امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بهشت سه رنگ من

#27
خب خب دوستان سلام من رمانمو تو تلگرام کاملش کردم حالا واسه دوسالی فلشخوریمم ادامشو میزارم طرفدارای بهشت سه رنگ سپاس فراموش نشه...

داشتم زیپ چمدونو کامل میبستم که یهو صدای تری بلند شد:اوی فضولچه سر چمدونم چکار داری هان؟عه عه نگا کنا باز رفته لباسامو کش بره...
از استرس نفس نفس میزدم گفتم:هی هی هیچی بابا رهام چکارت داشت؟؟؟
گفت:نخودسیا نداش بگو چی برداشتی؟؟
_هیچی بخدا عه عه
-عه باشه گوشام مخملی.
همون موقع فرشته نجاتم از راه رسید چند تا تقه به در خورد و صدای رایان_تانی؟اینجایی؟
-آره آره اومدم و به سمت در به راه افتادم....

ترلان:
روی دوزانوم نشستم در چمدونو باز کردم دونه دونه لباسامو تو کمد گذاشتم نگاهم به لباس صورتی مهمونی افتاد واقعا حیف شد که مهمونی یه هفته عقب افتاد....
نگاهم به یه جعبه کوچیک قرمز مشکی توی چمدونم افتاد این دیگ چیه؟؟؟؟؟؟؟؟
در جعبه رو برداشت که
جییییییییییییییییییییییییییییییییییغ.......
واااااییی سه تا سوسک بالدار قهوه ای روی صورتم نشسته بودن وحشتناک بود از اتاق بیرون دویدم جیغ میکشیدمو گریه میکردم که صدای جیغ یه دختر دیگم از پشتم بلند شد دیگ سوسکارو حس نمیکردم فک کنم از شرشون خلاص شدم یهو یه دختر با جیغ از کنارم رد شد و هی لباساشو میتکوند.....
کی بود؟آذین بود به سمت پله ها رف که یهو مستقیم رف تو شکم رهام.....
رهام که با شنیده صدای جیغ اومده بود تو پله ها با چشمای گرد شد گف چته ولی دیر شده بود چون اذرین از کنارش رفته بود یهو صدای اب به سمت استخر دویدم که دیدم اذین لباسشو دراورده پریده تو اب رهامم همین کارو کرد و نجاتش داد.
صدالی تانی بلند شد رایااااااان.....
رایان گف مگه نگفتم بزار تو لباسای ترلان......
با عصبانیت گفتم اره گفتی ولی رف تو لباس اذین و من این رو به عنوان یه اعلام چنگ برداشت کردم......
اذین همه تنش بخاطر نیش سوسکا ورم کرده بود.
دارم واست اقا رایان....

واقعا تو فکر دلیل کارش بودم و دلیلشم پیدا نمیکردم....
فردا صبح سر میز صبحانه:رها سینی چایی دسش بود که بهت گفتم بدش به من من میبرمش با دقت تو یکی از لیوانای چایی مقداری ازین داروی جادویی که باعث رانش شکم میشد ریختم......
به به چه شود.....
چایی هارو دونه دونه تعارف کردم همه چی خوب پیش میرفت اخرین لیوان رو جلوی رایان گرفتم چایی رو برداشت نفس اوسوده ای کشیدم و سر میز نشسیتم هنوز چند دقیقه نگذشته بود که رایان به سمت دسشویی دوید حقشه.........
رنگ خاموشـے در طرح لب است
بانگـے از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه اے نیست در این تاریکـے
در و دیوار به هم پیوسته
سایه اے لغزد اگر روی زمین
نقش وهمـــے است ز بندے رسته
نفس آدم ها
سر بسر افسرده است
سہـراب سپهـرے
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان بهشت سه رنگ من - nazanin jon - 03-02-2017، 16:30

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان