03-02-2017، 16:30
(آخرین ویرایش در این ارسال: 03-02-2017، 17:13، توسط nazanin jon.)
خب خب دوستان سلام من رمانمو تو تلگرام کاملش کردم حالا واسه دوسالی فلشخوریمم ادامشو میزارم طرفدارای بهشت سه رنگ سپاس فراموش نشه...
داشتم زیپ چمدونو کامل میبستم که یهو صدای تری بلند شد:اوی فضولچه سر چمدونم چکار داری هان؟عه عه نگا کنا باز رفته لباسامو کش بره...
از استرس نفس نفس میزدم گفتم:هی هی هیچی بابا رهام چکارت داشت؟؟؟
گفت:نخودسیا نداش بگو چی برداشتی؟؟
_هیچی بخدا عه عه
-عه باشه گوشام مخملی.
همون موقع فرشته نجاتم از راه رسید چند تا تقه به در خورد و صدای رایان_تانی؟اینجایی؟
-آره آره اومدم و به سمت در به راه افتادم....
ترلان:
روی دوزانوم نشستم در چمدونو باز کردم دونه دونه لباسامو تو کمد گذاشتم نگاهم به لباس صورتی مهمونی افتاد واقعا حیف شد که مهمونی یه هفته عقب افتاد....
نگاهم به یه جعبه کوچیک قرمز مشکی توی چمدونم افتاد این دیگ چیه؟؟؟؟؟؟؟؟
در جعبه رو برداشت که
جییییییییییییییییییییییییییییییییییغ.......
واااااییی سه تا سوسک بالدار قهوه ای روی صورتم نشسته بودن وحشتناک بود از اتاق بیرون دویدم جیغ میکشیدمو گریه میکردم که صدای جیغ یه دختر دیگم از پشتم بلند شد دیگ سوسکارو حس نمیکردم فک کنم از شرشون خلاص شدم یهو یه دختر با جیغ از کنارم رد شد و هی لباساشو میتکوند.....
کی بود؟آذین بود به سمت پله ها رف که یهو مستقیم رف تو شکم رهام.....
رهام که با شنیده صدای جیغ اومده بود تو پله ها با چشمای گرد شد گف چته ولی دیر شده بود چون اذرین از کنارش رفته بود یهو صدای اب به سمت استخر دویدم که دیدم اذین لباسشو دراورده پریده تو اب رهامم همین کارو کرد و نجاتش داد.
صدالی تانی بلند شد رایااااااان.....
رایان گف مگه نگفتم بزار تو لباسای ترلان......
با عصبانیت گفتم اره گفتی ولی رف تو لباس اذین و من این رو به عنوان یه اعلام چنگ برداشت کردم......
اذین همه تنش بخاطر نیش سوسکا ورم کرده بود.
دارم واست اقا رایان....
واقعا تو فکر دلیل کارش بودم و دلیلشم پیدا نمیکردم....
فردا صبح سر میز صبحانه:رها سینی چایی دسش بود که بهت گفتم بدش به من من میبرمش با دقت تو یکی از لیوانای چایی مقداری ازین داروی جادویی که باعث رانش شکم میشد ریختم......
به به چه شود.....
چایی هارو دونه دونه تعارف کردم همه چی خوب پیش میرفت اخرین لیوان رو جلوی رایان گرفتم چایی رو برداشت نفس اوسوده ای کشیدم و سر میز نشسیتم هنوز چند دقیقه نگذشته بود که رایان به سمت دسشویی دوید حقشه.........
داشتم زیپ چمدونو کامل میبستم که یهو صدای تری بلند شد:اوی فضولچه سر چمدونم چکار داری هان؟عه عه نگا کنا باز رفته لباسامو کش بره...
از استرس نفس نفس میزدم گفتم:هی هی هیچی بابا رهام چکارت داشت؟؟؟
گفت:نخودسیا نداش بگو چی برداشتی؟؟
_هیچی بخدا عه عه
-عه باشه گوشام مخملی.
همون موقع فرشته نجاتم از راه رسید چند تا تقه به در خورد و صدای رایان_تانی؟اینجایی؟
-آره آره اومدم و به سمت در به راه افتادم....
ترلان:
روی دوزانوم نشستم در چمدونو باز کردم دونه دونه لباسامو تو کمد گذاشتم نگاهم به لباس صورتی مهمونی افتاد واقعا حیف شد که مهمونی یه هفته عقب افتاد....
نگاهم به یه جعبه کوچیک قرمز مشکی توی چمدونم افتاد این دیگ چیه؟؟؟؟؟؟؟؟
در جعبه رو برداشت که
جییییییییییییییییییییییییییییییییییغ.......
واااااییی سه تا سوسک بالدار قهوه ای روی صورتم نشسته بودن وحشتناک بود از اتاق بیرون دویدم جیغ میکشیدمو گریه میکردم که صدای جیغ یه دختر دیگم از پشتم بلند شد دیگ سوسکارو حس نمیکردم فک کنم از شرشون خلاص شدم یهو یه دختر با جیغ از کنارم رد شد و هی لباساشو میتکوند.....
کی بود؟آذین بود به سمت پله ها رف که یهو مستقیم رف تو شکم رهام.....
رهام که با شنیده صدای جیغ اومده بود تو پله ها با چشمای گرد شد گف چته ولی دیر شده بود چون اذرین از کنارش رفته بود یهو صدای اب به سمت استخر دویدم که دیدم اذین لباسشو دراورده پریده تو اب رهامم همین کارو کرد و نجاتش داد.
صدالی تانی بلند شد رایااااااان.....
رایان گف مگه نگفتم بزار تو لباسای ترلان......
با عصبانیت گفتم اره گفتی ولی رف تو لباس اذین و من این رو به عنوان یه اعلام چنگ برداشت کردم......
اذین همه تنش بخاطر نیش سوسکا ورم کرده بود.
دارم واست اقا رایان....
واقعا تو فکر دلیل کارش بودم و دلیلشم پیدا نمیکردم....
فردا صبح سر میز صبحانه:رها سینی چایی دسش بود که بهت گفتم بدش به من من میبرمش با دقت تو یکی از لیوانای چایی مقداری ازین داروی جادویی که باعث رانش شکم میشد ریختم......
به به چه شود.....
چایی هارو دونه دونه تعارف کردم همه چی خوب پیش میرفت اخرین لیوان رو جلوی رایان گرفتم چایی رو برداشت نفس اوسوده ای کشیدم و سر میز نشسیتم هنوز چند دقیقه نگذشته بود که رایان به سمت دسشویی دوید حقشه.........