امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 4.43
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

#2
پارت 21


_چرا این کارها رو میکنی؟

چرخیدم حالا روبه روش قرار داشتم.

_کدوم کارها؟!

_همین که سعی میکنی خودت رو تو دل دیگران جا کنی! هرکی هرچی بهت میگه، جوابش رو نمیدی!!

لبم رو به دندون گرفتم بعد از مکثی لب زدم؛

_هیچ وقت سعی نکردم خودم رو تو دل دیگران جا کنم؛ قرار نیست همه بدیها رو با بدی جواب داد.
بی بی همیشه میگه تو خوبی کن، اونکه فهمید، قدر میدونه. اونی که نفهمید، لابد از محبت چیزی سر در نمیاره.

ابرویی بالا داد و فنجون گل گاو زبان و برداشت. کمی از محتوای داخل فنجون خورد. ابروهاش به هم گره خورد؛

_چه بدمزه س!!

_بله، اما حالتون رو خوب میکنه..

_از من به تو نصیحت دخترجون! جواب هرکی رو باید مثل خودش داد. مثل اونشب که مجبورت کردم مشروب بخوری و ولت کردم..

_یعنی شما میگین منم امشب همون کار رو باید میکردم؟! اما باز هم شما اونشب کمکم کردین و لباسهام رو عوض کردین و توی تخت نرم گذاشتینم.
منم امشب دارم محبت اونشب شما رو جبران میکنم.

_پس الان باید تو بغلم باشی!!

متعجب و شرمگین چشم ازش گرفتم. یعنی اون شب تا صبح من تو بغل این بودم؟!

_بهتره زیاد بهش فکر نکنی کوچولو!! مغزت نمیکشه. حالا میتونی بری.

سر به زیر از اتاق بیرون اومدم. سمت اتاقم رفتم. بهارک خواب بود.

در تراس رو باز کردم. نسیم خنک نیمه شب، خورد توی صورتم.

به میله‌های تراس تکیه دادم و نگاهم رو به درخت‌های بلندی که توی تاریکی شب گم شده بودن دوختم.

آه پر از حسرتی کشیدم. بعد از این همه سال، زنی به اسم مادر داشت برمیگشت.

حتی نمیدونست دخترش داره پرستاری دختر معشوقه سابقش رو میکنه.

یعنی چهره ش شبیه خاله س؟!
کاش شبیه خاله نباشه!!...

مادرم فردا به ایران برمی گشت. فکر کردن بهش حالم رو بد میکرد.

به داخل اتاق برگشتم و کنار بهارک روی تخت دراز کشیدم.

چشم هام رو بستم، تمام کودکیم مثل یه فیلم اینور و اونور میرفت؛

دویدن تو حیاط گلی بی بی، غُرغُر های بی بی...!!
چه شبهایی که ترسیدم و آغوش بی بی شد منبع آرامشم!!

قطره اشک سمجی بلاخره راهش رو باز کرد و از گوشه چشمم روی بالشت سُر خورد.

کم کم چشم هام گرم خواب شد.

با تابش نور، هراسون روی تخت نشستم. دستی به گردنم کشیدم. بهارک چشم باز کرد.

نگاهم به ساعت روی دیوار کشیده شد. ساعت ۹ صبح رو نشان میداد. چقدر زیاد خوابیده بودم!!

پمپرز بهارک رو عوض کردم. آبی به دست و صورتم زدم و همراه بهارک از اتاق بیرون اومدم.

نگاهی به اتاق دربسته احمدرضا انداختم. یعنی هنوز خواب بود؟!

پرده سالن رو کنار زدم، ماشینش نبود. پس حتماً رفته. دلشوره داشتم و دلم چیزی برنمی‌داشت.

به بهارک صبحانه دادم. ساعت انگار کند حرکت میکرد. هرچی به ۱۲ ظهر نزدیکتر میشدیم، استرسم بیشتر میشد.

می دونستم الان همه فرودگاه هستن. یعنی احمدرضا هم رفته؟!

برای اینکه ساعت به کندی رد نشه، کتابی برداشتم و شروع به مطالعه کردم.

اما فکرم به خونه بود که الان همه دور هم جمع بودن. آهی کشیدم.

با باز شدن در سالن سر از توی کتاب توی دستم، بالا آوردم. احمدرضا وارد سالن شد. از روی مبل بلند شدم.

_برام یه دست لباس اسپرت آماده کن.

_جایی میرید؟!

_نه، میخوام تو خونه خوش تیپ باشم!! ... معلوم که دارم جایی میرم. سریع لباس ها روی تخت باشه.

_بله آقا.

و سمت پله‌های طبقه بالا رفتم. یعنی فرودگاه نرفته بود. پس الان داره میره...

وارد اتاق شدم.

در کمد لباس‌هاش رو باز کردم و نگاهی به لباس‌هاش انداختم.

نمی‌دونستم‌چه مدل لباسی آماده کنم.

صدای شرشر آب از حموم می‌اومد.

لبم رو به دندون‌گرفتم.

-آخه یکی نیست بگه من از لباس مردونه چه سر درمیارم که حالا باید لباس انتخاب کنم.

نگاهم به شلوار سورمه‌ای رنگی افتاد و تی‌شرت یقه هفت سرمه‌ای روشن با دستمال‌گردن.

ست لباس رو برداشتم و روی تخت گذاشتم.

بوی شامپو و افترشین فضای سالن گرفت.

فهمیدم از حموم بیرون اومده.

بدون این‌که نگاهم بهش بیوفته لب زدم:

-ببخشید این لباسی که انتخاب کردم قابل پسندتونه یا نه؟

گرمی بدنش رو پشت سرم احساس کردم. قلبم شروع به تند زدن کرد.

دستش از کنار شونه‌م رد شد و لباس رو از روی تخت برداشت.

گرمی نفس‌هاش به مو و گردنم می‌خورد.

موهای بافته شدم رو روی یه طرف از شونه‌م ریخته بودم.

گونه‌هام از هیجان زیاد گل انداخته بود.

با فاصله گرفتن نفسم رو آسوده بیرون دادم.

-هیمنا خوبه، بیا موهام رو سشوار بکش.

-من؟

-نه پس عمه‌‌م، جز تو کی توی این اتاقه؟

به ناچار چرخیدم.

رو به صندلی روبه‌روی آینه نشست، فقط یه حوله دور کمرش بود و بالا تنه‌ی عضلانی داشت.

نگاهم‌از توی آینه به سینه‌ش افتاد که روی قفسه سینه‌ش مو داشت.

-اگر پسندیدن بیاین کار دارم.

-چی رو؟

پوزخندی زد.

-بنده رو. انگار عقلت رو از دست دادی زود باش بیا کار دارم.

تازه دوزاریم افتاد که منظورش چیه، از خجالت لبم رو به دندون گرفتم و سمت میز آرایش رفتم.

سشوار رو برداشتم و روشنش کردم.

پشت سرش قرار گرفتم و سشوار روی موهاش گرفتم.

با استرس دست لای موهای نم‌دارش بردم تا زودتر خشک بشه.

کارم تموم شدسشوار خاموش کردم.

-می‌تونم برم بیرون؟

-برو.

بیرون اومدم و دستی به گونه‌های ملتهبم کشیدم.

پله‌هارو پایین اومدم و سمت آشپزخونه رفتم.

کاسه‌ی شیر پشمالو بردم تا براش غذا بریزم، کمی براش شیر ریختم.

کنارش روی زمین گذاشتم.

اخمی کرد و روش رو برگردوند.

خنده‌م گرفت. اینم برام رئیس بازی درمیاره.

دوباره همون دلشوره لعنتی سراغم اومد.

هر سری که می‌فهمیدم‌که مرجان اومد ته دلم خالی می‌شد.

استرس دیدنش مثل خوره تو وجودم افتاد.

احمدرضا آماده از پله‌ها پایین اومد.

نگاهی به قامت مردونه‌ش انداختم.

بوی ادکلنش فضای سالن برداشته بود.

مرد جذابی بود. بهش نمیخورد که چهل سال داشته باشه.

ساعتش رو مچ دستش بست و سوئیچ دور دستش می‌چرخوند.

مثل مجسمه ایستاده و نگاهش می‌کردم.

-چیه دخترجان، من دارم می‌رم بعد این همه سال معشوقه سابقم رو ببینم اونوقت تو رنگت پریده.

پوزخندی زد.

-اوه اوه یادم رفته بود، اون زن مثلاً مادرته. اوخی چه تراژدی غم‌انگیزی، دختری که مادرش رو نمی‌شناسه.

سری تکون داد و از سالن خارج شد.

روی مبل ولو شدم. حق داشت مسخره‌م کنه.

مادری که فقط اسم مادربودن به یدک می‌کشید و از مهر مادرانه بویی نبرده بود.

از رویارویی باهاش می‌ترسیدم.

دلم می‌خواست بخوابم تا این ساعت لعنتی زودتر تموم بشه، اما انگار خواب هم از من فرار کرده بود.

مثل یه روح سرگردان دور خودم می‌چرخیدم.

نمی‌دونم چند ساعت از شب بود که صدای موتور ماشین به گوشم خورد.

با تنی خسته از روی صندلی تراس بلند شدم.

توان رویارویی با احمدرضا رو نداشتم.

دلم نمی‌خواست چیزی راجب اون خونه و خانواده بدونم.

توی تخت خزیدم.

صدای قدم‌هاش رو پشت در اتاق احساس کردم.

چشم‌هام رو بستم.

در باز شد و بوی عطرش توی اتاق پیچید.

چندلحظه بعد در اتاق بسته شد.

با بسته شدن در اتاق بدن منقبض شده‌م رو شل کردم و دستم رو روی سرم گذاشتم تا فکرهای منفی از سرم بیرون بره‌، اما مثل خوره داشت می‌خوردتم.

باگرم شدن چشم‌هام خوابم برد.

باصدای زیبای پیانو چشم باز کردم.

نگاهم به ساعت افتاد که هشت صبح رو نشون می‌داد.

کش و قوسی به خودم دادم.

بهارک هنوز خواب بود. بوسه‌ای به گونه‌ش زدم و از تخت پایین اومدم.

آبی به سرو صورتم زدم. موهام رو شونه زدم و دستی به بلوز و شلوار گشادم کشیدم.

از اتاق بیرون اومدم، پله‌هارو پایین اومدم.

نگاهم به سمت پیانو کشیده شد.

احمدرضا پشت پیانو نشسته بود و با چشم‌های بست می‌نواخت.

وارد آشپزخونه شدم، سماور روشن کردم.

نون از فریزر درآوردم و میز صبحونه چیدم.

چایی رو دم کردم.

خواستم از آشپزخونه بیام بیرون که چشمم به احمدرضا تو چهارچوب آشپزخونه افتاد.

بادیدنم وارد آشپزخونه شد.

"سلام"ی زیر لب دادم.

پشت میز نشست، براش چایی ریختم و کنارش روی میز گذاشتم.

نیم‌نگاهی بهم انداخت.

-بشین صبحونه‌ت رو بخور.

متعجب نگاهش کردم.

-ممنون آقا، شما راحت باشین.


-مگه رو پای من می‌شینی که من راحت نباشم. بشین صبحونه‌ت رو بخور بلکه یکم چاق شدی مثل نی قلیون می‌مونی.

نگاهی به سر تا پام انداختم.

اما من هیچ مشکلی نداشتم و از خودم راضی بودم.

-به چی خودت ان‌قدر زل زدی؟ بشین دیگه.

صندلی رو عقب کشیدم و نشستم.

کمی نون برداشتم، اومدم تو دهنم بذارم با حرفی که زد سر بلند کردم.

-نمی‌خوای چیزی راجب مادر عزیزت بدونی؟

لب‌هام رو با زبونم خیس کردم.
ضربان قلبم بالا رفت
-من مادری ندارم که بخوام راجبش فکر کنم و یا بخوام چیزی بدونم.

به صندلیش تکیه داد و سری تکون داد.

-منی که هزاران زن و دختر باهام بودن نتونستم توی دهاتی رو درک کنم. دلم می‌خواد لحظه‌ای رو که می‌بینیش رو ببینم. برام جذابیت داره.

از روی صندلی بلند شد.

-برای فرداشب قراره تمام فامیل دعوت کنن، جشن ورود خانم به ایرانه.

از آشپزخونه بیرون رفت.

نون رو روی میز گذاشتم و دست‌هام رو بهم قلاب کردم.

چه زود قرار بود که ببینمش.

وای خدا چطور می‌تونم ببینمش و خودم ‌رو کنترل کنم.

با رفتن احمدرضا بهارک بیدار شد. صبحونه‌ش رو دادم.

با صدای گوشیم از روی میز برش داشتم.

شماره‌ی امیرحافظ روی صفحه افتاده بود.

-سلام.

-سلام بر بانوی زیبا.

لبخندی روی لب‌هام نشست.

-خاله خوبه؟

-خاله‌ت هم خوبه، منم خوبم. تو چطوری؟

-منم خوبم. احمدرضا گفت فردا شب دعوتی؟

نفسم رو بیرون دادم.

-آره.

-می‌دونم استرس داری اما باید خودت رو کنترل کنی! راستی به سلیقه خودم برات یه دست لباس خریدم. امیدوارم خوشت بیاد.

-چرا زحمت کشیدی؟

-کاری نکردم. دلم می‌خواد تو دیدار اول زیبا به‌نظر بیای، البته تو زیبا هستیا.

خندیدم.

-خوبه یکی مثل تو هست به من امیدواری بده که زیبا هستم.

-هستی دیگه، تا یه ساعت دیگه اون‌جام به شرطی که یه ناهار خوشمزه بهم بدی.

-باشه تو بیا.

-پس یه ناهار خوشمزه افتادم، فعلاً

گوشی رو قطع کردم و سمت آشپزخونه رفتم.

در یخچال رو باز کردم. نگاهی به محتوای داخل یخچال انداختم.

تصمیم گرفتم‌ ته‌چین ‌درست کنم. سریع همه‌ی مواد لازم رو آماده کردم.

نگاهی به محتوای خوش‌رنگ ‌ته‌چین انداختم و لبخندی روی لبم نشست.

چیزی به اومدن امیر حافظ نمونده بود. بهارک رو بغل کردم ‌و سمت اتاق خواب رفتم.

لباس‌های بهارک رو عوض کردم و تونیک آستین سه ربع همراه با شلوار مشکی پوشیدم.

موهام رو بالای سرم جمع کردم و روسری روی سرم انداختم.

باصدای زنگ ساختمون سریع از اتاق بیرون اومدم ‌و پله‌ها رو پایین رفتم.

آیفون رو زدم، کنار در وردی وایسادم. در حیاط باز شد و امیرحافظ وارد شد.

نگاهم به دسته گل بزرگ توی دستش افتاد. بادیدن‌ گل مریم ذوق کردم.

دستی برام تکون داد و دو پله ی منتهی به سالن رو بالا اومد.

گل‌ها رو سمتم گرفت.

-اینم‌ گل برای گل!

بهارک دستش رو دراز کرد تا بغلش کنه. امیر حافظ بهارک از دستم گرفت.

گل‌ها رو از دستش گرفتم و سرم‌ رو لای گل‌ها فرو کردم. عطر خوش گل‌ها رو بلعیدم.

لبخندی زدم.

-چه‌قدر خوشبوهستن، دستت درد نکنه.

-خواهش می‌کنم، حالا ببینم ناهار چی درست کردی که بوش تا این‌جا میاد.

-یه غذای سنتی!

وارد سالن شدیم. امیرحافظ نایلون ‌روی دستش رو روی مبل گذاشت.

-اول ناهار بخوریم.

-تا تو دستات رو بشوری منم میز رو چیدم.

بهارک ‌رو از بغلش گرفتم و سمت آشپزخونه رفتم.

بهارک و روی صندلی مخصوصش گذاشتم و میز ناهار چیدم که امیرحافظ...

وارد آشپزخونه شد.

-به به ببین چه کرده!

صندلی رو عقب کشید و نشست. دیس رو وسط میز گذاشتم و هر دو شروع به خوردن کردیم.

غذای بهارک رو جلوش گذاشتم و پیش بندش رو بستم. باذوق شروع به خرابکاری کرد.

امیرحافظ نگاهی بهم انداخت.

-خوبی؟

سری تکون دادم.

-خوبم‌، خاله خوبه؟

-همه خوبن‌ و اکثراً خونه آقاجون هستن.

-آره خب، دختر آقاجون بعد این همه سال از خارج برگشته.

-علاقه‌ای به دیدنش نداری؟

سربلند کردم، نگاهم رو به نگاهش دوختم.

-نه، هیچ میلی به دیدن زنی که من رو فقط به دنیا آورده ندارم.

-حرفت درست و منطقیه!

از پشت میز بلند شد.

-تا تو یه چایی خوش عطر بیاری منم لباست رو بهت می‌دم.

از آشپزخونه بیرون‌ رفت.

میز رو جمع کردم و دست و صورت بهارک رو شستم.
با دوفنجون‌ چایی به سالن برگشتم.

امیرحافظ جلوی تلویزیون نشسته بود و به آهنگی که پخش می‌شد، چشم دوخته بود.

چایی رو روی میز گذاشتم که نگاهش رو از تلویزیون‌گرفت و نایلون رو از روی مبل برداشت.

دستش رو داخلش کرد و لباس رو از توش بیرون ‌آورد.
نگاهم به رنگ آبی کاربنی لباس افتاد.

-ببین خوشت میاد؟

لباس رو از دستش گرفتم.

کت و شلواری کاربنی با تاپ حریر که یقه‌ش کیپ بود و پاپیونی بهش می‌خورد.

-دستت دردنکنه، خیلی قشنگه.

-کلی گشتم تا فهمیدم این‌مدل لباس بیشتر بهت میاد و توش راحت‌تر هستی.

لبخندی زدم. هردو توی سکوت چاییمون رو خوردیم.

امیرحافظ بلند شد.

-من دیگه باید برم عصر مراجعه کننده دارم.

بلند شدم و روبه‌رویش قرار گرفتم.


پارت 22


نگاهش را به چشم‌هام دوخت، حالم یه جوری شد. سرم رو پایین انداختم.

-فرداشب می‌بینمت.

سری تکون دادم و امیر حافظ رفت.

با رفتن امیرحافظ روی مبل نشستم و نگاهم‌رو به لباس‌های روبه‌روم دوختم؛ یعنی بعد از این همه سال داشتم‌ کسی که مادرم بود رو می‌دیدم.

چرا هیچ حسی نسبت بهش نداشتم، خالی از هر حسی.

بعد از اومدن احمدرضا به اتاقم رفتم.

با تابش نور آفتاب بیدار شدم. صبحونه آماده کردم.

احمدرضا وارد آشپزخونه شد. توی سکوت صبحونه‌ش رو خورد.

-ساعت هفت آماده باش میام دنبالت تا بریم.

-بله.

-بهتره یه چیز درست بپوشی تا مضحکه‌ی بقیه نشی.

-بله آقا.

-خوبه.

از خونه بیرون رفت. میز رو جمع کردم و دستی به سالن کشیدم.

ظهر شد، به بهارک غذا دادم. استرس و دلهره داشتم.

لباس‌های بهارک رو که یه لباس کوتاه سفید پفی با کلاهش بود روی تخت گذاشتم.

وارد حموم شدم.

بهارک رو شستم و حوله دورش پیچیدم و روی تخت گذاشتم.

بدنم‌ رو تمیز شستم.حوله دور سرم پیچیدم و از حموم بیرون اومدم.


لباس راحتی پوشیدم. جلوی موهام و بافت ریز کردم.

روبه‌روی آینه نشستم.

نگاهم رو به دختر توی آینه دوختم.

دلم می‌خواست زیبا به نظر بیام، اما نمی‌دونستم چه کاری انجام بدم.

کمی مرطوب کننده به صورتم زدم.

مداد مشکی رو برداشتم و توی چشم‌هام کشیدم.

ریمل رو برداشتم و نفس عمیقی کشیدم.

از این کارم...

خنده‌م گرفت. کارم به کجاها رسیده بود!!

مژه‌های بلندم رو ریمل زدم.

نگاهی تو آینه انداختم خوب بود اگر اون سیاهی پشت چشمم رو فاکتور می‌گرفتم.

پنکگ زدم و چون بلد نبودم رژگونه بزنم از خیرش گذشتم.

چیزی به اومدن احمدرضا نمونده بود. کت و شلوارم رو پوشیدم، فیت تنم بود.

کفش‌های پاشنه سه سانتی مشکی پام کردم. موهام رو سشوار کشیدم و بافت رو یک طرف پیشونیم باز گذاشتم.

لباس‌های بهارک رو تنش کردم.

باصدای باز شدن در سالن دست‌هام به لرز در اومد و استرسی که از عصر سعی در پنهان کردنش داشتم، دوباره برگشته بود.


صدای قدم‌هاش که داشت بالا میومد به گوش رسید.

قامت بلندش تو چهارچوب نمایان شد.

جوراب‌های بهارک رو پاش کردم و ایستادم.

-سلام.

سری تکون داد.

نگاهی به سر تا پام انداخت.

ابرویی بالا داد.

-این رو کی خریدی؟

-دیروز امیرحافظ برام آورد.

با شنیدن اسم امیرحافظ اخمی میان ابروهاش نشست.

دست‌هاشو بهم قلاب کرد و روی سینه‌ش گذاشت.

-اون‌وقت با اجازه کی راهش دادی خونه‌ی من؟

رنگم پرید.

-ببخشید آقا مگه باید اجازه می‌گرفتم؟

-چیه نکنه دو روز نیومده فکر کردی همه کاره‌‌ی این خونه هستی. معلوم‌نیست چه چراغ سبزی بهش نشون دادی که ان‌قدر بهت می‌رسه. حتماً وقت‌هایی که من نیستم میاد این‌جا که ان‌قدر خوب سایزت رو می‌دونه!

نه آقا، بخدا اون‌طور که فکر می‌کنین نیست.... باور کنین!

_ من شما زن‌ها رو خوب می‌شناسم.

-میرم آماده بشم.

ازم فاصله گرفت. با رفتنش نگاهی به لباس تنم انداختم.

از این‌که احمدرضا بد گمان بود بهش حق می‌دادم.

بهارک رو بغل کردم و از پله‌ها پایین اومدم، روی مبل نشستم.

دلهره امونم رو بریده بود، کاش کسی رو داشتم تا بهم دل‌گرمی می‌داد.

هر زمان که یادم می‌اومد که شب قراره ببینمش، دست و پاهام به لرزه می افته

با بوی ادکلن احمدرضا از روی مبل بلند شدم، کت و شلوار مشکی با پیرهن سرمه‌ای پوشیده بود.

-بریم.

به دنبالش راه افتادم و سوار ماشین شدم.

قلبم‌ محکم به سینه‌م می‌زد.

احساس می‌کردم که آتیش داره از گونه‌هام فوران می‌کنه.

پنجره رو پایین کشیدم و سرم رو سمت خیابون چرخوندم.

-دیدن زنی که جز دنیا آوردنت هیچ‌کار دیگه‌ای برات نکرده نگرانی نداره. اونم یه ادم ‌مثل آدم‌های دیگه.

به همه‌ی اینا فکر کرده بودم، اما مگه این قلب لعنتی چیزی حالیش می‌شد.

انقدر نفرت در وجودم انباشته شده بود که نمی‌تونستم به این چیزها فکر نکنم.

ماشین رو کنار خونه‌ی آقاجون نگه‌داشت.

نفس عمیقی کشیدم و از ماشین پیاده شدم.

بهارک رو تو بغلم فشردم.

در حیاط باز بود و جلوی در چراغونی کرده بودن.

وارد حیاط شدیم.

چندتا پسربچه در حال بازی توی حیاط بودن.

سمت ورودی سالن رفتیم.

هرچی به در ورودی سالن نزدیک‌تر می‌شدم، استرس و اضطرابم بیشتر می‌شد.

صدایی از تو سالن به گوش می‌رسید.

احمدرضا وارد سالن شد، پشت سرش وارد سالن شدم.

طوری ایستادم که کاملاً پشت سر احمدرضا پنهان بودم.

با صدای زنانه ای ضربان قلبم بالا رفت. صدا برام تازگی داشت.

این قلب لعنتی دروغ نمیگه، صدای خودش بود! زنی که مثلاً مادره!!

-سلام احمدرضا، عزیزم ... چرا انقدر دیر اومدی؟

احساس می کردم هوا برای نفس کشیدن کم آوردم. حالت تهوع بهم دست داده بود. دهنم طعم بدی می داد.

بهارک و محکم تو بغلم فشردم ... کاش بغض نکنم.

صدای سرد احمدرضا رشته ی افکارم رو پاره کرد.

-نیازی نبود زود بیام.

مرجان با صدای کش داری گفت:

-احمد رضا ...

توی دلم پوزخند تلخی زدم. احمدرضا چرخید و دستشو روی کمرم گذاشت. نمی تونستم نگاهش کنم.

-این دخترته؟!

-این پرستار دخترمه که با ما زندگی می کنه.

احمدرضا فشاری به کمرم آورد. به سختی سر بلند کردم. نگاهم به زن جوون رو به روم خیره موند.

موهای بلوند روشن، شالی که باز روی موهاش انداخته بود. کت خز با آستین های سه ربع، شلواری کوتاه که مچ پاش نمایان بود و کفش های پاشنه بلند.

هیچ شباهتی با هم نداشتیم. قلبم خودش رو به در و دیوار سینه ام می زد.

مرجان اخمی کرد.

-یعنی چی پرستار دخترته؟

-یعنی دیانه جان با ما زندگی می کنه.

پوزخندی زد.

-فکر نمی کنی سنش زیادی برات کمه؟ تو که بد سلیقه نبودی!!

-اونش دیگه به خودم مربوطه.

با دیدن خاله انگار دنیا رو بهم دادن. دیدن مادری بعد از بیست و چند سال واقعاً سخت بود.

خاله لبخند زنان بهمون نزدیک شد.

-اومدین؟

احمدرضا سری تکون داد. مرجان رو کرد به خاله.

-چرا نگفته بودی احمدرضا پرستار خونگی برای دخترش گرفته؟

خاله ابرویی بالا داد.

-مگه باید می گفتم؟

-معلومه که باید می گفتی!

احمدرضا پوزخندی زد و دست توی جیب شلوارش کرد.

-چیه دختر عمو؟ نیومده خودتو مالک میدونی؟!

خاله نگاهی به من و بعد به مرجان انداخت. مرجان ‌اخمی کرد و باعشوه از احمدرضا رو گرفت.

احمدرضا پوزخندی زد و از کنارمون رد شد و رفت.

با رفتن احمدرضا مرجان نگاه بدی بهم انداخت و به دنبالش رفت.

با رفتن مرجان نفسم رو آسوده بیرون دادم. خاله کنارم اومد و دستش رو روی بازوم‌ گذاشت.

نگاه لرزانم رو سمت احمدرضا و مرجان گرفتم. خاله نگاهش رو بهم دوخت.

لب گزیدم تا اشکم در نیاد. خاله فشاری به بازوم آورد.

-می‌دونم سخته دخترم، مرجان خواهرمه، اما فکر کن مادری نداری ... این‌طوری خودخوری کنی خودت رو از بین می‌بری!

-سخته خاله، خیلی سخته مادرت تو رو به‌عنوان دشمنش ببینه؛ یعنی هیچ حسی غریزه ی مادرانه‌‌ش رو تحریک نکرده تا شک کنه من دخترشم؟

-دیانه ی عزیز، مرجان فقط به فکر خوشگذرونی‌هاشه نه چیز دیگه‌ای.

امیرحافظ سمتمون اومد.

-خاله و خواهرزاده یه ساعته چی بهم می‌گن؟

-چیز خاصی نیست پسرم، حواست به دیانه باشه می‌رم به مهمون‌ها برسم.

با رفتن خاله امیرحافظ نگاه دقیقی به سرتا پام انداخت.

-چه‌قدر این لباس بهت میاد.

نگاهش کردم. دلم می‌خواست لبخندی در جوابش بهش بزنم ولی لبهام کش نمی‌اومدن.

-دیدیش؟

سری تکون دادم.

-قلبم درد می‌کنه، یه چیزی انگار داره روی دلم سنگینی می‌کنه.

-نمی‌تونم بگم درکت می‌کنم چون نمی‌تونم؛ اما ازت می‌خوام خودت رو کنترل کنی.

نگاهم رو به جمعیت خندون روبه‌روم دوختم.

انگار تنها کسی که لبخند نمی‌زد من بودم!

میون جمعیت نگاهم به هانیه افتاد که گوشه‌‌ی سالن نشسته بود.

چهر‌ه‌ش انگار اون جذابیت همیشگی رو نداشت. لحظه‌ای دلم برای هانیه سوخت.

با یه هوس یا عشقی آتشین آینده ی خودش رو تباه کرد.

-میخوای بهارک و بدی بغل من؟

نگاهم رو از مهمون ها گرفتم.

-نه تو بغل خودم باشه استرس کمتری دارم.

امیرحافظ سری تکون داد. با اشاره ی احمدرضا دوباره به دلشوره افتادم.

اینکه این مرد چرا امشب انقدر لطفش نسبت به من گل کرده.

دلم گوشه ای از سالن رو می خواست اما حالا باید دوباره جائی می نشستم که مرجان قرار داشت.

خواستم به حرفش بی اعتنایی کنم اما با اخمی که کرد مجبور به اطاعت شدم.

