امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 1.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)

#1
Heart 
قسمت 1


ـ اّه،خدا لعنتت کنه پروانه که صبح به این زودی منه بدبختو داری عذاب میدی.
گوشی رو با بدبختی پیدا کردم. مثل هر روز این پروانه باید مثه آلارم گوشی تنو بدن منو بلرزونه.
ـ چته دختر ، بابا من نخوام تو یکی منو از خواب بیدار کنی کدوم خری رو ملاقات کنم؟هاااااا؟
ـ هووووووووووووی بابا نفس بگیر. خوبه خواب بودی این ظورتخت گاز میری .والا....
ـ مرگ. کوفت. پروانه به خدا اگه گیرت بیارم خودتو رسما مرده بدون.
ـ باشه بابا حالا بزار ببینی بعد. میگم زودتر بیا منتظرم.
ـ باشه بابا. میام. امر دیگه ای؟
ـ نه عاشقتم عزیزم.هلاکتم دربست. مخلصیــــم.بای.
ـزبون باز ،خرشدم.در ضمن کمتر فک بزن. خدافظ.
هی خدا کی میشه از شر این فرشته عذاب خلاص شم. ولی خداییش فرشته است این پروانه.دختر خوبیه ولی یه ذره خوله فقط یه ذرررررررره.
از روی تخت بلند شدم. حال و حوصله ی مرتب کردنشو ندارم مگه غیر از منو پروانه کی توی این خونه پا میذاره که بخوام نگران تمیزی و جمعو جوریش باشم.
امروز حسابی باید باید انرژی داشته باشم چون قراره حسلبی بدو بدو و کل کل داشته باشیم.رفتم تو اتاقم و به سخت ترین قسمت روزم رسیدم. اووووف حالا چی بپوشم؟
یعنی اگر ما دخترا یه اتاق مخصوص لباس داشته باشیم یا یه کمد یا فقط چند دست لباس فرقی نمیکنه بازم سر پوشیدن همیشه گیریم. منم که نماد کامل یه دختر(!) پس خیلی معمولیه که الان با خودم دارم کلنجار میرم واسه پوشیدن!!!!!!!
بالاخره راضی شدم شلوار جین مشکی رو با مانتوی بلند نخی سبزآبی که سر آستینای سه ربعش ترمه دوزی داره بپوشم.
رفتم روبروی آیینه بزرگ کنسول آرایش ایستادم ومثل همیشه چند ثانیه به دختر توی آیینه زل زدم و باز تکرار کردم کردم هنوز ،باید زندگی کنی . هنوز ،باید نفس بکشی . هنوز .........هنوز.................هنوز...............
زل زدم به خودم،یعنی به دختر توی آیینه زل زدم.
یه دختر که قد و هیکلش به قول پروانه توی گونی هم جذاب وخواستنیه.
پوست سفید مایل به گندمی دارم. اولین چیزی که توی صورتم جلب توجه میکنه چشمام هتن.چشمای درشت که قهوه ای تیره اس.اما زیر نور مستقیم خورشید رنگشون خیلی روشن میشه . نمیدونم چرا؟ولی میشدند دیگه!
ابروهای تقریبا پهن و کوتاهی داشتم جالبه هر کسی که میدید فکر میکرد که کوتاهشون کردم ولی من حتی بهشون دستم نزده بودم. همینجوری مرتب و تمیز و البته کوتاه بودن.
ومهای قهوه ای روشن حالت داری داشتم که بلندیش به روی باسنم میرسیدو موقع حموم باید قبلش حسابی عزا میگرفتم واسه ی شستنشون اما خب بعد از خشک کردنشون کلی ذوق مرگ میشدم از داشتنشون!
اهل اصلاح نبودم. درواقع موهای صورتم درواقع بیشتر پرز بودند تا مو . منم از خداخداسته بی خیالشون شدم. اصلا برام مهم نبودن خیلی وقته زیاد به تیپم نمیرسم .
صورت تقریبا گردی داشتم که تو پره.بینی کشیده و کمی پر،اما تو ذوق نمیزد خدارو شکر!همیشه از لبام خوشم میومد چون هم کوچیک بودم هم قلوه ای یعنی یه کلام خواستنی!
هر روز وقتی روبروی آیینه میشینم اینارو مرور میکنم و دست آخر یه خدارو شکر میادروی زبونم اما بعد گفتنش چشمام بارونی میشه مثل الان!
حاضر بودم تمام زندگیمو ، تمام اونچه که دارم الان بدم ولی بشم مهرای سه سال پیش دختری که خندهاش ار اعماق وجودش بود.دختری که بند بند وجودش به باباییشو به نگاه گرم مامانیشو به خندهاو شوخیهای خواهرو برادرش وصل بود. سه سال پیش توی تصادف از دستشون داده بودم.چرا باید توی اون سفر لعنتی من پیش خوانوادم نباشم که الان مجبور باشم تنهایی این زندگیرو تحمل کنم؟
چرا هنوز زنده ام؟چرا هنوز نفس میکشم؟ چرااااااااااااااااااااااا اااا؟
آره چکید.بالاخره قطره اشکی که هر روز سهمیه این آیینه و اتاقه غلت خورد از چشمام افتاد.
حالا آروم شدم. حالا باید بگم خداجون شکرت. تو ازم همه زندگیمو گرفتی اما خودتو نمیونی ازم بگیری .پس هنوزم میخندم . میگم عاشقتم.
از اون حال و هوا اومدم بیرون وآماده شدم.شروع به شونه کردن موهام کردم بعد همشونو با کش بالای سرم بستم و با یه گیره فیکسشون کردم.
شلوارو مانتوم که روی تخت گذاشته بودمو پوشیدم و با یه شال مشکی نخی تیپمو کامل کردم.
دست آخرم محض اینکه ثابت شه دخترمو بی ارایش امکان نداره بیرون برم فقط یه رژ اناری مایل به قرمزکه همرنگ لبام بود کمرنگ روی لبم کشیدم. به جاش خودمو توی ادکلنم خفه کردم.
عاشق شیک پوشیدن و شیک بودن ،بودم ولی افراطو دوس نداشتم بنابراین زیاد از حد پیش نمیرفتم.
از خونه اومدم بیرون.از خوانه ای مه یکساله پیش خریدم. من مهرا عظیمی هستم .22 ساله. اصالتا مال استان سمنان ولی به خاطرشغل پدرم در شمال جبور به زندگی شدیم. 3سال پیش که خوانوادمو از دست دادم داغون شدم.6ماه افسردگی شدید داشتم ولی بالاخره تونستم خودمو پیدا کنم و برای برگشتن به زندگی تلاش کردم.لیسنس معمری داشتم.چون یکسال وی دبستان حهشی خونده بودمو یکسال هم توی راهنمایی.زودتر از همکلایای دیگم وارد دانشگاه شدم و بعد از اتمام سریع کارشناسی ارشد قبول شدم.الان هم دانشجوی ترم دومم. وقتی تهران قبول شدم خیلی خوشحال شدم چون باید کم کم زندگی جدیدی رو شروعکنم.خوانواده ی پدری و مادریم مخالف اومدنم بودن چون فکر میکردن برام بده و ممکه وضعیتم بشه مثه قبل. اما با اصرارهای من نتونستن کاری از پیش ببرن.خونه پدریمو که توی شمال داشتیمو فروختمو باکمک یکی از عموهام و شوهر عمم اومدم تهران توی یه منطقه خوب یه واحد آپارتمان خریدم. خداروشکر وضعیت مالی بابا قبل از فوتش متوسط رو به خوب بودو بعد از فوتش من از حقوق ماهیانه بازنشستگیش و همینطور سود سپرد هایی که توی بانک بود استفاده میکردم و مشکلی برای هزینه های زندگیم نداشتم. ولی با این حال هر ماه بابابزرگام(هر دو پدربزرگام زنده بودند.) ملغی رو به حسابم واریز میکردن هرچه قدر من اصرار میکردم احتیاج ندارم ولی اونا گوششون به حرفای من نبود.منم این پولارو پس نداز میکردم روز مبادا! عموم هم با خسارتی که تونست از بیمه برای تصادف بابا برام بگیره یه ماشین برام خرید .به 206 سفید صندوق دار.!
و من مهرا عظیمی باید زندگی جدیدی رو در شهر جدید شروع کنم .
ـاَه، باز این خروس بی محل زنگ زد.
ـ چته پروانه، دارم میام به خدا، چیکار کنم توی ترافیک گیر کردم.
ـزهرومار و دارم میام.مهرا به خدا میبینمت زنده زنده میخورمت.
ـ گمشو ،اّه باشه واستا تا ده دقیقه دیگه میام.
ـ باشه منتظرم ،بدوووووووووووووووو
ـ باشه بابا. خداقظ
پروانه اولین کسی که به محض ورودم به دانشگاه باهاش صممیمی شدم. از همون روز اول بی شیله پیله و ساده بود.اهل همین تهران بود. اونم یه جورایی مثل من تنها بود . پدر و مادرش خیلی سال پیش فوت شدنو با مادربزرگش که بهش میگفت عزیز جون زندگی میکرد.و به گفته خودش فامیل دیگه ای نداشت یا اگرم داشت اون خبر نداشت!
اوایل همش خونه پروانه اینا بودم.وضع مالی خوبی نداشتن برای همین پروانه از قبل ورودش به دانشگاه توی یه شرکتی معماری کار میکرد و خرج خودشو در میاورد .برای هزینه های خونه هم از حقوق بازنشستگی بابابزرگش استفاده میکردن .
عزیز جون این روزا اصلا حالش خوب نبود.بیماری قلبی داشت و باید عمل میشد عملش پیوندی بود و هزینش سرسام آور. دکترش هزینشو 50میلیون تومن تخمین زده بود.و این پول زیادی برای اونا بود.امروز عزیز جون باید چکاب میشد.یعنی هرماه باید وضعیتش چک میشد. منم برای اینکه به پروانه کمکی کرده باشم رفتو آمدنشو نو به گردن گرفتم اینجوری لااقل یه کمی بهش کرده بودم.
تا رسیدم دم در خونشون به پروانه تک زدم به محض قطع کردن در خونشون باز شد به محض دیدن صورت برزخی پروانه حسا کار دستم اومد که از دستم بــــــــــــــــــد شکاره.واسه همین خودمو به کوچه معروف علی و دوستان زدم و یه سلااااااااااااااااااااام کش دار به اونو عزیز جون کردم. اونم نامردی نکرد چنان چشم غره ای رفت که ترجیع دادم تا خود بیمارستان خفه خون بگیرم.اخلاقشو میدونستم وقتی عصانیه نباید کسی به پروپاش بپیچه واگرنه شیک پاچه ی طرف نابود شده. این اخلاقش به خودم رفته
رسیدیم بیمارستان با پروانه به عزیز جون کمک کردیمو بردیمش آزمایشگاه. سه ساعت الاف شدیم و با این پرسنل محترم کلکل انداختیم تا کار مارو راه بندازن. پروانه الان آروم شده بود و منم از فرصت استفاده کردم و کنارش نشستم دستمو دور گردنش انداختم یه ماچ محکم از لپش گرفتم.کنار گوشش آروم گفتم :آقا ما حاضریم ناز و با جاش بخریم. میفروشی آبجی؟
تا من این حرفارو با لحن داش مشتی زدم برگشتو منو نگاه کرد و زد زیر خندهو این یعنی آشـــــــــــــــــــتی!
کار آزمایش عزیزجون تموم شده بود متنهی جوابش تا چند ساعته دیگه آماده میشد باید دکترش آزمایشارو میدید برای همین عزیزجونو خونه گذاشتیم و دوباره به بیمارستان برگشتیم
به محض گرفتن آزمایشا پروانه نذاشت همراهش برم منم بیرون اتاق منتظر موندم. بعد از چنددقیقه در اتاق دکتر با شدت باز شد ودکتر از من خواست تا کمکش کنم. پروانه حالش بد شده بود صورتش سفید شده بود و فشارش خیلی پایین اومده بود برای همینم دکتر براش سرم وصل کرد . اینقدر همه چیز سریع اتفاق افتاد که اصلا نفهمیدم چرا این بلا سرش اومده.بعد از تموم شدن سرم پروانه رو به سمت ماشینم بردم. هیچی نمی گفت میدونستم یه اتفاق وحشتناک اونو به این روز انداخت. هر چی بد نباید توی خودش نگه میذاشت .اینجوری داغون میشد برای همین سریع از بیمارستان زدم بیرونو بعد از گذشتن از چند تا خیابون رفتم داخل اتوبان ،تنها جاییکه میشه اعقدهاتو خالی کنی. شیشه سمت پروانه رو کشیدم پایین و با تشر بهش گفتم جیغ بزنه اولش مات و مبهوت نگام کرد اما اخمای درهم کشیده ی منو دید که سرش دارم داد میزنم که خودشو خالی کنه طاقت نیاورد و شروع به جیغ زدن کرد اونقدر جیغ زدو ناله کرد که صداش دیگه درنمیومد.
وقتی دیدم یه کم آروم شده سریع از اتوبان اومدم بیرون و ونبال یه کافیشاپ گشتم .پیداش کردم وپروانه رو با خودم داخل کشیدم. سفارش یه قهوه داغ با کیک برای پروانه و یه بستنی شکلاتی برای خودم دادم. روبروش نشستم . اصلا توی این دنیا نبود .دستمو گذاشتم روی دستش و صداش زدم:
ـ پروانه
ـ....................
ـ پروانه با توام.نمیخوای چیزی بگی؟آخه اینجوری که کاری از پیش نمیبری !تو تا فردا صبح بشینی اینجا و ماتم بگیری مشکلت حل میشه؟
ـ.........................
ـ پروانه.حرف بزن.تو خودت نریز .سبک کن خودتو.
ـ....................
ـ پروانه به خدا قسم .به خاک خونوادم که میدونی چقدر برام عزیزن اگه حرف نزنی میرمو اسمتم دیگه نمیام.
ـ.............................
ـباشه. مثه اینکه تنهایی و اشک ریختن برات کارساز تر از منه.خدافظ
بلند شدم و کیفمو گرفتم از کنارش خواستم رد شم که دستمو گرفت با صدای گرفته ای گفت : بشین.
منم از خدا خواسته سریع نشستم وتوی همین فاصله گارسون سفارشارو آورد .پروانه شروع کرد به خوردن قهوش از بس جیغ زده بود صداش کیپ شده بود باید یه چیز گرم میخورد.
بعد از خوردن قهو ه شروع کرد به حرف زدن.:
ـ مهرا دکتر بهم گفت دیگه امیدی به قلب عزیزنیست.باید زودتر قلب جدید بهش برسه . میگفت اگه هزینه هارو زود واریز کنیم طی دوسه ماه دیگه میتونن عملو انجام بدن. مهرا من از کجا این همه پولو جور کنم.خودمو بکشم با همه ی پس اندازهای عزیز شاید 10میلیون جور شه اونوقت بقیش چی؟ از تمام دار دنیا فقط همین خونه رو داریم.اونم نمیشه فروخت چون آقاجون(بابابزرگش) وصیت کرده باید بعد عزیز اونجا وقف شه.
همینظور خیره بهش نگاه میکردم. به خودم که اومدم دیدم پروانه زل زده به من. یه لبخندمهمونش کردم. بعد باهم از کافیشا پ بیرون زدیم. چیزی به پروانه نگفتم الان موقش نبود . رفتم خونه ی پروانه و همونجا شب موندم. موقع رسیدن ما عزیز نبود.رفته بود خونه یکی از همسایه ها . منم از این فرصت استفاده کردم.تا با پروانه صحبت کنم.
ـ پروانه. بیا میخوام باهات صحبت کنم.ببین خوب گوش بده و چیزی نگو تا حرفام تموم شه باشه؟
ـ چی شده مهرا؟
ـ هیچی.بین من توی حسابم 14 میلیون دارم که توی این یه سال از سود سپرده ها و پولایی که هر ماه بابابزرگام برام میریختن جمع کردم.با 10 تومن تو میشه 25میلیون و این یعنی نصف پول حله.برای بقیشم من سند خونم آزاده میتونیم با اون وام بگیریم.اینجوری کل پول درست میشه. نظرت چیه؟ ها؟
پروانه تمام مدت به من زل زده بود بهم اما به محض تموم شدن حرفام پرید بغلمو زار زار گریه کرد. بعد یهو بلند شد و شروع کرد به حرف زدن:
ـآبجی نمیدوم چی بگم.اما اون پولا برای توه. بابابزرگات اگه بفهمن ناراحت میشن .اونا برای تو این پولارو فرستادن نه برای کمک به این و اون. من نمیتونم قبول کنم. اینجوری نمیشه. تازه اگه وامم جور شد قسطاشو چطوری بدم؟ نه نمیشه. چطوری این همه پولو بهت برگردونم .؟
عصبانی بلند شدمو نگاش کردم و تمام حرصمو توس چشمام ریختم و سرش داد زدم:
ـ ببین پروانه خانوم اولا تو غلط میکنی که قبول نمی کنی؟مگه دست توئه؟دوما اونا هیچ دخالتی نمیکنن.چون پول ماله منه و هرجور بخوام خرجش میکنم. بعدشم کی از تو خواست که برش گردونی؟تو چیکار به قسطش داری ؟اصلا میدونی چیه الان که فکر میکنم چرا باید تا الان بیکار باشم چرا نباید برم سرکار؟میرم سرکار هم برام میشه تجربه هم با حقوقش قسطارو میدم. اینجوری از پولای به قول تو مال بابابزرگام هم کم نمیشه. خوب چی می گی حالا؟پروانه اگه غیر از تایید حرفام ،حرف دیگه بزنی کشتمت فهمیدی؟
پروانه با گریه نگام کرد و اومد محکم منو بغل کرد همینطور که تو بغلش بودم گفت:
ـ باشه ولی قسم بخور تا زمانی که نرفتی سرکار ،نری دنبال وام؟ باشه ؟
ـ باشه قسم میخورم. خره بلند شو دیگه هلاک شدم.
اون شب با خوبی تموم شد و صبح با پروانه راهی خونم شدم تا وسایلامو برای دانشگاه بردارم. امروز باید با استادام صحبت میکردم تا با کمک اونا شاید زودتر یه کاری برام جور شه.تا ظهر یه سره کلاس داشتیم. بعد از تموم شدن کلاسا پروانه بهانه عزیز رو آورد و کلاسای بعدازظهر رو پیچوند .البته من فهمیدم میخواد بره ببینه میتونه پول جور کنه یا نه؟ به روش نیاوردم و باهاش خداحافظی کردم و راهمو به سمت اتاق استاد محتشم کج کردم.
استاد محتشم یکی از بهترین ومعروفترین معمارها به حساب میومد.وقتی باهاش صحبت کردم ازم خواست طرح هایی که توی این مدت برای خودم زدمو براش ببرم ا ببینه تو چه سطحیم. منم قبول کردم.قرار شد چند روز دیگه براش ببرم.
شنبه صبح با صدای زنگ پروانه از خوب بیدار شدم. شروع کردم به جمع کردم وسایلم. امروز باید کارهامو به استاد محتشم بدم. طرحام زیاد بودن. چون از سال سوم کارشناسی تا الان برای خودم کار میکردم. چون توی خونم اینترنت داشتم همیشع بروزترین مجلات و مقاله های معماری رو میخوندم و ازشون توی طرحام استفاده میکردم. دوس داشتم یه معمار خوب بشم. ولی فک نمیکردم یه روزی اینا به دردم بخوره.
با پروانه وارد دانشگاه شدیم و من مستقیم به طرف اتاق محتشم رفتم. پشت در که رسیدم یه لحظه از کاری که میخواستم بکنم ترسیدم. من دارم چیکار میکنم؟ دارم طرحامو میبرم پیش یکی از معروفترین معمارای ایران.!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! اما نباید بترسم فوقش میخواد بگه ارزشی ندارن . باید این کارو انجام بدم و ترسم نداره . درو زدم و رفتم داخل............
❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط saeedrajabzade ، Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ ، !...rana ، ~ CrAzY HuMaN ~ ، ✔✘ζoΘdY✘✔ ، rezaak ، هستی0611 ، ❤good girl❤ ، ђคvzђเภ
آگهی
#2
قسمت 2

ـ سلام.استاد.صبحتون بخیر
ـ سلام.بفرمایید. صبح شما هم بخیر
ـ راستش مزاحمتون شدم تا ظرحامو نشون بدم. البته زیادن اگه بخواین میزارن پیشتون ببینید.
ـمگه چندتا طرح توی خونه زدی؟
ـ زیاد. راستش میدونین من از سال سوم کارشناسی طرح میزدم. ولی به کسی نشون نمیدادم چون فکر میکردم بدردبخور نیستن به همین خاطر طرحام روی هم تلنبار شدن.
ـ آفرین .کمتر کسیه که بتونه مثه تو جرات کنه طرح بزنه و این خودش کلیه. باشه من تک تک نگاه میکنم بهت خبر بدم.
ـ ممنونم استاد.پس من شمارمو روی طرحام میزارم.بهم خبر بدین.
ـباشه دخترم بهت خبر میدم.
ـ پس خدانگه دار
ـ خدانگه دار
از اتاق استاد اومدم بیرون.دو تا حس همزمان بهم هجوم آوردن. یکیش حس راحتی بود که باعث شد یه نفس راحت بکشم. یکی دیگشم حس پشیمونی بود که بهم دست داد.با خودم گفتم آخه کله خر ، طرح دادنت چی بود؟
حالا که تموم شد رفت پی کارش .آخیـــــــــــــش الان که آخر ترمه 2هفته ی دیگه امتحانای پایان ترمه و بعدشم تعطیلاته تابستون. خدا رو شکر که این ترم همه میانترمامو خوب دادم و درسارو اکثرا کلی خونده بودم. باید الان تمام حواسم به پروانه باشه. باید بیشتر از قبل حواسم بهش باشه.
توی همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد.شماره ی عمو نادر بود.سریع جواب دادم.
ـ ســــــــــلام به عشق خودم. عمو نادر خودم.
ـسلام بلبل زبون. کم نیاری چه خبرا؟ خوبی ؟
ـآره عزیزم خوبم. شما چطوری؟آرین (پسر عموم که 3 ماهشه.)چطوره؟ بهش بر عمو شوهرمه هاااااااااااااااااااااااا
نمیدونم ولی حس کردم صدای عموم گرفته بود.شاید فقط حسم بود.
ـچشم لازم نیس جنابعالی بگی.از کی تا حال من عروسدار شدم خودم بیخبرم؟
ـاز اون موقعی که پسرت تا منو دید یه لبخند گشاد تحویلم داد.
ـ ای پدر سوخته .جدا از شوخی ببینم تو نمیخوای بیای این طرفی.؟بابا هر کسی که دانشگاه قبول میشه سه چهار ماه بعد خونش پلاسه. اونوقت تو هشت ماه نیومدی.
ـ بابا عمو جون داری میگی خونش.! آخه من خونم تهرانه.ک[b]جا اونجا خونه دارم؟[/b]
ـ بسه بچه پررو.خونه نداری ،خونواده داری که؟ نداری؟
ـآره دارم یعنی داشتم .الانم تو قبرستون برای همیشه خوابیدن.
اینبار عمو تقریبا سرم داد زد.البته منم تند رفته بودم.حق داشت.
ـ بسه دختر !بسه پاشو پند روز بیا اینجا پیش ما.بابا حاجیو مامان حاجی بدجوری بیتابی میکنن.
ـ اِ. . .اِ... عمو جون. من که تقریبا هو روز بهشون زنگ میزنم .حالا نتونستم این دو روزو زنگ بزنم دیگه . نشد دیگه.
ـ همش که پشت تلفن نمیشه .پاشو چند روز بیا اینطرف هم حال و هوات عوض شه و هم دل این پیرزن پیرمردو شاد کن.
ـ آخه عمو حرفی میزنیا.من 2هفته ی دیگه امتحانام شروع میشه .کجا ول کنم بیام ؟
ـ چه بهتر ! کوتا دو هفته ی دیگه.اونقدر از خرخونیت مطمئنم که حاضرم شرط ببندم تا الان ده دور تمام کتاباتو خوندی . پاشو الان حرکت کن.
ـ عمو توروخدا. چه اصراری دارین؟ ماه بعد میخوره تابستون اونموقع میام دیگه.
ـمهرا وقتی میگم بیا یعنی بیا.نه نیار روی حرف من.حتما یه چیزی هست که اصرار میکنم.
با این جمله ی عمو دیگه مطمئن شدم یه اتفاقی افتاده.نگران پرسیدمک
ـ عمو توروخدا. چیزی شده؟ مرگ مهرا بهم راستشو بگین.
ـ نه عمو جان فقط زودتر بیا.
ـآخه اینجوری تا اونجا سالم نمیرسم. بگو به خاک بابام اتفاقی نیفتاده؟
ـ مهرا دفعه ی آخرت باشه اینطوری صحبت میکنی. خیلی خوب باباحاجی یه کم حالش خوش نیس بیقراریتو میکنه.
ـ الهی من فداش شم. مخلص بیقراریشم هستم. الان کجایی عمو؟ اگه پیششی گوشیرو بده بهش تا حالشو جا بیارم
عمو با بغض جوابمو داد.
ـدختر چقدر حرف میزنی؟پیشش نیستم. زودتر حرک کن.
ـباشه بابا چرا میزنیم. تا شب حرکت میکنم.
ـ نخیر. لازم نکرده.تا یه ساعت دیگه حرکت کن.فهمیدی تا شب باید اینجا باش؟
ـ باشه.میرم الان وسایلمو جمع کنم بیام.کاری ندارین؟
ـ نه. فقط از تهران خارج شدی تک بزن.
ـ باشه.خدافظ
نفهمیدم چطوری رسیدم خونه وسایلمو جمع کردم.پ/ری راه افتادم .حرکت کردم سمت شهری که سه سال ازش دلچرکینم.
رانندگیم خوب بود.بنا براین زودتر رسیدم به شاهرودولی به عمو اینا خبر ندادم خواستم مثلا غافلگیرشون کنم.سرکوچه ماشینو گذاشتم .خواستم بقیه راه رو پیاده برم. اما همون جا کنار ماشین خشکم زد. سر تا سر کوچه پارچه مشکی زده شده بود.
وای نه. باباحاجی من . نه.......نه............. این امکان نداره .عمو نادر گفت فقظ یکم ناخوشه........ نه...........
همون جا روی زانوهام افتادم. خدایا چرا؟ .......... چرا میخوای بی کس ترم کنی؟........ مگه چه گناهی کردم که تنهایی سهم من بشه؟................ تا کی باید تنهاتر بشم؟.............. دستی روی شونم حس کردم برگشتم سمتش نگاهمو بالا کشیدم. پیراهن مشکی که تنش بود بهم دهن کجی میکرد. روی پیراهن مشکیش نگاهم ثابت موند تا بالاخره صداش در اومد
ـ مهرا خانوم. باباحاجی چشمهاش به راه موند . ولی دیر رسیدی.
همین یه جمله واسه آتش زدنم کافی بود.تا بشم که آتشفشان در حال فوران. تا بشم مهرا 3سال پیش.......
بلند شدمو ایستادم روبوش .نگاهمو به چشهای قهوه ای صدرا که روبروم بود دوختم و لرزون گفتم:
ـ صدرا .... ت. .توروخدا.. راستش بگو باباحاجیم.....
ـ دختر دایی آروم باش . باباحاجی راحت رفت . خدا خیلی دوسش داشت.مرگ برای همه ماست. حق ماست.
ـ نه.نهههههههههه. مرگ حق نیست. چرا همش باید برای اطرافیان من حق باشه؟ چرا نمیاد حق من باشه؟ هاااااااااااا......
زده بودم به سیم آخر . بلند داد میکشیدم. زار میزدم.مشتهای گره کردمو روی سینه ی صدرا میکوبیدم. صدرا بدون اینکه چیزی بهم بگه فقط بهم اجازه داد خودمو سبک کنم. اصلاچیزی نمیفهمیدم. فقظ میخواستم خالی شم. ار این بغض لعنتی خسته شده بودم. خسته...............
و دیگه یه خلا آرامشبخش . یه سکوت زیبا.........
چشمهامو کم کم باز کردم.و به چند جفت چشم که از شدت گریه مثل کاسه خون شده بودند نگاه کردم.فقط تونستم بگم
ـ باباحاجی...... من باباحاجیمو میخوام.
چشمم به عمو نادر خورد و نیمخیز شدم سمتش
ـ عمو جون چرا زودتر بهم نگفتین؟ چرا باید آخرین نفر باشم. ها؟
ـ جان عمو آروم باش گلم. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.اونقدر ه همه تو شوکیم عزیزم.
ـ عمو نادر .دیگه بسمه.چرا باید این بلا سر من بیاد چرا کسایی که دوسشون دارم .از پیشم میرن. چرا خدا ازم میگیرتشون.؟
عموم منو تو بغلش کشید . کنار گوشم گفت:
ـ جان عمو اینقدر بیتابی نکن. تو مهرایی.تو دختر قوی مهردادی(اسم بابامه).قوی باش. تو مرگ تمام خوانوادتو تحمل کردی دخترم. قوی باش
ـ باشه عمو .سعی میکنم بیخیال شم. سعی میکنم بزنم به کوچه علی چپ بزنم به نفهمی. باشه.....
شروع کردم توی بغل عموم گریه کردم با صدای بلندو خالی شدم. سبک مثه یه پر.
بعد از اینکه حالم کمی بهتر شد از اتاق اومدم تا خونواده پدریمو ببینم. توی پذیرایی همه نشسته بودند الا مامان حاجی. دو تا عمه داشتم. عمه ناهیدو عمه راحله که با شوهراشون آقا یاسر و آقاسعید و بچه هاشون صدرا و سهیلاو و سیمین که بچه های عمه ناهید و شایان و شهروز و شهلا بچه های عمه راحله بودن، با همه احوالچرسی کردم. بعد با زن عمو نادر ،سمیه جون به طرف اتاق مامان حاجی رفتم.
قبل از داخل شدن به اتاق مامان حاجی ،عمو که کنار زنعمو و من بود کنار گوشم زمزمه کرد:
ـ گلم هوای قلب مامان حاجی باش. قول بده زیاده روی نکنی باشه؟
نگاهش کرئم . با لبخند تلخ قو ددم. مامان حاجی تا الان یکبار سکته کرده بود و شدتش خیلی بالا بود طوری که دیگه نتونست قشنگ راه بره و روی ویلچر مینشست.
در اتاقو باز کردمو دفتم داخل. مامان حاجی داشت قرآن میخوند با آرمش زیاد.تا نگاهش به من افتاد دستاشو از هم باز کرد منم به سمتش به پرواز دراومدم. تا صبح پیشش بودم.
امروز باباحتجیرو دفن کردیم و من برای آخرین بار به یکی از آخرین تکیه گاه های زندگیم نگاه آخرو کردم و .......... تمام.
توی قبرستون خونواده مادریمو دیدن. خیلی هوامو داشتن. خاله حنانه و خاله حسنی با دایی حمید کنارم بودن و مراقبم بودن.بعد از تدفین باباحاجی(پدر مامانم) رو دید. کلی دلداریم داد به همراه اونا رفتیم مسجد و بعد را ناهار از اونا جدا شدمو به خونه ی باباحاجی خدابیامرزم رفتم.تا نزدیکی های غروب خونه از مهمون پرو خالی میشد .دیگ توان ایستادن روی پاهامو نداشتم. جمعیت زیاد بودن و برای پذیرایی کارمون سخت میشد.
فردا صبح با تنی که حس میکردم یک تن شده از خواب بیدار شدم. بعد از صبحونه سرپایی یادم افتاد اصلا به چرئنه خبر ندادم. رفتم سراغ کیفم گوشیم. بر داشتم. اوه اوه. 30 تامیسکال همش از ظرف پروانه. یعنی زنده بمونم باید شکر گزار باشم. سریع باهاش تماس گرفتم
ـا لهی خبرتو برام بیارن دختره ی چشم سفید. کدوم قبرستونی بودی ؟ کصافط از دیروزه به هر کسی که عقلم میرسید زنگ زدم امروز میخواستم برم کلانتری . الوووووووووووو مهرا؟
ـ اوف بابا نفس بگیر کبود شدی جیگر.
ـ زهرمارو جیگر .درد جیگر . بنال ببینم کجایی؟
ـ خیلی خوب. ببین الان درست حسابی نمیتونم باهات صحبت کنم فقط بدون که بابا حاجیم پریروز فوت شده منم مجبور شدم خودموبرسونم.
ـ چــــــــــــــــــــــــ ی؟ وای عزیزم تسلیت میگم ایشالله غم آخرت باشه گلم. الان خوبی ؟
ـآره نگران من نباش. فقط بیبین من اینجا گوشیم زیاد دستم نیس. اگه جواب ندادم نگرانم
نشو.
ـ باشه فقط .... ام.......... هیچی .برو .خدافظ
ـ باشه.به عزیز سلام برسون .خدافظ.
هی ...................... خدایا الانم میگم شکرت. ولی تنهاتر از اینی که هستم تنهاترم نکن.
ـ مهرا جان .کجایی؟ بیا خاله حنانه ات با بابابذرگت اومدن ببیننت.
با صدای عمه ناهید به خوذم اومدم و از اتاق امدم بیرون.
******************************************
الان پنج روزه که شاهرودم. هرروز میرم سر مزار باباحاجی و خونوادم. دیگه آروم آروم شدم. هیچی غمو بغضی توی دلم نیست. سبک سبکم.
توی اتاق مشغول شونه زدن موهام بودم که گوشیم به صدا در امد. شماره ناشناس بود.
ـبله.؟
ـ همراه خانم مهرا عظیمی؟
ـ بله خودم هستم. شما؟
ـ سلام خانم عظیمی . محتشم هستم. در رابطه با طرحهات بهت زنگ زدم.
یک آن نفسم بند اومد .نفس حبش شدمو دادم بیرون با دستپاچگی ج.اب دادم
ـ بله بله. وقتتون بخیر استاد . من در خدمتم .
ـ خواهش میکنم . خواستم بهت خبر بذم کاراتو همرو دیدم. و با هر طرحی که روبروم قرار میگرفت شوکه تر میشدم.بدون تعارف غیر قابل باور بود برام
ـ وای استاد یعنی اینقدر مفتضح بودند. ببخشید من واقعا نمیخواستم...........
استاد بین حرفم پریدو گفت:
ـ نه... نه .برعکس .اصلا باور نمیکردم که این طراحی هایی که میبینم کار دست یه دانشجوی جوان باشه که حتی یک روزم تجربه کاری نداره.اهل تملق نیستم ولی کارات محشرن دختر.
ـ وای استاد خجالتم ندید.
ـ نه دخترجون. حقیقته. ببین باید زودتر ببینمت و در مورد تک تک کارات باهات صحبت کنم. و همینطور خبرای خوبی برات دارم. کی میتونی بیای پیشم؟
یعنی رسما با این حرف استاد ذوق مرگ شدم.
ـ راستش استاد من الان تهران نیستم . متاسفانه برای فوت پدربزرگم اومدم شاهرود.ولی بهتون قول میدم تا یکی دوروز دیگه خودمو برسونم. دیر میشه؟
ـاوه.....متاسفانم برات. نه اشکالی نداره. هر وقت رسیدی بهم خبر بده. کاری نداری؟
ـ نه .ممنونم. فعلا.
از خوشحالی نزدیک بود پر درارمو پرواز کنم. استاد گفت خبرای خوب یعنی کار حــــــــــــــــــــــــ ـله .

تا شب مهمونداری میکردم. خیلی خسته شده بودم ولی امشب بایدا عمو درباره ی رفتنم صحبت میکردم. شب ،عمه ناهید و شوهرش آقا یاسر و صدرا با عمو نادرو سمیه جون خونه باباحجیم بودن. رفتم پیششون و صداموصاف کردم رو به عمو نادر شروع کردم به صحبت کردن.
ـ عمو جون ببخشید میخواستم راجع به موضوعی باهاتون صحبت کنم. راستش امروز استادم بهم زنگ زد . اگر یادتون باشه بهتون راجب بهش گفته بودم. استادم از کارایی براش برده بودم خوب تعریف کرد. و ازم خواست هرچه زودتر برم تا تک تک کارامو برام بررسی کنه و اشکالات و نکاتشو بهم بگه.اگر شما اجازه بدین من فردا بعد از ختم خونه عمه راحله برم تهران.آخه هفته دیگه هم امتحانام شروع میشه.
تا عمو خواست جوابمو بده ه صدرا پرید وسط با لحن طلبکارانه ای رو به من گفت:
ـ دختر دایی. این همه عجله واسه چیه؟اینقدر طرح هاتون مهمن که نمیتونی تا هفتم باباحاجی بمونی؟اینقدر سختته اینجارو تحمل کنی؟
تو چشمام ناخوداگاه اشک جمع شد.و فقط به صدرا خیره شده بودم.
آخه مگه من جی گفتم که صدرا اینجوری جوابمو داد؟آره خوب سختمه نمیخوام اینجا باشم. تنهایی تهرانمو میخوام. میخوام سرمو روی بالشت تنهاییام بزارم یه دل سیر گریه کنم.
ولی الان نباید گریه کنم. نباید اشکام اینجا بریزن. من نمیذارم. من قویم .آره مهرا تو قویی دختر. ولی لرزش بدنموکامل حس میکردم. سرد شدن دستو پامو حس میکردم.
با صدای داد عصبی عمو سرمو بالا آوردم. داشت سرصدرا با عصبانیت فریاد میکشید.
ـ پسره نفهم.چه طرز صحبت کردنه؟. تو چیکاره ای که اینطور با مهرا حرف میزنی؟ ته پیازی یا سرش؟ صاحب مجلسی که اینطوری قمپز از خودت در میکنی؟اگرم کسی بخواد حرف بزنه تو یکی نیستی .بشین سرجات. درضمن اگه ادعات میشه خودت تا هفت باباحاجی بمون.
عمو نادر خیلی عصبانی بود .اونقدر که منم ترسیدم ازش .عمه ناهید که وضعیت عمورو دید بلند شد دست صدرارو کشید برد بیرون توی حیاط . آقا یاسرم با چشم غره ای اونارو بدرقه کرد . بعد از رفتنشون آقا یاسر روبه من و عمو کردو معذرت خواهی کرد.
عمو اومد کنارم نشست برای یه لحظه از ترس تمام جونم به لرزه دراومد . سرمو آوردم بالا که از عمو معذرت خواهی کنم که عمو مهلت نداد منو محکم تو آغوشش کشید.
چقدر به این آغوش احتییاج داشتم. چقدر خوبه که این آغوشو هنوز دارم. خدایا این آغوشو ازم نگیرو.
سرمو از روی سینه عمو برداشتم و به صورتش خیره شدم اومد نزدیکم و پیشونیمو بوسید.و با لحن پر آرامشی باهام حرف زد:
مهرای من. عزیز عمو. از حرفهای صدرا رو به دل نگیر . مرگ باباحاجی شوک بزرگی به هممون وارد کرد مخصوصا به صدرا. میدونی که چقدر وابسته باباحاجی بود. اشکالی نداره دخترم. برو به درس و دنشگاهت برس.برای اثبات احترام گذاشتنت به باباحاجی کافیه همیشه اونو تو قلبت زنده نگه داری مثه بابا مهرادت مثه مامان هالت مثه آبجی مهنوشتو داداش متینت.مگه نه؟
بعد از تموم شدن حرفاش دوباره سرمو بوسید. منم به روش لبخند زدمو گونشو بوسیدم. بعد نیم ساعت عمه ناهی از حیاط اومد داخل و نشست کنار عمو و راجب به تدارکا مراسم هفتم باباحاجی صحبت کردم.منم از فرصت استفاده کردم رفتم داخل حیاط.نمیخواستم شب آخر با صدرا بد باشم. روی تخت نشسته بودو حسابی تو فکر بود. آروم از پشت بهش نزدیک شدم. محکم زدم روی شونشو گفتم چطوری داش؟
بیچاره کپ کرد خیلی زود به خودش اومد توی یه حرکت دستمو گرفت پیچوند
ـآی صدرا جون .ول کن .........ای صدرا دردم میاد نامرد ولم کن زورت به من میرسه
دستمو ول کرد و یه نیشگون از بازوم گرفت و گفت:
ـبچه پرو. گربه شرک شدی تا دایی منو بشوره بزاره کنار .آره دارم برات صبرکن.
ـاه تقصیر من چیه؟ بلند شدی عین طلبکارا سرم عربده میکشی برو خداتو شکر کن عمونزدتت البته فک کنم یه چک آبدارم حقت بود.
صدرا خنده ای آرومی کردو بعد بهم نگاهی کردو گفت:
ـمهرا جونم ببخش. این مدت خیلی برام سخت گذشت راستش الان باورم نمیشه که باباحاجی نیست. راستش تند رفتم .میبخشی؟
ـ صدرا راستش زیاد ناراحت نشدم.چون عمونادر خفن از خجالتت دراومدودرضمن بخشیدمت به دوست دخترای رنگارنگت.
با این حرفم بهم چشم غره رفتو جدی گفت:
ـ بسه دیگه دختره بی حیا.هرچی هیچی نمیگم پرروتر میشه.تو چیکار به دوس دخترای من داری. بلند شو ببینم. پاشو بریم داخل که معلوم نیس تا دو دقیقه دیگه چی بارم میکنی بدو بچه . بدو
من با دهن باز نگاش میکردم. این چرا زود جدی شد مگه من چی گفتم؟
صدرا ا قیافه ی منو دید زد زیر خنده. من تا خندشو دیدم فهمیدم دستم انداخته بلند شدمو افتادم دنبالش.
ـ صـــــــــــــــــدرا خودتو مرده فرض کن.
صبح زودتر از همیشه بیدار شدم .ساکمو که بسته بودمو از اتاق بیرون آوردم. صدرا رو توی راهرو دیدم داشت برای مامان حاجی صبحونه میبرد.صداش زدم تا با هم بریم پیشش. بعد از صبحونه . صدرا وسایلمو گذاشت وی ماشینم. سوییچ ماشینو دادم بهش تا بعد از ختم برام بیاره خونه عمه . دیگه من برنگردم. بعد از ختم از همه خداحافظی کردم . خاله هام و دایی حمیدم هم اومده بودن. بابابزرگ هم اومده بود .شرمندهشون بودم چون توی این مدت وقت نشده بود برم خونشون.
بالاخره از همه دل کندم و راه افتادم .قبل از اینکه از شاهرود بیام بیرون برای آخرین بار رفتم مزار باباحاجی و خونوادم. یه یکساعتی بودم و حرکت کردم به سمت تهران
نزدیکای غروب رسیدم تهران. دلم یه حمام گرم میخواست و با یه خواب شیرین.
به محض وارد شدم به خونه مثه فشنگ سمت حموم رفتم. یه نیم ساعتی طول کشید و بعد از حموم خودمو یه لیوان شیر مهمون کردم و بعدش هم لــالـــا...........

صبح با زنگ پروانه از خواب بیدار شدم. دیشب قبل از خواب بهش اس داده بودم. امروز باید با استاد صحبت میکردم. بنابراین اول بهش زنگ تا قرار بزارم. استاد برای ساعت 3 قرار گذاشت.
شلوار کتان سبز با مانتوی صدری رنگمو که بلندیش با زور به زانوم میرسد پوشیدم با ست چرم مشکی کییف و کفشم تیپمو کامل کردم.
قبل از دانشگاه یه سر خونه ی عزیز جون زدم و با پروانه به سمت دانشگاه حرکت کردیم. ولی باهام پیش استاد نیومد. چون کلا ازش خوشش نمی یومد.
با اجازه ی استاد وارد اتاقش شدم.به محض دیدنم از جاش بلند شد و سمتم اومد باهام احوالپرسی گرمی کرد .اولش یه ذره جا خوردم ولی خودمو عادی نشون دادم.
ـ بفرمایید خانم عظیمی
ـ ممنونم استادو من در خدمتم.
ـ بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب. راستش من هنوز توی شوک طرحهات هستم. و بدون تعارف بگم که نمیتونم باور کنم که این کار دست شما باشه. یعنی پشت این طراحی ها باید
یه آد با تجربه و ماهر باشه . ولی من در کمال تعجب میبینم که دخنر 22 اله تازه کار این طرح هارو زده.
من که از حرفاش حسابی جا خورده بودم .حتی یه کلمه هم از دهنم بیرون نمیومد.فقط عین بز زل زه بودم بهش. بعد از اینکه تمام طرح هارو مو به مو اشکالات و نکاتشو گفت باید با یکی از بهترین معمارای ایران آشنام کنه که کارش حرف نداره و یه زمانی دانشجوی خودش بوده.
با این حرفش یه آن ترس عجیبی به دلم نشس. نمیدونم چرا؟ اما ناخودآگاه زبونم باز شد و وسط حرفش پا برهنه پریدم:
ـ وای استاد نه. یعنی من میترسم. فکر نکم کارام اونقدرا هم خوب باشه که شما بخواین منو به ایشون که به قول خوادتون یکی از بهترین ها هستند ، معرفی کنین.
استاد اولش با تعجب بعد با لبخند نگام کرد. از قیافم معلوم بود چقدر ترسیدم. که آروم تر از قبل گفت:
ـ چرا بایدبترسی؟ این بهترین موقعیته تا بتونی خودت و آیندتو بسازی. میدونی این آدم چفدر کارش تکه ؟ هر معمارو هر طرحی رو قبول نداره. اما وقتی طرحهای تورو دید نظرش جلب شد. البته خیلی مغرورتر و خوددارتر از اونیه که تصورشو کنی به همین خاطر من از نگاهش فهمیدم پس لزومی نداره این قدر بترسی.
بعد از 3 ساعت سروکله زدن با استاد ازش خداحافطی کردمو از اتاقش اومدم بیرن. اما توی شوک بودم . توی شوک یه اسم: حسان فرداد!
باورم نمیشد قراره برم پیش این آدم مشغول به کار شم. تازه اگر طرحی که برای آزمون ازم میخواستو میزدمو قبول میکرد.
جسته و گریخته ازش چیزایی شنیده بودم. ولی کام نمشناختمش. اما اسمش که جلوی هر دانشجویی معماری میومد اولین چیزی که توی ذهنش میگذشت ،خودخواه ترین و مغرورترین و خشک ترین بشر در سرتاسر کره خاکی بود.
منم مثه دانشجویای دیگه فقط در همین حد میشناختمش و باهاش آنا بودم.. حتی یکبار هم اونو نده بودم. باید یه سری اطلاعات ازش در میاوردم. و برای این کار بهترین گزینه پروانه بود. چون خودش توی شرکت طراحی معماری کار میکرد پس صد در د این بشرو میشناخت.
دم بوفه ی دانشگاه با پروانه قرار گذاشته بودم. همونجا ایستاده بودو یه کیک.و آبمیوه هم دستش بود. با هم از دانشگاه رفتیم بیرون. و همینطور باهاش صحبت میکردم. به محض گفتن اسم حسان فرداد چنان توی گلوش پرید که گفتم صد درصد خفه میشه و میمیره.شروع کرد به سرفه زدن اونقدر وحشتناک سرفه میزد که جدی جدی ترسیدم .محکم به پشتش میزنم. قرمز شده بود واقعا نمیتونست نفس بکشه. سریع بطری آبی که داخل کیفم بود و در آوردم
به زور بهش خوروندم بعد از چند ثانیه که حالش بهتر شد شروع به کشیدن نفسهای عمیق کرد. تازه یادش امو سر چی این بلا سرش اومده. سریع برگشت سمتم و گفت:
ـ یا حضرت عباس! مهرا خدا به دادت برسه. بی خیال از هر چی شرطو شرورطه که گذاشتم.این آدم یک چیزیه که نگو. اصلا نمیخواد ولش کن.
من هاج و واج فقط یه دهن پروانه زل زده بودم که مثه برق، باز و بسته میشد. یهو دستمو گداشتم روی دهنش و گفتم:
ـ بسه دختر! همین الان کم مونده بود خفه شی .یه ذره نفس بگیر . اون ششهات گناه دارن به خدا.
بعد دستمو از روی دهنش برداشتم. بعد از چند ثانیه دوباره شروع کرد:
ـ مهرا تو این آدمو میشناسی؟
ـ خب تو بگو تا بشناسم. اصلا اومدم بگم هرچی ازش میدونی بگی . بگو دیگه؟
ـ ببین من هر چی میگم توهزار برابر بدترش رو تصور کن. اصلا تو کار خلقت این بشر موندم. این همه غرور باورت میشه ؟ حتی موقع راه رفتنش هم ازش غرور میریزه ولی خداییش کارش درسته و طرحهاش تکه. من به شخصه چند تا از نمونه کاراشو دیدم دهنم مثه غار باز موند ولی حیف که آدم نیست.میدونی چیه ؟شنیدم با زن جماعت آبش توی جوب نمیره. راحتتر بگم از جنس ما نفرت داره.
2ساعت تمام داشتم به حرفای پروانه که راجب به این حسان فرداد بود گوش میدادم.شب خونه پروانه اینا موندم تا صبح از این حسان فرداد صحبت کرد. اینقدر گفت و گفت که ناخودآگاه ازش وحشت داشتم.پروانه میگفت خیلی جدیه و گنداخلاق. میگفت هرچیزی که باب میلش نباشه نابود میشه و اصلا هیچ چیزو هیچ کس براش اهمیتی نداره. چیزی به نام احساسات توی قلب .این بشر نیست. تازه اینم بهم گفت که تمام کارمنداش که توی شرکتش کار میکنن بهش میگن سنگ قلب مغرور ! چون مثله سنگ سخت و نفوذ ناپزیره.
❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط saeedrajabzade ، Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ ، !...rana ، rezaak ، هستی0611 ، ❤good girl❤ ، ђคvzђเภ ، میا
#3
قسنت 3

روزها به سرعت گذشت تا این که دوباره زمان چکاپ عزیز جون رسید .اون روز پروانه کار داشت و رییس شرکتش بهش مرخصی ندادو ازم خواست تامن ببرمش چکاپ.منم همین کارو کردم. بعد از چکاپ عزیز جونو بردم خونه دوباره برگشتم بیمارستان تاجواب و بگیرم و پیش دکتر ببرم. به محض در اومدن از اتاق دکتر گوشیم زنگ خورد چون عجله داشتم میخواستم از اونجا خارج شم به اطرافم اصلا توجهی نداشتم تا اومدم بهش جواب بدم که محکم خوردم یه چیز سخت و سفت .اونقدر دردم گرفت که چشام برای چند ثانیه تار شد و سیاهی رفت .دماغم ونقدر دردش شدید بود که پیش خودم گفتم حتما شکست! داتم بینیمو ماساژ میدادم که نازه متوجه موقعییتم شده بود. توی آغوش کسی هستم .دستای اون محکم دور کمرم قرار گرفته بود سرمو که آوردم بالا یهو تمام تنم یخ کرد .آن چنان سرمایی به جونم افتاد که لرز و توی بدنم حس کردم. یک جفت چشم مشکی نافذ و خالی از هر احساس و سرد به من نگاه میکرد. کم کم متوجه اخم شدیدی که روی پیشونیش جا خشک کرده بود،شدماحساس کردم که دارم خفه میشم .از ترس یا از هیجان ،نمیدونم، ولی یه چیزرو میدونستم که اگه تا چند ثانیه ی دیگه از آغوش این مرد بیرون نیام حتما یه بلایی سرم میاد.بدون گفتن حتی کلمه ای مثه برق گرفته ها از آغوشش اومدم بیرون و سمت پارکینگ بیمارستان یک نفس دویدم.حتی جرات برگشتن به پشت سرم هم نداشتم. اونقدر این کارو سریع انجام دادم که اون مرد حتی مهلت تغییر مسیرنگاهشو نداشت .سریع پریدم توی ماشین و گازشو گرفتم.مثه باد میروندم.به محض رسیدنم به خونه همونجا توی پارکینگ سرمو روی فرمون ماشین گذاشتم. خدایا چرا مثه .دیوونه ها شدم؟چرا با دیدن اون چشمها همچین حالی بهم دست داد؟اَه گندت بزنن دختر!آخه مگه داکولا دیده بودی که اینطور پا به فرار گذاشتی؟خاک بر سرت که حتی یه معذرت خواهی هم نکردی.حتما اون پیش خودش فکر میکنه که این دختره بی فرهنگ از پشت کدوم کوهی اومده ؟
کلید انداختم و در باز کردم. تازه یادم اومد که جوابای آزمایش عزیز حونو نبردم به چرئانه بدم.به خاط همین به پروانه زنگ زدم گفتم تا شب براش میبرم.
فردای اونروز استاد محتشم بم خبر داد بالاخره بعد از اینهمه مدت تا چند روز دیگه قرار ملاقات با این حسان فرداد داریم. بهم گفت که خودمو برای آزمون هم آماده کنم.
روزی که قرار بود برسه بالاخره رسید. از صبح که پاشدم همش دشوره داشتم. همش استرس.نه واسه اینکه قرار ازم تست بگیرهو بیشتر واسه خاطر دیدن اون سنگ مغروربود .ناخودآگاه وحشت تمام وجودمو گرفت. خنده دار بود کسی رو که تا حالا توی عمرم یکبار هم ندیده بودم این جوری ازش میترسیدم. خدا بگم چیکارت کنه پروانه.
روبروی آیینه وایستادم. وقتی عصبانی یا هیجان زده میشدم هیچ کاری نمیتونستم انجام بدم. یه شلوار مشکی جین لوله تفنگی با یک مانتویی بحالت کتی بنفش رنگ پوشیدم.که روی یقه انگلیسیش و سرآستیناش با نوار براق مشکی پوشونده شده بود و 3تا دکمه ی بزرگ و فانتزی که برای بستن کت استفاده شده بود.
بعد از پوشیدن لباسام با سر کردن یک روسری ساتن مشکی تیپم تکمیل شد .حوصله ی آرایشو اصلا نداشتم ولی تا میشد با ادکلن دوش گرفتم. یه نگاه به خودم توی آیینه انداختم . با یه بسم الله از خونه اومدم بیرون.
رسیدمبه آدرسی که محتشم بهم داده بود. فکم کم مونده بود بیوفته روی آسفالت خیابون. !وای خدای من. واقعا همچین شرکتی باید برای همچین مردی باشه. ساختمان شیک 4 طبقه ای که کلش متعلق به شرکت مهندسی معماری بردیس بود.
هه ههه تا چشمم به اسم شرکت افتاد نزدیک بود چشمام از حدقه دربیان. اسم بردیس رو قبلا شنیده بودم و علت تعجبم هم از معنی اون بود یعنی مرد مغرور !
وای سرم داشت سوت میکشید.کم کم داشتم پشیمون میشدم از اومدنم یعنی کلا پشیمون شدم تا برگشتم چشمم به استاد محتشم افتاد که از ماشینش پیاده شده بود و به سمتم میومد.دیگه برای رفتن دیر شده بود ، با یه آه بلند خودمو سپردم دست سرنوشت.
وارد سالن اصلی شدیم .اونجا یه ایستگاه میخورد که دو تا خانوم توش قرار داشتن که میشد حدس زد که شغل شریف منشی گری رو دارند .بانزدیک شدن ما یکیشون که آرایش غلیظی داشت و تقریبا خودشو خفه کرده بود بلند شد و سلام کرد .استاد محتشم ازش خواست تا با منشی فرداد هماهنگ منه.تازه اونجا دوزاریم افتاد که این دوتا خانوم منشی عمومی شرکت بودن و فرداد خودش منشی مخصوص داشت. جالبه حتما همه نوع سرویس هم از این خانوم منشی مخصوص میگیره. تازه ادعا میکنه از زن جماعت بدش میاد .این دیگه کیه/؟
(وای مهرا خیلی بدی .هنوز ندیده داری در مورد این بدبخت قضاوت میکنی؟ هه آره جون خودم چقدر هم بهش میاد بدبخت باشه. والا............)
به یک دقیق نکشید که اجازه ورور صادر شد . من همرا استاد وارد آسانسور شدم . دفترش طبقه چهارم بود .به محض باز شدن در آسانسور نزدیک بود از تعجب شاخ دربیارم (یعنی خاک بر سر ندیدبدیدم کنن)طراحی اینجا حرف نداشت. دیوار روبروی ما تقریبا همش شیشه بود و یه میز تقریبا بزرگ که خیلی تمیز مرتب بود و نشون میداد ماله همون منشی مخصوص قرار داشت. ویه کتابخونه ی شیشه ای که توش از بروزترین مجلات داخلی و خارجی معماری قرار داشت. یک دست مبلمان فانتزی چرم به رنگ سبزروشن وسط سالن چیده شده بود. وگوشه های سالن هم با گلدون های بزرگ بامبو تزیین شده بود. روی دیوار ها هم پوسترهای خیلی بزرگ که سرتا سر دیوار رو پوشونده بودند با معماری خاصی و بصورت سیاه و سفید نشون میداد.
توی همین حال و هوا دید زدن بودم که یک مرد جوان از اتاقیکه در سمت راست سالن بیرون اومد و با دیدن ما به سمتمون اومد و خیلی شیک و خوش برخود باهامون احوالپرسی کرد. ظاهرش تقریبا میشد گفت که نیمچه رسمیه. کت و شلوار اسپرت مانندی به رنگ خاکی تنش بود با یه پیراهن کرم رنگ. بعد از حوال پرسی ازمون خواست تا به اتاق فرداد بریم. و من در کمال تعجب فهمیدم این خوشتیپه منشی مخصوص فرداده.
هه منشی مخصوصش مرد بود.!!!!!!!!!!! حالا واقعا حرف پروانه که میگفت این آدم از زن جماعت متنفره رو با چشمام دیدم و بهم کاملا اثبات شد.
با آرامش همراه استاد محتشم با زدن ضربه به در وارد اتاق شدیم.
به محض ورودمون فرداد که پشت به ما سمت پنجره شیشه ای ایستاده بود برگشت وبه سمت ما اومد.
برگشتن او همزمان با بالا بردن سر من شد .
درجا خشکم زد .خدای من !چیزی رو که میدیم رو نمی تونستم درک کنم.
یک جفت چشم سرد و بی احساس که باعث شد تمام تنم از سرما یخ بزنه. دوباره این چشمها به تنم لزره انداخته بود.

با هر قدمی که سمت ما برمیداشت احساس میکردم چیزی در درونم ذره ذره داره فرو میریزه. توان هیچ کاری رو نداشتم . حتی به زور نفس میکشیدم.

درست روبروی ما ایستاد . دستشو آروم روبروی استاد محتشم گرفت و احوال پرسی خیلی رسمی کرد.
عجب صدایی داشت.! ... خالی از احساس ....سرد.....خشک..... مثل چشماش ......
خدایا این دیگه کیه؟...........
فقط چند ثانیه به طرف من برگشت و نگام کرد و خیلی زود نگاهشو ازم گرفتو تعارف به نشستن کرد.
طوری رفتار میکرد که انگار من اونجا حضور ندارم.!...........
به محض تعارف کردن به سمت مبلمان که وسط اتاقش بود حرکت کرد.
سعی کردم که به خودم مسلط باشم و نقاب بی تفاوتی بزنم که موفق هم شدم.

در همین حین از پشت شروع به آنالیزش کردم. بهش میخورد 33 یا 34 ساله باشه. قد بلند و چارشونه بود. هیکلش ورزشکاری بود اما نه مثه این مدل ورزشکاری هفت شکل. متناسب بود. ولی خداییش معلومه چه تیکه اییه (ای هیز...!......) کت و شلوار یک دست مشکی خوش پوشی تنش بود. پروانه راست می گفت موقع راه رفتن هم ازش غرور میبارید. قدمهاش رو محکم بر میداشت.

وقتی روی مبل نشست سرمو آوردم بالا .نمیخواستم بفهمه استرس دارم و دستپاچه شدم.
روی صورش نامحسوس زل زدم. همیشه از آدمهایی که خیره نگاه میکنن بدم میومد و متنفر بودم.
صورتش کاملا مردونه بود.اخم عجیبی داشت. ابروهای پرپشت مشکی که با رنگ مشکی چشمهاش ابهت خاصی به صورتش بخشیده بود.
پیشونی تقریبا بلندی داشت که موهای لخت رنگ شبش کمی روش ریخته بود. رنگ پوستش تقریبا گندمی تیره بود . چونه مربعی داشت که با ته ریش جذاب شده بود.لبایی که خیلی زیبا خلق شده بود. و بینی استخوانی کمی کشیده.ولی هیچ کدم از اینها نتونست به اندازه ی اون دو گوی سیاه و سرمازدش توجه منو اینقدر به خودش جلب کنه.

سرمو پایین آوردم.
احساس خیلی بدی داشتم.
از دورن مثل بید میلرزیدم.
احساس میکردم هر لحظه از حال میرم.
قلبم از سینم داره بیرون میزنه.
توی خودم بودم که صدای استاد به گوشم خورد........

ـ جناب فرداد خان. ایشون هم معمار جوان و با استعدادی که طرحهاشو بهت نشون دادم. امیدوارم بتونه در کنارت تجربه کسب کنه و چیزهای جدیدی یاد بگیره.البته اگه به تاییدت برسه که مطمئنم تو هم ذوق و استعدادشو از کارهاش فهمیدی..

بعد منتظر جواب فرداد ، بهش نگاه کرد.
بعد از چند ثانیه بدون اینکه حتی نیم نگاهی به من بندازه و در حالی که پاش روی پای دیگش میگذاشت و دست راستشو روی پاش قرار داد به استاد محتشم نگاه کرد و با همون صدای پر صلابتش گفت:
ـ بله، کارهایی که من دیدم میشد گفت که کارهای متوسط رو به بالایی بودند. جدا عرض کنم که باور نمیکنم که کار دست یه دانشجوی ارشد معماری باشه.

(هه رسما من اونجا جز یه چغندر نقش دیگه ای نداشتم....اصلا انگار نه انگار که درباره ی من دارن صحبت میکنن. )

و بعد ادامه داد:
ـ البته وقتی شما ایشون رو تایید میکنین پس لابد لیاقت اینو دارن که وارد گروه مهندسی من بشن.( اوهــــــــــــــــــــــ و........... بابا اینقدر برای خودت پپسی باز نکن. کارخونش برشکست میشه.....)

دیگه کم کم داشتم حرصی میشدم.این چی پیش خودش فکر کرده.؟

پـــــــــــــــــــروری خودپرست....

و اون همچنان ادامه داد:
ـ من باید آزمون ورودی رو ازشون بگیرم. که در صورت تایید میتونن اینجا با حقوق عالی که در حد لیاقتشون و کارهاشون ، دریافت کنن.

دیگه طاقت نیاوردم. تمام این مدت سرم پایین بود و با حرص با گوشه ی مانتوم در جنگ بودم...!
اما به محض تموم شدن حرفهاش سرمو بالا گرفتم و تمام عصبانیتمو توی چشمام ریختم و مستقیم زل زدم بهش.

اَه. عوضی حتی یه نگاه هم بهم نمیکنه.

در همین حین استاد محتشم با لبخند کمی که روی لبش جا خوش کرده بود گفت:
ـ بله. اینطوری هم به شما لیاقت ایشون ثابت میشه و هم حرف من.

یعنی نقش یک مجسمه پررنگتر ازمن بود.
داشتم حرص میخوردم که بالاخره آقای خودپرست یه نیم نگاهی بهم کردو گفت:
ـ نیم ساعت دیگه آزمونتون شروع میشه. شما دوازده ساعت وقت دارید تا سردر یکی از شهرک های تفریحی و سرگرمی رو طراحی کنین. از سبک های معماری میتونید به دلخواه استفاده کنین. اما نکته ای هم که باید بدونیند اینه که هم روح مدرنیته و هم کلاسیک رو در طرح باید حس بشه.

جــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــان؟؟
این الان چی گفت؟؟
احساس کردم مثه سیب زمینی توی روغن داغم و دارم جلز و ولز خودمو میشنوم.
دوس داشتم همین الان تا جا داره زیر مشت و لگدام له لورش کنم.
آخه جناب عوضی!. فکر کردی من کیم؟
12 سـاعت؟
وای خـدای من!

دیگه آمپر چسبوندم. بدون فکر دهنمو باز کردم
ـ ببخشید فکر کنم جنابعالی قراره برای کار دریک شرکت آزمون بگیرید نه برای فستیوال انتخاب بهترین معمار.
فکر نمیکنین سطح آزمونتون بیشتر از سطح نرمال باشه؟ طراحی همچین چیزی 12 ساعت وقت نیاز داره؟ببخشید اما فکر میکنم شما نیازی به معمار ندارید .البته بهتون نمیخوره بخواین اینقدر مفتضحانه کسی رو از سرتون باز کنین.. بهتون میاد رک تز این حرفا باشید.....

در تمام این مدت اصلا به من نگاه نمیکرد و نگاهش رو به استاد محتشم بود و این منو عصبانی تر میکرد و دست آخر هم نتونستم طاقت بیارم و گفتم:

ـ و یه چیز دیگه ادب ایجاب میکنه در حین گوش دادن به حرفهای طرف مقابلتون بهش توجه کنین و نگاهش کنین. چون درغیر اینصورت مکنه طرز فکر دیگران نسبت بهتون عوض شه و شخصیت اجتماعیتون زیر سوال بره.

با این حرفم سرشو به طرفم گرفت و چند ثانیه به چشمام زل زد.با این کارش رسما خفه شدم .حتی نفسم هم بریده شد. اخمش کمی غلیظتر شده یود اما صورتش حالت خاصی رو نشون نمیداد.
دست آخر یه پوزخند مسخره بهم زد و بلند شد و رو به استاد گفت:
❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط saeedrajabzade ، دختر شاعر ، !...rana ، rezaak ، هستی0611 ، ❤good girl❤ ، میا
#4
قسمت 4

رو به استاد ایستاد وقیحانه گفت:
ـ خوب استاد.! فکر کنم قبلا هم گفته بودم از آدمهای سست ، ترسو و بی اراده متنفرم و این افراد در گروه من جایی ندارن. اگرچه این آزمون سطحش از معمولی کمی بالاتر بود اما میتونست جرات و جسارت و همینطور لیاقت یک معمار رو نشون بده که خوشبختانه به جای اینکه 12ساعت منتظر بمونم در عرض چند دقیقه همه ی چیزهایی رو که مد نظرم بود عایدم شد.

میخواستم سرمو به دیوار بکوبم.
یعنی با این حرفش شدم یه بی ارداه ترسو ی بی لیاقت که نفس کشیدنش هم زیادیه.

سرمو آوردم بالا تا خواستم دهم باز کنم که استاد محتشم پیش دستی کرد و گفت:
ـ بله فرداد. میشناسمت .اما آزمونی که درنظر گرفتی قبول کن سخته و این از اونچه که خانوم عظیمی انتظار داشت فراتر هستش.
لیاقت و اراده ی خانوم عظیمی در طرحهاش به نمایش گذاشته شده و نیاز به اثبات دوباره نیست. اما میخوام این فرصتو بهش بدی تا دوباره بهت اثبات شه.

من که دهنم از تعجب باز مونده بود. خواستم چیزی بگم که استاد سریع رو به من نگاهی کرد و ادامه داد:
ـ دخترم شاید این آزمون از اون چیزی که نصورش رو میکردی فراتره. اما مطمئنم که از پسش برمیای. فقط کافیه تمام انرژی و فکرتو روش متمرکز کنی. این آزمون برات تجربه ی خوبی میشه.
یک معمار باید درحالی خلاقیت رو تجربه کنه که در کنارش مهارت سرعت عمل و دقت و ظرافت رو هم یاد بگیره و در کاراش استفاده کنه. سخته اما غیرممکن نیست ومن هم این جربزه رو در تو مبینم. خودتو امتحان کن. فکر نکم چیزی از دست بدی.

با حرفهای استاد کمی آروم شدم. راست میگفت چیزی رو از دست نمیدادم.برعکس اگه قبول نمیکردم برچسب ترسو بودن بهم میخورد پس بدون اینکه فردادو رو آدم حساب کنم رو به استاد موافقتم رو اعلام کردم.
نمیخواستم حتی ریختشو ببینم.
اما صداش منو میخکوب کرد.
ـ هرچند دیگه فرقی نمیکنه ولی میخوام 12 ساعتم رو هدر برم و ببینم آیا چیزی عایدم میشه؟

احساس کرد پاهام بی حس شدن. توان حرکت نداشتم.
آدم چقدر میتونه پست باشه. خودخواه باشه .
هه میگه 12ساعتمو هدر میدم.
یعنی من ارزشش رو ندارم.
من مهرا عظیمیم.
هنوز خیلی مونده که منو خرد کنی . ظرفیتم خیلی بالاس.

سرمو آودم بالا .دیدم برای اولین بار خیلی راحت زل زده و نگام میکنه. تمام توانمو جمع کردم و بلند شدم و روبروش ایستادم و زل زدم به چشمهایی که ازش سرما و تمسخر میبارید.
گفتم:
ـ منم حاضرم 12 ساعت از وقتمو بزارم تا چیزی رو که هستم و نیاز به اثبات نداره رو بهتون اثبات کنم. هرچند لزومی به تایید جنابعالی نیست.

چیزی نگفت ولی رنگ اون چشمها داشت منوخرد میکرد
چشمهای مغرورش زمستان رو بهم هدیه میداد.............هیچ ..... خالی بودن............

به سمت میزش حرکت کرد .و به منشی مخصوصش زنگ زد . بعد از چند ثانیه منشیش که حالا فامیلیش رو میدونستم ، سماواتی ،اومد داخل و با اجازه فرداد منو به اتاقی راهنمایی کرد که کارمو شروع کنم. منم بی صدا از اتاق اومدم بیرون و دنبال آفای سماواتی راه افتادم.

وارد اتاق شدیم .برای چند ثانیه مات و مبهوت ایستادم.
یک اتاق کار بسیار مجهزکه همه ی وسایلش از بهترینها بود.
به نظرم آرزوی هر معماری که همچین اتاق کاری داشته باشه.
از عالم پروت اومدم بیرون .
نباید وقتمو الکی هدر بدم..
باید به اون خودپرست نشون بدم من کیم؟
سخته شاید هم محال اما نه برای مهرا.
مهرایی که سخت ترین آزمونهای زندگی رو پشت سر گذاشته. میدونم که میتونم از پسش بربیام.

ساعت نگاه کردم 9.30 بود. خیلی خوب تا 9.30 شب وقت داشتم. پس باید بجنبم.
شروع کردم به فکر کردن. لب تاپمو باز کردم باید به چند تا سایت سر بزنم و چند تا مقاله هم دانلود کنم. باید طراحی بروز باشه.باید نکته به نکته ی اصول معماری روش پیاده کنم .

مشغول بودم و از همه جا بی خبر.
با باز شدن در اتاق سرمو از لب تاپ بیرون آوردم. دیدم آقای سماواتی با یه سینی که توش غذا بود جلوی در ایستاده ومنتطر اجازس.
با لبخند از جام بلند شدم..تا بلند شدم احساس کردم کمرو گردنم از وسط نصف شدند. صورتم از درد جمع شد . نگاهم به ساعت توی اتاق افتاد 4بعدازظهر بود. یعنی من 8 ساعت به همین حالت نشستم. معلومه ستون فقرات برا م نمیمونه. یکم خودمو جمع و جور کردم.
آقای سماواتی وارد شدو سینی غذا رو کنار برگه های A3 گذاشت و ازم خواست تا نهار بخورم. و گفت چند بار از ظهر اومده و برای ناهار صدام زده. اما من اصلا حواسم نبوده تا الان خودش برام غذا رو آورده.
خیلی خوشحال شدم.
هرچه قدر اون رییسش عوضی و خودپرست و سرده ولی در عوضش منشیش آدم گل و با فرهنگ و باحالیه.

ازش تشکر کردم. و اون هم رفت تا من بتونم سریع به کارم برسم.....
دیگه کارای اصلی رو انجام داده بودم. فقط مونده بود طرح اصلی رو روی برگه بزنم. و با نرم افزار سه بعدیشو تکمیل کنم. .تا 9.30 هم وقت زیاد داشتم. پس با خیال راحت نهارمو خوردم.

وای باورم نمیشد بالاخره تموم شد.
بالاخره تونستم تمومش کنم.
نگاه به ساعت کردم 9 بود.
یعنی نیم ساعت زودتر از اونچه که قرار بوده تموم شده.

تمام وجودم لذت شد. ..........
لذت وصف نشدنی ..............
دیگه برام حرفهای اون خود پرست مهم نبود. مهم نبود که نتیجش چی میشه. مهم این بود که تونستم اونم زودتر از قرار.

سریع لب تاپمو و برگها رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون.
تا آقای سماواتی منو دید بلند شد و با لبخند بهم خسته نباشید گفت.
منم با لبخند ازش تشکر کردم. و ازش خواستم به اون خودپرست خبر بده که کارم تموم شده.
اولش با تعجب نگام کرد ولی بعد لبخند قشنگی تحویلم داد و گوشی رو گرفت تا بهش خبر بده.
قبل از وارد شدن به اتاقش نقسم رو با صدای بلند بیرون دادم و چند ثانیه پشت درش ایستادم.
(مهرا اگه این یارو خودپرست و مغروره و گستاخ و عوضیه اما کارت بهش گیره. الان که رفتی داخل ، سعی کن بزنی به بی خیالی . بی توجه به تیکه هاش . فکرتو فقط روی ارائه ی طرحت بزار . تو به این کار نیاز داری . به خاطر پروانه ، به خاطر عزیز جون . پــــــــــــس لطفا خفــــــــه..........!!!!!!!!!!!!!!!!.. ..........)

با گفتن این حرفها به خودم آرامتر شدم. چند ضربه به در زدم و وارد شدم.

پشت میزش نشسته بود و سرش توی لب تاپش بود. با سلام من سرشو بالا آورد .بعد خودشو به پشت صندلی یه جورایی انداخت و دست به سینه منو نگاه کرد .

هول شدم اما سریع خودمو جمع کردم.

با صدایی سردتر و خشک تر از همیشه و با یه پوزخند مسخره رو به من گفت:
ـ هنوز نیم ساعت از زمانت مونده . حداقل میتونستی این نیم ساعت رو هم فکر کنی شاید توی این دقیقه های آخر تونستی یه طرح ابتدایی ارایه بدی. یازده و نیم ساعت از وقت باارزشم رو هدر دادم ، میتونم نیم ساعت دیگه هم تحمل کنم.

با این حرفش حرصم دراومد.مردک عوضی پیش خودش چی فکر کرده. حتی عرضه ندارم ایده ی یه طرح بدم؟ صبر کن حالیت میکنم..............

منم با یه پوزخند مثله خودش روی لبم آوردم و آروم به میزش نزدیک شدم.
دستامو روی میزش گداشتم و کمی به سمتش مایل شدم. خیلی ریلکس گفتم:
ـ نمیخواستم بیشتر از این وقت گرانبهامو برای این آزمون مسخره حروم کنم. در ضمن بیشتر از یه ایده به ذهنم رسید. اگر لطف کنین نزول اجلال بفرمایید میتونید ببینید. جناب مهندس !
روی کلمه ی مهندس تاکید کردم.

با تموم شدن حرفم یه ابروشو بالا انداخت و رنگ نگاهش حالت تمسخر بیشتری گرفت و خیلی آروم اما پرابهت از صندلیش جدا شد و به طرف مبلمان وسط اتاقش رفت و نشست روی مبل یه نفره و مغرورانه پاشو روی پای دیگش قرار داد.

منم توی این فاصله مدام نفس های عمیق میکشیدم تا بتونم این بشرو تحمل کنم.
روبروش روی مبل نشستم و کاغذ A3 رو روی میز باز کردم. بدون نگاه کردن بهش شروع به توضیح کردم. میدونستم اگه به اندازه ی یه ثانیه نگاهم با نگاهش یکی بشه دیگه این چشما نمیذارن کارمو انجام بدم. بنابراین تمام حواسمو دادم به برگه .

وسطای توضیح دادن بودم که اعصابم شدید بهم ریخت. فاصله ی میز از مبلی که من نشسته بودم یه کم زیاد بود بنابراین من هردفعه باید کلی خودمو خم میکردم تا دستم به برگه برسه . بتونم کامل طرحو نشون بدم. بنابراین از جام بلند شدم و سمت میز مبل رفتم .

زیر میز مبل یک قالیجه ی زیبا پهن بود . بیشتر قالیچه از زیر میز بیرون اومده بود. . فضای کافی برای نشستن یک نفر بود. پس میتونستم اونجا بشیتم. بدون هیچ حرفی روی زانوهام نشستم و خواستم ادامه توضیحاتم رو بدم که نگاهم به نگاه متعجبش گره خورد . به محض اینکه متوجه نگاه من روی خودش شد سریع حالت تعجبش از بین رفت وفقط نگاهم کرد.
احساس کردم باید براش توضیح بدم پس راحت گفتم:
ـ توضیح دادن از اون فاصله برام سخت بود . نمیتونستم روی طرح مسلط باشم. اینجا راحتترم.
و دوباره نگاهمو به برگم دادم و شروع کردم به توضیح دادن.
تقریبا یک ساعتو نیم زمان برد .

به محض تموم شدن حرفهام سرمو بالا آوردم تا ببینم الان در چه حاله.

هیچ چیزی توی صورتش نبود.نه حالت تعجب نه تمسخر و نه حتی عصبانیت . خالی از هر نوع احساسی......................

آروم از روی مبل بلند شد و سمت میز کارش رفت .توی همین فاصله بلند شدمو وسایلمو جمع کردم ، آماده ی رفتن شدم که صداش باعث شد بهش نگاه کنم.

ـ بیشتر از اونچه که فکر میکردم خلاقیت در طراحی داری و ایدت در حدی قابل قبوله .

با این حرفش ناخودآگاه پوزخندی روی لبم نشست .
گفتم:
ـ بله خوشحالم که بهتون ثابت شد و وقتتون رو که اینقدر براش نگران بودید هدر نرفت و دست خالی نموندید.

از پشت میزش بلند شد و روبروی من با یک فاصله ی کم ایستاد.قدش از من بلندتر بود و باید برای نگاه کردن به صورتش سرمو کمی بالا میگرفتم و زل زدم به چشمهاش و اون دستاشو گذاشت توی جیب شلوارش .خیره نگاهم کرد وگفت:
ـ درسته.خوشحالم. البته نه تنها خلاقیت ولیاقتت رو بهم ثابت کردی بلکه چیزهای دیگه هم هم برام اثیات کردی.

حالتم رو حفظ کردم و خیره توی چشمهاش گفتم: مثلا چه چیزهایی؟
کمی سرشو به سمتم خم کرد و آرومتر گفت:
ـ اینکه یه دختر کوچولوی سرتق و لجباز و زبون درازی که عاشق کل کل کردنه. اما خانوم کوچولو حواست به زبون تند و تیزت باشه که اگه این طور پیش بری و جواب بزرگترتو بدی چوبشو میخوری...

پوزخندی که روی لبهام بود تبدیل شد به لبخند ملیح و با حالتی که کمی توش شیطنت موج میزد گفتم:
ـ اینکه یه دختر کوچولوی سرتق و لجبازو زبون درازم، درست . ولی متاسفم این امر ذاتیه و نمیشه ذات کسی رو عوض کرد.
با کمی شیطنت بیشتر ادامه دادم:
ـ پس اینجا استخدامم که قراره بعدا چوب زبون درازیهای آیندمو بخورم.؟ درسته جناب مهندس؟

با این حرفم چشمهاش فقط برای چند لحظه خندید و دوباره بی روح شد . این بشر کلا نادر و کمیابه.
زل زد بهم و گفت:
ـ خانم مهرا عظیمی . از فردا میتونی بیای . تمام کارها و مسئولیت هات رو آقای سماواتی بهت میگه.اینو بدون من توی کارم جدی هستم . هیچ چیز و هیچ کس برام اهمیت نداره پس خوب حواستو جمع کن که دست من آتو ندی واگرنه اتفاقای ناخوشایندی در انتظارت خواهد بود. فهمیدی؟

ـ بله جناب رییس.!.. من آدم منظبط و مسئولیت پذیری هستم و آدمی نیستم که به این راحتی آتو دست کسی بدم. روز خوش .....
آرام برگشتم سمت در و همزمان زیر لب گفتم: بابابزرگ خودپرست..........

به در که رسیدم صداشو از پشت سرم شنیدم که میگفت:
ـ کوچلوی سرتق .! با من در نیوفت که بد میشونمت سر جات . ! بهتره حرفی رو که به زبون میاری قبلش حسابی مزه مزه کنی .
بعد از تموم شدن حرفش دستشو از کنارم آورد جلو و درو باز کرد و آرومتر کنار گوشم گفت:
ـ روز خوش سرتق کوچولو ..............

با تمام عصبانیت برگشتم سمتش تا دهنمو باز کنم که پشتشو بهم کرد و رفت سمت میزش.

واااااااااااااااااااااااا اااای خدا این بشر چرا اینقدر عوضیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
مهرا نیستم اینو آدم نکنم! خودپرست .................

از آقای سماواتی خداحافظی کردم و مثه برق از شرکت زدم بیرون.
وای احساس خوشحالی تموم وجودمو گرفته بود . هرچند میدونستم که با وجود اون بابابزرگ خوپرست کم مشکل نخواهم داشت ولی میارزه.
من کــــــــــــــــــــار پیدا کردم. هوراااااااااااااااااااااا اااااااا.
سریع به پروانه زنگ زدم.
ـ الو پروانه، سلام. کجایی؟
ـ هوی بابا خفه نشی ،ریلکس ریلکس ریلکس تر ! من خونم . گنجشکت طوطی میخونه.
ـ گمشو .میخوای ضرب المثل بزنی مثه آدم بزن . بلد نیستی؟
ـ چرا عزیزم بلدم. ولی آخه خوشحالیت خیلی زیاده. مطمئنا از کبک و خروس بالاتر زده.
ـ بمیری دختر.حالا ولش. کار پیدا کردم.یعنی تو شرکت فرداد خودپرست قبول شدم.
ـ نــــــــــه! بگو مرگ من؟! جون من راست میگی؟ اون مغرور چطوری قبولت کرد؟
ـ قضیه اش مفصله. حالا برات تعریف میکنم. کاری نداری فعلا.؟
ـ نه بدو بیا .منتظرتم

رفتم خونه عزیز جون. تا رسیدم 12.30 شب بود. سریع با سرعت نور همزمان که شام میخوردیم قضیه رو تعریف میکردم.پروانه که دهنش باز مونده بود نگام کرد و یهو زد زیر خنده.
ـ هوی .ببند غار علی صدرو. چته؟
ـ یعنی واقعا توی 12 ساعت ازت خواست طرح بزنی؟
ـ آره بابا. این بشر اصلا تعادل روحی روانی نداره.
ـ ایول مهرا جون. زدی تو پرش .چه کنفی شد .آخی بچم؟!!!!!!!!!!!!!!!
ـ پس چی فکر کردی؟ من چغندر نیستم . مهرا عظیمیم.
ـ بله بله خانم چغندر...امم ....ببخشید خانم مهرا عظیمی بفرما بکپ که فردا بایدبری پیش اون دراکولا
صبح 6.30 با بدبختی بیدار شدم .این پروانه تا 2.30فک زد.بالاخره با توپ و تشر من خوابید. صورتمو شستم و همون لباسای دیروز رو پوشیدم. با یه رژ صورتی کمرنگ سرو ته آرایشمو هم آوردم و حرکت کردم و سمت شرکت حرکت کردم

هشت رسیدم. دقیقا به موقع!...
بدون اینکه با کسی حرف بزنم مستقیما به سمت آسانسور رفتم و طبقه چهارم پیاده شدم.(!)
آقای سماواتی با دیدنم از جاش بلند شد و به سمتم اومد
ـ سلام بر خانم عظمیه شاخ غول شکن>!
از جملش چشمام شد اندازه ی بشقاب پلوخوری دونفره!!! این چقدر زودپسر خاله شد.؟
به من گفت شاخ غول شکن؟؟؟؟؟؟؟؟ جـــــــــــــــــــــــا ن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

با دیدن قیافم یهو زد زیر خنده. من که عصبانی شدم سریع خودشو جم و جور کرد .
اخمهام بد رفته بود توی هم .
با دیدن اخمهام سریع همون یه ذره لبخندشم از لبش رفت کنار و گفت:
ـ ببخشید خانوم عظیمی . اگر جسارتی کردم عذر میخوام. من ایجا با همه راحتم .از رسمی بودن خوشم نمیاد .ببخشید که اونطوری صداتون زدم.آخه دیروز خوب جلوی آقا غوله وایستادید.

با این حرفش اخمام کم کم باز شد و گفتم:
ـ حتما. این آقا غولی که من دیدم عمرا اگه بزاره کسی بهش نزدیک شه چه برسه به اینکه بخواد شاخشو بشکنه. کار دیروز منم در حد پر مرغی بود که خورد به بینی ایشون.

با این حرفم سماواتی به معنای واقعی کلمه پوکیـــــــــــد. صورتش از خنده ی زیاد سرخ شده بود. هر آن فکر میکردم بیچاره الاناس که از زور خنده ی زیاد به دیار باقی بشتابد.

توی همین موقعیت ، در اتاق آقا غوله ببخشید فرداد باز شد و اومد داخل سالن . به محض دیدینش تمام بدنم سرد شد . لامصب چه تیپی زده بود . یه کت نیمه اسپرت خاکی رنگ با شلوار جین ستش کرده یود و زیر کتش یه پیراهن قهوه ای روشن خوشرنگ پوشیده بود .یعنی هیکلش درسته توی حلقم........!( خاک بر سرت مهرا با این حرف زدنت....)

سریع چشم ازش گرفتم و سرمو پایین انداختم سلام کردم. بیشعور بی فرهنگ خوانوادش بهش یاد ندادن که جواب سلام واجبه................؟
فقط سرشو تکون داد و با اخم وحشتناکی که من رسما همون جا سنگ کوب کردم به هردومون غرید:
ـ این جا رو با سیرک اشتباه گرفتید؟ آقای سماواتی بهتره این دلقک کوچولو رو ببریو اتاقشو نشون بدی . اونجا راحتتر میتونه به کارش برسه.بدون اینکه مزاحم دیگران بشه.
و عقب گرد کرد و رفت هنوز به در اتاقش نرسیده بود که صداش زدم:
ـ آقای فرداد. محیط کار علاوه بر رسمی بودن نیاز به شادی هم داره. شاد بودن باعث میشه آدم پرانرژی تر از قبل کارشو انجام بده . من شخصا با این کار روحیه میگیرم. البته به قول شما دلقک بودن!، بهتر از اینه که یک چوب خشک و بی احساس باشیم و صد البته عصا قورت داده. ...هرکسی به یه نحوی انرژی میگیره. یکی مثل من دلقک بازی در میاره تا خودشو اطرافیانشو بخندونه و شاد باشه یکی هم مثه ........مثه بعضی ها عصاقورت داده و خشک که حتی با عسل هم زهر مارن و نمیشه تحملشون کرد. دنیا تناسب و تناقض داره.....

با هر حرفی که میزدم قیافه ی فرداد سرخ سرختر میشد و با تموم شدن حرفهام نگاهم به چشمهای به خون نشسته و صورت قرمز فرداد افتاد. برای لحظه ای از تمام حرفهایی که زده بودم مثل سگ پشیمون شدم. دوس داشتم همین الان دممو بزارم روی کولمو د دررو . ولی نمیدونم چرا پاهام چسبیده بودن به زمین و نگاهم خیره به این بابابزرگ خود پرست ......
من زنده بمونم باید خدارو شکر کنم. ...................
❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط saeedrajabzade ، دختر شاعر ، !...rana ، rezaak ، هستی0611 ، ❤good girl❤
#5
قسمت 5


بعد از چند ثانیه با سرعت باد مسدر رفترو دوباره برگشت و روبروی من ایستاد .
بی اختیار یه قدم به عقب برداشتم.
از این همه نزدیکی حتما نفسم قطع میشد.
رنگ نگاهش اصلا خوب نبود. خشن و عصبانی و سرد و همه ی اینها باعث شد دست و پام بشن هم دمای قطب جنوب.
آب دهنمو به زور قورت دادم.این فقط منو نگاه کرده اینطوری شدم وای به حال اینکه دهنشو باز کنه.
خدایا بهم رحم کن.

ـ که اینطور.!... پس قراره در کنار طراحی شغل دوم هم داشته باشی ،اتفاقا بهت میاد.به قیافتم میخوره. یک دلقک کوچولویی که میخواد همرو بخندونه و انرژی بگیره .میخوای مضحکه باشی ؟ باشه واسه جلب توجه هم که شده باید یه کاری کرد .بعضی ها با برو رو ،بعضی ها با عشوه و ناز و بعضی ها هم مثله تو با دلقک بازی . بالاخره راه زیاده ، تنوع هم زیاده....

احساس کردم یه سطل آب یخ ریختن روم. این عوضی داشت بهم میگفت دارم واسه دیده شدن این کارو میکنم.
پستِ بی شرم....
چقدر دوست داشتم هر چی فحش بلد بودم نثارش کنم ولی از ترس صدام توی گلوم خفه شده بود.نمی دونم .... نمیدونم چرا ؟
چرا خفه شدم؟
چرا بهش اجازه میدم هرچی از دهنش خارج میشه بهم بگه؟
عوضی .............آشغال............
نفسام به شماره افتاده بود.احساس کردم چیزی توی گلوم سنگینی میکنه و هر آن ممکنه نفسم بند بیاد.
تا تمام قدرتم رو جمع کردم تا جوابش بدم. با یه پوزخند عمیق برگشت رفت سمت اتاقشو درو محکم کوبید.

از صدای کوبیده شدن در احساس کردم قلبم هم خرد شد. این بشر چیزی به نام شرم نمی شناسه.
توی خودم بودم که دستی لیوان آب رو جلوم نگه داشت.
آقای سماواتی با حالتی گرفته لیوان رو به سنتم گرفته بود. گفت:
ـ خانم عظیمی بفرمایید آبو بخورید. من واقعا شرمندم. باعث شدم شما این حرفاو بشنوید. واقعا متاسفم.

با صدایی که به زور ازم در اومد گفتم:
ـ اینطور نیست. مهم نیست اصلا. نباید جلوی این آقا غوله ابراز وجود میکردم. .فک کم از پر مرغ فراتر رفتم درسته؟
قیافه درهم سماواتی به آنی عوض شد و یه لبخند عریض توی صورتش نمایان شد.گفت:
ـ دختر تو دیگه کی هستی ؟ من گفتم با این حرفا دمتو میذاری روی کولتو و خداحافظ.
تو چیزی به نام ترس تو وجودت نداری؟ من جای تو سکته رو زدم. خیلی خودشو نگه داشت در مقابلت.


ـ نه بابا. من پر روتر از این حرفام. تا شاخ این آقا غوله رو نشکنم هیج جا نمیرم. خیالت تخت. در ضمن این کنترل شدش این ریختی بود؟


ـ آره دختر خوب. اگه مرد بودی الان باید جنازتو از اینجا بیرون میردم.


ـ اوه پس خدا رو شکر که من مرد نیستم. نامرد بودنم بعضی جاها بدرد میخوره. نه؟


سماواتی رسما قهقه میزد .یهو سرشو سمت اتاق فرداد برگردوند و با ترس به من نگاه کرد.

ـ پاشو ،پاشو .. فک کنم کمر به قتل من بستی امروز. بلند شو تا نیومده ایندفعه هر دوتامون رو سر ببره. بلندشو زبون نریز.


با این حرفش خندم گرفت. راست می گفت اگه این دفعه میومد حتما سر روی تنم نمیموند.
همراهش رفتم تا با کل ساختمونو و همکارا آشنا شم.

در طبقه اول یا همکف ایستگاه منشی های عمومی و سالن غذاخوری و آشپزخونه قرار داشت .

در طبقه دوم سالن کنفرانس و پذیرایی از مهمانان و اتاق بایگانی و قسمت اداری مالی شرکت قرار داشت.

طبقه سوم مخصوص مهندسین معماربود . که همه معمارا باید کاراشون رو در اونجا انجام بدن.

در طبقه ی چهارم هم که اتاق رییس شرکت یا همون فرداد خودپرست و اتاق معاونش که آقایی به نام مظاهر حمیدی بود و الان هم مسافرت کاری بود و همچنین سالنی برای ارایه طرحها برای مشتریهای شرکت قرار داشت و یه اتاق که مخصوص وکلای شرکت بود.

هر طبقه منشی مخصوص خودشو داشت که به کارهای اون طبقه و کارمنداش رسیدگی میکرد.همه افرادی که توی شرکت کار میکردند فرم لباس داشتند. فرم هاشونم خیلی جالب بود. منشی ها مانتو شلوار مشکی که البته باید بگم کت شلوار مشکی چون بیشتر به کت میخورد تا مانتو. با شال آبی نفتی وکارمندهای آقا به جز منشی مخصوص فرداد همگی کت شلوار مشکی با پیراهن آبی آسمانی و خانم ها هم مانتو شلوار مشکی با شال آبی آسمانی.

فرماشون با تمام فرمهای لباسی که قبلا دیده بودم فرق داشت یه جورایی شیک و گرون قیمت بودند. اصلا نمی شد اسمشون رو فرم گذاشت.......


بعد از آشنایی با ساختمون دوباره به طبقه ی سوم رفتیم تا با همکارام آشنا بشم. در کل 13 نفر معمار توی شرکت کار میکردند که فقط 4 تاشون البته با خودم خانوم بودند. مسن ترین خانوم؛ خانومی 55 ساله بود که همه اونو به نام حوری جون صدا میزدند.خانم خونگرمی به نظر میرسید. خانم بعدی حدودا40 ساله بود به نام شادان و آخرین خانم که 33 ساله بود ؛ خانم سیامکی بود. همشون گرم و صمیمی بودن اما من با زهره (خانم سیامکی ) بیشتر احساس راحتی می کردم.

آقایون هم تقریبا همه سناشون بالا بود . غیر از آقای سمیعی و راد که 50 سالشون بود بقیه رنج سنی بین 35 تا 45 داشتند. به نامهای آقای صالحی ؛ ساعدی ؛مجد؛ نوروزی ؛ زربافت ؛اقدم و شادان که برادر خانم شادان بود.

بعد از معرفی همشون بهم تبریک گفتن و در آخر هم آقای سماواتی بهم گفت ساعت 8.30 صبح تا 8.30 شب ساعت کاری شرکت هستش کسایی که بخوان اضافه کاری بمونن تا ساعت 11 شب میتونن توی شرکت بمونن.
ساعت 10-11 وقت صبحانه ،ساعت 2-3 وقت ناهار و ساعت 5-6 وقت عصرونه است که در سالن غذا خوری سرو میشه.

بعد از گفتن همه ای حرفها ازم خداحافظی کردو منو به دست حوری جون سپرد.

حوری جون بعد از رفتن سماواتی کنارم نشست و چند ثانیه بهم زل زد .در همین حال زهره هم بهش اضافه شد جوری نگام میکردند که خودم شک کردم عیب و ایرادی توی صورتم هست یا نه .
نگاهاشون با بهت و تعجب بود.

بالاخره زهره به حرف اومد.
ـ خیلی جوونی ، چند سالته؟
ـ 22سالمه. ببخشید اما چرا یه جوری نگاهم میکنین.؟

حوری جون خندید و دستمو گرفت و گفت:

ـ نه عزیزم. چون خیلی خوشگلی به خاطر همین اینطوری نگات میکردیم. نگران نشو .

من با تعجب بهشون نگاه میکردم. گفتم:

ـ آخه شما که از من خوشگل ترید .تازه این قدر توی این شرکت خوشگلتر از من هست که من به چشم نمیام. .من که کاری نکردم .

حوری جون بی هوا پیشونیمو بوسید . از کارش نزدیک بود شاخ در بیارم که زهره گفت:

ـ دختر خوب اشتباه نکن. خوشگلیه تو فرق داره. می دونی از چی متعجبم؟ از اینکه تو با وجود 22 سال سن ولی روی صورتت هیچ آرایشی نداری ، موهات پوش داده و رنگ شده یا فر نیست . حتی حاضرم شرط ببندم که صورتتو یکبارم اصلاح نکردی .ولی با این وجود زیباییت دست نخورده و بکره و خیره کننده اس .چشمهای خیلی قشنگی داری و صورتی صاف و بی نقص. اینهایی که تو میگی خوشگلن می دونی چقدر بلا روی صورتاشون آوردند؟ جرات دارن بدون آرایش بیان.

بعد زد زیر خنده.و رو به حوری جون گفت:

ـ فکر کن یه درصد این دختره ی جلف ساناز بدون آرایش بیاد.

با این حرفش حوری جون از خنده سرخ شد و منم ناخودآگاه از حرف اونها خندم گرفت.

در کل محیط و همکارای خوبی داشتم. همه با هم خوب و صمیمی بودند اما به محض اینکه فرداد پاشو توی طبقه ی ما میذاشت ناخودآگاه مه سرد و رسمی می شدند.

البته حقم داشتند این بشر که نمیفهمه خنده و شادی چیه؟ مردک عوضـــــــــــــی.

سه هفته از اومدن من گذشته بود.و توی این مدت روزهایی رو که دانشگاه امتحان داشتم رو هماهنگ کرده بودم مشکلی نداشتم. و شبها هم به محض رسیدن به خونه به درسهام میرسدم. سخت بود ولی اینقدر توی شرکت همکارا هوامو داشتند که اصلا خستگی رو حس نمیکردم.

توی این هفته اصلا درست و درمون پروانه رو ندیدم ولی باهاش تلفنی زیاد حرف میزدم.
اونم دنبال کارای عزیز جون بود. باید توی اولین فرصت برم دنبال وام خونه. اما خوب واقعا وقت نداشتم ، باید یه روز مرخصی بگیرم تا بتونم کارامو انجام بدم.

امروز باید مرخصی رو بگیرم. توی این مدت فردادو خیلی کم دیدم. در واقع برای ارایه طرحها فقط میومد و اینقدر خشک و سرد بود که کسی جرات نطق کشیدن نداشت.

جالب اینجا بود که هر دفعه منو می دید چنان اخمی میکرد که تا فرصت گیر میاوردم فلنگو می بستم تا پرش به پرم نخوره.و بلا ملا سرم نیاره......

ساعت 9 صبح رفتم طبقه بالا پیش آقای سماوتی .
توی این مدت کوتاه با همه راحت شده بودم . تقریبا کوچکترین فرد توی شرکت بودند همه باهام صمیمی رفتار میگردند البته منشی های فیس و افاده ای شرکتو از لیست فاکتور گرفتم.

تقریبا همه منو به اسم کوچیک صدا میزدند. و منم همین کارو می کردم.

امیر (آقای سماواتی) تا منو دید بلند شدو گفت:

ـ بــــــــــــه خانووم! چطور شد اینورا تشریف آوردین؟تو که گفتی کلامم بیافته اینورا از خیرش می گذرم و میرم یه کلاه خشگلتر میخرم!

ـ وا امیر داداش یه نفس بگیر کبود شدی! اینقدر اینجا تک تنها موندی و کنار این غول خودپرست بودی خل و چل شدی!

ـ دست شما درد نکنه مهرا خانوم .دیگه چی ؟ تعارف نکن بگو راحت باش.جانم!

ـامیـــــــــــــــــر . سر به سرم نذار. این آقا غوله هست؟ کارش دارم. امروز مثه ادمِ؟

ـ دونه دونه دختر جان. هست . چی کارش داری؟ این کی مثله آدم بوده که امروز باشه؟

ـ ها.....آره راست میگی. غولا که ادم نمیشن. حالا میشه برم پیشش؟

ـآره وایستا تا هماهنگ کنم بعد برو ولی جان امیر آتیشیش نکن. امروز این پوریا شادان واسه وام میخواد ازش تقاضا کنه . جان من نذار دق و دلیه ی تورو سر اون بیچاره خالی کنه

ـ.وا من چی کارش دارم؟ اصلا به من میاد؟

ـ نه به تو که اصلا نمیادولی جان امیر اون زبون خیرتو به کام بگیر و مودبانه مثه یه خانم با شخصیت باهاش حرف برن. خوب؟


ـ باشه بابا. به خاطر و و اون شادان. حالا خبر میدی یا نه؟

گوشی رو برداشت و خبر وردمو بهش داد.
سمت اتاقش رفتم. قلبم توی سینم بازیش گرفنه بود و بالا و پایین میپرید .دستام عرق کرده بود.
بالاخره درو زدم و وارد شدم.
روی مبل مثل همیشه پاشو روی پای دیگش با غرور تمام انداخته بود و فنجون قهوه رو به لبش نزدیک کرد.
با سر بهم فهموند که بشینم. این بشر اصلا زورش میاد حرف بزنه.
من میگم آدم نیس می گی چرا ؟

روبروش نشستم . چه تیپ دختر کشی هم زده کصافط..!!!

یه کت و شلوار شیری رنگ پوشیده بود با پیراهن آبی آسمونی .موهاش مثه همیشه نبود کمی کوتاه شده بودن و مثه همیشه صورتش ته ریش داشت که ابهتشو به اوج میبرد. !
(بسه مهرا ! بمیری تو .اومدی دید بزنی ؟ کارتو بگو)

صدامو صاف کردم و گفتم:
ـ ببخشید جناب فرداد میخواستم امروز رو مرخصی بگیرم.میشه موافقت کنید؟

بعد از چند ثانیه زل زدن به من ،فنجونشو آروم گذاشت روی میز و با حالت تمسخر و یه پوزخند که روی لبش اومد گفت:
ـ به به دلقک خانوم! اصلا بهت نمیاد محترمانه حرف بزنی . پس به خودت فشار نیار .

من که از تعجب دهنم باز مونده بود. از پررویی این بشر مونده بودم چی بگم ولی کم نیاوردم. .........نه ........نباید کم بیارم............ سعی کردم آروم باشم و مثه خودش .

گفتم:

ـ اینکه تقاضامو مودبانه ابراز کردم فشاری بهم نیومد. با احترام برخورد کردنم هم مختص کساییه که با احترام باهام برخورد میکنند. رفتار من مقابل دیگران آیینه ی رفتارهای خودشونه.
(عوضیه آشغال .... چرا هر دفعه باید با تیکه هاش آتیشم بزنه........)

پاشو که روی پای دیگش بود برداشت و کمی به سمتم خم شد و دستاشو توی هم فقل کرد و گفت:
ـ پس اگه سرخی گونه هات از فشار نیست از چیه؟ نکنه خجالت میکشی؟ یا شایدم از رژگونت زیاد استفاده کردی؟

(این چی داره بلغور میکنه؟...................... گستاخی تا چه حد؟.................دیگه داره دور برمیداره................)

با صدایی که توش حرصو عصبانیتم مو ج میزد و لی با تن آروم گفتم:

ـآقای رییس! فکر نمی کنم سرخ بودن گونه هام به شما مربوط باشه. .شما فرض کن رژگونمو زیاد زدم. ماشاالله توی این زمینه حرفه ای هستی و صاحب تشخیص... حالا که درست حدس زدین بهم مرخصی میدین؟

دستاشو از هم باز کردو لم داد به مبل . دستاشو گذاشت روی لبه های مبل .انگار داره فیلم میبینه .
نگاهشو بهم دوخت. با این کارش آتیش گرفتم. اما نباید بفهمه درونم چه خبره. زدم به بی خیالی اما نمیدونم موفق شدم یا نه ؟

صداش اومد:

ـ نه فکر نکنم تو تا حالا رژگونه به دست گرفته باشی چه برسه به اینکه بخوای ازش استفاده کنی. اهل این یه قلم نیستی ...... دلقک کوچولو....البته یکم به خودت برسی بد نیس شاید از ماست بودن دربیای اونوقت شاید درصد شانست بالاتر بره!
................دلقک بودن تنها کافی نیست..........................

آتیش گرفتم. هی میخوام دهن واموندمو باز نکنم.
بزنم به در بیخیالی .
ولی این کنایه هاش ؛ این نیش زدنهاش نمیذاره.
اگه جوابشو ندم خودمو همین جا در میزنم.

باحرص از سر جام بلند شدم باصدای بلندی بهش گفتم:

ـاینکه وسایل آرایشی به دست گرفتم یا نه به خودم مربوطه!
اینکه طرز استفادشو بلدم یا نه بازم به خودم ربط داره!
شما نگران من نباشین. به قول خودتون دلقک بودن برای من کافیه.
البته از نظر شانس که باید بگم برای کار خوش شانس نبوم که خوردم به پست یه آدم از خود راضی و خودپرست که فقط نظر خودشو نظر میدونه و نظر بقیه قاق.....!
و دیگران اصلا براش اهمیتی ندارن.
در ضمن من بی رنگ و رو بودنو ترجیح میدم و درسته به قول شما دلقکم اما زبونم و کارام شبیه دلقکاست که باعث میشه خنده و شادی روی لب اطرافیانم ببینم نه ظاهرم که هر روز باید برای پوشوندن چیزی که هستم نقاب پر رنگ و لعاب بزنم. نه آقا من مثه دخترای اطراف جنابعالی نیستم که با رنگ و لعاب الکی و عملهای جور واجور صورت ،شانسمو امتحان کنم. من با عرضه تر از اونام لااقل به خاطر وجودم و درونم که به قول شما مثه دلقکه جلب توجه میکنم. و شانسمو امتحان میکنم. نه با هزار قلم آرایشو کوفت و زهر مار دیگه.............
الانم فقط اومدم که ازتون مرخصی بگیرم . لطف کنین زودتر کار منو راه بندازین تا بیشتر از این مجبور نباشین یه دختر بی رنگ و رو رو تحمل کنین.

دیگه نفس کم آوردم که باعث شد ساکت شم. قیافش شده بود گلوله ی آتیش .خون ازش میزد بیرون. مثل فواره های آتشفشان. ....................

راحت شدم حرصشو درآوردم . مردک چی فکرکرده..........
.هر چی گفت و زد مبه بی خیالی بسه.......................والا............. ............
یکی بگه ده تا نوش جان میکنه.
❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط saeedrajabzade ، دختر شاعر ، rezaak ، ❤good girl❤ ، میا
#6
قسمت 6

چند ثانیه زل زد بهم و هیچی نگفت. دستاش مشت شده بود .اونقدر فشار روی دستاش زیاد بود که رنگشون به سفیدی میزد.
پشیمون شدم...........
از مرخصی گرفتن......... از حرفام............ از اومدنم پشیمونم...................

بدون هیچ حرفی برگشتم . میخواستم از اونجا برم. الان دلم می خواست نفس بکشم.
تند رفته بودم.............
باید برم..................
هنوز دستم به دستگیره ی در نرسیده بود که با شدت به عقب بر گشتم. دستشو روی بازوم محکم فشار داد و محکم کوبوندم به دیوار کنار در.

سرشو نزدیکتر آورد و از لای دندوناییکه از فرط عصبانیت به هم چسبیده بود ،به هم غرید:

ـ کجا کوچولو؟ نمیشه هر حرفی از دهنت بیرون میاد و بزنی و راهتو بگیری بری. مگه مرخصی نمی خواستی؟پس چرا داری در میری؟

نمیدونم با چه جراتی جوابشو دادم:
ـ من در نمیرم.

فشار روی بازوم دو برابر شد .اونقدردرد گرفت که چشمهام از درد بسته شدند و صورتم جمع شد.

ـ آی بازومو ول کن. دیوونه...........

ـ هه... دیوونه........... هنوز دیوونه بازیامو ندیدی دلقک جون..

ـ بازومو ول کن. خردش کردی........

ـ آره خردش میکنم تا بهت بفهمونم باید جلوی زبونتوبگیری تا هر چی که تو ذهنته رو به زبونت نیاری .به چه جراتی اون حرفارو بهم زدی؟ تو کی هستی که با من اینطور صحبت میکنی؟ کی هستی که صداتو برای من بالا میری؟

تمام این مدت بازوم توی دستای محکم و مردونش اسیر بود و اون فشارش میداد.
واقعا احساس کردم میخواد استخون بازومو خرد کنه.با دستم به سینه ی پهن و عضله ایش فشار آوردم و به عقب هولش دادم اما دریغ از یه سانت............

ـ ولم کن....من فقط جواب حرفای خودتونو به خودتون پس دادم. هر طوری که باهام رفتار کردین باهاتون رفتار کردم. بهم توهین کردین منم مقابله به مثل کردم............... ولم کن.

دستشو از روی بازوم برداشت و یک قدم به عقب رفت و نفس عمیقی کشید. با این کارش تونستم یه نفس عمیق بکشم تمامش پر شد از ادکلن سردو تلخی که به خودش زده بود.....

هنوز نفسم کامل به ریه هام نرسیده بود که با شدت به سمتم اومد با دستاش محکم شونه هامو گرفت و چسبوندم به دیوار......
این دیوانه بود به خدا.................

ـ چیکار میکنی؟ تو یه دیوانه ی روانی هستی ...........ولم کن...

ـ هه ولت کنم؟ باشه..اما اینو بدون اگر یکبار دیگه ..فقط یکبار دیگه زبون درازی کنی .زبونتو از حلقومت می کشم بیرون. زبونتو کوتاه میکنم. تو هنوز منو نشناختی . حسان فرداد آدمی نیست که به یه جوجه ببازه. آدمت میکنم... باید یاد بگیری چطوری حرف بزنی... جنس تو رو خوب میشناسم.. همتون آشغالید. همتون با هر رنگ و رو و سروشکلی که باشین عوضی هستین... همیشه طلبکار.............. اما من تو یکی رو آدمت میکنم. حالا صبر کن...خیلی باهات کار دارم جوجه سرتق.........

بعد ولم کرد.رفت سمت میزش و نشست پشتش و سرشو توی دستاش گرفت و محکم فشار داد.

از حرفاش ماتم برده بود. خیلی بیشتر از اونی که فکر میکردم عکس العمل نشون داده بود.
این یه طوریش بود.................
چرا رفت سمت میزش؟
چرا من مثه سیب زمینی ایستادم اینجا؟
چرا جواب حرفاشو نمیدم؟
منم شدم یه دیوونه مثه این؟...........

سرشو بالا آورد واقعا ترسناک شده بودو با فریاد گفت:

ـ چته ؟ چه مرگته؟گمشو بیرون. مرخصی بی مرخصی .برو بیرون تا نزدم یه بلایی سرت نیاوردم.

نمیدونم چی شد ولی تا به خودم اومدم دیدم از اتاق زدم بیرون و پشت دراتاق ایستادم. امید هاج و واج ایستاده بود و منو نگاه میکرد. هر دوتامون با صدای شکستن چیزی از اتاق فرداد از بهت در اومدیم.
طرف پله ها دویدم. ............
دیگه طاقتم طاق شده بود...............
دیگه بسه هر چی بارم کرد........
نمی تونم........دیگه نمیتونم تحمل کنم...................

سریع وسایلمو جمع کردم و از اونجا ، از اون شرکت لعنتی زدم بیرون.
تا شب فقط میروندم. مهم نبود مقصدم کجاست....توخیابونا فقط می چرخیدم.
ساعت یازده شب وارد خونه شدم. گوشیمو از همون صبح خاموش کرده بودم.حال و حوصله ی کسی رو نداشتم. یه حمام الان منو حسابی سر حال میاورد.

صبح با زنگ تلفن خونه از خواب بیدار شدم. ساعتو نگاه کردم11.30بود .شماره ناشناس بود نمیخواستم جواب بدم. ولی یه حسی می گفت جواب بدم. توی همین فکر بودم که قطع شد. پا شدم از روی تخت اومدم پایین.خواستم از اتاق بیام بیرون که چشمم خورد به آیینه ی قدی .
یه لحظه از سرو شکل خودم مات موندم..................

اینقدر خسته بودم که نفهمیدم چی پوشیدم. یک شلوارک خیلی خیلی کوتاه و اسپرت به رنگ مشکی که پارچش براق بود بایه تاپ که از پشت ریشه ریشه بریده شده بود و جلوش هم یقه ی هقت بازی داشت.
خیلی باز بودن اما مهم نبود من که تو خونه تنهام ، لختم بگردم موردی نداره.موهامو که از حموم در اومده بدم با کش مو بسته بودم رو باز کردم .تمام موهام حالت فر به خودشون گرفته بودن دوباره همرو بالای سرم با کش جمع کردم.
از اتاق اومدم بیرون رفتم سمت آشپزخونه. صدای زنگ در بلند شد.

اوفــــــــــــــــــــــ ــــ.حتما این پروانه ی خل باز به گوشیم زنگ زده دیده خاموشه پاشده اومده اینجا..... این دختر هم خله هاااااااااااااااااااا. ...........تا میبینه گوشی خاموشه زرت پا میشه میاد در خونه....

زنگ درو از سوزوند از بس زد .............سریع درو باز کردم و رفتم سمت آشپزخونه.

ـ آخه دختر بیکار ..من به تو چی بگم... تو قرارداد داری هر موقع گوشیم خاموش بود پاشی بیای اینجا پشت در هی بری روی مخ من..... بابا نگران من نباش .خوبم سالمم...... البته اگه اون غول خودپرست عوضی بزاره. من حالشو نگیرم هیچ مرگیم نمیزنه.. مردک دیروز نزدیک بود بازومو بشکنه......... اونقدر فشار داد که جاش به کبودی میزنه.........معلوم نیس کی گذاشتتش توی خماری که اینجور پاچه منو گرفت. وای پروانه اگه اینجا بود همین الان مثه وحشیا می پریدم تمام موهاشو میکندم. حیف که این جزو محالاته... ده چرا ساکتی تو ؟ زنده ای پر...........

همینطور که داشتم با پروانه حرف میزدم لیوان شیردستم بود از آشپرخونه اومدم بیرون.

یــــــــــــــا خـــــــــــــــــــدا......
عین مجسمه ی ابوالهل اون وسط سیخ وایستادم.......................

خوابه.......... نه.................. من که بیدار شدم.......ولی.این یه خوابه...............
خدا کنه خواب باشه........................

دهنم باز مونده بود. امد جلوی روم دقیقا ایستاد روبه روم لیوان شیرو ازم گرفت و خیره نگاهم کرد و گفت:
ـ صبح بخیر دلقک کوچولو. زود باش شیرتو بخور که جون بگیری بتونی موهامو از ریشه بکنی...

رسما لال شده بودم. با حالت لکنت گفتم:
ـ ت....تو ...این..جا چیکار میکنی؟

لیوان شیرو گذاشت روی اپن آشپزخونه و به سمت من برگشت و خیره به چشمهام نگاه کرد. اما نه مثه چند ثانیه پیش ..........
رفت توی حالت اصلی حسان فرداد............ خشک و سردو مغرور...........

ـ کی به تو اجازه داد دیروز محل کارتو ترک کنی؟ ها؟ چه کسی بهت اجازه ی مرخصی داد؟

ـ..........................

ـبا توام. زبونت رو کجا جا گذاشتی ؟ دلقک کوچولو........
ـ.......

به معنای واقعی کلمه هنگ شده بودم. هنوز از دیدنش توی شوک بودم . زبونم به سقف دهنم چسبیده بود و فقط تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که زل بزنم بهش....

ـچی شده ؟یعنی اینقدر از دیدنم خوشحال و هیجان زده ای که لال مونی گرفتی؟ دبنال دیگه..؟چرا صدات در نمیاد؟............

به خوردم اومدم.تند تند کلمه جور میکردم بزارم پشت سر هم و بفرستمش بیرون. حسابی ترسیده بودم.

ـاز خونم برو بیرون.من دیگه پامو توی شرکت لعنتیت نمیذارم. برو بیرون از خونم..........

ـ چی فکر کردی؟ با اجازت نیومدم که الان بخوام با اجازت برم. خوب گوشاتو باز کن کوچولو، مثه یه دختر خوب پا میشی میای شرکت و کاراتو انجام میدی و طرحاتو تموم میکنی . فهمیدی؟ یا جور دیگه ای حالت کنم؟

اینهمه جسارتو اونموقع از کجا آوردم واقعا نمیدونم.............

ـ بابا کوتاه بیا.این همه سرعت برات خوب نیس پیری ..من هر کاری که بخوام میکنم. مغز خر نخوردم پاشم بیام توی اون شرکت که رییسش یه آدم روانی به تمام معناست. یه آدم مغرور و عصبی که تعادل روحی روانیش زیر خط فقره... الانم اگه گورتو گم نکنی جیغ میزنم.

ـ هه ترسیدم جوجه. جیغ بزن ببینم. در ضمن فک کردی به همین راحتیاس دیگه هروقت عشقت کشید از شرکت میای بیرون. نه خانوم کوچولو قرارداد دستم داری.میفهمی یعنی چی؟ یعنی تا پایان زمان قرارداد مجبوری بمونی. واگرنه باید خسارت طرحهای نیمه کاره ای که دستت داری بدی. میدونی برای جبران خسارت طرحهای شرکت من چقدر باید بسلفی؟ پس راتو بکش برو آماده شو.

ـ اولا من اسم دارم. بهتون اجازه نمیدم هر چی دلتون میخواد صدام کنین. جوجو و کوچولو و هر لقب کوفتیه دیگه رو به دخترای لوس و ننر اطرافتون بدین نه به من...بعدشم......بعدشم .
.....
موندم چی بگم .راست میگفت دستش قرار داد داشتم و توش نوشته بود در صورت هر گونه کناره گیری باید خسارتو متحمل شم.مطمئنا از پس خسارت بر نمیومدم. الان باید لامونی بگیرم......جلوش باید خفه شم..................اَه.............

ـ چی شد خانومی ؟ کلمه کم آوردی میخوای کمکت کنم جملتو تموم کنی؟

بعد عقبگرد کردو رفت روی مبل نشست من همونجا سیخ ایستاده بودم.و تمام حرصمو توی نگاهم ریختم. تمام تنفرمو................
اما دیدم. رنگ نگاهش عوض شد و یه لبخند محو روی لبش اومد.
چشمام داشت از حدقه بیرون میزد. این خود پرست داره می خنده. جل الخالق!!!!!!!!!!! به حق چیزهای ندیده ......
همونطور که توی همون حالت ،چشماش از روی صورتم کشیده شد پایین و دوباره از پایین تا صورتم بالا اومد.

این چرا این جوری منو نگاه میکنه؟ چرا.......هـی وای ........... خاک عالم تو سرت مهرا. ........احمق بیشعو با این لباسا جلوش ایستادی خو ب معلومه کیفش کوک میشه.............
یهو با تمام سرعت به جای اینکه بپرم توی اتاق و لباسامو عوض کنم مثه خنگا دوییدم سمتشو محکم دستشو گرفتم کشیدم. اول با تعجب نگام کرد و بعد با حالت جدی اما چشماش میخندید گفت:
ـ هوی چته دختر؟ چرا رم کردی؟ بابا اونقدرها هم جذاب و خواستنی نیستی که اینجوری گرخیدی؟

با این حرفش در جا میخکوب شدم. یعنی خاک تو سرت مهرا که این غول بی شاخ و دم داره اینجوری بارت میکنه. نفس کشیدن برات حرومه...........

با تمام عصبانیت سرش داد زدم:
ـ خیلی وقیحی. بی شرم. یرو از خونم بیرون. بـــــــــــــرو بیـــــــــــرون.

دیدم وایستاده داره نگام میکنه.. داقعا داشتم آب میشدم و با سرعت برگشتم سمت اتاقم که دستمو محکم کشید و رسما افتادم توی بغلش . دوتا دستاشو محکم روی کمرم گذاشت و منو به خودش چسبوند. از شدت هیجان تند تند نفس میکشیدم. قفسه سینم به تندی بالا و پایین میرفت.
احساس کردم توی کوره ی آتیش افتادم . داغ داغ ......
نفسهاش توی صورتم میخورد و خیره نگاهم میکرد. دستامو بالا آوردم با تمام توانم به عقب هلش دادم اما تکون نمیخورد.
داشتم میمردم از خجالت.............. از این همه نزدیکی............
از نفسهایی که به صورتم میخورد و آتیشم میزد....

آروم سرشو آورد جلو با این کارش سرمو کمی عقب کشیدم. لبخند هنوز روی لبهاش بود و من از این لبخند بیشتر وحشت میکردم.
با حالت التماس بهش گفتم:
ـ خواهش میکنم ولم کن. باشه..... باشه الان آماده میشم فقط بزار برم.

ـ فکر نمی کردم دلقک کوچولوی سرتق همچین اندامی داشته باشه؟ ترسو بودن بهت نمیاد.

دیگه رسما داشتم سکته میزدم. خدایا غلط کردم. خدایا خودموبه خودت میسپارم.
فقط از دست این خودپرست نجاتم بده.............

ـولم کن بهت نمیاد اینقدر سست باشی و الان از خود بی خود شده باشی؟ ولم کن دیگه...

دیگه باید تقلا میکردم.شروع کردم به دست و پا زدن. دستاش شل شد منم مثه فشنگ از آغوشش پریدم بیرون.
برگشتم...........
یهو دستاش دور شکمم محصور شد و منو به خودش چسبوند. حلقه ی اشک توی چشمام جمع شد .آروم لبهاشو به گوشم چسبوند و گفت:
ـ خانم مهندس .جمله ی آخرتو نشنیده میگیرم.الان هم بدو برو آماده شو . پایین توی پارکینگ منتظرتم.

دستاشو از روی شکمم برداشت و از کنارم به سرعت رد شد. منم که داشتم خفه میشدم سریع پریدم توی اتاق. حسابی به خودم فحش دادم. آماده شدم. از ترس ...از هیجان ..از شوک بزرگی که بهم وارد کرده بود اصلا نفهمیدم چی پوشیدم و چطوری رفتم توی پارکینگ.
دنبالش تا شرکت حرکت کردم..به محض رسیدن به پارکینگ شرکت منتظر نموندم با سرعت باد رفتم توی ساختمون.

ـمهرا دختر چته؟ خوبی؟چرا مثه لبو سرخ شدی؟

ـ هیچی حوری جون. فقط یه کم فشارم پایین اومده.میشه به عمو هاشم (آبدارچی)بگی برام یه لیوان شربت بیاره.

ـ باشه عزیزم. اگه خوب نیستی نمیومدی؟بهتری بری پیش اقای فرداد و امروزو مرخصی بگیری...

چی ؟چشم حتما .همینم مونده ! دیروز برای مرخصی رفت برای عفتادو هفت پشتم بس بود.
ـ نه....نه.... خوبم. گفتم که چیز مهمی نیس.

ـ باشه.راستی تا نیم ساعت دیگه همه ی مهندسا ی شرکت توی سالن کنفرانس باید جمع شن.انگار برنامه ی کاری جدید قراره بدن.

اونروز به بدترین صورت ممکن گذشت. مزخرف ترین روز زندگیم بود. گندترین و افتضاح ترین روز...
خدایا این خودپرست نزده اینطوری می رقصید حالا که آتو دادم دستش که دیگه بندری کمتر رضایت بده نیس....

جلسه ی اونروز دو سه ساعت طول کشید و من تمام این مدت سرم توی گردنم فرو رفته بود..برای اولین بار در عمرم واقعا خجالت کشیدم توی چشماش نگاه کنم.
وضع لباسم صبح افتضاح بود و من در کمال پررویی جلوش با اون وضع رژه رفته بودم.

برای اولین بار معاون شرکت مظاهر حمیدی رو دیدم. واقعا پسر خوش تیپی بود و خوش اخلاق. برعکس این گنده اخلاق. از نظر تیپی با فرداد تقریبا توی یه رده بود.اما جذبه و ابهتی که توی صورت فرداد موج میزد و اون غرور و خودشیفتگی اش هم باعث شده بود متمایز باشه.
توی اون جلسه هم درباره ی پروژه جدیدی گفته شد که قراره در یکی از شهرهای ترکیه به دست ما سپرده بشه. که مالک اون یک یک ایرانی ترک تباره و میخواد که پروژه رو یکی از شرکتهای معتبر ایرانی انجام بده و قراره تا دو سه ماه آینده یک تیم مهندسی که سرپرستش خود فرداده به ترکیه فرستاده شه .
دو سه روز از اون اتفاق مزخرف گذشته بود و کمی حالم بهتر شده بود. مشغول کارهام بودم که دیدم یکی از طرح های رو توی ماشینم جا گذشتم. .رفم توی پارکینگ که طرحمو بیارم همزمان گوشیم زنگ خورد. پروانه بودو توی این مدت که استخدام شرکت شده بودم از همه کس غافل شده بودم. هم از پروانه و عزیز جون هم از خونواده بابا و مامانم. حتی برای مراسم چهلم باباحاجیم هم نتونستم برم. فقط یه زنگ به عمو زددم .همین..........

البته با پروانه تقریبا هر روز حرف میزدم ولی خیلی کم میدیمش.
ـ خاک بر اون سر ندید بدید کم جنبت ! من اگه میدونستم با سر کار رفتن می ری گم و گور میشی به جد و آبادم می خندیدم این جوری بزارم توی کاست........

ـ گمشو بابا. زر مفت کمتر بزن. ولی خدایی هر چی بگی من دهنم گل گرفتس. در مقابلت خلع سلاحم به طور کامل. خوبی؟

همین جمله ی آخر کبریتی بود که پروانه ی مثل باروتو منفجر کرد.
ـ هه. خوبه میدونی یک ماه همو ندیدیم. نمی گی توی این یک ماه پروانه چه غلطی کرده؟ چه غلطی میخواد در آینده بکنه؟ مهرا داغدنم. داغون. ...........

با این حرفش رسما خفه شدم. هیچی نتونستم بگم. حق داشت من به خاطر اونا رفته بودم سر کار. حالا اصلی کاری رو به کل فراموش کرده بودم.
ـ پروانه ،مرگ مهرا ببخش. غلط کردم. به خدا....... الهی قربونت برم. کوتاهی کردم به خدا...

پروانه آرومتر شده بود. ولی طلبکارانه گفت:
ـ باشه به شرطی که بیای منو عزیزو ببری بیمارستان.
واااااااااااااااااااااااا ی .این. دیگه کجای دلم بزارم؟ حالا چطوری مرخصی از اون خودپرست بگیرم؟

ـ الو...........الو مهرا ؟ مردی/؟ نمی تونی بیای؟

ـ نه.نه.. چیزه... نه میام....میام... فقط ساعت چند ؟

ـ نه مثه اینکه اصلا حالت خوب نیس. تو هر ماه خودت میومدی مارومیبردی بیمارستان. اما الان حتی ساعت رفتنمونم یادت نیس. معلومه حسابی مشغولی... منم مزاحم نمیشم.

واااااای قطع کرد.خوب معلومه قطع میکنه... راست میگه دختره ی خل و چل چه سوالی بود پرسیدی ؟

شمارشو دوباره گرفتم.
ـ پروانه جونم توروخدا قهر نکن. به خدا حواسم نبود. به خاک مامانیم دارم قسم میخورم. من فراموش نکردم یعنی ...فراموش کردم نه با منظور......یعنی ...

ـ باشه بابا.حالا چرا گریه میکنی ؟ میخواستم یه کم حالتو بگیرم.

ـ گمشو .کصافط.باشه حالا یک حالی من از تو بگیرم. صبر کن فقط...

ـ حالا تا نیم ساعت دیگه میای؟

ـ نیم ساعت دیگه؟ جان من پروانه.!؟ من چطوری روی مخ این آقا غوله برم که بهم مرخصی بده؟ اصلا کی جرات میکنه بره پیشش با اون گندی که من زدم........

ـ چی میگی مهرا؟ کدوم گند؟ باز چه غلطی کردی؟

اوه اوه .پروانه خبر نداشت. وای چه سوتی بدی دادم. بهتره زود قطع کنم.

ـ اِااااا. هیچی..... ببین من خبرشو بهت میدم. تو با عزیز آماده باشین قول میدم به موقع بیام. خدافظ

گوشی رو قطع کردم. با خوم آروم شروع به حرف زدن کردم.
❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط saeedrajabzade ، دختر شاعر ، !...rana ، rezaak ، هستی0611 ، ❤good girl❤ ، میا
آگهی
#7
قسمت 7

اًه گندت بزنن دختر..... حالا چه غلظی بکنم. هه فکر کن برم دوباره پیشاون آقا غوله بگم مرخصی بده.... بعد اونم خوشمزه بازی دربیاره و بره روی اعصابم.من بزنمم به سیم آخر و از شرکتش بزنم بیرونو برم خو.........
ـ تا نرسیدی خونه فیلمو بزن عقب. جای رفتن به اتاق آقا غوله بگو توی پارکینگ دیدیش.
60مترپریدم هوا... برگشتم در حالیکه دستم روی قلبم بود .
وای خاک بر سرم این از کی اینجا بوده....
ـ .........شمایید؟............
ـ فک کردی قل حسان فردادم؟
ـ نه............یعنی ... از کی اینجایید؟
ـ خیلی خب سنگ کوب نکنی یه وقت؟ حرفاتو شنیدم. مرخصی لازم داری.چند ساعت؟ واسه چه کاری؟

بدبخت شدم رفت .همه ی حرفامو شنیده. این واسه همه اینقدر فضوله یا واسه منه بیچاره کارگاه بازیش گل میکنه؟
ـببینید جناب فرداد.فکر نمی کنم باید لازم باشه دلیل مرخصیم رو بدونین.شما از همه
اینجوری بازپرسی میکنین؟

وای خدا این چرا دوزخی شد یهو؟
مهرا بمیری تو ..... چرا جلوی زبونتو نمیگیری؟ آخر سرتو بالای همین زبون دو مثقالی به باد میدی!

ـ خانم مهندس عظیمی. یادتون باشه که من کی هستم. من از هر کسی ،هرچیزی بخوام می پرسم و باید جواب هم بشنوم.تحمل زبون درازی هم ندارم.پس مثه یه دختر خوب جواب سوالی که ازت پرسیده شده رو بده ،خیلی سخته؟

وای خدا .من چه گناهی به درگاهت کردم که گیر این خود پرست افتادم....
با حالت مسخره ای گفتم:
ـ چــــــــــشم! میشه به من تا غروب مرخصی بدین.ممنون میشم. می خوام عزیز جونو ..... امم ... یعنی مادربزرگ دوستمو برای چکاب ببرم بیمارستان. حالا فهمیدید آقای مهندس؟

اومد نزدیکم. وااااااای جان من نیا. من همینطوری که میینمت نزدیکه پس بیافتم چه برسه که بیای کنارم. رسما فاتحم خوندس نیــــــا.............

دقیقا روبروم ایستاد. خیلی راحت زل زد به چشمام. طاقت این نگاه نافذو سرد رو نداشتم. این نگاه سرما به تنم می انداخت. تو ترجمه این چشمها مونده بودم.
سرمو پایین انداختم و با سوییچ ماشین بازی میکردم.

ـ سرتوبگیر بالا و نگام کن.

جان منو توروخدا....نکن اینکاروبامن... بابا من به کی بگم نمیتونم خدا....

با لحن آرومتری ولی همچنان سردو جدی گفت:
ـ مشکل شنوایی داری؟ گفتم سرتو بگیر بالا و نگام کن.

با بدبختی سرمو بالا گرفتم. اما جرات مستقیم نگاه کردنشو نداشتم. نگاهم بین صورتش و سینه ی عضلانیش می چرخید.

با کلافگی گفتم:
ـ بهم مرخصی میدید؟ خواهش میکنم باید تا نیم ساعت دیگه برم دنبالشون.

بیشتر بهم نزدیک شد.صورتش به اندازه ی یه وجب باهام فاصله داشت.
این همه نزدیکی کلافم کرده بود........
اونقدر توی شوک بودم که نمی تونستم حتی یه قدم به عقب بردارم. ...........
آرومتر از قبل شروع کرد به حرف زدن. ........
دیگه داشتم پس می افتادم.
ـ احیانا با دهقان فداکار نسبتی داری.؟ آفرین هر چقدر میگذره شخصیتت برام جالب تر میشه. چه کارای دیگه ایی بلدی.؟

آب دهنمو به زور قورت دادم. دهنم خشک شده بود. به صورتش نگاه کردم.
ـ من دهقان فداکار نیستم. واسه هر کسی هم فداکاری نمی کنم..عزیز جون به اندازه ی یه دنیا برام ارزش داره. خیلی به گردنم حق داره. این کارایی که براش می کنم حتی یه ارزن هم از محبتاش هم نمی تونه جبران شه..من .....من....

دیگه نفسم بالا نمیومد.اگه تا چند دقیقه ی دیگه از این وضع خلاص نمیشدم گریم میگرقت.

همینطور که بهم نگاه میکرد ،گفت:
ـجالب شد.! پس دیدار اولمون هم به خاطر عزیز جون شما اتفاق افتاده بود؟

چشمام به اندازه ی یه توپ گلف شدن.. بی شرف خوب یادشه.....

ـ فکر نمی کردم یادتون باشه. بهرحال من یه معذرت خواهی بهتون بدهکارم. بابت اون روز !

در حالیکه دستاشو میبرد توی جیب شلوارش آروم سرشو آورد جلو و کنار گوشم گفت:
ـ فقط یه معذرت خواهی؟

رسما نفسم بند اومد.........این داره باهام چیکار میکنه؟ قصدش از این کارا چیه؟

ـآقای فرداد.میشه خواهش کنم. بهم اجازه ی بدین برم. دیر میشه.

ـرنگ زن خوبی نیست.! میخوای بحثو عوض کنی که از معذرت خواهی کردن در بری؟

وااااای خدا میخوام سرمو بکوبم به دیوار. ................

ـ ببخشید .معذرت میخوام.متاسفم ...........اما...............فقط برای برخورد توی بیمارستان که به خاطر عجله ی زیادم اتفاق افتاد. فکر نمیکنم کار بدی کرده باشم که معذرت خواهی لازم باشه؟

ـ خیلی پر رویی .تا حالا هیچ دختری جلوم من اینقدر حاضر جواب نبوده. تو اولین دختری هستی که اینقدر بی پرا جلوم من زبون درازی میکنی . ترسو از چشمات میخونم اما توی کلامت بی پروایی و این خیلی بده میدونستی؟

ـ آقای فرداد .من نمیدونم چه کار اشتباهی ازم سر زده که اینطور ی دارین باهام برخورد میکنین. شاید تا حالا هیچ دختری نبوده که جوابتون رو بده اما این مشکل من نیست . من طاقت حرف زور رو ندارم. نه جلوی شما ؛هرکس دیگه ای هم بود همین کارومیکردم.

فقط توی چشمام خیره شد.توی نگاهش یه چیز ی بود....... دیگه بی احساس نبود .... یه جورایی...........یه جور برق خاصی اشت. اما نمیدونم چی بود؟ ........ نمیدونم...... بعد از چند دقیقه دوباره به همون حالت همیشگیش برگشت و سریع ازم دور شد و به طرف ساختمون حرکت کرد.

وا اینچرا اینحوری کرد؟....................................
سریع به سمتش دویدم و صداش زدم.
ـ آقای فرداد....آقای فرداد... لطفا صبر کنید.

جلوش ایستادم.قدمهاشو سریع و تند برداشته بود به همین خاطر تا بهش برسم به نفس نفس افتاده بودم.

باهمون حال گفتم:
ـ من ....چی... کار ...کنم؟ بهم .....مرخصی ..میدین؟ من ...قول دادم..... خواهش میکنم..

خیلی سرد ؛ سردتر از همیشه فقط گفت:
ـ بله تا هشت شب مرخصی دارین و بعدش برگردین شرکتو کاراتونو کامل انجام بدین.

و با سرعت رفت سمت ساختمون.

یعنی حاضرم روی تمام زندگیم شرط ببندم که این بشر دیوانس.....
با سرعت تمام رفتم وسایلامو جمع کردم.پریدم توی ماشینو رفتم سمت خونه عزیز پروانه.....

از بیمارستان اومدیم بیرون هنوز یه سه ساعتی از مرخصیم مونده بود. بنابراین عزیزو بردیم خونه گذاشتیم بعد با پروانه رفتیم یه گشتی بزنیم...

ـوای پروانه ببخشید توی این مدت اصلا حواسم بهت نبود .شرمنده آبجی جونم...

ـشرمنده من خیلی وقته که آدم شدم...

ـ گمشو. اصلا منو بگو چرا از توی عتیقه دارم معذرت خواهی میکنم. لیاقت نداری ..

ـ باشه اگه لیاقت به قبول معذرت خواهیه تو باشه ؛آقا ما بی لیاقت..

ـ بی شرف.خیلی بدی .بابا عشقم .ببخشید

ـ خیله خوب بابا. از جلد آدم بودن دراومدم.قبول...بخشیدم..

ـ آخ قربونت بشم من.. حالا بریم یه بستنی خوشمزه بهت بده...

ـ ایول من عاشق خر کردناتم.

ـ اِ..اِ...پروانه..

ـ بلییییییییییییی.....


با هم وارد کافیشاپ شدیم.بیشتر مواقع این جا میایم. جای دنج و خلوتیه.
توی این سه ساعت خیلی با پروانه حال کردم..تقریبا همه ی اتفاقاتی که توی این مدت برام افتاده بود و براش گفتم الا اون گندی که توی خونه زده بودم....

ـمهرا جونم.ببخشید که به خاطر من و عزیز توی این دردسر افتادی و مجبوری این خودپرستو تحمل کنی .به خدا از شرمندگی نمیدونم چی بگم؟

ـ برو بابا دیووونه..! چرا شرو وِر می گی ؟ اولا خودم دوست داشتم بعدشم خودت می دونی تو و عزیز جون چقدر برام عزیزید.من آدم نمک نشناسی نیستم پروانه توی این یکسال این مهربونیای تو و حرف های عزیز جون بود که منو به زندگی برگردوند و امیدوارمیکرد. من زندگی الانم رو به شما مدیونم.....اگه شماها نبودین مطمئنا از زور تنهایی میشدم همون مهرای سه ساله پیش..افسرده و داغون....... تو برای من مثله خواهرم مهراوه ای و عزیز برام حکم مامان حاجیمو داره که از جونم بیشتر دوسش دارم. شاید هیچ نسبت خونی با هم نداریم اما به خاک همون عزیزایی که باهاشون نسبت خونی دارم و همه ی دنیامنو الان زیر خروارها خاک خوابیدند ؛ به اندازه همونا برام با ارزشید.. پروانه حاضرم زندگیمو ، هر چی که دارم بدم ولی تو عزیز و از دست نم... می فهمی چی میگم؟
توی تمام این مدت که حرف میزدم پروانه آروم آروم اشک میریخت .
به محض تموم شدن حرفام متوجه ریختن اشکای خودم هم شدم...!که سر میخوردنو روی گونهام میومدن پایین..... همه ی این حرفها حقیقت بود ....حقیقت محض..... من توی این دنیا ی بزرگ تنها بودم. درسته خانواده ی پرد و مادریمو داشتم اما هیچ کدوم به نزدیکی پروانه و عزیز جون نبودن.
احساس میکنم الان خانواده دارم... مثله قبل.....

ـ الهی قربونت برم مهرا که دلت به اندازه ی اقیانوسه. منم توی این دنیا کسی رو ندارم همه کسم ، همه ی زندگیم عزیز جون و اما تو.... خواهر گلمی وخواهر خل و دیوونه که حاضره برای ما از همه ی زندگیش بگذره... حالا تو میفهمی من چی میگم ؟...

از حرفش خندم گرفت.....
ـ مهرا از شوخی گذشته... حال عزیز جون اصلا خوب نیس ..روز به روز بدتر میشه خیلی نگرانشم..

ـآها راستی داشت یادم میرفت. یه زحمت دارم برات. من که اصلا نمی تونم از اون شرکت بیام بیرون..... شدم یه زندانی....ولی سند خونه رو بهت میدم تو خودت دوندگیاشو واسه وام انجام بده . اگه وکالت خواستی بهت میدم تا به مشکل بر نخوری...

ـ الهی فدا....خیلی خانومی. باشه.. ولی فکر نکنم نیازی به وکالت باشه چون شوهر یکی از همسایه ها کارمند بانکه راجب به این قضیه باهاش حرف زدم و اون قبول کرد تا کارارو توی بانک انجام بده. حالا ببینیم بانک بهم وامو میده یا نه؟

ـ خدا بزرگه . نگران نشو .... تو هم کم کم به فکر کارای بیمارستان عزیز باش . همه ی مدارک وامم که جوره فکر نکنم مشکلی باشه..

ـ باشه خدا کنه... میسی داش!

ـ چاکریم........................

بالاخره بعد از یه گپ طولانی با پروانه ازش جدا شدم. به طرف شرکت رفتم.
ساعت ده دقیقه به هشت بود .تقریبا به موقع رسیدم. وارد شرکت شدم بیشتر کارمندا رفته بودند و بقیه هم در شرف رفتن بودند. مستقیم رفتم طبقه ی خودمون و بعد ولو شدم روی میز کارم و مشغول شدم. با صدای امید سرمو بالا آوردم...
ـ به خانوم . چه عجب.... بابا سنگین شدی پیدات نمی کنیم...و دیروز با اون حالی که تو رفتی و با اون قیافه ی برزخی آقا غوله شخصا داشتم به مراسم ترحیمت فکر میکردم. چه کردی که نزدیک بود کل شرکتو از پای بست ویران کنه....

ـ برو بابا. من تا شاخ این آقا غولرو نشکنم اجازه ی نزدیک شدن اعزراییلو به یک کیلومتریم نمیدم.
ـ بعله بر منکرش لعنت. یه چشمشو دیروز مشاهدت نمودیم...

ـ پیش باد..

ـ .واقعا کم نمیاری. همیشه یه چیزی توی اون آستینات داری زبون دراز...

ـ کو ...کوجاس پس.....این آستینای بدبخت من اینقدر تنگن که دستای خودم به زور توش جا میشن

ـ کمتر نمک بریز و بپاش نمکدون.. بزار یه کم بادتو خالی کنم بعد ببینم بازم میریزی میپاشی یا نه؟

ـ اوف باز چیشده؟

ـ هیچی .آقا غوله دستور دادن به محض تشریف فرماییتون خدمتتون برسم و بگم که نقشه های مربوط به پاساژ صدف تا فردا صبح روی میزشون باشه

ـ چــــــــــــــــــــی؟ جک میگی؟بگو جان امیر ... مرگ امیر....راست میگی؟

ـ چته بابا؟ گوشام کر شد. به مرگ تو به جون تو دروغم چیه؟

ـ خدا ... آخه من از دست این رییس تو به کدامین بیابان سر بگذارم؟آخه مگه نقاشیه که تا فردا صبح آماده شه .بزارم روی میزش..اه ...بخوام تموم کنم باید کل شبو تا صبح بمونم اینحا...

ـ دقیقا به نکته ی خوبی اشاره کردی! منظور رییس بنده هم دقیقا همین بود.

ـ ها ؟چی میگی ؟ یه مدلی حرف بزن تا بفهمم!

ـبابا فارسی دارم حرف میزنم دیگه. میگم منظور ریسم هم همین بود . یعنی شما باید تا فردا صبح بمونید شرکت و روی طرح ها کار کنید. مفهومه؟

ـ یعنی چی؟ این چرا خود درگیری داره. خودش بهم مرخصی داده حالا این کارش چه معنی داره..؟ مگه من جونمو از سر راه آوردم؟ بعدشم تنها توی این شرکت درندشت تا صبح به جای کار کردن روی طرح که دق مرگ میشم از ترس...

ـ دیگه اینو من نمیدونم. فقط پیام آور بودم. ولی جان من دیوونه بازی در نیار بمون کاری رو که ازت خواسته رو انجام بده. از این سگ نرش نکن. این آقا غوله بدکینه ایه. بدجور میزنه تو پرتا! اگه الان هیچی نمیگه مطمئن باش بعدا چنان تلافی میکنه که پشیمون میشی.

ـ هه. آره جون خودش. الان هیچی بهم نمیگه. فقط نزدیکه بیاد سرمو از تنم جدا کنه.

ـ جهار ساله توی این شرکت منشی مخصوصش بودم. اگه بخواد تلافی کنه به بدترین وجه ممکن تلافیشو سر طرف در میاره.. در ضمن نمیخواد بترسی ....اینجا امنه..... . عمو هاشم هم توی این شرکت زندگی می کنه. البته توی سوییت پشت ساختمون شبا زیاد نمیتونه بخوابه بهش میسپرم که هواتو داشته باشه...

ـ خدا یعنی میشه یه روزی از دست این آقا غوله خلاص شم. آخه نمیدونم چه هیزم تری بهش فروختم که اینقدر داره عذابم میده. در ضمن منم همینجوری واینمیایستم بِرو بِر نگاش کنم تا تلافیشو به قول تو به بدترین شکل ممکن سرم دراره..

ـ خودانی....من دیگه باید برم. مواظب خودت باش

ـ باشه. ولی امید ، جون من به عمو هاشم بسپر حداقل دو ساعت یکبار بهم زنگ بزنه و تنهایی اینجا میترسم. خوب؟

ـ باشه. میگم اصلا هر یه ساعت یکبار بهت زنگ بزنه. خوبه؟

ـ اهوم.. مرسی .شب خوش

ـ مال تو هم خوش .هر چند از الان به بعد کاملا زهر مارت میشه

ـ آی گفتی . این جملتو باید با آب طلا بنویسم....خدافظ....
خدایا خودت کمک کن از دست این بشر دیوونه نشم. پسره ی عوضی داره تلافی مرخصیه امروز سرم در میاره. وایستا حسان خان منم دارم برات. ...............

چهار ساعتی میشد که روی طرح کار میکردم. بنده خدا عمو هاشم هر یک ساعت بهم زنگ میزد و خبرمو میگرفت. یکی دوساعت اول می ترسیدم اما دیگه برام عادی شد چون مشغول بودم اصلا ترسم یادم رفت.
ساعت حدود 1.30 بود .خیلی خسته شده بودم تازه هیچی هم نخورده بودم حسابی گرسنم بود ولی حیف که اینجا چیزی پیدا نمیشه..

از پشت میز بلند شدمو و رفتم سمت فلاسک و یه چایی دبش برای خودم ریختم و وقت استراحتم شده بود یه نیم ساعت به خودم استراحت دادم. تازه متوجه شدم با مانتو و مقنعه داشتم کار میکردم. بگو چرا احساس خفگی میکردما..............

حالاکه کسی اینجا نیست .عمو هاشمم که این دور بر نمیاد چرا مانتوم تنم باشه؟
بنا براین مانتو مقنعمو در آوردم . زیر مانتوم یه تاپ که پشتش فقط با دو بند به صورت ضربدری پوشونده بود و رسما پشتم لخت بود جلوشم که با گیپور تقریبا نازکی بدنمو مثلا پوشونده بود . تاپ در کل هیچی نداشت . من رسما بالا تنم لخت بود. البته برای تو خونه از این لباسا زیا داستمو مپوشیدم ولی الان توی شرکت بودم.
ای خدا بگم این حسان فرداد چیکارش کنه. صبح اینقدر ترسیده بودم که نفهمیدم چطوری حاضر شدم. چی پوشیدم....

از یاد آوری اتفاقات صبح هم خندم گرفته بود هم حرصی شدم.

موهامو باز کردمو دورم ریختم تا یکم هوا بهشون بخوره. بعد از خوردن چایی میخواستم یکم راه برم. پاهام خسته شده بود . اما جرات نکردم برم توی حیاط . بنابراین رفتم طبقه ی هم کف و مشغول دید زدن شدم.

هندزفیمو گذاشتم توی گوشم و تا آخر زیادش کردم میخواستم فقط صدای خوانند رو بشنوم.

داشتم تابلوهایی که روی دیوار نصب شده بود رو میدیدم و توی حال و هوای خودم بودم که احساس کردم کسی پشتمه داره بهم نزدیکتر میشه. اولش زیاد جدی نگرفتم اما هرم نفسهایی که روی شونه ی لختم می خورد مو به تنم سیخ کرد.
یعنی یه آدم پشت سرمه؟............
از ترس داشتم سنگکوب میکردم....................

حالا چیکار کنم؟..........

جرات برگشتن نداشتم.......قشنگ احساس کردم قلبم داره از دهنم میزنه بیرون............

توی این فکر بودم که گرمای دستی رو روی شونم حس کردم...................

کف دستش خیلی داغ بود و من از این همه شوک دیگه داشتم پس می افتادم.....................
با تماس دستش تمام بدنم بی حس شد ..............................

احساس کردم دیگه پاهام توانایی ایستادن ندارن. ...........

اونقدر بی حسو بی توان شدم که احساس کردم دیگه نمیتونم بایستم . منتظر بودم که با سر برم توی پارکتای سالن.... اما ....... نه. کله پا نشدم.!...... چرا؟............

دو تا دست از پشت روی شکمم محکم حلقه شد و منو نگه داشت.لالِ لال شدم.هر وقت می ترسیدم لال میشدم ، هیچ صدایی ازم درنمیومد.. .
حلقه ی اشک توی چشمام دیدمو تار میکرد...........
برگردونده شدم............
و دومین شوک بهم زده شد... اون...... اون اینجا چیکار میکرد....
ناخودآگاه قطره های درشت اشک روی گونه هام جاری شد....و........... چشمام بسته شد
تنها چیزی که فهمیدم این بود که منو بلند کرد و توی آغوشش گرفت و محکم به خودش چسبوندم و من پر شدم از عطر تنش.............
❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط حقوقدان انجمن ، دختر شاعر ، !...rana ، rezaak ، هستی0611 ، ❤good girl❤ ، میا
#8
قسمت 8

لعنتی..... این مدت اصلا حواسم رو نمیتونم متمرکز کنم و باعث میشه هر دفعه سر این حواس پرتی مشکلی برام پیش بیاد ...
کلید ای کمدو روی میز کارم جا گذاشته بودم.باید امشب قرارد های کاریه پروژه ی جدید رو تنطیم می کردم.
اَه... باید برم شرکت .... نگاهی به ساعت انداختم. 12 رو نشون میداد...
سریع آماده شدم. خیلی وقته به این موقع بیرون رفتن عادت داشتم. 14 ساله که کارم شده شبگردی توی خیابونای بی دورگیکر تهران......
سوویچ رو برداشتم از خونه زدم بیرون...

به سمت شرکت می روندم. حوصله ی ایستادن پشت چراغ قرمز رو نداشتم . برام مفهومی نداشتن... من تمام چراغ قرمزای زندگیمو رد کردم . اینا برام مسخره بودن... بی تفاوت از همشون گذشتم.این هم یکیش...........!

به چراغ قرمز دوم که رسیدم به اجبار ایستادم چون خیابون خلوت نبود.چشمم به دختر بچه ای که داشت یه جعبه ای رو حمل میکرد افتاد. یه لحظه فقط نگاهش با من یکی شد و تمام تنم از این نگاه گرم شد. اما با دیدن چشماش تمام حواسم به سمت اون دلقک کوچولوی سرتق رفت. ذخنری که توی کارش مونده بودم...
. همه ی کاراش برام علامت سوال بود...
اخلاقش...رفتاراش.. حتی حرف زدنش... همه چیزش با بقیه ی دخترای و زنایه دیگه فرق داشت...
یه چیزی متفاوتی درش بود ....... نگاه عجیبی داشت و چشمهایی که هر لحظه حرف تازه ای برای گفتن داشتن ..........
برای من سخت بود . سخت تر از اون چزی که فکرشو میکردم.. یک دنده و لجباز ! ترس رو توی تک تک رفتاراش حس میشد اما بی پروایی میکرد.
و من به اینهمه بی پروایی از طرف یه دختر عادت نداشتم..........
عادت نداشتم که بهم گستاخی شه..
عادت نداشتم سوالی رو دوباره تکرا کنم....
عادت نداشتم با جنس زن آروم برخورد کنم..................
تنفرم بهشون باعث شده بود که بشم سنگ. تمام احساسم رو به خطر جنس این دختر در خودم کشته بودم.
درسته 14 ساله که سنگ شدم . سنگی نفوذ ناپذیرو سرد.. که جز سردی چیزی به دیگران نتقال نمیده......
اما این دختر داره تمام اون قوانین عادت نداشتن های منو تغییر میده... چشمای اون دختر این اجازه رو میده که نقضشون کننن
اولین تماس..... اولین زبون درازی.... اولین گستاخی..... اولین حس گرم شدن حتی اولین تحریک غریزم.... همه ی این اولین ها رو این دختر برام بوجود آورده بود..

با زبون درازیش منو تا سر حد جنون میبرد اما اون نگاهش آبی میشد روی آتیش..
.
نمی دونم اما وقتی باهاش حرف میزنم برخلاف ظاهر سرد و عصبانیم که از هم صحبت بودن باهاش درم ایجاد میشه اما درونم پر مشه از آرامش.....

وقتی بار اول وارد خونش شدم. با اون لباس...تنش اونقدر بی توجه در و برام باز کرد و رفت که شگفت زده شدم. اما وقتی دیدم منو به جای یکی دیگه اشتباه گرفته خیلی راحت در موردم اونجوری حرف میزنه .خندم گرفت..
بچه بود ...
بچگی هاش مثه همه نبود....
وقتی فهمید چی تنشه...صورت گرگرفتش گرمایی نادری به جونم انداخت... با تماس دستام به بدنش یه حس ناشناخته رو تجربه کردم... یه حس شیرین.... حسی که دوباره وادارم میکرد تکرارش کنم... این دختر داره با من چیکار میکنه.؟.....
اونقدر توانایی داره که میتونه در آن واحد هم منو تا سر حد جنون ببره هم با نگاهش آبی بشه روی آتیش....

چرا باید این اتفاقات بیافته؟....................

چرا باید این دختر این بلاهارو سر من بیاره؟................

نه......نباید اجازه ی پیشروی بهش بدم......باید جدی تر سردتر از قبل باهاش برخورد کنم......... باید به بدترین شکل ممکن خوردش کنم مثل تمام خانمهای دیگه ای که اطرافم بودند....
این هم یکی از جنس زنِ.....
حسان بشکنش مثه بقیه.... ...................تا نشکنتنت................

با فکر به این حرفا به شرکت رسیدم.... ماشینو توی خیابون پارک کردم.. وارد شرکت شدم... وقتی وارد سالن شدم احساس کردم کسی هم غیر از من اونجا حضور داره به همین خاطر سریع کل سالن رو نگاهی انداختمو به طرف آسانسور قدم برداشتم اما دوباره چرخیدم عقب.. چشمم از حالت تعجب گشاد شده بود.....
این کیه که این وقت شب با این وضع لباس داره تابلوهای روی دیوارو دید میزنه....

آروم به سمتش حرکت کردم.. یک دخنر با اندام زیبا و جذاب ... که یک شلوار مشکی جین و جذب پوشیده بود با یه تاپ که موهای بلندو خوش حالت قهوه ایش اونو پوشونده بود....
چه موهای بلندی داره.....

انگار از صدای کفشهام که از تماس با پارکت سالن ایجاد میشه رو نمی شنوه....

کاملا بهش نزدیک شدم.... با تکون های خفیفی که خورد متوجه سیم هندزفریش شدم... پس بگو چرا متوجه ی من نشده....
اما این دختر اینجا چی میخواد؟
نا خودآگاه تمام ذهنم پر شد از اون دلقک کوچولوی سرتق.....

این با این وضع اینجا چیکار میکنه؟
یهو یادم اومد خودم به امید گفته بودم که بهش بگه باید شرکت بمونه کاراشو تکمیل کنه.... اما ...... چرا این مونده؟
فکر میکردم مثه همیشه سرتق بازی دراره و بره....

همیشه با کاراش آدمو شگفت زده میکنه ........غیر قابل پیش بینی.....
آخه تنها توی این ساختمون بزرگ نمی ترسه......

توی همین فکرا بودم که نگاهم به سر شونه های لختش افتاد. یه احساس جدید توی وجودم متولد شد... یه حس گنگ که گرمم میکرد.... دوست داشتم با دستام سر شونه های لختشو لمس کنم.....غریزه ام برای اولین بار تحریک شده بود. بعد از 14 سال.........

برای اولین بار این اتفاق افتاده ....
نه...........نباید......نباید این اتفاق بیافته....
من حسان فردادم... حسان سخت و سرد ...... بی احساس.....

سریع دستامو به پشت گردنم کشیدم و عقبگرد کردم.... اما نمیشد.... پاهام توان حرکت نداشتند... مدام تصویر شونهای لختش توی ذهنم رژه میرفت.....
بی اختار برگشتمو دستامو گداشتم روی شونش....
بعد از تماس دستم لرزی توی بدنم حس کردم... ضعیف بود... اما باز قابل درک بود.....


اما این دختر چرا هیچ عکس العملی نشون نداد..؟....ذهنم درگیر این سوال بود که احساس کردم داره میوفته. سریع دستامو دور کمرش حلقه کردم و به سمت خودم برش گردوندم...

نگاهم به صورتش افتاد.... قلبم برای اولین بار از تپیدن باز موند...
حلقه ی اشک چشماشو پوشونده بود.. اون نگاه پر شده بود از ترس اما هنوز گرم بود...

کم کم قطرات اشک از چشماش به پایین ریختند......

احساس بدی بهم دست داد....نمی خواستم این اتفاق بیافته... نمی خواستم این چشمهارو بارونی ببینم...
عصبی شدم....

تا خواستم دهن باز کن چشماش بسته شد و از حال رفت..... نذاشتم بیافته سریع بلندش کردم و توی آغوشم گرفتمش..یکی از دستامو زیر پاهاش گذاشتم و دست دیگمو پشت شونه هاش قرار دادم.......

از لختی بدنش و تماس با دستام عصبی تر شده بودم... اون حس شیرین قوی و قویتر شده بود..
به سمت آسانشور رفتم و داخل شدم و دکمه طبقه ی 4رو زدم....
به محض بسته شدن در آسانسور نگام توی آینه ی دیواریه آسانسور قفل شد.

مثلِ یک فرشته کوچیک و معصوم توی آغوشم جا گرفته بود...موهاش آبشار گونه توی هوا پخش بود و تکون میخورد... از این حالت کفری شدم... چه بلایی داره سرم میاد؟

در آسانسور باز شد. به طرف اتاقم رفتم و آروم روی مبل دونفره اتاق گذاشتمش....هوای اتاق کمی سرد بود. بنابراین کتمو در آوردم و روش انداختم...

دسته ای از موهاش توی صورتش ریخته بود و صورتش پوشونده بود.. آروم موهاشو از روی صورتش کنار زدمو پشت گوشش گذاشتم... نگاهم روی گردنش ثابت موند.. توان گرفتنش رو نداشتم... به لاله ی گوشش.....زیر گردنش....قفسه ی سینش که به اهستگی بالا و پایین میرفت...
تمام بدنم لرزید .اینبار شدیدتر .... داغِ داغ شدم... انگار مست شدم...
سریع از جام بلند شدمو به سمت دستشویی رفتم ...سرمو زیر شیر آب سرد گرفتم تا همه ی اون حالتها از سرم بپره که همین طورم شد....
از دستشویی اومدم بیرون. به عمو هاشم زنگ زدم و گفتم که یه لیوان آب قند با یه لیوان آب خنک بیاره...

بعد از چند دقیقه اومد بالا. علامت سوال از صورتش می بارید اما من مثل همیشه بی تفاوت به هیچ چیزی سینی رو از ش گرفتم و سمت اتاق حرکت کردم...

همیشه سرد و خشک ....... نیازی به توضیح نبود... تا من نخوام حتی سوالی هم نباید پرسیده شه و اینو همه میدونستند.... عمو هاشم هم به محض دادن سینی از سالن رفت بیرون...

رویروش نشستم.هنوز بیهوش بود. لیوان آب سردو یه نفس سر کشیدم تا اتیش درونم کمتر شه.... منتظر شدم تا بهوش بیاد و
شدم همون حسان همیشگی ... همون سنگ قلب مغرور......
"مهرا"
چشمامو باز کردم. نمی دونم چه اتفاقی برام افتاده. کم کم ذهنم فعال شد .

طبقه اول.....تابلوها......اون چشمها....چشمای سیاه و نافذ حسان فرداد..

چشمام از اینهمه اطلاعات باز تر از حد معمول شده بود. به محض رسیدن به حسان فرداد ناخودآگاه نیم خیز شدم.چیزی روی بدنم بود. بوی سردی به مشامم میخورد نگاهش کردم یک کت مشکی مردونه........
ولی این روی من چی کار میکنه؟ سرمو آوردم بالا که ببینم کجام ..
که نگاهم قفل شد روی یک جفت چشم سیاه
چشمانی که ناخودآگاه ازش فراری هستم... ترسیدم... واقعا از اعماق وجودم ترس رو حس کردم......

آروم روی مبل نشستم. تا نگام به لباسم افتاد لبمو با تمام قدرتم به دندون گرفتم.شوری خون رو توی دهنم حس کردم. کتشو آوردم بالا و با دستام از زیر نگهش داشتم. دوست داشتم بمیرم.. جرات نگاه کردنشو نداشتم..صداش منو از غوغای درونم بیرون کشید

ـ چرا خود زنی میکنی؟ از چی حرص خوردی که دق و دلیتو سر لبات خالی میکنی؟

من رسما لال شدم......

ـ بهتره از اون لیوان آب قند بخوری تا حالت بهتر شه... دستمال هم بردار روی لبت بزار...

فقط تونستم یکی از دستامو از زیر کتش دربیارم دستمال کاغذی رو بگیرم. بزارم روی لبم....
موقعیت بدی داشتم.... ای کاش می تونستم حداقل کتشو بپوشم... لااقل راحت میشدم جلوش..... پررویی بود اما اگه نمی گفتم از خجالت آب میشدم....

ـ میشه.....میشه کتتون رو بپوشم. این...طوری نمی تونم ... یعنی راحت نیستم...

تمام مدت سرم پایین بود...صدایی ازش نیومد. سرمو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم. بهم زل زده بود اما انگار اصلا اینجا نبود . نگاهش به من بود ولی حواسش نه....

بلندتر صداش زدم.....
ـ آقای فرداد خوبید؟

یهو به خودش اومد. اخم شدیدی روی پیشونیش نشست که باعث شد سرمو بندازم پایین....

ـ من خوبم. اما معلومِ تو زیادی ترمال نیستی که با این ریختو قیافه مشغول دید زدن تابلوها اونم نصف شبی شدی؟

با این حرفش عصبی شدم. من از کجا می دونستم جناب قراره بیان؟

ـ ییخشید....نمی دونستم یک و نیم شب رییس شرکت، هوس سر زدن به شرکتشونو می کنن. و بدون هیچ صدایی مثل دزدا وارد میشن؟

با این حرفم کمی از اخمش کمتر شد ولی بازم اخمو بود و جدی.

ـ بخشیدم.... دیگه انتظار تکرا رو ندارم. در ضمن اگه هندزفری رو از گوشات در میاوردی متوجه میشدی ... در ضمن از کی تاحالا دزدا محترمانه وارد جایی میشن؟

رسما لال شدم. برای بار هزارم لال شدم.... چرا نمی تونستم باهاش مثل آدم حر ف بزنم آخه....
سرمو از شرم پایین انداختم و با صدای ضعیفی که به زور به گوش خودم میرسید گفتم:
ـ متاسفم

ـ اگه با من داری حرف میزنی بهتره بلند تر صحبت کنی !
اُه..... عوضی مطمئنم فهمید چی گفتم. ولی میخواد خردم کنه... اما من کم نمیارم....هیچ وقت.....

ـ گفتم متاسفم.. مطمئن باشید دیگه تکرار نمیشه.چون هیچ وقت دیگه ازتون مرخصی نمیگیرم که بخواین این جوری تلافیشو سرم دربیارین...

حرفم رو با لحن ناراحت و گرفته ای زدم. واقعا به دلم اومده بود.... خودش منو توی این وضعیت قرار داده بود. پر رو بازم طلبکار بود....

ـ طرح رو به کجا رسوندی؟

با این سوال بی موقش سریع سرمو بالا گرفتم و بهش خیره شدم...دیدم داره جدی نگام میکنه.. هیج تمسخری توی صورتش نبود . پس نمیخواد دستم بندازه.....

ـ تقریبا آمادس یعنی تا دو ساعت دیگه آمادش میکنم. نگاهی به ساعتش انداختمو هم زمان منم به ساعت روی دیوار اتاق رو دید زدم.
وای 2.45 بود یعنی من یکساعت از هوش رفتم؟....
راستی من چجوری اینحا بودم؟
وااااای خاک به سرم......این منو بغل کرده بود ؟
وای یه ذره آبرو برام نموند........... این از اون اتفاق توی خونه اینم از گند الان .................
با صداش سرم دوباره رفت پایین.

ـ پس تا 6صبح امادس. خوبه... بهتره زودتر بریو تمومش کنی.....

من با این حرفش بلند شدم و خواستم برگردم که دیدم هی وای من... پشتم کاملا لخته و الان باید کتشو بهش بدم... و باز با این ریخت جلوش برم...توی فکر بودم که دیدم روبروم با فاصله کمی ایستاده و داره نگام میکنه. فک کنم فهمید چه مرگمه.... سریع روشو برگردوندو رفت سکت میزش .....

منم از خدا خواسته مثل برق از اتاق زدم بیرون... خودمو انداختم توی آسانسور. به محض رسیدن سریع مانتو و مقنعمو پوشیدم بعد رفتم سراغ طرح ها...

تا 6 مشغول بودم. چشمام دیگه باز نمیشد. سرم داشت منفجر میشد..........

نمیدونستم توی شرکت یا نه.... اما با طرح ها رفتم پیشش... در اتاقش نیمه باز بود.
در زدم اما جواب نداد............... درو باز کردم...

روی مبلی که من بیهوش بودم نشسته بود و دست به سینه خوابیده بود. آروم بهش نزدیک شدم... صورتش توی خواب هم پر ابهت و پر جذبه بود...
نمیدونم چی توی این مرد بود که هم ازش فرار میکردم هم به طرفش کشیده میشدم.....

نمیدونستم چیکار کنم.. از یه طرف میخواستم زودتر طرحارو ببینه و خلاص شم ولی از یه طرف دیگه دلم نمیومد بیدارش کنم....
آروم طرح هارو روی میز گذاشتم و کتشو که همرام اورده بودم روش کشیدم خودم هم کنارش نشستم.
نگاهم رفت روی نیم رخ صورتش... چقدر سرد بود............چقدر محکم.......
دوباره سرمو به طرف برگه ها برگردوندم. بلند شدمو روی قالیچه نشستم تا دوباره بهشون یه نگاهی بندازم. اما کم کم پلکام سنگین شدو و خوابیدم...........


"حسان "
بالاخره به هوش اومد... چشماشو کم کم باز کرد تازه فهمید که چه خبره سریع نمی خیز شد. وسط راه ار حرکت ایستاد نگاهش روی کتم ثابت موند فک کنم هنوز متوجه اوضاع نشده بود سرشو برگردوند سمت من. تا منو دید سریع کامل نشست اما بادیدن وضعش کتمو جلوش قرار دادو با تمام توانش لبشو به دندون گرفت ...اونقدر محکم که خون از لبش اومد....

چرا این کارو کرد؟ .............
چرا اینقدر براش مهمه؟ ................
برخلاف اون من اصلا این چیزا برام همه نبود... بیشتر دخترایی که در اطرافم بودند راحت بودن. وضع لباساشون خیلی افتضاح بود...

اما چرا این دختر اینقدر پوشش براش اهمیت داره... چرا همیشه همه ی کاراش با بقیه فرق داره؟
من که اونو دیده بودم ..حتی بغلش کردم.. پس چرا دوباره خودش داره زیر کت مخفی میکنه..... با صداش از فکرم در اومدم....

زیادی توی فکر غرق شدم. و انگار این موضوع رو فهمیده بود. با اخمی شدید بهش نگاه کردم و خیلی سرد جدی حوابشو دادم.که مثل همیشه با حاضر جوابیش دوباره منو عصبانی کرد. اما عصبانیتم شیرین بود و لذت بخش... دقیقا مثل دختر بچه های 3 ساله ناراحت میشد و حالت صورتش با مزه و شیرین بود....
نمی خواستم موضوع کش دار شه به خاطر همین با یه سوال در مورد طرح ها حواسشو پرت کردم..

قرار شد تا 6 صبح کارشو تحویل بده. منم راضی بودم ازش خواستم بره.

بلند شد اما برنگشت انگار با چیزی کلنجار میرفت.. می خواست چیزی بگه اما نمی تونست . رو بروش ایستادم. سرشو بالا آورد نگاهش رنگ خواهش داشت .
ترس جاشو به تمنا داده بود... .....
فهمیدم که از اینطور ایستادن با اون وضع لباس جلوی من داره عذاب میکشه.......
. فهمیدم اگه برگرده تمام بدنش توی دیدم قرار میگیره...

این دختر می خواد با حیا بودنشو به من ثابت کنه؟
اما واقعا با حیاست؟
هنوز حیا و شرم توی جنس این دختر هست؟

نگاهمو ازش گرفتم و پشتمو بهش کردم . به محض برگشتنم صدای درو شنیدم. ایستادم برای اولین بار به این دختر کوچولوی دیوانه خندیدم که فقط روی صورتم یه حالت ضعیفی از لبخند ایجاد شد.

خیلی وقته که از خنده هم فراری شدم مثل خیلی چیزهای دیگه......

حوصله بر گشتن به خونرو نداشتم همونجا با کپی مدارک قراردادو تنظیم کردم. بعد از یه ساعت ؛ خستگی داشت کلافم میکرد....

پا شدم ناخداگاه به سمت مبلی که اون دختر روش دراز کشیده بود رفتم و روش نشستم...
یه حسی آزارم میداد. حس شیرین و لذت بخشی اما برای من آزار دهنده بود. سعی کردم بی اهمیت به اون حس مبهم بخوابم...

با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم. خواستم گوشی رو از جیبم دربیارم که متوجه ی کتم که روم بود شدم. با تعجب کتو کنار زدمو آلارمو قطع کردم.

چشمم بهش افتاد که روی زانوهاش نشسته بود و پشت به من سرشو روی طرحاش گذاشته بود. معلوم بود که خیلی خسته بوده که اینطور خوابیده....
اما چرا بیدارم نکرد..؟
چرا این کتو انداخته روم؟
و چراهای زیادی که برای من بی جواب مونده بود.............

به سمت دستشویی رفتم. صورتمو شستم . برگشتم به اتاق
آروم برگه هارو از زیر سرش کشیدم بیرون .اینقدر غرق خواب بود که متوجه نشد.

باز هم با کارش شوکه شدم. خیلی استعداد داره.. اگه همینطور ادامه بده حتما آینده ی خیلی روشنی داره... لپ تاپش هم روی میز بود و این یعنی مدل سه بعدیشو هم آماده کرده... لپ تاپو سمت خودم کشیدمو از حالت sleep درش آوردم. برنامه باز بود... بعد یه سری تغیرات دوباره ذخیرش کردم. برنامه رو بستم.

به محض بستن برنامه چشمم به تصویر زمینه موند.....

عکس خودش بود اما نه تنها...... کنارش یه دختر که ازخودش جوونتر بود و دستشو دور گردنش انداخته بود و پسر بچه ای که روی پاهاش نشسته بود و با حالت با مزه ای زبونشو درآورده بود. همرا با مرد و زنی میانسال اما خوش چهره و خوش پوش که دستاشون توی هم گره خورده بود ،کنار شون نشسته بودن. دستای دلقک کوچولو دور بازوهامرد قفل شده بود...

یعنی اینها خانوادشن.... پس چرا تنها زندگی میکنه... قیافش توی عکس معصوم تر به نظر میرسید...لبهاش و چشمهاش میخندید.... موهای بلندشو به یه طرف بافته بود...

چقدر پاک و ساده بود.... مثل الان...مثل همه ی این وقتهایی که دیدمش... بی آلایش ...بی آرایش..............

ساعت 8.30 بود. و اون هنوز خواب بود.. از دفتر اومدم بیرون. سماواتی مشغول بود. بهش گفتم که اون دختر توی اتاق منه .چون میدونست زیاد تعجب نکرد ولی وقتی فهمید خوابه کم مونده بود از تعجب شاخ دربیاره.....منم بی تفاوت مثل گذشته ..از شرکت زدم بیرون...

باید همه چیزو به دست فراموشی بسپرم.... نباید بیشتر از این درگیر حس های ناشناخته و عجیب شم.... اینها برای من غریبه اند و غریبه باقی میموننن...............
❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط دختر شاعر ، !...rana ، rezaak ، هستی0611 ، ❤good girl❤ ، میا
#9
قسمت 9


"مهرا"

با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم. گردنم خشک شده بود. مثل همیشه پروانه بود که با صدای گرفته ای جواب دادم.
ـ جانم پروانه

ـ سلام دختره خوبی؟ شرکتی؟

ـ آره عزیزم.

ـ پس چرا صدات اینجوریه. انگار خواب بودی

ـ هه...عاشقتم. خواب بودم دیگه منتهی توی شرکت خوابیده بودم....

ـ وا چرا توی شرکت؟ مگه دیشب نخوابیدی ؟

ـ نه بابا. حالا ولش بعدا برات تعریف میکنم. خبریه؟

ـ خبر که نه. خواست بگم امروز میرم بانک سندو میبرم...

ـ باشه. خوب کاری میکنی. ببخش که نمیتونم همراهت بیام.

ـ نه عزیزم. اونی که باید ببخشه من نیستم. تویی

ـ برو بابا. زیادی داری شِرو ور می گی. کاری نداری

ـ نه . خدافظ

ـ خدافظ

بعد از قطع شدن گوشی تازه فهمیدم توی اتاق حسانم( اوه... چه زود شد حسان..)

یه نگاه کردم توی اتاق نبود. به ساعت نگاه کردم...........
هنگیدم.... ..............
ساعت11.30 بود. من از ساعت 6 صبح تا الان خواب بودم!

چرا بیدارم نکرد... وای خدا حتما میخواد تلافی الان خوابیدنم توی اتاقشو سرم دربیاره...
من واقعا بدبختم.............

همینطور که با خودم غر میزدم نگام به لپ تاپ و برگه هام افتاد.
جاشون عوض شده بود. پس یعنی اونارو دیده. رفتم نگاهشون کردم............... بـــــعله............................

دیده بود و یه سری تغییراتم توش داده بود.لپتاپمو روشن کردم بادیدن عکس دستاپ یه خنده ی غمگین زدم. آخرین وتازه ترین عکسی که با خونوادم گرفته بودم.
یک هفته قبل از تصادف توی یکی ازجنگلهای شمال .....
چقداون روزخوش گذشت .................
چقداون روزخوشبخت بودم ...............
بابوسایی که برای عکس فرستادم نرم افزار3بعدی رو بازکردم تغییرات رو هم توی برنامه اورده بودوخیلی عجیب بودکه این کارو کرده بودبدون اینکه بیدارم کنه...

خدایا این روزا کارای عجیب غریب ازش میبینم... از اتاقش اومدم بیرون... امید سرشو برده بود زیر میز داشت با یه چیزی ور میرفت و زیر لب غر میزد....
بی هوا رفتم سمتش محکم با کف دستام کوبیدم روی میزش....بیچاره از ترس کوپ کرده بود. چنان سریع خواست از اون زیر بیاد بیرون که سرش محکم خورد به لبه ی میز و دادش رسید به آسمون...

یه لحظه دلم براش سوخت.. اما تا قیافشو دیدم از خنده ریسه رفتم. صورتش قرمز شده بود و اگه من اونجا نبودم صد در صد گریه میکرد...تا چشمش به من افتاد سریع تقویم روی میزو برداشت به طرفم پرت کرد و افتاد دنبالم...
منم سریع به طرف آسانسور دویدم و برگشتم تا براش ادا دربیارم که محکم خوردم به یکی یا خدا ... اون نباشه هر کی بود بود...... سرمو با ترس برگردوندم....
سرمو با ترس برگردونم.
با دیدن آقای مظاهر حمیدی نفسم رو راحت بیرون دادم و ناخواسته بلند گفتم :
ـ آخیش ... خدا رحم کرد....

بدبخت چشماش از تعجب شده بود اندازه ی توپ تنیس.... کم مونده بود از حدقه دربیاد... امید هم بهم رسید و یه پس گردنی کوچولو بهم زد و گفت:
ـ که منو می ترسونی آره؟ دارم برات دلقک کوچولو

با گفتن کلمه دلقک کوچولو از زبون امید چنان چشم غره ای براش رفتم که بیچاره لال شد.
سرمو به طرف آقای حمیدی گرفتم. بیچاره هنوز توی شوک بود. گند زده بودم
. باید یه جوری ماست مالیش کنم.... سریع گفتم

ـ صبح بخیر آقای حمیدی. ببخشید من متوجه ی شما نشدم..

ـ نه خواهش میکنم . فقط یه ذره غیر منتظره بود...

من از تیکش منظورشو گرفتم.. نمی خواستم در موردم فکرای بد بکنه... باز بی فکر دهنمو باز کردم...

ـ واقعا شرمندم. فکر کردم آقای فرداد هستین و من بهتون خوردم. راستش یه ذره ترسیدم. به خاطر همین تا شما رو دیدم خیالم راحت شد و اون حرفو زدم... بازم متاسفم..

تا جملم تموم شد .حمیدی چند ثانیه بهم زل زد بعد بلند زد زیر خنده......
حالا چشمای من شده بود توپ تنیس. ............
بعد از چند لحظه خندشو به زور قطع کرد و گفت:
ـ پس واقعا حق داشتی اینطوری بگی! منم اگه جای تو بودم همین کارو میکردم. آخه بغل یه آدم معمولی که نرفتی... بغل حسان فردادِ....

حالا منو امید دهنامون باز مونده بود. قیافه هامون دیدنی بود بعد از چند لحظه هر سه تاییمون زدیم زیر خنده....

آقای حمیدی واقعا خوش اخلاق بود و خوش برخورد بود.. یه آقای متین و با وقار که با همه در عین راحتی با احترام برخورد میکرد...


اونروز دیگه حسان فردادو ندیدم. نه اون روز بلکه 3 روز دیگه هم گذشت و ازش خبری نبود.. توی این مدت هر روز به خونه ی عزیز جون و پروانه سر میزنم.. حال و احوال عزیز جون رو براه نبود و از صورتش هم معلوم بود....

توی این چند روز پروانه با سند به بانک می رفت تا شاید بتونه سریعتر وام بگیره...

الان یه هفته از آخرین باری که حسان فردادو دیده بودم میگذره... معلوم نیس کجاست؟

طبق معلوم یکی از وسایلامو توی ماشین جا گذاشتم رفتم سمت پارکینگ که گوشیم زنگ خورد.. پروانه بود...

ـ سلام به پروانه ی گل خودم... چطوری جیگر؟

هییچ صدایی جز هق هق نمی یومد. ...............
درجا ایستادم................... پاهام به زمین چسبید........
ته دلم خالی شد..............
با ترس و فریاد گفتم:
ـ چرا گریه میکنی؟ پروانه چرا حرف میزنی ؟پروانه عزیز خوبه؟

با این حرفم هق هق پروانه بلند تر شد. مدام اسممو صدا میزد . دیگه داشتم کم کم گریم می گرفت .
دوباره گفتم:
ـ جان مهرا بگو چت شده؟ چرا چیزی نمی گی؟ بگو داری سکتم میدی؟

به حرف اومد..............

ـ مهرا. بدبخت شدم. مهرا من غیر عزیز جون کسی رو ندارم...همه کسم عزیز جونه... بی عزیز تنها میشم... بی کس میشم.. مهرا بیچاره شدم...

دیگه رسما داشتم از حال می رفتم..

ـ پروانه توروخدا. درست درمون حرف بزن. عزیز جون خوبه؟

ـ مهرا وام جور نشد. یعنی هر جا رفتم گفتن خیلی زود بهت بدیم شیش ماه دیگس.. م
هرا 6 ماه دیگه عزیز طاقت نمیاره.... مهرا چیکار کنم؟ حال عزیز اصلا خوب نیس.. چی کار کنم.؟

با حرفاش انگار دنیا روی سرم آوار شد.
6ماه؟................
حالا بقیه پول چی میشه؟................. حالا عزیز جون چی میشه؟ ..........
باید الان به پروانه دلداری بدم..

ـ قربونت برم.آروم باش . خیلی خوب بابا. فکر کردم چی شده... دنیا که به اخر نرسیده.. جور میشه.. شده از زیر زمین پول جور کنم این کارو میکنم... اصلا ماشینو میفروشم..........

تا این حرف از دهنم بیرون اومد یکی محکم کوبیدم توی سرم...آخه احمق ماشینی که سند نداره چطوری میخوای بفروشی؟

پروانه گفت:
آخه ماشین که هنوز سند نداره. هنوز قسطاش مونده.. تازه مگه به نام عموت نخریدی؟

دیدم حسابی گند زدم.
. بلافاصله گفتم:
ـ پروانه خیلی خب ماشین نشد ...یه کار دیگه میکنیم.. اصلا میرم تقاضای وام میکنم... شاید قبول کنن؟

ـ چی میگی مهرا؟مگه دو سه میلیونه که می خوای بری تقاضا بدی. بابا کم کم 25 میلیون پوله.. پول کمی نیست امکان نداره بهت بدن... مهرا چیکار کنم/؟

راست میگفت پول کمی نبود. اما کار دیگه ای نمی تونستیم بکنیم. فکری به ذهنم نمی رسید.

ـ پروانه بهت قول بدم پول رو جور میکنم. حالا هم غصه نخور. بهت قول میدم..

ـ مهرا اگه تو رو نداشتم نمیدونم باید چه خاکی به سرم میریختم...ممنون

ـ این چه حرفیه.. من بهت خبر میدم...
گوشی روقطع کردم و سریع به طرف قسمت اداری مالی رفتم. آقای شایان مسئول اون قسمت بود که باید باهاش راجب به این موضوع حرف میزدم...

با صحبتای شایان واقعا می خواستم گریه کنم.. اما این جا نمی شد..

من اتاق خوابمو می خواستم ... بالشتمو می خواستم...می خوام داد بزنم.. جیغ بکشم......

رفتم سمت دستشویی و صورتمو با آب سرد شستم. توی آیینه به خودم نگاه کردم..
ـ من نمیذارم. نمیذارم پروانه هم مثل من بشه... بی کس شه.... خدایا من نمیذارم...

دپرس و بی حال از سرویس اومدم بیرون. رفتم سمت آسانسور و دکمه ی طبقه ی چهارم رو زدم...

امید از دیدن قیافم تعجب کرد. آب از سرو صورتم می چکید.. حتی حال و حوصله ی خشک کردن صورتمو نداشتم... شاید نمی خواستم صورتمو خشک کنم چون می ترسیدم با اشکام خیس شه....

ـ سلام. خانوم.... چت شده؟ خوبی؟

اصلا نای حرف زدن نداشتم..بی حال و بی حوصله........

ـ امید خواهش میکنم... . میشه به آقای فرداد بگی که من کارشون دارم
.
امید فهمید حالم خرابه و بدون حرف دیگه ای گوشی رو گرفت به فرداد خبر داد...

در اتاقو زدم و رفتم داخل.....
امروز نه حوصله ی کل کل داشتم نه لجبازی... الان فقط عزیز جون برام مهم بود و بس.... اونقدر مهم که حاظرم از همه ی زندگیم براش بگذرم...
من به پروانه قول دادم.. ......

آروم وارد شدم.. سلام کردم...و رفتم جلو میزش با بی حالی گفتم...
ـ ببخشید آقای فرداد. میخواستم راجب به موضوعی باهاتون صحبت کنم... اگه اجازه بدین...

نگاه فرداد برای چند لحظه رنگ تعجب گرفت اما خیلی زود جدی شد و با اخمی که الان غلیظ تر شده بود نگاهم کرد. از پشت میزش بلند شدو با جعبه ی دستمال کاغذی که از روی میزش برداشته بود اومد سمتم.. سرمو پایین گرفتم نمی خواستم با نگاش حالمو از اینه که هست خرابتر کنه... واقعا ناامید از همه کس پیشش اومده بودم.... دیگه نباید گستاخی کنم..

جعبه رو به سمتم گرفت و خیلی جدی و البته عصبانی گفت:
ـ این چه وضعشه؟ چرا این ریختی شدی؟ بگیر دستمالو صورتتو پاک کن..

دستم به سمت جعبه ی دستمال کاغذ رفت لرزش دستام به وضوح دیده میشد...و باعث شد که اخم فرداد بیشتر شه... چند تابرگ از جعبه برداشتم و صورتمو باهاشون پاک کردم...
با تحکم توی صداش گقت:
ـ بشین روی مبل. حالت خوب نیست...

واقعا حالم خوب نبود.. اما باید حرفمو بزنم بدون توجه بهش گفتم:
ـ ببخشید قای فرداد......

پرید وسط حرفم...و با صدایی که از حد معمولی بالاتر رفته بود گفت:
ـ با تو نیستم مگه؟ چرا باید همیشه با زور باهات رفتار کنم؟ گفتم بشین. بعد حرفتو بزن..

نشستم روبروش .. سنگینی نگاهشو روی خودم حس میکردم.... سرمو بالا آوردم و به چشماش زل زدم...آروم گفتم:
ـ حالا می تونم باهاتون صحبت کنم؟

ـ چه اتفاقی افتاده؟ این چه حال و روزیه که به سر خودت آوردی؟

ـ من ..... من ... من به وام سریع نیاز دارم... اما مبلغش خیلی زیاده.. آقای شایان بهم گفتن که امکان نداره و نمیشه . اما شما رییس شرکتید. مطمئنم اگه شما بخواین میشه... من به این پول نیاز دارم...

ـ چقدر ؟ چرا؟

عصبی شدم. آخه به تو چه ربطی داره.. میخوای بدی بگو میدم دیگه چرا اینقدر مفتش بازی در میاری؟ اَه...نباید عصبیش کنم.. باید هر طور شده این پولو جور کنم......

ـ سی میلیون... دلیلش هم نمی تونم بگم.. فقط همین قدر بدونید که برای نجات جون یک انسانه...

بهش نگاه کردم. با اون چشمای سرد بهم نگاه میکرد...نگاهش مثه خنجر تیزی بود که داشت تمام بدنمو سوراخ میکرد.
تحمل نداشتم... حالم خوب نبود... نگاهش سرد و من از این سرما میلرزیدم....

ـ پول زیادیه اما نه برای من....برای دادنش باید بدونم دقیقا برای چی میخوای...

هر چه قدر هم سعی کنم باز این تا جوابشو نگیره ول کن نیست... بنابراین بی رودربایسی گفتم:
ـ برای عمل قلب عزیز جون میخوام. وامی که با سند خونم میخواستم از بانک بگیرم جور نشد . عزیز جونم اصلا حالش خوب نیس باید رودتر عمل شه...نمی تونیم بیشتر از این لفت بدیم...

ـ تو چی کاره ای؟ کسی غیر از تو نمی تونه این پولو جور کنه؟

عصبی بودم و کلافه... اما الان وقتش نیست.. شاید میخواد بهونه بگیره و پول رو بهم نده..آروم گفتم:
ـ عزیز جون همه کس من و پروانه دوستمه...تنها کسی که دوستم توی این دنیا داره... همه زندگیش ...همهی کس و کارش..... هم عزیز جون و هم پروانه برای من ارزشمند هستم.. بهشون خیلی مدیونم.. اگه اونا نبودن... اکه مهربونیاشون نبود... من الان اینجا نبودم... اونا منو به این زندگی برگردوندن.. حالا نوبت منه که جبران کنم.... هر چی بخواین به عنوان ضمانت پیشتون میذارم... سند خونم رو می تونین بردارین.. هر کاری میکنم.تا پول عمل جور بشه ...

تا حرفام تموم شد بهش نگاه کردم. تحمل نگاهشو نداشتم.. اما باید میدیدم میخواد بهم پول بده یا نه..

چند دقیقه ای همینطور نگاهم کرد. داشت فکر میکرد. بعد از چند دقیق بهم خیره شدو گفت:
ـ هر کاری؟ یعنی هر کاری حاضری انجام بدی؟

حاضر بودم هر کاری انجام بدم؟ .......
آره....آره..... حاضرم. من نمیتونم بی کس شدن پروانه رو ببینم. ........
من بهشون مدیونم...من مهرای الانو بهشون مدیونم...پس هر کاری می کنم ....
آره هر کاری میکنم..............

سرمو تکون دادم و گفتم:
ـ بله. هر کاری انجام میدم. حتی حاضرم ازجونم براشون مایه بزارم. من خیلی بهشون مدیونم.. خیلی ........

از روی مبل شد و روبروم ایستاد. باعث شد منم بایستم روبروی هم....
نگاهم توی نگاهش قفل شد. داشت دنبال چیزی می گشت...
شاید می خواست صداقت گفتارمو از توی چشمام بخونه...
نمی تونستم.. واقعا نمی تونستم تاب این نگاهو نداشتم.........
من داغون بودم با این نگاه دیگه چیزی ازم نمی موند.... سرموانداختم پایین.....

اومد جلو......
نزدیک نزدیک ...........
اگه سرمو بالا می گرفتم با صورتش به اندازه ی یک وجب بیشتر فاصله نداشتم....
آروم دستشو آورد بالا و چونمو توی دستش گرفت و بالا آورد........
از این کارش حسابی شوکه شدم.. .....
چشمام از تعجب گشاد شده بود.... نگاهش کردم... همینطور که دستش روی چونم بود آروم سرشو آورد جلو... مردم....سرمو کمی به عقب بردم اما اون بی تفاوت فاصله مونو پر کرد......
بعد زل زد به چشمام و گفت:
ـ پس حاضری حتی از جونتم بگذری..! این یعنی اینکه اونا خیلی برات مهمن.... باشه این پولو میدم اما به یه شرط...

چـــــــــــی؟...شرط؟..... یعنی میخواد بهم پولو بده..... خدایا مرسی..... بالاخره یه جا صدامو شنیدی ....وای باورم نمیشه... ناخودآگاه لبخندی روی لبهام اومد...

جدیتر از قبل گفت:
ـ نمی خوای شرطمو بشنوی؟ بعد قبولش کنی؟

با این حرفش فهمیدم که خیلی گند زدم.. چونمو از توی دستش کشیدم بیرون و یه قدم به عقب برداشتم.....
گفتم:
ـ گوش میدم...
آروم مسیر میزشو در پیش گرفت و دسته چکشو در آورد و مبلغی نوشت بعد اومد سمتمو چکو به طرفم گرفت:
ـ این مقدار همون مبلغیه که نیاز داری... اما به یک شرط می تونی بگیری. این وام نیست این پولو در عوض قبول شرطم بهت میدم... اگه قبول کنی این پول میگیری و نیازی به پس دادنش نیست اگر هم قبول نکنی نمی تونم نه به عنوان وام نه چیز دیگه ای بهت کمک کنم...و همه چیزو فراموش میکنی....

چـــــــــــتی ؟ درست شنیدم... خدایا ؟ این چرا این قدر مشکوک میزنه؟
چرا حرفاش سرده....چرا؟ این به خاطر یه شرط میخواد 30 میلیون پول در قبالش بده...

مگه چی ازم میخواد منتظر نگاهش کردم.......
مضطرب بودم...........
استرس داشت خفم میکرد............
دلم بد جور شور میزد.................
می ترسیدم.............. واقعا می ترسیدم..........
خدایا زودتر این لحظه ها تموم بشه...............

بالاخره به حرف اومد . با هر کلمه ای که از دهنش خارج شد... پتکی به سرم میخورد.........

به کجا رسیدم؟......
دارم به کجا کشیده می شم؟............
کجا میخوام برم؟............

ـ این پول رو فقط بابت این که یک شب باهام باشی بهت میدم...
وام نمیدم... پول بودن در کنارمه....
اگه قبول کنی میتونی امروز نقدش کنی؟ حاضری از با ارزشترین چیزی که داری به خاطر عزیز جون بگذری؟

سرد شدم... خالی شدم.... چی شنیدم؟ درست شنیدم؟ سی میلیون بابت یک شب...

سی میلیون بابت خوابیدن در کنارش؟....
من باید از چی بگذرم؟ ...........
از دختر بودنم؟........ از بکارتم؟ ............
ارزششو داره؟.......
ارزش از دست دادن با ارزشترین چیز زندگیمو داره؟ ........
اونم فقط برای سی میلیون تومن ناقابل؟...........
یعنی قیمت دختر بودنم همین قدره؟ .......چقدر ارزون؟ .............چقدر بی ارزش؟.........
چرا من؟............
چرا از من میخواد؟..............
مگه من چی کارش کردم؟.........


همه ی این حرفا مثل برق از ذهنم گذشت. توان نداشتم..........
نایی برای ایستادن توی تنم نبود.... نشستم....نه...بهتره بگم افتادم روی مبل...
چی بگم؟ ...........چی دارم بگم؟........


چی کار کنم؟ .............
بزنمش؟.......
حقش یه سیلیه یا بیشتر از اونه؟ ..............
حقش چقدره؟ ...............
من کم اوردم............
آره...
مهرا خورد شدی.... شکستی.... خوردت کرد... شکستت.. نابودت کرد....

چرا این شرطرو گذاشت؟ ...................
مگه از زنا متنفر نبود...؟.........
پس چرا؟ ...........
چرا الان داره این پیشنهادو بهم میده؟...................
خدایا............ مرسی.............. کمکت رو هم دیدم!........... مرسی واقعا... .......
دلم شکست...صداشو شنیدم........... به وضوح... ............
بلندترین صدایی که توی عمرم شنیدم.... بر باد داده شدم..... تموم شدم....

حتی اونقدر انرژی نداشتم که دق و دلیمو سرش خالی کنم. تمام توانمو جمع کردم بلند شدم... هیچ کلمه ای توی ذهنم نبود تا بتونه این بی شرمیشو بی پاسخ نزاره... ....

نمی شد یا نمی تونستم... اما با تمام وجودم با تمام حرصو عصبانیتم با تمام اونچه که بیزاری و تنفر بود زدم توی گوشش.........
صداش بلند بود و بهترین اهنگ توی دنیا برام....................

سبک شدم.....
آروم شدم. .............
صورتش به سمتی که سیلی خورده بود هنوز مونده بود... چیزی نگفت...........
کاری نکرد حتی صورتشو بر گردوند...........
. به همن حالت موند ...........
من..... منِ داغون و دلشکسته فقط نگاهش کردم.............
توان نفس کشیدن نداشتم... ..............
داشتم از بغضی که توی گلوم جا خشک کرده بود خفه میشدم.............

دیگه اتاقمو نمی خواستم.. ............
دیگه اون بالشت به دردم نمی خورد.............
دیگه نگران دیده شدن اشکام نبودم............ اشک ریختم ..........
با تمام وجودم اشک ریختم.............
مثل بارون بهار اشکام از روی گونه هام غلت می خوردن و میریختن پایین و من فقط خیره به اون بودم..

ناگهان پشتشو بهم کرد. سرشو بالا گرفت و باز مغرور و سردو جدی گفت:
ـ چک رو نگه می دارم........ تصمیم با خودته........
تو که ادعا میکردی حاضری تمام زندگیتو بدی ......تو که می گفتی بهشون مدیونی......
دیدی همش یه مشت شعارو حرف مفت بود... شما زنا تو حرف زدن استادین اما پای عمل که میرسه پا پس میکشین....................
بی اعتماد ترین موجود کره ی زمین هستین.... ...............
حالا برو فکراتو بکن عزیز جون ارزش از خود گذشتن رو داره؟.............


لال شدم خالی شدم از هر کلمه ای.......
انگار تمامی کلمات از صفحه ذهنم پاک شد و من موندم و بدنی که حتی فرمان مغز هم براش نا مفهوم بود...
یخ زدم... سردمه..........
انگار توی قطب جنوب لخت ایستادم.... همه چیز خنکِ... نگاها همه خنکن...

بی حرف..........
بی نگاه.............
بی صدا........................
حتی بی حس........... خالی از هر نوع احساس ..... حتی تنفر و انزجار...

رفتم جلوش ایستادم. ..............
برای اولین بار بدون ترس زل زدم به اون دو گوی سیاه نفوذ ناپذیر.........
برای اولین بار چشمام شد هم جنس چشمای سردو بی حس روبروم............

دهنمو باز کردم......... بی فکر ..................
بی اونکه ترسی از اون داشته باشم.. ..............
گفتم:
❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط دختر شاعر ، !...rana ، rezaak ، ❤good girl❤
#10
قسمت 10

گفتم:
ـ یه روز خوشبخت ترین دختر عالم بودم....... خنده هام تمام عالم رو پر کرده بود.... ..
پولدار نبودم.......... اما ثروتمند بودم....... ثروتم دوست داشتن مامان بابام بودن.....
ثروتم حرفها و نصیحتهای ی اونا بود......
لذت زندگیم خنده ای خواهر و برادری بود که جونم به جونشون بند بود.......
اما خوشبخت نموندم......
ثروتمندی شدم که از عرش به یکباره به زیر زمین افتاد......
فقیر شدم محبت و دوست داشتن مادر و پدر و خواهر و برادری رو از دست دادم به یکباره شدم مرده ی متحرک....
مردم اما نفس می کشیدم..... نگاه می کردم اما نمی دیدم .....
تا یه روز زندگی دوباره ثروتمندم کرد اما نه مثل اولین ثروتم... ولی شدم مرفه.....
دوست داشتن یک پیرزن ، نصیحت های یک پیرزن منو مرفه کرد... ارضام کرد....
اغده های نبودن عزیزام ر رفع کرد...
برگشتم ....... نیمه جون... ...اما برگشتم.... نفس کشیدم... راحت.....
اما غم یک کوه روی شونم سنگینی میکرد... غم نبودن خانوادم...
اما نگاه های عزیز جون این کوه رو خرد کرد.. کم کم به اندازه یک سنگ ریزه کم کرد..
هر بار با عشق و محبت تنفرم از زندگی رو ذره ذره آب می کرد....

مدیونم... بدهکارم....به اندازه ی تمام دنیا.. ...به اندازه ی تمام بی اندازه های دنیا...
هر کاری میکنم... گفتم جونم رو میدم...رو حرفم هستم... جونم برای اون فرشته کم ارزشه... اما نجابتم رو....نه..........

به خانوادم قول دادم... به باباییم قول دادم.... ازم قول گرفتن که پاک بمونم.... .......
دختر بودنمو رو به عشق بفروشم....
من چیزی توی این دنیا ندارم.......
حتی جونم هم ارزشی برام نداره...
اما...بکارتم رو نه.....

قلبی که قراره با این پول بدست میاد همون بهتر که اصلا نتپه.....

و تو .........
نمی دونم چرا.... شاید می خوای اینطوری تاوان تمام کارهامو ازم بگیری .
یه روزی از یکی شنیدم اگه بخوای تلافی کنی به بدترین شکل این کارو انجام میدی؟

یه روز فکر نمی کردم منم قراره بابت کارام تاوان بدم ..........
این تاوان بدی بود برام............
بدترین تلافی رو در حقم کردی.....................

توی این مدت اونقدر شناختمت که بدونم از روی هوس این شرطو نذاشتی ؟

اونقدر سرد و خشک و مغروری ؛
این قدر از جنس من متنفری که حتی برای هم صحبت نشدن باهاشون از خیلی چیزها حتی با ارزش میگذری

خرد شدم...خردم کردی اما بدون قلب من خیلی وقته خرد شده بود اما محبت های عزیز جون خرده های ریزه های باقی مونده ی قلبمو به هم چسبوند.
ولی....
تو تلافی کردی و تمام خرده ریزهای وصله به هم رو با بی رحمی تمام ریز کردی چیزی باقی نذاشتی ........

پولتو نمی خوام..........
شرطتو قبول نمی کنم..........
اما نمیرم و فرار نمی کنم ....
می مونم تا بهت ثابت کنم...
ترسو نیستم پاپس نمی کشم اما بدون تو هم تاوان می دی ...شاید بدتر از من...اون روز دور نیست....
"حسان"

چند روزی رو باید می رفتم شیراز . یکی از پروژه های توی دستم اونجا بود... باید شخصا از پیشرفت کار مطمئن میشدم... واین بهترین زمان بود تا از اینجا و از این دختر دور باشم..
دور شدنم بهم کمک میکرد تمام اتفاقات چند روز گذشته رو فراموش کنم. مثل تمامی اتفاقات دیگه ی زندگیم.
از رفتنم فقط مظاهر و امید خبر داشتن. همیشه همینطور بود دوست نداشتم رفت و آمدام توسط کارمندام چک شه.. سریع رفتم خونه به محض بستن چمدون به سمت فرودگاه حرکت کردم....
سه ، چهار روزه شیرازم. از 8 صبح تا 6 غروب. سرم به کارگرا و مهندسین معمار برای طرح ها و تغییرات احتمالی گرم بود. اونقدر این فضای شلوغ روی اعصابم بود که به هیچ چیز هیچ کس فکر نمی کردم.
امشب هوا ،خیلی خوبی بود. نسیم خنکی می وزید از روی تراس اتاق هتل می شد بیشتر شهر رو دید... امشب دوست نداشتم بخوابم. نگاهی به ساعتم انداختم.12 رو نشون میداد... می خواسم راه برم........ این هوا شبگردی های تهران رو به سرم انداخته بود...

پالتوی بلند مشکیمو با گوشیم برداشتم از هتل اومدم بیرون. میشد گفت خیابون خلوت بود. گاهی اوقات تک و توک چند نفر از کنارم رد می شدند
این فضا باب میل من بود... منی که از آدمها فراری بودم ..........
از همشون بیزار بودم. ......دلم میخواست تنها باشم...... تنها بمونم.. برای همیشه....
الان احساس امنیت دارم... شاید روی آرامش رو هرگز نبینم اما امنیت این تنهایی برام با ارزش تره..
باید عادت کنم... 14 سال عادت کردم. بقیه عمرمو هم می تونم.. روی نیمکت کنار خیابون نشستم. می خواستم سکوت این خیابون رو با تمام وجودم حس کنم. چشممو بستم و سرمو به لبه ی بالایی نیمکت تکیه دادم.
صدای کشیده شدن لاستیک منو از اون خلسه درآورد. ولی حوصله ی باز کردن چشامو نداشتم.... صداهایی به گوشم می خورد... صدای یه مرد که با عصبانیت حرفاشو میزد..
ـرعنا خانوم صد بار بهت گفتم توی مهمونی کم دلقک بازی از خودت دربیار. چرا دوست داری مضحکه ی این و اون بشی؟

دیگه هیچ صدایی رو نشنیدم.. نه اینکه نباشه ، بود بلندتر از صدای اون مرد. صدای جواب دادن زن به گوشم میخورد ولی من دیگه کر شده بودم. چیزی رو نمی شنیدم فقط دو کلمه باعث شد دوباره یه حس فراموش شده بیدار شه... دلقک بازی... دلقک...دلقک کوچولو.... اون چشمارو به یادآوردم...و باز پر شدم ار اتفاقات فراموش شده و باز یه اولینِ دیگه رو نجربه کردم. اولین یادآوری خاطره ی فراموش شده.......و باز تناقض در قوانین من....

هنوز نمی دونم چه اتفاقی برام افتاده.... فقط دلم میخواد دوباره اون اتفاقات رو از اول یعنی از روز آزمون دادنش مرور کنم.. لحظه به لحظه شو....

بی پرواییش...دلقک بازیش..... زبون درازیش....و اون حسی که هر وقت باهاش هم کلام میشم. یا میبینمش توی دلم بارور میشه..رشد می کنه

می دونم که نباید این طور پیش بره. نباید اینقدر طول بکشه....
مگه این دختر چه فرقی با بقیه داره؟
کاراش و رفتاراش....حتی طرز لباس پوشیدنش و حتی ساده اومدناش بی آرایش بودنش.. همش یه تفاوت بزرگ بین اون بقیه هم جنساشه...چرا اینقدر متفاوت؟

شاید چون متفاوته به چشمم میاد...
شاید چون می خواد خودشو بهم ثابت که چشمگیر شده...
اوفــــــــــــــ......... احساس میکنم سرم داره منفجر میشه. حالا دیگه نه ارامش دارم نه امنیت. با وجود این دختر دیگه تنهایی ندارم.. تمام تنهایی منو صاحب شده.... و این خیلی بده. خیلی خیلی بد...
نه اونم یکی مثه همون جنس زنه.... فرق داره..قبول اما ذاتش مثه اوناست...مثل زن

از روی نیمکت بلند شدم و به سرعت خودمو به هتل رسوندم.حتی خستگی های این چند روزه به اندازه ی این یک ساعت روی اعصابم نبود... یه حموم می تونست منو سرحال کنه...
کارم توی شیراز تا یکی دوروزه دیگه تموم میشه...
حجم کاریم سبک تر شده بود.. واین فرصت گشت زدن توی شهرو بهم میداد...

بعر از گشتم به هتل برگشتم.. با صدای گوشیم از روی تخت بلند شدم مظاهر بود...

چه عجب!
بعد از 5 روز یادش افتاد ه منم هستم... باید تلافی کنم. جوابشو ندادم..
چند دقیقه بعد اس ام اس اومد. باز کردم نوشته بود: بابا چرا قهر میکنی؟ شوهر میخوای؟

حرصم گرفت. هیچ وقت حوصله این مزه پرونی هارو نداشتم. حالم بهم میخورد. دوباره گوشیم زنگ خورد... سرد و محکم جواب دادم:
ـ چیه؟ کارت گیره که بعد از 5 روز به یادم افتادی؟

ـ ای بابا برادر من آرومتر... خوب یه ذره نرمش توی گفتارت داشته باشی والا به هیچ کس بر نمیخورهها....

ـ کارتو بگو مظاهر. اصلا حال و حوصله ندارم

ـ خیلی خب بابا. میگم گند اخلاقی بهت زود بر میخوره.. همین کارا رو میکنی که هیچ کس نزدیکت نمیشه و ازت میترسه...

ـ نیازی به نزدیکی آدمها ندارم. هر چه دورتر باشم راحتترم. درضمن کسی که ازم میترسه دلیلش خودشه. حتما یه گندی زده. این طورم میشه تفسیر کرد مگه نه؟

ـ تو که راست میگی. هیچ وقت حرف دیگران برات اهمیت نداشته. الانم مثل همیشه. ترس گند بالا آوردن لحظه ایه ولی ترس از تو نه همیشگیه... بابا تو اینقدر وضعت خرابه که حتی خانم عظیمی تازه واردم حساب کار دستش اومده. نبودی بیچاره نزدیک بود سکته کنه وقتی افتاد توی بغلم..

از جمله ی اخر مظاهر تمام وجودم لرزید. نفسام تند تر شد. احساس کردم دوست دارم گردن مظاهرو بشکنم. نمی دونم چم شده؟ فقط یه چیز مدام توی سرم تکرا میشد. مهرا بغل مظاهر . مهرا.مهرا............... چقدر زور برام مهرا شد!........

ـ الو ..کجایی؟

ـ مه.... اون دختره توی بغل تو چیکار میکرد اونوقت؟

ـ هیچی بابا. اون روزی که تو رفتی شیراز من سر ظهر رسیدم شرکت. از آسانسور اومدم بیرون که دیدم بیچاره داره از دست این امید دیوانه فرار میکنه.. تا خواستم از سر راهش کنار برم که خورد بهم. منم نگهش داشتم . وقتی برگشت توی نگاهش میشد ترس رو دید اما تا چشمش به من افتاد بیچاره انگار دنیارو بهش دادن اونقدر راحت شد که بلند گفت آخیش خدا رحم کرد...

اونقدر از جملش تو شوک رفتم که ترسید . بعد گفت که فکر کرده تویی.
می گفت تو هر کاریشو بی جواب نمیذاری... بابا گناه داره..دختر بیچاره رو یک شب تا صبح توی این شرکت درندشت نگه داشتی تا تاوان مرخصی که ازت گرفته رو بده...تو قلب نداری؟نه؟

عصبانیتم کم شده بود. نه اصلا از بین رفته بود..حالا روی لبهام اثری از یه لبخند خیلی کم رنگ بود...
این دختر با کاراش و حرفاش منو به کجا میخواد برسونه؟
این دختر یه دیونه ی تمام عیاره...

ـ میشه یه ذره نفس بگیری داداش... میترسم ازشدت بی اکسیژنی قلبت از ریتم بیافته...

ـ آره دیگه. حرف حق جواب نداره.. بپیچون دادش. اما اونی که فکر کردی مظاهره خودتی!

ـ اهل پیچوندن نیستم. حوصله ی مذخرف شنیدن و از همه بدتر جواب دادن بهش رو دارم... اون دختر هم فقط تاوان زبون درازیاشو میده... زیادی زبونش می چرخه... بدتر از اون امیده که سر به سرش میذاره... جالا بزار بیام وقتی یه حال اساسی ازش گرفتم می فهمه که نباید با کارمندا اینفدر راحت باشه....

ـ چی کار به اون بدبخت داری؟ تو با همه خنکی در حد فریزر قرار نیست همه همین طور باشن.. به جان خودم اگه مهارتت زبون زد عام و خاص نبود هیشکی آدم حسابت نمی کرد... اینو خودتم بهتر از من میدونی

دیگه عصبانی شدم.. حرفای مظاهر فراتر از حد تحملم بود... داد زدم:
ـ برام مهم نیست کی دور برمِ.. من سرم تو کار خودمه... می خوام صد سال سیاه آدمهای عوضی و چابلوس دوربرم نباشه.. شاید درست بگی که اگه مهارتم نبود هیچ کس دورو برم نبود ..الانم همینه.. اجازه ی نزدیکی بخودم رو به هیچ کسی نمیدم... من حسانم.. حسام تنهاست... تنها میمونه... این اولین و آخرین و تنها ترین قاون زندگیه منه که هیچ کس نمیتونه تغییرش بده...تو هم بهتره دیگه دورو برم نباشی تا مجبور نشی مثه سگ ازم بترسی...

ـ حســــــــــــــــان... بابا پسر بی خیال .... غلط کردم... چرا اینقدر زود جوش میاری ؟ خیلی خوب آروم باش.. میدونم میشناسمت... ده ساله که باهاتم.. باشه ....

نفس عمیقی کشیدم... مظاهرو توی این ده سال حسابی شناخته بودم...اونقدر که حتی از خودشم بهتر میشناسم.. حرفاش همه حقیقت بود . حقیقت تلختر از شرابی که هر شب برای رسیدن به ارامش می خورم.
.آه............
چه کردند با من که اینقدر بد شدم... ترسناک شدم... درسته خودم خواستم این طوری ادامه بدم.. اما اونا منو به این شکل درآوردن...
ـ مظاهر سرم داره میترکه . فعلا...
بدون اینکه منتظر جوابی باشم گوشی رو قطع کردم. باید خالی میشدم.
آرم می شدم..
باید یه کاری میکردم...
چشمم به گلدون برزکی که روی میز پیشخوان بود افتاد برای خالی کردم این فشار عالیه.... رفتم سمتش و گرفتمش ... محکم کوبوندمش به دیوار...هزار تیکه شد .......
من خالی شدم... آروم شدم................

روی تخت خودمو انداختم. چشمامو بستم به محض بسته شدن قیافش جلوی چشمم اومد. تصور اینکه از ترس اینکه توی بغل منه قیافش چطور شده نا خودآگاه خندم گرفت..
چرا این دختر فقط می تونه توی ذهنم این طور نفوذ کنه؟
تنها کسیه که در همه حال چه زمانی که آرومم و چه زمانی که از عصبانیت به مرز انفجار رسیدم میتونه منو بخندونه.. یه کار غیر محال رو....

شاید این هوسه... اما نه... هوس کثیف تر اون چیزیه که هست.. بی شک نمی تونه هوس باشه..
باز برای اولین بار توی این سالها چیز جدیدی رو تجربه کردم...
اولین حسرت بعد از 14 سال.... حسرت اینکه ای کاش جای مظاهر بودم.
ای کاش توی آغوش من فرو رفته بود...

هنوز دوباری که توی آغوشم گرفتمش رو یادمه...
چه لذتی داشت...
زمانیکه از حال رفته بود.. چقدر معصوم و پاک توی بغلم چشماشو بسته بود...
نه دیگه نمی تونم تحمل کنم....
غریزم بعد از 14 سال از خواب بیدار شده...
باید تمومش کنم..
باید کاری کنم که این خواستن تموم شه...
مهم نیست چطور...فقط باید تموم شه

بعد از یه هفته برگشتم تهران.. سرم توی لبتاپ بود که امید ورود مهرا رو بهم خبر داد..
یه حس خوبی داشتم شاید چون بعد از یه هفته میدیدمش... آخرین بار توی همین اتاق بود...

حالش اصلا خوب نبود. صورتش خیس خیس بود. اونقدر که قطره های آب از سرو صورتش می چکید.. رنگ صورتش پریده بود..
با دیندش توی اون وضع تعجب کردم اما بیشتر عصبانی شدم.و اخمام رفت توی هم..
چه بلایی سر خودش آورده بود..

بلند شدمو جعبه ی دستمال کاغذی رو از روی میز برداشتم به سمتش گرفتم و جدی و عصبانی ازش خواستم تا صورتشو خشک کنه...

لرزش دستاش اونقدر زیاد بود که راحت نمی تونست دستمالو بگیره و این عصبانیتمو تشدید میکرد...
این دختر با کاراش منو دیوونه میکنه...
هر آن ممکن بود از حال بره بهش گفتم که روی مبل بشینه اما اون مثل همیشه بی توجه به من شروع کرد به حرف زدن...
دیگه نمی تونستم تحمل کنم وسط حرفش پریدم و با لحن دستوری دوباره حرفمو تکرار کردم...

بعد از اینکه نشست شروع کرد به حرف زدن.....وقتی فهمیدم به خاطر یه وام این بلا سرش اومده میخواستم یکی بخوابونم توی صورتش...... اما دوس داشتم بدونم برای چی ؟

مثل همیشه نصفه نیمه جوابمو داد. اما وقتی دید که جدی حرف میزنم واگه ندونم خبری از پول نیست کامل دلیلشو گفت.

از حرفایی که زد بیشتر کنجکاو شدم .
چرا بی کس شدن دوستش اینقدر براش مهم؟
چرا اون پیرزن رو اینقدر دوست داره؟
چه بلایی سرش اومده که اونا دوباره به زندگی برش گردوندن؟
چرا حاضره هر کاری راشون انجام بده؟

از این همه سوالی که به مغزم هجوم اوده بود کلافه شدم. احساس کردم هر آن ممکنه سرم منفجر شه...

گفت هر کاری میکنه؟
یعنی تا کجا میخواد پیش بره؟
تا کجا میخواد براشون مایه بزاره؟
این حرف رو 14 سال پیش از دهن یکی هم جنس خودش شنیده بودم..
اونم می گفت هر کاری میکنه.....
ولی نکرد...پاپس کشید...
اون عوضی با پا پس کشیدنش باعث نابودیه من شد...

حالا بعد از 14 سال دوباره این حرفو از یک زن شنیدم...

وقتی گفت مطمئنه که هر کاری براشون انجام میده آتیشی شدم... زده بودم به سیم اخر .

باز هم شعار .. باز هم ادعاهی پوشالی.... تمام حرفاش مثل پوتک میخورد توی سرم...
با هر کلمش اتیش انتقامی که میخواستم بگیرم شعله ور تر میشد....

براش شرط گذاشتم... اونم نه یک شرط معمولی ..
میخواستم برای یکبار هم شده توی زندگیم از همه چیز بگذرم..
شاید پست و عوضی نشون داده شم اما میخواستم ببینم این دختر پای حرفش هست یا نه؟

ادعاهاش درسته یا نه؟ من داشتم توی آتیش انتقام میسوختم...
می خواستم انتقاممو از این دختر بگیرم...
بدترین شرطو جلوی پاش گذاشتم...

می خوام ببینم حاضره انجامش بده یا نه؟

به سمت میزم رفتم و دسته چکو از کشو درآوردم و مبلغی رو که میخواست رو نوشتم و روبهش گرفتم..

وقتی بهش گفتم این پول در مقابل چه چیزی ازش میخوام چشماش بی نور شدن..
بی حس شدن... باور نمیکرد این حرفا رو از من شنیده...

افتاد ری مبل و من خرد شدن قلبو شنیدم...
قلبم فشرده شد...
درد عجیبی توی قلبم حس کردم...
حرفهای خودم مثل خنجری توی قلبم فرو رفته بود... سنگین بودن .. حتی برای من...

با ناباوری داشت نگاهم میکردو من با بیرحمی تمام...
ظاهرم سردو جدی بود اما از دورن ولوله ای به پا بود...

چرا باید انتقاممو از این دختر بگیرم؟
چرا الا باید این دختر یر راه من قرار میگرفت؟
شاید من مقصرم... شاید اون مقصره...
در هر صورت نمیشه کاریش کرد.. بازی شروع شده بود... باید ادامه بدم؟

آتیش انتقام آدمو کور میکنه .من کور شدم اما قلبم هنوز باور نداره

بلند شد بی جون و بی حال... روبروم ایستاد و نگاهم کرد..

صداش برام شد یه زنگ خطر... غیر قابل تصور... غیرقابل فهم...

من ازش سیلی خوردم؟
اون به من سیلی زد؟
یک دختر بهم سیلی زد..
سیلی که باعث شد ک صورتم به یه طرف کشیده شه....
باقدرت...
انگار تمام حرصشو از حرفام با این سیلی خالی کرد

چرا به جای اینکه عصبانی باشم آرومم؟ چرا راحت شدم؟ چرا حتی خوشحالم؟


نمی خواستم ببینمش. معلوم بود داره اشک میریزه..نمی خواستم چشماشو بارونی ببینم. باید بی رحم باشم.. باید بشم همون حسان سردو خشک ... همون سنگ قلب مغرور...

پشتمو بهش کردم و با بی رحمی تمام دوباره خردش کردم...

ولی وقتی جلوم ایستاد و با سردترین لحن ممکن کلمات رو به زبون آورد .
این من بودم که برای اولین بار در تمام زندگیم سرد شدم... یخ زدم...
تمام وجدم به لرزه در اومد... از حرفهای یک دختر لرزه به تنم افتاد...

وقتی گفت بی کس و تنهام لرزیدم...
وقتی گفت از زندگی بره بودم لرزیدم ..........
وقتی گفت ثرزتمندی بود که یکباره فقیر شدم پشتم لرزید...
از تک تک کلماتش به خودم لرزیدم...

بد شکستم... بد داغون کردم... بد بازی رو شروع کردم...

آتش انتقاممم اونقدر زیاد بود که حتی از قلبم هم گذشتم...
خوردش کردم. .........
کاری رو که 14 سال پیش با من کردند حالا من با این دختر کردم..

وقتی گفت اونقدر شناخنمت که از روی هوس این پیشنهادو ندادی تمام وجودم گرم شد خوشحال شدم شاید به این خاطر که پست و عوضی در نظرش نیومدم..

خوب منو توی این مدت کم شناخته بود...

همه ی این حس ها تا زمانی باها همراه بود که گفت............ نـــــــــه...

وقتی که گفت پولتو نمی خوام دوباره شدم همون حسان قدیمی... سرد و مغرور...
و البته انتقام جو....
دوباره حرف و شعار شنیده بودم... از حرفی که زده بود شونه خالی کرد..

به نفس نفس افتاده بود..
اشکاش مثل مروارید های درخشان مدام میریخت انگار تمومی نداشتن..
فقط نگاهم می کردو من هم...
هیچ کلمه ای نداشتم که به زبون بیارم...
اون زن بود... اون از جنس زن 14 سال پیش بود...پ
س دیگه حرفی نمی مونه...

رفت و در و پشت سرش بست...
باصدای بسته شدن در نفسی رو که خیلی وقته تو سینم حبسش کردم و بیرون فرستادم... حالا دیگه باید منتظر باشم ببینم چی پیش میاد
❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط دختر شاعر ، !...rana ، rezaak ، ❤good girl❤


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان