امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 4.43
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

#15
رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

پارت آخر


اما با یادآوری آتیش سوزی و احمدرضا دنیا دور سرم چرخید. هانیه دید چشم باز کردم لبخندی زد.

-دیانه.

-احمدرضا ... من باید برم.

-آروم باش.

سرم و از توی دستم کشیدم.

-دیانه!

-چی میگی هانیه؟ من الان چرا اینجام؟ من باید پیش احمدرضا باشم!

خون از دستم روی سرامیک ها ریخت.

-داری چیکار می کنی؟ ببین، داره خون ازت میره!

بغضم شکست.

-بذار برم؛ من و چرا توی این خراب شده آوردی؟

سمت در اتاق رفتم. پرستاری خواست بیاد داخل که پسش زدم.

-کجا میری؟

عصبی دستم و توی هوا تکون دادم. هانیه دنبالم دوید و دستم و کشید.

-دستم و ول کن لعنتی، عشقم کجاست؟

هانیه زد زیر گریه. حالم دست خودم نبود. قلبم سنگین بود و سرم درد می کرد.

سمت در خروجی سالن بیمارستان دویدم. تنه ام به تنه ی کسی خورد اما توجهی نکردم.

مچ دستم اسیرش شد. چرخیدم.

-آقا ولم کن، من باید برم!

-دیانه، منم امیر علی!

-ببخشید، میشه بریم خونه پیش احمدرضا؟

-میریم اما ببین از دستت داره خون میاد.

-مهم نیست ... فقط تو رو خدا من و ببر.

-آروم باش، می برمت.

هانیه نفس زنان رسید و خواست چیزی بگه که امیر علی گفت:

-فهمیدم. بهتره بریم خونه دیانه لباسهاش رو عوض کنه.

با هم سوار ماشین شدیم. تنها تصویری که از احمدرضا داشتم بوسه ی صبحش بود.

هنوز هم گرمیش روی لبهام بود.


امیر علی ماشین و کنار خونه ی خانوم جون نگهداشت.

نگاهم به پرچم های سیاه و عکس های قدی احمدرضا افتاد.

سریع از ماشین پیاده شدم. نگاهم رو به عکسهاش دوختم. باورم نمی شد. زدم تو صورتم.

-خداااا ... بگو این عکسها دروغه ... خدایااااا احمدرضای من زنده است ...

با صدای فریادهام همه از خونه بیرون اومدن. خاله با دیدنم بلند زد زیر گریه.

-خاله وااای خاله ... احمدرضای من کجاست؟ تو رو خدا من و ببرید پیشش، دارم سکته می کنم ... تو رو خدا یکی یه چیزی بگه ...

خاله بغلم کرد.

-خاله ات بمیره ... عطیه برای احمدرضا بمیره ...

با شنیدن اسم احمدرضا نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم تو سر و صورتم.

صدای ضعیف خانوم جون رو شنیدم.

-بیاریدش داخل.

با کمک خاله و هانیه وارد خونه شدم. لباس مشکی تنم کردن. همه برای تشییع آماده بودن.

حال نداشتم. یک شبه تمام زندگیم بر باد رفته بود. مرد زندگیم برای همیشه رفته بود.

سوار ماشین شدیم. ماشین تو بهشت زهرا ایستاد.

کلی جمعیت اومده بود. سمت مقبره خانوادگی رفتیم. با دیدن تابوت احمدرضا فریاد زدم.

-عشقم، خوش اومدی به خونه ی جدید ... خونه ی جدیدت مبارک!

تابوت و گذاشتن زمین. جلوش زانو زدم. دلم می خواست صورتش رو میدیدم.

با کنار رفتن پارچه نگاهم به چشمهای بسته ی احمدرضا افتاد.


-خدا همه کسم رو ازم گرفتی ... چرا عشقم و گرفتی خدااااا ... چرا احمدرضام رو بردی خداااا .... واااای احمدرضا، کجا میری بدون دیانه ات؟ خودت گفتی من آرامشم ... آرامشم، پس من بدون تو چطور زندگی کنم؟ چطور بدون تو توی اون خونه برم؟ دیگه شبها سرم و روی سینه ی کی بذارم؟ تو که بیمعرفت نبودی ... پاشو منم ببر ... تو رو خدا پاشو ....

بازوم کشیده شد.

-ولم کن، بذارید منم باهاش برم تو رو خدا.

احمدرضا رو گذاشتن توی خاک. فریاد زدم، جیغ زدم، خودم و روی خاک ها پرت کردم اما انگار نه انگار؛ زیر خروارها خاک خوابید!

خودمو انداختم روی خاک ها و خاک و ریختم تو سر و صورتم. دیگه صدام در نمی اومد.

-بدون من رفتی؟ خوب بخوابی عشقم، دیگه کسی نیست اذیتت کنه! از حالا به بعد با آرامش می خوابی. واای خدا، من چیکار کنم؟ با جای خالیت، با تنهائیت، با نبودنت ...

کسی زیر بازوم رو گرفت. سر بلند کردم. نگاهم به دائی حامد افتاد.

-دیدی دائی خدا دلش نمی خواد من خوشبخت باشم؟ دیدی احمدرضام رو برد؟ دیدی تنها شدم؟ حالا من باید با جای خالیش چیکار کنم؟ خدا، من بدون احمدرضا چیکار کنم؟ خداااا خداااا ...

نگاهم تو جمعیت به چهره ی آشنایی افتاد. دستم و روی سرم گذاشتم.

کسی روی صورتم آب زد. حالا دیگه بی احمدرضا شده ام. دوباره تنها شدم.

دوباره اون چهره اومد جلوی چشمهام.

هامون ... !!!

نگاهم رو به جمعیت دادم اما نبود! تیر پشتم لرزید ... یعنی آتیش سوزی ...!!!

#پایان_جلد_اول
پاسخ
 سپاس شده توسط #lonely girl# ، Doory ، †cυяɪøυs† ، Creative girl ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، Par_122


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ - ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ - 26-06-2018، 15:42

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان