امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان معشوقه 16 ساله قسمت7تا قسمت اخرش بدو بیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

#24
واقعا دیگه خوابم کامل شده بود!به خاطر همین چشامو باز کردم!

هوا چه قدر خوب بود!امید داشتم که دیگه امروز پیدامون کنن!

سرم رو چرخوندم!محمد هنوز خواب بود!

خودمم که نمیتونستم تنهایی پاشم!باید صبر میکردم تا محمد پاشه!

صبر کردم!صبر کردم!نخیر!این قصد نداره پاشه!

سعی کردم ذهنم رو مشغول کنم!باید به گذشته فکر میکردم!باید همه ی اتفاقات رو مو به مو بررسی میکردم!باید ببینم چی توی ذهنم سواله!

چرا محمد اون روزای اول گریه میکرد؟

چی تو ذهنشه که درگیرش کرده و بعضی وقتا هم عصبیش میکنه؟

اون شب تو بیمارستان چرا اومد تو خوابمو بهم گفت که اسیره؟

یعنی واقعا دوسم داره؟اون ترانه ای که روی کاغذ نوشته شده بود،منظورش من بودم؟

اون روز بیرون اتاقم چه اتفاقی افتاد؟تیرداد با محمد چه اتمام حجت هایی کرد؟

چرا بعدش تیرداد با محمد خوب شد و تیرداد دیگه اون غیرت اولیه ش رو نداشت؟مثلا میدید محمد منو بغل کرده اما چیزی نمیگه؟

احساس کردم مغزم درحال انفجاره!این همه سوال بی جواب؟تا کی اینا بی جواب تو ذهنم میمونه؟خدایا دارم کلافه میشم!میخوام بیخیال شک اما نمیشه!دارم خسته میشم!میخوام استراحت کنم ولی دوباره همه ی سوال ها به ذهنم هجوم میاره!چی کار میتونم بکنم جز این که بگم:خدایا کمکم کن!

مانتوم هنوز رو تنم بود!باید میپوشیدمش!اما چه جوری؟من نمیتونستم جم بخورم!به هرحال سعی کردم جوری بندازم رو خودم که جایی از تنم معلوم نباشه!هرچند که روسری نداشتم!ولی خب حداقل دیگه نباید بزارم تنم هم معلوم باشه!

اصلا روسریم کجاست؟حتما موقعی که سقوط کردیم از سرم دراومده!اصلا ما از چند متری سقوط کردیم که هنوز زنده ایم؟موقعی که...

داشتم فکر میکردم که محمد بیدار شد!

محمد:سلام!

من:سلام!

محمد:بهترید؟

من:احساس میکنم کمرم بی حس شده!

محمد:اشکال نداره!خوب میشه!

انگار مثلا من گفتم خوب نمیشه!

من:میخوام بلند شم!

محمد:میدونم!

من:خب میشه کمکم کنید؟

محمد بلند شد و بالای سرم نشست:آره!

چند ساله نزاشتم یه نخ از موهام معلوم بشه اونوقت این جوری جلوی محمد خوابیدم!

بلند شد و بالای سرم نشست:آره!

چند ساله نزاشتم یه نخ از موهام معلوم بشه اونوقت این جوری جلوی محمد خوابیدم!

نباید به این چیزا فکر میکردم!چون کاری از دستم بر نمیومد و فقط بیشتر غصه میخوردم...

محمد سرمو بالا گرفت!دوباره مثل اون دفعه کمکم کرد تا بلند شم!واقعا کمرم سر شده بود!اصلا حس نداشتم!خب خدا رو شکر!اینجوری بهتر بود!هرچند که بالاخره از بی حسی درمیاد و مطمئنم خیلی وحشناک درد میگیرده!

وقتی نشستم به این فکر کردم که محمد دستش شکسته!یه بار تو مدرسه سپیده خورد زمین و فقط دستش مو برداشته بود اما مدرسه رو از شدت درد روی سرش گذاشته بود!محمد همه ی کاراش رو یه دستی میکرد!

حتی دیشب برگای اون میوه رو فقط با دست راستش کند!

محمد:خوبین؟دردتون گرفت؟

من:نه!گفتم که بی حسه!

محمد از پشت سرم بلند شد و اومد جلوم نشست:چیزی لازم ندارین؟

این دفعه تغییری تو صورتش دیدم!ریش هاش داشت بلند میشد!معمولا فقط ته ریش داشت!هر دوتاش بهش میومد!ولی با ریش ابهت بیشتری پیدا کرده بود!

من:چرا!تشنمه!

محمد دستشو کرد تو موهاش!

نه واقعا مثل اینکه تیکش بود این حرکت!

محمد میخواست بیاد پشتم تا کمکم کنه که گفتم:میشه صبر کنید مانتوم رو بپوشم؟

محمد سرشو انداخت پایین و به سمت مخالف من چرخید!

تاپم رو تو ذهنم اسکن کردم!دکلته بود!خاک بر سرم!نازک بود!خاک بر سرم!تنگ بود!خاک بر سرم!کوتاه بود!خاک بر سرم!

بیچاره محمد چه قدر اذیت شده هااااااا...اگه یکی دیگه بود حتما یه بلایی سرم میاورد!

سریع مانتومو پوشیدم و دکمه هاش رو هم بستم!

من:پوشیدم!

مثل بچه هایی که میرن دستشویی بعد از این که کارشون تموم میشه داد میزنن:مامان بیا منو بشور!تو ذهنم قهقه زدم!

محمد سرشو برگردوند و اومد پشتم!نفس عمیقی کشید و خیلی محکم فوت کرد به سمت گردنم!آخه لا مصب چرا اینکارو میکنی؟چرا با روح و روان من بازی میکنی؟اه...

دست راستشو تو کمرم حلقه کرد!دوباره گر گرفتم!حالم بد شد!دستمو گذاشتم رو پیشونیم!داغ بود!واقعا داغ کرده بودم!

خودم دستمو به زمین فشار دادم و محمد یه دستی منو کشید بالا!اصلا فشاری احساس نکردم!کم کم محمد دستشو شل کرد!دیدم داره دردم میگیره اما چیزی نگفتم!محمد هم کامل دستشو از دور کمرم آزاد کرد!داشتم میوفتادم که سریع دوباره کمرمو گرفت:کمکتون میکنم!

کل راه کمرمو یه دستی گرفته بود!کل وزنم افتاده بود روش و من دردی احساس نمیکردم!بیچاره...

چند متری راه رفتیم تا به چشمه رسیدیم!کمک کرد تا بشینم!یه کم کمرمو خم کردم و دستمو تو آب چشمه کردم!چه قدر خنکه!وقتیاز آبش خوردم تازه فهمیدم چه قدر تشنمه!تقریبا یه روزه که آب نخوردم!

وقتی خوردم پا شدیم و رفتیم!به اطراف نگاه کردم!درخت نخل بود و چند نوع درخت دیگه که به نظرم خیلی عجیب بودن!

از این که دست محمد دور کمرم حلقه شده بود حس خوبی نداشتم اما چاره ی دیگه هم نداشتم...

با دستم یه ددرخت رو نشون دادم:میشه اونجا بشینیم؟

محمد منو برد به اون سمت و کمک کرد بشینم!به درخت تکیه دادم و زانو هام رو تو بغلم جمع کردم!جلوی همین درخته که من بهش تکیه داده بودم یه درخت دیگه بود که محمد هم نشست و به اون درخته تکیه داد!دقیقا رو به روی هم بودیم!

خندم گرفت!همه با دوست پسر،دوست دخترشون میرن کافی شاپ و رو به روی هم میشینن ، لاو میترکنونن اونوقت ما تو یه جزیره ی عجیب و غریب رو به روی هم تکیه دادیم به درخت...

محمد هم زانوهاش تو جمع کرد تو شکمش و بهم خیره شد!

خجات کشیدم!سرم رو انداختم پایین!بابا این چرا اینقدر با احساسات من بازی میکنه آخه؟اه...

محمد:میخوام باهاتون حرف بزنم!

تعجب کردم!یا ابرفرض!!!یعنی چی میخواد بگه؟

زیر لب گفتم:میشنوم...



محمد خیلی طولش داد!آخرش هم گفت:ولش کنید...

من:بگید لطفا...

محمد:گفتم که ولش کنید!چیز مهمی نیست!

من:هر جور راحتید!

داشتم از فوضولی میترکیدم!ولی باید بی خیالش میشدم!

محمد:گرسنتون نیست؟

با خجالت تایید کردم!

محمد بلند شدرفت!

وقتی برگشت تو دستش دوباره از همون میوه ها بود!

من:بازم از اینا؟

محمد:مگه چیز دیگه ای هم پیدا میشه؟

من:نه....

ایندفعه دیگه خودم برگاشو کندم و خوردم!آخ که چه قدر دلم نون پنیر با چایی شیرین میخواست!وااااااااااااای خدا....

این دفعه زودتر سیر شدم!فکر کنم به خاطر این بود که دیگه مزش دلمو زده بود!

***

این زندگی نکبتی داره حالمو به هم میزنه!یه هفتس تو این جزیره مضحک کارمون شده خوردن اون میوه مزخرف و خوابیدن!

حتی بوی اون میوه به دماغم میخوره حالم بد میشه...

یه هفتس صبحونه،ناهار و شام فقط داریم از این میوه میخوریم...

دیگه خــــــــــــســــــــــته شدم!

یک هفته از مسابقه هم گذشته....دیگه هیچ امیدی برای زندگی ندارم!محمد هم همش داره قدم میزنه!منه بدبختم که به خاطر کمرم باید استراحت کنم....

دلم واسه تیرداد و بابا تنگ شده!میترسم...خیلی میترسم...یعنی تیرداد سالمه؟نکنه ...

گریه کردم!محمد هم که طبق معمول رفته بود این اطراف قدم بزنه،به خاطر همین بلند هق هق کردم!تنها کاری که از دستم برمیومد اینکه بود که فقط از خدا بخوام نجاتمون بده...

داشتم ضجه میزدم که.....

دستی جلوی دهنمو گرفت!گریم بیشتر شد!یعنی کیه!شاید محمد باشه!این چه وضعشه خیلی پررو شده هاااااااا...

یه دفعه بلندم کرد و منو دنبال خودش کشوند!

خواستم جیغ بکشم اما چون جلوی دهنمو گرفته بود صدام درنمیومد!داشت منو رو زمین میکشوند!کمرم تیر میکشید!میسوخت...

هول کرده بودم!من حتی نمیدونستم این وحشی کیه!تنها چیزی که فهمیدم این بود که محمد نبود!قدش نصف محمد بود...

مسیر خیلی طولانی رو فقط منو کشوند رو زمین!دیگه نمیتونستم درد کمرمو تحمل کنم!

داشتم از هوش میرفتم که منو پرت کرد تو یه هلی کوپتر!

از شدت درد چشامو بسته بودم!خیلی ترسیده بودم!دستام داشت میلرزید...

چشامو که باز کردم،دیدم محمد هم کنارم نشسته!دست و پاشو بسته بودن...

داشتم سکته میکردم!همین رو کم داشتیم!که ما رو گروگان هم بگیرن!

محمد بی تفاوت نگام میکرد!

عصبی شدم:اینجا چه خبره؟

محمد نفس عمیقی کشید:یعنی واقعا نمیدونی؟

من:گروگان گرفتنمون؟

محمد سرشو تکون داد!

خدایا یعنی چه؟

من:خب حالا باید چی کار کنیم؟

محمد:باید ببینیم اینا میخوان چی کارکنن!

من:خب شاید یه بلایی سرمون بیارن!

محمد زیر لب گفت:نگران نباش...

احساس کردم صداش لرزید!

خدای من!یعنی محمد ترسیده بود؟نه بابا عمرا...

یه دفعه در هلی کوپتر باز شد و یه هیولا اومد داخل و دست و پاهام رو بست!

یعنی بدبختی پشت بدبختی...

من:چی کار میکنی عوضی؟

اما انگار با دیوار حرف زدم!

محمد:ترانه!اینا زبون ما رو نمیفهمن!

انقدر عصبی بودم که دیگه به خاطر اینکه ترانه صدام کرد ناراحت نشدم!

مرده به معنای واقعی هیولا بود!کل بدنش فقط عضله بود!

2 تا دکمه بالای مانتوم باز شده بود خواستم قبل از اینکه دستمو ببنده دکمه هام رو ببندم اما سریع زد رو دستم!

چنان محکم زد که دستم سرخ شد!اشک تو چشام جمع شد!به محمد نگاه کردم که چشاشو بسته بود و لبشو گاز گرفته بود!فکر کنم به خاطر اینکه نمیتونست این صحنه ها رو ببینه چشاشو بسته بود...

یه دفعه مرده خودشو انداخت روم!

انقدر گنده بود که نفسم بند اومده بود!کل هیکل نحسشو انداخته بود رو من!

دستشو برد سمت دکمه های مانتوم و بازشون کرد!

تنها کاری که تونستم بکنم این بود که فقط جیغ بکشم!

محمد نعره زد:ولش کن آشغال!

حالا خوبه خودش گفته بود زبونمون رو نمیفهمن!

محمد بهش کارد میزدی خونش در نمیومد!

داشتم سکته میکردم!میخواست بلا سرم بیاره!اون موقع تنها کاری که تونستم بکنم این بود که داد بزنم:خــــــــــــــــــــــــــــدا...

انقدر ترسیده بودم و محکم اشک میریختم که نفسم درنمیومد!

دستشو برد سمت تاپم...

دستام هنوز باز بودن!به خاطر همین از دستش محکم ترین نیشگونی که بلد بودم رو گرفتم!نیشگون تنها کاری بود که میتونستم با اون نره خر بکنم....

اما بلافاصله محکم زد تو صورتم!انقدر که خون از دماغم سرازیر شد!

محمد فقط بیخودی داد و بیداد میکرد!دیگه نا امید شدم!داشتم به آینده فکر میکردم!به آینده ای که ترانه حمیدی یه دختر ناپاک بود و هیچکس هم حرفشو باور نمیکرد...

چه قدر یه آدم میتونه پست باشه که جلوی به مرد دیگه که هیچ کاری از دستش بر نمیاد همچین کاری بکنه...

انقدر نا امید شدم که فقط آروم اشک میریختم!دلم میخواست بدنم بی حس شه تا دستای کثیفش رو روی بدنم احساس نکنم...

نا امید شدم...

تا اینکه یه نره خر دیگه وارد هلی کوپتر شد و یه کشیده محکم به گوشش زد!

آخ که چه قدر دلم خنک شد...

وقتی هیکل گندشو از روم بلند کرد،جریان خون رو تو بدنم احساس کردم!

به شدت سرفم گرفت!نفس نفس میزدم و همونجوری آروم فقط اشک میریختم...

محمد صداش به شدت میلرزید!

محمد:خوبی ترانه؟

هیچی نگفتم فقط بی صدا اشک میریختم...

محمد:تو رو خدا!فقط بهم بگو حالت خوبه؟

سرمو به نشونه نه تکون دادم!

محمد کلافه شد!

اون دو تا هم که داشتن با هم دعوا میکردن!اصلا نمیفهمیدم چی میگن!

تنها چیزی که فهمیدم این بود که داشتم زیر نگاه های هیزشون آب میشدم!و محمد هم از شدت عصبانیت مثل لبو سرخ شده بود...

اون یارو که افتاده بود روم رفت بیرون!

بعد از چند دقیقه با دو تا سرنگ برگشت...

سکته کردم!

جیغ زدم:محمد اینا میخوان چی کار کنن؟تو رو خدا نجاتم بده...

محمد چشاش 4 تا شده بود و فقط نگاه میکرد!اون بدبخت هم که کاری از دستش بر نمیومد...

مرده اومد سمتم و بعد از اینکه یه جیغ بنفش کشیدم یکی از سرنگ ها رو توی دستم فرو کرد...حالا جان مادرت تو قسم میدم سپاس بده ندی حلالت نمیکنم.
.....
پاسخ
 سپاس شده توسط parisa 1375 ، Par_122 ، MLYKACOTTON


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان معشوقه 16 ساله قسمت7تا قسمت اخرش بدو بیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااا - امیر0012 - 08-09-2016، 9:50

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان