امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 4.43
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

#42
نیلا با خشم نگاهش رو ازم گرفت. لبخندی زدم و بقیه ی شربتم رو یکجا سر کشیدم.

با صدای موزیک غزاله، نامزد پارسا، دستش رو گرفت و با هم وسط سالن رفتن.

نگاهم بهشون بود که نگاه پارسا نگاهم رو شکار کرد. ضربان قلبم بالا رفت.

سریع نگاهم رو از نگاهش گرفتم. بالاخره شب تموم شد.

روزها می اومدن و می رفتن. در حال مطالعه بودم که گوشیم زنگ خورد.

بهارک بدو بدو گوشی به دست اومد سمتم.

-مامان گوشیت.

لبخندی زدم و گوشی رو از دست بهارک گرفتم. باورم نمی شد اون بهارک کوچولو حالا پیش منه و داره بزرگ میشه.

نگاهی به شماره انداختم. از ترکیه بود.

-بله؟

-سلام.

-به به نهال خانوم ... یاد من کردی!

-دیانه، امیریل رو راضی کردم تا یه هفته بیایم ایران.

-این که خیلی خوبه ... به سلامتی.

-فقط ...

-چی؟

-من میخوام بیام خونه ی تو ولی این قبول نمی کنه.


-غلط کرده! من منتظرتونم.

-تا شب ایرانیم.

-فرودگاه میام دنبالتون.

-به زحمت می افتی!

-زحمتی نیست.

و گوشی رو قطع کردم. نگاهی به اطراف انداختم. همه جا تمیز بود.

چند ساعتی تا شب بیشتر نمونده بود. دوشی گرفتم. لباسهای بهارک و عوض کردم.

-مهمون داری مامان؟

موهاشو خرگوشی کردم.


((((دوستای گلم همراهان همیشگی به علت اینکه دست هام مشکلی براشون پیش اومده تایپ کردن دیگه برام مجاز نیست و دکتر قدغن کرده

مجبورم پارت ها رو به صورت ویس به دوستم بدم و ایشون به صورت عکس براتون بذارند)))))


-آره عزیزم، دوستم داره میاد.

-هوراااا ... یعنی خونمون شلوغ میشه؟

-آره خانومم.



تو سالن فرودگاه منتظر نهال و امیریل ایستادم. دلم یه جوری بود. با دیدنشون دست تکون دادم.

هر بار با دیدن چهره ی امیریل یاد احمدرضا می افتم. نهال و به آغوش کشیدم.

بهارک به پام چسبید. با امیریل احوالپرسی کردم.
-مامان؟

کمی خم شدم تا هم قدش بشم.

-جونم؟

-بابا!

با دست به امیریل اشاره کرد.

نهال: چیه دختر نازی؟ چی میگه این خانوم کوچولو؟

لبخندی زدم.

-هیچی ... بریم.

امیریل: مزاحم شما نمیشیم، یه هتل می گیریم.

-ما رو قابل نمی دونین؟ چطور زحمات شما رو جبران کنم؟

بالاخره راضی شدن و با هم سوار ماشین شدیم. ماشین و تو حیاط پارک کردم. نهال نگاهی به حیاط انداخت.

-اینجا تنها زندگی می کنی دیانه؟!


((((دوستای گلم همراهان همیشگی به علت اینکه دست هام مشکلی براشون پیش اومده تایپ کردن دیگه برام مجاز نیست و دکتر قدغن کرده

مجبورم پارت ها رو به صورت ویس به دوستم بدم و ایشون به صورت عکس براتون بذارند)))))


-آره.

-سختت نیست؟

-عادت کردم.

-من که نمیتونم!

در سالن رو باز کردم. با ورود به سالن نهال با صدایی که تعجب توش موج می زد گفت:

-واای ... این که عکس امیریله!

رفت جلو. معلوم بود امیریل هم تعجب کرده.

نهال: نه نه، این عکس انگار پخته تره!

-اون بابای منه که رفته پیش خدا.

نهال چرخید.

-این شوهرت بوده دیانه؟!

سری تکون دادم. نگاه امیریل اما هنوز روی عکس بود.



#امیریل

باورم نمی شد انقدر شباهت. حالا درک می کنم حال و روز این دختر و با دیدنم. شاید فکر کرده همسرش برگشته!

با چسبیدن چیزی به پام نگاهم رو از عکس گرفتم و به دختر کوچولویی که به پاهام چسبیده بود دوختم.

وقتی دید دارم نگاهش می کنم لبخندی زد گفت:

-شما خیلی شبیهه بابای منی ... آخه وقتی خیلی کوچولو بودم بابا پیش خدا رفت.

خم شدم و بغلش کردم.

-اسم این خانوم کوچولوی ما چیه؟

-بهارک.

-به به، چه اسم خوشگلی!

خنده ی دندون نمائی کرد. خم شدم و گونه اش رو بوسیدم. از دیانه و نهال خبری نبود.

-بقیه کجان؟

-رفتن آشپزخونه. عمو بیا پیانو بابا رو نشونت بدم.

((((دوستای گلم همراهان همیشگی به علت اینکه دست هام مشکلی براشون پیش اومده تایپ کردن دیگه برام مجاز نیست و دکتر قدغن کرده

مجبورم پارت ها رو به صورت ویس به دوستم بدم و ایشون به صورت عکس براتون بذارند)))))


از بغلم پایین اومد و دستم و گرفت کشید. سمت پیانو بزرگی که گوشه ی سالن بود بردم.

-ببین، این مال باباس.

دستی روی پیانو کشیدم. خونه بوی زندگی می داد با اینکه مال یه زن تنها بود اما گرم بود.

نهال و دیانه از آشپزخونه بیرون اومدن. سرجام برگشتم. نگاهی بهش انداختم.

چهره ای معمولی حتی تیپی معمولی ولی آرامش نگاهش رو تا حالا تو هیچ دختری که حداقل اطراف من بود ندیده بودم.

کلافه نگاهم رو ازش گرفتم. لازم نبود انقدر راجبش فکر کنم. با اصرارش بی میل قرار شد چند روزی رو خونه اش بمونیم.

اتاق هایی که قرار بود برای استراحت بریم رو نشونمون داد. وارد اتاق شدم.

اتاق بزرگی بود. سمت پنجره رفتم و پرده رو کمی کنار زدم. نگاهم به خونه ی روبرو افتاد.



چند روزی می شد که نهال و امیریل اومده بودن. رفتار صدرا سر کار تغییر کرده بود.

در اتاق بی صدا باز شد. سر بلند کردم. نگاهم به نوشین افتاد. متعجب از جام بلند شدم.

-سلام.

در و بست و اومد سمتم. گرد شده بود و شکمش بالا اومده بود.

-چی از جون زندگی ما میخوای؟!

-منظورت چیه؟

-آخی ... چه مظلوم! یعنی تو منظور من و نمی دونی؟ خودتو به موش مردگی نزن؛ من زنهای مثل تو رو خوب میشناسم!

-حد خودت رو بدون!

-ندونم میخوای چیکار کنی، ها؟ چیکار کنی؟! چرا نمیخوای دست از سر ما برداری؟ اول شوهرم حالام برادرم! چیه، نتونستی شوهرم رو خام کنی چسبیدی به برادرم؟

عصبی میز و دور زدم و رو به روش قرار گرفتم.

((((دوستای گلم همراهان همیشگی به علت اینکه دست هام مشکلی براشون پیش اومده تایپ کردن دیگه برام مجاز نیست و دکتر قدغن کرده

مجبورم پارت ها رو به صورت ویس به دوستم بدم و ایشون به صورت عکس براتون بذارند)))))

-مثل آدم حرف بزن تا بفهمم چی میگی وگرنه مجبورم بیرونت کنم.

-وااو ... نمیدونستم خانم از شوهرش کلی مال بهش رسیده! خوبه دیگه ... با یه پیرمرد ازدواج کردی و اموالش برات موند. کار زنای هـ ...

هنوز حرفش کامل نشده بود که دستم بالا رفت و روی صورتش فرود اومد. دستش و روی صورتش گذاشت.

-اینو زدم تا حواست و جمع کنی و هرچی لایق خودت هست و به من نبندی! من اگر چشمم دنبال شوهر یا برادر تو بود خیلی وقت پیش به گفته ی خودت تورم رو پهن می کردم ... به جای اینکه بیای اینجا و یقه ی من و بگیری، حواست به ...


-...برادرت و شوهرت باشه. حالام از اتاق من برو بیرون.

پوزخندی زد.

-به پولت مینازی وگرنه تو هیچ چیزی نداری تا یه مرد رو جذب خودت بکنی دختره ی دهاتی!

-اگه من هیچی برای جذب و تحریک یه مرد ندارم چرا ازم میترسی؟ از من دهاتی، هان؟!

با نفرت نگاهش رو ازم گرفت و از اتاق بیرون رفت. با رفتنش دیگه تحمل نکردم و روی مبل ولو شدم.

دستم و روی گلوم گذاشتم. هوای اتاق برام سنگین بود. کیفم رو چنگ زدم و بیرون رفتم.

کارها رو به خانم موسوی سپردم و بدون اینکه صدرا رو ببینم از رستوران بیرون زدم.

سوار ماشین شدم. بغض داشت خفه ام می کرد. حرفهای نوشین توی سرم اکو می شد.

((((دوستای گلم همراهان همیشگی به علت اینکه دست هام مشکلی براشون پیش اومده تایپ کردن دیگه برام مجاز نیست و دکتر قدغن کرده

مجبورم پارت ها رو به صورت ویس به دوستم بدم و ایشون به صورت عکس براتون بذارند)))))

نهال و امیریل قرار بود با بهارک بیرون برن. میدونستم هیچ کس این وقت روز خونه نیست.

ماشین و توی حیاط پارک کردم و وارد سالن شدم. کیفم و روی مبل پرت کردم و وارد اتاقم شدم.

بغضم شکست و روی زمین سر خوردم. زانوهام و توی بغل گرفتم. نمیدونم چقدر توی اتاق بودم که در اتاق به صدا دراومد و لحظه ای بعد باز شد.

قامت امیریل تو چهارچوب در نمایان شد. با هول دستی به صورتم کشیدم. تکیه اش رو به در داد.

-تا کی میخوای خودت رو تو اتاق حبس کنی؟!



-فکر نمی کنی اگه گریه قرار بود آرومت کنه، تا الان این کار و کرده بود؟ نمیگم گریه کردن خوب نیست، نه! برعکس من اصلاً با گریه کردن مشکل ندارم، از زیاد گریه کردن خوشم نمیاد چون اونجاست که خودت هم میفهمی آدم به درد بخوری نیستی که زانوی غم بغل گرفتی!

-شما هیچی نمیدونین!

هر دو دستش رو توی سینه قلاب کرد.

-ببخشید انقدر رکم! البته شاید برگرده به رشته ام اما خوب، مطمئنم امروز یکی از هم نوعان خودت روی سرت خراب شده و مدعیه که داری مخ یکی از مردهای اطرافش رو میزنی!

متعجب نگاهش کردم.

-من نه علم غیب دارم و نه چیز دیگه ای؛ از ورودت به خونه فهمیدم کسی امروز حرفهایی زده که حالت اینطوری شده اما فکر نمی کردم انقدر بهم بریزی! باید عادت کرده باشی به حرف های آدم های اطرافت! تو یه زن جوون و بیوه هستی و از قضا پولدار.

-کجای این زندگی من مقصرم؟ من خودم انتخاب کردم که نه پدری داشته باشم نه مادری؟ و تو این سن وقتی همه یه عشقی دارن، مرد من باید زیر خروارها خاک خوابیده باشه!

وارد اتاق شد و لبه ی تخت نشست و نگاهش رو بهم دوخت.

-اینطور که تعریف می کنی معلومه آدم سختی ندیده ای نیستی؛ پس چرا از حرف یه آدمی که ارزشش در حد همون حرفش هست باید انقدر بهم بریزی؟!
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، Doory ، Creative girl ، _leιтo_ ، Par_122


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ - A.AHADIB - 08-09-2018، 10:28

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان