امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 4.43
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

#6
رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

پارت 76


وارد حیاط پارسا شدم. خودش به استقبالم اومد. با هم وارد خونه شدیم.

پدر و مادرش نبودن و فقط چند تا از دوستهاش اومده بودن.

با هامون و رامبد آشنا شدم و با هم شروع به صحبت کردیم. زنگ رو زدن و پارسا رفت در و باز کرد.

بعد از چند دقیقه همراه همون دختری که چند روز پیش سر کوچه باهاش تصادف کرده بودم وارد شد.

از دیدنش ته دلم خوشحال شدم. منم جوون بودم و دلم می خواست تا مرجان ایران هست کسی وارد زندگیم بشه.

هنوز دنبال انتقام بودم. دختره همراه پارسا وارد شد. موهای بلوند بلندش یک طرف شونه اش ریخته بود.

شال حریرش روی شونه هاش افتاده بود. با لبخند اومد سمتمون.

خونه ی عمو طوری بزرگ شده بودم تا فرق محرم و نامحرم رو بدونم اما وقتی با همه دست داد و با اون لبخند دلفریب روی لبش اومد سمتم نتونستم مقاومت کنم و بهش دست دادم.

گرمی دستهای ظریفش حالم رو دگرگون کرد. لباسهاش رو عوض کرد و اومد کنارمون نشست.

تا پاسی از شب کنار هم بودیم.

هرچی نگاهش می کردم سیر نمی شدم و دوست داشتم بیشتر بهش چشم بدوزم.

من از همه آروم تر بودم و هامون از هممون بزرگ تر و زبون بازتر بود.

اون شب گذشت. بعد از چند وقت هامون پیشنهاد همکاری داد و منم قبول کردم.

کم و بیش بهار رو می دیدم. یکی دو بار ازش خواسته بودم تنها ببینمش اما زیر بار نمی رفت و من پای نجابتش میذاشتم.

یه روز دیرتر از هر روز به رستوران رفتم و بهار رو دیدم که از رستوران خارج شد.

اول تعجب کردم اما بعدش گفتم حتماً برای دیدن پارسا اومده.

وارد رستوران شدم. فقط هامون بود. نتونستم خودم رو کنترل کنم.

-بهار خانوم اینجا اومده بود؟

احساس کردم کلافه است.

-آره با پارسا کار داشت.

دیگه دنبالش رو نگرفتم که ایکاش میگرفتم.
روزها می اومدن میرفتن گاه گداری بهار رو میدیم اما غرورم اجازه نمیداد برم سمتش
دورا دور می شنیدم مرجان درسش رو داره ادامه میده دیگه واقعا هیچ حسی بهش نداشتم جز حس نفرت و انتقام انقدر غرق کار شده بودم که هیچکس و هیچ چیز نمی تونست جلو دارم باشه
یک سال دو سال شد و سالها اومدن و رفتن خیلی زود شدم یه مرد پخته و جا افتاده با بچه ها همه جا میرفتیم و گاه گداری لب تر میکردم اما حد خودم رو میدونستم دوتا شعبه ی بزرگ توی تهران زدیم
من و پارسا و هامون

از بهار خوشم اومده بود اما نه انقدر که بخواد ذهنم رو درگیر کنه هامون از دوستداشتنش نسبت به دختری که هیچ وقت ندیده بودم میگفت من و پارسا مسخره اش میکردیم
پارسا از همه ی ما کوچیک تر بود
۳۰سالگی رو رد کرده بودم که عمو ازم خواست ازدواج کنم اما هنوز حسی به هیچ کس نداشتم
تا اینکه


بخاطر پیشرفت کارهامون قرار شد هامون تو خونه اش یه سور بده.

فکر نمی کردم بهار هم باشه خیلی وفت می شد ندیده بودمش
اما وقتی با پارسا دیدمش هم خوشحال شدم هم ناراحت.

حس می کردم پارسا بهش چشم داره. برعکس همیشه که باهام سنگین برخورد می کرد اون شب خیلی صمیمی بود!
تعجب کردم چون هیچ وقت جز چند کلمه با من بیشتر صحبت نمیکرد
ازم شماره ام رو خواست منم خیلی راحت شماره ام رو بهش دادم
قرار شد گاهی رستوران به دیدنم بیاد.

منِ ساده فکر می کردم همونطور که من ازش خوشم اومده، اونم از من خوشش اومده.

کم کم با هم بیرون رفتیم و من روز به روز بهش وابسته تر می شدم.
دو سال از دوستیمون میگذشت و توی این دو سال همه جوره ساپورتش کردم
من بهار رو برای زندگی می خواستم
هیچ وقت ازش توقع بی جا نداشتم و حدم رو حفظ میکردم
اما کم کم صبرم داشت تموم می شد
دیگه طاقت نیاوردم و ازش خواستگاری کردم.

اول تعجب کرد، حتی تا یک هفته ازش بی خبر بودم اما آخر جواب بله رو داد. اون روز خیلی خوشحال بودم.

به هامون و پارسا گفتم. هامون تعجب کرده بود اما پارسا هیچ واکنشی نشون نداد.

با عمو صحبت کردم تا بریم خواستگاری.
عنو خیلی خوشحال شد
بعد از مدتها دوباره مرجان رو دیدم
به پام افتاد و ازم خواست تا ببخشمش میگفت همیشه دوستم داشته حتی زمانی که با پدر تو ازدواج کرده بوده
این حرفهاش نفرتم رو بهش بیشتر میکرد
با گریه ازم خواست تا این کارو نکنم اما من هیچ حسی بهش نداشتم حتی فراموشش کرده بودم


بالاخره آخر هفته رسید. با عمو و زن عمو و عطیه رفتیم خواستگاری.

از دیدن خونشون تعجب کردم چون فکر می کردم باید مثل پارسا خیلی پولدار باشن اما نبودن!

البته این چیزها برام مهم نبود. بهار یه برادر کوچکتر از خودش داشت.

خیلی زود با هم نامزد کردیم و قرار شد مراسم عقد و عروسی رو با هم بگیریم.

هیجان داشتم و خیلی خوشحال بودم اما احساس می کردم بهار مثل من نیست و هیچ شوقی نداره.

شب عروسی ما، مرجان از ایران رفت. برام مهم نبود؛ بر عکس ما، خانواده ی بهار یه خانواده ی آزاد بودن.

هرچند عمو از دیدن ظاهر خانواده ی بهار خوشش نیومد اما بخاطر من حرفی نزد.


شب عروسی هم بالاخره تموم شد اما برای من تازه شروع همه چیز بود.
بهار یه دختر 20 ساله نبود که بگم بچه است
فقط چند سال از من کوچیک تر بود
کارهاش برام گنگ بود ما دو سال باهم دوست بودیم و بهار از دوست داشتنش میگفت

بهار اجازه نمیداد بهش دست بزنم. نمیدونستم باید چیکار کنم. گذاشتم تا با خودش کنار بیاد.

بعد از یک هفته اجازه داد. برای هر مردی شاید شب اول ازدواجش بهترین شب عمرش باشه اما اولین رابطه برای من هیچ حسی جز رفع نیاز نداشت!

من اصلاً دوست نداشتم دوباره این حس رفع نیاز رو تجربه کنم.

تو خونه همه اش ساکت بود. فقط تو جمع ها شاد بود و به خودش می رسید.

بهم توجهی نداشت. با مشاور صحبت کردم می گفت بعضی از زن ها بعد از اولین رابطه ی جنسی اینطوری میشن.

همه رو گذاشتم پای همین موضوع و سعی کردم تعداد مهمونی هام رو بیشتر کنم تا حالش خوب بشه.

اما نمیدونستم دارم خودم با دست خودم زندگیم رو به لجن می کشم!

یه شب مهمونی دعوت بودیم. دیدم حالش بهتره، گذاشتم با دوستهاش شاد باشه اما وقتی پارسا زن مستم رو از وسط چند تا پسر جمع کرد، احساس کردم غرورم خورد شد.

عصبی بودم و نمیدونستم چیکار کنم. فقط سوارش کردم و اومدم سمت خونه. تو راه همه اش می خندید.

پرتش کردم تو سالن. به خودش اومد. اونقدر حالم بد بود که احساس می کردم دارم خفه میشم.

بدون هیچ حرفی سمت اتاقم رفتم و تا خود صبح سیگار کشیدم.

صبح وقتی از اتاق بیرون اومدم دیدم میز صبحانه چیده شده.

برای اولین بار پیش قدم شد و بوسیدم. ازم خواست ببخشمش.

قبول کردم که مست بوده و قول داد که دیگه مست نکنه.

چقدر ساده دل بودم ... چقدر احمق بودم ...!

یهو از رو مبل بلند شد. میز و پرت کرد سمت دیوار و فریاد زد:

-ازت متنفرم بهاااار .... ازت متنفرم ... حتی از اون بچه ای که توی خراب مادرشی متنفرم!


ترسیده بودم و نمیدونستم چیکار کنم. حالش خیلی بد بود.

چهار زانو روی زمین افتاد. داد زد:

-خداااااا ... کجاااایی ... خسته ام .... آره؛ من، احمدرضا سالاری خسته ام ... خسته ...

شونه های مردونه اش شروع به لرزیدن کرد. اشک صورتم رو خیس کرد. نمیدونستم چیکار کنم تا کمی، فقط کمی حالش خوب بشه!

رفتم جلو و دستم رو آروم روی شونه اش گذاشتم. سر بلند کرد. چشمهاش قرمز بود و نم اشک داشت.

پوزخندی زد گفت:

-خیلی ترحم برانگیز شدم؟ الان خوشحالی؟

با بغض سری تکون دادم.

-باورم نمیشه تو دختر اون مادر باشی! همیشه فکر می کردم داری نقش بازی می کنی اما وقتی رفتی بهم ثابت شد و باور کردم.

به سختی بلند شد.

-برو استراحت کن.

دلم می خواست بدونم بهار چیکار کرده که حال احمدرضا حتی بعد از کشتنش هم خوب نشده اما سکوت کردم.

صدای اذان صبح از مسجد محل بلند شد. احساس کردم آرامشی تو تک تک سلولهام تزریق شد.

دلم خلوت کردن با خدا رو می خواست.
احمدرضا رفت سمت پله ها.

میدونستم تا خودش نخواد هیچ چیزی نمیگه. رفتم سمت سرویس بهداشتی و وضو گرفتم.

به اتاقم رفتم. پنجره باز بود و نسیم صبحگاهی پرده رو به بازی گرفته بود.

سجاده ام رو پهن کردم و چادر سفیدم رو به سرم کشیدم.

خواستم قامت ببندم که در اتاق باز شد و احمدرضا تو چهارچوب در نمایان شد.

از دیدنم با چادر نماز تعجب کرد. نگاهش هنوز بهم بود.

-چیزی شده؟

به خودش اومد و تکیه اش رو از در گرفت.


-نماز می خونی؟

-بله.

وارد اتاق شد. نگاهی به اتاق و پنجره ی باز انداخت.

-یادم نیست آخرین بار کی نماز خوندم، اما تا زمانی که خونه ی عمو بودم همیشه می خوندم.

روی تخت نشست.

-نماز آرامش بخشه.

خودش رو روی تخت انداخت. قامت بستم و شروع به خوندن کردم. نمازم تموم شد.

از تخت پایین اومد و سرش رو روی زانوهام گذاشت. خواستم فاصله بگیرم که سرش و کمی بلند کرد.

-میدونم نامحرمم اما تو یه زمانی زنم بودی!

حالم یه جوری شد. چشمهاش و بست.

-خدا می بخشه ... خودش میدونه تنها جائی که بهم آرامش میده الان همین اتاق و همین بوی عطر یاس جانماز توئه!

نمیدونستم از تعریفی که کرد خوشحال باشم یا از این حال خرابش ناراحت؟!

حرفی نزدم و نگاهم رو به هوایی که داشت کم کم روشن می شد دوختم.

سرم و به دیوار اتاق تکیه دادم. چشمهام کم کم گرم خواب شد و نفهمیدم کی خوابم برد. با حس درد توی گردنم چشم باز کردم.

نگاهم به کف اتاق افتاد و با سر به زمین خوردم. دستم و روی سرم گذاشتم.

نگاهی به تخت انداختم که از روش افتاده بودم. اما من که روی تخت نخوابیده بودم!

با یادآوری احمدرضا سریع بلند شدم اما نبود. جانمازم هنوز پهن بود و چادر عبائیم هنوز روی سرم.

همونطوری سمت در اتاق رفتم و در و باز کردم. در اتاقش باز بود اما کسی توش نبود. پله ها رو پایین اومدم.

سالن تمیز بود و کسی هم اونجا نبود . با صدایی که از آشپزخونه اومد سریع به اون سمت رفتم.

با دیدن زنی میانسال که در حال انجام کار بود تعجب کردم. با دیدنم لبخندی زد گفت:

-بیدار شدی دخترم؟

-سلام.

-سلام عزیزم، آقا گفت تا خودت بیدار نشدی صدات نکنم.


متعجب نگاهش می کردم. واقعاً گیج شده بودم. انگار حالم رو فهمید که لبخند مهربونی زد.

-من گاهی میام کارهای خونه ی آقا رو انجام میدم. امروز صبح زنگ زدن و اومدم. الانم غذا حاضره، من کار دیگه ای ندارم، توام یه چیزی بخور مادر.

سری تکون دادم. بعد از خداحافظی رفت. روی صندلی آشپزخونه نشستم.

حرفهای دیشب احمدرضا تازه داشت واضح می شد. این وسط بهار کاری کرده که هنوز هم احمدرضا فراموش نکرده.

دل نگران بهارک بودم، اصلاً نمیدونستم کجاست؟!

کمی از غذایی که آماده شده بود خوردم. هر لحظه منتظر اومدن احمدرضا بودم.

دلم می خواست بدونم آخر زندگیش با بهار چی شد که دست به قتلش زد.

تا شب از احمدرضا خبری نشد. آخر شب بالاخره صدای چرخ های ماشین خبر از اومدنش داد.

در سالن رو باز کردم و کنار در ورودی ایستادم. از ماشین پیاده شد. از چهره اش خستگی می بارید. از دیدنم جلوی در تعجب کرد.

-سلام.

با تن صدای خسته ای گفت:

-سلام. چرا اینجا وایستادی؟

-همینطوری!

خنده ی تلخی کرد.

-یعنی باور کنم از روی دلتنگی نیست؟

گونه هام برای لحظه ای گر گرفت. با خجالت سرم و پایین انداختم. صدای گرمش کنار گوشم نشست:

-دخترم انقدر خجالتی؟!

و آروم از کنارم رد شد و وارد خونه شد.


به دنبالش وارد خونه شدم. دلم می خواست ادامه ی زندگیش رو بگه اما روم نمی شد بپرسم.

-یه چائی دیانه پز برای من میاری؟

-بله، الان.

روی مبل نشست. سمت آشپزخونه رفتم و با سینی چائی برگشتم. چائی رو روی عسلی کنارش گذاشتم.

روی مبل رو به روش نشستم. نگاهش رو بهم دوخت.

-نگاهت میگه منتظر چیزی هستی!

-راستشو بگم؟

-اوهوم.

-دلم می خواد بقیه ی داستان زندگیتون رو هم بگین.

-زندگیمون؟ ... مگه من چند نفرم؟؟

با هول دستهام رو توی هم قلاب کردم. به پشتی مبل تکیه داد و با دستش شقیقه اش رو محکم فشرد.

-زندگی تلخ من به چه دردت می خوره؟

-خوب، صحبت کردن باعث میشه تا کمی آروم بشین.

خم شد و نگاهش رو از بین دو عسلی بینمون بهم دوخت. ته نگاهش انگار چیزی بود.

-خیلی وقته این حرف ها دیگه آرومم نمی کنه ... وقتی به گذشته بر می گردم می بینم مار تو آستینم پرورش دادم.
مرجان درسته عشقم رو ندیده گرفت اما خیانت بهار برام غیر قابل هضمه ...
نه یک سال نه دو سال بلکه چندین و چند سال همین جا، توی همین خونه ای که با زحمت ساختم با رفیقم، با کسی که از چشمم بیشتر بهش اعتماد داشتم هم خواب می شده و معاشقه می کرده!!
یه زن مگه چقدر می تونه نفرت انگیز باشه؟


رعشه ای به تنم افتاد. این مرد چی کشیده بود ... سرش رو تکون داد.

-تو فقط داری میشنوی؛ اما من هر روز و هر لحظه دارم تصور می کنم.
وقت هایی که به سفر کاری می رفتم و زنم رو به دوستم می سپردم جای من براش شوهر می شده ... تو خونه ی من راه می رفته و ناموس من و بغل می کرده!

اشک هام دست خودم نبود. به پهنای صورت اشک می ریختم. تصورش هم وحشتناک بود.

-تو چی میدونی از احمدرضایی که رو به روت نشسته جز یه مرد بداخلاق؟

گیج شده بودم ... یعنی بهار با پارسا بوده؟

-بارها جلوی آینه ایستادم. نگاهم رو به خودم دوختم ... مگه من از اونا چی کم داشتم؟
از اون مردهایی که زنم باهاشون لاس می زد و خنده های دلبرانه می کرد اما تمام اخم و تخمش برای من بود!
مگه من لعنتی از اون مردک چی کم داشتم که بهار زن من بود اما معشوقه ی اون؟

با صدای خسته فریاد زد:

-ازت نمی گذرم بهار، از تویی که این احمدرضا رو ساختی ....

دلم می خواست بهش آرامش بدم. دلم می خواست بغلش کنم اما چیزی مانعم می شد.

توی سکوت بهش چشم دوختم. چائیش رو تلخ خورد و نگاهش رو به سقف دوخت.

-تا حالا شده آرزوی مرگ کنی؟ تو دختر قوی ای هستی و هیچ وقت این کار و نمی کنی اما من، احمدرضا سالاری، مردی که همه از ابهتش می ترسن بارها آرزوی مرگ کردم!


این مرد چقدر سختی کشیده بود!

-مرجان عشق رو ازم گرفت اما بهار خوردم کرد. بارها شکستم اما نمردم و زنده موندم.

هروقت ازش بچه می خواستم کلی سر و صدا راه مینداخت و باعث میشد دیگه حرفی از بچه نزنم.

صبح تا شب کارم شده بود فقط کار، کار، کار! خسته برمی گشتم و میدیدم تمام لامپ ها خاموشه و بهار خواب!

دلم براش سوخت. تصمیم گرفتم کمتر سر کار برم و بیشتر به زنم برسم اما احساس کردم زود اومدن هام اصلاً خوشحالش نکرد.

یه روز رامبد به یه مهمونی دعوتمون کرد، واقعاً بهش نیاز داشتم.

بهار کلی به خودش رسید. واقعاً زیبا شده بود. با هم به مهمونی رفتیم.

اولش همه چیز خوب بود ... گفتیم ... خندیدیم ... رقصیدیم ...

گوشیم زنگ خورد و مجبور شدم از سالن بیرون برم. بعد از چند دقیقه که به سالن برگشتم هرچی نگاه کردم بهار نبود.

نگاهم ته سالن به یه زن و دو تا مرد افتاد. نمیدونم چرا ته دلم خالی شد! رفتم جلو.

نگاهم به زنم افتاد که وسط دو تا مرد نشسته بود. با دیدنم هول کرد و گفت:

-باور کن من کاری نکردم!

اما چیزی که دیده بودم دیوونه ام کرده بود. دستش رو گرفتم و کشیدمش بیرون.

خودم مقصر بودم که زنم رو به یه همچین جاهایی می آوردم. سریع سوار ماشین شدم. با ورود به خونه خشمم و فرو خوردم.

-دیگه حق نداری از خونه بیرون بری، گمشو اتاقت!

سمت اتاقش رفت. سرم درد می کرد. من فقط دنبال آرامش بودم، چرا هرچی بیشتر دنبالش می گشتم کمتر نصیبم می شد؟!

دیگه خسته شده بودم.


باز هم روزها اومدن و رفتن. مثل دو تا سایه تو یه خونه زندگی می کردیم و هرچی سعی می کردم بهش نزدیک بشم بیشتر دوری می کرد.

برام عجیب بود که تو هفته سه روزش رو حتماً میومد رستوران.

از تیپ هایی که جلوی دوستهام می زد خوشم نمی اومد چون نگاه سنگینشون آزارم می داد.

بهش گفتم اما انگار نه انگار! عمو و زن عمو اصلاً از بهار خوششون نمی اومد و این مسئله باعث شده بود کمتر با هم رفت و آمد داشته باشیم.

هامون از من بزرگ تر بود اما هیچ وقت زیر بار ازدواج نمی رفت. گاهی به اونهمه آرامش و خوشبختیش حسودیم می شد.

من چند سال بعد از طلاق مادرت ازدواج کردم.
چندین سال تز بهترین سالهای زندگیم رو خرج زنی کردم که دو سال بعد از ازدواجم دیگه هیچ حسی بهش نداشتم.

اما غرورم اجازه نمی داد طلاقش بدم. فکر می کردم شکستم باعث میشه بقیه خوشحال بشن اما نمیدونستم دارم خودم ، خودم رو نابود می کنم و از بین میرم.

بهار هیچ وقت درخواست طلاق نمی کرد. وقتی برگه آزمایش بارداریش رو دیدم نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت!

تمام حسهای دنیا رو داشتم. تمام وقت براش پرستار گرفتم. همه رو دعوت کردم اما این وسط بهار اصلاًخوشحال نبود!

من روی ابرها بودم. ۹ ماه بارداری بالاخره تموم شد و بهارک به دنیا اومد.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

بهار زنی بالای 30 سال بود اما اصلاً بهش نمی خورد. همیشه زیبا و آراسته بود.

آوردیمشون خونه اما همون روز اول گفت به بهارک شیر نمیده!

قبول کردم. فکر می کردم زندگیم داره خوب میشه.

بخاطر بهارک خیلی آزاد گذاشتمش اما هروقت خونه می اومدم، بهارک پیش پرستارش بود و بهار خونه نبود!

هامون سرش شلوغ بود و می خواست ازدواج کنه. برای اولین بار بهار گفت می خواد طلاق بگیره.

باورم نمیشد بعد از اینهمه سال بخواد طلاق بگیره. بهش گفتم:

-طلاقت نمی دم.

سرد گفت:

-من دوست ندارم، نه الان نه چند سال پیش!

باورم نمی شد اینهمه سال کنار من بود اما دوستم نداشت. شوکه نگاهش کردم. پوزخندی زد.

-خیلی احمقی احمدرضا که فکر کردی عاشقت شدم؛ من فقط بخاطر عشقم بهت نزدیک شدم!

خونم به جوش اومد. بهش سیلی زدم. داد و فریاد می زد:

-ازت متنفرم امل!

فحش می داد. شکستم، خورد شدم. از خونه زدم بیرون. فرداش باید به سفر کاری می رفتم. همونطور رفتم.

بعد از دو روز، شب رسیدم تهران. خیلی فکر کردم. از اول اشتباه کردم؛ باید همون چند سال پیش طلاقش می دادم.

کلید انداختم و وارد خونه شدم. از روشن بودن لامپ ها تعجب کردم. وارد سالن شدم.

با دیدن سالن بهم ریخته لحظه ای ترسیدم اما وقتی صدای مردونه ای رو از اتاق خوابم شنیدم شوکه شدم.

انگار پاهام به زمین چسبیدن.



نفسم رو بیرون دادم و پا تند کردم سمت اتاق خواب. در اتاق نیمه باز بود.

در و هول دادم و با دیدن بهار و پارسا و یه مرد دیگه دنیا رو سرم خراب شد.

پارسا وسط اتاق ایستاده بود و لب اون مرد خونی بود اما بهار با لباس خواب بدن نما رو تخت نشسته بود. فریاد زدم:

-اینجا چه خبره؟

پارسا رنگش پرید و اومد سمتم. دستم و جلوش گرفتم.

-به من نزدیک نشو حرومزاده!

-احمدرضا اول حرفامو گوش کن بعد هرچی خواستی بگو.

_حرف از این واضح تر؟ زن من وسط دو تا نامحرم اونم ***!!

-بهت حق میدم اما آروم باش.

یقه اش رو گرفتم.

-چطوری آروم باشم؟ خواهر خودت رو هم اینطوری می دیدی همین حرف رو می زدی؟! آره لعنتی؟

صدای قهقهه ی بهار بلند شد. مست بود. اومد سمتم.

-اوه پسر حاجیم که اومده، پس سورمون جور شد.

پارسا رو ول کردم و سمت بهار هجوم بردم. موهای بلندش رو دور دستم پیچیدم و به صورتش سیلی زدم.

حالم دست خودم نبود. هرچی میزدم آروم نمی شدم. نمیدونم یهو چجوری زدمش که صدای خنده هاش قطع شد!

پارسا بازوم رو گرفت کشید. بهار با چشمهای باز وسط اتاق افتاد. پارسا زنگ زد به اورژانس.

کمرم شکست و روی زمین افتادم. اورژانس رسید. ساعتی نگذشته بود که ماشین پلیس هم اومد.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

پارسا جلوی اون مرد رو گرفته بود. کنار جنازه ی بهار نشستم. نگاهم رو به چشمهای بازش دوختم.

باورم نمی شد بهار به من خیانت کرده باشه!

حالم اصلاً خوب نبود، شوکه شده بودم. مأمورین اورژانس وارد خونه شدن.

پارسا ملحفه ای روی تن عریان بهار انداخت. مرد نگاهی به بهار انداخت و نگاهی به ما.

پلیس ها وارد خونه شدن و جسد بهار به پزشکی قانونی انتقال یافت.

من و اون مرد همراه پارسا به اداره ی آگاهی رفتیم. فرستادنمون بازداشت.

اونقدر تو شوک بودم که با هیچ کس حرف نمی زدم. پارسا به عمو خبر داد.

فرداش به دلیل کشتن بهار به زندان انتقالم دادن اما من همچنان با هیچکس حرف نمی زدم.

عمو باورش نمی شد من بهار رو کشته باشم. ۳ ماه توی زندان موندم. از هیچ کس خبر نداشتم حتی از بهارک!

دیگه هیچ حسی به بهارک هم نداشتم. بعد از ۳ ماه عمو از خانواده ی بهار با کلی پول رضایت گرفت و من از زندان بیرون اومدم.

عمو خواست با اونا زندگی کنم اما قبول نکردم. مدتی بهارک خونه ی عمو بود.

روز و شبم شده بود مشروب خوردن و خیره شدن به عکس زنی که هیچ وقت دلیل خیانتش رو نفهمیدم.

خورد شدم ... داغون شدم ... اما این بار بی رحم تر از همیشه بلند شدم.

سر کار رفتم ... دوست دخترهای رنگ و وارنگ آوردم خونه.

بهارک رو از عمو گرفتم.


بهارک فقط ۶ ماه داشت. همیشه آروم بود. براش پرستار گرفتم.

سکوت کرد. نفسم رو بیرون دادم و صورت پر از اشکم رو پاک کردم.

با صدایی که خش داشت رو کردم بهش:

-یعنی پارسا به شما خیانت کرد؟

پوزخندی زد و سیگاری روشن کرد.

-کاش اون آدم پارسا بود، کاش! همیشه فکر می کردم پارسا باشه اما پارسا این چند سال بی گناه مجازات شد.

اون شب مثل اینکه پارسا بهار رو با اون مرد دیده و اومده خونه ی ما و با هم گلاویز شدن. در حقیقت پارسا بی گناه بود.

درد داره نزدیک ترین فرد بهت خیانت کنه اما تو هیچ وقت نفهمی! با همسرت هم خواب بشه ...
اونقدر پیش بره که اون بچه ... اون بچه هم مال تو نباشه و مال معشوقه ی زنت باشه ...

تیر پشتم لرزید. منظور احمدرضا چی بود؟ یعنی بهارک مال احمدرضا نبود؟ پس مال کی بود؟

-چی؟ ... چی؟

-بهار بخاطر نزدیک بودن به هامون با من ازدواج کرد. اسماً زن من بود اما معشوقه ی شریکم و دوستم بود!

چی داشتم می شنیدم؟ گوشهام داغ کردن. امکان نداشت!

یعنی بهار اینهمه سال هامون رو دوست داشت؟ پس چرا با هامون ازدواج نکرد؟

انگار احمدرضا حرفم رو از توی چشمهام خوند که ...

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

گفت:

-هامون هیچ وقت دنبال تعهد نبود و نیست. بهار همه ی اینها رو می دونست و تنها راه با هامون بودنش، ازدواج با من ساده بود.

گیج شده بودم؛ چطور احمدرضا بعد از اینهمه وقت نفهمیده بود که بهارک دخترش نیست؟!

-الان بهارک کجاست؟

-بخش کودکان بستریه.

-اونجا برای چی؟

-از پله ها افتاد و سرش ضربه دیده.

قلبم هزار تیکه شد برای بچه ای که بی گناه پا توی این دنیا گذاشت.

-از کجا فهمیدی بهارک دختر هامونه نه تو؟

-وقتی از پله ها افتاد بردیمش بیمارستان. اونجا خون لازم شد. رفتم خون بدم اما بهش نخورد!

هامون خون داد و خونش بهش خورد.
لحظه ای شک و تردید مثل خوره افتاد تو وجودم.

از دکترش خواستم از هر سه مون دی ان ای بگیره. بعد از چند روز جوابش حاضر شد.

مثل اینکه هامون خودش هم چیزهایی بو برده بود. روزی که جواب رو گرفتم دنیا روی سرم خراب شد.

خون خونم رو می خورد. رفتم جلوی در خونه اش اما نبود. هتل هم نیومد.

برگه رو به پارسا نشون دادم. فکر کردم تعجب می کنه اما فقط سری تکون داد.

تمام عصبانیتم رو سر پارسا خالی کردم. فقط گفت اونم دیر فهمیده که بهار با هامون رابطه داشته.

این چند وقت در به در دنبال هامونم اما انگار آب شده!!
ا



-اصلاًنمیدونم کجا رفته اما اگر اون شب که فهمیدم متوجه میشدم اون معشوقه ی هامونه، مطمئنم میکشتمش.

شاید خودش هم فهمیده اما باید بدونم چرا باید نزدیک ترین دوستم هم خواب زنم بشه؟

چرا ... چرا؟ مگه من چی از هامون کم داشتم؟ خدا لعنتت کنه بهار ....

-الان تکلیف بهارک چی میشه؟

احمدرضا بلند شد و سمت پله ها رفت.

-یا پدر حرومزاده اش میاد می بردش یا اینکه میذارمش پرورشگاه.

بند دلم پاره شد از اینکه بخواد بهارک رو ببره اونجا؛ حتی فکرشم بد بود!

پله ها رو بالا رفت. بهش حق می دادم که بهارک رو نخواد.

دیدن بهارک فقط خاطرات گذشته اش رو زنده می کرد. کاش میشد دیدن بهارک برم.

از جام بلند شدم. چقدر این مرد درد کشیده بود ... خیانت ... خیانت ... آه چرا این کار و با احمدرضا کردی بهار؟

سمت اتاقم رفتم.

چند روزی از اون شب می گذشت. احمدرضا کمی حالش بهتر شده بود اما حرفی از بهارک نمی زد.

-آماده شو بریم بیمارستان.

سریع سمت اتاقم رفتم و مانتوشلواری پوشیدم. همراه احمدرضا سمت بیمارستان حرکت کردیم. با هم وارد شدیم.

پارسا با دیدنم کنار احمدرضا تعجب کرد اما حرفی نزد. با هم سلام و احوالپرسی کردیم.

پارسا رو کرد به احمدرضا:

-دکترش گفته امروز مرخصه.

احمدرضا سری تکون داد. با هم سمت اتاقی رفتیم.



حدس زدم اتاق بهارک باید باشه. قلبم پر از هیجان میزد.

با وارد شدنم تو اتاق نگاهم به دختربچه ای ضعیف و رنگ پریده افتاد که هیچ شباهتی به بهارک من نداشت.

دلم از دیدن چشم های معصومش ریش شد. با دیدنم دستهاش و بالا آورد.

-ماما ...

اشک تو چشمهام حلقه زد. سریع رفتم سمتش و بغلش کردم. تمام تنش بوی بیمارستان می داد.

دستهاش رو دور گردنم حلقه کرده بود. احمدرضا کلافه گفت:

-کارهای ترخیص رو انجام دادی؟

-آره، الان فقط باید ببریمش.

احمدرضا سمت در اتاق رفت. نگاهی با پارسا رد و بدل کردیم. مردد مونده بودم.

تکلیف بهارک چی می شد؟ با صدای احمدرضا به خودم اومدم.

-برای چی وایستادین؟

همین حرف کافی بود بهارک رو محکم تر بغل کنم.

پارسا کیف کوچیک همراهش رو برداشت و باهام هم قدم شد.

-این مدت خونه ی احمدرضا بودی؟

نمیدونم چرا احساس کردم تن صداش دلخوره اما دلیل دلخوریش رو نمیدونستم.

-بله.

نفسش رو بیرون داد.

-پس حتماً همه ی زندگیش رو برات تعریف کرده!

-بله متأسفانه.

-احمدرضا واقعاً مرده، یه مرد واقعی! خیلی سخته نزدیک ترین فرد آدم به همسر آدم چشم داشته باشه.
نمیدونم منم اگر جای احمدرضا بودم شاید بدتر از اون کار و می کردم.
دلم برای این بچه میسوزه که آینده اش نامعلومه!

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

-اما حق احمدرضا نبود بهار باهاش این کار و بکنه. احمدرضا از مردی هیچی کم نداشت!

واقعاً نمیدونستم چی بگم چون جای احمدرضا و تحت شرایط بدی که گذرونده بود، نبودم.

همین که به در بیمارستان رسیدیم پارسا جلوتر ایستاد. سؤالی نگاهش کردم.

-این مدتی که خونه اش هستی، مراقبش باش.

-تکلیف بهارک چی میشه؟

-منم نمیدونم ... احمدرضا باید در موردش تصمیم بگیره.

با هم از بیمارستان بیرون اومدیم. پارسا از احمدرضا خداحافظی کرد.

سوار ماشین شدم و بهارک خواب رو روی صندلی عقب خوابوندم.

سکوت بدی توی ماشین حاکم بود. هر دو سکوت کرده بودیم. ماشین و کنار خونه نگهداشت. نگاهش رو بهم دوخت.

-مدتی مراقب بهارک باش ... الان نمیتونم تصمیمی بگیرم! فردا خانوم جون برمی گرده، برو خونه اش و بهارک رو هم ببر.

-اما ...

-هیسس ... ازت خواهش می کنم. نیاز دارم مدتی تنها باشم ... میدونم این مدت تو رو هم خیلی اذیت کردم اما تو قلب مهربونی داری.

از ماشین پیاده شدم و بهارک رو بغل گرفتم.

لحظه ای نگاهمون از پشت شیشه بهم گره خورد. ته دلم خالی شد.

دروغ نبود؛ من این مرد رو دوست داشتم حتی اگه فقط یکسال باهاش زندگی می کردم!


احمدرضا ماشین و روشن کرد و تو پیچ کوچه گم شد. در حیاط رو باز کردم و وارد شدم.

خواستم در و ببندم که چیزی مانع شد. چرخیدم که نگاهم به هامون افتاد. ترسیده قدمی عقب گذاشتم.

-تو؟!

-هیسس ... کاریت ندارم.

-برای چی اومدی اینجا؟ چرا خودتو از احمدرضا مخفی می کنی؟

-اون دیگه فضولیش به تو نیومده.

-برو بیرون، خودش اومد بیا.

-من کاری با احمدرضا ندارم ... اومدم با تو کار دارم.

-من بهارک رو بهت نمیدم!

پوزخندی زد.

-من اگه بهارک رو می خواستم، مادر خرابش رو می گرفتم.

-تو یه آدم پستی، می فهمی؛ پست! که حتی به زن دوستشم رحم نکرد!

-خفه شو ...

چنان سیلی ای به صورتم زد که با بهارک روی زمین پرت شدم. بهارک بیدار شد و شروع به گریه کرد.

-خفه شو بچه ...

جلوی پام روی زمین زانو زد. از نگاهش ترسیدم.

-میدونستی عاشق دخترهای باکره هستم؟

گنگ نگاهش کردم. قهقهه ای زد.

-تو خیلی خنگی ... احمدرضا راست می گفت که با تمام خنگیت تودلبرو هستی!

تازه دوهزاریم افتاد که منظور و قصدش چیه.

-برو گمشو بیرون از اینجا.

-نه دیگه، اول باید ازت کام بگیرم بعد! بهار خیلی احمق بود؛ فکر می کرد هر بار که باهام باشه می تونه عاشقم کنه اما نمی دونست من عادت ندارم ته مونده ی دیگران رو بخورم!

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

-بهار فکر کرد می تونه بعد از بودن با احمدرضای احمق با منم باشه! ... قبل از اینکه با احمدرضا بریزه رو هم، معشوقه ی من بود اما انقدر احمق بود که نذاشت با هم یکی بشیم؛ بعد فکر کرد میتونه از طریق احمدرضا به منم نزدیک بشه!

شما زن ها فقط برای رفع نیاز جنسی هستین؛ پدرم راست میگفت که زنها همه نجس هستن.

انقدر ترسیده بودم که نمیدونستم چیکار کنم. تا حالا این روی هامون رو ندیده بودم!

چهره اش به نظرم کریه اومد. اومد سمتم.

ناخواسته جیغ کشیدم و بهارک رو بغل کردم اما با بی رحمی تمام بهارک رو از بغلم گرفت و روی سنگفرش های حیاط پرت کرد.

تمام تنم می لرزید.

-جلو نیا!!

پوزخندی زد.

-تو هم مثل تمام زنها هستی ... مثل مادرم که تمام مردهای پولدار رو ساپورت می کرد! شما زنها پول پرست هستید.

دستش رفت سمت کمربند شلوارش و قلب من هری ریخت.

نگاه سرگردانم رو به اطراف انداختم تا چیزی برای دفاع از خودم پیدا کنم، اما هیچ چیز نبود!

با اون قد بلند و هیکل درشت بالای سرم ایستاد. در برابرش چقدر ریز بودم!

خودم رو روی زمین کشیدم و به لبه ی باغچه تکیه دادم.

شاید اگر ازش خواهش می کردم کاری بهم نداشت. صدای گریه ی بهارک هر لحظه کم و کمتر می شد که باعث دل نگرانیم شده بود.

-تو رو خدا ... من که کاری بهت ندارم ... خواهش می کنم برو ... به کسی چیزی نمیگم ... اصلاً نمیگم اومدی ...

کمربند رو دور دستش پیچید و سمت سگک دارش تو هوا معلق بود.

هر تکونی که سگک می خورد ...



قلبم از جا کنده می شد. خم شد. ترسیدم و کمی عقب کشیدم.

-فکر کردی با این مظلوم بازی ها دلم برات میسوزه؟! ... سخت در اشتباهی! این گریه ها و مظلومیت باعث میشه حریص تر بشم برای بودن باهات ... اما بودن من با آدم ها با هم فرق می کنه؛ اول باید بدن نجست رو پاک کنم، میفهمی؟ پاک ...

از ترس زیاد به سکسکه افتاده بودم. ای کاش احمدرضا بود.

اشک صورتم رو خیس کرده بود. رفت سمت شیر آب.

از فرصت استفاده کردم و بدنم رو کشیدم سمت بهارکی که حالا بی حال افتاده بود.

خواستم از دست اون روانی فرار کنم اما با کشیده شدن لباسم از پشت سر تمام امیدم ناامید شد!

-موش کوچولو کجا فرار می کنی؟ تازه اول ضیافت ماست!

-ولم کن ... تو یه روانی ای ... حداقل دلت برای دخترت بسوزه ... اون که از ...

اما با فرود اومدن کمربند توی کتفم نفسم رفت.

-خفه شو، اون حروم زاده رو به ناف من نبند! معلوم نیست مال کی هست! احمدرضا بی غیرته که آوردتش خونه، باید مینداختش سطل زباله!

-بی غیرت توئی که به ناموس دوستت چشم داشتی!

-می بینم زبون باز کردی ... شما زنها مثل سگ بو می کشین ... همه تون پول پرستین ... بهار هم مثل بقیه فقط دنبال تیغ زدن من بود ... خودش می خواست با من باشه!

از پشت گردنم گرفت. نفس های تندش به صورتم می خورد و باعث می شد حس تهوع بهم دست بده.

-توام از امروز برده ی من میشی و خودت دنبالم راه می افتی.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

-تو فقط یه آدم عقده ای نفرت انگیز هستی که باید بستری بشی.

لگدی به پهلوم زد.

-آره من روانیم ... من دیوونه ام ... منی که یه مادر خراب داشتم ... یه پدری که عقده هاش رو سر من خالی می کرد چون مادرم خراب بود، هم خواب پولدارها می شد؛ چون شما زن ها آدم نیستین.

داد می زد و کمربند رو روی بدنم فرود می آورد. حال نداشتم حتی فریاد بزنم.

میدونستم این مرد امروز من و می کشه! با خوردن کمربند توی سرم گرمی خون رو احساس کردم.

-آخی ... دردت اومد؟ الان حالت و خوب می کنم.

تا به خودم بیام فشار آب سرد روی سر و صورتم باعث شد لحظه ای نفس کشیدن یادم بره.

-بگو غلط کردی که روی حرف اربابت حرف زدی! زود باش ... یالا!

جلوی پاش تف کردم.

-تو آدم بشو نیستی.

موهام رو محکم گرفت و کشید. سرم و روی پاهاش خم کرد.

-لیس بزن سگ کوچولو ... لیس بزن ...

-ولم کن روانی دیوونه ....

خم شد و چونه ام رو توی دستش گرفت.

-ادامه بده، داد بزن بگو کی روانیه؟ کی دیوونه است؟ میدونی، میخوام همینجا ترتیبت رو بدم؛ دیواره هام که بلنده و راحت می تونم کارم رو بکنم.

دست برد سمت لباسم. با صدایی که دیگه رمقی براش نمونده بود لب زدم:

-ولم کن تو رو خدا ...

-خدا؟ خدا کیه؟ کجاست؟ اگه خدا بود اون روزها به دادم می رسید؛ خودت رو گول نزن، خدایی وجود نداره!
مادر توام مثل مادر من ولت کرد، پس خدا کجا بود اون روزها؟

مانتوم رو از یقه پاره کرد.



صدای جر خوردن مانتوم اکو شد توی سرم و ترس بود که توی تمام تنم افتاده بود و قلبم رو به شدت بالا و پایین می کرد!

دیگه هیچ امیدی نداشتم. دعا دعا می کردم احمدرضا برگرده.

صدای بهارک قطع شده بود. میترسیدم اتفاقی براش افتاده باشه.

انگشتهای سرد هامون روی گلوم نشست و فشاری وارد کرد.

با صدایی که به زور شنیده می شد گفتم:

-چی از جونم می خوای؟

-تقصیر خودته، باید دختر خوبی می بودی!

-حالم ازت بهم میخوره؛ تو یه روانی ای ... روانی ....

-اما من ازت خوشم میاد؛ بهتره صدات و ببری.

صورتش اومد سمت صورتم.

قلبم مثل قلب گنجشکی که تو دام افتاده باشه می زد. گرمی لبهاش روی گردنم نشست.

تا به خودم اومدم که پسش بزنم، درد بدی تو گلوم پیچید و نیش دندونش رو تا مغز استخونم احساس کردم.

سرش اومد بالا. قرمزی خون روی لبهاش نشون دهنده ی این بود که گردنم خونی شده.

-میخوام لبهات و ببوسم!

لبهام رو محکم روی هم فشردم. عصبی شد و چند تا سیلی پشت سر هم روی گونه هام زد.

دردش انقدر زیاد بود که صورتم کاملاً بی حس شده بود و دیگه درد رو احساس نمی کردم.

فقط گرمی خون رو احساس می کردم.

-ببین، ببین عصبیم کردی ... صورت قشنگت خط خطی شد.

چاقوی کوچیکی جلوی صورتم گرفت.

-تا حالا کی با همچین چیزی نوازشت کرده؟

چشمهام دو دو می زد. سری تکون داد.

-ترسیدی؟ اما ترس نداره؛ فقط بالا سینه ات یه یادگاری از من میمونه!

چاقو رو چرخوند و آورد سمت بالا تنه ام. سردی چاقو که بالا سینه ام نشست احساس کردم در حیاط باز شد.

کورسوی امیدی توی دلم نشست.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

اول فکر کردم شاید اشتباه فکر می کنم و کسی نیومده اما با برگشتن هامون فهمیدم اشتباه نکردم.

سریع بازوم رو گرفت و بلندم کرد. پشت سرم قرار گرفت.

صدای پر از خشم احمدرضا کل حیاط رو برداشت.

-توی حرومزاده چطور وارد خونه ی من شدی؟!

حالا میتونستم کامل ببینمش؛ اون قد بلند و هیکل ورزیده و موهای جوگندمی کنار شقیقه هاش.

با دیدنش قلبم آروم گرفت.

نگاهم کرد، عمیق و پر از حرف. اومد جلو که هامون نوک تیز چاقو رو گذاشت روی شاهرگ گردنم.

-قدم از قدم برداری اینو فرو می کنم تو گردنش، میدونی که این کار و می کنم!

احمدرضا عصبی دندون قروچه ای کرد.

-از توی پست هیچی بعید نیست. طرف حسابت منم نه این بچه!

-نه، نه ... اشتباه می کنی؛ تو سروقت عیش و نوش ما اومدی، پس تو اضافه هستی!

-دهن کثیفت و ببند بذار بره.

-خیلی دنبالم بودی؟ چیه، نکنه میخواستی سرم رو ببری؟

و قهقهه ای زد. احساس کردم می خواد احمدرضا رو عصبی کنه.

با صدایی که به سختی از گلوم خارج می شد لب زدم:

-احمدرضا ...

-جانم؟ ...

جانمش چنان به تار و پودم نشست که تمام کتک های هامون رو فراموش کردم.

-بهارک گریه نمی کنه ...

احمدرضا اومد حرفی بزنه که با عجز نالیدم:

-تو رو خدااا ...

-اوخی ... دلت برای اون توله سگ می سوزه؟

-همه مثل تو پست نیستن!

فشار چاقو رو روی گلوم بیشتر کرد.

-دلت مرگ می خواد؟

صدای آخم بلند شد. احمدرضا راه نرفته سمت بهارک رو کج کرد و گفت:

-چی از زندگیم می خوای؟



-ما داشتیم کارمون رو می کردیم، تقصیر تو بود که دنبال پدر اون افتادی.

-تو یا نفهمی یا خودت رو زدی به نفهمی و یا کلاً سیب زمینی بی رگی؛ توی احمق با زن من بودی ... با ناموس من ... چطور تونستی به نزدیک ترین دوستت خیانت کنی؟

-من به تو خیانت نکردم، اونی که بهت خیانت کرد بهار بود. تو حتی نمیدونستی زنت عاشق رابطه ی عاشقانه نیست؛

عاشق اینه که یکی اول بزنتش بعد باهاش رابطه برقرار کنه! منم همون کسی بودم که عاشق این مدل رابطه ها بودم اما قسم می خورم بعد از بارداریش دیگه سمتش نیومدم.

چندین بار بهم گفته بود بهارک از منه اما من دنبال زن و بچه نبودم و نیستم. ازش بریدم ولی بهار یه هرزه بود ... همه ی زنها هرزه هستن!

دنبال معاشقه های جدید رفت. اون شب هم انگار پارسا با اون مرده دیدتش ... زن تو هرزه بود، تقصیر من چیه؟

احساس کردم احمدرضا شکست.

-دیانه رو ول کن، کاریت ندارم. اما دخترت رو بگیر و برو!

هامون قهقهه ای زد.

-دخترم؟ من از جنس هر چی زنه متنفرم بعد تو میگی اون دختری که معلوم نیست مال کدوم معاشقه ی زنته با خودم ببرم؟!

چقدر سخته شکستن مردی که ظاهرش پر از غروره.

-اما این دختر و با خودم میبرم.

-دست از سر دیانه بردار ... اون به اندازه ی کافی تو زندگیش سختی کشیده، قرار نیست تقاص زندگی نحس منم اون بده!

-نکنه عاشقشی!!

-دهنت و ببند ...

-پس نباید برات فرقی بکنه!

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

صدای آژیر ماشین پلیس تو کوچه پیچید. احساس کردم دست هامون شل شد.

از فرصت استفاده کردم و با آرنج زدم به پهلوش.

چون کارم یهوئی بود نتونست خودش رو کنترل کنه و کمی عقب رفت.

سریع اومدم از زیر دستش در برم که سردی چاقو رو تو پهلوم احساس کردم.

فریادی کشیدم و دستم و روی پهلوم گذاشتم. نگاهم رو به احمدرضا و هامونی که با هم گلاویز شده بودن دوختم.

در حیاط باز شد. قدم های تند مردی که به سمتم می اومد خیالم رو راحت کرد که پلیس ها اومدن.

پارسا کنارم روی زمین روی دو زانو نشست.

-دیانه ... دیانه ...

سرم و کمی بلند کردم.

-حرومزاده چه بلائی سرت آورده؟

لبخند کم جونی زدم.

-آروم باش ... الان آمبولانس میاد.

صداها توی سرم درهم و برهم بود فقط دستبند توی دست هامون رو دیدم و لب زدم:

-بهارک ...

چشمهام بسته شد و دنیا جلوی چشمهام تاریک شد.

با احساس سوزش توی دستم چشم باز کردم اما با تابش نور شدید دوباره چشمهام رو بستم.

آروم دوباره باز کردم. نگاهم به پنجره ی رو به روم افتاد. مردمکم رو تو حلقه چشمم چرخوندم و نگاهی تو اتاق انداختم.

فهمیدم بیمارستانم. گلوم خشک بود و دلم آب می خواست اما بدنم درد می کرد و صورتم انگار هنوز بی حس بود.

در اتاق باز شد. خانومی با روپوش سفید وارد اتاق شد. با دیدنم لبخندی زد گفت:

-بهوش اومدی عزیزم؟

جلو اومد و نگاهی به سرم انداخت.

-میرم دکتر و خبر کردم.

و از اتاق بیرون رفت. یاد اتفاقاتی که پیش اومده بود افتادم.


رعشه ای به تنم افتاد. دل نگران احمدرضا و بهارک شدم.

یعنی الان بهارک چطور بود؟! احمدرضا کجا بود؟

در اتاق باز شد. همون پرستار همراه دکتری میانسال و خاله عطیه وارد اتاق شدن.

دکتر نگاهی بهم انداخت.

-خدا رو شکر مثل اینکه بدنت خیلی قویه و حالت خوب شده.

لبخندی زدم. دکتر همراه پرستار بیرون رفتن. خاله اومد جلو.

صورتش از اشک خیس بود. دستم و توی دستش گرفت.

-الهی خاله بمیره که یه روز خوش بهت نیومده! الهی قربونت برم ...

خاله دست به صورت پر از دردم می کشید و قربون صدقه ام می رفت.

-شما کی اومدین؟

-همون روزی که تو بیمارستان بستریت کردن. پارسا، دوست احمدرضا، زنگ زد و ازمون خواست برگردیم اما نگفت برای چی!
این همه اتفاق برات افتاده؛ چرا نگفتی مادربزرگت فوت کرده؟ اصلاًچرا نیومدی شمال پیش ما؟!

-خاله، بهارک حالش چطوره؟

-خوبه خاله جون!

چشمهام رو به نگاه خاله دوختم.

-راستشو بگو خاله، حال بهارک چطوره؟

-به جون پسرا خوبه!

خیالم راحت شد. نفسم رو آسوده بیرون دادم. روم نمیشد حال احمدرضا رو بپرسم، خاله هم حرفی نزد!

-نزدیک ملاقاته، الان همه میان.

دستی به روسری سرم کشیدم. لحظه ای نگذشته بود که در اتاق باز شد.

اول خانوم جون و پشت سرش دائی و زن دائی ها و به ترتیب دخترها و پشت سرشون امیر حافظ و امیر علی و حمید وارد اتاق شدن.

امیر علی با دیدنم گفت:

-لامصب چه دستش سنگین بوده!

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

هانیه اومد جلو و آروم بغلم کرد. نگاهم به در بود اما احمدرضا نیومد!

امیر حافظ فقط نگاهم می کرد. حمید و امیر علی سعی می کردن تا جو رو عوض کنن.

خانوم جون پیشونیم رو بوسید. به خیال خامم پوزخند زدم که مرجان هم میاد!

در اتاق باز شد. کورسوی امیدی توی دلم روشن شد اما با دیدن پارسا و دسته گل بزرگ توی دستش امیدم ناامید شد.

وارد اتاق شد و با همه سلام و احوالپرسی کرد. گل رو روی میز کنارم گذاشت.

-خانوم کوچولو چطوره؟

لبخندی زدم.

-ممنون، خوبم.

زمزمه کرد:

-خدا رو شکر!

بقیه کم کم عازم رفتن شدن. نامزد امیر حافظ نیومده بود.

خاله داشت با بقیه خداحافظی می کرد و پارسا کنار تختم ایستاده بود.

طوری که فقط پارسا بشنوه گفتم:

-احمدرضا کجاست؟

سر بلند کرد. نگاهش رو به چشمهام دوخت. از نگاهش خجالت کشیدم.

سرم رو پایین انداختم. صداش توی گوشم نشست:

-اونم خوبه!

ناراحت شدم از اینکه حالش خوبه و ملاقات من نیومده.

-به چی داری فکر می کنی؟

سری تکون دادم.

-هیچی!

-از دستش ناراحت نباش، زود میاد. توام که فردا مرخصی!

-اوهوم.

-آفرین دختر خوب ... من میرم.

-خداحافظ.

با رفتن بقیه دردم کم کم شروع شد و پرستار دوباره بهم مسکن تزریق کرد.

چاقو نزدیک کلیه ام خورده بود اما خدا بهم رحم کرده بود که عمیق نبود.

با طلوع آفتاب امیر علی اومد و همراه خاله کارهای ترخیصم رو انجام دادن.

دوباره دلم گرفت که احمدرضا نیومده. شاید زیادی نازک نارنجی شدم.

همراه خاله به خونه ی خانوم جون رفتیم.



مرجان با دیدنم سلامی داد. دیگه عادت کرده بودم به بی مادری!

شوکت اسپند دود کرد و خاله من و سمت اتاقم برد.

روی تخت دراز کشیدم. هانیه اومد کنارم.

-نامزدت چطوره؟

-اونم خوبه ... اما دیانه، شبها از ترس دیدن کابوس خوابم نمیبره؛ که اگه یه روزی جریان رو بفهمه من باید چیکار کنم؟!

دستم و روی دستش گذاشتم.

-آروم باش؛ چیزی نمیشه.

-خیلی درد داری؟

-یکم ...

-صورتتو دیدی؟

-نه، هرچی به خاله گفتم آینه بده، نداد!

-آخه حق داره، صورتت خیلی بد شده!

-چی شده؟

-صبر کن ...

هانیه بلند شد و آینه ای از توی کیفش درآورد و داد دستم.

آینه رو باز کردم و آوردم بالا. نگاهم به صورت کبودم افتاد.

نصف صورتم کبود شده بود و قسمتی از صورتم جای دستش بود!

-چیزی نیست ... با پمادهایی که دکتر داده سریع خوب میشی!

آینه رو کنار گذاشتم.

-بهارک کجاست؟

-تو اون یکی اتاق خوابیده.

-خدا رو شکر.

-تو چرا انقدر بهارک رو دوست داری؟

-میدونی، ... بهارک من و یاد خودم میندازه! آخه اون چه گناهی داره که پا تو این دنیای پر از نفرت گذاشته؟

-میدونم؛ منم دلم براش میسوزه.

-هانیه؟

-جونم؟

-احمدرضا کجاست؟

-احمدرضا؟ برای چی می پرسی؟

-نباید بدونم این چند روز احمدرضا کجاست و کجا رفته؟ اصلاً براش مهم نیست من زنده هستم یا نه؟

هانیه چشمکی زد.

-ناقلا نکنه دوسش داری؟!

هول کردم.

-نه، نه ... فقط نگرانم.

-آره، منم گوشام مخملیه!

لبخند کم رنگی روی لبهام نشست.

-یه کم سن بابات و نداره؟!

آروم به بازوش کوبیدم و هر دو خندیدیم.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ
پاسخ
 سپاس شده توسط #lonely girl# ، †cυяɪøυs† ، Creative girl ، yald2015 ، Black-queen ، Par_122


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ - ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ - 11-06-2018، 15:26

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان