلا زن صیغه ای منی ومنم می خوام بدونم این آقا عرشیا کیه که وقتی ازش تعریف می کنی دلت قنج میره؟ صیغه؟آهان صیغه...از بس تواین چندمدته سرگرم پرونده وکل کل باهم و رو کم کنی بودیم اصلا حواسم نبودکه بینمون صیغه خونده شده والان محرمیم.
راستش شاید یکی از دلایل این که زیاد متوجه این صیغه بینمون نمی شدم وآزارم نمی داد این بود که سورن خوب حد خودش رو می دونست وکاری نمی کرد که اذیت بشم... صیغه!هه چه اسمی...نمی دونم چرا ولی از اسمش هم خوشم نمی اومد... باحالت تدافعی گفتم:سورن مثه اینکه تو زیادی این صیغه روجدی گرفتی ها؟خوبه تا چند روز دیگه ماموریت تموم می شه باید فسخش کنیم... نگاهش رنگ دلخوری گرفت.نمی خواستم ناراحتش کنم.ولی این حقیقت بود.به من چه که حقیقت براش تلخه؟ یعنی به راستی حقیقت براش تلخه؟یعنی اونم از اینکه ازم جدا بشه ناراحت می شه؟اونم؟مگه من هم ازاین جدایی ناراحت می شم؟ مثل همیشه سعی کردم از این مسئله فرار کنم و ذهنم رو مشغولش نکنم.گذاشتم یه وقتی روش فکر کنم که دغدغه های فکری دیگه ای نداشته باشم و بتونم بادید بازتری به نتیجه برسم. باقی راه رو سورن ساکت بود.نمی خواستم امشب برام تلخ باشه.بدون شک اگه ذهنمون مشغول باشه نمی تونیم خوب تصمیم گیری کنیم و به وظیفه اصلیمون یعنی ماموریتمون برسیم. دلم نمی خواست غرورمون باعث شه بچه هارو که الان چشم امیدشون به ماست رو ناامید کنیم.درسته لجبازم،مغرورم اما خودخواه که نیستم.البته من خودمم می دونم حرف اشتباهی نزدم و فقط حقیقت رو بهش گوشزد کردم.اما چه کنم که جدیدا آقا لوس شدن.لابد برای من تو ذهن خودش کلی نقشه کشیده و از این که فعلا زنشم تو دلش قند آب می کنن... عسل:سورن؟ سورن که پیاده شد بود و سمت ساختمون می رفت برگشت و یه نگاه بهم کرد که معلوم بود حسابی دلخوره... عسل:از چی ناراحت شدی؟ سورن:هیچی.فقط یکم از صبح زیادی اینور اونور رفتیم خسته ام. باز خواست راه بیافته که دستش رو از پشت کشیدم که باعث شد بایسته.رو به روش جلوی در ساختمون ایستادم.چونه اش رو تو دستم گرفتم وسرش رو بلند کردم. عسل:به من نگاه کن باز داشت سرش رو اینور اونور می کرد که چونه اش رو از دست من نجات بده.اما من محکم تر چونه اش رو گرفتم وگفتم: -گفتم به من نگاه کن کلافه بهم نگاه کرد. عسل:از کدوم حرفم ناراحت شدی؟ازاینکه گفتم بعد ازاینکه از اینجابریم باید صیغه مون رو فسخ کنیم؟مگه قرارمون همین نبوده از اول.دلیلی نداره که ناراحت شی.ما که چیزی بینمون نبوده که بخوایم ناراحت شیم ازتموم شدنش... واقعا همین طور بوده؟یعنی نباید ناراحت بشیم از تموم شدن این رابطه که هنوز خودمم نمی دونم یه رابطه می شه اسمش رو گذاشت یانه... سورن پوزخندی زد وگفت:نه از اون ناراحت نشدم عسل:چرا ازهمون ناراحت شدی سورن:گفتم که نه بالجبازی پام رو زمین کوبیدم وگفتم:نخیرم.قبل از اون حرفم خوب بودی سورن باخنده گفت:بابا چه اصراری داری بگی من ازاین قضیه ناراحتم؟ بعد باشیطنت چشمک زد. منم با لبخند خبیثانه ای نگاه خریدارانه ای بهش کردم وگفتم:خب چون ناراحتی دیگه.البته بهتم حق می دم.تو این مدت برای خودت زیاد خیال پردازی کردی دیدی همش داره میره برباد ناراحتی.درست گفتم نه؟ سورن نوک بینیم رو کشید و گفت:نه بعد از پله هارفت بالا وبدون اینکه برگرده نگاهم کنه گفت:تونمیای تو مگه؟ پوفی کشیدم و رفتم پشت سرش که باهم وارد شدیم.
پست دومم این یکیه برو حالشو ببر
سورن:سلام مهندس هنوز کسی نیومده؟ نادرخان به پامون بلند شد و بعد از سلام وعلیک گفت:نه هنوز ساعت شیش مهمونی یه ساعت دیگه شروع میشه این مهمون هایماهم زیاد خوش قول نیستن می زارن یه دوساعت دیگه بیان که کلاس داشته باشه براشون...توچطوری دخترم؟چقدر زیبا شدی.این شوهرت باید حسابی حواسش رو جمع کنه که خانوم خوشگلش رو ازش ندزدن...یادم باشه به مریم خانوم بگم یه اسفندی برات دود کنه عسل:ممنون مهندس............. سورن:مهندس اگه اشکالی نداره ما بریم تو اتاقمون یکم استراحت کنیم نادرخان:برید مطمئنا خرید با خانوما خیلی آدم رو خسته می کنه بادلخوری واخم ساختگی گفتم:یعنی اینقدر ما خانوما خسته کننده ایم؟ نادرخان با خنده:نه خانوم زیبا اما سلیقه ی خوبتون وقت و انرژی رو از مردها می گیره عسل:خب آدم باید خوشگل پسند باشه دیگه بعد نگاهی به سرتا پای سورن انداختم و ابرویی انداختم بالا.که می دونم تو دل سورن کارخونه قند درسته رو آب کردن. نادرخان هم باشوخی گفت:برید تا حسودیم گل نکرده باخنده رفتیم بالا.یکم به دراز کشیدن نیاز داشتم.زیادی خسته شدم.با احتیاط روی تخت دراز کشیدم که سورن معترضانه گفت:اِ..اِ!کلی پول آرایشگاه خانوم رو ندادم بیاد ایجا بخوابه همه چیز رو بهم بریزه ها بادلخوری گفتم:خوبه من زورت نکردم ببریم آرایشگاه.خب خسته شدم دیگه بزار یه ده دقیقه دراز بکشم خستگیم در بره... سورن:خب منم خسته ام این که دلیل نمی شه بااین سر و وضع بری تو تخت دختر خوب عسل:چرا نمی شه بااین تیپ رفت تو تخت؟خوبم می شه توهم بیا دراز بکش ببین می شه یانه سورن:اصلاهر کاری دوست داری بکن عسل:چشم منتظر اجازه ی جنابعالی بودم سورن:آفرین دختر خوب همیشه از بزرگترت اجازه بگیر. عسل:می شه یکم بخوابم یانه؟جناب بزرگتر؟ سورن:یه نیم ساعتی بخواب ولی آرایشت بهم می خوره ها.از من گفتن بود عسل:تو نگران آرایش من نباش خیلی خسته بودم.اونقدری که حوصله کل کل کردن با سورن رو نداشتم.با احتیاط خوابیدم و گوشیم رو برای نیم ساعت دیگه زنگ گذاشتم که بیدارم کنه. وقتی صدای گوشیم اومد.با بی حوصلگی خاموشش کردم.خواستم یکم دیگه بخوابم که یادم افتاد مهمونی داریم.و با اکراه بلند شدم نشستم رو تخت.خواستم چشمام رو بادست بمالونم که یادم افتاد آرایشم خراب می شه... به سورن نگاه کردم که پایین تخت خوابیده بود.با دست تکونش دادم. عسل:سورن!سورن!پاشو مهمونی دیر می شه ها یکم غلط خورد.دوباره تکونش دادم که یکم لای چشم هاش رو باز کرد.خودمم بی حوصله بودم ولی چه می شه کرد باید این مهمونی رو می رفتیم اونم پر انرژی! عسل:سورن...سورن پاشو دیگه مهمونی دیر می شه سورن که انگاربهش برق سه فاز وصل کردن یهو از خواب پرید وهول به این ور اونور نگاه کرد با خنده گفتم:خیلی خب بابا اینطوری نپر از خواب بچه ات می افته خودمم نفهمیدم این چی بود گفتم یه چشم غره بهم رفت و سعی کرد خنده اش رو قورت بده متین:بچه ها آماده اید؟ سورن:نه متین بیا تو متین:سلام.خواب بودین؟ سورن:ازصبح رفتیم بیرون خسته شدیم گفتیم یکم بخوابیم.متین قربون دستت بیا این سرویس عسل رو خوشگلش کن متین سری تکون داد.ای به چشم سورن:عسل سرویس و وسایلش رو بیار سرویس و مایکروفون و دوربین رو که تو ی بسته های خودشون بودن رو دادم به متین.اونم با دقت مشغول کار گذاشتن مایکروفون و دوربین شد. متین:سورن انگشترت رو بده سورن:کدوم انگشتر؟ متین:اون عقیقی که دستته سورن با تردید انگشتر رو ازتو دستش در آورد و داد به متین متین:دمشون گرم.واسه همه فرستادن. بعد چشمکی زد و گفت:همه مجهز مجهزیم سورن:ایول... بعد از اینکه متین سیستم ها رو راه انداخت و چندتا توضیح کوچیک درباره شون داد رفتیم طبقه پایین.تقریبا بیشتر مهمون ها اومده بودن.با اکثرشون سلام وعلیک کردیم و ازشون عکس گرفتیم. مهندس با چندتا خر پولاشون که مشتری های اصلی محسوب می شدن آشنامون کرد و سورن ومتین رو برد تو جمع شون. دیگه حوصله ام داشت حسابی سر می رفت.درسته این بحث ها برامون مهم بود اما خب چیکار کنم؟حوصله سر بر بود دیگه... همینجوری که اطرافم رو نگاه می کردم.چندتا پسر بدجوری برام آشنا اومدن. نه؟اون اینجا چیکار می کنه؟ وای بهتر از این نمی شه...اگه همه چی لو بره...سردار سر روتنم نمی زاره...
متین:چیزی شده عسل جان؟چرا رنگت یهو پرید؟ عسل:هیچی عزیزم یکم خسته ام سورن یکم با اخم سرتکون داد که یعنی چته؟ منم سر تکون دادم که یعنی چیزیم نیست. می گم تو این اوضاع ما هم زبون واسه خودمون اختراع کردیما.من اینجوری سر تکون دادم اون اونجوری.هه!اسمش رو بزاریم زبون سرسری! بالاخره حرف های مهم ولی از نظر من چرت سورن ومتین با مهندس ومشتری هاتموم شد.ویه عده رفتن وسط که قر بدن.من نفهمیدم اینا مهمونی رسمی هاشون با پارتی هاشون چه فرقی می کنه؟ فقط خدا خدا می کردم که اون من رو ندیده باشه.اما مثه اینکه خدا داشت شانس تقسیم می کرد من رفته بودم پستونک بازی! با دیدن من چشم هاش چهارتا شد.دوستاش هم که متوجه شدن یه جارو سیخ داره نگاه می کنه رد نگاهش رو گرفتن وبه من خیره شدن. یکم اولش با شک بهم نگاه کردن.دوسه تاییشون رو که اصلا نمی شناختم.اما اون دو سه تایی رو که می شناختم بعد از کمی نگاه کردن خوشبختانه منو شناختن و اینطوری شد که گاومان دو قلو زایید!مبارکش باشه دیدم که راه افتاده بیاد سمتم. نمی خواستم مهندس اینا شک کنن.الان میاد جلوی اینا یه چی می گه لو می ریم.تصمیم گرفتم حالا که منو دیده خودم برم سراغش که از پیش آمدهای بد جلوگیری کنم. عسل:سلام.شما؟اینجا؟ کیوان با یه نیش شل زل زد بهم وگفت:تو اینجا چیکار می کنی؟توکه اهل اینجور مهمونی ها نبودی؟باورم نمی شه اینجا ببینمت.چقدر فرق کردی دختر؟ پارسا:عسل خانوم شماکه از اینجور مجلس ها خوشتون نمی اومد؟ یه چشم غره ای بهشون رفتم که دهنشون رو بستن. عسل:بچه ها می شه در مورد من اینجا صحبت نکنید؟ پارسا:چرا؟ آروم گفتم:لطف کنید هویت من رو آشکار نکنید.خواهش می کنم با تعجب به هم خیره شدن و یکم پچ پچ کردند. عسل:مربوط به شغلمه.بعد یه لبخند مسخره زدم که کسی شک نکنه کیوان یکم دور و بر رو با شک نگاه کرد ورو به دوستاش گفت:بچه ها چیزی نگید لابد مهمه دیگه عسل:آقا کیوان می شه باهاتون تنها صحبت کنم باز نیش این شل شد. کیوان:حتما عزیزم عق...حالم رو بهم نزن. عسل:پس دنبال من بیاید اینجا نمی شه صحبت کنم. نمی تونستم جلوی همه باهاش صحبت کنم.توی حیاط هم می ترسیدم یکی صدامون رو بشنوه.می دونستم تو طبقه خودمون همه پایین هستن و سرگرمن.به ناچار رفتیم تو اتاق خودمون.کیوان هم پشت سر من اومد. عسل:بفرمایید کیوان نشست روی کاناپه کنار تخت.منم تو آیینه یه نگاه به خودم انداختم وبادستمال کاغذی عرق رو از روی پیشونیم پاک کردم و برگشتم طرفش که دیدم زل زده بهم.
کیوان:چقدر خوشگل شدی کلافه نگاهش کردم و نشستم روی تخت رو به روش. عسل:واسه این حرف ها نیاوردمت بالا.آقا کیوان می خوام خوب دوستات رو توجیح کنی.این جا کسی نباید بفهمه من کی هستم. کیوان موشکافانه نگاهم کرد:چرا؟ باصدای خیلی آروم گفتم:من الان تو ماموریتم کیوان کیوان:واقعا؟واسه چی مگه مهندس نصیری هم خلاف می کنه؟ عسل:آره.تو اینجا چی کار می کردی؟ کیوان:یکی از بچه ها با مانی دوسته.مانی هم دعوتمون کرد بیایم مهمونی.من زیاد این جا کسی رو نمی شناسم عسل:کدوم دوستت؟ کیوان:تو نمی شناسی. فریبرز بازم آروم گفتم:کیوان مواظب باش چیزی نفهمه.ما چندماهه داریم واسه امشب نقشه می کشیم.اگه لو بریم زحمت چند ماهه یه گروه نابود می شه. کیوان هم به تبعیت از من صداش رو آورد پایین و گفت:باشه بهشون می گم چیزی نگن.ولی واسه چی اینجایید؟خطرناکن؟ یه نفس عمیق کشیدم و به دور و برم نگاه کردم و با احتیاط گفتم:قاچاق قرص روانگردان.تازگی هام که یه سری قرص مسموم قاطی قرص ها شده که قابل تشخیص نیست.کشنده اس.تا حالا تو دوشب سه تا قربانی گرفته... کیوان:یعنی اینقدر خطرناکه؟پس چرا می فروشنش عسل:چون نمی خوان به سرمایه شون لطمه بخوره. کیوان:چه آدمای کثیفی... عسل:امشب حواستون باشه اگه مانی یا هر کس دیگه بهتون قرص تعارف کنید نخورید.ممکنه هر کدومشون از اون کشنده ها باشه کیوان:باشه بهشون می گم برندارن عسل:نه...نه!بردارید اینجوری شک می کنن.الان چندتاشون دیدن من تو رو آوردم بالا دارم باهات صحبت می کنم برندارید تابلو می شه.بردارید اما بزارید تو جیبتون نخورید. کیوان:باشه عسل:خیلی خب بریم کیوان:عسل؟ عسل:بله؟ کیوان:دلم برات تنگ شده بود.عسل برگرد خواهش می کنم.من هنوز دوستت دارم عسل:کیوان خواهشا باز شروع نکن کیوان:چرا نمی خوای باور کنی که من دوستت دارم؟ پوزخند تلخی زدم و بهش خیره شدم.بالحن تلخی گفتم:کیوان اون فقط یه دوست داشتن ساده اول دانشگاه بود.من و تو به درد هم نمی خوردیم.تو یه دوست دختر می خواستی که همه جوره باهات باشه.اما من اون دختر نیستم.عقاید و خواسته هامون از زمین تا آسمون باهم فرق می کرد کیوان.اون قضیه تموم شده اس.خواهشا تمومش کن کیوان:اما من هنوز دوست دارم عسل:کیوان من الان تو ماموریتم.بزار بریم پایین من به کارم برسم کیوان با دلخوری گفت:تو از اولم دوستم نداشتی.مگه نه؟ عسل:کیوان من می خوام منطقی باشم.تو دوست دختر می خواستی.دوست دختری که همه جوره باهات باشه کیوان:نه من این رو نمی خوام.اگه بخوای میام خواستگاریت عسل:کیوان.دوباره شروع نکن.من نامزد کردم کیوان:داری دروغ می گی.این حرفا دیگه تکراری شده عسل:دروغ نمی گم.با یکی از همکارام نامزد کردم الانم پایینه. کیوان:باید ببینمش تا باورم بشه عسل:باشه باهم آشناتون می کنم تو چشم هاش غم رو می دیدم.اما من دیگه اون رو دوست نداشتم.یعنی همون موقع دانشگاهم که هر دومون زبان انگلیسی می خوندیم و اون بهم پیشنهاد دوستی داد علاقه خاصی بهش نداشتم.خب جوونی بود و منم دوست داشتم یکم شیطونی کنم.اما الان که یه پلیس بودم به این جور شیطنت ها علاقه ای نداشتم. عسل:کیوان سر لج ولجبازی ماموریتمون رو... کلافه دستی تو موهاش کرد وپاشد و رفت سمت در.برگشت سمتم و با یه نگاه غبار گرفته بهم خیره شد و پوزخندی زد:نترس.اونقدر بچه نیستم که سراین چیزها همه چیز رو خراب کنم.تو هم حق داشتی برای زندگی خودت تصمیم بگیری.اون ماجرا واسه سه سال پیش بود من زیادی خوش بین بودم که تو ازدواج نمی کنی و من بهت می رسم.بریم! شوهرت نباید بیشتر از این منتظرت بمونه بعد هم در رو بست و منم رفتم دنبالش.تا طبقه پایین ساکت بودیم و تقریبا هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.
وقتی اومدیم پایین کیوان رفت سمت دوستاش.منم رفتم پیش متین و سورن. سورن با اخم نگاهم کرد و با یه لحنی که خیلی خوب نبود گفت:اون یارو کی بود؟ عسل:یکی از آشناهامون سورن:خب واسه چی باهاش رفتی بالا.کجا رفتین؟ من ساده لوحم زود گفتم:تو اتاق سورن چشم هاش گرد شد و گفت:چی؟تو اتاق؟خوشم باشه چه چیزهایی دارم می شنوم عسل:سورن شروع نکن. آرومتر دم گوشش گفتم:اون من و می شناخت.باید بهش توضیح می دادم و توجیحش می کردم که یوقت چیزی از دهنش نپره متین با یکم نگرانی گفت:حالا چی شد؟ عسل:هیچی حله دیدم کیوان داره میاد سمتمون. سورن با طعنه گفت:مثه اینکه آشناتون دارن تشریف میارن کیوان با یه پوزخندی اومد سمتمون.فکر کرد الان دستم رو رو می کنه. کیوان:سلام عرض می کنم متین:سلام متین هستم.حال شما؟ کیوان:خوش وقتم.متشکرم خوبم.بعد رو کرد سورن که دست من رو گرفته بود . با یه اخمی بهش نگاه می کرد،گفت:افتخار آشنایی نمی دید؟ من زودتر گفتم:معرفی می کنم.سورن نامزد عزیزم.آقا کیوان هم از بچه های دانشکده سورن با یه پوزخندی نگاه خریدارانه ای به کیوان انداخت و رو به من گفت:دانشکده خودمون؟ ابروهام رو انداختم بالا. عسل:نه.دانشکده زبان سورن با کیوان دست و داد وگفت:از آشناییتون خوشوقتم آقا کیوان کیوان هم با غرور خاصی گقت:ممنون من هم همینطور.تبریک می گم سورن:ممنون کیوان:اومده بودم سلامی عرض کنم.با اجازه... عسل:کیوان؟ کیوان برگشت سمتم.هنوز اون پوزخند رو لبش بود. کیوان:بله؟ عسل:همه چی حله دیگه؟ کیوان آروم سری تکون داد وگفت:آره.حله عسل:ممنون سورن آروم دم گوشم گفت:باید بعدا همه چیز رو برام توضیح بدی یه طوری نگاهش کردم که توش یه جمله بود"ولم کن بابا" سورن یبار دیگه خشمگین تر نگاهم کرد.حس کردم اون جمله رو از تونگاهم خونده خشمگین شده.نیشخندی به افکارم زدم.دیوونه شدم من.اخه اون چطوری می خواد افکارمن و بخونه؟ تاثیر دیدن کیوان و شوکه شدنمه لابد زده به سرم دیگه! دوباره متین وسورن رفتن تو بحث نصیری و مشتری ها و منم به ناچار به دنبالشون کشیده شدم.این بار با دقت بیشتری به حرف هاشون گوش کردم و سعی کردم به وسیله دوربین توانگشترم حسابی ازشون عکس بیاندازم. آها یه ژست دیگه! حالا سرتو بالا کن. نه این خوب نشد یکی دیگه. آقا یه نگاه به ما کن همینجوری تو دلم می خندیدم و ازشون عکس می گرفتم چه حالی می داد. گفت گوی5+7 که تموم شد نتیجه این شد که... دِ.. دِ..دِدِن...خانوم ها و آقایان نتیجه براین شد که...فردا 5 تا مشتری کله گنده بیان توهمین ویلا معامله کنن و سود و حالش رو ببرن یه عده جوون هم بدبخت کنن دور همی خودشون خوش باشن.ای آدمای کثیف! یکم که دقت کردم دیدم یه چی خالیه تو جمع.بعد که یکم بیشتر دقت کردم دیدم "چی" نیست "کی"هست.یه ذره دیگه گشتم ببینم کی توجمع نیست.که دیدم مانی نیست.اصلا از سر شب زیاد تو مهمونی ندیده بودمش.نمی دونم چرا ولی دلم بدجور شور می زد
یهو فکرم رفت پیش مهشید.یادمه نصیری به مانی گفته بود شب مهمونی یه کاری کنه این دختره اینجا نباشه که سر و صدا کنه و لوشون بده که قرص ها آدم رو می کشه و این حرفا... چرا حالا یادم افتاد؟وای نکنه بلایی سر دختره آورده باشه.سورن اون و دست من سپرده بود. یه دفعه سرجام سیخ وایسادم.همه نگاهشون رو من چرخید.یه لبخند مسخره تحویلشون دادم و سریع دم گوش متین گفتم:کلید اتاق مهشید دست توهه؟ متین:آره می خوای چی کار؟ عسل:توبده به من کاریت نباشه. متین نگاه مشکوکی بهم انداخت و سعی کرد از تو چشمام چیزی بخونه که سریع پلک هام رو بستم و با یکم عصانیت کف دستم رو گرفتم مقابلش.سری تکون داد و با یکم شک و تردید کلید اتاق مهشید رو گذاشت کف دستم. با یه لبخند مسخره دیگه که احساس می کردم قیافه ام رو شبیه کودن ها کرده یه با اجازه ای زیر لب گفتم و رفتم.طبقه بالا.پله های اول رو که در تیر رس همه قرار داشتم آروم رفتم بالا و وقتی فهمیدم دیگه بقیه نمی تونن من رو ببینن دویدم سمت اتاق مهشید. دستام می لرزید.نمی دونم ولی حساس می کردم الان در رو باز کنم با جنازه مهشید رو به رو می شم. در اتاق رو باز کردم.پلک هام رو بسته بودم بعد آروم بازشون کردم.خدارو شکر جنازه مهشید اینجا نبود ولی اتاق یکم به هم ریخته بود.این بهم ریختگی یکم آشفته ام کرده بود.چون اصلا شبیه شلختگی نبود احساس می کردم یکی وارد اینجا شده وهمه چی رو بهم ریخته. یکم جلوتر که رفتم صدای خرد شدن شیشه رو زیر پاشنه کفشم حس کردم.پام رو بلند کردم که دیدم یه لیوان شکسته افتاده رو زمین.دنبال قطره های خونی چیزی می گشتم که خوش بختانه اونجا نبود. رفتم بیرون و توی سالن نگاهم رو به اتاق های دیگه چرخوندم.یه چندتاییش رو فال گوش ایستادم ولی دیدم صدایی نمیاد.بعدشم می دونستم مانی اینقدر خنگ نیست که مهشید رو از یه اتاق ببره تو اتاق بغل دستیش.این کار خنده دار بود. اتاق مانی! آره آره لابد بردتش اتاق خودش...بیشرف از فرصت استفاده کرده و برده اتاق خودش یه حالی هم باهاش بکنه.ولی چرا تا حالا این کاررو نکرده بود؟اصلا کلید از کجا آورده؟ لابد مهندس گفته این دختره رو یه کاریش بکنه بهش کلید داده اونم برده اتاق خودش.از اونجا هم که طبقه سومه صدا پایین نمیاد راحت داره عشق و حال می کنه رفتم بالا و جلوی در اتاق مانی فال گوش واستادم.دیدم نخیر.هیچ صدایی نمیاد.لابد صدای کفش های منو شنیده ساکت شدن. عسل:مانی!مانی جان بیا یه لحظه کارت دارم سکوت عسل:مانــــی!!! نیلوفر متعجب اومد بیرون و به من نگاه کرد. نیلوفر:توبا مانی چی کار داری؟ یکم با دستپاچه گفتم:چیزه...دیدم پایین تو مهمونی نیست دوستش فریبرز صداش می کرد.سراغش رو ازم گرفت گفتم بیام دنبالش تو اینجا چیکار می کنی ؟ نیلوفر یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت که توام با تعجب بود:خب اتاقمه دیگه از خجالت سرخ شدم.خب بنده خدا راست می گه دیگه اتاقشه.این چه سوالی بود من پرسیدم؟ عسل:نه..نه منظورم اینه که چرا پایین نیستی نیلوفر:اومده بودم آرایشم رو تجدید کنم.زیادی عرق کرده بودم یکمش پاک شد آخ ناز بشی الهی موش نخورتت.یه لبخند ازهمون مسخره ها بهش زدم. نیلوفر:خب مانی که اینجا نبود بیا بریم پایین بعد دست من و کشید و کشون کشون برد پایین.باز تو سالن نگاه انداختم ندیدمش.
ازیه چند نفری پرسیدم که اون ها هم ندیده بودنش.از یه پیشخدمت که داشته به چندتا دیگه شون امر و نهی می کرد و بهش می خورد سر پرست بقیه باشه پرسیدم. عسل:آقا مانی رو ندیدی؟ پیشخدمت:آقا مانی؟ عسل:منظورم مهندس کیانیه.همونی که باهاتون هماهنگ کرده واسه مهمونی پیشخدمت:آهان بله.نمی دونم رفتن تو حیاط.به نظرم رفتن پایین پیش خودم فکر کردم این دیگه کیه.مگه پایین تر از اینجاهم هست؟که یهو یادم افتاد... آره...زیر زمین... دیگه موندن رو جایز ندونستم.هر چه قدر سرم رو چرخوندم و دنبال سورن و متین گشتم نبودن.ناچارا تنهایی و بدون گفتن به کسی راه افتادم سمت زیر زمین. خب خونه قدیمی و عمارت نبود بگم که فکر می کردم الان وارد یه زیر زمین تاریک و مخوف می شم که در و دیوارش رو عنکبوت گرفته و از زیر پات موش رد می شه. می دونستم اینجا استخر داره... وای...استخر! نکنه دختره بیچاره رو تو استخر خفه کرده باشه.بیچاره مهشید! رفتم از پله ها پایین.خوب از اینجا که به پایین راه نداره.یادم افتاد یه در پشتی داره ساختمون که به زیر زمین می خوره! ساختمون رو دور زدم و رسیدم به دره! لای در کمی باز بود.آروم در رو باز کردم و در رو دوباره به همون حالت سابق رهاکردم.کفش هام رو در اوردم وگرفتم دستم.صدای تق تق کفشام لوم می داد. پله ها رو رفتم پایین.اولش یه راه روی باریک بود که نه چندان تاریک بود.یعنی لامپ داشت ولی کوچیک و کم نور بود.دیوار ها با کاشی های ریز و خوشگل پوشیده شده بود و با خورده کاشی طرح دلفین و ماهی و اینجور چیزها رو دیوار درست کرده بودن. رسیدم به ته راهرو معلوم بود به سالن استخر می خوره و یه سالن خیلی بزرگه. ریسکش زیاد بود که همین جوری می رفتم جلو. بنابراین تصمیم گرفتم با احتیاط از لبه ی دیوار سرک بکشم ببینم تو سالن چه خبره! وای خدای من!اینجا پراز لاشخوره! یه میز خیلی بزرگ یکم اونطرف تر از استخر بود که کلی آدم هیکلی و قلچماق دورش بودن و داشتن قرص ها رو بسته بندی می کردن!کلی بسته های قرص و کارتون اونجا بود.نفری یه قرص بیاندازین بالا ببینیم کدوم یکیتون می میره یکم خوشحال شیم.تن لش ها! پس مهشید کجاست؟یعنی اینجاهم نیست؟ نه ...نه داره صداش میاد یعنی کجاست؟ صدای داد مهشید رو می شنیدم که همش می گفت:ولم کنید لعنتی ها ولم کنید. و بعد صدای قهقهه های کریه چندتا مرد می اومد. قلبم داشت فشرده می شد.یعنی اون حیوون ها داشتن چی کار می کردن؟درسته مهشید دختر پاکی نبود که بترسم یوقت خدای نکرده باکره بودنش رو ازش بگیرن.ولی به هر حال هرکسی هر چقدر هم بد باشه دوست نداره چندین نفر بریزن سرش و آزارش بدن!اونم کسایی که یه جورایی قاتل بهترین دوستش محسوب می شن! تو فکر راه چاره بودم و زیر لب اون مردها و آبا واجدادشون رو به رگبار فحش بسته بودم که یهو دستی روشونه ام نشست.
صدای خنده ی یه قلچماق از پشتم اومد. مرد- تو این جا چی کار می کنی کوچولو؟ مامانت می دونه تو این جایی؟ بازوهام رو تو دستای زمختش گرفته بود و می خندید. ببند اون حلقت رو، خمیر دندون گرون میشه! آروم سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم. آب دهن نداشتم رو قورت دادم و سعی کردم جدی و با صلابت باشم. آروم، اما با تحکم و غرور خاص خودم گفتم: - ولم کن. مرد- نه نه نه، خانوم کوچولو شما که تا این جا اومدی دیگه زشته همین طوری بری. بعد چشمکی زد و لبش رو چسبوند به گردنم که نزدیک بود بالا بیارم. با صدای فریاد بلندی گفتم: - ولم کن آشغال لعنتی! بعد با آرنجم کوبیدم تو گردنش. ایشاا... شاهرگت قطع شه ننه ات به عزات بشینه. با صدای داد من، مانی داد زد: - چه خبره اون جا؟ مرده که با دست گردنش رو می مالید و زیر لب به من فحش می داد گفت: - هیچی نیست آقا مانی، یه گربه کوچولوست. مرتیکه به من میگه گربه! نمی دونه من چه ببر بنگالی هستم واسه خودم. حتما تا چهار تا پنجول نندازم رو صورتش حالیش نمیشه با کی طرفه! مانی که دیگه داشت کم کم می اومد سمت ما، رو به مرده گفت: - چه خبره شلوغش کردی؟ مرد- آقا گفتم که ... نذاشت مرده حرف بزنه، چون نگاه مانی افتاد به من و خندید. مانی- این گربه رو می گفتی؟ تو این جا چی کار می کنی عزیزم؟ من که حالا با دیدن مانی اون روح سرکش و حاضر جوابم فعال شده بود و انرژی دوباره گرفته بودم، با پرخاشگری و دست های مشت شده گفتم: - مهشید کجاست؟ مانی- اوه، چه گربه ی بداخلاقی! باید حواسمون باشه یه وقت چنگمون نندازه ... بعد دست منو آروم تو دستش گرفت و به ناخن هام دست کشید و یه چشمک زد و ادامه داد: - با این پنجه های کوچولوی ظریفش! با عصبانیت دستم رو از تو دستش کشیدم بیرون و تو چشم هاش که پر از شیطنت بود زل زدم و گفتم: - گفتم مهشید کجاست؟ نشنیدی؟ با خنده ی مستانه ای دست هاش رو برد بالا. مانی- باشه باشه تسلیم، اون جاست. داره با بچه ها عشق و حال می کنه. به طرف ته سالن که اشاره کرده بود راه افتادم که کمرم رو گرفت و انگشت اشارش رو تو هوا تکون داد. مانی- نچ نچ، قرار نیست خوشیشون رو به هم بزنیا. دستش رو از تنم جدا کردم و رفتم جلو. با خنده پشت سرم می اومد. حالا نگاه همه اون هایی که داشتن قرص ها رو بسته بندی می کردن رو من بود و با تعجب بهم خیره شده بودن. چیه؟ حتما فکر کردن یه لقمه ی جدید براشون رسیده. از بینشون مهشید رو دیدم که به صورت نیمه عریان به ستون بسته شده و یه عده لاشخور دورش هستن و دارن اذیتش می کنن. اون هم جیغ می زد و بهشون فحش می داد. میز رو دور زدم و رفتم جلو. یکیشون نگاه هیزش رو دوخت به اندامم و با لبخند زشتی گفت: - آقا مانی، عروسک جدیده؟ مانی از پشت سرم اومد و دستش رو گذاشت رو شونم و با لبخند گفت: - اوه نه نه، چشم هاتون رو درویش کنید. این یکی صاحاب داره! دستش رو از روی شونم کشیدم و دوباره به مهشید خیره شدم. لباس تنش به هم ریخته شده بودن و تقریبا کارآیی خودشون رو از دست داده بودن، جلوی اون همه مرد. مطمئن بودم اگه من جای اون بودم خودم رو می کشتم. حالا مردها با دیدن من دست از سر اون برداشته بودن و یه نور امیدی تو چشم های خسته و گریون مهشید پیدا شد. لباش ورم کرده بود و چند جای تن و گردنش کبود و خون مرده شده بود. - دِ لعنتی تو با این دختر چه کردی؟ مانی- مهندس گفت ساکتش کن. - مهندس گفت ساکتش کن یا این بلا رو سرش بیار؟ تو غلط کردی رفتی تو اتاق مهشید اصلا. کی به تو کلید داده بود؟ مگه کلید دست متین نبود؟ مانی که رنگ نگاهش عوض شده بود و یه کم خشم توش موج می زد با پوزخند گفت: - چیه؟ نکنه فکر کردی فقط همون یدونه کلیده؟ آره؟ نه خانوم کوچولو، مهندس کلید همه ی اتاق ها رو داره، حتی اتاق شما رو. بعدش هم نمی دونستم باید از جنابعالی اجازه بگیرم. - مانی یا همین الان این دختر رو ول می کنی بره تو اتاقش، یا من می رم بالا و جلوی همه آبرو و حیثیتت نداشتت رو می برم. تو واقعا فکر کردی کی هستی که این کار رو با این دختر می کنی؟
مانی عین این گاوها که جلوش پارچه قرمز می گیرن قرمز شده بود و از دماغش دود بیرون می زد.منم دست کمی از اون نداشتم! مانی چند بار با عصبانیت سرش رو تکون داد و به افرادش نگاه کرد که دست از کار کشیده بودن و انگار که یه فیلم جالب دیده باشن به ما خیره شده بودن. مانی سرشون فریاد زد:شما ها واسه چی دارین من و نگاه می کنین؟دِ به کارتون برسید احمق ها... همه از ترس دوباره خودشون رو سرگرم کار کردن.سعی کردم تو همون شلوغی چندتا عکس بیاندازم.بالاخره اصل جنس ها اینجا بود دیگه. مانی:عسل با من بیا عسل:مانی مهشید رو ول کن بره مانی:باشه ولش می کنم تو بیا بریم زل زدم تو چشم هاش و بایه پوزخندگفتم:فکر کردی من بچه ام؟که منو ببری و خر کنی و دوباره این بیچاره اینجا جیغ بزنه؟نه آقا من نه خرم نه گوشام مخملیه. مانی کلافه دستی تو موهاش کرد و رو به یکیشون گفت:بازش کن بفرستش بالا. مرده با اکراه بازش کرد.همه شون یه جوری نگاهم می کردن.اگه راه داشت مطمئنا خرخره م رو می جویدن که خوشی شون رو خراب کردم.اونم تو جاهای حساسش. مهشید با یه تن زخمی و کبود در حالی که تو چشم هاش برق تشکر رو می دیدم لباس هاش رو ازروی زمین برداشت و خواست بپوشه. رفتم جلو و کمکش کردم.دستش رو گذاشت روی شونه ام و آروم با صدای خش داری که از زور گریه وجیغ هایی که زده بود انگار از ته چاه در می اومد گفت:ممنون عسل...ممنون...خوب موقعی رسیدی...ممنون لبخند امیدوارانه ای بهش زدم وگفتم:خواهش می کنم.وظیفه ام بود.من و ببخش!باید بیشتر از این ها مراقبت می بودم.منو ببخش. خواستم ببرمش بالا که مانی نذاشت. مانی:اکبر می برتش تو بیا با من باهات کار دارم. نگاه پر خشمم رو بهش دوختم. عسل:نمی خواد.می خوای باز من و گول بزنی؟ مانی:نه..نه به خدا.می برتش بالا.قول می دم.باشه؟ با شک بهش نگاه کردم.مهشید نگاه خسته ش رو بهم دوخت و یه لبخند بی جونی زد. مهشید:برو عسل:اگه دوباره... مهشید:چیزی نیست...تو برو...نگران نباش... با دلی پر از شک وتردید دنبال مانی راه افتادم.نمی دونستم چی می خواد بهم بگه اما هم دلم شور می زد هم حسابی کنجکاو شده بودم... عسل:مانی کجا می ریم؟ مانی:یه چیز خیلی مهمی رو می خوام بهت بگم عسل:چی؟ مانی:اینجا نمی شه.باید یه جا بریم بتونم باهات حرف بزنم. حالا دیگه رسیده بودیم جلوی در زیر زمین.ایستادم رو به روش وبا یه پوزخند گفتم:فکر می کنی می تونی من و خر کنی؟مانی چرا اینقدر من و ساده فرض می کنی؟رو پیشونی من چیزی نوشته؟ مانی:نه اینطوری نیست که تو فکر می کنی.فقط یکم حرفام مهمه نمی خوام کسی بشنوه باور کن عسل.بریم یه جای خلوت که کسی نشنوه چی دارم بهت می گم دیوونه عسل:خب یکم می ریم جلوتر بگو مانی سری تکون داد وگفت:باشه عسل:حالا در مورد چی هست حرفت؟ مانی:خراب شدن قرص ها یه اشتباه ساده نبوده عمدی بوده عسل:چی؟تو از کجا می دونی؟
مانی- هیــس، یواش تر. گفتم که یه کم بریم جلوتر بهت می گم. نمی خوام کس دیگه ای بفهمه. باید از حرف هاش سر درمی آوردم. بدون شک این یه سر نخ خوب برای ما بود. نمی خواستم زیاد باهاش تنها باشم، اونم یه جایی دور از بقیه. خب مانی آدم خطرناکی بود، نمی خواستم همون بلایی که چند دقیقه پیش سر مهشید آورده بود سر منم بیاره. یه کم جلوتر رفتیم بین درخت ها. خیلی دور نبودیم، اما از دید همه پنهون شده بودیم. من جلوتر از مانی راه می رفتم و به حرف هاش گوش می کردم. دیدم مانی ساکت شد. یک آن ترسیدم. برگشتم طرفش که چندتا از همون قلچماق ها رو دیدم که تی شرت جذب مشکی پوشیده بودن با شلوار سیاه. هیکلشون سه برابر من بود. مانی وسط ایستاده بود و با لبخند ژکوند نگاهم می کرد. دوتا از قلچماق ها این ورش، دوتا هم اون ورش دست به سینه به من نگاه می کردن. اخم کردم و با جذبه ی خاصی گفتم: - خب داشتی می گفتی؟ مانی چند قدم اومد جلوتر که گفتم: - سرجات وایستا. من اون قدر وقت ندارم که تو بخوای دستم بندازی. سریع اون حرف مهمت رو بگو، می خوام به ادامه ی مهمونی برسم. پوزخندی زد و دست هاش رو فرو کرد تو جیب شلوارش.ک ج نگاهم کرد و گفت: - حالا هستیم در خدمتتون. با عصبانیت نگاهش کردم. بهتر بود هر چه زودتر برم پیش سورن. با عصبانیت از کنارش رد شدم که دستم رو محکم گرفت. احساس کردم استخوونام داره خرد میشه. آدم هاش هم حالا در حال آماده باش ایستاده بودن، اما من هنوز همون ژست جسورم رو داشتم. آروم، اما با تحکم گفتم: - ول کن دستم رو لعنتی. مانی پوزخندی زد و گوشش رو آورد جلوتر. مانی- چی گفتی عزیزم؟ صدات برام مفهوم نبود. با کف دست آزادم محکم خوابوندم توی سینش. از بس محکم زدم تکونی خورد، اما دوباره به همون حالت قبلیش ایستاد. با تحکم و این بار با صدای بلندتری گفتم: - دستم رو ول کن مهندس کیانی. مانی قیافش جدی شد و گفت: - شرمنده، حالا حالاها مهمون ما هستی. بعد با ابرو به گنده ها اشاره کرد و گفت: - این خانوم کوچولو رو ببرید. نه، مثل این که قضیه خیلی جدیه. دوتا از آدم هاش اومدن سمتم. مانی دستم رو ول کرد و رفت عقب و باز با همون لبخند مسخرش دست به سینه بهم نگاه کرد. - این جا چه خبره؟ دستتون بهم بخوره خودتون رو از الان مرده بمونید. مثل این که نمی دونید من کیم؟ مردها به مانی نگاه کردن، اونم ابرویی بالا انداخت و گفت: - بی خیال. دوباره اومدن سمتم. یهو خوابوندم تو صورت یکیشون. برگشتم سمت اون یکی و یه راناسیک زدم که جا خالی داد. یه لگد خابوندم تو جای حساسش و برگشتم سمت اولی. خر تو خری شده بود. هر چی حرص و قدرت داشتم سرشون خالی کردم. انگشترهای بزرگ تو دستم صورتشون رو بد جور خش می انداخت. پاشنه های تیز کفشم رو هم فرو می کردم تو بدنشون. دیگه این قدر دور شده بودیم که هیچ کس صدامون رو هم نمی شنید. اسلحه داشتم، اما نمی خواستم ازش استفاده کنم. اونا پنج نفر بودن، منم شش تا گلوله داشتم، اما نمی تونشم همشون رو بکشم. ماموریت به هم می خورد. چاقوم رو هم باید یه فرصت پیدا می کردم که از کنار ران پام برش دارم، اما اینا حتی یه ثانیه هم بهم فرصت نمی دادن. فکر نمی کردن یه جوجه بتونه این همه زخمیشون کنه. مانی هم که انگار داشت کارتون می دید، فقط با لبخند نگاه می کرد. انگار از زجر کشیدن من خوشش می اومد. به انگشترم نگاه کردم. دوربینش چیزیش نشده بود. با نگاه کردن به انگشتام یاد پنجه بکسم افتادم. سریع از زير لباسم درش آوردم و گذاشتم تو اون یکی دستم که خالی بود. ضربه های هوگم حالا موثرتر بود و صورت و بازوهاشون رو زخمی می کرد. یکیشون از پشت منو گرفت و یکی دیگه اشون داشت می اومد سمتم. دوتا پام رو بلند کردم و کوبوندم تو سینش. برگشتم و یه آپرگاد خوابوندم تو فک طرف که فکر کنم فکش در رفت. حسابی خیس عرق بودم. موهام به صورتم چسبیده بود و نفس نفس می زدم. یه کم هم تنم خراش و ضربه دیده بود و خون اومده بود. تا خواستم برم سراغ یکی دیگه اشون، یه چیز از پشت خورد تو سرم. آخ سرم!
سورن:متین عسل رو ندیدی؟ متین نگاهی به دور وبرش کرد وگفت:نه...ازم کلید اتاق مهشید رو خواست منم بهش دادم دیگه نفهمیدم کجا رفت دستی توی موهام فرو بردم و کلافه گفتم:اه لعنتی!ازش غافل شدیم پیداش نیست متین متین:همش دردسره به خدا این دختره.دنبالش گشتی سری تکون دادم و گوشیم رو برداشتم تا برای صدمین بار به عسل زنگ بزنم.باز صدای زن تو گوشم می پیچید."مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد لطفا بعدا شماره گیری فرمایید" سورن:اه برنمی داره...من میرم دنبالش متین:ببین با این پسره چی بود اسمش حیوانه کیوانه کیه با این نرفته جایی اخمام گره خورد توی هم. پوزخندی زدم و گفتم:باشه ازش می پرسم. با تمام غرور رفتم سمت همون پسره نمی دونم چرا ولی حس خوبی نسبت بهش نداشتم یعنی با عسل چه نسبتی داره؟یا چه نسبتی داشته؟ اخمام توی هم بود. درست شب به این مهمی این دختره غیبش زده. سورن:ببخشید آقا کیوان کیوان که سرگرم حرف زدن با دوستاش بود یه نگاه خریدارانه از سر تا پا بهم انداخت و با پوزخند گفت:بله؟ نفس عمیقی کشیدم.چطور ازش می پرسیدم عسل رو ندیده؟مطمئنا دستم می انداخت و می گفت زن توهه من چه بدونم صدام رو صاف کردم وگفتم:عسل رو ندیدین؟داشتم دنبالش می گشتم گفتم شاید بازم باشما... کیوان پرید وسط حرفم و گفت:نمی دونم زن شماست من خبری ندارم اه لعنتی همون که گفتم شد. دوباره با همون غرور گفتم:آخه دفعه پیش هم خیلی دنبالش گشتم بعد دیدم که با شماست فکر کردم ازش خبردارید کیوان با یه پوزخند بد نگام کرد و گفت:مثل این که خانومتون زیاد پابند شما نیستن که همش گم می شن دوستاش زدن زیر خنده.قسم می خورم خیلی جلوی خودم رو گرفتم که با مشت نزنم تو دهنش.یه اخم وحشتناک کردم که همه لبخنداشون رو خوردن و ساکت شدن.یه پوزخند به کیوان زدم و سری از روی تاسف براش تکون دادم. رفتم دوباره پیش متین. متین:چی شد؟ سورن:هیچی مردک نفهم منو دست انداخته نه نیست متین:اتاقای خودمون و مهشید رو هم سر زدم کسی نبود.سورن یه چیز می گم ولی هول نکنی ها با اضطراب نگاهش کردم که گفت:سورن مانی هم پیداش نیست باشنیدن این حرف دلم هری ریخت پایین.وای خدای من شب آخری عسل رو کجا برده؟خدایا خودت شاهدی که عین چشمام ازش نگه داری کردم.نذار امانت دار بدی باشم.کمکم کن بتونم پیداش کنم.
متین:سورن سورن خوبی پسر؟سورن چی کار کنیم حالا تو اتاق مانی هم کسی نبود با صدایی که از خشم می لرزید گفتم:تو همین جا بمون پیش مهندس اینجا بهت احتیاجه من می رم دنبالش متین:سورن کجا می خوای بری؟ کلافه سری تکون دادم و گفتم:نمی دونم نمی دونم متین... و قبل از این که منتظر جواب متین بمونم از ساختمون زدم بیرون زیر زمین شاید رفته باشه اونجا رفتم سمت در زیر زمین درش بسته بود و یه قلچماق که دو برابر من هیکل داشت با اسلحه جلوی در ایستاده بود. دستم رو کردم تو جیب شلوارم و یه ابهت خاصی به قیافه ام دادم. سورن:مهندس کیانی کجاست؟ مرد:نمی دونم قربان سورن:می خوام برم داخل مرد یه نگاهی بهم کرد و دوباره عین مجسمه ایستاد سرجای خودش. داد زدم:مگه کری؟گفتم می خوام برم تو سری تکون داد و در رو برام باز کرد. از تموم مکانها فیلم وعکس گرفتم.خوبه به همه مون از اون تجهیزات وصل بود...با دیدن من همه دست از کار کشیدن. سورن:مهندس کیانی کجاست؟ یکیشون گفت:نمی دونیم قربان. سورن:آخرین بار کی اینجا بود؟یعنی کی دیدینش؟ یکی دیگشون گفت:حدود نیم ساعت پیش.با اون خانومه رفتن. با صدای بلند گفتم:کدوم خانوم؟ -همون خانمی که لباس آبی تنشون بود اونقدری دست هام رو مشت کرده بودم که ناخن هام توی گوشم فرو می رفت و پارشون می کرد.به تندی از اون زیرزمین زدم بیرون.تموم باغ رو وجب به وجب گشتم اما دریغ از یه نشون! به سمت انباری ته باغ رفتم.تموم برق هاش خاموش بود چند باز داد زدم. -عسل...عســـل! اما هیچ صدایی نیومد جز پارس سگ هایی که در نزدیکی انباری لونه داشتن. با قفل آهنی در یکم ور رفتم اما باز نشد.با صدای ناصر خان به عقب برگشتم. ناصرخان با تعجب گفت:شما این جا چیکار می کنید مهندس؟این انباری خیلی وقته مخروبه ست. مستاصل نگاهش کردم و اومدم بالا.نفسی کشیدم که بیشتر شبیه آه بود ناصرخان:اتفاقی افتاده؟ سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم که گفت:چی شده بگید شاید بتونم کمکتون کنم سورن:باشه بعدا می گم.شما با من کاری داشتید؟ ناصرخان:مهمون ها دارن می رن خوبه شما هم در مراسم خداحافظی باشید به هر حال تا فردا باید به هر سازشون برقصیم پوزخند تلخی زدم و راه افتادم.چندبار در طول راه ازم پرسید که چی شده که منم چیزی نگفتم. بعد از اینکه با اون همه خلافکار عوضی خداحافظی کردیم و همه رفتن همه ولو شدن روی مبل...متین کنارم نشسته بود و دستم رو گرفته بود نادرخان:پس عسل کجاست خیلی وقته ندیدمش.از وسط مهمونی به این ور پیداش نیست لبم و به دندون گرفتم وگفتم:نیست...پیداش نیست همه با تعجب نگاهم کردن. نیلوفر:یعنی چی که نیست؟ ناصرخان:به گوشیش زنگ زدی؟ سورن:هزار بار...ولی خاموشه همه باغ رو گشتم حتی یه رد یه نشون هیچی.هیچی.مانی هم پیداش نیست قسم می خورم مانی رو می کشم.اون با زن من چی کار داره نادرخان:آروم باش پسر هر جا باشه پیداش می شه.مانی با اون چی کار داره؟ نیلوفر آروم به باباش گفت:خیلی وقته تو نخه عسله نفسام عصبی بود.تمام هیکلم با اون نفسای عمیق بالا و پایین می رفت.فقط به یه چیز فکر می کردم.به عسل.به این که الان کجاست و چه بلایی داره سرش میاد.
از همون موقع که گم شد به سردار خبر دادم.اونا قبل از من فهمیده بودن.چون تمامی ردیاب هایی که به عسل وصل ود از کار افتاده بودن.بدون شک تا الان دیگه لو رفته بودیم.اگرمانی عسل رو دزدیده باشه همین امشب کارمون تمومه و میاد همه چی رو لو می ده! در سالن باز شد و مانی اومد تو. با دیدن مانی رفتم جلو یقه اش رو با دستام گرفتم و با خشم فریاد زدم:زن من کجاست لعنتی؟ مانی دور و بر رو متعجب نگاه کرد وگفت:من چه می دونم می خوای جیب هام رو بگرد ببین هست یانه سورن:زر زیادی نزن همه دیدن که آخرین بار تو با عسل بودی عسل کجاست؟ اینقدر محکم قسمت آخر جمله ام رو گفتم که احساس کردم پرده ی گوشش پاره شده.با دستاش سعی کرد هلم بده اما من از اون قوی تر بودم و خشم باعث شده بود قدرتم دو برابر بشه مانی:ولم کن مهندس.آره عسل اومد تو زیر زمین بعدشم با من اومد بالا.بعد هم از هم جدا شدیم.من رفته بودم پیش مهندس سلطانی که امشب نیومده بود باید برای اونم جنس می بردم. پوزخندی زدم وگفتم:چرت نگو یعنی خودش نمی تونسته امشب بیاد مهمونی که تو براش جنس ببری؟ نادرخان از پشت سرم گفت:راست می گه سورن من بهش گفتم بره اونجا مهندس از پله های دفترش افتاده پاش شکسته اما فردا حتما میاد.به مانی گفتم یکم جنس ببره براش که اونم ببینه و فردا حتما بیاد واسه خرید.من مانی رو فرستادم با لحن کلافه ای گفتم:پس عسل کجاست؟همه دیدن اون باتو...اصلا عسل واسه چی باید بیاد زیرزمین؟هان؟ مانی سری تکون داد و گفت:من مهشید رو...من مهشید رو برده بودم پایین یعنی اینم دستور مهندس بوده من بی تقصیرم عسلم اومد دنبالش و داد و بیداد کرد.منم دستور دادم مهشید رو برگردونن سرجای اولش همین.بعد هم با عسل اومدیم بالا و اون اومد تو.باور کن سورن یقه اش رو ول کردم و کلافه خودم رو پرت کردم روی مبل.یه مسیج داشتم. بازش کردم که دیدم سرداره...نوشته بود "هنوز ردیاب ها فعال نشدن.ردی ازش پیدا نکردیم.اگه تونستی یه زنگ به من بزن" بلند شدم.. سورن:خواهش می کنم اگه پیداش شد به منم بگین دارم دیوونه می شم.شب بخیر همه جواب شب بخیرم رو دادن متین هم دنبال من پاشد و اومد... می دونستیم توی راهرو نا امن تر از اونه که بخوایم صحبت کنیم و همه ی دوربین هاتحت نظرمون دارن تا رفتن به اتاق هیچ صحبتی نکردیم.رفتیم داخل اتاق و در و قفل کردم. متین:وای سورن یعنی چی؟عسل کجاست؟یعنی مانی... سورن:راستش من زیادم مطمئن نیستم مانی کاری کرده باشه متین:یعنی دروغش رو باور کردی؟ سورن:نه من همچین حرفی نزدم...فقط اگر مانی این کارو کرده باشه باید الان لومون می داد...تمام ردیاب های عسل هوشمندانه غیر فعال شدن و گوشیش هم خاموشه پس یکی هست که می دونه ما...آروم تر ادامه دادم پلیسیم... متین سری تکون داد وگفت:نمی دونم شاید...شاید هم داره بازیمون می ده سورن:آره اینم ممکنه...ولی اون می تونست فرار کنه چرا مونده؟ متین:نمی دونم شاید کار اون نباشه...چرا اومدی بالا حالا؟دیگه نمی خوای دنبالش بگردی؟ خسته نگاهش کردم و گفتم:همه جا رو دنبالش گشتم هرجایی رو که فکرش رو بکنی اما نبود...نبود متین ..نبود گوشیم رو برداشتم به سردار زنگ زدم... - الو - سلام - سلام پسرم چرا صدات می لرزه - خبری نشد؟ - نه...هیچ نشونی ازش نیست...تو تونستی پیداش کنی؟ - نه هنوز...ازمانی هم پرسیدم نم پس نمی ده - بچه ها یه چیز می گم ولی امیدوارم خودتون رو بتونید کنترل کنید؟ - چی شده؟چی شده عسل مرده؟ - نه..نه پسرم...ما نمی تونیم ماموریت رو به خاطر عسل به هم بزنیم...باید تا فردا صبر کنید - چی دارید می گید؟یعنی می خواهید دست روی دست بذارید تا عسل رو بکشن یا یه بلایی سرش بیارن متین با دست اشاره می کرد که صدام رو بیارم پایین تر...اما من به قدری عصبی بودم که تمام طول اتاق رو راه می رفتم.دستام عرق کرده بود...صدام از شدت خشم می لرزید...هر چندثانیه گوشی رو می داد به دست دیگه ام.دستم مشت شده بود... - نه سورن جان اما ما نمی تونیم این همه زحمت شبانه روزی مون رو از بین ببریم اونم که حالا یک قدم بیشتر تا موفقیت فاصله نداریم.شما کیانی رو تحت نظر بگیرید...هر جا رفت دنبالش کنید اما نذارید مامورت لو بره این یه دستوره سرگرد می فهمی یه دستور - اگه تا فردا بکشنش چی؟اگه بلایی سرش بیارن؟ - من که نمی گم بگیرید راحت بخوابید.دنبالش باشید اما با احتیاط...منم به قدر تو نگران آرمانم اما نباید ماموریت به هم بخوره - چشم قربان.شب بخیر - شب بخیر.هر خبری شد در جریان قرارتون می دم.چشم امیدم شمایید موفق باشید.بدونید که از همه جا پشتیبانیتون می کنم...همین امشب هم کلی مامور تو اون مهمونی بود...اما نمی دونم چطور اونا هم از عسل غافل شدن...ببخشید بچه ها شب خوش گوشی رو قطع کردم مثل این که متین صحبت هامون رو شنید که چیزی نپرسید... تا صبح هیچکدوممون پلک رو هم نذاشتیم...وهر دو به یه چیز فکر می کردیم... که یعنی عسل الان کجاست؟
عسل آروم پلک هام رو باز کردم.تمام تنم درد می کرد وکوفته شده بود.موهام پخش شده بود روی پیشونیم و یکمش داشت تو چشم هام می رفت.خواستم با دستم کنارشون بزنم که دیدم دستم بسته اس. هنوزبه طور کامل به هوش نیومده بودم.مگه اصلا بیهوش بودم که به هوش بیام؟شایدم خواب بودم.نه..نه..اگه خواب بودم چرا اینقدر سر درد دارم. اصلا اینجا کجاست چرا اینقدر تاریکه؟وای خدایا شده عین این فیلم ها.الان لابد یه یارویی با سبیل های چخماقی و هیکل گنده میاد تو.سایه هیکلش عین بابالنگ دراز میافته تو اتاق.با یه لبخند پهن وگشاد یه ظرف غذا می اندازه جلوم... هه چه توهماتی دارم من... خب بهتره به جای خیال پردازی های مسخره بفهمم الان کجام که بتونم راحت تر خودم رو نجات بدم... من تا جایی که یادمه دیشب با مانی اومدم تو باغ و بعدش با کلی قلچماق در افتادم و بعدش... بعدش رو دیگه یادم نمیاد.همه چی تقصیر اون مرتیکه اس.آخر سرم گولم زد...وای نکنه بلایی سرم آورده باشه؟ وای نه!قسم می خورم خودم خره خره ش رو با دندون هام بجوم.نه بابا اگه تا الان اتفاقی افتاده بود که نباید همون لباس تنم باشه...خدارو شکر مثل اینکه سالمم!البته هنوز سالمم.معلوم نیست واسه چی من و آورده اینجا؟یعنی سورن نفهمیده من نیستم؟اصلا چقدر زمان گذشته؟من از کی اینجام؟یعنی تا الان فهمیدن من گم شدم ودنبالم بگردن؟ آها!یه پنجره اینجاست...یه پنجره ی کوچیک که با میله براش حفاظ درست کرده بودن.درست بالای دیوار بود.فکر نمی کنم بتونم از اونجا فرار کنم. اولا،خیلی کوچیکه من از اونجا نمی تونم رد شم! دوما،حفاظ داره میله هاش رو با چی ببرم؟ سوما،اصلا چجوری برم بالای دیوار صاف؟ چهارما،اول باید یه فکری به حال این دست و پای بسته بکنم... بزار ببینم چیزی هست بتونم این پارچه ها رو پاره کنم یانه؟ یه جارو و یکم آشغال گوشه اتاق بود.اتاق که اصلا فرش نداشت و همش موزاییک بود...یه چندتا بیل وکلنگ و وسایل باغبانی هم بود. نکنه خسرو من و دزدیده؟بیچاره خسرو تنها کسی که بهش نمی خوره همون خسروهه... جز یه سری خرت و پرت چیز دیگه ای تو اتاق نبود.من همیشه چاقو تو جیبم بود اما الان نمی دونم چاقوم کجاست...خب این لباسم که جیب نداشت یادمه بسته بودم چاقو رو به رون پام!اما حالا مگه با این دست ها می تونم برش دارم؟یکم اینور اونور کردم که دیدم خدارو شکر هنوزهست.ولی اسلحه ام؟وای خدایا یعنی اون رو هم برداشته؟ عسل:وای مانی می کشمت!کمک...کمـــــــک!یکی بیاد کمکم کنه من اینجا زندانی شدم. آهـــــــــای!کسی اینجا نیست؟یکی بیاد منو نجات بده... ســـــــــورن؟متـــــــین ؟کجایید شما ها؟بیاید کمکم کنید.... وای خدا!کسی اینجا نیست یعنی؟ در باز شد. نگاه عصبیم رو دوختم به در... ببند اون نیشت و مسواک گرون شد!چه لبخند ژکوندی هم می زنه عوضی.... باخنده گفت:چته خانوم موشه؟گلوت درد می کیره اینقدر داد می زنی ها؟مطمئن باش اینجا جز من وتو کس دیگه ای نیست...پس کسی هم نمی تونه نجاتت بده عروسک خوشگل.... عسل:واسه چی من و آوردی اینجا؟می دونی اگه سورن بفهمه چی کارت می کنه؟ مانی:اوه!نه نه قرار نیست بداخلاق بشی ها... عسل:گفتم واسه چی من و آوردی اینجا؟ مانی:فکر کردی من از تو می گذرم؟ عسل:چی؟ مانی:من تا حالا باهر دختری که خوشم اومده بود.بودم...سریع بدستش آرودم و بعد که عطشم خوابید و باهاش حال کردم فرستادمش رفت.تا حالا سابقه نداشته من از کسی خوشم بیاد و باهاش نباشم.یعنی از مادر زاییده نشده دست رد به سینه من بزنه
پوزخندی زدم وگفتم:خب؟این ها چه ربطی به من داره؟ مانی:ربطش اینه که من از تو خوشم اومده...چندبارم بهت گفتم اما تو سرکشی کردی...هر دفعه اومدم سمتت بی محلی کردی و گذاشتی رفتی!این منو تشنه تر می کرد خانوم موشه!من تو رو برای خودم می خواستم!قسم خورده بودم که بهت برسم حالا هم تو تو دستای منی... عسل:یعنی یه شب عشق وحال می ارزید که این کار رو بکنی؟ مانی:نه اشتباه نکن.من اون هایی رو که سریع پیشنهادم رو قبول می کردن فقط واسه یه شب می خواستم اما توی سرکش که هنوز رام نشدی رو واسه خودم می خوام نه برای یه شب...تو با گستاخی خودت من و دیوونه کردی دختر.هر یه اخم و عصبانیت تو من و تشنه تر می کنه... عسل:توی لعنتی دیشب بامن چیکار کردی؟ بلندتر داد زدم:دِ عوضی تو با من چی کار کردی؟ مانی دستاش رو برد بالا به نشونه ی تسلیم و خواست من و آروم کنه.با یه لبخند مسخره گفت:هیچ کاری عزیزم...من آدمی نیستم که به یه دختر کوچولوی ناز تو خواب دست بزنم.این گستاخی توِکه من و دیوونه تر می کنه...تو باید بیدار باشی تا من باهات حال کنم.اصلا از دست زدن به دخترهای خوابیده خوشم نمیاد...توباید بیدار باشی و پا به پای من لذت ببری هرچی نفرت وکینه تو این چند مدت ازش داشتم و ریختم تو چشم هام و با چشم هایی که از عصبانیت سرخ شده بودن و با فریادگفتم:خفه شو لعنتی!تو دستت به من نمی خوره... مانی با یه لبخند کجی روی لبش گفت:مطمئنی؟ پوزخندی زدم وگفتم:آره مطمئنم چون سورن نمی زاره من اینجا بمونم خندید.نه!قهقهه زد...یه قهقهه ی شیطانی و سرخوش دور خودش و اتاق می چرخید...سعی کرد خنده اش رو بخوره. اومد دسته های صندلی رو گرفت. دقیقا بالا سرم بود و صورتش نزدیک به صورتم.نفس های داغش پوستم رو اذیت می کرد.بایه دستش محکم چونه ام رو گرفت و مجبورم کرد که سرم رو بلند کنم.چندبار خواستم چونه ام رو از دستش بکشم بیرون که زورم بهش نرسید... دیگه نمی خندید.تو تمام اجزای صورتش خشم وعصبانیت موج می زد. با یه پوزخند گفت: سورن جونت الان نشسته پای معامله با مشتری ها...یکم دنبالت گشت.دید نیستی بیخیالت شد.فکر می کنی براش ارزش داری؟حتی همون متینی که اینقدر دوستش داشتی و داداش داداش می کردی حال بیخیال نشسته پای معامله با مشتری ها... عسل:ساکت شو دروغ می گی مانی قیافه مظلومی به خودش گرفت و با لحن بچگانه ای گفت:نه به خدا دوروخ نمی گم...سورن ومتین الان دارن معامله می کنن و حالش رو می برن...آخی!نازی...شوهر و داداش جونت به فکرت نیستن؟اشکالی نداله عزیزم خودم قوفونت می شم... بازم زد زیر خنده... آره راست می گفت. سورن ومتین الان پای معامله ان...یعنی حق هم دارن قرارمون هم از اول تو ماموریت همین بوده.منم که انتظار ندارم ماموریت رو ول کنن و بیافتن دنبال من... طبق قرارو نقشه مون قرار بود امروز آخرین روز باشه...
یعنی ما هنوز تو همون باغیم؟ اگه مانی منو آورده باشه یه جای دیگه و هیچ کس نفهمه من کجام چی؟ اگه همین جا سرم بلا بیاره و منو سر به نیست کنه چی؟ مانی- چی شد؟ ناراحت شدی؟ گفتم که، بهشون فکر نکن. من خودم همه جوره پشتتم. - تو چطور به خودت اجازه ی همچین کاری رو دادی؟ تو نمی دونی سورن بالاخره پیدات می کنه؟ من زن سورنم. من زن شریک نصیریم. این برات گرون تموم میشه مهندس بیخودی. تو فقط یه مهندس مسخره ای که هر چی باره می اندازن رو دوش تو و آخرش یه حقوق بخور و نمیر بهت می دن، اما من زن سورن سرمایه دارم. خیلی برات گرون تموم میشه، خیلی مانی. باز هم می خندید. - تو مستی؟ دوباره اومد جلو و دستاش رو گذاشت رو دسته های صندلیم. چشم هاش رو خمار کرد و یه کم شل شد و با لحن کشداری گفت: - آره ... عزیزم ... من مستم ... مست تو ... حسابی می خوام بخورمت خوشگله! بعد دوباره پاشد و خندید. - نه حرفم رو پس می گیرم، تو مست نیستی، دیوونه ای. مانی پوزخندی زد و گفت: - خوب هر چی دوست داری بهم می گیا خانوم موشه! یهو دیدی آقا گربه هه عصبانی شد و تو رو خورد کوچولو. - تو واقعا نمی ترسی؟ مانی شونه ای بالا انداخت و گفت: - از چی؟ - از این که سورن بفهمه تو چی کار کردی و این کار تو باعث بشه شراکتشون به هم بخوره. می دونی اون وقت نصیری با تو چی کار می کنه؟ مانی بی خیال شونه هاش رو بالا انداخت و یه صندلی از کنار کشید جلو و برعکس نشست روش و دست هاش رو گذاشت رو هم، روی لبه ی صندلی و چونش رو تکیه داد به دست هاش. مانی- چی کار می خواد بکنه؟ نصیری خودش داره سقوط می کنه. دیگه نصیری وجود نداره که بخواد منو دعوا کنه خانوم موشه. با تعجب گفتم: - منظورت چیه؟ یعنی چی نصیری داره سقوط می کنه؟ مانی- تو که بهتر می دونی خانوم پلیسه. گر گرفتم و داغ شدم. داشتم آتیش می گرفتم. این از کجا می دونست؟ خدایا، نکنه بلایی سر سورن و متین آورده باشه؟ انگار از قیافم حالات درونیم رو فهمیدکه خندید و گفت: - چیه؟ یه دستی خوردی، آره؟ سعی کردم خودم رو نبازم. سری تکون دادم و با لحنی که سعی می کردم خونسرد باشه گفتم: - چی می گی تو؟ حالت خوبه؟ خانوم پلیسه دیگه کیه؟ مانی- هه! بس کن عسل خانوم. من همه چیز رو می دونم. این که تو و متین و سورن هر سه تون پلیسید و اومدید این جا دست نصیری رو رو کنید. - تو توهّم زدی. مانی- اصلا هم این طور نیست. من همه چیز رو می دونم. - آها، اون وقت از کجا؟ مانی- یادته داشتی با کیوان دوست فریبرز تو اتاقت حرف می زدی خانوم کوچولو؟ وای، نکنه کیوان لج کرده و رفته همه چیز رو گذاشته کف دست این یارو؟ من که ازش خواهش کردم این کار رو نکنه. وای خدا، پس واقعا راست میگه همه چیز رو می دونه. بی اختیار از دهنم پرید: - کیوان؟ مانی- نه نترس، اون چیزی نگفته. وقتی اومدم بالا تا پیرهنم رو که روش نوشيدني ریخته بود عوض کنم، صدای تو و کیوان رو از تو اتاقتون شنیدم. با اجازتون فال گوش وایستادم و بعدش همه چی رو لو دادی. - پس چرا دمت رو نذاشتی رو کولت که فرار کنی؟ مانی- از کجا می دونی من الان فرار نکردم؟ البته با تو. راست می گفت. خودمم به این فکر کرده بودم که مانی منو بیهوش کرده باشه و بعد هم شبونه گذاشته باشه تو ماشین و الفرار.
نمی دونم یکم به مغزم فشار آوردم.مانی که دید دیگه چیزی نمی گم و ساکتم.پوزخندی زد و رفت بیرون... خدایا الان کجام یعنی؟صدای پارس سگ من و از فکر آورد بیرون... بعدش صدای چندتا مرد اومد که داشتن باهم صحبت می کردن...البته خیلی واضح نبود.اما می دونستم که نزدیکه همینجان...از پنجره صداشون می اومد تو...همه وجودم گوش شد که به حرف هاشون گوش کنم. -دِ خفه کن این لامصب هارو سرمو رو بردن - لابد گشنه شونه...بزار یکم گوشت واسشون بزارم -خوب زنجیرشون کن. -واسه چی حالا داری حرص می خوری؟مگه چه خبره -مهندس امروز کلی مهمون کله گنده داره...نباید این سگ ها جلو دست و پا باشن... وای آخ جونمی...پس من هنوز تو ویلام...خدایا شکرت...بزار ببیم دقیقا الان کجام...خب اگه قراره سگ ها رو این بالا ببنده و براشون گوشت بزاره پس حتما اینجا لونه ی سگ هاست... آره..آره!یادم اومد...تو اون نقشه که اونروز خودم کشیدم ته باغ یه لونه ی سگ بود.جلوی باغ هم یه لونه ی دیگه...الان باید بفهمم این کدوم لونه اس.به احتمال زیاد جلوییه نیست.چون مانی می دونست که اگه همون جلو من و بزاره داد می زنم وهمه صدام رو می شنون...پس باید الان تو لون آخریه باشم...آره خودِ خودشه...بغل دست لونه ی سگ ها یه انباری خراب بود که چندتا پله می خورد به زیر زمین...پس من اونجام...اینجوری هیچکس صدام رو نمی شنوه چون خیلی از ساختمون ویلا دورم.باز خدارو شکر که هنوز تو ویلام ومن و جای دیگه ای نبرده اینجوری احتمال نجات پیداکردنم بیشتره...اگه بچه ها نوپو بریزن اینجا بدون شک من و پیدا می کنن... سورن پای میز معامله نشسته بودیم تمام فکر و ذکرم پیش عسل بود.لعنتی مانی رفت بیرون اما اونقدر این تو پای من و متین گیر بود که هیچکدوم نمی تونستیم بریم دنبالش.تا 1ساعت دیگه بچه ها می ریختن اینجا دعا دعا می کردم عسل طوریش نشده باشه و بچه ها بتونن سالم پیداش کنن. نادرخان که دید تو فکرم چندباری سری از روی تاسف تکون داد و سرگرم خوش وبش با مهموناش شد.6 تا مرد کت و شلواری و آراسته که اگه زیاد هم دقت می کردی می دیدی خیلی هم به قیافه اشون نمی خورد خلافکار باشن. نه خبری از اون سبیل های از بناگوش در رفته و پرپشت بود.نه هیکل غول آسا و بوی گند. خنده ام گرفته بود.همه تیپ دکتری و مهندسی. خوش تیپ اتو کشیده سر میز قمار.قماری که جون جووون ها توش شرط بندی می شه.این قرص ها همین طوری کشنده بودن وای به حالا که درصد ها قاطی شده و هر روز داره قربانی می گیره.کاش عسل اینجا بود کاش بود و نتیجه ی ماموریت رو می دید.هعی عسل...توکجایی دختر؟ با صدای متین به خودم اومدم. متین:کجایی سورن؟خیلی پکری؟ نگاهی بهش انداختم.نگاهی پر از غصه...دوباره به جمع پیوستم و تمام صحبت هاشون رو سخاوتمندانه ظبط کردم. با دیدن مانی دوباره قلبم ریخت یه پوزخند کثیف روی لباش بود.نشست پیشمون و وارد بحث شد. سلطانی:خب نصیری جان...من مشتری دائم قرصات بودم چه قرص های لاغری چه شادی آورها. شادی آور یا پیام آور مرگ؟نماینده ی عزرائیل بگید فکر کنم بهتر باشه.حتی خودشون هم بعد از به کار بردن این اسم می خندیدن. سلطانی ادامه داد:اما شنیدم جدیدا قرص هاتون مشکل پیدا کرده.شنیدم چند نفری... مانی خونسردانه پرید وسط حرفش و گفت:از شما بعیده جناب سلطانی.شما که از دوستان گرمابه و گلستان مهندس هستید چرا این حرف رو می زنید؟مهندس هیچوقت کاری نکرده که بخواد ضرری واسه دیگران داشته باشه.اون ها هم یه مشت شایعاته.خودتون که می دونید تو این بازار دیگه دست زیاد شده.رقیب ها هم چشم ندارن موفقیت ما رو ببینن و سعی در خراب کردن وجهه مهندس پیش شما دارن.نفرمایید این حرفا رو مهندس...نفرمایید نصیری لبخندی به مانی زد و سرش رو به معنای آفرین تکون داد. مانی هم سرش رو به معنای احترام آورد پایین و لبخند زد.اما من بیشتر حس کردم یه پوزخند بوده.
فاضلی که یکی دیگه از خلافکار ها بود و تقریبا سنش بیشتر از همه بود گفت: - در درستکاری مهندس نصیری که شکی نیست، اما این شایعات خیلی ما رو ترسونده. الان هم تمام آقایون تا حدودی دو دلن که معامله کنن یا نه. کسرایی یه مرد حدود چهل وپنج ساله با چشم های نافذ و مشکی، در تایید حرف فاضلی گفت: - درست می گن. شما که می دونید از نظر قانون ما دارین کاری خلاف قانون می کنیم. این قرص ها رو مورد دار می دونن و کلی جرم داره، چه برسه حالا که دیگه این قرص ها احتمال می ره کشنده هم باشه. شما باید ما رو درک کنید مهندس. ما نمی خوایم با این قرص ها کسی رو به کشتن بدیم که آتویی بشه دست پلیس. محتشم- این قرص ها دردسرشون هم زیاده. مهندس نصیری که حالا حسابی شاکی شده بود، با یه ابهت خاصی گفت: - میل خودتونه. من به شما اطمینان می دم که این قرص ها سالم سالمه. پاپوش دوختن برای ما. شما هم اگر قصد دارید با این حرفا قیمت رو بیارید پایین، باید بگم که نمیشه. حالا میل خودتونه که معامله کنید یا نه. سورن- شما می دونید مهندس بزرگ ترین شرکت تولید قرص شادی آور رو داره. اگر بخواید از شرکت های کوچیک تر که نه نامی تو این عرصه دارن نه از کیفیت محصولاتشون خبر دارید خرید کنید مطمئنا سرمایه بیشتری رو از دست می دید. به نظر من رقیب های مهندس خودشون رو در حد شرکت ما ندونستن و با این شایعات و کارهای مسخره می خوان خودشون رو بکشن بالا. جز این دلیل دیگه ای نداره. آقایون با سر حرفم رو تایید کردن و بعد از کمی صحبت کردن با هم، در آخر قرارداد رو امضا کردن.
*** مانی دوباره اومد تو. سعی کردم یه قیافه ی خونسرد به خودم بگیرم. مانی- گشنت نیست؟ - نه. مانی- ولی سگ های ما خیلی گشنن. بعد چشمکی زد و خندید. - منظور از سگ ها خودتی دیگه؟ آره؟ مانی با یه لحن تهاجمی گفت: - عسل داری خیلی بلبل زبونی می کنیا، مراقب خودت باش چون یهو دیدی مجبور شدم زبونت رو درسته بخورم. آره، من قد همون سگ ها گشنمه. می خوای بهت نشون بدم؟ بعد با یه پوزخند مسخره اومد سمتم. صورت هامون پنج سانت بیشتر با هم فاصله نداشت. نگاهش بین چشم هام و لب هام سرگردون بود. می خواست با این کارش منو بترسونه. اگه دستام باز بود تا الان حقش رو گذاشته بودم کف دستش. دست که هیچی، با همون پاهامم می تونستم کار دستش بدم، ولی حیف که دست و پاهام بسته بود و نمی تونستم تکون بخورم. تو یه حرکت ناگهانی صورتش اورد نزديك صورتم،حالم داشت به هم می خورد. دندونام که بسته نبود!یه گاز محکم گرفتم. مزه ی شوری خون رو تو دهنم حس می کردم و این بیشتر حالم رو به هم می زد. انگار که زیاد دردش نیومده بود. تمام قدرت و نفرتم رو جمع کردم و یه گاز محکم تر از قبلی گرفتم. این دفعه علاوه بر مزه ی خون احساس کردم پوستش هم کنده شده، البته فقط احساس کردم. سریع صورتش رو پس کشید و منم تمام آب دهنم رو که خونی شده بود تف کردم رو زمین. با دستمال کاغذی هی صورتش رو پاک می کرد و دوباره خون می اومد. مانی- تو وحشی هستی دختر، نگاه کن چی کار کردی؟ نه، انگار این طوری نمیشه، باید یه طور دیگه حالیت کنم. اومد سمتم و دستم رو باز کرد. پاهامم باز کرد و منو کشون کشون برد تو یه اتاق دیگه. نه، انگار انباری بزرگی بود. یه راهروی نسبتا بزرگ داشت که دو سه تا اتاق این ور و اون ورش بود. لابد انباری نبوده، یه خونه بوده. نمی دونم برای چی این جا رو ساخته بودن، آخه به خونه هم نمی خورد. بیشتر شبیه زندان بود. شایدم یه جای مخصوصه واسه گروگان گیری. منو برد تو یه اتاق دیگه که ته راهرو بود. در رو باز کرد و من و پرت کرد تو اتاق.
نه این یکی انگار سرش به تنش می ارزه.یه اتاق ساده که اکثر وسایلاش سفید ومشکی بود.تو این به اصطلاح انباری همچین اتاقی تقریبا عجیب بود. مانی با یه لحن مسخره ای گفت:ببینم حالا می خوای چی کار کنی خانوم کوچولو؟ببینم هنوزم فکر می کنی سورن جونت میاد نجاتت بده؟ عسل:آره به کوری چشم تو میاد. مانی:فکر می کنی خیلی شجاعی آره؟ عسل:خب آره من یه پلیسم خیلی خوب می تونم از خودم دفاع کنم. مانی:هر چقدرم که زرنگ و باهوش باشی نمی تونی ازدست من فرار کنی عسل خانوم.من از تو قوی ترم بعدشم...در اتاق که قفله. به درنگاه کردم که مانی توی چارچوبش ایستاده بود و در باز بود. عسل:نه این در که قفل نیست؟ اومد جلو و با پشت دستش در و بست و همین طور که روش به طرف من بود دستاش رو برد پشتش و در رو قفل کرد. بایه لبخند مسخره و چشم های پراز شرارت گفت:حالا که قفله عسل:تو دستت به من نمی خوره داغ خودم و به دلت می زارم مانی با چشم هایی که داشت از کاسه در می اومد گفت:عجب آدمی هستی تو دختر!یعنی حالا هم فکر می کنی من نمی تونم کاری بکنم؟نه مثل اینکه زیادی باهات خوب برخورد کردم پررو شدی...حالا بهت نشون می دم که می تونم یا نمی تونم. دستش رو برد سمت کمربندش و باز کرد و انداخت گوشه اتاق دکمه های بلیزشم دونه دونه باز کرد و پیرهنش رو در آورد. دستش رو برد سمت شلوارش که... داد زدم:خودم و می کشم.اونوقت نمی تونی بهم دست بزنی مانی قهقهه ای سر داد وگفت:یعنی حاضری بمیری ولی با من نباشی؟بهم بر می خوره ها عسل:من واسه دفاع از ناموس خودم هر کاری می کنم.حتی تو رو هم می کشم. مانی:خب بکش!ببینم با چی می خوای من و بکشی؟با اسلحه ات؟ بعد اسلحه ام رو از جیبش در آورد و گرفت توی هوا و باسر بهش اشاره کرد:این که دست منه نکنه با اون پنجه های کوچولوت می خوای من و خفه کنی پیشی ملوس؟ من نفهمیدم به خدا!دودقیقه خانوم موشه ام دو دقیقه پیشی ملوس!حیوون ها رو قاطی کرده انگار حیوون! خب چاقوم رو دربیارم و بزنم تو شکمش.اولا می گم داشتم از ناموس خودم دفاع می کردم. دوما هرچی باشه مانی یه خلافکاره بزرگه و دست راست نادرخان!اعدام رو شاخشه پس بود و نبودش دیگه زیاد مهم نیست.الکی ده تا دادگاه هم بره بیاد باز اعدامه حکمش دیگه.یه متهم کم تر بهتر!وقت قاضی بنده خدا هم گرفته نمی شه اما اگه چاقو رو ازم بگیره چی؟اون وقت دلم رو به چی خوش کنم؟دیگه اون وقت راهی جز مرگ خودم نمی بینم.پس بذارم تو یه موقعیت خوب دخلش رو بیارم. -کی می خوای دخلش رو بیاری؟وفتی زد ناکارت کرد؟ - خودت که داری خوب می بینی وجدان جان.الان اگه بزنمش ممکنه تو یه حرکت چاقو رو ازم بگیره و بدبختم کنه - نمی دونم می خوای چی کار کنی ولی هر کاری می کنی مراقب خودت باش.موفق باشی -باشه ممنون. مانی آروم اومد سمتم.نمی دونستم درست و حسابی باید چی کار کنم.خیلی آموزش دیده بودم ولی انگار از یادم رفته بودن. با یه لبخند شیطانی و پر از شهوت داشت می اومد سراغم. دور و برم رو نگاه کردم.یه گلدون شیشه ای روی میز کنار تخت بود که توش گل های مصنوعی بود.سریع برداشتمش و عین یه شمشیر تو هوا چرخوندمش و گل هاش ریخت رو زمین.انگار دارم واسه مانی فیلم بازی می کنم که این طور بالذت بهم خیره شده و می خنده. اومد جلوتر.
- نیا جلو، وگرنه تو کله ات خردش می کنم. مانی- جوجه تر ازاین حرف هایی که بخوای منو بزنی. خیالت راحت، تو عرضه ی این کارها رو نداری پلیس کوچولو. - نیا جلو. جدی جدی می زنما! با یه حرکت پرید سمتم و منو تو بغلش گرفت. با زور و زحمت دستم رو گرفتم بالا و گلدون رو تو کمرش خرد کردم. مانی- آی، وحشی! - گفتم که نیا جلو. ازم جدا شد و به کمرش دست کشید. چون به غیر از یه رکابی چیزی تنش نبود، گلدونه زخمیش کرده بود و رکابی سفیدش یه کم خونی شده بود. اما این منو راضی نمی کرد، چون هنوز سر پا بود و اون زخم ها خیلی سطحی و کوچولو بودن و از پا نمی انداختنش. یه کم که شیشه ها رو از خودش جدا کرد، دوباره اومد سمتم. این بار یه تیکه شیشه شکسته تو دستم بود که به مراتب خطرناک تر از دفعه ی قبل بود. هر چقدر که پسش می زدم و بهش فحش می دادم حریص تر می شد عوضی. باز همون نگاه برگشت تو چشم هاش، همون هوس، همون شرارت و همون شیطنت. - لعنتی نیا جلو. نمی خوام بکشمت مانی، پس نیا جلو. مانی با لبخند نگاهم می کرد و این بیشتر حرصم می داد. دست برد سمت رکابیش و با یه حرکت سریع از تنش درآورد. اومد سمت من. رفتم عقب. اون یه قدم می اومد جلو و من یه قدم می رفتم عقب. اون قدری رفتم عقب که افتادم روی تخت. مانی- آخ، موش کوچولو افتاد سر جاش! و با لبخند صورتش رو بهم نزدیک کرد. - مانی شاهرگت رو می زنم. به خدا قسم می زنم. مانی- دِ بزن لعنتی، پس چرا همش زر مفت می زنی؟ دیدی گفتم عرضه اش رو نداری؟ سعی کرد شیشه رو از دستم بگیره. شیشه رو کشیدم که خورد به بازوش و یه زخم سطحی دیگه رو دستش ایجاد شد. البته خیلی هم سطحی نبود، خیلی بریده بود. لعنتی هم شانسی داره ها، اگه من بودم الان دستم از جاش قطع شده بود، ولی این هرکول فقط دستش برید. ولی بدجوری برید ها، خون فواره می زد. زیر لب چندتا فحش داد و رفت عقب. رکابیش رو از زمین برداشت و خون دستش رو باهاش پاک کرد. از روی تخت بلند شدم. یه جون دیگه گرفته بودم. من به همین ضربه های کوچیک هم راضی بودم. می دونستم از پا درش میارم. رکابی سفیدش رو که حالا چیزی از اون سفیدی باقی نمونده بود و خونی شده بود، انداخت روی زمین و باز هم وحشی تر اومد سراغم. این دفعه برق نگاهش فرق داشت. اون هوس بود، اما عصبانیت هم بود. با نگاهش بهم فهموند که تیکه پارم می کنه. مثل نگاه گرگ گرسنه ای بود که به بره ی کوچیکی چشم دوخته بود و می خواست با دندوناش تیکه تیکش بکنه و گوشتش رو بخوره. این بار واقعا نگاهش ترسناک بود. باز یه تیکه از گلدون رو با احتیاط دستم گرفتم و گرفتم رو به روش. لباش رو می جوید.شیشه رو گذاشتم روی مچ دست چپم. - نیا جلو، خودم رو می کشم. مانی پوزخندی زد و گفت: - بکش. فکر کردی خیلی واسم مهمی؟ یا فکر کردی عاشق چشم و ابروتم که می خوام باهات باشم؟ نه خانوم، این خبرا نیست. من می خوام باهات باشم چون تو سرکشی، گستاخی و وحشی و بهم رو نمی دی. منم می خواستم هم به خودت هم به خودم ثابت کنم که اگر تو رو بخوام بهت می رسم و حالش رو می برم. - چرا فرار نکردی؟ چرا موندی؟ می خوای دستگیرت کنن؟ موندی با من حال کنی و بگیرنت اعدام بشی؟
مانی- نه، من عشق وحالم رو با تو می کنم و بعدش سر نصیری و سورن و متین رو می کنم زیر آب، بعد هم با پول ها و قرص ها فرار می کنم. - به همین راحتی؟ مانی با لحن مسخره ای گفت: - به همین راحتی! - تو واقعا کودنی! من واقعا نمی فهمم تو چرا هنوز موندی؟ از تویی که دم از زرنگی می زدی و خودت رو خیلی ماهر و کار کشته می دونستی بعیده که بمونی و دم به تله بدی. تو واقعا احمقی، یه احمق بزرگ! مانی پوزخندی زد و گفت: - من دیگه آخر خطم. برام مهم نبود برم یا بمونم. - چرا؟ می تونستی فرار کنی و بری و خودت رو نجات بدی. باز تلخ خندید و گفت: - از دست شماها خودم رو نجات بدم، از دست این مرضی که تو وجودمه چی؟ می تونم فرار کنم؟ با تعجب گفتم: - مرض؟ اومد جلو و سریع شیشه رو از دستم کشید و پرتش کرد کنار.بهم نزديك شد و با اون دستش موهام رو نوازش می کرد. با چشم های هیزش زل زده بود تو چشم هام. لب هاش به قدری به صورتم نزدیک بود که وقتی حرف می زد نفسش به لب هام می خورد. دهنش بوی بد می داد و این حالم رو بدتر می کرد. مانی- دیگه شیشه دستت نگیر، ممکنه دستت رو زخمی کنی خانوم کوچولو، عین دست من که زخمیش کردی. و بعد با سر به دستش اشاره کرد. هر چقدر سعی کردم خودم رو از حصار دست هاش آزاد کنم نشد که نشد. هر لحظه حلقه ی دست هاش رو تنگ تر می کرد. داشت احساس خفگی بهم دست می داد. فقط دنبال یه امداد غیبی بودم. - ولم کن عوضی. چه مرضی؟آروم دم گوشم گفت: - من تومور دارم، یه تومور بدخیم که دکترها جوابم کردن. فکر می کنی واسه چی زود عصبی می شم؟ واسه همین توموری که تو سرمه و سرم رو درد میاره. فکر می کنی سارا واسه چی رفت؟ واسه همین دیگه. می موندم یا می رفتم فرق نمی کرد که بالاخره دارم می میرم دیگه. سعی کردم تقلا کنم و خودم رو ازكنارش بکشم بیرون. باورم نمی شد. یعنی مریض بود؟ حتما بوده دیگه. اما این چه ربطی به من داره؟ الان این مهمه که خودم رو از توی آغوش کثیف این مرد دربیارم. حسابی تقلا کردم. به زحمت پام رو آوردم بالا و زدم وسط پاش. افتاد روی زمین. فقط فحش می داد و ناله می کرد. از درد داشت می مرد. آخه بدجوری زدم، یعنی تواین کار تبحر خاصی داشتم! یه کم که بهتر شد، پا شد و لنگان لنگان اومد سمت من. نفس نفس می زدم. دیگه طاقت نداشتم. اومد سمتم. هولش دادم و با هاش در گیر شدم. یکی اون می زد یکی من. حالا دیگه وقتش بود. یه راناسیک خوابوندم تو گردنش و با پام زدم توی دلش. اونم با مشت و لگد افتاده بود به جونم. چندتا هوگ زدم تو صورتش که حسابی منگش کرد. مشت ها و لگدهام رو با قدرت می زدم، اما نفسم داشت بند می اومد. با اون لباس نمی تونستم زیاد کاری بکنم.
پست اخر هم اینه بیا و ببینید حال کنید...
چاقوم رو درآوردم و گرفتم دستم. اومد جلو. چندتا ضربه زدم که جا خالی داد و خواست چاقو رو ازم بگیره. چاقو رو محکم کشیدم و دستش باز برید و رفت عقب. حالا هر دو تا دستش زخمی بود. از دیدن اون همه خون چندشم شد، اما مهم نبود، باید می مرد. می مرد تا من زنده بمونم. این بهترین راه بود. چاقو رو گرفتم دستم و قلبش رو نشونه گرفتم. سریع جا خالی داد و چاقو فرو رفت تو گچ دیوار. با تمام قدرتش دوید سمت من و هولم داد که خوردم به دیوار. از درد و خستگی سر خوردم و پایین دیوار نشستم. نفس نفس می زدم. سرخ شده بودم و به سرفه افتاده بودم. اونم دست کمی از من نداشت. هنوز وسط اتاق ایستاده بود. نگاه کردن بهش هم کفاره می خواست، چه برسه به این که باهاش تن به تن درگیر بشی. دست هاش رو گذاشته بود روی زانوش و نفس نفس می زد و به خس خس افتاده بود که یه دفعه از بالا صدای شلیک اومد. بعدش هم صدای "ایست ایست" اومد و باز هم صدای شلیک. صدای پارس سگ ها هم می اومد که معلوم بود حسابی وحشی شدن. مانی- یعنی چی شده؟ با لبخند گفتم: - نمی دونم. نگاه مشکوکش رو بهم دوخت و من بی خیال، شونه هام رو انداختم بالا. سریع شلوارش رو پوشید و دکمه هاش رو بست. پیراهنش رو برداشت و در حالی که می پوشیدش گفت: - از این جاتکون نمی خوری. فکر نکن کارم باهات تموم شده. نه، هنوز باهات کار دارم خانوم کوچولو. سریع پیراهنش رو تنش کرد و دکمه هاش رو بسته نبسته رفت بالا.
*** بچه های نوپو اومده بودن. همه ی خلافکارها رنگ به رخساره نداشتن و داشتن با گچ دیوار خودشون رو استتار می کردن. نمی ارزید ریسک کنیم و ما هم به سمتشون اسلحه بگیریم و خودمون رو لو بدیم. به هر حال من و متین دو نفر بودیم و اونا هشت نفر، به علاوه ی کلی بادیگارد که همراه آقایون تشریف آورده بودن و کلی هم محافظ خود ویلا. منم قیافم رو مضطرب نشون دادم. سلطانی- چی شده؟ یکی از محافظ ها که رفته بود پشت پنجره و داشت از لای پرده به حیاط نگاه می کرد گفت: - گیر افتادیم. نیروهای ویژه محاصرمون کردن. فاضلی- همش تقصیر شماست مهندس. باید می فهمیدیم دیگه لو رفتید و مهره ی سوخته شدید. محتشم- نباید بهتون اعتماد می کردیم. کسرایی- همه ی ما به خاطر شما گیر افتادیم. ناصرخان- به جای این حرف ها فکر راه چاره باشید. دیگه نمی خواستم اون جا بمونم. سریع دویدم از در پشتی برم بیرون. نادرخان- کجا سورن؟ سورن- باید فکر فرار باشید، وایستادید حرف می زنید؟ من رفتم. دویدم بیرون. اسلحم دستم بود. چند نفری بهم شلیک کردن که جا خالی دادم. نادری- نزنید، سرگرده. دستی براش تکون دادم و دویدم تو باغ که دیدم مانی سریع از انباری زد بیرون. پس حدسم درست بود، عسل رو اون جا قایم کرده، اما چرا نرفته؟ یادش رفت در رو قفل کنه. داشت اون ور سر و گوش آب می داد. سورن- نادری همشون تو هستن. برید تو. بیست و سه نفرن و همه مسلح. نادری از اون سر باغ داد زد: - چشم قربان. همه ی محافظ های توی حیاط کشته شده بودن. خوشبختانه مثل این که ما خیلی تلفات نداشتیم. با احتیاط که مانی متوجه من نشه، رفتم داخل انباری. خدا کنه عسل این جا باشه، اونم صحیح و سالم.
عسل اینقدر خوشحال بودم که می خواستم بپر بپر کنم و جیغ بکشم...کاش حداقل در و دوباره قفل نمی کرد یعنی بالا چه خبر بود؟اون صدای ایست ایست مال برو بچه های نوپو بود...آخ جون بالاخره رسیدن...خدارو شکر که بلایی سرم نیاورد مانی مگرنه دیگه اومدنشون خوشحالم نمی کرد. با صدای کسی که تو راهرو می دوید،همه وجودم رو گوش کردم تا ببینم کیه؟حتما مانی عوضی سر و گوش آب داده و برگشته تا نگرفتنش یه بلایی سر من بیاره که دلش نمونه یوقت. باصدای یه آشنا دلم گرم شد. سورن:عسل.عســـــل!توکجایی؟ توی راهرو می دوید و من رو صدا می زد.تمام نیرویی رو که برم باقی مونده بود جمع کردم و صداش زدم. -ســـــــــورن.سورن من اینجام. سورن:الان میام پیشت همونجا بمون. صدای نفس هاش رو از پشت در می شنیدم.این نفس ها دلم رو گرم می کرد.خدایا دلم چقدر براش تنگ شده...کاش هر چه زودتر بیاد تو و ببینمش. سورن:عسل درو باز کن. عسل:مانی درو قفل کرده.سورن واقعا بالا چه خبره؟چی شده؟ سورن با خنده گفت:همه چی تموم شد.همه رو گرفتن...دیگه یه نفس راحت می کشیم. عسل:خدایا شکرت!نادر وناصر هم گرفتید؟ سورن:بله سرکار خانوم!همه رو گرفتن جز این مانی گور به گور شده...که از دیشب باتو غیبش زده...ولی ناراحت نباش اونم می گیریم.عسل برو کنار می خوام در و بشکنمش. رفتم عقب. سورن چندتا ضربه ی بزرگ با پا به در زد.اما درش محکم تر از این حرف ها بود که با لگد باز بشه. سورن:عسل.خانومی برو یه گوشه واصلا جلوی در نباش...اینطوری در باز نمی شه می خوام به قفل شلیک کنم.باشه؟برو یه گوشه بهت نخوره عسل:باشه باشه رفتم کنار و خودم رو چسبوندم به دیوار. دوب. در باز شد و هیکل مردونه ی سورن تمام قاب در و پرکرد.عین یه پیشی ملوس خودم رو کنج دیوار جمع کرده بودم و دست هام رو گذاشته بودم رو گوش هام وجمع شده بودم. شایدم دلم می خواست یکم خودم رو لوس کنم که سورن بغلم کنه. سورن آروم نشست کنارم و دستش رو کشید رو بازوهام.سرم رو بلند کردم.چشم هام رو دوختم به چشم های عسلی شیرینش.هیچ کلمه ای بینمون رد و بدل نشد.فقط به هم نگاه می کردیم.سورن سرم و روی سینه اش بغل کرد و آروم موهام رو نوازش کرد.پیش خودم فکر می کردم چقدر این آغوش با آغوش مانی فرق می کنه.آغوش سورن پر از امنیت و آرامشه و آغوش مانی پر از شهوت و ترس. سورن بلند شد و منم وادار کرد که بلند شم.هنوز سرم روی سینه اش بود و اونم دست هاش رو حصار تنم کرده بود.چقدر بهش احتیاج داشتم. دلم می خواست توی بغلش بمونم.الان بعد ازاون همه تنش و درگیری به یه آغوش که بی هیچ چشم داشتی بغلم کنه احتیاج داشتم. انگار نه انگار من همون کسی بودم که چنددقیقه پیش می خواست خودش رو جلوی مانی بکشه و حالا همون جام.اما هنوز هم پاک و دست نخورده ام.
صدای هق هقم بلند شد.دیگه از ترس نبود...در واقع من جلوی مانی هم اصلا ضعف نشون نداده بودم و گریه نکرده بودم.اما الان دلم می خواست گریه کنم.اون هم از خوشحالی! سورن با ترس من و ازخودش جدا کرد و با دست هاش صورتم رو قاب گرفت.با ترس به چشم هام خیره شد. سورن:چی شده عسل؟تو خوبی؟اتفاقی افتاده؟ سرم رو تکون می دادم و گریه می کردم. سورن:عسل تو رو خدا بهم بگو تو سالمی؟اون مانی بلایی سرت آورده؟به خدا قسم خودم زنده اش نمی ذارم تو میون گریه هام خندیدم.یکم از اضطرابش کم شده بود.اما هنوز آروم نشده بود عسل:نه!چیزیم نشده...خیالت راحت.من سالم سالمم! نفس راحتی کشید و با اخم گفت:پس چرا گریه می کنی؟ عسل:از خوشحالیه.از اینکه اون لعنتی نتونست به خواسته اش برسه خوشحالم و گریه می کنم.آرزو به دل می میره با یه لبخند شیرین و آرامش بخش موهام رو از روی صورتم کنار زدو با انگشت های شصتش اشک هام رو از کونه هام پاک کرد و پیشونی ام رو بوسید. سورن:منم خوشحالم خانومی...بعد با یه صدای جدی گفت:جناب سروان؟ صاف ایستادم وبا پشت دست اشکام رو پاک کردم و با صدای محکم گفتم:بله قربان؟ سورن:زود باشید که بریم این جا اصلا برامون امن نیست عسل:چشم قربان. بعد هر دو زدیم زیرخنده و سورن دستم رو گرفت و دویدیم توی راهرو.مانی هم از رو به رو داشت می دوید که ما رو دید. سورن سریع اسلحه اش رو گرفت سمت مانی.مانی هم همین کار رو کرد سورن:اون و بیانداز زمین مانی دیگه همه چیزتموم شده...خودت می دونی که راه فرار نداری پس به نفعته تسلیم بشی(دیالوگ تکراری همه فیلم ها...هه هه!) مانی با یه پوزخند گفت:تسلیم؟هرگز!من دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم...می دونستم شما پلیسید.یعنی دیشب فهمیدم!عسل خانومت رو دزدیم چون حسابی رفتم تو نخش و تا به دستش نیارم ولش نمی کنم.مگرنه هر کی جای من بود همون موقع که می فهمید پلیسید دمش رو می ذاشت رو کولشو در می رفت.من چیزی برای از دست دادن ندارم من دارم می میرم. سورن:تو دستت به اون نمی رسه.دوستام رو که بالا دیدی؟اون ها و صد البته من خوب به خدمتت می رسیم مهندس کیانی! مانی:برام مهم نیست!من فقط می خوام با اون باشم سورن:گفتم که دستت بهش نمی رسه!پس بی خودی خودت رو اذیت نکن اسلحه ات رو بیانداز زمین مانی.جرمت روسنگین تر از این نکن. مانی بلند خندید.اونقدر بلند که احساس می کردم دیوارها داره می لرزه. مانی:جوک می گی سرگرد؟همتون خوب می دونید من و می کشن پس سبک و سنگین شدن چه فرقی به حال من داره؟من می خوام با عسل باشم.فقط چند دقیقه بعد بهت پسش می دم سرگرد جون مطمئن باش.و بازهم بلند خندید. سورن:خفه شو آشغال. تو دستت به این نمی خوره مانی دیوونه شده بود. اسلحه اش رو گرفت سمت من.دیگه نمی خندید.یه حالت جنون بهش دست داده بود. چشم هاش قرمز بود و انگار داشت از کاسه در می اومد. مانی:پس اگه قرار نیست مال من باشه بهترکه اونم بمیره. سورن:نــــــــــــه! دوب...و صدای شلیک!
صدای شلیک گلوله اومد ومن چشم هام رو بستم.فکر می کردم الان باید قلبم سوراخ شده باشه و من وقتی چشم باز می کنم تو بهشت باشم اما هیچ چیزی رو حس نکردم به سورن که من و بغل کرده بود و طوری قرار گرفته بود که بدنش جلوم سپر شده بود نگاه کردم نه خدای من... چشم هاش رو بسته بود و صداش در نمی اومد...نفس هاش منظم بود و این یکم آرومم می کرد.بازوهاش رو تو دستم گرفتم و یکم تکونش دادم. دست هام داغ شد.حرکت یه مایع گرم روی دستم دلم رو لرزوند... مانی هنوز با چشم های قرمز داشت به ما نگاه می کرد نفس نفس می زد.منم نفس نفس می زدم.دستام که از خون سورن سرخ شده بود می لرزید.اسلحه سورن رو که هنوز تو دستش بود ازش گرفتم.هنوز سورن توی بغلم بود و صدای ناله اش رو می شنیدم واین دل گرمم می کرد که هنوز زنده اس. با دستای خونی و لرزون اسلحه رو آوردم بالا و به سمت مانی نشونه گرفتم. مانی بی رمق تر از این بود که بخواد کاری کنه.شاید حمله عصبی و سر درد بهش دست داده بود که گیج می زد.با تمام خشم وکینه ای که تو این مدت نسبت به مانی داشتم چشم هام رو بستم و ماشه رو کشیدم...صدای آخ مانی در اومد و بعد از اون هم مامورهامون ریختن تو و مانی رو که کتفش گلوله خورده بود رو بردن... عسل:سورن!سورن چی شده چشم هاتو باز کن...سورن تو رو خدا... سورن لبش رو گزید ولبخند آرومی زد که مطمئنا با کلی درد همراه بود.چون قیافه اش حسابی جمع شد... سورن:نترس هنوز زنده ام... دستش رو گرفتم وهمونجا کنار دیوار نشست.منم جلوش زانو زدم و چشم به لب هاش دوخته بودم که خشک بودن و به سختی تکون می خوردن... سورن:توچیزیت نشد؟سالمی؟ با بغض فقط تونستم سر تکون بدم و بعد سیل اشک هام بود که رو گونه ام روون می شد.. سورن:قرار نیست گریه کنی ها عسل:ببخشید همش تقصیر من بود سورن:مهم نیست!من خوبم...ببین چیزیم نیست فقط یه گلوله کوچیکه من بزرگتر از این ها رو دیدم...گریه نکن عزیزم عسل:اون گلوله باید الان تو تن من باشه نه تو سورن با لحن لوتی گفت:چی؟همشیره واسه ما افت داره ما اینجا باشیم وچی؟شوما گلوله بخوری...بابا به ما می گن سورن سوراخ سوراخ... بعد لبخند تلخی زد و دوباره از درد قیافه اش جمع شد و چشم هاش روبست و با لحن خودش ادامه داد:یه جای تنم سالم نیست...تو خودت رو ناراحت نکن عزیز...من عادت کردم به این گلوله ها و زخم ها عسل:پاشو داره از دستت خون می ره پاشو بریم حتما آمبولانسم اومده سورن:می دونی یاد چی افتادم؟ عسل:نه،یادچی؟ سورن:یاد اولین باری که دیدمت.اون دفعه هم همین دستم همینجاش گلوله خورده بود.فکر کنم با تو هر ماموریتی بیام این دسته بخواد گلوله نوش جون کنه ها... عسل:خو تقصیر من چیه؟این دستت هی خودش و می اندازه جلو...دفعه قبل که تقصیر من نبود. سورن آروم دست سالمش رو گرفت به دیوار و بلند شد. سورن:منم که نگفتم تقصیر توهه خانمی عسل:ولی خداییش این دفعه دیگه تقصیر من بود سورن با یه اخم شیرین و ساختگی نگاهم کرد وگفت:دیگه بهش فکر نکن باشه؟وظیفه ام بود.من دوست ندارم افرادم تو ماموریت زخمی بشن...خصوصا توکه دختری...
بعد باخنده روش و برگردوند و رفت.از پشت دویدم و بهش رسیدم وقدم هام رو باهاش تنظیم کردم و با اخم گفتم:منظورت چی بود که گفتی خصوصا من که دخترم؟مگه دخترها چشونه؟ با یه لبخند دختر کش گفت:آخه می دونی دخترها لطیفن.حیف بدنشون گلوله بخوره اوف بشن عسل:سورن؟ سورن:جونم؟ عسل:بی مزه! سورن:خیلی خب بی مزه هم شدیم دیگه؟بریم پیش سردارکه حسابی منتظرمونه؟ عسل:مگه اومده اینجا؟ سورن:سردار آخر هر ماموریتی که براش مهم باشه میاد تو خود صحنه.عادتشه دیگه...چه می شه کرد... عسل:هه.یاد اولین بار افتادم.یادته چجوری من و گرفته بودی؟عین موش... سورن لباش و تر کرد و یه چشمک شیطون زد وگفت:آره یه موش شیطون که حسابی خوردنی بود.کاش ازهمون اول می دونستم این موش موشی خانوم قراره چه بلاهایی سرم بیاره تو همین جا وایسا من الان میام.همینجا بمونی ها. عسل:کجا می ری؟ سورن:الان میام. بعد از چند دقیقه سورن با یه چادر و یه دست لباس اومد سمتم. سورنکبیا عسل.اینارو بپوش زشته اینطوری بری بالا. سری تکون دادم و رفتم تو همون اتاقه.هنوز خون مانی رو زمین ریخته بود.سریع لباس هام رو پوشیدم و اومدم بیرون. سورن پشت در منتظرم بود.با دیدن من لبخندی زد و گفت:چقدر چادر بهت میاد. نگاهی به سرتا پای خودم انداختم و بهش لبخندی زدم. سورن:بریم؟ عسل:بریم رییس اومدیم بالا حسابی شلوغ شده بود.با چشم دنبال سردار گشتیم.پیداشون کردیم و رفتیم طرفشون. احترام نظامی گذاشتیم. سردار توچشم هاش حلقه اشک بود و به خوبی می تونستیم ببینیمش.سرهنگ محمدی و سرهنگ طلوعی هم دست کمی از سردار نداشتن... سردار:خسته نباشید امیدهای من!من بهتون افتخار می کنم واقعا رو سفیدم کردید... سورن:وظیفه بود قربان...همه می دونستیم آخرش قراره این بشه. طلوعی:واقعا بهتون تبریک می گم بچه ها بهترین نتیجه رو گرفتین سرهنگ محمدی من و تو آغوش گرفته بود و چسبونده بود به خودش. محمدی:آخ قربوت بشه دایی...خوبی تو؟ طلوعی:خفه شد دخترمون مرتضی محمدی:چیکار کنم؟دلم برای عزیزدردونه تنگ شده بود دیگه سردار باخنده سری تکون داد وگفت:سرگرد پویا کجاست؟ یهو هردو باترس به هم خیره شدیم.متین وپاک فراموش کرده بودیم.نکنه بلایی سرش اومده باشه.تو دلم فقط دعا دعا می کردم چیزیش نشده باشه که سرهنگ طلوعی گفت:اوناهاش داره میاد همه به جایی که سرهنگ طلوعی اشاره کرده بود برگشتیم ومتین رو دیدیم که خوشحال و شنگول داره میاد طرفمون...ازته دلم خدارو شکر کردم که سالمه... سورن نفس راحتی کشید وباخنده گفت:بی خودی ترسیدیما...بادمجون بم آفت نداره متین از دور اومد و دوید بغل سردار.همه از این حرکتش خنده مون گرفت.سردارکاشانی خیلی مهربون بود اما کسی به خودش اجازه نمی داد اینطوری برخوردکنه باهاش اما متین هرکسی نبود دیگه...متین بود...همون پسر شیطون ودوست داشتنی... سردار:پسر خفه ام کردی متین خودش و از بغل سردار کشید بیرون و بازوهای سردار وگرفت وگفت:وای نمی دونید چقدر دلم براتون تنگ شده بود ددی جون سردار با تعجب به ماها نگاه کرد وگفت:چی چی؟ددی جون دیگه کیه؟ متین بااخم ساختگی لبش روگاز گرفت و به نادرخان که دوتا مامور داشتن می بردنش اشاره کرد وگفت:هیس!می فهمن ها نقش بازی کنید نفهمن ما پلیسیم... بعد همه زدیم زیر خنده ونادرخان با اخم وعصبانیت بهمون نگاه می کرد.انگارکه با نگاهش برامون شاخ وشونه می کشید... سردار زد رو شونه ی متین وگفت:امان از دست تو
متین بالحن جدی که یکم رنگ غم داشت گفت:واقعا نمی دونید قدر دلم براتون تنگ شده بود.چندماهی نبودم واقعا برام سخت بود...بعدیکم با ترس ادامه داد:دیگه که ماموریت خارج نمی فرستیدم؟بابا خسته شدم به خدا ازبس نقش بازی کردم.دلم می خواد بشینم تو اتاقم سردار دستش رو گذاشت رو شونه اش و گفت:نه پسرم تو برمی گردی سر پست قبلیت.خیالت راحت طلوعی:بچه ها ده روزهم مرخصی دارید که استراحت کنید عسل:فقط ده روز؟ محمدی:بله فقط ده روز.همینجوریش هم نبودید یه دوماهی کلی دلمون براتون تنگ شده بیشتراز این مرخصی نمی شه سورن:باشه اشکالی نداره طلوعی یه نگاه به دست سورن انداخت وگفت:پسرتو بازم زخمی شدی؟ سورن بالبخند به من نگاه کرد منم باخجالت سرم روانداختم پایین. سورن:چیزی نیست یه زخم سطحیه... سردار گفت:خون زیادی ازت رفته پسرم.تو برو بیمارستان بچه ها میان گزارش ها رو می نویسن و می رن... سورن:آخه مشکل جدی نیست سردار:برو پسر...گفتم برو بگو چشم سورن سری تکون داد وگفت:چشم.امر دیگه ای نیست؟ سردار لبخندی زد وگفت:نه عرضی نیست پسرم... سورن رفت سمت آمبولانس و بقیه هم رفتن سمت ماشین هاشون...دودل مونده بودم خواستم با سورن برم که تا دویدم طرفش از همون دور گفت:نه!تو برو گزارش ها رو بنویس عسل:آخه... سورن:آخه بی آخه برو مگرنه متین چرت و پرت می نویسه ها برو... به نا چار سری تکون دادم وگفتم:چشم قربان سورن لبخند شیرینی زد و منم رفتم طرف ماشین ها. محمدی:دایی بیا سوار ماشین دایی شدیم و رفتیم اداره.به محض ورود به اداره سریع خودم رو به اتاقم رسوندم و لباسام رو با یونیفرمم عوض کردم. چقدر دلم برای این لباس تنگ شده بود.برای رنگ سبز تیره اش و اون در جه های رو آستینش...رو درجه هاش دست کشیدم...یه ماموریت دیگه هم خوب تموم شد...هربار که به یه ماموریت می رفتم و خوب تمومش می کردم احساس می کردم لیاقت اون درجه هارو دارم... چقدردلم برای اتاقم تنگ شده بود...برای صندلیم که حس ریاست بهم می داد. با ذوق عین بچه ها نشستم رو صندلیم و چرخ چرخ زدم.وای که عاشق این کار بودم.آخرشم با یه سرگیجه بد بلند می شدم وتلو تلو می خوردم.عین مست ها... با باز شدن ناگهانی در عین این جن زده ها دستم رو گرفتم به به میزو صندلیم وایساد... بادیدن متین دستم رو گذاشتم رو قلبم و چندتا زیر لب بهش فحش دادم که اینطوری منو ترسونده... متین غرغر کنان گفت:بدو دیگه.نگاه کن توروخدا نشسته واسه من چرخ چرخ می زنه من باید بشینم یه گزارش بلندبالا بنویسم. پاشو بیا کمک ببینم مگه تو معاون من نیستی؟بدو ببینم عسل:بگم خدا چی کارت کنه پسر...قلبم ریخت متین:بدو ببینم.بهتر... عسل:خیلی خب بابا اومدم متین:بدو سریع می خوام برم خونه دلم حسابی تنگ شده.بدو این گزارش رو بنویسیم بریم... با خنده رفتم سمتش و رفتیم تو اتاق اون...یه گزارش بلندبالاهم از ماموریتمون نوشتیم ودادیم سردار...
جلوی در ساختمون مرکز آگاهی متین گفت:می خوای برسونمت؟ عسل:تو مگه ماشین داری؟ متین:اوا راست می گی حواسم نبود عسل:راستی چمدون ها و وسایلامون چی می شه؟ متین:اداره می فرسته دم خونه برامون خیالت راحت.حالا میای بامن؟ عسل:ماکه راهمون به هم نمی خوره.نه برو داداش به سلامت متین:باشه.خسته نباشی فعلا خداحافظ عسل:خداحافظ... چند قدم رفت جلوتر ویه ماشین گرفت و رفت.... خیلی دلم برای خانواده ام تنگ شده بود اما نگران سورن بودم...گفتم اول یه سری به سورن می زنم بعد می رم خونه...می دونستم کدوم بیمارستان می برنش.سریع یه تاکسی گرفتم ورفتم بیمارستان... سر راه یه دسته گل هم گرفتم...یه دسته گل با گلهای رز قرمز و سفید ونارنجی...خنده ام گرفته بود انگار که دارم می رم عروسی.خب چیه؟بزار سورن فکر کنه دیوونه ام...خب خوشگله دیگه...حسابی هم گفتم به گل فروش تزیینش کنه... رفتم بیمارستان و یه راست رفتم سمت پذیرش. عسل:ببخشید خانوم یه آقایی که تازه گلوله خوردن پرستاره سرش هم بلند نکرد که بهم نگاه کنه.همینطور که دستش رو کیبورد بود گفت:اسمش؟ عسل:سورن صادقی پرستار:طبقه دوم اتاق 225 عسل:ممنون آسانسور گیر بود و حوصله منتظرموندن نداشتم.یه طبقه هم که بیشتر نبود.از پله ها رفتم بالا و جلوی ایستگاه پرستاری ایستادم. عسل:سلام خانوم.آقای صادقی... پرستاره که معلوم بود خیلی عجله داره و داره دنبال یه چیزی می گرده تندتند گفت:اتاق225 عسل:می تونم ببینمشون یه نگاه بهم انداخت. پرستار:شوهرته؟ موندم چی بگم.پیش خودم فکر کردم خب هنوز باهم زن و شوهریم دیگه. سرم رو تکون دادم و گفت:اشکالی نداره!می تونی ببینیش عسل:ممنون رفتم سمت اتاقش.درش بسته بود. یکی دوبار به شماره اتاق نگاه کردم که یوقت اشتباه نیومده باشم.در زدم و بعد رفتم تو...سورن دراز کشیده بود و ساعد دست سالمش رو روی چشم هاش گذاشته بود.دوتا تخت بغلیش خالی بود خدای شکر...نمی خواستم بیدارش کنم به خاطر همین آروم رفتم سمتش و دسته گل رو گذاشتم تو گلدون... سورن:متین تویی؟ بعد آروم چشم هاش رو باز کرد و به من نگاه کرد. ابروهاش رو انداخت بالا و یه لبخند شیرین مهمون لب هاش شد. سورن:تو اینجا چی کار می کنی؟الان باید پیش خانواده ات باشی که منم یه لبخند مهربون زدم و دست سالمش و تو دستم گرفتم و نشستم لبه تخت. عسل:خب دلم طاغت نیاورد.گفتم اول به شما سر بزنم بعد برم خونه... سورن اخم شیرینی کرد وگفت:آخه چرا؟اون بنده خداها الان منتظرتن... عسل:خب خانواده توهم منتظرتن...به خاطرمن شما گلوله خوردید.پس تا وقتی شما نرفتید خونه منم نمی رم...شما فکر کنید یه تنبیه واسه خودم سورن:عســـــــل؟ عسل:خب چی کار کنم عذاب وجدان گرفتم دیگه سورن:چه عذاب وجدانی دختر؟مانی می خواست تیرو بزنه به قلبت.باید صاف صاف می ایستادم کارش و بکنه؟ عسل:خب نه ولی اِند شجاعت بودی ها... بعد چشمکی زدم بهش و دستم رو تو دستاش فشارداد.
سورن:چی کار کنم واسه یه همکار شیطون باید این کارهارم بکنیم دیگه سرم و انداختم پایین و تا جایی که ممکن بود صورتم رو مظلوم کرم و زیر لب گفتم.ببخشید سورن با خنده دستش رو گذاشت زیر چونه ام و سرم رو بلند کرد. با خنده بریده بریده گفت:وای نه!یعنی..توهم..بلدی..خجالت ..بکشی؟فکر نمی کردم..این جوری بخوای...مظلوم بشی... بعد بلند بلند خندید.خودمم خنده ام گرفته بود.حق داره بنده خدا همیشه من و پررو وسرکش دیده حالا دیدن قیافه مظلومم واسش عجیبه. درحالی که سعی می کردم خنده ام رو بخورم گفتم:خب چیه نمی تونم مظلوم باشم؟ سورن با شیطنت ابروهاش رو انداخت بالا وگفت:نُچ.نمی تونی... یه اخم ساختگی کردم که با انگشت اشاره اش از روی پیشونیم پاکش کرد. دروغ نگم ازاین همه توجه خوشم می اومد... عسل:تاکی اینجایی؟ سورن:دکتر گفت یه روز بمونم.ولی می خوام یه یکی دوساعت دیگه برم... عسل:چرا آخه؟ سورن:خب هم حالم خوبه هم می خوام برم خونه... رفتم توی فکر که با دست زد بهم. سورن:چته خانومی؟نترس بابا تو نمی خواد تا دوساعت دیگه صبر کنی برو خونه باحالت تهاجمی گفتم:لازم نکرده باهم می ریم دستش رو به حالت تسلیم گرفت بالا. سورن:خیلی خب.خیلی خب!نزن مارو باهم می ریم.این تازه به نفع منه یه پرستار خوشجلم دارم دیگه خنده ام گرفت. سورن:به چی می خندی؟ عسل:به روز اولی که داشتیم می رفتیم ماموریت. سورن باخنده گفت:چه دعواهایی داشتیما...همش به این فکر می کردم که آخر ماموریت یامن تورو می کشم یاتو...نه نه همون اولیه من تو رو می کشم بااخم و یکم دلخوری گفتم:نخیرم.ازکجا معلوم من تورو نمی کشتم؟الانم می خوای من وبکشی؟ سورن با یه حالتی نگاهم کرد که حس کردم هر آن ممکنه زیر نگاهش ذوب بشم.به سختی آب دهنم و قورت دادم و سرم روانداختم پایین... سورن:آخ خجالتیه من...اگه می خواستم بکشمت می پریدم جلوی گلوله که تو چیزیت نشه؟ عسل:خب..نه! سورن چشمکی زد وبعد گفت:به این پرستار بداخلاقه بگو بیاد سرمم تموم شده عسل:باشه رفتم بیرون ازاتاق.یه لحظه ایستادم و یه نفس راحت کشیدم و باخنده رفتم سمت ایستگاه پرستاری عسل:خانوم سرمش تموم شد پرستاره سری تکون داد و جلوتر ازمن راه افتاد و رفت تو اتاق.منم پشت سرش رفتم. سورن:می تونم برم خونه؟ پرستار:باید دکتربگه اما فکر نکنم بتونید برید سورن:من حالم خوبه پرستار:دست من نیست بعدشم ازاتاق رفت بیرون.
عسل:وا چه بداخلاق سورن:شما خودت و ناراحت نکن.گفتم که من یه پرستار مهربون دارم اونم شمایی...عسل می ری ببینی دکترم اومده یانه؟ عسل:باشه باشه ازاتاق رفتم بیرون.ازهمون پرستاره پرسیدم دکترش کجاست که گفت فعلا سرش شلوغه و یه نیم ساعت دیگه میاد.دوباره برگشتم اتاق سورن. سورن:چی شد؟ عسل:گفت سرش شلوغه یه نیم ساعت دیگه میاد یه نیم ساعتی باهم حرف زدیم وگرم بحث بودیم که دکتر آقا سورن تشریف آوردن.با صدای در زدن برگشتم به عقب که یه پسر جوون حدودا 30 ساله با روپوش سفید وارد اتاق شد. قدبلند و هیکل متناسبی داشت.با چشم های قهوه ای روشن و پوست نسبتاسبزه.بینی استخوانی و لب های خوشفرم...موهای خرماییش هم که صاف بود کمی روی پیشونیش ریخته شده بود... درکل خوشگل بود وبه قول غزل واسه خودش تیکه ای بود.اونقدر سرگرم دید زدن دکتر شدم که پسر لبخند دختر کشی زد وسری تکون داد. دکتر:بهتری؟ سورن:اوهوم عالی عالیم فقط مرخصم کنی بهترم می شم دکتر:یعنی اینقدر بهت بد می گذره اینجا؟ سورن:بابا بد واسه یه دقه شه.با این پرستاراتون آدم می گه مرده بود بهتر بود حداقل مرده شور ها خوش اخلاق تربودن دکتر دستی به موهای سورن کشید و بوسه کوتاهی رو پیشونیش زد. دکتر:خدا نکنه.زبونت و گاز بگیر مثه این که خیلی باهم صمیمی بودن.خب سورن می گفت عادت به گلوله خوردن داره حتما اینقدر اومده اینجاورفته با دکتره دوست شده دکتر:خانوم و معرفی نمی کنید جناب سرگرد؟ سورن نگاهی به من انداخت وبالبخند گفت:عسله دیگه! همچین می گفت عسله انگار یارو خبر داره من کی ام.ولی نه انگار می شناخت چون بالبخند برگشت طرفم و باخوش رویی گفت:به به پس این عسل خانوم که می گن شمایید.خیلی خوش وقتم از آشناییتون سرکارخانوم عسل:ممنون ببخشید شما منو می شناسید؟ دکتر:آخ ببخشید یادم رفت خودم رو معرفی می کنم.سروش هستم بردار کوچیک سورن آها پس داداششه اینقدر خودمونی ان.چرا خودم نفهمیدم این ها که خیلی شبیه همن.فقط سورن یکم هیکلی تره و خوشگل تره...سروش هم خوشگله ها اما خب من دوست دارم بگم سورن خوشگل تره مشکلیه؟ عسل:از آشناییتون خوش وقتم آقای صادقی سروش:ممنون.شما که امروز ماموریتتون تموم شده.خونه نرفتید؟ عسل:راستش نه...منتظر بودم سرگرد مرخص بشن باهم بریم ابروهاش رو باتعجب بالا انداخت و یه چشمکم به سورن زد.تازه فهمیدم چی گفتم یارو فکر کرده حتما خبریه سورن:سروش مرخصم دیگه؟ سروش:یه امشب واینجا بمون.با این وضع بری خونه مامان نگران می شه ها سورن:تو صداش رودرنیاری مامان نمی فهمه سروش:یعنی باز می خوای فیلم بازی کنی؟ سورن:سروش خواهش می کنم همین الان من و مرخص کن بفرست خونه تا خودم فرار نکردم از بیمارستان آبروت بره سروش سری تکون داد و گفت:الحق والانصاف که هنوزم همون سورن لجبازی.خب یه دوساعت دیگه وایسا شیفتم تموم شه باهم بریم. سورن:نِ..می...خوام سروش:از دست تو باشه الان میام. بارفتن سروش،سورن لبخند بدجنسانه ای زد و گفت:آخ جون
عسل:من فکر کردم بامن اینقدر لجبازی می کنی.نگو باهمه همین طوری هستی سورن ابرویی بالا انداخت وگفت:خب هر کسی یه اخلاقی داره دیگه منم لجبازم.ولی تو ازمن لجبازتری ها عسل:اوهوم منم لجبازم.حوصله شنیدن حرف زور روندارم.تو بیشتر از این که لجباز باشی مغروری سورن:مغرور بودن بده؟ عسل:آره،یه جاهایی بده سروش اومد و حرف هامون رو نصفه کاره گذاشت.یه برگه داد دست سورن وگفت:پاشو آقا.آزادی...فقط جان داداش به اون دست زیادفشار نیار... سورن در حالی که از تخت بلندمی شد و کفش هاش رو می پوشید گفت:چشم.امر دیگه؟ سروش:عرضی نیس.مراقب خودت باش.خونه می بینمت. سورن:باشه خداحافظ سروش:خداحافظ.خداحافظ خانوم عسل:خداحافظ آقای دکتر... با سورن از بیمارستان اومدیم بیرون. سورن:خب تو کجا می ری؟ عسل:خونه سورن نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت وگفت:می دونم خونه.منظورم اینه که خونه تون کجاست؟ عسل:آهان.الهیه سورن:بیا من می رسونمت عسل:مگه تو ماشین داری؟ سورن زد تو پیشونیش و گفت:اصلا حواسم نبود باخنده گفتم:اثرات داروهاییه که خوردی.متینم همینطوری بود.اشکال نداره خداحافظ سورن:وایسا برات ماشین بگیرم عسل:لازم نیس سورن رفت جلوتر و واسه یه تاکسی دست تکون داد. سورن:الهیه؟ راننده:راهم نمی خوره.در بست میرم. سورن:اشکال نداره.عسل بیا برو.رسیدی خونه بهم زنگ بزن...من فردا می رم اداره دوست داشتی بیا عسل:واسه چی؟مگه مرخصی نیستیم؟ سورن:می خوام خودم تو بازجویی ها باشم عسل:باشه اگه تونستم میام.خداحافظ سورن کرایه رو حساب کرد. عسل:این چه کاریه؟خودم حساب می کردم سورن یه اخم شیرینی کرد وگفت:دیگه چی؟خداحافظ سری تکون دادم و خداحافظی کردم و راننده راه افتاد. دل تو دلم نبود.کلی دلم واسه خونوادم تنگ شده بود...آخ جون رسیدیم.بعد از تشکر زوری و مختصر از راننده که پول خون پدر مرحومش رو از سورن گرفته بود.پیاده شدم. دستم رو گذاشتم روی زنگ. عرشیا:کیه؟زنگ سوخت به خدا.کرکه نیستیم عسل:مطمئنی؟ عرشیا:عسل تویی؟مامان بابا عسله عسل:خیلی خب درو باز کن دیگه عرسیا:ببخشید حواسم نبود.بدو بیا تو... درو که زد.رفتم تو...چقدر دلم واسه خونه مون تنگ شده بود.واسه این حیاط پر دار ودرخت و اون بوته های گل سرخ...به حیاط نگاه کردم.هنوز همونطور خوشگل و دست نخورده...یه جوری می گم انگار ده ساله تو این خونه نبودم.خوبه دوماه بیشتر نبودا! حیاط بزرگی نداشتیم ولی برای خودمون بزرگ جلوه داده می شد.یه استخر کوچیک نزدیک ساختمون که محل بازی من و بچه ها بود.یه راه که با سنگ ریزه درست شده بود و دو طرفش پر از بوته های گل بود که هر چند متر چراغ های قارچی شکل خوشگل ازهم جداشون می کرد...چشم هام رو بستم و نفس کشیدم!یه نفس عمیق که رایحه ی گل ها رو تا بطن وجودم می برد...
عرشیا:بابا بس کن رمانتیک بازی هارو.بدو بغل داداشی چشم هام رو باز کردم.طبق معمول پرید وسط عشق کردنای من!ولی این دفعه خوشحال بودم وچیزی نگفتم به جاش دویدم به سمت عرشیا که به سمت من می دوید.وقتی به هم رسیدیم بغلم کرد و تو هوا من و چرخوند.چقدر دلم براش تنگ شده بود.دلم برای همه تنگ شده بودا!ولی واسه عرشیا یکم بیشتر!آخه یه چهارماهی بود نتونسته بودم ببینمش.چون دانشگاه بود ودانشگاهشم که دوره واسه همون عرشیا:آخ بیا پایین بیا پایین.آی مامان کمرم... به شوخی دستش رو گذاشته بود رو کمرش و آی و وای می کرد.مامانم که بالای پله ها وایساده بود میون گریه می خندید.می دونستم اشک شوقه.یدونه زدم تو بازوی عرشیا که دادش رفت هوا عرشیا:از بس رفتی خرچنگ و غورباقه دادن بهت سنگین شدی ها بابا:کم اذیت کن دخترمو.بیا بغل بابا. رفتم جلو بابا رو بغل کردم.عطرش وکشیدم تو ریه هام چقدر دلم برای این آغوش مردونه تنگ شده بود.بابا منو محکم چسبوند به خودش و بعد ازخودش جدام کرد و پیشونیمو بوسید. بابا:چطوری عمر بابا؟ عسل:الان که پیشتونم عالیه عالی مامان:می زارید دخترم به منم برسه یا نه؟ از بغل بابا اومدم بیرون و مامان رو محکم بغل کردم. عسل:آخ قربون مامانی خودم بشم که همیشه اشکاش جاریه... مامان:خدا نکنه مامان جان.آخ قربونت بشم دلم برات تنگ شده بود گل دخترم. عسل:منم دلم برای همه تون تنگ شده بود مامان صورتم رو غرق بوسه کرد وگفت:بیا تودخترم.خسته ای رفتم تو وخودم و پرت کردم رو مبل.مامان هم سریع برام یه شربت خنک آوردکه تو اون هوای گرم حسابی می چسبید. عسل:پس این غزلی کو؟ عرشیا:رفته کلاس ویالون عسل:آفرین! عرشیا:ببینم تو چرا دست خالی؟پس سوغاتی هامون کو؟ عسل:مگه می شد سوغاتی خرید اونجا؟همش سرگرم کار بودیم عرشیا:بیا برو برگرد بخر.پاشو پاشو اومد سمتم و دستم رو گرفت وخواست بلندم کنه.خندیدم -دستمو ول کن بابا...یکم گرفتم.می دونستم واسه تو یکی که نگیرم کچلم می کنی عرشیا نشیت سرجاش و گفت:خب پس کو؟ عسل:تو ماموریت بودیم دیگه نتونستم چمدون ها رو جمع کنم.بچه ها جمع می کنن می فرستن جلوی در بابا:حالا چی شد دخترم؟ماموریتتون خوب پیش رفت؟ عسل:عالــــــــــی!همه چیز خوب خوب.همه شون رو گرفتن.فقط این وسط دوسه تا قربانی گرفت این قرص ها بابا سری از روی تاسف تکون داد وگفت:واقعا تیشه زدن به ریشه ی این جوونا مامان:چرا اینقدر دیر کردی مامان؟من گفتم ظهر میای عسل:تا ظهر که در گیر ماموریت بودیم.بعدشم رفتم اداره ویه سری کار داشتم طول کشید داشتم حرف می زدم که گوشیم زنگ خورد.با دیدن اسم سورن لبم رو گاز گرفتم.تازه یادم افتاد گفته بود رسیدی خونه زنگ بزن.گوشی رو برداشتم وبا استرس گفتم: - الو - سلام.رسیدی؟ - سلام آره - مگه نگفتم بهم زنگ بزن - ببخشید یادم رفت.شما رسیدی؟ - آره!می خواستم ببینم فردا میای اداره یانه؟ - گفتم که.نمی دونم اگه کاری پیش نیاد میام.چطور؟ - آخه... - آخه چی؟ - سردار بهم زنگ زد گفت که... - چرا حرفت و می خوری؟چیزی شده؟انگار ناراحتی؟ - نه..نه..سردار گفت فردا بیای بریم صیغه رو باطل کنیم حالا که ماموریت تموم شده راست می گفت.اصلا حواسم به این یکی نبود.دلم نمی خواست این اتفاق بیافته.نه به اون اول که زوری صیغه کرده بودیم نه به الان که ناراحتیم داره باطل م یشه... - کجا رفتی؟ - ها؟هیچی هیچی...باشه کدوم محضر کی؟ - همون محضرکه رفتیم.واسه غروب وقت گرفتم - غروب؟ - آره آشناهه.گفت اشکال نداره.آخه تا غروب اداره ام به احتمال زیاد.گفتم که خودم دوست دارم تو باز جویی باشم - باشه میام - بیام دنبالت؟ - نه..ممنون.آدرس بده خودم میام...شایدم اومدم اداره باهم رفتیم. - باشه.پس تا فردا خداحافظ - خداحافظ گوشی رو گذاشتم روی میز.احساس می کردم تو همین یه ساعته دلم براش تنگ شده.احساس می کردم یه بغض بدی چنگ انداخت تو گلوم...
عرشیا:کی بود؟ نگام به میز بود وبه عکس صورتم توی میز نگاه می کردم.بی اختیار گفتم:سورن عرشیا:خوشم باشه.این سورن دیگه کیه؟ بابا لبخندی زد وگفت:همون همکارش که مجبور شد باهاش محرم شه.خب چی می گفت بابا؟ عسل:هیچی!گفت فردا بریم محضر صیغه رو باطل کنیم بابا چونه ام رو گرفت وگفت:واسه همین اینقدر ناراحت شدی؟ سرم و تکون دادم وگفتم:نه..نه...واسه این ناراحتم که... عرشیا:ببینم این همونه که می گفتن چشم نداشتید همدیگه رو ببینید؟چجوری باهم کنار اومدید حالا؟ بابا چشم غره ای به عرشیا رفت و رو به من گفت:داشتی می گفتی دخترم واسه چی ناراحتی؟ عسل:امروز به خاطر این که من چیزیم نشه تیر خورد... عرشیا:اوه اوه...نکنه داستان فیلم هندیه؟توهم از دست رفتی خواهر خانوم؟ عسل:عرشیا؟نخیرم اینطور نیست.فقط عذاب وجدان گرفتم همین! بابا دست کشید رو کمرم و گفت:یادم باشه ازش تشکر کنم که دخترم رو صحیح و سالم بهم تحویل داد.آخه بهم قول داده بود. با تعجب تو چشم های بابا خیره شدم.پس همین بود که سورن همش می گفت توامانتی،امانتی...پس بابا ازش قول گرفته بود.چه جالب! خمیازه ای کشیدم که مامان با خنده گفت:برو دخترم.برو تو اتاقت استراحت کن.شام حاضر شد صدات می کنم با یه ببخشیدی رفتم بالا تو اتاقم...وای دلم برای اینجاهم تنگ شده بود.دکور اتاقم صورتی روشن و آلبالویی بود.یه میز تحریر با صندلی آلبالویی کنار تختم بود.تختم آلبالویی بود و رو تختی خوشگلم صورتی بود.تمام دیوار ها کاغذ دیواری صورتی با گل های مات زرشکی داشت.لوستر فانتزی آلبالویی و فرش فانتزی خوشگلم که تر کیبی از رنگ های سفید و صورتی و آلبالویی و زرشکی بود سرامیک های سفید رو پوشونده بود. نفهمیدم کی خوابم برد ازبس خسته بودم.بعد از این همه مدت ماموریت و اضطراب.یه خواب شیرین و راحت خیلی بهم می چسبید. بااحساس خفه شدن توسط یه نفر از خواب پریدم و سیخ نشستم رو تخت. عسل:غزل این چه وضع بیدار کردنه؟توهنوز آدم نشدی؟ غزل دوباره سفت بغلم کرد وگفت:بی عاطفه!دلم برات تنگ شده خب. با خنده بغلش کردم وموهاش رو بوسیدم. -منم دلم برات تنگ شده خانوم خانوم ها غزل:آخ چه خبرا؟شوهرت پس کو عزیز دل خاله خوبه؟ بعد باخنده رو شکمم دست کشید که با اخم ساختگی زدم رو دستش. -خجالت بکش دختر...این حرفا کدومه؟شوهر چیه؟فردا می ریم صیغه رو باطل می کنیم و خلاص! خلاص آخر رو با یه بغضی که پشت خنده مخفی شده بود گفتم.جدی جدی دارم خلاص می شم یعنی؟ غزل:آره تو گفتی و من باور کردم.زود باش بریم پایین.چندبار خواستم بیام بیدارت کنم مامان نذاشت.الانم برای شام گذاشته بیام بیدارت کنم.بدو بریم شام که بعدش کلی می خوام از زیر زبونت حرف بکشم. سری تکون دادم و باخنده رفتم پایین.بعد از خوردن شام ومیوه و یکم بگو وبخند همه رفتن تو اتاق هاشون تا بخوابن.من و غزل هم رفتیم تواتاق من تا کلی براش حرف بزنم. غزل رازدار خیلی خوبی بود.همه ی حرف هام رو بهش می گفتم.مخصوصا این که روانشناسی می خوند و شنونده خیلی خوبی بود.
ازهمه چیزبراش گفتم.ازتموم اتفاقات این چند مدت.ازاین که نمی دونم سورن رو دوست دارم یانه.این که حسم بهش چیه؟ اونم از حرف های من نتیجه گرفته بود که با اون چیزهایی که براش تعریف کردم از خودم و کارهای سورن.که یه عشق دو طرفه داره شکل می گیره.این حرفش بهم دل گرمی می داد.هرچند خیلی هم بهش اطمینان نداشتم.اما نمی دونم چرا ولی خیلی دوست داشتم راست باشه و دلم می خواست قبولش کنم. با رفتن غزل یبار دیگه به حرف ها وکارهامون تو این مدت فکرکردم و دیدم غزل هم بد بیراه نمی گه.سورن تو این مدت یه کارهایی کرده که اگه یکم روش فکر کنی،می شه عشق برداشتش کنی...خداکنه اینجوری باشه. با یه عالمه فکرهای شیرین و امیدهایی که به خودم می دادم به خواب رفتم. صبح ساعت 11 از خواب بیدار شدم.می دونستم مامان اصلا از این که دیربیدار بشی خوشش نمیاد.ولی حتما گذاشته رو حساب خستگیم و اجازه داده که تا این ساعت بخوابم... یه دوش گرفتم و سرحال نشستم پای میز آرایشم.یه تاپ وشلوارک سورمه ای و سفید پوشیدم که خیلی هم باز نبود.آخه عادت نداشتم جلوی بابا وعرشیا باز بگردم.خب عادتمه دیگه! یه کم آرایش کردم و رفتم پایین. عسل:سلام به همگی. روی همه شون رو بوسیدم و رفتم تو آشپز خونه.میز هنوزچیده شده بود.یه استکان چای خوشرنگ واسه خودم ریختم ونشستم رو صندلی... عرشیا:ساعت خواب مامان:چیکارش داری دخترم رو؟خب خسته بود دیگه عرشیا:خدا بده شانس.اگه ما حالا خوابیده بودیم و با کتک بیدارمون می کردین.ارشدی و سالاریه دیگه...هی خدا! همه زدیم زیر خنده عسل:بابا کجاست؟ غزل:فکر کردی همه مثل خودتن تا لنگ ظهر بخوابن؟سرکاره دیگه می خوای کجا باشه عرشیا:راستی بابت سوغاتی ها ممنون عسل:مگه چمدون رو آوردن؟ غزل:آره.توکه خواب بودی یه سربازه آوردش. عرشیا:منم با اجازه درش رو باز کردم وسوغاتی خودم رو برداشتم. یه بلیز خوشگل براش خریده بودم و یه عطر که می دونستم خیلی دوست داره.واسه مامانم یه پیراهن بلند خوشگل مشکی مجلسی گرفته بودم که حسابی برق می زد و به سنش هم می خورد.واسه بابا هم چندتا بلیز گرفته بودم که خوشگل بود و مناسب سنش بود.واسه غزل هم چنددست تاب وشلوارک و عطر ویه سری خورده ریز گرفته بودم. عسل:خب سوغاتی هاتون رو برداشتین پس؟ مامان:آره مامان دستت درد نکنه کلی تو خرج افتادی ها. عسل:این حرفا چیه مامان جان قابل شما رو نداشت. غزل:عسل امروز برنامه ات چیه؟ عسل:می رم اداره بعدم می رم محضر عرشیا:مگه مرخصی نیستی؟ عسل:یه امروز رو می رم ببینم آخرش چی می شه.ازفردا می مونم خونه غزل:راستی دوسه روزپیش اون دوستت رو دیدم.اسمش چی بود آهان آهان یاسمین. عسل:اِ جدی؟خیلی وقته ازش خبرندارم.چی می گفت؟ غزل:هیچی ازتوپرسید.گفتم ماموریتی و این حرفا...می گفت یکی ازاستاداشون تورو تو ماموریت دیده عسل:استاداشون؟مگه یاسمین دوباره درس می خونه؟اون که بامن لیسانس گرفت گفت ادامه نمی ده دیگه غزل:آره.مثل اینکه بعد لیسانسش رفته بوده آمریکا پیش عمه اش.دوباره برگشته اینجا درس بخونه عرشیا:خب آمریکاکه زبان می خوند راحت تر بود غزل:گفت بابام نذاشته بمونم و اونجا رفته بودم تفریح کنم نه درس بخونم واین حرفا.یه ماهه برگشته داره واسه ارشد می خونه.گفت بهت بگم بیای ارشد بخونی حیفه عسل:خودمم تو همین فکر بودم.ولی یه ماه دیگه کنکور ارشده من که چیزی نخوندم.درضمن کارمم هست به دانشگاه دیگه نمی رسم مامان:دخترم تو عاشق زبان بودی.برو ادامه بده.لیسانست رو که گرفتی گفتی تو نیرو انتظامی جابیافتم می رم ادامه می دم.الان که ماشالله جاهم فتادی.دیگه چی می گی؟ عسل:والا چی بگم.امتحان می دم ولی فکرنکنم تهران قبول بشما
عرشیا:فوقش میافتی شیراز پیش خودم عسل:اینم حرفیه غزل:چی چیو اینم حرفیه من تنها می مونم اون وقت عرشیا:بابا گفتیم شاید نگفتیم که حتما شاید اصلا تهران قبول شد.یا اصلا افتاد یه شهردیگه عسل:راستی این استادشون رو نگفت کیه؟ غزل چشمکی زد و گفت:کیوان کبیریه.مثل اینکه الان دیگه درس میده سری تکون دادم و گفتم:چه جالب!یاسمین الان دانشگاه می ره؟ غزل:نه کلاس آمادگی می ره واسه کنکورش.کیوان استادشه عسل:باشه روش فکر می کنم.فردا می رم اقدام می کنم واسه کنکور مامان:خیر ببینی دخترم بعدناهارو شستن ظرف ها رفتم تو اتاقم. به ساعت نگاه کردم که دیدم 4.هنوز یکم وقت داشتم.چمدونم رو مرتب کردم و لباس هام رو چیدم.یه ساعتی گذشت.دیگه باید آماده می شدم.لباس فرمم رو پوشیدم و یه آرایش ملایم هم کردم.رفتم پایین. مامان:کجا دخترم؟ -می رم اداره بعدشم محضر مامان:خدا پشت و پناهت دخترم. صورتش رو بوسیدم و از خونه زدم بیرون.206کوجه ای رنگم رو ازتو پارکینگ در آوردم و به سمت اداره راه افتادم.ساعت 6 رسیدم دم اداره.گوشیم رو برداشتم خواستم ببینم سورن اداره هست برم بالا یانه. - الو.سلام صدای سورن بی هیچ ملاطفتی تو گوشم پیچید.لابد کسی پیششه نمی تونه خوب حرف بزنه یا بازم اومده اداره جو رئیس بودن گرفتتش.هر چی فکر بد بود رو ازذهنم دور کردم و گفتم. - سلام - امرتون؟ - دم ادره ام.گفتم بیام بالا یا... - لازم نیس. دارم میام پایین واسه ساعت 7 وقت گرفتم.دارم میام منتظر بمون. بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد. از این کارش خیلی دل خور شدم.همونطور عصبی تکیه دادم به ماشینم و با انگشتام بازی کردم.هرچقدرهم دلش از جای دیگه پر باشه نباید سر من خالی کنه که. پیش خودم فکر کردم لابد حالا که ماموریت تموم شده و صیغه مونم داره باطل می شه.چرا دیگه باید با من باشه؟ تا الان خوش گذرونده عین دوست دخترش بودم حالا هم داره ولم می کنه.تموم اون فکر های خوب دیشب از سرم پرید و جاش رو به کلی فکر پلید داد. سورن رو دیدم که کیف بدست با یه اخم عمیق داره میاد سمت من.یه شلوار مردونه مشکی جذب پوشیده بودبا یه پیرهن مردونه آبی آسمانی که تیپش رو رسمی ودرعین حال شیک می کرد. سورن:سلام.ماشین آوردی؟ عسل:سلام.آره سورن:ماشینت رو بذار پارکینگ با ماشین من می ریم. عسل:خب باماشین من بریم مگه چی می شه؟ سورن:گفتم با ماشین من می ریم.الانم ماشینت رو ببر تو پارکینگ اینقدر لحنش دستوری بود که مجبورم کرد انجامش بدم.بماند که چقدر زیر لب فحش بارش کردم. برگشتم که دیدم تو یه سانتافه مشکی نشسته و دستاش رو گذاشته روهم و نگاهش رو با اخم دوخته به رو به روش. سوار ماشین شدم که یه نیم نگاهی بهم انداخت و ماشین رو روشن کرد.تموم راه ساکت بود و چیزی نمی گفت.بهش نگاه کردم که با دست سالمش فرمون رو گرفته بود واون یکی دستش رو گذاشته بود رو لبه ی پنجره.خسته شدم بالاخره سکوت رو شکستم.
چیزی شده؟ سورن- نه، چطور؟ - آخه خیلی عصبی به نظر میای. بازجویی کردی ازشون؟ سورن- آره. - خب چی شد؟ سورن- تو پرونده نوشتم. - الان این جاست؟ سورن- چی؟ - پرونده دیگه؟ سورن- نه. - نمی خوای بگی چی گفتن؟ سورن- حرف زیاد زدن، الان حوصله ندارم برات تعریف کنم. رفتی اداره بگیر بخون. - چی شده؟ سورن- هیچی. - گفتم چی شده؟ سورن اخمی بهم کرد و گفت: - من بهت اجازه نمی دم صدات رو برام بلند کنیا! - چرا همچین می کنی؟ من فقط ازت پرسیدم چته. سورن- داشتم با مانی حرف می زدم. -خب؟ سورن نگاهی با اخم بهم انداخت و عصبی نفسش رو فوت کرد بیرون و گفت: - ازش پرسیدم از کجا شب مهمونی فهمیده ما پلیسیم. - خب اون چی گفت؟ یه نگاه با خشم بهم انداخت و با پوزخند گفت: - گفت وقتی عسل خانوم داشتن با عشق سابقشون صحبت می کردن که لوشون نده، شنیده که ما پلیسیم. تو توی اون اتاق لعنتی چی به اون پسره می گفتی؟ با تعجب بهش زل زده بودم. - کدوم پسره؟ سورن- همون کیوان خان. دوستش داری نه؟ مانی می گفت با هم رابطه داشتید. - تو حرف مانی رو باور می کنی؟ سورن- نه، ولی از رفتارت با اون پسره معلوم بود مانی همچین دروغم نمیگه. حالا می خوام از دهن خودت بشنوم. اون یارو کی بود؟ دستام رو زدم زیر بغلم و با بغض تلخی همراه یه پوزخند گفتم: - همون که مانی گفت. سورن ماشین رو بغل خیابون نگه داشت. فرمون رو توی دست هاش فشرد و گفت: - پس حقیقته. بعد سرش رو چرخوند سمتم و داد زد: - به من نگاه کن. می گم به من نگاه کن. تو چشماش خیره شدم. - چیه؟ آره، همونی بود که مانی گفت. البته نه به اون شدت، ولی یه چیزی تو همون مایه ها. سورن- دوستش داری؟ -نه. سورن- دوستش داشتی؟ با هم رابطه داشتید؟ -فقط یه دوستی ساده بود که گذشت و تموم شد. الانم هیچ چیزی بینمون نیست. سورن با پوزخند گفت: - مانی می گفت شنیده عاشق و معشوق بودید. -این طور نیست. من همون موقع هم دوستش نداشتم. اون بود که اصرار داشت باهام باشه و منم به شرط این که یه رابطه معمولی باشه قبول کردم، همین. سورن- خب چرا به هم خورد؟ -اون یه دوست دختر می خواست که پا به پاش راه بیاد، منم این رو نمی خواستم. علاقه ی زیادی هم به کیوان نداشتم، چون خیلی وقت بود دنبالم بود و هر کاری که تونست برام کرد، باهاش دوست شدم. بعضی وقت ها دلم براش می سوخت که اون قدر بهم محبت می کنه و من نمی تونم جواب محبت هاش رو بدم. سورن یه پوزخند بزرگ زد و با لحن تلخی گفت: - خب اون که این قدر دوستت داشت چرا ولت کرد؟ با عصبانیت گفتم: - اون منو ول نکرد. اون دوست داشت دوست دخترش رو بغل کنه و ببوسه و مهمونی های آن چنانی. منم بهش گفتم اگه دوستم داری بیا خواستگاری، من اهل این کارها نیستم. اونم گفت یه مدت با هم باشیم بعد میاد. منم گفتم من اهل این جور برنامه ها نیستم که هر کاری دلت خواست بکنی و بعدم بگی ببخشید، به هم نمی خوردیم. گفتم من آدمش نیستم و کشیدم کنار، همین. عصبانیت تو چشم های سورن جای خودش رو به یه آرامش داده بود که احساس می کردم تحسینم باهاشه. اما حالا این من بودم که عصبی بودم. سورن هیچ حقی نداشت بخواد در موردم بد فکر کنه. من فقط برای این که پاک بمونم با کیوان به هم زدم.حالا اون منو به چی متهم می کنه؟
سورن:نمی خواستم ناراحتت کنم با فریاد گفتم:حالا که کردی.توچی در مورد من فکر کردی؟اصلا دوست پسرم بوده که بوده.یعنی تو دوست دختر نداشتی که اینجوری باهام حرف می زنی؟خوبه من واسه این که چیزی بینمون نباشه به هم زدم مگرنه معلوم نبود چی ها می خواستی پشت سرم بگی سورن:عسل؟ -عسل مرد!زودتر برو اون محضرکوفتی و خلاصمون کن نگاهش رنگ دلخوری گرفت.ولی تو اون لحظه هیچی برام مهم نبود.احساس می کردم سورن دوستم داره اما حالا با اون رفتارش تموم اون افکار قشنگ از ذهنم پریده.می خواستم تنها باشم. سورن بی حرف راه افتاد.چشم هام رو بستم.نمی خواستم اشکام بریزه.اما حرکت دونه های اشک رو زیر پلکم حس می کردم.یکی دو قطره از دستم در رفت.ولی خدارو شکر تونستم بقیه شون و مهار کنم.خوش بختانه انگار سورن ذهنش مشغول تر از این حرف ها بود که بخواد قطره های اشک من و ببینه دم یه ساختمون نگه داشت.سرم رو که بلند کردم دیدم محضره.بدون حرف پیاده شدم و به سمت ساختمون رفتم.سورنم ماشین رو قفل کرد و اومد دنبال من. داشتم از سورن جدا می شدم.دیگه از فردا اگه دستش بهم می خورد نامحرم بود و گناه داشت.دلم نمی خواست با این اخم و تخم ازهم جداشیم.مگه ازدواج کرده بودیم که جداشیم؟من همه چیز رو بزرگ کردم.فقط یه صیغه محرمیت ساده بود حالاهم کارمون انجام شده و باید باطلش کنیم.به همین راحتی...هنوز به در ساختمون نرسیده بودیم که سورن دستم و از پشت گرفت.ایستادم ولی برنگشتم. اومد نزدیک تر.جوری که احساس می کردم نفس هاش به پوستم می خوره. آروم دم گوشم گفت:نمی خوام اینطوری ازت جدا شم.ببخشید بابت اون حرف ها.وقتی مانی داشت اون حرف ها رو می زد و توهم گفتی راست می گه عصبی شدم.ببخشید نباید تو زندگی شخصیت دخالت می کردم.حالاهم ازدستم عصبی نباش. برگشتم تو چشم هاش نگاه کردم.سرد و بی تفاوت بودم.همه اطرافیانم می دونستم نباید اینطوری ناراحتم کنن چون وقتی دلم سرد بشه ازشون دیگه تو دلم جایی ندارن.حالا سورنی که فکر می کردم دارم عاشقش می شم ناراحتم کرده بود. -مهم نیست.بریم بالا دیر می شه سورن سری تکون داد و منم زودتر از اون حرکت کردم.تو محضرفقط سر دفتر و یکی از کارمندهاش بودن و بقیه رفته بودن.سورن با هر دو دست داد. سورن:ببخشید حاج ابراهیم اگه این موقع مزاحمتون شدیم. سردفتر:اشکالی نداره پسرم.صیغه نامه همراهتنونه؟ *****
از ساختمون اومدیم بیرون...حالا دیگه هیچ نسبتی باهم نداریم.تونگاه من یه حس خلا بود.هیچ حسی نداشتم.یه بغض بد فقط تو گلوم نشسته بود که خیلی اذیتم می کرد.نگاه سورن ناراحت و غمگین بود. نشستم تو ماشین و اونم نشست.به رو به رو نگاه می کرد. باپوزخند گفت:هه!همه چی تموم شد.به همین راحتی! پوزخند صدا داری زدم وگفتم:آره.یادته چه جنجالی واسه این صیغه راه انداختیم لبخند تلخی زد و تو چشم هام نگاه کرد. سورن:آره...هیچکدوممون راضی نبودیم.بیچاره سردار! -الان خوشحالی؟ سورن:ازچی؟ -از این که راحت شدی؟ سورن باز همون تلخی سابقش رو پیدا کرد و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.یه دستش رو گذاشته بود رو لبه ی پنجره و سرش رو بهش تکیه داده بود و با دست دیگه اش فرمون رو گرفته بود.باد می خورد به موهای صافش و تو هوا تکونشون می داد. سورن:نه! -چرا؟ سورن:چون من همون دردسرهارم دوست داشتم. پوزخندی زدم وتو دلم گفتم.دیدی عسل خانوم!فقط تورو واسه سرگرمی می خواست. سورن من و رسوند دم اداره و منم سوار ماشینم شدم و اومدم خونه.حوصله هیچکس رو نداشتم.با یه سلام رفتم تواتاقم و در اتاقم رو قفل کردم.می دونستم غزل اینقدر فوضوله که با دیدن حالم می پره تواتاق.الان حتی حوصله اونم نداشتم.می خواستم تنها باشم. اونقدری گریه کردم تا با یه سردرد بد به خواب رفتم.
صبح بی حال بیدار شدم و بعد از یه دوش و حاضر شدن رفتم پایین.امروز جمعه بود و بابا هم نرفته بود دادگاه. -سلام بابا:سلام گل دختر.صبحت بخیر بابا -صبح شما هم بخیر.خبریه؟ عرشیا:من بگم من بگم! غزل:کشتی خودتو عرشیا چاقوی پنیریشو گرفت جلوی غزل به نشونه ی تهدید. عرشیا:اوه!بار آخرت باشه باداداش بزرگترت اینطوری حرف می زنی ها! عسل:خب کجا می خوایم بریم؟ بابا:بشین صبحونه ات رو بخور تا این بچه بگه بهت عرشیا:بابا داشتیم؟دیگه شدیم بچه؟ عسل:عرشیا دق می دی یه چیزیو بگی ها... عرشیا:ما تصمیم گرفتیم حالا که من اینجام و توهم مرخصی هستی بریم شمال یه 3-4 روزی! غزل:چطوره؟ عسل:خوبه من حرفی ندارم مامان:مثه این که زیاد خوشحال نشدی مامان؟ عسل:نه اتفاقا خیلی خوشحالم رو حیه ام یکم عوض میشه بابا:فقط شرمنده بچه ها زودباید بریم و برگردیم چون من مرخصی ندارم زیاد عسل:کی می ریم؟ بابا:امروز ظهر راه می افتیم.فردا و پس فردا رو می مونیم بعد برمی گردیم.وسایل هاتون رو جمع کنید بچه ها. عرشیا:چشم.با ماشین کی می ریم؟ بابا:ماشین من غزل:همه با یه ماشین؟ بابا:باهم باشیم که بهتره مامان:ولی بچه ها دیگه بزرگ شدن. عرشیا:جا یکم تنگ می شه ها... بابا:باشه یه کدومتون ماشین بیارین عرشیا:من میارم. مامان:خیلی خب صبحونه تون رو که خوردید برید وسایل هاتون رو جمع کنید که دیرمون نشه بعد ازخوردم صبحونه رفتیم تو اتاقامون که یکم ساک بچینیم.من یه ساک دستی مشکی برداشتم و یه چنددست لباس تو خونه ای و مانتو چیدم توش. غزل:اجازه هست؟ -بیاتو آجی غزل:ساکتو چیدی؟ -آره تو چیدی؟ غزل:آره.دیشب چرا حالت بدبود؟چیزی شده بود؟ -نه چیزی نشده بود غزل نگاه موشکافانه ای بهم انداخت و با یه لحن بامزه گفت:اگه تو پلیسی و باهوش منم روانشناسم و آدم شناس.تو یه چیزیت شده خندیدم و زدم رو نوک بینیش و گفتم:پس تورو ببرم اداره واسه بازجویی به دردمون می خوری! غزل:واسه چی گریه می کردی؟ -هیچی بابا سورن قضیه کیوان رو فهمید فکر کرد چی بینمون بوده کلی باز خواستم کرد غزل:به اون چه ربطی داره؟ -من چه می دونم فوضوله دیگه غزل:آجی خودتو ناراحت نکن.بدو بریم پایین مامان کمک لازم داره.داره ناهار درست می کنه -باشه همه داشتیم سوار ماشین می شدیم. من و غزل وسایلامون رو تو ماشین عرشیا چیدیم وبابا ومامان هم تو ماشین بابا.
عرشیا چشمکی زد وگفت:بچه ها بیاین توماشین من!بزارید اون مرغ عشق های عاشق یه سفر بدون سرخر برن غزل با خنده زد تو بازوی عرشیا و گفت:دیوونه عرشیا:چی می گی عسل؟ با خنده دستام رو به نشونه تسلیم بردم بالا ونشستم صندلی جلو. -من که تسلیمم عرشیا برای بابا دست تکون داد وگفت:بابا من دختراتون و می برم.شما راحت باشید بابا با خنده سری تکون داد وگفت:ای پدر سوخته!مراقب باشی ها عرشیا:چشم باباجون.ویلای خاله می بینمتون عرشیا نشست پشت فرمون و یه بسم الله گفت و ماشین رو روشن کرد.غزل هم نشست پشت و دستاش رو گذاشت رو صندلی من و عرشیا. -مگه می ریم ویلای خاله؟ غزل:آره.گفتن ما رفتیم شما هم بیاین اونجا.بابا هم قبول کرد. -بچه هاشم هستن؟ عرشیا:فعلا که نه!زن و شوهری رفتن عشق وحال... یه دوساعتی تو راه بودیم که کم کم داشت حالم بد می شد.همیشه مقابل این پیچ های جاده کندوان کم می اوردم.واقعا حال آدمو بد می کرد.تصمیم گرفتم بخوابم.البته قبلش صدای ظبط ماشین رو که رو اعصابم تاتی تاتی می کرد و کم کردم و بعد تخت گرفتم خوابیدم. عرشیا:عسلی خوابالو.پاشو رسیدیم بعد صدای بسته شدن در اومدو کلی جیغ و داد.چشم هام رو آروم باز کردم که دیدم غزل پریده تو بغل خاله و از خوشحالی جیغ جیغ می کنه.عادتشه دیگه.هنوز داشتم به هوش می اومدمو دور و برم و آنالیز می کردم که ضربه ای خورد به پنجره.سرم و بلند کردم که دیدم. وای این اینجا چی کار می کنه؟ لبخند تصنعی زدم و از ماشین پیاده شدم.با چشم دنبال عرشیا گشتم که دیدم جلوتر ساک به دست داره می ره.طفلی هم ساک من دستش بود هم مال خودش.سنگین بود عین پنگوئن راه می رفت.طفلی داداشم. کیوان:سلام خانوم.شما اینجا؟ دست به سینه ایستادم و اخم کردم.کیوان رو باعث بانی همه ی بلاهایی که این چند روزه سرم اومد،می دونستم. عسل:سلام.ویلای خالمه شما اینجا چی کار می کنی؟ کیوان:پس مهناز خانوم خالتونه؟ عسل:درسته.نگفتید شما اینجا چی کار می کنید؟خالم رو می شناسید؟ کیوان:پدرم با شوهرخالتون شریکن.یه دو سالی می شه.شما نمی دونستی؟ عسل:نه متاسفانه کیوان:چند روز اینجایی؟ عسل:فکر کنم دو روز کیوان:خوبه پس تنها نمی مونم وایسادم و یه نگاه خریدارانه بهش کردم و یه پوفی کشیدم و رامو گرفتم سمت ویلا. عسل:ببخشید من خسته ام. جلوتر از اون رفتم تو ساختمون و با خاله رو بوسی کردم. خاله:سلام دخترم.خوبی خاله؟خیلی خوش اومدی... عسل:ممنون خاله جون. خاله رو به خانوم تقریبا 46-7ساله ای کرد و گفت:خانوم کبیری عسل جون خواهرزادم که خیلی براتون ازش تعریف کردم متوجه شدم مادر کیوانه.یه لبخند مصنوعی زدم و باهاش دست دادم. خانم کبیری:به به.واقعا دختر خوشگل و برازنده ای دارید بهناز خانوم. مامان:ممنون... با تعارف خاله نشستیم و با پدر کیوان هم که بهش می خورد55 رو داشته باشه یه سلام واحوال پرسی خشک وخالی کردم.نمی خواستم باهاشون گرم بگیرم چون می دونستم در اون صورت دوباره گیرهای کیوان شروع می شه.
با تعارف خاله نشستیم و با پدر کیوان هم که بهش می خورد55 رو داشته باشه یه سلام واحوال پرسی خشک وخالی کردم.نمی خواستم باهاشون گرم بگیرم چون می دونستم در اون صورت دوباره گیرهای کیوان شروع می شه. کیوان رو به جمع گفت:راستی مامان می دونستید عسل خانوم از هم دوره ای های من بودن؟ مادرش با تعجب بهم خیره شد. -نه مادر؟جدا؟شما هم استادی دخترم؟ عسل:نه.من تا لیسانس خوندم خانم کبیری:اوا حیف شد که.اگه الان ادامه می دادی مثه کیوان من استاد می شدی وای مامانمینا.حالا خوبه یه استاد زپرتیه ها.لبخند پر رنگی زدم.ازاون هایی که تا تهش و بسوزونه -راستش من کارهای مهیج و بیشتر دوست داشتم.از اینکه بشینم پشت یه میز و با چهارتا بچه دانشجو سر و کله بزنم خوشم نمی اومد. مادرش خواست من و ضایع کنه و بگه حالا مگه چی کاره ای ،گفت:مگه شغلت الان چیه؟ عسل:سروان آگاهی ام.بخش مامورین مخفی ابروهاش رو داد بالا.یکم تعجب کرده بود.کیوان یهو انگار چیزی یادش اومده باشه رو به من گفت:راستی عسل خانوم نامزدتون کجاست؟اسمش چی بود؟آها آها...آقا سورن.درست گفتم دیگه؟نمی بینمشون خاله با تعجب بهم نگاه کرد.همه چشمشون به دهن من بود.خونسردی خودم رو حفظ کردم و با یه لبخند گفتم:سورن همکارم بود.برای ماموریت باهم محرم شدیم حالا هم جداشدیم کیوان یه برقی تو چشم هاش نشست.نمی دونم از چی بود.خوشحالی یا...؟ مادرش با لحن مسخره ای گفت:وا؟واسه هر ماموریت که بخوای با همکارات نامزد کنی که کسی نمیاد بگیرتت عزیزم اینبار قبل از اینکه من دهنم رو باز کنم.مامان گفت:نه ماشالله عسل اینقدر خواستگار داره نگران این چیزا نیستیم.بعدشم اولین بارش بوده.پسره هم فوق العاده بود و ماهم بهش اطمینان داشتیم. خاله که متوجه متشنج بودن فضا شده بود همه رو به شام دعوت کرد و ماهم سعی کردیم موقع شام چرت و پرت نگیم و با خانواده کبیری هم کلام نشیم. بعد شام جوون ها نشستیم یه ور و عرشیا گیتار زد.همچین می گم جوون ها انگار کی بودیم.یه من بودم و غزل وعرشیا.کیوان و خواهرش کیانا...اوا شعر شد! تو کل شب نگاه خیره کیوان رو روی خودم حس می کردم.غزل هم که از رابطه ما خبر داشت همش زیر چشمی مارو می پایید.مثه اینکه اونا هم قراره دو روز بمونن.به نظرم برم فردا خونه بهتره.نمی تونم اینجا رو اینجوری تحمل کنم. بعد از یکم خوش گذرونی که برای من بیشتر عذاب بود رفتیم تو اتاق هایی که خاله برامون حاضر کرده بود.من و غزل اتاق هامون یکی بود. خدارو شکر راحت خوابیدم و صبح با صدای خاله که همه رو به صبحونه فرا می خوند بیدار شدم.یه بلیز دامن سرمه ای پوشیدم و روسری آبی گذاشتم و رفتم پایین. عسل:صبح همگی بخیر... همه جواب دادن و نشستیم پشت میز. غزل:به خاله چه کردی دمت گرم غزل راست می گفت همه چیز روی میز بود. مربای بهار نارنج که من عاشقش بودم.مربای توت فرنگی و پرتقال خونی. کره،خامه،پنیر،گردو،سبزی،ت خم مرغ های عسلی و شیر و ... خاله:نوش جونتون.بچه ها برنامه امروزتون چیه؟ بابا:بریم دریا عرشیا:خاله دریا کجا نزدیکه اینجا؟ غزل:بریم پلاژ حسینی بابا:باشه دخترم خاله:خب پس می رید پلاژ. آقای کبیری:آقا علیرضا اگه اشکال نداره ماهم با شما میایم بابا:چه اشکالی؟تشریف بیارید خوش حال می شیم. بعد از خوردن صبحونه همه رفتیم که حاضر شیم.یه مانتو نخی سفید پوشیدم با شلوار گرم کن مشکی.یه شال مشکی هم گذاشتم و عینک آفتابی خوشجلم و زدم. بماند که چقدر هم من هم غزل رو خودمون کرم ضد آفتاب خالی کردیم.غزل هم یه مانتو گل دار آبی پوشیده بود با شلوار جین و شال آبی.جیگر من دیگه خواهری!
عرشیا- بدویید بچه ها، پایین منتظرم. بعد از یه کم برانداز کردن خودمون تو آیینه، رفتیم پایین. همه حاضر بودن. کیانا یه مانتو ... نه نه، بهتره بگم یه بلیز سبز پوشیده بود با جین . از همون اولم که اومدیم دور و بر عرشیا می گشت. خوشم می اومد عرشیا تا می تونست بی محلش می کرد. کیوان هم یه تی شرت آستین کوتاه طوسی پوشیده بود با شلوار جین مشکی. مثل همیشه خوشتیپ بود، اما برای من مهم نبود. یهو یاد سورن افتادم. آخی، بچه ام الان داره چی کار می کنه؟ بچه ام؟ سورن با اون هیکل؟ هه هه. دلم براش تنگ شد. دو روز بود صداشم نشنیده بودم. عرشیا- بدویید بچه ها. با صدای عرشیا سوار ماشین شدیم و تا خود پلاژ با ضبط ماشین هم خونی کردیم و خوش گذروندیم. عرشیا- بپرید پایین که دریا صداتون می کنه. خیلی این جا رو دوست داشتم. همیشه می اومدم و این جا کلی با غزل و عرشیا خوش می گذروندم. غزل- من گفته باشم، می خوام کشتی صبا سوار شم، اونم نوک نوکش. عرشیا- ریز می بینمت. غزل- خب عینک بگیر عزیزم، چشم هات مشکل پیدا کرده ها. - خیلی خب بابا، دعوا نکنید. جلوی اینا آبرومون می ره. کیانا اومد سمت ما و گفت: - می خواین شنا کنید؟ - نه، پرده های قسمت بانوان رو هنوز نزدن، نمیشه که. کیانا با دلخوری گفت: - یعنی نمیشه این جا شنا کرد؟ عرشیا- نه خواهرم، اون وقت برادران محترم بسیجی با دست خودشون غرقت می کنن. ما خندیدیم و کیانا با لب های غنچه کرده و ابروهای گره خورده برگشت پیش داداشش. غزل هی غرغر می کرد که بریم کشتی صبا. عرشیا و کیوان رو فرستادیم تا بلیط بگیرن. بعد از این که تو صف وایستادیم تا نوبتمون بشه، رفتیم بالا. کیانا و غزل که می ترسیدن، رفتن پله ی دوم و از بالا سوار شدن. غزل هر چی اصرار کرد که منم برم پایین قبول نکردم. اون جا هیجانش کم بود. من و کیوان و عرشیا رفتیم بالا. متاسفانه جوری نشستم که وسط کیوان و عرشیا بودم. عرشیا که می دونست من پایه ی همه چیزهای خطرناکم و هیچ جا تنهاش نمی ذارم، خوشحال بود. کیوان دم گوشم گفت: - نمی ترسی؟ پوزخندی زدم و گفتم: - عمرا! با روشن شدن دستگاه جیغ و سوت بود که می زدیم و حال می کردیم. من و عرشیا پاهامون رو می کوبوندیم و دستامون رو از روی میله ول می کردیم، اما کیوان چشم هاش رو از اول تا آخر بسته بود و سفت چسبیده بود به میله. خندم گرفته بود. یعنی الان اگه سورن بود چی کار می کرد؟ می دونستم اون خیلی شجاعه، اما این کیوان؟ نباید سورن رو با کیوان مقایسه کنم. کیوان یه پسر مامانی و پاستوریزه بود که الحق و الانصاف همون استادی بهش می اومد که پشت میز بشینه و درس بده، اما سورن معلوم بود عین خودمه، عشق هیجان. کاش می شد برم تهران. دیگه این شمال رو هم که عاشقش بودم، دوست نداشتم. دلم برای سورن تنگ شده بود. رفته بودم تو فکر و نفهمیدم کی دستگاه وایستاد. بعد از یه کم گشت زدن برگشتیم خونه.
خب خب این دفعه هم اومدم با سه تا پست دیگه...
راستی سپاسا کو پس
نمی دونم چرا دلم می خواست زار بزنم. اون دختر اولین جنازه ای نبود که می دیدم، همیشه کارم با همین جرم و جنایت و جنازه ها بود و من بی هیچ ترسی کار می کردم. اما نمی دونم چرا دلم واسه این یکی این قدر سوخت. قیافه ی معصومی داشت. حتی یه ثانیه هم صورتش از جلوی چشم هام کنار نمی رفت. عین یه پرده همش جلوی روم بود. تا می تونستم تو خلوت خودم گریه کردم. ارادم واسه گرفتن انتقام قوی تر شد. این از اولین قربانی، نباید بذاریم دومی و سومی هم از راه برسه. خدایا خودت کمکمون کن! خدایا من و سورن و متین تنها امیدمون به توئه. خدایا خودت هوامون رو داشته باش. اون قدری گریه کرده بودم که خودم می دونستم الان چشم هام اندازه ی یه نعلبکی باد کرده. با باز شدن در پتو رو کشیدم رو سرم. دلم نمی خواست سورن فکر کنه این قدر ضعیفم که با دیدن یه جسد دارم گریه می کنم. سورن- عسل؟ عسـل؟ عسل پاشو ببینم. با این دختره حرف زدی؟ صدام انگار که از ته چاه در می اومد آروم بود و حسابی خش دار شده بود. - آره. سورن- پاشو ببینم، صدات چرا این طوری شده؟ - خوابم میاد، ولم کن بذار بخوابم. از زیر پتو دستم رو گرفت و کشید که مجبور شدم بشینم. پتو هم به طورکامل از روم رفت کنار. زیرلب غرولند کنان گفتم: - چته؟ دستم رو شکوندی. نمی گی شاید بنده اصلا لخت باشم این طوری بلندم می کنی؟ سورن لبخند محوی زد و گفت: - خب تو اگه لخت باشی که اصلا نمی ذاری بیام تو. بعد خیره شد بهم. یه کم معذب شدم و پتو رو دور بدنم پیچیدم. خیلی هم سر و وضعم بد نبود، ولی خب اولین بار بود که منو با تاپ می دید، البته بعد از اون یه بار که از حموم ... سورن- گریه کردی؟ دوباره مثل همیشه با صداش رشته ی افکارم رو پاره کرد. با تته پته گفتم: - نَـ..نه.. خیره چشم هاش رو دوخته بود تو صورتم و پلک نمی زد و می خواست با نگاهش بهم بگه "خر خودتی تابلو!" سورن- من گوشام مخملی نیستا. خدا رو شکر شاخ و دم هم ندارم. چرا گریه کردی؟ واسه اون دختره؟ سرم رو انداختم پایین و آروم گوشه ی لبم رو گاز گرفتم. مگه میشه به این یارو دروغ گفت؟ خودش همه چی رو می فهمه دیگه. دستش رو گذاشت زیر چونم و سرم رو بلند کرد. مهربون نگاهم کرد و گفت: - به خاطر اون ناراحتی؟ منم ناراحت شدم. دلم می خواست تو این پرونده پای هیچ جسدی وسط نباشه، اما خودت که دیدی تقصیر منم نبود. اون یکی رو که نتونستیم کاری براش بکنیم، باید مراقب این دختره مهشید باشیم. دختره کله شقیه، اگه هی باز تهدید کنه که می ره به پلیس میگه، نصیری یه بلایی سرش میاره ها. تو باهاش حرف بزن. بذار بهت اعتماد کنه. نذار اون بشه دومین جسد ماجرا. باشه عسل؟ سرم رو آروم به نشونه ی مثبت تکون دادم و دوباره بغض لعنتی اومد سراغم و باز هم بی اجازه شکست و یه دونه اشک سمج از چشمم رو گونم پرتاب شدم. سورن با انگشتش اشکم رو پاک کرد. صورتم رو با دستاش قاب گرفت و با مهربون ترین لحنی که تا حالا ازش شنیده بودم گفت: - خانومی تو محکم باش، بذار من و متین به تو دل خوش کنیم. بهت قول می دم دیگه نذارم کسی بمیره. تو قوی تر از این حرف هایی عسل! می دونم دل نازکی، اما اینم می دونم که تو با بدتر از این ها هم طرف بودی و خم به ابرو نیاوردی. من و متین به اندازه کافی بار رو دوشمون هست، تو دیگه بیشترش نکن. من مهشید رو سپردم دست توها، خانوم ناامیدم نکنی. تو می دونی مانی وحشیه، درست مثل یه گرگ گرسنه س که دخترها واسش نقش یه بره رو دارن. ازت می خوام هم مراقب خودت باشی هم مراقب مهشید. نمی خوام اون لعنتی کوچیک ترین آسیبی بهتون بزنه. بهم قول می دی؟ رنگ غم رو خیلی خوب تو چشم های سورن می دیدم. نمی دونم چرا، ولی خیلی دوست داشتم خودم رو تو آغوشش بندازم و دستاش رو حصار تنم کنه. به یه دل گرمی احتیاج داشتم، اما اونم قدر من ناراحت بود. سرم رو تکون دادم و با صدای آروم، اما با صلابتی گفتم: - قول می دم، قول می دم رئیس. این اولین بار بود که رئیس صداش می زدم و اولین بار توی این پرونده بود که می خواستم درست عین یه نظامی برخورد کنم. با پشت دستم اشک هام رو پاک کردم. سورن هم با یه لبخند تلخ دراز کشید. "نباید بذاریم اونا ببرن. این بازی یه قمار ساده نیست. جون و زندگی هزارتا جوون داره این وسط به بهای ناچیزی قمار میشه. عسل یادت نره واسه چی این جایی! نیومدی فقط حال سورن رو بگیری، اومدی بینی این خلافکارهای کثیف رو به خاک بمالی. یادت نره چشم امید سردار به توئه. یادت نره اون ها تو رو انتخاب کردن و بهت اعتماد کردن. ناامیدشون نکن، نه اون ها رو، نه سورن رو و نه خودت رو." لبخندی از سر غرور به خودم زدم. برگشتم دیدم سورن آروم به خواب رفته. منم آروم سر جام دراز کشیدم، اما باز هم از یه طرف فکر لاله و معصومیتش و از طرف دیگه فکر انتقام و ماموریت از ذهنم بیرون نمی رفت. با همین فکرها به خواب رفتم. نیمه شب با گریه از خواب پریدم. همش جیغ می زدم و اشک می ریختم. تنم خیس عرق بود و دستام می لرزید. تب و لرز گرفته بودم. سورن با صدای گریه ام به ضرب پاشد و چراغ خواب روی عسلی رو روشن کرد.
بالشم رو بغل کرده بودم و حالا دیگه بی صدا اشک می ریختم و می لرزیدم. سورن- عسل؟ عسل جان خوبی؟ چت شده؟ خواب بد دیدی؟ - خیلی بد بود سورن، خیلی بد! دوباره صدای هق هقم بلند شد. صدام دیگه گرفته بود و خش دار شده بود، جوری که از شنیدن صدای خودم ترسیدم. سورن آروم من رو تو بغلش گرفت و موهام رو نوازش کرد. سورن- آروم باش عسل، من این جام. هیشکی نمی تونه اذیتت کنه. خیالت راحت خانومی! سرم رو تو بغل سورن فرو کردم. بهش نیاز داشتم، خیلی زیاد! سورن- نمی خوای بگی چه خوابی دیدی؟ خودم رو بیشتر بهش چسبوندم و بریده بریده گفتم: - خواب دیدم هوا ... تاریک تاریکه. من تنها ... توی باغم. از هر درختی ... خون می ریزه. تو و متین رو صدا می زنم و هیچ کدومتون ... نیستید. صدای قهقهه های مانی ... و جیغ من ... تو فضا ... می پیچه. مانی میگه: دنبال کی ... می گردی؟ اینها؟ بعد تو و متین رو نشون می ده ... که از درخت ... به این جای خوابم که رسیدم دیگه نتونستم ادامه بدم. گریه ام بیشتر شد و اشک هام یکی پس از دیگری می اومدن و می رفتن. سورن همچنان موهام رو نوازش می کرد. نگرانی رو تو صداش می شد حس کرد، اما سعی می کرد باز منو آروم کنه. سورن- نترس. از قدیم گفتن خواب زن چپه. خب بقیش رو نگفتی. من و متین از درخت چی؟ داشتیم می رفتیم بالا؟ بعد خنده ای عصبی کرد. به چشم هاش نگاه کردم. اول توشون موجی از نگرانی بود، اما وقتی دید من دیگه گریه نمی کنم و آروم بهش زل زدم، مهربون شد و دسته ای از موهام رو که روی صورتم ریخته بود عقب زد و دوباره با لبخند پرسید: - نگفتی بقیه اش روها، این طوری قبول نیست. می خوای بذاری تو خماریش بمونم؟ لبخند تلخی زدم و با بغض و صدای گرفته گفتم: - تو ومتین از درخت آویزون بودید؛ یعنی مانی دارتون زده بود. هرچی جیغ زدم و صداتون کردم جواب ندادید. فقط مانی بود که به سمتم می اومد و می خواست من رو بگیره. دوباره همون موج نگرانی به چشم های سورن برگشت. سعی می کرد با خنده نگرانی هاش رو پنهون کنه، اما موفق نمی شد. سورن- آخ جون، دیدی گفتم خواب زن چپه؟ وقتی خواب دیدی ما مردیم یعنی حالا حالاها زنده ایم و در خدمتتون هستیم و ما مانی رو می کشیم. بعدشم سر شب این قدر گریه کردی و به اون دختره فکر کردی که از این خواب های ترسناک دیدی. تازشم، مانی غلط می کنه بیاد سمت تو و بخواد تو رو بگیره. مادرش رو به عزاش می شونم! - سورن تنهام نذار، من می ترسم. سورن- نترس خانومی، من این جام. هیچ کس نمی تونه بهت آسیب برسونه. خیالت راحت گلم! بعدش دراز کشید. منم دراز کشیدم. می ترسیدم. دوست داشتم بغلم کنه و الان که بهش احتیاج دارم کنارم باشه. مثل این که خودش این رو از توی چشم هام خوند که دستش رو دراز کرد و من رو کشید تو بغلش. سورن- تا وقتی که جنابعالی می ترسی، باید همین جا بخوابی. جات همین جاست. گفته باشم، این یه تنبیه. سرم رو گذاشتم روی دستش، اونم دستش رو دور کمرم حلقه کرد و من رو به خودش چسبوند. بوی عطر تلخش آرومم می کرد. گرمی نفس هاش که به صورتم می خورد نشون می داد هنوز پیشمه و تنهام نذاشته. قفسه ی سینش آروم بالا و پایین می رفت. دستش روی موهام بالا و پایین می رفت و آروم نوازشم می کرد. این بار آروم تر از سر شب به خواب رفتم. صبح با احساس این که یکی رو صورتم زوم کرده، لای چشم هام رو باز کردم. سورن رو دیدم که با قیافه ی خندون جلوی رومه. سورن- به به چه عجب، خانوم چشم های مبارکشون رو باز کردن! پاشو دختر کلی کار داریم. دستم خوابید. پاشو می خوام بلند شم. جات خوب بوده نمی خوای بلند شی؟ آره شیطون؟ یه نگاه به زیر سرم انداختم. تازه یادم اومد که از دیشب رو دست این بنده خدا خوابیدم. غلتی زدم و دمر روی بالش خودم خوابیدم. سورن- ای بابا، تو که باز گرفتی خوابیدی. بابا کار و زندگی داریما. متین در زد و از پشت در گفت: - اجازه هست بیام تو؟ سورن- نه نه نیا. متین با تعجب و مشکوکانه پرسید: - وا؟ چرا؟ سورن با خنده گفت: - آخه لباس تنم نیست. متین با سرعت در رو باز کرد و با شک و تردید گفت: - چی؟ بعد نگاهی به سورن کرد که داشت ریز ریز می خندید و بالش رو به سمتش پرت می کرد. سورن- هوی، به تو یاد ندادن وقتی وارد اتاق کسی می شی اول اجازه بگیری؟ متین نگاهش رو به من که هنوز به ظاهر خواب بودم و دمر خوابیده بودم و پتو هم تا کمرم افتاده بود دوخت و با اخم گفت: - من که اجازه گرفتم. ببینم این جا خبری بوده؟ سورن رد نگاهش رو گرفت و پتو رو تا گردنم بالا آورد و منم یه تکونی خوردم و دوباره خوابیدم. سورن- نخیرم منحرف! بگو ببینم واسه چی عین مغول ها پریدی تو اتاق ما؟ خبری شده؟ متین که انگار تازه چیزی یادش افتاده باشه گفت: - از بس که مشکوک می زنید و حواس واسه آدم نمی ذارید، یادم رفته بود اصلا واسه چی اومدم. بابا این دختره مهشید باز رفته رو نِرو ما. بیست و چهار ساعته هی میگه می رم به پلیس می گم و لوتون می دم و ال می کنم و بل می کنم. نصیری هم دیوونه شده و زده به سرش، به مانی میگه بکشدش. مگه دیشب عسل باهاش حرف نزد؟ سورن پاشو تا این یکی رو نکشتن یه کاری کنیم. دختره هم که لالمونی نمی گیره لامصب! با حرف های متین عین فشنگ از جام پریدم. متین هم که سر و وضع منو دید سرش رو انداخت پایین و گفت: - من پایینم. زود باشید بیاید تا کار دستمون ندادن.
سریع یه آب به دست و صورتم زدم وقتی تو آیینه دستشویی خودم رو دیدم نشناختم ازبس چشم هام پف کرده بود و زیر چشم هام ریمل ریخته بود سیاه شده بود. یکم که قیافه آدمیزاد گرفتم اومدم بیرون ویه لباس مناسب پوشیدم و سریع باسورن رفتیم پایین.دختره دوباره صداش رو سرش گرفته بود منهدس نصیری عصبانی روی مبل های طبقه دوم نشسته بود ومانی هم تو اتاق دختره بود و صدای زد وخورد می اومد... سورن:سلام مهندس بازچی شده نادرخان:سلام می خواستی چی بشه؟باز زر زرهای این ور پریده شروع شده...باید بکشیمش اینجوری برامون دردسره عسل:نه مهندس من خودم باهاش حرف می زنم آرومش می کنم نادرخان:این اگه با حرف آروم می شد که همون دیشب باید ساکت می شد بااون همه حرف هایی که بهش زدیم این دختره آدم بشو نیست...واسه مون خطرناکه چاره ای جز مرگش نیست... متین:مهندس شما به مانی بگید فعلا کاری نکنه من خودم یه جوری ساکتش می کنم.شاید هنوز باور نداره که تصمیمتون واسه کشتنش جدیه!شما فعلا دست نگه دارید...عسل بامن بیا دنبال متین راه افتادم تویه اتاق دیگه...بعد از این که در مورد حرف های دیشبم بامهشید ازم پرسید ومنم همه چی رو بهش گفتم اومدیم پیش بقیه... متین:بسپرینش به من... بعد هم رفت تو اتاق دختره و به مانی گفت بره بیرون و درو بست. اولش صدایی نمی اومد اما بعد صدای جیغ های دختره شروع شد... من و سورن با تعجب به هم خیره شدیم.یعنی متین داشت چی کار می کرد؟یعنی دختره رو زده؟اونها اگه متین رو نشناسن حق دارن ولی من و سورن که می دونیم اون پلیسه و بی گدار به آب نمی زنه یعنی داره چیکار می کنه؟ بعد از یک ربع متین خندون در حالی که کمربندش رو می بست.اومد بیرون و در اتاق دختره رو از پشت کلید کرد.صدای گریه های دختره ازتوی اتاق می اومد...چشم های من و سورن اندازه یه نعلبکی شده بود... بقیه هم کمی باتعجب به متین نگاه می کردن اما زیاد براشون عجیب نبود...متین دوسه تا دکمه ی بالایی پیراهنش روهم بست و شاد و شنگول موبایلش رو تو هوا تکون داد و با لبخند کجی کنار ما ایستاد... نادرخان با پوزخندی گفت:خب!چی شد؟ متین:دختره بیشتر از اینکه از مرگ بترسه از پدرش می ترسه که یوقت خدای نکرده دخترش رو تو جاهای بدبد نبینه و سکته کنه...هه...پدره کلی بلا سر دختره آورده دختره فرار کرده هنوز فکر پدرست...دیوانه... باورنمی کرد می خواین بکشینش...اما این یکی رو باور کرد که یه فیلم خوشگل ازش رو می فرستم واسه باباجونش...تا اطلاع ثانوی دهن مهشید خانوم عین دراتاقش قفل قفله... باورم نمی شد یعنی اصلا باور کردنی نبود متین بخواد همچین کاری رو بکنه... باشنیدن این حرف ها نیلوفر با گریه دوید سمت پله های پایین و متین هم نیلوفر نیلوفر کنان دنبال نیلوفر می دوید... مهندس نصیری لبخند ژکوندی به روی لب هاش بود وگفت:آفرین...نه مثل اینکه این متین هم یه جر بزه ای داره ما نمی دونستیم...بفرمایید سورن جان صبحونه پایین حاضره... ماکه بادیدن اون صحنه ها هنوز تو شوک و بودیم و میلی به صبحونه خوردن نداشتیم.ولی خب چه می شه کرد دیشبم که بااون اتفاق نتونستیم شام بخوریم الانم اگه صبحونه نخوریم ضعف می کنیم.ناچارا رفتیم پایین... سورن:معلوم نیست این پسره چه حقه ای تو کارشه... عسل:سورن تو باور می کنی متین اون کارو بکنه؟ سورن:عمرا!من متین رو بزرگش کردم اون اهل اینجور برنامه ها نیست.می دونم یه کاری کرده که سر نصیری روشیره بماله بدبخت اصلا حواسش به نیلوفر جونش نبود مثه این که... باخنده و این که سورن بهم اطمینان داده بود که مطمئنه متین این کار رو نکرده نشستیم سر میز... بعد از چند دقیقه متین خسته وکوفته خودش رو ول کرد روی صندلی متین:عسل یه چایی واسم بریز سورن باطعنه وخنده گفت:می بینم که خسته ای مــــــرد!خسته نباشی متین یه نگاه چپ چپی به سورن کرد و با خنده ی بامزه ای گفت:سلامت باشی مــــــرد! چایی متین رو ریختم و گذاشتم جلوش. سورن چشمکی زد وپرسید:خوش گذشت؟ متین استکانش رو برداشت و یه قلپ چایی ازش خورد.بعد با پررویی گفت:بــــــله!جای دوستان خالی سورن یه مشت خوابوند تو کمر متین که چایی پرید تو گلوش متین در حالی که با دستش داشت چایی ها رو پاک می کرد از رو لباسش گفت:چته بابا؟ سورن:زهر مارچی کار کردی دختره رو؟ متین لبش رو گاز گرفت وبه من اشاره کرد وگفت:زشته حالا!بعدا برات تعریف می کنم.بعد زد زیر خنده
این دفعه من یه تیکه نون طرفش پرت کردم وگفتم:که خوش گذشته بهت؟حالا نیلوفرخانوم باهات آشتی کرد؟ متین:نه بابا خانوم تیریپ قهر برداشته عسل:حق هم داره والا متین:نه باید یاد بگیره لارج فکر کنه... سورن:خفه بابا چیکارش کردی دیوونه؟ متین سریع تکون داد وجدی گفت:بریم بالا بهت می گم... بعد ازتموم شدن صبحونه رفتیم بالا تواتاق ما خودمون رو پرتاب کردیم روی تخت.من وسورن عین بچه ها دستمون رو زیر چونه امون زده بودیم وساکت چشم به دهن متین دوخته بودیم. متین با تعجب به ما نگاه می کرد:چتونه؟مگه قراره قصه هزار ویک شب براتون بگم که اینقدر مشتاقید؟ سورن:زودباش تعریف کن چه جوری دهن دختره رو بستی؟ عسل:مردیم از فوضولی متین:خب مگه پایین نشنیدین چی به مهندس گفتم؟دیگه چی رو می خواین بدونید؟اگه می خواین جزییات و بدونید که شرمنده زشته نمی شه بگم... سورن بالش و کوبوند تو سرش متین:چته تو امروز؟باشه بابا بریم تو اتاق خودمون برات جزییاتم تعریف می کنم این جا جلو عسل عیبه بابا بعد یه چشم وابرویی اومد و لبش رو گاز گرفت. سورن:توکه انتظار نداری باور کنیم؟متین دستمون نیانداز می رم به سردار گزارش می کنم پدرتو در بیاره ها متین:خیلی خب بابا...دیدم این نصیری زده به سرش می گه این دختره رو بکشیم منم گفتم چیکار کنم که باعسل حرف زدم...فهمیدم نقطه ضعف دختره پدرشه...همین عسل:چی چی و همین؟بگو با دختره چی کار کردی این که همه ماجرا نبود متین:رفتم تو اتاق نشستم با دختره حرف زدم.گفتم این ها می گیرن می کشنت...می گفت به جهنم واین حرف ها.دختره کله اش بوی قرمه سبزی می ده دیوونه ست...بهش گفتم پلیس این چیزارو می دونه ولی الان موقعش نیست.گفتم که کاری نکنه سورن:خره تو چیکار کردی؟اینجوری که لومون دادی به دختره متین:نه بابا اون طوری هام که تو می گی نیست...چه لویی؟گفتم ما احساس خطر می کنیم پلیس ها همین دور و برامونن انگار.یه چرت و پرت هایی سرهم کردم تحویلش دادم دیگه...ولی تونترس بی گدار به آب نزدم. عسل:خب اون داستان چی بود گفتی؟ماجرای کمربند و... متین زد زیر خنده و بریده بریده گفت:وای اون رو که نگو!قیافه تو وسورن موقع گفتن اون داستان خنده دار شده بود...وای نبودید خودتون رو تو آیینه ببینید که... سورن:هه هه هه...بی مزه!بگو تا از وسط دونصفت نکردم دقمون دادی پسر متین:هیچی به دختره گفتم می خوام کمکت کنم این ها واقعا می خوان بکشن تو رو یکم زیادی ترسوندمش باورش شد...گفت چی کار کنم.گفتم وانمود کن من دارم بهت تجاوز می کنم.جیغ بزن گریه کن.منم بهشون می گم ازت فیلم گرفتم وگفتم به بابات نشون می دم می گم تهدیدت کردم توهم ترسیدی خیالشون راحت بشه که دهنت بسته است...بهش یکم اطمینان دادم که آسیبی بهش نمی رسونن ...همین! سورن:زهرمار!دوساعته مارو گیر آوردی متین:دقیقا! عسل:حالا نیلو جون رو کجای دلت می خوای بزاری؟ سورن:اصلا به اون فکر نکردی وقتی داشتی این داستان رو می ساختی،نه؟ متین:والا راه دیگه ای برای نجات این مهشیده از دست نصیری اینا پیدا نمی کردم.نمی تونستم بزارم دختره رو بکشن که یوقت نیلو خانوم ناراحت نشه... عسل:حالا می خوای بانیلوفر بهم بزنی؟ متین یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت وگفت:مگه تا الان باهاش دوست بودم که بخوام بهم بزنم؟من فقط باهاش معاشرت می کردم..به جان خودم اگه یه حرف عاشقانه بهش زده باشم...خودش الکی همه چیز رو بزرگ کرده.حالا هم قهر کرده به من چه خب؟ سورن:اما باید یکم ازدلش دربیاری! اون دختره نصیریه تو چنگت داشته باشیش بد نیست... متین قیافه اش رو در هم کرد ویه چین انداخت به بینیش وگفت:کی می ره این همه راه رو...وای من که اصلا حوصله منت کشی ندارم.اصلا معلوم نیست کجا رفته... سورن:پاشو برو یکم ناز بکش تنبلی نکن متین:آقا راستی یه چیزی...این جا صبح چه خبر بود؟جلوی سردار با دست پس می زنید اینجا با پا پیش می کشید؟ سورن:کوفت!تو آدم نمی شی متین؟ متین:نه جدی می گم سورن:عسل خواب بد دیده بود دیشب یکم بی قرار شده بود همین متین یه چشمکی زد وگفت:تا باشه از این خواب های بد عسل:چرت نگو برو دنبال نیلوفر صدای در اتاقش اومد متین سریع پاشد و رفت سمت در و رفت بیرون.باز برگشت و چشمک زد وگفت:تا من میام بچه های خوبی باشید ها...عسل باز خواب بد نبینی سورن:دِ برو بچه پررو... متین باخنده پرید بیرون سورن باخنده سرش رو تکون داد وگفت:آتیش پاره ایه این پسر عسل:اوهوم!نگاش کن چه داستانی سرهم کرده... سورن:هیـــس!هیس! عسل:چی شده؟ سورن:هیچی ساکت باش!صداشون داره میاد مثه این که پرنسس نیلوفر تحویلش نگرفته الانم با جارو می زنه پرتش می کنه بیرون...اینجا صدا خوب نمیاد بیا دست منو کشید و برد سمت در و گوشش رو چسبوند به در اتاق خودمون منم گوشم رو چسبوندم به در و آروم گفتم:خب بریم پشت در خودشون دیگه سورن:هیس!می خوای یه دفعه در رو باز کنن پرت شیم تو آبرو وحیثیتمون بره... صدای متین و نیلوفر می اومد
متین:نیلوفر جان گوش کن بابا آخه من که کاری نکردم.اون کار رو کردم که نره لومون بده بد کردم هوای بابات رو داشتم؟ نیلوفر:خفه شو.اون که اینجا بود چجوری می خواست لومون بده؟بگو آقا هوس بازن تا چشمش به یکی می افته آب از دهنش راه می افته عنان از کف می ده... سورن ریز ریز می خندید:بیچاره متین!آخی! طفلکی... باز دوباره می خندید منم خنده ام گرفته بود متین:این حرف ها چیه عزیزم؟اگه من اینطور آدمی بودم که از تو به این زیبایی نباید می گذشتم.هان؟من این کارو کردم چون نمی خواستم دست پدرت دوباره به خون یه دختر دیگه آلوده بشه!مگه ندیدی باباتو که چقدر عصبی بود باید می ذاشتم دختره رو بکشه؟من این کارو واسه خاطر پدرت کردم اونوقت تو باهام اینطوری رفتار می کنی؟ نیلوفر:بی خودی گردن پدر من نیانداز!رفتی عشق وحالت رو کردی حالا می گی به خاطر پدرت بود؟اون مهشید لعنتی یعنی اینقدر جونش می ارزید؟ متین:نیلوفر تو هم داری کم کم اون روی خودت رو نشون می دی ها!مثه اینکه توهم بدت نمیاد پدرت هر روز یکی رو بزنه بکشه،نه؟ نیلوفر:بــــــــرو بیرون نمی خوام دیگه ببینمت متین:بهتر! اومد بیرون و در رو کوبوند!عصبی رفت تو اتاق خودش و در اونجا روهم کوبید... سورن:اوه!چه وحشی...دختره بد جوری قهر کرده ها... عسل:اره اصلا اروم نمی شه حق هم داره خب اون که نمی دونه متین کاری نکرده فکرکرده متین همه کارش رو کرده حالا اومده سراغ اون... سورن:بیچاره متین آش نخورده و دهن سوخته!نیلوفر دلش ازاین پره که چرا متین به اون دست هم نمی زنه اما رفته با مهشید... عسل:سورن! سورن:چیه خب راست می گم دیگه...جنسا کلا حسودین شما زنا... عسل:خب چیه؟بده نمی خوایم مرد خودمون رو یکی دیگه صاحب بشه؟ سورن ابرویی بالا انداخت وگفت:نه بابا حرف های جدید جدید می شنوم.حالا مرد جنابعالی کی هست؟ پشت چشمی ناز ک کردم وسرم رو به سمت دیگه چرخوندم:کلی گفتم! سورن:مطمئنی؟ عسل:اوهوم مطمئنم.می گم این متین هم بلد نبود خوب منت کشی کنه ها سورن باخنده گفت:بابا این زیاد آک آکه...نگاه به قیافه اش نکن دوست دختر نداشته تا حالا بدونه تو این مواقع باید چی کار کنه عسل:ولی بیچاره نیلوفر چه فکر هایی داره می کنه الان سورن:تو چرا حرص می خوری الان؟ عسل:خب دارم خودم رو می زارم جای اون.زن نیستی بفهمی چقدر سخته که سورن:آخی راست می گی کاش متین نقشه اش رو به من می گفت من این کار رو می کردم طفلی نیلوفر اون موقع دیگه حرص نمی خورد عسل:مثه اینکه شما هم زیاد بدتون نمیاد ها سورن خوابید رو تخت و دستاش رو گذاشت زیر سرش و در حالی که سعی می کرد خنده اش و قورت بده گفت:چرا بدم بیاد؟خب منم مردم دیگه اخم غلیظی کردم و بلند شدم که برم.مچ دستم رو گرفت و با لبخند خبیثی گفت:کجا؟ عسل:می رم لباسام رو مرتب کنم سورن:بهونه بیخودی نیار...ناراحت شدی؟ عسل:نه چرا باید ناراحت شم گوشه لبش رو به دندون گرفت و ابروهاش رو انداخت بالا... سورن:من یکم می خوابم اتفاقی افتاد بیدارم کن عسل:چقدر می خوابید ما اومدیم اینجا فقط بخوابیم؟ سورن:والا این شما بودیدکه دیشب جاتون گرم ونرم بود راحت خوابیدی.من بیچاره دیشب خوابم نبرد از بس که وول خوردی عسل:من که آروم گرفتم خوابیدم.شما خوابت نبرده تقصیر من چیه؟ سورن:خیلی خب اصلا جنابعالی خیلی هم آروم بودی من بودم که هی وول می خوردم حالا اجازه هست بخوابم؟ عسل:بخواب یه ساعتی که گذشت دیدم نه واقعا حوصله ام داره سر می ره.خواستم برم پیش متین که صداش رو جلوی در اتاقش شنیدم.داشت با مانی حرف می زد
مانی:کلید اتاق مهشید رو بده متین:می خوای چی کار؟ مانی:حیفه تو حالشو ببری من بشینم کنار...چی می شه ما هم به این شیرینی یه ناخنکی بزنیم متین:اوه!پس قضیه حسودیه؟ایول...ایول!شرمنده مانی جون مهندس مهشید رو سپرده دست من منم نمی تونم اجازه بدم بهت اذیتش کنی مانی:نه بابا!تو می ری حال می کنی فیلم می گیری تهدید می کنی اذیت نمی شه،یه خوش گذرونی ساده ی من می خواد اذیتش کنه؟ متین:مهشید دست منه الان.نه تو نه هیچکس دیگه حق نداره بهش نزدیک بشه مانی،فهمیدی؟ مانی:یعنی تو مهشید رو به نیلوفر ترجیح می دی؟یعنی حاضری که نیلوفر رو به خاطر مهشید از دست بدی؟واقعا برات متاسفم متین متین:مانی بی خیال من شو تو کارهای منم دخالت نکن من خودم خوب می دونم باید چیکارکنم.دور وبر مهشید هم نپلک...اگه کاری نداری می خوام به کارم برسم مانی:باشه دور وبر مهشید جونت نمی پلکم...زیاد مالی هم نیست،من عسل رو بیشتر ترجیح می دم به دست آوردن اون باید لذت بخش تر باشه متین:مانی خفه شو...خفه شو!به جان متین اگر به اون نزدیک بشی زنده ات نمی زارم.البته می دونم سورن جلوتر از من سرتو می بره...سارا رو ول کردی بیای اینجا دنبال دختر بگردی؟اینجا کسی واسه تو وجود نداره مانی:مراقب حرف زدنت باش!مثه اینکه یادت رفته من کی هستم؟من مهندس ارشد شرکت نصیری ام...همون شرکتی که برای وارد شدن توش کلی موس موس می کردی متین:توهم مثه اینکه مقام من و فراموش کردی؟من در حال حاضر یکی از شرکای نصیری ام...پس مقامم ازتو بالا تره ...پارو دم من نزار...شاید بگم بخندم کسی من و جدی نگیره اما اگه پاش بیافته از همه گرگ ترم...پس حواست به کارات باشه...خوش اومدی متین دراتاقش رو بست.مانی هم از پشت در یه مشت به در زد وگفت:بچرخ تا بچرخیم آقا متین!تند نرو!جوجه رو آخر پاییز می شمرن... بعدش هم با عصبانیت پله ها رو رفت پایین...می ترسم این دعوا به ضرر متین تموم شه...تصمیم گرفتم حالا که متین عصبیه پیشش نرم.گوشم رو از روی در برداشتم و برگشتم که خوردم به یه جسم خیلی بزرگ.سرم رو که بلند کردم دیدم سورن با موهای ژولیده وچشم های پف کرده ونیمه باز جلومه...از دیدن سر و وضعش خنده ام گرفت سورن:چیه چرا می خندی؟چه خبر بود؟کی با کی دعواش شده بود؟ عسل:قیافه ات و تو آیینه نگاه کنی خودتم خنده ات می گیره...متین ومانی!نمی دونی چه دعوایی کردن که... سورن:الان می رم پیشش ببینم چی شده بعد از گفتن این حرف باهمون قیافه رفت تو اتاق متین... سرمیز شام تقریبا همه باهم قهر بودن... همیشه جمع رو متین گرم می کردکه الان اون از همه ساکت تر بود.هم با نیلوفر قهر بود هم با مانی دعوا کرده بود. ناصر خان هم که اصلا پیداش نبود.می گفتن رفته شمال واسه مهمونی برمی گرده!واسه چی رفته اونجا خدا می دونه!نادرخان هم که مثل این که ذهنش خیلی در گیر بود حرفی نمی زد! سورن هم که کلا کم حرف بود منم تا کسی ازم سوال نمی پرسید حرف نمی زدم...نیلوفرم کلا رفته بود تو فاز ناز!بیچاره نمی دونست متین اینقدر درگیره که نیلوفر اصلا به چشمش نمیاد...مانی هم داشت واسه کی نقشه می کشید الله و اعلم! بالاخره نادرخان سکوت جمع رو شکوند وگفت:مانی مهمونی پس فرداست...همه چیز رو سریع حاضر کنید نمی خوام هیچ کم وکاستی باشه سورن:هنوز خرابکاری مهمونی قبل نخوابیده مهندس نادر خان:ما زیاد وقت نداریم سورن جان...هر چی بیشتر این قرص ها تو دستمون بمونه برامون درسرمی شه... یکم خودم رو متعجب نشون دادم و گفتم:یعنی توی مهمونی قرص ها رو می فروشید؟ نادرخان تک خنده ای کرد وگفت:نه دخترم!ما فقط جنس رو تو مهمونی به مشتری هامون نشون می دیم...خریدشون می مونه واسه بعد... مانی پوزخندی زد وگفت:یه جور شوی قرصه..تن قرصامون لباس می پوشونیم میان وسط یه قری می دن مشتری ها خوششون اومد می شینن پای میز معامله لبخند کمرنگی رو لب هامون نشست که خیلی زود برطرف شد و همه دوباره برگشتن به همون لاک خودشون! نادرخان:من مهمون ها رو به شخصه خودم دعوت کردم...فقط می مونه اسباب پذیرایی...می خوام از همه چیز چند نوع وجود داشته باشه...چند نوع غذا و دسر و نوشیدنی...هیچ چیزی نباید کم باشه...دلم می خواد مهمونی کاملا دهن پر کن باشه...کوچکترین اشتباهی بدجور من و عصبی می کنه...توکه منو می شناسی مانی...
مانی:بله قربان اما من دست تنها این کارها رو انجام بدم؟ناصر خان هم که شمال تشریف دارن... نادرخان:ناصر واسه مهمونی میاد تهران...رفت یه سری به زن وبچه اش بزنه... سورن:زن و بچه اش؟مگه تو دبی... نادرخان:ناصر دوتا زن و زندگی داره حالا رفته سراغ اون یکی بعد هم خندید و رو به مانی ادامه داد:نه چرا دست تنها از بچه ها کمک بگیر...فردا هم زنگ می زنم نیرو بفرستن واسه کمک...نمی خوام هیچ اتفاق بدی اون شب بیافته...از شلوغی استفاده می کنیم و قرص ها رو بسته بندی می کنیم... عسل:مگه بسته بندی شده نیستن؟ نادرخان:چرا اما نه برای مشتری...برای مشتری هامون باید طور دیگه ای بسته بندی کنیم...تعداد انبوه تری و می فهمید که چی می گم ؟ عسل:بله البته... نادرخان:می خوام سیستم امنیتی کامل باشه مانی. مانی:شما خیالتون راحت هر دو قدم یکی رو می زارم...کسی جرئت نفس کشیدن نداره عسل:این که مهمونی نمی شه مگه بنده خداها اومدن زندان مانی:ما کارمون خیلی حساسه سرکار خانوم...نمی تونیم ریسک کنیم.بعدشم قرار نیست با اسلحه بالا سرشون وایسن که...فقط برای امنیته خودشونه... نادرخان:فردا همه چیز رو هماهنگ کن سورن:ولی مگه قرار نبود مهمونی یه چند روز دیگه باشه؟چرا به این زودی؟ نادرخان:گفتم که نمی خوام قرص ها زیاد دستمون بمونه علاوه بر اون ما یکم خرده فروشی هم کردیم.می ترسم یه اتفاق دیگه بیافته عسل:چه اتفاقی؟ نادرخان:اگه یه نفر دیگه هم بمیره مشتری هامون اعتمادشون رو نسبت به قرص های ما ازدست می دن تا اتفاق دیگه ای نیافتاده باید آبشون کنیم عسل:یعنی ممکنه کس دیگه ای هم بمیره؟ نادرخان:این فقط یه احتماله سورن:یعنی این امکان وجود داره که مشکل از قرص ها باشه؟ مانی:آره اما این احتمال خیلی زیاد نیست.چون اون شب حدودا100 نفر از اون قرص ها خوردن ولی اون اتفاق فقط واسه یه نفر افتاد...پس احتمالش حدودا 1%بیشتر نیست...دلیلی نداره خیلی نگران باشیم... سورن:منم با شما موافقم مهندس نصیری...بهتره تاکس دیگه ای نمرده قرص ها رو بفروشیم... بعد از تموم شدن شام.همه رفتن که بخوابن...ماهم بایه ذهن آشفته به خواب رفتیم... فردا صبح همون اتفاقی که دلمون نمی خواست بیافته،افتاد. بعد از گرفتن یه دوش و حاضر شدن، داشتم با سورن می رفتم پایین که صبحونه بخوریم که مانی رو دیدیم که توی سالن کوچیک طبقه دوم نشسته بود و داشت خیلی عصبی با یه پسری صحبت می کرد. مانی طوری نشسته بود که متوجه ما که روی پله ها ایستاده بودیم و می خواستیم از حرف هاشون سر دربیاریم نشد...پسر هم طوری نشسته بود که فقط نیمرخ صورتش رو می تونستیم ببینیم.قیافه اش آشنا بود یکم که فکر کردم دیدم همون پسریه که شب مهمونی مانی از همه پذیرایی می کرد و نوشیدنی وقرص تعارف می کرد.یه جوری اونشب انگار اون میزبان بود...اسمش رو فراموش کرده بودم اما مطمئن بودم همون پسره ست.
پسر:مانی دیشب حال دوتا از بچه ها باز بد شد...میثم که اصلا به بیمارستان نرسید.تومهمونی تموم کرد...اما شبنم یکم حالش بهتر بود یعنی بهتر که نه،زنده بود. با کیهان رسوندیمش بیمارستان اما حالش خیلی بده الان دکترها می گن زیاد امیدی بهش نیست... مانی عصبی سرش داد زد:تو وکیهان غلط کردین شبنم رو بردین بیمارستان.می خواین لو مون بدین؟بااین کارتون پای پلیس رو باز می کنید اینجا...رامین پلیس بو ببره گاومون زاییده...آخه پسر یه جو عقل تو سرتو نیست؟نمی شد یه بی صاحب مونده ای می بردین اون دختره رو؟حالا تن لش نیس خیلی ارزش داره به خاطرش فناشیم رامین:چی داری می گی مانی؟ما قرارمون این بود که بچه ها قرص بدیم عشق وحال کنن نه که برن سینه قبرستون...پریشب لاله،دیشبم میثم وشبنم...شما دارید چیکار می کنید مانی؟بچه ها دیگه می ترسن از قرص هاتون بخورن...لاله رو بگیم معده اش آک بوده زیادی تازه وارد بوده بهش نساخته.میثم و شبنم که یه عمر این کاره بودن چرا اینجوری شدن.ها؟ مانی:نمی دونم نمی دونم خودمم گیج شدم.یعنی تو می گی بعضی از قرص ها خرابن؟ رامین:بعضیا یا همه ش رو نمی دونم ولی این و می دونم بی اعتمادی تو بچه ها دیگه زیاد شده.دست و دلشون می لرزه بخوان خرید کنن.همش منتظر اینن که توهمونی یکی پخش زمین شه و به خاطر اون قرص ها بمیره.. مانی:رامین نباید بزاری این خبرا جایی درز کنه.مهندس فردا شب مهمونی داره اگه مشتری ها این خبرا رو بشنون دیگه نمی خرن ازمون اونوقت مادیگه ورشکست می شیم.مهندس به عالم و آدم بدهکاره.با اون گندی هم که شما زدین پلیس دیر یا زود ردمون ومی زنه...رامین بچه ها رو هر جور که می تونی ساکت کن..بزار معامله فردا شب جوش بخوره خودم همه چی رو راست و ریس می کنم.فقط تا فردا شب خبری از مهمونی نیست.گفته باشم.حوصله ی جنازه های بعدی رو ندارم.فهمیدی چی گفتم؟ رامین:مانی چرا نمی فهمی اون قرص ها فاسده.می خوای عمده بفروشی آدم های بیشتری رو به کشتن بدی؟ مانی:چاره ای نداریم.ماتا خرخره تو باتلاقیم رامین.اگر مشتری هامون بو بپرن نابود می شیم می فهمی؟ رامین:خب آره هر کسی فقط به فکر منافع خودشه.تو ومهندس هم باید به فکر جیب خودتون باشید که یوقت ضرر نکنید خدای نکرده...بعد بلند شد وسری از روی تاسف تکون داد وگفت:امیدوارم هر چه زودتر این مصیبت تموم شه...شما هم برید دنبال گیر کارتون که جوون های مردم و سر هیج و پوچ به کشتن ندید خداحافظ... مانی نشسته باهاش دست داد وخداحافظی سردی کرد.بعد از رفتن پسر آرنج هاش رو گذاشت روی زانوش و سرش رو توی دستاش گرفت... سورن عصبی بود.منم دست کمی از اون نداشتم...اصلا دلمون نمی خواست این قضیه باز قربانی داشته باشه اما انگار همه چیز بر وفق مراد ما نمی خواد پیش بره... باصدای سورن مانی از جا پرید سعی کرد نگرانیش رو پنهون کنه مانی:سلام سورن جان.صبح بخیر پایین صبحونه رو تازه مریم خانوم چیده تاشما مشغول شید منم میام... بلند شد بره که با صدای سورن سرجاش میخکوب شد سورن:بشین سرجات.توهیچ جا نمی ری.رامین اینجا چیکار داشت سعی کرد همون ژست مسلط همیشگی اش رو نگه داره.صداش رو صاف کرد وگفت:هیچی همین جوری اومده بود.یه حالی بپرسه یه سراغی هم ازمهشید بگیره...همین! سورن:مطمئنی؟ مانی:آره سورن:پس قضیه مهمونی دیشب چیه؟خودم شنیدم که گفت میثم وشبنم حالشون دیشب بد شده رنگ نگاه مانی تغییر کرد.اول کمی ترس و بعد کمی رنگ عصبانیت به خودش گرفت وگفت:شما یاد نگرفتی که نباید فال گوش وایسی؟ سورن خنده ی عصبی کرد وگفت:نمی خوای که برای فال گوش ایستادن تنبیهم کنی؟اینطور نیست؟ با صدای بلند و تحکم خاصی گفتم:تو داری چیکار می کنی مانی؟اون قرص ها هر روز داره قربانی می گیره این قرارمانبود...مگه نمی گفتید این قرص ها شادی آوره؟پس چرا الان داره جون جوونا رو می گیره؟ مانی:به خدا خودمم نمی دونم...تا حالا سابقه نداشته تو دوشب دونفر بمیرن... با پوزخندی گفتم:سه نفر...اون دختره رو هم باید جز مرده ها حساب کرد... مانی:من می ترسم این شیرخام خورده ها دختره رو بردن بیمارستان.پلیس حتماتحقیقاتش رو شروع کرده بدبخت می شیم بدبخت... عسل:خب تو چه انتظاری داشتی؟که دختره رو نبرن بیمارستان؟که روز به روز به تعداد کشته ها افزوده شه؟ اول یکی بعد دوتا بعد سه تا...تا به بالا آره؟بایدم بترسی پای همه مون گیره پلیس که بیاد همه مون نابودیم سورن دستم رو گرفت وگفت:آروم تر عسل،مشکل این قرص ها چیه؟ مانی:نمی دونم بزار یه زنگ به دکتر ساجدی بزنم بعد خیلی عصبی دست کرد تو جیب شلوارش بعد از یکم گشتن تو جیب هاش گوشیش رو در آورد و شماره ساجدی رو گرفت.یه سیگار روشن کرد وباعصبانیت بهش پک زد مانی:الو..الو سلام دکترساجدی -چه خوبی آقا؟این قرص ها تو دوروز دوسه نفرو به کشتن داده.شما چیکار کردی بااین قرص ها؟زهر توشون ریختی؟ -شوخی چیه؟به من می خوره الان بخوام شوخی کنم؟تا الان دونفر رو راهی قبرستون کرده یه دخترم الان توتخت بیمارستان داره با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم می کنه.مگه فرمولشون همون فرمول همیشگی نبوده؟چرا اینطوری شده؟ -چــــــــی؟؟؟شما چیکار کردی؟یعنی چی آقا؟مهندس نصیری از این کارتون خبر داره؟شما بااین کارتون مارو نابود کردید دکتر... -واقعا که...خدانگهدار وبعد گوشی رو قطع کردوباز هم عصبی چند پک دیگه به سیگارش زد .زیر لب همش فحش می دادو به زمین وآسمون لعنت می فرستاد
سورن:چی شد مانی؟ عسل:دکتر ساجدی چیکار کرده؟ مانی پوزخندی زد وگفت:دکتر!حیف اون اسم که رو این مردک بزارن.اسم خودش رو گذاشته دکتر.مرتیکه نفهم می گه قرص ها به حد نصاب نرسیده بود مهندس گفت یه سری دیگه تولید کنم یکی از مواد رو کم داشتیم پول نبود بخریم درصد مواد رو یکم تغییر دادم.می گه فکر نمی کردم بخواد خطرناک بشه...مردک با این کارش تیشه زده به ریشه امون... سورن عصبی دستی تو موهاش فرو کرد وگفت:مهندس نصیری چی؟خبرداره؟ مانی:می گه به مهندس گفته بوده درصد مواد رو عوض کرده ولی هیچ کدومشون نمی دونستن اینقدر اوضاع خطری می شه... عسل:واقعا که...یعنی بخاطر این که پول خرج نکنن کاری کردن که مردم رو به کشتن بدن؟ مانی:اونا که نمی دونستن اینطوری می شه عسل:اما اشتباهی کردن که ممکنه سر همه مون رو بالای دار ببره.واقعا آدم اینقدر بی فکر.مهندس که این کاره نبود واسه چی خودش رو قاطی کرده و اومده تواین راه؟همون قرص لاغری هارو درست می کرد و می فروخت بهتر بود که...واقعا که بی عر... بقیه حرفم رو خوردم.نفسم رو عصبی فوت کردم. مانی:باید زودتر به مهندس بگم... بعد دوید پایین و با عصبانیت و صدای بلند مهندس رو صدا زد.ماهم پشت سرش رفتیم پایین نادرخان:چه خبرته مانی؟چی شده این قدر عصبی هستی؟ مانی:مهندس شما چیکار کردی؟دکتر ساجدی به شما گفته بوده یکی از مواد رو تموم کرده و درصد مواد رو عوض کرده اما شما هیچی بهش نگفتید؟واقعا این چه سهل انگاری بود که شما کردید؟ نادر خان:مگه چی شده حالا؟ اینبار سورن باصدای محکم وجدیش گفت:می خواستید چی بشه؟این چند نفری که مردن از اون قرص ها خوردن...از اون قرص هایی که درصدشون با اجازه شما عوض شده حالا هم حسابی باقرص های سالم قاطی شدن و نمی شه ازهم جداشون کرد...حالا هر کسی از اون قرص ها بخوره می میره...چند نفر دیگه باید بمیرن مهندس؟می دونید؟به تعداد همه ی اون قرص های سری دوم باید کشته بدیم شما این رو می خواید؟ نادرخان کلافه دستی تو موهای جو گندمیش کشید و با بی قراری و دستپاچگی گفت:می خواید چیکار کنید؟هان؟ سورن:شما می خواید چیکار کنید؟می خواین اون قرص ها رو بفروشید؟ نادرخان:پس می خوای چیکار کنم؟کلی ضرر رو به جون بخرم؟کل سرمایه ام رو دود کنم بفرستم رو هوا؟علاوه بر اون پول خود جنابعالی هم هست.مگه هی دم گوشم نمی خوندی که سرمایه وسودت رو هر چه زودتر بهت بدم؟حالا می خوای به خاطر یه احتمال کوچیک کل زندگیم روببازم؟نه...نه من همچین ریسکی نمی کنم.نباید مشتری هامون از این قضیه بو ببرن فهمیدید؟نباید...سورن بزار برای بعد فقط همین یبار... سورن:سرمایه تون مهم تره یا جون جوونای مردم؟ نادرخان:بس کن دیگه...جوونای مردم اگه درست وحسابی بودن که طرف اینجور برنامه ها نمی اومدن...فقط تا فردا بزارید این معامله ها جوش بخوره قول می دم از این به بعد حواسم رو بیشتر جمع کنم...ازتون خواهش کردم...باشه مهندس؟ سورن سرش رو عصبی تکون داد وگفت:فقط همین یه بار نادرخان:ممنون پسرم سورن عصبانی رفت سمت پله ها.منم بیشتر موندن تو اون جمع لعنتی رو جایز ندونستم بدون هیچ حرفی پشت سر سورن رفتم توی اتاقمون. بابسته شدن در سورن عصبی فریاد می زد و طول اتاق رو طی می کرد سورن:مرتیکه پولش براش مهمتره .این همه جوون رو به کشتن بده ککش هم نمی گزه...به تو هم می گن آدم؟قاچاقچی هم باشی باید یکم مرام ومروت داشته باشی...البته نباید از همچین کسی انتظار بیشتری داشته باشیم...به هر حال اون یه خلافکاره دیگه سعی کردم با صدای آروم به آرامش دعوتش کنم ولی عصبی تر ازاین حرف ها بود عسل:سورن آرومتر می شنون.. سورن:بشنون به جهنم عسل:یعنی چی به جهنم؟می خوای همه چی لو بره؟ سورن کمی آرومتر شد ومستاصل گفت:تو می گی چی کار کنیم؟خیلی وقت نداریم.فوق فوقش تا پس فردا... دستش رو توی دستم گرفتم و یه لبخند بهش زدم و گفتم:قوی باش رئیس.مگه قرار نبود روی من و کم کنی؟باید محکم وایسیم و بجنگیم.تا اینجا رو با زحمت اومدیم بقیه اش رو هم می تونیم سورن...مطمئن باش.امیدت به خدا باشه پسر... لبخند بی جونی زد و رو صورتم دست کشید وگفت:نگاه تو رو خدا...کارم به کجا رسیده فسقل بچه داره بهم اعتماد به نفس و دلگرمی می ده اخم کردم بالب های غنچه شده نشستم کنارش لب تخت وبا حالت قهر گفتم:مارو باش داریم امید می دیم به آقا...اصلا به من چه دستش رو انداخت دور شونه ام و چسبوند به خودش سورن:خیلی خب دیگه قهرنکن.بیا فکر هامون رو بزاریم روهم ببینیم چیکار کنیم سرم رو گذاشتم رو شونه اش و یکم تو فکر رفتم سورن:چی شدی؟ عسل:دارم فکر می کنم سورن:به نتیجه ای هم رسیدی؟ عسل:برو متین رو صدا کن یه جلسه بزاریم سورن:ای به چشم رئیس بعد بلند شدو رفت تو اتاق متین.بعد از دو دقیقه با متین اومدن تو.از اونجایی که اتاقمون میز مذاکره نداشت طبق معمول نشتیم رو تخت.کل جریانی که پایین اتفاق افتاد رو مو به مو واسه متین تعریف کردیم
متین:حالا شما می گید چی کار کنیم؟ عسل:سورن یه زنگ بزن به ددی جون باهاش صلاح ومشورت کن متین و سورن زدن زیر خنده سورن:باشه عزیزم همین الان یه گزارش براش می نویسم بعد لپ تاپش رو برداشت و سریع یه گزارش واسه سردار ایمیل کرد.تا جواب برامون بیاد باز هم فکری کردیم متین:من می گم فردا مشتری ها رو شناسایی کنیم .فردا که اینجا خیلی شلوغه نمی تونیم همه شون رو دستگیر کنیم خیلی هم شیر تو شیر می شه اینجا...بزاریم پس فردا که مشتری ها میان واسه معامله کردن یه تور بیاندازیم سرشون و همه رو صید کنیم،چطوره؟ سورن که سرش تو لپ تاپش بود گفت:اتفاقا ددی جون هم همین رو می گه البته با لحن مودبانه تر و رسمی تری... باتعجب گفتم:به همین زودی جوابش اومد؟ سورن:آره دیگه عصر عصرِ سرعت وارتباطاته متین:خب حالا دستور چیه؟ سورن:گفته فردا همه چیز رو تحت نظر بگیریم مشتری ها رو شناسایی کنیم بعد روز معامله دستگیرشون کنیم متین یقه لباسش رو داد بالا و یه ژست باحال گرفت به خودش. متین:دیدید گفتم...حالا لازم نیست بگم ریا شه اما چند دفعه ای خواستن رئیس رو باز نشسته کنن بره پیش خونواده اش تو خونه بشینه به من گفتن بیام جانشینش بدم من قبول نکردم دیدن فرد لایق تری وجود نداره رئیس رو بازنشسته نکردن سورن در حالی که سعی می کردخنده اش رو قورت بده گفت:یعنی اعتماد به نفسی که تو داری رئیس جمهور نداره متین:خواهش می کنم البته اگه من رئیس بشم مطمئن باش تو رو معاون خودم می کنم سورن:نه بابامن اصلا از پارتی بازی خوشم نمیاد.اینقدر سعی خودم رو می کنم که به اون درجه ای برسم که لایق معاونت شما باشم متین:آفرین...من به پشت کارتو جوون افتخار می کنم سورن:خیلی خب حالا خودت رو لوس نکن...عسل فردا تو مهمونی باید یه انگشتری دستت کنی که توش دوربین کار می زاریم.میای بامن و باهمه سلام وعلیک می کنی و از همه فیلم می گیری.همه مون باید بهمون مایکروفون وصل باشه.فردا کاملا مسلح باشید شاید یه اتفاقاتی بیافته که از عهده ما خارج باشه... عسل:اگر مهندس فهمید مسلحیم چی می خوای بهش بگی؟ سورن:می گیم خودتون گفتید واسه امنیتمون قدم به قدم ادمای مسلح می زارید ماهم برای امنیت خودمون مسلحیم.همین!می تونم بپیچونمش تو زیاد نگران اون نباش متین:بفرما خانوم کوچولو دلت اینقدر هیجان می خواست حالا خوشحالی؟ عسل:والا دلم هیجان می خواست ولی نه این همه اون هم یه دفعه ای سورن:باید خیلی مراقب باشیم کوچکترین اشتباه آخرین اشتباهمونه متین:خب دیگه؟ سورن:فعلا همین تا بعد ببینم چه چیزهای دیگه ای به ذهنم می رسه متین:خیلی خب پس من فعلا می رم تو اتاقم خبری شد صدام کنید سورن:باشه متین رفت تو اتاق خودش و من موندم و سورن عسل:سورن؟ سورن:هوم؟ عسل:یعنی همه چیز خوب پیش میره؟ سورن نگاه چپ چپی بهم کرد و ادای من رو در آورد:من بهترین مامور ادره ام هیچ دختری رو دست من نیست.هرجا من بودم موفق شدم و ال ...بل..حالا چرا اینقدر ترسیدی؟ عسل:نترسیدم.فقط یه سوال پرسیدم اگه دوست نداری جواب نده چرا می زنی تو برجک آدم. سورن:آخ فدای برجکت داغون شد؟ عسل:نخیرم برجک بنده ضد ضربه تر ازاین حرف هاست سورن تک خنده ی مردونه ای کرد و بامهربونی گفت:خیلی خب ببخشید. من که خیلی به این ماموریت امیدوارم آخه نا سلامتی دوتا افسر خوب و با پشتکار و حرفه ای باهامن مطمئنم که ما پیروز ماجراییم سرکار خانوم گل قهر کن...دقت کردی جدیدا خیلی لوس شدی؟ عسل:اصلا هم اینطور نیست سورن:چرا هست!قبلا بیشتر اهل دعوا و چزوندن بودی اما الان همش یا قهر می کنی یا لبات و جمع می کنی وساکت می شی.نکنه...؟ با تعجب بهش نگاه کردم وگفتم:نکنه چی؟ سورن با شیطنت ابروهاش رو انداخت بالا وگفت:نکنه عاشقم شدی؟این ها نشونه ی عشقه ها
اصلا دوست نداشتم این حرف رو بشنوم.یک آن تمام بدنم گر گرفت وداغ شدم.نمی دونم از خجالت بود یا عصبانیت.نمی دونستم راست می گفت یانه.اما دلم نمی خواست اسم احساسی که بهش داشتم رو عشق بزارم.احساس می کردم این حس اونقدرها هم پر رنگ وجدی نیست که بشه اون اسم رو روش گذاشت.شاید وابستگی بهتر باشه...اگه دست خودم بود که اسم عادت رو روش می زاشتم.ولی بدیش این بودکه خودم می دونستم به سورن عادت نکردم.یعنی شرایط طوری بود که نمی شد به هیچ چیز عادت کرد.تا می اومدی با یه اتفاق کنار بیای و بهش عادت کنی یه اتفاق تازه تر از راه می رسید و کاسه وکوزه مون رو بهم می زد... چند ثانیه ای بهش خیره شدم که باعث شد بل بگیره و با شیطنت بیشتر بگه:چیه زدم تو خال؟درست گفتم نه؟ قیافه ام روعصبانی کردم وگفتم:چندبار به روتون خندیدم دلیل براین نیست که رفتارم رو هر چیزی که دوست دارید تصور کنید.من فقط خواستم الان که تنش های عصبیمون زیاده یکم باهات خوب باشم که دغدغه هامون کمتر بشه فکر نمی کردم بخوای رفتارم رو چیز دیگه ای برداشت کنید.واقعا براتون متاسفم سورن که یکم ناراحت شده بود بایه پشیمونی خاصی گفت:ببخشید اما اون فقط یه شوخی ساده بود عسل.فکر نمی کردم اینقدر بهت بربخوره و ناراحت بشی عسل:برگشتی بهم می گی عاشقت شدم بعد می گی شوخی کردم؟واقعا که یه تخته که نه،چند تخته ات کمه سورن با لحن دلخوری گفت:یعنی من دیوونه ام؟ باپوزخندی گفتم:نه دیوونه نیستی فقط یکم اعتماد به نفست بالاهه زیادی خودت رو تحویل می گیری رنگ نگاهش عوض شد.غمگین شد.ابری شد.بلند شد از روی تخت ومقابلم ایستاد.حالا مجبور بودم از پایین بهش خیره شم. تا حالا بغض یه مرد رو اینقدر از نزدیک ندیده بودم.نمی دونستم واقعا بغض بود یا من اینطوری فکر می کردم.به خودم هزار دفعه لعنت فرستادم که چرا اونطوری گفتم بهش.اما هنوز محکم بود.با همون اخم همیشگی و صلابت و جذبه خاصش که دل همه رو می برد. با پوزخندی گوشه لبش گفت:آره...آره تو راست می گی!من زیادی خودم رو تحویل می گیرم.عاشقی؟هه چه کلمه ی خنده داری...هیشکی نمی تونه من رو حتی یه روز دوست داشته باشه یا تحملم کنه.اونوقت انتظار دارم کسی عاشقم باشه؟چه انتظار بزرگی.من به حد خودم قانعم! ازت انتظار ندارم عاشقم باشی.نه از تو نه از هیچ کس دیگه! اون فقط یه شوخی بود...ببخشید...واقعا ببخشید عسل... فکر کنم دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه که سریع رفت بیرون و در رو بست.خواستم دنبالش برم که گفتم شاید به خلوت نیاز داشه باشه.می دونستم با این حرف ها و رفتارهایی که بعضی موقع ها ازش سر می زنه یه شکست عشقی بزرگ داشته تو زندگیش... به این نتیجه چندبار توهمین مدت کم رسیده بودم.خیلی دوست داشتم از قضیه اش سر دربیارم.می خواستم از متین بپرسم اما گفتم شاید ناراحت شه...شایدم چون یه جورایی ته دلم می خواست خود سورن برام تعریف کنه سراغ متین نرفتم وسعی کردم تا زمانی که خود سورن بهم نگفته این عسل کنجکاو درونم رو خفه کنم.البته کار خیلی سختی بود اما چه کنم مجبور بودم دیگه... کلی با خودم کلنجار رفتم که چرا اون حرف ها روبهش زدم.خب هر دفعه که باهاش کل کل می کردم کلی حرف بهش می زدم و اونم ناراحت نمی شد ولی الان؟با خودم تصمیم گرفتم وقتی برگشت تو اتاق از دلش دربیارم و اگه تونستم ماجرای عشقش رو از زیر زبونش بکشم بیرون... تاغروب تو اتاقم موندم...بالاخره اومد.بایه قیافه درهم وچشم های پرخون خوابید روی تخت و پشت بهم کرد. رفتم کنارش روی تخت نشستم که پتو روکشید روی سرش... عسل:اوه چه بداخلاق.مثلا قهری الان؟ سورن:عسل راحتم بزار می خوام تنها باشم با کمی عصبانیت گفتم:تا الان تنها بودی بستت نبود.پاشو زود آشتی کن من حوصله ناز کشیدن ندارم ها سورن:کسی هم ازت انتظار ناز کشیدن نداره.موضوع تونیستی پس بیخیال شو عسل:پس موضوع چیه؟پایین دوباره اتفاقی افتاده؟ سورن:نه عسل:پس ناراحتیتون مربوط به کدوم موضوعه آقا؟ سورن:یه موضوع خیلی قدیمی مهم نیست بزار بخوابم عسل:پاشو آشتی کن.پسر بچه ی پنج ساله نیستی که اینطوری قهر می کنی.حالا مگه من چی گفتم؟حالا اگه می گفتم وای عاشقتم می میرم برات نیشت باز بود نه...والا شما مردها اصلا یه مدلید همه تون از درون بچه اید سورن:بله حق با شماست حالا اجازه هست بخوابم؟ عسل:نخیرم اجازه نیست.باید بگی یهو چت شد؟مطمئنم واسه یه کلمه حرف من اینطوری نشدی.سورن چیزی آزارت می ده حالا دیگه قشنگ دراز کشیده بود یه دستش رو گذاشته بود زیر سرش.نگاهش رو به سقف دوخت و با پوزخند تلخی گفت:نه... ابروم رو انداختم بالا وبالحنی که توش فقط این جمله موج می زد که"خر خودتی"گفتم:ســـــورن من بچه ام؟خب تابلوهه که یه چیزی داره اذیتت می کنه چرا نمی گی بهم یکم سبک شی سورن:آره یه چیزی داره اذیتم می کنه بااشتیاق گفتم:خب چی؟بهم بگو شاید بتونم کمکت کنم؟ لبخند کجی زد که اینقدر تلخ بود نمی زد بهتر بود.
سورن:فوضولی تو! عسل:چـــــــی؟ سورن:فوضولی تو!فوضولی تو داره اذیتم می کنه با عصبانیت گفتم:منو باش که می خواستم به آقا کمک کنم بهش مشاوره بدم.لیاقت نداری که سورن از اینکه لج منو در آورده بود حسابی خوشحال بود گفت:سرکار خانوم!مشاوره رو به کسی می دن که به کمک احتیاج داره و می خواد یه موضوعی رو که درحال حاضرتوش گیر کرده رو حل کنه.این مشاوره هات رو نگه دار واسه خودت چون مشکل من خیلی وقته زیرخاک دفن شده وای حتما یکی رو دوست داشته حالا طرف مرده.آخی!طفلکی... عسل:یعنی مرده؟ سورن لبخندی زد وباتعجب گفت:کی مرده؟ عسل:همونی که دوستش داشتی دیگه دوباره اخم هاش رفت توهم وباز باهمون لحن تلخ گفت:آره واسه من که مرده.من خیلی وقته زیر خاک دفنش کردم...می شه دیگه هیچ سوالی نپرسی سرکار خانوم کنجکاو؟ عسل:قول نمی دم.راستش من وقتی می خوام از یه چیزی سردر بیارم تا نفهمم موضوعش چیه ول کن نیستم... سورن با بدجنسی یکم سر جاش جا به جا شد وگفت:زیاد تلاش نکن فسقلی از چیزی سر در نمیاری... عسل:اگه از متین بپرسم چی؟ سورن:متین که چیزی نمی دونه عسل:چرا می دونه... سورن:اگرم بدونه بهت چیزی نمی گه...خیالت راحت سرم رو خواروندم و با لحن بچگونه ای گفتم:خیلی بدید خب اینطوری که من می میرم از کنجکاوی سورن باخنده گفت:تو از بچگیت هم اینقدر فوضول بودی؟ عسل:نخیرم کنجکاو بودم نه فوضول سورن:باهات شرط می بندم همین فوضولیت تو رو کشونده به همین کار عسل:کدوم کار؟ سورن:منظورم شغلته دیگه عسل:آهان آره...ولی یادت باشه نگفتی آخرش بهما سورن:بابا عجب گیری دادی ها.حالا شاید یه روزی بهت گفتم عسل:آقا از قدیم والایام گفتن کار امروز رو به فردا واگذار نکن.همین امروز بگو هم خیال من رو راحت کن هم خیال خودت رو سورن ابروهاش رو انداخت بالا وگفت:الان وقتش نیست.اگر یه روزی تشخیص دادم که وقتشه خدمتتون عرض می کنم خانوم کنجکاو!حالا هم دست از سر کچل من بردار بزار یکم استراحت کنم عسل... عسل:من موندم ما که فقط داریم استراحت می کنیم و همش تو اتاقمونیم.پس کی کار می کنیم سورن:فردا...فردا کلی باید کار کنیم.راستی عسل صبح می ریم خرید عسل:حالا لازمه واسه هر مهمونی درپیت اینا کلی جیب ددی جونت رو خالی کنیم؟ سورن با خنده وچشم های گرده شده گفت:واقعا که تو عجیبی!هر دفعه خواستیم بریم مهمونی کلی غر زدی!بابا همه زن ها عشق مهمونی ان تو چرا اینجوری ای؟شاید زیادی محیط کارت مردونه بوده تو روحیه ات تاثیر گذاشته.هان؟ عسل:نمی دونم شاید.آخه نیست که مهمونی هاشون چقدرم به آدم می چسبه هردفعه رفتیم مهمونی یه گندی بالا اومده.آخریش هم که...یادم می افته حالم بد می شه... سورن:خیلی خب زیاد حرص نخور.به هر حال فردا صبح باید بریم خرید این دیگه آخرین مهمونیه راحت می شی از این به بعد... عسل:بانیلوفرینا می ریم؟ سورن:نه خودم وخودت...دوتایی می ریم.یه چیزهایی رو سر راه باید بگیریم عسل:مثلا چی؟ سورن:باید بریم اون انگشتر خوشگله رو که گفتم واست بخرم دیگه...بعد یه چشمکی زد عسل:از کجا؟ سورن:فردا می ریم یه جورایی نا محسوس از بچه ها وسایل رو می گیریم.اون انگشتر وبا یه سری دوربین ومایکروفون های دیگه... عسل:آهان...صبح زود می ریم؟ سورن:نه ساعت ده...می گم تو که نذاشتی من بخوابم بیا بریم پایین شام بخوریم حداقل عسل:نذاشتم بخوابی ولی حداقل سرحالت آوردم.وقتی که اومدی تواتاق باید قیافه خودت رو تو آیینه می دیدی...عبوس و بداخلاق سورن:چیه؟مرد با جذبه ندیدی؟ عسل:نه مرد لوس وننر ندیده بودم که خدارو شکر عمرم قد داد واونم دیدم... سورن:بدو بریم پایین کم نمک بریز...
سورن:عسل...عسل پاشو دیگه خوابالو می خواستیم بریم خرید ناسلامتی... عسل:بابا بزار بخوابم سورن:پاشو خوابالو آروم دم گوشم گفت:افسر به این تنبلی هم نوبره...نگاه کن توروخدا ما رو باکی فرستادن ماموریت...شانس نداریم که عسل:باید کلی هم خدارو شکر کنی...به نظرمن که تو خوش شانس ترین مرد زمینی سورن:اره اگه که فقط خودت اینو بگی.پاشو تا دودقیقه دیگه بلند نشی خودم می رم خرید تنهایی.اونوقت جنابعالی هم باید لباس های قدیمیت رو بپوشی عسل:خیلی خب بابا حالا نزن مارو...بزار برم یه دوش بگیرم می ریم. سورن:بدو زیاد وقت نداریما بلند شدم و با چشم های نیمه باز و نیمه بسته اول رفتم توالت گلاب به روتون بعد رفتم حموم.حوله مو تنم کردم ونشستم پشت میز آرایشم و شروع کردم به بزک دوزک کردن... سورن:شما زن ها آرایش نکنید پاتون رو بیرون نمی زارید نه؟ از توی آیینه یه نگاه بهش انداختم. تکیه داده بود به دیوار و دست به سینه داشت بهم نگاه می کرد.نگاش کن تو رو خدا انگار واسه من رفته عکاسی می خواد عکس بیاندازه مدل وایستاده...خودشیفته است دیگه احساس خوشتیپی می کنه عسل:شما با آرایش کردن من مشکلی دارید؟ سورن:نه زیاد.دوست ندارم وقتی باهام میای بیرون چشم های همه روتو باشه... باکمی دلخوری گفتم:خب مگه تقصیر منه که همه به من خیره می شن؟ اومد جلو و دستاش روگذاشت رو پشت صندلیم و سرش رو یکم خم کرد و از تو آیینه بهم نگاه کرد وگفت:یکمش تقصیر توهه...پورو نشو ولی خب توهم خوشگلی آرایشم که کنی و به خودت برسی دیگه همه زل می زنن بهت.منم خوشم نمیاد وقتی می رم بیرون همه نگاهت کنن.یهو دیدی اعصاب معصابم خورد شد زدم لت وپارشون کردم ...همشیره... جمله آخر روبا لحن داش مرام لووتی ها گفت که خنده ام گرفت اما نمی دونم چرا تا کلمه آخر رو شنیدم لبخندم محو شد. شاید دوست نداشتم این مهربونی های اخیر سورن رو محبت خواهر برادری تعبیر کنم... بایکم جدیت گفتم:باشه سعی می کنم وقتی باشما میام بیرون کمتر آرایش کنم سورن:ممنون می شم.اگر می شه یکم زودتر حاضر شو که به همه کارهامون برسیم.آخه واسه ساعت به ساعت امروز برنامه ریزی کردم نمی خوام برنامه ام بهم بخوره عسل:چشم الان حاضر می شم. از تو کمدم یه دست لباس و مانتو و شلوار برداشتم و روکردم به سورن وگفتم. عسل:می شه بری بیرون.آخه می خوام لباس بپوشم سرش رو تکون داد و بدون حرف رفت بیرون. باید یه جوری با این احساسات مسخره ام کنار می اومدم.بدتر ازهمه این بود که اصلا نمی دونستم دوستش دارم یانه! سرم رو چندبار عصبی تکون دادم و سعی کردم دوباره این افکار مزخرف روکنار بزارم. لباسام رو پوشیدم یه مانتوی کوتاه و جذب طوسی با شلوارکتان مشکی و کیف و کفش وشال مشکی.یکم به خودم عطر زدم ورفتم پایین.نشستم با نیلوفر صبحونه بخورم. سورن بلند شد وگفت:من صبحونه خوردم می رم بالا حاضر شم سرم رو به نشونه ی فهمیدن تکون دادم. عسل:نیلوفر هنوز بامتین قهری؟ نیلوفربا یکم عصبانیت گفت:عسل اگه جای متین سورن این کار رو می کرد توچی کار می کردی؟ بهش فکر کردم.من می دونستم متین اون کارو نکرده اما نیلوفر نمی دونست وفکر می کرد متین بهش خیانت کرده والان هم عین خیالش نیست.راستش من رابطه جدی بین متین ونیلوفر نمی دیدم.شاید متین هم به خاطر همین زیاد فکر عکس العمل نیلوفر نبوده و همه حسابش نکرده.اما نیلوفر این طور که معلومه بدجوری متین رو دوست داشته وبه احساسش برخورده...نمی دونم شاید این کار متین یکم لازم بوده.تا نیلوفر رو از خودش دورکنه.بدون شک اگر باهم خوب بودن و بعد نیلوفر متوجه می شد متین پلیسه وهمه این ها از اول بازی بوده بیشتر دلش می شکست.فکر کنم به خاطرهمینه که متین تلاشی برای آشتی با نیلوفر نمی کنه... نیلوفر:عسل با تواما.چیه جواب دادنش برات سخته؟ عسل:راستش رو بخوای آره.حتی یه لحظه هم نمی تونم فکر این رو بکنم که سورن این کار رو بکنه...نیلوفر متین پسر خوبیه اما می دونی بلد نیست عاشق کسی باشه...یعنی چطوری بگم ارتباطش با دخترها زیاد خوب نیست...سریع حوصله اش سر می ره...یوقت فکر نکنی هوس بازه و تنوع طلبه ها نه...بهت قول می دم اون کارو فقط به خاطراین که گیر نیافتیم و دهن مهشید رو ببنده انجام داده و هیچ قصد وقرضی از کارش نداشته...ولی نیلوفر سعی کن به متین زیاد فکر نکنی...اون پسر جذاب و خوشتیپ و پولداریه...شوخ طبع هم هست و هر دختری رو به خودش جذب می کنه.توهم کم کسی نیستی...دخترمهندس نصیری هستی...خوشگلی ظریفی پولداری هر پسری آرزوشه تو فقط یه نگاه بهش بیاندازی...متین یه دوست خوبه اما فکر نمی کنم یه دوست پسر یا شوهر خوبی باشه.چون ارتباط عاطفیش لنگ می زنه.اگه خودش دیگه سراغت نیومد توهم دیگه فراموشش کن...باشه نیلوفر؟بهم قول می دی؟ نیلوفر یکم آروم شد اما ناراحتی وغمش بیشتر شد.
نیلوفر:باشه قول می دم.سعی می کنم فراموشش کنم...ممنونم عسل.یکم بهم دل گرمی دادی.تا الان فکر می کردم چون من برای متین جذاب نبودم من رو ول کرده اما حالا باحرف های تو یکم آروم شدم ممنونم عزیزم...دستم رو روی میز فشرد ولبخند بی جونی زد. عسل:اینطوری فکر نکن خانوم خوشگله... سورن از پله ها اومد پایین.بلیز وشلوار مشکی پوشیده بود با کفش اسپرت طوسی و یه کت طوسی اسپرت. سورن:بریم خانومم؟ عسل:بریم عزیزم...خداحافظ نیلوفر جون...حرف هام یادت نره.دیگه بهش فکر نکن.باشه؟ نیلوفر آروم سرش رو تکون داد وگفت :باشه.خوش بگذره عسل:اگه دوست داری تو هم بیا باهامون سورن چشم غره ای رفت که فکرکنم از چشم نیلوفر پنهون نموند.با یه لبخند کمرنگی گفت:نه ممنون دوتایی برین بیشتر خوش می گذره...به سلامت عسل:باشه عزیزم هر طور راحتی فعلا تا از در سالن زدیم بیرون سورن ناخنش رو فرو کرد توی دستم ومحکم فشار داد.آروم دم گوشم گفت:چی الکی واسه خودت تعارف می کنی؟ عسل:آی دستم...خب یه تعارف کردم دیگه زشت بود اگه بی تعارف می اومدیم سورن:مگه نشنیدی می گن تعارف اومد نیومد داره؟اگه می گفت باشه می خواستی چی کار کنی؟واقعا که...داشتی همه برنامه هامون رو بهم می زدی ها... عسل:خیلی خب توهم ها.حالا که چیزی نشده سورن:معلومه چیزی نشده اگه می شد که می کشتمت عسل:قاتل! سورن:بزار بکشمت بعد بگو قاتل هنوز نکشتمت که دستم رو ازتوی دستش کشیدم بیرون.وبا دلخوری تو هوا چندبار تکونش دادم. عسل:نگاه کن چیکار کرد پسره با دست نازنینم...خدا بگم چیکارت کنه سورن... سوار ماشین شدیم وگفت:اونقدرهم محکم نبود خودت رو لوس نکن... کف دستم رو که جای ناخنش مونده بود و قرمز شده بود رو جلوی صورتش گرفتم وگفتم:زدی داغونش کردی نگاه کن؟ دستم رو توی هوا گرفت و درست همونجا رو بوسید.یهو داغ شدم.با دستپاچگی دستم رو کشیدم عقب.اما اون هنوز بی تفاوت بود و انگار هیچ اتفاقی نیافتاده.منم تصمیم گرفتم عادی برخورد کنم و به روی خودم نیارم. دم یه پاساژ بزرگ و شیک نگه داشت.با زحمت یه جای پارک پیدا کرد و بعد هم پیاده شد.منم به دنبالش پیاده شدم.دستم رو گرفت وگفت:دستم رو ول نکن اینجا بزرگه همدیگه رو گم می کنیم. عسل:مگه بچه ایم؟ چشم غره ای رفت بهم.منم به زور یه باشه ای گفتم و دستش رو بااکراه گرفتم.دست کوچولوم رو تو دست بزرگش گرفت. یه فشار کوچیکی بهش داد و از پله ها رفتیم بالا.پاساژ4 طبقه شیکی بود.اما همونطوری که قرارمون بود رفتیم طبقه سوم.بوتیک قشنگ و بزرگی بود.رفتیم تو...دوتا مرد باهامون سلام علیک کردم و خوش آمد گفتن.یکیشون که از همکارای خودمون بود خیلی قیافه اش آشنابود برام ولی اسمش رو یادم نمی اومد.اون یکی رو هم تاحالا ندیده بودم.
فروشنده:خب سورن جان در خدمتیم.چی مد نظرتونه بیارم خدمتتون؟ سورن:یه لباس شب شیک و پوشیده واسه خانوم می خواستیم و یه دست کت و شلوار هم واسه خودم...ترجیح می دم یه کم باهم هم خونی داشته باشن... فروشنده:سرکار خانوم شما چه رنگی رو می پسندین؟ عسل:رنگ خاصی مدنظرم نیست... فروشنده:پس تشریف بیارید این طرف... بعد جلوتر حرکت کرد و ماهم به دنبالش رفتیم.چندتا پله کوچولو رو رفت بالا و وارد سالن دوم بوتیک شدیم. فروشنده همینطور که به لباس هایی که توی رگال قرار داشتن اشاره می کرد،گفت:این ها بهترین کارهای ماست می تونید همه شون رو بردارید ونگاه کنید اگر خوشتون اومد پروش کنید. یکم لباس ها رو اینور واونور کردم.اکثرشون یا کوتاه بودن یازیادی یقه هاشون باز بود و برهنه بودن...بعضی هاشونم مشابه ش رو توی مهمونی های قبل پوشیده بودم و نمی خواستم تکراری باشه... همینطور که لباس ها رو به هم می زدم ونگاهشون می کردم.یه لباس آبی کاربنی بلند نظرم رو جلب کرد.لباس ساده اما خوش دوختی بود.تا روی زانوم تنگ بود و بعدش گشاد می شد.پارچه ساتن براقی داشت و روی زانو وآستین هاش وبالای لباس حسابی کار شده بود.آستین سه ربع قشنگ و تنگی داشت که لباس رو پوشیده و درعین حال شیک می کرد.سورن که نگاه خیره ام رو روی لباس دیدگفت:از این خوشت اومده؟ مشتاقانه نگاهم رو بهش دوختم و با لبخند سر تکون دادم.اون لبخند قشنگی زد و رو به فروشنده گفت:امید جان همین رو بده خانوم پرو کنه فروشنده:ای به چشم.خوش سلیقه هم هستیدها حسابی بعد لباس رو از توی رگال در آورد وداد به من.منم رفتم تواتاق پرو و پوشیدمش.دقیق اندازه بدنم بود. سورن رو صدا کردم که نظر بده. عسل:سورن سورن...بیا ببین خوبه سورن:در رو باز کن. در رو باز کردم وداشتم با اشتیاق به پایین لباسم نگاه می کردم.سرم رو آوردم که بگم قشنگه.چشمام روی سورن خیره موند.یه کت و شلوار آبی کاربنی سیر که به سرمه ای می زد تنش بود که دور لبه های کت نوار باریک داشت.یه پاپیون همرنگ وبلیز سفید هم پوشیده بود وعین مانکن ها دستش رو تو جیب شلوارش فروکرده بود و یه ژست باحال گرفته بود. سورن:توکه محشری.خیلی بهت میاد.من چطور شدم؟ هنوز هم مات سورن بودم که چشمکی زد و گفت:چیه خیلی خوشگل شدم اینطوری نگاهم می کنی؟اینجوری نگاهم نکن تموم می شم ها لبخند مهربونی بهش زدم وگفتم:آره خیلی بهت میادخوشگل شدی دستم رو گرفت گفت:شما هم خیلی خوشگل شدی پرنسس زیبا... بوسه کوچیکی رو دستم نشوند. سورن:بدو لباسامونو در بیاریم تا چشم نخوردیم. لباسم رو در آوردم واومدم بیرون.سورن هم بامن ازاتاق پرو دیگه خارج شد. فروشنده:خب همین ها اکی دیگه؟ سورن:آره امید جون دستت درد نکنه فروشنده لباسامون رو توی جعبه های خوشگل گذاشت وگفت:سورن جون چون از دوستان و مشتری های قدیمی هستی اشانتیونت روهم داخلش گذاشتم. بعد یه چشمک بهمون زد و ماهمبا لبخند جوابش رو دادیم. مرد دیگه ای که توی بوتیک بود و از اول یکم ساکت بود همون که گفتم نمی شناختمش رو به من کرد وگفت:این لباس زیبایی که شما انتخاب کردید حیفه یه ست جواهرات زیبا نداشته باشه. بعد یه سرویس رو جلوم گرفت و بازش کرد.سرویس نسبتا طریف و زیبایی بود.بهش می خورد که نقره باشه.زنجیرهای ظریف نقره ای رنگ داشت و در وسط گردنبند و دستبند و انگشتر و پایین گوشواره هاش نگین های تراشیده ی آبی داشت. عسل:چه جالب دقیقا نگین هاش بالباسم سِته... یه نگاه به سورن کردم که یعنی بگیرمشون یانه؟که چشم هاش رو به نشونه ی موافقت بست. منم بالبخند رو به همون مرد گفتم:ممنون.می خوامش... مرده یکم رفت اونور تر و یه چیزایی تو جواهرات گذاشت و اون رو هم برام توی جعبه لباسم گذاشت و به سورن گفت:خیلی مراقب این سرویس باش..متوجه منظورم که می شی؟ سورن سرش رو تکون داد وگفت:خیالت راحت مراقب مراقبم... منم سرم رو تکون کردم و تایید کردم.پس دوربین و مایکروفون رو کار گذاشته بود. بعد از دست دادن اومدیم بیرون.
سورن:گشنه ات نیست؟ عسل:راستش رو بخوای چرا...سر صبحونه هم که نشد چیزی بخورم فقط داشتم به نیلوفردل گرمی می دادم سورن:آها راستی چی بهش می گفتی؟ عسل:هیچی بابا داشتم می گفتم متین پسر خوبیه اما اصلا تو قید وبند دوست دختر واین ها نیست توهم بهش دل نبند بی خودی...همین ها... سورن:پس کلا زدی نا امیدش کردی؟ عسل:نباید می کردم؟خودت می دونی که ما تا چند روز بیشتر اینجا نیستیم.این دختره نباید دل بسته ی متین بشه...چون متین قرار نیست باهاش بمونه سورن:کار خوبی کردی...فست فود یا رستوران عسل:اوم؟فست فود...دلم پیتزا می خواد سورن:خوش اشتهای شکمو...باشه بریم طبقه اول یه فست فود خوب داره عسل:تو زیاد میای این پاساژ؟ سورن:نه خیلی زیاد ولی بعضی از خریدهام رو اینجا می کنم.چطور؟ عسل:هیچی همینجوری پرسیدم رفتیم تویه فست فود شیک.گارسون اومد ورو به سورن ومن گفت:خیلی خوش اومدین.خانوم وآقا چی میل دارید؟ سورن:عسل چه پیتزایی می خوای؟ عسل:من مخلوط می خورم سورن:دوتا پیتزا مخلوط با نوشابه.بعد رو بهم کرد وگفت:نوشابه می خوری دیگه؟ عسل:آره سورن:چه رنگی؟ عسل:مشکی سورن:دوتا نوشابه مشکی.ممنون گارسون:خواهش می کنم.میارم خدمتتون. تا گارسون بیاد سورن از شیشه بغلمون به مردمی که داشتن خرید می کردن نگاه می کرد و روی میزبا انگشتاش رینگ گرفته بود... عسل:تو فکری؟ سورن:اوهوم عسل:اگه نمی گی بهم فوضولی می شه بپرسم تو چه فکری هستی؟ سورن:تا دوسه روز دیگه از هم جدا می شیم...فکر کنم دلم واسه کل کل کردن باتو تنگ بشه عسل:جدی؟ سورن:اوهوم... عسل:حتما بهم عادت کردی.بر گردی به روال زندگی عادیت منو یادت می ره بعد چند روز... سورن لبخند تلخی زد و چیزی نگفت.گارسون پیتزاهامون رو گذاشت روی میز وگفت:قربان چیز دیگه ای لازم ندارید؟ سورن:نه ممنون گارسون:خواهش می کنم نوش جان.با اجازه بعد از رفتن گارسون شروع کردیم به خوردن پیتزاهامون.پیتزای خوشمزه ای بود اما فکر وخیال نمی ذاشت زیاد به طعمش فکر کنم... یعنی سورنم دلش برام تنگ می شد؟یعنی همونطوری که بهش گفتم می شه بعد چند روز همدیگه رو فراموش کنیم؟یعنی جدی جدی بهم عادت کردیم یا...دلم می خواست همون عادت باشه...اون من رو به چشم یه دختر شیطون می دید که فقط باهاش کل کل کنه تا حوصله اش سرنره...نمی دونم...نمی دونم.فقط وقتی می تونم بفهمم این حس چیه که ازش دور باشم... اگر عادت بود که سریع فراموشش می کنم.اگرم دوست داشتن بود که... سورن:حالا تو تو فکری ها!به چی فکر می کنی؟ عسل:به حرف های تو... سورن با شیطنت گفت:به کدوم حرفام؟ عسل:همین قضیه که می گی دلم تنگ می شه دیگه سورن لبخند شیطنت باری زد و لبش رو با دستمال پاک کرد ودست هاش رو جلوی لبش بهم قفل کرد و گفت:خب؟حالا به چی این حرف فکر می کردی؟ منم با شیطنت و کمی خباثت ابروم رو انداختم بالاوگفتم:داشتم فکر می کردم منم دلم برات تنگ می شه یانه سورن:خب حالا به چه نتیجه ای رسیدید سرکارِِخانوم؟ عسل:فکر کردم دیدم نه تنها دلم برات تنگ نمی شه بلکه چقدر خوشحالم از اینکه از دستت خلاص می شم عین بادکنکی که بهش سوزن زده باشن بادش خالی شد وقیافه اش رنگ دلخوری گرفت. با خنده گفتم:بابا شوخی کردم به خدا...اتفاقا دلم خیلی هم برات تنگ می شه هنوز یکم دلخور بود.اما مشتاقانه بهم نگاه کرد و من هم ادامه دادم. -دلم واسه اذیت کردنت تنگ می شه.تونباشی کی رو دق بدم آخه؟ یه اخم شیرینی کرد ویه تیکه از پیتزاش رو گذاشت تودهنش.چشم ازم برنمی داشت.چندباری که سربلند کردم دیدم همچنان بهم نگاه می کنه و پیتزاش رو می خوره.
- چیه؟ شاخ درآوردم؟ سورن- نه چطور؟ - آخه یه طور عجیبی بهم خیره شدی. واسه همون پرسیدم. سورن- عسل تو تا حالا عاشق شدی؟ با تردید نگاهش کردم. - این سوال رو قبلا هم پرسیده بودیا. سورن- آره، ولی جوابت یادم نیست. دروغ می گفت. یه حافظه ای داره که نگو. یادشه، دوباره می خواد از زیر زبونم بکشه بیرون. - مهمه؟ سورن- دوست دارم بدونم؟ - بذار به وقتش بهت می گم، الان موقعش نیست. سورن- داری تلافی می کنی؟ - تو این طور فکر کن. سورن- باشه، باشه عسل خانوم، تلافی کن. - هر وقت تو اون قضیه رو برام تعریف کردی منم جواب این سوالت رو می دم. سورن- قول؟ - قول. بعد انگشتامون رو به نشونه ی قول دادن به هم قفل کردیم. - قولِ قولِ قول. سورن- قول مردونه. خب اگه غذات تموم شد پاشو بریم به بقیه کارهامون برسیم. - مگه باز هم کاری مونده؟ اومده بودیم خرید کنیم که کردیم دیگه. سورن- نه، یه کوچولو دیگه کار داریم. پاشو بسه، زیاد نخور چاق می شیا. با اخم گفتم: - من چاقم؟ سورن با خنده گفت: - نگفتم که چاقی، گفتم چاق می شی. از روی صندلی بلند شدم و دستم رو با دستمال کاغذی پاک کردم و کیفم رو از روی میز برداشتم. سورن هم خریدامون رو برداشت و بعد از پرداخت صورت حساب، رفتیم به سمت ماشین. سورن خریدها رو گذاشت روی صندلی های عقب و نشست تو ماشین. منم نشستم و بی حوصله گفتم: - کجا می خوایم بریم آخه؟ سورن- صبر کن، می ریم خودت می فهمی دیگه. بعد از بیست دقیقه جلوی یه ساختمون نگه داشت. ساختمون مسکونی بود. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - این جا دیگه کجاست؟ سورن- پیاده شو. با تعجب و کنجکاوی پیاده شدم. تازه تونستم تابلوی جلوی در رو ببینم، "آرایشگاه سارینا". سورن زنگ طبقه ی دوم رو زد. زن جوونی آیفون رو برداشت. - بله؟ سورن- صادقی هستم، برای خانومم وقت گرفته بودم. زن- بله بفرمایید. سورن- عسل جان برو یه کم به سر وضع خودت برس. قبلا با خانوم آذری صحبت کردم که چه کارهایی بکنه. کارش حرف نداره، از آشناهای قدیممونه. من می رم. هر وقت کارت داشت تموم می شد، یه ده دقیقه قبلش بهم زنگ بزن میام دنبالت. می بینمت، فعلا. جای هیچ حرفی رو برام نذاشت و سریع سوار ماشین شد. یه دست تکون داد و رفت. برگشتم. در ساختمون باز بود. به ناچار رفتم بالا و طبقه ی دوم. روی یکی از درها اسم آرایشگاه رو نوشته بود. زنگ در رو زدم که دختر جوونی با موهای هایلایت شده و تاپ وشلوار در رو برام باز کرد و با خوشرویی دعوتم کرد برم تو.
دختر:سلام.خیلی خوش اومدی عزیزم.اونجا بشین تا ناهید خانوم رو صدا کنم روی صندلی هایی که دختر اشاره کرد نشستم.آرایشگاه بزرگ و شیکی بود.دخترهای زیادی هم اونجا بودن که هر کدوم یه مشتری داشتن وداشتن به اون ها می رسیدن. سرگرم دید زدن دور وبرم بودم که باصدای زن تقریبا میانسالی به خودم اومدم.موهای رنگ شده زیبایی داشت که خیلی ساده دم اسبی بسته بود.یکم تپل وسفید بود. ناهید:سلام دخترم.خوش اومدی به رسم ادب پاشدم وباهاش دست دادم. عسل:ممنونم ناهید:آقای صادقی از آشناهای خیلی خوب ما هستن.حسابی سفارشت کرده.عروسشی؟سهیلا جون نگفته بود که عروس گرفته؟ عسل:راستش من... ناهید خانوم خندید وزد به شونه ام وگفت:شایدم دوست دخترشی هان؟به هر حال باید بهش حسابی تبریک بگم چون خیلی خوش سلیقه اس.توخیلی نازی... عسل:ممنونم نظر لطفتونه ناهید:خب دخترم دوست داری اول چی کار کنم؟ عسل:والا من زیاد نمی دونم آخه سورن گفت شما همه چیز رو... ناهید:پس خودت نظر خاصی نداری؟اشکال نداره خودت رو بسپار دست من...خیالت راحت.موهات رو رنگ کنم؟ عسل:نه اگه می شه رنگشون نکنید بابا من دخترم.درسته الان همه دخترها موهاشون رو رنگ می کنن و مش و...هم می کنن.اما من خوشم نمی اومد.دوست داشتم وقتی عروس می شم یکم تغییرکنم. ناهید:باشه دخترم هر طور که خودت می خوای.اتفاقابه نظر منم رنگ نکنی بهتره.موهای مشکی خوشگلی داری آخه...ابروهات رو بردارم دیگه؟ عسل:بله یکم تمیز بشن بهتره بعد از برداشتن ابرو حسابی صورتم رو بند انداخت.یکم درد داشت.برعکس موهام وابروهام موهای صورتم بور بود یکم و دیده نمی شدن.به خاطرهمین زیاد اصلاح نمی کردم.اما الان که تو آینه خودم رو نگاه کردم حسابی ذوق کردم...سفیدتر از قبل شده بودم و پوستم عین آینه شده بود... ناهید:می گم دخترم یه چندتا مش تو موهات دربیارم خوشگل می شه ها.یه چندتا قهوه ای با فاصله زیاد درمیارم که موهات سایه روشن بشه...خیالت راحت زیاد روشن نمی شه.انجام بدم؟ بایکم دودلی قبول کردم.خودمم بدم نمی اومد یکمی تغییر کنم... بعد از یک ساعتی که رو موهام ور رفت وشست وخشکش کرد.صندلیم رو چرخوند رو به روی آیینه ناهید:چطوره؟ بلند شدم وباهیجان رفتم جلوی آیینه و به موهام دست کشیدم.زیاد تابلو نبود اما یه سایه روشن خوبی به موهام داده بود.امشبمجلسرو می ترکونم.با یاد آوری این موضوع بادم خالی شد.آی کیو تو مگه کلاه گیس نمی زاری امشب؟ مثل اینکه ناهید خانوم هم ذهن خون بود که گفت:آقای صادقی گفت امشب مهمونی دعوتید واسه مهمونی درستت کنم. اما نمی دونم چرا گفت برات کلاه گیس بزارم؟توکه خودت موهای به این قشنگی داری نیازی به کلاه گیس نیست؟ عسل:آخه مهمونیش یه جورایی بازه نمی تونم روسری سرم کنم....از یه طرفم نمی خوام موهام رو کسی... ناهید:آهان از اون لحاظ؟باشه دخترم تو شنیونت کلاه گیس رنگ موهای خودت می زارم طبیعی طبیعی که خودتم شک نکنی... این ناهید خانوم فکر کنم خیلی بی حوصله اس.آخه نمی زاره آدم حرفش رو بزنه هی می پره تو حرف آدم بعد از دوساعت میکاپ و شنیون بالاخره ناهید خانوم رضایت داد بنده خودم رو تو آیینه ببینم.انگار اومدم برنامه آیینه ممنوع!جو گرفتتش نمی زاره تو آیینه نگاه کنم. -وای خدای من چه خوشگل شدم یه شنیون ساده بود که یکمی از موهای کلاه گیسم بالاش جمع می شد و بقیه به صورت فر پایین می ریخت میکاپمم با لباسم سِت بود و رگه های آبی نقره ای داشت... همه ی دخترهایی که اونجا کار می کردن وسایر مشتری ها حتی خود ناهید خانوم که من رو درست کرده بود بهم خیره نگاه می کردن و زیرلب یه چیزایی پچ پچ می کردن... ناهید:ماشالله سهیلا جون عجب عروسی گرفته ها...حسابی دهن همه رو آب انداخته بعد با شوخی زد رو شونه ام و گونه ام رو بوسید... ناهید خانوم آروم دم گوشم گفت:بین خودمون باشه ها جز معدود دخترهایی هستی که قبل از اینکه بیان آرایشگاه و آرایش کنن هم عروسکی.اکثرا میان اینجا یکم قیافه شون رنگ و رو بگیره شوهر بیچاره بتونه یه نگاه تو صورتشون بیاندازه ولی تو اینقدر خوشگلی که من که زنم دارم وسوسه می شم بخورمت... باحنده گفتم:پس بهتر هر چه زودتر به سورن زنگ بزنم تامن و نخوردید... ناهید:آره والا بهش بگو زود برسه چون اگه دیر بیاد دیگه عروس نداره ها ناهید خانوم زن شوخی بود وصدالبته مهربون...باید از سورن بپرسم چه نسبتی باهاشون داره.بنده خدا فکر می کنه من زن سورنم...
بااین فکر ته دلم قنج رفت.یعنی فکر کن من زن جزیره ی گرینلند معروف،سورن بشم... ولی خودمونیم ها جدیدا دیگه یخ بازی در نمیاره.آقا یاد گرفته جدیدا به جای اخم وتخم،قهر کنه...تازه به این سن رسیده فهمیده بچگی نکرده لابد گفته بزار یکم لوس شم ببینم چه مزه ای می ده... فکرکن سورن از بچگی اخمو بوده باشه...مثلا وقتی می خواستن بهش شیر بدن با کلی ترس و لرز برش می داشتن از تو قنداق. اونم می گفته"به نام قانون بزاریدم زمین خودم می تونم بلند شم احتیاج به بغل کردن شما ندارم مادر محترم" باخنده سرم رو به چپ و راست تکون دادم تا از فکر در بیام.گوشی موبایلم رو که تا حالا تو کیفم بود رو در آوردم. سه تا میسکال داشتم و چهارتا پیام.طبق معمول اول میسکال هام روچک کردم تا بعد با فرصت بیشتری پیام هارو بخونم.هر سه تا میسکال از سورن بود.بعد رفتم سراغ پیام ها.بازهم همش از سورن بود.به ترتیب از پایین پیام ها رو باز کردم. -سلام عزیزم کارت تموم نشد؟ - عسل خیلی طول کشیدها کارت کی تموم می شه بیام دنبالت؟ - چرا گوشیت رو برنمی داری؟حواب بده -عسل داری اعصابم رو خورد می کنی ها خب جواب بده دیگه. اوه اوه چه بداخلاق...حتما الان توپش پره...ترسیدم بهش زنگ بزنم.بین این حس که زنگ بزنم یا زنگ نزنم گیر کرده بودم که خدا خیرش بده خوش زنگ زد. با ترس و لرز گوشی رو برداشتم. - الو؟ - تو کجایی؟دوساعته دارم زنگ می زنم بهت پیام می دم انگار که نه انگار - ببخشید خب گوشیم توی کیفم بود متوجه نشدم - تو که من رو دق دادی.مردم از نگرانی دختر...چی شد؟ - چی چی شد؟ - بچه ی من!چی شد دختره یا پسر؟بابا منظورم کارته.چی شد؟تموم شد؟ - آهان بله تموم شد - خیلی خب نزدیکم الان می رسم.آماده باش همینجوری هم خیلی دیر شده دیگه دم آرایشگاه معطل نشم... - باشه باشه آماده می شم سریع تند تند لباس هام رو پوشیدم.سورن یکم عصبی بود نمی خواستم بیشتر از این عصبی بشه و امشبم رو زهرمار کنه. بعد از پرداخت مبلغ قابل توجهی که البته پولش رو سورن از جیب مبارک داده بود.از همه خداحافظی کردم واز پله ها اومدم پایین.سورن دو باره زنگ زد. - بله؟ - من پایینم زود بیا - باشه تلفن رو قطع کردم و آروم آروم از پله ها رفتم پایین.چون لباسم بلند بود با احتیاط قدم برمی داشتم که نیافتم.البته یه چندجایی نزدیک بود بخورم زمین که خدارو شکر نرده ها رو گرفتم.به هر زحمتی همون دوطبقه رو اومدم پایین و جلوی در رسیدم.سورن توی مزدا3 سفیدی که مانی بهمون داده بود،نشسته بود و به رو به رو خیره شده بود. تقه ای به شیشه زدم و سرم رو خم کردم تا بتونم از پنجره که نصفه ونیمه باز بودببینمش. عسل:سلام عرض شد سورن یه نگاه به صورتم انداخت وابروهاش رو باتعجب داد بالا.انگار باورش نشده بود من همون عسلم که ازاین در رفتم بالا. باخنده ای که به زور می خواست بخورتش وجاش روبه شک وتعجب بده گفت:ببخشید من شما رو می شناسم؟به جا نمیارم سرکار خانوم؟ بعد به نشونه ی نشناختن سرش رو تکون داد و دوباره پرسید:شما؟ عسل:سورن اذیت نکن در روبزن سوار شم.حسابی خسته ام خندید و"نچی"گفت و قفل رو زد ودرسمت خودش رو باز کرد وپیاده شد. عسل:قفل کودک زده بودی؟ سورن:آره خواستم بچه ها به زور سوار ماشین نشن که مثل اینکه نمی شه عسل:چطور؟ اشاره ای به من کرد وگفت:آخه یه جوری خودشون رو خوشگل می کنن که آدم نمی تونه در رو باز نکنه
بااخم ساختگی گفتم:من بچه ام درست به در سمت من تکیه داد وگفت:اوهوم بازباهمون اخم ساختگی که یکم غلیظترش کرده بودم گفتم:اگه نمی خواستی سوار شم چرا اومدی دنبالم اصلا؟ دیدم با یه لبخند ژکوند زل زده به من ودست به سینه نگاهم می کنه عسل:چیه آدم ندیدی؟ سورن:می گم این دست ناهید خانوم جادو می کنه ها عسل:چیه می خوای توهم بری پیشش؟ سورن:نه!گفتم اگه زد به سرم خواستم زن بگیرم بیارمش اینجا عسل:راستی چی بهش گفتی که فکر کرد قراره باهم ازدواج کنیم؟ سورن سری تکون داد وگفت:چیزی نگفتم.مردم رو نمی شناسی بیخودی شایعه درست می کنن عسل:قرار نیست بزاری من سوار شم؟ سورن تندتند چرا چرایی گفت و در رو برام باز کرد و دستم رو گرفت وکمکم کرد که بااون لباسم توی ماشین بشینم.خودش هم ماشین رو سریع دور زد ونشست. تازه متوجه تیپ دخترکشش شدم که همون کت وشلوار رو پوشیده بود وحسابی صورت وموهاش رو صفا داده بود.صورتش شده بود عین صورت دخترها صاف وسفید. البته نمی شه کتمان کردکه ته ریش بهش نمیاد.اتفاقا ته ریش های ظهرش حسابی جذاب و پر جذبه اش کرده بود.اما من کلا صورت اصلاح کرده رو ترجیح می دادم. تا اونجایی که یادمه این خصوصیت رو از مادرم به ارث برده بودم که نمی ذاشت بابا به جز اون ریش پرفسوری جوگندمیش موی دیگه ای رو صورتش باشه.هر روز صبح پدر رو مجبور می کردباقی صورتش رو اصلاح کنه. پدرم هر چه قدر می گفت:خانوم من قاضی ام.قاضی و ریشش مادرم می گفت:مگه قراره مراجعه کننده هات وهمکارات درموردت نظر بدن که این حرف رو می زنی؟اصل کار منم که دوست دارم شوهرم همیشه آراسته و خوشتیپ باشه. و این بحث همیشگی سر صبح پدرومادرمن بود.پدرومادری که حالا نزدیک به دوماهی می شد که ندیده بودمشون وحسابی دلم براشون تنگ بود. سورن باحالت مسخره ای در حالی که با یه دستش فرمون رو گرفته بود وبا مهارت رانندگی می کرد.(این کی راه افتاده بود اصلا من متوجه نشدم؟)دستی روی صورتش کشید وگفت:چیزی رو صورتمه؟ ازبهت در اومدم و سرم رو به چپ وراست تکون دادم که ازفکر بپرم بیرون.(دقت کردین من وقتی می رم تو فکر چقدر تابلو می شم؟باید یه فکری واسه این اخلاق خودم بکنم ها...) عسل:چی گفتی؟ سورن:دوساعته زل زدی به صورت من.گفتم لابد چیزی روی صورتمه این طوری داری نگاهم می کنی. عسل:نه چیزی نبود سورن با شیطنت گفت:راستش رو بگو پس چرا اینطوری نگام می کردی؟ عسل:چه جوری؟ سورن:یه جوری که انگار تا حالا پسر خوشگل ندیدی عسل:اتفاقا دیدم تا دلت بخواد سورن یه نگاه چپ بهم انداخت و دوباره به روبه روش خیره شد وبااخم گفت:آها.مثلا کی؟ عسل:بهت نمیاد غیرتی بشی.پس قیافه ات رو اونطوری نکن سورن:چرا بهم نمیاد؟ عسل:آخه اولا من وتو که نسبتی باهم نداریم.(اینو یکم باشیطونی گفتم.)بعد از گفتن این حرف دقت کردم که عکس العملش روببینم که فقط یکم گره اخم هاش بیشتر شد. -دوما من منظورم پسرهای غریبه نبود.نترس من به پسرهای مردم چشم بد ندارم.همشون رو مثل برادر خودم می دونم.بعد بلند زدم زیر خنده... یکم خیالش بهتر شد واخم هاش باز شد. سورن:حالا این پسرهای آشنای خوشگل که گفتی کی ها هستن؟ عسل:اوم؟خب فامیل ما که کلا خوشگل بازاره.ولی سر دسته همه شون عرشیاست.قربونش بشم من... سورن باتعجب از قربون صدقه من برگشت وچپ چپ نگاهم کردو گفت:خوشم باشه.حالا این آقا عرشیا کی تون هست که اینقدرسنگش رو به سینه می زنید؟ آرنجم رو مثل خوش تکیه دادم به لبه پنجره وباحالت متفکرانه ای دستم رو زدم زیر چونه ام.چشمام رو تیز کردم وبایه لبخند که نشانه ی خباثتم بود گفتم:چطور مگه فرقی می کنه؟ سورن:آره فرق می کنه.چون جنابعالی فعلا زن صیغه ای منی ومنم می خوام بدونم این آقا عرشیا کیه که وقتی ازش تعریف می کنی دلت قنج میره؟ صیغه؟آهان صیغه...از بس تواین چندمدته سرگرم پرونده وکل کل باهم و رو کم کنی بودیم اصلا حواسم نبودکه بینمون صیغه خونده شده والان محرمیم.
راستش شاید یکی از دلایل این که زیاد متوجه این صیغه بینمون نمی شدم وآزارم نمی داد این بود که سورن خوب حد خودش رو می دونست وکاری نمی کرد که اذیت بشم... صیغه!هه چه اسمی...نمی دونم چرا ولی از اسمش هم خوشم نمی اومد... باحالت تدافعی گفتم:سورن مثه اینکه تو زیادی این صیغه روجدی گرفتی ها؟خوبه تا چند روز دیگه ماموریت تموم می شه باید فسخش کنیم... نگاهش رنگ دلخوری گرفت.نمی خواستم ناراحتش کنم.ولی این حقیقت بود.به من چه که حقیقت براش تلخه؟ یعنی به راستی حقیقت براش تلخه؟یعنی اونم از اینکه ازم جدا بشه ناراحت می شه؟اونم؟مگه من هم ازاین جدایی ناراحت می شم؟ مثل همیشه سعی کردم از این مسئله فرار کنم و ذهنم رو مشغولش نکنم.گذاشتم یه وقتی روش فکر کنم که دغدغه های فکری دیگه ای نداشته باشم و بتونم بادید بازتری به نتیجه برسم. باقی راه رو سورن ساکت بود.نمی خواستم امشب برام تلخ باشه.بدون شک اگه ذهنمون مشغول باشه نمی تونیم خوب تصمیم گیری کنیم و به وظیفه اصلیمون یعنی ماموریتمون برسیم. دلم نمی خواست غرورمون باعث شه بچه هارو که الان چشم امیدشون به ماست رو ناامید کنیم.درسته لجبازم،مغرورم اما خودخواه که نیستم.البته من خودمم می دونم حرف اشتباهی نزدم و فقط حقیقت رو بهش گوشزد کردم.اما چه کنم که جدیدا آقا لوس شدن.لابد برای من تو ذهن خودش کلی نقشه کشیده و از این که فعلا زنشم تو دلش قند آب می کنن... عسل:سورن؟ سورن که پیاده شد بود و سمت ساختمون می رفت برگشت و یه نگاه بهم کرد که معلوم بود حسابی دلخوره... عسل:از چی ناراحت شدی؟ سورن:هیچی.فقط یکم از صبح زیادی اینور اونور رفتیم خسته ام. باز خواست راه بیافته که دستش رو از پشت کشیدم که باعث شد بایسته.رو به روش جلوی در ساختمون ایستادم.چونه اش رو تو دستم گرفتم وسرش رو بلند کردم. عسل:به من نگاه کن باز داشت سرش رو اینور اونور می کرد که چونه اش رو از دست من نجات بده.اما من محکم تر چونه اش رو گرفتم وگفتم: -گفتم به من نگاه کن کلافه بهم نگاه کرد. عسل:از کدوم حرفم ناراحت شدی؟ازاینکه گفتم بعد ازاینکه از اینجابریم باید صیغه مون رو فسخ کنیم؟مگه قرارمون همین نبوده از اول.دلیلی نداره که ناراحت شی.ما که چیزی بینمون نبوده که بخوایم ناراحت شیم ازتموم شدنش... واقعا همین طور بوده؟یعنی نباید ناراحت بشیم از تموم شدن این رابطه که هنوز خودمم نمی دونم یه رابطه می شه اسمش رو گذاشت یانه... سورن پوزخندی زد وگفت:نه از اون ناراحت نشدم عسل:چرا ازهمون ناراحت شدی سورن:گفتم که نه بالجبازی پام رو زمین کوبیدم وگفتم:نخیرم.قبل از اون حرفم خوب بودی سورن باخنده گفت:بابا چه اصراری داری بگی من ازاین قضیه ناراحتم؟ بعد باشیطنت چشمک زد. منم با لبخند خبیثانه ای نگاه خریدارانه ای بهش کردم وگفتم:خب چون ناراحتی دیگه.البته بهتم حق می دم.تو این مدت برای خودت زیاد خیال پردازی کردی دیدی همش داره میره برباد ناراحتی.درست گفتم نه؟ سورن نوک بینیم رو کشید و گفت:نه بعد از پله هارفت بالا وبدون اینکه برگرده نگاهم کنه گفت:تونمیای تو مگه؟ پوفی کشیدم و رفتم پشت سرش که باهم وارد شدیم.
پست دومم این یکیه برو حالشو ببر
سورن:سلام مهندس هنوز کسی نیومده؟ نادرخان به پامون بلند شد و بعد از سلام وعلیک گفت:نه هنوز ساعت شیش مهمونی یه ساعت دیگه شروع میشه این مهمون هایماهم زیاد خوش قول نیستن می زارن یه دوساعت دیگه بیان که کلاس داشته باشه براشون...توچطوری دخترم؟چقدر زیبا شدی.این شوهرت باید حسابی حواسش رو جمع کنه که خانوم خوشگلش رو ازش ندزدن...یادم باشه به مریم خانوم بگم یه اسفندی برات دود کنه عسل:ممنون مهندس............. سورن:مهندس اگه اشکالی نداره ما بریم تو اتاقمون یکم استراحت کنیم نادرخان:برید مطمئنا خرید با خانوما خیلی آدم رو خسته می کنه بادلخوری واخم ساختگی گفتم:یعنی اینقدر ما خانوما خسته کننده ایم؟ نادرخان با خنده:نه خانوم زیبا اما سلیقه ی خوبتون وقت و انرژی رو از مردها می گیره عسل:خب آدم باید خوشگل پسند باشه دیگه بعد نگاهی به سرتا پای سورن انداختم و ابرویی انداختم بالا.که می دونم تو دل سورن کارخونه قند درسته رو آب کردن. نادرخان هم باشوخی گفت:برید تا حسودیم گل نکرده باخنده رفتیم بالا.یکم به دراز کشیدن نیاز داشتم.زیادی خسته شدم.با احتیاط روی تخت دراز کشیدم که سورن معترضانه گفت:اِ..اِ!کلی پول آرایشگاه خانوم رو ندادم بیاد ایجا بخوابه همه چیز رو بهم بریزه ها بادلخوری گفتم:خوبه من زورت نکردم ببریم آرایشگاه.خب خسته شدم دیگه بزار یه ده دقیقه دراز بکشم خستگیم در بره... سورن:خب منم خسته ام این که دلیل نمی شه بااین سر و وضع بری تو تخت دختر خوب عسل:چرا نمی شه بااین تیپ رفت تو تخت؟خوبم می شه توهم بیا دراز بکش ببین می شه یانه سورن:اصلاهر کاری دوست داری بکن عسل:چشم منتظر اجازه ی جنابعالی بودم سورن:آفرین دختر خوب همیشه از بزرگترت اجازه بگیر. عسل:می شه یکم بخوابم یانه؟جناب بزرگتر؟ سورن:یه نیم ساعتی بخواب ولی آرایشت بهم می خوره ها.از من گفتن بود عسل:تو نگران آرایش من نباش خیلی خسته بودم.اونقدری که حوصله کل کل کردن با سورن رو نداشتم.با احتیاط خوابیدم و گوشیم رو برای نیم ساعت دیگه زنگ گذاشتم که بیدارم کنه. وقتی صدای گوشیم اومد.با بی حوصلگی خاموشش کردم.خواستم یکم دیگه بخوابم که یادم افتاد مهمونی داریم.و با اکراه بلند شدم نشستم رو تخت.خواستم چشمام رو بادست بمالونم که یادم افتاد آرایشم خراب می شه... به سورن نگاه کردم که پایین تخت خوابیده بود.با دست تکونش دادم. عسل:سورن!سورن!پاشو مهمونی دیر می شه ها یکم غلط خورد.دوباره تکونش دادم که یکم لای چشم هاش رو باز کرد.خودمم بی حوصله بودم ولی چه می شه کرد باید این مهمونی رو می رفتیم اونم پر انرژی! عسل:سورن...سورن پاشو دیگه مهمونی دیر می شه سورن که انگاربهش برق سه فاز وصل کردن یهو از خواب پرید وهول به این ور اونور نگاه کرد با خنده گفتم:خیلی خب بابا اینطوری نپر از خواب بچه ات می افته خودمم نفهمیدم این چی بود گفتم یه چشم غره بهم رفت و سعی کرد خنده اش رو قورت بده متین:بچه ها آماده اید؟ سورن:نه متین بیا تو متین:سلام.خواب بودین؟ سورن:ازصبح رفتیم بیرون خسته شدیم گفتیم یکم بخوابیم.متین قربون دستت بیا این سرویس عسل رو خوشگلش کن متین سری تکون داد.ای به چشم سورن:عسل سرویس و وسایلش رو بیار سرویس و مایکروفون و دوربین رو که تو ی بسته های خودشون بودن رو دادم به متین.اونم با دقت مشغول کار گذاشتن مایکروفون و دوربین شد. متین:سورن انگشترت رو بده سورن:کدوم انگشتر؟ متین:اون عقیقی که دستته سورن با تردید انگشتر رو ازتو دستش در آورد و داد به متین متین:دمشون گرم.واسه همه فرستادن. بعد چشمکی زد و گفت:همه مجهز مجهزیم سورن:ایول... بعد از اینکه متین سیستم ها رو راه انداخت و چندتا توضیح کوچیک درباره شون داد رفتیم طبقه پایین.تقریبا بیشتر مهمون ها اومده بودن.با اکثرشون سلام وعلیک کردیم و ازشون عکس گرفتیم. مهندس با چندتا خر پولاشون که مشتری های اصلی محسوب می شدن آشنامون کرد و سورن ومتین رو برد تو جمع شون. دیگه حوصله ام داشت حسابی سر می رفت.درسته این بحث ها برامون مهم بود اما خب چیکار کنم؟حوصله سر بر بود دیگه... همینجوری که اطرافم رو نگاه می کردم.چندتا پسر بدجوری برام آشنا اومدن. نه؟اون اینجا چیکار می کنه؟ وای بهتر از این نمی شه...اگه همه چی لو بره...سردار سر روتنم نمی زاره...
متین:چیزی شده عسل جان؟چرا رنگت یهو پرید؟ عسل:هیچی عزیزم یکم خسته ام سورن یکم با اخم سرتکون داد که یعنی چته؟ منم سر تکون دادم که یعنی چیزیم نیست. می گم تو این اوضاع ما هم زبون واسه خودمون اختراع کردیما.من اینجوری سر تکون دادم اون اونجوری.هه!اسمش رو بزاریم زبون سرسری! بالاخره حرف های مهم ولی از نظر من چرت سورن ومتین با مهندس ومشتری هاتموم شد.ویه عده رفتن وسط که قر بدن.من نفهمیدم اینا مهمونی رسمی هاشون با پارتی هاشون چه فرقی می کنه؟ فقط خدا خدا می کردم که اون من رو ندیده باشه.اما مثه اینکه خدا داشت شانس تقسیم می کرد من رفته بودم پستونک بازی! با دیدن من چشم هاش چهارتا شد.دوستاش هم که متوجه شدن یه جارو سیخ داره نگاه می کنه رد نگاهش رو گرفتن وبه من خیره شدن. یکم اولش با شک بهم نگاه کردن.دوسه تاییشون رو که اصلا نمی شناختم.اما اون دو سه تایی رو که می شناختم بعد از کمی نگاه کردن خوشبختانه منو شناختن و اینطوری شد که گاومان دو قلو زایید!مبارکش باشه دیدم که راه افتاده بیاد سمتم. نمی خواستم مهندس اینا شک کنن.الان میاد جلوی اینا یه چی می گه لو می ریم.تصمیم گرفتم حالا که منو دیده خودم برم سراغش که از پیش آمدهای بد جلوگیری کنم. عسل:سلام.شما؟اینجا؟ کیوان با یه نیش شل زل زد بهم وگفت:تو اینجا چیکار می کنی؟توکه اهل اینجور مهمونی ها نبودی؟باورم نمی شه اینجا ببینمت.چقدر فرق کردی دختر؟ پارسا:عسل خانوم شماکه از اینجور مجلس ها خوشتون نمی اومد؟ یه چشم غره ای بهشون رفتم که دهنشون رو بستن. عسل:بچه ها می شه در مورد من اینجا صحبت نکنید؟ پارسا:چرا؟ آروم گفتم:لطف کنید هویت من رو آشکار نکنید.خواهش می کنم با تعجب به هم خیره شدن و یکم پچ پچ کردند. عسل:مربوط به شغلمه.بعد یه لبخند مسخره زدم که کسی شک نکنه کیوان یکم دور و بر رو با شک نگاه کرد ورو به دوستاش گفت:بچه ها چیزی نگید لابد مهمه دیگه عسل:آقا کیوان می شه باهاتون تنها صحبت کنم باز نیش این شل شد. کیوان:حتما عزیزم عق...حالم رو بهم نزن. عسل:پس دنبال من بیاید اینجا نمی شه صحبت کنم. نمی تونستم جلوی همه باهاش صحبت کنم.توی حیاط هم می ترسیدم یکی صدامون رو بشنوه.می دونستم تو طبقه خودمون همه پایین هستن و سرگرمن.به ناچار رفتیم تو اتاق خودمون.کیوان هم پشت سر من اومد. عسل:بفرمایید کیوان نشست روی کاناپه کنار تخت.منم تو آیینه یه نگاه به خودم انداختم وبادستمال کاغذی عرق رو از روی پیشونیم پاک کردم و برگشتم طرفش که دیدم زل زده بهم.
کیوان:چقدر خوشگل شدی کلافه نگاهش کردم و نشستم روی تخت رو به روش. عسل:واسه این حرف ها نیاوردمت بالا.آقا کیوان می خوام خوب دوستات رو توجیح کنی.این جا کسی نباید بفهمه من کی هستم. کیوان موشکافانه نگاهم کرد:چرا؟ باصدای خیلی آروم گفتم:من الان تو ماموریتم کیوان کیوان:واقعا؟واسه چی مگه مهندس نصیری هم خلاف می کنه؟ عسل:آره.تو اینجا چی کار می کردی؟ کیوان:یکی از بچه ها با مانی دوسته.مانی هم دعوتمون کرد بیایم مهمونی.من زیاد این جا کسی رو نمی شناسم عسل:کدوم دوستت؟ کیوان:تو نمی شناسی. فریبرز بازم آروم گفتم:کیوان مواظب باش چیزی نفهمه.ما چندماهه داریم واسه امشب نقشه می کشیم.اگه لو بریم زحمت چند ماهه یه گروه نابود می شه. کیوان هم به تبعیت از من صداش رو آورد پایین و گفت:باشه بهشون می گم چیزی نگن.ولی واسه چی اینجایید؟خطرناکن؟ یه نفس عمیق کشیدم و به دور و برم نگاه کردم و با احتیاط گفتم:قاچاق قرص روانگردان.تازگی هام که یه سری قرص مسموم قاطی قرص ها شده که قابل تشخیص نیست.کشنده اس.تا حالا تو دوشب سه تا قربانی گرفته... کیوان:یعنی اینقدر خطرناکه؟پس چرا می فروشنش عسل:چون نمی خوان به سرمایه شون لطمه بخوره. کیوان:چه آدمای کثیفی... عسل:امشب حواستون باشه اگه مانی یا هر کس دیگه بهتون قرص تعارف کنید نخورید.ممکنه هر کدومشون از اون کشنده ها باشه کیوان:باشه بهشون می گم برندارن عسل:نه...نه!بردارید اینجوری شک می کنن.الان چندتاشون دیدن من تو رو آوردم بالا دارم باهات صحبت می کنم برندارید تابلو می شه.بردارید اما بزارید تو جیبتون نخورید. کیوان:باشه عسل:خیلی خب بریم کیوان:عسل؟ عسل:بله؟ کیوان:دلم برات تنگ شده بود.عسل برگرد خواهش می کنم.من هنوز دوستت دارم عسل:کیوان خواهشا باز شروع نکن کیوان:چرا نمی خوای باور کنی که من دوستت دارم؟ پوزخند تلخی زدم و بهش خیره شدم.بالحن تلخی گفتم:کیوان اون فقط یه دوست داشتن ساده اول دانشگاه بود.من و تو به درد هم نمی خوردیم.تو یه دوست دختر می خواستی که همه جوره باهات باشه.اما من اون دختر نیستم.عقاید و خواسته هامون از زمین تا آسمون باهم فرق می کرد کیوان.اون قضیه تموم شده اس.خواهشا تمومش کن کیوان:اما من هنوز دوست دارم عسل:کیوان من الان تو ماموریتم.بزار بریم پایین من به کارم برسم کیوان با دلخوری گفت:تو از اولم دوستم نداشتی.مگه نه؟ عسل:کیوان من می خوام منطقی باشم.تو دوست دختر می خواستی.دوست دختری که همه جوره باهات باشه کیوان:نه من این رو نمی خوام.اگه بخوای میام خواستگاریت عسل:کیوان.دوباره شروع نکن.من نامزد کردم کیوان:داری دروغ می گی.این حرفا دیگه تکراری شده عسل:دروغ نمی گم.با یکی از همکارام نامزد کردم الانم پایینه. کیوان:باید ببینمش تا باورم بشه عسل:باشه باهم آشناتون می کنم تو چشم هاش غم رو می دیدم.اما من دیگه اون رو دوست نداشتم.یعنی همون موقع دانشگاهم که هر دومون زبان انگلیسی می خوندیم و اون بهم پیشنهاد دوستی داد علاقه خاصی بهش نداشتم.خب جوونی بود و منم دوست داشتم یکم شیطونی کنم.اما الان که یه پلیس بودم به این جور شیطنت ها علاقه ای نداشتم. عسل:کیوان سر لج ولجبازی ماموریتمون رو... کلافه دستی تو موهاش کرد وپاشد و رفت سمت در.برگشت سمتم و با یه نگاه غبار گرفته بهم خیره شد و پوزخندی زد:نترس.اونقدر بچه نیستم که سراین چیزها همه چیز رو خراب کنم.تو هم حق داشتی برای زندگی خودت تصمیم بگیری.اون ماجرا واسه سه سال پیش بود من زیادی خوش بین بودم که تو ازدواج نمی کنی و من بهت می رسم.بریم! شوهرت نباید بیشتر از این منتظرت بمونه بعد هم در رو بست و منم رفتم دنبالش.تا طبقه پایین ساکت بودیم و تقریبا هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.
وقتی اومدیم پایین کیوان رفت سمت دوستاش.منم رفتم پیش متین و سورن. سورن با اخم نگاهم کرد و با یه لحنی که خیلی خوب نبود گفت:اون یارو کی بود؟ عسل:یکی از آشناهامون سورن:خب واسه چی باهاش رفتی بالا.کجا رفتین؟ من ساده لوحم زود گفتم:تو اتاق سورن چشم هاش گرد شد و گفت:چی؟تو اتاق؟خوشم باشه چه چیزهایی دارم می شنوم عسل:سورن شروع نکن. آرومتر دم گوشش گفتم:اون من و می شناخت.باید بهش توضیح می دادم و توجیحش می کردم که یوقت چیزی از دهنش نپره متین با یکم نگرانی گفت:حالا چی شد؟ عسل:هیچی حله دیدم کیوان داره میاد سمتمون. سورن با طعنه گفت:مثه اینکه آشناتون دارن تشریف میارن کیوان با یه پوزخندی اومد سمتمون.فکر کرد الان دستم رو رو می کنه. کیوان:سلام عرض می کنم متین:سلام متین هستم.حال شما؟ کیوان:خوش وقتم.متشکرم خوبم.بعد رو کرد سورن که دست من رو گرفته بود . با یه اخمی بهش نگاه می کرد،گفت:افتخار آشنایی نمی دید؟ من زودتر گفتم:معرفی می کنم.سورن نامزد عزیزم.آقا کیوان هم از بچه های دانشکده سورن با یه پوزخندی نگاه خریدارانه ای به کیوان انداخت و رو به من گفت:دانشکده خودمون؟ ابروهام رو انداختم بالا. عسل:نه.دانشکده زبان سورن با کیوان دست و داد وگفت:از آشناییتون خوشوقتم آقا کیوان کیوان هم با غرور خاصی گقت:ممنون من هم همینطور.تبریک می گم سورن:ممنون کیوان:اومده بودم سلامی عرض کنم.با اجازه... عسل:کیوان؟ کیوان برگشت سمتم.هنوز اون پوزخند رو لبش بود. کیوان:بله؟ عسل:همه چی حله دیگه؟ کیوان آروم سری تکون داد وگفت:آره.حله عسل:ممنون سورن آروم دم گوشم گفت:باید بعدا همه چیز رو برام توضیح بدی یه طوری نگاهش کردم که توش یه جمله بود"ولم کن بابا" سورن یبار دیگه خشمگین تر نگاهم کرد.حس کردم اون جمله رو از تونگاهم خونده خشمگین شده.نیشخندی به افکارم زدم.دیوونه شدم من.اخه اون چطوری می خواد افکارمن و بخونه؟ تاثیر دیدن کیوان و شوکه شدنمه لابد زده به سرم دیگه! دوباره متین وسورن رفتن تو بحث نصیری و مشتری ها و منم به ناچار به دنبالشون کشیده شدم.این بار با دقت بیشتری به حرف هاشون گوش کردم و سعی کردم به وسیله دوربین توانگشترم حسابی ازشون عکس بیاندازم. آها یه ژست دیگه! حالا سرتو بالا کن. نه این خوب نشد یکی دیگه. آقا یه نگاه به ما کن همینجوری تو دلم می خندیدم و ازشون عکس می گرفتم چه حالی می داد. گفت گوی5+7 که تموم شد نتیجه این شد که... دِ.. دِ..دِدِن...خانوم ها و آقایان نتیجه براین شد که...فردا 5 تا مشتری کله گنده بیان توهمین ویلا معامله کنن و سود و حالش رو ببرن یه عده جوون هم بدبخت کنن دور همی خودشون خوش باشن.ای آدمای کثیف! یکم که دقت کردم دیدم یه چی خالیه تو جمع.بعد که یکم بیشتر دقت کردم دیدم "چی" نیست "کی"هست.یه ذره دیگه گشتم ببینم کی توجمع نیست.که دیدم مانی نیست.اصلا از سر شب زیاد تو مهمونی ندیده بودمش.نمی دونم چرا ولی دلم بدجور شور می زد
یهو فکرم رفت پیش مهشید.یادمه نصیری به مانی گفته بود شب مهمونی یه کاری کنه این دختره اینجا نباشه که سر و صدا کنه و لوشون بده که قرص ها آدم رو می کشه و این حرفا... چرا حالا یادم افتاد؟وای نکنه بلایی سر دختره آورده باشه.سورن اون و دست من سپرده بود. یه دفعه سرجام سیخ وایسادم.همه نگاهشون رو من چرخید.یه لبخند مسخره تحویلشون دادم و سریع دم گوش متین گفتم:کلید اتاق مهشید دست توهه؟ متین:آره می خوای چی کار؟ عسل:توبده به من کاریت نباشه. متین نگاه مشکوکی بهم انداخت و سعی کرد از تو چشمام چیزی بخونه که سریع پلک هام رو بستم و با یکم عصانیت کف دستم رو گرفتم مقابلش.سری تکون داد و با یکم شک و تردید کلید اتاق مهشید رو گذاشت کف دستم. با یه لبخند مسخره دیگه که احساس می کردم قیافه ام رو شبیه کودن ها کرده یه با اجازه ای زیر لب گفتم و رفتم.طبقه بالا.پله های اول رو که در تیر رس همه قرار داشتم آروم رفتم بالا و وقتی فهمیدم دیگه بقیه نمی تونن من رو ببینن دویدم سمت اتاق مهشید. دستام می لرزید.نمی دونم ولی حساس می کردم الان در رو باز کنم با جنازه مهشید رو به رو می شم. در اتاق رو باز کردم.پلک هام رو بسته بودم بعد آروم بازشون کردم.خدارو شکر جنازه مهشید اینجا نبود ولی اتاق یکم به هم ریخته بود.این بهم ریختگی یکم آشفته ام کرده بود.چون اصلا شبیه شلختگی نبود احساس می کردم یکی وارد اینجا شده وهمه چی رو بهم ریخته. یکم جلوتر که رفتم صدای خرد شدن شیشه رو زیر پاشنه کفشم حس کردم.پام رو بلند کردم که دیدم یه لیوان شکسته افتاده رو زمین.دنبال قطره های خونی چیزی می گشتم که خوش بختانه اونجا نبود. رفتم بیرون و توی سالن نگاهم رو به اتاق های دیگه چرخوندم.یه چندتاییش رو فال گوش ایستادم ولی دیدم صدایی نمیاد.بعدشم می دونستم مانی اینقدر خنگ نیست که مهشید رو از یه اتاق ببره تو اتاق بغل دستیش.این کار خنده دار بود. اتاق مانی! آره آره لابد بردتش اتاق خودش...بیشرف از فرصت استفاده کرده و برده اتاق خودش یه حالی هم باهاش بکنه.ولی چرا تا حالا این کاررو نکرده بود؟اصلا کلید از کجا آورده؟ لابد مهندس گفته این دختره رو یه کاریش بکنه بهش کلید داده اونم برده اتاق خودش.از اونجا هم که طبقه سومه صدا پایین نمیاد راحت داره عشق و حال می کنه رفتم بالا و جلوی در اتاق مانی فال گوش واستادم.دیدم نخیر.هیچ صدایی نمیاد.لابد صدای کفش های منو شنیده ساکت شدن. عسل:مانی!مانی جان بیا یه لحظه کارت دارم سکوت عسل:مانــــی!!! نیلوفر متعجب اومد بیرون و به من نگاه کرد. نیلوفر:توبا مانی چی کار داری؟ یکم با دستپاچه گفتم:چیزه...دیدم پایین تو مهمونی نیست دوستش فریبرز صداش می کرد.سراغش رو ازم گرفت گفتم بیام دنبالش تو اینجا چیکار می کنی ؟ نیلوفر یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت که توام با تعجب بود:خب اتاقمه دیگه از خجالت سرخ شدم.خب بنده خدا راست می گه دیگه اتاقشه.این چه سوالی بود من پرسیدم؟ عسل:نه..نه منظورم اینه که چرا پایین نیستی نیلوفر:اومده بودم آرایشم رو تجدید کنم.زیادی عرق کرده بودم یکمش پاک شد آخ ناز بشی الهی موش نخورتت.یه لبخند ازهمون مسخره ها بهش زدم. نیلوفر:خب مانی که اینجا نبود بیا بریم پایین بعد دست من و کشید و کشون کشون برد پایین.باز تو سالن نگاه انداختم ندیدمش.
ازیه چند نفری پرسیدم که اون ها هم ندیده بودنش.از یه پیشخدمت که داشته به چندتا دیگه شون امر و نهی می کرد و بهش می خورد سر پرست بقیه باشه پرسیدم. عسل:آقا مانی رو ندیدی؟ پیشخدمت:آقا مانی؟ عسل:منظورم مهندس کیانیه.همونی که باهاتون هماهنگ کرده واسه مهمونی پیشخدمت:آهان بله.نمی دونم رفتن تو حیاط.به نظرم رفتن پایین پیش خودم فکر کردم این دیگه کیه.مگه پایین تر از اینجاهم هست؟که یهو یادم افتاد... آره...زیر زمین... دیگه موندن رو جایز ندونستم.هر چه قدر سرم رو چرخوندم و دنبال سورن و متین گشتم نبودن.ناچارا تنهایی و بدون گفتن به کسی راه افتادم سمت زیر زمین. خب خونه قدیمی و عمارت نبود بگم که فکر می کردم الان وارد یه زیر زمین تاریک و مخوف می شم که در و دیوارش رو عنکبوت گرفته و از زیر پات موش رد می شه. می دونستم اینجا استخر داره... وای...استخر! نکنه دختره بیچاره رو تو استخر خفه کرده باشه.بیچاره مهشید! رفتم از پله ها پایین.خوب از اینجا که به پایین راه نداره.یادم افتاد یه در پشتی داره ساختمون که به زیر زمین می خوره! ساختمون رو دور زدم و رسیدم به دره! لای در کمی باز بود.آروم در رو باز کردم و در رو دوباره به همون حالت سابق رهاکردم.کفش هام رو در اوردم وگرفتم دستم.صدای تق تق کفشام لوم می داد. پله ها رو رفتم پایین.اولش یه راه روی باریک بود که نه چندان تاریک بود.یعنی لامپ داشت ولی کوچیک و کم نور بود.دیوار ها با کاشی های ریز و خوشگل پوشیده شده بود و با خورده کاشی طرح دلفین و ماهی و اینجور چیزها رو دیوار درست کرده بودن. رسیدم به ته راهرو معلوم بود به سالن استخر می خوره و یه سالن خیلی بزرگه. ریسکش زیاد بود که همین جوری می رفتم جلو. بنابراین تصمیم گرفتم با احتیاط از لبه ی دیوار سرک بکشم ببینم تو سالن چه خبره! وای خدای من!اینجا پراز لاشخوره! یه میز خیلی بزرگ یکم اونطرف تر از استخر بود که کلی آدم هیکلی و قلچماق دورش بودن و داشتن قرص ها رو بسته بندی می کردن!کلی بسته های قرص و کارتون اونجا بود.نفری یه قرص بیاندازین بالا ببینیم کدوم یکیتون می میره یکم خوشحال شیم.تن لش ها! پس مهشید کجاست؟یعنی اینجاهم نیست؟ نه ...نه داره صداش میاد یعنی کجاست؟ صدای داد مهشید رو می شنیدم که همش می گفت:ولم کنید لعنتی ها ولم کنید. و بعد صدای قهقهه های کریه چندتا مرد می اومد. قلبم داشت فشرده می شد.یعنی اون حیوون ها داشتن چی کار می کردن؟درسته مهشید دختر پاکی نبود که بترسم یوقت خدای نکرده باکره بودنش رو ازش بگیرن.ولی به هر حال هرکسی هر چقدر هم بد باشه دوست نداره چندین نفر بریزن سرش و آزارش بدن!اونم کسایی که یه جورایی قاتل بهترین دوستش محسوب می شن! تو فکر راه چاره بودم و زیر لب اون مردها و آبا واجدادشون رو به رگبار فحش بسته بودم که یهو دستی روشونه ام نشست.
صدای خنده ی یه قلچماق از پشتم اومد. مرد- تو این جا چی کار می کنی کوچولو؟ مامانت می دونه تو این جایی؟ بازوهام رو تو دستای زمختش گرفته بود و می خندید. ببند اون حلقت رو، خمیر دندون گرون میشه! آروم سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم. آب دهن نداشتم رو قورت دادم و سعی کردم جدی و با صلابت باشم. آروم، اما با تحکم و غرور خاص خودم گفتم: - ولم کن. مرد- نه نه نه، خانوم کوچولو شما که تا این جا اومدی دیگه زشته همین طوری بری. بعد چشمکی زد و لبش رو چسبوند به گردنم که نزدیک بود بالا بیارم. با صدای فریاد بلندی گفتم: - ولم کن آشغال لعنتی! بعد با آرنجم کوبیدم تو گردنش. ایشاا... شاهرگت قطع شه ننه ات به عزات بشینه. با صدای داد من، مانی داد زد: - چه خبره اون جا؟ مرده که با دست گردنش رو می مالید و زیر لب به من فحش می داد گفت: - هیچی نیست آقا مانی، یه گربه کوچولوست. مرتیکه به من میگه گربه! نمی دونه من چه ببر بنگالی هستم واسه خودم. حتما تا چهار تا پنجول نندازم رو صورتش حالیش نمیشه با کی طرفه! مانی که دیگه داشت کم کم می اومد سمت ما، رو به مرده گفت: - چه خبره شلوغش کردی؟ مرد- آقا گفتم که ... نذاشت مرده حرف بزنه، چون نگاه مانی افتاد به من و خندید. مانی- این گربه رو می گفتی؟ تو این جا چی کار می کنی عزیزم؟ من که حالا با دیدن مانی اون روح سرکش و حاضر جوابم فعال شده بود و انرژی دوباره گرفته بودم، با پرخاشگری و دست های مشت شده گفتم: - مهشید کجاست؟ مانی- اوه، چه گربه ی بداخلاقی! باید حواسمون باشه یه وقت چنگمون نندازه ... بعد دست منو آروم تو دستش گرفت و به ناخن هام دست کشید و یه چشمک زد و ادامه داد: - با این پنجه های کوچولوی ظریفش! با عصبانیت دستم رو از تو دستش کشیدم بیرون و تو چشم هاش که پر از شیطنت بود زل زدم و گفتم: - گفتم مهشید کجاست؟ نشنیدی؟ با خنده ی مستانه ای دست هاش رو برد بالا. مانی- باشه باشه تسلیم، اون جاست. داره با بچه ها عشق و حال می کنه. به طرف ته سالن که اشاره کرده بود راه افتادم که کمرم رو گرفت و انگشت اشارش رو تو هوا تکون داد. مانی- نچ نچ، قرار نیست خوشیشون رو به هم بزنیا. دستش رو از تنم جدا کردم و رفتم جلو. با خنده پشت سرم می اومد. حالا نگاه همه اون هایی که داشتن قرص ها رو بسته بندی می کردن رو من بود و با تعجب بهم خیره شده بودن. چیه؟ حتما فکر کردن یه لقمه ی جدید براشون رسیده. از بینشون مهشید رو دیدم که به صورت نیمه عریان به ستون بسته شده و یه عده لاشخور دورش هستن و دارن اذیتش می کنن. اون هم جیغ می زد و بهشون فحش می داد. میز رو دور زدم و رفتم جلو. یکیشون نگاه هیزش رو دوخت به اندامم و با لبخند زشتی گفت: - آقا مانی، عروسک جدیده؟ مانی از پشت سرم اومد و دستش رو گذاشت رو شونم و با لبخند گفت: - اوه نه نه، چشم هاتون رو درویش کنید. این یکی صاحاب داره! دستش رو از روی شونم کشیدم و دوباره به مهشید خیره شدم. لباس تنش به هم ریخته شده بودن و تقریبا کارآیی خودشون رو از دست داده بودن، جلوی اون همه مرد. مطمئن بودم اگه من جای اون بودم خودم رو می کشتم. حالا مردها با دیدن من دست از سر اون برداشته بودن و یه نور امیدی تو چشم های خسته و گریون مهشید پیدا شد. لباش ورم کرده بود و چند جای تن و گردنش کبود و خون مرده شده بود. - دِ لعنتی تو با این دختر چه کردی؟ مانی- مهندس گفت ساکتش کن. - مهندس گفت ساکتش کن یا این بلا رو سرش بیار؟ تو غلط کردی رفتی تو اتاق مهشید اصلا. کی به تو کلید داده بود؟ مگه کلید دست متین نبود؟ مانی که رنگ نگاهش عوض شده بود و یه کم خشم توش موج می زد با پوزخند گفت: - چیه؟ نکنه فکر کردی فقط همون یدونه کلیده؟ آره؟ نه خانوم کوچولو، مهندس کلید همه ی اتاق ها رو داره، حتی اتاق شما رو. بعدش هم نمی دونستم باید از جنابعالی اجازه بگیرم. - مانی یا همین الان این دختر رو ول می کنی بره تو اتاقش، یا من می رم بالا و جلوی همه آبرو و حیثیتت نداشتت رو می برم. تو واقعا فکر کردی کی هستی که این کار رو با این دختر می کنی؟
مانی عین این گاوها که جلوش پارچه قرمز می گیرن قرمز شده بود و از دماغش دود بیرون می زد.منم دست کمی از اون نداشتم! مانی چند بار با عصبانیت سرش رو تکون داد و به افرادش نگاه کرد که دست از کار کشیده بودن و انگار که یه فیلم جالب دیده باشن به ما خیره شده بودن. مانی سرشون فریاد زد:شما ها واسه چی دارین من و نگاه می کنین؟دِ به کارتون برسید احمق ها... همه از ترس دوباره خودشون رو سرگرم کار کردن.سعی کردم تو همون شلوغی چندتا عکس بیاندازم.بالاخره اصل جنس ها اینجا بود دیگه. مانی:عسل با من بیا عسل:مانی مهشید رو ول کن بره مانی:باشه ولش می کنم تو بیا بریم زل زدم تو چشم هاش و بایه پوزخندگفتم:فکر کردی من بچه ام؟که منو ببری و خر کنی و دوباره این بیچاره اینجا جیغ بزنه؟نه آقا من نه خرم نه گوشام مخملیه. مانی کلافه دستی تو موهاش کرد و رو به یکیشون گفت:بازش کن بفرستش بالا. مرده با اکراه بازش کرد.همه شون یه جوری نگاهم می کردن.اگه راه داشت مطمئنا خرخره م رو می جویدن که خوشی شون رو خراب کردم.اونم تو جاهای حساسش. مهشید با یه تن زخمی و کبود در حالی که تو چشم هاش برق تشکر رو می دیدم لباس هاش رو ازروی زمین برداشت و خواست بپوشه. رفتم جلو و کمکش کردم.دستش رو گذاشت روی شونه ام و آروم با صدای خش داری که از زور گریه وجیغ هایی که زده بود انگار از ته چاه در می اومد گفت:ممنون عسل...ممنون...خوب موقعی رسیدی...ممنون لبخند امیدوارانه ای بهش زدم وگفتم:خواهش می کنم.وظیفه ام بود.من و ببخش!باید بیشتر از این ها مراقبت می بودم.منو ببخش. خواستم ببرمش بالا که مانی نذاشت. مانی:اکبر می برتش تو بیا با من باهات کار دارم. نگاه پر خشمم رو بهش دوختم. عسل:نمی خواد.می خوای باز من و گول بزنی؟ مانی:نه..نه به خدا.می برتش بالا.قول می دم.باشه؟ با شک بهش نگاه کردم.مهشید نگاه خسته ش رو بهم دوخت و یه لبخند بی جونی زد. مهشید:برو عسل:اگه دوباره... مهشید:چیزی نیست...تو برو...نگران نباش... با دلی پر از شک وتردید دنبال مانی راه افتادم.نمی دونستم چی می خواد بهم بگه اما هم دلم شور می زد هم حسابی کنجکاو شده بودم... عسل:مانی کجا می ریم؟ مانی:یه چیز خیلی مهمی رو می خوام بهت بگم عسل:چی؟ مانی:اینجا نمی شه.باید یه جا بریم بتونم باهات حرف بزنم. حالا دیگه رسیده بودیم جلوی در زیر زمین.ایستادم رو به روش وبا یه پوزخند گفتم:فکر می کنی می تونی من و خر کنی؟مانی چرا اینقدر من و ساده فرض می کنی؟رو پیشونی من چیزی نوشته؟ مانی:نه اینطوری نیست که تو فکر می کنی.فقط یکم حرفام مهمه نمی خوام کسی بشنوه باور کن عسل.بریم یه جای خلوت که کسی نشنوه چی دارم بهت می گم دیوونه عسل:خب یکم می ریم جلوتر بگو مانی سری تکون داد وگفت:باشه عسل:حالا در مورد چی هست حرفت؟ مانی:خراب شدن قرص ها یه اشتباه ساده نبوده عمدی بوده عسل:چی؟تو از کجا می دونی؟
مانی- هیــس، یواش تر. گفتم که یه کم بریم جلوتر بهت می گم. نمی خوام کس دیگه ای بفهمه. باید از حرف هاش سر درمی آوردم. بدون شک این یه سر نخ خوب برای ما بود. نمی خواستم زیاد باهاش تنها باشم، اونم یه جایی دور از بقیه. خب مانی آدم خطرناکی بود، نمی خواستم همون بلایی که چند دقیقه پیش سر مهشید آورده بود سر منم بیاره. یه کم جلوتر رفتیم بین درخت ها. خیلی دور نبودیم، اما از دید همه پنهون شده بودیم. من جلوتر از مانی راه می رفتم و به حرف هاش گوش می کردم. دیدم مانی ساکت شد. یک آن ترسیدم. برگشتم طرفش که چندتا از همون قلچماق ها رو دیدم که تی شرت جذب مشکی پوشیده بودن با شلوار سیاه. هیکلشون سه برابر من بود. مانی وسط ایستاده بود و با لبخند ژکوند نگاهم می کرد. دوتا از قلچماق ها این ورش، دوتا هم اون ورش دست به سینه به من نگاه می کردن. اخم کردم و با جذبه ی خاصی گفتم: - خب داشتی می گفتی؟ مانی چند قدم اومد جلوتر که گفتم: - سرجات وایستا. من اون قدر وقت ندارم که تو بخوای دستم بندازی. سریع اون حرف مهمت رو بگو، می خوام به ادامه ی مهمونی برسم. پوزخندی زد و دست هاش رو فرو کرد تو جیب شلوارش.ک ج نگاهم کرد و گفت: - حالا هستیم در خدمتتون. با عصبانیت نگاهش کردم. بهتر بود هر چه زودتر برم پیش سورن. با عصبانیت از کنارش رد شدم که دستم رو محکم گرفت. احساس کردم استخوونام داره خرد میشه. آدم هاش هم حالا در حال آماده باش ایستاده بودن، اما من هنوز همون ژست جسورم رو داشتم. آروم، اما با تحکم گفتم: - ول کن دستم رو لعنتی. مانی پوزخندی زد و گوشش رو آورد جلوتر. مانی- چی گفتی عزیزم؟ صدات برام مفهوم نبود. با کف دست آزادم محکم خوابوندم توی سینش. از بس محکم زدم تکونی خورد، اما دوباره به همون حالت قبلیش ایستاد. با تحکم و این بار با صدای بلندتری گفتم: - دستم رو ول کن مهندس کیانی. مانی قیافش جدی شد و گفت: - شرمنده، حالا حالاها مهمون ما هستی. بعد با ابرو به گنده ها اشاره کرد و گفت: - این خانوم کوچولو رو ببرید. نه، مثل این که قضیه خیلی جدیه. دوتا از آدم هاش اومدن سمتم. مانی دستم رو ول کرد و رفت عقب و باز با همون لبخند مسخرش دست به سینه بهم نگاه کرد. - این جا چه خبره؟ دستتون بهم بخوره خودتون رو از الان مرده بمونید. مثل این که نمی دونید من کیم؟ مردها به مانی نگاه کردن، اونم ابرویی بالا انداخت و گفت: - بی خیال. دوباره اومدن سمتم. یهو خوابوندم تو صورت یکیشون. برگشتم سمت اون یکی و یه راناسیک زدم که جا خالی داد. یه لگد خابوندم تو جای حساسش و برگشتم سمت اولی. خر تو خری شده بود. هر چی حرص و قدرت داشتم سرشون خالی کردم. انگشترهای بزرگ تو دستم صورتشون رو بد جور خش می انداخت. پاشنه های تیز کفشم رو هم فرو می کردم تو بدنشون. دیگه این قدر دور شده بودیم که هیچ کس صدامون رو هم نمی شنید. اسلحه داشتم، اما نمی خواستم ازش استفاده کنم. اونا پنج نفر بودن، منم شش تا گلوله داشتم، اما نمی تونشم همشون رو بکشم. ماموریت به هم می خورد. چاقوم رو هم باید یه فرصت پیدا می کردم که از کنار ران پام برش دارم، اما اینا حتی یه ثانیه هم بهم فرصت نمی دادن. فکر نمی کردن یه جوجه بتونه این همه زخمیشون کنه. مانی هم که انگار داشت کارتون می دید، فقط با لبخند نگاه می کرد. انگار از زجر کشیدن من خوشش می اومد. به انگشترم نگاه کردم. دوربینش چیزیش نشده بود. با نگاه کردن به انگشتام یاد پنجه بکسم افتادم. سریع از زير لباسم درش آوردم و گذاشتم تو اون یکی دستم که خالی بود. ضربه های هوگم حالا موثرتر بود و صورت و بازوهاشون رو زخمی می کرد. یکیشون از پشت منو گرفت و یکی دیگه اشون داشت می اومد سمتم. دوتا پام رو بلند کردم و کوبوندم تو سینش. برگشتم و یه آپرگاد خوابوندم تو فک طرف که فکر کنم فکش در رفت. حسابی خیس عرق بودم. موهام به صورتم چسبیده بود و نفس نفس می زدم. یه کم هم تنم خراش و ضربه دیده بود و خون اومده بود. تا خواستم برم سراغ یکی دیگه اشون، یه چیز از پشت خورد تو سرم. آخ سرم!
سورن:متین عسل رو ندیدی؟ متین نگاهی به دور وبرش کرد وگفت:نه...ازم کلید اتاق مهشید رو خواست منم بهش دادم دیگه نفهمیدم کجا رفت دستی توی موهام فرو بردم و کلافه گفتم:اه لعنتی!ازش غافل شدیم پیداش نیست متین متین:همش دردسره به خدا این دختره.دنبالش گشتی سری تکون دادم و گوشیم رو برداشتم تا برای صدمین بار به عسل زنگ بزنم.باز صدای زن تو گوشم می پیچید."مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد لطفا بعدا شماره گیری فرمایید" سورن:اه برنمی داره...من میرم دنبالش متین:ببین با این پسره چی بود اسمش حیوانه کیوانه کیه با این نرفته جایی اخمام گره خورد توی هم. پوزخندی زدم و گفتم:باشه ازش می پرسم. با تمام غرور رفتم سمت همون پسره نمی دونم چرا ولی حس خوبی نسبت بهش نداشتم یعنی با عسل چه نسبتی داره؟یا چه نسبتی داشته؟ اخمام توی هم بود. درست شب به این مهمی این دختره غیبش زده. سورن:ببخشید آقا کیوان کیوان که سرگرم حرف زدن با دوستاش بود یه نگاه خریدارانه از سر تا پا بهم انداخت و با پوزخند گفت:بله؟ نفس عمیقی کشیدم.چطور ازش می پرسیدم عسل رو ندیده؟مطمئنا دستم می انداخت و می گفت زن توهه من چه بدونم صدام رو صاف کردم وگفتم:عسل رو ندیدین؟داشتم دنبالش می گشتم گفتم شاید بازم باشما... کیوان پرید وسط حرفم و گفت:نمی دونم زن شماست من خبری ندارم اه لعنتی همون که گفتم شد. دوباره با همون غرور گفتم:آخه دفعه پیش هم خیلی دنبالش گشتم بعد دیدم که با شماست فکر کردم ازش خبردارید کیوان با یه پوزخند بد نگام کرد و گفت:مثل این که خانومتون زیاد پابند شما نیستن که همش گم می شن دوستاش زدن زیر خنده.قسم می خورم خیلی جلوی خودم رو گرفتم که با مشت نزنم تو دهنش.یه اخم وحشتناک کردم که همه لبخنداشون رو خوردن و ساکت شدن.یه پوزخند به کیوان زدم و سری از روی تاسف براش تکون دادم. رفتم دوباره پیش متین. متین:چی شد؟ سورن:هیچی مردک نفهم منو دست انداخته نه نیست متین:اتاقای خودمون و مهشید رو هم سر زدم کسی نبود.سورن یه چیز می گم ولی هول نکنی ها با اضطراب نگاهش کردم که گفت:سورن مانی هم پیداش نیست باشنیدن این حرف دلم هری ریخت پایین.وای خدای من شب آخری عسل رو کجا برده؟خدایا خودت شاهدی که عین چشمام ازش نگه داری کردم.نذار امانت دار بدی باشم.کمکم کن بتونم پیداش کنم.
متین:سورن سورن خوبی پسر؟سورن چی کار کنیم حالا تو اتاق مانی هم کسی نبود با صدایی که از خشم می لرزید گفتم:تو همین جا بمون پیش مهندس اینجا بهت احتیاجه من می رم دنبالش متین:سورن کجا می خوای بری؟ کلافه سری تکون دادم و گفتم:نمی دونم نمی دونم متین... و قبل از این که منتظر جواب متین بمونم از ساختمون زدم بیرون زیر زمین شاید رفته باشه اونجا رفتم سمت در زیر زمین درش بسته بود و یه قلچماق که دو برابر من هیکل داشت با اسلحه جلوی در ایستاده بود. دستم رو کردم تو جیب شلوارم و یه ابهت خاصی به قیافه ام دادم. سورن:مهندس کیانی کجاست؟ مرد:نمی دونم قربان سورن:می خوام برم داخل مرد یه نگاهی بهم کرد و دوباره عین مجسمه ایستاد سرجای خودش. داد زدم:مگه کری؟گفتم می خوام برم تو سری تکون داد و در رو برام باز کرد. از تموم مکانها فیلم وعکس گرفتم.خوبه به همه مون از اون تجهیزات وصل بود...با دیدن من همه دست از کار کشیدن. سورن:مهندس کیانی کجاست؟ یکیشون گفت:نمی دونیم قربان. سورن:آخرین بار کی اینجا بود؟یعنی کی دیدینش؟ یکی دیگشون گفت:حدود نیم ساعت پیش.با اون خانومه رفتن. با صدای بلند گفتم:کدوم خانوم؟ -همون خانمی که لباس آبی تنشون بود اونقدری دست هام رو مشت کرده بودم که ناخن هام توی گوشم فرو می رفت و پارشون می کرد.به تندی از اون زیرزمین زدم بیرون.تموم باغ رو وجب به وجب گشتم اما دریغ از یه نشون! به سمت انباری ته باغ رفتم.تموم برق هاش خاموش بود چند باز داد زدم. -عسل...عســـل! اما هیچ صدایی نیومد جز پارس سگ هایی که در نزدیکی انباری لونه داشتن. با قفل آهنی در یکم ور رفتم اما باز نشد.با صدای ناصر خان به عقب برگشتم. ناصرخان با تعجب گفت:شما این جا چیکار می کنید مهندس؟این انباری خیلی وقته مخروبه ست. مستاصل نگاهش کردم و اومدم بالا.نفسی کشیدم که بیشتر شبیه آه بود ناصرخان:اتفاقی افتاده؟ سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم که گفت:چی شده بگید شاید بتونم کمکتون کنم سورن:باشه بعدا می گم.شما با من کاری داشتید؟ ناصرخان:مهمون ها دارن می رن خوبه شما هم در مراسم خداحافظی باشید به هر حال تا فردا باید به هر سازشون برقصیم پوزخند تلخی زدم و راه افتادم.چندبار در طول راه ازم پرسید که چی شده که منم چیزی نگفتم. بعد از اینکه با اون همه خلافکار عوضی خداحافظی کردیم و همه رفتن همه ولو شدن روی مبل...متین کنارم نشسته بود و دستم رو گرفته بود نادرخان:پس عسل کجاست خیلی وقته ندیدمش.از وسط مهمونی به این ور پیداش نیست لبم و به دندون گرفتم وگفتم:نیست...پیداش نیست همه با تعجب نگاهم کردن. نیلوفر:یعنی چی که نیست؟ ناصرخان:به گوشیش زنگ زدی؟ سورن:هزار بار...ولی خاموشه همه باغ رو گشتم حتی یه رد یه نشون هیچی.هیچی.مانی هم پیداش نیست قسم می خورم مانی رو می کشم.اون با زن من چی کار داره نادرخان:آروم باش پسر هر جا باشه پیداش می شه.مانی با اون چی کار داره؟ نیلوفر آروم به باباش گفت:خیلی وقته تو نخه عسله نفسام عصبی بود.تمام هیکلم با اون نفسای عمیق بالا و پایین می رفت.فقط به یه چیز فکر می کردم.به عسل.به این که الان کجاست و چه بلایی داره سرش میاد.
از همون موقع که گم شد به سردار خبر دادم.اونا قبل از من فهمیده بودن.چون تمامی ردیاب هایی که به عسل وصل ود از کار افتاده بودن.بدون شک تا الان دیگه لو رفته بودیم.اگرمانی عسل رو دزدیده باشه همین امشب کارمون تمومه و میاد همه چی رو لو می ده! در سالن باز شد و مانی اومد تو. با دیدن مانی رفتم جلو یقه اش رو با دستام گرفتم و با خشم فریاد زدم:زن من کجاست لعنتی؟ مانی دور و بر رو متعجب نگاه کرد وگفت:من چه می دونم می خوای جیب هام رو بگرد ببین هست یانه سورن:زر زیادی نزن همه دیدن که آخرین بار تو با عسل بودی عسل کجاست؟ اینقدر محکم قسمت آخر جمله ام رو گفتم که احساس کردم پرده ی گوشش پاره شده.با دستاش سعی کرد هلم بده اما من از اون قوی تر بودم و خشم باعث شده بود قدرتم دو برابر بشه مانی:ولم کن مهندس.آره عسل اومد تو زیر زمین بعدشم با من اومد بالا.بعد هم از هم جدا شدیم.من رفته بودم پیش مهندس سلطانی که امشب نیومده بود باید برای اونم جنس می بردم. پوزخندی زدم وگفتم:چرت نگو یعنی خودش نمی تونسته امشب بیاد مهمونی که تو براش جنس ببری؟ نادرخان از پشت سرم گفت:راست می گه سورن من بهش گفتم بره اونجا مهندس از پله های دفترش افتاده پاش شکسته اما فردا حتما میاد.به مانی گفتم یکم جنس ببره براش که اونم ببینه و فردا حتما بیاد واسه خرید.من مانی رو فرستادم با لحن کلافه ای گفتم:پس عسل کجاست؟همه دیدن اون باتو...اصلا عسل واسه چی باید بیاد زیرزمین؟هان؟ مانی سری تکون داد و گفت:من مهشید رو...من مهشید رو برده بودم پایین یعنی اینم دستور مهندس بوده من بی تقصیرم عسلم اومد دنبالش و داد و بیداد کرد.منم دستور دادم مهشید رو برگردونن سرجای اولش همین.بعد هم با عسل اومدیم بالا و اون اومد تو.باور کن سورن یقه اش رو ول کردم و کلافه خودم رو پرت کردم روی مبل.یه مسیج داشتم. بازش کردم که دیدم سرداره...نوشته بود "هنوز ردیاب ها فعال نشدن.ردی ازش پیدا نکردیم.اگه تونستی یه زنگ به من بزن" بلند شدم.. سورن:خواهش می کنم اگه پیداش شد به منم بگین دارم دیوونه می شم.شب بخیر همه جواب شب بخیرم رو دادن متین هم دنبال من پاشد و اومد... می دونستیم توی راهرو نا امن تر از اونه که بخوایم صحبت کنیم و همه ی دوربین هاتحت نظرمون دارن تا رفتن به اتاق هیچ صحبتی نکردیم.رفتیم داخل اتاق و در و قفل کردم. متین:وای سورن یعنی چی؟عسل کجاست؟یعنی مانی... سورن:راستش من زیادم مطمئن نیستم مانی کاری کرده باشه متین:یعنی دروغش رو باور کردی؟ سورن:نه من همچین حرفی نزدم...فقط اگر مانی این کارو کرده باشه باید الان لومون می داد...تمام ردیاب های عسل هوشمندانه غیر فعال شدن و گوشیش هم خاموشه پس یکی هست که می دونه ما...آروم تر ادامه دادم پلیسیم... متین سری تکون داد وگفت:نمی دونم شاید...شاید هم داره بازیمون می ده سورن:آره اینم ممکنه...ولی اون می تونست فرار کنه چرا مونده؟ متین:نمی دونم شاید کار اون نباشه...چرا اومدی بالا حالا؟دیگه نمی خوای دنبالش بگردی؟ خسته نگاهش کردم و گفتم:همه جا رو دنبالش گشتم هرجایی رو که فکرش رو بکنی اما نبود...نبود متین ..نبود گوشیم رو برداشتم به سردار زنگ زدم... - الو - سلام - سلام پسرم چرا صدات می لرزه - خبری نشد؟ - نه...هیچ نشونی ازش نیست...تو تونستی پیداش کنی؟ - نه هنوز...ازمانی هم پرسیدم نم پس نمی ده - بچه ها یه چیز می گم ولی امیدوارم خودتون رو بتونید کنترل کنید؟ - چی شده؟چی شده عسل مرده؟ - نه..نه پسرم...ما نمی تونیم ماموریت رو به خاطر عسل به هم بزنیم...باید تا فردا صبر کنید - چی دارید می گید؟یعنی می خواهید دست روی دست بذارید تا عسل رو بکشن یا یه بلایی سرش بیارن متین با دست اشاره می کرد که صدام رو بیارم پایین تر...اما من به قدری عصبی بودم که تمام طول اتاق رو راه می رفتم.دستام عرق کرده بود...صدام از شدت خشم می لرزید...هر چندثانیه گوشی رو می داد به دست دیگه ام.دستم مشت شده بود... - نه سورن جان اما ما نمی تونیم این همه زحمت شبانه روزی مون رو از بین ببریم اونم که حالا یک قدم بیشتر تا موفقیت فاصله نداریم.شما کیانی رو تحت نظر بگیرید...هر جا رفت دنبالش کنید اما نذارید مامورت لو بره این یه دستوره سرگرد می فهمی یه دستور - اگه تا فردا بکشنش چی؟اگه بلایی سرش بیارن؟ - من که نمی گم بگیرید راحت بخوابید.دنبالش باشید اما با احتیاط...منم به قدر تو نگران آرمانم اما نباید ماموریت به هم بخوره - چشم قربان.شب بخیر - شب بخیر.هر خبری شد در جریان قرارتون می دم.چشم امیدم شمایید موفق باشید.بدونید که از همه جا پشتیبانیتون می کنم...همین امشب هم کلی مامور تو اون مهمونی بود...اما نمی دونم چطور اونا هم از عسل غافل شدن...ببخشید بچه ها شب خوش گوشی رو قطع کردم مثل این که متین صحبت هامون رو شنید که چیزی نپرسید... تا صبح هیچکدوممون پلک رو هم نذاشتیم...وهر دو به یه چیز فکر می کردیم... که یعنی عسل الان کجاست؟
عسل آروم پلک هام رو باز کردم.تمام تنم درد می کرد وکوفته شده بود.موهام پخش شده بود روی پیشونیم و یکمش داشت تو چشم هام می رفت.خواستم با دستم کنارشون بزنم که دیدم دستم بسته اس. هنوزبه طور کامل به هوش نیومده بودم.مگه اصلا بیهوش بودم که به هوش بیام؟شایدم خواب بودم.نه..نه..اگه خواب بودم چرا اینقدر سر درد دارم. اصلا اینجا کجاست چرا اینقدر تاریکه؟وای خدایا شده عین این فیلم ها.الان لابد یه یارویی با سبیل های چخماقی و هیکل گنده میاد تو.سایه هیکلش عین بابالنگ دراز میافته تو اتاق.با یه لبخند پهن وگشاد یه ظرف غذا می اندازه جلوم... هه چه توهماتی دارم من... خب بهتره به جای خیال پردازی های مسخره بفهمم الان کجام که بتونم راحت تر خودم رو نجات بدم... من تا جایی که یادمه دیشب با مانی اومدم تو باغ و بعدش با کلی قلچماق در افتادم و بعدش... بعدش رو دیگه یادم نمیاد.همه چی تقصیر اون مرتیکه اس.آخر سرم گولم زد...وای نکنه بلایی سرم آورده باشه؟ وای نه!قسم می خورم خودم خره خره ش رو با دندون هام بجوم.نه بابا اگه تا الان اتفاقی افتاده بود که نباید همون لباس تنم باشه...خدارو شکر مثل اینکه سالمم!البته هنوز سالمم.معلوم نیست واسه چی من و آورده اینجا؟یعنی سورن نفهمیده من نیستم؟اصلا چقدر زمان گذشته؟من از کی اینجام؟یعنی تا الان فهمیدن من گم شدم ودنبالم بگردن؟ آها!یه پنجره اینجاست...یه پنجره ی کوچیک که با میله براش حفاظ درست کرده بودن.درست بالای دیوار بود.فکر نمی کنم بتونم از اونجا فرار کنم. اولا،خیلی کوچیکه من از اونجا نمی تونم رد شم! دوما،حفاظ داره میله هاش رو با چی ببرم؟ سوما،اصلا چجوری برم بالای دیوار صاف؟ چهارما،اول باید یه فکری به حال این دست و پای بسته بکنم... بزار ببینم چیزی هست بتونم این پارچه ها رو پاره کنم یانه؟ یه جارو و یکم آشغال گوشه اتاق بود.اتاق که اصلا فرش نداشت و همش موزاییک بود...یه چندتا بیل وکلنگ و وسایل باغبانی هم بود. نکنه خسرو من و دزدیده؟بیچاره خسرو تنها کسی که بهش نمی خوره همون خسروهه... جز یه سری خرت و پرت چیز دیگه ای تو اتاق نبود.من همیشه چاقو تو جیبم بود اما الان نمی دونم چاقوم کجاست...خب این لباسم که جیب نداشت یادمه بسته بودم چاقو رو به رون پام!اما حالا مگه با این دست ها می تونم برش دارم؟یکم اینور اونور کردم که دیدم خدارو شکر هنوزهست.ولی اسلحه ام؟وای خدایا یعنی اون رو هم برداشته؟ عسل:وای مانی می کشمت!کمک...کمـــــــک!یکی بیاد کمکم کنه من اینجا زندانی شدم. آهـــــــــای!کسی اینجا نیست؟یکی بیاد منو نجات بده... ســـــــــورن؟متـــــــین ؟کجایید شما ها؟بیاید کمکم کنید.... وای خدا!کسی اینجا نیست یعنی؟ در باز شد. نگاه عصبیم رو دوختم به در... ببند اون نیشت و مسواک گرون شد!چه لبخند ژکوندی هم می زنه عوضی.... باخنده گفت:چته خانوم موشه؟گلوت درد می کیره اینقدر داد می زنی ها؟مطمئن باش اینجا جز من وتو کس دیگه ای نیست...پس کسی هم نمی تونه نجاتت بده عروسک خوشگل.... عسل:واسه چی من و آوردی اینجا؟می دونی اگه سورن بفهمه چی کارت می کنه؟ مانی:اوه!نه نه قرار نیست بداخلاق بشی ها... عسل:گفتم واسه چی من و آوردی اینجا؟ مانی:فکر کردی من از تو می گذرم؟ عسل:چی؟ مانی:من تا حالا باهر دختری که خوشم اومده بود.بودم...سریع بدستش آرودم و بعد که عطشم خوابید و باهاش حال کردم فرستادمش رفت.تا حالا سابقه نداشته من از کسی خوشم بیاد و باهاش نباشم.یعنی از مادر زاییده نشده دست رد به سینه من بزنه
پوزخندی زدم وگفتم:خب؟این ها چه ربطی به من داره؟ مانی:ربطش اینه که من از تو خوشم اومده...چندبارم بهت گفتم اما تو سرکشی کردی...هر دفعه اومدم سمتت بی محلی کردی و گذاشتی رفتی!این منو تشنه تر می کرد خانوم موشه!من تو رو برای خودم می خواستم!قسم خورده بودم که بهت برسم حالا هم تو تو دستای منی... عسل:یعنی یه شب عشق وحال می ارزید که این کار رو بکنی؟ مانی:نه اشتباه نکن.من اون هایی رو که سریع پیشنهادم رو قبول می کردن فقط واسه یه شب می خواستم اما توی سرکش که هنوز رام نشدی رو واسه خودم می خوام نه برای یه شب...تو با گستاخی خودت من و دیوونه کردی دختر.هر یه اخم و عصبانیت تو من و تشنه تر می کنه... عسل:توی لعنتی دیشب بامن چیکار کردی؟ بلندتر داد زدم:دِ عوضی تو با من چی کار کردی؟ مانی دستاش رو برد بالا به نشونه ی تسلیم و خواست من و آروم کنه.با یه لبخند مسخره گفت:هیچ کاری عزیزم...من آدمی نیستم که به یه دختر کوچولوی ناز تو خواب دست بزنم.این گستاخی توِکه من و دیوونه تر می کنه...تو باید بیدار باشی تا من باهات حال کنم.اصلا از دست زدن به دخترهای خوابیده خوشم نمیاد...توباید بیدار باشی و پا به پای من لذت ببری هرچی نفرت وکینه تو این چند مدت ازش داشتم و ریختم تو چشم هام و با چشم هایی که از عصبانیت سرخ شده بودن و با فریادگفتم:خفه شو لعنتی!تو دستت به من نمی خوره... مانی با یه لبخند کجی روی لبش گفت:مطمئنی؟ پوزخندی زدم وگفتم:آره مطمئنم چون سورن نمی زاره من اینجا بمونم خندید.نه!قهقهه زد...یه قهقهه ی شیطانی و سرخوش دور خودش و اتاق می چرخید...سعی کرد خنده اش رو بخوره. اومد دسته های صندلی رو گرفت. دقیقا بالا سرم بود و صورتش نزدیک به صورتم.نفس های داغش پوستم رو اذیت می کرد.بایه دستش محکم چونه ام رو گرفت و مجبورم کرد که سرم رو بلند کنم.چندبار خواستم چونه ام رو از دستش بکشم بیرون که زورم بهش نرسید... دیگه نمی خندید.تو تمام اجزای صورتش خشم وعصبانیت موج می زد. با یه پوزخند گفت: سورن جونت الان نشسته پای معامله با مشتری ها...یکم دنبالت گشت.دید نیستی بیخیالت شد.فکر می کنی براش ارزش داری؟حتی همون متینی که اینقدر دوستش داشتی و داداش داداش می کردی حال بیخیال نشسته پای معامله با مشتری ها... عسل:ساکت شو دروغ می گی مانی قیافه مظلومی به خودش گرفت و با لحن بچگانه ای گفت:نه به خدا دوروخ نمی گم...سورن ومتین الان دارن معامله می کنن و حالش رو می برن...آخی!نازی...شوهر و داداش جونت به فکرت نیستن؟اشکالی نداله عزیزم خودم قوفونت می شم... بازم زد زیر خنده... آره راست می گفت. سورن ومتین الان پای معامله ان...یعنی حق هم دارن قرارمون هم از اول تو ماموریت همین بوده.منم که انتظار ندارم ماموریت رو ول کنن و بیافتن دنبال من... طبق قرارو نقشه مون قرار بود امروز آخرین روز باشه...
یعنی ما هنوز تو همون باغیم؟ اگه مانی منو آورده باشه یه جای دیگه و هیچ کس نفهمه من کجام چی؟ اگه همین جا سرم بلا بیاره و منو سر به نیست کنه چی؟ مانی- چی شد؟ ناراحت شدی؟ گفتم که، بهشون فکر نکن. من خودم همه جوره پشتتم. - تو چطور به خودت اجازه ی همچین کاری رو دادی؟ تو نمی دونی سورن بالاخره پیدات می کنه؟ من زن سورنم. من زن شریک نصیریم. این برات گرون تموم میشه مهندس بیخودی. تو فقط یه مهندس مسخره ای که هر چی باره می اندازن رو دوش تو و آخرش یه حقوق بخور و نمیر بهت می دن، اما من زن سورن سرمایه دارم. خیلی برات گرون تموم میشه، خیلی مانی. باز هم می خندید. - تو مستی؟ دوباره اومد جلو و دستاش رو گذاشت رو دسته های صندلیم. چشم هاش رو خمار کرد و یه کم شل شد و با لحن کشداری گفت: - آره ... عزیزم ... من مستم ... مست تو ... حسابی می خوام بخورمت خوشگله! بعد دوباره پاشد و خندید. - نه حرفم رو پس می گیرم، تو مست نیستی، دیوونه ای. مانی پوزخندی زد و گفت: - خوب هر چی دوست داری بهم می گیا خانوم موشه! یهو دیدی آقا گربه هه عصبانی شد و تو رو خورد کوچولو. - تو واقعا نمی ترسی؟ مانی شونه ای بالا انداخت و گفت: - از چی؟ - از این که سورن بفهمه تو چی کار کردی و این کار تو باعث بشه شراکتشون به هم بخوره. می دونی اون وقت نصیری با تو چی کار می کنه؟ مانی بی خیال شونه هاش رو بالا انداخت و یه صندلی از کنار کشید جلو و برعکس نشست روش و دست هاش رو گذاشت رو هم، روی لبه ی صندلی و چونش رو تکیه داد به دست هاش. مانی- چی کار می خواد بکنه؟ نصیری خودش داره سقوط می کنه. دیگه نصیری وجود نداره که بخواد منو دعوا کنه خانوم موشه. با تعجب گفتم: - منظورت چیه؟ یعنی چی نصیری داره سقوط می کنه؟ مانی- تو که بهتر می دونی خانوم پلیسه. گر گرفتم و داغ شدم. داشتم آتیش می گرفتم. این از کجا می دونست؟ خدایا، نکنه بلایی سر سورن و متین آورده باشه؟ انگار از قیافم حالات درونیم رو فهمیدکه خندید و گفت: - چیه؟ یه دستی خوردی، آره؟ سعی کردم خودم رو نبازم. سری تکون دادم و با لحنی که سعی می کردم خونسرد باشه گفتم: - چی می گی تو؟ حالت خوبه؟ خانوم پلیسه دیگه کیه؟ مانی- هه! بس کن عسل خانوم. من همه چیز رو می دونم. این که تو و متین و سورن هر سه تون پلیسید و اومدید این جا دست نصیری رو رو کنید. - تو توهّم زدی. مانی- اصلا هم این طور نیست. من همه چیز رو می دونم. - آها، اون وقت از کجا؟ مانی- یادته داشتی با کیوان دوست فریبرز تو اتاقت حرف می زدی خانوم کوچولو؟ وای، نکنه کیوان لج کرده و رفته همه چیز رو گذاشته کف دست این یارو؟ من که ازش خواهش کردم این کار رو نکنه. وای خدا، پس واقعا راست میگه همه چیز رو می دونه. بی اختیار از دهنم پرید: - کیوان؟ مانی- نه نترس، اون چیزی نگفته. وقتی اومدم بالا تا پیرهنم رو که روش نوشيدني ریخته بود عوض کنم، صدای تو و کیوان رو از تو اتاقتون شنیدم. با اجازتون فال گوش وایستادم و بعدش همه چی رو لو دادی. - پس چرا دمت رو نذاشتی رو کولت که فرار کنی؟ مانی- از کجا می دونی من الان فرار نکردم؟ البته با تو. راست می گفت. خودمم به این فکر کرده بودم که مانی منو بیهوش کرده باشه و بعد هم شبونه گذاشته باشه تو ماشین و الفرار.
نمی دونم یکم به مغزم فشار آوردم.مانی که دید دیگه چیزی نمی گم و ساکتم.پوزخندی زد و رفت بیرون... خدایا الان کجام یعنی؟صدای پارس سگ من و از فکر آورد بیرون... بعدش صدای چندتا مرد اومد که داشتن باهم صحبت می کردن...البته خیلی واضح نبود.اما می دونستم که نزدیکه همینجان...از پنجره صداشون می اومد تو...همه وجودم گوش شد که به حرف هاشون گوش کنم. -دِ خفه کن این لامصب هارو سرمو رو بردن - لابد گشنه شونه...بزار یکم گوشت واسشون بزارم -خوب زنجیرشون کن. -واسه چی حالا داری حرص می خوری؟مگه چه خبره -مهندس امروز کلی مهمون کله گنده داره...نباید این سگ ها جلو دست و پا باشن... وای آخ جونمی...پس من هنوز تو ویلام...خدایا شکرت...بزار ببیم دقیقا الان کجام...خب اگه قراره سگ ها رو این بالا ببنده و براشون گوشت بزاره پس حتما اینجا لونه ی سگ هاست... آره..آره!یادم اومد...تو اون نقشه که اونروز خودم کشیدم ته باغ یه لونه ی سگ بود.جلوی باغ هم یه لونه ی دیگه...الان باید بفهمم این کدوم لونه اس.به احتمال زیاد جلوییه نیست.چون مانی می دونست که اگه همون جلو من و بزاره داد می زنم وهمه صدام رو می شنون...پس باید الان تو لون آخریه باشم...آره خودِ خودشه...بغل دست لونه ی سگ ها یه انباری خراب بود که چندتا پله می خورد به زیر زمین...پس من اونجام...اینجوری هیچکس صدام رو نمی شنوه چون خیلی از ساختمون ویلا دورم.باز خدارو شکر که هنوز تو ویلام ومن و جای دیگه ای نبرده اینجوری احتمال نجات پیداکردنم بیشتره...اگه بچه ها نوپو بریزن اینجا بدون شک من و پیدا می کنن... سورن پای میز معامله نشسته بودیم تمام فکر و ذکرم پیش عسل بود.لعنتی مانی رفت بیرون اما اونقدر این تو پای من و متین گیر بود که هیچکدوم نمی تونستیم بریم دنبالش.تا 1ساعت دیگه بچه ها می ریختن اینجا دعا دعا می کردم عسل طوریش نشده باشه و بچه ها بتونن سالم پیداش کنن. نادرخان که دید تو فکرم چندباری سری از روی تاسف تکون داد و سرگرم خوش وبش با مهموناش شد.6 تا مرد کت و شلواری و آراسته که اگه زیاد هم دقت می کردی می دیدی خیلی هم به قیافه اشون نمی خورد خلافکار باشن. نه خبری از اون سبیل های از بناگوش در رفته و پرپشت بود.نه هیکل غول آسا و بوی گند. خنده ام گرفته بود.همه تیپ دکتری و مهندسی. خوش تیپ اتو کشیده سر میز قمار.قماری که جون جووون ها توش شرط بندی می شه.این قرص ها همین طوری کشنده بودن وای به حالا که درصد ها قاطی شده و هر روز داره قربانی می گیره.کاش عسل اینجا بود کاش بود و نتیجه ی ماموریت رو می دید.هعی عسل...توکجایی دختر؟ با صدای متین به خودم اومدم. متین:کجایی سورن؟خیلی پکری؟ نگاهی بهش انداختم.نگاهی پر از غصه...دوباره به جمع پیوستم و تمام صحبت هاشون رو سخاوتمندانه ظبط کردم. با دیدن مانی دوباره قلبم ریخت یه پوزخند کثیف روی لباش بود.نشست پیشمون و وارد بحث شد. سلطانی:خب نصیری جان...من مشتری دائم قرصات بودم چه قرص های لاغری چه شادی آورها. شادی آور یا پیام آور مرگ؟نماینده ی عزرائیل بگید فکر کنم بهتر باشه.حتی خودشون هم بعد از به کار بردن این اسم می خندیدن. سلطانی ادامه داد:اما شنیدم جدیدا قرص هاتون مشکل پیدا کرده.شنیدم چند نفری... مانی خونسردانه پرید وسط حرفش و گفت:از شما بعیده جناب سلطانی.شما که از دوستان گرمابه و گلستان مهندس هستید چرا این حرف رو می زنید؟مهندس هیچوقت کاری نکرده که بخواد ضرری واسه دیگران داشته باشه.اون ها هم یه مشت شایعاته.خودتون که می دونید تو این بازار دیگه دست زیاد شده.رقیب ها هم چشم ندارن موفقیت ما رو ببینن و سعی در خراب کردن وجهه مهندس پیش شما دارن.نفرمایید این حرفا رو مهندس...نفرمایید نصیری لبخندی به مانی زد و سرش رو به معنای آفرین تکون داد. مانی هم سرش رو به معنای احترام آورد پایین و لبخند زد.اما من بیشتر حس کردم یه پوزخند بوده.
فاضلی که یکی دیگه از خلافکار ها بود و تقریبا سنش بیشتر از همه بود گفت: - در درستکاری مهندس نصیری که شکی نیست، اما این شایعات خیلی ما رو ترسونده. الان هم تمام آقایون تا حدودی دو دلن که معامله کنن یا نه. کسرایی یه مرد حدود چهل وپنج ساله با چشم های نافذ و مشکی، در تایید حرف فاضلی گفت: - درست می گن. شما که می دونید از نظر قانون ما دارین کاری خلاف قانون می کنیم. این قرص ها رو مورد دار می دونن و کلی جرم داره، چه برسه حالا که دیگه این قرص ها احتمال می ره کشنده هم باشه. شما باید ما رو درک کنید مهندس. ما نمی خوایم با این قرص ها کسی رو به کشتن بدیم که آتویی بشه دست پلیس. محتشم- این قرص ها دردسرشون هم زیاده. مهندس نصیری که حالا حسابی شاکی شده بود، با یه ابهت خاصی گفت: - میل خودتونه. من به شما اطمینان می دم که این قرص ها سالم سالمه. پاپوش دوختن برای ما. شما هم اگر قصد دارید با این حرفا قیمت رو بیارید پایین، باید بگم که نمیشه. حالا میل خودتونه که معامله کنید یا نه. سورن- شما می دونید مهندس بزرگ ترین شرکت تولید قرص شادی آور رو داره. اگر بخواید از شرکت های کوچیک تر که نه نامی تو این عرصه دارن نه از کیفیت محصولاتشون خبر دارید خرید کنید مطمئنا سرمایه بیشتری رو از دست می دید. به نظر من رقیب های مهندس خودشون رو در حد شرکت ما ندونستن و با این شایعات و کارهای مسخره می خوان خودشون رو بکشن بالا. جز این دلیل دیگه ای نداره. آقایون با سر حرفم رو تایید کردن و بعد از کمی صحبت کردن با هم، در آخر قرارداد رو امضا کردن.
*** مانی دوباره اومد تو. سعی کردم یه قیافه ی خونسرد به خودم بگیرم. مانی- گشنت نیست؟ - نه. مانی- ولی سگ های ما خیلی گشنن. بعد چشمکی زد و خندید. - منظور از سگ ها خودتی دیگه؟ آره؟ مانی با یه لحن تهاجمی گفت: - عسل داری خیلی بلبل زبونی می کنیا، مراقب خودت باش چون یهو دیدی مجبور شدم زبونت رو درسته بخورم. آره، من قد همون سگ ها گشنمه. می خوای بهت نشون بدم؟ بعد با یه پوزخند مسخره اومد سمتم. صورت هامون پنج سانت بیشتر با هم فاصله نداشت. نگاهش بین چشم هام و لب هام سرگردون بود. می خواست با این کارش منو بترسونه. اگه دستام باز بود تا الان حقش رو گذاشته بودم کف دستش. دست که هیچی، با همون پاهامم می تونستم کار دستش بدم، ولی حیف که دست و پاهام بسته بود و نمی تونستم تکون بخورم. تو یه حرکت ناگهانی صورتش اورد نزديك صورتم،حالم داشت به هم می خورد. دندونام که بسته نبود!یه گاز محکم گرفتم. مزه ی شوری خون رو تو دهنم حس می کردم و این بیشتر حالم رو به هم می زد. انگار که زیاد دردش نیومده بود. تمام قدرت و نفرتم رو جمع کردم و یه گاز محکم تر از قبلی گرفتم. این دفعه علاوه بر مزه ی خون احساس کردم پوستش هم کنده شده، البته فقط احساس کردم. سریع صورتش رو پس کشید و منم تمام آب دهنم رو که خونی شده بود تف کردم رو زمین. با دستمال کاغذی هی صورتش رو پاک می کرد و دوباره خون می اومد. مانی- تو وحشی هستی دختر، نگاه کن چی کار کردی؟ نه، انگار این طوری نمیشه، باید یه طور دیگه حالیت کنم. اومد سمتم و دستم رو باز کرد. پاهامم باز کرد و منو کشون کشون برد تو یه اتاق دیگه. نه، انگار انباری بزرگی بود. یه راهروی نسبتا بزرگ داشت که دو سه تا اتاق این ور و اون ورش بود. لابد انباری نبوده، یه خونه بوده. نمی دونم برای چی این جا رو ساخته بودن، آخه به خونه هم نمی خورد. بیشتر شبیه زندان بود. شایدم یه جای مخصوصه واسه گروگان گیری. منو برد تو یه اتاق دیگه که ته راهرو بود. در رو باز کرد و من و پرت کرد تو اتاق.
نه این یکی انگار سرش به تنش می ارزه.یه اتاق ساده که اکثر وسایلاش سفید ومشکی بود.تو این به اصطلاح انباری همچین اتاقی تقریبا عجیب بود. مانی با یه لحن مسخره ای گفت:ببینم حالا می خوای چی کار کنی خانوم کوچولو؟ببینم هنوزم فکر می کنی سورن جونت میاد نجاتت بده؟ عسل:آره به کوری چشم تو میاد. مانی:فکر می کنی خیلی شجاعی آره؟ عسل:خب آره من یه پلیسم خیلی خوب می تونم از خودم دفاع کنم. مانی:هر چقدرم که زرنگ و باهوش باشی نمی تونی ازدست من فرار کنی عسل خانوم.من از تو قوی ترم بعدشم...در اتاق که قفله. به درنگاه کردم که مانی توی چارچوبش ایستاده بود و در باز بود. عسل:نه این در که قفل نیست؟ اومد جلو و با پشت دستش در و بست و همین طور که روش به طرف من بود دستاش رو برد پشتش و در رو قفل کرد. بایه لبخند مسخره و چشم های پراز شرارت گفت:حالا که قفله عسل:تو دستت به من نمی خوره داغ خودم و به دلت می زارم مانی با چشم هایی که داشت از کاسه در می اومد گفت:عجب آدمی هستی تو دختر!یعنی حالا هم فکر می کنی من نمی تونم کاری بکنم؟نه مثل اینکه زیادی باهات خوب برخورد کردم پررو شدی...حالا بهت نشون می دم که می تونم یا نمی تونم. دستش رو برد سمت کمربندش و باز کرد و انداخت گوشه اتاق دکمه های بلیزشم دونه دونه باز کرد و پیرهنش رو در آورد. دستش رو برد سمت شلوارش که... داد زدم:خودم و می کشم.اونوقت نمی تونی بهم دست بزنی مانی قهقهه ای سر داد وگفت:یعنی حاضری بمیری ولی با من نباشی؟بهم بر می خوره ها عسل:من واسه دفاع از ناموس خودم هر کاری می کنم.حتی تو رو هم می کشم. مانی:خب بکش!ببینم با چی می خوای من و بکشی؟با اسلحه ات؟ بعد اسلحه ام رو از جیبش در آورد و گرفت توی هوا و باسر بهش اشاره کرد:این که دست منه نکنه با اون پنجه های کوچولوت می خوای من و خفه کنی پیشی ملوس؟ من نفهمیدم به خدا!دودقیقه خانوم موشه ام دو دقیقه پیشی ملوس!حیوون ها رو قاطی کرده انگار حیوون! خب چاقوم رو دربیارم و بزنم تو شکمش.اولا می گم داشتم از ناموس خودم دفاع می کردم. دوما هرچی باشه مانی یه خلافکاره بزرگه و دست راست نادرخان!اعدام رو شاخشه پس بود و نبودش دیگه زیاد مهم نیست.الکی ده تا دادگاه هم بره بیاد باز اعدامه حکمش دیگه.یه متهم کم تر بهتر!وقت قاضی بنده خدا هم گرفته نمی شه اما اگه چاقو رو ازم بگیره چی؟اون وقت دلم رو به چی خوش کنم؟دیگه اون وقت راهی جز مرگ خودم نمی بینم.پس بذارم تو یه موقعیت خوب دخلش رو بیارم. -کی می خوای دخلش رو بیاری؟وفتی زد ناکارت کرد؟ - خودت که داری خوب می بینی وجدان جان.الان اگه بزنمش ممکنه تو یه حرکت چاقو رو ازم بگیره و بدبختم کنه - نمی دونم می خوای چی کار کنی ولی هر کاری می کنی مراقب خودت باش.موفق باشی -باشه ممنون. مانی آروم اومد سمتم.نمی دونستم درست و حسابی باید چی کار کنم.خیلی آموزش دیده بودم ولی انگار از یادم رفته بودن. با یه لبخند شیطانی و پر از شهوت داشت می اومد سراغم. دور و برم رو نگاه کردم.یه گلدون شیشه ای روی میز کنار تخت بود که توش گل های مصنوعی بود.سریع برداشتمش و عین یه شمشیر تو هوا چرخوندمش و گل هاش ریخت رو زمین.انگار دارم واسه مانی فیلم بازی می کنم که این طور بالذت بهم خیره شده و می خنده. اومد جلوتر.
- نیا جلو، وگرنه تو کله ات خردش می کنم. مانی- جوجه تر ازاین حرف هایی که بخوای منو بزنی. خیالت راحت، تو عرضه ی این کارها رو نداری پلیس کوچولو. - نیا جلو. جدی جدی می زنما! با یه حرکت پرید سمتم و منو تو بغلش گرفت. با زور و زحمت دستم رو گرفتم بالا و گلدون رو تو کمرش خرد کردم. مانی- آی، وحشی! - گفتم که نیا جلو. ازم جدا شد و به کمرش دست کشید. چون به غیر از یه رکابی چیزی تنش نبود، گلدونه زخمیش کرده بود و رکابی سفیدش یه کم خونی شده بود. اما این منو راضی نمی کرد، چون هنوز سر پا بود و اون زخم ها خیلی سطحی و کوچولو بودن و از پا نمی انداختنش. یه کم که شیشه ها رو از خودش جدا کرد، دوباره اومد سمتم. این بار یه تیکه شیشه شکسته تو دستم بود که به مراتب خطرناک تر از دفعه ی قبل بود. هر چقدر که پسش می زدم و بهش فحش می دادم حریص تر می شد عوضی. باز همون نگاه برگشت تو چشم هاش، همون هوس، همون شرارت و همون شیطنت. - لعنتی نیا جلو. نمی خوام بکشمت مانی، پس نیا جلو. مانی با لبخند نگاهم می کرد و این بیشتر حرصم می داد. دست برد سمت رکابیش و با یه حرکت سریع از تنش درآورد. اومد سمت من. رفتم عقب. اون یه قدم می اومد جلو و من یه قدم می رفتم عقب. اون قدری رفتم عقب که افتادم روی تخت. مانی- آخ، موش کوچولو افتاد سر جاش! و با لبخند صورتش رو بهم نزدیک کرد. - مانی شاهرگت رو می زنم. به خدا قسم می زنم. مانی- دِ بزن لعنتی، پس چرا همش زر مفت می زنی؟ دیدی گفتم عرضه اش رو نداری؟ سعی کرد شیشه رو از دستم بگیره. شیشه رو کشیدم که خورد به بازوش و یه زخم سطحی دیگه رو دستش ایجاد شد. البته خیلی هم سطحی نبود، خیلی بریده بود. لعنتی هم شانسی داره ها، اگه من بودم الان دستم از جاش قطع شده بود، ولی این هرکول فقط دستش برید. ولی بدجوری برید ها، خون فواره می زد. زیر لب چندتا فحش داد و رفت عقب. رکابیش رو از زمین برداشت و خون دستش رو باهاش پاک کرد. از روی تخت بلند شدم. یه جون دیگه گرفته بودم. من به همین ضربه های کوچیک هم راضی بودم. می دونستم از پا درش میارم. رکابی سفیدش رو که حالا چیزی از اون سفیدی باقی نمونده بود و خونی شده بود، انداخت روی زمین و باز هم وحشی تر اومد سراغم. این دفعه برق نگاهش فرق داشت. اون هوس بود، اما عصبانیت هم بود. با نگاهش بهم فهموند که تیکه پارم می کنه. مثل نگاه گرگ گرسنه ای بود که به بره ی کوچیکی چشم دوخته بود و می خواست با دندوناش تیکه تیکش بکنه و گوشتش رو بخوره. این بار واقعا نگاهش ترسناک بود. باز یه تیکه از گلدون رو با احتیاط دستم گرفتم و گرفتم رو به روش. لباش رو می جوید.شیشه رو گذاشتم روی مچ دست چپم. - نیا جلو، خودم رو می کشم. مانی پوزخندی زد و گفت: - بکش. فکر کردی خیلی واسم مهمی؟ یا فکر کردی عاشق چشم و ابروتم که می خوام باهات باشم؟ نه خانوم، این خبرا نیست. من می خوام باهات باشم چون تو سرکشی، گستاخی و وحشی و بهم رو نمی دی. منم می خواستم هم به خودت هم به خودم ثابت کنم که اگر تو رو بخوام بهت می رسم و حالش رو می برم. - چرا فرار نکردی؟ چرا موندی؟ می خوای دستگیرت کنن؟ موندی با من حال کنی و بگیرنت اعدام بشی؟
مانی- نه، من عشق وحالم رو با تو می کنم و بعدش سر نصیری و سورن و متین رو می کنم زیر آب، بعد هم با پول ها و قرص ها فرار می کنم. - به همین راحتی؟ مانی با لحن مسخره ای گفت: - به همین راحتی! - تو واقعا کودنی! من واقعا نمی فهمم تو چرا هنوز موندی؟ از تویی که دم از زرنگی می زدی و خودت رو خیلی ماهر و کار کشته می دونستی بعیده که بمونی و دم به تله بدی. تو واقعا احمقی، یه احمق بزرگ! مانی پوزخندی زد و گفت: - من دیگه آخر خطم. برام مهم نبود برم یا بمونم. - چرا؟ می تونستی فرار کنی و بری و خودت رو نجات بدی. باز تلخ خندید و گفت: - از دست شماها خودم رو نجات بدم، از دست این مرضی که تو وجودمه چی؟ می تونم فرار کنم؟ با تعجب گفتم: - مرض؟ اومد جلو و سریع شیشه رو از دستم کشید و پرتش کرد کنار.بهم نزديك شد و با اون دستش موهام رو نوازش می کرد. با چشم های هیزش زل زده بود تو چشم هام. لب هاش به قدری به صورتم نزدیک بود که وقتی حرف می زد نفسش به لب هام می خورد. دهنش بوی بد می داد و این حالم رو بدتر می کرد. مانی- دیگه شیشه دستت نگیر، ممکنه دستت رو زخمی کنی خانوم کوچولو، عین دست من که زخمیش کردی. و بعد با سر به دستش اشاره کرد. هر چقدر سعی کردم خودم رو از حصار دست هاش آزاد کنم نشد که نشد. هر لحظه حلقه ی دست هاش رو تنگ تر می کرد. داشت احساس خفگی بهم دست می داد. فقط دنبال یه امداد غیبی بودم. - ولم کن عوضی. چه مرضی؟آروم دم گوشم گفت: - من تومور دارم، یه تومور بدخیم که دکترها جوابم کردن. فکر می کنی واسه چی زود عصبی می شم؟ واسه همین توموری که تو سرمه و سرم رو درد میاره. فکر می کنی سارا واسه چی رفت؟ واسه همین دیگه. می موندم یا می رفتم فرق نمی کرد که بالاخره دارم می میرم دیگه. سعی کردم تقلا کنم و خودم رو ازكنارش بکشم بیرون. باورم نمی شد. یعنی مریض بود؟ حتما بوده دیگه. اما این چه ربطی به من داره؟ الان این مهمه که خودم رو از توی آغوش کثیف این مرد دربیارم. حسابی تقلا کردم. به زحمت پام رو آوردم بالا و زدم وسط پاش. افتاد روی زمین. فقط فحش می داد و ناله می کرد. از درد داشت می مرد. آخه بدجوری زدم، یعنی تواین کار تبحر خاصی داشتم! یه کم که بهتر شد، پا شد و لنگان لنگان اومد سمت من. نفس نفس می زدم. دیگه طاقت نداشتم. اومد سمتم. هولش دادم و با هاش در گیر شدم. یکی اون می زد یکی من. حالا دیگه وقتش بود. یه راناسیک خوابوندم تو گردنش و با پام زدم توی دلش. اونم با مشت و لگد افتاده بود به جونم. چندتا هوگ زدم تو صورتش که حسابی منگش کرد. مشت ها و لگدهام رو با قدرت می زدم، اما نفسم داشت بند می اومد. با اون لباس نمی تونستم زیاد کاری بکنم.
پست اخر هم اینه بیا و ببینید حال کنید...
چاقوم رو درآوردم و گرفتم دستم. اومد جلو. چندتا ضربه زدم که جا خالی داد و خواست چاقو رو ازم بگیره. چاقو رو محکم کشیدم و دستش باز برید و رفت عقب. حالا هر دو تا دستش زخمی بود. از دیدن اون همه خون چندشم شد، اما مهم نبود، باید می مرد. می مرد تا من زنده بمونم. این بهترین راه بود. چاقو رو گرفتم دستم و قلبش رو نشونه گرفتم. سریع جا خالی داد و چاقو فرو رفت تو گچ دیوار. با تمام قدرتش دوید سمت من و هولم داد که خوردم به دیوار. از درد و خستگی سر خوردم و پایین دیوار نشستم. نفس نفس می زدم. سرخ شده بودم و به سرفه افتاده بودم. اونم دست کمی از من نداشت. هنوز وسط اتاق ایستاده بود. نگاه کردن بهش هم کفاره می خواست، چه برسه به این که باهاش تن به تن درگیر بشی. دست هاش رو گذاشته بود روی زانوش و نفس نفس می زد و به خس خس افتاده بود که یه دفعه از بالا صدای شلیک اومد. بعدش هم صدای "ایست ایست" اومد و باز هم صدای شلیک. صدای پارس سگ ها هم می اومد که معلوم بود حسابی وحشی شدن. مانی- یعنی چی شده؟ با لبخند گفتم: - نمی دونم. نگاه مشکوکش رو بهم دوخت و من بی خیال، شونه هام رو انداختم بالا. سریع شلوارش رو پوشید و دکمه هاش رو بست. پیراهنش رو برداشت و در حالی که می پوشیدش گفت: - از این جاتکون نمی خوری. فکر نکن کارم باهات تموم شده. نه، هنوز باهات کار دارم خانوم کوچولو. سریع پیراهنش رو تنش کرد و دکمه هاش رو بسته نبسته رفت بالا.
*** بچه های نوپو اومده بودن. همه ی خلافکارها رنگ به رخساره نداشتن و داشتن با گچ دیوار خودشون رو استتار می کردن. نمی ارزید ریسک کنیم و ما هم به سمتشون اسلحه بگیریم و خودمون رو لو بدیم. به هر حال من و متین دو نفر بودیم و اونا هشت نفر، به علاوه ی کلی بادیگارد که همراه آقایون تشریف آورده بودن و کلی هم محافظ خود ویلا. منم قیافم رو مضطرب نشون دادم. سلطانی- چی شده؟ یکی از محافظ ها که رفته بود پشت پنجره و داشت از لای پرده به حیاط نگاه می کرد گفت: - گیر افتادیم. نیروهای ویژه محاصرمون کردن. فاضلی- همش تقصیر شماست مهندس. باید می فهمیدیم دیگه لو رفتید و مهره ی سوخته شدید. محتشم- نباید بهتون اعتماد می کردیم. کسرایی- همه ی ما به خاطر شما گیر افتادیم. ناصرخان- به جای این حرف ها فکر راه چاره باشید. دیگه نمی خواستم اون جا بمونم. سریع دویدم از در پشتی برم بیرون. نادرخان- کجا سورن؟ سورن- باید فکر فرار باشید، وایستادید حرف می زنید؟ من رفتم. دویدم بیرون. اسلحم دستم بود. چند نفری بهم شلیک کردن که جا خالی دادم. نادری- نزنید، سرگرده. دستی براش تکون دادم و دویدم تو باغ که دیدم مانی سریع از انباری زد بیرون. پس حدسم درست بود، عسل رو اون جا قایم کرده، اما چرا نرفته؟ یادش رفت در رو قفل کنه. داشت اون ور سر و گوش آب می داد. سورن- نادری همشون تو هستن. برید تو. بیست و سه نفرن و همه مسلح. نادری از اون سر باغ داد زد: - چشم قربان. همه ی محافظ های توی حیاط کشته شده بودن. خوشبختانه مثل این که ما خیلی تلفات نداشتیم. با احتیاط که مانی متوجه من نشه، رفتم داخل انباری. خدا کنه عسل این جا باشه، اونم صحیح و سالم.
عسل اینقدر خوشحال بودم که می خواستم بپر بپر کنم و جیغ بکشم...کاش حداقل در و دوباره قفل نمی کرد یعنی بالا چه خبر بود؟اون صدای ایست ایست مال برو بچه های نوپو بود...آخ جون بالاخره رسیدن...خدارو شکر که بلایی سرم نیاورد مانی مگرنه دیگه اومدنشون خوشحالم نمی کرد. با صدای کسی که تو راهرو می دوید،همه وجودم رو گوش کردم تا ببینم کیه؟حتما مانی عوضی سر و گوش آب داده و برگشته تا نگرفتنش یه بلایی سر من بیاره که دلش نمونه یوقت. باصدای یه آشنا دلم گرم شد. سورن:عسل.عســـــل!توکجایی؟ توی راهرو می دوید و من رو صدا می زد.تمام نیرویی رو که برم باقی مونده بود جمع کردم و صداش زدم. -ســـــــــورن.سورن من اینجام. سورن:الان میام پیشت همونجا بمون. صدای نفس هاش رو از پشت در می شنیدم.این نفس ها دلم رو گرم می کرد.خدایا دلم چقدر براش تنگ شده...کاش هر چه زودتر بیاد تو و ببینمش. سورن:عسل درو باز کن. عسل:مانی درو قفل کرده.سورن واقعا بالا چه خبره؟چی شده؟ سورن با خنده گفت:همه چی تموم شد.همه رو گرفتن...دیگه یه نفس راحت می کشیم. عسل:خدایا شکرت!نادر وناصر هم گرفتید؟ سورن:بله سرکار خانوم!همه رو گرفتن جز این مانی گور به گور شده...که از دیشب باتو غیبش زده...ولی ناراحت نباش اونم می گیریم.عسل برو کنار می خوام در و بشکنمش. رفتم عقب. سورن چندتا ضربه ی بزرگ با پا به در زد.اما درش محکم تر از این حرف ها بود که با لگد باز بشه. سورن:عسل.خانومی برو یه گوشه واصلا جلوی در نباش...اینطوری در باز نمی شه می خوام به قفل شلیک کنم.باشه؟برو یه گوشه بهت نخوره عسل:باشه باشه رفتم کنار و خودم رو چسبوندم به دیوار. دوب. در باز شد و هیکل مردونه ی سورن تمام قاب در و پرکرد.عین یه پیشی ملوس خودم رو کنج دیوار جمع کرده بودم و دست هام رو گذاشته بودم رو گوش هام وجمع شده بودم. شایدم دلم می خواست یکم خودم رو لوس کنم که سورن بغلم کنه. سورن آروم نشست کنارم و دستش رو کشید رو بازوهام.سرم رو بلند کردم.چشم هام رو دوختم به چشم های عسلی شیرینش.هیچ کلمه ای بینمون رد و بدل نشد.فقط به هم نگاه می کردیم.سورن سرم و روی سینه اش بغل کرد و آروم موهام رو نوازش کرد.پیش خودم فکر می کردم چقدر این آغوش با آغوش مانی فرق می کنه.آغوش سورن پر از امنیت و آرامشه و آغوش مانی پر از شهوت و ترس. سورن بلند شد و منم وادار کرد که بلند شم.هنوز سرم روی سینه اش بود و اونم دست هاش رو حصار تنم کرده بود.چقدر بهش احتیاج داشتم. دلم می خواست توی بغلش بمونم.الان بعد ازاون همه تنش و درگیری به یه آغوش که بی هیچ چشم داشتی بغلم کنه احتیاج داشتم. انگار نه انگار من همون کسی بودم که چنددقیقه پیش می خواست خودش رو جلوی مانی بکشه و حالا همون جام.اما هنوز هم پاک و دست نخورده ام.
صدای هق هقم بلند شد.دیگه از ترس نبود...در واقع من جلوی مانی هم اصلا ضعف نشون نداده بودم و گریه نکرده بودم.اما الان دلم می خواست گریه کنم.اون هم از خوشحالی! سورن با ترس من و ازخودش جدا کرد و با دست هاش صورتم رو قاب گرفت.با ترس به چشم هام خیره شد. سورن:چی شده عسل؟تو خوبی؟اتفاقی افتاده؟ سرم رو تکون می دادم و گریه می کردم. سورن:عسل تو رو خدا بهم بگو تو سالمی؟اون مانی بلایی سرت آورده؟به خدا قسم خودم زنده اش نمی ذارم تو میون گریه هام خندیدم.یکم از اضطرابش کم شده بود.اما هنوز آروم نشده بود عسل:نه!چیزیم نشده...خیالت راحت.من سالم سالمم! نفس راحتی کشید و با اخم گفت:پس چرا گریه می کنی؟ عسل:از خوشحالیه.از اینکه اون لعنتی نتونست به خواسته اش برسه خوشحالم و گریه می کنم.آرزو به دل می میره با یه لبخند شیرین و آرامش بخش موهام رو از روی صورتم کنار زدو با انگشت های شصتش اشک هام رو از کونه هام پاک کرد و پیشونی ام رو بوسید. سورن:منم خوشحالم خانومی...بعد با یه صدای جدی گفت:جناب سروان؟ صاف ایستادم وبا پشت دست اشکام رو پاک کردم و با صدای محکم گفتم:بله قربان؟ سورن:زود باشید که بریم این جا اصلا برامون امن نیست عسل:چشم قربان. بعد هر دو زدیم زیرخنده و سورن دستم رو گرفت و دویدیم توی راهرو.مانی هم از رو به رو داشت می دوید که ما رو دید. سورن سریع اسلحه اش رو گرفت سمت مانی.مانی هم همین کار رو کرد سورن:اون و بیانداز زمین مانی دیگه همه چیزتموم شده...خودت می دونی که راه فرار نداری پس به نفعته تسلیم بشی(دیالوگ تکراری همه فیلم ها...هه هه!) مانی با یه پوزخند گفت:تسلیم؟هرگز!من دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم...می دونستم شما پلیسید.یعنی دیشب فهمیدم!عسل خانومت رو دزدیم چون حسابی رفتم تو نخش و تا به دستش نیارم ولش نمی کنم.مگرنه هر کی جای من بود همون موقع که می فهمید پلیسید دمش رو می ذاشت رو کولشو در می رفت.من چیزی برای از دست دادن ندارم من دارم می میرم. سورن:تو دستت به اون نمی رسه.دوستام رو که بالا دیدی؟اون ها و صد البته من خوب به خدمتت می رسیم مهندس کیانی! مانی:برام مهم نیست!من فقط می خوام با اون باشم سورن:گفتم که دستت بهش نمی رسه!پس بی خودی خودت رو اذیت نکن اسلحه ات رو بیانداز زمین مانی.جرمت روسنگین تر از این نکن. مانی بلند خندید.اونقدر بلند که احساس می کردم دیوارها داره می لرزه. مانی:جوک می گی سرگرد؟همتون خوب می دونید من و می کشن پس سبک و سنگین شدن چه فرقی به حال من داره؟من می خوام با عسل باشم.فقط چند دقیقه بعد بهت پسش می دم سرگرد جون مطمئن باش.و بازهم بلند خندید. سورن:خفه شو آشغال. تو دستت به این نمی خوره مانی دیوونه شده بود. اسلحه اش رو گرفت سمت من.دیگه نمی خندید.یه حالت جنون بهش دست داده بود. چشم هاش قرمز بود و انگار داشت از کاسه در می اومد. مانی:پس اگه قرار نیست مال من باشه بهترکه اونم بمیره. سورن:نــــــــــــه! دوب...و صدای شلیک!
صدای شلیک گلوله اومد ومن چشم هام رو بستم.فکر می کردم الان باید قلبم سوراخ شده باشه و من وقتی چشم باز می کنم تو بهشت باشم اما هیچ چیزی رو حس نکردم به سورن که من و بغل کرده بود و طوری قرار گرفته بود که بدنش جلوم سپر شده بود نگاه کردم نه خدای من... چشم هاش رو بسته بود و صداش در نمی اومد...نفس هاش منظم بود و این یکم آرومم می کرد.بازوهاش رو تو دستم گرفتم و یکم تکونش دادم. دست هام داغ شد.حرکت یه مایع گرم روی دستم دلم رو لرزوند... مانی هنوز با چشم های قرمز داشت به ما نگاه می کرد نفس نفس می زد.منم نفس نفس می زدم.دستام که از خون سورن سرخ شده بود می لرزید.اسلحه سورن رو که هنوز تو دستش بود ازش گرفتم.هنوز سورن توی بغلم بود و صدای ناله اش رو می شنیدم واین دل گرمم می کرد که هنوز زنده اس. با دستای خونی و لرزون اسلحه رو آوردم بالا و به سمت مانی نشونه گرفتم. مانی بی رمق تر از این بود که بخواد کاری کنه.شاید حمله عصبی و سر درد بهش دست داده بود که گیج می زد.با تمام خشم وکینه ای که تو این مدت نسبت به مانی داشتم چشم هام رو بستم و ماشه رو کشیدم...صدای آخ مانی در اومد و بعد از اون هم مامورهامون ریختن تو و مانی رو که کتفش گلوله خورده بود رو بردن... عسل:سورن!سورن چی شده چشم هاتو باز کن...سورن تو رو خدا... سورن لبش رو گزید ولبخند آرومی زد که مطمئنا با کلی درد همراه بود.چون قیافه اش حسابی جمع شد... سورن:نترس هنوز زنده ام... دستش رو گرفتم وهمونجا کنار دیوار نشست.منم جلوش زانو زدم و چشم به لب هاش دوخته بودم که خشک بودن و به سختی تکون می خوردن... سورن:توچیزیت نشد؟سالمی؟ با بغض فقط تونستم سر تکون بدم و بعد سیل اشک هام بود که رو گونه ام روون می شد.. سورن:قرار نیست گریه کنی ها عسل:ببخشید همش تقصیر من بود سورن:مهم نیست!من خوبم...ببین چیزیم نیست فقط یه گلوله کوچیکه من بزرگتر از این ها رو دیدم...گریه نکن عزیزم عسل:اون گلوله باید الان تو تن من باشه نه تو سورن با لحن لوتی گفت:چی؟همشیره واسه ما افت داره ما اینجا باشیم وچی؟شوما گلوله بخوری...بابا به ما می گن سورن سوراخ سوراخ... بعد لبخند تلخی زد و دوباره از درد قیافه اش جمع شد و چشم هاش روبست و با لحن خودش ادامه داد:یه جای تنم سالم نیست...تو خودت رو ناراحت نکن عزیز...من عادت کردم به این گلوله ها و زخم ها عسل:پاشو داره از دستت خون می ره پاشو بریم حتما آمبولانسم اومده سورن:می دونی یاد چی افتادم؟ عسل:نه،یادچی؟ سورن:یاد اولین باری که دیدمت.اون دفعه هم همین دستم همینجاش گلوله خورده بود.فکر کنم با تو هر ماموریتی بیام این دسته بخواد گلوله نوش جون کنه ها... عسل:خو تقصیر من چیه؟این دستت هی خودش و می اندازه جلو...دفعه قبل که تقصیر من نبود. سورن آروم دست سالمش رو گرفت به دیوار و بلند شد. سورن:منم که نگفتم تقصیر توهه خانمی عسل:ولی خداییش این دفعه دیگه تقصیر من بود سورن با یه اخم شیرین و ساختگی نگاهم کرد وگفت:دیگه بهش فکر نکن باشه؟وظیفه ام بود.من دوست ندارم افرادم تو ماموریت زخمی بشن...خصوصا توکه دختری...
بعد باخنده روش و برگردوند و رفت.از پشت دویدم و بهش رسیدم وقدم هام رو باهاش تنظیم کردم و با اخم گفتم:منظورت چی بود که گفتی خصوصا من که دخترم؟مگه دخترها چشونه؟ با یه لبخند دختر کش گفت:آخه می دونی دخترها لطیفن.حیف بدنشون گلوله بخوره اوف بشن عسل:سورن؟ سورن:جونم؟ عسل:بی مزه! سورن:خیلی خب بی مزه هم شدیم دیگه؟بریم پیش سردارکه حسابی منتظرمونه؟ عسل:مگه اومده اینجا؟ سورن:سردار آخر هر ماموریتی که براش مهم باشه میاد تو خود صحنه.عادتشه دیگه...چه می شه کرد... عسل:هه.یاد اولین بار افتادم.یادته چجوری من و گرفته بودی؟عین موش... سورن لباش و تر کرد و یه چشمک شیطون زد وگفت:آره یه موش شیطون که حسابی خوردنی بود.کاش ازهمون اول می دونستم این موش موشی خانوم قراره چه بلاهایی سرم بیاره تو همین جا وایسا من الان میام.همینجا بمونی ها. عسل:کجا می ری؟ سورن:الان میام. بعد از چند دقیقه سورن با یه چادر و یه دست لباس اومد سمتم. سورنکبیا عسل.اینارو بپوش زشته اینطوری بری بالا. سری تکون دادم و رفتم تو همون اتاقه.هنوز خون مانی رو زمین ریخته بود.سریع لباس هام رو پوشیدم و اومدم بیرون. سورن پشت در منتظرم بود.با دیدن من لبخندی زد و گفت:چقدر چادر بهت میاد. نگاهی به سرتا پای خودم انداختم و بهش لبخندی زدم. سورن:بریم؟ عسل:بریم رییس اومدیم بالا حسابی شلوغ شده بود.با چشم دنبال سردار گشتیم.پیداشون کردیم و رفتیم طرفشون. احترام نظامی گذاشتیم. سردار توچشم هاش حلقه اشک بود و به خوبی می تونستیم ببینیمش.سرهنگ محمدی و سرهنگ طلوعی هم دست کمی از سردار نداشتن... سردار:خسته نباشید امیدهای من!من بهتون افتخار می کنم واقعا رو سفیدم کردید... سورن:وظیفه بود قربان...همه می دونستیم آخرش قراره این بشه. طلوعی:واقعا بهتون تبریک می گم بچه ها بهترین نتیجه رو گرفتین سرهنگ محمدی من و تو آغوش گرفته بود و چسبونده بود به خودش. محمدی:آخ قربوت بشه دایی...خوبی تو؟ طلوعی:خفه شد دخترمون مرتضی محمدی:چیکار کنم؟دلم برای عزیزدردونه تنگ شده بود دیگه سردار باخنده سری تکون داد وگفت:سرگرد پویا کجاست؟ یهو هردو باترس به هم خیره شدیم.متین وپاک فراموش کرده بودیم.نکنه بلایی سرش اومده باشه.تو دلم فقط دعا دعا می کردم چیزیش نشده باشه که سرهنگ طلوعی گفت:اوناهاش داره میاد همه به جایی که سرهنگ طلوعی اشاره کرده بود برگشتیم ومتین رو دیدیم که خوشحال و شنگول داره میاد طرفمون...ازته دلم خدارو شکر کردم که سالمه... سورن نفس راحتی کشید وباخنده گفت:بی خودی ترسیدیما...بادمجون بم آفت نداره متین از دور اومد و دوید بغل سردار.همه از این حرکتش خنده مون گرفت.سردارکاشانی خیلی مهربون بود اما کسی به خودش اجازه نمی داد اینطوری برخوردکنه باهاش اما متین هرکسی نبود دیگه...متین بود...همون پسر شیطون ودوست داشتنی... سردار:پسر خفه ام کردی متین خودش و از بغل سردار کشید بیرون و بازوهای سردار وگرفت وگفت:وای نمی دونید چقدر دلم براتون تنگ شده بود ددی جون سردار با تعجب به ماها نگاه کرد وگفت:چی چی؟ددی جون دیگه کیه؟ متین بااخم ساختگی لبش روگاز گرفت و به نادرخان که دوتا مامور داشتن می بردنش اشاره کرد وگفت:هیس!می فهمن ها نقش بازی کنید نفهمن ما پلیسیم... بعد همه زدیم زیر خنده ونادرخان با اخم وعصبانیت بهمون نگاه می کرد.انگارکه با نگاهش برامون شاخ وشونه می کشید... سردار زد رو شونه ی متین وگفت:امان از دست تو
متین بالحن جدی که یکم رنگ غم داشت گفت:واقعا نمی دونید قدر دلم براتون تنگ شده بود.چندماهی نبودم واقعا برام سخت بود...بعدیکم با ترس ادامه داد:دیگه که ماموریت خارج نمی فرستیدم؟بابا خسته شدم به خدا ازبس نقش بازی کردم.دلم می خواد بشینم تو اتاقم سردار دستش رو گذاشت رو شونه اش و گفت:نه پسرم تو برمی گردی سر پست قبلیت.خیالت راحت طلوعی:بچه ها ده روزهم مرخصی دارید که استراحت کنید عسل:فقط ده روز؟ محمدی:بله فقط ده روز.همینجوریش هم نبودید یه دوماهی کلی دلمون براتون تنگ شده بیشتراز این مرخصی نمی شه سورن:باشه اشکالی نداره طلوعی یه نگاه به دست سورن انداخت وگفت:پسرتو بازم زخمی شدی؟ سورن بالبخند به من نگاه کرد منم باخجالت سرم روانداختم پایین. سورن:چیزی نیست یه زخم سطحیه... سردار گفت:خون زیادی ازت رفته پسرم.تو برو بیمارستان بچه ها میان گزارش ها رو می نویسن و می رن... سورن:آخه مشکل جدی نیست سردار:برو پسر...گفتم برو بگو چشم سورن سری تکون داد وگفت:چشم.امر دیگه ای نیست؟ سردار لبخندی زد وگفت:نه عرضی نیست پسرم... سورن رفت سمت آمبولانس و بقیه هم رفتن سمت ماشین هاشون...دودل مونده بودم خواستم با سورن برم که تا دویدم طرفش از همون دور گفت:نه!تو برو گزارش ها رو بنویس عسل:آخه... سورن:آخه بی آخه برو مگرنه متین چرت و پرت می نویسه ها برو... به نا چار سری تکون دادم وگفتم:چشم قربان سورن لبخند شیرینی زد و منم رفتم طرف ماشین ها. محمدی:دایی بیا سوار ماشین دایی شدیم و رفتیم اداره.به محض ورود به اداره سریع خودم رو به اتاقم رسوندم و لباسام رو با یونیفرمم عوض کردم. چقدر دلم برای این لباس تنگ شده بود.برای رنگ سبز تیره اش و اون در جه های رو آستینش...رو درجه هاش دست کشیدم...یه ماموریت دیگه هم خوب تموم شد...هربار که به یه ماموریت می رفتم و خوب تمومش می کردم احساس می کردم لیاقت اون درجه هارو دارم... چقدردلم برای اتاقم تنگ شده بود...برای صندلیم که حس ریاست بهم می داد. با ذوق عین بچه ها نشستم رو صندلیم و چرخ چرخ زدم.وای که عاشق این کار بودم.آخرشم با یه سرگیجه بد بلند می شدم وتلو تلو می خوردم.عین مست ها... با باز شدن ناگهانی در عین این جن زده ها دستم رو گرفتم به به میزو صندلیم وایساد... بادیدن متین دستم رو گذاشتم رو قلبم و چندتا زیر لب بهش فحش دادم که اینطوری منو ترسونده... متین غرغر کنان گفت:بدو دیگه.نگاه کن توروخدا نشسته واسه من چرخ چرخ می زنه من باید بشینم یه گزارش بلندبالا بنویسم. پاشو بیا کمک ببینم مگه تو معاون من نیستی؟بدو ببینم عسل:بگم خدا چی کارت کنه پسر...قلبم ریخت متین:بدو ببینم.بهتر... عسل:خیلی خب بابا اومدم متین:بدو سریع می خوام برم خونه دلم حسابی تنگ شده.بدو این گزارش رو بنویسیم بریم... با خنده رفتم سمتش و رفتیم تو اتاق اون...یه گزارش بلندبالاهم از ماموریتمون نوشتیم ودادیم سردار...
جلوی در ساختمون مرکز آگاهی متین گفت:می خوای برسونمت؟ عسل:تو مگه ماشین داری؟ متین:اوا راست می گی حواسم نبود عسل:راستی چمدون ها و وسایلامون چی می شه؟ متین:اداره می فرسته دم خونه برامون خیالت راحت.حالا میای بامن؟ عسل:ماکه راهمون به هم نمی خوره.نه برو داداش به سلامت متین:باشه.خسته نباشی فعلا خداحافظ عسل:خداحافظ... چند قدم رفت جلوتر ویه ماشین گرفت و رفت.... خیلی دلم برای خانواده ام تنگ شده بود اما نگران سورن بودم...گفتم اول یه سری به سورن می زنم بعد می رم خونه...می دونستم کدوم بیمارستان می برنش.سریع یه تاکسی گرفتم ورفتم بیمارستان... سر راه یه دسته گل هم گرفتم...یه دسته گل با گلهای رز قرمز و سفید ونارنجی...خنده ام گرفته بود انگار که دارم می رم عروسی.خب چیه؟بزار سورن فکر کنه دیوونه ام...خب خوشگله دیگه...حسابی هم گفتم به گل فروش تزیینش کنه... رفتم بیمارستان و یه راست رفتم سمت پذیرش. عسل:ببخشید خانوم یه آقایی که تازه گلوله خوردن پرستاره سرش هم بلند نکرد که بهم نگاه کنه.همینطور که دستش رو کیبورد بود گفت:اسمش؟ عسل:سورن صادقی پرستار:طبقه دوم اتاق 225 عسل:ممنون آسانسور گیر بود و حوصله منتظرموندن نداشتم.یه طبقه هم که بیشتر نبود.از پله ها رفتم بالا و جلوی ایستگاه پرستاری ایستادم. عسل:سلام خانوم.آقای صادقی... پرستاره که معلوم بود خیلی عجله داره و داره دنبال یه چیزی می گرده تندتند گفت:اتاق225 عسل:می تونم ببینمشون یه نگاه بهم انداخت. پرستار:شوهرته؟ موندم چی بگم.پیش خودم فکر کردم خب هنوز باهم زن و شوهریم دیگه. سرم رو تکون دادم و گفت:اشکالی نداره!می تونی ببینیش عسل:ممنون رفتم سمت اتاقش.درش بسته بود. یکی دوبار به شماره اتاق نگاه کردم که یوقت اشتباه نیومده باشم.در زدم و بعد رفتم تو...سورن دراز کشیده بود و ساعد دست سالمش رو روی چشم هاش گذاشته بود.دوتا تخت بغلیش خالی بود خدای شکر...نمی خواستم بیدارش کنم به خاطر همین آروم رفتم سمتش و دسته گل رو گذاشتم تو گلدون... سورن:متین تویی؟ بعد آروم چشم هاش رو باز کرد و به من نگاه کرد. ابروهاش رو انداخت بالا و یه لبخند شیرین مهمون لب هاش شد. سورن:تو اینجا چی کار می کنی؟الان باید پیش خانواده ات باشی که منم یه لبخند مهربون زدم و دست سالمش و تو دستم گرفتم و نشستم لبه تخت. عسل:خب دلم طاغت نیاورد.گفتم اول به شما سر بزنم بعد برم خونه... سورن اخم شیرینی کرد وگفت:آخه چرا؟اون بنده خداها الان منتظرتن... عسل:خب خانواده توهم منتظرتن...به خاطرمن شما گلوله خوردید.پس تا وقتی شما نرفتید خونه منم نمی رم...شما فکر کنید یه تنبیه واسه خودم سورن:عســـــــل؟ عسل:خب چی کار کنم عذاب وجدان گرفتم دیگه سورن:چه عذاب وجدانی دختر؟مانی می خواست تیرو بزنه به قلبت.باید صاف صاف می ایستادم کارش و بکنه؟ عسل:خب نه ولی اِند شجاعت بودی ها... بعد چشمکی زدم بهش و دستم رو تو دستاش فشارداد.
سورن:چی کار کنم واسه یه همکار شیطون باید این کارهارم بکنیم دیگه سرم و انداختم پایین و تا جایی که ممکن بود صورتم رو مظلوم کرم و زیر لب گفتم.ببخشید سورن با خنده دستش رو گذاشت زیر چونه ام و سرم رو بلند کرد. با خنده بریده بریده گفت:وای نه!یعنی..توهم..بلدی..خجالت ..بکشی؟فکر نمی کردم..این جوری بخوای...مظلوم بشی... بعد بلند بلند خندید.خودمم خنده ام گرفته بود.حق داره بنده خدا همیشه من و پررو وسرکش دیده حالا دیدن قیافه مظلومم واسش عجیبه. درحالی که سعی می کردم خنده ام رو بخورم گفتم:خب چیه نمی تونم مظلوم باشم؟ سورن با شیطنت ابروهاش رو انداخت بالا وگفت:نُچ.نمی تونی... یه اخم ساختگی کردم که با انگشت اشاره اش از روی پیشونیم پاکش کرد. دروغ نگم ازاین همه توجه خوشم می اومد... عسل:تاکی اینجایی؟ سورن:دکتر گفت یه روز بمونم.ولی می خوام یه یکی دوساعت دیگه برم... عسل:چرا آخه؟ سورن:خب هم حالم خوبه هم می خوام برم خونه... رفتم توی فکر که با دست زد بهم. سورن:چته خانومی؟نترس بابا تو نمی خواد تا دوساعت دیگه صبر کنی برو خونه باحالت تهاجمی گفتم:لازم نکرده باهم می ریم دستش رو به حالت تسلیم گرفت بالا. سورن:خیلی خب.خیلی خب!نزن مارو باهم می ریم.این تازه به نفع منه یه پرستار خوشجلم دارم دیگه خنده ام گرفت. سورن:به چی می خندی؟ عسل:به روز اولی که داشتیم می رفتیم ماموریت. سورن باخنده گفت:چه دعواهایی داشتیما...همش به این فکر می کردم که آخر ماموریت یامن تورو می کشم یاتو...نه نه همون اولیه من تو رو می کشم بااخم و یکم دلخوری گفتم:نخیرم.ازکجا معلوم من تورو نمی کشتم؟الانم می خوای من وبکشی؟ سورن با یه حالتی نگاهم کرد که حس کردم هر آن ممکنه زیر نگاهش ذوب بشم.به سختی آب دهنم و قورت دادم و سرم روانداختم پایین... سورن:آخ خجالتیه من...اگه می خواستم بکشمت می پریدم جلوی گلوله که تو چیزیت نشه؟ عسل:خب..نه! سورن چشمکی زد وبعد گفت:به این پرستار بداخلاقه بگو بیاد سرمم تموم شده عسل:باشه رفتم بیرون ازاتاق.یه لحظه ایستادم و یه نفس راحت کشیدم و باخنده رفتم سمت ایستگاه پرستاری عسل:خانوم سرمش تموم شد پرستاره سری تکون داد و جلوتر ازمن راه افتاد و رفت تو اتاق.منم پشت سرش رفتم. سورن:می تونم برم خونه؟ پرستار:باید دکتربگه اما فکر نکنم بتونید برید سورن:من حالم خوبه پرستار:دست من نیست بعدشم ازاتاق رفت بیرون.
عسل:وا چه بداخلاق سورن:شما خودت و ناراحت نکن.گفتم که من یه پرستار مهربون دارم اونم شمایی...عسل می ری ببینی دکترم اومده یانه؟ عسل:باشه باشه ازاتاق رفتم بیرون.ازهمون پرستاره پرسیدم دکترش کجاست که گفت فعلا سرش شلوغه و یه نیم ساعت دیگه میاد.دوباره برگشتم اتاق سورن. سورن:چی شد؟ عسل:گفت سرش شلوغه یه نیم ساعت دیگه میاد یه نیم ساعتی باهم حرف زدیم وگرم بحث بودیم که دکتر آقا سورن تشریف آوردن.با صدای در زدن برگشتم به عقب که یه پسر جوون حدودا 30 ساله با روپوش سفید وارد اتاق شد. قدبلند و هیکل متناسبی داشت.با چشم های قهوه ای روشن و پوست نسبتاسبزه.بینی استخوانی و لب های خوشفرم...موهای خرماییش هم که صاف بود کمی روی پیشونیش ریخته شده بود... درکل خوشگل بود وبه قول غزل واسه خودش تیکه ای بود.اونقدر سرگرم دید زدن دکتر شدم که پسر لبخند دختر کشی زد وسری تکون داد. دکتر:بهتری؟ سورن:اوهوم عالی عالیم فقط مرخصم کنی بهترم می شم دکتر:یعنی اینقدر بهت بد می گذره اینجا؟ سورن:بابا بد واسه یه دقه شه.با این پرستاراتون آدم می گه مرده بود بهتر بود حداقل مرده شور ها خوش اخلاق تربودن دکتر دستی به موهای سورن کشید و بوسه کوتاهی رو پیشونیش زد. دکتر:خدا نکنه.زبونت و گاز بگیر مثه این که خیلی باهم صمیمی بودن.خب سورن می گفت عادت به گلوله خوردن داره حتما اینقدر اومده اینجاورفته با دکتره دوست شده دکتر:خانوم و معرفی نمی کنید جناب سرگرد؟ سورن نگاهی به من انداخت وبالبخند گفت:عسله دیگه! همچین می گفت عسله انگار یارو خبر داره من کی ام.ولی نه انگار می شناخت چون بالبخند برگشت طرفم و باخوش رویی گفت:به به پس این عسل خانوم که می گن شمایید.خیلی خوش وقتم از آشناییتون سرکارخانوم عسل:ممنون ببخشید شما منو می شناسید؟ دکتر:آخ ببخشید یادم رفت خودم رو معرفی می کنم.سروش هستم بردار کوچیک سورن آها پس داداششه اینقدر خودمونی ان.چرا خودم نفهمیدم این ها که خیلی شبیه همن.فقط سورن یکم هیکلی تره و خوشگل تره...سروش هم خوشگله ها اما خب من دوست دارم بگم سورن خوشگل تره مشکلیه؟ عسل:از آشناییتون خوش وقتم آقای صادقی سروش:ممنون.شما که امروز ماموریتتون تموم شده.خونه نرفتید؟ عسل:راستش نه...منتظر بودم سرگرد مرخص بشن باهم بریم ابروهاش رو باتعجب بالا انداخت و یه چشمکم به سورن زد.تازه فهمیدم چی گفتم یارو فکر کرده حتما خبریه سورن:سروش مرخصم دیگه؟ سروش:یه امشب واینجا بمون.با این وضع بری خونه مامان نگران می شه ها سورن:تو صداش رودرنیاری مامان نمی فهمه سروش:یعنی باز می خوای فیلم بازی کنی؟ سورن:سروش خواهش می کنم همین الان من و مرخص کن بفرست خونه تا خودم فرار نکردم از بیمارستان آبروت بره سروش سری تکون داد و گفت:الحق والانصاف که هنوزم همون سورن لجبازی.خب یه دوساعت دیگه وایسا شیفتم تموم شه باهم بریم. سورن:نِ..می...خوام سروش:از دست تو باشه الان میام. بارفتن سروش،سورن لبخند بدجنسانه ای زد و گفت:آخ جون
عسل:من فکر کردم بامن اینقدر لجبازی می کنی.نگو باهمه همین طوری هستی سورن ابرویی بالا انداخت وگفت:خب هر کسی یه اخلاقی داره دیگه منم لجبازم.ولی تو ازمن لجبازتری ها عسل:اوهوم منم لجبازم.حوصله شنیدن حرف زور روندارم.تو بیشتر از این که لجباز باشی مغروری سورن:مغرور بودن بده؟ عسل:آره،یه جاهایی بده سروش اومد و حرف هامون رو نصفه کاره گذاشت.یه برگه داد دست سورن وگفت:پاشو آقا.آزادی...فقط جان داداش به اون دست زیادفشار نیار... سورن در حالی که از تخت بلندمی شد و کفش هاش رو می پوشید گفت:چشم.امر دیگه؟ سروش:عرضی نیس.مراقب خودت باش.خونه می بینمت. سورن:باشه خداحافظ سروش:خداحافظ.خداحافظ خانوم عسل:خداحافظ آقای دکتر... با سورن از بیمارستان اومدیم بیرون. سورن:خب تو کجا می ری؟ عسل:خونه سورن نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت وگفت:می دونم خونه.منظورم اینه که خونه تون کجاست؟ عسل:آهان.الهیه سورن:بیا من می رسونمت عسل:مگه تو ماشین داری؟ سورن زد تو پیشونیش و گفت:اصلا حواسم نبود باخنده گفتم:اثرات داروهاییه که خوردی.متینم همینطوری بود.اشکال نداره خداحافظ سورن:وایسا برات ماشین بگیرم عسل:لازم نیس سورن رفت جلوتر و واسه یه تاکسی دست تکون داد. سورن:الهیه؟ راننده:راهم نمی خوره.در بست میرم. سورن:اشکال نداره.عسل بیا برو.رسیدی خونه بهم زنگ بزن...من فردا می رم اداره دوست داشتی بیا عسل:واسه چی؟مگه مرخصی نیستیم؟ سورن:می خوام خودم تو بازجویی ها باشم عسل:باشه اگه تونستم میام.خداحافظ سورن کرایه رو حساب کرد. عسل:این چه کاریه؟خودم حساب می کردم سورن یه اخم شیرینی کرد وگفت:دیگه چی؟خداحافظ سری تکون دادم و خداحافظی کردم و راننده راه افتاد. دل تو دلم نبود.کلی دلم واسه خونوادم تنگ شده بود...آخ جون رسیدیم.بعد از تشکر زوری و مختصر از راننده که پول خون پدر مرحومش رو از سورن گرفته بود.پیاده شدم. دستم رو گذاشتم روی زنگ. عرشیا:کیه؟زنگ سوخت به خدا.کرکه نیستیم عسل:مطمئنی؟ عرشیا:عسل تویی؟مامان بابا عسله عسل:خیلی خب درو باز کن دیگه عرسیا:ببخشید حواسم نبود.بدو بیا تو... درو که زد.رفتم تو...چقدر دلم واسه خونه مون تنگ شده بود.واسه این حیاط پر دار ودرخت و اون بوته های گل سرخ...به حیاط نگاه کردم.هنوز همونطور خوشگل و دست نخورده...یه جوری می گم انگار ده ساله تو این خونه نبودم.خوبه دوماه بیشتر نبودا! حیاط بزرگی نداشتیم ولی برای خودمون بزرگ جلوه داده می شد.یه استخر کوچیک نزدیک ساختمون که محل بازی من و بچه ها بود.یه راه که با سنگ ریزه درست شده بود و دو طرفش پر از بوته های گل بود که هر چند متر چراغ های قارچی شکل خوشگل ازهم جداشون می کرد...چشم هام رو بستم و نفس کشیدم!یه نفس عمیق که رایحه ی گل ها رو تا بطن وجودم می برد...
عرشیا:بابا بس کن رمانتیک بازی هارو.بدو بغل داداشی چشم هام رو باز کردم.طبق معمول پرید وسط عشق کردنای من!ولی این دفعه خوشحال بودم وچیزی نگفتم به جاش دویدم به سمت عرشیا که به سمت من می دوید.وقتی به هم رسیدیم بغلم کرد و تو هوا من و چرخوند.چقدر دلم براش تنگ شده بود.دلم برای همه تنگ شده بودا!ولی واسه عرشیا یکم بیشتر!آخه یه چهارماهی بود نتونسته بودم ببینمش.چون دانشگاه بود ودانشگاهشم که دوره واسه همون عرشیا:آخ بیا پایین بیا پایین.آی مامان کمرم... به شوخی دستش رو گذاشته بود رو کمرش و آی و وای می کرد.مامانم که بالای پله ها وایساده بود میون گریه می خندید.می دونستم اشک شوقه.یدونه زدم تو بازوی عرشیا که دادش رفت هوا عرشیا:از بس رفتی خرچنگ و غورباقه دادن بهت سنگین شدی ها بابا:کم اذیت کن دخترمو.بیا بغل بابا. رفتم جلو بابا رو بغل کردم.عطرش وکشیدم تو ریه هام چقدر دلم برای این آغوش مردونه تنگ شده بود.بابا منو محکم چسبوند به خودش و بعد ازخودش جدام کرد و پیشونیمو بوسید. بابا:چطوری عمر بابا؟ عسل:الان که پیشتونم عالیه عالی مامان:می زارید دخترم به منم برسه یا نه؟ از بغل بابا اومدم بیرون و مامان رو محکم بغل کردم. عسل:آخ قربون مامانی خودم بشم که همیشه اشکاش جاریه... مامان:خدا نکنه مامان جان.آخ قربونت بشم دلم برات تنگ شده بود گل دخترم. عسل:منم دلم برای همه تون تنگ شده بود مامان صورتم رو غرق بوسه کرد وگفت:بیا تودخترم.خسته ای رفتم تو وخودم و پرت کردم رو مبل.مامان هم سریع برام یه شربت خنک آوردکه تو اون هوای گرم حسابی می چسبید. عسل:پس این غزلی کو؟ عرشیا:رفته کلاس ویالون عسل:آفرین! عرشیا:ببینم تو چرا دست خالی؟پس سوغاتی هامون کو؟ عسل:مگه می شد سوغاتی خرید اونجا؟همش سرگرم کار بودیم عرشیا:بیا برو برگرد بخر.پاشو پاشو اومد سمتم و دستم رو گرفت وخواست بلندم کنه.خندیدم -دستمو ول کن بابا...یکم گرفتم.می دونستم واسه تو یکی که نگیرم کچلم می کنی عرشیا نشیت سرجاش و گفت:خب پس کو؟ عسل:تو ماموریت بودیم دیگه نتونستم چمدون ها رو جمع کنم.بچه ها جمع می کنن می فرستن جلوی در بابا:حالا چی شد دخترم؟ماموریتتون خوب پیش رفت؟ عسل:عالــــــــــی!همه چیز خوب خوب.همه شون رو گرفتن.فقط این وسط دوسه تا قربانی گرفت این قرص ها بابا سری از روی تاسف تکون داد وگفت:واقعا تیشه زدن به ریشه ی این جوونا مامان:چرا اینقدر دیر کردی مامان؟من گفتم ظهر میای عسل:تا ظهر که در گیر ماموریت بودیم.بعدشم رفتم اداره ویه سری کار داشتم طول کشید داشتم حرف می زدم که گوشیم زنگ خورد.با دیدن اسم سورن لبم رو گاز گرفتم.تازه یادم افتاد گفته بود رسیدی خونه زنگ بزن.گوشی رو برداشتم وبا استرس گفتم: - الو - سلام.رسیدی؟ - سلام آره - مگه نگفتم بهم زنگ بزن - ببخشید یادم رفت.شما رسیدی؟ - آره!می خواستم ببینم فردا میای اداره یانه؟ - گفتم که.نمی دونم اگه کاری پیش نیاد میام.چطور؟ - آخه... - آخه چی؟ - سردار بهم زنگ زد گفت که... - چرا حرفت و می خوری؟چیزی شده؟انگار ناراحتی؟ - نه..نه..سردار گفت فردا بیای بریم صیغه رو باطل کنیم حالا که ماموریت تموم شده راست می گفت.اصلا حواسم به این یکی نبود.دلم نمی خواست این اتفاق بیافته.نه به اون اول که زوری صیغه کرده بودیم نه به الان که ناراحتیم داره باطل م یشه... - کجا رفتی؟ - ها؟هیچی هیچی...باشه کدوم محضر کی؟ - همون محضرکه رفتیم.واسه غروب وقت گرفتم - غروب؟ - آره آشناهه.گفت اشکال نداره.آخه تا غروب اداره ام به احتمال زیاد.گفتم که خودم دوست دارم تو باز جویی باشم - باشه میام - بیام دنبالت؟ - نه..ممنون.آدرس بده خودم میام...شایدم اومدم اداره باهم رفتیم. - باشه.پس تا فردا خداحافظ - خداحافظ گوشی رو گذاشتم روی میز.احساس می کردم تو همین یه ساعته دلم براش تنگ شده.احساس می کردم یه بغض بدی چنگ انداخت تو گلوم...
عرشیا:کی بود؟ نگام به میز بود وبه عکس صورتم توی میز نگاه می کردم.بی اختیار گفتم:سورن عرشیا:خوشم باشه.این سورن دیگه کیه؟ بابا لبخندی زد وگفت:همون همکارش که مجبور شد باهاش محرم شه.خب چی می گفت بابا؟ عسل:هیچی!گفت فردا بریم محضر صیغه رو باطل کنیم بابا چونه ام رو گرفت وگفت:واسه همین اینقدر ناراحت شدی؟ سرم و تکون دادم وگفتم:نه..نه...واسه این ناراحتم که... عرشیا:ببینم این همونه که می گفتن چشم نداشتید همدیگه رو ببینید؟چجوری باهم کنار اومدید حالا؟ بابا چشم غره ای به عرشیا رفت و رو به من گفت:داشتی می گفتی دخترم واسه چی ناراحتی؟ عسل:امروز به خاطر این که من چیزیم نشه تیر خورد... عرشیا:اوه اوه...نکنه داستان فیلم هندیه؟توهم از دست رفتی خواهر خانوم؟ عسل:عرشیا؟نخیرم اینطور نیست.فقط عذاب وجدان گرفتم همین! بابا دست کشید رو کمرم و گفت:یادم باشه ازش تشکر کنم که دخترم رو صحیح و سالم بهم تحویل داد.آخه بهم قول داده بود. با تعجب تو چشم های بابا خیره شدم.پس همین بود که سورن همش می گفت توامانتی،امانتی...پس بابا ازش قول گرفته بود.چه جالب! خمیازه ای کشیدم که مامان با خنده گفت:برو دخترم.برو تو اتاقت استراحت کن.شام حاضر شد صدات می کنم با یه ببخشیدی رفتم بالا تو اتاقم...وای دلم برای اینجاهم تنگ شده بود.دکور اتاقم صورتی روشن و آلبالویی بود.یه میز تحریر با صندلی آلبالویی کنار تختم بود.تختم آلبالویی بود و رو تختی خوشگلم صورتی بود.تمام دیوار ها کاغذ دیواری صورتی با گل های مات زرشکی داشت.لوستر فانتزی آلبالویی و فرش فانتزی خوشگلم که تر کیبی از رنگ های سفید و صورتی و آلبالویی و زرشکی بود سرامیک های سفید رو پوشونده بود. نفهمیدم کی خوابم برد ازبس خسته بودم.بعد از این همه مدت ماموریت و اضطراب.یه خواب شیرین و راحت خیلی بهم می چسبید. بااحساس خفه شدن توسط یه نفر از خواب پریدم و سیخ نشستم رو تخت. عسل:غزل این چه وضع بیدار کردنه؟توهنوز آدم نشدی؟ غزل دوباره سفت بغلم کرد وگفت:بی عاطفه!دلم برات تنگ شده خب. با خنده بغلش کردم وموهاش رو بوسیدم. -منم دلم برات تنگ شده خانوم خانوم ها غزل:آخ چه خبرا؟شوهرت پس کو عزیز دل خاله خوبه؟ بعد باخنده رو شکمم دست کشید که با اخم ساختگی زدم رو دستش. -خجالت بکش دختر...این حرفا کدومه؟شوهر چیه؟فردا می ریم صیغه رو باطل می کنیم و خلاص! خلاص آخر رو با یه بغضی که پشت خنده مخفی شده بود گفتم.جدی جدی دارم خلاص می شم یعنی؟ غزل:آره تو گفتی و من باور کردم.زود باش بریم پایین.چندبار خواستم بیام بیدارت کنم مامان نذاشت.الانم برای شام گذاشته بیام بیدارت کنم.بدو بریم شام که بعدش کلی می خوام از زیر زبونت حرف بکشم. سری تکون دادم و باخنده رفتم پایین.بعد از خوردن شام ومیوه و یکم بگو وبخند همه رفتن تو اتاق هاشون تا بخوابن.من و غزل هم رفتیم تواتاق من تا کلی براش حرف بزنم. غزل رازدار خیلی خوبی بود.همه ی حرف هام رو بهش می گفتم.مخصوصا این که روانشناسی می خوند و شنونده خیلی خوبی بود.
ازهمه چیزبراش گفتم.ازتموم اتفاقات این چند مدت.ازاین که نمی دونم سورن رو دوست دارم یانه.این که حسم بهش چیه؟ اونم از حرف های من نتیجه گرفته بود که با اون چیزهایی که براش تعریف کردم از خودم و کارهای سورن.که یه عشق دو طرفه داره شکل می گیره.این حرفش بهم دل گرمی می داد.هرچند خیلی هم بهش اطمینان نداشتم.اما نمی دونم چرا ولی خیلی دوست داشتم راست باشه و دلم می خواست قبولش کنم. با رفتن غزل یبار دیگه به حرف ها وکارهامون تو این مدت فکرکردم و دیدم غزل هم بد بیراه نمی گه.سورن تو این مدت یه کارهایی کرده که اگه یکم روش فکر کنی،می شه عشق برداشتش کنی...خداکنه اینجوری باشه. با یه عالمه فکرهای شیرین و امیدهایی که به خودم می دادم به خواب رفتم. صبح ساعت 11 از خواب بیدار شدم.می دونستم مامان اصلا از این که دیربیدار بشی خوشش نمیاد.ولی حتما گذاشته رو حساب خستگیم و اجازه داده که تا این ساعت بخوابم... یه دوش گرفتم و سرحال نشستم پای میز آرایشم.یه تاپ وشلوارک سورمه ای و سفید پوشیدم که خیلی هم باز نبود.آخه عادت نداشتم جلوی بابا وعرشیا باز بگردم.خب عادتمه دیگه! یه کم آرایش کردم و رفتم پایین. عسل:سلام به همگی. روی همه شون رو بوسیدم و رفتم تو آشپز خونه.میز هنوزچیده شده بود.یه استکان چای خوشرنگ واسه خودم ریختم ونشستم رو صندلی... عرشیا:ساعت خواب مامان:چیکارش داری دخترم رو؟خب خسته بود دیگه عرشیا:خدا بده شانس.اگه ما حالا خوابیده بودیم و با کتک بیدارمون می کردین.ارشدی و سالاریه دیگه...هی خدا! همه زدیم زیر خنده عسل:بابا کجاست؟ غزل:فکر کردی همه مثل خودتن تا لنگ ظهر بخوابن؟سرکاره دیگه می خوای کجا باشه عرشیا:راستی بابت سوغاتی ها ممنون عسل:مگه چمدون رو آوردن؟ غزل:آره.توکه خواب بودی یه سربازه آوردش. عرشیا:منم با اجازه درش رو باز کردم وسوغاتی خودم رو برداشتم. یه بلیز خوشگل براش خریده بودم و یه عطر که می دونستم خیلی دوست داره.واسه مامانم یه پیراهن بلند خوشگل مشکی مجلسی گرفته بودم که حسابی برق می زد و به سنش هم می خورد.واسه بابا هم چندتا بلیز گرفته بودم که خوشگل بود و مناسب سنش بود.واسه غزل هم چنددست تاب وشلوارک و عطر ویه سری خورده ریز گرفته بودم. عسل:خب سوغاتی هاتون رو برداشتین پس؟ مامان:آره مامان دستت درد نکنه کلی تو خرج افتادی ها. عسل:این حرفا چیه مامان جان قابل شما رو نداشت. غزل:عسل امروز برنامه ات چیه؟ عسل:می رم اداره بعدم می رم محضر عرشیا:مگه مرخصی نیستی؟ عسل:یه امروز رو می رم ببینم آخرش چی می شه.ازفردا می مونم خونه غزل:راستی دوسه روزپیش اون دوستت رو دیدم.اسمش چی بود آهان آهان یاسمین. عسل:اِ جدی؟خیلی وقته ازش خبرندارم.چی می گفت؟ غزل:هیچی ازتوپرسید.گفتم ماموریتی و این حرفا...می گفت یکی ازاستاداشون تورو تو ماموریت دیده عسل:استاداشون؟مگه یاسمین دوباره درس می خونه؟اون که بامن لیسانس گرفت گفت ادامه نمی ده دیگه غزل:آره.مثل اینکه بعد لیسانسش رفته بوده آمریکا پیش عمه اش.دوباره برگشته اینجا درس بخونه عرشیا:خب آمریکاکه زبان می خوند راحت تر بود غزل:گفت بابام نذاشته بمونم و اونجا رفته بودم تفریح کنم نه درس بخونم واین حرفا.یه ماهه برگشته داره واسه ارشد می خونه.گفت بهت بگم بیای ارشد بخونی حیفه عسل:خودمم تو همین فکر بودم.ولی یه ماه دیگه کنکور ارشده من که چیزی نخوندم.درضمن کارمم هست به دانشگاه دیگه نمی رسم مامان:دخترم تو عاشق زبان بودی.برو ادامه بده.لیسانست رو که گرفتی گفتی تو نیرو انتظامی جابیافتم می رم ادامه می دم.الان که ماشالله جاهم فتادی.دیگه چی می گی؟ عسل:والا چی بگم.امتحان می دم ولی فکرنکنم تهران قبول بشما
عرشیا:فوقش میافتی شیراز پیش خودم عسل:اینم حرفیه غزل:چی چیو اینم حرفیه من تنها می مونم اون وقت عرشیا:بابا گفتیم شاید نگفتیم که حتما شاید اصلا تهران قبول شد.یا اصلا افتاد یه شهردیگه عسل:راستی این استادشون رو نگفت کیه؟ غزل چشمکی زد و گفت:کیوان کبیریه.مثل اینکه الان دیگه درس میده سری تکون دادم و گفتم:چه جالب!یاسمین الان دانشگاه می ره؟ غزل:نه کلاس آمادگی می ره واسه کنکورش.کیوان استادشه عسل:باشه روش فکر می کنم.فردا می رم اقدام می کنم واسه کنکور مامان:خیر ببینی دخترم بعدناهارو شستن ظرف ها رفتم تو اتاقم. به ساعت نگاه کردم که دیدم 4.هنوز یکم وقت داشتم.چمدونم رو مرتب کردم و لباس هام رو چیدم.یه ساعتی گذشت.دیگه باید آماده می شدم.لباس فرمم رو پوشیدم و یه آرایش ملایم هم کردم.رفتم پایین. مامان:کجا دخترم؟ -می رم اداره بعدشم محضر مامان:خدا پشت و پناهت دخترم. صورتش رو بوسیدم و از خونه زدم بیرون.206کوجه ای رنگم رو ازتو پارکینگ در آوردم و به سمت اداره راه افتادم.ساعت 6 رسیدم دم اداره.گوشیم رو برداشتم خواستم ببینم سورن اداره هست برم بالا یانه. - الو.سلام صدای سورن بی هیچ ملاطفتی تو گوشم پیچید.لابد کسی پیششه نمی تونه خوب حرف بزنه یا بازم اومده اداره جو رئیس بودن گرفتتش.هر چی فکر بد بود رو ازذهنم دور کردم و گفتم. - سلام - امرتون؟ - دم ادره ام.گفتم بیام بالا یا... - لازم نیس. دارم میام پایین واسه ساعت 7 وقت گرفتم.دارم میام منتظر بمون. بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد. از این کارش خیلی دل خور شدم.همونطور عصبی تکیه دادم به ماشینم و با انگشتام بازی کردم.هرچقدرهم دلش از جای دیگه پر باشه نباید سر من خالی کنه که. پیش خودم فکر کردم لابد حالا که ماموریت تموم شده و صیغه مونم داره باطل می شه.چرا دیگه باید با من باشه؟ تا الان خوش گذرونده عین دوست دخترش بودم حالا هم داره ولم می کنه.تموم اون فکر های خوب دیشب از سرم پرید و جاش رو به کلی فکر پلید داد. سورن رو دیدم که کیف بدست با یه اخم عمیق داره میاد سمت من.یه شلوار مردونه مشکی جذب پوشیده بودبا یه پیرهن مردونه آبی آسمانی که تیپش رو رسمی ودرعین حال شیک می کرد. سورن:سلام.ماشین آوردی؟ عسل:سلام.آره سورن:ماشینت رو بذار پارکینگ با ماشین من می ریم. عسل:خب باماشین من بریم مگه چی می شه؟ سورن:گفتم با ماشین من می ریم.الانم ماشینت رو ببر تو پارکینگ اینقدر لحنش دستوری بود که مجبورم کرد انجامش بدم.بماند که چقدر زیر لب فحش بارش کردم. برگشتم که دیدم تو یه سانتافه مشکی نشسته و دستاش رو گذاشته روهم و نگاهش رو با اخم دوخته به رو به روش. سوار ماشین شدم که یه نیم نگاهی بهم انداخت و ماشین رو روشن کرد.تموم راه ساکت بود و چیزی نمی گفت.بهش نگاه کردم که با دست سالمش فرمون رو گرفته بود واون یکی دستش رو گذاشته بود رو لبه ی پنجره.خسته شدم بالاخره سکوت رو شکستم.
چیزی شده؟ سورن- نه، چطور؟ - آخه خیلی عصبی به نظر میای. بازجویی کردی ازشون؟ سورن- آره. - خب چی شد؟ سورن- تو پرونده نوشتم. - الان این جاست؟ سورن- چی؟ - پرونده دیگه؟ سورن- نه. - نمی خوای بگی چی گفتن؟ سورن- حرف زیاد زدن، الان حوصله ندارم برات تعریف کنم. رفتی اداره بگیر بخون. - چی شده؟ سورن- هیچی. - گفتم چی شده؟ سورن اخمی بهم کرد و گفت: - من بهت اجازه نمی دم صدات رو برام بلند کنیا! - چرا همچین می کنی؟ من فقط ازت پرسیدم چته. سورن- داشتم با مانی حرف می زدم. -خب؟ سورن نگاهی با اخم بهم انداخت و عصبی نفسش رو فوت کرد بیرون و گفت: - ازش پرسیدم از کجا شب مهمونی فهمیده ما پلیسیم. - خب اون چی گفت؟ یه نگاه با خشم بهم انداخت و با پوزخند گفت: - گفت وقتی عسل خانوم داشتن با عشق سابقشون صحبت می کردن که لوشون نده، شنیده که ما پلیسیم. تو توی اون اتاق لعنتی چی به اون پسره می گفتی؟ با تعجب بهش زل زده بودم. - کدوم پسره؟ سورن- همون کیوان خان. دوستش داری نه؟ مانی می گفت با هم رابطه داشتید. - تو حرف مانی رو باور می کنی؟ سورن- نه، ولی از رفتارت با اون پسره معلوم بود مانی همچین دروغم نمیگه. حالا می خوام از دهن خودت بشنوم. اون یارو کی بود؟ دستام رو زدم زیر بغلم و با بغض تلخی همراه یه پوزخند گفتم: - همون که مانی گفت. سورن ماشین رو بغل خیابون نگه داشت. فرمون رو توی دست هاش فشرد و گفت: - پس حقیقته. بعد سرش رو چرخوند سمتم و داد زد: - به من نگاه کن. می گم به من نگاه کن. تو چشماش خیره شدم. - چیه؟ آره، همونی بود که مانی گفت. البته نه به اون شدت، ولی یه چیزی تو همون مایه ها. سورن- دوستش داری؟ -نه. سورن- دوستش داشتی؟ با هم رابطه داشتید؟ -فقط یه دوستی ساده بود که گذشت و تموم شد. الانم هیچ چیزی بینمون نیست. سورن با پوزخند گفت: - مانی می گفت شنیده عاشق و معشوق بودید. -این طور نیست. من همون موقع هم دوستش نداشتم. اون بود که اصرار داشت باهام باشه و منم به شرط این که یه رابطه معمولی باشه قبول کردم، همین. سورن- خب چرا به هم خورد؟ -اون یه دوست دختر می خواست که پا به پاش راه بیاد، منم این رو نمی خواستم. علاقه ی زیادی هم به کیوان نداشتم، چون خیلی وقت بود دنبالم بود و هر کاری که تونست برام کرد، باهاش دوست شدم. بعضی وقت ها دلم براش می سوخت که اون قدر بهم محبت می کنه و من نمی تونم جواب محبت هاش رو بدم. سورن یه پوزخند بزرگ زد و با لحن تلخی گفت: - خب اون که این قدر دوستت داشت چرا ولت کرد؟ با عصبانیت گفتم: - اون منو ول نکرد. اون دوست داشت دوست دخترش رو بغل کنه و ببوسه و مهمونی های آن چنانی. منم بهش گفتم اگه دوستم داری بیا خواستگاری، من اهل این کارها نیستم. اونم گفت یه مدت با هم باشیم بعد میاد. منم گفتم من اهل این جور برنامه ها نیستم که هر کاری دلت خواست بکنی و بعدم بگی ببخشید، به هم نمی خوردیم. گفتم من آدمش نیستم و کشیدم کنار، همین. عصبانیت تو چشم های سورن جای خودش رو به یه آرامش داده بود که احساس می کردم تحسینم باهاشه. اما حالا این من بودم که عصبی بودم. سورن هیچ حقی نداشت بخواد در موردم بد فکر کنه. من فقط برای این که پاک بمونم با کیوان به هم زدم.حالا اون منو به چی متهم می کنه؟
سورن:نمی خواستم ناراحتت کنم با فریاد گفتم:حالا که کردی.توچی در مورد من فکر کردی؟اصلا دوست پسرم بوده که بوده.یعنی تو دوست دختر نداشتی که اینجوری باهام حرف می زنی؟خوبه من واسه این که چیزی بینمون نباشه به هم زدم مگرنه معلوم نبود چی ها می خواستی پشت سرم بگی سورن:عسل؟ -عسل مرد!زودتر برو اون محضرکوفتی و خلاصمون کن نگاهش رنگ دلخوری گرفت.ولی تو اون لحظه هیچی برام مهم نبود.احساس می کردم سورن دوستم داره اما حالا با اون رفتارش تموم اون افکار قشنگ از ذهنم پریده.می خواستم تنها باشم. سورن بی حرف راه افتاد.چشم هام رو بستم.نمی خواستم اشکام بریزه.اما حرکت دونه های اشک رو زیر پلکم حس می کردم.یکی دو قطره از دستم در رفت.ولی خدارو شکر تونستم بقیه شون و مهار کنم.خوش بختانه انگار سورن ذهنش مشغول تر از این حرف ها بود که بخواد قطره های اشک من و ببینه دم یه ساختمون نگه داشت.سرم رو که بلند کردم دیدم محضره.بدون حرف پیاده شدم و به سمت ساختمون رفتم.سورنم ماشین رو قفل کرد و اومد دنبال من. داشتم از سورن جدا می شدم.دیگه از فردا اگه دستش بهم می خورد نامحرم بود و گناه داشت.دلم نمی خواست با این اخم و تخم ازهم جداشیم.مگه ازدواج کرده بودیم که جداشیم؟من همه چیز رو بزرگ کردم.فقط یه صیغه محرمیت ساده بود حالاهم کارمون انجام شده و باید باطلش کنیم.به همین راحتی...هنوز به در ساختمون نرسیده بودیم که سورن دستم و از پشت گرفت.ایستادم ولی برنگشتم. اومد نزدیک تر.جوری که احساس می کردم نفس هاش به پوستم می خوره. آروم دم گوشم گفت:نمی خوام اینطوری ازت جدا شم.ببخشید بابت اون حرف ها.وقتی مانی داشت اون حرف ها رو می زد و توهم گفتی راست می گه عصبی شدم.ببخشید نباید تو زندگی شخصیت دخالت می کردم.حالاهم ازدستم عصبی نباش. برگشتم تو چشم هاش نگاه کردم.سرد و بی تفاوت بودم.همه اطرافیانم می دونستم نباید اینطوری ناراحتم کنن چون وقتی دلم سرد بشه ازشون دیگه تو دلم جایی ندارن.حالا سورنی که فکر می کردم دارم عاشقش می شم ناراحتم کرده بود. -مهم نیست.بریم بالا دیر می شه سورن سری تکون داد و منم زودتر از اون حرکت کردم.تو محضرفقط سر دفتر و یکی از کارمندهاش بودن و بقیه رفته بودن.سورن با هر دو دست داد. سورن:ببخشید حاج ابراهیم اگه این موقع مزاحمتون شدیم. سردفتر:اشکالی نداره پسرم.صیغه نامه همراهتنونه؟ *****
از ساختمون اومدیم بیرون...حالا دیگه هیچ نسبتی باهم نداریم.تونگاه من یه حس خلا بود.هیچ حسی نداشتم.یه بغض بد فقط تو گلوم نشسته بود که خیلی اذیتم می کرد.نگاه سورن ناراحت و غمگین بود. نشستم تو ماشین و اونم نشست.به رو به رو نگاه می کرد. باپوزخند گفت:هه!همه چی تموم شد.به همین راحتی! پوزخند صدا داری زدم وگفتم:آره.یادته چه جنجالی واسه این صیغه راه انداختیم لبخند تلخی زد و تو چشم هام نگاه کرد. سورن:آره...هیچکدوممون راضی نبودیم.بیچاره سردار! -الان خوشحالی؟ سورن:ازچی؟ -از این که راحت شدی؟ سورن باز همون تلخی سابقش رو پیدا کرد و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.یه دستش رو گذاشته بود رو لبه ی پنجره و سرش رو بهش تکیه داده بود و با دست دیگه اش فرمون رو گرفته بود.باد می خورد به موهای صافش و تو هوا تکونشون می داد. سورن:نه! -چرا؟ سورن:چون من همون دردسرهارم دوست داشتم. پوزخندی زدم وتو دلم گفتم.دیدی عسل خانوم!فقط تورو واسه سرگرمی می خواست. سورن من و رسوند دم اداره و منم سوار ماشینم شدم و اومدم خونه.حوصله هیچکس رو نداشتم.با یه سلام رفتم تواتاقم و در اتاقم رو قفل کردم.می دونستم غزل اینقدر فوضوله که با دیدن حالم می پره تواتاق.الان حتی حوصله اونم نداشتم.می خواستم تنها باشم. اونقدری گریه کردم تا با یه سردرد بد به خواب رفتم.
صبح بی حال بیدار شدم و بعد از یه دوش و حاضر شدن رفتم پایین.امروز جمعه بود و بابا هم نرفته بود دادگاه. -سلام بابا:سلام گل دختر.صبحت بخیر بابا -صبح شما هم بخیر.خبریه؟ عرشیا:من بگم من بگم! غزل:کشتی خودتو عرشیا چاقوی پنیریشو گرفت جلوی غزل به نشونه ی تهدید. عرشیا:اوه!بار آخرت باشه باداداش بزرگترت اینطوری حرف می زنی ها! عسل:خب کجا می خوایم بریم؟ بابا:بشین صبحونه ات رو بخور تا این بچه بگه بهت عرشیا:بابا داشتیم؟دیگه شدیم بچه؟ عسل:عرشیا دق می دی یه چیزیو بگی ها... عرشیا:ما تصمیم گرفتیم حالا که من اینجام و توهم مرخصی هستی بریم شمال یه 3-4 روزی! غزل:چطوره؟ عسل:خوبه من حرفی ندارم مامان:مثه این که زیاد خوشحال نشدی مامان؟ عسل:نه اتفاقا خیلی خوشحالم رو حیه ام یکم عوض میشه بابا:فقط شرمنده بچه ها زودباید بریم و برگردیم چون من مرخصی ندارم زیاد عسل:کی می ریم؟ بابا:امروز ظهر راه می افتیم.فردا و پس فردا رو می مونیم بعد برمی گردیم.وسایل هاتون رو جمع کنید بچه ها. عرشیا:چشم.با ماشین کی می ریم؟ بابا:ماشین من غزل:همه با یه ماشین؟ بابا:باهم باشیم که بهتره مامان:ولی بچه ها دیگه بزرگ شدن. عرشیا:جا یکم تنگ می شه ها... بابا:باشه یه کدومتون ماشین بیارین عرشیا:من میارم. مامان:خیلی خب صبحونه تون رو که خوردید برید وسایل هاتون رو جمع کنید که دیرمون نشه بعد ازخوردم صبحونه رفتیم تو اتاقامون که یکم ساک بچینیم.من یه ساک دستی مشکی برداشتم و یه چنددست لباس تو خونه ای و مانتو چیدم توش. غزل:اجازه هست؟ -بیاتو آجی غزل:ساکتو چیدی؟ -آره تو چیدی؟ غزل:آره.دیشب چرا حالت بدبود؟چیزی شده بود؟ -نه چیزی نشده بود غزل نگاه موشکافانه ای بهم انداخت و با یه لحن بامزه گفت:اگه تو پلیسی و باهوش منم روانشناسم و آدم شناس.تو یه چیزیت شده خندیدم و زدم رو نوک بینیش و گفتم:پس تورو ببرم اداره واسه بازجویی به دردمون می خوری! غزل:واسه چی گریه می کردی؟ -هیچی بابا سورن قضیه کیوان رو فهمید فکر کرد چی بینمون بوده کلی باز خواستم کرد غزل:به اون چه ربطی داره؟ -من چه می دونم فوضوله دیگه غزل:آجی خودتو ناراحت نکن.بدو بریم پایین مامان کمک لازم داره.داره ناهار درست می کنه -باشه همه داشتیم سوار ماشین می شدیم. من و غزل وسایلامون رو تو ماشین عرشیا چیدیم وبابا ومامان هم تو ماشین بابا.
عرشیا چشمکی زد وگفت:بچه ها بیاین توماشین من!بزارید اون مرغ عشق های عاشق یه سفر بدون سرخر برن غزل با خنده زد تو بازوی عرشیا و گفت:دیوونه عرشیا:چی می گی عسل؟ با خنده دستام رو به نشونه تسلیم بردم بالا ونشستم صندلی جلو. -من که تسلیمم عرشیا برای بابا دست تکون داد وگفت:بابا من دختراتون و می برم.شما راحت باشید بابا با خنده سری تکون داد وگفت:ای پدر سوخته!مراقب باشی ها عرشیا:چشم باباجون.ویلای خاله می بینمتون عرشیا نشست پشت فرمون و یه بسم الله گفت و ماشین رو روشن کرد.غزل هم نشست پشت و دستاش رو گذاشت رو صندلی من و عرشیا. -مگه می ریم ویلای خاله؟ غزل:آره.گفتن ما رفتیم شما هم بیاین اونجا.بابا هم قبول کرد. -بچه هاشم هستن؟ عرشیا:فعلا که نه!زن و شوهری رفتن عشق وحال... یه دوساعتی تو راه بودیم که کم کم داشت حالم بد می شد.همیشه مقابل این پیچ های جاده کندوان کم می اوردم.واقعا حال آدمو بد می کرد.تصمیم گرفتم بخوابم.البته قبلش صدای ظبط ماشین رو که رو اعصابم تاتی تاتی می کرد و کم کردم و بعد تخت گرفتم خوابیدم. عرشیا:عسلی خوابالو.پاشو رسیدیم بعد صدای بسته شدن در اومدو کلی جیغ و داد.چشم هام رو آروم باز کردم که دیدم غزل پریده تو بغل خاله و از خوشحالی جیغ جیغ می کنه.عادتشه دیگه.هنوز داشتم به هوش می اومدمو دور و برم و آنالیز می کردم که ضربه ای خورد به پنجره.سرم و بلند کردم که دیدم. وای این اینجا چی کار می کنه؟ لبخند تصنعی زدم و از ماشین پیاده شدم.با چشم دنبال عرشیا گشتم که دیدم جلوتر ساک به دست داره می ره.طفلی هم ساک من دستش بود هم مال خودش.سنگین بود عین پنگوئن راه می رفت.طفلی داداشم. کیوان:سلام خانوم.شما اینجا؟ دست به سینه ایستادم و اخم کردم.کیوان رو باعث بانی همه ی بلاهایی که این چند روزه سرم اومد،می دونستم. عسل:سلام.ویلای خالمه شما اینجا چی کار می کنی؟ کیوان:پس مهناز خانوم خالتونه؟ عسل:درسته.نگفتید شما اینجا چی کار می کنید؟خالم رو می شناسید؟ کیوان:پدرم با شوهرخالتون شریکن.یه دو سالی می شه.شما نمی دونستی؟ عسل:نه متاسفانه کیوان:چند روز اینجایی؟ عسل:فکر کنم دو روز کیوان:خوبه پس تنها نمی مونم وایسادم و یه نگاه خریدارانه بهش کردم و یه پوفی کشیدم و رامو گرفتم سمت ویلا. عسل:ببخشید من خسته ام. جلوتر از اون رفتم تو ساختمون و با خاله رو بوسی کردم. خاله:سلام دخترم.خوبی خاله؟خیلی خوش اومدی... عسل:ممنون خاله جون. خاله رو به خانوم تقریبا 46-7ساله ای کرد و گفت:خانوم کبیری عسل جون خواهرزادم که خیلی براتون ازش تعریف کردم متوجه شدم مادر کیوانه.یه لبخند مصنوعی زدم و باهاش دست دادم. خانم کبیری:به به.واقعا دختر خوشگل و برازنده ای دارید بهناز خانوم. مامان:ممنون... با تعارف خاله نشستیم و با پدر کیوان هم که بهش می خورد55 رو داشته باشه یه سلام واحوال پرسی خشک وخالی کردم.نمی خواستم باهاشون گرم بگیرم چون می دونستم در اون صورت دوباره گیرهای کیوان شروع می شه.
با تعارف خاله نشستیم و با پدر کیوان هم که بهش می خورد55 رو داشته باشه یه سلام واحوال پرسی خشک وخالی کردم.نمی خواستم باهاشون گرم بگیرم چون می دونستم در اون صورت دوباره گیرهای کیوان شروع می شه. کیوان رو به جمع گفت:راستی مامان می دونستید عسل خانوم از هم دوره ای های من بودن؟ مادرش با تعجب بهم خیره شد. -نه مادر؟جدا؟شما هم استادی دخترم؟ عسل:نه.من تا لیسانس خوندم خانم کبیری:اوا حیف شد که.اگه الان ادامه می دادی مثه کیوان من استاد می شدی وای مامانمینا.حالا خوبه یه استاد زپرتیه ها.لبخند پر رنگی زدم.ازاون هایی که تا تهش و بسوزونه -راستش من کارهای مهیج و بیشتر دوست داشتم.از اینکه بشینم پشت یه میز و با چهارتا بچه دانشجو سر و کله بزنم خوشم نمی اومد. مادرش خواست من و ضایع کنه و بگه حالا مگه چی کاره ای ،گفت:مگه شغلت الان چیه؟ عسل:سروان آگاهی ام.بخش مامورین مخفی ابروهاش رو داد بالا.یکم تعجب کرده بود.کیوان یهو انگار چیزی یادش اومده باشه رو به من گفت:راستی عسل خانوم نامزدتون کجاست؟اسمش چی بود؟آها آها...آقا سورن.درست گفتم دیگه؟نمی بینمشون خاله با تعجب بهم نگاه کرد.همه چشمشون به دهن من بود.خونسردی خودم رو حفظ کردم و با یه لبخند گفتم:سورن همکارم بود.برای ماموریت باهم محرم شدیم حالا هم جداشدیم کیوان یه برقی تو چشم هاش نشست.نمی دونم از چی بود.خوشحالی یا...؟ مادرش با لحن مسخره ای گفت:وا؟واسه هر ماموریت که بخوای با همکارات نامزد کنی که کسی نمیاد بگیرتت عزیزم اینبار قبل از اینکه من دهنم رو باز کنم.مامان گفت:نه ماشالله عسل اینقدر خواستگار داره نگران این چیزا نیستیم.بعدشم اولین بارش بوده.پسره هم فوق العاده بود و ماهم بهش اطمینان داشتیم. خاله که متوجه متشنج بودن فضا شده بود همه رو به شام دعوت کرد و ماهم سعی کردیم موقع شام چرت و پرت نگیم و با خانواده کبیری هم کلام نشیم. بعد شام جوون ها نشستیم یه ور و عرشیا گیتار زد.همچین می گم جوون ها انگار کی بودیم.یه من بودم و غزل وعرشیا.کیوان و خواهرش کیانا...اوا شعر شد! تو کل شب نگاه خیره کیوان رو روی خودم حس می کردم.غزل هم که از رابطه ما خبر داشت همش زیر چشمی مارو می پایید.مثه اینکه اونا هم قراره دو روز بمونن.به نظرم برم فردا خونه بهتره.نمی تونم اینجا رو اینجوری تحمل کنم. بعد از یکم خوش گذرونی که برای من بیشتر عذاب بود رفتیم تو اتاق هایی که خاله برامون حاضر کرده بود.من و غزل اتاق هامون یکی بود. خدارو شکر راحت خوابیدم و صبح با صدای خاله که همه رو به صبحونه فرا می خوند بیدار شدم.یه بلیز دامن سرمه ای پوشیدم و روسری آبی گذاشتم و رفتم پایین. عسل:صبح همگی بخیر... همه جواب دادن و نشستیم پشت میز. غزل:به خاله چه کردی دمت گرم غزل راست می گفت همه چیز روی میز بود. مربای بهار نارنج که من عاشقش بودم.مربای توت فرنگی و پرتقال خونی. کره،خامه،پنیر،گردو،سبزی،ت خم مرغ های عسلی و شیر و ... خاله:نوش جونتون.بچه ها برنامه امروزتون چیه؟ بابا:بریم دریا عرشیا:خاله دریا کجا نزدیکه اینجا؟ غزل:بریم پلاژ حسینی بابا:باشه دخترم خاله:خب پس می رید پلاژ. آقای کبیری:آقا علیرضا اگه اشکال نداره ماهم با شما میایم بابا:چه اشکالی؟تشریف بیارید خوش حال می شیم. بعد از خوردن صبحونه همه رفتیم که حاضر شیم.یه مانتو نخی سفید پوشیدم با شلوار گرم کن مشکی.یه شال مشکی هم گذاشتم و عینک آفتابی خوشجلم و زدم. بماند که چقدر هم من هم غزل رو خودمون کرم ضد آفتاب خالی کردیم.غزل هم یه مانتو گل دار آبی پوشیده بود با شلوار جین و شال آبی.جیگر من دیگه خواهری!
عرشیا- بدویید بچه ها، پایین منتظرم. بعد از یه کم برانداز کردن خودمون تو آیینه، رفتیم پایین. همه حاضر بودن. کیانا یه مانتو ... نه نه، بهتره بگم یه بلیز سبز پوشیده بود با جین . از همون اولم که اومدیم دور و بر عرشیا می گشت. خوشم می اومد عرشیا تا می تونست بی محلش می کرد. کیوان هم یه تی شرت آستین کوتاه طوسی پوشیده بود با شلوار جین مشکی. مثل همیشه خوشتیپ بود، اما برای من مهم نبود. یهو یاد سورن افتادم. آخی، بچه ام الان داره چی کار می کنه؟ بچه ام؟ سورن با اون هیکل؟ هه هه. دلم براش تنگ شد. دو روز بود صداشم نشنیده بودم. عرشیا- بدویید بچه ها. با صدای عرشیا سوار ماشین شدیم و تا خود پلاژ با ضبط ماشین هم خونی کردیم و خوش گذروندیم. عرشیا- بپرید پایین که دریا صداتون می کنه. خیلی این جا رو دوست داشتم. همیشه می اومدم و این جا کلی با غزل و عرشیا خوش می گذروندم. غزل- من گفته باشم، می خوام کشتی صبا سوار شم، اونم نوک نوکش. عرشیا- ریز می بینمت. غزل- خب عینک بگیر عزیزم، چشم هات مشکل پیدا کرده ها. - خیلی خب بابا، دعوا نکنید. جلوی اینا آبرومون می ره. کیانا اومد سمت ما و گفت: - می خواین شنا کنید؟ - نه، پرده های قسمت بانوان رو هنوز نزدن، نمیشه که. کیانا با دلخوری گفت: - یعنی نمیشه این جا شنا کرد؟ عرشیا- نه خواهرم، اون وقت برادران محترم بسیجی با دست خودشون غرقت می کنن. ما خندیدیم و کیانا با لب های غنچه کرده و ابروهای گره خورده برگشت پیش داداشش. غزل هی غرغر می کرد که بریم کشتی صبا. عرشیا و کیوان رو فرستادیم تا بلیط بگیرن. بعد از این که تو صف وایستادیم تا نوبتمون بشه، رفتیم بالا. کیانا و غزل که می ترسیدن، رفتن پله ی دوم و از بالا سوار شدن. غزل هر چی اصرار کرد که منم برم پایین قبول نکردم. اون جا هیجانش کم بود. من و کیوان و عرشیا رفتیم بالا. متاسفانه جوری نشستم که وسط کیوان و عرشیا بودم. عرشیا که می دونست من پایه ی همه چیزهای خطرناکم و هیچ جا تنهاش نمی ذارم، خوشحال بود. کیوان دم گوشم گفت: - نمی ترسی؟ پوزخندی زدم و گفتم: - عمرا! با روشن شدن دستگاه جیغ و سوت بود که می زدیم و حال می کردیم. من و عرشیا پاهامون رو می کوبوندیم و دستامون رو از روی میله ول می کردیم، اما کیوان چشم هاش رو از اول تا آخر بسته بود و سفت چسبیده بود به میله. خندم گرفته بود. یعنی الان اگه سورن بود چی کار می کرد؟ می دونستم اون خیلی شجاعه، اما این کیوان؟ نباید سورن رو با کیوان مقایسه کنم. کیوان یه پسر مامانی و پاستوریزه بود که الحق و الانصاف همون استادی بهش می اومد که پشت میز بشینه و درس بده، اما سورن معلوم بود عین خودمه، عشق هیجان. کاش می شد برم تهران. دیگه این شمال رو هم که عاشقش بودم، دوست نداشتم. دلم برای سورن تنگ شده بود. رفته بودم تو فکر و نفهمیدم کی دستگاه وایستاد. بعد از یه کم گشت زدن برگشتیم خونه.
سپاسسسسسسسسسسسسسسسسسس یادتون نره هاااا


راستی سپاسا کو پس


نمی دونم چرا دلم می خواست زار بزنم. اون دختر اولین جنازه ای نبود که می دیدم، همیشه کارم با همین جرم و جنایت و جنازه ها بود و من بی هیچ ترسی کار می کردم. اما نمی دونم چرا دلم واسه این یکی این قدر سوخت. قیافه ی معصومی داشت. حتی یه ثانیه هم صورتش از جلوی چشم هام کنار نمی رفت. عین یه پرده همش جلوی روم بود. تا می تونستم تو خلوت خودم گریه کردم. ارادم واسه گرفتن انتقام قوی تر شد. این از اولین قربانی، نباید بذاریم دومی و سومی هم از راه برسه. خدایا خودت کمکمون کن! خدایا من و سورن و متین تنها امیدمون به توئه. خدایا خودت هوامون رو داشته باش. اون قدری گریه کرده بودم که خودم می دونستم الان چشم هام اندازه ی یه نعلبکی باد کرده. با باز شدن در پتو رو کشیدم رو سرم. دلم نمی خواست سورن فکر کنه این قدر ضعیفم که با دیدن یه جسد دارم گریه می کنم. سورن- عسل؟ عسـل؟ عسل پاشو ببینم. با این دختره حرف زدی؟ صدام انگار که از ته چاه در می اومد آروم بود و حسابی خش دار شده بود. - آره. سورن- پاشو ببینم، صدات چرا این طوری شده؟ - خوابم میاد، ولم کن بذار بخوابم. از زیر پتو دستم رو گرفت و کشید که مجبور شدم بشینم. پتو هم به طورکامل از روم رفت کنار. زیرلب غرولند کنان گفتم: - چته؟ دستم رو شکوندی. نمی گی شاید بنده اصلا لخت باشم این طوری بلندم می کنی؟ سورن لبخند محوی زد و گفت: - خب تو اگه لخت باشی که اصلا نمی ذاری بیام تو. بعد خیره شد بهم. یه کم معذب شدم و پتو رو دور بدنم پیچیدم. خیلی هم سر و وضعم بد نبود، ولی خب اولین بار بود که منو با تاپ می دید، البته بعد از اون یه بار که از حموم ... سورن- گریه کردی؟ دوباره مثل همیشه با صداش رشته ی افکارم رو پاره کرد. با تته پته گفتم: - نَـ..نه.. خیره چشم هاش رو دوخته بود تو صورتم و پلک نمی زد و می خواست با نگاهش بهم بگه "خر خودتی تابلو!" سورن- من گوشام مخملی نیستا. خدا رو شکر شاخ و دم هم ندارم. چرا گریه کردی؟ واسه اون دختره؟ سرم رو انداختم پایین و آروم گوشه ی لبم رو گاز گرفتم. مگه میشه به این یارو دروغ گفت؟ خودش همه چی رو می فهمه دیگه. دستش رو گذاشت زیر چونم و سرم رو بلند کرد. مهربون نگاهم کرد و گفت: - به خاطر اون ناراحتی؟ منم ناراحت شدم. دلم می خواست تو این پرونده پای هیچ جسدی وسط نباشه، اما خودت که دیدی تقصیر منم نبود. اون یکی رو که نتونستیم کاری براش بکنیم، باید مراقب این دختره مهشید باشیم. دختره کله شقیه، اگه هی باز تهدید کنه که می ره به پلیس میگه، نصیری یه بلایی سرش میاره ها. تو باهاش حرف بزن. بذار بهت اعتماد کنه. نذار اون بشه دومین جسد ماجرا. باشه عسل؟ سرم رو آروم به نشونه ی مثبت تکون دادم و دوباره بغض لعنتی اومد سراغم و باز هم بی اجازه شکست و یه دونه اشک سمج از چشمم رو گونم پرتاب شدم. سورن با انگشتش اشکم رو پاک کرد. صورتم رو با دستاش قاب گرفت و با مهربون ترین لحنی که تا حالا ازش شنیده بودم گفت: - خانومی تو محکم باش، بذار من و متین به تو دل خوش کنیم. بهت قول می دم دیگه نذارم کسی بمیره. تو قوی تر از این حرف هایی عسل! می دونم دل نازکی، اما اینم می دونم که تو با بدتر از این ها هم طرف بودی و خم به ابرو نیاوردی. من و متین به اندازه کافی بار رو دوشمون هست، تو دیگه بیشترش نکن. من مهشید رو سپردم دست توها، خانوم ناامیدم نکنی. تو می دونی مانی وحشیه، درست مثل یه گرگ گرسنه س که دخترها واسش نقش یه بره رو دارن. ازت می خوام هم مراقب خودت باشی هم مراقب مهشید. نمی خوام اون لعنتی کوچیک ترین آسیبی بهتون بزنه. بهم قول می دی؟ رنگ غم رو خیلی خوب تو چشم های سورن می دیدم. نمی دونم چرا، ولی خیلی دوست داشتم خودم رو تو آغوشش بندازم و دستاش رو حصار تنم کنه. به یه دل گرمی احتیاج داشتم، اما اونم قدر من ناراحت بود. سرم رو تکون دادم و با صدای آروم، اما با صلابتی گفتم: - قول می دم، قول می دم رئیس. این اولین بار بود که رئیس صداش می زدم و اولین بار توی این پرونده بود که می خواستم درست عین یه نظامی برخورد کنم. با پشت دستم اشک هام رو پاک کردم. سورن هم با یه لبخند تلخ دراز کشید. "نباید بذاریم اونا ببرن. این بازی یه قمار ساده نیست. جون و زندگی هزارتا جوون داره این وسط به بهای ناچیزی قمار میشه. عسل یادت نره واسه چی این جایی! نیومدی فقط حال سورن رو بگیری، اومدی بینی این خلافکارهای کثیف رو به خاک بمالی. یادت نره چشم امید سردار به توئه. یادت نره اون ها تو رو انتخاب کردن و بهت اعتماد کردن. ناامیدشون نکن، نه اون ها رو، نه سورن رو و نه خودت رو." لبخندی از سر غرور به خودم زدم. برگشتم دیدم سورن آروم به خواب رفته. منم آروم سر جام دراز کشیدم، اما باز هم از یه طرف فکر لاله و معصومیتش و از طرف دیگه فکر انتقام و ماموریت از ذهنم بیرون نمی رفت. با همین فکرها به خواب رفتم. نیمه شب با گریه از خواب پریدم. همش جیغ می زدم و اشک می ریختم. تنم خیس عرق بود و دستام می لرزید. تب و لرز گرفته بودم. سورن با صدای گریه ام به ضرب پاشد و چراغ خواب روی عسلی رو روشن کرد.
بالشم رو بغل کرده بودم و حالا دیگه بی صدا اشک می ریختم و می لرزیدم. سورن- عسل؟ عسل جان خوبی؟ چت شده؟ خواب بد دیدی؟ - خیلی بد بود سورن، خیلی بد! دوباره صدای هق هقم بلند شد. صدام دیگه گرفته بود و خش دار شده بود، جوری که از شنیدن صدای خودم ترسیدم. سورن آروم من رو تو بغلش گرفت و موهام رو نوازش کرد. سورن- آروم باش عسل، من این جام. هیشکی نمی تونه اذیتت کنه. خیالت راحت خانومی! سرم رو تو بغل سورن فرو کردم. بهش نیاز داشتم، خیلی زیاد! سورن- نمی خوای بگی چه خوابی دیدی؟ خودم رو بیشتر بهش چسبوندم و بریده بریده گفتم: - خواب دیدم هوا ... تاریک تاریکه. من تنها ... توی باغم. از هر درختی ... خون می ریزه. تو و متین رو صدا می زنم و هیچ کدومتون ... نیستید. صدای قهقهه های مانی ... و جیغ من ... تو فضا ... می پیچه. مانی میگه: دنبال کی ... می گردی؟ اینها؟ بعد تو و متین رو نشون می ده ... که از درخت ... به این جای خوابم که رسیدم دیگه نتونستم ادامه بدم. گریه ام بیشتر شد و اشک هام یکی پس از دیگری می اومدن و می رفتن. سورن همچنان موهام رو نوازش می کرد. نگرانی رو تو صداش می شد حس کرد، اما سعی می کرد باز منو آروم کنه. سورن- نترس. از قدیم گفتن خواب زن چپه. خب بقیش رو نگفتی. من و متین از درخت چی؟ داشتیم می رفتیم بالا؟ بعد خنده ای عصبی کرد. به چشم هاش نگاه کردم. اول توشون موجی از نگرانی بود، اما وقتی دید من دیگه گریه نمی کنم و آروم بهش زل زدم، مهربون شد و دسته ای از موهام رو که روی صورتم ریخته بود عقب زد و دوباره با لبخند پرسید: - نگفتی بقیه اش روها، این طوری قبول نیست. می خوای بذاری تو خماریش بمونم؟ لبخند تلخی زدم و با بغض و صدای گرفته گفتم: - تو ومتین از درخت آویزون بودید؛ یعنی مانی دارتون زده بود. هرچی جیغ زدم و صداتون کردم جواب ندادید. فقط مانی بود که به سمتم می اومد و می خواست من رو بگیره. دوباره همون موج نگرانی به چشم های سورن برگشت. سعی می کرد با خنده نگرانی هاش رو پنهون کنه، اما موفق نمی شد. سورن- آخ جون، دیدی گفتم خواب زن چپه؟ وقتی خواب دیدی ما مردیم یعنی حالا حالاها زنده ایم و در خدمتتون هستیم و ما مانی رو می کشیم. بعدشم سر شب این قدر گریه کردی و به اون دختره فکر کردی که از این خواب های ترسناک دیدی. تازشم، مانی غلط می کنه بیاد سمت تو و بخواد تو رو بگیره. مادرش رو به عزاش می شونم! - سورن تنهام نذار، من می ترسم. سورن- نترس خانومی، من این جام. هیچ کس نمی تونه بهت آسیب برسونه. خیالت راحت گلم! بعدش دراز کشید. منم دراز کشیدم. می ترسیدم. دوست داشتم بغلم کنه و الان که بهش احتیاج دارم کنارم باشه. مثل این که خودش این رو از توی چشم هام خوند که دستش رو دراز کرد و من رو کشید تو بغلش. سورن- تا وقتی که جنابعالی می ترسی، باید همین جا بخوابی. جات همین جاست. گفته باشم، این یه تنبیه. سرم رو گذاشتم روی دستش، اونم دستش رو دور کمرم حلقه کرد و من رو به خودش چسبوند. بوی عطر تلخش آرومم می کرد. گرمی نفس هاش که به صورتم می خورد نشون می داد هنوز پیشمه و تنهام نذاشته. قفسه ی سینش آروم بالا و پایین می رفت. دستش روی موهام بالا و پایین می رفت و آروم نوازشم می کرد. این بار آروم تر از سر شب به خواب رفتم. صبح با احساس این که یکی رو صورتم زوم کرده، لای چشم هام رو باز کردم. سورن رو دیدم که با قیافه ی خندون جلوی رومه. سورن- به به چه عجب، خانوم چشم های مبارکشون رو باز کردن! پاشو دختر کلی کار داریم. دستم خوابید. پاشو می خوام بلند شم. جات خوب بوده نمی خوای بلند شی؟ آره شیطون؟ یه نگاه به زیر سرم انداختم. تازه یادم اومد که از دیشب رو دست این بنده خدا خوابیدم. غلتی زدم و دمر روی بالش خودم خوابیدم. سورن- ای بابا، تو که باز گرفتی خوابیدی. بابا کار و زندگی داریما. متین در زد و از پشت در گفت: - اجازه هست بیام تو؟ سورن- نه نه نیا. متین با تعجب و مشکوکانه پرسید: - وا؟ چرا؟ سورن با خنده گفت: - آخه لباس تنم نیست. متین با سرعت در رو باز کرد و با شک و تردید گفت: - چی؟ بعد نگاهی به سورن کرد که داشت ریز ریز می خندید و بالش رو به سمتش پرت می کرد. سورن- هوی، به تو یاد ندادن وقتی وارد اتاق کسی می شی اول اجازه بگیری؟ متین نگاهش رو به من که هنوز به ظاهر خواب بودم و دمر خوابیده بودم و پتو هم تا کمرم افتاده بود دوخت و با اخم گفت: - من که اجازه گرفتم. ببینم این جا خبری بوده؟ سورن رد نگاهش رو گرفت و پتو رو تا گردنم بالا آورد و منم یه تکونی خوردم و دوباره خوابیدم. سورن- نخیرم منحرف! بگو ببینم واسه چی عین مغول ها پریدی تو اتاق ما؟ خبری شده؟ متین که انگار تازه چیزی یادش افتاده باشه گفت: - از بس که مشکوک می زنید و حواس واسه آدم نمی ذارید، یادم رفته بود اصلا واسه چی اومدم. بابا این دختره مهشید باز رفته رو نِرو ما. بیست و چهار ساعته هی میگه می رم به پلیس می گم و لوتون می دم و ال می کنم و بل می کنم. نصیری هم دیوونه شده و زده به سرش، به مانی میگه بکشدش. مگه دیشب عسل باهاش حرف نزد؟ سورن پاشو تا این یکی رو نکشتن یه کاری کنیم. دختره هم که لالمونی نمی گیره لامصب! با حرف های متین عین فشنگ از جام پریدم. متین هم که سر و وضع منو دید سرش رو انداخت پایین و گفت: - من پایینم. زود باشید بیاید تا کار دستمون ندادن.
سریع یه آب به دست و صورتم زدم وقتی تو آیینه دستشویی خودم رو دیدم نشناختم ازبس چشم هام پف کرده بود و زیر چشم هام ریمل ریخته بود سیاه شده بود. یکم که قیافه آدمیزاد گرفتم اومدم بیرون ویه لباس مناسب پوشیدم و سریع باسورن رفتیم پایین.دختره دوباره صداش رو سرش گرفته بود منهدس نصیری عصبانی روی مبل های طبقه دوم نشسته بود ومانی هم تو اتاق دختره بود و صدای زد وخورد می اومد... سورن:سلام مهندس بازچی شده نادرخان:سلام می خواستی چی بشه؟باز زر زرهای این ور پریده شروع شده...باید بکشیمش اینجوری برامون دردسره عسل:نه مهندس من خودم باهاش حرف می زنم آرومش می کنم نادرخان:این اگه با حرف آروم می شد که همون دیشب باید ساکت می شد بااون همه حرف هایی که بهش زدیم این دختره آدم بشو نیست...واسه مون خطرناکه چاره ای جز مرگش نیست... متین:مهندس شما به مانی بگید فعلا کاری نکنه من خودم یه جوری ساکتش می کنم.شاید هنوز باور نداره که تصمیمتون واسه کشتنش جدیه!شما فعلا دست نگه دارید...عسل بامن بیا دنبال متین راه افتادم تویه اتاق دیگه...بعد از این که در مورد حرف های دیشبم بامهشید ازم پرسید ومنم همه چی رو بهش گفتم اومدیم پیش بقیه... متین:بسپرینش به من... بعد هم رفت تو اتاق دختره و به مانی گفت بره بیرون و درو بست. اولش صدایی نمی اومد اما بعد صدای جیغ های دختره شروع شد... من و سورن با تعجب به هم خیره شدیم.یعنی متین داشت چی کار می کرد؟یعنی دختره رو زده؟اونها اگه متین رو نشناسن حق دارن ولی من و سورن که می دونیم اون پلیسه و بی گدار به آب نمی زنه یعنی داره چیکار می کنه؟ بعد از یک ربع متین خندون در حالی که کمربندش رو می بست.اومد بیرون و در اتاق دختره رو از پشت کلید کرد.صدای گریه های دختره ازتوی اتاق می اومد...چشم های من و سورن اندازه یه نعلبکی شده بود... بقیه هم کمی باتعجب به متین نگاه می کردن اما زیاد براشون عجیب نبود...متین دوسه تا دکمه ی بالایی پیراهنش روهم بست و شاد و شنگول موبایلش رو تو هوا تکون داد و با لبخند کجی کنار ما ایستاد... نادرخان با پوزخندی گفت:خب!چی شد؟ متین:دختره بیشتر از اینکه از مرگ بترسه از پدرش می ترسه که یوقت خدای نکرده دخترش رو تو جاهای بدبد نبینه و سکته کنه...هه...پدره کلی بلا سر دختره آورده دختره فرار کرده هنوز فکر پدرست...دیوانه... باورنمی کرد می خواین بکشینش...اما این یکی رو باور کرد که یه فیلم خوشگل ازش رو می فرستم واسه باباجونش...تا اطلاع ثانوی دهن مهشید خانوم عین دراتاقش قفل قفله... باورم نمی شد یعنی اصلا باور کردنی نبود متین بخواد همچین کاری رو بکنه... باشنیدن این حرف ها نیلوفر با گریه دوید سمت پله های پایین و متین هم نیلوفر نیلوفر کنان دنبال نیلوفر می دوید... مهندس نصیری لبخند ژکوندی به روی لب هاش بود وگفت:آفرین...نه مثل اینکه این متین هم یه جر بزه ای داره ما نمی دونستیم...بفرمایید سورن جان صبحونه پایین حاضره... ماکه بادیدن اون صحنه ها هنوز تو شوک و بودیم و میلی به صبحونه خوردن نداشتیم.ولی خب چه می شه کرد دیشبم که بااون اتفاق نتونستیم شام بخوریم الانم اگه صبحونه نخوریم ضعف می کنیم.ناچارا رفتیم پایین... سورن:معلوم نیست این پسره چه حقه ای تو کارشه... عسل:سورن تو باور می کنی متین اون کارو بکنه؟ سورن:عمرا!من متین رو بزرگش کردم اون اهل اینجور برنامه ها نیست.می دونم یه کاری کرده که سر نصیری روشیره بماله بدبخت اصلا حواسش به نیلوفر جونش نبود مثه این که... باخنده و این که سورن بهم اطمینان داده بود که مطمئنه متین این کار رو نکرده نشستیم سر میز... بعد از چند دقیقه متین خسته وکوفته خودش رو ول کرد روی صندلی متین:عسل یه چایی واسم بریز سورن باطعنه وخنده گفت:می بینم که خسته ای مــــــرد!خسته نباشی متین یه نگاه چپ چپی به سورن کرد و با خنده ی بامزه ای گفت:سلامت باشی مــــــرد! چایی متین رو ریختم و گذاشتم جلوش. سورن چشمکی زد وپرسید:خوش گذشت؟ متین استکانش رو برداشت و یه قلپ چایی ازش خورد.بعد با پررویی گفت:بــــــله!جای دوستان خالی سورن یه مشت خوابوند تو کمر متین که چایی پرید تو گلوش متین در حالی که با دستش داشت چایی ها رو پاک می کرد از رو لباسش گفت:چته بابا؟ سورن:زهر مارچی کار کردی دختره رو؟ متین لبش رو گاز گرفت وبه من اشاره کرد وگفت:زشته حالا!بعدا برات تعریف می کنم.بعد زد زیر خنده
این دفعه من یه تیکه نون طرفش پرت کردم وگفتم:که خوش گذشته بهت؟حالا نیلوفرخانوم باهات آشتی کرد؟ متین:نه بابا خانوم تیریپ قهر برداشته عسل:حق هم داره والا متین:نه باید یاد بگیره لارج فکر کنه... سورن:خفه بابا چیکارش کردی دیوونه؟ متین سریع تکون داد وجدی گفت:بریم بالا بهت می گم... بعد ازتموم شدن صبحونه رفتیم بالا تواتاق ما خودمون رو پرتاب کردیم روی تخت.من وسورن عین بچه ها دستمون رو زیر چونه امون زده بودیم وساکت چشم به دهن متین دوخته بودیم. متین با تعجب به ما نگاه می کرد:چتونه؟مگه قراره قصه هزار ویک شب براتون بگم که اینقدر مشتاقید؟ سورن:زودباش تعریف کن چه جوری دهن دختره رو بستی؟ عسل:مردیم از فوضولی متین:خب مگه پایین نشنیدین چی به مهندس گفتم؟دیگه چی رو می خواین بدونید؟اگه می خواین جزییات و بدونید که شرمنده زشته نمی شه بگم... سورن بالش و کوبوند تو سرش متین:چته تو امروز؟باشه بابا بریم تو اتاق خودمون برات جزییاتم تعریف می کنم این جا جلو عسل عیبه بابا بعد یه چشم وابرویی اومد و لبش رو گاز گرفت. سورن:توکه انتظار نداری باور کنیم؟متین دستمون نیانداز می رم به سردار گزارش می کنم پدرتو در بیاره ها متین:خیلی خب بابا...دیدم این نصیری زده به سرش می گه این دختره رو بکشیم منم گفتم چیکار کنم که باعسل حرف زدم...فهمیدم نقطه ضعف دختره پدرشه...همین عسل:چی چی و همین؟بگو با دختره چی کار کردی این که همه ماجرا نبود متین:رفتم تو اتاق نشستم با دختره حرف زدم.گفتم این ها می گیرن می کشنت...می گفت به جهنم واین حرف ها.دختره کله اش بوی قرمه سبزی می ده دیوونه ست...بهش گفتم پلیس این چیزارو می دونه ولی الان موقعش نیست.گفتم که کاری نکنه سورن:خره تو چیکار کردی؟اینجوری که لومون دادی به دختره متین:نه بابا اون طوری هام که تو می گی نیست...چه لویی؟گفتم ما احساس خطر می کنیم پلیس ها همین دور و برامونن انگار.یه چرت و پرت هایی سرهم کردم تحویلش دادم دیگه...ولی تونترس بی گدار به آب نزدم. عسل:خب اون داستان چی بود گفتی؟ماجرای کمربند و... متین زد زیر خنده و بریده بریده گفت:وای اون رو که نگو!قیافه تو وسورن موقع گفتن اون داستان خنده دار شده بود...وای نبودید خودتون رو تو آیینه ببینید که... سورن:هه هه هه...بی مزه!بگو تا از وسط دونصفت نکردم دقمون دادی پسر متین:هیچی به دختره گفتم می خوام کمکت کنم این ها واقعا می خوان بکشن تو رو یکم زیادی ترسوندمش باورش شد...گفت چی کار کنم.گفتم وانمود کن من دارم بهت تجاوز می کنم.جیغ بزن گریه کن.منم بهشون می گم ازت فیلم گرفتم وگفتم به بابات نشون می دم می گم تهدیدت کردم توهم ترسیدی خیالشون راحت بشه که دهنت بسته است...بهش یکم اطمینان دادم که آسیبی بهش نمی رسونن ...همین! سورن:زهرمار!دوساعته مارو گیر آوردی متین:دقیقا! عسل:حالا نیلو جون رو کجای دلت می خوای بزاری؟ سورن:اصلا به اون فکر نکردی وقتی داشتی این داستان رو می ساختی،نه؟ متین:والا راه دیگه ای برای نجات این مهشیده از دست نصیری اینا پیدا نمی کردم.نمی تونستم بزارم دختره رو بکشن که یوقت نیلو خانوم ناراحت نشه... عسل:حالا می خوای بانیلوفر بهم بزنی؟ متین یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت وگفت:مگه تا الان باهاش دوست بودم که بخوام بهم بزنم؟من فقط باهاش معاشرت می کردم..به جان خودم اگه یه حرف عاشقانه بهش زده باشم...خودش الکی همه چیز رو بزرگ کرده.حالا هم قهر کرده به من چه خب؟ سورن:اما باید یکم ازدلش دربیاری! اون دختره نصیریه تو چنگت داشته باشیش بد نیست... متین قیافه اش رو در هم کرد ویه چین انداخت به بینیش وگفت:کی می ره این همه راه رو...وای من که اصلا حوصله منت کشی ندارم.اصلا معلوم نیست کجا رفته... سورن:پاشو برو یکم ناز بکش تنبلی نکن متین:آقا راستی یه چیزی...این جا صبح چه خبر بود؟جلوی سردار با دست پس می زنید اینجا با پا پیش می کشید؟ سورن:کوفت!تو آدم نمی شی متین؟ متین:نه جدی می گم سورن:عسل خواب بد دیده بود دیشب یکم بی قرار شده بود همین متین یه چشمکی زد وگفت:تا باشه از این خواب های بد عسل:چرت نگو برو دنبال نیلوفر صدای در اتاقش اومد متین سریع پاشد و رفت سمت در و رفت بیرون.باز برگشت و چشمک زد وگفت:تا من میام بچه های خوبی باشید ها...عسل باز خواب بد نبینی سورن:دِ برو بچه پررو... متین باخنده پرید بیرون سورن باخنده سرش رو تکون داد وگفت:آتیش پاره ایه این پسر عسل:اوهوم!نگاش کن چه داستانی سرهم کرده... سورن:هیـــس!هیس! عسل:چی شده؟ سورن:هیچی ساکت باش!صداشون داره میاد مثه این که پرنسس نیلوفر تحویلش نگرفته الانم با جارو می زنه پرتش می کنه بیرون...اینجا صدا خوب نمیاد بیا دست منو کشید و برد سمت در و گوشش رو چسبوند به در اتاق خودمون منم گوشم رو چسبوندم به در و آروم گفتم:خب بریم پشت در خودشون دیگه سورن:هیس!می خوای یه دفعه در رو باز کنن پرت شیم تو آبرو وحیثیتمون بره... صدای متین و نیلوفر می اومد
متین:نیلوفر جان گوش کن بابا آخه من که کاری نکردم.اون کار رو کردم که نره لومون بده بد کردم هوای بابات رو داشتم؟ نیلوفر:خفه شو.اون که اینجا بود چجوری می خواست لومون بده؟بگو آقا هوس بازن تا چشمش به یکی می افته آب از دهنش راه می افته عنان از کف می ده... سورن ریز ریز می خندید:بیچاره متین!آخی! طفلکی... باز دوباره می خندید منم خنده ام گرفته بود متین:این حرف ها چیه عزیزم؟اگه من اینطور آدمی بودم که از تو به این زیبایی نباید می گذشتم.هان؟من این کارو کردم چون نمی خواستم دست پدرت دوباره به خون یه دختر دیگه آلوده بشه!مگه ندیدی باباتو که چقدر عصبی بود باید می ذاشتم دختره رو بکشه؟من این کارو واسه خاطر پدرت کردم اونوقت تو باهام اینطوری رفتار می کنی؟ نیلوفر:بی خودی گردن پدر من نیانداز!رفتی عشق وحالت رو کردی حالا می گی به خاطر پدرت بود؟اون مهشید لعنتی یعنی اینقدر جونش می ارزید؟ متین:نیلوفر تو هم داری کم کم اون روی خودت رو نشون می دی ها!مثه اینکه توهم بدت نمیاد پدرت هر روز یکی رو بزنه بکشه،نه؟ نیلوفر:بــــــــرو بیرون نمی خوام دیگه ببینمت متین:بهتر! اومد بیرون و در رو کوبوند!عصبی رفت تو اتاق خودش و در اونجا روهم کوبید... سورن:اوه!چه وحشی...دختره بد جوری قهر کرده ها... عسل:اره اصلا اروم نمی شه حق هم داره خب اون که نمی دونه متین کاری نکرده فکرکرده متین همه کارش رو کرده حالا اومده سراغ اون... سورن:بیچاره متین آش نخورده و دهن سوخته!نیلوفر دلش ازاین پره که چرا متین به اون دست هم نمی زنه اما رفته با مهشید... عسل:سورن! سورن:چیه خب راست می گم دیگه...جنسا کلا حسودین شما زنا... عسل:خب چیه؟بده نمی خوایم مرد خودمون رو یکی دیگه صاحب بشه؟ سورن ابرویی بالا انداخت وگفت:نه بابا حرف های جدید جدید می شنوم.حالا مرد جنابعالی کی هست؟ پشت چشمی ناز ک کردم وسرم رو به سمت دیگه چرخوندم:کلی گفتم! سورن:مطمئنی؟ عسل:اوهوم مطمئنم.می گم این متین هم بلد نبود خوب منت کشی کنه ها سورن باخنده گفت:بابا این زیاد آک آکه...نگاه به قیافه اش نکن دوست دختر نداشته تا حالا بدونه تو این مواقع باید چی کار کنه عسل:ولی بیچاره نیلوفر چه فکر هایی داره می کنه الان سورن:تو چرا حرص می خوری الان؟ عسل:خب دارم خودم رو می زارم جای اون.زن نیستی بفهمی چقدر سخته که سورن:آخی راست می گی کاش متین نقشه اش رو به من می گفت من این کار رو می کردم طفلی نیلوفر اون موقع دیگه حرص نمی خورد عسل:مثه اینکه شما هم زیاد بدتون نمیاد ها سورن خوابید رو تخت و دستاش رو گذاشت زیر سرش و در حالی که سعی می کرد خنده اش و قورت بده گفت:چرا بدم بیاد؟خب منم مردم دیگه اخم غلیظی کردم و بلند شدم که برم.مچ دستم رو گرفت و با لبخند خبیثی گفت:کجا؟ عسل:می رم لباسام رو مرتب کنم سورن:بهونه بیخودی نیار...ناراحت شدی؟ عسل:نه چرا باید ناراحت شم گوشه لبش رو به دندون گرفت و ابروهاش رو انداخت بالا... سورن:من یکم می خوابم اتفاقی افتاد بیدارم کن عسل:چقدر می خوابید ما اومدیم اینجا فقط بخوابیم؟ سورن:والا این شما بودیدکه دیشب جاتون گرم ونرم بود راحت خوابیدی.من بیچاره دیشب خوابم نبرد از بس که وول خوردی عسل:من که آروم گرفتم خوابیدم.شما خوابت نبرده تقصیر من چیه؟ سورن:خیلی خب اصلا جنابعالی خیلی هم آروم بودی من بودم که هی وول می خوردم حالا اجازه هست بخوابم؟ عسل:بخواب یه ساعتی که گذشت دیدم نه واقعا حوصله ام داره سر می ره.خواستم برم پیش متین که صداش رو جلوی در اتاقش شنیدم.داشت با مانی حرف می زد
مانی:کلید اتاق مهشید رو بده متین:می خوای چی کار؟ مانی:حیفه تو حالشو ببری من بشینم کنار...چی می شه ما هم به این شیرینی یه ناخنکی بزنیم متین:اوه!پس قضیه حسودیه؟ایول...ایول!شرمنده مانی جون مهندس مهشید رو سپرده دست من منم نمی تونم اجازه بدم بهت اذیتش کنی مانی:نه بابا!تو می ری حال می کنی فیلم می گیری تهدید می کنی اذیت نمی شه،یه خوش گذرونی ساده ی من می خواد اذیتش کنه؟ متین:مهشید دست منه الان.نه تو نه هیچکس دیگه حق نداره بهش نزدیک بشه مانی،فهمیدی؟ مانی:یعنی تو مهشید رو به نیلوفر ترجیح می دی؟یعنی حاضری که نیلوفر رو به خاطر مهشید از دست بدی؟واقعا برات متاسفم متین متین:مانی بی خیال من شو تو کارهای منم دخالت نکن من خودم خوب می دونم باید چیکارکنم.دور وبر مهشید هم نپلک...اگه کاری نداری می خوام به کارم برسم مانی:باشه دور وبر مهشید جونت نمی پلکم...زیاد مالی هم نیست،من عسل رو بیشتر ترجیح می دم به دست آوردن اون باید لذت بخش تر باشه متین:مانی خفه شو...خفه شو!به جان متین اگر به اون نزدیک بشی زنده ات نمی زارم.البته می دونم سورن جلوتر از من سرتو می بره...سارا رو ول کردی بیای اینجا دنبال دختر بگردی؟اینجا کسی واسه تو وجود نداره مانی:مراقب حرف زدنت باش!مثه اینکه یادت رفته من کی هستم؟من مهندس ارشد شرکت نصیری ام...همون شرکتی که برای وارد شدن توش کلی موس موس می کردی متین:توهم مثه اینکه مقام من و فراموش کردی؟من در حال حاضر یکی از شرکای نصیری ام...پس مقامم ازتو بالا تره ...پارو دم من نزار...شاید بگم بخندم کسی من و جدی نگیره اما اگه پاش بیافته از همه گرگ ترم...پس حواست به کارات باشه...خوش اومدی متین دراتاقش رو بست.مانی هم از پشت در یه مشت به در زد وگفت:بچرخ تا بچرخیم آقا متین!تند نرو!جوجه رو آخر پاییز می شمرن... بعدش هم با عصبانیت پله ها رو رفت پایین...می ترسم این دعوا به ضرر متین تموم شه...تصمیم گرفتم حالا که متین عصبیه پیشش نرم.گوشم رو از روی در برداشتم و برگشتم که خوردم به یه جسم خیلی بزرگ.سرم رو که بلند کردم دیدم سورن با موهای ژولیده وچشم های پف کرده ونیمه باز جلومه...از دیدن سر و وضعش خنده ام گرفت سورن:چیه چرا می خندی؟چه خبر بود؟کی با کی دعواش شده بود؟ عسل:قیافه ات و تو آیینه نگاه کنی خودتم خنده ات می گیره...متین ومانی!نمی دونی چه دعوایی کردن که... سورن:الان می رم پیشش ببینم چی شده بعد از گفتن این حرف باهمون قیافه رفت تو اتاق متین... سرمیز شام تقریبا همه باهم قهر بودن... همیشه جمع رو متین گرم می کردکه الان اون از همه ساکت تر بود.هم با نیلوفر قهر بود هم با مانی دعوا کرده بود. ناصر خان هم که اصلا پیداش نبود.می گفتن رفته شمال واسه مهمونی برمی گرده!واسه چی رفته اونجا خدا می دونه!نادرخان هم که مثل این که ذهنش خیلی در گیر بود حرفی نمی زد! سورن هم که کلا کم حرف بود منم تا کسی ازم سوال نمی پرسید حرف نمی زدم...نیلوفرم کلا رفته بود تو فاز ناز!بیچاره نمی دونست متین اینقدر درگیره که نیلوفر اصلا به چشمش نمیاد...مانی هم داشت واسه کی نقشه می کشید الله و اعلم! بالاخره نادرخان سکوت جمع رو شکوند وگفت:مانی مهمونی پس فرداست...همه چیز رو سریع حاضر کنید نمی خوام هیچ کم وکاستی باشه سورن:هنوز خرابکاری مهمونی قبل نخوابیده مهندس نادر خان:ما زیاد وقت نداریم سورن جان...هر چی بیشتر این قرص ها تو دستمون بمونه برامون درسرمی شه... یکم خودم رو متعجب نشون دادم و گفتم:یعنی توی مهمونی قرص ها رو می فروشید؟ نادرخان تک خنده ای کرد وگفت:نه دخترم!ما فقط جنس رو تو مهمونی به مشتری هامون نشون می دیم...خریدشون می مونه واسه بعد... مانی پوزخندی زد وگفت:یه جور شوی قرصه..تن قرصامون لباس می پوشونیم میان وسط یه قری می دن مشتری ها خوششون اومد می شینن پای میز معامله لبخند کمرنگی رو لب هامون نشست که خیلی زود برطرف شد و همه دوباره برگشتن به همون لاک خودشون! نادرخان:من مهمون ها رو به شخصه خودم دعوت کردم...فقط می مونه اسباب پذیرایی...می خوام از همه چیز چند نوع وجود داشته باشه...چند نوع غذا و دسر و نوشیدنی...هیچ چیزی نباید کم باشه...دلم می خواد مهمونی کاملا دهن پر کن باشه...کوچکترین اشتباهی بدجور من و عصبی می کنه...توکه منو می شناسی مانی...
مانی:بله قربان اما من دست تنها این کارها رو انجام بدم؟ناصر خان هم که شمال تشریف دارن... نادرخان:ناصر واسه مهمونی میاد تهران...رفت یه سری به زن وبچه اش بزنه... سورن:زن و بچه اش؟مگه تو دبی... نادرخان:ناصر دوتا زن و زندگی داره حالا رفته سراغ اون یکی بعد هم خندید و رو به مانی ادامه داد:نه چرا دست تنها از بچه ها کمک بگیر...فردا هم زنگ می زنم نیرو بفرستن واسه کمک...نمی خوام هیچ اتفاق بدی اون شب بیافته...از شلوغی استفاده می کنیم و قرص ها رو بسته بندی می کنیم... عسل:مگه بسته بندی شده نیستن؟ نادرخان:چرا اما نه برای مشتری...برای مشتری هامون باید طور دیگه ای بسته بندی کنیم...تعداد انبوه تری و می فهمید که چی می گم ؟ عسل:بله البته... نادرخان:می خوام سیستم امنیتی کامل باشه مانی. مانی:شما خیالتون راحت هر دو قدم یکی رو می زارم...کسی جرئت نفس کشیدن نداره عسل:این که مهمونی نمی شه مگه بنده خداها اومدن زندان مانی:ما کارمون خیلی حساسه سرکار خانوم...نمی تونیم ریسک کنیم.بعدشم قرار نیست با اسلحه بالا سرشون وایسن که...فقط برای امنیته خودشونه... نادرخان:فردا همه چیز رو هماهنگ کن سورن:ولی مگه قرار نبود مهمونی یه چند روز دیگه باشه؟چرا به این زودی؟ نادرخان:گفتم که نمی خوام قرص ها زیاد دستمون بمونه علاوه بر اون ما یکم خرده فروشی هم کردیم.می ترسم یه اتفاق دیگه بیافته عسل:چه اتفاقی؟ نادرخان:اگه یه نفر دیگه هم بمیره مشتری هامون اعتمادشون رو نسبت به قرص های ما ازدست می دن تا اتفاق دیگه ای نیافتاده باید آبشون کنیم عسل:یعنی ممکنه کس دیگه ای هم بمیره؟ نادرخان:این فقط یه احتماله سورن:یعنی این امکان وجود داره که مشکل از قرص ها باشه؟ مانی:آره اما این احتمال خیلی زیاد نیست.چون اون شب حدودا100 نفر از اون قرص ها خوردن ولی اون اتفاق فقط واسه یه نفر افتاد...پس احتمالش حدودا 1%بیشتر نیست...دلیلی نداره خیلی نگران باشیم... سورن:منم با شما موافقم مهندس نصیری...بهتره تاکس دیگه ای نمرده قرص ها رو بفروشیم... بعد از تموم شدن شام.همه رفتن که بخوابن...ماهم بایه ذهن آشفته به خواب رفتیم... فردا صبح همون اتفاقی که دلمون نمی خواست بیافته،افتاد. بعد از گرفتن یه دوش و حاضر شدن، داشتم با سورن می رفتم پایین که صبحونه بخوریم که مانی رو دیدیم که توی سالن کوچیک طبقه دوم نشسته بود و داشت خیلی عصبی با یه پسری صحبت می کرد. مانی طوری نشسته بود که متوجه ما که روی پله ها ایستاده بودیم و می خواستیم از حرف هاشون سر دربیاریم نشد...پسر هم طوری نشسته بود که فقط نیمرخ صورتش رو می تونستیم ببینیم.قیافه اش آشنا بود یکم که فکر کردم دیدم همون پسریه که شب مهمونی مانی از همه پذیرایی می کرد و نوشیدنی وقرص تعارف می کرد.یه جوری اونشب انگار اون میزبان بود...اسمش رو فراموش کرده بودم اما مطمئن بودم همون پسره ست.
پسر:مانی دیشب حال دوتا از بچه ها باز بد شد...میثم که اصلا به بیمارستان نرسید.تومهمونی تموم کرد...اما شبنم یکم حالش بهتر بود یعنی بهتر که نه،زنده بود. با کیهان رسوندیمش بیمارستان اما حالش خیلی بده الان دکترها می گن زیاد امیدی بهش نیست... مانی عصبی سرش داد زد:تو وکیهان غلط کردین شبنم رو بردین بیمارستان.می خواین لو مون بدین؟بااین کارتون پای پلیس رو باز می کنید اینجا...رامین پلیس بو ببره گاومون زاییده...آخه پسر یه جو عقل تو سرتو نیست؟نمی شد یه بی صاحب مونده ای می بردین اون دختره رو؟حالا تن لش نیس خیلی ارزش داره به خاطرش فناشیم رامین:چی داری می گی مانی؟ما قرارمون این بود که بچه ها قرص بدیم عشق وحال کنن نه که برن سینه قبرستون...پریشب لاله،دیشبم میثم وشبنم...شما دارید چیکار می کنید مانی؟بچه ها دیگه می ترسن از قرص هاتون بخورن...لاله رو بگیم معده اش آک بوده زیادی تازه وارد بوده بهش نساخته.میثم و شبنم که یه عمر این کاره بودن چرا اینجوری شدن.ها؟ مانی:نمی دونم نمی دونم خودمم گیج شدم.یعنی تو می گی بعضی از قرص ها خرابن؟ رامین:بعضیا یا همه ش رو نمی دونم ولی این و می دونم بی اعتمادی تو بچه ها دیگه زیاد شده.دست و دلشون می لرزه بخوان خرید کنن.همش منتظر اینن که توهمونی یکی پخش زمین شه و به خاطر اون قرص ها بمیره.. مانی:رامین نباید بزاری این خبرا جایی درز کنه.مهندس فردا شب مهمونی داره اگه مشتری ها این خبرا رو بشنون دیگه نمی خرن ازمون اونوقت مادیگه ورشکست می شیم.مهندس به عالم و آدم بدهکاره.با اون گندی هم که شما زدین پلیس دیر یا زود ردمون ومی زنه...رامین بچه ها رو هر جور که می تونی ساکت کن..بزار معامله فردا شب جوش بخوره خودم همه چی رو راست و ریس می کنم.فقط تا فردا شب خبری از مهمونی نیست.گفته باشم.حوصله ی جنازه های بعدی رو ندارم.فهمیدی چی گفتم؟ رامین:مانی چرا نمی فهمی اون قرص ها فاسده.می خوای عمده بفروشی آدم های بیشتری رو به کشتن بدی؟ مانی:چاره ای نداریم.ماتا خرخره تو باتلاقیم رامین.اگر مشتری هامون بو بپرن نابود می شیم می فهمی؟ رامین:خب آره هر کسی فقط به فکر منافع خودشه.تو ومهندس هم باید به فکر جیب خودتون باشید که یوقت ضرر نکنید خدای نکرده...بعد بلند شد وسری از روی تاسف تکون داد وگفت:امیدوارم هر چه زودتر این مصیبت تموم شه...شما هم برید دنبال گیر کارتون که جوون های مردم و سر هیج و پوچ به کشتن ندید خداحافظ... مانی نشسته باهاش دست داد وخداحافظی سردی کرد.بعد از رفتن پسر آرنج هاش رو گذاشت روی زانوش و سرش رو توی دستاش گرفت... سورن عصبی بود.منم دست کمی از اون نداشتم...اصلا دلمون نمی خواست این قضیه باز قربانی داشته باشه اما انگار همه چیز بر وفق مراد ما نمی خواد پیش بره... باصدای سورن مانی از جا پرید سعی کرد نگرانیش رو پنهون کنه مانی:سلام سورن جان.صبح بخیر پایین صبحونه رو تازه مریم خانوم چیده تاشما مشغول شید منم میام... بلند شد بره که با صدای سورن سرجاش میخکوب شد سورن:بشین سرجات.توهیچ جا نمی ری.رامین اینجا چیکار داشت سعی کرد همون ژست مسلط همیشگی اش رو نگه داره.صداش رو صاف کرد وگفت:هیچی همین جوری اومده بود.یه حالی بپرسه یه سراغی هم ازمهشید بگیره...همین! سورن:مطمئنی؟ مانی:آره سورن:پس قضیه مهمونی دیشب چیه؟خودم شنیدم که گفت میثم وشبنم حالشون دیشب بد شده رنگ نگاه مانی تغییر کرد.اول کمی ترس و بعد کمی رنگ عصبانیت به خودش گرفت وگفت:شما یاد نگرفتی که نباید فال گوش وایسی؟ سورن خنده ی عصبی کرد وگفت:نمی خوای که برای فال گوش ایستادن تنبیهم کنی؟اینطور نیست؟ با صدای بلند و تحکم خاصی گفتم:تو داری چیکار می کنی مانی؟اون قرص ها هر روز داره قربانی می گیره این قرارمانبود...مگه نمی گفتید این قرص ها شادی آوره؟پس چرا الان داره جون جوونا رو می گیره؟ مانی:به خدا خودمم نمی دونم...تا حالا سابقه نداشته تو دوشب دونفر بمیرن... با پوزخندی گفتم:سه نفر...اون دختره رو هم باید جز مرده ها حساب کرد... مانی:من می ترسم این شیرخام خورده ها دختره رو بردن بیمارستان.پلیس حتماتحقیقاتش رو شروع کرده بدبخت می شیم بدبخت... عسل:خب تو چه انتظاری داشتی؟که دختره رو نبرن بیمارستان؟که روز به روز به تعداد کشته ها افزوده شه؟ اول یکی بعد دوتا بعد سه تا...تا به بالا آره؟بایدم بترسی پای همه مون گیره پلیس که بیاد همه مون نابودیم سورن دستم رو گرفت وگفت:آروم تر عسل،مشکل این قرص ها چیه؟ مانی:نمی دونم بزار یه زنگ به دکتر ساجدی بزنم بعد خیلی عصبی دست کرد تو جیب شلوارش بعد از یکم گشتن تو جیب هاش گوشیش رو در آورد و شماره ساجدی رو گرفت.یه سیگار روشن کرد وباعصبانیت بهش پک زد مانی:الو..الو سلام دکترساجدی -چه خوبی آقا؟این قرص ها تو دوروز دوسه نفرو به کشتن داده.شما چیکار کردی بااین قرص ها؟زهر توشون ریختی؟ -شوخی چیه؟به من می خوره الان بخوام شوخی کنم؟تا الان دونفر رو راهی قبرستون کرده یه دخترم الان توتخت بیمارستان داره با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم می کنه.مگه فرمولشون همون فرمول همیشگی نبوده؟چرا اینطوری شده؟ -چــــــــی؟؟؟شما چیکار کردی؟یعنی چی آقا؟مهندس نصیری از این کارتون خبر داره؟شما بااین کارتون مارو نابود کردید دکتر... -واقعا که...خدانگهدار وبعد گوشی رو قطع کردوباز هم عصبی چند پک دیگه به سیگارش زد .زیر لب همش فحش می دادو به زمین وآسمون لعنت می فرستاد
سورن:چی شد مانی؟ عسل:دکتر ساجدی چیکار کرده؟ مانی پوزخندی زد وگفت:دکتر!حیف اون اسم که رو این مردک بزارن.اسم خودش رو گذاشته دکتر.مرتیکه نفهم می گه قرص ها به حد نصاب نرسیده بود مهندس گفت یه سری دیگه تولید کنم یکی از مواد رو کم داشتیم پول نبود بخریم درصد مواد رو یکم تغییر دادم.می گه فکر نمی کردم بخواد خطرناک بشه...مردک با این کارش تیشه زده به ریشه امون... سورن عصبی دستی تو موهاش فرو کرد وگفت:مهندس نصیری چی؟خبرداره؟ مانی:می گه به مهندس گفته بوده درصد مواد رو عوض کرده ولی هیچ کدومشون نمی دونستن اینقدر اوضاع خطری می شه... عسل:واقعا که...یعنی بخاطر این که پول خرج نکنن کاری کردن که مردم رو به کشتن بدن؟ مانی:اونا که نمی دونستن اینطوری می شه عسل:اما اشتباهی کردن که ممکنه سر همه مون رو بالای دار ببره.واقعا آدم اینقدر بی فکر.مهندس که این کاره نبود واسه چی خودش رو قاطی کرده و اومده تواین راه؟همون قرص لاغری هارو درست می کرد و می فروخت بهتر بود که...واقعا که بی عر... بقیه حرفم رو خوردم.نفسم رو عصبی فوت کردم. مانی:باید زودتر به مهندس بگم... بعد دوید پایین و با عصبانیت و صدای بلند مهندس رو صدا زد.ماهم پشت سرش رفتیم پایین نادرخان:چه خبرته مانی؟چی شده این قدر عصبی هستی؟ مانی:مهندس شما چیکار کردی؟دکتر ساجدی به شما گفته بوده یکی از مواد رو تموم کرده و درصد مواد رو عوض کرده اما شما هیچی بهش نگفتید؟واقعا این چه سهل انگاری بود که شما کردید؟ نادر خان:مگه چی شده حالا؟ اینبار سورن باصدای محکم وجدیش گفت:می خواستید چی بشه؟این چند نفری که مردن از اون قرص ها خوردن...از اون قرص هایی که درصدشون با اجازه شما عوض شده حالا هم حسابی باقرص های سالم قاطی شدن و نمی شه ازهم جداشون کرد...حالا هر کسی از اون قرص ها بخوره می میره...چند نفر دیگه باید بمیرن مهندس؟می دونید؟به تعداد همه ی اون قرص های سری دوم باید کشته بدیم شما این رو می خواید؟ نادرخان کلافه دستی تو موهای جو گندمیش کشید و با بی قراری و دستپاچگی گفت:می خواید چیکار کنید؟هان؟ سورن:شما می خواید چیکار کنید؟می خواین اون قرص ها رو بفروشید؟ نادرخان:پس می خوای چیکار کنم؟کلی ضرر رو به جون بخرم؟کل سرمایه ام رو دود کنم بفرستم رو هوا؟علاوه بر اون پول خود جنابعالی هم هست.مگه هی دم گوشم نمی خوندی که سرمایه وسودت رو هر چه زودتر بهت بدم؟حالا می خوای به خاطر یه احتمال کوچیک کل زندگیم روببازم؟نه...نه من همچین ریسکی نمی کنم.نباید مشتری هامون از این قضیه بو ببرن فهمیدید؟نباید...سورن بزار برای بعد فقط همین یبار... سورن:سرمایه تون مهم تره یا جون جوونای مردم؟ نادرخان:بس کن دیگه...جوونای مردم اگه درست وحسابی بودن که طرف اینجور برنامه ها نمی اومدن...فقط تا فردا بزارید این معامله ها جوش بخوره قول می دم از این به بعد حواسم رو بیشتر جمع کنم...ازتون خواهش کردم...باشه مهندس؟ سورن سرش رو عصبی تکون داد وگفت:فقط همین یه بار نادرخان:ممنون پسرم سورن عصبانی رفت سمت پله ها.منم بیشتر موندن تو اون جمع لعنتی رو جایز ندونستم بدون هیچ حرفی پشت سر سورن رفتم توی اتاقمون. بابسته شدن در سورن عصبی فریاد می زد و طول اتاق رو طی می کرد سورن:مرتیکه پولش براش مهمتره .این همه جوون رو به کشتن بده ککش هم نمی گزه...به تو هم می گن آدم؟قاچاقچی هم باشی باید یکم مرام ومروت داشته باشی...البته نباید از همچین کسی انتظار بیشتری داشته باشیم...به هر حال اون یه خلافکاره دیگه سعی کردم با صدای آروم به آرامش دعوتش کنم ولی عصبی تر ازاین حرف ها بود عسل:سورن آرومتر می شنون.. سورن:بشنون به جهنم عسل:یعنی چی به جهنم؟می خوای همه چی لو بره؟ سورن کمی آرومتر شد ومستاصل گفت:تو می گی چی کار کنیم؟خیلی وقت نداریم.فوق فوقش تا پس فردا... دستش رو توی دستم گرفتم و یه لبخند بهش زدم و گفتم:قوی باش رئیس.مگه قرار نبود روی من و کم کنی؟باید محکم وایسیم و بجنگیم.تا اینجا رو با زحمت اومدیم بقیه اش رو هم می تونیم سورن...مطمئن باش.امیدت به خدا باشه پسر... لبخند بی جونی زد و رو صورتم دست کشید وگفت:نگاه تو رو خدا...کارم به کجا رسیده فسقل بچه داره بهم اعتماد به نفس و دلگرمی می ده اخم کردم بالب های غنچه شده نشستم کنارش لب تخت وبا حالت قهر گفتم:مارو باش داریم امید می دیم به آقا...اصلا به من چه دستش رو انداخت دور شونه ام و چسبوند به خودش سورن:خیلی خب دیگه قهرنکن.بیا فکر هامون رو بزاریم روهم ببینیم چیکار کنیم سرم رو گذاشتم رو شونه اش و یکم تو فکر رفتم سورن:چی شدی؟ عسل:دارم فکر می کنم سورن:به نتیجه ای هم رسیدی؟ عسل:برو متین رو صدا کن یه جلسه بزاریم سورن:ای به چشم رئیس بعد بلند شدو رفت تو اتاق متین.بعد از دو دقیقه با متین اومدن تو.از اونجایی که اتاقمون میز مذاکره نداشت طبق معمول نشتیم رو تخت.کل جریانی که پایین اتفاق افتاد رو مو به مو واسه متین تعریف کردیم
متین:حالا شما می گید چی کار کنیم؟ عسل:سورن یه زنگ بزن به ددی جون باهاش صلاح ومشورت کن متین و سورن زدن زیر خنده سورن:باشه عزیزم همین الان یه گزارش براش می نویسم بعد لپ تاپش رو برداشت و سریع یه گزارش واسه سردار ایمیل کرد.تا جواب برامون بیاد باز هم فکری کردیم متین:من می گم فردا مشتری ها رو شناسایی کنیم .فردا که اینجا خیلی شلوغه نمی تونیم همه شون رو دستگیر کنیم خیلی هم شیر تو شیر می شه اینجا...بزاریم پس فردا که مشتری ها میان واسه معامله کردن یه تور بیاندازیم سرشون و همه رو صید کنیم،چطوره؟ سورن که سرش تو لپ تاپش بود گفت:اتفاقا ددی جون هم همین رو می گه البته با لحن مودبانه تر و رسمی تری... باتعجب گفتم:به همین زودی جوابش اومد؟ سورن:آره دیگه عصر عصرِ سرعت وارتباطاته متین:خب حالا دستور چیه؟ سورن:گفته فردا همه چیز رو تحت نظر بگیریم مشتری ها رو شناسایی کنیم بعد روز معامله دستگیرشون کنیم متین یقه لباسش رو داد بالا و یه ژست باحال گرفت به خودش. متین:دیدید گفتم...حالا لازم نیست بگم ریا شه اما چند دفعه ای خواستن رئیس رو باز نشسته کنن بره پیش خونواده اش تو خونه بشینه به من گفتن بیام جانشینش بدم من قبول نکردم دیدن فرد لایق تری وجود نداره رئیس رو بازنشسته نکردن سورن در حالی که سعی می کردخنده اش رو قورت بده گفت:یعنی اعتماد به نفسی که تو داری رئیس جمهور نداره متین:خواهش می کنم البته اگه من رئیس بشم مطمئن باش تو رو معاون خودم می کنم سورن:نه بابامن اصلا از پارتی بازی خوشم نمیاد.اینقدر سعی خودم رو می کنم که به اون درجه ای برسم که لایق معاونت شما باشم متین:آفرین...من به پشت کارتو جوون افتخار می کنم سورن:خیلی خب حالا خودت رو لوس نکن...عسل فردا تو مهمونی باید یه انگشتری دستت کنی که توش دوربین کار می زاریم.میای بامن و باهمه سلام وعلیک می کنی و از همه فیلم می گیری.همه مون باید بهمون مایکروفون وصل باشه.فردا کاملا مسلح باشید شاید یه اتفاقاتی بیافته که از عهده ما خارج باشه... عسل:اگر مهندس فهمید مسلحیم چی می خوای بهش بگی؟ سورن:می گیم خودتون گفتید واسه امنیتمون قدم به قدم ادمای مسلح می زارید ماهم برای امنیت خودمون مسلحیم.همین!می تونم بپیچونمش تو زیاد نگران اون نباش متین:بفرما خانوم کوچولو دلت اینقدر هیجان می خواست حالا خوشحالی؟ عسل:والا دلم هیجان می خواست ولی نه این همه اون هم یه دفعه ای سورن:باید خیلی مراقب باشیم کوچکترین اشتباه آخرین اشتباهمونه متین:خب دیگه؟ سورن:فعلا همین تا بعد ببینم چه چیزهای دیگه ای به ذهنم می رسه متین:خیلی خب پس من فعلا می رم تو اتاقم خبری شد صدام کنید سورن:باشه متین رفت تو اتاق خودش و من موندم و سورن عسل:سورن؟ سورن:هوم؟ عسل:یعنی همه چیز خوب پیش میره؟ سورن نگاه چپ چپی بهم کرد و ادای من رو در آورد:من بهترین مامور ادره ام هیچ دختری رو دست من نیست.هرجا من بودم موفق شدم و ال ...بل..حالا چرا اینقدر ترسیدی؟ عسل:نترسیدم.فقط یه سوال پرسیدم اگه دوست نداری جواب نده چرا می زنی تو برجک آدم. سورن:آخ فدای برجکت داغون شد؟ عسل:نخیرم برجک بنده ضد ضربه تر ازاین حرف هاست سورن تک خنده ی مردونه ای کرد و بامهربونی گفت:خیلی خب ببخشید. من که خیلی به این ماموریت امیدوارم آخه نا سلامتی دوتا افسر خوب و با پشتکار و حرفه ای باهامن مطمئنم که ما پیروز ماجراییم سرکار خانوم گل قهر کن...دقت کردی جدیدا خیلی لوس شدی؟ عسل:اصلا هم اینطور نیست سورن:چرا هست!قبلا بیشتر اهل دعوا و چزوندن بودی اما الان همش یا قهر می کنی یا لبات و جمع می کنی وساکت می شی.نکنه...؟ با تعجب بهش نگاه کردم وگفتم:نکنه چی؟ سورن با شیطنت ابروهاش رو انداخت بالا وگفت:نکنه عاشقم شدی؟این ها نشونه ی عشقه ها
اصلا دوست نداشتم این حرف رو بشنوم.یک آن تمام بدنم گر گرفت وداغ شدم.نمی دونم از خجالت بود یا عصبانیت.نمی دونستم راست می گفت یانه.اما دلم نمی خواست اسم احساسی که بهش داشتم رو عشق بزارم.احساس می کردم این حس اونقدرها هم پر رنگ وجدی نیست که بشه اون اسم رو روش گذاشت.شاید وابستگی بهتر باشه...اگه دست خودم بود که اسم عادت رو روش می زاشتم.ولی بدیش این بودکه خودم می دونستم به سورن عادت نکردم.یعنی شرایط طوری بود که نمی شد به هیچ چیز عادت کرد.تا می اومدی با یه اتفاق کنار بیای و بهش عادت کنی یه اتفاق تازه تر از راه می رسید و کاسه وکوزه مون رو بهم می زد... چند ثانیه ای بهش خیره شدم که باعث شد بل بگیره و با شیطنت بیشتر بگه:چیه زدم تو خال؟درست گفتم نه؟ قیافه ام روعصبانی کردم وگفتم:چندبار به روتون خندیدم دلیل براین نیست که رفتارم رو هر چیزی که دوست دارید تصور کنید.من فقط خواستم الان که تنش های عصبیمون زیاده یکم باهات خوب باشم که دغدغه هامون کمتر بشه فکر نمی کردم بخوای رفتارم رو چیز دیگه ای برداشت کنید.واقعا براتون متاسفم سورن که یکم ناراحت شده بود بایه پشیمونی خاصی گفت:ببخشید اما اون فقط یه شوخی ساده بود عسل.فکر نمی کردم اینقدر بهت بربخوره و ناراحت بشی عسل:برگشتی بهم می گی عاشقت شدم بعد می گی شوخی کردم؟واقعا که یه تخته که نه،چند تخته ات کمه سورن با لحن دلخوری گفت:یعنی من دیوونه ام؟ باپوزخندی گفتم:نه دیوونه نیستی فقط یکم اعتماد به نفست بالاهه زیادی خودت رو تحویل می گیری رنگ نگاهش عوض شد.غمگین شد.ابری شد.بلند شد از روی تخت ومقابلم ایستاد.حالا مجبور بودم از پایین بهش خیره شم. تا حالا بغض یه مرد رو اینقدر از نزدیک ندیده بودم.نمی دونستم واقعا بغض بود یا من اینطوری فکر می کردم.به خودم هزار دفعه لعنت فرستادم که چرا اونطوری گفتم بهش.اما هنوز محکم بود.با همون اخم همیشگی و صلابت و جذبه خاصش که دل همه رو می برد. با پوزخندی گوشه لبش گفت:آره...آره تو راست می گی!من زیادی خودم رو تحویل می گیرم.عاشقی؟هه چه کلمه ی خنده داری...هیشکی نمی تونه من رو حتی یه روز دوست داشته باشه یا تحملم کنه.اونوقت انتظار دارم کسی عاشقم باشه؟چه انتظار بزرگی.من به حد خودم قانعم! ازت انتظار ندارم عاشقم باشی.نه از تو نه از هیچ کس دیگه! اون فقط یه شوخی بود...ببخشید...واقعا ببخشید عسل... فکر کنم دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه که سریع رفت بیرون و در رو بست.خواستم دنبالش برم که گفتم شاید به خلوت نیاز داشه باشه.می دونستم با این حرف ها و رفتارهایی که بعضی موقع ها ازش سر می زنه یه شکست عشقی بزرگ داشته تو زندگیش... به این نتیجه چندبار توهمین مدت کم رسیده بودم.خیلی دوست داشتم از قضیه اش سر دربیارم.می خواستم از متین بپرسم اما گفتم شاید ناراحت شه...شایدم چون یه جورایی ته دلم می خواست خود سورن برام تعریف کنه سراغ متین نرفتم وسعی کردم تا زمانی که خود سورن بهم نگفته این عسل کنجکاو درونم رو خفه کنم.البته کار خیلی سختی بود اما چه کنم مجبور بودم دیگه... کلی با خودم کلنجار رفتم که چرا اون حرف ها روبهش زدم.خب هر دفعه که باهاش کل کل می کردم کلی حرف بهش می زدم و اونم ناراحت نمی شد ولی الان؟با خودم تصمیم گرفتم وقتی برگشت تو اتاق از دلش دربیارم و اگه تونستم ماجرای عشقش رو از زیر زبونش بکشم بیرون... تاغروب تو اتاقم موندم...بالاخره اومد.بایه قیافه درهم وچشم های پرخون خوابید روی تخت و پشت بهم کرد. رفتم کنارش روی تخت نشستم که پتو روکشید روی سرش... عسل:اوه چه بداخلاق.مثلا قهری الان؟ سورن:عسل راحتم بزار می خوام تنها باشم با کمی عصبانیت گفتم:تا الان تنها بودی بستت نبود.پاشو زود آشتی کن من حوصله ناز کشیدن ندارم ها سورن:کسی هم ازت انتظار ناز کشیدن نداره.موضوع تونیستی پس بیخیال شو عسل:پس موضوع چیه؟پایین دوباره اتفاقی افتاده؟ سورن:نه عسل:پس ناراحتیتون مربوط به کدوم موضوعه آقا؟ سورن:یه موضوع خیلی قدیمی مهم نیست بزار بخوابم عسل:پاشو آشتی کن.پسر بچه ی پنج ساله نیستی که اینطوری قهر می کنی.حالا مگه من چی گفتم؟حالا اگه می گفتم وای عاشقتم می میرم برات نیشت باز بود نه...والا شما مردها اصلا یه مدلید همه تون از درون بچه اید سورن:بله حق با شماست حالا اجازه هست بخوابم؟ عسل:نخیرم اجازه نیست.باید بگی یهو چت شد؟مطمئنم واسه یه کلمه حرف من اینطوری نشدی.سورن چیزی آزارت می ده حالا دیگه قشنگ دراز کشیده بود یه دستش رو گذاشته بود زیر سرش.نگاهش رو به سقف دوخت و با پوزخند تلخی گفت:نه... ابروم رو انداختم بالا وبالحنی که توش فقط این جمله موج می زد که"خر خودتی"گفتم:ســـــورن من بچه ام؟خب تابلوهه که یه چیزی داره اذیتت می کنه چرا نمی گی بهم یکم سبک شی سورن:آره یه چیزی داره اذیتم می کنه بااشتیاق گفتم:خب چی؟بهم بگو شاید بتونم کمکت کنم؟ لبخند کجی زد که اینقدر تلخ بود نمی زد بهتر بود.
سورن:فوضولی تو! عسل:چـــــــی؟ سورن:فوضولی تو!فوضولی تو داره اذیتم می کنه با عصبانیت گفتم:منو باش که می خواستم به آقا کمک کنم بهش مشاوره بدم.لیاقت نداری که سورن از اینکه لج منو در آورده بود حسابی خوشحال بود گفت:سرکار خانوم!مشاوره رو به کسی می دن که به کمک احتیاج داره و می خواد یه موضوعی رو که درحال حاضرتوش گیر کرده رو حل کنه.این مشاوره هات رو نگه دار واسه خودت چون مشکل من خیلی وقته زیرخاک دفن شده وای حتما یکی رو دوست داشته حالا طرف مرده.آخی!طفلکی... عسل:یعنی مرده؟ سورن لبخندی زد وباتعجب گفت:کی مرده؟ عسل:همونی که دوستش داشتی دیگه دوباره اخم هاش رفت توهم وباز باهمون لحن تلخ گفت:آره واسه من که مرده.من خیلی وقته زیر خاک دفنش کردم...می شه دیگه هیچ سوالی نپرسی سرکار خانوم کنجکاو؟ عسل:قول نمی دم.راستش من وقتی می خوام از یه چیزی سردر بیارم تا نفهمم موضوعش چیه ول کن نیستم... سورن با بدجنسی یکم سر جاش جا به جا شد وگفت:زیاد تلاش نکن فسقلی از چیزی سر در نمیاری... عسل:اگه از متین بپرسم چی؟ سورن:متین که چیزی نمی دونه عسل:چرا می دونه... سورن:اگرم بدونه بهت چیزی نمی گه...خیالت راحت سرم رو خواروندم و با لحن بچگونه ای گفتم:خیلی بدید خب اینطوری که من می میرم از کنجکاوی سورن باخنده گفت:تو از بچگیت هم اینقدر فوضول بودی؟ عسل:نخیرم کنجکاو بودم نه فوضول سورن:باهات شرط می بندم همین فوضولیت تو رو کشونده به همین کار عسل:کدوم کار؟ سورن:منظورم شغلته دیگه عسل:آهان آره...ولی یادت باشه نگفتی آخرش بهما سورن:بابا عجب گیری دادی ها.حالا شاید یه روزی بهت گفتم عسل:آقا از قدیم والایام گفتن کار امروز رو به فردا واگذار نکن.همین امروز بگو هم خیال من رو راحت کن هم خیال خودت رو سورن ابروهاش رو انداخت بالا وگفت:الان وقتش نیست.اگر یه روزی تشخیص دادم که وقتشه خدمتتون عرض می کنم خانوم کنجکاو!حالا هم دست از سر کچل من بردار بزار یکم استراحت کنم عسل... عسل:من موندم ما که فقط داریم استراحت می کنیم و همش تو اتاقمونیم.پس کی کار می کنیم سورن:فردا...فردا کلی باید کار کنیم.راستی عسل صبح می ریم خرید عسل:حالا لازمه واسه هر مهمونی درپیت اینا کلی جیب ددی جونت رو خالی کنیم؟ سورن با خنده وچشم های گرده شده گفت:واقعا که تو عجیبی!هر دفعه خواستیم بریم مهمونی کلی غر زدی!بابا همه زن ها عشق مهمونی ان تو چرا اینجوری ای؟شاید زیادی محیط کارت مردونه بوده تو روحیه ات تاثیر گذاشته.هان؟ عسل:نمی دونم شاید.آخه نیست که مهمونی هاشون چقدرم به آدم می چسبه هردفعه رفتیم مهمونی یه گندی بالا اومده.آخریش هم که...یادم می افته حالم بد می شه... سورن:خیلی خب زیاد حرص نخور.به هر حال فردا صبح باید بریم خرید این دیگه آخرین مهمونیه راحت می شی از این به بعد... عسل:بانیلوفرینا می ریم؟ سورن:نه خودم وخودت...دوتایی می ریم.یه چیزهایی رو سر راه باید بگیریم عسل:مثلا چی؟ سورن:باید بریم اون انگشتر خوشگله رو که گفتم واست بخرم دیگه...بعد یه چشمکی زد عسل:از کجا؟ سورن:فردا می ریم یه جورایی نا محسوس از بچه ها وسایل رو می گیریم.اون انگشتر وبا یه سری دوربین ومایکروفون های دیگه... عسل:آهان...صبح زود می ریم؟ سورن:نه ساعت ده...می گم تو که نذاشتی من بخوابم بیا بریم پایین شام بخوریم حداقل عسل:نذاشتم بخوابی ولی حداقل سرحالت آوردم.وقتی که اومدی تواتاق باید قیافه خودت رو تو آیینه می دیدی...عبوس و بداخلاق سورن:چیه؟مرد با جذبه ندیدی؟ عسل:نه مرد لوس وننر ندیده بودم که خدارو شکر عمرم قد داد واونم دیدم... سورن:بدو بریم پایین کم نمک بریز...
سورن:عسل...عسل پاشو دیگه خوابالو می خواستیم بریم خرید ناسلامتی... عسل:بابا بزار بخوابم سورن:پاشو خوابالو آروم دم گوشم گفت:افسر به این تنبلی هم نوبره...نگاه کن توروخدا ما رو باکی فرستادن ماموریت...شانس نداریم که عسل:باید کلی هم خدارو شکر کنی...به نظرمن که تو خوش شانس ترین مرد زمینی سورن:اره اگه که فقط خودت اینو بگی.پاشو تا دودقیقه دیگه بلند نشی خودم می رم خرید تنهایی.اونوقت جنابعالی هم باید لباس های قدیمیت رو بپوشی عسل:خیلی خب بابا حالا نزن مارو...بزار برم یه دوش بگیرم می ریم. سورن:بدو زیاد وقت نداریما بلند شدم و با چشم های نیمه باز و نیمه بسته اول رفتم توالت گلاب به روتون بعد رفتم حموم.حوله مو تنم کردم ونشستم پشت میز آرایشم و شروع کردم به بزک دوزک کردن... سورن:شما زن ها آرایش نکنید پاتون رو بیرون نمی زارید نه؟ از توی آیینه یه نگاه بهش انداختم. تکیه داده بود به دیوار و دست به سینه داشت بهم نگاه می کرد.نگاش کن تو رو خدا انگار واسه من رفته عکاسی می خواد عکس بیاندازه مدل وایستاده...خودشیفته است دیگه احساس خوشتیپی می کنه عسل:شما با آرایش کردن من مشکلی دارید؟ سورن:نه زیاد.دوست ندارم وقتی باهام میای بیرون چشم های همه روتو باشه... باکمی دلخوری گفتم:خب مگه تقصیر منه که همه به من خیره می شن؟ اومد جلو و دستاش روگذاشت رو پشت صندلیم و سرش رو یکم خم کرد و از تو آیینه بهم نگاه کرد وگفت:یکمش تقصیر توهه...پورو نشو ولی خب توهم خوشگلی آرایشم که کنی و به خودت برسی دیگه همه زل می زنن بهت.منم خوشم نمیاد وقتی می رم بیرون همه نگاهت کنن.یهو دیدی اعصاب معصابم خورد شد زدم لت وپارشون کردم ...همشیره... جمله آخر روبا لحن داش مرام لووتی ها گفت که خنده ام گرفت اما نمی دونم چرا تا کلمه آخر رو شنیدم لبخندم محو شد. شاید دوست نداشتم این مهربونی های اخیر سورن رو محبت خواهر برادری تعبیر کنم... بایکم جدیت گفتم:باشه سعی می کنم وقتی باشما میام بیرون کمتر آرایش کنم سورن:ممنون می شم.اگر می شه یکم زودتر حاضر شو که به همه کارهامون برسیم.آخه واسه ساعت به ساعت امروز برنامه ریزی کردم نمی خوام برنامه ام بهم بخوره عسل:چشم الان حاضر می شم. از تو کمدم یه دست لباس و مانتو و شلوار برداشتم و روکردم به سورن وگفتم. عسل:می شه بری بیرون.آخه می خوام لباس بپوشم سرش رو تکون داد و بدون حرف رفت بیرون. باید یه جوری با این احساسات مسخره ام کنار می اومدم.بدتر ازهمه این بود که اصلا نمی دونستم دوستش دارم یانه! سرم رو چندبار عصبی تکون دادم و سعی کردم دوباره این افکار مزخرف روکنار بزارم. لباسام رو پوشیدم یه مانتوی کوتاه و جذب طوسی با شلوارکتان مشکی و کیف و کفش وشال مشکی.یکم به خودم عطر زدم ورفتم پایین.نشستم با نیلوفر صبحونه بخورم. سورن بلند شد وگفت:من صبحونه خوردم می رم بالا حاضر شم سرم رو به نشونه ی فهمیدن تکون دادم. عسل:نیلوفر هنوز بامتین قهری؟ نیلوفربا یکم عصبانیت گفت:عسل اگه جای متین سورن این کار رو می کرد توچی کار می کردی؟ بهش فکر کردم.من می دونستم متین اون کارو نکرده اما نیلوفر نمی دونست وفکر می کرد متین بهش خیانت کرده والان هم عین خیالش نیست.راستش من رابطه جدی بین متین ونیلوفر نمی دیدم.شاید متین هم به خاطر همین زیاد فکر عکس العمل نیلوفر نبوده و همه حسابش نکرده.اما نیلوفر این طور که معلومه بدجوری متین رو دوست داشته وبه احساسش برخورده...نمی دونم شاید این کار متین یکم لازم بوده.تا نیلوفر رو از خودش دورکنه.بدون شک اگر باهم خوب بودن و بعد نیلوفر متوجه می شد متین پلیسه وهمه این ها از اول بازی بوده بیشتر دلش می شکست.فکر کنم به خاطرهمینه که متین تلاشی برای آشتی با نیلوفر نمی کنه... نیلوفر:عسل با تواما.چیه جواب دادنش برات سخته؟ عسل:راستش رو بخوای آره.حتی یه لحظه هم نمی تونم فکر این رو بکنم که سورن این کار رو بکنه...نیلوفر متین پسر خوبیه اما می دونی بلد نیست عاشق کسی باشه...یعنی چطوری بگم ارتباطش با دخترها زیاد خوب نیست...سریع حوصله اش سر می ره...یوقت فکر نکنی هوس بازه و تنوع طلبه ها نه...بهت قول می دم اون کارو فقط به خاطراین که گیر نیافتیم و دهن مهشید رو ببنده انجام داده و هیچ قصد وقرضی از کارش نداشته...ولی نیلوفر سعی کن به متین زیاد فکر نکنی...اون پسر جذاب و خوشتیپ و پولداریه...شوخ طبع هم هست و هر دختری رو به خودش جذب می کنه.توهم کم کسی نیستی...دخترمهندس نصیری هستی...خوشگلی ظریفی پولداری هر پسری آرزوشه تو فقط یه نگاه بهش بیاندازی...متین یه دوست خوبه اما فکر نمی کنم یه دوست پسر یا شوهر خوبی باشه.چون ارتباط عاطفیش لنگ می زنه.اگه خودش دیگه سراغت نیومد توهم دیگه فراموشش کن...باشه نیلوفر؟بهم قول می دی؟ نیلوفر یکم آروم شد اما ناراحتی وغمش بیشتر شد.
نیلوفر:باشه قول می دم.سعی می کنم فراموشش کنم...ممنونم عسل.یکم بهم دل گرمی دادی.تا الان فکر می کردم چون من برای متین جذاب نبودم من رو ول کرده اما حالا باحرف های تو یکم آروم شدم ممنونم عزیزم...دستم رو روی میز فشرد ولبخند بی جونی زد. عسل:اینطوری فکر نکن خانوم خوشگله... سورن از پله ها اومد پایین.بلیز وشلوار مشکی پوشیده بود با کفش اسپرت طوسی و یه کت طوسی اسپرت. سورن:بریم خانومم؟ عسل:بریم عزیزم...خداحافظ نیلوفر جون...حرف هام یادت نره.دیگه بهش فکر نکن.باشه؟ نیلوفر آروم سرش رو تکون داد وگفت :باشه.خوش بگذره عسل:اگه دوست داری تو هم بیا باهامون سورن چشم غره ای رفت که فکرکنم از چشم نیلوفر پنهون نموند.با یه لبخند کمرنگی گفت:نه ممنون دوتایی برین بیشتر خوش می گذره...به سلامت عسل:باشه عزیزم هر طور راحتی فعلا تا از در سالن زدیم بیرون سورن ناخنش رو فرو کرد توی دستم ومحکم فشار داد.آروم دم گوشم گفت:چی الکی واسه خودت تعارف می کنی؟ عسل:آی دستم...خب یه تعارف کردم دیگه زشت بود اگه بی تعارف می اومدیم سورن:مگه نشنیدی می گن تعارف اومد نیومد داره؟اگه می گفت باشه می خواستی چی کار کنی؟واقعا که...داشتی همه برنامه هامون رو بهم می زدی ها... عسل:خیلی خب توهم ها.حالا که چیزی نشده سورن:معلومه چیزی نشده اگه می شد که می کشتمت عسل:قاتل! سورن:بزار بکشمت بعد بگو قاتل هنوز نکشتمت که دستم رو ازتوی دستش کشیدم بیرون.وبا دلخوری تو هوا چندبار تکونش دادم. عسل:نگاه کن چیکار کرد پسره با دست نازنینم...خدا بگم چیکارت کنه سورن... سوار ماشین شدیم وگفت:اونقدرهم محکم نبود خودت رو لوس نکن... کف دستم رو که جای ناخنش مونده بود و قرمز شده بود رو جلوی صورتش گرفتم وگفتم:زدی داغونش کردی نگاه کن؟ دستم رو توی هوا گرفت و درست همونجا رو بوسید.یهو داغ شدم.با دستپاچگی دستم رو کشیدم عقب.اما اون هنوز بی تفاوت بود و انگار هیچ اتفاقی نیافتاده.منم تصمیم گرفتم عادی برخورد کنم و به روی خودم نیارم. دم یه پاساژ بزرگ و شیک نگه داشت.با زحمت یه جای پارک پیدا کرد و بعد هم پیاده شد.منم به دنبالش پیاده شدم.دستم رو گرفت وگفت:دستم رو ول نکن اینجا بزرگه همدیگه رو گم می کنیم. عسل:مگه بچه ایم؟ چشم غره ای رفت بهم.منم به زور یه باشه ای گفتم و دستش رو بااکراه گرفتم.دست کوچولوم رو تو دست بزرگش گرفت. یه فشار کوچیکی بهش داد و از پله ها رفتیم بالا.پاساژ4 طبقه شیکی بود.اما همونطوری که قرارمون بود رفتیم طبقه سوم.بوتیک قشنگ و بزرگی بود.رفتیم تو...دوتا مرد باهامون سلام علیک کردم و خوش آمد گفتن.یکیشون که از همکارای خودمون بود خیلی قیافه اش آشنابود برام ولی اسمش رو یادم نمی اومد.اون یکی رو هم تاحالا ندیده بودم.
فروشنده:خب سورن جان در خدمتیم.چی مد نظرتونه بیارم خدمتتون؟ سورن:یه لباس شب شیک و پوشیده واسه خانوم می خواستیم و یه دست کت و شلوار هم واسه خودم...ترجیح می دم یه کم باهم هم خونی داشته باشن... فروشنده:سرکار خانوم شما چه رنگی رو می پسندین؟ عسل:رنگ خاصی مدنظرم نیست... فروشنده:پس تشریف بیارید این طرف... بعد جلوتر حرکت کرد و ماهم به دنبالش رفتیم.چندتا پله کوچولو رو رفت بالا و وارد سالن دوم بوتیک شدیم. فروشنده همینطور که به لباس هایی که توی رگال قرار داشتن اشاره می کرد،گفت:این ها بهترین کارهای ماست می تونید همه شون رو بردارید ونگاه کنید اگر خوشتون اومد پروش کنید. یکم لباس ها رو اینور واونور کردم.اکثرشون یا کوتاه بودن یازیادی یقه هاشون باز بود و برهنه بودن...بعضی هاشونم مشابه ش رو توی مهمونی های قبل پوشیده بودم و نمی خواستم تکراری باشه... همینطور که لباس ها رو به هم می زدم ونگاهشون می کردم.یه لباس آبی کاربنی بلند نظرم رو جلب کرد.لباس ساده اما خوش دوختی بود.تا روی زانوم تنگ بود و بعدش گشاد می شد.پارچه ساتن براقی داشت و روی زانو وآستین هاش وبالای لباس حسابی کار شده بود.آستین سه ربع قشنگ و تنگی داشت که لباس رو پوشیده و درعین حال شیک می کرد.سورن که نگاه خیره ام رو روی لباس دیدگفت:از این خوشت اومده؟ مشتاقانه نگاهم رو بهش دوختم و با لبخند سر تکون دادم.اون لبخند قشنگی زد و رو به فروشنده گفت:امید جان همین رو بده خانوم پرو کنه فروشنده:ای به چشم.خوش سلیقه هم هستیدها حسابی بعد لباس رو از توی رگال در آورد وداد به من.منم رفتم تواتاق پرو و پوشیدمش.دقیق اندازه بدنم بود. سورن رو صدا کردم که نظر بده. عسل:سورن سورن...بیا ببین خوبه سورن:در رو باز کن. در رو باز کردم وداشتم با اشتیاق به پایین لباسم نگاه می کردم.سرم رو آوردم که بگم قشنگه.چشمام روی سورن خیره موند.یه کت و شلوار آبی کاربنی سیر که به سرمه ای می زد تنش بود که دور لبه های کت نوار باریک داشت.یه پاپیون همرنگ وبلیز سفید هم پوشیده بود وعین مانکن ها دستش رو تو جیب شلوارش فروکرده بود و یه ژست باحال گرفته بود. سورن:توکه محشری.خیلی بهت میاد.من چطور شدم؟ هنوز هم مات سورن بودم که چشمکی زد و گفت:چیه خیلی خوشگل شدم اینطوری نگاهم می کنی؟اینجوری نگاهم نکن تموم می شم ها لبخند مهربونی بهش زدم وگفتم:آره خیلی بهت میادخوشگل شدی دستم رو گرفت گفت:شما هم خیلی خوشگل شدی پرنسس زیبا... بوسه کوچیکی رو دستم نشوند. سورن:بدو لباسامونو در بیاریم تا چشم نخوردیم. لباسم رو در آوردم واومدم بیرون.سورن هم بامن ازاتاق پرو دیگه خارج شد. فروشنده:خب همین ها اکی دیگه؟ سورن:آره امید جون دستت درد نکنه فروشنده لباسامون رو توی جعبه های خوشگل گذاشت وگفت:سورن جون چون از دوستان و مشتری های قدیمی هستی اشانتیونت روهم داخلش گذاشتم. بعد یه چشمک بهمون زد و ماهمبا لبخند جوابش رو دادیم. مرد دیگه ای که توی بوتیک بود و از اول یکم ساکت بود همون که گفتم نمی شناختمش رو به من کرد وگفت:این لباس زیبایی که شما انتخاب کردید حیفه یه ست جواهرات زیبا نداشته باشه. بعد یه سرویس رو جلوم گرفت و بازش کرد.سرویس نسبتا طریف و زیبایی بود.بهش می خورد که نقره باشه.زنجیرهای ظریف نقره ای رنگ داشت و در وسط گردنبند و دستبند و انگشتر و پایین گوشواره هاش نگین های تراشیده ی آبی داشت. عسل:چه جالب دقیقا نگین هاش بالباسم سِته... یه نگاه به سورن کردم که یعنی بگیرمشون یانه؟که چشم هاش رو به نشونه ی موافقت بست. منم بالبخند رو به همون مرد گفتم:ممنون.می خوامش... مرده یکم رفت اونور تر و یه چیزایی تو جواهرات گذاشت و اون رو هم برام توی جعبه لباسم گذاشت و به سورن گفت:خیلی مراقب این سرویس باش..متوجه منظورم که می شی؟ سورن سرش رو تکون داد وگفت:خیالت راحت مراقب مراقبم... منم سرم رو تکون کردم و تایید کردم.پس دوربین و مایکروفون رو کار گذاشته بود. بعد از دست دادن اومدیم بیرون.
سورن:گشنه ات نیست؟ عسل:راستش رو بخوای چرا...سر صبحونه هم که نشد چیزی بخورم فقط داشتم به نیلوفردل گرمی می دادم سورن:آها راستی چی بهش می گفتی؟ عسل:هیچی بابا داشتم می گفتم متین پسر خوبیه اما اصلا تو قید وبند دوست دختر واین ها نیست توهم بهش دل نبند بی خودی...همین ها... سورن:پس کلا زدی نا امیدش کردی؟ عسل:نباید می کردم؟خودت می دونی که ما تا چند روز بیشتر اینجا نیستیم.این دختره نباید دل بسته ی متین بشه...چون متین قرار نیست باهاش بمونه سورن:کار خوبی کردی...فست فود یا رستوران عسل:اوم؟فست فود...دلم پیتزا می خواد سورن:خوش اشتهای شکمو...باشه بریم طبقه اول یه فست فود خوب داره عسل:تو زیاد میای این پاساژ؟ سورن:نه خیلی زیاد ولی بعضی از خریدهام رو اینجا می کنم.چطور؟ عسل:هیچی همینجوری پرسیدم رفتیم تویه فست فود شیک.گارسون اومد ورو به سورن ومن گفت:خیلی خوش اومدین.خانوم وآقا چی میل دارید؟ سورن:عسل چه پیتزایی می خوای؟ عسل:من مخلوط می خورم سورن:دوتا پیتزا مخلوط با نوشابه.بعد رو بهم کرد وگفت:نوشابه می خوری دیگه؟ عسل:آره سورن:چه رنگی؟ عسل:مشکی سورن:دوتا نوشابه مشکی.ممنون گارسون:خواهش می کنم.میارم خدمتتون. تا گارسون بیاد سورن از شیشه بغلمون به مردمی که داشتن خرید می کردن نگاه می کرد و روی میزبا انگشتاش رینگ گرفته بود... عسل:تو فکری؟ سورن:اوهوم عسل:اگه نمی گی بهم فوضولی می شه بپرسم تو چه فکری هستی؟ سورن:تا دوسه روز دیگه از هم جدا می شیم...فکر کنم دلم واسه کل کل کردن باتو تنگ بشه عسل:جدی؟ سورن:اوهوم... عسل:حتما بهم عادت کردی.بر گردی به روال زندگی عادیت منو یادت می ره بعد چند روز... سورن لبخند تلخی زد و چیزی نگفت.گارسون پیتزاهامون رو گذاشت روی میز وگفت:قربان چیز دیگه ای لازم ندارید؟ سورن:نه ممنون گارسون:خواهش می کنم نوش جان.با اجازه بعد از رفتن گارسون شروع کردیم به خوردن پیتزاهامون.پیتزای خوشمزه ای بود اما فکر وخیال نمی ذاشت زیاد به طعمش فکر کنم... یعنی سورنم دلش برام تنگ می شد؟یعنی همونطوری که بهش گفتم می شه بعد چند روز همدیگه رو فراموش کنیم؟یعنی جدی جدی بهم عادت کردیم یا...دلم می خواست همون عادت باشه...اون من رو به چشم یه دختر شیطون می دید که فقط باهاش کل کل کنه تا حوصله اش سرنره...نمی دونم...نمی دونم.فقط وقتی می تونم بفهمم این حس چیه که ازش دور باشم... اگر عادت بود که سریع فراموشش می کنم.اگرم دوست داشتن بود که... سورن:حالا تو تو فکری ها!به چی فکر می کنی؟ عسل:به حرف های تو... سورن با شیطنت گفت:به کدوم حرفام؟ عسل:همین قضیه که می گی دلم تنگ می شه دیگه سورن لبخند شیطنت باری زد و لبش رو با دستمال پاک کرد ودست هاش رو جلوی لبش بهم قفل کرد و گفت:خب؟حالا به چی این حرف فکر می کردی؟ منم با شیطنت و کمی خباثت ابروم رو انداختم بالاوگفتم:داشتم فکر می کردم منم دلم برات تنگ می شه یانه سورن:خب حالا به چه نتیجه ای رسیدید سرکارِِخانوم؟ عسل:فکر کردم دیدم نه تنها دلم برات تنگ نمی شه بلکه چقدر خوشحالم از اینکه از دستت خلاص می شم عین بادکنکی که بهش سوزن زده باشن بادش خالی شد وقیافه اش رنگ دلخوری گرفت. با خنده گفتم:بابا شوخی کردم به خدا...اتفاقا دلم خیلی هم برات تنگ می شه هنوز یکم دلخور بود.اما مشتاقانه بهم نگاه کرد و من هم ادامه دادم. -دلم واسه اذیت کردنت تنگ می شه.تونباشی کی رو دق بدم آخه؟ یه اخم شیرینی کرد ویه تیکه از پیتزاش رو گذاشت تودهنش.چشم ازم برنمی داشت.چندباری که سربلند کردم دیدم همچنان بهم نگاه می کنه و پیتزاش رو می خوره.
- چیه؟ شاخ درآوردم؟ سورن- نه چطور؟ - آخه یه طور عجیبی بهم خیره شدی. واسه همون پرسیدم. سورن- عسل تو تا حالا عاشق شدی؟ با تردید نگاهش کردم. - این سوال رو قبلا هم پرسیده بودیا. سورن- آره، ولی جوابت یادم نیست. دروغ می گفت. یه حافظه ای داره که نگو. یادشه، دوباره می خواد از زیر زبونم بکشه بیرون. - مهمه؟ سورن- دوست دارم بدونم؟ - بذار به وقتش بهت می گم، الان موقعش نیست. سورن- داری تلافی می کنی؟ - تو این طور فکر کن. سورن- باشه، باشه عسل خانوم، تلافی کن. - هر وقت تو اون قضیه رو برام تعریف کردی منم جواب این سوالت رو می دم. سورن- قول؟ - قول. بعد انگشتامون رو به نشونه ی قول دادن به هم قفل کردیم. - قولِ قولِ قول. سورن- قول مردونه. خب اگه غذات تموم شد پاشو بریم به بقیه کارهامون برسیم. - مگه باز هم کاری مونده؟ اومده بودیم خرید کنیم که کردیم دیگه. سورن- نه، یه کوچولو دیگه کار داریم. پاشو بسه، زیاد نخور چاق می شیا. با اخم گفتم: - من چاقم؟ سورن با خنده گفت: - نگفتم که چاقی، گفتم چاق می شی. از روی صندلی بلند شدم و دستم رو با دستمال کاغذی پاک کردم و کیفم رو از روی میز برداشتم. سورن هم خریدامون رو برداشت و بعد از پرداخت صورت حساب، رفتیم به سمت ماشین. سورن خریدها رو گذاشت روی صندلی های عقب و نشست تو ماشین. منم نشستم و بی حوصله گفتم: - کجا می خوایم بریم آخه؟ سورن- صبر کن، می ریم خودت می فهمی دیگه. بعد از بیست دقیقه جلوی یه ساختمون نگه داشت. ساختمون مسکونی بود. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - این جا دیگه کجاست؟ سورن- پیاده شو. با تعجب و کنجکاوی پیاده شدم. تازه تونستم تابلوی جلوی در رو ببینم، "آرایشگاه سارینا". سورن زنگ طبقه ی دوم رو زد. زن جوونی آیفون رو برداشت. - بله؟ سورن- صادقی هستم، برای خانومم وقت گرفته بودم. زن- بله بفرمایید. سورن- عسل جان برو یه کم به سر وضع خودت برس. قبلا با خانوم آذری صحبت کردم که چه کارهایی بکنه. کارش حرف نداره، از آشناهای قدیممونه. من می رم. هر وقت کارت داشت تموم می شد، یه ده دقیقه قبلش بهم زنگ بزن میام دنبالت. می بینمت، فعلا. جای هیچ حرفی رو برام نذاشت و سریع سوار ماشین شد. یه دست تکون داد و رفت. برگشتم. در ساختمون باز بود. به ناچار رفتم بالا و طبقه ی دوم. روی یکی از درها اسم آرایشگاه رو نوشته بود. زنگ در رو زدم که دختر جوونی با موهای هایلایت شده و تاپ وشلوار در رو برام باز کرد و با خوشرویی دعوتم کرد برم تو.
دختر:سلام.خیلی خوش اومدی عزیزم.اونجا بشین تا ناهید خانوم رو صدا کنم روی صندلی هایی که دختر اشاره کرد نشستم.آرایشگاه بزرگ و شیکی بود.دخترهای زیادی هم اونجا بودن که هر کدوم یه مشتری داشتن وداشتن به اون ها می رسیدن. سرگرم دید زدن دور وبرم بودم که باصدای زن تقریبا میانسالی به خودم اومدم.موهای رنگ شده زیبایی داشت که خیلی ساده دم اسبی بسته بود.یکم تپل وسفید بود. ناهید:سلام دخترم.خوش اومدی به رسم ادب پاشدم وباهاش دست دادم. عسل:ممنونم ناهید:آقای صادقی از آشناهای خیلی خوب ما هستن.حسابی سفارشت کرده.عروسشی؟سهیلا جون نگفته بود که عروس گرفته؟ عسل:راستش من... ناهید خانوم خندید وزد به شونه ام وگفت:شایدم دوست دخترشی هان؟به هر حال باید بهش حسابی تبریک بگم چون خیلی خوش سلیقه اس.توخیلی نازی... عسل:ممنونم نظر لطفتونه ناهید:خب دخترم دوست داری اول چی کار کنم؟ عسل:والا من زیاد نمی دونم آخه سورن گفت شما همه چیز رو... ناهید:پس خودت نظر خاصی نداری؟اشکال نداره خودت رو بسپار دست من...خیالت راحت.موهات رو رنگ کنم؟ عسل:نه اگه می شه رنگشون نکنید بابا من دخترم.درسته الان همه دخترها موهاشون رو رنگ می کنن و مش و...هم می کنن.اما من خوشم نمی اومد.دوست داشتم وقتی عروس می شم یکم تغییرکنم. ناهید:باشه دخترم هر طور که خودت می خوای.اتفاقابه نظر منم رنگ نکنی بهتره.موهای مشکی خوشگلی داری آخه...ابروهات رو بردارم دیگه؟ عسل:بله یکم تمیز بشن بهتره بعد از برداشتن ابرو حسابی صورتم رو بند انداخت.یکم درد داشت.برعکس موهام وابروهام موهای صورتم بور بود یکم و دیده نمی شدن.به خاطرهمین زیاد اصلاح نمی کردم.اما الان که تو آینه خودم رو نگاه کردم حسابی ذوق کردم...سفیدتر از قبل شده بودم و پوستم عین آینه شده بود... ناهید:می گم دخترم یه چندتا مش تو موهات دربیارم خوشگل می شه ها.یه چندتا قهوه ای با فاصله زیاد درمیارم که موهات سایه روشن بشه...خیالت راحت زیاد روشن نمی شه.انجام بدم؟ بایکم دودلی قبول کردم.خودمم بدم نمی اومد یکمی تغییر کنم... بعد از یک ساعتی که رو موهام ور رفت وشست وخشکش کرد.صندلیم رو چرخوند رو به روی آیینه ناهید:چطوره؟ بلند شدم وباهیجان رفتم جلوی آیینه و به موهام دست کشیدم.زیاد تابلو نبود اما یه سایه روشن خوبی به موهام داده بود.امشبمجلسرو می ترکونم.با یاد آوری این موضوع بادم خالی شد.آی کیو تو مگه کلاه گیس نمی زاری امشب؟ مثل اینکه ناهید خانوم هم ذهن خون بود که گفت:آقای صادقی گفت امشب مهمونی دعوتید واسه مهمونی درستت کنم. اما نمی دونم چرا گفت برات کلاه گیس بزارم؟توکه خودت موهای به این قشنگی داری نیازی به کلاه گیس نیست؟ عسل:آخه مهمونیش یه جورایی بازه نمی تونم روسری سرم کنم....از یه طرفم نمی خوام موهام رو کسی... ناهید:آهان از اون لحاظ؟باشه دخترم تو شنیونت کلاه گیس رنگ موهای خودت می زارم طبیعی طبیعی که خودتم شک نکنی... این ناهید خانوم فکر کنم خیلی بی حوصله اس.آخه نمی زاره آدم حرفش رو بزنه هی می پره تو حرف آدم بعد از دوساعت میکاپ و شنیون بالاخره ناهید خانوم رضایت داد بنده خودم رو تو آیینه ببینم.انگار اومدم برنامه آیینه ممنوع!جو گرفتتش نمی زاره تو آیینه نگاه کنم. -وای خدای من چه خوشگل شدم یه شنیون ساده بود که یکمی از موهای کلاه گیسم بالاش جمع می شد و بقیه به صورت فر پایین می ریخت میکاپمم با لباسم سِت بود و رگه های آبی نقره ای داشت... همه ی دخترهایی که اونجا کار می کردن وسایر مشتری ها حتی خود ناهید خانوم که من رو درست کرده بود بهم خیره نگاه می کردن و زیرلب یه چیزایی پچ پچ می کردن... ناهید:ماشالله سهیلا جون عجب عروسی گرفته ها...حسابی دهن همه رو آب انداخته بعد با شوخی زد رو شونه ام و گونه ام رو بوسید... ناهید خانوم آروم دم گوشم گفت:بین خودمون باشه ها جز معدود دخترهایی هستی که قبل از اینکه بیان آرایشگاه و آرایش کنن هم عروسکی.اکثرا میان اینجا یکم قیافه شون رنگ و رو بگیره شوهر بیچاره بتونه یه نگاه تو صورتشون بیاندازه ولی تو اینقدر خوشگلی که من که زنم دارم وسوسه می شم بخورمت... باحنده گفتم:پس بهتر هر چه زودتر به سورن زنگ بزنم تامن و نخوردید... ناهید:آره والا بهش بگو زود برسه چون اگه دیر بیاد دیگه عروس نداره ها ناهید خانوم زن شوخی بود وصدالبته مهربون...باید از سورن بپرسم چه نسبتی باهاشون داره.بنده خدا فکر می کنه من زن سورنم...
بااین فکر ته دلم قنج رفت.یعنی فکر کن من زن جزیره ی گرینلند معروف،سورن بشم... ولی خودمونیم ها جدیدا دیگه یخ بازی در نمیاره.آقا یاد گرفته جدیدا به جای اخم وتخم،قهر کنه...تازه به این سن رسیده فهمیده بچگی نکرده لابد گفته بزار یکم لوس شم ببینم چه مزه ای می ده... فکرکن سورن از بچگی اخمو بوده باشه...مثلا وقتی می خواستن بهش شیر بدن با کلی ترس و لرز برش می داشتن از تو قنداق. اونم می گفته"به نام قانون بزاریدم زمین خودم می تونم بلند شم احتیاج به بغل کردن شما ندارم مادر محترم" باخنده سرم رو به چپ و راست تکون دادم تا از فکر در بیام.گوشی موبایلم رو که تا حالا تو کیفم بود رو در آوردم. سه تا میسکال داشتم و چهارتا پیام.طبق معمول اول میسکال هام روچک کردم تا بعد با فرصت بیشتری پیام هارو بخونم.هر سه تا میسکال از سورن بود.بعد رفتم سراغ پیام ها.بازهم همش از سورن بود.به ترتیب از پایین پیام ها رو باز کردم. -سلام عزیزم کارت تموم نشد؟ - عسل خیلی طول کشیدها کارت کی تموم می شه بیام دنبالت؟ - چرا گوشیت رو برنمی داری؟حواب بده -عسل داری اعصابم رو خورد می کنی ها خب جواب بده دیگه. اوه اوه چه بداخلاق...حتما الان توپش پره...ترسیدم بهش زنگ بزنم.بین این حس که زنگ بزنم یا زنگ نزنم گیر کرده بودم که خدا خیرش بده خوش زنگ زد. با ترس و لرز گوشی رو برداشتم. - الو؟ - تو کجایی؟دوساعته دارم زنگ می زنم بهت پیام می دم انگار که نه انگار - ببخشید خب گوشیم توی کیفم بود متوجه نشدم - تو که من رو دق دادی.مردم از نگرانی دختر...چی شد؟ - چی چی شد؟ - بچه ی من!چی شد دختره یا پسر؟بابا منظورم کارته.چی شد؟تموم شد؟ - آهان بله تموم شد - خیلی خب نزدیکم الان می رسم.آماده باش همینجوری هم خیلی دیر شده دیگه دم آرایشگاه معطل نشم... - باشه باشه آماده می شم سریع تند تند لباس هام رو پوشیدم.سورن یکم عصبی بود نمی خواستم بیشتر از این عصبی بشه و امشبم رو زهرمار کنه. بعد از پرداخت مبلغ قابل توجهی که البته پولش رو سورن از جیب مبارک داده بود.از همه خداحافظی کردم واز پله ها اومدم پایین.سورن دو باره زنگ زد. - بله؟ - من پایینم زود بیا - باشه تلفن رو قطع کردم و آروم آروم از پله ها رفتم پایین.چون لباسم بلند بود با احتیاط قدم برمی داشتم که نیافتم.البته یه چندجایی نزدیک بود بخورم زمین که خدارو شکر نرده ها رو گرفتم.به هر زحمتی همون دوطبقه رو اومدم پایین و جلوی در رسیدم.سورن توی مزدا3 سفیدی که مانی بهمون داده بود،نشسته بود و به رو به رو خیره شده بود. تقه ای به شیشه زدم و سرم رو خم کردم تا بتونم از پنجره که نصفه ونیمه باز بودببینمش. عسل:سلام عرض شد سورن یه نگاه به صورتم انداخت وابروهاش رو باتعجب داد بالا.انگار باورش نشده بود من همون عسلم که ازاین در رفتم بالا. باخنده ای که به زور می خواست بخورتش وجاش روبه شک وتعجب بده گفت:ببخشید من شما رو می شناسم؟به جا نمیارم سرکار خانوم؟ بعد به نشونه ی نشناختن سرش رو تکون داد و دوباره پرسید:شما؟ عسل:سورن اذیت نکن در روبزن سوار شم.حسابی خسته ام خندید و"نچی"گفت و قفل رو زد ودرسمت خودش رو باز کرد وپیاده شد. عسل:قفل کودک زده بودی؟ سورن:آره خواستم بچه ها به زور سوار ماشین نشن که مثل اینکه نمی شه عسل:چطور؟ اشاره ای به من کرد وگفت:آخه یه جوری خودشون رو خوشگل می کنن که آدم نمی تونه در رو باز نکنه
بااخم ساختگی گفتم:من بچه ام درست به در سمت من تکیه داد وگفت:اوهوم بازباهمون اخم ساختگی که یکم غلیظترش کرده بودم گفتم:اگه نمی خواستی سوار شم چرا اومدی دنبالم اصلا؟ دیدم با یه لبخند ژکوند زل زده به من ودست به سینه نگاهم می کنه عسل:چیه آدم ندیدی؟ سورن:می گم این دست ناهید خانوم جادو می کنه ها عسل:چیه می خوای توهم بری پیشش؟ سورن:نه!گفتم اگه زد به سرم خواستم زن بگیرم بیارمش اینجا عسل:راستی چی بهش گفتی که فکر کرد قراره باهم ازدواج کنیم؟ سورن سری تکون داد وگفت:چیزی نگفتم.مردم رو نمی شناسی بیخودی شایعه درست می کنن عسل:قرار نیست بزاری من سوار شم؟ سورن تندتند چرا چرایی گفت و در رو برام باز کرد و دستم رو گرفت وکمکم کرد که بااون لباسم توی ماشین بشینم.خودش هم ماشین رو سریع دور زد ونشست. تازه متوجه تیپ دخترکشش شدم که همون کت وشلوار رو پوشیده بود وحسابی صورت وموهاش رو صفا داده بود.صورتش شده بود عین صورت دخترها صاف وسفید. البته نمی شه کتمان کردکه ته ریش بهش نمیاد.اتفاقا ته ریش های ظهرش حسابی جذاب و پر جذبه اش کرده بود.اما من کلا صورت اصلاح کرده رو ترجیح می دادم. تا اونجایی که یادمه این خصوصیت رو از مادرم به ارث برده بودم که نمی ذاشت بابا به جز اون ریش پرفسوری جوگندمیش موی دیگه ای رو صورتش باشه.هر روز صبح پدر رو مجبور می کردباقی صورتش رو اصلاح کنه. پدرم هر چه قدر می گفت:خانوم من قاضی ام.قاضی و ریشش مادرم می گفت:مگه قراره مراجعه کننده هات وهمکارات درموردت نظر بدن که این حرف رو می زنی؟اصل کار منم که دوست دارم شوهرم همیشه آراسته و خوشتیپ باشه. و این بحث همیشگی سر صبح پدرومادرمن بود.پدرومادری که حالا نزدیک به دوماهی می شد که ندیده بودمشون وحسابی دلم براشون تنگ بود. سورن باحالت مسخره ای در حالی که با یه دستش فرمون رو گرفته بود وبا مهارت رانندگی می کرد.(این کی راه افتاده بود اصلا من متوجه نشدم؟)دستی روی صورتش کشید وگفت:چیزی رو صورتمه؟ ازبهت در اومدم و سرم رو به چپ وراست تکون دادم که ازفکر بپرم بیرون.(دقت کردین من وقتی می رم تو فکر چقدر تابلو می شم؟باید یه فکری واسه این اخلاق خودم بکنم ها...) عسل:چی گفتی؟ سورن:دوساعته زل زدی به صورت من.گفتم لابد چیزی روی صورتمه این طوری داری نگاهم می کنی. عسل:نه چیزی نبود سورن با شیطنت گفت:راستش رو بگو پس چرا اینطوری نگام می کردی؟ عسل:چه جوری؟ سورن:یه جوری که انگار تا حالا پسر خوشگل ندیدی عسل:اتفاقا دیدم تا دلت بخواد سورن یه نگاه چپ بهم انداخت و دوباره به روبه روش خیره شد وبااخم گفت:آها.مثلا کی؟ عسل:بهت نمیاد غیرتی بشی.پس قیافه ات رو اونطوری نکن سورن:چرا بهم نمیاد؟ عسل:آخه اولا من وتو که نسبتی باهم نداریم.(اینو یکم باشیطونی گفتم.)بعد از گفتن این حرف دقت کردم که عکس العملش روببینم که فقط یکم گره اخم هاش بیشتر شد. -دوما من منظورم پسرهای غریبه نبود.نترس من به پسرهای مردم چشم بد ندارم.همشون رو مثل برادر خودم می دونم.بعد بلند زدم زیر خنده... یکم خیالش بهتر شد واخم هاش باز شد. سورن:حالا این پسرهای آشنای خوشگل که گفتی کی ها هستن؟ عسل:اوم؟خب فامیل ما که کلا خوشگل بازاره.ولی سر دسته همه شون عرشیاست.قربونش بشم من... سورن باتعجب از قربون صدقه من برگشت وچپ چپ نگاهم کردو گفت:خوشم باشه.حالا این آقا عرشیا کی تون هست که اینقدرسنگش رو به سینه می زنید؟ آرنجم رو مثل خوش تکیه دادم به لبه پنجره وباحالت متفکرانه ای دستم رو زدم زیر چونه ام.چشمام رو تیز کردم وبایه لبخند که نشانه ی خباثتم بود گفتم:چطور مگه فرقی می کنه؟ سورن:آره فرق می کنه.چون جنابعالی فعلا زن صیغه ای منی ومنم می خوام بدونم این آقا عرشیا کیه که وقتی ازش تعریف می کنی دلت قنج میره؟ صیغه؟آهان صیغه...از بس تواین چندمدته سرگرم پرونده وکل کل باهم و رو کم کنی بودیم اصلا حواسم نبودکه بینمون صیغه خونده شده والان محرمیم.
راستش شاید یکی از دلایل این که زیاد متوجه این صیغه بینمون نمی شدم وآزارم نمی داد این بود که سورن خوب حد خودش رو می دونست وکاری نمی کرد که اذیت بشم... صیغه!هه چه اسمی...نمی دونم چرا ولی از اسمش هم خوشم نمی اومد... باحالت تدافعی گفتم:سورن مثه اینکه تو زیادی این صیغه روجدی گرفتی ها؟خوبه تا چند روز دیگه ماموریت تموم می شه باید فسخش کنیم... نگاهش رنگ دلخوری گرفت.نمی خواستم ناراحتش کنم.ولی این حقیقت بود.به من چه که حقیقت براش تلخه؟ یعنی به راستی حقیقت براش تلخه؟یعنی اونم از اینکه ازم جدا بشه ناراحت می شه؟اونم؟مگه من هم ازاین جدایی ناراحت می شم؟ مثل همیشه سعی کردم از این مسئله فرار کنم و ذهنم رو مشغولش نکنم.گذاشتم یه وقتی روش فکر کنم که دغدغه های فکری دیگه ای نداشته باشم و بتونم بادید بازتری به نتیجه برسم. باقی راه رو سورن ساکت بود.نمی خواستم امشب برام تلخ باشه.بدون شک اگه ذهنمون مشغول باشه نمی تونیم خوب تصمیم گیری کنیم و به وظیفه اصلیمون یعنی ماموریتمون برسیم. دلم نمی خواست غرورمون باعث شه بچه هارو که الان چشم امیدشون به ماست رو ناامید کنیم.درسته لجبازم،مغرورم اما خودخواه که نیستم.البته من خودمم می دونم حرف اشتباهی نزدم و فقط حقیقت رو بهش گوشزد کردم.اما چه کنم که جدیدا آقا لوس شدن.لابد برای من تو ذهن خودش کلی نقشه کشیده و از این که فعلا زنشم تو دلش قند آب می کنن... عسل:سورن؟ سورن که پیاده شد بود و سمت ساختمون می رفت برگشت و یه نگاه بهم کرد که معلوم بود حسابی دلخوره... عسل:از چی ناراحت شدی؟ سورن:هیچی.فقط یکم از صبح زیادی اینور اونور رفتیم خسته ام. باز خواست راه بیافته که دستش رو از پشت کشیدم که باعث شد بایسته.رو به روش جلوی در ساختمون ایستادم.چونه اش رو تو دستم گرفتم وسرش رو بلند کردم. عسل:به من نگاه کن باز داشت سرش رو اینور اونور می کرد که چونه اش رو از دست من نجات بده.اما من محکم تر چونه اش رو گرفتم وگفتم: -گفتم به من نگاه کن کلافه بهم نگاه کرد. عسل:از کدوم حرفم ناراحت شدی؟ازاینکه گفتم بعد ازاینکه از اینجابریم باید صیغه مون رو فسخ کنیم؟مگه قرارمون همین نبوده از اول.دلیلی نداره که ناراحت شی.ما که چیزی بینمون نبوده که بخوایم ناراحت شیم ازتموم شدنش... واقعا همین طور بوده؟یعنی نباید ناراحت بشیم از تموم شدن این رابطه که هنوز خودمم نمی دونم یه رابطه می شه اسمش رو گذاشت یانه... سورن پوزخندی زد وگفت:نه از اون ناراحت نشدم عسل:چرا ازهمون ناراحت شدی سورن:گفتم که نه بالجبازی پام رو زمین کوبیدم وگفتم:نخیرم.قبل از اون حرفم خوب بودی سورن باخنده گفت:بابا چه اصراری داری بگی من ازاین قضیه ناراحتم؟ بعد باشیطنت چشمک زد. منم با لبخند خبیثانه ای نگاه خریدارانه ای بهش کردم وگفتم:خب چون ناراحتی دیگه.البته بهتم حق می دم.تو این مدت برای خودت زیاد خیال پردازی کردی دیدی همش داره میره برباد ناراحتی.درست گفتم نه؟ سورن نوک بینیم رو کشید و گفت:نه بعد از پله هارفت بالا وبدون اینکه برگرده نگاهم کنه گفت:تونمیای تو مگه؟ پوفی کشیدم و رفتم پشت سرش که باهم وارد شدیم.
پست دومم این یکیه برو حالشو ببر


سورن:سلام مهندس هنوز کسی نیومده؟ نادرخان به پامون بلند شد و بعد از سلام وعلیک گفت:نه هنوز ساعت شیش مهمونی یه ساعت دیگه شروع میشه این مهمون هایماهم زیاد خوش قول نیستن می زارن یه دوساعت دیگه بیان که کلاس داشته باشه براشون...توچطوری دخترم؟چقدر زیبا شدی.این شوهرت باید حسابی حواسش رو جمع کنه که خانوم خوشگلش رو ازش ندزدن...یادم باشه به مریم خانوم بگم یه اسفندی برات دود کنه عسل:ممنون مهندس............. سورن:مهندس اگه اشکالی نداره ما بریم تو اتاقمون یکم استراحت کنیم نادرخان:برید مطمئنا خرید با خانوما خیلی آدم رو خسته می کنه بادلخوری واخم ساختگی گفتم:یعنی اینقدر ما خانوما خسته کننده ایم؟ نادرخان با خنده:نه خانوم زیبا اما سلیقه ی خوبتون وقت و انرژی رو از مردها می گیره عسل:خب آدم باید خوشگل پسند باشه دیگه بعد نگاهی به سرتا پای سورن انداختم و ابرویی انداختم بالا.که می دونم تو دل سورن کارخونه قند درسته رو آب کردن. نادرخان هم باشوخی گفت:برید تا حسودیم گل نکرده باخنده رفتیم بالا.یکم به دراز کشیدن نیاز داشتم.زیادی خسته شدم.با احتیاط روی تخت دراز کشیدم که سورن معترضانه گفت:اِ..اِ!کلی پول آرایشگاه خانوم رو ندادم بیاد ایجا بخوابه همه چیز رو بهم بریزه ها بادلخوری گفتم:خوبه من زورت نکردم ببریم آرایشگاه.خب خسته شدم دیگه بزار یه ده دقیقه دراز بکشم خستگیم در بره... سورن:خب منم خسته ام این که دلیل نمی شه بااین سر و وضع بری تو تخت دختر خوب عسل:چرا نمی شه بااین تیپ رفت تو تخت؟خوبم می شه توهم بیا دراز بکش ببین می شه یانه سورن:اصلاهر کاری دوست داری بکن عسل:چشم منتظر اجازه ی جنابعالی بودم سورن:آفرین دختر خوب همیشه از بزرگترت اجازه بگیر. عسل:می شه یکم بخوابم یانه؟جناب بزرگتر؟ سورن:یه نیم ساعتی بخواب ولی آرایشت بهم می خوره ها.از من گفتن بود عسل:تو نگران آرایش من نباش خیلی خسته بودم.اونقدری که حوصله کل کل کردن با سورن رو نداشتم.با احتیاط خوابیدم و گوشیم رو برای نیم ساعت دیگه زنگ گذاشتم که بیدارم کنه. وقتی صدای گوشیم اومد.با بی حوصلگی خاموشش کردم.خواستم یکم دیگه بخوابم که یادم افتاد مهمونی داریم.و با اکراه بلند شدم نشستم رو تخت.خواستم چشمام رو بادست بمالونم که یادم افتاد آرایشم خراب می شه... به سورن نگاه کردم که پایین تخت خوابیده بود.با دست تکونش دادم. عسل:سورن!سورن!پاشو مهمونی دیر می شه ها یکم غلط خورد.دوباره تکونش دادم که یکم لای چشم هاش رو باز کرد.خودمم بی حوصله بودم ولی چه می شه کرد باید این مهمونی رو می رفتیم اونم پر انرژی! عسل:سورن...سورن پاشو دیگه مهمونی دیر می شه سورن که انگاربهش برق سه فاز وصل کردن یهو از خواب پرید وهول به این ور اونور نگاه کرد با خنده گفتم:خیلی خب بابا اینطوری نپر از خواب بچه ات می افته خودمم نفهمیدم این چی بود گفتم یه چشم غره بهم رفت و سعی کرد خنده اش رو قورت بده متین:بچه ها آماده اید؟ سورن:نه متین بیا تو متین:سلام.خواب بودین؟ سورن:ازصبح رفتیم بیرون خسته شدیم گفتیم یکم بخوابیم.متین قربون دستت بیا این سرویس عسل رو خوشگلش کن متین سری تکون داد.ای به چشم سورن:عسل سرویس و وسایلش رو بیار سرویس و مایکروفون و دوربین رو که تو ی بسته های خودشون بودن رو دادم به متین.اونم با دقت مشغول کار گذاشتن مایکروفون و دوربین شد. متین:سورن انگشترت رو بده سورن:کدوم انگشتر؟ متین:اون عقیقی که دستته سورن با تردید انگشتر رو ازتو دستش در آورد و داد به متین متین:دمشون گرم.واسه همه فرستادن. بعد چشمکی زد و گفت:همه مجهز مجهزیم سورن:ایول... بعد از اینکه متین سیستم ها رو راه انداخت و چندتا توضیح کوچیک درباره شون داد رفتیم طبقه پایین.تقریبا بیشتر مهمون ها اومده بودن.با اکثرشون سلام وعلیک کردیم و ازشون عکس گرفتیم. مهندس با چندتا خر پولاشون که مشتری های اصلی محسوب می شدن آشنامون کرد و سورن ومتین رو برد تو جمع شون. دیگه حوصله ام داشت حسابی سر می رفت.درسته این بحث ها برامون مهم بود اما خب چیکار کنم؟حوصله سر بر بود دیگه... همینجوری که اطرافم رو نگاه می کردم.چندتا پسر بدجوری برام آشنا اومدن. نه؟اون اینجا چیکار می کنه؟ وای بهتر از این نمی شه...اگه همه چی لو بره...سردار سر روتنم نمی زاره...
متین:چیزی شده عسل جان؟چرا رنگت یهو پرید؟ عسل:هیچی عزیزم یکم خسته ام سورن یکم با اخم سرتکون داد که یعنی چته؟ منم سر تکون دادم که یعنی چیزیم نیست. می گم تو این اوضاع ما هم زبون واسه خودمون اختراع کردیما.من اینجوری سر تکون دادم اون اونجوری.هه!اسمش رو بزاریم زبون سرسری! بالاخره حرف های مهم ولی از نظر من چرت سورن ومتین با مهندس ومشتری هاتموم شد.ویه عده رفتن وسط که قر بدن.من نفهمیدم اینا مهمونی رسمی هاشون با پارتی هاشون چه فرقی می کنه؟ فقط خدا خدا می کردم که اون من رو ندیده باشه.اما مثه اینکه خدا داشت شانس تقسیم می کرد من رفته بودم پستونک بازی! با دیدن من چشم هاش چهارتا شد.دوستاش هم که متوجه شدن یه جارو سیخ داره نگاه می کنه رد نگاهش رو گرفتن وبه من خیره شدن. یکم اولش با شک بهم نگاه کردن.دوسه تاییشون رو که اصلا نمی شناختم.اما اون دو سه تایی رو که می شناختم بعد از کمی نگاه کردن خوشبختانه منو شناختن و اینطوری شد که گاومان دو قلو زایید!مبارکش باشه دیدم که راه افتاده بیاد سمتم. نمی خواستم مهندس اینا شک کنن.الان میاد جلوی اینا یه چی می گه لو می ریم.تصمیم گرفتم حالا که منو دیده خودم برم سراغش که از پیش آمدهای بد جلوگیری کنم. عسل:سلام.شما؟اینجا؟ کیوان با یه نیش شل زل زد بهم وگفت:تو اینجا چیکار می کنی؟توکه اهل اینجور مهمونی ها نبودی؟باورم نمی شه اینجا ببینمت.چقدر فرق کردی دختر؟ پارسا:عسل خانوم شماکه از اینجور مجلس ها خوشتون نمی اومد؟ یه چشم غره ای بهشون رفتم که دهنشون رو بستن. عسل:بچه ها می شه در مورد من اینجا صحبت نکنید؟ پارسا:چرا؟ آروم گفتم:لطف کنید هویت من رو آشکار نکنید.خواهش می کنم با تعجب به هم خیره شدن و یکم پچ پچ کردند. عسل:مربوط به شغلمه.بعد یه لبخند مسخره زدم که کسی شک نکنه کیوان یکم دور و بر رو با شک نگاه کرد ورو به دوستاش گفت:بچه ها چیزی نگید لابد مهمه دیگه عسل:آقا کیوان می شه باهاتون تنها صحبت کنم باز نیش این شل شد. کیوان:حتما عزیزم عق...حالم رو بهم نزن. عسل:پس دنبال من بیاید اینجا نمی شه صحبت کنم. نمی تونستم جلوی همه باهاش صحبت کنم.توی حیاط هم می ترسیدم یکی صدامون رو بشنوه.می دونستم تو طبقه خودمون همه پایین هستن و سرگرمن.به ناچار رفتیم تو اتاق خودمون.کیوان هم پشت سر من اومد. عسل:بفرمایید کیوان نشست روی کاناپه کنار تخت.منم تو آیینه یه نگاه به خودم انداختم وبادستمال کاغذی عرق رو از روی پیشونیم پاک کردم و برگشتم طرفش که دیدم زل زده بهم.
کیوان:چقدر خوشگل شدی کلافه نگاهش کردم و نشستم روی تخت رو به روش. عسل:واسه این حرف ها نیاوردمت بالا.آقا کیوان می خوام خوب دوستات رو توجیح کنی.این جا کسی نباید بفهمه من کی هستم. کیوان موشکافانه نگاهم کرد:چرا؟ باصدای خیلی آروم گفتم:من الان تو ماموریتم کیوان کیوان:واقعا؟واسه چی مگه مهندس نصیری هم خلاف می کنه؟ عسل:آره.تو اینجا چی کار می کردی؟ کیوان:یکی از بچه ها با مانی دوسته.مانی هم دعوتمون کرد بیایم مهمونی.من زیاد این جا کسی رو نمی شناسم عسل:کدوم دوستت؟ کیوان:تو نمی شناسی. فریبرز بازم آروم گفتم:کیوان مواظب باش چیزی نفهمه.ما چندماهه داریم واسه امشب نقشه می کشیم.اگه لو بریم زحمت چند ماهه یه گروه نابود می شه. کیوان هم به تبعیت از من صداش رو آورد پایین و گفت:باشه بهشون می گم چیزی نگن.ولی واسه چی اینجایید؟خطرناکن؟ یه نفس عمیق کشیدم و به دور و برم نگاه کردم و با احتیاط گفتم:قاچاق قرص روانگردان.تازگی هام که یه سری قرص مسموم قاطی قرص ها شده که قابل تشخیص نیست.کشنده اس.تا حالا تو دوشب سه تا قربانی گرفته... کیوان:یعنی اینقدر خطرناکه؟پس چرا می فروشنش عسل:چون نمی خوان به سرمایه شون لطمه بخوره. کیوان:چه آدمای کثیفی... عسل:امشب حواستون باشه اگه مانی یا هر کس دیگه بهتون قرص تعارف کنید نخورید.ممکنه هر کدومشون از اون کشنده ها باشه کیوان:باشه بهشون می گم برندارن عسل:نه...نه!بردارید اینجوری شک می کنن.الان چندتاشون دیدن من تو رو آوردم بالا دارم باهات صحبت می کنم برندارید تابلو می شه.بردارید اما بزارید تو جیبتون نخورید. کیوان:باشه عسل:خیلی خب بریم کیوان:عسل؟ عسل:بله؟ کیوان:دلم برات تنگ شده بود.عسل برگرد خواهش می کنم.من هنوز دوستت دارم عسل:کیوان خواهشا باز شروع نکن کیوان:چرا نمی خوای باور کنی که من دوستت دارم؟ پوزخند تلخی زدم و بهش خیره شدم.بالحن تلخی گفتم:کیوان اون فقط یه دوست داشتن ساده اول دانشگاه بود.من و تو به درد هم نمی خوردیم.تو یه دوست دختر می خواستی که همه جوره باهات باشه.اما من اون دختر نیستم.عقاید و خواسته هامون از زمین تا آسمون باهم فرق می کرد کیوان.اون قضیه تموم شده اس.خواهشا تمومش کن کیوان:اما من هنوز دوست دارم عسل:کیوان من الان تو ماموریتم.بزار بریم پایین من به کارم برسم کیوان با دلخوری گفت:تو از اولم دوستم نداشتی.مگه نه؟ عسل:کیوان من می خوام منطقی باشم.تو دوست دختر می خواستی.دوست دختری که همه جوره باهات باشه کیوان:نه من این رو نمی خوام.اگه بخوای میام خواستگاریت عسل:کیوان.دوباره شروع نکن.من نامزد کردم کیوان:داری دروغ می گی.این حرفا دیگه تکراری شده عسل:دروغ نمی گم.با یکی از همکارام نامزد کردم الانم پایینه. کیوان:باید ببینمش تا باورم بشه عسل:باشه باهم آشناتون می کنم تو چشم هاش غم رو می دیدم.اما من دیگه اون رو دوست نداشتم.یعنی همون موقع دانشگاهم که هر دومون زبان انگلیسی می خوندیم و اون بهم پیشنهاد دوستی داد علاقه خاصی بهش نداشتم.خب جوونی بود و منم دوست داشتم یکم شیطونی کنم.اما الان که یه پلیس بودم به این جور شیطنت ها علاقه ای نداشتم. عسل:کیوان سر لج ولجبازی ماموریتمون رو... کلافه دستی تو موهاش کرد وپاشد و رفت سمت در.برگشت سمتم و با یه نگاه غبار گرفته بهم خیره شد و پوزخندی زد:نترس.اونقدر بچه نیستم که سراین چیزها همه چیز رو خراب کنم.تو هم حق داشتی برای زندگی خودت تصمیم بگیری.اون ماجرا واسه سه سال پیش بود من زیادی خوش بین بودم که تو ازدواج نمی کنی و من بهت می رسم.بریم! شوهرت نباید بیشتر از این منتظرت بمونه بعد هم در رو بست و منم رفتم دنبالش.تا طبقه پایین ساکت بودیم و تقریبا هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.
وقتی اومدیم پایین کیوان رفت سمت دوستاش.منم رفتم پیش متین و سورن. سورن با اخم نگاهم کرد و با یه لحنی که خیلی خوب نبود گفت:اون یارو کی بود؟ عسل:یکی از آشناهامون سورن:خب واسه چی باهاش رفتی بالا.کجا رفتین؟ من ساده لوحم زود گفتم:تو اتاق سورن چشم هاش گرد شد و گفت:چی؟تو اتاق؟خوشم باشه چه چیزهایی دارم می شنوم عسل:سورن شروع نکن. آرومتر دم گوشش گفتم:اون من و می شناخت.باید بهش توضیح می دادم و توجیحش می کردم که یوقت چیزی از دهنش نپره متین با یکم نگرانی گفت:حالا چی شد؟ عسل:هیچی حله دیدم کیوان داره میاد سمتمون. سورن با طعنه گفت:مثه اینکه آشناتون دارن تشریف میارن کیوان با یه پوزخندی اومد سمتمون.فکر کرد الان دستم رو رو می کنه. کیوان:سلام عرض می کنم متین:سلام متین هستم.حال شما؟ کیوان:خوش وقتم.متشکرم خوبم.بعد رو کرد سورن که دست من رو گرفته بود . با یه اخمی بهش نگاه می کرد،گفت:افتخار آشنایی نمی دید؟ من زودتر گفتم:معرفی می کنم.سورن نامزد عزیزم.آقا کیوان هم از بچه های دانشکده سورن با یه پوزخندی نگاه خریدارانه ای به کیوان انداخت و رو به من گفت:دانشکده خودمون؟ ابروهام رو انداختم بالا. عسل:نه.دانشکده زبان سورن با کیوان دست و داد وگفت:از آشناییتون خوشوقتم آقا کیوان کیوان هم با غرور خاصی گقت:ممنون من هم همینطور.تبریک می گم سورن:ممنون کیوان:اومده بودم سلامی عرض کنم.با اجازه... عسل:کیوان؟ کیوان برگشت سمتم.هنوز اون پوزخند رو لبش بود. کیوان:بله؟ عسل:همه چی حله دیگه؟ کیوان آروم سری تکون داد وگفت:آره.حله عسل:ممنون سورن آروم دم گوشم گفت:باید بعدا همه چیز رو برام توضیح بدی یه طوری نگاهش کردم که توش یه جمله بود"ولم کن بابا" سورن یبار دیگه خشمگین تر نگاهم کرد.حس کردم اون جمله رو از تونگاهم خونده خشمگین شده.نیشخندی به افکارم زدم.دیوونه شدم من.اخه اون چطوری می خواد افکارمن و بخونه؟ تاثیر دیدن کیوان و شوکه شدنمه لابد زده به سرم دیگه! دوباره متین وسورن رفتن تو بحث نصیری و مشتری ها و منم به ناچار به دنبالشون کشیده شدم.این بار با دقت بیشتری به حرف هاشون گوش کردم و سعی کردم به وسیله دوربین توانگشترم حسابی ازشون عکس بیاندازم. آها یه ژست دیگه! حالا سرتو بالا کن. نه این خوب نشد یکی دیگه. آقا یه نگاه به ما کن همینجوری تو دلم می خندیدم و ازشون عکس می گرفتم چه حالی می داد. گفت گوی5+7 که تموم شد نتیجه این شد که... دِ.. دِ..دِدِن...خانوم ها و آقایان نتیجه براین شد که...فردا 5 تا مشتری کله گنده بیان توهمین ویلا معامله کنن و سود و حالش رو ببرن یه عده جوون هم بدبخت کنن دور همی خودشون خوش باشن.ای آدمای کثیف! یکم که دقت کردم دیدم یه چی خالیه تو جمع.بعد که یکم بیشتر دقت کردم دیدم "چی" نیست "کی"هست.یه ذره دیگه گشتم ببینم کی توجمع نیست.که دیدم مانی نیست.اصلا از سر شب زیاد تو مهمونی ندیده بودمش.نمی دونم چرا ولی دلم بدجور شور می زد
یهو فکرم رفت پیش مهشید.یادمه نصیری به مانی گفته بود شب مهمونی یه کاری کنه این دختره اینجا نباشه که سر و صدا کنه و لوشون بده که قرص ها آدم رو می کشه و این حرفا... چرا حالا یادم افتاد؟وای نکنه بلایی سر دختره آورده باشه.سورن اون و دست من سپرده بود. یه دفعه سرجام سیخ وایسادم.همه نگاهشون رو من چرخید.یه لبخند مسخره تحویلشون دادم و سریع دم گوش متین گفتم:کلید اتاق مهشید دست توهه؟ متین:آره می خوای چی کار؟ عسل:توبده به من کاریت نباشه. متین نگاه مشکوکی بهم انداخت و سعی کرد از تو چشمام چیزی بخونه که سریع پلک هام رو بستم و با یکم عصانیت کف دستم رو گرفتم مقابلش.سری تکون داد و با یکم شک و تردید کلید اتاق مهشید رو گذاشت کف دستم. با یه لبخند مسخره دیگه که احساس می کردم قیافه ام رو شبیه کودن ها کرده یه با اجازه ای زیر لب گفتم و رفتم.طبقه بالا.پله های اول رو که در تیر رس همه قرار داشتم آروم رفتم بالا و وقتی فهمیدم دیگه بقیه نمی تونن من رو ببینن دویدم سمت اتاق مهشید. دستام می لرزید.نمی دونم ولی حساس می کردم الان در رو باز کنم با جنازه مهشید رو به رو می شم. در اتاق رو باز کردم.پلک هام رو بسته بودم بعد آروم بازشون کردم.خدارو شکر جنازه مهشید اینجا نبود ولی اتاق یکم به هم ریخته بود.این بهم ریختگی یکم آشفته ام کرده بود.چون اصلا شبیه شلختگی نبود احساس می کردم یکی وارد اینجا شده وهمه چی رو بهم ریخته. یکم جلوتر که رفتم صدای خرد شدن شیشه رو زیر پاشنه کفشم حس کردم.پام رو بلند کردم که دیدم یه لیوان شکسته افتاده رو زمین.دنبال قطره های خونی چیزی می گشتم که خوش بختانه اونجا نبود. رفتم بیرون و توی سالن نگاهم رو به اتاق های دیگه چرخوندم.یه چندتاییش رو فال گوش ایستادم ولی دیدم صدایی نمیاد.بعدشم می دونستم مانی اینقدر خنگ نیست که مهشید رو از یه اتاق ببره تو اتاق بغل دستیش.این کار خنده دار بود. اتاق مانی! آره آره لابد بردتش اتاق خودش...بیشرف از فرصت استفاده کرده و برده اتاق خودش یه حالی هم باهاش بکنه.ولی چرا تا حالا این کاررو نکرده بود؟اصلا کلید از کجا آورده؟ لابد مهندس گفته این دختره رو یه کاریش بکنه بهش کلید داده اونم برده اتاق خودش.از اونجا هم که طبقه سومه صدا پایین نمیاد راحت داره عشق و حال می کنه رفتم بالا و جلوی در اتاق مانی فال گوش واستادم.دیدم نخیر.هیچ صدایی نمیاد.لابد صدای کفش های منو شنیده ساکت شدن. عسل:مانی!مانی جان بیا یه لحظه کارت دارم سکوت عسل:مانــــی!!! نیلوفر متعجب اومد بیرون و به من نگاه کرد. نیلوفر:توبا مانی چی کار داری؟ یکم با دستپاچه گفتم:چیزه...دیدم پایین تو مهمونی نیست دوستش فریبرز صداش می کرد.سراغش رو ازم گرفت گفتم بیام دنبالش تو اینجا چیکار می کنی ؟ نیلوفر یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت که توام با تعجب بود:خب اتاقمه دیگه از خجالت سرخ شدم.خب بنده خدا راست می گه دیگه اتاقشه.این چه سوالی بود من پرسیدم؟ عسل:نه..نه منظورم اینه که چرا پایین نیستی نیلوفر:اومده بودم آرایشم رو تجدید کنم.زیادی عرق کرده بودم یکمش پاک شد آخ ناز بشی الهی موش نخورتت.یه لبخند ازهمون مسخره ها بهش زدم. نیلوفر:خب مانی که اینجا نبود بیا بریم پایین بعد دست من و کشید و کشون کشون برد پایین.باز تو سالن نگاه انداختم ندیدمش.
ازیه چند نفری پرسیدم که اون ها هم ندیده بودنش.از یه پیشخدمت که داشته به چندتا دیگه شون امر و نهی می کرد و بهش می خورد سر پرست بقیه باشه پرسیدم. عسل:آقا مانی رو ندیدی؟ پیشخدمت:آقا مانی؟ عسل:منظورم مهندس کیانیه.همونی که باهاتون هماهنگ کرده واسه مهمونی پیشخدمت:آهان بله.نمی دونم رفتن تو حیاط.به نظرم رفتن پایین پیش خودم فکر کردم این دیگه کیه.مگه پایین تر از اینجاهم هست؟که یهو یادم افتاد... آره...زیر زمین... دیگه موندن رو جایز ندونستم.هر چه قدر سرم رو چرخوندم و دنبال سورن و متین گشتم نبودن.ناچارا تنهایی و بدون گفتن به کسی راه افتادم سمت زیر زمین. خب خونه قدیمی و عمارت نبود بگم که فکر می کردم الان وارد یه زیر زمین تاریک و مخوف می شم که در و دیوارش رو عنکبوت گرفته و از زیر پات موش رد می شه. می دونستم اینجا استخر داره... وای...استخر! نکنه دختره بیچاره رو تو استخر خفه کرده باشه.بیچاره مهشید! رفتم از پله ها پایین.خوب از اینجا که به پایین راه نداره.یادم افتاد یه در پشتی داره ساختمون که به زیر زمین می خوره! ساختمون رو دور زدم و رسیدم به دره! لای در کمی باز بود.آروم در رو باز کردم و در رو دوباره به همون حالت سابق رهاکردم.کفش هام رو در اوردم وگرفتم دستم.صدای تق تق کفشام لوم می داد. پله ها رو رفتم پایین.اولش یه راه روی باریک بود که نه چندان تاریک بود.یعنی لامپ داشت ولی کوچیک و کم نور بود.دیوار ها با کاشی های ریز و خوشگل پوشیده شده بود و با خورده کاشی طرح دلفین و ماهی و اینجور چیزها رو دیوار درست کرده بودن. رسیدم به ته راهرو معلوم بود به سالن استخر می خوره و یه سالن خیلی بزرگه. ریسکش زیاد بود که همین جوری می رفتم جلو. بنابراین تصمیم گرفتم با احتیاط از لبه ی دیوار سرک بکشم ببینم تو سالن چه خبره! وای خدای من!اینجا پراز لاشخوره! یه میز خیلی بزرگ یکم اونطرف تر از استخر بود که کلی آدم هیکلی و قلچماق دورش بودن و داشتن قرص ها رو بسته بندی می کردن!کلی بسته های قرص و کارتون اونجا بود.نفری یه قرص بیاندازین بالا ببینیم کدوم یکیتون می میره یکم خوشحال شیم.تن لش ها! پس مهشید کجاست؟یعنی اینجاهم نیست؟ نه ...نه داره صداش میاد یعنی کجاست؟ صدای داد مهشید رو می شنیدم که همش می گفت:ولم کنید لعنتی ها ولم کنید. و بعد صدای قهقهه های کریه چندتا مرد می اومد. قلبم داشت فشرده می شد.یعنی اون حیوون ها داشتن چی کار می کردن؟درسته مهشید دختر پاکی نبود که بترسم یوقت خدای نکرده باکره بودنش رو ازش بگیرن.ولی به هر حال هرکسی هر چقدر هم بد باشه دوست نداره چندین نفر بریزن سرش و آزارش بدن!اونم کسایی که یه جورایی قاتل بهترین دوستش محسوب می شن! تو فکر راه چاره بودم و زیر لب اون مردها و آبا واجدادشون رو به رگبار فحش بسته بودم که یهو دستی روشونه ام نشست.
صدای خنده ی یه قلچماق از پشتم اومد. مرد- تو این جا چی کار می کنی کوچولو؟ مامانت می دونه تو این جایی؟ بازوهام رو تو دستای زمختش گرفته بود و می خندید. ببند اون حلقت رو، خمیر دندون گرون میشه! آروم سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم. آب دهن نداشتم رو قورت دادم و سعی کردم جدی و با صلابت باشم. آروم، اما با تحکم و غرور خاص خودم گفتم: - ولم کن. مرد- نه نه نه، خانوم کوچولو شما که تا این جا اومدی دیگه زشته همین طوری بری. بعد چشمکی زد و لبش رو چسبوند به گردنم که نزدیک بود بالا بیارم. با صدای فریاد بلندی گفتم: - ولم کن آشغال لعنتی! بعد با آرنجم کوبیدم تو گردنش. ایشاا... شاهرگت قطع شه ننه ات به عزات بشینه. با صدای داد من، مانی داد زد: - چه خبره اون جا؟ مرده که با دست گردنش رو می مالید و زیر لب به من فحش می داد گفت: - هیچی نیست آقا مانی، یه گربه کوچولوست. مرتیکه به من میگه گربه! نمی دونه من چه ببر بنگالی هستم واسه خودم. حتما تا چهار تا پنجول نندازم رو صورتش حالیش نمیشه با کی طرفه! مانی که دیگه داشت کم کم می اومد سمت ما، رو به مرده گفت: - چه خبره شلوغش کردی؟ مرد- آقا گفتم که ... نذاشت مرده حرف بزنه، چون نگاه مانی افتاد به من و خندید. مانی- این گربه رو می گفتی؟ تو این جا چی کار می کنی عزیزم؟ من که حالا با دیدن مانی اون روح سرکش و حاضر جوابم فعال شده بود و انرژی دوباره گرفته بودم، با پرخاشگری و دست های مشت شده گفتم: - مهشید کجاست؟ مانی- اوه، چه گربه ی بداخلاقی! باید حواسمون باشه یه وقت چنگمون نندازه ... بعد دست منو آروم تو دستش گرفت و به ناخن هام دست کشید و یه چشمک زد و ادامه داد: - با این پنجه های کوچولوی ظریفش! با عصبانیت دستم رو از تو دستش کشیدم بیرون و تو چشم هاش که پر از شیطنت بود زل زدم و گفتم: - گفتم مهشید کجاست؟ نشنیدی؟ با خنده ی مستانه ای دست هاش رو برد بالا. مانی- باشه باشه تسلیم، اون جاست. داره با بچه ها عشق و حال می کنه. به طرف ته سالن که اشاره کرده بود راه افتادم که کمرم رو گرفت و انگشت اشارش رو تو هوا تکون داد. مانی- نچ نچ، قرار نیست خوشیشون رو به هم بزنیا. دستش رو از تنم جدا کردم و رفتم جلو. با خنده پشت سرم می اومد. حالا نگاه همه اون هایی که داشتن قرص ها رو بسته بندی می کردن رو من بود و با تعجب بهم خیره شده بودن. چیه؟ حتما فکر کردن یه لقمه ی جدید براشون رسیده. از بینشون مهشید رو دیدم که به صورت نیمه عریان به ستون بسته شده و یه عده لاشخور دورش هستن و دارن اذیتش می کنن. اون هم جیغ می زد و بهشون فحش می داد. میز رو دور زدم و رفتم جلو. یکیشون نگاه هیزش رو دوخت به اندامم و با لبخند زشتی گفت: - آقا مانی، عروسک جدیده؟ مانی از پشت سرم اومد و دستش رو گذاشت رو شونم و با لبخند گفت: - اوه نه نه، چشم هاتون رو درویش کنید. این یکی صاحاب داره! دستش رو از روی شونم کشیدم و دوباره به مهشید خیره شدم. لباس تنش به هم ریخته شده بودن و تقریبا کارآیی خودشون رو از دست داده بودن، جلوی اون همه مرد. مطمئن بودم اگه من جای اون بودم خودم رو می کشتم. حالا مردها با دیدن من دست از سر اون برداشته بودن و یه نور امیدی تو چشم های خسته و گریون مهشید پیدا شد. لباش ورم کرده بود و چند جای تن و گردنش کبود و خون مرده شده بود. - دِ لعنتی تو با این دختر چه کردی؟ مانی- مهندس گفت ساکتش کن. - مهندس گفت ساکتش کن یا این بلا رو سرش بیار؟ تو غلط کردی رفتی تو اتاق مهشید اصلا. کی به تو کلید داده بود؟ مگه کلید دست متین نبود؟ مانی که رنگ نگاهش عوض شده بود و یه کم خشم توش موج می زد با پوزخند گفت: - چیه؟ نکنه فکر کردی فقط همون یدونه کلیده؟ آره؟ نه خانوم کوچولو، مهندس کلید همه ی اتاق ها رو داره، حتی اتاق شما رو. بعدش هم نمی دونستم باید از جنابعالی اجازه بگیرم. - مانی یا همین الان این دختر رو ول می کنی بره تو اتاقش، یا من می رم بالا و جلوی همه آبرو و حیثیتت نداشتت رو می برم. تو واقعا فکر کردی کی هستی که این کار رو با این دختر می کنی؟
مانی عین این گاوها که جلوش پارچه قرمز می گیرن قرمز شده بود و از دماغش دود بیرون می زد.منم دست کمی از اون نداشتم! مانی چند بار با عصبانیت سرش رو تکون داد و به افرادش نگاه کرد که دست از کار کشیده بودن و انگار که یه فیلم جالب دیده باشن به ما خیره شده بودن. مانی سرشون فریاد زد:شما ها واسه چی دارین من و نگاه می کنین؟دِ به کارتون برسید احمق ها... همه از ترس دوباره خودشون رو سرگرم کار کردن.سعی کردم تو همون شلوغی چندتا عکس بیاندازم.بالاخره اصل جنس ها اینجا بود دیگه. مانی:عسل با من بیا عسل:مانی مهشید رو ول کن بره مانی:باشه ولش می کنم تو بیا بریم زل زدم تو چشم هاش و بایه پوزخندگفتم:فکر کردی من بچه ام؟که منو ببری و خر کنی و دوباره این بیچاره اینجا جیغ بزنه؟نه آقا من نه خرم نه گوشام مخملیه. مانی کلافه دستی تو موهاش کرد و رو به یکیشون گفت:بازش کن بفرستش بالا. مرده با اکراه بازش کرد.همه شون یه جوری نگاهم می کردن.اگه راه داشت مطمئنا خرخره م رو می جویدن که خوشی شون رو خراب کردم.اونم تو جاهای حساسش. مهشید با یه تن زخمی و کبود در حالی که تو چشم هاش برق تشکر رو می دیدم لباس هاش رو ازروی زمین برداشت و خواست بپوشه. رفتم جلو و کمکش کردم.دستش رو گذاشت روی شونه ام و آروم با صدای خش داری که از زور گریه وجیغ هایی که زده بود انگار از ته چاه در می اومد گفت:ممنون عسل...ممنون...خوب موقعی رسیدی...ممنون لبخند امیدوارانه ای بهش زدم وگفتم:خواهش می کنم.وظیفه ام بود.من و ببخش!باید بیشتر از این ها مراقبت می بودم.منو ببخش. خواستم ببرمش بالا که مانی نذاشت. مانی:اکبر می برتش تو بیا با من باهات کار دارم. نگاه پر خشمم رو بهش دوختم. عسل:نمی خواد.می خوای باز من و گول بزنی؟ مانی:نه..نه به خدا.می برتش بالا.قول می دم.باشه؟ با شک بهش نگاه کردم.مهشید نگاه خسته ش رو بهم دوخت و یه لبخند بی جونی زد. مهشید:برو عسل:اگه دوباره... مهشید:چیزی نیست...تو برو...نگران نباش... با دلی پر از شک وتردید دنبال مانی راه افتادم.نمی دونستم چی می خواد بهم بگه اما هم دلم شور می زد هم حسابی کنجکاو شده بودم... عسل:مانی کجا می ریم؟ مانی:یه چیز خیلی مهمی رو می خوام بهت بگم عسل:چی؟ مانی:اینجا نمی شه.باید یه جا بریم بتونم باهات حرف بزنم. حالا دیگه رسیده بودیم جلوی در زیر زمین.ایستادم رو به روش وبا یه پوزخند گفتم:فکر می کنی می تونی من و خر کنی؟مانی چرا اینقدر من و ساده فرض می کنی؟رو پیشونی من چیزی نوشته؟ مانی:نه اینطوری نیست که تو فکر می کنی.فقط یکم حرفام مهمه نمی خوام کسی بشنوه باور کن عسل.بریم یه جای خلوت که کسی نشنوه چی دارم بهت می گم دیوونه عسل:خب یکم می ریم جلوتر بگو مانی سری تکون داد وگفت:باشه عسل:حالا در مورد چی هست حرفت؟ مانی:خراب شدن قرص ها یه اشتباه ساده نبوده عمدی بوده عسل:چی؟تو از کجا می دونی؟
مانی- هیــس، یواش تر. گفتم که یه کم بریم جلوتر بهت می گم. نمی خوام کس دیگه ای بفهمه. باید از حرف هاش سر درمی آوردم. بدون شک این یه سر نخ خوب برای ما بود. نمی خواستم زیاد باهاش تنها باشم، اونم یه جایی دور از بقیه. خب مانی آدم خطرناکی بود، نمی خواستم همون بلایی که چند دقیقه پیش سر مهشید آورده بود سر منم بیاره. یه کم جلوتر رفتیم بین درخت ها. خیلی دور نبودیم، اما از دید همه پنهون شده بودیم. من جلوتر از مانی راه می رفتم و به حرف هاش گوش می کردم. دیدم مانی ساکت شد. یک آن ترسیدم. برگشتم طرفش که چندتا از همون قلچماق ها رو دیدم که تی شرت جذب مشکی پوشیده بودن با شلوار سیاه. هیکلشون سه برابر من بود. مانی وسط ایستاده بود و با لبخند ژکوند نگاهم می کرد. دوتا از قلچماق ها این ورش، دوتا هم اون ورش دست به سینه به من نگاه می کردن. اخم کردم و با جذبه ی خاصی گفتم: - خب داشتی می گفتی؟ مانی چند قدم اومد جلوتر که گفتم: - سرجات وایستا. من اون قدر وقت ندارم که تو بخوای دستم بندازی. سریع اون حرف مهمت رو بگو، می خوام به ادامه ی مهمونی برسم. پوزخندی زد و دست هاش رو فرو کرد تو جیب شلوارش.ک ج نگاهم کرد و گفت: - حالا هستیم در خدمتتون. با عصبانیت نگاهش کردم. بهتر بود هر چه زودتر برم پیش سورن. با عصبانیت از کنارش رد شدم که دستم رو محکم گرفت. احساس کردم استخوونام داره خرد میشه. آدم هاش هم حالا در حال آماده باش ایستاده بودن، اما من هنوز همون ژست جسورم رو داشتم. آروم، اما با تحکم گفتم: - ول کن دستم رو لعنتی. مانی پوزخندی زد و گوشش رو آورد جلوتر. مانی- چی گفتی عزیزم؟ صدات برام مفهوم نبود. با کف دست آزادم محکم خوابوندم توی سینش. از بس محکم زدم تکونی خورد، اما دوباره به همون حالت قبلیش ایستاد. با تحکم و این بار با صدای بلندتری گفتم: - دستم رو ول کن مهندس کیانی. مانی قیافش جدی شد و گفت: - شرمنده، حالا حالاها مهمون ما هستی. بعد با ابرو به گنده ها اشاره کرد و گفت: - این خانوم کوچولو رو ببرید. نه، مثل این که قضیه خیلی جدیه. دوتا از آدم هاش اومدن سمتم. مانی دستم رو ول کرد و رفت عقب و باز با همون لبخند مسخرش دست به سینه بهم نگاه کرد. - این جا چه خبره؟ دستتون بهم بخوره خودتون رو از الان مرده بمونید. مثل این که نمی دونید من کیم؟ مردها به مانی نگاه کردن، اونم ابرویی بالا انداخت و گفت: - بی خیال. دوباره اومدن سمتم. یهو خوابوندم تو صورت یکیشون. برگشتم سمت اون یکی و یه راناسیک زدم که جا خالی داد. یه لگد خابوندم تو جای حساسش و برگشتم سمت اولی. خر تو خری شده بود. هر چی حرص و قدرت داشتم سرشون خالی کردم. انگشترهای بزرگ تو دستم صورتشون رو بد جور خش می انداخت. پاشنه های تیز کفشم رو هم فرو می کردم تو بدنشون. دیگه این قدر دور شده بودیم که هیچ کس صدامون رو هم نمی شنید. اسلحه داشتم، اما نمی خواستم ازش استفاده کنم. اونا پنج نفر بودن، منم شش تا گلوله داشتم، اما نمی تونشم همشون رو بکشم. ماموریت به هم می خورد. چاقوم رو هم باید یه فرصت پیدا می کردم که از کنار ران پام برش دارم، اما اینا حتی یه ثانیه هم بهم فرصت نمی دادن. فکر نمی کردن یه جوجه بتونه این همه زخمیشون کنه. مانی هم که انگار داشت کارتون می دید، فقط با لبخند نگاه می کرد. انگار از زجر کشیدن من خوشش می اومد. به انگشترم نگاه کردم. دوربینش چیزیش نشده بود. با نگاه کردن به انگشتام یاد پنجه بکسم افتادم. سریع از زير لباسم درش آوردم و گذاشتم تو اون یکی دستم که خالی بود. ضربه های هوگم حالا موثرتر بود و صورت و بازوهاشون رو زخمی می کرد. یکیشون از پشت منو گرفت و یکی دیگه اشون داشت می اومد سمتم. دوتا پام رو بلند کردم و کوبوندم تو سینش. برگشتم و یه آپرگاد خوابوندم تو فک طرف که فکر کنم فکش در رفت. حسابی خیس عرق بودم. موهام به صورتم چسبیده بود و نفس نفس می زدم. یه کم هم تنم خراش و ضربه دیده بود و خون اومده بود. تا خواستم برم سراغ یکی دیگه اشون، یه چیز از پشت خورد تو سرم. آخ سرم!
سورن:متین عسل رو ندیدی؟ متین نگاهی به دور وبرش کرد وگفت:نه...ازم کلید اتاق مهشید رو خواست منم بهش دادم دیگه نفهمیدم کجا رفت دستی توی موهام فرو بردم و کلافه گفتم:اه لعنتی!ازش غافل شدیم پیداش نیست متین متین:همش دردسره به خدا این دختره.دنبالش گشتی سری تکون دادم و گوشیم رو برداشتم تا برای صدمین بار به عسل زنگ بزنم.باز صدای زن تو گوشم می پیچید."مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد لطفا بعدا شماره گیری فرمایید" سورن:اه برنمی داره...من میرم دنبالش متین:ببین با این پسره چی بود اسمش حیوانه کیوانه کیه با این نرفته جایی اخمام گره خورد توی هم. پوزخندی زدم و گفتم:باشه ازش می پرسم. با تمام غرور رفتم سمت همون پسره نمی دونم چرا ولی حس خوبی نسبت بهش نداشتم یعنی با عسل چه نسبتی داره؟یا چه نسبتی داشته؟ اخمام توی هم بود. درست شب به این مهمی این دختره غیبش زده. سورن:ببخشید آقا کیوان کیوان که سرگرم حرف زدن با دوستاش بود یه نگاه خریدارانه از سر تا پا بهم انداخت و با پوزخند گفت:بله؟ نفس عمیقی کشیدم.چطور ازش می پرسیدم عسل رو ندیده؟مطمئنا دستم می انداخت و می گفت زن توهه من چه بدونم صدام رو صاف کردم وگفتم:عسل رو ندیدین؟داشتم دنبالش می گشتم گفتم شاید بازم باشما... کیوان پرید وسط حرفم و گفت:نمی دونم زن شماست من خبری ندارم اه لعنتی همون که گفتم شد. دوباره با همون غرور گفتم:آخه دفعه پیش هم خیلی دنبالش گشتم بعد دیدم که با شماست فکر کردم ازش خبردارید کیوان با یه پوزخند بد نگام کرد و گفت:مثل این که خانومتون زیاد پابند شما نیستن که همش گم می شن دوستاش زدن زیر خنده.قسم می خورم خیلی جلوی خودم رو گرفتم که با مشت نزنم تو دهنش.یه اخم وحشتناک کردم که همه لبخنداشون رو خوردن و ساکت شدن.یه پوزخند به کیوان زدم و سری از روی تاسف براش تکون دادم. رفتم دوباره پیش متین. متین:چی شد؟ سورن:هیچی مردک نفهم منو دست انداخته نه نیست متین:اتاقای خودمون و مهشید رو هم سر زدم کسی نبود.سورن یه چیز می گم ولی هول نکنی ها با اضطراب نگاهش کردم که گفت:سورن مانی هم پیداش نیست باشنیدن این حرف دلم هری ریخت پایین.وای خدای من شب آخری عسل رو کجا برده؟خدایا خودت شاهدی که عین چشمام ازش نگه داری کردم.نذار امانت دار بدی باشم.کمکم کن بتونم پیداش کنم.
متین:سورن سورن خوبی پسر؟سورن چی کار کنیم حالا تو اتاق مانی هم کسی نبود با صدایی که از خشم می لرزید گفتم:تو همین جا بمون پیش مهندس اینجا بهت احتیاجه من می رم دنبالش متین:سورن کجا می خوای بری؟ کلافه سری تکون دادم و گفتم:نمی دونم نمی دونم متین... و قبل از این که منتظر جواب متین بمونم از ساختمون زدم بیرون زیر زمین شاید رفته باشه اونجا رفتم سمت در زیر زمین درش بسته بود و یه قلچماق که دو برابر من هیکل داشت با اسلحه جلوی در ایستاده بود. دستم رو کردم تو جیب شلوارم و یه ابهت خاصی به قیافه ام دادم. سورن:مهندس کیانی کجاست؟ مرد:نمی دونم قربان سورن:می خوام برم داخل مرد یه نگاهی بهم کرد و دوباره عین مجسمه ایستاد سرجای خودش. داد زدم:مگه کری؟گفتم می خوام برم تو سری تکون داد و در رو برام باز کرد. از تموم مکانها فیلم وعکس گرفتم.خوبه به همه مون از اون تجهیزات وصل بود...با دیدن من همه دست از کار کشیدن. سورن:مهندس کیانی کجاست؟ یکیشون گفت:نمی دونیم قربان. سورن:آخرین بار کی اینجا بود؟یعنی کی دیدینش؟ یکی دیگشون گفت:حدود نیم ساعت پیش.با اون خانومه رفتن. با صدای بلند گفتم:کدوم خانوم؟ -همون خانمی که لباس آبی تنشون بود اونقدری دست هام رو مشت کرده بودم که ناخن هام توی گوشم فرو می رفت و پارشون می کرد.به تندی از اون زیرزمین زدم بیرون.تموم باغ رو وجب به وجب گشتم اما دریغ از یه نشون! به سمت انباری ته باغ رفتم.تموم برق هاش خاموش بود چند باز داد زدم. -عسل...عســـل! اما هیچ صدایی نیومد جز پارس سگ هایی که در نزدیکی انباری لونه داشتن. با قفل آهنی در یکم ور رفتم اما باز نشد.با صدای ناصر خان به عقب برگشتم. ناصرخان با تعجب گفت:شما این جا چیکار می کنید مهندس؟این انباری خیلی وقته مخروبه ست. مستاصل نگاهش کردم و اومدم بالا.نفسی کشیدم که بیشتر شبیه آه بود ناصرخان:اتفاقی افتاده؟ سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم که گفت:چی شده بگید شاید بتونم کمکتون کنم سورن:باشه بعدا می گم.شما با من کاری داشتید؟ ناصرخان:مهمون ها دارن می رن خوبه شما هم در مراسم خداحافظی باشید به هر حال تا فردا باید به هر سازشون برقصیم پوزخند تلخی زدم و راه افتادم.چندبار در طول راه ازم پرسید که چی شده که منم چیزی نگفتم. بعد از اینکه با اون همه خلافکار عوضی خداحافظی کردیم و همه رفتن همه ولو شدن روی مبل...متین کنارم نشسته بود و دستم رو گرفته بود نادرخان:پس عسل کجاست خیلی وقته ندیدمش.از وسط مهمونی به این ور پیداش نیست لبم و به دندون گرفتم وگفتم:نیست...پیداش نیست همه با تعجب نگاهم کردن. نیلوفر:یعنی چی که نیست؟ ناصرخان:به گوشیش زنگ زدی؟ سورن:هزار بار...ولی خاموشه همه باغ رو گشتم حتی یه رد یه نشون هیچی.هیچی.مانی هم پیداش نیست قسم می خورم مانی رو می کشم.اون با زن من چی کار داره نادرخان:آروم باش پسر هر جا باشه پیداش می شه.مانی با اون چی کار داره؟ نیلوفر آروم به باباش گفت:خیلی وقته تو نخه عسله نفسام عصبی بود.تمام هیکلم با اون نفسای عمیق بالا و پایین می رفت.فقط به یه چیز فکر می کردم.به عسل.به این که الان کجاست و چه بلایی داره سرش میاد.
از همون موقع که گم شد به سردار خبر دادم.اونا قبل از من فهمیده بودن.چون تمامی ردیاب هایی که به عسل وصل ود از کار افتاده بودن.بدون شک تا الان دیگه لو رفته بودیم.اگرمانی عسل رو دزدیده باشه همین امشب کارمون تمومه و میاد همه چی رو لو می ده! در سالن باز شد و مانی اومد تو. با دیدن مانی رفتم جلو یقه اش رو با دستام گرفتم و با خشم فریاد زدم:زن من کجاست لعنتی؟ مانی دور و بر رو متعجب نگاه کرد وگفت:من چه می دونم می خوای جیب هام رو بگرد ببین هست یانه سورن:زر زیادی نزن همه دیدن که آخرین بار تو با عسل بودی عسل کجاست؟ اینقدر محکم قسمت آخر جمله ام رو گفتم که احساس کردم پرده ی گوشش پاره شده.با دستاش سعی کرد هلم بده اما من از اون قوی تر بودم و خشم باعث شده بود قدرتم دو برابر بشه مانی:ولم کن مهندس.آره عسل اومد تو زیر زمین بعدشم با من اومد بالا.بعد هم از هم جدا شدیم.من رفته بودم پیش مهندس سلطانی که امشب نیومده بود باید برای اونم جنس می بردم. پوزخندی زدم وگفتم:چرت نگو یعنی خودش نمی تونسته امشب بیاد مهمونی که تو براش جنس ببری؟ نادرخان از پشت سرم گفت:راست می گه سورن من بهش گفتم بره اونجا مهندس از پله های دفترش افتاده پاش شکسته اما فردا حتما میاد.به مانی گفتم یکم جنس ببره براش که اونم ببینه و فردا حتما بیاد واسه خرید.من مانی رو فرستادم با لحن کلافه ای گفتم:پس عسل کجاست؟همه دیدن اون باتو...اصلا عسل واسه چی باید بیاد زیرزمین؟هان؟ مانی سری تکون داد و گفت:من مهشید رو...من مهشید رو برده بودم پایین یعنی اینم دستور مهندس بوده من بی تقصیرم عسلم اومد دنبالش و داد و بیداد کرد.منم دستور دادم مهشید رو برگردونن سرجای اولش همین.بعد هم با عسل اومدیم بالا و اون اومد تو.باور کن سورن یقه اش رو ول کردم و کلافه خودم رو پرت کردم روی مبل.یه مسیج داشتم. بازش کردم که دیدم سرداره...نوشته بود "هنوز ردیاب ها فعال نشدن.ردی ازش پیدا نکردیم.اگه تونستی یه زنگ به من بزن" بلند شدم.. سورن:خواهش می کنم اگه پیداش شد به منم بگین دارم دیوونه می شم.شب بخیر همه جواب شب بخیرم رو دادن متین هم دنبال من پاشد و اومد... می دونستیم توی راهرو نا امن تر از اونه که بخوایم صحبت کنیم و همه ی دوربین هاتحت نظرمون دارن تا رفتن به اتاق هیچ صحبتی نکردیم.رفتیم داخل اتاق و در و قفل کردم. متین:وای سورن یعنی چی؟عسل کجاست؟یعنی مانی... سورن:راستش من زیادم مطمئن نیستم مانی کاری کرده باشه متین:یعنی دروغش رو باور کردی؟ سورن:نه من همچین حرفی نزدم...فقط اگر مانی این کارو کرده باشه باید الان لومون می داد...تمام ردیاب های عسل هوشمندانه غیر فعال شدن و گوشیش هم خاموشه پس یکی هست که می دونه ما...آروم تر ادامه دادم پلیسیم... متین سری تکون داد وگفت:نمی دونم شاید...شاید هم داره بازیمون می ده سورن:آره اینم ممکنه...ولی اون می تونست فرار کنه چرا مونده؟ متین:نمی دونم شاید کار اون نباشه...چرا اومدی بالا حالا؟دیگه نمی خوای دنبالش بگردی؟ خسته نگاهش کردم و گفتم:همه جا رو دنبالش گشتم هرجایی رو که فکرش رو بکنی اما نبود...نبود متین ..نبود گوشیم رو برداشتم به سردار زنگ زدم... - الو - سلام - سلام پسرم چرا صدات می لرزه - خبری نشد؟ - نه...هیچ نشونی ازش نیست...تو تونستی پیداش کنی؟ - نه هنوز...ازمانی هم پرسیدم نم پس نمی ده - بچه ها یه چیز می گم ولی امیدوارم خودتون رو بتونید کنترل کنید؟ - چی شده؟چی شده عسل مرده؟ - نه..نه پسرم...ما نمی تونیم ماموریت رو به خاطر عسل به هم بزنیم...باید تا فردا صبر کنید - چی دارید می گید؟یعنی می خواهید دست روی دست بذارید تا عسل رو بکشن یا یه بلایی سرش بیارن متین با دست اشاره می کرد که صدام رو بیارم پایین تر...اما من به قدری عصبی بودم که تمام طول اتاق رو راه می رفتم.دستام عرق کرده بود...صدام از شدت خشم می لرزید...هر چندثانیه گوشی رو می داد به دست دیگه ام.دستم مشت شده بود... - نه سورن جان اما ما نمی تونیم این همه زحمت شبانه روزی مون رو از بین ببریم اونم که حالا یک قدم بیشتر تا موفقیت فاصله نداریم.شما کیانی رو تحت نظر بگیرید...هر جا رفت دنبالش کنید اما نذارید مامورت لو بره این یه دستوره سرگرد می فهمی یه دستور - اگه تا فردا بکشنش چی؟اگه بلایی سرش بیارن؟ - من که نمی گم بگیرید راحت بخوابید.دنبالش باشید اما با احتیاط...منم به قدر تو نگران آرمانم اما نباید ماموریت به هم بخوره - چشم قربان.شب بخیر - شب بخیر.هر خبری شد در جریان قرارتون می دم.چشم امیدم شمایید موفق باشید.بدونید که از همه جا پشتیبانیتون می کنم...همین امشب هم کلی مامور تو اون مهمونی بود...اما نمی دونم چطور اونا هم از عسل غافل شدن...ببخشید بچه ها شب خوش گوشی رو قطع کردم مثل این که متین صحبت هامون رو شنید که چیزی نپرسید... تا صبح هیچکدوممون پلک رو هم نذاشتیم...وهر دو به یه چیز فکر می کردیم... که یعنی عسل الان کجاست؟
عسل آروم پلک هام رو باز کردم.تمام تنم درد می کرد وکوفته شده بود.موهام پخش شده بود روی پیشونیم و یکمش داشت تو چشم هام می رفت.خواستم با دستم کنارشون بزنم که دیدم دستم بسته اس. هنوزبه طور کامل به هوش نیومده بودم.مگه اصلا بیهوش بودم که به هوش بیام؟شایدم خواب بودم.نه..نه..اگه خواب بودم چرا اینقدر سر درد دارم. اصلا اینجا کجاست چرا اینقدر تاریکه؟وای خدایا شده عین این فیلم ها.الان لابد یه یارویی با سبیل های چخماقی و هیکل گنده میاد تو.سایه هیکلش عین بابالنگ دراز میافته تو اتاق.با یه لبخند پهن وگشاد یه ظرف غذا می اندازه جلوم... هه چه توهماتی دارم من... خب بهتره به جای خیال پردازی های مسخره بفهمم الان کجام که بتونم راحت تر خودم رو نجات بدم... من تا جایی که یادمه دیشب با مانی اومدم تو باغ و بعدش با کلی قلچماق در افتادم و بعدش... بعدش رو دیگه یادم نمیاد.همه چی تقصیر اون مرتیکه اس.آخر سرم گولم زد...وای نکنه بلایی سرم آورده باشه؟ وای نه!قسم می خورم خودم خره خره ش رو با دندون هام بجوم.نه بابا اگه تا الان اتفاقی افتاده بود که نباید همون لباس تنم باشه...خدارو شکر مثل اینکه سالمم!البته هنوز سالمم.معلوم نیست واسه چی من و آورده اینجا؟یعنی سورن نفهمیده من نیستم؟اصلا چقدر زمان گذشته؟من از کی اینجام؟یعنی تا الان فهمیدن من گم شدم ودنبالم بگردن؟ آها!یه پنجره اینجاست...یه پنجره ی کوچیک که با میله براش حفاظ درست کرده بودن.درست بالای دیوار بود.فکر نمی کنم بتونم از اونجا فرار کنم. اولا،خیلی کوچیکه من از اونجا نمی تونم رد شم! دوما،حفاظ داره میله هاش رو با چی ببرم؟ سوما،اصلا چجوری برم بالای دیوار صاف؟ چهارما،اول باید یه فکری به حال این دست و پای بسته بکنم... بزار ببینم چیزی هست بتونم این پارچه ها رو پاره کنم یانه؟ یه جارو و یکم آشغال گوشه اتاق بود.اتاق که اصلا فرش نداشت و همش موزاییک بود...یه چندتا بیل وکلنگ و وسایل باغبانی هم بود. نکنه خسرو من و دزدیده؟بیچاره خسرو تنها کسی که بهش نمی خوره همون خسروهه... جز یه سری خرت و پرت چیز دیگه ای تو اتاق نبود.من همیشه چاقو تو جیبم بود اما الان نمی دونم چاقوم کجاست...خب این لباسم که جیب نداشت یادمه بسته بودم چاقو رو به رون پام!اما حالا مگه با این دست ها می تونم برش دارم؟یکم اینور اونور کردم که دیدم خدارو شکر هنوزهست.ولی اسلحه ام؟وای خدایا یعنی اون رو هم برداشته؟ عسل:وای مانی می کشمت!کمک...کمـــــــک!یکی بیاد کمکم کنه من اینجا زندانی شدم. آهـــــــــای!کسی اینجا نیست؟یکی بیاد منو نجات بده... ســـــــــورن؟متـــــــین ؟کجایید شما ها؟بیاید کمکم کنید.... وای خدا!کسی اینجا نیست یعنی؟ در باز شد. نگاه عصبیم رو دوختم به در... ببند اون نیشت و مسواک گرون شد!چه لبخند ژکوندی هم می زنه عوضی.... باخنده گفت:چته خانوم موشه؟گلوت درد می کیره اینقدر داد می زنی ها؟مطمئن باش اینجا جز من وتو کس دیگه ای نیست...پس کسی هم نمی تونه نجاتت بده عروسک خوشگل.... عسل:واسه چی من و آوردی اینجا؟می دونی اگه سورن بفهمه چی کارت می کنه؟ مانی:اوه!نه نه قرار نیست بداخلاق بشی ها... عسل:گفتم واسه چی من و آوردی اینجا؟ مانی:فکر کردی من از تو می گذرم؟ عسل:چی؟ مانی:من تا حالا باهر دختری که خوشم اومده بود.بودم...سریع بدستش آرودم و بعد که عطشم خوابید و باهاش حال کردم فرستادمش رفت.تا حالا سابقه نداشته من از کسی خوشم بیاد و باهاش نباشم.یعنی از مادر زاییده نشده دست رد به سینه من بزنه
پوزخندی زدم وگفتم:خب؟این ها چه ربطی به من داره؟ مانی:ربطش اینه که من از تو خوشم اومده...چندبارم بهت گفتم اما تو سرکشی کردی...هر دفعه اومدم سمتت بی محلی کردی و گذاشتی رفتی!این منو تشنه تر می کرد خانوم موشه!من تو رو برای خودم می خواستم!قسم خورده بودم که بهت برسم حالا هم تو تو دستای منی... عسل:یعنی یه شب عشق وحال می ارزید که این کار رو بکنی؟ مانی:نه اشتباه نکن.من اون هایی رو که سریع پیشنهادم رو قبول می کردن فقط واسه یه شب می خواستم اما توی سرکش که هنوز رام نشدی رو واسه خودم می خوام نه برای یه شب...تو با گستاخی خودت من و دیوونه کردی دختر.هر یه اخم و عصبانیت تو من و تشنه تر می کنه... عسل:توی لعنتی دیشب بامن چیکار کردی؟ بلندتر داد زدم:دِ عوضی تو با من چی کار کردی؟ مانی دستاش رو برد بالا به نشونه ی تسلیم و خواست من و آروم کنه.با یه لبخند مسخره گفت:هیچ کاری عزیزم...من آدمی نیستم که به یه دختر کوچولوی ناز تو خواب دست بزنم.این گستاخی توِکه من و دیوونه تر می کنه...تو باید بیدار باشی تا من باهات حال کنم.اصلا از دست زدن به دخترهای خوابیده خوشم نمیاد...توباید بیدار باشی و پا به پای من لذت ببری هرچی نفرت وکینه تو این چند مدت ازش داشتم و ریختم تو چشم هام و با چشم هایی که از عصبانیت سرخ شده بودن و با فریادگفتم:خفه شو لعنتی!تو دستت به من نمی خوره... مانی با یه لبخند کجی روی لبش گفت:مطمئنی؟ پوزخندی زدم وگفتم:آره مطمئنم چون سورن نمی زاره من اینجا بمونم خندید.نه!قهقهه زد...یه قهقهه ی شیطانی و سرخوش دور خودش و اتاق می چرخید...سعی کرد خنده اش رو بخوره. اومد دسته های صندلی رو گرفت. دقیقا بالا سرم بود و صورتش نزدیک به صورتم.نفس های داغش پوستم رو اذیت می کرد.بایه دستش محکم چونه ام رو گرفت و مجبورم کرد که سرم رو بلند کنم.چندبار خواستم چونه ام رو از دستش بکشم بیرون که زورم بهش نرسید... دیگه نمی خندید.تو تمام اجزای صورتش خشم وعصبانیت موج می زد. با یه پوزخند گفت: سورن جونت الان نشسته پای معامله با مشتری ها...یکم دنبالت گشت.دید نیستی بیخیالت شد.فکر می کنی براش ارزش داری؟حتی همون متینی که اینقدر دوستش داشتی و داداش داداش می کردی حال بیخیال نشسته پای معامله با مشتری ها... عسل:ساکت شو دروغ می گی مانی قیافه مظلومی به خودش گرفت و با لحن بچگانه ای گفت:نه به خدا دوروخ نمی گم...سورن ومتین الان دارن معامله می کنن و حالش رو می برن...آخی!نازی...شوهر و داداش جونت به فکرت نیستن؟اشکالی نداله عزیزم خودم قوفونت می شم... بازم زد زیر خنده... آره راست می گفت. سورن ومتین الان پای معامله ان...یعنی حق هم دارن قرارمون هم از اول تو ماموریت همین بوده.منم که انتظار ندارم ماموریت رو ول کنن و بیافتن دنبال من... طبق قرارو نقشه مون قرار بود امروز آخرین روز باشه...
یعنی ما هنوز تو همون باغیم؟ اگه مانی منو آورده باشه یه جای دیگه و هیچ کس نفهمه من کجام چی؟ اگه همین جا سرم بلا بیاره و منو سر به نیست کنه چی؟ مانی- چی شد؟ ناراحت شدی؟ گفتم که، بهشون فکر نکن. من خودم همه جوره پشتتم. - تو چطور به خودت اجازه ی همچین کاری رو دادی؟ تو نمی دونی سورن بالاخره پیدات می کنه؟ من زن سورنم. من زن شریک نصیریم. این برات گرون تموم میشه مهندس بیخودی. تو فقط یه مهندس مسخره ای که هر چی باره می اندازن رو دوش تو و آخرش یه حقوق بخور و نمیر بهت می دن، اما من زن سورن سرمایه دارم. خیلی برات گرون تموم میشه، خیلی مانی. باز هم می خندید. - تو مستی؟ دوباره اومد جلو و دستاش رو گذاشت رو دسته های صندلیم. چشم هاش رو خمار کرد و یه کم شل شد و با لحن کشداری گفت: - آره ... عزیزم ... من مستم ... مست تو ... حسابی می خوام بخورمت خوشگله! بعد دوباره پاشد و خندید. - نه حرفم رو پس می گیرم، تو مست نیستی، دیوونه ای. مانی پوزخندی زد و گفت: - خوب هر چی دوست داری بهم می گیا خانوم موشه! یهو دیدی آقا گربه هه عصبانی شد و تو رو خورد کوچولو. - تو واقعا نمی ترسی؟ مانی شونه ای بالا انداخت و گفت: - از چی؟ - از این که سورن بفهمه تو چی کار کردی و این کار تو باعث بشه شراکتشون به هم بخوره. می دونی اون وقت نصیری با تو چی کار می کنه؟ مانی بی خیال شونه هاش رو بالا انداخت و یه صندلی از کنار کشید جلو و برعکس نشست روش و دست هاش رو گذاشت رو هم، روی لبه ی صندلی و چونش رو تکیه داد به دست هاش. مانی- چی کار می خواد بکنه؟ نصیری خودش داره سقوط می کنه. دیگه نصیری وجود نداره که بخواد منو دعوا کنه خانوم موشه. با تعجب گفتم: - منظورت چیه؟ یعنی چی نصیری داره سقوط می کنه؟ مانی- تو که بهتر می دونی خانوم پلیسه. گر گرفتم و داغ شدم. داشتم آتیش می گرفتم. این از کجا می دونست؟ خدایا، نکنه بلایی سر سورن و متین آورده باشه؟ انگار از قیافم حالات درونیم رو فهمیدکه خندید و گفت: - چیه؟ یه دستی خوردی، آره؟ سعی کردم خودم رو نبازم. سری تکون دادم و با لحنی که سعی می کردم خونسرد باشه گفتم: - چی می گی تو؟ حالت خوبه؟ خانوم پلیسه دیگه کیه؟ مانی- هه! بس کن عسل خانوم. من همه چیز رو می دونم. این که تو و متین و سورن هر سه تون پلیسید و اومدید این جا دست نصیری رو رو کنید. - تو توهّم زدی. مانی- اصلا هم این طور نیست. من همه چیز رو می دونم. - آها، اون وقت از کجا؟ مانی- یادته داشتی با کیوان دوست فریبرز تو اتاقت حرف می زدی خانوم کوچولو؟ وای، نکنه کیوان لج کرده و رفته همه چیز رو گذاشته کف دست این یارو؟ من که ازش خواهش کردم این کار رو نکنه. وای خدا، پس واقعا راست میگه همه چیز رو می دونه. بی اختیار از دهنم پرید: - کیوان؟ مانی- نه نترس، اون چیزی نگفته. وقتی اومدم بالا تا پیرهنم رو که روش نوشيدني ریخته بود عوض کنم، صدای تو و کیوان رو از تو اتاقتون شنیدم. با اجازتون فال گوش وایستادم و بعدش همه چی رو لو دادی. - پس چرا دمت رو نذاشتی رو کولت که فرار کنی؟ مانی- از کجا می دونی من الان فرار نکردم؟ البته با تو. راست می گفت. خودمم به این فکر کرده بودم که مانی منو بیهوش کرده باشه و بعد هم شبونه گذاشته باشه تو ماشین و الفرار.
نمی دونم یکم به مغزم فشار آوردم.مانی که دید دیگه چیزی نمی گم و ساکتم.پوزخندی زد و رفت بیرون... خدایا الان کجام یعنی؟صدای پارس سگ من و از فکر آورد بیرون... بعدش صدای چندتا مرد اومد که داشتن باهم صحبت می کردن...البته خیلی واضح نبود.اما می دونستم که نزدیکه همینجان...از پنجره صداشون می اومد تو...همه وجودم گوش شد که به حرف هاشون گوش کنم. -دِ خفه کن این لامصب هارو سرمو رو بردن - لابد گشنه شونه...بزار یکم گوشت واسشون بزارم -خوب زنجیرشون کن. -واسه چی حالا داری حرص می خوری؟مگه چه خبره -مهندس امروز کلی مهمون کله گنده داره...نباید این سگ ها جلو دست و پا باشن... وای آخ جونمی...پس من هنوز تو ویلام...خدایا شکرت...بزار ببیم دقیقا الان کجام...خب اگه قراره سگ ها رو این بالا ببنده و براشون گوشت بزاره پس حتما اینجا لونه ی سگ هاست... آره..آره!یادم اومد...تو اون نقشه که اونروز خودم کشیدم ته باغ یه لونه ی سگ بود.جلوی باغ هم یه لونه ی دیگه...الان باید بفهمم این کدوم لونه اس.به احتمال زیاد جلوییه نیست.چون مانی می دونست که اگه همون جلو من و بزاره داد می زنم وهمه صدام رو می شنون...پس باید الان تو لون آخریه باشم...آره خودِ خودشه...بغل دست لونه ی سگ ها یه انباری خراب بود که چندتا پله می خورد به زیر زمین...پس من اونجام...اینجوری هیچکس صدام رو نمی شنوه چون خیلی از ساختمون ویلا دورم.باز خدارو شکر که هنوز تو ویلام ومن و جای دیگه ای نبرده اینجوری احتمال نجات پیداکردنم بیشتره...اگه بچه ها نوپو بریزن اینجا بدون شک من و پیدا می کنن... سورن پای میز معامله نشسته بودیم تمام فکر و ذکرم پیش عسل بود.لعنتی مانی رفت بیرون اما اونقدر این تو پای من و متین گیر بود که هیچکدوم نمی تونستیم بریم دنبالش.تا 1ساعت دیگه بچه ها می ریختن اینجا دعا دعا می کردم عسل طوریش نشده باشه و بچه ها بتونن سالم پیداش کنن. نادرخان که دید تو فکرم چندباری سری از روی تاسف تکون داد و سرگرم خوش وبش با مهموناش شد.6 تا مرد کت و شلواری و آراسته که اگه زیاد هم دقت می کردی می دیدی خیلی هم به قیافه اشون نمی خورد خلافکار باشن. نه خبری از اون سبیل های از بناگوش در رفته و پرپشت بود.نه هیکل غول آسا و بوی گند. خنده ام گرفته بود.همه تیپ دکتری و مهندسی. خوش تیپ اتو کشیده سر میز قمار.قماری که جون جووون ها توش شرط بندی می شه.این قرص ها همین طوری کشنده بودن وای به حالا که درصد ها قاطی شده و هر روز داره قربانی می گیره.کاش عسل اینجا بود کاش بود و نتیجه ی ماموریت رو می دید.هعی عسل...توکجایی دختر؟ با صدای متین به خودم اومدم. متین:کجایی سورن؟خیلی پکری؟ نگاهی بهش انداختم.نگاهی پر از غصه...دوباره به جمع پیوستم و تمام صحبت هاشون رو سخاوتمندانه ظبط کردم. با دیدن مانی دوباره قلبم ریخت یه پوزخند کثیف روی لباش بود.نشست پیشمون و وارد بحث شد. سلطانی:خب نصیری جان...من مشتری دائم قرصات بودم چه قرص های لاغری چه شادی آورها. شادی آور یا پیام آور مرگ؟نماینده ی عزرائیل بگید فکر کنم بهتر باشه.حتی خودشون هم بعد از به کار بردن این اسم می خندیدن. سلطانی ادامه داد:اما شنیدم جدیدا قرص هاتون مشکل پیدا کرده.شنیدم چند نفری... مانی خونسردانه پرید وسط حرفش و گفت:از شما بعیده جناب سلطانی.شما که از دوستان گرمابه و گلستان مهندس هستید چرا این حرف رو می زنید؟مهندس هیچوقت کاری نکرده که بخواد ضرری واسه دیگران داشته باشه.اون ها هم یه مشت شایعاته.خودتون که می دونید تو این بازار دیگه دست زیاد شده.رقیب ها هم چشم ندارن موفقیت ما رو ببینن و سعی در خراب کردن وجهه مهندس پیش شما دارن.نفرمایید این حرفا رو مهندس...نفرمایید نصیری لبخندی به مانی زد و سرش رو به معنای آفرین تکون داد. مانی هم سرش رو به معنای احترام آورد پایین و لبخند زد.اما من بیشتر حس کردم یه پوزخند بوده.
فاضلی که یکی دیگه از خلافکار ها بود و تقریبا سنش بیشتر از همه بود گفت: - در درستکاری مهندس نصیری که شکی نیست، اما این شایعات خیلی ما رو ترسونده. الان هم تمام آقایون تا حدودی دو دلن که معامله کنن یا نه. کسرایی یه مرد حدود چهل وپنج ساله با چشم های نافذ و مشکی، در تایید حرف فاضلی گفت: - درست می گن. شما که می دونید از نظر قانون ما دارین کاری خلاف قانون می کنیم. این قرص ها رو مورد دار می دونن و کلی جرم داره، چه برسه حالا که دیگه این قرص ها احتمال می ره کشنده هم باشه. شما باید ما رو درک کنید مهندس. ما نمی خوایم با این قرص ها کسی رو به کشتن بدیم که آتویی بشه دست پلیس. محتشم- این قرص ها دردسرشون هم زیاده. مهندس نصیری که حالا حسابی شاکی شده بود، با یه ابهت خاصی گفت: - میل خودتونه. من به شما اطمینان می دم که این قرص ها سالم سالمه. پاپوش دوختن برای ما. شما هم اگر قصد دارید با این حرفا قیمت رو بیارید پایین، باید بگم که نمیشه. حالا میل خودتونه که معامله کنید یا نه. سورن- شما می دونید مهندس بزرگ ترین شرکت تولید قرص شادی آور رو داره. اگر بخواید از شرکت های کوچیک تر که نه نامی تو این عرصه دارن نه از کیفیت محصولاتشون خبر دارید خرید کنید مطمئنا سرمایه بیشتری رو از دست می دید. به نظر من رقیب های مهندس خودشون رو در حد شرکت ما ندونستن و با این شایعات و کارهای مسخره می خوان خودشون رو بکشن بالا. جز این دلیل دیگه ای نداره. آقایون با سر حرفم رو تایید کردن و بعد از کمی صحبت کردن با هم، در آخر قرارداد رو امضا کردن.
*** مانی دوباره اومد تو. سعی کردم یه قیافه ی خونسرد به خودم بگیرم. مانی- گشنت نیست؟ - نه. مانی- ولی سگ های ما خیلی گشنن. بعد چشمکی زد و خندید. - منظور از سگ ها خودتی دیگه؟ آره؟ مانی با یه لحن تهاجمی گفت: - عسل داری خیلی بلبل زبونی می کنیا، مراقب خودت باش چون یهو دیدی مجبور شدم زبونت رو درسته بخورم. آره، من قد همون سگ ها گشنمه. می خوای بهت نشون بدم؟ بعد با یه پوزخند مسخره اومد سمتم. صورت هامون پنج سانت بیشتر با هم فاصله نداشت. نگاهش بین چشم هام و لب هام سرگردون بود. می خواست با این کارش منو بترسونه. اگه دستام باز بود تا الان حقش رو گذاشته بودم کف دستش. دست که هیچی، با همون پاهامم می تونستم کار دستش بدم، ولی حیف که دست و پاهام بسته بود و نمی تونستم تکون بخورم. تو یه حرکت ناگهانی صورتش اورد نزديك صورتم،حالم داشت به هم می خورد. دندونام که بسته نبود!یه گاز محکم گرفتم. مزه ی شوری خون رو تو دهنم حس می کردم و این بیشتر حالم رو به هم می زد. انگار که زیاد دردش نیومده بود. تمام قدرت و نفرتم رو جمع کردم و یه گاز محکم تر از قبلی گرفتم. این دفعه علاوه بر مزه ی خون احساس کردم پوستش هم کنده شده، البته فقط احساس کردم. سریع صورتش رو پس کشید و منم تمام آب دهنم رو که خونی شده بود تف کردم رو زمین. با دستمال کاغذی هی صورتش رو پاک می کرد و دوباره خون می اومد. مانی- تو وحشی هستی دختر، نگاه کن چی کار کردی؟ نه، انگار این طوری نمیشه، باید یه طور دیگه حالیت کنم. اومد سمتم و دستم رو باز کرد. پاهامم باز کرد و منو کشون کشون برد تو یه اتاق دیگه. نه، انگار انباری بزرگی بود. یه راهروی نسبتا بزرگ داشت که دو سه تا اتاق این ور و اون ورش بود. لابد انباری نبوده، یه خونه بوده. نمی دونم برای چی این جا رو ساخته بودن، آخه به خونه هم نمی خورد. بیشتر شبیه زندان بود. شایدم یه جای مخصوصه واسه گروگان گیری. منو برد تو یه اتاق دیگه که ته راهرو بود. در رو باز کرد و من و پرت کرد تو اتاق.
نه این یکی انگار سرش به تنش می ارزه.یه اتاق ساده که اکثر وسایلاش سفید ومشکی بود.تو این به اصطلاح انباری همچین اتاقی تقریبا عجیب بود. مانی با یه لحن مسخره ای گفت:ببینم حالا می خوای چی کار کنی خانوم کوچولو؟ببینم هنوزم فکر می کنی سورن جونت میاد نجاتت بده؟ عسل:آره به کوری چشم تو میاد. مانی:فکر می کنی خیلی شجاعی آره؟ عسل:خب آره من یه پلیسم خیلی خوب می تونم از خودم دفاع کنم. مانی:هر چقدرم که زرنگ و باهوش باشی نمی تونی ازدست من فرار کنی عسل خانوم.من از تو قوی ترم بعدشم...در اتاق که قفله. به درنگاه کردم که مانی توی چارچوبش ایستاده بود و در باز بود. عسل:نه این در که قفل نیست؟ اومد جلو و با پشت دستش در و بست و همین طور که روش به طرف من بود دستاش رو برد پشتش و در رو قفل کرد. بایه لبخند مسخره و چشم های پراز شرارت گفت:حالا که قفله عسل:تو دستت به من نمی خوره داغ خودم و به دلت می زارم مانی با چشم هایی که داشت از کاسه در می اومد گفت:عجب آدمی هستی تو دختر!یعنی حالا هم فکر می کنی من نمی تونم کاری بکنم؟نه مثل اینکه زیادی باهات خوب برخورد کردم پررو شدی...حالا بهت نشون می دم که می تونم یا نمی تونم. دستش رو برد سمت کمربندش و باز کرد و انداخت گوشه اتاق دکمه های بلیزشم دونه دونه باز کرد و پیرهنش رو در آورد. دستش رو برد سمت شلوارش که... داد زدم:خودم و می کشم.اونوقت نمی تونی بهم دست بزنی مانی قهقهه ای سر داد وگفت:یعنی حاضری بمیری ولی با من نباشی؟بهم بر می خوره ها عسل:من واسه دفاع از ناموس خودم هر کاری می کنم.حتی تو رو هم می کشم. مانی:خب بکش!ببینم با چی می خوای من و بکشی؟با اسلحه ات؟ بعد اسلحه ام رو از جیبش در آورد و گرفت توی هوا و باسر بهش اشاره کرد:این که دست منه نکنه با اون پنجه های کوچولوت می خوای من و خفه کنی پیشی ملوس؟ من نفهمیدم به خدا!دودقیقه خانوم موشه ام دو دقیقه پیشی ملوس!حیوون ها رو قاطی کرده انگار حیوون! خب چاقوم رو دربیارم و بزنم تو شکمش.اولا می گم داشتم از ناموس خودم دفاع می کردم. دوما هرچی باشه مانی یه خلافکاره بزرگه و دست راست نادرخان!اعدام رو شاخشه پس بود و نبودش دیگه زیاد مهم نیست.الکی ده تا دادگاه هم بره بیاد باز اعدامه حکمش دیگه.یه متهم کم تر بهتر!وقت قاضی بنده خدا هم گرفته نمی شه اما اگه چاقو رو ازم بگیره چی؟اون وقت دلم رو به چی خوش کنم؟دیگه اون وقت راهی جز مرگ خودم نمی بینم.پس بذارم تو یه موقعیت خوب دخلش رو بیارم. -کی می خوای دخلش رو بیاری؟وفتی زد ناکارت کرد؟ - خودت که داری خوب می بینی وجدان جان.الان اگه بزنمش ممکنه تو یه حرکت چاقو رو ازم بگیره و بدبختم کنه - نمی دونم می خوای چی کار کنی ولی هر کاری می کنی مراقب خودت باش.موفق باشی -باشه ممنون. مانی آروم اومد سمتم.نمی دونستم درست و حسابی باید چی کار کنم.خیلی آموزش دیده بودم ولی انگار از یادم رفته بودن. با یه لبخند شیطانی و پر از شهوت داشت می اومد سراغم. دور و برم رو نگاه کردم.یه گلدون شیشه ای روی میز کنار تخت بود که توش گل های مصنوعی بود.سریع برداشتمش و عین یه شمشیر تو هوا چرخوندمش و گل هاش ریخت رو زمین.انگار دارم واسه مانی فیلم بازی می کنم که این طور بالذت بهم خیره شده و می خنده. اومد جلوتر.
- نیا جلو، وگرنه تو کله ات خردش می کنم. مانی- جوجه تر ازاین حرف هایی که بخوای منو بزنی. خیالت راحت، تو عرضه ی این کارها رو نداری پلیس کوچولو. - نیا جلو. جدی جدی می زنما! با یه حرکت پرید سمتم و منو تو بغلش گرفت. با زور و زحمت دستم رو گرفتم بالا و گلدون رو تو کمرش خرد کردم. مانی- آی، وحشی! - گفتم که نیا جلو. ازم جدا شد و به کمرش دست کشید. چون به غیر از یه رکابی چیزی تنش نبود، گلدونه زخمیش کرده بود و رکابی سفیدش یه کم خونی شده بود. اما این منو راضی نمی کرد، چون هنوز سر پا بود و اون زخم ها خیلی سطحی و کوچولو بودن و از پا نمی انداختنش. یه کم که شیشه ها رو از خودش جدا کرد، دوباره اومد سمتم. این بار یه تیکه شیشه شکسته تو دستم بود که به مراتب خطرناک تر از دفعه ی قبل بود. هر چقدر که پسش می زدم و بهش فحش می دادم حریص تر می شد عوضی. باز همون نگاه برگشت تو چشم هاش، همون هوس، همون شرارت و همون شیطنت. - لعنتی نیا جلو. نمی خوام بکشمت مانی، پس نیا جلو. مانی با لبخند نگاهم می کرد و این بیشتر حرصم می داد. دست برد سمت رکابیش و با یه حرکت سریع از تنش درآورد. اومد سمت من. رفتم عقب. اون یه قدم می اومد جلو و من یه قدم می رفتم عقب. اون قدری رفتم عقب که افتادم روی تخت. مانی- آخ، موش کوچولو افتاد سر جاش! و با لبخند صورتش رو بهم نزدیک کرد. - مانی شاهرگت رو می زنم. به خدا قسم می زنم. مانی- دِ بزن لعنتی، پس چرا همش زر مفت می زنی؟ دیدی گفتم عرضه اش رو نداری؟ سعی کرد شیشه رو از دستم بگیره. شیشه رو کشیدم که خورد به بازوش و یه زخم سطحی دیگه رو دستش ایجاد شد. البته خیلی هم سطحی نبود، خیلی بریده بود. لعنتی هم شانسی داره ها، اگه من بودم الان دستم از جاش قطع شده بود، ولی این هرکول فقط دستش برید. ولی بدجوری برید ها، خون فواره می زد. زیر لب چندتا فحش داد و رفت عقب. رکابیش رو از زمین برداشت و خون دستش رو باهاش پاک کرد. از روی تخت بلند شدم. یه جون دیگه گرفته بودم. من به همین ضربه های کوچیک هم راضی بودم. می دونستم از پا درش میارم. رکابی سفیدش رو که حالا چیزی از اون سفیدی باقی نمونده بود و خونی شده بود، انداخت روی زمین و باز هم وحشی تر اومد سراغم. این دفعه برق نگاهش فرق داشت. اون هوس بود، اما عصبانیت هم بود. با نگاهش بهم فهموند که تیکه پارم می کنه. مثل نگاه گرگ گرسنه ای بود که به بره ی کوچیکی چشم دوخته بود و می خواست با دندوناش تیکه تیکش بکنه و گوشتش رو بخوره. این بار واقعا نگاهش ترسناک بود. باز یه تیکه از گلدون رو با احتیاط دستم گرفتم و گرفتم رو به روش. لباش رو می جوید.شیشه رو گذاشتم روی مچ دست چپم. - نیا جلو، خودم رو می کشم. مانی پوزخندی زد و گفت: - بکش. فکر کردی خیلی واسم مهمی؟ یا فکر کردی عاشق چشم و ابروتم که می خوام باهات باشم؟ نه خانوم، این خبرا نیست. من می خوام باهات باشم چون تو سرکشی، گستاخی و وحشی و بهم رو نمی دی. منم می خواستم هم به خودت هم به خودم ثابت کنم که اگر تو رو بخوام بهت می رسم و حالش رو می برم. - چرا فرار نکردی؟ چرا موندی؟ می خوای دستگیرت کنن؟ موندی با من حال کنی و بگیرنت اعدام بشی؟
مانی- نه، من عشق وحالم رو با تو می کنم و بعدش سر نصیری و سورن و متین رو می کنم زیر آب، بعد هم با پول ها و قرص ها فرار می کنم. - به همین راحتی؟ مانی با لحن مسخره ای گفت: - به همین راحتی! - تو واقعا کودنی! من واقعا نمی فهمم تو چرا هنوز موندی؟ از تویی که دم از زرنگی می زدی و خودت رو خیلی ماهر و کار کشته می دونستی بعیده که بمونی و دم به تله بدی. تو واقعا احمقی، یه احمق بزرگ! مانی پوزخندی زد و گفت: - من دیگه آخر خطم. برام مهم نبود برم یا بمونم. - چرا؟ می تونستی فرار کنی و بری و خودت رو نجات بدی. باز تلخ خندید و گفت: - از دست شماها خودم رو نجات بدم، از دست این مرضی که تو وجودمه چی؟ می تونم فرار کنم؟ با تعجب گفتم: - مرض؟ اومد جلو و سریع شیشه رو از دستم کشید و پرتش کرد کنار.بهم نزديك شد و با اون دستش موهام رو نوازش می کرد. با چشم های هیزش زل زده بود تو چشم هام. لب هاش به قدری به صورتم نزدیک بود که وقتی حرف می زد نفسش به لب هام می خورد. دهنش بوی بد می داد و این حالم رو بدتر می کرد. مانی- دیگه شیشه دستت نگیر، ممکنه دستت رو زخمی کنی خانوم کوچولو، عین دست من که زخمیش کردی. و بعد با سر به دستش اشاره کرد. هر چقدر سعی کردم خودم رو از حصار دست هاش آزاد کنم نشد که نشد. هر لحظه حلقه ی دست هاش رو تنگ تر می کرد. داشت احساس خفگی بهم دست می داد. فقط دنبال یه امداد غیبی بودم. - ولم کن عوضی. چه مرضی؟آروم دم گوشم گفت: - من تومور دارم، یه تومور بدخیم که دکترها جوابم کردن. فکر می کنی واسه چی زود عصبی می شم؟ واسه همین توموری که تو سرمه و سرم رو درد میاره. فکر می کنی سارا واسه چی رفت؟ واسه همین دیگه. می موندم یا می رفتم فرق نمی کرد که بالاخره دارم می میرم دیگه. سعی کردم تقلا کنم و خودم رو ازكنارش بکشم بیرون. باورم نمی شد. یعنی مریض بود؟ حتما بوده دیگه. اما این چه ربطی به من داره؟ الان این مهمه که خودم رو از توی آغوش کثیف این مرد دربیارم. حسابی تقلا کردم. به زحمت پام رو آوردم بالا و زدم وسط پاش. افتاد روی زمین. فقط فحش می داد و ناله می کرد. از درد داشت می مرد. آخه بدجوری زدم، یعنی تواین کار تبحر خاصی داشتم! یه کم که بهتر شد، پا شد و لنگان لنگان اومد سمت من. نفس نفس می زدم. دیگه طاقت نداشتم. اومد سمتم. هولش دادم و با هاش در گیر شدم. یکی اون می زد یکی من. حالا دیگه وقتش بود. یه راناسیک خوابوندم تو گردنش و با پام زدم توی دلش. اونم با مشت و لگد افتاده بود به جونم. چندتا هوگ زدم تو صورتش که حسابی منگش کرد. مشت ها و لگدهام رو با قدرت می زدم، اما نفسم داشت بند می اومد. با اون لباس نمی تونستم زیاد کاری بکنم.
پست اخر هم اینه بیا و ببینید حال کنید...
چاقوم رو درآوردم و گرفتم دستم. اومد جلو. چندتا ضربه زدم که جا خالی داد و خواست چاقو رو ازم بگیره. چاقو رو محکم کشیدم و دستش باز برید و رفت عقب. حالا هر دو تا دستش زخمی بود. از دیدن اون همه خون چندشم شد، اما مهم نبود، باید می مرد. می مرد تا من زنده بمونم. این بهترین راه بود. چاقو رو گرفتم دستم و قلبش رو نشونه گرفتم. سریع جا خالی داد و چاقو فرو رفت تو گچ دیوار. با تمام قدرتش دوید سمت من و هولم داد که خوردم به دیوار. از درد و خستگی سر خوردم و پایین دیوار نشستم. نفس نفس می زدم. سرخ شده بودم و به سرفه افتاده بودم. اونم دست کمی از من نداشت. هنوز وسط اتاق ایستاده بود. نگاه کردن بهش هم کفاره می خواست، چه برسه به این که باهاش تن به تن درگیر بشی. دست هاش رو گذاشته بود روی زانوش و نفس نفس می زد و به خس خس افتاده بود که یه دفعه از بالا صدای شلیک اومد. بعدش هم صدای "ایست ایست" اومد و باز هم صدای شلیک. صدای پارس سگ ها هم می اومد که معلوم بود حسابی وحشی شدن. مانی- یعنی چی شده؟ با لبخند گفتم: - نمی دونم. نگاه مشکوکش رو بهم دوخت و من بی خیال، شونه هام رو انداختم بالا. سریع شلوارش رو پوشید و دکمه هاش رو بست. پیراهنش رو برداشت و در حالی که می پوشیدش گفت: - از این جاتکون نمی خوری. فکر نکن کارم باهات تموم شده. نه، هنوز باهات کار دارم خانوم کوچولو. سریع پیراهنش رو تنش کرد و دکمه هاش رو بسته نبسته رفت بالا.
*** بچه های نوپو اومده بودن. همه ی خلافکارها رنگ به رخساره نداشتن و داشتن با گچ دیوار خودشون رو استتار می کردن. نمی ارزید ریسک کنیم و ما هم به سمتشون اسلحه بگیریم و خودمون رو لو بدیم. به هر حال من و متین دو نفر بودیم و اونا هشت نفر، به علاوه ی کلی بادیگارد که همراه آقایون تشریف آورده بودن و کلی هم محافظ خود ویلا. منم قیافم رو مضطرب نشون دادم. سلطانی- چی شده؟ یکی از محافظ ها که رفته بود پشت پنجره و داشت از لای پرده به حیاط نگاه می کرد گفت: - گیر افتادیم. نیروهای ویژه محاصرمون کردن. فاضلی- همش تقصیر شماست مهندس. باید می فهمیدیم دیگه لو رفتید و مهره ی سوخته شدید. محتشم- نباید بهتون اعتماد می کردیم. کسرایی- همه ی ما به خاطر شما گیر افتادیم. ناصرخان- به جای این حرف ها فکر راه چاره باشید. دیگه نمی خواستم اون جا بمونم. سریع دویدم از در پشتی برم بیرون. نادرخان- کجا سورن؟ سورن- باید فکر فرار باشید، وایستادید حرف می زنید؟ من رفتم. دویدم بیرون. اسلحم دستم بود. چند نفری بهم شلیک کردن که جا خالی دادم. نادری- نزنید، سرگرده. دستی براش تکون دادم و دویدم تو باغ که دیدم مانی سریع از انباری زد بیرون. پس حدسم درست بود، عسل رو اون جا قایم کرده، اما چرا نرفته؟ یادش رفت در رو قفل کنه. داشت اون ور سر و گوش آب می داد. سورن- نادری همشون تو هستن. برید تو. بیست و سه نفرن و همه مسلح. نادری از اون سر باغ داد زد: - چشم قربان. همه ی محافظ های توی حیاط کشته شده بودن. خوشبختانه مثل این که ما خیلی تلفات نداشتیم. با احتیاط که مانی متوجه من نشه، رفتم داخل انباری. خدا کنه عسل این جا باشه، اونم صحیح و سالم.
عسل اینقدر خوشحال بودم که می خواستم بپر بپر کنم و جیغ بکشم...کاش حداقل در و دوباره قفل نمی کرد یعنی بالا چه خبر بود؟اون صدای ایست ایست مال برو بچه های نوپو بود...آخ جون بالاخره رسیدن...خدارو شکر که بلایی سرم نیاورد مانی مگرنه دیگه اومدنشون خوشحالم نمی کرد. با صدای کسی که تو راهرو می دوید،همه وجودم رو گوش کردم تا ببینم کیه؟حتما مانی عوضی سر و گوش آب داده و برگشته تا نگرفتنش یه بلایی سر من بیاره که دلش نمونه یوقت. باصدای یه آشنا دلم گرم شد. سورن:عسل.عســـــل!توکجایی؟ توی راهرو می دوید و من رو صدا می زد.تمام نیرویی رو که برم باقی مونده بود جمع کردم و صداش زدم. -ســـــــــورن.سورن من اینجام. سورن:الان میام پیشت همونجا بمون. صدای نفس هاش رو از پشت در می شنیدم.این نفس ها دلم رو گرم می کرد.خدایا دلم چقدر براش تنگ شده...کاش هر چه زودتر بیاد تو و ببینمش. سورن:عسل درو باز کن. عسل:مانی درو قفل کرده.سورن واقعا بالا چه خبره؟چی شده؟ سورن با خنده گفت:همه چی تموم شد.همه رو گرفتن...دیگه یه نفس راحت می کشیم. عسل:خدایا شکرت!نادر وناصر هم گرفتید؟ سورن:بله سرکار خانوم!همه رو گرفتن جز این مانی گور به گور شده...که از دیشب باتو غیبش زده...ولی ناراحت نباش اونم می گیریم.عسل برو کنار می خوام در و بشکنمش. رفتم عقب. سورن چندتا ضربه ی بزرگ با پا به در زد.اما درش محکم تر از این حرف ها بود که با لگد باز بشه. سورن:عسل.خانومی برو یه گوشه واصلا جلوی در نباش...اینطوری در باز نمی شه می خوام به قفل شلیک کنم.باشه؟برو یه گوشه بهت نخوره عسل:باشه باشه رفتم کنار و خودم رو چسبوندم به دیوار. دوب. در باز شد و هیکل مردونه ی سورن تمام قاب در و پرکرد.عین یه پیشی ملوس خودم رو کنج دیوار جمع کرده بودم و دست هام رو گذاشته بودم رو گوش هام وجمع شده بودم. شایدم دلم می خواست یکم خودم رو لوس کنم که سورن بغلم کنه. سورن آروم نشست کنارم و دستش رو کشید رو بازوهام.سرم رو بلند کردم.چشم هام رو دوختم به چشم های عسلی شیرینش.هیچ کلمه ای بینمون رد و بدل نشد.فقط به هم نگاه می کردیم.سورن سرم و روی سینه اش بغل کرد و آروم موهام رو نوازش کرد.پیش خودم فکر می کردم چقدر این آغوش با آغوش مانی فرق می کنه.آغوش سورن پر از امنیت و آرامشه و آغوش مانی پر از شهوت و ترس. سورن بلند شد و منم وادار کرد که بلند شم.هنوز سرم روی سینه اش بود و اونم دست هاش رو حصار تنم کرده بود.چقدر بهش احتیاج داشتم. دلم می خواست توی بغلش بمونم.الان بعد ازاون همه تنش و درگیری به یه آغوش که بی هیچ چشم داشتی بغلم کنه احتیاج داشتم. انگار نه انگار من همون کسی بودم که چنددقیقه پیش می خواست خودش رو جلوی مانی بکشه و حالا همون جام.اما هنوز هم پاک و دست نخورده ام.
صدای هق هقم بلند شد.دیگه از ترس نبود...در واقع من جلوی مانی هم اصلا ضعف نشون نداده بودم و گریه نکرده بودم.اما الان دلم می خواست گریه کنم.اون هم از خوشحالی! سورن با ترس من و ازخودش جدا کرد و با دست هاش صورتم رو قاب گرفت.با ترس به چشم هام خیره شد. سورن:چی شده عسل؟تو خوبی؟اتفاقی افتاده؟ سرم رو تکون می دادم و گریه می کردم. سورن:عسل تو رو خدا بهم بگو تو سالمی؟اون مانی بلایی سرت آورده؟به خدا قسم خودم زنده اش نمی ذارم تو میون گریه هام خندیدم.یکم از اضطرابش کم شده بود.اما هنوز آروم نشده بود عسل:نه!چیزیم نشده...خیالت راحت.من سالم سالمم! نفس راحتی کشید و با اخم گفت:پس چرا گریه می کنی؟ عسل:از خوشحالیه.از اینکه اون لعنتی نتونست به خواسته اش برسه خوشحالم و گریه می کنم.آرزو به دل می میره با یه لبخند شیرین و آرامش بخش موهام رو از روی صورتم کنار زدو با انگشت های شصتش اشک هام رو از کونه هام پاک کرد و پیشونی ام رو بوسید. سورن:منم خوشحالم خانومی...بعد با یه صدای جدی گفت:جناب سروان؟ صاف ایستادم وبا پشت دست اشکام رو پاک کردم و با صدای محکم گفتم:بله قربان؟ سورن:زود باشید که بریم این جا اصلا برامون امن نیست عسل:چشم قربان. بعد هر دو زدیم زیرخنده و سورن دستم رو گرفت و دویدیم توی راهرو.مانی هم از رو به رو داشت می دوید که ما رو دید. سورن سریع اسلحه اش رو گرفت سمت مانی.مانی هم همین کار رو کرد سورن:اون و بیانداز زمین مانی دیگه همه چیزتموم شده...خودت می دونی که راه فرار نداری پس به نفعته تسلیم بشی(دیالوگ تکراری همه فیلم ها...هه هه!) مانی با یه پوزخند گفت:تسلیم؟هرگز!من دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم...می دونستم شما پلیسید.یعنی دیشب فهمیدم!عسل خانومت رو دزدیم چون حسابی رفتم تو نخش و تا به دستش نیارم ولش نمی کنم.مگرنه هر کی جای من بود همون موقع که می فهمید پلیسید دمش رو می ذاشت رو کولشو در می رفت.من چیزی برای از دست دادن ندارم من دارم می میرم. سورن:تو دستت به اون نمی رسه.دوستام رو که بالا دیدی؟اون ها و صد البته من خوب به خدمتت می رسیم مهندس کیانی! مانی:برام مهم نیست!من فقط می خوام با اون باشم سورن:گفتم که دستت بهش نمی رسه!پس بی خودی خودت رو اذیت نکن اسلحه ات رو بیانداز زمین مانی.جرمت روسنگین تر از این نکن. مانی بلند خندید.اونقدر بلند که احساس می کردم دیوارها داره می لرزه. مانی:جوک می گی سرگرد؟همتون خوب می دونید من و می کشن پس سبک و سنگین شدن چه فرقی به حال من داره؟من می خوام با عسل باشم.فقط چند دقیقه بعد بهت پسش می دم سرگرد جون مطمئن باش.و بازهم بلند خندید. سورن:خفه شو آشغال. تو دستت به این نمی خوره مانی دیوونه شده بود. اسلحه اش رو گرفت سمت من.دیگه نمی خندید.یه حالت جنون بهش دست داده بود. چشم هاش قرمز بود و انگار داشت از کاسه در می اومد. مانی:پس اگه قرار نیست مال من باشه بهترکه اونم بمیره. سورن:نــــــــــــه! دوب...و صدای شلیک!
صدای شلیک گلوله اومد ومن چشم هام رو بستم.فکر می کردم الان باید قلبم سوراخ شده باشه و من وقتی چشم باز می کنم تو بهشت باشم اما هیچ چیزی رو حس نکردم به سورن که من و بغل کرده بود و طوری قرار گرفته بود که بدنش جلوم سپر شده بود نگاه کردم نه خدای من... چشم هاش رو بسته بود و صداش در نمی اومد...نفس هاش منظم بود و این یکم آرومم می کرد.بازوهاش رو تو دستم گرفتم و یکم تکونش دادم. دست هام داغ شد.حرکت یه مایع گرم روی دستم دلم رو لرزوند... مانی هنوز با چشم های قرمز داشت به ما نگاه می کرد نفس نفس می زد.منم نفس نفس می زدم.دستام که از خون سورن سرخ شده بود می لرزید.اسلحه سورن رو که هنوز تو دستش بود ازش گرفتم.هنوز سورن توی بغلم بود و صدای ناله اش رو می شنیدم واین دل گرمم می کرد که هنوز زنده اس. با دستای خونی و لرزون اسلحه رو آوردم بالا و به سمت مانی نشونه گرفتم. مانی بی رمق تر از این بود که بخواد کاری کنه.شاید حمله عصبی و سر درد بهش دست داده بود که گیج می زد.با تمام خشم وکینه ای که تو این مدت نسبت به مانی داشتم چشم هام رو بستم و ماشه رو کشیدم...صدای آخ مانی در اومد و بعد از اون هم مامورهامون ریختن تو و مانی رو که کتفش گلوله خورده بود رو بردن... عسل:سورن!سورن چی شده چشم هاتو باز کن...سورن تو رو خدا... سورن لبش رو گزید ولبخند آرومی زد که مطمئنا با کلی درد همراه بود.چون قیافه اش حسابی جمع شد... سورن:نترس هنوز زنده ام... دستش رو گرفتم وهمونجا کنار دیوار نشست.منم جلوش زانو زدم و چشم به لب هاش دوخته بودم که خشک بودن و به سختی تکون می خوردن... سورن:توچیزیت نشد؟سالمی؟ با بغض فقط تونستم سر تکون بدم و بعد سیل اشک هام بود که رو گونه ام روون می شد.. سورن:قرار نیست گریه کنی ها عسل:ببخشید همش تقصیر من بود سورن:مهم نیست!من خوبم...ببین چیزیم نیست فقط یه گلوله کوچیکه من بزرگتر از این ها رو دیدم...گریه نکن عزیزم عسل:اون گلوله باید الان تو تن من باشه نه تو سورن با لحن لوتی گفت:چی؟همشیره واسه ما افت داره ما اینجا باشیم وچی؟شوما گلوله بخوری...بابا به ما می گن سورن سوراخ سوراخ... بعد لبخند تلخی زد و دوباره از درد قیافه اش جمع شد و چشم هاش روبست و با لحن خودش ادامه داد:یه جای تنم سالم نیست...تو خودت رو ناراحت نکن عزیز...من عادت کردم به این گلوله ها و زخم ها عسل:پاشو داره از دستت خون می ره پاشو بریم حتما آمبولانسم اومده سورن:می دونی یاد چی افتادم؟ عسل:نه،یادچی؟ سورن:یاد اولین باری که دیدمت.اون دفعه هم همین دستم همینجاش گلوله خورده بود.فکر کنم با تو هر ماموریتی بیام این دسته بخواد گلوله نوش جون کنه ها... عسل:خو تقصیر من چیه؟این دستت هی خودش و می اندازه جلو...دفعه قبل که تقصیر من نبود. سورن آروم دست سالمش رو گرفت به دیوار و بلند شد. سورن:منم که نگفتم تقصیر توهه خانمی عسل:ولی خداییش این دفعه دیگه تقصیر من بود سورن با یه اخم شیرین و ساختگی نگاهم کرد وگفت:دیگه بهش فکر نکن باشه؟وظیفه ام بود.من دوست ندارم افرادم تو ماموریت زخمی بشن...خصوصا توکه دختری...
بعد باخنده روش و برگردوند و رفت.از پشت دویدم و بهش رسیدم وقدم هام رو باهاش تنظیم کردم و با اخم گفتم:منظورت چی بود که گفتی خصوصا من که دخترم؟مگه دخترها چشونه؟ با یه لبخند دختر کش گفت:آخه می دونی دخترها لطیفن.حیف بدنشون گلوله بخوره اوف بشن عسل:سورن؟ سورن:جونم؟ عسل:بی مزه! سورن:خیلی خب بی مزه هم شدیم دیگه؟بریم پیش سردارکه حسابی منتظرمونه؟ عسل:مگه اومده اینجا؟ سورن:سردار آخر هر ماموریتی که براش مهم باشه میاد تو خود صحنه.عادتشه دیگه...چه می شه کرد... عسل:هه.یاد اولین بار افتادم.یادته چجوری من و گرفته بودی؟عین موش... سورن لباش و تر کرد و یه چشمک شیطون زد وگفت:آره یه موش شیطون که حسابی خوردنی بود.کاش ازهمون اول می دونستم این موش موشی خانوم قراره چه بلاهایی سرم بیاره تو همین جا وایسا من الان میام.همینجا بمونی ها. عسل:کجا می ری؟ سورن:الان میام. بعد از چند دقیقه سورن با یه چادر و یه دست لباس اومد سمتم. سورنکبیا عسل.اینارو بپوش زشته اینطوری بری بالا. سری تکون دادم و رفتم تو همون اتاقه.هنوز خون مانی رو زمین ریخته بود.سریع لباس هام رو پوشیدم و اومدم بیرون. سورن پشت در منتظرم بود.با دیدن من لبخندی زد و گفت:چقدر چادر بهت میاد. نگاهی به سرتا پای خودم انداختم و بهش لبخندی زدم. سورن:بریم؟ عسل:بریم رییس اومدیم بالا حسابی شلوغ شده بود.با چشم دنبال سردار گشتیم.پیداشون کردیم و رفتیم طرفشون. احترام نظامی گذاشتیم. سردار توچشم هاش حلقه اشک بود و به خوبی می تونستیم ببینیمش.سرهنگ محمدی و سرهنگ طلوعی هم دست کمی از سردار نداشتن... سردار:خسته نباشید امیدهای من!من بهتون افتخار می کنم واقعا رو سفیدم کردید... سورن:وظیفه بود قربان...همه می دونستیم آخرش قراره این بشه. طلوعی:واقعا بهتون تبریک می گم بچه ها بهترین نتیجه رو گرفتین سرهنگ محمدی من و تو آغوش گرفته بود و چسبونده بود به خودش. محمدی:آخ قربوت بشه دایی...خوبی تو؟ طلوعی:خفه شد دخترمون مرتضی محمدی:چیکار کنم؟دلم برای عزیزدردونه تنگ شده بود دیگه سردار باخنده سری تکون داد وگفت:سرگرد پویا کجاست؟ یهو هردو باترس به هم خیره شدیم.متین وپاک فراموش کرده بودیم.نکنه بلایی سرش اومده باشه.تو دلم فقط دعا دعا می کردم چیزیش نشده باشه که سرهنگ طلوعی گفت:اوناهاش داره میاد همه به جایی که سرهنگ طلوعی اشاره کرده بود برگشتیم ومتین رو دیدیم که خوشحال و شنگول داره میاد طرفمون...ازته دلم خدارو شکر کردم که سالمه... سورن نفس راحتی کشید وباخنده گفت:بی خودی ترسیدیما...بادمجون بم آفت نداره متین از دور اومد و دوید بغل سردار.همه از این حرکتش خنده مون گرفت.سردارکاشانی خیلی مهربون بود اما کسی به خودش اجازه نمی داد اینطوری برخوردکنه باهاش اما متین هرکسی نبود دیگه...متین بود...همون پسر شیطون ودوست داشتنی... سردار:پسر خفه ام کردی متین خودش و از بغل سردار کشید بیرون و بازوهای سردار وگرفت وگفت:وای نمی دونید چقدر دلم براتون تنگ شده بود ددی جون سردار با تعجب به ماها نگاه کرد وگفت:چی چی؟ددی جون دیگه کیه؟ متین بااخم ساختگی لبش روگاز گرفت و به نادرخان که دوتا مامور داشتن می بردنش اشاره کرد وگفت:هیس!می فهمن ها نقش بازی کنید نفهمن ما پلیسیم... بعد همه زدیم زیر خنده ونادرخان با اخم وعصبانیت بهمون نگاه می کرد.انگارکه با نگاهش برامون شاخ وشونه می کشید... سردار زد رو شونه ی متین وگفت:امان از دست تو
متین بالحن جدی که یکم رنگ غم داشت گفت:واقعا نمی دونید قدر دلم براتون تنگ شده بود.چندماهی نبودم واقعا برام سخت بود...بعدیکم با ترس ادامه داد:دیگه که ماموریت خارج نمی فرستیدم؟بابا خسته شدم به خدا ازبس نقش بازی کردم.دلم می خواد بشینم تو اتاقم سردار دستش رو گذاشت رو شونه اش و گفت:نه پسرم تو برمی گردی سر پست قبلیت.خیالت راحت طلوعی:بچه ها ده روزهم مرخصی دارید که استراحت کنید عسل:فقط ده روز؟ محمدی:بله فقط ده روز.همینجوریش هم نبودید یه دوماهی کلی دلمون براتون تنگ شده بیشتراز این مرخصی نمی شه سورن:باشه اشکالی نداره طلوعی یه نگاه به دست سورن انداخت وگفت:پسرتو بازم زخمی شدی؟ سورن بالبخند به من نگاه کرد منم باخجالت سرم روانداختم پایین. سورن:چیزی نیست یه زخم سطحیه... سردار گفت:خون زیادی ازت رفته پسرم.تو برو بیمارستان بچه ها میان گزارش ها رو می نویسن و می رن... سورن:آخه مشکل جدی نیست سردار:برو پسر...گفتم برو بگو چشم سورن سری تکون داد وگفت:چشم.امر دیگه ای نیست؟ سردار لبخندی زد وگفت:نه عرضی نیست پسرم... سورن رفت سمت آمبولانس و بقیه هم رفتن سمت ماشین هاشون...دودل مونده بودم خواستم با سورن برم که تا دویدم طرفش از همون دور گفت:نه!تو برو گزارش ها رو بنویس عسل:آخه... سورن:آخه بی آخه برو مگرنه متین چرت و پرت می نویسه ها برو... به نا چار سری تکون دادم وگفتم:چشم قربان سورن لبخند شیرینی زد و منم رفتم طرف ماشین ها. محمدی:دایی بیا سوار ماشین دایی شدیم و رفتیم اداره.به محض ورود به اداره سریع خودم رو به اتاقم رسوندم و لباسام رو با یونیفرمم عوض کردم. چقدر دلم برای این لباس تنگ شده بود.برای رنگ سبز تیره اش و اون در جه های رو آستینش...رو درجه هاش دست کشیدم...یه ماموریت دیگه هم خوب تموم شد...هربار که به یه ماموریت می رفتم و خوب تمومش می کردم احساس می کردم لیاقت اون درجه هارو دارم... چقدردلم برای اتاقم تنگ شده بود...برای صندلیم که حس ریاست بهم می داد. با ذوق عین بچه ها نشستم رو صندلیم و چرخ چرخ زدم.وای که عاشق این کار بودم.آخرشم با یه سرگیجه بد بلند می شدم وتلو تلو می خوردم.عین مست ها... با باز شدن ناگهانی در عین این جن زده ها دستم رو گرفتم به به میزو صندلیم وایساد... بادیدن متین دستم رو گذاشتم رو قلبم و چندتا زیر لب بهش فحش دادم که اینطوری منو ترسونده... متین غرغر کنان گفت:بدو دیگه.نگاه کن توروخدا نشسته واسه من چرخ چرخ می زنه من باید بشینم یه گزارش بلندبالا بنویسم. پاشو بیا کمک ببینم مگه تو معاون من نیستی؟بدو ببینم عسل:بگم خدا چی کارت کنه پسر...قلبم ریخت متین:بدو ببینم.بهتر... عسل:خیلی خب بابا اومدم متین:بدو سریع می خوام برم خونه دلم حسابی تنگ شده.بدو این گزارش رو بنویسیم بریم... با خنده رفتم سمتش و رفتیم تو اتاق اون...یه گزارش بلندبالاهم از ماموریتمون نوشتیم ودادیم سردار...
جلوی در ساختمون مرکز آگاهی متین گفت:می خوای برسونمت؟ عسل:تو مگه ماشین داری؟ متین:اوا راست می گی حواسم نبود عسل:راستی چمدون ها و وسایلامون چی می شه؟ متین:اداره می فرسته دم خونه برامون خیالت راحت.حالا میای بامن؟ عسل:ماکه راهمون به هم نمی خوره.نه برو داداش به سلامت متین:باشه.خسته نباشی فعلا خداحافظ عسل:خداحافظ... چند قدم رفت جلوتر ویه ماشین گرفت و رفت.... خیلی دلم برای خانواده ام تنگ شده بود اما نگران سورن بودم...گفتم اول یه سری به سورن می زنم بعد می رم خونه...می دونستم کدوم بیمارستان می برنش.سریع یه تاکسی گرفتم ورفتم بیمارستان... سر راه یه دسته گل هم گرفتم...یه دسته گل با گلهای رز قرمز و سفید ونارنجی...خنده ام گرفته بود انگار که دارم می رم عروسی.خب چیه؟بزار سورن فکر کنه دیوونه ام...خب خوشگله دیگه...حسابی هم گفتم به گل فروش تزیینش کنه... رفتم بیمارستان و یه راست رفتم سمت پذیرش. عسل:ببخشید خانوم یه آقایی که تازه گلوله خوردن پرستاره سرش هم بلند نکرد که بهم نگاه کنه.همینطور که دستش رو کیبورد بود گفت:اسمش؟ عسل:سورن صادقی پرستار:طبقه دوم اتاق 225 عسل:ممنون آسانسور گیر بود و حوصله منتظرموندن نداشتم.یه طبقه هم که بیشتر نبود.از پله ها رفتم بالا و جلوی ایستگاه پرستاری ایستادم. عسل:سلام خانوم.آقای صادقی... پرستاره که معلوم بود خیلی عجله داره و داره دنبال یه چیزی می گرده تندتند گفت:اتاق225 عسل:می تونم ببینمشون یه نگاه بهم انداخت. پرستار:شوهرته؟ موندم چی بگم.پیش خودم فکر کردم خب هنوز باهم زن و شوهریم دیگه. سرم رو تکون دادم و گفت:اشکالی نداره!می تونی ببینیش عسل:ممنون رفتم سمت اتاقش.درش بسته بود. یکی دوبار به شماره اتاق نگاه کردم که یوقت اشتباه نیومده باشم.در زدم و بعد رفتم تو...سورن دراز کشیده بود و ساعد دست سالمش رو روی چشم هاش گذاشته بود.دوتا تخت بغلیش خالی بود خدای شکر...نمی خواستم بیدارش کنم به خاطر همین آروم رفتم سمتش و دسته گل رو گذاشتم تو گلدون... سورن:متین تویی؟ بعد آروم چشم هاش رو باز کرد و به من نگاه کرد. ابروهاش رو انداخت بالا و یه لبخند شیرین مهمون لب هاش شد. سورن:تو اینجا چی کار می کنی؟الان باید پیش خانواده ات باشی که منم یه لبخند مهربون زدم و دست سالمش و تو دستم گرفتم و نشستم لبه تخت. عسل:خب دلم طاغت نیاورد.گفتم اول به شما سر بزنم بعد برم خونه... سورن اخم شیرینی کرد وگفت:آخه چرا؟اون بنده خداها الان منتظرتن... عسل:خب خانواده توهم منتظرتن...به خاطرمن شما گلوله خوردید.پس تا وقتی شما نرفتید خونه منم نمی رم...شما فکر کنید یه تنبیه واسه خودم سورن:عســـــــل؟ عسل:خب چی کار کنم عذاب وجدان گرفتم دیگه سورن:چه عذاب وجدانی دختر؟مانی می خواست تیرو بزنه به قلبت.باید صاف صاف می ایستادم کارش و بکنه؟ عسل:خب نه ولی اِند شجاعت بودی ها... بعد چشمکی زدم بهش و دستم رو تو دستاش فشارداد.
سورن:چی کار کنم واسه یه همکار شیطون باید این کارهارم بکنیم دیگه سرم و انداختم پایین و تا جایی که ممکن بود صورتم رو مظلوم کرم و زیر لب گفتم.ببخشید سورن با خنده دستش رو گذاشت زیر چونه ام و سرم رو بلند کرد. با خنده بریده بریده گفت:وای نه!یعنی..توهم..بلدی..خجالت ..بکشی؟فکر نمی کردم..این جوری بخوای...مظلوم بشی... بعد بلند بلند خندید.خودمم خنده ام گرفته بود.حق داره بنده خدا همیشه من و پررو وسرکش دیده حالا دیدن قیافه مظلومم واسش عجیبه. درحالی که سعی می کردم خنده ام رو بخورم گفتم:خب چیه نمی تونم مظلوم باشم؟ سورن با شیطنت ابروهاش رو انداخت بالا وگفت:نُچ.نمی تونی... یه اخم ساختگی کردم که با انگشت اشاره اش از روی پیشونیم پاکش کرد. دروغ نگم ازاین همه توجه خوشم می اومد... عسل:تاکی اینجایی؟ سورن:دکتر گفت یه روز بمونم.ولی می خوام یه یکی دوساعت دیگه برم... عسل:چرا آخه؟ سورن:خب هم حالم خوبه هم می خوام برم خونه... رفتم توی فکر که با دست زد بهم. سورن:چته خانومی؟نترس بابا تو نمی خواد تا دوساعت دیگه صبر کنی برو خونه باحالت تهاجمی گفتم:لازم نکرده باهم می ریم دستش رو به حالت تسلیم گرفت بالا. سورن:خیلی خب.خیلی خب!نزن مارو باهم می ریم.این تازه به نفع منه یه پرستار خوشجلم دارم دیگه خنده ام گرفت. سورن:به چی می خندی؟ عسل:به روز اولی که داشتیم می رفتیم ماموریت. سورن باخنده گفت:چه دعواهایی داشتیما...همش به این فکر می کردم که آخر ماموریت یامن تورو می کشم یاتو...نه نه همون اولیه من تو رو می کشم بااخم و یکم دلخوری گفتم:نخیرم.ازکجا معلوم من تورو نمی کشتم؟الانم می خوای من وبکشی؟ سورن با یه حالتی نگاهم کرد که حس کردم هر آن ممکنه زیر نگاهش ذوب بشم.به سختی آب دهنم و قورت دادم و سرم روانداختم پایین... سورن:آخ خجالتیه من...اگه می خواستم بکشمت می پریدم جلوی گلوله که تو چیزیت نشه؟ عسل:خب..نه! سورن چشمکی زد وبعد گفت:به این پرستار بداخلاقه بگو بیاد سرمم تموم شده عسل:باشه رفتم بیرون ازاتاق.یه لحظه ایستادم و یه نفس راحت کشیدم و باخنده رفتم سمت ایستگاه پرستاری عسل:خانوم سرمش تموم شد پرستاره سری تکون داد و جلوتر ازمن راه افتاد و رفت تو اتاق.منم پشت سرش رفتم. سورن:می تونم برم خونه؟ پرستار:باید دکتربگه اما فکر نکنم بتونید برید سورن:من حالم خوبه پرستار:دست من نیست بعدشم ازاتاق رفت بیرون.
عسل:وا چه بداخلاق سورن:شما خودت و ناراحت نکن.گفتم که من یه پرستار مهربون دارم اونم شمایی...عسل می ری ببینی دکترم اومده یانه؟ عسل:باشه باشه ازاتاق رفتم بیرون.ازهمون پرستاره پرسیدم دکترش کجاست که گفت فعلا سرش شلوغه و یه نیم ساعت دیگه میاد.دوباره برگشتم اتاق سورن. سورن:چی شد؟ عسل:گفت سرش شلوغه یه نیم ساعت دیگه میاد یه نیم ساعتی باهم حرف زدیم وگرم بحث بودیم که دکتر آقا سورن تشریف آوردن.با صدای در زدن برگشتم به عقب که یه پسر جوون حدودا 30 ساله با روپوش سفید وارد اتاق شد. قدبلند و هیکل متناسبی داشت.با چشم های قهوه ای روشن و پوست نسبتاسبزه.بینی استخوانی و لب های خوشفرم...موهای خرماییش هم که صاف بود کمی روی پیشونیش ریخته شده بود... درکل خوشگل بود وبه قول غزل واسه خودش تیکه ای بود.اونقدر سرگرم دید زدن دکتر شدم که پسر لبخند دختر کشی زد وسری تکون داد. دکتر:بهتری؟ سورن:اوهوم عالی عالیم فقط مرخصم کنی بهترم می شم دکتر:یعنی اینقدر بهت بد می گذره اینجا؟ سورن:بابا بد واسه یه دقه شه.با این پرستاراتون آدم می گه مرده بود بهتر بود حداقل مرده شور ها خوش اخلاق تربودن دکتر دستی به موهای سورن کشید و بوسه کوتاهی رو پیشونیش زد. دکتر:خدا نکنه.زبونت و گاز بگیر مثه این که خیلی باهم صمیمی بودن.خب سورن می گفت عادت به گلوله خوردن داره حتما اینقدر اومده اینجاورفته با دکتره دوست شده دکتر:خانوم و معرفی نمی کنید جناب سرگرد؟ سورن نگاهی به من انداخت وبالبخند گفت:عسله دیگه! همچین می گفت عسله انگار یارو خبر داره من کی ام.ولی نه انگار می شناخت چون بالبخند برگشت طرفم و باخوش رویی گفت:به به پس این عسل خانوم که می گن شمایید.خیلی خوش وقتم از آشناییتون سرکارخانوم عسل:ممنون ببخشید شما منو می شناسید؟ دکتر:آخ ببخشید یادم رفت خودم رو معرفی می کنم.سروش هستم بردار کوچیک سورن آها پس داداششه اینقدر خودمونی ان.چرا خودم نفهمیدم این ها که خیلی شبیه همن.فقط سورن یکم هیکلی تره و خوشگل تره...سروش هم خوشگله ها اما خب من دوست دارم بگم سورن خوشگل تره مشکلیه؟ عسل:از آشناییتون خوش وقتم آقای صادقی سروش:ممنون.شما که امروز ماموریتتون تموم شده.خونه نرفتید؟ عسل:راستش نه...منتظر بودم سرگرد مرخص بشن باهم بریم ابروهاش رو باتعجب بالا انداخت و یه چشمکم به سورن زد.تازه فهمیدم چی گفتم یارو فکر کرده حتما خبریه سورن:سروش مرخصم دیگه؟ سروش:یه امشب واینجا بمون.با این وضع بری خونه مامان نگران می شه ها سورن:تو صداش رودرنیاری مامان نمی فهمه سروش:یعنی باز می خوای فیلم بازی کنی؟ سورن:سروش خواهش می کنم همین الان من و مرخص کن بفرست خونه تا خودم فرار نکردم از بیمارستان آبروت بره سروش سری تکون داد و گفت:الحق والانصاف که هنوزم همون سورن لجبازی.خب یه دوساعت دیگه وایسا شیفتم تموم شه باهم بریم. سورن:نِ..می...خوام سروش:از دست تو باشه الان میام. بارفتن سروش،سورن لبخند بدجنسانه ای زد و گفت:آخ جون
عسل:من فکر کردم بامن اینقدر لجبازی می کنی.نگو باهمه همین طوری هستی سورن ابرویی بالا انداخت وگفت:خب هر کسی یه اخلاقی داره دیگه منم لجبازم.ولی تو ازمن لجبازتری ها عسل:اوهوم منم لجبازم.حوصله شنیدن حرف زور روندارم.تو بیشتر از این که لجباز باشی مغروری سورن:مغرور بودن بده؟ عسل:آره،یه جاهایی بده سروش اومد و حرف هامون رو نصفه کاره گذاشت.یه برگه داد دست سورن وگفت:پاشو آقا.آزادی...فقط جان داداش به اون دست زیادفشار نیار... سورن در حالی که از تخت بلندمی شد و کفش هاش رو می پوشید گفت:چشم.امر دیگه؟ سروش:عرضی نیس.مراقب خودت باش.خونه می بینمت. سورن:باشه خداحافظ سروش:خداحافظ.خداحافظ خانوم عسل:خداحافظ آقای دکتر... با سورن از بیمارستان اومدیم بیرون. سورن:خب تو کجا می ری؟ عسل:خونه سورن نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت وگفت:می دونم خونه.منظورم اینه که خونه تون کجاست؟ عسل:آهان.الهیه سورن:بیا من می رسونمت عسل:مگه تو ماشین داری؟ سورن زد تو پیشونیش و گفت:اصلا حواسم نبود باخنده گفتم:اثرات داروهاییه که خوردی.متینم همینطوری بود.اشکال نداره خداحافظ سورن:وایسا برات ماشین بگیرم عسل:لازم نیس سورن رفت جلوتر و واسه یه تاکسی دست تکون داد. سورن:الهیه؟ راننده:راهم نمی خوره.در بست میرم. سورن:اشکال نداره.عسل بیا برو.رسیدی خونه بهم زنگ بزن...من فردا می رم اداره دوست داشتی بیا عسل:واسه چی؟مگه مرخصی نیستیم؟ سورن:می خوام خودم تو بازجویی ها باشم عسل:باشه اگه تونستم میام.خداحافظ سورن کرایه رو حساب کرد. عسل:این چه کاریه؟خودم حساب می کردم سورن یه اخم شیرینی کرد وگفت:دیگه چی؟خداحافظ سری تکون دادم و خداحافظی کردم و راننده راه افتاد. دل تو دلم نبود.کلی دلم واسه خونوادم تنگ شده بود...آخ جون رسیدیم.بعد از تشکر زوری و مختصر از راننده که پول خون پدر مرحومش رو از سورن گرفته بود.پیاده شدم. دستم رو گذاشتم روی زنگ. عرشیا:کیه؟زنگ سوخت به خدا.کرکه نیستیم عسل:مطمئنی؟ عرشیا:عسل تویی؟مامان بابا عسله عسل:خیلی خب درو باز کن دیگه عرسیا:ببخشید حواسم نبود.بدو بیا تو... درو که زد.رفتم تو...چقدر دلم واسه خونه مون تنگ شده بود.واسه این حیاط پر دار ودرخت و اون بوته های گل سرخ...به حیاط نگاه کردم.هنوز همونطور خوشگل و دست نخورده...یه جوری می گم انگار ده ساله تو این خونه نبودم.خوبه دوماه بیشتر نبودا! حیاط بزرگی نداشتیم ولی برای خودمون بزرگ جلوه داده می شد.یه استخر کوچیک نزدیک ساختمون که محل بازی من و بچه ها بود.یه راه که با سنگ ریزه درست شده بود و دو طرفش پر از بوته های گل بود که هر چند متر چراغ های قارچی شکل خوشگل ازهم جداشون می کرد...چشم هام رو بستم و نفس کشیدم!یه نفس عمیق که رایحه ی گل ها رو تا بطن وجودم می برد...
عرشیا:بابا بس کن رمانتیک بازی هارو.بدو بغل داداشی چشم هام رو باز کردم.طبق معمول پرید وسط عشق کردنای من!ولی این دفعه خوشحال بودم وچیزی نگفتم به جاش دویدم به سمت عرشیا که به سمت من می دوید.وقتی به هم رسیدیم بغلم کرد و تو هوا من و چرخوند.چقدر دلم براش تنگ شده بود.دلم برای همه تنگ شده بودا!ولی واسه عرشیا یکم بیشتر!آخه یه چهارماهی بود نتونسته بودم ببینمش.چون دانشگاه بود ودانشگاهشم که دوره واسه همون عرشیا:آخ بیا پایین بیا پایین.آی مامان کمرم... به شوخی دستش رو گذاشته بود رو کمرش و آی و وای می کرد.مامانم که بالای پله ها وایساده بود میون گریه می خندید.می دونستم اشک شوقه.یدونه زدم تو بازوی عرشیا که دادش رفت هوا عرشیا:از بس رفتی خرچنگ و غورباقه دادن بهت سنگین شدی ها بابا:کم اذیت کن دخترمو.بیا بغل بابا. رفتم جلو بابا رو بغل کردم.عطرش وکشیدم تو ریه هام چقدر دلم برای این آغوش مردونه تنگ شده بود.بابا منو محکم چسبوند به خودش و بعد ازخودش جدام کرد و پیشونیمو بوسید. بابا:چطوری عمر بابا؟ عسل:الان که پیشتونم عالیه عالی مامان:می زارید دخترم به منم برسه یا نه؟ از بغل بابا اومدم بیرون و مامان رو محکم بغل کردم. عسل:آخ قربون مامانی خودم بشم که همیشه اشکاش جاریه... مامان:خدا نکنه مامان جان.آخ قربونت بشم دلم برات تنگ شده بود گل دخترم. عسل:منم دلم برای همه تون تنگ شده بود مامان صورتم رو غرق بوسه کرد وگفت:بیا تودخترم.خسته ای رفتم تو وخودم و پرت کردم رو مبل.مامان هم سریع برام یه شربت خنک آوردکه تو اون هوای گرم حسابی می چسبید. عسل:پس این غزلی کو؟ عرشیا:رفته کلاس ویالون عسل:آفرین! عرشیا:ببینم تو چرا دست خالی؟پس سوغاتی هامون کو؟ عسل:مگه می شد سوغاتی خرید اونجا؟همش سرگرم کار بودیم عرشیا:بیا برو برگرد بخر.پاشو پاشو اومد سمتم و دستم رو گرفت وخواست بلندم کنه.خندیدم -دستمو ول کن بابا...یکم گرفتم.می دونستم واسه تو یکی که نگیرم کچلم می کنی عرشیا نشیت سرجاش و گفت:خب پس کو؟ عسل:تو ماموریت بودیم دیگه نتونستم چمدون ها رو جمع کنم.بچه ها جمع می کنن می فرستن جلوی در بابا:حالا چی شد دخترم؟ماموریتتون خوب پیش رفت؟ عسل:عالــــــــــی!همه چیز خوب خوب.همه شون رو گرفتن.فقط این وسط دوسه تا قربانی گرفت این قرص ها بابا سری از روی تاسف تکون داد وگفت:واقعا تیشه زدن به ریشه ی این جوونا مامان:چرا اینقدر دیر کردی مامان؟من گفتم ظهر میای عسل:تا ظهر که در گیر ماموریت بودیم.بعدشم رفتم اداره ویه سری کار داشتم طول کشید داشتم حرف می زدم که گوشیم زنگ خورد.با دیدن اسم سورن لبم رو گاز گرفتم.تازه یادم افتاد گفته بود رسیدی خونه زنگ بزن.گوشی رو برداشتم وبا استرس گفتم: - الو - سلام.رسیدی؟ - سلام آره - مگه نگفتم بهم زنگ بزن - ببخشید یادم رفت.شما رسیدی؟ - آره!می خواستم ببینم فردا میای اداره یانه؟ - گفتم که.نمی دونم اگه کاری پیش نیاد میام.چطور؟ - آخه... - آخه چی؟ - سردار بهم زنگ زد گفت که... - چرا حرفت و می خوری؟چیزی شده؟انگار ناراحتی؟ - نه..نه..سردار گفت فردا بیای بریم صیغه رو باطل کنیم حالا که ماموریت تموم شده راست می گفت.اصلا حواسم به این یکی نبود.دلم نمی خواست این اتفاق بیافته.نه به اون اول که زوری صیغه کرده بودیم نه به الان که ناراحتیم داره باطل م یشه... - کجا رفتی؟ - ها؟هیچی هیچی...باشه کدوم محضر کی؟ - همون محضرکه رفتیم.واسه غروب وقت گرفتم - غروب؟ - آره آشناهه.گفت اشکال نداره.آخه تا غروب اداره ام به احتمال زیاد.گفتم که خودم دوست دارم تو باز جویی باشم - باشه میام - بیام دنبالت؟ - نه..ممنون.آدرس بده خودم میام...شایدم اومدم اداره باهم رفتیم. - باشه.پس تا فردا خداحافظ - خداحافظ گوشی رو گذاشتم روی میز.احساس می کردم تو همین یه ساعته دلم براش تنگ شده.احساس می کردم یه بغض بدی چنگ انداخت تو گلوم...
عرشیا:کی بود؟ نگام به میز بود وبه عکس صورتم توی میز نگاه می کردم.بی اختیار گفتم:سورن عرشیا:خوشم باشه.این سورن دیگه کیه؟ بابا لبخندی زد وگفت:همون همکارش که مجبور شد باهاش محرم شه.خب چی می گفت بابا؟ عسل:هیچی!گفت فردا بریم محضر صیغه رو باطل کنیم بابا چونه ام رو گرفت وگفت:واسه همین اینقدر ناراحت شدی؟ سرم و تکون دادم وگفتم:نه..نه...واسه این ناراحتم که... عرشیا:ببینم این همونه که می گفتن چشم نداشتید همدیگه رو ببینید؟چجوری باهم کنار اومدید حالا؟ بابا چشم غره ای به عرشیا رفت و رو به من گفت:داشتی می گفتی دخترم واسه چی ناراحتی؟ عسل:امروز به خاطر این که من چیزیم نشه تیر خورد... عرشیا:اوه اوه...نکنه داستان فیلم هندیه؟توهم از دست رفتی خواهر خانوم؟ عسل:عرشیا؟نخیرم اینطور نیست.فقط عذاب وجدان گرفتم همین! بابا دست کشید رو کمرم و گفت:یادم باشه ازش تشکر کنم که دخترم رو صحیح و سالم بهم تحویل داد.آخه بهم قول داده بود. با تعجب تو چشم های بابا خیره شدم.پس همین بود که سورن همش می گفت توامانتی،امانتی...پس بابا ازش قول گرفته بود.چه جالب! خمیازه ای کشیدم که مامان با خنده گفت:برو دخترم.برو تو اتاقت استراحت کن.شام حاضر شد صدات می کنم با یه ببخشیدی رفتم بالا تو اتاقم...وای دلم برای اینجاهم تنگ شده بود.دکور اتاقم صورتی روشن و آلبالویی بود.یه میز تحریر با صندلی آلبالویی کنار تختم بود.تختم آلبالویی بود و رو تختی خوشگلم صورتی بود.تمام دیوار ها کاغذ دیواری صورتی با گل های مات زرشکی داشت.لوستر فانتزی آلبالویی و فرش فانتزی خوشگلم که تر کیبی از رنگ های سفید و صورتی و آلبالویی و زرشکی بود سرامیک های سفید رو پوشونده بود. نفهمیدم کی خوابم برد ازبس خسته بودم.بعد از این همه مدت ماموریت و اضطراب.یه خواب شیرین و راحت خیلی بهم می چسبید. بااحساس خفه شدن توسط یه نفر از خواب پریدم و سیخ نشستم رو تخت. عسل:غزل این چه وضع بیدار کردنه؟توهنوز آدم نشدی؟ غزل دوباره سفت بغلم کرد وگفت:بی عاطفه!دلم برات تنگ شده خب. با خنده بغلش کردم وموهاش رو بوسیدم. -منم دلم برات تنگ شده خانوم خانوم ها غزل:آخ چه خبرا؟شوهرت پس کو عزیز دل خاله خوبه؟ بعد باخنده رو شکمم دست کشید که با اخم ساختگی زدم رو دستش. -خجالت بکش دختر...این حرفا کدومه؟شوهر چیه؟فردا می ریم صیغه رو باطل می کنیم و خلاص! خلاص آخر رو با یه بغضی که پشت خنده مخفی شده بود گفتم.جدی جدی دارم خلاص می شم یعنی؟ غزل:آره تو گفتی و من باور کردم.زود باش بریم پایین.چندبار خواستم بیام بیدارت کنم مامان نذاشت.الانم برای شام گذاشته بیام بیدارت کنم.بدو بریم شام که بعدش کلی می خوام از زیر زبونت حرف بکشم. سری تکون دادم و باخنده رفتم پایین.بعد از خوردن شام ومیوه و یکم بگو وبخند همه رفتن تو اتاق هاشون تا بخوابن.من و غزل هم رفتیم تواتاق من تا کلی براش حرف بزنم. غزل رازدار خیلی خوبی بود.همه ی حرف هام رو بهش می گفتم.مخصوصا این که روانشناسی می خوند و شنونده خیلی خوبی بود.
ازهمه چیزبراش گفتم.ازتموم اتفاقات این چند مدت.ازاین که نمی دونم سورن رو دوست دارم یانه.این که حسم بهش چیه؟ اونم از حرف های من نتیجه گرفته بود که با اون چیزهایی که براش تعریف کردم از خودم و کارهای سورن.که یه عشق دو طرفه داره شکل می گیره.این حرفش بهم دل گرمی می داد.هرچند خیلی هم بهش اطمینان نداشتم.اما نمی دونم چرا ولی خیلی دوست داشتم راست باشه و دلم می خواست قبولش کنم. با رفتن غزل یبار دیگه به حرف ها وکارهامون تو این مدت فکرکردم و دیدم غزل هم بد بیراه نمی گه.سورن تو این مدت یه کارهایی کرده که اگه یکم روش فکر کنی،می شه عشق برداشتش کنی...خداکنه اینجوری باشه. با یه عالمه فکرهای شیرین و امیدهایی که به خودم می دادم به خواب رفتم. صبح ساعت 11 از خواب بیدار شدم.می دونستم مامان اصلا از این که دیربیدار بشی خوشش نمیاد.ولی حتما گذاشته رو حساب خستگیم و اجازه داده که تا این ساعت بخوابم... یه دوش گرفتم و سرحال نشستم پای میز آرایشم.یه تاپ وشلوارک سورمه ای و سفید پوشیدم که خیلی هم باز نبود.آخه عادت نداشتم جلوی بابا وعرشیا باز بگردم.خب عادتمه دیگه! یه کم آرایش کردم و رفتم پایین. عسل:سلام به همگی. روی همه شون رو بوسیدم و رفتم تو آشپز خونه.میز هنوزچیده شده بود.یه استکان چای خوشرنگ واسه خودم ریختم ونشستم رو صندلی... عرشیا:ساعت خواب مامان:چیکارش داری دخترم رو؟خب خسته بود دیگه عرشیا:خدا بده شانس.اگه ما حالا خوابیده بودیم و با کتک بیدارمون می کردین.ارشدی و سالاریه دیگه...هی خدا! همه زدیم زیر خنده عسل:بابا کجاست؟ غزل:فکر کردی همه مثل خودتن تا لنگ ظهر بخوابن؟سرکاره دیگه می خوای کجا باشه عرشیا:راستی بابت سوغاتی ها ممنون عسل:مگه چمدون رو آوردن؟ غزل:آره.توکه خواب بودی یه سربازه آوردش. عرشیا:منم با اجازه درش رو باز کردم وسوغاتی خودم رو برداشتم. یه بلیز خوشگل براش خریده بودم و یه عطر که می دونستم خیلی دوست داره.واسه مامانم یه پیراهن بلند خوشگل مشکی مجلسی گرفته بودم که حسابی برق می زد و به سنش هم می خورد.واسه بابا هم چندتا بلیز گرفته بودم که خوشگل بود و مناسب سنش بود.واسه غزل هم چنددست تاب وشلوارک و عطر ویه سری خورده ریز گرفته بودم. عسل:خب سوغاتی هاتون رو برداشتین پس؟ مامان:آره مامان دستت درد نکنه کلی تو خرج افتادی ها. عسل:این حرفا چیه مامان جان قابل شما رو نداشت. غزل:عسل امروز برنامه ات چیه؟ عسل:می رم اداره بعدم می رم محضر عرشیا:مگه مرخصی نیستی؟ عسل:یه امروز رو می رم ببینم آخرش چی می شه.ازفردا می مونم خونه غزل:راستی دوسه روزپیش اون دوستت رو دیدم.اسمش چی بود آهان آهان یاسمین. عسل:اِ جدی؟خیلی وقته ازش خبرندارم.چی می گفت؟ غزل:هیچی ازتوپرسید.گفتم ماموریتی و این حرفا...می گفت یکی ازاستاداشون تورو تو ماموریت دیده عسل:استاداشون؟مگه یاسمین دوباره درس می خونه؟اون که بامن لیسانس گرفت گفت ادامه نمی ده دیگه غزل:آره.مثل اینکه بعد لیسانسش رفته بوده آمریکا پیش عمه اش.دوباره برگشته اینجا درس بخونه عرشیا:خب آمریکاکه زبان می خوند راحت تر بود غزل:گفت بابام نذاشته بمونم و اونجا رفته بودم تفریح کنم نه درس بخونم واین حرفا.یه ماهه برگشته داره واسه ارشد می خونه.گفت بهت بگم بیای ارشد بخونی حیفه عسل:خودمم تو همین فکر بودم.ولی یه ماه دیگه کنکور ارشده من که چیزی نخوندم.درضمن کارمم هست به دانشگاه دیگه نمی رسم مامان:دخترم تو عاشق زبان بودی.برو ادامه بده.لیسانست رو که گرفتی گفتی تو نیرو انتظامی جابیافتم می رم ادامه می دم.الان که ماشالله جاهم فتادی.دیگه چی می گی؟ عسل:والا چی بگم.امتحان می دم ولی فکرنکنم تهران قبول بشما
عرشیا:فوقش میافتی شیراز پیش خودم عسل:اینم حرفیه غزل:چی چیو اینم حرفیه من تنها می مونم اون وقت عرشیا:بابا گفتیم شاید نگفتیم که حتما شاید اصلا تهران قبول شد.یا اصلا افتاد یه شهردیگه عسل:راستی این استادشون رو نگفت کیه؟ غزل چشمکی زد و گفت:کیوان کبیریه.مثل اینکه الان دیگه درس میده سری تکون دادم و گفتم:چه جالب!یاسمین الان دانشگاه می ره؟ غزل:نه کلاس آمادگی می ره واسه کنکورش.کیوان استادشه عسل:باشه روش فکر می کنم.فردا می رم اقدام می کنم واسه کنکور مامان:خیر ببینی دخترم بعدناهارو شستن ظرف ها رفتم تو اتاقم. به ساعت نگاه کردم که دیدم 4.هنوز یکم وقت داشتم.چمدونم رو مرتب کردم و لباس هام رو چیدم.یه ساعتی گذشت.دیگه باید آماده می شدم.لباس فرمم رو پوشیدم و یه آرایش ملایم هم کردم.رفتم پایین. مامان:کجا دخترم؟ -می رم اداره بعدشم محضر مامان:خدا پشت و پناهت دخترم. صورتش رو بوسیدم و از خونه زدم بیرون.206کوجه ای رنگم رو ازتو پارکینگ در آوردم و به سمت اداره راه افتادم.ساعت 6 رسیدم دم اداره.گوشیم رو برداشتم خواستم ببینم سورن اداره هست برم بالا یانه. - الو.سلام صدای سورن بی هیچ ملاطفتی تو گوشم پیچید.لابد کسی پیششه نمی تونه خوب حرف بزنه یا بازم اومده اداره جو رئیس بودن گرفتتش.هر چی فکر بد بود رو ازذهنم دور کردم و گفتم. - سلام - امرتون؟ - دم ادره ام.گفتم بیام بالا یا... - لازم نیس. دارم میام پایین واسه ساعت 7 وقت گرفتم.دارم میام منتظر بمون. بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد. از این کارش خیلی دل خور شدم.همونطور عصبی تکیه دادم به ماشینم و با انگشتام بازی کردم.هرچقدرهم دلش از جای دیگه پر باشه نباید سر من خالی کنه که. پیش خودم فکر کردم لابد حالا که ماموریت تموم شده و صیغه مونم داره باطل می شه.چرا دیگه باید با من باشه؟ تا الان خوش گذرونده عین دوست دخترش بودم حالا هم داره ولم می کنه.تموم اون فکر های خوب دیشب از سرم پرید و جاش رو به کلی فکر پلید داد. سورن رو دیدم که کیف بدست با یه اخم عمیق داره میاد سمت من.یه شلوار مردونه مشکی جذب پوشیده بودبا یه پیرهن مردونه آبی آسمانی که تیپش رو رسمی ودرعین حال شیک می کرد. سورن:سلام.ماشین آوردی؟ عسل:سلام.آره سورن:ماشینت رو بذار پارکینگ با ماشین من می ریم. عسل:خب باماشین من بریم مگه چی می شه؟ سورن:گفتم با ماشین من می ریم.الانم ماشینت رو ببر تو پارکینگ اینقدر لحنش دستوری بود که مجبورم کرد انجامش بدم.بماند که چقدر زیر لب فحش بارش کردم. برگشتم که دیدم تو یه سانتافه مشکی نشسته و دستاش رو گذاشته روهم و نگاهش رو با اخم دوخته به رو به روش. سوار ماشین شدم که یه نیم نگاهی بهم انداخت و ماشین رو روشن کرد.تموم راه ساکت بود و چیزی نمی گفت.بهش نگاه کردم که با دست سالمش فرمون رو گرفته بود واون یکی دستش رو گذاشته بود رو لبه ی پنجره.خسته شدم بالاخره سکوت رو شکستم.
چیزی شده؟ سورن- نه، چطور؟ - آخه خیلی عصبی به نظر میای. بازجویی کردی ازشون؟ سورن- آره. - خب چی شد؟ سورن- تو پرونده نوشتم. - الان این جاست؟ سورن- چی؟ - پرونده دیگه؟ سورن- نه. - نمی خوای بگی چی گفتن؟ سورن- حرف زیاد زدن، الان حوصله ندارم برات تعریف کنم. رفتی اداره بگیر بخون. - چی شده؟ سورن- هیچی. - گفتم چی شده؟ سورن اخمی بهم کرد و گفت: - من بهت اجازه نمی دم صدات رو برام بلند کنیا! - چرا همچین می کنی؟ من فقط ازت پرسیدم چته. سورن- داشتم با مانی حرف می زدم. -خب؟ سورن نگاهی با اخم بهم انداخت و عصبی نفسش رو فوت کرد بیرون و گفت: - ازش پرسیدم از کجا شب مهمونی فهمیده ما پلیسیم. - خب اون چی گفت؟ یه نگاه با خشم بهم انداخت و با پوزخند گفت: - گفت وقتی عسل خانوم داشتن با عشق سابقشون صحبت می کردن که لوشون نده، شنیده که ما پلیسیم. تو توی اون اتاق لعنتی چی به اون پسره می گفتی؟ با تعجب بهش زل زده بودم. - کدوم پسره؟ سورن- همون کیوان خان. دوستش داری نه؟ مانی می گفت با هم رابطه داشتید. - تو حرف مانی رو باور می کنی؟ سورن- نه، ولی از رفتارت با اون پسره معلوم بود مانی همچین دروغم نمیگه. حالا می خوام از دهن خودت بشنوم. اون یارو کی بود؟ دستام رو زدم زیر بغلم و با بغض تلخی همراه یه پوزخند گفتم: - همون که مانی گفت. سورن ماشین رو بغل خیابون نگه داشت. فرمون رو توی دست هاش فشرد و گفت: - پس حقیقته. بعد سرش رو چرخوند سمتم و داد زد: - به من نگاه کن. می گم به من نگاه کن. تو چشماش خیره شدم. - چیه؟ آره، همونی بود که مانی گفت. البته نه به اون شدت، ولی یه چیزی تو همون مایه ها. سورن- دوستش داری؟ -نه. سورن- دوستش داشتی؟ با هم رابطه داشتید؟ -فقط یه دوستی ساده بود که گذشت و تموم شد. الانم هیچ چیزی بینمون نیست. سورن با پوزخند گفت: - مانی می گفت شنیده عاشق و معشوق بودید. -این طور نیست. من همون موقع هم دوستش نداشتم. اون بود که اصرار داشت باهام باشه و منم به شرط این که یه رابطه معمولی باشه قبول کردم، همین. سورن- خب چرا به هم خورد؟ -اون یه دوست دختر می خواست که پا به پاش راه بیاد، منم این رو نمی خواستم. علاقه ی زیادی هم به کیوان نداشتم، چون خیلی وقت بود دنبالم بود و هر کاری که تونست برام کرد، باهاش دوست شدم. بعضی وقت ها دلم براش می سوخت که اون قدر بهم محبت می کنه و من نمی تونم جواب محبت هاش رو بدم. سورن یه پوزخند بزرگ زد و با لحن تلخی گفت: - خب اون که این قدر دوستت داشت چرا ولت کرد؟ با عصبانیت گفتم: - اون منو ول نکرد. اون دوست داشت دوست دخترش رو بغل کنه و ببوسه و مهمونی های آن چنانی. منم بهش گفتم اگه دوستم داری بیا خواستگاری، من اهل این کارها نیستم. اونم گفت یه مدت با هم باشیم بعد میاد. منم گفتم من اهل این جور برنامه ها نیستم که هر کاری دلت خواست بکنی و بعدم بگی ببخشید، به هم نمی خوردیم. گفتم من آدمش نیستم و کشیدم کنار، همین. عصبانیت تو چشم های سورن جای خودش رو به یه آرامش داده بود که احساس می کردم تحسینم باهاشه. اما حالا این من بودم که عصبی بودم. سورن هیچ حقی نداشت بخواد در موردم بد فکر کنه. من فقط برای این که پاک بمونم با کیوان به هم زدم.حالا اون منو به چی متهم می کنه؟
سورن:نمی خواستم ناراحتت کنم با فریاد گفتم:حالا که کردی.توچی در مورد من فکر کردی؟اصلا دوست پسرم بوده که بوده.یعنی تو دوست دختر نداشتی که اینجوری باهام حرف می زنی؟خوبه من واسه این که چیزی بینمون نباشه به هم زدم مگرنه معلوم نبود چی ها می خواستی پشت سرم بگی سورن:عسل؟ -عسل مرد!زودتر برو اون محضرکوفتی و خلاصمون کن نگاهش رنگ دلخوری گرفت.ولی تو اون لحظه هیچی برام مهم نبود.احساس می کردم سورن دوستم داره اما حالا با اون رفتارش تموم اون افکار قشنگ از ذهنم پریده.می خواستم تنها باشم. سورن بی حرف راه افتاد.چشم هام رو بستم.نمی خواستم اشکام بریزه.اما حرکت دونه های اشک رو زیر پلکم حس می کردم.یکی دو قطره از دستم در رفت.ولی خدارو شکر تونستم بقیه شون و مهار کنم.خوش بختانه انگار سورن ذهنش مشغول تر از این حرف ها بود که بخواد قطره های اشک من و ببینه دم یه ساختمون نگه داشت.سرم رو که بلند کردم دیدم محضره.بدون حرف پیاده شدم و به سمت ساختمون رفتم.سورنم ماشین رو قفل کرد و اومد دنبال من. داشتم از سورن جدا می شدم.دیگه از فردا اگه دستش بهم می خورد نامحرم بود و گناه داشت.دلم نمی خواست با این اخم و تخم ازهم جداشیم.مگه ازدواج کرده بودیم که جداشیم؟من همه چیز رو بزرگ کردم.فقط یه صیغه محرمیت ساده بود حالاهم کارمون انجام شده و باید باطلش کنیم.به همین راحتی...هنوز به در ساختمون نرسیده بودیم که سورن دستم و از پشت گرفت.ایستادم ولی برنگشتم. اومد نزدیک تر.جوری که احساس می کردم نفس هاش به پوستم می خوره. آروم دم گوشم گفت:نمی خوام اینطوری ازت جدا شم.ببخشید بابت اون حرف ها.وقتی مانی داشت اون حرف ها رو می زد و توهم گفتی راست می گه عصبی شدم.ببخشید نباید تو زندگی شخصیت دخالت می کردم.حالاهم ازدستم عصبی نباش. برگشتم تو چشم هاش نگاه کردم.سرد و بی تفاوت بودم.همه اطرافیانم می دونستم نباید اینطوری ناراحتم کنن چون وقتی دلم سرد بشه ازشون دیگه تو دلم جایی ندارن.حالا سورنی که فکر می کردم دارم عاشقش می شم ناراحتم کرده بود. -مهم نیست.بریم بالا دیر می شه سورن سری تکون داد و منم زودتر از اون حرکت کردم.تو محضرفقط سر دفتر و یکی از کارمندهاش بودن و بقیه رفته بودن.سورن با هر دو دست داد. سورن:ببخشید حاج ابراهیم اگه این موقع مزاحمتون شدیم. سردفتر:اشکالی نداره پسرم.صیغه نامه همراهتنونه؟ *****
از ساختمون اومدیم بیرون...حالا دیگه هیچ نسبتی باهم نداریم.تونگاه من یه حس خلا بود.هیچ حسی نداشتم.یه بغض بد فقط تو گلوم نشسته بود که خیلی اذیتم می کرد.نگاه سورن ناراحت و غمگین بود. نشستم تو ماشین و اونم نشست.به رو به رو نگاه می کرد. باپوزخند گفت:هه!همه چی تموم شد.به همین راحتی! پوزخند صدا داری زدم وگفتم:آره.یادته چه جنجالی واسه این صیغه راه انداختیم لبخند تلخی زد و تو چشم هام نگاه کرد. سورن:آره...هیچکدوممون راضی نبودیم.بیچاره سردار! -الان خوشحالی؟ سورن:ازچی؟ -از این که راحت شدی؟ سورن باز همون تلخی سابقش رو پیدا کرد و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.یه دستش رو گذاشته بود رو لبه ی پنجره و سرش رو بهش تکیه داده بود و با دست دیگه اش فرمون رو گرفته بود.باد می خورد به موهای صافش و تو هوا تکونشون می داد. سورن:نه! -چرا؟ سورن:چون من همون دردسرهارم دوست داشتم. پوزخندی زدم وتو دلم گفتم.دیدی عسل خانوم!فقط تورو واسه سرگرمی می خواست. سورن من و رسوند دم اداره و منم سوار ماشینم شدم و اومدم خونه.حوصله هیچکس رو نداشتم.با یه سلام رفتم تواتاقم و در اتاقم رو قفل کردم.می دونستم غزل اینقدر فوضوله که با دیدن حالم می پره تواتاق.الان حتی حوصله اونم نداشتم.می خواستم تنها باشم. اونقدری گریه کردم تا با یه سردرد بد به خواب رفتم.
صبح بی حال بیدار شدم و بعد از یه دوش و حاضر شدن رفتم پایین.امروز جمعه بود و بابا هم نرفته بود دادگاه. -سلام بابا:سلام گل دختر.صبحت بخیر بابا -صبح شما هم بخیر.خبریه؟ عرشیا:من بگم من بگم! غزل:کشتی خودتو عرشیا چاقوی پنیریشو گرفت جلوی غزل به نشونه ی تهدید. عرشیا:اوه!بار آخرت باشه باداداش بزرگترت اینطوری حرف می زنی ها! عسل:خب کجا می خوایم بریم؟ بابا:بشین صبحونه ات رو بخور تا این بچه بگه بهت عرشیا:بابا داشتیم؟دیگه شدیم بچه؟ عسل:عرشیا دق می دی یه چیزیو بگی ها... عرشیا:ما تصمیم گرفتیم حالا که من اینجام و توهم مرخصی هستی بریم شمال یه 3-4 روزی! غزل:چطوره؟ عسل:خوبه من حرفی ندارم مامان:مثه این که زیاد خوشحال نشدی مامان؟ عسل:نه اتفاقا خیلی خوشحالم رو حیه ام یکم عوض میشه بابا:فقط شرمنده بچه ها زودباید بریم و برگردیم چون من مرخصی ندارم زیاد عسل:کی می ریم؟ بابا:امروز ظهر راه می افتیم.فردا و پس فردا رو می مونیم بعد برمی گردیم.وسایل هاتون رو جمع کنید بچه ها. عرشیا:چشم.با ماشین کی می ریم؟ بابا:ماشین من غزل:همه با یه ماشین؟ بابا:باهم باشیم که بهتره مامان:ولی بچه ها دیگه بزرگ شدن. عرشیا:جا یکم تنگ می شه ها... بابا:باشه یه کدومتون ماشین بیارین عرشیا:من میارم. مامان:خیلی خب صبحونه تون رو که خوردید برید وسایل هاتون رو جمع کنید که دیرمون نشه بعد ازخوردم صبحونه رفتیم تو اتاقامون که یکم ساک بچینیم.من یه ساک دستی مشکی برداشتم و یه چنددست لباس تو خونه ای و مانتو چیدم توش. غزل:اجازه هست؟ -بیاتو آجی غزل:ساکتو چیدی؟ -آره تو چیدی؟ غزل:آره.دیشب چرا حالت بدبود؟چیزی شده بود؟ -نه چیزی نشده بود غزل نگاه موشکافانه ای بهم انداخت و با یه لحن بامزه گفت:اگه تو پلیسی و باهوش منم روانشناسم و آدم شناس.تو یه چیزیت شده خندیدم و زدم رو نوک بینیش و گفتم:پس تورو ببرم اداره واسه بازجویی به دردمون می خوری! غزل:واسه چی گریه می کردی؟ -هیچی بابا سورن قضیه کیوان رو فهمید فکر کرد چی بینمون بوده کلی باز خواستم کرد غزل:به اون چه ربطی داره؟ -من چه می دونم فوضوله دیگه غزل:آجی خودتو ناراحت نکن.بدو بریم پایین مامان کمک لازم داره.داره ناهار درست می کنه -باشه همه داشتیم سوار ماشین می شدیم. من و غزل وسایلامون رو تو ماشین عرشیا چیدیم وبابا ومامان هم تو ماشین بابا.
عرشیا چشمکی زد وگفت:بچه ها بیاین توماشین من!بزارید اون مرغ عشق های عاشق یه سفر بدون سرخر برن غزل با خنده زد تو بازوی عرشیا و گفت:دیوونه عرشیا:چی می گی عسل؟ با خنده دستام رو به نشونه تسلیم بردم بالا ونشستم صندلی جلو. -من که تسلیمم عرشیا برای بابا دست تکون داد وگفت:بابا من دختراتون و می برم.شما راحت باشید بابا با خنده سری تکون داد وگفت:ای پدر سوخته!مراقب باشی ها عرشیا:چشم باباجون.ویلای خاله می بینمتون عرشیا نشست پشت فرمون و یه بسم الله گفت و ماشین رو روشن کرد.غزل هم نشست پشت و دستاش رو گذاشت رو صندلی من و عرشیا. -مگه می ریم ویلای خاله؟ غزل:آره.گفتن ما رفتیم شما هم بیاین اونجا.بابا هم قبول کرد. -بچه هاشم هستن؟ عرشیا:فعلا که نه!زن و شوهری رفتن عشق وحال... یه دوساعتی تو راه بودیم که کم کم داشت حالم بد می شد.همیشه مقابل این پیچ های جاده کندوان کم می اوردم.واقعا حال آدمو بد می کرد.تصمیم گرفتم بخوابم.البته قبلش صدای ظبط ماشین رو که رو اعصابم تاتی تاتی می کرد و کم کردم و بعد تخت گرفتم خوابیدم. عرشیا:عسلی خوابالو.پاشو رسیدیم بعد صدای بسته شدن در اومدو کلی جیغ و داد.چشم هام رو آروم باز کردم که دیدم غزل پریده تو بغل خاله و از خوشحالی جیغ جیغ می کنه.عادتشه دیگه.هنوز داشتم به هوش می اومدمو دور و برم و آنالیز می کردم که ضربه ای خورد به پنجره.سرم و بلند کردم که دیدم. وای این اینجا چی کار می کنه؟ لبخند تصنعی زدم و از ماشین پیاده شدم.با چشم دنبال عرشیا گشتم که دیدم جلوتر ساک به دست داره می ره.طفلی هم ساک من دستش بود هم مال خودش.سنگین بود عین پنگوئن راه می رفت.طفلی داداشم. کیوان:سلام خانوم.شما اینجا؟ دست به سینه ایستادم و اخم کردم.کیوان رو باعث بانی همه ی بلاهایی که این چند روزه سرم اومد،می دونستم. عسل:سلام.ویلای خالمه شما اینجا چی کار می کنی؟ کیوان:پس مهناز خانوم خالتونه؟ عسل:درسته.نگفتید شما اینجا چی کار می کنید؟خالم رو می شناسید؟ کیوان:پدرم با شوهرخالتون شریکن.یه دو سالی می شه.شما نمی دونستی؟ عسل:نه متاسفانه کیوان:چند روز اینجایی؟ عسل:فکر کنم دو روز کیوان:خوبه پس تنها نمی مونم وایسادم و یه نگاه خریدارانه بهش کردم و یه پوفی کشیدم و رامو گرفتم سمت ویلا. عسل:ببخشید من خسته ام. جلوتر از اون رفتم تو ساختمون و با خاله رو بوسی کردم. خاله:سلام دخترم.خوبی خاله؟خیلی خوش اومدی... عسل:ممنون خاله جون. خاله رو به خانوم تقریبا 46-7ساله ای کرد و گفت:خانوم کبیری عسل جون خواهرزادم که خیلی براتون ازش تعریف کردم متوجه شدم مادر کیوانه.یه لبخند مصنوعی زدم و باهاش دست دادم. خانم کبیری:به به.واقعا دختر خوشگل و برازنده ای دارید بهناز خانوم. مامان:ممنون... با تعارف خاله نشستیم و با پدر کیوان هم که بهش می خورد55 رو داشته باشه یه سلام واحوال پرسی خشک وخالی کردم.نمی خواستم باهاشون گرم بگیرم چون می دونستم در اون صورت دوباره گیرهای کیوان شروع می شه.
با تعارف خاله نشستیم و با پدر کیوان هم که بهش می خورد55 رو داشته باشه یه سلام واحوال پرسی خشک وخالی کردم.نمی خواستم باهاشون گرم بگیرم چون می دونستم در اون صورت دوباره گیرهای کیوان شروع می شه. کیوان رو به جمع گفت:راستی مامان می دونستید عسل خانوم از هم دوره ای های من بودن؟ مادرش با تعجب بهم خیره شد. -نه مادر؟جدا؟شما هم استادی دخترم؟ عسل:نه.من تا لیسانس خوندم خانم کبیری:اوا حیف شد که.اگه الان ادامه می دادی مثه کیوان من استاد می شدی وای مامانمینا.حالا خوبه یه استاد زپرتیه ها.لبخند پر رنگی زدم.ازاون هایی که تا تهش و بسوزونه -راستش من کارهای مهیج و بیشتر دوست داشتم.از اینکه بشینم پشت یه میز و با چهارتا بچه دانشجو سر و کله بزنم خوشم نمی اومد. مادرش خواست من و ضایع کنه و بگه حالا مگه چی کاره ای ،گفت:مگه شغلت الان چیه؟ عسل:سروان آگاهی ام.بخش مامورین مخفی ابروهاش رو داد بالا.یکم تعجب کرده بود.کیوان یهو انگار چیزی یادش اومده باشه رو به من گفت:راستی عسل خانوم نامزدتون کجاست؟اسمش چی بود؟آها آها...آقا سورن.درست گفتم دیگه؟نمی بینمشون خاله با تعجب بهم نگاه کرد.همه چشمشون به دهن من بود.خونسردی خودم رو حفظ کردم و با یه لبخند گفتم:سورن همکارم بود.برای ماموریت باهم محرم شدیم حالا هم جداشدیم کیوان یه برقی تو چشم هاش نشست.نمی دونم از چی بود.خوشحالی یا...؟ مادرش با لحن مسخره ای گفت:وا؟واسه هر ماموریت که بخوای با همکارات نامزد کنی که کسی نمیاد بگیرتت عزیزم اینبار قبل از اینکه من دهنم رو باز کنم.مامان گفت:نه ماشالله عسل اینقدر خواستگار داره نگران این چیزا نیستیم.بعدشم اولین بارش بوده.پسره هم فوق العاده بود و ماهم بهش اطمینان داشتیم. خاله که متوجه متشنج بودن فضا شده بود همه رو به شام دعوت کرد و ماهم سعی کردیم موقع شام چرت و پرت نگیم و با خانواده کبیری هم کلام نشیم. بعد شام جوون ها نشستیم یه ور و عرشیا گیتار زد.همچین می گم جوون ها انگار کی بودیم.یه من بودم و غزل وعرشیا.کیوان و خواهرش کیانا...اوا شعر شد! تو کل شب نگاه خیره کیوان رو روی خودم حس می کردم.غزل هم که از رابطه ما خبر داشت همش زیر چشمی مارو می پایید.مثه اینکه اونا هم قراره دو روز بمونن.به نظرم برم فردا خونه بهتره.نمی تونم اینجا رو اینجوری تحمل کنم. بعد از یکم خوش گذرونی که برای من بیشتر عذاب بود رفتیم تو اتاق هایی که خاله برامون حاضر کرده بود.من و غزل اتاق هامون یکی بود. خدارو شکر راحت خوابیدم و صبح با صدای خاله که همه رو به صبحونه فرا می خوند بیدار شدم.یه بلیز دامن سرمه ای پوشیدم و روسری آبی گذاشتم و رفتم پایین. عسل:صبح همگی بخیر... همه جواب دادن و نشستیم پشت میز. غزل:به خاله چه کردی دمت گرم غزل راست می گفت همه چیز روی میز بود. مربای بهار نارنج که من عاشقش بودم.مربای توت فرنگی و پرتقال خونی. کره،خامه،پنیر،گردو،سبزی،ت خم مرغ های عسلی و شیر و ... خاله:نوش جونتون.بچه ها برنامه امروزتون چیه؟ بابا:بریم دریا عرشیا:خاله دریا کجا نزدیکه اینجا؟ غزل:بریم پلاژ حسینی بابا:باشه دخترم خاله:خب پس می رید پلاژ. آقای کبیری:آقا علیرضا اگه اشکال نداره ماهم با شما میایم بابا:چه اشکالی؟تشریف بیارید خوش حال می شیم. بعد از خوردن صبحونه همه رفتیم که حاضر شیم.یه مانتو نخی سفید پوشیدم با شلوار گرم کن مشکی.یه شال مشکی هم گذاشتم و عینک آفتابی خوشجلم و زدم. بماند که چقدر هم من هم غزل رو خودمون کرم ضد آفتاب خالی کردیم.غزل هم یه مانتو گل دار آبی پوشیده بود با شلوار جین و شال آبی.جیگر من دیگه خواهری!
عرشیا- بدویید بچه ها، پایین منتظرم. بعد از یه کم برانداز کردن خودمون تو آیینه، رفتیم پایین. همه حاضر بودن. کیانا یه مانتو ... نه نه، بهتره بگم یه بلیز سبز پوشیده بود با جین . از همون اولم که اومدیم دور و بر عرشیا می گشت. خوشم می اومد عرشیا تا می تونست بی محلش می کرد. کیوان هم یه تی شرت آستین کوتاه طوسی پوشیده بود با شلوار جین مشکی. مثل همیشه خوشتیپ بود، اما برای من مهم نبود. یهو یاد سورن افتادم. آخی، بچه ام الان داره چی کار می کنه؟ بچه ام؟ سورن با اون هیکل؟ هه هه. دلم براش تنگ شد. دو روز بود صداشم نشنیده بودم. عرشیا- بدویید بچه ها. با صدای عرشیا سوار ماشین شدیم و تا خود پلاژ با ضبط ماشین هم خونی کردیم و خوش گذروندیم. عرشیا- بپرید پایین که دریا صداتون می کنه. خیلی این جا رو دوست داشتم. همیشه می اومدم و این جا کلی با غزل و عرشیا خوش می گذروندم. غزل- من گفته باشم، می خوام کشتی صبا سوار شم، اونم نوک نوکش. عرشیا- ریز می بینمت. غزل- خب عینک بگیر عزیزم، چشم هات مشکل پیدا کرده ها. - خیلی خب بابا، دعوا نکنید. جلوی اینا آبرومون می ره. کیانا اومد سمت ما و گفت: - می خواین شنا کنید؟ - نه، پرده های قسمت بانوان رو هنوز نزدن، نمیشه که. کیانا با دلخوری گفت: - یعنی نمیشه این جا شنا کرد؟ عرشیا- نه خواهرم، اون وقت برادران محترم بسیجی با دست خودشون غرقت می کنن. ما خندیدیم و کیانا با لب های غنچه کرده و ابروهای گره خورده برگشت پیش داداشش. غزل هی غرغر می کرد که بریم کشتی صبا. عرشیا و کیوان رو فرستادیم تا بلیط بگیرن. بعد از این که تو صف وایستادیم تا نوبتمون بشه، رفتیم بالا. کیانا و غزل که می ترسیدن، رفتن پله ی دوم و از بالا سوار شدن. غزل هر چی اصرار کرد که منم برم پایین قبول نکردم. اون جا هیجانش کم بود. من و کیوان و عرشیا رفتیم بالا. متاسفانه جوری نشستم که وسط کیوان و عرشیا بودم. عرشیا که می دونست من پایه ی همه چیزهای خطرناکم و هیچ جا تنهاش نمی ذارم، خوشحال بود. کیوان دم گوشم گفت: - نمی ترسی؟ پوزخندی زدم و گفتم: - عمرا! با روشن شدن دستگاه جیغ و سوت بود که می زدیم و حال می کردیم. من و عرشیا پاهامون رو می کوبوندیم و دستامون رو از روی میله ول می کردیم، اما کیوان چشم هاش رو از اول تا آخر بسته بود و سفت چسبیده بود به میله. خندم گرفته بود. یعنی الان اگه سورن بود چی کار می کرد؟ می دونستم اون خیلی شجاعه، اما این کیوان؟ نباید سورن رو با کیوان مقایسه کنم. کیوان یه پسر مامانی و پاستوریزه بود که الحق و الانصاف همون استادی بهش می اومد که پشت میز بشینه و درس بده، اما سورن معلوم بود عین خودمه، عشق هیجان. کاش می شد برم تهران. دیگه این شمال رو هم که عاشقش بودم، دوست نداشتم. دلم برای سورن تنگ شده بود. رفته بودم تو فکر و نفهمیدم کی دستگاه وایستاد. بعد از یه کم گشت زدن برگشتیم خونه.
خب خب این دفعه هم اومدم با سه تا پست دیگه...


راستی سپاسا کو پس


نمی دونم چرا دلم می خواست زار بزنم. اون دختر اولین جنازه ای نبود که می دیدم، همیشه کارم با همین جرم و جنایت و جنازه ها بود و من بی هیچ ترسی کار می کردم. اما نمی دونم چرا دلم واسه این یکی این قدر سوخت. قیافه ی معصومی داشت. حتی یه ثانیه هم صورتش از جلوی چشم هام کنار نمی رفت. عین یه پرده همش جلوی روم بود. تا می تونستم تو خلوت خودم گریه کردم. ارادم واسه گرفتن انتقام قوی تر شد. این از اولین قربانی، نباید بذاریم دومی و سومی هم از راه برسه. خدایا خودت کمکمون کن! خدایا من و سورن و متین تنها امیدمون به توئه. خدایا خودت هوامون رو داشته باش. اون قدری گریه کرده بودم که خودم می دونستم الان چشم هام اندازه ی یه نعلبکی باد کرده. با باز شدن در پتو رو کشیدم رو سرم. دلم نمی خواست سورن فکر کنه این قدر ضعیفم که با دیدن یه جسد دارم گریه می کنم. سورن- عسل؟ عسـل؟ عسل پاشو ببینم. با این دختره حرف زدی؟ صدام انگار که از ته چاه در می اومد آروم بود و حسابی خش دار شده بود. - آره. سورن- پاشو ببینم، صدات چرا این طوری شده؟ - خوابم میاد، ولم کن بذار بخوابم. از زیر پتو دستم رو گرفت و کشید که مجبور شدم بشینم. پتو هم به طورکامل از روم رفت کنار. زیرلب غرولند کنان گفتم: - چته؟ دستم رو شکوندی. نمی گی شاید بنده اصلا لخت باشم این طوری بلندم می کنی؟ سورن لبخند محوی زد و گفت: - خب تو اگه لخت باشی که اصلا نمی ذاری بیام تو. بعد خیره شد بهم. یه کم معذب شدم و پتو رو دور بدنم پیچیدم. خیلی هم سر و وضعم بد نبود، ولی خب اولین بار بود که منو با تاپ می دید، البته بعد از اون یه بار که از حموم ... سورن- گریه کردی؟ دوباره مثل همیشه با صداش رشته ی افکارم رو پاره کرد. با تته پته گفتم: - نَـ..نه.. خیره چشم هاش رو دوخته بود تو صورتم و پلک نمی زد و می خواست با نگاهش بهم بگه "خر خودتی تابلو!" سورن- من گوشام مخملی نیستا. خدا رو شکر شاخ و دم هم ندارم. چرا گریه کردی؟ واسه اون دختره؟ سرم رو انداختم پایین و آروم گوشه ی لبم رو گاز گرفتم. مگه میشه به این یارو دروغ گفت؟ خودش همه چی رو می فهمه دیگه. دستش رو گذاشت زیر چونم و سرم رو بلند کرد. مهربون نگاهم کرد و گفت: - به خاطر اون ناراحتی؟ منم ناراحت شدم. دلم می خواست تو این پرونده پای هیچ جسدی وسط نباشه، اما خودت که دیدی تقصیر منم نبود. اون یکی رو که نتونستیم کاری براش بکنیم، باید مراقب این دختره مهشید باشیم. دختره کله شقیه، اگه هی باز تهدید کنه که می ره به پلیس میگه، نصیری یه بلایی سرش میاره ها. تو باهاش حرف بزن. بذار بهت اعتماد کنه. نذار اون بشه دومین جسد ماجرا. باشه عسل؟ سرم رو آروم به نشونه ی مثبت تکون دادم و دوباره بغض لعنتی اومد سراغم و باز هم بی اجازه شکست و یه دونه اشک سمج از چشمم رو گونم پرتاب شدم. سورن با انگشتش اشکم رو پاک کرد. صورتم رو با دستاش قاب گرفت و با مهربون ترین لحنی که تا حالا ازش شنیده بودم گفت: - خانومی تو محکم باش، بذار من و متین به تو دل خوش کنیم. بهت قول می دم دیگه نذارم کسی بمیره. تو قوی تر از این حرف هایی عسل! می دونم دل نازکی، اما اینم می دونم که تو با بدتر از این ها هم طرف بودی و خم به ابرو نیاوردی. من و متین به اندازه کافی بار رو دوشمون هست، تو دیگه بیشترش نکن. من مهشید رو سپردم دست توها، خانوم ناامیدم نکنی. تو می دونی مانی وحشیه، درست مثل یه گرگ گرسنه س که دخترها واسش نقش یه بره رو دارن. ازت می خوام هم مراقب خودت باشی هم مراقب مهشید. نمی خوام اون لعنتی کوچیک ترین آسیبی بهتون بزنه. بهم قول می دی؟ رنگ غم رو خیلی خوب تو چشم های سورن می دیدم. نمی دونم چرا، ولی خیلی دوست داشتم خودم رو تو آغوشش بندازم و دستاش رو حصار تنم کنه. به یه دل گرمی احتیاج داشتم، اما اونم قدر من ناراحت بود. سرم رو تکون دادم و با صدای آروم، اما با صلابتی گفتم: - قول می دم، قول می دم رئیس. این اولین بار بود که رئیس صداش می زدم و اولین بار توی این پرونده بود که می خواستم درست عین یه نظامی برخورد کنم. با پشت دستم اشک هام رو پاک کردم. سورن هم با یه لبخند تلخ دراز کشید. "نباید بذاریم اونا ببرن. این بازی یه قمار ساده نیست. جون و زندگی هزارتا جوون داره این وسط به بهای ناچیزی قمار میشه. عسل یادت نره واسه چی این جایی! نیومدی فقط حال سورن رو بگیری، اومدی بینی این خلافکارهای کثیف رو به خاک بمالی. یادت نره چشم امید سردار به توئه. یادت نره اون ها تو رو انتخاب کردن و بهت اعتماد کردن. ناامیدشون نکن، نه اون ها رو، نه سورن رو و نه خودت رو." لبخندی از سر غرور به خودم زدم. برگشتم دیدم سورن آروم به خواب رفته. منم آروم سر جام دراز کشیدم، اما باز هم از یه طرف فکر لاله و معصومیتش و از طرف دیگه فکر انتقام و ماموریت از ذهنم بیرون نمی رفت. با همین فکرها به خواب رفتم. نیمه شب با گریه از خواب پریدم. همش جیغ می زدم و اشک می ریختم. تنم خیس عرق بود و دستام می لرزید. تب و لرز گرفته بودم. سورن با صدای گریه ام به ضرب پاشد و چراغ خواب روی عسلی رو روشن کرد.
بالشم رو بغل کرده بودم و حالا دیگه بی صدا اشک می ریختم و می لرزیدم. سورن- عسل؟ عسل جان خوبی؟ چت شده؟ خواب بد دیدی؟ - خیلی بد بود سورن، خیلی بد! دوباره صدای هق هقم بلند شد. صدام دیگه گرفته بود و خش دار شده بود، جوری که از شنیدن صدای خودم ترسیدم. سورن آروم من رو تو بغلش گرفت و موهام رو نوازش کرد. سورن- آروم باش عسل، من این جام. هیشکی نمی تونه اذیتت کنه. خیالت راحت خانومی! سرم رو تو بغل سورن فرو کردم. بهش نیاز داشتم، خیلی زیاد! سورن- نمی خوای بگی چه خوابی دیدی؟ خودم رو بیشتر بهش چسبوندم و بریده بریده گفتم: - خواب دیدم هوا ... تاریک تاریکه. من تنها ... توی باغم. از هر درختی ... خون می ریزه. تو و متین رو صدا می زنم و هیچ کدومتون ... نیستید. صدای قهقهه های مانی ... و جیغ من ... تو فضا ... می پیچه. مانی میگه: دنبال کی ... می گردی؟ اینها؟ بعد تو و متین رو نشون می ده ... که از درخت ... به این جای خوابم که رسیدم دیگه نتونستم ادامه بدم. گریه ام بیشتر شد و اشک هام یکی پس از دیگری می اومدن و می رفتن. سورن همچنان موهام رو نوازش می کرد. نگرانی رو تو صداش می شد حس کرد، اما سعی می کرد باز منو آروم کنه. سورن- نترس. از قدیم گفتن خواب زن چپه. خب بقیش رو نگفتی. من و متین از درخت چی؟ داشتیم می رفتیم بالا؟ بعد خنده ای عصبی کرد. به چشم هاش نگاه کردم. اول توشون موجی از نگرانی بود، اما وقتی دید من دیگه گریه نمی کنم و آروم بهش زل زدم، مهربون شد و دسته ای از موهام رو که روی صورتم ریخته بود عقب زد و دوباره با لبخند پرسید: - نگفتی بقیه اش روها، این طوری قبول نیست. می خوای بذاری تو خماریش بمونم؟ لبخند تلخی زدم و با بغض و صدای گرفته گفتم: - تو ومتین از درخت آویزون بودید؛ یعنی مانی دارتون زده بود. هرچی جیغ زدم و صداتون کردم جواب ندادید. فقط مانی بود که به سمتم می اومد و می خواست من رو بگیره. دوباره همون موج نگرانی به چشم های سورن برگشت. سعی می کرد با خنده نگرانی هاش رو پنهون کنه، اما موفق نمی شد. سورن- آخ جون، دیدی گفتم خواب زن چپه؟ وقتی خواب دیدی ما مردیم یعنی حالا حالاها زنده ایم و در خدمتتون هستیم و ما مانی رو می کشیم. بعدشم سر شب این قدر گریه کردی و به اون دختره فکر کردی که از این خواب های ترسناک دیدی. تازشم، مانی غلط می کنه بیاد سمت تو و بخواد تو رو بگیره. مادرش رو به عزاش می شونم! - سورن تنهام نذار، من می ترسم. سورن- نترس خانومی، من این جام. هیچ کس نمی تونه بهت آسیب برسونه. خیالت راحت گلم! بعدش دراز کشید. منم دراز کشیدم. می ترسیدم. دوست داشتم بغلم کنه و الان که بهش احتیاج دارم کنارم باشه. مثل این که خودش این رو از توی چشم هام خوند که دستش رو دراز کرد و من رو کشید تو بغلش. سورن- تا وقتی که جنابعالی می ترسی، باید همین جا بخوابی. جات همین جاست. گفته باشم، این یه تنبیه. سرم رو گذاشتم روی دستش، اونم دستش رو دور کمرم حلقه کرد و من رو به خودش چسبوند. بوی عطر تلخش آرومم می کرد. گرمی نفس هاش که به صورتم می خورد نشون می داد هنوز پیشمه و تنهام نذاشته. قفسه ی سینش آروم بالا و پایین می رفت. دستش روی موهام بالا و پایین می رفت و آروم نوازشم می کرد. این بار آروم تر از سر شب به خواب رفتم. صبح با احساس این که یکی رو صورتم زوم کرده، لای چشم هام رو باز کردم. سورن رو دیدم که با قیافه ی خندون جلوی رومه. سورن- به به چه عجب، خانوم چشم های مبارکشون رو باز کردن! پاشو دختر کلی کار داریم. دستم خوابید. پاشو می خوام بلند شم. جات خوب بوده نمی خوای بلند شی؟ آره شیطون؟ یه نگاه به زیر سرم انداختم. تازه یادم اومد که از دیشب رو دست این بنده خدا خوابیدم. غلتی زدم و دمر روی بالش خودم خوابیدم. سورن- ای بابا، تو که باز گرفتی خوابیدی. بابا کار و زندگی داریما. متین در زد و از پشت در گفت: - اجازه هست بیام تو؟ سورن- نه نه نیا. متین با تعجب و مشکوکانه پرسید: - وا؟ چرا؟ سورن با خنده گفت: - آخه لباس تنم نیست. متین با سرعت در رو باز کرد و با شک و تردید گفت: - چی؟ بعد نگاهی به سورن کرد که داشت ریز ریز می خندید و بالش رو به سمتش پرت می کرد. سورن- هوی، به تو یاد ندادن وقتی وارد اتاق کسی می شی اول اجازه بگیری؟ متین نگاهش رو به من که هنوز به ظاهر خواب بودم و دمر خوابیده بودم و پتو هم تا کمرم افتاده بود دوخت و با اخم گفت: - من که اجازه گرفتم. ببینم این جا خبری بوده؟ سورن رد نگاهش رو گرفت و پتو رو تا گردنم بالا آورد و منم یه تکونی خوردم و دوباره خوابیدم. سورن- نخیرم منحرف! بگو ببینم واسه چی عین مغول ها پریدی تو اتاق ما؟ خبری شده؟ متین که انگار تازه چیزی یادش افتاده باشه گفت: - از بس که مشکوک می زنید و حواس واسه آدم نمی ذارید، یادم رفته بود اصلا واسه چی اومدم. بابا این دختره مهشید باز رفته رو نِرو ما. بیست و چهار ساعته هی میگه می رم به پلیس می گم و لوتون می دم و ال می کنم و بل می کنم. نصیری هم دیوونه شده و زده به سرش، به مانی میگه بکشدش. مگه دیشب عسل باهاش حرف نزد؟ سورن پاشو تا این یکی رو نکشتن یه کاری کنیم. دختره هم که لالمونی نمی گیره لامصب! با حرف های متین عین فشنگ از جام پریدم. متین هم که سر و وضع منو دید سرش رو انداخت پایین و گفت: - من پایینم. زود باشید بیاید تا کار دستمون ندادن.
سریع یه آب به دست و صورتم زدم وقتی تو آیینه دستشویی خودم رو دیدم نشناختم ازبس چشم هام پف کرده بود و زیر چشم هام ریمل ریخته بود سیاه شده بود. یکم که قیافه آدمیزاد گرفتم اومدم بیرون ویه لباس مناسب پوشیدم و سریع باسورن رفتیم پایین.دختره دوباره صداش رو سرش گرفته بود منهدس نصیری عصبانی روی مبل های طبقه دوم نشسته بود ومانی هم تو اتاق دختره بود و صدای زد وخورد می اومد... سورن:سلام مهندس بازچی شده نادرخان:سلام می خواستی چی بشه؟باز زر زرهای این ور پریده شروع شده...باید بکشیمش اینجوری برامون دردسره عسل:نه مهندس من خودم باهاش حرف می زنم آرومش می کنم نادرخان:این اگه با حرف آروم می شد که همون دیشب باید ساکت می شد بااون همه حرف هایی که بهش زدیم این دختره آدم بشو نیست...واسه مون خطرناکه چاره ای جز مرگش نیست... متین:مهندس شما به مانی بگید فعلا کاری نکنه من خودم یه جوری ساکتش می کنم.شاید هنوز باور نداره که تصمیمتون واسه کشتنش جدیه!شما فعلا دست نگه دارید...عسل بامن بیا دنبال متین راه افتادم تویه اتاق دیگه...بعد از این که در مورد حرف های دیشبم بامهشید ازم پرسید ومنم همه چی رو بهش گفتم اومدیم پیش بقیه... متین:بسپرینش به من... بعد هم رفت تو اتاق دختره و به مانی گفت بره بیرون و درو بست. اولش صدایی نمی اومد اما بعد صدای جیغ های دختره شروع شد... من و سورن با تعجب به هم خیره شدیم.یعنی متین داشت چی کار می کرد؟یعنی دختره رو زده؟اونها اگه متین رو نشناسن حق دارن ولی من و سورن که می دونیم اون پلیسه و بی گدار به آب نمی زنه یعنی داره چیکار می کنه؟ بعد از یک ربع متین خندون در حالی که کمربندش رو می بست.اومد بیرون و در اتاق دختره رو از پشت کلید کرد.صدای گریه های دختره ازتوی اتاق می اومد...چشم های من و سورن اندازه یه نعلبکی شده بود... بقیه هم کمی باتعجب به متین نگاه می کردن اما زیاد براشون عجیب نبود...متین دوسه تا دکمه ی بالایی پیراهنش روهم بست و شاد و شنگول موبایلش رو تو هوا تکون داد و با لبخند کجی کنار ما ایستاد... نادرخان با پوزخندی گفت:خب!چی شد؟ متین:دختره بیشتر از اینکه از مرگ بترسه از پدرش می ترسه که یوقت خدای نکرده دخترش رو تو جاهای بدبد نبینه و سکته کنه...هه...پدره کلی بلا سر دختره آورده دختره فرار کرده هنوز فکر پدرست...دیوانه... باورنمی کرد می خواین بکشینش...اما این یکی رو باور کرد که یه فیلم خوشگل ازش رو می فرستم واسه باباجونش...تا اطلاع ثانوی دهن مهشید خانوم عین دراتاقش قفل قفله... باورم نمی شد یعنی اصلا باور کردنی نبود متین بخواد همچین کاری رو بکنه... باشنیدن این حرف ها نیلوفر با گریه دوید سمت پله های پایین و متین هم نیلوفر نیلوفر کنان دنبال نیلوفر می دوید... مهندس نصیری لبخند ژکوندی به روی لب هاش بود وگفت:آفرین...نه مثل اینکه این متین هم یه جر بزه ای داره ما نمی دونستیم...بفرمایید سورن جان صبحونه پایین حاضره... ماکه بادیدن اون صحنه ها هنوز تو شوک و بودیم و میلی به صبحونه خوردن نداشتیم.ولی خب چه می شه کرد دیشبم که بااون اتفاق نتونستیم شام بخوریم الانم اگه صبحونه نخوریم ضعف می کنیم.ناچارا رفتیم پایین... سورن:معلوم نیست این پسره چه حقه ای تو کارشه... عسل:سورن تو باور می کنی متین اون کارو بکنه؟ سورن:عمرا!من متین رو بزرگش کردم اون اهل اینجور برنامه ها نیست.می دونم یه کاری کرده که سر نصیری روشیره بماله بدبخت اصلا حواسش به نیلوفر جونش نبود مثه این که... باخنده و این که سورن بهم اطمینان داده بود که مطمئنه متین این کار رو نکرده نشستیم سر میز... بعد از چند دقیقه متین خسته وکوفته خودش رو ول کرد روی صندلی متین:عسل یه چایی واسم بریز سورن باطعنه وخنده گفت:می بینم که خسته ای مــــــرد!خسته نباشی متین یه نگاه چپ چپی به سورن کرد و با خنده ی بامزه ای گفت:سلامت باشی مــــــرد! چایی متین رو ریختم و گذاشتم جلوش. سورن چشمکی زد وپرسید:خوش گذشت؟ متین استکانش رو برداشت و یه قلپ چایی ازش خورد.بعد با پررویی گفت:بــــــله!جای دوستان خالی سورن یه مشت خوابوند تو کمر متین که چایی پرید تو گلوش متین در حالی که با دستش داشت چایی ها رو پاک می کرد از رو لباسش گفت:چته بابا؟ سورن:زهر مارچی کار کردی دختره رو؟ متین لبش رو گاز گرفت وبه من اشاره کرد وگفت:زشته حالا!بعدا برات تعریف می کنم.بعد زد زیر خنده
این دفعه من یه تیکه نون طرفش پرت کردم وگفتم:که خوش گذشته بهت؟حالا نیلوفرخانوم باهات آشتی کرد؟ متین:نه بابا خانوم تیریپ قهر برداشته عسل:حق هم داره والا متین:نه باید یاد بگیره لارج فکر کنه... سورن:خفه بابا چیکارش کردی دیوونه؟ متین سریع تکون داد وجدی گفت:بریم بالا بهت می گم... بعد ازتموم شدن صبحونه رفتیم بالا تواتاق ما خودمون رو پرتاب کردیم روی تخت.من وسورن عین بچه ها دستمون رو زیر چونه امون زده بودیم وساکت چشم به دهن متین دوخته بودیم. متین با تعجب به ما نگاه می کرد:چتونه؟مگه قراره قصه هزار ویک شب براتون بگم که اینقدر مشتاقید؟ سورن:زودباش تعریف کن چه جوری دهن دختره رو بستی؟ عسل:مردیم از فوضولی متین:خب مگه پایین نشنیدین چی به مهندس گفتم؟دیگه چی رو می خواین بدونید؟اگه می خواین جزییات و بدونید که شرمنده زشته نمی شه بگم... سورن بالش و کوبوند تو سرش متین:چته تو امروز؟باشه بابا بریم تو اتاق خودمون برات جزییاتم تعریف می کنم این جا جلو عسل عیبه بابا بعد یه چشم وابرویی اومد و لبش رو گاز گرفت. سورن:توکه انتظار نداری باور کنیم؟متین دستمون نیانداز می رم به سردار گزارش می کنم پدرتو در بیاره ها متین:خیلی خب بابا...دیدم این نصیری زده به سرش می گه این دختره رو بکشیم منم گفتم چیکار کنم که باعسل حرف زدم...فهمیدم نقطه ضعف دختره پدرشه...همین عسل:چی چی و همین؟بگو با دختره چی کار کردی این که همه ماجرا نبود متین:رفتم تو اتاق نشستم با دختره حرف زدم.گفتم این ها می گیرن می کشنت...می گفت به جهنم واین حرف ها.دختره کله اش بوی قرمه سبزی می ده دیوونه ست...بهش گفتم پلیس این چیزارو می دونه ولی الان موقعش نیست.گفتم که کاری نکنه سورن:خره تو چیکار کردی؟اینجوری که لومون دادی به دختره متین:نه بابا اون طوری هام که تو می گی نیست...چه لویی؟گفتم ما احساس خطر می کنیم پلیس ها همین دور و برامونن انگار.یه چرت و پرت هایی سرهم کردم تحویلش دادم دیگه...ولی تونترس بی گدار به آب نزدم. عسل:خب اون داستان چی بود گفتی؟ماجرای کمربند و... متین زد زیر خنده و بریده بریده گفت:وای اون رو که نگو!قیافه تو وسورن موقع گفتن اون داستان خنده دار شده بود...وای نبودید خودتون رو تو آیینه ببینید که... سورن:هه هه هه...بی مزه!بگو تا از وسط دونصفت نکردم دقمون دادی پسر متین:هیچی به دختره گفتم می خوام کمکت کنم این ها واقعا می خوان بکشن تو رو یکم زیادی ترسوندمش باورش شد...گفت چی کار کنم.گفتم وانمود کن من دارم بهت تجاوز می کنم.جیغ بزن گریه کن.منم بهشون می گم ازت فیلم گرفتم وگفتم به بابات نشون می دم می گم تهدیدت کردم توهم ترسیدی خیالشون راحت بشه که دهنت بسته است...بهش یکم اطمینان دادم که آسیبی بهش نمی رسونن ...همین! سورن:زهرمار!دوساعته مارو گیر آوردی متین:دقیقا! عسل:حالا نیلو جون رو کجای دلت می خوای بزاری؟ سورن:اصلا به اون فکر نکردی وقتی داشتی این داستان رو می ساختی،نه؟ متین:والا راه دیگه ای برای نجات این مهشیده از دست نصیری اینا پیدا نمی کردم.نمی تونستم بزارم دختره رو بکشن که یوقت نیلو خانوم ناراحت نشه... عسل:حالا می خوای بانیلوفر بهم بزنی؟ متین یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت وگفت:مگه تا الان باهاش دوست بودم که بخوام بهم بزنم؟من فقط باهاش معاشرت می کردم..به جان خودم اگه یه حرف عاشقانه بهش زده باشم...خودش الکی همه چیز رو بزرگ کرده.حالا هم قهر کرده به من چه خب؟ سورن:اما باید یکم ازدلش دربیاری! اون دختره نصیریه تو چنگت داشته باشیش بد نیست... متین قیافه اش رو در هم کرد ویه چین انداخت به بینیش وگفت:کی می ره این همه راه رو...وای من که اصلا حوصله منت کشی ندارم.اصلا معلوم نیست کجا رفته... سورن:پاشو برو یکم ناز بکش تنبلی نکن متین:آقا راستی یه چیزی...این جا صبح چه خبر بود؟جلوی سردار با دست پس می زنید اینجا با پا پیش می کشید؟ سورن:کوفت!تو آدم نمی شی متین؟ متین:نه جدی می گم سورن:عسل خواب بد دیده بود دیشب یکم بی قرار شده بود همین متین یه چشمکی زد وگفت:تا باشه از این خواب های بد عسل:چرت نگو برو دنبال نیلوفر صدای در اتاقش اومد متین سریع پاشد و رفت سمت در و رفت بیرون.باز برگشت و چشمک زد وگفت:تا من میام بچه های خوبی باشید ها...عسل باز خواب بد نبینی سورن:دِ برو بچه پررو... متین باخنده پرید بیرون سورن باخنده سرش رو تکون داد وگفت:آتیش پاره ایه این پسر عسل:اوهوم!نگاش کن چه داستانی سرهم کرده... سورن:هیـــس!هیس! عسل:چی شده؟ سورن:هیچی ساکت باش!صداشون داره میاد مثه این که پرنسس نیلوفر تحویلش نگرفته الانم با جارو می زنه پرتش می کنه بیرون...اینجا صدا خوب نمیاد بیا دست منو کشید و برد سمت در و گوشش رو چسبوند به در اتاق خودمون منم گوشم رو چسبوندم به در و آروم گفتم:خب بریم پشت در خودشون دیگه سورن:هیس!می خوای یه دفعه در رو باز کنن پرت شیم تو آبرو وحیثیتمون بره... صدای متین و نیلوفر می اومد
متین:نیلوفر جان گوش کن بابا آخه من که کاری نکردم.اون کار رو کردم که نره لومون بده بد کردم هوای بابات رو داشتم؟ نیلوفر:خفه شو.اون که اینجا بود چجوری می خواست لومون بده؟بگو آقا هوس بازن تا چشمش به یکی می افته آب از دهنش راه می افته عنان از کف می ده... سورن ریز ریز می خندید:بیچاره متین!آخی! طفلکی... باز دوباره می خندید منم خنده ام گرفته بود متین:این حرف ها چیه عزیزم؟اگه من اینطور آدمی بودم که از تو به این زیبایی نباید می گذشتم.هان؟من این کارو کردم چون نمی خواستم دست پدرت دوباره به خون یه دختر دیگه آلوده بشه!مگه ندیدی باباتو که چقدر عصبی بود باید می ذاشتم دختره رو بکشه؟من این کارو واسه خاطر پدرت کردم اونوقت تو باهام اینطوری رفتار می کنی؟ نیلوفر:بی خودی گردن پدر من نیانداز!رفتی عشق وحالت رو کردی حالا می گی به خاطر پدرت بود؟اون مهشید لعنتی یعنی اینقدر جونش می ارزید؟ متین:نیلوفر تو هم داری کم کم اون روی خودت رو نشون می دی ها!مثه اینکه توهم بدت نمیاد پدرت هر روز یکی رو بزنه بکشه،نه؟ نیلوفر:بــــــــرو بیرون نمی خوام دیگه ببینمت متین:بهتر! اومد بیرون و در رو کوبوند!عصبی رفت تو اتاق خودش و در اونجا روهم کوبید... سورن:اوه!چه وحشی...دختره بد جوری قهر کرده ها... عسل:اره اصلا اروم نمی شه حق هم داره خب اون که نمی دونه متین کاری نکرده فکرکرده متین همه کارش رو کرده حالا اومده سراغ اون... سورن:بیچاره متین آش نخورده و دهن سوخته!نیلوفر دلش ازاین پره که چرا متین به اون دست هم نمی زنه اما رفته با مهشید... عسل:سورن! سورن:چیه خب راست می گم دیگه...جنسا کلا حسودین شما زنا... عسل:خب چیه؟بده نمی خوایم مرد خودمون رو یکی دیگه صاحب بشه؟ سورن ابرویی بالا انداخت وگفت:نه بابا حرف های جدید جدید می شنوم.حالا مرد جنابعالی کی هست؟ پشت چشمی ناز ک کردم وسرم رو به سمت دیگه چرخوندم:کلی گفتم! سورن:مطمئنی؟ عسل:اوهوم مطمئنم.می گم این متین هم بلد نبود خوب منت کشی کنه ها سورن باخنده گفت:بابا این زیاد آک آکه...نگاه به قیافه اش نکن دوست دختر نداشته تا حالا بدونه تو این مواقع باید چی کار کنه عسل:ولی بیچاره نیلوفر چه فکر هایی داره می کنه الان سورن:تو چرا حرص می خوری الان؟ عسل:خب دارم خودم رو می زارم جای اون.زن نیستی بفهمی چقدر سخته که سورن:آخی راست می گی کاش متین نقشه اش رو به من می گفت من این کار رو می کردم طفلی نیلوفر اون موقع دیگه حرص نمی خورد عسل:مثه اینکه شما هم زیاد بدتون نمیاد ها سورن خوابید رو تخت و دستاش رو گذاشت زیر سرش و در حالی که سعی می کرد خنده اش و قورت بده گفت:چرا بدم بیاد؟خب منم مردم دیگه اخم غلیظی کردم و بلند شدم که برم.مچ دستم رو گرفت و با لبخند خبیثی گفت:کجا؟ عسل:می رم لباسام رو مرتب کنم سورن:بهونه بیخودی نیار...ناراحت شدی؟ عسل:نه چرا باید ناراحت شم گوشه لبش رو به دندون گرفت و ابروهاش رو انداخت بالا... سورن:من یکم می خوابم اتفاقی افتاد بیدارم کن عسل:چقدر می خوابید ما اومدیم اینجا فقط بخوابیم؟ سورن:والا این شما بودیدکه دیشب جاتون گرم ونرم بود راحت خوابیدی.من بیچاره دیشب خوابم نبرد از بس که وول خوردی عسل:من که آروم گرفتم خوابیدم.شما خوابت نبرده تقصیر من چیه؟ سورن:خیلی خب اصلا جنابعالی خیلی هم آروم بودی من بودم که هی وول می خوردم حالا اجازه هست بخوابم؟ عسل:بخواب یه ساعتی که گذشت دیدم نه واقعا حوصله ام داره سر می ره.خواستم برم پیش متین که صداش رو جلوی در اتاقش شنیدم.داشت با مانی حرف می زد
مانی:کلید اتاق مهشید رو بده متین:می خوای چی کار؟ مانی:حیفه تو حالشو ببری من بشینم کنار...چی می شه ما هم به این شیرینی یه ناخنکی بزنیم متین:اوه!پس قضیه حسودیه؟ایول...ایول!شرمنده مانی جون مهندس مهشید رو سپرده دست من منم نمی تونم اجازه بدم بهت اذیتش کنی مانی:نه بابا!تو می ری حال می کنی فیلم می گیری تهدید می کنی اذیت نمی شه،یه خوش گذرونی ساده ی من می خواد اذیتش کنه؟ متین:مهشید دست منه الان.نه تو نه هیچکس دیگه حق نداره بهش نزدیک بشه مانی،فهمیدی؟ مانی:یعنی تو مهشید رو به نیلوفر ترجیح می دی؟یعنی حاضری که نیلوفر رو به خاطر مهشید از دست بدی؟واقعا برات متاسفم متین متین:مانی بی خیال من شو تو کارهای منم دخالت نکن من خودم خوب می دونم باید چیکارکنم.دور وبر مهشید هم نپلک...اگه کاری نداری می خوام به کارم برسم مانی:باشه دور وبر مهشید جونت نمی پلکم...زیاد مالی هم نیست،من عسل رو بیشتر ترجیح می دم به دست آوردن اون باید لذت بخش تر باشه متین:مانی خفه شو...خفه شو!به جان متین اگر به اون نزدیک بشی زنده ات نمی زارم.البته می دونم سورن جلوتر از من سرتو می بره...سارا رو ول کردی بیای اینجا دنبال دختر بگردی؟اینجا کسی واسه تو وجود نداره مانی:مراقب حرف زدنت باش!مثه اینکه یادت رفته من کی هستم؟من مهندس ارشد شرکت نصیری ام...همون شرکتی که برای وارد شدن توش کلی موس موس می کردی متین:توهم مثه اینکه مقام من و فراموش کردی؟من در حال حاضر یکی از شرکای نصیری ام...پس مقامم ازتو بالا تره ...پارو دم من نزار...شاید بگم بخندم کسی من و جدی نگیره اما اگه پاش بیافته از همه گرگ ترم...پس حواست به کارات باشه...خوش اومدی متین دراتاقش رو بست.مانی هم از پشت در یه مشت به در زد وگفت:بچرخ تا بچرخیم آقا متین!تند نرو!جوجه رو آخر پاییز می شمرن... بعدش هم با عصبانیت پله ها رو رفت پایین...می ترسم این دعوا به ضرر متین تموم شه...تصمیم گرفتم حالا که متین عصبیه پیشش نرم.گوشم رو از روی در برداشتم و برگشتم که خوردم به یه جسم خیلی بزرگ.سرم رو که بلند کردم دیدم سورن با موهای ژولیده وچشم های پف کرده ونیمه باز جلومه...از دیدن سر و وضعش خنده ام گرفت سورن:چیه چرا می خندی؟چه خبر بود؟کی با کی دعواش شده بود؟ عسل:قیافه ات و تو آیینه نگاه کنی خودتم خنده ات می گیره...متین ومانی!نمی دونی چه دعوایی کردن که... سورن:الان می رم پیشش ببینم چی شده بعد از گفتن این حرف باهمون قیافه رفت تو اتاق متین... سرمیز شام تقریبا همه باهم قهر بودن... همیشه جمع رو متین گرم می کردکه الان اون از همه ساکت تر بود.هم با نیلوفر قهر بود هم با مانی دعوا کرده بود. ناصر خان هم که اصلا پیداش نبود.می گفتن رفته شمال واسه مهمونی برمی گرده!واسه چی رفته اونجا خدا می دونه!نادرخان هم که مثل این که ذهنش خیلی در گیر بود حرفی نمی زد! سورن هم که کلا کم حرف بود منم تا کسی ازم سوال نمی پرسید حرف نمی زدم...نیلوفرم کلا رفته بود تو فاز ناز!بیچاره نمی دونست متین اینقدر درگیره که نیلوفر اصلا به چشمش نمیاد...مانی هم داشت واسه کی نقشه می کشید الله و اعلم! بالاخره نادرخان سکوت جمع رو شکوند وگفت:مانی مهمونی پس فرداست...همه چیز رو سریع حاضر کنید نمی خوام هیچ کم وکاستی باشه سورن:هنوز خرابکاری مهمونی قبل نخوابیده مهندس نادر خان:ما زیاد وقت نداریم سورن جان...هر چی بیشتر این قرص ها تو دستمون بمونه برامون درسرمی شه... یکم خودم رو متعجب نشون دادم و گفتم:یعنی توی مهمونی قرص ها رو می فروشید؟ نادرخان تک خنده ای کرد وگفت:نه دخترم!ما فقط جنس رو تو مهمونی به مشتری هامون نشون می دیم...خریدشون می مونه واسه بعد... مانی پوزخندی زد وگفت:یه جور شوی قرصه..تن قرصامون لباس می پوشونیم میان وسط یه قری می دن مشتری ها خوششون اومد می شینن پای میز معامله لبخند کمرنگی رو لب هامون نشست که خیلی زود برطرف شد و همه دوباره برگشتن به همون لاک خودشون! نادرخان:من مهمون ها رو به شخصه خودم دعوت کردم...فقط می مونه اسباب پذیرایی...می خوام از همه چیز چند نوع وجود داشته باشه...چند نوع غذا و دسر و نوشیدنی...هیچ چیزی نباید کم باشه...دلم می خواد مهمونی کاملا دهن پر کن باشه...کوچکترین اشتباهی بدجور من و عصبی می کنه...توکه منو می شناسی مانی...
مانی:بله قربان اما من دست تنها این کارها رو انجام بدم؟ناصر خان هم که شمال تشریف دارن... نادرخان:ناصر واسه مهمونی میاد تهران...رفت یه سری به زن وبچه اش بزنه... سورن:زن و بچه اش؟مگه تو دبی... نادرخان:ناصر دوتا زن و زندگی داره حالا رفته سراغ اون یکی بعد هم خندید و رو به مانی ادامه داد:نه چرا دست تنها از بچه ها کمک بگیر...فردا هم زنگ می زنم نیرو بفرستن واسه کمک...نمی خوام هیچ اتفاق بدی اون شب بیافته...از شلوغی استفاده می کنیم و قرص ها رو بسته بندی می کنیم... عسل:مگه بسته بندی شده نیستن؟ نادرخان:چرا اما نه برای مشتری...برای مشتری هامون باید طور دیگه ای بسته بندی کنیم...تعداد انبوه تری و می فهمید که چی می گم ؟ عسل:بله البته... نادرخان:می خوام سیستم امنیتی کامل باشه مانی. مانی:شما خیالتون راحت هر دو قدم یکی رو می زارم...کسی جرئت نفس کشیدن نداره عسل:این که مهمونی نمی شه مگه بنده خداها اومدن زندان مانی:ما کارمون خیلی حساسه سرکار خانوم...نمی تونیم ریسک کنیم.بعدشم قرار نیست با اسلحه بالا سرشون وایسن که...فقط برای امنیته خودشونه... نادرخان:فردا همه چیز رو هماهنگ کن سورن:ولی مگه قرار نبود مهمونی یه چند روز دیگه باشه؟چرا به این زودی؟ نادرخان:گفتم که نمی خوام قرص ها زیاد دستمون بمونه علاوه بر اون ما یکم خرده فروشی هم کردیم.می ترسم یه اتفاق دیگه بیافته عسل:چه اتفاقی؟ نادرخان:اگه یه نفر دیگه هم بمیره مشتری هامون اعتمادشون رو نسبت به قرص های ما ازدست می دن تا اتفاق دیگه ای نیافتاده باید آبشون کنیم عسل:یعنی ممکنه کس دیگه ای هم بمیره؟ نادرخان:این فقط یه احتماله سورن:یعنی این امکان وجود داره که مشکل از قرص ها باشه؟ مانی:آره اما این احتمال خیلی زیاد نیست.چون اون شب حدودا100 نفر از اون قرص ها خوردن ولی اون اتفاق فقط واسه یه نفر افتاد...پس احتمالش حدودا 1%بیشتر نیست...دلیلی نداره خیلی نگران باشیم... سورن:منم با شما موافقم مهندس نصیری...بهتره تاکس دیگه ای نمرده قرص ها رو بفروشیم... بعد از تموم شدن شام.همه رفتن که بخوابن...ماهم بایه ذهن آشفته به خواب رفتیم... فردا صبح همون اتفاقی که دلمون نمی خواست بیافته،افتاد. بعد از گرفتن یه دوش و حاضر شدن، داشتم با سورن می رفتم پایین که صبحونه بخوریم که مانی رو دیدیم که توی سالن کوچیک طبقه دوم نشسته بود و داشت خیلی عصبی با یه پسری صحبت می کرد. مانی طوری نشسته بود که متوجه ما که روی پله ها ایستاده بودیم و می خواستیم از حرف هاشون سر دربیاریم نشد...پسر هم طوری نشسته بود که فقط نیمرخ صورتش رو می تونستیم ببینیم.قیافه اش آشنا بود یکم که فکر کردم دیدم همون پسریه که شب مهمونی مانی از همه پذیرایی می کرد و نوشیدنی وقرص تعارف می کرد.یه جوری اونشب انگار اون میزبان بود...اسمش رو فراموش کرده بودم اما مطمئن بودم همون پسره ست.
پسر:مانی دیشب حال دوتا از بچه ها باز بد شد...میثم که اصلا به بیمارستان نرسید.تومهمونی تموم کرد...اما شبنم یکم حالش بهتر بود یعنی بهتر که نه،زنده بود. با کیهان رسوندیمش بیمارستان اما حالش خیلی بده الان دکترها می گن زیاد امیدی بهش نیست... مانی عصبی سرش داد زد:تو وکیهان غلط کردین شبنم رو بردین بیمارستان.می خواین لو مون بدین؟بااین کارتون پای پلیس رو باز می کنید اینجا...رامین پلیس بو ببره گاومون زاییده...آخه پسر یه جو عقل تو سرتو نیست؟نمی شد یه بی صاحب مونده ای می بردین اون دختره رو؟حالا تن لش نیس خیلی ارزش داره به خاطرش فناشیم رامین:چی داری می گی مانی؟ما قرارمون این بود که بچه ها قرص بدیم عشق وحال کنن نه که برن سینه قبرستون...پریشب لاله،دیشبم میثم وشبنم...شما دارید چیکار می کنید مانی؟بچه ها دیگه می ترسن از قرص هاتون بخورن...لاله رو بگیم معده اش آک بوده زیادی تازه وارد بوده بهش نساخته.میثم و شبنم که یه عمر این کاره بودن چرا اینجوری شدن.ها؟ مانی:نمی دونم نمی دونم خودمم گیج شدم.یعنی تو می گی بعضی از قرص ها خرابن؟ رامین:بعضیا یا همه ش رو نمی دونم ولی این و می دونم بی اعتمادی تو بچه ها دیگه زیاد شده.دست و دلشون می لرزه بخوان خرید کنن.همش منتظر اینن که توهمونی یکی پخش زمین شه و به خاطر اون قرص ها بمیره.. مانی:رامین نباید بزاری این خبرا جایی درز کنه.مهندس فردا شب مهمونی داره اگه مشتری ها این خبرا رو بشنون دیگه نمی خرن ازمون اونوقت مادیگه ورشکست می شیم.مهندس به عالم و آدم بدهکاره.با اون گندی هم که شما زدین پلیس دیر یا زود ردمون ومی زنه...رامین بچه ها رو هر جور که می تونی ساکت کن..بزار معامله فردا شب جوش بخوره خودم همه چی رو راست و ریس می کنم.فقط تا فردا شب خبری از مهمونی نیست.گفته باشم.حوصله ی جنازه های بعدی رو ندارم.فهمیدی چی گفتم؟ رامین:مانی چرا نمی فهمی اون قرص ها فاسده.می خوای عمده بفروشی آدم های بیشتری رو به کشتن بدی؟ مانی:چاره ای نداریم.ماتا خرخره تو باتلاقیم رامین.اگر مشتری هامون بو بپرن نابود می شیم می فهمی؟ رامین:خب آره هر کسی فقط به فکر منافع خودشه.تو ومهندس هم باید به فکر جیب خودتون باشید که یوقت ضرر نکنید خدای نکرده...بعد بلند شد وسری از روی تاسف تکون داد وگفت:امیدوارم هر چه زودتر این مصیبت تموم شه...شما هم برید دنبال گیر کارتون که جوون های مردم و سر هیج و پوچ به کشتن ندید خداحافظ... مانی نشسته باهاش دست داد وخداحافظی سردی کرد.بعد از رفتن پسر آرنج هاش رو گذاشت روی زانوش و سرش رو توی دستاش گرفت... سورن عصبی بود.منم دست کمی از اون نداشتم...اصلا دلمون نمی خواست این قضیه باز قربانی داشته باشه اما انگار همه چیز بر وفق مراد ما نمی خواد پیش بره... باصدای سورن مانی از جا پرید سعی کرد نگرانیش رو پنهون کنه مانی:سلام سورن جان.صبح بخیر پایین صبحونه رو تازه مریم خانوم چیده تاشما مشغول شید منم میام... بلند شد بره که با صدای سورن سرجاش میخکوب شد سورن:بشین سرجات.توهیچ جا نمی ری.رامین اینجا چیکار داشت سعی کرد همون ژست مسلط همیشگی اش رو نگه داره.صداش رو صاف کرد وگفت:هیچی همین جوری اومده بود.یه حالی بپرسه یه سراغی هم ازمهشید بگیره...همین! سورن:مطمئنی؟ مانی:آره سورن:پس قضیه مهمونی دیشب چیه؟خودم شنیدم که گفت میثم وشبنم حالشون دیشب بد شده رنگ نگاه مانی تغییر کرد.اول کمی ترس و بعد کمی رنگ عصبانیت به خودش گرفت وگفت:شما یاد نگرفتی که نباید فال گوش وایسی؟ سورن خنده ی عصبی کرد وگفت:نمی خوای که برای فال گوش ایستادن تنبیهم کنی؟اینطور نیست؟ با صدای بلند و تحکم خاصی گفتم:تو داری چیکار می کنی مانی؟اون قرص ها هر روز داره قربانی می گیره این قرارمانبود...مگه نمی گفتید این قرص ها شادی آوره؟پس چرا الان داره جون جوونا رو می گیره؟ مانی:به خدا خودمم نمی دونم...تا حالا سابقه نداشته تو دوشب دونفر بمیرن... با پوزخندی گفتم:سه نفر...اون دختره رو هم باید جز مرده ها حساب کرد... مانی:من می ترسم این شیرخام خورده ها دختره رو بردن بیمارستان.پلیس حتماتحقیقاتش رو شروع کرده بدبخت می شیم بدبخت... عسل:خب تو چه انتظاری داشتی؟که دختره رو نبرن بیمارستان؟که روز به روز به تعداد کشته ها افزوده شه؟ اول یکی بعد دوتا بعد سه تا...تا به بالا آره؟بایدم بترسی پای همه مون گیره پلیس که بیاد همه مون نابودیم سورن دستم رو گرفت وگفت:آروم تر عسل،مشکل این قرص ها چیه؟ مانی:نمی دونم بزار یه زنگ به دکتر ساجدی بزنم بعد خیلی عصبی دست کرد تو جیب شلوارش بعد از یکم گشتن تو جیب هاش گوشیش رو در آورد و شماره ساجدی رو گرفت.یه سیگار روشن کرد وباعصبانیت بهش پک زد مانی:الو..الو سلام دکترساجدی -چه خوبی آقا؟این قرص ها تو دوروز دوسه نفرو به کشتن داده.شما چیکار کردی بااین قرص ها؟زهر توشون ریختی؟ -شوخی چیه؟به من می خوره الان بخوام شوخی کنم؟تا الان دونفر رو راهی قبرستون کرده یه دخترم الان توتخت بیمارستان داره با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم می کنه.مگه فرمولشون همون فرمول همیشگی نبوده؟چرا اینطوری شده؟ -چــــــــی؟؟؟شما چیکار کردی؟یعنی چی آقا؟مهندس نصیری از این کارتون خبر داره؟شما بااین کارتون مارو نابود کردید دکتر... -واقعا که...خدانگهدار وبعد گوشی رو قطع کردوباز هم عصبی چند پک دیگه به سیگارش زد .زیر لب همش فحش می دادو به زمین وآسمون لعنت می فرستاد
سورن:چی شد مانی؟ عسل:دکتر ساجدی چیکار کرده؟ مانی پوزخندی زد وگفت:دکتر!حیف اون اسم که رو این مردک بزارن.اسم خودش رو گذاشته دکتر.مرتیکه نفهم می گه قرص ها به حد نصاب نرسیده بود مهندس گفت یه سری دیگه تولید کنم یکی از مواد رو کم داشتیم پول نبود بخریم درصد مواد رو یکم تغییر دادم.می گه فکر نمی کردم بخواد خطرناک بشه...مردک با این کارش تیشه زده به ریشه امون... سورن عصبی دستی تو موهاش فرو کرد وگفت:مهندس نصیری چی؟خبرداره؟ مانی:می گه به مهندس گفته بوده درصد مواد رو عوض کرده ولی هیچ کدومشون نمی دونستن اینقدر اوضاع خطری می شه... عسل:واقعا که...یعنی بخاطر این که پول خرج نکنن کاری کردن که مردم رو به کشتن بدن؟ مانی:اونا که نمی دونستن اینطوری می شه عسل:اما اشتباهی کردن که ممکنه سر همه مون رو بالای دار ببره.واقعا آدم اینقدر بی فکر.مهندس که این کاره نبود واسه چی خودش رو قاطی کرده و اومده تواین راه؟همون قرص لاغری هارو درست می کرد و می فروخت بهتر بود که...واقعا که بی عر... بقیه حرفم رو خوردم.نفسم رو عصبی فوت کردم. مانی:باید زودتر به مهندس بگم... بعد دوید پایین و با عصبانیت و صدای بلند مهندس رو صدا زد.ماهم پشت سرش رفتیم پایین نادرخان:چه خبرته مانی؟چی شده این قدر عصبی هستی؟ مانی:مهندس شما چیکار کردی؟دکتر ساجدی به شما گفته بوده یکی از مواد رو تموم کرده و درصد مواد رو عوض کرده اما شما هیچی بهش نگفتید؟واقعا این چه سهل انگاری بود که شما کردید؟ نادر خان:مگه چی شده حالا؟ اینبار سورن باصدای محکم وجدیش گفت:می خواستید چی بشه؟این چند نفری که مردن از اون قرص ها خوردن...از اون قرص هایی که درصدشون با اجازه شما عوض شده حالا هم حسابی باقرص های سالم قاطی شدن و نمی شه ازهم جداشون کرد...حالا هر کسی از اون قرص ها بخوره می میره...چند نفر دیگه باید بمیرن مهندس؟می دونید؟به تعداد همه ی اون قرص های سری دوم باید کشته بدیم شما این رو می خواید؟ نادرخان کلافه دستی تو موهای جو گندمیش کشید و با بی قراری و دستپاچگی گفت:می خواید چیکار کنید؟هان؟ سورن:شما می خواید چیکار کنید؟می خواین اون قرص ها رو بفروشید؟ نادرخان:پس می خوای چیکار کنم؟کلی ضرر رو به جون بخرم؟کل سرمایه ام رو دود کنم بفرستم رو هوا؟علاوه بر اون پول خود جنابعالی هم هست.مگه هی دم گوشم نمی خوندی که سرمایه وسودت رو هر چه زودتر بهت بدم؟حالا می خوای به خاطر یه احتمال کوچیک کل زندگیم روببازم؟نه...نه من همچین ریسکی نمی کنم.نباید مشتری هامون از این قضیه بو ببرن فهمیدید؟نباید...سورن بزار برای بعد فقط همین یبار... سورن:سرمایه تون مهم تره یا جون جوونای مردم؟ نادرخان:بس کن دیگه...جوونای مردم اگه درست وحسابی بودن که طرف اینجور برنامه ها نمی اومدن...فقط تا فردا بزارید این معامله ها جوش بخوره قول می دم از این به بعد حواسم رو بیشتر جمع کنم...ازتون خواهش کردم...باشه مهندس؟ سورن سرش رو عصبی تکون داد وگفت:فقط همین یه بار نادرخان:ممنون پسرم سورن عصبانی رفت سمت پله ها.منم بیشتر موندن تو اون جمع لعنتی رو جایز ندونستم بدون هیچ حرفی پشت سر سورن رفتم توی اتاقمون. بابسته شدن در سورن عصبی فریاد می زد و طول اتاق رو طی می کرد سورن:مرتیکه پولش براش مهمتره .این همه جوون رو به کشتن بده ککش هم نمی گزه...به تو هم می گن آدم؟قاچاقچی هم باشی باید یکم مرام ومروت داشته باشی...البته نباید از همچین کسی انتظار بیشتری داشته باشیم...به هر حال اون یه خلافکاره دیگه سعی کردم با صدای آروم به آرامش دعوتش کنم ولی عصبی تر ازاین حرف ها بود عسل:سورن آرومتر می شنون.. سورن:بشنون به جهنم عسل:یعنی چی به جهنم؟می خوای همه چی لو بره؟ سورن کمی آرومتر شد ومستاصل گفت:تو می گی چی کار کنیم؟خیلی وقت نداریم.فوق فوقش تا پس فردا... دستش رو توی دستم گرفتم و یه لبخند بهش زدم و گفتم:قوی باش رئیس.مگه قرار نبود روی من و کم کنی؟باید محکم وایسیم و بجنگیم.تا اینجا رو با زحمت اومدیم بقیه اش رو هم می تونیم سورن...مطمئن باش.امیدت به خدا باشه پسر... لبخند بی جونی زد و رو صورتم دست کشید وگفت:نگاه تو رو خدا...کارم به کجا رسیده فسقل بچه داره بهم اعتماد به نفس و دلگرمی می ده اخم کردم بالب های غنچه شده نشستم کنارش لب تخت وبا حالت قهر گفتم:مارو باش داریم امید می دیم به آقا...اصلا به من چه دستش رو انداخت دور شونه ام و چسبوند به خودش سورن:خیلی خب دیگه قهرنکن.بیا فکر هامون رو بزاریم روهم ببینیم چیکار کنیم سرم رو گذاشتم رو شونه اش و یکم تو فکر رفتم سورن:چی شدی؟ عسل:دارم فکر می کنم سورن:به نتیجه ای هم رسیدی؟ عسل:برو متین رو صدا کن یه جلسه بزاریم سورن:ای به چشم رئیس بعد بلند شدو رفت تو اتاق متین.بعد از دو دقیقه با متین اومدن تو.از اونجایی که اتاقمون میز مذاکره نداشت طبق معمول نشتیم رو تخت.کل جریانی که پایین اتفاق افتاد رو مو به مو واسه متین تعریف کردیم
متین:حالا شما می گید چی کار کنیم؟ عسل:سورن یه زنگ بزن به ددی جون باهاش صلاح ومشورت کن متین و سورن زدن زیر خنده سورن:باشه عزیزم همین الان یه گزارش براش می نویسم بعد لپ تاپش رو برداشت و سریع یه گزارش واسه سردار ایمیل کرد.تا جواب برامون بیاد باز هم فکری کردیم متین:من می گم فردا مشتری ها رو شناسایی کنیم .فردا که اینجا خیلی شلوغه نمی تونیم همه شون رو دستگیر کنیم خیلی هم شیر تو شیر می شه اینجا...بزاریم پس فردا که مشتری ها میان واسه معامله کردن یه تور بیاندازیم سرشون و همه رو صید کنیم،چطوره؟ سورن که سرش تو لپ تاپش بود گفت:اتفاقا ددی جون هم همین رو می گه البته با لحن مودبانه تر و رسمی تری... باتعجب گفتم:به همین زودی جوابش اومد؟ سورن:آره دیگه عصر عصرِ سرعت وارتباطاته متین:خب حالا دستور چیه؟ سورن:گفته فردا همه چیز رو تحت نظر بگیریم مشتری ها رو شناسایی کنیم بعد روز معامله دستگیرشون کنیم متین یقه لباسش رو داد بالا و یه ژست باحال گرفت به خودش. متین:دیدید گفتم...حالا لازم نیست بگم ریا شه اما چند دفعه ای خواستن رئیس رو باز نشسته کنن بره پیش خونواده اش تو خونه بشینه به من گفتن بیام جانشینش بدم من قبول نکردم دیدن فرد لایق تری وجود نداره رئیس رو بازنشسته نکردن سورن در حالی که سعی می کردخنده اش رو قورت بده گفت:یعنی اعتماد به نفسی که تو داری رئیس جمهور نداره متین:خواهش می کنم البته اگه من رئیس بشم مطمئن باش تو رو معاون خودم می کنم سورن:نه بابامن اصلا از پارتی بازی خوشم نمیاد.اینقدر سعی خودم رو می کنم که به اون درجه ای برسم که لایق معاونت شما باشم متین:آفرین...من به پشت کارتو جوون افتخار می کنم سورن:خیلی خب حالا خودت رو لوس نکن...عسل فردا تو مهمونی باید یه انگشتری دستت کنی که توش دوربین کار می زاریم.میای بامن و باهمه سلام وعلیک می کنی و از همه فیلم می گیری.همه مون باید بهمون مایکروفون وصل باشه.فردا کاملا مسلح باشید شاید یه اتفاقاتی بیافته که از عهده ما خارج باشه... عسل:اگر مهندس فهمید مسلحیم چی می خوای بهش بگی؟ سورن:می گیم خودتون گفتید واسه امنیتمون قدم به قدم ادمای مسلح می زارید ماهم برای امنیت خودمون مسلحیم.همین!می تونم بپیچونمش تو زیاد نگران اون نباش متین:بفرما خانوم کوچولو دلت اینقدر هیجان می خواست حالا خوشحالی؟ عسل:والا دلم هیجان می خواست ولی نه این همه اون هم یه دفعه ای سورن:باید خیلی مراقب باشیم کوچکترین اشتباه آخرین اشتباهمونه متین:خب دیگه؟ سورن:فعلا همین تا بعد ببینم چه چیزهای دیگه ای به ذهنم می رسه متین:خیلی خب پس من فعلا می رم تو اتاقم خبری شد صدام کنید سورن:باشه متین رفت تو اتاق خودش و من موندم و سورن عسل:سورن؟ سورن:هوم؟ عسل:یعنی همه چیز خوب پیش میره؟ سورن نگاه چپ چپی بهم کرد و ادای من رو در آورد:من بهترین مامور ادره ام هیچ دختری رو دست من نیست.هرجا من بودم موفق شدم و ال ...بل..حالا چرا اینقدر ترسیدی؟ عسل:نترسیدم.فقط یه سوال پرسیدم اگه دوست نداری جواب نده چرا می زنی تو برجک آدم. سورن:آخ فدای برجکت داغون شد؟ عسل:نخیرم برجک بنده ضد ضربه تر ازاین حرف هاست سورن تک خنده ی مردونه ای کرد و بامهربونی گفت:خیلی خب ببخشید. من که خیلی به این ماموریت امیدوارم آخه نا سلامتی دوتا افسر خوب و با پشتکار و حرفه ای باهامن مطمئنم که ما پیروز ماجراییم سرکار خانوم گل قهر کن...دقت کردی جدیدا خیلی لوس شدی؟ عسل:اصلا هم اینطور نیست سورن:چرا هست!قبلا بیشتر اهل دعوا و چزوندن بودی اما الان همش یا قهر می کنی یا لبات و جمع می کنی وساکت می شی.نکنه...؟ با تعجب بهش نگاه کردم وگفتم:نکنه چی؟ سورن با شیطنت ابروهاش رو انداخت بالا وگفت:نکنه عاشقم شدی؟این ها نشونه ی عشقه ها
اصلا دوست نداشتم این حرف رو بشنوم.یک آن تمام بدنم گر گرفت وداغ شدم.نمی دونم از خجالت بود یا عصبانیت.نمی دونستم راست می گفت یانه.اما دلم نمی خواست اسم احساسی که بهش داشتم رو عشق بزارم.احساس می کردم این حس اونقدرها هم پر رنگ وجدی نیست که بشه اون اسم رو روش گذاشت.شاید وابستگی بهتر باشه...اگه دست خودم بود که اسم عادت رو روش می زاشتم.ولی بدیش این بودکه خودم می دونستم به سورن عادت نکردم.یعنی شرایط طوری بود که نمی شد به هیچ چیز عادت کرد.تا می اومدی با یه اتفاق کنار بیای و بهش عادت کنی یه اتفاق تازه تر از راه می رسید و کاسه وکوزه مون رو بهم می زد... چند ثانیه ای بهش خیره شدم که باعث شد بل بگیره و با شیطنت بیشتر بگه:چیه زدم تو خال؟درست گفتم نه؟ قیافه ام روعصبانی کردم وگفتم:چندبار به روتون خندیدم دلیل براین نیست که رفتارم رو هر چیزی که دوست دارید تصور کنید.من فقط خواستم الان که تنش های عصبیمون زیاده یکم باهات خوب باشم که دغدغه هامون کمتر بشه فکر نمی کردم بخوای رفتارم رو چیز دیگه ای برداشت کنید.واقعا براتون متاسفم سورن که یکم ناراحت شده بود بایه پشیمونی خاصی گفت:ببخشید اما اون فقط یه شوخی ساده بود عسل.فکر نمی کردم اینقدر بهت بربخوره و ناراحت بشی عسل:برگشتی بهم می گی عاشقت شدم بعد می گی شوخی کردم؟واقعا که یه تخته که نه،چند تخته ات کمه سورن با لحن دلخوری گفت:یعنی من دیوونه ام؟ باپوزخندی گفتم:نه دیوونه نیستی فقط یکم اعتماد به نفست بالاهه زیادی خودت رو تحویل می گیری رنگ نگاهش عوض شد.غمگین شد.ابری شد.بلند شد از روی تخت ومقابلم ایستاد.حالا مجبور بودم از پایین بهش خیره شم. تا حالا بغض یه مرد رو اینقدر از نزدیک ندیده بودم.نمی دونستم واقعا بغض بود یا من اینطوری فکر می کردم.به خودم هزار دفعه لعنت فرستادم که چرا اونطوری گفتم بهش.اما هنوز محکم بود.با همون اخم همیشگی و صلابت و جذبه خاصش که دل همه رو می برد. با پوزخندی گوشه لبش گفت:آره...آره تو راست می گی!من زیادی خودم رو تحویل می گیرم.عاشقی؟هه چه کلمه ی خنده داری...هیشکی نمی تونه من رو حتی یه روز دوست داشته باشه یا تحملم کنه.اونوقت انتظار دارم کسی عاشقم باشه؟چه انتظار بزرگی.من به حد خودم قانعم! ازت انتظار ندارم عاشقم باشی.نه از تو نه از هیچ کس دیگه! اون فقط یه شوخی بود...ببخشید...واقعا ببخشید عسل... فکر کنم دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه که سریع رفت بیرون و در رو بست.خواستم دنبالش برم که گفتم شاید به خلوت نیاز داشه باشه.می دونستم با این حرف ها و رفتارهایی که بعضی موقع ها ازش سر می زنه یه شکست عشقی بزرگ داشته تو زندگیش... به این نتیجه چندبار توهمین مدت کم رسیده بودم.خیلی دوست داشتم از قضیه اش سر دربیارم.می خواستم از متین بپرسم اما گفتم شاید ناراحت شه...شایدم چون یه جورایی ته دلم می خواست خود سورن برام تعریف کنه سراغ متین نرفتم وسعی کردم تا زمانی که خود سورن بهم نگفته این عسل کنجکاو درونم رو خفه کنم.البته کار خیلی سختی بود اما چه کنم مجبور بودم دیگه... کلی با خودم کلنجار رفتم که چرا اون حرف ها روبهش زدم.خب هر دفعه که باهاش کل کل می کردم کلی حرف بهش می زدم و اونم ناراحت نمی شد ولی الان؟با خودم تصمیم گرفتم وقتی برگشت تو اتاق از دلش دربیارم و اگه تونستم ماجرای عشقش رو از زیر زبونش بکشم بیرون... تاغروب تو اتاقم موندم...بالاخره اومد.بایه قیافه درهم وچشم های پرخون خوابید روی تخت و پشت بهم کرد. رفتم کنارش روی تخت نشستم که پتو روکشید روی سرش... عسل:اوه چه بداخلاق.مثلا قهری الان؟ سورن:عسل راحتم بزار می خوام تنها باشم با کمی عصبانیت گفتم:تا الان تنها بودی بستت نبود.پاشو زود آشتی کن من حوصله ناز کشیدن ندارم ها سورن:کسی هم ازت انتظار ناز کشیدن نداره.موضوع تونیستی پس بیخیال شو عسل:پس موضوع چیه؟پایین دوباره اتفاقی افتاده؟ سورن:نه عسل:پس ناراحتیتون مربوط به کدوم موضوعه آقا؟ سورن:یه موضوع خیلی قدیمی مهم نیست بزار بخوابم عسل:پاشو آشتی کن.پسر بچه ی پنج ساله نیستی که اینطوری قهر می کنی.حالا مگه من چی گفتم؟حالا اگه می گفتم وای عاشقتم می میرم برات نیشت باز بود نه...والا شما مردها اصلا یه مدلید همه تون از درون بچه اید سورن:بله حق با شماست حالا اجازه هست بخوابم؟ عسل:نخیرم اجازه نیست.باید بگی یهو چت شد؟مطمئنم واسه یه کلمه حرف من اینطوری نشدی.سورن چیزی آزارت می ده حالا دیگه قشنگ دراز کشیده بود یه دستش رو گذاشته بود زیر سرش.نگاهش رو به سقف دوخت و با پوزخند تلخی گفت:نه... ابروم رو انداختم بالا وبالحنی که توش فقط این جمله موج می زد که"خر خودتی"گفتم:ســـــورن من بچه ام؟خب تابلوهه که یه چیزی داره اذیتت می کنه چرا نمی گی بهم یکم سبک شی سورن:آره یه چیزی داره اذیتم می کنه بااشتیاق گفتم:خب چی؟بهم بگو شاید بتونم کمکت کنم؟ لبخند کجی زد که اینقدر تلخ بود نمی زد بهتر بود.
سورن:فوضولی تو! عسل:چـــــــی؟ سورن:فوضولی تو!فوضولی تو داره اذیتم می کنه با عصبانیت گفتم:منو باش که می خواستم به آقا کمک کنم بهش مشاوره بدم.لیاقت نداری که سورن از اینکه لج منو در آورده بود حسابی خوشحال بود گفت:سرکار خانوم!مشاوره رو به کسی می دن که به کمک احتیاج داره و می خواد یه موضوعی رو که درحال حاضرتوش گیر کرده رو حل کنه.این مشاوره هات رو نگه دار واسه خودت چون مشکل من خیلی وقته زیرخاک دفن شده وای حتما یکی رو دوست داشته حالا طرف مرده.آخی!طفلکی... عسل:یعنی مرده؟ سورن لبخندی زد وباتعجب گفت:کی مرده؟ عسل:همونی که دوستش داشتی دیگه دوباره اخم هاش رفت توهم وباز باهمون لحن تلخ گفت:آره واسه من که مرده.من خیلی وقته زیر خاک دفنش کردم...می شه دیگه هیچ سوالی نپرسی سرکار خانوم کنجکاو؟ عسل:قول نمی دم.راستش من وقتی می خوام از یه چیزی سردر بیارم تا نفهمم موضوعش چیه ول کن نیستم... سورن با بدجنسی یکم سر جاش جا به جا شد وگفت:زیاد تلاش نکن فسقلی از چیزی سر در نمیاری... عسل:اگه از متین بپرسم چی؟ سورن:متین که چیزی نمی دونه عسل:چرا می دونه... سورن:اگرم بدونه بهت چیزی نمی گه...خیالت راحت سرم رو خواروندم و با لحن بچگونه ای گفتم:خیلی بدید خب اینطوری که من می میرم از کنجکاوی سورن باخنده گفت:تو از بچگیت هم اینقدر فوضول بودی؟ عسل:نخیرم کنجکاو بودم نه فوضول سورن:باهات شرط می بندم همین فوضولیت تو رو کشونده به همین کار عسل:کدوم کار؟ سورن:منظورم شغلته دیگه عسل:آهان آره...ولی یادت باشه نگفتی آخرش بهما سورن:بابا عجب گیری دادی ها.حالا شاید یه روزی بهت گفتم عسل:آقا از قدیم والایام گفتن کار امروز رو به فردا واگذار نکن.همین امروز بگو هم خیال من رو راحت کن هم خیال خودت رو سورن ابروهاش رو انداخت بالا وگفت:الان وقتش نیست.اگر یه روزی تشخیص دادم که وقتشه خدمتتون عرض می کنم خانوم کنجکاو!حالا هم دست از سر کچل من بردار بزار یکم استراحت کنم عسل... عسل:من موندم ما که فقط داریم استراحت می کنیم و همش تو اتاقمونیم.پس کی کار می کنیم سورن:فردا...فردا کلی باید کار کنیم.راستی عسل صبح می ریم خرید عسل:حالا لازمه واسه هر مهمونی درپیت اینا کلی جیب ددی جونت رو خالی کنیم؟ سورن با خنده وچشم های گرده شده گفت:واقعا که تو عجیبی!هر دفعه خواستیم بریم مهمونی کلی غر زدی!بابا همه زن ها عشق مهمونی ان تو چرا اینجوری ای؟شاید زیادی محیط کارت مردونه بوده تو روحیه ات تاثیر گذاشته.هان؟ عسل:نمی دونم شاید.آخه نیست که مهمونی هاشون چقدرم به آدم می چسبه هردفعه رفتیم مهمونی یه گندی بالا اومده.آخریش هم که...یادم می افته حالم بد می شه... سورن:خیلی خب زیاد حرص نخور.به هر حال فردا صبح باید بریم خرید این دیگه آخرین مهمونیه راحت می شی از این به بعد... عسل:بانیلوفرینا می ریم؟ سورن:نه خودم وخودت...دوتایی می ریم.یه چیزهایی رو سر راه باید بگیریم عسل:مثلا چی؟ سورن:باید بریم اون انگشتر خوشگله رو که گفتم واست بخرم دیگه...بعد یه چشمکی زد عسل:از کجا؟ سورن:فردا می ریم یه جورایی نا محسوس از بچه ها وسایل رو می گیریم.اون انگشتر وبا یه سری دوربین ومایکروفون های دیگه... عسل:آهان...صبح زود می ریم؟ سورن:نه ساعت ده...می گم تو که نذاشتی من بخوابم بیا بریم پایین شام بخوریم حداقل عسل:نذاشتم بخوابی ولی حداقل سرحالت آوردم.وقتی که اومدی تواتاق باید قیافه خودت رو تو آیینه می دیدی...عبوس و بداخلاق سورن:چیه؟مرد با جذبه ندیدی؟ عسل:نه مرد لوس وننر ندیده بودم که خدارو شکر عمرم قد داد واونم دیدم... سورن:بدو بریم پایین کم نمک بریز...
سورن:عسل...عسل پاشو دیگه خوابالو می خواستیم بریم خرید ناسلامتی... عسل:بابا بزار بخوابم سورن:پاشو خوابالو آروم دم گوشم گفت:افسر به این تنبلی هم نوبره...نگاه کن توروخدا ما رو باکی فرستادن ماموریت...شانس نداریم که عسل:باید کلی هم خدارو شکر کنی...به نظرمن که تو خوش شانس ترین مرد زمینی سورن:اره اگه که فقط خودت اینو بگی.پاشو تا دودقیقه دیگه بلند نشی خودم می رم خرید تنهایی.اونوقت جنابعالی هم باید لباس های قدیمیت رو بپوشی عسل:خیلی خب بابا حالا نزن مارو...بزار برم یه دوش بگیرم می ریم. سورن:بدو زیاد وقت نداریما بلند شدم و با چشم های نیمه باز و نیمه بسته اول رفتم توالت گلاب به روتون بعد رفتم حموم.حوله مو تنم کردم ونشستم پشت میز آرایشم و شروع کردم به بزک دوزک کردن... سورن:شما زن ها آرایش نکنید پاتون رو بیرون نمی زارید نه؟ از توی آیینه یه نگاه بهش انداختم. تکیه داده بود به دیوار و دست به سینه داشت بهم نگاه می کرد.نگاش کن تو رو خدا انگار واسه من رفته عکاسی می خواد عکس بیاندازه مدل وایستاده...خودشیفته است دیگه احساس خوشتیپی می کنه عسل:شما با آرایش کردن من مشکلی دارید؟ سورن:نه زیاد.دوست ندارم وقتی باهام میای بیرون چشم های همه روتو باشه... باکمی دلخوری گفتم:خب مگه تقصیر منه که همه به من خیره می شن؟ اومد جلو و دستاش روگذاشت رو پشت صندلیم و سرش رو یکم خم کرد و از تو آیینه بهم نگاه کرد وگفت:یکمش تقصیر توهه...پورو نشو ولی خب توهم خوشگلی آرایشم که کنی و به خودت برسی دیگه همه زل می زنن بهت.منم خوشم نمیاد وقتی می رم بیرون همه نگاهت کنن.یهو دیدی اعصاب معصابم خورد شد زدم لت وپارشون کردم ...همشیره... جمله آخر روبا لحن داش مرام لووتی ها گفت که خنده ام گرفت اما نمی دونم چرا تا کلمه آخر رو شنیدم لبخندم محو شد. شاید دوست نداشتم این مهربونی های اخیر سورن رو محبت خواهر برادری تعبیر کنم... بایکم جدیت گفتم:باشه سعی می کنم وقتی باشما میام بیرون کمتر آرایش کنم سورن:ممنون می شم.اگر می شه یکم زودتر حاضر شو که به همه کارهامون برسیم.آخه واسه ساعت به ساعت امروز برنامه ریزی کردم نمی خوام برنامه ام بهم بخوره عسل:چشم الان حاضر می شم. از تو کمدم یه دست لباس و مانتو و شلوار برداشتم و روکردم به سورن وگفتم. عسل:می شه بری بیرون.آخه می خوام لباس بپوشم سرش رو تکون داد و بدون حرف رفت بیرون. باید یه جوری با این احساسات مسخره ام کنار می اومدم.بدتر ازهمه این بود که اصلا نمی دونستم دوستش دارم یانه! سرم رو چندبار عصبی تکون دادم و سعی کردم دوباره این افکار مزخرف روکنار بزارم. لباسام رو پوشیدم یه مانتوی کوتاه و جذب طوسی با شلوارکتان مشکی و کیف و کفش وشال مشکی.یکم به خودم عطر زدم ورفتم پایین.نشستم با نیلوفر صبحونه بخورم. سورن بلند شد وگفت:من صبحونه خوردم می رم بالا حاضر شم سرم رو به نشونه ی فهمیدن تکون دادم. عسل:نیلوفر هنوز بامتین قهری؟ نیلوفربا یکم عصبانیت گفت:عسل اگه جای متین سورن این کار رو می کرد توچی کار می کردی؟ بهش فکر کردم.من می دونستم متین اون کارو نکرده اما نیلوفر نمی دونست وفکر می کرد متین بهش خیانت کرده والان هم عین خیالش نیست.راستش من رابطه جدی بین متین ونیلوفر نمی دیدم.شاید متین هم به خاطر همین زیاد فکر عکس العمل نیلوفر نبوده و همه حسابش نکرده.اما نیلوفر این طور که معلومه بدجوری متین رو دوست داشته وبه احساسش برخورده...نمی دونم شاید این کار متین یکم لازم بوده.تا نیلوفر رو از خودش دورکنه.بدون شک اگر باهم خوب بودن و بعد نیلوفر متوجه می شد متین پلیسه وهمه این ها از اول بازی بوده بیشتر دلش می شکست.فکر کنم به خاطرهمینه که متین تلاشی برای آشتی با نیلوفر نمی کنه... نیلوفر:عسل با تواما.چیه جواب دادنش برات سخته؟ عسل:راستش رو بخوای آره.حتی یه لحظه هم نمی تونم فکر این رو بکنم که سورن این کار رو بکنه...نیلوفر متین پسر خوبیه اما می دونی بلد نیست عاشق کسی باشه...یعنی چطوری بگم ارتباطش با دخترها زیاد خوب نیست...سریع حوصله اش سر می ره...یوقت فکر نکنی هوس بازه و تنوع طلبه ها نه...بهت قول می دم اون کارو فقط به خاطراین که گیر نیافتیم و دهن مهشید رو ببنده انجام داده و هیچ قصد وقرضی از کارش نداشته...ولی نیلوفر سعی کن به متین زیاد فکر نکنی...اون پسر جذاب و خوشتیپ و پولداریه...شوخ طبع هم هست و هر دختری رو به خودش جذب می کنه.توهم کم کسی نیستی...دخترمهندس نصیری هستی...خوشگلی ظریفی پولداری هر پسری آرزوشه تو فقط یه نگاه بهش بیاندازی...متین یه دوست خوبه اما فکر نمی کنم یه دوست پسر یا شوهر خوبی باشه.چون ارتباط عاطفیش لنگ می زنه.اگه خودش دیگه سراغت نیومد توهم دیگه فراموشش کن...باشه نیلوفر؟بهم قول می دی؟ نیلوفر یکم آروم شد اما ناراحتی وغمش بیشتر شد.
نیلوفر:باشه قول می دم.سعی می کنم فراموشش کنم...ممنونم عسل.یکم بهم دل گرمی دادی.تا الان فکر می کردم چون من برای متین جذاب نبودم من رو ول کرده اما حالا باحرف های تو یکم آروم شدم ممنونم عزیزم...دستم رو روی میز فشرد ولبخند بی جونی زد. عسل:اینطوری فکر نکن خانوم خوشگله... سورن از پله ها اومد پایین.بلیز وشلوار مشکی پوشیده بود با کفش اسپرت طوسی و یه کت طوسی اسپرت. سورن:بریم خانومم؟ عسل:بریم عزیزم...خداحافظ نیلوفر جون...حرف هام یادت نره.دیگه بهش فکر نکن.باشه؟ نیلوفر آروم سرش رو تکون داد وگفت :باشه.خوش بگذره عسل:اگه دوست داری تو هم بیا باهامون سورن چشم غره ای رفت که فکرکنم از چشم نیلوفر پنهون نموند.با یه لبخند کمرنگی گفت:نه ممنون دوتایی برین بیشتر خوش می گذره...به سلامت عسل:باشه عزیزم هر طور راحتی فعلا تا از در سالن زدیم بیرون سورن ناخنش رو فرو کرد توی دستم ومحکم فشار داد.آروم دم گوشم گفت:چی الکی واسه خودت تعارف می کنی؟ عسل:آی دستم...خب یه تعارف کردم دیگه زشت بود اگه بی تعارف می اومدیم سورن:مگه نشنیدی می گن تعارف اومد نیومد داره؟اگه می گفت باشه می خواستی چی کار کنی؟واقعا که...داشتی همه برنامه هامون رو بهم می زدی ها... عسل:خیلی خب توهم ها.حالا که چیزی نشده سورن:معلومه چیزی نشده اگه می شد که می کشتمت عسل:قاتل! سورن:بزار بکشمت بعد بگو قاتل هنوز نکشتمت که دستم رو ازتوی دستش کشیدم بیرون.وبا دلخوری تو هوا چندبار تکونش دادم. عسل:نگاه کن چیکار کرد پسره با دست نازنینم...خدا بگم چیکارت کنه سورن... سوار ماشین شدیم وگفت:اونقدرهم محکم نبود خودت رو لوس نکن... کف دستم رو که جای ناخنش مونده بود و قرمز شده بود رو جلوی صورتش گرفتم وگفتم:زدی داغونش کردی نگاه کن؟ دستم رو توی هوا گرفت و درست همونجا رو بوسید.یهو داغ شدم.با دستپاچگی دستم رو کشیدم عقب.اما اون هنوز بی تفاوت بود و انگار هیچ اتفاقی نیافتاده.منم تصمیم گرفتم عادی برخورد کنم و به روی خودم نیارم. دم یه پاساژ بزرگ و شیک نگه داشت.با زحمت یه جای پارک پیدا کرد و بعد هم پیاده شد.منم به دنبالش پیاده شدم.دستم رو گرفت وگفت:دستم رو ول نکن اینجا بزرگه همدیگه رو گم می کنیم. عسل:مگه بچه ایم؟ چشم غره ای رفت بهم.منم به زور یه باشه ای گفتم و دستش رو بااکراه گرفتم.دست کوچولوم رو تو دست بزرگش گرفت. یه فشار کوچیکی بهش داد و از پله ها رفتیم بالا.پاساژ4 طبقه شیکی بود.اما همونطوری که قرارمون بود رفتیم طبقه سوم.بوتیک قشنگ و بزرگی بود.رفتیم تو...دوتا مرد باهامون سلام علیک کردم و خوش آمد گفتن.یکیشون که از همکارای خودمون بود خیلی قیافه اش آشنابود برام ولی اسمش رو یادم نمی اومد.اون یکی رو هم تاحالا ندیده بودم.
فروشنده:خب سورن جان در خدمتیم.چی مد نظرتونه بیارم خدمتتون؟ سورن:یه لباس شب شیک و پوشیده واسه خانوم می خواستیم و یه دست کت و شلوار هم واسه خودم...ترجیح می دم یه کم باهم هم خونی داشته باشن... فروشنده:سرکار خانوم شما چه رنگی رو می پسندین؟ عسل:رنگ خاصی مدنظرم نیست... فروشنده:پس تشریف بیارید این طرف... بعد جلوتر حرکت کرد و ماهم به دنبالش رفتیم.چندتا پله کوچولو رو رفت بالا و وارد سالن دوم بوتیک شدیم. فروشنده همینطور که به لباس هایی که توی رگال قرار داشتن اشاره می کرد،گفت:این ها بهترین کارهای ماست می تونید همه شون رو بردارید ونگاه کنید اگر خوشتون اومد پروش کنید. یکم لباس ها رو اینور واونور کردم.اکثرشون یا کوتاه بودن یازیادی یقه هاشون باز بود و برهنه بودن...بعضی هاشونم مشابه ش رو توی مهمونی های قبل پوشیده بودم و نمی خواستم تکراری باشه... همینطور که لباس ها رو به هم می زدم ونگاهشون می کردم.یه لباس آبی کاربنی بلند نظرم رو جلب کرد.لباس ساده اما خوش دوختی بود.تا روی زانوم تنگ بود و بعدش گشاد می شد.پارچه ساتن براقی داشت و روی زانو وآستین هاش وبالای لباس حسابی کار شده بود.آستین سه ربع قشنگ و تنگی داشت که لباس رو پوشیده و درعین حال شیک می کرد.سورن که نگاه خیره ام رو روی لباس دیدگفت:از این خوشت اومده؟ مشتاقانه نگاهم رو بهش دوختم و با لبخند سر تکون دادم.اون لبخند قشنگی زد و رو به فروشنده گفت:امید جان همین رو بده خانوم پرو کنه فروشنده:ای به چشم.خوش سلیقه هم هستیدها حسابی بعد لباس رو از توی رگال در آورد وداد به من.منم رفتم تواتاق پرو و پوشیدمش.دقیق اندازه بدنم بود. سورن رو صدا کردم که نظر بده. عسل:سورن سورن...بیا ببین خوبه سورن:در رو باز کن. در رو باز کردم وداشتم با اشتیاق به پایین لباسم نگاه می کردم.سرم رو آوردم که بگم قشنگه.چشمام روی سورن خیره موند.یه کت و شلوار آبی کاربنی سیر که به سرمه ای می زد تنش بود که دور لبه های کت نوار باریک داشت.یه پاپیون همرنگ وبلیز سفید هم پوشیده بود وعین مانکن ها دستش رو تو جیب شلوارش فروکرده بود و یه ژست باحال گرفته بود. سورن:توکه محشری.خیلی بهت میاد.من چطور شدم؟ هنوز هم مات سورن بودم که چشمکی زد و گفت:چیه خیلی خوشگل شدم اینطوری نگاهم می کنی؟اینجوری نگاهم نکن تموم می شم ها لبخند مهربونی بهش زدم وگفتم:آره خیلی بهت میادخوشگل شدی دستم رو گرفت گفت:شما هم خیلی خوشگل شدی پرنسس زیبا... بوسه کوچیکی رو دستم نشوند. سورن:بدو لباسامونو در بیاریم تا چشم نخوردیم. لباسم رو در آوردم واومدم بیرون.سورن هم بامن ازاتاق پرو دیگه خارج شد. فروشنده:خب همین ها اکی دیگه؟ سورن:آره امید جون دستت درد نکنه فروشنده لباسامون رو توی جعبه های خوشگل گذاشت وگفت:سورن جون چون از دوستان و مشتری های قدیمی هستی اشانتیونت روهم داخلش گذاشتم. بعد یه چشمک بهمون زد و ماهمبا لبخند جوابش رو دادیم. مرد دیگه ای که توی بوتیک بود و از اول یکم ساکت بود همون که گفتم نمی شناختمش رو به من کرد وگفت:این لباس زیبایی که شما انتخاب کردید حیفه یه ست جواهرات زیبا نداشته باشه. بعد یه سرویس رو جلوم گرفت و بازش کرد.سرویس نسبتا طریف و زیبایی بود.بهش می خورد که نقره باشه.زنجیرهای ظریف نقره ای رنگ داشت و در وسط گردنبند و دستبند و انگشتر و پایین گوشواره هاش نگین های تراشیده ی آبی داشت. عسل:چه جالب دقیقا نگین هاش بالباسم سِته... یه نگاه به سورن کردم که یعنی بگیرمشون یانه؟که چشم هاش رو به نشونه ی موافقت بست. منم بالبخند رو به همون مرد گفتم:ممنون.می خوامش... مرده یکم رفت اونور تر و یه چیزایی تو جواهرات گذاشت و اون رو هم برام توی جعبه لباسم گذاشت و به سورن گفت:خیلی مراقب این سرویس باش..متوجه منظورم که می شی؟ سورن سرش رو تکون داد وگفت:خیالت راحت مراقب مراقبم... منم سرم رو تکون کردم و تایید کردم.پس دوربین و مایکروفون رو کار گذاشته بود. بعد از دست دادن اومدیم بیرون.
سورن:گشنه ات نیست؟ عسل:راستش رو بخوای چرا...سر صبحونه هم که نشد چیزی بخورم فقط داشتم به نیلوفردل گرمی می دادم سورن:آها راستی چی بهش می گفتی؟ عسل:هیچی بابا داشتم می گفتم متین پسر خوبیه اما اصلا تو قید وبند دوست دختر واین ها نیست توهم بهش دل نبند بی خودی...همین ها... سورن:پس کلا زدی نا امیدش کردی؟ عسل:نباید می کردم؟خودت می دونی که ما تا چند روز بیشتر اینجا نیستیم.این دختره نباید دل بسته ی متین بشه...چون متین قرار نیست باهاش بمونه سورن:کار خوبی کردی...فست فود یا رستوران عسل:اوم؟فست فود...دلم پیتزا می خواد سورن:خوش اشتهای شکمو...باشه بریم طبقه اول یه فست فود خوب داره عسل:تو زیاد میای این پاساژ؟ سورن:نه خیلی زیاد ولی بعضی از خریدهام رو اینجا می کنم.چطور؟ عسل:هیچی همینجوری پرسیدم رفتیم تویه فست فود شیک.گارسون اومد ورو به سورن ومن گفت:خیلی خوش اومدین.خانوم وآقا چی میل دارید؟ سورن:عسل چه پیتزایی می خوای؟ عسل:من مخلوط می خورم سورن:دوتا پیتزا مخلوط با نوشابه.بعد رو بهم کرد وگفت:نوشابه می خوری دیگه؟ عسل:آره سورن:چه رنگی؟ عسل:مشکی سورن:دوتا نوشابه مشکی.ممنون گارسون:خواهش می کنم.میارم خدمتتون. تا گارسون بیاد سورن از شیشه بغلمون به مردمی که داشتن خرید می کردن نگاه می کرد و روی میزبا انگشتاش رینگ گرفته بود... عسل:تو فکری؟ سورن:اوهوم عسل:اگه نمی گی بهم فوضولی می شه بپرسم تو چه فکری هستی؟ سورن:تا دوسه روز دیگه از هم جدا می شیم...فکر کنم دلم واسه کل کل کردن باتو تنگ بشه عسل:جدی؟ سورن:اوهوم... عسل:حتما بهم عادت کردی.بر گردی به روال زندگی عادیت منو یادت می ره بعد چند روز... سورن لبخند تلخی زد و چیزی نگفت.گارسون پیتزاهامون رو گذاشت روی میز وگفت:قربان چیز دیگه ای لازم ندارید؟ سورن:نه ممنون گارسون:خواهش می کنم نوش جان.با اجازه بعد از رفتن گارسون شروع کردیم به خوردن پیتزاهامون.پیتزای خوشمزه ای بود اما فکر وخیال نمی ذاشت زیاد به طعمش فکر کنم... یعنی سورنم دلش برام تنگ می شد؟یعنی همونطوری که بهش گفتم می شه بعد چند روز همدیگه رو فراموش کنیم؟یعنی جدی جدی بهم عادت کردیم یا...دلم می خواست همون عادت باشه...اون من رو به چشم یه دختر شیطون می دید که فقط باهاش کل کل کنه تا حوصله اش سرنره...نمی دونم...نمی دونم.فقط وقتی می تونم بفهمم این حس چیه که ازش دور باشم... اگر عادت بود که سریع فراموشش می کنم.اگرم دوست داشتن بود که... سورن:حالا تو تو فکری ها!به چی فکر می کنی؟ عسل:به حرف های تو... سورن با شیطنت گفت:به کدوم حرفام؟ عسل:همین قضیه که می گی دلم تنگ می شه دیگه سورن لبخند شیطنت باری زد و لبش رو با دستمال پاک کرد ودست هاش رو جلوی لبش بهم قفل کرد و گفت:خب؟حالا به چی این حرف فکر می کردی؟ منم با شیطنت و کمی خباثت ابروم رو انداختم بالاوگفتم:داشتم فکر می کردم منم دلم برات تنگ می شه یانه سورن:خب حالا به چه نتیجه ای رسیدید سرکارِِخانوم؟ عسل:فکر کردم دیدم نه تنها دلم برات تنگ نمی شه بلکه چقدر خوشحالم از اینکه از دستت خلاص می شم عین بادکنکی که بهش سوزن زده باشن بادش خالی شد وقیافه اش رنگ دلخوری گرفت. با خنده گفتم:بابا شوخی کردم به خدا...اتفاقا دلم خیلی هم برات تنگ می شه هنوز یکم دلخور بود.اما مشتاقانه بهم نگاه کرد و من هم ادامه دادم. -دلم واسه اذیت کردنت تنگ می شه.تونباشی کی رو دق بدم آخه؟ یه اخم شیرینی کرد ویه تیکه از پیتزاش رو گذاشت تودهنش.چشم ازم برنمی داشت.چندباری که سربلند کردم دیدم همچنان بهم نگاه می کنه و پیتزاش رو می خوره.
- چیه؟ شاخ درآوردم؟ سورن- نه چطور؟ - آخه یه طور عجیبی بهم خیره شدی. واسه همون پرسیدم. سورن- عسل تو تا حالا عاشق شدی؟ با تردید نگاهش کردم. - این سوال رو قبلا هم پرسیده بودیا. سورن- آره، ولی جوابت یادم نیست. دروغ می گفت. یه حافظه ای داره که نگو. یادشه، دوباره می خواد از زیر زبونم بکشه بیرون. - مهمه؟ سورن- دوست دارم بدونم؟ - بذار به وقتش بهت می گم، الان موقعش نیست. سورن- داری تلافی می کنی؟ - تو این طور فکر کن. سورن- باشه، باشه عسل خانوم، تلافی کن. - هر وقت تو اون قضیه رو برام تعریف کردی منم جواب این سوالت رو می دم. سورن- قول؟ - قول. بعد انگشتامون رو به نشونه ی قول دادن به هم قفل کردیم. - قولِ قولِ قول. سورن- قول مردونه. خب اگه غذات تموم شد پاشو بریم به بقیه کارهامون برسیم. - مگه باز هم کاری مونده؟ اومده بودیم خرید کنیم که کردیم دیگه. سورن- نه، یه کوچولو دیگه کار داریم. پاشو بسه، زیاد نخور چاق می شیا. با اخم گفتم: - من چاقم؟ سورن با خنده گفت: - نگفتم که چاقی، گفتم چاق می شی. از روی صندلی بلند شدم و دستم رو با دستمال کاغذی پاک کردم و کیفم رو از روی میز برداشتم. سورن هم خریدامون رو برداشت و بعد از پرداخت صورت حساب، رفتیم به سمت ماشین. سورن خریدها رو گذاشت روی صندلی های عقب و نشست تو ماشین. منم نشستم و بی حوصله گفتم: - کجا می خوایم بریم آخه؟ سورن- صبر کن، می ریم خودت می فهمی دیگه. بعد از بیست دقیقه جلوی یه ساختمون نگه داشت. ساختمون مسکونی بود. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - این جا دیگه کجاست؟ سورن- پیاده شو. با تعجب و کنجکاوی پیاده شدم. تازه تونستم تابلوی جلوی در رو ببینم، "آرایشگاه سارینا". سورن زنگ طبقه ی دوم رو زد. زن جوونی آیفون رو برداشت. - بله؟ سورن- صادقی هستم، برای خانومم وقت گرفته بودم. زن- بله بفرمایید. سورن- عسل جان برو یه کم به سر وضع خودت برس. قبلا با خانوم آذری صحبت کردم که چه کارهایی بکنه. کارش حرف نداره، از آشناهای قدیممونه. من می رم. هر وقت کارت داشت تموم می شد، یه ده دقیقه قبلش بهم زنگ بزن میام دنبالت. می بینمت، فعلا. جای هیچ حرفی رو برام نذاشت و سریع سوار ماشین شد. یه دست تکون داد و رفت. برگشتم. در ساختمون باز بود. به ناچار رفتم بالا و طبقه ی دوم. روی یکی از درها اسم آرایشگاه رو نوشته بود. زنگ در رو زدم که دختر جوونی با موهای هایلایت شده و تاپ وشلوار در رو برام باز کرد و با خوشرویی دعوتم کرد برم تو.
دختر:سلام.خیلی خوش اومدی عزیزم.اونجا بشین تا ناهید خانوم رو صدا کنم روی صندلی هایی که دختر اشاره کرد نشستم.آرایشگاه بزرگ و شیکی بود.دخترهای زیادی هم اونجا بودن که هر کدوم یه مشتری داشتن وداشتن به اون ها می رسیدن. سرگرم دید زدن دور وبرم بودم که باصدای زن تقریبا میانسالی به خودم اومدم.موهای رنگ شده زیبایی داشت که خیلی ساده دم اسبی بسته بود.یکم تپل وسفید بود. ناهید:سلام دخترم.خوش اومدی به رسم ادب پاشدم وباهاش دست دادم. عسل:ممنونم ناهید:آقای صادقی از آشناهای خیلی خوب ما هستن.حسابی سفارشت کرده.عروسشی؟سهیلا جون نگفته بود که عروس گرفته؟ عسل:راستش من... ناهید خانوم خندید وزد به شونه ام وگفت:شایدم دوست دخترشی هان؟به هر حال باید بهش حسابی تبریک بگم چون خیلی خوش سلیقه اس.توخیلی نازی... عسل:ممنونم نظر لطفتونه ناهید:خب دخترم دوست داری اول چی کار کنم؟ عسل:والا من زیاد نمی دونم آخه سورن گفت شما همه چیز رو... ناهید:پس خودت نظر خاصی نداری؟اشکال نداره خودت رو بسپار دست من...خیالت راحت.موهات رو رنگ کنم؟ عسل:نه اگه می شه رنگشون نکنید بابا من دخترم.درسته الان همه دخترها موهاشون رو رنگ می کنن و مش و...هم می کنن.اما من خوشم نمی اومد.دوست داشتم وقتی عروس می شم یکم تغییرکنم. ناهید:باشه دخترم هر طور که خودت می خوای.اتفاقابه نظر منم رنگ نکنی بهتره.موهای مشکی خوشگلی داری آخه...ابروهات رو بردارم دیگه؟ عسل:بله یکم تمیز بشن بهتره بعد از برداشتن ابرو حسابی صورتم رو بند انداخت.یکم درد داشت.برعکس موهام وابروهام موهای صورتم بور بود یکم و دیده نمی شدن.به خاطرهمین زیاد اصلاح نمی کردم.اما الان که تو آینه خودم رو نگاه کردم حسابی ذوق کردم...سفیدتر از قبل شده بودم و پوستم عین آینه شده بود... ناهید:می گم دخترم یه چندتا مش تو موهات دربیارم خوشگل می شه ها.یه چندتا قهوه ای با فاصله زیاد درمیارم که موهات سایه روشن بشه...خیالت راحت زیاد روشن نمی شه.انجام بدم؟ بایکم دودلی قبول کردم.خودمم بدم نمی اومد یکمی تغییر کنم... بعد از یک ساعتی که رو موهام ور رفت وشست وخشکش کرد.صندلیم رو چرخوند رو به روی آیینه ناهید:چطوره؟ بلند شدم وباهیجان رفتم جلوی آیینه و به موهام دست کشیدم.زیاد تابلو نبود اما یه سایه روشن خوبی به موهام داده بود.امشبمجلسرو می ترکونم.با یاد آوری این موضوع بادم خالی شد.آی کیو تو مگه کلاه گیس نمی زاری امشب؟ مثل اینکه ناهید خانوم هم ذهن خون بود که گفت:آقای صادقی گفت امشب مهمونی دعوتید واسه مهمونی درستت کنم. اما نمی دونم چرا گفت برات کلاه گیس بزارم؟توکه خودت موهای به این قشنگی داری نیازی به کلاه گیس نیست؟ عسل:آخه مهمونیش یه جورایی بازه نمی تونم روسری سرم کنم....از یه طرفم نمی خوام موهام رو کسی... ناهید:آهان از اون لحاظ؟باشه دخترم تو شنیونت کلاه گیس رنگ موهای خودت می زارم طبیعی طبیعی که خودتم شک نکنی... این ناهید خانوم فکر کنم خیلی بی حوصله اس.آخه نمی زاره آدم حرفش رو بزنه هی می پره تو حرف آدم بعد از دوساعت میکاپ و شنیون بالاخره ناهید خانوم رضایت داد بنده خودم رو تو آیینه ببینم.انگار اومدم برنامه آیینه ممنوع!جو گرفتتش نمی زاره تو آیینه نگاه کنم. -وای خدای من چه خوشگل شدم یه شنیون ساده بود که یکمی از موهای کلاه گیسم بالاش جمع می شد و بقیه به صورت فر پایین می ریخت میکاپمم با لباسم سِت بود و رگه های آبی نقره ای داشت... همه ی دخترهایی که اونجا کار می کردن وسایر مشتری ها حتی خود ناهید خانوم که من رو درست کرده بود بهم خیره نگاه می کردن و زیرلب یه چیزایی پچ پچ می کردن... ناهید:ماشالله سهیلا جون عجب عروسی گرفته ها...حسابی دهن همه رو آب انداخته بعد با شوخی زد رو شونه ام و گونه ام رو بوسید... ناهید خانوم آروم دم گوشم گفت:بین خودمون باشه ها جز معدود دخترهایی هستی که قبل از اینکه بیان آرایشگاه و آرایش کنن هم عروسکی.اکثرا میان اینجا یکم قیافه شون رنگ و رو بگیره شوهر بیچاره بتونه یه نگاه تو صورتشون بیاندازه ولی تو اینقدر خوشگلی که من که زنم دارم وسوسه می شم بخورمت... باحنده گفتم:پس بهتر هر چه زودتر به سورن زنگ بزنم تامن و نخوردید... ناهید:آره والا بهش بگو زود برسه چون اگه دیر بیاد دیگه عروس نداره ها ناهید خانوم زن شوخی بود وصدالبته مهربون...باید از سورن بپرسم چه نسبتی باهاشون داره.بنده خدا فکر می کنه من زن سورنم...
بااین فکر ته دلم قنج رفت.یعنی فکر کن من زن جزیره ی گرینلند معروف،سورن بشم... ولی خودمونیم ها جدیدا دیگه یخ بازی در نمیاره.آقا یاد گرفته جدیدا به جای اخم وتخم،قهر کنه...تازه به این سن رسیده فهمیده بچگی نکرده لابد گفته بزار یکم لوس شم ببینم چه مزه ای می ده... فکرکن سورن از بچگی اخمو بوده باشه...مثلا وقتی می خواستن بهش شیر بدن با کلی ترس و لرز برش می داشتن از تو قنداق. اونم می گفته"به نام قانون بزاریدم زمین خودم می تونم بلند شم احتیاج به بغل کردن شما ندارم مادر محترم" باخنده سرم رو به چپ و راست تکون دادم تا از فکر در بیام.گوشی موبایلم رو که تا حالا تو کیفم بود رو در آوردم. سه تا میسکال داشتم و چهارتا پیام.طبق معمول اول میسکال هام روچک کردم تا بعد با فرصت بیشتری پیام هارو بخونم.هر سه تا میسکال از سورن بود.بعد رفتم سراغ پیام ها.بازهم همش از سورن بود.به ترتیب از پایین پیام ها رو باز کردم. -سلام عزیزم کارت تموم نشد؟ - عسل خیلی طول کشیدها کارت کی تموم می شه بیام دنبالت؟ - چرا گوشیت رو برنمی داری؟حواب بده -عسل داری اعصابم رو خورد می کنی ها خب جواب بده دیگه. اوه اوه چه بداخلاق...حتما الان توپش پره...ترسیدم بهش زنگ بزنم.بین این حس که زنگ بزنم یا زنگ نزنم گیر کرده بودم که خدا خیرش بده خوش زنگ زد. با ترس و لرز گوشی رو برداشتم. - الو؟ - تو کجایی؟دوساعته دارم زنگ می زنم بهت پیام می دم انگار که نه انگار - ببخشید خب گوشیم توی کیفم بود متوجه نشدم - تو که من رو دق دادی.مردم از نگرانی دختر...چی شد؟ - چی چی شد؟ - بچه ی من!چی شد دختره یا پسر؟بابا منظورم کارته.چی شد؟تموم شد؟ - آهان بله تموم شد - خیلی خب نزدیکم الان می رسم.آماده باش همینجوری هم خیلی دیر شده دیگه دم آرایشگاه معطل نشم... - باشه باشه آماده می شم سریع تند تند لباس هام رو پوشیدم.سورن یکم عصبی بود نمی خواستم بیشتر از این عصبی بشه و امشبم رو زهرمار کنه. بعد از پرداخت مبلغ قابل توجهی که البته پولش رو سورن از جیب مبارک داده بود.از همه خداحافظی کردم واز پله ها اومدم پایین.سورن دو باره زنگ زد. - بله؟ - من پایینم زود بیا - باشه تلفن رو قطع کردم و آروم آروم از پله ها رفتم پایین.چون لباسم بلند بود با احتیاط قدم برمی داشتم که نیافتم.البته یه چندجایی نزدیک بود بخورم زمین که خدارو شکر نرده ها رو گرفتم.به هر زحمتی همون دوطبقه رو اومدم پایین و جلوی در رسیدم.سورن توی مزدا3 سفیدی که مانی بهمون داده بود،نشسته بود و به رو به رو خیره شده بود. تقه ای به شیشه زدم و سرم رو خم کردم تا بتونم از پنجره که نصفه ونیمه باز بودببینمش. عسل:سلام عرض شد سورن یه نگاه به صورتم انداخت وابروهاش رو باتعجب داد بالا.انگار باورش نشده بود من همون عسلم که ازاین در رفتم بالا. باخنده ای که به زور می خواست بخورتش وجاش روبه شک وتعجب بده گفت:ببخشید من شما رو می شناسم؟به جا نمیارم سرکار خانوم؟ بعد به نشونه ی نشناختن سرش رو تکون داد و دوباره پرسید:شما؟ عسل:سورن اذیت نکن در روبزن سوار شم.حسابی خسته ام خندید و"نچی"گفت و قفل رو زد ودرسمت خودش رو باز کرد وپیاده شد. عسل:قفل کودک زده بودی؟ سورن:آره خواستم بچه ها به زور سوار ماشین نشن که مثل اینکه نمی شه عسل:چطور؟ اشاره ای به من کرد وگفت:آخه یه جوری خودشون رو خوشگل می کنن که آدم نمی تونه در رو باز نکنه
بااخم ساختگی گفتم:من بچه ام درست به در سمت من تکیه داد وگفت:اوهوم بازباهمون اخم ساختگی که یکم غلیظترش کرده بودم گفتم:اگه نمی خواستی سوار شم چرا اومدی دنبالم اصلا؟ دیدم با یه لبخند ژکوند زل زده به من ودست به سینه نگاهم می کنه عسل:چیه آدم ندیدی؟ سورن:می گم این دست ناهید خانوم جادو می کنه ها عسل:چیه می خوای توهم بری پیشش؟ سورن:نه!گفتم اگه زد به سرم خواستم زن بگیرم بیارمش اینجا عسل:راستی چی بهش گفتی که فکر کرد قراره باهم ازدواج کنیم؟ سورن سری تکون داد وگفت:چیزی نگفتم.مردم رو نمی شناسی بیخودی شایعه درست می کنن عسل:قرار نیست بزاری من سوار شم؟ سورن تندتند چرا چرایی گفت و در رو برام باز کرد و دستم رو گرفت وکمکم کرد که بااون لباسم توی ماشین بشینم.خودش هم ماشین رو سریع دور زد ونشست. تازه متوجه تیپ دخترکشش شدم که همون کت وشلوار رو پوشیده بود وحسابی صورت وموهاش رو صفا داده بود.صورتش شده بود عین صورت دخترها صاف وسفید. البته نمی شه کتمان کردکه ته ریش بهش نمیاد.اتفاقا ته ریش های ظهرش حسابی جذاب و پر جذبه اش کرده بود.اما من کلا صورت اصلاح کرده رو ترجیح می دادم. تا اونجایی که یادمه این خصوصیت رو از مادرم به ارث برده بودم که نمی ذاشت بابا به جز اون ریش پرفسوری جوگندمیش موی دیگه ای رو صورتش باشه.هر روز صبح پدر رو مجبور می کردباقی صورتش رو اصلاح کنه. پدرم هر چه قدر می گفت:خانوم من قاضی ام.قاضی و ریشش مادرم می گفت:مگه قراره مراجعه کننده هات وهمکارات درموردت نظر بدن که این حرف رو می زنی؟اصل کار منم که دوست دارم شوهرم همیشه آراسته و خوشتیپ باشه. و این بحث همیشگی سر صبح پدرومادرمن بود.پدرومادری که حالا نزدیک به دوماهی می شد که ندیده بودمشون وحسابی دلم براشون تنگ بود. سورن باحالت مسخره ای در حالی که با یه دستش فرمون رو گرفته بود وبا مهارت رانندگی می کرد.(این کی راه افتاده بود اصلا من متوجه نشدم؟)دستی روی صورتش کشید وگفت:چیزی رو صورتمه؟ ازبهت در اومدم و سرم رو به چپ وراست تکون دادم که ازفکر بپرم بیرون.(دقت کردین من وقتی می رم تو فکر چقدر تابلو می شم؟باید یه فکری واسه این اخلاق خودم بکنم ها...) عسل:چی گفتی؟ سورن:دوساعته زل زدی به صورت من.گفتم لابد چیزی روی صورتمه این طوری داری نگاهم می کنی. عسل:نه چیزی نبود سورن با شیطنت گفت:راستش رو بگو پس چرا اینطوری نگام می کردی؟ عسل:چه جوری؟ سورن:یه جوری که انگار تا حالا پسر خوشگل ندیدی عسل:اتفاقا دیدم تا دلت بخواد سورن یه نگاه چپ بهم انداخت و دوباره به روبه روش خیره شد وبااخم گفت:آها.مثلا کی؟ عسل:بهت نمیاد غیرتی بشی.پس قیافه ات رو اونطوری نکن سورن:چرا بهم نمیاد؟ عسل:آخه اولا من وتو که نسبتی باهم نداریم.(اینو یکم باشیطونی گفتم.)بعد از گفتن این حرف دقت کردم که عکس العملش روببینم که فقط یکم گره اخم هاش بیشتر شد. -دوما من منظورم پسرهای غریبه نبود.نترس من به پسرهای مردم چشم بد ندارم.همشون رو مثل برادر خودم می دونم.بعد بلند زدم زیر خنده... یکم خیالش بهتر شد واخم هاش باز شد. سورن:حالا این پسرهای آشنای خوشگل که گفتی کی ها هستن؟ عسل:اوم؟خب فامیل ما که کلا خوشگل بازاره.ولی سر دسته همه شون عرشیاست.قربونش بشم من... سورن باتعجب از قربون صدقه من برگشت وچپ چپ نگاهم کردو گفت:خوشم باشه.حالا این آقا عرشیا کی تون هست که اینقدرسنگش رو به سینه می زنید؟ آرنجم رو مثل خوش تکیه دادم به لبه پنجره وباحالت متفکرانه ای دستم رو زدم زیر چونه ام.چشمام رو تیز کردم وبایه لبخند که نشانه ی خباثتم بود گفتم:چطور مگه فرقی می کنه؟ سورن:آره فرق می کنه.چون جنابعالی فعلا زن صیغه ای منی ومنم می خوام بدونم این آقا عرشیا کیه که وقتی ازش تعریف می کنی دلت قنج میره؟ صیغه؟آهان صیغه...از بس تواین چندمدته سرگرم پرونده وکل کل باهم و رو کم کنی بودیم اصلا حواسم نبودکه بینمون صیغه خونده شده والان محرمیم.
راستش شاید یکی از دلایل این که زیاد متوجه این صیغه بینمون نمی شدم وآزارم نمی داد این بود که سورن خوب حد خودش رو می دونست وکاری نمی کرد که اذیت بشم... صیغه!هه چه اسمی...نمی دونم چرا ولی از اسمش هم خوشم نمی اومد... باحالت تدافعی گفتم:سورن مثه اینکه تو زیادی این صیغه روجدی گرفتی ها؟خوبه تا چند روز دیگه ماموریت تموم می شه باید فسخش کنیم... نگاهش رنگ دلخوری گرفت.نمی خواستم ناراحتش کنم.ولی این حقیقت بود.به من چه که حقیقت براش تلخه؟ یعنی به راستی حقیقت براش تلخه؟یعنی اونم از اینکه ازم جدا بشه ناراحت می شه؟اونم؟مگه من هم ازاین جدایی ناراحت می شم؟ مثل همیشه سعی کردم از این مسئله فرار کنم و ذهنم رو مشغولش نکنم.گذاشتم یه وقتی روش فکر کنم که دغدغه های فکری دیگه ای نداشته باشم و بتونم بادید بازتری به نتیجه برسم. باقی راه رو سورن ساکت بود.نمی خواستم امشب برام تلخ باشه.بدون شک اگه ذهنمون مشغول باشه نمی تونیم خوب تصمیم گیری کنیم و به وظیفه اصلیمون یعنی ماموریتمون برسیم. دلم نمی خواست غرورمون باعث شه بچه هارو که الان چشم امیدشون به ماست رو ناامید کنیم.درسته لجبازم،مغرورم اما خودخواه که نیستم.البته من خودمم می دونم حرف اشتباهی نزدم و فقط حقیقت رو بهش گوشزد کردم.اما چه کنم که جدیدا آقا لوس شدن.لابد برای من تو ذهن خودش کلی نقشه کشیده و از این که فعلا زنشم تو دلش قند آب می کنن... عسل:سورن؟ سورن که پیاده شد بود و سمت ساختمون می رفت برگشت و یه نگاه بهم کرد که معلوم بود حسابی دلخوره... عسل:از چی ناراحت شدی؟ سورن:هیچی.فقط یکم از صبح زیادی اینور اونور رفتیم خسته ام. باز خواست راه بیافته که دستش رو از پشت کشیدم که باعث شد بایسته.رو به روش جلوی در ساختمون ایستادم.چونه اش رو تو دستم گرفتم وسرش رو بلند کردم. عسل:به من نگاه کن باز داشت سرش رو اینور اونور می کرد که چونه اش رو از دست من نجات بده.اما من محکم تر چونه اش رو گرفتم وگفتم: -گفتم به من نگاه کن کلافه بهم نگاه کرد. عسل:از کدوم حرفم ناراحت شدی؟ازاینکه گفتم بعد ازاینکه از اینجابریم باید صیغه مون رو فسخ کنیم؟مگه قرارمون همین نبوده از اول.دلیلی نداره که ناراحت شی.ما که چیزی بینمون نبوده که بخوایم ناراحت شیم ازتموم شدنش... واقعا همین طور بوده؟یعنی نباید ناراحت بشیم از تموم شدن این رابطه که هنوز خودمم نمی دونم یه رابطه می شه اسمش رو گذاشت یانه... سورن پوزخندی زد وگفت:نه از اون ناراحت نشدم عسل:چرا ازهمون ناراحت شدی سورن:گفتم که نه بالجبازی پام رو زمین کوبیدم وگفتم:نخیرم.قبل از اون حرفم خوب بودی سورن باخنده گفت:بابا چه اصراری داری بگی من ازاین قضیه ناراحتم؟ بعد باشیطنت چشمک زد. منم با لبخند خبیثانه ای نگاه خریدارانه ای بهش کردم وگفتم:خب چون ناراحتی دیگه.البته بهتم حق می دم.تو این مدت برای خودت زیاد خیال پردازی کردی دیدی همش داره میره برباد ناراحتی.درست گفتم نه؟ سورن نوک بینیم رو کشید و گفت:نه بعد از پله هارفت بالا وبدون اینکه برگرده نگاهم کنه گفت:تونمیای تو مگه؟ پوفی کشیدم و رفتم پشت سرش که باهم وارد شدیم.
پست دومم این یکیه برو حالشو ببر


سورن:سلام مهندس هنوز کسی نیومده؟ نادرخان به پامون بلند شد و بعد از سلام وعلیک گفت:نه هنوز ساعت شیش مهمونی یه ساعت دیگه شروع میشه این مهمون هایماهم زیاد خوش قول نیستن می زارن یه دوساعت دیگه بیان که کلاس داشته باشه براشون...توچطوری دخترم؟چقدر زیبا شدی.این شوهرت باید حسابی حواسش رو جمع کنه که خانوم خوشگلش رو ازش ندزدن...یادم باشه به مریم خانوم بگم یه اسفندی برات دود کنه عسل:ممنون مهندس............. سورن:مهندس اگه اشکالی نداره ما بریم تو اتاقمون یکم استراحت کنیم نادرخان:برید مطمئنا خرید با خانوما خیلی آدم رو خسته می کنه بادلخوری واخم ساختگی گفتم:یعنی اینقدر ما خانوما خسته کننده ایم؟ نادرخان با خنده:نه خانوم زیبا اما سلیقه ی خوبتون وقت و انرژی رو از مردها می گیره عسل:خب آدم باید خوشگل پسند باشه دیگه بعد نگاهی به سرتا پای سورن انداختم و ابرویی انداختم بالا.که می دونم تو دل سورن کارخونه قند درسته رو آب کردن. نادرخان هم باشوخی گفت:برید تا حسودیم گل نکرده باخنده رفتیم بالا.یکم به دراز کشیدن نیاز داشتم.زیادی خسته شدم.با احتیاط روی تخت دراز کشیدم که سورن معترضانه گفت:اِ..اِ!کلی پول آرایشگاه خانوم رو ندادم بیاد ایجا بخوابه همه چیز رو بهم بریزه ها بادلخوری گفتم:خوبه من زورت نکردم ببریم آرایشگاه.خب خسته شدم دیگه بزار یه ده دقیقه دراز بکشم خستگیم در بره... سورن:خب منم خسته ام این که دلیل نمی شه بااین سر و وضع بری تو تخت دختر خوب عسل:چرا نمی شه بااین تیپ رفت تو تخت؟خوبم می شه توهم بیا دراز بکش ببین می شه یانه سورن:اصلاهر کاری دوست داری بکن عسل:چشم منتظر اجازه ی جنابعالی بودم سورن:آفرین دختر خوب همیشه از بزرگترت اجازه بگیر. عسل:می شه یکم بخوابم یانه؟جناب بزرگتر؟ سورن:یه نیم ساعتی بخواب ولی آرایشت بهم می خوره ها.از من گفتن بود عسل:تو نگران آرایش من نباش خیلی خسته بودم.اونقدری که حوصله کل کل کردن با سورن رو نداشتم.با احتیاط خوابیدم و گوشیم رو برای نیم ساعت دیگه زنگ گذاشتم که بیدارم کنه. وقتی صدای گوشیم اومد.با بی حوصلگی خاموشش کردم.خواستم یکم دیگه بخوابم که یادم افتاد مهمونی داریم.و با اکراه بلند شدم نشستم رو تخت.خواستم چشمام رو بادست بمالونم که یادم افتاد آرایشم خراب می شه... به سورن نگاه کردم که پایین تخت خوابیده بود.با دست تکونش دادم. عسل:سورن!سورن!پاشو مهمونی دیر می شه ها یکم غلط خورد.دوباره تکونش دادم که یکم لای چشم هاش رو باز کرد.خودمم بی حوصله بودم ولی چه می شه کرد باید این مهمونی رو می رفتیم اونم پر انرژی! عسل:سورن...سورن پاشو دیگه مهمونی دیر می شه سورن که انگاربهش برق سه فاز وصل کردن یهو از خواب پرید وهول به این ور اونور نگاه کرد با خنده گفتم:خیلی خب بابا اینطوری نپر از خواب بچه ات می افته خودمم نفهمیدم این چی بود گفتم یه چشم غره بهم رفت و سعی کرد خنده اش رو قورت بده متین:بچه ها آماده اید؟ سورن:نه متین بیا تو متین:سلام.خواب بودین؟ سورن:ازصبح رفتیم بیرون خسته شدیم گفتیم یکم بخوابیم.متین قربون دستت بیا این سرویس عسل رو خوشگلش کن متین سری تکون داد.ای به چشم سورن:عسل سرویس و وسایلش رو بیار سرویس و مایکروفون و دوربین رو که تو ی بسته های خودشون بودن رو دادم به متین.اونم با دقت مشغول کار گذاشتن مایکروفون و دوربین شد. متین:سورن انگشترت رو بده سورن:کدوم انگشتر؟ متین:اون عقیقی که دستته سورن با تردید انگشتر رو ازتو دستش در آورد و داد به متین متین:دمشون گرم.واسه همه فرستادن. بعد چشمکی زد و گفت:همه مجهز مجهزیم سورن:ایول... بعد از اینکه متین سیستم ها رو راه انداخت و چندتا توضیح کوچیک درباره شون داد رفتیم طبقه پایین.تقریبا بیشتر مهمون ها اومده بودن.با اکثرشون سلام وعلیک کردیم و ازشون عکس گرفتیم. مهندس با چندتا خر پولاشون که مشتری های اصلی محسوب می شدن آشنامون کرد و سورن ومتین رو برد تو جمع شون. دیگه حوصله ام داشت حسابی سر می رفت.درسته این بحث ها برامون مهم بود اما خب چیکار کنم؟حوصله سر بر بود دیگه... همینجوری که اطرافم رو نگاه می کردم.چندتا پسر بدجوری برام آشنا اومدن. نه؟اون اینجا چیکار می کنه؟ وای بهتر از این نمی شه...اگه همه چی لو بره...سردار سر روتنم نمی زاره...
متین:چیزی شده عسل جان؟چرا رنگت یهو پرید؟ عسل:هیچی عزیزم یکم خسته ام سورن یکم با اخم سرتکون داد که یعنی چته؟ منم سر تکون دادم که یعنی چیزیم نیست. می گم تو این اوضاع ما هم زبون واسه خودمون اختراع کردیما.من اینجوری سر تکون دادم اون اونجوری.هه!اسمش رو بزاریم زبون سرسری! بالاخره حرف های مهم ولی از نظر من چرت سورن ومتین با مهندس ومشتری هاتموم شد.ویه عده رفتن وسط که قر بدن.من نفهمیدم اینا مهمونی رسمی هاشون با پارتی هاشون چه فرقی می کنه؟ فقط خدا خدا می کردم که اون من رو ندیده باشه.اما مثه اینکه خدا داشت شانس تقسیم می کرد من رفته بودم پستونک بازی! با دیدن من چشم هاش چهارتا شد.دوستاش هم که متوجه شدن یه جارو سیخ داره نگاه می کنه رد نگاهش رو گرفتن وبه من خیره شدن. یکم اولش با شک بهم نگاه کردن.دوسه تاییشون رو که اصلا نمی شناختم.اما اون دو سه تایی رو که می شناختم بعد از کمی نگاه کردن خوشبختانه منو شناختن و اینطوری شد که گاومان دو قلو زایید!مبارکش باشه دیدم که راه افتاده بیاد سمتم. نمی خواستم مهندس اینا شک کنن.الان میاد جلوی اینا یه چی می گه لو می ریم.تصمیم گرفتم حالا که منو دیده خودم برم سراغش که از پیش آمدهای بد جلوگیری کنم. عسل:سلام.شما؟اینجا؟ کیوان با یه نیش شل زل زد بهم وگفت:تو اینجا چیکار می کنی؟توکه اهل اینجور مهمونی ها نبودی؟باورم نمی شه اینجا ببینمت.چقدر فرق کردی دختر؟ پارسا:عسل خانوم شماکه از اینجور مجلس ها خوشتون نمی اومد؟ یه چشم غره ای بهشون رفتم که دهنشون رو بستن. عسل:بچه ها می شه در مورد من اینجا صحبت نکنید؟ پارسا:چرا؟ آروم گفتم:لطف کنید هویت من رو آشکار نکنید.خواهش می کنم با تعجب به هم خیره شدن و یکم پچ پچ کردند. عسل:مربوط به شغلمه.بعد یه لبخند مسخره زدم که کسی شک نکنه کیوان یکم دور و بر رو با شک نگاه کرد ورو به دوستاش گفت:بچه ها چیزی نگید لابد مهمه دیگه عسل:آقا کیوان می شه باهاتون تنها صحبت کنم باز نیش این شل شد. کیوان:حتما عزیزم عق...حالم رو بهم نزن. عسل:پس دنبال من بیاید اینجا نمی شه صحبت کنم. نمی تونستم جلوی همه باهاش صحبت کنم.توی حیاط هم می ترسیدم یکی صدامون رو بشنوه.می دونستم تو طبقه خودمون همه پایین هستن و سرگرمن.به ناچار رفتیم تو اتاق خودمون.کیوان هم پشت سر من اومد. عسل:بفرمایید کیوان نشست روی کاناپه کنار تخت.منم تو آیینه یه نگاه به خودم انداختم وبادستمال کاغذی عرق رو از روی پیشونیم پاک کردم و برگشتم طرفش که دیدم زل زده بهم.
کیوان:چقدر خوشگل شدی کلافه نگاهش کردم و نشستم روی تخت رو به روش. عسل:واسه این حرف ها نیاوردمت بالا.آقا کیوان می خوام خوب دوستات رو توجیح کنی.این جا کسی نباید بفهمه من کی هستم. کیوان موشکافانه نگاهم کرد:چرا؟ باصدای خیلی آروم گفتم:من الان تو ماموریتم کیوان کیوان:واقعا؟واسه چی مگه مهندس نصیری هم خلاف می کنه؟ عسل:آره.تو اینجا چی کار می کردی؟ کیوان:یکی از بچه ها با مانی دوسته.مانی هم دعوتمون کرد بیایم مهمونی.من زیاد این جا کسی رو نمی شناسم عسل:کدوم دوستت؟ کیوان:تو نمی شناسی. فریبرز بازم آروم گفتم:کیوان مواظب باش چیزی نفهمه.ما چندماهه داریم واسه امشب نقشه می کشیم.اگه لو بریم زحمت چند ماهه یه گروه نابود می شه. کیوان هم به تبعیت از من صداش رو آورد پایین و گفت:باشه بهشون می گم چیزی نگن.ولی واسه چی اینجایید؟خطرناکن؟ یه نفس عمیق کشیدم و به دور و برم نگاه کردم و با احتیاط گفتم:قاچاق قرص روانگردان.تازگی هام که یه سری قرص مسموم قاطی قرص ها شده که قابل تشخیص نیست.کشنده اس.تا حالا تو دوشب سه تا قربانی گرفته... کیوان:یعنی اینقدر خطرناکه؟پس چرا می فروشنش عسل:چون نمی خوان به سرمایه شون لطمه بخوره. کیوان:چه آدمای کثیفی... عسل:امشب حواستون باشه اگه مانی یا هر کس دیگه بهتون قرص تعارف کنید نخورید.ممکنه هر کدومشون از اون کشنده ها باشه کیوان:باشه بهشون می گم برندارن عسل:نه...نه!بردارید اینجوری شک می کنن.الان چندتاشون دیدن من تو رو آوردم بالا دارم باهات صحبت می کنم برندارید تابلو می شه.بردارید اما بزارید تو جیبتون نخورید. کیوان:باشه عسل:خیلی خب بریم کیوان:عسل؟ عسل:بله؟ کیوان:دلم برات تنگ شده بود.عسل برگرد خواهش می کنم.من هنوز دوستت دارم عسل:کیوان خواهشا باز شروع نکن کیوان:چرا نمی خوای باور کنی که من دوستت دارم؟ پوزخند تلخی زدم و بهش خیره شدم.بالحن تلخی گفتم:کیوان اون فقط یه دوست داشتن ساده اول دانشگاه بود.من و تو به درد هم نمی خوردیم.تو یه دوست دختر می خواستی که همه جوره باهات باشه.اما من اون دختر نیستم.عقاید و خواسته هامون از زمین تا آسمون باهم فرق می کرد کیوان.اون قضیه تموم شده اس.خواهشا تمومش کن کیوان:اما من هنوز دوست دارم عسل:کیوان من الان تو ماموریتم.بزار بریم پایین من به کارم برسم کیوان با دلخوری گفت:تو از اولم دوستم نداشتی.مگه نه؟ عسل:کیوان من می خوام منطقی باشم.تو دوست دختر می خواستی.دوست دختری که همه جوره باهات باشه کیوان:نه من این رو نمی خوام.اگه بخوای میام خواستگاریت عسل:کیوان.دوباره شروع نکن.من نامزد کردم کیوان:داری دروغ می گی.این حرفا دیگه تکراری شده عسل:دروغ نمی گم.با یکی از همکارام نامزد کردم الانم پایینه. کیوان:باید ببینمش تا باورم بشه عسل:باشه باهم آشناتون می کنم تو چشم هاش غم رو می دیدم.اما من دیگه اون رو دوست نداشتم.یعنی همون موقع دانشگاهم که هر دومون زبان انگلیسی می خوندیم و اون بهم پیشنهاد دوستی داد علاقه خاصی بهش نداشتم.خب جوونی بود و منم دوست داشتم یکم شیطونی کنم.اما الان که یه پلیس بودم به این جور شیطنت ها علاقه ای نداشتم. عسل:کیوان سر لج ولجبازی ماموریتمون رو... کلافه دستی تو موهاش کرد وپاشد و رفت سمت در.برگشت سمتم و با یه نگاه غبار گرفته بهم خیره شد و پوزخندی زد:نترس.اونقدر بچه نیستم که سراین چیزها همه چیز رو خراب کنم.تو هم حق داشتی برای زندگی خودت تصمیم بگیری.اون ماجرا واسه سه سال پیش بود من زیادی خوش بین بودم که تو ازدواج نمی کنی و من بهت می رسم.بریم! شوهرت نباید بیشتر از این منتظرت بمونه بعد هم در رو بست و منم رفتم دنبالش.تا طبقه پایین ساکت بودیم و تقریبا هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.
وقتی اومدیم پایین کیوان رفت سمت دوستاش.منم رفتم پیش متین و سورن. سورن با اخم نگاهم کرد و با یه لحنی که خیلی خوب نبود گفت:اون یارو کی بود؟ عسل:یکی از آشناهامون سورن:خب واسه چی باهاش رفتی بالا.کجا رفتین؟ من ساده لوحم زود گفتم:تو اتاق سورن چشم هاش گرد شد و گفت:چی؟تو اتاق؟خوشم باشه چه چیزهایی دارم می شنوم عسل:سورن شروع نکن. آرومتر دم گوشش گفتم:اون من و می شناخت.باید بهش توضیح می دادم و توجیحش می کردم که یوقت چیزی از دهنش نپره متین با یکم نگرانی گفت:حالا چی شد؟ عسل:هیچی حله دیدم کیوان داره میاد سمتمون. سورن با طعنه گفت:مثه اینکه آشناتون دارن تشریف میارن کیوان با یه پوزخندی اومد سمتمون.فکر کرد الان دستم رو رو می کنه. کیوان:سلام عرض می کنم متین:سلام متین هستم.حال شما؟ کیوان:خوش وقتم.متشکرم خوبم.بعد رو کرد سورن که دست من رو گرفته بود . با یه اخمی بهش نگاه می کرد،گفت:افتخار آشنایی نمی دید؟ من زودتر گفتم:معرفی می کنم.سورن نامزد عزیزم.آقا کیوان هم از بچه های دانشکده سورن با یه پوزخندی نگاه خریدارانه ای به کیوان انداخت و رو به من گفت:دانشکده خودمون؟ ابروهام رو انداختم بالا. عسل:نه.دانشکده زبان سورن با کیوان دست و داد وگفت:از آشناییتون خوشوقتم آقا کیوان کیوان هم با غرور خاصی گقت:ممنون من هم همینطور.تبریک می گم سورن:ممنون کیوان:اومده بودم سلامی عرض کنم.با اجازه... عسل:کیوان؟ کیوان برگشت سمتم.هنوز اون پوزخند رو لبش بود. کیوان:بله؟ عسل:همه چی حله دیگه؟ کیوان آروم سری تکون داد وگفت:آره.حله عسل:ممنون سورن آروم دم گوشم گفت:باید بعدا همه چیز رو برام توضیح بدی یه طوری نگاهش کردم که توش یه جمله بود"ولم کن بابا" سورن یبار دیگه خشمگین تر نگاهم کرد.حس کردم اون جمله رو از تونگاهم خونده خشمگین شده.نیشخندی به افکارم زدم.دیوونه شدم من.اخه اون چطوری می خواد افکارمن و بخونه؟ تاثیر دیدن کیوان و شوکه شدنمه لابد زده به سرم دیگه! دوباره متین وسورن رفتن تو بحث نصیری و مشتری ها و منم به ناچار به دنبالشون کشیده شدم.این بار با دقت بیشتری به حرف هاشون گوش کردم و سعی کردم به وسیله دوربین توانگشترم حسابی ازشون عکس بیاندازم. آها یه ژست دیگه! حالا سرتو بالا کن. نه این خوب نشد یکی دیگه. آقا یه نگاه به ما کن همینجوری تو دلم می خندیدم و ازشون عکس می گرفتم چه حالی می داد. گفت گوی5+7 که تموم شد نتیجه این شد که... دِ.. دِ..دِدِن...خانوم ها و آقایان نتیجه براین شد که...فردا 5 تا مشتری کله گنده بیان توهمین ویلا معامله کنن و سود و حالش رو ببرن یه عده جوون هم بدبخت کنن دور همی خودشون خوش باشن.ای آدمای کثیف! یکم که دقت کردم دیدم یه چی خالیه تو جمع.بعد که یکم بیشتر دقت کردم دیدم "چی" نیست "کی"هست.یه ذره دیگه گشتم ببینم کی توجمع نیست.که دیدم مانی نیست.اصلا از سر شب زیاد تو مهمونی ندیده بودمش.نمی دونم چرا ولی دلم بدجور شور می زد
یهو فکرم رفت پیش مهشید.یادمه نصیری به مانی گفته بود شب مهمونی یه کاری کنه این دختره اینجا نباشه که سر و صدا کنه و لوشون بده که قرص ها آدم رو می کشه و این حرفا... چرا حالا یادم افتاد؟وای نکنه بلایی سر دختره آورده باشه.سورن اون و دست من سپرده بود. یه دفعه سرجام سیخ وایسادم.همه نگاهشون رو من چرخید.یه لبخند مسخره تحویلشون دادم و سریع دم گوش متین گفتم:کلید اتاق مهشید دست توهه؟ متین:آره می خوای چی کار؟ عسل:توبده به من کاریت نباشه. متین نگاه مشکوکی بهم انداخت و سعی کرد از تو چشمام چیزی بخونه که سریع پلک هام رو بستم و با یکم عصانیت کف دستم رو گرفتم مقابلش.سری تکون داد و با یکم شک و تردید کلید اتاق مهشید رو گذاشت کف دستم. با یه لبخند مسخره دیگه که احساس می کردم قیافه ام رو شبیه کودن ها کرده یه با اجازه ای زیر لب گفتم و رفتم.طبقه بالا.پله های اول رو که در تیر رس همه قرار داشتم آروم رفتم بالا و وقتی فهمیدم دیگه بقیه نمی تونن من رو ببینن دویدم سمت اتاق مهشید. دستام می لرزید.نمی دونم ولی حساس می کردم الان در رو باز کنم با جنازه مهشید رو به رو می شم. در اتاق رو باز کردم.پلک هام رو بسته بودم بعد آروم بازشون کردم.خدارو شکر جنازه مهشید اینجا نبود ولی اتاق یکم به هم ریخته بود.این بهم ریختگی یکم آشفته ام کرده بود.چون اصلا شبیه شلختگی نبود احساس می کردم یکی وارد اینجا شده وهمه چی رو بهم ریخته. یکم جلوتر که رفتم صدای خرد شدن شیشه رو زیر پاشنه کفشم حس کردم.پام رو بلند کردم که دیدم یه لیوان شکسته افتاده رو زمین.دنبال قطره های خونی چیزی می گشتم که خوش بختانه اونجا نبود. رفتم بیرون و توی سالن نگاهم رو به اتاق های دیگه چرخوندم.یه چندتاییش رو فال گوش ایستادم ولی دیدم صدایی نمیاد.بعدشم می دونستم مانی اینقدر خنگ نیست که مهشید رو از یه اتاق ببره تو اتاق بغل دستیش.این کار خنده دار بود. اتاق مانی! آره آره لابد بردتش اتاق خودش...بیشرف از فرصت استفاده کرده و برده اتاق خودش یه حالی هم باهاش بکنه.ولی چرا تا حالا این کاررو نکرده بود؟اصلا کلید از کجا آورده؟ لابد مهندس گفته این دختره رو یه کاریش بکنه بهش کلید داده اونم برده اتاق خودش.از اونجا هم که طبقه سومه صدا پایین نمیاد راحت داره عشق و حال می کنه رفتم بالا و جلوی در اتاق مانی فال گوش واستادم.دیدم نخیر.هیچ صدایی نمیاد.لابد صدای کفش های منو شنیده ساکت شدن. عسل:مانی!مانی جان بیا یه لحظه کارت دارم سکوت عسل:مانــــی!!! نیلوفر متعجب اومد بیرون و به من نگاه کرد. نیلوفر:توبا مانی چی کار داری؟ یکم با دستپاچه گفتم:چیزه...دیدم پایین تو مهمونی نیست دوستش فریبرز صداش می کرد.سراغش رو ازم گرفت گفتم بیام دنبالش تو اینجا چیکار می کنی ؟ نیلوفر یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت که توام با تعجب بود:خب اتاقمه دیگه از خجالت سرخ شدم.خب بنده خدا راست می گه دیگه اتاقشه.این چه سوالی بود من پرسیدم؟ عسل:نه..نه منظورم اینه که چرا پایین نیستی نیلوفر:اومده بودم آرایشم رو تجدید کنم.زیادی عرق کرده بودم یکمش پاک شد آخ ناز بشی الهی موش نخورتت.یه لبخند ازهمون مسخره ها بهش زدم. نیلوفر:خب مانی که اینجا نبود بیا بریم پایین بعد دست من و کشید و کشون کشون برد پایین.باز تو سالن نگاه انداختم ندیدمش.
ازیه چند نفری پرسیدم که اون ها هم ندیده بودنش.از یه پیشخدمت که داشته به چندتا دیگه شون امر و نهی می کرد و بهش می خورد سر پرست بقیه باشه پرسیدم. عسل:آقا مانی رو ندیدی؟ پیشخدمت:آقا مانی؟ عسل:منظورم مهندس کیانیه.همونی که باهاتون هماهنگ کرده واسه مهمونی پیشخدمت:آهان بله.نمی دونم رفتن تو حیاط.به نظرم رفتن پایین پیش خودم فکر کردم این دیگه کیه.مگه پایین تر از اینجاهم هست؟که یهو یادم افتاد... آره...زیر زمین... دیگه موندن رو جایز ندونستم.هر چه قدر سرم رو چرخوندم و دنبال سورن و متین گشتم نبودن.ناچارا تنهایی و بدون گفتن به کسی راه افتادم سمت زیر زمین. خب خونه قدیمی و عمارت نبود بگم که فکر می کردم الان وارد یه زیر زمین تاریک و مخوف می شم که در و دیوارش رو عنکبوت گرفته و از زیر پات موش رد می شه. می دونستم اینجا استخر داره... وای...استخر! نکنه دختره بیچاره رو تو استخر خفه کرده باشه.بیچاره مهشید! رفتم از پله ها پایین.خوب از اینجا که به پایین راه نداره.یادم افتاد یه در پشتی داره ساختمون که به زیر زمین می خوره! ساختمون رو دور زدم و رسیدم به دره! لای در کمی باز بود.آروم در رو باز کردم و در رو دوباره به همون حالت سابق رهاکردم.کفش هام رو در اوردم وگرفتم دستم.صدای تق تق کفشام لوم می داد. پله ها رو رفتم پایین.اولش یه راه روی باریک بود که نه چندان تاریک بود.یعنی لامپ داشت ولی کوچیک و کم نور بود.دیوار ها با کاشی های ریز و خوشگل پوشیده شده بود و با خورده کاشی طرح دلفین و ماهی و اینجور چیزها رو دیوار درست کرده بودن. رسیدم به ته راهرو معلوم بود به سالن استخر می خوره و یه سالن خیلی بزرگه. ریسکش زیاد بود که همین جوری می رفتم جلو. بنابراین تصمیم گرفتم با احتیاط از لبه ی دیوار سرک بکشم ببینم تو سالن چه خبره! وای خدای من!اینجا پراز لاشخوره! یه میز خیلی بزرگ یکم اونطرف تر از استخر بود که کلی آدم هیکلی و قلچماق دورش بودن و داشتن قرص ها رو بسته بندی می کردن!کلی بسته های قرص و کارتون اونجا بود.نفری یه قرص بیاندازین بالا ببینیم کدوم یکیتون می میره یکم خوشحال شیم.تن لش ها! پس مهشید کجاست؟یعنی اینجاهم نیست؟ نه ...نه داره صداش میاد یعنی کجاست؟ صدای داد مهشید رو می شنیدم که همش می گفت:ولم کنید لعنتی ها ولم کنید. و بعد صدای قهقهه های کریه چندتا مرد می اومد. قلبم داشت فشرده می شد.یعنی اون حیوون ها داشتن چی کار می کردن؟درسته مهشید دختر پاکی نبود که بترسم یوقت خدای نکرده باکره بودنش رو ازش بگیرن.ولی به هر حال هرکسی هر چقدر هم بد باشه دوست نداره چندین نفر بریزن سرش و آزارش بدن!اونم کسایی که یه جورایی قاتل بهترین دوستش محسوب می شن! تو فکر راه چاره بودم و زیر لب اون مردها و آبا واجدادشون رو به رگبار فحش بسته بودم که یهو دستی روشونه ام نشست.
صدای خنده ی یه قلچماق از پشتم اومد. مرد- تو این جا چی کار می کنی کوچولو؟ مامانت می دونه تو این جایی؟ بازوهام رو تو دستای زمختش گرفته بود و می خندید. ببند اون حلقت رو، خمیر دندون گرون میشه! آروم سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم. آب دهن نداشتم رو قورت دادم و سعی کردم جدی و با صلابت باشم. آروم، اما با تحکم و غرور خاص خودم گفتم: - ولم کن. مرد- نه نه نه، خانوم کوچولو شما که تا این جا اومدی دیگه زشته همین طوری بری. بعد چشمکی زد و لبش رو چسبوند به گردنم که نزدیک بود بالا بیارم. با صدای فریاد بلندی گفتم: - ولم کن آشغال لعنتی! بعد با آرنجم کوبیدم تو گردنش. ایشاا... شاهرگت قطع شه ننه ات به عزات بشینه. با صدای داد من، مانی داد زد: - چه خبره اون جا؟ مرده که با دست گردنش رو می مالید و زیر لب به من فحش می داد گفت: - هیچی نیست آقا مانی، یه گربه کوچولوست. مرتیکه به من میگه گربه! نمی دونه من چه ببر بنگالی هستم واسه خودم. حتما تا چهار تا پنجول نندازم رو صورتش حالیش نمیشه با کی طرفه! مانی که دیگه داشت کم کم می اومد سمت ما، رو به مرده گفت: - چه خبره شلوغش کردی؟ مرد- آقا گفتم که ... نذاشت مرده حرف بزنه، چون نگاه مانی افتاد به من و خندید. مانی- این گربه رو می گفتی؟ تو این جا چی کار می کنی عزیزم؟ من که حالا با دیدن مانی اون روح سرکش و حاضر جوابم فعال شده بود و انرژی دوباره گرفته بودم، با پرخاشگری و دست های مشت شده گفتم: - مهشید کجاست؟ مانی- اوه، چه گربه ی بداخلاقی! باید حواسمون باشه یه وقت چنگمون نندازه ... بعد دست منو آروم تو دستش گرفت و به ناخن هام دست کشید و یه چشمک زد و ادامه داد: - با این پنجه های کوچولوی ظریفش! با عصبانیت دستم رو از تو دستش کشیدم بیرون و تو چشم هاش که پر از شیطنت بود زل زدم و گفتم: - گفتم مهشید کجاست؟ نشنیدی؟ با خنده ی مستانه ای دست هاش رو برد بالا. مانی- باشه باشه تسلیم، اون جاست. داره با بچه ها عشق و حال می کنه. به طرف ته سالن که اشاره کرده بود راه افتادم که کمرم رو گرفت و انگشت اشارش رو تو هوا تکون داد. مانی- نچ نچ، قرار نیست خوشیشون رو به هم بزنیا. دستش رو از تنم جدا کردم و رفتم جلو. با خنده پشت سرم می اومد. حالا نگاه همه اون هایی که داشتن قرص ها رو بسته بندی می کردن رو من بود و با تعجب بهم خیره شده بودن. چیه؟ حتما فکر کردن یه لقمه ی جدید براشون رسیده. از بینشون مهشید رو دیدم که به صورت نیمه عریان به ستون بسته شده و یه عده لاشخور دورش هستن و دارن اذیتش می کنن. اون هم جیغ می زد و بهشون فحش می داد. میز رو دور زدم و رفتم جلو. یکیشون نگاه هیزش رو دوخت به اندامم و با لبخند زشتی گفت: - آقا مانی، عروسک جدیده؟ مانی از پشت سرم اومد و دستش رو گذاشت رو شونم و با لبخند گفت: - اوه نه نه، چشم هاتون رو درویش کنید. این یکی صاحاب داره! دستش رو از روی شونم کشیدم و دوباره به مهشید خیره شدم. لباس تنش به هم ریخته شده بودن و تقریبا کارآیی خودشون رو از دست داده بودن، جلوی اون همه مرد. مطمئن بودم اگه من جای اون بودم خودم رو می کشتم. حالا مردها با دیدن من دست از سر اون برداشته بودن و یه نور امیدی تو چشم های خسته و گریون مهشید پیدا شد. لباش ورم کرده بود و چند جای تن و گردنش کبود و خون مرده شده بود. - دِ لعنتی تو با این دختر چه کردی؟ مانی- مهندس گفت ساکتش کن. - مهندس گفت ساکتش کن یا این بلا رو سرش بیار؟ تو غلط کردی رفتی تو اتاق مهشید اصلا. کی به تو کلید داده بود؟ مگه کلید دست متین نبود؟ مانی که رنگ نگاهش عوض شده بود و یه کم خشم توش موج می زد با پوزخند گفت: - چیه؟ نکنه فکر کردی فقط همون یدونه کلیده؟ آره؟ نه خانوم کوچولو، مهندس کلید همه ی اتاق ها رو داره، حتی اتاق شما رو. بعدش هم نمی دونستم باید از جنابعالی اجازه بگیرم. - مانی یا همین الان این دختر رو ول می کنی بره تو اتاقش، یا من می رم بالا و جلوی همه آبرو و حیثیتت نداشتت رو می برم. تو واقعا فکر کردی کی هستی که این کار رو با این دختر می کنی؟
مانی عین این گاوها که جلوش پارچه قرمز می گیرن قرمز شده بود و از دماغش دود بیرون می زد.منم دست کمی از اون نداشتم! مانی چند بار با عصبانیت سرش رو تکون داد و به افرادش نگاه کرد که دست از کار کشیده بودن و انگار که یه فیلم جالب دیده باشن به ما خیره شده بودن. مانی سرشون فریاد زد:شما ها واسه چی دارین من و نگاه می کنین؟دِ به کارتون برسید احمق ها... همه از ترس دوباره خودشون رو سرگرم کار کردن.سعی کردم تو همون شلوغی چندتا عکس بیاندازم.بالاخره اصل جنس ها اینجا بود دیگه. مانی:عسل با من بیا عسل:مانی مهشید رو ول کن بره مانی:باشه ولش می کنم تو بیا بریم زل زدم تو چشم هاش و بایه پوزخندگفتم:فکر کردی من بچه ام؟که منو ببری و خر کنی و دوباره این بیچاره اینجا جیغ بزنه؟نه آقا من نه خرم نه گوشام مخملیه. مانی کلافه دستی تو موهاش کرد و رو به یکیشون گفت:بازش کن بفرستش بالا. مرده با اکراه بازش کرد.همه شون یه جوری نگاهم می کردن.اگه راه داشت مطمئنا خرخره م رو می جویدن که خوشی شون رو خراب کردم.اونم تو جاهای حساسش. مهشید با یه تن زخمی و کبود در حالی که تو چشم هاش برق تشکر رو می دیدم لباس هاش رو ازروی زمین برداشت و خواست بپوشه. رفتم جلو و کمکش کردم.دستش رو گذاشت روی شونه ام و آروم با صدای خش داری که از زور گریه وجیغ هایی که زده بود انگار از ته چاه در می اومد گفت:ممنون عسل...ممنون...خوب موقعی رسیدی...ممنون لبخند امیدوارانه ای بهش زدم وگفتم:خواهش می کنم.وظیفه ام بود.من و ببخش!باید بیشتر از این ها مراقبت می بودم.منو ببخش. خواستم ببرمش بالا که مانی نذاشت. مانی:اکبر می برتش تو بیا با من باهات کار دارم. نگاه پر خشمم رو بهش دوختم. عسل:نمی خواد.می خوای باز من و گول بزنی؟ مانی:نه..نه به خدا.می برتش بالا.قول می دم.باشه؟ با شک بهش نگاه کردم.مهشید نگاه خسته ش رو بهم دوخت و یه لبخند بی جونی زد. مهشید:برو عسل:اگه دوباره... مهشید:چیزی نیست...تو برو...نگران نباش... با دلی پر از شک وتردید دنبال مانی راه افتادم.نمی دونستم چی می خواد بهم بگه اما هم دلم شور می زد هم حسابی کنجکاو شده بودم... عسل:مانی کجا می ریم؟ مانی:یه چیز خیلی مهمی رو می خوام بهت بگم عسل:چی؟ مانی:اینجا نمی شه.باید یه جا بریم بتونم باهات حرف بزنم. حالا دیگه رسیده بودیم جلوی در زیر زمین.ایستادم رو به روش وبا یه پوزخند گفتم:فکر می کنی می تونی من و خر کنی؟مانی چرا اینقدر من و ساده فرض می کنی؟رو پیشونی من چیزی نوشته؟ مانی:نه اینطوری نیست که تو فکر می کنی.فقط یکم حرفام مهمه نمی خوام کسی بشنوه باور کن عسل.بریم یه جای خلوت که کسی نشنوه چی دارم بهت می گم دیوونه عسل:خب یکم می ریم جلوتر بگو مانی سری تکون داد وگفت:باشه عسل:حالا در مورد چی هست حرفت؟ مانی:خراب شدن قرص ها یه اشتباه ساده نبوده عمدی بوده عسل:چی؟تو از کجا می دونی؟
مانی- هیــس، یواش تر. گفتم که یه کم بریم جلوتر بهت می گم. نمی خوام کس دیگه ای بفهمه. باید از حرف هاش سر درمی آوردم. بدون شک این یه سر نخ خوب برای ما بود. نمی خواستم زیاد باهاش تنها باشم، اونم یه جایی دور از بقیه. خب مانی آدم خطرناکی بود، نمی خواستم همون بلایی که چند دقیقه پیش سر مهشید آورده بود سر منم بیاره. یه کم جلوتر رفتیم بین درخت ها. خیلی دور نبودیم، اما از دید همه پنهون شده بودیم. من جلوتر از مانی راه می رفتم و به حرف هاش گوش می کردم. دیدم مانی ساکت شد. یک آن ترسیدم. برگشتم طرفش که چندتا از همون قلچماق ها رو دیدم که تی شرت جذب مشکی پوشیده بودن با شلوار سیاه. هیکلشون سه برابر من بود. مانی وسط ایستاده بود و با لبخند ژکوند نگاهم می کرد. دوتا از قلچماق ها این ورش، دوتا هم اون ورش دست به سینه به من نگاه می کردن. اخم کردم و با جذبه ی خاصی گفتم: - خب داشتی می گفتی؟ مانی چند قدم اومد جلوتر که گفتم: - سرجات وایستا. من اون قدر وقت ندارم که تو بخوای دستم بندازی. سریع اون حرف مهمت رو بگو، می خوام به ادامه ی مهمونی برسم. پوزخندی زد و دست هاش رو فرو کرد تو جیب شلوارش.ک ج نگاهم کرد و گفت: - حالا هستیم در خدمتتون. با عصبانیت نگاهش کردم. بهتر بود هر چه زودتر برم پیش سورن. با عصبانیت از کنارش رد شدم که دستم رو محکم گرفت. احساس کردم استخوونام داره خرد میشه. آدم هاش هم حالا در حال آماده باش ایستاده بودن، اما من هنوز همون ژست جسورم رو داشتم. آروم، اما با تحکم گفتم: - ول کن دستم رو لعنتی. مانی پوزخندی زد و گوشش رو آورد جلوتر. مانی- چی گفتی عزیزم؟ صدات برام مفهوم نبود. با کف دست آزادم محکم خوابوندم توی سینش. از بس محکم زدم تکونی خورد، اما دوباره به همون حالت قبلیش ایستاد. با تحکم و این بار با صدای بلندتری گفتم: - دستم رو ول کن مهندس کیانی. مانی قیافش جدی شد و گفت: - شرمنده، حالا حالاها مهمون ما هستی. بعد با ابرو به گنده ها اشاره کرد و گفت: - این خانوم کوچولو رو ببرید. نه، مثل این که قضیه خیلی جدیه. دوتا از آدم هاش اومدن سمتم. مانی دستم رو ول کرد و رفت عقب و باز با همون لبخند مسخرش دست به سینه بهم نگاه کرد. - این جا چه خبره؟ دستتون بهم بخوره خودتون رو از الان مرده بمونید. مثل این که نمی دونید من کیم؟ مردها به مانی نگاه کردن، اونم ابرویی بالا انداخت و گفت: - بی خیال. دوباره اومدن سمتم. یهو خوابوندم تو صورت یکیشون. برگشتم سمت اون یکی و یه راناسیک زدم که جا خالی داد. یه لگد خابوندم تو جای حساسش و برگشتم سمت اولی. خر تو خری شده بود. هر چی حرص و قدرت داشتم سرشون خالی کردم. انگشترهای بزرگ تو دستم صورتشون رو بد جور خش می انداخت. پاشنه های تیز کفشم رو هم فرو می کردم تو بدنشون. دیگه این قدر دور شده بودیم که هیچ کس صدامون رو هم نمی شنید. اسلحه داشتم، اما نمی خواستم ازش استفاده کنم. اونا پنج نفر بودن، منم شش تا گلوله داشتم، اما نمی تونشم همشون رو بکشم. ماموریت به هم می خورد. چاقوم رو هم باید یه فرصت پیدا می کردم که از کنار ران پام برش دارم، اما اینا حتی یه ثانیه هم بهم فرصت نمی دادن. فکر نمی کردن یه جوجه بتونه این همه زخمیشون کنه. مانی هم که انگار داشت کارتون می دید، فقط با لبخند نگاه می کرد. انگار از زجر کشیدن من خوشش می اومد. به انگشترم نگاه کردم. دوربینش چیزیش نشده بود. با نگاه کردن به انگشتام یاد پنجه بکسم افتادم. سریع از زير لباسم درش آوردم و گذاشتم تو اون یکی دستم که خالی بود. ضربه های هوگم حالا موثرتر بود و صورت و بازوهاشون رو زخمی می کرد. یکیشون از پشت منو گرفت و یکی دیگه اشون داشت می اومد سمتم. دوتا پام رو بلند کردم و کوبوندم تو سینش. برگشتم و یه آپرگاد خوابوندم تو فک طرف که فکر کنم فکش در رفت. حسابی خیس عرق بودم. موهام به صورتم چسبیده بود و نفس نفس می زدم. یه کم هم تنم خراش و ضربه دیده بود و خون اومده بود. تا خواستم برم سراغ یکی دیگه اشون، یه چیز از پشت خورد تو سرم. آخ سرم!
سورن:متین عسل رو ندیدی؟ متین نگاهی به دور وبرش کرد وگفت:نه...ازم کلید اتاق مهشید رو خواست منم بهش دادم دیگه نفهمیدم کجا رفت دستی توی موهام فرو بردم و کلافه گفتم:اه لعنتی!ازش غافل شدیم پیداش نیست متین متین:همش دردسره به خدا این دختره.دنبالش گشتی سری تکون دادم و گوشیم رو برداشتم تا برای صدمین بار به عسل زنگ بزنم.باز صدای زن تو گوشم می پیچید."مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد لطفا بعدا شماره گیری فرمایید" سورن:اه برنمی داره...من میرم دنبالش متین:ببین با این پسره چی بود اسمش حیوانه کیوانه کیه با این نرفته جایی اخمام گره خورد توی هم. پوزخندی زدم و گفتم:باشه ازش می پرسم. با تمام غرور رفتم سمت همون پسره نمی دونم چرا ولی حس خوبی نسبت بهش نداشتم یعنی با عسل چه نسبتی داره؟یا چه نسبتی داشته؟ اخمام توی هم بود. درست شب به این مهمی این دختره غیبش زده. سورن:ببخشید آقا کیوان کیوان که سرگرم حرف زدن با دوستاش بود یه نگاه خریدارانه از سر تا پا بهم انداخت و با پوزخند گفت:بله؟ نفس عمیقی کشیدم.چطور ازش می پرسیدم عسل رو ندیده؟مطمئنا دستم می انداخت و می گفت زن توهه من چه بدونم صدام رو صاف کردم وگفتم:عسل رو ندیدین؟داشتم دنبالش می گشتم گفتم شاید بازم باشما... کیوان پرید وسط حرفم و گفت:نمی دونم زن شماست من خبری ندارم اه لعنتی همون که گفتم شد. دوباره با همون غرور گفتم:آخه دفعه پیش هم خیلی دنبالش گشتم بعد دیدم که با شماست فکر کردم ازش خبردارید کیوان با یه پوزخند بد نگام کرد و گفت:مثل این که خانومتون زیاد پابند شما نیستن که همش گم می شن دوستاش زدن زیر خنده.قسم می خورم خیلی جلوی خودم رو گرفتم که با مشت نزنم تو دهنش.یه اخم وحشتناک کردم که همه لبخنداشون رو خوردن و ساکت شدن.یه پوزخند به کیوان زدم و سری از روی تاسف براش تکون دادم. رفتم دوباره پیش متین. متین:چی شد؟ سورن:هیچی مردک نفهم منو دست انداخته نه نیست متین:اتاقای خودمون و مهشید رو هم سر زدم کسی نبود.سورن یه چیز می گم ولی هول نکنی ها با اضطراب نگاهش کردم که گفت:سورن مانی هم پیداش نیست باشنیدن این حرف دلم هری ریخت پایین.وای خدای من شب آخری عسل رو کجا برده؟خدایا خودت شاهدی که عین چشمام ازش نگه داری کردم.نذار امانت دار بدی باشم.کمکم کن بتونم پیداش کنم.
متین:سورن سورن خوبی پسر؟سورن چی کار کنیم حالا تو اتاق مانی هم کسی نبود با صدایی که از خشم می لرزید گفتم:تو همین جا بمون پیش مهندس اینجا بهت احتیاجه من می رم دنبالش متین:سورن کجا می خوای بری؟ کلافه سری تکون دادم و گفتم:نمی دونم نمی دونم متین... و قبل از این که منتظر جواب متین بمونم از ساختمون زدم بیرون زیر زمین شاید رفته باشه اونجا رفتم سمت در زیر زمین درش بسته بود و یه قلچماق که دو برابر من هیکل داشت با اسلحه جلوی در ایستاده بود. دستم رو کردم تو جیب شلوارم و یه ابهت خاصی به قیافه ام دادم. سورن:مهندس کیانی کجاست؟ مرد:نمی دونم قربان سورن:می خوام برم داخل مرد یه نگاهی بهم کرد و دوباره عین مجسمه ایستاد سرجای خودش. داد زدم:مگه کری؟گفتم می خوام برم تو سری تکون داد و در رو برام باز کرد. از تموم مکانها فیلم وعکس گرفتم.خوبه به همه مون از اون تجهیزات وصل بود...با دیدن من همه دست از کار کشیدن. سورن:مهندس کیانی کجاست؟ یکیشون گفت:نمی دونیم قربان. سورن:آخرین بار کی اینجا بود؟یعنی کی دیدینش؟ یکی دیگشون گفت:حدود نیم ساعت پیش.با اون خانومه رفتن. با صدای بلند گفتم:کدوم خانوم؟ -همون خانمی که لباس آبی تنشون بود اونقدری دست هام رو مشت کرده بودم که ناخن هام توی گوشم فرو می رفت و پارشون می کرد.به تندی از اون زیرزمین زدم بیرون.تموم باغ رو وجب به وجب گشتم اما دریغ از یه نشون! به سمت انباری ته باغ رفتم.تموم برق هاش خاموش بود چند باز داد زدم. -عسل...عســـل! اما هیچ صدایی نیومد جز پارس سگ هایی که در نزدیکی انباری لونه داشتن. با قفل آهنی در یکم ور رفتم اما باز نشد.با صدای ناصر خان به عقب برگشتم. ناصرخان با تعجب گفت:شما این جا چیکار می کنید مهندس؟این انباری خیلی وقته مخروبه ست. مستاصل نگاهش کردم و اومدم بالا.نفسی کشیدم که بیشتر شبیه آه بود ناصرخان:اتفاقی افتاده؟ سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم که گفت:چی شده بگید شاید بتونم کمکتون کنم سورن:باشه بعدا می گم.شما با من کاری داشتید؟ ناصرخان:مهمون ها دارن می رن خوبه شما هم در مراسم خداحافظی باشید به هر حال تا فردا باید به هر سازشون برقصیم پوزخند تلخی زدم و راه افتادم.چندبار در طول راه ازم پرسید که چی شده که منم چیزی نگفتم. بعد از اینکه با اون همه خلافکار عوضی خداحافظی کردیم و همه رفتن همه ولو شدن روی مبل...متین کنارم نشسته بود و دستم رو گرفته بود نادرخان:پس عسل کجاست خیلی وقته ندیدمش.از وسط مهمونی به این ور پیداش نیست لبم و به دندون گرفتم وگفتم:نیست...پیداش نیست همه با تعجب نگاهم کردن. نیلوفر:یعنی چی که نیست؟ ناصرخان:به گوشیش زنگ زدی؟ سورن:هزار بار...ولی خاموشه همه باغ رو گشتم حتی یه رد یه نشون هیچی.هیچی.مانی هم پیداش نیست قسم می خورم مانی رو می کشم.اون با زن من چی کار داره نادرخان:آروم باش پسر هر جا باشه پیداش می شه.مانی با اون چی کار داره؟ نیلوفر آروم به باباش گفت:خیلی وقته تو نخه عسله نفسام عصبی بود.تمام هیکلم با اون نفسای عمیق بالا و پایین می رفت.فقط به یه چیز فکر می کردم.به عسل.به این که الان کجاست و چه بلایی داره سرش میاد.
از همون موقع که گم شد به سردار خبر دادم.اونا قبل از من فهمیده بودن.چون تمامی ردیاب هایی که به عسل وصل ود از کار افتاده بودن.بدون شک تا الان دیگه لو رفته بودیم.اگرمانی عسل رو دزدیده باشه همین امشب کارمون تمومه و میاد همه چی رو لو می ده! در سالن باز شد و مانی اومد تو. با دیدن مانی رفتم جلو یقه اش رو با دستام گرفتم و با خشم فریاد زدم:زن من کجاست لعنتی؟ مانی دور و بر رو متعجب نگاه کرد وگفت:من چه می دونم می خوای جیب هام رو بگرد ببین هست یانه سورن:زر زیادی نزن همه دیدن که آخرین بار تو با عسل بودی عسل کجاست؟ اینقدر محکم قسمت آخر جمله ام رو گفتم که احساس کردم پرده ی گوشش پاره شده.با دستاش سعی کرد هلم بده اما من از اون قوی تر بودم و خشم باعث شده بود قدرتم دو برابر بشه مانی:ولم کن مهندس.آره عسل اومد تو زیر زمین بعدشم با من اومد بالا.بعد هم از هم جدا شدیم.من رفته بودم پیش مهندس سلطانی که امشب نیومده بود باید برای اونم جنس می بردم. پوزخندی زدم وگفتم:چرت نگو یعنی خودش نمی تونسته امشب بیاد مهمونی که تو براش جنس ببری؟ نادرخان از پشت سرم گفت:راست می گه سورن من بهش گفتم بره اونجا مهندس از پله های دفترش افتاده پاش شکسته اما فردا حتما میاد.به مانی گفتم یکم جنس ببره براش که اونم ببینه و فردا حتما بیاد واسه خرید.من مانی رو فرستادم با لحن کلافه ای گفتم:پس عسل کجاست؟همه دیدن اون باتو...اصلا عسل واسه چی باید بیاد زیرزمین؟هان؟ مانی سری تکون داد و گفت:من مهشید رو...من مهشید رو برده بودم پایین یعنی اینم دستور مهندس بوده من بی تقصیرم عسلم اومد دنبالش و داد و بیداد کرد.منم دستور دادم مهشید رو برگردونن سرجای اولش همین.بعد هم با عسل اومدیم بالا و اون اومد تو.باور کن سورن یقه اش رو ول کردم و کلافه خودم رو پرت کردم روی مبل.یه مسیج داشتم. بازش کردم که دیدم سرداره...نوشته بود "هنوز ردیاب ها فعال نشدن.ردی ازش پیدا نکردیم.اگه تونستی یه زنگ به من بزن" بلند شدم.. سورن:خواهش می کنم اگه پیداش شد به منم بگین دارم دیوونه می شم.شب بخیر همه جواب شب بخیرم رو دادن متین هم دنبال من پاشد و اومد... می دونستیم توی راهرو نا امن تر از اونه که بخوایم صحبت کنیم و همه ی دوربین هاتحت نظرمون دارن تا رفتن به اتاق هیچ صحبتی نکردیم.رفتیم داخل اتاق و در و قفل کردم. متین:وای سورن یعنی چی؟عسل کجاست؟یعنی مانی... سورن:راستش من زیادم مطمئن نیستم مانی کاری کرده باشه متین:یعنی دروغش رو باور کردی؟ سورن:نه من همچین حرفی نزدم...فقط اگر مانی این کارو کرده باشه باید الان لومون می داد...تمام ردیاب های عسل هوشمندانه غیر فعال شدن و گوشیش هم خاموشه پس یکی هست که می دونه ما...آروم تر ادامه دادم پلیسیم... متین سری تکون داد وگفت:نمی دونم شاید...شاید هم داره بازیمون می ده سورن:آره اینم ممکنه...ولی اون می تونست فرار کنه چرا مونده؟ متین:نمی دونم شاید کار اون نباشه...چرا اومدی بالا حالا؟دیگه نمی خوای دنبالش بگردی؟ خسته نگاهش کردم و گفتم:همه جا رو دنبالش گشتم هرجایی رو که فکرش رو بکنی اما نبود...نبود متین ..نبود گوشیم رو برداشتم به سردار زنگ زدم... - الو - سلام - سلام پسرم چرا صدات می لرزه - خبری نشد؟ - نه...هیچ نشونی ازش نیست...تو تونستی پیداش کنی؟ - نه هنوز...ازمانی هم پرسیدم نم پس نمی ده - بچه ها یه چیز می گم ولی امیدوارم خودتون رو بتونید کنترل کنید؟ - چی شده؟چی شده عسل مرده؟ - نه..نه پسرم...ما نمی تونیم ماموریت رو به خاطر عسل به هم بزنیم...باید تا فردا صبر کنید - چی دارید می گید؟یعنی می خواهید دست روی دست بذارید تا عسل رو بکشن یا یه بلایی سرش بیارن متین با دست اشاره می کرد که صدام رو بیارم پایین تر...اما من به قدری عصبی بودم که تمام طول اتاق رو راه می رفتم.دستام عرق کرده بود...صدام از شدت خشم می لرزید...هر چندثانیه گوشی رو می داد به دست دیگه ام.دستم مشت شده بود... - نه سورن جان اما ما نمی تونیم این همه زحمت شبانه روزی مون رو از بین ببریم اونم که حالا یک قدم بیشتر تا موفقیت فاصله نداریم.شما کیانی رو تحت نظر بگیرید...هر جا رفت دنبالش کنید اما نذارید مامورت لو بره این یه دستوره سرگرد می فهمی یه دستور - اگه تا فردا بکشنش چی؟اگه بلایی سرش بیارن؟ - من که نمی گم بگیرید راحت بخوابید.دنبالش باشید اما با احتیاط...منم به قدر تو نگران آرمانم اما نباید ماموریت به هم بخوره - چشم قربان.شب بخیر - شب بخیر.هر خبری شد در جریان قرارتون می دم.چشم امیدم شمایید موفق باشید.بدونید که از همه جا پشتیبانیتون می کنم...همین امشب هم کلی مامور تو اون مهمونی بود...اما نمی دونم چطور اونا هم از عسل غافل شدن...ببخشید بچه ها شب خوش گوشی رو قطع کردم مثل این که متین صحبت هامون رو شنید که چیزی نپرسید... تا صبح هیچکدوممون پلک رو هم نذاشتیم...وهر دو به یه چیز فکر می کردیم... که یعنی عسل الان کجاست؟
عسل آروم پلک هام رو باز کردم.تمام تنم درد می کرد وکوفته شده بود.موهام پخش شده بود روی پیشونیم و یکمش داشت تو چشم هام می رفت.خواستم با دستم کنارشون بزنم که دیدم دستم بسته اس. هنوزبه طور کامل به هوش نیومده بودم.مگه اصلا بیهوش بودم که به هوش بیام؟شایدم خواب بودم.نه..نه..اگه خواب بودم چرا اینقدر سر درد دارم. اصلا اینجا کجاست چرا اینقدر تاریکه؟وای خدایا شده عین این فیلم ها.الان لابد یه یارویی با سبیل های چخماقی و هیکل گنده میاد تو.سایه هیکلش عین بابالنگ دراز میافته تو اتاق.با یه لبخند پهن وگشاد یه ظرف غذا می اندازه جلوم... هه چه توهماتی دارم من... خب بهتره به جای خیال پردازی های مسخره بفهمم الان کجام که بتونم راحت تر خودم رو نجات بدم... من تا جایی که یادمه دیشب با مانی اومدم تو باغ و بعدش با کلی قلچماق در افتادم و بعدش... بعدش رو دیگه یادم نمیاد.همه چی تقصیر اون مرتیکه اس.آخر سرم گولم زد...وای نکنه بلایی سرم آورده باشه؟ وای نه!قسم می خورم خودم خره خره ش رو با دندون هام بجوم.نه بابا اگه تا الان اتفاقی افتاده بود که نباید همون لباس تنم باشه...خدارو شکر مثل اینکه سالمم!البته هنوز سالمم.معلوم نیست واسه چی من و آورده اینجا؟یعنی سورن نفهمیده من نیستم؟اصلا چقدر زمان گذشته؟من از کی اینجام؟یعنی تا الان فهمیدن من گم شدم ودنبالم بگردن؟ آها!یه پنجره اینجاست...یه پنجره ی کوچیک که با میله براش حفاظ درست کرده بودن.درست بالای دیوار بود.فکر نمی کنم بتونم از اونجا فرار کنم. اولا،خیلی کوچیکه من از اونجا نمی تونم رد شم! دوما،حفاظ داره میله هاش رو با چی ببرم؟ سوما،اصلا چجوری برم بالای دیوار صاف؟ چهارما،اول باید یه فکری به حال این دست و پای بسته بکنم... بزار ببینم چیزی هست بتونم این پارچه ها رو پاره کنم یانه؟ یه جارو و یکم آشغال گوشه اتاق بود.اتاق که اصلا فرش نداشت و همش موزاییک بود...یه چندتا بیل وکلنگ و وسایل باغبانی هم بود. نکنه خسرو من و دزدیده؟بیچاره خسرو تنها کسی که بهش نمی خوره همون خسروهه... جز یه سری خرت و پرت چیز دیگه ای تو اتاق نبود.من همیشه چاقو تو جیبم بود اما الان نمی دونم چاقوم کجاست...خب این لباسم که جیب نداشت یادمه بسته بودم چاقو رو به رون پام!اما حالا مگه با این دست ها می تونم برش دارم؟یکم اینور اونور کردم که دیدم خدارو شکر هنوزهست.ولی اسلحه ام؟وای خدایا یعنی اون رو هم برداشته؟ عسل:وای مانی می کشمت!کمک...کمـــــــک!یکی بیاد کمکم کنه من اینجا زندانی شدم. آهـــــــــای!کسی اینجا نیست؟یکی بیاد منو نجات بده... ســـــــــورن؟متـــــــین ؟کجایید شما ها؟بیاید کمکم کنید.... وای خدا!کسی اینجا نیست یعنی؟ در باز شد. نگاه عصبیم رو دوختم به در... ببند اون نیشت و مسواک گرون شد!چه لبخند ژکوندی هم می زنه عوضی.... باخنده گفت:چته خانوم موشه؟گلوت درد می کیره اینقدر داد می زنی ها؟مطمئن باش اینجا جز من وتو کس دیگه ای نیست...پس کسی هم نمی تونه نجاتت بده عروسک خوشگل.... عسل:واسه چی من و آوردی اینجا؟می دونی اگه سورن بفهمه چی کارت می کنه؟ مانی:اوه!نه نه قرار نیست بداخلاق بشی ها... عسل:گفتم واسه چی من و آوردی اینجا؟ مانی:فکر کردی من از تو می گذرم؟ عسل:چی؟ مانی:من تا حالا باهر دختری که خوشم اومده بود.بودم...سریع بدستش آرودم و بعد که عطشم خوابید و باهاش حال کردم فرستادمش رفت.تا حالا سابقه نداشته من از کسی خوشم بیاد و باهاش نباشم.یعنی از مادر زاییده نشده دست رد به سینه من بزنه
پوزخندی زدم وگفتم:خب؟این ها چه ربطی به من داره؟ مانی:ربطش اینه که من از تو خوشم اومده...چندبارم بهت گفتم اما تو سرکشی کردی...هر دفعه اومدم سمتت بی محلی کردی و گذاشتی رفتی!این منو تشنه تر می کرد خانوم موشه!من تو رو برای خودم می خواستم!قسم خورده بودم که بهت برسم حالا هم تو تو دستای منی... عسل:یعنی یه شب عشق وحال می ارزید که این کار رو بکنی؟ مانی:نه اشتباه نکن.من اون هایی رو که سریع پیشنهادم رو قبول می کردن فقط واسه یه شب می خواستم اما توی سرکش که هنوز رام نشدی رو واسه خودم می خوام نه برای یه شب...تو با گستاخی خودت من و دیوونه کردی دختر.هر یه اخم و عصبانیت تو من و تشنه تر می کنه... عسل:توی لعنتی دیشب بامن چیکار کردی؟ بلندتر داد زدم:دِ عوضی تو با من چی کار کردی؟ مانی دستاش رو برد بالا به نشونه ی تسلیم و خواست من و آروم کنه.با یه لبخند مسخره گفت:هیچ کاری عزیزم...من آدمی نیستم که به یه دختر کوچولوی ناز تو خواب دست بزنم.این گستاخی توِکه من و دیوونه تر می کنه...تو باید بیدار باشی تا من باهات حال کنم.اصلا از دست زدن به دخترهای خوابیده خوشم نمیاد...توباید بیدار باشی و پا به پای من لذت ببری هرچی نفرت وکینه تو این چند مدت ازش داشتم و ریختم تو چشم هام و با چشم هایی که از عصبانیت سرخ شده بودن و با فریادگفتم:خفه شو لعنتی!تو دستت به من نمی خوره... مانی با یه لبخند کجی روی لبش گفت:مطمئنی؟ پوزخندی زدم وگفتم:آره مطمئنم چون سورن نمی زاره من اینجا بمونم خندید.نه!قهقهه زد...یه قهقهه ی شیطانی و سرخوش دور خودش و اتاق می چرخید...سعی کرد خنده اش رو بخوره. اومد دسته های صندلی رو گرفت. دقیقا بالا سرم بود و صورتش نزدیک به صورتم.نفس های داغش پوستم رو اذیت می کرد.بایه دستش محکم چونه ام رو گرفت و مجبورم کرد که سرم رو بلند کنم.چندبار خواستم چونه ام رو از دستش بکشم بیرون که زورم بهش نرسید... دیگه نمی خندید.تو تمام اجزای صورتش خشم وعصبانیت موج می زد. با یه پوزخند گفت: سورن جونت الان نشسته پای معامله با مشتری ها...یکم دنبالت گشت.دید نیستی بیخیالت شد.فکر می کنی براش ارزش داری؟حتی همون متینی که اینقدر دوستش داشتی و داداش داداش می کردی حال بیخیال نشسته پای معامله با مشتری ها... عسل:ساکت شو دروغ می گی مانی قیافه مظلومی به خودش گرفت و با لحن بچگانه ای گفت:نه به خدا دوروخ نمی گم...سورن ومتین الان دارن معامله می کنن و حالش رو می برن...آخی!نازی...شوهر و داداش جونت به فکرت نیستن؟اشکالی نداله عزیزم خودم قوفونت می شم... بازم زد زیر خنده... آره راست می گفت. سورن ومتین الان پای معامله ان...یعنی حق هم دارن قرارمون هم از اول تو ماموریت همین بوده.منم که انتظار ندارم ماموریت رو ول کنن و بیافتن دنبال من... طبق قرارو نقشه مون قرار بود امروز آخرین روز باشه...
یعنی ما هنوز تو همون باغیم؟ اگه مانی منو آورده باشه یه جای دیگه و هیچ کس نفهمه من کجام چی؟ اگه همین جا سرم بلا بیاره و منو سر به نیست کنه چی؟ مانی- چی شد؟ ناراحت شدی؟ گفتم که، بهشون فکر نکن. من خودم همه جوره پشتتم. - تو چطور به خودت اجازه ی همچین کاری رو دادی؟ تو نمی دونی سورن بالاخره پیدات می کنه؟ من زن سورنم. من زن شریک نصیریم. این برات گرون تموم میشه مهندس بیخودی. تو فقط یه مهندس مسخره ای که هر چی باره می اندازن رو دوش تو و آخرش یه حقوق بخور و نمیر بهت می دن، اما من زن سورن سرمایه دارم. خیلی برات گرون تموم میشه، خیلی مانی. باز هم می خندید. - تو مستی؟ دوباره اومد جلو و دستاش رو گذاشت رو دسته های صندلیم. چشم هاش رو خمار کرد و یه کم شل شد و با لحن کشداری گفت: - آره ... عزیزم ... من مستم ... مست تو ... حسابی می خوام بخورمت خوشگله! بعد دوباره پاشد و خندید. - نه حرفم رو پس می گیرم، تو مست نیستی، دیوونه ای. مانی پوزخندی زد و گفت: - خوب هر چی دوست داری بهم می گیا خانوم موشه! یهو دیدی آقا گربه هه عصبانی شد و تو رو خورد کوچولو. - تو واقعا نمی ترسی؟ مانی شونه ای بالا انداخت و گفت: - از چی؟ - از این که سورن بفهمه تو چی کار کردی و این کار تو باعث بشه شراکتشون به هم بخوره. می دونی اون وقت نصیری با تو چی کار می کنه؟ مانی بی خیال شونه هاش رو بالا انداخت و یه صندلی از کنار کشید جلو و برعکس نشست روش و دست هاش رو گذاشت رو هم، روی لبه ی صندلی و چونش رو تکیه داد به دست هاش. مانی- چی کار می خواد بکنه؟ نصیری خودش داره سقوط می کنه. دیگه نصیری وجود نداره که بخواد منو دعوا کنه خانوم موشه. با تعجب گفتم: - منظورت چیه؟ یعنی چی نصیری داره سقوط می کنه؟ مانی- تو که بهتر می دونی خانوم پلیسه. گر گرفتم و داغ شدم. داشتم آتیش می گرفتم. این از کجا می دونست؟ خدایا، نکنه بلایی سر سورن و متین آورده باشه؟ انگار از قیافم حالات درونیم رو فهمیدکه خندید و گفت: - چیه؟ یه دستی خوردی، آره؟ سعی کردم خودم رو نبازم. سری تکون دادم و با لحنی که سعی می کردم خونسرد باشه گفتم: - چی می گی تو؟ حالت خوبه؟ خانوم پلیسه دیگه کیه؟ مانی- هه! بس کن عسل خانوم. من همه چیز رو می دونم. این که تو و متین و سورن هر سه تون پلیسید و اومدید این جا دست نصیری رو رو کنید. - تو توهّم زدی. مانی- اصلا هم این طور نیست. من همه چیز رو می دونم. - آها، اون وقت از کجا؟ مانی- یادته داشتی با کیوان دوست فریبرز تو اتاقت حرف می زدی خانوم کوچولو؟ وای، نکنه کیوان لج کرده و رفته همه چیز رو گذاشته کف دست این یارو؟ من که ازش خواهش کردم این کار رو نکنه. وای خدا، پس واقعا راست میگه همه چیز رو می دونه. بی اختیار از دهنم پرید: - کیوان؟ مانی- نه نترس، اون چیزی نگفته. وقتی اومدم بالا تا پیرهنم رو که روش نوشيدني ریخته بود عوض کنم، صدای تو و کیوان رو از تو اتاقتون شنیدم. با اجازتون فال گوش وایستادم و بعدش همه چی رو لو دادی. - پس چرا دمت رو نذاشتی رو کولت که فرار کنی؟ مانی- از کجا می دونی من الان فرار نکردم؟ البته با تو. راست می گفت. خودمم به این فکر کرده بودم که مانی منو بیهوش کرده باشه و بعد هم شبونه گذاشته باشه تو ماشین و الفرار.
نمی دونم یکم به مغزم فشار آوردم.مانی که دید دیگه چیزی نمی گم و ساکتم.پوزخندی زد و رفت بیرون... خدایا الان کجام یعنی؟صدای پارس سگ من و از فکر آورد بیرون... بعدش صدای چندتا مرد اومد که داشتن باهم صحبت می کردن...البته خیلی واضح نبود.اما می دونستم که نزدیکه همینجان...از پنجره صداشون می اومد تو...همه وجودم گوش شد که به حرف هاشون گوش کنم. -دِ خفه کن این لامصب هارو سرمو رو بردن - لابد گشنه شونه...بزار یکم گوشت واسشون بزارم -خوب زنجیرشون کن. -واسه چی حالا داری حرص می خوری؟مگه چه خبره -مهندس امروز کلی مهمون کله گنده داره...نباید این سگ ها جلو دست و پا باشن... وای آخ جونمی...پس من هنوز تو ویلام...خدایا شکرت...بزار ببیم دقیقا الان کجام...خب اگه قراره سگ ها رو این بالا ببنده و براشون گوشت بزاره پس حتما اینجا لونه ی سگ هاست... آره..آره!یادم اومد...تو اون نقشه که اونروز خودم کشیدم ته باغ یه لونه ی سگ بود.جلوی باغ هم یه لونه ی دیگه...الان باید بفهمم این کدوم لونه اس.به احتمال زیاد جلوییه نیست.چون مانی می دونست که اگه همون جلو من و بزاره داد می زنم وهمه صدام رو می شنون...پس باید الان تو لون آخریه باشم...آره خودِ خودشه...بغل دست لونه ی سگ ها یه انباری خراب بود که چندتا پله می خورد به زیر زمین...پس من اونجام...اینجوری هیچکس صدام رو نمی شنوه چون خیلی از ساختمون ویلا دورم.باز خدارو شکر که هنوز تو ویلام ومن و جای دیگه ای نبرده اینجوری احتمال نجات پیداکردنم بیشتره...اگه بچه ها نوپو بریزن اینجا بدون شک من و پیدا می کنن... سورن پای میز معامله نشسته بودیم تمام فکر و ذکرم پیش عسل بود.لعنتی مانی رفت بیرون اما اونقدر این تو پای من و متین گیر بود که هیچکدوم نمی تونستیم بریم دنبالش.تا 1ساعت دیگه بچه ها می ریختن اینجا دعا دعا می کردم عسل طوریش نشده باشه و بچه ها بتونن سالم پیداش کنن. نادرخان که دید تو فکرم چندباری سری از روی تاسف تکون داد و سرگرم خوش وبش با مهموناش شد.6 تا مرد کت و شلواری و آراسته که اگه زیاد هم دقت می کردی می دیدی خیلی هم به قیافه اشون نمی خورد خلافکار باشن. نه خبری از اون سبیل های از بناگوش در رفته و پرپشت بود.نه هیکل غول آسا و بوی گند. خنده ام گرفته بود.همه تیپ دکتری و مهندسی. خوش تیپ اتو کشیده سر میز قمار.قماری که جون جووون ها توش شرط بندی می شه.این قرص ها همین طوری کشنده بودن وای به حالا که درصد ها قاطی شده و هر روز داره قربانی می گیره.کاش عسل اینجا بود کاش بود و نتیجه ی ماموریت رو می دید.هعی عسل...توکجایی دختر؟ با صدای متین به خودم اومدم. متین:کجایی سورن؟خیلی پکری؟ نگاهی بهش انداختم.نگاهی پر از غصه...دوباره به جمع پیوستم و تمام صحبت هاشون رو سخاوتمندانه ظبط کردم. با دیدن مانی دوباره قلبم ریخت یه پوزخند کثیف روی لباش بود.نشست پیشمون و وارد بحث شد. سلطانی:خب نصیری جان...من مشتری دائم قرصات بودم چه قرص های لاغری چه شادی آورها. شادی آور یا پیام آور مرگ؟نماینده ی عزرائیل بگید فکر کنم بهتر باشه.حتی خودشون هم بعد از به کار بردن این اسم می خندیدن. سلطانی ادامه داد:اما شنیدم جدیدا قرص هاتون مشکل پیدا کرده.شنیدم چند نفری... مانی خونسردانه پرید وسط حرفش و گفت:از شما بعیده جناب سلطانی.شما که از دوستان گرمابه و گلستان مهندس هستید چرا این حرف رو می زنید؟مهندس هیچوقت کاری نکرده که بخواد ضرری واسه دیگران داشته باشه.اون ها هم یه مشت شایعاته.خودتون که می دونید تو این بازار دیگه دست زیاد شده.رقیب ها هم چشم ندارن موفقیت ما رو ببینن و سعی در خراب کردن وجهه مهندس پیش شما دارن.نفرمایید این حرفا رو مهندس...نفرمایید نصیری لبخندی به مانی زد و سرش رو به معنای آفرین تکون داد. مانی هم سرش رو به معنای احترام آورد پایین و لبخند زد.اما من بیشتر حس کردم یه پوزخند بوده.
فاضلی که یکی دیگه از خلافکار ها بود و تقریبا سنش بیشتر از همه بود گفت: - در درستکاری مهندس نصیری که شکی نیست، اما این شایعات خیلی ما رو ترسونده. الان هم تمام آقایون تا حدودی دو دلن که معامله کنن یا نه. کسرایی یه مرد حدود چهل وپنج ساله با چشم های نافذ و مشکی، در تایید حرف فاضلی گفت: - درست می گن. شما که می دونید از نظر قانون ما دارین کاری خلاف قانون می کنیم. این قرص ها رو مورد دار می دونن و کلی جرم داره، چه برسه حالا که دیگه این قرص ها احتمال می ره کشنده هم باشه. شما باید ما رو درک کنید مهندس. ما نمی خوایم با این قرص ها کسی رو به کشتن بدیم که آتویی بشه دست پلیس. محتشم- این قرص ها دردسرشون هم زیاده. مهندس نصیری که حالا حسابی شاکی شده بود، با یه ابهت خاصی گفت: - میل خودتونه. من به شما اطمینان می دم که این قرص ها سالم سالمه. پاپوش دوختن برای ما. شما هم اگر قصد دارید با این حرفا قیمت رو بیارید پایین، باید بگم که نمیشه. حالا میل خودتونه که معامله کنید یا نه. سورن- شما می دونید مهندس بزرگ ترین شرکت تولید قرص شادی آور رو داره. اگر بخواید از شرکت های کوچیک تر که نه نامی تو این عرصه دارن نه از کیفیت محصولاتشون خبر دارید خرید کنید مطمئنا سرمایه بیشتری رو از دست می دید. به نظر من رقیب های مهندس خودشون رو در حد شرکت ما ندونستن و با این شایعات و کارهای مسخره می خوان خودشون رو بکشن بالا. جز این دلیل دیگه ای نداره. آقایون با سر حرفم رو تایید کردن و بعد از کمی صحبت کردن با هم، در آخر قرارداد رو امضا کردن.
*** مانی دوباره اومد تو. سعی کردم یه قیافه ی خونسرد به خودم بگیرم. مانی- گشنت نیست؟ - نه. مانی- ولی سگ های ما خیلی گشنن. بعد چشمکی زد و خندید. - منظور از سگ ها خودتی دیگه؟ آره؟ مانی با یه لحن تهاجمی گفت: - عسل داری خیلی بلبل زبونی می کنیا، مراقب خودت باش چون یهو دیدی مجبور شدم زبونت رو درسته بخورم. آره، من قد همون سگ ها گشنمه. می خوای بهت نشون بدم؟ بعد با یه پوزخند مسخره اومد سمتم. صورت هامون پنج سانت بیشتر با هم فاصله نداشت. نگاهش بین چشم هام و لب هام سرگردون بود. می خواست با این کارش منو بترسونه. اگه دستام باز بود تا الان حقش رو گذاشته بودم کف دستش. دست که هیچی، با همون پاهامم می تونستم کار دستش بدم، ولی حیف که دست و پاهام بسته بود و نمی تونستم تکون بخورم. تو یه حرکت ناگهانی صورتش اورد نزديك صورتم،حالم داشت به هم می خورد. دندونام که بسته نبود!یه گاز محکم گرفتم. مزه ی شوری خون رو تو دهنم حس می کردم و این بیشتر حالم رو به هم می زد. انگار که زیاد دردش نیومده بود. تمام قدرت و نفرتم رو جمع کردم و یه گاز محکم تر از قبلی گرفتم. این دفعه علاوه بر مزه ی خون احساس کردم پوستش هم کنده شده، البته فقط احساس کردم. سریع صورتش رو پس کشید و منم تمام آب دهنم رو که خونی شده بود تف کردم رو زمین. با دستمال کاغذی هی صورتش رو پاک می کرد و دوباره خون می اومد. مانی- تو وحشی هستی دختر، نگاه کن چی کار کردی؟ نه، انگار این طوری نمیشه، باید یه طور دیگه حالیت کنم. اومد سمتم و دستم رو باز کرد. پاهامم باز کرد و منو کشون کشون برد تو یه اتاق دیگه. نه، انگار انباری بزرگی بود. یه راهروی نسبتا بزرگ داشت که دو سه تا اتاق این ور و اون ورش بود. لابد انباری نبوده، یه خونه بوده. نمی دونم برای چی این جا رو ساخته بودن، آخه به خونه هم نمی خورد. بیشتر شبیه زندان بود. شایدم یه جای مخصوصه واسه گروگان گیری. منو برد تو یه اتاق دیگه که ته راهرو بود. در رو باز کرد و من و پرت کرد تو اتاق.
نه این یکی انگار سرش به تنش می ارزه.یه اتاق ساده که اکثر وسایلاش سفید ومشکی بود.تو این به اصطلاح انباری همچین اتاقی تقریبا عجیب بود. مانی با یه لحن مسخره ای گفت:ببینم حالا می خوای چی کار کنی خانوم کوچولو؟ببینم هنوزم فکر می کنی سورن جونت میاد نجاتت بده؟ عسل:آره به کوری چشم تو میاد. مانی:فکر می کنی خیلی شجاعی آره؟ عسل:خب آره من یه پلیسم خیلی خوب می تونم از خودم دفاع کنم. مانی:هر چقدرم که زرنگ و باهوش باشی نمی تونی ازدست من فرار کنی عسل خانوم.من از تو قوی ترم بعدشم...در اتاق که قفله. به درنگاه کردم که مانی توی چارچوبش ایستاده بود و در باز بود. عسل:نه این در که قفل نیست؟ اومد جلو و با پشت دستش در و بست و همین طور که روش به طرف من بود دستاش رو برد پشتش و در رو قفل کرد. بایه لبخند مسخره و چشم های پراز شرارت گفت:حالا که قفله عسل:تو دستت به من نمی خوره داغ خودم و به دلت می زارم مانی با چشم هایی که داشت از کاسه در می اومد گفت:عجب آدمی هستی تو دختر!یعنی حالا هم فکر می کنی من نمی تونم کاری بکنم؟نه مثل اینکه زیادی باهات خوب برخورد کردم پررو شدی...حالا بهت نشون می دم که می تونم یا نمی تونم. دستش رو برد سمت کمربندش و باز کرد و انداخت گوشه اتاق دکمه های بلیزشم دونه دونه باز کرد و پیرهنش رو در آورد. دستش رو برد سمت شلوارش که... داد زدم:خودم و می کشم.اونوقت نمی تونی بهم دست بزنی مانی قهقهه ای سر داد وگفت:یعنی حاضری بمیری ولی با من نباشی؟بهم بر می خوره ها عسل:من واسه دفاع از ناموس خودم هر کاری می کنم.حتی تو رو هم می کشم. مانی:خب بکش!ببینم با چی می خوای من و بکشی؟با اسلحه ات؟ بعد اسلحه ام رو از جیبش در آورد و گرفت توی هوا و باسر بهش اشاره کرد:این که دست منه نکنه با اون پنجه های کوچولوت می خوای من و خفه کنی پیشی ملوس؟ من نفهمیدم به خدا!دودقیقه خانوم موشه ام دو دقیقه پیشی ملوس!حیوون ها رو قاطی کرده انگار حیوون! خب چاقوم رو دربیارم و بزنم تو شکمش.اولا می گم داشتم از ناموس خودم دفاع می کردم. دوما هرچی باشه مانی یه خلافکاره بزرگه و دست راست نادرخان!اعدام رو شاخشه پس بود و نبودش دیگه زیاد مهم نیست.الکی ده تا دادگاه هم بره بیاد باز اعدامه حکمش دیگه.یه متهم کم تر بهتر!وقت قاضی بنده خدا هم گرفته نمی شه اما اگه چاقو رو ازم بگیره چی؟اون وقت دلم رو به چی خوش کنم؟دیگه اون وقت راهی جز مرگ خودم نمی بینم.پس بذارم تو یه موقعیت خوب دخلش رو بیارم. -کی می خوای دخلش رو بیاری؟وفتی زد ناکارت کرد؟ - خودت که داری خوب می بینی وجدان جان.الان اگه بزنمش ممکنه تو یه حرکت چاقو رو ازم بگیره و بدبختم کنه - نمی دونم می خوای چی کار کنی ولی هر کاری می کنی مراقب خودت باش.موفق باشی -باشه ممنون. مانی آروم اومد سمتم.نمی دونستم درست و حسابی باید چی کار کنم.خیلی آموزش دیده بودم ولی انگار از یادم رفته بودن. با یه لبخند شیطانی و پر از شهوت داشت می اومد سراغم. دور و برم رو نگاه کردم.یه گلدون شیشه ای روی میز کنار تخت بود که توش گل های مصنوعی بود.سریع برداشتمش و عین یه شمشیر تو هوا چرخوندمش و گل هاش ریخت رو زمین.انگار دارم واسه مانی فیلم بازی می کنم که این طور بالذت بهم خیره شده و می خنده. اومد جلوتر.
- نیا جلو، وگرنه تو کله ات خردش می کنم. مانی- جوجه تر ازاین حرف هایی که بخوای منو بزنی. خیالت راحت، تو عرضه ی این کارها رو نداری پلیس کوچولو. - نیا جلو. جدی جدی می زنما! با یه حرکت پرید سمتم و منو تو بغلش گرفت. با زور و زحمت دستم رو گرفتم بالا و گلدون رو تو کمرش خرد کردم. مانی- آی، وحشی! - گفتم که نیا جلو. ازم جدا شد و به کمرش دست کشید. چون به غیر از یه رکابی چیزی تنش نبود، گلدونه زخمیش کرده بود و رکابی سفیدش یه کم خونی شده بود. اما این منو راضی نمی کرد، چون هنوز سر پا بود و اون زخم ها خیلی سطحی و کوچولو بودن و از پا نمی انداختنش. یه کم که شیشه ها رو از خودش جدا کرد، دوباره اومد سمتم. این بار یه تیکه شیشه شکسته تو دستم بود که به مراتب خطرناک تر از دفعه ی قبل بود. هر چقدر که پسش می زدم و بهش فحش می دادم حریص تر می شد عوضی. باز همون نگاه برگشت تو چشم هاش، همون هوس، همون شرارت و همون شیطنت. - لعنتی نیا جلو. نمی خوام بکشمت مانی، پس نیا جلو. مانی با لبخند نگاهم می کرد و این بیشتر حرصم می داد. دست برد سمت رکابیش و با یه حرکت سریع از تنش درآورد. اومد سمت من. رفتم عقب. اون یه قدم می اومد جلو و من یه قدم می رفتم عقب. اون قدری رفتم عقب که افتادم روی تخت. مانی- آخ، موش کوچولو افتاد سر جاش! و با لبخند صورتش رو بهم نزدیک کرد. - مانی شاهرگت رو می زنم. به خدا قسم می زنم. مانی- دِ بزن لعنتی، پس چرا همش زر مفت می زنی؟ دیدی گفتم عرضه اش رو نداری؟ سعی کرد شیشه رو از دستم بگیره. شیشه رو کشیدم که خورد به بازوش و یه زخم سطحی دیگه رو دستش ایجاد شد. البته خیلی هم سطحی نبود، خیلی بریده بود. لعنتی هم شانسی داره ها، اگه من بودم الان دستم از جاش قطع شده بود، ولی این هرکول فقط دستش برید. ولی بدجوری برید ها، خون فواره می زد. زیر لب چندتا فحش داد و رفت عقب. رکابیش رو از زمین برداشت و خون دستش رو باهاش پاک کرد. از روی تخت بلند شدم. یه جون دیگه گرفته بودم. من به همین ضربه های کوچیک هم راضی بودم. می دونستم از پا درش میارم. رکابی سفیدش رو که حالا چیزی از اون سفیدی باقی نمونده بود و خونی شده بود، انداخت روی زمین و باز هم وحشی تر اومد سراغم. این دفعه برق نگاهش فرق داشت. اون هوس بود، اما عصبانیت هم بود. با نگاهش بهم فهموند که تیکه پارم می کنه. مثل نگاه گرگ گرسنه ای بود که به بره ی کوچیکی چشم دوخته بود و می خواست با دندوناش تیکه تیکش بکنه و گوشتش رو بخوره. این بار واقعا نگاهش ترسناک بود. باز یه تیکه از گلدون رو با احتیاط دستم گرفتم و گرفتم رو به روش. لباش رو می جوید.شیشه رو گذاشتم روی مچ دست چپم. - نیا جلو، خودم رو می کشم. مانی پوزخندی زد و گفت: - بکش. فکر کردی خیلی واسم مهمی؟ یا فکر کردی عاشق چشم و ابروتم که می خوام باهات باشم؟ نه خانوم، این خبرا نیست. من می خوام باهات باشم چون تو سرکشی، گستاخی و وحشی و بهم رو نمی دی. منم می خواستم هم به خودت هم به خودم ثابت کنم که اگر تو رو بخوام بهت می رسم و حالش رو می برم. - چرا فرار نکردی؟ چرا موندی؟ می خوای دستگیرت کنن؟ موندی با من حال کنی و بگیرنت اعدام بشی؟
مانی- نه، من عشق وحالم رو با تو می کنم و بعدش سر نصیری و سورن و متین رو می کنم زیر آب، بعد هم با پول ها و قرص ها فرار می کنم. - به همین راحتی؟ مانی با لحن مسخره ای گفت: - به همین راحتی! - تو واقعا کودنی! من واقعا نمی فهمم تو چرا هنوز موندی؟ از تویی که دم از زرنگی می زدی و خودت رو خیلی ماهر و کار کشته می دونستی بعیده که بمونی و دم به تله بدی. تو واقعا احمقی، یه احمق بزرگ! مانی پوزخندی زد و گفت: - من دیگه آخر خطم. برام مهم نبود برم یا بمونم. - چرا؟ می تونستی فرار کنی و بری و خودت رو نجات بدی. باز تلخ خندید و گفت: - از دست شماها خودم رو نجات بدم، از دست این مرضی که تو وجودمه چی؟ می تونم فرار کنم؟ با تعجب گفتم: - مرض؟ اومد جلو و سریع شیشه رو از دستم کشید و پرتش کرد کنار.بهم نزديك شد و با اون دستش موهام رو نوازش می کرد. با چشم های هیزش زل زده بود تو چشم هام. لب هاش به قدری به صورتم نزدیک بود که وقتی حرف می زد نفسش به لب هام می خورد. دهنش بوی بد می داد و این حالم رو بدتر می کرد. مانی- دیگه شیشه دستت نگیر، ممکنه دستت رو زخمی کنی خانوم کوچولو، عین دست من که زخمیش کردی. و بعد با سر به دستش اشاره کرد. هر چقدر سعی کردم خودم رو از حصار دست هاش آزاد کنم نشد که نشد. هر لحظه حلقه ی دست هاش رو تنگ تر می کرد. داشت احساس خفگی بهم دست می داد. فقط دنبال یه امداد غیبی بودم. - ولم کن عوضی. چه مرضی؟آروم دم گوشم گفت: - من تومور دارم، یه تومور بدخیم که دکترها جوابم کردن. فکر می کنی واسه چی زود عصبی می شم؟ واسه همین توموری که تو سرمه و سرم رو درد میاره. فکر می کنی سارا واسه چی رفت؟ واسه همین دیگه. می موندم یا می رفتم فرق نمی کرد که بالاخره دارم می میرم دیگه. سعی کردم تقلا کنم و خودم رو ازكنارش بکشم بیرون. باورم نمی شد. یعنی مریض بود؟ حتما بوده دیگه. اما این چه ربطی به من داره؟ الان این مهمه که خودم رو از توی آغوش کثیف این مرد دربیارم. حسابی تقلا کردم. به زحمت پام رو آوردم بالا و زدم وسط پاش. افتاد روی زمین. فقط فحش می داد و ناله می کرد. از درد داشت می مرد. آخه بدجوری زدم، یعنی تواین کار تبحر خاصی داشتم! یه کم که بهتر شد، پا شد و لنگان لنگان اومد سمت من. نفس نفس می زدم. دیگه طاقت نداشتم. اومد سمتم. هولش دادم و با هاش در گیر شدم. یکی اون می زد یکی من. حالا دیگه وقتش بود. یه راناسیک خوابوندم تو گردنش و با پام زدم توی دلش. اونم با مشت و لگد افتاده بود به جونم. چندتا هوگ زدم تو صورتش که حسابی منگش کرد. مشت ها و لگدهام رو با قدرت می زدم، اما نفسم داشت بند می اومد. با اون لباس نمی تونستم زیاد کاری بکنم.
پست اخر هم اینه بیا و ببینید حال کنید...
چاقوم رو درآوردم و گرفتم دستم. اومد جلو. چندتا ضربه زدم که جا خالی داد و خواست چاقو رو ازم بگیره. چاقو رو محکم کشیدم و دستش باز برید و رفت عقب. حالا هر دو تا دستش زخمی بود. از دیدن اون همه خون چندشم شد، اما مهم نبود، باید می مرد. می مرد تا من زنده بمونم. این بهترین راه بود. چاقو رو گرفتم دستم و قلبش رو نشونه گرفتم. سریع جا خالی داد و چاقو فرو رفت تو گچ دیوار. با تمام قدرتش دوید سمت من و هولم داد که خوردم به دیوار. از درد و خستگی سر خوردم و پایین دیوار نشستم. نفس نفس می زدم. سرخ شده بودم و به سرفه افتاده بودم. اونم دست کمی از من نداشت. هنوز وسط اتاق ایستاده بود. نگاه کردن بهش هم کفاره می خواست، چه برسه به این که باهاش تن به تن درگیر بشی. دست هاش رو گذاشته بود روی زانوش و نفس نفس می زد و به خس خس افتاده بود که یه دفعه از بالا صدای شلیک اومد. بعدش هم صدای "ایست ایست" اومد و باز هم صدای شلیک. صدای پارس سگ ها هم می اومد که معلوم بود حسابی وحشی شدن. مانی- یعنی چی شده؟ با لبخند گفتم: - نمی دونم. نگاه مشکوکش رو بهم دوخت و من بی خیال، شونه هام رو انداختم بالا. سریع شلوارش رو پوشید و دکمه هاش رو بست. پیراهنش رو برداشت و در حالی که می پوشیدش گفت: - از این جاتکون نمی خوری. فکر نکن کارم باهات تموم شده. نه، هنوز باهات کار دارم خانوم کوچولو. سریع پیراهنش رو تنش کرد و دکمه هاش رو بسته نبسته رفت بالا.
*** بچه های نوپو اومده بودن. همه ی خلافکارها رنگ به رخساره نداشتن و داشتن با گچ دیوار خودشون رو استتار می کردن. نمی ارزید ریسک کنیم و ما هم به سمتشون اسلحه بگیریم و خودمون رو لو بدیم. به هر حال من و متین دو نفر بودیم و اونا هشت نفر، به علاوه ی کلی بادیگارد که همراه آقایون تشریف آورده بودن و کلی هم محافظ خود ویلا. منم قیافم رو مضطرب نشون دادم. سلطانی- چی شده؟ یکی از محافظ ها که رفته بود پشت پنجره و داشت از لای پرده به حیاط نگاه می کرد گفت: - گیر افتادیم. نیروهای ویژه محاصرمون کردن. فاضلی- همش تقصیر شماست مهندس. باید می فهمیدیم دیگه لو رفتید و مهره ی سوخته شدید. محتشم- نباید بهتون اعتماد می کردیم. کسرایی- همه ی ما به خاطر شما گیر افتادیم. ناصرخان- به جای این حرف ها فکر راه چاره باشید. دیگه نمی خواستم اون جا بمونم. سریع دویدم از در پشتی برم بیرون. نادرخان- کجا سورن؟ سورن- باید فکر فرار باشید، وایستادید حرف می زنید؟ من رفتم. دویدم بیرون. اسلحم دستم بود. چند نفری بهم شلیک کردن که جا خالی دادم. نادری- نزنید، سرگرده. دستی براش تکون دادم و دویدم تو باغ که دیدم مانی سریع از انباری زد بیرون. پس حدسم درست بود، عسل رو اون جا قایم کرده، اما چرا نرفته؟ یادش رفت در رو قفل کنه. داشت اون ور سر و گوش آب می داد. سورن- نادری همشون تو هستن. برید تو. بیست و سه نفرن و همه مسلح. نادری از اون سر باغ داد زد: - چشم قربان. همه ی محافظ های توی حیاط کشته شده بودن. خوشبختانه مثل این که ما خیلی تلفات نداشتیم. با احتیاط که مانی متوجه من نشه، رفتم داخل انباری. خدا کنه عسل این جا باشه، اونم صحیح و سالم.
عسل اینقدر خوشحال بودم که می خواستم بپر بپر کنم و جیغ بکشم...کاش حداقل در و دوباره قفل نمی کرد یعنی بالا چه خبر بود؟اون صدای ایست ایست مال برو بچه های نوپو بود...آخ جون بالاخره رسیدن...خدارو شکر که بلایی سرم نیاورد مانی مگرنه دیگه اومدنشون خوشحالم نمی کرد. با صدای کسی که تو راهرو می دوید،همه وجودم رو گوش کردم تا ببینم کیه؟حتما مانی عوضی سر و گوش آب داده و برگشته تا نگرفتنش یه بلایی سر من بیاره که دلش نمونه یوقت. باصدای یه آشنا دلم گرم شد. سورن:عسل.عســـــل!توکجایی؟ توی راهرو می دوید و من رو صدا می زد.تمام نیرویی رو که برم باقی مونده بود جمع کردم و صداش زدم. -ســـــــــورن.سورن من اینجام. سورن:الان میام پیشت همونجا بمون. صدای نفس هاش رو از پشت در می شنیدم.این نفس ها دلم رو گرم می کرد.خدایا دلم چقدر براش تنگ شده...کاش هر چه زودتر بیاد تو و ببینمش. سورن:عسل درو باز کن. عسل:مانی درو قفل کرده.سورن واقعا بالا چه خبره؟چی شده؟ سورن با خنده گفت:همه چی تموم شد.همه رو گرفتن...دیگه یه نفس راحت می کشیم. عسل:خدایا شکرت!نادر وناصر هم گرفتید؟ سورن:بله سرکار خانوم!همه رو گرفتن جز این مانی گور به گور شده...که از دیشب باتو غیبش زده...ولی ناراحت نباش اونم می گیریم.عسل برو کنار می خوام در و بشکنمش. رفتم عقب. سورن چندتا ضربه ی بزرگ با پا به در زد.اما درش محکم تر از این حرف ها بود که با لگد باز بشه. سورن:عسل.خانومی برو یه گوشه واصلا جلوی در نباش...اینطوری در باز نمی شه می خوام به قفل شلیک کنم.باشه؟برو یه گوشه بهت نخوره عسل:باشه باشه رفتم کنار و خودم رو چسبوندم به دیوار. دوب. در باز شد و هیکل مردونه ی سورن تمام قاب در و پرکرد.عین یه پیشی ملوس خودم رو کنج دیوار جمع کرده بودم و دست هام رو گذاشته بودم رو گوش هام وجمع شده بودم. شایدم دلم می خواست یکم خودم رو لوس کنم که سورن بغلم کنه. سورن آروم نشست کنارم و دستش رو کشید رو بازوهام.سرم رو بلند کردم.چشم هام رو دوختم به چشم های عسلی شیرینش.هیچ کلمه ای بینمون رد و بدل نشد.فقط به هم نگاه می کردیم.سورن سرم و روی سینه اش بغل کرد و آروم موهام رو نوازش کرد.پیش خودم فکر می کردم چقدر این آغوش با آغوش مانی فرق می کنه.آغوش سورن پر از امنیت و آرامشه و آغوش مانی پر از شهوت و ترس. سورن بلند شد و منم وادار کرد که بلند شم.هنوز سرم روی سینه اش بود و اونم دست هاش رو حصار تنم کرده بود.چقدر بهش احتیاج داشتم. دلم می خواست توی بغلش بمونم.الان بعد ازاون همه تنش و درگیری به یه آغوش که بی هیچ چشم داشتی بغلم کنه احتیاج داشتم. انگار نه انگار من همون کسی بودم که چنددقیقه پیش می خواست خودش رو جلوی مانی بکشه و حالا همون جام.اما هنوز هم پاک و دست نخورده ام.
صدای هق هقم بلند شد.دیگه از ترس نبود...در واقع من جلوی مانی هم اصلا ضعف نشون نداده بودم و گریه نکرده بودم.اما الان دلم می خواست گریه کنم.اون هم از خوشحالی! سورن با ترس من و ازخودش جدا کرد و با دست هاش صورتم رو قاب گرفت.با ترس به چشم هام خیره شد. سورن:چی شده عسل؟تو خوبی؟اتفاقی افتاده؟ سرم رو تکون می دادم و گریه می کردم. سورن:عسل تو رو خدا بهم بگو تو سالمی؟اون مانی بلایی سرت آورده؟به خدا قسم خودم زنده اش نمی ذارم تو میون گریه هام خندیدم.یکم از اضطرابش کم شده بود.اما هنوز آروم نشده بود عسل:نه!چیزیم نشده...خیالت راحت.من سالم سالمم! نفس راحتی کشید و با اخم گفت:پس چرا گریه می کنی؟ عسل:از خوشحالیه.از اینکه اون لعنتی نتونست به خواسته اش برسه خوشحالم و گریه می کنم.آرزو به دل می میره با یه لبخند شیرین و آرامش بخش موهام رو از روی صورتم کنار زدو با انگشت های شصتش اشک هام رو از کونه هام پاک کرد و پیشونی ام رو بوسید. سورن:منم خوشحالم خانومی...بعد با یه صدای جدی گفت:جناب سروان؟ صاف ایستادم وبا پشت دست اشکام رو پاک کردم و با صدای محکم گفتم:بله قربان؟ سورن:زود باشید که بریم این جا اصلا برامون امن نیست عسل:چشم قربان. بعد هر دو زدیم زیرخنده و سورن دستم رو گرفت و دویدیم توی راهرو.مانی هم از رو به رو داشت می دوید که ما رو دید. سورن سریع اسلحه اش رو گرفت سمت مانی.مانی هم همین کار رو کرد سورن:اون و بیانداز زمین مانی دیگه همه چیزتموم شده...خودت می دونی که راه فرار نداری پس به نفعته تسلیم بشی(دیالوگ تکراری همه فیلم ها...هه هه!) مانی با یه پوزخند گفت:تسلیم؟هرگز!من دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم...می دونستم شما پلیسید.یعنی دیشب فهمیدم!عسل خانومت رو دزدیم چون حسابی رفتم تو نخش و تا به دستش نیارم ولش نمی کنم.مگرنه هر کی جای من بود همون موقع که می فهمید پلیسید دمش رو می ذاشت رو کولشو در می رفت.من چیزی برای از دست دادن ندارم من دارم می میرم. سورن:تو دستت به اون نمی رسه.دوستام رو که بالا دیدی؟اون ها و صد البته من خوب به خدمتت می رسیم مهندس کیانی! مانی:برام مهم نیست!من فقط می خوام با اون باشم سورن:گفتم که دستت بهش نمی رسه!پس بی خودی خودت رو اذیت نکن اسلحه ات رو بیانداز زمین مانی.جرمت روسنگین تر از این نکن. مانی بلند خندید.اونقدر بلند که احساس می کردم دیوارها داره می لرزه. مانی:جوک می گی سرگرد؟همتون خوب می دونید من و می کشن پس سبک و سنگین شدن چه فرقی به حال من داره؟من می خوام با عسل باشم.فقط چند دقیقه بعد بهت پسش می دم سرگرد جون مطمئن باش.و بازهم بلند خندید. سورن:خفه شو آشغال. تو دستت به این نمی خوره مانی دیوونه شده بود. اسلحه اش رو گرفت سمت من.دیگه نمی خندید.یه حالت جنون بهش دست داده بود. چشم هاش قرمز بود و انگار داشت از کاسه در می اومد. مانی:پس اگه قرار نیست مال من باشه بهترکه اونم بمیره. سورن:نــــــــــــه! دوب...و صدای شلیک!
صدای شلیک گلوله اومد ومن چشم هام رو بستم.فکر می کردم الان باید قلبم سوراخ شده باشه و من وقتی چشم باز می کنم تو بهشت باشم اما هیچ چیزی رو حس نکردم به سورن که من و بغل کرده بود و طوری قرار گرفته بود که بدنش جلوم سپر شده بود نگاه کردم نه خدای من... چشم هاش رو بسته بود و صداش در نمی اومد...نفس هاش منظم بود و این یکم آرومم می کرد.بازوهاش رو تو دستم گرفتم و یکم تکونش دادم. دست هام داغ شد.حرکت یه مایع گرم روی دستم دلم رو لرزوند... مانی هنوز با چشم های قرمز داشت به ما نگاه می کرد نفس نفس می زد.منم نفس نفس می زدم.دستام که از خون سورن سرخ شده بود می لرزید.اسلحه سورن رو که هنوز تو دستش بود ازش گرفتم.هنوز سورن توی بغلم بود و صدای ناله اش رو می شنیدم واین دل گرمم می کرد که هنوز زنده اس. با دستای خونی و لرزون اسلحه رو آوردم بالا و به سمت مانی نشونه گرفتم. مانی بی رمق تر از این بود که بخواد کاری کنه.شاید حمله عصبی و سر درد بهش دست داده بود که گیج می زد.با تمام خشم وکینه ای که تو این مدت نسبت به مانی داشتم چشم هام رو بستم و ماشه رو کشیدم...صدای آخ مانی در اومد و بعد از اون هم مامورهامون ریختن تو و مانی رو که کتفش گلوله خورده بود رو بردن... عسل:سورن!سورن چی شده چشم هاتو باز کن...سورن تو رو خدا... سورن لبش رو گزید ولبخند آرومی زد که مطمئنا با کلی درد همراه بود.چون قیافه اش حسابی جمع شد... سورن:نترس هنوز زنده ام... دستش رو گرفتم وهمونجا کنار دیوار نشست.منم جلوش زانو زدم و چشم به لب هاش دوخته بودم که خشک بودن و به سختی تکون می خوردن... سورن:توچیزیت نشد؟سالمی؟ با بغض فقط تونستم سر تکون بدم و بعد سیل اشک هام بود که رو گونه ام روون می شد.. سورن:قرار نیست گریه کنی ها عسل:ببخشید همش تقصیر من بود سورن:مهم نیست!من خوبم...ببین چیزیم نیست فقط یه گلوله کوچیکه من بزرگتر از این ها رو دیدم...گریه نکن عزیزم عسل:اون گلوله باید الان تو تن من باشه نه تو سورن با لحن لوتی گفت:چی؟همشیره واسه ما افت داره ما اینجا باشیم وچی؟شوما گلوله بخوری...بابا به ما می گن سورن سوراخ سوراخ... بعد لبخند تلخی زد و دوباره از درد قیافه اش جمع شد و چشم هاش روبست و با لحن خودش ادامه داد:یه جای تنم سالم نیست...تو خودت رو ناراحت نکن عزیز...من عادت کردم به این گلوله ها و زخم ها عسل:پاشو داره از دستت خون می ره پاشو بریم حتما آمبولانسم اومده سورن:می دونی یاد چی افتادم؟ عسل:نه،یادچی؟ سورن:یاد اولین باری که دیدمت.اون دفعه هم همین دستم همینجاش گلوله خورده بود.فکر کنم با تو هر ماموریتی بیام این دسته بخواد گلوله نوش جون کنه ها... عسل:خو تقصیر من چیه؟این دستت هی خودش و می اندازه جلو...دفعه قبل که تقصیر من نبود. سورن آروم دست سالمش رو گرفت به دیوار و بلند شد. سورن:منم که نگفتم تقصیر توهه خانمی عسل:ولی خداییش این دفعه دیگه تقصیر من بود سورن با یه اخم شیرین و ساختگی نگاهم کرد وگفت:دیگه بهش فکر نکن باشه؟وظیفه ام بود.من دوست ندارم افرادم تو ماموریت زخمی بشن...خصوصا توکه دختری...
بعد باخنده روش و برگردوند و رفت.از پشت دویدم و بهش رسیدم وقدم هام رو باهاش تنظیم کردم و با اخم گفتم:منظورت چی بود که گفتی خصوصا من که دخترم؟مگه دخترها چشونه؟ با یه لبخند دختر کش گفت:آخه می دونی دخترها لطیفن.حیف بدنشون گلوله بخوره اوف بشن عسل:سورن؟ سورن:جونم؟ عسل:بی مزه! سورن:خیلی خب بی مزه هم شدیم دیگه؟بریم پیش سردارکه حسابی منتظرمونه؟ عسل:مگه اومده اینجا؟ سورن:سردار آخر هر ماموریتی که براش مهم باشه میاد تو خود صحنه.عادتشه دیگه...چه می شه کرد... عسل:هه.یاد اولین بار افتادم.یادته چجوری من و گرفته بودی؟عین موش... سورن لباش و تر کرد و یه چشمک شیطون زد وگفت:آره یه موش شیطون که حسابی خوردنی بود.کاش ازهمون اول می دونستم این موش موشی خانوم قراره چه بلاهایی سرم بیاره تو همین جا وایسا من الان میام.همینجا بمونی ها. عسل:کجا می ری؟ سورن:الان میام. بعد از چند دقیقه سورن با یه چادر و یه دست لباس اومد سمتم. سورنکبیا عسل.اینارو بپوش زشته اینطوری بری بالا. سری تکون دادم و رفتم تو همون اتاقه.هنوز خون مانی رو زمین ریخته بود.سریع لباس هام رو پوشیدم و اومدم بیرون. سورن پشت در منتظرم بود.با دیدن من لبخندی زد و گفت:چقدر چادر بهت میاد. نگاهی به سرتا پای خودم انداختم و بهش لبخندی زدم. سورن:بریم؟ عسل:بریم رییس اومدیم بالا حسابی شلوغ شده بود.با چشم دنبال سردار گشتیم.پیداشون کردیم و رفتیم طرفشون. احترام نظامی گذاشتیم. سردار توچشم هاش حلقه اشک بود و به خوبی می تونستیم ببینیمش.سرهنگ محمدی و سرهنگ طلوعی هم دست کمی از سردار نداشتن... سردار:خسته نباشید امیدهای من!من بهتون افتخار می کنم واقعا رو سفیدم کردید... سورن:وظیفه بود قربان...همه می دونستیم آخرش قراره این بشه. طلوعی:واقعا بهتون تبریک می گم بچه ها بهترین نتیجه رو گرفتین سرهنگ محمدی من و تو آغوش گرفته بود و چسبونده بود به خودش. محمدی:آخ قربوت بشه دایی...خوبی تو؟ طلوعی:خفه شد دخترمون مرتضی محمدی:چیکار کنم؟دلم برای عزیزدردونه تنگ شده بود دیگه سردار باخنده سری تکون داد وگفت:سرگرد پویا کجاست؟ یهو هردو باترس به هم خیره شدیم.متین وپاک فراموش کرده بودیم.نکنه بلایی سرش اومده باشه.تو دلم فقط دعا دعا می کردم چیزیش نشده باشه که سرهنگ طلوعی گفت:اوناهاش داره میاد همه به جایی که سرهنگ طلوعی اشاره کرده بود برگشتیم ومتین رو دیدیم که خوشحال و شنگول داره میاد طرفمون...ازته دلم خدارو شکر کردم که سالمه... سورن نفس راحتی کشید وباخنده گفت:بی خودی ترسیدیما...بادمجون بم آفت نداره متین از دور اومد و دوید بغل سردار.همه از این حرکتش خنده مون گرفت.سردارکاشانی خیلی مهربون بود اما کسی به خودش اجازه نمی داد اینطوری برخوردکنه باهاش اما متین هرکسی نبود دیگه...متین بود...همون پسر شیطون ودوست داشتنی... سردار:پسر خفه ام کردی متین خودش و از بغل سردار کشید بیرون و بازوهای سردار وگرفت وگفت:وای نمی دونید چقدر دلم براتون تنگ شده بود ددی جون سردار با تعجب به ماها نگاه کرد وگفت:چی چی؟ددی جون دیگه کیه؟ متین بااخم ساختگی لبش روگاز گرفت و به نادرخان که دوتا مامور داشتن می بردنش اشاره کرد وگفت:هیس!می فهمن ها نقش بازی کنید نفهمن ما پلیسیم... بعد همه زدیم زیر خنده ونادرخان با اخم وعصبانیت بهمون نگاه می کرد.انگارکه با نگاهش برامون شاخ وشونه می کشید... سردار زد رو شونه ی متین وگفت:امان از دست تو
متین بالحن جدی که یکم رنگ غم داشت گفت:واقعا نمی دونید قدر دلم براتون تنگ شده بود.چندماهی نبودم واقعا برام سخت بود...بعدیکم با ترس ادامه داد:دیگه که ماموریت خارج نمی فرستیدم؟بابا خسته شدم به خدا ازبس نقش بازی کردم.دلم می خواد بشینم تو اتاقم سردار دستش رو گذاشت رو شونه اش و گفت:نه پسرم تو برمی گردی سر پست قبلیت.خیالت راحت طلوعی:بچه ها ده روزهم مرخصی دارید که استراحت کنید عسل:فقط ده روز؟ محمدی:بله فقط ده روز.همینجوریش هم نبودید یه دوماهی کلی دلمون براتون تنگ شده بیشتراز این مرخصی نمی شه سورن:باشه اشکالی نداره طلوعی یه نگاه به دست سورن انداخت وگفت:پسرتو بازم زخمی شدی؟ سورن بالبخند به من نگاه کرد منم باخجالت سرم روانداختم پایین. سورن:چیزی نیست یه زخم سطحیه... سردار گفت:خون زیادی ازت رفته پسرم.تو برو بیمارستان بچه ها میان گزارش ها رو می نویسن و می رن... سورن:آخه مشکل جدی نیست سردار:برو پسر...گفتم برو بگو چشم سورن سری تکون داد وگفت:چشم.امر دیگه ای نیست؟ سردار لبخندی زد وگفت:نه عرضی نیست پسرم... سورن رفت سمت آمبولانس و بقیه هم رفتن سمت ماشین هاشون...دودل مونده بودم خواستم با سورن برم که تا دویدم طرفش از همون دور گفت:نه!تو برو گزارش ها رو بنویس عسل:آخه... سورن:آخه بی آخه برو مگرنه متین چرت و پرت می نویسه ها برو... به نا چار سری تکون دادم وگفتم:چشم قربان سورن لبخند شیرینی زد و منم رفتم طرف ماشین ها. محمدی:دایی بیا سوار ماشین دایی شدیم و رفتیم اداره.به محض ورود به اداره سریع خودم رو به اتاقم رسوندم و لباسام رو با یونیفرمم عوض کردم. چقدر دلم برای این لباس تنگ شده بود.برای رنگ سبز تیره اش و اون در جه های رو آستینش...رو درجه هاش دست کشیدم...یه ماموریت دیگه هم خوب تموم شد...هربار که به یه ماموریت می رفتم و خوب تمومش می کردم احساس می کردم لیاقت اون درجه هارو دارم... چقدردلم برای اتاقم تنگ شده بود...برای صندلیم که حس ریاست بهم می داد. با ذوق عین بچه ها نشستم رو صندلیم و چرخ چرخ زدم.وای که عاشق این کار بودم.آخرشم با یه سرگیجه بد بلند می شدم وتلو تلو می خوردم.عین مست ها... با باز شدن ناگهانی در عین این جن زده ها دستم رو گرفتم به به میزو صندلیم وایساد... بادیدن متین دستم رو گذاشتم رو قلبم و چندتا زیر لب بهش فحش دادم که اینطوری منو ترسونده... متین غرغر کنان گفت:بدو دیگه.نگاه کن توروخدا نشسته واسه من چرخ چرخ می زنه من باید بشینم یه گزارش بلندبالا بنویسم. پاشو بیا کمک ببینم مگه تو معاون من نیستی؟بدو ببینم عسل:بگم خدا چی کارت کنه پسر...قلبم ریخت متین:بدو ببینم.بهتر... عسل:خیلی خب بابا اومدم متین:بدو سریع می خوام برم خونه دلم حسابی تنگ شده.بدو این گزارش رو بنویسیم بریم... با خنده رفتم سمتش و رفتیم تو اتاق اون...یه گزارش بلندبالاهم از ماموریتمون نوشتیم ودادیم سردار...
جلوی در ساختمون مرکز آگاهی متین گفت:می خوای برسونمت؟ عسل:تو مگه ماشین داری؟ متین:اوا راست می گی حواسم نبود عسل:راستی چمدون ها و وسایلامون چی می شه؟ متین:اداره می فرسته دم خونه برامون خیالت راحت.حالا میای بامن؟ عسل:ماکه راهمون به هم نمی خوره.نه برو داداش به سلامت متین:باشه.خسته نباشی فعلا خداحافظ عسل:خداحافظ... چند قدم رفت جلوتر ویه ماشین گرفت و رفت.... خیلی دلم برای خانواده ام تنگ شده بود اما نگران سورن بودم...گفتم اول یه سری به سورن می زنم بعد می رم خونه...می دونستم کدوم بیمارستان می برنش.سریع یه تاکسی گرفتم ورفتم بیمارستان... سر راه یه دسته گل هم گرفتم...یه دسته گل با گلهای رز قرمز و سفید ونارنجی...خنده ام گرفته بود انگار که دارم می رم عروسی.خب چیه؟بزار سورن فکر کنه دیوونه ام...خب خوشگله دیگه...حسابی هم گفتم به گل فروش تزیینش کنه... رفتم بیمارستان و یه راست رفتم سمت پذیرش. عسل:ببخشید خانوم یه آقایی که تازه گلوله خوردن پرستاره سرش هم بلند نکرد که بهم نگاه کنه.همینطور که دستش رو کیبورد بود گفت:اسمش؟ عسل:سورن صادقی پرستار:طبقه دوم اتاق 225 عسل:ممنون آسانسور گیر بود و حوصله منتظرموندن نداشتم.یه طبقه هم که بیشتر نبود.از پله ها رفتم بالا و جلوی ایستگاه پرستاری ایستادم. عسل:سلام خانوم.آقای صادقی... پرستاره که معلوم بود خیلی عجله داره و داره دنبال یه چیزی می گرده تندتند گفت:اتاق225 عسل:می تونم ببینمشون یه نگاه بهم انداخت. پرستار:شوهرته؟ موندم چی بگم.پیش خودم فکر کردم خب هنوز باهم زن و شوهریم دیگه. سرم رو تکون دادم و گفت:اشکالی نداره!می تونی ببینیش عسل:ممنون رفتم سمت اتاقش.درش بسته بود. یکی دوبار به شماره اتاق نگاه کردم که یوقت اشتباه نیومده باشم.در زدم و بعد رفتم تو...سورن دراز کشیده بود و ساعد دست سالمش رو روی چشم هاش گذاشته بود.دوتا تخت بغلیش خالی بود خدای شکر...نمی خواستم بیدارش کنم به خاطر همین آروم رفتم سمتش و دسته گل رو گذاشتم تو گلدون... سورن:متین تویی؟ بعد آروم چشم هاش رو باز کرد و به من نگاه کرد. ابروهاش رو انداخت بالا و یه لبخند شیرین مهمون لب هاش شد. سورن:تو اینجا چی کار می کنی؟الان باید پیش خانواده ات باشی که منم یه لبخند مهربون زدم و دست سالمش و تو دستم گرفتم و نشستم لبه تخت. عسل:خب دلم طاغت نیاورد.گفتم اول به شما سر بزنم بعد برم خونه... سورن اخم شیرینی کرد وگفت:آخه چرا؟اون بنده خداها الان منتظرتن... عسل:خب خانواده توهم منتظرتن...به خاطرمن شما گلوله خوردید.پس تا وقتی شما نرفتید خونه منم نمی رم...شما فکر کنید یه تنبیه واسه خودم سورن:عســـــــل؟ عسل:خب چی کار کنم عذاب وجدان گرفتم دیگه سورن:چه عذاب وجدانی دختر؟مانی می خواست تیرو بزنه به قلبت.باید صاف صاف می ایستادم کارش و بکنه؟ عسل:خب نه ولی اِند شجاعت بودی ها... بعد چشمکی زدم بهش و دستم رو تو دستاش فشارداد.
سورن:چی کار کنم واسه یه همکار شیطون باید این کارهارم بکنیم دیگه سرم و انداختم پایین و تا جایی که ممکن بود صورتم رو مظلوم کرم و زیر لب گفتم.ببخشید سورن با خنده دستش رو گذاشت زیر چونه ام و سرم رو بلند کرد. با خنده بریده بریده گفت:وای نه!یعنی..توهم..بلدی..خجالت ..بکشی؟فکر نمی کردم..این جوری بخوای...مظلوم بشی... بعد بلند بلند خندید.خودمم خنده ام گرفته بود.حق داره بنده خدا همیشه من و پررو وسرکش دیده حالا دیدن قیافه مظلومم واسش عجیبه. درحالی که سعی می کردم خنده ام رو بخورم گفتم:خب چیه نمی تونم مظلوم باشم؟ سورن با شیطنت ابروهاش رو انداخت بالا وگفت:نُچ.نمی تونی... یه اخم ساختگی کردم که با انگشت اشاره اش از روی پیشونیم پاکش کرد. دروغ نگم ازاین همه توجه خوشم می اومد... عسل:تاکی اینجایی؟ سورن:دکتر گفت یه روز بمونم.ولی می خوام یه یکی دوساعت دیگه برم... عسل:چرا آخه؟ سورن:خب هم حالم خوبه هم می خوام برم خونه... رفتم توی فکر که با دست زد بهم. سورن:چته خانومی؟نترس بابا تو نمی خواد تا دوساعت دیگه صبر کنی برو خونه باحالت تهاجمی گفتم:لازم نکرده باهم می ریم دستش رو به حالت تسلیم گرفت بالا. سورن:خیلی خب.خیلی خب!نزن مارو باهم می ریم.این تازه به نفع منه یه پرستار خوشجلم دارم دیگه خنده ام گرفت. سورن:به چی می خندی؟ عسل:به روز اولی که داشتیم می رفتیم ماموریت. سورن باخنده گفت:چه دعواهایی داشتیما...همش به این فکر می کردم که آخر ماموریت یامن تورو می کشم یاتو...نه نه همون اولیه من تو رو می کشم بااخم و یکم دلخوری گفتم:نخیرم.ازکجا معلوم من تورو نمی کشتم؟الانم می خوای من وبکشی؟ سورن با یه حالتی نگاهم کرد که حس کردم هر آن ممکنه زیر نگاهش ذوب بشم.به سختی آب دهنم و قورت دادم و سرم روانداختم پایین... سورن:آخ خجالتیه من...اگه می خواستم بکشمت می پریدم جلوی گلوله که تو چیزیت نشه؟ عسل:خب..نه! سورن چشمکی زد وبعد گفت:به این پرستار بداخلاقه بگو بیاد سرمم تموم شده عسل:باشه رفتم بیرون ازاتاق.یه لحظه ایستادم و یه نفس راحت کشیدم و باخنده رفتم سمت ایستگاه پرستاری عسل:خانوم سرمش تموم شد پرستاره سری تکون داد و جلوتر ازمن راه افتاد و رفت تو اتاق.منم پشت سرش رفتم. سورن:می تونم برم خونه؟ پرستار:باید دکتربگه اما فکر نکنم بتونید برید سورن:من حالم خوبه پرستار:دست من نیست بعدشم ازاتاق رفت بیرون.
عسل:وا چه بداخلاق سورن:شما خودت و ناراحت نکن.گفتم که من یه پرستار مهربون دارم اونم شمایی...عسل می ری ببینی دکترم اومده یانه؟ عسل:باشه باشه ازاتاق رفتم بیرون.ازهمون پرستاره پرسیدم دکترش کجاست که گفت فعلا سرش شلوغه و یه نیم ساعت دیگه میاد.دوباره برگشتم اتاق سورن. سورن:چی شد؟ عسل:گفت سرش شلوغه یه نیم ساعت دیگه میاد یه نیم ساعتی باهم حرف زدیم وگرم بحث بودیم که دکتر آقا سورن تشریف آوردن.با صدای در زدن برگشتم به عقب که یه پسر جوون حدودا 30 ساله با روپوش سفید وارد اتاق شد. قدبلند و هیکل متناسبی داشت.با چشم های قهوه ای روشن و پوست نسبتاسبزه.بینی استخوانی و لب های خوشفرم...موهای خرماییش هم که صاف بود کمی روی پیشونیش ریخته شده بود... درکل خوشگل بود وبه قول غزل واسه خودش تیکه ای بود.اونقدر سرگرم دید زدن دکتر شدم که پسر لبخند دختر کشی زد وسری تکون داد. دکتر:بهتری؟ سورن:اوهوم عالی عالیم فقط مرخصم کنی بهترم می شم دکتر:یعنی اینقدر بهت بد می گذره اینجا؟ سورن:بابا بد واسه یه دقه شه.با این پرستاراتون آدم می گه مرده بود بهتر بود حداقل مرده شور ها خوش اخلاق تربودن دکتر دستی به موهای سورن کشید و بوسه کوتاهی رو پیشونیش زد. دکتر:خدا نکنه.زبونت و گاز بگیر مثه این که خیلی باهم صمیمی بودن.خب سورن می گفت عادت به گلوله خوردن داره حتما اینقدر اومده اینجاورفته با دکتره دوست شده دکتر:خانوم و معرفی نمی کنید جناب سرگرد؟ سورن نگاهی به من انداخت وبالبخند گفت:عسله دیگه! همچین می گفت عسله انگار یارو خبر داره من کی ام.ولی نه انگار می شناخت چون بالبخند برگشت طرفم و باخوش رویی گفت:به به پس این عسل خانوم که می گن شمایید.خیلی خوش وقتم از آشناییتون سرکارخانوم عسل:ممنون ببخشید شما منو می شناسید؟ دکتر:آخ ببخشید یادم رفت خودم رو معرفی می کنم.سروش هستم بردار کوچیک سورن آها پس داداششه اینقدر خودمونی ان.چرا خودم نفهمیدم این ها که خیلی شبیه همن.فقط سورن یکم هیکلی تره و خوشگل تره...سروش هم خوشگله ها اما خب من دوست دارم بگم سورن خوشگل تره مشکلیه؟ عسل:از آشناییتون خوش وقتم آقای صادقی سروش:ممنون.شما که امروز ماموریتتون تموم شده.خونه نرفتید؟ عسل:راستش نه...منتظر بودم سرگرد مرخص بشن باهم بریم ابروهاش رو باتعجب بالا انداخت و یه چشمکم به سورن زد.تازه فهمیدم چی گفتم یارو فکر کرده حتما خبریه سورن:سروش مرخصم دیگه؟ سروش:یه امشب واینجا بمون.با این وضع بری خونه مامان نگران می شه ها سورن:تو صداش رودرنیاری مامان نمی فهمه سروش:یعنی باز می خوای فیلم بازی کنی؟ سورن:سروش خواهش می کنم همین الان من و مرخص کن بفرست خونه تا خودم فرار نکردم از بیمارستان آبروت بره سروش سری تکون داد و گفت:الحق والانصاف که هنوزم همون سورن لجبازی.خب یه دوساعت دیگه وایسا شیفتم تموم شه باهم بریم. سورن:نِ..می...خوام سروش:از دست تو باشه الان میام. بارفتن سروش،سورن لبخند بدجنسانه ای زد و گفت:آخ جون
عسل:من فکر کردم بامن اینقدر لجبازی می کنی.نگو باهمه همین طوری هستی سورن ابرویی بالا انداخت وگفت:خب هر کسی یه اخلاقی داره دیگه منم لجبازم.ولی تو ازمن لجبازتری ها عسل:اوهوم منم لجبازم.حوصله شنیدن حرف زور روندارم.تو بیشتر از این که لجباز باشی مغروری سورن:مغرور بودن بده؟ عسل:آره،یه جاهایی بده سروش اومد و حرف هامون رو نصفه کاره گذاشت.یه برگه داد دست سورن وگفت:پاشو آقا.آزادی...فقط جان داداش به اون دست زیادفشار نیار... سورن در حالی که از تخت بلندمی شد و کفش هاش رو می پوشید گفت:چشم.امر دیگه؟ سروش:عرضی نیس.مراقب خودت باش.خونه می بینمت. سورن:باشه خداحافظ سروش:خداحافظ.خداحافظ خانوم عسل:خداحافظ آقای دکتر... با سورن از بیمارستان اومدیم بیرون. سورن:خب تو کجا می ری؟ عسل:خونه سورن نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت وگفت:می دونم خونه.منظورم اینه که خونه تون کجاست؟ عسل:آهان.الهیه سورن:بیا من می رسونمت عسل:مگه تو ماشین داری؟ سورن زد تو پیشونیش و گفت:اصلا حواسم نبود باخنده گفتم:اثرات داروهاییه که خوردی.متینم همینطوری بود.اشکال نداره خداحافظ سورن:وایسا برات ماشین بگیرم عسل:لازم نیس سورن رفت جلوتر و واسه یه تاکسی دست تکون داد. سورن:الهیه؟ راننده:راهم نمی خوره.در بست میرم. سورن:اشکال نداره.عسل بیا برو.رسیدی خونه بهم زنگ بزن...من فردا می رم اداره دوست داشتی بیا عسل:واسه چی؟مگه مرخصی نیستیم؟ سورن:می خوام خودم تو بازجویی ها باشم عسل:باشه اگه تونستم میام.خداحافظ سورن کرایه رو حساب کرد. عسل:این چه کاریه؟خودم حساب می کردم سورن یه اخم شیرینی کرد وگفت:دیگه چی؟خداحافظ سری تکون دادم و خداحافظی کردم و راننده راه افتاد. دل تو دلم نبود.کلی دلم واسه خونوادم تنگ شده بود...آخ جون رسیدیم.بعد از تشکر زوری و مختصر از راننده که پول خون پدر مرحومش رو از سورن گرفته بود.پیاده شدم. دستم رو گذاشتم روی زنگ. عرشیا:کیه؟زنگ سوخت به خدا.کرکه نیستیم عسل:مطمئنی؟ عرشیا:عسل تویی؟مامان بابا عسله عسل:خیلی خب درو باز کن دیگه عرسیا:ببخشید حواسم نبود.بدو بیا تو... درو که زد.رفتم تو...چقدر دلم واسه خونه مون تنگ شده بود.واسه این حیاط پر دار ودرخت و اون بوته های گل سرخ...به حیاط نگاه کردم.هنوز همونطور خوشگل و دست نخورده...یه جوری می گم انگار ده ساله تو این خونه نبودم.خوبه دوماه بیشتر نبودا! حیاط بزرگی نداشتیم ولی برای خودمون بزرگ جلوه داده می شد.یه استخر کوچیک نزدیک ساختمون که محل بازی من و بچه ها بود.یه راه که با سنگ ریزه درست شده بود و دو طرفش پر از بوته های گل بود که هر چند متر چراغ های قارچی شکل خوشگل ازهم جداشون می کرد...چشم هام رو بستم و نفس کشیدم!یه نفس عمیق که رایحه ی گل ها رو تا بطن وجودم می برد...
عرشیا:بابا بس کن رمانتیک بازی هارو.بدو بغل داداشی چشم هام رو باز کردم.طبق معمول پرید وسط عشق کردنای من!ولی این دفعه خوشحال بودم وچیزی نگفتم به جاش دویدم به سمت عرشیا که به سمت من می دوید.وقتی به هم رسیدیم بغلم کرد و تو هوا من و چرخوند.چقدر دلم براش تنگ شده بود.دلم برای همه تنگ شده بودا!ولی واسه عرشیا یکم بیشتر!آخه یه چهارماهی بود نتونسته بودم ببینمش.چون دانشگاه بود ودانشگاهشم که دوره واسه همون عرشیا:آخ بیا پایین بیا پایین.آی مامان کمرم... به شوخی دستش رو گذاشته بود رو کمرش و آی و وای می کرد.مامانم که بالای پله ها وایساده بود میون گریه می خندید.می دونستم اشک شوقه.یدونه زدم تو بازوی عرشیا که دادش رفت هوا عرشیا:از بس رفتی خرچنگ و غورباقه دادن بهت سنگین شدی ها بابا:کم اذیت کن دخترمو.بیا بغل بابا. رفتم جلو بابا رو بغل کردم.عطرش وکشیدم تو ریه هام چقدر دلم برای این آغوش مردونه تنگ شده بود.بابا منو محکم چسبوند به خودش و بعد ازخودش جدام کرد و پیشونیمو بوسید. بابا:چطوری عمر بابا؟ عسل:الان که پیشتونم عالیه عالی مامان:می زارید دخترم به منم برسه یا نه؟ از بغل بابا اومدم بیرون و مامان رو محکم بغل کردم. عسل:آخ قربون مامانی خودم بشم که همیشه اشکاش جاریه... مامان:خدا نکنه مامان جان.آخ قربونت بشم دلم برات تنگ شده بود گل دخترم. عسل:منم دلم برای همه تون تنگ شده بود مامان صورتم رو غرق بوسه کرد وگفت:بیا تودخترم.خسته ای رفتم تو وخودم و پرت کردم رو مبل.مامان هم سریع برام یه شربت خنک آوردکه تو اون هوای گرم حسابی می چسبید. عسل:پس این غزلی کو؟ عرشیا:رفته کلاس ویالون عسل:آفرین! عرشیا:ببینم تو چرا دست خالی؟پس سوغاتی هامون کو؟ عسل:مگه می شد سوغاتی خرید اونجا؟همش سرگرم کار بودیم عرشیا:بیا برو برگرد بخر.پاشو پاشو اومد سمتم و دستم رو گرفت وخواست بلندم کنه.خندیدم -دستمو ول کن بابا...یکم گرفتم.می دونستم واسه تو یکی که نگیرم کچلم می کنی عرشیا نشیت سرجاش و گفت:خب پس کو؟ عسل:تو ماموریت بودیم دیگه نتونستم چمدون ها رو جمع کنم.بچه ها جمع می کنن می فرستن جلوی در بابا:حالا چی شد دخترم؟ماموریتتون خوب پیش رفت؟ عسل:عالــــــــــی!همه چیز خوب خوب.همه شون رو گرفتن.فقط این وسط دوسه تا قربانی گرفت این قرص ها بابا سری از روی تاسف تکون داد وگفت:واقعا تیشه زدن به ریشه ی این جوونا مامان:چرا اینقدر دیر کردی مامان؟من گفتم ظهر میای عسل:تا ظهر که در گیر ماموریت بودیم.بعدشم رفتم اداره ویه سری کار داشتم طول کشید داشتم حرف می زدم که گوشیم زنگ خورد.با دیدن اسم سورن لبم رو گاز گرفتم.تازه یادم افتاد گفته بود رسیدی خونه زنگ بزن.گوشی رو برداشتم وبا استرس گفتم: - الو - سلام.رسیدی؟ - سلام آره - مگه نگفتم بهم زنگ بزن - ببخشید یادم رفت.شما رسیدی؟ - آره!می خواستم ببینم فردا میای اداره یانه؟ - گفتم که.نمی دونم اگه کاری پیش نیاد میام.چطور؟ - آخه... - آخه چی؟ - سردار بهم زنگ زد گفت که... - چرا حرفت و می خوری؟چیزی شده؟انگار ناراحتی؟ - نه..نه..سردار گفت فردا بیای بریم صیغه رو باطل کنیم حالا که ماموریت تموم شده راست می گفت.اصلا حواسم به این یکی نبود.دلم نمی خواست این اتفاق بیافته.نه به اون اول که زوری صیغه کرده بودیم نه به الان که ناراحتیم داره باطل م یشه... - کجا رفتی؟ - ها؟هیچی هیچی...باشه کدوم محضر کی؟ - همون محضرکه رفتیم.واسه غروب وقت گرفتم - غروب؟ - آره آشناهه.گفت اشکال نداره.آخه تا غروب اداره ام به احتمال زیاد.گفتم که خودم دوست دارم تو باز جویی باشم - باشه میام - بیام دنبالت؟ - نه..ممنون.آدرس بده خودم میام...شایدم اومدم اداره باهم رفتیم. - باشه.پس تا فردا خداحافظ - خداحافظ گوشی رو گذاشتم روی میز.احساس می کردم تو همین یه ساعته دلم براش تنگ شده.احساس می کردم یه بغض بدی چنگ انداخت تو گلوم...
عرشیا:کی بود؟ نگام به میز بود وبه عکس صورتم توی میز نگاه می کردم.بی اختیار گفتم:سورن عرشیا:خوشم باشه.این سورن دیگه کیه؟ بابا لبخندی زد وگفت:همون همکارش که مجبور شد باهاش محرم شه.خب چی می گفت بابا؟ عسل:هیچی!گفت فردا بریم محضر صیغه رو باطل کنیم بابا چونه ام رو گرفت وگفت:واسه همین اینقدر ناراحت شدی؟ سرم و تکون دادم وگفتم:نه..نه...واسه این ناراحتم که... عرشیا:ببینم این همونه که می گفتن چشم نداشتید همدیگه رو ببینید؟چجوری باهم کنار اومدید حالا؟ بابا چشم غره ای به عرشیا رفت و رو به من گفت:داشتی می گفتی دخترم واسه چی ناراحتی؟ عسل:امروز به خاطر این که من چیزیم نشه تیر خورد... عرشیا:اوه اوه...نکنه داستان فیلم هندیه؟توهم از دست رفتی خواهر خانوم؟ عسل:عرشیا؟نخیرم اینطور نیست.فقط عذاب وجدان گرفتم همین! بابا دست کشید رو کمرم و گفت:یادم باشه ازش تشکر کنم که دخترم رو صحیح و سالم بهم تحویل داد.آخه بهم قول داده بود. با تعجب تو چشم های بابا خیره شدم.پس همین بود که سورن همش می گفت توامانتی،امانتی...پس بابا ازش قول گرفته بود.چه جالب! خمیازه ای کشیدم که مامان با خنده گفت:برو دخترم.برو تو اتاقت استراحت کن.شام حاضر شد صدات می کنم با یه ببخشیدی رفتم بالا تو اتاقم...وای دلم برای اینجاهم تنگ شده بود.دکور اتاقم صورتی روشن و آلبالویی بود.یه میز تحریر با صندلی آلبالویی کنار تختم بود.تختم آلبالویی بود و رو تختی خوشگلم صورتی بود.تمام دیوار ها کاغذ دیواری صورتی با گل های مات زرشکی داشت.لوستر فانتزی آلبالویی و فرش فانتزی خوشگلم که تر کیبی از رنگ های سفید و صورتی و آلبالویی و زرشکی بود سرامیک های سفید رو پوشونده بود. نفهمیدم کی خوابم برد ازبس خسته بودم.بعد از این همه مدت ماموریت و اضطراب.یه خواب شیرین و راحت خیلی بهم می چسبید. بااحساس خفه شدن توسط یه نفر از خواب پریدم و سیخ نشستم رو تخت. عسل:غزل این چه وضع بیدار کردنه؟توهنوز آدم نشدی؟ غزل دوباره سفت بغلم کرد وگفت:بی عاطفه!دلم برات تنگ شده خب. با خنده بغلش کردم وموهاش رو بوسیدم. -منم دلم برات تنگ شده خانوم خانوم ها غزل:آخ چه خبرا؟شوهرت پس کو عزیز دل خاله خوبه؟ بعد باخنده رو شکمم دست کشید که با اخم ساختگی زدم رو دستش. -خجالت بکش دختر...این حرفا کدومه؟شوهر چیه؟فردا می ریم صیغه رو باطل می کنیم و خلاص! خلاص آخر رو با یه بغضی که پشت خنده مخفی شده بود گفتم.جدی جدی دارم خلاص می شم یعنی؟ غزل:آره تو گفتی و من باور کردم.زود باش بریم پایین.چندبار خواستم بیام بیدارت کنم مامان نذاشت.الانم برای شام گذاشته بیام بیدارت کنم.بدو بریم شام که بعدش کلی می خوام از زیر زبونت حرف بکشم. سری تکون دادم و باخنده رفتم پایین.بعد از خوردن شام ومیوه و یکم بگو وبخند همه رفتن تو اتاق هاشون تا بخوابن.من و غزل هم رفتیم تواتاق من تا کلی براش حرف بزنم. غزل رازدار خیلی خوبی بود.همه ی حرف هام رو بهش می گفتم.مخصوصا این که روانشناسی می خوند و شنونده خیلی خوبی بود.
ازهمه چیزبراش گفتم.ازتموم اتفاقات این چند مدت.ازاین که نمی دونم سورن رو دوست دارم یانه.این که حسم بهش چیه؟ اونم از حرف های من نتیجه گرفته بود که با اون چیزهایی که براش تعریف کردم از خودم و کارهای سورن.که یه عشق دو طرفه داره شکل می گیره.این حرفش بهم دل گرمی می داد.هرچند خیلی هم بهش اطمینان نداشتم.اما نمی دونم چرا ولی خیلی دوست داشتم راست باشه و دلم می خواست قبولش کنم. با رفتن غزل یبار دیگه به حرف ها وکارهامون تو این مدت فکرکردم و دیدم غزل هم بد بیراه نمی گه.سورن تو این مدت یه کارهایی کرده که اگه یکم روش فکر کنی،می شه عشق برداشتش کنی...خداکنه اینجوری باشه. با یه عالمه فکرهای شیرین و امیدهایی که به خودم می دادم به خواب رفتم. صبح ساعت 11 از خواب بیدار شدم.می دونستم مامان اصلا از این که دیربیدار بشی خوشش نمیاد.ولی حتما گذاشته رو حساب خستگیم و اجازه داده که تا این ساعت بخوابم... یه دوش گرفتم و سرحال نشستم پای میز آرایشم.یه تاپ وشلوارک سورمه ای و سفید پوشیدم که خیلی هم باز نبود.آخه عادت نداشتم جلوی بابا وعرشیا باز بگردم.خب عادتمه دیگه! یه کم آرایش کردم و رفتم پایین. عسل:سلام به همگی. روی همه شون رو بوسیدم و رفتم تو آشپز خونه.میز هنوزچیده شده بود.یه استکان چای خوشرنگ واسه خودم ریختم ونشستم رو صندلی... عرشیا:ساعت خواب مامان:چیکارش داری دخترم رو؟خب خسته بود دیگه عرشیا:خدا بده شانس.اگه ما حالا خوابیده بودیم و با کتک بیدارمون می کردین.ارشدی و سالاریه دیگه...هی خدا! همه زدیم زیر خنده عسل:بابا کجاست؟ غزل:فکر کردی همه مثل خودتن تا لنگ ظهر بخوابن؟سرکاره دیگه می خوای کجا باشه عرشیا:راستی بابت سوغاتی ها ممنون عسل:مگه چمدون رو آوردن؟ غزل:آره.توکه خواب بودی یه سربازه آوردش. عرشیا:منم با اجازه درش رو باز کردم وسوغاتی خودم رو برداشتم. یه بلیز خوشگل براش خریده بودم و یه عطر که می دونستم خیلی دوست داره.واسه مامانم یه پیراهن بلند خوشگل مشکی مجلسی گرفته بودم که حسابی برق می زد و به سنش هم می خورد.واسه بابا هم چندتا بلیز گرفته بودم که خوشگل بود و مناسب سنش بود.واسه غزل هم چنددست تاب وشلوارک و عطر ویه سری خورده ریز گرفته بودم. عسل:خب سوغاتی هاتون رو برداشتین پس؟ مامان:آره مامان دستت درد نکنه کلی تو خرج افتادی ها. عسل:این حرفا چیه مامان جان قابل شما رو نداشت. غزل:عسل امروز برنامه ات چیه؟ عسل:می رم اداره بعدم می رم محضر عرشیا:مگه مرخصی نیستی؟ عسل:یه امروز رو می رم ببینم آخرش چی می شه.ازفردا می مونم خونه غزل:راستی دوسه روزپیش اون دوستت رو دیدم.اسمش چی بود آهان آهان یاسمین. عسل:اِ جدی؟خیلی وقته ازش خبرندارم.چی می گفت؟ غزل:هیچی ازتوپرسید.گفتم ماموریتی و این حرفا...می گفت یکی ازاستاداشون تورو تو ماموریت دیده عسل:استاداشون؟مگه یاسمین دوباره درس می خونه؟اون که بامن لیسانس گرفت گفت ادامه نمی ده دیگه غزل:آره.مثل اینکه بعد لیسانسش رفته بوده آمریکا پیش عمه اش.دوباره برگشته اینجا درس بخونه عرشیا:خب آمریکاکه زبان می خوند راحت تر بود غزل:گفت بابام نذاشته بمونم و اونجا رفته بودم تفریح کنم نه درس بخونم واین حرفا.یه ماهه برگشته داره واسه ارشد می خونه.گفت بهت بگم بیای ارشد بخونی حیفه عسل:خودمم تو همین فکر بودم.ولی یه ماه دیگه کنکور ارشده من که چیزی نخوندم.درضمن کارمم هست به دانشگاه دیگه نمی رسم مامان:دخترم تو عاشق زبان بودی.برو ادامه بده.لیسانست رو که گرفتی گفتی تو نیرو انتظامی جابیافتم می رم ادامه می دم.الان که ماشالله جاهم فتادی.دیگه چی می گی؟ عسل:والا چی بگم.امتحان می دم ولی فکرنکنم تهران قبول بشما
عرشیا:فوقش میافتی شیراز پیش خودم عسل:اینم حرفیه غزل:چی چیو اینم حرفیه من تنها می مونم اون وقت عرشیا:بابا گفتیم شاید نگفتیم که حتما شاید اصلا تهران قبول شد.یا اصلا افتاد یه شهردیگه عسل:راستی این استادشون رو نگفت کیه؟ غزل چشمکی زد و گفت:کیوان کبیریه.مثل اینکه الان دیگه درس میده سری تکون دادم و گفتم:چه جالب!یاسمین الان دانشگاه می ره؟ غزل:نه کلاس آمادگی می ره واسه کنکورش.کیوان استادشه عسل:باشه روش فکر می کنم.فردا می رم اقدام می کنم واسه کنکور مامان:خیر ببینی دخترم بعدناهارو شستن ظرف ها رفتم تو اتاقم. به ساعت نگاه کردم که دیدم 4.هنوز یکم وقت داشتم.چمدونم رو مرتب کردم و لباس هام رو چیدم.یه ساعتی گذشت.دیگه باید آماده می شدم.لباس فرمم رو پوشیدم و یه آرایش ملایم هم کردم.رفتم پایین. مامان:کجا دخترم؟ -می رم اداره بعدشم محضر مامان:خدا پشت و پناهت دخترم. صورتش رو بوسیدم و از خونه زدم بیرون.206کوجه ای رنگم رو ازتو پارکینگ در آوردم و به سمت اداره راه افتادم.ساعت 6 رسیدم دم اداره.گوشیم رو برداشتم خواستم ببینم سورن اداره هست برم بالا یانه. - الو.سلام صدای سورن بی هیچ ملاطفتی تو گوشم پیچید.لابد کسی پیششه نمی تونه خوب حرف بزنه یا بازم اومده اداره جو رئیس بودن گرفتتش.هر چی فکر بد بود رو ازذهنم دور کردم و گفتم. - سلام - امرتون؟ - دم ادره ام.گفتم بیام بالا یا... - لازم نیس. دارم میام پایین واسه ساعت 7 وقت گرفتم.دارم میام منتظر بمون. بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد. از این کارش خیلی دل خور شدم.همونطور عصبی تکیه دادم به ماشینم و با انگشتام بازی کردم.هرچقدرهم دلش از جای دیگه پر باشه نباید سر من خالی کنه که. پیش خودم فکر کردم لابد حالا که ماموریت تموم شده و صیغه مونم داره باطل می شه.چرا دیگه باید با من باشه؟ تا الان خوش گذرونده عین دوست دخترش بودم حالا هم داره ولم می کنه.تموم اون فکر های خوب دیشب از سرم پرید و جاش رو به کلی فکر پلید داد. سورن رو دیدم که کیف بدست با یه اخم عمیق داره میاد سمت من.یه شلوار مردونه مشکی جذب پوشیده بودبا یه پیرهن مردونه آبی آسمانی که تیپش رو رسمی ودرعین حال شیک می کرد. سورن:سلام.ماشین آوردی؟ عسل:سلام.آره سورن:ماشینت رو بذار پارکینگ با ماشین من می ریم. عسل:خب باماشین من بریم مگه چی می شه؟ سورن:گفتم با ماشین من می ریم.الانم ماشینت رو ببر تو پارکینگ اینقدر لحنش دستوری بود که مجبورم کرد انجامش بدم.بماند که چقدر زیر لب فحش بارش کردم. برگشتم که دیدم تو یه سانتافه مشکی نشسته و دستاش رو گذاشته روهم و نگاهش رو با اخم دوخته به رو به روش. سوار ماشین شدم که یه نیم نگاهی بهم انداخت و ماشین رو روشن کرد.تموم راه ساکت بود و چیزی نمی گفت.بهش نگاه کردم که با دست سالمش فرمون رو گرفته بود واون یکی دستش رو گذاشته بود رو لبه ی پنجره.خسته شدم بالاخره سکوت رو شکستم.
چیزی شده؟ سورن- نه، چطور؟ - آخه خیلی عصبی به نظر میای. بازجویی کردی ازشون؟ سورن- آره. - خب چی شد؟ سورن- تو پرونده نوشتم. - الان این جاست؟ سورن- چی؟ - پرونده دیگه؟ سورن- نه. - نمی خوای بگی چی گفتن؟ سورن- حرف زیاد زدن، الان حوصله ندارم برات تعریف کنم. رفتی اداره بگیر بخون. - چی شده؟ سورن- هیچی. - گفتم چی شده؟ سورن اخمی بهم کرد و گفت: - من بهت اجازه نمی دم صدات رو برام بلند کنیا! - چرا همچین می کنی؟ من فقط ازت پرسیدم چته. سورن- داشتم با مانی حرف می زدم. -خب؟ سورن نگاهی با اخم بهم انداخت و عصبی نفسش رو فوت کرد بیرون و گفت: - ازش پرسیدم از کجا شب مهمونی فهمیده ما پلیسیم. - خب اون چی گفت؟ یه نگاه با خشم بهم انداخت و با پوزخند گفت: - گفت وقتی عسل خانوم داشتن با عشق سابقشون صحبت می کردن که لوشون نده، شنیده که ما پلیسیم. تو توی اون اتاق لعنتی چی به اون پسره می گفتی؟ با تعجب بهش زل زده بودم. - کدوم پسره؟ سورن- همون کیوان خان. دوستش داری نه؟ مانی می گفت با هم رابطه داشتید. - تو حرف مانی رو باور می کنی؟ سورن- نه، ولی از رفتارت با اون پسره معلوم بود مانی همچین دروغم نمیگه. حالا می خوام از دهن خودت بشنوم. اون یارو کی بود؟ دستام رو زدم زیر بغلم و با بغض تلخی همراه یه پوزخند گفتم: - همون که مانی گفت. سورن ماشین رو بغل خیابون نگه داشت. فرمون رو توی دست هاش فشرد و گفت: - پس حقیقته. بعد سرش رو چرخوند سمتم و داد زد: - به من نگاه کن. می گم به من نگاه کن. تو چشماش خیره شدم. - چیه؟ آره، همونی بود که مانی گفت. البته نه به اون شدت، ولی یه چیزی تو همون مایه ها. سورن- دوستش داری؟ -نه. سورن- دوستش داشتی؟ با هم رابطه داشتید؟ -فقط یه دوستی ساده بود که گذشت و تموم شد. الانم هیچ چیزی بینمون نیست. سورن با پوزخند گفت: - مانی می گفت شنیده عاشق و معشوق بودید. -این طور نیست. من همون موقع هم دوستش نداشتم. اون بود که اصرار داشت باهام باشه و منم به شرط این که یه رابطه معمولی باشه قبول کردم، همین. سورن- خب چرا به هم خورد؟ -اون یه دوست دختر می خواست که پا به پاش راه بیاد، منم این رو نمی خواستم. علاقه ی زیادی هم به کیوان نداشتم، چون خیلی وقت بود دنبالم بود و هر کاری که تونست برام کرد، باهاش دوست شدم. بعضی وقت ها دلم براش می سوخت که اون قدر بهم محبت می کنه و من نمی تونم جواب محبت هاش رو بدم. سورن یه پوزخند بزرگ زد و با لحن تلخی گفت: - خب اون که این قدر دوستت داشت چرا ولت کرد؟ با عصبانیت گفتم: - اون منو ول نکرد. اون دوست داشت دوست دخترش رو بغل کنه و ببوسه و مهمونی های آن چنانی. منم بهش گفتم اگه دوستم داری بیا خواستگاری، من اهل این کارها نیستم. اونم گفت یه مدت با هم باشیم بعد میاد. منم گفتم من اهل این جور برنامه ها نیستم که هر کاری دلت خواست بکنی و بعدم بگی ببخشید، به هم نمی خوردیم. گفتم من آدمش نیستم و کشیدم کنار، همین. عصبانیت تو چشم های سورن جای خودش رو به یه آرامش داده بود که احساس می کردم تحسینم باهاشه. اما حالا این من بودم که عصبی بودم. سورن هیچ حقی نداشت بخواد در موردم بد فکر کنه. من فقط برای این که پاک بمونم با کیوان به هم زدم.حالا اون منو به چی متهم می کنه؟
سورن:نمی خواستم ناراحتت کنم با فریاد گفتم:حالا که کردی.توچی در مورد من فکر کردی؟اصلا دوست پسرم بوده که بوده.یعنی تو دوست دختر نداشتی که اینجوری باهام حرف می زنی؟خوبه من واسه این که چیزی بینمون نباشه به هم زدم مگرنه معلوم نبود چی ها می خواستی پشت سرم بگی سورن:عسل؟ -عسل مرد!زودتر برو اون محضرکوفتی و خلاصمون کن نگاهش رنگ دلخوری گرفت.ولی تو اون لحظه هیچی برام مهم نبود.احساس می کردم سورن دوستم داره اما حالا با اون رفتارش تموم اون افکار قشنگ از ذهنم پریده.می خواستم تنها باشم. سورن بی حرف راه افتاد.چشم هام رو بستم.نمی خواستم اشکام بریزه.اما حرکت دونه های اشک رو زیر پلکم حس می کردم.یکی دو قطره از دستم در رفت.ولی خدارو شکر تونستم بقیه شون و مهار کنم.خوش بختانه انگار سورن ذهنش مشغول تر از این حرف ها بود که بخواد قطره های اشک من و ببینه دم یه ساختمون نگه داشت.سرم رو که بلند کردم دیدم محضره.بدون حرف پیاده شدم و به سمت ساختمون رفتم.سورنم ماشین رو قفل کرد و اومد دنبال من. داشتم از سورن جدا می شدم.دیگه از فردا اگه دستش بهم می خورد نامحرم بود و گناه داشت.دلم نمی خواست با این اخم و تخم ازهم جداشیم.مگه ازدواج کرده بودیم که جداشیم؟من همه چیز رو بزرگ کردم.فقط یه صیغه محرمیت ساده بود حالاهم کارمون انجام شده و باید باطلش کنیم.به همین راحتی...هنوز به در ساختمون نرسیده بودیم که سورن دستم و از پشت گرفت.ایستادم ولی برنگشتم. اومد نزدیک تر.جوری که احساس می کردم نفس هاش به پوستم می خوره. آروم دم گوشم گفت:نمی خوام اینطوری ازت جدا شم.ببخشید بابت اون حرف ها.وقتی مانی داشت اون حرف ها رو می زد و توهم گفتی راست می گه عصبی شدم.ببخشید نباید تو زندگی شخصیت دخالت می کردم.حالاهم ازدستم عصبی نباش. برگشتم تو چشم هاش نگاه کردم.سرد و بی تفاوت بودم.همه اطرافیانم می دونستم نباید اینطوری ناراحتم کنن چون وقتی دلم سرد بشه ازشون دیگه تو دلم جایی ندارن.حالا سورنی که فکر می کردم دارم عاشقش می شم ناراحتم کرده بود. -مهم نیست.بریم بالا دیر می شه سورن سری تکون داد و منم زودتر از اون حرکت کردم.تو محضرفقط سر دفتر و یکی از کارمندهاش بودن و بقیه رفته بودن.سورن با هر دو دست داد. سورن:ببخشید حاج ابراهیم اگه این موقع مزاحمتون شدیم. سردفتر:اشکالی نداره پسرم.صیغه نامه همراهتنونه؟ *****
از ساختمون اومدیم بیرون...حالا دیگه هیچ نسبتی باهم نداریم.تونگاه من یه حس خلا بود.هیچ حسی نداشتم.یه بغض بد فقط تو گلوم نشسته بود که خیلی اذیتم می کرد.نگاه سورن ناراحت و غمگین بود. نشستم تو ماشین و اونم نشست.به رو به رو نگاه می کرد. باپوزخند گفت:هه!همه چی تموم شد.به همین راحتی! پوزخند صدا داری زدم وگفتم:آره.یادته چه جنجالی واسه این صیغه راه انداختیم لبخند تلخی زد و تو چشم هام نگاه کرد. سورن:آره...هیچکدوممون راضی نبودیم.بیچاره سردار! -الان خوشحالی؟ سورن:ازچی؟ -از این که راحت شدی؟ سورن باز همون تلخی سابقش رو پیدا کرد و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.یه دستش رو گذاشته بود رو لبه ی پنجره و سرش رو بهش تکیه داده بود و با دست دیگه اش فرمون رو گرفته بود.باد می خورد به موهای صافش و تو هوا تکونشون می داد. سورن:نه! -چرا؟ سورن:چون من همون دردسرهارم دوست داشتم. پوزخندی زدم وتو دلم گفتم.دیدی عسل خانوم!فقط تورو واسه سرگرمی می خواست. سورن من و رسوند دم اداره و منم سوار ماشینم شدم و اومدم خونه.حوصله هیچکس رو نداشتم.با یه سلام رفتم تواتاقم و در اتاقم رو قفل کردم.می دونستم غزل اینقدر فوضوله که با دیدن حالم می پره تواتاق.الان حتی حوصله اونم نداشتم.می خواستم تنها باشم. اونقدری گریه کردم تا با یه سردرد بد به خواب رفتم.
صبح بی حال بیدار شدم و بعد از یه دوش و حاضر شدن رفتم پایین.امروز جمعه بود و بابا هم نرفته بود دادگاه. -سلام بابا:سلام گل دختر.صبحت بخیر بابا -صبح شما هم بخیر.خبریه؟ عرشیا:من بگم من بگم! غزل:کشتی خودتو عرشیا چاقوی پنیریشو گرفت جلوی غزل به نشونه ی تهدید. عرشیا:اوه!بار آخرت باشه باداداش بزرگترت اینطوری حرف می زنی ها! عسل:خب کجا می خوایم بریم؟ بابا:بشین صبحونه ات رو بخور تا این بچه بگه بهت عرشیا:بابا داشتیم؟دیگه شدیم بچه؟ عسل:عرشیا دق می دی یه چیزیو بگی ها... عرشیا:ما تصمیم گرفتیم حالا که من اینجام و توهم مرخصی هستی بریم شمال یه 3-4 روزی! غزل:چطوره؟ عسل:خوبه من حرفی ندارم مامان:مثه این که زیاد خوشحال نشدی مامان؟ عسل:نه اتفاقا خیلی خوشحالم رو حیه ام یکم عوض میشه بابا:فقط شرمنده بچه ها زودباید بریم و برگردیم چون من مرخصی ندارم زیاد عسل:کی می ریم؟ بابا:امروز ظهر راه می افتیم.فردا و پس فردا رو می مونیم بعد برمی گردیم.وسایل هاتون رو جمع کنید بچه ها. عرشیا:چشم.با ماشین کی می ریم؟ بابا:ماشین من غزل:همه با یه ماشین؟ بابا:باهم باشیم که بهتره مامان:ولی بچه ها دیگه بزرگ شدن. عرشیا:جا یکم تنگ می شه ها... بابا:باشه یه کدومتون ماشین بیارین عرشیا:من میارم. مامان:خیلی خب صبحونه تون رو که خوردید برید وسایل هاتون رو جمع کنید که دیرمون نشه بعد ازخوردم صبحونه رفتیم تو اتاقامون که یکم ساک بچینیم.من یه ساک دستی مشکی برداشتم و یه چنددست لباس تو خونه ای و مانتو چیدم توش. غزل:اجازه هست؟ -بیاتو آجی غزل:ساکتو چیدی؟ -آره تو چیدی؟ غزل:آره.دیشب چرا حالت بدبود؟چیزی شده بود؟ -نه چیزی نشده بود غزل نگاه موشکافانه ای بهم انداخت و با یه لحن بامزه گفت:اگه تو پلیسی و باهوش منم روانشناسم و آدم شناس.تو یه چیزیت شده خندیدم و زدم رو نوک بینیش و گفتم:پس تورو ببرم اداره واسه بازجویی به دردمون می خوری! غزل:واسه چی گریه می کردی؟ -هیچی بابا سورن قضیه کیوان رو فهمید فکر کرد چی بینمون بوده کلی باز خواستم کرد غزل:به اون چه ربطی داره؟ -من چه می دونم فوضوله دیگه غزل:آجی خودتو ناراحت نکن.بدو بریم پایین مامان کمک لازم داره.داره ناهار درست می کنه -باشه همه داشتیم سوار ماشین می شدیم. من و غزل وسایلامون رو تو ماشین عرشیا چیدیم وبابا ومامان هم تو ماشین بابا.
عرشیا چشمکی زد وگفت:بچه ها بیاین توماشین من!بزارید اون مرغ عشق های عاشق یه سفر بدون سرخر برن غزل با خنده زد تو بازوی عرشیا و گفت:دیوونه عرشیا:چی می گی عسل؟ با خنده دستام رو به نشونه تسلیم بردم بالا ونشستم صندلی جلو. -من که تسلیمم عرشیا برای بابا دست تکون داد وگفت:بابا من دختراتون و می برم.شما راحت باشید بابا با خنده سری تکون داد وگفت:ای پدر سوخته!مراقب باشی ها عرشیا:چشم باباجون.ویلای خاله می بینمتون عرشیا نشست پشت فرمون و یه بسم الله گفت و ماشین رو روشن کرد.غزل هم نشست پشت و دستاش رو گذاشت رو صندلی من و عرشیا. -مگه می ریم ویلای خاله؟ غزل:آره.گفتن ما رفتیم شما هم بیاین اونجا.بابا هم قبول کرد. -بچه هاشم هستن؟ عرشیا:فعلا که نه!زن و شوهری رفتن عشق وحال... یه دوساعتی تو راه بودیم که کم کم داشت حالم بد می شد.همیشه مقابل این پیچ های جاده کندوان کم می اوردم.واقعا حال آدمو بد می کرد.تصمیم گرفتم بخوابم.البته قبلش صدای ظبط ماشین رو که رو اعصابم تاتی تاتی می کرد و کم کردم و بعد تخت گرفتم خوابیدم. عرشیا:عسلی خوابالو.پاشو رسیدیم بعد صدای بسته شدن در اومدو کلی جیغ و داد.چشم هام رو آروم باز کردم که دیدم غزل پریده تو بغل خاله و از خوشحالی جیغ جیغ می کنه.عادتشه دیگه.هنوز داشتم به هوش می اومدمو دور و برم و آنالیز می کردم که ضربه ای خورد به پنجره.سرم و بلند کردم که دیدم. وای این اینجا چی کار می کنه؟ لبخند تصنعی زدم و از ماشین پیاده شدم.با چشم دنبال عرشیا گشتم که دیدم جلوتر ساک به دست داره می ره.طفلی هم ساک من دستش بود هم مال خودش.سنگین بود عین پنگوئن راه می رفت.طفلی داداشم. کیوان:سلام خانوم.شما اینجا؟ دست به سینه ایستادم و اخم کردم.کیوان رو باعث بانی همه ی بلاهایی که این چند روزه سرم اومد،می دونستم. عسل:سلام.ویلای خالمه شما اینجا چی کار می کنی؟ کیوان:پس مهناز خانوم خالتونه؟ عسل:درسته.نگفتید شما اینجا چی کار می کنید؟خالم رو می شناسید؟ کیوان:پدرم با شوهرخالتون شریکن.یه دو سالی می شه.شما نمی دونستی؟ عسل:نه متاسفانه کیوان:چند روز اینجایی؟ عسل:فکر کنم دو روز کیوان:خوبه پس تنها نمی مونم وایسادم و یه نگاه خریدارانه بهش کردم و یه پوفی کشیدم و رامو گرفتم سمت ویلا. عسل:ببخشید من خسته ام. جلوتر از اون رفتم تو ساختمون و با خاله رو بوسی کردم. خاله:سلام دخترم.خوبی خاله؟خیلی خوش اومدی... عسل:ممنون خاله جون. خاله رو به خانوم تقریبا 46-7ساله ای کرد و گفت:خانوم کبیری عسل جون خواهرزادم که خیلی براتون ازش تعریف کردم متوجه شدم مادر کیوانه.یه لبخند مصنوعی زدم و باهاش دست دادم. خانم کبیری:به به.واقعا دختر خوشگل و برازنده ای دارید بهناز خانوم. مامان:ممنون... با تعارف خاله نشستیم و با پدر کیوان هم که بهش می خورد55 رو داشته باشه یه سلام واحوال پرسی خشک وخالی کردم.نمی خواستم باهاشون گرم بگیرم چون می دونستم در اون صورت دوباره گیرهای کیوان شروع می شه.
با تعارف خاله نشستیم و با پدر کیوان هم که بهش می خورد55 رو داشته باشه یه سلام واحوال پرسی خشک وخالی کردم.نمی خواستم باهاشون گرم بگیرم چون می دونستم در اون صورت دوباره گیرهای کیوان شروع می شه. کیوان رو به جمع گفت:راستی مامان می دونستید عسل خانوم از هم دوره ای های من بودن؟ مادرش با تعجب بهم خیره شد. -نه مادر؟جدا؟شما هم استادی دخترم؟ عسل:نه.من تا لیسانس خوندم خانم کبیری:اوا حیف شد که.اگه الان ادامه می دادی مثه کیوان من استاد می شدی وای مامانمینا.حالا خوبه یه استاد زپرتیه ها.لبخند پر رنگی زدم.ازاون هایی که تا تهش و بسوزونه -راستش من کارهای مهیج و بیشتر دوست داشتم.از اینکه بشینم پشت یه میز و با چهارتا بچه دانشجو سر و کله بزنم خوشم نمی اومد. مادرش خواست من و ضایع کنه و بگه حالا مگه چی کاره ای ،گفت:مگه شغلت الان چیه؟ عسل:سروان آگاهی ام.بخش مامورین مخفی ابروهاش رو داد بالا.یکم تعجب کرده بود.کیوان یهو انگار چیزی یادش اومده باشه رو به من گفت:راستی عسل خانوم نامزدتون کجاست؟اسمش چی بود؟آها آها...آقا سورن.درست گفتم دیگه؟نمی بینمشون خاله با تعجب بهم نگاه کرد.همه چشمشون به دهن من بود.خونسردی خودم رو حفظ کردم و با یه لبخند گفتم:سورن همکارم بود.برای ماموریت باهم محرم شدیم حالا هم جداشدیم کیوان یه برقی تو چشم هاش نشست.نمی دونم از چی بود.خوشحالی یا...؟ مادرش با لحن مسخره ای گفت:وا؟واسه هر ماموریت که بخوای با همکارات نامزد کنی که کسی نمیاد بگیرتت عزیزم اینبار قبل از اینکه من دهنم رو باز کنم.مامان گفت:نه ماشالله عسل اینقدر خواستگار داره نگران این چیزا نیستیم.بعدشم اولین بارش بوده.پسره هم فوق العاده بود و ماهم بهش اطمینان داشتیم. خاله که متوجه متشنج بودن فضا شده بود همه رو به شام دعوت کرد و ماهم سعی کردیم موقع شام چرت و پرت نگیم و با خانواده کبیری هم کلام نشیم. بعد شام جوون ها نشستیم یه ور و عرشیا گیتار زد.همچین می گم جوون ها انگار کی بودیم.یه من بودم و غزل وعرشیا.کیوان و خواهرش کیانا...اوا شعر شد! تو کل شب نگاه خیره کیوان رو روی خودم حس می کردم.غزل هم که از رابطه ما خبر داشت همش زیر چشمی مارو می پایید.مثه اینکه اونا هم قراره دو روز بمونن.به نظرم برم فردا خونه بهتره.نمی تونم اینجا رو اینجوری تحمل کنم. بعد از یکم خوش گذرونی که برای من بیشتر عذاب بود رفتیم تو اتاق هایی که خاله برامون حاضر کرده بود.من و غزل اتاق هامون یکی بود. خدارو شکر راحت خوابیدم و صبح با صدای خاله که همه رو به صبحونه فرا می خوند بیدار شدم.یه بلیز دامن سرمه ای پوشیدم و روسری آبی گذاشتم و رفتم پایین. عسل:صبح همگی بخیر... همه جواب دادن و نشستیم پشت میز. غزل:به خاله چه کردی دمت گرم غزل راست می گفت همه چیز روی میز بود. مربای بهار نارنج که من عاشقش بودم.مربای توت فرنگی و پرتقال خونی. کره،خامه،پنیر،گردو،سبزی،ت خم مرغ های عسلی و شیر و ... خاله:نوش جونتون.بچه ها برنامه امروزتون چیه؟ بابا:بریم دریا عرشیا:خاله دریا کجا نزدیکه اینجا؟ غزل:بریم پلاژ حسینی بابا:باشه دخترم خاله:خب پس می رید پلاژ. آقای کبیری:آقا علیرضا اگه اشکال نداره ماهم با شما میایم بابا:چه اشکالی؟تشریف بیارید خوش حال می شیم. بعد از خوردن صبحونه همه رفتیم که حاضر شیم.یه مانتو نخی سفید پوشیدم با شلوار گرم کن مشکی.یه شال مشکی هم گذاشتم و عینک آفتابی خوشجلم و زدم. بماند که چقدر هم من هم غزل رو خودمون کرم ضد آفتاب خالی کردیم.غزل هم یه مانتو گل دار آبی پوشیده بود با شلوار جین و شال آبی.جیگر من دیگه خواهری!
عرشیا- بدویید بچه ها، پایین منتظرم. بعد از یه کم برانداز کردن خودمون تو آیینه، رفتیم پایین. همه حاضر بودن. کیانا یه مانتو ... نه نه، بهتره بگم یه بلیز سبز پوشیده بود با جین . از همون اولم که اومدیم دور و بر عرشیا می گشت. خوشم می اومد عرشیا تا می تونست بی محلش می کرد. کیوان هم یه تی شرت آستین کوتاه طوسی پوشیده بود با شلوار جین مشکی. مثل همیشه خوشتیپ بود، اما برای من مهم نبود. یهو یاد سورن افتادم. آخی، بچه ام الان داره چی کار می کنه؟ بچه ام؟ سورن با اون هیکل؟ هه هه. دلم براش تنگ شد. دو روز بود صداشم نشنیده بودم. عرشیا- بدویید بچه ها. با صدای عرشیا سوار ماشین شدیم و تا خود پلاژ با ضبط ماشین هم خونی کردیم و خوش گذروندیم. عرشیا- بپرید پایین که دریا صداتون می کنه. خیلی این جا رو دوست داشتم. همیشه می اومدم و این جا کلی با غزل و عرشیا خوش می گذروندم. غزل- من گفته باشم، می خوام کشتی صبا سوار شم، اونم نوک نوکش. عرشیا- ریز می بینمت. غزل- خب عینک بگیر عزیزم، چشم هات مشکل پیدا کرده ها. - خیلی خب بابا، دعوا نکنید. جلوی اینا آبرومون می ره. کیانا اومد سمت ما و گفت: - می خواین شنا کنید؟ - نه، پرده های قسمت بانوان رو هنوز نزدن، نمیشه که. کیانا با دلخوری گفت: - یعنی نمیشه این جا شنا کرد؟ عرشیا- نه خواهرم، اون وقت برادران محترم بسیجی با دست خودشون غرقت می کنن. ما خندیدیم و کیانا با لب های غنچه کرده و ابروهای گره خورده برگشت پیش داداشش. غزل هی غرغر می کرد که بریم کشتی صبا. عرشیا و کیوان رو فرستادیم تا بلیط بگیرن. بعد از این که تو صف وایستادیم تا نوبتمون بشه، رفتیم بالا. کیانا و غزل که می ترسیدن، رفتن پله ی دوم و از بالا سوار شدن. غزل هر چی اصرار کرد که منم برم پایین قبول نکردم. اون جا هیجانش کم بود. من و کیوان و عرشیا رفتیم بالا. متاسفانه جوری نشستم که وسط کیوان و عرشیا بودم. عرشیا که می دونست من پایه ی همه چیزهای خطرناکم و هیچ جا تنهاش نمی ذارم، خوشحال بود. کیوان دم گوشم گفت: - نمی ترسی؟ پوزخندی زدم و گفتم: - عمرا! با روشن شدن دستگاه جیغ و سوت بود که می زدیم و حال می کردیم. من و عرشیا پاهامون رو می کوبوندیم و دستامون رو از روی میله ول می کردیم، اما کیوان چشم هاش رو از اول تا آخر بسته بود و سفت چسبیده بود به میله. خندم گرفته بود. یعنی الان اگه سورن بود چی کار می کرد؟ می دونستم اون خیلی شجاعه، اما این کیوان؟ نباید سورن رو با کیوان مقایسه کنم. کیوان یه پسر مامانی و پاستوریزه بود که الحق و الانصاف همون استادی بهش می اومد که پشت میز بشینه و درس بده، اما سورن معلوم بود عین خودمه، عشق هیجان. کاش می شد برم تهران. دیگه این شمال رو هم که عاشقش بودم، دوست نداشتم. دلم برای سورن تنگ شده بود. رفته بودم تو فکر و نفهمیدم کی دستگاه وایستاد. بعد از یه کم گشت زدن برگشتیم خونه.
سپاسسسسسسسسسسسسسسسسسس یادتون نره هاااا