با قدم های لرزون به سمتشون رفتم.

مرجان روی مبل رو به روی احمدرضا نشسته بود. احمدرضا روی مبل دو نفره ای لم داده بود.

میدونستم دلش فقط انتقام از مرجان رو می خواد.

آقاجون و خانم جون با دیدنم سری برام تکون دادن. سلامی زیر لب دادم. مرجان اخمی کرد.

-بیا اینجا بشین.

با فاصله روی مبل کنار احمدرضا نشستم. مرجان پا روی پا انداخت.

مردی هم سن های احمدرضا اومد جلو. لبخندی روی لبش بود.

خانم جون با دیدنش خواست بلند بشه که مرد پیش دستی کرد.

-بشین خاله.

و خم شد و گونه ی خانم جون رو بوسید و با آقاجون احوالپرسی کرد.

-به، مرجان خانم ... چه عجب شما از اونور آب دل کندین و اومدین!

مرجان لبخندی روی لبش نشست و دستشو سمت مرد دراز کرد. مرد دست مرجان و فشرد.

-خیلی از دیدنت خوشحالم میلاد.

-من بیشتر بانو.

و روی مبل کناری مرجان جای گرفت. یهو مثل کسی که تازه متوجه شخصی بشه رو کرد به احمدرضا.

-عه، احمد چرا ندیدمت؟!

و نیم خیز شد. احمدرضا پوزخندی زد.

-شما چشمت جای دیگه بود ما رو ندید ... راحت باش!

میلاد دوباره روی مبل جای گرفت. دلم می خواست هرچی زودتر این مهمونی مسخره تموم بشه و به خونه برگردیم.

احمدرضا دستش و روی مبل پشت سرم گذاشت. بهارک تو بغلم وول خورد.

یهو خم شد روی

بهارک. چون کارش یهوئی بود صورتش به گونه ام برخورد کرد. ضریان قلبم بالا رفت.

بعد از مکثی فاصله گرفت.

نفسم رو آسوده بیرون دادم که با نگاه میلاد و مرجان رو به رو شدم.

احمدرضا خونسرد پا روی پا انداخت.

-چیه؟ نکنه باید برای بوسیدن دخترم از شما اجازه می گرفتم؟

شوکه برگشتم سمت احمدرضا. این کی دخترش رو بوسید؟! میلاد خندید.

-نه داداش راحت باش شما ... فقط نگفتی این دختر خانوم چیکارته؟

-پرستار دخترمه ... تمام وقت با ما زندگی می کنه.

-مگه خانواده نداره؟

با این حرف میلاد نگاهم سمت مرجان کشیده شد که تمام حواسش به مکالمه ی میلاد و احمدرضا بود.

-پدر و مادر نداره.

میلاد نگاه ترحم برانگیزی بهم انداخت. اصلاً از نگاهش خوشم نیومد.

با حرف مرجان نتونستم پوزخندم رو مهار کنم.

-از کی تا حالا خونت شده خونه ی بی خانمان ها؟!

-از وقتی که بعضی از مادرها بخاطر هوا هوسشون بچه هاشون رو ول کردن.

رنگ از رخ مرجان پرید. عصبی غرید:

-حرف دهنتو بفهم احمدرضا. خودتم میدونی من بچه ای ندارم.

-تو لیاقت بچه داشتنو نداشتی.

-نه که تو داری؟ مادر بچه ات رو کشتی ...

احمدرضا به جلو خم شد. محکم و جدی گفت:

-زن خائن و باید کشت.

میلاد مداخله کرد.

-یادآوری گذشته چه سودی براتون داره؟ ... گذشته تموم شده.

-شاید احمدرضا دوست داره یادی از کذشته کنه!!

-نه متأسفانه انگار بعضی ها فیلشون یاد هندستون کرده و از اون سر دنیا پاشدن اومدن انگار خبریه! ... اما اشتباه می کنی، این بویی که میاد بوی گوشت نیست، خر داغ کردن!

مرجان رنگ به رنگ شد و از روی مبل بلند شد. خواست بره که میلاد هم بلند شد.

با رفتن مرجان و میلاد ...

آقاجون اخمی کرد.

-احمدرضا چرا با مرجان کمی راه نمیای؟ اون الان دیگه دخترعموته.

احمدرضا پوزخندی زد.

-عمو جان بچه نیست که ... مادر یه دختر بیست و سه ساله‌ست، البته ماشاءالله مرجان کودک درونش فعاله و مثل بچه‌ها رفتار می‌کنه.

-تو دختر، کاری که نکردی مرجان شک کنه؟

-نه.

-خوبه، آفرین.

-پاشو برو به بچه یه چیزی بده بخوره حتماً گرسنه‌شه.

از خدا خواسته از روی مبل بلند شدم و سمت آشپزخونه رفتم.

احساس می‌کردم که برای بعضی‌ها بودنم تعجب برانگیزه، این‌که این غریبه این‌جا چیکار می‌کنه.

خواستم وارد آشپزخونه بشم‌ که یهو امیرعلی جلوی راهم سد شد و باصدای آرومی لب زد:

-چطوری دخترخاله؟ ننه‌ت رو دیدی؟

از طرز صحبتش خنده‌م گرفته بود و با یادآوری این‌که مرجان مادرمه، چیزی ته قلبم رو فشرد.

سر بلند کردم. ابرویی بالا داد.

-می‌دونی الان که دارم فکر می‌کنم می‌بینم که از مادرت خوشگل‌تری، ولی خنگی! لامصب خاله‌ی ما معجون جوونی خورده، پیر شدن نداره.

-شاید خورده.

-چی؟

-همونی‌که گفتی!

-من چی گفتم؟

نفسم رو کلافه بیرون دادم.

-همون معجون جوونی دیگه!

-کی معجون جوونی خورد؟

باصدای مرجان که از فاصله‌ی کمی به گوشم رسید، احساس کردم ته قلبم خالی شد و نفرت فواره کشید.

-هیچ‌کس خاله جون، داشتم به پرستار بهارک می‌گفتم که همسایمون نود سالشه ولی عجیب جوونه، گفتم برم خواستگاریش بگیرمش. داشتم با دیانه مشورت می‌کردم.

-پس اسم پرستار دختراحمدرضا دیانه‌ست.

-عه خاله، مگه نمی‌دونستی؟ آره طفلک یه تختشم کمه!


پارت 23


اخمی کردم.

-ببینید ...

-شیرین زبونی بسه امیر علی، حتماً خودش زبون داره حرف بزنه، مگه نه دختر جان؟

نگاهم رو به چشمهاش دوختم. یه لحظه عکس توی اتاق احمدرضا جلوی چشم هام ظاهر شد.

چرا نفهمیده بودم؟

اون عکسی که احمدرضا به عنوان صفحه ی نشانه ی دارت ازش استفاده می کنه عکس مرجانه نه زنش!!

-به چی اینطوری خیره شدی؟

-چیز خاصی نیست ... با اجازه.

و چرخیدم تا وارد آشپزخونه بشم.

-داشتم با تو حرف می زدم!

-می بینید که باید غذای بهارک رو بدم.

و بی توجه بهش وارد آشپزخونه شدم. خدمه در حال انجام کار بودن.

لیوان آبی برداشتم و یک سره سر کشیدم. غذای بهارک و دادم.

با چیده شدن میز همه برای صرف شام دور میز نشستن.

امیرحافظ روی صندلی کناریم نشست. کمی برای خودم غذا کشیدم.

توی سکوت شام صرف شد. بعد از شام مهمون ها عازم رفتن شدن.

با رفتن مهمون ها فقط اعضای خانواده باقی موندن.

آقاجون نگاهی به همه انداخت.

-تا مرجان اینجا هست تصمیم گرفتم برای یک هفته بریم ویلای لواسون. هم فصل برداشت میوه هاست هم مدتی دور هم باشیم؛ دور از هیاهوی تهران.
کسی هم حق مخالفت نداره! احمدرضا، تو هم بهتره کارهات رو انجام بدی ... پس فردا صبح حرکت می کنیم. حالام پاشید برید خونه هاتون.

احمدرضا کتش رو برداشت. بهارک خواب و بغل کردم.

-شما که همه ی تصمیم هاتون رو گرفتید، پس نیازی نیست ما حرف بزنیم!

مرجان نگاهی به احمدرضا انداخت.

-چرا دوست نداری ویلای لواسون بیای؟ ما از بچه گیهامون اونجا خاطرات زیادی داریم.

احمدرضا پوزخندی زد.

-آره خوب، خریت زیاد داشتم تو اون ویلا!


-مثل اینکه شما بیشتر با اون ویلا خاطرات داری تا من! شب خوش ...

و از سالن زد بیرون. مرجان نفسش رو بیرون داد.

-چرا انقدر این کینه ایه؟ با اینکه من دوسش دارم، اونم دوستم داره این همه سال هم از هم دور بودیم اما باز لجبازی می کنه!

امیرحافظ پوزخندی زد.

-خاله شاید احمدرضا واقعاً شما رو دوست نداشته باشه!

مرجان اخمی کرد.

-چرا دوستم نداره؟ من دوست داشتن و از نگاهش می خونم وگرنه تا حالا ازدواج کرده بود.

امیرعلی خندید.

-اما میگم خاله شاید یه چیزی شد و شما تا ابد نتونستی با احمدرضا ازدواج کنی.

-چی مثلاً؟

تا امیرعلی اومد دهن باز کنه خاله تشر زد.

-امیر دیر وقته، نمیخوای بریم خونه؟

با این حرف خاله سریع کیفم رو برداشتم. خداحافظی زیر لبی گفتم.

-باید به احمدرضا بگم این دختره رو دک کنه ... خوشم نمیاد خونه ی احمدم باشه.

پوزخند تلخی زدم و از سالن بیرون اومدم. هوای آزاد به صورتم خورد.

نفسم رو از گلوم محکم خارج کردم.

احمدرضا تو ماشین نشسته بود و دستش رو لبه ی در ماشین گذاشته بود.

در جلو رو باز کردم و سوار شدم.

-چه عجب اومدی! انگار پیش مادر عزیزت خیلی بهت خوش گذشته بود که میل به دل کندن نداشتی!!

-من مادری ندارم.

سری تکون داد و ماشین و روشن کرد. با تیکافی ماشین از زمین کنده شد.

-زنیکه احمق پیش خودش چی فکر کرده؟ اینکه بعد از این همه سال معلوم نیست اون ور آب چه غلطی می کرده حالا اومده برای من ادعای عاشقی می کنه.

با یادآوری امشب دوباره دلم گرفت. هنوز هضمش برام سخت بود.

بعد از این همه سال زنی رو دیدم که ۹ ماه توی بطنش بودم.

پس چرا اون ۹ ماه باعث نشد تا حس مادری داشته باشه، چرا؟!؟


تمام این سال‌ها به این موضوع فکر کردم، اما هیچ‌وقت به هیچ نتیجه‌ای نرسیدم.

ماشین و تو حیاط پارک کرد. از ماشین پیاده شدم و بدون هیچ حرفی سمت اتاق خودم رفتم.

بهارک رو تو تخت خوابوندم. لباس‌هام رو عوض کردم.

با شنیدن صدای ساز دهنی که با سوز می‌اومد، آروم در تراس و باز کردم. همه‌جا توی تاریکی فرو رفته بود.

آروم ‌پام و توی تراس گذاشتم.

نگاهی به پنجره‌ی اتاق احمدرضا انداختم. باز بود اما این صدای سازدهنی از کجا می‌اومد!

نمی‌دونستم. روی زمین سرد تراس نشستم و سرم رو به میله‌ی آهنی که به تراس اتاق احمدرضا وصل می‌شد چسبیدم.

بغضی که از سر شب توی گلوم ‌نشسته بود باز شد. اولین قطره‌ اشکی که روی گونه‌م نشست، سرم رو روی پاهام گذاشتم.

نمی‌دونستم چه حسی باید داشته باشم، سردرگم و بی‌قرار بودم. تمام وجودم پر از نفرت بود.

نفرت داشتم از مادری که من رو به دنیا آورده اما نخواسته.

صدای سوزناک سازدهنی باعث می‌شد که بیشتر احساس تنهایی کنم.

صدای هق‌هقم بلند شد.

دلم می‌خواست از مادرم انتقام‌ بگیرم... همین‌طور که این همه سال من‌ توی حقارت و تنهایی بزرگ شدم، اونم حقارت بکشه.

از این‌که می‌دیدم احمدرضا داره چطور خوردش می‌کنه خوشحال بودم. با آوردن اسم احمدرضا جرقه‌ای توی سرم زده شد.

بهترین انتقام از مرجانه که آتیش قلبم رو باهاش کم کنم.

باید راهی پیدا می‌کردم، باید کاری می‌کردم که برای همیشه سوهان روح مرجان باشم.

چشم‌هام کم‌کم گرم‌خواب شد و توی خودم مچاله شدم.

با احساس بلند شدن از زمین چشم‌هام رو...


باز کردم. با دیدن احمدرضا که از روی زمین بلندم کرده بود، سریع دوباره چشم‌هام رو بستم.

تنها راه انتقام از مرجان، نزدیک شدن به احمدرضا بود. روی تختم گذاشت و پتو رو سرم کشید.

سنگینی نگاهش رو احساس می‌کردم که دوباره چشم‌هام گرم شد و به خواب رفتم.

باصدای گریه ی بهارک چشم باز کردم. نگاهی به ساعت انداختم، ده صبح رو نشون می‌داد.

سریع بلند شدم. چه‌قدر خوابیده بودم!

بهارک رو بغل کردم. بعد از عوض کردن لباس‌هاش، از اتاق بیرون اومدم.

نگاهی به در بسته‌ی اتاق احمدرضا انداختم. توی سالن هم نبود، حتماً رفته رستوران.

تمام روز به انتقام از مرجان فکر کردم، چیزی برای از دست دادن نداشتم.

بس بود هر چی صبر کردم، اما هیچ اتفاقی باب میلم نیوفتاد.

دوشی گرفتم و بلوزی سفید همراه شلوار دامنی مشکی پوشیدم.

توی سالن در حال بازی با بهارک بودم که صدای ماشین احمدرضا اومد. کمی استرس گرفتم.

با باز شدن در سالن، از روی مبل بلند شدم. نگاهی به من و نگاهی به بهارک انداخت.

-سلام آقا.

سری تکون داد.

-شام رو آماده کن، رستوران چیزی نخوردم.

-بله، تا شما لباس عوض کنین شام آماده‌ست.

ابرویی بالا داد؛ چون همیشه فقط می‌گفتم چشم.

-خوبه راه افتادی!

سمت پله‌ها رفت.

سریع میز شام‌رو چیدم که وارد آشپزخونه شد.

لباس راحتی تنش بود.

روی صندلی نشست.

غذای بهارک رو با حوصله بهش دادم.

سر بلند کردم که نگاهش رو متوجه‌ی خودم دیدم.

-برای چی انقدر به بهارک محبت می‌کنی؟

-خب بهارک فقط یه بچه‌ست، چرا نباید بهش محبت کنم؟ من پرستارشم.

-بهارک پرستار زیاد داشته، هیچ‌کدوم مثل تو بهش توجه نمی‌کردن.

سرم رو پایین انداختم و...

با صدایی که سعی داشتم نلرزه گفتم:

-درسته که بهارک شما رو داره، اما بازم نبود مادر اذیتش می‌کنه. زمانی‌که با بی‌بی زندگی می‌کردم همیشه کمبود پدر و مادرم رو احساس می‌کردم. بی‌بی پیر و کم‌حوصله بود، اما زن مهربونیه. دلم می‌خواد اون کمبود رو بهارک کمتر احساس کنه، چیزی که برای من حسرت شد.

-پس تنها تصمیمی که عمو بزرگم درست گرفته، آوردن تو به‌عنوان پرستار بهارک بوده. هرچند سخته با یه دهاتی زیر یه سقف بودن.

لبخندی زدم.

-همه که نباید اروپا رفته باشن آقا!

لحظه‌ای گرد شدن چشم‌های احمدرضا رو احساس کردم. سریع به خودش اومد، اخمی کرد.

-بهتره برا من بلبل زبونی نکنی، شامت رو خوردی چمدون‌ها رو ببند؛ فردا باید همراه بقیه به باغ لواسون بریم.

-چشم.

بلند شد و آشپزخونه رو ترک کرد.

میز رو جمع کردم. بهارک رو خوابوندم.

چندماهی که می‌شد این‌جا اومده بودم، کمی اخلاقیات احمدرضا دستم اومده بود.

در اتاقش باز بود.

-اومدم چمدونتون رو ببندم.

-بیا تو.

وارد اتاق شدم. نگاهی به چمدون که روی کمد بود انداختم.

سعی کردم برش دارم، اما نتونستم.

با احساس گرمی تن احمدرضا پشت سرم، دستم روی هوا خشک شد.

چمدون رو برداشت و با صدای بمی کنار گوشم لب زد:

-زیاد زور نزن کوچولو، یه فندوق که دستش به اون بالا نمی‌رسه.

ضربان قلبم بالا رفته بود. بوی ادکلن، همراه نفس‌های گرمش به گوش و گردنم می‌خورد.

چمدون رو روی زمین گذاشت و ازم فاصله گرفت.

نفسم رو سنگین بیرون دادم.

زیر لب زمزمه کرد:

-نمیدونم یه سنجاب چه اصراری داره تا خودشو قوی نشون بده!

ابروهام از تعجب بالا پرید. روی تختش نشست و لب تابش رو جلوش گذاشت. در کمد رو باز کردم و با دقت نگاهم رو به لباسهای توی کمد انداختم.

-کت و شلوار برندار، بیشتر اسپرت باشه.

-بله آقا.

با دقت لباس های اسپورت رو از رگال توی کمد برداشتم و توی چمدون چیدم.

-لباس زیر هام توی کشوئه، خوش رنگاشو بردار.

لبم رو با خجالت گزیدم و هر چی دم دستم اومد برداشتم و گوشه ی چمدون چیدم.

وقتی تمام وسایل ها رو جمع کردم، در چمدون رو بستم.

-کاری ندارین؟

سرش رو از روی لب تابش بالا آورد.

-چرا، خسته شدم ... کمی شونه هام رو ماساژ بده.

-هااا !!!!!

-چیه؟ چرا چشمهات شبیهه چشم های باباغوری شده؟ یالا ... بیا.

-اما ....

-اما چی؟

نفسم رو بیرون دادم.

-هیچی.

سمت تخت رفتم و پشت سرش نشستم.

-زود باش، چیه؟ داری استخاره می کنی؟

دستامو آروم روی شونه های پهنش گذاشتم و شروع به ماساژ دادن کردم. دست هام درد گرفته بود.

-کافیه، می تونی بری.

سریع از تخت پایین اومدم.

-شبتون بخیر آقا.

-برو بچه بخواب خواب نمونی!

از اتاق بیرون اومدم. وارد اتاق خودم شدم و روی تخت دراز کشیدم. باز ذهنم سمت مرجان و انتقامی که قرار بود ازش بگیرم رفت.

صبح زود بیدار شدم. صبحانه آماده کردم و چمدون ها رو جلوی در سالن گذاشتم. کمی به خودم رسیدم.

وسایل های مورد نیازم رو تو کیف دستیم گذاشتم. بهارک هنوز خواب بود. کمی تنقلات توی سبدی گذاشتم.

با پیچیدن بوی احمدرضا تو دماغم سرم سمت در آشپزخونه چرخید.


وارد آشپزخونه شد. ابرویی بالا داد.

-صبحانه آماده کردی؟

-بله، گفتم شاید طول بکشه گرسنتون بشه.

سری تکون داد و پشت میز نشست. چائی رو کنارش گذاشتم.

-خودتم بشین صبحانه ات رو بخور.

روی صندلی رو به روش نشستم. توی سکوت شروع به خوردن صبحانه ام کردم. احمدرضا بلند شد. میز و جمع کردم و آشپزخونه رو چک کردم.

احمدرضا چمدون ها رو برد. بهارک و بغل کردم و از خونه بیرون اومدم. سبد خوراکی ها رو جلوی پام، زیر صندلی جلو گذاشتم.

هوای اول صبح سرد بود. صدای موزیک ملایم توی فضای بسته ی ماشین پیچید. باز هم استرس گرفتم از دوباره دیدن مرجان!

احمدرضا ماشین و کنار خونه ی آقاجون نگهداشت. خاله و دائی ها هم اومده بودن.
آقاجون از در بیرون اومد. پشت سرش خانم جون و مرجان.

بدون اینکه از ماشین پیاده بشم به بقیه چشم دوختم. امیرحافظ با دیدنم دستی برام تکون داد که باعث لبخندم شد.

-امیرعلی، حمید، هدی، نسترن و هانیه تو یه ماشین نشستن. احمدرضا به در ماشین تکیه داده بود.

مرجان اومد جلو.

-احمدرضا من میخوام با تو بیام.

-اما من خلوت خودم رو دوست دارم... پس بهتره با عمو و زن عمو بری.

مرجان اخمی کرد.

-هنوزم مثل قدیم کله شقی!

با اخم نگاهم کرد. لبخندی زدم که احساس کردم صورتش گر کرفت. با گام های بلند سمت ماشین امیرحافظ رفت.

آقاجون جلو کنار امیرحافظ نشست و خانم جون و خاله و مرجان روی صندلی های عقب نشستند.

دائی و زن دائی با یه ماشین حرکت کردن. احمدرضا سوار شد. هر چهار ماشین پشت سر هم حرکت کردن.


پارت 24


احمدرضا دوباره زیر لب غر زد.

-هرچی من از این زن دوری می کنم بیشتر خودش رو بهم می چسبونه!

-می خواین براتون چائی بریزم؟

برگشت و نیم نگاهی بهم انداخت.

-بریز.

توی لیوان چائی ریختم. تا رسیدن به ویلا حرفی بینمون رد و بدل نشد. از کوچه ای بزرگ و پر از درختی گذشتیم.

نگاهم به کوه رو به روم افتاد. ماشین ها پشت سر هم کنار خونه ای بزرگ و ویلائی که تقریبا زیر کوه قرار داشت ایستادند.

بوقی زدن و در بزرگ فلزی باز شد. هرچی چشم کار می کرد درخت میوه بود.

از دیدن اون همه درخت میوه ی رنگارنگ به وجد اومدم.

-وااای چقدر درخت داره اینجا.

ماشین ها وارد باغ شدند. فواره ی بزرگی روشن بود و آب از هر طرف وارد جوی هایی که برای درخت ها ساخته بودن میشد.

از ماشین پیاده شدم. هوای تازه خورد به دماغم.

چشم هام رو بستم و از اعماق وجودم نفس کشیدم. صدایی از فاصله ی کم باعث شد چشم هام رو باز کنم.

-فکر کنم خیلی خوشت اومده؟

سرم چرخید و نگاهم به نگاه مهربوم امیرحافظ افتاد. لبخندی روی لبهاش بود.

-آره میبینی چقدر قشنگه؟ دلم میخواد از هر کدوم مربا درست کنم.

ابروهاش پرید بالا.

-پس با هم میوه جمع می کنیم به شرطی که به منم بدی.

-واقعاً؟

-آره کوچولو!

-خیلی خوبه.

احمدرضا چمدون به دست اومد سمتمون. اخمی روی پیشونیش بود.

-چی داری بهش میگی نیشش بازه؟

از این حرف احمدرضا ابروم بالا پرید. امیرحافظ پوزخندی زد.

-اگه می خواستم به شما هم می گفتم.

احمدرضا چمدونم رو روی زمین گذاشت و با تشر گفت:


-چمدونت رو بردار بیار.

و سمت ویلا رفت. متعجب سمت امیرحافظ برگشتم.

-چش بود؟

امیرحافظ شونه ای بالا داد.

-ولش کن حالش خوب نیست.

خنده ی ریزی کردم. با نگاه خیره ی امیرحافظ لبخندم جمع شد.

-تا حالا کسی بهت گفته چقدر زیبا می خندی؟

با این حرف امیرحافظ هجوم خون رو توی گونه هام احساس کردم.

خم شد و چمدون رو از زمین برداشت. جلوتر از من سمت ویلا رفت.

دستی به گونه ام کشیدم و سمت ویلا رفتم. در سالن باز بود. وارد سالن بزرگ و نیم دایره ای شدم.

یه سمت سالن مبل چیده شده بود و سمت دیگه اش با پشتی به صورت سنتی چیدمان شده بود.

چندین در دور تا دور سالن بود که مشخص بود در اتاق ها باشه و آشپزخونه ای که اپن بود. خاله اومد سمتم.

-دیانه جان، اتاق تو و دخترها یکیه.

با این حرف خاله آه از نهادم بلند شد. یعنی من باید یک هفته با اینا هم اتاقی باشم؟

-میدونم سختته اما بخاطر کمبود اتاقه!

-اشکال نداره خاله.

خاله دستی به گونه ام کشید. صدای خانم جون بلند شد.

-برید لباس هاتون رو عوض کنید تا صبحانه آماده میشه.

بهارک دست خاله بود. تا خواستم وارد اتاق بشم احمدرضا گفت:

-بیا لباس هام رو توی کمد بچین.

نگاهی به اطرافم انداختم. حواس هیچ کس به ما نبود جز مرجان که داشت با اخم نگاهم می کرد.

با دیدن نگاه اخم آلود مرجان لبخندی زدم.

-بله آقا، الان.

احمدرضا مشکوک یکی از ابروهاش رو بالا داد. وارد اتاق شدم.

احمدرضا هم دنبالم وارد اتاق شد و روی تنها صندلی چوبی کنار پنجره نشست.


زیر نگاه خیره اش احساس معذب بودن می کردم. لباس ها رو توی کمد چیدم.

با حرفی که زد دستم رو هوا خشک شد.

-فکر نمی کنی من از تو زرنگ ترم دختر جان؟

نفسم تو سینه حبس شد. این از کجا فهمید؟ من که هنوز کاری نکردم!

با گرمی تنش که فاصله ی کمی باهام داشت لبم رو به دندون گرفتم.

این کی از روی صندلی بلند شده که من متوجه نشدم؟ با سرانگشتاش خطوط فرضی روی بازوم کشید.

انقدر با آرامش این کار و انجام می داد که حسی انگار در درون آدم بالا و پایین می شد.

-میدونی چیه؟

سرم و بلند کردم. نگاهم به نگاهش گره خورد. همونطور که به بازوم دست می کشید:

-دلم می خواد بشینم و مبارزه ی دختر و مادر رو ببینم.

-اما من که عاشق شما نیستم!

خنده ی کجی کرد.

-تو بخاطر کینه ای که از مادرت داری می خوای ازش انتقام بگیری و نقطه ضعف مادرت رو شناختی.
مادرت هم چون هنوز عاشق منه تو رو به عنوان یه رقیب میدونه. اما مثل اینکه انقدرها هم دختر ساده ای نیستی، چون نقطه ضعف مادرت رو فهمیدی.

سرم رو پایین انداختم. ازم فاصله گرفت و رو به روی پنجره که به تمام باغ نما داشت خیره شد.

نمیدونستم این سکوتش روچطور تعبیر کنم. آروم از اتاق بیرون اومدم. سفره ی بزرگی پهن بود.

بوی نون محلی و کره و سرشیر محلی رو از این فاصله هم می شد متوجه شد.

کنار خاله نشستم و بهارک و از بغل خاله گرفتم. ذهنم کمی درگیر بود.

حالا که احمدرضا از نقشه ام سر درآورده بود می ترسیدم توی انتقامم شکست بخورم.

احمدرضا لباس عوض کرده اومد و دقیقاً رو به روم اونور سفره نشست.

لحظه ای سر بلند کردم و ...


نگاهم لحظه ای با نگاه احمدرضا قفل شد. سریع چشم ازش گرفتم.

بعد از خوردن صبحانه هر کی دنبال یه کاری رفت.

لباسهام رو عوض کردم و لباس مناسبی پوشیدم. بهارک رو بغل کردم و سمت باغ رفتم.

هوا کمی سرد بود. بند شنل بهارک رو محکم کردم.

سمت چمن ها رفتم و بهارک و روی زمین گذاشتم و توپ کوچیک بادیش رو سمتش پرت کردم. با ذوق تاتی کنان دنبال توپ رفت.

با اشتیاق به حرکاتش نگاه کردم. توپ رو برداشت و پرت کرد سمتم.

توپ و گرفتم. دست دراز کرد.

-ماما ...

-جون ماما ...

و توپ و براش پرت کردم. صدای مرجان از پشت سرم بلند شد.

چرخیدم و نگاهی به تیپش انداختم. موهای کوتاه تا سرشونه به رنگ طلایی و بلوز و شلوار جذب.

-چقدر باهاش تمرین کردی تا بهت مامان بگه؟

پوزخندی زد. نفسم رو سنگین بیرون دادم. هر بار با دیدنش ضربان قلبم از نفرت بالا و پایین می شد.

دست به سینه شدم.

-بهارک باید عادت کنه.

ابروهاش پرید بالا.

-به چی؟

-به اینکه من مادرشم!

پوزخندی زد.

-دختر جون مثل اینکه خبالات برت داشته. فکر کردی احمدرضا تو رو میگیره؟ تو جای دخترشی!

-شاید عاشقم شد، از کجا معلوم؟

با حرص نگاهم کرد.

-بهتره تورت رو جای دیگه ای پهن کنی، احمدرضا مال هیچکس نیست!

با صدای بهارک ازش رو گرفتم.

-من باید به دخترم برسم.

صدای هدی و نسترن اومد که دنبال مرجان بودن. با رفتنشون روی چمن ها کنار بهارک ولو شدم.

اومد و خودش رو روم انداخت.

از پهلوهاش گرفتم و بلندش کردم. در هوا معلق بود. صدای خنده اش بلند شد.


با صدای امیرحافظ بهارک و روی چمن ها گذاشتم. هلویی از درخت کند.

روی چمن ها نشستم. اومد و با فاصله ی کمی کنارم نشست.

-میبینم با بهارک خیلی اخت شدی!

سری با لبخند تکون دادم.

-آره خدا رو شکر.

هلوی توی دستش و نصف کرد و گرفت سمتم. از دستش گرفتم.

-میخوام برات کتاب بخرم درس بخونی.

متعجب برگشتم سمتش.

-برای من؟

-آره، مگه جز تو کسی هم اینجا هست؟

چشم هام برقی زد.

-زمستون کتاب ها رو مرور کن تا کنکور بدی و یه رتبه ی خوب بیاری.

گازی به هلو زدم.

-حتماً.

یهو گرمی دستش و روی دستم حس کردم.

-ناخونات بلند شده!

خندیدم.

-یادم باشه یکی از لاک های دخترها رو کش برم برات لاک بزنم.

-تا حالا لاک نزدم!

خیره ام شد.

-خودم برات میزنم.

از حرارت نگاهش سرم رو پایین انداختم. قلبم با ضرب خودش رو به سینه ام می زد.

نمیدونم یهو چرا حالم دگرگون شد؟! دستمو ول کرد.

-امیرحافظ، تو اینجایی؟

با صدای حمید هر دو سر برگردوندیم.

-پاشو بریم یه دست بسکتبال بازی کنیم.

امیرحافظ بلند شد.

-توام بیا... از الان بگم برنده ام!

حمید زد رو شونه اش.

-برو داداش، برای دوست دخترت کری بخون ... مال این حرفها نیستی!

-خواهیم دید!

به سمتی از باغ که انگار مخصوص ورزش ساخته شده بود رفتیم. امیر علی دستی برای هر دوشون تکون داد.

دائی حامد و مجید همراه با احمدرضا اومدن وسط. گوشه ای ایستادم. بازی شروع شد.

امیرعلی و امیرحافظ با دائی حامد یه تیم بودن. حمید و احمدرضا و دائی مجید هم یه تیم شدن.


بقیه با شوق به بازی مردها نگاه می کردن. توی این مدت زندگیم تا حالا تو هیچ جمع خانوادگی نبودم.

همه چی مثل یه حسرت برام بوده!

احمدرضا توپ رو انداخت. توپ از لای انگشتهای امیرحافظ رد شد و روی زمین افتاد.

صدای احمدرضا و دائی دراومد. امیر علی زد تو سر امیر حافظ.

-خاک تو سرت امیر نتونستی یه توپ و بگیری؟؟!

احمدرضا زد رو شونه ی امیر علی.

-عیب نداره دفعه ی بعد شما می برین.

و خندید.

با صدای خانم جون که همه رو به خوردن نهار دعوت کرد بازی با برنده شدن احمدرضا اینا خاتمه یافت.

سفره ی بزرگی توی ایوون پهن بود و چند مدل غذا سر سفره چیده شده بود. همه دور سفره نشستن.

تا شب هر کی مشغول یه کاری بود.

شام سبکی خوردن و برای استراحت به اتاق هایی که از قبل تعیین شده بود رفتن.

وارد اتاق شدم. هدی و نسترن در حال صحبت بودن. هانیه کنار پنجره نشسته بود و به سیاهی شب خیره بود.

لباس خواب بهارک رو تنش کردم. دخترها لباس های راحتی پوشیده بودن.

شالم رو از روی سرم برداشتم و کلیپس موهام رو باز کردم. موهای بلندم سر خورد و تا زیر باسنم رفت.

لحظه ای نگاه خیره ی هدی و نسترن رو احساس کردم.

موهام رو بافتم و روی تشکی کنار بهارک دراز کشیدم. چند لحظه بعد صدای پچ پچ هدی و نسترن بلند شد.

-یعنی عمه متوجه نشده که این دخترشه؟

-نه بابا، همون جا که به دنیا اومده دادنش به باباش، از کجا بفهمه که این دخترشه؟ بعدش عمه مرجان کجا، این کجا؟؟

چشم هام رو روی هم فشار دادم.

دلم می خواست پاشم بگم “خفه شید، عمه تون پیشکش خودتون”

اما فقط سکوت کردم.


هوا گرگ و میش بود. بیدار شدم. بدون سر و صدا لباسهام رو عوض کردم.

آروم از اتاق بیرون اومدم. همه جا توی سکوت فرو رفته بود.

در سالن رو باز کردم. هوای سرد صبحگاهی به صورتم خورد.

لبه های سوئیشرت تنم رو بهم نزدیک کردم.

چراغ های پایه بلند روشن بودن. آروم روی سنگفرش باغ که دو طرفش درخت میوه بود شروع به راه رفتن کردم.

نگاهم به درخت سیب افتاد که کلی سیب داشت. سمت درخت رفتم. هرکاری کردم دستم به سیب ها نرسید.

کفش هام رو درآوردم و از درخت بالا رفتم. دست دراز کردم تا سیبی بردارم که با صدایی هول کردم.

دستم از درخت جدا شد.

روی هوا و زمین معلق شدم. با حلقه شدن دستی دور کمرم چشم هام رو باز کردم.

نگاهم به نگاه امیرحافظ افتاد.

دستش دور کمرم بود و دستهام و دور گردنش حلقه کرده بودم. خجالت کشیدم و لبم رو به دندون گرفتم.

صدایی گرم از کنار گوشم بلند شد.

-نکَن اون بدبختو، قرمز شد!

با صدایی که می لرزید لب زدم:

-میشه بذاریم زمین؟

امیرحافظ گذاشتم زمین.

-اول صبح اینجا چیکار می کنی؟

-اومدم از هوای صبحگاهی لذت ببرم.

امیرحافظ سری تکون داد.

-ببینم، هوای صبحگاهی اون بالای درخته؟!

خندیدم.

-نه، دلم سیب خواست که نذاشتی بچینم!

دست دراز کرد و شاخه ای رو کشید.

-بیا، الان بچین.

سیب سرخی برداشتم. شاخه رو ول کرد.

-خودت چی؟

نگاهش رو به نگاهم دوخت.

-تو بخور ...

گازی به سیب زدم که امیرحافظ دست دراز کرد و سیب رو از دستم گرفت ...


پارت 25


گازی به همون قسمتی که زده بودم زد. نگاهش کردم. خندید.

-خوشمزه است!

و چشمکی زد. احساس کردم چیزی ته قلبم تکون خورد. بلند شد.

-بریم میوه بچینیم؟

-بریم.

هر دو زیر درخت ها شروع به راه رفتن کردیم. سبدی برداشت.

-خوب بانو، از کدوم میوه ها بچینم؟

-اوووووم ... میخوام مربای سیب درست کنم. با هلوی تازه هم لواشک درست کنم.

چشم های امیر حافظ برق زد.

-لواشک .....؟

-دوست داری؟

-فقط لواشک های کار دست تو!

گونه هام گل انداخت. با کمک امیرحافظ چند مدل میوه چیدم. کنار فواره ی آب نشستم و شروع به شستشوی میوه ها کردم.

آب سرد بود. احساس سرما توی دست هام کردم.

دستامو توی هم قلاب کردم تا گرم بشه که دست های گرم امیر حافظ روی دست هام نشست.

دستامو بالا آورد و نفس های گرمش رو فوت کرد روی دست هام.

استرس و هیجان همه چیز انگار دست به دست هم دادن.

سرم پایین بود و نمی تونستم نگاهش کنم. صدای گرمش تمام رشته ی افکارم رو پاره کرد.

-تو چرا انقدر بهم آرامش میدی؟

باورم نمی شد! من به امیر حافظ؟!

شوکه سر بلند کردم اما حالا نگاه امیر حافظ بود که به زمین دوخته شده بود.

دستهام رو ول کرد و پشت بهم سمت خونه رفت.

لبخندی روی لبهام نشست. سبد میوه رو برداشتم و با گامهای آروم سمت خونه رفتم.

از در پشتی که به آشپزخونه راه داشت وارد آشپزخونه شدم.

خانمی در حال آماده کردن صبحانه بود. با دیدنم لبخند مهربونی زد. متقابلاً لبخندی زدم.

-می خواین مربا درست کنین؟

با شوق سری تکون دادم. قابلمه ی بزرگی روی میز گذاشت.

-بیا عزیزم.

ازش تشکر کردم.


و شروع به خورد کردن میوه ها کردم. وقتی کارم تموم شد گذاشتم تا جا بیوفته و بعد درست کنم.

کم کم بقیه بیدار شدن. همه دور سفره نشستن. بعد از خوردن صبحانه هر کی برای کاری رفت.

از فرصت استفاده کردم و شروع به درست کردن مربا کردم.

کسی تو سالن نبود و بهارک رو هم خاله با خودش برده بود. غرق کار بودم که با صدای احمدرضا ترسیده به عقب برگشتم.

-داری چیکار می کنی؟

-کی؟ من؟

-نه، عمه ام .... تو دیگه!

-دارم مربا درست می کنم.

ابرویی بالا داد.

-بلدی؟

-بله، مربا، لواشک، کمپوت!

-یعنی داری همه ی اینا رو درست می کنی؟

سری تکون دادم. اخمی کرد.

-تو مگه نوکر بقیه ای که بخوای درست کنی؟

هول کردم.

-نه، من فقط برای خودمون درست می کنم. پائیز نزدیکه، اینجام کلی میوه ی تازه داره ... گفتم از فرصت استفاده کنم.

ناخونکی به مربا زد. سری تکون داد.

-خوشمزه است.

لبخندی روی لبهام نشست از اینکه خوشش اومده. از آشپزخونه بیرون رفت.

تا اومدن بقیه مرباها آماده شدن. لواشک ها رو هم روی ایوان جلوی آفتاب پهن کردم.

از فرصت استفاده کردم و دوشی گرفتم. نم موهام رو گرفتم که در اتاق باز شد.

امیر حافظ سرش رو داخل اتاق کرد.

-کجایی از صبح؟!

حوله رو روی سرم انداختم اما بازم موهای بلندم پیدا بود.

-داشتم لواشک درست می کردم.

-سهم من که محفوظه؟

-بله، صد در صد.

-حالا که دختر خوبی هستی برات یه سورپرایز دارم.
-چی؟

-نه دیگه قراره سورپرایز باشه! بعد از ظهر زیر همون درخت سیب. حالام بیا نهار.

و بدون اینکه بذاره چیزی بگم رفت.



شالم رو سرم انداختم و از اتاق بیرون اومدم. بهارک با دیدنم دست دراز کرد.

-ماما ...

لحظه ای همه برگشتن و با تعجب نگاهم کردن. هول کردم و نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم.

بهارک و از بغل خاله گرفتم.

سرش رو روی گردنم گذاشت. مرجان با پوزخند گفت:

-از کی تا حالا خدمتکار خونه ی آدم مادر آدم میشه احمدرضا؟

احمدرضا نگاهش کرد.

-از وقتی مادرها شروع به خیانت کردن.

مرجان اخمی کرد و خواست چیزی بگه که خاله پا در میونی کرد.

-بیاین نهار.

همه برای نهار رفتیم. بعد از نهار مرباها رو داخل ظرفهاشون گذاشتم.

لواشک ها هنوز درست نشده بودن و نیاز به آفتاب داشتن.

با صدای آروم امیر حافظ سر برگردوندم.

-دیانه بیا.

بهارک خواب بود.

-زیر درخت سیب منتظرتم.

و زودتر از من رفت. نگاهی به بقیه انداختم. هرکس در حال انجام کاری بود.

از سالن بیرون اومدم. امیر حافظ ته باغ بود.

به درخت سیب نزدیک شدم. به تنه ی درخت سیب تکیه داده بود و پاهاش رو دراز کرده بود.

با دیدنم دستی تکون داد.

-بیا اینجا بشین.

با فاصله کنارش نشستم. دست کرد توی جیبش و چیزی درآورد. با دیدن شیشه ی لاک توی دستش خندیدم.

-این بود سورپرایزت؟

اخمی مصنوعی کرد.

-پس چی؟ میدونی به چه سختی این لاک و از وسایل اون اوعجوبه ها کش رفتم؟
یادم باشه برگشتیم تهران یه ۲۴ رنگش رو برات بخرم!
حالام مثل یه دختر خوب دستت و بذار روی پام تا برات لاک بزنم.

-اما من نماز می خونم!

لحظه ای خیره نگاهم کرد. لبخند دلنشینی زد.

-برات لاک پاک کن کش میرم.

دستم و روی پاش گذاشتم که آروم زمزمه کرد:


معلوم نیست با چادر نماز چقدر خوردنی میشی!
حس کردم قلبم از جاش کنده شد.

گونه هام گل انداخت. انگار تمام حس های خوب دنیا رو تو وجودم سرازیر کردن.

نگاهم رو به دست امیر حافظ دوختم که با دقت داشت به ناخون هام لاک می زد.

سر بلند کردم. نگاهم به صورت مردونه اش افتاد.

این مرد عجیب مهربون بود. انگار از وجودش آرامش به آدم القا می شد.

کارش تموم شد. لبخندی زد.

-عالی شد!

نگاهی به ناخونهای لاک خورده ام انداختم. واقعاً زیبا شده بودن. چشمکی زد.

-کارم چه خوب شده ها !!!

خندیدم.

-عالی!!

-میدونی دیانه؟ کمتر دختری پیدا میشه که مثل تو بزرگ شده باشن و انقدر محکم باشن.
من روزانه خیلی مراجعه کننده دارم. دخترهایی که بخاطر یه شکست کوچیک خیلی کارها کردن.
جامعه ی ما داره رو به افسردگی میره. همه خسته ان، همه بی حالن. دیگه خانواده ها برای هم وقت نمیذارن.

نگاهم رو به لاک انگشتم دوختم. زمزمه کردم:

-روز اولی که وارد مدرسه ی روستا شدم خانم معلم پرسید «کی هست که پدر یا مادر نداشته باشه؟»
اون روز دلم نمی خواست که خانم بفهمه من نه پدر دارم نه مادر اما بچه ها با دست من رو نشون دادن.
نتونستم تحمل کنم و گریان از کلاس زدم بیرون. تا خونه گریه می کردم و می گفتم «من بی بی رو دارم، مادرم میاد و من و با خودش میبره»
وقتی وارد حیاط شدم بی بی با دیدنم هول کرد. قضیه رو براش تعریف کردم.
عزیز اون روز بغلم کرد و خیلی باهام حرف زد. از همه جا و همه چیز. اون روز بهم گفت که مادرم هیچ وقت برنمی گرده و من باید قوی باشم.
سخت بود هضم کردن حرف های بی بی!
چند روز مدرسه نرفتم اما بالاخره رفتم. هر چی بزرگ تر شدم بیشتر ...



-فهمیدم که نمیشه گذشته رو درست کرد. گذشته ی من مال گذشته است. وقتی مرجان منو نخواسته نمیگم سخت نیست، درد داره اما ناراحتی من یا خودکشی و افسردگیم باعث میشه چیزی تغییر کنه و مرجان دنبال دخترش بگرده؟ نه، چیزی تغییر نمیکنه.

زانوهام رو توی بغلم جمع کردم. امیر حافظ لبخندی زد.

-کاش همه مثل تو فکر می کردن.

بلند شدم.

-من برم ... الان بهارک بیدار میشه.

امیر حافظ هم بلند شد.

-راستی خودت به بهارک گفتی بهت مامان بگه؟

-نه، برای اولین بار وقتی من و مامان صدا کرد نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم. دلم برای بهارک می سوزه، اونم قربانی بزرگ ترهاش شده.

امیر حافظ سری تکون داد. سمت سالن رفتیم.

بهارک بیدار شده بود و صدای گریه اش از اتاق احمدرضا می اومد. ترسیدم.

در اتاق رو زدم و وارد شدم. بهارک روی زمین بود و احمدرضا رو به روی پنجره ایستاده بود.

بهارک و بغل کردم.

-خوش گذشت؟

-بله؟

چرخید و با اخم نگاهم کرد.

-میگم دیدار یواشکیتون خوش گذشت؟ تو قراره بچه ی من و نگهداری یا بقیه رو ساپورت کنی؟

سرم و پایین انداختم.

-فکر کردم بهارک دیر بیدار میشه. امیر حافظ کارم داشت.

-آها یعنی کار اون از بچه ی من مهم تره؟

-نه آقا ...

نمیدونستم چی بگم. سکوت کردم. اومد جلو و توی دو قدمیم ایستاد.

-دفعه آخرت باشه بهارک و تنها میذاری و میری دنبال عشق بازی خودت!

دستی به گوشه ی روسریم کشیدم.

-بله آقا، اما ...

مچ دستم اسیر دستش شد.

-این چیه؟

-لاکه.

پوزخندی زد.

-اونو که دارم میبینم، کور نیستم. از کجا آوردی زدی؟

-امیر حافظ برام زد.

ابروشو بالا داد. دست به سینه شد.

-اون وقت اون از کجا آورده؟


-از وسایل دخترا برداشته.

سرش و روی صورتم خم کرد. با تن صدای محکم و آروم لب زد.

-یعنی تو لاک دخترها رو دزدیدی؟

-نه آقا!

-بهتره برم بهشون بگم که حواسشون به بقیه ی وسایلاشون باشه تا تو ندزدی!

-اما من دزد نیستم!!

احمدرضا بی خیال شونه ای بالا داد و سمت در رفت. ترسیدم.

-آقا خواهش می کنم.

رو پاشنه ی پا چرخید.

-باشه، بشین لاکا رو پاک کن.

-الان؟

-آره همین الان.

-با چی؟

-با چاقو.

نگاه ملتمسم رو بهش دوختم. نگاهش رو ازم گرفت و روی صندلی نشست.

-منتظرم ... چاقو تو بشقابه ...

بهارک و کنارم گذاشتم و چاقوی میوه خوری رو برداشتم. به هر جون کندنی بود لاک ها رو پاک کردم.

کمی بخاطر پاک کردن با چاقو کدر شدن.

-می تونم برم؟

-بار آخرت باشه به وسایل دیگران دست می زنی.

-اما من برنداشتم!

-نمیدونم امیر حافظ تو توی دهاتی چی دیده!!

بهارک و بغل کردم و از اتاق بیرون اومدم. مرجان با دیدنم پوزخندی زد.

سمت آشپزخونه رفتم و غذای بهارک و دادم. خواستم بیام بیرون که مرجان تو چهارچوب در نمایان شد.

-ببینم دختر جون تو انگار حالیت نیست!

-منظورتون چیه؟

—یعنی تو منظور منو نمی فهمی؟ بهتره دور و بر احمدرضا کمتر بپلکی ...

-باید از شما اجازه بگیرم؟

دندون قروچه ای کرد.

-حواست باشه یه کاری نکنم برای همیشه بیرونت کنه! شنیدم بدبخت بیچاره ام که هستی و جائی برای زندگی نداری.

پوزخندی زدم.

-شما هر کاری از دستت برمیاد انجام بده.

و از کنارش رد شدم. قلبم تند می زد. هر بار که با مرجان برخورد داشتم حالم اینطوری می شد.

هوا داشت تاریک می شد که امیر حافظ ...


پارت 26


امیر حافظ اومد کنارم.

-خوبی؟

سری تکون دادم.

-فکر کنم خوب باشم.

بازوهام رو به آغوش گرفتم.

-اِه، لاکاتو پاک کردی؟ برات لاک پاک کن آوردم.

-آره.

-چرا انقدر بد پاک کردی؟

-همینطوری!

امیر حافظ دیگه چیزی نگفت. نمیدونست احمدرضا به زور باعث شد پاک کنم.

چند روزی از اومدنمون میگذشت.

همه توی سالن نشسته بودیم که آقاجون گفت:

-حالا که مرجان هم اینجاست میخوام یه عروسی راه بندازیم.

همه متعجب به آقاجون چشم دوخته بودن. خاله لبخندی زد.

-حالا عروسی کی رو قراره برگزار کنیم؟

آقاجون دستی به عصاش کشید.

-من و طلعت (خانم جون) تصمیم گرفتیم هانیه با ...

مکثی کرد و نگاهش رو به امیر حافظ دوخت.

-ما تصمیم گرفتیم امیر حافظ و هانیه با هم ازدواج کنن!

لحظه ای حس کردم نفسم بند اومد. همه شوکه شده بودن. خاله رنگ از روش پرید. هانیه بلند شد و سمت اتاق رفت.

اما چرا حال من بد شد؟! چرا دوست ندارم امیر حافظ مال کسی بشه؟

امیر حافظ بلند شد.

-آقاجون بزرگ تر مائی و احترامت واجب، اما شما از من یا هانیه پرسیدین که این تصمیم رو برای ما گرفتین؟

-نیازی به پرسیدن نیست. فکر نکن چون پشت لبت سبز شده خودت میتونی هر تصمیمی بگیری! هانیه یه بار برای خودش تصمیم گرفت کافیه! صلاح شماست که با هم ازدواج کنید.

نگاهم ناخواسته سمت نسترن کشیده شد. گوشه ی لبش رو به دندون گرفته بود و با اخم به آقاجون خیره بود.

قلبم سنگین میزد. انگار داشتن بهترین جزء وجودم رو ازم می گرفتن.

-اما شاید من یکی دیگه رو دوست داشته باشم!

آقاجون برافروخت.

-امیر حافظ تو خوب میدونی عشق و عاشقی تو این خاندان ممنوعه! ما یه بار عاشقی داشتیم بسه!!

-اما من هیچ احساسی به هانیه ندارم!

-رفتین توی زندگی احساس بهش پیدا می کنی.

-من هر چی میگم شما یه چیز دیگه میگین!

و از سالن زد بیرون. جو بدی به وجود اومده بود. همه سکوت کرده بودن.

دلم هوایی برای نفس کشیدن می خواست. احمدرضا بلند شد.

-عمو فکر کنم دوره ی قاجار تموم شده باشه. الان جوون ها خودشون تصمیم می گیرن!

-تا من زنده ام و بزرگ این خانواده، باید همه تابع حرف من باشن!

احمدرضا سری تکون داد و سمت اتاقش رفت. امیر علی هم از سالن بیرون رفت.

با رفتن بقیه دائی رو به آقاجون کرد.

-چرا مجبورش می کنی هانیه رو بگیره؟ اون حق داره یه دختر بگیره نه هانیه رو...

و سرش رو پایین انداخت.

-تو کار من دخالت نکن!

-اما آقاجون قرار بود نسترن با امیر حافظ ازدواج کنه.

-حامد گفتم تو کار من دخالت نکن... من میدونم دارم چیکار می کنم؛ امیر حافظ بهترین گزینه برای هانیه است، هم فامیله و هم سر به زیر تر از بقیه و فهمیده.

-چی بگم آقاجون؟ ...

و بلند شد. دیگه نشستنم رو جایز ندونستم و بلند شدم. دلم می خواست دنبال امیر حافظ برم اما می ترسیدم.

به ناچار وارد اتاق شدم اما با دیدن جو اتاق حالم بدتر شد. هانیه یه گوشه داشت گریه می کرد و نسترن یه گوشه.

هدی و نسرین داشتن پچ پچ می کردن.

سرگردون وسط اتاق ایستاده بودم که با صدای احمدرضا از پشت در سمت در چرخیدم و بازش کردم.


احمدرضا پشت در ایستاده بود. سوالی نگاهش کردم.

-بهارک و بیار اتاق من بخوابون.

ابروهام از تعجب بالا پرید.

-همین جا می خوابونمش.

اخمی کرد.

-دو روزه بهت رو دادم دوباره دور برت داشته؟ حرفی که زدم رو گوش کن زود باش.

و رفت سمت اتاقش. نفسم رو کلافه بیرون دادم. بهارک و بغل کردم و سمت اتاق احمدرضا رفتم.

وارد اتاق شدم. داشت لباس عوض می کرد. سریع پشت بهش کردم.

-در زدن یادت ندادن؟ برو بچه رو روی تخت بخوابون.

-اما آقا بهارک تا تو بغل نباشه نمی خوابه.

-خودم میدونم.

کلید به در اتاق انداخت. با قفل شدن در اتاق ترسیده نگاهش کردم.

-چیه؟ نترس خوردنی نیستی.

گوشه ی تخت به پشت دراز کشیدم و بهارک رو روی سینه ام گذاشتم.

احمدرضا اومد سمت تخت و با فاصله ی کمی کنارم دراز کشید.

با صدای آرومی شروع به خوندن لالایی برای بهارک شدم. احمدرضا دستش و روی چشم هاش گذاشت.

بوی عطرش تمام مشامم رو پر کرد. بهارک دست دراز کرد و تکه ای از موهام رو از زیر شالم به دست گرفت.

ذهنم درگیر امیر حافظ بود. دلم می خواست الان کنارش بودم. با شل شدن دست بهارک فهمیدم خوابش برد.

آروم روی تخت گذاشتمش و از تخت پایین اومدم.

-کجا؟

ترسیده دستم و روی قلبم گذاشتم.

-بهارک خوابید. تا صبح بیدار نمیشه. میرم اتاق خودم.

-لازم نکرده، همین جا بخواب.

با عجز نالیدم.

-آقا خواهش می کنم.

دستش و از روی چشم هاش برداشت. نگاهش رو تو تاریک روشن اتاق به چشم هام دوخت.

-درم ببند.

خوشحال سمت در اتاق رفتم و در و باز کردم. سریع از اتاق بیرون اومدم.

کسی توی سالن نبود. در سالن رو باز کردم و ...

صدای جیرجیرک ها به گوش می رسید. چراغ های پایه بلند باغ روشن بودن.

آرو اومدم بیرون. نگاهی به اطراف انداختم اما امیر حافظ رو ندیدن.

کمی جلوتر رفتم اما نبود. شاید رفته بخوابه.

راه رفته رو خواستم برگردم که محکم به جسمی برخوردم. ترسیدم و اومدم جیغ بزنم که دستش و روی دهنم گذاشت.

صدای گرم و مهربونش کنار گوشم بلند شد.

-هیسس منم.

آروم سری تکون دادم. امیر حافظ دستش و از روی دهنم برداشت. فاصله ی بینمون قد یه کف دست هم نبود.

سر بلند کردم و تو تاریک و روشن حیاط به صورتش چشم دوختم. نگاهش کلافه بود. بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:

-تا حالا دیده بودی پسری رو مجبور به ازدواج کنن؟

سرم و پایین انداختم. دست گرمش زیر چونه ام نشست. سرم و بلند کرد. نگاهش رو به چشمهام دوخت.

-تا حالا عاشق شدی؟

با این حرفش احساس کردم قلبم از جاش کنده شد. نمیدونستم چی بگم؟ اصلاً عاشقی چه طعمی داشت؟

لبخند غمگینی زد.

-یه مدل دیگه می پرسم ... تو تا حالا شده کسی رو دوست داشته باشی و از نبودنش ناراحت بشی؟

کمی ازش فاصله گرفتم. نگاهم رو به سرامیک های جلوی پام دوختم. با صدای مرتعش و لرزونی لب زدم:

-من نمیدونم عاشقی یعنی چی! من نمیدونم دوست داشتن چجوریه! شاید تا حالا عاشق کسی نشده باشم اما دوست ندارم تو تنهام بذاری.

و سریع از کنارش رد شدم. قلبم محکم و کوبنده میزد. وااای من چی گفتم به امیر حافظ؟ نباید می گفتم!

وارد سالن شدم و با گامهای آهسته به سمت اتاق رفتم. در اتاق رو باز کردم.

همه خواب بودن. پتوئی برداشتم و گوشه ی اتاق توی خودم جمع شدم.

چشم هام رو بستم اما فکر و خیال اجازه نمیداد تا ...

به هر سختی بود خوابیدم. صبح با کسالت بلند شدم. نگاهی به اطرافم انداختم. اما خبری از بهارک نبود.

هراسون بلند شدم اما با یادآوری اینکه بهارک تو اتاق احمدرضاست نفسم رو آسوده بیرون دادم.

رختخوابم رو جمع کردم. شالم و رو سرم انداختم و از اتاق بیرون اومدم. کسی توی سالن نبود.

سمت اتاق احمدرضا رفتم که در سالن باز شد و مرجان با لباس ورزشی وارد سالن شد.

دستم روی دستگیره ی اتاق احمدرضا بود. با دیدنم اخمی کرد.

-چیه انقدر آویزونشی؟ دیشب تا دیروقت اتاقش بودی، باز الان دوباره داری میری؟!

پوزخندی زدم.

-باید از شما اجازه بگیرم؟

ضربه ای به در اتاق زدم و خواستم دستگیره رو بکشم پایین که در باز شد و تو سینه ی کسی رفتم.

سر بلند کردم.

نگاهم به احمدرضا افتاد. بازوم رو سفت گرفت. آخ آرومی گفتم. نیم نگاهی به مرجان و بعد به من انداخت.

کشیدم تو اتاق و رو کرد به مرجان.

-تو به ورزشت برس!

در اتاق رو بست. متعجب نگاهش کردم. ضربه ی آرومی به سرم زد.

-به اون مغز کوچولوت فشار نیار، پوک میشه!

بهارک غلطی تو تخت زد. احمدرضا تیشرتش رو پوشید. بهارک رو بغل کردم. احمدرضا از اتاق بیرون رفت.

بهارک به بغل از اتاق بیرون اومدم. بقیه هم کم کم بیدار شدن و صبحانه توی سکوت خورده شد.

بعد از صبحونه آقاجون اعلام کرد تا برگردیم.

این بار امیر علی همراه آقاجون اینا بود. نگاهم به امیر حافظ افتاد.

از وقتی که بیدار شده بود سکوت کرده بود. انگار چیزی آزارش می داد.

وسیله ها رو جمع کردیم. آقاجون رو کرد به امیر حافظ.

-فکرهات رو کردی؟

-نیازی به فکر کردن نیست آقاجون، من حرفهام رو بهتون زدم!

آقاجون اخمی کرد.

-منم جوابم رو بهت گفتم پسر جون... پس بهتره فکرات رو بکنی!

امیر حافظ بی هیچ حرفی سوار ماشینش شد. دائی حامد گفت:

-بهتره سوار شیم.

همه سوار ماشین هاشون شدن. منم سوار شدم. پیامی به امیر حافظ دادم.

“فردا بیا مربا و لواشک سهمت رو ببر.”

بعد از چند دقیقه صدای پیامک گوشیم بلند شد. احمدرضا نیم نگاهی بهم انداخت.

“میام”

لبخندی روی لبهام نشست و گوشی رو توی کیفم گذاشتم.

-نکنه دوست پسر پیدا کردی!

-کی؟ من؟ ...

-نه، عمه ی مرحومم ... حتماً یکی از همون روستائی هاتون که از قبل می خواستت حالا بهت پیام میده.

و صدای خنده ی تمسخر***** بلند شد. نگاهش کردم.

-عیب نداره، یه روز یه دوست پسر خوب پیدا می کنم.

سرم و پایین انداختم و تا رسیدن به خونه حرفی بینمون رد و بدل نشد.

خسته شده بودم و بلافاصله بعد از رسیدن سبد میوه ها و مربا و لواشک رو به آشپزخونه بردم.

همه رو جاساز کردم. حموم رو آماده کردم و بهارک رو حموم کردم. دوشی گرفتم. از خستگی کنار بهارک خوابم برد.

با احساس کشیده شدن چیزی روم چشم هام و نیمه باز کردم و پتو رو توی بغلم گرفتم. با تابش نور آفتاب چشم باز کردم.

دلم نون تازه می خواست. لباس پوشیده از خونه بیرون زدم. کوچه خلوت بود.

نگاهی به سر و ته کوچه انداختم. پسری با لباس ورزشی از کنارم رد شد.

-آقا ...

ایستاد و روی پاشنه ی پا چرخید. نگاهی بهم انداخت.

-تازه به این کوچه اومدین؟

با دست به در خونه ی احمدرضا اشاره کردم.

-مال این خونه هستیم. ببخشید شما ...


پارت 27


-بله؟

جوان نگاهش رو به لبهام دوخت.

-فامیل های آقای ارسلانی هستی؟

از اینکه میون حرفم پریده بود اخمی کردم. نمیدونستم چی بگم.

-من پرستار دخترشون هستم.

سری تکون داد.

-می تونم سوالم رو بپرسم؟

-بله، بپرس.

-اینجا، یعنی این نزدیکی ها نونوائی داره؟

دستی به چونه ی بدون ریشش کشید.

-آره، از کوچه برو بیرون، سمت راست نونوائی هست.

لبخندی زدم.

-ممنون.

لبخند دندون نمائی زد.

-خواهش می کنم خانوم کوچولو... من پارسام و شما ...؟

نگاهی به دستش انداختم.

-منم دیانه ام، با اجازه.

و نذاشتم ادامه بده و سریع پشت بهش کردم. سمت انتهای کوچه شروع به راه رفتن کردم.

همونطور که گفته بود نونوائی رو پیدا کردم. نون سنگک تازه گرفتم و به خونه برگشتم.

در سالن رو باز کردم اما با دیدن احمدرضا که روی مبل رو به روی در نشسته بود شوکه قدمی به عقب برداشتم.

از روی مبل بلند شد.

-لاس زدنتون تموم شد؟

-یعنی چی؟

پوزخندی زد.

-یعنی چی نداره ... فکر کردی ندیدم با پسر خانم شمس داشتی لاس میزدی؟

-خانم شمس؟

با دو گام بلند خودش رو بهم رسوند.

-خانم شمس عمه ی منه، فکر کردی خودت رو به مظلومیت بزنی منم عر عر نمی فهمم؟
دخترخانم، اینو تو مغزت فرو کن؛ قد موهای سرت زن و دختر تو دست و بالم بوده. معلوم نیست از نبودن من استفاده کرده تو این خونه چیکار می کنی!!
از فردا که تمام ساختمون دوربین کار گذاشتم دیگه هیچ غلطی نمی تونی بکنی!

-اما من هیچی از حرفهای شما نمی فهمم!

با کشیده ای که زد لحظه ای حس کردم برق از جلوی چشمهام پرید.

به عقب پرت شدم و به در سالن خوردم.

درد تو کمرم پیچید و نون از دستم افتاد. روی دو زانو کنارم نشست.

-اینو زدم تا دیگه من و دور نزنی، فهمیدی؟

چشمهام پر از اشک شد. با بغض و صدای لرزونی لب زدم:

-اما من دروغ بهتون نگفتم.

موهام رو محکم کشید.

-پس یک ساعت داشتی با اون حروم زاده چی می گفتی؟!

-هیچی بخدا، فقط آدرس نونوائی رو پرسیدم.

با عصبانیت موهام و ول کرد.

-می کشمت دفعه ی بعد ببینم باهاش هم کلام شدی!

-چشم.

پشت بهم سمت پیانو رفت. دلم می خواست های های گریه کنم. به سختی از روی زمین بلند شدم و نون رو برداشتم.

دستم رو به کمرم گرفتم و به سمت آشپزخونه رفتم. نوای پیانو توی سالن پیچید. نون رو روی میز گذاشتم و روی صندلی نشستم.

بغضم شکست و اشکم روان شد. با قطع شدن صدای پیانو از روی صندلی بلند شدم. آبی به دست و صورتم زدم.

صدای گامهاش که هر لحظه به آشپزخونه نزدیک می شد رعشه به تنم می انداخت. سایه اش رو بالای سرم حس کردم.

ضربان قلبم بالا گرفت. صندلی رو عقب کشید و نشست. چائی رو کنارش گذاشتم.

-شما زن ها رو آزادی بدن، صد بار خیانت می کنین. حقتونه که سخت گرفته بشین!

لبم رو به دندون گرفتم. توی سکوت صبحانه اش رو خورد و از آشپزخونه بیرون رفت.

با رفتنش نفسم رو آسوده بیرون دادم و روی صندلی آشپزخونه ولو شدم.

بعد از چند دقیقه صدای موتور ماشینش اومد. صبحانه ی بهارک رو دادم و دستی به خونه کشیدم.

کنار بهارک روی مبل نشسته بودم که صدای آیفون بلند شد. شالم رو از روی دسته ی مبل برداشتم.

از آیفون نگاهم به امیر حافظ افتاد. دکمه ی آیفون رو زدم و در سالن رو باز کردم. در حیاط باز شد و امیر حافظ با ...


دست پر وارد حیاط شد. نگاهی به نایلون های توی دستش انداختم.

-اینا چیه؟

ابروئی بالا داد.

-یه دختر خوب اول سلام می کنه.

-سلام.

-آفرین، حالا شد. برات کتاب گرفتم تا بخونی برای سال دیگه از الان آماده باشی.

-برای منه؟!

-آره ... مگه جز تو کس دیگه ای هم هست؟

-نه...

یکی از نایلونها رو از دستش گرفتم و با هم وارد سالن شدیم. امیر حافظ روی مبل نشست.

سمت آشپزخونه رفتم و شربت آلبالوئی که شیره اش رو از آلبالوهای تازه درست کرده بودم توی لیوان های پایه بلند ریختم و به سالن برگشتم.

امیر حافظ لیوانی برگشت.

-به به، چی درست کردی؟

-برای خاله هم گرفتم، با خودت ببر.

امیر حافظ کمی از شربتش رو خورد.

-عااالیه!!

نمیدونستم بپرسم یا نه؟

-چیزی میخوای بپرسی؟

-تو حالا چیکار می کنی؟

-چیکار باید بکنم؟ زندگی می کنم.

-نه، منظورم حرف آقاجونه.

-من زیر بار حرف زور نمیرم، اینو خود آقاجون هم میدونه و مهم تر از همه من دلم پیش کسی دیگه است.

نمیدونم چرا با این حرفش دلم یه جوری شد و گرمی خون رو روی گونه هام حس کردم.

خم شد و چند کتاب از توی نایلون درآورد.

-اینا رو بخون جاهایی که مشکل داشتی حتماً بهم زنگ بزن.

سری تکون دادم. بعد از چند دقیقه بلند شد.

-من برم.

بلند شدم.

-چند لحظه صبر کن.

سبد چیزهایی که آماده کرده بودم رو برداشتم.

-این برای شماست.

-دستت درد نکنه.

لبخندی زدم. گونه ام رو کشید. ضربان قلبم بالا رفت. دستم و روی گونه ام گذاشتم.

امیر حافظ رفت اما ذهنم درگیرش بود.

از اینکه نمی خواست با هانیه ازدواج کنه خوشحال بودم. خودمم حالم رو درک نمی کردم!


کتاب ها رو برداشتم و به طبقه ی بالا رفتم. همه رو تو قفسه چیدم تا سر فرصت بخونمشون.

روزها از پی هم میگذشت بدون اینکه از کسی خبر داشته باشم.

بعد از اون روزی که نونوائی رفتم دیگه از خونه بیرون نرفتم.

در حال مطالعه ی کتاب بودم که در سالن باز شد و احمدرضا وارد شد. در حال صحبت با تلفن بود.

-هامون بهت گفتم خونه ی ما نمیشه ... چی می گی؟ نه!

و گوشی رو قطع کرد. نگاهم بهش بود.

-به چی زل زدی؟ برو چائی بیار.

سریع سمت آشپزخونه رفتم و با سینی چائی برگشتم که دوباره تلفنش زنگ خورد.

-تو چی میگی برزو ؟

با آوردن اسم برزو دوباره تنفرم نسبت به این مرد فوران کرد.

-من از دست شماها چیکار میتونم بکنم؟

و گوشی رو قطع کرد. “یعنی میخواست توی خونه اش مهمونی بگیره؟” سینی رو کنارش روی میز گذاشتم.

حواسش انگار جای دیگه ای بود. نگاهم به ته ریشش افتاد و موهایی که به خوبی کوتاه شده بود.

با بلند کردن سرش سریع نگاهم رو ازش گرفتم.

-با من کاری ندارین؟

-چرا، احتمالاً فردا شب کلی مهمون داشته باشم. صبح چند نفر رو میفرستم همه جا رو تمیز کنن و دستی هم به سونا جکوزی و استخر پایین بکشن.

ابروهام از تعجب بالا پرید.

-یعنی زیر این خونه یه استخر مجهزه؟!

پوزخندی زد.

-یعنی تو طبقه ی پایین رو ندیدی؟

سری تکون دادم.

-مگه پایینم دارین؟

صدای قهقهه اش بلند شد.

-همه پایین دارن!

-همه پایین دارن؟

شدت خنده اش زیاد شد. سری تکون داد.

-واقعاً خنگ و دهاتی هستی. بعداً میفهمی که اون پایین داشتن خیلی هم خوبه. حالا میتونی بری استراحت کنی.

بلند شدم و ...

با اینکه باز از حرفش سر در نیاوردم سمت پله های طبقه ی بالا رفتم. روز خسته کننده ای بود و سریع خوابم برد.

با صدای در اتاق چشم هام رو باز کردم.

-پاشو الان کارگرها میرسن.

توی تخت نیم خیز شدم که موهای بلندم یه طرف سرم سر خورد. لحظه ای نگاهش روی موهام ثابت موند.

-چشم آقا ...

اخمدرضا از اتاق بیرون رفت. سریع بلند شدم. موهام رو بالای سرم جمع کردم. آبی به صورتم زدم و از اتاق بیرون اومدم.

کسی توی سالن نبود. میز صبحانه رو چیدم و چائی رو دم کردم. احمدرضا آماده وارد آشپزخونه شد و پشت میز نشست.

توی سکوت صبحانه اش رو خورد. صدای زنگ آیفون بلند شد. کیفش رو برداشت. در سالن رو باز کردم و آیفون رو زدم.

دو تا زن وارد حیاط شدن.

-حواست بهشون باشه همه جا رو تمیز کنن. برزو و نینا برای تزئینات میان.

با آوردن اسم برزو استرس افتاد تو دلم.

-بله حواسم هست.

-خدا کنه ... فکر نکنم یک کلمه از حرفهام سر درآورده باشی!

-نه آقا، فهمیدم.

احمدرضا به اون دو تا خانومی که بهشون می خورد بالای ۳۰ سال داشته باشن توضیح داد تا چه کارهایی بکنن.

بعد از رفتن احمدرضا رو کردم به خانم ها.

-صبحانه آماده است اگه می خورین.

هر دو نگاهی به هم انداختن. لبخندی زدم.

-بفرمایین تا من براتون چائی میریزم، وقت زیاده.
چهره ی هر دو باز شد و سمت آشپزخونه اومدن.

بعد از خوردن صبحانه شروع به کار کردن. صبحانه ی بهارک رو دادم و برای اینکه تو دست و پاشون نباشم به حیاط رقتیم.

اما با یادآوری اینکه زیر زمین هم داره کل حیاط رو دور زدم
نگاهم به در سفید رنگی افتاد که دورتا دورش پیچک گرفته شده بود. سمت در رفتم و ...

دستگیره ی در و پایین کشیدم. در با صدای قیژی باز شد.

آروم سرم رو از لای در داخل بردم اما چیز خاصی دیده نشد.

در رو کامل باز کردم. سالن کوچکی جلوی پام بود که متصل میشد به چندین پله. پله ها رو آروم پایین رفتم.

با دیدن سالن بزرگی که رو به روم بود متعجب نگاهی به سالن انداختم.

دور تا دور سالن مبل چیده شده بود و یه قسمت یه استخر بزرگ و چند تا انگار استخر کوچیک که حدس زدم همون سونا جکوزیشون باشه.

راه اومده رو برگشتم. خدمتکارها در حال کار بودن.

خدا خدا می کردم کارشون تموم نشه تا برزو و نینا بیان و برگردن.

ساعت ۲ بود که زنگ در و زدن. سمت آیفون رفتم. با دیدن برزو و نینا دکمه ی آیفون رو زدم.

خدمتکارها پایین بودن.

صدای خنده شون نشون میداد دارن به سالن نزدیک میشن. شالم رو کمی جلوتر کشیدم. در سالن و باز کردم.

برزو نگاهی به سر تا پام انداخت. نینا سلامی داد و وارد شد. برزو چشمکی زد و گفت:

-ببینم تا کی میخوای ازم فرار کنی؟

اخمی کردم که بی توجه به اخمم بوسی روی هوا فرستاد و رفت پیش نینا. نینا روسریش رو از سرش برداشت.

-یه نوشیدنی میاری؟

سمت آشپزخونه رفتم و دو لیوان شربت روی سینی گذاشتم. اومدم بیرون.

سینی رو روی میز گذاشتم و بهارک و بغل کردم. از سالن بیرون اومدم.

ساختمون رو دور زدم و وارد زیرزمین شدم. از کارهای پایین انگار چیزی نمونده بود و استخر تمیز شده بود.

بعد از یکساعت خدمتکارها رفتن. به ناچار بالا اومدم.

صدای زنگ تلفن بلند شد. گوشی و برداشتم.

-بله؟

-برزو و نینا اومدن؟

-سلام. بله آقا.

-خوبه.

-خیلی تو دست و پاشون نباش، تا یه ساعت دیگه میام.

-چشم آقا.

-تو جز چشم و بله چیز دیگه ای بلد نیستی؟

-چرا آقا.

خداحافظ کشداری گفت و قطع کرد. گوشی رو گذاشتم.

با صدای برزو که از فاصله ی کمی به گوشم خورد هول کرده قدمی به عقب گذاشتم.

-چته؟ احمدرضا بود؟

-بله، با شما کار نداشت.

پوزخندی زد.

-آهان، یعنی با تو کار داشت اونم احمدرضا! نکنه شبها بهش سرویس میدی؟

اخمی کردم.

-مطمئنم احمدرضا به دخترهایی مثل تو نگاهم نمی کنه.

بعد سرش رو جلو آورد و با صدای بمی گفت:

-آخه اون احمقه و نمیدونه چه لعبتی تو خونه اش داره... اینم به شانس من بر می گرده.

-خودتون رو انگار زیادی دست بالا گرفتین!

-نه، خوشم اومد ... زبونم باز کردی! اما من از دخترهای زبون دراز خوشم نمیاد.

با صدای نینا مجبور شد بره. دستم و مشت کردم و لب زدم:

-مردک احمق هیز!

به طبقه ی بالا رفتم. در اتاق رو قفل کردم.

بهارک رو حموم بردم و دوشی گرفتم. لباس مناسبی پوشیدم که در اتاق به صدا دراومد.

سمت در رفتم.

-کیه؟

-باز کن، منم.

از شنیدن صدای احمدرضا نفس آسوده ای کشیدم. در اتاق رو باز کردم.

-چرا در اتاق رو قفل کرده بودی؟

-چیزه... همینطوری، حموم بودم.

-یعنی الان موهات نم داره؟

ابروهام از تعجب بالا پرید.

-بله.

اومد تو اتاق و در اتاق رو پشت سرش بست. قدمی سمتم برداشت. توی دو قدمیم ایستاد. قدم تا سینه اش بود.

آروم سر بلند کردم. نگاهم به نگاهش گره خورد.

-شالتو در بیار.

-چی؟

-نشنیدی؟ گفتم شالتو از سرت بردار.

-اما ...

-مگه نگفتی موهات خیسه یا میخوای خودم بردارم؟

دستم سمت شالم رفت و بی میل شال رو از روی سرم برداشتم.

موهام رو با کلیپس بالای سرم ...


پارت 28


جمع کرده بودم. تا خواستم کلیپس رو باز کنم دستش روی کلیپس و روی دستم نشست.

مات مونده بودم و نمیدونستم چیکار کنم!

دستم از زیر دستش سر خورد و کنار بدنم بی حرکت موند. کلیپس رو باز کرد.

موهام روی شونه هام رها شد و چون نم داشت حلقه حلقه شده بود.

دست داغش و لای موهام فرستاد. ضربان قلبم بالا رفته بود از اینهمه نزدیکی.

دستی به موهام کشید. سرش اومد جلو و بین کتف و گردنم موند.

هرم نفس های داغش به لاله ی گوشم میخورد. دهنم خشک شده بود.

حالا که روی سرم خم شده بود کامل توی آغوشش بودم. با صدایی که از همیشه بم تر بود گفت:

-موهاتو خشک کن، حوصله ی مریض داری ندارم!

ابروهام پرید بالا. ازم فاصله گرفت.

-آقا ...

سر بلند کرد و نگاهش رو بهم دوخت.

-منم باید امشب باشم؟

یکی از ابروهاش رو بالا داد.

-چرا نباید باشی؟ آماده شو، کم کم مهمون ها میان.

دلم نمی خواست تو جمعی که دوست نداشتم باشم. احمدرضا از اتاق بیرون رفت.

حوله ی کوچیکی رو برداشتم و نم موهام رو کامل گرفتم.

رو به روی آینه نشستم. نگاهم رو به دختر توی آینه دوختم.

اصلاً معلوم نبود زندگیم چی قراره بشه! تا کی باید اینجا میموندم؟

اما فکر کردن به اینکه دیگه بهارک و نبینم هم آزار دهنده بود. کمی آرایش کردم.

بی میل در کمد رو باز کردم. نگاهی به داخل کمد انداختم.

نگاهم به کت آستین حلقه ای که تا زیر باسن بود افتاد و زیر سارافونی سفیدی که به کت می اومد.

با شلوار لی لوله تفنگی پوشیدم. نگاهی تو آینه انداختم. یه تیپ ساده اما پوشیده بود.

لباس های بهارک رو تنش کردم و پابند طلاش رو توی پاش بستم.

روی تخت نشستم و نگاهم رو به دیوارهای اتاق دوختم.


نمیدونم چقدر گذشته بود که صدای موزیک از پایین بلند شد. کمی استرس گرفتم.

بهارک رو بغل کردم و آروم در اتاق رو باز کردم.

حالا صدای موسیقی تند خارجی واضح به گوش می رسید. از اتاق بیرون اومدم و سمت پله ها راه افتادم.

از بالای پله ها نگاهی به پایین انداختم. با دیدن دخترها و پسرهای جوونی که کنار هم ایستاده بودن تعجب کردم.

اکثراً لباسهای بازی پوشیده بودن. بدون جلب توجه از پله ها پایین اومدم.

با نگاهم دنبال احمدرضا گشتم اما نبود.

نگاهم به اطرافم بود که محکم به کسی خوردم. سر بلند کردم و با دیدن پارسا، پسر همسایه، متعجب نگاهش کردم.

لبخندی زد.

-سلام خانم کوچولو!

-شما اینجا چیکار می کنید؟!

ابروش پرید بالا.

-فکر کنم مهمونی دعوتم.

گیج شده بودم؛ اگه احمدرضا از این آدم بدش می اومد، چطور دعوتش کرده بود؟ دستی جلوی صورتم تکون داد.

-حالت خوبه؟

به سختی لبخندی زدم.

-بله!

با صدای محکم و کمی تند احمدرضا احساس کردم قلبم خالی شد. جرأت برگشتن نداشتم.

دست احمدرضا که نشست روی شونه ام، لبم رو به دندون گرفتم.

پارسا لبخندی زد.

-سلام آقای ارسلانی.

و دستش رو سمت احمدرضا دراز کرد.

-از اینورا آقای مهرگان؟ فکر نمی کنم آدمی باشید که بدون دعوت جایی برید!!

مهرگان دستش رو توی جیب کتش کرد و نگاهی به خونه انداخت.

-خیلی وقته نیومدم، از زمانی که بهار دیگه نیست!

-لازم نبود که بیاین، درسته؟

پارسا که حالا فهمیده بودم فامیلیش مهرگانه سری تکون داد.

-هنوزم بداخلاق و منظبطی!

-فکر نمی کنم راجب شخصیتم ازت سوال پرسیده باشم!

-بله، درسته. برزو نیست؟

-باید همین جاها باشه.

-با اجازه... از دیدن دوباره ات خوشحال شدم. همینطور شما خانم کوچولو!

و چشمکی زد. فشار دست احمدرضا روی شونه ام بیشتر شد و ...


از استرس زیاد حالم دست خودم نبود. یاد اون صبح و سیلی که بهم زد افتادم. بزاق دهنم رو به سختی قورت دادم.

صداش کنار گوشم بلند شد.

-واای به حالت ببینم این پسر سمتت اومده!

-به خدا آقا من تازه دیدمش.

-رو حرف من حرف نزن ... حساب برزو رو هم به موقعه اش میرسم.

ازم فاصله گرفت. نفسم رو بیرون دادم. نگاهی تو سالن انداختم.

همه در حال انجام کاری بودن. سمت مبل گوشه ی سالن رفتم.

روی مبل نشستم و بهارک رو تو بغلم گرفتم. نگاهم رو به وسط سالن دوختم. تعدادی دختر و پسر در حال رقص بودن.

ترلان رفت سمت احمدرضا و باهم رفتن وسط. احساس غریبی می کردم بینشون.

نگاهم به رفتن احمدرضا و ترلان بود که کسی کنارم نشست.

سر برگردوندم و با پارسا چشم تو چشم شدم. پسری تقریباً سی ساله با کت تک اسپرت و تیشرت یقه هفت.

آستین های کتش رو کمی بالا داده بود. ساعت سرامیک مشکیش توی نور برق میزد.

-چیزی پیدا کردی؟

-بله؟

تک خنده ی مردونه ای کرد.

-هیچی.

دوباره استرس گرفتم. نگاهم و به احمدرضا و ترلان دوختم. حواسشون اینور نبود.

-ازش می ترسی؟

-نه، از کی؟

-از نگاهت معلومه ازش میترسی اما بهار سرکش بود و حرف حرف خودش بود.

-شما بهار و از کجا میشناسی؟

ابروهاش از تعجب بالا رفت.

-چرا نباید بشناسمش؟ بهار، نوه ی خاله ی بزرگم بود و ما خیلی با هم صمیمی بودیم.

دلم می خواست راجب گذشته ی احمدرضا بیشتر بدونم....

-اما عمرش کفاف نداد و خیلی زود از بین ما رفت!

-شما کینه ای از احمدرضا ندارین؟

زیر لب زمزمه کرد:

-احمدرضا؟ ... شاید اگر منم جای احمدرضا بودم همین کار و می کردم!


شوکه نگاهش کردم.

-مثل اینکه تو خیلی نمیدونی... بهتره چیزی ندونی، هرچی کمتر بدونی بهتره اما به نظر دختر دوست داشتنی ای میای!

با سایه ی احمدرضا لبم رو به دندون گرفتم. با اخم نگاهم می کرد. پارسا سر بلند کرد.

-کسی به شما اجازه داده که می تونی کنار پرستار دختر من بشینی؟

-باید اجازه می گرفتم؟

-بله!

ابروهای پارسا بالا پرید. پوزخندی زد.

-مگه برده گرفتی؟

-تو فکر کن برده گرفتم.

-کارت از برده داری هم رد کرده.

احمدرضا یقه ی پارسا رو گرفت و با صدای خشمگینی گفت:

-ببین بچه جون حواستو جمع کن پا روی دم من نذاری، حالام از اینجا برو.

پارسا دستش و روی دست احمدرضا که بند یقه اش بود گذاشت و کشید پایین.

دستی به یقه اش کشید. تا خواست چیزی بگه برزو اومد و گفت:

-پارسا بریم، میخوام یکی رو بهت معرفی کنم.

پارسا تنه ای به احمدرضا زد و همراه برزو رفت. با رفتن پارسا احمدرضا با خشم سری تکون داد.

-مثل اینکه تو حرف حساب حالیت نیست! باید طور دیگه ای باهات برخورد کرد؟

-خودش اومد آقا، من نشسته بودم.

-برو غذای بهارک و بده و ببر بخوابونش.

-بله.

از کنارش رد شدم و سمت آشپزخونه راه افتادم. شام بهارک رو دادم و به طبقه ی بالا رفتم. وارد اتاق شدم.

صدای موزیک کمتر شده بود. بهارک رو خوابوندم. دلم نمی خواست دیگه پایین برم. در تراس رو باز کردم.

هوای خنک خورد توی صورتم. نفسم رو سنگین بیرون دادم و به سیاهی شب چشم دوختم.

لحظه ای دلم برای امیر حافظ تنگ شد. از اینکه داشت مقاومت می کرد تا با هانیه ازدواج نکنه خوشحال بودم.

با باز شدن در اتاق سمت در چرخیدم.

یکی از ...


یکی از خدمتکارها توی چهارچوب در ایستاده بود.

-بله؟

-آقا گفتن بیاین پایین.

-باشه، شما برو میام.

با رفتن خدمتکار نگاهی به بهارک انداختم که غرق خواب بود.

میدونستم حالا حالاها بیدار نمیشه. نگاهی تو آینه به خودم انداختم.

کمی رژم رو پررنگ کردم و از اتاق بیرون اومدم. آروم در اتاق و بستم.

سمت پله ها رفتم. اما کسی توی سالن نبود!

تعجب کردم. پله ها رو پایین اومدم. خدمتکارها در حال انجام کار بودن.

-مهمون ها رفتن؟

-نه، رفتن پایین.

سری تکون دادم و از سالن بیرون اومدم. سمت در زیرزمین رفتم. در و آروم باز کردم.

صدای موزیک کل زیرزمین رو برداشته بود.

رقص نور تو کل زیرزمین می چرخید. پله ها رو پایین اومدم.

با دیدن کف سرامیک زیرزمین و اون همه کف دهنم بازموند.

همه جا رو کف گرفته بود و همه دو به دو وسط کف ها در حال رقص بودن.

با نگاهم دنبال احمدرضا بودم اما تو این تاریک روشن سالن چیزی رو یا کسی رو نمیتونستم تشخیص بدم.

دستی از پشت دور کمرم حلقه شد و سرش روی گودی گردنم نشست.

ترسیده خواستم تکونی بخورم که محکم تر بغلم کرد و صدائی نشست توی گوشم.

-به به خانم کوچولو، تو چرا انقدر بغلی هستی؟

با شنیدن صدای برزو ترس نشست توی قلبم. صورتش رو مالید به گونه ام، چندشم شد. با صدای لرزونی لب زدم:

-ولم کن.

-حرف خنده دار نزن خوشگله، تازه گیرت آوردم...

-احمدرضا رو صدا می کنم.

-اگر پیداش کردی... چنان سرش گرم معاشقه است که نمیدونه الان کجائی! بریم یکم کف بازی.

تکونی خوردم.

-بهتره خیلی وول نخوری، اینا همه مستن و سرشون تو کار خودشونه.

نگاه ناامیدم رو به جمعیت دوختم و دیدم راست میگه، همه مشغول بودن و لیوان های بزرگ ویسکی توی ...


دستشون. برزو محکم از کمرم گرفته بود. هیچ کاری نمی تونستم بکنم.

کشیدم قسمتی که کف بیشتری داشت.

حالا کاملاً توی کف ها بودیم و اگر هر کاری می کردم هیچ دیدی نداشتم. بغض توی گلوم بالا پایین می شد.

دست برزو که روی برآمدگی بدنم نشست حالت تهوع بهم دست داد.

صدای مستش توی گوشم صدا داد.

-جوونم، کوچولو ترسیدی؟ ... نترس فقط یکم می خوایم با هم عشق بازی کنیم. میدونم خوشت میاد.

-دست از سرم بردار... اینهمه دختر، چرا به من چسبیدی؟

-تو یه لذت دیگه داری، مطمئنم خوشمزه ای.

هولم داد توی کف ها. تعادلم رو از دست دادم و روی کف ها افتادم.

اومدم بلند شم که افتاد روم و سرش رو توی گودی گردنم فرو کرد.

با دست مانعش شدم اما دستهام رو محکم بالا سرم گرفت.

-بهتره خیلی وول نخوری.

و با دندون شالم رو کشید که یه طرفه شد. لبهاش که روی گردنم نشست قطره اشکی از گوشه ی چشم هام سر خورد.

تقلا فایده نداشت. صدای آهنگ هر لحظه بلندتر می شد. با حس جر خوردن لباسم زار زدم.

-تو رو خدا ولم کن ...

اما انگار نمی شنید. لبش بالای سینه ام نشست که صدایی باعث شد گوش هام رو تیز کنم.

-داری چیکار می کنی برزو؟

صدای پارسا بود انگار.

-به تو چه...

اما پارسا از پشت یقه اش رو کشید و از روم بلندش کرد. دستم و روی بالا تنه ام گذاشتم.

پارسا با دیدنم و اشک هام که انگار تمومی نداشت با خشم یقه ی برزو رو گرفت.

-پسره ی احمق داشتی به زور باهاش چیکار می کردی؟

-اِه ه ه پارسا گمشووو، تازه داشت بهم خوش میگذشت. تو نمیدونی این دختر چقدر خوشمزه است! وای اون ...

دستم و روی گوشهام گذاشتم. صدای داد پارسا بلند شد.

-خفه شو آشغال...

-تو این وسط چی میگی؟

پارسا کوبید تو دهن برزو.

-خر نفهم، چطور به یه دختر بی دفاع دست درازی می کنی؟

برزو عصبی شد و یقه ی پارسا رو گرفت. تمام تنم می لرزید و حالم خوب نبود.

با سر و صدای پارسا و برزو بقیه هم اومدن سمتمون. هامون، برزو و پارسا رو از هم جدا کرد.

-چتونه شما دوتا؟

پیششون احساس غریبی می کردم.

-از این احمق بپرس.

نگاهم تو جمعیت به احمدرضا افتاد که با خشم اومد سمتم.

با دیدنش هم ته قلبم گرم شد هم ترس افتاد تو دلم.

یه نگاهش به من بود و یه نگاهش به برزو و پارسا که سعی داشتن با هم گلاویز بشن.

-اینجا چه خبره؟

از صدای پر از خشم احمدرضا توی خودم جمع شدم. نگاهش به لباس پاره ام افتاد و اخم هاش بیشتر توی هم فرو رفت.

-یکی میگه چی شده یا نه؟

هامون اومد سمت احمدرضا و با صدایی که سعی داشت همه چیز رو معمولی جلوه بده گفت:

-فکر کنم برزو تو خوردن مشروب زیاده روی کرده و می خواسته به دیانه ...

-برزو غلط کرده تو خونه ی من به کسی که مثل ناموس من میمونه دست درازی کنه!

و سمت برزو یورش برد. صدای جیغ دخترا بلند شد.

احمدرضا مشت محکمی به دهن برزو زد و برزو روی کف ها افتاد.

خیز برداشت سمتش که هامون گرفتش.

-احمدرضا داری می کشیش.

-قصدمم همینه... اومده تو خونه ی من و به پرستار دختر من دست درازی می کنه!!

برزو با صدای ضعیفی نالید:

-چیه، حسودیت شده که می خواستم باهاش باشم یا از قبل خودت باهاش بودی؟ تو که می گفتی این یه دهاتی بیشتر نیست!! خوب بیا بدش به من، منم یه پرستار برای خودت و دخترت میارم به هر دوتون سرویس بده.

احمدرضا لگدی به پهلوی برزو زد.


پارت 29


اما برزو انگار دست بردار نبود.

-چیه احمد زورت اومده؟ یادت نیست بهار هم بهت خیانت کرد؟ نه با یه نفر که با چند نفر بود و یکی از اون آدم ها همین پارسا خان مهرگانه!

ناباورانه به پارسا نگاه کردم. پس بگو چرا احمدرضا از این مرد انقدر بدش میاد.

-خفه شو برزو، خفه شو.

هامون سمت برزو رفت.

-پاشو برو تا بدترش نکردی.

و بازوی برزو رو گرفت. احمدرضا عصبی دستی به موهاش کشید.

سر بلند کرد. نگاهش به پارسا افتاد.

-چی رو داری نگاه می کنی؟ ... مهمونی تموم شد، پاشو برو خونه ات.

بقیه کم کم عازم رفتن شدن. پارسا اومد سمتم و با فاصله کنارم نشست.

-حالت خوبه؟

یهو احمدرضا بازوش رو گرفت.

-پسر بچه انگار تو حرف حالیت نیست!! گفتم گمشو از خونه ام بیرون...

-می بینی حالش بده؟

-آها، از کی تا حالا دایه ی عزیزتر از مادر شدی؟ شما بهتره بری، خودم اینجا هستم.

پارسا بازوش رو از دست احمدرضا کشید.

-همیشه خودخواهی...

و از کنارش رد شد. هامون اومد سمتمون. احمدرضا کلافه چشم هاش رو باز و بسته کرد.

-فقط همه رو از اینجا ببر.

هامون بی حرف رفت. احمدرضا اومد جلو و کنارم روی زمین نشست.

ترسیده بازوم رو بغل کردم.

-آقا... به خدا .....من ....

دستش و گذاشت روی لبهام.

-هیسسس، نمیخوام چیزی بشنوم...

بغضم شکست و اشکم روی گونه هام روان شد. یهو کشیدم توی بغلش.

توی این بی کسی و بی پناهی انگار آغوشش یه مسکن بود.

دستش و نرم روی کمرم می کشید.

تمام لباس هام خیس شده بود و کنترلی روی لرزش بدنم نداشتم. از زیر بازوم گرفت و بلندم کرد.

به سینه اش تکیه دادم. سمت پله های طبقه ی هم کف رفت. به سختی راه می رفتم.

همه جا توی سکوت فرو رفته بود و ...



ذهنم درگیر بود.

درسته یه بار احمدرضا هم می خواست بهم دست درازی کنه اما هر بار یاد کار برزو میوفتم از ترس قالب تهی می کنم.

بدنم به شدت می لرزید. احمدرضا نگاهم کرد.

-چرا می لرزی؟

سر تکون دادم.

-نمیدونم.

در سالن رو باز کرد. وارد سالن شدیم. خدمتکارها در حال تمیزکاری بودن.

-برید پایین و جمع کنید ... هر سه تاتون!

سریع از کنارمون رد شدن رفتن.

-باید لباسهات رو عوض کنی.

با گام های سست و ناهماهنگ پله ها رو بالا رفتم. وارد اتاق شدم.

بهارک خواب بود. به هر جون کندنی بود لباسهام رو عوض کردم.

لحظه ی آخر نگاهم تو آینه به گردنم افتاد. تمام زیر گلوم کبود شده بود.

عصبی و پر از خشم دستم و زیر گردنم کشیدم. حس انزجار بهم دست داد.

سمت حموم رفتم. با لباس هام زیر دوش ایستادم. آب رو باز کردم.

لحظه ای از سردی آب نفسم گرفت اما کم کم عادت کردم.

چشم هام رو بستم و تمام صحنه ها جلوی چشم هام دوباره زنده شدن.

هق زدم و کف حموم نشستم. آب باز بود. زانوهام رو بغل گرفتم. دلم برای بی کسی خودم سوخت.

با ضربه ای که به در حموم خورد سر بلند کردم.

-زنده ای؟

صدای احمدرضا بود اما من توان بلند شدن نداشتم، انگار بدنم سر شده بود.

-این در و باز کن تا نشکستم.

خواستم بلند شم اما نتونستم. بدنم رو روی سرامیک کشیدم و فقط تونستم قفل حموم رو باز کنم.

دستم بی جون کنار بدنم افتاد.

در حمام باز شد و فقط تونستم پاهای احمدرضا رو ببینم. انگار تو زمین و هوا معلق بودم.

لحظه ای حس کردم از زمین کنده شدم و تو آغوش گرمی فرو رفتم.

تمام تنم می لرزید.


صداش رو گنگ می شنیدم.

-آروم باش.

اما نمیتونستم لرزش بدنم رو کنترل کنم. حس کردم گذاشتم روی تخت.

انگار داشت لباسهام رو در می آورد اما توان مقابله باهاش رو نداشتم.

دلم می خواست فقط گرم بشم. از این ضعفم متنفر بودم.

هر وقت از چیزی شوکه می شدم بدنم یخ می کرد و حس لرز بهم دست میداد.

با حس گرمی چیزی توش مچاله شدم و دستی که دور کمرم حلقه شد.

آروم پشت برهنه ام رو نوازش می کرد.

گرمی نفس هاش به گردنم می خورد اما عجیب بود که حس بدی نداشتم!

بوی ادکلنش توی مشامم رو پر کرده بود.

گرمی لبهاش روی شاهرگ گردنم ضربان قلبم رو بالا برد و مثل کسی که آرام بخش خورده باشه به خواب رفتم.

اما با کابوسی که دیدم شروع به فریاد زدن کردم.

-نیا ... تو رو خدا سمت من نیا ... خواهش می کنم ...

اما انگار بی فایده بود و برزو هر لحظه بهم نزدیک تر می شد. فقط دست و پا می زدم و اجازه ی نزدیکی رو بهش نمیدادم.

اما سفت بغلم کرده بود. با نشستن لبهای گرمی روی لبهام صدام خفه شد و دست هام بی حس کنار بدنم افتاد.

نرم لبهام رو می بوسید. لبهاش رو از روی لبهام برداشت. شوکه چشم باز کردم.

تو تاریک روشن اتاق نگاهم به زنجیر گردنش افتاد که برق می زد.

نگاهم چرخید و روی صورت احمدرضا ثابت موند. صدای مرتعشش ته قلبم رو خالی کرد.

-مجبور شدم این کار و کنم ... هر کاری کردم ساکت نشدی، داشتی بهارک رو بیدار می کردی!

فقط نگاهش کردم. آروم هولم داد. سرم روی بالشت افتاد. به پهلو دراز کشید و دستش رو تکیه گاه سرش کرد.

کاملاً تو احاطه اش بودم.

-آروم باش، کسی اذیتت نمی کنه، بخواب.

انگار فقط منتظر همین یه حرف بودم که چشم هام روی هم قرار بگیره.


با تابش نور آفتاب چشمهام رو باز کردم. سرم کمی درد می کرد. نگاهی به اطرافم انداختم. توی اتاق خودم بودم.

ملحفه ی سفیدی روم بود. ملحفه رو کنار زدم اما با دیدن بدن برهنه ام سریع ملحفه رو دورم گرفتم.

یاد دیشب و اتفاقاتش افتادم. یعنی احمدرضا تو اتاقم بوده؟

سر چرخوندم، بهارک نبود! ملحفه رو دورم گرفتم و بلند شدم. بلوز و شلواری از تو کمد برداشتم. پوشیدم.

کبودی رو گردنم انگار بیشتر شده بود. موهام رو یک طرف شونه ام انداختم تا کبودی گردنم پیدا نباشه.

از اتاق بیرون اومدم. همه جا توی سکوت فرو رفته بود. پله ها رو آروم پایین اومدم. صدای ضعیفی از آشپزخونه به گوش می رسید.

سمت آشپزخونه راهم رو کج کردم. نگاهم به احمدرضا افتاد که داشت به بهارک صبحانه می داد.

باورم نمی شد احمدرضا به بهارک صبحانه بده! سرفه ای کردم و وارد آشپزخونه شدم. احمدرضا نگاهم کرد. سریع گفتم:

-سلام. الان صبحونتون رو آماده می کنم.

-نیازی نیست، بشین! خودم آماده کردم.

بهارک دست دراز کرد سمتم. روی صندلی نشستم و بهارک و بغل کردم.

-اتفاقات دیشب رو بهتره فراموش کنی.

منظورش از اتفاق چی بود؟! کاری که برزو می خواست بکنه یا چیز دیگه ای؟ سوالی نگاهش کردم.

خونسرد به صندلیش تکیه داد و دست به سینه شد.

-یعنی تو از دیشب چیزی یادت نیست؟

ترس نشست توی دلم. با صدای ضعیفی لب زدم.

-نه، چیزی شده بود؟

-چیز خوب خیلی چیزها... یکیش اینکه فهمیدم برعکس ظاهرت که خودت رو قوی نشون میدی، دختر ضعیفی هستی.

نفسم رو آسوده بیرون دادم. بلند شد.

-کارگرها همه جا رو تمیز کردن، نیازی نیست کاری کنی... ظهر بر نمی گردم.

از آشپزخونه بیرون رفت.


چند روزی از شب مهمونی میگذره. تمام روز یا کتاب می خونم یا با بهارک بازی می کنم. این روزها از امیرحافظ هیچ خبری ندارم.

با صدای تلفن خونه بهارک رو زمین گذاشتم و سمت تلفن رفتم. گوشی رو برداشتم.

-بله؟

صدای مهربون خاله توی گوشی پیچید.

-سلام دیانه جون.

-سلام خاله جون، خوبین؟ پسرا خوبن؟

-خدا رو شکر، همه خوبیم خاله. تو چطوری؟

-منم خوبم خاله جون.

دلم می خواست حال امیرحافظ رو بدونم.

-امیر علی و امیر حافظ خوبن؟

-اون دو تا هم خوبن. امیر حافظ که آخر کار خودش رو کرد.

به دلشوره افتادم.

-چه کاری خاله؟ چیزی شده؟

-چی بگم خاله... این چند روز همه اش درگیر بودیم. آقاجون اصرار داشت هانیه رو بگیره اما امیر حافظ زیر بار نرفت و در آخر گفت کس دیگه ای رو دوست داره و می خواد باهاش ازدواج کنه.

با هر کلمه ای که خاله می گفت قلبم انگار داشت توی گلوم می زد. دهنم خشک شده بود. به سختی گفتم:

-خوب؟

-هیچی مادر، دیشب رفتیم خواستگاری دختره و جواب بله رو دادن! امشب قراره بله برون گذاشتیم. گفتم زنگ بزنم تو و احمدرضا رو هم دعوت کنم. میدونم امیر حافظ خودش یادش میره، فعلاً سرش با نوشین گرمه!

زیر لب زمزمه کردم:

-نوشین...

-چیزی گفتی خاله؟

-نه، مبارکه. چشم، حتماً.

-فدات بشم عزیزم، روز خودت.

نفهمیدم چطور با خاله خداحافظی کردم. باورم نمی شد امیر حافظ داشت دوماد می شد. اونم نه با هانیه، با کسی که عاشقشه!

حالم دست خودم نبود. دلم می خواست داد بزنم. حس خفگی می کردم. به گلوم چنگ زدم و روی زمین کنار میز تلفن سر خوردم.

چهره ی امیر حافظ هر لحظه جلوی چشم هام واضح تر می شد. تمام مهربونیاش! چرا باور کرده بودم که امیر حافظ دوستم داره؟

چرا انقدر خیالات برداشتم؟ چه خیال خامی که امیر حافظ عاشق منه دهاتی میشه! منی که یه لباس پوشیدن بلد نیستم.

بالاخره بغضم شکست و قطره اشکی روی گونه ام سر خورد.


پارت 30

سلام دوستان و عزیزانم؛ ممنون بابت حضور گرمتون.
می خواستم چند کلمه باهاتون صحبت کنم و وقتتون رو بگیرم.
دوستان، این رمان ساخته ی ذهن نویسنده (بنده) است و اسم ها هیچ کدام واقعی نیستن و زندگی شخصی کسی نیست اما بنا به دلایلی از امشب اسم #احمدرضا_ارسلانی به #احمدرضا_سالاری تغییر پیدا می کنه.
شرمنده دوستان؛
#فریده_بانو




باورم نمی شد امیر حافظ داشت ازدواج می کرد. اونم نه با هانیه، با عشقش!

سرم و توی دستهام گرفتم و محکم فشار دادم. دلم می خواست دروغ باشه اما صدای خاله توی سرم اکو می شد.

چه دیر فهمیدم حسی که به امیر حافظ داشتم دوست داشتن بود!

احساس می کردم تنها شدم. انگار تمام اون اعتماد به نفسی که داشتم همه اش با رفتن امیر حافظ پر کشید.

هق زدم اما سبک نشدم. با صدای گریه ی بهارک سر بلند کردم.

-ماما ...

بهارک و بغل کردم اما گریه ام انگار قصد بند اومدن نداشت.

بهارک دست های کوچولوش رو به صورتم می کشید تا اشک های روی گونه ام رو پاک کنه.

با صدای باز شدن در سالن هل کردم. خواستم از روی سرامیک ها بلند شم اما توان نداشتم.

احمدرضا وارد سالن شد. نگاهش بهم افتاد. لحظه ای نگرانی رو توی صورتش احساس کردم.

با گام های بلند اومد سمتم.

-چیزی شده؟

لبم رو به دندون گرفتم و سر تکون دادم.

-از صبح نبودم زبونت رو موش خورده؟

با صدای ضعیف و لرزونی گفتم:

-خوبم اما ...

-بله، از صورت مثل لبو و چشم های پف کرده ات معلومه!!

نفسم رو سنگین بیرون دادم.

-خاله زنگ زده بود.

-خوب؟

-امشب بله برون امیر ...

بغضم شکست و زدم زیر گریه. از اینکه خودم رو لو داده بودم و حالا احمدرضا می فهمید چقدر ضعیفم از خودم بدم اومد.

-پس بگو چرا غمباد گرفتی!! پاشو پاشو نمیخواد آبغوره بگیری. امیر حافظ قرار نبود تا آخر با تو بمونه؛ اون فقط دلش برای تو می سوخت که هواتو داشت، همین!

از روی سرامیک ها بلند شدم. عصبی بودم و پر از درد نالیدم:

-من نیازی به دلسوزی دیگران ندارم... من همینم؛ ساده و زودباور! مثل بقیه هفت رنگ نیستم.

اومدم برم که مچ دستم رو گرفت کشید. چون کارش یهوئی بود ...



پرت شدم تخت سینه اش. سرش رو روی صورتم خم کرد گفت:

-پس دوست نداری بهت ترحم بشه، آره؟

با چشم های پر از اشک سر تکون دادم.

-پس میری مثل یه دختر خوب آماده میشی و توی این مراسم شرکت می کنی.

هراسون ازش فاصله گرفتم.

-نه، نه... من نمی تونم.

-تا وقتی همینطور ضعیف و وابسته به دیگران باشی همیشه مایه ی تمسخر و دلسوزی دیگران میشی! دیگه ادعای بزرگی و محکم بودن نکن!

سرم و پایین انداختم. هر چی فکر می کردم نمی تونستم توی این مراسم حاضر بشم.

وقتی بهش فکر می کردم که تمام توجه امیر حافظ به یه دختر دیگه است، قلبم فشرده میشد.

-تو چه بیای چه نیای من به زور می برمت پس مثل یه دختربچه ی خوب میری دوش میگیری، کمپرس آب سرد روی صورت و چشم هات میذاری، آرایش می کنی و همراه من میای!

با مظلومیت نگاهش کردم.

-من چیزی از این نگاه نمی فهمم جز اینکه یه دختر بدبخت وضعیف جلوی روم ایستاده!

از کنارم رد شد و بهارک رو از بغلم گرفت و رفت. هاج و واج ایستاده بودم.

همینطور که از پله ها بالا می رفت ادامه داد:

-فقط یکساعت وقت داری و از الان شروع میشه.

میدونستم همچین کاری رو می کنه. با گام های سنگین پله ها رو بالا رفتم و وارد اتاق شدم.

در حموم رو باز کردم. لباس هام رو درآوردم و زیر دوش نشستم.

فقط یه دوش ساده گرفتم. حوله پوشیدم و از حموم بیرون اومدم.

احمدرضا رو دیدم که روی تختم لم داده بود. با دیدنم از جاش بلند شد.

اومد سمتم. حوله ام رو محکم چسبیدم. دستم و گرفت و سمت کاناپه ی گوشه ی اتاق برد.

هلم داد روی کاناپه و کیسه ی یخ رو یهو روی چشم هام گذاشت.

اومدم بلند شم که فشاری به تخت سینه ام آورد و ...


مجبورم کرد به پشتی مبل تک نفره ی گوشه ی اتاق تکیه بدم.

از سردی کمپرس یخ مورمورم شد اما کاری نمیتونستم بکنم.

-همینطور میمونی و از جات تکون نمی خوری!

بعد از چند دقیقه کمپرس یخ رو از روی صورت و چشم هام برداشت.

-حالا پاشو برو یه کرم بزن.

بلند شدم. نگاهی تو آینه به صورت قرمزم انداختم.

-میرم آماده بشم.

-سریع آماده شو، در بازه!

با یادآوری این شب استرس افتاد تو دلم و بغض راه گلوم رو گرفت.

اما باید قبول می کردم که من برای امیر حافظ فقط یه دختر بی کس و کار بودم که از روی ترحم باهام خوب رفتار می کرده.

به سختی دستی به صورتم کشیدم. کت زرشکی با شلوار مشکی و تاپ مشکی پوشیدم.

موهام رو جمع کردم و جلوی موهام رو کمی موس زدم.

روسری ساتنی سرم کردم. بهارک رو آماده کردم و از اتاق بیرون اومدم.

احمدرضا آماده و مثل همیشه شیک از اتاقش بیرون اومد.

نگاهی به سر تا پام انداخت.

-قیافه ی مادر مرده ها رو به خودت نمیگیری، فهمیدی؟

با بغض سر تکون دادم. جلوتر ازم از پله ها پایین رفت.

نفسم رو پر صدا بیرون دادم و پله ها رو پایین اومدم. از سالن بیرون زدم.

احمدرضا تو ماشین نشسته بود و نگاهش به رو به روش بود. در و باز کردم و نشستم.

ماشین و روشن کرد و از حیاط بیرون زد. تمام مسیر دعا دعا می کردم تا این بغض لعنتی نشکنه.

هرچی به خونه ای که نمیدونستم کجای این شهر بزرگه نزدیک می شدیم، مهار کردن بغضم سخت تر می شد.

ماشین و کنار خونه ی بزرگی نگهداشت. نتونستم خودم رو کنترل کنم و شونه هام لرزید. اشکم روی گونه ام جاری شد.

احمدرضا روی رول ضرب گرفت.

-گریه ات تموم نشد؟

اما حالم خیلی بد بود. یهو بوی عطرش توی دماغم پیچید. دستش رو پشتی صندلیم گذاشت.

صداش از فاصله ی کمی به گوشم نشست.


-مگه بهت نگفته بودم گریه نکن.

دستم رو زیر چشم‌هام کشیدم.

سرم چرخوندم، فاصله بینمون کم بود.

-می‌شه من نیام؟

اخمی کرد.

-صورتت رو تمیز کن بیا پاین، وای به حالت یه قطره اشک از اون چشم‌های لعنتی بیاد.

در ماشین باز کرد و پیاده شد.

نگاهم رو به سقف ماشین دوختم.

-خدایا کمکم کن.

از ماشین پیاده شدم و کنار احمدرضا ایستادم‌.

احمدرضا آیفون رو زد.

بعد از چند لحظه در باز شد، وارد حیاط شدیم.

نگاهم رو به حیاط بزرگ و سرسبز جلوی روم دوختم.

همه چیزشون نشون می‌داد که یه خانواده پولدار هستن.

سمت پله‌های ورودی ساختمون حرکت کردیم.

-اگه دختر خوبی باشی از اینجا می برمت یه جای خوب .

دستش رو پشت کمرم گذاشت. گرمی دستشم از روی لباسم احساس می‌شد.

در سالن باز شد. آقا و خانمی میانسال جلوی در ایستادن.

احمدرضا باهاشون سلام و احوال‌پرسی کرد.

دسته گلی رو که سر راه گرفته بود رو بهشون داد.

با صدای زن سر بلند کردم:

-سلام عزیزم.

به سختی لبخندی زدم.

-سلام، تبریک می‌گم.

لبخندی زد و سمت سالن راهنماییمون کرد.

وارد سالن بزرگ ال مانندی شدیم.

صدای بقیه به گوش می‌رسید، انگار همه اومده بودن.

قلبم محکم به سینه‌م می‌زد.

سمت سالنی که حدس زدم سالن مهمون‌ها باشه راهنماییمون کرد.

با دیدن آقاجون و خانم جون و بقیه نفسم رو به سختی بیرون دادم.

مرجان مثل همیشه شیک‌پوش کنار خاله نشسته بود.

سرچرخوندم که نگاهم به امیرحافظ افتاد.

حس کردم چیزی ته دلم خالی شد.

با دیدن نگاهم لبخندی زد. سریع نگاهم رو ازش گرفتم.

احمدرضا بازوم رو گرفت و سمت مبلی راهنماییم کرد.

با همه سلام و احوال‌پرسی کردیم و روی مبل نشستم.

آقاجون ناراحت بود خبری از هانیه و نسترن نبود.


با کشیده شدن دستم به خودم اومدم. احمدرضا اخمی کرد.

-حواست کجاست؟ بشین.

به ناچار کنار احمدرضا جا گرفتم. مرجان اخمی کرد و خاله لبخندی زد اما هیچ کس حال دل آشوبم رو نمیدونست.

همون خانم و آقا اومدن نشستن.

پشت سرشون پسری با قدی تقریباً بلند اما هیکلی تنومند، موهای مجعد کوتاه، تیشرت سفید و شلوار جین آبی روی مبل تک نفره ای نشست.

نگاهم اومد بالا و به صورت کشیده و استخونیش افتاد.

انگار با اون چشمهای درشت قهوه ای روشنش تمام افراد توی مجلس رو تحت الشعاع قرار داده بود.

آقاجون با صدای همیشه محکمش لب زد:

-خب آقای نریمان، انگار تمام صحبت ها شده و امشب محض مشخص کردن عروسی هست و نشون کردن دختر خانوم شما!

-آقای سالار، اجازه ی ما هم دست شماست و شما بزرگ تر مائی.

-شما لطف دارین اما دیگه دوره زمونه ی قدیم نیست و جوون ها خودشون تصمیم می گیرن.

آقای نریمان حرفی نزد که صدای بم و خشداری گفت:

-نوشین برای ما عزیزه و خوشبختیش خیلی مهمه.

این صدای بم و خشدار واقعاً به اون چهره ی عبوس می اومد. خانم نریمان لبخندی زد گفت:

-پس نوشین جون رو صدا کنم.

و بلند شد. با رفتن خانم نریمان دوباره دام به هول و ولا افتاد.

دست احمدرضا پشت سرم و روی دسته ی مبل قرار گرفت.

با استرس دست های بهارک رو ماساژ دادم. صدای احمدرضا کنار گوشم بلند شد.

-آروم باش، دست بچه رو کندی!

قلبم تو سینه ام بیقرار می زد. لحظه ای نگاهم چرخید و روی امیر حافظ ثابت موند.

با دیدن لبخند روی لبش نمیدونستم بخندم یا به بغض توی گلوم اجازه ی جولان بدم.

با صدای ملیح


دخترونه ای تمام رشته ی افکارم پاره شد و مثل کسی که از بلندی پرتش کرده باشن به خودم اومدم.

سرم چرخید. با دیدن دختر ظریف رو به روم حسرت نشست توی دلم.

کت و شلوار کرم رنگی به تن داشت و موهای بلند بلوندش رو شلوغ بالای سرش جمع کرده بود.

شال حریر کوچکی باز روی موهاش انداخته بود. همه بلند شدن. به سختی بلند شدم. توی ذهنم دنبال اسمش بودم.

یادمه خاله اسمش رو گفته بود اما حالا چرا یادم نبود؟

با اون صدای نرم و ملیحش و لبخند گوشه ی لبش و برق شادی توی چشم هاش دروغه اگه بگم حسودیم نشد و بغض توی گلوم سنگین تر.

-خوش اومدین.

لپ بهارک رو کشید.

-ای جوونم چه دختر بچه ی نازی...

و مثل نسیمی از کنارمون رد شد رفت. اما بوی ادکلنش هنوز حضورش رو اعلام می کرد.

با نشستن دختر پیش امیر حافظ همه نشستن.

با نشستنش اسمش یادم اومد که هم مادرش هم خاله، نوشین گفته بودن. اما حواس من مگه سر جاش بود؟

خاله بلند شد و دو تا جعبه از توی کیفش بیرون آورد. سمت امیر حافظ و نوشین رفت.

یکی از جعبه ها رو به امیر حافظ داد. امیر حافظ در جعبه رو باز کرد.

نگاهم به برق حلقه ی توی جعبه افتاد که امیر حافظ از توی جعبه بیرون آورد و دست نوشین رو توی دستش گرفت.

با دیدن ناخون های لاک خورده ی نوشین یاد اون روزی که امیر حافظ با چه دقتی ناخون هام رو لاک زد افتادم.

همین که امیر حافظ حلقه رو توی دست نوشین کرد، سرم و پایین انداختم و قطره اشک سمجی روی گونه ام سر خورد.

بازوم محکم فشرده شد. سریع اشکم رو پاک کردم و سر بلند کردم که با نگاه دقیق و خیره ی برادر نوشین رو به رو شدم.


پارت 31


سریع نگاهم رو ازش دزدیدم. قلبم تند می زد.

دوست نداشتم فکر کنه من امیر حافظ رو دوست دارم اما سخت بود به بی خیالی زدن.

همه دست زدن و امیر حافظ زنجیر پلاکی رو گردن نوشین کرد.

هوای سالن خفه کننده بود. کاش زودتر تموم می شد تا به خونه برگردم.

صدای آقای نریمان بلند شد.

-صدرا جون پاشو یه دور شیرینی تعارف کن.

پسر عبوس بلند شد و دیس شیرینی رو از روی میز برداشت. زیر چشمی نگاهی به امیر حافظ و نوشین انداختم.

لبخند روی لبهای هر دو بود و آروم با هم صحبت می کردن. دستم رو مشت کردم و نگاهم رو ازشون گرفتم.

صدای احمدرضا کنار گوشم بلند شد.

-چه عجب فهمیدی نباید انقدر نگاه کنی!!

لب گزیدم که سنگینی نگاهی رو بالای سرم احساس کردم. سر بلند کردم و با نگاه صدرا مواجه شدم. گوشه ی لبش بالا رفت.

-شیرینی بر نمی دارین؟

هاج و واج فقط نگاه می کردم که احمدرضا دست دراز کرد و شیرینی برداشت برای هر دومون.

صدرا رد شد رفت.

-دلت نمی خواد که این برادر فضول عروس خانوم فکرهای اشتباه کنه، هوم؟؟

سری تکون دادم.

همه در حال بگو بخند بودن و قرار شد مراسم عروسی رو عید نوروز سال جدید بگیرن و یه جشن عقد آخر هفته ی آینده که تا مرجان هست بگیرن.

احمدرضا بلند شد. نگاه همه به سمت احمدرضا کشیده شد. دستی به کت تنش کشید.

-ما دیگه باید بریم. فردا صبح عازم یه سفر کاری هستم.

خاله اخمی کرد.

-احمدرضا جان، هنوز که زوده!

-مهم اومدن ما بود که اومدیم، خوشبخت بشن.

آقای نریمان گفت:

-شام آماده کردیم پسرم.

-یه وقت دیگه، حالا که فامیل شدیم و حتماً رفت و آمدها هم زیاده!

با آقای نریمان دست داد. از روی مبل بلند شدم و کنار احمدرضا قرار گرفتم.

مثل کسی که


هیچ پناه و تکیه گاهی نداشته باشه. احمدرضا سمت امیر حافظ و نوشین رفت. بی میل باهاش همگام شدم.

هرچی بهشون نزدیک تر می شدم ضربان قلبم بالاتر می رفت. احساس می کردم کف هر دو دستم عرق کرده.

کاش احمدرضا حالم رو درک می کرد. این مرد انگار می خواست شکنجه ام بده.

من از روبروئی با امیر حافظ و نامزدش هراس داشتم.

امیر حافظ و نوشین بلند شدن. با فاصله ی کمی کنار احمدرضا ایستادم.

سرم پایین بود و سعی می کردم با امیر حافظ چشم تو چشم نشم.

-انگار تو هم به جمع مرغ و خروس ها پیوستی!

-باید این کار و می کردم.

-تبریک می گم به هر دوتون.

سرم رو بلند کردم.

-منم تبریک می گم و امیدوارم خوشبخت بشین.

امیر حافظ لبخندی زد. احساس یه آدم مجرم رو داشتم. امیر حافظ دقیق نگاهم کرد.

هول کردم و ناخواسته بیشتر به احمدرضا نزدیک شدم. این کارم از چشم امیر حافظ دور نموند.

احمدرضا با همه خداحافظی کرد که مرجان بلند شد.

-منم تا یه جایی برسونید.

قلبم انگار خالی شد. امکان نداشت با مرجان تو یه ماشین بشینم. امشب چه خبر بود؟

چرا هر چی سعی می کردم از این آدم ها دور بشم، قانون جذب برعکس کار می کرد!!

میدونستم چون توی جمع گفته بود احمدرضا مجبور بود سکوت کنه.

خنده ای عصبی کرد.

-حتماً.

و جلوتر از سالن بیرون رفت. با همه خداحافظی کردم اما چه خداحافظی ای؟ در حد یک کلمه!

برادر نوشین سری برام تکون داد و با صدای بمش گفت:

-خوشحال میشم بیشتر ببینمتون!

توی دلم گفتم “خدا اون روز رو نیاره” و سمت در سالن حرکت کردم که پدر نوشین گفت:

-صدرا جان بدرقه کن.

صدرا کنارم قرار گرفت و در سالن رو باز کرد. دلم نمی خواست با مرجان هم کلام یا حتی هم قدم بشم.

از در سالن بیرون اومدم.

-انقدر خونه ی ما بد بود که سریع بلند شدین؟


هول کردم.

-نه، اما دیدین که آقا کار داشتن.

ابروهاش سمت بالا رفت.

-پس حدسم درست بود، تو همسرش نیستی!

-من پرستار دختر آقام.

سری تکون داد. احمدرضا اخمی کرد و اومد جلو.

-خداحافظ آقای نریمان.

و بازوم رو گرفت. فشار دستش روی بازوم زیاد بود.

-چی داشتی یه ساعت باهاش می گفتی؟

-هیچی به خدا.

صدام چنان بغضی داشت که بازوم رو ول کرد. صدای مرجان اومد.

-جلو بشینم؟

احمدرضا پوزخندی زد.

-نخیر خانوم، عقب می شینید.

مرجان اخمی کرد.

-یعنی چی؟

-واضح نبود؟ می تونید با آژانس برید.

و در جلو رو باز کرد.

-بشین دیانه.

بعد ماشین رو دور زد و رفت پشت فرمان نشست. نیم نگاهی به مرجان که با اخم ایستاده بود انداختم و جلو نشستم.

در عقب باز شد و مرجان نشست. در رو محکم بست. احمدرضا از آینه ی ماشین نگاهی بهش انداخت.

-تا حالا ماشین سوار نشدی که اینطوری در می بندی؟؟!

-من سوار شدم اما فکر کنم نوکر خونه ات تا حالا تو عمرش ندیده!

احمدرضا پوزخندی زد.

-نوکر؟ ... ما نوکر نداریم!

و ماشینو روشن کرد. نگاهم رو به سیاهی شب دوختم.

میگن خون خون رو می کشه اما انگار واقعاً من دختر مرجان نبودم.

-آدرس بده کار دارم.

مرجان آدرسی رو گفت. موزیک ملایمی از سیستم پخش می شد.

از اینکه دیگه توجه امیر حافظ به یکی دیگه بود بغضم گرفت.

خودم کم غم و غصه داشتم، اینم بهش اضافه شد! احمدرضا ماشین و کنار خونه ای نگهداشت.

-می تونی بری.

-احمد من دارم هفته ی آینده میرم، کمی به حرف هام فکر کن.

احمدرضا دستی به گردنش کشید.

-میشه پیاده شی ... کار دارم.

-یکبار به خاطر همین غرور و غد بودنت با مرد دیگه ای ازدواج کردم ...


... اما بازم برات درس نشد و درست نشدی.

-الانم برو با یکی دیگه ازدواج کن ... پیاده شو!

مرجان پیاده شد. هموز در و کامل نبسته بود که احمدرضا پر گاز حرکت کرد. سرعتمون خیلی بالا بود.

ترسیده به صندلی چسبیدم. ماشین و تو حیاط پارک کرد و پیاده شد. بهارک تو آغوشم به خواب رفته بود.

احمدرضا اومد سمتم و بهارک رو از بغلم گرفت. رفت سمت خونه.

بازوهامو بغل کردم و با قدم های آروم سمت در ورودی سالن حرکت کردم. دلم یه جای آروم برای گریه می خواست.

دلم میخواست ساعت ها گریه کنم. روی پله های توی حیاط نشستم و نگاهم رو به چراغ های پایه بلند حیاط دوختم.

دستم و زیر چونه ام زدم و خیره ی رو به روم شدم اما تمام اتفاقات ساعاتی پیش، جلوی روم رژه می رفت.

دیگه امیر حافظ هوام و نداشت و برام لاک نمی زد. سرم و روی زانوهام گذاشتم و هق زدم.

با نشستن چیزی روی شونه ام سر بلند کردم. نگاهم به احمدرضا افتاد.

سریع اشکم رو پاک کردم. کنارم روی پله ها نشست.

-اشک های تو تمومی نداره؟

سرم و پایین انداختم.

-دلم گرفته.

-چون امیر حافظ با یکی دیگه ازدواج کرده؟ .... قرار نیست همه ی حمایت ها و توجهات اطرافیانمون ختم به عشق و عاشقی بشه!
امیر حافظ ذاتش مهربونه و حواسش به همه هست. دلش برات می سوخت چون کسی باهات خوب نبود.
تو حق داری اونو دوست داشته باشی و حالا بخاطر اینکه نیست گریه کنی اما خب اونم حق انتخاب داره و فکر نکنم انقدر احمق می بود که عاشق تو می شد!

با چشم های اشکی سر بلند کردم و متعجب نگاهش کردم. آروم با دو انگشت روی گونه ام زد.

-چیه، حقیقت تلخه! یه پسر تحصیل کرده نمیاد یه دختر خنگ دهاتی رو بگیره وگرنه باید به عقلش شک کرد.







پارت 32



بهتره به جای آبغوره گرفتن پاشی بیای چمدون ببندی... تو و بهارک رو هم میبرم.

از روی پله ها بلند شدم. حالا رو به روی هم قرار داشتیم. سر بلند کردم.

-ما رو برای چی؟

-دختر کوچولو تو کارای من فضولی نکن. همه ی لباس ها رو توی یه چمدون بذار، فقط سه روز میریم.

و سمت در سالن رفت. نفسم رو فوت کردم و دنبالش وارد سالن شدم.

میدونستم مخالفت کردنم بی فایده است.

توی سکوت چمدون رو بستم و سمت تختش رفتم که بهارک رو بردارم. بازوم رو گرفت.

-شب همینجا می خوابی!

ابروهام از تعجب بالا پرید.

-اما آقا ...

-بهتره بحث الکی نکنی و بخوابی، چون خسته ام صبح زودم باید راه بیوفتیم.

سمت گوشه ی تخت رفتم و کنار بهارک دراز کشیدم. احمدرضا لامپ و خاموش کرد و سمت تخت اومد.

تو راه پیراهنش رو درآورد. سریع ازش چشم گرفتم اما صدای پوزخندش رو شنیدم و تخت که بالا و پایین شد.

دستم و زیر سرم گذاشتم و نگاهم رو به تاریک روشن اتاق دوختم.

حالا که فکر می کنم می بینم حرف های احمدرضا حقیقته. من زیادی خیالبافی کردم.

تمام دلسوزی های امیر حافظ رو اونجوری که خودم دوست داشتم تعبیر کردم.

اما حالا باید دیدگاهم رو عوض کنم که تا کسی بهم محبت کرد فکر و خیال الکی نکنم.

نفسم رو بیرون دادم و چشمهام رو بستم. کم کم چشمهام گرم خواب شد.

با صدای موزیکی که در حال پخش بود چشمهام رو باز کردم. هوا هنوز گرگ و میش بود.

احمدرضا با بالاتنه ی برهنه رو به روی آینه ایستاده بود و داشت موهاش رو سشوار می گرفت.

از آینه نگاهی بهم انداخت.

-بهتره زودتر بلند شی باید حرکت کنیم.

تو تخت نیم خیز شدم و از تخت پایین اومدم.

سمت در اتاق رفتم. باید صبحانه آماده می کردم و کمی تنقلات می گرفتم.

سریع چای ساز رو به برق زدم و میز و چیدم. سبد کوچکی برداشتم و توش رو پر کردم.

-می خوای اول دست و صورتت رو بشوری و دستی به جنگل سرت بکشی؟

تند دستم رو روی سرم گذاشتم و با لمس کردن موهام که معلوم بود چه وضعی داره با خجالت سرم رو پایین انداختم و از کنارش رد شدم که با تن صدای آرومی گفت:

-بچه ی خنگ!!

واینستادم و سریع سمت پله ها دویدم. وارد اتاقم شدم.

سمت آینه رفتم. با دیدن صورت و موهام زدم روی سرم. این چه وضعش بود آخه؟

سمت سرویس بهداشتی رفتم و دست و صورتم رو شستم. رو به روی آینه ایستادم و موهای بلندم رو شونه کردم.

شلوار لی همراه با مانتوی بالا زانو پوشیدم و موهام رو با کلیپس بالای سرم جمع کردم. حالا وضع بهتری داشتم.

از اتاق بیرون اومدم و سمت آشپزخونه رفتم. احمدرضا در حال ریختن چائی بود.

با دیدنم یکی از ابروهاش رو بالا داد و گفت:

-درس اول: یه دختر موفق همیشه به ظاهرش میرسه تا جذاب باشه.

انگشت اشاره اش رو بالا آورد.

-نکته، ظاهر مرتب با آرایش های زننده و جلف فرق می کنه. حالام صبحانه ات رو بخور تا راه بیوفتیم.

سمت میز رفتم. اما از اینکه می دیدم احمدرضا داره با ملایمت باهام رفتار می کنه تعجب کرده بودم.

صبحانه رو خوردیم و احمدرضا چمدون رو پشت ماشین گذاشت.

بهارک خواب رو روی صندلی عقب خوابوندم و جلو نشستم.

احمدرضا داشت با تلفنش صحبت می کرد. ماشین رو روشن کرد و از حیاط بیرون اومد. هوا روشن شده بود.

نمیدونستم قراره کجا بریم!

اما خدا خدا می کردم اون پسره باهامون نباشه.

ماشین از تهران خارج شد. هوا چون نزدیک پاییز بود کمی سرد بود.

خوبه برای بهارک لباس گرم گذاشته بودم. گوشی احمدرضا دوباره زنگ خورد.

-سلام هامون، نزدیکم صبر کنید.

و گوشی رو قطع کرد. جلوی یه رستوران کوچک بین راهی نگهداشت. چراغی زد.

هامون از ماشینش پیاده شد و پشت سرش نینا و طرلان. بهارک هنوز خواب بود.

-پیاده شو!

از برزو خبری نبود. از ماشین پیاده شدم. هامون و دخترا سمتمون اومدن. با هم احوالپرسی کردیم.

هامون گفت:

-بریم صبحانه بخوریم؟

-ما صبحونه خوردیم ولی یه چائی می خوریم.

طرلان ابرویی بالا داد.

-ما به سختی بیدار شدیم بعد تو صبحانه ات رو هم خوردی؟؟

احمدرضا لبخندی زد.

-دیانه کلاً سحرخیزه، صبحانه آماده کرد خوردیم.

هامون با تحسین نگاهم کرد و با مزاح گفت:

-به این میگن زن زندگی... بریم صبحانه که من دارم از گرسنگی می میرم.

احمدرضا در عقب رو باز کرد و بهارک خواب رو برداشت.

باورم نمی شد که احمدرضا داشت به بهارک توجه می کرد اما خوشحال بودم.

انگار از نگاهم متوجه تعجبم شد که آروم گفت:

-بهارک دخترمه!

و جلوتر از من شروع به رفتن کرد. دنبالش راه افتادم و کنارش همقدم شدم.

وارد رستوران کوچک شدیم.

تختی رو انتخاب کردیم و نشستیم. هامون صبحانه سفارش داد.

-خوب احمد، به نظرت آمل به ریسکش می ارزه که رستوران بسازی؟

-آره ولی باید قبلش همه ی جوانب رو بسنجیم.... اما میدونم کارم اشتباه نیست!

هامون سری تکون داد. صبحانه رو آوردن و بعد از خوردن صبحانه همه بلند شدیم و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.

پس احمدرضا داشت برای تأسیس یه رستوران جدید به آمل می رفت. از جاده های سرسبز رد شدیم.

نهار و توی رستورانی خوردیم و ساعت ۴ به ویلایی رسیدیم.

هامون در ویلا رو باز کرد و ماشین ها پشت سر هم وارد ویلا شدن.

از ماشین پیاده شدم. هوا سرد بود و سوز داشت. احمدرضا چمدون رو از صندوق عقب برداشت.

هامون در سالن رو باز کرد. وارد سالن بزرگ و مبله ای شدیم.

-خوب، سه تا اتاق بیشتر نیست که یکیش مال خودمه... اون دو تا رو با هم کنار بیاین.

و خندید. احمدرضا با چمدون سمت اتاقی رفت.

-من و دیانه و بهارک توی این اتاق می خوابیم.

با این حرف احمدرضا لحظه ای تعجب رو تو چهره ی هر سه شون دیدم.

هامون سریع به خودش اومد اما نینا و طرلان پوزخندی زدن و سمت اون یکی اتاق رفتن.

دنبال احمدرضا وارد اتاق شدم. احمدرضا لباسهاش رو عوض کرد و از اتاق بیرون رفت.

لباس های بهارک رو عوض کردم. یه دست لباس راحتی مناسب پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم.

هامون سینی چائی به دست از آشپزخونه بیرون اومد و سینی رو روی میز گذاشت.

کنار احمدرضا رفت.

-برای فردا بریم زمین رو ببینیم؟

احمدرضا چائی رو برداشت.

-خیلی خوبه ... خدا کنه طرف دبه درنیاره و معامله بشه.

هامون سری تکون داد و طرلان گفت:

-الان آوردن ما به اینجا برای چیه؟؟

هامون خندید.

-برای خنده آوردیمت.

طرلان اخمی کرد که احمدرضا گفت:

-خوب راست میگه ... قرار شد از طرف پدرت نماینده بشی چون من و هامون انقدر پول نداریم.

-چرا از برزو نخواستین تا بیاد؟

احمدرضا اخم وحشتناکی کرد و گفت:

-دفعه ی آخرت باشه حرف اون آدم عوضی رو پیش من میزنی!

طرلان با ترش رویی از جاش بلند شد و سمت اتاقش رفت. با رفتن طرلان احمدرضا گفت:

-حیف که به پول پدرش نیاز دارم وگرنه این دختره ی از دماغ فیل افتاده رو با خودم جائی نمی آوردم.

-آروم باش، دوباره خودش برمی گرده.

بعد از خوردن شامی سبک چون خسته بودیم هر کی سمت اتاقش رفت. وارد اتاق شدم.

احمدرضا با یه شلوارک کنار پنجره ایستاده بود و سیگار می کشید.

پتویی روی زمین پهن کردم و بهارک رو روش خوابوندم.

شالم رو از روی سرم برداشتم و موهای بلندم رو باز کردم.

احمدرضا چرخید و نگاهش روی موهای بلندم ثابت موند. هول کردم و تکه ای از موهام رو پشت گوشم زدم.

رفت سمت تخت و روی تخت دراز کشید. کنار بهارک دراز کشیدم و خیلی زود خوابم برد.

چون شب زود خوابیده بودم زودم بیدار شدم. بهارک چشمهاش باز بود.

بوسه ای روی گونه اش زدم و بدون سر و صدا از اتاق بیرون اومدم. همه جا توی سکوت فرو رفته بود.

سمت آشپزخونه رفتم. بهارک رو روی میز گذاشتم.

زیر چائی رو روشن کردم. نگاهی تو یخچال انداختم. همه چی بود.

شیر گرم کردم. آب جوش اومد و چای دم کردم اما نون نبود.

کمی شیر تو کاسه ریختم که هامون با نون محلی وارد آشپزخونه شد.

با دیدنم لبخندی زد و گفت:

-چه زود بیدار شدی!

-شب زود خوابیده بودم. صبح بخیر.

-صبح توام بخیر.

نون رو روی میز گذاشت و لپ بهارک رو کشید.

-تا شما بقیه رو بیدار کنید منم میز رو چیدم.

-دستت درد نکنه.

و از آشپزخونه بیرون رفت. کمی نون توی شیر برای بهارک ریز کردم و جلوش گذاشتم.

میز صبحانه رو چیدم. احمدرضا وارد آشپزخونه شد.

-سلام.

سری تکون داد و پشت میز نشست.

چائیش رو کنارش گذاشتم و چرخیدم تا برای بقیه هم چائی بریزم که مچ دستم رو گرفت.

سؤالی نگاهش کردم.

-بشین صبحانه ات رو بخور. تو قرار نیست کارهای بقیه رو بکنی... تو فقط برای یه نفر کار می کنی اونم منم!

به ناچار روی صندلی نشستم. هامون و نینا و طرلان هم وارد آشپزخونه شدن.

بعد از خوردن صبحانه برای دیدن زمین رفتن.

حوصله ام سر رفته بود. بهارک رو بغل کردم و سمت حیاط ویلا رفتم. هوا سرد بود.

نگاهی به درختهای پر از نارنگی انداختم. رنگ نارنجیش تضاد زیبایی با برگهاش ایجاد کرده بود.

نفسم رو مثل آه بیرون دادم. حالا که تنها شده بودم دوباره یاد امیر حافظ افتادم.

یعنی الان داشت چیکار می کرد؟ پوزخند تلخی زدم. معلومه داشت با عشقش خوش خوش میگذروند.

اشک حلقه زد توی چشمهام.

روی صندلی های توی حیاط نشستم. بهارک داشت با توپش بازی می کرد. چند وقت دیگه تولد ۲سالگیش بود.

دستی به صورت نم دارم کشیدم. غصه خوردن هیچ چیزی رو درست نمی کرد.

نه پدری که ندیده بودمش رو بر می گردوند نه مادری که من و قبول نداره و نه امیر حافظی که خوش خیالانه فکر می کردم دوسش دارم.

نمیدونم چقدر تو حیاط نشسته بودم که ماشین احمدرضا وارد حیاط شد. از روی صندلی بلند شدم.

دخترا زودتر پیاده شدن. هامون نایلونی توی دستش بود. وارد سالن شدن.

احمدرضا اومد سمتم و ...

نگاه خیره ای بهم انداخت. اخم کرد.

-دو دقیقه تنهات گذاشتم باز عزا گرفتی؟

سرم رو پایین انداختم.

-دخترجون، بزرگ شو... دنیا برای عاشقی نیست؛ بخصوص اگه یه طرفه باشه!

و از کنارم رد شد و رفت داخل. دست بهارک رو گرفتم و وارد سالن شدم. هامون با دیدنم گفت:

-زود بیا نهار بخوریم.

بی میل سمت آشپزخونه راهم رو کج کردم و روی صندلی کنار احمدرضا نشستم.

همینطور که نهار می خوردیم راجب امروز داشتن صحبت می کردن و مثل اینکه از زمین خیلی خوششون اومده بود.

از اینکه از حرف هاشون سر در نمی آوردم ناراحت بودم.

دو روزی آمل موندیم و بعد از دو روز به سمت تهران حرکت کردیم.

از اینکه داشتیم به جشن نامزدی امیر حافظ و نوشین نزدیک می شدیم استرس گرفته بودم. نمیدونستم چه مدل لباسی بپوشم.

یاد لباسهایی که امیر حافظ برام خریده بود افتادم و آه پر از حسرتی کشیدم.

چقدر بخاطر حضورش در جمع ها احساس خوبی بهم دست می داد و استرسم از بین می رفت!

اما حالا بودنش کنار دیگری باعث استرسم می شد. فقط یه روز تا جشن نامزدیشون مونده بود و من هنوز بلاتکلیف بودم که چی بپوشم.

همین موضوع باعث می شد تا دل دل کنم برای نرفتن.

روی تراس نشسته بودم و به غروب آفتاب خیره بودم. دلم عجیب گرفته بود.

تمام روز یا درس می خوندم یا با بهارک سر می کردم. در حیاط باز شد و ماشین احمدرضا داخل حیاط شد.

تا اومدم بلند شم از ماشین پیاده شد.

سرش بالا اومد و نگاهی بهم انداخت. از تراس بیرون اومدم و پله ها رو طی کردم.

در سالن باز شد. وارد سالن شد.

-سلام آقا.

-سلام. برو آماده شو باید جایی بریم.

متعجب گفتم:

-با من؟

-جز تو کسی هم توی این خونه زندگی می کنه؟

-نه!

-پس زود آماده شو.

-چشم.

راهم رو سمت پله ها کج کردم. وارد اتاق شدم و لباس مناسبی پوشیدم.

بهارک رو آماده کردم. سوار ماشین شدم. نمیدونستم قراره کجا بریم اما سکوت کرده بودم.

ماشین و تو پارکینگ پاساژ بزرگی پارک کرد.

-پیاده شو.

از ماشین پیاده شدم. کنارم قرار گرفت. سوار آسانسور شدیم و طبقه ی پنج از آسانسور بیرون اومدیم.

نگاهی به پاساژ بزرگ و مجلل جلوی روم دوختم. بازوم رو گرفت و سمت فروشگاه بزرگی برد.

وارد مغازه شدیم. دو خانم و دو آقا پشت میزی نشسته بودن.

با دیدن احمدرضا بلند شدن و احوالپرسی کردن. سلامی گفتم و نگاهم رو به لباس های مجلسی پیش روم دوختم.

-ژورنالتون رو بیارین.

-بله آقا... بفرمائید بنشینید.

کنار احمدرضا روی کاناپه نشستم.

دختری با مانتوی کوتاه و شلوار نود که پابندش با هر راه رفتنی جلب توجه می کرد با ژورنال اومد جلو و ژورنال رو روی میز گذاشت.

احمدرضا ژورنال رو باز کرد و بی توجه ورق می زد تا اینکه نگاهش به لباس عروسکی قرمز رنگی افتاد.

-همینو می خوام.

-سایز ایشون؟

احمدرضا سری تکون داد.

-بله.

-چشم، الان. تا شما و خانم به اتاق پرو برید، آوردم.

احمدرضا بلند شد. منم متقابلاً بلند شدم.

در اتاقی رو باز کرد. احمدرضا وارد اتاق شد.

نگاهی به اتاق بزرگ رو به روم انداختم که چند تا در دیگه ام بود.

همون دختر با کاور لباس سمتمون اومد. بهارک رو زمین گذاشتم و سمت یکی از اتاق های پرو رفتیم.

لباس و دستم داد و بیرون رفت. مانتوم رو از تنم درآوردم و لباس کوتاه قرمز رنگ رو تنم کردم.

با شلوار پام اصلا همخونی نداشت. چند ضربه به در زده شد.

-در و باز کن ببینم.

دستم و روی بالا تنه ی برهنه ام گذاشتم و در اتاق پرو رو باز کردم.

احمدرضا نگاهی بهم انداخت.

-نمیخوای که با همین شلوار بپوشیش؟!

نگاهی به پیراهن عروسکی تنم و شلوارم انداختم. صندل های پاشنه بلند قرمز رو جلوی پام گذاشت.

-درست بپوش تا تو تنت ببینم.

و در اتاق رو بست. شلوارم رو درآوردم و صندل ها رو پام کردم.

حالا لباس توی تنم قشنگ تر معلوم می شد.

در اتاق پرو باز شد. خجالت کشیدم و نمیدونستم چیکار کنم.

نگاه خیره و سنگین احمدرضا رو احساس می کردم اما جرأت سر بلند کردن نداشتم.

دستش زیر چونه ام نشست و سرم رو بلند کرد. گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم.

نگاهش انگار یه جور دیگه بود. حرف نگاهش رو درک نمی کردم.

لبخندی گوشه ی لبش نشست.

-پسندیدم، همین ها رو برمیداریم. عوض کن بیا.

از اتاق بیرون رفت. با رفتنش نفسم رو آسوده بیرون دادم.

سریع لباس ها رو عوض کردم. بعد از خرید لباس از مغازه بیرون اومدیم.

مانتوی بلند جلو باز با ساپورت ضخیمی خریدم و یه دست لباس برای بهارک خریدیم.

هوا کاملاً تاریک شده بود. سوار ماشین شدیم.

احساس خوبی داشتم از اینکه قرار بود شیک برم. ماشین و کنار رستوران نگهداشت.

-بعد از شام میریم خونه.

نگاهی به رستوران بزرگ جلوی روم انداختم. مردی با لباس فرم اومد سمتمون.

-سلام آقا.

احمدرضا سری تکون داد و گارسون در شیشه ای رستوران رو باز کرد.

همراه احمدرضا وارد سالن بزرگ و شیک رستوران شدیم.

از دیدن اون همه تجمل لحظه ای انگشت به دهن موندم. احمدرضا آروم به پهلوم زد.

-خوردی، همراهم بیا.

هر قدمی که برمیداشتم یکی تا کمر خم می شد و خوش آمد می گفت.

احمدرضا سمت خلوت سالن رفت و میزی رو انتخاب کرد.

روی صندلی نشستم که هامون به سمتمون اومد.

-سلام پسر، مگه نرفته بودی خونه؟

احمدرضا بهش دست داد.

-نه، بیرون کمی خرید داشتیم. بگو شام رو بیارن باید برم، خسته ام.

-سفارش دادم.

نگاهی به من انداخت.

-خوبی؟

لبخندی زدم.

-سلام.

-سلام، خوش اومدی به رستوران ما. خوب، من میرم به کارهام برسم. با اجازه ...

و رفت. پس اینجا رستوران خودشون بود.

-کجا دستام رو بشورم؟

با دستش به سمت چپ سالن اشاره کرد همراه بهارک به اون سمت رفتم.

بعد از شستن دست های بهارک و خودم بیرون اومدم.

سمت میز رفتم اما نگاهم به دختری که پشت بهم ایستاده بود افتاد.

کفش های ورنی پاشنه بلند، شلوار ساق کوتاه و مانتوی تنگ زیر باسن.

به میز نزدیک شدم. داشت با احمدرضا صحبت می کرد. از صداش شناختم.


رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

پارت 33


از صداش شناختم که طرلانه.

-نوکرت رو هم با خودت آوردی؟

-هنوز درست صحبت کردن رو یاد نگرفتی؟ ... اون پرستار دخترمه.

پشت سر طرلان قرار گرفتم. احمدرضا با دیدنم ابرویی بالا داد.

طرلان به عقب برگشت. با دیدنم ابرویی بالا داد و پوزخندی زد.

بدون اینکه حرفی بزنه از کنارم رد شد رفت. متعجب نگاهش کردم.

-به مغز کوچولوت فشار نیار بچه، بیا بشین.

روی صندلی نشستم و گارسون میز رو چید. غذای بهارک رو دادم و اومدم غذای خودم رو بخورم که نگاهم به نگاه خیره ی احمدرضا افتاد.

-همیشه انقدر حواست بهش هست؟

-به کی؟

تک خنده ای کرد.

-خنگی دیگه ...

و شروع به خوردن کرد. شونه ای بالا دادم و شامم رو خوردم.

بعد از خوردن شام از هامون خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم.

نگاهم رو به سیاهی شب دوختم. بهارک توی بغلم به خواب رفته بود.

ماشین رو توی حیاط پارک کرد. از ماشین پیاده شدم.

سمت پله ها رفتم اما راه نرفته رو برگشتم و رو به روش قرار گرفتم. متعجب نگاهم کرد.

-ممنون بابت وقتی که امروز برام گذاشتین.

ابرویی بالا داد و روی صورتم خم شد. انقدر نزدیک اومد که نوک دماغش به دماغم خورد.

هول کردم. نفسش رو توی صورتم فوت کرد.

-برای منم یه تجربه بود بیرون رفتن با دختر بچه های خنگ!

و چشمکی زد و ازم فاصله گرفت و سمت پله ها رفت.

متعجب و شوکه سر برگردوندم و نگاهم رو به رفتنش دوختم. این مرد خیلی عجیب بود.

وارد اتاق شدم. بعد از تعویض لباس هام زیر پتو خزیدم.

فردا شب مراسم نامزدی و عقد امیر حافظ بود.

از صبح که بیدار شده بودم دلشوره امونم رو بریده بود. هر چی به عصر نزدیک تر می شدم استرسم بیشتر می شد.

بهارک رو حموم کردم و خودمم دوش گرفتم اما هنوز آماده نشده بودم. در سالن باز شد و احمدرضا وارد شد.

-تو هنوز آماده نیستی؟

مردد نگاهش کردم.

-مثل بچه گربه ی بارون زده به من نگاه نکن... تا دوش میگیرم لباسهات رو پوشیده باشی!

و سمت اتاقش رفت. لباس های بهارک رو تنش کردم.

گل سرهای ریز و صورتیش رو روی موهای بورش زدم. روی تخت گذاشتمش.

-اینجا بشین تا منم آماده بشم. دختر خوبی باشی بهت یه چیز خوشمزه میدم.

خنده ی سرخوشی کرد. لباس زیرهام رو پوشیدم. پیراهن قرمز رنگ عروسکی رو تنم کردم و رو به روی آینه نشستم.

آرایش ملیحی کردم. دلم می خواست لاک بزنم اما نداشتم.

از روی صندلی بلند شدم تا ساپورتم رو بپوشم که در اتاق باز شد.

با دیدن قامت بلند احمدرضا هول کردم. نگاهی به سر تا پام انداخت.

-بشین روی تخت.

-من؟

-نه، من!!! آره دیگه ...

روی تخت نشستم. پیراهن کوتاه بود و پاهای لختم کاملاً پیدا بود. دستی به دامن پیراهن کشیدم.

با صدای خنده اش سر بلند کردم.

-اون دامن و هر چی بکشی بیشتر از اون پایین نمیاد.

کنارم روی تخت نشست. نمیدونستم می خواد چیکار کنه.

میز عسلی کنار تخت رو کشید جلو و لاک قرمز رنگی رو روی عسلی گذاشت.

متعجب سر بلند کردم.

-این لاک برای منه؟

-چیه؟ به من نمیاد لاک زدن بلد باشم؟ هر چند تا حالا نزدم اما امشب دلم می خواد برای یه گربه ی بارون زده که از قضا خیلیم بغض کرده لاک بزنم!

شوکه نگاهش می کردم. باورم نمی شد این همون آدم باشه.

دستم و گرفت و روی کوسن کوچیکی که روی پاش گذاشته بود قرار داد.

در لاک رو باز کرد. نگاهم به لاک جیغ توی دستش افتاد.

آروم فرچه ی لاک رو روی ناخون هام که حالا کمی بلند تر شده بود کشید.

لاک خوش رنگی بود. لاک زدن انگشت های دستم تموم شد.

با دیدن ناخون هام ذوقی ته دلم نشست. احمدرضا جلوی پام نشست. پاهام رو توی هم جمع کردم.

مچ پام رو گرفت. گرمی دستش که روی پام نشست هول کردم و ضربان قلبم بالا رفت.

-می خوام ناخون های پات رو هم لاک بزنم.

-اما ....

-اما نداره. زودباش، دیر شده.

سکوت کردم و احمدرضا ناخون های پام رو لاک زد. در لاک رو بست و سمت میز آرایش رفت.

از جام بلند شدم. برس و توی هوا تکون داد.

-موهات رو باید باز بذاری ... بیا اینجا ببینم.

پشت سرم قرار گرفت. موهای بلندم رو شونه کرد. موس مو رو برداشت و روی موهام زد.

تکه ای از جلوی موهام رو توی دستش گرفت و با واکس مو تابوند. پشت سرم برد.

گیره ای از روی میز برداشت و پشت سرم زد. نگاهی به سر تا پام انداخت.

-مانتوت رو بپوش، میرم آماده بشم.

با رفتن احمدرضا از اتاق رو به روی آینه قرار گرفتم. دستام رو جلوی آینه گرفتم و با دیدن لاک روش لبخندی زدم.

مانتو و ساپورتم رو پوشیدم. شالم رو روی سرم انداختم و بهارک رو بغل کردم.

از اتاق بیرون اومدم. احمدرضا آماده از اتاقش بیرون اومد. کت و شلوار خوش دوختی تنش بود و موهاش رو به بالا شونه کرده بود.

از خونه بیرون زدیم و سوار ماشین شدیم.

آهنگ ملایمی رو پلی کرد. دوباره کمی استرس گرفتم. ماشین کنار خونه ی پدری نوشین نگهداشت.

-چیزی برای استرس و غصه خوردن نیست. بهتره به خودت مسلط باشی.

از ماشین پیاده شدیم. دسته گل بزرگی رو از پشت ماشین برداشت.

نگاهم به گلهای لیلیوم افتاد که به زیبایی تزئین شده بود. کنارم قرار گرفت.

سمت در رفتیم. در حیاط باز بود و سر درش چراغونی شده بود.

صدرا کنار در ایستاده بود. شلوار لی با پیراهن مردانه ی یقه باز و موهاش رو هم یک طرف سرش شونه کرده بود.

رو به روش قرار گرفتیم. نگاهی به هر دوی ما انداخت.

-خیلی خوش اومدین.

احمدرضا دسته گل رو به طرفش گرفت.

-متشکرم.

و با دستش به داخل اشاره کرد.

-بفرمائید.

با هم وارد حیاط بزرگشون شدیم. تمام حیاط رو میز چیده بودن. امیر علی اومد جلو.

-بَه آقا احمدرضا ... بفرما داداش، خوش اومدی.

با دیدن امیر علی احساس کردم چقدر دلم برای امیر حافظ تنگ شده. بغض دوباره راه گلوم رو گرفت.

امیر علی نگاه خیره ای بهم انداخت و گفت:

-چه خوشگل شدی!

سر بلند کردم. احمدرضا اخمی کرد و امیر علی بی خیال لپ بهارک رو کشید.

-خانوم ها تو هستن، بیا هدایتت کنم.

-نمی خواد، خودم همراهش میرم به عطی هم تبریک بگم.

امیر علی دست توی جیب کتش کرد و شونه ای بالا داد.

از روی سنگفرش ها شروع به راه رفتن کردیم. کنار در ورودی سالن ایستاد.

نگاهش رو به چشمهام دوخت.

-وای به حالت ببینم یک قطره اشک ریختی... حالام برو تو.

-مگه با عطی کار نداشتی؟

-بعد می بینمش.

و پشت بهم رفت سمت میز و صندلی ها. وارد سالن شدم.

با دیدن خاله به سختی لبخندی روی لبهام قرار گرفت. خاله اومد سمتم و در آغوشم کشید.

-سلام عزیزم، چقدر خوشگل شدی!

-ممنون، مبارک باشه.

خاله عمیق نگاهم کرد و لبخندش جمع شد.

-انشاالله عروسی خودت. بیا بریم معرفیت کنم.

و دستم رو گرفت.

با خاله همراه شدم. نگاهی به سالن انداختم. تمام مبل ها رو برداشته بودن و جاش میز و صندلی چیده بودن.

قسمتی رو زیبا تزئین کرده بودن برای عروس و داماد. با صدای خاله به خودم اومدم.

-اینم دختر خوشگل من، دیانه.

نگاهم به سه زنی که همسن خاله بودن افتاد. هر سه زیبا و شیک بودن. لبخندی زدن.

-سلام دخترم، من منیژه ام.

-منم ندام.

-و منم ثریا.

لبخندی زدم.

-خوشبختم از دیدنتون.

-ما هم عزیزم.

خاله بهارک رو از بغلم گرفت.

-برو اتاق ته راهرو لباسهات رو عوض کن.

با اجازه ای گفتم و به سمتی که خاله اشاره کرده بود راه افتادم.

در اتاق نیمه باز بود. صدای چند نفر از تو اتاق می اومد. وارد اتاق شدم.

نگاهم به هدی و نسترن و هانیه افتاد. هر سه آرایش کرده بودن اما آرایش هانیه کمتر بود.

نسترن لباس کوتاهی پوشیده بود و موهاش رو بالای سرش جمع کرده بود. هر سه نیم نگاهی بهم انداختن.

بدون توجه مانتوی جلو بازم رو درآوردم همراه ساپورتم. دستی به موهام کشیدم.

نگاهی توی آینه به خودم انداختم. ساده بودم اما راضی.

کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم اما صدای نسترن رو واضح شنیدم:

-چقدر من از این دختره ی دهاتی بدم میاد!

نایستادم تا ادامه بدن و به سمتی که خاله و دوستاش بودن رفتم.

هنوز به میز نرسیده بودم که صدای شاد خانوم نریمان باعث شد سر جام بایستم.

-سلام دخترم، خوش اومدی.

-سلام. ممنون .... مبارکه.

-مرسی عزیزم. دختر نازت کو؟

متعجب نگاهش کردم.

-دخترم؟

-آره دیگه.

-آها منظورتون بهارکه!

کمی فکر کرد.

-درسته!

-خوبه ممنون.

-برو عزیزم بشین از خودت پذیرایی کن.

و از کنارم رد شد. خاله با دیدنم ذوق کرد و گفت:

-چقدر خوشگل شدی!!


رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

پارت 34


لبخندی زدم. خاله عذرخواهی کرد و رفت تا به مهمون ها برسه. نگاهم رو به جمعیت کم جلوی روم دوختم.

موزیک ملایمی توی سالن پخش می شد. لبخندم محو شد و انگار کوهی از غم روی دلم تلنبار شد.

با صدایی که ورود عروس و داماد رو اعلام می کرد، شنل بلند کلاه داری روی سرم انداختم تا موها و بازوهام پیدا نباشه.

صدای موزیک عوض شد و موزیک شادی با صدای بلند شروع به خوندن کرد.

نگاهم به در سالن کشیده شد. امیر حافظ کت و شلوار مشکی با پیراهن مردونه ی سفیدی تنش بود و نوشین لباس نباتی رنگی با لبخند عمیقی به لب.

به تک تک مهمون ها سلام کردن. هر چی به میز ما نزدیک تر می شدن استرسم بیشتر می شد.

با دیدنشون کنار میزمون به ناچار بلند شدم. نگاه امیر حافظ افتاد بهم.

احساس کردم قلب لعنتیم دوباره ضربان گرفت. لبخندی زد گفت:

-موش کوچولومون چه خوشگل شده!

لبم رو به دندون گرفتم و نگاهی به نوشین انداختم که سلام و احوالپرسیش با دوست های خاله تموم شد.

نگاهم کرد و لبخند مهربونی زد. سریع گفتم:

-مبارکه.

با ناز گفت:

-مرسی عزیزم.

و دستش و دور بازوی امیر حافظ حلقه کرد. نگاهم لحظه ای پر از حسرت به دست حلقه شده اش افتاد.

نگاهم رو از دست هاشون گرفتم اما به نگاه امیر حافظ گره خورد. بغضم رو به سختی قورت دادم.

احساس کردم حالم رو فهمید که گفت:

-بریم عزیزم.

نوشین سری تکون داد و با هم سمت بقیه ی مهمون ها رفتن.

روی صندلی نشستم اما قلبم هنوز می زد؛ نه از سر شوق بلکه با درد و سنگین.

کمی از شربتی که روی میز بود خوردم تا بغضم پایین بره.

خانواده ی نوشین خانواده ای آزاد بودن و تعدادی دختر وسط در حال رقص بودن.

با صدای ویبره ی گوشیم نگاهی بهش انداختم. پیامی داشتم. پیام رو باز کردم.


شماره سیو نبود.

-حال جوجه ی بارون زده ی ما چطوره؟

متعجب به پیام نگاه کردم. یعنی چی؟ این کی بود؟ پیام بعدی ازش اومد.

-میدونم خنگی اما دوست دارم امشب یکم اون کله ات رو مشغول کنم.

و دیگه پیامی ازش نیومد. یعنی کی بود؟

یادمه به کسی شماره ام رو نداده بودم! با دیدن مرجان لحظه ای شوکه شدم.

لباس شب فوق العاده جذب و جذابی تنش بود. موهای کوتاهش رو بلوطی کرده بود.

چاک دامن لباسش تا بالای رونش می اومد. با کفش های مشکی پاشنه بلند.

با موزیک خارجی شروع به رقص کرد. انگار خلق شده بود برای تسخیر دیگران.

صدای آروم ندا خانم و منیژه خانوم به گوشم نشست.

-مرجان هیچ تغییری نکرده... انگار همون مرجان چند سال پیشه.

-آره، راستی نفهمیدی دخترش چی شد؟

-نه والا دخترک بیچاره.

دلم نمی خواست دیگه صداشون رو بشنوم. به بهانه ی بهارک بلند شدم.

امیر حافظ سمت مردونه رفته بود. هدی و نسترن با دیدنم پوزخندی زدن اما توجهی نکردم.

اگر مرجان تنهام نمیذاشت شاید من الان اینجا نبودم.

سمت آشپزخونه رفتم. کسی تو آشپزخونه نبود. کمی آب برای بهارک تو شیشه اش ریختم.

خواستم بیام بیرون که در فلزی کنار آشپزخونه باز شد و قامت صدرا تو چهارچوبش نمایان شد.

هول کردم. انگار اونم از دیدن من شوکه شده بود. هر دو خیره ی هم بودیم.

تک سرفه ای کرد که به خودم اومدم و سریع سمت در آشپزخونه رفتم. اما صداش رو شنیدم.

-چه عروسک کوچولو موچولویی!

پشت گوشهام داغ شد. اگر کسی من و با این وضع با صدرا می دید چی فکر می کرد؟

پام که به سالن رسید نفسم رو آسوده بیرون دادم.


امیر حافظ همراه بقیه وارد سالن شدن و سمت اتاق عقد رفتن. با دیدن احمدرضا دست بهارک رو گرفتم.

مستقیم اومد سمتم. نگاه خیره ای بهم انداخت. سرم رو پایین انداختم.

دستش پشت کمرم نشست و به جلو هولم داد.

-بریم اتاق عقد.

-اما ...

-چیه؟ نکنه نمیای؟!

سرم و پایین انداختم. فشار دستش و بیشتر کرد. با بی میلی باهاش همگام شدم.

سمت در اتاقی که برای عقد آماده کرده بودن رفتیم.

تعداد کمی صندلی دور اتاق چیده بودن و سفره ی عقد زیبائی پهن بود.

امیر حافظ و نوشین کنار هم نشسته بودن. مرد روخانی روی صندلی نشسته بود و داشت خطبه رو می خوند.

دست احمدرضا روی بازوم نشست و از پشت کاملاً تو بغلش فرو رفتم.

احساس معذب بودن می کردم. نگاهم رو به نوشین و امیر حافظ دوختم.

با صدای بله ی نوشین صدای کل بلند شد و همه چیز برای من تموم شد.

حمایت های امیر حافظ و حتی محبت های زیر پوستیش. دوباره بغض اومد راه گلوم رو بست. با فشار بازوم به خودم اومدم.

مرد روحانی رفت. با رفتنش صدای بلند موزیک بلند شد.

پارسا همراه امیر علی جلوی نوشین و امیر حافظ خیلی مردونه شروع به رقص کردن.

همه کادوهاشون رو دادن. احمدرضا دو تا زنجیر بهشون داد و یه سفره چند روزه به یکی از روستاهای ییلاقی.

مهمون ها اتاق رو برای راحتی عروس داماد ترک کردن. احمدرضا با بقیه رفت.

تا نیمه های شب مراسم ادامه داشت. کم کم مهمون های غریبه تر رفتن. دلم می خواست هرچه زودتر بریم.

امیر حافظ و نوشین کنار هم نشسته بودن و در حال صحبت توی گوش هم بودن.

با هر حرفی که از دهن امیر حافظ در می اومد لبخند نوشین عمیق تر می شد و ...


انگار قلبم فشرده تر می شد. دلم می خواست هر چی زودتر برم.

فضا برام سنگین بود. لباسهام رو پوشیدم. خاله اومد سمتم.

-میری عزیزم؟

-بله، انشاالله خوشبخت بشن.

خاله نرم گونه ام رو لمس کرد و فقط لبخند زد. با اومدن احمدرضا سمت نوشین و امیر حافظ رفتیم.

هر دو بلند شدن. احمدرضا با ژست خاصی دست تو جیب شلوارش کرد.

-خوشبخت بشین.

امیر حافظ لبخند زد.

-من و نوشین تصمیم گرفتیم جشن اول عقدمون رو هفته ی آینده جمعه شب بریم یه جای خاص... از شما هم دعوت می کنم.

احمدرضا ابروئی بالا داد. نگاهش کردم تا قبول نکنه اما احمدرضا خیلی خونسرد گفت:

-باشه حتماً.

با امیر حافظ دست داد.

-دیانه، عزیزم، خداحافظی کن بریم.

ابروهام پرید بالا. این به من گفت عزیزم؟؟!!! انگار امیر حافظ هم تعجب کرده بود چون پوزخندی زد گفت:

-انگار همه چی امن و امانه؟

-آره، مگه قرار بود نباشه؟

امیر حافظ ابرویی بالا داد و به گفتن یه نه اکتفا کرد. با بقیه هم خداحافظی کردیم.

مرجان اومد سمت احمدرضا و با عشوه گفت:

-احمد ...

احمدرضا ایستاد و سؤالی نگاهش کرد.

-یه مهمونی دعوت شدم، میای؟

-تو هر روز مهمونی دعوتی؛ نه، نمیام.

-اما این مهمونیش فرق می کنه ... از همونایی که دوست داریه.

-من خیلی وقته خیلی چیزها رو دوست ندارم.

و دستش و پشت کمرم گذاشت.

-بریم.

مرجان اخمی کرد.

-لیاقت نداشتی از اول!

و با حرص ازمون دور شد. دلم خنک شد از اینکه احمدرضا حرصش رو درآورده بود.

-چیه؟ خیلی خوش به حالت شد که اینطور حرصش دادم!

گاهی فکر می کردم این مرد ذهن خونه.

-تو هر چیزی که تو ذهنم میگذره رو میتونی بخونی؟

به ماشین رسیده بودیم. اومد سمتم که قدمی به عقب گذاشتم.


پشتم به بدنه ی فلزی ماشین برخورد کرد. کوچه تاریک بود و فقط چراغ کم نور کوچه روشن بود.

دستهاش رو دو طرف سرم روی بدنه ی ماشین گذاشت و بهم نزدیک شد.

قلبم بکوب تو سینه ام می زد و گونه هام گُر گرفته بودن.

فاصله مون خیلی کم بود. سرش روی صورتم خم شد. هرم نفس های گرمش به صورتم می خورد.

لبهاش مماس لبهام بود. آب دهنم رو به سختی قورت دادم.

تن صداش رو پایین آورد انقدر که بمی صداش واضح بود.

-من ذهن دختر بچه ها رو خوب بلدم بخونم.

و ابروئی بالا داد. چشم هام از فرط تعجب درشت شد.

-یعنی واقعاً می خونین؟

لبهاش از هم کش اومد و دندون های سفید یکدستش نمایان شد.

-تو چرا انقدر خنگی و بخاطر این خنگیت باید تقاص پس بدی.

تا اومدم بفهمم چی شد لبهاش روی لاله ی گوشم نشست. احساس کردم ته دلم خالی شد. گازی از لاله ی گوشم گرفت.

با صدای بم تری کنار گوشم لب زد:

-هر خنگی یه تنبیهی داره.

داغی نفسهاش به گوش و گردنم می خورد. احساس ضعف توی پاهام می کردم. چشمهام بسته بود.

با خوردن نسیم خنکی تو صورتم چشمهام رو باز کردم که نگاهم تو تاریکی کوچه به چشمهاش افتاد.

ازم فاصله گرفت. دستی به گردنش کشید.

-سوار شو.

و سمت در راننده رفت. نفسم رو یکجا بیرون دادم. پاهام جون نداشت.

به سختی در ماشین رو باز کردم و نشستم. بهارک تو بغلم خواب بود. نگاهم رو به تاریکی دوختم.

ناخواسته دستم سمت گوشم رفت و جایی که گاز گرفته بود رو لمس کردم.

احمدرضا ماشین رو روشن کرد و با تیکافی ماشین از زمین کنده شد.

-امشب چون دختر قوی ای بودی میخوام ببرمت یه جای خوب.

برگشتم سمتش و نگاهم رو به نیمرخ مردونه اش دوختم.


رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

پارت 35


بدون اینکه نگاهم کنه چشم به جلوی روش دوخته بود. نمیدونستم قراره کجا بریم اما بهتر از خونه رفتن بود.

نگاهم به تابلویی افتاد که نوشته بود دربند. ماشین و پارک کرد.

از ماشین پیاده شد. در سمتم رو باز کرد و بهارک رو از بغلم گرفت.

هوا کمی سرد بود. از ماشین پیاده شدم و کنارش شروع به راه رفتن کردم.

نگاهم به خیابون بزرگ جلوی روم بود که دو طرفش درخت بود و رستوران های شیک.

زن و مردهایی که دو به دو دست در دست هم قدم می زدن. صدای دو رگه ای که آهنگی رو با سوز می نواخت.

احمدرضا سکوت کرده بود. مرد لبو فروش با دیدنمون گفت:

-آقا لبو می خورید؟ تازه است و خوشمزه.

احمدرضا نگاهم کرد و سمت مرد رفت. دو کاسه ی کوچیک لبو گرفت. آخر شب بود و چراغ های کمی روشن بود.

صدای آب دلنواز به گوش می رسید. روی سکوی همون نزدیکی نشستیم. بخار از لبوهای توی دستمون بلند شده بود.

با صدای احمدرضا برگشتم سمتش و نگاهم لحظه ای با نگاهش گره خورد.

-چون دختر خوبی بودی و حرفم رو گوش کردی آوردمت اینجا.

-دستتون درد نکنه.

گوشه ی لبش از لبخندی کج شد و گفت:

-یه روز خودم به مرجان میگم تو دخترشی.

-نه!....

-چرا دوست نداری مادرت بفهمه تو دخترشی؟!

چهره ام تو هم رفت.

-من مادری ندارم.

ابرویی بالا داد.

-ولی من دوست دارم که مرجان این قضیه رو بفهمه.

-چرا میخواین این کار و کنین؟

زد روی دماغم.

-این دیگه فضولیش به تو نیومده پیشی خانوم. قد عقلت فکر کن.

-یعنی چی؟

لحظه ای چشمهاش برق زد.

-یادت نرفته که با هر خنگی یه تنبیهی تو راه داری؟!

ته قلبم خالی شد و سکوت کردم. نفسش رو با صدا بیرون داد و نگاهش رو ازم گرفت.

هیچ وقت دلم نمی خواست مرجان بفهمه که من دخترشم چون هیچ موقع خودم رو دخترش ندونستم.

احمدرضا بلند شد.

-بریم.

بلند شدم و با هم به سمت ماشین رفتیم. تا خونه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد. ماشین و تو حیاط پارک کرد.

از ماشین پیاده شدم و سمت خونه رفتم. بهارک رو تو تختش گذاشتم. لباسهام رو عوض کردم.

دلم می خواست یه جوری از احمدرضا تشکر کنم اما نمیدونستم چطور این کار و بکنم! از اتاق بیرون اومدم.

صدا از آشپزخونه می اومد. سمت آشپزخونه رفتم. احمدرضا با یه شلوارک سرش تو یخچال بود.

-دنبال چیزی می گردین؟

سرش و از توی یخچال بیرون آورد.

-آره، یه مسکن.

-سرتون درد می کنه؟

-آره.

الان می تونستم محبتش رو جبران کنم.

-اجازه میدین من بدون قرص سردردتون رو خوب کنم؟

دست به سینه شد.

-چطوری؟

-اجازه میدین؟

بی تفاوت شونه ای بالا داد.

-هر کاری می کنی بکن فقط این سر درد لعنتی خوب بشه.

-چشم... شما برید اتاقتون.

احمدرضا از آشپزخونه بیرون رفت. با رفتنش چند تیکه یخ از یخچال برداشتم و تو نایلونی ریختم.

تو بشقابی گذاشتم و سمت اتاقش راه افتادم. در اتاقش نیمه باز بود. چند ضربه به در زدم.

-بیا تو.

وارد اتاق شدم. روی تختش دراز کشیده بود. جلو رفتم. نگاهی سؤالی به سینی توی دستم انداخت.

-با این میخوای حالم رو خوب کنی؟

-بله. میشه دمر بخوابید و زیر سرتون بالشت نباشه؟

بی هیچ حرفی دمر خوابید. کنارش روی تخت نشستم و نایلون یخ رو روی برآمدگی گردنش گذاشتم و آروم شروع به ماساژ کردم.


میدونستم بعد از چند دقیقه سردردش خوب میشه. ۲۰ دقیقه ای می شد که با صدای خمار گفت:

-حالم بهتره.

یخ رو برداشتم. به پشت شد. از تخت پایین اومدم. به تاج تخت تکیه داد.

-کاری با من ندارین؟

-نه، میتونی بری.

سمت در اتاق رفتم اما مکثی کردم.

-بابت لباس و امشب ممنون.

و سریع از اتاق بیرون اومدم. وارد اتاق خودم شدم و زیر ملحفه ی تخت خزیدم. بهارک خواب بود.

دلم نمی خواست به چیزی فکر کنم و کم کم چشم هام گرم خواب شد.

چند روزی از جشن امیر حافظ و نوشین میگذره. این مدت سعی کردم کمتر بهشون فکر کنم و تا قسمتی موفق شدم.

در حال خوندن کتاب بودم که احمدرضا اومد. سلامی دادم.

کتاب رو گذاشتم و سمت آشپزخونه رفتم تا مثل همیشه براش چائی بیارم.

سینی به دست از آشپزخونه بیرون اومدم. کتابمتوی دستش بود و داشت بهش نگاه می کرد. با دیدنم گفت:

-کی رفتی اینا رو خریدی؟

-من نرفتم.

سؤالی نگاهم کرد.

-امیر حافظ برام آورد.

اخمی میون ابروهاش نشست.

-اون اینجا اومده بود؟

سریع گفتم:

-نه، قبلاً. گفت درس بخونم تا کنکور بدم.

-مگه درس خوندی؟

-بله اما دانشگاه نرفتم.

سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت. چائی رو گذاشتم و رفتم تا کمی با بهارک بازی کنم.

روزها به کندی میگذشتن و به روزی که امیر حافظ برای مهمونی دعوت کرده بود نزدیک تر می شدیم.

حالا که سعی داشتم فراموشش کنم، دلم نمیخواست برم اما با زنگ امیر حافظ و یادآوری برای مهمونی


تمام امیدم برای نرفتن نا امید شد. احمدرضا تأکید کرد حتماً میایم.

گوشی رو قطع کرد و نیم نگاهی بهم انداخت.

-فردا حرکت می کنیم.

-نمیشه خودتون برید؟ من و بهارک خونه می مونیم.

اخمی کرد.

-فکر نکنم پرسیدم میای یا نه؛ گفتم حرکت می کنیم! یعنی شما باید بیاین ... حالام برو چند دست لباس بردار.

میدونستم با این مرد نباید یکی به دو کنم. بی هیچ حرفی سمت اتاقم راه افتادم.

لباسهای بهارک و برداشتم اما نمیدونستم برای خودم چی بردارم!

در اتاق باز شد و احمدرضا با یه چمدون کوچک دستی وارد اتاق شد. سؤالی نگاهش کردم.

-به چی زل زدی؟ نکنه با لباسهای تنت میخوای بری؟!

-نه، داشتم لباسهام رو جمع می کردم.

چمدون رو گذاشت و از اتاق بیرون رفت. چمدون کوچیک رو برداشتم و لباس ها رو توش چیدم.

کنار بهارک دراز کشیدم اما خوابم نمی برد. استرس داشتم. نمیدونستم چطور برخورد کنم!

تمام شب تو بی خوابی به سر بردم. صبح بلند شدم و میز صبحانه رو چیدم.

احمدرضا وارد آشپزخونه شد. پشت میز نشست. سبدی که آماده کرده بودم رو روی کابینت گذاشتم.

احمدرضا بلند شد.

-همه ی وسایل رو آماده کردی؟

-بله.

-پس خودت هم برو آماده شو.

سمت پله ها رفتم که صدام کرد. برگشتم. محکم با سر تو سینه اش رفتم. دستش دور کمرم حلقه شد.

بوی عطرش تا عمق وجودم رفت. گرمی تنش رو احساس می کردم. گونه هام گر گرفت و ضربان قلبم بالا رفت.

بازوهام رو گرفت. گفت:

-باز دست و پا چلفتی شدی؟

سر بلند کردم که نگاهم به نگاهش گره خورد.

-من پیر میشم ولی تو بزرگ نمیشی!

-آقا ...

دستش و گذاشت روی لبهام. لبخندی روی لبهاش نشست و گفت:


لبخندی زد و گفت:

-دست و پا چلفتی!

و نوک دماغم رو کشید. از کارهاش تعجب کرده بودم. از کنارم رد شد رفت.

پله ها رو بالا رفتم. آماده شدم و بهارک رو هم آماده کردم.

سوار ماشین شدیم. احمدرضا به امیر حافظ زنگ زد و آدرس جائی که قرار بود به هم ملحق بشیم رو پرسید.

بعد از چند دقیقه ماشین و گوشه ای نگهداشت. مردی از ماشین جلوئی پیاده شد.

با دیدنش ضربان قلبم دوباره بالا رفت. امیر حافظ یه شلوار لی مشکی با یه تیشرت مشکی تنش بود.

اومد سمت ماشین. احمدرضا پنجره ی سمت خودش رو باز کرد.

امیر حافظ سرش رو کمی داخل آورد و گفت:

-سلام.

سلام آرومی زیر لب گفتم. احمدرضا گفت:

-خوب از کدوم ور باید بریم؟

-دنبال ماشین ما بیاین.

-باشه.

امیر حافظ رفت و سوار ماشین خودشون شد. احمدرضا دنبالشون راه افتاد. نمیدونستم کیا هستن!

لحظه به لحظه از شهر دورتر می شدیم. بعد از مسافتی به روستای کوچیکی رسیدیم.

سه تا ماشین جز ماشین ما بودن.

ماشین ما کنار چمنزاری ایستادن که جاده ی پهن و بزرگی داشت. همه از ماشین ها پایین اومدن.

احمدرضا کمربندش رو باز کرد.

-پیاده شو.

از ماشین پایین اومدم. نگاهم به حمید و امیر علی و هدی و هانیه و نسترن افتاد که از یه ماشین پیاده شدن.

امیر حافظ با نوشین تو یه ماشین بودن. اما از اون یکی ماشین که دو دختر و دو پسر بودن فقط برادر نوشین، صدرا رو شناختم.

همه دور هم جمع شدن و شروع به سلام و احوالپرسی کردن.

کنار احمدرضا ایستاده بودم که صدرا گفت:

-سلام خانم کوچولو!

متعجب سر بلند کردم.


رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

پارت 36



از نگاه متعجبم لبخندی زد گفت:

-فکر کنم از همه کوچیک ترمون تو باشی!

احمدرضا اخمی کرد.

-لازمه از سن دیگران مطلع بشی؟

صدرا نگاهش رو مستقیم به نگاه احمدرضا دوخت.

-نه، از چهره اش معلومه!

احمدرضا اومد حرفی بزنه که امیر علی پیش دستی کرد و گفت:

-همین جا چادر بزنیم و بمونیم.

دخترا معترض گفتن:

-اینجا؟!

صدرا گفت:

-آره شبهای اینجا عالیه. کمی استراحت می کنیم.

و بعد با دستش تپه ای رو نشون داد.

-میریم اون سمت.

بقیه هم قبول کردن و سه تا چادر به پا شد. پسرا هیزم آوردن و آتیش روشن کردن.

امیر حافظ امیر حافظ کتری رو گلی کرد و روی آتیش گذاشت.

نوشین چسبیده به امیر حافظ کنار آتیش ایستاد.

بهارک تو چمنزار با ذوق مشغول بازی کردن بود. حواسم بهش بود تا چیزی نشه.

دخترا سفره ای پهن کردن. سبد خوراکی ها رو از تو ماشین آوردم و همه دور سفره نشستن.

امیر علی ظرف مربائی درآورد و گفت:

-این مرباش عالیه.

امیر حافظ خندید.

-اونو دیانه درست کرده.

امیر علی ابروئی بالا انداخت. احمدرضا اخمی کرد و با تن صدای پایین گفت:

-نگفته بودی به اون از چیزهایی که درست کرده بودی دادی!

ترسیده لبم رو به دندون گرفتم. حرفی برای زدن نداشتم. سر بلند کردم که با نگاه خیره ی صدرا مواجه شدم.

نگاهم رو ازش گرفتم. دخترخاله های نوشین دخترهای خونگرمی بودن برعکس هدی و نسترن.

البته هانیه برخوردش بهتر شده بود هرچند خیلی آروم هم شده بود.

بعد از خوردن صبحانه که البته بیشتر شبیه نهار بود، بلند شدن و سیب زمینی تو آتیش انداختن.

صدرا گفت:

-حالا پیش به سوی پیاده روی.


-یه کم تنقلات با خودتون بردارین، شاید وسط راه کم آوردین!

نسترن گفت:

-یعنی وسیله ها اینجا باشه؟

صدرا نگاهش کرد و خیلی جدی گفت:

-نه، کولشون می کنیم و با خودمون می بریم!

همه زدن زیر خنده. نسترن اخمی کرد که صدرا دوباره گفت:

-دختر دم بخت اخم نمی کنه؛ می ترشه! این شیرین عقل ما رو ببین، بس که عشوه اومد برای امیر حافظ اونم یه دل نه صد دل عاشقش شد و چشم بسته گرفتش.

نوشین با خنده زد به بازوی صدرا.

-دیدی گفتم؟ الان از ذوق، نیشش بسته نمیشه! شماهام اگه دخترای خوبی باشید نمی ترشید.

و دستش و رو هوا تکون داد و جلوتر از همه شروع به راه رفتن کرد. احمدرضا کنارم اومد و باهام همگام شد.

سکوت احمدرضا برام عجیب بود. هرچند می دونستم این روزها رو رد کرده. بهارک و از بغلم گرفت.

-میارمش.

-لازم نکرده، هنوز اونقدر پیر نشدم که نتونم یه نیمچه کوه رو با دو تا پسر بچه بالا نرم!

چیزی از حرفهاش سر در نمی آوردم. من که چیزی نگفته بودم! امیر علی اومد کنار احمدرضا و شروع به صحبت کردن.

کمی ازشون عقب مونده بودم. با صدای گرم و مهربون همیشگیش این بار برعکس همیشه استرس افتاد تو دلم.

-دیگه اذیتت نمی کنه؟

سر بلند کردم و نگاهم رو به پشت سر امیر حافظ دوختم.

-نه، سرش تو کار خودشه.

-خیلی خوبه...

خواست چیزی بگه که احمدرضا گفت:

-دیانه بیا اون شیشه شیر بهارک رو بده.

-بله آقا.

با اخم وحشتناکی نگام کرد. دهنم بسته شد. لحظه ی آخر صدای امیر حافظ رو شنیدم.

-میدونم اذیت می کنه اما تو چیزی نمیگی!


سر برگردوندم.

-دیگه نیازی نیست بگم، خودم باید از پس مشکلاتم بربیام آقا امیر حافظ.

و پا تند کردم سمت احمدرضا.

-چی بهت می گفت؟

-چیزی نمی گفت.

-از دروغ خوشم نمیاد، فهمیدی؟

بهارک و تو بغلم گذاشت و سمت امیر علی رفت. این امروز یه چیزیش شده!

شیشه ی بهارک و از توی کوله ام درآوردم و گذاشتمش زمین و دستش رو گرفتم.

یکی از دخترخاله های نوشین که اسمش المیرا بود اومد کنارم.

-گفتی اسمت دیانه بود، درسته؟

لبخندی زدم.

-بله.

-تو زن احمدرضائی؟

-من؟ نه، من پرستار بهارکم.

لحظه ای احساس کردم چشمهاش از شنیدن اینکه نسبتی با احمدرضا ندارم برق زد.

-چه دختر نازی داره.

-بله بهارک خیلی شیرینه.

-معلومه به باباش رفته.

-به کی؟ به آقا؟

-آره دیگه، از اون پدر خوش تیپ و خوش برخورد همچین دختری حتماً به وجود میاد.

-اما آقا بداخلاقه.

اخم مصنوعی کرد.

-نگو، خیلی مرد باکمالاتیه.

ابروهام پرید بالا.

-بله، درسته.

-خانم خوشگله میای بغل خاله؟

بهارک چسبید بهم.

-حتماً خیلی بهت وابسته است.

-بله.

-عیب نداره، پدرش همسر خوب بگیره اینم به اون عادت می کنه.

از اینکه بهارک بخواد جز خودم به کس دیگه ای وابسته بشه حس بدی بهم دست داد.

دوست نداشتم تنها دلخوشی که دارم رو ازم بگیرن.
دست کرد تو کیفش و شکلاتی از کیفش درآورد.

-ببین خاله برات چی داره... میای پیش خاله؟

بهارک مردد نگاهم کرد.

میدونستم شکلات خیلی دوست داره بخصوص که تو خونه اصلاً بهش نمیدادم.


بهارک با ذوق دست دراز کرد سمت المیرا. المیرا با ناز گفت:

-اول باید بیای بغلم.

بهارک مکث کرد.

-بهارک شکلات نمیخوره، براش خوب نیست.

المیرا بی توجه به حرفم جلوی پای بهارک زانو زد گفت:

-بیای بغلم از این شکلاتا تو کیفم زیاد دارم.

دلم نمی خواست بهارک سمتش بره اما بهارک با تمام بچگیش رفت سمت المیرا و المیرا بغلش کرد و شکلات رو داد دستش.

حالم یه جوری شد اما نمی تونستم تند برخورد کنم. المیرا با عشوه گفت:

-احمدرضا ببین، دخترت اومده بغلم.

ابروهام پرید بالا. چه زود باهاش صمیمی شده بود! احمدرضا و صدرا همزمان به عقب برگشتن.

صدرا گفت:

-المیرا، بچه رو دوست داری یا بابای بچه رو؟

المیرا اخمی کرد.

-صدرا تو باز شروع کردی؟

-نه والا، برام سؤال بود آخه.

-نمی خواد برات سؤال باشه!

و سمت احمدرضا رفت. احمدرضام انگار مثل من تعجب کرده بود. المیرا کنار احمدرضا قرار گرفت.

لبم رو با حرص توی دهنم کشیدم. چرا من مثل اینا دلبری بلد نبودم؟

نگاهم رو به جلوی پام دوختم که کسی کنارم قرار گرفت.

سر بلند کردم. نگاهم به هانیه افتاد. تعجب کردم. انگار تعجبم رو از نگاهم خوند که گفت:

-چیه، به من نمیاد بخوام باهات دوست بشم؟

با تعجب گفتم:

-با من؟

-آره با تو. میخوام با هم دوست باشیم.

-اما...

-اما چی؟ ازت بدم می اومد؟ آره خوب، قبلاً دوست نداشتم باهات دوست بشم اما حالا دوست دارم.

-اون وقت چرا دوست داری؟ من هنوز همون دختر دهاتیم و هیچ چیزی فرق نکرده!

دستش رو دور بازوم حلقه کرد.


-چرا، یه چیز عوض شده اونم منم که دیگه اون آدم سابق نیستم که فقط تا جلوی دماغم رو ببینم. حالام دلم می خواد باهات دوست بشم.

-اما هدی و نسترن و نسرین چی؟

-اونا یه زمانی دوستم بودن، الان مثل نمک روی زخمم هستن ... یعنی تو متوجه نشدی؟

سرم و پایین انداختم. آروم گفتم:

-نه!

-بس که سرت تو لاک خودته! بگذریم؛ از این لحظه من و تو با هم دوستیم.

-اما من که هنوز قبول نکردم.

-مگه اومدم خواستگاریت که لازم به فکر کردن داری؟ میخوام دوست باشیم، نیازی به فکر نیست. ما از الان دوست میشیم.

شونه ای بالا دادم. این خانواده واقعاً قابل پیش بینی نبودن.

نگاهم به احمدرضا و المیرا بود که داشتن با هم صحبت می کردن.

دلم بهارکم رو می خواست. احساس می کردم با نبودنش چیزی کمه. بهارک با دیدنم دست دراز کرد سمتم.

-ماما...

المیرا با تعجب سر برگردوند.

-به تو میگه ماما؟!

-بله.

اخمی کرد.

-اما تو نباید بهش این کلمه رو یاد بدی.

-من بهش نگفتم تا بهم بگه.

نگاهی به احمدرضا انداختم تا اون چیزی بگه اما سکوت کرده بود. امیر حافظ گفت:

-دیانه از بس مهربونه باعث میشه تا بهارک فکر کنه مادر واقعیش هست و بهش میگه ماما.

نگاهم غم گرفت و احساس کردم قلبم سنگین شد. سر بلند کردم. نگاهم به لبخند آشنای روی لبهای امیر حافظ افتاد.

عقلم نهیب می زد که امیر حافظ ذاتش مهربونه. بهارک و از بغل المیرا گرفتم که دوباره گفت:

-اما این درست نیست. شاید پدرش بخواد همسر بگیره و اون و مادر صدا کنه.

با صدای بلند خنده ی صدرا سر چرخوندم. صدرا میون خنده گفت:

-المیرا، دخترخاله ی عزیزم، تو نگران آینده ی مادر این بچه نباش!


المیرا رو ترش کرد اما انگار کسی داشت به دلم چنگ میزد. اگر احمدرضا ازدواج می کرد چی؟؟ اونوقت من بدون بهارک چیکار می کردم؟

با تکون دستی به خودم اومدم. نگاهی به هانیه که بازوم توی دستش بود انداختم.

-حواست کجاست؟ یکساعته دارم صدات می کنم.

-کارم داشتی؟

-نه، واقعاً یه چیزیت هست.

بی مقدمه گفتم:

-تو چرا می خوای با من دوست باشی؟

بی تفاوت شونه ای بالا داد و نگاهش رو به جلوش دوخت.

-نمیدونم اما خیلی وقته دلم می خواست باهات دوست بشم. تو به نظر من دختر شجاع و قوی ای هستی؛ ناخواسته تو زندگیت نه پدر داشتی نه مادر اما خندون و ساده ای.

امیر علی کنارمون اومد گفت:

-میبینم شما دو تا خوب با هم صمیمی شدین... خبریه؟

هانیه نگاهش کرد.

-نه، بده با دختر عمه ام دوست بشم؟

امیر علی ابرویی بالا انداخت.

-نه، خیلیم عالیه.

با هم در حال صحبت بودن و المیرا بیشتر به احمدرضا چسبیده بود. کنار المیرا و احمدرضا قرار گرفتیم.

المیرا داشت چیزی به احمدرضا می گفت.

-پس تولدم رو حتماً vip هتل شما میگیرم. فقط ما آزاد هستیم، مشکلی که نداری؟

-نه، شما تشریف بیارین.

هانیه آروم گفت:

-غلط نکنم این المیرا ترشیده خوابهایی برای احمدرضا دیده. آی دلم میخواد به المیرا بگم احمدرضا یه قاتله و امکان داره زنش بشی تو رو هم به قتل برسونه!

سر چرخوندم سمتش.

-نگی!!

خندید.

-نه بابا مگه از جونم سیر شدم؟ احمدرضا کله ام رو بیخ تا بیخ میبره.

بهارک با دیدنم دست دراز کرد سمتم. از بغل احمدرضا گرفتمش.

لحظه ای گرمی دستش رو روی دست سردم احساس کردم.


رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

پارت 37


سر بلند کردم. نگاهمون با هم تلاقی کرد. لحظه ای گونه هام گُر گرفت.

بهارک رو بغل کردم و از احمدرضا فاصله گرفتم. راه طولانی بود و احساس خستگی می کردم.

از تپه رد شدیم. نگاهم به مزرعه ی آفتابگردون افتاد.

با دیدن اونهمه گلهای آفتابگردون نتونستم ذوقم رو پنهون کنم و با شادی گفتم:

-واااای چقدر گل آفتابگردون!!

صدرا دست تو جیبش کرد.

-این مزرعه کار خودمونه.

متعجب نگاهش کردم.

-یعنی شما کشاورزین؟

خندید و اومد کنارم. با تن صدای آرومی گفت:

-نه خانم کوچولو؛ من رشته ام کشاورزیه و عاشق گل و گیاهم.

لبم رو به دندون گرفتم.

-خیلی خوبه.

نوشین گفت:

-بیاین کاکتوس هایی که کاشته رو بهتون نشون بدم.

اما من دلم می خواست لای گلهای آفتابگردون راه برم و غروب آفتاب رو تماشا کنم.

سمت احمدرضا رفتم.

-من می تونم برم بین گل ها؟

احمدرضا نگاهم کرد.

-دوست داری؟

با ذوق سر تکون دادم. دست دراز کرد و بهارک رو از بغلم گرفت.

-زود بیا.

نیشم باز شد. دست دراز کرد و نوک دماغم رو کشید. چرخیدم و سمت مزرعه ی آفتابگردان ها رفتم.

وقتی کاملاً لای گل ها رفتم فقط سرم پیدا بود. با شوق چرخیدم و دستهام رو از هم باز کردم. باد خنکی می وزید.

گوشه ی شالم به برگ پهن آفتابگردون گیر کرد و از سرم کشیده شد.

باعث شد کلیپس سرم باز بشه. موهای بلندم با وزش باد دورم رها شد.

چرخیدم تا شالم رو از برگ گل جدا کنم. احساس کردم کسی لای آفتابگردون ها بود.

کمی نگاه کردم اما انگار اشتباه می کردم. شالم رو روی سرم انداختم بدون اینکه موهام رو ببندم.


کمی لای آفتابگردون ها چرخیدم و به سمت جایی که بقیه بودن رفتم.

نگاهی انداختم. بهارک بغل هانیه بود اما احمدرضا نبود. سمت هانیه رفتم.

بهارک رو از بغلش گرفتم. دلم می خواست بپرسم احمدرضا کجاست اما روم نمی شد!

نوشین و امیر حافظ با فاصله از بقیه کنار هم بودن. صدرا داشت چیزی رو به هدی توضیح می داد.

-تو چرا تنها ایستادی؟

هانیه شونه ای بالا داد.

-اینطوری بهتره. احمدرضا رفت. نمیدونم این دختره المیرا، چی تو این بداخلاق دیده که سریع دنبالش رفت!

از اینکه المیرا دنبال احمدرضا رفته احساس خوبی پیدا نکردم اما حرفی نزدم.

صدرا اومد سمتمون گفت:

-از اینجا خوشت اومد؟

-خیلی مزرعه ی قشنگی دارین.

-اینجا حاصل زحمت من و دوستامه.

سری تکون دادم. هوا داشت تاریک می شد که المیرا به همراه احمدرضا اومدن.

لبخندی روی لبهای المیرا بود اما از چهره ی احمدرضا چیزی مشخص نبود.

امیر علی با کنایه گفت:

-خوش گذشت؟

احمدرضا پوزخندی زد.

-چیه؛ حسودیت شده، توام می تونی دست به کار بشی.

امیر علی لب گزید.

-بر منکرش لعنت!

-خوب بریم بچه ها.

امیر علی رو کرد به صدرا.

-ما رو برای چی آورده بودی اینجا؟

صدرا خندید.

-همینطوری آوردمتون.

امیر علی از گردن صدرا گرفت.

-اینهمه راه کوبیدی ما رو آوردی برا همین؟

-پسر تو چقدر تنبلی! اینجا نمیشه شب موند. میریم توی ده خونه ی یکی از بچه ها شام دعوتیم.

همه با هم راه اومده رو برگشتیم. هوا کاملاً تاریک شده بود که به ماشین ها رسیدیم.


نسترن رو کرد به صدرا:

-شما که خونه ی دوستت دعوتی، چرا گفتی اینجا چادر بزنیم؟

صدرا نگاهش کرد.

-چون بعد از شام بر می گردیم.

امیر علی زد رو شونه ی صدرا.

-داداش مثل اینکه یه چیزیت شده ها... چرا مثل این بی خانمان ها ما رو با خودت اینور اونور می بری؟

صدرا تک خنده ای کرد.

-بده دارم یه شام توپ بهتون میدم؟

حمید دست هاشو بهم مالید گفت:

-خیلیم عالیه! راه بیوفتین.

همه سوار ماشین هاشون شدن. کنار احمدرضا تو ماشینش جا گرفتم.

ماشین و روشن کرد. نمیدونم چی شد این حرف و زدم!

-می خواین بگین المیرا بیاد اینجا؟

احمدرضا سر برگردوند سمتم. اخم غلیظی کرد.

-بی جا ... لازم نکرده!

و ماشین و روشن کرد و دنبال ماشین بقیه راه افتاد. سکوت کردم.

بهارک تو بغلم به خواب رفته بود. نرم گونه اش رو نوازش کردم.

احمدرضا زیرچشمی نگاهم کرد.

-دوستش داری؟

سر بلند کردم.

-من عاشق بهارکم.

احساس کردم لبخندی روی لبهاش نشست و سری تکون داد.

-اگه بخوام زن بگیرم شاید اون دوست نداشته باشه که تو پرستار دخترمون باشی... بعد باید برگردی روستا پیش بی بی یا اینکه یه کاری برای خودت همینجا دست و پا کنی.

احساس کردم ته دلم خالی شد. احساس ضعف می کردم. با صدایی که انگار از ته چاه می اومد گفتم:

-مگه شما می خواین زن بگیرین؟

با بی تفاوتی ابرویی بالا داد.

-منم مردم و نیاز دارم یکی خونه منتظرم باشه.

-خوب من و بهارک هستیم که!

سرش و آورد جلو و نگاهش رو به صورتم دوخت. با تن صدای آرومی گفت:

-یعنی تو حاضری همه جوره من و ساپورت کنی؟


گنگ نگاهش کردم. لحظه ای متوجه ی منظورش شدم.

گونه هام از خجالت گل انداخت. سریع رو ازش گرفتم.

نگاهم رو به جاده ی تاریک دوختم. قهقهه ای زد اما جرأت برگشت نداشتم و تا رسیدن به خونه ی دوست صدرا سکوت کردیم.

همه از ماشینهاشون پیاده شدن. هوا سوز داشت. ماشین ها کنار در فلزی بزرگی نگهداشته بودن.

صدرا رفت سمت زنگ و زنگ را فشرد. بعد از چند دقیقه صدای مردونه ای اومد.

-اومدم.

در رو باز کرد. نگاهم به مرد جوونی که لباسهای محلی تنش بود افتاد. با دیدن صدرا لبخندی زد گفت:

-به به، آقا صدرای خودمون؛ از اینورا؟ پسر، تو مگه قرار نبود زودتر بیای؟

-بچه ها رو برده بودم مزرعه رو نشونشون دادم.

مرد سمت ما اومد.

-خیلی خوش اومدین، بفرمایین.

همه وارد حیاط سرسبز مرد شدیم. زن جوانی با لباسهای محلی سمتمون اومد. نوشین رفت جلو.

-سلام پریا جان، مزاحم نمیخوای؟

زن که حالا فهمیده بودیم اسمش پریاست لبخند دلنشینی زد و با همه ی ما احوالپرسی کرد.

محمد، شوهر پریا، گفت:

-بساط و تو حیاط پشتی آماده کردم. بفرمائید اونور.

از خونه ی کوچیکی رد شدیم و سمت پشت خونه رفتیم. دو تخت کنار هم گذاشته شده و وسایل پذیرایی چیده شده بود.

آتیش روشن بود و سیخ های کباب روش. امیر علی رفت سمت آتیش گفت:

-صدرا چه دوستی داریا!! به چه غذایی! راضی به زحمت نبودیم.

همه زدن زیر خنده و امیر حافظ گفت:

-آبروی ما رو بردی امیر علی.

محمد خندید و در جواب امیر حافظ گفت:


-دوستهای صدرا رو چشم ما جا دارن، خیالت راحت داداش.

همه توی جو صمیمانه ای شام رو خوردیم و خانوم ها با هم شروع به صحبت کردن. محمد گفت:

-صدرا، شب رو اینجا می مونین؟

صدرا نگاهی به بقیه انداخت.

-نه، میخوام ببرمشون شالیزار؛ تو شب خیلی قشنگه!

محمد حرفش رو تأیید کرد و همه بلند شدیم. بعد از خداحافظی از محمد و همسرش سوار ماشین هامون شدیم.

سمت شالیزار حرکت کردیم. همه جا تو تاریکی مطلق فرو رفته بود.

با اینکه شیشه های ماشین بالا بود اما سوز هوا احساس می شد.

ماشین ها رو کنار چادرها نگه داشتیم. همه پیاده شدیم. امیر علی گفت:

-باید آتیش روشن کنیم.

امیر علی و حمید شروع به روشن کردن آتیش کردن. بهارک رو توی ماشین خوابوندم.

صدای جیرجیرک ها به گوش می رسید. با احساس سرما بازوهام رو تو آغوش گرفتم.

نگاهم سمت امیر حافظ و نوشین کشیده شد.

دستهای امیر حافظ دور نوشین حلقه بود و نوشین به سینه ی امیر حافظ تکیه داده بود.

با حسرت نگاهم رو ازشون گرفتم و به گندم زار چشم دوختم. با صدای صدرا چشم چرخوندم.

-سردته؟

-نه!

-اما نوک دماغت یه چیز دیگه میگه!! میخوای پالتوم رو بیارم بپوشی؟

-نه نه، ممنون. الان میرم کنار آتیش.

و قدمی برداشتم که مچ دستم توی دست گرمش اسیر شد. ترسیده نگاهی به اطراف انداختم.

از اینکه کسی حواسش به ما نبود نفسم رو آسوده بیرون دادم و با صدای لرزونی گفتم:

-میشه دستم رو ول کنی؟

-تو چه نسبتی با احمدرضا داری؟

-گفتم که، پرستار دخترشم.

فشاری به دستم آورد و دستم رو رها کرد.

-تو نگو اما خودم می فهمم که تو چرا و چطور توی این خانواده هستی.

سر برگردوندم.

-یعنی دارید تو زندگی دیگران دخالت یا سرکشی می کنید؟ آقا اصلاً از این کار خوشش نمیاد!

اومد سمتم و توی دو قدمیم ایستاد. نگاهش رو تو تاریکی شب به چشمهام دوخت.

با تن صدای خش دارش گفت:

-برام مهم نیست آقاتون از چی خوشش میاد از چی خوشش نمیاد!

و نفسش رو با صدا توی صورتم رها کرد و از کنارم رد شد رفت.

سمت آتیش رفتم. بچه ها دور آتیش جمع شده بودن.

تنها جای خالی کنار احمدرضا بود. سمتش رفتم و با فاصله کنارش نشستم.

-با آقا صدراتون خوش گذشت؟

ترسیده نگاهش کردم. پوزخندی زد و نگاهش رو از صورتم گرفت.

دلم شور افتاد. دوست نداشتم دیگه احمدرضا مثل قبل بشه و اذیتم کنه.

هانیه رو به روم کنار حمید نشسته بود. سر که چرخوندم نگاهم به المیرا افتاد که اون طرف احمدرضا و با فاصله ی کمی ازش نشسته بود.

از اینکه داشت جلب توجه می کرد احساس خطر کردم. دلم نمی خواست بهارک رو از دست بدم.

بچه ها از خاطراتشون حرف می زدن اما من نگاهم به آتیش در حال سوختن بود که احساس کردم تو تاریکی شب دست احمدرضا روی پهلوم نشست.

ته دلم خالی شد. زیر چشمی نگاهش کردم اما نگاهش به صحبت های امیر علی و حمید بود.

جرأت تکون خوردن نداشتم. دستش آروم روی کمرم بالا پایین می شد.

احساس قلقلک می کردم، حسی که تا حالا تجربه نکرده بودم.

با صدای صدرا دستش رو از روی پهلوم برداشت. نفسم رو سنگین بیرون دادم.
پاسخ
 سپاس شده توسط Creative girl ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، Par_122


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ - ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ - 11-06-2018، 12:38

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان