امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان هیچکسان

#3
سورن صمیمی ترین دوستمه.همش حرفای پرت و پلا میزنه اما واقعا منظوری نداره.بیشتر حرفاش شوخیه.از نظر
خانوادگی هم مثل خودم با پدر و مادرش مشکل داره اما فرقش با من اینه که بچه مایه داره،اگه باباش بمیره کلی
ارث می بره )البته با این فرض که از ارث محروم نشده باشه!( چهره ی نسبتا خوبی داره.رنگ موهاش هم مشکیه اما
همیشه از رنگ های دیگه هم برای موهاش استفاده می کنه.کلا به مد و این چیزا خیلی اهمیت میده.دوست داره توی
هر مُدی اولین نفر باشه.
سورن از وسط های راه پیاده شد و ازم خدافظی کرد.منم که حوصله ی کار کردن نداشتم برگشتم خونه.خونه ی من
یه جایی اطراف شهر قرار داره.محله ی خلوتی داریم.رفت و آمد کمی داره.توی کوچه ی ما خونه های کمی هست
چون بیشترش باغه و توی هر کدوم یه ویال ساختن که اکثر صاحب هاشون اینجا زندگی نمی کنن.پیزوری ترین
خونه هم مال منه...متاسفانه...فکر می کنم وصله ی ناجور این کوچه باشه.البته همین خونه هم با هزار قرض و وام و
بدبختی خریدم.تنها امیدم اینه که حداقل به نام خودمه.از نظر ساختار هم خیلی عجیبه.سه تا اتاق کنارهم داره که با
درهای داخلی به هم راه دارن.هر کدوم از بیرون هم در دارن و اونجوری هم میشه داخل شون شد.یکی از اتاق ها که
بزرگتر هست رو به عنوان اتاق نشیمن استفاده می کنم و یکی شون هم اتاق خوابه.بیرون خونه،کنار اتاق خواب یه
راهروی تاریک هست که ته ِ اون حمومه! کال فکر می کنم حموم خونه م ترسناک ترین قسمتش باشه.کنار حموم که
آشپرخونه ست و ته ِ حیاط هم سرویس بهداشتی.مطمئنم این خونه رو یه مهندس نساخته وگرنه انقدر دراز طراحی
ش نمی کرد.همه ی اتاق ها به اضافه ی آشپزخونه در یک راستا قرار دارن!
وارد خونه که شدم خودمو وسط اتاق ولو نکردم.متنفرم از اینکه با لباسای بیرون بشینم توی خونه.به نظرم
کثیفن.اصلا چه معنی میده این کار!داشتم به شب فکر می کردم.یه جورایی ناراحت بودم از اینکه دوباره وارد فامیل
بشم.دو سه سالی هست که تقریبا با تمام فامیل قهرم،به جز مسعود.
برای اینکه از این حالت مرده ی متحرک خارج بشم رفتم یه دوش بگیرم.البته دوش که چه عرض کنم...این دوش
حموم هم مغز آدمو متلاشی می کنه.همش یادم میره براش سر دوش بگیرم!
از حموم که بیرون اومدم مغزم کاملا هنگ کرده بود برای همین مثل همیشه جلوی تلویزیون خوابم برد. بیدار که
شدم ساعت حوالی پنج و نیم بعد از ظهر بود.حس کردم دارم از گشنگی هلاک میشم.رفتم یه چیزی واسه خوردن
گیر اوردم.فکرم مشغول این بود که برای امشب چی بپوشم! شاید زیاد هم فرقی نمی کنه.مگه اونا کین؟ باید فکر
کنم ببینم از چی خوششون میاد! آره اگه یادم بیاد از چی خوششون میاد برعکسش عمل می کنم.تا اونجایی که یادمه
نسترن از پیراهن های مشکی بدش میاد.بابام هم همینطور...به گفته ی خودشون یاد عزا و این چیزا میفتن.باید روی
همین تمرکز کنم.
قبلش حتما باید با مسعود حرف بزنم.یادم افتاد که تلفن قطعه و موبایلم هم خرابه.قدیما یه موبایل باباغوری از این
2211 ها داشتم...احتماال باید توی کمد دیواری باشه.
آره...بالاخره تونستم پیداش کنم.سیم کارتم رو توش انداختم و به مسعود زنگ زدم
- الو مسعود...خوبی؟هنوز مهمونات نیومدن؟
مسعود –قربونت... فقط علیرضا اومده،بقیه هم تا چند دقیقه دیگه میان.
- اه ...خوب شد زنگ زدم،پس من آخر همه میام.
مسعود – می خوای ذوق زده شون کنی؟
- یه همچین چیزایی،فقط یه سوالی واسم پیش اومده مثه خوره افتاده به جونم.من وقتی از در اومدم سلام بدم؟
مسعود – نه پَ...خدافظ بده!
- مسخره منظورم اینه که اگه سلام بدم کسی جواب میده به نظرت؟
مسعود – تو سلام بده،هر خری دوست نداشت جواب نمیده.با اینا کار نداشته باش.
- مرسی.پس امشب می بینمت.
مسعود – باشه...فعلا.
اولین خبر بد اینکه علیرضا هم اومده.پسر تخس فامیل...خیلی هم خودشو آدم حساب می کنه.به همه از بالا نگاه می
کنه.همش به این و اون دستور میده...غیرتی بازی درمیاره...فقط پارس می کنه و پاچه می گیره،تازه بدترین قسمت
ماجرا اینه که همه هم دوستش دارن! خوشم میاد که مسعود همش میزنه تو پوزش.آخ که چقد حال میده.البته
مسعود حال همه رو میگیره ...من عاشق این اخلاقشم.
حدود یه ساعت آهنگ گوش دادم تا نزدیکای ساعت 7 شب.با توجه به اینکه هوا تقریبا زود تاریک میشه فکر کنم
تا حالا همه اومده باشن.
منم کم کم آماده شدم.یه تی شرت مشکی پوشیدم و شلوار لی خاکستری.موهام هم طبق معمول زدم بالا.کنار موهام
کوتاهه و زیاد نیازی به دست کاری نداره.وسط و جلوی موهام هم بلنده ...البته از حالتی که بخواد سیخ بشه
بلندتره.اونجوری هم دوست دارم اما بهم نمیاد.یه ذره ادکلن با بوی سرد هم زدم.اونقدر نزدم که بوش پدر بقیه رو
در بیاره.در حد متعادل.کاپشنم رو تنم کردم و راه افتادم.
از ماشین های پارک شده جلوی خونه ی مسعود فهمیدم تقریبا همه ی مهمونا اومدن.منم همینو می خواستم چون
حوصله نداشتم قبل همه برم اونجا و هر کی از در اومد باهاش چاق سلامتی کنم!اینجوری یه سلام کلی میدم به قول
مسعود هر خری خواست می تونه جواب نده.زنگ آیفون رو زدم.
مسعود – کیه؟
- باز کن،بهرادم.
- بیا بالا که به موقع اومدی.
درو واسم باز کرد و وارد شدم.وقتی داشتم از پله ها بالا می رفتم حسابی بهم استرس وارد شده بود.از رو در رو شدن
با بعضی ها می ترسیدم.انگار داشتن توی دلم جا یخی می شستن!قلبم تند تند میزد برای همین یه کم مکث
کردم.آخه چه مرگته انقدر استرس گرفتی احمق...مگه می خوان سرتو ببرن.اونا هم مثه خودت...چشم دیدنتو
ندارن...فکر نمی کنم این ارتباط متقابل از بین رفته باشه.به در آپارتمان که رسیدم در نزدم تا کفش هامو دربیارم که
شنیدم عمه مژگان داره به مسعود میگه : مگه بهراد هم دعوت کردی؟ مسعود هم جواب داد : خونه ی خودمه،به
نظرت اشکال داره؟
خوشم میاد این مسعود بزرگ و کوچیک نمی شناسه.از دم حال همه رو می گیره.از یه طرف هم کیف کردم که عمه
به خاطر اومدن من ناراحت شد.دوست دارم حال یه عده رو بگیرم...به هر شکل ممکن!
تا یه تق به در زدم مسعود درو باز کرد.
- ســـــلام.
مسعود – به! ســـــــلام.
در همین حین همدیگه بغل کردیم و روی ماه همدیگه رو هم ماچی موچی کردیم.این حرکت هماهنگ شده نبود
ولی من حس کردم دیگران اینجوری فکر می کنن که هماهنگ شده بود.حداقل از طرف من که عمدی در کار
نبود.مسعود سعی می کرد جوری رفتار کنه که من احساس راحتی کنم.کلا من و مسعود جلوی فک و فامیل خیلی
مؤدبانه با همدیگه رفتار کنیم،چون مسعود دوست نداره بقیه از این رفتارش آتو بگیرن و انتظار داشته باشن که با
همه اونجوری برخورد کنه.زیاد با فامیل صمیمی نمیشه و برای این کارش دلایل خاص خودش رو داره.
بدون توجه به اینکه کسی حواسش به من هست یا نه یه سلام دادم.توجه نکردم کی جواب داد و کی نداد.در واقع
برام مهم هم نبود.مسعود سمت علیرضا اشاره کرد که اونجا بشینم.منم رفتم و کنارش نشستم و با همدیگه دست
دادیم.
- سلام علیرضا،چطوری؟
علیرضا - ممنون،تو خوبی؟نمی دونستم امشب میای؟
- منم تا دیشب نمی دونستم،مسعود باهام تماس گرفت و ازم خواست بیام...ببخشید عمو مسعود.
)اصوال مسعود اجازه نمیده بقیه ی خواهر زاده ها و برادرزاده ها با اسم کوچیک صداش کنن،یه لحظه حواسم پرت
شد از دهنم پرید(
علیرضا- واقعا؟ من فکر کردم اتفاقی اومدی اینجا،پس عمو مسعود گفته بود.
- این موضوع انقدر تعجب آوره؟
علیرضا – آره یه کم.
- خب پس به تعجبت ادامه بده.
علیرضا یه نگاه عاقل اندر سفیه به من انداخت و یه سیب از روی میز برداشت که کوفت کنه.ای کاش اینجا نمی
نشستم.اما چاره ای هم نداشتم.از این سکوت علیرضا استفاده کردم و یه نگاهی به جمع انداختم.مبلی که من علیرضا
روش نشسته بودیم توی قسمت ابتدایی سالن بود...نزدیک در ورودی.همه توی قسمت اصلی سالن،اطراف تلویزیون
نشسته بودن.عمه مژگان با دختر بزرگه ش نسرین کنار هم نشسته بودن و داشتن پچ پچ می کردن.عمو محمد ،بابای
علیرضا هم مشغول سرویس کردن دهن بقیه بود.من نمی دونم این بشر چرا انقد حرف می زنه؟ اونم حرف مفت! از
این آدماست که فکر می کنه از همه کاری سر درمیاره.همش با یه سری استدلال غلط از سیاست و اقتصاد و ... حرف
می زنه.خدا به داد زن و بچه ش برسه.زن عمو هم توی آشپزخونه بود و فکر کنم داشت به مسعود کمک می کرد.از
صداشون میشد فهمید.
عمه مریم هم داشت از خجالت میوه ها درمیومد و هی زیر چشمی به من نگاه می کرد و این حرکتش خیلی تابلو بود
اما نمی دونم چرا هی به حرکتش ادامه میداد.کلا من خیلی زود خنده م می گیره...سعی کردم جلوشو بگیرم که یه
وقت به کسی برنخوره.یکی از افرادی که اصلا دوست ندارم توجهش بهم جلب شه بابامه...مامانم هم در رده ی دوم
قرار داره... ظاهرا هم بود و نبود من براشون چندان فرقی هم نداره و توجهی هم به من ندارن.جای شکرش
باقیه.تحمل سنگینی نگاه اونا رو اصلا ندارم.
نسترن رو نمی بینم.شاید نیومده...شایدم توی اتاقه...زیاد مهم نیست.دوست ندارم باهاش رو به رو بشم.یکی از
کسایی که ازش به شدت متنفرم کیوان،پسر عمه مریمه.وقتی می بینمش فشار خونم میره بالا...یا برعکس! آخ که
چقدر این بشر ادعای خوشتیپی داره؟ چشماش آبیه ولی به نظرم خوشگل نیست.همین چشمای لنز دار خودم از اون
خوشگل تره.همش شلوارهای گشاد و تی شرت های تنگ می پوشه...نمی دونم چجوری توش نفس می کشه! اصلا
هم این دو لباس ترکیب جالبی ندارن.تازه آدم فوقش یه روز همچین تیپی میزنه اما نه هر روز و همیشه و همه جا و
در هر مراسم رسمی و غیر رسمی! اگه من این لباسارو می پوشیدم حتما بهم برچسب "روانی" میزدن.)البته همین
الانش هم این برچسب رو دارم(.یکی از خصوصیات کیوان اینه که بسیار دریده و پاچه پاره ست.سر به سر بزرگ و
کوچیک میذاره.با همه شوخی های پشت وانتی می کنه...روی اعصاب همه چهار نعل میره...جالبه که همین پسر لوس
وقتی یه سرما خوردگی کوچولو میگیره همه واسش خودکشی می کنن اما اون زمان که من خونه ی بابام زندگی می
کردم تا وقتی رو به قبله نبودم از دکتر خبری نبود.یه نکته این وسط در رابطه با کیوان وجود داره که منو دلگرم می
کنه،اینکه مثل سگ از مسعود می ترسه! اصلا جرأت نداره با مسعود شوخی کنه چون اساسا مسعود با کسی شوخی
نداره و مخصوصا در مورد خواهرزاده ها و برادرزاده هاش اگه ببینه حرف زیادی می زنن،می زنه تو دهن شون...از
هیچکس هم حساب نمی بره.
ته چشمان تو خدا شیطنت میکند ته چشمان من شیطان خدایی
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان هیچکسان - *yoksel* - 14-07-2017، 17:25
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 14-07-2017، 19:49
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 15-07-2017، 11:35
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 15-07-2017، 19:02
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 16-07-2017، 10:08
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 16-07-2017، 16:41
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 16-07-2017، 21:19
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 17-07-2017، 10:17
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 17-07-2017، 18:11
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 17-07-2017، 22:24
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 19-07-2017، 11:21

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان