20-08-2018، 10:38

داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن .طی اتفاقاتی یکی از شخصیت های داستان گندم میفهمه که بچه ی سر راهی ست و مشکلات روحی پیدا میکنه ودر طی همین اتفاقات ………
صفحه ی اول رمان:
اواخر فروردین بود.یه روز جمعه.تواتاقم که پنجره ش به باغ وامی شد،روتختم دراز کشیده بودم وداشتم فکرمی کردم.صدای جیک
جیک گنجیشکا ازخواب بیدارم کرده بود.هفت هشت تا گنجیشک رو شاخه ها باهم دعواشون شده بود و جیک جیکشون هوابود!رو شاخه ها این ور واون ور
می پریدن وباهم دعوامی کردن.منم دراز کشیده بودم وبهشون نگاه می کردم.
خونه ما،یه خونه قدیمی آجری دوطبقه بودگوشه یه باغ خیلی خیلی بزرگ.یه باغ حدود بیست هزارمتر!
یه گوشش خو نه ما بود وسه گوشه دیگه ش خ و نه عموم ودوتاعمه هام.وسط این باغ بزرگم،یه خ و نه قدیمی دیگه بود که از بقیه خ و نه ها بزرگتربود که
پدربزرگم توش زندگی می کرد. یه پدربزرگ پیرواخمواما بایه قلب پاک و مهربون! یه پدربزرگ پرجذبه که همه
تو خونه ازش حساب می بردن وتااسم آقابزرگ می اومد،نفس همه توسینه حبس می شد!اتاق من طبقه پایین بودکه با باغ هم سطح بود.
نام رمان :رمان گندم
به قلم :م.مودب پور