بخشی از کتاب «تنهایی پرهیاهو»:
« ... تا دیر وقت شب کار کردم. یگانه وقفههایم رفتن به سراغ لوله دودکش بود و نگاه به ساختمان پنجطبقه بالای سرم، مثل کانت جوان که به آسمان پرستاره نگاه میکرد. ... بعدش باز به همین ترتیب، مثل کسی که از نردبانی پایین میرود، به زیر زمین میخزیدم. آنجا زیر نور لامپ، بر میزی کتاب تئوری آسمانهای کانت انتظارم را میکشید. در کنار آسانسور حمل بار، بستهبندیهای کاغذ آماده ایستاده بودند، و چون آن روز خاص بستهای شامل صد تا باسمه بزرگ خیس و مچاله از نقاشی گلهای آفتابگردان وانگوگ به دستم افتاده بود، دیوارههای اطراف تمام این بستهبندیها، به رنگ طلایی و نارنجی، بر زمینهای آبی میدرخشید و عفونت موشها و لانۀ له شده و کاغذهای پوسیده و گندیده را قدری تحملپذیر میکرد ... من در وقفههای کوتاه کتاب تئوری آسمانهای کانت را میخواندم که میگفت: .... در سکوت مطلق شبانه، وقتی که حواس انسان آرام گرفته است، روحی جاودان، به زبانی بینام با انسان از چیزهایی، از اندیشههایی سخن میگوید که میفهمی ولی نمیتوانی وصف کنی. این کلمات چنان مرا تکان داد که باز به سراغ سوراخ دودکش دویدم و به آن تکه آسمان پرستاره بالای سرم مدتی چشم دوختم. بعد باز به سرکار برگشتم و شروع کردم با چنگک کاغذهای متعفن و خانواده موشها را در طبله ریختن، ... کسی که کارش کاغذ باطله روی هم کوبیدن است، مثل آسمانها نشانی از عاطفه نبرده است، این کار را بالاخره باید کسی انجام دهد، این کار کشتن نوزادان را ... ».

هرابال نگاه خود به جامعه مدرن و تقابلش را با انسانیت و انسانها در این داستان در فصل شش آغاز میکند و در آخرین پاراگرافهای فصل ۸ (آخر) سرنوشت محتوم انسانهای از نوع هانتا را مینمایاند. هانتا که فقط میتواند در اوج مستی کتابها را (آن هم در پرسی کهنه و کوچک بریزد و همواره قبل از فشار دادن دکمه قرمز کتابهایی را که ارزش ماندن دارند نجات دهد)، با خبر میشود که پرسی عظیم و مدرن (کارخانه) در ناحیهای بیرون پراگ آغاز بهکار کرده که میتواند در یک ساعت چندین برابر کار چندین روز او کاغذ پرس کند و وقتی به بازدید این کارخانه میرود که کاغذها را در بستههای عظیم و با جرثقیلها به داخل پرس میریزند و کاغذهای خمیر شده را مستقیماً به قطار باری منتقل میکنند که در دیگهای خمیر درستکنی بریزند، با کارگرانی روبرو میشود که همه جوان و شاد هستند، شاید به این علت که به چیزی که خمیر میکنند و از بین میبرند هرگز فکر نمیکنند. اینها بجای آبجو فقط شیر میخورند و کاغذ پرس میکنند.
« ... حالا که قدری آرام گرفتهام و بر هیجان اولیهام مسلط شده بودم میدیدم که دستگاه دارد کل موجودی یک کتاب را در طبله میریزد و میکوبد و بستهبندی میکند، و از پشت دیوارهای شیشهای کامیونها را میدیدم که از راه میرسند، لبالب از بار جعبههای مملو از کتاب، همه نسخههای چاپشدهی کتاب که مستقیم بر آسیاب خمیر درستکنی سرازیر میشود، پیش از آنکه با چشم و مغز و قلب آدمی تماس حاصل کند. حالا برای اولین بار بود که میدیدم چگونه کارگرهای زن و مرد، در پای تسمه نقاله در جعبهها را پاره میکنند، و کتابهای باکره را در میآورند، جلدشان را جدا میکنند و تن لخت کتاب را بر تسمه نقاله میاندازند، بیتوجه به آنکه کتاب در کدام صفحه بازمانده است. هیچکس حتی به فکرش هم نمیرسید که به کتابها کمترین نگاهی بیندازد ... ».
هرابال این صحنه را با کار ماهیگیران صنعتی و از آن جالبتر با یک مرغدانی مدرن مقایسه میکند:
« ... یک بار به دیدار مرغداری ناحیه لیسبوش رفته بود و در آنجا دختران جوانی را دیدم که از شکم جوجههایی که بر نوار نقاله آویخته بودند، دل و اندرونشان را با حرکاتی سریع و ماهرانه بیرون میکشیدند، درست مثل همین بچههایی که دل و جگر کتابها را در میآوردند، آن دخترها هم جگر و شش و دل جوجهها را هر کدام در سطلهای مربوطه میریختند ... آنچه در من خیلی اثر کرد این بود که دخترهای مرغداری، کارشان را با کمال سرزندگی و شادی هم انجام میدادند».
و هانتا (بخوانید هرابال) عصبانیت خود را پنهان نمیکند وقتی میبیند که عدهای دانشآموز کمسنوسال را به کارخانه آوردهاند و فکر میکند که برای بازدید از مراحل ساخت کاغذ آوردهاند ولی میبیند که آنها در کنار کارگران به کندن پوست کتابها و درآوردن دل و جگر و قلب کتابها مشغول میکنند.
« ... تا دیر وقت شب کار کردم. یگانه وقفههایم رفتن به سراغ لوله دودکش بود و نگاه به ساختمان پنجطبقه بالای سرم، مثل کانت جوان که به آسمان پرستاره نگاه میکرد. ... بعدش باز به همین ترتیب، مثل کسی که از نردبانی پایین میرود، به زیر زمین میخزیدم. آنجا زیر نور لامپ، بر میزی کتاب تئوری آسمانهای کانت انتظارم را میکشید. در کنار آسانسور حمل بار، بستهبندیهای کاغذ آماده ایستاده بودند، و چون آن روز خاص بستهای شامل صد تا باسمه بزرگ خیس و مچاله از نقاشی گلهای آفتابگردان وانگوگ به دستم افتاده بود، دیوارههای اطراف تمام این بستهبندیها، به رنگ طلایی و نارنجی، بر زمینهای آبی میدرخشید و عفونت موشها و لانۀ له شده و کاغذهای پوسیده و گندیده را قدری تحملپذیر میکرد ... من در وقفههای کوتاه کتاب تئوری آسمانهای کانت را میخواندم که میگفت: .... در سکوت مطلق شبانه، وقتی که حواس انسان آرام گرفته است، روحی جاودان، به زبانی بینام با انسان از چیزهایی، از اندیشههایی سخن میگوید که میفهمی ولی نمیتوانی وصف کنی. این کلمات چنان مرا تکان داد که باز به سراغ سوراخ دودکش دویدم و به آن تکه آسمان پرستاره بالای سرم مدتی چشم دوختم. بعد باز به سرکار برگشتم و شروع کردم با چنگک کاغذهای متعفن و خانواده موشها را در طبله ریختن، ... کسی که کارش کاغذ باطله روی هم کوبیدن است، مثل آسمانها نشانی از عاطفه نبرده است، این کار را بالاخره باید کسی انجام دهد، این کار کشتن نوزادان را ... ».
گل های آفتابگردان اثر ونگوک

هرابال نگاه خود به جامعه مدرن و تقابلش را با انسانیت و انسانها در این داستان در فصل شش آغاز میکند و در آخرین پاراگرافهای فصل ۸ (آخر) سرنوشت محتوم انسانهای از نوع هانتا را مینمایاند. هانتا که فقط میتواند در اوج مستی کتابها را (آن هم در پرسی کهنه و کوچک بریزد و همواره قبل از فشار دادن دکمه قرمز کتابهایی را که ارزش ماندن دارند نجات دهد)، با خبر میشود که پرسی عظیم و مدرن (کارخانه) در ناحیهای بیرون پراگ آغاز بهکار کرده که میتواند در یک ساعت چندین برابر کار چندین روز او کاغذ پرس کند و وقتی به بازدید این کارخانه میرود که کاغذها را در بستههای عظیم و با جرثقیلها به داخل پرس میریزند و کاغذهای خمیر شده را مستقیماً به قطار باری منتقل میکنند که در دیگهای خمیر درستکنی بریزند، با کارگرانی روبرو میشود که همه جوان و شاد هستند، شاید به این علت که به چیزی که خمیر میکنند و از بین میبرند هرگز فکر نمیکنند. اینها بجای آبجو فقط شیر میخورند و کاغذ پرس میکنند.
« ... حالا که قدری آرام گرفتهام و بر هیجان اولیهام مسلط شده بودم میدیدم که دستگاه دارد کل موجودی یک کتاب را در طبله میریزد و میکوبد و بستهبندی میکند، و از پشت دیوارهای شیشهای کامیونها را میدیدم که از راه میرسند، لبالب از بار جعبههای مملو از کتاب، همه نسخههای چاپشدهی کتاب که مستقیم بر آسیاب خمیر درستکنی سرازیر میشود، پیش از آنکه با چشم و مغز و قلب آدمی تماس حاصل کند. حالا برای اولین بار بود که میدیدم چگونه کارگرهای زن و مرد، در پای تسمه نقاله در جعبهها را پاره میکنند، و کتابهای باکره را در میآورند، جلدشان را جدا میکنند و تن لخت کتاب را بر تسمه نقاله میاندازند، بیتوجه به آنکه کتاب در کدام صفحه بازمانده است. هیچکس حتی به فکرش هم نمیرسید که به کتابها کمترین نگاهی بیندازد ... ».
هرابال این صحنه را با کار ماهیگیران صنعتی و از آن جالبتر با یک مرغدانی مدرن مقایسه میکند:
« ... یک بار به دیدار مرغداری ناحیه لیسبوش رفته بود و در آنجا دختران جوانی را دیدم که از شکم جوجههایی که بر نوار نقاله آویخته بودند، دل و اندرونشان را با حرکاتی سریع و ماهرانه بیرون میکشیدند، درست مثل همین بچههایی که دل و جگر کتابها را در میآوردند، آن دخترها هم جگر و شش و دل جوجهها را هر کدام در سطلهای مربوطه میریختند ... آنچه در من خیلی اثر کرد این بود که دخترهای مرغداری، کارشان را با کمال سرزندگی و شادی هم انجام میدادند».
و هانتا (بخوانید هرابال) عصبانیت خود را پنهان نمیکند وقتی میبیند که عدهای دانشآموز کمسنوسال را به کارخانه آوردهاند و فکر میکند که برای بازدید از مراحل ساخت کاغذ آوردهاند ولی میبیند که آنها در کنار کارگران به کندن پوست کتابها و درآوردن دل و جگر و قلب کتابها مشغول میکنند.