24-06-2018، 15:56

لبم رو به دندون گرفتم و گوشی رو قطع کردم. هم هیجان داشتم هم دلشوره.
یکساعت شد. دوباره شماره اش رو گرفتم. بوق خورد اما جواب نداد.
شماره ی هتل رو گرفتم، اونجا هم کسی جواب نداد! نگران شدم. یعنی چی؟
نیم ساعتی صبر کردم اما بازم کسی جواب نداد. لباس پوشیدم و با آژانس به هتل رفتم.
با رسیدن به سر کوچه ی هتل و دیدن جمعیت دلم به شور افتاد.
سریع پیاده شدم و جمعیت رو کنار زدم. نگاهم به شعله های آتیشی افتاد که از هتل زبانه می کشید!
باورم نمیشد هتل آتیش گرفته بود. جیغ زدم:
-برید کنار، برید کنار.
آتیش نشانی سعی داشت آتیش رو خاموش کنه.
-خانوم، آقا، تو رو خدا برید کنار. احمدرضا ... احمدرضاااااا ....
فریاد می زدم و اشک صورت پر از آرایشم رو خیس کرده بود. مردی اومد جلو.
-خانوم برو کنار ... مگه نمی بینی؟
-آا، آقا شوهرم اونجاس ... تو رو خدا ... ناراحتی قلبی داره، دود براش خوب نیست ... خواهش می کنم.
-ما داریم سعیمون رو می کنیم. شما آروم باشید.
اما مگه می شد؟ عشقم داشت تو آتیش میسوخت و این آقا توقع آروم بودن داشت.
با کشیده شدن دستم نگاهم به پارسا افتاد. با دیدنش داغ دلم تازه شد.
-پارسا چی شده؟ من یکساعت پیش با احمدرضا صحبت کردم، حالش خوب بود.
-آروم باش دیانه، منم تازه فهمیدم.
-وااای پارسا ...
-احمدرضا ... احمدرضا اونجاست.
زدم توی سرم.
-من چه خاکی تو سرم بریزم؟ واااای خداااا ....
پارسا سعی داشت آرومم کنه اما مگه می شد؟ بالاخره آتیش خاموش شد. خواستم برم که اجازه ندادن.
برانکارد بود که بیرون می اومد. عده ای زنده و عده ای کاملاً سوخته بودن اما احمدرضا هنوز نیومده بود.
با دیدن برانکاردی قلبم کنده شد. حس لعنتیم می گفت خودشه.
-احمدرضا ... احمدرضا ...
مردم و کنار زدم و سمت برانکارد رفتم. با دیدن صورتش و چشمهای بسته اش احساس کردم دنیا دور سرم چرخید.
باورم نمی شد احمدرضا، احمدرضای من ...
-آقا ... آقا ... حالش خوبه، مگه نه؟ آقا تو رو خدا، حالش خوبه؟
دستم و سمت سینه اش بردم. کسی خواست مانع بشه. عصبی فریاد زدم:
-ولم کنید ... من میدونم قلبش میزنه ... احمدرضای من زنده است!
قلبم بیقرار می زد. دستم و روی سینه اش گذاشتم اما نمی زد!
دستامو بالا بردم و کوبیدم توی صورتم.
-احمدرضا پاشو ... لعنتی پاشو ... ما یکساعت پیش با هم صحبت کردیم ... قول داده بودی زود بیای ...
حالم دست خودم نبود. باورم نمی شد. پارچه ی سفید رو گذاشتن روی صورتش.
دنیا جلوی چشمهام تار شد و دیگه چیزی نفهمیدم.
با حس سوزش توی دستم چشمهام رو باز کردم. نگاهم به هانیه افتاد که با چشمهای متورم و لباس سیاه بالای سرم ایستاده بود.
فشاری به چشمهام آوردم.
ادامه دارد... .