امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 4.43
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

#62
-من قاتلم ... من کشتمش ...

-آقای محسنی!

امیریل ازم فاصله گرفت.

-خانوم رو فعلاً ببرید بازداشتگاه.

هراسون به امیریل نگاه کردم.

-آروم باش، من هستم.

اما من هستم امیریل هم باعث نشد تا کمی آروم بشم. خانومی اومد سمتم.

پاهام بدون اینکه خودم بخوام همراه زن می رفت. صدای کفش هام توی سرم اکو می شد.

چهره ی بهارک جلوی چشمهام اومد. قطره اشک گرمی روی گونه های سردم چکید.

دری باز شد. زن کمی به جلو هولم داد. نگاهی به چند زنی که گوشه ی اتاق نشسته بودن انداختم.

بی هیچ حرفی گوشه ای کز کردم. همین که در بسته شد یکیشون اومد سمتم. با فاصله ی کمی کنارم نشست.

ناخواسته کمی ازش فاصله گرفتم. صدای پوزخندش بلند شد. توجهی بهش نکردم.

-چیه، نکنه دختر فراری ای؟ آخه به قیافه ات هم نمیخوره که فراری باشی ... دستهات چرا خونیه؟!

عصبی از جام بلند شدم.

-دست از سرم بردار ... به تو چه که برای چی اینجام؟ ولم کن ...

صدام تحلیل رفت و دوباره گوشه ی بازداشتگاه توی خودم جمع شدم.

ذهنم اصلاً کار نمی کرد. نگاهم فقط به دستهای خونیم بود.

به هر سختی بود شب به پایان رسید. با صدا کردن اسمم از جام بلند شدم.
همراه زن از راهرو رد شدیم. دوباره همون شلوغی و همون صدا.

در اتاقی رو باز کرد و کنار ایستاد. پا تو اتاق گذاشتم. مونا همراه امیرعلی و امیریل بودن.

مونا با دیدنم شوکه نگاهش بین دستبند توی دستم و صورتم در نوسان بود. اومد سمتم.

-دیانه!

-دیدی من کشتمش ... دیدی؟؟

مونا عصبی سرش رو تکون داد.

-چرت نگو ... امکان نداره ... چرت نگو ...

و زد زیر گریه. امیرعلی بازوش رو گرفت. با صدای قاضی زن بازوم رو گرفت و روی صندلی نشوندم.

قاضی شروع به صحبت کرد.

-خب، خانم دیانه فروغی، شما چرا به خونه ی امیریل کران رفته بودین؟

نگاهی به امیریل انداختم؛ چه خونسرد نشسته بود! نمیدونستم از کجا شروع کنم و چطور توضیح بدم!

خلاصه ای از اتفاقاتی که افتاده بود رو گفتم. قاضی رو کرد به امیریل.

-جناب امیریل کران، چطور شد مقتول وارد خونه ی شما شد؟

-جناب قاضی!

امیریل سکوت کرد.

قاضی: جناب!

احساس کردم امیریل کلافه شد.

-من ایشون رو از قبل نمیشناختم اما میدونستم مادرم قبلاً یک بار ازدواج ناموفق داشته.

متعجب به امیریل چشم دوختم. ازدواج مادرش چه ربطی به هامون و ورودش به خونه اش داشت؟!

-پدربزرگم، یعنی پدر مادرم این روزها حال خوبی نداره. اومده بودم عیادتش و اونجا بود که فهمیدم برادری دارم. دلم می خواست این برادر رو ببینم. پیدا کردنش خیلی زمان برد اما به هر زحمتی بود پیداش کردم. روزی که دیانه قرار بود به خونه ام بیاد، اونم اصرار کرد تا بیاد.

شوکه و متعجب به امیریل چشم دوختم. باورم نمی شد ... امکان نداشت ...

امیریل نگاهش رو بهم دوخت و زمزمه کرد:

-هامون، برادرم بود!
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، Queen Riham ، Doory ، ناهیدا ، _leιтo_ ، Par_122


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ - A.AHADIB - 07-10-2018، 13:59

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان