امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 4.43
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

#7
رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

پهلوم درد گرفت.

-آااای ...

-چی شد؟

-من و نخندون.

-واه ... به من چه ... دلتم بخواد!

خاله با آبمیوه وارد اتاق شد.

-اذیتش نکن، نمیبینی رنگ به رو نداره؟

-من کاریش ندارم عمه جون ... خودش زیادی خوش خنده شده!

خاله سری تکون داد و هانیه از کنار خاله رد شد و از اتاق بیرون رفت. با رفتن هانیه، خاله اومد و کنارم نشست.

-بیا عزیزم، کمی از این بخور ... خیلی ضعیف شدی!

-خاله؟

-جونم؟

-شما از اون روز چیزی نمیدونین؟

-فقط در حدی که پارسا گفت.

-پارسا؟

احساس کردم خاله هول کرد.

-نه، یعنی منظورم احمدرضاست.

سری تکون دادم. خاله بلند شد.

-کمی استراحت کن تا برات غذا آماده کنم.

-چشم فقط بهارک بیدار شد، میارینش پیشم؟

خاله لبخندی زد.

-آره عزیزم.

با رفتن خاله تو جام دراز کشیدم. چند روزی می شد خونه اومده بودم.

از اینکه بهارک حالش خوب بود خدا رو شکر می کردم.

خودم کارهای شخصیم رو انجام می دادم. همچنان از احمدرضا خبر نداشتم و از این بابت اعصابم خورد بود.

نمیدونستم چه بلایی سر هامون اومده!

دو دل بودم شماره ی پارسا رو بگیرم یا نه اما باید میفهمیدم احمدرضا کجاست.

کسی که به من چیزی نمی گفت! شماره ی پارسا رو گرفتم. بعد از چند بوق صداش تو گوشی پیچید.

-جانم؟

-سلام.

-سلام دیانه خانوم، یادی از ما کردی!

-خوبین؟

-الحمدلله ... تو چطوری؟ ببخشید نشد بیام سر بزنم.

-نه، عیب نداره ... میتونین بیاین اینجا؟

-چیزی شده؟

-نه، اما باید حضوری ببینمتون.

-باشه، امروز عصر میام.

-ممنون.

-فعلاً ...

-خداحافظ.

گوشی رو قطع کردم. نمیدونستم کارم درست هست یا نه!



تا عصر دل تو دلم نبود. مرجان از خونه بیرون رفته بود و خانوم جون تو اتاقش استراحت می کرد.

شوکت بهارک رو برده بود بخوابونه.

با شنیدن صدای زنگ در، شالم رو روی سرم انداختم و آروم از اتاق بیرون اومدم.

آیفون رو زدم و روی تراس ایستادم.

در حیاط باز شد و پارسا مثل همیشه آراسته با دسته گلی وارد شد.

با دیدنم دستی تکون داد. از اون قسمت تراس که به حیاط راه داشت بالا اومد و رو به روم ایستاد.

لحظه ای نگاهمون با هم تلاقی کرد. دسته گل رو طرفم گرفت.

-قابلی نداره.

گل ها رو از دستش گرفتم. عطر نرگس مشامم رو پر کرد.

-خوش اومدی.

-ممنون، حالت بهتره؟

-بله خیلی بهتر شدم.

روی صندلی های فلزی رو به روی هم نشستیم. پارسا پا روی پا انداخت.

-نگرانم کردی ... چیزی شده؟

-احمدرضا کجاست؟

-احمدرضا؟ چطور؟!

-چرا نزدیک یک هفته است که از بیمارستان مرخص شدم اما خبری ازش نیست؟ چیزی شده که به من نمی گین؟

-نه!

-آقا پارسا لطفاً به من دروغ نگو! من میدونم یه چیزی شده ... اصلاً اون روز شما از کجا فهمیدی که اومدی؟ پلیس ها از کجا پیداشون شد؟ هامون کجاست؟

پارسا دستهاش رو به صورت نمایشی بالا آورد.

-باشه، باشه ... من تسلیم! راستش اون روز دیدم در حیاط بازه تعجب کردم. اومدم بیام داخل تا ببینم چه خبره که هامون و تو رو دیدم.
احمدرضا پشتش بهم بود. فهمیدم حتماً اتفاقی افتاده؛ با پلیس تماس گرفتم و تا اومدن پلیس ها داخل نیومدم. وقتی پلیس ها اومدن، داخل اومدیم.
احمدرضا و هامون با هم گلاویز شدن و تو از هوش رفته بودی و بهارکم بی حال گوشه ای افتاده بود.
آمبولانس اومد. پلیس ها احمدرضا و هامون رو بردن کلانتری. احمدرضا از هامون شکایت کرد و متأسفانه اونجا فهمیدیم که هامون چند سال پیش یعنی شاید یکسال قبل از آشنائی با ما از تیمارستان مرخص شده بوده اما اینکه به کسی نگفته و چجوری ردی از خودش به جای نذاشته بوده رو ما هم نفهمیدیم.

-یعنی چی؟ دلیل بستری شدنش چی بوده؟

-اینطور که تو پرونده اش زده بودن از کودکی، آزار جنسی میشده و قرص هایی بهش می دادن تا همیشه گیج باشه و همین مسئله به مرور روی روانش تأثیر گذاشته و اینطور که خودش اعتراف کرده بخاطر اختلال روانش تعادل نداشته و به چندین دختر هم تجاوز کرده اما اونا بخاطر آبروشون هیچ وقت شکایت نکردن.

-الان تکلیف چیه؟

-فعلاًهیچی تا دادسرا مشخص کنه که هامون زندان میره یا دوباره باید بستری بشه.

-احمدرضا کجاست؟

پارسا نفسش رو کلافه بیرون داد.

-احمدرضا حالش تو کلانتری بد شد و مجبور شدیم به بیمارستان انتقالش بدیم.

احساس کردم زیر پام خالی شد. نگاه گنگ و نگرانم رو به پارسا دوختم.

-آروم باش، فقط یه حمله ی قلبی بوده که رد شده.

با تن صدائی که به شدت لرزش داشت لب زدم:

-مگه احمدرضا ناراحتی قلبی داره؟

-آره. اون مدتی که زندان بود یه همچین حمله ای بهش دست داد اما احمدرضا خیلی بی پروائی کرد و دنبالش رو نگرفت. سیگاری هم که میکشه باعث شده کلیه اش ضعیف بشه.

چشمهام پر از اشک شد. دلم برای احمدرضا می سوخت.


پارسا لبخندی زد که معنیش رو نفهمیدم.

-میدونم تا تو هستی حالش خوب میشه!

نگاه گیجم رو به پارسا دوختم. از روی صندلی بلند شد.

-من میرم ... توام مراقب خودت باش. احمدرضا هم به زودی میاد خونه.

-الان بیمارستانه؟

-نه، دیروز مرخصش کردیم اما خودت میدونی که نیاز به تنهائی داره! این مرد به اندازه ی کافی تو زندگیش رنج و تنهائی کشیده؛ خدا کنه از این به بعد زندگی کمی باب میلش پیش بره!

بلند شدم.

-واقعاً همینطوره.

-خوب، فعلاً.

پارسا دستی تکون داد و سمت حیاط رفت. در حیاط رو باز کرد که با امیر حافظ رو در رو شد.

سلامی به هم دادن و پارسا رفت. روی تراس موندم. امیر حافظ وارد حیاط شد.

نگاهی به من که روی تراس ایستاده بودم انداخت و اومد سمت پله های تراس.

-سلام دیانه کوچولو!

-سلام.

-حالت بهتره؟

-اوهوم.

-این اینجا چیکار داشت؟

-منظورت پارساست؟

-آره!

-من بهش زنگ زدم.

احساس کردم رنگش عوض شد.

-اگر کاری داشتی به من یا امیرعلی می گفتی.

-نه، ممنون.

-یعنی این غریبه از ما نزدیک تره؟

-نه، چه حرفیه؟ چند تا سوال داشتم که باید از خود پارسا می پرسیدم.

امیر حافظ آهان کشداری گفت. خیلی وقت بود که دیگه به امیر حافظ فکر نمی کردم.

چرخیدم وارد سالن بشم که با صدای امیر حافظ سر جام موندم.

-میدونم از من خوشت نمیاد ... شاید هم ازم نفرت داشته باشی!


متعجب سمتش برگشتم.

-برای چی باید از تو تنفر داشته باشم؟

-خودت رو به اون راه نزن دیانه، خیلی وقته دیگه مثل قبل باهام نیستی مثل اون موقع هایی که اگر کوچک ترین اتفاقی برات می افتاد به اولین کسی که زنگ می زدی من بودم؛ اما الان غریبه ها محرم تر شدن.

نفسم رو سنگین بیرون دادم.

-اون موقع فقط پسر خاله ی من بودی اما الان همسر کسی هستی و دوست ندارم برای همسرت سوءتفاهم پیش بیاد!

امیر حافظ دستی به پشت سرش کشید.

-گاهی آدم ها مجبور به کاری میشن که هیچ میلی به اون کار ندارن!

با اینکه چیزی از حرفهاش نفهمیدم اما سری تکون دادم و خواستم برگردم که دو قدم اومد جلو و رو به روم قرار گرفت.

نگاهش رو عمیق بهم دوخت. سرم و پائین انداختم.

-تو حیفی دیانه!

و پشت بهم پله ها رو پایین رفت. حرفش رو تو ذهنم تحلیل و تجزیه کردم اما به هیچ نتیجه ای نرسیدم!

دلم عجیب برای احمدرضا و خونه اش تنگ شده بود. نمیدونستم تکلیف بهارک چی میشه!

از اینکه تو خانواده هیچ کس نمیدونست بهارک دختر احمدرضا نیست خوشحال بودم.

دلم نمی خواست به چشم یه حرومزاده نگاهش کنن.

تقصیر این بچه چی بود وقتی مادرش با خودخواهی به این دنیا آورده بودش؟

توی سالن نشسته بودم و با بهارک بازی می کردم. مرجان اومد و رو به روم نشست.

سنگینی نگاهش رو روی خودم و بهارک احساس می کردم اما توجهی نکردم.

با حرفی که زد سرم رو بلند کردم.

-چرا باید تمام وقتت رو برای یکی دیگه بذاری؟!


-منظورتون؟

-منظورم واضحه؛ تو میتونی الان با دوستهات به گردش و تفریح باشی نه اینکه له‌له‌ی یکی دیگه بشی ... یا نکنه داری بخاطر اینکه خودتو تو دل احمدرضا جا کنی این کارها رو می کنی؟!

سرم سوت کشید.

-آدم با به زور جا کردن خودش تو دل دیگران فقط خودشو مچاله می کنه! اگر به بهارک محبت می کنم بخاطر اینه که دوسش دارم.

مرجان از جاش بلند شد و بی تفاوت شونه ای بالا داد.

-حرفات رو متوجه نمیشم که بی دلیل بخوام بچه ی یکی دیگه رو بزرگ کنم.

پوزخند تلخی زدم و زیر لب گفتم:

-تو حتی به بچه ای که از خون خودته محبت نکردی، چطور میشه به یکی دیگه محبت کنی؟!

-احمدرضا من و عشقم و پس زد ... به پاش افتادم اما اون من و ندید.

سر بلند کردم و نگاهم رو بهش دوختم.

-مگه زمانی که احمدرضا دوست داشت دوست داشتنشو دیدی؟ غرورش رو زیر پا گذاشتی و بعد از یه شکست برگشتی ... توقع داشتی برات گاو قربونی می کرد؟

رنگش پرید.

-تو اینا رو از کجا میدونی؟

-مهم دوست داشتن نیست، مهم اینه که اون زمانی که باید می بودی، نبودی! با یه تصمیم اشتباه سه نفر و آواره کردی؛
اون از پدرم که تحمل رفتنت رو نداشت و خودش رو خلاص کرد ... اینم از احمدرضا که بعد از اون همه سال نتونست تصمیم درست رو بگیره و زندگیش بدتر شد که بهتر نشد!
منم که آدم نبودم کسی دلش برام بسوزه!

-می بینم زبون درآوردی!

-بی زبون نبودم که بخوام دربیارم.


-کاش شما هم به اشتباهت پی می بردی.

-من هیچ اشتباهی تو زندگیم نداشتم که بخوام بهش فکر کنم. تو هم بهتره دایه ی عزیز تر از مادر نشی!

سمت آشپزخونه رفت. با رفتنش دستم و روی قلبم گذاشتم.

اولین بار بود اینطور کوبنده باهاش حرف می زدم اما از این قضیه ناراحت نبودم.

حرفهایی بود که مدت ها بود روی قلبم سنگینی می کرد. تا آخر شب دیگه با مرجان هم کلام نشدم.

صبح از خواب بیدار شدم. بهارک هنوز خواب بود. در اتاق رو باز کردم.

صدایی از بیرون می اومد. کمی که گوشهام رو تیز کردم صدای احمدرضا رو شنیدم.

نمیدونم چرا دستپاچه شدم؟ ضربان قلبم بالا رفت. سمت آینه ی اتاق برگشتم و نگاهی به چهره ی رنگ پریده ام انداختم.

شالی روی سرم انداختم و با همون بلوز و شلوار خواب عروسکیم از اتاق بیرون اومدم.

احمدرضا پشتش بهم بود و عزیز رو به روش نشسته بود.

آروم سلامی کردم. از جاش بلند شد و برگشت سمتم.

چهره اش انگار خسته بود و ته ریش درآورده بود. نگاهی به سر تا پام انداخت.

لبخند کم رنگی روی لبهاش نشست.

-سلام خانم شجاع!

گونه هام رنگ گرفتن و با خجالت سرم و پایین انداختم.

قلبم محکم و تپنده به سینه ام می زد. با صدای خانوم جون به خودم اومدم.

-سلام دخترم، صبحت بخیر.

-سلام خانوم جون.

احمدرضا هنوز ایستاده بود. سنگینی نگاهش رو احساس می کردم و باعث می شد هول کنم.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

باید از کنار مبل احمدرضا رد می شدم. احساس می کردم الانه که صدای قلبم رسوام کنه.

همین که خواستم از کنارش رد بشم، صدای گرمش تار و پودم رو بهم ریخت.

-چه خوبه که حالت خوبه!

سریع رد شدم. گونه هام تا بناگوش قرمز شدن. سمت آشپزخونه رفتم و آبی به دست و صورتم زدم.

خواستم بیام بیرون که صحبتهاشون باعث شد سر جام وایستم.

-همیشه سعی کردم برات مادری کنم و جای اون خدابیامرز رو پر کنم ... میدونم که نتونستم؛ کاری که مرجان کرد باعث شد همه ی ما پیش تو شرمنده بشیم.

-این چه حرفیه زن عمو؛ شما و عموی خدابیامرز هیچی برای من کم نذاشتین. اینکه من از زن شانس ندارم بحثش جداست.

-درست میشه ... الان سلامتی خودت از هر چیزی مهم تره! چرا اصلاًبه فکرش نیستی؟

-بادمجون بم آت نداره خانوم جون ... ببخشید، بهارکم اذیتتون می کنه!

-نه برعکس، با دیانه خیلی خوبه!

-الان این خانوم کوچولو کجا رفت؟ یه چائی نمیاره؟

منظورش به من بود. صدای خانوم جون بلند شد.

-دیانه عزیزم، چائی بیار.

سریع یه سینی چائی ریختم و از آشپزخونه بیرون اومدم. سینی رو روی میز گذاشتم و کنار خانوم جون نشستم.

احمدرضا نگاهم کرد گفت:

-زخمت بهتره؟

-بله خدا رو شکر.

با حرف خانوم جون لحظه ای هر دو به هم نگاه کردیم.

-دعوای تو و اون شریکت سر چی بود؟

نمیدونستم الان احمدرضا قراره چی بگه!



احمدرضا پا روی پا انداخت گفت:

-چیز مهمی نبود ... سر کار بحثمون شد.

-خیلی مراقب باش مادر، این روزا به هیچ کس نمیشه اعتماد کرد!

احمدرضا به نشونه ی تأیید سری تکون داد. خانوم جون بلند شد.

-برم ببینم مرجان کجاست؟ عادت نداره انقدر بخوابه!

و سمت پله ها رفت. احمدرضا فنجون چائیش رو برداشت و نگاهم کرد.

-خوبی؟

ته دلم خالی شد. لحن صداش یه جوری بود. تا حالا اینقدر مهربون ندیده بودمش! هول کردم و نمیدونستم چی بگم!

-خودم همونجا می کشتمش اگر تار موئی ازت کم می شد!

این مرد امروز داشت با احساسات من چیکار می کرد؟

دلم می خواست بگم “با من اینطور صحبت نکن، من محبت ندیده ام” اما سکوت کردم.

به پشتی مبل تکیه داد.

-نمیدونستم اینهمه سال با یه روانی دارم کار می کنم ... یه آدمی که بویی از انسانیت نبرده!

نگاهش کردم. انگار از همیشه خسته تر بود. بهش حق میدادم، شرایط خوبی نداشت. الانم که اوضاع زندگیش معلوم نبود.

بلند شد. سریع بلند شدم که باعث شد جای بخیه هام درد بگیره.

آخ ریزی زیر لب گفتم و دستم و روی پهلوم گذاشتم. احمدرضا فاصله ی بینمون رو پر کرد.

-چی شد؟ حالت خوبه؟
هرم نفس هاش به صورتم می خورد. آروم سرم و بلند کردم. نگاهم گیر نگاهش شد و ضربان قلبم بالا رفت.

لبخند کمرنگی زد گفت:

-ریزه میزه بودی، الان خاله سوسکه شدی!

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ


رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

ابروهام از تعجب بالا پرید. تک خنده ای کرد و نوک دماغم رو کشید.

-مراقب خودت باش.

خواست بره سمت در که صداش کردم.

-آقا احمدرضا؟

برگشت و سؤالی نگاهم کرد.

-حالتون خوبه؟

-آره!

و از در سالن بیرون رفت. با رفتنش روی مبل نشستم. تمام حواسم پیش احمدرضا بود.

عصر، مونا اومد دیدنم و کلی قربون صدقه ام رفت اما من حالم خوب نبود ... حال دلم یه جوری بود.

مونا نگاهش رو بهم دوخت.

-خوبی؟

یهو چشمهام پر از اشک شد.

-دیانه ... چرا گریه می کنی؟

-دلم گرفته.

کشیدم توی بغلش.

-تو یه چیزیت شده که به من نمی گی!

-عاشقی چطوریه؟

خنده ای کرد.

-ای کلک، عاشق شدی؟

لبم رو به دندون گرفتم.

-نگو اون آدم احمدرضاست!

با شنیدن اسمش ته دلم خالی شد. دستش و روی دستم گذاشت.

-چیزی بهت گفته؟

تند سر تکون دادم.

-نه، نه ... اون اصلاً به من فکر نمی کنه! اصلاً شاید من دارم اشتباه می کنم.

-این نگاهی که من دارم می بینم، داره میگه که اشتباه نمی کنه!

-من می ترسم مونا ... چیکار کنم؟

-ما که نمیدونیم حس اون به تو چیه و یه چیز دیگه دیانه، احمدرضا خیلی ازت بزرگتره ... سن پدرت و داره.

-میدونم.

-اینم میدونی که خیلی اذیتت کرد ... تحقیرت کرد ...

سرمو به معنی آره تکون دادم.

-خودمم همه ی اینا رو میدونم اما تنها کسیه که وقتی کنارشم آرومم؛ با اینکه ازش می ترسم اما حس می کنم خیلی دوسش دارم.

مونا با درموندگی سرش رو تکون داد.


-تا حالا عاشق نشدم که حست رو درک کنم اما میدونم عاشقی اصلاً چیز خوبی نیست.

کمی با مونا حرف زدیم و مونا بعد از کلی دلداری خداحافظی کرد و رفت.

چند روزی می شد احمدرضا نیومده بود.

امیر حافظ بخاطر بیماری پدر نوشین قرار بود مراسمشون رو زودتر بگیره.

همه در تکاپوی خرید بودن.

توی سالن کنار خانوم جون و مرجان نشسته بودم که مرجان گفت:

-میخوام برگردم.

خانوم جون متعجب سر بلند کرد.

-اما تو اومدی بمونی!

-من حوصله ایران رو ندارم .... از اولم نباید میومدم.

خانوم جون پوزخندی زد گفت:

-وقتی میگیم نیا، پاتو تو یه کفش می کنی که الا و بلا میام. تو که همه کارت رو خودت می کنی، حالا هم مختاری؛ میخوای بمون، میخوای برو.

صدای خانوم جون بغض داشت. مرجان از جاش بلند شد و کنار پای خانوم جون نشست.

-مامان تو که دردم و میدونی ... ایران برای من جز خاطرات تلخ چیز دیگه ای نداره، حداقل اونجا هیچ خاطره ای نیست.

-چرا زندگیت رو از اول شروع نمی کنی؟

-حرفا می زنید ... چه شروع تازه ای؟

-در کنار من و دخترت!

مرجان سریع بلند شد.

-من دختری ندارم! دیانه می تونه یه فامیل یا یه دوست باشه اما دختر نه!

بغضم رو فرو دادم و با صدایی که سعی داشتم نلرزه گفتم:

-من از شما توقع ندارم مادر باشی و مادری کنی.

چرخید سمتم و توی دوقدمیم ایستاد. دستش اومد سمت دستم که دستم و سریع کشیدم.

-تو می خوای اسمم رو هرچی دوست داری بذار اما من هیچ حس مادرانه ای بهت ندارم ... تمام سعیم رو کردم تا با خودم کنار بیام اما نشد ... نمیشه!

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

-می تونیم دوست باشیم اما مادر و فرزند نه!

پوزخندی زدم.

-زمانی که باید مادری می کردی نکردی ... زمانی که حسرت داشتنت رو داشتم نبودی ... الانم دوست نمی خوام! می تونید برید پی زندگیتون مثل تمام این سالها که رفتی!

مرجان فقط نگاهم کرد. توی نگاهش دنبال ذره ای حس مادرانه بودم اما انگار هیچی نبود؛ خالیِ خالی!

خانوم جون بلند شد.

-خیلی عوض شدی مرجان، خیلی!

-آره من عوض شدم ... عوضی شدم ... همه ی اینا مقصرش احمدرضاست.

-اشتباهات خودت رو پای احمدرضا نذار، تو نخواستیش.

-من که دوباره اومدم!

-اگر احمدرضا هم عشقت رو پس می زد و بعد از چند سال میومد میگفت پشیمونم، قبولش می کردی؟ من مادرتم اما تو اون پسر رو شکستی!
با پدر دیانه لجوجانه ازدواج کردی و ثمره ی یه زندگی اشتباه شد این دختری که تمام سالهای عمرش رو تو حسرت داشتن پدر و مادر گذروند.

-من فقط دنبال کمی آزادی بودم.

خانوم جون پوزخندی زد.

-به آزادیت رسیدی اما حق نداری کسی رو مقصر بدونی بخصوص احمدرضا رو که با رفتنت مثل شمع آب شد!
حقش خوشبختی بود که تو و اون بهار ذلیل شده ازش گرفتین ... حالام میتونی بری هر جائی که دوست داری؛ نه دیانه مادر می خواد نه من دختر.

و پشت به مرجان سمت اتاقش رفت. مرجان عصبی پاشو کوبید زمین گفت:

-هیچ کس من و نمی فهمه ... هیچ کس!

و سمت اتاقش رفت. روی مبل نشستم و سرم و توی دستهام گرفتم.

قلبم خالی بود نه نفرت داشتم ازش نه چیز دیگه ای، انگار خنثی شده بودم!



مثل تمام آخر هفته ها، همه خونه ی خانوم جون جمع بودن. احمدرضا هنوز نیومده بود.

نامزد امیر حافظ هم نبود اما نامزد هانیه اومده بود. به نظر پسر خوبی میومد.

در حال غذا دادن به بهارک بودم که خاله گفت:

-حالا تصمیمت برای رفتن جدیه؟!

مرجان بی حوصله پا روی پا انداخت.

-آره، اینجا بمونم که چی بشه؟ اتفاق جدیدی میوفته؟ ... پس بهتره برگردم.

امیر علی مثل همیشه با شوخی گفت:

-خاله منم ببر، دلم آزادی می خواد!

حمید زد تو بازوش.

-توی نسناس همین جا هم آزادی های خودت رو داری، اونور بری که یه ملت رو آباد می کنی!

خاله استغفراللهی گفت و امیر علی زد تو سر حمید. امیر حافظ مثل همیشه آروم بود.

خانوم جون: مرجان هر وقت بخواد میتونه بره، آزاده.

هانیه: یعنی برای عروسی امیر حافظ نیستی عمه؟

-میبینی که همه دارن بیرونم می کنن!

خانوم جون: کسی تو رو بیرون نکرده، خودت مشتاق رفتنی!

با صدای زنگ در همه سکوت کردن. بعد از چند دقیقه احمدرضا وارد سالن شد.

با دیدنش دوباره ضربان قلبم بالا رفت. با همه سلام احوالپرسی کرد.

با دیدنم لبخندی بهم زد و حالم رو پرسید. بدون اینکه به بهارک نگاه کنه روی مبل رو به روم نشست.

سنگینی نگاه کسی رو احساس کردم. سر بلند کردم که نگاهم به امیر حافظ افتاد.

وقتی دید نگاهش کردم پوزخندی زد. تعجب کردم اما حرفی نزدم.

بحث به عروسی امیر حافظ کشیده شد و کارهایی که باید می کردن.

رفتم سمت آشپزخونه، زمان داروهام بود.



لیوانی آب پر کردم و قرصم رو خوردم. خواستم بیام بیرون که امیر حافظ تو چهارچوب در نمایان شد.

-تو عاشقش شدی!

-چی؟

-تو عاشق احمدرضا شدی!

یهو قلبم خالی شد و هول کردم.

-نه، کی گفته؟

-چشمهات! ولی به تفاوت بینتون فکر کردی؟

-چی داری برای خودت می بافی؟

اومد جلو و تو دو قدمیم ایستاد.

-به من نگاه کن دیانه.

آروم سرم رو بالا آوردم. یاد تمام محبتهاش افتادم.

-میدونم من در حقت بد کردم اما ازدواجت با احمدرضا اشتباهه!

لبم رو به دندون گرفتم.

-کی گفته ما قراره با هم ازدواج کنیم؟

-من بچه نیستم دیانه ... تو رو مثل کف دستم می شناسم.

“یعنی همه مثل امیر حافظ فهمیدن؟”

-نگران نباش، هیچ کس نفهمیده.

دستم رو روی دهنم گذاشتم. بازم با صدای بلند فکر کرده بودم!

-تو خیلی خوبی دیانه.

با صدایی که از پشت سر امیر حافظ بلند شد، سر چرخوند.

نگاهم به احمدرضا افتاد که به چهارچوب در تکیه داده بود.

ترسیدم؛ هم از حضورش هم از اینکه نکنه چیزی از حرفهامون رو فهمیده باشه! یعنی شنیده؟

-اگر مزاحم خلوتتونم برم!

-خلوتی نبوده.

احمدرضا آهااان کشداری گفت و نگاهش رو به من دوخت. هول کردم.

-من برم پیش بهارک.

از کنار احمدرضا رد شدم که دستش به دستم خورد. حالم یه جوری شد.

لحظه ای صدای عصبیش رو شنیدم.

-تو مگه زن نگرفتی؟

پاهام سست شد.

-چی برای خودت میگی؟

جایز ندونستم خیلی وایستم و سمت سالن راهم رو کج کردم.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

کنار بهارک نشستم اما تمام هوش و حواسم پیش احمدرضا و امیر حافظ بود.

بعد از چند دقیقه با هم به سمت سالن اومدن. از چهره ی هیچ کدوم چیزی مشخص نبود.

دلم کمی شور می زد. بعدازظهر همگی عازم رفتن شدن که احمدرضا اومد سمتم و تو دو قدمیم ایستاد.

-میخوام بعد از مراسم امیر باهات صحبت کنم.

نگاهم رو بهش دوختم.

-باشه.

لبخند کم رنگی زد و با بقیه خداحافظی کرد و رفت.

به اصرار هانیه و خانوم جون با هانیه برای خرید لباس رفتیم.

بعد از کمی گشت و گذار، لباس بنفش کوتاه حریری نظرم رو جلب کرد و به همراه کیف و کفش و روسری همرنگش خریدم.

برای بهارک هم لباس خریدم و به خونه برگشتیم. بالاخره شب مراسم امیر حافظ رسید.

با هانیه به آرایشگاه رفتیم و قرار شد حمید بیاد دنبالمون.

بهارک با خانوم جون به باغ رفته بودن. آرایش روی صورتم کم و دخترونه بود و موهای بلندم رو *** کرده بود.

هانیه خیلی خوشگل شده بود. با اومدن حمید با هم از آرایشگاه بیرون اومدیم و سمت باغ حرکت کردیم.

هم هیجان داشتم و هم دلشوره. حمید ماشین و تو کوچه پارک کرد و پیاده شدیم.

امیر علی با یه پسر دیگه دم در ورودی ایستاده بودن. امیر علی با دیدنمون سوتی زد و گفت:

-به به لولو تبدیل به هلو شده! خدا این رنگ و روغن رو از شماها نگیره ...

هانیه با اعتراض گفت:

-امیر علی میزنمتااا ... خوبه بدون آرایش ما رو هم دیدی!


-آره واقعاً، خدا نصیب دشمن کنه!

و زد زیر خنده. هانیه زهرماری حواله اش کرد و با هم وارد باغ شدیم.

دور تا دور صندلی چیده بودن برای آقایون و خانمها داخل بودن. خدا رو شکر کردم مختلط نبود.

با نگاهم دنبال احمدرضا بودم اما انگار هنوز نیومده بود.

نگاهم به پارسا افتاد که با دیدنم لبخندی زد و آروم سر تکون داد.

متقابلاً براش سری تکون دادم و وارد سالن شدیم. همه در حال بزن و برقص بودن.

لباس عوض کرده و پیش بقیه رفتیم. عروس و داماد هنوز نیومده بودن.

خاله قربون صدقه ام رفت. کنار خانوم جون و بهارک نشستم و هانیه رفت وسط.

نیم ساعت بعد عروس و داماد اومدن. نگاهم به المیرا افتاد. با دیدنم اخمی کرد و نگاهش رو ازم گرفت.

دیروقت بود که مهمون های دور رفتن و بقیه وارد سالن شدن.

نگاهم تو مردا به احمدرضا افتاد. کت و شلوار پوشیده بود و از همیشه جذاب تر شده بود.

حمید و امیر علی رفتن وسط. نگاه سنگین المیرا رو روی احمدرضا احساس می کردم و اصلاً دلم نمی خواست احمدرضا نگاهش به المیرا بیوفته.

احمدرضا اومد سمتم و کنارم ایستاد.

-سلام.

-سلام خانوم کوچولو، چه موش خوشگلی!

گونه هام گل انداختن. نگاهم رو به امیر حافظ و نوشین دوختم که هر دو زیبا شده بودن.

بالاخره نوبت عروس کشون شد.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

همه سمت ماشینهاشون رفتن. بلاتکلیف مونده بودم که هانیه گفت:

-دیانه، بیا با ما بریم.

خواستم برم سمت ماشینشون که وسط راه آستینم کشیده شد.

-دیانه با من میاد!

هانیه سوتی زد و سوار ماشین شد. قلبم پر هیجان می زد.

سمت ماشین احمدرضا رفتم. در جلو رو باز کرد و سوار شدم.

با حرکت ماشین عروس بقیه ی ماشینها شروع به بوق زدن کردن. صدای بلند آهنگ کل خیابون رو برداشته بود.

احمدرضا شیشه رو پایین داد. هوای خنک وارد ماشین شد و کمی روسریم رو عقب برد.

بهارک صندلی عقب خوابیده بود. بالاخره بعد از کلی دور زدن، ماشین کنار ساختمونی ایستاد.

بعد از بدرقه ی عروس و داماد، سمت خونه ی خانوم جون حرکت کردیم.

احمدرضا ماشین رو کنار در خونه نگهداشت. خواستم پیاده شم که گفت:

-فردا وقت داری؟ میخوام باهات صحبت کنم.

-بله.

-خوبه، عصر میام دنبالت.

باشه ای زیر لب گفتم و از ماشین پیاده شدم. در عقب رو باز کردم و بهارک رو برداشتم که صداش تو گوشم نشست:

-امشب خیلی خوشگل شدی!

تا اومدم حرفش رو هضم کنم، ماشین تو پیچ کوچه گم شد.

وارد خونه شدم اما یه دلشوره ی عجیبی داشتم.

یعنی احمدرضا می خواست چی بهم بگه؟ اصلاً چیکارم داره؟

تمام شب ذهنم درگیرش بود. تا عصر که بخوام برم دل تو دلم نبود.

لباس پوشیدم و آرایش ملیحی روی صورتم انجام دادم.


با صدای آیفون سریع کیفم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون.

در حیاط و باز کردم. احمدرضا تو ماشین نشسته بود.

سوار شدم که بوی عطرش پیچید توی دماغم. عمیق نفس کشیدم.

-سلام.

-سلام خانوم کوچولو ...

ماشین و روشن کرد. نمیدونستم قراره کجا بریم اما سکوت کرده بودم. ماشین و تو پارک چیتگر نگهداشت.

-می تونی پیاده روی کنی؟

-اوهوم.

-خوبه.

با هم پیاده شدیم و سمت جاده ی سنگفرش شروع به راه رفتن کردیم.

هوا خنک بود و نسیم ملایمی می وزید. قسمت بالای پارک چندین نیمکت گذاشته بودن و فضای قشنگی بود.

احمدرضا سمت یکی از نیمکت ها رفت.

با فاصله کنارش نشستم. نگاهش رو بهم دوخت. دستهام رو قلاب کردم و روی پاهام گذاشتم.

-میدونم من در حقت خیلی بدی کردم ... فکر می کردم می تونم نفرت و کینه ای که از دیگران داشتم رو سر تو خالی کنم اما با هر بار اذیتی که می کردم حالم خوب که نمی شد هیچ، نگاهت هم همیشه باهام بود اما این نفرت اجازه نمی داد باور کنم توام به اندازه ی خودت سختی کشیدی و حقت نیست که منم اذیتت کنم! تا روزی که از خونه ام رفتی؛ اون روز معنی حضور یک زن توی خونه رو فهمیدم.

نگاهش رو ازم گرفت و تکیه اش رو به نیمکت داد.

-اون روز تازه فهمیدم که ...

مکثی کرد. قلبم پر تنش به سینه ام می کوبید. حرفهاش برام تازگی داشت.

شنیدن این حرفها از دهان احمدرضای مغرور دور از باور بود!



چرخید و نگاهش رو به چشمهام دوخت.

-مسخره است برای همه اما من دوستت دارم!

یهو سرم و بالا آوردم. نگاهم رو بهش دوختم. چی داشتم می شنیدم؟!

احمدرضا من و دوست داره؟؟ لبخندی زد.

-حق داری تعجب کنی چون من سن پدرت رو دارم اما این قلب، این حرفها سرش نمیشه!

گونه هام گر گرفتن. باورم نمی شد احمدرضا من و دوست داره. لبم رو به دندون گرفتم.

-خیلی حرفها هست اما واقعاً نمیدونم از کجا شروع کنم.

از روی نیمکت بلند شدم. احمدرضا هم سریع بلند شد.

قدمی عقب گذاشتم که مچ دستم اسیر دستهای مردونه اش شد.

فاصله ی بینمون رو پر کرد. همه جا خلوت بود و پرنده پر نمی زد.

دستش و زیر چونه ام گذاشت و سرم و بالا آورد.

-به من نگاه کن!

آروم سرم و بالا آوردم.

-تو حق داری هر تصمیمی بگیری حتی اگر اون تصمیم نه گفتن باشه اما تجربه بهم ثابت کرده برای چیزی که می خوام بجنگم حتی اگر اون چیز، آدم دست نیافتنی ای مثل تو باشه!

قلبم داشت از جاش کنده می شد. سکوت کرده بودم. اصلاً نمیدونستم چی باید بگم!

-میدونم تو برای من حیفی اما این دل لعنتی چیزی حالیش نمیشه!

-میشه برگردیم؟

-آره ... آره ...

تمام راه ذهنم درگیر بود. من احمدرضا رو دوست داشتم اما تکلیف بهارک چی می شد؟

توی دوراهی بدی مونده بودم. ماشین و کنار در نگهداشت.

-شب برای خواستگاری میام!

از ماشین پیاده شدم و احمدرضا گاز ماشین و گرفت و رفت.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

در حیاط رو باز کردم و وارد حیاط شدم. همونجا کنار در سر خوردم.

رفتن با احمدرضا و شنیدن حرفهاش برام مثل یه خواب بود.

یه خواب شیرین که حتی باورش برام سخت بود. از روی زمین بلند شدم و سمت خونه راه افتادم.

با ورود به سالن نگاهم به خانوم جون افتاد.

-سلام.

-سلام دخترم. شب مهمون داریم.

-کیه؟

-یعنی تو نمیدونی کیه؟

لبم رو به دندون گرفتم.

-بیا اینجا ببینم چرا انقدر رنگ به رنگ میشی؟

با گامهای آروم سمت خانوم جون رفتم و کنارش روی مبل نشستم. دستم و توی دستش گرفت.

-به من نگاه کن.

آروم سرم و بالا آوردم.

-تو اگه احمدرضا رو دوست نداشته باشی بهش زنگ میزنم و میگم نیاد! احساس کردم تو هم بی میل نیستی!

-من سردرگمم.

صورتم رو نوازش کرد.

-از چی عزیزم؟ به دلت رجوع کن، میدونم احمدرضا ازت بزرگتره اما اگر دوستش داشته باشی بزرگی سن معنائی نداره.

سرم و روی پای خانوم جون گذاشتم و بغضم ترکید. خودمم نمیدونستم دلیل گریه ام چیه؟

-گریه کن عزیزم اما بعدش یه تصمیم درست بگیر ... این دو سالی که اومدی اینجا فهمیدم چقدر فهمیده و خانوم هستی؛ تو هر تصمیمی بگیری من پشتتم.

باید به دلم رجوع می کردم. تا شب به احمدرضا و تمام خاطراتی که تو خونه اش داشتم فکر کردم.



همه ی اون خاطرات جلوی چشمم اومدن اما من از احمدرضا هیچ کینه ای به دل نداشتم!

این مرد شرایط سختی رو تو زندگیش گذرونده بود.

شاید هر کسی جای احمدزضا هم بود همین رفتار رو می کرد.

روی تخت نشستم و نگاهم رو به کفپوش اتاق دوختم.

دلم فقط احمدرضا رو می خواست؛ برای اولین بار تو این بیست و چند سال عمرم چیزی رو اینجوری از ته قلبم می خواستم.

با صدای زنگ گوشیم نگاهی به صفحه اش انداختم؛ شماره ی مونا بود.

دکمه ی اتصال رو زدم و صدای گرمش تو گوشی پیچید.

-الو ... دیانه، زنده ای؟

-سلام.

-چه عجب خااانوم ... دیگه داشتم نگرانت میشدم! خوبی؟

-اوهوم.

-چیزی شده دیانه؟

-احمدرضا!

-احمدرضا چی؟ دوباره زدتت؟

لبخندی روی لبم نشست.

-نه دیوونه ... ازم خواستگاری کرده!

انگار مونا هم مثل من شوکه شد!

-درووووغ میگی!!!!

-نه.

-باورم نمیشه، چطور روش شده؟

-مونا!!!

-آخ آخ یادم رفته بود تو عاشقشی. از شوخی گذشته، نظرت چیه؟

-گیج شدم مونا اما هر جوری که فکر می کنم من احمدرضا رو دوست دارم.

-اما تفاوت بینتون چی؟

-تفاوت سنی برام مهم نیست وقتی بهش علاقه دارم. تا الان همه اش به حرف اطرافیانم بودم و هیچ وقت برای چیزهایی که می خواستم تلاشی نکردم اما الان دلم احمدرضا رو میخواد، حتی اگه از نظر همه اشتباه باشه! حداقلش اینه حسرت به دل نمیمونم.

-پس به حرف دلت گوش کن.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

-نگران چیزی هم نباش، مطمئنم خدا با توئه.

حرفهای مونا باعث شد کمی دلگرم بشم. دلشوره داشتم و نمیدونستم چی بپوشم.

چقدر اینجور مواقع وجود مادر چیز خوبیه!

با خودم درگیر بودم که در اتاق باز شد. سرم رو بلند کردم که نگاهم به خاله افتاد.

با دیدنم لبخندی زد و وارد شد.

-خانوم جون زنگ زده بود ... راسته احمدرضا قراره بیاد خواستگاری؟

خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم. خاله اومد سمتم و تو دو قدمیم ایستاد.

سرم پایین بود. دستش و زیر چونه ام زد. سرم و بالا آوردم.

-ببین خانوم کوچولو خجالت کشیده!

بغض توی گلوم بالا و پایین می شد. یهو کشیده شدم توی آغوش گرم خاله.

-خاله فدات بشه؛ ببین، اومدم برات مادری کنم. با انتخاب هم لباس بپوشی ... چائی دم کنی ...

عطر مهربونیش رو بلعیدم. خاله رفت سمت کمد لباس ها.

-خوب، ببینم چی داری؟

با کمک خاله کت و شلوار خوش دوختی پوشیدم و شال سفیدم رو سرم انداختم.

-دیانه!

-بله؟

-تو احمدرضا رو دوست داری؟

لبم رو به دندون گرفتم. خاله خنده ای کرد.

-خدا رو شکر.

مرجان رفته بود بیرون و فقط خاله و خانوم جون توی سالن بودن.

شوکت، بهارک رو با خودش برده بود. ساعتی نگذشته بود که زنگ در به صدا درآمد.



خاله سمت آیفون رفت.

-شاه دوماد اومد.

ضربان قلبم بالا رفت. استرس باعث شده بود تا کف دستم خیس بشه.

در سالن باز شد و مثل همیشه بوی ادکلنش جلوتر از خودش اعلام وجود کرد.

نگاهم به دسته گل بزرگ توی دستش افتاد. هر سه سرپا ایستاده بودیم.

احمدرضا کت و شلوار خوش دوختی پوشیده بود. با دیدنم دسته گل و سمتم گرفت.

با خجالت گلها رو از دستش گرفتم و سمت آشپزخونه رفتم.

نمیدونستم باید چیکار کنم که با صدای خاله به خودم اومدم.

-دیانه، بیا عزیزم.

به سالن برگشتم و کنار خاله روی مبل رو به روی احمدرضا نشستم. خانوم جون رشته ی کلام رو به دست گرفت.

-تو دیانه رو می خوای احمدرضا؟

خانوم جون چنان محکم و رک این حرف رو زد که لحظه ای شوکه سرم رو بلند کردم. نگاهم به احمدرضا افتاد.

لحظه ای نگاهم کرد و گفت:

-شاید بعد از اینهمه سال زندگی، اولین باره که دلم مصمم یکی رو انقدر می خواد! من عاشق سادگی و مهربونی دیانه شدم.

خانوم جون: در اینکه دیانه خانوم و با وقاره شکی نیست اما خودت می دونی رفتار خوبی باهاش نداشتی، اگه اون رفتار تکرار بشه چی؟

تیر پشتم لحظه ای لرزید. احمدرضا پا روی پا انداخت.

-دیانه تو شرایط خوبی وارد زندگیم نشد اما این بار قراره به عنوان همسرم وارد زندگیم بشه.

ته قلبم از حرفهای محکمش قرص شد و ناخواسته لبخندی روی لبهام نشست.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

ادامه دارد ... .

Heart  Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط #lonely girl# ، †cυяɪøυs† ، Creative girl ، yald2015 ، Par_122


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ (جلد2) - ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ - 11-06-2018، 15:52

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان