21-07-2018، 10:32

خلاصه:
داستان درباره ى زندگي يه دخترو پسره..
دو نفر آدم عادى كه زندگى اونهارو سر راه هم قرار ميده..
دو نفر از دو دنياى مختلف..
از دو شهر مختلف و با عقايد مختلف..
دونفر كه تقدير اونها با هم بودنه..
داستان از زبان هر دو نفر هست.. هم دختر و هم پسر..
دختر تنهاست و فقط خدا رو داره و پسر به ظاهر تنها نيست اما در باطن از همه تنها تره!
ببينيم تقدير چطورى اين دو نفرو سر راه هم قرار ميده و چى ميشه!
قسمتی از رمان :
امروزم مثل هر روز ..
باز کلاسم تموم شدو باید برگردم خونه..
خونه ای که هیچ کس توش منتظرم نیست ..
فقط منم و تنهایی..
سال هاست تنها شدم..
همون موقع که اون فاجعه رخ داد..
همون سحری که منم مثل خیلی از بچه های شهرمون ، بی سرپرست شدم..
تازه موقعیت من بهتر بود ..
از آب و گل در اومده بودم..
دانشجو بودم..
اونم دانشگاه دولتی تهران !
شایدم از بد شانسیم بود که مثل زهرای عزیزم ، تو شهر خودمون قبول نشدم ، تا منم مثل اونو خواهرو برادرمو بقیه ی هم کلاسی هام بمیرم ..
شاید بخت با من یار نبود که همراه پدرو مادرم نرفتم ..
موندمو تبعید دنیا شدم..
تبعید این دنیای مزخرف..
بدون هیچ کس..
حتی یک فامیل..
فقط منم و خدای من !
خدای مهربونم که مصلحت دید من بمونمو زندگی کنم ..
شاید تنهایی قسمتم بوده و از ازل تو برنامه ی زندگیم بوده..
وارد آپارتمان یا بهتر بگم ، برج ده طبقه ی اجاره ایم میشم..
از در لابی وارد میشمو به مش سلیمون سلام میکنم..
با خوش رویی جوابمو میده ..
جلوی آسانسور می ایستم..
باز تو طبقهی هفتم مونده !
با نوک کفشم ، به زمین ضربه میزنم..
صدای ملودی آسانسور شنیده میشه ..
سرمو بلند میکنم..
همزمان ، آسانسور توقف میکنه و درش باز میشه..
دختر خوش پوش و زیبایی از درش بیرون میاد..
اونقدر زیبا هست که محو زیباییش بشمو یادم بره باید وارد آسانسور بشم..
چشم های سبزشو به صورتم میدوزه و با لبخند پر عشوه ای نگاه ازم میگیره..
همنوز نگاهم خیره به اون دختره..
چرخیده و پشتش به منه..
به مانتوی قرمز و شال و شلوار سفیدش نگاه میکنم..
خیلی خوش پوشه..
چند قدم ازم دور شده … ولی هنوز ، بوی عطر خوبش به مشامم میرسه..
بوی عطرش عالیه !
با لبخند چشمهامو میبندمو نفس عمیقی میکشم..
با شنیدن صدای در آسانسور که در حال بسته شدنه ، چشمهام باز میشه و به سرعت دستمو جلوی چشمی آسانسور میگیرم تا درش بسته نشه..
وارد آسانسور میشمو دکمه ی طبقه ی هفتمو میزنم ..
ژانر: عاشقانه
نام رمان: واحد روبرویی!
نوشته : شيوا بادى