23-09-2018، 14:05
با اینکه چهره ی آرایش کرده ای داشت اما انگار حال نداشت.
مونده بودم چطوری میخوان سوار شن که غزاله اومد جلو و گفت:
-حکومت خانوم هاست، من جلو پیش دیانه جون می شینم.
پارسا رو صندلی عقب جا گرفت وغزاله کنارم نشست.
بعد از طی مسافت خسته کننده ای به هتل رسیدیم. چون دیروقت بود یکراست وارد اتاقم شدم و بعد از صحبت با مونا و بهارک خوابیدم.
صبح آرایش ملیحی کردم و دستی به لباسهام کشیدم و از اتاق بیرون اومدم.
وارد سالن کنفرانس شدم. همه اومده بودن. فقط نامزد پارسا نبود و میدونستم چون جلسه مخصوص مدیران هست غزاله ترجیح داده نیاد.
صدرا با دیدنم پوزخندی زد. تنها صندلی خالی کنار پارسا بود. به ناچار روی صندلی جا گرفتم.
بعد از تموم شدن صحبت ها بلند شدم.
-دوستان، این مدتی که با هم همکاری داشتیم باعث خوشحالی من بود اما می خوام کمی سرم رو خلوت کنم بنابراین میخوام سهامم رو بفروشم.
همه با تعجب نگاهم کردن.
-کسی بین شما هست که بخواد سهام من رو بخره یا به مزایده بذارمش؟
همه به هم نگاهی انداختن. نیلا گفت:
-باید مشورت کنیم چون تقریباً نصف سهام این هتل مال شماست! ترجیح میدیم خودمون برداریم تا فرد غریبه ای وارد این جمع بشه.
همه تأیید کردن.
-بله، عالیه. با اجازه ...
از سالن کنفرانس خارج شدم و از سالن هتل بیرون زدم. نگاهی به محوطه ی سرسبز انداختم.
غزاله روی نیمکتی نشسته بود. سمتش رفتم. با دیدنم خواست بلند شده که مانعش شدم.
-بشین؛ می تونم بشینم اگر مزاحم نیستم؟
-البته!
کنار غزاله نشستم.
-جلسه تموم شد؟
نفسم رو بیرون دادم.
-آره.
-اینهمه کار می کنی خسته نمی شی؟
-چرا خسته می شم اما می خوام کارهامو کم کنم.
آهی کشید. نگاهم رو به نیم رخش دوختم.
-از فامیل های آقای شمس هستی؟
برگشت سمتم.
-نه، یکی از آشناهای دورشونیم.
-خوبه، خوشبخت بشین.
لبخند از روی لبهاش رفت. بلند شد که کیفش افتاد زمین و چند برگه از توش بیرون ریخت.
خم شدم تا کمکش کنم. نگاهم به برگه ی آزمایشی افتاد.
متعجب برگه رو برداشتم. هول کرد و برگه رو از توی دستم گرفت.
-ممنون، من دیگه برم داخل.
سری تکون دادم. غزاله سریع از کنارم رد شد. روی نیمکت نشستم.
برگه یه برگه آزمایش ساده نبود. نمیدونم چرا فکرم رو مشغول کرده بود!
با ایستادن دو جفت کفش چرم سرم رو بالا آوردم. نگاهم به پارسا افتاد.
-میشه دلیل انصرافت از این هتل رو بدونم؟
یکم زیادی بلند بود. از روی نیمکت بلند شدم. حالا با فاصله ی کمی رو به روی هم قرار داشتیم.
-برای چی برات مهمه؟
پوزخندی زد.
-کی گفته برام مهمه؟ فقط کنجکاوم بدونم؛ احمدرضا برای این هتل کم زحمت نکشیده بود!
-منم می دونم اما داری میگی احمدرضا و احمدرضا سالهاست که رفته؛ ترجیح میدم به بهارک بیشتر برسم.
-بهارک! جالبه، اینطوری میخوای روح احمدرضا رو شاد کنی؟
سرش رو آورد جلو. هرم نفس های گرمش به صورتم خورد.
-خودتم می دونی اون بچه مال احمدرضا نیست!
نگاهم رو به نگاهش دوختم.
-اما بهارک دختر منه! دلیل فروش سهامم اینه که می خوام به اسم احمدرضا خیریه ای بزنم.
چشمهاش رو کمی تنگ کرد.
-گفتم شاید دلیل فروش سهامتون ازدواج کارمند عزیزتون باشه، آخه شکست خیلی بده!
عصبی دندون قروچه ای کردم.
-بهتره خودت رو یه دکتر نشون بدی ... بین من و صدرا هیچ صنمی نبوده و نیست.
تنه ای بهش زدم و خواستم رد بشم.
-اما بین تو و اون فیک احمدرضا چی؟
روی پاشنه ی پا چرخیدم.
-شما فکر کن هست!
مونده بودم چطوری میخوان سوار شن که غزاله اومد جلو و گفت:
-حکومت خانوم هاست، من جلو پیش دیانه جون می شینم.
پارسا رو صندلی عقب جا گرفت وغزاله کنارم نشست.
بعد از طی مسافت خسته کننده ای به هتل رسیدیم. چون دیروقت بود یکراست وارد اتاقم شدم و بعد از صحبت با مونا و بهارک خوابیدم.
صبح آرایش ملیحی کردم و دستی به لباسهام کشیدم و از اتاق بیرون اومدم.
وارد سالن کنفرانس شدم. همه اومده بودن. فقط نامزد پارسا نبود و میدونستم چون جلسه مخصوص مدیران هست غزاله ترجیح داده نیاد.
صدرا با دیدنم پوزخندی زد. تنها صندلی خالی کنار پارسا بود. به ناچار روی صندلی جا گرفتم.
بعد از تموم شدن صحبت ها بلند شدم.
-دوستان، این مدتی که با هم همکاری داشتیم باعث خوشحالی من بود اما می خوام کمی سرم رو خلوت کنم بنابراین میخوام سهامم رو بفروشم.
همه با تعجب نگاهم کردن.
-کسی بین شما هست که بخواد سهام من رو بخره یا به مزایده بذارمش؟
همه به هم نگاهی انداختن. نیلا گفت:
-باید مشورت کنیم چون تقریباً نصف سهام این هتل مال شماست! ترجیح میدیم خودمون برداریم تا فرد غریبه ای وارد این جمع بشه.
همه تأیید کردن.
-بله، عالیه. با اجازه ...
از سالن کنفرانس خارج شدم و از سالن هتل بیرون زدم. نگاهی به محوطه ی سرسبز انداختم.
غزاله روی نیمکتی نشسته بود. سمتش رفتم. با دیدنم خواست بلند شده که مانعش شدم.
-بشین؛ می تونم بشینم اگر مزاحم نیستم؟
-البته!
کنار غزاله نشستم.
-جلسه تموم شد؟
نفسم رو بیرون دادم.
-آره.
-اینهمه کار می کنی خسته نمی شی؟
-چرا خسته می شم اما می خوام کارهامو کم کنم.
آهی کشید. نگاهم رو به نیم رخش دوختم.
-از فامیل های آقای شمس هستی؟
برگشت سمتم.
-نه، یکی از آشناهای دورشونیم.
-خوبه، خوشبخت بشین.
لبخند از روی لبهاش رفت. بلند شد که کیفش افتاد زمین و چند برگه از توش بیرون ریخت.
خم شدم تا کمکش کنم. نگاهم به برگه ی آزمایشی افتاد.
متعجب برگه رو برداشتم. هول کرد و برگه رو از توی دستم گرفت.
-ممنون، من دیگه برم داخل.
سری تکون دادم. غزاله سریع از کنارم رد شد. روی نیمکت نشستم.
برگه یه برگه آزمایش ساده نبود. نمیدونم چرا فکرم رو مشغول کرده بود!
با ایستادن دو جفت کفش چرم سرم رو بالا آوردم. نگاهم به پارسا افتاد.
-میشه دلیل انصرافت از این هتل رو بدونم؟
یکم زیادی بلند بود. از روی نیمکت بلند شدم. حالا با فاصله ی کمی رو به روی هم قرار داشتیم.
-برای چی برات مهمه؟
پوزخندی زد.
-کی گفته برام مهمه؟ فقط کنجکاوم بدونم؛ احمدرضا برای این هتل کم زحمت نکشیده بود!
-منم می دونم اما داری میگی احمدرضا و احمدرضا سالهاست که رفته؛ ترجیح میدم به بهارک بیشتر برسم.
-بهارک! جالبه، اینطوری میخوای روح احمدرضا رو شاد کنی؟
سرش رو آورد جلو. هرم نفس های گرمش به صورتم خورد.
-خودتم می دونی اون بچه مال احمدرضا نیست!
نگاهم رو به نگاهش دوختم.
-اما بهارک دختر منه! دلیل فروش سهامم اینه که می خوام به اسم احمدرضا خیریه ای بزنم.
چشمهاش رو کمی تنگ کرد.
-گفتم شاید دلیل فروش سهامتون ازدواج کارمند عزیزتون باشه، آخه شکست خیلی بده!
عصبی دندون قروچه ای کردم.
-بهتره خودت رو یه دکتر نشون بدی ... بین من و صدرا هیچ صنمی نبوده و نیست.
تنه ای بهش زدم و خواستم رد بشم.
-اما بین تو و اون فیک احمدرضا چی؟
روی پاشنه ی پا چرخیدم.
-شما فکر کن هست!