پشت بهش سمت هتل رفتم. ضربان قلبم بالا رفته بود. عصبی زیر لب “لعنتی” گفتم.
فقط امروز میموندم و فردا برمی گشتم. وارد اتاق شدم. قرار بود به امیریل زنگ بزنم.
شماره رو از توی کیفم درآوردم. چند تا بوق خورد. دیگه داشتم ناامید می شدم که گوشی رو برداشت.
-بله؟
-سلام.
مکثی کرد.
-سلام. خوبی؟
-ممنون ... از نهال شنیدم اومدی ایران، گفتم یه زنگ بزنم.
-آره، چند روزی میشه اومدم.
-کجائی؟
-سمت تهران.
-مگه کجا بودی؟
-تا چند ساعت پیش رامسر بودم.
-عه! من الان رامسرم!
-اونجا برای چی؟
-برای کارهای فروش سهامم.
-حوبه، اینطوری سرت رو خلوت تر می کنی.
-آره.
بعد از کمی صحبت قرار شد تهران همدیگه رو ببینیم. گوشی رو قطع کردم.
بالاخره قرار شد آقای مرشدی سهامم رو بخره. دیگه کاری تو این هتل نداشتم.
چمدونم رو بستم و از اتاق بیرون اومدم که سینه به سینه ی کسی شدم.
سرم رو بالا آوردم و نگاهم به صدرا افتاد. ابروئی بالا دادم.
-کاری داشتین؟!
پوزخندی زد.
-از اینکه با دختر شریکت ازدواج کردم ناراحتی؟
گوشه ی لبم کج شد.
-چی داری برای خودت می گی؟
-خوب میدونی چی دارم میگم.
-ببین آقای صدرا نریمان، یکم زیادی خودت رو دست بالا گرفتی!
هتره از سر راهم بری کنار چون حوصله ی آدمهایی مثل تو رو ندارم ... و یه چیز دیگه، اینطوری به نفع تو شد؛ ارثیه ی بیشتری به همسر عزیزت میرسه! دیگه سر راهم قرار نگیر.
از کنارش رد شدم. با همه خداحافظی کردم. غزاله اومد سمتم.
-هوا ابریه و احتمال بارش بارون هست.
لبخندی زدم.
-نگران نباش!
از هتل بیرون اومدم. نگاهی به ساختمون بزرگ و مجلل هتل انداختم. بغضم رو فرو خوردم.
میدونم احمدرضا برای این هتل زحمت زیادی کشید اما اداره کردنش همزمان با هتل توی تهران برای من سخت بود.
سوار ماشین شدم. از آینه نگاهی به پارسا انداختم. اولین قطره ی بارون روی شیشه چکید.
با سرعت از هتل بیرون روندم. چند ساعتی بیشتر از حرکتم نمی گذشت که بارش باران شدت گرفت و هوا هم داشت رو به تاریکی می رفت.
جاده خلوت بود. ناگهان ماشین با صدای بدی ایستاد. پیاده شدم.
هوا سوز سردی داشت. بارون انقدر با شدت می بارید که تمام لباسهام خیس شدن.
با دیدن چرخ ماشین که پنچر شده بود لعنتی ای فرستادم. حالا چیکار می کردم؟ گوشیم رو درآوردم.
با دیدن تماس های اضطراری لبم رو عصبی به دندون کشیدم.
نمیدونستم باید چیکار کنم!
فقط امروز میموندم و فردا برمی گشتم. وارد اتاق شدم. قرار بود به امیریل زنگ بزنم.
شماره رو از توی کیفم درآوردم. چند تا بوق خورد. دیگه داشتم ناامید می شدم که گوشی رو برداشت.
-بله؟
-سلام.
مکثی کرد.
-سلام. خوبی؟
-ممنون ... از نهال شنیدم اومدی ایران، گفتم یه زنگ بزنم.
-آره، چند روزی میشه اومدم.
-کجائی؟
-سمت تهران.
-مگه کجا بودی؟
-تا چند ساعت پیش رامسر بودم.
-عه! من الان رامسرم!
-اونجا برای چی؟
-برای کارهای فروش سهامم.
-حوبه، اینطوری سرت رو خلوت تر می کنی.
-آره.
بعد از کمی صحبت قرار شد تهران همدیگه رو ببینیم. گوشی رو قطع کردم.
بالاخره قرار شد آقای مرشدی سهامم رو بخره. دیگه کاری تو این هتل نداشتم.
چمدونم رو بستم و از اتاق بیرون اومدم که سینه به سینه ی کسی شدم.
سرم رو بالا آوردم و نگاهم به صدرا افتاد. ابروئی بالا دادم.
-کاری داشتین؟!
پوزخندی زد.
-از اینکه با دختر شریکت ازدواج کردم ناراحتی؟
گوشه ی لبم کج شد.
-چی داری برای خودت می گی؟
-خوب میدونی چی دارم میگم.
-ببین آقای صدرا نریمان، یکم زیادی خودت رو دست بالا گرفتی!
هتره از سر راهم بری کنار چون حوصله ی آدمهایی مثل تو رو ندارم ... و یه چیز دیگه، اینطوری به نفع تو شد؛ ارثیه ی بیشتری به همسر عزیزت میرسه! دیگه سر راهم قرار نگیر.
از کنارش رد شدم. با همه خداحافظی کردم. غزاله اومد سمتم.
-هوا ابریه و احتمال بارش بارون هست.
لبخندی زدم.
-نگران نباش!
از هتل بیرون اومدم. نگاهی به ساختمون بزرگ و مجلل هتل انداختم. بغضم رو فرو خوردم.
میدونم احمدرضا برای این هتل زحمت زیادی کشید اما اداره کردنش همزمان با هتل توی تهران برای من سخت بود.
سوار ماشین شدم. از آینه نگاهی به پارسا انداختم. اولین قطره ی بارون روی شیشه چکید.
با سرعت از هتل بیرون روندم. چند ساعتی بیشتر از حرکتم نمی گذشت که بارش باران شدت گرفت و هوا هم داشت رو به تاریکی می رفت.
جاده خلوت بود. ناگهان ماشین با صدای بدی ایستاد. پیاده شدم.
هوا سوز سردی داشت. بارون انقدر با شدت می بارید که تمام لباسهام خیس شدن.
با دیدن چرخ ماشین که پنچر شده بود لعنتی ای فرستادم. حالا چیکار می کردم؟ گوشیم رو درآوردم.
با دیدن تماس های اضطراری لبم رو عصبی به دندون کشیدم.
نمیدونستم باید چیکار کنم!