07-10-2018، 13:59
-من قاتلم ... من کشتمش ...
-آقای محسنی!
امیریل ازم فاصله گرفت.
-خانوم رو فعلاً ببرید بازداشتگاه.
هراسون به امیریل نگاه کردم.
-آروم باش، من هستم.
اما من هستم امیریل هم باعث نشد تا کمی آروم بشم. خانومی اومد سمتم.
پاهام بدون اینکه خودم بخوام همراه زن می رفت. صدای کفش هام توی سرم اکو می شد.
چهره ی بهارک جلوی چشمهام اومد. قطره اشک گرمی روی گونه های سردم چکید.
دری باز شد. زن کمی به جلو هولم داد. نگاهی به چند زنی که گوشه ی اتاق نشسته بودن انداختم.
بی هیچ حرفی گوشه ای کز کردم. همین که در بسته شد یکیشون اومد سمتم. با فاصله ی کمی کنارم نشست.
ناخواسته کمی ازش فاصله گرفتم. صدای پوزخندش بلند شد. توجهی بهش نکردم.
-چیه، نکنه دختر فراری ای؟ آخه به قیافه ات هم نمیخوره که فراری باشی ... دستهات چرا خونیه؟!
عصبی از جام بلند شدم.
-دست از سرم بردار ... به تو چه که برای چی اینجام؟ ولم کن ...
صدام تحلیل رفت و دوباره گوشه ی بازداشتگاه توی خودم جمع شدم.
ذهنم اصلاً کار نمی کرد. نگاهم فقط به دستهای خونیم بود.
به هر سختی بود شب به پایان رسید. با صدا کردن اسمم از جام بلند شدم.
همراه زن از راهرو رد شدیم. دوباره همون شلوغی و همون صدا.
در اتاقی رو باز کرد و کنار ایستاد. پا تو اتاق گذاشتم. مونا همراه امیرعلی و امیریل بودن.
مونا با دیدنم شوکه نگاهش بین دستبند توی دستم و صورتم در نوسان بود. اومد سمتم.
-دیانه!
-دیدی من کشتمش ... دیدی؟؟
مونا عصبی سرش رو تکون داد.
-چرت نگو ... امکان نداره ... چرت نگو ...
و زد زیر گریه. امیرعلی بازوش رو گرفت. با صدای قاضی زن بازوم رو گرفت و روی صندلی نشوندم.
قاضی شروع به صحبت کرد.
-خب، خانم دیانه فروغی، شما چرا به خونه ی امیریل کران رفته بودین؟
نگاهی به امیریل انداختم؛ چه خونسرد نشسته بود! نمیدونستم از کجا شروع کنم و چطور توضیح بدم!
خلاصه ای از اتفاقاتی که افتاده بود رو گفتم. قاضی رو کرد به امیریل.
-جناب امیریل کران، چطور شد مقتول وارد خونه ی شما شد؟
-جناب قاضی!
امیریل سکوت کرد.
قاضی: جناب!
احساس کردم امیریل کلافه شد.
-من ایشون رو از قبل نمیشناختم اما میدونستم مادرم قبلاً یک بار ازدواج ناموفق داشته.
متعجب به امیریل چشم دوختم. ازدواج مادرش چه ربطی به هامون و ورودش به خونه اش داشت؟!
-پدربزرگم، یعنی پدر مادرم این روزها حال خوبی نداره. اومده بودم عیادتش و اونجا بود که فهمیدم برادری دارم. دلم می خواست این برادر رو ببینم. پیدا کردنش خیلی زمان برد اما به هر زحمتی بود پیداش کردم. روزی که دیانه قرار بود به خونه ام بیاد، اونم اصرار کرد تا بیاد.
شوکه و متعجب به امیریل چشم دوختم. باورم نمی شد ... امکان نداشت ...
امیریل نگاهش رو بهم دوخت و زمزمه کرد:
-هامون، برادرم بود!
-آقای محسنی!
امیریل ازم فاصله گرفت.
-خانوم رو فعلاً ببرید بازداشتگاه.
هراسون به امیریل نگاه کردم.
-آروم باش، من هستم.
اما من هستم امیریل هم باعث نشد تا کمی آروم بشم. خانومی اومد سمتم.
پاهام بدون اینکه خودم بخوام همراه زن می رفت. صدای کفش هام توی سرم اکو می شد.
چهره ی بهارک جلوی چشمهام اومد. قطره اشک گرمی روی گونه های سردم چکید.
دری باز شد. زن کمی به جلو هولم داد. نگاهی به چند زنی که گوشه ی اتاق نشسته بودن انداختم.
بی هیچ حرفی گوشه ای کز کردم. همین که در بسته شد یکیشون اومد سمتم. با فاصله ی کمی کنارم نشست.
ناخواسته کمی ازش فاصله گرفتم. صدای پوزخندش بلند شد. توجهی بهش نکردم.
-چیه، نکنه دختر فراری ای؟ آخه به قیافه ات هم نمیخوره که فراری باشی ... دستهات چرا خونیه؟!
عصبی از جام بلند شدم.
-دست از سرم بردار ... به تو چه که برای چی اینجام؟ ولم کن ...
صدام تحلیل رفت و دوباره گوشه ی بازداشتگاه توی خودم جمع شدم.
ذهنم اصلاً کار نمی کرد. نگاهم فقط به دستهای خونیم بود.
به هر سختی بود شب به پایان رسید. با صدا کردن اسمم از جام بلند شدم.
همراه زن از راهرو رد شدیم. دوباره همون شلوغی و همون صدا.
در اتاقی رو باز کرد و کنار ایستاد. پا تو اتاق گذاشتم. مونا همراه امیرعلی و امیریل بودن.
مونا با دیدنم شوکه نگاهش بین دستبند توی دستم و صورتم در نوسان بود. اومد سمتم.
-دیانه!
-دیدی من کشتمش ... دیدی؟؟
مونا عصبی سرش رو تکون داد.
-چرت نگو ... امکان نداره ... چرت نگو ...
و زد زیر گریه. امیرعلی بازوش رو گرفت. با صدای قاضی زن بازوم رو گرفت و روی صندلی نشوندم.
قاضی شروع به صحبت کرد.
-خب، خانم دیانه فروغی، شما چرا به خونه ی امیریل کران رفته بودین؟
نگاهی به امیریل انداختم؛ چه خونسرد نشسته بود! نمیدونستم از کجا شروع کنم و چطور توضیح بدم!
خلاصه ای از اتفاقاتی که افتاده بود رو گفتم. قاضی رو کرد به امیریل.
-جناب امیریل کران، چطور شد مقتول وارد خونه ی شما شد؟
-جناب قاضی!
امیریل سکوت کرد.
قاضی: جناب!
احساس کردم امیریل کلافه شد.
-من ایشون رو از قبل نمیشناختم اما میدونستم مادرم قبلاً یک بار ازدواج ناموفق داشته.
متعجب به امیریل چشم دوختم. ازدواج مادرش چه ربطی به هامون و ورودش به خونه اش داشت؟!
-پدربزرگم، یعنی پدر مادرم این روزها حال خوبی نداره. اومده بودم عیادتش و اونجا بود که فهمیدم برادری دارم. دلم می خواست این برادر رو ببینم. پیدا کردنش خیلی زمان برد اما به هر زحمتی بود پیداش کردم. روزی که دیانه قرار بود به خونه ام بیاد، اونم اصرار کرد تا بیاد.
شوکه و متعجب به امیریل چشم دوختم. باورم نمی شد ... امکان نداشت ...
امیریل نگاهش رو بهم دوخت و زمزمه کرد:
-هامون، برادرم بود!