22-07-2018، 11:17
(آخرین ویرایش در این ارسال: 22-07-2018، 11:22، توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱.)
با ترس سرمو بلند کردم که دیدم بله آقا عین این وحشیا بلند شده اومده اینجا تا فوضولی کنه ..حیف .حیف که الانوضعیتم جفت و جور نیست وگرنه یه حالی ازت میگرفتم که تا عمر داري اسمم یادت نره بچه پرو .نگاش کن تو رو خداچطوري داره تو گوشیم سرك میکشه این؟؟!!! ..اهتوان وایسادن نداشتم پس همونطور نشسته کف دستمو گرفتم سمتش ..من تازه میخواستم به امیر بگم تا پیدام کنه ..آخهمن که نمیدونم این منو کدوم قبرستون دره اي آورده ..بعد این میاد عین این آمازونیا گوشیمو از دستم میکشه ؟؟تا حالا هیچی بهش نگفتم پیش خودش فکر کرده کیه ؟؟_ بده اونو به منبدون اینکه نگام کنه از لاي دندوناش غریدساشا _ بتمرگ سرجات تا بلایی سرت نیاوردم .._ گوشیمو ازم گرفتی فوضولیم میکنی بعد دستورم میدي ؟ساشا _ تو بیخود میکنی که وقتی ازدواج کردي با یه پسر مسیج بازي میکنی حقته الان دفنت کنم ؟؟کلمه ي آخرو با داد گفت که باعث شد کمی خودمو به عقب بکشم .بابا این دیگه کیه ؟؟ اصلا به آدمیزاد نرفته که..بلانسبت گاو میش عین اون میمونه ..انگار من پارچه قرمز هستم تا منو میبینه رم میکنه ..عجب گیري افتادما ..چهغلطی کردم که قبول کردم یه مدت باهاش سر کنم ...._ پیش خودت چی فکر کردي ؟ هان اینکه هر چیزي بگی من ساکت میشینم و هیچی بهت نمیگم ؟؟ اینکه هرکثافتکاري که خودت میکنی و به منم نصبت بدي و منم لام تا کام حرف نزنم ؟؟ آخه آدم عاقل جواب من که منفی بودنبود ؟؟ د حرف بزن چرا اینطوريداري نگام میکنی ؟؟ آره دیگه حرفی نداري چون این تو بودي که منو مجبور کردي والا من که خر نبودم بیام زن توبشم ..آخه کدوم آدم عاقلی میاد زن توي روانی بشه ؟؟ جواب بده دیگهتمام این حرفارو با داد میگفتم .به نفس نفس افتاده بودم پشت سر هم یه بند حرف زدم بایدم نفس کم بیارم ..اونم عصبیداشت بهم نگاه میکرد ..به درك بزار بزنه .بزار هر غلطی که دلش میخواد بکنه من که تا آخر عمرم اینجا نمیمونم ..بلاخرهفرار میکنم ..با کمال تعجب برعکس اون چیزي رو که فکر میکردم انجام داد هر لحظه منتظر این بودم که بیاد و منوبگیره زیر مشت و لگد ولی این کارو نکرد که باعث گرد شدن چشمام شد ..گوشیمو جلوم تکون داد تا دستم بلند کردم بگیرمش کشیدش عقب و همونطور گفتساشا _ راست میگی درسته پس تا جایی که توان داري جوابمو بده تا جواب هم بگیري خانم ..میدونی چیه الانیه تصمیم دیگه راجبت گرفتم .. اینم درسته که تو کثافتکاریاي من سهیم نیستی چون تو خود کثافتی ..دیگه نیازي ندارهکه با من سهیم باشی داره ؟؟ یه بار گفتم بازم میگیم لازم نیست بهم ثابت کنی که چقدر خرابی چون این ثابت شدهقبلا ..در اینکه جواب تو منفی بود شکی نیست ولی اینم بدون که من ..دقت کن من اگه حاظر شدم با توي خرابازدواج کنم دلیلاي خودمو داشتم اینو هم مطمئن باش که یه مدت دیگه عین یه زباله میندازمت دور ..یه نیشخند زد و برگشت که بره بیرون .واسه یه لحظه یه فیلم اومد جلوي چشمام این صحنه قبلا هم برام اتفاق افتادهبود انگار ،چون با اینطور برگشتن و رفتن ساشا واسه یه ثانیه حس کردم یه جایی این اتفاق افتاده .خیلی حرسم گرفتهبود ..چطور جرعت میکنه اینطوري به من هر چی لایقشه رو نصبت بده ؟؟ تا حالا تو عمرم آدمی به نامردیه این ندیدم..اگه در مورد من اینطوري فکر میکنه پس خواهرش چی ؟؟ در مورد اون چه فکرایی میکنه ؟؟_ هی با توام وایسا ..بهتره تو هم خوب گوش کنی ..باشه درست من خراب ولی اینو بدون که یکی خرابتر از منم هستتو این دنیا که لنگه نداره ..حالا هم بهتره که اون گوشیمو بهم بدي از این به بعد من دیگه شخصی به اسم ساشا آریامنشنمیشناسم ..با تمسخر برگشت سمتم نمیدونم متوجه ي تیکه اي که بهش انداختم شد یا نه .. چون اصلا به روي خودش نیاورد..دیگه نمیتونستم که جلوش ساکت بمونم ..داشت از حدش بیشتر زر میزد ..هر چیزي حدي داره ..منم آدمم تا یه جاییصبر و تحمل دارم و میتونم ساکت بشینم اگه قراره که اینطوري باهام برخورد کنه پس منم اون روي رزا رو نشونشمیدم ..ساشا _ اا اینو میخواي ( گوشی و تو هوا تکون داد ) باشه بگیرش پس ..دستش رفت بالا و محکم گوشی رو کوبید رو سنگ فرش آشپزخونه ..خیلی تلاش کردم که خودمو عین خودش خونسردنشون بدم و موفق هم شدم .نگاهی به گوشیه ي تیکه تیکه شده ي روي زمین انداختم ..تو دلم آتیش گرفته بود و بدجور میسوخت ولی از صورتمهیچی پیدا نبود ...مثل خودش با پوزخند نگاش کردم .تمام توانم و جمع کردم و از رو صندلی بلند شدم و به سمت خروجی آشپزخونه حرکتکردم..همونطورم کف دستام داشت با ملایمت رو هم فرود میومد ..خیلی آروم دست میزدم ..تعجب قشنگ از چشماش پیدا بودولی سعی در پنهون کردنش داشت ..البته موفق هم بود ..به کنارش که رسیدم دستام متوقف شد و سرمو چرخوندم سمتش ولی اون با پوزخند داشت به رو بهروش نگاه میکرد .._ ههه عالیه ..خیلی عالیه ..اینطوري دارم به سطح شعور و فرهنگت پی میبرم ...با دستم به خرده هاي گوشی عزیزم که پخش زمین بود اشاره کردم .._ اینارو هم جمع کن ..از آشپزخونه اومدم بیرون صداش از پشت سرم اومد ولی باعث نشد که وایسم حتی لیاقت اینو هم نداشت که بخاطرشنیدن صداش لحظه اي توقف کنم ..ساشا _ ههه بازیه ي جالبی رو شروع کردي ..بهتره حواست جمع باشه کوچولوپشت سرش بلند زد زیر خنده ...حتی لحظه اي هم واي نایستادم تا ببینم داره چیکار میکنه ..مستقیم به سمت اتاقی رفتمکه توش بودم ..دوباره از همون پله هاي مارپیچی بالا رفتم و خودمو به اتاق رسوندم ..درشو باز کردم و وارد اتاق شدم درکه پشت سرم بسته شد اشکاي من بودن که تند تند پشت سر هم سر میخوردن ..نمیخواستم جلوشونو بگیرم ..سر دردم بهتر شده بود و اون قرص ها تاثیر خودشونو گذاشته بودن ..ولی این دلم بود کهبدجور میسوخت ..علاقه اي به ساشا نداشتم از رفتاراي اونم کاملا پیدا بود که اونم مثل منه ولی دلیل این کاراش رواصلا متوجه نمیشدم ..چرا سعی داشت منو آزار بده ؟؟ چی گیرش میومد ..؟؟ آخه مگه من چیکارش کردم که اینطوري داره عذاب میده ؟؟ یعنیفقط به خاطر خواهرشه ؟؟ یا اون چک و صفته ها ؟؟ ولی این اصلا دلیل قانع کننده اي نیست ..اصلا نمیتونم خودموراضی کنم که اون فقط به خاطر این چیزا اینطوري رفتار میکنه ..از طرفی قیافش خیلی برام آشنا بود ولی هر کاريمیکردم چیزي یادم نمیومد ..به سمت تخت رفتم و خودمو پرت کردم روش ..باید ته و توهه این قضیه رو در بیارم اونوقته که ولش میکنم و میرم ..یادم به حرف پدر جون افتاد که شب خواستگاري لحظه ي آخر دم گوشم گفت ولی تا الان بهش فکر نکرده بودم ..پدر جون _ رزا دخترم اینو بدون که با این کارت لطف بزرگیو در حق ما میکنی ..از رفتاراي ساشا هم دلگیر نشو فقطسعی کن دلیل رفتاراشو بفهمی ..اینا رو خیلی آروم کنار گوشم گفت و رفت ..درسته یه مشکلی این وسط هست ..ساشا با یه نوع نفرتی به من نگاه میکنهجوري که انگار خیلی وقته منو میشناسه و کینه داره ازم ولی آخه چطور ؟؟ اگه منو میشناسه پس من چطور نمیشناسم..چه چیز مجهولی این وسط هست که باعث گیر افتادن همه ي ما شده ..چی تو رو به این روز انداخته ساشا ؟؟ چی؟؟؟تو همین افکار بودم که کم کم به خواب رفتم ........................152 ، کلی شبکه عوض کردم و ، 5 ، کنترل ماهواره رو دستم گرفتم و شروع کردم به بالا و پائین کردن شبکه ها .. 1هیچی باب میلم پیداد نکردم ..نگاهی به ساعت دیواري انداختم که ساعت 9 شب رو نشون میداد ..یه آه کشیدم و زیر لبغر زدم_ پس کجا موندي ؟ نمیگی دلم برات تنگ شده ..؟؟ اهاز رو مبل بلند شدم و به سمت پرده هاي پنجره ي سراسري رفتم نگاهی به بیرون انداختم از اون بالا دیدن این منظرهحس خیلی خوبی رو بهم میداد فقط نمیدونم که چطور سر از اینجا در آوردم ..دستم به سمت پرده رفت و کشیدمشفضاي خونه کاملا تاریک شد ، فقط نور کمی که از تلوزیون میومد باعث روشنایی ناچیزي میشددر حدي که زمین نخورم ..به سمت تلوزیون رفتم و یک شبکه زدم بالاتر و کنترل و گذاشتم ..تلوزیون آهنگ فارسیگذاشته بود ..نمیدونم چه حسی بود ولی یه چیزي بود که بهم نهیب میزد رزا خیلی وقته که آهنگ فارسی گوش نداديدلمم با اون حس هم صدا شد ..آره درسته خیلی وقته که آهنگ گوش ندادي ..پس بلند شو باهاش برقصولی این آهنگ جفت من رو میتلبید کسی که الان منتظرش بودم تا بیاد ..اما کی؟؟ اون شخص خاص کی بود که مناینطوري بیصبرانه منتظرش بودم ؟؟دوباره کنترل رو برداشتم و صداي موزیک رو بلندتر کردم ..دلم نمیخواست لحظه اي از این آهنگ رو از دست بدم ..پسبا پرت کردن کنترل به روي مبل به سمت قصمتی رفتم که دلم بهم نهیب میزد ..رز اینجا جایگاه تو و عشقته پس برقص..میون صد هزار تا حرف تو میلیون ها گل آوازهتمومش گشتمو گشتم نبود در حد و اندازهبی اختیار شروع کردم به زمزمه کردن این آهنگ دست خودم نبود هیچی، بی دلیل این آهنگ رو براي غریبه اي میخوندمکه از هر غریبه اي برام آشناتره ...نبود حرفی بتونم باش بگم حسی رو که میخوامبجز یک واژه ساده که پر کرده همه دنیامدستی دورم حلقه شد و منو به سمت خودش کشید ..نفسم از بوي عطر تلخ و مردونش پر شد .اونقدر غرق آهنگ بودمکه متوجه اومدن عزیزترین فرد زندگیم نشدم .این همون غریبه اي بود که بی اختیار مشتاق دیدنش بودم ..عشقی کهنمیدونم کی و کجا دچارش شدم ..صداي بم و مردونش باعث شد که دستام بالا بره و دور گردنش قفل بشه ..دیگه من ساکت بودم اون بود که همراهیم میکرد و با صداش کل وجودمو به آرامش میرسوند ..عاشقتمعاشقتممثه عطر دعا مثه رنگ خدامثه من که نفس به نفس با توام همه جابراي گفتن حسم هنوز یک واژه کم دارمکه تو شعرام به جاي اون همیشه نقطه میزارممنی که با همین احساس یه عمره زندگی کردمنه میتونم نه میدونم که به چشمات بفهمونمعاشقتمعاشقتممثه عطر دعا مثه رنگ خدامثه من که نفس به نفس با توام همه جابا بوسه اي که به سرم زد چشمام بسته شد ..حس شیرین امنیت بود که به کل وجودم سرازیر شد و من با اینکه اینغریبه رو میپرستیدم اما بازم ترسی وجود داشت ترس از اینکه این شخص کیه ؟؟ کیه که منو به این درجه از جنونرسونده ..دستامو آزاد کردم و به سمتش برگشتم چشمام قفل شد تو چشاش و سر اون بود که هر لحظه نزدیکتر و نزدیکتر میشد..و بوي عطريکه برام آشناتر از هر چیزي بود ..با صداي زنگ ساعت از خواب پریدم ...از هیجان زیاد به نفس نفس افتاده بودم ..این چه رویایی بود ؟؟ من خواب بودم؟؟ یا نه نکنه بیدار بودم ..خیلی به واقعیت نزدیک بود ..گیج به ساعتی نگاه کردم که داشت خودشو خفه میکرد اما ذهن من اونقدر درگیر اون خواب و اون مرد بود که حتی مغذمقادر به فکر کردن به این نبود که زنگ ساعتو قطع کنم .گیج و منگ به ساعت نگاه میکردم و تو فکر اون حس شیرینی بودم که شیرینیش حتی از هر شرینیی شیرینتر بود ..یهحس خاص ..کی بود اون مرد ..به خودم که اومدم با دست محکم کوبیدم رو ساعت تا خفه شه ..دوباره به پشت افتادم رو تخت و چشامو بستم تا شایدبتونم ادامه ي خوابمو ببینم ..ولی دریغ از یه ذره رویاي تو خالی ..صفحه ي پشت چشمام سیاه سیاه بود ..با حرص زیر لب غر زدم_ اه ساعته بیشعور ببین چطور مزاحم مردم میشه ..اه اگه تو زنگ نمیزدي که من میدیم چی پش میاد الان یه فیضیمبرده بودم ..اه ببند دختره ي بیحیا ..فیضی میبردم دیگه چه صیغه اییه ؟ تو یکی خفه لطفا وجدان جان که اصلا حوصلتو ندارم ..باشه چون تو گفتی و الان ذهن منم کنجکاوه ..آفرین باهوش شدیا ..بودم تو چشم نداشتی ببینی ..اه خفه دیگه ..با خودم درگیر بودم که با سر و صداي خفیفی که از بیرون میومد کنجکاو شدم ..صدا از حیات بود ..از رو تخت بلند شدمو به سمت پنجره رفتم ..صدا از حیات بود از رو تخت بلند شدم و به سمت پنجره رفتم ..با دست پرده رو کنار کشیدم تا ببینم منبع این صداکجاست ..با کنار زدن پرده چشمم به یه سگ افتاد با اینکه ازش دور بودم و با وجود این دیوار و پنجره نمیتونست بلایی سرم بیارهولی از بس گنده و وحشتناك بود که یه قدم به عقب برداشتم ..یه سگ گنده ي سفید با خالاي سیاه یه دهن گنده و صدایی که کاملا رو اعصابم اسکی میرفت ..من اصلا از سگخوشم نمیاد ..اونوقت یه اژدهاش و اینجا میبینم !! با وجود این سگ عمرا بتونم از دست ساشا فرار کنم ..خیره داشتم به سگ نگاه میکردم که با صداي سوت یه نفر سرمو کمی خم کردم تا بتونم ببینم کی بود ..با کمال تعجبساشا رو دیدم که تو حیات وایساده بود و یه توپ کوچیک هم دستش بود که یه بند بهش وصل بود ..تو خونه هم حتی خوشتیپ میگرده یه شلوار اسپرت خاکستري با یه بلوز تنگ مشکی پوشیده بود و موهاشم پریشونریخته بود رو پیشونیش ..جذاب بود ولی براي من هیچ اهمیتی نداشت ..من به فکر فرار از این جهنم هستم اونوقت دارمبه صاحب همین جهنم که از خود جهنمم بدتره میگم جذاب ؟؟ امیدوارم که با دستاي خودم دفنش کنم ..جذابیتش اصلابرام مهم نیست ..منی که به خونش تشنه هستم همون بهتر که ریختشو نبینم ..از چیزاي که دیده بودم مشخص بود که قصد داره با سگ بازي کنه ..آره دیگه چرا نکنه وقتی اخلاقش به همون سگشرفته ..پرده رو انداختم و به سمت کوله ام که دیشب همراهم بود رفتم ..اول از همه باید میرفتم حمام به یه دوش احتیاج داشتم...باید فکرمو خالی میکردم تا بتونم درست فکر کنم ..درست فکر کنم که چطور میتونم از دست این جونور راحت شم ..بعد از برداشتن حوله ام به سمت تنها دري که تو اتاق بود رفتم .به جز در خروجی یه در دیگه هم تو اتاق بود که صد درصد مربوط به حمام و توالت میشد ..بعد از باز کردن در متوجه شدم که درست حدس زدم ...با دیدن وان سفیدي که روبه روم بود نفس راحتی کشیدم ..قبل از اینکه مشغول در آوردن لباسام بشم شیر آب گرم و باز کردم تا وان پر بشه ..بعد شروع کردم که کندن لباسام ..ازبس فکرم مشغول بود در آوردن همه ي لباسام حدود 10 دقیقه اي طول کشید ..به سمت قسمتی که مربوط به شامپو واینا میشد رفتم ..یه نگاهی به انواع و اقسام شامپوها و غیره انداختم ولی در آخر به این نتیجه رسیدم که بهتره بزارم آبخالص به پوستم برسه ..پس به سمت وان رفتم و توش دراز کشیدم .چشمامو بستم و سعی کردم هر چی فکر منفی هست رو از ذهنم بیرون کنم..با تلاش فراوان موفق شدم تا اینکارو انجام بدم ..ولی از بس آب به تنم آرامش داده بود که با اینکه تازه از خواب بیدارشده بودم دوباره چشام بسته شد .و به خواب رفتم ..................ساشابعد از اینکه از کنارم رد شد رفت بیرون از عمد جوري که صدامو بشنوه با تمسخر گفتم_ ههه بازیه ي جالبی رو شروع کردي ..بهتره حواست جمع باشه کوچولوولی بر خلاف انتظارم اصلا بهم توجه نکرد ..حرسم در اومده بود .. از طرفی هم از کاري که باهاش کردم خیلی پشیمونبودم ...بشکنه این دستم که روش بلند شد ..ولی تقصیر خودشم بود ..سعی کردم با این افکار خودمو از کاري که کردم تبرئه کنم ..ولی خودمم خوب میدونستم که اینا فقط حرفه ..ته دلم هنوزم ازش متنفر بودم ..با کاري که اون با من کرد حتی بیشتر از ایناش هم حقشه ..پس چرا باید عذاب وجدانبگیرم ..هر کسی که بخواد ساشا رو دور بزنه حتی بدتر از اینا هم حقشه ..به سمت پذیرایی رفتم و خودمو پرت کردم رو مبل با اعصابی داغون کنترل تی وي رو برداشتم و شروع کردم به بالا وپائین کردن شبکه ها .ولی اصلا هیچی نمیفهمیدم ..ذهنم درگیر بود ..درگیر این که چرا ؟؟ چرا با من اینکارو کرد ؟ چراالان جوري باهام برخورد میکنه که انگار من یه غریبه هستم ؟ که چی بشه ؟ نکنه اینم یه بازیه ي جدیده ..یه پوزخند دیگه ..برنده ي این بازي کسی نیست جز ساشا آریامنش ..هیچ احدي نمیتونه از تنبیهی که من براش در نظر گرفتم نجاتش بدهحتی اون عشق مزخرفش ..................رزابا احساس سرما از خواب پریدم ..به اطرافم نگاهی انداختم ..متوجه شدم که خیلی وقته تو حمومم و تو آب ..از وان بیروناومدم که آخم بلند شد ..گردنم درد گرفته بود و اینم عاقبت خوابیدن تو وان بود پس حق هیچ نوع اعتراضی رو ندارم ..بعد از خالی کردن وان به قسمت دوش رفتم و سریع دوش گرفتم ..از دیدن دستا و پاهام که چروك شده بودن چندشمشد ..اه ..حولمو برداشتم و خودمو خشک کردم ..تصمیمم و گرفته بودم .یه مدت اینجا میموندم ولی به محض اینکه موقعیتمناسب شد فرار میکنم ..ولی اول باید بدونم که کجام و منو کجا آورده ..حوله رو دورم پیچیدم و از حمام خارج شدم ..حوصله ي سشوار کشیدن نداشتم و از طرفی اصلا نمیدونستم که کجاستبه خاطر همین به همون شونه کردن بسنده کردم ..بعد از پوشیدن لباسام که شامل یه سلوار ورزشی و یه بلوز یقه اسکیآستین بلند میشد به خودمم نگاهی انداختمناخواسته دست گذاشته بودم رو مشکی ..تمام لباسام مشکی بود ..ولی اعتراضی نداشتم ..براي من که فرقی نمیکرد چطوربگردم ..پس اینطور بهتر بود ..تا وقتی که اون تو خونه باشه به هیچ وج حاضر نیستم به خودم برسم ..دستمو گذاشتم رو قسمتی که زده بود ..اگه منم ورزش کار نبودم صد در صد الان فکم شکسته بود ..اما نمیدونم چراوقتی به چشاش نگاه میکنم از سرما و نفرتی که داره تمام انرژیمو ازم میگیره ..صورتم کبود شده بود ولی اصلا اصراري به پوشوندنش نداشتم بزار ببینه که دستش تا چه حد هرز رفته ..چشام از شدتتنفر برق میزد ...و من عاشق این نفرتی بودم که کم کم داشت تو وجودم سرازیر میشد ..رفتاراي این پسر بد جوري باعثتعغییر شخصیت من میشد ..جوري که حتی خودمم بعضی مواقع تعجب میکردم .یه پوزخند عین پوزخند خودش اومد روصورتم ..ههه بیخیال شونه اي بالا انداختم و رفتم سمت در از اتاق خارج شدم و اول از همه مستقیم به سمت آشپزخونهرفتم تا چیزي بخورم ولی با صداي ضعیفی که از یکی از اتاقاي طبقه ي پائین میومد کنجکاو یم بهم غلبه کرد و منو بهاون سمت کشید ..که اي کاش نمیرفتم ..رفتم پشت یه در تقریبا بزرگ براي اینکه واضح تر بشنوم چی میگه گوشمو چسپوندم به در صداي ساشا بود که انگارداشت با یه نفر حرف میزد ...از سکوتی که بین مکالماتش بود معلوم بود که داره با گوشی حرف میزنه ..ولی از حرفاش هیچی سر در نمیاوردم تلگرافیحرف میزد ..گوشمو بیشتر چسپوندم به در تا بهتر بشنوم ..ساشا _ باشه ...نه .نه ............_ساشا _ پس کارو میسپارم به شماها .............. _ساشا _ نه .......... _ساشا _ تا حالا به فکرش نبودم ولی از الان مهمه ........... _ساشا _ همین که گفتم میخوام بدونم که ر......با حس اینکه یه چیزي داره کنار کمرم نفس میکشه حواسم از در پرت شد و سرمو چرخوندم به پشت که درجا خشکم زد..پاهام شروع کردن به لرزیدن ..خداي من ..من از سگ متنفرم ..با ترس و لرز داشتم به اون سگی نگاه میکردم که الان با یه قیافه ي وحشتناك به من نگاه میکرد ..چسپیده بودم به درو حتی جرعت نداشتم دهن مبارك و باز کنم و ساشا رو صدا بزنم ..گرچه که اگه به اون باشه ولم میکنه به امان خدا ..اون که از خداشه سر به تن من نباشه .پس بهترین کار اینه خودم یه جوري در برم .ولی آخه چطوري اونم در مقابل اینغول بیابونی !!!خدایا .خودت بهم کمک کن ..من هنوز کلی کار نکرده دارم که باید انجامشون بدم اولیشم گرفتن حال این کسیه که تواتاقه ..بعدیشم حالا خدا بزرگه یه فکري میکنم ..!!!!
تو دلم تند تند شروع کردم به خوندن آیت الکرسی دور دوم بودم که یهو سگه رو دوتا پاي عقبش بلند شد .دهنم و بازکردم و یه جیغ بلند از ته دلم کشیدم سریع برگشتم به سمت در و با مشتام شروع کردم کوبیدن به در ..اون سگه هم دو تا دستاشو گذاشته بود رو شونه هام و داشت صورتمو لیس میزد ..چندشم شده بود بد رقم دیگه حالتتحوع بهم دست داده بود از طرفی هم بدجور ترسیده بودم ..جوري که تو اون وضعیت گریه میکردم و خودم خبر نداشتم..بعد از کلی جبغ و داد و کوبیدن به در بلاخره ساشا با سرعت در و باز کرد .. هنوز حرف چی شده از دهنش کامل خارجنشده بود که خودمو با سرعت پرت کردم تو بغلش و محکم چسپیدم بهش از ترس کل بدنم رو ویبره بود فقط با صدايلرزونی تونستم بگم ._ سا....س..ساش..ساشا ..اي.این. ..و ...از ...م....من ...دور...ک..کن ..بعد با دستم به اون سگه اشاره کردم .فکر کنم اولین باري بود که جلوي خودش با اسم صداش میکردم و این واسشتعجب بر انگیز ..این سادیسمی هم نه گذاشت نه برداشت زد زیر خنده ..نکرد تو این وضعیت آرومم کنه یا حداقل او سگهرو از من دور کنه ..من نمیدونم مگه این مسلمون نیست پس این سگ تو خونش چه غلطی میکنه ..؟؟؟زد کل وجودمو به نجاست کشید ..اههه ..وقتی دیدم نه تصمیم به انجام کاري رو نداره سریع خودمو ازش جدا کردم و رفتم پشتش پناه گرفتم ..اونم کم کم خندشوخورد و خم شد سمت سگه ..با دستش خیلی آروم سر سگه رو ناز میکرد ..ساشا _ آخه بچه این سگم ترس داره ؟؟ که اینطوري خودتو به خاطرش چسپوندي به من ؟یه خورده از ترسم کم شده بود اونم فقط و فقط به خاطر این بود که الان ساشا کنار سگ بود و تا بهش چیزي نمیگفتبهم حمله نمیکرد ._ این سگ چندشت رو ببر بیرون ..یه پوزخند نشست رو لباشساشا _ میخواي بگی حتی اینم یادت نمیاد ؟؟؟چی ؟؟ چیرو یادم نمیاد ..چی داره میگه این ..؟؟_ چی میگی تو ؟؟؟ چیو یادم نمیاد .؟؟با حرس برگشت سمتم ..ساشا _ گوش کن رز خانم ..خوب میدونم که خودتو زدي به خنگی ولی اینو بدون که با این کارات نمیتونی منو پشیمونکنی .._ چی داري میگی تو ؟ من اصلا متوجه منظورت نمیشم ..ساشا _ آره راست میگی .چی دارم میگم من ؟؟ همون بهتره که به کارم ادامه بدم ..با این حرفاش فکرمو مشغول کرد ..این چی داره میگه ؟؟ من غلط بکنم کسی به اسم ساشا آریامنش رو بشناسم ..به گورخودم و هفت جدم خندیدم من ..اونوقت ازم توقع داره این سگ مسخره اش رو بشناسم من خیلی غلط کردم اینو بشناسم..فعلا بیخیال حرفاش شدم .._ باشه هر کاري دوست داري انجام بده ولی اینو هم بدون که من اصلا به کسی اهمیت نمیدم و به قولا هر کاريعکس العملی دارهانگشت اشاره اش و گرفت سمتم ..ساشا _ این زبونت کار دستت میده دخترجون .._ نترس حواشو دارم ..حالا هم بهتره اینو از اینجا ببري میخوام برم یه چیزي کوفت کنم ..ساشا _ به من دستور نده_ همینه که هستبعد دست به سینه بهش زل زدم ..چی فکر کرده این که بهش التماس میکنم ؟؟ هههه کور خوندي عمرا ..با دوقمی که سریع به سمتم برداشت با ترس دستمو گرفتم جلوي صورتم ولی هر چی منتظر شدم دردي حس نکردم..آروم دستمو کنار بردم و چشام رو صورت پر از تمسخر ساشا قفل شد ..ساشا _ ههه بچه رو چه بترسونی چه بزنی یکیه ..بعد هم رفت بیرون ..سگه هم یه کمی بهم نگاه کرد .ولی با سوتی کهساشا کشید اونم پشت سرش رفت ..با بیرون رفتن هر دوشون یه نفس راحت کشیدم ..خداي من نزدیک بودا ... خوب شد سکته نکردم ..یهو یادم اومد کهسگه صورتم و لیس زده بود ..اه ..از چندش زیاد بدنم لرزید ..سریع با دو از اتاق خارج شدم و از پله ها رفتم بالا ..همینکه به اتاقم رسیدم دوباره خودمو پرت کردم تو حمومباید هر چه زودتر خودمو میشستم ..اهههسریع لباسامو در آوردم و رفتم زیر دوش ..اینقدر خودمو شستم که کل پوستم قرمز شده بود ...فکر کنم همه ي پوستموکندم رفت ..بازم احساس میکردم که صورتم کثیفه ..یه احساس خیلی بدي داشتم ولی از طرفی هم بیشتر از این شستن ، باعث ازبین رفتن کل پوستم میشد پس تصمیم گرفتم که بیخیال بشم ..بعد از کلی وسواس به خرج دادن و شستن بلاخره از حموم دل کندم و حولمو پیچیدم دورم ...یه حوله ي متوسط همپیچیدم دور موهام واومدم بیرون ...تصمیم گرفتم اول موهامو خشک کنم ..ولی دوباره یادم افتاد که نمیدونم سشوار کجاست ..اصلا سشوار داره یا نه !!!شروع کردم به گشتن کشوها ...کشوي اولی که خالی بود ..توقع دیگه اي هم نمیشد ازش داشت همین که تو حموم شامپو داشت هم جاي تعجب بود..خلاصه چهار تا کشو بود که همش هم خالی بود ..منو بگو گفتم الان اینا رو باز میکنم همه چی توش پیدا میشه ..چه توقع بیجایی اون که براي من تره هم خرد نمیکنه چه برسه به این چیزا ..یه آه کشیدم و رفتم سمت کوله اي کههمراهم بود ..وقتی که درشو باز کردم آه از نهادم بلند شد ..خدا الان چیکار کنم ؟؟؟؟؟فقط یه دست لباس تو خونه اي برداشته بودم که همون بود بقیش مانتو و شال و اینا بود که کلا میشد دو دست با اونیکه پوشیده بودم سه دست ...الان چی بپوشم ؟؟؟از لباساي حیاطی هم که چند جفت بیشتر نیاوردم ..باید به فکر خرید باشم ..یهو مخم جرقه زد آره همینه به بهونه يخرید میتونم از دستش فرار کنم ..ایولسریع اول لباساي حیاطی رو پوشیدم بعد یه جین یخی تنگ به همراه یه بلوز یقه گرد آستین بلند آبی تیره برداشتم کهروش با اکلیل کار شده بود ..خیلی خوشکل بود و بهم میومد ..موهامم بعد از شونه کردن با کش مهکم بالاي سرم بستم..تو آینه یه نگاهی به صورتم انداختم ..بشکنه اون دست گرزیت که زده صورت نازنینمو کبود کرده ..پسره ي وحشیآمازونی ..اگه من حال توي دیوونه رو نگرفتم ..!!قبل از اینکه از اتاق خارج بشم یه نگاهی به ساعت انداختم که 4 بعد از ظهر و نشون میداد ..همون موقع هم صدايشکمم بلند شد ..خب بایدم صداش در بیاد خیلی وقته که چیزي نخوردم ..ولی اول باید کاري میکردم تا ساشا رو رازي کنم که منو ببره واسه خرید یا بهم اجازه بده که خودم برم ..خدا کنه بزارهخودم برم ...با این فکر از اتاق خارج شدم و دوباره از اون پله اي کزایی رفتم پائینآخرین پله رو که رفتم پائین یهو خوردم به دیوار ..آخخ ...تا جایی که یادم بود اینجا دیواري نبود ..آروم سرمو بلندکردم که دیدم بله خوردم به خود جهنم ..همچین با غضب نگام میکرد انگار عمدا خودمو زدم بهش ..به خودم باشه صدسال سیاه نمیخوام ریختتو ببینم ..بعد غلط بکنم بیام تو شکمت ..چندشششهمینطور با عصبانیت داشت نگام میکرد منم دلم نمیواست جلوش کم بیارم واسه همین حق به جانب هر دو دستمو زدمبه کمرم .._ هی تو واسه چی عین جن هی سر راهم سبز میشی ؟اخماش بیشتر رفت تو هم ..ساشا _ چی داري میگی واسه خودت کور بودن تو که ربطی به من نداره داره ؟؟با حرص نگاش کردم پسره ي روانی الان چی بگم بهش ..زبونم که زبون نیست فرش قرمزه ..همینطور که نگاش میکردم صداش به گوشم رسید ..ساشا _ چیه کم آوردي ؟ خب حالا راتو بکش برو که کار دارم ..انگشت اشارمو گرفتم سمت خودم_ چی ؟ من ؟ کم آوردم عمرا ..ساشا _ کاملا پیداست_ بله ..میبینیم ..ساشا _ بسه دیگه خودتم نمیدونی داري چی میگی ..از سر راه من برو کنار کار دارم ..مگه من جلوتو گرفتم ..همین حرفو بلند گفتم .._ خب برو مگه من جلوتو گرفتم ..با تمسخر جوابمو دادساشا _ اگه اون هیکل قناصتو بکشی کنار نه ..چی با کی بود هیکل من قناصه ..؟خاستم حمله کنم سمتش ولی خب یهو یادم اومد که کارم گیره بهش ..پس یهو لحنموتعغییر دادم .._ میگم چیزه ...ساشا با بیحوصلگیساشا _ چیه ؟؟ اي بابا حرف بزن کار دارم .._ خب چیزه ..یعنی چیزه دیگه ..انگشت اشارشو گرفت سمتم ..ساشا _ ببین دختر جون من علاف تو یکی نیستم گرفتی حرفی داري بزن نداري هم هريچیشش بیتربیت ..نمیبینه یه خانم مهترم داره باهاش حرف میزنه این چه طرز برخورده ...اههه_ خب میگم من لباس واسه تو خونه ندارم ..اولش یه کمی جا خورد چون خیلی تند و پشت سر هم گفتم ولی بعدش یه پوزخند اعصاب خوردکن زد که اگه الان کلتیچیزي داشتما یه راست یه گلوله تو مخش حروم میکردم پسره ي چندش ..حیف که کارم بهت گیره وگرنه حتی لیاقت تفمم نداري ...ساشا _ ههه خب به من چه ؟؟_ میگم میشه بریم خرید ؟؟؟با تمسخر خندیدساشا _ تو چی پیش خودت فکر کردي دختر ؟؟ نکنه فکر کردي اومدي ماه عسل ؟؟ آره ؟؟ من واسه تو تره هم خردنمیکنم اونوقت توقع داري که واست لباس بخرم ..چی پیش خودت فکر کردي ؟؟ واقعا فکرکردي من اینجوریم ؟؟؟بعد با دستش یه دایره ي کوچیک کنار سرش کشید ..خب آره پس چی واقعا هم همونطوري هستی ..آقا به خودش شکداره ههه_ خب میگی من چیکار کنم ؟؟ من که نمیدونم تا کی میخواي اینجا بمونی ..هیچ لباسی هم ندارم که بپوشم .ساشا _ میخواستی همون موقع که تو فکر فرار بودي به این قسمتاشم فکر کنی ..از حرس لبمو داشتم میجویدم واقعا دیگه داشت اعصابمو داغون میکرد .._ ولی من لباس احتیاج دارم ..ساشا _ و منم پولی ندارم که براي تو خرج کنم ..نتونستم بیشتر از این تحمل کنم و شروع کردم به جیغ جیغ کردن .._ آخه مرد حسابی کی از تو پول خواست ؟ هان ؟؟؟ تو فقط منو ببر من خودم میخرم ..حیف که نه میدونم کجا هستیمو نه جایی رو بلدم وگرنه خودم میرفتم بدون هیچ سرخري ..تو هم لازم نیست اینطوري مردونگیتو بهم ثابت کنی چونواقعا بهت شک دارم که مرد باشی ..یهو یه قدم برداشت سمتم و سینه به سینه ام وایساد سرشو خم کرد کنار گوشم جوري که نفساش بهم میخورد ..با حرسو از لاي دندوناي چفت چشد غریدساشا _ جدا که قبول نداري مردم دیگه نه ؟؟؟راستش یه کوچولو ترسیده بودم ..واسه همین یه قدم به عقب برداشتم که پام خورد به پله و واسه این که نیوفتم سریعاز نرده گرفتم ..اونم اون یه قدمی که من رفته بودم عقب رو پر کرد و دوباره چسپیده بهم ایستاد .._ بگو ببینم دوست داري بهت ثابت کنم که مردم ؟؟هر دوتا دستمو گذاشتم رو سینش و حلش دادم به عقب ولی دریغ از یه میلی متر تکون خوردن .._ نه نمیخوام برو کناردوتا دستاشو گذاشت دو طرف بازوهام و منو کشید سمت خودش ..یکمی بیشتر سرشو نزدیک کرد ..ساشا _ میدونی بچه راههاي بهتري هم واسه فهمیدن اینکه تا چه حد مردم هست نیست ؟؟دیگه واقعا داشتم میترسیدم نکنه بلایی سرم بیاره ؟؟ خدایا خودمو به خودت میسپارم ..هزار تا صلوات نظر میکنم کهکاري بهم نداشته باشه .._ نمیخوام برو کنار ..داري چیکار میکنی ؟؟ساشا _ هیچی فقط میخوام مرد بودن رو بهت ثابت کنم همین .دقیقا همون حرفی از دهنم خارج شد که تو این جور مواقع از دهن خیلی از دخترا خارج میشه .._ ولم کن وگرنه جیغ میکشم ..یهو زد زیر خنده ..ساشا _ جیغ میکشی ؟؟ منو از چی میترسونی تو دختر جیغ ؟؟؟ هه خب جیغ بکش ببینم ..منم نه گذاشتم نه برداشتم این دهن مبارك و یه متر باز کردم و شروع کردم به جیغ زدن ..اونم نه گذاشت نه برداشت یهدستشو انداخت دور کمرم و منو بلند کرد گذاشت رو شونه اش و شروع کرد از پله ها بالا رفتم ..یا خدا غلط کردم ..خودت به دادم برسبا مشت ضربه میزدم به پشت کمرش ..و جیغ جیغ میکردم .._ ولم کن روانی ..با توام ..تو مریضی ..تو سادیسم داري ..تو مشکل داري ..دیوونه با توام ولم کن ..با دستش محکم زد به پشتم که آخم در اومد ..ساشا _ خفه شو دختره ي دیوونه تا بلایی بدتر از این سرت نیاوردم ..ولی آخه مگه گوش من این حرفا حالیش بود ..؟؟ اصلا به روي خودم نیاوردم که چی گفت و به تقلا کردنم ادامه دادم..هی میزدم به کمرش و جیغ جیغ میکردم پاهامو تکون میدادم ولی هیچ سودي نداشت ..انگار دعواي پشه با فیل ..داشت میرف سمت اتاق خودش به در که رسید با اون یکی دستش سریع درو باز کرد و رفت داخل درو بست و همونطوريقفلش کرد کلیدو گذاشت تو جیبش و به سمت تخت چرخید ..به تخت که رسید محکم منو پرت کرد رو تخت که آخمبلند شد .._ آخخخخکثافت کمرم درد گرفت ..من نمیدونم این به کی رفته که اینقدر وحشیه !! آخه نه پدر جون یه همچین اخلاقی داره نهنازي جون ..این وسط این به کی رفته ..تو دلم داشتم بهش فحش میدادم که یهو دیدم داره میاد سمتم رو تخت نیم خیز شدم و به کمک دستام هی خودمومیکشیدم عقب تر ..اونم اومد سمت تخت و رو زانوهاش نشست . یه کمی خم شد سمتم ..ساشا _ چیه کوچولو ترسیدي ؟؟نمیدونم قیافم نشون میداد یا نه . ولی واقعا ترسیده بودم اگه اون بلایی سرم میاورد من چیکار میکردم ..این که خودشمیگه نمیخوامت و از طرفی خودمم اصلا دلم نمیخواد زن این سادیسمی باشم .اگه بخواد اون کارو بکنه که بدبخت میشم...شاید اگه دست نخورده باشم بتونم یه شناسنامه جدید بگیرم ولی اگه این کاري کنه که اي خدا ..همینطور که آروم آروم عقب میرفتم حرفم میزدم_ میخواي چیکار کنی ؟ساشا _ یعنی میگی نفهمیدي ؟_ ن...نه نفهمیدم اون درو باز کنیه خنده ي عصبی کرد ..ساشا _ چیه ؟ خانم قول میدم بهت بد نگذره ..چقدر این پروو و بیشعوره ..با کینه نگاش کردم ..اونقدر برق نفرت تو چشام زیاد بود که واسه یه لحظه سر جاش ایستکرد ولی به زودي به خودش اومد و دوباره حرکشو از سر گرفت دیگه تقریبا وسطاي تخت بودم ..ساشا _ ههه چیه ؟ فهمیدم ازم متنفري .خب منم همین حسو دارم ولی باید یه کمی هم مزت کنم ..دلم نمیاد کههمینطوري سالم بدمت دست آقا امیرتون ...با این حرفش بی اختیار چنان کشیده ي به صورتش زدم که تو یه لحظه خودمم شکه شدم .با دهن باز داشتم به صورتشکه نود درجه برگشته بود نگاه میکردم ..دستام هنوزم زق زق میکرد و میسوخت صورت اونم کمی سرخ شده بود ..از ابروهاي تو همش و گره ي کوري که بین ابروهاش بود داشتم به این واقعیت میرسیدم که داره کنترلشو از دست میده..یه دفعه سریع سرشو برگردوند سمتم که از ترس یه متر پریدم عقب و سرم محکم به تاج تخت برخورد کرد آخم در اومد..صداي عصبی ساشا بلند شدساشا _ چه گوهی خوردي تو ؟؟؟ کی گفته که میتونی اون دست هرزتو رو من بلند کنی ؟؟؟ هان ؟؟؟با دادي که زد چشمامو بستم ..تو وضعیت خیلی بدي بودم ..هم ترسیده بودم و هم سعی داشتم نشون ندم که ترسیدمچون اینطوري آتو میدادم دستش و این اصلا به نفعم نبود ...ساشا _ نابود میکنم اون دستیو که بخواد رو من بلند شه ...تو کل عمرم هیچ خري نتونسته بود یه همچین غلطی کنهاونوقت تو یه الف بچه به من سیلی میزنی ..؟؟؟اونقدر بهم نزدیک شده بود که با هر دادي که میزد نفساش برخورد میکرد به صورتم ..قدرت تکلمم و از دست داده بودم ولی با اون حرفی که زد خود به خود یهو زدم زیر خنده ..بلند و از ته دل میخندیدم ..تعجب قشنگ از صورتش پیدا بود ولی سعی در پنهون کردنش داشت که موفق هم بود ..ساشا _ چیه چه مرگته ؟؟ دیوونه هم شدي به سلامتی ؟یه کمی آروم تر حرف میزد و این بهم جرعت داد که حرفایی و که میخوام به زبون بیارم ..با خنده شروع کردم به حرف زدن .._ ههه تو چی فکر کردي پسر ؟؟ کی گفته که تو آدمی اصلا ؟ باید برم گل بگیرم اون نظامیو که بهت مدرك دادنگرچه اصلا برام مهمم نیست که چه مدرکی داري ..آخه پسره ي دیوانه لابد لیاقتت همون خرا هستن که ازت دستورمیگیرن وگرنه که آدم بودن نمیومدن از توي بی همه چیز بترسن ..میدونی چیه دلم میس.....آخخیه ور صورتم سوخت ..نامرد سیلی زده بود بهم ..ساشا _ اینو زدم اول واسه اینکه رو بزرگتر از خودت دست بلند نکنی ..و دوم اینکه هر چرندي و به زبون نیاري تا عاقبتتاین بشه ..بفهم که باعث هر چیزي که سرت میاد خودتی وگرنه من حتی تو رو لایق به کتک زدن هم نمیبینم ...نه نه الان نباید بریزي لعنتی ..الان وقتش نیست ..با همین حرفا خودمو آروم کردم ..تا اشکم نریزه ..موفق شدم ..همینه..با نفرت چشمامو دوختم تو اون دوتا تیله ي عسلی که پیدا نبود سبز هست یا عسلی ..._ دیگه داري از حدت میگذرونی ..پسره ي روانی ..تو جات تو تیمارستانه نه اینجا ..چته ؟؟ چه مرگته ؟ واسه چی هیفرت و فرت دستت هرز میره ؟؟ چیه میخواي با زدن من مثلا حرستو خالی کنی ؟ آخه بدبخت تو اینقدر کودن و نفهمیکه نمیفهمی این قضیه به من هیچ ربطی نداره ..پرید بین حرفام و دست راستش برد پشت سرم و موهاي بلندمو گرفت و کشید ..اونقدر مهکم کشید و سرم به عقبکشیده شد و هر دو دستمو گذاشتم رو موهام تا ذره اي از دردش کمتر بشه ...ولی حتی یه آخ هم از دهنم در نیومد ..میدونستم که اینطوري بیشتر بهش بر میخورهحرصی صداش بلند شدساشا _ آره ..آررره من کودن و نفهمم ولی هر اتفاقی که افتاده به توي لعنتی ربط داره ..میدونی اینو ..اینو میدونی که سرتا سر وجود توي هرزه مایع ننگه تو این جامعه ...؟؟ نه خوب اگه میدونستی که الان اینجا نبودي .آخه لعنتی اگه تو خرابنبودي که یه همچین کاریو نمیکردي .میدونی که ..ادامه ي حرفشو خورد و سرمو با شدت پرت کرد عقب که دوباره برخورد کرد به تخت ..سرازیر شدن یه مایع گرم بینموهام که الان از کش در اومده بود رو حس کردم ..ساشا نشته بود و به من نگاه نمیکرد . هی مرتب دستشو مبرد لاي موهاش ..امیدوارم کچلی بگیري ...دلم ضعف میرفت چیزي نخورده بود خیلی وقت بود ..و این کتک خوردناي پی در پی هم دیگه داشت انرژیمو به کل ازممیگرفت ..دستمو بلند کردم و به سرم نزدیک کردم ..سعی کردم قصمتی رو که حس میکردم اون مایع گرم ازش سرازیره رو لمسکنم ..دستمو برداشتم و گرفتم جلوي صورتم ...خون بود ..خونی که از سرم میریخت با پوزخند به دستم نگاه میکردم ..یعنیواقعا اینه سرنوشت من ؟؟؟با حس سنگینیه نگاهی سرمو بلند کردم که براي اولین بار تعجب کردم ...نه درست میبینم ؟؟؟؟؟ساشا و نگرانی ؟؟؟ اصلا به هیچ وجح امکان نداره ...باورم نمیشه .؟؟ خداي من ..اینقدر نگرانی تو حرکات و صورتش واضح بود که حتی منی که سرم گیج میرفت و به زور چشامو باز نگه داشته بودم هممتوجه شدم ..صداي نگرانش باعث شد که چشام گردتر بشه ..ساشا _ رز خوبی ؟دهنم داشت براي زدن یه پوزخند کج میشد که به سختی جلوشو گرفتم و باعث شد که قیافم کج و کوله بشه ..ساشا _ رز خانمم خوبی تو ؟؟ منو ببین ..یه حرفی بزندیگه چشام از این بازتر نمیشد ..این چی داره میگه ؟؟ من دارم درست میشنوم ؟ یا نه توهم زدم ؟ تو اون حالت دستموبلند کردم و گذاشتم رو صورت ساشا که تو یه وجبیه صورتم بود و با نگرانی داشت بهم نگاه میکرد ..قصد من فقط وفقط این بود که بفهمم این واقعیته یا نه توهم زدم ..دستمو که رو صورتش گذاشتم یه برق خاصی از وجودم رد شد و باعث لرزش خفیفی تو بدنم شد ..با لمس ته ریشش زیردستم به این واقعیت رسیدم که نه خود خود نامردشه ..زیر لب نالیدم_ نه واقعیه ..اون بیچاره هم که گیج شده بود هر دو دستشو گذاشت رو بازوهام و تند تند تکونم داد ..ساشا _ رزا ...رززززااا ...پاشو ببینم ..با توام ..باید بریم بیمارستان ..اون حرف میزد و من چیزي نمیفهمیدم ..خوب خره منو ببر بیمارستان دیگه الان میوفتم میمیرم ..وایساده منو تکون میدهاینطوري که بدتر گیج شدم من ..اهههآخرش چشام بسته شد و چیزي نفهمیدم ...................با احساس خستگیه ي زیاد چشامو باز کردم ..همه جا سیاهیه مطلق بود هیچی پیدا نبود ..از طرفی هم خیلی گشنم بود.اونقدر که کل بدنم میلرزید ..من کجا بودم ..چشامو دوباره یه چند دقیقه اي رو هم گذاشتم تا بتونم درست ببینم اطرافمو و بفهمم که کجام ..یه 5 مین دیگه هم چشامو رو هم گذاشتم و دوباره باز کردم ، دو سه بارم پشت سر هم چشامو باز و بسته کردم و اینشد که کم کم چشام به تاریکی عادت کرد ..دقیق که نگاه کردم متوجه شدم تو اتاق ساشا هستم ..یه چیزایی از اتاقش پیدا بود ولی چون تاریک بود نمیدیدم درست..احساس کردم سرم یه خورده گیج میره اومدم دستمو بلند کنم که دیدم نمیتونم ..واسه لحظه اي ترسیدم که نکنه فلجشدم ولی یه کمی که حواسمو جمع کردم متوجه سنگینیه جسمی رو بدنم شدم ..ترسیدم، با ترس یه هیین کشیدم و خواستم بلند شم که فشار دستش بیشتر شد و منم چون ضعف داشتم حتی نتونستمتقلا کنم ..ساشا _ بگیر بخواب و اینقدر وول نخور بچه .._ نمیخوام ..به حرفم توجهی نکرد و ریلکس هنوزم خوابیده بود ...سرمو چرخوندم و به صورتش که طرف من بود نگاه کردم ..پیدا بودکه بیداره ولی چشاشو بسته ..دوباره یکمی تقلا کردم ..خیلی گشنم بود باید حتما یه چیزي میخوردم ..دوباره صداش بلند شدساشا _ حرف تو کلت نمیره ؟؟ بگیر بخواب دیگه .._ نمیخوام ..کار دارم ..دستتو بردار اصلا کی گفته که میتونی کنار من بخوابی ؟چشاشو باز کرد و زل زد تو صورتم ..نمیدونم من حس کردم یا واقعا اونطوري بود ، چون یه لحظه تو چشاش برق لذترو دیدم و این باعث ترس من میشد ..ساشا _ به نظرت لازمه کسی بگه که پیش زنت بخواب یا نه !!!؟؟؟صورتمو ازش گرفتم_ من زن تو نیستم هر وقت اونیو که دوست داشتی گرفتی اینطوري پیشش باش الانم منو ول کن ..ساشا _ تو به این چیزا کار نداشته باش من خودم بهتر میدونم دارم چیکار میکنم ..صدام تلخ شد_ منم این وسط آدمم اینو بفهم ..اینو بفهم که ازت بدم میاد ..اینو بفهم که دوست ندارم بهت نزدیک بشم .اینا رو بفهمنفهم ..الانم منو ول کن میخوام برم غذا بخورم ..وضعیتمون جوري بود که من به پشت خوابیده بودم و یه دستم رو تخت بود و اون یکیش رو شکمم ولی ساشا کنارمخوابیده بود اون رو شکم خوابیده بود و دستشو جوري روم گذاشته بود که شونه اش رو شونه ي سمت راستم و آرنجشرو شکمم بود دستشم رو بازوم یه حالت 7 مانند ..با خشونت منو بیشتر کشید..هیچ حسی نداشتمم ..هیچی ..فقط و فقط دلم میخواست ولم کنه ..دوباره شروع کردم به تقلا کردن که عصبی شد و بلندشد نشست ..یه نفس بلند کشیدم آخیش ولم کرد ..هوفففساشا _ چته چه مرگته ؟ حتی اگه رو به موتم باشی دست از این بچه بازیات بر نمیداري ؟این حرفارو تقریبا با صداي بلند گفت ..محلی بهش ندادم و سعی کردم از سر جام بلند شم ..با یه کمی تلاش تونستم..شکمم دیگه به سر و صدا افتاده بود ...پاهامو که گذاشتم رو زمین خنکی پارکت به پوسم سرایت کرد و بهم احساس خوبی داد که باعث شد واسه چند لحظهچشامو ببندم ..بعد از باز کردن چشام اومدم بلند شم که با صداش تو حالت نیم خیز متوقف شدم ..ساشا _ کجا داري میري ؟ههه این پسر دیوونست .._ چیه فکر میکنی با این وضعم میتونم فرار کنم نترس فقط گشنمه همین ..دستی به موهاش کشید و بلند شد ..همینطور که تخت و دور میزد با دستش به همون جایی که بودم اشاره کرد ..ساشا _ بگیر بخواب تا من برم یه چیزي برات سفارش بدم ..با تعجب نگاهی به ساعت انداختم که حدود 4:25 دقیقه رو نشون میداد ..نتونستم جلوي تعجبمو بگیرم .._ این موقع ؟ یعنی هنوزم هیچی نخریدي بزاري تو یخچال ؟عاقل اندر سفیهانه نگام کرد ..البته مثل همیشه با اخم ..ساشا _ مگه جنابعالی وقتیم برام گذاشتی ؟همچین میگه وقتیم گذاشتی انگار بخاطر من از کل کاراش زده ..خوبه من گیر اینم و به زور منو آورده اگه به میلم بوددیگه چی میگفت .._ تقصیر من ؟؟ به من چه اخه ؟؟؟ خوبه خودت منو آوردي ..در ضمن فکر نمیکنم الان جایی باز باشه ..با پوزخند نگام کرد و به سمت پریز برق رفت ، روشن شدن لامپ با صداي ساشا و گرد شدن چشاي من همزمان شدساشا _ تو بهتره به هیچی فکر نکنی ..بعد در اتاق و باز کرد و رفت بیرون ..ولی من هنوزم چشام گرد بود ..خداي من یه اتاق شیک و مدرن ..اتاق جوري بود که تقریبا حالت مستطلیل شکل داشت با ترکیبی از رنگاي قهوه اي و خاکستري ..کف اتاق کامل پارکتبود ..از در که وارد میشدي دقیقا کنار در سمت چپ یه کمد دیواري بزگ قرار داشت که درش از دو رنگ خاکستري و قهو هاي بودرو به روي کمد تختش بود ..یه تخت دو نفره ي شیک و زیبا ..ترکیبی از رنگ سفید و قهوه اي تیره که با رنگ در ستبود ..کنار تخت هم عسلی بود که گوشیشم اونجا گذاشته بود ..رو به روي تخت تی وي و پائینش هم ماهواره بود ..و سمت راسش میز کارش ..دیگه بیشتر از این نگاه نکردم ..این اتاق خیلی خیلی شیکتر از اتاقی بود که به من داده بود ..من این اتاقو میخوام ..چطورجرعت میکنه منو بزاره تو اون اتاق خودش بره اونجاتو دلم کلی بهش فحش دادم و دوباره به پشت دراز کشیدم رو تخت ..خیره شدم به سقف اتاق و به کل یادم رفت کهاین اتاق چرا اینجوریه و بقیه جور دیگه ..فکردم حول و حوش این میگشت که چطور از دست این بشر فرار کنم ..با تیر کشیدن سرم اخمام رفت تو هم ..اینقدر حواسمو پرت کرده بود که متوجه درد سرم نشده بودم .دستمو بلند کردم وگذاشتم رو قسمتی که درد میکرد اما با حس چیزي زیر دستم امروز براي چندمین بار چشام گرد شد ..نه سرم باند پیچی شده بود ..سریع از تخت بلند شدم که یه کوچولو سرم گیج رفت ..تخت و دور زدم و رفتم اون سمتاتاق رو به روي میز کنسول ایستادم و تو آینه به خودم نگاه کردم ...آره سرم باندپیچی شده بود اما چرا ؟به تخت نگاه کردم .با گفتن آهان مهر تعیدي زدم به اینکه یادم اومد ..ساشا سرمو زده بود به تخت ..از شدت خشم دستامو مشت کردم ..خداآخه چرا من باید گیر این روانی بیوفتم!!!تا کی میتونم تحملش کنم ..من رزا نعمتی کسی که همه نازشو میخریدن و همیشه محبوب همه بود الان با چه حالیجلوي یه پسر وایسادم که مسببشم خودشه..خدایا منم تا یه جایی تحمل دارم ..کاش بتونم همین روزا از دستش فرار کنم ..یعنی در خونه بازه ؟ اگه باشه همین روزااز اینجا فرار میکنم..با صداي عصبیه ساشا ترسیدم و دستمو گذاشتم رو قلبم..ساشا _ خب میگفتی دیگه چی ؟ فکر کردي همه چی به همین راحتیه ؟؟نه بازم بلند فکر کردم ..همیشه این بلند فکر کردنم باعث دردسر میشد که الانم استثناء نبود.._چی ؟ساشا _ فکر فرار و از اون مغز پوکت بیرون کن چون هیچ راهی واسه فرار وجود نداره..حرصم گرفته بود ولی سعی کردم خونسردیه خودمو حفظ کنم ..دستمو به نشونه ي برو بابا تکون دادم و عقب گرد کردمتا برم از اتاق بیرون..از کنارش که رد میشدم مچ دستمو گرفت که مجبور به ایست شدم ولی برنگشتم تا نگاش کنم..ساشا _ برو غذاتو بخور..یه کمی مکث کرد ..سکوتش داشت طولانی مشد و منم هم گرسنه بودم و هم دوست نداشتم دستم بیشتر از این تودستاي کثیفش باشه واسه همین با خونسردي سرمو چرخوندم و به نیم رخش نگاه کردم..اون به من نگاه نمیکرد و نگاش به تخت بود ..ولی من نیم رخشو میدیدم..ساشا _ ....بهتره وقتی تمو شدي برگردي تو همین اتاقیه پوزخند نشست رو لبم ..واقعا این پیش خودش چه فکري کرده ..سردردم کم کم داشت بیشتر میشد ..حوصله ي کلانداختن باهاشم نداشتم فقط دوست داشتم زودتر از شرش خلاص بشم همین..به گفتن یه باشه ي آروم بسنده کردم و از در خارج شدم..لحظه اي که داشتم از در خارج میشدم لبخند پیروزي و رو لباش دیدم ..محلی ندادم و از اتاق خارج شدم ..درو که پشتسرم بستم به زود باوریه ساشا خندیدم ..یه لبخند از ته دلزیر لب زمزمه کردم_چی پیش خودت فکر کردي پسر ؟ این که من میام اینجا و پیش تو میخوابم ؟ ههه کور خوندي ؟ حالا که الاف شديمیفهمی که یه منماست چقدر کره داره ( نمیدونم درست نوشتم یا نه )با لبخند از پله ها پائین رفتم و اول از همه مستقیم به سمت آشپزخونه رفتم . همین که وارد شدم بوي کباب اشتهاموبیشتر کرد ..با چشم دنبالش گشتم و رو میز پیداش کردم..یه ظرف کباب با تمام مخلفات ..نه بابا فکر میکردم خسیستر از این حرفا باشی ..ولی تعجبم از این بود که این موقع اینغذا رو از کجا آورده این..با صداي شکمم دست از فکر کردن برداشتم و نشستم پشت میز .ظرف غذا رو کشیدم سمت خودم و با لذت شروع کردمبه خوردن ..اینقدر گرسنه بودم که حتی چند بار غذا پرید تو گلوم بس که تند تند میخوردم..بعد اینکه حسابی سیر شدم بشقابو عقب هل دادم و زیر لب خدا رو شکري گفتم..کمی چشم چرخوندم که متوجه قرص و لیوانی دوغ شدم ..ههه اصلا این کارا بهش نمیاد ..به خاطر سر درد قرصو خوردمو دوغم پشت بندش دادم بالا..اولین بار بود که قرص و با دوغ میخوردم نمیدونستم درست هست یا نه چون معمولا با آب میخوردم ولی بیخیال شدم وترجیح دادم یه کمی ذهنمو آزاد کنم ..دیگه خوابم نمیومد پس بهترین راه این بود که برم و تلوزیون نگاه کنم ..به سمت حال حرکت کردم و کنترل و از رومبل برداشتم ولی با دیدن عشقم چشام برق زد..از خوشحالیه زیاد یه جیغ خفیف کشیدم و به سمتش حمله ور شدم کلا یادم رفته بود که سر درد دارم..خداي من پی اس تري ..عاشقشم من..با کلی خوشحالی به سمتش رفتم بعد از پیدا کردن سی دي مورد نظر نشستم رو به روي تی وي ..دسته تو دستم بود وبا هیجان منتظر شروع شدن..خیلی وقت بود بازي نکرده بودم آخه مال خودم خراب شده بود و تا حالا نخریده بودم..همین که بازي شروع شد و منم اومدم دکمه ي مورد نظر رو فشار بدم تا ماشین حرکت کنه صفحه ي تلوزیون سیاه شد..اهه آخه این چه وقت برق رفتنه ؟؟ ولی صبر کن ببینم اگه برق رفته پس چرا لامپ آشپزخونه روشنه ؟با شک برگشتم به پشت سرم که با قیافه ي پر از تمسخر ساشا رو به رو شدم..ساشا _ تو خجالت نمیکشی با این سنت نشستی داري بازي میکنی ؟چه بیشعوره این حقشه الان حالشو بگیرم ؟_نه چرا ؟ من تازه 18 سالمه .تو خودت خجالت نمیکشی که با این سنت بازي میکنی ؟فکش و محکم از رو حرص داشت میسابید رو هم.ساشا _ خیلی زبون درازي داري دختر_میدونمساشا _بلند شو برو بخواب . سریع_نمیرم مگه زوره ..دلم میخواد بازي کنم ..بده من اون کنترل وریلکس نگاه ي به کنترل انداخت و با شیطنت بهم نگاه کرد..ساشا _ من که بهت نمیدم ولی اگه میتونی بیا بگیرش..از حرص یه جیغ کشیدم و از جام بلند شدم ..من عمرا برم بخوابم..پاهامو مهکم میکوبیدم به زمین و به سمتش میرفتم رو به روش که ایستادم دستمو گرفتم سمتش_بده مندستشو گذاشت رو سرشساشا _ چیو ؟با حرص غریدم_اون بی صاحابو ( با اون یکی دست به کنترل بالاي سرش اشاره کردم )
دستشو برد بالاتر و با شیطنتی که برام عجیب بود گفتساشا _ بیا .اگه گرفتیش میزارم بريبا حرص بهش بیشتر نزدیک شدم و شروع کردم بی هدف بالا و پائین پریدن ..ولی لامصب خیلی قدش بلند بود منم کهچیزي پام نبود قدمتا سینش بود واسه همین دستم به کنترل نمیرسیدبا یکی از دستمام یقه ي بلوزشو گرفتم تا بهتر بتونم بپرم و اون یکی دستمم بلند کردم . شروع کردم به پریدن ولی اونهی دستش و بالا تر میبرد..ساشا _ نکن میوفتی فسقلبا این حرفش یهو سرم گیج رفت ، سریع نشستم رو زمین و دستمو گذاشتم رو سرم .یه فیلم از جلوي چشام رد شد ..ولیناواضحیه دختر و یه پسردختر _ بدش من میگمپسر با خنده _ اگه زرنگ باشی میگیریشدختر با حرص _ نمیخوام بدش من میگم..پسر با خنده _ نکن میوفتی فسقلیدختر با اخم _ فسقلی خودتی..سرمو با سرعت تکون دادم .خدایا اینا چیه ؟ کین اینا ؟ چرا هی باید توهم بزنم ؟ تصمیم گرفتم فعلا بهش فکر نکنم .یهکمی صبر کردم و سرمو بلند کردم.ساشا _ چیه چت شد ؟با حرص دستامو مشت کردم جوري که داشت ناخونام میرفت تو دستم..ریلکس داشت نگام میکرد ..حتی به خودش زحمت نداد بپرسه چیزي شده ؟ مشکلی داري ؟ هیچی..از سر جام بلند شدم و برگشتم سمت مبلا خودمو پرت کردم روشون و نشستم .اونم بی هیچ حرفی اومد و نشست رو مبلکناريیه مدت سکوت بود که با صداي ساشا شکسته شد..ساشا _ باشه بهت میدم اینو ولی شرط دارهبا اخم بهش نگاه کردم ..این بشر بیش از حد چندشه..فقط منتظر نگاش کردم که کلافه شد و به حرف اومدساشا _ ببین اگه مراعاتتو میکنم فقط واسه اینه که حالت خوب نیست وگرنه خیالات ورت نداره..برو بابا دیوانه.ساشا _ نمیخواي بدونی شرط چیه ؟با کنجکاوي نگاش کردم خوب هر چی بود که بهتر از این بود حوصلم سر بره.._چی ؟ساشا _ منم بازي میکنم ..یعنی با هم بازي میکنیم یه بازي شرطی ..هر کی برد میتونه خواستشو به طرف مقابل بگه..با این حرفش چشام برق زد ولی با حرف بعدیش نا امید شدمساشا _ البته به جز این که بزارم بري و چیزایی از این قبیل ..قبوله ؟نامرد ..اه ..با فکري که اومد تو ذهنم شاد شدم.._اهممساشا _ پس روشنش کن ..ااا دیگه چی ؟ چه پروو مگه خودت بی دست و پائیی ؟_ نمیخوام ..خودت شرط میزاري ..خودتم باید بري روشنش کنی ..چپ چپ نگام کرد منم ریلکس زل زدم به تلوزیون و اصلا به روي خودم نیاوردم که یه خري هم اینجا هست ..موقعی که داشت بلند میشد صداي آرومشو شنیدم ..درواقع صداش جوري بود که شنیده نمیشد ولی خب چون گوشايمنم یکمی زیادي فوضوله شنیدم ..ساشا _ حیف که الان مصدومی ..صبر کن دختره ي ....براق شدم سمتش ._ هی هی شنیدم چی گفتیا ..اولش یه کمی تعجب کرد ولی خیلی زود خونسردیه خودشو به دست آورد و با لحنی که حرصمو در میاورد گفتساشا _ خب منم گفتم که بشنوي_ یعنی چی ؟ساشا _ یعنی همین ..ترجیح دادم دیگه چیزي نگم بهش فعلا تا پشیمون نشده .اي خدا اگه ببرم ..راه فرارمم جور میشه ..بعد از چند دقیقه سی دي رو عوض کرد و یه سیدیه دیگه گذاشت ..اون یکی دسته رو هم برداشت و اومد نشست رومبلی که من بودم ..همچین چسپیده بهم نشست که صدام در اومد .._ هی برو کنارساشا _ ساکت باش شروع شد باختی با من نیست_ اه پسره ي چندش ..دسته رو برداشتم و خودمو کمی کشیدم اینطرفتر و شروع کردم به بازي .حس کردم که داره نگام میکنه به روي خودمنیاوردم ولی دوباره صداش که زیر لب حرف میزد رفت رو اعصابمساشا _ طرف با یکی یاره ، با بقیه هم آره ، اونوقت ادعاي پاکی هم داره ..ههههسرشو برگردوند و مشغول شد .اوو نه بابا شاعرم بودي و ما نمیدونستیم !! .داشتم بازي میکردم ولی فکرم بد جوريمشغول اون حرفش بود ..منظورش چی بود آخه ..چرا همه چی اینقدر قاطی شده ؟ چرا نمیتونم بعضی از حرفاشو درك کنم ؟ دلیل این همه تیکه اي که میندازه چیه ؟حواسم از بازي پرت شده بود که با صداي ساشا به خودم اومدم ..ساشا _ دختر میخواي ببازي ؟_برو کنار بزار باد بیادبا پوزخند نگام کرد ..ساشا _ خوشکل درخت نارگیل ..مثل اینکه جدي نگرفتی ؟ گفتم شرط_ اصلا من نمیخوام بازي کنم ..اونم خودتیساشا _ چی خودمم اونوقت ؟_ خوشکل درخت نارگیلاخماش باز شد و با شیطنت نگام کردساشا _ در خوشکل بودنم که شکی نیست درخت نارگیلم که کنارمهاز حرص دستام مشت کرده بودم و داشتم فشار میدادم .._ خیلی بیشعوري میدونستییهو اخماش رفت تو هم و دسته اي که دستش بود و پرت کرد رو زمینساشا _ ببین من هی هیچی بهت نمیگم تو پرو تر میشی ؟ خوبه بلایی سرت بیارم ؟ کاري نکن که از اینی که هستمبدتر بشماي خدا باز این جنی شد ..براي اینکه شانسی که داشتم و از دست ندم سریع سرمو کج کردم و چشامو مظلوم کردم..اینقدر مظلومشده بودم که گربه ي شرك نشده بود تا حالا ...روشو برگردوند و دستشو کشید تو موهاش ..ههه چیه جناب داري وا میدي ؟ خنده اي که داشت میومد بشینه رو لبام و به سختی جلوشو گرفتم که تبدیل به پوزخندشد ...ولی زود جمعش کردم تا نبینه ..من نباید این فرصت و از دست میدادم ..شاید این فرصتی میشد واسه فرارم ..کی میدونه.._ ساشا خب ببخشید ، از دهنم در رفت .عصبی برگشت سمتم و دو قدم به سمتم برداشت ..ترسیدم واسه همین یه کمی خودمو کشیدم عقبتر که پوزخند زد ..ساشا _ گوش کن فسقلی بهتره که نخواي با این کارات سر منو شیره بمالی ..تو بگی ف من تا فرحزاد رفتم پس بهترهاون قیافتو درستش کنی ..با ترس داشتم نگاش میکردم اي بابا این چش شد آخه ؟ من که هنوز حرفی نزدم ..چرا یهو وحشی میشه ..کم مونده بیادمنو بزنه ..نه که تا الان اصلا منو نزده ..._ م ..من که چیزي نگغتم ..هنوزساشا _ گفتم که تو اصلا لازم نیست حرف بزنی ..یه کمی به خودم مسلت شدم ، اگه الان نتونم خرش کنم پس چه بدردي میخورم ..!! من نمیدونم این از کجا میفهمهمن چی میخوام ؟ انگار علم غیب داره ..اوووفففساشا با یه قدم فاصله رو به روم ایستاده بود و منم رو مبل نشسته بودم ..با یه قیافه ي برزخی داشت نگام میکرد ..حالاانگار چی بهش گفتم ..ولی خودمونیما یه کوچولو که نه هااا خیلی از این قیافش ترسیده بودم ولی خوب واسه فرار بایدخودمو کنترل میکردم ..یه نفس عمیق کشیدم و به سختی یه لبخند هر چند کج و کوله رو لبام نشوندم ..اولش یه کمی تعجب کرد ولی دوباره اخماشو کشید تو هم و زل زد بهم ..ذره ذره رفتارامو گذاشته بود زیر ذره بین و اینیه کمی کارموسخت میکرد ..نگاش کن تو رو خدا اول میگه بیا بازي شرطی بعد میزنه دسته رو خرد میکنه ..واسه چی ؟ واسه این کهبهش گفتمبیشعور ..خب آخه احمق جان هستی که گفتم بهت این دیگه ناراحتی داره ..هه گرچه حقیقت تلخه ..با ناز از رو مبل بلند شدم و وایسادم جلوش ولی فاصله رو حفظ کرده بودم ..خب از راه مظلومیت که جواب نداد ببینیم ازاین روش چی ؟؟بازم خر نمیشه ؟؟_ ساشا !! تو رو خدا من اصلا لباس ندارم ..یه کمی چشاش قلمبه شده بود و اخماشم تو هم بود ..خیلی قیافه ي باحالی به خودش گرفته بود .حیف که کارم گیرهوگرنه اینقدر مسخرت میکردم تا بمیري چندش ..ساشا با تعجب _ منم گفتم که به من چه_ اي بابا دلت میاد ! خب من سرما میخورم ..لباس ندارم خب .یعنی میخواي لخت بگردم تو خونه ..چشاش برق زد ..اي کثافت ..من که میدونم چه مرگته .. ولی بیخیال شونه اي بالا انداخت ..ساشا _ میل خودته میتونی هم لخت بگردي واسه من فرقی نداره ..پشت بندش یه نیشخند زد ..اه چرا این خر نمیشه دیووانه شدم ..اووفففبا دست به دسته ي شکسته اي که رو زمین بود اشاره کردم .._ خب تقصیر خودته ..ببین اونم زدي شکوندي دیگه نمیتونیم بازي شرطی بزنیم ولی خب اگه هم بود من میبردم پسبه این نتیجه میرسیم که بریم خرید ..چپ چپ نگام کردساشا _ انگار یه مدت کتک نخوردي زبونت باز شده ..دیگه چی ؟؟با اکراه یقه ي بلوزشو تو مشتم گرفتم و یه کمی خودمو کشیدم سمتش ..اهه ببین آدمو وادار به چه کاراریی که نمیکنن.._ ساشا ! مگه تو شوهور من نیستی ؟ خب من که چیزي نخواستم ..حوصلم سر رفته ..تو خونه هم چیزي نداریم بیابریم دیگه ..تازه خودتم که باهامی ..یه کمی نرمتر شده بود ..خب بایدم بشه ..اون همه اشوه اي که من براش ریختم خر نشه دیگه چی بشه .لابد اسب !!ساشا _ باشه ولی حواست باشه دست از پا خطا کنی من میدونم و تو گرفتی ؟؟گرفتیه آخرشو محکم گفت ..اوفف باشه بابا ..خیلی ذوق کردم نه از اینکه قراره با ساشا برم بیرون نه اصلا ..از این ذوق کرده بودم که اگه بتونم امروز از دستش خلاصمیشم ..اي خدا کرمتو شکر ..فقط کمکم کن تا از دست این غول بیابونی خلاص بشم من ..نوکریه تموم بنده هاتو میکنمدست خودم نبود از ذوق زیاد پریدم سمتش و یه بوس گذاشم رو گونش ..تعجب کرده بود و با چشاي قلمبه داشت نگاممیکرد ..واي نه !!من چیکار کردم ..؟صورتم سرخ شده بود از خجالت ..من آدم خجالتی نبودم ..ولی خب روم هنوز با ساشا باز نشده بود و از طرفی ما عینکارد و پنیر میمونیم ..اون نمیخواد سر به تن من باشه و منم همینطور ..پس این حرکت اصلا درست و به جا نبود ..سریع پشتمو کردم بهش تا جیم بزنم .تا خواستم قدم اول و بردارم دستاش از دو طرف کمرمو گرفت ..واي بیچاره شدم ..منو کشید سمت خودش ..الان دیگه هیچ فاصله اي بینمون نبود ..اصلا از این موقعیت راضی نبودم ..از طرفی هم از کاریه دفعه ایش شکه بودم و حتی قادر به تکون دادن پلکمم نبودم ..نفساش که به گردنم برخورد کرد منو به خودم آورد سریع خودمو جمع کردم و شروع کردم به تقلا کردن ..ولی آخه مگهمیتونستم از دست این غول فرار کنم ..لباشو چسپوند به گوشمساشا _ دختر جدیدا خلی شیرین میزنی !! من تا یه جایی تحمل دارم ..حواستو جمع کن ..با قدرت بیشتري شروع کردم به تقلا ولی مگه ولم میکرد !!_ مم ..میگم بزار برم لباس بپوشم ..دیر میشه ها ..صداي پوزخندشو شنیدمساشا _ الان میزارم بري ولی شب ....دیگه ادامه نداد ..یه لرز خفیفی افتاد تو تنم ..من عمرا بزارم تو بلایی سرم بیاري مرتیکه..بالاخره با کلی تقلا از دستش راحت شدم و تند دوئیدم سمت پله ها صداشو شنیدم ولی نایستادمساشا _ به نفعته که لباس درست بپوشی ..وگرنه ....دیگه نفهمیدم چه زري زد سریع از پله ها بالا رفتم و خودمو پرت کردم تو اتاق .. در که بسته شد سر خوردم و نشستمپشتش ..
اي خدا دستمو گذاشتم رو سینم ..قلبم بود که داشت تند تند میزد ..بوم ..بوم ..بوم ...بوم ..ولی چرا ..شاید برا اینه که دوئیدم صد در صد ..بیخیال فکر کردن شدم و از پشت در بلند شدم ..باید سریع لباس بپوشم تا پشیموننشده ..از این بشر که هیچی بعید نیست .***ساشابعد از اینکه کلی وول خورد تا خودشو از حصار دستام آزاد کنه با سرعت به سمت پله ها دوئید ..نفهمیدم چرا این حرفو زدم چون اصلا وجودش برام اهمیتی نداشت ..بعد از اون خیانتی که بهم کرد بعد از اون همهمهري که به پاش ریختم و اونطوري جوابمو داد همه چی تعغییر کرد ساشاي تخص و مغرور و عصبی بیشتر از اون چیزيکه بود عصبی تر و تخس تر و مغرورتر شد ... دیگه خیلی چیزا بود که اصلا برام ارزش نداشتن و یکی از اونا زنها ودخترهاي بودن که همیشه اطرافم در حال خودنمایی بودن ولی نمیدونستن که نتیجه ي این همه خودنمایی که برايمن میکردن یه پوزخند پر از تمسخر بود همینو بس ...ولی از طرفی یه چیزي شاید یه حسی اون ته قلبم باعث غیرتیمیشد که خودمم میدونم شاید بیشتر از اون چیزي باشه که افراد دیگه دارن .ولی بازم بدون توجه به اون حس حرفمو باعصبانیت و صداي بلند گفتم .._ به نفعته که لباس درست بپوشی وگرنه عواقب بعدش بدتر از اون چیزي خواهد بود که فکرشو بکنی ..با پوزخند به رفتنش نگاه میکردم .این دختر و حتی بیشتر از خودم میشناختم ..دلیل همه ي رفتاراش واضح بود برام شایدحتی بیشتر از روز ..هر کاري هم میکردم بازم نمیتونستم اون پوزخند و نفرتی که شاید هنوزم ذره اي حس دوست داشتن باهاش قاطی شدهبود و از چشمام دور کنم ..و یقینا این میشد دلیل بعضی مواقع که با تعجب بهم زل میزد ..مثل اون موقعی که بی حواس باعث زخمی شدن سرش شدم و با دیدن خون روي دستش و قطره هایی که چیکه چیکهروي ملافه ي سفید تخت میریخت و باعث تعغییر رنگ ملافه میشد براي لحظه اي یادم رفت که من کی هستم و کجام..براي لحظه اي شاید خیانتش و یادم رفت ..براي لحظه اي شاید حس نفرتی که داشتم بهش جاي خودشو با حس دیگهاي عوض کرد ..عصبی دستی بین موهام کشیدم و به سمت اتاقم رفتم .بعد از رد کردن پله ها وارد اتاقم شدم با باز کردن در توقع داشتمکه الان اینجا ببینمش .
دوباره اون پوزخند همیشگی زینت بخش صورت خشک و جدیم شد ..ههه چه توقع بیجایی ..اون اگه من براش مهمبودم بهم خیانت نمیکرد ..اون اگه من براش مهم بودم سعی نمیکرد جوري وانمود کنه که نه منو میشناسه و نه لحظهاي از خاطراتمون و یادشه ..عصبی مشتی روانه ي دیوار کنارم کردم و زیر لب غریدم .._ لعنت بهت رزا ..لعنت بهت ..لعنت به تک تک ثانیه هایی رو که با تو ساختم ..لعنت به این زندگی ..لعنت به اون عشقیکه خالصانه به پات ریختم ..لعنت به کل وجودت رزا لعنت ..قسم میخورم که زندگیتو برات جهنم کنم ..آره دختر درستمیگی این خونه جهنم و صاحبشم از خود جهنم بدتره ..کاري میکنم که به جنون برسی ..هیچ کس حق نداره با غرور من..ساشا آریامنش بازي کنه ..همونطور که حسمو به بازي گرفتی من زندگیتو به بازي میگیرم ..بعد از زدن چند مشت پیاپی به همون دیوار و قرمز شدن پشت انگشتام به سمت کمد لباسام رفتم تا لباسی بپوشم ..با باز کردن کمد انواع لباسها جلوي صورتم نمایان شد ..کل لباسها رسمی بود ..شاید الان خیلی وقت بود که تیپ اسپرتنزدم ..ههه من همیشه رسمی میگشتم .تا حالا تو کل زندگیم یادم نیماد که کسی تیپ اسپرت منو دیده باشه ..ولی نهچرا رزا دیده ..دوباره یه پوزخند عصبی و کشیدن دستم بین موهام ..سرسري به لباسهام نگاه کردم در آخر تصمیم گرفتم که یه شلوار مردونه مشکی که کاملا کیپ تنم بود به همراه بهپیرهن مردونه ي سفید که خطهاي کمرنگ سورمه اي داشت و یه کراوات مشکی بردارم ..کفشمم که طبق معمولهمون کفشاي چرم و مردونه اي که همیشه به پا داشتم ..و اغلب به رنگ مشکی ..تصمیم داشتم کتی نپوشم ..تو این گرما کت دیوانگی محض بود ..البته براي منی که شدید گرمایی بودم ..ولی کلا با اینلباسا خو گرفته بودم اینطوري خشنتر از اون چیزي که بودم میشدم و از این .. غرق لذت ..بعد از پوشیدن لباسام و بستن کراوات به سمت کمدي که توش ساعت و کمربندا بود رفتم بعد از برداشتن کمربند وساعت رولکسی که بیشتر مواقع مارك مورد علاقم بود و پشت بندش سوئیچ از در اتاقم خارج شدم .هم زمان با من در اتاق رزا هم باز شد و دیدمش ...مثل همیشه تیپ ساده اي زده بود و چه تعجب بر انگیز که با هم ست شده بودیم ..دوباره پوزخند و نگاه خیره اي که بهش داشتم ...نمیگم از دیدنش مات شده بودم چون اینطور نبود ..من این دختر و تووضعیتایی دیده بودم که اینطوري دیدنش الان برام عادي بود ..با صداش که منو مخاطب قرار داده بود از خاطراتی که شاید خیلی هم دور نبود خارج شدمرزا _ بریم دیگه چرا وایسادي ..با بد خلقی جوابشو دادم
با ترس سرمو بلند کردم که دیدم بله آقا عین این وحشیا بلند شده اومده اینجا تا فوضولی کنه ..حیف .حیف که الانوضعیتم جفت و جور نیست وگرنه یه حالی ازت میگرفتم که تا عمر داري اسمم یادت نره بچه پرو .نگاش کن تو رو خداچطوري داره تو گوشیم سرك میکشه این؟؟!!! ..اهتوان وایسادن نداشتم پس همونطور نشسته کف دستمو گرفتم سمتش ..من تازه میخواستم به امیر بگم تا پیدام کنه ..آخهمن که نمیدونم این منو کدوم قبرستون دره اي آورده ..بعد این میاد عین این آمازونیا گوشیمو از دستم میکشه ؟؟تا حالا هیچی بهش نگفتم پیش خودش فکر کرده کیه ؟؟_ بده اونو به منبدون اینکه نگام کنه از لاي دندوناش غریدساشا _ بتمرگ سرجات تا بلایی سرت نیاوردم .._ گوشیمو ازم گرفتی فوضولیم میکنی بعد دستورم میدي ؟ساشا _ تو بیخود میکنی که وقتی ازدواج کردي با یه پسر مسیج بازي میکنی حقته الان دفنت کنم ؟؟کلمه ي آخرو با داد گفت که باعث شد کمی خودمو به عقب بکشم .بابا این دیگه کیه ؟؟ اصلا به آدمیزاد نرفته که..بلانسبت گاو میش عین اون میمونه ..انگار من پارچه قرمز هستم تا منو میبینه رم میکنه ..عجب گیري افتادما ..چهغلطی کردم که قبول کردم یه مدت باهاش سر کنم ...._ پیش خودت چی فکر کردي ؟ هان اینکه هر چیزي بگی من ساکت میشینم و هیچی بهت نمیگم ؟؟ اینکه هرکثافتکاري که خودت میکنی و به منم نصبت بدي و منم لام تا کام حرف نزنم ؟؟ آخه آدم عاقل جواب من که منفی بودنبود ؟؟ د حرف بزن چرا اینطوريداري نگام میکنی ؟؟ آره دیگه حرفی نداري چون این تو بودي که منو مجبور کردي والا من که خر نبودم بیام زن توبشم ..آخه کدوم آدم عاقلی میاد زن توي روانی بشه ؟؟ جواب بده دیگهتمام این حرفارو با داد میگفتم .به نفس نفس افتاده بودم پشت سر هم یه بند حرف زدم بایدم نفس کم بیارم ..اونم عصبیداشت بهم نگاه میکرد ..به درك بزار بزنه .بزار هر غلطی که دلش میخواد بکنه من که تا آخر عمرم اینجا نمیمونم ..بلاخرهفرار میکنم ..با کمال تعجب برعکس اون چیزي رو که فکر میکردم انجام داد هر لحظه منتظر این بودم که بیاد و منوبگیره زیر مشت و لگد ولی این کارو نکرد که باعث گرد شدن چشمام شد ..گوشیمو جلوم تکون داد تا دستم بلند کردم بگیرمش کشیدش عقب و همونطور گفتساشا _ راست میگی درسته پس تا جایی که توان داري جوابمو بده تا جواب هم بگیري خانم ..میدونی چیه الانیه تصمیم دیگه راجبت گرفتم .. اینم درسته که تو کثافتکاریاي من سهیم نیستی چون تو خود کثافتی ..دیگه نیازي ندارهکه با من سهیم باشی داره ؟؟ یه بار گفتم بازم میگیم لازم نیست بهم ثابت کنی که چقدر خرابی چون این ثابت شدهقبلا ..در اینکه جواب تو منفی بود شکی نیست ولی اینم بدون که من ..دقت کن من اگه حاظر شدم با توي خرابازدواج کنم دلیلاي خودمو داشتم اینو هم مطمئن باش که یه مدت دیگه عین یه زباله میندازمت دور ..یه نیشخند زد و برگشت که بره بیرون .واسه یه لحظه یه فیلم اومد جلوي چشمام این صحنه قبلا هم برام اتفاق افتادهبود انگار ،چون با اینطور برگشتن و رفتن ساشا واسه یه ثانیه حس کردم یه جایی این اتفاق افتاده .خیلی حرسم گرفتهبود ..چطور جرعت میکنه اینطوري به من هر چی لایقشه رو نصبت بده ؟؟ تا حالا تو عمرم آدمی به نامردیه این ندیدم..اگه در مورد من اینطوري فکر میکنه پس خواهرش چی ؟؟ در مورد اون چه فکرایی میکنه ؟؟_ هی با توام وایسا ..بهتره تو هم خوب گوش کنی ..باشه درست من خراب ولی اینو بدون که یکی خرابتر از منم هستتو این دنیا که لنگه نداره ..حالا هم بهتره که اون گوشیمو بهم بدي از این به بعد من دیگه شخصی به اسم ساشا آریامنشنمیشناسم ..با تمسخر برگشت سمتم نمیدونم متوجه ي تیکه اي که بهش انداختم شد یا نه .. چون اصلا به روي خودش نیاورد..دیگه نمیتونستم که جلوش ساکت بمونم ..داشت از حدش بیشتر زر میزد ..هر چیزي حدي داره ..منم آدمم تا یه جاییصبر و تحمل دارم و میتونم ساکت بشینم اگه قراره که اینطوري باهام برخورد کنه پس منم اون روي رزا رو نشونشمیدم ..ساشا _ اا اینو میخواي ( گوشی و تو هوا تکون داد ) باشه بگیرش پس ..دستش رفت بالا و محکم گوشی رو کوبید رو سنگ فرش آشپزخونه ..خیلی تلاش کردم که خودمو عین خودش خونسردنشون بدم و موفق هم شدم .نگاهی به گوشیه ي تیکه تیکه شده ي روي زمین انداختم ..تو دلم آتیش گرفته بود و بدجور میسوخت ولی از صورتمهیچی پیدا نبود ...مثل خودش با پوزخند نگاش کردم .تمام توانم و جمع کردم و از رو صندلی بلند شدم و به سمت خروجی آشپزخونه حرکتکردم..همونطورم کف دستام داشت با ملایمت رو هم فرود میومد ..خیلی آروم دست میزدم ..تعجب قشنگ از چشماش پیدا بودولی سعی در پنهون کردنش داشت ..البته موفق هم بود ..به کنارش که رسیدم دستام متوقف شد و سرمو چرخوندم سمتش ولی اون با پوزخند داشت به رو بهروش نگاه میکرد .._ ههه عالیه ..خیلی عالیه ..اینطوري دارم به سطح شعور و فرهنگت پی میبرم ...با دستم به خرده هاي گوشی عزیزم که پخش زمین بود اشاره کردم .._ اینارو هم جمع کن ..از آشپزخونه اومدم بیرون صداش از پشت سرم اومد ولی باعث نشد که وایسم حتی لیاقت اینو هم نداشت که بخاطرشنیدن صداش لحظه اي توقف کنم ..ساشا _ ههه بازیه ي جالبی رو شروع کردي ..بهتره حواست جمع باشه کوچولوپشت سرش بلند زد زیر خنده ...حتی لحظه اي هم واي نایستادم تا ببینم داره چیکار میکنه ..مستقیم به سمت اتاقی رفتمکه توش بودم ..دوباره از همون پله هاي مارپیچی بالا رفتم و خودمو به اتاق رسوندم ..درشو باز کردم و وارد اتاق شدم درکه پشت سرم بسته شد اشکاي من بودن که تند تند پشت سر هم سر میخوردن ..نمیخواستم جلوشونو بگیرم ..سر دردم بهتر شده بود و اون قرص ها تاثیر خودشونو گذاشته بودن ..ولی این دلم بود کهبدجور میسوخت ..علاقه اي به ساشا نداشتم از رفتاراي اونم کاملا پیدا بود که اونم مثل منه ولی دلیل این کاراش رواصلا متوجه نمیشدم ..چرا سعی داشت منو آزار بده ؟؟ چی گیرش میومد ..؟؟ آخه مگه من چیکارش کردم که اینطوري داره عذاب میده ؟؟ یعنیفقط به خاطر خواهرشه ؟؟ یا اون چک و صفته ها ؟؟ ولی این اصلا دلیل قانع کننده اي نیست ..اصلا نمیتونم خودموراضی کنم که اون فقط به خاطر این چیزا اینطوري رفتار میکنه ..از طرفی قیافش خیلی برام آشنا بود ولی هر کاريمیکردم چیزي یادم نمیومد ..به سمت تخت رفتم و خودمو پرت کردم روش ..باید ته و توهه این قضیه رو در بیارم اونوقته که ولش میکنم و میرم ..یادم به حرف پدر جون افتاد که شب خواستگاري لحظه ي آخر دم گوشم گفت ولی تا الان بهش فکر نکرده بودم ..پدر جون _ رزا دخترم اینو بدون که با این کارت لطف بزرگیو در حق ما میکنی ..از رفتاراي ساشا هم دلگیر نشو فقطسعی کن دلیل رفتاراشو بفهمی ..اینا رو خیلی آروم کنار گوشم گفت و رفت ..درسته یه مشکلی این وسط هست ..ساشا با یه نوع نفرتی به من نگاه میکنهجوري که انگار خیلی وقته منو میشناسه و کینه داره ازم ولی آخه چطور ؟؟ اگه منو میشناسه پس من چطور نمیشناسم..چه چیز مجهولی این وسط هست که باعث گیر افتادن همه ي ما شده ..چی تو رو به این روز انداخته ساشا ؟؟ چی؟؟؟تو همین افکار بودم که کم کم به خواب رفتم ........................152 ، کلی شبکه عوض کردم و ، 5 ، کنترل ماهواره رو دستم گرفتم و شروع کردم به بالا و پائین کردن شبکه ها .. 1هیچی باب میلم پیداد نکردم ..نگاهی به ساعت دیواري انداختم که ساعت 9 شب رو نشون میداد ..یه آه کشیدم و زیر لبغر زدم_ پس کجا موندي ؟ نمیگی دلم برات تنگ شده ..؟؟ اهاز رو مبل بلند شدم و به سمت پرده هاي پنجره ي سراسري رفتم نگاهی به بیرون انداختم از اون بالا دیدن این منظرهحس خیلی خوبی رو بهم میداد فقط نمیدونم که چطور سر از اینجا در آوردم ..دستم به سمت پرده رفت و کشیدمشفضاي خونه کاملا تاریک شد ، فقط نور کمی که از تلوزیون میومد باعث روشنایی ناچیزي میشددر حدي که زمین نخورم ..به سمت تلوزیون رفتم و یک شبکه زدم بالاتر و کنترل و گذاشتم ..تلوزیون آهنگ فارسیگذاشته بود ..نمیدونم چه حسی بود ولی یه چیزي بود که بهم نهیب میزد رزا خیلی وقته که آهنگ فارسی گوش نداديدلمم با اون حس هم صدا شد ..آره درسته خیلی وقته که آهنگ گوش ندادي ..پس بلند شو باهاش برقصولی این آهنگ جفت من رو میتلبید کسی که الان منتظرش بودم تا بیاد ..اما کی؟؟ اون شخص خاص کی بود که مناینطوري بیصبرانه منتظرش بودم ؟؟دوباره کنترل رو برداشتم و صداي موزیک رو بلندتر کردم ..دلم نمیخواست لحظه اي از این آهنگ رو از دست بدم ..پسبا پرت کردن کنترل به روي مبل به سمت قصمتی رفتم که دلم بهم نهیب میزد ..رز اینجا جایگاه تو و عشقته پس برقص..میون صد هزار تا حرف تو میلیون ها گل آوازهتمومش گشتمو گشتم نبود در حد و اندازهبی اختیار شروع کردم به زمزمه کردن این آهنگ دست خودم نبود هیچی، بی دلیل این آهنگ رو براي غریبه اي میخوندمکه از هر غریبه اي برام آشناتره ...نبود حرفی بتونم باش بگم حسی رو که میخوامبجز یک واژه ساده که پر کرده همه دنیامدستی دورم حلقه شد و منو به سمت خودش کشید ..نفسم از بوي عطر تلخ و مردونش پر شد .اونقدر غرق آهنگ بودمکه متوجه اومدن عزیزترین فرد زندگیم نشدم .این همون غریبه اي بود که بی اختیار مشتاق دیدنش بودم ..عشقی کهنمیدونم کی و کجا دچارش شدم ..صداي بم و مردونش باعث شد که دستام بالا بره و دور گردنش قفل بشه ..دیگه من ساکت بودم اون بود که همراهیم میکرد و با صداش کل وجودمو به آرامش میرسوند ..عاشقتمعاشقتممثه عطر دعا مثه رنگ خدامثه من که نفس به نفس با توام همه جابراي گفتن حسم هنوز یک واژه کم دارمکه تو شعرام به جاي اون همیشه نقطه میزارممنی که با همین احساس یه عمره زندگی کردمنه میتونم نه میدونم که به چشمات بفهمونمعاشقتمعاشقتممثه عطر دعا مثه رنگ خدامثه من که نفس به نفس با توام همه جابا بوسه اي که به سرم زد چشمام بسته شد ..حس شیرین امنیت بود که به کل وجودم سرازیر شد و من با اینکه اینغریبه رو میپرستیدم اما بازم ترسی وجود داشت ترس از اینکه این شخص کیه ؟؟ کیه که منو به این درجه از جنونرسونده ..دستامو آزاد کردم و به سمتش برگشتم چشمام قفل شد تو چشاش و سر اون بود که هر لحظه نزدیکتر و نزدیکتر میشد..و بوي عطريکه برام آشناتر از هر چیزي بود ..با صداي زنگ ساعت از خواب پریدم ...از هیجان زیاد به نفس نفس افتاده بودم ..این چه رویایی بود ؟؟ من خواب بودم؟؟ یا نه نکنه بیدار بودم ..خیلی به واقعیت نزدیک بود ..گیج به ساعتی نگاه کردم که داشت خودشو خفه میکرد اما ذهن من اونقدر درگیر اون خواب و اون مرد بود که حتی مغذمقادر به فکر کردن به این نبود که زنگ ساعتو قطع کنم .گیج و منگ به ساعت نگاه میکردم و تو فکر اون حس شیرینی بودم که شیرینیش حتی از هر شرینیی شیرینتر بود ..یهحس خاص ..کی بود اون مرد ..به خودم که اومدم با دست محکم کوبیدم رو ساعت تا خفه شه ..دوباره به پشت افتادم رو تخت و چشامو بستم تا شایدبتونم ادامه ي خوابمو ببینم ..ولی دریغ از یه ذره رویاي تو خالی ..صفحه ي پشت چشمام سیاه سیاه بود ..با حرص زیر لب غر زدم_ اه ساعته بیشعور ببین چطور مزاحم مردم میشه ..اه اگه تو زنگ نمیزدي که من میدیم چی پش میاد الان یه فیضیمبرده بودم ..اه ببند دختره ي بیحیا ..فیضی میبردم دیگه چه صیغه اییه ؟ تو یکی خفه لطفا وجدان جان که اصلا حوصلتو ندارم ..باشه چون تو گفتی و الان ذهن منم کنجکاوه ..آفرین باهوش شدیا ..بودم تو چشم نداشتی ببینی ..اه خفه دیگه ..با خودم درگیر بودم که با سر و صداي خفیفی که از بیرون میومد کنجکاو شدم ..صدا از حیات بود ..از رو تخت بلند شدمو به سمت پنجره رفتم ..صدا از حیات بود از رو تخت بلند شدم و به سمت پنجره رفتم ..با دست پرده رو کنار کشیدم تا ببینم منبع این صداکجاست ..با کنار زدن پرده چشمم به یه سگ افتاد با اینکه ازش دور بودم و با وجود این دیوار و پنجره نمیتونست بلایی سرم بیارهولی از بس گنده و وحشتناك بود که یه قدم به عقب برداشتم ..یه سگ گنده ي سفید با خالاي سیاه یه دهن گنده و صدایی که کاملا رو اعصابم اسکی میرفت ..من اصلا از سگخوشم نمیاد ..اونوقت یه اژدهاش و اینجا میبینم !! با وجود این سگ عمرا بتونم از دست ساشا فرار کنم ..خیره داشتم به سگ نگاه میکردم که با صداي سوت یه نفر سرمو کمی خم کردم تا بتونم ببینم کی بود ..با کمال تعجبساشا رو دیدم که تو حیات وایساده بود و یه توپ کوچیک هم دستش بود که یه بند بهش وصل بود ..تو خونه هم حتی خوشتیپ میگرده یه شلوار اسپرت خاکستري با یه بلوز تنگ مشکی پوشیده بود و موهاشم پریشونریخته بود رو پیشونیش ..جذاب بود ولی براي من هیچ اهمیتی نداشت ..من به فکر فرار از این جهنم هستم اونوقت دارمبه صاحب همین جهنم که از خود جهنمم بدتره میگم جذاب ؟؟ امیدوارم که با دستاي خودم دفنش کنم ..جذابیتش اصلابرام مهم نیست ..منی که به خونش تشنه هستم همون بهتر که ریختشو نبینم ..از چیزاي که دیده بودم مشخص بود که قصد داره با سگ بازي کنه ..آره دیگه چرا نکنه وقتی اخلاقش به همون سگشرفته ..پرده رو انداختم و به سمت کوله ام که دیشب همراهم بود رفتم ..اول از همه باید میرفتم حمام به یه دوش احتیاج داشتم...باید فکرمو خالی میکردم تا بتونم درست فکر کنم ..درست فکر کنم که چطور میتونم از دست این جونور راحت شم ..بعد از برداشتن حوله ام به سمت تنها دري که تو اتاق بود رفتم .به جز در خروجی یه در دیگه هم تو اتاق بود که صد درصد مربوط به حمام و توالت میشد ..بعد از باز کردن در متوجه شدم که درست حدس زدم ...با دیدن وان سفیدي که روبه روم بود نفس راحتی کشیدم ..قبل از اینکه مشغول در آوردن لباسام بشم شیر آب گرم و باز کردم تا وان پر بشه ..بعد شروع کردم که کندن لباسام ..ازبس فکرم مشغول بود در آوردن همه ي لباسام حدود 10 دقیقه اي طول کشید ..به سمت قسمتی که مربوط به شامپو واینا میشد رفتم ..یه نگاهی به انواع و اقسام شامپوها و غیره انداختم ولی در آخر به این نتیجه رسیدم که بهتره بزارم آبخالص به پوستم برسه ..پس به سمت وان رفتم و توش دراز کشیدم .چشمامو بستم و سعی کردم هر چی فکر منفی هست رو از ذهنم بیرون کنم..با تلاش فراوان موفق شدم تا اینکارو انجام بدم ..ولی از بس آب به تنم آرامش داده بود که با اینکه تازه از خواب بیدارشده بودم دوباره چشام بسته شد .و به خواب رفتم ..................ساشابعد از اینکه از کنارم رد شد رفت بیرون از عمد جوري که صدامو بشنوه با تمسخر گفتم_ ههه بازیه ي جالبی رو شروع کردي ..بهتره حواست جمع باشه کوچولوولی بر خلاف انتظارم اصلا بهم توجه نکرد ..حرسم در اومده بود .. از طرفی هم از کاري که باهاش کردم خیلی پشیمونبودم ...بشکنه این دستم که روش بلند شد ..ولی تقصیر خودشم بود ..سعی کردم با این افکار خودمو از کاري که کردم تبرئه کنم ..ولی خودمم خوب میدونستم که اینا فقط حرفه ..ته دلم هنوزم ازش متنفر بودم ..با کاري که اون با من کرد حتی بیشتر از ایناش هم حقشه ..پس چرا باید عذاب وجدانبگیرم ..هر کسی که بخواد ساشا رو دور بزنه حتی بدتر از اینا هم حقشه ..به سمت پذیرایی رفتم و خودمو پرت کردم رو مبل با اعصابی داغون کنترل تی وي رو برداشتم و شروع کردم به بالا وپائین کردن شبکه ها .ولی اصلا هیچی نمیفهمیدم ..ذهنم درگیر بود ..درگیر این که چرا ؟؟ چرا با من اینکارو کرد ؟ چراالان جوري باهام برخورد میکنه که انگار من یه غریبه هستم ؟ که چی بشه ؟ نکنه اینم یه بازیه ي جدیده ..یه پوزخند دیگه ..برنده ي این بازي کسی نیست جز ساشا آریامنش ..هیچ احدي نمیتونه از تنبیهی که من براش در نظر گرفتم نجاتش بدهحتی اون عشق مزخرفش ..................رزابا احساس سرما از خواب پریدم ..به اطرافم نگاهی انداختم ..متوجه شدم که خیلی وقته تو حمومم و تو آب ..از وان بیروناومدم که آخم بلند شد ..گردنم درد گرفته بود و اینم عاقبت خوابیدن تو وان بود پس حق هیچ نوع اعتراضی رو ندارم ..بعد از خالی کردن وان به قسمت دوش رفتم و سریع دوش گرفتم ..از دیدن دستا و پاهام که چروك شده بودن چندشمشد ..اه ..حولمو برداشتم و خودمو خشک کردم ..تصمیمم و گرفته بودم .یه مدت اینجا میموندم ولی به محض اینکه موقعیتمناسب شد فرار میکنم ..ولی اول باید بدونم که کجام و منو کجا آورده ..حوله رو دورم پیچیدم و از حمام خارج شدم ..حوصله ي سشوار کشیدن نداشتم و از طرفی اصلا نمیدونستم که کجاستبه خاطر همین به همون شونه کردن بسنده کردم ..بعد از پوشیدن لباسام که شامل یه سلوار ورزشی و یه بلوز یقه اسکیآستین بلند میشد به خودمم نگاهی انداختمناخواسته دست گذاشته بودم رو مشکی ..تمام لباسام مشکی بود ..ولی اعتراضی نداشتم ..براي من که فرقی نمیکرد چطوربگردم ..پس اینطور بهتر بود ..تا وقتی که اون تو خونه باشه به هیچ وج حاضر نیستم به خودم برسم ..دستمو گذاشتم رو قسمتی که زده بود ..اگه منم ورزش کار نبودم صد در صد الان فکم شکسته بود ..اما نمیدونم چراوقتی به چشاش نگاه میکنم از سرما و نفرتی که داره تمام انرژیمو ازم میگیره ..صورتم کبود شده بود ولی اصلا اصراري به پوشوندنش نداشتم بزار ببینه که دستش تا چه حد هرز رفته ..چشام از شدتتنفر برق میزد ...و من عاشق این نفرتی بودم که کم کم داشت تو وجودم سرازیر میشد ..رفتاراي این پسر بد جوري باعثتعغییر شخصیت من میشد ..جوري که حتی خودمم بعضی مواقع تعجب میکردم .یه پوزخند عین پوزخند خودش اومد روصورتم ..ههه بیخیال شونه اي بالا انداختم و رفتم سمت در از اتاق خارج شدم و اول از همه مستقیم به سمت آشپزخونهرفتم تا چیزي بخورم ولی با صداي ضعیفی که از یکی از اتاقاي طبقه ي پائین میومد کنجکاو یم بهم غلبه کرد و منو بهاون سمت کشید ..که اي کاش نمیرفتم ..رفتم پشت یه در تقریبا بزرگ براي اینکه واضح تر بشنوم چی میگه گوشمو چسپوندم به در صداي ساشا بود که انگارداشت با یه نفر حرف میزد ...از سکوتی که بین مکالماتش بود معلوم بود که داره با گوشی حرف میزنه ..ولی از حرفاش هیچی سر در نمیاوردم تلگرافیحرف میزد ..گوشمو بیشتر چسپوندم به در تا بهتر بشنوم ..ساشا _ باشه ...نه .نه ............_ساشا _ پس کارو میسپارم به شماها .............. _ساشا _ نه .......... _ساشا _ تا حالا به فکرش نبودم ولی از الان مهمه ........... _ساشا _ همین که گفتم میخوام بدونم که ر......با حس اینکه یه چیزي داره کنار کمرم نفس میکشه حواسم از در پرت شد و سرمو چرخوندم به پشت که درجا خشکم زد..پاهام شروع کردن به لرزیدن ..خداي من ..من از سگ متنفرم ..با ترس و لرز داشتم به اون سگی نگاه میکردم که الان با یه قیافه ي وحشتناك به من نگاه میکرد ..چسپیده بودم به درو حتی جرعت نداشتم دهن مبارك و باز کنم و ساشا رو صدا بزنم ..گرچه که اگه به اون باشه ولم میکنه به امان خدا ..اون که از خداشه سر به تن من نباشه .پس بهترین کار اینه خودم یه جوري در برم .ولی آخه چطوري اونم در مقابل اینغول بیابونی !!!خدایا .خودت بهم کمک کن ..من هنوز کلی کار نکرده دارم که باید انجامشون بدم اولیشم گرفتن حال این کسیه که تواتاقه ..بعدیشم حالا خدا بزرگه یه فکري میکنم ..!!!!
تو دلم تند تند شروع کردم به خوندن آیت الکرسی دور دوم بودم که یهو سگه رو دوتا پاي عقبش بلند شد .دهنم و بازکردم و یه جیغ بلند از ته دلم کشیدم سریع برگشتم به سمت در و با مشتام شروع کردم کوبیدن به در ..اون سگه هم دو تا دستاشو گذاشته بود رو شونه هام و داشت صورتمو لیس میزد ..چندشم شده بود بد رقم دیگه حالتتحوع بهم دست داده بود از طرفی هم بدجور ترسیده بودم ..جوري که تو اون وضعیت گریه میکردم و خودم خبر نداشتم..بعد از کلی جبغ و داد و کوبیدن به در بلاخره ساشا با سرعت در و باز کرد .. هنوز حرف چی شده از دهنش کامل خارجنشده بود که خودمو با سرعت پرت کردم تو بغلش و محکم چسپیدم بهش از ترس کل بدنم رو ویبره بود فقط با صدايلرزونی تونستم بگم ._ سا....س..ساش..ساشا ..اي.این. ..و ...از ...م....من ...دور...ک..کن ..بعد با دستم به اون سگه اشاره کردم .فکر کنم اولین باري بود که جلوي خودش با اسم صداش میکردم و این واسشتعجب بر انگیز ..این سادیسمی هم نه گذاشت نه برداشت زد زیر خنده ..نکرد تو این وضعیت آرومم کنه یا حداقل او سگهرو از من دور کنه ..من نمیدونم مگه این مسلمون نیست پس این سگ تو خونش چه غلطی میکنه ..؟؟؟زد کل وجودمو به نجاست کشید ..اههه ..وقتی دیدم نه تصمیم به انجام کاري رو نداره سریع خودمو ازش جدا کردم و رفتم پشتش پناه گرفتم ..اونم کم کم خندشوخورد و خم شد سمت سگه ..با دستش خیلی آروم سر سگه رو ناز میکرد ..ساشا _ آخه بچه این سگم ترس داره ؟؟ که اینطوري خودتو به خاطرش چسپوندي به من ؟یه خورده از ترسم کم شده بود اونم فقط و فقط به خاطر این بود که الان ساشا کنار سگ بود و تا بهش چیزي نمیگفتبهم حمله نمیکرد ._ این سگ چندشت رو ببر بیرون ..یه پوزخند نشست رو لباشساشا _ میخواي بگی حتی اینم یادت نمیاد ؟؟؟چی ؟؟ چیرو یادم نمیاد ..چی داره میگه این ..؟؟_ چی میگی تو ؟؟؟ چیو یادم نمیاد .؟؟با حرس برگشت سمتم ..ساشا _ گوش کن رز خانم ..خوب میدونم که خودتو زدي به خنگی ولی اینو بدون که با این کارات نمیتونی منو پشیمونکنی .._ چی داري میگی تو ؟ من اصلا متوجه منظورت نمیشم ..ساشا _ آره راست میگی .چی دارم میگم من ؟؟ همون بهتره که به کارم ادامه بدم ..با این حرفاش فکرمو مشغول کرد ..این چی داره میگه ؟؟ من غلط بکنم کسی به اسم ساشا آریامنش رو بشناسم ..به گورخودم و هفت جدم خندیدم من ..اونوقت ازم توقع داره این سگ مسخره اش رو بشناسم من خیلی غلط کردم اینو بشناسم..فعلا بیخیال حرفاش شدم .._ باشه هر کاري دوست داري انجام بده ولی اینو هم بدون که من اصلا به کسی اهمیت نمیدم و به قولا هر کاريعکس العملی دارهانگشت اشاره اش و گرفت سمتم ..ساشا _ این زبونت کار دستت میده دخترجون .._ نترس حواشو دارم ..حالا هم بهتره اینو از اینجا ببري میخوام برم یه چیزي کوفت کنم ..ساشا _ به من دستور نده_ همینه که هستبعد دست به سینه بهش زل زدم ..چی فکر کرده این که بهش التماس میکنم ؟؟ هههه کور خوندي عمرا ..با دوقمی که سریع به سمتم برداشت با ترس دستمو گرفتم جلوي صورتم ولی هر چی منتظر شدم دردي حس نکردم..آروم دستمو کنار بردم و چشام رو صورت پر از تمسخر ساشا قفل شد ..ساشا _ ههه بچه رو چه بترسونی چه بزنی یکیه ..بعد هم رفت بیرون ..سگه هم یه کمی بهم نگاه کرد .ولی با سوتی کهساشا کشید اونم پشت سرش رفت ..با بیرون رفتن هر دوشون یه نفس راحت کشیدم ..خداي من نزدیک بودا ... خوب شد سکته نکردم ..یهو یادم اومد کهسگه صورتم و لیس زده بود ..اه ..از چندش زیاد بدنم لرزید ..سریع با دو از اتاق خارج شدم و از پله ها رفتم بالا ..همینکه به اتاقم رسیدم دوباره خودمو پرت کردم تو حمومباید هر چه زودتر خودمو میشستم ..اهههسریع لباسامو در آوردم و رفتم زیر دوش ..اینقدر خودمو شستم که کل پوستم قرمز شده بود ...فکر کنم همه ي پوستموکندم رفت ..بازم احساس میکردم که صورتم کثیفه ..یه احساس خیلی بدي داشتم ولی از طرفی هم بیشتر از این شستن ، باعث ازبین رفتن کل پوستم میشد پس تصمیم گرفتم که بیخیال بشم ..بعد از کلی وسواس به خرج دادن و شستن بلاخره از حموم دل کندم و حولمو پیچیدم دورم ...یه حوله ي متوسط همپیچیدم دور موهام واومدم بیرون ...تصمیم گرفتم اول موهامو خشک کنم ..ولی دوباره یادم افتاد که نمیدونم سشوار کجاست ..اصلا سشوار داره یا نه !!!شروع کردم به گشتن کشوها ...کشوي اولی که خالی بود ..توقع دیگه اي هم نمیشد ازش داشت همین که تو حموم شامپو داشت هم جاي تعجب بود..خلاصه چهار تا کشو بود که همش هم خالی بود ..منو بگو گفتم الان اینا رو باز میکنم همه چی توش پیدا میشه ..چه توقع بیجایی اون که براي من تره هم خرد نمیکنه چه برسه به این چیزا ..یه آه کشیدم و رفتم سمت کوله اي کههمراهم بود ..وقتی که درشو باز کردم آه از نهادم بلند شد ..خدا الان چیکار کنم ؟؟؟؟؟فقط یه دست لباس تو خونه اي برداشته بودم که همون بود بقیش مانتو و شال و اینا بود که کلا میشد دو دست با اونیکه پوشیده بودم سه دست ...الان چی بپوشم ؟؟؟از لباساي حیاطی هم که چند جفت بیشتر نیاوردم ..باید به فکر خرید باشم ..یهو مخم جرقه زد آره همینه به بهونه يخرید میتونم از دستش فرار کنم ..ایولسریع اول لباساي حیاطی رو پوشیدم بعد یه جین یخی تنگ به همراه یه بلوز یقه گرد آستین بلند آبی تیره برداشتم کهروش با اکلیل کار شده بود ..خیلی خوشکل بود و بهم میومد ..موهامم بعد از شونه کردن با کش مهکم بالاي سرم بستم..تو آینه یه نگاهی به صورتم انداختم ..بشکنه اون دست گرزیت که زده صورت نازنینمو کبود کرده ..پسره ي وحشیآمازونی ..اگه من حال توي دیوونه رو نگرفتم ..!!قبل از اینکه از اتاق خارج بشم یه نگاهی به ساعت انداختم که 4 بعد از ظهر و نشون میداد ..همون موقع هم صدايشکمم بلند شد ..خب بایدم صداش در بیاد خیلی وقته که چیزي نخوردم ..ولی اول باید کاري میکردم تا ساشا رو رازي کنم که منو ببره واسه خرید یا بهم اجازه بده که خودم برم ..خدا کنه بزارهخودم برم ...با این فکر از اتاق خارج شدم و دوباره از اون پله اي کزایی رفتم پائینآخرین پله رو که رفتم پائین یهو خوردم به دیوار ..آخخ ...تا جایی که یادم بود اینجا دیواري نبود ..آروم سرمو بلندکردم که دیدم بله خوردم به خود جهنم ..همچین با غضب نگام میکرد انگار عمدا خودمو زدم بهش ..به خودم باشه صدسال سیاه نمیخوام ریختتو ببینم ..بعد غلط بکنم بیام تو شکمت ..چندشششهمینطور با عصبانیت داشت نگام میکرد منم دلم نمیواست جلوش کم بیارم واسه همین حق به جانب هر دو دستمو زدمبه کمرم .._ هی تو واسه چی عین جن هی سر راهم سبز میشی ؟اخماش بیشتر رفت تو هم ..ساشا _ چی داري میگی واسه خودت کور بودن تو که ربطی به من نداره داره ؟؟با حرص نگاش کردم پسره ي روانی الان چی بگم بهش ..زبونم که زبون نیست فرش قرمزه ..همینطور که نگاش میکردم صداش به گوشم رسید ..ساشا _ چیه کم آوردي ؟ خب حالا راتو بکش برو که کار دارم ..انگشت اشارمو گرفتم سمت خودم_ چی ؟ من ؟ کم آوردم عمرا ..ساشا _ کاملا پیداست_ بله ..میبینیم ..ساشا _ بسه دیگه خودتم نمیدونی داري چی میگی ..از سر راه من برو کنار کار دارم ..مگه من جلوتو گرفتم ..همین حرفو بلند گفتم .._ خب برو مگه من جلوتو گرفتم ..با تمسخر جوابمو دادساشا _ اگه اون هیکل قناصتو بکشی کنار نه ..چی با کی بود هیکل من قناصه ..؟خاستم حمله کنم سمتش ولی خب یهو یادم اومد که کارم گیره بهش ..پس یهو لحنموتعغییر دادم .._ میگم چیزه ...ساشا با بیحوصلگیساشا _ چیه ؟؟ اي بابا حرف بزن کار دارم .._ خب چیزه ..یعنی چیزه دیگه ..انگشت اشارشو گرفت سمتم ..ساشا _ ببین دختر جون من علاف تو یکی نیستم گرفتی حرفی داري بزن نداري هم هريچیشش بیتربیت ..نمیبینه یه خانم مهترم داره باهاش حرف میزنه این چه طرز برخورده ...اههه_ خب میگم من لباس واسه تو خونه ندارم ..اولش یه کمی جا خورد چون خیلی تند و پشت سر هم گفتم ولی بعدش یه پوزخند اعصاب خوردکن زد که اگه الان کلتیچیزي داشتما یه راست یه گلوله تو مخش حروم میکردم پسره ي چندش ..حیف که کارم بهت گیره وگرنه حتی لیاقت تفمم نداري ...ساشا _ ههه خب به من چه ؟؟_ میگم میشه بریم خرید ؟؟؟با تمسخر خندیدساشا _ تو چی پیش خودت فکر کردي دختر ؟؟ نکنه فکر کردي اومدي ماه عسل ؟؟ آره ؟؟ من واسه تو تره هم خردنمیکنم اونوقت توقع داري که واست لباس بخرم ..چی پیش خودت فکر کردي ؟؟ واقعا فکرکردي من اینجوریم ؟؟؟بعد با دستش یه دایره ي کوچیک کنار سرش کشید ..خب آره پس چی واقعا هم همونطوري هستی ..آقا به خودش شکداره ههه_ خب میگی من چیکار کنم ؟؟ من که نمیدونم تا کی میخواي اینجا بمونی ..هیچ لباسی هم ندارم که بپوشم .ساشا _ میخواستی همون موقع که تو فکر فرار بودي به این قسمتاشم فکر کنی ..از حرس لبمو داشتم میجویدم واقعا دیگه داشت اعصابمو داغون میکرد .._ ولی من لباس احتیاج دارم ..ساشا _ و منم پولی ندارم که براي تو خرج کنم ..نتونستم بیشتر از این تحمل کنم و شروع کردم به جیغ جیغ کردن .._ آخه مرد حسابی کی از تو پول خواست ؟ هان ؟؟؟ تو فقط منو ببر من خودم میخرم ..حیف که نه میدونم کجا هستیمو نه جایی رو بلدم وگرنه خودم میرفتم بدون هیچ سرخري ..تو هم لازم نیست اینطوري مردونگیتو بهم ثابت کنی چونواقعا بهت شک دارم که مرد باشی ..یهو یه قدم برداشت سمتم و سینه به سینه ام وایساد سرشو خم کرد کنار گوشم جوري که نفساش بهم میخورد ..با حرسو از لاي دندوناي چفت چشد غریدساشا _ جدا که قبول نداري مردم دیگه نه ؟؟؟راستش یه کوچولو ترسیده بودم ..واسه همین یه قدم به عقب برداشتم که پام خورد به پله و واسه این که نیوفتم سریعاز نرده گرفتم ..اونم اون یه قدمی که من رفته بودم عقب رو پر کرد و دوباره چسپیده بهم ایستاد .._ بگو ببینم دوست داري بهت ثابت کنم که مردم ؟؟هر دوتا دستمو گذاشتم رو سینش و حلش دادم به عقب ولی دریغ از یه میلی متر تکون خوردن .._ نه نمیخوام برو کناردوتا دستاشو گذاشت دو طرف بازوهام و منو کشید سمت خودش ..یکمی بیشتر سرشو نزدیک کرد ..ساشا _ میدونی بچه راههاي بهتري هم واسه فهمیدن اینکه تا چه حد مردم هست نیست ؟؟دیگه واقعا داشتم میترسیدم نکنه بلایی سرم بیاره ؟؟ خدایا خودمو به خودت میسپارم ..هزار تا صلوات نظر میکنم کهکاري بهم نداشته باشه .._ نمیخوام برو کنار ..داري چیکار میکنی ؟؟ساشا _ هیچی فقط میخوام مرد بودن رو بهت ثابت کنم همین .دقیقا همون حرفی از دهنم خارج شد که تو این جور مواقع از دهن خیلی از دخترا خارج میشه .._ ولم کن وگرنه جیغ میکشم ..یهو زد زیر خنده ..ساشا _ جیغ میکشی ؟؟ منو از چی میترسونی تو دختر جیغ ؟؟؟ هه خب جیغ بکش ببینم ..منم نه گذاشتم نه برداشتم این دهن مبارك و یه متر باز کردم و شروع کردم به جیغ زدن ..اونم نه گذاشت نه برداشت یهدستشو انداخت دور کمرم و منو بلند کرد گذاشت رو شونه اش و شروع کرد از پله ها بالا رفتم ..یا خدا غلط کردم ..خودت به دادم برسبا مشت ضربه میزدم به پشت کمرش ..و جیغ جیغ میکردم .._ ولم کن روانی ..با توام ..تو مریضی ..تو سادیسم داري ..تو مشکل داري ..دیوونه با توام ولم کن ..با دستش محکم زد به پشتم که آخم در اومد ..ساشا _ خفه شو دختره ي دیوونه تا بلایی بدتر از این سرت نیاوردم ..ولی آخه مگه گوش من این حرفا حالیش بود ..؟؟ اصلا به روي خودم نیاوردم که چی گفت و به تقلا کردنم ادامه دادم..هی میزدم به کمرش و جیغ جیغ میکردم پاهامو تکون میدادم ولی هیچ سودي نداشت ..انگار دعواي پشه با فیل ..داشت میرف سمت اتاق خودش به در که رسید با اون یکی دستش سریع درو باز کرد و رفت داخل درو بست و همونطوريقفلش کرد کلیدو گذاشت تو جیبش و به سمت تخت چرخید ..به تخت که رسید محکم منو پرت کرد رو تخت که آخمبلند شد .._ آخخخخکثافت کمرم درد گرفت ..من نمیدونم این به کی رفته که اینقدر وحشیه !! آخه نه پدر جون یه همچین اخلاقی داره نهنازي جون ..این وسط این به کی رفته ..تو دلم داشتم بهش فحش میدادم که یهو دیدم داره میاد سمتم رو تخت نیم خیز شدم و به کمک دستام هی خودمومیکشیدم عقب تر ..اونم اومد سمت تخت و رو زانوهاش نشست . یه کمی خم شد سمتم ..ساشا _ چیه کوچولو ترسیدي ؟؟نمیدونم قیافم نشون میداد یا نه . ولی واقعا ترسیده بودم اگه اون بلایی سرم میاورد من چیکار میکردم ..این که خودشمیگه نمیخوامت و از طرفی خودمم اصلا دلم نمیخواد زن این سادیسمی باشم .اگه بخواد اون کارو بکنه که بدبخت میشم...شاید اگه دست نخورده باشم بتونم یه شناسنامه جدید بگیرم ولی اگه این کاري کنه که اي خدا ..همینطور که آروم آروم عقب میرفتم حرفم میزدم_ میخواي چیکار کنی ؟ساشا _ یعنی میگی نفهمیدي ؟_ ن...نه نفهمیدم اون درو باز کنیه خنده ي عصبی کرد ..ساشا _ چیه ؟ خانم قول میدم بهت بد نگذره ..چقدر این پروو و بیشعوره ..با کینه نگاش کردم ..اونقدر برق نفرت تو چشام زیاد بود که واسه یه لحظه سر جاش ایستکرد ولی به زودي به خودش اومد و دوباره حرکشو از سر گرفت دیگه تقریبا وسطاي تخت بودم ..ساشا _ ههه چیه ؟ فهمیدم ازم متنفري .خب منم همین حسو دارم ولی باید یه کمی هم مزت کنم ..دلم نمیاد کههمینطوري سالم بدمت دست آقا امیرتون ...با این حرفش بی اختیار چنان کشیده ي به صورتش زدم که تو یه لحظه خودمم شکه شدم .با دهن باز داشتم به صورتشکه نود درجه برگشته بود نگاه میکردم ..دستام هنوزم زق زق میکرد و میسوخت صورت اونم کمی سرخ شده بود ..از ابروهاي تو همش و گره ي کوري که بین ابروهاش بود داشتم به این واقعیت میرسیدم که داره کنترلشو از دست میده..یه دفعه سریع سرشو برگردوند سمتم که از ترس یه متر پریدم عقب و سرم محکم به تاج تخت برخورد کرد آخم در اومد..صداي عصبی ساشا بلند شدساشا _ چه گوهی خوردي تو ؟؟؟ کی گفته که میتونی اون دست هرزتو رو من بلند کنی ؟؟؟ هان ؟؟؟با دادي که زد چشمامو بستم ..تو وضعیت خیلی بدي بودم ..هم ترسیده بودم و هم سعی داشتم نشون ندم که ترسیدمچون اینطوري آتو میدادم دستش و این اصلا به نفعم نبود ...ساشا _ نابود میکنم اون دستیو که بخواد رو من بلند شه ...تو کل عمرم هیچ خري نتونسته بود یه همچین غلطی کنهاونوقت تو یه الف بچه به من سیلی میزنی ..؟؟؟اونقدر بهم نزدیک شده بود که با هر دادي که میزد نفساش برخورد میکرد به صورتم ..قدرت تکلمم و از دست داده بودم ولی با اون حرفی که زد خود به خود یهو زدم زیر خنده ..بلند و از ته دل میخندیدم ..تعجب قشنگ از صورتش پیدا بود ولی سعی در پنهون کردنش داشت که موفق هم بود ..ساشا _ چیه چه مرگته ؟؟ دیوونه هم شدي به سلامتی ؟یه کمی آروم تر حرف میزد و این بهم جرعت داد که حرفایی و که میخوام به زبون بیارم ..با خنده شروع کردم به حرف زدن .._ ههه تو چی فکر کردي پسر ؟؟ کی گفته که تو آدمی اصلا ؟ باید برم گل بگیرم اون نظامیو که بهت مدرك دادنگرچه اصلا برام مهمم نیست که چه مدرکی داري ..آخه پسره ي دیوانه لابد لیاقتت همون خرا هستن که ازت دستورمیگیرن وگرنه که آدم بودن نمیومدن از توي بی همه چیز بترسن ..میدونی چیه دلم میس.....آخخیه ور صورتم سوخت ..نامرد سیلی زده بود بهم ..ساشا _ اینو زدم اول واسه اینکه رو بزرگتر از خودت دست بلند نکنی ..و دوم اینکه هر چرندي و به زبون نیاري تا عاقبتتاین بشه ..بفهم که باعث هر چیزي که سرت میاد خودتی وگرنه من حتی تو رو لایق به کتک زدن هم نمیبینم ...نه نه الان نباید بریزي لعنتی ..الان وقتش نیست ..با همین حرفا خودمو آروم کردم ..تا اشکم نریزه ..موفق شدم ..همینه..با نفرت چشمامو دوختم تو اون دوتا تیله ي عسلی که پیدا نبود سبز هست یا عسلی ..._ دیگه داري از حدت میگذرونی ..پسره ي روانی ..تو جات تو تیمارستانه نه اینجا ..چته ؟؟ چه مرگته ؟ واسه چی هیفرت و فرت دستت هرز میره ؟؟ چیه میخواي با زدن من مثلا حرستو خالی کنی ؟ آخه بدبخت تو اینقدر کودن و نفهمیکه نمیفهمی این قضیه به من هیچ ربطی نداره ..پرید بین حرفام و دست راستش برد پشت سرم و موهاي بلندمو گرفت و کشید ..اونقدر مهکم کشید و سرم به عقبکشیده شد و هر دو دستمو گذاشتم رو موهام تا ذره اي از دردش کمتر بشه ...ولی حتی یه آخ هم از دهنم در نیومد ..میدونستم که اینطوري بیشتر بهش بر میخورهحرصی صداش بلند شدساشا _ آره ..آررره من کودن و نفهمم ولی هر اتفاقی که افتاده به توي لعنتی ربط داره ..میدونی اینو ..اینو میدونی که سرتا سر وجود توي هرزه مایع ننگه تو این جامعه ...؟؟ نه خوب اگه میدونستی که الان اینجا نبودي .آخه لعنتی اگه تو خرابنبودي که یه همچین کاریو نمیکردي .میدونی که ..ادامه ي حرفشو خورد و سرمو با شدت پرت کرد عقب که دوباره برخورد کرد به تخت ..سرازیر شدن یه مایع گرم بینموهام که الان از کش در اومده بود رو حس کردم ..ساشا نشته بود و به من نگاه نمیکرد . هی مرتب دستشو مبرد لاي موهاش ..امیدوارم کچلی بگیري ...دلم ضعف میرفت چیزي نخورده بود خیلی وقت بود ..و این کتک خوردناي پی در پی هم دیگه داشت انرژیمو به کل ازممیگرفت ..دستمو بلند کردم و به سرم نزدیک کردم ..سعی کردم قصمتی رو که حس میکردم اون مایع گرم ازش سرازیره رو لمسکنم ..دستمو برداشتم و گرفتم جلوي صورتم ...خون بود ..خونی که از سرم میریخت با پوزخند به دستم نگاه میکردم ..یعنیواقعا اینه سرنوشت من ؟؟؟با حس سنگینیه نگاهی سرمو بلند کردم که براي اولین بار تعجب کردم ...نه درست میبینم ؟؟؟؟؟ساشا و نگرانی ؟؟؟ اصلا به هیچ وجح امکان نداره ...باورم نمیشه .؟؟ خداي من ..اینقدر نگرانی تو حرکات و صورتش واضح بود که حتی منی که سرم گیج میرفت و به زور چشامو باز نگه داشته بودم هممتوجه شدم ..صداي نگرانش باعث شد که چشام گردتر بشه ..ساشا _ رز خوبی ؟دهنم داشت براي زدن یه پوزخند کج میشد که به سختی جلوشو گرفتم و باعث شد که قیافم کج و کوله بشه ..ساشا _ رز خانمم خوبی تو ؟؟ منو ببین ..یه حرفی بزندیگه چشام از این بازتر نمیشد ..این چی داره میگه ؟؟ من دارم درست میشنوم ؟ یا نه توهم زدم ؟ تو اون حالت دستموبلند کردم و گذاشتم رو صورت ساشا که تو یه وجبیه صورتم بود و با نگرانی داشت بهم نگاه میکرد ..قصد من فقط وفقط این بود که بفهمم این واقعیته یا نه توهم زدم ..دستمو که رو صورتش گذاشتم یه برق خاصی از وجودم رد شد و باعث لرزش خفیفی تو بدنم شد ..با لمس ته ریشش زیردستم به این واقعیت رسیدم که نه خود خود نامردشه ..زیر لب نالیدم_ نه واقعیه ..اون بیچاره هم که گیج شده بود هر دو دستشو گذاشت رو بازوهام و تند تند تکونم داد ..ساشا _ رزا ...رززززااا ...پاشو ببینم ..با توام ..باید بریم بیمارستان ..اون حرف میزد و من چیزي نمیفهمیدم ..خوب خره منو ببر بیمارستان دیگه الان میوفتم میمیرم ..وایساده منو تکون میدهاینطوري که بدتر گیج شدم من ..اهههآخرش چشام بسته شد و چیزي نفهمیدم ...................با احساس خستگیه ي زیاد چشامو باز کردم ..همه جا سیاهیه مطلق بود هیچی پیدا نبود ..از طرفی هم خیلی گشنم بود.اونقدر که کل بدنم میلرزید ..من کجا بودم ..چشامو دوباره یه چند دقیقه اي رو هم گذاشتم تا بتونم درست ببینم اطرافمو و بفهمم که کجام ..یه 5 مین دیگه هم چشامو رو هم گذاشتم و دوباره باز کردم ، دو سه بارم پشت سر هم چشامو باز و بسته کردم و اینشد که کم کم چشام به تاریکی عادت کرد ..دقیق که نگاه کردم متوجه شدم تو اتاق ساشا هستم ..یه چیزایی از اتاقش پیدا بود ولی چون تاریک بود نمیدیدم درست..احساس کردم سرم یه خورده گیج میره اومدم دستمو بلند کنم که دیدم نمیتونم ..واسه لحظه اي ترسیدم که نکنه فلجشدم ولی یه کمی که حواسمو جمع کردم متوجه سنگینیه جسمی رو بدنم شدم ..ترسیدم، با ترس یه هیین کشیدم و خواستم بلند شم که فشار دستش بیشتر شد و منم چون ضعف داشتم حتی نتونستمتقلا کنم ..ساشا _ بگیر بخواب و اینقدر وول نخور بچه .._ نمیخوام ..به حرفم توجهی نکرد و ریلکس هنوزم خوابیده بود ...سرمو چرخوندم و به صورتش که طرف من بود نگاه کردم ..پیدا بودکه بیداره ولی چشاشو بسته ..دوباره یکمی تقلا کردم ..خیلی گشنم بود باید حتما یه چیزي میخوردم ..دوباره صداش بلند شدساشا _ حرف تو کلت نمیره ؟؟ بگیر بخواب دیگه .._ نمیخوام ..کار دارم ..دستتو بردار اصلا کی گفته که میتونی کنار من بخوابی ؟چشاشو باز کرد و زل زد تو صورتم ..نمیدونم من حس کردم یا واقعا اونطوري بود ، چون یه لحظه تو چشاش برق لذترو دیدم و این باعث ترس من میشد ..ساشا _ به نظرت لازمه کسی بگه که پیش زنت بخواب یا نه !!!؟؟؟صورتمو ازش گرفتم_ من زن تو نیستم هر وقت اونیو که دوست داشتی گرفتی اینطوري پیشش باش الانم منو ول کن ..ساشا _ تو به این چیزا کار نداشته باش من خودم بهتر میدونم دارم چیکار میکنم ..صدام تلخ شد_ منم این وسط آدمم اینو بفهم ..اینو بفهم که ازت بدم میاد ..اینو بفهم که دوست ندارم بهت نزدیک بشم .اینا رو بفهمنفهم ..الانم منو ول کن میخوام برم غذا بخورم ..وضعیتمون جوري بود که من به پشت خوابیده بودم و یه دستم رو تخت بود و اون یکیش رو شکمم ولی ساشا کنارمخوابیده بود اون رو شکم خوابیده بود و دستشو جوري روم گذاشته بود که شونه اش رو شونه ي سمت راستم و آرنجشرو شکمم بود دستشم رو بازوم یه حالت 7 مانند ..با خشونت منو بیشتر کشید..هیچ حسی نداشتمم ..هیچی ..فقط و فقط دلم میخواست ولم کنه ..دوباره شروع کردم به تقلا کردن که عصبی شد و بلندشد نشست ..یه نفس بلند کشیدم آخیش ولم کرد ..هوفففساشا _ چته چه مرگته ؟ حتی اگه رو به موتم باشی دست از این بچه بازیات بر نمیداري ؟این حرفارو تقریبا با صداي بلند گفت ..محلی بهش ندادم و سعی کردم از سر جام بلند شم ..با یه کمی تلاش تونستم..شکمم دیگه به سر و صدا افتاده بود ...پاهامو که گذاشتم رو زمین خنکی پارکت به پوسم سرایت کرد و بهم احساس خوبی داد که باعث شد واسه چند لحظهچشامو ببندم ..بعد از باز کردن چشام اومدم بلند شم که با صداش تو حالت نیم خیز متوقف شدم ..ساشا _ کجا داري میري ؟ههه این پسر دیوونست .._ چیه فکر میکنی با این وضعم میتونم فرار کنم نترس فقط گشنمه همین ..دستی به موهاش کشید و بلند شد ..همینطور که تخت و دور میزد با دستش به همون جایی که بودم اشاره کرد ..ساشا _ بگیر بخواب تا من برم یه چیزي برات سفارش بدم ..با تعجب نگاهی به ساعت انداختم که حدود 4:25 دقیقه رو نشون میداد ..نتونستم جلوي تعجبمو بگیرم .._ این موقع ؟ یعنی هنوزم هیچی نخریدي بزاري تو یخچال ؟عاقل اندر سفیهانه نگام کرد ..البته مثل همیشه با اخم ..ساشا _ مگه جنابعالی وقتیم برام گذاشتی ؟همچین میگه وقتیم گذاشتی انگار بخاطر من از کل کاراش زده ..خوبه من گیر اینم و به زور منو آورده اگه به میلم بوددیگه چی میگفت .._ تقصیر من ؟؟ به من چه اخه ؟؟؟ خوبه خودت منو آوردي ..در ضمن فکر نمیکنم الان جایی باز باشه ..با پوزخند نگام کرد و به سمت پریز برق رفت ، روشن شدن لامپ با صداي ساشا و گرد شدن چشاي من همزمان شدساشا _ تو بهتره به هیچی فکر نکنی ..بعد در اتاق و باز کرد و رفت بیرون ..ولی من هنوزم چشام گرد بود ..خداي من یه اتاق شیک و مدرن ..اتاق جوري بود که تقریبا حالت مستطلیل شکل داشت با ترکیبی از رنگاي قهوه اي و خاکستري ..کف اتاق کامل پارکتبود ..از در که وارد میشدي دقیقا کنار در سمت چپ یه کمد دیواري بزگ قرار داشت که درش از دو رنگ خاکستري و قهو هاي بودرو به روي کمد تختش بود ..یه تخت دو نفره ي شیک و زیبا ..ترکیبی از رنگ سفید و قهوه اي تیره که با رنگ در ستبود ..کنار تخت هم عسلی بود که گوشیشم اونجا گذاشته بود ..رو به روي تخت تی وي و پائینش هم ماهواره بود ..و سمت راسش میز کارش ..دیگه بیشتر از این نگاه نکردم ..این اتاق خیلی خیلی شیکتر از اتاقی بود که به من داده بود ..من این اتاقو میخوام ..چطورجرعت میکنه منو بزاره تو اون اتاق خودش بره اونجاتو دلم کلی بهش فحش دادم و دوباره به پشت دراز کشیدم رو تخت ..خیره شدم به سقف اتاق و به کل یادم رفت کهاین اتاق چرا اینجوریه و بقیه جور دیگه ..فکردم حول و حوش این میگشت که چطور از دست این بشر فرار کنم ..با تیر کشیدن سرم اخمام رفت تو هم ..اینقدر حواسمو پرت کرده بود که متوجه درد سرم نشده بودم .دستمو بلند کردم وگذاشتم رو قسمتی که درد میکرد اما با حس چیزي زیر دستم امروز براي چندمین بار چشام گرد شد ..نه سرم باند پیچی شده بود ..سریع از تخت بلند شدم که یه کوچولو سرم گیج رفت ..تخت و دور زدم و رفتم اون سمتاتاق رو به روي میز کنسول ایستادم و تو آینه به خودم نگاه کردم ...آره سرم باندپیچی شده بود اما چرا ؟به تخت نگاه کردم .با گفتن آهان مهر تعیدي زدم به اینکه یادم اومد ..ساشا سرمو زده بود به تخت ..از شدت خشم دستامو مشت کردم ..خداآخه چرا من باید گیر این روانی بیوفتم!!!تا کی میتونم تحملش کنم ..من رزا نعمتی کسی که همه نازشو میخریدن و همیشه محبوب همه بود الان با چه حالیجلوي یه پسر وایسادم که مسببشم خودشه..خدایا منم تا یه جایی تحمل دارم ..کاش بتونم همین روزا از دستش فرار کنم ..یعنی در خونه بازه ؟ اگه باشه همین روزااز اینجا فرار میکنم..با صداي عصبیه ساشا ترسیدم و دستمو گذاشتم رو قلبم..ساشا _ خب میگفتی دیگه چی ؟ فکر کردي همه چی به همین راحتیه ؟؟نه بازم بلند فکر کردم ..همیشه این بلند فکر کردنم باعث دردسر میشد که الانم استثناء نبود.._چی ؟ساشا _ فکر فرار و از اون مغز پوکت بیرون کن چون هیچ راهی واسه فرار وجود نداره..حرصم گرفته بود ولی سعی کردم خونسردیه خودمو حفظ کنم ..دستمو به نشونه ي برو بابا تکون دادم و عقب گرد کردمتا برم از اتاق بیرون..از کنارش که رد میشدم مچ دستمو گرفت که مجبور به ایست شدم ولی برنگشتم تا نگاش کنم..ساشا _ برو غذاتو بخور..یه کمی مکث کرد ..سکوتش داشت طولانی مشد و منم هم گرسنه بودم و هم دوست نداشتم دستم بیشتر از این تودستاي کثیفش باشه واسه همین با خونسردي سرمو چرخوندم و به نیم رخش نگاه کردم..اون به من نگاه نمیکرد و نگاش به تخت بود ..ولی من نیم رخشو میدیدم..ساشا _ ....بهتره وقتی تمو شدي برگردي تو همین اتاقیه پوزخند نشست رو لبم ..واقعا این پیش خودش چه فکري کرده ..سردردم کم کم داشت بیشتر میشد ..حوصله ي کلانداختن باهاشم نداشتم فقط دوست داشتم زودتر از شرش خلاص بشم همین..به گفتن یه باشه ي آروم بسنده کردم و از در خارج شدم..لحظه اي که داشتم از در خارج میشدم لبخند پیروزي و رو لباش دیدم ..محلی ندادم و از اتاق خارج شدم ..درو که پشتسرم بستم به زود باوریه ساشا خندیدم ..یه لبخند از ته دلزیر لب زمزمه کردم_چی پیش خودت فکر کردي پسر ؟ این که من میام اینجا و پیش تو میخوابم ؟ ههه کور خوندي ؟ حالا که الاف شديمیفهمی که یه منماست چقدر کره داره ( نمیدونم درست نوشتم یا نه )با لبخند از پله ها پائین رفتم و اول از همه مستقیم به سمت آشپزخونه رفتم . همین که وارد شدم بوي کباب اشتهاموبیشتر کرد ..با چشم دنبالش گشتم و رو میز پیداش کردم..یه ظرف کباب با تمام مخلفات ..نه بابا فکر میکردم خسیستر از این حرفا باشی ..ولی تعجبم از این بود که این موقع اینغذا رو از کجا آورده این..با صداي شکمم دست از فکر کردن برداشتم و نشستم پشت میز .ظرف غذا رو کشیدم سمت خودم و با لذت شروع کردمبه خوردن ..اینقدر گرسنه بودم که حتی چند بار غذا پرید تو گلوم بس که تند تند میخوردم..بعد اینکه حسابی سیر شدم بشقابو عقب هل دادم و زیر لب خدا رو شکري گفتم..کمی چشم چرخوندم که متوجه قرص و لیوانی دوغ شدم ..ههه اصلا این کارا بهش نمیاد ..به خاطر سر درد قرصو خوردمو دوغم پشت بندش دادم بالا..اولین بار بود که قرص و با دوغ میخوردم نمیدونستم درست هست یا نه چون معمولا با آب میخوردم ولی بیخیال شدم وترجیح دادم یه کمی ذهنمو آزاد کنم ..دیگه خوابم نمیومد پس بهترین راه این بود که برم و تلوزیون نگاه کنم ..به سمت حال حرکت کردم و کنترل و از رومبل برداشتم ولی با دیدن عشقم چشام برق زد..از خوشحالیه زیاد یه جیغ خفیف کشیدم و به سمتش حمله ور شدم کلا یادم رفته بود که سر درد دارم..خداي من پی اس تري ..عاشقشم من..با کلی خوشحالی به سمتش رفتم بعد از پیدا کردن سی دي مورد نظر نشستم رو به روي تی وي ..دسته تو دستم بود وبا هیجان منتظر شروع شدن..خیلی وقت بود بازي نکرده بودم آخه مال خودم خراب شده بود و تا حالا نخریده بودم..همین که بازي شروع شد و منم اومدم دکمه ي مورد نظر رو فشار بدم تا ماشین حرکت کنه صفحه ي تلوزیون سیاه شد..اهه آخه این چه وقت برق رفتنه ؟؟ ولی صبر کن ببینم اگه برق رفته پس چرا لامپ آشپزخونه روشنه ؟با شک برگشتم به پشت سرم که با قیافه ي پر از تمسخر ساشا رو به رو شدم..ساشا _ تو خجالت نمیکشی با این سنت نشستی داري بازي میکنی ؟چه بیشعوره این حقشه الان حالشو بگیرم ؟_نه چرا ؟ من تازه 18 سالمه .تو خودت خجالت نمیکشی که با این سنت بازي میکنی ؟فکش و محکم از رو حرص داشت میسابید رو هم.ساشا _ خیلی زبون درازي داري دختر_میدونمساشا _بلند شو برو بخواب . سریع_نمیرم مگه زوره ..دلم میخواد بازي کنم ..بده من اون کنترل وریلکس نگاه ي به کنترل انداخت و با شیطنت بهم نگاه کرد..ساشا _ من که بهت نمیدم ولی اگه میتونی بیا بگیرش..از حرص یه جیغ کشیدم و از جام بلند شدم ..من عمرا برم بخوابم..پاهامو مهکم میکوبیدم به زمین و به سمتش میرفتم رو به روش که ایستادم دستمو گرفتم سمتش_بده مندستشو گذاشت رو سرشساشا _ چیو ؟با حرص غریدم_اون بی صاحابو ( با اون یکی دست به کنترل بالاي سرش اشاره کردم )
دستشو برد بالاتر و با شیطنتی که برام عجیب بود گفتساشا _ بیا .اگه گرفتیش میزارم بريبا حرص بهش بیشتر نزدیک شدم و شروع کردم بی هدف بالا و پائین پریدن ..ولی لامصب خیلی قدش بلند بود منم کهچیزي پام نبود قدمتا سینش بود واسه همین دستم به کنترل نمیرسیدبا یکی از دستمام یقه ي بلوزشو گرفتم تا بهتر بتونم بپرم و اون یکی دستمم بلند کردم . شروع کردم به پریدن ولی اونهی دستش و بالا تر میبرد..ساشا _ نکن میوفتی فسقلبا این حرفش یهو سرم گیج رفت ، سریع نشستم رو زمین و دستمو گذاشتم رو سرم .یه فیلم از جلوي چشام رد شد ..ولیناواضحیه دختر و یه پسردختر _ بدش من میگمپسر با خنده _ اگه زرنگ باشی میگیریشدختر با حرص _ نمیخوام بدش من میگم..پسر با خنده _ نکن میوفتی فسقلیدختر با اخم _ فسقلی خودتی..سرمو با سرعت تکون دادم .خدایا اینا چیه ؟ کین اینا ؟ چرا هی باید توهم بزنم ؟ تصمیم گرفتم فعلا بهش فکر نکنم .یهکمی صبر کردم و سرمو بلند کردم.ساشا _ چیه چت شد ؟با حرص دستامو مشت کردم جوري که داشت ناخونام میرفت تو دستم..ریلکس داشت نگام میکرد ..حتی به خودش زحمت نداد بپرسه چیزي شده ؟ مشکلی داري ؟ هیچی..از سر جام بلند شدم و برگشتم سمت مبلا خودمو پرت کردم روشون و نشستم .اونم بی هیچ حرفی اومد و نشست رو مبلکناريیه مدت سکوت بود که با صداي ساشا شکسته شد..ساشا _ باشه بهت میدم اینو ولی شرط دارهبا اخم بهش نگاه کردم ..این بشر بیش از حد چندشه..فقط منتظر نگاش کردم که کلافه شد و به حرف اومدساشا _ ببین اگه مراعاتتو میکنم فقط واسه اینه که حالت خوب نیست وگرنه خیالات ورت نداره..برو بابا دیوانه.ساشا _ نمیخواي بدونی شرط چیه ؟با کنجکاوي نگاش کردم خوب هر چی بود که بهتر از این بود حوصلم سر بره.._چی ؟ساشا _ منم بازي میکنم ..یعنی با هم بازي میکنیم یه بازي شرطی ..هر کی برد میتونه خواستشو به طرف مقابل بگه..با این حرفش چشام برق زد ولی با حرف بعدیش نا امید شدمساشا _ البته به جز این که بزارم بري و چیزایی از این قبیل ..قبوله ؟نامرد ..اه ..با فکري که اومد تو ذهنم شاد شدم.._اهممساشا _ پس روشنش کن ..ااا دیگه چی ؟ چه پروو مگه خودت بی دست و پائیی ؟_ نمیخوام ..خودت شرط میزاري ..خودتم باید بري روشنش کنی ..چپ چپ نگام کرد منم ریلکس زل زدم به تلوزیون و اصلا به روي خودم نیاوردم که یه خري هم اینجا هست ..موقعی که داشت بلند میشد صداي آرومشو شنیدم ..درواقع صداش جوري بود که شنیده نمیشد ولی خب چون گوشايمنم یکمی زیادي فوضوله شنیدم ..ساشا _ حیف که الان مصدومی ..صبر کن دختره ي ....براق شدم سمتش ._ هی هی شنیدم چی گفتیا ..اولش یه کمی تعجب کرد ولی خیلی زود خونسردیه خودشو به دست آورد و با لحنی که حرصمو در میاورد گفتساشا _ خب منم گفتم که بشنوي_ یعنی چی ؟ساشا _ یعنی همین ..ترجیح دادم دیگه چیزي نگم بهش فعلا تا پشیمون نشده .اي خدا اگه ببرم ..راه فرارمم جور میشه ..بعد از چند دقیقه سی دي رو عوض کرد و یه سیدیه دیگه گذاشت ..اون یکی دسته رو هم برداشت و اومد نشست رومبلی که من بودم ..همچین چسپیده بهم نشست که صدام در اومد .._ هی برو کنارساشا _ ساکت باش شروع شد باختی با من نیست_ اه پسره ي چندش ..دسته رو برداشتم و خودمو کمی کشیدم اینطرفتر و شروع کردم به بازي .حس کردم که داره نگام میکنه به روي خودمنیاوردم ولی دوباره صداش که زیر لب حرف میزد رفت رو اعصابمساشا _ طرف با یکی یاره ، با بقیه هم آره ، اونوقت ادعاي پاکی هم داره ..ههههسرشو برگردوند و مشغول شد .اوو نه بابا شاعرم بودي و ما نمیدونستیم !! .داشتم بازي میکردم ولی فکرم بد جوريمشغول اون حرفش بود ..منظورش چی بود آخه ..چرا همه چی اینقدر قاطی شده ؟ چرا نمیتونم بعضی از حرفاشو درك کنم ؟ دلیل این همه تیکه اي که میندازه چیه ؟حواسم از بازي پرت شده بود که با صداي ساشا به خودم اومدم ..ساشا _ دختر میخواي ببازي ؟_برو کنار بزار باد بیادبا پوزخند نگام کرد ..ساشا _ خوشکل درخت نارگیل ..مثل اینکه جدي نگرفتی ؟ گفتم شرط_ اصلا من نمیخوام بازي کنم ..اونم خودتیساشا _ چی خودمم اونوقت ؟_ خوشکل درخت نارگیلاخماش باز شد و با شیطنت نگام کردساشا _ در خوشکل بودنم که شکی نیست درخت نارگیلم که کنارمهاز حرص دستام مشت کرده بودم و داشتم فشار میدادم .._ خیلی بیشعوري میدونستییهو اخماش رفت تو هم و دسته اي که دستش بود و پرت کرد رو زمینساشا _ ببین من هی هیچی بهت نمیگم تو پرو تر میشی ؟ خوبه بلایی سرت بیارم ؟ کاري نکن که از اینی که هستمبدتر بشماي خدا باز این جنی شد ..براي اینکه شانسی که داشتم و از دست ندم سریع سرمو کج کردم و چشامو مظلوم کردم..اینقدر مظلومشده بودم که گربه ي شرك نشده بود تا حالا ...روشو برگردوند و دستشو کشید تو موهاش ..ههه چیه جناب داري وا میدي ؟ خنده اي که داشت میومد بشینه رو لبام و به سختی جلوشو گرفتم که تبدیل به پوزخندشد ...ولی زود جمعش کردم تا نبینه ..من نباید این فرصت و از دست میدادم ..شاید این فرصتی میشد واسه فرارم ..کی میدونه.._ ساشا خب ببخشید ، از دهنم در رفت .عصبی برگشت سمتم و دو قدم به سمتم برداشت ..ترسیدم واسه همین یه کمی خودمو کشیدم عقبتر که پوزخند زد ..ساشا _ گوش کن فسقلی بهتره که نخواي با این کارات سر منو شیره بمالی ..تو بگی ف من تا فرحزاد رفتم پس بهترهاون قیافتو درستش کنی ..با ترس داشتم نگاش میکردم اي بابا این چش شد آخه ؟ من که هنوز حرفی نزدم ..چرا یهو وحشی میشه ..کم مونده بیادمنو بزنه ..نه که تا الان اصلا منو نزده ..._ م ..من که چیزي نگغتم ..هنوزساشا _ گفتم که تو اصلا لازم نیست حرف بزنی ..یه کمی به خودم مسلت شدم ، اگه الان نتونم خرش کنم پس چه بدردي میخورم ..!! من نمیدونم این از کجا میفهمهمن چی میخوام ؟ انگار علم غیب داره ..اوووفففساشا با یه قدم فاصله رو به روم ایستاده بود و منم رو مبل نشسته بودم ..با یه قیافه ي برزخی داشت نگام میکرد ..حالاانگار چی بهش گفتم ..ولی خودمونیما یه کوچولو که نه هااا خیلی از این قیافش ترسیده بودم ولی خوب واسه فرار بایدخودمو کنترل میکردم ..یه نفس عمیق کشیدم و به سختی یه لبخند هر چند کج و کوله رو لبام نشوندم ..اولش یه کمی تعجب کرد ولی دوباره اخماشو کشید تو هم و زل زد بهم ..ذره ذره رفتارامو گذاشته بود زیر ذره بین و اینیه کمی کارموسخت میکرد ..نگاش کن تو رو خدا اول میگه بیا بازي شرطی بعد میزنه دسته رو خرد میکنه ..واسه چی ؟ واسه این کهبهش گفتمبیشعور ..خب آخه احمق جان هستی که گفتم بهت این دیگه ناراحتی داره ..هه گرچه حقیقت تلخه ..با ناز از رو مبل بلند شدم و وایسادم جلوش ولی فاصله رو حفظ کرده بودم ..خب از راه مظلومیت که جواب نداد ببینیم ازاین روش چی ؟؟بازم خر نمیشه ؟؟_ ساشا !! تو رو خدا من اصلا لباس ندارم ..یه کمی چشاش قلمبه شده بود و اخماشم تو هم بود ..خیلی قیافه ي باحالی به خودش گرفته بود .حیف که کارم گیرهوگرنه اینقدر مسخرت میکردم تا بمیري چندش ..ساشا با تعجب _ منم گفتم که به من چه_ اي بابا دلت میاد ! خب من سرما میخورم ..لباس ندارم خب .یعنی میخواي لخت بگردم تو خونه ..چشاش برق زد ..اي کثافت ..من که میدونم چه مرگته .. ولی بیخیال شونه اي بالا انداخت ..ساشا _ میل خودته میتونی هم لخت بگردي واسه من فرقی نداره ..پشت بندش یه نیشخند زد ..اه چرا این خر نمیشه دیووانه شدم ..اووفففبا دست به دسته ي شکسته اي که رو زمین بود اشاره کردم .._ خب تقصیر خودته ..ببین اونم زدي شکوندي دیگه نمیتونیم بازي شرطی بزنیم ولی خب اگه هم بود من میبردم پسبه این نتیجه میرسیم که بریم خرید ..چپ چپ نگام کردساشا _ انگار یه مدت کتک نخوردي زبونت باز شده ..دیگه چی ؟؟با اکراه یقه ي بلوزشو تو مشتم گرفتم و یه کمی خودمو کشیدم سمتش ..اهه ببین آدمو وادار به چه کاراریی که نمیکنن.._ ساشا ! مگه تو شوهور من نیستی ؟ خب من که چیزي نخواستم ..حوصلم سر رفته ..تو خونه هم چیزي نداریم بیابریم دیگه ..تازه خودتم که باهامی ..یه کمی نرمتر شده بود ..خب بایدم بشه ..اون همه اشوه اي که من براش ریختم خر نشه دیگه چی بشه .لابد اسب !!ساشا _ باشه ولی حواست باشه دست از پا خطا کنی من میدونم و تو گرفتی ؟؟گرفتیه آخرشو محکم گفت ..اوفف باشه بابا ..خیلی ذوق کردم نه از اینکه قراره با ساشا برم بیرون نه اصلا ..از این ذوق کرده بودم که اگه بتونم امروز از دستش خلاصمیشم ..اي خدا کرمتو شکر ..فقط کمکم کن تا از دست این غول بیابونی خلاص بشم من ..نوکریه تموم بنده هاتو میکنمدست خودم نبود از ذوق زیاد پریدم سمتش و یه بوس گذاشم رو گونش ..تعجب کرده بود و با چشاي قلمبه داشت نگاممیکرد ..واي نه !!من چیکار کردم ..؟صورتم سرخ شده بود از خجالت ..من آدم خجالتی نبودم ..ولی خب روم هنوز با ساشا باز نشده بود و از طرفی ما عینکارد و پنیر میمونیم ..اون نمیخواد سر به تن من باشه و منم همینطور ..پس این حرکت اصلا درست و به جا نبود ..سریع پشتمو کردم بهش تا جیم بزنم .تا خواستم قدم اول و بردارم دستاش از دو طرف کمرمو گرفت ..واي بیچاره شدم ..منو کشید سمت خودش ..الان دیگه هیچ فاصله اي بینمون نبود ..اصلا از این موقعیت راضی نبودم ..از طرفی هم از کاریه دفعه ایش شکه بودم و حتی قادر به تکون دادن پلکمم نبودم ..نفساش که به گردنم برخورد کرد منو به خودم آورد سریع خودمو جمع کردم و شروع کردم به تقلا کردن ..ولی آخه مگهمیتونستم از دست این غول فرار کنم ..لباشو چسپوند به گوشمساشا _ دختر جدیدا خلی شیرین میزنی !! من تا یه جایی تحمل دارم ..حواستو جمع کن ..با قدرت بیشتري شروع کردم به تقلا ولی مگه ولم میکرد !!_ مم ..میگم بزار برم لباس بپوشم ..دیر میشه ها ..صداي پوزخندشو شنیدمساشا _ الان میزارم بري ولی شب ....دیگه ادامه نداد ..یه لرز خفیفی افتاد تو تنم ..من عمرا بزارم تو بلایی سرم بیاري مرتیکه..بالاخره با کلی تقلا از دستش راحت شدم و تند دوئیدم سمت پله ها صداشو شنیدم ولی نایستادمساشا _ به نفعته که لباس درست بپوشی ..وگرنه ....دیگه نفهمیدم چه زري زد سریع از پله ها بالا رفتم و خودمو پرت کردم تو اتاق .. در که بسته شد سر خوردم و نشستمپشتش ..
اي خدا دستمو گذاشتم رو سینم ..قلبم بود که داشت تند تند میزد ..بوم ..بوم ..بوم ...بوم ..ولی چرا ..شاید برا اینه که دوئیدم صد در صد ..بیخیال فکر کردن شدم و از پشت در بلند شدم ..باید سریع لباس بپوشم تا پشیموننشده ..از این بشر که هیچی بعید نیست .***ساشابعد از اینکه کلی وول خورد تا خودشو از حصار دستام آزاد کنه با سرعت به سمت پله ها دوئید ..نفهمیدم چرا این حرفو زدم چون اصلا وجودش برام اهمیتی نداشت ..بعد از اون خیانتی که بهم کرد بعد از اون همهمهري که به پاش ریختم و اونطوري جوابمو داد همه چی تعغییر کرد ساشاي تخص و مغرور و عصبی بیشتر از اون چیزيکه بود عصبی تر و تخس تر و مغرورتر شد ... دیگه خیلی چیزا بود که اصلا برام ارزش نداشتن و یکی از اونا زنها ودخترهاي بودن که همیشه اطرافم در حال خودنمایی بودن ولی نمیدونستن که نتیجه ي این همه خودنمایی که برايمن میکردن یه پوزخند پر از تمسخر بود همینو بس ...ولی از طرفی یه چیزي شاید یه حسی اون ته قلبم باعث غیرتیمیشد که خودمم میدونم شاید بیشتر از اون چیزي باشه که افراد دیگه دارن .ولی بازم بدون توجه به اون حس حرفمو باعصبانیت و صداي بلند گفتم .._ به نفعته که لباس درست بپوشی وگرنه عواقب بعدش بدتر از اون چیزي خواهد بود که فکرشو بکنی ..با پوزخند به رفتنش نگاه میکردم .این دختر و حتی بیشتر از خودم میشناختم ..دلیل همه ي رفتاراش واضح بود برام شایدحتی بیشتر از روز ..هر کاري هم میکردم بازم نمیتونستم اون پوزخند و نفرتی که شاید هنوزم ذره اي حس دوست داشتن باهاش قاطی شدهبود و از چشمام دور کنم ..و یقینا این میشد دلیل بعضی مواقع که با تعجب بهم زل میزد ..مثل اون موقعی که بی حواس باعث زخمی شدن سرش شدم و با دیدن خون روي دستش و قطره هایی که چیکه چیکهروي ملافه ي سفید تخت میریخت و باعث تعغییر رنگ ملافه میشد براي لحظه اي یادم رفت که من کی هستم و کجام..براي لحظه اي شاید خیانتش و یادم رفت ..براي لحظه اي شاید حس نفرتی که داشتم بهش جاي خودشو با حس دیگهاي عوض کرد ..عصبی دستی بین موهام کشیدم و به سمت اتاقم رفتم .بعد از رد کردن پله ها وارد اتاقم شدم با باز کردن در توقع داشتمکه الان اینجا ببینمش .
دوباره اون پوزخند همیشگی زینت بخش صورت خشک و جدیم شد ..ههه چه توقع بیجایی ..اون اگه من براش مهمبودم بهم خیانت نمیکرد ..اون اگه من براش مهم بودم سعی نمیکرد جوري وانمود کنه که نه منو میشناسه و نه لحظهاي از خاطراتمون و یادشه ..عصبی مشتی روانه ي دیوار کنارم کردم و زیر لب غریدم .._ لعنت بهت رزا ..لعنت بهت ..لعنت به تک تک ثانیه هایی رو که با تو ساختم ..لعنت به این زندگی ..لعنت به اون عشقیکه خالصانه به پات ریختم ..لعنت به کل وجودت رزا لعنت ..قسم میخورم که زندگیتو برات جهنم کنم ..آره دختر درستمیگی این خونه جهنم و صاحبشم از خود جهنم بدتره ..کاري میکنم که به جنون برسی ..هیچ کس حق نداره با غرور من..ساشا آریامنش بازي کنه ..همونطور که حسمو به بازي گرفتی من زندگیتو به بازي میگیرم ..بعد از زدن چند مشت پیاپی به همون دیوار و قرمز شدن پشت انگشتام به سمت کمد لباسام رفتم تا لباسی بپوشم ..با باز کردن کمد انواع لباسها جلوي صورتم نمایان شد ..کل لباسها رسمی بود ..شاید الان خیلی وقت بود که تیپ اسپرتنزدم ..ههه من همیشه رسمی میگشتم .تا حالا تو کل زندگیم یادم نیماد که کسی تیپ اسپرت منو دیده باشه ..ولی نهچرا رزا دیده ..دوباره یه پوزخند عصبی و کشیدن دستم بین موهام ..سرسري به لباسهام نگاه کردم در آخر تصمیم گرفتم که یه شلوار مردونه مشکی که کاملا کیپ تنم بود به همراه بهپیرهن مردونه ي سفید که خطهاي کمرنگ سورمه اي داشت و یه کراوات مشکی بردارم ..کفشمم که طبق معمولهمون کفشاي چرم و مردونه اي که همیشه به پا داشتم ..و اغلب به رنگ مشکی ..تصمیم داشتم کتی نپوشم ..تو این گرما کت دیوانگی محض بود ..البته براي منی که شدید گرمایی بودم ..ولی کلا با اینلباسا خو گرفته بودم اینطوري خشنتر از اون چیزي که بودم میشدم و از این .. غرق لذت ..بعد از پوشیدن لباسام و بستن کراوات به سمت کمدي که توش ساعت و کمربندا بود رفتم بعد از برداشتن کمربند وساعت رولکسی که بیشتر مواقع مارك مورد علاقم بود و پشت بندش سوئیچ از در اتاقم خارج شدم .هم زمان با من در اتاق رزا هم باز شد و دیدمش ...مثل همیشه تیپ ساده اي زده بود و چه تعجب بر انگیز که با هم ست شده بودیم ..دوباره پوزخند و نگاه خیره اي که بهش داشتم ...نمیگم از دیدنش مات شده بودم چون اینطور نبود ..من این دختر و تووضعیتایی دیده بودم که اینطوري دیدنش الان برام عادي بود ..با صداش که منو مخاطب قرار داده بود از خاطراتی که شاید خیلی هم دور نبود خارج شدمرزا _ بریم دیگه چرا وایسادي ..با بد خلقی جوابشو دادم ..
_ برو منم پشتت میامچیزي نگفت و به سمت پله ها رفت ..از پشت با دقت بیشتري به تیپش نگاه کردم ..یه شلوار تنگ لوله تفنگی به همراهیه مانتوي ساده که تا کمی بالا تر از زانوهاش میرسید و یه شال مشکی ..جوري تیپ زده بود انگار عذا داره ..دوباره تمسخر و پوزخند ..موهاشو فرق کج زده بود و کوچکترین آرایشی نداشت ..چهجالب ..این تنها چیزي بود که تو اخلاقش هنوز تعغییر نکرده بود ..پشت سرش درا رو قفل کردم و به سمت ماشین حرکت کردم ولی اون وسط راه ایستاده بود و محو دریا شده بود ..تعجبنداشت چون میدونستم که دریا رو دوست داره ..ولی اینکه بزارم بیشتر از این بهش خوش بگذره یکی از محالات بود ..تا همینجا هم خیلی باهاش راه اومده بودم ..خیلی بیشتر از اون چیزي که باید ...ماشینو روشن کردم و به سمتش رفتم ..بهش که نزدیک میشدم متوجه دستش شدم که روي سرش بود و داشت بهسرش فشار وارد میکرد براي لحظه اي نگران شدم ولی خیلی زود اون نگرانی رو پس زدم ..با بوقی که زدم به خودش اومد و به سمت ماشین حرکت کرد خواست در عقب رو باز کنه که سریع قفل مرکزي رو فعالکردم متوجه حرص خودنش شدم ..بعد از کمی مکث در جلو رو باز کرد و بعد از نشستن درو محکم کوبید به هم ..هههههاین دختر بچه تر از اونی بود که فکرشو میکردم ..کی میخواست بزرگ بشه ؟. این کارش ذره اي برام اهمیت نداشتچیزي که زیاد داشتم ماشینهاي پارك شده تو پارکینگ خونه هام بود ..براي همین پوخند معنا داري زدم از کنار چشم متوجه سائیدن دندوناش به هم شدم و این یعنی کارمو خوب انجام دادم..دستم به سمت فلشی که کنار دنده بود رفت و پس از وصل کردن به سیستم با رد کردن چند ترك به آهنگ مورد نظرمرسیدم ..شاید این آهنگ حرفاي نگفته ي زیادي داشت که بینمون بود ..دلیل نفرت من ..دلیل سکوت اون ..( شادمهر رابطه )
تا حرف عشق میشه من میرم
من سخت از این حرفا دورم
منم یه روز عاشقی کردم
از وقتی عاشق شدم اینجورم
بینمون سکوت بود نه من دوست داشتم حرفی بزنم نه اون ..
به سمت پاساژ مورد نظر میرفتم و تنها چیزي که باعثشکستن این سکوت بود موزیک و صداي شادمهر بود که سعی داشت چیزي رو لا به لاي این ترانه بهش بفهمونه ..دار و ندارم پاي عشقم رفتچیزي نموند جز درد نامحدوداین جاي خالی که توي سینم هستقبلا یه روزي جاي قلبم بودبرگشت و بهم زل زد ..تصمیم گرفتم که بیخیالش باشم ..تا ببینم با این کاراش به کجا میرسه ..من قصدي از گذاشتناین آهنگ نداشتم..آهنگی بود که همیشه گوش میدادم پر از مفهموم براي من ...
این روزگار بد کرده با قلبم
کم بوده از این زندگی سهمم
دلیل می بافم براي عشق
براي چیزي که نمیفهمم
از آدمهاي این شهر بیزارم
چون با یکیشون خاطره دارم
به من نگو با عشق بی رحمی
من زخم دارم تو نمی فهمی
غریبه ام با این خیابونا
من از تمام شهر بیزارم
از هرچی رابطه اس میترسم
از هر چی عشق من طلبکارم
همین که قلب تو مردد شددر دل من خاطره اي رد شد
از وقتی عاشقش شدم ترسیدم
از وقتی عاشقش شدمبد شد
این روزگار بد کرده با قلبم
کم بوده از این زندگی سهمم
دلیل می بافم براي عشق
براي چیزي که نمیفهمم
وارد پارکینگ پاساژ شدم و بعد از پارك کردن از ماشین پیاده شدم بدون هیچ حرفی اونم بعد از مدتی پیاده شد ..بعد ازقفل کردن ماشین دیدمش که داشت به سمت قسمت بیرونیه پارکینگ میرفت ..از این کارش حرصم گرفت چطور جرأتمیکنه ..؟؟با سرعت به سمتش رفتم و مچ دستشو گرفتم ..فشار دستم اونقدري بود که صداي آخش و بشنوم ..سرمو نزدیکش کردمو با خشم کنترل شده اي غریدم_ با اجازه ي کی سرتو انداختی پایئن و میري ؟ هان ؟؟؟با دادي که سعی در کنترلش داشتم چشاش و بست ...چیزي نگفت این باعث بیشتر شدن عصبانیت من شد .._ گوش کن بچه یه حرف و به آدم یه بار میزنن ..میخواي بگی آدم نیستی ؟؟ مشکلی نیست ..خودم میدونم ..لحظه اي سکوت کردم و به قیافه ي ترسیدش نگاه کردم .جالب بود که اون زبون 7 متریش کار نمیکرد ..!!_ جنابعالی از کنار من جم نمیخوري ..واي به حالت رزا ..واي به حالت ببینمت یه قدم حتی یه قدم از من دورتر شدياونوقت دیگه اتفاق بعدش و فقط خداي بالاي سرت میتونه حدس بزنه گرفتی ؟؟؟؟با ترس جوابمو دادرزا _ بب ..باشهبا خشم نگاش کردم و به سمت خروجی پارکینگ حرکت کردم ..اونم با قدمایی تند کنارم حرکت میکرد ..مچ دستشو ولکردم و اینبار انگشتامو لاي انگشتاي ظریفش قفل کردم .***رزامچ دستم داشت از جاش در میومد ..اعتزاضیم نمیتونستم بکنم چون میترسیدم بیشتر از اینی که هست عصبی بشه و منوبرگردونه ..برگشتن هم مساوي بود با بستن راه فرار ..همونطوري که دستمو میکشید اون یکی دستمو بردم داخل جیب مانتوم ..از بس فکرم درگیر نقشه و فرار بود که متوجهنشدم کارت بانک و پولی که همراهم بود و برداشتم یا نه ...دستم که به پولا و کارت بانک خورد جلوي لبخندمو نتونستم بگیرم و دهنم به یه لبخند بزرگ باز شد هنوز کامل نخندیدهبودم که مچ دستمو ول کرد ولی بلافاصله انگشتاشو لاي انگشتام قفل کرد ..هههه به دستامون نگاه کردم که عین فیل و فنجون میموند ..با فشاري که به دستم آورد و صداي عصبیش سریع لبخندمو جمع کردم ..ساشا _ چیه چیلت بازه ؟ ببند اون دهنتو !! مگه نمیبینی که مردم دارن نگات میکنن هان ؟؟؟از حرص زیاد چشمامو بستم و لب پائینیمو به دندون گرفتم ..خیلی جلوي خودمو گرفته بودم تا دهن به دهنش نزارم ..واین کار واقعا هم انرژي میخواست ..کنترل در برابر حرفاي بی منطق و ضد و نقیض این، کار خیلی سختیه که از پس هرکسی بر نمیاد ..نمیدونم چرا اینقدر خودشو میچسپونه به من ..خدایی به جز قیافه و تیپ و البته در مورد شغلش نمیدونم ولی پول خوبه..اما از اخلاق هیچی نداره من نمیدونم کدوم خري میخواد با این سر کنه ..؟ خدا به داد زنش برسه ..ضمیر ناخودآگاهم بهم تشر زد_ همونطوري که خودت سر میکنی ..سرمو تند تند به چپ و راست تکون دادم تا بیشتر از این فکر نکنم ..به ورودیه پاساژ که رسیدیم توجهم به ساختمون 4 طبقه بزرگی جلب شد ..از ساختمون کاملا مشخص بود که گرونترینپاساژي هست که تو این شهره ..البته تهران بهتر از ایناش هم بود ولی خوب طرز ساختش که از بیرون کاملا با شیشهکار شده بود و معماریه زیباش ، باعث میشد آدم جذب بشه ..با کشیده شدن دستم توسط ساشا و غر غر کردنش مجبوري چشم از ساختمون برداشتم و دنبالش رفتمساشا _ معلوم نیست این اومده خرید یا دید زدن ساختمون ..خوب راه بیفت دیگه ، این درو تخته که دید زدن نداره ..با هم وارد پاساژ شدیم ..پاساژ جوري بود که طبقه ي اول پر از لوازم آرایش و چیزاي دیگه بود که من اینجا کار نداشتم..واسه همین سر جام ایستادم که ساشا هم وقتی دید من نمیام اونم ایستادساشا _ چته ؟ چرا ایستادي ؟ راه بیفت دیگه ؟با دستم به اطراف اشاره کردم .._ اینجا که همش لوازم آرایشیه ..( به طبقه ي پائین که از اینجا دید داشت اشاره کردم ) اونجام که همش بدلی جاته..من که این چیزا رو لازم ندارم ..چرا منو آوردي اینجا ؟خنده ي تمسخر آمیزي کرد و یه دفعه منو کشید سمت خودش جوري که پرت شدم سمتش ، دستشو حلقه کرد دورکمرم و راه افتاد سمت آساسور ..ساشا _ بچه تحمل کن یه ذره ..من اونقدر بیکار نیستم که بگردونمت ..محض اطلاع اینجا طبقه ي دوم لباس بچه ،طبقه ي سوم لباس مردونه ، و طبقه ي آخر به لباسهاي زنونه اختصاص داده شده ..الان بهتره راه بیوفتی از اینکهاونطوري جلوي ملت منو به خودش نزدیک کرده بود خجالت کشیدم و نگاهی به اطراف انداختم ..بعضیا با لبخند ، بعضیابا تعجب ،بعضیا با تحسین ، و بعضیام با حسادت بهمون نگاه میکردن ..لبمو گاز گرفتم_ ساشا ولم کن زشتهخنده ي مرموزي کردساشا _ زشت اینه که زنمو ول کنم تا بقیه بدزدنش نه بغل گرفتنش متوجه اي که ؟با یه لحن کنایه آمیزي بهم گفت ..خب این کجاست کنایه زدن داشت ؟ میگم که سادیسمیه .._ ولم کن همه دارن نگامون میکننبا عصبانیت غریدساشا _ خفه شو ، یه الف بچه به من میگه چی خوبه چی بد ..خودم میدونم دارم چیکار میکنم بهتره جنابالی زر زر نکنیبا حرص چشامو بستم ...و همونطوري جابشو دادم._ چرا تو هی دوست داري منو مسخره کنی ؟ خوشت میاد از حرص دادن من ؟آسانسور آماده بود و ما هم معطل نشدیم . وارد آسانسور شدیمساشا _ خوش اومدن که به تو ربطی نداره ولی مسخره کردن آره دوست دارم مسخرت کنم حرفیه ؟؟؟هنوزم دستش دور کمرم بود ..کمی تقلا کردم تا ازش فاصله بگیرم ..ولی مگه میشد ..؟_ معلومه که حرفیه ..تو خودت خوشت میاد که من راه به راه هی با تمسخر باهات حرف بزنم ؟با خنده ي عصبی منو بیشتر به خودش فشار داد که براي جلوگیري از خفه شدن دستمو گذاشتم رو سینش ..ساشا _ هه جرعت داري فقط یه بار امتحان کن .._ خیلی زورگویی میدونستی ؟برگشت و با یه طرز عجیبی زل زد بهمساشا _ آره میدونستمخیلی پرو بود دیگه بهتر دونستم چیزي نگم ..حالا خوب بود کسی تو آسانسور نبود ..بلاخره صداي یه زن اعلام کرد کهبه طبقه ي مورد نظر رسیدیم ..دوباره دستمو گرفت و خودش راه افتاد ..تو این طبقه همه نوع لباس زنونه یافت میشد از لباس زیر گرفته تا لباس مجلسیو ...از کنار مغازه ها رد میشدیم و چند دقیقه وایمیستادیدم ..اگه چیزي نظرمو یا نظرشو جلب میکرد که میرفتیم داخل اگرمنه که هیچی ..از جلوي یه مغازه رد میشدیم که چشمم خورد به یه لباس مجلسیه ي خیلی خوشکلیه لباس دکولته ي کوتاه تا سر زانو به رنگ صورتیه کمرنگ که زیر سینه اش به رنگ شیري رنگ یه پارچه ي دیگهوصل بود و حالت کمربند بهش داده بود که تا قصمتی از شکم میومد از اونجا به بعد تقریبا گشاد بود و یه سمتشم چاكبه صورت 8 مانند داشت که تا همون قصمت کمربند اومده بود و روش یه گل ناز زده بودند از اون پائین ترشم با گلاییبه رنگ صورتی کمرنگ و شیري رنگ تزئین شده بودخلاصه لباس خوشکلی بود با کلی ذوق داشتم بهش نگاه میکردم که یه دفعه دستم کشیده شد .به خودم که اومدم دیدموارد مغازه شدییم ..مغازه دار یه پسر بود که با یه نفر دیگه وایساده بود و داشت بگو و بخند میکرد ..بهشون که رسیدیم با صداي ساشابرگشت سمتمون که با دیدن قیافه ي پسره خشکم زد ..مغازه دار یه پسر بود که با یه نفر دیگه وایساده بود و داشت بگو و بخند میکرد ..بهشون که رسیدیم با صداي ساشابرگشت سمتمون که با دیدن قیافه ي پسره خشکم زد ..واي خداي من این دیگه چقدره خوشکله ؟؟؟ در کل اصلا نمیتونستم که چشم ازش بردارم ..از طرفیم قیافش بدجور آشنامیزد ..موهاي کوتاهه مشکی .که شلوغ حالت داده بود بهش ..ابروهاي کشیده و تمیز ولی پیدا بود که تمیز نکرده ..چشماییکشیده و آبی تیره یا تقریبا سورمه اي که از دور به مشکی میزد دماغی متناسب با صورتش لبایی باریک و صورتی بادندونایی یه دست سفید .ته ریش خوشکل و در آخر صورتی کشیده و جذاب که یه عینک هم گذاشته بود رو چشماشکه جذابیت صورتشو بیشتر میکرد ...جالبیش این بود که اونم داشت خیره خیره نگام میکرد ...خدایا من اینو کجا دیدم آخه ..چرا هیچی یادم نمیاد ...همینطور زل زده بودم به پسره و پسره هم داشت به من نگاه میکرد ..یه غم عجیبی تو چشماش بود که برام گنگ بود..با فشاري که ساشا به کمرم آورد و پشت بندش صداي عصبیش که با پسره بود به خودم اومدم و سرمو سریع انداختمپائین ..ساشا _ میشه اون لباس پشت ویترین رو براي خانمم بیارید لطفا ..!!اون لطفا نی که ساشا گفت از صد تا فحش هم بدتر بود ..پسره با صداي ساشا به خودش اومد و بدون اینکه بهش محلبده اومد سمت من جالبیش این بود که از نظر جذاب بودن تقریبا یکی بودن و هیکلاشونم مثل هم بود ..یعنی اگه ساشابا این پسره دعوا میگرفت معلوم نبود این بزنه یا اون ..پسره اومد رو به روم ایستاد و سریع دستمو گرفت ..از کارش تعجب کردم ..تند سرمو چرخوندم تا ببینم ساشا چه عکسالعملی نشون میده ولی انگار ساشا هم تو شک بود ..پسره _ خداي من رز ...خودتی ؟؟ تو اینجا چیکار میکنی ؟تا جمله ي پسره تموم شد مشت ساشا بود که فرود اومد تو صورت پسره ..ساشا _ اي بی پدر و مادر . حالیت میکنم تو غلط میکنی جلوي من دست زنمو میگیري ..حیوون حالیت میکنم ..ساشا پسره رو انداخته بود رو زمین و هی به صورتش مشت میزد ..اما پسره هیچ کاري نمیکرد ..و فقط داشت به من نگاهمیکرد ..منم از اون بدتر ..اون یکی پسره که اونورتر ایستاده بود و نسبت به این دوتا هیکل ورزیده تري داشت به خودش اومد و سریع به سمتساشا رفت و به زور بلندش کرد ..ساشا _ ولم کن ببینم چی میگه این بی ناموس ..پسره _ چی میگی تو ؟ اصلا تو خودت کی هستی ؟ساشا _ آخه به تو چه بی غیرت ..جلوي روي من اومده دست زنمو گرفته میگه اا خودتی رز ؟اون قسمت آخرشو با یه لحنی گفت که خندم گرفت حالا من نمیدونم تو اون موقعیت این خنده از کجا اومد ..اصلا درکل بگم یه حس خوبی به این پسر خوشکله داشتم ..واسه همین اصلا از دعواشون ناراحت نشدم تازه بیشتر دلم میخواستاون پسره ساشا رو بزنه تا ساشا اینو ..اون یکی پسر که ساشا رو گرفته بود به حرف اومد تقریبا با صداي بلند حرف زد تا اون دوتا رو ساکت کنه ..آخه هنوزمداشتن به هم فحش میدادن و کل کل میکردن ..پسر دومی _ د خفه شید دیگه ..مگه نمیبینید این خانم اینجاست ؟ خجالت نمیکشید اینطوري حرف میزنید ..پسره _ آخه شاهین داداش مگه نمیبینی چطور پرید بهم ؟ تازه من باید اینکارو میکردم که دست رز و گرفته ؟ بجاشاین به من ..هنوز حرفش تموم نشده بود که ساشا حمله کرد بهش تا اومد مشت دیگشم نثار پسره کنه اون یکی که حالا میدونستماسمش شاهینه سریع جلوشو گرفتشاهین _ د خفه شو شهاب یه دقیقه ببینم اینجا چه خبره ؟شهاب _ آخه ..شاهین _ آخه بی آخه ...خوبه تازه اومدي میخواي دردسر درست کنی ؟شهاب دیگه چیزي نگفت ..ساشا هم داشت با خشم نگاش میکرد .شاهین روشو کرد سمت ساشاشاهین _ شرمنده آقاي ....ساشا با خشم _ آریامنش ..شاهین _ بله آریامنش . من از شما معذرت میخوام واسه این سوتفاهم ..میشه با هم بریم اون قصمت تا حرف بزنیم ؟ساشا _ من حرفی ندارم با شما ..بعد با یه حرکت شاهین و هل داد و اومد سمت من دستمو گرفت و کشید سمت در مغازه که با صداي شاهین وایسادشاهین _ شرمنده ولی باید با هم حرف بزنیم ..موضوع در مورد رزاست ...منم این وسط انگار نقش برگ چغندر و ایفا میکردم ..هم از ساشا میترسیدم هم فکر اینکه من اون پسره شهاب و کجادیدم و از همه بدتر اونا منو از کجا میشناسن برام سوال شده بود ..ساشا با خشم به من نگاه کرد و راه رفته رو برگشت ..شاهین هم رفت سمت در مغازه و قفلش کرد بعد برگشت سمت ماو با دستش به سمت مبلایی که اونطرفتر بود اشاره کرد ..شاهین _ لطفا بریم اون قسمت ..ساشا فقط کلشو تکون داد و راه افتاد همون سمت ..منم که عین خر دنبالش اینور و اونور کشیده میشدم ..همگی نشستیم ..جوري بود که منو ساشا کنار هم و رو به رومونم اون دوتا ..ساشا _ خب میشنوم ..بهتره اول بگید که زن منو از کجا میشناسیدشهاب _ ههه زنت ؟ از کی تا حالا خواهر من شده زنت ؟؟؟با این حرفی که شهاب زد یهو ساشا بلند شد ایستاد تا حمله کنه سمتش . منم که از تعجب زیاد خشکم زده بود این وسطفقط اون شاهین بود که دوباره پرید و ساشا رو مجبور به نشستن کرد ..شاهین _ بشین داداش یه لحظه تا حرف بزنیم ..ساشا _ د آخه مرتیکه جلوي من داره به زنم میگه خواهرم ، رز که داداشی نداره ، اینم نمیشناسه ، اونوقت تو به منمیگی آروم باش ؟شاهین _ درسته حرف با شماس ولی یه سوء تفاهمی شده یه لحظه بشینساشا که نشست شاهین روشو کرد سمت شهابشاهین _ تو نمیتونی یه دقیقه دندون رو جیگر بزاري ؟شهاب _ شاهین خودتم خوب میدونی که چی شده واسه چی اینقدر خونسردي ؟ اصلا عمو میدونه ؟ من الان بهش زنگمیزنمشاهین _ بشین سر جات ببینم ..لحنش اونقدر با خشم و ترسناك بود که من رنگم پریده بود چه برسه به اون بیچاره که مخاطبش بود ..خودشم نشستو روشو کرد سمت ساشاشاهین _ ببین داداش براي رفع سوء تفاهم بهتره اول همو بشناسیم ..من شاهین نعمتی هستم و اینم داداشم شهابنعمتی و همچنین ( یه نگاهی به من انداخت ) پسر عمو هاي این خانم رزا نعمتی و شمابا این حرفش تعجب کردم..نه !!!! مگه عمو برگشته ؟؟؟؟بلاخره زبونم باز شد_ نه !!!! آخه مگه میشه ؟ تا جایی که من یادمه عمو آلمان بود ..شهاب یه جوري نگام کرد که به خودم شک کردم .شهاب _ دختر عمه ما یک ساله که برگشتیم ..ولی بهت حق میدم که نشناسیساشا _ درست حرف بزنید ببینم چه خبره اینجا ؟؟؟شاهین _ میشه اول بگید که خودت کی هستی و با دختر عموي ما چیکار میکنی ؟ساشا با گیجی _ من ؟؟؟ خوب من شوهرشم ..شاهین _ ولی تا جایی که ما خبر داشتیم رزا شوهري نداشتساشا _ درسته یه مدتیه که عقد کردیم و فعلا کسی از موضوع خبر نداره ..شهاب _ راست میگه رزا ؟؟با این حرف شهاب از گوشه ي چشم نگاهی به ساشا انداختم تا وضعیتو بسنجم ..راستش میخواستم همه چیو لو بدم امانمیدونم چی بود که باعث میشد زبونم بند بیاد .از طرفی تا نگام به ساشا افتاد ، البته از گوشه ي چشم، رنگم پرید ..خدایا خودت امروزو بخیر بگذرون ، خدا کنه بتونم فرار کنم وضعیت الان از قرمزم اونورتره ..رنگش بود که از عصبانیت به کبودي میزد .اخماش بدجور تو هم بود و دندناشو داشت مهکم میسائید رو هم دستشمیکیش رو کمر من بود از بس فشار داده بود نزدیک بود بی کلیه شم ..زود نگامو دادم به شهاب و گیج نگاش کردم ..فکر کنم از حالت صورتم فهمید که باید سوالشو دوباره بپرسه .یه لبخند زدکه نزدیک بود غش کنم .شهاب _ رزا گفتم که این مرتیکه ( با دستش ساشا رو نشونه گرفت ، همون لحظه فشار دستش بیشتر شد که آروم نالهکردم ) راست میگه ؟ این شوهرته ؟دوباره نگاهی به ساشا انداختم که با قیافه اي تو هم داشت به شهاب نگاه میکرد سرمو بر گردوندم و نگاهی دوباره بهاون دوتا انداختم .هم شهاب و هم شاهین هر دو منتظر بودن تا ببینن من چی میگم ..با تته پته اونم بخاطر ترسی که از ساشا داشتم شروع کردم به حرف زدن .._ راس..راستش من ..من شکه شدم ..یه ..یه لحظه ..یه نفس عمیق کشیدم و بعد از دوباره دید زدن همشون با استرس کمتري شروع کردم به حرف زدن ..الان میخواستم لوبدم ولی نمیدونم دوباره چرا هر چی یادم بود از یادم رفت .._ راستش آره ساشا شوهرمه و یه مدتی میشه که عقد کردیم .به وضوح تو هم رفتن قیافه ي شهاب و پشت بندش پوزخند زدن ساشا رو دیدم ..دلم نمیخواست که ساشا خوشحال بشهو پسر عموم ناراحت ..از طرفی خیلی وقت بود که ندیده بودمشون و دلم میخواست یه دل سیر بغلشون کنم ولی با وجوداین روانی سادیسمی اصلا امکان پذیر نبود .تا اومدم دهنمو باز کنم بگم این ازدواج به میل خودم نبوده فشار دست ساشا باعث شد خفه خون بگیرم، کنار گوشم زیر لب جوري که فقط من بشنوم غریدساشا _ دختره ي خر ، حواست و جمع کن که پاتو کج نزاري چون اونوقت دیگه قول نمیدم که زنده از این در برید بیرونمنو که میشناسیچرا دروغ بگم از تهدیدش ترسیدم از این روانی هر کاري بر میومد ..با قیافه ي زاري بهش نگاه کردم که اصلا به رويمبارکش نیاوردشاهین _ چیزي میخواستی بگی رزا ؟وضعیت بد بود بهتر دیدم یه جوري جمعش کنم تا بعدا بتونم فرار کنم ..الان بهتر بود که این آتیشو بخوابونم ..فکرم به کل درگیر بود ، درگیر این همه اتفاقاتی که میوفتاد ولی الان وقت فکر کردن نبود ، شب یا یه موقع دیگهمیتونستم حسابی فکر کنم اما الان بهتر بود که عصبانیت ساشا رو کم کنم پس چه راهی بهتر از حیله ي زنانه ..خودمو جمع و جور کردم و بیشتر رفتم سمت ساشا وقتی که منو تو اون وضعیت دید تعجب کرد .ساشا _ داري چیکار میکنی تو ؟اون دو تا پسر عموي بیخاصیت ولی خوشکلمم که با درخت فرقی نداشتن ..البته الان ،به موقع یه چاق سلامتیم با اوندوتا میکنم .._ چیزي نیست عزیزم ..پشت بندش خودم انداختم تو بغلش و یه دستمو حلقه کردن دور گردنش با اون یکی دستمم دستشو گرفتم .._ آره شاهین میخواستم بگم که و هیچ کسیو بیشتر از ساشا دوست ندارم ..شاهین با یه قیافه اي نگام کرد که انگار تو راست میگی منم به روي خودم نیاوردم ..صداي ناراحت شهاب رفت رو نرومشهاب _ رزا قرار نبود که به این زودي عروس شی اونم بدون خبر دادن به من ..ساشا _ لازم نمیدیدم که به همه خبر بدیم .نگاش به شهاب بود ..الان اصلا نمیتونستم طرف شهاب و بگیرم .._ خب ببخشید داداشی . یه دفعه اي شد ..شاهین _ آره خب مگه حواسم برات میزاره این شازدهاین حرفو با طنز گفت که باعث خنده ي همه شد ، ولی خب چه خنده اي ، همه تظاهر ،شهاب از جاش بلند شد و رفت اون سمت پشت مغازهشاهین _ خب آقا داماد باید سور بدي ما که نبودیم..ساشا _ گفتم که کسی خبر ندارهشاهین _ نه دیگه داداش داري از زیرش در میري ، اینطوري فکر میکنم خسیسیمنم با تعجب به این دوتا نگاه میکردم انگار نه انگار همین چند مین پیش داشتن همو میکشتنا ..البته بیشتر شهاب وساشا بودنساشا _ باشه بابا پس جا و مکانشو خودت مشخص کن .من پولشو حساب میکنم هر چی که باشهشاهین _ به مرد زندگی .. خوبه پس یه شام توپ تو رستوران بهاران خوبه ؟؟ساشا _ من حرفی ندارم ، روشو کرد سمت منساشا _ عزیزم تو چی ؟از عزیزمش تعجب کرده بودم .._ من ؟؟ من که جایی رو نمیشناسم ولی باشه خوبه ..ساشا _ آره جون خودت پس من بودم که پارسال پدرتو در آوردم .البته این حرفارو زیر لب گفت ولی من متوجه شدم .منظورش چی بود ؟_ چیزي گفتی ؟ساشا _ نههمین یه نه خشک و خالی .شاهین _ خوب ساشا خان این رزا هم که بدتر از تو شوهر ذلیل .پس اون شمارتو بده تا باهم هماهنگ کنیم ..ساشا شمارشو داد بهش و دوباره شروع کردن به حرف زدن ولی من فکرم درگیر بود .هنوز مدتی نگذشته بود که با صداي شهاب که رو به روم بود به خودم اومدم ..شهاب _ بگیر دختر عمو اینم کادوي من براي عقدت گرچه قابل ندونستی دعوتم کنی ..از حرفش ناراحت شدم_ شهاب گفتیم که هیچ کسی نمیدونه .شهاب _ درسته ولی قول و قرارمون چیز دیگه اي بود ..هر چی فکر کردم چیزي یادم نیومد .._ منظورت چیه ؟شهاب _ هیچیبعد نگاشو دوخت به ساشا و شاهین که داشتن با هم حرف میزدن ..دیگه حرفی پیش نیومد ..حدود یه ساعت دیگه هم اونجا گیر بودیم شاهین و ساشا بدجوري با هم گرم گرفته بودن و مثل اینکه یکی از دوستايصمیمیشون یکی در اومده بود یعنی هم با ساشا صمیمی بود و هم با شاهین ..این یه ساعت هر جوري بود زیر نگاه هاي سنگین شهاب و چشم غره هاي ساشا گذشت ..اما فکر من درگیر فرار بود..واقعا گیر افتاده بودم نمیدونستم چی کار باید بکنم ..بلاخره بعد از کلی چشم غره و فک زدن و کلی تعارف رد و بدل کردن از مغازه اومدیم بیرون ..انگار نه انگار که میخواستنیک ساعت پیش کله ي همو بکنن همچین با هم چفت شده بودن که دیگه این آخراش داشت دهنم میخورد به زیرزمین ..البته این موضوع فقط و فقط مربوط به ساشا و شاهین میشد ..من و اون شهاب خوشکله هم که انگار نه انگارمن که همش چشمم به در و دیوار و اون لباسه بود که آخر سرم برام نخریدش موند رو دلم اون شهاب هم که یه لحظهنگاشو ازم نمیگرفت معلوم نبود چه مرگشه ..والابازم چند دور دیگه گشتیم و بعد از خریدن یه ساپورت رنگ پا و یه کت براي روي لباس و یه کفش به رنگ صورتی کهپاشنشم کم کم 15 و داشت رضایت داد که دیگه بیخیال بشه ..البته خرید کلی لباس دیگه اعم از شرتک و شلوارك وتاپ بلوز و دامن لباس زیر و خواب و......که پدرمو در آورد ...ساشا _ خب دیگه بهتره بریم خونه .._ چی ؟ چیزي گفتی ؟ساشا _ حواست کجاست ؟ گفتم بهتره بریم خونه ..نه چی چیو بریم خونه من میخوام از دستت فرار کنم بعد تو میگی بریم خونه ..داشتم فکر میکردم که با چیزي که دیدماز خوشحالی اشک تو چشام جمع شد ..دست ساشا رو گرفتم و کشیدم ._ میگم چیزه ، ساشا ؟؟؟ساشا با اخم برگشت سمتم ..ساشا _ ها بنال_ ها بنال چیه بیتربیت ! باید بگی بله .ساشا _ مگه سر سفره ي عقدم ؟ حوصله ي کل و هم ندارك پس بنال تا پشیمون نشدم ._ ام میگم من باید برم دشوویییییاز لحنم فکر کنم خندش گرفته بود چون دستشو به چونش کشید ..ساشا _ خب که چی_ وا ساشا گفتم باید برم توالتساشا _ خب صبر کن تا برسیم خونه بعد برو..اه هی من چیزي نمیگم هی این سنگ میندازه جلو پام ._ نمیشه آخه تندهیه نگاه مشکوك بهم انداختساشا _ خب میگی من چیکار کنم ؟ میخواي بیاي تو جیب من خودتو خالی کنی ؟پسره ي منحرف بی ادب_ اه بیتربیتساشا _ فحش دیگه اي بلد نبودي ؟_ خب بابا خواستم یه توالت برما !! چقد گیر میدي ..یکم به اینور و اونو نگاه کرد بعد با دستش به همون سمتی که نزدیک بود از خوشحالی اشکمو در بیاره اشاره کرد ..ساشا _ خب برو اونجا توالته فقط زود .حواستم جمع کن چون کلکی در کار باشه من میدونم و تواي بابا._باشهسریع ازش جدا شدم و دوئیدم سمت توالت ، در و باز کردیم و پریدم داخل ..خب الان باید چیکار کنم ؟ از پنجره کهنمیشد فرار کنم چون صد در صد مرگم حتمی بود .. راه دیگه اي هم نبود پس میموند تعغییر قیافه ..الان چطوري تعغییرقیافه بدم ؟؟؟تو فکر بودم که در دستشویی باز شد و یه خانم با بچه ي تو بغلش اومد تو ..اي ول ، سریع به سمتش حجوم بردم ودستشو کشیدم که بدبخت نزدیک بود سکته کنه .زنه _ هیییی !!! چیکار میکنی خانم ..اي بابا هی من وقت ندارم هی این گیر میده .._ سلام ببخشید ..مم میشه کمکم کنیدمشکوك نگام کردزنه _ چطور ؟با دستم به لباساش اشاره کردم ._ میشه لباساي تنتون رو با من عوض کنید لطفا .. من یه نفر دنبالمه که اگه پیدام کنه بدبخت میشم ..زنه _ خب چرا اومدي تو توالتعجب خریه این دیگه_ خب از دست اون یارو فرار کردم .شوهرم بیرون پاساژ منتظرمه ..این یکی از طلبکاراي بابامه .خلافکارم هست اگه منوبگیرن کارم تمومه دستم به دامنت خودت نجاتم بده ..زنه که فکر کنم باور کرده بود و دلش به رحم اومده بود قبول کرد ..خلاصه با کلی بدبختی لباسامونو عوض کردیم و اولاون زنه رو فرستادم بره ..عجب لباساي جلفی هم داشتا !! خدا به داد شوهرش برسه ..یه مانتو تنگ و کوتاهه قرمز جیغ به همراه یه شال همرنگشو یه کیف مشکی ..تا جایی که تونستم شالو کشیدم تو صورتمو اول یکمی لاي در توالت و باز کردم بعد از اینکه بیرونو دیدم و مطمئن شدمکه امن و امانه سریع رفتم بیرون و تند تند به سمت خروجی حرکت کردم ...از پاساژ که زدم بیرون یه نفس عمیق کشیدم . یه لحظه ایستادم و به آسمون پر ستار نگاه کردم ..نمیدونم ساهت چندبود چون من نه گوشی داشتم و نه ساعت پس بهترین کار این بود که تا یه جایی خودمو برسونم و تاکسی بگیرم واسهترمینال یا فرودگاه ..با این فکر با سرعت شروع کردم به دوئیدن این وسط از متلکایی هم که نثارم میکردن در امان نبودم ..____ساشارو به روي در توالت با فاصله ي حفظ شده اي ایستاده بودم و منتطر رزا بودم ..با اینکه میدونستم چی تو فکرش میگذرهولی بازم رامش شدم .الانم نمیتونستم وارد توالت زنانه بشم تا درش بیارم ..مطمئن بودم که تو فکر فراره باید میزاشتمببینم تا کجا پیش میرهقصد داشتم که خودش به اشتباه خودش پی ببره ..یکمی به اطرافم نگاه کردم که یه خانم بچه بغل نظرمو جلب کرد..باید میفرستادمش تو توالت ببینم چه خبره البته اگه قبول میکرد .آخ رزا ببین با من چیکار کردي ...با اخمایی در هم به سمت زنه رفتم و صداش کردم .._ ببخشید خانمبرگشت سمتم ، تا چشمش بهم افتاد چشاش برق زد ..انقدر بدم میاد از یه همچین زناي هرزه اي که تا یه مرد دیگه رومیبینن همه چی یادشون میره ..هههاخمام بیشتر شدزنه _ بله میتونم کاري براتون بکنم ؟_ بله من خانمم رفته توالت و هنوز نیومده ، حاملس میترسم بلایی سرش اومده باشه و بخاطر ویار شدیدش هی ازمدوري میکنه..خواستم بگم میتونید برید داخل ببینید چی شده ؟ خیلی وقته اون توئه ..البته بهش چیزي نگید .اخماشو کشید تو همزنه _ نه به من چه زن توئههه بهش برخوده بود که تیرش به سنگ خورده ولی من شما زنا رو میشناسم ..دست کردم تو جیبمو کیف پولمو در آوردم ..از توش چند تا توراول صدي در آوردم و جلوي چشمش تکون دادم ..کم کمدو ملیون بود ، به وضوح برق زدن چشاشو دیدم و این باعث نیشخندم شد ..زنه _ چیکار میتونم بکنم_ برو اون تو ببین چه خبرهسرشو تکون داد و تا اومد پولارو بگیره دستمو کشیدمبا تعجب نگام کرد_ حواست باشه منو دور نزنی خانم وگرنه بد میبینی ..خانمم سر تا پا مشکی پوشیدهبعد پولارو دادم بهش و فرستادمش تا بره داخل ..خودم دوباره برگشتم سر جام و زل زدم به در توالت ..تو فکر بودم ..توفکر تعغییر یه دفعه اي رزا ، تو فکر غیب شدن دو ماهش بعد از اون دعوا و خیلی چیزاي دیگه که داشت روانیم میکرد ..دلیل همه ي رفتاراي من خودش بود ، چرا میخواست بزنه زیر همه چی ؟؟ مگه براش کم گذاشتم ، از همه بدتر برگشتنیه دفعه اي شهاب و رفتار رزا نسبت بهش ..مگه رز به من نگفته بود که اون قرار رو لغو کرده ..مگه نگفت که رو به رويخونوادش ایستاده ؟ مگه نگفت که شهاب و از خودش رونده پس دلیل این نگاه هاي پر از حرارت چی بود ؟؟این دروغها بود که منو وادار به خشونتی میکرد که شاید یه زمانی خودم سخت باهاش مخالف بودم ..حدود نیم ساعت بعد دیدم که رز با یه بچه تو بغلش اومد بیرون ولی کمی که دقت کردم دیدم نه رز نیست همون زنهبود ..زنه سریع اومد پشم و یه سري چرت و پرت تحویل داد بعد رفت ..پوزخندم دقیقه به دقیقه داشت بزرگتر میشد ..سریع بهسمت ستونی رفتم که کمی اونطرفتر بود و پشتش ایستادم ..رز خیلی بچه اي خیلی ..زیاد صبرم طول نکشید که رز با یه تیپ افتضاح که همون لباساي اون زنه بود اومد بیرون یکمی سرشو چرخوند و وقتیدید خبري نیست با دو رفت سمت در خروجی ..با پوزخند تمسخر آمزي منم رفتم سمت پارکینگ .از یه طرف به خاطر تیپ افتضاحش خیلی عصبی بودم و دوست نداشتم که اونطوري جلو چشم ملت راه بره ، از طرفیمدلم میخواست ببینم تا کجا میخواد پیش بره ؟یعنی اونقدري منو بچه و احمق فرض کرده که ندونم میخواد چیکار کنه ؟؟ سخت در اشتباهه ..من ساشا آریامنش کهکوچکترین چیز از زیر دستش در نمیره ، حالا بیام و از یه دختر رو دست بخورم اونم براي دومین بار ؟؟ هههه محالهمحالسریع سوئیچ ماشین و از جیبم در آوردم و دراشو باز کردم ، ماشین کوروِتَم و آورده بودم و دو سرنشینه بود ..پس همه يخریدها رو پرت کردم رو صندلیه ي کمک راننده و خودمم نشستم پشت رل با روشن شدن ماشین و تیکافی که ناخودآگاهبه خاطر عصبانیت زیاد کشیدم از پارکینگ خارج شدم ..پیدا کردنش زیاد طول نکشید تو خیابون در حال دوئیدن بود ازعصبانیت زیاد با دستام به فرمون ماشین فشار میاوردم ..با اون وضع و اون لباسش این طور دوئیدن اونم تو خیابون اصلا شایسته نبود ..کم کم داشتم پشیمون میشدم از اینکهبخوام بهش فرصت بدم ..این میتونست یه فرصت براش باشه این که با فرار نکردنش بهم بفهمونه که همه چی دروغ بوده و حداقل یه حسی هرچند خفیف بهم داره ، ولی چشمام به سرخی میزد و اینو مطمئن بودم..دو سه تا خیابون و رد کرد و ایستاد ، با فاصله ي معینی ازش ایستادم هر دو دستشو گذاشته بود رو زانوهاشو خم شده بودانگار داشت نفس میگرفت ..من نمیدونم با کدوم عقل راه افتاده بود واسه ماشین گرفتن ؟ اونم این موقع ؟ یه دختر تنها ، با این تیپ و قیافه ، و شایدبدون پول هر بلایی ممکن بود سرش بیاد حیف که زنمه ، حیف که اون ته تها ي دلم هنوزم نتونستم فراموشش کنموگرنه همین جا بیخیالش میشدم..عصبانیت زیاد داشت کم کم کار دستم میداد ..مطمئن بودم که امشب یه بلایی سرش میارم ..لب خیابون منتظر تاکسی بود ..چند تا ماشین براش بوق زدن که یا پشتشو میکرد بهشون یا محل نمیداد ، اونام وقتی میدیدن تمایلی نداره راشونومیگرفتن و میرفتنهنوزم ایستاده بود ، دستم رفت سمت داشبرد ماشینم و بازش کردم ..جعبه ي سیگار برگرمو بیرون آوردم ، یه جعبه يطلایی که روش با طلاي سفید طرح یه شیر در حال غرش و داشت، درست عین خودم ..یه نخ برداشتم و گذاشتم رو لبم تو جیبام دنبال فندك گشتم فندکی با همون طرح ، هر دو ست هم بودن ..با پیدا نکردنفندك سرمو بلند کردم که با دیدن رو به رو سیگار از گوشه ي لبم افتاد .اون مرتیکه داشت چه غلطی میکرد ؟؟؟با عصبانیت در ماشین و باز کردم و پیاده شدم ..با تمام سرعتی که داشتم به سمتشون حمله کردم ..بعد از کمی دویدنبهشون رسیدمو با فریاد غریدم .._ داریی چه غلطی میکنی تو مرتیکه عیاشش***رزاکنار خیابون ایستاده بودم و منتظر بودم تا یه تاکسی بیاد و برم . خیلی مزاحمم شدن ولی خب وقتی میدیدن که محلنمیدم راشونو میگرفتن و میرفتن ..از اون ورم یه ماشین خیلی مشکوك بود ، با یه کمی فاصله از ما ایستاده بود .نمیدونمچرا استرس داشتم ..ولی هر چی بود تصمیم گرفتم بهش نگاه نکنم تا استرسم کمتر بشه ..همینطور منتطر تاکسی بودم که یه ماشین ماکسیما جلوم زد رو ترمز ..یه قدم به عقب برداشتم و رومو کرد سمت دیگهتا بره ولی انگار این یکی قصد رفتن نداشت ..مرده _ به خانم خشکله در خدمت باشیم .با نفرت سرمو چرخوندم سمتش_ خفه شو مرتیکه گمشو ..یه خنده اي کرد که حالم به هم خورد مردك مزخرفمرده _ اوه اوه چه خشن ناز نکن بیا بالا خوب حساب میکنما ..دیگه جوش آوردم_ خفه شو مرتیکه ي نفهم برو با ننت خوب حساب کن که مثل خودتن حالا هم هِريولی انگار این حرفم باعث شد بهش بر بخوره و با عصبانیت از ماشین پیاده شد ..دیگه به گوه خوردن افتادم کاش هیچیبهش نمیگفتم که عین بقیه راهشو بزاره و بره ..اما دیگه دیر بود واسه این حرفا ..خیلیم دیر بود من چند قدم به عقب برمیداشتم و اون چندتا به جلو ، خیلی ترسیده بودمهیچ کاریم از دستم برنمیومد ..آخه یکی نیست بهم بگه دختره نفهم مگه مرض داري زر میزنی ؟ اونم وقتی که هیچ راهدفاعی از خودت نداري ؟؟مرده بهم نزدیک شد و با یه حرکت بازومو گرفت تو دستش شروع کردم به تقلا و داد زدن_ ولم کن روانی ..ولم کن با توام ..کمک ..کمکشانس گند من خیابون اون موقع خلوت بود و هر از گاهی اگه یه ماشینی رد میشد .اون یکی ماشینم که اونورتر ایستادهبود مثل اینکه کسی توش نبود ..دیگه واقعا به گوه خوردن افتاده بودم اگه بلایی سرم میومد ؟ واي نه خدایا .همون ساشاخیلی بهتر از این وضعیت بود ..مرده _ حالیت میکنم دختره ي هرزه ...که مادر منو با خود خرابت مقایسه میکنی ؟ حالا که حالیت کردم میفهمی چهخب.........میون حرفش صداي داد یه مرد اومد و پشت بندش ضربه اي که خورد به اون مرده و دستش از دور بازوم باز شد ..و باضرب افتاد رو زمین..شکه از چیزي که رو به روم میدیدم سر جام خشکم زده بود ..هیکل ساشا دو برابر اون مرده بود و الانم داشت زیر دستو پاي ساشا له میشد ..یه لحظه حواسم رفت به لباسی که تنم بود و پشت بندش فراري که از دستش کردم و درگیري الان ، با ترس به قیافهي کبود شده ازعصبانیت ساشا زل زدم که داشت به مرده فحش میداد پشت سر هم لگد و مشت بود که نثارش میکرد ..مطمئنا بعد از اون نوبت من بود که زیر دست پاش له و لورده بشم ..همین فکر کافی بود تا فرصت و غنیمت بشمارم وپا تند کنم به سمت خیابون .میخواستم زود از اینور رد شم و برم اونسمت و به دلیل اینکه حواسم به پشت سرم و ساشا بود متوجه ماشینی که داشتبا سرعت اینور میومد نشدم ..با بوق هاي پی در پی ماشین حواسم و جمع کردم و با ترس زل زدم به ماشینی که هر لحظه داشت بهم نزدیک ونزدیکتر میشد ..یه دفعه یه تصویر ناواضح اومد جلوي چشمام و درد شدید سرم که باعث شد دستام بره رو سرم ...محکم فشار میدادم تادردش کتر بشه ولی نه هیچ فایده اي نداشت ..فقط اون تصویر بود که هر لحظه داشت بیشتر بهم فشار میاورد....پسر _ که اینطور ، یعنی میخواي بگی اون تو نبودي ؟دختر _ چی داري میگی ؟ منطورت چیه ؟پسر _ تو به من خیانت کردي ..تو ..همین تویی که خودتو عاشق و سینه چاك میدونستیدختر _ حرف دهنتو بفهم ..من کی به تو خیانت کردم ؟ اینه جواب اون همه عشقی که به پات ریختمپسر _ خفه شو خفه شو ..من خودم دیدمت ..خودم دیدمت که باهاش بوديدختر _ صبر کن ..سولی پسر از آشپزخونه خارج شده بود و پشت بندش صداي محکم در خونه .اشکاش رو صورتش شروع به باریدن کردن ..یه لحظه به خودش اومد و سریع به سمت پالتو و شالش رفت با دست برشداشت و دوئید سمت در ..همونطورم لباساشو میپوشید ..از در خارج شد و سریع با آسانسور به طبقه ي اول رفت و با دو از ساختمون خارج شد ..به صدا هاي نگهبان هم توجهینکرد ..پسر و دید که شوار ماشینش شد و با یه تیک آف دور شد ..با سرعت به سمت ماشین دوئید و صداش کرد ولی هنوزصدایی ازش در نیومده بود که با برخورد جسم سختی به تنش و پشت بندش پرت شدنش همه چی تار شد ..........سرم گیج میرفت این چه تصویري بود کل این فیلم حتی 5 ثانیه هم طول نکشید .اینا کین ..؟ چرا من میبینمشون ؟ باصداي پی در پی بوق هاي ماشین چشمامو باز کردم ..سر درد عجیبی داشتم ..خیلی بد جوري که دلم نمیخواست پاشم.چشمام داشت رو هم میوفتاد ، فقط یه چیز و اون موقع شنیدم اونم صداي داد ساشا بودساشا _رررزززز مواظب باشولی من نتونستم تحمل کنم و چشام افتاد رو هم .................روي شنها رو به روي دریا نشسته بودم و این صداي قلب بهترینم و دریا بود که تن تن آرامش رو به وجودم سرایر میکرد.زیر لب صداش کردم_ عزیزم !!!صداي بم و مردونش باعث شد که با لذت چشمهامو ببندم_ جانم عزیز دلم .با لذت انگشتام و فرو کردم بین انگشتاي دست مردونش ..._ قول میدي هیچوقت تنهام نزاري ؟بوسه ي نرمش روي موهام باعث شد دستاشو بین دستاي مردونم فشار بدم_ خیلی دوست دارم .._ منم عزیزم ..هر دو با سکوت به دریا زل زده بودیم ..دریایی که به طرز عجیبی داشت کم کم طوفانی میشد ..با اینکه هوا صاف بودولی دریا کم کم داشت طوفانیتر و موجهاش بیشتر میشد ..با احساس اینکه گرماي تنش ازم دور شده با وحشت برگشتم سمتش ولی کسی و ندیدم ..ترسم بیشتر شد ..خواستم اسمشو صدا کنم که چشمم به مردي افتاد که داشت با قدمهایی اروم وارد اون دریاي بیکران میشد ..ته دلمریخت ..حسم بهم میگفت اون همون کسیه که تمام وجودمو احاطه کرده ..با وحشت به سمتش حجوم بردم و تنها کلمه اي که از دهنم خارج شد یه نه کشیده و بلند بود .._ نه ................با تکوناي دست کسی از خواب بلند شدم ..بدنم عرق کرده بود و هنوزم یه حس بدي تو بدنم مونده بود ..یعنی کی بود ؟اون شخصی که تقریبا هر شب تو خوابم میدیدمش ..و هر دفعه هم یه جوري ، یه اتفاقی باعث میشد که نتونم صورتشو ببینم ..از همه بدتر این کابوسی بود که براي اولینبار بود میدیدمش و این کابوس هم چیزي نبود جز از دست دادن اون کسی که تو خواب بدجور برام عزیز بود ..با تکوناي دست یه نفر به خودم اومدم و با وحشت بهش نگاه کردم ..ساشا _ چته ؟ دختر حالت خوبه ؟ چرا جیغ میکشیدي ؟دست خودم نبود اشکام جاري شدن و کل صورتم و در بر گرفتن .چیزي از خیابون و اون ماشینی که به سمتم میومد یادمنبود ..اینکه بعد از اینکه چشام بسته شد چه اتفاقی افتاد در هر صورت من چیزي ندیدم و این طبیعی بود که چیزي همیادم نباشه .یه لیوان آب گرفت جلوم که بیمعتلی سرکشیدمش و دوباره بدنم به لرزه افتاد ..دهنمو باز کردم ..فقط یه کلمه گفتم و بی اختیار خودمو پرت کردم تو بغلش ..شاید امشب فقط این بغل بود که میتونست منو به آرامشبرسونه .._ کا ..کابوس ...و بعد صداي حق حق ضعیف من بود که با صداي ساشا قاطی شد ..ساشا _ هیسس هیسس ..نترس آروم باش ..اون فقط یه خواب بود عزیزم ..آروم .هیسسیه لحظه به این فکر کردم که صداش چقدر شبیه اون کسی بود که تو خواب داشتم از دستش میدادم ..با این فکر گریهام بیشتر شد ..به طرز غیر معمولی ساشا مهربون شده بود ..دستاي نوازشگرش که رو موهام میکشید و با حرفاش سعی در آروم کردنمن داشت ..حس عجیبی تو بغلش داشتم ولی ...نمیدونم ..نمیدونم این افکار آخر سر باعث دیوونه شدن من میشن ..ساشا _ آروم عزیزم ..بهتره بهش فکر نکنی ..حالا آروم بگیر بخواببا دستش منو به پشت خوابوند رو تخت و پتو رو روم کشید ..بوسه ي آرومی رو موهام زد که چشام گرد شد ..از مهربونیتعجب بر انگیزش ..خواست بلند شه که دستشو گرفتم ..ترس از دست دادن اون شخص تو خواب ، یا شایدم صداي عجیب و بینهایت شبیه ساشا ، شاید باعث این شد که نزارمازم دور بشه ..یه ترس عجیب از دست دادن .. ولی نمیدونم از دست دادن چی ؟_ نرو ..من میترسم ..لبخند ارومی بهم زد و نشست گوشه ي تخت .دستمو گرفت تو دستاش پساشا _ بخواب من اینجامچشمامو آروم بستم تا بخوابم ولیدوباره اون صحنه اومد جلو چشمام ..دلیل اینکه از اون صحنه اونقدر وحشت داشتم و نمیدونستم ولی هر چی بود باعثمیشد که نتونم بخوابم ..چشمامو که باز کردم متوجه نگاه خیره اش رو خودم شدم ..هیچ حرفی نزد ..هیچی نگفت ..فقط اخماش بود که دوباره توهم بودن ..چند لحظه نگام کرد و کلافه پوفی کشید .اومد کنارم رو تخت و دراز کشید ..بی هیچ حرفی دستشو انداخت دورمو منوکشید سمت خودش ...ساشا _ اروم باش و مثل یه دختر خوب بگیر بخواب..کم کم چشام گرم شد و به خواب رفتم ..دریغ از اینکه بدونم این جایی که الان بودم قبلا هم تیکه اي از زندگیم بود ..صداي زنگ هشدار گوشی رو مخم بود ..دستمو دراز کردم تا قطعش کنم ولی هر چی تلاش میکردم دستم بهش نمیرسیدهنوز میلم میکشید تا بیشتر بخوابم .. مغزم ، دلم ، وجودم نیاز بی حدي به خواب داشت ، کلافه از صداي رو مخ زنگساعت خیلی آروم یکی از پلکامو باز کردم ..با چشم دنبال منبع صدا گشتم ، جستجوم زیاد طول نکشید چون چشمم به ساعت مربع شکل مشکی رنگی افتاد که رومیز عسلیه کنار تخت خودنمایی میکرد .باز شدن لبام به لبخندي که اصلا به میل خودم نبود و هر کاریم میکردم نمیتونستم جلوشو بگیرم ..و این میل سرکشمنشاء ش از کجا بود ؟؟خودمم خوب میدونستم . این بود که تو اتاقی بیدار شدم که شاید همین چند وقت پیش دلم میخواست این اتاق براي منباشه ..با دست محکم کوبیدم رو ساعت که صداش قطع شد . حتی به خودم زحمت ندادم ببینم که ساعت چنده ، با میل شدیديبه خواب به پهلو شدم و با لذت چشمامو بستم اما این لذت زیاد طول نکشید چون با فرو رفتن قصمتی از تخت متوجهشدم کسی نشسته کنارم رو تخت ..ولی جالب این بود که اونقدر بی سر و صدا وارد اتاق شده بود که حتی متوجه صداي باز و بسته شدن در نشدم ..تصمیم گرفتم بیخیال بشم و به ادامه ي خوابم برسم .هر چند اون حس فضولیه ي زنانم نمیزاشت راحت باشم ولی بازممیلم به خواب شدیدتر بود ..دلیل این همه خستگی رو متوجه نمیشدم ..هنوز لحظه اي از نشستنش نگذشته بود که متوجه حرکت دستایی رو موهامشدم ..خیلی نرم و نوازشگونه داشت موهامو ناز میکرد . مطمئن بودم که ساشاست ، آخه غیر از اون کسی خونه نبود .کیمیتونست باشه .پس بی اختیار آروم خودمو به خواب زده بودم ..کم کم گرمایی رو روي پوست صورتم حس کردم ..نوازشگونه داشتدستشو رو گونم میکشید ، حرکاتش اونقدر نرم و نوازشگونه بود که جاي هیچ اعتراضی رو برام نمیزاشت و منم کم کمداشت چشام سنگین میشد که با صداش دوباره هوشیار شدمساشا _ رزا بلند شو .دلم گرفت . چه بی احساس اسممو صدا کرد .درسته باهاش سنمی ندارم ولی خب هر چی باشه فعلا اون شوهرمه ...حسمو پس زدم و با تکونی که به شونم داد کمی تو جام غلط زدم و کم کم چشمامو باز کردم .یه بار چشام و گردوندم و همه جا رو با دقت نگاه کردم چشمم خورد به ساشا که داشت با غیظ نگام میکرد .اهمیتی ندادمو دوبارهچشامو بستم ..باز داشت سرم سنگین میشد که دوباره صداش بلند شدساشا _ بلند شو دیگه چقدر میخوابی ؟ مریضی ؟ میدونی ساعت چنده ؟کلافه به زور جوابشو دادم .._ ولم کن بزار بخوابم خستمه .ساشا _ بلند شو حداقل شامتو بخور بعد دوباره بگیر بخواببا این حرفش سریع نشستم سر جام و با چشایی از حدقه بیرون زده نگاش کردم ._ چی گفتی ؟ شام ؟یه چشم غره بهم رفت و بلند شد ..دستاشو کرد تو جیب شلوار مردونه اي که تنش بود . هیچ وقت ندیده بودمش شلوارلی بپوشه..همیشه شلوار مردونه داشت و این باعث جذابیتش میشد .چشمام از شلوار رفت بالا رسید به کمربند مشکی کهبسته بود و بالاتر روي نیم تنه ي لختش متوقف شد ..چرا لباس نداره ؟ این سوالی بود که داشت مغزمو سوراخ میکرد ..ولی ازش نخواستم تا دلیلشو بگه ، سریع نگامو کشیدمسمت صورتش اخماش بدجور در هم بودساشا _ آره شام ، از دیشب تا حالا خواب تشریف داریدپوزخندش تیغی بود رو رگم ..و همینطور نگاه و صداي تمسخر آمیزشساشا _ گرچه اگه منم جاي تو بودم این طوري میخوابیدم ..بلند شو بیا پائین یه چیزي بخور بعد دوباره بخواب حتی واينستاد تا جوابشو بدم .. دلیل رفتاراشو نمیدونستم .برخورداي غیر طبیعیش ، یه بار اخم داشت ، یه بار مهربون بود ، یه بارخشن ، عصبی .همه نوع رفتاري رو ازش دیده بودم جز یه لبخند از ته دل ..یعنی همه ي این برخورداش به خاطر خواهرشه ؟ یا پولی که از دست داده .سرمو با شدت تکونی دادم که یادم به دیشب افتادبدنم لرزي کرد ..اگه ساشا نمیرسید ؟ چه بلایی سرم میومد ؟؟؟؟ حتی فکرشم داشت آزارم میداد ..با فکري درگیر از رو تخت بلند شدم ..خب مصلما الان بعد از اون همه خواب یا شایدم بیهوشی بهترین کار ممکن دوش گرفتنه ..گرچه هنوزم متوجه نشدم چرابا اینهمه خوابی که داشتم هنوزم میلم به خواب بیشتر و بیشتر میشد ..بی خیال شدم و از اتاق ساشا خارج شدم به سمت اتاق خودم رفتم دم در نفسی گرفتم و داخل شدم ..باید حموم میکردم..به سمت کوله پشتیم رفتم تا لباسی از توش بر دارم آخه لباساي تنم به خاطر مدت زیادي که تو تنم مونده بودن بويبدي میدادو من اینو دوست نداشتم ..بعد از باز کردن کوله پشتیم متوجه شدم که لباسی ندارم ..اه حالا من چیکار کنم ؟؟؟ کسل خودمو پرت کردم رو تختولی یهو یادم اومدکه دیشب قبلش ساشا کلی لباس خرید گرچه به غر غراي من اصلا اهمیت نداد ولی خب الان اونا میتونستن بهترینانتخاب من باشن ..با خوشحالی نشستم رو تخت و با کمی چشم چرخوندن متوجه کیسه هاي خریدي که رو زمین کمی اونورتر بود شدم ..باخوشحالی به سمتشون رفتم اما اي داد بی داد ..با در آوردن هر لباس از کیسه قیافم مچاله تر میشد ..اه اه اینا چین دیگه ؟؟ این سادیسمی اینجا رو با لاس وگاس اشتباهگرفته ؟؟ نکنه پیش خودش فکر کرده من یه همچین چیزایی رو میپوشم ..دیگه واقعا داشتم از حرص میپوکیدم ..یعنی چی ؟؟ یکی از لباسا رو در آوردم و گرفتن رو به روم ..اوه اوه نگاش کن اینکه هیچی نداره ..یه لباس سر همی بود که کلا از جنس ساتن بود ولی با تور مشکی کار شده بود ..جوري بود که وقتی مپوشیدیش از بستنگ بود نفست میگرفت خب این که هیچی .بزرگترین مشکلش این بود که از ساق پا تا دقیق کنار کمر به اندازه ي یهوجب یه خط بزرگ تور کار شده بود ..بهتر بگم یعنی اصلا شلواره که چه عرض کنم ساپورت نازك بود نبود بهتر بود ..بالا تنشم پشت کمرش که کاملا باز بود از جلو هم با بند پشت گردن بسته میشد و یقشم که نگم بهتره ، از اونورم بهحالت اشک روي شکم تور کار شده بود ..با حرص لباس و پرت کردم اونطرف ..این لباسا بیشتر به درد اونایی میخوره که اونکارن نه من ..اصلا من خر حواسمکجا بود وقتی داشتاین لباسا رو میخرید ؟؟ خدایا خودت بهم رحم کن ..من میدونم این سادیسمی آخر سر منو دیوونه میکنه ..لباس بعدي یه لباس خواب بود که کلا تور بود ، کل دار و ندارمو به نمایش میذاشت اه اه ..اونم پرت کردم یه سمتدیگه بعدي هم همینطور بعدي هم همینطور ..حدود ده دقیقه داشتم لباس خواب فقط از تو کیسه جمع میکردم ..از هر رنگی چند مدل برداشته بود ..خدایا ببین ما رو باکیا هم خونه کردي ؟آخه این چه توقعی از من داره ؟؟ بیام براش اینا رو بپوشم ..دیگه چی ؟؟؟یه دفعه بگه اصلا نپوش ..گرچه این حرفو قبلا هم زده بود ..از بس از حرص لبامو جویده بودم دیگه چیزي باقی نموندهبود ..رفتم سر کیسه ي بعدي ..خب به گمونم این بهتر باشه ..همه رو خالی کردم رو تخت سر جمع 6 دست تاپ و شورتک بود ..و 3 دست بازم تاپ و دامن ..با حالت زاري به لباساداشتم نگاه میکردم ..دیگه داشت گریم میگرفت ..از حرس زیاد شروع کردم به جیغ زدن._ جیغ ..جیغ ....همینطور داشتم واسه خودم جیغ میزدم که در اتاقم یهو باز شد و ساشا پرید داخل ..سریع اومد سمتمو دستشو گذاشت رودهنم ..با قیافه ي سرخ و عصبی و صداي بلندساشا _ چته وحشی ؟ چرا جیغ میزنی ؟ واسه یه دقیقه هم نباید آدم ولت کنه ؟ چه مرگته ؟با دستم دستشو پس زدم و با جیغ جیغ شروع کردن به زر زدن_ ههه میگی چرا جیغ میزنم ؟ خوب اول از خودت بپرس . دلیل همه ي مشکلات من تویی ( با دست به تمام لباساییکه پخش رو زمین بود اشاره کردم ، البته به جز اونایی که لباس مجلسی بود ) از من توقع داري اینا رو بپوشم ؟ واسهچی رفتی اینا رو خریدي ؟ هاننننن؟؟اول با تعجب به جیغ جیغ من گوش میکرد و بعد هم به مسیر دستم نگاه کرد وقتی رسید به لباسا یه ذره بهشون نگاهکرد و بعد خیلی خونسر برگشت سمتم ..ساشا _ خب که چی ؟از این خونسردیش حرصم داشت دو برابر میشد ..یعنی به درجه اي رسیده بودم که دیگه خط قرمزم رد کرده بود ..اهدوباره با صداي بلندتر شروع کردم_ تو چی فکر کردي ؟ فکر کردي منم مثل اون دخترایی هستم که شب و باهاشون صبح میکنی ؟ هان ؟ نه خیر آقاهرزه تویی..تویی که منو مجبور به کارایی میکنی که نمیخوام ..تویی که هی داري با اخلاقت ، کارات ، رفتارات منو به جنونمیرسونی ..چی ازممیخواي ؟ د بگو دیگه ؟ دلیل اینکه این لباسا رو گرفتی چیه ؟ من نمیتونم برات مثل اون دخترا از این چیزا بپوشممیفهمی؟؟ ههه بابام چه کسیو انتخاب کرده خبر نداره که چقدر ل.......با کشیده ي محکمی که خورد به یه طرف صورتم دهنم بسته شد ..سوزش و درد عجیبی داشت اذیتم میکرد ..صد درصد لبم پاره شده بود ..هنوز سرم پائین و دستم رو صورتم بود ..با صداي فوق عصبی که سعی میکرد کنترلش کنه تا به داد تبدیل نشه جوابمو دادساشا _ خفه شو دختره ي احمق ..فقط خفه شو ..به اندازه ي کافی خودتو بهم ثابت کردي ..که کار دیشبتم نمونش بود..معلوم نبود اگه من نمیرسیدم چه گوهی میخواستی بخوري ..الان فقط خفه شو و مثل آدم بیا پائین شامتو بخور حیفکه کارم گیره وگرنه بدتر از این و سرت میاوردم ..تا نیم ساعت دیگه پائینی اگه نبودي من میدونم تو .فهمیدي ؟؟؟؟؟؟؟از دادي که زد چشامو محکم رو هم فشار دادم ..خدایا ..این چه وضعیه ؟؟ چرا من ؟؟ آخه چرا من باید گیر این روانیبیوفتم ؟؟فقط تونستم زیر لب یه باشه ي بیجون بگم ..نمیدونم چطور شنید ..یه کمی وایساد نگام کرد و بعد با سرعت از اتاق زدبیرون ..درو همچین کوبید به هم که دو متر تو جام پریدم ..منی که هیچ کسی جرعت نداشت از گل بهم کمتر بگه ..الان این پسر اینطوري داشت باهام برخورد میکرد ..منی کههمیشه جلوي همه در میومدم و حقمو میگرفتم ..منی که پسرا جلوم کم میاوردن الان داشتم جلو یه پسر کم میاوردمودلیل اینکه جلوش اینقدر آروم و بیدفاع میشدم و نمیدونستم ..همین موضوع باعث نفرت میشد ..نفرت از خودم .از ساشا . از پسر آقاي سعیدي .از خواهر ساشا که حتی اسمشم نمیدونم..از زندگیم و خیلی چیزاي دیگه ..قطره اشکی رو که داشت میرفت تا بیوفته سریع با دستم پاك کردم ..از بین اون همه لباسی که تلنبار بود رو هم یه دستستشو برداشتم ..حالا که میخواي باهام بازي کنی باشه بازي میکنیم ..منم سلاح دارم ..سلاح من اندام و رفتار و نازدخترونمه ..سلاح تو زور بازوت ..ببینم تا کی میتونی در مقابلم خودتو نگه داري ..بچرخ تا بچرخیم آقاي ساشا آریامنش ..حولمو با لباسا برداشتم و رفتم سمت حموم از امروز به بعد من میشم ناز و تو نیاز .ولی قرار نیست از ناز دخترونه چیزيسهمت بشه ..پس خودتو براي یه شکست بد آمارده کن ..وارد حموم شدم و درو پشت سرم بستم ..از همین الان به بعد رفتار من 180 درجه تعغییر خواهد کرد ..یه رزاي دیگه..میشم یه رزاي دیگه براي برابري با این ساشا ..باید بترسه ازم ..چون بد میزنمش زمین درست تو نقطه ي اوج ولش میکنم .خیلی آروم زیر دوش ایستادم ..حتی حوصله ي اینکه برم تو وان رو هم نداشتم ..انگار این دوش و آب یخش بهم انرژيمیداد ..یا شایدم مقداري از دماي بدنم و کم میکرد ..آتیشی که ساشا با حرفاش به جونم اندخت ..نه براي اولین بار ..براي چندمین بار یه دختر خراب و به من نصبت داد ..اینه که کل تنمو ، کل وجودمو به آتیش میکشه..منی که یادم نمیاد پامو حتی کج گذاشته باشم ..نمیگم پاك پاکم ..نه پاك پاك نیستم .منم خطا کارم هر کسی اشتباهیمیکنه ..منم مجزا نیستم .درسته نماز نمیخونم ..روزه هام یکی در میونه .یا قرآن نمیخونم ..درسته که حجابمو رعایتنمیکنم یا به پسرا دست میدم ..ولی این دلیل نمیشه که یه آدم از خدا بیخبر و کافر باشم ..منم به روش خودم خداي خودمو میپرستم ..هر کسی یه جوري راز و نیاز میکنه .اونیو که من باید بپرستم با قلب و روحممیپرستمش ..به روش خودم ازش تشکر میکنم ..به روش خودم میپرستمش و خیلی چیزاي دیگه ..این دلیل نمیشه که هرکسی از راهرسید انگ هرزه بودن و بهم بچسپونه ..خیلی دلم پر بود ، دوست داشتم گریه کنم ولی نه الان وقتش نیست ..من اول ساشا رو آدم میکنم تا موقعی که به زانودرش نیارم حق ندارم حتی قطره اي اشک بریزم ..حدود یک ساعت زیر دوش ایستاده بودم .بدون کوچکترین حرکتی ..فکرم درگیر بود ..درگیر اینکه دارم چیکار میکنم..براي یه لحظه وجدانم تحریک شد ..اینکه کارم اشتباهه ..اینکه من دختري نیستم که بخوام از این کارا بکنم ولی اینفکر و درگیري با وجدانم زیاد طول نکشید چون حرفاش ، سیلی زدنهاش ، کارهاش همه و همه یادم اومد و دوباره آتیشیشدم ..چشمامو محکم بستم و دوباره بازشون کردم .نه دیگه بسه فکر کردن ..من فکریو که میخوام و عملی میکنم ..ببینمسرنوشت چی برام در نظر داره ..یا میبازم و کارم به خودکشی میکشه یا میبرم و بعد از زمین زدن ساشا براي همیشه ازاین کشور و آدماش دور میشم ..میدونم دارم کار اشتباهی میکنم و پی همه چیم باید به تنم بمالم .میدونم فکر و حرفام همه و همه چی یه بچه بازيبیشتر نیست ..میدونم که کارم اشتباهه ولی دلم چیز دیگه اي بهم میگه ..بیخیال بیشتر فکر کردن شدم و مقداري شامپو ریختم رو دستام .حدود نیم ساعت دیگه هم حمام بودم و بلاخره کارم تموم شد ..از حموم که بیرون اومدم رفتم رو به روي آینه و بهدختري زل زدم که هیچ چیزش به رزاي قبلی نمیخورد ..زیاد طول نکشید پیدا کردن برس و بعد از شونه کردن موهام همونطور خیس رهاشون کردم دورم ..از تو کشوها لباسايزیرمو برداشتمو سریع پوشیدم ..یکمی مکث کردم ..دو دل بودم از پوشیدن اون لباسا ..اما با این فکر که اون شوهرمه به خودم تلقین کردم که کار اشتباهی نمیکنم ..یه تاپ و شرتک خیلی کوتاه بود ..یه پوزخند زدم .این تازه پوشیده ترینشون بود ..هر دو به رنگ سفید و آبی کمرنگبودن که به طرز زیبایی با هم ترکیب شده بود .قشنگ بود ..بعد از پوشیدنشون دوباره برگشتم سمت آینه ..خوب بودم خیره کننده ولی تنها چیزي که تو زوق میزد .صورت کبود شده ام و لب پاره ام بود ..دستمو کشیدم رو لبم ازدرد چشام بسته شد .سریع دستمو برداشتم و تصمیم گرفتم که برم پائین ..گرسنه بودم ..چیزي پام نکردم .. سرماي پارکت ها تو کف پاهام بهم یه حس لذت بخش و وصف نشدنی رو القا میکرد که حاظر نبودمبا هیچ چیزي عوضشون کنم ..بعد از اینکه از پله ها پائین اومدم با چشم همه جا رو زیر نظر گرفتم میخواستم ببینم کجاست ..زیاد طول نکشید پیدا کردنش ..هنوزم چیزي نپوشیده بود و بالا تنه اش لخت بود ..یه حسی یه چیزي تو وجودم منو وادارمیکرد تا برم سمتش و خیلی آروم بخزم تو بغلش ولی هر طوري که بود این حس و پس زدم ..خیلی آروم و با ناز بهسمت آشپزخونه حرکت کردم ..به اپن تکیه داده بود و داشت به فنجون قهوه اش نگاه میکرد ..پیدا بود که عمیقا تو فکره ..ولی تو فکر چی ؟؟ هیچ کسجز خودش و خدا نمیدونست ..با تک سرفه اي اونو متوجه حضور خودم کردم ..برگشت سمتم .اما برگشتن همانا و خشک شدنش هم همان ..بهش نگاه نمیکردم ..نمیدونم با کی لج کرده بودم ، اصلا این فکرا و تصمیماي احمقانه چی بود که میگرفتم ولی هر چیبود یه لجبازي بود ..لجبازي که میشه گفت خیلی بچه گانست ..یه مدت گذشت وقتی دیدم نه تصمیم نداره که به خودش بیاد ..مجبور شدم خودم اقدام کنم ..بازي شروع شد ..از همین الان شاید این بازي بتونه منو هم از این بازیی که خودش راه انداخته نجات بده ..با ناز به سمتش حرکت کردم ..خیلی آروم یه تیکه و از موهامو گرفتم دستم و پیچیدم دور انگشتم ..بهش که رسیدم رو به روش ایستادم ..چی دارم میبینم ؟؟ محو شدن ساشا ؟ ساشا آریامنش ؟ داشت پوزخند مینشست رولبام که خیلی سریع جلوشو گرفتم ..با ناز و اشوه شروع کردم به حرف زدن_ امم میگم اون غذایی که گفتی کوش ؟؟ من گشنمه .اه اه اه حالم به هم خورد از طرز حرف زدن خودم ..ولی خب فکر کنم لازمه ..شاید اینطوري حداقل کتک نخورم دیگه ..منتظر شدم و وقتی دیدم که هنوزم جوابمو نمیده یه قدم دیگه بهش نزدیک شدم .عجب آدمیه ها تا چه حد رفته تو هپروت که حتی صدامم نمیشنوه ..یکی از دستامو گذاشتم رو سینش ..همین که پوست دستم با پوست تنش برخورد کرد کل بدنم گرم شد ..یهو مغزم تیرکشید و دوباره همون دو تا...پسر _ بیا اینجا ببینم .دختر _ نهپسر _ گفتم بیا تا خودم نیومدمدختر قه قهه زد و با ناز جوابشو داددختر _ عزیزم ..خب بیا بگیرپسر _ تو حرف تو کلت نمیره نه ؟؟دختر _ نهپسر _ صبر کن الان حالیت میکنم ..با دو رفت سمت دختره .دختر جیغ کشید و شروع کرد به دوئیدن بین درختا ..وسط درختا احساس کرد که دیگه کسیدنبالش نیستبه دورو ورش یه نگاهی انداخت یهو ترس کل وجودشو فرا گرفت .تو جنگل بین اون همه درخت گم شده بود ..هوا همگرگ میش بود ..تنش شروع کرد به لرزیدنشروع کرد به صدا کردن پسره ..ولی خبري نشد ..یهو احساس کرد که از پشت سرش صداي خش خش میاد .. سر جاش ایستاد قدرت تکون خوردن نداشت ..ترسیده بود..از فکرش گذشت کاش اذیتش نمیکردم ..اما کیو ؟؟ هر چی فکر میکرد اسمش و یادش نمیومد ..با احساس نفس هايگرمی که به سرشونه هاي لختش میخورد به خودش اومد ..بدنش لرزشش بیشتر شد ..خواست فرار کنه اما با حلقه شدن دستی دورشکمش نتونستپس جیغ کشید .شروع کرد به صدا کردن اسمی ولی با شنیدن صداش کنار گوشش یهو کل وجودش پر شد از حسآرامش .پسر _ عزیزم آروم باش ..منم ..ببخشید نمیدونستم که میترسیبهش اجازه نداد بیشتر از این پیش بره سریع برگشت سمتش ..خودشو پرت کرد تو بغلش با گذاشتن دستش رو سینه يستبر پسر.............با تکونا ي شدیدي که ساشا بهم میداد با گیجی بهش نگاه کردم .. دوباره اون دو نفر .؟؟ دوباره یه خاطره ي دیگه ؟؟دوباره دختر و پسري با صورتایی مبهم ؟؟ کین اونا ؟؟ چرا من ؟؟نمیدونم چطوري داشتم بهش نگاه میکردم که یه لحظه همونطور نگام کرد و بعد سریع از رو زمین بلندم کرد ..منو انداخترو کولش وشروع کرد به حرکت کردن .تازه مغزم فعال شد ..اینجا چه خبره.دستامو مشت کردم و شروع کردم به ضربه زدن تو کمرش ..ولی اون به جاي اینکه دردش بیاد آروم میخندید ..عجب یهبار من خنده ي اینو دیدم .. اونم ندیدم که از صداش که توش رگه هایی از خنده بود فهمیدم ..ساشا _ بسه چقدر وول میخوري تو .تکون نخور میوفتی ها ؟ اگه بیوفتی مطمئن باش که من نمیگیرمت ..با این حرفش یه دفعه دستام خشک شد ..عجب آدم بی احساسیه این ..یعنی واقعا منو نمیگیره ؟؟بیخیال فکر کردن شدم .._ منو بزار زمین داري کجا میريساشا _ کور که نیستی دو تا چشم داري ببینی میفهمی ..از حرص لبامو محکم فشار دادم رو هم که از دردش آخم بلند شداز حرکت ایستاد ، صداشو شنیدمساشا _ چی شد ؟ههه آقارو تازه میپرسه چی شد ؟؟ شاهکار دستتون بود .._ هیچیچیز دیگه اي نگفت دوباره راشو گرفت داشت میرفت سمت اتاق خودش ..یه خورده ضعف داشتم ..یه خورده که چی بگم کلی ضعف داشتم ..این دومین باریه که تو این خونه اینطوري از خواببیدار میشم ..خواب که چی بگم !!! بهتره بگم بیهوشی ...واسه خاطر همین دیگه چیزي نگفتم بهتره ببینم چکار میخواد بکنه ..به اتاق که رسید درشو باز کرد و رفت داخل ..باپاش درو بست .داشت میرفت سمت تخت یهو یه ترسی افتاد به جونم ..آخه یکی نیست بگه دختره ي خر نونت کم بود ؟ آبت کم بود ؟ دیگه این طرز لباس پوشیدنت چی بود این وسط ؟ اونمبا این مرتیکه ..با فکر اینکه میخواد الان چیکار کنه دوباره شروع کردم به تقلا کردن با مشتاي بیجونم به پشت کمرش ضربه میزدم .._ ولم کن ..با توام ..منو بزار زمین ..داري چیکار میکنی ؟ساشا _ آروم بگیر یه دقیقه ببینم .._ ولم کن ..جیغ ..ولم کن ..یه ضربه ي محکم با دستش زد به پشتم ..ساشا _ چه خبرته ؟ گفتم آروم بگیر ..همینطور داشتم جیغ جیغ میکردم و سر وصدا میکردم تا ولم کنه ..دیگه رسیده بود به تخت و منم سرعت وول خوردنام بیشتر شده بود ..خدایا خودت کمکم کن که بلایی سرم نیاره ..ازبس جیغ زده بودمحنجره ام داغون شده بود دیگه صدامم در نمیومد ..داشتم صلوات میفرستادم و آیت الکرسی و تند تند میخوندم ..که یهو محکم افتادم رو یه چیز صفت ..آخ ماتهتم داغون شد .._ آخساشا _ درست بشین ببینم ..چشمام بسته بود ..نمیخواستم ببینمشخدایا یعنی چیکار میخواد بکنه ..از ترس یه میلی مترم نمیتونستم تکون بخورم ..گیر یه غول بیابونی افتادم بعد انتظارمدارم نترسم ..اینم که وحشییییی.._ تو رو خدا ولم کن بزار برم ...ساشا _ چی میگی تو برا خودت بشین ببینم ..چشمام هنوز بسته بود احساس کردم که ازم دور شد .خیلی آروم چشامو باز کردم دیدم که نیست نفس حبس شدمو با شدت دادم بیرون که یه دفعه از پشت موهامو گرفت..هنوز من متوجه نشده بودم که کجا منو گذاشته تخت که اونطرفترم بود .ساشا _ تو حموم بودي ؟از تعجب چشام گرد شد ..این منو این همه راه آورده اینجا که ازم بپرسه حموم بودم ؟؟؟فکر کنم متوجه شد که تعجب کردم ولی اصلا به روي خودش نیورد ..با خشونت موهامو اینور و اونور میکرد ..اصلانمیدونستم چیکار میخواد بکنه ..سرمو کمی دور کردم و با دستم موهامو از دستش در آوردم .._ چیکار داري میکنی ؟ حالت خوبه ؟با خشم سرشو بهم نزدیک کرد از لاي دندوناش غرید ..وا این چشهساشا _ ببینم چرا موهاتو خشک نکردي اومدي پائین ؟ هان ؟ نمیگی سرما بخوري ؟چی؟؟؟ نه بابا این به فکر سرما خوردن منه ؟؟؟ عمرا اگه باور کنم فکرشو کن حتی یه درصد .._ از کی تا حالا جناب عالی به فکر سرما خوردن من افتادي ؟یه پوزخند زد که تا کجاهام که نسوخت ..اهساشا _ هه کی گفته من به فکر توام ؟؟ به فکر اینم که جواب پدرتو چی بدم ..سریع بلند شدم ایستادم .یه نگاهی به اونجایی که نشسته بودم انداختم ..متوجه شدم که بله رو صندلی منو گذاشته بودهپس بگو چرا موقعی که منو پرت کرد اینقدر دردم گرفت ..با حرص بهش نگاه کردم ..اصلا لج و لجبازیم دست خودم نبود انگار یه کرمی هی بهم میگفت باهاش لج کن باهاش لج کن ..منم خبیسسس !!!!!_ اصلا تو رو چه به پدر و مادر من ؟؟ اگه تو به فکرشون بودي که منو مجبور به ازدواج با خودت نمیکردي ؟؟ غیر ازاینه ؟؟هان آفرین زدم به حدف .جون من نگاي قیافش الانه که بپوکه ..هههکم کم داشت قیافش به کبودي میزد آي حال میکردم اینطوري که میشد ..این باشه دیگه منو اذیت نکنه ..ساشا _ چی گفتی ؟؟ اصلا من هر کاري که میکنم به تو ربطی نداره ..حق اعتراضیم نداري ..الانم جواب منو بده .._ برو بابابه سمت در بیرون حرکت کردم ولی هنوز به در نرسیده دستم با شدت کشیده شد و باعث شد پرت شم سمت عقب ..چون شدت کشیدنش زیاد بود با شدت پرت شدم تو بغلش اونم براي جلوگیري از افتادن دوبارم دستاشو محکم حلقه کرددور کمرم ..معذب بودم از این همه نزدیکی ..هر دو دستم رو سینه ي لختش بود و کاملا تو حصار دستش بودم ..حتی کوچکترینحرکتی هم نمیتونستم بکنم ..با شدت بیشتري شروع کردم به تقلا کردن ولی دریغ از حتی به صدم میلی متر ..عیت فولاد سر جاش وایساده بود ..نمیدونم چرا ولی از این همه نزدیکی داشت نفسم میگرفت ..از طرفیم ذهنم دوباره داشت یه چیزایی توش رد و بدلمیشد .._ ولم کن ..سرشو آورد پائین و لباشو چسپوند به گوشم ..نفساش که بهم میخورد باعث میشد مور مورم بشه واسه همین خودمومیکشیدم سمت عقب ولی اون کوتاه بیا نبود .اونم همراه من خم میشد سمت عقب ..ساشا _ اگه نکنم ؟؟حواسم یه لحظه پرت شد سمت لحن شیطونش ..این پسر دچار بحران شخصیت شده من مطمئنم ..کلا موقیعت و اینکه تو بغلشم و همه چی یادم رفت ..کمرمم خشک شده بود واسه همین یکی از دستامو انداختم دور گردنش و خودموکشیدم بالا تا کمرم صاف شه ..اصلا یه لحظه یادم رفته بود که تو چه موقعیتی هستم و با این کارم اون چه فکري درموردم میکنه .._ هیچی گازت میگیرم ..از دهنم پرید ..خودمم تعجب کردم این چی بود که من گفتم ..؟؟ یعنی چی دختر حیات کجا رفته ..واي واي ولی ..ولیاین کلمه بیش از حد برام آشنا بود ..ساشا _ جدا ؟؟ خب منتظرم گاز بگیر عزیزم ..مات صورتش شدم ..هنوزم اخم داشت ..ولی چشاش شیطون شده بود ..یهو سرم تیر کشید و باعث شد که چشامو ببندم..دوباره اون دوتا ...................دختر _ عزیزم برو اونور ..پسر _ اگه نرم چی ؟؟دختر _ خب من میرم ..پسر _ مگه من میزارم ..دختر _ اصلا مگه دست توئهپسر _ پس چی ؟؟ همه چیه تو دست منه ..دختر _ اصلانم اینطور نیست ..پسر _ چرا هست .دختر _ نیست اصلا حقی نداريپسر بلند قه قهه زد و دختر و بیشتر به خودش فشرد ..پسر _ من ارباب توام پس همه چیت دست منه حتی زندگیت ..بعد با لذت به حرص خوردن دختر توي بغلش نگاه کرد ..دختر با جیغ _ غلط کردي ولم کن ببینم ..پسر _ اگه نکنم ..دختر _ گازت میگیرم ..پسر با شیطنت ابروهاشو داد بالاپسر _ جدا ؟خب منتظرم گاز بگیر عزیزم ..بعد بازوشو گرفت سمت دختر ..دختر هم خم شد سمت بازوي پسر تا گازش بگیره ...........با فشاري که به کمرم اومد متوجه شدم که خیلی وقته زل زدم به بازوي ساشا ..چشامو از بازوش گرفتم و دوختم بهچشاش ..سرشو بهم نزدیک کرد ..هنوزم داشتم بهش نگاه میکردم .اینکه اینقدر در برابرش آروم بودم و اصلا نمیدونستم چی متونه دلیلش باشه ..ساشا _ نگفتی چرا موهاتو خشک نکردي ؟؟اه این هنوزم گیره ها ..یه لحظه ذهنم منحرف شد و یادم اومد که بله اصلا مگه جناب سشوار واسه من گذاشته که بعد انتظار داره موهاموخشک کنم ..عجبا !!با جیغ جیغ شروع کردم به حرف زدن ..که خدا رو شکر خودشو یه کوچولو کشید عقب .._ یعنی چی ؟؟ تو مگه اصلا واسه من سشوار گذاشتی که بعد به من میگی چرا موهاتو خشک نکردي ؟؟ با چی انتظارداري موهامو خشک کنم ..؟؟با اینکه تو حصار دستش بودم هنوزم ولی بازم دستامو زده بودم به کمرم و داشتم با غذب نگاش میکردم ..........یه نگاهی به حالتم انداخت و یکی از ابروهاشو داد بالا ..ساشا _ مطمئنی که چیزي به این اسم اینجا نیست دیگه نه ؟؟؟اصلا نفهمیدم منظورش از اینجا کجاست فکر کردم اتاق خودمو میگه .._ خب معلومه .من که چیزي ندیدم تو اتاقم ..با همون حالت جواب دادساشا _ اتاقت ؟؟؟_ بله پس چی ؟؟؟یهو پوزخند زد و با تمسخر نگام کرد ...واي باز این جنی شد ..حتی منم دیوونه کرده خودمم هی تغییر شخصیت میدم..یبار شادم یه بار غمگین ، یه بار عصبی اصلا یه وضعیه ..ساشا _ پس اون چیه اون وسطبه دستش که به سمت چیزي گرفته بود نگاه کردم ..اي واي این که سشواره چطور من ندیدم ؟؟ آها خب معلومه اینوگذاشته تو اتاق خودش بعد از من انتظار داره ببینمش ..خواستم برم سمت سشوار و برش دارم ولی هر چی زور زدم دیدم نمیتونم تکون بخورم ..یه نگاهی به خودم انداختم ببینمچه خبره که دیدم بله ..من که هنوز تو بغل اینم .تو رو خدا ببین آلزایمر گرفتم ..درسته میخواستم یه جوري حالشو بگیرم ولی نه دیگه اینطوريکه ..اونم من با این لباسا و این وضعیت ساشا ..با هر دو دستم هلش دادم عقب چون کارم یه دفعه اي بود نتونست تعادلشو حفظ کنه و پرت شد عقب از شانسشتخت پشتش بود و وقتی داشت میوفتاد دستم منم کشید و هر دو افتادیم روش .اون به پشت افتاد رو تخت و منم کنارش .چونم خورد به پیشونیش و آخم رفت هوا_ آخخ ..ساشا _ آخ ..چت شد ؟ خوبی ؟یه کمی خودمو کشیدم عقب تر تا بتونم صورتش و ببینم ..همش باعث مییشه سر و صورتم کبود شه بعد میگه چی شد؟ خوبی ؟ حقشه الان بزنم فک مکشو داغون کنما ..!!با غضب داشتم نگاش میکردم ..یعنی این واقعا نمیدونه یا خودشو زده به خري ؟؟_ یعنی تو نمیدونی چی شد ؟؟ساشا _ نه از کجا بادید بدونم ..از حرص زیاد یه جیغ فرا بنفش کشیدم و با صداي جیغ جیغو شروع کردم به غر غر کردن..اونم هر دو دستشو گذاشت رو گوشش_ هی داري داغونم میکنی بعد راه به راه میپرسی چی شد ؟؟ یعنی تو واقعا نمیدونی ؟؟ واسه چی دست منو کشیدي؟؟ صورتم و لبام کم بود که زدي چونه ام و هم داغون کردي ؟؟ خوبه الان بزنم داغونت کنم ..؟؟هانبا لذت داشت نگام میکرد ..منم با حرص و فک منقبض شده ..من نمیدونم این چی گیرش میاد از حرص دادن من ؟؟من که میدونم آخر سر پیر میشم از دست این .همه جوونیمم عقده میهش برام که چرا این کارو نکردم چرا اون کارونکردم ..ساشا _ بسه بسه کر شدم دختر خوبه فاصلمون فقط 5 سانته ها چرا جیغ میزنی .هان چی گفت این ؟؟ کدوم فاصله ؟؟ برو ببینم ..وایسایه کمی سرمو خم کردم و به خودمون نگاه کردم ..خب الان این افتاده رو تخت و منم ..منم ..منت..چی ؟؟با فهمیدن اینکه الان کجام و چه اتفاقی افتاده سریع به خودم اومدم و خواستم بلند شم ..ولی هنوز تکون نخورده بودمکه دستاش قفل شد دور کمرم ..ساشا _ کجا خانم ..بودیم در خدمت .._ ولم کن ببینم..چی فرت و فرت منو بغل میکنی ..ساشا _ هچین تهفه اي هم نیستی ..با دست به خودم اشاره کردم .._ اگه نبودم که الان این نبود وضعیتمون .غیر از اینه ؟؟؟با پرویی و پوزخند بهم نگاه کردساشا _ واسه لذت بردن قیافه مهم نیست ..چی گفت این ..یعنی ..واي نه خدا چرا حواسم نبود ؟؟ من که میدونستم این از من بدش میاد چرا ؟؟ چرا آخه ...خدایا .ازبس شکه شدم با این حرفش که کلا کلمات و گم کرده بودم ..یعنی من وسیله ي لذت بردنش بودم ؟؟ خیلی بدم اومدتو یه لحظه تمام حس هاي بد دنیا ریخت تو دلم ..بی اعتمادي ، نفرت ، هوس ، هرزگی ، و خیلی چیزاي دیگه .مطمئن بودم که صورتم از عصبانیت سرخ شده بود ..دستخودم نبود هیچی ..تو همون وضعیت با بیشترین قدرتی که در توانم بود سیلی زدم تو صورتش ..صورتش برگشت و دستاش کمی شل شد .از فرصت استفاده کردم و سریع از بغلش در اومدم .هیچی دست خودم نبودمتنفر بودم از اینکه یکی بخواد ازم سوء ااستفاده کنه و ساشا دقیقا همون کاري و کرده بود که ازش نفرت داشتم .سریع صاف ایستادم و با نفرت نگاش کردم ..یه دستش رو صورتش بود و داشت با بهت بهم نگاه میکرد ..دیگه از حدشگزرونده بود تا کیباید ساکت میبودم و هیچی بهش نمیگفتم ؟؟ تا کی تحمل میکردم به توهیناش ..؟؟ نه دیگه نمیتونستم ..انگشت اشارمو گرفتم سمتش_ خوب گوش کن ببینم چی میگم ..پیش خودت چی فکر کردي ؟ که هرچی بگی ساکت میشینمو هیچی نمیگم ؟ اینکههی روم دست بلند کنی و من جیکمم در نیاد ؟ نه جناب اگه تا الان ساکت موندم و هیچی بهت نگفتم فقط و فقط بهخاطر پدر و مادرم بوده ولی دیگه نمیتونم .به اینجام رسیده ( با دست به قصمتی از گردنم اشاره کردم ..) پیش خودتچی فکر کردي که میرم عقدش میکنم و یه بلایی سرش میارم بعدم به درك ؟؟ هر چی شد بشه ؟؟ ولی کور خونديدیگه بهت اجازه نمیدم ..اجازه نمیدم که راه به راه خوردم کنی ..ازت متنفرم اینو تو گوشت فرو کن ..ازت متنفرم ..تو یهآدم هوس باز و کثیفی ..با پام یه لگد محکم زدم به ساق پاش ..همین لگدم کافی بود تا به خودش بیاد . سریع از جاش بلند شد و با یه قیافه ايکه از شدت خشم به کبودي میزد یه قدم به سمتم برداشتاون یه قدم میومد جلو و من یه قدم به سمت عقب بر میداشتم ..دیگه جرعت حرف زدن نداشتم از قیافه ش به وحشتافتاده بودم ..چرا دروغ بگم از اینکه دست روم بلند کنه میترسیدم ..هی اون جلو میومد و هی من عقب میرفتم تا اینکه خوردم به چیزي نفسم بند اومد ..خورده بودم به دیوار و دیگه جایینبود براي عقب رفتن ..ولی اون هنوز داشت به سمتم میومد ..بهم که رسید چسپیده بهم ایستاد ..هیچ فاصله اي بینمون نبود ..داشت خیره بهم نگاه میکرد و همین خیره نگاه کردنشبود که باعث میشد بترسم ..یکمی خم شد سمتم و از لاي دندوناي به هم چسپیدش غرید ..صداش بم شده بود ..ساشا _ چی گفتی ؟؟..... _بیشتر خم شد سمتمساشا _ گفتم چه زري زدي ؟؟...... _بازم جواب من سکوت بود ..میترسیدم دهنمو باز کنم و یه کلمه ي دیگه حرف بزنم تا از کوره در بره و جنازمو بندازهاینجا ..واسه همین ترجیح میدادم خفه خون بگیرم ولی انگار این کارم بدتر بودیهو با خشم داد زد و با کف دستش محکم کوبید به دیوار پشت سرم ..از صداي ضربه ي دستش چشامو محکم بستم ..ساشا _ نشنیدي چی گفتم ؟ د حرف بزن تا یه بلایی سرت نیاوردم ........ _محکم داشتم چشامو رو هم فشار میدادم ..وحشت کرده بودم تا حالا این درجه از عصبانیتشو ندیده بود م ..یهو احساس کردم که نفسم داره بند میاد ..سریع چشمامو باز کردم و با دستام چنگ انداختم به شونه هاي برهنه ي ساشا..دست ساشا بود که حصار گردن ضریفم شده بود و داشت خفم میکرد .براي دومین بار ..چشمام تا آخرین حد درشت شدهبود و براي ذرهاي اکشیژن در حال تقلا کردن بودم ..ساشا _ که من هوس بازم ؟ که من کثیفم ؟ که من به خاطر این چیزا باهات ازدواج کردم ؟؟ آرهههههه؟؟؟با اون یکیدستش محکم یه سیلی زد تو صورتم ..فشار دستشو بیشتر کرد ..چشمام داشت کم کم بسته میشد ..اصلا نمیتونستم نفس بکشم با مشتایی کم جون به سرشونههاش ضربه میزدم و دهنمو مثل ماهی باز و بسته میکردم تا بلکه بتونم نفس بکشم ولی دریغ ..اونم انگار اصلا متوجهمن نبود ..فقط داشت با نفرت به چشام نگاه میکرد و هر لحظه فشار دستشو بیشتر میکرد ..هیچ راهی نداشتم با آخرین توانی که داشتم ..ناخوناي بلندمو فرو کردم تو گوشت شونه هاش که به خودش اومد و فشاردستشو کمتر کرد ..یه دفعه ولم کرد که افتادم رو زمین ..خس خسم بلند شده بود و تند تند نفس میکشیدم ..یه کمی که حالم جا اومد اومدم بلند شم و زودتر از این اتاق فرار کنمکه برگشت سمتم و با دو قدم بلند خودشو رسوند بهم .چنگ انداخت به بازوهامو بلندم کرد ..اشکام تندتند داشتن میریختن .._ ولم کن ..بزار برم ..من که کاري بهت نداشتم چرا یه دفعه جنی شدي ..ولم کنجوابمو نداد با دستش بند تاپ و گرفت و با یه حرکت کشید ..اونقدر فشار دستش زیاد بود که باعث شد کل تاپ پاره بشه..ساشا _ الان حالیت میکنم ..خب بزار تا فکرت به حقیقت برسه نه ؟؟ چطوره ..منم همون چیزي میشم که گفتی . اصلااز همون اولم باید باهات همین کارو میکردم ..بدون هیچ حساري جلوش بودم و داشتم اشک میریختم ..به سرنوشت کثیفم .به این حقارت ..شروع کردم به تقلا کردن ..با مشتاي کم جون و ضریف ضربه میزدم به سینه اش .._ تو رو خدا ولم کن ..چرا هی میخواي عذابم بدي ..تو که راحت میتونی با هر کسی که بخواي باشی ..چرا منو عذابمیدي تو که منو دوست نداري ..اصلا این ازدواج مگه صوري نبود ..ولم کن ..من دلم نمیخواد با تو باشم ولم کن ازتمتنفرم .بدم میاد ازت پست فطرتسرشو خم کرده بود و داشت گردنمو میبوسید که با این حرفم از حرکت ایساد .آروم سرشو بلند کرد و زل زد تو چشمام ..با نفرت بهش چشم دوختم .کل دلگیري و نفرتمو ریختم تو چشمامو بهش زل زدم .نمیدونم چی دید تو چشمام که یهدفعه سیلیه ي محکمی زد بهم که پرت شدم رو زمین ..یه دستمو جلوي خودم گرفتم تا بدنم پیدا نباشه ..یهو اربده کشید ..ترسیدم و تو خودم جمع شدم ..ساشا _ آره آره ازم متنفري باید میدونستم ..باید میدونستم ..اصلا چرا من به یه بچه اعتماد کردم ..( یهو با صداي بلندزد زیر خنده ..انگار جنون بهش دست داده بود وسط خندیدن یهو ساکت شد و با چند قدم خودشو رسوند بهم ترسیدم وبیشتر تو خودم جمع شدم ) میدونی چیه ؟ نه نمیدونی ..از همون روز اول که عشقمو بهت اعتراف کردم ..از همون روزاول که زل زدي تو چشمام و بهم گفتی تا ابد برام میمونی باید میدونستم که کاسه اي زیر نیم کاسته ..چرا ..چرا که اگهنبود منو به اون پسر خاله ي لا ال..... نمیفروختی ..مگه چی کم گذاشتم برات ؟؟ چی ؟؟ چی بود که به پات نریختم ؟؟چی بود که تو خواستی و من ندادم بهت ؟ چه کاري بود که خواستیو من انجام ندادم ..اونوقت اینه جواب اون همه عشقیکه بهت داشتم ..؟؟ که بهم انگ پست بودن بزنی ؟؟ که زل بزنی تو چشام و بهم بگی ازم متنفري ؟؟ آررررررررههههههبا مشت مهکم کوبید به دیوار ..گریم قطع شده بود این چی میگفت ؟؟ کدوم عشق ؟ کدوم اعتراف ؟ پس چرا من یادمنیست ؟ چی داره میگه ؟؟یهو برگشت سمتم و انگست اشارشو گرفت طرفم ..ساشا _ یادت باشه که چیکار کردي ؟ یادت باشهچند بار دستشو تکون داد و خواست چیزي بگه ولی نگفت دستشو مشت کرد و رفت سمت در اتاق از در زد بیرون و درومحکم کوبید به هم ..منو تو بهت و ناباوري گذاشت و رفت ..چی داشت میگفت این ؟؟ چرا من اصلا سر در نمیاوردم از این حرفاش ؟؟ چی شده بود ..با بهت از رو زمین بلند شدم و رفتم سمت اتاقی که تو این مدت توش بودم .باید مینوشتم .باید اتفاقات این مدت رو مینوشتم تا بتونم تصمیم گیري کنم ...تو شک بودم ..چه اتفاقی افتاده بودکه اینحرفارو زد ؟؟ چی بود که من ازش بیخبر بودم ..با همون حالت رفتم سمت کیفی که همراهم بود ..ضعف داشتم هم به خاطر اینکه ترسیده بودم ، هم اینکه چند دقیقهپیش تا یک قدمیه ي مرگ رفته بودم ، هم به خاطر اینکه چیزي نخورده بودم و شکی که ساشا با حرفاش و کاراش بهموارد کرده بود ..کم نبود ..همین که الان تا این اتاق هم اومدم کلی کمال کردم ..دستام میلرزید ، بعد از برداشتن کیفم خودمو پرت کردم رو تخت ..اول باید یه چیزي میخوردم تا یه کمی حالم خوب شه..با کلی جون کندن از جیب کیفم یه شکلات پیدا کردم و سریع بازش کردم ..اونقدر گشنم بود که اول نزدیک بود با پوست بخورمش ..سریع بازش کردم و انداختمش تو دهنم ..با هر بار جویدنشانگار کل لذت هاي دنیا رو بهم میدادن ..بعد از خوردن اون شکلات خودمو به پشت پرت کردم رو تخت ..یه کمی باید دراز میکشیدم تا حالم بهتر شه .با خوردنااون شکلات یه زره جون گرفته بودم ولی یه کمی وقت میخواستم تا بهتر شم ..حدود یه ربع ساعتی به همون حالت موندم وقتی که دیدم حالم بهتره نشستم ..احساس گشنگی شدیدي میکردم ..با اینوضعیت نمیتونستم که چیزي بنویسم ..واسه همین از جام بلند شدم خاستم برم بیرون که از گوشه ي چشمم خودمو تو آینه دیدم ..سرجام خشکم زد ..یه دفعهسریع عقب گرد کردم و رفتم جلوي آینه ..چشمم که به خودم افتاد دهنم سه متر باز شد ..واي خداي من !! ببین چهبلایی سرم آورده ..مشکل این بود که بیشتر قصمتاي بدنم کبود بود ..درسته پوستم برنز بود ولی با این حال بازم خیلی زود بدنم کبودمیشد..الانم دو طرف صورتم کاملا کبود شده بود ..لبم پاره شده بود ..دور گردنم جاي دستش به قرمزي میزد و صد درصد تا یه ربع دیگه کبود میشد ..بازوهام هر دوش کبود شده بود ..بر اثر کنده شدن لباسم سرشونه هامم کبود بود ..یهکمی اومدم پائینتر درسته کمرمم کبود بود ..پس این همه دردي که داشتم الکی نبود ..نفسمو آه مانند دادم بیرون نمیدونم چه حکمتی بود ، با اینکه این همه بلا سرم آورده بود ، با اینکه ازش متنفر بودم ولیبازم نمیتونستم نفرینش کنم .یه چیزي این وسط درست نبود ..اصلا درست نبود ، هیچی با حرفاي ساشا جور در نمیومد ..من اولین بار اونو روزخواستگاري دیدم ..قبل از اون هیچی یادم نمیاد هیچی ..تصمیم گرفتم فعلا به چیزي فکر نکنم الان باید یه چیزي میخوردم ..بدون اینکه چیز دیگه اي تنم کنم یه تاپ مشکیکه رو کنار تخت افتاده بود و برداشتم و سریع پوشیدمش ..یه تاپ ساده و دو بنده بود..قشنگ بود ..یه کمی اینور و اونور و نگاه کردم تا چیزي پیدا کنم و موهامو ببندم ..که گیرهي سرمو رو بالشت دیدم ..خم شدم که برش دارم آخم رفت هوا ..قصمتایی که بهش فشار آورده بود داشت اذیتم میکرد یکیشم کمرم بود ..سریع گیره رو برداشتم و اول یه برس سر سريو البته با حرص به موهام کشیدم و بعد بستمشون ..همه چی از همین موهام شروع شد ..ولی همه ي تقصیر از ساشا بود..از اتاق خارج شدم و به سمت آشپزخونه رفتم ..در یخچالو باز کردم ..چشم چرخوندم که چشام رو آب پرتقال ثابت موند..تا چند دقیقه پیش حسابی گشنه بودما !! ولی الان احساس میکردم که میلی به غذا ندارم ..یه لیوان بزرگ آب پرتقال و به همراه یه تیکه ي بزرگ کیک که تو یخچال بود برداشتم ..هر دو رو گذاشتم رو میز وخودمم پشتش جاي گرفتم ..حدود 1 ساعت داشتم فقط همونا رو میخوردم .تو این مدت هم از ساشا خبري نیود ..بهتر ..ولی تعجب کرده بودم ..یعنیکجا رفته بود ..یه صدایی بهم میگفت .به تو چه ؟؟؟ مگه همین مرد تیکه پارت نکرد یه ساعت پیش ؟؟ولی همون صدا دوباره بهم میگفت . یعنی کجا رفته ؟ بلایی سرش اومده ؟؟ اصلا سالمه ؟؟با تکون دادن سرم همه ي افکارو ریختم دور ، چشمم به بشقاب رو به روم افتاد که خالی بود ..به سختی یه لبخند کمجون زدم ..صورتم و لبام درد میکرد ..بلند شدم و به سمت اتاقی که توش بودم رفتم ..بعد از رد کردن پله ها بلاخره رسیدم به اتاق در اتاقمو باز کردم و رفتم داخل ..خواستم درو قفل کنم ولی بعد پشیمونشدم ، همونطور بستمش و رفتم سمت تخت وقتی نشستم با دستم چنگ انداختم به کیف ..کیفو برعکس کردم تا همهچی از توش بریزه بیرون ..وقتی که مطمئن شدم همه ي محتویات توش ریخته کیفو پرت کردم یه سمت دیگه و شروع کردم به گشتن ..بعد از یهکمی زیرو رو کردن اون خرت و پرتا بلاخره پیداش کردم ..دفتر خاطراتم بود ..خیلی وقت بود که سمتش نرفته بودم ..نمیدونم ولی هر وقت که میخواستم برم سمتش یه چیزيبلاخره مانع میشد ..تک شاخ بود ..خیلی خوشکل بود ..خیلی وقته که این دفتر ? یه دفتر خاکستري رنگ که با اکلیل روش ترح یه اسب سفیدو دارم و خاطراتمو کم کم توش مینویسم .البته تا راهنمایی ولی یه مدت بود که بی خیالش شده بودم ..روبان رو دفترو باز کردم ..همین که دفترو باز کردم روز جلدش از قصمت داخل یه تیکه ي مشکی نظرمو جلب کرد ..چیبود ؟؟ من یادمنمیاد یه همچین چیزي اینجا گذاشته باشم ..قسمت جلدش جوري بود که یه پارچه ي نازك به حالت قلب مانند بود که جاي براي عکس و اینا بود ..ولی اون چیمیتونست باشه اون تو ؟؟؟با کنجکاوي برش داشتم ..درستر که دیدمش یه مموري 8 گیگ بود و پیدا بود که براي دوربین هست ..ولی این مموري!! اینجا !! چیکار میکرد ؟؟؟بیخیالش شدم بهتره واسه اول یه کمی خودمو خالی کنم ..سریع و تند تند ورق زدم و رسیدم به یه صفحه ي حاکستريتمیز ..از بین اون وسایلی که رو تخت بود سریع یه خودکار پیدا کردم و شروع کردم به نوشتن ..هر چی که بود ..از همون روزيکهر رفتم خونه..از خاستگاري ، دعواي تو دفتر ، زورگوییاي ساشا ، خواباي مختلف ، و توهماتی که میزدم همهشونو نوشتم ..سرمو که بلند کردم دیدم نمیتونم خودمو راست کنم ..با هزار تا ناله و آخ و اوخ بلاخره کمرمو صاف کردم و نشستم ..یهنگاهی به ساعت انداختم که دیدم اوه اوه چه خبره یعنی این همه وقت من داشتم مینوشتم ..ساعت 2 نصفه شب بود .و من حتی نمیدونستم ساشا اومده یا نه..باید میرفتم یه سري تو خونه میزدم ..اینکه چطور تا حالا نترسیدم خودش کلیه ..احتمال میدادم اومده باشه ..ولی بازممیدیدم بهتر بود ..قبل از اینکه بلند شم خواستم دفترو ببندم که دستم خورد بهش و دفتر از رو تخت افتاد پائین ..اوففف ، خم شدم برش دارم که چشمم به یه خط از دفتر افتاد ..( امروز قراره ساشا عشقمو ببینم ، اینقدر خوشحالم که حد نداره )دهنم باز مونده بود ..این چیه ؟؟خم شدم سمت دفتر و برش داشتم ..با چشمایی از حدقه در اومده داشتم به اون خط نگاه میکردم ..اینو من نوشتم ؟؟؟ نهامکان نداره ..ولی ، ولی آخه اینکه خط منه ..چطور ممکنه ؟؟؟سریع تند تند ورق زدم ..هر خطیو که میدیدم چشام بیشتر گرد میشد ..و درد سرم شدید تر ..خم شدم سمت دفتر و برش داشتم ..با چشمایی از حدقه در اومده داشتم به اون خط نگاه میکردم ..اینو من نوشتم ؟؟؟ نهامکان نداره ..ولی ، ولی آخه اینکه خط منه ..چطور ممکنه ؟؟؟سریع تند تند ورق زدم ..هر خطیو که میدیدم چشام بیشتر گرد میشد ..و درد سرم شدید تر ..به تاج تخت تکیه دادم و دفترو گذاشتم رو پام شروع کردم به خوندن ..فلش بک . یک سال پیشهمین که رسیدم خونه با آخرین توانی که داشتم یه جیغ بلند کشیدم ..که باعث شد مامانم سریع از آشپزخونه بدوئه بیادبیرون ..مامان _ چه خبرته دختر ؟ چرا خونه رو گذاشتی رو سرت ؟_ مامان جونم بلاخره تعطیل شدیم ...هورااااااامامان _ خب حالا انگار چی شده .خوبه فقط 13 روزه ها .._ او مامان نمیدونی که همین 13 روزم واسه خودش کلیه ..مامان _ امان از دست تو دختر ..امیر زنگ زد گفت ساعت 7 میاد دنبالت حاظر باش .دستمو به نشونه ي بله قربان گذاشتم کنار پیشونیم ..و کمی خم شدم ..._ بله قربان ..مامان _ تو آدم نمیشی نه !!!_ وا مامان مگه چیکار کردم ؟مامان _ هیچی بیا برو که خلی وقت نداري ..نگاهی به ساعت مچیم انداختم ..خب راستم میگه الان ساعت 3 و نیمه تا یه چی بخورم و دوش بگیرم و آماده شم میشه7 پس زیاد وقت ندارم ..با سرعت برق دوئیدم سمت پله ها ، واي از دست این امیر ..امیر ارسلان پسرخالمه تقریبا از بچه گی با هم بزرگ شدیمو همیشه هم با هم بودیم ..الانم قراره بیاد دنبالم تا بریم خرید عید ..ناسلامتی یه هفته ي دیگه عیده ...وارد اتاقم که شدم سریع همه ي لباسامو در آوردم و پرت کردم یه طرف ...حولمو برداشتم و رفتم سمت حموم ..حدود یه ساعتی فکر کنم گیر حموم بودم و حسابی خودمو شستم تا تمیز باشم ...پوست برنزم همیشه بعد از حموم براقمیشد ..یه نگاهی به ساعت انداختم که برق از کلم پرید ..اوه خداي من نزدیک دو ساعت من حموم بودم ..سرمو به حالت تاسفواسه خودم چند بار تکون دادم رو به روي آینه وایسادمو و شروع کردم به شونه زدن موهاي بلند و خرمایی رنگم ..عاشق موهام بودم ..چون هم لخت بود و هم رنگش و خیلی دوست داشتم ...بعد از اینکه شونه زدن موهام تموم شد وحسابی شونه هامو درد گرفت برس و پرت کردم رو تخت و سشوار و برداشتم ..کلا با سشوار زیاد موهامو خشک نمیکنم ولی این دفعه فرق میکرد پس حسابی بهش رسیدم و حالتشون دادم ..بعد از اینکه تموم شد .رفتم سراغ لباس خوب مشکل همیشگی حالا چی بپوشم ؟؟؟؟بعد از کلی دید زدن بلاخره اونی که میخواستم و پیدا کردم ..ساپورت غواصی مشکی به همراه یه تاپ بندي بنفش .یهمانتوي نخیصورمه اي کمرنگ که دکمه هاش از رو سینه شروع میشد و به صورت کج میرفت پائین تا سر رون از بالا تا کمر تنگتنگ بود و از کمر بهپائین یه کوچولو آزاد تر میشد ..مانتوي خوشکلی بود دوسش داشتم ..آستینامو زدم بالا و شال ساده ي مشکیمو برداشتم ..رفتم جلوي آینه خب خب الان مدل مو ..تصمیم گرفتم زیاد شلوغشنکنم پس موهامو فرق وسط زدم و گوشه هاشو زدم زیر شال ..شال آزاد رو سرم گذاشتم کیف دستی مشگیمو برداشتم..کفشاي اسپرت مشکیمم برداتشم و بعد از پوشیدنشون و برداشتن گوشیم از اتاق زدم بیرون ..
بدون آرایش خوشکل تر بودم ..الانم اصلا حوصله ي آرایش نبود ..یه نگاهی به ساعت گوشیم انداختم تا ببینم چقدر وقت دارم ..خوب خوبه یه نیم ساعتی واسه خوردن وقت دارم .آخهضهر هیچی نخورده بودم و دیرم برگشته بودم ..وارد آشپزخونه ه شدم هیچکسیو ندیدم ..اه .الان من چی بخورم ؟؟؟؟با صداي بلند مامانی رو صدا زدم ._ مامان ...مامان ..مامان ...مامان با عجله وارد آشپزخونه شد و توپید بهم ..مامان _ چب شده ؟؟ چه اتفاقی افتاده ؟؟؟ چه خبرته ؟؟از اینکه مامان اینطوري هل کرده بود خندم گرفته بود واسه همین زدم زیر خنده مامانم که دید دارم میخندم فهمید کهچی شده ..مامان _ اي ذلیل مرده تو آدم نمیشی ؟؟ چند بار باید بهت بگم اینطوري منو صدا نکن ..یهو قلبم میگیره ...اي الهی منبیمرم از دست تو راهت شم دختر .._ واي مامان خدا نکنه ..مامان _ از دست تو ..چته حالایه خورده قیافمو مظلوم کردم.._ مامان خب من گشنمه ..مامان _ خب من چیکار کنم یه چیزي پیدا کن بخور.بعد هم منو همونطور با دهن باز گذاشت و رفت ..بعد از 5 مین به خودم اومدم و دهنمو بستم ..شونه هامو بالا انداختم و به سمت در یخچال رفتم ..با یه زره دید زدن یهبسته کالباس به همراه نون برداشتم و گذاشتم رو میز ..حوصله ي مخلفاتشو نداشتم .سریع واسه خودم لقمه گرفتم و بقیه چیزا رو همونجا ول کردم .کیف دستیمو همراه گوشیم و لقمه برداشتم و به سمتدر بیرون رفتم که دوباره صداي مامان بلند شد ..مامان _ کجا داري میري دختر ..لقمه پرید تو گلوم ...شروع کردم به سرفه کردن ..بعد از کلی سرفه کردن و اشک ریخت بلاخره تونستم یه کلمه حرفبزنم ._ وا مامان حرفا میزنیا مگه امیر نمیاد دنبالم ..؟؟مامان _ اا راست میگیا باشه برو_ باشه پس باي باي از طرف من بابایی رو ببوس .سریع در رفتم تا لنگه کفشیو ه میخواست پرت کنه طرفم نخوره بهم ..همونطور که بیرون میرفتم یه گاز گنده زدم بهلقمم و از در حیات رفتم بیرون ..یه نگاهی به ساعت مچیم انداختم .ساعت 5 مین هم از 7 گذشته بود ولی خبري از این امیر خل و چل نبود .هر چی اینورو اونورو دید زدم چیزي ندیدم ..اوفففف پس این کجا موند ...همون موقع گوشیم لرزید وقتی اسم امیر و دیدم نزدیک بود همونجا جیغ بکشم ..هر طوريبود خودمو کنترل کردم و دمکمه ي سبز رنگ گوشی رو لمس کردم ..بعد از گذاشتن گوشی دم گوشم صداي پر از خندهي امیر و شنیدم .امیر _ به سلام خانم خوشتیپ خودم ..من سر کوچتونم بیا اونجا ..با حرص و صدایی کنترل شده جوابشو دادم_ اونوقت قرار نبود شما بیاي اینجا ؟؟ واسه چی اونجا وایسادي ؟؟ نمیگی من خسته میشم این همه راهو پیاده بیام ؟؟هان ؟؟امیر با خنده _آخه دختر چقدر تو تنبلی !! بیا دیگه من همینجا وایسادم ..یه خورده پیاده بیا تا چربیهاتو آب کنی ..تا اومدم بهش بتوپم گوشیو قطع کرد ..با چشایی از حدقه در اومده زل زدم به گوشی ..وا این چی میگیه ؟ آخه من چربیمکجا بود ؟؟ واي امیر من میکشمت ..با عصبانیت به طرف سر کوچه حرکت کردم ..جوري بود که حدود 5 مین راه بود تا اونجا با حرص داشتم میرفتم سمتسر کوچه و زیر لب هی داشتم فحش نثار این امیر میکردم که با صداي شدید ترمز ماشینی یه متر پریدم بالا ..هر دو دستمو گذاشتم رو سینم ..و چشامو بستم ..هی تند تند صلوات میفرستادم .واي خدا بخیر گذروندا !! وگرنه نزدیک بود همینجا نفله شم که !!! همونطور چشام بسته بود و داشتم تند تند صلواتمیفرستادم که با صداي بوق ماشین دو متر دیگه هم پریدم بالا ..با وحشت چشامو باز کردم ..نگاه دو تا شک تو یه روز فکرشو بکنید ..درسته خونمون تو پائین شهر نبود ولی خب بالاشهربالاشهرم که نبود یه همچین ماشینایی رو تا حالا تو کوچمون ندیده بودم ..واي خدا .یه بوگاتیه مشکی مات ..یعنی دلم میخواست برم دست بکشم روش تا ببینم واقعیه یا نه ..طبق عادت دهنم سه متر بازبود ..همینطور داشتم فکر میکردم که اگه این ماشین مال من بود چیکار میکردم و چیکار نمیکردم که دوباره با صداي بوقشدو قدم به عقب برداشتم ولی هنوزم کامل به خودم نیومده بودم ..دوباره داشتم میرفتم تو رویا که با صداي باز و بسته شدن در ماشین به همون سمت نگاه کردم به زحمت فراوان دردهنمو بستم واي خداي من این چه جیگریه !!30 رو داشته باشه .. اصلا فکرشم نمیکردم که یه پسر به این جوونی از این ماشین پیاده شه ..بهش میخورد حدود 29با دهن باز داشتم به این خوشکله نگاه میکردم که با اخم و عصبانیت داشت میومد سمتم ..واي خدا منو بگیر غش نکنمالان ...چشاي عسلی مایل به سبز ابروهاي پر و مردونه مشکی فکی خوشمل لبایی متناسب موهاشم که مدلش خیلی باحال بودو رنگشم مشکی بود که بالا زده بود ..اصلا کلا موقعیتو فراموش کرده بودم موقعی به خودم اومدم که دیدم رو به روم ایستاده و داره با یه پوزحند نگام میکنه..اه اه بدم اومد ازشکلا از پسراي خودپسند بدم میومد ..این الان داره منو اینطوري نگاه میکنه که چی ؟ مثلا میخواست بگه خیلی از منسرتره ..منم متقابلا یه اخم گنده نشوندم بین ابروهام و به صورت تهاجمی براق شدم سمتش .._ چیه ؟ آدم ندیدي که اینطوري نگاه میکنی ؟ برو اونور سر راهم وایسادي میخام رد شم ..پزخندش پرنگتر شد و با تمسخر جوابمو داد ..پسر_ آدم دیدم دیوونه ندیدم ..در ضمن فکر کنم این جنابعالی باشی که سر راه من سبز شدي نه من..از گوشه ي چشم یه دیدي انداختم که دیدم اي واي خاك تو سرم این که راست میگه ..ولی به روي خودم نیاوردم .بهقولا دست پیش گرفتم تا پس نیوفتم .._ هه یه نگاهی به آینه بندازي اونم میبینی ..حالا هم بکش کنار وقت ندارم ..یهو قیافش رفت تو هم ولی تو چشماش میخوندم که خندش گرفته و داره یه جورایی لذت میبره از این کل کل ..ولیآخه ..یه قدم بهم نزدیک شد سرشو خم کرد سمتم ..کنار گوشم و شروع کرد به حرف زدن از حرکتش شکه شده بودم ..واسههمین نتونستم اکس العملی انجام بدم ..پسره _ دختر خانم بهتره که اون دهن کوچولوتو هر جایی باز نکنی ..ههممم همه مثل من نیستن که اینطوري باهاتبرخورد کنن ..جاياین همه ورجورجه بهتر بود با یه عذر خواهی سر و ته قضیه رو هم بیاري نه !! الانم منتظرم .بعد صاف ایستاد ..با چشاي از حدقه در اومده داشتم به این یارو نگاه میکردم این چقدر پرو بود ...تا اومدم براق شم سمتش با صداي بوق یه ماشین دیگه و صداي داد امیر به خودم اومدم ..یواش یواش به عقب قدمبرداشتم_ من .عمرا از توي خودپسند عذر خواهی کنم ..خودپسند یخی ..زبونمو براش در آوردم و برگشتم و به سمت ماشین امیر دوئیدم ..نمیدونستم امیر دیده مارو یا نه !! ولی اگه میدید حتمامیومد پس ندیده ..همین که سوار ماشین شدم برگشتم عقب ولی از چیزي که دیدم دوباره تا مرز سکته رفتم ..این این پسر دم خونه ي ما چیکار داشت ؟؟همینطور با دهن باز زل زده بودم به عقب و داشتم نگاه میکردم امیر هم هنوز حرکت نکرده بود ..امیر _ چته تو دختر صاف بشین تا حرکت کنم دیگه ؟_ هیس امیر کار دارم مگه نمیبینی ؟امیر _ کارت چیه ؟ اینکه برگردي به عقب زل بزنی ؟ اصلا چی هست اون پشت ؟_ اه یه دقیقه خفه شو دیگه .امیر _ رز !! درست صحبت کن ..بزار منم ببینم به چی نگاه میکنی !!_ اه خب نگاه کن دیگه .هی به من گیر میده .نفسی که با حرص بیرون داد و واضح شنیدم ..یه لبخند نشست رو لبم ..همون موقع در خونمون باز شد و پسره رفتداخل ..امیر _ کو اونجا که چیزي نیست جز اون ماشین عروسکه ؟ ااا اون ماشین مال کیه ؟ تا جایی که من میدونم از اینعروسکا نداشتین تو این محله !!با خشم ساختگی برگشتم سمتش و اخمامو کشیدم تو هم .._ امیر !! راه بیفت تا همینجا دو تا رفت و برگشت نثارت نکردم ..سریع هر دو دستشو به نشونه ي تسلیم بلند کرد .امیر _ باشه بابا خشم اژدها ..حالا کجا بریم ؟؟یه چپ چپ خوشکل نثارش کردم_ خب راه بیفت دیگه نمیدونم الان که زوده واسه خرید تازه ساعت 7 و 15 دقیقه هست ..ساعتاي 8 و نیم واسه خریدبیشتر خوش میگذره ..اونم یه چپ چپ بهم رفت که نزدیک بود بزنم زیر خندهامیر _ من که میدونم چرا اون موقع خوش میگذره .خیلی خب پایه ي کافی شاپ هستی ؟_ چه جورمم ..بزن بریم .سرشو دو سه بار به نشونه ي تاسف تکون داد و حرکت کرد ..از سکوتی که بینمون بود بود داشت حوصلم سر میرفت ازطرفیم فکرم درگیر اون دو تا گوي عسلی مایل به سبز خندون بود ..اصلا نمیدونستم چرا دارم بهش فکر میکنم ..اما دست خودم نبود خواه نا خواه داشتم بهش فکر میکردم ..هنوز خیلی نگذشته بود که صداي موزیک بلند شد .سرمو برگردوندم و به امیر نگاه کردم ..اونم به من نگاه کرد و شونشوانداخت بالا ..منم بیخیال شدم تصمیم گرفتم همون به موزیک گوش بدم ..خسته بودم ، ولی چون به امیر قول داده بودم مجبوري باهاش اومدم وگرنه الان تو خواب ناز بودم ..با این ترافیکیم کهبود معلوم نبود کی برسیم ..تکیه دادم به صندلی و چشامو بستم ..صداي موزیک مثل لالایی برام میموند .تا تو رو دیدمیه جوري شدمتوهمونی که میمیرم براش...اومدي گفتیاسم تو به مندرِ گوشت گفتم منم اسمم و یواش...هیشکی نمیادجاي تو دیگهاز حالا دلم واسه تو می تپه فقط...چجوري بگمکه تو رو می خوامچجوري بهت بگم خوشم میاد ازت...من دوست دارم تو رو قد یه دنیامن دوست دارم به هیشکی نگیاعشق منو تو می مونه همیشهحسودیشون میشه به من و تو خیلی ها..من دوست دارم تو رو قد یه دنیامن دوست دارم به هیشکی نگیاعشق منو تو می مونه همیشهحسودیشون میشه به من و تو خیلی ها......بین من و تویه دنیا عشقهیه دنیا حرفهیه دنیا احساس...تو همونی کهدلم و بردهتو همونی که من دلم می خواد...نمیدونم چرا این وسط هی ذهنم پر میکشید سمت اون پسره ..یعنی تو خونه ي ما چیکار داشت ؟؟ کی بود اصلا ؟؟ تاجایی که یادم میاد ما اقوامی به این خوشتیپی و خوشکلی نداشتیم ..چرا هستن ولی به پاي این نمیرسن ..ساعتها خیرهمیشم به چشماتخیره می مونم به قشنگیهات...قول میدم پات وایستمفقط به توست حواسمخیالت راحت هیشکی نمیاد به جات...من دوست دارم تو رو قد یه دنیامن دوست دارم به هیشکی نگیاعشق منو تو می مونه همیشهحسودیشون میشه به من و تو خیلی ها......با قطع شدن صداي آهنگ و پشت بندش صداي شاد امیر حواسمو دادم بهش و درست نشستم ..امیر _ خب خانم خانما .. اینم از این کافی شاپ بپر پائین که بعدش کلی کار داریم ...یه نگاهی به بیرون انداختم که دیدم بله جلوي یه کافی شاپ شیک پارك کرده ..یه ایششش کشیده نثارش کردم و ازماشین پریدم پائین ..حالا این ایش واسه چی بود خودمم نمیدونم..اونم پشت سر من از ماشین پیاده شد و بعد از قفل کردن در اومد سمتم دستمو گرفت تو دستش_ ااا داري چیکار میکنی دستو ول کن زشته !!امیر _ کجا زشته بیا ببینم مردیم از گشنگیبا تعجب به این پرو بازیی این بشر زل زدم .._ چته تو !! مگه خاله بت غذا نداده ؟؟عاقل اندرسفیهانه نگام کرد ..امیر _ گیریم داده باشه ..میگی الان نخورم ؟؟با چشاي گرد شده نگاش کردم_ ههه میگن مردا با شکمشون زدن قضیه اینه .امیر _ هههههییی حواست باشه چی میگیا !!_ برو بابابلاخره رفتیم داخل و کلی مسخره بازي کردیم یه کیک و قهوه هم خوردیم و به سمت یکی از پاساژا راه افتادیم ..بعد زا حدود نیم ساعت رسیدیم تو پارکینگ امیر ماشین و پارك کرد و بعد از پیاده شدن منم صدا کرد ..امیر _ نري تو هپروت ..بیا پائین دیگه جا خوش کرده_ بچه پرو من حال تو رو نگیرم رز نیستمامیر _ حالا تو بیا پائین ،حالگیریت پیشکشبا عصبانیت از ماشین خوشکلش پیاده شدم ..و درشو محکم کوبیدم به هم ..دادش بلند شد ..امیر _ هوي ماشینه ها در تویله که نیست ..زبونمو یه متر دادم بیرون و اداشو در آوردم_ هوي ماشینه ها در تویله که نیست ..اولندش هوي تو کلات بی تربیت ..دومندش در تویله نیست پس چیه از نظرمن که با تویله فرقی نداره ..بعد غش غش زدم زیر خنده و بدون اینکه بهش مهلت بدم حرفی بزن پا تند کردم و به سمت پاساژ رفتماز پشت صداشو میشنیدم که داشت با عصبانیت حرف میزد ..امیر _ نگاش کن تو رو خدا هر از دهنش در میاد میگه بعد راشو میکشه و میره بچه پرو ..با نیش باز داشتم میرفتم که یهو گرومپ خوردم به چیزي و براي جلوگیري از افتادن به تنها چیزي که دم دستم بودچنگ زدم ..با بلند کردن سرم و دیدن کسی که رو به روم بود کپ کردم این اینجا چیکار میکرد ..دست خودم نبود زل زده بودم به چشاش ، چشایی که الان وحشی بود و با اخم داشت نگام میکرد از طرز نگاهش دلمریخت و یه قدم به عقب گذاشتم ..سرم بدجوري داشت تیر میکشید دفترو پرت کردم سمت درو هر دو دستمو گذاشتم رو سرم ..محکم داشتم فشار میدادمولی آخه مگه فایده اي داشت ..صحنه صحنه از اتفاقاتی که توش پرنگترین نقش ساشا بود داشت از جلو چشام رد میشد..اولین برخوردجلوي در خونمون جایی که نزدیک بود با ماشین منو زیر بگیره ..لحظه لحظه جر و بحثمون .همه چی از جلوي چشاممثل یه فیلم رد میشد ..برخورد بعديتوي پارکینگ جایی که بهش خوردم و اون با نگاش حسابی سرزنشم کرد ..واسه چی ؟؟ اون لحظه سوالی بود که توذهنم بود و بعد با رفتنش منو تو بهت گذاشت ..برخورد بعديوقتی که تو رستوران نشسته بودم و تولدم بود ، کادویی که گارسون برام آورد و من کنجکاو که بدونم مال کیه ..نگاهمکه به سمت بیرون رفت و جیغ لاستیکاي بوگاتی که منو تو بهت گذاشت ..برخورد بعديمهمونی که پدرم به مناسبت شریک جدیدش گرفته بود ..همون مهمونی که یه جور خاصی دلم میخواست توش بهترینباشم ..همون مهمونی که براي بهترین بودنم کل شهرو دنبال بهترین لباس گشتم ..همون مهمونی که با پائین اومدنمن از پله ها همه ي چشمها خیره رو من بود ،همون مهمونی که نگاه یه مرد منو به آتیش میکشوند ..و وقتی که باهاشاون وسط رقصیدم این گرما به اوج رسید تا جایی که متوجه بوسه اي که به سرم زد نبودم ..برخورد بعديدو ماه از نبود کسی که فقط چند بار دیده بودمش و کل کل هامون میگذشت و من دلتنگ دیدنش ..منی که نمیدونستمچرا دارم براي دیدنش از بابا میخوام تا تو شرکت کنارش باشم ..منی که هنوز سنم به جایی نرسیده بود که براي کاراقدام کنم ..برخورد بعدياولین دیدارمون تو آسانسور شرکت پدر ..کل کل هاي بیهوده اي که با هر بار به یاد آوردنشون تا مدتها میخندیدم ..روزهایی که میرفتم شرکت تا ببینمش ، بهونه هایی الکی که به اتاقش میرفتم ، دستکاري تو لپ تاپ و گوشیش بهمزدن قراراش وقتی که لو رفتم .....این قسمت برام پرنگتر شد ..همون زمانی که خشمشو دیدم همون موقع با اینکه با خشونت باهام رفتار کرد ولی بیشترازش خوشم اومد ..همون وقتی که بعد از 4 ماه اولین بوسه رو ازم گرفت ..یواش یواش و پاورچین مثل این چند وقت رفتم سمت اتاقش میخواستم تو نقشه هاش دستکاري کنم و تلافی کاري کهباهام کرد و در بیارم ..دیروز جلوي همه کاري کرد که با لیوان قهوه بخورم زمین ..منم الان با دستکاري تو نقشه اي کهبراي فردا میخواد جبران میکنم ..با کلی کاراگاه بازي و اینا وقتی دیدم داره میره پیش بابا سریع از پشت دیوار اومدمبیرون و به سمت اتاقش دوئیدم ..وارد اتاق که شدمطبق این چند وقت که این کارو میکردم سریع رفتم سمت لپ تاپ تا خواستم بازش کنم حواسم جمع شد .یه آه بلندکشیدم این که لپ تاپ شخصیش بود ..حالا چیکار کنم .؟؟ کنجکاوي امانمو بریده بود ..نمیتونستم هم از طرفی کارشو جبران نکنم ..واسه همین سریع در لپتاپو باز کردم ..خدا رو شکر رمز نداشت ..خیلی سریع ویندوزش بالا اومد ولی ایندفعه با دیدن چیزي رو لپ تاپ به کلنفسم بند اومد ..بعد از چهار ماه بعد از این همه کل کل ..بعد از اون همه راز و نیاز با خدا بلاخره من جوابمو گرفتم ..چشمامو بستم و ازته دل قه قهه زدم ..خداي من باورم نمیشد اون عکس من بود که بی حوا ازم گرفته شده بود همون شب جشن ..دقیقا سه ماه پیش ...خیلیتو دلم ذوق کردم ولی الان وقت ذوق نبود باید یه کرمی میریختم ..داشتم تو فایلاش میگشتم که چشمم خورد به فایلی که رمز داشت روشم نوشته بود عزیز دلم ..یعنی چی میتونست باشه..خب باز کردن این چیزا که برا من کاري نداشت کلی کلاس رفته بودم ..شروع کردم به انجام عمیلات ولی چشمتونروز بد نبینه هنوز چند دقیقه اي نگذشته بود که با صداي عصبی ساشا سرمو بلند کردم و زل زدم تو اون دوتا تیله يخوشرنگ که الان به سرخی میزددرد سرم شدیدتر شد اون موقع به اندازه ي امروز عصبی نبود ولی اولین باري بود که ازش ترسیده بودم ..ولی اون روزبهترین روز زندگیم بود ..روزي بود که غیر مستقیم بهم فهمون که اونم نسبت به من بیمیل نیست ..دوباره تیر و دردي طاقت فرسا و اون حاله ي از گذشته که به صورت فیلم داشت از جلوي چشمام رد میشد .ساشا _ داشتی چه غلطی میکردي ؟_ من...م..من..ساشا _ چیه به پت پت افتادي ؟_ من ..چیزه ..دستشو گذاشت رو لبشساشا _ هیسس صداتو نشنوم وگرنه من میدونم و توترسیدم لحنش بد بود ..خیلی بد واسه همین جرعت نکردم جوابشو بدم از طرفیم تو شک ورودش بودم اگه میدي کهداشتم تو فایلاي شخصیش فوضولی میکردم مطمئنا تیکه بزرگم گوشم بود ..خیلی آروم دستمو بلند کردم تا از اون فایلا خارج شم که با تشري که زد دستم تو هوا موند و پشت بندش پرت شدنم ازروي صندلیساشا _ دست نزن وگرنه دستت و خورد میکنم ..گمشو اونوربعد خودش رفت و خم شد رو لپ تاپ با دیدن لپ تاپ یهو دستشو محکم کوبید رو میز و برگشت سمتم ..یا خدا ..بعد خودش رفت و خم شد رو لپ تاپ با دیدن لپ تاپ یهو دستشو محکم کوبید رو میز و برگشت سمتم ..یا خدا ..الان چه خاکی تو سرم بریزم ..اي لعنت به من که ..اصلا چرا من لعنت به اون که بیموقع اومد تو ..آخه این چه وضعوروده ...وجدانم رم دادکشید ..تو باز حرف بیربط زدي ؟؟الان وقت دعوا نبود ..اون داشت با عصبانیت نگام میکرد و منم با ترس و لرز الان باید چیکار میکردم ..؟؟ یه کمی باخشونت نگام کرد و یهقدم برداشت سمتم منم متقاعب از اون سریع خودمو کشیدم عقب این کارم باعث شد که سرجاش وایسه و نگام کنهچند لحظه نگام کرد و دستشو محکم کشید تو موهاش ..پشتشو کرد بهم و دستشو مشت کرد و محکم کوبید رو میز که سر جام تکون خوردم ..از لاي دندوناش غریدساشا _ به تو یاد ندادن تو وسایل شخصیه کسی نباید سرك کشید ..؟خب الان بهتر بود که جوابشو ندم ..ولی سکوتم باعث شد بدتر جري بشه و یهو داد کشید .ساشا _ چیه خفه خون گرفتی ..محکم سرمو فشار میدادم کم کم همه چی داشت یادم میومد ..خوب یادمه که اون روز بعد از اون داد و هواراش و چرتو پرتایی که گفتگریم گرفت ..یادمه که خیلی دلمو شکوند ..با حرفایی که زد ..راستش شاید چون عاشقش بودم اونطوري گریم گرفته بود..یادمه بعد ازآخرین حرفی که زد رو به روش ایستادم و بهش سیلی زدم .از قضاوت بیجاش دلم گرفته بود ، اینکه میگفت نکنه سابقهداري که اینطوريمیتونی رمز گشایی کنی و خیلی چیزاي دیگه ..یادمه بعد از اون سیلی که بهش زدم پشتمو کردم بهش که از اونجا برمبیرون ولیدستمو گرفت و کشیدم سمت خودش ..اون صحنه برام زنده شد ..ساشا _ صبر کن کجا میري ؟؟این حرفو با حرص گفت ..هنوز برنگشته بودم که بازومو گرفت و منو کشید سمت خودش ..با سر رفتم تو سینش .سریعدستاشو محکم حلقه کرد دورم اومدم خودمو جدا کنم ازش که بدتر منو گرفت اصلا نمیتونستم تکون بخورم ..سرمو که بلند کردم چشام قفل شد تو چشاش ..ساشا _ که لپ تاپو دست کاري میکنی ؟ بعدم میخواي بري بدون جریمه دادن ؟؟لحنش شیطون بود ولی هنوزم همون اخما رو داشت ..با دستام مشت زدم بهش که متوجه لبخند محوش شدم .._ ولم کن ..ساشا _ باشهدستاشو باز کرد ..منم سریع عقب گرد کردم و رفتم سمت در وسط راه یه نگاه بهش انداختم که دیدم با لبخند داره نگاممیکنه ..ترسیدهبودم ازش رفتاراش هی تعغییر میکرد ..نمیدونستم تعادل روانی داره یا نه !! واسه همین دوباره رامو گرفتم که برم .به دررسیدم دستمو گذاشتم رو دستگیره در و تا خواستم بازش کنم ..سریع بازومو کشید و منو از پشت چسپون به در ، نمیدونم با چه سرعتی خودشو بهم رسونده بود ..که من نفهمیدم ..حتیمهلت پلک زدن هم نداد بهم سریع سرشو خم کرد سمتم..تو شک بودم حتی نمیتونستم پلک بزنم ..این داشت چیکار میکرد ؟؟؟ اما ته ته دلم از اینکه داشت منو میبوسید خوشحالبودم ..دلممیخواست ..درسته شاید بگید بیحیا یا هر چی ولی اون لحظه من فقط به خودمو خودش فکر میکردم همین ..نمیدونم چی شد ولی فکر کنم فهمید که نفس کم آوردم چون ازم خودشو جدا کرد .به نفس نفس زدن افتاده بود ..منمهمینطور ..از کارش شکه بودم ..هم دلم میخواست و هم یه جوري فکر میکردم کوچیک شدم جلوش ..هیچ کارم دستخودم نبود ..هر دو انگار عقلمونو از دست داده بودیم ...نفهمیدم چرا ..چی شد که دستم رفت بالا و براي دومین بار نشست رو گونه اش ..هم زمان اشکامم ریخت ..ولی اونسیلی و اون بوسه ي زوري که ازم گرفت بهتریین خاططره شد برام ..ساشا _ تا حالا کسی بهت گفته بود که خیلی پرویی عزیزم ؟؟عاشقتم به مولا ..همین چند کلمه کافی بود تا ایندفعه من اونو ببرم تو شک ..اولش گنگ نگاش کردم ولی همین که دیدم درست شنیدمپریدم سمتش و دستامو دور گردنش حلقه کردم .خودمو بهش نزدیکتر کردم .باعث شد که لبخند بزنه...نمیدونم چرا تو این موقعیت خندم گرفته بود . خندم گرفته بود از این همه اتفاق یهویی ..از اینکه اعتراف عشق ساشا روباید تو گنیس ثبت کنن و همین باعث شد بخندم ..که صداي ساشا بلند شدساشا _ هیشش آروم باش دختر آروم ....به خودم که اومدم دیدم که دستم رو لبامه ..یه لبخند پر درد نشست رو لبم ..آره اون روز بهترین روز زندگیم بود ..اعترافآرتان ..همه چی داشت یادم میومد کل صحنه هاي معاشقمون ..همه پنهان کاریامون ..همه چیزا داشت یادم میومد ..الان که مییبینم متوجه میشم که آره عاشقشم ..هنوزم عاشقشم با اینکه اون همه بلا سرم آورد ..هنوزم دوسش دارم ومیپرستمش ..از حس اون مطمئنم چون خودشو همه جوره بهم ثابت کرده بود ..ولی دلیل یهویی به هم زدنشو نفهمیدمهیچ وقت..خاطره ها یکی یکی از جلوي چشام رد میشدند ..انگار یه فیلم که تند تند ردش کنی ، بعد از اون اتفاق بعد از اعترافجالبی که داشتیم، یکی تمام خوشگذرونیامون به یادم میومد ..پارك رفتنا ، کافی شاپ رفتنا ، خرید کردنامون ، کل کل کردنامون ، اذیتکردناي من ، اخماي ساشا ، اختلافاي کوچیک ، ناز کردنام ، ناز کشیدناش ، غیرت بازیاش ، گیر دادناش ، همه و همهمثل یه فیلم از جلوي چشام رد میشد ..اما یه قسمت ، یه قسمت و هر کاري کردم نتونستم ازش بگذرم ،همون روزايآخري که باعث جدایی بین ما شد ؟ همون اشتباهی که ساشا در مورد من کرد ، منو به چیزي متهم کرد که حتی به فکرکردن در موردشم من میترسیدم ..یادم افتاد به اون دو هفته ي آخري که با هم بودیم و اون اتفاقات ..سرم به دوران افتاده بود ..همه چی داشت دور سرممیگشت و پرنگترینشون همون اتفاقات بودن ..دست خودم نبود انگار یه چیزي منو وادار به فکر کردن میکرد ..براي یکی از کنفرانسهاي مهم علمی ساشا باید یه ماه دیگه میرفت آلمان ، از همون اولاش دلم میگرفت وقتی فکرمیکردم که چی قراره پیش بیاد تو اون مدت..کلی شبا گریه میکردم و روزامو تا شب با ساشا بودم .هنوز جرعت نکرده بودم که به خونوادم چیزي بگم مخصوصا کهجدیدا بحث جدیدي پیش اومده بود و باعث اضتراب من میشد ..این روزا از زبون مادرم میشنیدم که خیلی در مورد امیرحرف میزد ..شک نداشتم که میخوان کاري کنن ..اون موقع ها درگیر بودم .اینکه هر طوري شده بابا رو رازي کنم تا بهم اجازه بده برم آلمان ،نمیتونستم حتی یه شبم بهاین فکر کنم که ساشا ازم دور باشه .. 18 سالم بود و مشکلی نداشتم ..ولی پدرم نمیزاشت ..میگفت بچه اي براي دو هفتهتنها اونجا چیکار میکنی و کلی حرفاي دیگه ..به اون روزا که فکر میکنم خندم میگیره ..یادم میاد کلی گریه کردم .کلی به پاي معلمام افتادم کلی مامان و رازي کردم، یادم نمیاد کاري نبود که نکرده باشم و در آخرم ساشا رو مجبور کردم با پدر حرف بزنه ..اصلا فکرشم نمیکردم که پدرم بعد از حدود دو هفته قبول کنه ..فکرشم نمیکردم که حرف ساشا براي بابا این همه بردداشته باشه ولی خیلی خوشحال شدم ..اشکام شروع کرد به ریختن ..هر چی به اون واقعه نزدیکتر میشدیم .احساس من بدتر و بدتر میشد ..یادم میاد با چه خوشحالی چمدونمو بستم و راهی آلمان شدم .با کسی که حتی فکرشم نمیکردم ..عشقم ..ساشا ..اونمخوشحال بود ولی هیچکدوممون از اتفاقات آینده با خبر نبودیم ..اشکام شدت گرفت و دوباره برگشتم به اون موقع هاییکه آلمان بودم ..بعد از اینکه از هوا پیما خارج شدیم هر دو به سمت خونه اي که ساشا اینجا داشت رفتیم ..وقتی رسیدیم با خستگی خودموپرت کردم رو مبلاي تو خونه ..ساشا _ عزیزم بلند شو برو تو یکی از اتاقا ..کرمم گرفته بود .._ نه تنهایی نمیرم ..یه جوري نگام کرد که نزدیک بود آب بشم ..ساشا _ پس میخواي چیکار کنی ..برو هر کدومو دوست داري انتخاب کن .ابروهامو تند تند انداختم بالا_ نه من شبا تنهایی میترسیهو با دستم محکم زدم رو دهنم ..واي من دارم چی میگم ..درسته کرمم گرفته بود ولی خب این چه حرفیه الان پسرهفکر میکنه من بیحیام واياومدم عذر خواهی کنم ولی قه قهه ي بلند ساشا مانع از رسیدن صدام بهش میشد ..ساشا _ جدي ؟؟ باشه ..با دو قدم بلند خودشو رسوند بهم ..خم شد سمتم و دستاشو گذاشت دو طرفم رو مبل سرشو بهم نزدیک کرد ..ساشا _ خانم یادت باشه خودت خواستیاز خجالت سرخ شدم ..سرمو انداختم پائین ..اونم صاف ایستاد و دستمو گرفت اما تا خواست منو بلند کنه مانع شدم .ب.تعجب ازصداش پیدا بود ..ساشا _ چی شده ؟ چرا نمیاي پس ؟با خجالت گوشه ي لبمو گاز گرفتم ..یکی نیست بگه آخه دختر وقتی جنمشو نداري چرا زر میزنی که بعد اینطري خجالتبکشی ؟سرمو فرو کردم تو یقم ..با کلی جون کندن تونستم حرفمو بش بزنم .._ آخه ...میدونی ..چیزه ...اممم... ببین ..ما ..یعنی ..یعنی ما با هم ..چیز نیستیم ..چیز .یعنی ..همون ..محرم .با گفتن آخرین کلمه یه نفس عمیق کشیدم ..ولی با صداي بلند خنده ي ساشا با تعجب بهش نگاه کردم ..این چرا همچین میخندید !!ساشا _ تو ..هههه تو مشکلت اینه ؟سرمو به نشونه ي مثبت تکون دادم ..ساشا _ خب چه فرقی داره ما که هزار بار تا حالا همو بوسیدیم و بغل کردیم ..بعد دوباره صداي خندش بلند شد و منم سرمو زیر انداختم و گوشه ي لبمو گزیدم ..آروم جوابشو دادم_ خب ساشا ما اشتباه کردیم ..ساشا _ عزیزم براي من فرقی نداره چون همین فردا پس فردا میام خواستگاریت ولی اگه تو میخواي باشه این مشکل وحل میکنم .بعد سریع دستمو کشید و منو برد با خودش تو یه اتاق ..اتاق مدرن و خوبی بود با ترکیبی از رنگ خاکستري و مشکی وسفید ..دستمو کشید و رفت سمت لپ تاپش خودش نشست رو مبل تک نفره و لپ تاپ و هم باز کرد گذاشت جلوش منم کشیدو مجبورم کرد بشینم کنارم ..با تعجب داشتم به کاراش نگاه میکردم آخرم طاقت نیاوردم ._ داري چیکار میکنی ؟ساشا _ صبر کن .._ بزار بلند شم .ساشا _ یه لحظه دندون رو جیگر بزار .چیزي نگفتم .بعد از مدتی شروع کرد به خوندن کلماتی عربی ...و این شد که من به مدت دو ماه صیغه ي ساشا شدم.وقتی کارش تموم شد در لپ تاپ و بست و منو بیشتر کشید سمت خودشساشا _ حالا دیگه مشکلی نیست .بوس منو بده ببینم .چیزي نگفتم فقط خندیدیم ..با این که بدون اجازه ي پدرم بود .با اینکه اشتباه بود ، ولی من دوستش داشتم ..خودم بهش نزدیک کردم ..یه ثانت مونده بود تا فاصله تموم بشه_ دوست دارم ساشاساشا _ عاشقتم عزیزم .و فاصله تموم شد ..اون شب با اینکه محرمش بودم ..با اینکه میتونست هر کاري انجام بده ولی کاري نکرد .فقط کنار هم بودیم ..هیچ کارخطاییازش سر نزد ..معتقد بود که این کار بعد از ازدواج بهتره انگار میدونست قراره اتفاقاتی بیوفته ..یادمه تو اون یه هفته اي که اونجا بودیم یکی از بهترین روزاي زندگیم بود ..روزایی که خیلی خوب بودند ..شدت درد سرم و سرگیجه اي که داشتم مدام داشت بیشتر میشد ..به سختی بلند شدم تا برم به طبقه ي پائین ولی هنوزدو قدم برنداشته بودم که افتادم ..اگه با دست خودمو نمیگرفتم حتما با سر میخوردم زمین ..حالم اصلا خوب نبود ..سرگیجه وسردرد ..حالت تهوع..و از همه مهمتر چیزایی داشت یادم میومد که شاید اگه تو بی خبري میموندم خیلی بهتر بود ..همونطور به پشت رو زمین دراز کشیدم و چشامو بستم ..با تیري که یه دفعه سرم کشید باعث شد براي مدتی چشامومحکم رو همفشار بدم .ولی هنوزم اون خاطرات لعنتی بودن که پشت سر هم تو مغزم رژه میرفتند ..کار ساشا خیلی زودتر از اونچه که فکرشو میکردم تموم شد و ما بعد از یک هفته برگشتیم ..کسی خبرنداشت چون همه فکر میکردن قراره دو هفته بمونیم ولی کارش زودتر تموم شد ما یه هفته زودتر اومدیم ..بنابراین کسیبه استقبالمون نیومد ..ساشا منو رسوند دم خونه و بعد از خداحافظی بهم قول داد که دو روز دیگه میاد خواستگاریم ..با خوشحالی از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه رفتم ..خوب بود که کلید داشتم وگرنه شاید پشت در میموندم ..درو باز کردم و با سر و صدا به سمت خونه رفتم ..وارد که شدمبا صداي بلندمامان و بابا رو صدا زدم ..هر دو تو آشپزخونه بودن ..چون صداي صحبتاشون از اونجا میومد ..نمیدونم چی به هم میگفتنکه وقتی منو دیدن حرف شون و دیگه ادامه ندادن ..اتفاق خاصی نیوفتاد ..فقط کلی مامانو بابا منو چلوندن ...همون فرداش آقاي آریا منش با پدرم حرف زد و قرار شد همونشب بیان برايخاستگاري باورم نمیشد که همه چی داره اینقدر زود پیش میره .فقط تنها چیزي که نگرانم میکرد فاصله ي سنیه زیادمونبود که تنها دلیل براي مخالفت پدر میتونست باشه ..که همون ترس هم بیدلیل نبود و آغاز مشکلات و جداي ما از همینموضوع شروع شد ..یه پوزخند نشسته بود گوشه ي لبم ..فرداي همون روز ساشا با پدر و مادرش اومدن خواستگاري ولی در کمال تعجبم بامخالفت شدید پدرم رو به رو شدیم ..وقتی اونا رفتن کلی با سرزنش پدر ور به رو شدم ..اون شب کلی اشک ریختم براياین مردي که امروز منو به این روز انداخت و از ابراز علاقش به من میگفت پشیمونه ..بعد از خاستگاري خونواده ي خاله اینا اومدن خاستگاري که ایندفعه با مخالفت شدید من رو به رو شدن ..ولی مرغ بابا یهپا داشت و نمیشد کاري کرد ..همه به علاقه ي ما پی برده بودن ..خب اگه هر کس دیگه اي هم مثل من رفتار میکردمیفهمیدن ..ولی پدرم راضی نشد ..دو هفته لب به غذا نزدم ،خودمو حبث کردم ، گریه کردم ،التماس کردم ، هر کاري کردم نشد کهنشد ..یادمه آخرین بار که پدرم منو تهدید کرد که اگه با امیر ازدواج نکنم و ساشا رو از زندگیم خارج نکنم دیگه اسمم و نمیاره..اون روز چقدر بهم سخت گذشت ..چقدر بد بود اون روز ..از طرفی هم چند روز بود که شهاب بهم پیام میداد که میخوادمنو ببینه ..مثلاینکه برگشته بودن و میخواست چیزي بهم بگه ولی من دل دماغ رو به رویی با اونا رو نداشتم ..دستمو گذاشتم رو چشمام و کمی بهشون فشار وارد کردم ..دوباره حجوم تصاویر به مغزم ..بعد از داد و بیداداي بابا گوشه ي اتاق نشسته بودم و تو خودم جمع شده بودم ..نمیدونستم باید چیکار کنم ..فکرم درگیربود ..درگیر عشق ساشا ..درگیر اون پیامها ي مشکوك شهاب که چند روزي بود شروع شده بود ..درگیر امیر که حتیفکرشم نمیکردم بهم علاقه داشته باشه ..یهو مغزم جرقه زد ..آره خودشه بهتره با امیر حرف بزنم ..سریع به سمت گوشیم حمله کردم و یه پیام به امیر دادم ..برايیه ساعت دیگه تو کافی شاپ ..کافی شاپی نزدیک شرکت پدرم انتخاب کردم تا بعد از حرفام امیر و بفرستم اونجاولی اي کاش نمیکردم ..تو این چند روز حسابی لاغر شده بودم ..و زیر چشمام گود افتاده بود ...حوصله ي رسیدگی به خودمو نداشتم ولی با فکراینکه بعد از امیر برم خونه ي ساشا به خودم رسیدم ..کمی آرایش کردم و موهامو حالت دادم ..به آژانس زنگ زدم و از خونه زدم بیرون ..تو این مدت امیر چند بار بهم زنگ زده بود ولی هر بار من رد تماس زده بودم..بعد از یه ساعت بلاخره رسیدم به کافی شاپ ..استرس و دلشوره داشتم ولی نمیدونستم واسه چی ..با ورودم به کافی شاپ سر چرخوندم تا امیر و پیدا کنم که پیداش کردم ..اشکام سرازیر شد ..اون روز بدترین اتفاق زندگیم برام افتاد ..وقتی رفتم رو به روي امیر نشستم استرسم بیشتر شده بود ..یادمه با کلی خجالت و جون کندن بهش فهموندم که بهش علاقه اي ندارم و به ساشا علاقه دارم ولی امیر عصبی شدهبود .نمیدونم چرااون موقع کسی منو درك نمیکرد ..چرا کسی نمیفهمید که من ساشا رو دوست دارم و فقط اونو میخوام ..اشکام با شدت بیشتري میریختن ،دستمو گذاشتم رو دست امیر ..دستاي بزرگ و مردونشو گرفتم تو دستم ..امیر عصبی بود و هی زیر لب فحش میداد ..حقداشت ولی خب من چیکار میتونستم بکنم ؟؟اگه اون منو دوست داشت خب منم ساشا رو ..چرا نمیفهمیدن اینو ..اروم و با خواهش گفتم_ امیر .من معذرت میخوام میدونم که بهت بد کردم ولی تو به خاطر همین کسی که بهت بد کرده از این ازدواج بگذر..تو دلت میخواد کهمن جسمم با تو باشه ولی روحم با یکی دیگه اینو میخواي ..یه لبخند رو لبم نشوندم ولی اشکام داشت میریخت رو گونم ..امیر سریع دستشو از تو دستم کشید با یکی از دستاش هردودستمو گرفت و خم شد سمتم تا اشکامو پاك کنه ..لبخندم پر رنگتر شد حتی تو اوج عصبانیت هم مهربون بود ..اما ...تو یه لحظه خشکم زد ...نه الان چی فکر میکنه !!نه ..سریع دستمو از تو دست امیر کشیدم و امیري که داشت حرف میزدو تو همونحالت ول کردم ..حتی نفهمیدم چی داشت میگفت ..باید میرفتم دنبالش ..مرور این خاطرات برام سخت بود ..سرگیجم همراه سردرد داشت اذیتم میکرد ..هههه با چه عجله اي اون روز رفتم دنبالساشا تا از دلش در بیارم ..یادمه سریع تاکسی گرفتم و رفتم دنبالش .جلوي خونش که پیاده شدم اونم از ماشینش پیادهشده بود انگارمیدونست که میام دنبالش ..وقتی منو دید با عصبانیت وارد خونه شد ولی درخونه رو باز گذاشت ..یادمه با کلی اضتراب وارد خونش شدم ..تو اتاقش بود ..مانتو و شالمو در آوردم و رفتم اونجا ولی نیومد وارد آشپزخونهشدم تا یه لیوان آب بخورم ولی با صداي قدماي پاش برگشتم سمتشساشا با عصبانیت اومد سمتم و لیوان آبو ازم گرفت و پرتش کرد سمت دیوار با ترس به خورده شیشه هاي جمع شده تواون قسمت آشپزخونه نگاه کردم ..با ترس یه قدم برداشتم سمتشساشا _ جلو نیا رز وگرنه ...حرفشو خورد و دستشو کشید تو موهاش ..یهو برگشت سمتم و با دو قدم بلند خودشو رسوند بهم یقه ي لباسمو گرفت و منو از زمین بلند کرد ..از لاي دندوناشغریدساشا _ این بود جواب اون همه عاشقی ؟ که بري تو رستوران و با یکی دیگه لاس بزنی ؟؟ترسیده بودم اشکامم داشت میریخت .._ ساشا ..داري اشتباه میکنی ...نذاشت ادامه بدم یهو ولم کرد که افتادم و داد زدساشا_ که اینطور ، یعنی میخواي بگی اون تو نبودي ؟_ چی داري میگی ؟ منظورت چیه ؟ساشا _ تو به من خیانت کردي ..تو ..همین تویی که خودتو عاشق و سینه چاك میدونستیاشکم داشت سرازیر میشد داشت در مورد من اشتباه میکرد ..آخه من کی به ساشا خیانت کردم ..نباید ساکت میموندم بایداز خودم دفاع میکردم .._ حرف دهنتو بفهم ..من کی به تو خیانت کردم ؟ اینه جواب اون همه عشقی که به پات ریختمساشا_ خفه شو خفه شو ..من خودم دیدمت ..خودم دیدمت که باهاش بودي_ صبر کن ..ساشاولی ساشا از آشپزخونه خارج شده بود و پشت بندش صداي محکم در خونه .اشکام رو صورتم شروع به باریدن کردن ..یه لحظه به خودم اومدم و سریع به سمت مانتو و شالم رفتم با دست برشونداشتم و دوئیدم سمت در ..همونطورم لباسامو میپوشیدم ..از در خارج شدم و سریع با آسانسور به طبقه ي اول رفتم و با دو از ساختمون خارج شدم ..به صدا هاي نگهبان هم توجهینکردم ..ساشا و دیدم که سوار ماشینش شد و با یه تیک آف دور شد ..با سرعت به سمت ماشین دوئیدم و صداش کردم ولی هنوزصدایی ازمدر نیومده بود که با برخورد جسم سختی به تنم و پشت بندش پرت شدنم به هوا همه چی از دیدم تار شد ..لحظه ي آخر صداي داد یه نفر و شنیدم که داشت صدام میزد .._ رزززااااااااامیر بود ..همینو فهمیدم و همه چی سیاه شد .چشمامو محکم رو هم فشار دادم ...درد سرم به جایی رسیده بود که از تحمل خارج شده بود .از طرفی هم حالت تهوع وسرگیجه امونمو بریده بود ..به یاد آوردن گذشته هم نور علانور بود که بیشتر باعث خرابیه حالم میشد ..مونده بودم چیکار کنم ..ساشا هم که خونهنبود ..اونطوري که اون بیرون زد معلوم نبود کجا رفته و تا چه مدتی ممکنه غیبش بزنه ..ترس برم داشته بود اگه حالمبه هم بخوره ..اگه اتفاقی برام بیوفته ممکنه چی پیش بیاد ...با کلی سرگیجه سعی کردم از رو زمین بلند شم ..به زحمت خودمو به پهلو کردم ..یه دقیقه چشمامو بستم تا یه کمی ازسرگیجه اي که داشتم کمتر بشه ..ولی نشد که نشد ..باید تحمل میکردم .حداقل اگه میشد از ویلاهاي بغلی کمک میگرفتم ..با کلی سختی و مکافات از رو زمین بلند شدم..فقط بلند شدنم 5مین طول کشید ..وقتی که ایستادم یهو سرم گیج رفت و دوباره نزدیک بود بخورم زمین که دستمو گرفتم به دیوار یهدقیقه صبر کردم و بعدکشون کشون رفتم سمت در ..از در که خارج شدم با دیدن اون همه پله ي مارپیچ عذا گرفتم ...نمیتونستم با این وضعتنهایی اون پله هارو برم پائین ..ممکن بود بیوفتم و دیگه تموم ..نباید ریسک میکردم ..تنها کاري که میتونستم انجام بدم این بود که برم تو اتاق ساشا تا ببینم اومده یا نه ..پس با هزارزور و زحمت و کمک دیوار رسیدم به اتاقش ..حال در زدن نبود ..با اون چیزایی هم که یادم اومده بود دیگه عمرا بهش محل میدادم ..باید ادب میشد ..اون بیجا قضاوت کرد ..خیلی بیدلیل بهم شک کرد و منو متهم به کاري که نکرده بودم کرد ..این برام بیشتر از هر چیزي درد داشت ..من اونو اتنخابکرده بودم چون بزرگتر از من بود و صد البته پخته تر ..ولی بدتر از یه بچه ي 5 ساله رفتار کرد ..این بود که منو آتیش میزد ..وگرنه من هنوزم همون رز سابق بودم ..هنوزمدوسش داشتم ولی این تنبیه براش واجب بود ..دستمو گرفتم به دستگیره ي در و در اتاقو باز کردم ..نگاه نکردم ببینم کسی هست یا نه همونطور رفتم داخل و به سمتتخت حرکتکردم ..نیاز شدیدي داشتم که یه جایی بشینم یا دراز بکشم ..همین چند قدم راهی که اومده بودم هم به سختی بود ..دستام میلرزید .اصلا کل بدنم رو ویبره بود و احساس میکردم که فشارمم پائین هست ..نه توان بلند شدن داشتم ..نهاینکه خودمو برسونم به یه بیمارستان یا جایی ..موبایلمم که ساشا شکونده بود و خود ویلا هم تلفن نداشت ..اینا بود کهباعث اضتراب بیشتر ووحشت من میشد ..به تخت که رسیدم خودمو پرت کردم روش واسه مدتی چشمامو بستم ..یه جور خاصی سرم گیج میرفت و دلم پیچمیخورد انگار موقعیکه سوار رنجر باشی و بره بالا ولی موقع پائین اومدن دل آدم پیچ میخوره اونطوري ..احساس میکردم از یه جایی دارممیوفتم ..سریع چشامو باز کردم ..یه قطره اشک از گوشه ي چشمم سر خورد و اومد پائین ..واسه ضعفی که داشتم ...سرمو چرخوندم به امید دیدن ساشا ولی با دیدن اتاق خالی اه از نهادم بلند شد ..انگار سرنوشت من باید اینجا تموم بشه..نا امید شده بودم ..بهتر بود که برم پائین ..اگه از پله ها میوفتادم بهتر بود تا اینکه اینجا رو تخت ساشا جون بدم ..شاید باخودم لج کرده بود ..نمیدونم ..به پهلوغلط زدم تا به کمک دستم از رو تخت بلند شم ... کم کم چشام داشت سیاهی میرفت ..جالب بود برام اگه قراربود بمیرم خب چرا نمیمردم !! چرا اینقدر طول میکشید ؟؟با کمک هر دو دستم خودمو بلند کردم ..وقتی خواستم سرمو بلند کنم چشمم به کنار بالش افتاد ..خوشحال شدم ولینایی براي نشون دادن این خوشحالی نداشتم ..گوشی ساشا بود انگار جا گذاشته بودش ..بیشتر نتونستم وزنمو تحمل کنم و دوباره با صورت افتادم رو تشک ..دردم اومد..خیلی ..بااینکه تشک نرمی بود ولی چون سر و صورت من کبود بود مسلما دردم میومد ..به سختی دستمو دراز کردم و گوشی روگرفتم ..خدا خدا میکردم که گوشیش رمز نداشته باشه ..که خدا انگار صدامو شنید ..سریع رفتم تو قسمت تماسها و با آخرینشماره اي که تماس گرفته بود تماس گرفتم ..چشام درست نمیدید ..همه چی رو تار میدیدم ..چند بار بوق خورد ولی کسی جواب نداد ...ناامید دوباره دستم رفت رو دکمه ي سبز و تماس گرفتم ..دوباره بوق خوردولی کسی برنداشت ..داشتم ناامید میشدم و خواستم گوشی و پرت کنم که با صداي بله ي آشنایی گوشی رو چسپوندم به گوشم ..اونقدر ضعیفشده بودم که حتی دستم انرژي نگه داشتن گوشی رو هم نداشت .صدا _ بله ؟از اونور سر و صدا میومد انگار دو نفر داشتن بلند بلند با هم بحث میکردن ..ولی این صدا بی نهایت برام آشنا بود_ الو ساشاصدا _ من ساشا نیتسم ..ولی صبر کنید ..شما ؟تا اومدم جوا بدم خودش اسممو صدا زدصدا _ رززززز خودتی ؟؟ چرا با گوشی ساشا زنگ زدي ؟ اصلا چرا صدات اینجوریه ؟ کجاییی ؟با فریاد اونی که پشت خط بود سر و صداها هم خوابید انگار اونام کنجکاو بودن تا بفهمن چی شده ..با حالت زاري نالیدم_ کمک دارم می..میرممممهمین پشت بندش صداي بلند یا خداي طرف و دیگه چیزي نشنیدم ..انگار خدا منتظر بود تا بتونم به یکی خبر بدم و بعدجونمو بگیره ..همه چی تار شد و یه آرامش عجیب به تک تک سلولاي بدنم سرازیر شد ..آخرین کلمه اي که از دهنم در اومد این بوددوست دارم ساشا ولی نمیبخشمت .***ساشا:با عصبانیت همونطور تو اتاق ولش کردم و اومدم بیرون درو هم محکم بستم ..منم مردم تا کی میتونم این کاراشو تحملکنم ..غرورم جلو پاهاش له شد .دم نزدم ..الان جلوم میگه که ازم متنفره ..مگه چیکارش کردم .؟؟ وقتی خیانتشو دیدم چی ؟؟بازم دم نزدم چیزي نگفتم .!.این من بودم که شکستم بعد به من میگه ازم متنفره !!!..بهم میگه پست ..!!!از پله ها تند تند رفتم پائین ..محکم خودمو انداختم رو مبل عصبی بودم وقتی به خاطراتی که باهاش داشتم فکر میکردم، وقتی به بوسههاش و عزیزم گفتناش فکر میکردم ، وقتی به چشم گفتنا و خجالتاش فکر میکردم ، وقتی یادم میومد به طرز آقاییصدازدناش .. اینا بودکه تا ته وجوودمو میسوزوند ..یعنی همش بازي بود ؟؟ نه باورم نمیشه ..یهو بلند زدم زیر خنده ولی چیزي نگذشت که خندم تبدیل به پوزخند شد..اینجاس که میگنعشق کشکه ..کاش واسه من کشک بود ولی براي من از زهر هم بدتر بود ...این چه سرنوشتی بود که باید خط خطشوبه نام من میزدن..مگه کم گذاشتم براش ...!!!هر دو دستمو فرو کردم تو موهام ..نفسمو محکم بیرون دادم ..مثلا قرار بود فردا پسر عمو هاشو به شام دعوت کنمرستوران ..الان با این اوضاع که نمیتونم یه همچین کاري کنم ..کلافه چشمامو بستم و سرمو به پشتی مبل تکیه دادم ...یه کمی که گذشت گوشیمو از جیبم در آوردم و با یه پوف بلندشماره ي شاهین و گرفتم ... تو این مدت کم یه کمی باهم صمیمی شده بودیم ولی اون برادرش شهاب چنگی به دلنمیزد ..از نگاه هاي خیرش به رز بدم میومد ..نمیتونستم تحمل کنم ..به هیچ عنوان ..بعد از خوردن چند بوق بلاخره برداشت ..انور کمی سر و صدا بود انگار کسی پیششون بود ..نگاهی به ساعت دستم انداختم..خبزیاد هم دیر نشده بود ساعت حول و حوش 11 ونیم و نشون میداد ..کلافه دستی به صورتم کشیدم ..شاهین _ به به سلام آقا ساشا ي گل ..حال و احوال .؟حوصله نداشتم خشک و جدي مثل همیهش جوابشو دادم_ سلام ..زنگ زدم قرار فردا رو کنسل کنم ..صداش نگران و البته پر از شک شد ..یه پوزخند دیگه این کیه که بخواد شک کنه ؟ ..شاهین _ ام ..باشه مشکلی نیست ..ولی اتفاقی افتاده ..؟دوست نداشتم از چیزي باخبر بشه ..مشکلات من و زنم به خودم ربط داشت نه هیچ کس دیگه اي .._ نه اتفاقی نیوفتاده ..لحنم اونقدر جدي بود که اجازه ي هر نوع سوال دیگه اي رو ازش بگیره ..کمی سکوت کرد و خواست دوباره حرف بزنهکه با صداي شهاببرادرش یهو صورتم به کل قرمز شد . از خشم ..از حسادت ..از کینه ..شهاب _ شاهین کیه ؟؟ بیا امیر میگه رز گوشیشو بر نمیداره ..ببین واسه تو هم همینطوره ..شاهین _ وایسا ..منو مخاطب قرار داد ..فکم منقبض شده بود ..من اون امیر بیشرف و زنده نمیزارم ..شاهین _ داداش رز پیشته ..از لاي دندوناي چفت شدم غریدم .._ نه داره لباس میپوشه ..آدرستعجب کرده بود ..شاهین _ آدرس ؟الان وقت دعوا نبود ..باید میفهمیدم کجان بعد ..نفسمو با قدرت به بیرون فوت کردم .._ آدرس خونت تا بیایم اونجا ..چند لحظه ساکت شد ..میدونستم که از رفتار ضد و نقیصم تعجب کرده ..اما مهم نبود ..دیگه چیزي مهم نبود اول امیر ومیکشتم بعد رز..و آخر خودمو ...این عشق مزخرف داشت ذره ذره جونمو میگرفت ..پس خودم باید به این بازي خاتمه میدادم ..شاهین _ یاداشت کن .._ بگو حفظ میکنمآدرس و که گفت سریع خداحافظی کردم و با قدمایی محکم به سمت اتاقم رفتم ..انتظار داشتم رز و ببینم ولی نبود ..حتمارفته بود تواتاق خودش ..یه ذره از کاري که کرده بودم پشیمون بودم و البته نگران ..نگرانش بودم اینکه اتفاقی براش نیوفتاده باشهولی غرورم بهماجازه ي پیشروي نمیداد .اون یه بار به طرز فجیهی غرورمو زیر پاهاش له کرده بود ..ایندفعه دیگه نمیخواستم این اتفاق بیوفته ..گوشیمو انداختم رو تخت و بعد از برداشتن یه بلوز سوئیچ و برداشتم و به سمت در رفتم ..از ویلا خارج شدم و سریع سوارشدم ..تا رسیدن با سرعت بالایی رانندگی کردم ..تقریبا آدرسی که داده بود دور بود ..حدود نیم ساعت راهی میشد..عصبی بودم ..سیگارم نداشتم تا بخوام کمی از اون آرامش بگیرم ..الکل هم الان نبود ..پس تنها راه رانندگی با سرعتبالا و موزیک بود..شاید میتونست آرومم کنه ..تا بتونم بهتر تصمیم بگیرم ..چشمام فقط قیافه ي امیر و رز و میدید ..اون روز کذایی ..تو رستوران ..امیر که خم شده بود رو رز و رز که با لبخند بهشنگاه میکرد ..محکم چشمامو بستم وقتی باز کردم نزدیک بود با ماشینی که از رو به رو میومد برخورد کنم ولی سریع فرمونو چرخوندمو دوباره کنترلماشین و به دست گرفتم ...نفسمو با شدت بیرون دادم ودستم رفت سمت کنترل ..با رد کردن چند ترك بلاخره رو یکی توقف کردم ..حادثه از شهاب تیام ...ههه شاید این آهنگ با زندگیه من یکی بود ..چرا دنیا پره از حادثه هاي وارونهعاشق یکی میشی که عاشقی نمیدونهمن به دنبال تو و تو دنبال کس دیگهچهره ي امیر جلوي صورتم پر رنگتر شد ..مگه من چی از اون پسر کم داشتم که حاضر شد منو به اون بفروشه ..این بودکه عصبیم میکرد..هیچ کدوم از ما دو تا به اون یکی راست نمیگهمن واسه چشماي نازنین تو یه دیوونممن دوست دارم ولی علتشو نمیدونمحالا که میخواي بري بزار نگاهت بکنمچون یه بار دیگه میخوام این دل و ساکت بکنمچرا دنیا پره از حادثه هاي وارونهعاشق یکی میشی که عاشقی نمیدونهاز خودش نمیشنوي اگه یه روز بخواد برهوقتی میپرسی ازش میگه آره مسافرهچه قدر بین دلا با حرفاي ما فاصلستچشامون میخنده اما دلامون بی حوصلستچرا دنیا پره از حادثه هاي وارونهعاشق یکی میشی که عاشقی نمیدونهمن به دنبال تو و تو دنبال کس دیگههیچ کدوم از ما دو تا به اون یکی راست نمیگهتموم شدن آهنگ با شدت جلوي ویلایی که توش بودن زدم رو ترمز ..دستمو رو جیبام کشیدم تا گوشیمو بردارم و زنگبزنم تا درو باز کنن ولی با پیدا نکردنش با حرص از ماشین پیاده شدم ..به سمت زنگ رفتم و چند بار پشت سر هم فشارش دادم ..یه کمی معطل شدم ولی بعد از چند دقیقه در و باز کردن..عصبانیت ، خشم ، پوزخند ،بی اعتمادي ، حسادت ، و خیلی حساي دیگه بود که جزء جدانشدنی از صورتم بود ..مطمئنن تا وارد سالن میشدم میفهمیدن چه خبره ..اونقدر به فرمون ماشین فشار وارد کرده بودم که سر انگشتاي دستمبه سفیدي میزد ..ههه خنده داره ساشا آریامنش یه پسر پولدار و مغرور از یه دختر که نصف سنشه رو دست بخوره ..خیلی جالبه ..از همهجالبتر اینه که همون دختر جوري رفتار کنه انگار چیزي یادش نیست ..بزنه زیر همه چی ،یه روزي بیاد بغلت و دم از عشق بزنه و بعد غیبش بزنه ، بعد از یه سال که پیداش کنی جوري باهات رفتار کنه که انگارتو عمرش تا حالا باهات رو به رو نشده ..خندم گرفته بود ..یعنی باید چیکار میکردم ؟ داشتم به مرز دیوونگی میرسیدم ..اونکه امیر و دوست داشت ..اونکه به خاطراون لاشخور منو ول کرد ..چرا احساس منو به بازي گرفت ..با هر دو دستم محکم روي فرمون ماشین ضربه زدم .یه کمی موندم و بعد سریع در ماشین و باز کردم و از ماشین پیادهشدم .اونقدر محکم درو به هم کوبیدم که مطمئنن براش مشکلی پیدا میشه ..با عصبانیت و قدمایی محکم به سمت ویلا حرکتکردم ..خیلی طول نکشید که رسیدم ..شاهین دم در وایساده بود ولی اون دو تاي دیگه نبودن ..هههه چه انتظاري ..بعید میدونستم امیر چشم دیدن منو داشته باشه ..همونطور که من ندارم ..اگه الان بحث سر رز نبود..اگه واقعا رز و نمیخواستم الان شاید اینجا نبودم تا بخاطرش بزنم به آب و آتیش ...شاهین _ سلام پس رز کجاست ؟چشمامو محکم بستم ..نمیخواستم حرفی از رز باشه ..حداقل الان ..با خشمی که داشتم هیچی و نمیدیدم .با هر دو دستم شاهین و هل دادم ووارد خونه شدم ..صداي شهاب و امیر از حال میومد ..اونقدر مخم درگیر بود که اضلا به اطراف توجهی نداشتم ..با قدمایی عصبی و بلندبه سمت حال رفتم ..با صداي قدمام هر دو برگشتن سمتم ..شهاب با تعجب ولی امیر با پوزخند نگام میکرد ...این منو بیشتر عصبی میکرد ..احساس حقارت میکردم ..میدونستم هررفتاري که میکنم بچه بازیه ..ولی الان اگه هر کسیم جاي من بود شاید همین رفتارو داشت ..فکم رو هم چفت شده بود ..با سرعت به سمت امیر قدم برداشتم ..فقط یک کلمه از دهنم خارج شد_ پست فطرت رزل حالیت میکنم ..همین با دو به سمتش حمله کردم و یقشو چسپیدم ..اولین ضربه از طرف من بود که به صورتش برخورد کرد .. و همچنینضربات بعديکه من و اون نثار هم میکردیم ..شهاب تو شک بود اولش ولی با صداي فریاد شاهین به خودش اومد به سمت ما دوئید..شاهینمهمینطور ..شاهین _ بگیرشون ..د بگیرشون شهاب .._ آشغال پست ..که تو زدنگیه من ...سگ میدوئونی ..امیر _ هه .... زندگیت خود...ش ....سگ..ي هست ...نیازي ..به من نیست .._ خفه شو احمق ..شهاب _ ولش کن امیر ...امیر با تولم ..میگم ولش کنامیر _ ولم کن ..شاهین شونه هاي منو چسپید ..خیلی عصبی بودم شاید به خاطر همین هم زورش به من نمیرسید ..شاهین _ ساشا چی شده ..ولش کن ..بزار حرف بزنیم ..شونه هامو گرفت و منو کشید عقب .از اونورم شاهین امیر و گرفته بود ..بلند از ته حنجره فریاد زدم .._ ولم کن تا حالیش کنم با کی طرفه ..این کثافت و چی به زن من که راه به راه تو زندگیه ي ما سرك میکشه ..اینو چش به رز..؟ چرا هر جا میرم باید ببینمش ..؟ ولم کن میگم ..پوزخند امیر رو نروم بود بدجور ..شاهین _ آروم باش ساشا ...بزار ببینم چی شده ؟ ..با زحمت منو نشوند رو مبلا ..با حرف امیر دوباره از جام پریدم که شاهین جلومو گرفت ..امیر _ ههه چیه جلز و ولز میکنی ؟ که چی ؟ خودتم خوب میدونی که بهت علاقه اي نداره ..اون منو میخواد نه تو رووو دیگه دردت چیه..پاتو از بین ما بکش بیرون ..._ خفه شو پست فطرت ..این تو بودي که پریدي بین ما ..وگرنه رز منو میخواست ..فقز منوامیر _ خوبه میگی میخواست ..حالا دیگه نمیخواد ..از همون اولم نمیخواست ..بازي بود همش ..خوبه عکسا و فیلمامونونشونت دادم..دیگه چرا نشستی پاش ؟ چرا ولش نمیکنی ..اونقدر عصبی شده بودم که دیگه حتی نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم ..شاهین هم یه نونه و بازومو چسپیده بود و مانع ازحرکت سریعمن میشد ..با دست آزادم سریع لیوانی که رو میز بود و برداشتم و پرت کردم سمتش ..مستقیم خورد تو شکمش و خمشدشهاب _ یا ابولفضل امیر.؟امیر _ ......._ خفه شو مرتیکه ي .....شاهین _ دِ ساکت شید ...ولی کسی به اون اهمیت نمیداد ..کار رسیده بود به جایی که نمیشد با حرفهاي عادي سر و تهشو هم آورد میدادیم..شهاب سعی در آروم کردن اون داشتو شاهین سعی در آروم کردن من ....با زنگ خوردن گوشیه ي شاهین یه لحظه سالن و سکوت گرفت ..ولی جواب نداد ..دفعه ي دوم که زنگ خورد یه نگاهبه گوشی انداخت ویه نگاه به من ..دلیل این نگاه مشکوکشو نفهمیدم ..منو ول کرد و رفت کمی اونورتر با آزاد شدن شونم با شدت به سمتامیر یورش بردمتا بگیرمش زیر مشت و لگد ..شهاب بین ما قرار گرفت تا مانع بشه هر دو به هم فحش میدادیم و مشت و لگد بود که نثار هم میکردیم ..ولی با فریادشاهین یهوخشکم زد ..انگار اون دوتا هم حال منو داشتن ..چون اونا هم از حرکت ایستادن ..شهاب _ رززززز خودتی ؟؟ چرا با گوشی ساشا زنگ زدي ؟ اصلا چرا صدات اینجوریه ؟ کجاییی ؟..... _شهاب _ یا خداسریع گوشیشو پرت کرد و دوئید سمت در ..متوجه شدم که رز بود ولی چرا ؟با به یاد آوردن وضعیت رز و این زنگ زدنش زنگ خطر بود که تو مغزم اِکو میشد ..سریع یقه ي امیر ول کردم و خلشدادم عقب اونم چون تو شک بود خورد زمین ..سریع به سمت در حمله کردم ..عین یه وحشی ..با سوار شدن تو ماشین و استارت زدن با سرعت بالایی به سمت ویلا حرکت ..کردم ..نمیدونم چطور زنده رسیدم ..تنهاچیزي که متوجه شدم این بود که سر 5 دقیقه ویلا بودم ..همین ..اونقدر با عجله و با سرعت وارد ویلا شدم که شاید وسط راه بارها و بارها زمین خوردم و دوباره بلند شدم ..از پله ها بهسرعت بالا رفتم و در اتاق رز و باز کردم ..بلند صداش زدم ولی وقتی دیدم خبري نیست به سمت اتاق خودم حمله ورشدمتا در اتاق و باز کردم رز و دیدم که رو تخت بود ..سریع به سمتش رفتم و گرفتمش تو بغلم .صداش زدم .._ رززززز ..عزیزم ..رزززز ..بلند شو ....ولی هیچی ..باید میبردمش بیمارستان ..روکش رو تخت و پیچیدم دورش و بلندش کردم ..از پله ها به سمت پائین حرکت کردم و بعد از خروج از ویلا به سمتماشین یورش بردم ..خدا منو بکشه که باعث و بانی این اتفاق بودم ..یه قطره اشک از چشمم ریخت ..من به هیچ عنوان نمیتونستم شاهد ازبین رفتن رز باشم ..رز و که تو ماشین گذاشتم و بعد از سوار شدن سریع حرکت کردم اما دم در با ماشین شاهین شاخ به شاخ شدم ..پشتسر همبوقهاي کشیده کشیدم .یه مدت طول کشید تا دنده عقب بگیره و راه و باز کنه با کنار رفتنش منم با سرعت بالایی بهسمت نزدیکترین بیمارستان حرکت کردم ..***رزاچشمامو که باز کردم .نور شدیدي مانع از این شد که بیشتر از این بتونم بازشون کنم .پس سریع بستمشون ..سرم هنوزدرد میکرد .سر و صدا زیاد بود و من اصلا نمیدونستم که کجام ..دست چپمو بلند کردم و گذاشتم رو پیشونیم . ..آروم آروم چشامو باز کردم تا ببینم کجام ..اولین چیزي که تو چشمم اومددیوارهاي سفید و سقف سفید بود ..بعد از اون با دیدن سرم که دقیقا بالاي تخت وصل بود و ازش چیکه چیکه آبمیریخت تو لوله ي باریکی که بهدستم میرسید ..متوجه شدم بیمارستانم .هر چند نیازي به این همه انرژي نبود بوي شدید الکل مهر تائیدي بود براي همهچی .کلافه چشامو بستم ..خستگی رو با تک تک اعضاي بدنم حس میکردم ..دوست داشتم بازم بخوابم ..با تکون خوردنجسم داغی رو دست راستم ..شوکه شدم ..آروم سرمو برگردوندم و زل زدم به پسري که با موهاي ژولیده سرشو گذاشتهبود کنار تختم و دستم بین دستاش بود ..پیدا بود خوابه ..میل عجیب و وسوسه کننده اي براي لمس موهاي پرپشتش داشتم ..اما دستاش مانع از تکون دادن دستم میشد..نمیفهمیدم چرا همه چی برام گنگه ...به هر چیزي که نگاه میکنم ..لحظه اي زمان نیاز دارم تا بدونم چی هست ..کلافه از این همه سر در گمی چشمامو رو هم گذاشتم ..با بستن چشمام و هجوم یه دفعه اي خاطرات به ذهنم باعثوحشت و پشت بندش جیغ بلندم شد ..نه باورش برام سخت بود ..چطور ممکنه ..من این زندگی رو نمیخوام ..حداقل اینطوري نمیخوام ..نمیخوام چیزي ببینم..نمیخوام چیزي بشنوم ..نهصداهایی که تو ذهنم اکو میشد باعث آزارم بودن ..دلم نمیخواست چیزي بشنوم ..با وحشت دستمو از بین دستاي اونپسري که حالا از هر غریبه اي برام غریبه تر و از هر آشنایی برام آشناتر بود بیرون کشیدم ..ساشا _ آروم باش ..رزا ..چی شده ..؟ آروم دختر ..عزیزم چیزي نیست ..آروم باش .._ نه ..ساکت شید /.. خفه شید .خفه شید ..( بیا اینجا ببینم ..گفتم بیا تا خودم نیومدم ، عزیزم تو اولین و آخرین عشق من هستی ، فردا میام خواستگاریت دیگه مالخودمی ، پس بوس من چی شد ..چطور تونستی اون همه خاطراتو فراموش کنی ، تو یه هرزه اي ، تو بهم خیانت کردي،یادت باشه چیگفتی ..یادت باشه چی گفتی ، تو هرزه اي ، یادت باشه چی گفتی )_ خفه شید ، خفه شید نیمخوام چیزي بشنوم ..از دست راستم خون سرازیر بود ..سرم رگمو بریده بود ..هر دو دستمو به سرم گرفته بودم و داشتم فشار میدادم ..هجومیه دفعه اي این همه خاطره ..شکی که بهم وارد کرد اونقدر خارج از تحملم بود که به مرض جنون برسم ..داد میزدم ومیخواستم که ساکت شن..دستاي قدرتمند ساشا هم نمیتوسنت مانع بشه ..نمیدونم این همه توان و از کجا آورده بودم ..نمیخواستم چیزي بشنوم ..ساشا منو کشیده بود تو بغلش و محکم گرفته بود.هنوز خیلینگذشته بود که در با شتاب باز شد هجوم سه پرستار و یک دکتر و پشت سرش دو پسر به اتاق تنها چیزي بود که دیدم..با سوزش دستم کم کم صدام تحلیل رفت و بدنم شل شد ..لحظه ي آخر دستمو حلقه کردم دور گردن ساشا و همه چیتاریک شد .........الان حدود یه هفته هست که بیمارستانم و همین روزاست که مرخص بشم ..کار هر روزم شده زل زدن به سقف و سکوت..مثل اینکه به این سکوت نیاز داشتم ..خیلی چیزا بودن که برام مبهم بودن ..دلیل رفتارهاي ضد و نقیض ساشا در اولویتبودن ..یه روز خوش برخورد و یه روز عصبی ، یه روز شاد و یه روز اخمو .یه روز عزیزشم و یه روز خیانت کار ..حتی نزاشت براش توضیح بدم ..حتی نخواست چیزي بشنوه ..الانم که سه روزه پیداش نیست ..انگار اونم چشم دیدن منونداره ..با اینکه دوسش دارم و هنوزم میپرستمش ولی . نمیتونم به هیچ عنوان دلمو باهاش صاف کنم ..چند روزي هست که بهفکر رفتن هستم ..زندگی کنار مردي که بهت شک داشته باشه اصلا کار عقلانی نیست هر چند اون مرد عاشقت باشه ..این چه نوع عشقیهست که باید معشوقشو بگیره به باد کتک اونم منی که بیگناه تنبیه شدم ..این همه زجر کشیدم ..این همه سختی کشیدم..دیگه نمیتونم ..هر کسی به اندازه اي صبر و تحمل داره ..از طرفی دلم نمیخواست حتی خونواده ام رو هم ببینم ..دلیل این همه دوري از آدماي اطرافمو نمیدونستم ..کنارم بودنولی دلم صدها فرسخ باهاشون فاصله داشت ..نیاز به زمان داشتم ..نیاز به سکوت و یه جاي آروم داشتم ..جایی به ذهنم نمیرسید ولی مطمئنا سارا میتونستم کمکم کنه ..بعد از مرخص شدنم اولین کسی که باهاش صحبتخواهم کرد ساراست ..نگاهی به آسمو ابري بیرون انداختم ..پیدا بود که شمال هستیم .از لحجه ي شیرین پرستارایی که میومدن میشد فهمید..چشمام افتاد به ستاره اي که تو آسمون تک بود ..هیچ ستاره اي اطرافش نبود ..کم نور بود ولی هنوز زیبایی خودشوداشت ..خیره به ستاره شروع کردم به زمزمه کردن آهنگی زیر لبی ..منم و دل شکسته ام که داره می میره اینجاهیچکسی دور و برم نیست چقدر دلگیره اینجامنم و سکوت تلخی که نشسته تو وجودمبا تو ام بی خبر از من کاش منم مثل تو بودماتاق سوت و کور من از تو و از خاطرات تلخ تو سیرهاگه نباشی قلب بیچارم توي تنهایی می میرهحرفاي تکراري من که دیگه باب دلت نیستاما جز همین دل من دلی بیتاب دلت نیستاونقده دلشوره دارم که نمونده شور و حالیکاش منم مثل تو بودم می زدم به بی خیالیکاش میتونستم که بیخیال بشم ..ولی هر کاري میکردم بازم رفتاراش جلوي چشمم پرنگتر میشد ..جوري که تمام خوبیاياون چند وقتشو از ذهنم میپروند ..چشمامو بستم تا بتونم واسه لحظه اي هم که شده بخوابم ..خیلی دوست داشتم از این محیط خارج بشم ..بیمارستان برامحکم قبرستون و داره نمیتونم توش آرامش داشته باشم ..از طرفی دلم از خیلی ها پره ..این وسط چیزایی برام سوال شده که حتی فکرشم نمیکردم ..باید دنبال توضیح باشم ؟ ازتک تکشون ولی دلم نمیخواد ..فعلا میخوام سکوت کنم تا ببینم تا کجا میخوان پیش برن ..چشمامو رو هم گذاشتم ..این روزا عجیب احساس خستگی میکردم ..میل عجیبی که به خواب داشتم میزان خستگیموچند برابر میکرد ..مدتی طول نکشید که چشمام کم کم گرم شد.. هنوز کامل به خواب نرفته بودم که با صداي در اتاق چشمامو نیمه بازکردم ..تو تاریک و روشن اتاق متوجه سایه ي مردي شدم که داشت هر لحظه بهم نزدیک و نزدیکتر میشد ..از بوي عطرش کهبه محظ ورودش به اتاق پخش شد متوجه شدم که ساشاست ..چشمامو باز نکردم با اینکه دلتنگ دیدنش بودم ..با اینکه دلم میخواست یه بار دیگه چشام تو چشاي عسلیش قفل بشهولی بازم جلويخودمو گرفتم و چشمامو باز نکردم ..نفسهام کمی عیق شده بود و یه خورده احساس خفگی میکردم ولی بازم تمام سعیموکردم که عادي جلوه کنم تا نفهمه که بیدارم ..حضور بیموقع اش بدجوري خواب و از چشمام پرونده بود ..هنوز به تختم نرسیده بود که با صداي پر عشوه ي پرستاري کمی گوشامو تیز کردم .پرستار_ ببخشید آقا شما اجازه ندارید الان بیاین اینجاساشا _ ........پرستار _ آقا با شمام ..بیرید بیرون ..صداي پشانه ي کفشش مثل چی رو اعصابم بود ..حسادتم بدجوري تحریک شده بود ..دلم نمیخواست که ساشا با کسیحرف بزنه و اینکه تا حالا جوابشو نداده بود برام کلی ارزش داشت .لاي چشمامو کمی باز کردم تا بتونم بببینم چه خبره.با کمی باز کردن چشمام یهو بهم شک وارد شد ..اینجا چه خبر بود ؟؟ این زن داشت چیکار میکرد ..نزدیک بود اشکامبریزهدختره یا همون زنه با کمی تامل به ساشا نزدیک شد و بازوشو گرفت ..ساشا سرشو برگردوند و نگاهی به دختره انداخت..پرستار _ عزیزم لطفا برید بیرون الان وقت ملاقات نیست آخه این زن چی داره که به خاطرش الان اومدي ؟ ولش کن..بیا عزیزم .بازوي ساشا رو کشید ..یه قطره از چشمام ریخت ..ببین کارش تا کجا رسیده که میاد ملاقات من براي لاس زدن باپرستارا ..هنوز تو همین فکرا بودم که با عکسل عمل شدید ساشا لبخند محوي نشست گوشه ي لبم ..من عاشق این مردم ولیهنوز زوده براي بخشیدن .ساشا سریع دست پرستاره رو پس زد و با صدایی که سعی داشت کنترلش کنه تا یه موقع باعث آزار کسی نشه از لايدندوناي چفت شده اش غریدساشا _ چه زري زدي تو ؟ هان ؟ حرفتو پس بگیر وگرنه همین الان بلایی سرت میارم که اونسرش ناپیدا .. از مادر زادهنشده کسی کهبخواد به زن من توهین کنه .. هر چی هست از تو ي ... استغفرا... گمشو از جلوي چشمم زنمه هر وقتی که دلم بخوادمیام میتونی بیرونم کن .بعد سرشو چرخوند سمت من ..سریع چشمامو کامل رو هم گذاشتم ..از اینکه طرفداریه منو کرد و هنوزم خودش نسبتبه من مسئولمیدونست کلی انرژي گرفتم .. کلی خوشحال شده بودم و به زور جلوي خودمو گرفته بودم که دهنم به قه قهه باز نشه ..پرستار _ ایششش اصلا لیاقت همینه ..منو بگو خواستم بهت برسم ..الانم زنگ میزنم نگهبانی تا بیان ببرنت ..صداي پر از تمسخر ساشا حتی منی که مخاطبش نبودم و ترسوند چه برسه به اون دختره .اصلا حقش بود .ساشا _ خوب گوشاتو باز کن اینجا بیمارستانه نه محل فسق و فساد .الانم گورتو گم کن سعی کن دست از پا خطا نکنیچون بهت قول نمیدم که تا فردا بتونی سر پستت بمونی الان هري .براي لحظ اي هیچ صدایی ازش نیومد بعد از مدتی صداي قدماي پر حرص پرستار بود که رو کاشیهاي بیمارستان فرودمیومد بعد ازخارج شدنش و بسته شدن در صداي نفس عمیق ساشا رو شنیدم و پشت بندش زمزمه ي آرومشوساشا _ دختره ي هرزه خجالت نمیکشه .اگه 1 مین دیگه وایساده بود دندونی دیگه تو دهنش نمیموند کنه .لبخندم داشت رفته رفته بیشتر میشد که به زور جلوشو گرفتم .. تا سوتی ندم . صداي قدمهاش رفته رفته نزدیکتر شد تااینکه متوقف شد .با گرماي دلنشینی که پیشونیمو لمس کرد و پشت بدنش فرو رفتن قسمتی از تخت متوجه شدم که کنارم نشسته ..نزدیک نیم ساعت بود که بی هیچ صدایی آروم چشمامو بسته بودم و اونم بدون کوچترین صدا یا حرفی با نوازشهاي گاهو بی گاهش دلمو به لرزه در میاورد .دستش که رو دستم نوازشگونه کشیدهه میشد براي لحظه اي متوقف شد و پشت بندش صداي پر از بغض ساشا بود..تعجب کرده بودم تا حالا اینطوري ندیده بودمش ..رشته ي افکارم به وسیله ي صداي ساشا بریده شد ..ساشا _ آخه عزیزم من چیکار کنم ؟ تو بگو ؟ چیو باور کنم ؟ چیزایی که میبینم و میشنوم ؟ یا حرف دلمو ؟ چیزایی کهباعث و بانیهبلاهاییه که سرت آوردم یا دلمو که راه به راه دنبالته و تو رو میخواد ..آخه چرا با من اینکارو کردي ؟ بد بودم برات ؟چیکار کنم باهات ؟چیکار کنم ؟؟؟دیگه صداي نیومد انگار میخواست بغضشو قورت بده ..مدتی دوباره سکوت بود .ولی بعد از زمانی کم کم احساس کردم که گرمایی با پوست صورتم برخورد میکنه ..شک نداشتم ساشاست ولی میخواستچیکار کنه ؟از فکري که تو سرم بود سرم سوت کشید ..هم دلم میخواست و هم نه ..گرماي نفس هاي داغشو روي لبام حس میکردم .شک نداشتم که فاصله اش با صورتم حتی به یک سانت هم نمیرسید..صداي آرومشو شنیدم ..ساشا _ منو ببخش عزیزم .اما نمیتونم به این راحتی بگزرم ..منتظر بودم تا لباشو رو لبام احساس کنم ولی به جاش صداي در اتاق بود که سکوت اتاق و شکست ..آروم چشمامو بازکردم ..رفته بود ولی بوي عطرش هنوزم تو اتاق پخش بود ..توقع بوسیده شدن داشتم ولی اینکارو نکرد ..بازم هم خوشحال بودم و هم ناراحت ..خوشحال از اینکه نمیخواست از خواب بودنم سوءاستفاده کنه و ناراحت از اینکهنتونستم بعد از مدت یک سال عشقمو ببوسم .میدونم که بیحیایی ولی دست خودم نبود .سرنوشت بدجوري داشت با دلم بازي میکرد ..قطره قطره اشک از چشمامسرازیر شدهمون موقع صداي بلند رعد و برق و پشت بندش صدا ضربه هاي محکم دونه هاي بارون روي شیشه ي پنجره منو بهسکوتی بیشتر دعوت کرد .............سه روزي از اون موقع میگزره و منم از بیمارستان مرخص شدم ..روز آخر به اتاق دکتر رفتم تا پروندمو ازش بگیرم .فرداياون روز هم همگی دوباره به تهران برگشتیم ..منظورم از همگی پسر عمه هام و امیر و من و ساشا بود ..پسر عمه هاممثل اینکه همون شمال زندگی میکردن ولی براي سر زدن به بابا و مامان با ما همراه شدن ..امیر هم نمیدونم چطور سراز شمال در آورده بود ..ساشا عصبی بود و اینو میشد از تمام حرکاتش فهمید ..بهم اجازه ي نزدیک شدن به امیر و نمیداد .و این منو متعجب میکرد ..میدونستم که دل خوشی از امیر نداره و حتینمیخواد ببینتش ولی چون بهم اجازه ي توضیح دادن نداده بود منم دلم نیمخوایست به حرفاش گوش بدم .در کلمیدونستم که کارارم بچه بازیه ولی دست خودم نبود دوست داشتم پیش ساشا بچه باشم ..از طرفی هم تصمیمی کهگرفته بودم بدجوري ذهنمو مشغول کرده بود ..اون روز ساشا نزاشت برم خونمون و منو با خودش برد خونه ي خودش ..همون آپارتمانی که روز منو راهی بیمارستانکرد ..جلوي همین آپارتمان تصادف کردم و حتی ساشا به خودش زحمت نداد برگرده و منو ببره بیمارستان ..الان با لیوانی قهوه رو به روي پنجره ایستادم و دارم به رفت و آمد ماشیناي توي خیابون نگاه میکنم ..نا خودآگاه چشممدنبال قصمتی میگرده که تصادف کردم ..این تصادف نمیتونست غیر عمد باشه .چشمم رو قصمتی که افتاده بودم ثابت مونده بود و ذهنم پی ساشا بود ..تصمیمو گرفته بودم ..با سارا هم با کلی مکافاتحرف زدم و همه چی اوکی بود .هفته ي دیگه پرواز داشتم و این هفته رو فقط میخواستم به ساشا اختصاص بدم ..میخواستم تو ذهنم بمونه تا بتونم دور ازش دووم بیارم شاید دیگه برگشتی نباشه .ساشا هنوزم با من سر و خشک برخورد میکرد ..هنوزم منو مقصر میدونست و بهم اجازه ي حرف زدن نمیداد ..منم کوتاهاومده بودم ..تو این مدت ناز و اشوه هاي دخترونم بیشتر شده بود ..دلم میخواست نوازشم کنه .تو آغش امنش امنیتبگیرم و از ته دل زار بزنم ..تا حالا مقاومت کرده بود در برابر همه ي عشوه هام ولی امروز و نمیتوست ..دلم میخواست بعد از یه خاطره ي خوبولش کنم ..شاید اینطوري بهتر میفهمید که چیو از دست داده .. این وسط هم سخت دنبال علامت سوالایی بودم که تو ذهنم بود..این روزا گوشیه ي ساشا خیلی زنگ میخورد ..اونم گاهی با سکوت و گاهی با کلماتی رکیک جواب میداد . نمیدونستم کیه ولی هر کی بود دلم گواه بد میداد .. مطمئنبودم این وسط کسی هست که مخل آسایش ما میشه ..اما هر چی فکر میکردم چیزي به زهنم نمیرسید .با صداي چرخیدن کلید به خودم اومدم ..لبخندي پر عشوه نشست گوشه ي لبم ..ساشا من برندم اینو بدون ..با اینکهدوستت دارم ولی این عذاب و باید بکشی ..لیوان قهوه رو گگذاشتم کناري و با عشوه به سمت در حرکت کردم .چیزي برم نبود جز لباس آستین کوتاه و تقریبا نازكساشا .موهامو باز دورم ریخته بودم و مقداري آرایش کرده بودم ..با عشوه اي که تا حالا هر گز تو حرکاتم دیده نشده بود داشتم به سمت در میرفتم و ساشا بود که بین در خشکش زدهبود ..خیلی آروم و با ناز به سمت در حرکت کردم ..اون هنوزم داشت خیره خیره نگام میکرد ..بدنم لرزش خفیفی گرفته بود..نمیدونستم دلیل این لرزش چی میتونه باشه ..ولی هر چیزي بود فعلا نمیخواستم بهش فکر کنم ..رو به روش کمی مکث کردم ..تا حالا خیره به چشماش بودم ولی الان خیلی کوتاه نگاهمو گردوندم رو صورتش کمیرو لبهاش توقف کردم و دوباره نگام کشیده شد سمت چشماش .اونم داشت به لبهام نگاه میکرد ..کمی نگام کرد ولی زود به خودش اومد و خودشو جمع و جور کرد ..اخمی که نشسترو صورتش باعث لبخند محوي شد رو لباي منمن عاشق این مرد بودم .عاشق جذبه هاش ، عاشق اخم کردناش ..عاشق خشن بودنش .عاشق این اخلاقش بودم کهمیتونستخودشو نگه داره تا دلش نمیخواست خطایی ازش سر نمیزد ..اختیارش دست خودش بود این بود که لبخند رو ، رو لبامآورده بود....خیلی دوسش دارم ولی بازم نمیتونم ساده ازش بگذرم ..به خودش حرکت داد و با حرکتی عصبی درو بست ، قدمی برداشت و خواست خیلی عادي از کنارم رد شه ولی سریع بهسمتش حرکت کردم ..خودمو بهش نزدیکتر کردم ..به چشماش نگاه کردم .. عشق ، غم ، حسرت ، و خیلی حس هاي دیگه بود که باعث میشدکمی از خودم متنفر شم و حق رو به ساشا بدم ولی بازم اون حس لجبازیم مانع شد ..خیلی تلاش کردم تا اون برق خبیس بودن تو چشام دیده نشه ولی فکر کنم زیاد موفق نبودم چون با اخم و چشم غرهاي که ساشا بهم رفت نزدیک بود ازش جدا بشم و خودمو لو بدم ..خیره داشتم بهش نگاه میکردم و اونم زل زده بود بهم ..حرفی نداشتم بزنم ..چی میتونستم بگم ؟؟؟ توقع داشتم اون سرحرف و باز کنه .که همینطورم شد ..بعد از مدتی کیفشو همونجا رو زمین انداخت و بهم نزدیکتر شد ..ولی بازم از موضع خودم کوتاه نیومدم ..منم بهش نزدیکتر شدم ..اما دلم نمیخواست که حرکت بعدي از طرف من باشه ..درسته تهِ بیحیاییه ولی بازم دوست داشتم براي بوسیدن اون پیشقدم باشه ..انتظارم زیاد طول نکشید بعد از لحظاتی انگار همه ي حرفامو از نگام خوند ....با حس دستش لرز خفیفی تو بدنم نشست.الان بود که ترسی افتاده بود تو دلم ..قبل از اون به احتمالات بعد از این کار فکر نکرده بودم ..الان بود یه یه ترسی ، یهحسی بهم میگفت رز خودتو ازش دور نگه دار....اما از طرفی هم یه حسی بود که بهم میگفت نه اون شوهرته ..هیچ اشتباهی در کار نیست ...از طرفی دل خودم بود که محتاج نوازشاش بود ..محتاج بوسه زدن هاي زورکی و یهوییش ..محتاج زور گوییاي عاشقانش. مهتاج تعصب هاي بی دلیلش ..آروم و نوازشگونه دستشو کشید تا کمرم و دوباره تکرار ...سرشو خم کرد سمتم ..نفساش منو معذب میکرد ..یه حس خوبیبه همراه آرامش تو کل وجودم سرازیر بود ..با صداش حواسمو جمع کردم ..ساشا _ دختر ..چی میخواي؟؟ میدونی که این کار الان درست نیست ..چی تو سرته ..کمی سرشو کشید عقب ..از اون لحظه ها بع بعد هیچ حرکتی دست خودم نبود ..خودم دلم میخواست که تو آغوششبمونم ..اصلا دلم نمیخواست که ازش جدا بشم ..یکی از دستامو فرو کردم تو موهاي خوش حالتش و سرشو کشیدم عقب ..سرش درست رو به روي صورتم بود ..لب زدم_ من تو رو میخوام ساشا ، چرا نمیخواي حرف بزنم ..بزار حرف بزنم ..بزار دلیل بیارم ..پوزخندش تو اون لحظات مثل تیغی بود رو رگ ...ساشا _ جالبه ، چطور شد منو شناختی خانم ؟بعد خنده ي تمسخر آمیزش بود که اعصابمو خط خطی کرد ._ ساشا من....صداش مانع از ادامه ي حرفم شدساشا _ هیس نمیخوام چیزي بشنوم ..هیچی ..فقط ساکت باش همین ...هیسسسسواسه لحظه اي چشماشو بست ..قطره اشکی داشت میرفت تا بریزه رو صورتم در تلاش بودم تا مانع از سرازیر شدنشبشم ..در همون حال هم سر ساشا بود که لحظه به لحظه داشت نزدیک و نزدیک تر میشد .چشمام خود به خود بسته شد ..دلممیخواستچشمامو باز نگه دارم تا قیافشو موقع بوسیدنم به ذهنم بسپارم ..دوست داشتم این چند روز آخر بهترین روزام و پر ازخاطره باشه ..اما نمیتونستم ..هر کاري میکردم بازم قدرت باز کردن چشمام و نداشتم ..انگار یه چیزي مانع میشد ..دیگه چیزي نمونده بود که صداي زنگ موبایل ساشا باعث شد واسه لحظه اي خشکش بزنه ..بعد از چند ثانیه نفسشو با شدت فوت کرد بیرون و چشماشو باز کرد ..اون زمان چشماي من باز بود .یه کمی به صورتمنگاه کرد و در همون حال گوشیشو جواب داد ..ساشا _بله .............. _ساشا _ خفه شو ........... _ساشا _ از کجا باید حرفاتو باور کنم ..؟............... _ساشا _ لعنتی خفه شو ..ببندا اون دهنتو ..لعنتی لعنتیگوشیشو محکم کوبوند به دیوار و شروع کرد به فحش دادن ..منم با تعجب داشتم بهش نگاه میکردم ..انگار منو نمیدید..بعد از لحظاتی به خودم اومدم و سریع بغلش کردم .._ آروم باش ساشا ..عزیزم چی شده .آروم خواهش میکم ..ساشبا صداي بلند ساشا و پشت بندش پرت شدنم سمت دیوار حرفم بریده شد ..ساشا _ احمق هرزه ..چی پیش خودت فکر کردي ..اینکه این یک سال و بري پیه عیاشیت و الان بعد از این همه مدتخودتو بچسپونی به من ..؟ نمیخوام حتی ریختتو ببینم ..گمشو از جلوي چشام ..سر جام خشکم زده بود ..چی شد ؟؟؟؟ چه اتفاقی افتاد ؟؟ کی بود ؟؟ حتی بهم فرست نداد تا حرف بزنم ..حتی حاظر نشدصبر کنه تاحرفم کامل شه ..قطره اي از چشمم چکید .دیگه بسه تا کی میتونم تحمل کنم ..دیگه بسه ..از حدش گذرونده ..خودمو از دیوار جدا کردم و به سمت اتقاقی که تو این مدت توش بودم حرکت کردم .. 7...............الان حدود 5 روز از روزي که ساشا اون رفتارو کرد میگزره .دیگه نه من سعی در نزدیک شدن بهش کردم و نه اون حتیه نگاهم بهم تو ین مدت ننداختهفردا ساعت 10 صبح پرواز داشتم ولی قبل از پرواز دنبال یه سري مدارکی بودم تا براي ساشا جا بزارم ..از جمله صدايزبط شده ام با دکتر معالجم و خیلی چیزاي دیگه که تا این مدت به دست آوردم ..نگاهی به ساعت انداختم .که 12 شب رو نشون میداد عجیب خواب از سرم پریده بود .شاید به این خاطر بود که فردامیخواستم از عشقم جدا بشم ..از جام بلند شدم ..دلم میخواست قبل از رفتن حداقل یه بار ببینمش ..آروم لاي درو باز کردم و با پاهاي برهنه پاورچین پاورچین به سمت اتاق ساشا حرکت کردم .پشت در اتاقش که رسیدندستم رو به سمت دستگیره ي در حرکت دادم ولی دستم همونجا خشک شد ..تا الان بیدار بود ؟؟چرا نخوابیده بود ؟ صداي موزیکی که تو اتاق پخش بود لحظه لحظه توان پاهامو ازم میگرفت و منو به سمت زمینهدایت میکرد ..تو یادت رفته که ما دنبال آرامش بودیمچقدر آسون تو یادت رفت هر چی دنبالش بودیمتو چه جور آدمی هستی که نمیشناسمت هیچوقتاشکام شروع کردن به باریدن .حتی شب آخریو هم که اینجا تو یه خونه کنارش هستم یه چیزي هست که مانع رسیدنمبه اون بشه ..یه چیزي که سخت داره براي نابودیه این رابطه جلوگیري میکنه ..تو چه جوري قلبت این همه دل آدمو میشکستبیا بچینیم حرفو کنار همیه راه حل بگو به من که کنارتمیه توجیهی کن یه بهونهمن که میخواستم توضیح بدم .چرا بهم اجازه نداد ؟؟ چرا میخواد کاري کنه که زجر بکشم ..یعنی اینقدر سنگدله ..مننمیتونم تحمل کنم ..هرگز ..بگو با چشم گریون هرشب به یادتمواسه چی لج می کنی من که همه چیزم توییتوي دنیا بهترین حسی که فهمیدم توییواسه کی صفحه می چینی من که صاف و ساده اممن که دائم سعی ام اینه که بهت بها بدمموزیکی از رضا شیري بود که اینطوري اشک منو در آورده بود ..نمیتونستم ریسک کنم ..دلم نمیخواست این شب آخردوباره از سمت ساشا پس زده بشم ..بزار فردا خودش بفهمه که چی شده بود تو این یک سال اون که نخواست منتوضیحی بدم پس میرم و جوريدیگه اي براش همه چیو روشن میکنم ..ولی اون زمان دیگه بخششی در کار نیست ..اشکامو پاك کردم و از رو زمین بلند شدم .یه لحظه حس کردم که در تکون خورد ولی به روي خودم نیاوردم ..وقتی بلندشدم سریع به سمت اتاق خودم رفتم و واردش شدم ...لباساي مورد نیاز و وسایلی رو که لازم داشتم رو همه رو ریختم تو چمدون ..احتمالا فردا دیر بیدار میشدم و زیاد وقتنمیکردم ..بعد از جمع و جور کردن همه چیز به سمت لپ تاپ رفتم و بازش کردم ..این لپ تاپ ساشا بود که آورده بودم اینجا انگاراینقدر خودش درگیر بود که متوجه نبود لپ تاپ و فلش اینترنتش نشده بود ..سریع در لپ تا پ و باز کردم و بعد از وصل کردن اینترنت وارد ایمیلم شده بودم .. قرار بود یه سري عکس رو دکتريکه یک سال پیش بیمارش بیمارش بودم برام سِند کنه ..بعد از برداشتن یه سري عکس به همراه مقداري فایل صوتی که صداي خودم بود همه رو ریختم رو یه فلش مموري ودر لپتاپ و بستم ..لپ تاپ و گذاشتم کناري و خودم دراز کشیدم طولیی نکشید که به خواب رفتم ..با صداي زنگ ساعت از خواب بلند شدم ..نگاهی به ساعت انداختم که دقیق ن و ربع رو نشون میداد ..با عجله از روتخت بلند شدم و رفتم سمت حموم بعد از یه دوش سریع لباسامو پوشیدمو از تلفن خونه زنگ زدم به آژانس ..تا ماشین بیاد یه چیزي همونطور سرپایی خوردم .چمدون و وسایل مورد نیازمو آماده گذاشتم دم در دوباره به سمت اتاقمبرگشتم و لپ تاپ و به همراه فلش مموري و کاغذي که از قبل نوشته بودم و برداشتم همه رو گذاشتم تو پذیرایی ورفتم سمت وسایلم ..میدونستم امروز ساشا زود میاد خونه ..ساعتاي 1 یا دو .تا اون موقع من کلی از اینجا دور شدم ..اشکی که رو صورتمریخته بود و بادستام پاك کردم .. با صداي زنگ در از در خونه خارج شدم و در و پشت سرم بستم ...............ساشانمیدونم چرا یه نوع دلشوره بدي به دلم افتاده بود ..برعکس روزاي دیگه امروز اصلا آروم و قرار نداشتم ..پشت میزمنشسته بودم و بهپرونده هاي مریض ها نگاه میکردم ولی کل فکرم پی رزا بود ..به دلم بد افتاده بود تحمل بیشتر موندن تو بیمارستان و نداشتم ..نگاهی به ساعت گوشیم انداختم ساعت نزدیکاي 12 رونشون میداد .یع دفعه از رو صندلی بلند شدم و کتمو برداشتم ..کیف و گوشیمم برداشتم و به سمت رد حرکت کردم ..از اتاق که خارجشدم خانمصولتی سریع از رو صندلیش بلند شدصولتی _ کجا پسرم ؟خانم خوب و مهربونی بود ولی الان اصلا وقت نداشتم فقط میخواستم سریع برم خونه حس میکردم اتفاقی افتاده کهازش بیخبرم .._ دارم میرم خونه ..لطفا کاراي امروزم و کنسل کنید از جمله قرارا و غیره ..سري تکون داد و منم به سرعت از اون جا خارج شدم از راه روي بیمارستان سریع خارج شدم و به سمت ماشینم رفتم..نفهمیدم چطورخودمو به پارکینگ رسوندم فقط زمانی به خودم اومدم که مسیر 1 ساعته رو تو 15 مین رفته بودم ..جلوي آپارتمان زدم رو ترمز ..نمیدونم اینقدر عجله براي چی بود ولی هر چی بود حتی به طرز پارك کردن ماشین همتوجهی نکردم هرچی به در آپارتمانم نزدیک میشدم استرسم بیشتر میشد ..بعد از مدتی بلاخره رسیدم پشت در آپارتمان نفس عمیقی کشیدم و کلید و چرخوندم و وارد شدم ..انتظار داشتم مثل هر روز با بوي خوش غذا مواجه بشم ..تو این مدت با اینکه بهش محل نمیدادم و نگاش نمیکردم ولیاون همیشه ظهرها غذاش به راه بود ..اما امروز خونه همچین ساکت بود که انگار هیچ وقت کسی اینجا نبوده ..صدام و بلند کردم و صداش زدم_ رزاااااااا..رزاااااااااا... رزااااااا..وقتی جوابی نگرفتم کمی هل شدم ..سریع به سمت اتاقش رفتم ولی با باز کردن در اتاق با زانو خوردم زمین ...چی داشتم میدیدم ؟؟ اینجا چه خبر بود ؟؟؟پس رز کجاست ؟ نکنه ..نکنه با اون پسره فرار کرده ؟؟ خدایاابلند خدا رو صدا زدم از جام بلند شدم و تک به تک کل اتاقارو گشتم ولی دریغ از حتی یکی از عکساش نامرد همه چیوبا خودش برده بود..در اتاق من قفل بود و اونجا نمیتونست باشه .بعد از گشتن کل خونه با شونه هایی افتاده و نا امید به سمت پذیرایی رفتن محکم خودمو پرت کردم و مبلا و چشماموبستم سرمو تکیهدادم به پشت ..چند لحظه به همون حالت گذشت که گوشیم زنگ خورد از جیبم برش داشتم و صاف نشستم ..با دیدن شماره اي که روي گوشی افتاده بود صورتم به سرخی زد ...همون مزاحمی که این چند روزه خواب و خوراك و ازم گرفته ..چند بار زنگ خورد ولی جواب ندادم ..تو فکر بودم ..با اونحرفایی که میزدمنو به شک انداخته بود ..نکنه ...نکنه رز با اون ...نه ..با اربده اي که کشیدم خواستم گوشی رو پرت کنم که همون موقع برام اس ام اس اومد ..از خطی ناشناس ..سریع باز کردم ..- سلام میدونم که تا الان رسیدي خونه و اینو هم میدونم که اونقدر حواس پرت هستی که حتی حواست به اون لپتاپ ججلوي پات همنشده ..دنبالم نگرد چون پیدام نمیکنی فقط اون مدارك و با دقت و حوصله ببین ..دوست دارم رزا ..با فریاد بلندي که کشیدم گوشی و پرت کردم سمت دیوار از صداي برخورد گوشی با دیوار به خودم اومدم ..سریع هجومبردم سمت لپتاپی که رو به روم بود ولی ندیده بودمش ..ولی چشمم به کاغذ و فلش مموریه روي لپ تاپ افتاد همینطور یه پوشه ي مشکی رنگکاغذ رو برداشتم و بازش کردم ..رزاسلام ..الان که تو داري این کاغذ رو میخونی من خیلی ازت دورم ..دلم نمیخواست حتی همین کاغذ رو هم برات بنویسم..ولی باید میدونستی که من بیگناه هستم ..این کاغذ به همراه اون پرونده و اون فلش همش مدارکی هستند که میگنمن بیگناه هستم ..پس با دقت ببین ...نمیگم به امید دیدار چون دیدار دیگه اي وجود نداره پس خدا نگهدارت برايهمیشه ..رزا )با خشم و عصبانیت کاغذو تو مشتم مچاله کردم و پشت بندش از ته دلم داد کشیدم .._ اههاصلا برام مهم نبود که صدام الان تو کل ساختمون پخشه ، اصلا مهم نبود که الان اون بیرون چند نفر پشت در ایستادنو دارن براي دومین بار به من روانی میخندن ..آره دومین بار درست یک سال پیش وقتی که رز رفت و منو دیوونه کرد و الان براي بار دوم این کارو کرد ..منِ عاشق ،منه دیوونه ، براي دومین بار از کسی که میپرستمش ضربه خوردم ..پشت سر هم با حالت عصبی هی دستامو میکشیدم بین موهام و هر چند لحظه صدامو بلند میکردم ..شاید با خشم و فریادمیتونستم یه ذره از این اتفاق تلخ رو هضمش کنم ..از همون یک هفته پیش که مزاحمت هاي اون مرد ناشناس شروع شد باید میدونستم که این وسط یه چیزي مشکوکه..از عصبانیت زیاد یهو بلند شدم و میزو برگردوندم ..هر چی روي میز بود اعم از لپ تاپ و اون پوشه روي زمین افتاد ..با عصبانیت هر دو دستم فرو کردم بین موهام و چشمامو بستم .._ خدایا چرا داري با من اینکارو میکنی ؟ رزا ..رزا ..رزااااااامطمئنن چشمام قرمز شده بود ..برام سخت بود باور این بازي ..بازیی که براي دومین بار من قربانی و بازنده بودم ..با اعصابی داغون به سمت موبایلم رفتم تا حداقل سیمکارتشو بردارم ..اول باید میرفتم سراغ امیر بعد شهاب و شاهین ..مطمئنن اونا میدونستن رز کجاست .شاید هم با امیر باشه ..عصبی بودم ، روي رفتارم اصلا کنترل نداشتم ..هیچ چیز رو نمیدیدم . احساس میکردم غرورم بدجوري جریه دار شده ..به یه قدمیه گوشیم که رسیدم خم شدم تا برش دارم ولی چشمم قفل پوشه ي مشکی رنگی شد که روي زمین افتادهبود و مقداريبرگه از بینش خودنمایی میکرد ..از آرم روي برگه ها مشخص بود که مربوط به بیمارستانه ولی . میتونست مربوط به کی باشه ؟؟ رزا ؟ اون که مریضنبود ..از هجوم فکراي مختلفی که به سرم اومده بود کلافه شده بودم ..نمیتونستم تمرکز کنم ... حتی فکرشم نمیکردم که رزابزاره بره ..اگه میدونستم صد در صد در و قفل میکردم و حبسش میکردم ..دوباره چشام رو برگه ها قفل شد ...با تردید دستمو بهسمتش حرکت دادمو برشون داشتم ..با اون یکی دستمم سیمکارت و از بین تیکه هاي شکسته ي گوشی برداشتم و دوباره به سمت مبل حرکت کردم ..نشستمو پوشه رو بازکردم .هر چی بیشتر جلو میرفتم تعجبم بیشتر میشد ..این یعنی چی ؟؟؟................رزابا خونده شدن شماره ي پروازم به سمت سارا برگشتم .با لبخند به دوستی که الان بیشتر از هر موقع دیگه اي مدیونشبودم نگاه کردم .._ خب سارایی من دیگه برم حواست باشه نمیخوام کسی چیزي بفهمه .حتی خونوادم من خودم از اونجا باهاشون تماسمیگیرمسارا با نگرانی که کاملا از صورتش پیدا بود به حرف اومدسارا _ رزا میخواي نري اصلا ؟؟ میدونم سخته ولی خب بهتر نیست حرفاي ساشا رو هم بشنوي ؟ بهتر نیست ...دستمو گذاشتم رو لبش ..نه الان وقت فکر کردن به ساشا نبود ..و اینکه اگه بیشتر معطل میکردم امکان اینکه از پروازجا بمونم زیاد میشد_ سارا عزیزم من به همه ي اینا فکر کردم ..نه حداقل الان نه ..بزار یه مدت تو خودم باشم ..میدونم که سلاحم ومیخواي ولیلطفا بزار تو حال خودم باشم .سارا خنده ي تلخی کرد و سریع منو بغل کردسارا _ باشه عزیزم امیدوارم که به نتیجه ي خوبی برسی ..نمیدونم الان چی بگم چون براي خودمم هضم این همه اتفاقسخته .فقطمیتونم برات دعا کنم ..منو بیخبر نزارسفت به خودم چسپوندمش ..اشکاي منم راه خودشونو پیدا کرده بودن_ باشه .بهت زنگ میزنم ..کمی تو آغوش هم گریه کردیم و بعد از کلی دلتنگی و گریه دسته ي چمدونمو گرفتم و از سارا دور شدم ..تا لحظه يآخر که سوار هواپیما شدم هم سارا رو میدیدم که از پشت شیشه ها به من زل زده بود ..بیشتر از این موندن رو جایز ندونستم و با تکون دادن دستی وارد هوا پیما شدم ..بعد از جاي گرفتن تو حاي خودم و بستن کمربند، ام پی تري که از بین وسایل ساشا برداشته بودم و برداشتم .هندسفري رو تو گوشام جاي گذاري کردم و اجازه دادم اولین آهنگ شروع به خوندن کنه ..با صداي خواننده اشکاي منم راه خودشونو باز کردند ..ولی نمیدونستم که یکی داره با تعجب بهم نگاه میکنه .یه وقتایی پرم از حس تنهایی / همون وقتایی که یاد تو میفتمهمین الانم از این درد لبریزم / خدایا کاش این حرفو نمیگفتممن از چشماي تو این حسو فهمیدم / که بی من رفتنت دل کندن از من نیستعزیز من تورو تقدیر راهی کرد / تو رفتی دیگه روحی تو این تن نیستاي واي ..نگاه تو پر از ناگفته بودو من / هنوزم تو خودم هر روز میمیرمتو با بغضت به من انگار میگفتی / یه روز از زندگی حقمو میگیرمنگاه تو پر از ناگفته بودو من / هنوزم تو خودم هر روز میمیرمتو با بغضت به من انگار میگفتی / یه روز از زندگی حقمو میگیرمیه عمره قسمت از ما باج میگیره / که یک لحظه بزاره مال هم باشیمتا دستامون تو هم آروم میگیره / همون لحظه یهو ریشه میپاشیمکلام آخره تصویر چشماته / که تو خاطره ویرون من حک شدچرا این دل که جاي عشق بود امید / اسیر سرنوشتی نا مبارك شداي واي ..نگاه تو پر از ناگفته بودو من / هنوزم تو خودم هر روز میمیرمتو با بغضت به من انگار میگفتی / یه روز از زندگی حقمو میگیرمچشمامو گذاشتم رو هم ..شدید نیاز به یه کمی آرامش داشتم ..تا رسیدن به کیش بهتر بود کمی به خودم استراحت میدادم..نفهمیدم کی شد که چشمام گرم شد و با صداي گرم عمران طاهري به خواب رفتم ..با تکوناي دستی به خودم اومد و چشمامو باز کردم ..زنی که کنارم نشسته بود داشت حرف میزد و من چیزي نمیشنیدمسري تکون دادم تادیگه منو اینقدر تکون تکون نده
*ساشابا دیدن پرونده سرم داشت به دوران میوفتاد ..رزا کی تصادف کرده بود که این اتفاق براش افتاده بود ..اگه خودم رئیساون بیمارستان نبودم حتما به حعلی بودن این مدارك شک میکردم ..ولی ..با دقت بیشتري به پرونده نگاه کردم ..با دقت به تاریخ روي برگه اي که دستم بود خیره شدم ..خدایی من .....به شدت خودمو به پشت پرتاب کردم و سرمو تکیه دادم به پشت ساعد دستمو گذاشتم رو چشمام ..با دیدن تاریخ حا لو روزم خراب شده بود ..چطور تا حالا من این پرونده رو ندیده بودم ؟دوباره ذهنم شروع کرد به کناکش ..تاریخ درست همون روزي رو نشون میداد که من رز و تو خونه ول کردم و از خونه زدم بیرون .بعد از اون بحثی که داشتیمولی من رز وندیدم که بیاد دنبالم ..دستمو برداشتم و دوباره به عکس و توضیح مختصري که رو برگه بود خیره شدم ..تو اون توضیحات نوشته شده بود که به دلیل ضربه ي شدیدي که به قصمت لوب گیج گاهیه سرش وارد شده بود باعثفراموشیه ي رزشده بودبه طوري که تمام اتفاقاتی که طی یک سال گذشته براش افتاده بود رو کامل از یادش برده بود ..این یعنی دقیق تا قبل از زمانی که با هم آشنا شده بودیم ..محکم با دستم با چشمام فشار وارد کردم ..یعنی رز بهم خیانت نکرده بود ؟؟ میتونستم به این برگه ها اعتماد کنم ..درحالی که اینبرگه ها دلایل کافی نبودند ..ولی بازم یه کمی حس خوشحالی تو دلم بود .اینکه رز منو عمدا ول نکرده بود تا با کس دیگه اي بره ..ولی با یاد آوریهي امروز برگه ها تودستم مچاله شد ..باید میرفتم بیمارستان و اون دکتري که معالجش بود و میدیدم ..چطور من متوجه این موضوع نشده بودم ..چطور توبیمارستان من بستريبود و من نفهمیدم ..ذهنم یاري نمیکرد ..برگه ي مچاله شده تو دستمو پرت کردم سمتی که چشمم خودر به فلش و لپتاپ بهتر بود اونفلش رو هم میدیدم ..دست دراز کردم و هر دو رو برداشتم بعد از کمی انتظار ویندوز بالا اومد و فلش رو وصل کردم .همین که وصل شد فایلصوتی بالا اومد صداي موزیک به همراه صداي رز بلند شد .صداي لپ تاپ و بلند تر کردم و گوشامم تیز تر ..فایلی اونجا بود که روش کلیلک کردم با کلیک کردن رو فایل اولاکسایی از سر رز بود کهبه صورت اسلو موشن داشت پخش میشد ..هر چی بیشتر میدیدم و هر چی بیشتر میشنیدم کلافه تر و پشیمونتر میشدم ..چی تو گوشت خوندنکه ازم دل کنديتو دلت به حال و روز من داري میخنديآره ساشا این بود دلیل اون یک سالی که ازت دور بودم ..یادته روز آخري که با عصبانیت رفتی .اومدم دنبالت .اومدم تاتوضیح بدم تا نزارم بري ولی رفتی و حتی جسم زخمیه من ..منی که به خاطر تو به اون روز افتاده بودم و ندیدي ..حتیواي نستادي تا ببینی چه بلایی سرم اومده بود ..( یادم به همون روز افتاد .با سرعت پامو گذاشتم رو گاز هم زمان صداي ناهنجار ترمز ماشینی رو شنیدم ولی نگه نداشتمچون حتی فکرشم نمیکردم که اون صدا باعث بنی پرپر شدن گل زندگیه ي من باشه )آخه من که گناه نکردمکاره اشتباه نکردماینجوري از من دل بریديغیر خوبی و پاکیعشق و با وفاییبگو از دلم چی دیدي
دو تا پارت دیگه مونده که انشاالله فردا میذارم ((:
تو دلم تند تند شروع کردم به خوندن آیت الکرسی دور دوم بودم که یهو سگه رو دوتا پاي عقبش بلند شد .دهنم و بازکردم و یه جیغ بلند از ته دلم کشیدم سریع برگشتم به سمت در و با مشتام شروع کردم کوبیدن به در ..اون سگه هم دو تا دستاشو گذاشته بود رو شونه هام و داشت صورتمو لیس میزد ..چندشم شده بود بد رقم دیگه حالتتحوع بهم دست داده بود از طرفی هم بدجور ترسیده بودم ..جوري که تو اون وضعیت گریه میکردم و خودم خبر نداشتم..بعد از کلی جبغ و داد و کوبیدن به در بلاخره ساشا با سرعت در و باز کرد .. هنوز حرف چی شده از دهنش کامل خارجنشده بود که خودمو با سرعت پرت کردم تو بغلش و محکم چسپیدم بهش از ترس کل بدنم رو ویبره بود فقط با صدايلرزونی تونستم بگم ._ سا....س..ساش..ساشا ..اي.این. ..و ...از ...م....من ...دور...ک..کن ..بعد با دستم به اون سگه اشاره کردم .فکر کنم اولین باري بود که جلوي خودش با اسم صداش میکردم و این واسشتعجب بر انگیز ..این سادیسمی هم نه گذاشت نه برداشت زد زیر خنده ..نکرد تو این وضعیت آرومم کنه یا حداقل او سگهرو از من دور کنه ..من نمیدونم مگه این مسلمون نیست پس این سگ تو خونش چه غلطی میکنه ..؟؟؟زد کل وجودمو به نجاست کشید ..اههه ..وقتی دیدم نه تصمیم به انجام کاري رو نداره سریع خودمو ازش جدا کردم و رفتم پشتش پناه گرفتم ..اونم کم کم خندشوخورد و خم شد سمت سگه ..با دستش خیلی آروم سر سگه رو ناز میکرد ..ساشا _ آخه بچه این سگم ترس داره ؟؟ که اینطوري خودتو به خاطرش چسپوندي به من ؟یه خورده از ترسم کم شده بود اونم فقط و فقط به خاطر این بود که الان ساشا کنار سگ بود و تا بهش چیزي نمیگفتبهم حمله نمیکرد ._ این سگ چندشت رو ببر بیرون ..یه پوزخند نشست رو لباشساشا _ میخواي بگی حتی اینم یادت نمیاد ؟؟؟چی ؟؟ چیرو یادم نمیاد ..چی داره میگه این ..؟؟_ چی میگی تو ؟؟؟ چیو یادم نمیاد .؟؟با حرس برگشت سمتم ..ساشا _ گوش کن رز خانم ..خوب میدونم که خودتو زدي به خنگی ولی اینو بدون که با این کارات نمیتونی منو پشیمونکنی .._ چی داري میگی تو ؟ من اصلا متوجه منظورت نمیشم ..ساشا _ آره راست میگی .چی دارم میگم من ؟؟ همون بهتره که به کارم ادامه بدم ..با این حرفاش فکرمو مشغول کرد ..این چی داره میگه ؟؟ من غلط بکنم کسی به اسم ساشا آریامنش رو بشناسم ..به گورخودم و هفت جدم خندیدم من ..اونوقت ازم توقع داره این سگ مسخره اش رو بشناسم من خیلی غلط کردم اینو بشناسم..فعلا بیخیال حرفاش شدم .._ باشه هر کاري دوست داري انجام بده ولی اینو هم بدون که من اصلا به کسی اهمیت نمیدم و به قولا هر کاريعکس العملی دارهانگشت اشاره اش و گرفت سمتم ..ساشا _ این زبونت کار دستت میده دخترجون .._ نترس حواشو دارم ..حالا هم بهتره اینو از اینجا ببري میخوام برم یه چیزي کوفت کنم ..ساشا _ به من دستور نده_ همینه که هستبعد دست به سینه بهش زل زدم ..چی فکر کرده این که بهش التماس میکنم ؟؟ هههه کور خوندي عمرا ..با دوقمی که سریع به سمتم برداشت با ترس دستمو گرفتم جلوي صورتم ولی هر چی منتظر شدم دردي حس نکردم..آروم دستمو کنار بردم و چشام رو صورت پر از تمسخر ساشا قفل شد ..ساشا _ ههه بچه رو چه بترسونی چه بزنی یکیه ..بعد هم رفت بیرون ..سگه هم یه کمی بهم نگاه کرد .ولی با سوتی کهساشا کشید اونم پشت سرش رفت ..با بیرون رفتن هر دوشون یه نفس راحت کشیدم ..خداي من نزدیک بودا ... خوب شد سکته نکردم ..یهو یادم اومد کهسگه صورتم و لیس زده بود ..اه ..از چندش زیاد بدنم لرزید ..سریع با دو از اتاق خارج شدم و از پله ها رفتم بالا ..همینکه به اتاقم رسیدم دوباره خودمو پرت کردم تو حمومباید هر چه زودتر خودمو میشستم ..اهههسریع لباسامو در آوردم و رفتم زیر دوش ..اینقدر خودمو شستم که کل پوستم قرمز شده بود ...فکر کنم همه ي پوستموکندم رفت ..بازم احساس میکردم که صورتم کثیفه ..یه احساس خیلی بدي داشتم ولی از طرفی هم بیشتر از این شستن ، باعث ازبین رفتن کل پوستم میشد پس تصمیم گرفتم که بیخیال بشم ..بعد از کلی وسواس به خرج دادن و شستن بلاخره از حموم دل کندم و حولمو پیچیدم دورم ...یه حوله ي متوسط همپیچیدم دور موهام واومدم بیرون ...تصمیم گرفتم اول موهامو خشک کنم ..ولی دوباره یادم افتاد که نمیدونم سشوار کجاست ..اصلا سشوار داره یا نه !!!شروع کردم به گشتن کشوها ...کشوي اولی که خالی بود ..توقع دیگه اي هم نمیشد ازش داشت همین که تو حموم شامپو داشت هم جاي تعجب بود..خلاصه چهار تا کشو بود که همش هم خالی بود ..منو بگو گفتم الان اینا رو باز میکنم همه چی توش پیدا میشه ..چه توقع بیجایی اون که براي من تره هم خرد نمیکنه چه برسه به این چیزا ..یه آه کشیدم و رفتم سمت کوله اي کههمراهم بود ..وقتی که درشو باز کردم آه از نهادم بلند شد ..خدا الان چیکار کنم ؟؟؟؟؟فقط یه دست لباس تو خونه اي برداشته بودم که همون بود بقیش مانتو و شال و اینا بود که کلا میشد دو دست با اونیکه پوشیده بودم سه دست ...الان چی بپوشم ؟؟؟از لباساي حیاطی هم که چند جفت بیشتر نیاوردم ..باید به فکر خرید باشم ..یهو مخم جرقه زد آره همینه به بهونه يخرید میتونم از دستش فرار کنم ..ایولسریع اول لباساي حیاطی رو پوشیدم بعد یه جین یخی تنگ به همراه یه بلوز یقه گرد آستین بلند آبی تیره برداشتم کهروش با اکلیل کار شده بود ..خیلی خوشکل بود و بهم میومد ..موهامم بعد از شونه کردن با کش مهکم بالاي سرم بستم..تو آینه یه نگاهی به صورتم انداختم ..بشکنه اون دست گرزیت که زده صورت نازنینمو کبود کرده ..پسره ي وحشیآمازونی ..اگه من حال توي دیوونه رو نگرفتم ..!!قبل از اینکه از اتاق خارج بشم یه نگاهی به ساعت انداختم که 4 بعد از ظهر و نشون میداد ..همون موقع هم صدايشکمم بلند شد ..خب بایدم صداش در بیاد خیلی وقته که چیزي نخوردم ..ولی اول باید کاري میکردم تا ساشا رو رازي کنم که منو ببره واسه خرید یا بهم اجازه بده که خودم برم ..خدا کنه بزارهخودم برم ...با این فکر از اتاق خارج شدم و دوباره از اون پله اي کزایی رفتم پائینآخرین پله رو که رفتم پائین یهو خوردم به دیوار ..آخخ ...تا جایی که یادم بود اینجا دیواري نبود ..آروم سرمو بلندکردم که دیدم بله خوردم به خود جهنم ..همچین با غضب نگام میکرد انگار عمدا خودمو زدم بهش ..به خودم باشه صدسال سیاه نمیخوام ریختتو ببینم ..بعد غلط بکنم بیام تو شکمت ..چندشششهمینطور با عصبانیت داشت نگام میکرد منم دلم نمیواست جلوش کم بیارم واسه همین حق به جانب هر دو دستمو زدمبه کمرم .._ هی تو واسه چی عین جن هی سر راهم سبز میشی ؟اخماش بیشتر رفت تو هم ..ساشا _ چی داري میگی واسه خودت کور بودن تو که ربطی به من نداره داره ؟؟با حرص نگاش کردم پسره ي روانی الان چی بگم بهش ..زبونم که زبون نیست فرش قرمزه ..همینطور که نگاش میکردم صداش به گوشم رسید ..ساشا _ چیه کم آوردي ؟ خب حالا راتو بکش برو که کار دارم ..انگشت اشارمو گرفتم سمت خودم_ چی ؟ من ؟ کم آوردم عمرا ..ساشا _ کاملا پیداست_ بله ..میبینیم ..ساشا _ بسه دیگه خودتم نمیدونی داري چی میگی ..از سر راه من برو کنار کار دارم ..مگه من جلوتو گرفتم ..همین حرفو بلند گفتم .._ خب برو مگه من جلوتو گرفتم ..با تمسخر جوابمو دادساشا _ اگه اون هیکل قناصتو بکشی کنار نه ..چی با کی بود هیکل من قناصه ..؟خاستم حمله کنم سمتش ولی خب یهو یادم اومد که کارم گیره بهش ..پس یهو لحنموتعغییر دادم .._ میگم چیزه ...ساشا با بیحوصلگیساشا _ چیه ؟؟ اي بابا حرف بزن کار دارم .._ خب چیزه ..یعنی چیزه دیگه ..انگشت اشارشو گرفت سمتم ..ساشا _ ببین دختر جون من علاف تو یکی نیستم گرفتی حرفی داري بزن نداري هم هريچیشش بیتربیت ..نمیبینه یه خانم مهترم داره باهاش حرف میزنه این چه طرز برخورده ...اههه_ خب میگم من لباس واسه تو خونه ندارم ..اولش یه کمی جا خورد چون خیلی تند و پشت سر هم گفتم ولی بعدش یه پوزخند اعصاب خوردکن زد که اگه الان کلتیچیزي داشتما یه راست یه گلوله تو مخش حروم میکردم پسره ي چندش ..حیف که کارم بهت گیره وگرنه حتی لیاقت تفمم نداري ...ساشا _ ههه خب به من چه ؟؟_ میگم میشه بریم خرید ؟؟؟با تمسخر خندیدساشا _ تو چی پیش خودت فکر کردي دختر ؟؟ نکنه فکر کردي اومدي ماه عسل ؟؟ آره ؟؟ من واسه تو تره هم خردنمیکنم اونوقت توقع داري که واست لباس بخرم ..چی پیش خودت فکر کردي ؟؟ واقعا فکرکردي من اینجوریم ؟؟؟بعد با دستش یه دایره ي کوچیک کنار سرش کشید ..خب آره پس چی واقعا هم همونطوري هستی ..آقا به خودش شکداره ههه_ خب میگی من چیکار کنم ؟؟ من که نمیدونم تا کی میخواي اینجا بمونی ..هیچ لباسی هم ندارم که بپوشم .ساشا _ میخواستی همون موقع که تو فکر فرار بودي به این قسمتاشم فکر کنی ..از حرس لبمو داشتم میجویدم واقعا دیگه داشت اعصابمو داغون میکرد .._ ولی من لباس احتیاج دارم ..ساشا _ و منم پولی ندارم که براي تو خرج کنم ..نتونستم بیشتر از این تحمل کنم و شروع کردم به جیغ جیغ کردن .._ آخه مرد حسابی کی از تو پول خواست ؟ هان ؟؟؟ تو فقط منو ببر من خودم میخرم ..حیف که نه میدونم کجا هستیمو نه جایی رو بلدم وگرنه خودم میرفتم بدون هیچ سرخري ..تو هم لازم نیست اینطوري مردونگیتو بهم ثابت کنی چونواقعا بهت شک دارم که مرد باشی ..یهو یه قدم برداشت سمتم و سینه به سینه ام وایساد سرشو خم کرد کنار گوشم جوري که نفساش بهم میخورد ..با حرسو از لاي دندوناي چفت چشد غریدساشا _ جدا که قبول نداري مردم دیگه نه ؟؟؟راستش یه کوچولو ترسیده بودم ..واسه همین یه قدم به عقب برداشتم که پام خورد به پله و واسه این که نیوفتم سریعاز نرده گرفتم ..اونم اون یه قدمی که من رفته بودم عقب رو پر کرد و دوباره چسپیده بهم ایستاد .._ بگو ببینم دوست داري بهت ثابت کنم که مردم ؟؟هر دوتا دستمو گذاشتم رو سینش و حلش دادم به عقب ولی دریغ از یه میلی متر تکون خوردن .._ نه نمیخوام برو کناردوتا دستاشو گذاشت دو طرف بازوهام و منو کشید سمت خودش ..یکمی بیشتر سرشو نزدیک کرد ..ساشا _ میدونی بچه راههاي بهتري هم واسه فهمیدن اینکه تا چه حد مردم هست نیست ؟؟دیگه واقعا داشتم میترسیدم نکنه بلایی سرم بیاره ؟؟ خدایا خودمو به خودت میسپارم ..هزار تا صلوات نظر میکنم کهکاري بهم نداشته باشه .._ نمیخوام برو کنار ..داري چیکار میکنی ؟؟ساشا _ هیچی فقط میخوام مرد بودن رو بهت ثابت کنم همین .دقیقا همون حرفی از دهنم خارج شد که تو این جور مواقع از دهن خیلی از دخترا خارج میشه .._ ولم کن وگرنه جیغ میکشم ..یهو زد زیر خنده ..ساشا _ جیغ میکشی ؟؟ منو از چی میترسونی تو دختر جیغ ؟؟؟ هه خب جیغ بکش ببینم ..منم نه گذاشتم نه برداشتم این دهن مبارك و یه متر باز کردم و شروع کردم به جیغ زدن ..اونم نه گذاشت نه برداشت یهدستشو انداخت دور کمرم و منو بلند کرد گذاشت رو شونه اش و شروع کرد از پله ها بالا رفتم ..یا خدا غلط کردم ..خودت به دادم برسبا مشت ضربه میزدم به پشت کمرش ..و جیغ جیغ میکردم .._ ولم کن روانی ..با توام ..تو مریضی ..تو سادیسم داري ..تو مشکل داري ..دیوونه با توام ولم کن ..با دستش محکم زد به پشتم که آخم در اومد ..ساشا _ خفه شو دختره ي دیوونه تا بلایی بدتر از این سرت نیاوردم ..ولی آخه مگه گوش من این حرفا حالیش بود ..؟؟ اصلا به روي خودم نیاوردم که چی گفت و به تقلا کردنم ادامه دادم..هی میزدم به کمرش و جیغ جیغ میکردم پاهامو تکون میدادم ولی هیچ سودي نداشت ..انگار دعواي پشه با فیل ..داشت میرف سمت اتاق خودش به در که رسید با اون یکی دستش سریع درو باز کرد و رفت داخل درو بست و همونطوريقفلش کرد کلیدو گذاشت تو جیبش و به سمت تخت چرخید ..به تخت که رسید محکم منو پرت کرد رو تخت که آخمبلند شد .._ آخخخخکثافت کمرم درد گرفت ..من نمیدونم این به کی رفته که اینقدر وحشیه !! آخه نه پدر جون یه همچین اخلاقی داره نهنازي جون ..این وسط این به کی رفته ..تو دلم داشتم بهش فحش میدادم که یهو دیدم داره میاد سمتم رو تخت نیم خیز شدم و به کمک دستام هی خودمومیکشیدم عقب تر ..اونم اومد سمت تخت و رو زانوهاش نشست . یه کمی خم شد سمتم ..ساشا _ چیه کوچولو ترسیدي ؟؟نمیدونم قیافم نشون میداد یا نه . ولی واقعا ترسیده بودم اگه اون بلایی سرم میاورد من چیکار میکردم ..این که خودشمیگه نمیخوامت و از طرفی خودمم اصلا دلم نمیخواد زن این سادیسمی باشم .اگه بخواد اون کارو بکنه که بدبخت میشم...شاید اگه دست نخورده باشم بتونم یه شناسنامه جدید بگیرم ولی اگه این کاري کنه که اي خدا ..همینطور که آروم آروم عقب میرفتم حرفم میزدم_ میخواي چیکار کنی ؟ساشا _ یعنی میگی نفهمیدي ؟_ ن...نه نفهمیدم اون درو باز کنیه خنده ي عصبی کرد ..ساشا _ چیه ؟ خانم قول میدم بهت بد نگذره ..چقدر این پروو و بیشعوره ..با کینه نگاش کردم ..اونقدر برق نفرت تو چشام زیاد بود که واسه یه لحظه سر جاش ایستکرد ولی به زودي به خودش اومد و دوباره حرکشو از سر گرفت دیگه تقریبا وسطاي تخت بودم ..ساشا _ ههه چیه ؟ فهمیدم ازم متنفري .خب منم همین حسو دارم ولی باید یه کمی هم مزت کنم ..دلم نمیاد کههمینطوري سالم بدمت دست آقا امیرتون ...با این حرفش بی اختیار چنان کشیده ي به صورتش زدم که تو یه لحظه خودمم شکه شدم .با دهن باز داشتم به صورتشکه نود درجه برگشته بود نگاه میکردم ..دستام هنوزم زق زق میکرد و میسوخت صورت اونم کمی سرخ شده بود ..از ابروهاي تو همش و گره ي کوري که بین ابروهاش بود داشتم به این واقعیت میرسیدم که داره کنترلشو از دست میده..یه دفعه سریع سرشو برگردوند سمتم که از ترس یه متر پریدم عقب و سرم محکم به تاج تخت برخورد کرد آخم در اومد..صداي عصبی ساشا بلند شدساشا _ چه گوهی خوردي تو ؟؟؟ کی گفته که میتونی اون دست هرزتو رو من بلند کنی ؟؟؟ هان ؟؟؟با دادي که زد چشمامو بستم ..تو وضعیت خیلی بدي بودم ..هم ترسیده بودم و هم سعی داشتم نشون ندم که ترسیدمچون اینطوري آتو میدادم دستش و این اصلا به نفعم نبود ...ساشا _ نابود میکنم اون دستیو که بخواد رو من بلند شه ...تو کل عمرم هیچ خري نتونسته بود یه همچین غلطی کنهاونوقت تو یه الف بچه به من سیلی میزنی ..؟؟؟اونقدر بهم نزدیک شده بود که با هر دادي که میزد نفساش برخورد میکرد به صورتم ..قدرت تکلمم و از دست داده بودم ولی با اون حرفی که زد خود به خود یهو زدم زیر خنده ..بلند و از ته دل میخندیدم ..تعجب قشنگ از صورتش پیدا بود ولی سعی در پنهون کردنش داشت که موفق هم بود ..ساشا _ چیه چه مرگته ؟؟ دیوونه هم شدي به سلامتی ؟یه کمی آروم تر حرف میزد و این بهم جرعت داد که حرفایی و که میخوام به زبون بیارم ..با خنده شروع کردم به حرف زدن .._ ههه تو چی فکر کردي پسر ؟؟ کی گفته که تو آدمی اصلا ؟ باید برم گل بگیرم اون نظامیو که بهت مدرك دادنگرچه اصلا برام مهمم نیست که چه مدرکی داري ..آخه پسره ي دیوانه لابد لیاقتت همون خرا هستن که ازت دستورمیگیرن وگرنه که آدم بودن نمیومدن از توي بی همه چیز بترسن ..میدونی چیه دلم میس.....آخخیه ور صورتم سوخت ..نامرد سیلی زده بود بهم ..ساشا _ اینو زدم اول واسه اینکه رو بزرگتر از خودت دست بلند نکنی ..و دوم اینکه هر چرندي و به زبون نیاري تا عاقبتتاین بشه ..بفهم که باعث هر چیزي که سرت میاد خودتی وگرنه من حتی تو رو لایق به کتک زدن هم نمیبینم ...نه نه الان نباید بریزي لعنتی ..الان وقتش نیست ..با همین حرفا خودمو آروم کردم ..تا اشکم نریزه ..موفق شدم ..همینه..با نفرت چشمامو دوختم تو اون دوتا تیله ي عسلی که پیدا نبود سبز هست یا عسلی ..._ دیگه داري از حدت میگذرونی ..پسره ي روانی ..تو جات تو تیمارستانه نه اینجا ..چته ؟؟ چه مرگته ؟ واسه چی هیفرت و فرت دستت هرز میره ؟؟ چیه میخواي با زدن من مثلا حرستو خالی کنی ؟ آخه بدبخت تو اینقدر کودن و نفهمیکه نمیفهمی این قضیه به من هیچ ربطی نداره ..پرید بین حرفام و دست راستش برد پشت سرم و موهاي بلندمو گرفت و کشید ..اونقدر مهکم کشید و سرم به عقبکشیده شد و هر دو دستمو گذاشتم رو موهام تا ذره اي از دردش کمتر بشه ...ولی حتی یه آخ هم از دهنم در نیومد ..میدونستم که اینطوري بیشتر بهش بر میخورهحرصی صداش بلند شدساشا _ آره ..آررره من کودن و نفهمم ولی هر اتفاقی که افتاده به توي لعنتی ربط داره ..میدونی اینو ..اینو میدونی که سرتا سر وجود توي هرزه مایع ننگه تو این جامعه ...؟؟ نه خوب اگه میدونستی که الان اینجا نبودي .آخه لعنتی اگه تو خرابنبودي که یه همچین کاریو نمیکردي .میدونی که ..ادامه ي حرفشو خورد و سرمو با شدت پرت کرد عقب که دوباره برخورد کرد به تخت ..سرازیر شدن یه مایع گرم بینموهام که الان از کش در اومده بود رو حس کردم ..ساشا نشته بود و به من نگاه نمیکرد . هی مرتب دستشو مبرد لاي موهاش ..امیدوارم کچلی بگیري ...دلم ضعف میرفت چیزي نخورده بود خیلی وقت بود ..و این کتک خوردناي پی در پی هم دیگه داشت انرژیمو به کل ازممیگرفت ..دستمو بلند کردم و به سرم نزدیک کردم ..سعی کردم قصمتی رو که حس میکردم اون مایع گرم ازش سرازیره رو لمسکنم ..دستمو برداشتم و گرفتم جلوي صورتم ...خون بود ..خونی که از سرم میریخت با پوزخند به دستم نگاه میکردم ..یعنیواقعا اینه سرنوشت من ؟؟؟با حس سنگینیه نگاهی سرمو بلند کردم که براي اولین بار تعجب کردم ...نه درست میبینم ؟؟؟؟؟ساشا و نگرانی ؟؟؟ اصلا به هیچ وجح امکان نداره ...باورم نمیشه .؟؟ خداي من ..اینقدر نگرانی تو حرکات و صورتش واضح بود که حتی منی که سرم گیج میرفت و به زور چشامو باز نگه داشته بودم هممتوجه شدم ..صداي نگرانش باعث شد که چشام گردتر بشه ..ساشا _ رز خوبی ؟دهنم داشت براي زدن یه پوزخند کج میشد که به سختی جلوشو گرفتم و باعث شد که قیافم کج و کوله بشه ..ساشا _ رز خانمم خوبی تو ؟؟ منو ببین ..یه حرفی بزندیگه چشام از این بازتر نمیشد ..این چی داره میگه ؟؟ من دارم درست میشنوم ؟ یا نه توهم زدم ؟ تو اون حالت دستموبلند کردم و گذاشتم رو صورت ساشا که تو یه وجبیه صورتم بود و با نگرانی داشت بهم نگاه میکرد ..قصد من فقط وفقط این بود که بفهمم این واقعیته یا نه توهم زدم ..دستمو که رو صورتش گذاشتم یه برق خاصی از وجودم رد شد و باعث لرزش خفیفی تو بدنم شد ..با لمس ته ریشش زیردستم به این واقعیت رسیدم که نه خود خود نامردشه ..زیر لب نالیدم_ نه واقعیه ..اون بیچاره هم که گیج شده بود هر دو دستشو گذاشت رو بازوهام و تند تند تکونم داد ..ساشا _ رزا ...رززززااا ...پاشو ببینم ..با توام ..باید بریم بیمارستان ..اون حرف میزد و من چیزي نمیفهمیدم ..خوب خره منو ببر بیمارستان دیگه الان میوفتم میمیرم ..وایساده منو تکون میدهاینطوري که بدتر گیج شدم من ..اهههآخرش چشام بسته شد و چیزي نفهمیدم ...................با احساس خستگیه ي زیاد چشامو باز کردم ..همه جا سیاهیه مطلق بود هیچی پیدا نبود ..از طرفی هم خیلی گشنم بود.اونقدر که کل بدنم میلرزید ..من کجا بودم ..چشامو دوباره یه چند دقیقه اي رو هم گذاشتم تا بتونم درست ببینم اطرافمو و بفهمم که کجام ..یه 5 مین دیگه هم چشامو رو هم گذاشتم و دوباره باز کردم ، دو سه بارم پشت سر هم چشامو باز و بسته کردم و اینشد که کم کم چشام به تاریکی عادت کرد ..دقیق که نگاه کردم متوجه شدم تو اتاق ساشا هستم ..یه چیزایی از اتاقش پیدا بود ولی چون تاریک بود نمیدیدم درست..احساس کردم سرم یه خورده گیج میره اومدم دستمو بلند کنم که دیدم نمیتونم ..واسه لحظه اي ترسیدم که نکنه فلجشدم ولی یه کمی که حواسمو جمع کردم متوجه سنگینیه جسمی رو بدنم شدم ..ترسیدم، با ترس یه هیین کشیدم و خواستم بلند شم که فشار دستش بیشتر شد و منم چون ضعف داشتم حتی نتونستمتقلا کنم ..ساشا _ بگیر بخواب و اینقدر وول نخور بچه .._ نمیخوام ..به حرفم توجهی نکرد و ریلکس هنوزم خوابیده بود ...سرمو چرخوندم و به صورتش که طرف من بود نگاه کردم ..پیدا بودکه بیداره ولی چشاشو بسته ..دوباره یکمی تقلا کردم ..خیلی گشنم بود باید حتما یه چیزي میخوردم ..دوباره صداش بلند شدساشا _ حرف تو کلت نمیره ؟؟ بگیر بخواب دیگه .._ نمیخوام ..کار دارم ..دستتو بردار اصلا کی گفته که میتونی کنار من بخوابی ؟چشاشو باز کرد و زل زد تو صورتم ..نمیدونم من حس کردم یا واقعا اونطوري بود ، چون یه لحظه تو چشاش برق لذترو دیدم و این باعث ترس من میشد ..ساشا _ به نظرت لازمه کسی بگه که پیش زنت بخواب یا نه !!!؟؟؟صورتمو ازش گرفتم_ من زن تو نیستم هر وقت اونیو که دوست داشتی گرفتی اینطوري پیشش باش الانم منو ول کن ..ساشا _ تو به این چیزا کار نداشته باش من خودم بهتر میدونم دارم چیکار میکنم ..صدام تلخ شد_ منم این وسط آدمم اینو بفهم ..اینو بفهم که ازت بدم میاد ..اینو بفهم که دوست ندارم بهت نزدیک بشم .اینا رو بفهمنفهم ..الانم منو ول کن میخوام برم غذا بخورم ..وضعیتمون جوري بود که من به پشت خوابیده بودم و یه دستم رو تخت بود و اون یکیش رو شکمم ولی ساشا کنارمخوابیده بود اون رو شکم خوابیده بود و دستشو جوري روم گذاشته بود که شونه اش رو شونه ي سمت راستم و آرنجشرو شکمم بود دستشم رو بازوم یه حالت 7 مانند ..با خشونت منو بیشتر کشید..هیچ حسی نداشتمم ..هیچی ..فقط و فقط دلم میخواست ولم کنه ..دوباره شروع کردم به تقلا کردن که عصبی شد و بلندشد نشست ..یه نفس بلند کشیدم آخیش ولم کرد ..هوفففساشا _ چته چه مرگته ؟ حتی اگه رو به موتم باشی دست از این بچه بازیات بر نمیداري ؟این حرفارو تقریبا با صداي بلند گفت ..محلی بهش ندادم و سعی کردم از سر جام بلند شم ..با یه کمی تلاش تونستم..شکمم دیگه به سر و صدا افتاده بود ...پاهامو که گذاشتم رو زمین خنکی پارکت به پوسم سرایت کرد و بهم احساس خوبی داد که باعث شد واسه چند لحظهچشامو ببندم ..بعد از باز کردن چشام اومدم بلند شم که با صداش تو حالت نیم خیز متوقف شدم ..ساشا _ کجا داري میري ؟ههه این پسر دیوونست .._ چیه فکر میکنی با این وضعم میتونم فرار کنم نترس فقط گشنمه همین ..دستی به موهاش کشید و بلند شد ..همینطور که تخت و دور میزد با دستش به همون جایی که بودم اشاره کرد ..ساشا _ بگیر بخواب تا من برم یه چیزي برات سفارش بدم ..با تعجب نگاهی به ساعت انداختم که حدود 4:25 دقیقه رو نشون میداد ..نتونستم جلوي تعجبمو بگیرم .._ این موقع ؟ یعنی هنوزم هیچی نخریدي بزاري تو یخچال ؟عاقل اندر سفیهانه نگام کرد ..البته مثل همیشه با اخم ..ساشا _ مگه جنابعالی وقتیم برام گذاشتی ؟همچین میگه وقتیم گذاشتی انگار بخاطر من از کل کاراش زده ..خوبه من گیر اینم و به زور منو آورده اگه به میلم بوددیگه چی میگفت .._ تقصیر من ؟؟ به من چه اخه ؟؟؟ خوبه خودت منو آوردي ..در ضمن فکر نمیکنم الان جایی باز باشه ..با پوزخند نگام کرد و به سمت پریز برق رفت ، روشن شدن لامپ با صداي ساشا و گرد شدن چشاي من همزمان شدساشا _ تو بهتره به هیچی فکر نکنی ..بعد در اتاق و باز کرد و رفت بیرون ..ولی من هنوزم چشام گرد بود ..خداي من یه اتاق شیک و مدرن ..اتاق جوري بود که تقریبا حالت مستطلیل شکل داشت با ترکیبی از رنگاي قهوه اي و خاکستري ..کف اتاق کامل پارکتبود ..از در که وارد میشدي دقیقا کنار در سمت چپ یه کمد دیواري بزگ قرار داشت که درش از دو رنگ خاکستري و قهو هاي بودرو به روي کمد تختش بود ..یه تخت دو نفره ي شیک و زیبا ..ترکیبی از رنگ سفید و قهوه اي تیره که با رنگ در ستبود ..کنار تخت هم عسلی بود که گوشیشم اونجا گذاشته بود ..رو به روي تخت تی وي و پائینش هم ماهواره بود ..و سمت راسش میز کارش ..دیگه بیشتر از این نگاه نکردم ..این اتاق خیلی خیلی شیکتر از اتاقی بود که به من داده بود ..من این اتاقو میخوام ..چطورجرعت میکنه منو بزاره تو اون اتاق خودش بره اونجاتو دلم کلی بهش فحش دادم و دوباره به پشت دراز کشیدم رو تخت ..خیره شدم به سقف اتاق و به کل یادم رفت کهاین اتاق چرا اینجوریه و بقیه جور دیگه ..فکردم حول و حوش این میگشت که چطور از دست این بشر فرار کنم ..با تیر کشیدن سرم اخمام رفت تو هم ..اینقدر حواسمو پرت کرده بود که متوجه درد سرم نشده بودم .دستمو بلند کردم وگذاشتم رو قسمتی که درد میکرد اما با حس چیزي زیر دستم امروز براي چندمین بار چشام گرد شد ..نه سرم باند پیچی شده بود ..سریع از تخت بلند شدم که یه کوچولو سرم گیج رفت ..تخت و دور زدم و رفتم اون سمتاتاق رو به روي میز کنسول ایستادم و تو آینه به خودم نگاه کردم ...آره سرم باندپیچی شده بود اما چرا ؟به تخت نگاه کردم .با گفتن آهان مهر تعیدي زدم به اینکه یادم اومد ..ساشا سرمو زده بود به تخت ..از شدت خشم دستامو مشت کردم ..خداآخه چرا من باید گیر این روانی بیوفتم!!!تا کی میتونم تحملش کنم ..من رزا نعمتی کسی که همه نازشو میخریدن و همیشه محبوب همه بود الان با چه حالیجلوي یه پسر وایسادم که مسببشم خودشه..خدایا منم تا یه جایی تحمل دارم ..کاش بتونم همین روزا از دستش فرار کنم ..یعنی در خونه بازه ؟ اگه باشه همین روزااز اینجا فرار میکنم..با صداي عصبیه ساشا ترسیدم و دستمو گذاشتم رو قلبم..ساشا _ خب میگفتی دیگه چی ؟ فکر کردي همه چی به همین راحتیه ؟؟نه بازم بلند فکر کردم ..همیشه این بلند فکر کردنم باعث دردسر میشد که الانم استثناء نبود.._چی ؟ساشا _ فکر فرار و از اون مغز پوکت بیرون کن چون هیچ راهی واسه فرار وجود نداره..حرصم گرفته بود ولی سعی کردم خونسردیه خودمو حفظ کنم ..دستمو به نشونه ي برو بابا تکون دادم و عقب گرد کردمتا برم از اتاق بیرون..از کنارش که رد میشدم مچ دستمو گرفت که مجبور به ایست شدم ولی برنگشتم تا نگاش کنم..ساشا _ برو غذاتو بخور..یه کمی مکث کرد ..سکوتش داشت طولانی مشد و منم هم گرسنه بودم و هم دوست نداشتم دستم بیشتر از این تودستاي کثیفش باشه واسه همین با خونسردي سرمو چرخوندم و به نیم رخش نگاه کردم..اون به من نگاه نمیکرد و نگاش به تخت بود ..ولی من نیم رخشو میدیدم..ساشا _ ....بهتره وقتی تمو شدي برگردي تو همین اتاقیه پوزخند نشست رو لبم ..واقعا این پیش خودش چه فکري کرده ..سردردم کم کم داشت بیشتر میشد ..حوصله ي کلانداختن باهاشم نداشتم فقط دوست داشتم زودتر از شرش خلاص بشم همین..به گفتن یه باشه ي آروم بسنده کردم و از در خارج شدم..لحظه اي که داشتم از در خارج میشدم لبخند پیروزي و رو لباش دیدم ..محلی ندادم و از اتاق خارج شدم ..درو که پشتسرم بستم به زود باوریه ساشا خندیدم ..یه لبخند از ته دلزیر لب زمزمه کردم_چی پیش خودت فکر کردي پسر ؟ این که من میام اینجا و پیش تو میخوابم ؟ ههه کور خوندي ؟ حالا که الاف شديمیفهمی که یه منماست چقدر کره داره ( نمیدونم درست نوشتم یا نه )با لبخند از پله ها پائین رفتم و اول از همه مستقیم به سمت آشپزخونه رفتم . همین که وارد شدم بوي کباب اشتهاموبیشتر کرد ..با چشم دنبالش گشتم و رو میز پیداش کردم..یه ظرف کباب با تمام مخلفات ..نه بابا فکر میکردم خسیستر از این حرفا باشی ..ولی تعجبم از این بود که این موقع اینغذا رو از کجا آورده این..با صداي شکمم دست از فکر کردن برداشتم و نشستم پشت میز .ظرف غذا رو کشیدم سمت خودم و با لذت شروع کردمبه خوردن ..اینقدر گرسنه بودم که حتی چند بار غذا پرید تو گلوم بس که تند تند میخوردم..بعد اینکه حسابی سیر شدم بشقابو عقب هل دادم و زیر لب خدا رو شکري گفتم..کمی چشم چرخوندم که متوجه قرص و لیوانی دوغ شدم ..ههه اصلا این کارا بهش نمیاد ..به خاطر سر درد قرصو خوردمو دوغم پشت بندش دادم بالا..اولین بار بود که قرص و با دوغ میخوردم نمیدونستم درست هست یا نه چون معمولا با آب میخوردم ولی بیخیال شدم وترجیح دادم یه کمی ذهنمو آزاد کنم ..دیگه خوابم نمیومد پس بهترین راه این بود که برم و تلوزیون نگاه کنم ..به سمت حال حرکت کردم و کنترل و از رومبل برداشتم ولی با دیدن عشقم چشام برق زد..از خوشحالیه زیاد یه جیغ خفیف کشیدم و به سمتش حمله ور شدم کلا یادم رفته بود که سر درد دارم..خداي من پی اس تري ..عاشقشم من..با کلی خوشحالی به سمتش رفتم بعد از پیدا کردن سی دي مورد نظر نشستم رو به روي تی وي ..دسته تو دستم بود وبا هیجان منتظر شروع شدن..خیلی وقت بود بازي نکرده بودم آخه مال خودم خراب شده بود و تا حالا نخریده بودم..همین که بازي شروع شد و منم اومدم دکمه ي مورد نظر رو فشار بدم تا ماشین حرکت کنه صفحه ي تلوزیون سیاه شد..اهه آخه این چه وقت برق رفتنه ؟؟ ولی صبر کن ببینم اگه برق رفته پس چرا لامپ آشپزخونه روشنه ؟با شک برگشتم به پشت سرم که با قیافه ي پر از تمسخر ساشا رو به رو شدم..ساشا _ تو خجالت نمیکشی با این سنت نشستی داري بازي میکنی ؟چه بیشعوره این حقشه الان حالشو بگیرم ؟_نه چرا ؟ من تازه 18 سالمه .تو خودت خجالت نمیکشی که با این سنت بازي میکنی ؟فکش و محکم از رو حرص داشت میسابید رو هم.ساشا _ خیلی زبون درازي داري دختر_میدونمساشا _بلند شو برو بخواب . سریع_نمیرم مگه زوره ..دلم میخواد بازي کنم ..بده من اون کنترل وریلکس نگاه ي به کنترل انداخت و با شیطنت بهم نگاه کرد..ساشا _ من که بهت نمیدم ولی اگه میتونی بیا بگیرش..از حرص یه جیغ کشیدم و از جام بلند شدم ..من عمرا برم بخوابم..پاهامو مهکم میکوبیدم به زمین و به سمتش میرفتم رو به روش که ایستادم دستمو گرفتم سمتش_بده مندستشو گذاشت رو سرشساشا _ چیو ؟با حرص غریدم_اون بی صاحابو ( با اون یکی دست به کنترل بالاي سرش اشاره کردم )
دستشو برد بالاتر و با شیطنتی که برام عجیب بود گفتساشا _ بیا .اگه گرفتیش میزارم بريبا حرص بهش بیشتر نزدیک شدم و شروع کردم بی هدف بالا و پائین پریدن ..ولی لامصب خیلی قدش بلند بود منم کهچیزي پام نبود قدمتا سینش بود واسه همین دستم به کنترل نمیرسیدبا یکی از دستمام یقه ي بلوزشو گرفتم تا بهتر بتونم بپرم و اون یکی دستمم بلند کردم . شروع کردم به پریدن ولی اونهی دستش و بالا تر میبرد..ساشا _ نکن میوفتی فسقلبا این حرفش یهو سرم گیج رفت ، سریع نشستم رو زمین و دستمو گذاشتم رو سرم .یه فیلم از جلوي چشام رد شد ..ولیناواضحیه دختر و یه پسردختر _ بدش من میگمپسر با خنده _ اگه زرنگ باشی میگیریشدختر با حرص _ نمیخوام بدش من میگم..پسر با خنده _ نکن میوفتی فسقلیدختر با اخم _ فسقلی خودتی..سرمو با سرعت تکون دادم .خدایا اینا چیه ؟ کین اینا ؟ چرا هی باید توهم بزنم ؟ تصمیم گرفتم فعلا بهش فکر نکنم .یهکمی صبر کردم و سرمو بلند کردم.ساشا _ چیه چت شد ؟با حرص دستامو مشت کردم جوري که داشت ناخونام میرفت تو دستم..ریلکس داشت نگام میکرد ..حتی به خودش زحمت نداد بپرسه چیزي شده ؟ مشکلی داري ؟ هیچی..از سر جام بلند شدم و برگشتم سمت مبلا خودمو پرت کردم روشون و نشستم .اونم بی هیچ حرفی اومد و نشست رو مبلکناريیه مدت سکوت بود که با صداي ساشا شکسته شد..ساشا _ باشه بهت میدم اینو ولی شرط دارهبا اخم بهش نگاه کردم ..این بشر بیش از حد چندشه..فقط منتظر نگاش کردم که کلافه شد و به حرف اومدساشا _ ببین اگه مراعاتتو میکنم فقط واسه اینه که حالت خوب نیست وگرنه خیالات ورت نداره..برو بابا دیوانه.ساشا _ نمیخواي بدونی شرط چیه ؟با کنجکاوي نگاش کردم خوب هر چی بود که بهتر از این بود حوصلم سر بره.._چی ؟ساشا _ منم بازي میکنم ..یعنی با هم بازي میکنیم یه بازي شرطی ..هر کی برد میتونه خواستشو به طرف مقابل بگه..با این حرفش چشام برق زد ولی با حرف بعدیش نا امید شدمساشا _ البته به جز این که بزارم بري و چیزایی از این قبیل ..قبوله ؟نامرد ..اه ..با فکري که اومد تو ذهنم شاد شدم.._اهممساشا _ پس روشنش کن ..ااا دیگه چی ؟ چه پروو مگه خودت بی دست و پائیی ؟_ نمیخوام ..خودت شرط میزاري ..خودتم باید بري روشنش کنی ..چپ چپ نگام کرد منم ریلکس زل زدم به تلوزیون و اصلا به روي خودم نیاوردم که یه خري هم اینجا هست ..موقعی که داشت بلند میشد صداي آرومشو شنیدم ..درواقع صداش جوري بود که شنیده نمیشد ولی خب چون گوشايمنم یکمی زیادي فوضوله شنیدم ..ساشا _ حیف که الان مصدومی ..صبر کن دختره ي ....براق شدم سمتش ._ هی هی شنیدم چی گفتیا ..اولش یه کمی تعجب کرد ولی خیلی زود خونسردیه خودشو به دست آورد و با لحنی که حرصمو در میاورد گفتساشا _ خب منم گفتم که بشنوي_ یعنی چی ؟ساشا _ یعنی همین ..ترجیح دادم دیگه چیزي نگم بهش فعلا تا پشیمون نشده .اي خدا اگه ببرم ..راه فرارمم جور میشه ..بعد از چند دقیقه سی دي رو عوض کرد و یه سیدیه دیگه گذاشت ..اون یکی دسته رو هم برداشت و اومد نشست رومبلی که من بودم ..همچین چسپیده بهم نشست که صدام در اومد .._ هی برو کنارساشا _ ساکت باش شروع شد باختی با من نیست_ اه پسره ي چندش ..دسته رو برداشتم و خودمو کمی کشیدم اینطرفتر و شروع کردم به بازي .حس کردم که داره نگام میکنه به روي خودمنیاوردم ولی دوباره صداش که زیر لب حرف میزد رفت رو اعصابمساشا _ طرف با یکی یاره ، با بقیه هم آره ، اونوقت ادعاي پاکی هم داره ..ههههسرشو برگردوند و مشغول شد .اوو نه بابا شاعرم بودي و ما نمیدونستیم !! .داشتم بازي میکردم ولی فکرم بد جوريمشغول اون حرفش بود ..منظورش چی بود آخه ..چرا همه چی اینقدر قاطی شده ؟ چرا نمیتونم بعضی از حرفاشو درك کنم ؟ دلیل این همه تیکه اي که میندازه چیه ؟حواسم از بازي پرت شده بود که با صداي ساشا به خودم اومدم ..ساشا _ دختر میخواي ببازي ؟_برو کنار بزار باد بیادبا پوزخند نگام کرد ..ساشا _ خوشکل درخت نارگیل ..مثل اینکه جدي نگرفتی ؟ گفتم شرط_ اصلا من نمیخوام بازي کنم ..اونم خودتیساشا _ چی خودمم اونوقت ؟_ خوشکل درخت نارگیلاخماش باز شد و با شیطنت نگام کردساشا _ در خوشکل بودنم که شکی نیست درخت نارگیلم که کنارمهاز حرص دستام مشت کرده بودم و داشتم فشار میدادم .._ خیلی بیشعوري میدونستییهو اخماش رفت تو هم و دسته اي که دستش بود و پرت کرد رو زمینساشا _ ببین من هی هیچی بهت نمیگم تو پرو تر میشی ؟ خوبه بلایی سرت بیارم ؟ کاري نکن که از اینی که هستمبدتر بشماي خدا باز این جنی شد ..براي اینکه شانسی که داشتم و از دست ندم سریع سرمو کج کردم و چشامو مظلوم کردم..اینقدر مظلومشده بودم که گربه ي شرك نشده بود تا حالا ...روشو برگردوند و دستشو کشید تو موهاش ..ههه چیه جناب داري وا میدي ؟ خنده اي که داشت میومد بشینه رو لبام و به سختی جلوشو گرفتم که تبدیل به پوزخندشد ...ولی زود جمعش کردم تا نبینه ..من نباید این فرصت و از دست میدادم ..شاید این فرصتی میشد واسه فرارم ..کی میدونه.._ ساشا خب ببخشید ، از دهنم در رفت .عصبی برگشت سمتم و دو قدم به سمتم برداشت ..ترسیدم واسه همین یه کمی خودمو کشیدم عقبتر که پوزخند زد ..ساشا _ گوش کن فسقلی بهتره که نخواي با این کارات سر منو شیره بمالی ..تو بگی ف من تا فرحزاد رفتم پس بهترهاون قیافتو درستش کنی ..با ترس داشتم نگاش میکردم اي بابا این چش شد آخه ؟ من که هنوز حرفی نزدم ..چرا یهو وحشی میشه ..کم مونده بیادمنو بزنه ..نه که تا الان اصلا منو نزده ..._ م ..من که چیزي نگغتم ..هنوزساشا _ گفتم که تو اصلا لازم نیست حرف بزنی ..یه کمی به خودم مسلت شدم ، اگه الان نتونم خرش کنم پس چه بدردي میخورم ..!! من نمیدونم این از کجا میفهمهمن چی میخوام ؟ انگار علم غیب داره ..اوووفففساشا با یه قدم فاصله رو به روم ایستاده بود و منم رو مبل نشسته بودم ..با یه قیافه ي برزخی داشت نگام میکرد ..حالاانگار چی بهش گفتم ..ولی خودمونیما یه کوچولو که نه هااا خیلی از این قیافش ترسیده بودم ولی خوب واسه فرار بایدخودمو کنترل میکردم ..یه نفس عمیق کشیدم و به سختی یه لبخند هر چند کج و کوله رو لبام نشوندم ..اولش یه کمی تعجب کرد ولی دوباره اخماشو کشید تو هم و زل زد بهم ..ذره ذره رفتارامو گذاشته بود زیر ذره بین و اینیه کمی کارموسخت میکرد ..نگاش کن تو رو خدا اول میگه بیا بازي شرطی بعد میزنه دسته رو خرد میکنه ..واسه چی ؟ واسه این کهبهش گفتمبیشعور ..خب آخه احمق جان هستی که گفتم بهت این دیگه ناراحتی داره ..هه گرچه حقیقت تلخه ..با ناز از رو مبل بلند شدم و وایسادم جلوش ولی فاصله رو حفظ کرده بودم ..خب از راه مظلومیت که جواب نداد ببینیم ازاین روش چی ؟؟بازم خر نمیشه ؟؟_ ساشا !! تو رو خدا من اصلا لباس ندارم ..یه کمی چشاش قلمبه شده بود و اخماشم تو هم بود ..خیلی قیافه ي باحالی به خودش گرفته بود .حیف که کارم گیرهوگرنه اینقدر مسخرت میکردم تا بمیري چندش ..ساشا با تعجب _ منم گفتم که به من چه_ اي بابا دلت میاد ! خب من سرما میخورم ..لباس ندارم خب .یعنی میخواي لخت بگردم تو خونه ..چشاش برق زد ..اي کثافت ..من که میدونم چه مرگته .. ولی بیخیال شونه اي بالا انداخت ..ساشا _ میل خودته میتونی هم لخت بگردي واسه من فرقی نداره ..پشت بندش یه نیشخند زد ..اه چرا این خر نمیشه دیووانه شدم ..اووفففبا دست به دسته ي شکسته اي که رو زمین بود اشاره کردم .._ خب تقصیر خودته ..ببین اونم زدي شکوندي دیگه نمیتونیم بازي شرطی بزنیم ولی خب اگه هم بود من میبردم پسبه این نتیجه میرسیم که بریم خرید ..چپ چپ نگام کردساشا _ انگار یه مدت کتک نخوردي زبونت باز شده ..دیگه چی ؟؟با اکراه یقه ي بلوزشو تو مشتم گرفتم و یه کمی خودمو کشیدم سمتش ..اهه ببین آدمو وادار به چه کاراریی که نمیکنن.._ ساشا ! مگه تو شوهور من نیستی ؟ خب من که چیزي نخواستم ..حوصلم سر رفته ..تو خونه هم چیزي نداریم بیابریم دیگه ..تازه خودتم که باهامی ..یه کمی نرمتر شده بود ..خب بایدم بشه ..اون همه اشوه اي که من براش ریختم خر نشه دیگه چی بشه .لابد اسب !!ساشا _ باشه ولی حواست باشه دست از پا خطا کنی من میدونم و تو گرفتی ؟؟گرفتیه آخرشو محکم گفت ..اوفف باشه بابا ..خیلی ذوق کردم نه از اینکه قراره با ساشا برم بیرون نه اصلا ..از این ذوق کرده بودم که اگه بتونم امروز از دستش خلاصمیشم ..اي خدا کرمتو شکر ..فقط کمکم کن تا از دست این غول بیابونی خلاص بشم من ..نوکریه تموم بنده هاتو میکنمدست خودم نبود از ذوق زیاد پریدم سمتش و یه بوس گذاشم رو گونش ..تعجب کرده بود و با چشاي قلمبه داشت نگاممیکرد ..واي نه !!من چیکار کردم ..؟صورتم سرخ شده بود از خجالت ..من آدم خجالتی نبودم ..ولی خب روم هنوز با ساشا باز نشده بود و از طرفی ما عینکارد و پنیر میمونیم ..اون نمیخواد سر به تن من باشه و منم همینطور ..پس این حرکت اصلا درست و به جا نبود ..سریع پشتمو کردم بهش تا جیم بزنم .تا خواستم قدم اول و بردارم دستاش از دو طرف کمرمو گرفت ..واي بیچاره شدم ..منو کشید سمت خودش ..الان دیگه هیچ فاصله اي بینمون نبود ..اصلا از این موقعیت راضی نبودم ..از طرفی هم از کاریه دفعه ایش شکه بودم و حتی قادر به تکون دادن پلکمم نبودم ..نفساش که به گردنم برخورد کرد منو به خودم آورد سریع خودمو جمع کردم و شروع کردم به تقلا کردن ..ولی آخه مگهمیتونستم از دست این غول فرار کنم ..لباشو چسپوند به گوشمساشا _ دختر جدیدا خلی شیرین میزنی !! من تا یه جایی تحمل دارم ..حواستو جمع کن ..با قدرت بیشتري شروع کردم به تقلا ولی مگه ولم میکرد !!_ مم ..میگم بزار برم لباس بپوشم ..دیر میشه ها ..صداي پوزخندشو شنیدمساشا _ الان میزارم بري ولی شب ....دیگه ادامه نداد ..یه لرز خفیفی افتاد تو تنم ..من عمرا بزارم تو بلایی سرم بیاري مرتیکه..بالاخره با کلی تقلا از دستش راحت شدم و تند دوئیدم سمت پله ها صداشو شنیدم ولی نایستادمساشا _ به نفعته که لباس درست بپوشی ..وگرنه ....دیگه نفهمیدم چه زري زد سریع از پله ها بالا رفتم و خودمو پرت کردم تو اتاق .. در که بسته شد سر خوردم و نشستمپشتش ..
اي خدا دستمو گذاشتم رو سینم ..قلبم بود که داشت تند تند میزد ..بوم ..بوم ..بوم ...بوم ..ولی چرا ..شاید برا اینه که دوئیدم صد در صد ..بیخیال فکر کردن شدم و از پشت در بلند شدم ..باید سریع لباس بپوشم تا پشیموننشده ..از این بشر که هیچی بعید نیست .***ساشابعد از اینکه کلی وول خورد تا خودشو از حصار دستام آزاد کنه با سرعت به سمت پله ها دوئید ..نفهمیدم چرا این حرفو زدم چون اصلا وجودش برام اهمیتی نداشت ..بعد از اون خیانتی که بهم کرد بعد از اون همهمهري که به پاش ریختم و اونطوري جوابمو داد همه چی تعغییر کرد ساشاي تخص و مغرور و عصبی بیشتر از اون چیزيکه بود عصبی تر و تخس تر و مغرورتر شد ... دیگه خیلی چیزا بود که اصلا برام ارزش نداشتن و یکی از اونا زنها ودخترهاي بودن که همیشه اطرافم در حال خودنمایی بودن ولی نمیدونستن که نتیجه ي این همه خودنمایی که برايمن میکردن یه پوزخند پر از تمسخر بود همینو بس ...ولی از طرفی یه چیزي شاید یه حسی اون ته قلبم باعث غیرتیمیشد که خودمم میدونم شاید بیشتر از اون چیزي باشه که افراد دیگه دارن .ولی بازم بدون توجه به اون حس حرفمو باعصبانیت و صداي بلند گفتم .._ به نفعته که لباس درست بپوشی وگرنه عواقب بعدش بدتر از اون چیزي خواهد بود که فکرشو بکنی ..با پوزخند به رفتنش نگاه میکردم .این دختر و حتی بیشتر از خودم میشناختم ..دلیل همه ي رفتاراش واضح بود برام شایدحتی بیشتر از روز ..هر کاري هم میکردم بازم نمیتونستم اون پوزخند و نفرتی که شاید هنوزم ذره اي حس دوست داشتن باهاش قاطی شدهبود و از چشمام دور کنم ..و یقینا این میشد دلیل بعضی مواقع که با تعجب بهم زل میزد ..مثل اون موقعی که بی حواس باعث زخمی شدن سرش شدم و با دیدن خون روي دستش و قطره هایی که چیکه چیکهروي ملافه ي سفید تخت میریخت و باعث تعغییر رنگ ملافه میشد براي لحظه اي یادم رفت که من کی هستم و کجام..براي لحظه اي شاید خیانتش و یادم رفت ..براي لحظه اي شاید حس نفرتی که داشتم بهش جاي خودشو با حس دیگهاي عوض کرد ..عصبی دستی بین موهام کشیدم و به سمت اتاقم رفتم .بعد از رد کردن پله ها وارد اتاقم شدم با باز کردن در توقع داشتمکه الان اینجا ببینمش .
دوباره اون پوزخند همیشگی زینت بخش صورت خشک و جدیم شد ..ههه چه توقع بیجایی ..اون اگه من براش مهمبودم بهم خیانت نمیکرد ..اون اگه من براش مهم بودم سعی نمیکرد جوري وانمود کنه که نه منو میشناسه و نه لحظهاي از خاطراتمون و یادشه ..عصبی مشتی روانه ي دیوار کنارم کردم و زیر لب غریدم .._ لعنت بهت رزا ..لعنت بهت ..لعنت به تک تک ثانیه هایی رو که با تو ساختم ..لعنت به این زندگی ..لعنت به اون عشقیکه خالصانه به پات ریختم ..لعنت به کل وجودت رزا لعنت ..قسم میخورم که زندگیتو برات جهنم کنم ..آره دختر درستمیگی این خونه جهنم و صاحبشم از خود جهنم بدتره ..کاري میکنم که به جنون برسی ..هیچ کس حق نداره با غرور من..ساشا آریامنش بازي کنه ..همونطور که حسمو به بازي گرفتی من زندگیتو به بازي میگیرم ..بعد از زدن چند مشت پیاپی به همون دیوار و قرمز شدن پشت انگشتام به سمت کمد لباسام رفتم تا لباسی بپوشم ..با باز کردن کمد انواع لباسها جلوي صورتم نمایان شد ..کل لباسها رسمی بود ..شاید الان خیلی وقت بود که تیپ اسپرتنزدم ..ههه من همیشه رسمی میگشتم .تا حالا تو کل زندگیم یادم نیماد که کسی تیپ اسپرت منو دیده باشه ..ولی نهچرا رزا دیده ..دوباره یه پوزخند عصبی و کشیدن دستم بین موهام ..سرسري به لباسهام نگاه کردم در آخر تصمیم گرفتم که یه شلوار مردونه مشکی که کاملا کیپ تنم بود به همراه بهپیرهن مردونه ي سفید که خطهاي کمرنگ سورمه اي داشت و یه کراوات مشکی بردارم ..کفشمم که طبق معمولهمون کفشاي چرم و مردونه اي که همیشه به پا داشتم ..و اغلب به رنگ مشکی ..تصمیم داشتم کتی نپوشم ..تو این گرما کت دیوانگی محض بود ..البته براي منی که شدید گرمایی بودم ..ولی کلا با اینلباسا خو گرفته بودم اینطوري خشنتر از اون چیزي که بودم میشدم و از این .. غرق لذت ..بعد از پوشیدن لباسام و بستن کراوات به سمت کمدي که توش ساعت و کمربندا بود رفتم بعد از برداشتن کمربند وساعت رولکسی که بیشتر مواقع مارك مورد علاقم بود و پشت بندش سوئیچ از در اتاقم خارج شدم .هم زمان با من در اتاق رزا هم باز شد و دیدمش ...مثل همیشه تیپ ساده اي زده بود و چه تعجب بر انگیز که با هم ست شده بودیم ..دوباره پوزخند و نگاه خیره اي که بهش داشتم ...نمیگم از دیدنش مات شده بودم چون اینطور نبود ..من این دختر و تووضعیتایی دیده بودم که اینطوري دیدنش الان برام عادي بود ..با صداش که منو مخاطب قرار داده بود از خاطراتی که شاید خیلی هم دور نبود خارج شدمرزا _ بریم دیگه چرا وایسادي ..با بد خلقی جوابشو دادم
با ترس سرمو بلند کردم که دیدم بله آقا عین این وحشیا بلند شده اومده اینجا تا فوضولی کنه ..حیف .حیف که الانوضعیتم جفت و جور نیست وگرنه یه حالی ازت میگرفتم که تا عمر داري اسمم یادت نره بچه پرو .نگاش کن تو رو خداچطوري داره تو گوشیم سرك میکشه این؟؟!!! ..اهتوان وایسادن نداشتم پس همونطور نشسته کف دستمو گرفتم سمتش ..من تازه میخواستم به امیر بگم تا پیدام کنه ..آخهمن که نمیدونم این منو کدوم قبرستون دره اي آورده ..بعد این میاد عین این آمازونیا گوشیمو از دستم میکشه ؟؟تا حالا هیچی بهش نگفتم پیش خودش فکر کرده کیه ؟؟_ بده اونو به منبدون اینکه نگام کنه از لاي دندوناش غریدساشا _ بتمرگ سرجات تا بلایی سرت نیاوردم .._ گوشیمو ازم گرفتی فوضولیم میکنی بعد دستورم میدي ؟ساشا _ تو بیخود میکنی که وقتی ازدواج کردي با یه پسر مسیج بازي میکنی حقته الان دفنت کنم ؟؟کلمه ي آخرو با داد گفت که باعث شد کمی خودمو به عقب بکشم .بابا این دیگه کیه ؟؟ اصلا به آدمیزاد نرفته که..بلانسبت گاو میش عین اون میمونه ..انگار من پارچه قرمز هستم تا منو میبینه رم میکنه ..عجب گیري افتادما ..چهغلطی کردم که قبول کردم یه مدت باهاش سر کنم ...._ پیش خودت چی فکر کردي ؟ هان اینکه هر چیزي بگی من ساکت میشینم و هیچی بهت نمیگم ؟؟ اینکه هرکثافتکاري که خودت میکنی و به منم نصبت بدي و منم لام تا کام حرف نزنم ؟؟ آخه آدم عاقل جواب من که منفی بودنبود ؟؟ د حرف بزن چرا اینطوريداري نگام میکنی ؟؟ آره دیگه حرفی نداري چون این تو بودي که منو مجبور کردي والا من که خر نبودم بیام زن توبشم ..آخه کدوم آدم عاقلی میاد زن توي روانی بشه ؟؟ جواب بده دیگهتمام این حرفارو با داد میگفتم .به نفس نفس افتاده بودم پشت سر هم یه بند حرف زدم بایدم نفس کم بیارم ..اونم عصبیداشت بهم نگاه میکرد ..به درك بزار بزنه .بزار هر غلطی که دلش میخواد بکنه من که تا آخر عمرم اینجا نمیمونم ..بلاخرهفرار میکنم ..با کمال تعجب برعکس اون چیزي رو که فکر میکردم انجام داد هر لحظه منتظر این بودم که بیاد و منوبگیره زیر مشت و لگد ولی این کارو نکرد که باعث گرد شدن چشمام شد ..گوشیمو جلوم تکون داد تا دستم بلند کردم بگیرمش کشیدش عقب و همونطور گفتساشا _ راست میگی درسته پس تا جایی که توان داري جوابمو بده تا جواب هم بگیري خانم ..میدونی چیه الانیه تصمیم دیگه راجبت گرفتم .. اینم درسته که تو کثافتکاریاي من سهیم نیستی چون تو خود کثافتی ..دیگه نیازي ندارهکه با من سهیم باشی داره ؟؟ یه بار گفتم بازم میگیم لازم نیست بهم ثابت کنی که چقدر خرابی چون این ثابت شدهقبلا ..در اینکه جواب تو منفی بود شکی نیست ولی اینم بدون که من ..دقت کن من اگه حاظر شدم با توي خرابازدواج کنم دلیلاي خودمو داشتم اینو هم مطمئن باش که یه مدت دیگه عین یه زباله میندازمت دور ..یه نیشخند زد و برگشت که بره بیرون .واسه یه لحظه یه فیلم اومد جلوي چشمام این صحنه قبلا هم برام اتفاق افتادهبود انگار ،چون با اینطور برگشتن و رفتن ساشا واسه یه ثانیه حس کردم یه جایی این اتفاق افتاده .خیلی حرسم گرفتهبود ..چطور جرعت میکنه اینطوري به من هر چی لایقشه رو نصبت بده ؟؟ تا حالا تو عمرم آدمی به نامردیه این ندیدم..اگه در مورد من اینطوري فکر میکنه پس خواهرش چی ؟؟ در مورد اون چه فکرایی میکنه ؟؟_ هی با توام وایسا ..بهتره تو هم خوب گوش کنی ..باشه درست من خراب ولی اینو بدون که یکی خرابتر از منم هستتو این دنیا که لنگه نداره ..حالا هم بهتره که اون گوشیمو بهم بدي از این به بعد من دیگه شخصی به اسم ساشا آریامنشنمیشناسم ..با تمسخر برگشت سمتم نمیدونم متوجه ي تیکه اي که بهش انداختم شد یا نه .. چون اصلا به روي خودش نیاورد..دیگه نمیتونستم که جلوش ساکت بمونم ..داشت از حدش بیشتر زر میزد ..هر چیزي حدي داره ..منم آدمم تا یه جاییصبر و تحمل دارم و میتونم ساکت بشینم اگه قراره که اینطوري باهام برخورد کنه پس منم اون روي رزا رو نشونشمیدم ..ساشا _ اا اینو میخواي ( گوشی و تو هوا تکون داد ) باشه بگیرش پس ..دستش رفت بالا و محکم گوشی رو کوبید رو سنگ فرش آشپزخونه ..خیلی تلاش کردم که خودمو عین خودش خونسردنشون بدم و موفق هم شدم .نگاهی به گوشیه ي تیکه تیکه شده ي روي زمین انداختم ..تو دلم آتیش گرفته بود و بدجور میسوخت ولی از صورتمهیچی پیدا نبود ...مثل خودش با پوزخند نگاش کردم .تمام توانم و جمع کردم و از رو صندلی بلند شدم و به سمت خروجی آشپزخونه حرکتکردم..همونطورم کف دستام داشت با ملایمت رو هم فرود میومد ..خیلی آروم دست میزدم ..تعجب قشنگ از چشماش پیدا بودولی سعی در پنهون کردنش داشت ..البته موفق هم بود ..به کنارش که رسیدم دستام متوقف شد و سرمو چرخوندم سمتش ولی اون با پوزخند داشت به رو بهروش نگاه میکرد .._ ههه عالیه ..خیلی عالیه ..اینطوري دارم به سطح شعور و فرهنگت پی میبرم ...با دستم به خرده هاي گوشی عزیزم که پخش زمین بود اشاره کردم .._ اینارو هم جمع کن ..از آشپزخونه اومدم بیرون صداش از پشت سرم اومد ولی باعث نشد که وایسم حتی لیاقت اینو هم نداشت که بخاطرشنیدن صداش لحظه اي توقف کنم ..ساشا _ ههه بازیه ي جالبی رو شروع کردي ..بهتره حواست جمع باشه کوچولوپشت سرش بلند زد زیر خنده ...حتی لحظه اي هم واي نایستادم تا ببینم داره چیکار میکنه ..مستقیم به سمت اتاقی رفتمکه توش بودم ..دوباره از همون پله هاي مارپیچی بالا رفتم و خودمو به اتاق رسوندم ..درشو باز کردم و وارد اتاق شدم درکه پشت سرم بسته شد اشکاي من بودن که تند تند پشت سر هم سر میخوردن ..نمیخواستم جلوشونو بگیرم ..سر دردم بهتر شده بود و اون قرص ها تاثیر خودشونو گذاشته بودن ..ولی این دلم بود کهبدجور میسوخت ..علاقه اي به ساشا نداشتم از رفتاراي اونم کاملا پیدا بود که اونم مثل منه ولی دلیل این کاراش رواصلا متوجه نمیشدم ..چرا سعی داشت منو آزار بده ؟؟ چی گیرش میومد ..؟؟ آخه مگه من چیکارش کردم که اینطوري داره عذاب میده ؟؟ یعنیفقط به خاطر خواهرشه ؟؟ یا اون چک و صفته ها ؟؟ ولی این اصلا دلیل قانع کننده اي نیست ..اصلا نمیتونم خودموراضی کنم که اون فقط به خاطر این چیزا اینطوري رفتار میکنه ..از طرفی قیافش خیلی برام آشنا بود ولی هر کاريمیکردم چیزي یادم نمیومد ..به سمت تخت رفتم و خودمو پرت کردم روش ..باید ته و توهه این قضیه رو در بیارم اونوقته که ولش میکنم و میرم ..یادم به حرف پدر جون افتاد که شب خواستگاري لحظه ي آخر دم گوشم گفت ولی تا الان بهش فکر نکرده بودم ..پدر جون _ رزا دخترم اینو بدون که با این کارت لطف بزرگیو در حق ما میکنی ..از رفتاراي ساشا هم دلگیر نشو فقطسعی کن دلیل رفتاراشو بفهمی ..اینا رو خیلی آروم کنار گوشم گفت و رفت ..درسته یه مشکلی این وسط هست ..ساشا با یه نوع نفرتی به من نگاه میکنهجوري که انگار خیلی وقته منو میشناسه و کینه داره ازم ولی آخه چطور ؟؟ اگه منو میشناسه پس من چطور نمیشناسم..چه چیز مجهولی این وسط هست که باعث گیر افتادن همه ي ما شده ..چی تو رو به این روز انداخته ساشا ؟؟ چی؟؟؟تو همین افکار بودم که کم کم به خواب رفتم ........................152 ، کلی شبکه عوض کردم و ، 5 ، کنترل ماهواره رو دستم گرفتم و شروع کردم به بالا و پائین کردن شبکه ها .. 1هیچی باب میلم پیداد نکردم ..نگاهی به ساعت دیواري انداختم که ساعت 9 شب رو نشون میداد ..یه آه کشیدم و زیر لبغر زدم_ پس کجا موندي ؟ نمیگی دلم برات تنگ شده ..؟؟ اهاز رو مبل بلند شدم و به سمت پرده هاي پنجره ي سراسري رفتم نگاهی به بیرون انداختم از اون بالا دیدن این منظرهحس خیلی خوبی رو بهم میداد فقط نمیدونم که چطور سر از اینجا در آوردم ..دستم به سمت پرده رفت و کشیدمشفضاي خونه کاملا تاریک شد ، فقط نور کمی که از تلوزیون میومد باعث روشنایی ناچیزي میشددر حدي که زمین نخورم ..به سمت تلوزیون رفتم و یک شبکه زدم بالاتر و کنترل و گذاشتم ..تلوزیون آهنگ فارسیگذاشته بود ..نمیدونم چه حسی بود ولی یه چیزي بود که بهم نهیب میزد رزا خیلی وقته که آهنگ فارسی گوش نداديدلمم با اون حس هم صدا شد ..آره درسته خیلی وقته که آهنگ گوش ندادي ..پس بلند شو باهاش برقصولی این آهنگ جفت من رو میتلبید کسی که الان منتظرش بودم تا بیاد ..اما کی؟؟ اون شخص خاص کی بود که مناینطوري بیصبرانه منتظرش بودم ؟؟دوباره کنترل رو برداشتم و صداي موزیک رو بلندتر کردم ..دلم نمیخواست لحظه اي از این آهنگ رو از دست بدم ..پسبا پرت کردن کنترل به روي مبل به سمت قصمتی رفتم که دلم بهم نهیب میزد ..رز اینجا جایگاه تو و عشقته پس برقص..میون صد هزار تا حرف تو میلیون ها گل آوازهتمومش گشتمو گشتم نبود در حد و اندازهبی اختیار شروع کردم به زمزمه کردن این آهنگ دست خودم نبود هیچی، بی دلیل این آهنگ رو براي غریبه اي میخوندمکه از هر غریبه اي برام آشناتره ...نبود حرفی بتونم باش بگم حسی رو که میخوامبجز یک واژه ساده که پر کرده همه دنیامدستی دورم حلقه شد و منو به سمت خودش کشید ..نفسم از بوي عطر تلخ و مردونش پر شد .اونقدر غرق آهنگ بودمکه متوجه اومدن عزیزترین فرد زندگیم نشدم .این همون غریبه اي بود که بی اختیار مشتاق دیدنش بودم ..عشقی کهنمیدونم کی و کجا دچارش شدم ..صداي بم و مردونش باعث شد که دستام بالا بره و دور گردنش قفل بشه ..دیگه من ساکت بودم اون بود که همراهیم میکرد و با صداش کل وجودمو به آرامش میرسوند ..عاشقتمعاشقتممثه عطر دعا مثه رنگ خدامثه من که نفس به نفس با توام همه جابراي گفتن حسم هنوز یک واژه کم دارمکه تو شعرام به جاي اون همیشه نقطه میزارممنی که با همین احساس یه عمره زندگی کردمنه میتونم نه میدونم که به چشمات بفهمونمعاشقتمعاشقتممثه عطر دعا مثه رنگ خدامثه من که نفس به نفس با توام همه جابا بوسه اي که به سرم زد چشمام بسته شد ..حس شیرین امنیت بود که به کل وجودم سرازیر شد و من با اینکه اینغریبه رو میپرستیدم اما بازم ترسی وجود داشت ترس از اینکه این شخص کیه ؟؟ کیه که منو به این درجه از جنونرسونده ..دستامو آزاد کردم و به سمتش برگشتم چشمام قفل شد تو چشاش و سر اون بود که هر لحظه نزدیکتر و نزدیکتر میشد..و بوي عطريکه برام آشناتر از هر چیزي بود ..با صداي زنگ ساعت از خواب پریدم ...از هیجان زیاد به نفس نفس افتاده بودم ..این چه رویایی بود ؟؟ من خواب بودم؟؟ یا نه نکنه بیدار بودم ..خیلی به واقعیت نزدیک بود ..گیج به ساعتی نگاه کردم که داشت خودشو خفه میکرد اما ذهن من اونقدر درگیر اون خواب و اون مرد بود که حتی مغذمقادر به فکر کردن به این نبود که زنگ ساعتو قطع کنم .گیج و منگ به ساعت نگاه میکردم و تو فکر اون حس شیرینی بودم که شیرینیش حتی از هر شرینیی شیرینتر بود ..یهحس خاص ..کی بود اون مرد ..به خودم که اومدم با دست محکم کوبیدم رو ساعت تا خفه شه ..دوباره به پشت افتادم رو تخت و چشامو بستم تا شایدبتونم ادامه ي خوابمو ببینم ..ولی دریغ از یه ذره رویاي تو خالی ..صفحه ي پشت چشمام سیاه سیاه بود ..با حرص زیر لب غر زدم_ اه ساعته بیشعور ببین چطور مزاحم مردم میشه ..اه اگه تو زنگ نمیزدي که من میدیم چی پش میاد الان یه فیضیمبرده بودم ..اه ببند دختره ي بیحیا ..فیضی میبردم دیگه چه صیغه اییه ؟ تو یکی خفه لطفا وجدان جان که اصلا حوصلتو ندارم ..باشه چون تو گفتی و الان ذهن منم کنجکاوه ..آفرین باهوش شدیا ..بودم تو چشم نداشتی ببینی ..اه خفه دیگه ..با خودم درگیر بودم که با سر و صداي خفیفی که از بیرون میومد کنجکاو شدم ..صدا از حیات بود ..از رو تخت بلند شدمو به سمت پنجره رفتم ..صدا از حیات بود از رو تخت بلند شدم و به سمت پنجره رفتم ..با دست پرده رو کنار کشیدم تا ببینم منبع این صداکجاست ..با کنار زدن پرده چشمم به یه سگ افتاد با اینکه ازش دور بودم و با وجود این دیوار و پنجره نمیتونست بلایی سرم بیارهولی از بس گنده و وحشتناك بود که یه قدم به عقب برداشتم ..یه سگ گنده ي سفید با خالاي سیاه یه دهن گنده و صدایی که کاملا رو اعصابم اسکی میرفت ..من اصلا از سگخوشم نمیاد ..اونوقت یه اژدهاش و اینجا میبینم !! با وجود این سگ عمرا بتونم از دست ساشا فرار کنم ..خیره داشتم به سگ نگاه میکردم که با صداي سوت یه نفر سرمو کمی خم کردم تا بتونم ببینم کی بود ..با کمال تعجبساشا رو دیدم که تو حیات وایساده بود و یه توپ کوچیک هم دستش بود که یه بند بهش وصل بود ..تو خونه هم حتی خوشتیپ میگرده یه شلوار اسپرت خاکستري با یه بلوز تنگ مشکی پوشیده بود و موهاشم پریشونریخته بود رو پیشونیش ..جذاب بود ولی براي من هیچ اهمیتی نداشت ..من به فکر فرار از این جهنم هستم اونوقت دارمبه صاحب همین جهنم که از خود جهنمم بدتره میگم جذاب ؟؟ امیدوارم که با دستاي خودم دفنش کنم ..جذابیتش اصلابرام مهم نیست ..منی که به خونش تشنه هستم همون بهتر که ریختشو نبینم ..از چیزاي که دیده بودم مشخص بود که قصد داره با سگ بازي کنه ..آره دیگه چرا نکنه وقتی اخلاقش به همون سگشرفته ..پرده رو انداختم و به سمت کوله ام که دیشب همراهم بود رفتم ..اول از همه باید میرفتم حمام به یه دوش احتیاج داشتم...باید فکرمو خالی میکردم تا بتونم درست فکر کنم ..درست فکر کنم که چطور میتونم از دست این جونور راحت شم ..بعد از برداشتن حوله ام به سمت تنها دري که تو اتاق بود رفتم .به جز در خروجی یه در دیگه هم تو اتاق بود که صد درصد مربوط به حمام و توالت میشد ..بعد از باز کردن در متوجه شدم که درست حدس زدم ...با دیدن وان سفیدي که روبه روم بود نفس راحتی کشیدم ..قبل از اینکه مشغول در آوردن لباسام بشم شیر آب گرم و باز کردم تا وان پر بشه ..بعد شروع کردم که کندن لباسام ..ازبس فکرم مشغول بود در آوردن همه ي لباسام حدود 10 دقیقه اي طول کشید ..به سمت قسمتی که مربوط به شامپو واینا میشد رفتم ..یه نگاهی به انواع و اقسام شامپوها و غیره انداختم ولی در آخر به این نتیجه رسیدم که بهتره بزارم آبخالص به پوستم برسه ..پس به سمت وان رفتم و توش دراز کشیدم .چشمامو بستم و سعی کردم هر چی فکر منفی هست رو از ذهنم بیرون کنم..با تلاش فراوان موفق شدم تا اینکارو انجام بدم ..ولی از بس آب به تنم آرامش داده بود که با اینکه تازه از خواب بیدارشده بودم دوباره چشام بسته شد .و به خواب رفتم ..................ساشابعد از اینکه از کنارم رد شد رفت بیرون از عمد جوري که صدامو بشنوه با تمسخر گفتم_ ههه بازیه ي جالبی رو شروع کردي ..بهتره حواست جمع باشه کوچولوولی بر خلاف انتظارم اصلا بهم توجه نکرد ..حرسم در اومده بود .. از طرفی هم از کاري که باهاش کردم خیلی پشیمونبودم ...بشکنه این دستم که روش بلند شد ..ولی تقصیر خودشم بود ..سعی کردم با این افکار خودمو از کاري که کردم تبرئه کنم ..ولی خودمم خوب میدونستم که اینا فقط حرفه ..ته دلم هنوزم ازش متنفر بودم ..با کاري که اون با من کرد حتی بیشتر از ایناش هم حقشه ..پس چرا باید عذاب وجدانبگیرم ..هر کسی که بخواد ساشا رو دور بزنه حتی بدتر از اینا هم حقشه ..به سمت پذیرایی رفتم و خودمو پرت کردم رو مبل با اعصابی داغون کنترل تی وي رو برداشتم و شروع کردم به بالا وپائین کردن شبکه ها .ولی اصلا هیچی نمیفهمیدم ..ذهنم درگیر بود ..درگیر این که چرا ؟؟ چرا با من اینکارو کرد ؟ چراالان جوري باهام برخورد میکنه که انگار من یه غریبه هستم ؟ که چی بشه ؟ نکنه اینم یه بازیه ي جدیده ..یه پوزخند دیگه ..برنده ي این بازي کسی نیست جز ساشا آریامنش ..هیچ احدي نمیتونه از تنبیهی که من براش در نظر گرفتم نجاتش بدهحتی اون عشق مزخرفش ..................رزابا احساس سرما از خواب پریدم ..به اطرافم نگاهی انداختم ..متوجه شدم که خیلی وقته تو حمومم و تو آب ..از وان بیروناومدم که آخم بلند شد ..گردنم درد گرفته بود و اینم عاقبت خوابیدن تو وان بود پس حق هیچ نوع اعتراضی رو ندارم ..بعد از خالی کردن وان به قسمت دوش رفتم و سریع دوش گرفتم ..از دیدن دستا و پاهام که چروك شده بودن چندشمشد ..اه ..حولمو برداشتم و خودمو خشک کردم ..تصمیمم و گرفته بودم .یه مدت اینجا میموندم ولی به محض اینکه موقعیتمناسب شد فرار میکنم ..ولی اول باید بدونم که کجام و منو کجا آورده ..حوله رو دورم پیچیدم و از حمام خارج شدم ..حوصله ي سشوار کشیدن نداشتم و از طرفی اصلا نمیدونستم که کجاستبه خاطر همین به همون شونه کردن بسنده کردم ..بعد از پوشیدن لباسام که شامل یه سلوار ورزشی و یه بلوز یقه اسکیآستین بلند میشد به خودمم نگاهی انداختمناخواسته دست گذاشته بودم رو مشکی ..تمام لباسام مشکی بود ..ولی اعتراضی نداشتم ..براي من که فرقی نمیکرد چطوربگردم ..پس اینطور بهتر بود ..تا وقتی که اون تو خونه باشه به هیچ وج حاضر نیستم به خودم برسم ..دستمو گذاشتم رو قسمتی که زده بود ..اگه منم ورزش کار نبودم صد در صد الان فکم شکسته بود ..اما نمیدونم چراوقتی به چشاش نگاه میکنم از سرما و نفرتی که داره تمام انرژیمو ازم میگیره ..صورتم کبود شده بود ولی اصلا اصراري به پوشوندنش نداشتم بزار ببینه که دستش تا چه حد هرز رفته ..چشام از شدتتنفر برق میزد ...و من عاشق این نفرتی بودم که کم کم داشت تو وجودم سرازیر میشد ..رفتاراي این پسر بد جوري باعثتعغییر شخصیت من میشد ..جوري که حتی خودمم بعضی مواقع تعجب میکردم .یه پوزخند عین پوزخند خودش اومد روصورتم ..ههه بیخیال شونه اي بالا انداختم و رفتم سمت در از اتاق خارج شدم و اول از همه مستقیم به سمت آشپزخونهرفتم تا چیزي بخورم ولی با صداي ضعیفی که از یکی از اتاقاي طبقه ي پائین میومد کنجکاو یم بهم غلبه کرد و منو بهاون سمت کشید ..که اي کاش نمیرفتم ..رفتم پشت یه در تقریبا بزرگ براي اینکه واضح تر بشنوم چی میگه گوشمو چسپوندم به در صداي ساشا بود که انگارداشت با یه نفر حرف میزد ...از سکوتی که بین مکالماتش بود معلوم بود که داره با گوشی حرف میزنه ..ولی از حرفاش هیچی سر در نمیاوردم تلگرافیحرف میزد ..گوشمو بیشتر چسپوندم به در تا بهتر بشنوم ..ساشا _ باشه ...نه .نه ............_ساشا _ پس کارو میسپارم به شماها .............. _ساشا _ نه .......... _ساشا _ تا حالا به فکرش نبودم ولی از الان مهمه ........... _ساشا _ همین که گفتم میخوام بدونم که ر......با حس اینکه یه چیزي داره کنار کمرم نفس میکشه حواسم از در پرت شد و سرمو چرخوندم به پشت که درجا خشکم زد..پاهام شروع کردن به لرزیدن ..خداي من ..من از سگ متنفرم ..با ترس و لرز داشتم به اون سگی نگاه میکردم که الان با یه قیافه ي وحشتناك به من نگاه میکرد ..چسپیده بودم به درو حتی جرعت نداشتم دهن مبارك و باز کنم و ساشا رو صدا بزنم ..گرچه که اگه به اون باشه ولم میکنه به امان خدا ..اون که از خداشه سر به تن من نباشه .پس بهترین کار اینه خودم یه جوري در برم .ولی آخه چطوري اونم در مقابل اینغول بیابونی !!!خدایا .خودت بهم کمک کن ..من هنوز کلی کار نکرده دارم که باید انجامشون بدم اولیشم گرفتن حال این کسیه که تواتاقه ..بعدیشم حالا خدا بزرگه یه فکري میکنم ..!!!!
تو دلم تند تند شروع کردم به خوندن آیت الکرسی دور دوم بودم که یهو سگه رو دوتا پاي عقبش بلند شد .دهنم و بازکردم و یه جیغ بلند از ته دلم کشیدم سریع برگشتم به سمت در و با مشتام شروع کردم کوبیدن به در ..اون سگه هم دو تا دستاشو گذاشته بود رو شونه هام و داشت صورتمو لیس میزد ..چندشم شده بود بد رقم دیگه حالتتحوع بهم دست داده بود از طرفی هم بدجور ترسیده بودم ..جوري که تو اون وضعیت گریه میکردم و خودم خبر نداشتم..بعد از کلی جبغ و داد و کوبیدن به در بلاخره ساشا با سرعت در و باز کرد .. هنوز حرف چی شده از دهنش کامل خارجنشده بود که خودمو با سرعت پرت کردم تو بغلش و محکم چسپیدم بهش از ترس کل بدنم رو ویبره بود فقط با صدايلرزونی تونستم بگم ._ سا....س..ساش..ساشا ..اي.این. ..و ...از ...م....من ...دور...ک..کن ..بعد با دستم به اون سگه اشاره کردم .فکر کنم اولین باري بود که جلوي خودش با اسم صداش میکردم و این واسشتعجب بر انگیز ..این سادیسمی هم نه گذاشت نه برداشت زد زیر خنده ..نکرد تو این وضعیت آرومم کنه یا حداقل او سگهرو از من دور کنه ..من نمیدونم مگه این مسلمون نیست پس این سگ تو خونش چه غلطی میکنه ..؟؟؟زد کل وجودمو به نجاست کشید ..اههه ..وقتی دیدم نه تصمیم به انجام کاري رو نداره سریع خودمو ازش جدا کردم و رفتم پشتش پناه گرفتم ..اونم کم کم خندشوخورد و خم شد سمت سگه ..با دستش خیلی آروم سر سگه رو ناز میکرد ..ساشا _ آخه بچه این سگم ترس داره ؟؟ که اینطوري خودتو به خاطرش چسپوندي به من ؟یه خورده از ترسم کم شده بود اونم فقط و فقط به خاطر این بود که الان ساشا کنار سگ بود و تا بهش چیزي نمیگفتبهم حمله نمیکرد ._ این سگ چندشت رو ببر بیرون ..یه پوزخند نشست رو لباشساشا _ میخواي بگی حتی اینم یادت نمیاد ؟؟؟چی ؟؟ چیرو یادم نمیاد ..چی داره میگه این ..؟؟_ چی میگی تو ؟؟؟ چیو یادم نمیاد .؟؟با حرس برگشت سمتم ..ساشا _ گوش کن رز خانم ..خوب میدونم که خودتو زدي به خنگی ولی اینو بدون که با این کارات نمیتونی منو پشیمونکنی .._ چی داري میگی تو ؟ من اصلا متوجه منظورت نمیشم ..ساشا _ آره راست میگی .چی دارم میگم من ؟؟ همون بهتره که به کارم ادامه بدم ..با این حرفاش فکرمو مشغول کرد ..این چی داره میگه ؟؟ من غلط بکنم کسی به اسم ساشا آریامنش رو بشناسم ..به گورخودم و هفت جدم خندیدم من ..اونوقت ازم توقع داره این سگ مسخره اش رو بشناسم من خیلی غلط کردم اینو بشناسم..فعلا بیخیال حرفاش شدم .._ باشه هر کاري دوست داري انجام بده ولی اینو هم بدون که من اصلا به کسی اهمیت نمیدم و به قولا هر کاريعکس العملی دارهانگشت اشاره اش و گرفت سمتم ..ساشا _ این زبونت کار دستت میده دخترجون .._ نترس حواشو دارم ..حالا هم بهتره اینو از اینجا ببري میخوام برم یه چیزي کوفت کنم ..ساشا _ به من دستور نده_ همینه که هستبعد دست به سینه بهش زل زدم ..چی فکر کرده این که بهش التماس میکنم ؟؟ هههه کور خوندي عمرا ..با دوقمی که سریع به سمتم برداشت با ترس دستمو گرفتم جلوي صورتم ولی هر چی منتظر شدم دردي حس نکردم..آروم دستمو کنار بردم و چشام رو صورت پر از تمسخر ساشا قفل شد ..ساشا _ ههه بچه رو چه بترسونی چه بزنی یکیه ..بعد هم رفت بیرون ..سگه هم یه کمی بهم نگاه کرد .ولی با سوتی کهساشا کشید اونم پشت سرش رفت ..با بیرون رفتن هر دوشون یه نفس راحت کشیدم ..خداي من نزدیک بودا ... خوب شد سکته نکردم ..یهو یادم اومد کهسگه صورتم و لیس زده بود ..اه ..از چندش زیاد بدنم لرزید ..سریع با دو از اتاق خارج شدم و از پله ها رفتم بالا ..همینکه به اتاقم رسیدم دوباره خودمو پرت کردم تو حمومباید هر چه زودتر خودمو میشستم ..اهههسریع لباسامو در آوردم و رفتم زیر دوش ..اینقدر خودمو شستم که کل پوستم قرمز شده بود ...فکر کنم همه ي پوستموکندم رفت ..بازم احساس میکردم که صورتم کثیفه ..یه احساس خیلی بدي داشتم ولی از طرفی هم بیشتر از این شستن ، باعث ازبین رفتن کل پوستم میشد پس تصمیم گرفتم که بیخیال بشم ..بعد از کلی وسواس به خرج دادن و شستن بلاخره از حموم دل کندم و حولمو پیچیدم دورم ...یه حوله ي متوسط همپیچیدم دور موهام واومدم بیرون ...تصمیم گرفتم اول موهامو خشک کنم ..ولی دوباره یادم افتاد که نمیدونم سشوار کجاست ..اصلا سشوار داره یا نه !!!شروع کردم به گشتن کشوها ...کشوي اولی که خالی بود ..توقع دیگه اي هم نمیشد ازش داشت همین که تو حموم شامپو داشت هم جاي تعجب بود..خلاصه چهار تا کشو بود که همش هم خالی بود ..منو بگو گفتم الان اینا رو باز میکنم همه چی توش پیدا میشه ..چه توقع بیجایی اون که براي من تره هم خرد نمیکنه چه برسه به این چیزا ..یه آه کشیدم و رفتم سمت کوله اي کههمراهم بود ..وقتی که درشو باز کردم آه از نهادم بلند شد ..خدا الان چیکار کنم ؟؟؟؟؟فقط یه دست لباس تو خونه اي برداشته بودم که همون بود بقیش مانتو و شال و اینا بود که کلا میشد دو دست با اونیکه پوشیده بودم سه دست ...الان چی بپوشم ؟؟؟از لباساي حیاطی هم که چند جفت بیشتر نیاوردم ..باید به فکر خرید باشم ..یهو مخم جرقه زد آره همینه به بهونه يخرید میتونم از دستش فرار کنم ..ایولسریع اول لباساي حیاطی رو پوشیدم بعد یه جین یخی تنگ به همراه یه بلوز یقه گرد آستین بلند آبی تیره برداشتم کهروش با اکلیل کار شده بود ..خیلی خوشکل بود و بهم میومد ..موهامم بعد از شونه کردن با کش مهکم بالاي سرم بستم..تو آینه یه نگاهی به صورتم انداختم ..بشکنه اون دست گرزیت که زده صورت نازنینمو کبود کرده ..پسره ي وحشیآمازونی ..اگه من حال توي دیوونه رو نگرفتم ..!!قبل از اینکه از اتاق خارج بشم یه نگاهی به ساعت انداختم که 4 بعد از ظهر و نشون میداد ..همون موقع هم صدايشکمم بلند شد ..خب بایدم صداش در بیاد خیلی وقته که چیزي نخوردم ..ولی اول باید کاري میکردم تا ساشا رو رازي کنم که منو ببره واسه خرید یا بهم اجازه بده که خودم برم ..خدا کنه بزارهخودم برم ...با این فکر از اتاق خارج شدم و دوباره از اون پله اي کزایی رفتم پائینآخرین پله رو که رفتم پائین یهو خوردم به دیوار ..آخخ ...تا جایی که یادم بود اینجا دیواري نبود ..آروم سرمو بلندکردم که دیدم بله خوردم به خود جهنم ..همچین با غضب نگام میکرد انگار عمدا خودمو زدم بهش ..به خودم باشه صدسال سیاه نمیخوام ریختتو ببینم ..بعد غلط بکنم بیام تو شکمت ..چندشششهمینطور با عصبانیت داشت نگام میکرد منم دلم نمیواست جلوش کم بیارم واسه همین حق به جانب هر دو دستمو زدمبه کمرم .._ هی تو واسه چی عین جن هی سر راهم سبز میشی ؟اخماش بیشتر رفت تو هم ..ساشا _ چی داري میگی واسه خودت کور بودن تو که ربطی به من نداره داره ؟؟با حرص نگاش کردم پسره ي روانی الان چی بگم بهش ..زبونم که زبون نیست فرش قرمزه ..همینطور که نگاش میکردم صداش به گوشم رسید ..ساشا _ چیه کم آوردي ؟ خب حالا راتو بکش برو که کار دارم ..انگشت اشارمو گرفتم سمت خودم_ چی ؟ من ؟ کم آوردم عمرا ..ساشا _ کاملا پیداست_ بله ..میبینیم ..ساشا _ بسه دیگه خودتم نمیدونی داري چی میگی ..از سر راه من برو کنار کار دارم ..مگه من جلوتو گرفتم ..همین حرفو بلند گفتم .._ خب برو مگه من جلوتو گرفتم ..با تمسخر جوابمو دادساشا _ اگه اون هیکل قناصتو بکشی کنار نه ..چی با کی بود هیکل من قناصه ..؟خاستم حمله کنم سمتش ولی خب یهو یادم اومد که کارم گیره بهش ..پس یهو لحنموتعغییر دادم .._ میگم چیزه ...ساشا با بیحوصلگیساشا _ چیه ؟؟ اي بابا حرف بزن کار دارم .._ خب چیزه ..یعنی چیزه دیگه ..انگشت اشارشو گرفت سمتم ..ساشا _ ببین دختر جون من علاف تو یکی نیستم گرفتی حرفی داري بزن نداري هم هريچیشش بیتربیت ..نمیبینه یه خانم مهترم داره باهاش حرف میزنه این چه طرز برخورده ...اههه_ خب میگم من لباس واسه تو خونه ندارم ..اولش یه کمی جا خورد چون خیلی تند و پشت سر هم گفتم ولی بعدش یه پوزخند اعصاب خوردکن زد که اگه الان کلتیچیزي داشتما یه راست یه گلوله تو مخش حروم میکردم پسره ي چندش ..حیف که کارم بهت گیره وگرنه حتی لیاقت تفمم نداري ...ساشا _ ههه خب به من چه ؟؟_ میگم میشه بریم خرید ؟؟؟با تمسخر خندیدساشا _ تو چی پیش خودت فکر کردي دختر ؟؟ نکنه فکر کردي اومدي ماه عسل ؟؟ آره ؟؟ من واسه تو تره هم خردنمیکنم اونوقت توقع داري که واست لباس بخرم ..چی پیش خودت فکر کردي ؟؟ واقعا فکرکردي من اینجوریم ؟؟؟بعد با دستش یه دایره ي کوچیک کنار سرش کشید ..خب آره پس چی واقعا هم همونطوري هستی ..آقا به خودش شکداره ههه_ خب میگی من چیکار کنم ؟؟ من که نمیدونم تا کی میخواي اینجا بمونی ..هیچ لباسی هم ندارم که بپوشم .ساشا _ میخواستی همون موقع که تو فکر فرار بودي به این قسمتاشم فکر کنی ..از حرس لبمو داشتم میجویدم واقعا دیگه داشت اعصابمو داغون میکرد .._ ولی من لباس احتیاج دارم ..ساشا _ و منم پولی ندارم که براي تو خرج کنم ..نتونستم بیشتر از این تحمل کنم و شروع کردم به جیغ جیغ کردن .._ آخه مرد حسابی کی از تو پول خواست ؟ هان ؟؟؟ تو فقط منو ببر من خودم میخرم ..حیف که نه میدونم کجا هستیمو نه جایی رو بلدم وگرنه خودم میرفتم بدون هیچ سرخري ..تو هم لازم نیست اینطوري مردونگیتو بهم ثابت کنی چونواقعا بهت شک دارم که مرد باشی ..یهو یه قدم برداشت سمتم و سینه به سینه ام وایساد سرشو خم کرد کنار گوشم جوري که نفساش بهم میخورد ..با حرسو از لاي دندوناي چفت چشد غریدساشا _ جدا که قبول نداري مردم دیگه نه ؟؟؟راستش یه کوچولو ترسیده بودم ..واسه همین یه قدم به عقب برداشتم که پام خورد به پله و واسه این که نیوفتم سریعاز نرده گرفتم ..اونم اون یه قدمی که من رفته بودم عقب رو پر کرد و دوباره چسپیده بهم ایستاد .._ بگو ببینم دوست داري بهت ثابت کنم که مردم ؟؟هر دوتا دستمو گذاشتم رو سینش و حلش دادم به عقب ولی دریغ از یه میلی متر تکون خوردن .._ نه نمیخوام برو کناردوتا دستاشو گذاشت دو طرف بازوهام و منو کشید سمت خودش ..یکمی بیشتر سرشو نزدیک کرد ..ساشا _ میدونی بچه راههاي بهتري هم واسه فهمیدن اینکه تا چه حد مردم هست نیست ؟؟دیگه واقعا داشتم میترسیدم نکنه بلایی سرم بیاره ؟؟ خدایا خودمو به خودت میسپارم ..هزار تا صلوات نظر میکنم کهکاري بهم نداشته باشه .._ نمیخوام برو کنار ..داري چیکار میکنی ؟؟ساشا _ هیچی فقط میخوام مرد بودن رو بهت ثابت کنم همین .دقیقا همون حرفی از دهنم خارج شد که تو این جور مواقع از دهن خیلی از دخترا خارج میشه .._ ولم کن وگرنه جیغ میکشم ..یهو زد زیر خنده ..ساشا _ جیغ میکشی ؟؟ منو از چی میترسونی تو دختر جیغ ؟؟؟ هه خب جیغ بکش ببینم ..منم نه گذاشتم نه برداشتم این دهن مبارك و یه متر باز کردم و شروع کردم به جیغ زدن ..اونم نه گذاشت نه برداشت یهدستشو انداخت دور کمرم و منو بلند کرد گذاشت رو شونه اش و شروع کرد از پله ها بالا رفتم ..یا خدا غلط کردم ..خودت به دادم برسبا مشت ضربه میزدم به پشت کمرش ..و جیغ جیغ میکردم .._ ولم کن روانی ..با توام ..تو مریضی ..تو سادیسم داري ..تو مشکل داري ..دیوونه با توام ولم کن ..با دستش محکم زد به پشتم که آخم در اومد ..ساشا _ خفه شو دختره ي دیوونه تا بلایی بدتر از این سرت نیاوردم ..ولی آخه مگه گوش من این حرفا حالیش بود ..؟؟ اصلا به روي خودم نیاوردم که چی گفت و به تقلا کردنم ادامه دادم..هی میزدم به کمرش و جیغ جیغ میکردم پاهامو تکون میدادم ولی هیچ سودي نداشت ..انگار دعواي پشه با فیل ..داشت میرف سمت اتاق خودش به در که رسید با اون یکی دستش سریع درو باز کرد و رفت داخل درو بست و همونطوريقفلش کرد کلیدو گذاشت تو جیبش و به سمت تخت چرخید ..به تخت که رسید محکم منو پرت کرد رو تخت که آخمبلند شد .._ آخخخخکثافت کمرم درد گرفت ..من نمیدونم این به کی رفته که اینقدر وحشیه !! آخه نه پدر جون یه همچین اخلاقی داره نهنازي جون ..این وسط این به کی رفته ..تو دلم داشتم بهش فحش میدادم که یهو دیدم داره میاد سمتم رو تخت نیم خیز شدم و به کمک دستام هی خودمومیکشیدم عقب تر ..اونم اومد سمت تخت و رو زانوهاش نشست . یه کمی خم شد سمتم ..ساشا _ چیه کوچولو ترسیدي ؟؟نمیدونم قیافم نشون میداد یا نه . ولی واقعا ترسیده بودم اگه اون بلایی سرم میاورد من چیکار میکردم ..این که خودشمیگه نمیخوامت و از طرفی خودمم اصلا دلم نمیخواد زن این سادیسمی باشم .اگه بخواد اون کارو بکنه که بدبخت میشم...شاید اگه دست نخورده باشم بتونم یه شناسنامه جدید بگیرم ولی اگه این کاري کنه که اي خدا ..همینطور که آروم آروم عقب میرفتم حرفم میزدم_ میخواي چیکار کنی ؟ساشا _ یعنی میگی نفهمیدي ؟_ ن...نه نفهمیدم اون درو باز کنیه خنده ي عصبی کرد ..ساشا _ چیه ؟ خانم قول میدم بهت بد نگذره ..چقدر این پروو و بیشعوره ..با کینه نگاش کردم ..اونقدر برق نفرت تو چشام زیاد بود که واسه یه لحظه سر جاش ایستکرد ولی به زودي به خودش اومد و دوباره حرکشو از سر گرفت دیگه تقریبا وسطاي تخت بودم ..ساشا _ ههه چیه ؟ فهمیدم ازم متنفري .خب منم همین حسو دارم ولی باید یه کمی هم مزت کنم ..دلم نمیاد کههمینطوري سالم بدمت دست آقا امیرتون ...با این حرفش بی اختیار چنان کشیده ي به صورتش زدم که تو یه لحظه خودمم شکه شدم .با دهن باز داشتم به صورتشکه نود درجه برگشته بود نگاه میکردم ..دستام هنوزم زق زق میکرد و میسوخت صورت اونم کمی سرخ شده بود ..از ابروهاي تو همش و گره ي کوري که بین ابروهاش بود داشتم به این واقعیت میرسیدم که داره کنترلشو از دست میده..یه دفعه سریع سرشو برگردوند سمتم که از ترس یه متر پریدم عقب و سرم محکم به تاج تخت برخورد کرد آخم در اومد..صداي عصبی ساشا بلند شدساشا _ چه گوهی خوردي تو ؟؟؟ کی گفته که میتونی اون دست هرزتو رو من بلند کنی ؟؟؟ هان ؟؟؟با دادي که زد چشمامو بستم ..تو وضعیت خیلی بدي بودم ..هم ترسیده بودم و هم سعی داشتم نشون ندم که ترسیدمچون اینطوري آتو میدادم دستش و این اصلا به نفعم نبود ...ساشا _ نابود میکنم اون دستیو که بخواد رو من بلند شه ...تو کل عمرم هیچ خري نتونسته بود یه همچین غلطی کنهاونوقت تو یه الف بچه به من سیلی میزنی ..؟؟؟اونقدر بهم نزدیک شده بود که با هر دادي که میزد نفساش برخورد میکرد به صورتم ..قدرت تکلمم و از دست داده بودم ولی با اون حرفی که زد خود به خود یهو زدم زیر خنده ..بلند و از ته دل میخندیدم ..تعجب قشنگ از صورتش پیدا بود ولی سعی در پنهون کردنش داشت که موفق هم بود ..ساشا _ چیه چه مرگته ؟؟ دیوونه هم شدي به سلامتی ؟یه کمی آروم تر حرف میزد و این بهم جرعت داد که حرفایی و که میخوام به زبون بیارم ..با خنده شروع کردم به حرف زدن .._ ههه تو چی فکر کردي پسر ؟؟ کی گفته که تو آدمی اصلا ؟ باید برم گل بگیرم اون نظامیو که بهت مدرك دادنگرچه اصلا برام مهمم نیست که چه مدرکی داري ..آخه پسره ي دیوانه لابد لیاقتت همون خرا هستن که ازت دستورمیگیرن وگرنه که آدم بودن نمیومدن از توي بی همه چیز بترسن ..میدونی چیه دلم میس.....آخخیه ور صورتم سوخت ..نامرد سیلی زده بود بهم ..ساشا _ اینو زدم اول واسه اینکه رو بزرگتر از خودت دست بلند نکنی ..و دوم اینکه هر چرندي و به زبون نیاري تا عاقبتتاین بشه ..بفهم که باعث هر چیزي که سرت میاد خودتی وگرنه من حتی تو رو لایق به کتک زدن هم نمیبینم ...نه نه الان نباید بریزي لعنتی ..الان وقتش نیست ..با همین حرفا خودمو آروم کردم ..تا اشکم نریزه ..موفق شدم ..همینه..با نفرت چشمامو دوختم تو اون دوتا تیله ي عسلی که پیدا نبود سبز هست یا عسلی ..._ دیگه داري از حدت میگذرونی ..پسره ي روانی ..تو جات تو تیمارستانه نه اینجا ..چته ؟؟ چه مرگته ؟ واسه چی هیفرت و فرت دستت هرز میره ؟؟ چیه میخواي با زدن من مثلا حرستو خالی کنی ؟ آخه بدبخت تو اینقدر کودن و نفهمیکه نمیفهمی این قضیه به من هیچ ربطی نداره ..پرید بین حرفام و دست راستش برد پشت سرم و موهاي بلندمو گرفت و کشید ..اونقدر مهکم کشید و سرم به عقبکشیده شد و هر دو دستمو گذاشتم رو موهام تا ذره اي از دردش کمتر بشه ...ولی حتی یه آخ هم از دهنم در نیومد ..میدونستم که اینطوري بیشتر بهش بر میخورهحرصی صداش بلند شدساشا _ آره ..آررره من کودن و نفهمم ولی هر اتفاقی که افتاده به توي لعنتی ربط داره ..میدونی اینو ..اینو میدونی که سرتا سر وجود توي هرزه مایع ننگه تو این جامعه ...؟؟ نه خوب اگه میدونستی که الان اینجا نبودي .آخه لعنتی اگه تو خرابنبودي که یه همچین کاریو نمیکردي .میدونی که ..ادامه ي حرفشو خورد و سرمو با شدت پرت کرد عقب که دوباره برخورد کرد به تخت ..سرازیر شدن یه مایع گرم بینموهام که الان از کش در اومده بود رو حس کردم ..ساشا نشته بود و به من نگاه نمیکرد . هی مرتب دستشو مبرد لاي موهاش ..امیدوارم کچلی بگیري ...دلم ضعف میرفت چیزي نخورده بود خیلی وقت بود ..و این کتک خوردناي پی در پی هم دیگه داشت انرژیمو به کل ازممیگرفت ..دستمو بلند کردم و به سرم نزدیک کردم ..سعی کردم قصمتی رو که حس میکردم اون مایع گرم ازش سرازیره رو لمسکنم ..دستمو برداشتم و گرفتم جلوي صورتم ...خون بود ..خونی که از سرم میریخت با پوزخند به دستم نگاه میکردم ..یعنیواقعا اینه سرنوشت من ؟؟؟با حس سنگینیه نگاهی سرمو بلند کردم که براي اولین بار تعجب کردم ...نه درست میبینم ؟؟؟؟؟ساشا و نگرانی ؟؟؟ اصلا به هیچ وجح امکان نداره ...باورم نمیشه .؟؟ خداي من ..اینقدر نگرانی تو حرکات و صورتش واضح بود که حتی منی که سرم گیج میرفت و به زور چشامو باز نگه داشته بودم هممتوجه شدم ..صداي نگرانش باعث شد که چشام گردتر بشه ..ساشا _ رز خوبی ؟دهنم داشت براي زدن یه پوزخند کج میشد که به سختی جلوشو گرفتم و باعث شد که قیافم کج و کوله بشه ..ساشا _ رز خانمم خوبی تو ؟؟ منو ببین ..یه حرفی بزندیگه چشام از این بازتر نمیشد ..این چی داره میگه ؟؟ من دارم درست میشنوم ؟ یا نه توهم زدم ؟ تو اون حالت دستموبلند کردم و گذاشتم رو صورت ساشا که تو یه وجبیه صورتم بود و با نگرانی داشت بهم نگاه میکرد ..قصد من فقط وفقط این بود که بفهمم این واقعیته یا نه توهم زدم ..دستمو که رو صورتش گذاشتم یه برق خاصی از وجودم رد شد و باعث لرزش خفیفی تو بدنم شد ..با لمس ته ریشش زیردستم به این واقعیت رسیدم که نه خود خود نامردشه ..زیر لب نالیدم_ نه واقعیه ..اون بیچاره هم که گیج شده بود هر دو دستشو گذاشت رو بازوهام و تند تند تکونم داد ..ساشا _ رزا ...رززززااا ...پاشو ببینم ..با توام ..باید بریم بیمارستان ..اون حرف میزد و من چیزي نمیفهمیدم ..خوب خره منو ببر بیمارستان دیگه الان میوفتم میمیرم ..وایساده منو تکون میدهاینطوري که بدتر گیج شدم من ..اهههآخرش چشام بسته شد و چیزي نفهمیدم ...................با احساس خستگیه ي زیاد چشامو باز کردم ..همه جا سیاهیه مطلق بود هیچی پیدا نبود ..از طرفی هم خیلی گشنم بود.اونقدر که کل بدنم میلرزید ..من کجا بودم ..چشامو دوباره یه چند دقیقه اي رو هم گذاشتم تا بتونم درست ببینم اطرافمو و بفهمم که کجام ..یه 5 مین دیگه هم چشامو رو هم گذاشتم و دوباره باز کردم ، دو سه بارم پشت سر هم چشامو باز و بسته کردم و اینشد که کم کم چشام به تاریکی عادت کرد ..دقیق که نگاه کردم متوجه شدم تو اتاق ساشا هستم ..یه چیزایی از اتاقش پیدا بود ولی چون تاریک بود نمیدیدم درست..احساس کردم سرم یه خورده گیج میره اومدم دستمو بلند کنم که دیدم نمیتونم ..واسه لحظه اي ترسیدم که نکنه فلجشدم ولی یه کمی که حواسمو جمع کردم متوجه سنگینیه جسمی رو بدنم شدم ..ترسیدم، با ترس یه هیین کشیدم و خواستم بلند شم که فشار دستش بیشتر شد و منم چون ضعف داشتم حتی نتونستمتقلا کنم ..ساشا _ بگیر بخواب و اینقدر وول نخور بچه .._ نمیخوام ..به حرفم توجهی نکرد و ریلکس هنوزم خوابیده بود ...سرمو چرخوندم و به صورتش که طرف من بود نگاه کردم ..پیدا بودکه بیداره ولی چشاشو بسته ..دوباره یکمی تقلا کردم ..خیلی گشنم بود باید حتما یه چیزي میخوردم ..دوباره صداش بلند شدساشا _ حرف تو کلت نمیره ؟؟ بگیر بخواب دیگه .._ نمیخوام ..کار دارم ..دستتو بردار اصلا کی گفته که میتونی کنار من بخوابی ؟چشاشو باز کرد و زل زد تو صورتم ..نمیدونم من حس کردم یا واقعا اونطوري بود ، چون یه لحظه تو چشاش برق لذترو دیدم و این باعث ترس من میشد ..ساشا _ به نظرت لازمه کسی بگه که پیش زنت بخواب یا نه !!!؟؟؟صورتمو ازش گرفتم_ من زن تو نیستم هر وقت اونیو که دوست داشتی گرفتی اینطوري پیشش باش الانم منو ول کن ..ساشا _ تو به این چیزا کار نداشته باش من خودم بهتر میدونم دارم چیکار میکنم ..صدام تلخ شد_ منم این وسط آدمم اینو بفهم ..اینو بفهم که ازت بدم میاد ..اینو بفهم که دوست ندارم بهت نزدیک بشم .اینا رو بفهمنفهم ..الانم منو ول کن میخوام برم غذا بخورم ..وضعیتمون جوري بود که من به پشت خوابیده بودم و یه دستم رو تخت بود و اون یکیش رو شکمم ولی ساشا کنارمخوابیده بود اون رو شکم خوابیده بود و دستشو جوري روم گذاشته بود که شونه اش رو شونه ي سمت راستم و آرنجشرو شکمم بود دستشم رو بازوم یه حالت 7 مانند ..با خشونت منو بیشتر کشید..هیچ حسی نداشتمم ..هیچی ..فقط و فقط دلم میخواست ولم کنه ..دوباره شروع کردم به تقلا کردن که عصبی شد و بلندشد نشست ..یه نفس بلند کشیدم آخیش ولم کرد ..هوفففساشا _ چته چه مرگته ؟ حتی اگه رو به موتم باشی دست از این بچه بازیات بر نمیداري ؟این حرفارو تقریبا با صداي بلند گفت ..محلی بهش ندادم و سعی کردم از سر جام بلند شم ..با یه کمی تلاش تونستم..شکمم دیگه به سر و صدا افتاده بود ...پاهامو که گذاشتم رو زمین خنکی پارکت به پوسم سرایت کرد و بهم احساس خوبی داد که باعث شد واسه چند لحظهچشامو ببندم ..بعد از باز کردن چشام اومدم بلند شم که با صداش تو حالت نیم خیز متوقف شدم ..ساشا _ کجا داري میري ؟ههه این پسر دیوونست .._ چیه فکر میکنی با این وضعم میتونم فرار کنم نترس فقط گشنمه همین ..دستی به موهاش کشید و بلند شد ..همینطور که تخت و دور میزد با دستش به همون جایی که بودم اشاره کرد ..ساشا _ بگیر بخواب تا من برم یه چیزي برات سفارش بدم ..با تعجب نگاهی به ساعت انداختم که حدود 4:25 دقیقه رو نشون میداد ..نتونستم جلوي تعجبمو بگیرم .._ این موقع ؟ یعنی هنوزم هیچی نخریدي بزاري تو یخچال ؟عاقل اندر سفیهانه نگام کرد ..البته مثل همیشه با اخم ..ساشا _ مگه جنابعالی وقتیم برام گذاشتی ؟همچین میگه وقتیم گذاشتی انگار بخاطر من از کل کاراش زده ..خوبه من گیر اینم و به زور منو آورده اگه به میلم بوددیگه چی میگفت .._ تقصیر من ؟؟ به من چه اخه ؟؟؟ خوبه خودت منو آوردي ..در ضمن فکر نمیکنم الان جایی باز باشه ..با پوزخند نگام کرد و به سمت پریز برق رفت ، روشن شدن لامپ با صداي ساشا و گرد شدن چشاي من همزمان شدساشا _ تو بهتره به هیچی فکر نکنی ..بعد در اتاق و باز کرد و رفت بیرون ..ولی من هنوزم چشام گرد بود ..خداي من یه اتاق شیک و مدرن ..اتاق جوري بود که تقریبا حالت مستطلیل شکل داشت با ترکیبی از رنگاي قهوه اي و خاکستري ..کف اتاق کامل پارکتبود ..از در که وارد میشدي دقیقا کنار در سمت چپ یه کمد دیواري بزگ قرار داشت که درش از دو رنگ خاکستري و قهو هاي بودرو به روي کمد تختش بود ..یه تخت دو نفره ي شیک و زیبا ..ترکیبی از رنگ سفید و قهوه اي تیره که با رنگ در ستبود ..کنار تخت هم عسلی بود که گوشیشم اونجا گذاشته بود ..رو به روي تخت تی وي و پائینش هم ماهواره بود ..و سمت راسش میز کارش ..دیگه بیشتر از این نگاه نکردم ..این اتاق خیلی خیلی شیکتر از اتاقی بود که به من داده بود ..من این اتاقو میخوام ..چطورجرعت میکنه منو بزاره تو اون اتاق خودش بره اونجاتو دلم کلی بهش فحش دادم و دوباره به پشت دراز کشیدم رو تخت ..خیره شدم به سقف اتاق و به کل یادم رفت کهاین اتاق چرا اینجوریه و بقیه جور دیگه ..فکردم حول و حوش این میگشت که چطور از دست این بشر فرار کنم ..با تیر کشیدن سرم اخمام رفت تو هم ..اینقدر حواسمو پرت کرده بود که متوجه درد سرم نشده بودم .دستمو بلند کردم وگذاشتم رو قسمتی که درد میکرد اما با حس چیزي زیر دستم امروز براي چندمین بار چشام گرد شد ..نه سرم باند پیچی شده بود ..سریع از تخت بلند شدم که یه کوچولو سرم گیج رفت ..تخت و دور زدم و رفتم اون سمتاتاق رو به روي میز کنسول ایستادم و تو آینه به خودم نگاه کردم ...آره سرم باندپیچی شده بود اما چرا ؟به تخت نگاه کردم .با گفتن آهان مهر تعیدي زدم به اینکه یادم اومد ..ساشا سرمو زده بود به تخت ..از شدت خشم دستامو مشت کردم ..خداآخه چرا من باید گیر این روانی بیوفتم!!!تا کی میتونم تحملش کنم ..من رزا نعمتی کسی که همه نازشو میخریدن و همیشه محبوب همه بود الان با چه حالیجلوي یه پسر وایسادم که مسببشم خودشه..خدایا منم تا یه جایی تحمل دارم ..کاش بتونم همین روزا از دستش فرار کنم ..یعنی در خونه بازه ؟ اگه باشه همین روزااز اینجا فرار میکنم..با صداي عصبیه ساشا ترسیدم و دستمو گذاشتم رو قلبم..ساشا _ خب میگفتی دیگه چی ؟ فکر کردي همه چی به همین راحتیه ؟؟نه بازم بلند فکر کردم ..همیشه این بلند فکر کردنم باعث دردسر میشد که الانم استثناء نبود.._چی ؟ساشا _ فکر فرار و از اون مغز پوکت بیرون کن چون هیچ راهی واسه فرار وجود نداره..حرصم گرفته بود ولی سعی کردم خونسردیه خودمو حفظ کنم ..دستمو به نشونه ي برو بابا تکون دادم و عقب گرد کردمتا برم از اتاق بیرون..از کنارش که رد میشدم مچ دستمو گرفت که مجبور به ایست شدم ولی برنگشتم تا نگاش کنم..ساشا _ برو غذاتو بخور..یه کمی مکث کرد ..سکوتش داشت طولانی مشد و منم هم گرسنه بودم و هم دوست نداشتم دستم بیشتر از این تودستاي کثیفش باشه واسه همین با خونسردي سرمو چرخوندم و به نیم رخش نگاه کردم..اون به من نگاه نمیکرد و نگاش به تخت بود ..ولی من نیم رخشو میدیدم..ساشا _ ....بهتره وقتی تمو شدي برگردي تو همین اتاقیه پوزخند نشست رو لبم ..واقعا این پیش خودش چه فکري کرده ..سردردم کم کم داشت بیشتر میشد ..حوصله ي کلانداختن باهاشم نداشتم فقط دوست داشتم زودتر از شرش خلاص بشم همین..به گفتن یه باشه ي آروم بسنده کردم و از در خارج شدم..لحظه اي که داشتم از در خارج میشدم لبخند پیروزي و رو لباش دیدم ..محلی ندادم و از اتاق خارج شدم ..درو که پشتسرم بستم به زود باوریه ساشا خندیدم ..یه لبخند از ته دلزیر لب زمزمه کردم_چی پیش خودت فکر کردي پسر ؟ این که من میام اینجا و پیش تو میخوابم ؟ ههه کور خوندي ؟ حالا که الاف شديمیفهمی که یه منماست چقدر کره داره ( نمیدونم درست نوشتم یا نه )با لبخند از پله ها پائین رفتم و اول از همه مستقیم به سمت آشپزخونه رفتم . همین که وارد شدم بوي کباب اشتهاموبیشتر کرد ..با چشم دنبالش گشتم و رو میز پیداش کردم..یه ظرف کباب با تمام مخلفات ..نه بابا فکر میکردم خسیستر از این حرفا باشی ..ولی تعجبم از این بود که این موقع اینغذا رو از کجا آورده این..با صداي شکمم دست از فکر کردن برداشتم و نشستم پشت میز .ظرف غذا رو کشیدم سمت خودم و با لذت شروع کردمبه خوردن ..اینقدر گرسنه بودم که حتی چند بار غذا پرید تو گلوم بس که تند تند میخوردم..بعد اینکه حسابی سیر شدم بشقابو عقب هل دادم و زیر لب خدا رو شکري گفتم..کمی چشم چرخوندم که متوجه قرص و لیوانی دوغ شدم ..ههه اصلا این کارا بهش نمیاد ..به خاطر سر درد قرصو خوردمو دوغم پشت بندش دادم بالا..اولین بار بود که قرص و با دوغ میخوردم نمیدونستم درست هست یا نه چون معمولا با آب میخوردم ولی بیخیال شدم وترجیح دادم یه کمی ذهنمو آزاد کنم ..دیگه خوابم نمیومد پس بهترین راه این بود که برم و تلوزیون نگاه کنم ..به سمت حال حرکت کردم و کنترل و از رومبل برداشتم ولی با دیدن عشقم چشام برق زد..از خوشحالیه زیاد یه جیغ خفیف کشیدم و به سمتش حمله ور شدم کلا یادم رفته بود که سر درد دارم..خداي من پی اس تري ..عاشقشم من..با کلی خوشحالی به سمتش رفتم بعد از پیدا کردن سی دي مورد نظر نشستم رو به روي تی وي ..دسته تو دستم بود وبا هیجان منتظر شروع شدن..خیلی وقت بود بازي نکرده بودم آخه مال خودم خراب شده بود و تا حالا نخریده بودم..همین که بازي شروع شد و منم اومدم دکمه ي مورد نظر رو فشار بدم تا ماشین حرکت کنه صفحه ي تلوزیون سیاه شد..اهه آخه این چه وقت برق رفتنه ؟؟ ولی صبر کن ببینم اگه برق رفته پس چرا لامپ آشپزخونه روشنه ؟با شک برگشتم به پشت سرم که با قیافه ي پر از تمسخر ساشا رو به رو شدم..ساشا _ تو خجالت نمیکشی با این سنت نشستی داري بازي میکنی ؟چه بیشعوره این حقشه الان حالشو بگیرم ؟_نه چرا ؟ من تازه 18 سالمه .تو خودت خجالت نمیکشی که با این سنت بازي میکنی ؟فکش و محکم از رو حرص داشت میسابید رو هم.ساشا _ خیلی زبون درازي داري دختر_میدونمساشا _بلند شو برو بخواب . سریع_نمیرم مگه زوره ..دلم میخواد بازي کنم ..بده من اون کنترل وریلکس نگاه ي به کنترل انداخت و با شیطنت بهم نگاه کرد..ساشا _ من که بهت نمیدم ولی اگه میتونی بیا بگیرش..از حرص یه جیغ کشیدم و از جام بلند شدم ..من عمرا برم بخوابم..پاهامو مهکم میکوبیدم به زمین و به سمتش میرفتم رو به روش که ایستادم دستمو گرفتم سمتش_بده مندستشو گذاشت رو سرشساشا _ چیو ؟با حرص غریدم_اون بی صاحابو ( با اون یکی دست به کنترل بالاي سرش اشاره کردم )
دستشو برد بالاتر و با شیطنتی که برام عجیب بود گفتساشا _ بیا .اگه گرفتیش میزارم بريبا حرص بهش بیشتر نزدیک شدم و شروع کردم بی هدف بالا و پائین پریدن ..ولی لامصب خیلی قدش بلند بود منم کهچیزي پام نبود قدمتا سینش بود واسه همین دستم به کنترل نمیرسیدبا یکی از دستمام یقه ي بلوزشو گرفتم تا بهتر بتونم بپرم و اون یکی دستمم بلند کردم . شروع کردم به پریدن ولی اونهی دستش و بالا تر میبرد..ساشا _ نکن میوفتی فسقلبا این حرفش یهو سرم گیج رفت ، سریع نشستم رو زمین و دستمو گذاشتم رو سرم .یه فیلم از جلوي چشام رد شد ..ولیناواضحیه دختر و یه پسردختر _ بدش من میگمپسر با خنده _ اگه زرنگ باشی میگیریشدختر با حرص _ نمیخوام بدش من میگم..پسر با خنده _ نکن میوفتی فسقلیدختر با اخم _ فسقلی خودتی..سرمو با سرعت تکون دادم .خدایا اینا چیه ؟ کین اینا ؟ چرا هی باید توهم بزنم ؟ تصمیم گرفتم فعلا بهش فکر نکنم .یهکمی صبر کردم و سرمو بلند کردم.ساشا _ چیه چت شد ؟با حرص دستامو مشت کردم جوري که داشت ناخونام میرفت تو دستم..ریلکس داشت نگام میکرد ..حتی به خودش زحمت نداد بپرسه چیزي شده ؟ مشکلی داري ؟ هیچی..از سر جام بلند شدم و برگشتم سمت مبلا خودمو پرت کردم روشون و نشستم .اونم بی هیچ حرفی اومد و نشست رو مبلکناريیه مدت سکوت بود که با صداي ساشا شکسته شد..ساشا _ باشه بهت میدم اینو ولی شرط دارهبا اخم بهش نگاه کردم ..این بشر بیش از حد چندشه..فقط منتظر نگاش کردم که کلافه شد و به حرف اومدساشا _ ببین اگه مراعاتتو میکنم فقط واسه اینه که حالت خوب نیست وگرنه خیالات ورت نداره..برو بابا دیوانه.ساشا _ نمیخواي بدونی شرط چیه ؟با کنجکاوي نگاش کردم خوب هر چی بود که بهتر از این بود حوصلم سر بره.._چی ؟ساشا _ منم بازي میکنم ..یعنی با هم بازي میکنیم یه بازي شرطی ..هر کی برد میتونه خواستشو به طرف مقابل بگه..با این حرفش چشام برق زد ولی با حرف بعدیش نا امید شدمساشا _ البته به جز این که بزارم بري و چیزایی از این قبیل ..قبوله ؟نامرد ..اه ..با فکري که اومد تو ذهنم شاد شدم.._اهممساشا _ پس روشنش کن ..ااا دیگه چی ؟ چه پروو مگه خودت بی دست و پائیی ؟_ نمیخوام ..خودت شرط میزاري ..خودتم باید بري روشنش کنی ..چپ چپ نگام کرد منم ریلکس زل زدم به تلوزیون و اصلا به روي خودم نیاوردم که یه خري هم اینجا هست ..موقعی که داشت بلند میشد صداي آرومشو شنیدم ..درواقع صداش جوري بود که شنیده نمیشد ولی خب چون گوشايمنم یکمی زیادي فوضوله شنیدم ..ساشا _ حیف که الان مصدومی ..صبر کن دختره ي ....براق شدم سمتش ._ هی هی شنیدم چی گفتیا ..اولش یه کمی تعجب کرد ولی خیلی زود خونسردیه خودشو به دست آورد و با لحنی که حرصمو در میاورد گفتساشا _ خب منم گفتم که بشنوي_ یعنی چی ؟ساشا _ یعنی همین ..ترجیح دادم دیگه چیزي نگم بهش فعلا تا پشیمون نشده .اي خدا اگه ببرم ..راه فرارمم جور میشه ..بعد از چند دقیقه سی دي رو عوض کرد و یه سیدیه دیگه گذاشت ..اون یکی دسته رو هم برداشت و اومد نشست رومبلی که من بودم ..همچین چسپیده بهم نشست که صدام در اومد .._ هی برو کنارساشا _ ساکت باش شروع شد باختی با من نیست_ اه پسره ي چندش ..دسته رو برداشتم و خودمو کمی کشیدم اینطرفتر و شروع کردم به بازي .حس کردم که داره نگام میکنه به روي خودمنیاوردم ولی دوباره صداش که زیر لب حرف میزد رفت رو اعصابمساشا _ طرف با یکی یاره ، با بقیه هم آره ، اونوقت ادعاي پاکی هم داره ..ههههسرشو برگردوند و مشغول شد .اوو نه بابا شاعرم بودي و ما نمیدونستیم !! .داشتم بازي میکردم ولی فکرم بد جوريمشغول اون حرفش بود ..منظورش چی بود آخه ..چرا همه چی اینقدر قاطی شده ؟ چرا نمیتونم بعضی از حرفاشو درك کنم ؟ دلیل این همه تیکه اي که میندازه چیه ؟حواسم از بازي پرت شده بود که با صداي ساشا به خودم اومدم ..ساشا _ دختر میخواي ببازي ؟_برو کنار بزار باد بیادبا پوزخند نگام کرد ..ساشا _ خوشکل درخت نارگیل ..مثل اینکه جدي نگرفتی ؟ گفتم شرط_ اصلا من نمیخوام بازي کنم ..اونم خودتیساشا _ چی خودمم اونوقت ؟_ خوشکل درخت نارگیلاخماش باز شد و با شیطنت نگام کردساشا _ در خوشکل بودنم که شکی نیست درخت نارگیلم که کنارمهاز حرص دستام مشت کرده بودم و داشتم فشار میدادم .._ خیلی بیشعوري میدونستییهو اخماش رفت تو هم و دسته اي که دستش بود و پرت کرد رو زمینساشا _ ببین من هی هیچی بهت نمیگم تو پرو تر میشی ؟ خوبه بلایی سرت بیارم ؟ کاري نکن که از اینی که هستمبدتر بشماي خدا باز این جنی شد ..براي اینکه شانسی که داشتم و از دست ندم سریع سرمو کج کردم و چشامو مظلوم کردم..اینقدر مظلومشده بودم که گربه ي شرك نشده بود تا حالا ...روشو برگردوند و دستشو کشید تو موهاش ..ههه چیه جناب داري وا میدي ؟ خنده اي که داشت میومد بشینه رو لبام و به سختی جلوشو گرفتم که تبدیل به پوزخندشد ...ولی زود جمعش کردم تا نبینه ..من نباید این فرصت و از دست میدادم ..شاید این فرصتی میشد واسه فرارم ..کی میدونه.._ ساشا خب ببخشید ، از دهنم در رفت .عصبی برگشت سمتم و دو قدم به سمتم برداشت ..ترسیدم واسه همین یه کمی خودمو کشیدم عقبتر که پوزخند زد ..ساشا _ گوش کن فسقلی بهتره که نخواي با این کارات سر منو شیره بمالی ..تو بگی ف من تا فرحزاد رفتم پس بهترهاون قیافتو درستش کنی ..با ترس داشتم نگاش میکردم اي بابا این چش شد آخه ؟ من که هنوز حرفی نزدم ..چرا یهو وحشی میشه ..کم مونده بیادمنو بزنه ..نه که تا الان اصلا منو نزده ..._ م ..من که چیزي نگغتم ..هنوزساشا _ گفتم که تو اصلا لازم نیست حرف بزنی ..یه کمی به خودم مسلت شدم ، اگه الان نتونم خرش کنم پس چه بدردي میخورم ..!! من نمیدونم این از کجا میفهمهمن چی میخوام ؟ انگار علم غیب داره ..اوووفففساشا با یه قدم فاصله رو به روم ایستاده بود و منم رو مبل نشسته بودم ..با یه قیافه ي برزخی داشت نگام میکرد ..حالاانگار چی بهش گفتم ..ولی خودمونیما یه کوچولو که نه هااا خیلی از این قیافش ترسیده بودم ولی خوب واسه فرار بایدخودمو کنترل میکردم ..یه نفس عمیق کشیدم و به سختی یه لبخند هر چند کج و کوله رو لبام نشوندم ..اولش یه کمی تعجب کرد ولی دوباره اخماشو کشید تو هم و زل زد بهم ..ذره ذره رفتارامو گذاشته بود زیر ذره بین و اینیه کمی کارموسخت میکرد ..نگاش کن تو رو خدا اول میگه بیا بازي شرطی بعد میزنه دسته رو خرد میکنه ..واسه چی ؟ واسه این کهبهش گفتمبیشعور ..خب آخه احمق جان هستی که گفتم بهت این دیگه ناراحتی داره ..هه گرچه حقیقت تلخه ..با ناز از رو مبل بلند شدم و وایسادم جلوش ولی فاصله رو حفظ کرده بودم ..خب از راه مظلومیت که جواب نداد ببینیم ازاین روش چی ؟؟بازم خر نمیشه ؟؟_ ساشا !! تو رو خدا من اصلا لباس ندارم ..یه کمی چشاش قلمبه شده بود و اخماشم تو هم بود ..خیلی قیافه ي باحالی به خودش گرفته بود .حیف که کارم گیرهوگرنه اینقدر مسخرت میکردم تا بمیري چندش ..ساشا با تعجب _ منم گفتم که به من چه_ اي بابا دلت میاد ! خب من سرما میخورم ..لباس ندارم خب .یعنی میخواي لخت بگردم تو خونه ..چشاش برق زد ..اي کثافت ..من که میدونم چه مرگته .. ولی بیخیال شونه اي بالا انداخت ..ساشا _ میل خودته میتونی هم لخت بگردي واسه من فرقی نداره ..پشت بندش یه نیشخند زد ..اه چرا این خر نمیشه دیووانه شدم ..اووفففبا دست به دسته ي شکسته اي که رو زمین بود اشاره کردم .._ خب تقصیر خودته ..ببین اونم زدي شکوندي دیگه نمیتونیم بازي شرطی بزنیم ولی خب اگه هم بود من میبردم پسبه این نتیجه میرسیم که بریم خرید ..چپ چپ نگام کردساشا _ انگار یه مدت کتک نخوردي زبونت باز شده ..دیگه چی ؟؟با اکراه یقه ي بلوزشو تو مشتم گرفتم و یه کمی خودمو کشیدم سمتش ..اهه ببین آدمو وادار به چه کاراریی که نمیکنن.._ ساشا ! مگه تو شوهور من نیستی ؟ خب من که چیزي نخواستم ..حوصلم سر رفته ..تو خونه هم چیزي نداریم بیابریم دیگه ..تازه خودتم که باهامی ..یه کمی نرمتر شده بود ..خب بایدم بشه ..اون همه اشوه اي که من براش ریختم خر نشه دیگه چی بشه .لابد اسب !!ساشا _ باشه ولی حواست باشه دست از پا خطا کنی من میدونم و تو گرفتی ؟؟گرفتیه آخرشو محکم گفت ..اوفف باشه بابا ..خیلی ذوق کردم نه از اینکه قراره با ساشا برم بیرون نه اصلا ..از این ذوق کرده بودم که اگه بتونم امروز از دستش خلاصمیشم ..اي خدا کرمتو شکر ..فقط کمکم کن تا از دست این غول بیابونی خلاص بشم من ..نوکریه تموم بنده هاتو میکنمدست خودم نبود از ذوق زیاد پریدم سمتش و یه بوس گذاشم رو گونش ..تعجب کرده بود و با چشاي قلمبه داشت نگاممیکرد ..واي نه !!من چیکار کردم ..؟صورتم سرخ شده بود از خجالت ..من آدم خجالتی نبودم ..ولی خب روم هنوز با ساشا باز نشده بود و از طرفی ما عینکارد و پنیر میمونیم ..اون نمیخواد سر به تن من باشه و منم همینطور ..پس این حرکت اصلا درست و به جا نبود ..سریع پشتمو کردم بهش تا جیم بزنم .تا خواستم قدم اول و بردارم دستاش از دو طرف کمرمو گرفت ..واي بیچاره شدم ..منو کشید سمت خودش ..الان دیگه هیچ فاصله اي بینمون نبود ..اصلا از این موقعیت راضی نبودم ..از طرفی هم از کاریه دفعه ایش شکه بودم و حتی قادر به تکون دادن پلکمم نبودم ..نفساش که به گردنم برخورد کرد منو به خودم آورد سریع خودمو جمع کردم و شروع کردم به تقلا کردن ..ولی آخه مگهمیتونستم از دست این غول فرار کنم ..لباشو چسپوند به گوشمساشا _ دختر جدیدا خلی شیرین میزنی !! من تا یه جایی تحمل دارم ..حواستو جمع کن ..با قدرت بیشتري شروع کردم به تقلا ولی مگه ولم میکرد !!_ مم ..میگم بزار برم لباس بپوشم ..دیر میشه ها ..صداي پوزخندشو شنیدمساشا _ الان میزارم بري ولی شب ....دیگه ادامه نداد ..یه لرز خفیفی افتاد تو تنم ..من عمرا بزارم تو بلایی سرم بیاري مرتیکه..بالاخره با کلی تقلا از دستش راحت شدم و تند دوئیدم سمت پله ها صداشو شنیدم ولی نایستادمساشا _ به نفعته که لباس درست بپوشی ..وگرنه ....دیگه نفهمیدم چه زري زد سریع از پله ها بالا رفتم و خودمو پرت کردم تو اتاق .. در که بسته شد سر خوردم و نشستمپشتش ..
اي خدا دستمو گذاشتم رو سینم ..قلبم بود که داشت تند تند میزد ..بوم ..بوم ..بوم ...بوم ..ولی چرا ..شاید برا اینه که دوئیدم صد در صد ..بیخیال فکر کردن شدم و از پشت در بلند شدم ..باید سریع لباس بپوشم تا پشیموننشده ..از این بشر که هیچی بعید نیست .***ساشابعد از اینکه کلی وول خورد تا خودشو از حصار دستام آزاد کنه با سرعت به سمت پله ها دوئید ..نفهمیدم چرا این حرفو زدم چون اصلا وجودش برام اهمیتی نداشت ..بعد از اون خیانتی که بهم کرد بعد از اون همهمهري که به پاش ریختم و اونطوري جوابمو داد همه چی تعغییر کرد ساشاي تخص و مغرور و عصبی بیشتر از اون چیزيکه بود عصبی تر و تخس تر و مغرورتر شد ... دیگه خیلی چیزا بود که اصلا برام ارزش نداشتن و یکی از اونا زنها ودخترهاي بودن که همیشه اطرافم در حال خودنمایی بودن ولی نمیدونستن که نتیجه ي این همه خودنمایی که برايمن میکردن یه پوزخند پر از تمسخر بود همینو بس ...ولی از طرفی یه چیزي شاید یه حسی اون ته قلبم باعث غیرتیمیشد که خودمم میدونم شاید بیشتر از اون چیزي باشه که افراد دیگه دارن .ولی بازم بدون توجه به اون حس حرفمو باعصبانیت و صداي بلند گفتم .._ به نفعته که لباس درست بپوشی وگرنه عواقب بعدش بدتر از اون چیزي خواهد بود که فکرشو بکنی ..با پوزخند به رفتنش نگاه میکردم .این دختر و حتی بیشتر از خودم میشناختم ..دلیل همه ي رفتاراش واضح بود برام شایدحتی بیشتر از روز ..هر کاري هم میکردم بازم نمیتونستم اون پوزخند و نفرتی که شاید هنوزم ذره اي حس دوست داشتن باهاش قاطی شدهبود و از چشمام دور کنم ..و یقینا این میشد دلیل بعضی مواقع که با تعجب بهم زل میزد ..مثل اون موقعی که بی حواس باعث زخمی شدن سرش شدم و با دیدن خون روي دستش و قطره هایی که چیکه چیکهروي ملافه ي سفید تخت میریخت و باعث تعغییر رنگ ملافه میشد براي لحظه اي یادم رفت که من کی هستم و کجام..براي لحظه اي شاید خیانتش و یادم رفت ..براي لحظه اي شاید حس نفرتی که داشتم بهش جاي خودشو با حس دیگهاي عوض کرد ..عصبی دستی بین موهام کشیدم و به سمت اتاقم رفتم .بعد از رد کردن پله ها وارد اتاقم شدم با باز کردن در توقع داشتمکه الان اینجا ببینمش .
دوباره اون پوزخند همیشگی زینت بخش صورت خشک و جدیم شد ..ههه چه توقع بیجایی ..اون اگه من براش مهمبودم بهم خیانت نمیکرد ..اون اگه من براش مهم بودم سعی نمیکرد جوري وانمود کنه که نه منو میشناسه و نه لحظهاي از خاطراتمون و یادشه ..عصبی مشتی روانه ي دیوار کنارم کردم و زیر لب غریدم .._ لعنت بهت رزا ..لعنت بهت ..لعنت به تک تک ثانیه هایی رو که با تو ساختم ..لعنت به این زندگی ..لعنت به اون عشقیکه خالصانه به پات ریختم ..لعنت به کل وجودت رزا لعنت ..قسم میخورم که زندگیتو برات جهنم کنم ..آره دختر درستمیگی این خونه جهنم و صاحبشم از خود جهنم بدتره ..کاري میکنم که به جنون برسی ..هیچ کس حق نداره با غرور من..ساشا آریامنش بازي کنه ..همونطور که حسمو به بازي گرفتی من زندگیتو به بازي میگیرم ..بعد از زدن چند مشت پیاپی به همون دیوار و قرمز شدن پشت انگشتام به سمت کمد لباسام رفتم تا لباسی بپوشم ..با باز کردن کمد انواع لباسها جلوي صورتم نمایان شد ..کل لباسها رسمی بود ..شاید الان خیلی وقت بود که تیپ اسپرتنزدم ..ههه من همیشه رسمی میگشتم .تا حالا تو کل زندگیم یادم نیماد که کسی تیپ اسپرت منو دیده باشه ..ولی نهچرا رزا دیده ..دوباره یه پوزخند عصبی و کشیدن دستم بین موهام ..سرسري به لباسهام نگاه کردم در آخر تصمیم گرفتم که یه شلوار مردونه مشکی که کاملا کیپ تنم بود به همراه بهپیرهن مردونه ي سفید که خطهاي کمرنگ سورمه اي داشت و یه کراوات مشکی بردارم ..کفشمم که طبق معمولهمون کفشاي چرم و مردونه اي که همیشه به پا داشتم ..و اغلب به رنگ مشکی ..تصمیم داشتم کتی نپوشم ..تو این گرما کت دیوانگی محض بود ..البته براي منی که شدید گرمایی بودم ..ولی کلا با اینلباسا خو گرفته بودم اینطوري خشنتر از اون چیزي که بودم میشدم و از این .. غرق لذت ..بعد از پوشیدن لباسام و بستن کراوات به سمت کمدي که توش ساعت و کمربندا بود رفتم بعد از برداشتن کمربند وساعت رولکسی که بیشتر مواقع مارك مورد علاقم بود و پشت بندش سوئیچ از در اتاقم خارج شدم .هم زمان با من در اتاق رزا هم باز شد و دیدمش ...مثل همیشه تیپ ساده اي زده بود و چه تعجب بر انگیز که با هم ست شده بودیم ..دوباره پوزخند و نگاه خیره اي که بهش داشتم ...نمیگم از دیدنش مات شده بودم چون اینطور نبود ..من این دختر و تووضعیتایی دیده بودم که اینطوري دیدنش الان برام عادي بود ..با صداش که منو مخاطب قرار داده بود از خاطراتی که شاید خیلی هم دور نبود خارج شدمرزا _ بریم دیگه چرا وایسادي ..با بد خلقی جوابشو دادم ..
_ برو منم پشتت میامچیزي نگفت و به سمت پله ها رفت ..از پشت با دقت بیشتري به تیپش نگاه کردم ..یه شلوار تنگ لوله تفنگی به همراهیه مانتوي ساده که تا کمی بالا تر از زانوهاش میرسید و یه شال مشکی ..جوري تیپ زده بود انگار عذا داره ..دوباره تمسخر و پوزخند ..موهاشو فرق کج زده بود و کوچکترین آرایشی نداشت ..چهجالب ..این تنها چیزي بود که تو اخلاقش هنوز تعغییر نکرده بود ..پشت سرش درا رو قفل کردم و به سمت ماشین حرکت کردم ولی اون وسط راه ایستاده بود و محو دریا شده بود ..تعجبنداشت چون میدونستم که دریا رو دوست داره ..ولی اینکه بزارم بیشتر از این بهش خوش بگذره یکی از محالات بود ..تا همینجا هم خیلی باهاش راه اومده بودم ..خیلی بیشتر از اون چیزي که باید ...ماشینو روشن کردم و به سمتش رفتم ..بهش که نزدیک میشدم متوجه دستش شدم که روي سرش بود و داشت بهسرش فشار وارد میکرد براي لحظه اي نگران شدم ولی خیلی زود اون نگرانی رو پس زدم ..با بوقی که زدم به خودش اومد و به سمت ماشین حرکت کرد خواست در عقب رو باز کنه که سریع قفل مرکزي رو فعالکردم متوجه حرص خودنش شدم ..بعد از کمی مکث در جلو رو باز کرد و بعد از نشستن درو محکم کوبید به هم ..هههههاین دختر بچه تر از اونی بود که فکرشو میکردم ..کی میخواست بزرگ بشه ؟. این کارش ذره اي برام اهمیت نداشتچیزي که زیاد داشتم ماشینهاي پارك شده تو پارکینگ خونه هام بود ..براي همین پوخند معنا داري زدم از کنار چشم متوجه سائیدن دندوناش به هم شدم و این یعنی کارمو خوب انجام دادم..دستم به سمت فلشی که کنار دنده بود رفت و پس از وصل کردن به سیستم با رد کردن چند ترك به آهنگ مورد نظرمرسیدم ..شاید این آهنگ حرفاي نگفته ي زیادي داشت که بینمون بود ..دلیل نفرت من ..دلیل سکوت اون ..( شادمهر رابطه )
تا حرف عشق میشه من میرم
من سخت از این حرفا دورم
منم یه روز عاشقی کردم
از وقتی عاشق شدم اینجورم
بینمون سکوت بود نه من دوست داشتم حرفی بزنم نه اون ..
به سمت پاساژ مورد نظر میرفتم و تنها چیزي که باعثشکستن این سکوت بود موزیک و صداي شادمهر بود که سعی داشت چیزي رو لا به لاي این ترانه بهش بفهمونه ..دار و ندارم پاي عشقم رفتچیزي نموند جز درد نامحدوداین جاي خالی که توي سینم هستقبلا یه روزي جاي قلبم بودبرگشت و بهم زل زد ..تصمیم گرفتم که بیخیالش باشم ..تا ببینم با این کاراش به کجا میرسه ..من قصدي از گذاشتناین آهنگ نداشتم..آهنگی بود که همیشه گوش میدادم پر از مفهموم براي من ...
این روزگار بد کرده با قلبم
کم بوده از این زندگی سهمم
دلیل می بافم براي عشق
براي چیزي که نمیفهمم
از آدمهاي این شهر بیزارم
چون با یکیشون خاطره دارم
به من نگو با عشق بی رحمی
من زخم دارم تو نمی فهمی
غریبه ام با این خیابونا
من از تمام شهر بیزارم
از هرچی رابطه اس میترسم
از هر چی عشق من طلبکارم
همین که قلب تو مردد شددر دل من خاطره اي رد شد
از وقتی عاشقش شدم ترسیدم
از وقتی عاشقش شدمبد شد
این روزگار بد کرده با قلبم
کم بوده از این زندگی سهمم
دلیل می بافم براي عشق
براي چیزي که نمیفهمم
وارد پارکینگ پاساژ شدم و بعد از پارك کردن از ماشین پیاده شدم بدون هیچ حرفی اونم بعد از مدتی پیاده شد ..بعد ازقفل کردن ماشین دیدمش که داشت به سمت قسمت بیرونیه پارکینگ میرفت ..از این کارش حرصم گرفت چطور جرأتمیکنه ..؟؟با سرعت به سمتش رفتم و مچ دستشو گرفتم ..فشار دستم اونقدري بود که صداي آخش و بشنوم ..سرمو نزدیکش کردمو با خشم کنترل شده اي غریدم_ با اجازه ي کی سرتو انداختی پایئن و میري ؟ هان ؟؟؟با دادي که سعی در کنترلش داشتم چشاش و بست ...چیزي نگفت این باعث بیشتر شدن عصبانیت من شد .._ گوش کن بچه یه حرف و به آدم یه بار میزنن ..میخواي بگی آدم نیستی ؟؟ مشکلی نیست ..خودم میدونم ..لحظه اي سکوت کردم و به قیافه ي ترسیدش نگاه کردم .جالب بود که اون زبون 7 متریش کار نمیکرد ..!!_ جنابعالی از کنار من جم نمیخوري ..واي به حالت رزا ..واي به حالت ببینمت یه قدم حتی یه قدم از من دورتر شدياونوقت دیگه اتفاق بعدش و فقط خداي بالاي سرت میتونه حدس بزنه گرفتی ؟؟؟؟با ترس جوابمو دادرزا _ بب ..باشهبا خشم نگاش کردم و به سمت خروجی پارکینگ حرکت کردم ..اونم با قدمایی تند کنارم حرکت میکرد ..مچ دستشو ولکردم و اینبار انگشتامو لاي انگشتاي ظریفش قفل کردم .***رزامچ دستم داشت از جاش در میومد ..اعتزاضیم نمیتونستم بکنم چون میترسیدم بیشتر از اینی که هست عصبی بشه و منوبرگردونه ..برگشتن هم مساوي بود با بستن راه فرار ..همونطوري که دستمو میکشید اون یکی دستمو بردم داخل جیب مانتوم ..از بس فکرم درگیر نقشه و فرار بود که متوجهنشدم کارت بانک و پولی که همراهم بود و برداشتم یا نه ...دستم که به پولا و کارت بانک خورد جلوي لبخندمو نتونستم بگیرم و دهنم به یه لبخند بزرگ باز شد هنوز کامل نخندیدهبودم که مچ دستمو ول کرد ولی بلافاصله انگشتاشو لاي انگشتام قفل کرد ..هههه به دستامون نگاه کردم که عین فیل و فنجون میموند ..با فشاري که به دستم آورد و صداي عصبیش سریع لبخندمو جمع کردم ..ساشا _ چیه چیلت بازه ؟ ببند اون دهنتو !! مگه نمیبینی که مردم دارن نگات میکنن هان ؟؟؟از حرص زیاد چشمامو بستم و لب پائینیمو به دندون گرفتم ..خیلی جلوي خودمو گرفته بودم تا دهن به دهنش نزارم ..واین کار واقعا هم انرژي میخواست ..کنترل در برابر حرفاي بی منطق و ضد و نقیض این، کار خیلی سختیه که از پس هرکسی بر نمیاد ..نمیدونم چرا اینقدر خودشو میچسپونه به من ..خدایی به جز قیافه و تیپ و البته در مورد شغلش نمیدونم ولی پول خوبه..اما از اخلاق هیچی نداره من نمیدونم کدوم خري میخواد با این سر کنه ..؟ خدا به داد زنش برسه ..ضمیر ناخودآگاهم بهم تشر زد_ همونطوري که خودت سر میکنی ..سرمو تند تند به چپ و راست تکون دادم تا بیشتر از این فکر نکنم ..به ورودیه پاساژ که رسیدیم توجهم به ساختمون 4 طبقه بزرگی جلب شد ..از ساختمون کاملا مشخص بود که گرونترینپاساژي هست که تو این شهره ..البته تهران بهتر از ایناش هم بود ولی خوب طرز ساختش که از بیرون کاملا با شیشهکار شده بود و معماریه زیباش ، باعث میشد آدم جذب بشه ..با کشیده شدن دستم توسط ساشا و غر غر کردنش مجبوري چشم از ساختمون برداشتم و دنبالش رفتمساشا _ معلوم نیست این اومده خرید یا دید زدن ساختمون ..خوب راه بیفت دیگه ، این درو تخته که دید زدن نداره ..با هم وارد پاساژ شدیم ..پاساژ جوري بود که طبقه ي اول پر از لوازم آرایش و چیزاي دیگه بود که من اینجا کار نداشتم..واسه همین سر جام ایستادم که ساشا هم وقتی دید من نمیام اونم ایستادساشا _ چته ؟ چرا ایستادي ؟ راه بیفت دیگه ؟با دستم به اطراف اشاره کردم .._ اینجا که همش لوازم آرایشیه ..( به طبقه ي پائین که از اینجا دید داشت اشاره کردم ) اونجام که همش بدلی جاته..من که این چیزا رو لازم ندارم ..چرا منو آوردي اینجا ؟خنده ي تمسخر آمیزي کرد و یه دفعه منو کشید سمت خودش جوري که پرت شدم سمتش ، دستشو حلقه کرد دورکمرم و راه افتاد سمت آساسور ..ساشا _ بچه تحمل کن یه ذره ..من اونقدر بیکار نیستم که بگردونمت ..محض اطلاع اینجا طبقه ي دوم لباس بچه ،طبقه ي سوم لباس مردونه ، و طبقه ي آخر به لباسهاي زنونه اختصاص داده شده ..الان بهتره راه بیوفتی از اینکهاونطوري جلوي ملت منو به خودش نزدیک کرده بود خجالت کشیدم و نگاهی به اطراف انداختم ..بعضیا با لبخند ، بعضیابا تعجب ،بعضیا با تحسین ، و بعضیام با حسادت بهمون نگاه میکردن ..لبمو گاز گرفتم_ ساشا ولم کن زشتهخنده ي مرموزي کردساشا _ زشت اینه که زنمو ول کنم تا بقیه بدزدنش نه بغل گرفتنش متوجه اي که ؟با یه لحن کنایه آمیزي بهم گفت ..خب این کجاست کنایه زدن داشت ؟ میگم که سادیسمیه .._ ولم کن همه دارن نگامون میکننبا عصبانیت غریدساشا _ خفه شو ، یه الف بچه به من میگه چی خوبه چی بد ..خودم میدونم دارم چیکار میکنم بهتره جنابالی زر زر نکنیبا حرص چشامو بستم ...و همونطوري جابشو دادم._ چرا تو هی دوست داري منو مسخره کنی ؟ خوشت میاد از حرص دادن من ؟آسانسور آماده بود و ما هم معطل نشدیم . وارد آسانسور شدیمساشا _ خوش اومدن که به تو ربطی نداره ولی مسخره کردن آره دوست دارم مسخرت کنم حرفیه ؟؟؟هنوزم دستش دور کمرم بود ..کمی تقلا کردم تا ازش فاصله بگیرم ..ولی مگه میشد ..؟_ معلومه که حرفیه ..تو خودت خوشت میاد که من راه به راه هی با تمسخر باهات حرف بزنم ؟با خنده ي عصبی منو بیشتر به خودش فشار داد که براي جلوگیري از خفه شدن دستمو گذاشتم رو سینش ..ساشا _ هه جرعت داري فقط یه بار امتحان کن .._ خیلی زورگویی میدونستی ؟برگشت و با یه طرز عجیبی زل زد بهمساشا _ آره میدونستمخیلی پرو بود دیگه بهتر دونستم چیزي نگم ..حالا خوب بود کسی تو آسانسور نبود ..بلاخره صداي یه زن اعلام کرد کهبه طبقه ي مورد نظر رسیدیم ..دوباره دستمو گرفت و خودش راه افتاد ..تو این طبقه همه نوع لباس زنونه یافت میشد از لباس زیر گرفته تا لباس مجلسیو ...از کنار مغازه ها رد میشدیم و چند دقیقه وایمیستادیدم ..اگه چیزي نظرمو یا نظرشو جلب میکرد که میرفتیم داخل اگرمنه که هیچی ..از جلوي یه مغازه رد میشدیم که چشمم خورد به یه لباس مجلسیه ي خیلی خوشکلیه لباس دکولته ي کوتاه تا سر زانو به رنگ صورتیه کمرنگ که زیر سینه اش به رنگ شیري رنگ یه پارچه ي دیگهوصل بود و حالت کمربند بهش داده بود که تا قصمتی از شکم میومد از اونجا به بعد تقریبا گشاد بود و یه سمتشم چاكبه صورت 8 مانند داشت که تا همون قصمت کمربند اومده بود و روش یه گل ناز زده بودند از اون پائین ترشم با گلاییبه رنگ صورتی کمرنگ و شیري رنگ تزئین شده بودخلاصه لباس خوشکلی بود با کلی ذوق داشتم بهش نگاه میکردم که یه دفعه دستم کشیده شد .به خودم که اومدم دیدموارد مغازه شدییم ..مغازه دار یه پسر بود که با یه نفر دیگه وایساده بود و داشت بگو و بخند میکرد ..بهشون که رسیدیم با صداي ساشابرگشت سمتمون که با دیدن قیافه ي پسره خشکم زد ..مغازه دار یه پسر بود که با یه نفر دیگه وایساده بود و داشت بگو و بخند میکرد ..بهشون که رسیدیم با صداي ساشابرگشت سمتمون که با دیدن قیافه ي پسره خشکم زد ..واي خداي من این دیگه چقدره خوشکله ؟؟؟ در کل اصلا نمیتونستم که چشم ازش بردارم ..از طرفیم قیافش بدجور آشنامیزد ..موهاي کوتاهه مشکی .که شلوغ حالت داده بود بهش ..ابروهاي کشیده و تمیز ولی پیدا بود که تمیز نکرده ..چشماییکشیده و آبی تیره یا تقریبا سورمه اي که از دور به مشکی میزد دماغی متناسب با صورتش لبایی باریک و صورتی بادندونایی یه دست سفید .ته ریش خوشکل و در آخر صورتی کشیده و جذاب که یه عینک هم گذاشته بود رو چشماشکه جذابیت صورتشو بیشتر میکرد ...جالبیش این بود که اونم داشت خیره خیره نگام میکرد ...خدایا من اینو کجا دیدم آخه ..چرا هیچی یادم نمیاد ...همینطور زل زده بودم به پسره و پسره هم داشت به من نگاه میکرد ..یه غم عجیبی تو چشماش بود که برام گنگ بود..با فشاري که ساشا به کمرم آورد و پشت بندش صداي عصبیش که با پسره بود به خودم اومدم و سرمو سریع انداختمپائین ..ساشا _ میشه اون لباس پشت ویترین رو براي خانمم بیارید لطفا ..!!اون لطفا نی که ساشا گفت از صد تا فحش هم بدتر بود ..پسره با صداي ساشا به خودش اومد و بدون اینکه بهش محلبده اومد سمت من جالبیش این بود که از نظر جذاب بودن تقریبا یکی بودن و هیکلاشونم مثل هم بود ..یعنی اگه ساشابا این پسره دعوا میگرفت معلوم نبود این بزنه یا اون ..پسره اومد رو به روم ایستاد و سریع دستمو گرفت ..از کارش تعجب کردم ..تند سرمو چرخوندم تا ببینم ساشا چه عکسالعملی نشون میده ولی انگار ساشا هم تو شک بود ..پسره _ خداي من رز ...خودتی ؟؟ تو اینجا چیکار میکنی ؟تا جمله ي پسره تموم شد مشت ساشا بود که فرود اومد تو صورت پسره ..ساشا _ اي بی پدر و مادر . حالیت میکنم تو غلط میکنی جلوي من دست زنمو میگیري ..حیوون حالیت میکنم ..ساشا پسره رو انداخته بود رو زمین و هی به صورتش مشت میزد ..اما پسره هیچ کاري نمیکرد ..و فقط داشت به من نگاهمیکرد ..منم از اون بدتر ..اون یکی پسره که اونورتر ایستاده بود و نسبت به این دوتا هیکل ورزیده تري داشت به خودش اومد و سریع به سمتساشا رفت و به زور بلندش کرد ..ساشا _ ولم کن ببینم چی میگه این بی ناموس ..پسره _ چی میگی تو ؟ اصلا تو خودت کی هستی ؟ساشا _ آخه به تو چه بی غیرت ..جلوي روي من اومده دست زنمو گرفته میگه اا خودتی رز ؟اون قسمت آخرشو با یه لحنی گفت که خندم گرفت حالا من نمیدونم تو اون موقعیت این خنده از کجا اومد ..اصلا درکل بگم یه حس خوبی به این پسر خوشکله داشتم ..واسه همین اصلا از دعواشون ناراحت نشدم تازه بیشتر دلم میخواستاون پسره ساشا رو بزنه تا ساشا اینو ..اون یکی پسر که ساشا رو گرفته بود به حرف اومد تقریبا با صداي بلند حرف زد تا اون دوتا رو ساکت کنه ..آخه هنوزمداشتن به هم فحش میدادن و کل کل میکردن ..پسر دومی _ د خفه شید دیگه ..مگه نمیبینید این خانم اینجاست ؟ خجالت نمیکشید اینطوري حرف میزنید ..پسره _ آخه شاهین داداش مگه نمیبینی چطور پرید بهم ؟ تازه من باید اینکارو میکردم که دست رز و گرفته ؟ بجاشاین به من ..هنوز حرفش تموم نشده بود که ساشا حمله کرد بهش تا اومد مشت دیگشم نثار پسره کنه اون یکی که حالا میدونستماسمش شاهینه سریع جلوشو گرفتشاهین _ د خفه شو شهاب یه دقیقه ببینم اینجا چه خبره ؟شهاب _ آخه ..شاهین _ آخه بی آخه ...خوبه تازه اومدي میخواي دردسر درست کنی ؟شهاب دیگه چیزي نگفت ..ساشا هم داشت با خشم نگاش میکرد .شاهین روشو کرد سمت ساشاشاهین _ شرمنده آقاي ....ساشا با خشم _ آریامنش ..شاهین _ بله آریامنش . من از شما معذرت میخوام واسه این سوتفاهم ..میشه با هم بریم اون قصمت تا حرف بزنیم ؟ساشا _ من حرفی ندارم با شما ..بعد با یه حرکت شاهین و هل داد و اومد سمت من دستمو گرفت و کشید سمت در مغازه که با صداي شاهین وایسادشاهین _ شرمنده ولی باید با هم حرف بزنیم ..موضوع در مورد رزاست ...منم این وسط انگار نقش برگ چغندر و ایفا میکردم ..هم از ساشا میترسیدم هم فکر اینکه من اون پسره شهاب و کجادیدم و از همه بدتر اونا منو از کجا میشناسن برام سوال شده بود ..ساشا با خشم به من نگاه کرد و راه رفته رو برگشت ..شاهین هم رفت سمت در مغازه و قفلش کرد بعد برگشت سمت ماو با دستش به سمت مبلایی که اونطرفتر بود اشاره کرد ..شاهین _ لطفا بریم اون قسمت ..ساشا فقط کلشو تکون داد و راه افتاد همون سمت ..منم که عین خر دنبالش اینور و اونور کشیده میشدم ..همگی نشستیم ..جوري بود که منو ساشا کنار هم و رو به رومونم اون دوتا ..ساشا _ خب میشنوم ..بهتره اول بگید که زن منو از کجا میشناسیدشهاب _ ههه زنت ؟ از کی تا حالا خواهر من شده زنت ؟؟؟با این حرفی که شهاب زد یهو ساشا بلند شد ایستاد تا حمله کنه سمتش . منم که از تعجب زیاد خشکم زده بود این وسطفقط اون شاهین بود که دوباره پرید و ساشا رو مجبور به نشستن کرد ..شاهین _ بشین داداش یه لحظه تا حرف بزنیم ..ساشا _ د آخه مرتیکه جلوي من داره به زنم میگه خواهرم ، رز که داداشی نداره ، اینم نمیشناسه ، اونوقت تو به منمیگی آروم باش ؟شاهین _ درسته حرف با شماس ولی یه سوء تفاهمی شده یه لحظه بشینساشا که نشست شاهین روشو کرد سمت شهابشاهین _ تو نمیتونی یه دقیقه دندون رو جیگر بزاري ؟شهاب _ شاهین خودتم خوب میدونی که چی شده واسه چی اینقدر خونسردي ؟ اصلا عمو میدونه ؟ من الان بهش زنگمیزنمشاهین _ بشین سر جات ببینم ..لحنش اونقدر با خشم و ترسناك بود که من رنگم پریده بود چه برسه به اون بیچاره که مخاطبش بود ..خودشم نشستو روشو کرد سمت ساشاشاهین _ ببین داداش براي رفع سوء تفاهم بهتره اول همو بشناسیم ..من شاهین نعمتی هستم و اینم داداشم شهابنعمتی و همچنین ( یه نگاهی به من انداخت ) پسر عمو هاي این خانم رزا نعمتی و شمابا این حرفش تعجب کردم..نه !!!! مگه عمو برگشته ؟؟؟؟بلاخره زبونم باز شد_ نه !!!! آخه مگه میشه ؟ تا جایی که من یادمه عمو آلمان بود ..شهاب یه جوري نگام کرد که به خودم شک کردم .شهاب _ دختر عمه ما یک ساله که برگشتیم ..ولی بهت حق میدم که نشناسیساشا _ درست حرف بزنید ببینم چه خبره اینجا ؟؟؟شاهین _ میشه اول بگید که خودت کی هستی و با دختر عموي ما چیکار میکنی ؟ساشا با گیجی _ من ؟؟؟ خوب من شوهرشم ..شاهین _ ولی تا جایی که ما خبر داشتیم رزا شوهري نداشتساشا _ درسته یه مدتیه که عقد کردیم و فعلا کسی از موضوع خبر نداره ..شهاب _ راست میگه رزا ؟؟با این حرف شهاب از گوشه ي چشم نگاهی به ساشا انداختم تا وضعیتو بسنجم ..راستش میخواستم همه چیو لو بدم امانمیدونم چی بود که باعث میشد زبونم بند بیاد .از طرفی تا نگام به ساشا افتاد ، البته از گوشه ي چشم، رنگم پرید ..خدایا خودت امروزو بخیر بگذرون ، خدا کنه بتونم فرار کنم وضعیت الان از قرمزم اونورتره ..رنگش بود که از عصبانیت به کبودي میزد .اخماش بدجور تو هم بود و دندناشو داشت مهکم میسائید رو هم دستشمیکیش رو کمر من بود از بس فشار داده بود نزدیک بود بی کلیه شم ..زود نگامو دادم به شهاب و گیج نگاش کردم ..فکر کنم از حالت صورتم فهمید که باید سوالشو دوباره بپرسه .یه لبخند زدکه نزدیک بود غش کنم .شهاب _ رزا گفتم که این مرتیکه ( با دستش ساشا رو نشونه گرفت ، همون لحظه فشار دستش بیشتر شد که آروم نالهکردم ) راست میگه ؟ این شوهرته ؟دوباره نگاهی به ساشا انداختم که با قیافه اي تو هم داشت به شهاب نگاه میکرد سرمو بر گردوندم و نگاهی دوباره بهاون دوتا انداختم .هم شهاب و هم شاهین هر دو منتظر بودن تا ببینن من چی میگم ..با تته پته اونم بخاطر ترسی که از ساشا داشتم شروع کردم به حرف زدن .._ راس..راستش من ..من شکه شدم ..یه ..یه لحظه ..یه نفس عمیق کشیدم و بعد از دوباره دید زدن همشون با استرس کمتري شروع کردم به حرف زدن ..الان میخواستم لوبدم ولی نمیدونم دوباره چرا هر چی یادم بود از یادم رفت .._ راستش آره ساشا شوهرمه و یه مدتی میشه که عقد کردیم .به وضوح تو هم رفتن قیافه ي شهاب و پشت بندش پوزخند زدن ساشا رو دیدم ..دلم نمیخواست که ساشا خوشحال بشهو پسر عموم ناراحت ..از طرفی خیلی وقت بود که ندیده بودمشون و دلم میخواست یه دل سیر بغلشون کنم ولی با وجوداین روانی سادیسمی اصلا امکان پذیر نبود .تا اومدم دهنمو باز کنم بگم این ازدواج به میل خودم نبوده فشار دست ساشا باعث شد خفه خون بگیرم، کنار گوشم زیر لب جوري که فقط من بشنوم غریدساشا _ دختره ي خر ، حواست و جمع کن که پاتو کج نزاري چون اونوقت دیگه قول نمیدم که زنده از این در برید بیرونمنو که میشناسیچرا دروغ بگم از تهدیدش ترسیدم از این روانی هر کاري بر میومد ..با قیافه ي زاري بهش نگاه کردم که اصلا به رويمبارکش نیاوردشاهین _ چیزي میخواستی بگی رزا ؟وضعیت بد بود بهتر دیدم یه جوري جمعش کنم تا بعدا بتونم فرار کنم ..الان بهتر بود که این آتیشو بخوابونم ..فکرم به کل درگیر بود ، درگیر این همه اتفاقاتی که میوفتاد ولی الان وقت فکر کردن نبود ، شب یا یه موقع دیگهمیتونستم حسابی فکر کنم اما الان بهتر بود که عصبانیت ساشا رو کم کنم پس چه راهی بهتر از حیله ي زنانه ..خودمو جمع و جور کردم و بیشتر رفتم سمت ساشا وقتی که منو تو اون وضعیت دید تعجب کرد .ساشا _ داري چیکار میکنی تو ؟اون دو تا پسر عموي بیخاصیت ولی خوشکلمم که با درخت فرقی نداشتن ..البته الان ،به موقع یه چاق سلامتیم با اوندوتا میکنم .._ چیزي نیست عزیزم ..پشت بندش خودم انداختم تو بغلش و یه دستمو حلقه کردن دور گردنش با اون یکی دستمم دستشو گرفتم .._ آره شاهین میخواستم بگم که و هیچ کسیو بیشتر از ساشا دوست ندارم ..شاهین با یه قیافه اي نگام کرد که انگار تو راست میگی منم به روي خودم نیاوردم ..صداي ناراحت شهاب رفت رو نرومشهاب _ رزا قرار نبود که به این زودي عروس شی اونم بدون خبر دادن به من ..ساشا _ لازم نمیدیدم که به همه خبر بدیم .نگاش به شهاب بود ..الان اصلا نمیتونستم طرف شهاب و بگیرم .._ خب ببخشید داداشی . یه دفعه اي شد ..شاهین _ آره خب مگه حواسم برات میزاره این شازدهاین حرفو با طنز گفت که باعث خنده ي همه شد ، ولی خب چه خنده اي ، همه تظاهر ،شهاب از جاش بلند شد و رفت اون سمت پشت مغازهشاهین _ خب آقا داماد باید سور بدي ما که نبودیم..ساشا _ گفتم که کسی خبر ندارهشاهین _ نه دیگه داداش داري از زیرش در میري ، اینطوري فکر میکنم خسیسیمنم با تعجب به این دوتا نگاه میکردم انگار نه انگار همین چند مین پیش داشتن همو میکشتنا ..البته بیشتر شهاب وساشا بودنساشا _ باشه بابا پس جا و مکانشو خودت مشخص کن .من پولشو حساب میکنم هر چی که باشهشاهین _ به مرد زندگی .. خوبه پس یه شام توپ تو رستوران بهاران خوبه ؟؟ساشا _ من حرفی ندارم ، روشو کرد سمت منساشا _ عزیزم تو چی ؟از عزیزمش تعجب کرده بودم .._ من ؟؟ من که جایی رو نمیشناسم ولی باشه خوبه ..ساشا _ آره جون خودت پس من بودم که پارسال پدرتو در آوردم .البته این حرفارو زیر لب گفت ولی من متوجه شدم .منظورش چی بود ؟_ چیزي گفتی ؟ساشا _ نههمین یه نه خشک و خالی .شاهین _ خوب ساشا خان این رزا هم که بدتر از تو شوهر ذلیل .پس اون شمارتو بده تا باهم هماهنگ کنیم ..ساشا شمارشو داد بهش و دوباره شروع کردن به حرف زدن ولی من فکرم درگیر بود .هنوز مدتی نگذشته بود که با صداي شهاب که رو به روم بود به خودم اومدم ..شهاب _ بگیر دختر عمو اینم کادوي من براي عقدت گرچه قابل ندونستی دعوتم کنی ..از حرفش ناراحت شدم_ شهاب گفتیم که هیچ کسی نمیدونه .شهاب _ درسته ولی قول و قرارمون چیز دیگه اي بود ..هر چی فکر کردم چیزي یادم نیومد .._ منظورت چیه ؟شهاب _ هیچیبعد نگاشو دوخت به ساشا و شاهین که داشتن با هم حرف میزدن ..دیگه حرفی پیش نیومد ..حدود یه ساعت دیگه هم اونجا گیر بودیم شاهین و ساشا بدجوري با هم گرم گرفته بودن و مثل اینکه یکی از دوستايصمیمیشون یکی در اومده بود یعنی هم با ساشا صمیمی بود و هم با شاهین ..این یه ساعت هر جوري بود زیر نگاه هاي سنگین شهاب و چشم غره هاي ساشا گذشت ..اما فکر من درگیر فرار بود..واقعا گیر افتاده بودم نمیدونستم چی کار باید بکنم ..بلاخره بعد از کلی چشم غره و فک زدن و کلی تعارف رد و بدل کردن از مغازه اومدیم بیرون ..انگار نه انگار که میخواستنیک ساعت پیش کله ي همو بکنن همچین با هم چفت شده بودن که دیگه این آخراش داشت دهنم میخورد به زیرزمین ..البته این موضوع فقط و فقط مربوط به ساشا و شاهین میشد ..من و اون شهاب خوشکله هم که انگار نه انگارمن که همش چشمم به در و دیوار و اون لباسه بود که آخر سرم برام نخریدش موند رو دلم اون شهاب هم که یه لحظهنگاشو ازم نمیگرفت معلوم نبود چه مرگشه ..والابازم چند دور دیگه گشتیم و بعد از خریدن یه ساپورت رنگ پا و یه کت براي روي لباس و یه کفش به رنگ صورتی کهپاشنشم کم کم 15 و داشت رضایت داد که دیگه بیخیال بشه ..البته خرید کلی لباس دیگه اعم از شرتک و شلوارك وتاپ بلوز و دامن لباس زیر و خواب و......که پدرمو در آورد ...ساشا _ خب دیگه بهتره بریم خونه .._ چی ؟ چیزي گفتی ؟ساشا _ حواست کجاست ؟ گفتم بهتره بریم خونه ..نه چی چیو بریم خونه من میخوام از دستت فرار کنم بعد تو میگی بریم خونه ..داشتم فکر میکردم که با چیزي که دیدماز خوشحالی اشک تو چشام جمع شد ..دست ساشا رو گرفتم و کشیدم ._ میگم چیزه ، ساشا ؟؟؟ساشا با اخم برگشت سمتم ..ساشا _ ها بنال_ ها بنال چیه بیتربیت ! باید بگی بله .ساشا _ مگه سر سفره ي عقدم ؟ حوصله ي کل و هم ندارك پس بنال تا پشیمون نشدم ._ ام میگم من باید برم دشوویییییاز لحنم فکر کنم خندش گرفته بود چون دستشو به چونش کشید ..ساشا _ خب که چی_ وا ساشا گفتم باید برم توالتساشا _ خب صبر کن تا برسیم خونه بعد برو..اه هی من چیزي نمیگم هی این سنگ میندازه جلو پام ._ نمیشه آخه تندهیه نگاه مشکوك بهم انداختساشا _ خب میگی من چیکار کنم ؟ میخواي بیاي تو جیب من خودتو خالی کنی ؟پسره ي منحرف بی ادب_ اه بیتربیتساشا _ فحش دیگه اي بلد نبودي ؟_ خب بابا خواستم یه توالت برما !! چقد گیر میدي ..یکم به اینور و اونو نگاه کرد بعد با دستش به همون سمتی که نزدیک بود از خوشحالی اشکمو در بیاره اشاره کرد ..ساشا _ خب برو اونجا توالته فقط زود .حواستم جمع کن چون کلکی در کار باشه من میدونم و تواي بابا._باشهسریع ازش جدا شدم و دوئیدم سمت توالت ، در و باز کردیم و پریدم داخل ..خب الان باید چیکار کنم ؟ از پنجره کهنمیشد فرار کنم چون صد در صد مرگم حتمی بود .. راه دیگه اي هم نبود پس میموند تعغییر قیافه ..الان چطوري تعغییرقیافه بدم ؟؟؟تو فکر بودم که در دستشویی باز شد و یه خانم با بچه ي تو بغلش اومد تو ..اي ول ، سریع به سمتش حجوم بردم ودستشو کشیدم که بدبخت نزدیک بود سکته کنه .زنه _ هیییی !!! چیکار میکنی خانم ..اي بابا هی من وقت ندارم هی این گیر میده .._ سلام ببخشید ..مم میشه کمکم کنیدمشکوك نگام کردزنه _ چطور ؟با دستم به لباساش اشاره کردم ._ میشه لباساي تنتون رو با من عوض کنید لطفا .. من یه نفر دنبالمه که اگه پیدام کنه بدبخت میشم ..زنه _ خب چرا اومدي تو توالتعجب خریه این دیگه_ خب از دست اون یارو فرار کردم .شوهرم بیرون پاساژ منتظرمه ..این یکی از طلبکاراي بابامه .خلافکارم هست اگه منوبگیرن کارم تمومه دستم به دامنت خودت نجاتم بده ..زنه که فکر کنم باور کرده بود و دلش به رحم اومده بود قبول کرد ..خلاصه با کلی بدبختی لباسامونو عوض کردیم و اولاون زنه رو فرستادم بره ..عجب لباساي جلفی هم داشتا !! خدا به داد شوهرش برسه ..یه مانتو تنگ و کوتاهه قرمز جیغ به همراه یه شال همرنگشو یه کیف مشکی ..تا جایی که تونستم شالو کشیدم تو صورتمو اول یکمی لاي در توالت و باز کردم بعد از اینکه بیرونو دیدم و مطمئن شدمکه امن و امانه سریع رفتم بیرون و تند تند به سمت خروجی حرکت کردم ...از پاساژ که زدم بیرون یه نفس عمیق کشیدم . یه لحظه ایستادم و به آسمون پر ستار نگاه کردم ..نمیدونم ساهت چندبود چون من نه گوشی داشتم و نه ساعت پس بهترین کار این بود که تا یه جایی خودمو برسونم و تاکسی بگیرم واسهترمینال یا فرودگاه ..با این فکر با سرعت شروع کردم به دوئیدن این وسط از متلکایی هم که نثارم میکردن در امان نبودم ..____ساشارو به روي در توالت با فاصله ي حفظ شده اي ایستاده بودم و منتطر رزا بودم ..با اینکه میدونستم چی تو فکرش میگذرهولی بازم رامش شدم .الانم نمیتونستم وارد توالت زنانه بشم تا درش بیارم ..مطمئن بودم که تو فکر فراره باید میزاشتمببینم تا کجا پیش میرهقصد داشتم که خودش به اشتباه خودش پی ببره ..یکمی به اطرافم نگاه کردم که یه خانم بچه بغل نظرمو جلب کرد..باید میفرستادمش تو توالت ببینم چه خبره البته اگه قبول میکرد .آخ رزا ببین با من چیکار کردي ...با اخمایی در هم به سمت زنه رفتم و صداش کردم .._ ببخشید خانمبرگشت سمتم ، تا چشمش بهم افتاد چشاش برق زد ..انقدر بدم میاد از یه همچین زناي هرزه اي که تا یه مرد دیگه رومیبینن همه چی یادشون میره ..هههاخمام بیشتر شدزنه _ بله میتونم کاري براتون بکنم ؟_ بله من خانمم رفته توالت و هنوز نیومده ، حاملس میترسم بلایی سرش اومده باشه و بخاطر ویار شدیدش هی ازمدوري میکنه..خواستم بگم میتونید برید داخل ببینید چی شده ؟ خیلی وقته اون توئه ..البته بهش چیزي نگید .اخماشو کشید تو همزنه _ نه به من چه زن توئههه بهش برخوده بود که تیرش به سنگ خورده ولی من شما زنا رو میشناسم ..دست کردم تو جیبمو کیف پولمو در آوردم ..از توش چند تا توراول صدي در آوردم و جلوي چشمش تکون دادم ..کم کمدو ملیون بود ، به وضوح برق زدن چشاشو دیدم و این باعث نیشخندم شد ..زنه _ چیکار میتونم بکنم_ برو اون تو ببین چه خبرهسرشو تکون داد و تا اومد پولارو بگیره دستمو کشیدمبا تعجب نگام کرد_ حواست باشه منو دور نزنی خانم وگرنه بد میبینی ..خانمم سر تا پا مشکی پوشیدهبعد پولارو دادم بهش و فرستادمش تا بره داخل ..خودم دوباره برگشتم سر جام و زل زدم به در توالت ..تو فکر بودم ..توفکر تعغییر یه دفعه اي رزا ، تو فکر غیب شدن دو ماهش بعد از اون دعوا و خیلی چیزاي دیگه که داشت روانیم میکرد ..دلیل همه ي رفتاراي من خودش بود ، چرا میخواست بزنه زیر همه چی ؟؟ مگه براش کم گذاشتم ، از همه بدتر برگشتنیه دفعه اي شهاب و رفتار رزا نسبت بهش ..مگه رز به من نگفته بود که اون قرار رو لغو کرده ..مگه نگفت که رو به رويخونوادش ایستاده ؟ مگه نگفت که شهاب و از خودش رونده پس دلیل این نگاه هاي پر از حرارت چی بود ؟؟این دروغها بود که منو وادار به خشونتی میکرد که شاید یه زمانی خودم سخت باهاش مخالف بودم ..حدود نیم ساعت بعد دیدم که رز با یه بچه تو بغلش اومد بیرون ولی کمی که دقت کردم دیدم نه رز نیست همون زنهبود ..زنه سریع اومد پشم و یه سري چرت و پرت تحویل داد بعد رفت ..پوزخندم دقیقه به دقیقه داشت بزرگتر میشد ..سریع بهسمت ستونی رفتم که کمی اونطرفتر بود و پشتش ایستادم ..رز خیلی بچه اي خیلی ..زیاد صبرم طول نکشید که رز با یه تیپ افتضاح که همون لباساي اون زنه بود اومد بیرون یکمی سرشو چرخوند و وقتیدید خبري نیست با دو رفت سمت در خروجی ..با پوزخند تمسخر آمزي منم رفتم سمت پارکینگ .از یه طرف به خاطر تیپ افتضاحش خیلی عصبی بودم و دوست نداشتم که اونطوري جلو چشم ملت راه بره ، از طرفیمدلم میخواست ببینم تا کجا میخواد پیش بره ؟یعنی اونقدري منو بچه و احمق فرض کرده که ندونم میخواد چیکار کنه ؟؟ سخت در اشتباهه ..من ساشا آریامنش کهکوچکترین چیز از زیر دستش در نمیره ، حالا بیام و از یه دختر رو دست بخورم اونم براي دومین بار ؟؟ هههه محالهمحالسریع سوئیچ ماشین و از جیبم در آوردم و دراشو باز کردم ، ماشین کوروِتَم و آورده بودم و دو سرنشینه بود ..پس همه يخریدها رو پرت کردم رو صندلیه ي کمک راننده و خودمم نشستم پشت رل با روشن شدن ماشین و تیکافی که ناخودآگاهبه خاطر عصبانیت زیاد کشیدم از پارکینگ خارج شدم ..پیدا کردنش زیاد طول نکشید تو خیابون در حال دوئیدن بود ازعصبانیت زیاد با دستام به فرمون ماشین فشار میاوردم ..با اون وضع و اون لباسش این طور دوئیدن اونم تو خیابون اصلا شایسته نبود ..کم کم داشتم پشیمون میشدم از اینکهبخوام بهش فرصت بدم ..این میتونست یه فرصت براش باشه این که با فرار نکردنش بهم بفهمونه که همه چی دروغ بوده و حداقل یه حسی هرچند خفیف بهم داره ، ولی چشمام به سرخی میزد و اینو مطمئن بودم..دو سه تا خیابون و رد کرد و ایستاد ، با فاصله ي معینی ازش ایستادم هر دو دستشو گذاشته بود رو زانوهاشو خم شده بودانگار داشت نفس میگرفت ..من نمیدونم با کدوم عقل راه افتاده بود واسه ماشین گرفتن ؟ اونم این موقع ؟ یه دختر تنها ، با این تیپ و قیافه ، و شایدبدون پول هر بلایی ممکن بود سرش بیاد حیف که زنمه ، حیف که اون ته تها ي دلم هنوزم نتونستم فراموشش کنموگرنه همین جا بیخیالش میشدم..عصبانیت زیاد داشت کم کم کار دستم میداد ..مطمئن بودم که امشب یه بلایی سرش میارم ..لب خیابون منتظر تاکسی بود ..چند تا ماشین براش بوق زدن که یا پشتشو میکرد بهشون یا محل نمیداد ، اونام وقتی میدیدن تمایلی نداره راشونومیگرفتن و میرفتنهنوزم ایستاده بود ، دستم رفت سمت داشبرد ماشینم و بازش کردم ..جعبه ي سیگار برگرمو بیرون آوردم ، یه جعبه يطلایی که روش با طلاي سفید طرح یه شیر در حال غرش و داشت، درست عین خودم ..یه نخ برداشتم و گذاشتم رو لبم تو جیبام دنبال فندك گشتم فندکی با همون طرح ، هر دو ست هم بودن ..با پیدا نکردنفندك سرمو بلند کردم که با دیدن رو به رو سیگار از گوشه ي لبم افتاد .اون مرتیکه داشت چه غلطی میکرد ؟؟؟با عصبانیت در ماشین و باز کردم و پیاده شدم ..با تمام سرعتی که داشتم به سمتشون حمله کردم ..بعد از کمی دویدنبهشون رسیدمو با فریاد غریدم .._ داریی چه غلطی میکنی تو مرتیکه عیاشش***رزاکنار خیابون ایستاده بودم و منتظر بودم تا یه تاکسی بیاد و برم . خیلی مزاحمم شدن ولی خب وقتی میدیدن که محلنمیدم راشونو میگرفتن و میرفتن ..از اون ورم یه ماشین خیلی مشکوك بود ، با یه کمی فاصله از ما ایستاده بود .نمیدونمچرا استرس داشتم ..ولی هر چی بود تصمیم گرفتم بهش نگاه نکنم تا استرسم کمتر بشه ..همینطور منتطر تاکسی بودم که یه ماشین ماکسیما جلوم زد رو ترمز ..یه قدم به عقب برداشتم و رومو کرد سمت دیگهتا بره ولی انگار این یکی قصد رفتن نداشت ..مرده _ به خانم خشکله در خدمت باشیم .با نفرت سرمو چرخوندم سمتش_ خفه شو مرتیکه گمشو ..یه خنده اي کرد که حالم به هم خورد مردك مزخرفمرده _ اوه اوه چه خشن ناز نکن بیا بالا خوب حساب میکنما ..دیگه جوش آوردم_ خفه شو مرتیکه ي نفهم برو با ننت خوب حساب کن که مثل خودتن حالا هم هِريولی انگار این حرفم باعث شد بهش بر بخوره و با عصبانیت از ماشین پیاده شد ..دیگه به گوه خوردن افتادم کاش هیچیبهش نمیگفتم که عین بقیه راهشو بزاره و بره ..اما دیگه دیر بود واسه این حرفا ..خیلیم دیر بود من چند قدم به عقب برمیداشتم و اون چندتا به جلو ، خیلی ترسیده بودمهیچ کاریم از دستم برنمیومد ..آخه یکی نیست بهم بگه دختره نفهم مگه مرض داري زر میزنی ؟ اونم وقتی که هیچ راهدفاعی از خودت نداري ؟؟مرده بهم نزدیک شد و با یه حرکت بازومو گرفت تو دستش شروع کردم به تقلا و داد زدن_ ولم کن روانی ..ولم کن با توام ..کمک ..کمکشانس گند من خیابون اون موقع خلوت بود و هر از گاهی اگه یه ماشینی رد میشد .اون یکی ماشینم که اونورتر ایستادهبود مثل اینکه کسی توش نبود ..دیگه واقعا به گوه خوردن افتاده بودم اگه بلایی سرم میومد ؟ واي نه خدایا .همون ساشاخیلی بهتر از این وضعیت بود ..مرده _ حالیت میکنم دختره ي هرزه ...که مادر منو با خود خرابت مقایسه میکنی ؟ حالا که حالیت کردم میفهمی چهخب.........میون حرفش صداي داد یه مرد اومد و پشت بندش ضربه اي که خورد به اون مرده و دستش از دور بازوم باز شد ..و باضرب افتاد رو زمین..شکه از چیزي که رو به روم میدیدم سر جام خشکم زده بود ..هیکل ساشا دو برابر اون مرده بود و الانم داشت زیر دستو پاي ساشا له میشد ..یه لحظه حواسم رفت به لباسی که تنم بود و پشت بندش فراري که از دستش کردم و درگیري الان ، با ترس به قیافهي کبود شده ازعصبانیت ساشا زل زدم که داشت به مرده فحش میداد پشت سر هم لگد و مشت بود که نثارش میکرد ..مطمئنا بعد از اون نوبت من بود که زیر دست پاش له و لورده بشم ..همین فکر کافی بود تا فرصت و غنیمت بشمارم وپا تند کنم به سمت خیابون .میخواستم زود از اینور رد شم و برم اونسمت و به دلیل اینکه حواسم به پشت سرم و ساشا بود متوجه ماشینی که داشتبا سرعت اینور میومد نشدم ..با بوق هاي پی در پی ماشین حواسم و جمع کردم و با ترس زل زدم به ماشینی که هر لحظه داشت بهم نزدیک ونزدیکتر میشد ..یه دفعه یه تصویر ناواضح اومد جلوي چشمام و درد شدید سرم که باعث شد دستام بره رو سرم ...محکم فشار میدادم تادردش کتر بشه ولی نه هیچ فایده اي نداشت ..فقط اون تصویر بود که هر لحظه داشت بیشتر بهم فشار میاورد....پسر _ که اینطور ، یعنی میخواي بگی اون تو نبودي ؟دختر _ چی داري میگی ؟ منطورت چیه ؟پسر _ تو به من خیانت کردي ..تو ..همین تویی که خودتو عاشق و سینه چاك میدونستیدختر _ حرف دهنتو بفهم ..من کی به تو خیانت کردم ؟ اینه جواب اون همه عشقی که به پات ریختمپسر _ خفه شو خفه شو ..من خودم دیدمت ..خودم دیدمت که باهاش بوديدختر _ صبر کن ..سولی پسر از آشپزخونه خارج شده بود و پشت بندش صداي محکم در خونه .اشکاش رو صورتش شروع به باریدن کردن ..یه لحظه به خودش اومد و سریع به سمت پالتو و شالش رفت با دست برشداشت و دوئید سمت در ..همونطورم لباساشو میپوشید ..از در خارج شد و سریع با آسانسور به طبقه ي اول رفت و با دو از ساختمون خارج شد ..به صدا هاي نگهبان هم توجهینکرد ..پسر و دید که شوار ماشینش شد و با یه تیک آف دور شد ..با سرعت به سمت ماشین دوئید و صداش کرد ولی هنوزصدایی ازش در نیومده بود که با برخورد جسم سختی به تنش و پشت بندش پرت شدنش همه چی تار شد ..........سرم گیج میرفت این چه تصویري بود کل این فیلم حتی 5 ثانیه هم طول نکشید .اینا کین ..؟ چرا من میبینمشون ؟ باصداي پی در پی بوق هاي ماشین چشمامو باز کردم ..سر درد عجیبی داشتم ..خیلی بد جوري که دلم نمیخواست پاشم.چشمام داشت رو هم میوفتاد ، فقط یه چیز و اون موقع شنیدم اونم صداي داد ساشا بودساشا _رررزززز مواظب باشولی من نتونستم تحمل کنم و چشام افتاد رو هم .................روي شنها رو به روي دریا نشسته بودم و این صداي قلب بهترینم و دریا بود که تن تن آرامش رو به وجودم سرایر میکرد.زیر لب صداش کردم_ عزیزم !!!صداي بم و مردونش باعث شد که با لذت چشمهامو ببندم_ جانم عزیز دلم .با لذت انگشتام و فرو کردم بین انگشتاي دست مردونش ..._ قول میدي هیچوقت تنهام نزاري ؟بوسه ي نرمش روي موهام باعث شد دستاشو بین دستاي مردونم فشار بدم_ خیلی دوست دارم .._ منم عزیزم ..هر دو با سکوت به دریا زل زده بودیم ..دریایی که به طرز عجیبی داشت کم کم طوفانی میشد ..با اینکه هوا صاف بودولی دریا کم کم داشت طوفانیتر و موجهاش بیشتر میشد ..با احساس اینکه گرماي تنش ازم دور شده با وحشت برگشتم سمتش ولی کسی و ندیدم ..ترسم بیشتر شد ..خواستم اسمشو صدا کنم که چشمم به مردي افتاد که داشت با قدمهایی اروم وارد اون دریاي بیکران میشد ..ته دلمریخت ..حسم بهم میگفت اون همون کسیه که تمام وجودمو احاطه کرده ..با وحشت به سمتش حجوم بردم و تنها کلمه اي که از دهنم خارج شد یه نه کشیده و بلند بود .._ نه ................با تکوناي دست کسی از خواب بلند شدم ..بدنم عرق کرده بود و هنوزم یه حس بدي تو بدنم مونده بود ..یعنی کی بود ؟اون شخصی که تقریبا هر شب تو خوابم میدیدمش ..و هر دفعه هم یه جوري ، یه اتفاقی باعث میشد که نتونم صورتشو ببینم ..از همه بدتر این کابوسی بود که براي اولینبار بود میدیدمش و این کابوس هم چیزي نبود جز از دست دادن اون کسی که تو خواب بدجور برام عزیز بود ..با تکوناي دست یه نفر به خودم اومدم و با وحشت بهش نگاه کردم ..ساشا _ چته ؟ دختر حالت خوبه ؟ چرا جیغ میکشیدي ؟دست خودم نبود اشکام جاري شدن و کل صورتم و در بر گرفتن .چیزي از خیابون و اون ماشینی که به سمتم میومد یادمنبود ..اینکه بعد از اینکه چشام بسته شد چه اتفاقی افتاد در هر صورت من چیزي ندیدم و این طبیعی بود که چیزي همیادم نباشه .یه لیوان آب گرفت جلوم که بیمعتلی سرکشیدمش و دوباره بدنم به لرزه افتاد ..دهنمو باز کردم ..فقط یه کلمه گفتم و بی اختیار خودمو پرت کردم تو بغلش ..شاید امشب فقط این بغل بود که میتونست منو به آرامشبرسونه .._ کا ..کابوس ...و بعد صداي حق حق ضعیف من بود که با صداي ساشا قاطی شد ..ساشا _ هیسس هیسس ..نترس آروم باش ..اون فقط یه خواب بود عزیزم ..آروم .هیسسیه لحظه به این فکر کردم که صداش چقدر شبیه اون کسی بود که تو خواب داشتم از دستش میدادم ..با این فکر گریهام بیشتر شد ..به طرز غیر معمولی ساشا مهربون شده بود ..دستاي نوازشگرش که رو موهام میکشید و با حرفاش سعی در آروم کردنمن داشت ..حس عجیبی تو بغلش داشتم ولی ...نمیدونم ..نمیدونم این افکار آخر سر باعث دیوونه شدن من میشن ..ساشا _ آروم عزیزم ..بهتره بهش فکر نکنی ..حالا آروم بگیر بخواببا دستش منو به پشت خوابوند رو تخت و پتو رو روم کشید ..بوسه ي آرومی رو موهام زد که چشام گرد شد ..از مهربونیتعجب بر انگیزش ..خواست بلند شه که دستشو گرفتم ..ترس از دست دادن اون شخص تو خواب ، یا شایدم صداي عجیب و بینهایت شبیه ساشا ، شاید باعث این شد که نزارمازم دور بشه ..یه ترس عجیب از دست دادن .. ولی نمیدونم از دست دادن چی ؟_ نرو ..من میترسم ..لبخند ارومی بهم زد و نشست گوشه ي تخت .دستمو گرفت تو دستاش پساشا _ بخواب من اینجامچشمامو آروم بستم تا بخوابم ولیدوباره اون صحنه اومد جلو چشمام ..دلیل اینکه از اون صحنه اونقدر وحشت داشتم و نمیدونستم ولی هر چی بود باعثمیشد که نتونم بخوابم ..چشمامو که باز کردم متوجه نگاه خیره اش رو خودم شدم ..هیچ حرفی نزد ..هیچی نگفت ..فقط اخماش بود که دوباره توهم بودن ..چند لحظه نگام کرد و کلافه پوفی کشید .اومد کنارم رو تخت و دراز کشید ..بی هیچ حرفی دستشو انداخت دورمو منوکشید سمت خودش ...ساشا _ اروم باش و مثل یه دختر خوب بگیر بخواب..کم کم چشام گرم شد و به خواب رفتم ..دریغ از اینکه بدونم این جایی که الان بودم قبلا هم تیکه اي از زندگیم بود ..صداي زنگ هشدار گوشی رو مخم بود ..دستمو دراز کردم تا قطعش کنم ولی هر چی تلاش میکردم دستم بهش نمیرسیدهنوز میلم میکشید تا بیشتر بخوابم .. مغزم ، دلم ، وجودم نیاز بی حدي به خواب داشت ، کلافه از صداي رو مخ زنگساعت خیلی آروم یکی از پلکامو باز کردم ..با چشم دنبال منبع صدا گشتم ، جستجوم زیاد طول نکشید چون چشمم به ساعت مربع شکل مشکی رنگی افتاد که رومیز عسلیه کنار تخت خودنمایی میکرد .باز شدن لبام به لبخندي که اصلا به میل خودم نبود و هر کاریم میکردم نمیتونستم جلوشو بگیرم ..و این میل سرکشمنشاء ش از کجا بود ؟؟خودمم خوب میدونستم . این بود که تو اتاقی بیدار شدم که شاید همین چند وقت پیش دلم میخواست این اتاق براي منباشه ..با دست محکم کوبیدم رو ساعت که صداش قطع شد . حتی به خودم زحمت ندادم ببینم که ساعت چنده ، با میل شدیديبه خواب به پهلو شدم و با لذت چشمامو بستم اما این لذت زیاد طول نکشید چون با فرو رفتن قصمتی از تخت متوجهشدم کسی نشسته کنارم رو تخت ..ولی جالب این بود که اونقدر بی سر و صدا وارد اتاق شده بود که حتی متوجه صداي باز و بسته شدن در نشدم ..تصمیم گرفتم بیخیال بشم و به ادامه ي خوابم برسم .هر چند اون حس فضولیه ي زنانم نمیزاشت راحت باشم ولی بازممیلم به خواب شدیدتر بود ..دلیل این همه خستگی رو متوجه نمیشدم ..هنوز لحظه اي از نشستنش نگذشته بود که متوجه حرکت دستایی رو موهامشدم ..خیلی نرم و نوازشگونه داشت موهامو ناز میکرد . مطمئن بودم که ساشاست ، آخه غیر از اون کسی خونه نبود .کیمیتونست باشه .پس بی اختیار آروم خودمو به خواب زده بودم ..کم کم گرمایی رو روي پوست صورتم حس کردم ..نوازشگونه داشتدستشو رو گونم میکشید ، حرکاتش اونقدر نرم و نوازشگونه بود که جاي هیچ اعتراضی رو برام نمیزاشت و منم کم کمداشت چشام سنگین میشد که با صداش دوباره هوشیار شدمساشا _ رزا بلند شو .دلم گرفت . چه بی احساس اسممو صدا کرد .درسته باهاش سنمی ندارم ولی خب هر چی باشه فعلا اون شوهرمه ...حسمو پس زدم و با تکونی که به شونم داد کمی تو جام غلط زدم و کم کم چشمامو باز کردم .یه بار چشام و گردوندم و همه جا رو با دقت نگاه کردم چشمم خورد به ساشا که داشت با غیظ نگام میکرد .اهمیتی ندادمو دوبارهچشامو بستم ..باز داشت سرم سنگین میشد که دوباره صداش بلند شدساشا _ بلند شو دیگه چقدر میخوابی ؟ مریضی ؟ میدونی ساعت چنده ؟کلافه به زور جوابشو دادم .._ ولم کن بزار بخوابم خستمه .ساشا _ بلند شو حداقل شامتو بخور بعد دوباره بگیر بخواببا این حرفش سریع نشستم سر جام و با چشایی از حدقه بیرون زده نگاش کردم ._ چی گفتی ؟ شام ؟یه چشم غره بهم رفت و بلند شد ..دستاشو کرد تو جیب شلوار مردونه اي که تنش بود . هیچ وقت ندیده بودمش شلوارلی بپوشه..همیشه شلوار مردونه داشت و این باعث جذابیتش میشد .چشمام از شلوار رفت بالا رسید به کمربند مشکی کهبسته بود و بالاتر روي نیم تنه ي لختش متوقف شد ..چرا لباس نداره ؟ این سوالی بود که داشت مغزمو سوراخ میکرد ..ولی ازش نخواستم تا دلیلشو بگه ، سریع نگامو کشیدمسمت صورتش اخماش بدجور در هم بودساشا _ آره شام ، از دیشب تا حالا خواب تشریف داریدپوزخندش تیغی بود رو رگم ..و همینطور نگاه و صداي تمسخر آمیزشساشا _ گرچه اگه منم جاي تو بودم این طوري میخوابیدم ..بلند شو بیا پائین یه چیزي بخور بعد دوباره بخواب حتی واينستاد تا جوابشو بدم .. دلیل رفتاراشو نمیدونستم .برخورداي غیر طبیعیش ، یه بار اخم داشت ، یه بار مهربون بود ، یه بارخشن ، عصبی .همه نوع رفتاري رو ازش دیده بودم جز یه لبخند از ته دل ..یعنی همه ي این برخورداش به خاطر خواهرشه ؟ یا پولی که از دست داده .سرمو با شدت تکونی دادم که یادم به دیشب افتادبدنم لرزي کرد ..اگه ساشا نمیرسید ؟ چه بلایی سرم میومد ؟؟؟؟ حتی فکرشم داشت آزارم میداد ..با فکري درگیر از رو تخت بلند شدم ..خب مصلما الان بعد از اون همه خواب یا شایدم بیهوشی بهترین کار ممکن دوش گرفتنه ..گرچه هنوزم متوجه نشدم چرابا اینهمه خوابی که داشتم هنوزم میلم به خواب بیشتر و بیشتر میشد ..بی خیال شدم و از اتاق ساشا خارج شدم به سمت اتاق خودم رفتم دم در نفسی گرفتم و داخل شدم ..باید حموم میکردم..به سمت کوله پشتیم رفتم تا لباسی از توش بر دارم آخه لباساي تنم به خاطر مدت زیادي که تو تنم مونده بودن بويبدي میدادو من اینو دوست نداشتم ..بعد از باز کردن کوله پشتیم متوجه شدم که لباسی ندارم ..اه حالا من چیکار کنم ؟؟؟ کسل خودمو پرت کردم رو تختولی یهو یادم اومدکه دیشب قبلش ساشا کلی لباس خرید گرچه به غر غراي من اصلا اهمیت نداد ولی خب الان اونا میتونستن بهترینانتخاب من باشن ..با خوشحالی نشستم رو تخت و با کمی چشم چرخوندن متوجه کیسه هاي خریدي که رو زمین کمی اونورتر بود شدم ..باخوشحالی به سمتشون رفتم اما اي داد بی داد ..با در آوردن هر لباس از کیسه قیافم مچاله تر میشد ..اه اه اینا چین دیگه ؟؟ این سادیسمی اینجا رو با لاس وگاس اشتباهگرفته ؟؟ نکنه پیش خودش فکر کرده من یه همچین چیزایی رو میپوشم ..دیگه واقعا داشتم از حرص میپوکیدم ..یعنی چی ؟؟ یکی از لباسا رو در آوردم و گرفتن رو به روم ..اوه اوه نگاش کن اینکه هیچی نداره ..یه لباس سر همی بود که کلا از جنس ساتن بود ولی با تور مشکی کار شده بود ..جوري بود که وقتی مپوشیدیش از بستنگ بود نفست میگرفت خب این که هیچی .بزرگترین مشکلش این بود که از ساق پا تا دقیق کنار کمر به اندازه ي یهوجب یه خط بزرگ تور کار شده بود ..بهتر بگم یعنی اصلا شلواره که چه عرض کنم ساپورت نازك بود نبود بهتر بود ..بالا تنشم پشت کمرش که کاملا باز بود از جلو هم با بند پشت گردن بسته میشد و یقشم که نگم بهتره ، از اونورم بهحالت اشک روي شکم تور کار شده بود ..با حرص لباس و پرت کردم اونطرف ..این لباسا بیشتر به درد اونایی میخوره که اونکارن نه من ..اصلا من خر حواسمکجا بود وقتی داشتاین لباسا رو میخرید ؟؟ خدایا خودت بهم رحم کن ..من میدونم این سادیسمی آخر سر منو دیوونه میکنه ..لباس بعدي یه لباس خواب بود که کلا تور بود ، کل دار و ندارمو به نمایش میذاشت اه اه ..اونم پرت کردم یه سمتدیگه بعدي هم همینطور بعدي هم همینطور ..حدود ده دقیقه داشتم لباس خواب فقط از تو کیسه جمع میکردم ..از هر رنگی چند مدل برداشته بود ..خدایا ببین ما رو باکیا هم خونه کردي ؟آخه این چه توقعی از من داره ؟؟ بیام براش اینا رو بپوشم ..دیگه چی ؟؟؟یه دفعه بگه اصلا نپوش ..گرچه این حرفو قبلا هم زده بود ..از بس از حرص لبامو جویده بودم دیگه چیزي باقی نموندهبود ..رفتم سر کیسه ي بعدي ..خب به گمونم این بهتر باشه ..همه رو خالی کردم رو تخت سر جمع 6 دست تاپ و شورتک بود ..و 3 دست بازم تاپ و دامن ..با حالت زاري به لباساداشتم نگاه میکردم ..دیگه داشت گریم میگرفت ..از حرس زیاد شروع کردم به جیغ زدن._ جیغ ..جیغ ....همینطور داشتم واسه خودم جیغ میزدم که در اتاقم یهو باز شد و ساشا پرید داخل ..سریع اومد سمتمو دستشو گذاشت رودهنم ..با قیافه ي سرخ و عصبی و صداي بلندساشا _ چته وحشی ؟ چرا جیغ میزنی ؟ واسه یه دقیقه هم نباید آدم ولت کنه ؟ چه مرگته ؟با دستم دستشو پس زدم و با جیغ جیغ شروع کردن به زر زدن_ ههه میگی چرا جیغ میزنم ؟ خوب اول از خودت بپرس . دلیل همه ي مشکلات من تویی ( با دست به تمام لباساییکه پخش رو زمین بود اشاره کردم ، البته به جز اونایی که لباس مجلسی بود ) از من توقع داري اینا رو بپوشم ؟ واسهچی رفتی اینا رو خریدي ؟ هاننننن؟؟اول با تعجب به جیغ جیغ من گوش میکرد و بعد هم به مسیر دستم نگاه کرد وقتی رسید به لباسا یه ذره بهشون نگاهکرد و بعد خیلی خونسر برگشت سمتم ..ساشا _ خب که چی ؟از این خونسردیش حرصم داشت دو برابر میشد ..یعنی به درجه اي رسیده بودم که دیگه خط قرمزم رد کرده بود ..اهدوباره با صداي بلندتر شروع کردم_ تو چی فکر کردي ؟ فکر کردي منم مثل اون دخترایی هستم که شب و باهاشون صبح میکنی ؟ هان ؟ نه خیر آقاهرزه تویی..تویی که منو مجبور به کارایی میکنی که نمیخوام ..تویی که هی داري با اخلاقت ، کارات ، رفتارات منو به جنونمیرسونی ..چی ازممیخواي ؟ د بگو دیگه ؟ دلیل اینکه این لباسا رو گرفتی چیه ؟ من نمیتونم برات مثل اون دخترا از این چیزا بپوشممیفهمی؟؟ ههه بابام چه کسیو انتخاب کرده خبر نداره که چقدر ل.......با کشیده ي محکمی که خورد به یه طرف صورتم دهنم بسته شد ..سوزش و درد عجیبی داشت اذیتم میکرد ..صد درصد لبم پاره شده بود ..هنوز سرم پائین و دستم رو صورتم بود ..با صداي فوق عصبی که سعی میکرد کنترلش کنه تا به داد تبدیل نشه جوابمو دادساشا _ خفه شو دختره ي احمق ..فقط خفه شو ..به اندازه ي کافی خودتو بهم ثابت کردي ..که کار دیشبتم نمونش بود..معلوم نبود اگه من نمیرسیدم چه گوهی میخواستی بخوري ..الان فقط خفه شو و مثل آدم بیا پائین شامتو بخور حیفکه کارم گیره وگرنه بدتر از این و سرت میاوردم ..تا نیم ساعت دیگه پائینی اگه نبودي من میدونم تو .فهمیدي ؟؟؟؟؟؟؟از دادي که زد چشامو محکم رو هم فشار دادم ..خدایا ..این چه وضعیه ؟؟ چرا من ؟؟ آخه چرا من باید گیر این روانیبیوفتم ؟؟فقط تونستم زیر لب یه باشه ي بیجون بگم ..نمیدونم چطور شنید ..یه کمی وایساد نگام کرد و بعد با سرعت از اتاق زدبیرون ..درو همچین کوبید به هم که دو متر تو جام پریدم ..منی که هیچ کسی جرعت نداشت از گل بهم کمتر بگه ..الان این پسر اینطوري داشت باهام برخورد میکرد ..منی کههمیشه جلوي همه در میومدم و حقمو میگرفتم ..منی که پسرا جلوم کم میاوردن الان داشتم جلو یه پسر کم میاوردمودلیل اینکه جلوش اینقدر آروم و بیدفاع میشدم و نمیدونستم ..همین موضوع باعث نفرت میشد ..نفرت از خودم .از ساشا . از پسر آقاي سعیدي .از خواهر ساشا که حتی اسمشم نمیدونم..از زندگیم و خیلی چیزاي دیگه ..قطره اشکی رو که داشت میرفت تا بیوفته سریع با دستم پاك کردم ..از بین اون همه لباسی که تلنبار بود رو هم یه دستستشو برداشتم ..حالا که میخواي باهام بازي کنی باشه بازي میکنیم ..منم سلاح دارم ..سلاح من اندام و رفتار و نازدخترونمه ..سلاح تو زور بازوت ..ببینم تا کی میتونی در مقابلم خودتو نگه داري ..بچرخ تا بچرخیم آقاي ساشا آریامنش ..حولمو با لباسا برداشتم و رفتم سمت حموم از امروز به بعد من میشم ناز و تو نیاز .ولی قرار نیست از ناز دخترونه چیزيسهمت بشه ..پس خودتو براي یه شکست بد آمارده کن ..وارد حموم شدم و درو پشت سرم بستم ..از همین الان به بعد رفتار من 180 درجه تعغییر خواهد کرد ..یه رزاي دیگه..میشم یه رزاي دیگه براي برابري با این ساشا ..باید بترسه ازم ..چون بد میزنمش زمین درست تو نقطه ي اوج ولش میکنم .خیلی آروم زیر دوش ایستادم ..حتی حوصله ي اینکه برم تو وان رو هم نداشتم ..انگار این دوش و آب یخش بهم انرژيمیداد ..یا شایدم مقداري از دماي بدنم و کم میکرد ..آتیشی که ساشا با حرفاش به جونم اندخت ..نه براي اولین بار ..براي چندمین بار یه دختر خراب و به من نصبت داد ..اینه که کل تنمو ، کل وجودمو به آتیش میکشه..منی که یادم نمیاد پامو حتی کج گذاشته باشم ..نمیگم پاك پاکم ..نه پاك پاك نیستم .منم خطا کارم هر کسی اشتباهیمیکنه ..منم مجزا نیستم .درسته نماز نمیخونم ..روزه هام یکی در میونه .یا قرآن نمیخونم ..درسته که حجابمو رعایتنمیکنم یا به پسرا دست میدم ..ولی این دلیل نمیشه که یه آدم از خدا بیخبر و کافر باشم ..منم به روش خودم خداي خودمو میپرستم ..هر کسی یه جوري راز و نیاز میکنه .اونیو که من باید بپرستم با قلب و روحممیپرستمش ..به روش خودم ازش تشکر میکنم ..به روش خودم میپرستمش و خیلی چیزاي دیگه ..این دلیل نمیشه که هرکسی از راهرسید انگ هرزه بودن و بهم بچسپونه ..خیلی دلم پر بود ، دوست داشتم گریه کنم ولی نه الان وقتش نیست ..من اول ساشا رو آدم میکنم تا موقعی که به زانودرش نیارم حق ندارم حتی قطره اي اشک بریزم ..حدود یک ساعت زیر دوش ایستاده بودم .بدون کوچکترین حرکتی ..فکرم درگیر بود ..درگیر اینکه دارم چیکار میکنم..براي یه لحظه وجدانم تحریک شد ..اینکه کارم اشتباهه ..اینکه من دختري نیستم که بخوام از این کارا بکنم ولی اینفکر و درگیري با وجدانم زیاد طول نکشید چون حرفاش ، سیلی زدنهاش ، کارهاش همه و همه یادم اومد و دوباره آتیشیشدم ..چشمامو محکم بستم و دوباره بازشون کردم .نه دیگه بسه فکر کردن ..من فکریو که میخوام و عملی میکنم ..ببینمسرنوشت چی برام در نظر داره ..یا میبازم و کارم به خودکشی میکشه یا میبرم و بعد از زمین زدن ساشا براي همیشه ازاین کشور و آدماش دور میشم ..میدونم دارم کار اشتباهی میکنم و پی همه چیم باید به تنم بمالم .میدونم فکر و حرفام همه و همه چی یه بچه بازيبیشتر نیست ..میدونم که کارم اشتباهه ولی دلم چیز دیگه اي بهم میگه ..بیخیال بیشتر فکر کردن شدم و مقداري شامپو ریختم رو دستام .حدود نیم ساعت دیگه هم حمام بودم و بلاخره کارم تموم شد ..از حموم که بیرون اومدم رفتم رو به روي آینه و بهدختري زل زدم که هیچ چیزش به رزاي قبلی نمیخورد ..زیاد طول نکشید پیدا کردن برس و بعد از شونه کردن موهام همونطور خیس رهاشون کردم دورم ..از تو کشوها لباسايزیرمو برداشتمو سریع پوشیدم ..یکمی مکث کردم ..دو دل بودم از پوشیدن اون لباسا ..اما با این فکر که اون شوهرمه به خودم تلقین کردم که کار اشتباهی نمیکنم ..یه تاپ و شرتک خیلی کوتاه بود ..یه پوزخند زدم .این تازه پوشیده ترینشون بود ..هر دو به رنگ سفید و آبی کمرنگبودن که به طرز زیبایی با هم ترکیب شده بود .قشنگ بود ..بعد از پوشیدنشون دوباره برگشتم سمت آینه ..خوب بودم خیره کننده ولی تنها چیزي که تو زوق میزد .صورت کبود شده ام و لب پاره ام بود ..دستمو کشیدم رو لبم ازدرد چشام بسته شد .سریع دستمو برداشتم و تصمیم گرفتم که برم پائین ..گرسنه بودم ..چیزي پام نکردم .. سرماي پارکت ها تو کف پاهام بهم یه حس لذت بخش و وصف نشدنی رو القا میکرد که حاظر نبودمبا هیچ چیزي عوضشون کنم ..بعد از اینکه از پله ها پائین اومدم با چشم همه جا رو زیر نظر گرفتم میخواستم ببینم کجاست ..زیاد طول نکشید پیدا کردنش ..هنوزم چیزي نپوشیده بود و بالا تنه اش لخت بود ..یه حسی یه چیزي تو وجودم منو وادارمیکرد تا برم سمتش و خیلی آروم بخزم تو بغلش ولی هر طوري که بود این حس و پس زدم ..خیلی آروم و با ناز بهسمت آشپزخونه حرکت کردم ..به اپن تکیه داده بود و داشت به فنجون قهوه اش نگاه میکرد ..پیدا بود که عمیقا تو فکره ..ولی تو فکر چی ؟؟ هیچ کسجز خودش و خدا نمیدونست ..با تک سرفه اي اونو متوجه حضور خودم کردم ..برگشت سمتم .اما برگشتن همانا و خشک شدنش هم همان ..بهش نگاه نمیکردم ..نمیدونم با کی لج کرده بودم ، اصلا این فکرا و تصمیماي احمقانه چی بود که میگرفتم ولی هر چیبود یه لجبازي بود ..لجبازي که میشه گفت خیلی بچه گانست ..یه مدت گذشت وقتی دیدم نه تصمیم نداره که به خودش بیاد ..مجبور شدم خودم اقدام کنم ..بازي شروع شد ..از همین الان شاید این بازي بتونه منو هم از این بازیی که خودش راه انداخته نجات بده ..با ناز به سمتش حرکت کردم ..خیلی آروم یه تیکه و از موهامو گرفتم دستم و پیچیدم دور انگشتم ..بهش که رسیدم رو به روش ایستادم ..چی دارم میبینم ؟؟ محو شدن ساشا ؟ ساشا آریامنش ؟ داشت پوزخند مینشست رولبام که خیلی سریع جلوشو گرفتم ..با ناز و اشوه شروع کردم به حرف زدن_ امم میگم اون غذایی که گفتی کوش ؟؟ من گشنمه .اه اه اه حالم به هم خورد از طرز حرف زدن خودم ..ولی خب فکر کنم لازمه ..شاید اینطوري حداقل کتک نخورم دیگه ..منتظر شدم و وقتی دیدم که هنوزم جوابمو نمیده یه قدم دیگه بهش نزدیک شدم .عجب آدمیه ها تا چه حد رفته تو هپروت که حتی صدامم نمیشنوه ..یکی از دستامو گذاشتم رو سینش ..همین که پوست دستم با پوست تنش برخورد کرد کل بدنم گرم شد ..یهو مغزم تیرکشید و دوباره همون دو تا...پسر _ بیا اینجا ببینم .دختر _ نهپسر _ گفتم بیا تا خودم نیومدمدختر قه قهه زد و با ناز جوابشو داددختر _ عزیزم ..خب بیا بگیرپسر _ تو حرف تو کلت نمیره نه ؟؟دختر _ نهپسر _ صبر کن الان حالیت میکنم ..با دو رفت سمت دختره .دختر جیغ کشید و شروع کرد به دوئیدن بین درختا ..وسط درختا احساس کرد که دیگه کسیدنبالش نیستبه دورو ورش یه نگاهی انداخت یهو ترس کل وجودشو فرا گرفت .تو جنگل بین اون همه درخت گم شده بود ..هوا همگرگ میش بود ..تنش شروع کرد به لرزیدنشروع کرد به صدا کردن پسره ..ولی خبري نشد ..یهو احساس کرد که از پشت سرش صداي خش خش میاد .. سر جاش ایستاد قدرت تکون خوردن نداشت ..ترسیده بود..از فکرش گذشت کاش اذیتش نمیکردم ..اما کیو ؟؟ هر چی فکر میکرد اسمش و یادش نمیومد ..با احساس نفس هايگرمی که به سرشونه هاي لختش میخورد به خودش اومد ..بدنش لرزشش بیشتر شد ..خواست فرار کنه اما با حلقه شدن دستی دورشکمش نتونستپس جیغ کشید .شروع کرد به صدا کردن اسمی ولی با شنیدن صداش کنار گوشش یهو کل وجودش پر شد از حسآرامش .پسر _ عزیزم آروم باش ..منم ..ببخشید نمیدونستم که میترسیبهش اجازه نداد بیشتر از این پیش بره سریع برگشت سمتش ..خودشو پرت کرد تو بغلش با گذاشتن دستش رو سینه يستبر پسر.............با تکونا ي شدیدي که ساشا بهم میداد با گیجی بهش نگاه کردم .. دوباره اون دو نفر .؟؟ دوباره یه خاطره ي دیگه ؟؟دوباره دختر و پسري با صورتایی مبهم ؟؟ کین اونا ؟؟ چرا من ؟؟نمیدونم چطوري داشتم بهش نگاه میکردم که یه لحظه همونطور نگام کرد و بعد سریع از رو زمین بلندم کرد ..منو انداخترو کولش وشروع کرد به حرکت کردن .تازه مغزم فعال شد ..اینجا چه خبره.دستامو مشت کردم و شروع کردم به ضربه زدن تو کمرش ..ولی اون به جاي اینکه دردش بیاد آروم میخندید ..عجب یهبار من خنده ي اینو دیدم .. اونم ندیدم که از صداش که توش رگه هایی از خنده بود فهمیدم ..ساشا _ بسه چقدر وول میخوري تو .تکون نخور میوفتی ها ؟ اگه بیوفتی مطمئن باش که من نمیگیرمت ..با این حرفش یه دفعه دستام خشک شد ..عجب آدم بی احساسیه این ..یعنی واقعا منو نمیگیره ؟؟بیخیال فکر کردن شدم .._ منو بزار زمین داري کجا میريساشا _ کور که نیستی دو تا چشم داري ببینی میفهمی ..از حرص لبامو محکم فشار دادم رو هم که از دردش آخم بلند شداز حرکت ایستاد ، صداشو شنیدمساشا _ چی شد ؟ههه آقارو تازه میپرسه چی شد ؟؟ شاهکار دستتون بود .._ هیچیچیز دیگه اي نگفت دوباره راشو گرفت داشت میرفت سمت اتاق خودش ..یه خورده ضعف داشتم ..یه خورده که چی بگم کلی ضعف داشتم ..این دومین باریه که تو این خونه اینطوري از خواببیدار میشم ..خواب که چی بگم !!! بهتره بگم بیهوشی ...واسه خاطر همین دیگه چیزي نگفتم بهتره ببینم چکار میخواد بکنه ..به اتاق که رسید درشو باز کرد و رفت داخل ..باپاش درو بست .داشت میرفت سمت تخت یهو یه ترسی افتاد به جونم ..آخه یکی نیست بگه دختره ي خر نونت کم بود ؟ آبت کم بود ؟ دیگه این طرز لباس پوشیدنت چی بود این وسط ؟ اونمبا این مرتیکه ..با فکر اینکه میخواد الان چیکار کنه دوباره شروع کردم به تقلا کردن با مشتاي بیجونم به پشت کمرش ضربه میزدم .._ ولم کن ..با توام ..منو بزار زمین ..داري چیکار میکنی ؟ساشا _ آروم بگیر یه دقیقه ببینم .._ ولم کن ..جیغ ..ولم کن ..یه ضربه ي محکم با دستش زد به پشتم ..ساشا _ چه خبرته ؟ گفتم آروم بگیر ..همینطور داشتم جیغ جیغ میکردم و سر وصدا میکردم تا ولم کنه ..دیگه رسیده بود به تخت و منم سرعت وول خوردنام بیشتر شده بود ..خدایا خودت کمکم کن که بلایی سرم نیاره ..ازبس جیغ زده بودمحنجره ام داغون شده بود دیگه صدامم در نمیومد ..داشتم صلوات میفرستادم و آیت الکرسی و تند تند میخوندم ..که یهو محکم افتادم رو یه چیز صفت ..آخ ماتهتم داغون شد .._ آخساشا _ درست بشین ببینم ..چشمام بسته بود ..نمیخواستم ببینمشخدایا یعنی چیکار میخواد بکنه ..از ترس یه میلی مترم نمیتونستم تکون بخورم ..گیر یه غول بیابونی افتادم بعد انتظارمدارم نترسم ..اینم که وحشییییی.._ تو رو خدا ولم کن بزار برم ...ساشا _ چی میگی تو برا خودت بشین ببینم ..چشمام هنوز بسته بود احساس کردم که ازم دور شد .خیلی آروم چشامو باز کردم دیدم که نیست نفس حبس شدمو با شدت دادم بیرون که یه دفعه از پشت موهامو گرفت..هنوز من متوجه نشده بودم که کجا منو گذاشته تخت که اونطرفترم بود .ساشا _ تو حموم بودي ؟از تعجب چشام گرد شد ..این منو این همه راه آورده اینجا که ازم بپرسه حموم بودم ؟؟؟فکر کنم متوجه شد که تعجب کردم ولی اصلا به روي خودش نیورد ..با خشونت موهامو اینور و اونور میکرد ..اصلانمیدونستم چیکار میخواد بکنه ..سرمو کمی دور کردم و با دستم موهامو از دستش در آوردم .._ چیکار داري میکنی ؟ حالت خوبه ؟با خشم سرشو بهم نزدیک کرد از لاي دندوناش غرید ..وا این چشهساشا _ ببینم چرا موهاتو خشک نکردي اومدي پائین ؟ هان ؟ نمیگی سرما بخوري ؟چی؟؟؟ نه بابا این به فکر سرما خوردن منه ؟؟؟ عمرا اگه باور کنم فکرشو کن حتی یه درصد .._ از کی تا حالا جناب عالی به فکر سرما خوردن من افتادي ؟یه پوزخند زد که تا کجاهام که نسوخت ..اهساشا _ هه کی گفته من به فکر توام ؟؟ به فکر اینم که جواب پدرتو چی بدم ..سریع بلند شدم ایستادم .یه نگاهی به اونجایی که نشسته بودم انداختم ..متوجه شدم که بله رو صندلی منو گذاشته بودهپس بگو چرا موقعی که منو پرت کرد اینقدر دردم گرفت ..با حرص بهش نگاه کردم ..اصلا لج و لجبازیم دست خودم نبود انگار یه کرمی هی بهم میگفت باهاش لج کن باهاش لج کن ..منم خبیسسس !!!!!_ اصلا تو رو چه به پدر و مادر من ؟؟ اگه تو به فکرشون بودي که منو مجبور به ازدواج با خودت نمیکردي ؟؟ غیر ازاینه ؟؟هان آفرین زدم به حدف .جون من نگاي قیافش الانه که بپوکه ..هههکم کم داشت قیافش به کبودي میزد آي حال میکردم اینطوري که میشد ..این باشه دیگه منو اذیت نکنه ..ساشا _ چی گفتی ؟؟ اصلا من هر کاري که میکنم به تو ربطی نداره ..حق اعتراضیم نداري ..الانم جواب منو بده .._ برو بابابه سمت در بیرون حرکت کردم ولی هنوز به در نرسیده دستم با شدت کشیده شد و باعث شد پرت شم سمت عقب ..چون شدت کشیدنش زیاد بود با شدت پرت شدم تو بغلش اونم براي جلوگیري از افتادن دوبارم دستاشو محکم حلقه کرددور کمرم ..معذب بودم از این همه نزدیکی ..هر دو دستم رو سینه ي لختش بود و کاملا تو حصار دستش بودم ..حتی کوچکترینحرکتی هم نمیتونستم بکنم ..با شدت بیشتري شروع کردم به تقلا کردن ولی دریغ از حتی به صدم میلی متر ..عیت فولاد سر جاش وایساده بود ..نمیدونم چرا ولی از این همه نزدیکی داشت نفسم میگرفت ..از طرفیم ذهنم دوباره داشت یه چیزایی توش رد و بدلمیشد .._ ولم کن ..سرشو آورد پائین و لباشو چسپوند به گوشم ..نفساش که بهم میخورد باعث میشد مور مورم بشه واسه همین خودمومیکشیدم سمت عقب ولی اون کوتاه بیا نبود .اونم همراه من خم میشد سمت عقب ..ساشا _ اگه نکنم ؟؟حواسم یه لحظه پرت شد سمت لحن شیطونش ..این پسر دچار بحران شخصیت شده من مطمئنم ..کلا موقیعت و اینکه تو بغلشم و همه چی یادم رفت ..کمرمم خشک شده بود واسه همین یکی از دستامو انداختم دور گردنش و خودموکشیدم بالا تا کمرم صاف شه ..اصلا یه لحظه یادم رفته بود که تو چه موقعیتی هستم و با این کارم اون چه فکري درموردم میکنه .._ هیچی گازت میگیرم ..از دهنم پرید ..خودمم تعجب کردم این چی بود که من گفتم ..؟؟ یعنی چی دختر حیات کجا رفته ..واي واي ولی ..ولیاین کلمه بیش از حد برام آشنا بود ..ساشا _ جدا ؟؟ خب منتظرم گاز بگیر عزیزم ..مات صورتش شدم ..هنوزم اخم داشت ..ولی چشاش شیطون شده بود ..یهو سرم تیر کشید و باعث شد که چشامو ببندم..دوباره اون دوتا ...................دختر _ عزیزم برو اونور ..پسر _ اگه نرم چی ؟؟دختر _ خب من میرم ..پسر _ مگه من میزارم ..دختر _ اصلا مگه دست توئهپسر _ پس چی ؟؟ همه چیه تو دست منه ..دختر _ اصلانم اینطور نیست ..پسر _ چرا هست .دختر _ نیست اصلا حقی نداريپسر بلند قه قهه زد و دختر و بیشتر به خودش فشرد ..پسر _ من ارباب توام پس همه چیت دست منه حتی زندگیت ..بعد با لذت به حرص خوردن دختر توي بغلش نگاه کرد ..دختر با جیغ _ غلط کردي ولم کن ببینم ..پسر _ اگه نکنم ..دختر _ گازت میگیرم ..پسر با شیطنت ابروهاشو داد بالاپسر _ جدا ؟خب منتظرم گاز بگیر عزیزم ..بعد بازوشو گرفت سمت دختر ..دختر هم خم شد سمت بازوي پسر تا گازش بگیره ...........با فشاري که به کمرم اومد متوجه شدم که خیلی وقته زل زدم به بازوي ساشا ..چشامو از بازوش گرفتم و دوختم بهچشاش ..سرشو بهم نزدیک کرد ..هنوزم داشتم بهش نگاه میکردم .اینکه اینقدر در برابرش آروم بودم و اصلا نمیدونستم چی متونه دلیلش باشه ..ساشا _ نگفتی چرا موهاتو خشک نکردي ؟؟اه این هنوزم گیره ها ..یه لحظه ذهنم منحرف شد و یادم اومد که بله اصلا مگه جناب سشوار واسه من گذاشته که بعد انتظار داره موهاموخشک کنم ..عجبا !!با جیغ جیغ شروع کردم به حرف زدن ..که خدا رو شکر خودشو یه کوچولو کشید عقب .._ یعنی چی ؟؟ تو مگه اصلا واسه من سشوار گذاشتی که بعد به من میگی چرا موهاتو خشک نکردي ؟؟ با چی انتظارداري موهامو خشک کنم ..؟؟با اینکه تو حصار دستش بودم هنوزم ولی بازم دستامو زده بودم به کمرم و داشتم با غذب نگاش میکردم ..........یه نگاهی به حالتم انداخت و یکی از ابروهاشو داد بالا ..ساشا _ مطمئنی که چیزي به این اسم اینجا نیست دیگه نه ؟؟؟اصلا نفهمیدم منظورش از اینجا کجاست فکر کردم اتاق خودمو میگه .._ خب معلومه .من که چیزي ندیدم تو اتاقم ..با همون حالت جواب دادساشا _ اتاقت ؟؟؟_ بله پس چی ؟؟؟یهو پوزخند زد و با تمسخر نگام کرد ...واي باز این جنی شد ..حتی منم دیوونه کرده خودمم هی تغییر شخصیت میدم..یبار شادم یه بار غمگین ، یه بار عصبی اصلا یه وضعیه ..ساشا _ پس اون چیه اون وسطبه دستش که به سمت چیزي گرفته بود نگاه کردم ..اي واي این که سشواره چطور من ندیدم ؟؟ آها خب معلومه اینوگذاشته تو اتاق خودش بعد از من انتظار داره ببینمش ..خواستم برم سمت سشوار و برش دارم ولی هر چی زور زدم دیدم نمیتونم تکون بخورم ..یه نگاهی به خودم انداختم ببینمچه خبره که دیدم بله ..من که هنوز تو بغل اینم .تو رو خدا ببین آلزایمر گرفتم ..درسته میخواستم یه جوري حالشو بگیرم ولی نه دیگه اینطوريکه ..اونم من با این لباسا و این وضعیت ساشا ..با هر دو دستم هلش دادم عقب چون کارم یه دفعه اي بود نتونست تعادلشو حفظ کنه و پرت شد عقب از شانسشتخت پشتش بود و وقتی داشت میوفتاد دستم منم کشید و هر دو افتادیم روش .اون به پشت افتاد رو تخت و منم کنارش .چونم خورد به پیشونیش و آخم رفت هوا_ آخخ ..ساشا _ آخ ..چت شد ؟ خوبی ؟یه کمی خودمو کشیدم عقب تر تا بتونم صورتش و ببینم ..همش باعث مییشه سر و صورتم کبود شه بعد میگه چی شد؟ خوبی ؟ حقشه الان بزنم فک مکشو داغون کنما ..!!با غضب داشتم نگاش میکردم ..یعنی این واقعا نمیدونه یا خودشو زده به خري ؟؟_ یعنی تو نمیدونی چی شد ؟؟ساشا _ نه از کجا بادید بدونم ..از حرص زیاد یه جیغ فرا بنفش کشیدم و با صداي جیغ جیغو شروع کردم به غر غر کردن..اونم هر دو دستشو گذاشت رو گوشش_ هی داري داغونم میکنی بعد راه به راه میپرسی چی شد ؟؟ یعنی تو واقعا نمیدونی ؟؟ واسه چی دست منو کشیدي؟؟ صورتم و لبام کم بود که زدي چونه ام و هم داغون کردي ؟؟ خوبه الان بزنم داغونت کنم ..؟؟هانبا لذت داشت نگام میکرد ..منم با حرص و فک منقبض شده ..من نمیدونم این چی گیرش میاد از حرص دادن من ؟؟من که میدونم آخر سر پیر میشم از دست این .همه جوونیمم عقده میهش برام که چرا این کارو نکردم چرا اون کارونکردم ..ساشا _ بسه بسه کر شدم دختر خوبه فاصلمون فقط 5 سانته ها چرا جیغ میزنی .هان چی گفت این ؟؟ کدوم فاصله ؟؟ برو ببینم ..وایسایه کمی سرمو خم کردم و به خودمون نگاه کردم ..خب الان این افتاده رو تخت و منم ..منم ..منت..چی ؟؟با فهمیدن اینکه الان کجام و چه اتفاقی افتاده سریع به خودم اومدم و خواستم بلند شم ..ولی هنوز تکون نخورده بودمکه دستاش قفل شد دور کمرم ..ساشا _ کجا خانم ..بودیم در خدمت .._ ولم کن ببینم..چی فرت و فرت منو بغل میکنی ..ساشا _ هچین تهفه اي هم نیستی ..با دست به خودم اشاره کردم .._ اگه نبودم که الان این نبود وضعیتمون .غیر از اینه ؟؟؟با پرویی و پوزخند بهم نگاه کردساشا _ واسه لذت بردن قیافه مهم نیست ..چی گفت این ..یعنی ..واي نه خدا چرا حواسم نبود ؟؟ من که میدونستم این از من بدش میاد چرا ؟؟ چرا آخه ...خدایا .ازبس شکه شدم با این حرفش که کلا کلمات و گم کرده بودم ..یعنی من وسیله ي لذت بردنش بودم ؟؟ خیلی بدم اومدتو یه لحظه تمام حس هاي بد دنیا ریخت تو دلم ..بی اعتمادي ، نفرت ، هوس ، هرزگی ، و خیلی چیزاي دیگه .مطمئن بودم که صورتم از عصبانیت سرخ شده بود ..دستخودم نبود هیچی ..تو همون وضعیت با بیشترین قدرتی که در توانم بود سیلی زدم تو صورتش ..صورتش برگشت و دستاش کمی شل شد .از فرصت استفاده کردم و سریع از بغلش در اومدم .هیچی دست خودم نبودمتنفر بودم از اینکه یکی بخواد ازم سوء ااستفاده کنه و ساشا دقیقا همون کاري و کرده بود که ازش نفرت داشتم .سریع صاف ایستادم و با نفرت نگاش کردم ..یه دستش رو صورتش بود و داشت با بهت بهم نگاه میکرد ..دیگه از حدشگزرونده بود تا کیباید ساکت میبودم و هیچی بهش نمیگفتم ؟؟ تا کی تحمل میکردم به توهیناش ..؟؟ نه دیگه نمیتونستم ..انگشت اشارمو گرفتم سمتش_ خوب گوش کن ببینم چی میگم ..پیش خودت چی فکر کردي ؟ که هرچی بگی ساکت میشینمو هیچی نمیگم ؟ اینکههی روم دست بلند کنی و من جیکمم در نیاد ؟ نه جناب اگه تا الان ساکت موندم و هیچی بهت نگفتم فقط و فقط بهخاطر پدر و مادرم بوده ولی دیگه نمیتونم .به اینجام رسیده ( با دست به قصمتی از گردنم اشاره کردم ..) پیش خودتچی فکر کردي که میرم عقدش میکنم و یه بلایی سرش میارم بعدم به درك ؟؟ هر چی شد بشه ؟؟ ولی کور خونديدیگه بهت اجازه نمیدم ..اجازه نمیدم که راه به راه خوردم کنی ..ازت متنفرم اینو تو گوشت فرو کن ..ازت متنفرم ..تو یهآدم هوس باز و کثیفی ..با پام یه لگد محکم زدم به ساق پاش ..همین لگدم کافی بود تا به خودش بیاد . سریع از جاش بلند شد و با یه قیافه ايکه از شدت خشم به کبودي میزد یه قدم به سمتم برداشتاون یه قدم میومد جلو و من یه قدم به سمت عقب بر میداشتم ..دیگه جرعت حرف زدن نداشتم از قیافه ش به وحشتافتاده بودم ..چرا دروغ بگم از اینکه دست روم بلند کنه میترسیدم ..هی اون جلو میومد و هی من عقب میرفتم تا اینکه خوردم به چیزي نفسم بند اومد ..خورده بودم به دیوار و دیگه جایینبود براي عقب رفتن ..ولی اون هنوز داشت به سمتم میومد ..بهم که رسید چسپیده بهم ایستاد ..هیچ فاصله اي بینمون نبود ..داشت خیره بهم نگاه میکرد و همین خیره نگاه کردنشبود که باعث میشد بترسم ..یکمی خم شد سمتم و از لاي دندوناي به هم چسپیدش غرید ..صداش بم شده بود ..ساشا _ چی گفتی ؟؟..... _بیشتر خم شد سمتمساشا _ گفتم چه زري زدي ؟؟...... _بازم جواب من سکوت بود ..میترسیدم دهنمو باز کنم و یه کلمه ي دیگه حرف بزنم تا از کوره در بره و جنازمو بندازهاینجا ..واسه همین ترجیح میدادم خفه خون بگیرم ولی انگار این کارم بدتر بودیهو با خشم داد زد و با کف دستش محکم کوبید به دیوار پشت سرم ..از صداي ضربه ي دستش چشامو محکم بستم ..ساشا _ نشنیدي چی گفتم ؟ د حرف بزن تا یه بلایی سرت نیاوردم ........ _محکم داشتم چشامو رو هم فشار میدادم ..وحشت کرده بودم تا حالا این درجه از عصبانیتشو ندیده بود م ..یهو احساس کردم که نفسم داره بند میاد ..سریع چشمامو باز کردم و با دستام چنگ انداختم به شونه هاي برهنه ي ساشا..دست ساشا بود که حصار گردن ضریفم شده بود و داشت خفم میکرد .براي دومین بار ..چشمام تا آخرین حد درشت شدهبود و براي ذرهاي اکشیژن در حال تقلا کردن بودم ..ساشا _ که من هوس بازم ؟ که من کثیفم ؟ که من به خاطر این چیزا باهات ازدواج کردم ؟؟ آرهههههه؟؟؟با اون یکیدستش محکم یه سیلی زد تو صورتم ..فشار دستشو بیشتر کرد ..چشمام داشت کم کم بسته میشد ..اصلا نمیتونستم نفس بکشم با مشتایی کم جون به سرشونههاش ضربه میزدم و دهنمو مثل ماهی باز و بسته میکردم تا بلکه بتونم نفس بکشم ولی دریغ ..اونم انگار اصلا متوجهمن نبود ..فقط داشت با نفرت به چشام نگاه میکرد و هر لحظه فشار دستشو بیشتر میکرد ..هیچ راهی نداشتم با آخرین توانی که داشتم ..ناخوناي بلندمو فرو کردم تو گوشت شونه هاش که به خودش اومد و فشاردستشو کمتر کرد ..یه دفعه ولم کرد که افتادم رو زمین ..خس خسم بلند شده بود و تند تند نفس میکشیدم ..یه کمی که حالم جا اومد اومدم بلند شم و زودتر از این اتاق فرار کنمکه برگشت سمتم و با دو قدم بلند خودشو رسوند بهم .چنگ انداخت به بازوهامو بلندم کرد ..اشکام تندتند داشتن میریختن .._ ولم کن ..بزار برم ..من که کاري بهت نداشتم چرا یه دفعه جنی شدي ..ولم کنجوابمو نداد با دستش بند تاپ و گرفت و با یه حرکت کشید ..اونقدر فشار دستش زیاد بود که باعث شد کل تاپ پاره بشه..ساشا _ الان حالیت میکنم ..خب بزار تا فکرت به حقیقت برسه نه ؟؟ چطوره ..منم همون چیزي میشم که گفتی . اصلااز همون اولم باید باهات همین کارو میکردم ..بدون هیچ حساري جلوش بودم و داشتم اشک میریختم ..به سرنوشت کثیفم .به این حقارت ..شروع کردم به تقلا کردن ..با مشتاي کم جون و ضریف ضربه میزدم به سینه اش .._ تو رو خدا ولم کن ..چرا هی میخواي عذابم بدي ..تو که راحت میتونی با هر کسی که بخواي باشی ..چرا منو عذابمیدي تو که منو دوست نداري ..اصلا این ازدواج مگه صوري نبود ..ولم کن ..من دلم نمیخواد با تو باشم ولم کن ازتمتنفرم .بدم میاد ازت پست فطرتسرشو خم کرده بود و داشت گردنمو میبوسید که با این حرفم از حرکت ایساد .آروم سرشو بلند کرد و زل زد تو چشمام ..با نفرت بهش چشم دوختم .کل دلگیري و نفرتمو ریختم تو چشمامو بهش زل زدم .نمیدونم چی دید تو چشمام که یهدفعه سیلیه ي محکمی زد بهم که پرت شدم رو زمین ..یه دستمو جلوي خودم گرفتم تا بدنم پیدا نباشه ..یهو اربده کشید ..ترسیدم و تو خودم جمع شدم ..ساشا _ آره آره ازم متنفري باید میدونستم ..باید میدونستم ..اصلا چرا من به یه بچه اعتماد کردم ..( یهو با صداي بلندزد زیر خنده ..انگار جنون بهش دست داده بود وسط خندیدن یهو ساکت شد و با چند قدم خودشو رسوند بهم ترسیدم وبیشتر تو خودم جمع شدم ) میدونی چیه ؟ نه نمیدونی ..از همون روز اول که عشقمو بهت اعتراف کردم ..از همون روزاول که زل زدي تو چشمام و بهم گفتی تا ابد برام میمونی باید میدونستم که کاسه اي زیر نیم کاسته ..چرا ..چرا که اگهنبود منو به اون پسر خاله ي لا ال..... نمیفروختی ..مگه چی کم گذاشتم برات ؟؟ چی ؟؟ چی بود که به پات نریختم ؟؟چی بود که تو خواستی و من ندادم بهت ؟ چه کاري بود که خواستیو من انجام ندادم ..اونوقت اینه جواب اون همه عشقیکه بهت داشتم ..؟؟ که بهم انگ پست بودن بزنی ؟؟ که زل بزنی تو چشام و بهم بگی ازم متنفري ؟؟ آررررررررههههههبا مشت مهکم کوبید به دیوار ..گریم قطع شده بود این چی میگفت ؟؟ کدوم عشق ؟ کدوم اعتراف ؟ پس چرا من یادمنیست ؟ چی داره میگه ؟؟یهو برگشت سمتم و انگست اشارشو گرفت طرفم ..ساشا _ یادت باشه که چیکار کردي ؟ یادت باشهچند بار دستشو تکون داد و خواست چیزي بگه ولی نگفت دستشو مشت کرد و رفت سمت در اتاق از در زد بیرون و درومحکم کوبید به هم ..منو تو بهت و ناباوري گذاشت و رفت ..چی داشت میگفت این ؟؟ چرا من اصلا سر در نمیاوردم از این حرفاش ؟؟ چی شده بود ..با بهت از رو زمین بلند شدم و رفتم سمت اتاقی که تو این مدت توش بودم .باید مینوشتم .باید اتفاقات این مدت رو مینوشتم تا بتونم تصمیم گیري کنم ...تو شک بودم ..چه اتفاقی افتاده بودکه اینحرفارو زد ؟؟ چی بود که من ازش بیخبر بودم ..با همون حالت رفتم سمت کیفی که همراهم بود ..ضعف داشتم هم به خاطر اینکه ترسیده بودم ، هم اینکه چند دقیقهپیش تا یک قدمیه ي مرگ رفته بودم ، هم به خاطر اینکه چیزي نخورده بودم و شکی که ساشا با حرفاش و کاراش بهموارد کرده بود ..کم نبود ..همین که الان تا این اتاق هم اومدم کلی کمال کردم ..دستام میلرزید ، بعد از برداشتن کیفم خودمو پرت کردم رو تخت ..اول باید یه چیزي میخوردم تا یه کمی حالم خوب شه..با کلی جون کندن از جیب کیفم یه شکلات پیدا کردم و سریع بازش کردم ..اونقدر گشنم بود که اول نزدیک بود با پوست بخورمش ..سریع بازش کردم و انداختمش تو دهنم ..با هر بار جویدنشانگار کل لذت هاي دنیا رو بهم میدادن ..بعد از خوردن اون شکلات خودمو به پشت پرت کردم رو تخت ..یه کمی باید دراز میکشیدم تا حالم بهتر شه .با خوردنااون شکلات یه زره جون گرفته بودم ولی یه کمی وقت میخواستم تا بهتر شم ..حدود یه ربع ساعتی به همون حالت موندم وقتی که دیدم حالم بهتره نشستم ..احساس گشنگی شدیدي میکردم ..با اینوضعیت نمیتونستم که چیزي بنویسم ..واسه همین از جام بلند شدم خاستم برم بیرون که از گوشه ي چشمم خودمو تو آینه دیدم ..سرجام خشکم زد ..یه دفعهسریع عقب گرد کردم و رفتم جلوي آینه ..چشمم که به خودم افتاد دهنم سه متر باز شد ..واي خداي من !! ببین چهبلایی سرم آورده ..مشکل این بود که بیشتر قصمتاي بدنم کبود بود ..درسته پوستم برنز بود ولی با این حال بازم خیلی زود بدنم کبودمیشد..الانم دو طرف صورتم کاملا کبود شده بود ..لبم پاره شده بود ..دور گردنم جاي دستش به قرمزي میزد و صد درصد تا یه ربع دیگه کبود میشد ..بازوهام هر دوش کبود شده بود ..بر اثر کنده شدن لباسم سرشونه هامم کبود بود ..یهکمی اومدم پائینتر درسته کمرمم کبود بود ..پس این همه دردي که داشتم الکی نبود ..نفسمو آه مانند دادم بیرون نمیدونم چه حکمتی بود ، با اینکه این همه بلا سرم آورده بود ، با اینکه ازش متنفر بودم ولیبازم نمیتونستم نفرینش کنم .یه چیزي این وسط درست نبود ..اصلا درست نبود ، هیچی با حرفاي ساشا جور در نمیومد ..من اولین بار اونو روزخواستگاري دیدم ..قبل از اون هیچی یادم نمیاد هیچی ..تصمیم گرفتم فعلا به چیزي فکر نکنم الان باید یه چیزي میخوردم ..بدون اینکه چیز دیگه اي تنم کنم یه تاپ مشکیکه رو کنار تخت افتاده بود و برداشتم و سریع پوشیدمش ..یه تاپ ساده و دو بنده بود..قشنگ بود ..یه کمی اینور و اونور و نگاه کردم تا چیزي پیدا کنم و موهامو ببندم ..که گیرهي سرمو رو بالشت دیدم ..خم شدم که برش دارم آخم رفت هوا ..قصمتایی که بهش فشار آورده بود داشت اذیتم میکرد یکیشم کمرم بود ..سریع گیره رو برداشتم و اول یه برس سر سريو البته با حرص به موهام کشیدم و بعد بستمشون ..همه چی از همین موهام شروع شد ..ولی همه ي تقصیر از ساشا بود..از اتاق خارج شدم و به سمت آشپزخونه رفتم ..در یخچالو باز کردم ..چشم چرخوندم که چشام رو آب پرتقال ثابت موند..تا چند دقیقه پیش حسابی گشنه بودما !! ولی الان احساس میکردم که میلی به غذا ندارم ..یه لیوان بزرگ آب پرتقال و به همراه یه تیکه ي بزرگ کیک که تو یخچال بود برداشتم ..هر دو رو گذاشتم رو میز وخودمم پشتش جاي گرفتم ..حدود 1 ساعت داشتم فقط همونا رو میخوردم .تو این مدت هم از ساشا خبري نیود ..بهتر ..ولی تعجب کرده بودم ..یعنیکجا رفته بود ..یه صدایی بهم میگفت .به تو چه ؟؟؟ مگه همین مرد تیکه پارت نکرد یه ساعت پیش ؟؟ولی همون صدا دوباره بهم میگفت . یعنی کجا رفته ؟ بلایی سرش اومده ؟؟ اصلا سالمه ؟؟با تکون دادن سرم همه ي افکارو ریختم دور ، چشمم به بشقاب رو به روم افتاد که خالی بود ..به سختی یه لبخند کمجون زدم ..صورتم و لبام درد میکرد ..بلند شدم و به سمت اتاقی که توش بودم رفتم ..بعد از رد کردن پله ها بلاخره رسیدم به اتاق در اتاقمو باز کردم و رفتم داخل ..خواستم درو قفل کنم ولی بعد پشیمونشدم ، همونطور بستمش و رفتم سمت تخت وقتی نشستم با دستم چنگ انداختم به کیف ..کیفو برعکس کردم تا همهچی از توش بریزه بیرون ..وقتی که مطمئن شدم همه ي محتویات توش ریخته کیفو پرت کردم یه سمت دیگه و شروع کردم به گشتن ..بعد از یهکمی زیرو رو کردن اون خرت و پرتا بلاخره پیداش کردم ..دفتر خاطراتم بود ..خیلی وقت بود که سمتش نرفته بودم ..نمیدونم ولی هر وقت که میخواستم برم سمتش یه چیزيبلاخره مانع میشد ..تک شاخ بود ..خیلی خوشکل بود ..خیلی وقته که این دفتر ? یه دفتر خاکستري رنگ که با اکلیل روش ترح یه اسب سفیدو دارم و خاطراتمو کم کم توش مینویسم .البته تا راهنمایی ولی یه مدت بود که بی خیالش شده بودم ..روبان رو دفترو باز کردم ..همین که دفترو باز کردم روز جلدش از قصمت داخل یه تیکه ي مشکی نظرمو جلب کرد ..چیبود ؟؟ من یادمنمیاد یه همچین چیزي اینجا گذاشته باشم ..قسمت جلدش جوري بود که یه پارچه ي نازك به حالت قلب مانند بود که جاي براي عکس و اینا بود ..ولی اون چیمیتونست باشه اون تو ؟؟؟با کنجکاوي برش داشتم ..درستر که دیدمش یه مموري 8 گیگ بود و پیدا بود که براي دوربین هست ..ولی این مموري!! اینجا !! چیکار میکرد ؟؟؟بیخیالش شدم بهتره واسه اول یه کمی خودمو خالی کنم ..سریع و تند تند ورق زدم و رسیدم به یه صفحه ي حاکستريتمیز ..از بین اون وسایلی که رو تخت بود سریع یه خودکار پیدا کردم و شروع کردم به نوشتن ..هر چی که بود ..از همون روزيکهر رفتم خونه..از خاستگاري ، دعواي تو دفتر ، زورگوییاي ساشا ، خواباي مختلف ، و توهماتی که میزدم همهشونو نوشتم ..سرمو که بلند کردم دیدم نمیتونم خودمو راست کنم ..با هزار تا ناله و آخ و اوخ بلاخره کمرمو صاف کردم و نشستم ..یهنگاهی به ساعت انداختم که دیدم اوه اوه چه خبره یعنی این همه وقت من داشتم مینوشتم ..ساعت 2 نصفه شب بود .و من حتی نمیدونستم ساشا اومده یا نه..باید میرفتم یه سري تو خونه میزدم ..اینکه چطور تا حالا نترسیدم خودش کلیه ..احتمال میدادم اومده باشه ..ولی بازممیدیدم بهتر بود ..قبل از اینکه بلند شم خواستم دفترو ببندم که دستم خورد بهش و دفتر از رو تخت افتاد پائین ..اوففف ، خم شدم برش دارم که چشمم به یه خط از دفتر افتاد ..( امروز قراره ساشا عشقمو ببینم ، اینقدر خوشحالم که حد نداره )دهنم باز مونده بود ..این چیه ؟؟خم شدم سمت دفتر و برش داشتم ..با چشمایی از حدقه در اومده داشتم به اون خط نگاه میکردم ..اینو من نوشتم ؟؟؟ نهامکان نداره ..ولی ، ولی آخه اینکه خط منه ..چطور ممکنه ؟؟؟سریع تند تند ورق زدم ..هر خطیو که میدیدم چشام بیشتر گرد میشد ..و درد سرم شدید تر ..خم شدم سمت دفتر و برش داشتم ..با چشمایی از حدقه در اومده داشتم به اون خط نگاه میکردم ..اینو من نوشتم ؟؟؟ نهامکان نداره ..ولی ، ولی آخه اینکه خط منه ..چطور ممکنه ؟؟؟سریع تند تند ورق زدم ..هر خطیو که میدیدم چشام بیشتر گرد میشد ..و درد سرم شدید تر ..به تاج تخت تکیه دادم و دفترو گذاشتم رو پام شروع کردم به خوندن ..فلش بک . یک سال پیشهمین که رسیدم خونه با آخرین توانی که داشتم یه جیغ بلند کشیدم ..که باعث شد مامانم سریع از آشپزخونه بدوئه بیادبیرون ..مامان _ چه خبرته دختر ؟ چرا خونه رو گذاشتی رو سرت ؟_ مامان جونم بلاخره تعطیل شدیم ...هورااااااامامان _ خب حالا انگار چی شده .خوبه فقط 13 روزه ها .._ او مامان نمیدونی که همین 13 روزم واسه خودش کلیه ..مامان _ امان از دست تو دختر ..امیر زنگ زد گفت ساعت 7 میاد دنبالت حاظر باش .دستمو به نشونه ي بله قربان گذاشتم کنار پیشونیم ..و کمی خم شدم ..._ بله قربان ..مامان _ تو آدم نمیشی نه !!!_ وا مامان مگه چیکار کردم ؟مامان _ هیچی بیا برو که خلی وقت نداري ..نگاهی به ساعت مچیم انداختم ..خب راستم میگه الان ساعت 3 و نیمه تا یه چی بخورم و دوش بگیرم و آماده شم میشه7 پس زیاد وقت ندارم ..با سرعت برق دوئیدم سمت پله ها ، واي از دست این امیر ..امیر ارسلان پسرخالمه تقریبا از بچه گی با هم بزرگ شدیمو همیشه هم با هم بودیم ..الانم قراره بیاد دنبالم تا بریم خرید عید ..ناسلامتی یه هفته ي دیگه عیده ...وارد اتاقم که شدم سریع همه ي لباسامو در آوردم و پرت کردم یه طرف ...حولمو برداشتم و رفتم سمت حموم ..حدود یه ساعتی فکر کنم گیر حموم بودم و حسابی خودمو شستم تا تمیز باشم ...پوست برنزم همیشه بعد از حموم براقمیشد ..یه نگاهی به ساعت انداختم که برق از کلم پرید ..اوه خداي من نزدیک دو ساعت من حموم بودم ..سرمو به حالت تاسفواسه خودم چند بار تکون دادم رو به روي آینه وایسادمو و شروع کردم به شونه زدن موهاي بلند و خرمایی رنگم ..عاشق موهام بودم ..چون هم لخت بود و هم رنگش و خیلی دوست داشتم ...بعد از اینکه شونه زدن موهام تموم شد وحسابی شونه هامو درد گرفت برس و پرت کردم رو تخت و سشوار و برداشتم ..کلا با سشوار زیاد موهامو خشک نمیکنم ولی این دفعه فرق میکرد پس حسابی بهش رسیدم و حالتشون دادم ..بعد از اینکه تموم شد .رفتم سراغ لباس خوب مشکل همیشگی حالا چی بپوشم ؟؟؟؟بعد از کلی دید زدن بلاخره اونی که میخواستم و پیدا کردم ..ساپورت غواصی مشکی به همراه یه تاپ بندي بنفش .یهمانتوي نخیصورمه اي کمرنگ که دکمه هاش از رو سینه شروع میشد و به صورت کج میرفت پائین تا سر رون از بالا تا کمر تنگتنگ بود و از کمر بهپائین یه کوچولو آزاد تر میشد ..مانتوي خوشکلی بود دوسش داشتم ..آستینامو زدم بالا و شال ساده ي مشکیمو برداشتم ..رفتم جلوي آینه خب خب الان مدل مو ..تصمیم گرفتم زیاد شلوغشنکنم پس موهامو فرق وسط زدم و گوشه هاشو زدم زیر شال ..شال آزاد رو سرم گذاشتم کیف دستی مشگیمو برداشتم..کفشاي اسپرت مشکیمم برداتشم و بعد از پوشیدنشون و برداشتن گوشیم از اتاق زدم بیرون ..
بدون آرایش خوشکل تر بودم ..الانم اصلا حوصله ي آرایش نبود ..یه نگاهی به ساعت گوشیم انداختم تا ببینم چقدر وقت دارم ..خوب خوبه یه نیم ساعتی واسه خوردن وقت دارم .آخهضهر هیچی نخورده بودم و دیرم برگشته بودم ..وارد آشپزخونه ه شدم هیچکسیو ندیدم ..اه .الان من چی بخورم ؟؟؟؟با صداي بلند مامانی رو صدا زدم ._ مامان ...مامان ..مامان ...مامان با عجله وارد آشپزخونه شد و توپید بهم ..مامان _ چب شده ؟؟ چه اتفاقی افتاده ؟؟؟ چه خبرته ؟؟از اینکه مامان اینطوري هل کرده بود خندم گرفته بود واسه همین زدم زیر خنده مامانم که دید دارم میخندم فهمید کهچی شده ..مامان _ اي ذلیل مرده تو آدم نمیشی ؟؟ چند بار باید بهت بگم اینطوري منو صدا نکن ..یهو قلبم میگیره ...اي الهی منبیمرم از دست تو راهت شم دختر .._ واي مامان خدا نکنه ..مامان _ از دست تو ..چته حالایه خورده قیافمو مظلوم کردم.._ مامان خب من گشنمه ..مامان _ خب من چیکار کنم یه چیزي پیدا کن بخور.بعد هم منو همونطور با دهن باز گذاشت و رفت ..بعد از 5 مین به خودم اومدم و دهنمو بستم ..شونه هامو بالا انداختم و به سمت در یخچال رفتم ..با یه زره دید زدن یهبسته کالباس به همراه نون برداشتم و گذاشتم رو میز ..حوصله ي مخلفاتشو نداشتم .سریع واسه خودم لقمه گرفتم و بقیه چیزا رو همونجا ول کردم .کیف دستیمو همراه گوشیم و لقمه برداشتم و به سمتدر بیرون رفتم که دوباره صداي مامان بلند شد ..مامان _ کجا داري میري دختر ..لقمه پرید تو گلوم ...شروع کردم به سرفه کردن ..بعد از کلی سرفه کردن و اشک ریخت بلاخره تونستم یه کلمه حرفبزنم ._ وا مامان حرفا میزنیا مگه امیر نمیاد دنبالم ..؟؟مامان _ اا راست میگیا باشه برو_ باشه پس باي باي از طرف من بابایی رو ببوس .سریع در رفتم تا لنگه کفشیو ه میخواست پرت کنه طرفم نخوره بهم ..همونطور که بیرون میرفتم یه گاز گنده زدم بهلقمم و از در حیات رفتم بیرون ..یه نگاهی به ساعت مچیم انداختم .ساعت 5 مین هم از 7 گذشته بود ولی خبري از این امیر خل و چل نبود .هر چی اینورو اونورو دید زدم چیزي ندیدم ..اوفففف پس این کجا موند ...همون موقع گوشیم لرزید وقتی اسم امیر و دیدم نزدیک بود همونجا جیغ بکشم ..هر طوريبود خودمو کنترل کردم و دمکمه ي سبز رنگ گوشی رو لمس کردم ..بعد از گذاشتن گوشی دم گوشم صداي پر از خندهي امیر و شنیدم .امیر _ به سلام خانم خوشتیپ خودم ..من سر کوچتونم بیا اونجا ..با حرص و صدایی کنترل شده جوابشو دادم_ اونوقت قرار نبود شما بیاي اینجا ؟؟ واسه چی اونجا وایسادي ؟؟ نمیگی من خسته میشم این همه راهو پیاده بیام ؟؟هان ؟؟امیر با خنده _آخه دختر چقدر تو تنبلی !! بیا دیگه من همینجا وایسادم ..یه خورده پیاده بیا تا چربیهاتو آب کنی ..تا اومدم بهش بتوپم گوشیو قطع کرد ..با چشایی از حدقه در اومده زل زدم به گوشی ..وا این چی میگیه ؟ آخه من چربیمکجا بود ؟؟ واي امیر من میکشمت ..با عصبانیت به طرف سر کوچه حرکت کردم ..جوري بود که حدود 5 مین راه بود تا اونجا با حرص داشتم میرفتم سمتسر کوچه و زیر لب هی داشتم فحش نثار این امیر میکردم که با صداي شدید ترمز ماشینی یه متر پریدم بالا ..هر دو دستمو گذاشتم رو سینم ..و چشامو بستم ..هی تند تند صلوات میفرستادم .واي خدا بخیر گذروندا !! وگرنه نزدیک بود همینجا نفله شم که !!! همونطور چشام بسته بود و داشتم تند تند صلواتمیفرستادم که با صداي بوق ماشین دو متر دیگه هم پریدم بالا ..با وحشت چشامو باز کردم ..نگاه دو تا شک تو یه روز فکرشو بکنید ..درسته خونمون تو پائین شهر نبود ولی خب بالاشهربالاشهرم که نبود یه همچین ماشینایی رو تا حالا تو کوچمون ندیده بودم ..واي خدا .یه بوگاتیه مشکی مات ..یعنی دلم میخواست برم دست بکشم روش تا ببینم واقعیه یا نه ..طبق عادت دهنم سه متر بازبود ..همینطور داشتم فکر میکردم که اگه این ماشین مال من بود چیکار میکردم و چیکار نمیکردم که دوباره با صداي بوقشدو قدم به عقب برداشتم ولی هنوزم کامل به خودم نیومده بودم ..دوباره داشتم میرفتم تو رویا که با صداي باز و بسته شدن در ماشین به همون سمت نگاه کردم به زحمت فراوان دردهنمو بستم واي خداي من این چه جیگریه !!30 رو داشته باشه .. اصلا فکرشم نمیکردم که یه پسر به این جوونی از این ماشین پیاده شه ..بهش میخورد حدود 29با دهن باز داشتم به این خوشکله نگاه میکردم که با اخم و عصبانیت داشت میومد سمتم ..واي خدا منو بگیر غش نکنمالان ...چشاي عسلی مایل به سبز ابروهاي پر و مردونه مشکی فکی خوشمل لبایی متناسب موهاشم که مدلش خیلی باحال بودو رنگشم مشکی بود که بالا زده بود ..اصلا کلا موقعیتو فراموش کرده بودم موقعی به خودم اومدم که دیدم رو به روم ایستاده و داره با یه پوزحند نگام میکنه..اه اه بدم اومد ازشکلا از پسراي خودپسند بدم میومد ..این الان داره منو اینطوري نگاه میکنه که چی ؟ مثلا میخواست بگه خیلی از منسرتره ..منم متقابلا یه اخم گنده نشوندم بین ابروهام و به صورت تهاجمی براق شدم سمتش .._ چیه ؟ آدم ندیدي که اینطوري نگاه میکنی ؟ برو اونور سر راهم وایسادي میخام رد شم ..پزخندش پرنگتر شد و با تمسخر جوابمو داد ..پسر_ آدم دیدم دیوونه ندیدم ..در ضمن فکر کنم این جنابعالی باشی که سر راه من سبز شدي نه من..از گوشه ي چشم یه دیدي انداختم که دیدم اي واي خاك تو سرم این که راست میگه ..ولی به روي خودم نیاوردم .بهقولا دست پیش گرفتم تا پس نیوفتم .._ هه یه نگاهی به آینه بندازي اونم میبینی ..حالا هم بکش کنار وقت ندارم ..یهو قیافش رفت تو هم ولی تو چشماش میخوندم که خندش گرفته و داره یه جورایی لذت میبره از این کل کل ..ولیآخه ..یه قدم بهم نزدیک شد سرشو خم کرد سمتم ..کنار گوشم و شروع کرد به حرف زدن از حرکتش شکه شده بودم ..واسههمین نتونستم اکس العملی انجام بدم ..پسره _ دختر خانم بهتره که اون دهن کوچولوتو هر جایی باز نکنی ..ههممم همه مثل من نیستن که اینطوري باهاتبرخورد کنن ..جاياین همه ورجورجه بهتر بود با یه عذر خواهی سر و ته قضیه رو هم بیاري نه !! الانم منتظرم .بعد صاف ایستاد ..با چشاي از حدقه در اومده داشتم به این یارو نگاه میکردم این چقدر پرو بود ...تا اومدم براق شم سمتش با صداي بوق یه ماشین دیگه و صداي داد امیر به خودم اومدم ..یواش یواش به عقب قدمبرداشتم_ من .عمرا از توي خودپسند عذر خواهی کنم ..خودپسند یخی ..زبونمو براش در آوردم و برگشتم و به سمت ماشین امیر دوئیدم ..نمیدونستم امیر دیده مارو یا نه !! ولی اگه میدید حتمامیومد پس ندیده ..همین که سوار ماشین شدم برگشتم عقب ولی از چیزي که دیدم دوباره تا مرز سکته رفتم ..این این پسر دم خونه ي ما چیکار داشت ؟؟همینطور با دهن باز زل زده بودم به عقب و داشتم نگاه میکردم امیر هم هنوز حرکت نکرده بود ..امیر _ چته تو دختر صاف بشین تا حرکت کنم دیگه ؟_ هیس امیر کار دارم مگه نمیبینی ؟امیر _ کارت چیه ؟ اینکه برگردي به عقب زل بزنی ؟ اصلا چی هست اون پشت ؟_ اه یه دقیقه خفه شو دیگه .امیر _ رز !! درست صحبت کن ..بزار منم ببینم به چی نگاه میکنی !!_ اه خب نگاه کن دیگه .هی به من گیر میده .نفسی که با حرص بیرون داد و واضح شنیدم ..یه لبخند نشست رو لبم ..همون موقع در خونمون باز شد و پسره رفتداخل ..امیر _ کو اونجا که چیزي نیست جز اون ماشین عروسکه ؟ ااا اون ماشین مال کیه ؟ تا جایی که من میدونم از اینعروسکا نداشتین تو این محله !!با خشم ساختگی برگشتم سمتش و اخمامو کشیدم تو هم .._ امیر !! راه بیفت تا همینجا دو تا رفت و برگشت نثارت نکردم ..سریع هر دو دستشو به نشونه ي تسلیم بلند کرد .امیر _ باشه بابا خشم اژدها ..حالا کجا بریم ؟؟یه چپ چپ خوشکل نثارش کردم_ خب راه بیفت دیگه نمیدونم الان که زوده واسه خرید تازه ساعت 7 و 15 دقیقه هست ..ساعتاي 8 و نیم واسه خریدبیشتر خوش میگذره ..اونم یه چپ چپ بهم رفت که نزدیک بود بزنم زیر خندهامیر _ من که میدونم چرا اون موقع خوش میگذره .خیلی خب پایه ي کافی شاپ هستی ؟_ چه جورمم ..بزن بریم .سرشو دو سه بار به نشونه ي تاسف تکون داد و حرکت کرد ..از سکوتی که بینمون بود بود داشت حوصلم سر میرفت ازطرفیم فکرم درگیر اون دو تا گوي عسلی مایل به سبز خندون بود ..اصلا نمیدونستم چرا دارم بهش فکر میکنم ..اما دست خودم نبود خواه نا خواه داشتم بهش فکر میکردم ..هنوز خیلی نگذشته بود که صداي موزیک بلند شد .سرمو برگردوندم و به امیر نگاه کردم ..اونم به من نگاه کرد و شونشوانداخت بالا ..منم بیخیال شدم تصمیم گرفتم همون به موزیک گوش بدم ..خسته بودم ، ولی چون به امیر قول داده بودم مجبوري باهاش اومدم وگرنه الان تو خواب ناز بودم ..با این ترافیکیم کهبود معلوم نبود کی برسیم ..تکیه دادم به صندلی و چشامو بستم ..صداي موزیک مثل لالایی برام میموند .تا تو رو دیدمیه جوري شدمتوهمونی که میمیرم براش...اومدي گفتیاسم تو به مندرِ گوشت گفتم منم اسمم و یواش...هیشکی نمیادجاي تو دیگهاز حالا دلم واسه تو می تپه فقط...چجوري بگمکه تو رو می خوامچجوري بهت بگم خوشم میاد ازت...من دوست دارم تو رو قد یه دنیامن دوست دارم به هیشکی نگیاعشق منو تو می مونه همیشهحسودیشون میشه به من و تو خیلی ها..من دوست دارم تو رو قد یه دنیامن دوست دارم به هیشکی نگیاعشق منو تو می مونه همیشهحسودیشون میشه به من و تو خیلی ها......بین من و تویه دنیا عشقهیه دنیا حرفهیه دنیا احساس...تو همونی کهدلم و بردهتو همونی که من دلم می خواد...نمیدونم چرا این وسط هی ذهنم پر میکشید سمت اون پسره ..یعنی تو خونه ي ما چیکار داشت ؟؟ کی بود اصلا ؟؟ تاجایی که یادم میاد ما اقوامی به این خوشتیپی و خوشکلی نداشتیم ..چرا هستن ولی به پاي این نمیرسن ..ساعتها خیرهمیشم به چشماتخیره می مونم به قشنگیهات...قول میدم پات وایستمفقط به توست حواسمخیالت راحت هیشکی نمیاد به جات...من دوست دارم تو رو قد یه دنیامن دوست دارم به هیشکی نگیاعشق منو تو می مونه همیشهحسودیشون میشه به من و تو خیلی ها......با قطع شدن صداي آهنگ و پشت بندش صداي شاد امیر حواسمو دادم بهش و درست نشستم ..امیر _ خب خانم خانما .. اینم از این کافی شاپ بپر پائین که بعدش کلی کار داریم ...یه نگاهی به بیرون انداختم که دیدم بله جلوي یه کافی شاپ شیک پارك کرده ..یه ایششش کشیده نثارش کردم و ازماشین پریدم پائین ..حالا این ایش واسه چی بود خودمم نمیدونم..اونم پشت سر من از ماشین پیاده شد و بعد از قفل کردن در اومد سمتم دستمو گرفت تو دستش_ ااا داري چیکار میکنی دستو ول کن زشته !!امیر _ کجا زشته بیا ببینم مردیم از گشنگیبا تعجب به این پرو بازیی این بشر زل زدم .._ چته تو !! مگه خاله بت غذا نداده ؟؟عاقل اندرسفیهانه نگام کرد ..امیر _ گیریم داده باشه ..میگی الان نخورم ؟؟با چشاي گرد شده نگاش کردم_ ههه میگن مردا با شکمشون زدن قضیه اینه .امیر _ هههههییی حواست باشه چی میگیا !!_ برو بابابلاخره رفتیم داخل و کلی مسخره بازي کردیم یه کیک و قهوه هم خوردیم و به سمت یکی از پاساژا راه افتادیم ..بعد زا حدود نیم ساعت رسیدیم تو پارکینگ امیر ماشین و پارك کرد و بعد از پیاده شدن منم صدا کرد ..امیر _ نري تو هپروت ..بیا پائین دیگه جا خوش کرده_ بچه پرو من حال تو رو نگیرم رز نیستمامیر _ حالا تو بیا پائین ،حالگیریت پیشکشبا عصبانیت از ماشین خوشکلش پیاده شدم ..و درشو محکم کوبیدم به هم ..دادش بلند شد ..امیر _ هوي ماشینه ها در تویله که نیست ..زبونمو یه متر دادم بیرون و اداشو در آوردم_ هوي ماشینه ها در تویله که نیست ..اولندش هوي تو کلات بی تربیت ..دومندش در تویله نیست پس چیه از نظرمن که با تویله فرقی نداره ..بعد غش غش زدم زیر خنده و بدون اینکه بهش مهلت بدم حرفی بزن پا تند کردم و به سمت پاساژ رفتماز پشت صداشو میشنیدم که داشت با عصبانیت حرف میزد ..امیر _ نگاش کن تو رو خدا هر از دهنش در میاد میگه بعد راشو میکشه و میره بچه پرو ..با نیش باز داشتم میرفتم که یهو گرومپ خوردم به چیزي و براي جلوگیري از افتادن به تنها چیزي که دم دستم بودچنگ زدم ..با بلند کردن سرم و دیدن کسی که رو به روم بود کپ کردم این اینجا چیکار میکرد ..دست خودم نبود زل زده بودم به چشاش ، چشایی که الان وحشی بود و با اخم داشت نگام میکرد از طرز نگاهش دلمریخت و یه قدم به عقب گذاشتم ..سرم بدجوري داشت تیر میکشید دفترو پرت کردم سمت درو هر دو دستمو گذاشتم رو سرم ..محکم داشتم فشار میدادمولی آخه مگه فایده اي داشت ..صحنه صحنه از اتفاقاتی که توش پرنگترین نقش ساشا بود داشت از جلو چشام رد میشد..اولین برخوردجلوي در خونمون جایی که نزدیک بود با ماشین منو زیر بگیره ..لحظه لحظه جر و بحثمون .همه چی از جلوي چشاممثل یه فیلم رد میشد ..برخورد بعديتوي پارکینگ جایی که بهش خوردم و اون با نگاش حسابی سرزنشم کرد ..واسه چی ؟؟ اون لحظه سوالی بود که توذهنم بود و بعد با رفتنش منو تو بهت گذاشت ..برخورد بعديوقتی که تو رستوران نشسته بودم و تولدم بود ، کادویی که گارسون برام آورد و من کنجکاو که بدونم مال کیه ..نگاهمکه به سمت بیرون رفت و جیغ لاستیکاي بوگاتی که منو تو بهت گذاشت ..برخورد بعديمهمونی که پدرم به مناسبت شریک جدیدش گرفته بود ..همون مهمونی که یه جور خاصی دلم میخواست توش بهترینباشم ..همون مهمونی که براي بهترین بودنم کل شهرو دنبال بهترین لباس گشتم ..همون مهمونی که با پائین اومدنمن از پله ها همه ي چشمها خیره رو من بود ،همون مهمونی که نگاه یه مرد منو به آتیش میکشوند ..و وقتی که باهاشاون وسط رقصیدم این گرما به اوج رسید تا جایی که متوجه بوسه اي که به سرم زد نبودم ..برخورد بعديدو ماه از نبود کسی که فقط چند بار دیده بودمش و کل کل هامون میگذشت و من دلتنگ دیدنش ..منی که نمیدونستمچرا دارم براي دیدنش از بابا میخوام تا تو شرکت کنارش باشم ..منی که هنوز سنم به جایی نرسیده بود که براي کاراقدام کنم ..برخورد بعدياولین دیدارمون تو آسانسور شرکت پدر ..کل کل هاي بیهوده اي که با هر بار به یاد آوردنشون تا مدتها میخندیدم ..روزهایی که میرفتم شرکت تا ببینمش ، بهونه هایی الکی که به اتاقش میرفتم ، دستکاري تو لپ تاپ و گوشیش بهمزدن قراراش وقتی که لو رفتم .....این قسمت برام پرنگتر شد ..همون زمانی که خشمشو دیدم همون موقع با اینکه با خشونت باهام رفتار کرد ولی بیشترازش خوشم اومد ..همون وقتی که بعد از 4 ماه اولین بوسه رو ازم گرفت ..یواش یواش و پاورچین مثل این چند وقت رفتم سمت اتاقش میخواستم تو نقشه هاش دستکاري کنم و تلافی کاري کهباهام کرد و در بیارم ..دیروز جلوي همه کاري کرد که با لیوان قهوه بخورم زمین ..منم الان با دستکاري تو نقشه اي کهبراي فردا میخواد جبران میکنم ..با کلی کاراگاه بازي و اینا وقتی دیدم داره میره پیش بابا سریع از پشت دیوار اومدمبیرون و به سمت اتاقش دوئیدم ..وارد اتاق که شدمطبق این چند وقت که این کارو میکردم سریع رفتم سمت لپ تاپ تا خواستم بازش کنم حواسم جمع شد .یه آه بلندکشیدم این که لپ تاپ شخصیش بود ..حالا چیکار کنم .؟؟ کنجکاوي امانمو بریده بود ..نمیتونستم هم از طرفی کارشو جبران نکنم ..واسه همین سریع در لپتاپو باز کردم ..خدا رو شکر رمز نداشت ..خیلی سریع ویندوزش بالا اومد ولی ایندفعه با دیدن چیزي رو لپ تاپ به کلنفسم بند اومد ..بعد از چهار ماه بعد از این همه کل کل ..بعد از اون همه راز و نیاز با خدا بلاخره من جوابمو گرفتم ..چشمامو بستم و ازته دل قه قهه زدم ..خداي من باورم نمیشد اون عکس من بود که بی حوا ازم گرفته شده بود همون شب جشن ..دقیقا سه ماه پیش ...خیلیتو دلم ذوق کردم ولی الان وقت ذوق نبود باید یه کرمی میریختم ..داشتم تو فایلاش میگشتم که چشمم خورد به فایلی که رمز داشت روشم نوشته بود عزیز دلم ..یعنی چی میتونست باشه..خب باز کردن این چیزا که برا من کاري نداشت کلی کلاس رفته بودم ..شروع کردم به انجام عمیلات ولی چشمتونروز بد نبینه هنوز چند دقیقه اي نگذشته بود که با صداي عصبی ساشا سرمو بلند کردم و زل زدم تو اون دوتا تیله يخوشرنگ که الان به سرخی میزددرد سرم شدیدتر شد اون موقع به اندازه ي امروز عصبی نبود ولی اولین باري بود که ازش ترسیده بودم ..ولی اون روزبهترین روز زندگیم بود ..روزي بود که غیر مستقیم بهم فهمون که اونم نسبت به من بیمیل نیست ..دوباره تیر و دردي طاقت فرسا و اون حاله ي از گذشته که به صورت فیلم داشت از جلوي چشمام رد میشد .ساشا _ داشتی چه غلطی میکردي ؟_ من...م..من..ساشا _ چیه به پت پت افتادي ؟_ من ..چیزه ..دستشو گذاشت رو لبشساشا _ هیسس صداتو نشنوم وگرنه من میدونم و توترسیدم لحنش بد بود ..خیلی بد واسه همین جرعت نکردم جوابشو بدم از طرفیم تو شک ورودش بودم اگه میدي کهداشتم تو فایلاي شخصیش فوضولی میکردم مطمئنا تیکه بزرگم گوشم بود ..خیلی آروم دستمو بلند کردم تا از اون فایلا خارج شم که با تشري که زد دستم تو هوا موند و پشت بندش پرت شدنم ازروي صندلیساشا _ دست نزن وگرنه دستت و خورد میکنم ..گمشو اونوربعد خودش رفت و خم شد رو لپ تاپ با دیدن لپ تاپ یهو دستشو محکم کوبید رو میز و برگشت سمتم ..یا خدا ..بعد خودش رفت و خم شد رو لپ تاپ با دیدن لپ تاپ یهو دستشو محکم کوبید رو میز و برگشت سمتم ..یا خدا ..الان چه خاکی تو سرم بریزم ..اي لعنت به من که ..اصلا چرا من لعنت به اون که بیموقع اومد تو ..آخه این چه وضعوروده ...وجدانم رم دادکشید ..تو باز حرف بیربط زدي ؟؟الان وقت دعوا نبود ..اون داشت با عصبانیت نگام میکرد و منم با ترس و لرز الان باید چیکار میکردم ..؟؟ یه کمی باخشونت نگام کرد و یهقدم برداشت سمتم منم متقاعب از اون سریع خودمو کشیدم عقب این کارم باعث شد که سرجاش وایسه و نگام کنهچند لحظه نگام کرد و دستشو محکم کشید تو موهاش ..پشتشو کرد بهم و دستشو مشت کرد و محکم کوبید رو میز که سر جام تکون خوردم ..از لاي دندوناش غریدساشا _ به تو یاد ندادن تو وسایل شخصیه کسی نباید سرك کشید ..؟خب الان بهتر بود که جوابشو ندم ..ولی سکوتم باعث شد بدتر جري بشه و یهو داد کشید .ساشا _ چیه خفه خون گرفتی ..محکم سرمو فشار میدادم کم کم همه چی داشت یادم میومد ..خوب یادمه که اون روز بعد از اون داد و هواراش و چرتو پرتایی که گفتگریم گرفت ..یادمه که خیلی دلمو شکوند ..با حرفایی که زد ..راستش شاید چون عاشقش بودم اونطوري گریم گرفته بود..یادمه بعد ازآخرین حرفی که زد رو به روش ایستادم و بهش سیلی زدم .از قضاوت بیجاش دلم گرفته بود ، اینکه میگفت نکنه سابقهداري که اینطوريمیتونی رمز گشایی کنی و خیلی چیزاي دیگه ..یادمه بعد از اون سیلی که بهش زدم پشتمو کردم بهش که از اونجا برمبیرون ولیدستمو گرفت و کشیدم سمت خودش ..اون صحنه برام زنده شد ..ساشا _ صبر کن کجا میري ؟؟این حرفو با حرص گفت ..هنوز برنگشته بودم که بازومو گرفت و منو کشید سمت خودش ..با سر رفتم تو سینش .سریعدستاشو محکم حلقه کرد دورم اومدم خودمو جدا کنم ازش که بدتر منو گرفت اصلا نمیتونستم تکون بخورم ..سرمو که بلند کردم چشام قفل شد تو چشاش ..ساشا _ که لپ تاپو دست کاري میکنی ؟ بعدم میخواي بري بدون جریمه دادن ؟؟لحنش شیطون بود ولی هنوزم همون اخما رو داشت ..با دستام مشت زدم بهش که متوجه لبخند محوش شدم .._ ولم کن ..ساشا _ باشهدستاشو باز کرد ..منم سریع عقب گرد کردم و رفتم سمت در وسط راه یه نگاه بهش انداختم که دیدم با لبخند داره نگاممیکنه ..ترسیدهبودم ازش رفتاراش هی تعغییر میکرد ..نمیدونستم تعادل روانی داره یا نه !! واسه همین دوباره رامو گرفتم که برم .به دررسیدم دستمو گذاشتم رو دستگیره در و تا خواستم بازش کنم ..سریع بازومو کشید و منو از پشت چسپون به در ، نمیدونم با چه سرعتی خودشو بهم رسونده بود ..که من نفهمیدم ..حتیمهلت پلک زدن هم نداد بهم سریع سرشو خم کرد سمتم..تو شک بودم حتی نمیتونستم پلک بزنم ..این داشت چیکار میکرد ؟؟؟ اما ته ته دلم از اینکه داشت منو میبوسید خوشحالبودم ..دلممیخواست ..درسته شاید بگید بیحیا یا هر چی ولی اون لحظه من فقط به خودمو خودش فکر میکردم همین ..نمیدونم چی شد ولی فکر کنم فهمید که نفس کم آوردم چون ازم خودشو جدا کرد .به نفس نفس زدن افتاده بود ..منمهمینطور ..از کارش شکه بودم ..هم دلم میخواست و هم یه جوري فکر میکردم کوچیک شدم جلوش ..هیچ کارم دستخودم نبود ..هر دو انگار عقلمونو از دست داده بودیم ...نفهمیدم چرا ..چی شد که دستم رفت بالا و براي دومین بار نشست رو گونه اش ..هم زمان اشکامم ریخت ..ولی اونسیلی و اون بوسه ي زوري که ازم گرفت بهتریین خاططره شد برام ..ساشا _ تا حالا کسی بهت گفته بود که خیلی پرویی عزیزم ؟؟عاشقتم به مولا ..همین چند کلمه کافی بود تا ایندفعه من اونو ببرم تو شک ..اولش گنگ نگاش کردم ولی همین که دیدم درست شنیدمپریدم سمتش و دستامو دور گردنش حلقه کردم .خودمو بهش نزدیکتر کردم .باعث شد که لبخند بزنه...نمیدونم چرا تو این موقعیت خندم گرفته بود . خندم گرفته بود از این همه اتفاق یهویی ..از اینکه اعتراف عشق ساشا روباید تو گنیس ثبت کنن و همین باعث شد بخندم ..که صداي ساشا بلند شدساشا _ هیشش آروم باش دختر آروم ....به خودم که اومدم دیدم که دستم رو لبامه ..یه لبخند پر درد نشست رو لبم ..آره اون روز بهترین روز زندگیم بود ..اعترافآرتان ..همه چی داشت یادم میومد کل صحنه هاي معاشقمون ..همه پنهان کاریامون ..همه چیزا داشت یادم میومد ..الان که مییبینم متوجه میشم که آره عاشقشم ..هنوزم عاشقشم با اینکه اون همه بلا سرم آورد ..هنوزم دوسش دارم ومیپرستمش ..از حس اون مطمئنم چون خودشو همه جوره بهم ثابت کرده بود ..ولی دلیل یهویی به هم زدنشو نفهمیدمهیچ وقت..خاطره ها یکی یکی از جلوي چشام رد میشدند ..انگار یه فیلم که تند تند ردش کنی ، بعد از اون اتفاق بعد از اعترافجالبی که داشتیم، یکی تمام خوشگذرونیامون به یادم میومد ..پارك رفتنا ، کافی شاپ رفتنا ، خرید کردنامون ، کل کل کردنامون ، اذیتکردناي من ، اخماي ساشا ، اختلافاي کوچیک ، ناز کردنام ، ناز کشیدناش ، غیرت بازیاش ، گیر دادناش ، همه و همهمثل یه فیلم از جلوي چشام رد میشد ..اما یه قسمت ، یه قسمت و هر کاري کردم نتونستم ازش بگذرم ،همون روزايآخري که باعث جدایی بین ما شد ؟ همون اشتباهی که ساشا در مورد من کرد ، منو به چیزي متهم کرد که حتی به فکرکردن در موردشم من میترسیدم ..یادم افتاد به اون دو هفته ي آخري که با هم بودیم و اون اتفاقات ..سرم به دوران افتاده بود ..همه چی داشت دور سرممیگشت و پرنگترینشون همون اتفاقات بودن ..دست خودم نبود انگار یه چیزي منو وادار به فکر کردن میکرد ..براي یکی از کنفرانسهاي مهم علمی ساشا باید یه ماه دیگه میرفت آلمان ، از همون اولاش دلم میگرفت وقتی فکرمیکردم که چی قراره پیش بیاد تو اون مدت..کلی شبا گریه میکردم و روزامو تا شب با ساشا بودم .هنوز جرعت نکرده بودم که به خونوادم چیزي بگم مخصوصا کهجدیدا بحث جدیدي پیش اومده بود و باعث اضتراب من میشد ..این روزا از زبون مادرم میشنیدم که خیلی در مورد امیرحرف میزد ..شک نداشتم که میخوان کاري کنن ..اون موقع ها درگیر بودم .اینکه هر طوري شده بابا رو رازي کنم تا بهم اجازه بده برم آلمان ،نمیتونستم حتی یه شبم بهاین فکر کنم که ساشا ازم دور باشه .. 18 سالم بود و مشکلی نداشتم ..ولی پدرم نمیزاشت ..میگفت بچه اي براي دو هفتهتنها اونجا چیکار میکنی و کلی حرفاي دیگه ..به اون روزا که فکر میکنم خندم میگیره ..یادم میاد کلی گریه کردم .کلی به پاي معلمام افتادم کلی مامان و رازي کردم، یادم نمیاد کاري نبود که نکرده باشم و در آخرم ساشا رو مجبور کردم با پدر حرف بزنه ..اصلا فکرشم نمیکردم که پدرم بعد از حدود دو هفته قبول کنه ..فکرشم نمیکردم که حرف ساشا براي بابا این همه بردداشته باشه ولی خیلی خوشحال شدم ..اشکام شروع کرد به ریختن ..هر چی به اون واقعه نزدیکتر میشدیم .احساس من بدتر و بدتر میشد ..یادم میاد با چه خوشحالی چمدونمو بستم و راهی آلمان شدم .با کسی که حتی فکرشم نمیکردم ..عشقم ..ساشا ..اونمخوشحال بود ولی هیچکدوممون از اتفاقات آینده با خبر نبودیم ..اشکام شدت گرفت و دوباره برگشتم به اون موقع هاییکه آلمان بودم ..بعد از اینکه از هوا پیما خارج شدیم هر دو به سمت خونه اي که ساشا اینجا داشت رفتیم ..وقتی رسیدیم با خستگی خودموپرت کردم رو مبلاي تو خونه ..ساشا _ عزیزم بلند شو برو تو یکی از اتاقا ..کرمم گرفته بود .._ نه تنهایی نمیرم ..یه جوري نگام کرد که نزدیک بود آب بشم ..ساشا _ پس میخواي چیکار کنی ..برو هر کدومو دوست داري انتخاب کن .ابروهامو تند تند انداختم بالا_ نه من شبا تنهایی میترسیهو با دستم محکم زدم رو دهنم ..واي من دارم چی میگم ..درسته کرمم گرفته بود ولی خب این چه حرفیه الان پسرهفکر میکنه من بیحیام واياومدم عذر خواهی کنم ولی قه قهه ي بلند ساشا مانع از رسیدن صدام بهش میشد ..ساشا _ جدي ؟؟ باشه ..با دو قدم بلند خودشو رسوند بهم ..خم شد سمتم و دستاشو گذاشت دو طرفم رو مبل سرشو بهم نزدیک کرد ..ساشا _ خانم یادت باشه خودت خواستیاز خجالت سرخ شدم ..سرمو انداختم پائین ..اونم صاف ایستاد و دستمو گرفت اما تا خواست منو بلند کنه مانع شدم .ب.تعجب ازصداش پیدا بود ..ساشا _ چی شده ؟ چرا نمیاي پس ؟با خجالت گوشه ي لبمو گاز گرفتم ..یکی نیست بگه آخه دختر وقتی جنمشو نداري چرا زر میزنی که بعد اینطري خجالتبکشی ؟سرمو فرو کردم تو یقم ..با کلی جون کندن تونستم حرفمو بش بزنم .._ آخه ...میدونی ..چیزه ...اممم... ببین ..ما ..یعنی ..یعنی ما با هم ..چیز نیستیم ..چیز .یعنی ..همون ..محرم .با گفتن آخرین کلمه یه نفس عمیق کشیدم ..ولی با صداي بلند خنده ي ساشا با تعجب بهش نگاه کردم ..این چرا همچین میخندید !!ساشا _ تو ..هههه تو مشکلت اینه ؟سرمو به نشونه ي مثبت تکون دادم ..ساشا _ خب چه فرقی داره ما که هزار بار تا حالا همو بوسیدیم و بغل کردیم ..بعد دوباره صداي خندش بلند شد و منم سرمو زیر انداختم و گوشه ي لبمو گزیدم ..آروم جوابشو دادم_ خب ساشا ما اشتباه کردیم ..ساشا _ عزیزم براي من فرقی نداره چون همین فردا پس فردا میام خواستگاریت ولی اگه تو میخواي باشه این مشکل وحل میکنم .بعد سریع دستمو کشید و منو برد با خودش تو یه اتاق ..اتاق مدرن و خوبی بود با ترکیبی از رنگ خاکستري و مشکی وسفید ..دستمو کشید و رفت سمت لپ تاپش خودش نشست رو مبل تک نفره و لپ تاپ و هم باز کرد گذاشت جلوش منم کشیدو مجبورم کرد بشینم کنارم ..با تعجب داشتم به کاراش نگاه میکردم آخرم طاقت نیاوردم ._ داري چیکار میکنی ؟ساشا _ صبر کن .._ بزار بلند شم .ساشا _ یه لحظه دندون رو جیگر بزار .چیزي نگفتم .بعد از مدتی شروع کرد به خوندن کلماتی عربی ...و این شد که من به مدت دو ماه صیغه ي ساشا شدم.وقتی کارش تموم شد در لپ تاپ و بست و منو بیشتر کشید سمت خودشساشا _ حالا دیگه مشکلی نیست .بوس منو بده ببینم .چیزي نگفتم فقط خندیدیم ..با این که بدون اجازه ي پدرم بود .با اینکه اشتباه بود ، ولی من دوستش داشتم ..خودم بهش نزدیک کردم ..یه ثانت مونده بود تا فاصله تموم بشه_ دوست دارم ساشاساشا _ عاشقتم عزیزم .و فاصله تموم شد ..اون شب با اینکه محرمش بودم ..با اینکه میتونست هر کاري انجام بده ولی کاري نکرد .فقط کنار هم بودیم ..هیچ کارخطاییازش سر نزد ..معتقد بود که این کار بعد از ازدواج بهتره انگار میدونست قراره اتفاقاتی بیوفته ..یادمه تو اون یه هفته اي که اونجا بودیم یکی از بهترین روزاي زندگیم بود ..روزایی که خیلی خوب بودند ..شدت درد سرم و سرگیجه اي که داشتم مدام داشت بیشتر میشد ..به سختی بلند شدم تا برم به طبقه ي پائین ولی هنوزدو قدم برنداشته بودم که افتادم ..اگه با دست خودمو نمیگرفتم حتما با سر میخوردم زمین ..حالم اصلا خوب نبود ..سرگیجه وسردرد ..حالت تهوع..و از همه مهمتر چیزایی داشت یادم میومد که شاید اگه تو بی خبري میموندم خیلی بهتر بود ..همونطور به پشت رو زمین دراز کشیدم و چشامو بستم ..با تیري که یه دفعه سرم کشید باعث شد براي مدتی چشامومحکم رو همفشار بدم .ولی هنوزم اون خاطرات لعنتی بودن که پشت سر هم تو مغزم رژه میرفتند ..کار ساشا خیلی زودتر از اونچه که فکرشو میکردم تموم شد و ما بعد از یک هفته برگشتیم ..کسی خبرنداشت چون همه فکر میکردن قراره دو هفته بمونیم ولی کارش زودتر تموم شد ما یه هفته زودتر اومدیم ..بنابراین کسیبه استقبالمون نیومد ..ساشا منو رسوند دم خونه و بعد از خداحافظی بهم قول داد که دو روز دیگه میاد خواستگاریم ..با خوشحالی از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه رفتم ..خوب بود که کلید داشتم وگرنه شاید پشت در میموندم ..درو باز کردم و با سر و صدا به سمت خونه رفتم ..وارد که شدمبا صداي بلندمامان و بابا رو صدا زدم ..هر دو تو آشپزخونه بودن ..چون صداي صحبتاشون از اونجا میومد ..نمیدونم چی به هم میگفتنکه وقتی منو دیدن حرف شون و دیگه ادامه ندادن ..اتفاق خاصی نیوفتاد ..فقط کلی مامانو بابا منو چلوندن ...همون فرداش آقاي آریا منش با پدرم حرف زد و قرار شد همونشب بیان برايخاستگاري باورم نمیشد که همه چی داره اینقدر زود پیش میره .فقط تنها چیزي که نگرانم میکرد فاصله ي سنیه زیادمونبود که تنها دلیل براي مخالفت پدر میتونست باشه ..که همون ترس هم بیدلیل نبود و آغاز مشکلات و جداي ما از همینموضوع شروع شد ..یه پوزخند نشسته بود گوشه ي لبم ..فرداي همون روز ساشا با پدر و مادرش اومدن خواستگاري ولی در کمال تعجبم بامخالفت شدید پدرم رو به رو شدیم ..وقتی اونا رفتن کلی با سرزنش پدر ور به رو شدم ..اون شب کلی اشک ریختم براياین مردي که امروز منو به این روز انداخت و از ابراز علاقش به من میگفت پشیمونه ..بعد از خاستگاري خونواده ي خاله اینا اومدن خاستگاري که ایندفعه با مخالفت شدید من رو به رو شدن ..ولی مرغ بابا یهپا داشت و نمیشد کاري کرد ..همه به علاقه ي ما پی برده بودن ..خب اگه هر کس دیگه اي هم مثل من رفتار میکردمیفهمیدن ..ولی پدرم راضی نشد ..دو هفته لب به غذا نزدم ،خودمو حبث کردم ، گریه کردم ،التماس کردم ، هر کاري کردم نشد کهنشد ..یادمه آخرین بار که پدرم منو تهدید کرد که اگه با امیر ازدواج نکنم و ساشا رو از زندگیم خارج نکنم دیگه اسمم و نمیاره..اون روز چقدر بهم سخت گذشت ..چقدر بد بود اون روز ..از طرفی هم چند روز بود که شهاب بهم پیام میداد که میخوادمنو ببینه ..مثلاینکه برگشته بودن و میخواست چیزي بهم بگه ولی من دل دماغ رو به رویی با اونا رو نداشتم ..دستمو گذاشتم رو چشمام و کمی بهشون فشار وارد کردم ..دوباره حجوم تصاویر به مغزم ..بعد از داد و بیداداي بابا گوشه ي اتاق نشسته بودم و تو خودم جمع شده بودم ..نمیدونستم باید چیکار کنم ..فکرم درگیربود ..درگیر عشق ساشا ..درگیر اون پیامها ي مشکوك شهاب که چند روزي بود شروع شده بود ..درگیر امیر که حتیفکرشم نمیکردم بهم علاقه داشته باشه ..یهو مغزم جرقه زد ..آره خودشه بهتره با امیر حرف بزنم ..سریع به سمت گوشیم حمله کردم و یه پیام به امیر دادم ..برايیه ساعت دیگه تو کافی شاپ ..کافی شاپی نزدیک شرکت پدرم انتخاب کردم تا بعد از حرفام امیر و بفرستم اونجاولی اي کاش نمیکردم ..تو این چند روز حسابی لاغر شده بودم ..و زیر چشمام گود افتاده بود ...حوصله ي رسیدگی به خودمو نداشتم ولی با فکراینکه بعد از امیر برم خونه ي ساشا به خودم رسیدم ..کمی آرایش کردم و موهامو حالت دادم ..به آژانس زنگ زدم و از خونه زدم بیرون ..تو این مدت امیر چند بار بهم زنگ زده بود ولی هر بار من رد تماس زده بودم..بعد از یه ساعت بلاخره رسیدم به کافی شاپ ..استرس و دلشوره داشتم ولی نمیدونستم واسه چی ..با ورودم به کافی شاپ سر چرخوندم تا امیر و پیدا کنم که پیداش کردم ..اشکام سرازیر شد ..اون روز بدترین اتفاق زندگیم برام افتاد ..وقتی رفتم رو به روي امیر نشستم استرسم بیشتر شده بود ..یادمه با کلی خجالت و جون کندن بهش فهموندم که بهش علاقه اي ندارم و به ساشا علاقه دارم ولی امیر عصبی شدهبود .نمیدونم چرااون موقع کسی منو درك نمیکرد ..چرا کسی نمیفهمید که من ساشا رو دوست دارم و فقط اونو میخوام ..اشکام با شدت بیشتري میریختن ،دستمو گذاشتم رو دست امیر ..دستاي بزرگ و مردونشو گرفتم تو دستم ..امیر عصبی بود و هی زیر لب فحش میداد ..حقداشت ولی خب من چیکار میتونستم بکنم ؟؟اگه اون منو دوست داشت خب منم ساشا رو ..چرا نمیفهمیدن اینو ..اروم و با خواهش گفتم_ امیر .من معذرت میخوام میدونم که بهت بد کردم ولی تو به خاطر همین کسی که بهت بد کرده از این ازدواج بگذر..تو دلت میخواد کهمن جسمم با تو باشه ولی روحم با یکی دیگه اینو میخواي ..یه لبخند رو لبم نشوندم ولی اشکام داشت میریخت رو گونم ..امیر سریع دستشو از تو دستم کشید با یکی از دستاش هردودستمو گرفت و خم شد سمتم تا اشکامو پاك کنه ..لبخندم پر رنگتر شد حتی تو اوج عصبانیت هم مهربون بود ..اما ...تو یه لحظه خشکم زد ...نه الان چی فکر میکنه !!نه ..سریع دستمو از تو دست امیر کشیدم و امیري که داشت حرف میزدو تو همونحالت ول کردم ..حتی نفهمیدم چی داشت میگفت ..باید میرفتم دنبالش ..مرور این خاطرات برام سخت بود ..سرگیجم همراه سردرد داشت اذیتم میکرد ..هههه با چه عجله اي اون روز رفتم دنبالساشا تا از دلش در بیارم ..یادمه سریع تاکسی گرفتم و رفتم دنبالش .جلوي خونش که پیاده شدم اونم از ماشینش پیادهشده بود انگارمیدونست که میام دنبالش ..وقتی منو دید با عصبانیت وارد خونه شد ولی درخونه رو باز گذاشت ..یادمه با کلی اضتراب وارد خونش شدم ..تو اتاقش بود ..مانتو و شالمو در آوردم و رفتم اونجا ولی نیومد وارد آشپزخونهشدم تا یه لیوان آب بخورم ولی با صداي قدماي پاش برگشتم سمتشساشا با عصبانیت اومد سمتم و لیوان آبو ازم گرفت و پرتش کرد سمت دیوار با ترس به خورده شیشه هاي جمع شده تواون قسمت آشپزخونه نگاه کردم ..با ترس یه قدم برداشتم سمتشساشا _ جلو نیا رز وگرنه ...حرفشو خورد و دستشو کشید تو موهاش ..یهو برگشت سمتم و با دو قدم بلند خودشو رسوند بهم یقه ي لباسمو گرفت و منو از زمین بلند کرد ..از لاي دندوناشغریدساشا _ این بود جواب اون همه عاشقی ؟ که بري تو رستوران و با یکی دیگه لاس بزنی ؟؟ترسیده بودم اشکامم داشت میریخت .._ ساشا ..داري اشتباه میکنی ...نذاشت ادامه بدم یهو ولم کرد که افتادم و داد زدساشا_ که اینطور ، یعنی میخواي بگی اون تو نبودي ؟_ چی داري میگی ؟ منظورت چیه ؟ساشا _ تو به من خیانت کردي ..تو ..همین تویی که خودتو عاشق و سینه چاك میدونستیاشکم داشت سرازیر میشد داشت در مورد من اشتباه میکرد ..آخه من کی به ساشا خیانت کردم ..نباید ساکت میموندم بایداز خودم دفاع میکردم .._ حرف دهنتو بفهم ..من کی به تو خیانت کردم ؟ اینه جواب اون همه عشقی که به پات ریختمساشا_ خفه شو خفه شو ..من خودم دیدمت ..خودم دیدمت که باهاش بودي_ صبر کن ..ساشاولی ساشا از آشپزخونه خارج شده بود و پشت بندش صداي محکم در خونه .اشکام رو صورتم شروع به باریدن کردن ..یه لحظه به خودم اومدم و سریع به سمت مانتو و شالم رفتم با دست برشونداشتم و دوئیدم سمت در ..همونطورم لباسامو میپوشیدم ..از در خارج شدم و سریع با آسانسور به طبقه ي اول رفتم و با دو از ساختمون خارج شدم ..به صدا هاي نگهبان هم توجهینکردم ..ساشا و دیدم که سوار ماشینش شد و با یه تیک آف دور شد ..با سرعت به سمت ماشین دوئیدم و صداش کردم ولی هنوزصدایی ازمدر نیومده بود که با برخورد جسم سختی به تنم و پشت بندش پرت شدنم به هوا همه چی از دیدم تار شد ..لحظه ي آخر صداي داد یه نفر و شنیدم که داشت صدام میزد .._ رزززااااااااامیر بود ..همینو فهمیدم و همه چی سیاه شد .چشمامو محکم رو هم فشار دادم ...درد سرم به جایی رسیده بود که از تحمل خارج شده بود .از طرفی هم حالت تهوع وسرگیجه امونمو بریده بود ..به یاد آوردن گذشته هم نور علانور بود که بیشتر باعث خرابیه حالم میشد ..مونده بودم چیکار کنم ..ساشا هم که خونهنبود ..اونطوري که اون بیرون زد معلوم نبود کجا رفته و تا چه مدتی ممکنه غیبش بزنه ..ترس برم داشته بود اگه حالمبه هم بخوره ..اگه اتفاقی برام بیوفته ممکنه چی پیش بیاد ...با کلی سرگیجه سعی کردم از رو زمین بلند شم ..به زحمت خودمو به پهلو کردم ..یه دقیقه چشمامو بستم تا یه کمی ازسرگیجه اي که داشتم کمتر بشه ..ولی نشد که نشد ..باید تحمل میکردم .حداقل اگه میشد از ویلاهاي بغلی کمک میگرفتم ..با کلی سختی و مکافات از رو زمین بلند شدم..فقط بلند شدنم 5مین طول کشید ..وقتی که ایستادم یهو سرم گیج رفت و دوباره نزدیک بود بخورم زمین که دستمو گرفتم به دیوار یهدقیقه صبر کردم و بعدکشون کشون رفتم سمت در ..از در که خارج شدم با دیدن اون همه پله ي مارپیچ عذا گرفتم ...نمیتونستم با این وضعتنهایی اون پله هارو برم پائین ..ممکن بود بیوفتم و دیگه تموم ..نباید ریسک میکردم ..تنها کاري که میتونستم انجام بدم این بود که برم تو اتاق ساشا تا ببینم اومده یا نه ..پس با هزارزور و زحمت و کمک دیوار رسیدم به اتاقش ..حال در زدن نبود ..با اون چیزایی هم که یادم اومده بود دیگه عمرا بهش محل میدادم ..باید ادب میشد ..اون بیجا قضاوت کرد ..خیلی بیدلیل بهم شک کرد و منو متهم به کاري که نکرده بودم کرد ..این برام بیشتر از هر چیزي درد داشت ..من اونو اتنخابکرده بودم چون بزرگتر از من بود و صد البته پخته تر ..ولی بدتر از یه بچه ي 5 ساله رفتار کرد ..این بود که منو آتیش میزد ..وگرنه من هنوزم همون رز سابق بودم ..هنوزمدوسش داشتم ولی این تنبیه براش واجب بود ..دستمو گرفتم به دستگیره ي در و در اتاقو باز کردم ..نگاه نکردم ببینم کسی هست یا نه همونطور رفتم داخل و به سمتتخت حرکتکردم ..نیاز شدیدي داشتم که یه جایی بشینم یا دراز بکشم ..همین چند قدم راهی که اومده بودم هم به سختی بود ..دستام میلرزید .اصلا کل بدنم رو ویبره بود و احساس میکردم که فشارمم پائین هست ..نه توان بلند شدن داشتم ..نهاینکه خودمو برسونم به یه بیمارستان یا جایی ..موبایلمم که ساشا شکونده بود و خود ویلا هم تلفن نداشت ..اینا بود کهباعث اضتراب بیشتر ووحشت من میشد ..به تخت که رسیدم خودمو پرت کردم روش واسه مدتی چشمامو بستم ..یه جور خاصی سرم گیج میرفت و دلم پیچمیخورد انگار موقعیکه سوار رنجر باشی و بره بالا ولی موقع پائین اومدن دل آدم پیچ میخوره اونطوري ..احساس میکردم از یه جایی دارممیوفتم ..سریع چشامو باز کردم ..یه قطره اشک از گوشه ي چشمم سر خورد و اومد پائین ..واسه ضعفی که داشتم ...سرمو چرخوندم به امید دیدن ساشا ولی با دیدن اتاق خالی اه از نهادم بلند شد ..انگار سرنوشت من باید اینجا تموم بشه..نا امید شده بودم ..بهتر بود که برم پائین ..اگه از پله ها میوفتادم بهتر بود تا اینکه اینجا رو تخت ساشا جون بدم ..شاید باخودم لج کرده بود ..نمیدونم ..به پهلوغلط زدم تا به کمک دستم از رو تخت بلند شم ... کم کم چشام داشت سیاهی میرفت ..جالب بود برام اگه قراربود بمیرم خب چرا نمیمردم !! چرا اینقدر طول میکشید ؟؟با کمک هر دو دستم خودمو بلند کردم ..وقتی خواستم سرمو بلند کنم چشمم به کنار بالش افتاد ..خوشحال شدم ولینایی براي نشون دادن این خوشحالی نداشتم ..گوشی ساشا بود انگار جا گذاشته بودش ..بیشتر نتونستم وزنمو تحمل کنم و دوباره با صورت افتادم رو تشک ..دردم اومد..خیلی ..بااینکه تشک نرمی بود ولی چون سر و صورت من کبود بود مسلما دردم میومد ..به سختی دستمو دراز کردم و گوشی روگرفتم ..خدا خدا میکردم که گوشیش رمز نداشته باشه ..که خدا انگار صدامو شنید ..سریع رفتم تو قسمت تماسها و با آخرینشماره اي که تماس گرفته بود تماس گرفتم ..چشام درست نمیدید ..همه چی رو تار میدیدم ..چند بار بوق خورد ولی کسی جواب نداد ...ناامید دوباره دستم رفت رو دکمه ي سبز و تماس گرفتم ..دوباره بوق خوردولی کسی برنداشت ..داشتم ناامید میشدم و خواستم گوشی و پرت کنم که با صداي بله ي آشنایی گوشی رو چسپوندم به گوشم ..اونقدر ضعیفشده بودم که حتی دستم انرژي نگه داشتن گوشی رو هم نداشت .صدا _ بله ؟از اونور سر و صدا میومد انگار دو نفر داشتن بلند بلند با هم بحث میکردن ..ولی این صدا بی نهایت برام آشنا بود_ الو ساشاصدا _ من ساشا نیتسم ..ولی صبر کنید ..شما ؟تا اومدم جوا بدم خودش اسممو صدا زدصدا _ رززززز خودتی ؟؟ چرا با گوشی ساشا زنگ زدي ؟ اصلا چرا صدات اینجوریه ؟ کجاییی ؟با فریاد اونی که پشت خط بود سر و صداها هم خوابید انگار اونام کنجکاو بودن تا بفهمن چی شده ..با حالت زاري نالیدم_ کمک دارم می..میرممممهمین پشت بندش صداي بلند یا خداي طرف و دیگه چیزي نشنیدم ..انگار خدا منتظر بود تا بتونم به یکی خبر بدم و بعدجونمو بگیره ..همه چی تار شد و یه آرامش عجیب به تک تک سلولاي بدنم سرازیر شد ..آخرین کلمه اي که از دهنم در اومد این بوددوست دارم ساشا ولی نمیبخشمت .***ساشا:با عصبانیت همونطور تو اتاق ولش کردم و اومدم بیرون درو هم محکم بستم ..منم مردم تا کی میتونم این کاراشو تحملکنم ..غرورم جلو پاهاش له شد .دم نزدم ..الان جلوم میگه که ازم متنفره ..مگه چیکارش کردم .؟؟ وقتی خیانتشو دیدم چی ؟؟بازم دم نزدم چیزي نگفتم .!.این من بودم که شکستم بعد به من میگه ازم متنفره !!!..بهم میگه پست ..!!!از پله ها تند تند رفتم پائین ..محکم خودمو انداختم رو مبل عصبی بودم وقتی به خاطراتی که باهاش داشتم فکر میکردم، وقتی به بوسههاش و عزیزم گفتناش فکر میکردم ، وقتی به چشم گفتنا و خجالتاش فکر میکردم ، وقتی یادم میومد به طرز آقاییصدازدناش .. اینا بودکه تا ته وجوودمو میسوزوند ..یعنی همش بازي بود ؟؟ نه باورم نمیشه ..یهو بلند زدم زیر خنده ولی چیزي نگذشت که خندم تبدیل به پوزخند شد..اینجاس که میگنعشق کشکه ..کاش واسه من کشک بود ولی براي من از زهر هم بدتر بود ...این چه سرنوشتی بود که باید خط خطشوبه نام من میزدن..مگه کم گذاشتم براش ...!!!هر دو دستمو فرو کردم تو موهام ..نفسمو محکم بیرون دادم ..مثلا قرار بود فردا پسر عمو هاشو به شام دعوت کنمرستوران ..الان با این اوضاع که نمیتونم یه همچین کاري کنم ..کلافه چشمامو بستم و سرمو به پشتی مبل تکیه دادم ...یه کمی که گذشت گوشیمو از جیبم در آوردم و با یه پوف بلندشماره ي شاهین و گرفتم ... تو این مدت کم یه کمی باهم صمیمی شده بودیم ولی اون برادرش شهاب چنگی به دلنمیزد ..از نگاه هاي خیرش به رز بدم میومد ..نمیتونستم تحمل کنم ..به هیچ عنوان ..بعد از خوردن چند بوق بلاخره برداشت ..انور کمی سر و صدا بود انگار کسی پیششون بود ..نگاهی به ساعت دستم انداختم..خبزیاد هم دیر نشده بود ساعت حول و حوش 11 ونیم و نشون میداد ..کلافه دستی به صورتم کشیدم ..شاهین _ به به سلام آقا ساشا ي گل ..حال و احوال .؟حوصله نداشتم خشک و جدي مثل همیهش جوابشو دادم_ سلام ..زنگ زدم قرار فردا رو کنسل کنم ..صداش نگران و البته پر از شک شد ..یه پوزخند دیگه این کیه که بخواد شک کنه ؟ ..شاهین _ ام ..باشه مشکلی نیست ..ولی اتفاقی افتاده ..؟دوست نداشتم از چیزي باخبر بشه ..مشکلات من و زنم به خودم ربط داشت نه هیچ کس دیگه اي .._ نه اتفاقی نیوفتاده ..لحنم اونقدر جدي بود که اجازه ي هر نوع سوال دیگه اي رو ازش بگیره ..کمی سکوت کرد و خواست دوباره حرف بزنهکه با صداي شهاببرادرش یهو صورتم به کل قرمز شد . از خشم ..از حسادت ..از کینه ..شهاب _ شاهین کیه ؟؟ بیا امیر میگه رز گوشیشو بر نمیداره ..ببین واسه تو هم همینطوره ..شاهین _ وایسا ..منو مخاطب قرار داد ..فکم منقبض شده بود ..من اون امیر بیشرف و زنده نمیزارم ..شاهین _ داداش رز پیشته ..از لاي دندوناي چفت شدم غریدم .._ نه داره لباس میپوشه ..آدرستعجب کرده بود ..شاهین _ آدرس ؟الان وقت دعوا نبود ..باید میفهمیدم کجان بعد ..نفسمو با قدرت به بیرون فوت کردم .._ آدرس خونت تا بیایم اونجا ..چند لحظه ساکت شد ..میدونستم که از رفتار ضد و نقیصم تعجب کرده ..اما مهم نبود ..دیگه چیزي مهم نبود اول امیر ومیکشتم بعد رز..و آخر خودمو ...این عشق مزخرف داشت ذره ذره جونمو میگرفت ..پس خودم باید به این بازي خاتمه میدادم ..شاهین _ یاداشت کن .._ بگو حفظ میکنمآدرس و که گفت سریع خداحافظی کردم و با قدمایی محکم به سمت اتاقم رفتم ..انتظار داشتم رز و ببینم ولی نبود ..حتمارفته بود تواتاق خودش ..یه ذره از کاري که کرده بودم پشیمون بودم و البته نگران ..نگرانش بودم اینکه اتفاقی براش نیوفتاده باشهولی غرورم بهماجازه ي پیشروي نمیداد .اون یه بار به طرز فجیهی غرورمو زیر پاهاش له کرده بود ..ایندفعه دیگه نمیخواستم این اتفاق بیوفته ..گوشیمو انداختم رو تخت و بعد از برداشتن یه بلوز سوئیچ و برداشتم و به سمت در رفتم ..از ویلا خارج شدم و سریع سوارشدم ..تا رسیدن با سرعت بالایی رانندگی کردم ..تقریبا آدرسی که داده بود دور بود ..حدود نیم ساعت راهی میشد..عصبی بودم ..سیگارم نداشتم تا بخوام کمی از اون آرامش بگیرم ..الکل هم الان نبود ..پس تنها راه رانندگی با سرعتبالا و موزیک بود..شاید میتونست آرومم کنه ..تا بتونم بهتر تصمیم بگیرم ..چشمام فقط قیافه ي امیر و رز و میدید ..اون روز کذایی ..تو رستوران ..امیر که خم شده بود رو رز و رز که با لبخند بهشنگاه میکرد ..محکم چشمامو بستم وقتی باز کردم نزدیک بود با ماشینی که از رو به رو میومد برخورد کنم ولی سریع فرمونو چرخوندمو دوباره کنترلماشین و به دست گرفتم ...نفسمو با شدت بیرون دادم ودستم رفت سمت کنترل ..با رد کردن چند ترك بلاخره رو یکی توقف کردم ..حادثه از شهاب تیام ...ههه شاید این آهنگ با زندگیه من یکی بود ..چرا دنیا پره از حادثه هاي وارونهعاشق یکی میشی که عاشقی نمیدونهمن به دنبال تو و تو دنبال کس دیگهچهره ي امیر جلوي صورتم پر رنگتر شد ..مگه من چی از اون پسر کم داشتم که حاضر شد منو به اون بفروشه ..این بودکه عصبیم میکرد..هیچ کدوم از ما دو تا به اون یکی راست نمیگهمن واسه چشماي نازنین تو یه دیوونممن دوست دارم ولی علتشو نمیدونمحالا که میخواي بري بزار نگاهت بکنمچون یه بار دیگه میخوام این دل و ساکت بکنمچرا دنیا پره از حادثه هاي وارونهعاشق یکی میشی که عاشقی نمیدونهاز خودش نمیشنوي اگه یه روز بخواد برهوقتی میپرسی ازش میگه آره مسافرهچه قدر بین دلا با حرفاي ما فاصلستچشامون میخنده اما دلامون بی حوصلستچرا دنیا پره از حادثه هاي وارونهعاشق یکی میشی که عاشقی نمیدونهمن به دنبال تو و تو دنبال کس دیگههیچ کدوم از ما دو تا به اون یکی راست نمیگهتموم شدن آهنگ با شدت جلوي ویلایی که توش بودن زدم رو ترمز ..دستمو رو جیبام کشیدم تا گوشیمو بردارم و زنگبزنم تا درو باز کنن ولی با پیدا نکردنش با حرص از ماشین پیاده شدم ..به سمت زنگ رفتم و چند بار پشت سر هم فشارش دادم ..یه کمی معطل شدم ولی بعد از چند دقیقه در و باز کردن..عصبانیت ، خشم ، پوزخند ،بی اعتمادي ، حسادت ، و خیلی حساي دیگه بود که جزء جدانشدنی از صورتم بود ..مطمئنن تا وارد سالن میشدم میفهمیدن چه خبره ..اونقدر به فرمون ماشین فشار وارد کرده بودم که سر انگشتاي دستمبه سفیدي میزد ..ههه خنده داره ساشا آریامنش یه پسر پولدار و مغرور از یه دختر که نصف سنشه رو دست بخوره ..خیلی جالبه ..از همهجالبتر اینه که همون دختر جوري رفتار کنه انگار چیزي یادش نیست ..بزنه زیر همه چی ،یه روزي بیاد بغلت و دم از عشق بزنه و بعد غیبش بزنه ، بعد از یه سال که پیداش کنی جوري باهات رفتار کنه که انگارتو عمرش تا حالا باهات رو به رو نشده ..خندم گرفته بود ..یعنی باید چیکار میکردم ؟ داشتم به مرز دیوونگی میرسیدم ..اونکه امیر و دوست داشت ..اونکه به خاطراون لاشخور منو ول کرد ..چرا احساس منو به بازي گرفت ..با هر دو دستم محکم روي فرمون ماشین ضربه زدم .یه کمی موندم و بعد سریع در ماشین و باز کردم و از ماشین پیادهشدم .اونقدر محکم درو به هم کوبیدم که مطمئنن براش مشکلی پیدا میشه ..با عصبانیت و قدمایی محکم به سمت ویلا حرکتکردم ..خیلی طول نکشید که رسیدم ..شاهین دم در وایساده بود ولی اون دو تاي دیگه نبودن ..هههه چه انتظاري ..بعید میدونستم امیر چشم دیدن منو داشته باشه ..همونطور که من ندارم ..اگه الان بحث سر رز نبود..اگه واقعا رز و نمیخواستم الان شاید اینجا نبودم تا بخاطرش بزنم به آب و آتیش ...شاهین _ سلام پس رز کجاست ؟چشمامو محکم بستم ..نمیخواستم حرفی از رز باشه ..حداقل الان ..با خشمی که داشتم هیچی و نمیدیدم .با هر دو دستم شاهین و هل دادم ووارد خونه شدم ..صداي شهاب و امیر از حال میومد ..اونقدر مخم درگیر بود که اضلا به اطراف توجهی نداشتم ..با قدمایی عصبی و بلندبه سمت حال رفتم ..با صداي قدمام هر دو برگشتن سمتم ..شهاب با تعجب ولی امیر با پوزخند نگام میکرد ...این منو بیشتر عصبی میکرد ..احساس حقارت میکردم ..میدونستم هررفتاري که میکنم بچه بازیه ..ولی الان اگه هر کسیم جاي من بود شاید همین رفتارو داشت ..فکم رو هم چفت شده بود ..با سرعت به سمت امیر قدم برداشتم ..فقط یک کلمه از دهنم خارج شد_ پست فطرت رزل حالیت میکنم ..همین با دو به سمتش حمله کردم و یقشو چسپیدم ..اولین ضربه از طرف من بود که به صورتش برخورد کرد .. و همچنینضربات بعديکه من و اون نثار هم میکردیم ..شهاب تو شک بود اولش ولی با صداي فریاد شاهین به خودش اومد به سمت ما دوئید..شاهینمهمینطور ..شاهین _ بگیرشون ..د بگیرشون شهاب .._ آشغال پست ..که تو زدنگیه من ...سگ میدوئونی ..امیر _ هه .... زندگیت خود...ش ....سگ..ي هست ...نیازي ..به من نیست .._ خفه شو احمق ..شهاب _ ولش کن امیر ...امیر با تولم ..میگم ولش کنامیر _ ولم کن ..شاهین شونه هاي منو چسپید ..خیلی عصبی بودم شاید به خاطر همین هم زورش به من نمیرسید ..شاهین _ ساشا چی شده ..ولش کن ..بزار حرف بزنیم ..شونه هامو گرفت و منو کشید عقب .از اونورم شاهین امیر و گرفته بود ..بلند از ته حنجره فریاد زدم .._ ولم کن تا حالیش کنم با کی طرفه ..این کثافت و چی به زن من که راه به راه تو زندگیه ي ما سرك میکشه ..اینو چش به رز..؟ چرا هر جا میرم باید ببینمش ..؟ ولم کن میگم ..پوزخند امیر رو نروم بود بدجور ..شاهین _ آروم باش ساشا ...بزار ببینم چی شده ؟ ..با زحمت منو نشوند رو مبلا ..با حرف امیر دوباره از جام پریدم که شاهین جلومو گرفت ..امیر _ ههه چیه جلز و ولز میکنی ؟ که چی ؟ خودتم خوب میدونی که بهت علاقه اي نداره ..اون منو میخواد نه تو رووو دیگه دردت چیه..پاتو از بین ما بکش بیرون ..._ خفه شو پست فطرت ..این تو بودي که پریدي بین ما ..وگرنه رز منو میخواست ..فقز منوامیر _ خوبه میگی میخواست ..حالا دیگه نمیخواد ..از همون اولم نمیخواست ..بازي بود همش ..خوبه عکسا و فیلمامونونشونت دادم..دیگه چرا نشستی پاش ؟ چرا ولش نمیکنی ..اونقدر عصبی شده بودم که دیگه حتی نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم ..شاهین هم یه نونه و بازومو چسپیده بود و مانع ازحرکت سریعمن میشد ..با دست آزادم سریع لیوانی که رو میز بود و برداشتم و پرت کردم سمتش ..مستقیم خورد تو شکمش و خمشدشهاب _ یا ابولفضل امیر.؟امیر _ ......._ خفه شو مرتیکه ي .....شاهین _ دِ ساکت شید ...ولی کسی به اون اهمیت نمیداد ..کار رسیده بود به جایی که نمیشد با حرفهاي عادي سر و تهشو هم آورد میدادیم..شهاب سعی در آروم کردن اون داشتو شاهین سعی در آروم کردن من ....با زنگ خوردن گوشیه ي شاهین یه لحظه سالن و سکوت گرفت ..ولی جواب نداد ..دفعه ي دوم که زنگ خورد یه نگاهبه گوشی انداخت ویه نگاه به من ..دلیل این نگاه مشکوکشو نفهمیدم ..منو ول کرد و رفت کمی اونورتر با آزاد شدن شونم با شدت به سمتامیر یورش بردمتا بگیرمش زیر مشت و لگد ..شهاب بین ما قرار گرفت تا مانع بشه هر دو به هم فحش میدادیم و مشت و لگد بود که نثار هم میکردیم ..ولی با فریادشاهین یهوخشکم زد ..انگار اون دوتا هم حال منو داشتن ..چون اونا هم از حرکت ایستادن ..شهاب _ رززززز خودتی ؟؟ چرا با گوشی ساشا زنگ زدي ؟ اصلا چرا صدات اینجوریه ؟ کجاییی ؟..... _شهاب _ یا خداسریع گوشیشو پرت کرد و دوئید سمت در ..متوجه شدم که رز بود ولی چرا ؟با به یاد آوردن وضعیت رز و این زنگ زدنش زنگ خطر بود که تو مغزم اِکو میشد ..سریع یقه ي امیر ول کردم و خلشدادم عقب اونم چون تو شک بود خورد زمین ..سریع به سمت در حمله کردم ..عین یه وحشی ..با سوار شدن تو ماشین و استارت زدن با سرعت بالایی به سمت ویلا حرکت ..کردم ..نمیدونم چطور زنده رسیدم ..تنهاچیزي که متوجه شدم این بود که سر 5 دقیقه ویلا بودم ..همین ..اونقدر با عجله و با سرعت وارد ویلا شدم که شاید وسط راه بارها و بارها زمین خوردم و دوباره بلند شدم ..از پله ها بهسرعت بالا رفتم و در اتاق رز و باز کردم ..بلند صداش زدم ولی وقتی دیدم خبري نیست به سمت اتاق خودم حمله ورشدمتا در اتاق و باز کردم رز و دیدم که رو تخت بود ..سریع به سمتش رفتم و گرفتمش تو بغلم .صداش زدم .._ رززززز ..عزیزم ..رزززز ..بلند شو ....ولی هیچی ..باید میبردمش بیمارستان ..روکش رو تخت و پیچیدم دورش و بلندش کردم ..از پله ها به سمت پائین حرکت کردم و بعد از خروج از ویلا به سمتماشین یورش بردم ..خدا منو بکشه که باعث و بانی این اتفاق بودم ..یه قطره اشک از چشمم ریخت ..من به هیچ عنوان نمیتونستم شاهد ازبین رفتن رز باشم ..رز و که تو ماشین گذاشتم و بعد از سوار شدن سریع حرکت کردم اما دم در با ماشین شاهین شاخ به شاخ شدم ..پشتسر همبوقهاي کشیده کشیدم .یه مدت طول کشید تا دنده عقب بگیره و راه و باز کنه با کنار رفتنش منم با سرعت بالایی بهسمت نزدیکترین بیمارستان حرکت کردم ..***رزاچشمامو که باز کردم .نور شدیدي مانع از این شد که بیشتر از این بتونم بازشون کنم .پس سریع بستمشون ..سرم هنوزدرد میکرد .سر و صدا زیاد بود و من اصلا نمیدونستم که کجام ..دست چپمو بلند کردم و گذاشتم رو پیشونیم . ..آروم آروم چشامو باز کردم تا ببینم کجام ..اولین چیزي که تو چشمم اومددیوارهاي سفید و سقف سفید بود ..بعد از اون با دیدن سرم که دقیقا بالاي تخت وصل بود و ازش چیکه چیکه آبمیریخت تو لوله ي باریکی که بهدستم میرسید ..متوجه شدم بیمارستانم .هر چند نیازي به این همه انرژي نبود بوي شدید الکل مهر تائیدي بود براي همهچی .کلافه چشامو بستم ..خستگی رو با تک تک اعضاي بدنم حس میکردم ..دوست داشتم بازم بخوابم ..با تکون خوردنجسم داغی رو دست راستم ..شوکه شدم ..آروم سرمو برگردوندم و زل زدم به پسري که با موهاي ژولیده سرشو گذاشتهبود کنار تختم و دستم بین دستاش بود ..پیدا بود خوابه ..میل عجیب و وسوسه کننده اي براي لمس موهاي پرپشتش داشتم ..اما دستاش مانع از تکون دادن دستم میشد..نمیفهمیدم چرا همه چی برام گنگه ...به هر چیزي که نگاه میکنم ..لحظه اي زمان نیاز دارم تا بدونم چی هست ..کلافه از این همه سر در گمی چشمامو رو هم گذاشتم ..با بستن چشمام و هجوم یه دفعه اي خاطرات به ذهنم باعثوحشت و پشت بندش جیغ بلندم شد ..نه باورش برام سخت بود ..چطور ممکنه ..من این زندگی رو نمیخوام ..حداقل اینطوري نمیخوام ..نمیخوام چیزي ببینم..نمیخوام چیزي بشنوم ..نهصداهایی که تو ذهنم اکو میشد باعث آزارم بودن ..دلم نمیخواست چیزي بشنوم ..با وحشت دستمو از بین دستاي اونپسري که حالا از هر غریبه اي برام غریبه تر و از هر آشنایی برام آشناتر بود بیرون کشیدم ..ساشا _ آروم باش ..رزا ..چی شده ..؟ آروم دختر ..عزیزم چیزي نیست ..آروم باش .._ نه ..ساکت شید /.. خفه شید .خفه شید ..( بیا اینجا ببینم ..گفتم بیا تا خودم نیومدم ، عزیزم تو اولین و آخرین عشق من هستی ، فردا میام خواستگاریت دیگه مالخودمی ، پس بوس من چی شد ..چطور تونستی اون همه خاطراتو فراموش کنی ، تو یه هرزه اي ، تو بهم خیانت کردي،یادت باشه چیگفتی ..یادت باشه چی گفتی ، تو هرزه اي ، یادت باشه چی گفتی )_ خفه شید ، خفه شید نیمخوام چیزي بشنوم ..از دست راستم خون سرازیر بود ..سرم رگمو بریده بود ..هر دو دستمو به سرم گرفته بودم و داشتم فشار میدادم ..هجومیه دفعه اي این همه خاطره ..شکی که بهم وارد کرد اونقدر خارج از تحملم بود که به مرض جنون برسم ..داد میزدم ومیخواستم که ساکت شن..دستاي قدرتمند ساشا هم نمیتوسنت مانع بشه ..نمیدونم این همه توان و از کجا آورده بودم ..نمیخواستم چیزي بشنوم ..ساشا منو کشیده بود تو بغلش و محکم گرفته بود.هنوز خیلینگذشته بود که در با شتاب باز شد هجوم سه پرستار و یک دکتر و پشت سرش دو پسر به اتاق تنها چیزي بود که دیدم..با سوزش دستم کم کم صدام تحلیل رفت و بدنم شل شد ..لحظه ي آخر دستمو حلقه کردم دور گردن ساشا و همه چیتاریک شد .........الان حدود یه هفته هست که بیمارستانم و همین روزاست که مرخص بشم ..کار هر روزم شده زل زدن به سقف و سکوت..مثل اینکه به این سکوت نیاز داشتم ..خیلی چیزا بودن که برام مبهم بودن ..دلیل رفتارهاي ضد و نقیض ساشا در اولویتبودن ..یه روز خوش برخورد و یه روز عصبی ، یه روز شاد و یه روز اخمو .یه روز عزیزشم و یه روز خیانت کار ..حتی نزاشت براش توضیح بدم ..حتی نخواست چیزي بشنوه ..الانم که سه روزه پیداش نیست ..انگار اونم چشم دیدن منونداره ..با اینکه دوسش دارم و هنوزم میپرستمش ولی . نمیتونم به هیچ عنوان دلمو باهاش صاف کنم ..چند روزي هست که بهفکر رفتن هستم ..زندگی کنار مردي که بهت شک داشته باشه اصلا کار عقلانی نیست هر چند اون مرد عاشقت باشه ..این چه نوع عشقیهست که باید معشوقشو بگیره به باد کتک اونم منی که بیگناه تنبیه شدم ..این همه زجر کشیدم ..این همه سختی کشیدم..دیگه نمیتونم ..هر کسی به اندازه اي صبر و تحمل داره ..از طرفی دلم نمیخواست حتی خونواده ام رو هم ببینم ..دلیل این همه دوري از آدماي اطرافمو نمیدونستم ..کنارم بودنولی دلم صدها فرسخ باهاشون فاصله داشت ..نیاز به زمان داشتم ..نیاز به سکوت و یه جاي آروم داشتم ..جایی به ذهنم نمیرسید ولی مطمئنا سارا میتونستم کمکم کنه ..بعد از مرخص شدنم اولین کسی که باهاش صحبتخواهم کرد ساراست ..نگاهی به آسمو ابري بیرون انداختم ..پیدا بود که شمال هستیم .از لحجه ي شیرین پرستارایی که میومدن میشد فهمید..چشمام افتاد به ستاره اي که تو آسمون تک بود ..هیچ ستاره اي اطرافش نبود ..کم نور بود ولی هنوز زیبایی خودشوداشت ..خیره به ستاره شروع کردم به زمزمه کردن آهنگی زیر لبی ..منم و دل شکسته ام که داره می میره اینجاهیچکسی دور و برم نیست چقدر دلگیره اینجامنم و سکوت تلخی که نشسته تو وجودمبا تو ام بی خبر از من کاش منم مثل تو بودماتاق سوت و کور من از تو و از خاطرات تلخ تو سیرهاگه نباشی قلب بیچارم توي تنهایی می میرهحرفاي تکراري من که دیگه باب دلت نیستاما جز همین دل من دلی بیتاب دلت نیستاونقده دلشوره دارم که نمونده شور و حالیکاش منم مثل تو بودم می زدم به بی خیالیکاش میتونستم که بیخیال بشم ..ولی هر کاري میکردم بازم رفتاراش جلوي چشمم پرنگتر میشد ..جوري که تمام خوبیاياون چند وقتشو از ذهنم میپروند ..چشمامو بستم تا بتونم واسه لحظه اي هم که شده بخوابم ..خیلی دوست داشتم از این محیط خارج بشم ..بیمارستان برامحکم قبرستون و داره نمیتونم توش آرامش داشته باشم ..از طرفی دلم از خیلی ها پره ..این وسط چیزایی برام سوال شده که حتی فکرشم نمیکردم ..باید دنبال توضیح باشم ؟ ازتک تکشون ولی دلم نمیخواد ..فعلا میخوام سکوت کنم تا ببینم تا کجا میخوان پیش برن ..چشمامو رو هم گذاشتم ..این روزا عجیب احساس خستگی میکردم ..میل عجیبی که به خواب داشتم میزان خستگیموچند برابر میکرد ..مدتی طول نکشید که چشمام کم کم گرم شد.. هنوز کامل به خواب نرفته بودم که با صداي در اتاق چشمامو نیمه بازکردم ..تو تاریک و روشن اتاق متوجه سایه ي مردي شدم که داشت هر لحظه بهم نزدیک و نزدیکتر میشد ..از بوي عطرش کهبه محظ ورودش به اتاق پخش شد متوجه شدم که ساشاست ..چشمامو باز نکردم با اینکه دلتنگ دیدنش بودم ..با اینکه دلم میخواست یه بار دیگه چشام تو چشاي عسلیش قفل بشهولی بازم جلويخودمو گرفتم و چشمامو باز نکردم ..نفسهام کمی عیق شده بود و یه خورده احساس خفگی میکردم ولی بازم تمام سعیموکردم که عادي جلوه کنم تا نفهمه که بیدارم ..حضور بیموقع اش بدجوري خواب و از چشمام پرونده بود ..هنوز به تختم نرسیده بود که با صداي پر عشوه ي پرستاري کمی گوشامو تیز کردم .پرستار_ ببخشید آقا شما اجازه ندارید الان بیاین اینجاساشا _ ........پرستار _ آقا با شمام ..بیرید بیرون ..صداي پشانه ي کفشش مثل چی رو اعصابم بود ..حسادتم بدجوري تحریک شده بود ..دلم نمیخواست که ساشا با کسیحرف بزنه و اینکه تا حالا جوابشو نداده بود برام کلی ارزش داشت .لاي چشمامو کمی باز کردم تا بتونم بببینم چه خبره.با کمی باز کردن چشمام یهو بهم شک وارد شد ..اینجا چه خبر بود ؟؟ این زن داشت چیکار میکرد ..نزدیک بود اشکامبریزهدختره یا همون زنه با کمی تامل به ساشا نزدیک شد و بازوشو گرفت ..ساشا سرشو برگردوند و نگاهی به دختره انداخت..پرستار _ عزیزم لطفا برید بیرون الان وقت ملاقات نیست آخه این زن چی داره که به خاطرش الان اومدي ؟ ولش کن..بیا عزیزم .بازوي ساشا رو کشید ..یه قطره از چشمام ریخت ..ببین کارش تا کجا رسیده که میاد ملاقات من براي لاس زدن باپرستارا ..هنوز تو همین فکرا بودم که با عکسل عمل شدید ساشا لبخند محوي نشست گوشه ي لبم ..من عاشق این مردم ولیهنوز زوده براي بخشیدن .ساشا سریع دست پرستاره رو پس زد و با صدایی که سعی داشت کنترلش کنه تا یه موقع باعث آزار کسی نشه از لايدندوناي چفت شده اش غریدساشا _ چه زري زدي تو ؟ هان ؟ حرفتو پس بگیر وگرنه همین الان بلایی سرت میارم که اونسرش ناپیدا .. از مادر زادهنشده کسی کهبخواد به زن من توهین کنه .. هر چی هست از تو ي ... استغفرا... گمشو از جلوي چشمم زنمه هر وقتی که دلم بخوادمیام میتونی بیرونم کن .بعد سرشو چرخوند سمت من ..سریع چشمامو کامل رو هم گذاشتم ..از اینکه طرفداریه منو کرد و هنوزم خودش نسبتبه من مسئولمیدونست کلی انرژي گرفتم .. کلی خوشحال شده بودم و به زور جلوي خودمو گرفته بودم که دهنم به قه قهه باز نشه ..پرستار _ ایششش اصلا لیاقت همینه ..منو بگو خواستم بهت برسم ..الانم زنگ میزنم نگهبانی تا بیان ببرنت ..صداي پر از تمسخر ساشا حتی منی که مخاطبش نبودم و ترسوند چه برسه به اون دختره .اصلا حقش بود .ساشا _ خوب گوشاتو باز کن اینجا بیمارستانه نه محل فسق و فساد .الانم گورتو گم کن سعی کن دست از پا خطا نکنیچون بهت قول نمیدم که تا فردا بتونی سر پستت بمونی الان هري .براي لحظ اي هیچ صدایی ازش نیومد بعد از مدتی صداي قدماي پر حرص پرستار بود که رو کاشیهاي بیمارستان فرودمیومد بعد ازخارج شدنش و بسته شدن در صداي نفس عمیق ساشا رو شنیدم و پشت بندش زمزمه ي آرومشوساشا _ دختره ي هرزه خجالت نمیکشه .اگه 1 مین دیگه وایساده بود دندونی دیگه تو دهنش نمیموند کنه .لبخندم داشت رفته رفته بیشتر میشد که به زور جلوشو گرفتم .. تا سوتی ندم . صداي قدمهاش رفته رفته نزدیکتر شد تااینکه متوقف شد .با گرماي دلنشینی که پیشونیمو لمس کرد و پشت بدنش فرو رفتن قسمتی از تخت متوجه شدم که کنارم نشسته ..نزدیک نیم ساعت بود که بی هیچ صدایی آروم چشمامو بسته بودم و اونم بدون کوچترین صدا یا حرفی با نوازشهاي گاهو بی گاهش دلمو به لرزه در میاورد .دستش که رو دستم نوازشگونه کشیدهه میشد براي لحظه اي متوقف شد و پشت بندش صداي پر از بغض ساشا بود..تعجب کرده بودم تا حالا اینطوري ندیده بودمش ..رشته ي افکارم به وسیله ي صداي ساشا بریده شد ..ساشا _ آخه عزیزم من چیکار کنم ؟ تو بگو ؟ چیو باور کنم ؟ چیزایی که میبینم و میشنوم ؟ یا حرف دلمو ؟ چیزایی کهباعث و بانیهبلاهاییه که سرت آوردم یا دلمو که راه به راه دنبالته و تو رو میخواد ..آخه چرا با من اینکارو کردي ؟ بد بودم برات ؟چیکار کنم باهات ؟چیکار کنم ؟؟؟دیگه صداي نیومد انگار میخواست بغضشو قورت بده ..مدتی دوباره سکوت بود .ولی بعد از زمانی کم کم احساس کردم که گرمایی با پوست صورتم برخورد میکنه ..شک نداشتم ساشاست ولی میخواستچیکار کنه ؟از فکري که تو سرم بود سرم سوت کشید ..هم دلم میخواست و هم نه ..گرماي نفس هاي داغشو روي لبام حس میکردم .شک نداشتم که فاصله اش با صورتم حتی به یک سانت هم نمیرسید..صداي آرومشو شنیدم ..ساشا _ منو ببخش عزیزم .اما نمیتونم به این راحتی بگزرم ..منتظر بودم تا لباشو رو لبام احساس کنم ولی به جاش صداي در اتاق بود که سکوت اتاق و شکست ..آروم چشمامو بازکردم ..رفته بود ولی بوي عطرش هنوزم تو اتاق پخش بود ..توقع بوسیده شدن داشتم ولی اینکارو نکرد ..بازم هم خوشحال بودم و هم ناراحت ..خوشحال از اینکه نمیخواست از خواب بودنم سوءاستفاده کنه و ناراحت از اینکهنتونستم بعد از مدت یک سال عشقمو ببوسم .میدونم که بیحیایی ولی دست خودم نبود .سرنوشت بدجوري داشت با دلم بازي میکرد ..قطره قطره اشک از چشمامسرازیر شدهمون موقع صداي بلند رعد و برق و پشت بندش صدا ضربه هاي محکم دونه هاي بارون روي شیشه ي پنجره منو بهسکوتی بیشتر دعوت کرد .............سه روزي از اون موقع میگزره و منم از بیمارستان مرخص شدم ..روز آخر به اتاق دکتر رفتم تا پروندمو ازش بگیرم .فرداياون روز هم همگی دوباره به تهران برگشتیم ..منظورم از همگی پسر عمه هام و امیر و من و ساشا بود ..پسر عمه هاممثل اینکه همون شمال زندگی میکردن ولی براي سر زدن به بابا و مامان با ما همراه شدن ..امیر هم نمیدونم چطور سراز شمال در آورده بود ..ساشا عصبی بود و اینو میشد از تمام حرکاتش فهمید ..بهم اجازه ي نزدیک شدن به امیر و نمیداد .و این منو متعجب میکرد ..میدونستم که دل خوشی از امیر نداره و حتینمیخواد ببینتش ولی چون بهم اجازه ي توضیح دادن نداده بود منم دلم نیمخوایست به حرفاش گوش بدم .در کلمیدونستم که کارارم بچه بازیه ولی دست خودم نبود دوست داشتم پیش ساشا بچه باشم ..از طرفی هم تصمیمی کهگرفته بودم بدجوري ذهنمو مشغول کرده بود ..اون روز ساشا نزاشت برم خونمون و منو با خودش برد خونه ي خودش ..همون آپارتمانی که روز منو راهی بیمارستانکرد ..جلوي همین آپارتمان تصادف کردم و حتی ساشا به خودش زحمت نداد برگرده و منو ببره بیمارستان ..الان با لیوانی قهوه رو به روي پنجره ایستادم و دارم به رفت و آمد ماشیناي توي خیابون نگاه میکنم ..نا خودآگاه چشممدنبال قصمتی میگرده که تصادف کردم ..این تصادف نمیتونست غیر عمد باشه .چشمم رو قصمتی که افتاده بودم ثابت مونده بود و ذهنم پی ساشا بود ..تصمیمو گرفته بودم ..با سارا هم با کلی مکافاتحرف زدم و همه چی اوکی بود .هفته ي دیگه پرواز داشتم و این هفته رو فقط میخواستم به ساشا اختصاص بدم ..میخواستم تو ذهنم بمونه تا بتونم دور ازش دووم بیارم شاید دیگه برگشتی نباشه .ساشا هنوزم با من سر و خشک برخورد میکرد ..هنوزم منو مقصر میدونست و بهم اجازه ي حرف زدن نمیداد ..منم کوتاهاومده بودم ..تو این مدت ناز و اشوه هاي دخترونم بیشتر شده بود ..دلم میخواست نوازشم کنه .تو آغش امنش امنیتبگیرم و از ته دل زار بزنم ..تا حالا مقاومت کرده بود در برابر همه ي عشوه هام ولی امروز و نمیتوست ..دلم میخواست بعد از یه خاطره ي خوبولش کنم ..شاید اینطوري بهتر میفهمید که چیو از دست داده .. این وسط هم سخت دنبال علامت سوالایی بودم که تو ذهنم بود..این روزا گوشیه ي ساشا خیلی زنگ میخورد ..اونم گاهی با سکوت و گاهی با کلماتی رکیک جواب میداد . نمیدونستم کیه ولی هر کی بود دلم گواه بد میداد .. مطمئنبودم این وسط کسی هست که مخل آسایش ما میشه ..اما هر چی فکر میکردم چیزي به زهنم نمیرسید .با صداي چرخیدن کلید به خودم اومدم ..لبخندي پر عشوه نشست گوشه ي لبم ..ساشا من برندم اینو بدون ..با اینکهدوستت دارم ولی این عذاب و باید بکشی ..لیوان قهوه رو گگذاشتم کناري و با عشوه به سمت در حرکت کردم .چیزي برم نبود جز لباس آستین کوتاه و تقریبا نازكساشا .موهامو باز دورم ریخته بودم و مقداري آرایش کرده بودم ..با عشوه اي که تا حالا هر گز تو حرکاتم دیده نشده بود داشتم به سمت در میرفتم و ساشا بود که بین در خشکش زدهبود ..خیلی آروم و با ناز به سمت در حرکت کردم ..اون هنوزم داشت خیره خیره نگام میکرد ..بدنم لرزش خفیفی گرفته بود..نمیدونستم دلیل این لرزش چی میتونه باشه ..ولی هر چیزي بود فعلا نمیخواستم بهش فکر کنم ..رو به روش کمی مکث کردم ..تا حالا خیره به چشماش بودم ولی الان خیلی کوتاه نگاهمو گردوندم رو صورتش کمیرو لبهاش توقف کردم و دوباره نگام کشیده شد سمت چشماش .اونم داشت به لبهام نگاه میکرد ..کمی نگام کرد ولی زود به خودش اومد و خودشو جمع و جور کرد ..اخمی که نشسترو صورتش باعث لبخند محوي شد رو لباي منمن عاشق این مرد بودم .عاشق جذبه هاش ، عاشق اخم کردناش ..عاشق خشن بودنش .عاشق این اخلاقش بودم کهمیتونستخودشو نگه داره تا دلش نمیخواست خطایی ازش سر نمیزد ..اختیارش دست خودش بود این بود که لبخند رو ، رو لبامآورده بود....خیلی دوسش دارم ولی بازم نمیتونم ساده ازش بگذرم ..به خودش حرکت داد و با حرکتی عصبی درو بست ، قدمی برداشت و خواست خیلی عادي از کنارم رد شه ولی سریع بهسمتش حرکت کردم ..خودمو بهش نزدیکتر کردم ..به چشماش نگاه کردم .. عشق ، غم ، حسرت ، و خیلی حس هاي دیگه بود که باعث میشدکمی از خودم متنفر شم و حق رو به ساشا بدم ولی بازم اون حس لجبازیم مانع شد ..خیلی تلاش کردم تا اون برق خبیس بودن تو چشام دیده نشه ولی فکر کنم زیاد موفق نبودم چون با اخم و چشم غرهاي که ساشا بهم رفت نزدیک بود ازش جدا بشم و خودمو لو بدم ..خیره داشتم بهش نگاه میکردم و اونم زل زده بود بهم ..حرفی نداشتم بزنم ..چی میتونستم بگم ؟؟؟ توقع داشتم اون سرحرف و باز کنه .که همینطورم شد ..بعد از مدتی کیفشو همونجا رو زمین انداخت و بهم نزدیکتر شد ..ولی بازم از موضع خودم کوتاه نیومدم ..منم بهش نزدیکتر شدم ..اما دلم نمیخواست که حرکت بعدي از طرف من باشه ..درسته تهِ بیحیاییه ولی بازم دوست داشتم براي بوسیدن اون پیشقدم باشه ..انتظارم زیاد طول نکشید بعد از لحظاتی انگار همه ي حرفامو از نگام خوند ....با حس دستش لرز خفیفی تو بدنم نشست.الان بود که ترسی افتاده بود تو دلم ..قبل از اون به احتمالات بعد از این کار فکر نکرده بودم ..الان بود یه یه ترسی ، یهحسی بهم میگفت رز خودتو ازش دور نگه دار....اما از طرفی هم یه حسی بود که بهم میگفت نه اون شوهرته ..هیچ اشتباهی در کار نیست ...از طرفی دل خودم بود که محتاج نوازشاش بود ..محتاج بوسه زدن هاي زورکی و یهوییش ..محتاج زور گوییاي عاشقانش. مهتاج تعصب هاي بی دلیلش ..آروم و نوازشگونه دستشو کشید تا کمرم و دوباره تکرار ...سرشو خم کرد سمتم ..نفساش منو معذب میکرد ..یه حس خوبیبه همراه آرامش تو کل وجودم سرازیر بود ..با صداش حواسمو جمع کردم ..ساشا _ دختر ..چی میخواي؟؟ میدونی که این کار الان درست نیست ..چی تو سرته ..کمی سرشو کشید عقب ..از اون لحظه ها بع بعد هیچ حرکتی دست خودم نبود ..خودم دلم میخواست که تو آغوششبمونم ..اصلا دلم نمیخواست که ازش جدا بشم ..یکی از دستامو فرو کردم تو موهاي خوش حالتش و سرشو کشیدم عقب ..سرش درست رو به روي صورتم بود ..لب زدم_ من تو رو میخوام ساشا ، چرا نمیخواي حرف بزنم ..بزار حرف بزنم ..بزار دلیل بیارم ..پوزخندش تو اون لحظات مثل تیغی بود رو رگ ...ساشا _ جالبه ، چطور شد منو شناختی خانم ؟بعد خنده ي تمسخر آمیزش بود که اعصابمو خط خطی کرد ._ ساشا من....صداش مانع از ادامه ي حرفم شدساشا _ هیس نمیخوام چیزي بشنوم ..هیچی ..فقط ساکت باش همین ...هیسسسسواسه لحظه اي چشماشو بست ..قطره اشکی داشت میرفت تا بریزه رو صورتم در تلاش بودم تا مانع از سرازیر شدنشبشم ..در همون حال هم سر ساشا بود که لحظه به لحظه داشت نزدیک و نزدیک تر میشد .چشمام خود به خود بسته شد ..دلممیخواستچشمامو باز نگه دارم تا قیافشو موقع بوسیدنم به ذهنم بسپارم ..دوست داشتم این چند روز آخر بهترین روزام و پر ازخاطره باشه ..اما نمیتونستم ..هر کاري میکردم بازم قدرت باز کردن چشمام و نداشتم ..انگار یه چیزي مانع میشد ..دیگه چیزي نمونده بود که صداي زنگ موبایل ساشا باعث شد واسه لحظه اي خشکش بزنه ..بعد از چند ثانیه نفسشو با شدت فوت کرد بیرون و چشماشو باز کرد ..اون زمان چشماي من باز بود .یه کمی به صورتمنگاه کرد و در همون حال گوشیشو جواب داد ..ساشا _بله .............. _ساشا _ خفه شو ........... _ساشا _ از کجا باید حرفاتو باور کنم ..؟............... _ساشا _ لعنتی خفه شو ..ببندا اون دهنتو ..لعنتی لعنتیگوشیشو محکم کوبوند به دیوار و شروع کرد به فحش دادن ..منم با تعجب داشتم بهش نگاه میکردم ..انگار منو نمیدید..بعد از لحظاتی به خودم اومدم و سریع بغلش کردم .._ آروم باش ساشا ..عزیزم چی شده .آروم خواهش میکم ..ساشبا صداي بلند ساشا و پشت بندش پرت شدنم سمت دیوار حرفم بریده شد ..ساشا _ احمق هرزه ..چی پیش خودت فکر کردي ..اینکه این یک سال و بري پیه عیاشیت و الان بعد از این همه مدتخودتو بچسپونی به من ..؟ نمیخوام حتی ریختتو ببینم ..گمشو از جلوي چشام ..سر جام خشکم زده بود ..چی شد ؟؟؟؟ چه اتفاقی افتاد ؟؟ کی بود ؟؟ حتی بهم فرست نداد تا حرف بزنم ..حتی حاظر نشدصبر کنه تاحرفم کامل شه ..قطره اي از چشمم چکید .دیگه بسه تا کی میتونم تحمل کنم ..دیگه بسه ..از حدش گذرونده ..خودمو از دیوار جدا کردم و به سمت اتقاقی که تو این مدت توش بودم حرکت کردم .. 7...............الان حدود 5 روز از روزي که ساشا اون رفتارو کرد میگزره .دیگه نه من سعی در نزدیک شدن بهش کردم و نه اون حتیه نگاهم بهم تو ین مدت ننداختهفردا ساعت 10 صبح پرواز داشتم ولی قبل از پرواز دنبال یه سري مدارکی بودم تا براي ساشا جا بزارم ..از جمله صدايزبط شده ام با دکتر معالجم و خیلی چیزاي دیگه که تا این مدت به دست آوردم ..نگاهی به ساعت انداختم .که 12 شب رو نشون میداد عجیب خواب از سرم پریده بود .شاید به این خاطر بود که فردامیخواستم از عشقم جدا بشم ..از جام بلند شدم ..دلم میخواست قبل از رفتن حداقل یه بار ببینمش ..آروم لاي درو باز کردم و با پاهاي برهنه پاورچین پاورچین به سمت اتاق ساشا حرکت کردم .پشت در اتاقش که رسیدندستم رو به سمت دستگیره ي در حرکت دادم ولی دستم همونجا خشک شد ..تا الان بیدار بود ؟؟چرا نخوابیده بود ؟ صداي موزیکی که تو اتاق پخش بود لحظه لحظه توان پاهامو ازم میگرفت و منو به سمت زمینهدایت میکرد ..تو یادت رفته که ما دنبال آرامش بودیمچقدر آسون تو یادت رفت هر چی دنبالش بودیمتو چه جور آدمی هستی که نمیشناسمت هیچوقتاشکام شروع کردن به باریدن .حتی شب آخریو هم که اینجا تو یه خونه کنارش هستم یه چیزي هست که مانع رسیدنمبه اون بشه ..یه چیزي که سخت داره براي نابودیه این رابطه جلوگیري میکنه ..تو چه جوري قلبت این همه دل آدمو میشکستبیا بچینیم حرفو کنار همیه راه حل بگو به من که کنارتمیه توجیهی کن یه بهونهمن که میخواستم توضیح بدم .چرا بهم اجازه نداد ؟؟ چرا میخواد کاري کنه که زجر بکشم ..یعنی اینقدر سنگدله ..مننمیتونم تحمل کنم ..هرگز ..بگو با چشم گریون هرشب به یادتمواسه چی لج می کنی من که همه چیزم توییتوي دنیا بهترین حسی که فهمیدم توییواسه کی صفحه می چینی من که صاف و ساده اممن که دائم سعی ام اینه که بهت بها بدمموزیکی از رضا شیري بود که اینطوري اشک منو در آورده بود ..نمیتونستم ریسک کنم ..دلم نمیخواست این شب آخردوباره از سمت ساشا پس زده بشم ..بزار فردا خودش بفهمه که چی شده بود تو این یک سال اون که نخواست منتوضیحی بدم پس میرم و جوريدیگه اي براش همه چیو روشن میکنم ..ولی اون زمان دیگه بخششی در کار نیست ..اشکامو پاك کردم و از رو زمین بلند شدم .یه لحظه حس کردم که در تکون خورد ولی به روي خودم نیاوردم ..وقتی بلندشدم سریع به سمت اتاق خودم رفتم و واردش شدم ...لباساي مورد نیاز و وسایلی رو که لازم داشتم رو همه رو ریختم تو چمدون ..احتمالا فردا دیر بیدار میشدم و زیاد وقتنمیکردم ..بعد از جمع و جور کردن همه چیز به سمت لپ تاپ رفتم و بازش کردم ..این لپ تاپ ساشا بود که آورده بودم اینجا انگاراینقدر خودش درگیر بود که متوجه نبود لپ تاپ و فلش اینترنتش نشده بود ..سریع در لپ تا پ و باز کردم و بعد از وصل کردن اینترنت وارد ایمیلم شده بودم .. قرار بود یه سري عکس رو دکتريکه یک سال پیش بیمارش بیمارش بودم برام سِند کنه ..بعد از برداشتن یه سري عکس به همراه مقداري فایل صوتی که صداي خودم بود همه رو ریختم رو یه فلش مموري ودر لپتاپ و بستم ..لپ تاپ و گذاشتم کناري و خودم دراز کشیدم طولیی نکشید که به خواب رفتم ..با صداي زنگ ساعت از خواب بلند شدم ..نگاهی به ساعت انداختم که دقیق ن و ربع رو نشون میداد ..با عجله از روتخت بلند شدم و رفتم سمت حموم بعد از یه دوش سریع لباسامو پوشیدمو از تلفن خونه زنگ زدم به آژانس ..تا ماشین بیاد یه چیزي همونطور سرپایی خوردم .چمدون و وسایل مورد نیازمو آماده گذاشتم دم در دوباره به سمت اتاقمبرگشتم و لپ تاپ و به همراه فلش مموري و کاغذي که از قبل نوشته بودم و برداشتم همه رو گذاشتم تو پذیرایی ورفتم سمت وسایلم ..میدونستم امروز ساشا زود میاد خونه ..ساعتاي 1 یا دو .تا اون موقع من کلی از اینجا دور شدم ..اشکی که رو صورتمریخته بود و بادستام پاك کردم .. با صداي زنگ در از در خونه خارج شدم و در و پشت سرم بستم ...............ساشانمیدونم چرا یه نوع دلشوره بدي به دلم افتاده بود ..برعکس روزاي دیگه امروز اصلا آروم و قرار نداشتم ..پشت میزمنشسته بودم و بهپرونده هاي مریض ها نگاه میکردم ولی کل فکرم پی رزا بود ..به دلم بد افتاده بود تحمل بیشتر موندن تو بیمارستان و نداشتم ..نگاهی به ساعت گوشیم انداختم ساعت نزدیکاي 12 رونشون میداد .یع دفعه از رو صندلی بلند شدم و کتمو برداشتم ..کیف و گوشیمم برداشتم و به سمت رد حرکت کردم ..از اتاق که خارجشدم خانمصولتی سریع از رو صندلیش بلند شدصولتی _ کجا پسرم ؟خانم خوب و مهربونی بود ولی الان اصلا وقت نداشتم فقط میخواستم سریع برم خونه حس میکردم اتفاقی افتاده کهازش بیخبرم .._ دارم میرم خونه ..لطفا کاراي امروزم و کنسل کنید از جمله قرارا و غیره ..سري تکون داد و منم به سرعت از اون جا خارج شدم از راه روي بیمارستان سریع خارج شدم و به سمت ماشینم رفتم..نفهمیدم چطورخودمو به پارکینگ رسوندم فقط زمانی به خودم اومدم که مسیر 1 ساعته رو تو 15 مین رفته بودم ..جلوي آپارتمان زدم رو ترمز ..نمیدونم اینقدر عجله براي چی بود ولی هر چی بود حتی به طرز پارك کردن ماشین همتوجهی نکردم هرچی به در آپارتمانم نزدیک میشدم استرسم بیشتر میشد ..بعد از مدتی بلاخره رسیدم پشت در آپارتمان نفس عمیقی کشیدم و کلید و چرخوندم و وارد شدم ..انتظار داشتم مثل هر روز با بوي خوش غذا مواجه بشم ..تو این مدت با اینکه بهش محل نمیدادم و نگاش نمیکردم ولیاون همیشه ظهرها غذاش به راه بود ..اما امروز خونه همچین ساکت بود که انگار هیچ وقت کسی اینجا نبوده ..صدام و بلند کردم و صداش زدم_ رزاااااااا..رزاااااااااا... رزااااااا..وقتی جوابی نگرفتم کمی هل شدم ..سریع به سمت اتاقش رفتم ولی با باز کردن در اتاق با زانو خوردم زمین ...چی داشتم میدیدم ؟؟ اینجا چه خبر بود ؟؟؟پس رز کجاست ؟ نکنه ..نکنه با اون پسره فرار کرده ؟؟ خدایاابلند خدا رو صدا زدم از جام بلند شدم و تک به تک کل اتاقارو گشتم ولی دریغ از حتی یکی از عکساش نامرد همه چیوبا خودش برده بود..در اتاق من قفل بود و اونجا نمیتونست باشه .بعد از گشتن کل خونه با شونه هایی افتاده و نا امید به سمت پذیرایی رفتن محکم خودمو پرت کردم و مبلا و چشماموبستم سرمو تکیهدادم به پشت ..چند لحظه به همون حالت گذشت که گوشیم زنگ خورد از جیبم برش داشتم و صاف نشستم ..با دیدن شماره اي که روي گوشی افتاده بود صورتم به سرخی زد ...همون مزاحمی که این چند روزه خواب و خوراك و ازم گرفته ..چند بار زنگ خورد ولی جواب ندادم ..تو فکر بودم ..با اونحرفایی که میزدمنو به شک انداخته بود ..نکنه ...نکنه رز با اون ...نه ..با اربده اي که کشیدم خواستم گوشی رو پرت کنم که همون موقع برام اس ام اس اومد ..از خطی ناشناس ..سریع باز کردم ..- سلام میدونم که تا الان رسیدي خونه و اینو هم میدونم که اونقدر حواس پرت هستی که حتی حواست به اون لپتاپ ججلوي پات همنشده ..دنبالم نگرد چون پیدام نمیکنی فقط اون مدارك و با دقت و حوصله ببین ..دوست دارم رزا ..با فریاد بلندي که کشیدم گوشی و پرت کردم سمت دیوار از صداي برخورد گوشی با دیوار به خودم اومدم ..سریع هجومبردم سمت لپتاپی که رو به روم بود ولی ندیده بودمش ..ولی چشمم به کاغذ و فلش مموریه روي لپ تاپ افتاد همینطور یه پوشه ي مشکی رنگکاغذ رو برداشتم و بازش کردم ..رزاسلام ..الان که تو داري این کاغذ رو میخونی من خیلی ازت دورم ..دلم نمیخواست حتی همین کاغذ رو هم برات بنویسم..ولی باید میدونستی که من بیگناه هستم ..این کاغذ به همراه اون پرونده و اون فلش همش مدارکی هستند که میگنمن بیگناه هستم ..پس با دقت ببین ...نمیگم به امید دیدار چون دیدار دیگه اي وجود نداره پس خدا نگهدارت برايهمیشه ..رزا )با خشم و عصبانیت کاغذو تو مشتم مچاله کردم و پشت بندش از ته دلم داد کشیدم .._ اههاصلا برام مهم نبود که صدام الان تو کل ساختمون پخشه ، اصلا مهم نبود که الان اون بیرون چند نفر پشت در ایستادنو دارن براي دومین بار به من روانی میخندن ..آره دومین بار درست یک سال پیش وقتی که رز رفت و منو دیوونه کرد و الان براي بار دوم این کارو کرد ..منِ عاشق ،منه دیوونه ، براي دومین بار از کسی که میپرستمش ضربه خوردم ..پشت سر هم با حالت عصبی هی دستامو میکشیدم بین موهام و هر چند لحظه صدامو بلند میکردم ..شاید با خشم و فریادمیتونستم یه ذره از این اتفاق تلخ رو هضمش کنم ..از همون یک هفته پیش که مزاحمت هاي اون مرد ناشناس شروع شد باید میدونستم که این وسط یه چیزي مشکوکه..از عصبانیت زیاد یهو بلند شدم و میزو برگردوندم ..هر چی روي میز بود اعم از لپ تاپ و اون پوشه روي زمین افتاد ..با عصبانیت هر دو دستم فرو کردم بین موهام و چشمامو بستم .._ خدایا چرا داري با من اینکارو میکنی ؟ رزا ..رزا ..رزااااااامطمئنن چشمام قرمز شده بود ..برام سخت بود باور این بازي ..بازیی که براي دومین بار من قربانی و بازنده بودم ..با اعصابی داغون به سمت موبایلم رفتم تا حداقل سیمکارتشو بردارم ..اول باید میرفتم سراغ امیر بعد شهاب و شاهین ..مطمئنن اونا میدونستن رز کجاست .شاید هم با امیر باشه ..عصبی بودم ، روي رفتارم اصلا کنترل نداشتم ..هیچ چیز رو نمیدیدم . احساس میکردم غرورم بدجوري جریه دار شده ..به یه قدمیه گوشیم که رسیدم خم شدم تا برش دارم ولی چشمم قفل پوشه ي مشکی رنگی شد که روي زمین افتادهبود و مقداريبرگه از بینش خودنمایی میکرد ..از آرم روي برگه ها مشخص بود که مربوط به بیمارستانه ولی . میتونست مربوط به کی باشه ؟؟ رزا ؟ اون که مریضنبود ..از هجوم فکراي مختلفی که به سرم اومده بود کلافه شده بودم ..نمیتونستم تمرکز کنم ... حتی فکرشم نمیکردم که رزابزاره بره ..اگه میدونستم صد در صد در و قفل میکردم و حبسش میکردم ..دوباره چشام رو برگه ها قفل شد ...با تردید دستمو بهسمتش حرکت دادمو برشون داشتم ..با اون یکی دستمم سیمکارت و از بین تیکه هاي شکسته ي گوشی برداشتم و دوباره به سمت مبل حرکت کردم ..نشستمو پوشه رو بازکردم .هر چی بیشتر جلو میرفتم تعجبم بیشتر میشد ..این یعنی چی ؟؟؟................رزابا خونده شدن شماره ي پروازم به سمت سارا برگشتم .با لبخند به دوستی که الان بیشتر از هر موقع دیگه اي مدیونشبودم نگاه کردم .._ خب سارایی من دیگه برم حواست باشه نمیخوام کسی چیزي بفهمه .حتی خونوادم من خودم از اونجا باهاشون تماسمیگیرمسارا با نگرانی که کاملا از صورتش پیدا بود به حرف اومدسارا _ رزا میخواي نري اصلا ؟؟ میدونم سخته ولی خب بهتر نیست حرفاي ساشا رو هم بشنوي ؟ بهتر نیست ...دستمو گذاشتم رو لبش ..نه الان وقت فکر کردن به ساشا نبود ..و اینکه اگه بیشتر معطل میکردم امکان اینکه از پروازجا بمونم زیاد میشد_ سارا عزیزم من به همه ي اینا فکر کردم ..نه حداقل الان نه ..بزار یه مدت تو خودم باشم ..میدونم که سلاحم ومیخواي ولیلطفا بزار تو حال خودم باشم .سارا خنده ي تلخی کرد و سریع منو بغل کردسارا _ باشه عزیزم امیدوارم که به نتیجه ي خوبی برسی ..نمیدونم الان چی بگم چون براي خودمم هضم این همه اتفاقسخته .فقطمیتونم برات دعا کنم ..منو بیخبر نزارسفت به خودم چسپوندمش ..اشکاي منم راه خودشونو پیدا کرده بودن_ باشه .بهت زنگ میزنم ..کمی تو آغوش هم گریه کردیم و بعد از کلی دلتنگی و گریه دسته ي چمدونمو گرفتم و از سارا دور شدم ..تا لحظه يآخر که سوار هواپیما شدم هم سارا رو میدیدم که از پشت شیشه ها به من زل زده بود ..بیشتر از این موندن رو جایز ندونستم و با تکون دادن دستی وارد هوا پیما شدم ..بعد از جاي گرفتن تو حاي خودم و بستن کمربند، ام پی تري که از بین وسایل ساشا برداشته بودم و برداشتم .هندسفري رو تو گوشام جاي گذاري کردم و اجازه دادم اولین آهنگ شروع به خوندن کنه ..با صداي خواننده اشکاي منم راه خودشونو باز کردند ..ولی نمیدونستم که یکی داره با تعجب بهم نگاه میکنه .یه وقتایی پرم از حس تنهایی / همون وقتایی که یاد تو میفتمهمین الانم از این درد لبریزم / خدایا کاش این حرفو نمیگفتممن از چشماي تو این حسو فهمیدم / که بی من رفتنت دل کندن از من نیستعزیز من تورو تقدیر راهی کرد / تو رفتی دیگه روحی تو این تن نیستاي واي ..نگاه تو پر از ناگفته بودو من / هنوزم تو خودم هر روز میمیرمتو با بغضت به من انگار میگفتی / یه روز از زندگی حقمو میگیرمنگاه تو پر از ناگفته بودو من / هنوزم تو خودم هر روز میمیرمتو با بغضت به من انگار میگفتی / یه روز از زندگی حقمو میگیرمیه عمره قسمت از ما باج میگیره / که یک لحظه بزاره مال هم باشیمتا دستامون تو هم آروم میگیره / همون لحظه یهو ریشه میپاشیمکلام آخره تصویر چشماته / که تو خاطره ویرون من حک شدچرا این دل که جاي عشق بود امید / اسیر سرنوشتی نا مبارك شداي واي ..نگاه تو پر از ناگفته بودو من / هنوزم تو خودم هر روز میمیرمتو با بغضت به من انگار میگفتی / یه روز از زندگی حقمو میگیرمچشمامو گذاشتم رو هم ..شدید نیاز به یه کمی آرامش داشتم ..تا رسیدن به کیش بهتر بود کمی به خودم استراحت میدادم..نفهمیدم کی شد که چشمام گرم شد و با صداي گرم عمران طاهري به خواب رفتم ..با تکوناي دستی به خودم اومد و چشمامو باز کردم ..زنی که کنارم نشسته بود داشت حرف میزد و من چیزي نمیشنیدمسري تکون دادم تادیگه منو اینقدر تکون تکون نده
*ساشابا دیدن پرونده سرم داشت به دوران میوفتاد ..رزا کی تصادف کرده بود که این اتفاق براش افتاده بود ..اگه خودم رئیساون بیمارستان نبودم حتما به حعلی بودن این مدارك شک میکردم ..ولی ..با دقت بیشتري به پرونده نگاه کردم ..با دقت به تاریخ روي برگه اي که دستم بود خیره شدم ..خدایی من .....به شدت خودمو به پشت پرتاب کردم و سرمو تکیه دادم به پشت ساعد دستمو گذاشتم رو چشمام ..با دیدن تاریخ حا لو روزم خراب شده بود ..چطور تا حالا من این پرونده رو ندیده بودم ؟دوباره ذهنم شروع کرد به کناکش ..تاریخ درست همون روزي رو نشون میداد که من رز و تو خونه ول کردم و از خونه زدم بیرون .بعد از اون بحثی که داشتیمولی من رز وندیدم که بیاد دنبالم ..دستمو برداشتم و دوباره به عکس و توضیح مختصري که رو برگه بود خیره شدم ..تو اون توضیحات نوشته شده بود که به دلیل ضربه ي شدیدي که به قصمت لوب گیج گاهیه سرش وارد شده بود باعثفراموشیه ي رزشده بودبه طوري که تمام اتفاقاتی که طی یک سال گذشته براش افتاده بود رو کامل از یادش برده بود ..این یعنی دقیق تا قبل از زمانی که با هم آشنا شده بودیم ..محکم با دستم با چشمام فشار وارد کردم ..یعنی رز بهم خیانت نکرده بود ؟؟ میتونستم به این برگه ها اعتماد کنم ..درحالی که اینبرگه ها دلایل کافی نبودند ..ولی بازم یه کمی حس خوشحالی تو دلم بود .اینکه رز منو عمدا ول نکرده بود تا با کس دیگه اي بره ..ولی با یاد آوریهي امروز برگه ها تودستم مچاله شد ..باید میرفتم بیمارستان و اون دکتري که معالجش بود و میدیدم ..چطور من متوجه این موضوع نشده بودم ..چطور توبیمارستان من بستريبود و من نفهمیدم ..ذهنم یاري نمیکرد ..برگه ي مچاله شده تو دستمو پرت کردم سمتی که چشمم خودر به فلش و لپتاپ بهتر بود اونفلش رو هم میدیدم ..دست دراز کردم و هر دو رو برداشتم بعد از کمی انتظار ویندوز بالا اومد و فلش رو وصل کردم .همین که وصل شد فایلصوتی بالا اومد صداي موزیک به همراه صداي رز بلند شد .صداي لپ تاپ و بلند تر کردم و گوشامم تیز تر ..فایلی اونجا بود که روش کلیلک کردم با کلیک کردن رو فایل اولاکسایی از سر رز بود کهبه صورت اسلو موشن داشت پخش میشد ..هر چی بیشتر میدیدم و هر چی بیشتر میشنیدم کلافه تر و پشیمونتر میشدم ..چی تو گوشت خوندنکه ازم دل کنديتو دلت به حال و روز من داري میخنديآره ساشا این بود دلیل اون یک سالی که ازت دور بودم ..یادته روز آخري که با عصبانیت رفتی .اومدم دنبالت .اومدم تاتوضیح بدم تا نزارم بري ولی رفتی و حتی جسم زخمیه من ..منی که به خاطر تو به اون روز افتاده بودم و ندیدي ..حتیواي نستادي تا ببینی چه بلایی سرم اومده بود ..( یادم به همون روز افتاد .با سرعت پامو گذاشتم رو گاز هم زمان صداي ناهنجار ترمز ماشینی رو شنیدم ولی نگه نداشتمچون حتی فکرشم نمیکردم که اون صدا باعث بنی پرپر شدن گل زندگیه ي من باشه )آخه من که گناه نکردمکاره اشتباه نکردماینجوري از من دل بریديغیر خوبی و پاکیعشق و با وفاییبگو از دلم چی دیدي
دو تا پارت دیگه مونده که انشاالله فردا میذارم ((: