17-07-2017، 22:24
صبح حوالی ساعت نُه از خواب بیدار شدم.چشمام به شدت می سوخت.فکر کنم این لنزه فاسد شده باشه.باید فکر یه
جدیدش باشم.یه نگاه به رختخواب سورن انداختم و دیدم نیست.گفتم شاید گلاب به روم رفته جایی.حدود یه ربع
منتظر بودم اما خبری نشد.اول لنزها رو از توی چشمام در اوردم و به هال و اتاق خواب سر زدم.اونجا نبود.از روی
تراس به تهِ حیاط نگاه کردم.برق دستشویی هم خاموش بود.حس کردم از راهروی باریکی که حموم توش قرار داره
صدا میاد.انتهای اون راهرو ،چند تا پله ی کوتاه چوبی بود که به در اتاق ِ زیر شیروونی منتهی میشد.البته اتاق که چه
عرض کنم! ارتفاع اتاق زیر شیروونی حدودا یک متر بود.احتمالا فقط یه بچه ی زیر شش سال می تونست توش سر
پا وایسه.حدس زدم سورن رفته باشه اونجا.نزدیک پله های چوبی رفتم و صداش زدم.یهو از پشت سر یکی زد رو
شونه م.
- ترسیدم نکبت!فک کردم رفتی بالا
سورن – رفتم بالا اما دوباره برگشتم و یه نگاهی هم به حموم انداختم.یه نگاه پشت سرت می نداختی منو می دیدی؟
با همدیگه از راهرو خارج شدیم و اومدیم سمت آشپزخونه.
- چی کار می کردی؟
سورن – هیچی...خواستم ببینم اتاق زیر شیروونی ت چجوریاست!
- خب حالا چه جوری بود؟
سورن – خیلی به هم ریخته بود.یادت باشه تمیزش کنی.
دیگه یواش یواش دارم به سورن هم مشکوک میشم.ینی ممکنه به خاطر بهوونه ای به این مزخرفی از خوابش زده
باشه!اون زمان که تازه اومده بودم توی این خونه هم اتاق رو دیده بود...یه کم هم بهم کمک کرد تا وسایل اضافی م
رو اونجا بذارم.
سورن – برنامه ت واسه امروز چیه؟
- احتمالا برم به مسعود سر بزنم.به هر حال امروز اولین روز ساله...می خوام به صله ارحام بپردازم.
سورن – اوه...اونوقت با کی؟
- با مسعود دیگه.تو رو که دیدم.فقط مونده مسعود.
سورن – خسته نباشی.
- مرسی.تو هم میای؟
سورن – آره.یه چن وقتی هست ندیدمش.
- راستی امروز مغازه ها باز نیست؟
سورن – فک نمی کنم.چه مغازه ای؟
- آرایشی بهداشتی.
سورن – آهــان! دیدم رنگ چشمات یهو مشکی شد...حاال میمیری لنز نذاری؟! امروز باز نیستن.
- نـــه...من بدون لنز می میرم.
سورن – نمیر بابا...من تو خونه دارم.زیاد هم استفاده نکردم.اون واسه تو.کِی بریم خونه ی مسعود؟
- سر ظهر میریم که ناهار چتر شیم اونجا.
سورن - طرح خوبیه.موافقم.
صُبونه چی می خوری واست بیارم؟
سورن – هه...چه سوال احمقانه ای.
- چیه؟ نکنه رژیم داری؟
سورن – نخیر، احمقانه بود چون جنابعالی چیزی تو خونه ت نداری...گدا گشنه!
- به نکته ی ظریفی اشاره کردی.اصلا انتخاب رو بی خیال...خودم واست یه چیزی میارم.
این سورن هم الکی کلاس می ذاره.خدایی اهل صبونه خوردن نیست.منم نیستم...اساسا وقتی از خواب بیدار میشم
نمی تونم چیزی بخورم.در عوض از خجالت ناهار در میایم.با این حال ظرف چند دقیقه صبونه رو حاضر کردم.
سورن – برای اولین بار در تاریخ بشریت! نسکافه با پرتغال ...با هم...اونم به عنوان صبحونه!
- قرار نیست همزمان بخوریشون که!! اول اون پرتغال هاتو زهر مار کن بعد هم نسکافه بخور که خوابت هم بپره.در
ضمن هر دوش هم مقویه.مخصوصا پرتغال!
سورن – واقعا شگفت انگیزه!
- چی؟
سورن – اینکه تو خونه ت نسکافه داری!!! از اینا گذشته...همین اخلاق ها رو داری که بهت میگن عجیب.
- کی بهم میگه عجیب؟!
سورن – یه سری از بچه های دانشگاه...البته اونا این کارای خارق العاده تو ندیدن.وگرنه دیگه نمی گفتن
عجیب...می گفتن جفنگ.
- جدی به من میگن عجیب؟! چه باحال!!!
سورن – آخــی...چه ذوقی کرد بچه.حالا نمی خوای بدونی دقیقا کدوم یکی از بچه های دانشگاه میگن؟
- نه...از قدیم گفتن" نبین کی میگه،ببین چی میگه".
سورن – اوه...اوه...زود بخور که خون به مغزت نرسیده، داری چرند میگی.
- آهان راستی! چند وقت بود می خواستم ازت یه سوال بپرسم یادم می رفت.
سورن – خب حالا بنال.
- مرض...خواستم بپرسم تو چرا با من دوست شدی؟کلا چرا با من رفاقت می کنی؟
سورن – چه می دونم! از خریّتمه.
- جدی میگم...آخه ما خیلی با هم فرق داریم.
سورن – اینکه فرق داریم چه ربطی داشت؟! کال من با کسایی مثه خودم نمی تونم کنار بیام.چون من همیشه دوست
دارم اولین باشم...ریاست طلبم...که البته این واسه من بیشتر توی مُد و این چیزا خالصه شده.تحمل ندارم کسی باهام
رقابت کنه... بیشتر به فروردینی بودنم برمی گرده.
- خب چه ربطی به دوستی ما داشت؟
سورن - به دوستی ربط نداشت، این جواب اون حرفت بود که گفتی " ما با هم فرق داریم".
- جواب سوال اصلی م چی شد؟!
سورن – توضیحش سخته.علی رغم میل باطنی م باید بگم جذابیت هایی هم داری.
- خوب شد اینو گفتی.کم کم داشتم افسردگی می گرفتم.ولی آخرش من نفهمیدم چی شد!
سورن – انقد توی هر چیزی دنبال دلیل و منطق نباش.بی خیال
***
سورن – اول بذار من یه سر به خونه بزنم،بعد میریم پیش مسعود.
- باشه.فقط یادم باشه لنز رو هم ازت بگیرم.
با سورن از خونه زدیم بیرون.مثل همیشه توی کوچه ی ما کلاغ پر نمی زد.حین رد شدن از کوچه کلی اطراف رو نگاه
کردم .یاد اون یارو افتادم که چند شب پیش رو به روی در خونه م وایساده بود...اما امروز خبری نبود.
قبل از اینکه سورن در خونه رو باز کنه گفت : فقط آروم بیا که این یارو صاحب خونه خفت مون نکنه.من به بابام اینا
گفتن عید می خوام برم اصفهان.
- باشه حواسم هست.
خیلی آروم کلید انداخت و وارد خونه شدیم.درو هم باز گذاشتیم چون می خواستیم زود برگردیم.همین که وارد
خونه شدیم دیدم صاحب خونهه داره از پشت پنجره دست تکون میده.مثه اینکه سورن یارو رو ندید.
آهسته به سورن گفتم :مدار بسته دارید؟
سورن – چی؟
بعد که به پنجره ی طبقه بالا اشاره کردم دو زاریش جا افتاد.
سورن – اَه...این که اینجاست!...) با صدای بلند گفت( سلام آقای فالحی.
اونم از پشت پنجره دستی تکون داد.
سورن – مرده شور قدم نحس تو ببره.
- به من چه؟! حالا مگه میمیری اگه ببینت!
سورن – نمیمیرم اما به بابام گزارش میده که خونه ام و مجبورم عید دیدنی برم ریخت نحس کل فک و فامیلو ببینم.
- همینه دیگه،توانایی "نه" گفتن نداری دیگرانو مقصر می کنی.
سورن – ببند بابا.)ادامو در اورد( : توانایی نه گفتن...خوبه خودت مثه سگ از بابات می ترسی.
- باز من تو روی این خندیدم...حیف که کارم پیشت گیره.
سورن – گیر نبود هم نمی تونستی کاری کنی.
همیشه وارد خونه ی سورن که میشم اعصابم به هم میریزه از بس که خونه ش کثیفه.هر از گاهی دلم واسه ش می
سوزه خودم میام مرتبش می کنم.بعضی وقتا هم مامانش میاد.
- خونه ت عین طویله ست.
سورن – تو چرا انقد اخلاقات زنونه ست؟! ول کن بابا.
- چرا هر کس به نظافت اهمیت میده بهش انگ میزنی؟
سورن – من به هر کس چی کار دارم؟!از بین اطرافیان من تنها کسی که از این اخالق ها داره تویی.
- بی خیال.زودتر حاضر شو بریم.اون لنز وا مونده ت هم واسه من بیار.
خونه ی سورن برعکس خونه ی من خیلی شیکه و ساختمونش هم نو سازه.یه سالن حدودا بیست و چهار متری داره
و انتهای سالن دست چپ دو تا پله می خوره که اتاق خواب ها و حمومش اونجا ست.سورن رفت توی یکی از اتاق ها
که لباس عوض کنه،منم رفتم توی اون یکی اتاق خواب.فک کردم شاید لنزهاشو اونجا گذاشته باشه.توی اتاق
خواب،کنار تخت یه میز گذاشته که البته شباهتی به میز توالت نداره...صرفا یه میزه! روی میز انواع و اقسام ادکلن و
عینک دودی یافت میشد.چند تا کرم سفید کننده و ضد آفتاب هم بود.در کمال تعجب چیزهای دیگه ای هم دیدم!!!
واقعا دارم به عقل سورن شک می کنم.
توی همین لحظه سورن از در اومد.
سورن – به چی نگاه می کنی فضول؟!
- به لوازم بزکت.خیلی جالبه! بین این همه کرم و ماتیک لنزها رو پیدا نکردم.
سورن – خفه شو! ماتیک کجا بود؟ لنزها هم توی اون یکی اتاقه.
- راستی این لاک هات منو کشته!
سورن – اَ... خوب شد گفتی.یادم باشه توی عید حتما استفاده کنم.
- شوخی می کنی!!! واقعا می خوای لاک بزنی؟
سورن – شوخی ندارم.در ضمن می بینی که مشکیه...الک مشکی پسرونه ست.
- خدایا ! این چی میگه؟! نکنه جدی جدی آخرالزمان شده؟!
سورن – برو بابا...بی جنبه.الان اکثر پسرای مشهور لاک می زنن.
- لابد مثه آدام المبرت؟!
سورن – آره خب،اونم می زنه.بیل کالیتز هم دیدم که لاک مشکی می زنه.
- بی خیال قربونت...برو لنز ها رو بیار که زودتر بریم.
- حقا که خیلی گند سلیقه ای.آخه این چه لنزیه؟!
سورن – الاغ مگه ندیدی توی این رمان ها هر کی می خواد کلاس بذاره میگه چشماش خاکستریه؟!
- مگه تو رمان می خونی؟
سورن – نه.
- پس حرف حسابت چیه؟! اصن رمانو بی خیال.خاکستری خیلی غیر طبیعیه.به من هم نمیاد.شبیه اون موجود آدم
خواره شدم.
سورن – خوبه که! اصن من نمی دونم چه اصراری داری لنز بذاری؟! بیماری؟
- از رنگ چشمای خودم خوشم نمیاد.حرفیه؟!
سورن - سعی کن با اصل ِ خودت بسازی.
- ببین کی به کی میگه؟! باور کن من نمی دونم رنگ واقعی موهای تو چیه بس که رنگ می زنی!
سورن – من برای تنوع رنگ می زنم.
- خب منم واسه تنوع لنز می ذارم.گیر دادی ها...!
جدیدش باشم.یه نگاه به رختخواب سورن انداختم و دیدم نیست.گفتم شاید گلاب به روم رفته جایی.حدود یه ربع
منتظر بودم اما خبری نشد.اول لنزها رو از توی چشمام در اوردم و به هال و اتاق خواب سر زدم.اونجا نبود.از روی
تراس به تهِ حیاط نگاه کردم.برق دستشویی هم خاموش بود.حس کردم از راهروی باریکی که حموم توش قرار داره
صدا میاد.انتهای اون راهرو ،چند تا پله ی کوتاه چوبی بود که به در اتاق ِ زیر شیروونی منتهی میشد.البته اتاق که چه
عرض کنم! ارتفاع اتاق زیر شیروونی حدودا یک متر بود.احتمالا فقط یه بچه ی زیر شش سال می تونست توش سر
پا وایسه.حدس زدم سورن رفته باشه اونجا.نزدیک پله های چوبی رفتم و صداش زدم.یهو از پشت سر یکی زد رو
شونه م.
- ترسیدم نکبت!فک کردم رفتی بالا
سورن – رفتم بالا اما دوباره برگشتم و یه نگاهی هم به حموم انداختم.یه نگاه پشت سرت می نداختی منو می دیدی؟
با همدیگه از راهرو خارج شدیم و اومدیم سمت آشپزخونه.
- چی کار می کردی؟
سورن – هیچی...خواستم ببینم اتاق زیر شیروونی ت چجوریاست!
- خب حالا چه جوری بود؟
سورن – خیلی به هم ریخته بود.یادت باشه تمیزش کنی.
دیگه یواش یواش دارم به سورن هم مشکوک میشم.ینی ممکنه به خاطر بهوونه ای به این مزخرفی از خوابش زده
باشه!اون زمان که تازه اومده بودم توی این خونه هم اتاق رو دیده بود...یه کم هم بهم کمک کرد تا وسایل اضافی م
رو اونجا بذارم.
سورن – برنامه ت واسه امروز چیه؟
- احتمالا برم به مسعود سر بزنم.به هر حال امروز اولین روز ساله...می خوام به صله ارحام بپردازم.
سورن – اوه...اونوقت با کی؟
- با مسعود دیگه.تو رو که دیدم.فقط مونده مسعود.
سورن – خسته نباشی.
- مرسی.تو هم میای؟
سورن – آره.یه چن وقتی هست ندیدمش.
- راستی امروز مغازه ها باز نیست؟
سورن – فک نمی کنم.چه مغازه ای؟
- آرایشی بهداشتی.
سورن – آهــان! دیدم رنگ چشمات یهو مشکی شد...حاال میمیری لنز نذاری؟! امروز باز نیستن.
- نـــه...من بدون لنز می میرم.
سورن – نمیر بابا...من تو خونه دارم.زیاد هم استفاده نکردم.اون واسه تو.کِی بریم خونه ی مسعود؟
- سر ظهر میریم که ناهار چتر شیم اونجا.
سورن - طرح خوبیه.موافقم.
صُبونه چی می خوری واست بیارم؟
سورن – هه...چه سوال احمقانه ای.
- چیه؟ نکنه رژیم داری؟
سورن – نخیر، احمقانه بود چون جنابعالی چیزی تو خونه ت نداری...گدا گشنه!
- به نکته ی ظریفی اشاره کردی.اصلا انتخاب رو بی خیال...خودم واست یه چیزی میارم.
این سورن هم الکی کلاس می ذاره.خدایی اهل صبونه خوردن نیست.منم نیستم...اساسا وقتی از خواب بیدار میشم
نمی تونم چیزی بخورم.در عوض از خجالت ناهار در میایم.با این حال ظرف چند دقیقه صبونه رو حاضر کردم.
سورن – برای اولین بار در تاریخ بشریت! نسکافه با پرتغال ...با هم...اونم به عنوان صبحونه!
- قرار نیست همزمان بخوریشون که!! اول اون پرتغال هاتو زهر مار کن بعد هم نسکافه بخور که خوابت هم بپره.در
ضمن هر دوش هم مقویه.مخصوصا پرتغال!
سورن – واقعا شگفت انگیزه!
- چی؟
سورن – اینکه تو خونه ت نسکافه داری!!! از اینا گذشته...همین اخلاق ها رو داری که بهت میگن عجیب.
- کی بهم میگه عجیب؟!
سورن – یه سری از بچه های دانشگاه...البته اونا این کارای خارق العاده تو ندیدن.وگرنه دیگه نمی گفتن
عجیب...می گفتن جفنگ.
- جدی به من میگن عجیب؟! چه باحال!!!
سورن – آخــی...چه ذوقی کرد بچه.حالا نمی خوای بدونی دقیقا کدوم یکی از بچه های دانشگاه میگن؟
- نه...از قدیم گفتن" نبین کی میگه،ببین چی میگه".
سورن – اوه...اوه...زود بخور که خون به مغزت نرسیده، داری چرند میگی.
- آهان راستی! چند وقت بود می خواستم ازت یه سوال بپرسم یادم می رفت.
سورن – خب حالا بنال.
- مرض...خواستم بپرسم تو چرا با من دوست شدی؟کلا چرا با من رفاقت می کنی؟
سورن – چه می دونم! از خریّتمه.
- جدی میگم...آخه ما خیلی با هم فرق داریم.
سورن – اینکه فرق داریم چه ربطی داشت؟! کال من با کسایی مثه خودم نمی تونم کنار بیام.چون من همیشه دوست
دارم اولین باشم...ریاست طلبم...که البته این واسه من بیشتر توی مُد و این چیزا خالصه شده.تحمل ندارم کسی باهام
رقابت کنه... بیشتر به فروردینی بودنم برمی گرده.
- خب چه ربطی به دوستی ما داشت؟
سورن - به دوستی ربط نداشت، این جواب اون حرفت بود که گفتی " ما با هم فرق داریم".
- جواب سوال اصلی م چی شد؟!
سورن – توضیحش سخته.علی رغم میل باطنی م باید بگم جذابیت هایی هم داری.
- خوب شد اینو گفتی.کم کم داشتم افسردگی می گرفتم.ولی آخرش من نفهمیدم چی شد!
سورن – انقد توی هر چیزی دنبال دلیل و منطق نباش.بی خیال
***
سورن – اول بذار من یه سر به خونه بزنم،بعد میریم پیش مسعود.
- باشه.فقط یادم باشه لنز رو هم ازت بگیرم.
با سورن از خونه زدیم بیرون.مثل همیشه توی کوچه ی ما کلاغ پر نمی زد.حین رد شدن از کوچه کلی اطراف رو نگاه
کردم .یاد اون یارو افتادم که چند شب پیش رو به روی در خونه م وایساده بود...اما امروز خبری نبود.
قبل از اینکه سورن در خونه رو باز کنه گفت : فقط آروم بیا که این یارو صاحب خونه خفت مون نکنه.من به بابام اینا
گفتن عید می خوام برم اصفهان.
- باشه حواسم هست.
خیلی آروم کلید انداخت و وارد خونه شدیم.درو هم باز گذاشتیم چون می خواستیم زود برگردیم.همین که وارد
خونه شدیم دیدم صاحب خونهه داره از پشت پنجره دست تکون میده.مثه اینکه سورن یارو رو ندید.
آهسته به سورن گفتم :مدار بسته دارید؟
سورن – چی؟
بعد که به پنجره ی طبقه بالا اشاره کردم دو زاریش جا افتاد.
سورن – اَه...این که اینجاست!...) با صدای بلند گفت( سلام آقای فالحی.
اونم از پشت پنجره دستی تکون داد.
سورن – مرده شور قدم نحس تو ببره.
- به من چه؟! حالا مگه میمیری اگه ببینت!
سورن – نمیمیرم اما به بابام گزارش میده که خونه ام و مجبورم عید دیدنی برم ریخت نحس کل فک و فامیلو ببینم.
- همینه دیگه،توانایی "نه" گفتن نداری دیگرانو مقصر می کنی.
سورن – ببند بابا.)ادامو در اورد( : توانایی نه گفتن...خوبه خودت مثه سگ از بابات می ترسی.
- باز من تو روی این خندیدم...حیف که کارم پیشت گیره.
سورن – گیر نبود هم نمی تونستی کاری کنی.
همیشه وارد خونه ی سورن که میشم اعصابم به هم میریزه از بس که خونه ش کثیفه.هر از گاهی دلم واسه ش می
سوزه خودم میام مرتبش می کنم.بعضی وقتا هم مامانش میاد.
- خونه ت عین طویله ست.
سورن – تو چرا انقد اخلاقات زنونه ست؟! ول کن بابا.
- چرا هر کس به نظافت اهمیت میده بهش انگ میزنی؟
سورن – من به هر کس چی کار دارم؟!از بین اطرافیان من تنها کسی که از این اخالق ها داره تویی.
- بی خیال.زودتر حاضر شو بریم.اون لنز وا مونده ت هم واسه من بیار.
خونه ی سورن برعکس خونه ی من خیلی شیکه و ساختمونش هم نو سازه.یه سالن حدودا بیست و چهار متری داره
و انتهای سالن دست چپ دو تا پله می خوره که اتاق خواب ها و حمومش اونجا ست.سورن رفت توی یکی از اتاق ها
که لباس عوض کنه،منم رفتم توی اون یکی اتاق خواب.فک کردم شاید لنزهاشو اونجا گذاشته باشه.توی اتاق
خواب،کنار تخت یه میز گذاشته که البته شباهتی به میز توالت نداره...صرفا یه میزه! روی میز انواع و اقسام ادکلن و
عینک دودی یافت میشد.چند تا کرم سفید کننده و ضد آفتاب هم بود.در کمال تعجب چیزهای دیگه ای هم دیدم!!!
واقعا دارم به عقل سورن شک می کنم.
توی همین لحظه سورن از در اومد.
سورن – به چی نگاه می کنی فضول؟!
- به لوازم بزکت.خیلی جالبه! بین این همه کرم و ماتیک لنزها رو پیدا نکردم.
سورن – خفه شو! ماتیک کجا بود؟ لنزها هم توی اون یکی اتاقه.
- راستی این لاک هات منو کشته!
سورن – اَ... خوب شد گفتی.یادم باشه توی عید حتما استفاده کنم.
- شوخی می کنی!!! واقعا می خوای لاک بزنی؟
سورن – شوخی ندارم.در ضمن می بینی که مشکیه...الک مشکی پسرونه ست.
- خدایا ! این چی میگه؟! نکنه جدی جدی آخرالزمان شده؟!
سورن – برو بابا...بی جنبه.الان اکثر پسرای مشهور لاک می زنن.
- لابد مثه آدام المبرت؟!
سورن – آره خب،اونم می زنه.بیل کالیتز هم دیدم که لاک مشکی می زنه.
- بی خیال قربونت...برو لنز ها رو بیار که زودتر بریم.
- حقا که خیلی گند سلیقه ای.آخه این چه لنزیه؟!
سورن – الاغ مگه ندیدی توی این رمان ها هر کی می خواد کلاس بذاره میگه چشماش خاکستریه؟!
- مگه تو رمان می خونی؟
سورن – نه.
- پس حرف حسابت چیه؟! اصن رمانو بی خیال.خاکستری خیلی غیر طبیعیه.به من هم نمیاد.شبیه اون موجود آدم
خواره شدم.
سورن – خوبه که! اصن من نمی دونم چه اصراری داری لنز بذاری؟! بیماری؟
- از رنگ چشمای خودم خوشم نمیاد.حرفیه؟!
سورن - سعی کن با اصل ِ خودت بسازی.
- ببین کی به کی میگه؟! باور کن من نمی دونم رنگ واقعی موهای تو چیه بس که رنگ می زنی!
سورن – من برای تنوع رنگ می زنم.
- خب منم واسه تنوع لنز می ذارم.گیر دادی ها...!