17-01-2017، 19:06
یه بار سیزده بدر برادر زن دایم چادر پوشیده بود من نمیدونستم داداشش
رفتم پشتش گفتم خاله دلم واست تنگ شده بود بیا بغلم
منم بدون اینکه نگاش کنم از پشت بغلش کردم بعد فهمیدم که بازوهاش سفته جدا شدم رفتم جلوو دیدم داداشش زن دایم از خنده نا نداره حرف بزنه
بله ما اینیم دیگه
رفتم پشتش گفتم خاله دلم واست تنگ شده بود بیا بغلم
منم بدون اینکه نگاش کنم از پشت بغلش کردم بعد فهمیدم که بازوهاش سفته جدا شدم رفتم جلوو دیدم داداشش زن دایم از خنده نا نداره حرف بزنه
بله ما اینیم دیگه

