18-07-2017، 8:18
بالخره به خونه ی مسعود رسیدیم.انقد این سورن حواسمو پرت کرد یادم رفت زنگ بزنم ببینم تنهاست یا کسی
خونه شه! ماشینی دم در پارک نبود که این یه کم خیالمو راحت کرد.امیدوار بودم مهمون نداشته باشه.اما خب...اگه
فک و فامیل اونجا بودن با وجود سورن کارم راحت تر بود.سورن ماشین رو پارک کرد و با هم رفتیم جلوی در.
- خدا کنه تنها باشه.
سورن – واسه چی کَلَک؟!
- زهر مار.زنگو بزن.
سورن زنگ زد و بعد چند ثانیه مسعود جواب داد
مسعود – بله؟!
سورن – مسعود اگه کسی خونه ست بگو آره که ما نیایم بالا.
مسعود – بیاید بالا،کسی نیست.
دو تایی رفتیم بالا.مسعود در آپارتمان رو باز کرد.بعد سلام و احوالپرسی رفتیم داخل.البته سورن برای اینکه مسعود
رو اذیت کنه گیر داده بود به خاطر سال نو روبوسی عید کنه که مسعود هم هی می گفت خفه شو!
مسعود توی پذیرایی روی میز سفره ی هفت سین چیده بود.آجیل و شیرینی هم گذاشته بود...خالصه من و سورن
احساس حقارت کردیم چون هیچ وقت از این کارا نمی کردیم...البته کمی هم حق داشتیم.چون همش تو خونه های
همدیگه در رفت و آمد بودیم و خانواده هامون ما رو داخل آدم نمی دونستن که بیان خونه مون.
مسعود اومد پیش مون نشست و سورن ماجرای کار گذاشتن دوربین رو از سیر تا پیاز واسه ش تعریف کرد.
مسعود – کاش فیلم رو می اوردین من ببینم.
سورن – چیزی معلوم نبود...همین بود که برات گفتم.
مسعود – اگه می اوردی مجبور نبودی انقد فک بزنی.
سورن رو به من گفت : شما چی می کشید از دست این! خیلی سگ اخالقه!!!
مسعود – سورن یه جوری می زنمت کُتلت شی ها
سورن – عددی نیستی...
همیشه مسعود و سورن این بساط رو با همدیگه داشتن.البته شوخی می کنن با هم و هیچکدوم از حرفاشون واقعا
جدی نیست...اما اگه یه نفر نشناسشون فکر می کنه هر لحظه ممکنه دعواشون بشه.
یهو صدای زنگ رو شنیدیم.اگه شانس منه که همه ی ایل و تبار روز اول عید اومدن به مسعود سر بزنن.
به مسعود گفتم : اگه از فامیلن ما همین الان میریم.
سورن – من هیچ جا نمیرم ها...می خوام ناهار چتر شم رو مسعود
- من که میرم...تو خواستی بمون.
مسعود – حالا یه دقیقه خفه شید ببینم کیه!
مسعود رفت سمت آیفون و جواب داد و درو باز کرد.
- کی بود؟
مسعود – بابات اینا
سورن – اَه...ریدم تو شانست بهراد!
- دیگه مجال موندن نیست...من که میرم.
سورن – تابلو میشه که...بهشون بر می خوره ها!
- اگه برم اونا راحت ترن.باور کن...
سورن – باشه.
مسعود کلی اصرار کرد که بمونیم اما واقعا دوست نداشتم اولین روز سال کوفت همه مون بشه.انقدر توی اون چند
ثانیه با هم، سر موندن و رفتن کل کل کردیم که بابام اینا رسیدن پشت در.مسعود گفت : دو دقیقه بشینید بعد
برید...اینجوری خیلی ضایه ست.
قبول کردیم و رفتیم نشستیم...شدیدا در تلاش بودم که ریلکس جلوه کنم!
مسعود از چشمی در نگاه کرد و آروم گفت :"محمد اینا هم هستن".
فک کنم اینجوری بهتر شد.عمو محمد که باشه دوباره شروع می کنه به حرف زدن و استدلال های غلط و ...به هر
نحوی توجه بقیه رو جلب می کنه.اونوقت دیگه همه ما رو یادشون میره.مسعود درو باز کرد و بلافاصله بعد از سلام
کردن بهشون گفت که "مهمون دارم" .بابا و مامانم و عمو محمد و زنش و علیرضا اومدن داخل.تقریبا همه شون از
من بدشون میاد...فقط درجه هاش فرق داره.سورن با همه سلام و احوالپرسی گرم کرد و منم آروم سلام می دادم که
اگه کسی جواب نداد زیاد خیط نشم.بابام که کلا منو ندید!!! یا نخواست ببینه...
مامانم هم یه نیم نگاهی انداخت اما جواب نداد.باز دم بقیه گرم که جوابمو دادن.همه نشستن.من و سورن هم نزدیک
در ورودی روی یه مبل کنار همدیگه نشسته بودیم.منتظر بودم دو دقیقه بگذره و زودتر بزنم بیرون.اون دو دقیقه به
اندازه ی دو سال برام گذشت چون هیچکس هم حرفی نمیزد و این بدتر منو معذب می کرد.
مسعود که از حالتش میشد فهمید دوست داره کله ی همه شونو بِکنه گفت : چرا ساکتین؟ بفرمائید شیرینی...
مطمئنم اگه باهاشون تعارف نداشت می گفت "چرا خفه خون گرفتین؟..."
یواشکی به سورن اشاره کردم و سورن بلند به مسعود گفت : خب مسعود جان ما دیگه بریم...
مسعود – کجا؟ ناهار بمونید...
سورن – دستت درد نکنه.باید جایی بریم...ممنون.
مسعود – ای بابا...پس اصرار نمی کنم ولی همین روزا حتما بیاید.
سورن – حتما.
با همه خیلی کلی خدافظی کردیم و من جلوتر از سورن رفتم تا کفش هامو بپوشم.سورن قبل از اینکه بیاد کفش
هاشو بپوشه دم در مکث کرد و با مسعود مشغول پچ پچ شد.من خم شده بودم تا کفش هامو بپوشم.همین که
خواستم بلند شم حس کردم سرم گیج رفت.یه کم مکث کردم...فک کردم سر گیجه م برطرف شد اما همین که
خواستم از پله ها برم پایین کاملا جلوی چشمم سیاه شد.برای چند ثانیه هیچی ندیدم.
چند تا پله سقوط کردم.انقد سریع اتفاق افتاد که خودمم نفهمیدم چی شد.بدنم گرم بود و برای یه لحظه درد رو حس
نکردم اما همین که آخرین پله رو رد کردم و روی زمین افتادم درد رو با تمام وجود حس کردم.ساق پام به شدت
درد می کرد.فک کنم به لبه ی پله ها خورد.ظرف چند ثانیه سورن و مسعود بهم رسیدن.
از صدای مسعود میشد فهمید که حسابی نگران شده اما بازم دست از غُر زدن بر نمی داشت.
مسعود – چشم کورت پله رو ندید؟!
سورن – کمک کن بلند شه به جای این حرفا.
جفت شون سعی داشتن بهم کمک کنن بلند شم ولی خودم نمی تونستم تکون بخورم.یه جورایی بدنم بی حس شده
بود.
سورن – یه چیزی بگو بفهمیم زنده ای!
مسعود – متاسفم که اینو میگم ولی دوباره باید بریم تو خونه.
اینو که شنیدم با هر ضرب و زوری که بود گفتم : نـــه نه!...بهتر شدم.
مسعود – چی چیو بهتر شدم! دماغتم داره خون میاد
سورن – می خوای ببریش خونه که چی بشه؟ بریم بیمارستان
برای یه لحظه از دور چند تا صدای آشنا شنیدم.سورن و مسعود هم متوجه صدا شدن.مسعود خیلی آروم به سورن
گفت : کسی داره میاد بالا؟
سورن – آره فک کنم.
خیلی سریع سورن و مسعود کمک کردن که وایسم.حدس می زدم قیافه م افتضاح شده باشه.از قرار معلوم برای
مسعود مهمون اومده بود و مهمونای دیگه که توی خونه بودن درو واسه شون باز کرده بودن.ظرف سیم ثانیه دیدیم
عمه مژگان و دختراش دارن از پله ها میان بالا...از این طرف هم مهمونای داخل خونه اومدن دم در استقبالشون.ما
سه تا هم نه راه پس داشتیم نه راه پیش! اینجا بود که دیگه حسابی عصبی شده بودم .کاری هم از دستم برنمیومد
برای همین دوباره خنده های عصبی اومد سراغم.البته این دفه زیاد هم عصبی نبود...وقتی به حالت خودم فک می
کردم خنده م می گرفت.یواشکی به سورن و مسعود گفتم : لو ندید من زمین خوردم.
مسعود – پس بگیم کتکش زدیم؟
- اصن چیزی نگید...
عمو محمد و علیرضا اومده بودن جلوی در آپارتمان.عمه مژگان تا ما سه نفر رو دید شروع کرد به احوالپرسی و
تبریک عید بعد چند ثانیه تازه دو زاریش جا افتاد و متوجه حالت من شد.عمو محمد و علیرضا هم همچنان به ما
خیره شده بودن.مطمئنم فک می کردن ما با هم کتک کاری کردیم.
سورن خیلی زود با همه خدافظی کرد و دست منو گرفت تا جفت مونو از این وضعیت خلاص کنه.با همدیگه از پله ها
پایین می رفتیم اما خیلی آروم حرکت می کردیم تا زیادی تابلو نشیم چون ساق پای من شدیدا درد می کرد و عین
چلاق ها راه می رفتم.همینطور که من و سورن از بقیه جدا می شدیم نسترن از مسعود پرسید : چی شده دایی؟!
مسعود – هیچی...بفرمائید بالا...
***
- به نظرت خیلی ضایه بود؟
سورن – نه زیاد...
- جدی؟
سورن – چون با اونا زیاد برخورد نداری،نه...آنچنان ضایه نبود.
- خیالم راحت شد.امشب اینجا بمون.
سورن – نه دیگه،خونه یه کم کار دارم.فردا دوباره میام بهت سر می زنم.
- باشه.پس فعلا...
سورن – خدافظ.
سورن منو تا خونه رسوند.خیلی اصرار کرد بریم بیمارستان اما یه جورایی قرطی بازی میشد...آخه کدوم آدم عاقلی
به خاطر اینجور چیزا میره بیمارستان؟!! روی دست و پاهام فقط آثار کبودی و کوفتگی بود.با اینحال هر چی می
گذشت فک می کردم دردش داره بیشتر میشه.برای همین جَو گیر شدم و دو تا قرص ژلوفن خوردم.نزدیکای
غروب بود که شدیدا خوابم گرفته بود.دیگه نمی تونستم بشینم.توی پذیرایی یه بالش انداختم و روی زمین ولو
شدم.هوا یه کم تاریک شده بود.
چند دقیقه که گذشت و حس کردم کم کم پلک هام دارن سنگین میشن،یه صدای خفیف از اتاق زیر شیروونی
شنیدم.انگار یه وسیله ای افتاد روی زمین.چون وسایل اتاق زیر شیروونی رو خیلی نامرتب چیده بودم برام تعجبی
نداشت.احتمالا یکی از وسایل افتاد روی زمین.دوباره سعی کردم بخوام که یه صدای دیگه اومد.این دفه به حدی
شدید بود که لوستر هم یه تکون کوچیک خورد.مونده بودم چی کار کنم! با این پاها برام خیلی سخت بود که از پله
ها برم بالا اما نمی شد بی خیالش بشم.دوباره خودمو زدم به پوست کلفتی و دراز کشیدم.فکرم مشغول صداها شده
بود و خوابم پرید.مونده بودم برم سر بزنم یا نه! شاید سورن در اتاق رو باز گذاشته باشه و گربه ای چیزی رفته باشه
اونجا.با این فکر خیالم راحت تر شد و برای همین بلند شدم که یه سری به بالا بزنم.به محض اینکه از جام بلند شدم
و شروع کردم به راه رفتن چند تا صدای پشت سر هم شنیدم.انگار یه نفر شروع کرد به دویدن.با این صدا کاملا
فرض گربه رو فراموش کردم.پلنگ هم اینجوری راه نمیره!! به فکرم رسید به سورن زنگ بزنم.اما مردد بودم...اگه
چیزی اون بالا نباشه تا آخر عمر مسخره م می کنه...اصن چرا به سورن زنگ بزنم!! خرس گنده...خجالت هم نمی
کشه! یه کم به خودت بیا.
بالخره عزمم رو جزم کردم.مرگ یه بار شیون هم یه بار.خیلی مصمم ،تصمیم گرفتم برم بالا و به اتاق سر بزنم.
همین که راه افتادم به سمت راهرویی که درِ اتاق توش بود رسیدم صداها به حدی زیاد شدن که باز پشیمون
شدم.دست خودم نبود اگه یه نفر اونجا باشه با این وضعیت اوراق من می زنه دخلمو میاره.به این نتیجه رسیدم که
برم و از آشپزخونه یه چاقو بردارم.حداقل اینجوری دفاع از خود محسوب میشد.از راهرو خارج شدم و رفتم توی
آشپزخونه.داخل کابیت چند تا چاقو بود.یه کم مکث کردم تا یه مناسبشو انتخاب کنم.یه چاقو نسبتا بزرگ برداشتم
و خوشحال بودم که الان حال طرفو می گیرم...همین که خواستم برگردم یه چیزی محکم خورد توی سرم.انقدر
محکم بود که در عرض یه ثانیه نقش زمین شدم.
روی زمین افتاده بودمو چشمام بسته بود،نمی تونستم تکون بخورم...حتی نمی تونستم چشمامو باز کنم.حس کردم با
یه جسم تیز زد توی سرم.جاش شدیدا درد می کرد.بدتر از درد این بود که مطمئن بودم یه نفر بالای سرم
ایستاده...کاملا حسش می کردم.خیلی خیلی ترسیده بودم.حتم داشتم کارمو می سازه.خوب داشتم به اطراف گوش
می کردم اما صدایی نمیومد.انگار طرف نفس هم نمی کشید.دوباره حس کردم حرکت کرد.این دفه به طرفم خم شد
و کنارم نشست...اون لحظه فشارم افتاد...خودم سردی بدنم رو حس می کردم.کم کم داشت اشکم درمیومد.اما
دوست نداشتم بفهمه هنوز بیهوش نشدم.هر لحظه وضعیت بدتر و بدتر میشد...مثه اینکه خیال داشت منو حرکت
بده چون تماس دستشو زیر سرم حس می کردم اما نکته اینجا بود که دستش به قدری لطیف بود که من هیچ فشاری
حس نمی کردم...یه لحظه انگار خدا بهم نظر کرد و از هوش رفتم.
***
پشت سرم درد خفیفی رو حس می کردم.اما انگار حالم بهتر شده بود.سعی کردم چشمامو باز کنم و خدارو شکر این
دفه تونستم.در کمال ناباوری روی تخت بیمارستان دراز کشیده بودم.کم کم داشتم شاخ در میوردم! مگه یارو بیمار
بود که خودش زد و خودشم منو رسوند بیمارستان؟!! خواستم بشینم که یه صدای آشنا شنیدم.
سورن – نـــه! بلند نشو...دکترت گفته نذارم بلند شی.
- چی شده؟
سورن – سوال قشنگی بود،البته من باید از تو بپرسم.
در اتاق نیمه باز بود.دقیق که نگاه کردم دیدم مسعود و اون یارو اسدی با یه مامور نیروی انتظامی دارن با هم حرف
می زنن.حدس زدم که طرف رو گرفتن.یه کم خیالم راحت شد.بعد چند لحظه حرفاشون تموم شد و افسر نیروی
انتظامی با اسدی رفتن و مسعود اومد توی اتاق.همین که منو دید دستشو به نشونه ی تأسف تکون داد و گفت : تو
خونه ت چه غلطی می کردی؟
- من نمی دونم...کاری نمی کردم...
سورن – دقیقا چه اتفاقی افتاد؟
تمام اتفاقات رو مو به مو براشون تعریف کردم.قیافه هاشون واقعا باحال شده بود.
... – حالا شما چجوری خبر دار شدید؟!
سورن – اول بگو ببینم مطمئنی درگیری خاصی بین تون پیش نیومد؟!
- من که با اون درگیر نشدم.فقط اون منو زد...
مسعود – چند نفر اونجا بودن؟
- فقط من و اون یارو...که اونم ندیدمش.
مسعود – عجیبه!!
- چی عجیبه؟
سورن – مسعود بذار من توضیح بدم.ببین سر شب یکی از همسایه هات اومد جلوی در خونه ی من و گفت سریع
بیام خونه ی تو.منم حسابی نگران شدم و سه سوته خودمو رسوندم.دیدم چرنده و پرنده اطراف خونه ت جمع
شدن.هیچی دیگه... من گفتم حتما دیگه بهراد مُرد! سریع اومدم از همسایه ها پرسیدم چی شده که اونا گفتن یه
ساعتی میشه که از خونه ت صدای جیغ و داد میاد.خودم که دقت کردم صداها رو شنیدم.حتی صدای جیغ یه زن هم
میومد.انگار چند نفر داشتن با هم دعوا می کردن...خواستم از دیوار بیام بالا که همون لحظه پلیس رسید.مثه اینکه
قبلا همسایه هات خبرشون کرده بودن.خلاصه با مسعود هم تماس گرفتم و خودشو رسوند.وقتی به پلیس ها گفتم
دوستتم اجازه دادن باهاشون وارد خونه ت بشم.اومدیم تو و همه ی خونه رو گشتن.اما کسی نبود.آخرش رفتیم توی
حموم و دیدیم تو اونجا افتادی و سرت کلا خونی بود.خیلی ناجور بود...بعدم که اوردیمت بیمارستان.
با حرفای سورن فک کنم دوباره فشار خونم بالا و پایین شد.نفسم بالا نمیومد.بیشتر از هر چیز ترسیده بودم.ینی چند
نفر به جز من توی خونه بودن؟! مطمئنم دفه ی دیگه جون سالم به در نمی برم.
- نه...نه باورم نمیشه.
مسعود – خونسرد باش.مطمئنی قضیه همین بود که گفتی؟
- آره...هیچی رو جا ننداختم.همش همین بود.
سورن – فکر خودتو مشغول نکن.بخواب...شاید تا فردا چیزی یادت اومد.
- مگه الان ساعت چنده؟
سورن – حدودا دو و نیم نصف شب.
- این یارو اسدی اینجا چی کار می کرد؟!
مسعود – پلیس از یکی از همسایه ها خواست که به عنوان شاهد بیاد و همه چیزو توضیح بده...
- آدم هم که قحط بود...
مسعود – البته فردا میان با خودت حرف بزنن.الان دکتره نذاشت.
اون شب سورن به عنوان همراه پیشم موند.مسعود اصرار داشت بمونه اما سورن نذاشت.همون بهتر...از حالت
مسعود پیدا بود حسابی سگ شده.اگه می موند کلی غُر می زد.توی اورژانس هم تخت خالی نبود که سورن
بخوابه.با هزار بدبختی یه صندلی پیدا کرد که فقط بتونه بشینه.راضی نبودم به خاطر من انقد اذیت بشه.
صبح دوباره مامور آگاهی اومد و همه چیز رو با جزئیات براش تعریف کردم.اتفاقی که برای من افتاده بود با چیزی
که دیگران تعریف می کردن زمین تا آسمون فرق داشت.یه حسی بهم می گفت همه فکر می کنن دروغ میگم.شاید
هم اونا حق داشتن...نمی دونم!
مسعود – یه چیز باحال!
- چی ؟
مسعود – دیشب که می خواستم بیام بیمارستان شام خونه ی بابات اینا بودم.البته قبل شام سورن زنگ زد و چیزی به
من نرسید...
- خب ! بقیه ش...
مسعود – هیچی دیگه.سورن زنگ زد گفت بیام خونه ی تو...داشتم راه میفتادم که دوباره تماس گرفت و گفت بیام
بیمارستان.منم عین این فیلما بلند گفتم "بیمارستان؟"...بعد همه کوپ کرده بودن.باید قیافه هاشونو می دیدی.واسه
شون گفتم تو رو بردن بیمارستان و به منم خبر دادن سریع برم.مامانت شده بود اسفند روی آتیش ولی بابات
نذاشت همراه من بیاد.
- مامان من داشته زجه موره می زده اونوقت تو میگی "یه چیز باحال"!!
)سورن خیلی خوابش میومد...عین آدمای مست خندید منم خنده م گرفت(
مسعود – اَه...چقد خری.اصل مطلبو نگرفتی.تا دیشب من اصن فکر نمی کردم واسه کسی مهم باشی.
- ولی خودم می دونستم چقــــــــدر برای همه مهم ام!
مسعود با اینکه یه جورایی درب و داغون بودم اما تصمیم گرفتم برای اینکه از شر فکرای ناجور خلاص بشم و کمتر
بترسم یه کم کار کنم.هر چی بیشتر توی خونه می موندم بیشتر فکر و خیال برم می داشت.خوشبختانه دو بار هم
تونستم سرویس رفت و برگشت تهران رو برم و پول بیشتری دستمو گرفت.البته توی راه چند بار نزدیک بود از
جاده منحرف بشم اما مسافرهایی که کنارم نشسته بودم کمی فرمون ماشین رو کج کردن و متوجه ام کردن.
بعد از ظهر پنجمین روز عید بود.چون توی اون چند روز کمتر خونه بودم بعد از اون اتفاقا چیز خاص دیگه ای حس
نکردم.اما یه چیزی که کم کم داشت اعصابمو به هم می ریخت این بود که از اون شب تا حالا احساس رخوت و بی
حالی م هنوز برطرف نشده بود.همش احساس خستگی می کردم.
با صدای زنگ در به خودم اومدم.به زحمت تونستم از جام بلند شم و تا حیاط برم.البته می تونستم حدس بزنم کی
پشت دره!!!
مسعود – سلام،آقا بهراد! می ذاری بیام تو؟
- آرزو به دل موندم یه بار کسی غیر از تو و سورن زنگ این خونه رو بزنه.در هم پشت سرت ببند.
مسعود – تقصیر خودته دیگه.مگه غیر از ما با کس دیگه ای هم حرف می زنی؟
- آره خب...راستی فک کردم منو یادتون رفته.
مسعود – فک کردی همه مثه خودتن؟! چند بار اومدم که نبودی...موبایلت هم که کلا تعطیله.
- بذار برم واست چایی بیارم.
مسعود – نه نمی خواد.بشین باهات کار دارم.
- تعارف می کنی؟
مسعود – خفه شو.بشین.
- چه بی اعصاب!!
مسعود – بعد از اون شب اتفاق دیگه ای نیفتاد؟
- توی این چند روز یا بیرون بودم یا خواب...متوجه چیز خاصی نشدم.
مسعود – خوبه...
- کارت همین بود؟!
مسعود – نه کاملا.می خواستم یه چیزی بگم اما نمی دونم...شاید لازم نباشه.
- خب بگو...
مسعود – از طرف نیروی انتظامی باهات تماس نگرفتن؟
- نه بابا...
مسعود – آره...اگه تماس می گرفتن باید تعجب می کردیم.ببین بهراد چند روز پبش سورن اومد پیش من و یه
مسئله ای رو گفت که فکر منو به خودش مشغول کرده.
- اگه نمی خوای بگی مجبورت نیستی ها...
مسعود – نه نه میگم.من و سورن فکر می کنیم اتفاقایی که توی این چند وقت واسه ت پیش اومده کارِ...چجوری
بگم! کار "جن" هاست.
)خنده م گرفته بود...این حرفا از مسعود بعید بود!(
- احمقانه ترین حرفِ ممکن!
مسعود – منم اولش همین نظر رو داشتم.اما هر چی می گذره بیشتر دارم به این موضوع اعتقاد پیدا می کنم.
- مثلا رو چه حساب این حرفو می زنید؟!
مسعود – ببین مثال همین اتفاق اخیر رو در نظر بگیر.مگه نگفتی وقتی یارو داشت از روی زمین بلندت می کرد هیچ
فشاری رو حس نمی کردی و دستش خیلی نرم بود؟
- این که نشد دلیل! ممکنه یارو یه شغلی داشته باشه که باعث شده دستاش نرم بمونن.تازه اون زمان من تو حال
خودم نبودم...شاید طبیعیه که فشاری حس نکردم.
مسعود – اصلا این هیچی...اون صداهایی که همسایه ها از خونه ت شنیدن چی؟
- خب...
مسعود – برای این نمی تونی دلیل بتراشی! حالا اینم به کنار...یادته گفتی با سنگ شیشه ی خونه تو شکستن؟!
- آره...
مسعود – یادت میاد سنگش چجوری بود؟
- زیاد دقت نکردم...یه کم زاویه دار بود.
مسعود – همین دیگه...اینجا همه ی سنگ ها گرد و بدون زاویه ست.
- بازم اینا دلایلی منطقی ای نیست.
مسعود – آره شاید نوع سنگی که پرتاب شده دلیل منطقی ای برای آزار و اذیت جن ها نباشه اما خودِ پرتاب سنگ
دلیل خوبیه...من شنیدم چند نفر دیگه توی همین شهر بودن که جن ها اذیت شون می کردن و مدام به خونه شون
سنگ پرتاب می کردن.سنگش هاش هم نوع خاصی بوده.برای اونا راحته که در عرض چند ثانیه از یه جا یه جای
دیگه برن...کاری نداره یه دونه سنگ رو از کوه به اینجا بیارن.بگو ببینم فهمیدی از کدوم سمت پرتش کردن؟
- از طرف این ویلا بغلی...خودت بودی همچین فرضیه ای رو قبول می کردی؟
مسعود – اگه مثه تو برای هر چیز دنبال دلیل و منطق بودم، نه...اما یه چیز دیگه که منو مطمئن میکنه...
- چی؟
مسعود – سورن بهم گفت که چند شب پیش اینجا،خونه ی تو خوابیده و صبح زود صدای دویدن از اتاق زیر
شیروونی ت شنیده.برای همین رفته و یه نگاهی انداخته.
- چیزی هم دیده؟
مسعود – نه...البته اگه ناراحت نمیشی طبیعیه که چیزی نبینه.
- بر فرض که تو درست میگی و کار اجنه ست...حالا اومدی اینجا منو بترسونی؟
مسعود – نه...اومدم بگم که حالا که تقریبا می دونیم قضیه چیه بهتره دنبال راه حل باشیم.
- آهان...خب حالا راه حل چیه؟!
– خفه شو بابا.پاشو بریم از دیشب تا حالا پدر ما رو در اوردی.
مسعود – اگه قضیه ختم شده باشه که هیچ... اگرم نه من یه نفر رو می شناسم که می تونه کمک کنه.
- دعانویس؟
مسعود – نه...دعانویس نیست...دقیقا نمیشه گفت چی کاره ست اما مشکل خیلی ها رو حل کرده.
- ممنون از اطلاعاتت.
مسعود – راستی واسه تولد سورن چی می خوای بخری؟!
- اوه...اصلا یادم نبود! می خواد جشنی چیزی بگیره؟!
مسعود – می شناسیش که...بخاطر چهار تا دختر هم که شده حتما جشن میگیره.
- پس من نمیرم.بعدا کادوش رو بهش میدم...همین چند شب پیش منو برداشته برده پارتی! می بینم کل پسر و
دخترای دانشگاه اونجا جمعن!
مسعود – جدی؟ سورن به من گفت تو اونو بردی پارتی!
- عجــب آدمیه!!
مسعود – من که باور نکردم...البته اونم محض خنده می گفت.راستی یه چیز دیگه...مامانت می خواست بیاد ببینت
اما...
- بابام نذاشت! کاملا طبیعیه.
مسعود – همش حالتو از من می پرسه.
- اگه انقد مشتاقه دیدن منه پیچوندن بابام زیاد هم سخت نیست!
مسعود – شاید نمی خواد زندگی رو به کام خودش تلخ کنه...تو که جدا زندگی می کنی...آخرش مامانت باید با بابات
زندگی کنه...چاره ای نداره.
- راست می گی.از اون شانس ها هم ندارم که از هم طلاق بگیرن،حداقل بتونم مامانمو ببینم.می بینی عشق با آدم چی
کار می کنه؟! به خاطر همدیگه از بچه شون گذشتن...
مسعود – اگه واقع بین باشی تو هم برای اونا بچه ی خوبی نبودی...
- اما کسی سعی نکرد منو متوجه کنه.
مسعود – سعی کردن! اما روش های بدی رو انتخاب کردن.خودت می دونی...همه منو به عنوان یه آدم بداخلاق و
سگی می شناسن اما اگه یه روزی بچه داشته باشم هیچوقت کتکش نمی زنم.
- دمت گرم.کاش من بچه ی تو بودم...
مسعود –البته در مورد تو استثنا قائل می شدم
خونه شه! ماشینی دم در پارک نبود که این یه کم خیالمو راحت کرد.امیدوار بودم مهمون نداشته باشه.اما خب...اگه
فک و فامیل اونجا بودن با وجود سورن کارم راحت تر بود.سورن ماشین رو پارک کرد و با هم رفتیم جلوی در.
- خدا کنه تنها باشه.
سورن – واسه چی کَلَک؟!
- زهر مار.زنگو بزن.
سورن زنگ زد و بعد چند ثانیه مسعود جواب داد
مسعود – بله؟!
سورن – مسعود اگه کسی خونه ست بگو آره که ما نیایم بالا.
مسعود – بیاید بالا،کسی نیست.
دو تایی رفتیم بالا.مسعود در آپارتمان رو باز کرد.بعد سلام و احوالپرسی رفتیم داخل.البته سورن برای اینکه مسعود
رو اذیت کنه گیر داده بود به خاطر سال نو روبوسی عید کنه که مسعود هم هی می گفت خفه شو!
مسعود توی پذیرایی روی میز سفره ی هفت سین چیده بود.آجیل و شیرینی هم گذاشته بود...خالصه من و سورن
احساس حقارت کردیم چون هیچ وقت از این کارا نمی کردیم...البته کمی هم حق داشتیم.چون همش تو خونه های
همدیگه در رفت و آمد بودیم و خانواده هامون ما رو داخل آدم نمی دونستن که بیان خونه مون.
مسعود اومد پیش مون نشست و سورن ماجرای کار گذاشتن دوربین رو از سیر تا پیاز واسه ش تعریف کرد.
مسعود – کاش فیلم رو می اوردین من ببینم.
سورن – چیزی معلوم نبود...همین بود که برات گفتم.
مسعود – اگه می اوردی مجبور نبودی انقد فک بزنی.
سورن رو به من گفت : شما چی می کشید از دست این! خیلی سگ اخالقه!!!
مسعود – سورن یه جوری می زنمت کُتلت شی ها
سورن – عددی نیستی...
همیشه مسعود و سورن این بساط رو با همدیگه داشتن.البته شوخی می کنن با هم و هیچکدوم از حرفاشون واقعا
جدی نیست...اما اگه یه نفر نشناسشون فکر می کنه هر لحظه ممکنه دعواشون بشه.
یهو صدای زنگ رو شنیدیم.اگه شانس منه که همه ی ایل و تبار روز اول عید اومدن به مسعود سر بزنن.
به مسعود گفتم : اگه از فامیلن ما همین الان میریم.
سورن – من هیچ جا نمیرم ها...می خوام ناهار چتر شم رو مسعود
- من که میرم...تو خواستی بمون.
مسعود – حالا یه دقیقه خفه شید ببینم کیه!
مسعود رفت سمت آیفون و جواب داد و درو باز کرد.
- کی بود؟
مسعود – بابات اینا
سورن – اَه...ریدم تو شانست بهراد!
- دیگه مجال موندن نیست...من که میرم.
سورن – تابلو میشه که...بهشون بر می خوره ها!
- اگه برم اونا راحت ترن.باور کن...
سورن – باشه.
مسعود کلی اصرار کرد که بمونیم اما واقعا دوست نداشتم اولین روز سال کوفت همه مون بشه.انقدر توی اون چند
ثانیه با هم، سر موندن و رفتن کل کل کردیم که بابام اینا رسیدن پشت در.مسعود گفت : دو دقیقه بشینید بعد
برید...اینجوری خیلی ضایه ست.
قبول کردیم و رفتیم نشستیم...شدیدا در تلاش بودم که ریلکس جلوه کنم!
مسعود از چشمی در نگاه کرد و آروم گفت :"محمد اینا هم هستن".
فک کنم اینجوری بهتر شد.عمو محمد که باشه دوباره شروع می کنه به حرف زدن و استدلال های غلط و ...به هر
نحوی توجه بقیه رو جلب می کنه.اونوقت دیگه همه ما رو یادشون میره.مسعود درو باز کرد و بلافاصله بعد از سلام
کردن بهشون گفت که "مهمون دارم" .بابا و مامانم و عمو محمد و زنش و علیرضا اومدن داخل.تقریبا همه شون از
من بدشون میاد...فقط درجه هاش فرق داره.سورن با همه سلام و احوالپرسی گرم کرد و منم آروم سلام می دادم که
اگه کسی جواب نداد زیاد خیط نشم.بابام که کلا منو ندید!!! یا نخواست ببینه...
مامانم هم یه نیم نگاهی انداخت اما جواب نداد.باز دم بقیه گرم که جوابمو دادن.همه نشستن.من و سورن هم نزدیک
در ورودی روی یه مبل کنار همدیگه نشسته بودیم.منتظر بودم دو دقیقه بگذره و زودتر بزنم بیرون.اون دو دقیقه به
اندازه ی دو سال برام گذشت چون هیچکس هم حرفی نمیزد و این بدتر منو معذب می کرد.
مسعود که از حالتش میشد فهمید دوست داره کله ی همه شونو بِکنه گفت : چرا ساکتین؟ بفرمائید شیرینی...
مطمئنم اگه باهاشون تعارف نداشت می گفت "چرا خفه خون گرفتین؟..."
یواشکی به سورن اشاره کردم و سورن بلند به مسعود گفت : خب مسعود جان ما دیگه بریم...
مسعود – کجا؟ ناهار بمونید...
سورن – دستت درد نکنه.باید جایی بریم...ممنون.
مسعود – ای بابا...پس اصرار نمی کنم ولی همین روزا حتما بیاید.
سورن – حتما.
با همه خیلی کلی خدافظی کردیم و من جلوتر از سورن رفتم تا کفش هامو بپوشم.سورن قبل از اینکه بیاد کفش
هاشو بپوشه دم در مکث کرد و با مسعود مشغول پچ پچ شد.من خم شده بودم تا کفش هامو بپوشم.همین که
خواستم بلند شم حس کردم سرم گیج رفت.یه کم مکث کردم...فک کردم سر گیجه م برطرف شد اما همین که
خواستم از پله ها برم پایین کاملا جلوی چشمم سیاه شد.برای چند ثانیه هیچی ندیدم.
چند تا پله سقوط کردم.انقد سریع اتفاق افتاد که خودمم نفهمیدم چی شد.بدنم گرم بود و برای یه لحظه درد رو حس
نکردم اما همین که آخرین پله رو رد کردم و روی زمین افتادم درد رو با تمام وجود حس کردم.ساق پام به شدت
درد می کرد.فک کنم به لبه ی پله ها خورد.ظرف چند ثانیه سورن و مسعود بهم رسیدن.
از صدای مسعود میشد فهمید که حسابی نگران شده اما بازم دست از غُر زدن بر نمی داشت.
مسعود – چشم کورت پله رو ندید؟!
سورن – کمک کن بلند شه به جای این حرفا.
جفت شون سعی داشتن بهم کمک کنن بلند شم ولی خودم نمی تونستم تکون بخورم.یه جورایی بدنم بی حس شده
بود.
سورن – یه چیزی بگو بفهمیم زنده ای!
مسعود – متاسفم که اینو میگم ولی دوباره باید بریم تو خونه.
اینو که شنیدم با هر ضرب و زوری که بود گفتم : نـــه نه!...بهتر شدم.
مسعود – چی چیو بهتر شدم! دماغتم داره خون میاد
سورن – می خوای ببریش خونه که چی بشه؟ بریم بیمارستان
برای یه لحظه از دور چند تا صدای آشنا شنیدم.سورن و مسعود هم متوجه صدا شدن.مسعود خیلی آروم به سورن
گفت : کسی داره میاد بالا؟
سورن – آره فک کنم.
خیلی سریع سورن و مسعود کمک کردن که وایسم.حدس می زدم قیافه م افتضاح شده باشه.از قرار معلوم برای
مسعود مهمون اومده بود و مهمونای دیگه که توی خونه بودن درو واسه شون باز کرده بودن.ظرف سیم ثانیه دیدیم
عمه مژگان و دختراش دارن از پله ها میان بالا...از این طرف هم مهمونای داخل خونه اومدن دم در استقبالشون.ما
سه تا هم نه راه پس داشتیم نه راه پیش! اینجا بود که دیگه حسابی عصبی شده بودم .کاری هم از دستم برنمیومد
برای همین دوباره خنده های عصبی اومد سراغم.البته این دفه زیاد هم عصبی نبود...وقتی به حالت خودم فک می
کردم خنده م می گرفت.یواشکی به سورن و مسعود گفتم : لو ندید من زمین خوردم.
مسعود – پس بگیم کتکش زدیم؟
- اصن چیزی نگید...
عمو محمد و علیرضا اومده بودن جلوی در آپارتمان.عمه مژگان تا ما سه نفر رو دید شروع کرد به احوالپرسی و
تبریک عید بعد چند ثانیه تازه دو زاریش جا افتاد و متوجه حالت من شد.عمو محمد و علیرضا هم همچنان به ما
خیره شده بودن.مطمئنم فک می کردن ما با هم کتک کاری کردیم.
سورن خیلی زود با همه خدافظی کرد و دست منو گرفت تا جفت مونو از این وضعیت خلاص کنه.با همدیگه از پله ها
پایین می رفتیم اما خیلی آروم حرکت می کردیم تا زیادی تابلو نشیم چون ساق پای من شدیدا درد می کرد و عین
چلاق ها راه می رفتم.همینطور که من و سورن از بقیه جدا می شدیم نسترن از مسعود پرسید : چی شده دایی؟!
مسعود – هیچی...بفرمائید بالا...
***
- به نظرت خیلی ضایه بود؟
سورن – نه زیاد...
- جدی؟
سورن – چون با اونا زیاد برخورد نداری،نه...آنچنان ضایه نبود.
- خیالم راحت شد.امشب اینجا بمون.
سورن – نه دیگه،خونه یه کم کار دارم.فردا دوباره میام بهت سر می زنم.
- باشه.پس فعلا...
سورن – خدافظ.
سورن منو تا خونه رسوند.خیلی اصرار کرد بریم بیمارستان اما یه جورایی قرطی بازی میشد...آخه کدوم آدم عاقلی
به خاطر اینجور چیزا میره بیمارستان؟!! روی دست و پاهام فقط آثار کبودی و کوفتگی بود.با اینحال هر چی می
گذشت فک می کردم دردش داره بیشتر میشه.برای همین جَو گیر شدم و دو تا قرص ژلوفن خوردم.نزدیکای
غروب بود که شدیدا خوابم گرفته بود.دیگه نمی تونستم بشینم.توی پذیرایی یه بالش انداختم و روی زمین ولو
شدم.هوا یه کم تاریک شده بود.
چند دقیقه که گذشت و حس کردم کم کم پلک هام دارن سنگین میشن،یه صدای خفیف از اتاق زیر شیروونی
شنیدم.انگار یه وسیله ای افتاد روی زمین.چون وسایل اتاق زیر شیروونی رو خیلی نامرتب چیده بودم برام تعجبی
نداشت.احتمالا یکی از وسایل افتاد روی زمین.دوباره سعی کردم بخوام که یه صدای دیگه اومد.این دفه به حدی
شدید بود که لوستر هم یه تکون کوچیک خورد.مونده بودم چی کار کنم! با این پاها برام خیلی سخت بود که از پله
ها برم بالا اما نمی شد بی خیالش بشم.دوباره خودمو زدم به پوست کلفتی و دراز کشیدم.فکرم مشغول صداها شده
بود و خوابم پرید.مونده بودم برم سر بزنم یا نه! شاید سورن در اتاق رو باز گذاشته باشه و گربه ای چیزی رفته باشه
اونجا.با این فکر خیالم راحت تر شد و برای همین بلند شدم که یه سری به بالا بزنم.به محض اینکه از جام بلند شدم
و شروع کردم به راه رفتن چند تا صدای پشت سر هم شنیدم.انگار یه نفر شروع کرد به دویدن.با این صدا کاملا
فرض گربه رو فراموش کردم.پلنگ هم اینجوری راه نمیره!! به فکرم رسید به سورن زنگ بزنم.اما مردد بودم...اگه
چیزی اون بالا نباشه تا آخر عمر مسخره م می کنه...اصن چرا به سورن زنگ بزنم!! خرس گنده...خجالت هم نمی
کشه! یه کم به خودت بیا.
بالخره عزمم رو جزم کردم.مرگ یه بار شیون هم یه بار.خیلی مصمم ،تصمیم گرفتم برم بالا و به اتاق سر بزنم.
همین که راه افتادم به سمت راهرویی که درِ اتاق توش بود رسیدم صداها به حدی زیاد شدن که باز پشیمون
شدم.دست خودم نبود اگه یه نفر اونجا باشه با این وضعیت اوراق من می زنه دخلمو میاره.به این نتیجه رسیدم که
برم و از آشپزخونه یه چاقو بردارم.حداقل اینجوری دفاع از خود محسوب میشد.از راهرو خارج شدم و رفتم توی
آشپزخونه.داخل کابیت چند تا چاقو بود.یه کم مکث کردم تا یه مناسبشو انتخاب کنم.یه چاقو نسبتا بزرگ برداشتم
و خوشحال بودم که الان حال طرفو می گیرم...همین که خواستم برگردم یه چیزی محکم خورد توی سرم.انقدر
محکم بود که در عرض یه ثانیه نقش زمین شدم.
روی زمین افتاده بودمو چشمام بسته بود،نمی تونستم تکون بخورم...حتی نمی تونستم چشمامو باز کنم.حس کردم با
یه جسم تیز زد توی سرم.جاش شدیدا درد می کرد.بدتر از درد این بود که مطمئن بودم یه نفر بالای سرم
ایستاده...کاملا حسش می کردم.خیلی خیلی ترسیده بودم.حتم داشتم کارمو می سازه.خوب داشتم به اطراف گوش
می کردم اما صدایی نمیومد.انگار طرف نفس هم نمی کشید.دوباره حس کردم حرکت کرد.این دفه به طرفم خم شد
و کنارم نشست...اون لحظه فشارم افتاد...خودم سردی بدنم رو حس می کردم.کم کم داشت اشکم درمیومد.اما
دوست نداشتم بفهمه هنوز بیهوش نشدم.هر لحظه وضعیت بدتر و بدتر میشد...مثه اینکه خیال داشت منو حرکت
بده چون تماس دستشو زیر سرم حس می کردم اما نکته اینجا بود که دستش به قدری لطیف بود که من هیچ فشاری
حس نمی کردم...یه لحظه انگار خدا بهم نظر کرد و از هوش رفتم.
***
پشت سرم درد خفیفی رو حس می کردم.اما انگار حالم بهتر شده بود.سعی کردم چشمامو باز کنم و خدارو شکر این
دفه تونستم.در کمال ناباوری روی تخت بیمارستان دراز کشیده بودم.کم کم داشتم شاخ در میوردم! مگه یارو بیمار
بود که خودش زد و خودشم منو رسوند بیمارستان؟!! خواستم بشینم که یه صدای آشنا شنیدم.
سورن – نـــه! بلند نشو...دکترت گفته نذارم بلند شی.
- چی شده؟
سورن – سوال قشنگی بود،البته من باید از تو بپرسم.
در اتاق نیمه باز بود.دقیق که نگاه کردم دیدم مسعود و اون یارو اسدی با یه مامور نیروی انتظامی دارن با هم حرف
می زنن.حدس زدم که طرف رو گرفتن.یه کم خیالم راحت شد.بعد چند لحظه حرفاشون تموم شد و افسر نیروی
انتظامی با اسدی رفتن و مسعود اومد توی اتاق.همین که منو دید دستشو به نشونه ی تأسف تکون داد و گفت : تو
خونه ت چه غلطی می کردی؟
- من نمی دونم...کاری نمی کردم...
سورن – دقیقا چه اتفاقی افتاد؟
تمام اتفاقات رو مو به مو براشون تعریف کردم.قیافه هاشون واقعا باحال شده بود.
... – حالا شما چجوری خبر دار شدید؟!
سورن – اول بگو ببینم مطمئنی درگیری خاصی بین تون پیش نیومد؟!
- من که با اون درگیر نشدم.فقط اون منو زد...
مسعود – چند نفر اونجا بودن؟
- فقط من و اون یارو...که اونم ندیدمش.
مسعود – عجیبه!!
- چی عجیبه؟
سورن – مسعود بذار من توضیح بدم.ببین سر شب یکی از همسایه هات اومد جلوی در خونه ی من و گفت سریع
بیام خونه ی تو.منم حسابی نگران شدم و سه سوته خودمو رسوندم.دیدم چرنده و پرنده اطراف خونه ت جمع
شدن.هیچی دیگه... من گفتم حتما دیگه بهراد مُرد! سریع اومدم از همسایه ها پرسیدم چی شده که اونا گفتن یه
ساعتی میشه که از خونه ت صدای جیغ و داد میاد.خودم که دقت کردم صداها رو شنیدم.حتی صدای جیغ یه زن هم
میومد.انگار چند نفر داشتن با هم دعوا می کردن...خواستم از دیوار بیام بالا که همون لحظه پلیس رسید.مثه اینکه
قبلا همسایه هات خبرشون کرده بودن.خلاصه با مسعود هم تماس گرفتم و خودشو رسوند.وقتی به پلیس ها گفتم
دوستتم اجازه دادن باهاشون وارد خونه ت بشم.اومدیم تو و همه ی خونه رو گشتن.اما کسی نبود.آخرش رفتیم توی
حموم و دیدیم تو اونجا افتادی و سرت کلا خونی بود.خیلی ناجور بود...بعدم که اوردیمت بیمارستان.
با حرفای سورن فک کنم دوباره فشار خونم بالا و پایین شد.نفسم بالا نمیومد.بیشتر از هر چیز ترسیده بودم.ینی چند
نفر به جز من توی خونه بودن؟! مطمئنم دفه ی دیگه جون سالم به در نمی برم.
- نه...نه باورم نمیشه.
مسعود – خونسرد باش.مطمئنی قضیه همین بود که گفتی؟
- آره...هیچی رو جا ننداختم.همش همین بود.
سورن – فکر خودتو مشغول نکن.بخواب...شاید تا فردا چیزی یادت اومد.
- مگه الان ساعت چنده؟
سورن – حدودا دو و نیم نصف شب.
- این یارو اسدی اینجا چی کار می کرد؟!
مسعود – پلیس از یکی از همسایه ها خواست که به عنوان شاهد بیاد و همه چیزو توضیح بده...
- آدم هم که قحط بود...
مسعود – البته فردا میان با خودت حرف بزنن.الان دکتره نذاشت.
اون شب سورن به عنوان همراه پیشم موند.مسعود اصرار داشت بمونه اما سورن نذاشت.همون بهتر...از حالت
مسعود پیدا بود حسابی سگ شده.اگه می موند کلی غُر می زد.توی اورژانس هم تخت خالی نبود که سورن
بخوابه.با هزار بدبختی یه صندلی پیدا کرد که فقط بتونه بشینه.راضی نبودم به خاطر من انقد اذیت بشه.
صبح دوباره مامور آگاهی اومد و همه چیز رو با جزئیات براش تعریف کردم.اتفاقی که برای من افتاده بود با چیزی
که دیگران تعریف می کردن زمین تا آسمون فرق داشت.یه حسی بهم می گفت همه فکر می کنن دروغ میگم.شاید
هم اونا حق داشتن...نمی دونم!
مسعود – یه چیز باحال!
- چی ؟
مسعود – دیشب که می خواستم بیام بیمارستان شام خونه ی بابات اینا بودم.البته قبل شام سورن زنگ زد و چیزی به
من نرسید...
- خب ! بقیه ش...
مسعود – هیچی دیگه.سورن زنگ زد گفت بیام خونه ی تو...داشتم راه میفتادم که دوباره تماس گرفت و گفت بیام
بیمارستان.منم عین این فیلما بلند گفتم "بیمارستان؟"...بعد همه کوپ کرده بودن.باید قیافه هاشونو می دیدی.واسه
شون گفتم تو رو بردن بیمارستان و به منم خبر دادن سریع برم.مامانت شده بود اسفند روی آتیش ولی بابات
نذاشت همراه من بیاد.
- مامان من داشته زجه موره می زده اونوقت تو میگی "یه چیز باحال"!!
)سورن خیلی خوابش میومد...عین آدمای مست خندید منم خنده م گرفت(
مسعود – اَه...چقد خری.اصل مطلبو نگرفتی.تا دیشب من اصن فکر نمی کردم واسه کسی مهم باشی.
- ولی خودم می دونستم چقــــــــدر برای همه مهم ام!
مسعود با اینکه یه جورایی درب و داغون بودم اما تصمیم گرفتم برای اینکه از شر فکرای ناجور خلاص بشم و کمتر
بترسم یه کم کار کنم.هر چی بیشتر توی خونه می موندم بیشتر فکر و خیال برم می داشت.خوشبختانه دو بار هم
تونستم سرویس رفت و برگشت تهران رو برم و پول بیشتری دستمو گرفت.البته توی راه چند بار نزدیک بود از
جاده منحرف بشم اما مسافرهایی که کنارم نشسته بودم کمی فرمون ماشین رو کج کردن و متوجه ام کردن.
بعد از ظهر پنجمین روز عید بود.چون توی اون چند روز کمتر خونه بودم بعد از اون اتفاقا چیز خاص دیگه ای حس
نکردم.اما یه چیزی که کم کم داشت اعصابمو به هم می ریخت این بود که از اون شب تا حالا احساس رخوت و بی
حالی م هنوز برطرف نشده بود.همش احساس خستگی می کردم.
با صدای زنگ در به خودم اومدم.به زحمت تونستم از جام بلند شم و تا حیاط برم.البته می تونستم حدس بزنم کی
پشت دره!!!
مسعود – سلام،آقا بهراد! می ذاری بیام تو؟
- آرزو به دل موندم یه بار کسی غیر از تو و سورن زنگ این خونه رو بزنه.در هم پشت سرت ببند.
مسعود – تقصیر خودته دیگه.مگه غیر از ما با کس دیگه ای هم حرف می زنی؟
- آره خب...راستی فک کردم منو یادتون رفته.
مسعود – فک کردی همه مثه خودتن؟! چند بار اومدم که نبودی...موبایلت هم که کلا تعطیله.
- بذار برم واست چایی بیارم.
مسعود – نه نمی خواد.بشین باهات کار دارم.
- تعارف می کنی؟
مسعود – خفه شو.بشین.
- چه بی اعصاب!!
مسعود – بعد از اون شب اتفاق دیگه ای نیفتاد؟
- توی این چند روز یا بیرون بودم یا خواب...متوجه چیز خاصی نشدم.
مسعود – خوبه...
- کارت همین بود؟!
مسعود – نه کاملا.می خواستم یه چیزی بگم اما نمی دونم...شاید لازم نباشه.
- خب بگو...
مسعود – از طرف نیروی انتظامی باهات تماس نگرفتن؟
- نه بابا...
مسعود – آره...اگه تماس می گرفتن باید تعجب می کردیم.ببین بهراد چند روز پبش سورن اومد پیش من و یه
مسئله ای رو گفت که فکر منو به خودش مشغول کرده.
- اگه نمی خوای بگی مجبورت نیستی ها...
مسعود – نه نه میگم.من و سورن فکر می کنیم اتفاقایی که توی این چند وقت واسه ت پیش اومده کارِ...چجوری
بگم! کار "جن" هاست.
)خنده م گرفته بود...این حرفا از مسعود بعید بود!(
- احمقانه ترین حرفِ ممکن!
مسعود – منم اولش همین نظر رو داشتم.اما هر چی می گذره بیشتر دارم به این موضوع اعتقاد پیدا می کنم.
- مثلا رو چه حساب این حرفو می زنید؟!
مسعود – ببین مثال همین اتفاق اخیر رو در نظر بگیر.مگه نگفتی وقتی یارو داشت از روی زمین بلندت می کرد هیچ
فشاری رو حس نمی کردی و دستش خیلی نرم بود؟
- این که نشد دلیل! ممکنه یارو یه شغلی داشته باشه که باعث شده دستاش نرم بمونن.تازه اون زمان من تو حال
خودم نبودم...شاید طبیعیه که فشاری حس نکردم.
مسعود – اصلا این هیچی...اون صداهایی که همسایه ها از خونه ت شنیدن چی؟
- خب...
مسعود – برای این نمی تونی دلیل بتراشی! حالا اینم به کنار...یادته گفتی با سنگ شیشه ی خونه تو شکستن؟!
- آره...
مسعود – یادت میاد سنگش چجوری بود؟
- زیاد دقت نکردم...یه کم زاویه دار بود.
مسعود – همین دیگه...اینجا همه ی سنگ ها گرد و بدون زاویه ست.
- بازم اینا دلایلی منطقی ای نیست.
مسعود – آره شاید نوع سنگی که پرتاب شده دلیل منطقی ای برای آزار و اذیت جن ها نباشه اما خودِ پرتاب سنگ
دلیل خوبیه...من شنیدم چند نفر دیگه توی همین شهر بودن که جن ها اذیت شون می کردن و مدام به خونه شون
سنگ پرتاب می کردن.سنگش هاش هم نوع خاصی بوده.برای اونا راحته که در عرض چند ثانیه از یه جا یه جای
دیگه برن...کاری نداره یه دونه سنگ رو از کوه به اینجا بیارن.بگو ببینم فهمیدی از کدوم سمت پرتش کردن؟
- از طرف این ویلا بغلی...خودت بودی همچین فرضیه ای رو قبول می کردی؟
مسعود – اگه مثه تو برای هر چیز دنبال دلیل و منطق بودم، نه...اما یه چیز دیگه که منو مطمئن میکنه...
- چی؟
مسعود – سورن بهم گفت که چند شب پیش اینجا،خونه ی تو خوابیده و صبح زود صدای دویدن از اتاق زیر
شیروونی ت شنیده.برای همین رفته و یه نگاهی انداخته.
- چیزی هم دیده؟
مسعود – نه...البته اگه ناراحت نمیشی طبیعیه که چیزی نبینه.
- بر فرض که تو درست میگی و کار اجنه ست...حالا اومدی اینجا منو بترسونی؟
مسعود – نه...اومدم بگم که حالا که تقریبا می دونیم قضیه چیه بهتره دنبال راه حل باشیم.
- آهان...خب حالا راه حل چیه؟!
– خفه شو بابا.پاشو بریم از دیشب تا حالا پدر ما رو در اوردی.
مسعود – اگه قضیه ختم شده باشه که هیچ... اگرم نه من یه نفر رو می شناسم که می تونه کمک کنه.
- دعانویس؟
مسعود – نه...دعانویس نیست...دقیقا نمیشه گفت چی کاره ست اما مشکل خیلی ها رو حل کرده.
- ممنون از اطلاعاتت.
مسعود – راستی واسه تولد سورن چی می خوای بخری؟!
- اوه...اصلا یادم نبود! می خواد جشنی چیزی بگیره؟!
مسعود – می شناسیش که...بخاطر چهار تا دختر هم که شده حتما جشن میگیره.
- پس من نمیرم.بعدا کادوش رو بهش میدم...همین چند شب پیش منو برداشته برده پارتی! می بینم کل پسر و
دخترای دانشگاه اونجا جمعن!
مسعود – جدی؟ سورن به من گفت تو اونو بردی پارتی!
- عجــب آدمیه!!
مسعود – من که باور نکردم...البته اونم محض خنده می گفت.راستی یه چیز دیگه...مامانت می خواست بیاد ببینت
اما...
- بابام نذاشت! کاملا طبیعیه.
مسعود – همش حالتو از من می پرسه.
- اگه انقد مشتاقه دیدن منه پیچوندن بابام زیاد هم سخت نیست!
مسعود – شاید نمی خواد زندگی رو به کام خودش تلخ کنه...تو که جدا زندگی می کنی...آخرش مامانت باید با بابات
زندگی کنه...چاره ای نداره.
- راست می گی.از اون شانس ها هم ندارم که از هم طلاق بگیرن،حداقل بتونم مامانمو ببینم.می بینی عشق با آدم چی
کار می کنه؟! به خاطر همدیگه از بچه شون گذشتن...
مسعود – اگه واقع بین باشی تو هم برای اونا بچه ی خوبی نبودی...
- اما کسی سعی نکرد منو متوجه کنه.
مسعود – سعی کردن! اما روش های بدی رو انتخاب کردن.خودت می دونی...همه منو به عنوان یه آدم بداخلاق و
سگی می شناسن اما اگه یه روزی بچه داشته باشم هیچوقت کتکش نمی زنم.
- دمت گرم.کاش من بچه ی تو بودم...
مسعود –البته در مورد تو استثنا قائل می شدم