"ساعت نزدیک یک و نیم نصفه شب بود که دوتایی یواش از خونه اومدیم
بیرون و سولر ماشین شدیم و راه افتادیم طرف خونه ی ترمه.همینجوری
که میرفتیم به مانی گفتم"
-بد نیس ماهم باهش میریم؟
مانی-خودش خواسته!
-آخه جریان چیه؟!
مانی- بابا ترمه دختر خوشکلیه ،درسته؟!
-خب آره!
مانی- تقریبا با همون یه فیلم معروف شده درسته؟
-خب که چی؟
مانی- خب نداره دیگه!بقیشو خودت بگیرو برو جلو!یه دختر خوشکل وقتی
هنرپیشه میشه و خ9لیلی معروف یعنی چی؟یعنی پول!وقتیم که تنهاس
ده تا چشم دنبالشه.همشونم میدونن که ترمه اونقد معروف میشه که
سالی چهار پنشتا فیلم بازی میکنه!برای همین تو کلشون فکرای ناجور
میکنن.حالا نمیگم همشون اما بالاخره همه جا یه عده ادم ناجور هست
دیگه!میفهمی که؟!
-اره.
مانی- همه فقط تو این فکرن که ازش سوء استفاده کنن!
-خب بالاخره چی؟
مانی-هیچی دیگه . اونوقت که اونا ناامید شدن و دست از فکرای ناجور
برداشتن خودمون ازش سوء استفاده میکنیم!!
- زهره ار ! تو ادم نمیشی
مانی-اخه چیز به این سادگی رو نمیفهمی؟
-منظورم اینه ک عاقبت چی؟
مانی-شاید،میگم شاید اگه بهم اصرار کرد و بسیار بسیار خواهش کرد
باهاش ازدواج کنم!
- اون وقت بازم میذاری تو فیلم بازی کنه؟
مانی-اون موقع باید بیشتر فعالیت کنه ، چون باید خرج منم در بیاره!
-مرده شورت رو ببرن مانی.
مانی- چرا فحش میدی؟!
-برای اینکه دو کلمه نمیشه باهات جدی صحبت کرد!
مانی-آخه نه به باره نه به داره اسمش خاله موندگاره!بذار اول ببینم دختره
از من خوشش اومده بعد بهش بگم بشین تو خونه!فعلام جلوش از این
حرفا نزن که خودمم هنوز تکلف خودمو نمیدونم!
-در هر صورت فکر باباتم بکن.
مانی- یعنی فکر زن براش باشم؟
- فکر مخالفتش باش!
مانی- راس میگی اینا انگار با هم پدر کشتگی دارن.حالا خدا برزگه ببینم
چی میشه تو چی؟
-من چی چی؟
مانی- چی چی یعنی چی؟
-اخه تو گفتی تو چی،منم گفتم من چی چی؟
مانی-بعله!من گفتم چی چی یعنی چی؟
-منظورم اینه که تو چی یعنی چی؟
مانی- اهان!در واقع این یه اصطلاح لغویه! تو چی یعنی درد به گوره
پدرت!معنی دیگشم یعنی خر خودتی!
-بیتربیت!
مانی- برای منم اره؟ من بودم ظهر گفتم رکسانا خانم دستشویی کجاس؟
-میخواستم به این هوا ببرمش بیرون باهاش حرف بزنم!
مانی- دم توالت؟چه شاعرانه...چه طبع رونی داری تو!اگه شیکمتم به این
روونی باشه که عالیه!
-گم شو!
مانی-یعنی از رکسانا خوشت نیومده؟!
-خب البته نمیشه گفت که خوشم نیومده!نمیشم گفت که خوشم
اومده!مفهمی چی میگم؟!
مانی-اره بابا!یعنی در واقع الان به حالت خنثی یی!در طبیعت مواد به سه
حالت وجود دارن!اسیدی بازی خنثی!! تو حالت سومی الان حالا کی"باز"
بشی خدا میدونه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!1
-زهره مار
مانی- اخه این چه نو عجمله ایی !!نمیشسه گفت خوشم اومده نمیشه
گفت خوشم نیومده !
-جمله خیلیم درسته!
مانی- ببین جملت مثه اینه:
علی به مدرسه رفت . علی به مدرسه نرفت.
حالا روشن کنید تکلیف علی بیچااره را!احتمالا علی به قصد مدرسه رفتن
از خانه بیرون امده اما وسط راه واستاده!
-تو این چیزا رو نمیفهمی!
مانی- لطفا شما که میفهمید به من بگسد در حال حاضر علی کجاس؟
آهان فک کنم از خونه که اومده بیرون خورده به پست بچه های بد و رفته
دنبال الواتی!اضلا از نظر دستوز زبانیم این جملت غلطه!!!!
-غلطه که غلطه !اصلا به تو چه که من جملم رو چه جوری میگم.؟حواست
رو به رانندگیت بده!
مانی- چشم چشم هاپو خونسرد!
-همش تو این کارو اون کار دخالت میکنی!
مانی-چشم دیگه دخالت نمیکنم.فقط میشه ازت یه خواهشی بکنم؟
-بفرمایین.
مانی- لطفا اول تکلیف علی رو مشخص کن که وسط خیابون واستاده بعد
برو سراغ رکسانای بیچاره.
- خدا شاهده همینجا پیاده میشم ا!
مانی- چشم غلط کردم.هاپو گذشت. هاپو بخشش.
" خیابونا خلوت بود و تقریبا بیس دقیقه بعد جلوی خونه ی ترمه
بودیم،مانی زنگ خونشون رو زد که یه دقیقه بعد با مانی اومدن سمت
ماشین.. و سوار شدن و بعد با من سلام و احوال پرسی کرد و مانی راه
افتاد یه خرده بعد ترمه گفت"
-میدونم که مزاحمتون شدم اما من خیلی خوش حالم که شماها باهام
هستین!
مانی- این حرفا چیه؟ مزاحمت یعنی چی؟
ترمه- چرا مزاحمته دیگه.این وقت شب همه گرفت خوابیدن اونوقت شما
باید مواظب من باشید.
مانی-البته درست میگین.ما دوتا معمولا ساع ده ، ده و نیم بعد از خوردن
یه لیوان شیر و مسواک زدن دندوانا برای بهداشت دهان و دندان، به همه
شب بخیر میگیم و میریم تو تخت خوابمونو تا صبح راحت میخوابیم!حالا
اشکال ند اره چند شب برنامه مون عوض بشه اما به شرطی که فقط چند
شب باشه که به سلاکتی ما لطمه وارد نشه!
یه مرتبه من زدم زیر خنده که برگشت یه نگاه به من کردو گفت"
-هاپو زهر مار!هاپو خنده ی بی موقع!
ترمه- جدا ساعت ده میگرین میخوابین؟!
مانی-البته! به استثنای شبایی که درس زیاد داشتیم.
ترمه- اصلا بهتون نمیاد!هر کی که شماهارو میبینه فک میکنه که..
مانی- بیخود فکر میکنه!اصلا این فکرا از ریشه غلطه!
"من دوباره خندیدم که بازم یه نگاه به من کردو گفت"
-هاپو امشب زیاد مسرور!
ترمه- حتما داری دروغ میگی که هامون خان میخنده!
مانی- هارون خان گاهگاهی سیمش اتصالی میکنه و کشکی میخنده!
ترمه - هارون؟! مگه اسمشون هامون نیس؟!
مانی - چرا! یعنی هامون مینویسن، هارون میخونن!
" برگشتم یه چپ چپ بهش نگاه کردم که ترمه گفت"
-هامون خان جدا شما شبا ساعت ده میخوابین؟
- شبایی که میخوایم مثل امشب،ساعت دوازده یک از خونه بریم بیرون!
" ترمه همونجور منو نگاه کرد که گفتم"
- اینجور شبا مانی هی به من میگه" اِ...! چرا امشب انقدر خوابم گرفته؟!"بعدشم خمیازه میکشه و و ساعت ده هر دو بلند میشیم میریم تو اتاقمون.به هوای ما همه اون شب زودتر میرن میخوابن!بعدش مانی دوتا متگا میذاره زیر پتو و ماهوت پاک کن م میذاره رو بالش،مثلا موهامونه!بعدشم میاد سراع منو همین کار رو اونجا میکنه و دوتایی یواش از خونه میریم بیرون!ماشین هم اون شب نماره تو خونه دوتایی سوار ماشین میشیم میریم!
"ترمه شروع کرد به خندیدن که مانی گفت"
- بخدا تو اگه زن بگیری بیچاره میشی!حالا ببین من کی گفتم!
ترمه - دروغ میگه هامون خان ! مردی که راستگو باشه زنش همیشه عاشقش میمونه!
مانی- دِ بدیش همینه دیگه!زن ادم باید همون سال اول عاشق ادم بمونه!از سال دوم باید از شوهرش متنفر باشه.هر شب از خونه بیرونش کنه که شوهره بتونه یه نفسی م بکشه!
ترمه - اون وقت این زندگی میشه؟!
مانی- برای زن نمیدونم اما برای مرد اره!مثلا اگه من با تو عروسی کنم کاری میکنم که حداقل هفته ای یه شب منو از خونه بیرون کنی که بتونم به کارای عقب افتادم برسم!
"تا مانی این. گفت ، ترمه از پشت سر با کیفش کوبید تو سرش!
من زدم زیر خنده که مانی زد رو ترمز از ماشین پیاد ه شده و گفت"
- من با تو نمیام!زنی که دست بزن داشته باشه ادم باهاش زندگیش نمیشه!
ترمه- به درک
تا اینو گفت مانی سرش و اورد تو ماشین و گفت:
ترمه تا حالا کسی بهت گفته قیافت شبیه ایرنه پاپاش در نقش هند جیگرخوره
ترمه -بیا سوارشو دیرمون میشه
مانی- سوار میشم اما بدون که با تو ازدواج جز مشاغل سخت حساب میشه و باید در هفته حداقل ۳ روز
تعطیلی داشته باشم
ترمه- حالا کی خواست با تو ازدواج کنه اصلا من خیال ازدواج ندارم من فعلا با شغلم ازدواج کردم
مانی -ا....؟! خدا به پای همدیگه پیرتون کنه عین عجوزه پس لطفا تشریف بیارین پایین و دست شغلتون
و بگیرین و دوتایی با همدیگه برین سر فیلم برداری
ترمه- خودتو لوس نکن مانی دیرم میشه
مانی- صدا نمیاد
ترمه -خواهش میکنم سوار شو
مانی- این یعنی غلط کردم
ترمه خندید و گفت:
-زهرمار
مانی -صدا نمیاد
ترمه- بابا الان دیر میشه کارگردان یه چیزی بهم میگه
مانی -ببخشین خان ترمه لوپز هواتاریکه چهرتون معلوم نیس
ترمه- جون من سوار شو مانی
مانی- خوب حالا این یه حرفی
اینو گفت و سوار شد و حرکت کرد ترمه گفت:
-بیچاره اون دختری که زن تو بشه
مانی -خدا از ته دلت بشنوه
"اینو که مانی گفت ترمه روش رو کرد اون طرف و خندید که من گفتم"
-امشب جریان فیلمبرداری چیه
ترمه- اول باید همون صحنه دیشب رو بگیرم
-داستان چی هس
ترمه -به زنه که با شوهرش اختلاف پیدا میکنه و میخواد ازش جدا بشه
مانی -چه زن فهمیده ای و چه شوهر خوش اقبالی دست راست و چپ شوهره زیر سرما
ترمه -گم شو اول ببین کسی میخواد با تو ازدواج کنه بعد فکر جدایی باش
مانی- حالا کجا بریم همون جای دیشبی
ترمه- آره فقط جلو نرو ماشین رو کمی دورتر پارک کن
۱۰" دقیقه یه ربع بعد رسیدیم و مانی ماشین رو کمی دورتر پارک کرد و پیاده شدیم باز مثل دیشب مردم جمع شده بودن مانی یه نگاه به جمعیت کرد و بعد به ترمه گفت"
-ما همینجا هستیم تو برو
ترمه -برای چی
مانی -برو راحت به کارت برس
ترمه -اصلا شماها باید حتما پیشم باشین
"بعد یه نگاه به مانی کرد وخندید و گفت"
-حالا اگه هامون خان براشون سخته عیبی نداره اما تو باید هرجا من میرم باهام بیای
مانی- قرعه فال به نام من دیوانه زدن
"ترمه دوباره خندید و گفت مگه نمی باهام ازدواج کنی"
مانی -احتمالش ۵٪ بیشتر نیس
ترمه- پس باید دنبالم بیای
"اینو گفت و یه نگاه دیگه به مانی کرد و با یه خنده به راه افتاد که مانیم با ریموت در ماشین و قفل کرد و گفت"
-آی به چشم
"بعد دست منو گرفت و کشید سه تایی رفتیم طرف جمعیت که حواسشون به صحنه فیلم برداری بود
یه خورد بعد رسیدیم بهشون و آروم از وسطشون رد شدیم و رفتیم جلو تا رسیدیم به همون جایی که
دیشب جلومون و گرفته بودن نگهبانه که تاچشمش افتاد به ما خندید و سلام واحوالپرسی کرد و زود حفاظ و برداشت و تا مردم بخوان بفهمن که ترمه اومده و مثلا ازش امضا بگیرن ۳تایی وارد شدیم
و نگهبان دوباره حفاظ رو گذاشت و در همین موقع کارگردان اومد جلو و با همدیگه سلام واحوالپرسی کردیم و به ترمه گفت که بره زودتر آماده بشه و بدشم به یه نفر گفت که برای ما دوتا صندلی و چایی بیاره من و مانی ازش تشکر کردیم و رفتیم یه گوشه وایستادیم یه خرده بعد برامون ۲ تا صندلب و چای وکیک اوردن مام نشستیم و منتظر ترمه شدیم تا خواستیم چایمون رو بخوریم که همون هنرپیشه که نقش شوهر ترمه رو بازی میکرد اومد جلو و سلام کرد دوتایی بلند شدیم و باهاش سلام و احوالپرسی کردیم که گفت" : ببخشین رفتار دیشبم خیلی بد بود!
مانی -اختیار دارین شما باید منو ببخشین کار منم خیلی بد بود اما فقط یه شوخی بود
پسره خندید و گفت : اما نظر کارگردان چییز دیگه ایه
مانی - یعنی چی
"یه بسته سیگار از جیبش در اورد و بهمون تعارف کرد ماهام یکی یه دونه ورداشتیم مانی با فندک برامون روشن کرد دو تا پک زد که گفت"
-حتما میدونین که من تازه معروف شدم قراردادم تو این فیلم مشروطه راستش دستمزد این فیلم خیلی خوبه سناریوشم عالیه یعنی برام خیلی مهمه که تو این فیلم بازی کنم متوجه میشین که؟
مانی -حتما بازی میکنین
-آخه الان مسله شما پیش اومده منم دیشب یه خورده زیاد روی کردم و پریدم به گارگردان اونم ازم دلخور شده و ممکنه که.......
"مانی نذاشت حرفش تموم بشه و گفت"
-این حرفارو بذار کنار برادر فکرتو بده به بازیت
خندید و گفت : آخه راستش شما دیشب خیلی خوب بازی کردین خیلیم خوش تیپ و خوش چهره این هردوتون
دوباره خندید وگفت : انگار کارگردان میخواد به شما یه پیشنهادی بده
مانی- پیشنهاد و دیشب داد
"یه مرتبه رنگ پسره پرید و گفت "-دیشب
مانی- آره منم ردش کردم حالا با خیال راحت برو برس به بازیت
"یه نگاهی به ماها کرد و بعدش دستش و جلو آورد و با هردومون دست داد و گفت "ممنونم
"اومد یه چیز دیگه هم بگه صداش کردن و رفت وقتی تنها شدیم گفتم "
-تقصیر تویه دیگخ هرجا میریم باید خودتو بندازی جلو آخه به تو چه مربوط که یارو بلده بازی کنه یا نه
مانی- تقصیر من چیه عالم هنر از دور استعداد و کشف میکنه من چیکار میتونم بکنم
-به خدا اگه بخوای امشب بری جای این پسره بازی کنی نه من نه تو دیگه اسم منو نیار مگه نمیبینی ممکنه کارش و از دست بده
مانی- بابا تا حالا دیدی من نون کسی رو ببرم
-میگم یعنی
مانی -خیالت راحت باشه بشین چایمون رو بخوریم
د"وتایی دوباره نشستیم که ترمه از تو یه کانتینر اومد بیرون لباسشو عوض کرده بود و یه آرایش خیلی قشنگ
تا مارو از دور دید اومد طرفمون ماهام از جامون بلند شدیم تا رسید گفت"
-راحتین
مانی- آره بابا برو به کارت برس
ترمه- جایی نرین آ
مانی -خیالت راحت برو خیلی م خوشگل شدی
خندید و گفت مرسی
"بعدشم رفت طرف صحنه فیلم برداری من و کانی دوباره نشستیم سر جامون و تا خواستیم چایمون و بخوریم که این دفعه کارگردان اومد جلو دوباره بلند شدیم و بهش خسته نباشین گفتیم که مانی رو کشید اونطرفتر و یه خرده باهاش حرف زد و بعدش دوباره برگشتن پیش من و کارگردان عذر خواهی کرد و رفت وقتی تنها شدیم گفتم": چیکارت داشت
مانی- پیشنهاد داد به جفتمون
-تو چی گفتی
مانی- قبول کردم دیگه
-زهرمار راست میگی؟
مانی- نه بابا یعنی سر دستمزد اختلاف داشتیم من میگفتم ۲۰ میلیون میگرم بازی میکنیم اون میگفت به جفتتون بیشتر از ۲۰ هزارتومن نمیدم
-ا لوس نشو
مانی- بابا پیشنهاد بازی داد منم گفتم نه حالا بشین این چایی وامونده رو کوفت مون کنیم
"دوباره نشستیم و تا خواستیم چایمون رو بخوریم همون هنرپیشه هه اومد جلو گفت"
-ببخشین دوباره مزاحم شدم
"بازم دوتایی از جامون بلند شدیم و مانی گفت"
-مزاحم چیه عزیزم
"پسره یه خنده ای کرد و گفت"
-راستش یه سوالی ازتون دارم اما خجالت میکشم بپرسم
مانی- خجالت برای چی جونم بگو
"اومد جلوتر و آروم گفت"
-شما دیشب چه طوری وقتی از در خونه اومدین بیرون خودتونو اونقدر طبیعی زدین زمین
مانی- خب این که کاری نداره یه پاتو شل بده
"پسره این ور و اون ور و نگاه کرد وبعدش آرومتر گفت"
-آخه مصنوعی میشه امتحان کردم یعنی تو خونه خیلی امتحان کردم اما هرکاری کردم طبیعی نشد
مانی- والا چی بگم منکه دیشب همین کارو کردم وشد
"پسر یه نگاه به مانی کرد و بعد با یه حالت مظلوم گفت"
-خیلی ممنون حالا تو این صحنه بازم سعی میکنم ممنون
"دلم خیلی براش سوخت تا اومد بره گفتم"
-آقای... چند لحظه صبر کنین
"بعدش به مانی گفتم"
-خب یه کاری بکن دیگه
مانی- من چیکار کنم آخه؟
-چه میدونم یه کاری بکن که ایشون تا از در خونه می آمد بیرون و بخوره زمین
مانی -عجب حرفی میزنی آخه من از این دور چیکار میتونم بکنم که ایشون از همون دوره بخوره زمین
مگه اینکه برم جلو در خونه و تا اومد بیرون براش پشت بگیرم
"پسره خندید که من گفتم"
-تو اکه بخوای میتونی یالا
"مانی-یه نگاه به من کرد و بعد به پسره گفت"
-میتونی یه دو دقیقه اینارو معطل کنی
--آره بیشترم بخوای میتونم
مانی- نه همون ۲ دقیقه کافیه شما برو تو خونه اما آروم برو که ۲ دقیقه بیشتر طول بکشه برو
"اینو که گفت پسره راه افتاد طرف خونه و مانی ام راه افتاد طرف ماشینش و دو سه دقیقه بعد با یه
قوطی روغن ترمز برگشت و گفت"
-خدا آخر عاقبت امشب رو بخیر کنه من رفتم واسه جلوه های ویژه
"اینو گفت و رفت طرف ترمه که همون وسطا داشت با یه خانم حرف میزد داشتم از دور نگاهش میکردم یه چیزایی آروم به ترمه گفت و یه جایی رو جلوی در خونه بهش تشون داد وبعد رفت طرف خونه دیگه ندیدم چیکار داره میکنه اما ۵ دقیقه بعد برگشت و گفت"
-خدا کنه ترمه حواسش و جمع باشه وگرنه امشب بیمارستانیم و فیلمبرداریم تعطیله حالا دیگه بشین
این ice tea رو با دل راحت بخوریم
"تو همین موقع کار گردان با بلندگو دستی شروع کرد به حرف زدن و همه ساکت شدن و هرکی رفت سرکارش و همه آماده فیلم برداری شدن که کارگردان به دوربین
و صدا و هنرپیشه حرکت داد
یه خرده بعد یه مرتبه در خونه واشد و ترمه با حالت عصبانی از توش اومد بیرون که مانی آروم در گوش من گفت" : یا باب الحوایج خدا کنه پاشو رو روغنا نذاره
"تازه فهمیدم چیکار کرده اومدم یه چیزی بگم که ترمه سریع اومد و رد شد و هیچ طوریش نشد
بلافاصله پشت سرش اون هنرپیشه هه اومد بیرون و همونجور که مثل دیشب مانی با حرارت ترمه
رو صدا میکرد دویید پشت سرش که یه مرتبه پاش لیز خورد و محکم و طبیعی خورد زمین و دوباره
بلند شد و دویید و اومد طرف ترمه
ترمه دیگه سوار شده بود و در ماشین رو قفل کرده بود پسره چندتا زد به شیشه اما ترمه ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد و رفت تو همین موقع م کار گردان کات داد یه لحظه همه ساکت شدن و بعدش اول کارگردان براشون دست زدم و بعدم بقیه از دور صورت پسره رو میدیدم خیلی خوشحال بود
برگشت طرف ما و تا چشمش به مانی افتاد و خندید مانی م بهش خندید و به نگاه مانی کردم گفتم"
-اگه سر مرش به جایی خرده بود چی
مانی -اونوقت دیگه طبیعی طبیعی مشد شایدم اسکار میگرفت
-مرد حسابی این چه کاری بود کردی
مانی -تو گفتی دیگه
-من گفتم روغن ترمز بریز اونجا؟
مانی - پس چیکار باید میکردم میزدم پس کله اش که با سر بخوره زمین
- باید همین کارو میکردم دیگه به اینا میگن جلوه های ویژه
"تو همین موقع پسره اومد جلو و تا رسید به ما گفت"
- عالی بود
مانی- دیگه باید ببخشین همین کار از دستم بر می اومد دردتون که نیومد؟
"پسره خندید وگفت"
- یه خرده اما واقعا عالی بود اگه بهم گفته بودین مصنوعی میشد اما چون خودم خبر نداشتم خیلی طبیعی شد واقعا ازتون ممنونم نمیدونم چرا این یه صحنه برام سخت شده بود و نمیتونستم درست درش بیارم
مانی - حالا که بخیر گذشت
"تو همین موقع همه شروع کردن به جمع کردن وسایل که پسره گفت"
- تشریف بیارین تو خونه سکانس بعدی تو خونه گرفته میشه من با اجازتون میرم که آماده بشم
مانی- جریان فیلم چیه؟
پسره آروم گفت:
- به زن و شوهرن که دارن از همدیگه جدا میشن یعنی صحزا تقاضای طلاق کرده
مانی -چرا؟
"پسره خندید و گفت"
- این کم کم معلوم میشه یعنی تقصیر منه در حقیقت
مانی- بابا صلوات بفرستین زندگیتونو بکنین
"پسره دوباره خندید و گفت"
- صحرا تازه فهمیده که شغل من چیهبرای همینم میخواد ازم جدا بشه
مانی - به زن چه مربوطه که شغل مرد چیه خرج خونه میخواد که شمام میدی ببینم درآمدت که خوبه
پسره - عالی این خونه مثلا مال منه
"توهمین موقع کارگردان پسره رو صدا کرد و اونم عذرخواهی کرد ورفت یه دقیقه بعدترمه اومد
پیشمون و همونجور که میخندیدگفت"
- عجب کاری کردی مانی
مانی- تو که هواست بود؟
ترمه - آره من از بغل روغنا رد شدم
مانی - خب خدارو شکر
ترمه- بیاینبریم تو خونه بقیه فیلم برداری اونجاس
"سه تایی راه افتادیم طرف خونه که کارگردانرسید بهمون و یه خنده ای به مانی کرد و گفت :"
-روغن م بعضی وقتا چیز خوبیه ها
مانی خندید که کارگردان گفت : تو اصلا ساخته شدی برای هنرپیشگی فقط حیف که پولداری و احتیاج به پول نداری و گرنه حتما می آوردمت تو این کار
"اینو گفت و رفت مانی یه نگاهی به من کرد و گفت"
- حالا تو شاهد باش و ببین این چقدر منو انگولک میکنه ها
- تو خودتم بدت نمی آد
مانی - من بدم نمی آد که یکی انگولکم کنه
- آره دیگه
مانی- دست شما درد نکنه
ترمه- راستی مانی چرا قبول نمیکنی اگه قبول کنیمیتونیم فیلم بعدی رو با همدیگه بازی کنیم
مانی- من با کمتر از نیکول کیدمن بازینمیکنم بیخودی م اصرار نکن
ترمه - بروگم شو خیلی از خودراضی ایی ها
مانی - خودمکه از خودم راصی م هیچی خیلی های دیگه م ازم راضی ن
ترمه - تو ماشین یادت رفتچیکارت کردم؟
مانی - بیا همه ش خشونت اونوقت میگن آقایون خشنن
- ترمه خانم این قسمت که میخواین فیلمبرداری کنین داستانش چیه؟
ترمه - صحرا قراره از سید جواد جدا بشه
مانی - سید جواد
ترمه - اسم شوهر من تو فیلم سید جواده البته دوستاش اینطوریصداش میکنن اما زنش اسم اصلیش رو که تو شناسنامه شه بهش میگه
مانی - اسم توشناسنامه ش چیه ؟
ترمه - کامبیز
- پس سید جواد چیه
ترمه - اسم درگوشی شه
- اسم در گوشی چیه؟
مانی - همونکه دختر خانما وقتی پای تلفن با یه غریبه صحبت میکنن درگوشی تلفن میگن معمولام دخترخانما بیشتر اسامی یه درگوشی دارن
- باز چرت پ پرتگفتی
ترمه - بعضیا دو تا اسم دارن یکی شناسنامه ای یکی در گوشی
مانی - مثل خود تو هامون جون اسم شناسنامه ایت هامونه و همیشه من در گوشی هاپو صدات میکنم
"ترمه زدزیر خنده برگشتم یه نگاه بهش کردم که زود خودشو جمع و جور کرد و گفت"
- ببخشین هامون خان تقصیر این مانیه!!!!
هم به مانی کردم که سرش رو انداختپایین و گفت"
- بجون تو قفط میخواستم شیر فهمت کنم
"تو همین موقع کارگردان ترمهرو صدا کرد و۳ تایی رفتیم تو خونه که خیلی قشنگ و شیک تزیین شده بود یه خونه دوبلکس بزرگ با وسایل گرون قیمت و یه پیانو وسط سالن و یه بار مشروب خالی یهگوشه و چیزای قشنگ دیگه یه ربع بیست دقیقه بعدهرکی سرجای خودش واستاد و همه ساکتشدن و آماده فیلم برداری ترمه و همون هنرپیشه هه
با یه خانم مسن که مثلا مادرترمه بود وسط سالن واستاده بودن و آماده که شروع به بازی کردن کارگردان یه خرده ازنور پردازی ایراد گرفت که درستش کردن و بعدش دوباره همه ساکت شدن و کارگردان حرکتداد و یه مرتبه ترمه با حالت عصبانی شروع کرد به داد زدن و گفت"
صحرا- تو اونجاچیکار میکردی کامبیز
کامبیز -چرا داد میزنی
صحرا -دلم میخواد بگو اونجا چیکارمیکردی
کامبیز- تو خودت اونجا چیمار میکردی
صحرا- من با مردم بودم
کامبیز-خوب منم بپدم
صحرا- سوار موتور اونم با صدتا موتور دیگه
مادر صحرا -خب مادرحتما با دوستاش بوده
صحرا -آره با دوستاش بوده حتما بوده
مادر صحرا- خب مادرمگه چه عیبی داره
صحرا -هیچی هیچی
مادر صحرا -خب پس صلوات بفرستین تمومش کنیندیگه
صحرا- حتما تمومش میکنیم اما بعد از اینکه فهمیدم این اونشب با اون دوستایعجیب غریبش اونجا چیکار میکرده
مادر صحرا -خب حتما اونم رفته بوده دانشجوها روتماشا کنه
صحرا -تماشا کنه یا ....
"بعد یه مرتبه عصبانی تر شد و سر همون پسرهداد زد و گفت"
- اونجا چیکار میکردی چرا همه دوستات دور و ورت بودن و هی سید جوادسید جواد میکردن جواب بده بگو
-"اینو گفت و از روی بار مشروب یه گیلاس خالی رو ورداشتو پرت کرد طرف همون هنرپیشه که اونم جا خالی داد و گیلاس پرت شد و شکست بلافاصلهکارگردان کات داد بعدشم دوباره اونایی که اونجا بودن برای ترمه دست زدن و بعدشکارگردان گفت که صحنه رو دست نرنن و یه ربع بعد دوباره فیلمبرداری میکنن تو همینموقع دو سه نفر با چند تا سینی که توش چایی و شیرینی بود اومدن طرف ماها ترمه ماومد پیش ما و۳تایی رفتیم رو چند تا مبل نشستیم که مانی گفت"
- تموم شد
ترمه - نهیه خرده دیگه مونده
مانی -معمولا هرشب چقدر فیلمبرداری میکنین
ترمه -حدود ۲دقیقه
مانی -راست میگی این که خیلی کمه
ترمه- نه اگه هرشب بتونیم ۲ دقیقه فیلمبرداری مفید داشته باشیم عالیه نگاه به این صحنه نکن این شانسی خوب در اومد معمولاسر یه صحنه گاهی وقتا ۲ ساعت معطل میشیم حالا بگو کارم چه جوری بود
مانی -نه واقعا عالی بود
ترمه -ممنون عجب یه تعریف کردی
مانی -خب وقتی خوب بازی میکنیباید از تعریف کرد دیگه
ترمه -مرسی
مانی- تو جدا خیلی خوب تونستی تقش یه زنفوضول و دیونه رو بازی کنی انگار اصلا خود خودتی
ترمه -زهرمار
مانی- مخصوصاهمون لحظه که گیلاس رو پرت کردی دقیقا انگار همون لحظه از دیوونه خونه آورده بودنتاینجا واقعا عالی بود
ترمه-تو چه میفهمی بازی طبیعی چیه هامون خان شما بگینبازیم چطور بود
خیلی خوب بود طبیعی و با احساس
ترمه- ممنون شما خیلی فهمیدهاین
مانی -چون ازت تعریف کرد فهمیده س حالا اگه یه ایراد ازت میگرفت میشد خرنفهم
بی ادب
ترمه- هامون خان چایی یخ کرد ولش کنین این بی سلیقه رو
"توهمین موقع کارگردان دوباره همه رو صدا کرد و ترمه م بلند شد و رفت سرجای اولشواستاد کامبیزم سرجاش واستاد و نور وصدا و چیزای دیگه رو درست کردن که کارگردان حرکت داد داشتن از بقیه داستان فیلم برداری میکردن صحرا با همون حالت عصبی رفت طرفیه میز و سوییچ و از روش برداشت و رفت طرف کامبیز و جلوش واستاد و سرش دادکشید
و گفت تا من نفهمم شغل تو چیه نمیتونم باهات زندگی کنم
اینو گفت وبرگشت طرف در خونه و دوسه قدم تند برداشت و انگار دوباره پشیمون شد و برگشت طرفکامبیز و یه مرتبه خیلی سریع پیراهن کامبیز رو که رو شلوارش انداخته بود رو شلوارشزد بالا و از زیرش یه چیزی شبیه یه موبایل بزرگ با یه آنتن تسبتا بزگ رو در آوردوتا کامبیز خواست جلوشو بگیره محکم پرتش کرد طرف دیوار یه مرتبه مادرش زد توصورت
خودش و بلند داد زد"
- چیکار میکنی دختر زده به کله ت
"صحرا یه چپ چپ به مادرش نگاه کرد و دویید طرف در خونه و وازش کرد و رفت بیرون که کارگردان دوباره کات داد و فیلمبرداری قطع شد و همه به همدیگه خسته نباشین گفتن که کارگردان به یه نفرگفت یادت نره یه پلان چند ثانیه ای از جلو دانشگاه بگیری موقع تعطیل دانشجوآ برو کهیه شلوغی طبیعی باشه بعدشم صحنه کامبیز و چندتا موتورسوار و دوستاش رو مونتاژ کنینروش دو سه تا چوب م دستشون باشه بعدش دوباره صحنه رو آماده کردن و کارگردان حرکتداد و یه تیکه کوتاه بود کامبیز بعد از یه لحظه نگاه کردن به اون موبایل آنتن بلندکه شبیه بیسیم بود و افتاده بود رو زمین دویید طرف درو از خونه اومد بیرون وکارگردان کات داد و فیلم برداری تموم شد و من ومانی رفتیم و به کارگردان خستهنباشین گفتیم که ترمه یه خرده بعد لباس شو عوض کرد و اومد پیش ما و از اون هنرپیشههه و بقیه خداحافظی کردیم و مانی رفت ماشینش رو آورد جلو خونه و من وترمه سوار شدیمو حرکت کردیم و از محوطه فیلم برداری اومدیم بیرون که ترمه به مانی گفت خب چطور بودآقای منتقد"
مانی -واقعا عالی بود کاشکی نیکولاس کیج و نیکول کیدمن هردو اینجابودن و نیکولاس بازی کامبیز و نیکول بازی ترو بعدش با خجالت برمیگشتن هالیوود ودیگه م سرشونو جلو مردم بلند نمیکردن من جای هیات داوران بودم جای سیمرغ بلورین چهلمرغ بلورین به شما میدادم تازه برای این بازی چهل تا کمه دروغ نگفته باشم برای همینیه صحنه ۶۰ یا ۷۰ تا مرغ لازمه اون وقت میگن چرا سینمای ایران گیشه نداره خب بههنرپیشه هامون مرغ نمیدن بخورن جون بگیرن و درست بازی کنن
ترمه- اسم مرغ روبردیگرسنه م شد
مانی -خب اگه قرار باشه تو هرشب بعد از فیلم برداری گشنه ت بشه و هوسمرغ بکنی دیگه موقع تقسیم جوایز مرغ نمیمونه که سی تاش و بدن به تو
ترمه- جدییعنی انقدر بد بازی کردم
-ترمه خانم این عادتشه که چرت و پرت بگه وگرنه بازی شماخیلی خوب بود
ترمه- ممنون هامون خان کاشکی شما جز هیات داوران بودین
مانی- توغصه نخور فعلا بازیت رو بکن من به ضرب پول وپارتی بازی برات خود سیمرغ واقعی رو ازقله قاف میگیرم و
می آرم میدم بهت
ترمه- دیگه اینکارو نمیشه با پول کرد
مانی- تو خبر نداری امروز روز با پل میشه مرده رو زنده کرد دخترجون
ترمه- من سیمرغ واقعی رو نمیخوام همون سیمرغ بلوری رو اگه بهم بدن برام کافیه
مانی -اونم راه داره فعلا بذار یه سیخ جوجه از نوادگان همون سیمرغه بعت بدم که در حال حاضربرای آدم گشته از صدتا سیمرغ بلوری بهتره
-کجا میخوای بری
مانی- همین نزدیکیااغذیه فروشیه کوچیکه اما غذاش خوبه و شبانه روزیم هس الان میرسیم
"اینو گفت وپیچید تو یه خیابون و از اونجا انداخت تو خیابون اصلی
یه خرده که رفتیم جلو دیدیم که ته خیابون رو بستن و دارن ماشین ها رو می گردن!مانی سرعت را کم کردو گفت:"
-مردشور این شغلت رو ببرن ترمه!بیا!حالا باید امشب رو تو بازداشتگاه به صبح برسونیم!آخه اینم کاه که تو داری؟!
"برگشتم به طرف ترمه که دیدم رنگش پریده!آروم بهش گفتم:"
-ناراحت نشو چیزی نیس!
ترمه-اگه بگیرنمون چی ؟!
مانی-اگه بگیرن؟!دل خوش داری آ؟!با دست بند ترتیبمون رو می دن!البته با یه خورده ادویه وچاشنی!
ترمه-با چی؟
مانی-فحش خواهر مادرو بقیه چیزا!
ترمه-نمیشه از همین جا دور بزنیم و برگردیم؟
مانی-فکر کردی که این فیلمه که کامبیز خان یه دور آرتیستی بزنه و فرار کنه و هیچ کسم نتونه بگیردش؟ می دونی تا من بخوام یه دور بزنم با یه بی سیم زدن و چهار تا از اون موتورا که اونجاس گرفتنمون و اون وقت دیگه جای چاشنی ساده یه پیاز داغ نعنا داغی برامون درست می کنن که نگو!
اینو گفت و یه گاز دادو رسید همونجا که خیابون رو بسته بودن ترمز کرزد که یه پسر جوون اومد جلو ماشین و به مانی سلام کردو گفت: لطفا مدارک ماشین.
مانی از تو داشپورت ماشین مدارک رو د آوردوبهش داد. یه نگاه سر سری بهشون انداخت و بلافاصله گفت:
-ببخشین کجا تشریف می برین؟
مانی- والا گشنمون شده داریم می ریم جهار تا سیخ سیمرغ بخوریم. یعنی جوجه کباب بخوریم.البته اگر لطف شما شامل حال ما بشه!
یه خنده ای کردو گفت:
-شما با خانم چه نسبتی دارین؟
مانی- خواهر برادر! من برادر این خانمم،این آقا برادربنده است! شما برادر این خانمین،بنده برادر شمام و الی آخر!یعنی در واقعد غریبه نیستیم با هم دیگه!
پسره خندید و از همونجا داد زدو یه نفردیگه رو صدا زد و با خنده به مانی گفت
-کار گیرپیدا کرد!
مانی- ببخشین گیرش چند پیچه اس؟
- به اندازه کافی پیچ داره!
آروم به مانی گفتم: سربه سرشون نزار! دیوونه ای آ!؟
ترمه ام که خیلی ترسیده بود آروم و با التماس گفت:
مانی تروخدا باهاشون درست و مودب صحبت کن!منم دارم تند تند دعا می خونم!حتمنا ولمون می کنن! بهش بگو دختر عمه پسر دایی هستیم!
مانی-می گم ولی اگه بادعا می شد کاری کردبا نفرین الن ترتیبشو داده بودم!
اینو گفت و از تو ماشین پیاده شد.ت همین موقع یه مرد دیگه جلو اومد و با اون پسر جوونه یه خرده صحبت کردویه دستی به ریشش کشید واومد جلوبه مانی گفت:
-خوب جوون این وقت شب با خانم کجا دارین می رین؟
مانی- اولا سلام عرض کردم!
-سلام علیکم!
مانی- دوما خسته نباشین!
خندیدو گفت:سلامت باشین!
مانی-سوما عرضم به خدمتتو که بنده مسافر کشم!
- با این ماشین!؟ این هیچی هیچی سیصد ملیون قیمتشه؟!
مانی- عرض می کنم به خدمتتون!بنده گاه گداری مسافر کشی می کنم!امشب داشتم می رفتم منزل که دیدم این خانم و آقا ایستادن کنار خیابون و هی دارن با هم دیگه حرف می زنن و به یه چیزی نگاه می کنن!
-خوب موضوع جالب شد!
مانی- قربون دهنتون!حالا جالب ترم میشه! جونم فداتون که بعله،داشتن با هم دیگه حرف می زدن و هی به یه کاغذ نگاه می کردن!منم از اونجاکه آأم کنجکاوی هستم زدم رو ترمز!یعنی گفتم نکنه واسه این خواهرو برادرمون اتفاقی افتاده باشه!
یارو خندیدو گفت: کار خوبی کردین!
مانی-تصدق سرتون!پیاده شدم و پرسیدم: برادر خواهر اتفاقی افتاده؟ آقایی که شملا باشین این آقا که الان عین ماست نشسته تو ماشین دستشو آورد جلو بنده و اینو بهم نشون داد!
تو همین موقع کیفش رو از تو جیبش در آورد و از توش یه چک بانکی در آورد و نشون یارو دادو گفت:
-بعله!عرض می کردم!این چک پنجاه هزار تومنی رو به بنده نشون دادو گفت که همراه این خواهر تو خیابون پیداش کردن!
یارو-خوب خوب
مانی-جونم براتون بگه! ععقلامونو ریختیم رو هم وگفتیم چی کار کنیم این وامونده روکه این خواهر گفت: می ریم جلو بالاخره به یه آدم خوب مثل شما بر می خوریم!تا برخوردیم اینو می دیم بهش تا بده دست صاحبش!
-یارو خندیدو گفت: فکر بسیار خوبی کردن!
مانی-صدالبته!
مانی چک رو به یارو دادو گفت:
-خدمت شما دیگه از گردن ما برداشته شد!
یارو- دست شما درد نکنه!اما مطمئن هستید که فقط همین یه چک بوده؟!
مانی-کاملا! همین یه دونه یه دونس! خوب حالا که دیگه وظیفمونو انجام دادیم،اجازه داریم بریم به استراحتمون برسیم؟
-البته! بفرما یین خواهش می کنم! از بابت این خیالتون راحت راحت!
مانی- خیالمون راحت راحته! ما اصلا از اول که شما را دیدیم قید اینارو زدیم! یعنی همین فکرو کردیم!
-حالا تا دیر نشده بفرمایین!
مانی-ببخشین،جلوتر بازم خیابون بسته هست؟
-چطور مگه؟
مانی- می گم اگه یه چک دیگه پیدا شد بدیم به اونا!
یارو دوباره خندیدوگفت: فکر نکنم احتمال اینم که شما یه چک دیگه پیدا کنین خیلی کمه! بفرمایین!
مانی-راسته اگه لازم به تحقیق در مورد این خانم و بنده و این آقاست در خدمت هستیم آ!
-شما که این قدر صداقت در اعمالتون دارین حتما در گفتارتون هم همین قدر صادق هستین
مانی- خدا امواتتون رو بیامرزه که آخر شبی زابرامون نکردین!
یارو- خدا اموات شمارو بیامرزه!
مانی سوار شدو یه دست واسه یارو تکون داد و حرکت کرد و یه خرده که رفتیم ترمه یه مرتبه آه بلندی کشیدو گفت:
- وای که داشتم از ترس سکته می کردم!
مانی- تاحالا نگرفتنت؟!
ترمه- نه به خدا!؟
مانی- یه چهار مرتبه که بگیرنت عادت می کنی!اما دعا هات زود مستجاب میشه ها!البته با یه خرده کمک من!
ترمه- مانی تو واقعا دیگه چه موجودی هستی!؟
مانی- چطور مگه؟
ترمه- خونسرد، آروم ،حاضر جواب!
-پس کجاشو دیدن؟
ترمه- جدا ابن حرفا و داستان رو از کجا گیر آوردی؟ دارم کم کم ازت می ترسم!
مانی- من کم کم باید ازت بترسم!با اون اجابت سریع دعاهات!
ترمه- آره حواست باشه چون من دلم پاکه هرچی از خدا بخوام زود بم میده!
مانی-پس تو دعا کردی که من قسمتت بشم و دعات مستجاب شد!
ترمه- اون که نفرین بود دامن گیرم شد!
مانی-پس دامن متبرکی داری قدرشو بدون!
ترمه- ولی حالا جدی بهت می گم مانی! تو واقعا حیفه که استعدات حروم بشه!من اگه جای تو بودم ویزا می گرفتم می رم آمریکا یه راست می رفتم هالیوود!تو ذاتا یه هنر پیشه ای! راستی چرا تا حالا نرفتی آمریکا!؟ مطمئنم اگه بری سفارت بهت ویزا میدن! رسیدی آمریکا یه راست برو هالیوود! قدو هیکل و قیافتم برا هنر پیشگی عالیه!
مانی- اتفاقا یه بار رفتم!
ترمه-کجا؟
مانی-یه بار رفتم دوبی و رفتم سفارت آمریکا ولی نشد!
ترمه- چرا؟
مانی- والا رفتم تو اتاق سفیرو و سلام کردماونم جواب دادو گفت بفرمایین.اومدم بگم می خوام برم آمریکا هول شدم گفتم مرگ بر آمریکا!
ترمه- راست می گی؟
مانی- آرهخ به جون هامون!
ترمه- خوب سفیره چی گفت؟
مانی- خوب اونم زود گفت مرگ بر اسراییل!
ترمه- راست می گی؟
مانی- تو چه ساده ای؟
ترمه- خوب پس چی گفت؟!
مانی-هیچی دیگه به دوتا از نگهابانا گفت بیایین این دیوونه رو بندازین بیرون!هرچی گفتم بابا من حواسم پرت شد و اشتباه گرامری دستور زبان انگلیسی بوده گوش نکردن و سفیر گفت:فعلا برو هر وقت دستور زبانت خوب شد برگرد!
ترمه- عیب نداره یه بار دیگه برو منم همین جوری هی برات دعا می خونم حتما بهت ویزا میدن!
من دعاهام رد خور نداره!تا حالا هرکی رو دعا کردم کارش درست شده! هرکی که دلم رو شکونده نفرین کردم یه بلایی سرش اومده! من یه نفرو می شناسم که کارش درسته!
مانی- پس خبر نداری که من هزار نفرو می شناسم که کارشون از اون یه نفر هزار بار درست تره!
من زدم زیر خنده که برگشت به طرف من و با خنده گفت:انگار توام اون هزار نفرو میشناسی ها!
ای شیطون!هاپو مشعوف!
-زهر مار!
ترمه-وا قعا که مانی من دارم جدی باهات حرف می زنم! یه نفر هست که گاهی برای من دعا می نویسه! همیشم یکی دوتا از اون دعاها رو تو کیفم دارم!هرجا کارم گیر می افته اونا به کمکم می ان! حالا این دفعه رفتم دوتا برای شما می گیرم! یع وردی بهم یاد داه که هر وقتمی خونم به یه نفر فوت می کنم زبونش قفل میشه! یه ورد دیگه بلدم که خیلی گرون برام تموم شده!بیست هزار تومان ازم گرفته تا یادم داده!این وردو هر وقت کسی برام سر سختی کنه و جلوم سد بشه و نذاره کارم رو بکنم می خونم و فوت می کنم بهش!در جا طرف شل میشه و کارم رو را می اندازه!
مانی-راست می گی جون من؟!
ترمه-آره به خدا!
مانی- خریدم ازت بیست و پنج تومن! این ورد خیلی به کارمن می خوره!اصلا گره از کارم وامی کنه!ترو خدا اینو یادم بده!
ترمه- مگه کارت جایی گیر کرده؟
مانی- خوب بالاخره اگه آدم یه همچین چیزی ته جیبش باشه که ضرر نمی کنه! بیست و پنج تومن چیه؟!والا مفته!
خوب دفعه دیگه که برم پیشش برات می گیرم!
مانی- دستت درد نکنه!اگه اینو داشتم باشم به هرکی برسم و بخواد در مقابلم مقاومت کنه یه فوتی بهش می کنم که شل بشه عین خمیر!راستی اگه رفتی از این یارو بپرسش باطل السحرشم داره؟
ترمه- یعنی چی؟
مانی- یعنی این که یه ورد دیگه بهمون یاد بده که اگه بعد از ورد اولی بخونیم که طرف از حالت خمیری شکل و شل در بیاد ؟! پولشم هرچی باشه میدم!
ترمه- مسخه می کنی؟ بترس آ!
مانی- ترمه جون میشه ازت یه خواهشی بکنم؟
ترمه- بگو!
مانی- ببخشین میشه در دکونت رو تخته کنی؟ ببخشین آ؟!
ترمه-باور نمی کنی!؟
مانی- این همه سال گذاشتنت درس بخوانی که بری سرغ جادو جنبل؟ خجالت نمی کشی واقعا؟ حتما تو کیفت ناخن مرده و پیه گرگ و نخ کفن مرده رو هم داری؟!
ترمه- اینا دیگه قدیمی شده!
مانی- راستم می گه ها! الان دیگه مرده ها قبلش مانیکور کردن و ناخن ندارن و گرگا می رن کلاس بدن سازی دیگه پیه تو تنشون نمونده!
-فقط می مونه نخ کفن مرده!
مانی- اونام اگه به جای کفن بیکینی بپوشن مشکل حل میشه!
ترمه- تو اعتقاد نداشته باش اما من دارم!
مانی-واقعا شرم آوره نکنه یه قفل مفلی به ما بزنی!
ترمه- تو باور نکن من یه دوست دختری داشتم که طفلک همیشه بد می آورد! دست به هرکاری می زدخراب می شد!رفت یه مدتی منشی شد بیرونش کردن!رفت یه مدت تو کارخونه استخدام شدو چند وقت بعد بیرونش کردن!رفت تو یه آژانس اما چند وقت بعد صاحب آژانس ازش ایراد گرفت و بیرونش کرددیگه موندهبود چی کار کنه!طفلک باید اجاره خونه ام می داد!بالاخره یکی این آقاهه رو بهش معرفی کرد! یه بار رفت پیشش و جریان زندگیشو براش تعریف کرد. اونم بهش چند تا طلسم داد و بعدش زندگی دوستم از این رو به اون رو شد!
الان بیا ببین تو دبی چه دم و دست گاهی داره!
تا اینو گفت من و مانی یه نگاه بهم کردیم و زدیم زیر خنده کهمانی گفت: آره شنیدم دخترای ایرانی تو دبی کارشون خیلی گرفته!
ترمه- شاید منم یه روز رفتم دبی!
مانی- شما خیلی غلط می کنی!
ترمه- باز بی ادب شدی؟
مانی-یعنی منظورم اینه که اگه بری من تنهایی این جا چی کار کنم؟ در ضمن طلسم این آقا هه برای دوست تو کاری نکرد در واقع ویزای دوبی کارشو درست کرد
بعد برگشت طرفمنو گفت:
-می بینی کار مردم به کجا ها رسیده!؟
برگشتم طرف ترمه و گفتم: ترمه خانم می دونی دخترای ایرانی تو دبی چه کارایی می کنن؟
ترمه-این از اون کارا نمی کنه تو یه شرکت استخدام شده!
-همشون تو یه شرکت استخدام شدن!به قول قدیمیا باید کلامونو بزاریم بالا تر!
مانی یه نگاه از تو آینه به ترمه کردو گفت:
-هاپو الان غیرتی آ!!
اینو گفت و جلو یه اغذیه فروشی نگه داشت و پیاده شدیم و رفتیم تو. غذاش خیلی خوب بود.
نیم ساعت بعد ترمه رو رسوندیم خونشون. و خودمون رفتیم خونه و از ترس عمو و پدرم صبح زود بلند شدیم و رفتیم کارخونه
"ساعت ۲ بعد از ظهر بود که با مانی اومدیم خونه و یه ناهاری خوردیم و گرفتیم خوابیدیم تا ساعت ۴ که مادر صدامون کرد دو تایی یه دوش گرفتیم و رفتیم پایین و زری خانم برامون چایی و میوه و شیرینی آورد مانی همونجور که چاییش رو میخورد گفت"
-چایی ت رو بخور بعدش یه سر با همدیگه بریم برون
-کجا
مانی -بیرون دیگه
-بیرون کجای
مانی- تو بیرون رو معمولا به کجا میگی
-دستشویی
"یه نگاه به من کرد و گفت"
-واقعا تو کار این خداوند مهربون موندم که چه جوری این همه ذوق و سلیقه و طبع لطیف رو تو وجود تو جمع کرده
-یعنی چی
مانی -آخه میشه از این همه جا خارج از فضای این خونه به عنوان بیرون اسم برد اون وقت تو همه رو ول کردی میگی بیرون یعنی دستشویی
-خب معمولا به دستشویی میگن بیرون
مانی- حالا گیرم تو درست بگی ولی آخه عقلم چیز خوبیه اصلا میشه که من و تو دوتایی کارامونو بکنیم و با همدیگه بریم دستشویی آخه این حرف که تو میزنی
-شوخی کردم بابا حالا منظورت از بیرون کجاس
مانی- همون دستشویی دیگه
-ا لوس نشو کجا بریم
مانی -بریم جاهای خوب جاهای باصفا جاهایی که توش شادیه میفهمی که
-مثلا کجا
"دوباره یه نگاه به من کرد و گفت"
-هیچی بابا همون دستشویی رو میگم
-آخه تو بگو کجا
مانی- بابا یه جایی که خوش باشیم و یه خرده بهمون خوش بگذره
-خب مثلا کجا
مانی- یه جایی که باچند نفر بشینیم و گپی بزنیم و درد دلی کنیم و چیزی بخوریم و بازم بگم یا خبر مرگت فهمیدی
-تو جاشو در نظر گرفتی
مانی -خب اگه در نظر نگرفته بودم که نمیگفتم
-خب تو بگو کجا
مانی- مثلا یه کتابخونه پربار که تعداد کتاباشم زیاد باشه و بتونیم تو چند ساعت یه کوله بار از علم و دانش اندوخته کنیم
-شوخی میکنی
مانی- نه ترو با دستای خودم کفن کردم
-تو که اهل این چیزا نیستی
مانی- چرا تازگی آ اهل شدم
-یعنی ۲تایی بلند شیم بریم کتابخونه
مانی- آره به مرگ تو
-الان که کتابخونه وانیس
مانی- ا... چه بد شد
-خب شایدم واباشه
مانی -اصلا غصه وابودن یا نبودنش رو نخور تو که یه صندوقخونه کتاب داری چندتاشو وردار بیار بخونیم
"یه نگاه بهش کردم و گفتم"
-داری مسخره م میکنی
"تو همین موقع مادرم اومد تو تراس که هر دو بهش سلام کردیم و گرفت نشست رو یه صندلی کنار ما و گفت"
-میوه بخورین
"من شروع کردم به موز پوست کندن که دیدم مانی فقط همینجوری داره چپ چپ به من نگاه میکنه یه خرده که گذشت مادرمم متوجه شد و گفت"
-چته مانی چی شده
مانی -دارم غصه میخورم عزیز
مادرم- چرا مادر
مانی- آخه این هامون کتاباشو نمیده من بخونم
"مادرم با تعجب بهش نگاه کرد و گفت"
-مگه تو میخوای کتاب بخونی
مانی -آره دیگه وقتی با این هامون نشست و برخاست میکنم مجبورم بشینم یه گوشه و همش کتاب بخونم کار دیگه ای که ازش بر نمیاد
"مادرم اومد یه چیزی بگه که تلفن زنگ زد و بلند شد رفت و مانی بلا فاصله گفت"
-موزت رو خوردی
-خوردم
مانی -میخوای دنباله بحث بیرون رو که خیلی م شیرین بود در مورد دستشویی ادامه بدیم
-اه لوس نشو
مانی- پاشو تا اون رو سگم در نیومده لباساتو بپوش بریم
-آخه کجا
مانی- یه جای خوب
-پس ترمه رو چیکار میکنی
مانی- هیچ کار
-یعنی چی
مانی- د ترمه به من چه مربوطه
-یعنی چی به تو چه مربوطه
مانی -بابا این تا ساعت دوازده یک خوابه خب یک بلند میشه یه ناهاری میخوره تا دو خب دو میره یه دوش میگیره تا سه خب سه میشینه پای تلفن تا چهار خب چهار دوباره میگیره میخوابه تا هشت هشت دوباره بلند میشه یه چیزی میخوره تا نه خب نه میشینه پای ماهواره تا یازده خب یازده م کم کم کاراشو میکنه تا دوازده خب دوازده م راه میافته برای فیلم برداری تا دو سه خب بعدشم دوباره صحنه تکرار میشه خب
-ا زهرمار و خب
مانی- خب کارش اینجوریه خواب و استراحتش بجاس من بدبخت با تویه فلک زده باید صبحا بریم کارخونه خب اینطوری نه به زندگی مون میرسیم نه به خوابمون نه به اون یکی زندگیمون
-کدوم یکی زندگیمون
مانی- همون زندگی بیرون یعنی دست شویی مون
-باز چرت و پرت بگو
مانی- پاک شدیم اسیر این خانم من دیگه نمیرم دنبالش
-اینطوری میخوای با هاش ازدواج کنی
مانی- من به گور پدرم میخندم اصلا اینطوری هیچوقت گیرش نمی آری که بخوای باهاش ازدواج کنی
-خب حالا میخوای چیکار کنی
مانی -دو تایی بریم بیرون دیگه
-من نمی آم
مانی- چرا
-باید برم سراغ عمه
مانی- سراغ عمه یا رکسانا
-به تو چه
مانی- خب تو که از اول یه همچین خیالی داشتی مرض داری این همه در مورد بیرون تحقیق کردی از همون اول میگفتی نمی آم و انقدرم انرژی از من تلف نمیکردی
-حالا دارم میگم نمی آم
مانی -به درک من اصلا با تو می آم
-می آی چی کار
مانی- میخوام ببینم این دختره رکسانا از جون تو چی میخواد
-تو چیکار به کار من داری
مانی -چطور تو به کار من کار داری اصلا میدونی چیه این عمه میخواد انتفام باباهامونو از ما بگیره خونه اش شده دامی برای جمزباند چند تا دختر رو جمع کرده اونجا که تا ما پامونو گذاشتیم اونجا نفری یه دونه بندازه به ما چه عمه هایی تو دنیا پیدا میشن آ اصلا نمیدونم چرا عمه ها اینطورین برای همین اگه دقت کرده باشی در فرهنگ لغات ما بیشتر هدف اصابت حملات لفظی عمه ها هستن
-یعنی چی
مانی- یعنی مثلا یکی به یکی دیگه میرسه و میگه ای عمه یا بطور مثال تا دو نفر بهم میرسن یکیشون پیش دستی میکنه و به اون یکی میگه جواد عمه تو
-خیلی بی ادبی
مانی- دارم افراد اوباش رو میگم جون من دقت کردی اونوقت در مقابل برای خاله ها هیچ واژهای تدوین نشده چرا علتش چیه
-والا منم گاهی به این مسله فکر کردم ولی نفهمیدم علتش چیه
مانی- صلاح نمیدونی که این مطلب رو با خود عمه در میون بذازیم
"تو همین موقع موبایلش زنگ زد و از جیبش دز آورد یه نگاه بهش کرد و گفت"
-بغرمایین یا خود عمه مستقیما در جهت تخریب برادرزاده اقدام میکنه یا توسط ایادی اش
-کیه
مانی-دختر عمه جونت
"بعد موبایلش رو جواب داد و گفت"
-بعله بفرمایین
"ترمه بود"
مانی- علیک سلام اما من امروز نمی آم با تو کفش بخری نه می آم کیف بخری نه می آم روپوش بخری و نه می آم که لوازم آرایش بخری نه می آم که شلوار بخری بابا مگه من نوکر تو ام گناه کردم پسر داییت شدم چی یه بار دیگه بگو
"یه خرده گوش داد بعد گفت"
-چاخان میکنی
"بهش گفتم"
-چی میگه
مانی- میگه دلم دلم برات تنگ شده ولی میدونم داره مثل سگ دروغ میگه تا برسم اونجا و یه چایی بهم میده و بعد میگه مانی جان حوصله داری بریم یه جفت جوراب بخرم اون وقت رفتن برای خرید جوراب همانا و تمام بوتیک و مغازه ها رو زیر پا گذاشتن همانا تا ام میام غر بزنم یه چیزی در گوشم میگه و خرم میکنه من نمیام بیا این هامونو وردار برو بعد یه خرده دوباره ساکت شد و گوش کرد وبعدش دیدم داره میخنده و گوش میده
-چیه ساکت شدی
"دوباره یه خرده گوش کرد و بعد گفت"
-خیلی خب ایشالله به تیر غیب گرفتار بشی دختر که انقدر منه ساده رو خر نکنی اومدم بابا اومدم
"بعدش تلفن رو قطع کرد و بلند شد"
-کجا
مانی- میرم براش جوراب بخرم دیگه توام پاشو بابا جون برو یه سر به عمه بزن پاشو عزیزم
-زهرمار
"بعد همونجور راه افتاد بره شروع کرد به خندیدن و خوندن"
-بازار برو بابا برای گوش دختر گوشواره بگیر بابا
"همینجوری در خال آواز خوندن رفت تو حیاط و درو واکرد بره که از هونجا داد زدم و گفتم"
-بدبخت زن ذلیل
"سرش رو از لای در آورد تو و گفت"
-بعله؟
-برو جوراب بخر براش بیچاره
مانی- چشم رفتم به نظر تو جوراب نایلونی ش بهتره یا نخی ش؟
-واقعا که بیچاره ای
مانی- هم بیچاره م هم بدبخت اما فعلا بای مرد قدرتمند و سالار خونه و سایه بالا سر زن به توام پیشنهاد میکنم زودتر بلندشی بری خونه عمه جون شاید دست تورو هم یه جا بند کنه
"درو بست و رفت منم زود بلند شدم و رقتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم و اومد پایین و از مادرم خداحافظی کردم و ماشین رو از تو پارکینگ در آوردم و راه افتادم طرف خونه عمه"
"نیم ساعت بعد رسیدم و ماشین رو تو کوچه پارک کردم و زنگ خونه شونو زدم رکسانا جواب داد"
-بفرمایین
-هامون هستم رکسانا خانم
رکسانا- سلام خوش اومدید
-ممنون
رکسانا- بفرمایین تو
"درو واکردم و رفم تو و تا از حیاط رد شدم و زود اومد و در راهرو رو واکرد و امد تو تراس و سلام کرد جوابش رو دادم گفت"
-به دلم افتاده بود امروز میاین اینجا
-شما خوب هستین
رکسانا- مرسی
-عمه خانم خونه هستن
رکسانا-ممنون بفرمایین تو
"صبر کردم خودش اول بره تو و بعدش من رفتم و از راهرو رد شدیم و رفتیم تو هال و بعدش اتاق پذیرایی و با تعارف رکسانا رو یه مبل نشستم و گفتم"
-کجا هستن
رکسانا -عمه خانم رفتن دکتر
-دکتر برای چی
رکسانا -گاه گداری میرن دکتر
-کی برمیگردن
رکسانا -الان دیگه باید بیان
-خب اگه اجازه بدین من یه کاری دارم میرم و یه ساعت دیگه برمیگردم
"یه نگاه به من کرد و گفت"
-میترسین با یه دختر تنها باشین
-ترس برای چی یعنی راستش اینجاها یه کاری داشتم یعنی زیادم کار ضروری ای نیس یعنی اگه برم بد نیس اما اگه نرفتمم نرفتم یعنی
رکسانا- پس بمونین
"یه نگاه تو چشماش کردم و گفتم "چشم
رکسانا-الان براتون چایی میارم
-قهوه لطفا برام از اون قهوه ای که اون دفعه درست کردین بیارین
"یه نگاه بهم کرد و خندید و رفت طرف آشپزخونه داشتم از پشت نگاهش میکردم موهاش طلایی سیر بود که بعضی جاهاش رگه های روشن داشت قدش بلند بود و حرکاتش خیلی ظریف
سرمو انداختم پایین و یه خرده بعد یه سیگار در آوردم و روشن کردم و تکیه رو دادم به مبل و شروع کردم دور و ورم رو نگاه کردن رو یه میز یه دسته از گل های مصنوعی دیدم که تو روزنامه پیچیده شده بودن بلند شدم و رفتم جلو میز و ورشون داشتم و نگاهشون کردم که یه مرتبه رکسانا با یه سینی اومد
تو و تا دید دارم به گل آ نگاه میکنم گفت"
-قشنگن
"شونه هامو انداختم بالا که گفت"
-خوشتون نیومد
-اگه قرار باشه که دیگه دلمونو به گل مصنوعیم خوش کنیم فکر نکنم دیگه اینجا جای موندن باشه وقتی دور ور مونو فقط چیزای مصنوعی و بدلی بگیرن اون موقع س که وقت زندگی آدما تموم شده
"اینو گفتم و دسته گل مصنوعی رو گذاشتم سر جاش رکسانا یه نگاهی به من کرد و بعد سینی رو گذاشت رو میز و اومد جلو من واستاد و گفت"
-و اون کسی م که باعث به وجود اوندن این چیزا میشه چی
-اگه امروز یه چیز مثل گل که نماد وسنبل خیلی چیزاس مصنوعی بشه دیگه چیزاییم که به اونا تشبیه شون میکنیم میشه مصنوعی تر از خودشون عشق مصنوعی دوستی مصنوعی محبت مصنوعی آدمای مصنوعی
حالا ببینین که به این اصطلاح هنرمند داره چیکار میکنه
"یه لحظه به من نگاه کرد و بعدش دوباره خندید بی اهتیار تو صورتش نگاه کردم یعنی میخواستم نگاه کنم برای همین خجالت و گذاشتم کنار و نگاهش کردم واقعا دختر قشنگی بودقشنگی و خوشگلی یه دختر ایرانی که با ظرافت و تر کیب ارو پایی آ قاطی شده بود تا خالا اینطوری مستقیم و طولانی نگاهش نکرده بودم موهاش تا پایین تر از شونه هاش میرسید رنگ پوستش یه جور عجیبی بود یه رنگ خیلی قشنگ دماغ کوچیک و سربالا درست شبیه یکی از این هنرپیشه های خارجی بود تمام این چیزا یه طرف چشماش یه طرف درشت و با یه رنگ قهوهای خیلی خیلی روشن
داشتم نگاهش میکردم که یه مرتبه رفت طرف گلها و ورشون داشت رفت طرف یه سطل آشغال و انداختشون توش تا اومدم حرف بزنم تا اومدم حرف بزنم گفت"
-بذارین حداقل من تو این خیانت سهمی نداشته باشم
"یه نگاه به گل آ کردم و گفتم"
-مگه شما درستشون کردین
"سرش رو تکون داد و گفت"
-از این به بعد دیگه نمیکنم
"یه نگاه بهش کردم وگفتم"
-میتونم ازتون یه سوالی بکنم که برای چی اینکارو میکنین
رکسانا -منم میتونم ازتون یه سوالی بکنم
-خواهش میکنم
رکسانا -میتونم بپرسم شما چرا انقدر بد اخلاقین
"یه نگاه بهش کردم که گفت"
_انگار نباید این سوال رو میکردم
-نه خواهش میکنم خودم اجازه دادم اما من بداخلاق نیستم
رکسانا- چرا هستین
-نه نیستم
رکسانا -پس چرا اینجوری هستین
-چه جوری
رکسانا- یه جور خاص نمیشه به راحتی بهتون نزدیک شد
"رفتم رو مبل نشستم و سیگارم رو روشن کردم و گفتم"
-پس عمه کی میان
رکسانا -دیدین اصلا نمیشه باهاتون ارتباط برقرار کرد
"دوباره نگاهش کردم که بهم خندید منم بهش خندیدم که گفت"
-دفعه قبل م بهم خندیدین و من فکر کردم که کمی با همدیگه خودمونی شدیم اما باز این دفعه که اومدین همونجور سرد و غیر قابل نفوذ شدین
"یه سیگار دیگه روشن کردم دلم میخواست راحت باهاش حرف بزنم دلم میخواست میتونستم مثل مانی با همه ارتباط برقرار کنم اما اینطوری نبودم دست خودم نبود
یه پک دیگه به سیگارم زدم و با سختی گفتم"
-شما درست میگین اما من بد اخلاق نیستم
رکسانا -آدم احساس میکنه خودتون و میگیرین حالا یا به خاطر وضع مالی خوب تونه یا به خاطر اینکه شاید زیادی خوشتیپ و خوش قیافه هستین
-من؟
رکسانا- اوهوم
"خندیدم و سرم وانداختم پایین که گفت"
-میشه یه سیگار به من بدین
رکسانا -روزی ۳ یا ۴ تا اما جلو عمه خانم نمیکشم
"بعدش یه مرتبه گفت"
-اگه ناراخت میشین نکشم
"بهش یه سیگار تعارف کردم و براش روشن کردم که گفت"
-حالا شما سوال تو نو بکنین
-چه سوالی
رکسانا-همونو که میخواستین بپرسین
"آروم گفتم"
-شمام خیلی دختر چیزی هستین
"جای کلمه چیز باید چه واژه ای بذارم
سرمو بلند کردم و نگاهش کردم و آروم گفتم"
-قشنگ
رکسانا -اینو میدونم دیگه چی
-فقط همینو بلدم بگم اگه مانی الان اینجا بوده ده تا کلمه دیگه م میگفت اما من نمی تونم
رکسانا -برام سخته که باور کنم
"شونه هامو انداختم بالا و گفتم"
-پس عمه کی میان
رکسانا- باز غریبگی کردین
"یه لبخند زدم که گفت"
-اونی که گفتین سوال نبود حالا سوالتونو بپرسین
"سیگارم رو خاموش کردم وگفتم"
-اون گل آرو برای چی درست کرده بودین اصلا شما کی هستین تو این خونه چیکار میکنین پدر مادرتون کجان
رکسانا -اینا سواله یا اعتراض
-سوال دلم میخواد همه اینارو بدونم
"قهوهاش رو ورداشت و گفت"
-قهوه تون یخ کرد
"فنجونم رو ورداشتم و شروع کردم به خوردن که گفت"
-اون گل آرو برای این درست میکنم ومیفروشم زندگیمو باهاشون میگذرونم
-چرا
رکسانا- چرا عجب سوالی
-معذرت میخوام یعنی درآمد دیگه ای ندارین
رکسانا- نه متاسفانه یعنی تا حالا چندین بار رفتم و دنبال یهکار سالام گشتم اما نشده
-برای چی
"بهم خندید و گفت"
-شما اینجا زندگی نمیکنین؟
-خب چرا
رکسانا -شما به خاطر وضعیت خوب مالیتون از جامعه بی خبرین
-میشه بیشتر توضیح بدین
رکسانا -تا حالا هرجا که رفتم بلافاصله استخدام شدم اما چند وقت بعد اخراج
"اومدم یه چیزی بگم که خودش زود گفت"
-ازم توقعات دیگه داشتن متوجه این
-تازه فهمیدم چی میگه خیلی ناراحت شدم
رکسانا- تازه این گلارو هم دو سه بار یه جا میبرم میفروشم یعنی یه چند بار که یه مغازه رفتم و فروختمشون صاحب مغازه پیشنهادهای ناجوری میکنه که مجبور میشم دیگه اونجا نرم خب میدونین خیلی ها هستن که دارن از این چیزا درست میکنن
فروش آنچنانی م که نداره اینه که چند بار اول رو ازم میخرن شاید بتونن به نتیجه دیگه ای برسن
"خیلی ناراحت شده بودم و نمیدونستم باید چی بهش بگم قهوه م رو خوردم و فنجونش رو گذاشتم تو نعلبکیش که گفت"
-میشه یه خواهش ازتون بکنم
"نگاهش کردم که با خنده گفت"
-بهم نه نمگین
"سرم رو تکون دادم که گفت"
-یه نیت بکنین و فنجون تون ر برگردونین تو نعلبکی
-به این چیزا اعتقاد ندارم دروغه
"یه لبخند بهم زد و گفت"
-پس چرا قبول کردین بهم نه نگین
"یه لحظه نگاهش کردم و بعد تو دلم یه نیت کردم و فنجون رو برگردوندم که گفت"
-مرسی
"یه سیگار دیگه روشن کردم"
-رکسانا خیلی سیگار میکشین
-سوال هامو جواب نمیدین
"سیگارش رو خاموش کرد وگفت"
-پدر و مادرم از همدیگه جدا شدن
-چرا
رکسانا -همه زندگی منو میخواین خلاصه کنین تو چند دقیقه اون وقت فکر نمیکنین دیگه زنده بودن برام پوچ میشه
-چرا
رکسانا -وقتی آدم بتونه تموم سختی ها و خوشی ها و روزهایی که ثانیه به ثانیه حس کرده و زندگیشون کرده بعد از گذشت بیست سال فشرده شون کنه و همشونو در عرض چند دقیقه برای یه نفر تعریف کنه خود به خود براش پوچ میشن یعنی یه زندگی پوچ میشه یه زندگی بیست و خرده ای ساله جمع و کوچیک بشه اندازه چند دقیقه مسخره نیس
-چرا هس
"بعد خندید و فنجون منو ورداشت و توش رو نگاه کرد شاید حدود پنج دقیقه همینجوری تو فنجون رو نگاه میکرد بعدش چشماشو بست من یه سیگار دیگه روشن کردم و هیچی نگفتم که چشماشو واکرد و بهم خندید اومدم بگم که تو اون فنجون دنبال چیزی نگردین که گفت"
-یه دنیا علامت سوال این تو هس
"یه مرتبه جا خوردم و خودمو جمع و جور کردم وگفتم"
-یعنی چی
"و یه دنیا حرف برای گفتن
نگاهش کردم که دوباره گفت"
-یه دنیا غرور یه دنیا سکوت یه دنیا فداکاری یه دنیا خشم
"بعد یه مرتبه جدی شد و با تعجب پرسید"
-اما خشم برای چی
"داشتم نگاهش میکردم که زنگ درو زدن یه نگاه به من کرد و گفت"
-عمه خانم ن
"بلند شد و رفت درو واکرد و یه خرده بعد در راهرو واشد و عمه م اومد تو هال و بعدش با رکسانا اومد تو پذیرایی که جلوش بلند شدم و سلام کردم"
-سلام عمه
"یه نگاه بهم کرد و خندید و گفت"
-سلام عمه جون چطوری اگه میدونستم میای اینجا نمیرفتم دکتر
-دکتر برای چی رفتین
عمه -همینجوری گاه گداری میرم معاینه بشم بشین عزیزم الان میام پیشت
"اینو گفت و از اتاق پذیرایی رفت بیرون که رکسانا اومد جلو میز و فنجون منو ورداشت و باخنده بهم گفت
هنوز درست نگاهش نکردم
بعدش دوباره خندید و از اتاق رفت بیرون که بی اختیار دنبالش راه افتادم تا دم در رفتم که تازه اونجا متوجه خودم شدم و زود برگشتم سرجام نشستم
یه خرده بعد عمه ام اومد که بازم جلوش بلند شدم و واستادم تا نشست گفت"
-پیری و هزار و یه دردسر بشین عمه جون مانی کجاس
-رفته پیش ترمه
"یه خنده ای کرد و گفت"
-چشمای تو چی شده اون چیه تو چشمات
"زود یه دستی به چشمام کشیدم و گفتم"
-چیزی نیس
عمه -چرا یه برق نشسته تو چشمات یه برق که من خوب میشناسمش
"حسابی جا خوردم زود پاکت سیگارم رو در آوردم و بهش تعارف کردم که یکی ورداشت براش روشن کردم و یکی م برای خودم که گفت"
-توام ترمه رو دیدی
-دیشب
عمه -چطور بود
-خوب
"یه نگاه به در اتاق کرد و وقتی مطمین شد که تنها هستیم گفت"
-عمه تو چی میگی
-در مورد چی
عمه- مانی ! مانی و ترمه
-ترمه رو نمیدونم اما مانی انگار خیلی ازش خوشش اومده اگه البته منظورتون اینه
عمه- مانی رو چه جوری میبینی
-آقا محکم با معرفت
"سرش رو تکون داد و یه پک به سیگارش زد و گفت"
-فنجون تو بود دست رکسانا
"سرم رو تکون دادم"
عمه -برات فال گرفت
-فقط چند تا کلمه بهم گفت
عمه -از زندگی شم برات گفت
-فقط اونجایی که پدر و مادرش از همدیگه جدا شدن
"دوباره یه پک به سیگارش زد و رو مبل یه خرده جابجا شد و یه مرتبه چشمش افتاد به سطل آشغال و گل آرو توش دید و برگشت طرف من که زود گفتم"
-گل آیی که رکسانا خانم درست کردن
عمه -تو سطل چیکار مکنن
-خودش انداختشون اون تو
عمه -چرا
-چون من گفتم که این کار خیانت به واقعیت هاس
عمه- پس زندگیشو رو چه جوری میخواد بگذرونه اگه این کارم نکنه دیگه درآمدی نداره اون دختر پاکیه تن به هر کاری نمیده
-برام گفته
عمه- خب
"یه لحظه با خودم فکر کردم و بعدش بلند شدم ورفتم گل آرو از تو سطل در آوردم و بردم گذاشتم رو میز جلوی خودم وگفتم"
-از این به بعد خودم ازشون میخرم
"عمه بهم خندید و یه پک دیگه یه سیگارش زد و خاموشش کرد که رکیانا با یه سینی چایی تو یه دستش و یه سبد میوه تو دست دیگه ش برگشت و تا چشمش رو میز به گل آ افتاد همونجا واستاد و یه نگاه به من کرد و گفتم"
-هرچی باشه نمادی از گل واقعیه جاش تو سطل آشغال نیس
"سبد میوه رو گذاشت رو میز و چایی رو اول به عمه و بعدش به من تعارف کرد و سینی رو هم گذاشت رو میز و رو یه مبل نشست و گفت"
-به چه دردتون میخوره
-میخوام بخرمشون از این به بعد شما درست کنین و بفروشین شون به من
"خندید و گفت"
-دیگه گل مصنوعی درست نمیکنم
عمه- پس میخوای چیکار کنی عزیزم
رکسانا -یه فکری میکنم نگران نباشین
"سرمو با چایی گرم کردم و صبر کردم تا عمه چاییش رو بخوره و بعدش گفتم"
عمه- بقیه سرگذشتتون رو برام تعریف نمیکنین
عمه- الان؟
-راست میگین الان خسته این بد موقع مزاحم شدم
عمه - نه عزیزم اولا که ت مزاحم نیستی و همیشه در این خونه روت وازه بعدشم بذار یه میوه بذاریم دهنمون اون وقت برات میگم اگه واقعا برای شنیدن سرگذشت من اینجا اومده باشی و اینها بهانه نباشه
"تا اینو گفت رکسانا یه نگاه به من کرد و از جاش بلند شد و گفت"
-پس من میرم یه خرده درس بخونم با اجازه
"اینو گفت و زود از اتاق رفت بیرون و وقتی در اتاق بسته شد عمه م بهم گفت"
-دوستش داری
-نمیدونم
عمه- ازش خوشت اومده
-آره اما در مورد دوست داشتن مطمین نیستم
عمه- تا حالا عاشق نشدی
-نه
"بهم خندید که هول شدم و گفتم"
-نمیدونم چی شده دوست دارم همه ش باهاش حرف بزنم
عمه- پس برای حرف زدن با اون اومدی
-نه میخوام شما رو بهتر بشناسم
عمه -تو از اونایی هستی که هرجا میری زیادی خودتو درگیر میکنی این برات خوب نیس ممکنه کار دست بده
-یه چیزی ازتون میخوام
عمه- چی میخوای عزیزم
-اجازه دارم به رکسانا خانم تلفن بزنم
"خندید وگفت"
-دیدی درست گفتم انگار کار دستت داده شده
"سرم رو انداختم پایین که گفت"
-خجالت نکش خجالت نداره تا زمانی که همه چیز پاک باشه
"بعد نگاهم کرد که گفتم"
-میفهمم چی میگین
"دوباره بهم خندید و ته چایی ش رو خورد وبه عقب مبل تکیه داد وگفت"
-خسته تر از اونی هستم که بخوام نقالی کنم اما چیزی رو شروع کردم نمیتونم بی نتیجه ولش کنم
"یه نفس عمیق کشید و گفت"
-شماره اینجا رو از خودش بگیر از خودشم بپرس که میخواد بهش زنگ بزنی یا نه
"سرمو تکون دادم یه خرده نگاهم کرد و گفت"
-وردار یه میوه پوست بکن
-ممنون میل ندارم
عمه- برای من پوست بکن
"یه موز برداشتم و پوستش رو کندم و با چاقو تیکه تیکه ش کردم و گذاشتم جلوش که یه دونه خودش ورداشت و بشقاب رو گذاشت جلو من و گفت"
-توام بخور
"یه تیکه گذاشتم دهنم که یه سیگار روشن کرد و چند تا پک زد و بعد خیره شد به من و یه خرده بعد گفت"
-ببین اول صحبت هام بهت گفتم این دفعه قضیه برعکسه باید بچه هامون بزرگتراشونو بفهمن و درک کنن گوشی دست ته
"سرمو تکون دادم که یه نفسی کشید و سیگارش رو خاموش کرد و گفت"
-داستان زندگی خانواده منم اینطوری گذشت مادربزرگم بعد از اون جریان عروسی ش در اتاق خواب و قفل میکنه و هیچکس رو توش راه نمیده یکی دو روزم که لب به هیچی نمیزنه و بعدشم که گرسنگی و تشنگی بهش فشار میاره فقط اجازه میده که خدمتکارا سینی غذاش رو براشون بذارن پشت در اتاقش و برن دنبال کارشون و اونم ورداره بخوره
آقایی که شما باشین تا دو سه هفته ای این بساط برقرار بوده خدمتکارا آب و دونش رو میبردن میذاشتن پشت در اتاقش و دیگه هیچکس کاری به کارش نداشته یعنی پدر بزرگم فکر میکرده که این جریان یه ضربه روحی بزرگ برای زنش بوده و گذاشته بوده که یه چند وقتی ازش بگذره و ماد بزرگم کم کم فراموش کنه و روحیه اش به حالت اول برگرده اما دو سه هفته ای که میگذره میبینه نخیر موضوع انگار خیلی جدیه این میشه که چند بار میره پشت در اتاق باهاش حرف میزنه و جونم عمرم قربونت برم و این چیزا دیگه بلکه م مادر بزرگم راضی بشه ودر اتاق رو واکنه اما هرچی از این یکی اصرار میشه از اون یکی انکار جواب میگیره و عاقبت یه شب پدر بزگم همه خدمتکارا رو مرخص میکنه و مشروب سیری میخوره و وقتی خوب مست میشه از پله ها آروم آروم میره بالا و خیلی خونسرد میره جلو اتاق مادربزرگم و در اتاق رو میشکونه و میره تو مادر بزرگم که طرف رو میبینه گوشی دستش میاد که توپش خیلی پره برای همینم میاد از اتاق فرار کنه که پدر بزرگمم یه چک میزنه تو صورتش که طرف بیهوش میشه و تو بی هوشی عمل زفاف انجام میشه
حالا مادربزرگم یه ربع بعدش نیم ساعت بعدش سه ربع بعدش یه ساعت بعدش به هوش میاد دیگه نمیدونم اما وقتی بهوش میاد و جریان رو میفهمه شروع میکنه به گریه زاری کردن و جیغ و فریاد کشیدن پدربزرگمم که به مقصودش رسیده بوده طرف رو ول میکنه که هر چقدر میخواد فریاد بکشه
اون شب میگذره و میشه فردا صبحش که خدمتکارا میان سرکار و پدر بزرگم میره بیرون و پشت سرشم نجار میادتو خونه و قفل درو درست میکنه و میره مادر بزرگه که این جریان رو میبینه فکر میکنه پدر بزرگم در عالم مستی یه همچین کاری کرده و از عمل خودش پشیمونه اما وقتی دوباره شب میشه پدربزرگم مثل شب قبل خدمتکارا رو مرخص میکنه و بازم خیلی خونسرد میره جلو اتاق مادر بزرگم اول یه دستی به دستگیره میزنه و تا میبینه که بازم در قفله با یه لگد قفل درو میشکنه و میره تو و جریان شب قبل تکرار میشه اما این دفه دیگه گویا از چک و بی هوشی خبری نبوده وفقط همون جیغ و فریاد و اعتراض مادربزرگم بلند میشه
جونم برات که اون شبم میگذره و صبح میشه و بازم خدمتکارا میان سرکار و پدربزرگه میره بیرون و پشت سرش نجار میاد تو خونه و قفل درو درست میکنه
مادربزرگه که این جریان رو میبینه میره تو فکر که بفهمه این جریان چه صورتی داره شب قفل و میشکونه و صبح قفل و تعمیر میکنه حالا من میگم مادر بزرگ تو تو فکرت یه پیرزن ۷۰ یا ۸۰ ساله رو نیار اون موقع مادر بزرگم یه دختر خوشگل ۲۰ ساله و پدربزرگم یه جوون رشید و خوش هیکل ۲۷ یا ۲۸ ساله خلاصه اون روزم شب میشه و بازم پدر بزرگم همه خدمتکارا رو رد میکنه و میره بالا پشت در اتاق زنش اول یه دستی به دستگیره میزنه وقتی میبینه قفله یه لگد و برنامه دوشب قبل تکرار میشه با این فرق که دیگه جیغ و داد و اعتراض مادربزرگم تبدیل میشه به غرغر و گله گی
این شد چند شب ۳ شب که فردا صبحش بازم قفل در تعمیر میشه برنامه عادی تکرار میشه تا دوباره شب میرسه و پدربزرگ ما خدمتکارا رو مرخص میکنه
مادربزرگم که حواسش جمع بوده و گوشش به صدای رفتن خدمتکارا بلافاصله یه کمد رو میکشه میاره پشت در اتاق و یه میزم میذاره پشت کمد و میشینه منتظر پدربزرگه که کی میاد بالا
حالا بشین حالا بشین حالا بشین یه مرتبه میبینه نخیر ساعت از وقت دیشبی گذشت و خبری نشد زود میره و میز رو از پشت کمد ور میداره و دوباره میره میشینه منتظر یه خرده دیگه م میگذره اما میبینه بازم خبری نشد این دفعه کمدم از پشت در ورمیداره اما بازم میبینه صدایی نیس دوباره بلند میشه این دفه قفل درو وامیکنه و زود برمیگرده سر جاش رو تخت و میگیره میشینه تا بلکه م یه خبری بشه اما دریغ از یه صدای سرفه
آقایی که شما باشین مادربزرگم که دیگه به پدربزرگم عادت کرده بوده شک ورش میداره و آروم و بی سر وصدا در اتاقش وا میکنه و میره بیرون ویه سر گوشی آب میده که ببینه پدر بزرگه کجاس اما هرچی نگاه میکنه کسی رو نمیبینه برای همین راه میافته و از پله ها میره پایین خونه های اونام که مثل آلونک های ماها نبوده قصر و کاخ و این چیزا بوده و ده تا اتاق طبقه بالا و ده تا اتاق و سالن و کتابخونه و ناهار خوری و چی و چی و چی طبقه پایین
مادربزرگم راه میافته و میره پایین و آروم و بی سر و صدا شروع میکنه به گشتن این اتاق رو میگرده میبینه شوهرش نیس اون اتاق رو میگرده میبینه شوهرش نیس اون یکی اتاق تو آشپزخونه تو سالن پذیرایی نخیر شوهرش نیس که نیس آخرین جایی که به عقلش میرسه اتاق مطالعه بوده راه میافته میره جلو اتاق مطالعه که میبینه درش قفله این دفعه نوبت این یکی بوده که با دست و لگد بیافته به جون در اتاق یه ۷ , ۸ , ۱۰ تایی که مست و لگد میزنه به در اتاق پدربزرگم درو وامیکنه و حالا دیگه بعد از یه سخنرانی از این و یه نطق آتشین از اون یکی یا اصلا بدون حرف و سخن این زن و شوهر با همدیگه آشتی میکنن
این تا اینجا دستت سپرده تا بقیه ش رو برات بگم
"اینو گفت و آروم از جاش بلند شد و از اتاق رفت بیرون دو سه دقیقه بعد با چند تا قرص و یه لیوان آب برگشت که جلوش بلند شدم و همونجور که داشت میشست رو مبل گفت"
-راحت باش عمه خودتو معذب نکن
-این قرصا چیه
عمه -هیچی قرص فشار و قند و قلب و اعصاب و همه چی آدم که پا به سن میذاره مونسش میشه قرصاش دیگه با قرص و کپسول هاش زندگی میکنه یعنی اینجا اینطوریه تو خارج یارو بازنشسته که میشه تازه شروع میکنه دنیا رو گشتن پیرزن هفتاد ساله صبح که میشه آرایش میکنه و تر وتمیز میره تو پارک میشینه به پرنده ها دونه میده و اگه بری پیشش بشینی و باهاش حرف بزنی ده سال جوون میشی اینجا با جوون ۲۰ ساله ش اصلا نمیشه حرف زد عین هفت ترقه س چرا اعصاب براش نمونده طقلکا نه آینده ای نه گذشته ای نه خاطرات قشنگی زمان حالشونم که داره مفت مفت میگذره من این وسط موندم که این جوونا وقتی به سن و سال ما برسن یعنی اگه از هرویین و خود کشی و هزار تا بلای دیگه جون سالم در ببرن و به سن و سال ما برسن از جوونی و گذشته شون چه خاطره ای دارن
"اینو گفت ویکی یکی قرصاشو خورد و لیوان رو گذاشت رو میز و یه سیگار روشن کرد که گفتم"
-اگه ناراحتی قلبی دارین سیگار اصلا براتون خوب نیس
"یه خنده ای کرد و گفت"
-من عمر خودمو کردم شماها به فکر باشین هر ثانیه از عمر آدم ملیون ملیون قیمت شه مفت از دستش نده بذل و بخشش م نکن
"از تو جیبم پاکت سیگارم رو آوردم و یکی روشن کردم که یه نگاهی بهم کرد و خندید و سری تکون داد و گفت"
-امان از نصیحت پیرزنا
"خندیدم و گفتم"
-اختیار دارین
"یه پک به سیگارش زد و گفت"
-بگم
-سراپا گوشم
عمه- ببین حتما میپرسی که برای چی دارم سرگذشت که برای چی دارم سرگذشت پدربزرگ و مادر بزرگم رو برات میگم اما مقصود دارم بیخودی نه وقت ترو تلف میکنم نه خودمو خسته
-مگه رفتار زشتی از من سر زده
عمه -نه عمه اما دلم میخواد اینارو بگم و توام خوب گوش کنی اما وسطاش گاهی خودم پشیمون میشم و گاهی م فکر میکنم تو از دونستن سرنوشت من پشیمون شدی
-اصلا اینطوری نیس
"یه نگاه بهم کرد و خندید و گفت"
-واسه ماهام فقط همینا مونده که شادمون کنه برای من و امثال من که خیلی هاشون رفتن زیر خاک و بقیه شونم تو یه خونه میون هزار تا خاطره دارن خاک میخورن و منتظرن که کی نوبتشون میشه حالا بگذریم داشتم برات میگفتم پدربزرگ و مادر بزرگم اینطوری با همدیگه آشتی میکنن و نه ماه بعدش مادر من به دنیا میاد یه دختر خوشگل و قشنگ که اسمش رو میذارن ناتاشا
به دنیا اومدن مادرم همانا و عوض شدن روحیه پدربزرگ و مادربزرگم همان دیگه این ۲ نفر و خونواده هاشون تو دنیا غمی نداشتن و مادبزرگمم کم کم جریان عروسیش رو که براش خیلی خیلی تلخ بوده فراموش میکنه و میرسه به زندگیش یه سال از این ضیه میگذره و دیگه تو خونه شون جز شادی و خوشی چیزی نبوده و اونام همه ش شکر خدا رو میکردن که یه مرتبه یه اتفاقی میافته که همه چیز رو میرزه بهم
یه روز صبح که مادربزرگم از خوب بیدار میشه و مثلا میره تو تراس خونه شون یه مرتبه میبینه که یه چیزی یه گوشه اوفتاده میره جلو میبینه ای وای یه گنجیشک کوچولو انگار از سرما یخ زده و مرده اما تا از رو زمین ورش میداره میبینه که تو سینه ش خونیه یه نگاه میکنه که نوک انگشتش تو سینه گنجیشکه میوره به یه چیزی پرهاشو میزنه کنار که میبینه یکی یه سوزن کرده تو قلب اون زبون بسته تا اینو میبینه و یه جیغ میکشه و غش میکنه میافته زمین خدمتکارا که صدای جیغ خانومشونو میشنون میدوین بیرون و اونام شروع میکنن به جیغ و داد کردن که پدربزرگم سر میرسه و زنش رو بغل میکنه و میبره تو و میاد بفرسته دنبال دکتر که مادربزرگم بهوش میاد همه خوشحال میشن اما میبینن که طرف بهوش اومده اما زبونش حرکت نمیکنه که حرف بزنه و مرتب داره با داد و فریاد و علم و اشاره یه چیزی میگه یه خرده صبر میکنن و شربتی بهش میدن و آبی به سر و صورتش میزنن که حالش جا میاد و با گریه و زاری جریان رو میگه یه دفعه همه میریزن تو تراس اما هرچی میگردن از گنجیشک خبری نبوده
پدربرگم شروع میکنه به دلداری دادنش و بهش میگه که حتما فکر کرده یه همچین چیزی دیده و خلاصه هرجوری که هس قضیه رو رفع و رجوع میکنه این جریان میگذره تا ۳ روز بعد سه روز بعدم بازم یه صبحی مادربزرگم از خواب بیدار میشه چون دیگه رو این مساله حساس شده بوده آروم از تو اتاقش میره تو تراس که چشمش از دور به یه چیزی میافته آروم با ترس و لرز میره جلو که یه مرتبه یه جیغ میکشه و بازم غش میکنه حالا خودمونیم عجب مادر بزرگی داشتم من همه ش تو غش بوده
خلاصه با صدای جیغش همه میریزن تو تراس و این دفعه دیگه میفهمن جریان چیه یه کبوتر زبون بسته رو با یه میخ بلند کشته بودن و انداخته بودن تو تراس دیگه این یکی رو همه دیده بودن و خواب و رویا و خیال نبوده
صحبت جادو جادو میافته بین خدمتکارا مخصوصا با سابقه ای که برای پدربزرگم و مادربزرگم بوده هرچند که با یه توپ و تشر پدربرگم همه ساکت میشن اما حرفی بوده که گفته شده و صحبتی که در اومده بوده دیگه م نمیشده کاریش کرد حرف تا موقعی که تو دهن آدمه وقتی زده شد عین تیری که از چله کمون در رفته دیگه نمیشه جلوش رو گرفت
حالا گلوی منم خشک شده و رکسانام نیس که برامون یه قهوه درست کنه
-من میرم درست میکنم
عمه- مگه بلدی
-یه چیزایی بلدم
عمه- مثل جریان دلمه
"خندیدم که گفت"
-حالا قهوه باشه برای بعد بذار یه چایی بریزم بیارم
"زود از جام بلند شدم و گفتم"
-من میریزنم
عمه -دستت درد نکنه فنجون همونجا رو کابینت هس سماورم روشنه
"رفتم تو آشپزخونه و دوتا چایی ریختم و برگشتم و تعارف کردم و نشستم
عمه م فنجونش رو ورداشت و گفت"
-دلم خیلی برای این دختره تنگ شده
-برای ترمه؟
عمه -آره البته حقم داره براش یه ضربه بود
-به امید خدا درست میشه
"یه سری تکون داد یه خرده از چاییش خورد و بعدش گفت بعله همه چی درست میشه فقط صد سال اولش سخته
خندیدم که چاییش رو خورد و گفت"
-خلاصه صحبت جادو ورد زبون همه میشه و خبر به بیرون درز میکنه که دارن این خانواده رو جادو میکنن اون موقع هام این حرفا شوخی نبوده مردم خیلی بهش اعتقاد داشتن هرچند که الانم دوباره جادو جنبل و این چیزا شروع شده والا آدم چیزایی میشنوه که باورش نمیشه حالا اگه اینارو از دهن یه آدم بیسواد میشنید بازم یه چیزی اما متاسفانه آدمای تحصیل کرده مونم افتادن تو این خط
"یه سری تکون داد و یه سیگار دیگه روشن کرد و گفت"
-حالا من هی سیگار روشن میکنم تو پا به پام نیا
"خندیدم و گفتم چشم یه پک زد و گفت"
-خدا نکنه که برای یه نفر یا یه خونواده حرف در بیاد همین خودی ها روی دلسوزی جون طرف رو میگیرن دیدی تا حالا تو یه مرغ دونی وقتی مثلا رو پشت یه مرغ یه لکه سیاه کوچولو باشه تموم مرغا تا چشمشون به اون لکه میافته فکر میکنن دونه س و یه نوک بهش میزنن هر مرغی که از بغل اون زبون بسته رد میشه یه نوک بهش میزنه انقدر نوکش میزنن تا اون لکه روی پر که هیچی م نبوده بشه یه زخم و مرغ زبون بسته رو بکشه
حالا کار ما آدمام همینجوریه گویا از اون به بعد هرکدوم از فامیل که از قضیه با خبر میشن به هوای دیدن و دلداری دادن میرن خونه ش و هرکدوم یه چیزی برای باطل کردن این جادو براش تجویز میکنن و با این حرفشون مساله رو جدی میکنن و طرف اگه اعتقادی م به این چیزا نداشته باشه کم کم با حرفاهای دور و ری آ و مثل هاشونو و داستان های دروغیشون باور میکنه یکی میرسه و بهش میگه آره ما یه دوستی داشتسم که همچیت بلایی سرش اومد داشت بیچاره میشد که فلان کارو کرد جادو باطل شد یا یه فامیل داشتیم که همچین جادویی براش کردن داشت زندگیش از دست میرفت که فلان کارو کرد و جادو برگشت به خود طرف و از این حرفا
مادر بزرگ منم تو همچین وضغیتی گیر کرده بود و با لطف دوستان و اقوام روز به روز باورش بیشتر میشد و روحیه اش خرابتر تا اتفاق بعدی که دیگه انداختش تو رختخواب
گویا یه روز دیگه یه گربه مرده تو خونه پیدا میکنن با یه چیزی شبیه سیخ کشته شده بوده مادربزرگم با دیدن این یکی دیگه پاک تعادل روانیش رو از دست میده و حالش وخیم میشه همه ش فکر میکرده که یه نفر میخواد یه سیخی یه چیزی بکنه تو قلب بچه ش مادرم که یه ساله ش بوده میچسبونده به خودشو و نمیذاشته کسی بهش نزدیک بشه
پدر بزرگم که اوایل مساله رو جدی نگرفته بوده حالا با مشکل روحی روانی مادربزرگم روبرو میشه که دیگه جدی بوده هرچی هم دکتر میارن فایده نداشته البته همه میدونستن که قضیه از کجا آب میخوره اما نمیتونستن کاری بکنن چون اولا مدرکی نداشتن و بعدشم نمیتونستن کسی رو که این چیزا رو میاره و میندازه تو خونه شون پیدا کنن
کم کم یکی دوتا از خدمتکارا از اونجا میذارن میرن و همین رفتنشون کار رو خرابتر میکنه و اثر بدی رو بقیه میذاره و کار به جایی میرسه که پدر بزگم مجبور میشه دست زن و بچه ش رو میگیره و در خونه شونو قفل میکنه و با دو سه تا از خدمتکارا که ولشون نکرده بودن میره یه شهر دیگه
اونجا یه خونه میخره و اسباب و اثاثیه و شروع میکنن به زندگی کردن به خدمتکارام میسپره که دیگه کلامی از جادو این چیزا به زبون نیارن خودشم چند وقتی تو خونه میمونه و به مادر بزرگ و مادرم مییرسه تا کم کم وضع روحی مادربزرگم بهتر میشه گویا از این جریان چند ماهی میگذره و دیگه موضوع کهنه میشه و میره پی کارش اونام داشت زندگیشونو میکردن و مادرمم که نزدیک ۲ سالش شده بوده و زبون وا کرده بوده خونه زندگیشونو گرم میکرده و با شیرین زبونی هاش غم وغصه رو از دلشون میبرده که دوباره شب مادربزگم با جیغ و داد میپره و تا پدربزرگم چراغ رو روشن میکنه که میبینه داره از در و دیوار اتاق سوسک بالا میره این دفعه دیگه خود پدر بزرگمم جا میخوره و ترس میافته تو دلش.
زود مادر بزرگم وا مادرم رو از اتاق میبره بیرون و در اتاق رو میبینده و زیر در رو با یه کهنه میگیره و میره سراغ مادربزرگم که دوباره حالش بد شده بوده.اما این دفعه دیگه چیزی نداشت بهش بگه و دلداریش بده چون خودش دیکه باور کرده بود که اینا همه ش کاره جادوئه.
بالاخره همون شبونه دکتر خبر میکنن و یه قرص و شربت به مادربزرگم میدن و میخوابونش اما این مادربزرگ دیگه نه برای من مادربزرگ میشه و نه برای مادرم مادر ونه برای پدر بزرگم زن!میره تو یه عالم دیگه!روز به روز بیشتر تو خودش میره و کمکم شروع میکنه با درو دیوار حرف زدن.
پدر بزرگ بدبختم هم که دیگه مستاصل می شه،به هر کی میرسیده دس به دامنش میشده تا اینکه یکی یه کشیش رو که نیمچه دکترم بوده بهش معرفی میکنه!کشیش م که از جریان با خبر میشه دامن همت به کمر میبنده و شبو روز به مادر بزرگم میرسه.و براش حرف میزنه و براش موعظه میگه و ازش اعتراف میگیره و چی چی و چی چی و و بالاخره بعد از دوماه مبگه که من از طرف خداوند و سریوژا ترو بخشیدم و تو دیگه گناهی نداری.
دردسرت ندم باز تختشو کرم لول میزنه حالش از قبل هم بدتر میشه ایندفعه هر چجی کشیشه میگه من از طرف خداوند ترو بخشیدم و فایده ای نداره.یعنی دیگه مادربزرگم هیچی نمیفهمیده.فقط رفته بود تو یه اتاق و دوروبرش رو پر کرده بود از صلیب و نشسته ذبوده
وسط!
چند وقته دیگه که میگذره یه روز یه مرتبه همه از بیرون صدای کروپ میشنون اول کسی توجه نمیکنه اما بعدش میبینن که دارن با جیغ و لگد میزنن به درو سرو صدا میکنن!اینا تا درو وا میکنن میبینه بعله جنازه مادر بزرگم جلوی خونه افتاده.
-کشته میشه؟!
عمه- نمیدونم والا ولی اگه کسی از هفت هشت متری خودشو با کله پرت کنه رو سنگفرش کشته میشه ردیگه!
- به همین سادگی؟
عمه- واال ساده که نبود ولی وقتی ادم میزنه به کلش دیگه این فکرارو نمیکنه!
-واقعا خودکشی کرده بود؟
عمه- اینطوری به من گفتن.یعنی مادرم اینطوری برام تعریف کرد که اونم از پدرش شنیده بوده.
- اون چریان چی؟گربه و سوسکو گنجشگ و این چیزا؟واقعا جادو بوده؟
" خندیدو گفت"
- مگه تو به این چیزا اعتقاد داری؟
-نه!
عمه-پس حتما نبوده!
(ص 164 تا 167 اسکن نشده ندارمش)
پدر بزرگم هم میره یه شهر دیگه و اونجا یه خونه ی بزرگ میخره و پرستارو خدمتکارو این چیزا استقدام میکنه و شروع میکنه به تربیت مادرم.چون مار گزیده بوده دیگه سعی میکنه کمتر وارد مسائل مذهبی خرافی و این چیزا بشه!در نتیجه یه دختره خوب ومنطقی تربیت میکنه.
یه دختر که تحصلکرده بوده و به زبون خارجی غیر روسی تسلط داشته و با موسیقی بزرگ شده و خودش دوتا ساز میزنه و رقص و تائتر و چ ی چی چی چی !از نظر مالی م که وعضشون عالی بوده!
خلاصه با پدره پدربزرگت دوست میشه و جس از خارج براشون میرفستاده ایران.
همینجوری دوستیشون محکم و محکمتر می شه و بعد از چند سال سری از هم سوا بودن!اینطور که شنیدم پدر پدر بزرگت مرد بسیار خوب و قابل اعتمادی بوده و در دوستی محکم!طوری اینا با همدیگه دوس میشن که انگار چهل ساله همدیگرو میشناسن!از همینجام بوده که پدر بزرگت مادره منو میبینه و عاشقش میشه اما از ترس باباش صداشو در نمیاره!
خلاصه این جریان بوده بوده بوده تا انقلاب روسیه!حتما تو کتابا خوندی که جریان نقلاب روسیه چی بود.تمام پولدارا تا بوی انقلاب به دماغشون میخورد و سعی میکنن که خونه و زمینو زندگی و هرچی دارن بفروشن و از روسیه فرار کنن!پدربزرگ منم که یکی از ملاک ها بوده همین کار رو میکنه و راه میفته اعیران.حالا چرا ایران؟چون هم پدربزرگ نو براش مثه برادر بوده و هم قبلا یکی دو بار اومده بوده ایران و هم با ایران داد و ستدد داشته!
القرض!پدر بزرگم دسن مادرم رو میگیره و میاد خونه ی پدر بزرگ تو که اونم قدم مهمونش رو میذاره رو چشمش و مشغول پذیرایی از اونا میشه!حالا مادر من اون موقع چند سلش بوده؟شونزده هفده سالش!یه دختر با سواد و خوشکل شیک پوش تحصیل کرده ی روسی!
دیگه داریم کم کم میرسیم به داستان زندگی خودم..تو اون موقع تو ایران چه دوره ای بوده ؟ ارای قاجار..حاال حساب کن تهران اون موقع چه حالو روزی داشته!اینو داشته باش تا بریم سر پدربزرگ تو!
اقایی که شما باشین گویا پدر بزرگت چند وقت قبلش یه کاروان جنس فرستاده بوده روسیه.بدون اینکه به پدر بزرگ من خب داده باشه!اونم بی خبر اومده بوده ایران .یعنی در وافع جونش رو برداشته بوده و فرار کرده بوده.این میاد ایران و جنس هیی که از ایران اومده بوده میرن روسیه!اونجام که شیر تو شیر بوده مردم همشونو غارت میکنن.
چند زور بعدش خبر مال التجاره ش میرسه به دستش و اون بیچاره هم دو ساعت بعدش سکته میکنه و میمیره!ورشیکست شده بوده دیگه!یعنی هر چی داشته و نداشته جنس خریده بوده و فرستاده بوده روسیه به هنوای اینکه این مرتبه یه استفاده ی زیادی میکنه!غافل از اینکه دارو ندارشوئ از دست میده و براش فقط همین یه خونه میمونه!
خلاصه اقا از غصه و ورشیکستگی و خجالت جلو دوستا و اشنایاش سکته میکنه و ازش میمونه یه خونه و زن و بچه هاش که یکی ش همین پدر بزرگک تو بوده!یعنی پدر خوده من!
"دوباره یه سیگار روشن کرده دوتا پک بهش زدو نگاه کرد به من و گفت"
- ببین عمه جون من تازه به شماها رسیدم!شمام همینطور!نه من درست حسابی شماها رو میشناسم و نه شماها منو.اما تو این یکی دو نوبت که دیدموتون میدونم بچه های خوبی هستین!خدا به پدر مادرتون ببخشتون.به نظرم اومده بود که تو جوون فهمیده و منطقی ای باشی.حالا اگه طاقت شنیدن داری بگو تا بقیش رو برات تعریف کنم.اگرم جرات دونستن حقیقت رو نداری تا همینج که دونستی کافیه.
الان م که دیگه زیادی حزف زدم و خسته شدم و باید برم استحراحت کنم.تو ام برو فکراتو بکن تا بعدا که دیدمت.اگه خواتی حقیقت رو بدونی بگو تا بقیه سرگذشتم رو برات تعریف کنم."یه فکری کردم و گفتم"
- مگه چیزایی هس که تحمل شنیدنش سخته؟
عمه - ببین عمه جون.توشاید تصویر خیلی خوبی از پدر بزرگت درست کرده باشی.
"هیچی نگفتم که بلند شد منم جلوش بلند شدم که گفت"
- تو بشین الان میگم رکسانا بیاد.
"دوباره نشستم که چند دقیقه بعد رکسانا بایه سینی چای اومد تو اتاق و گفت"
- چند دقیه پیش چایی دم کردم .تازه دمه.
" بلند شدم وسینی رو ازش گرفتم و گفتم"
- میشه بشینین چند دقیقه ای با هم صجبت کنیم؟
" یه نگاهی به من کرد و گرفت نشست.منم نشستم اما نمیدونستم چی باید بگم.یه سیگار روشن کردم که یه نگاه بهم کردو خندید.زود بهش تعارف کردم و براش روشن کردم و دوباره سکوت برقرار شد.دیدم اینجوری خلی بده یه خرده به خودم فشار اوردم و گفتم"
- میخوام در مورد شما بیشتر بدونم.
رکسانا - منم همینطور.
- خب.
رکسانا - زندگی رو چه جوری میبینی؟
- بله؟!
رکسانا - چه توقعی از زندگی دارین؟
- متوجه نمیشم.
رکسانا - دیدتون چه پیرامونی از زندگی رو شامل میشه؟
"تا اومدم جواب بدم که زنگ درو زدن و رکسانا از جاش بلند شد و یه خرده بعد برگشت و گفت"
- مانی خان هستن.برم راهناییشون کنم.
- احتیاج نیس.اخلاق اون با من فرق میکنه.الان خودش میاد تو . تعارف نداره.
"تا اینو گفتم مانی درو وا کردو اومد تو هال و بعدشم بعدش همنجور که داشت میمود تو اتاق پذیرایی شروع کرد"
- سلام عمه جون.الهی درد شما بخره تو سره هر چی خاله ی بی معرفته.
"بعد در اتاق پذیرایی رو وا کرد و در حال تعظیم کردن گفت"
- سلام!
"من و رکسانا جوابش رو دادیم که سرش رو بلند کرد و یه نگاه به ما دوتا کرد و وقتی دید که عمه نیس گفت"
- زهره مار.به شما ها سلام کردم که جواب میدین!
" تو همین موقع م عمه از پشت سرش گفت"
- علیک سلام عمه جون
" زود برگشت و گفت"
- دست بوسم عمه جون جون جونم.
عمه - کجا بودی عمه؟
مانی - پیش منسوجات شما.از صنایع نساجی دیدن میکردم.
عمه - چی؟!
پیش ترمه خانم!
" عمه یه نگاه بهش کرد و شروع کرد به خنیددن و بهش گفت"
- خب ! چه خبر؟!
مانی - این قواره ترمه شما اولا که جنسش خشکه.دوما ده تا رنگ داره و یک رنگ نیس.بعدشم این از من حقه بازتره.
عمه- اومده اینارو بهم بگی؟
مانی- نه اومدم بگم اینو اخرش با ما چند حساب میکنی؟
"تا عمه اومد یه چیزی بگه که مانی زود گفت"
- گرونه خداشاهده
عمه- منکه عنوز چیزی نگفتم پدر سوخته
مانی. دارم زودتر میگم که قیمت پرت ندین.اصلا یه دقیقه بیاین این طرف نمیخوام جلوی اینا حرف بزنم.
"دست عمه رو گرفت برد تو هال یه دقیه بعد تنها برگشت و گفت"
- اخبار به عمه خانم رله شد.خب شماها چطورین؟
رکسانا- خلی ممنون.
مانی- راستی اقا هامون سلام
" نگاه کردم که رکسانا با ختده بلند شد رفت براش چایی اورد که من به مانی گفتم"
- داشتم با رکسانا خانم حرف میزدم که شما اومدین
مانی- خب شماها ادامه بدین.اصلا منو ادم حساب نکنین.
" رکسانا زد زیر خده که من گفتم"
- من مفهوم سوالتون رو نفهمیدم میشه دوباره بگین
رکسانا- باید همون دفعه گوش میکردین.
- منظورتون از پیرامون زندگی چیه؟
مانی- یعنی محیط زندگی
- تو حرف نزن
رکسانا- من گفتم دیدتون چه پیرامونی از زندگی رو شامل میشه؟
مانی- دارین مسئله ی هندسه حل مکیکنین؟
- باید چه چیزایی رو شامل بشه؟
مانی- شمال طول بعلاوه عرض ضربدر 2.میشه کل پیرامون.
" رکسانا خندید گفت"
-همین؟!
مانی- مساحت رو که نخواسته بودین!
" یه چپ چپ بهش نگاه کردم و بعدش به رکسانا گفتم"
- حتما شما از این ایده های انچنانی دارین؟
رکسانا - میتونه اینطوری باشه.
- خلق و توده و...!
رکسانا- اینا هم جزیی از زندگیه.
مانی- اجازه؟یعنی طول و عرض دیگه بدرد نمیخوره؟
" رکسانا دوباره خندید"
مانی- دارین درس و مشق کار میکنین.خوش به حالتون . واقعا شاگردان ممتاز به شما میگن.اینطوری میشه که امثال شما همیشه رتبه ی اول رو کسب میکنن دیگه.تا تنها میشن میرن سر طول عرض و پیرامون.ترو خدا بهمنم یاد بدین شاید عکس منم به عنوان شاگرد نمونه انداختن تو روزنامه.
" رکسانا دوباره خندید و گفت"
- خیلی دلم میخواد از اونجایی که شما ها ایستادین به زندگی و به قول شما خلق و توده و این چیزا نگاه و ببینم از اون بالا این ادما چه اندازه ای ن!
"مانی یه نگاه بهش کرد بعد اروم به طوری که رکسانا بشنوه بهم ن گفت"
- اوخ اوخ اوخ اوخ اوخ اوخ!این از اون کمونیستای دو اتیشس!
" بعد برگشت طرف رکسانا و گفت"
- به به . به خدا روحم تازه شد.گفتم چرا تا یه نظر شما رو دیدم سوی چشمم زیاد شدآ.به به . دست حق به همراهتون.راستی اقا لنین چطورن؟خانم بچه ها؟اقا بزرگ؟از اسالین خان چه خبر؟سرشون سلامته؟چشمم کف پاشون.چه اوبوهتی.ادم چشمش که به سیبیلای مبارک و پرپشتشون میفته بی اختیار وادار به تحسین میشه!
ترو خدا سلام اتیشن مارو به خدمتشون برسونین.ای وای خدا منو مرگ بده.داشت یادم میرفت. از اقای چه گوارا چه خبر؟چند وقتی یه خبری ازشون نیس.سلامتن؟کاشکی یه روزی این مسکو ما رو میطلبید میرفتم پابوس این بزرگ وار.
"اومدم یه چیزی بگم که ارو م گفت"
- بدبخت پاشو بریم که عجل داره پشت سرمون پر پر میزنه!این دختره چپی یه!الان میره تو اشپرخونه از تویه قابلمه یه شصت تیر روسی در میاره و میبندتمون به رگبار.پاشو تا زوده در ریم.نگاه به نازو ادا و خنده هاش نکن.از اون سنگدلای بی رحمه.
اون شب ساعت نه رفتم گرفتم خوابیدم.خیلی خسته بودم .تازه خوابم برده بود که دیدم یکی صدام میکنه.چشمامو وا کردم دیدم مانی بالا سرم واستاده
مانی-گرفتی خوابیدی باز؟
-ببخشین ا،پس ادم باید شب چیکار کنه؟
مانی-حتما بگیره بخوابه
- خب برای خوابه دیگه
"به من یه نگاه کردو گفت"
-من تو این کار خدا موندم که ترو واسه چی خلق کرد.خب تراکتور بود دیگه.صبح یه استارت بهش میزدیم و روشنش میکردم و شب خاموش!
دیگه ترو برای چی افرید؟
"پتو رو کشیدم رو سرمو از همون زیر گفت"
- به تو چه؟مگه تو فوضولی؟
مانی- فضول نیستم اما بازرس سازمان حقوق بشرم.وظیفه مم اینکه گهگاهی به ادمایی مثل تو که فراموش کردن ادم ن تذکر بدم که در زندگی چیزای دیگه ای م جز کار کردن و درس خوندن و نظاقت کردن و خوردن و خوابیدنم هس.اخه مرد حسابی تازه ساعت نه و نیمه . مرغام الان هنوز نخوابیدن که تو گرفتی خوابیدی.
- چرا مرغا تا هوا تاریک میشه و میرن تو لونه شونو میخوابن.
" همونجور که پتو رو از روم میکشید کنار گفت"
- اون مرفا مر غای قدیم بودن.مرغای الانی تا هوا تاریک میشه دست یه خروسی رو میگیرن و میرن دیسکویی رستورانی جایی.بلند شو خجالت بکش.
بابا من خوابم میاد حرف حالیت نیست؟
مانی_بخدا ترو جادو جنبل کردن و یه قفل زدن بهت!
به مرتبه یادم افتاد واز جام بلند شدم و گفتم:آهان یادم رفته بود!عصری دیدمت اومدی از بغل من رد شدی رفتی !اونا کی بدون تو مایشینت؟
یه نگاه بهم کرد و پتو رو انداخت روم و همونجور که از لبه تخت بلند میشد گفت:بگیر بخواب بابا!
غلامی رفت که اب جوی آرد
آب جوی آمد و غلام ببرد
من اومدم به تو طرز زندگی کردن رو یاد بدم و از این حالت سکون و خمودی نجاتت بدم داری منم به حالت سکون در می آری؟بابا آبم اگه همینجوری یه جا ولش کنی میگنده!
پتو رو زدم کنار و گفتم:از من میشنوی توام برو بگیر بخواب کم خوابی داری!
یه نگاه دیگه بهم کرد و بعد نشست لبه تختم گفت:ببین یه چیزی ازت میپرسم اگه درست جوابم رو دادی که قانع شدم منم پشت پا به تموم زندگی میزنم و همین الان میرم میگیرم کپه مرگم رو میذارم!اما اگه نتونستی باید قول بدی که دوباره با دنیا آشتی کنی باشه؟
خب بپرس.
مانی_باید اول قول بدی و قسم بخوری.
خب قول میدم.
مانی_باید قسمم بخوری.
قول دادم دیگه.
مانی_باید قسمم بخوری تا بگم.
به چی قسم بخورم؟
مانی_به تمام فرمولها و معادلات ریاضی و فیزیک و شیمی و مثلثات و نمیدونم حساب و هندسه و خلاصه هر چی کتاب درسی تو دنیاس!چون میدونم فقط بخاطر اینا داری زندگی میکنی.
گمشو!
مانی_خب همون قولت رو قبول دارم حالا بگو ببینم تو زندگی رو چه جوری میبینی؟
هر جوری که ببینم مثل نو سطحی نمیبینم.
مانی_باشه!یعنی به حالت عمقی و معنوی میبینی دیگه؟
تقریبا یه همچین چیزی.
مانی_یعنی یه نگاه عرفانی بزندگی داری؟
یه همچین چیزی.
مانی_خب حالا بگو ببینم حافظ رو به استادی در عرفان قبول داری یا نه؟
خب معلومه که آره!
مانی_بیا دستتو بگیرم ببرم پیش 4 نفر استاد حافظ شناس تا بهت بگن حافظ خودش چی جوری زندگی میکرده بدبخت بیچاره!بلند شو قیافه خودتو تو آینه ببین!فقط یه ریش کم داری و یه تشکچه و یه قلیون و یه سماور که عین این پیرمردای 80 ساله یه تخته پوست بندازی زیرت و بنشینی گوشه یه اتاق و قلیون و سماورم بذاری یه طرفت و سی چهل تا کتاب حافظ و مولوی و خیام و شمس تبریزی و ابوریحان بیرونی و عارف قزوینی و سعدی شیرازی و فردوسی طوسی و عطار نیشابوری و محمد بن حسین بیهقی و نظامی گنجوی و محمد جوینی و ناصر خسرو قبادیانی و عروضی سمرقندی و ده دوازده تا از این عرفای دیگه رو هم بچینی یه طرفت و خودتم اون وسط بشینی و یه خرده از این بخونی و یه چایی بخوری!یه خرده از اون بخونی و یه دم به قلیون بدی!یه خرده از اون یکی بخونی و بعدشم هی اون وسط سرتو تکون تکون بدی و کیف کنی!
داشتم بهش میخندیدم که گفت:اسم عارفی رو که از قلم ننداختم؟
جرا معاصر ها رو نگفتی!
مانی_بدبخت اینارو که گفتم همه هم عصر توان!تو ایده هات و طرز فکرت مال همون وقتاییه که تازه مولوی میخواست بره مدرسه!
زدم زیر خنده که خودشم خنده ش گرفت و گفت:آخه قربونت برم اگه بخودت رحم نمیکنی به این بیچاره ها رحم کن ! آخه اینام خونه زندگی دارن!یه ساعت ولشون کن برن به زن و بچه شون برسن!خون که نکردن کتاب نوشتن.والا آدم معلمم که میگیره بین دو تا درس میذاره یه نفسی تازه کنه تو که حق التدریس یه ساعتشونم که بهشون نمیدی یه پول دادی و یه کتاب خریدی و 24 ساعته استخدامشون کردی و ازشون کار میکشی!
خندیدم و گفتم:خیلی خب حالا بلند شم چیکار کنم؟
مانی_هیچی!بلند شو یه آب به صورتت بزن و یه چیزی ام بخور و دوباره برو بگیر بخواب!بابا به خدا اگه تو همینجوری پیش بری تا سال دیگه همینموقع نابود میشی.
آدم باید از لذتهای مادی بگذره تا به معنویت برسه.
مانی_آدمی که از زندگی و لذتهاش بگذره فقط به خریت میرسه!تازه اون دنیام میبرن و میبندنش تو طویله و صبح به صبح مواخذش میکنن که چرا از مواهب الهی استفاده نکرده.
خیلی خب بابا سرم رفت!حالا که نخوابیدم و بلند شدم!بگو چیکار کنم!
مانی_برو مثل بچه آدم یه زنگ بهش بزن.
به کی؟به رکسانا؟نشنیدی چی بهم گفت؟بجون تو میخواستم باهاش صحبت کنم اما اصلا ولش کن!اون وقت قبلش بمن میگه نمیشه بهت نزدیک شد و غیر قابل نفوذی.
مانی_خب این یکی رو راست گفته خودمم تاحالا صد بار بهت گفتم!آخه باباجون توام آدمی!یه خرده شل بذار یه چیزیام تو تو نفوذ کنه!یعنی بذار محبت تو دلت نفوذ کنه!
زهرمار بی ادب.
مانی_حالا تو پاشو یه زنگ بهش بزن.
کاری باهاش ندارم که بهش زنگ بزنم یعنی حرفی برای گفتن ندارن.
یه نگاه بمن کرد و گفت:خب اگه حرفی برای گفتن نداری دیگه هیچی من با خودم فکر کرده بودم که حالا ولش کن!راستی تولدت نزدیکه آ!
چطور یادت مونده؟
مانی_مگه میشه یه دقیقه بگذره و من بتو فکر نکنم؟تو مثل برادر منی!تازه از برادرم بمن نزدیکتری!برای همینم با عزیز اینا فکرامونو گذاشتیم رو همدیگه و گفتیم برای تولدت چه کادویی بخریم که هم ازش خوشت بیاد و هم بتونی ازش استفاده کنی!
نه دیگه! از این کارا خوشم نمیاد!همینقدر که به فکرم بودین برام کافیه!
اومد جلو و صورتم را ماچ کرد و گفت:ایشالله دردای تو به جون من بخوره که انقدر مناعت طبع داری اما جشن تولدت بی کادو میشه؟
خندیدم و گفتم:پس فقط یه چیز کوچیک.
مانی_کوچیکه بجون تو یهعنی اصلا چیز قابل داری نیست.
پس بهم نگو تا وقتش.
مانی_نه باید بگم شاید خودتم نظری در موردش داشته باشی !چون بعدا ازمون پسش نمیگیری.
خب چی هس حالا؟
مانی_اول عزیز رو میگم و بعدش به ترتیب.
عزیز:صندلی چرخدار.
عمو:یه رادیو کوچیک دو موج.
بابام:یه عینک ته استکانی.
منم یه پتو!بعدش صبح به صبح که من میخوام برم دنبال لذات مادی و دنیوی ترو میشونم رو این صندلی و عینکت رو میزنم به چشمت و رادیوتم میدم دستت و پتو رو هم میپیچم دورت که سوز بهت نخوره و میبرمت جلو پنجره تو آفتاب که همه میکروبات کشته بشه و هم همونجا بشینی و از شیشه گذر عمر رو تماشا کنی چطوره؟از کادوهات راضی هستی؟
داشتم میخندیدم که رفت طرف تلفن و گوشی رو برداشت و یه شماره گرفت و یه خورده بعد 2 تا فوت توی گوشی کرد و بعد گفت:الو الو آزمایش میکنم!یک دو سه چهار!صدا میاد؟
بعد یه خورده گوش کرد و گفت:ببخشین!آسایشگاه سالمندان و معلولین کهریزک؟
خواهر سلام علیکم میخواستم ببینم شما جا برای یک برادر معلول ذهنی دارید؟
یه خورده گوش داد و دوباره گفت:نه نه! همه وسایل رو خودش داره صندلی چرخدار و رادیو و پتو براش گرفتیم!فقط مونده یه دست دندون عاریه که سفارش دادیم فردا حاضر میشه و میرم خودم براش میگیرم و میذارم دهنش و میارم خدمتتون!دیگه جون شما و جون این بابا بزرگ ما!
دوباره یه خورده مکث کرد و بعد دوباره گفت:نه نه! درسته که بزرگ خاندان ماست اما بیچاره سن و سالی نداره!یعنی اگه یه بار دیگه ستاره هالی نزدیک زمین بشه جمعا هفت دفعه اس که به رویت بابابزرگمون رسیده.
همونجور که میخندیدم بهش گفتم:بذار گوشی رو خودتو لوس نکن.
گوشی رو گرفت طرفم و گفت:بیا خودت بذار.
تا ازش گرفتم گفت:فقط قبل از اینکه بذاری سرجاش یه الو توش بگو.
آروم گوشی رو گذاشتم دم گوشن و گفتم:الو.
رکسانا_سلام هامون خان.
باورم نمیشد این کور شده شماره عمه اینارو گرفته باشه!یه مرتبه هول شدم و گفتم:ببخشین شمایین؟
رکسانا_خودمم انگار آمادگی نداشتین؟
چرا! یعنی نه!یعنی داشتم.
شروع کرد به خندیدن!مونده بودم چی بهش بگم!هی به مانی اشاره میکرم که یعنی چی بگم!اونم فقط نگاهم میکرد!دیدم اینطوری زشته زود به رکسانا گفتم:ببخشین یه لحظه گوشی خدمتتون.
دستم رو گذاشتم رو دهنی گوشی و به مانی گفتم:عجب خری هستی!حالا من چیکار کنم؟
مانی_هول نشو آروم باش یه دقیقه صبرکن!
زود یه صندلی کشید و منو نشوند روش و جاسیگاری و سیگار فندکم گذاشت جلوم رو میزو گفت:الان دیگه حتما احساس راحتی میکنی.
آره اما چی بگم؟
زود یه کتاب از تو قفسه در آورد و داد بمن و گفت:فصل 4 این کتابو شروع کن براش خوندن.
گمشو مانی حالا وقت شوخیه بگو چی بگم.
زود یه صندلی ام برا خودش گذاشت و نشست بغل من و گفت:بگو میخواستم باهاتون صحبت کنم.
زود دستم رو از دهنی تلفن برداشتم و گفتم:ببخشید میخواسم اگه امکانش هست باهاتون صحبت کنم.
رکسانا_چرا که نه.
خیلی ممنون.
رکسانا_در مورد چی میخواین حرف بزنین؟
موندم چی بگم زود دستم رو گذاشتم رو تلفن و به مانی گفتم:میگه در مورد چی میخواین حرف بزنین؟بگو زود.
مانی_بگو در مورد پیری و کوری و زمینگیری و از کار افتادگی و بازنشستگی زودرس!بگو نظر شما چیه؟
مرده شور اون قیافه ات رو ببرن مانی که هیچوقت دست از شوخی ورنمیداری.
مانی_آخه اینم سواله که میکنی؟
یه چپ چپ بهش نگاه کردم و گوشی رو گذاشتم رو گوشم و گفتم:ببخشین رکسانا خانم راستش کمی هول شدم.
رکسانا_چرا؟
نمیدونم.
رکسانا_پس بذارین من شروع کنم!بخاطر حرفای امروزم ازتون معذرت میخوام.
نه من باید بخاطر رفتارم ازتون معذرت بخوام.
رکسانا_من اون حرفارو زدم پس من باید معذرت بخوام.
اون رفتار از من سرزده پس من باید معذرت بخوام.
رکسانا_خب میتونیم هردومون از همدیگه معذرت خواهی کنیم.
اره میتونیم هر دو عذرخواهی کنیم.
مانی_چه جالب بین این همه موضوع که یه دختر و پسر میتونن در موردش با هم دیگه صحبت کنن موضوع عذرخواهیهای دو نفره و پوزشهای تک نفره رو انتخاب کردین؟
رکسانا_مانی خان هستن؟
مثل همیشه چرت و پرت میگه.
رکسانا_اونایی که وقتی با من صحبت میکردن گفتن چی بود؟
مثل بقیه چیزایی که همیشه میگه.
خندید و گفت:اگه دلتون بخواد یه وقت دیگه با هم صحبت میکنیم که شما راحتر تر باشید.
نه نه همین الان خوبه راحتم!فقط یه لحظه گوشی خدمتتون.
به مانی اشاره کردم که بره از اتاق بیرون از جاش بلند شد و گفت:باشه من میرم تا شما راحت بتونین از همدیگه طلب بخشش کنین.منم تو اون یکی اتاق براتون طلب آمرزش میکنم.
اینو گفت و رفت بیرون و در رو بست.وقتی خیالم راحت شد که دیگه تنها هستم و مانی اذیت نمیکنه به رکسانا گفتم:مانی رفت.
رکسانا_خب.
یعنی میگم الان دیگه تنهام.
تا اینو گفتم و یه مرتبه در اتاق باز شد و مانی پرید تو اتاق.
الهی قربون اون تنهایی و بی کسیت برم اینجوری حرف نزن دلم میترکه!
پاکت سیگارم رو پرت کردم طرفش که فرار کرد و رفت!حالا دوباره میخوام با رکسانا حرف بزنم اما خنده ام گرفته.
رکسانا_چی شد؟
هیچی دوباره برگشت تو اتاق و شوخی کرد.
رکسانا_حالا رفته؟
نمیدونم والا.
رکسانا_خب داشتین میگفتین.
من میگفتم؟
رکسانا_اره شما داشتین صحبت میکردین.
راستش یادم رفت چی میگفتم.
رکسانا_در مورد اینکه الان دیگه تنها هستین.
بله؟
رکسانا_انگار فکرتون جای دیگه است.
راستش دارم اینور و اونورو نگاه میکنم که نکنه مانی پشت در یا تو تراس وایساده باشه.
رکسانا_این مانی خان خیلی شیطونن.
آتیشه!بلاس!شیطون چیه؟باور کنین تو این محل آبرو برای ما نذاشته!
رکسانا_مگه چیکار میکنن؟
اگه بگم چه کارایی میکنه که دیگه اسم منم نمیارین!حالا بگذریم انگار واقعا رفته!
رکسانا_خب؟!
راستش دلم میخواد بیشتر شمارو بشناسم.
رکسانا_بیشتر روحیاتم رو بشناسین یا بیشتر گذشته ام رو بدونین؟
هر دو!
و یه خرده ساکت شدم و گفتم:اگه ناراحت میشین...
رکسانا_نه اما نمیدونم باید بگم یا نه؟
پس بهتره در موردش صحبت نکنیم.
رکسانا_من تاحالا به هیچکس نگفتم.
چی رو؟
گذشته ام رو.
حتی عمه؟
فقط عمه خانم میدونن.
بیاین حرف رو عوض کنیم.
رکسانا_نمیدونم میتونم بهتون اعتماد کنم یا نه؟
یه خرده ناراحت شدم اما دیدم حق با اونه برای همین گفتم:من خودم همیشه سعی کردم یه زندگیه معمولی داشته باشم البته اگه مانی بذاره من همیشه سرم به کار خودمه اما این مانی نمیذاره.
تا قبل از اینکه شمارو ببینم و بفهمم که عمه ای دارم صبح به صبح بلند میشدم که برم کارخونه البته اگه بازم مانی برنامه ای جور نمیکرد...
رکسانا-وقتی مادر و پدرم از همدیگه جدا شدن سرپرستی منو به مادرم که ایرانی بود واگذار کردن!مدتی تو فرانسه زندگی کردیم حدود یازده و دوازده بود .یه شب به مادرم خبر دادن که مادربزرگم فوت کرده اونم برای مشخص کردن ارثیه اش برگشت ایران.ثروت زیادی بهش رسیده بود!یه خونه بزرگ و چندتا ملک و پول نقد و این چیزا اون موقع مادرم سی و خرده ای سالش بود.
یه لحظه مکث کرد و بعد گفت:هامون برای چی میخوای اینارو بدونی؟
یه مرتبه موندم چی بگم یه لحظه فکر کردم و اومدم یه جوری بهش بگم که ازش خوشم اومده یا بگم که فکر میکنم دوستش دارم که زود گفت:اون مرتبه که شما برای اولین بار منو دیدین برای من مرتبه اول نبود.
متوجه نمیشم.
رکسانا-قبلش چندبار با عمه خانم اومده بودیم دم خونه تون و کارخونه تون.
برای چی؟
رکسانا-عمه خانم میخواست شماهارو ببینه هم شماها هم برادراشو.
نمیفهمم!
رکسانا-وقتی چند بار شما رو دید احساس کرد که میتونه ازتون کمک بخواد.
خب؟
رکسانا-از همون دفعه اول که شما رو دیدم دلم میخواست بهتون نزدیک بشم!بهترین بهانه رو هم داشتم!وقتی ام که دیدمتون وانمود کردم که نمیشناسمتون.
دوباره ساکت شد منم چیزی نگفتم که به مرتبه گفت:هامون برو دنبال زندگی ات.
اینو گفت و تلفن رو قطع کرد اصلا مونده بودم چرا همچین کرد!ردیال تلفن رو زدم و دوباره شماره ش رو گرفتم 3 تا بوق رد تا تلفن رو برداشت.صداش گریه ای بود.
الو رکسانا خانم.
رکسانا-گوش میدم.
این حرفها معنیش چیه؟
رکسانا- یه نقشه!
نقشه چی؟
رکسانا-که سعی کنم شما عاشقم بشین.
نقشه کی بود؟
رکسانا- دلم.
از کجا میدونین که عاشقتون شدم؟
یه خنده تلخی کرد و گفت:اگر یه دختر اینو نفهمه که دیگه هیچی!
خب حالا برفرض که اینطور باشه!ناراحتی تون برای چیه؟نقشه تون که عملی شده.
رکسانا-حالا وجدانم عذابم میده.
آخه چرا؟
رکسانا-حرف منو گوش کنین برین دنبال زندگیتون من بدرد شما نمیخورم.
از کجا میدونین؟
یه خرده ساکت شد و بعدش گفت:خواهش میکنم دیگه تلفن نکنین از این به بعدم وقتی شما اومدین اینجا من سعی میکنم که خونه نباشم خاداحافظ هامون.
صبر کنین من هنوز حرفام تموم نشده این عادلانه نیس که شما حرفاتونو بزنین بعد برین.
رکسانا-این به نفع خودتونه.
شما از کجا میدونین نفع و ضرر من چیه؟
رکسانا- من باید دیگه تلفن رو قطع کنم!خواهش میکنم همه چیز رو فراموش کنین خواهش میکنم.
من یه سوال دارم و تا جوابش رو بهم ندین دست بردار نیستم.
رکسانا- چه سوالی؟
برای چی دلتون این نقشه رو کشید؟
ساکت شد.
تا جواب ندین ول نمیکنم.
یه خرده دیگه ساکت بود بعدش گفت:چون عاشقتون شدم.
یه مرتبه احساس خیلی خوبی که تاحالا تجربه اش نکرده بودم بهم دست داد!انگار یه مرتبه همه جا و همه چی برام قشنگ شد!تو دبم یه جوری شد!دستام خواب رفت و بی اختیار یه خنده نشست رو لبهام!یه حالت عجیبی داشتم نمیتونم بگم چی بود اما هر چی بود انگار تمام تنم رو پر کرده بود!اصلا فکرشم نمیکردم که یه روزی با یه جمله اینطوری بشم.
رکسانا-جوابتون رو گرفتید؟
هیچی نگفتم.
رکسانا-حالا دیگه برین این براتون بهتره از من قبول کنین.
دارم میام اونجا.
رکسانا-کجا؟
خونه شما.
رکسانا-الان؟
فعلا خداحافظ.
رکسانا-صبر کنین !هامون خان!خواهش میکنم!ترو خدا اینکارو نکنین!
تا 20 دقیقه دیگه شایدم کمتر اونجام!اگه از طبقه بالا تو خیابون رو نگاه کنین متوجه میشین!باید مستقیما باهاتو صحبت کنم.
رکسانا-ترو خدا نیاین گوش کنین هامون خان!اصلا بهتون دروغ گفتم!من ازتون نفرت دارم!اصلا من از شما و اون اخلاتون بدم میاد!هامون خان ترو خدا!هامون...
تلفن رو قطع کردم و شروع کردم لباسامو عوض کردن و تو این فکر بودم که ماشینم تو پارکینگه و نمیتونم درش بیارم چون پدرم اینا میفهمیدن!دوییدم و از اتاق رفتم بیرون و از پشت بوم رفتم رو پشت بوم مانی اینا و رفتم پایین و آروم که صدا بلند نشه رفتم طبقه دوم اتاق مانی!یواش در زدم اما جواب نداد!خدا خدا میکردم که جایی نرفته باشه در رو وا کردم و رفتم تو که دیدم گرفته خوابیده!اومدم بیدارش کنم که دیدم یه کاغذ با سنجاق وصل کرده به پتوش روش نوشته:هر کس از خواب ناز و گران مرا بیدار کند خر است
یه تکونش دادم که سرشو از زیر پتو در آورد:مگه سواد نداری؟میخوای خر باشی؟
پاشو مانی وقت شوخی نیس.
بلند شد و گفت:چی شده؟چرا رنگت پریده؟
ماشینا تو پارکینگن الانم باید برم خونه عمه اینا نمیخوام مامان اینام بفهمن.
مانی-اونجا برای چی؟
میخوام رکسانا رو همین الان ببینم.
یه نگاه بمن کرد و گفت:جدی میگی؟
آره بابا آره.
مانی-یعنی تا صبح نمیتونی خودتو نگه داری؟
باید همین الان ببینمش.
مانی-میگما از یک تا صد بشمری یه خرده هیجانت کم میشه و بعدش یه لیوان اب خنک و ...
یه نگاه بهش کردم و راه افتادم که زود بلند شد و گفت:اومدم بابا اومدم.
ماشینو چیکار کنم؟
مانی-من همیشه برای این مواقع اورژانسی ماشینم رو بیرون میزارم فقط انقدر بمن وقت بده و هولم نکن که تنبونم رو عوض کنم بقیه ش همه چی حاضره.
زود لباساشو عوض کرد و گفت:مانی حاضر!آماده برای اجرای هر گونه عملیات شوم و پلیده شبانگاهی!بزن بریم که تازه زندگی رو درک کردی!
راه افتادیم طرف پشت بوم و همینجور که میرفتیم گفت:زندگی یعنی همین!تصمیم!اجرا!بجون خودت اگه همین الان یه زنگ به حافظ و مولوی و صائب و خلاصه هرکدومشون بزنی خونه نیستن !یعنی حقم دارن!24 ساعته که نمیشه شعر گفت و عارف بود!
رسیدیم روی پشت بوم و رفتیم طرف خونه همسایه مون که یه جارو بهم نشون داد و گفت:بیا اینجا جای پا داره پاتو بذار و برو بالا.
بریم رو پشت بوم همسایه؟
مانی- آره دیگه.
بعدش چیکار کنیم؟
مانی-اونوره پشت بومشون یه درخته چناره از اون میریم پایین.
اگه یکی ببینه چی آبرومون میره.
مانی-دیگه اینه یا ابرو یا رکسانا.
من نمیام.
مانی-پس برو بشین سر کتابات تو اینکاره بشو نیستی برادر.
ا...دیر شد مانی!
مانی-خب من چیکار کنم؟خبرت برو بالا دیگه از اونورم از درخت آروم میریم پایین.
چیزه دیگه ای نیس ازش بریم پایین؟
مانی-والا مهندسه این ساختمون دیگه فکر این وقتا رو نکرده که یه آسانسور پانوراما واسه این ساختمون بذاره!حالا اگه تا صبح صبر کنی من اونوقت یه زنگی بهش بزنم و ..
اه...لوس نشو مانی یه فکر دیگه بکن.
مانی-خدا منو از دست تو مرگ بده ببینم اونجا چقدری کارداری؟
ده دقیقه یه ربع!
مانی-بگیر دوساعت.
نه بابا همون ده دقیقه کافیه برام.
مانی-الان داری میگی چشمت به یار که افتاد هی زمان رو تمدید میکنی
یالا دیگه!
مانی-بیا بریم پایین.
دست منو گرفت و رفتیم پایین تو راه پله ها گفت:میریم پایین اگه به کسی برخوردیم که حتما بر میخوریم میگم تو دل درد گرفتی و داریم میریم بیمارستان حالا دلت رو بگیر یعنی درد میکنه.
زود یه دستم رو گذاشتم رو دلم و اومدم برم پایین که دستمو کشید و گفت:این چه مدل دل درده؟دستت رو عین ناپلئون بناپارت گذاشتی رو سینه ات ؟میگم دلت رو دو دستی بگیر آدم که مسموم میشه و دل درد میگیره عین مار بخودش میپیچه.
آخه چه جوری؟
تا اینو گفتم با مشت محکم زد تو دلم که درد تو تمام تنم پیچید.
مانی-اینجوری.
دو دستی دلم رو گرفتم که بازوم رو گرفت کشید.
واقعا دیوونه ای مانی جدی حالا دل درد گرفتم.
مانی-...بیا!عوضش طبیعی طبیعی شد.
تا رسیدیم پایین که دیدم عموم تو سالن نشسته و داره تلویزیون تماشا میکنه چشمش که بما افتاد از جاش پرید و اومد جلو و گفت:چی شده؟چته عموجون؟
مانی-چیزی نیس هول نکنین یه مسمومیت ساده اس.
عموم-نبات اب داغ میدادی بهش.
مانی- دادم از یک تا صدم شمردم.
عموم-چی؟
مانی-یعنی صبر کردم تا نبات آب داغ اثر کنه اما نکرد ما رفتیم باباجون.
عموم-نکنه آپاندیسش باشه؟
مانی-خب باید دکتر ببینه دیگه.
عموم-صبر کن منم بیام.
مانی-نه نه شما اینجا باشین که اگه عزیز یا عمو فهمیدن نگران نشن.
عموم-حالا کجا میبریش.
مانی-رکسانا کلینیک!بخش مسمومیت.
عموم-کجا هس؟
مانی نزدیکه.
عموم-لقمان دو له ام هستا.
تا عموم اینو گفت مانی برگشت طرف من و گفت:لقمان رو میخوای یا رکسانا رو؟
خنده ام گرفته بود اما انقدر دلم درد میکرد که نمیتونستم بخندم.
مانی-لقمان الدوله خیلی دوره این یکی نزدکیتره خداحافظ بابا.
عموم-رسیدین زنگ بزنین.
مانی-چشم چشم
عموم-یادت نره پسر.
مانی-چشم بابا.
بازوم رو کشید و رفتیم توی حیاط و رفتیم تو کوچه و سوار ماشین مانی شدیم و روشنش کرد و مثل برق راه افتاد.
مانی واقعا که دیوونه ای.
مانی- دستمزدمه؟
بخدا واقعا دلم درد گرفته.
مانی-دل که نه در راه عزیزان بود
خیک گرانیست کشدین به پشت
زهرمار حالا تندتر برو.
مانی-میخوای داغ داغ ببینیش ؟یعنی تا یخ نکرده ملاقاتش کنی که از دهن نیفته؟
لوس نشو.
مانی-آخه بگو چی شده؟تو که انقدر حرارتی نبودی ترو امسال یه وشگون میگرفتم سال دیگه میگفتی آخ چی شده که امشب انقدر قبراق شدی؟
جریان رو براش تعریف کردم هم چیزایی رو که عمه برام گفته بود و هم حرفای رکسانا رو گفت:عجیبه ها!
آره خیلی شک برانگیزه.
مانی-یعنی در واقع تو الان داری میری اونجا که شکیاتت رو درست کنی دیگه؟
گمشو.
مانی-پس عاشق طرف شدی هان؟
نه بابا ازش خوشم اومده.
مانی-بر پدر ومادر آدم دروغگو.
ا...تندتر برو منتظره!
مانی-بابا این ماشینه هواپیما که نیس تازه دارم 140 میرم.
گاز نمیدی که!سیصد و خورده ای ملیون دادی اینو گرفتی؟خب ژیان میگرفتی تندتر میرفت.
مانی-ببند اون کمربند شل و بی صاحاب مونده تو که رفتم.
یه مرتبه پاشو همچین گذاشت رو گاز که سرعت ماشین مثل جت شد.
همچین رفت که خودم ترسیدم و گفتم:انقدرم تند نگفتم الان تصادف میکنیم.
مانی-هرگز نرسیدن بهتر از دیر رسیدن است!یا قالیچه حضرت سلیمان مدد!
سه چهار دقیقه بعد سر گیشا بودیم و رفیتم بالا و دو دقیقه بعد جلو خانه عمه اینا زد رو ترمز و گفت:مسافرین محترم هم اکنون در فرودگاه گیشا بزمین نشستیم دمای هوا شصت هفتاد درجه بلکم بیشتر امیدوارم بازم با پرواز ما تشریف بیارید بریم اینور و اونور.
اومدم پیاده شم که دستم رو گرفت و گفت:ببین هامون!اگه الان بری دیگه همه چی تمومه ها !دیگه نمیتونی برگردی!فکراتو کردی؟این رکسانا مسلمون نیس ا کار پر زحمتی رو داری شروع میکنی اگه بخودت مطمئن نیستی همین الان برگرد که بعدش دیگه نمیشه.
مطمئنم.
مانی-تو هنوز با خودت و من تعارف داری و جرات اینکه بگی دوستش داری رو نداری!
یه نگاه بهش کردم و گفتم:دوستش دارم مانی!
یه خنده ای کرد و گفت:میدونی ترمه در مورد رکسانا بهم چی گفت؟
چی گفت؟
مانی-میگفت این تهیه کندهه اول به رکسانا پیشنهاد بازی داده بعد به ترمه!یعنی رکسانا قبول نکرده!میگفت رکسانا درست شبیه شارون استونه!راست میگه دقت کردی؟
نگاهش کردم و خندیدم که گفت:حالا برو.
دستت درد نکنه تو برگرد خونه من خودم میام.
مانی-من هیچوقت سگم رو تو خیابون تنها ول نمیکنم برم برو دیر میشه.
صورتش رو ماچ کردم و پیاده شدم از همونجا تو تراسشونو نگاه کردم.رکسانا تکیه داده بود به نرده ها و داشت منو نگاه میکرد.یه سیگار در آوردم و روشن کردم و رفتم جلوی درشون وایسادم.یه دقیقه بعد در وا شد و اومد بیرون.یه تی شرت و یه شلوار پوشیده بود بدون اینکه چیزی بگم نگاهش کردم مانی و ترمه راست میگفتن!درست شبیه شارون استون بود!یه مرتبه همون احساس خوب بهم دست داد!اصلا یادم رفت که کجا هستم و دور و ورم چه خبره!دلم میخواست همونجوری وایسم و نگاش کنم!نه میخواستم که خودم حرفی بزنم نه اون انقدر برام اون لحظات قشنگ بود که نمیخواستم تموم بشه.
رکسانا-چرا اومدی؟
اومدم که یه جواب دیگه ازتون بگیرم.
رکسانا-و بعدش یه جواب دیگه!
شاید!روپوشتون رو بپوشین یه خورده با هم قدم بزنیم اگه خواستین به عمه ام بگین که با من هستین.
یه لحظه نگاهم کرد اما تو صورتش اثری از خوشحالی نبود !مثل اینکه اختیاری از خودش نداشته باشه در رو ول کرد و اروم رفت تو خونه و 5 دقیقه بعد برگشت.همون روپوش اونروزی رو پوشیده بود با یه روسری شال مانند.
آروم در خونه رو بست و برگشت طرف من.منتظر بود که من بگم از کدوم طرف بریم.
راه افتادیم طرف ته کوچه همه جا خلوت بود و هیچکس از کوچه شون رد نمیشد چند قدم راه رفتیم بهش گفتم:حالا برام بگین.
یه نگاه بهم کرد و گفت:من بدرد شما نمیخورم.
اینو نگفتم بگین.
رکسانا-چیز دیگه ای برای گفتن نیس.
چرا هس.
رکسانا-پس من بلد نیستم.
چرا اول میخواستین که...
برگشت دوباره نگاهم کرد یه لحظه مکث کردم و گفتم:چرا میخواستین عاشقتون بشم؟
فقط نگاهم کرد و جواب نداد دوباره پرسیدم:چرا شما بدرد من نمیخورین؟
راه افتاد و دو سه قدم رفت جلو از پشت داشتم نگاهش میکردم.یه مرتبه دیدم یه حرکتی با دست روی سینه اش کرد و بعد برگشت و گفت:میخواستم دلتونو بسوزونم میخواستم به یه بچه پولدار نشون بدم که همه چیز رو نمیشه با پول خرید میخواستم دلم خنک بشه همین!
همین؟
رکسانا-اوهوم حالا خیالت راحت شد؟
آره راستش موفق شدین چون خیلی دلمو سوزوندین حالا دلتون خنک شد؟
رکسانا-آره.
خب حالا بهم بگین چرا بدرد من نمیخورین ؟سوال دومم این بود!
یه نگاه بمن کرد و گفت:چرا حرف حالیت نمیشه ؟اصلا من از تو خوشم نمیاد!نه از خودت نه از اون اخلاق گندت !انقدر اخلاقت گنده که اولا نمیشد باهات حرف زد!مانی در موردت راست میگفت واقعا باید همون هارون صدات کرد!مثل عصا قورت داده هایی حرف زدنم بلد نیستی!
بعد شروع کرد ادامو در آوردن.
موفق شدین دلمو بسوزونین!دلتون خنک شد!هنوز فکر میکنی داری با عمت صحبت میکنی!ترو چه به این کارا!تو از اون بچه لوسهای ننر هستی که باید پدر و مادرت یه دختر رو برات در نظر بگیرن و خواستگاری و بقیه کاراشو بکنن و تازه بعدش اسم طرف رو بهت بگن!برو دنبال کارت.
اینارو گفت و همونجور زل زد بمن!خیلی بهم برخورد.اگه اینارو آروم میگفت زیاد ناراحت نمیشدم اما تقریبا داشت داد میزد!خیلی جلوی خودمو گرفتم که یه سیلی بهش نزنم !فقط یه نگاه بهش کردم و برگشتم و دو سه قدم رفتم!حالا روم نمیشد برگردم پیش مانی!برگردم بهش چی بگم؟اینهمه راه رو با اون وضع آوردمش حالا بهش بگم رکسانا این حرفهارو بهم زده.
سرجان خشکم زده بود پاهام پیش نمیرفت یه خورده همونجوری وایسادم و یه سیگار دیگه روشن کردم و برگشتم طرفش و تا اومدم یه چیزی بگم که زود گفت:واقعا چه رویی داری.
داشتم از ناراحتی خفه میشدم!کاشکی مرد بودم تا جوابشو میدادم!فقط در حالیکه بغض گلومو گرفته بود آروم اما با خشم و ناراحتی بهش گفتم:برگردین برسونمتون خونه.
اینو که گفتم پشتش رو بهم کرد و گفت:عجب دردسری دارما!
اینو گفت و دوباره با دستش یه حرکتی مثل دفعه قبل روی سینه اش انجام داد دیگه خیلی عصبانی شده بودم بهش گفتم:چرا داد میزنین؟
رکسانا-برای اینکه دست از سرم برداری و بری دنبال کارت بابا من نامزد دارم میفهمی؟
اومدم بگم به جهنم که نامزد داری اما جلو خودم رو گرفتم و گفتم:خیلی خب میرم تموم شد.
برگشتم اینطرف که دیدم مانی از پشت یه درخت اومد جلوم.یه آن جا خوردم!نزدیک بود تلافی حرفای رکسانا رو سر اون طفلک د ربیارم اما جلو خودمو گرفتم و با عصبانیت بهش گفتم:بریم مانی.
مانی-کجا؟
خونه دیگه؟
مانی-داد نزن آروم باش چقدر تو ساده ای پسر.
نگاهش کردم یه اشاره بهم کرد و پشت سرم رو بهم نشون داد!برگشتم طرف رکسانا دیدم تکیه اش رو داده به درخت و داره منو نگاه میکنه و آروم آروم اشک از چشماش میاد پایین.دوباره برگشتم طرفم مانی اصلا نمیفهمیدم جریان چیه که مانی خندید و گفت:اینا وقتی میخوان مثلا یه دروغ مصلحت آمیز بگن قلبش رو سینشون صلیب میکشن و از خداوند میخوان که ببشدشون.
دوباره برگشتم طرف رکسانا که یه مرتبه همونجور که تکیه اش رو درخت بود نشست زمین و سرش گذاشت رو زانوهاش.
مانی-خره داشت برات چاخان میکرد و هی تند تند صبیب میکشید!عب کلکیه این دختر!
بعد سرشو انداخت پایین و رفت طرف ماشین برگشتم طرف رکسانا و رفتم پیشش و جلوش نشستم و گفتم:داشتی بهم دروغ میگفتی؟
هیچی نگفت:من شنیده بودم که مسیحی ها دروغ نمیگن.
همونجور که سرش رو زانوش بود با صدای گریه ای و گرفته ای هق هق کنون گفت:اگر دروغ گفتم بخاطر خودت بود و گرنه اینکارو نمیکردم.
آروم بهش گفتم:تو که نمیدونی چی برای من خوبه چی بد.
دوباره همونجور گفت:من برای تو خوب نیستم.
یه دفعه دستم بی اختیار رفت طرف موهاش !روسریش افتاده بود روی شونه اش !آروم نازش کردم!یه مرتبه سرشو بلند کرد و دستم رو گرفت و ماچ کرد و گفت:ترو خدا منو ببخش خیلی تمرین کردم تا وقتی تو رسیدی اینجا اینارو بهت بگم.
خیلی طبیعی ام بهم گفتی.
رکسانا-نه!بخدانه!همه اش دروغ بود!ولی تو خیلی چیزارو نمیدونی!
آروم سرمو بردم دم گوشش و بهش گفتم:با من ازدواج میکنی؟
یه لحظه مکث کرد و بعد مات شد بمن.
آره؟
رکسانا-میفهمی چی داری میگی؟
سرمو تکون دادم که گفت:تو اصا از من هیچی نمیدونی!اگه بدونی...
منم که گفتم میخوام بدونم.
دوباره یه خرده نگاهم کرد و یه مرتبه از جاش بلند شد و گفت:باشه!بهت میگم!وقتی فهمیدی خودت میزاری و میری.
روسریش رو از رو شونه هاش انداختم رو سرش.یه نگاه بهم کرد و خندید.دوتایی شروع کردیم به قدم زدن یه سیگار دیگه روشن کردم.
رکسانا-یکی ام بمن بده.
پاکت رو گرفتم جلوش که یه دونه برداشت و براش روشن کردم.یه خرده دیگه که با هم راه رفتیم که گفت:وقتی اومدیم ایران من حدود یازده دوازده سالم بود.اومدیم تو خونه مادربزرگ که بالای شهر بود.مادر تمام زمینهایی که بهش ارث رسیده بود فروخت.البته اونموقع من خیلی کوچک بودم اما فهمیدم که پول زیادی دستش اومده.
ببخشین چرا مادر و پدرت زا همدیگه جدا شدن؟
رکسانا-اینو بعدا که بزرگتر شدم فهمیدم!یعنی وقتی خاطراتمو مرور میکردم به چیزایی برمیخوردم که در زمان خودش زیاد برام مفهموم نبود اما وقتی بزرگتر شدم معنی همشونو فهمیدم.
همونجور که راه میرفتیم چشمم افتاد به پشت روپوشش که خاکی شده بود.بازوش رو گرفتم و نگه ش داشتم و پشتش رو تکوندم که بهم خندید و گفت:ترو خدا کاری نکن که بیشتر عاشقت بشم.من همینجوریشم دارم زجر میکشم و خودمو بخاطر اینکار سرزنش میکنم.
دلیلی برای اینکارت وجود نداره چرا اینکارو میکنی؟
رکسانا-نمیدونم اما بعدا معلوم میشه.
سیگارش رو انداخت رو زمین و گفت:من هیچوقتب بیرون از خونه سیگار نمیکشم !الان واقعا احساس کردم که بهش احتیاج دارم.
بهش خندیدم که سرش رو برگردوند و راه افتاد و گفت:پدرم فرانسوی بود و تو یه شرکت فرانسوی که تو ایران فعالیت داشت کار میکرد!یعنی رییس یه بخش از اون شرکت بود که یه شعبه تو تهران داشت!حالا نمیدونم به چه صورت اما یه جوری با مادرم آشنا میشه و بعد از چند بار دیدن و صحبت کردن با همدیگه عاشقش میشه و بهش پیشنهاد ازدواج میده.
بعد برگشت طرف من و گفت:مادرم خیلی زن قشنگی بود.
یه نگاه تو چشماش کردم و گفتم:معلومه.
خندید و دوباره راه افتاد و گفت:اینطوری بهت بگم پدرمو ساده گیر آوردن شرایط سختی براش در نظر گرفتن اینارو پدرم بهم گفت!ازش طلا و جواهر خواسته بودن اونم خیلی زیاد و چیزای دیگه البته چون عاشق مادرم بوده همه رو قبول میکنه و ازدواج سر میگیره تقریبا یه سال بعد مادرم برخلاف میل پدرم حامله میشه حالا چه وقتیه؟دو سه سال بعد از انقلاب!
وقتی اینجا انقلاب میشه یه مدت بعدش اون شرکت بزرگ فرانسوی شعبه اش رو تو تهران تعطیل میکنه و پدرم مجبور میشه برگرده فرانسه مادرمم از خدا خواسته باهاش میره.
پدرتون از اینجا خوشش نمی اومده؟
رکسانا-چرا همیشه میگفت که عاشق ایرانه!ولی خب دیگه باید برمیگشته چون اینجا کاری نداشته!خلاصه دو تایی برمیگردن فرانسه و چند وقت بعد من اونجا متولد میشم تا چند سالم زندگی شون خیلی خوب بوده اما بعدش یه مرتبه همه چی عوض میشه.
یه خرده ساکت شد و بعدش گفت:مادرم عاشق پدرم نبود!دوستش نداشت!فقط بخاطر شاید چشم و همچشمی یا پز دادن جلو فامیلش با پدرم ازدواج کرده بود!خب شوهر فرانسوی داشتن تو اون موق خیلی حرف بوده!اونم یه شوهر پولدار!اگر چه چهارده پونزده سال از خودش بزرگتر بوده باشه!آخه پدرم همینقدر از مادرم بزرگتر بود!
از کجا میدونی دوستش نداشته؟
رکسانا-از رفتارش!پدرم خیلی آروم بود!همیشه آروم صحبت میکرد!حتی زمانیکه مادرم ازش بیخودی بهانه میگرفت و دعواشون میشد پدرم حرف بد نمیزد و همیشه م بخاطر من اون کوتاه می اومد و همین مسئله مادرم رو جری تر میکرد خب قوانین اونجام با اینجا فرق میکنه و از زن حمایت میکنه!اویال علت این کارای مادرم رو نمیفهمیدم اما بعدش کمی متوجه شدم!البته نه بطور کامل اما یه چیزایی فهمیدم و شاید همین فهمیدن من بود که باعث شد از همدیگه جدا بشن!
بخاطر تو جدا شدن؟
رکسانا-نه!بخاطر یه چیز دیگه!مادرم یه اخلاق مخصوصی داشت!اهل خونه نشستن و سختی کشیدن و سوختن و ساختن و خونه داری و بچه بزرگ کردن و این چیزا نبود!اون منم دوست نداشت و اگر حامله شده بود شاید بخاطر این بود که موقعیت خودش رو از نظر ویزا و اقامت محکم کنه!اینارو وقتی بزرگتر شدن فهمیدم.
از دو سه سالگی منو گذاشت مهد کودک پدرم مخالف بود اما اون میگفت که باید بچه اجتماعی بار بیاد !من شاید مربی مهد کودکم رو بیشتر از مادرم در طول روز میدیدم!از صبح تا ساعت سه چهار اونجا بودم !پدرم ساعت 4 می اومد مهد و منو با خودش میبرد خونه.وقتی میرسیدیم خونه مادرم خواب بود و پدرش خودش بمن میرسید و مثلا لباسامو عوض میکرد و غذا بهم میداد و باهام بازی میکرد و این چیزا تا مادرم بیدار میشد!اکثر شبام که باید پدرم میبردش بیرون رستوران دیسکو اینجور جاها!برای منم یه پرستار گرفته بودن که وقتی اونا نبودن از من مواظبت میکرد.وقتی ام اونا برمیگشتن خونه که من خوابیده بودم.
یه مرتبه برگشت طرف من که دیدم داره گریه میکنه گریه اش خیلی عجیب بود فقط قطره های اشک همینجوری از چشماش می اومد پایین.
خیلی ناراحت شدم با دستهام اشکاشو پاک کردم که خندید و گفت:مادرم حتی بمن شیرم نداد!میگفت اندامش خراب میشه میفهمی؟
دوباره راه افتادیم که یه خرده بعد گفت:این برنامه من بود تا موقع مدرسه رفتنم شد.
ببخشین!تو فارسی رو خیلی خوب حرف میزنی بدون لهجه.
یه مرتبه با حالتی برگشت طرف منو گفت:برای اینکه من یه ایرانی هستم.
خندیدم و گفتم:خب باشه.
یه مرتبه حالتش عوض شد و گفت:ببخش من رو این مسئله خیلی تعصب دارم.
سرمو تکون دادم که گفت:مادرم اوایل اصرار داشت که من باید یه مدرسه خیلی خوب برم !مدرسه ای که ساعت درسش زیاد بود اما پدرم مخالفت میکرد بالاخره مادرم حرفش رو پیش برد و منو به مدرسه گذاشتن که از صبح تا ساعت 5 بعدازظهر اونجا بودم البته من عادت کرده بودم و بهم سخت نمیگذشت.
خلاصه برنامه درسی ام هر روز تا ساعت 5 بود غیر از یه روز که تا یک بیشتر مدرسه نبودم.اون روز باید مادرم می اومد دنبالم چون پدرم سرکار بود.روزای دیگه طبق معمول پدرم می آوردم مدرسه و برم میگردوند.
یادمه کلاس چهارم بودم که پدرم ماموریت گرفت برای یه شهر دیگه!آخه ما تو پاریس زندگی میکردیم.اما پدرم مجبور شد که برای سه سال بره مارسی کار شرکتشون بیشتر اونجا بود.یعنی چیزایی که وارد و صادر میکردن بیشتر از طریق بندر مارسی با کشتی به جاهای دیگه فرستاده میشد و پدرم باید برای ماموریت میرفت اونجا یه روز اومد و جریان رو به مادرم گفت اما مادرم اول منو بهانه کرد و بعدشم گفت که من به اینجا عادت کردم و نمیتونم تو مارسی زندگی کنم و این چیزا!پدرمم که خیلی دموکرات بود قبول کرد و از مادرم خواست که مواظب من باشه.
بعد از رفتن پدرم سرویس مدرسه می اومد دنبالم.یعنی سر یه ساعت میرفتم دم در و اتوبوس مدرسه می اومد سوارم میکرد و عصرم برم میگردوند.چند وقتی وضع بهمین صورت بود تا اینکه یه روز که از مدرسه برگشتم هر چی زنگ زدم مادرم در رو برام باز نکرد.فکر کردم حتما خونه نیست و مثلا برای خرید رفته بیرون.همونجا جلوی د رنشستم تا حدودا نیم ساعت بعد دیدم که مادرم لباس پوشیده از خونه اومد بیرون!خیلی تعجب کردم تا اومدم حرف بزن که دست منو گرفت و در آپارتمان رو بست و گفت میخواد بره یه کادو بخره!وقتی ازش پرسیدم که چرا در رو برام باز نکرده بهانه آورد که قرص خواب خرده بوده و متوجه نشده که من زنگ میزنم.من زیاد برام مسئله مهم نبود که بهش فکر کنم اما این جریان چندبار اتفاق افتاد!اما بازم برام چیز مهمی نبود.
تقریبا دو سه ماه بعدش یه روز که از مدرسه برگشتم مادرم بهم گفت که امشب پرستار میاد که مواظبم باشه.گفت قراره با دوستاش شام برن بیرون این برام زیاد مهم نبود یعنی میگفتم خب حق داره که گاهی با دوستاش بره بیرون !در واقع چون زیاد مادرم رو نمیدیدم و بهم محبت نمیکرد بودن و نبودنش زیاد برام اهمیتی نداشت.اوایل این برنامه هفته ای یه شب بود اما بعدا زیاد شد هفته ای دو شب سه شب.
کم کم شاید یه چیزایی میفهمیدم اما با تربیت و فرهنگی که اونجا داشتیم زیاد مهم جلوه نمیکرد خب میدونی که اونجا خیلی چیزا با اینجا فرق داره.
حتی این مسائل؟
نه!در واقع یکی از دلایلی که پدرم با مادرم ازدواج کرده همین مسائل بوده!میخواسته با زنی ازدواج کنه که به مسائل اخلاقی پای بندتر از زنهای فرانسوی باشه!اما اشتباه کرد.
پدرم هر روز به خونه تلفن میزد و اول با من بعدش با مادرم صحبت میکرد.اکثرا عصری تماس میگرفت که من تازه از مدرسه رسیده بودم خونه!شاید میخواسته مطمئن بشه که حتما دختر کوچولوش از مدرسه اومده باشه خونه!برای همینم عصرها بهمون تلفن میکرد.گاه گداری دوستای پدرم بهمون زنگ میزدن و حالمونو میپرسیدن اما کم کم این تلفنها زیاد شد!یه عده شون کسایی بودن که من میشناختم و چندتاشون کسانی که من نمیشناختم!بعدشم گردش رفتن روز یکشنبه با دوستای پدرم.
همیشه م یه کادو با سفارش که مامان درست نمیدونه از این گردشا به پاپا چیزی گفته بشه چون اون از ما دوره و ممکنه غصه بخوره !منم چون این سفارشا همیشه همراه با یه کادوی خوب بوده قبول میکردم و چیزی به پدرم نمیگفتم البته پدرم هر ماه دو روز به پاریس می اومد و برمیگشت.
خلاصه چند ماهی به این صورت گذشت تا اینکه یه شب ساعت حدود 9 بود که پدرم تلفن کرد.من رفته بودم تو رختخواب پرستار با پدرم صحبت کرد و بعدش منو صدا کرد پدرم ازم پرسید که مامان کجاس و چرا بازم پرستار برای من گرفته؟نمیدونستم چی بگم!همینقدر یادم بیاد مثلا برای اینکه بابا چیزی نفهمه و غصه نخوره بهش گفتم که فقط دو هفته ای دو یا سه شب پرستار میاد واز من مواظبت میکنه.
اینو گفت و زد زیر خنده یه خرده که خندید گفت:خبر نداشتم که چقدر اوضاع رو با این حرفم خراب کردم !با عقل کوچیک خودم میخواستم که مثلا کار رو درست کنم اما انگار یه عذر بدتر از گناه برای پدرم آورده بودم.
خلاصه چند روزی گذشت مادرم هفته ای دو سه شب میرفت بیرون و منم با پرستار تو خونه تنها میموندم و سر وقت میرفتم میخوابیدم و یه ساعت بعدش پرستار میرفت !منم دیگه عادت کرده بودم یا وقتم رو با درس خوندن پر میکردم یا با اسباب بازیهام بازی میکردم و یا تلویزیون تماشا میکردم و روزها را میگذروندم تا اینکه یه روز بالاخره اون اتفاق افتاد.
گویا پدرم بعد از اون تلفن از شرکتش مرخصی میگیره و برمیگرده پاریس اما خونه نمیاد و میره یه هتل یواشکی حرکات مادرم رو زیر نظر داشته و تعقیبش میکرده و بالاخره یه شب سر بزنگاه مچش رو میگیره.
اون شبه یادمه شنیدم که مادرم از پرستار خواست که کمی دیرتر از خونه ما بره فهمیدم که حتما خودشم قراره دیرتر برگرده خونه!البته اکثرا حدود ساعت دوازده یا یک برمیگشت ولی حتما اونشب قرار بوده که یه سئانس اضافه خوش بگذرونه!
پدرم از همون اول شب تعقیبش میکنه و میبینه که با یکی از دوستای صمیمی خودش رفتن یه سینما و بعدش یه رستوران.
تا اینجای کار شاید از نظر پدرم اشکالی نداشته اما وقتی بعد از رستوران با همدیگه میرن خونه دوست صمیمی پدرم دیگه براش همه چی روشن میشه!فقط اشتباهی که میکنه این بوده که خودش شخصا اقدام میکنه و یه وکیل یا یه کارآگاه خصوصی استخدام نمیکنه که بتونه قانونی مسئله رو حل کنه!
خلاصه اونشب یه مقدار صبر میکنه و بعدش از در پشتی وارد خونه میشه و میبینه بعله!مادرم و دوست پدرم در یه وضعیت بدی هستن!اونم کنترل خودشو از دست میده و به هر دوشون حمله میکنه و با یه چیزی هر دوشونو زخمی میکنه در اثر سر و صدا و شلوغی همسایه ها به پلیس خبر میدن و پلیسم پدرم رو دستگیر میکنه.
متاسفانه تو این فرصت مادرم ودوست خائن پدرم فرصت پیدا میکنن که صحنه رو درست کنن و مدارک جرم رو از بین ببرن بطوری که وقتی پلیس میاد خونه هر دو لباساشونو پوشیده بودن و هیچ مدرکی دلیل برکار غیر اخلاقی وجود نداشته.
دادگاهشون دو سه ماه طول میکشه.با شهادتی که من و پرستارم در مورد گردشهای شبونه مادرم تو دادگاه دادیم و دفاع وکیل پدرم و شک بردن دادگاه به حرکات و اعمال زشت مادرم و پاک بودن سابقه پدرم بعد از یه جریمه زندانی شدنش منتفی میشه اما سرپرستی منو میدن به مادرم.
به مادرت چرا؟
رکسانا-برای اینکه مدرکی وجود نداشته که مادرم کار غری اخلاقی انجام داده درسته که هیئت منصفه و قاضی خیلی چیزارو فهمیده بودن اما چون پدرم نمیتونسته چیزی رو ثابت کنه اونام نمیتونستن به نفعش رای بدن.
آخه همونکه مادرت اون موقع شب تو خونه یه مرد غریبه بوده خودش مدرکه دیگه!
رکسانا-نه اونا تو دادگاه گفتن که با همدیگه یه دوستی ساده داشتن.
بعدش چی شد؟
رکسانا-وکلای مادر و دوست پدرم به دادگاه گفتن که پدرم تعادل روانی نداره برای همین به اونا صدمه زده.
خب هر مرد دیگه ای ام جای پدرت بود اینکارو میکرد داشته از حیثیتش دفاع میکرده.
رکسانا-نظر دادگاه چیز دیگه ای بود!اونا میگفتن که اون مرده مادرم رو بزور برده به خونه ش عمل پدرم قابل توجیه بوده اما مادرم با خواست خودش رفته اونجا!و اگر پدرم دلایلی در دست داشته باید از طریق قانونی عمل میکرده نه اینکه خودش شخصا قاقدام کنه!در ضمن میگفتن که اگر به همسرش مشکوک بوده باید با مراجعه به یه وکیل یا یه آژانس کارآگاهی دلالی محکمی جمع آوری میکرده و اونموقع میتونسته علیه مادرم اقدام کنه و قانونم ازش حمایت میکرده!تازه اون موقعشم فکر میکردی مادرم رو چیکار میکردن؟هیچی فقط پدرم میتونسته سرپرستی منو ازش بگیره و نصف اموالشم بهش نده!همین!اونجا میگن اگه یه زنی به شوهرش یا شوهری به زتش علاقه نداره نباید تا آخر عمر بشینه و بسوزه و بسازه!اونا معتقدن که آدم یه بار دنیا میاد.
فکر نکنم این درست باشه.
رکسانا-منم تاییدش نمیکنم مگه اینکه اشکالی تو زن یا شوهر باشه.
خب؟
رکسانا-هیچی دیگه اونا از همدیگه جدا شدن و نصفه دارایی پدرم میرسه به مادرم!بعدشم پدرم تحت نظر یه روانپزشک قرار میگیره و بهش اجازه نمیدن تا 2 ماه منو ببینه!تازه بعد 2 ماهم با تایید روانپزشک و گواهی سلامت عقلش اجازه پیدا میکرده.
روانپزشک برای چی دیگه؟
رکسانا-خب مادرم تو دادگاه گفته بوده که فقط یه آدم روانی ممکنه دو نفر رو که نشستن و دارن خیلی دوستانه با همدیگه صحبت میکنن مجروح کنه!ببین هامون!اونجا هیچکس حق نداره خودش قانون رو اجرا کنه اونجا یه زن آزاده که مثلا با یه مرد دوستی داشته باشه البته یه دوستی ساده مرد هم همینطور.
بالاخره چی شد؟
رکسانا-چند وقت بعدش خبر رسید که مادربزرگم فوت کرده و مادرمم از خدا خواسته با من برگشت ایران.سرپرستی منم مجبوری قبول کرد و گرنه اون اهل این حرفا نبود.
چرا مجبوری؟
رکسانا-چون تو اونجا قاضی عادل و هشیاره!هیئت منصفه هشیارن!وکلا تو اونجا قدرت و آزادی عمل دارن!مادرم اگه سرپرستی منو قبول نمیکرد تو زحمت می افتاد و ممکن بود که وکیل پدرم ثابت کنه که شک پدرم درست بوده!اونوقت پولی به مادرم نمیرسید تازه بعد از جریان دادگاهم دیگه نمیتونست مثل قبل هر کاری که دلش بخواد بکنه چون فکر میکرد تحت نظره.
تحت نظر کی؟
رکسانا-وکیل پدرم!اگه میتونست فقط یه دونه عکس در یه حالت غیر اخلاقی ازش بگیره خیلی چیزا عوض میشد.
در هر صورت مادرم منو برداشت و اومد ایران.حالا من چقدر سختی تو مدرسه کشیدم بماند.
از چه نظر غریبگی میکردی؟
رکسانا-اصلا!تازه بچه های مدرسه انقدر بهم مهربونی میکردن و هرکدوم دلشون میخواست باهام دوست بشن که عاشق اینجا و مدرسه شده بودم!چون رنگ پوست و موهام با بقیه فرق داشت و کمی لهجه داشتم به عنوان یه مهمون باهام رفتار میشد منم لذت میبردم.
فارسی بلد بودی؟
رکسانا-آره فارسی خوب حرف میزدم اما نمیتونستم بخونم و بنویسم چون تو خونه مادرم همش باهام فارسی صحبت میکرد.
یه سیگار در آوردم و روشن کرد و گفتم:خب؟
رکسانا-نمیخوای بری خونه؟
نه مگه تو خسته شدی؟
رکسانا-نه اصلا فقط مانی خان تو ماشین نشسته ها!
ای وای یادم رفت.
ساعتم رو نگاه کردم 12 شده بود.
رکسانا-برگردیم؟
آره اما وقتی رسیدم خونه بهت تلفن میکنم که بقیه اش رو برام تعریف کنی!فردا دانشگاه داری؟
رکسانا-نه.
پس برگردیم.
رکسانا-هامون!
بله؟
رکسانا-تا اینجا که برا تعریف کردم نسبت بمن چه احساسی پیدا کردی؟
برات فوق العاده ناراحت شدم چون زندگی سختی داشتی.
رکسانا-همین؟
مگه باید چه احساسی پیدا کنم؟
رکسانا-از اینکه مادرم؟
ارتباطی بتو نداره.
تو چشمام نگاه کرد و خندید.منم دستشو گرفتم ودوتایی برگشتیم طرف کوچه شون یه خرده که رفتیم گفت:میتونم بهت تکیه کنم؟
دا صبح ساعت هشت بود که دیدم پدرم ومادرم اومدن بالا سرم! عموم جریان دیشب رو سر صبحونه بهشون گفته بود. پدرم وقتی مطمئن شد که حالم خوبه، با عموم رفتن شرکت و منم زود جریان رو به مادرم گفتم. بعد از اینکه خوب خنده هاشو کرد، با خیال راحت رفت خونه خودمون. من ومانی ام بلند شدیم و دوتایی دوش گرفتیم و رفتیم تو حیاط خونه ما و صبحونمونو خوردیم که بعدش مانی گفت:
بیا یه دقیقه بریم ته حیاط خونه ما، باهات کار دارم.
چیکار داری؟
کارت دارم!
خی همینجا بگو! ته حیاط برای چی؟
یه نگاه بهم کرد و گفت:
نترس دختر چهارده ساله! من بهت قول شرف می دم که تا عقدت نکنم، حتی یه ماچ خشک و خالی ام از اون لپ مثل سیب سرخ ات ور نچینم!
زهر مار!
مرتیکه اینجا که نمی شه حرف زد! پاشو بریم!
دوتایی رفتیم ته حیاط خونه شون و یه گوشه تکیه مونو دادیم به دیوار و نشستیم که مانی دو تا سیگار روشن کرد و گفت:
تو معلوم هست چی کار داری می کنی؟
چی رو؟
همین جریان رکسانا رو میگم! دیشب دیدم گرمی، چیزی بهت نگفتم اما موضوع داره جدی می شه!
جدی هس!
همین اش بده دیگه!
بد برای چی؟!
رکسانا مسیحیه! حواست هست؟! اگه مسلمون نشه چی؟! فکر عمو اینا رو کردی؟! اینا نمی ذارن تو یه دختر مسیحی رو بگیری؟! وقتی ام نتونستی باهاش ازدواج کنی، هم تو ضربه می خوری و هم اون! منو اگه می ببینی، هم ترمه مسلمونه و هم من کارمو با شوخی و جدی پیش می برم! اما تو نه! از من می شنوی ازش بگذر!
نمی تونم!
مانی- برای چی؟
دوستش دارم.
تو که تا دیشب ساعت ده، ده و نیم می گفتی« ای! ازش خوشم میاد!» حالا چطور شد تو این هفت و هشت ساعت یه مرتبه درخت تناور و با شکوه عشق تو قلبت رشد کرد وشد اندازه چنارای بغل خیابان؟1
خودمم موندم، اصلا نمی فهمم؟!
مانی- اما من می فهمم! این وامونده بذر عشق رو اگه کود خوب پاش بدی، یه شبه سه چهار متر رشد می کنه! اگه کود انسانی باشه که دیگه هیچی!
بی تربیت!
مانی- حالا یا بی تربیت یا با تربیت، من بهت گفتم، این عشق آنتی بیوتیکی که هشت ساعت به هشت ساعته، هیچ سرانجامی نداره! عشقی ام که سرانجامی نداشت باید چیز کرد بهش! یعنی پشت کرد بهش!
خیلی بی ادبی مانی.
دارم حقایق رو لخت و عریان و بدون هیچ پوششی بهت نشون می دم.
به نظر من عشق خیلی بالاتر از این حرفاس! من وقتی برم و بشینم با پدر و مادرم صحبت کنم و بهشون بگم که عشق یه چیز آسمونی یه و با صدای بلند از عشق حرف بزنم، حتما خودشون درک می کنن! در مورد عشق که نباید ته حیاط صحبت کرد! عشق اگه پاک باشه باید کاری کرد که همه بفهمن ش! باید عشق پاک رو عنوان کرد تا همه بشناسن اش! باید...
مانی- ببین! داد نزن یه دقیقه تا یه چیزی بهت بگم. به نظر من صلاح اینه که عشق رو با صدای آروم آروم و زیر لب صدا کنی و مثل بادبادک هواشم نکنی که همه ببینن اش! اینطوری بهتره!
یعنی از همه پنهونش کنم؟!
مانی- نخیر! ببر بذارش نمایشگاه بین المللی که همه بیان بازدیدش!
زدم زیر خنده که گفت:
مرد حسابی مگه چیز تو کله ات خورده! اگه این عشق رو عنوان کنی، از یه طرف کلیسای ارامنه و از یه طرفم اقوام مسلمونت قیامت به پا می کنن! می خوای جنگ صلیبی راه بندازی؟!
پس چیکار کنم آخه؟!
مانی- اگر از من می پرسیی، می گم از این دختر بگذر.
گفتم که نمی شه.
حالا که نمی شه،پس فعلا صداشو درنیار تا ببینیم چی پیش میاد. شاید به امید خدا، همونطور که خودش گفته، یه ایدزی، چیزی داشته باشه و مسئله خود به خود منتفی بشه بره پی کارش.
یعنی تو کمکم نمی کنی؟!
مانی- چی کار کنم؟! برم دست به دامن پاپ بشم؟1 حالا شانس آوردی که اگه مسیحیا مسلمون بشن براشون حکم قتل صادر نمی شه!
مانی تو حال منو نمی فهمی! به جون تو خیلی دوستش دارم.
به جون عمه ات، مرتیکه تو تا پریروز به این دختره نگاه نمی کردی.
برای همین نگاه نمی کردم دیگه. می ترسیدم عاشقش بشم.
مانی- خوب الحمدلله که نگاه نکردی و عاشقم نشدی.
د نیگا کردم دیگه!
مانی- غلط کردی کرتیکه چشم چرون هرزه! چه آدمای بی شرفی تو دنیا پیدا میشن آ! همه شون چشم شون دنبال دخترای مردمه!
واقعا نامردی مانی!
مانی- بابا هنوز چیزی نشده که من کمکت کنم!
پس کمکم می کنی!؟
آره بابا!آره! فعلا پاشو لباسات رو عوض کن بریم که ترمه منتظره!
پس رکسانا چی میشه؟
به گور پدر رکسانا! صبح نوبت منه دیگه! دیشب نوبت تو بود.
خیلی خوب بابا، الان حاضر میشم.
اون رفت خونه خودشون و منم رفتم اتاقم و لباسامو عوض کردمو اومدم بیرون که دیدم مانی ماشین رو روشن کرده. رفتم سوار شدم و حرکت کردیم. سه ربع بعد جلو خونه ترمه بودیم.
مانی از پایین زنگ زد که ترمه جواب داد و گفت که داره میاد پایین و مانی ام اومد طرف ماشین وگفت:
ببین راستی! موبایلت تو داشپورته!
پس ترمه چی؟
واسش یکی خریدم.
از تو داشپورت موبایلمو برداشتم که ترمه در خونه رو وا کرد و اومد بیرون. منم پیاده شدم و با همدیگه سلام و احوالپرسی کردیم و سه تایی سوار شدیم و حر کت کردیم که ترمه گفت:
او...! مانی دیوونه! چرا دیشب بهم زنگ نزدی؟
مانی- این چه طرز حرف زدنه؟ حداقل از این هامون و رکسانا یاد بگیر. اینا تا بههمدیگه می رسن انقدر مودبانه حرف می زنن و هی از همدیگه معذرت می خوان! اونوقت تو نرسیده به من فش می دی؟!
ترمه- هامون و رکسانا از همدیگه معذرت می خوان؟! چرا؟!
مانی- حالا سر هر چیش مهم نیس. مهم نفس قضیه اس. ببین! اول این به اون میگه معذرت می خوام. بعد اون به این میگه : نه! من معذرت می خوام. بعد این به اون میگه: نه، نه، من معذرت می خوام. بعد اون به این میگه: اصلا، اصلا من باید معذرت بخوام. بعد هر دو یه خنده شیرین می کنن و به همدیگه می گن: چطوره هر دو از همدیگه معذرت بخوایم؟! بعد شروع می کنن تند و تند از همدیگه معذرت می خوان.
ترمه- اون وقت بعدش چی کار می کنن؟
مانی- هیچی دیگه، هر دو راضی و خوشحال از عذر خواهی خودشون، از همدیگه جدا می شن.
ترمه- اصلا معلوم هس چی میگی؟ هامون خان خودتون بگین. این جریان عذر خواهی چیه؟
داره چرت و پرت میگه.
مانی- این عاشق رکسانا شده و می خواد عشقش رو مثل بادبادک هوا کنه تا همه بشناسن
اش.
ترمه- چرا؟
مانی- تبلیغات جدیده دیگه.
ترمه- وای خدا. چه عالی! رکسانا چی؟
مانی- با دست پیش می کشه و با پا پس می زنه!
ترمه- یعنی چی؟
مانی- می آد جلو این طفل معصوم ساده و ادا اطوار در می آره که این عاشقش بشه و بعدش انگار که می گه که یه مرض پرضی داره که نمی تونه زن این بشه.
ترمه یه جیغ کشید و گفت:
مگه هامون ازش تقاضای ازدواج کرده؟
مانی- پس چی؟ هاپو اهل خانه و خانواده!
زهر مار!
ترمه- وای! باورم نمی شه. چقدر عالی! من هر کاری بتونم براتون می کنم به خدا.
مانی- شما اگه خیلی کار می کنی یه کار واسه خدت بکن.
ترمه- واسه خودم چیکار کنم؟
مانی- هیچی، اما حواست باشه من ممکنه هر لحظه «تو» بزنم.
ترمه- تو «تو» بزنی؟! چه از خود راضی! می دونی من الان چقدر خواستگار دارم؟
مانی- ا...؟! ترب ام رفت جزو میوه ها؟!
تا اینوگفت ترمه از پشت با کیفشمحکم زد تو سر مانی! مانی ام همونجا گرفت یه گوشه خیابون وایساد و از ماشین پیاده شد و از لای در به ترمه گفت:
این دفعه دومت بود که این کارو کردی!
ترمه- آخه تو حرف بی تربیتی زدی.
مانی- حالا من میذارم و میرم تا یاد بگیری که به مربی خودت حمله نکنی!
اینو گفت و در ماشین رو بست و رفت ه داد ترمه بلند شد!
سگ خودتی!
بعد برگشت یه نگاه به من کرد و گفت:
خیلی لوس واز خود متشکره.
برگشتم طرف مانی که دیدم یه سیگار روشن کرد و گذاشت گوشه لب اش و دستاشو کرد تو جیب اش و گوشه خیابون واستاد!
ترمه- اونقدر واسته تا علف زیر پاش سبز بشه!
درست پنج دقیقه نگذشته بود که یه پژو 206 که دو تا دختر سوارش بودند اومدن و از جلوش رد شدن و پنجاه متر جلوتر زدن رو ترمز و یه خرده دنده عقب گگرفتن و تا رسیدن جلو مانی، شیشه رو کشیدن پایین و شروع کردن باهاش حرف زدن که دیگه ترمه معطل نکرد و در ماشین رو وا کرد و از همونجا داد زد و گفت: مانی،مانی
مانی برگشت طرفش که گفت:
بیا لوس نشو دیرم شده.
مانی روش رو کرد به دخترا که ترمه پیاده شد و رفت طرف مانی و تا رسید بهش، پژوئه گاز داد و رفت. بعدش یهخورده ترمه با مانی صحبت کرد و بعدم دستش را گرفت و کشید و آورد طرف ماشین و دوتایی سوار شدن که ترمه گفت:
آقا حرف بد زده تازه باید نازشم بکشیم.
مانی- توام که هیچ کار نکردی.
ترمه- نه چیکارت کردم؟
مانی- من بودم که با کیف زدم تو سر تو؟
ترمه- دختر عمه اتم! چه عیبی داره؟!
مانی- چون دختر عمه منی، اجازه داری هر وقت تو جواب دادن کم آوردی با اون کیف سنگین ات بزنی تو سر پسر دایی ات؟ چه کیفی ام هست؟! عین چمدون می مونه. می خوره ت سر و جلو چشم آدم سیاهی می ره. توش چیه؟ کباده زورخونه توش گذاشتی؟
ترمه- اصلا این کیف من وزن داره؟
مانی- آره به خدا.
ترمه- چهار تا وسایل آرایش چقدر وزنشه؟
مانی- بستگی داره! اگه وسایل آرایش مربوط باشه به دختر زشتی مثل تو که مجبوره به وسیله انواع و اقسام رنگ ها و کرم ها و پودرها و سایه ها و چی و چی و چی، چهره اش رو قابل تحمل کنه، حتما سنگین می شه دیگه.
ترمه- یکی دیگه می زنم تو سرت ها!
مانی- بزنی دیگه مانی رو نمی بینی.
ترمه- جدی اگه بزنم می ذاری میری؟
مانی- اگهتنها دختر روی زمین باشی، اگر از خوشگلی ات ونوس جلوات خجالت بکشه، اگر از زیبایی و خوش اندامی افرودیت باشی، دیگه منو نمی بینی. نیگا به این خنده ها و شوخی هام نکن. من سگی ام که فقط بولداگ حریفمه؟!
ترمه- پس چیکارت کنم وقتی این حرفا رو بهم می زنی؟
مانی- خب جوابم رو بده.
یه مرتبه مانی یه داد کشید! برگشتم دیدم ترمه بازوش رو وشگون گرفته!
ترمه- هامون خان رکسانا چه بیماری داره؟!
مانی- مثل تو هاره.
خیلی بی ادبی مانی.
ترمه- واقعا که!
رکسانا هیچ بیماری نداره.این چرت و پرت میگه.
ترمه- دختر خیلی خوشگلی یه ها! قبل از من، تهیه کننده به اون پیشنهاد بازی داد اما نمی دونم چرا قبول نکرد.
مانی- امروز چقدر کارت طول میکشه؟
ترمه- با خداس!
مانی- پس ما ترو می رسونیم اونجا و میریم. هر وقت کارت داشت تموم می شد، یه زنگ بهم بزن بیام دنبالت.
ترمه- شما غلط می کنی میری، همونجا پیش من هستی تا کارم تموم بشه.
مانی- یعنی اینقدر دوستم داری؟! این خیلی بده ها! یعنی خودت اذیت می شی! سعی کن احساساتت رو کنترل کنی.
ترمه- واقعا قربون عمه ات بری مانی.
خلاصه تا همون خونه که توش فیلمبرداری می شد، مانی سربسر ترمه می گذاشت و من می خندیدم. یکی این می گفت، یکی اون می گفت.
تقریبا نیم ساعت بعد رسیدیم. من و ترمه پیاده شدیم و مانی رفت که ماشین رو پارک کنه. همونجور که اونجا واستاده بودم یه مرتبه ترمه بازوی منو گرفت و گفت:
هامون خان تا مانی نیومده یه چیزی ازتون می خواستم بپرسم. یعنی می خاستم باهاتون مشورت کنم. راستش نمی دونم چرا خیلی به شما اعتماد دارم.مثل برادر بزرگترم می مونین.
طوری شده؟
ترمه- می خواستم ازتون بپرسم که مانی واقعا منو دوست داره؟
شماچی؟ واقعا دوستش دارین؟
یه مرتبه یه خنده رو لب هاش نشست و گفت:
مگه میشه یه دختر این ویوونه رو ببینه و دوستش نداشته باشه! بااون حرفهایی که می زنه و کارایی که می کنه.
فقط به خاطر همین.
نه! خوب مانی هم خوش قیافه اس و هم خوش تیپ و خوش هیکل! راستش رو بگم من خیلی دوستش دارم اما می ترسم!
برای چی؟
ترمه- نمی دونم! همه اش فکر می کنم چون عمه اش ازش خواسته، اونم اومده طرف من! یا اینکهچون هنرپیشه هستم....
اصلا این طوری نیست. من فکر می کنم اونم شما رو خیلی دوست داره.
ترمه- آخه ببین چه چیزایی بهم میگه!
از همون چیزایی که میگه می فهمم!
ترمه-چطور مگه؟
آخه مانی با هیچکس اینطوری حرف نمی زنه، معمولا همیشه ازشون تعریف میکنه و خیلی مودبانه رفتار می کنه.
ترمه- یعنی این دلیل دوست داشتن شه!
فکر می کنم.
ترمه- عجب دیوونه ایه.
داره می آد!
مانی داشت از دور می آمد و ما رو نگاهمی کرد و تا یه خورده نزدیک شد بلند گفت:
ایشالا هر کی پشت سر من ازم بد میگه امشب سوسک بیافته تو تنش.
ترمه- پشت سر تو حرف نمی زدم.
مانی- گوش چپ ام زنگ زد. فهمیدم داری ازم بد میگی، الهی امشب تا میری بخوابی، یه موش گنده زشت تو رختخوابت باشه و یه گاز مجکم ازت بگیره!
ترمه یه مرتبه اشک تو چشماش جمع شد و گفت:
خیلی از دستم ناراحتی مانی؟
مانی ام تا دید ترمه واقعا ناراحت شده گفت:
موشه غلط کرده بیاد طرف تو، پدرشو درمی آرم. اصلا یه گربه می خرم و می دم بهت، ولش بدی تو خونه ات که همه موش آرو بگیره و بخوره و هلاک شون کنه! گریه نکن قربون اوناشکت برم، غلط کردم! عجب خری ام من، الهی زبونم سرطان بگیره که اختیارش دست خودم نیست. حالا که ناراحتت کردم، چشمم کور میشه و یه کادوی خوشگل برات میگیرم که از دلت دربیاد! اصلا چرا موکول کنم به آینده؟! همین الان یه کادو بهت می دم. آن! آن!
بعد دست کرد تو جیب اش و یه بسته کوچیک کادو شده درآورد و گرفت جلو ترمه و گفت:
ببین! من همه چیز رو از قبل پیش بینی می کنم. بفرمایین. قابل شما رو نداره! کوفتتون بشه! یعنی مباکت باشه!
ترمه یه نگاه به مانی کرد و بعد زد زیر خنده وبسته رو ازش گرفت و وا کرد و یه مرتبه یه جیغ آرومکشید. مانی براش یه انگشتر خیلی خوشگل گرفته بود که یه نگین درشت وسط اش بود.
ترمه- اصله؟
مانی- دست شما درد نکنه.
ترمه- خریدیش؟
مانی- به قیافه من می خوره دزد باشم؟
ترمه- یعنی برای من خریدیش؟ یعنی منظور خاصی داشتی؟!
مانی- آره بابا، من اصلا همه کارام با منظوره! بده به من ببینم.
بعد انگشتر رو از تو بسته درآورد و کرد تو انگشت ترمه و گفت:
از این لحظه به بعد تو نامزد منی! حالا کی این بابام بیاد خواستگاریت خدا می دونه.
نمی دونم یه مرتبه چرا انقدر خوشحال شدم که زدم زیر خنده!
مانی- زهرمار! این خنده چه وقتیه؟
خیلی خوشحالم مانی، بهتون تبریک می گم، ایشالا خوشبخت بشین!
دوباره خندیدم.
مانی- خیلی ممنون.
باید یه جشن بگیریم!همین امشب!
دوباره خندیدم که مانی گفت:
رو آب مرده شور خونه بخندی. همه دارن نیگا می کنن. جلو خودتو بگیر.
دست خودم نیس به جون تو.مانی- بابا بریم تو خونه آبرومون رفت! جای اینکه این دختره خوشحال بشه و ذوق کنه، این مرتیکه داره غش می کنه و ریسه می ره!
ترمه- ببین مانی! این انگشترو خریدی و دستم کردی، دستت درد نکنه اما پدرت کی قراره بیاد خواستگاری؟
مانی- امسال، سال دیگه، دو سال دیگه، سه سال دیگه! خدا می دونه! اما تو اصلا ناراحت نباش ها! ما کارمونو می کنیم! حالا هر وقت بابا وقت کرد اومد، فدمش رو چشم. نیومدم ما چیزی رو از دست ندادیم! چطوره!
ترمه یه نگاه بهش کرد و بعد جعبه انگشتر رو انداخت رو زمین و گفت:
برو گم شو! اصلا لازم نکرده ازم خواستگاری کنی! اینم نمی خوام!
مانی- یعنی جعبه شو نمی خوای؟
ترمه- اصلا می فهمی جلو هامو چه چرت و پرت هایی می گی؟
مانی- چیزی نگفتم که؟
ترمه- می فهمی معنی حرفت چیه؟
مانی- یعنی می گم ما دو تا فعل نامزد هستیم تا بابام رسما بیاد جلو! مگه حرف بدی زدک؟
ترمه- آهان، اینو از اول می گفتی!
مانی- حالا اگه اینجوری دوست نداری، انگشترو بدم دست صاحبش.
ترمه- مگه اینو از کسی گرفتی؟
مانی- نه!
ترمه- پس از کجا آوردیش؟
مانی- بابا به پیر به پیغمبر خریدمش!
ترمه- پس صاحبش کیه؟
مانی- یه دختر از تو خوشگل تر که شرایط منو قبول کنه.
دیدم الانه اش که دوباره ترمه با کیف اش بزنه تو سر مانی! زود گفتم:
بابا دیر شد. بیایین بریم خونه. مانی تو ام اینقدر ترمه خانم رو اذیت نکن! تو شوخی می کنی، ایشون باور می کنن.
مانی اومد یه چیزی بگه که ترمه محکم با پاش زد تو ساق پای مانی. همچین محکم زد که مانی یه آخ بلند گفت و ساق پاش رو گرفت تو دستش و نشست رو زمین و همونجور که با دست می مالیدش گفت:
الهی پات چلاق بشه ترمه! لعنت به مرده و زنده اش اگه ترو بگیره دختره وحشی. دلم ضعف رفت بخدا! عجب آدم سنگدلیه این!
ترمه- دلم خنک شد.
مانی- مرده شور اون دلت رو ببرن! ایشالا سدر و کافور خنک اش کنه. عجب پای پر قوتی داره! عینپای علی دایی می مونه.
ترمه- دیگه از این چرت و پرت ها بهم نگی ها! بلند شو بریم تو!
مانی- برو دختر که الهی جای اون پات، پای مصنوعی ببینم. اگه می دونستم اینقدر وحشی ای، کوفتم برات نمی خریدم. انگشترمو پس بده!
ترمه- این انگشتر دیگه مال منه! مگه این انگشت امو ببری تا بتونی درش بیاری!
مانی- اگه شده دونه دونه انگشتاتو بجوئم، درش می آرم. ترو خدا هنر پیشه مملکت مارو باش. هم گاز می گیره! هم لگد می ززنه! هم با اون چمدون سیارش تو سر ادم می زنه! اون وقت میگه شما بیایین مواظب من باشین. مواظب چی ات باشیم؟! تو خودت شصت از ما رو مواظبت می کنی! نیگا کن ترو خدا! پام اندازه یه گردو باد کرد اومد بالا! مرده شور اون کفشهای نوک تیزت رو ببرن. ای عمه خانم تو اون روح ات صلوات!ببین ما رو گیر چه دختر وحشی انداختی! اصلا آدم وقتی پیش اینه، تامین جانی نداره. پاهاش عین پاهای مارادوناس. پام از گیر رفت بخدا.
ترمه- پاشو خوددتو لوس نکن! اصلا محکم نزدم.
مانی- پس اگهمحکم می زدی پس چی می شد. تو چرا هنر پیشه شدی؟! بیا ببرمت تو یکی از تیم آی استقلال پرسپولیس ثبت نامت کنم پنالتی آرو تو بزن! هامون جون زنگ بزن اورژانس تهران یه صندلی چرخ دار برام بفرستن.
حالا من دارم می خندم و اینم هی داره اینارو میگه!
ترمه- پاشو مانی زشته!
زشته چیه؟ می گم نمی تونم از جام تکون بخورم.
ترمه- دروغ نگو. من اونطوری محکم نزدم،تازه من اونقدر بدنم ظریفه که نمی تونم اونطوری که تو میگی محکم لگد بزنم.
مانی- نمی تونی مجکم بزنی؟ این لگد رو اگه تو فوتبال به کسی می زدی و داور برات دست به کارت می شد حناق گرفته! این عمه می دونست این چه دختر سرکشی یه و مثلا ما رو فرستاده رامش کنیم. هامون جون تو یف اینو بگرد ببین چاقویی چیزی توش نباشه.
پاشو خجالت بکش پسر!!
مانی- میگم به ارواح خاک مادرم نمی تونم.
جلوش نشستم و شلوارش رو دادم بالا و جورابش رو کشیدم پایین که دیدم راست میگه طفلک. پاش اندازه یه گردو باد کرده بود. حالا هم براش ناراحت شدم و هم خنده امگرفته بود.
خب چرا سربسرش می ذاری که این بلا رو سرت بیاره؟!
مانی- خدا شاهده من تا حالا دختر مثل این جونور ندیدم. اون دفعه تو خونشون به شوخی گفتم من به خاطر خواهش عمه اومدم سراغش که یه مرتبه ماهی تابهرو همچین پرت کرد طرفم که اگه سرمو ندزدیده بودم مغزم پخش شده بود کف آشپزخونه. عین این کامانو هاست. فیلم رمبو رو دیدی؟؟ فتوکپی رمبوئه. فقط تو کاری که می کنی اینه که نم ذاری طرف من بیاد.چون آمادگی ندارم و حتما به دستش کشته می شم. ببین الان چه وقتی یه بهت گفتم هامون. من اگه با این نامزد بشم تا عقد نمی کشم. حتما تو دوران نامزدی یه بلایی سرم میاره.
تومه اومد پشت سر من و گفت:
راست می گه هامون خان؟
بعد سرک کشید و تا چشمش افتاد به پای مانی که یه مرتبه رنگش پرید و گفت:
وای! چرا اینجوری شد پات؟! بخدا نمی خواستم محکم بزنم!
من از جام بلند شدم و اون نشست جلومانی و همونجور که به پاش نگاه می کرد گفت:
ایشالا پام بشکنه! ببخش ترو خدا.
مانی ام خودشو مثل بچه لوس کرد و گفت:
نمی خوام، نمی خوام.
ترمه- غلط کردم! ایشالا پام چلاق بشه.
نمی خوام، نمی خوام.
بخدا نفهمیدم مانی جون. بیا توام یه لگد بزن به پام.
نمی خوام، نمی خوام.
بیا تکیه ات رو بده به من، بریم تو برات مرکورکروم بزنم.
نمی خوام، نمی خوام.
وای خدا مرگم بده، ببین چی شد پاش! عجب بی شعوری ام من.
نمی خوام، نمی خوام.
-زهر مار نمی خوام، نمی خوام. بلند شو خرس گنده خجالت بکش.
نمی خوام، بتو چه؟! پای خودمه.
ترمه- باشه قربونت برم! دیگه از این به بعد هر چی تو گفتی همونه.
مانی- دیگه کتک ام نمی زنی!
ترمه- نه! غلط می کنم.
مانی- اگهبزنی میرم بابامو میارم آ!
ترمه- باشه، بیار.
مانی- بابام خیلی پر زوره ها، انقدر گنده اش! اندازه من و هامون رو هم.
من و ترمه مرده بودیم از خنده که جورابش رو کشید بالا و گفت:
تازه باید برام یه جوراب نو هم بخری.
ترمه شروع کرد خاک شلوارش رو تکوندن و گفت:
باشه، اصلا برات یهشلوار نو می خرم.
مانی- باشه! منم این شلوار کهنه مو می دم به هامون بپوشه باهاش بره یش رکسانا نامزد بازی.
مانی بلند شو، زشته بخدا.
رفتم جلو زیر بغلش رو بگیرم بلند شه که هل ام داد عقب و گفت:
ترو نمی خوام، ترمه رو می خوام.
به درک، مرده شورتو ببرن!
ترمه با خنده کمک کرد تا از جاش بلند شد و شلون شلون راه افتاد طرف در خونه و همونجور که شل می زد شروع کردبه خوندن!
مانی- شل بی کتاب، رفته به جنگ، خورده تفنگ، موشالا به جونش! موشالا به جونش!شلون شلون، از تو حموم، تا سر شوم، واسه دیدار یار مهربون، اومده بیرون، تا لب بوم موشالا به جونش! موشالا به جونش!
اینا رو می خوند و همچنین مخصوصا شل می زد و راه می رفت مصل اینکه داره قر می ده و می ره.
من و ترمه واستاده بودیم و می خندیدیم که رسید جلو در و برگشت و گفت:
بیایین دیگه!
مانی تو خجالت نمی کشی؟! به خدا هرکی رد می شه، نگات می کنه و می خنده!
مانی- بده مردم را شاد کنم؟ یه کدومتون بیایین زنگ بزنین از پا افتادم.
ترمه رفت جلو و زنگ زد و یه خرده بعد در رو واکردن و سه تایی رفتیم تو خونه و رفتیم تو حیاط و از حیاط رد شدیم و از پله ها رفتیم بالا و رفتیم تو خونه و با همه سلام و احوالپرسسی کردیم و ترمه به یه نفر گفت که دو صندلی و چایی برای ما بیاره و خودش رفت تو اتاق گریم و یهخ رده بعد با یه شیشه مرکورکروم و پنبه برگشت و شلوار مانی رو زد بالا و یه خرده براش زد و با چسب زخم روش رو بست و گفت:
شماها همین جا باشین تا من برم لباسامو عوض کنم.
بعدش رفت تو اتاق گریم و بیست دقیقه نیم ساعت بعد، گریم کرده و لباس عوش کرده برگشت و اومد جلو مانی و گفت:
پات بهتره؟
مانی- آره، چقدر امروز کار دارین؟
ترمه- نمی دونم.
مانی- زود تمومش کن بریم.
ترمه- اگه ناراحتی همین الان بریم.
مانی- نه، کارترو بکن.
یه خنده ای بهمانی کرد و گفت:
عوضش شب شام مهمون منی!
بعدش رفت پیش کارگردان که منتظرش بود و یه خردهبا همدیگه صحبت کردن و بعدش کارگردان با بقیه صحبت کرد و یه ربع بعد همه آماده شدن. خونه دوبلکس بود و ترمه از پله ها رفت بالا، طبقه دوم و همه ساکت شدن و کارگردان حرکت داد و ترمه آروم از پله ها اومد پایین و رفت تو سالن و رفت سر یه کمدو بعدش این ور و اون ور رو نگاه کرد و وقتی دید کسی اونجا نیس، از تو جیب اش یه کلید درآورد و در کمد رو یواش باز کرد و شروع کرد تشو رو گشتن و یه خورده بعد یه مرتبه یه جیغ کوتاه کشید. و یه چیز شبیه هفت تیر رو از تو کمد بیرون کشید و یه خرده نگاهش کرد و بعد با عصبانیت انداختش تو کمد و در کمد رو قفل کرد. بعدش همونجا نشست و سرش رو گرفت تو دستش و یه مرتبه زد زیر گریه که کارگردان کات داد.
بعدش دوباره رفت تو اتاق گریم و یه ربع بعد با یه لباس دیگه برگشت و رفت نشست رویه مبل تو سالن. دوباره همه ساکت شدن و کارگردان حرکت داد.جریانم اینجوری بود که ترمه نشسته بود و ماهواره تماشا میکرد. دوربین مخصوصا یه صحنه از تلویزیون گرفت. یه صحنه که دخترا با بیکی نی می اومدن و می رفتن! البته خیلی کوتاه فیلم برداری کرد.
بعدش یه مرتبه تلفن زنگ می زنه و ترمه جواب می ده:
الو! بفرمائین.
سلام و زهرمار، برو گمشو.
غلط کردی، تا حالا سه بار زنگ زدم. دوبارش که نبودی یه بارشم شوهرت خنه بود و گفتی بهم زنگ می زنی!
خوبم، چه خبر!
نه، نیس! بیرونه. چطور مگه؟
چی؟!
بلندتر بگو!
کجا؟!
جلو دانشگاه؟!
با موتور؟ موتور برای چی؟!
اشتباه نمی کنی؟!
مطمئنی؟!
یه مرتبه کارگردان کات داد و رفت جلو به ترمه گفت:
یه خورده هیجان تون کمه! ببین! این دوستتون داره در مورد شوهرتون حرف می زنه. شوهری که تا حالا فکر می کردینتو کار صادرات و وارداته! حالا تازه دارین می فهمین شغل واقعی اش چیه! کارشم طوریهکه شما ازش نفرت دارین. خب باید خیلی ناراحت و مضطرب بشین وقتی دوستتون این خبر رو بهتون میده که مثلا شوهرتونو فلان جا دیده. متوجه شدین!
ترمه- دیالوگ رو چی کار کنم؟ درست مثل همین بگم؟
کارگردان- حالا یه خورده این ور و اون ور شد عیبی نداره.
کارگردان برگشت سرجاش و جرکت داد. اون صحنه های ماهواره و تلویزیون دوباره تکرار شد و بعد تلفن زنگ زد و ترمه جواب داد:
الو! بفرمائین!
سلام و زهرمار، برو گمشو.
غلط کردی، تا حالا سه بار زنگ زدم. دوبارش که نبودی یه بارشم شوهرت خنه بود و گفتی بهم زنگ می زنی!
خوبم، چه خبر!
نه، نیس! بیرونه. چطور مگه؟
چی؟!
بلندتر بگو!
کجا؟!
جلو دانشگاه؟!
با موتور؟ موتور برای چی؟!
اشتباه نمی کنی؟!
مطمئنی؟!
نه!
نه!
می گم نه، نمی غهمی!
این حرفا چیه؟!
زده به کله ات نوشین؟! حرف دهن ات رو بفهم!
خفه شو! اینا همه اش از حسودیته! می دونم کجات می سوزه!
گم شو کثافت! خفه شو آشغال!
بعد گوشی را محکم زد رو تلفن و بعدشم تلفن و سیم شو همه رو از جا بلند کرد و پرت کرد یه طرف! بلافاصله هنرپیشه کات داد. تو همین موقع، همون هنرپیشه جوون در رو وا کرد و اومد تو و اومد طرف من و مانی و با همدیگه سلام و احوالپرسی کردیم که کارگردان بهش گفت:
اگه زودتر گریم کنین سکانس بعد رو برداشت می کنیم.
هنرپیشه رفت تو یه اتاق و کمی بعد برگشت. یه ریش نازک براش گذاشته بودند و لباساشم عوش کرده بود.
ترمه ام رفت و لباساشو عوش کرد و برگشتو نشست جلو تلویزیون. هنرپیشه هه رفت طبقه بالا و کارگردانم از همه خواست که ساکت باشن و بعدش حرکت داد.
ترمه در حالی که خیلی ناراحت بود داشت ماهواره تماشا می کرد که هنرپیشه هه از پله ها اومد پایین و رفت طرفش و همونجور که چشمش به تلویزیون بود گفت:
پارازیت اش قطع شد؟
دوربین یه لحظه رفت رو صحنه تلویزیون و برگشت! بعدش هنرپیشه هه نشست جلو تلویزیون و مشغول تماشا کردن شد و یه لحظه بعد ترمه از جاش بلند شد و رفت طرف در ساختمان که کارگردان کات داد و همه شروع کردن به کف زدن.
کارگردان اومد جلو ترمه گفت:
عالی بود خانم! اگهسکانس بعدی رو هم همینجور بگیریم خیلی جلو افتادیم.
ترمه اومد پیش ما و به مانی گفت:
درد پات کم شد؟
مانی- آره! خیلی خوب بازی کردی آ!
ترمه- مرسی عزیزم.
مانی- چه باهام خوب شدی.
ترمه انگشتش رو که توش انگشتر بود نشون داد و گفت:
همه اش به خاطر اینه عزیزم.
مانی- هامون تو شاهد باش و ببین که از خود درخته! من ساکت و با ادب یه جا نشستم اما خودش میاد و منو انگولک می کنه.
ترمه- آخه تو تا شیطونی نکنی با نمک نمی شی.
-ترمه خانم آخر داستان چی میشه؟
ترمه- درست معلوم نیست! شاید اصلا عوضش کنن.
-چرا؟!
ترمه- الا فهمیدم! انگار ممکنه واسش مجوز ندن.
-برای چی؟1
ترمه- می گم داستان منطبق با واقعیت نیست.
مانی- خب راست می گن؟
ترمه- چرا؟
مانی- باید هنرپیشه مرد رو عوض کنن تا بهش مجوز بدن!
ترمه- اونو برای چی عوض کنن؟ اتفاقا خوب بازی می کنه!
مانی- برای همین ام میگم! پسره آدم حسابیه! با تو جور درنمیاد!
ترمه- یه لگد دیگه می زنم به اون پات آ!
-حالا چی کار می خوان بکنن؟
ترمه- احتمالا یه قسمت هایی رو سانسور می کنن.
-اینکه دیگه به درد نمی خوره.
مانی- یه قسمت سانسور بشه ایرادی نداره.
سانسور کلا چیز بدیه!
مانی- قسمت های ناجور فیلم رو می زنن!
-قسمت ناجور نداره که، کجاهاش رو بزنن؟!
مانی- قسمت هایی که ترمه وارد صحنه میشه!بچه های مردم که گناه نکردن قیافه های ترسناک رو ببینن!
ترمه- خدا از ته دلت بشنوه.
مانی نگاهش کرد و خندید:
همون خنده ات جواب منو داد.
مانی- حالا برو زودتر تمومش کن گرسنه مون شد.
ترمه- باید وسایل رو ببرن تو حیاط. مانی اونقدر دلم می خواد با تو توی یه فیلم بازی کنم.
مانی- منم خیلی دلم می خواد اما نمی شه.
ترمه- چرا؟!
مانی- آخه من فیلم های ترسناک دوست ندارم.
ترمه- اینم خدا از ته دلت بشنوه. حالا جدی اصلا دوست نداری هنرپیشه بشی؟!
مانی- چرا اما تو یه فیلم که سناریوش مورد علاقه ام باشه.
ترمه- چه جور نقشهایی دوست داری؟
من دوست دارم نقش یه جوون پلید و دیو سیرت رو بازی کنم که دخترای معصوم رو قول میزنه و از راه بدر می کنه و بعدش پلیس تعقیب اش می کنه و اونم از کشور خارج می شه و می ره مثلا اروپا و دوباره همون جا همین کارو ادامه میده و بعدش پلیس اونجا می افته دنبالش و اونم از این کشور اروپایی میره اون کشور و از اون کشور به اون یکی و از اون یکی به یکی دیگه و خلاصه تا آخر فیلم موضوع همین باشه!
ترمه همیجوری نگاش کرد!
مانی- البته این فیلم جنبه آموزنده داره که دختر خانما آگاه بشن و بعدش دیگه گول آدمای پلیدی مثل منو نخورن. ولی این فیلم هزینه اش خیلی میره بالا البته برای اعتلای فرهنگ لازمه. یعنی حداقل صد، صد و پنجاه، شصت ها هنرپیشه زن تو این فیلم باید بازی کنن.
ترمه- همه اش! اگه یه وقت فکر می کنی کمه، میشه سناریو رو عوض کرد و رسوندش به دویست سیصد تا ها!
مانی- نه بابا! همون آینده صد و بیست تا دختر فریب خورده برای عبرت بقیه دختر خانما کافبه! فکر کنم بعد از اینکه صد و بیست بار اینجور عاقبت آرو دیدن دیگه جواب سلام هیچ مرد پلیدی رو هم ندن.
ترمه- اونوقت فیلم بعدی ات چی باشه خوبه؟
مانی- مرد چهار زنه! مردی برای تمام فصول! یک مرد و یک شهر، سفر به سیاره زنان، مرد زمینی، زنان ونوسی! همینا رو هم برسیم فیلم برداری کنیم خودش خیلی کاره!
ترمه- نه! یه فیلم دیگه بازی کنی بد نیست؟!
مانی- چه فیلمی؟
ترمه- زندگی پس از مرگ!
مانی- باشه، چه عیبی داره. اونجا که برم، می رم تو بهشت و با حوریای بهشتی فیلم تولدت مبارک رو بازی می کنم.
ترمه- اگر بردنت جهنم چی؟
مانی- فیلم شب نشینی در جهنم رو بازی می کنیم. ببین، خیالت از بابت من راحت باشه. منو اگه تو قطب شمال هم ببرن، یه کاری می کنم که بهم بد نگذره.
ترمه- دیگه چاخان نکن. اونجا جز یخ و برف چیزی پیدا نمی شه که.
مانی- چرا! شنیدم میگن خرس ماده خیلی اهل خونه و زندگیه! واسه من چه فرقی می کنه! چه تو چه خرس.
ترمه- ایشالا اون زبونت رو مار بزنه که اینقدر حاضر جواب نباشی.
مانی- اگه مارش ماده بود عیبی نداره.
ترمه اومد یه چیزی بگه که کارگدان صداش کرد.
ترمه- پاشین بریم تو حیاط. یه صحنه هم اونجا باید بگیریم.
سه تایی راه افتادیم طرف حیاط. تمام وسایل رو برده بودند اونجا. من و مانی ام رفتیم یه گوشه واستادیم که یه خرده بعد فیلم برداری شروع شد.
ترمه همانطور که از پله ها می اومد پایین، از تو جیب اش یه موبایل درآورد و یه شماره گرفت و از ساختمون دور شد.
الو! نوشین!
این حرفارو بذار کنار، عصبانی بودم، یه چیز بهت گفتم.
آره انگار درست می گفتی.
هنوز درست فهمیدم.
از کمدش! تو کمدش یه چیزی دیدم! دارم بخدا دیوونه میشم. اصلا نمی دونم چیکار باید بکنم.
بعد شروع کرد به گریه کردن و گفت:
می دونم! می دونم! اما چطوری؟
آره اما برام خیلی سخته.
باشه، سعی می کنم.
نه، خونه اس. داره ماهواره تماشا می کنه.
باشه، چیزی شد بهت خبر میدم.
نه، فعلا به کسیچیزی نگو.
باشه، خداحافظ.
تلفن رو قطع کرد و برگشت طرف ساختمون و به یه جا خیره شد که کارگردان کات داد و بهترمه گفت:
عالی بود خانم، خیلی جلوافتادیم.
بعدش به یه نفر گفت:
یه صحنه از تو خونه بگیرین. شوهرش نشسته و داره ماهواره می بینه. یه لحظه هم از همون کانال رو نشون بدین. یه صحنه رو انتخاب کنین که یه مانکن با یه مایو توش باشه. یه لحظه کوتاه آ! زیاد نشه! بعدا کمی کح.ش می کنیم.
ترمه اومد پیش ما و گفت:
فکر کنم دیگه تموم شد. یه دقیقه صبر کنین!
از دور به کارگردان اشاره کرد که خودش اومد پیش ما.
ترمه- با من دیگه کاری ندارین؟
کارگردان- نه ممنون، فقط احتمالا فردا جلوی دانشگاه برداشت داریم. فقط اگه بتونیم یه کاری بکنیم که اونجا ازدحام ایجاد بشه! یه چیزی شبیه تظاهرات!
ترمه- اینکه خیلی مشکه!
کارگردان- تو همین فکرم، باید مجوز بگیریم که سخت میدن. تازه اگه بدن باید حداقل صد نفر آدم اونجا جمع کنیم. هزینه یه خورده میره بالا. حالا هزینه اش هیچی، این همه آدم رو چه جوری بیاریم اونجا؟! ترافیک وشلوغی و این چیزا ممکنه باعث بشه مجوز ندن.
مانی- می خواین جلو دانشگاه شلوغ پلوغ بشه؟!
کاگردان- آره! مشکل کون همینه.
مانی- کاری نداره که، نیم ساعت مونده به تعطیل شدن دانشگاه، یه پاتیل شربت نذری یا شیر کاکائو بذارین جلو در دانشگاه! ده تا استکان هم بیشتر نذارین. همچین صف می بندن که انگار تظاهرات! وقتی هم که دانجو ها تعطیل بشن و این جمعیت رو جلو داشگاه ببینن، آنی فکر می کنن بهشون حمله کردن و اونام میریزن بیرون و درست میشه مثل صحنه تظاهرات. اگه بتونین با شیر کاکائو یکی یه بسته هم بیسکوئیت بدین که دیگه واقعا سرش خون راه می افته! اونوقت میشه تظاهرات با درگیریهای خشونت آمیز. فقط باید قبل از تعطیل شدن دانشگاه باشه که مردم اونجا رو شلوغ کنن.
کارگردان شروع کرد به خندیدن و گفت:
عجب فکرعالی ای! فردا همین کارو می کنیم. واقعا شما به درد کارگردانی می خورین نه هنرپیشگی.
اینو گفت و ازمون خداحافظی کرد و رفت که مانی به ترمه گفت:
بی استارت کارم با کارگردانیه، حواست باشه که از ای به بعد باید زیر دست خودم کار کنی! تکون بخوری، بهت کات می دم.
ترمه- جوابت رو بعدا بهت میدم! بذار این یکی پات خوب بشه تا خدممت اون یکی برسم.
بعد رفت که لباساشو عوض کنه.
-شماها چه برنامه ای دارین؟
مانی- نمی دونم! بذار بیاد!
-پس من می رم.
مانی- کجا؟
-می رم پیش رکسانا، کاری که باهام نداری؟!
مانی- نمی آی باهم بریم؟
نه! شماها برین.
مانی- پس بذار ترمه بیاد، سه تایی با همدیگه می ریم.
خودم می رم!
مانی- نه بابا! تا اینجا تا خونه راهی نیست می رسونمت.
یه خورده بعد ترمه اومد و از همه خداحافظی کردیم و از خونه اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و نیم ساعت بعد سر کوچه خودمون پیاده ام کردن و اونا رفتن. منم رفتم و ماشین ام رو ورداشتم و حرکت کردم طرف خونه عمه. تو راه یه زنگ زدم به رکساناو گفتم که اماده باشه.
بیست دقیقه بعد رسیدیم دم خونه شون و زنگ زدم. لباس پوشیده، آماده بود و زود اومد بیرون. با همون روپوش و روسری.
تا منو دید، خندید و گفت:
چه زود رسیدی؟
توام چه زود حاضر شدی؟
رکسانا- من همیشه برای تو حاضرم.
یه نگاه بهش کردم و گفتم:
پس چرا بهم نه میگی؟
دستم رو گرفت و با خودش کشید و گفت:
بیا! بیا! به موقع اش خودت می فهمی.
رفتیم طرف ماشین و در رو وا کردم وسوار شد وخودمم از اون طرف سوار شدم که گفت:
ماشینت خیلی قشنگه هامون! مثل ماشین مانی خان می مونه.
فقط رنگش فرق می کنه.
-خیلی گروف قیمته؟
سرمو تکون دادم و ماشین رو روشن کردم و راه افتادیم.
رکسانا- کجا می خوایم بریم؟
یه خرده خرید دارم. تولد دختر خالمه! می خوام براش چند تا چیز بگیرم، سایزش درست مثل توئه. برای همین گفتم توام باهام بیایی! می خوام براش با سلیقه تو چیز بخرم.
هیچی نگفت و فقط جلوش رو نگاه کرد! یه خرده که رفتیمگفتم:
چرا ساکت شدی؟
ساکت نشدم!
خب پس بگو.
چی بگم؟
بعد از اینکه اومدین ایران چی شد؟
یه خرده نگاهم کرد و گفت:
چه فرقی می کنه؟
خیلی فرق می کنه، برام مهمه که بدونم!
یه دقیقه چیزی نگفت و بعدش دوباره یهنگاه به من کرد و گفت:
اولش که اومدیم ایران، برام یه معلم گرفت. مادرم رو می گم. یه معلم برای خوندن و نوشتن برام گرفت. حدودا یه سال طول کشید تا تونستم فارسی رو خوب بنویسم و بخونم. بعدش تو یه مدرسه راهنمایی ثبت نام کردم. وقتایی که مدرسه بودم عالی بود! برام خیلی تازگی داشت! حرفای دخترا! درد دل هاشون! غم هاشون! شادی هاشون! همه اش برام شیرین بود! برای دختری که تو اروپا بزرگ شده بود آشنایی با یه فرهنگ دیگه خیلی جالب بود. می دونم برداشت ام از همه حرفا و حرکات و طرز تفکرا و خلاصه همه چیز چی بود؟؟
نگاهش کردم.
رکسانا- کنجکاوی؟
-در مورد تو؟!
رکسانا- نه! در مورد پسرا! در مورد جنس مخالف! جنس مخالف براشون یه راز بزرگ بود! همه اش می خواستن بدونن اونا چه جورین؟! چه طرز فکری دارن؟! چه خصوصیاتی دارن؟! به چی فکر می کنن؟! ایده هاشون چه جوریه؟! حق ام داشتن! با وضعیت اینجا، هیچ ارتباطی با همدیگه نداشتن. حتی اونایی که مثلا یکی یا دو تا برادر داشتن.
-خب پس حتما کمی اشنایی پیدا رده بودن.
-نه! اصلا! رابطه هاشون بقدر بک همدیگه کم بود که هیچکدوم نتونسته بودن همدیگه رو بشناسن. برادرا اکثرا خشک و متعصب بود اما آزاد. اون می تونست آزادانه بره بیرون و تجربه کنه اما دخترا نه! برای هر حرکت احتیاج به مجوز خونواده داشتن! حتی برای حرکت های خیلی ساد.
مثلا اگه یه روز می خواستیم بعد از مدرسه با همدیگه بریم تو یه پیتزا فروشی و ناهار بخوریم، باید حتما از پدر و مادرشون اجازه می گرفتن. اکثراً هم که موافقت نمی شد. اگه می خواستیم با همدیگه یه شب جمعه سینما بریم، جواب منفی بود! اگه می خواستیم یه صبح جمعه باهم بریم پارک، جواب منفی بود.
دیوار، نرده، حفاظ، سیم خاردار، پوشش. همهچی برای اونا بود. اونا مرد رو فقط بصرت تئوری شناخته بودند.
یعنی باید آزمایش اش می کردند؟
نه! منظورم این نیست. تو مثلا اگه بخوای با اسید سولفوریک یه آزمایش انجام بدی و خواص اش رو بشناسی، حتما دلیل بر این نیست که بخوای بخوریش یا بریزی رو دستت. تو فقط می خوای اونو بشناسی. خصوصیات اش رو بفهمی. فایده ها و ضررهاشو بدونی.
به نظر من این بد نیست. اگه قرارباشه از اسید سولفوریک فقط تو کتابا نام ببرن که نشد شناسائی. اون موقع اگه یه روز این ماده به دستت برسه، فاجعه آمیز می شه. او اونو نشناختی. طرز کار باهاش رو یاد نگرفتی. نمی دونی باید چه جوری باهاش کار کنی که بهت ضرر نرسونه.
من این چیزا رو یاد گرفتم. تو پاریس من یه مدرسه مختلط می رفتم. از همون اول با پسرا رو یه نیمکت می نشستم. پسر برام یه چیز پر رمز و راز نبود. شناخته بودمش. اونم منو شناخته بود. یعنی در واقع هر دو جنس همدیگه رو شناخته بودند و با اخلاق و خصوصیات همدیگه اشنایی داشتن. این خیلی مهم بود. اونجا پسر و دختر با همدیگه دوست بودن. همشاگردی بودن! همین.
-اما من چیزای دیگه ای هم شنیدم.
یعنی اینجا که همه از همدیگه جدا هستن نیست؟!
هیچی نگفتم که گفت:
البته این مسئله موضوع بحث ما نیست اما اگه برات بگم که اونجا چه جوری سعی می کردن که جنس مخالف رو بشناسن، اون موقع خودت می فهمی که کدوم راه درست تره! حتما به بعضی از آمارها دسترسی داری؟! فکر کنم احتیاجی به یادآوریشون باشه!
یه خرده ساکت شد و بعد گفت:
در مرحله دبیرستان وضع بدتر بود.من شده بودم منبع اطلاعاتی شوم. با خونواده که نمی تونستن راحت ارتباط برقرار کنن. کسی ام نبود که بهشون این آگاهی ها رو بده. پس از من می پرسیدن.
تو آگاهی داشتی؟
داشتم! و چیز بدی ام نبود. من با پسرا بزرگ شده بودم. می شناختمشون. همین.
از اطلاعاتی که بهشون می دادی استفاده می کردن؟
متاسفانه اونام بصورت تئوری بود.مثل تعریف کردن یه داستان. یا یه خاطره از سفری که رفته بودی و چیزایی که دیده بودی. پس برای شنونده جالب بود اما کارایی انچنانی نداشت. به همین دلیل سعی می کردن که خودشون تجربه کنن و همین باعث خیلی از سقوط ها شد.
ما اونجا با پسرا تو نهارخوری با هم بودیم. سینما می رفتیم. پارک می رفتیم. تریا می رفتیم. تا همینجا به اندازه کافی شناخت از همدیگه پیدا می کردیم و حس کنجکاویمون ارضا می شد اما اینجا نه! اینجا به خاطر جو موحود، از نهارخوری و پارک و سینما و تریا شروع نمی شد.
یه مکث کرد و بعد گفت:
سقوط ناگهانی! شاید با اولین تماس
یه خرده مکث کرد و بعدش گفت:
اسمش چیه؟
اسم چی؟
دخترخالت.
کی؟؟
دخترخالت که گفتی؟
آهان! چیز! سمیرا.
سمیرا؟
آره. چطور مگه؟
هیچی همینجوری پرسیدم.
خب بعدش چی شد؟
من تو یه همچین جوی مدرسه رفتم و دیپلم گرفتم. این از محیط درسی ام اما محطی کهتوش زندگی می کردم.
دوباره ساکت شد که گفتم:
خب؟
افتضاح بود! یعنی خصوصیات اخلاقی من در حال تغییر کردن بود! آمیزه ای از یه فرهنگ شرقی و غربی. دیگه بعد از چند سال زندگی در ایران، خیلی از چیزهایی که تو اروپا انجامش عادی بود، زشت می دونستم. القا فرهنگی.
یعنی چی؟
تو اونجا یه زن تنها اجازه داره که با مردا ارتباط داشته باشه. بصورت آزاد.و این عجیب نیست اما اینجا چرا. علاه بر اینکه عجیبه، یه جرم محسوب می شه.
متوجه نمیشم.
مادرم!
برگشتم نگاهش کردم که روش رو برگردوند اون طرف و جلوش رو نگاه کرد و دیگه هیچی نگفت.
رسیدیم بهپارکینگ پاساژ گلستان و رفتیم تو و ماشین رو پارک کردم و پیاده شدیم که گفت:
یه دقیقه صبر کن هامون!
چی شده؟
من هنوز اونقدر اروپایی هستم که حرف دلمو بهت بزنم. یعنی بگم دلم میخواد باهات راحت باشم و در واقع دورویی نکنم. یعنی دل و زبونم باهات یکی باشه.
یعنی چی؟!
رکسانا- من دلم نمی خواد که بیام خرید!
چرا؟
اگه تو می خوای برای دختر خاله ات چیزی بخری، خب خودت برو بخر. یعنی باید من بدونم ارتباط تو با اون چیه؟
خندیدم و گفتم:
حسودی می کنی؟
اگه رابطه من با تو یه دوستی ساده بود، اصلا. اما تو به من پیشنهاد ازدواج دادی. پس این حق منه که بدونم.
دباره خندیدم و گفتم: رابطه ای باهاش ندارم. فقط دخترخاله منه و می خوام برای تولدش براش کادو بگیرم. حالا فهمیدی؟!
خندید و گفت:
می دونم همیشه راست میگی. برای همینم حرفت رو قبول می کنم.
از کجا می دونی؟
بعدا خودت می فهمی. تو آدمی هستی که میشه بهش اعتماد کرد. اونم خیلی زیاد. من مطمئنم وقتی میگی باهاش رابطه نداری، راست میگی.
بهش خندیدم و دوتایی حرکت کردیم که بریم تو پاساژ، یه خرده که رفتیم گفت:
یه پسر ممکنه تو دوازده سالگی چیزی ندونه اما یه دختر نه. منم وقتی اومدم ایرا یازده دوازده سالم بود. یه مدت که تو خونه معلم داشتم و بعدشم که رفتم مدرسه. یادمه هر وقت از مدرسه برمی گشتم یه احساس بدی بهم دیت می داد! هر دفعه ام یه جور بود. مثل هم!
غذا اکثرا از بیرون بود. پیتزا، ساندویچ، همبرگر، تن ماهی، نیمرو، املت، کباب کوبیده، مرغ کنتاکی، چلو کباب و خلاصخ از این چیزا. شاید مثلا دو روز در هفته مادرم تو خونه غذا می پخت اونم چه غذایی. یه چیزی بعنوان غذا، برای از سر وا کردن و رفع تکلیف.
جالب اینجا بود که همیشه یکی دوتا ظرف یه بار مصرف یا جعبه اضافی ام تو سطل آشغال می دیدم. حالا نه هر روز. اکثراً.
این برام معما شده بود. چرا مادرم وقت درست کردن غذا را نداشت؟ اونکه شاغل نبود. این جعبه ها و ظرف ها اضافی مال کی بود؟
ساعت چند می اومدی خونه؟
سه چهار بعد از ظهر. همیشه ام مادرم نهارش رو خورده بود و یا خواب بود و یا حموم می کرد و یا آرایش و این چیزا. منم عادت کرده بودم. خودم می رفتم و نهارم رو تنهایی می خوردم و بعدش یه استراحت و بعدش درس.
روزها همینطوری می گذشت و من هر روز بیشتر ایرانی می شدم. می دونی؟! تو غرب روابط مثل اینجا نیس. اونجا خیلی کمتره. اینجا یعنی ایرانی ها روابطشون خیلی بهم نزدیکه. زود باهم خودمونی می شن و زودم راز زندگی شونو به همدیگه میگن. همینم باعث شده بود من هر روز بیشتر ایرانی بشم. به همین خاطر از یاران خوشم آمدهبود. هر روز بعد از ظهر که برمی گشتم خونه، منتظر بودم تا دوباره صبح بشه و من برم مدرسه. اونجا بیشتر بهم خوش می گذشت. مهربونی، دوستی، محبت برام فقط تاونجا بود. تو خونه فقط انجام وظیفه بود اونم در حد پایین اش.
خلاص چند سال تقریبا بهمین صورت گذشت. یادمه حدوده شانزده سالم بود. تابستون بود و من همه اش تو خونه. یه شب که از صبحش مادرم کلافه و بی قرار بود، صدام کرد و گفت که می خواد باهام حرف بزنه. راستش من دختر سر براهی بودم. یعنی شاید نشه گفت سربراه، باید بگم یه دختر با یه روحیه پر و بال نگرفته. می فهمی معنی اش چیه؟ فکر نکنم! چون روحیه تو با من فرق می کنه. تو در دوران کودکی و نوجوانی از هر جهت ارضا بودی. پدر و مادرت نهایت سعی خودشونو کردن که تو کمببودی نداشته باشی اما من چرا! نبود پدر! سر به هوایی مادر! محبت ندیدن از کسی که باید سنبل محبت و مهر باشه. برای همین میگم روحیه من پر و بال نگرفت. من همیشه شادی رو تو دخترای دیگه می دیدم. من همیشه خندیدن از ته دل رو با صدای بلند از دهن دوستام می شنیدم. من حرف زدن از این در و اون در و چیز تعریف کردن رو همیشه فقط شاهد بودم و شنونده. آخه چیزی از کسی برای گفتن نداشتم. از موقعی که از مدرسه می اومدم تا وقتی که دوباره برمی گشتم مدرسه شاید ده تا جمله با مادرم حرف نمی زدم. اون حتی مثل یه هم اتاقی هم برام نبود. چه برسه به یه مادر.
رسیدیم تو پاساژ که گفت: سمیرا چه جور سلیقه ای داره؟
چی؟
سمیرا، نمی شناسی؟؟
آهان! با سلیقه خودت بخر.
چی مورد نظرته؟
همه چی. کفش، کیف، روپوش، روسری، عطر. همه چی؟
برگشت یه نگاه بهم کرد و گفت:
می خوای همه رو بخری؟
من از طرف خودم ومانی و مادرم و عموم می خوام بخرم. از طرف هر کدوم یه چیز!
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:
آخه سایزش چیه؟
ددرست اندازه توئه.
رفتیم تو یهکفش فروشی و دو جفت کفش انتخاب کرد و خریدیمش و از یه جا دیگه دو تا روپوش خیلی قشنگ با دو تا روسری و بعدش اومدیم بیرون و گفت:
دیگه چی می خوای؟
شلوار و عطر.
رفتیم یه جا دیگه و دو تا شلوار و سه تا تی شرتم خریدیم و اومدیم بیرون و گفت:
دخترخالت باید خیلی خوشحال باشه که شماها انقدر دوستش دارین و براش یه همچین کادوهای گرون قیمتی می خرین.
حتما خوشحال میشه. اگه دوتا عطر خوش بوام براش بخریم دیگه تمومه.
رفتیم تو یه طبقه دیگه که عطرفروشی بود و رفتیک تو مغازه که گفت:
انتخاب عطر دیگه خیلی مشکله. هر کسی هر نوع عطری رو دوست نداره.
عطر رو باید خودم براش انتخاب کنم.
رکسانا- چی؟
باید با سلیقه خودم باشه. تو فقط اسم عطرایی که خودت خوش ات میاد بگو.
ابروهاشو انداخت بالا و به فروشندده چند تا اسم گفت که من از بین اونا، دوتا شو انتخاب کردم که خیلی ام گرون و خوش بو بود.
وقتی فروشنده داشت کادوشون می کرد، رکسانا فقط داشت با یه حالت عجیبی به جرکات دست فروشنده نگاه می کرد.
پول عطر رو دادم و اومدیم بیرون که گفت:
می دونی هامون یه وقتی آرزو داشتم یه نفری برای منم یه همچین کاری بکنه؟!
اومدم یه چیزی بگم که زود گفت:
نه! نه! اشتباه نکن. این آرزو در یه زمان برام خیلی مهم بود، نه حالا! بعدش در کیفاش رو باز کرد و از توش یه بسته کادویی درآورد و گرفت جلو من و گفت:
این برای توئه هامون.
برای من؟ به چه مناسبت؟
همینطوری!
آخه برای چی؟!
برای خیلی چیزی! برای دل ام، برای آرزوهام. برای خیلی چیزهایی که نداشتم.
بهش خندیدم و بسته رو ازش گرفتم و واکردم. یه ادکلن خیلی گرون قیمت بود! تقریبا هم اندازه پولی که بهش داده بودم.
همه اون پول رو برام کادو خریدی؟
لذتش برام از هر چیزی بیشتر بود. ازش خوشت می آید؟
عالیه، از همین همیشه می زنم.
منم صد تا ادکلن رو تو یه فروشگاه امتحان کردم تا فهمیدم از این می زنی.
جدی میگی؟
سرشو تکون داد که گفتم:
حالا توام هدیه های خودت رو بگیر.
چند تا نایلونی رو که دستم بود دادم بهش! یه نگاه بهم کرد و بعد اخماش رفت تو هم و گفت:
تلافی می کنی؟
نه! اینا رو برای تو گرفتم! من اصلا خاله ندارم.
یه آن مات شد بهم! تو چشماش اول حالت خشم رو دیدم و بعدش شادی و مهربونی رو. انگار خودش فهمید و گفت:
ببخش هامون. من بعضی وقتا نمی دونم خوشحال باشم یا غمگین و عصبانی.
الان چطور هستی؟
فقط ترو خدا زودتر یه جایی رو پیدا کن که من بتونم یه خرده گریه کنم تا آروم بشم.
بهش خندیدم که گفت:
دارم جدی بهت می گم.
زود عینک اش رو از تو کیف اش درآورد و زد و راه افتاد طرف اون قسمت پاساژ که خلوت بود. منم دنبالش راه افتادم. جلو یکی یکی مغازه ها یه خورده صبر می کرد و قطره های اشک رو که از زیر عینک اش می اومدن پایین با دستمال پاک میکرد و می رفت جلو مغازه بعدی. مونده بودم که چه شه! خیلی براش ناراحت بودم. اعصابم خورد شده بود اما نمی دونستم باید چیکار کنم. برای همین صبر کردم که خودش آروم بشه.
یه ده دقیقه ای همین جوری گریه کرد تا آرم شد و بعد برگشت طرف منو گفت:
ناراحتت کردم؟
انگار من ترو ناراحت کرد.
نه. تو خوشحالم کردی.
پس چرا گریه کردی؟
رکسانا- یه زمانی شادی بیشتر از غم احتیاج به گریه و اشک ریختن داره! حالا جدی اینارو داشتی برای من می خریدی؟
آره بخد. من اصلا خاله ندارم.
یه مرتبه بتزوم رو گرفت و گفت:
مرسی هامون، نمی دونم چی بهت بگم. تو واقعا امروز خوشحالم کردی. نه بهخاطر چیزایی که برام خریدی. به خاطر نفس کارت. خیلی وقته که کسی به فکرم نبوده.
از این به بعد هس.
بازوم رو تو چنگ اش فشار داد که گفتم:
گرسنه ات نیست؟
چرا!
بریم همینجا یه چیزی بخوریم.
عالیه.
راه افتادیم و از پله ها رفتیم پایین و رفتیم تو حیاط اش و تو یکی از اون رستورانها و دو تا پیتزا سفارش دادیم و رفتیم طبقه بالاش و نشستیم تا حاضر بشه که گفت:
اون شب مادرم صدام کرد که باهام حرف بزنه. نمی دونستم چی می خواد بگه. یعنی باید انتظارشم داشتم. می دونی چی گفت؟ با یه لحن بد و حالت عصبانی گفت: ببین رکسانا من که نباید به پای تو بسوزم و بسازم.
گفتم چی؟ گفت: ازدواج من و اون بابات از اول اشتباه بود. یه تجربه تلخ! اون موقع من بچه بودم و نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم! چون تو زندگی مشکلاتی داشتم و می خواستم زودتر از این وضع خلاص بشم. برای همین باهاش عروسی کردم و گرنه اصلا دوستش نداشتم. اشتباه دومم این بود که بچه دار شدم.
یه لحظه مکث کرد و بعدش بهم خندید و گفت:
ترو خدا نیگا کن ببین یه مادر به دخترش چی میگه. به من میگه که یه اشتباهم. مهر مادری رو ببین!
شاید منظورش چیز دیگه ای بوده.
رکسانا- اصلا! دقیقا همین که گفت بود. می گفت که دلش نمی خواد که زندگیش فنا بشه. می گفت می خواد از زندگی اش لذت ببره. می گفت که نمی خواد وقتی که پیر شد بشینه و حسرت بخوره که چرا کارایی رو که دلش می خواسته نکرده.
دوباره یه خرده ساکت شد و بعدش گفت:
و کرد! هرچند که از خیلی وقت پیش کرده بود اما حالا دیگه علنی اش کرد. از همون فرداش دست یه مرد رو گرفت و آورد تو خونه. یعنی یه روز عصر که تو خونه نشسته بودم و نوار گوش می دادم، دیدم در واشد و مادرم با یه مرد اومد تو. اول فکر کردم که همسایه ای چیزیه! تیپ و قیافه اش خیلی خوب بود. اما بعدش فهمیدم که قضیه از چه قراره.
مادرم آوردش و بهم معرفی کرد و گفت که دوست شه. بعدشم در کمال وقاحت گفت که از این به بعد با ما زندگی می کنه.
به همی راحتی؟؟؟
آره! به همین راحتی!!
-اون وقت تو هیچی بهش نگفتی؟
رکسانا- چی بهش می گفتم؟! تو که نمی دونی چه جور آدمی بود. یه زن بد دهن و دست و رو شسته. دست بزنم که داشت.منم یه دختر شانزده ساله که بیشتر نبودم. چیکار می تونستم بکنم.
-یعنی همینجور دست یه مرد رو گرفت و آورد خونه، نه عقدر نه چیزی؟
عقد که نه! اگه حداقل باهاش ازدواج می کرد، یه چیزی اما اونو به عنوان دوست پسرش آورده بود خونه! هر چند بعد از یه ماه از ترسشون رفتن محضر و صیغه ش شد. اما فقط به این خاطر که تو خیابون کسی کاری به کارشون نداشته باشه. در واقع اون مرد همون دوست پسرش بود اما به یه صورتی مسئله رو جنبه محترمانه بهش داد! خنده داره، نه؟
نه، اصلا!
رکسانا- پس چندش آوره؟
نمی دونم.
باید یه چیزی باشه دیگه! یا باید خوب باشه یا بد.
نمی دونم صیغه چیز خوبیه یا نه! اصلا نمی فهمم چیه!
من می فهمم چیه!
از پایین شماره فیش ام روصدا کردن.بلند شدم و رفتم غذامونو گرفتم و آوردم بالا و نشستیم.دوتایی یهخ ورده خوردیم کهگفت:
وسط غذا خوردن حرف بزنم ناراحت نمی شی.
من نه اما خودت ناراحت می شی.
رکسانا- باید حرف بزنم! حالا که شروع به گفتن کردم باید بگم!
خب بگو!
یه خورده نوشابه خورد و بعدش گفت:
طرف دو ماه بیشتر باهاش زندگی نکرد. حالا تو اون دو ماه من چی کشیدم، نمی تونم بگم. توام نمی تونی بفمهمی! من از اون یارو می ترسیدم. همچین بهم نگاه می کرد که تن ام می لرزید. دیگه تو خونه راحت بودم. از ترس شلوار و بلوز آستین بلند می پوشیدم و همه اش تو اتاقم بودم. مضل یه زندانی.
خب می رفتی ازش شکایت می کردی؟
چه شکایتی؟ صیغه اش بود.
هیچی نگفتم که یه خورده پیتزاش خورد و گفت:
یه شب یه مرتبه صدای داد و فریاد و فحش و فحش کاری بلند شد. داشتن با همدیگه کتک کاری می کردن و هرچی از دهن شون درمیومد به همدیگه می گفتم. من از ترسم در اتاقم رو قفل کردم و گوشامو گرفته بودم که چیزی نشنوم.
خلاصه فرداش صیغه رو فسخ کردن و شکر خدا تموم شد و من یه چند وقتی راحت بودم که دوباره بعد از سه چهار ماه شروع شد.
دوباره؟!
رکسانا- آره!
یعنی چی؟
رکسانا- خب اون یه بیوه پولدار بود و مردای جوونم دنبالش. هم پول داشت و هم خونه و ماشین. قیافه شم بد نبود. حدودا چهل سالش بود و از قیافه نیفتاده بود.
-دوباره صیغه همون شد؟
نه،یکی دیگه!
خب بهش می گفتی بره خونه مرده!
رکسانا- کدوم خونه! همه اینایی که صیغه شون می شد آس و پاس بودن و دنبال پولش.
یه خورده نوشابه خورد و گفت:
این یکی فقط پنج شش سال از من بزرگتر بود. واقعا شرم آور بود. ورداشته بود یکی از این جوونایی رو که موهاشونو بلند می کنن و ابروهاشونو برمیدارن آورده بود خونه. این یکی رو که دیگه باورم نمی شد. جای پسرش بود. حالا اینا به درک. همچین خودشو براش لوس می کرد که انگار دختر هیجده ساله رو برای یه پسر بیست و یکی دو ساله عقد کرده بودن.
خوشبختانه این یکی دیگه به دو ماه ام نرسید. درست حدود یه ماه و نیم بعدش رفتن و صیغه رو باطل کردن.
-چرا؟ این یکی چرا؟
این یکی تقصیز من بود!
تقصیر تو؟
رکسانا- آره. پسره تا چشمش به من افتاد مادرمو فراموش کرد. می دونی من از اول هم قدم بلند بود. رشدم زیاد بود. شاید بخاطر اینکه پدرم فرانسوی بود. مثلا وقتی شانزده سالم بود، جثه ام مثل یه دختر نوزده ساله نشون می داد. خلاصه پسره تا منو دید، گل از گل اش شکفت و کلی ذوق کرد. حتما حساب می کرده که با یه تیر دو نشون زده!
همه اش می اومد طرف من و سعی می کرد سر حرف رو باهام باز کنه. منم که همه اش تو اتاقم بودم. شده بودم مثل یه زندانی. یعنی تا برمی گشتم خونه و می رفتم تو اتاقم و در رو از پشت قفل می کردم و همونجا بودم تا فرداش. فقط برای دستشویی و حمام کردن می اومدم بیرون. اونم با ترس و لرز. ناهارم که دیگه هیچی. یعنی تو مدرسه یه چیزی می خوردم و فقط می موند شام که صدام می کردم. یعنی مادرم از روی اکراه و اجبار صدام می کرد. اونم به اصرار اون پسره که دلش می خواست منو ببینه و بهم گیر بده. جالب اینجا بود که وقتی می دید من حتی نگاش هم نمی کنم، گیتارش رو برمی داشت و شروع می کرد به زدن. در طاهر برای مادرم اما من می دونستم منظورش چیه! حالا کاشکی خوب می زد که حداقل آدم سرسام نگیره. انقدر خراب و غلط می زد که من بالا نمی تونستم درس بخونم.
هیچی به مادرت نمی گفتی؟
اصلا مگه می شد در موردش با مادرم حرف بزنم. جون و عمرش اون پسر بود. همین جور پول می ریخت زیر دست و بالش. براش یه موتور خرید به چه گرونی. می رفت می اومد شلوار، تی شرت، ادکلن، زنجیر طلا، انگشتر. نمی دونی چقدر دوستش داشت.
بالاخره چی شد؟
اوایل با همدیگه خیلی خوب بودن. عین لیلی و مجنون. اما کم کم وضع عوض شد. انگار وقتی آتیش مامان یه خورده خاموش شد، تازه متوجه شد که پسره چشمش دنبال پول اون و عشق منه. دیگه از ترسش خرید نمی رفت یا اگه می خواست بره، به زور پسره رو هم دنبالش می برد. پسره ام که تنبل بود و از خونه تکون نمی خورد. برای همین مادرم مجبوری منم برای خرید می فرستاد. خب خیلی از چیزا رو می آوردن خونه اما مثلا بعضی از چیزها مثل نون رو باید دیگه خودمون می رفتیم و می گرفتیم. منم که درس داشتم. پسره ام که نمی رفت. مادرمم که جرات تنها گذاشتن ما رو با همدیگه نداشت. کم کم خودشم مثل من شد یه زندونی.
چند وقتی که گذشت یه روز باید قبض تلفن و آب و برق رو می برد بانک بده و پول ام بگیره. نمی دونم چه فکری به کله اش زده بود که به هوای بانک رفت بیرون اما بلافاصله یواشکی برگشته بود خونه.
پسره تا دید اون از خونه رفت بیرون زود اومد پشت در اتاق من و در زد! من چون می دونستم مادرم خونه نیس، اصلا جوابش رو ندادم که خودش به زبون اومد و گفت«رکسانا، چرا اینقدر از من دوری می کنی! حالا چون فهمیدی من عاشقت شدم خودتو واسه من میگیری؟!» من هیچی نگفتم که گفت« نکنه از اینکه مادرت رو صیغه کردم ناراحتی؟! حسودی می کنی؟!» اینو گفت و قاه قاه خندید. حالا من اونجا داشتم از عصبانیت و ترس می مردم و هی تو دلم بهمادرم فحش می دادم که گفت« چه انتظاری از یه جوون داری؟ وقتی این اوضاع مملکته، یه جوون چی کار میتونه بکنه>! به خدا قسم به هر دری که زدم روم بسته شد. مجبوری اینکارو کردم و گرنه کی دلش می خواد یه زن به سن و سال مادرش رو صیغه کنه؟!!»
هنوز این جمله تو دهن اش بود که یه صدای گروپ شنیدم و پشت سرش صدای فریاد پسره و جیغ مادرم رو! نگو یواشکی اومده تو خونه و گوش واستاده بوده و ان احمق نفهمیده.
خلاصه نمی دونم با چی زده به سر پسره که سرش شکسته بود و خون همهجا رو گرفته بود. حالا شانس آورده بودکه به دست مادرم کشته نشده بود. آخه تو مادرم رو نمی شناختی! وقتی اون روی سرش درمی اومد دیگه هیچی جلودارش نبود.
کار کشید به کلانتری و شکایت و اینچیزا! آبرو برامون تو محل نموند. هرچند من سرمو مثل کبک کرده بودم زیر برف و خودمو به نفهمی می زدم. همه اهل اون محل جریان مادرممرو می دونستن. اما خب چیکار می تونستم بکنم. بالاخره منو برای شهادت خواستن کلانتری و بعدش چندبار رفتیم و اومدیم تا مسئله تموم شد. فقط آخرش تو کلانتری، یه سرهنگه برگشت به مادرم گفت« اگه می خوای صیغه بشی،حداقل یه کسی رو پیدا کن که به سن و سالت بخوره و تا سرت روبرمیگردونی نره سراغ دخترت.»
مادرت چی گفت؟
مادرم که این حرفا حالی اش نبود.
غذات یخ کرد.
یه خورده خرد بعدش گفت:
دوباره یه مدت راحت شدم! یعنی دیگه کسی رو نیاورد خونه اما به یه مصیبت دیگه گرفتار شدم. افتاده بود تو سرش که منو شوهر بده! یعنی می خواست به یه صورت از شر من خلاص بشه. به همه سپرده بود که اگه کسی رو سراغ دارن حاضره منو شوهر بده! اتفاقا خیلی آ پیدا شدن! حالا فکر نکنی از خودم تعریف می کنم آ!
نه! راستش هر کی ترو ببینه عاشقت میشه! کاملا قبول دارم. تو درست عین شارون استونی!
حالا تو اونو دوست داری یا منو؟
خندیدم و گفتم:
ترو!
خندید و گفت:
توام غذاتو بخور، مال توام یخ کرد.
یه خورده خوردم و گفتم:
خواستگارا چی شدن؟
اولی که پاشو گذاشت تو خونه، مادرم رو تهدید کردم که اگه دومی پاش به خونه برسه خودکشی می کنم! اونم از ترسش دیگه دنبال قضیه رو نگرفت.
بالاخره یه چند وقتی گذشت و شد تابستون. اون سال تابستون رو من حسابی درس خوندم وامتحان دادم و قبول شدم. یعنی یه سال رفتم جلو. البته یه خورده بهم فشار اومد و وقتی مهر شد و مدرسه ها باز شد، من یه مرتبه مریض شدم. چند روز تو خونه خوابیدم تا حالم خوب شد و رفتم مدرسه و چون چند روز غیبت داشتم گفتن که باید مادرم بیاد و غیبت ام رو موجه کنه. عصرش جریان رو به مادرم گفتم و قرار شد فرداش بیاد مدرسه که تا دو روز نیومد و بالاخره روز سوم اومد.
مدیر مدرسه ما یه خانم بود که یه برادر داشت که گاه گداری می اومد مدرسه و بهش سر می زد. تقریبا چهل و دو سه سالش بود، شایدم کمتر. یه مرد بلند قد خوش تیپ بود. از اونایی که موهای دو طرف سرشون جوگندمی شده بود. همیشه ام یهادکلن خیلی خوش بو می زد و وقتی از تو حیاط رد می شد، بوش همه جا می پیچید. یه ماشین قشنگ ام داشت وهمیشه ام کت و شلواری شیک می پوشید.
خلاصه اون روز که مادرم مدرسه، اونم اونجا بود. یعنی من بعد فهمیدم. موقع اومدنش سر کلاس بودم و زنگ تفریح بود که من یه مرتبه دیدم مادرم از تو دفتر با این مرده اومد بیرون. وای خدای من! عرق سرد نشست رو تن ام! همه اش خدا خدا می کردم که مامانم منو نبینه و نیاد سراغم. مادرم همینجور باعث آبروریزی بود، وای به اینکه با این مرده در حال قدم زدن باشه! تو نمی دونی مادرم چه جوری می اومد تو خیابون. مثلا می گفت که می خوام لج کنم اما دروغ می گفت. مخصوصا اونطوری می اومد بیرون.
چه طوری؟
یه لباس می پوشید که دخترای هیجده ساله نمی پوشیدند. همچین آرایش می کرد که صد رحمت به...! چی بگم آخه! خلاصه طوری خودشو درست می کرد که تو خیابون همه نگاش می کردن. همیشه ام یه روپوش می پوشید که یقه اش تا کجا باز باشه و گردنبندای گرون قیمت اش معلوم باشه و همه بفهمن که پولداره. حالا لباس پوشیدنش به کنار، راه رفتن اش خیلی مضحک بود. همچین با ادا راه می رفت که انگار یه مانکن داره یه لباس و نمایش می ده. من تا اونجا که می تونستم باهاش تو خیابون راه نمی رفتم. اصلا این زن بیمار بود.یهکارای عجیب و غریبی می کرد.
ماشینش همیشه آخرین مدل بود. مصلا وقتی داشت رانندگی می کرد اگه این طرف یا اون طرفش یه مرد خوش قیافه تو یه ماشین نشسته بود،مخصوصا می پیچید جلوش. یارو تا می اومد یه چیزی بهش بگه یه خنده تحویلش می داد و گاز می داد می رفت و یارو هم دنبالش. یه بار خدا می دونه کاری کرد که من از هیچ دختر هیجده نوزده ساله ندیدم.
یه روز با همدیگه تو ماشین نشسته بودیم و داشتیم می رفتیم یه جا. سر یه چهار راه خوردیم به چراغ قرممز. جلومون یهماشین شیک بود که توش یه جوون نشسته بود وصدای ضبط شم بلند کرده بود. می دونی مادرم چیکار کرد؟! پاشو آروم از رو ترمز برداشت و با ماشین آروم زد به ماشین پسره. من اصلا مونده بودم چرا اینکارو کرد. سرمو انداختم پایین که دیدم در ماشین پسره باز شد و یه لحظه بعد صدای مادرم رو شنیدم که با عشوه ازش عذر خواهی می کرد و دیگه بقیه اش بماند. بعد از این قضیه تا اونجایی که می شد باهاش هیچ جا نرفتم.
خلاصه اون روز تو مدرسه ام، با همین حالت از دفتر اومد بیرون و همینجوری که راه می رفت با برادر مدیرمونم حرف می زد و می خندید.
من زود خودموکشیدم پشت یکی از دوستام تا من نبینه! یه مرتبه همه دوستام متوجه شده بودند. داشتم خدا رو شکر می کردم که نفهمیدن اون مادر منه که چشمم افتاد به همون دوستم که پشتش قایم شده بودم! همه چی رو فهمیده بود!
از فرداش که رفتم مدرسه همه بچه ها فهمیده بودند که اون زن مادر منه. حالا اینش به کنار، حرفی دراومده بود برام عذاب آور بود. متوجهی که چی میگم؟ برادر مدیرمون همینجور وقتی می اومد مدرسه انگار داشت با چشمش بچه ها رو می خورد. انقدر هیز بود که نگو. همه بچه ها می گفتن موقعی که راه می ره از تو جیب اش شماره تلفن اش رو که روی کاغذای کوچیک نوشته، میندازه زمین که دخترا بردارن و بهش تلفن کنن. هرچند دروغ می گفتم اما تو چشم چرونی اش شکی نبود.
اون با مادرت چیکار کرد؟
بعدا فهمیددم!یعنی تا اون روز فقط تو خونه عذاب می کشیدم و تو مدرسه آرامش داشتم اما بعد از این جریان دیگه محیط مدرسه هم شده بود برام جهنم. چه حرفایی که بچه ها از خودشون درنمی آوردن!چه چیزایی که درگوشی بهم نمی گفتن؟
چرا مگه دوستات نبودن؟حسادت! من به خاطر دورگه بودن و درس خوندن و رنگ مو و اگه تعریف از خودم نباشه خوشگلی ام، توی مدرسه مورد توجه دبیرا بودم. همینم حسادت بچه ها رو تحریک می کرد. همیشه سعی می کردن یه جوری منو ناراحت کنن. شاید ته دلشون اینو نمی خواستن اما اینطوری بود. وقتی همکه یه همچین سوژه ای به دستشون افتاده بود که دیگه واویلا! حالا بقیه اش رو گوش کن. اینا که خوبه اش بود.
چند روز بعد یه مرتبه دیدم که زنگ خونه مون رو زدن و برادر مدیرمون که اسمش فرامرز بود اومد تو! نمی دونی چه حالی شدم. مادرم برام معلم خصوصی گرفته بود اونم چه درسی؟! چیزی دیگه پیدا نکرده بود، برای فارسی ام معلم گرفته بود.
فارسی؟؟
رکسانا- آره! اخه اکثر درسام عالی بود و فقط یه خورده تو ضعرای فارسی ضعیف بودم. اونم نه زیاد! مثلا فارسی ام می شد شونزده هیفده! اون وقت مادرم یه مرتبه به فکر تقویت فارسی ام افتاده بود . برام معلم گرفته بود.
چیکاره بود؟
منم بالاخره نفهمیدم! اما می دونستم تو یه اداره کار می کنه. از صبح تا ساعت چهار، پنج سرکار بود.
ببین رکسانا یه سوال برام پیش اومده؟
رکسانا- چی؟
تو که تریب اروپایی داشتی چرا انقدر از رفتار مامانت ناراحت می شدی؟
یه نگاه بهم کرد و گفت:تو در مورد اروپایی آ چی می دونی؟
خیلی کم.
ببین! یه زن با یه مرد وقتی چهاچوب ها رو بشکنه، رفتار و اعمالش میشه یه چیز عجیب. حالا ممکنه این چهارچوبها، کلیشه های بد و سنت های پوسیده باشن که فقط دست و پای آدم رو بستن و جلورشد و ترقی شون رو میگیرن و باعث ناراحتی شون میشن! اون موقع شکست شون اعجاب انگیز و مورد قبول جامعه است! کسی ام که اینکارو کرده، می شه نوآور. این حرکت هم میشه یه حرکت به سمت رشد. پس چیزخوبیه! نمونه اش رو هزار تا داشتیم! آزادی زنها! تساوی حقوق بین زن و مرد! رنسانس! تحول افکار، شکل گیری جوامع پیشرفته.
از نظر صنعتی ام که دیگه خودت می ددونی. صنعت، تکنولوژی،اختراعات، اکتشافات. همه شونم در جهت آسایش و راحتی بیشتر مردم بوده! اما یه چهارچوب هایی هست که شکستن شون نه تنها افتخاری نداره ومورد قبول عام نیست، بلکه خیلی زشت و ناپسنده! مثل چهارچوب خانواده!
مادر من این چهارچوب مقدس روشکست. اونجا هیچکس با اینکه یه دختر، دوست پسر بگیره مخالف نیست اما وقتی یه مادر کانون خانواده رو به لجن می کشه، تو هر جای دنیا نفرت انگیزه!
اون می تونست خیلی با شهامت بهپدرم بگه که دیگه دوستش نداره وازش جدا بشه وبعدش دیگه آزاد بود که هر کاری که دلش می خواد بکنه اما اون حریم مقدس خانواده رو آلوده کرد. اینم توی همه جای دنیا زشته. بعدشم کی دوست داره مادرش یه زن شهوت ران باشه؟! حالا چه با خوندن صیغه یا غیر از اون. عمل مادر من همین بود! برای همینم من از داشتن یه همچین مادری شرمسار بودم! همیشه!
سرشو انداخت پایین و ساکت شد و منم سرمو با پیتزا گرم کردم که یه خورده بعد گفت:
بریم؟
بریم.
دوتایی بلند شدیم و رفتیم پایین و از رستوران اومدیم بیرون که گفت:
بریم یه جا قدم بزنیم.
رفتیم همون پارکی که نزدیک پاساژ بود. یه پارک کوچیک و قشنگ و خلوت. دوتایی شروع کردیم به قدم زدن. بدون حرف.
ده دقیقه ای که گذشت نشستیم رو یه نیمکت. خیلی ناراحت بود. دوتا سیگار درآوردم و روشن کردم یکی اش رو دادم بهش که یه لبخند بهم زد و ازم گرفتش. گذاشتم کمی آرومتر بشه و بعد گفتم:
من دیگه نمی خوام بقیه سرگذشت رو بدونم!
رکسانا- چرا؟ می ترسی چیزی بشنوی که نتونی قبولشون کنی؟
نه! نمی خوام ترو ناراحت کنم!
من همیشه به خاطر گذشته تاریکی که دارم ناراحتم.
وقتی تکرارشون میکنی ناراحت تر میشی.
برعکس! اینا رو که برات تعریف می کنم، انگار آرومتر شدم.
خب اگه اینطوره بقیه اشم بگو.
سیگارش رو انداخت زمین و گفت:
خلاصه برام معلم فارسی گرفت. منم چیکار می تونستم بکنم؟ می دونستم منظورش چیه اما مگه جرات داشتم به برادر مدیر مدرسه مون نه بگم؟! جالب اینجا بود که این کلاس تقویتی هر روزه بود! عصر به عصر آقا فرامرز تشریف می آوردن منزل ما و شروع به تدریس فارسی می کردن! حالا جالب تر طرز تدریس شون بود!
کتاب کلیله و دمنه رو خریده بود و با خودش می آورد و به من درس می داد! زاغ و بوم، روباه و شیر، کبوتر و طوقی،دیدی چقدر نثر مشکلی داره؟! حالا مجسم کن یه دختر نیمه فرانسوی، کلیله و دمنه بخونه! حالا اگه فقط خوندن بود عیبی نداشت! برای اینکه منو بفرسته دنبال نخود سیاه که کاری به کارشون نداشته باشم، از هر درسی که بهم می داد، یه مشقی ام بهم می داد. منم با وجود اون همه درس اول باید می رفتم و لغت های درس رو حفظ می کردم و بعدشم از رو درس یه مرتبه می نوشتم و آماده می شدم برای دیکته فردا عصر. البته هرچند که خیلی سخت بود اما فارسی و دیکته ام از ایرانیا بهتر شد. خلاصه درس رو بهم می داد و منو می فرستاد تو اتاقم و خودشون تنها می شدن.
-چرا مادرت مثل دفعه های قبل عمل نمی کرد؟!
-چشمش ترسیده بود! می خواست اول این یکی رو امتحان کنه بعد باهاش ازدواج کنه.
-مگه باهاش ازدواج کرد؟
آره! ازدواج کرد و این یکی شد ناپدری من!
خب؟!
هیچی دیگه! وقتی فارسی من عالی شد و معلوم شد که اقا فرامرز معلم بسیار خوبیه، مادرمم بعنوان پاداش باهاش ازدواج کرد. تو مدرسه که همه فهمیدن! دفعه های قبل اگه به اون دو نفر کم محلی می کردم و تحویل شون نمی گرفتم، کاری نمی تونستن بکنن اما این یکی مستقیم با مدرسه ام در ارتباط بود. یعنی اویل ازدواجشون من یهخورده بد قلقی کردم که انعکاسش رو تو مدرسه و توسط مدیرم دیدم.
یعنی چی؟
رکسانا- هیچی! بهش سلام نمی کردم و جواب سلامشم نمی دادم! یکی دو روز که گذشت، مدیر مدرسه از تو صف کشیدم بیرونو جلو همه بچه ها ناراحتم کرد.
خوب دیگه اون مدرسه نمی رفتی!
کی باید از اونجا می آوردم بیرون و تو یه مدرسه دیگه ثبت نامم می کرد؟ خب مادرم! اونم که از این کارا نمی کرد! تا بهش حرف می زدم می گفت بهترین مدرسه همینجاس که تو میری! هم بچه هاش خوبی و هم مدیرش خواهر شوهرمه!
یه آه کوتاه کشید و گفت:
اگه هنوز تو فرانسه بودم و تو دوران قدیم! تو دویست سال پیش فرانسه! اون وقت این مادرم رو به جرم روسپی گری از طرف کلیسا می گرفتن و آتیشش می زدن!
جدی اینکارو می کردن؟!
نه تنها اونارو، هر کسی که به نحوی تو کارشن دخالت می کرد یا ممکن بود باعث ناراحتی شون بشه! مثلا یه دانشمند که با مواد شیمیایی کار می کرد، می گفتن جادوگره، یا اگه فرضیه ای توسط یه دانشمندعنوان می شد و مثلا می گفت زمین مسطح نیست و گرد و کرویه، درجا بهش می گفتن یا توبه کن یا می سوزونیمت.
اونو که می دونم! در مورد مثلا خانمهایی که یه همچین کارایی می کردن چی؟
رکسانا- خب حتما یا شلاق شون میزدن و یا با گیوتین اعدامشون می کردن و یا یه کار دیگه مثل اینا. توحش یعنی همین دیگه.
خب بالاخره چی شد؟
انگار از سرگذشتم بدت نیومده ها؟!
خندیدم و گفتم:
زندگی عجیبی داشتی.
فقط عجیب! باید حتما تو یه همچین محیطی زندگی کنی تا بفهمی معنی اش چیه! باید حتما یه دختر باشی تا بفهمی که وقتی صبح به صبح از خواب بلند می شی و یه مرد هیز رو کنارت ببینی که به هر طریق سعی می کنه خودشو بهت نزدیک تر کنه، چه زجری رو باید تحمل کنی! وقتی پناهی نداری، ناامیدی تمام وجودت رو میگیره. اگرم ضعیف باشی که تسلیم میشی! منشانسی که داشتم تربیت ام تو اون ده یازده سال اول زندگیم بود! تو مدرسه، یعنی تو همون دبستان به ما یاد می دادن که محکم باشیم! به ما یاد می دادن که در مقابل مشکلات ایستادگی کنیم. مخصوصا تو دوران قبل از دبستان که مهدکودک می رفتم! اونجا بصورت علمی و با بازیهایی که باهامون می کردن این مقاومت وپایداری رو بهمون یاد می دادن! مثلا یکی از بازیها این بود که یه تعداد زیادی از این لوگو ها بهمون می دادن! اینام طوری بود که باید روهم روهم بچینیشون و باهاشون چیزی درست کنی. طوری ام درستشون کرده بودن که اگه یه خرده بی دقت به همدیگه وصلمی کردی، کمی که ساخته می شد، یه مرتبه می ریختن پایین و همهاش خراب می شد. اون موقع باید دوباره درستشون می کردی و این مرتبه با دقت.
برای ایجاد انگیزه ام، همیشه یه جایزه خوب براش در نظر می گرفتن! خود من موقعی که این بازی رو می کردیم، بارها و بارها که مثلا یه ساختمون می ساختیم که چند بار خراب می شد تا بالاخره بتونیم درستش کنم! یا بازی های دیگه که همه شون هدف دار بود و شخصیت بچه ها رو می ساخت و محکم می کرد.
چه جالب! کاشکی می شد برای بچه های ما هم یه همچین روشی پیاده بشه! یعنی بازیایی درست کنن که همینطور هدف دار باشه!
رکسانا- هست! اما روش درست کار نشده یا نسبت بهش بی توجه شده! مثل عروسک بازی! هیچ می دونی همون عروسک بازی که یه دختر بصورت خیلی ساده می کنه توش چقدر آموزش و پرورش روحی یه؟! یهدختر وقتی یه عروسک براش می خری در واقع روح و احساسش رو پرورش میدی! با بازی با عروسک، حس مادری، عشق، دوستی، احساس مسئولیت و خیلی چیزای دیگه توش بوجود می آد ورشد می کنه! یا مثلا وقتی براش از این وسایل موچیک آشپزخونه می خری، در واقع با آشپزی آشناش می کنی که بعدها همون، حس سامان دهی به کانون خانواده است. غذا! گرمی! جمع کردن اعضا یه خوانواده دور همدیگه و خیلی چیزای دیگه! یا همون عروس دوماد بازی.
اینا همه چیزای خوبین که باید روشون کار بشه البته در کنار تربیت درست برای شکل گیری و ساختن شخصیت یه دختر کوچولو که بعدها میشه پایه و رکن خانواده. می شه مادر! می شه همسر! می شه اولین مربی و معلمبچه ها! اینا خیلی مهمه. یه بچه اولین چیزی که یاد می گیره از مادرشه! همین مادر شخصیت بچه اش رو می سازه! فقط باید در کنار این بازیا، بهش یاد بدیم که در زندگی نقش کلیدی داره! باید بهش یادآوری کنیم تا متوجه بشه که آشپزی فقط برای سیر کردن شکم خانواده نیست! یا بازی با بچه اش وقت تلف کردن و فقط سرگرمی بچه نیست. اینا همه نقش های اساسی در پایداری خانواده است. و کار بسیار مهمی هم است که از پول درآوردن شوهر مهم تره! اینا رو باید اول به دختر کوچولو آموزش داد و آگاهش کرد که در آینده چه مسولیت بزرگی رو باید قبول کنه.
یه چیز ساده بهت بگم. همین دلبری و حرکات طریف و ناز که یه دختر از خودش نشون میده! می دونی در تعیین سرنوشت یه خونواده چقدر مهمه. هر دختر یا زن با حرکات زیبا و دلفریب چشم، ابرو، موها، دستها و خنده های خودش باعث بوجود آمدن عشق و محبت می شه که استحکام خونواده روتضمین می کنه.
داشت منو نگاه می کرد که یه مرتبه خندیدم که خودشم خندید و سرش رو انداخت پایین و ساکت شد که گفتم:
اوتم این چیزا رو یاد گرفتی؟
یه جرکت قشنگ به موهاش داد و گفت:
اگر چه مادرم خیلی از وظائف مادری رو انجام نداد اما فقط با نگاه کردن بهش، همه این حرکات رو می شد ازش یاد گرفت.
بعد آروم دستم رو گرفت و گفت:
هامون میدونی! من وقتی با توام احساس امنیت زیادی می کنم! شخصیت ات طوریه که به آدم اعتماد به نفس می ده! و این برای یه مرد امتیاز بزرگیه! من همیشه فکر می کردم اگه در مورد گذشته ام حتی فکر بکنم دیوونه می شم اما در کنار تو متوجه شدم که دارم کم کم سبک میشم و با یادآوری شون دیگه اون رنگ سیاه رو دارن از دست می دن.
بعد از جاش بلند شد و گفت:
قدم بزنیم؟!
منم بلند شدم و دستش رو انداخت دور بازوم و گفت:
من زیاد تنها بودم. تنهایی، هم خوبی داره، هم بدی! بدی اش اینه که آدم جامعه گریز میشه و تو خودش فروو میره اما این در خود فرو رفتن باعث ساختن و آگاهی آدم ممی شه.
یه خرده دوتایی راه رفتیم. بازوم رو محکم گرفتته بود و چیزی نمی گفت! داشت گذشته اش رو نگاه می کرد! یه مرتبه واستاد و برگشت و همون نیمکتی رو که روش نشسته بودیم نگاه کرد و گفت:
عجیبه! انگار خیلی از تلخی های زندگیمو، وقتی برات تعریف می کردم،همونجا، رو همون نیمکت جا گذاشتم.
بعد خندید و برگشت و دوباره راه افتادیم که گفت:
خلاصه زندگی ما سه نفر شروع شد! حالا که فکر می کنم می بینم آدم خیلی زرنگی بود! حساب همه چیز رو کرده بود. همه کاراش رو با نقشه و سیاست پیش می برد. کاری کرده بود که جرات نداشتم یه کلمه ازش پیش مادرم حرف بزنم! پایه اولم اینطوری گذشت.
یه روز که از مدرسه برگشتم خونه، چند دقیقه بعدش پشت سرم، اونم اومد خونه، تازه کیف ام رو گذاشته بودم تو اتاقم که صدام کرد. تا اومدم جلوش که یه مرتبه محکم یه سیلی بهم زد. حرکت اش بقدری غیر منتظره بود که شوک بوجود اومده، اجازه بهم نداد که گریه کنم!
مادرم داشت تموم این صحنه رو میدید و بی اختیار از جاش بلند شد که فرامرز گفت" تو دخالت نکن. من درسته که ناپدر اشم اما بالاخره این اسم ناپدری یه مسولیت هایی رو به گردنم میندازه! من آدم بی غیرتی نیستم! من جلو مردم آبرو دارم! دلم نمی خواد پس فردا فلانی و فلانی جلومو بگیرن و در گوش ام بگن جلوی نادختریت رو بگیر! می دونی اون موقع این حفا برای من مرگه؟! کلاه فلان که نمی خوام سرک بذارم! چهل تا پیرهن از شما بیشتر پاره کردم!"
من و مادرم هر دو هاج واج داشتیم نگاهش می کردیم که مادرم گفت: فری چی شده آخه؟!
یه نگاه به مادرم و بعدش به من کرد و یه لااله الا الله گفت و رفت روی یه مبل نشست و یه سیگار روشن کرد و بعدش آرومتر گفت"آخه بچه جون تو مثل دختر منی، اگه کاریم می کنم واسه خودته! این چکی ام که بهت زدم مهر پدری یه! اگه دوستت نداشتم میذاشتم هرغلطی که دلت بخواد بکنی اما چیکار کنم که هم غیرتم و هم وجدانم راضی نمیشه که ساکت بمونم!تو دیگه داری برای خودت خانم میشی! نذار پس فردا پشت سرت حرف و حدیث باشه! امروز که تو خیابون اینطوری راه بری، پس فردا چی کار می خوای بکنی! دختر که نباید با ناز و عشوه و قر و قنبیله تو خیابون راه بره! چه معنی داره که دقیقه به دقیقه برمی گردی پشت سرت رو نگاه می کنی؟ اگه چهارتا لات بی سر و پا تو خیابون سوت می زنن، تو چرا سرت رو برمی گردونی؟ تا اون موقع که من تو زندگی تون نبودم، خب،هر کاری دلت می خواست بکنی و کردی، کردی! اما دیگه تموم شده، دارم بهت میگم. خودتو جمع و جور کن. از این به بعد مثل سایه پشت سرتم. مثل آدم میری مثل آدم میایی. من یه آدم متعصب ام. حالا بگو عقب افتاده! بگو فناتیک! عیبی نداره! اما من اینم. دارم جلو مادرت میگم! غیر از این باشه میذارم میرم! والسلام."
اینا رو که گفت یه مرتبه مادرم حالتش رو عوض کرد و گفت:
مگه چیکار کرده؟؟
فرامرز سیگارش را خامو شکرد و گفت: هیچی،دیگه حرفشم نزنیم! می دونم که از این به بعد، هر کاری هم که کرده دیگه نمی کنه! تموم شد و رفت پی کارش.
اینو که گفت کادرک یه دفعه حمله کرد طرف ککم که فرامرزپرید جلو خودشو انداخت وسط مون و مادرم رو گرفت و گفت:
خانم من اگه پدرشم، شما دیگه دخالت نکن! حرف زدن تو یعنی من غلط کنم!
بعدش مادرم رو که خیلی عصبانی شده بود، برد و رو یه مبل نشوند وبرگشت طرف من و گفت:
برو باباجون! توام حق داشتی که اشتباه کنی اما اینکارو کردم که بفهمی دیگه اون روز و روزگار تموم شده! تا حالا حق داشتی! یعنی وقتی بابا سر بچه نباشه همین می شه. اما از این به بعد تو یه بابا داری که گردنش رو تبر نمی زنه. برو عزیزم! برو به درس ات برس! اینم بدون که من وقت و بی وقت مثل امروز دنبالت می کنم!
داشتم نگاهش می کردم که مادرم گفت: فری! از این به بعد هر کاری خواستی آزادی بکنی! من دیگه اینو سپردم دست تو! دستتم درد نکنه که دنبالش رفتی! هر کاری کردی صاحب اختیاری!
اونجا بود که فهمیدم فرامرز چه آدم زرنگیه!
هیچی نگفتی؟!
رکسانا- چی بگم؟! چنان نقش بازی می کرد که نمی شد کاری کرد! امکان نداشت مادرم باور کنه که همه اینا دروغ بوده! من یه عمر تنها و تو دوران بسیار سخت خودمو نگه داشته بودم و هیچوقت از موقعیتم سواستفاده نکرده بودم. اما مادرم از این چیزاخبر نداشت. اون حتما همیشه قیاس به نفس می کرد و منم یکی مثل خودش میدید در حالی که روحیه و افکار و رفتار من و مادرم درست عکس هم بود! برای همین بلافاصله متوجه شدم که تو اون موقعیت هیچ دفاعی، فایده که نداره هیچ، نتیجه معکوس هم داره! برای همین سکوت کردم و رفتم تو اتاقم و وقتی مطمئن شدم که فعلا کاری به کارم ندارن و صدام نمی کنن، فقط گریه کردم و روزای باقیمانده از تحصیلم را شمردم.
آروم آروم گریه می کردم تا صدام به کسی نرسه تا نفهمه که منم مثل آدمای دیگه ضعف هایی دارم. آروم گریه کردم چون می دونستم صدای گریه ام برای هیچ کس مهم نیست! آروم گریه کردم چون صدای گریه ام فقط خودم را غمگین می کرد. هنوز آروم گریه میکنم چون یاد گرفتم که گریه رو باید آروم و بی صداکرد. چون همیشه تنها گریه کردم.
همونجور که راه می رفتیم برگشتم و نگاهش کردم! دیدم همینجور اشک داره آروم و بی صدا از چشماش میآد پایین! یه مرتبه دل خودمم گرفت. یاد این افتادم که تو بچگی هر وقت گریه می کردم، اول مانی می دوئید طرفم و بعدش مادرم و پدرم و عموم. هیچ وقت موقع گریه کردن تنها نبودم!همیشه بعد از منم مانی گریه می کرد. یعنی از گریه من گریه اش می گرفت.
با دستم اشک هاش رو پاک کردم که خندید و گفت:
فقط همین چند دفعه است که موقع گریه کردن تنها نیستم!
از این به بعد هیچوقت تنها نیستی. من همیشه پیش اتم.
رکسانا- مهم این نیست که موقع گریه کردن کسی پیش آدم باشه! مهم اینه که یکی دیگه ام درد آدم رو حس کنه و با آدم گریه کنه!
بعد با دستش اشک هایی رو که خودمم متوجه اش نبودم از صورتم پاک کرد. سر روبرگردوندم اون طرف و اشک هامو پاک کردم که گفت:
فرامرز متوجه شده بود که مادرم نسبت بهمن حساسیت داره! یعنی اگه دوست پسر یا شوهرش کوچک ترین توجهی به من می کرد، حسادتش تحریک می شد و باعث جدایی شون می شد .برای همینم راه روش خوبی رو پیش گرفته بود. سخت گیری و خشونت!
پچ می رفتم ازم ایراد می گرفت! راست می اومدم ایراد می گرفت! تو لباس پوشیدن، درس خوندن، نوار گوش دادن، حرف زدن، نشستن، براخاستن! خلاصه واقعا زندگی روبرام سخت کرده بود! کاش ایرادایی که می گرفت حقیقت داشت و به جا بود! اصلا دنبال من نمی اومد که! حتی حاضرم قسم بخورم که همون روز اول هم نیومده بود! چون من عادت نداشتم تو خیابون واستم و این ور و اون ور رو نگاه کنم. همیشه تند می رفتم مدرسه و تند برمی گشتم خونه. بطوریکه دوستام همیشه بهم می گفتن چرا اینقدر تند راه میری؟! جتی اکثرا با من برنمی گشتن خونه چون اونا می خواستن تفریح کنون راه مدرسه رو تا خونه بیان اما من نه!
چرا؟!
چرا چی؟
چرا می خواستی زود برگردی خونه؟ اونجا که کسی منتظرت نبود. چرا به کسی پناه نیاوردی؟ مثلا به یه پسر؟ معمولا اینجور وقتا دختا می رن و دوست پسرمیگیرن! تو که پنجاه درصد اروپایی بودی چرا اینکارو نکردی؟
یه لحظه فکر کرد و گفت:
اگه برمی گشتم خونه به خاطر این بود که جای دیگه ای رو نداشتم برم! حداقل خونه توش یه اتاق بود که کسی اونجا کاری به کارم نداشته باشه!
اگرم دوست پسر نگرفتم به خاطر طرز فکرم بودد! تو درست میگی! معمولا دخترا با پیدا شدن یه مشکل تو زندگی شون یه همچین کاری میکنن و یه مشکل بزرگتر رو برای خودشون درست می کنن اما من متوجه این مسئله بودم که نباید یه همچین اشتباهی بکنم! یه دختر شونزده ساله یعنی چی؟! یعنی یه چیزی بین نوجوون و جوون! تو اون سن وسال، نه تجربه ای داره و نه تحصیلاتی و نه امکاناتی! پس خودش نمی تونه بیرون از محیط خونواده کاری بکنه! اگرم به یه پسره پناه ببره که دیگه بدتر! یه پسر نوزده بیست ساله نمی تونه براش پشت و پناه باشه! یعنی اون خودشم احتیاج به یه پناهگاه مثل خانواده داره! غیر از اون، معلومه که اون پسر یه دختر رو برای چی می خواد! منم اینارو می دونستم! یعنی تربیت اروپایی بهم یاد داده بود. برای همینم این اشتباه رونکردم.
سرم رو تکون دادم که گفت:
خلاصه زندگی برام خیلی سخت شده بود بطوریکه حتی آموزش های دوران کودکی ام نتونستن کمکم کنن! مقاومت ام شکست! هر شب کارم گریه کردن بود! با گریه درس می خوندم و با گریه می خوابیدم. خیلی خسته شده بودم. خونه برام جهنم بود. دیگه انگیزه ای برای زندگی نداشتم. برای همین یه شب که رفته بودم حموم کنم، بی اختیار یه تیغ برداشتم و آماده شدم که رگم رو بزنم! همیشه فکر می کردم که خودکشی کار سختیه اما در اون شرایط سخت تر زندگی، این کار به نظرم آسون اومد.
.ان رو پر از آب داغ کردم و رفتم توش و تیغ رو گرفتم تو دستم و شروع کردم به گریه کردم. یاد پدرم افتادم و اون سالها که در فرانسه بودیم و مادرم هنوز انسان بود. یاد موقعی افتادم که پدرم منو می نشوند رو پاش و موها ناز می کرد! یاد روزهای تعطیل می افتادم که منو با خودش می برد پارک و سینما و رستوارن. با همدیگه دوتایی می رفتیم بیرون و خیلی هم بهمون خوش می گذشت. حتی در زمانی که مادرمکثافت کاری می کرد. بازم وقتی با پدر بودم همه چیز به نظرم قشنگ می اومد.
یاد قصه هایی افتادم که شب ها قبل از خواب برام تعریف می کرد. یاد این افتادم که با وجود بدی های مادرم، هیچوقت ازش پیش من بد نمی گفت و وقتی هم که من از مادرم پیشش شکایت می کردم، همیشه می گفت که مادرم دوستم داره!
یاد مهربانی های پدرم افتادم! یاد رفتار آرومش، یاد نگاه قشنگ و محکم اش! یاد دست نوازشش که همیشه آرومم می کرد و بهم اعتماد به نفس میداد! یاد آهنگی که همیشه برام میخوند!
اما تو همون موقع یاد لحظه ای افتادم که پدرم از شدت ناامیدی و خشم و نفرت و شکست و باخت در زندگی، تو دادگاه گریه کرد! گریه یه مرد! گریه یه پدر!
اونم مثل من و بی صدا و آروم گریه می کرد!
تو همین موقع تیغ رو گذاشتم رو رگم! درست یه لحظه بود! یه حرکت! یه فشار! یه تکون و بعدش تموم!
اما نمی دونم تو اون لحظه چه فکری اومد تو سرم! یه فکر! یه احساس! یه دید دیگه! درست نمی دونم چی بود اما بود! مثل اینکه یکی شروع کرد باهام حرف زدن! یه نفر درون خودم.
بهم گفت این تیغ همیشه هست! هر وقت هم بخوام می تونم بیام تو حموم وازش استفاده کنم! بهم گفت خودکشی شجاعت نمی خواد اما این زندگی یه که برای گذروندنش احتیاج زیادی به شهامت هست. بهم گفت این تیغ و این وان و حموم رو هیچکس ازم نمی گیره اما زندگی رو چرا! همیشه فردایی هست! همیشه نوع دیگه ای هست! همیشه چیز تازه ای هست! همیشه زندگی تازه ای هست.
تو اون لحظه یه جور دیگه فکر رکدم! یه نوع دیگه! چیزای جدیدی رو تو خودم پیدا کردم و شناختم. کارای زیادی به نظرم اومد که باید انجام بدم! و راه های زیادی برای زندگی کردن رو دیدم.
یه لبخند رو لبام نشست! تیغ رو گذاشتم سرجاش و حموم کردم و اومدم بیرون.
فردا صبحش جای مدرسه رفتم سفارت فرانسه! به محض اینکه وارد سفارت شدم، روسری ام رو از رو سرم برداشتم و با اولین نفر که داشت با تعجب به من نگاه می کرد، شروع کردم به فرانسه صحبت کردن!
همه چی تموم شد!
بلافاصله بردنم پیش سفیر فرانسه، خیلی گرم، مهربون، مودب و پدرانه!
یه آدم، مثل پدرم!
مثل پدرم بغلم کرد، به سرم دست کشید، برام غصه خورد، و حمایتم کرد.
نمی دونم چرا وقتی سرگذشتش به اینجا رسید یه مرتبه بی اختیار خندیدم که با تعجب بهم نگاه کرد که گفتم:
خنده ام از خوشحالیه! از اینکه پنجاه درصد پدرت کمکت کرده!
اونم خندید و گفت:
بلافاصله همه مراحل فرستادن به فرانسه آماده شد. به همین راحتی! یعنی وقتی برای سفیر سرگذشتم رو تعریف کردم، با وجود اینکه سعی می کرد آروم و خونسرد مثل یه سیاستمدار رفتار کنه اما موفق نمی شد. می فهمیدم که درونش انقلاب به پا شده! برای همینم سریع کارام رو انجام داد و از همونجا با فرانسه تماس گرفت وخواست که پدرم رو پیدا کنن!
بعد برگشت طرف منو و گفت:
یه سیگار دیگه بهم میدی؟
زود دو تا سیگار درآوردم و روشن کردم و یکی اش رو دادم بهش. یه خورده ساکت قدم زدیم که گفت:
متاسفانه دیگه پدرم وجود نداشت. خودکشی کرده بود! یعنی اینطوری فکر می کردن! باماشین رفته بود ته دره! نه مشروب خورده بوده و نه ماشین ایرادی داشته و نه سرعتش زیاد بوده! فقط خواسته بودکه بره ته دره! همین! شاید مثل من که فقط می خواستم با تیغ رگم رو بزنم.
برام ضربه بزرگی بود اما یه پیامم برام داشت. پیام عشق! پیام محبت! عشق و محبت پدرم! این خیلی برام مهم بود!
اونجا بعد ازچند ساعت بهمگفتن که با رفتن ما از فرانسه، پدرم دچار یه بحران شدید روحی شده بوده! براش همه چیز تموم شده بوده! زنی رو که دوستش داشته بهش خیانت کرده ودختری که عاشقانه می پرستیده ازش دزدیده بودن!
اونم انگیزه اش رو از دست داده بوده!
یه خرده دیگه قدم زدیم و بعدش سیگارش رو اندخت زمین وگفت:
وقتی این مسئله رو فهمیدم مایوس شدم. همیشه این فکر که یه نفر یه جایی هست که برام نگرانه و دوستم داره و منتظرمه، بهم آرامش می داد. حتی همون شب قبلش. همون موقع که تیغ دستم بود و می خواستم رگم رو بزنم!
یه لحظه ساکت شد و بعد برگشت طرف من و گفت:
تازه اون لحظه متوجه شدم که شب قبل چه کسی منو صدا کرده! صدای پدرم بود! صدای قشنگ پدرم که داشت برام لالایی می خوند. لالایی که نجاتم داد! آهنگ شبهای ترس و تنهایی.
این لالایی رواز مادرش یاد گرفته بود و شبایی که خوابم نمی برد یا مثلا ترسیده بودم، می اومد می نشست کنار تختم و برام این آهنگ رو با صدای قشنگش می خوند.
همیشه فردایی هست! همیشه نوع دیگهای هست! همیشه چیز تازه ای هست! و همیشه زندگی تازه ای هست!
خلاصه اون روز تو سفارت خیلی گریه کردم اما چیزی که آرومم کرد وجود آدمایی بود که مثل خودم بودن و درکم می کردن و میخواستن ازم حمایت کنن و کردن.
همه دورم جمع شده بودن دلداری ام می دادن. نوازشم می کردن و بهم می گفتن که دوستم دارن. همینم باعث شد اون ضربه رو تحمل کنم.
اون روز بعد از چند ساعت، بعد از خوردن نهار با سفیر و چند نفر از اعضا سفارت، با یه اسکورت بردنم خونه! معاون سفیر، دوتا از پلیس های سفارت و یه وکیل، همراه با دوتا از مامور نیروی انتظامی منو بردن خونه. دلم می خواست اونجا بودی و قیافه فرامرز و مادرم رو میدیدی. واقعا تماشایی بود!
وقتی زنگ خونه رو زدم و فهمیدن که منم، در رو روم باز نکردن! مثلا می خواستن تنبیه ام کنن، اما وقتی مامور انتظامی دستش رو گذاشت رو زنگ و همینجوری نگه داشت، یه خرده بعد دوتایی اومدن دم در! توپ هر دوشون پر بود! آماده شده بودن که مثلا یه بلایی سرم بیارن که تا چشم شون به اون همه آدم افتاد، رنگ شون پرید و به تته پته افتادن!
معاون سفیر ازشون اجازه خواست که بریم تو خونه صحبت کنیم و اونام از جلو در رفتن کنار و همگی رفتیم تو!
وقتی تو سالن خونه نشسته بودیم، اول یکی از مامورهای انتظامی، اعضا سفارت رو به فرامرز و مادرم معرفی کرد و بعدش هم وکیل سفارت خیلی قشنگ وشمرده، اول به فرانسه و بعدش فارسی گفت:«این دختر خانم تبعه کشور فرانسه هستن، و تحت حمایت دولت فرانسه. از این به بعد هر گونه سخت گیری، تنبیه بدنی، آزار روحی و روانی نسبت به ایشون از نظر دولت فرانسه خشونت علیه یک فرانسوی تلقیمی شه و جرم به حساب میاد وقابل پیگیری قانونی یه! از این به بعد طبق اجازه ای که از دادگاه رسمی ایران خواهیم گرفت، هفته ای یک یا دو روز، مددکار فرانسوی ما اینجا میاد و با ایشون ملاقات خواهد داشت! ما از این به بعد در مورد وضعیت تحصیلی و زندگی ایشون توجه خاصی خواهیم داشت! دولت فرانسه امیدواره که از این به بعد مشکلی به وجود نیاد!»
وقتی وکیل سفارت اینا رو به فرامسه گفت، فرامرز داشت از ترس سکته می کرد! همه اش به مادرم نگاه می کرد تا زودتر بفهمه موضوع چیه! وقتی ام که برای دوم به فارسی گفت: دیگه قیافه فرامرز دیدنی بود! اصلا لال شده بود، هر دوشون لال شده بودند!
بعد از وکیل سفارت، یکی از مامورهای نیروی انتظامی بهشون اخطار داد که مواظب رفتارشون باشن چون من تحت حمایت دولت فرانسه ام!
بعد از گفتن این حرفا، همه بلند شدن و خداحافظی کردن و رفتن. منم تا دم در دنبالشون رفتم که اونجا بهم شماره سفرات رو دادن و گفتن به محض اینکه مشکلی پیش اومد، با سفارت تماس بگیرم.
بعد از رفتن اونا، منم بدون حرف و چیزی، رفتم تو اتاقم و راحت گرفتم خوابیدم و صبح اشم بلند شدم و رفتم مدرسه و تا رسیدم اونجا بچه ها بهم گفتن که برم دفتر مدرسه! حدس زدم جریان چیه!
گویا قبل از من، وکیل سفارت اومده بود اونجا و با مدیرم صحبت کرده بود چون تا منو دید، از جاش بلند شد و اومد طرفمو خلاصه خیلی بهم احترام گذاشت و بعد از اون دیگه تو مدرسه ام راحت بودم! هم از دست مدیرمون و هم بچه ها! یعنی وقتی دوستای نزدیکم کم و بیش از وضع زندگی ام باخبر شدن، طبق عادت ایرانیا، دوباره باهام مهربون شدن و فضای مدرسه برام قابل تحمل شد.
حدودا یه سال از این جریان گذشت. نمی خوام با جزییات خسته ات کنم. اون دوتا زندگی خودشونو داشتن و من زندگی خودمو. نهایتاً تو 24 ساعت اگرم همدیگه رو می دیدیم، یه ساعت بود. بعدش من می رفتم تو اتاقم و اونجا زندگی مو می کردم و اونام اون طرف خونه تو سر و کله همدیگه می زدن! یه روز دعوا د اشتن و یه روز آشتی! یه روز چشم نداشتن همدیگه رو ببینن و یه روز اونقدر نسبت به همدیگه مهربون می شدن و رفتار زشتی از خودشون نشان می دادن که من خجالت می کشیدم! اینا به کنار، مشکل من رفتار فرامرز بود! بعد از حدود یه سال، تازه با من مهربون شده بود و یه جور دیگه آزارم می داد!
خیلی بهت مهربونی می کرد؟
یه خنده تلخ کرد و گفت:
بطور چندش آور!
یه خرده دیگه ساکت شد و گفت:
دیگه از هرچی عید و تولد و جشن بود متنفر شده بودم. مثلا تحویل سال، به هوای تبریک گفتن و این چیزا، با چنان شهوت و حالت بدی بغلم می کرد و منو می بوسید که حالت تهوع بهم دست می داد. همه اش خدا خدا می کردم که هیچ عیدی پیش نیاد.
یا مثلا می اومد و ورقه های امتحانی ام رو و می داشت و اگه نمره ام خوب شده بود به عنوان تشویق، بغلم می کرد. همچین می چسبوند به خودش که دلم می خواست با هر چی دستم بود بزنم تو سرش! حرفم نمی تونستم بزنم چون اگه چیزی می گفتم، یا اون یا مادرم می گفت که تو به خودت شک داری! این بود که تحمل می کردم و هیچی نمی گفتم و سعی می کردم که کمتر بهانه ای برای تبریک گفتن و تشویق کردن وجود داشته باشه.
ورقه هامو که باید امضا می شد، یه وقتی که اون نبود به مادرم نشون می دادم و می گفتم ک امضا کنه و بعدش قایم شون می کردم! روزای عیدم که دیگه نمی شد کاری کرد، صبر کردم تا وقتی دوتایی با همدیگه ان، برم پایین و تا می اومد طرفم، دروغکی می گفتم که سرما خوردم و یه جوری جلوشو می گرفتم اما همیشه که نمی شد! ولی چاره ای نبود! تحمل می کردم و همین کارم باعث شده بود که گستاخ تر بشه!
چند بار جسته و گریخته در این مورد با مادرم حرف زدم اما هیچی حالی اش نبود! درست مثل گاو! انقدر مثل کبک سرشو تو برف کرده بود که اصلاً نمی فهمید دور و ورش چه خبره! فکر می کرد فرامرز عاشق بیقرارشه! بالاخره مجبور شدم که علنی بهش بگم! می دونی چیکار کرد؟!
سرم داد زد و گفت که من عقده ای شدم! می گفت چون همه عاشق اون می شن من حسودی می کنم! می گفت چون کسی طرف تو نمی آد، داری می ترکی! ترو خدا افکار یه مادررو ببین! هرچند که بیش از اون ازش انتظاری نمی رفت!
بالاخره چند وقتی گذشت. نمی دونم چه جوری مادرمو گول زد و خامش کرد که به های ساختمون سازی، ازش پول گرفت! یعنی اون یکی دوتا زمینی که بهش ارث رسیده بود فروخت وپولش رو داد دست فرامرز واونم یه سند داد دستش و شروع کرد به ساختمان سازی.
یکی دو ماهی گذشت و مادرم خوشحال بود که تا چند وقت دیگه پول رو پولش می آد و اون ساختمون ساخته می شه و می تونه کلی ازش استفاده ببره! فرامرزم هر شب می اومد خونه و می گفت امروز فلان کار رو کردیم و فلانی اومد و گفت انقدر رفته رو زمین و خونه و آپارتمان و متری انقدر همین الان استفاده می ده و فلان و فلان و فلان. مادرمم که اینا رو می شنید کیف می کرد تا اینکه یه شب مادرم گفت که ساعت چهار بعدازضهر فردا بیاد یه دفتر خونه. می گفت باید چند تا چیز رو امضا کنه. یعنی باهاش یه قرار گذاشت و بهش گفت اگه یه کم دیر اومد صبر کنه.
اینجا که رسید واستاد و برگشت طرف من و یه لبخند تلخ بهم زد و گفت:
همینجاست که حتما تصمیمت در مورد من عوض میشه! حالا می خوای بقیه اش رو برات بگم یا نه؟
سرمو تکون دادم که گفت:
فرداش من طبق معمول رفتم مدرسه و بعدازظهرم برگشتم خونه. می دونستم که مادرم خونه نیست. لباسامو عوض کردم و رفتم تو سالن که دیدم صدای در حیاط اومد. از پنجره نگاه کردم که دیدم فرامرزه. گفتم حتما چیزی جا گذاشتن که اومدن ببرن.
تند اومد تو خونه واومد تو سالن و تا من بلند شدم که برم تو اتاقم یه مرتبه از پشت موهامو گرفت و کشید. اصلا فکر نکردم که حتی جیغ بزنم! همچین با ممشت زد تو صورتم که بیهوش شدم!
داشتم نگاهش می کردم! اونم داشت مستقیم تو چشمام نگاه می کرد! منتظر بودم بقیه اش رو بگه اما هیچی نگفت! وقتی که دید انگار متوجه نشدم گفت:
بقیه اش رو فهمیدی؟
فقطنگاهش کردم که آروم گفت:
وقتی بهوش آمدم که دیگهکار از کار گذشته بود.
انگار یکی با چوب زد تو سرم! یه مرتبه چشمام سیاهی رفت! هیچی رو ندیدم! تموم عضلاتم منقبض شده بود! اصلا فکم تکون نمی خورد! شوک بهم دست داده بود! تو یه وضع خیلی بدی گیر کرده بودمً هزار تا فمر تو سرم بود. حتی نمی تونستم یکی اش رو به زبون بیارم. حتی یه فحش، یه حرف بد یا یه اظهار ناراختی یا هر چیز دیگه ای ام نمی تونستم بکنم! یه مرتبه احساس کردم که انگار زیر پاک خالی شده! داشت زانوهام تا می شد اما هر جوری بود جلوشو گرفتم! می دونستم داره عکس العملم رو می بینه! می خواستم مواظب رفتارم باشم اما نشد. در یه آن شاید هزار تا صحنه جلو چشمم مجسم شد! صحنه های زشت و بد! صحنه های کثافت!
سرمو یه تکون دادم که اونا از تو مغزم بره بیرون! می خواستم نگاهش کنم اما تطابق چشمم بهم خورده بود و جلومو مات می دیدم! شقیقه هام تیر می کشید و یه درد از تو رگ های گردنم می زد تو سرم! وقت داشت می گذشت و باید یا یه چیزی می گفتم و یا یه کاری می کردم.
یه مرتبه سرم رو محکم دادم عقب که صدای شکستن رگ هایی گردنم رو شنیدم! یه تکون خوردم و متوجه دور و برم شدم.
رکسانا جلوم نبود! برگشتم سمت راستم رو نگاه کردم که دیدم آروم داره می ره! از همونجا داد زدم و گفتم:
رکسانا! کجا؟!
رکسانا- دنبال زندگی ام!
برای چی؟!
رکسانا- که توام راحت بری دنبال زندگی خودت!
همینجوری جوابم رو می داد و بدون اینکه برگرده طرف من، داشت راهش رو می رفت! دوئیدم دنبالش و دستش رو گرفتم و نگه اش داشتم. واستاد اما پشتش بهم بود! رفتم جلوش که دیدم بازم همونجوری داره اشک از چشماش می آد پایین! آروم با دستام اشک هاشو پاک کردم و گفتم:
چرا اینطوری می کنی؟!
رکسانا- دارم کارت رو راحت می کنم. اینطوری راحت تر می تونی بذاری بری! منم از اون خونه میرم تا دیگه مجبور نباشی منو ببینی!
آخه برای چی؟!
یه زهرخند زد و سرشو انداخت پایین و گفت:
مگه تو ایرانی نیستی؟
آره!
خب؟!
خب چی؟!
رکسانا- حرفامو نشنیدی؟
چرا!
خب!
خب!
یعنی برات اهمیت نداره؟!
چرا! برام خیلی مهمه!
پس برای چی اومدی دنبالم؟!
چرا نیام؟!
رکسانا- این اومدن معنی خاصی داره ها! اگه اومدی باید همیشه بیایی!
می آم!
رکسانا- و به اتفاقهایی که به من افتاده فکر نمی کنی؟!
چرا، فکر میکنم! فکر می کنم و ناراحت می شم! ناراحت از اینکه برات یه حادثه پیش اومده و تو اون حادثه روح و روانت صدمه دیده و مجروح شده، همین.
سرشو بلند کرد و تو چشمام نگاه کرد و گفتم:
این فقط یه حادثه تلخ بوده که ممکنه برای هر کسی پیش بیاد! مثل یه تصادف رانندگی! فقط تو اونجور تصادف جسم آدم صدمه می بینه و تو این یکی روح آدم.
واقعا اینطوری فکر می کنی؟!
آره!
ولی من سالهاست که به خاطر این مساله خودمو نبخشیدم.
مگه تو کاری کردی که خودتو نبخشی؟!
نه به خدا!
پس دلیلی برای این کار وجود نداره!
من نتونستم از خودم مواظبت کنم!
خیلی ها نمی تونن! اتفاق ممکنه برای هر کسی پیش بیاد!
یعنی هیچ وقت دیگه این مساله رو به روم نمی آری؟!
این حرفا چیه؟ بیا بریم! کیسه نایلون ها رو کجا گذاشتی؟!
برگشتم طرف همونجا که قبلش واستاده بودیم و دیدم کیسه نایلون ها رو گذاشته همونجا! رفتم برشون داشتم و رفتم پیش اش و بهش گفتم:
دیگه از این به بعد اینقدر گریه نکن! همچین آروم گریه می کنی که آدم نمی فهمه که زودتر جلوشو بگیره! بیا بریم!
دو تایی آروم راه افتادیم که چند قدم جلوتر زیر بازوم رو گرفت و بعدش سرشو تکیه داد به من! برگشتم و نگاهش کردم و گفتم:
ببینم! گریه که نمی کنی؟!
نه، دارم می خندم!
راست میگی؟!
آره، می دونی؟! فاصله دل بدست آوردن و شکستن فقط یه نگاهه! یعنی حتی با یه نگاه می شه یه دلی رو شاد کرد یا شکوند!
از موقعی که برای اولین بار دیدمت، همه اش تو این فکر بودم که چه جوری باید گذشته ام رو برات بگم! بعدا تو فالت دیدمت که با من هستی اما نمی دونستم چه طوری!
یعنی چی؟!
یعنی بودنت رو می دیدم اما نمی فهمیدم چه طور بوندیه!
نمی فهمم این چیزا رو!
بعدا بهت میگم. حالا نمی خوای بقیه ماجرا رو بدونی!؟
چرا! می خوام بدونم بالاخره چی شد؟
یه خرده دیگه راه رفتیم که گفت:
با درد و ضعف به هوش اومدم! صورتم بقدری درد می کرد که نمی تونستم سرم رو تکون بدم! فقط یه لحظه بلند شدم و نشستم! یعنی اولش نفهمیدم چی شده اما وقتی دیدم که لباس تنم نیس و ...
نذاشتم بقیه اش رو بگه و گفتم:
مادرت کجا بود؟!
وقتی اون حالتم رو دیدم از غصه می خواستم دق کنم! همونجور خوابیدم و گریه کردم. داشتم فکر می کردم که حالا دیگه چیکار کنم که مادرم رو بالا سرم دیدم! داشت گیج منگ منو نگاه می کرد و حالا دیگه همه چیز رو فهمیده بود. هم حرفهایی که من بهش زده بودم، هم تبریکهای صمیمی ومهربونی فرامرز به من! هم نیومدن فرامرز سر قرار رو. هم عشق آتشین فرامرز نسبت به خودش رو! هم پول دست فرامرز دادن! هم ساختمون سازی رو!
همه رو فهمیده بود ما احمق نمی خواست باور کنه! نمی دونم این زن چی از زندگی می خواست؟! نمی دونم چه جور فکر می کرد؟! هنوز تو عالم خودش بود. می دید که چه اتفاقی افتاده اما هنوز نمی خواست باور کنه که همه چی تموم شده! هنوز می خواست به خودش بقبولونه که اینا اشتباهه و یه همچین چیزی امکان نداره!
یعنی اینقدر ساده بود؟
نه! ساده بود، احمق بود و تو رویا! همیشه دنبال یهچیز دیگه می گشت! همیشه تو رویا بود اما وقتی من از جام بلند شدم و آروم و با درد لباسمو پوشیدم و یه سیلی محکم زدم تو صورتش دیگ فهمید که اینا واقعیته و رویا نیست!
زدیش؟!
آره! زدمش و هر چی دلم می خواست بهش گفتم! بهش گفتم که فقط یه فاحشه پیره! بهش گفتم که هیچوقت لیاقت پدرمو نداشته! بهش گفتم که این چند نفر و بقیه، اونو فقط برای لذت چند ساعته یا برای پولش می خواستن. همه اینا رو بهش گفتم. اگه به خودش می اومد و می فهمید که چقدر زندگی رو باخته و باعث فنا شدن زندگی منم شده و سعی می کرد که یه جوری گذشته رو جبران کنه شاید می بخشیدمش! یعنی اگر هر کسی بود حتما می فمید. تمام پول و داراییش رو از دستش درآورده بود! فقط براش همون خونه باقی مونده بود!
یعنی فرامرز گذاشت و فرار کرد؟!
آره! شکایت و این چیزام به جایی نرسید! کثافت همه کاراشو کرده بود و حتی بلیت هم گرفته بود!
پس ان سند که گفتی چی بود؟
یه سند جعلی!
یعنی همه پول آرو برداشت و رفت.
آره! بعدش ما موندیم و همون یه خونه! مادرمم که دید دیگه کاری نمی یتونه بکنه و پولی هم تو دستش نیست، خونه رو گذاشت برای فروش که بعدش یه آپارتمان بخره و یه پولی هم دستش بیاد! منم فکر کردم که پشیمون شده! هرچند کههنوز دلم آروم نشده بود اما فکر می کردم از اون به بعد درست می شه اما نشد!
یعنی بازم؟!
یه لبخند زد و گفت:
دیگه نه! یعنی من دیگه طاقتش رو نداشتم! همه چیزم رو از دست داده بودم. یه عمر سختی کشیده بودم و همه شم مقصر این زن بود! اگه قرار بود که بازم گذشته تکرار بشه که دیگه هیچچی!
پس چیکار کردی؟! یعنی چی شد؟!
یه روز که داشتیمبا همدیگه می رفتیم آپارتمان برای خرید رو ببینیم، وقتی داشتیم دوتایی از خیابون رد می شدیم، یه مرتبه چشمم افتاد به یه جوون که اون طرف خیابون تو یه ماشین خیلی شیک نشستته بود و داشت منو نگاه می کرد و می خندید. احمق فکر نکرد که اون پسرهداره منو نگاه می کنه نه اونو! یه مرتبه طبق عادت شروع کرد به عشوه و ناز کردن! یه آن کنترلم رو از دست دادم. ازش که متنفر بودم، متنفرتر شدم! تموم گذشته اومد جلو چشمم و دیگه نفهمیدم دارم چیکار می کنم! یعنی همونجور که می خواستیم از این طرف حیابان برین اون طرف، یه مرتبه خودم ایستادم و اونو هلش دادم جلو! تو همون موقع یه ماشین رسید و زد رو ترمز اما اگرچه سرعتش گرفته شد ولی محکم زد بهش و پرتش کرد اون طرف!
مرد؟!
نه متاسفانه اما بدجوری پرت شد! یه مرتبه همه ریختن دور و برمون! بیچاره رانندهه خیلی ترسیده بود. منم زود بهش گفتم که حرکت کنه و بره! اونم از خدا خواسته پرید تو ماشین و رفت!همه گفتن خانم چرا همچین کردی؟ گفتم تقصیر ما بود و اون بیچاره گناهی نداشت!
مادرت چی شد؟
رکسانا- هیچی! یه خرده بعد از جاش بلند شد و بدون حرف اومد طرف من! آروم بهش گفتم متاسفم که هنوز زنده ای! یه نگاه بهم کرد و هیچی نگفت! منم سرمو انداختم پایین و رفتم! دنبالم دویید و دستم رو گرفت و گفت که کجا میری؟ گفتم هرجا اما مطمئن باش که دیگه منو نمی بینی! بعدش هم هلش دادم عقب و بهش گفتم تو برو دنبال هرزگی ات.
بعدشم گذاشتم و رفتم!
یه خرده ساکت شد و واستاد منو نگاه کرد و گفت:
می خواستم بکشمش!
اومدم یه چیزی بگم که موبایلم زنگ زد. تا جواب دادم دیدم مانی یه و خیلی ام عجله داره! فقط بهم گفت زودتر خودتو برسون خونه. منم تلفن رو قطع کردم و جریان رو برای رکسانا گفتم و دوتایی رفتیم طرف ماشین و سوار شدیم و اول اونو رسوندم خونه و بهش گفتم بعدا خودم می آم دیدن عمه و بزورم یه چک پنجاه تومانی دیگه بهش دادم و ازش خداحافظی کردم و نیم ساعت بعد رسیدم خونه.
((ماشین رو تازه پارک کرده بودم که دیدم یکی برام سوت زد! پیاده شدم که دیدم مانی رو پشتبوم خونهٔ همسایه ایستاده و داره برام دست تکون میده!))
-رو پشتبوم مردم چیکار میکنی؟!
مانی-مگه اینجا خونه خودمون نیست؟!
-زهر مار برو انور زشته!
مانی-همهٔ ملک ایران سرای من است!
-اونجا چیکار میکنی؟!
مانی-یواش!چه خبرت؟!آروم بیا بالا تا بهت بگم!
-از همون درخت بیام بالا؟!من نمیتونم!
مانی-نه در رو و میکنم بیا بالا!
-بیام توی خونه مردم؟!
مانی-ا...!اینجا مثل خونه خودمونه! بیام بالا خجالت نکش!
-آخه نمیگن امدی توی خونه ما چیکار؟!
مانی-نترس!هیچکس بهت چیزی نمیگه! سلام کن بیا بالا!
((بعدش از اون بالا یهچیزی به پایین گفت که یه خورده بعد در و شد.منم مجبوری رفتم جلو و رفتم تو خونه همسایمون!حالا همه ش خجالت میکشم که اونجا چیبگم!
حیاط رو راد کردم که یکی گفت))
-بفرمائین تو!مانی خان بالا منتظرتونن!
-ببیخشید خانم که مزاحم شدیم!بابا اینا خوبن؟!
-خیلی ممنون، سلام مئرسونن. بفرمائین.
((رفتم تو ساختمون و از پلها رفتم بالا و از طبقه دوم رفتم رو پشت بوم و تا رسیدم به مانی گفتم))
-تو خجالت نمیکشی؟!
مانی-برای چی؟!
-آخه فکر نمیکنی این همسایههای روبرو وقتی تورو اینجا ببینن چیمیگن؟!
مانی-اینا از بس منو بالا پشتبوم این خونه و اون خونه دیدن هماشون فکر میکنن تمومه این خونهها مال ماس!حالا اینا رو ولش کن!بابا و عمو غضبمون کردن!
-برای چی؟!
مانی-خوب قرار بود مثلا امروز خونه باشیم و حضرت عالی استراحت کنین!آمدن خونه و دیدن ماها نیستیم و داد و فریادشون رفته هوا!عزیز بهشون گفت که یه ذره پیش رفتن بیرون یکمی قدم بزنن و زود زنگ زد به من!
-پس چرا به من نزد؟
مانی-زده جواب ندادی!
-خوب حالا چیکار کنیم؟!
مانی-فعلا بیا خونه ما تا بهت بگم!
-تو کجا بودی؟مگه با ترم نبودی؟
مانی-چرا!
-پس اینجا چیکار میکنی؟!
((همون جور که داشت میپرید رو پشت بوم خونشون گفت))
-شیفت اونجام تموم شد اومدم اینجا!
-واقعاً که مانی!
مانی-آ... این روزا یه شغل داشتن که زندگی آدم رو تامین نمیکن!باید دو شیفت سه شیفت کار کرد تا چرخ زندگی بچرخه!حالا زود بپر و مسائل اقتصادی رو این وست وا نکن!
((از اون بالا پریدم رو پشت بوم مانی اینا و دوتایی رفتیم تو اتاق مانی که گفت))
-زود لباس تو خونه بپوش.وقتی رفتیم پیش بابا اینا، بگو نیم ساعت رفتیم بیرون قدم زدیم و بد برگشتیم خونه.همین!توضیح دیگه ندی آ!
-تو ناهار خوردی؟
مانی-جات خالی!دلت نخواد!دوبار خوردم!یکی شیفت اول،یکی شیفت دوم!بیا بریم دیر شد!
((دوتایی از پلهها رفتیم پائین و رفتیم تو حیاط و از اونجا رفتیم تو حیاط خونه ما که مانی گفت))
-آروم راه برو!مثل اینکه هنوز بی حالی!
((دو تایی رفتیم تو خونه و سلام کردیم که یه مرتبه پدرم گفت))
-کجا بودین؟
مانی-خونه ما بودیم عمو!
عمو-پس چرا صداتون کردم جواب ندادین؟!
مانی-حتما رفته بودیم بالا پشتبوم!شما کی صدا مون کردین؟!
عمو-ده بار صداتون کردم!
مانی-ما بیست دقیقه رفتیم بیرون قدم زدیم و این دوبار یه خورده دلش درد گرفت و برگشتیم خاناوا لباسمون رو عوض کردیم و رفتیم تو اتاق من و بعدش حوصلمون سر رفت و رفتیم رو پشت بوم!
پدرماونجا میرین چیکار؟!
مانی-شهر رو از اون بالا نگاه میکنی!اینقدر قشنگ عمو جون!
((پدرم و عمو یه نگاه به ه ما کردن و یه نگاه به لباسمون کردن و دیگه هیچی نگفتن که مادرم زود گفت))
-ناهار خوردین؟!بیاین بشینین تا براتون بکشم بخورین!
مانی-اصلا اصلا این هنوز تو پرهیز!
مادرمخوب ضعف میگیرد تون!
مانی-بیرون که بودیم یه ابپرتقل ساده بهش دادم بس شه!
مادرم-خودت چی؟!
مانی- هیچ اشتها ندارم!یعنی امروز نه اینکه فعالیت نکردم،گشنه م نشد!
عموم- خیلی خوب!حالا بیاین بشینین باهاتون کار داریم.داداش میخوان باهاتون صحبت کنن.
((دو تایی نشستیم که پدرم آروم گفت))
-باز پیش عمتون رفتین؟!
مانی-عمه مون؟!عمه مون کیه؟!
عموم- باز شروع کردی؟
مانی-آهان همون خانم؟!نه بابا!بعدا معلوم شد که کلاه بر داره و میخواد ازمون اخاذی کنه و ما م ولش کردیم!
عموم- بخدا قسم هرچی جلو دستم باشه پرت میکنم تو سرت ا!
مانی- برای چی؟!
عموم- درست جواب عموت رو بده!
مانی-چشم شما سوال کنین ما جواب میدیم!
عموم- اون دختر چیشد؟!
مانی-کدوم شون؟!یعنی کدوم دختر؟!
عموم- همون که باهاش بودی!
مانی-سوال مبهم!اگه میشه اطلاعات بیشتری بدین!
عموما ه.......!همونکه گفتی خیلی خوشگل و فلان و فلانه!
مانی-سوال مبهم تر شد!
عموم- میزنم تو سرت ا!
مانی-ا....!چرا زور میگین؟!با این مشخصات صد تا اسم وجود داره!
((مادرم یه مرتبه زد زیر خنده و رفت تو آشپز خونه!پدرمم روش رو کرد اون طرف خندش معلوم نشه که عموم گفت))
-همونکه گفتی هنر پیشست!
مانی-آهان خوب سرچ محدودتر شد!عرضم به حضورتون که اون دختر الحمدو للّه سالم و خوبه!خدا همه رو در پناه خودش سالم حفظ کنه!
عموم- میگم کارش با تو چی شد؟!
مانی-کدوم کارش؟!
((اینو که گفت من و پدر هردو سرمون رو انداختیم پایین که خندمون معلوم نشه!))
-لا اله الله!پسر کلافم کردی!
مانی-آخه بابا جون اولا قرار بود عمو با ما صحبت کنه!فعلا که همش شما دارین صحبت میکنین!بعدشم شما بگین کدوم کارش، من جواب بدم!
عموم- مگه نیومدی بگی میخوایی باهاش عروسی کنی؟!
مانی-میخواین مقدمات عروسی رو فراهم کنین؟!
عموم- نخیر!
مانی-پس برای چی میپرسین؟!
عموم- یعنی میخوام بهت بگم که عروسی بی عروسی!
مانی-یعنی همینجوری بیارمش خونه عیبی نداره؟
((من دیگه نمیتونستم از خواند سرم رو بلند کنم!پدرمم به هوای سیگار کشیدن بلند شد و رفت انطرف سالن!عموم خودش خندش گرفته بود اما به زور جلو خودشو میگرفت!))
عموم- پسر سر به سر من نظر بد میبینی ا!
مانی-جوون مرگ بشم اگه بخوام سر به سر شما بذارم اما سوالات شما خیلی دوپهلوئه!
عموم- میگم ازدواج تو سن شما هنوز زوده!
مانی- شما که همیشه میگفتین پسر تا ریش و سبیلش در اومد باید زنش داد و دختر تا چیز شد...
عموم- زهر مار ادم این چزارو جلو بزرگ ترش نمیگه!
مانی-چشم!
عموم- من این حرفا رو اون موقعها میگفتم که هنوز ریش و سبیلتون در نیومد بود!میگفتم که مثلا به راههای بد نیفتین!وگر نه خود تو شونزده سالگی ریش و سبیلت در اومده بود!باید زنت میدادم؟!
مانی-ببخشین!پس تو سنّ و ساله ما استاندارد زن گرفتن چیه؟ یعنی چی مون باید در بیاد تا واجد شرایط باشیم؟!
عموم- زهر مار!بازم از این حرفا زدی؟!ادم جلو بزرگ ترشحیا میکنه!
مانی-ببخشین!حواسم نبود!
عموم- من میگم این همه جوون تو این مملکتن!دارن چیکار میکنن؟!همشون تا بهٔیه دختر رسیدن میگن میخواییم باهاش عروسی کنیم؟!معلومه که نه!می گه به هر باغرسیدی گلی بچین و برو!
مانی-ببخشین!این حرف شما جنبه بد آموزی داره ها!
عموم- نه!اصلا! من هیچوقت نمیگم که کار بدی انجام بدین!منظور من اینه که شما هم فعلا همون کاری رو بکنین که بقیه جوانهای هم سنو سالتون میکنن!
مانی-یعنی بریم معتاد بشیم؟!
عموم- مگه همهٔ جوونا معتاد میشن؟!
مانی-تقریبا!حالا همشون نه اما خیلیهاشون از بد بختی و بیچارگی دارن معتاد میشن.حالا اگه صلاح میدونین ما حرفی نداریم!
عموم- من گفتم برین معتاد بشین؟!گفتم فعلا برین برای خودتون همین جوری یه چند وقتی بگردین تا بد!
مانی-بعد یعنی کی؟!وقتی چهل سالمون شد؟!نکنه شما خیال دارین پاتختی مون و شب هفتمون رو یه جا بگیرین؟!
((من دیگه داشتم همین جوری میخندیدم!پدرم که گذاشت از سالن رفت بیرون!صدای خنده مادرمم از تو آشپز خونه میومد!
عموم داشت همینجوری مانی رو نگاه میکرد که مانی گفت))
-ببخشین بابا جون اما یعنی ما نباید از خودمون هیچ دفاعی بکنیم؟!
عموم- مگه داریم اینجاسر تونو میبریم که میخوایین از خودتون دفاع کنین؟!
مانی-نه اما شما میگین زن گرفتن واسه تون زوده!بعد میگین برین واسه خودتون بگردین و تو باغا گل بچینین!بعدش هم میگین کار بد نکنین!بعد میگین هرکاری جوانهای دیگه کردن شما هم بکنین!بعد صبر کنیم که چهل سالمون بشه اونوقت بهمون زن بدین!حتما م توی اون سنّ و سال یه دختر سی و هفت هشت ساله رو عقد کنیم!خوب سرمون رو ببرین که راحت تره!آخه کجای دنیا دیدین به یه جوون که وقت زن گرفتن شه بگن برو تو خیابون بگرد و کار بدم نکن؟!حالا گیریم ما بریم تو خیابون بگردیم!مردم نمیگن این دو تا دیوونه شدن و هی تو خیابونا دوره خودشون میچرخن؟!
عموم- چرا دوره خیابونا؟!برین دنیا رو بگردین!پول که الحمدو للّه هست!
مانی-خوب اگه میخواستین که ما جهان گرد بشیم پس چرا به زور وادارمون کردین درس بخوانیم و کنکور قبول بشیم و بریم دانشگاه و لیسانس بگیریم؟!خوب از همون اول یکی یه کل پشتی برامون میخریدین و هم خودتونو راحت میکردین هم مارو!
عموم- باز چرتو پرت گفتی؟!
مانی-ببخشین!چشم!فقط اگه جسارت نیست بفرمائین که ما دوتا باید پیاده جهانگردی کنیم یا با دوچرخه؟!یعنی میگم اگر قراره با دوچرخه بریم، فکر باشیم و یه بادی به لاستیک شون بزنیم!بعدشم سفر رو اول از هندوستان شروع کنیم یا خاور دور؟!
عموم- پاشو برو دنبال کارت!لازم نکرده اصلا حرف بزنی!پاشو برو ببینم!
((دو تایی بلند شدیم و از خونه امدیم تو حیاط که شنیدیم عموم اینا دارن سه تایی میخندن!همونجوری که خودمم داشتم میخندیدم به مانی گفتم))
-آنقدر سربه سر عمو نذار!
مانی-اینو ببین!بابام مخصوصاً کاری میکنه که من از این چیزا بگم که بعدش تنها میشه یادشون بیفته و بخنده!کیف میکنه از داشتن یه همچین پسری!راستی!بریم یه ساعت یه چرت بزنیم که شب خونه ترمه دعوت داریم!رکسانا و توام گفت بیان!
-چه خبره؟!
مانی-همین جوری گفت دوره هم باشیم!
-من خوابم نمیاد الان!
مانی-ولی من خوابم میاد!خستم!
-مگه چیکار کردی؟!
مانی-بابا آدم وقتی دو تا شیفت کار میکنه احتیاج به یه ساعت خوابم داره دیگه!تازه باید تجدید قوا کنیم و آماده بشیم واسه سفر هندوستان!
((دوتایی رفتیم خونه مانی اینا و اون رفت گرفت خوابید و منم برگشتم خونه خودمون و یه دوش گرفتم و بعدش دراز کشیدم و اونقدر نوار گوش دادم تا خوابم برد!))
ساعت حدود پنج و نیم بود که مانی صدام کرد.بیدار شدم و تا کارم رو کردم ساعت شیش شد و زنگ زدم به رکسانا و جریان مهمونی رو گفتم و قرار شد حاضر بشه که برم دنبالش.
دوتایی از خونه امدیم بیرون و رفتیم طرف خونه عمه و نیم ساعت بعد رسیدیم و رفتیم تو که هم عمه رو ببینیم و هم رکسانا رو ورداریم بریم.
یه رب بیست دقیقه بیشتر اونجا نموندیم.یعنی وقتی رسیدیم رکسانا حاضر نبود و تا ما یه چایی بخوریم حاضر شد.
وقتی اومد تو اتاق باور نمیکردم که این رکسانا همون رکسانا باشه!یعنی لباسایی رو که خریده بودم پوشده بود که خیلی بش میومد و موهاشم قشنگ درست کرده بود و یه کمی م آرایش!اینقدر خوشگل شده بود که دلم نمیومد چشم ازش ور دارم!
یه خورده بعد از عمه خداها فظی کردیم و رکسانا م یکی از همون روپوش هارو پوشید که خوشگل تر شد و یه شالم انداخت رو سرش و سه تایی راه افتادیم سه رب بعد رسیدیم دم خونه ترمه و پیاده شدیم و زنگ زدیم و رفتیم بالا.
ترمه م خودش رو خیلی خوشگل درست کرده بود و منتظرمون بود و تا رکسانا رو دید دوتایی زدن زیر گریه و همدیگه رو بغل کردن!من و مانی یخورده سر بسرشون گذاشتیم و خلاصه رفتیم تو خونه.
خونه ترمه یه آپارتمان قدیمی دو اتاق بود.یکی اتاق خواب و اونیکی هم اتاق پذیرای و یه هال کوچولو.
ترمه رفت که برامون چایی بیاره و رکسانا هم رفت کمکش و من و مانی رو دوتا مبل نشستیم که به مانی گفتم
-مگه قرار نبود که ترمه خانم به سلامتی رخت سفر ببنده!
مانی-خدا از دهنت بشنوه!ایشاله هرچه زود تر این ترمه خانم رخت سفر ببنده!
-زهر مار!منظورم اسباب کشی!مگه قرار نبود بیاد خونه بالا؟
مانی-چرا اما نمیاد!
-چرا؟
مانی-چه میدونم!
-خوب یه مقدار وسایل تهیه کن که اونجا آماده بشه!
مانی-امادس!یه چیزیی خریدم و بردم اونجا اما ایشون فعلا تشریف نمیارن!
-آخه چرا؟!
امنی-یه ایدههایی برای خودشون دارن!
-اونوقت توم هیچی بهشون نگفتی؟!
مانی-چرا گفتم!
-چی گفتی؟
مانی-گفتم بدرک که تشریف نمیارن!
-والا حق داره اگه نیاد!منم بودم نمیومدم!
((تو همین موقع ترمه با یه سینی چایی اومد تو پذیرایی و پشت سرش رکسانا با یه ظرف میوه و همونجر که ترمه چایی بهمون تعارف میکرد گفت))
-خیلی ممنون هامون خان!میدونم که شما کاملا مانی رو میشناسین!برای همین م من فعلا نمیتونم روی این هیچ حسابی بکنم!
مانی-چرا نمیتونی حساب کنی؟
ترمه- برای اینکه بهت اعتماد ندارم!
مانی-مگه چی از من دیدی؟
ترمه- چیزی ندیدم ولی هنوز بهت اعتماد ندارم بفرمائین!چایی تون رو ور دارین!
مانی-توش چیز میز که نریختی؟
ترمه- چی توش نریختم؟!
مانی-از این جادو جنبل ا و مهر و گیاه و گرد محبت و این چیزا!
ترمه- برو گمشو!من احتیاجی به این چیزا ندارم!اصلا لازم نکرده چایی بخوری!
((مانی زود چاییش رو برداشت و گفت))
-تو و عمه و این رکسانا خانوم و اون دو تا دوستاتون همه با هم دیگه دست به یکی کردین و طبق یه نقش حساب شده، دو تا شوهر مثل من و هامون برای خودتون دست و پا کردین!واقعا بهتون تبریک میگم!این دو تا شوهر سی سال گارانتی کارخونه و پنجاه سال تضمین قطعات یدکی و خدمات پس از فروش!
ترمه- امشب اینجا مهمونیه، جوابت رو نمیدودم!
((یه خورده از چایی ش رو خورد و گفت))
-چاییت چرا مزهٔ د د ت میده؟!نکنه مسمومم کنی و تو حالت مسمومیت یه نفر رو بیاری که واسه من عقدت کنه؟!اون عقد باطله ها!از الان بهت گفت باشم ها!هرچند تو اگه جای د د ت به من سیا نورم بخورونی امکان نداره بتونی از من بعله بگیری!
((ترمه همونجر که مییخندید و میرفت طرف آشپز خونه گفت))
-خدا از ته دلت بشنوه!
((رکسانا اومد بغله من نشست و شروع کرد برامون میوه گذاشتن که مانی گفت))
-رکسانا خانوم، شما یه خورده با این دختر حرف بزنین و نصیحتش کنین!بهش بگین که داره به بخت خودش لگد میزنه!امشب آخرین باریه که بهش افتخار همسری خودم رو میدم!به ارواح خاک پدرم قسم اگه امشب بگذره اگه پشت گوشش رو دید منم میبینه!
رکسانا- پدرتون که در قید حیات هستن!
مانی-منظورم همون مادرم بود!
((تا اینو گفت ترمه شروع کرد تو آشپز خونه بلند بلند خندیدن!مانی آروم گفت))
-رو آب بخندی!
((ترمه سرش رو از آشپز خونه اورد بیرون و گفت))
-چی گفتی؟!
مانی-گفتم الهی قربون اون خندههات برم که چقدر شیرین!
((ترمه خندید و برگشت تو آشپز خونه که مانی دوباره آروم گفت))
-مگه این که تو زن من نشی!کاری میکنم که آرزوی یه لبخند به دلت بمونه!دختر ور پریده به من میگه بهت اعتماد ندارم!مردم میان دخترشون رو امانت میسپرن دست من و یه ماه یه ماه میرن مسافرت!اون وقت این ناله دلٔ زده میگیه بهت اعتماد ندارم!تورو خدا ببین کار ما به کجا کشیده!ایشالا خیر نبینی عمه خانم که یه همچین نو نی تو دامن من گذشتی!
-خیلی بی ادبی مانی!
مانی-ا....!تو هم عمه شناس شدی واسه من!
-خوب راست میگم ترمه خانم!
مانی-دروغ میگه مثل چیز!یعنی مثل یه دروغ گو!این از اون وقتی که منو شناخته دیگه بدون من نمیتون زندگی کنه!دو ساعت میگذر و بهش تلفن نمیزنم،عین مرغ سر کنده بال بال میزنه!به حالاش نگا نکنین که میگه به من بی اعتباره!
-به من بی اعتباره یعنی چی؟!
مانی-اه....!اصطلاح قدیمیه!یعنی ازم خاطر نا جمعه!
-این یکی یعنی چی؟!
مانی-برو از ننه بابت بپرس یعنی چی!
-بی تربیت!
((یه مرتبه ترمه از آشپز خونه اومد بیرون و به مانی گفت))
-چی میگی تو؟!
مانی-هیچی به خدا!
ترمه- چاییت رو خوردی؟!
مانی-اره دست شما درد نکنه!خیلی عالی بود اما هنوز جادو جنبل ش اثر نکرده!
ترمه- من و رکسانا اونقدر خوشگل هستیم که احتیاج به گرد محبت و این چیزا نداشته باشیم!حالا اگه میخوای پاشو بیا تو اشپزن ثابت کن که صادقی!
مانی-من مانی م، صادق بابامه!
ترمه- لوس نشو!پاشو بیا!رکسانا جون توام روپوشت رو در بیار و راحت باش.
((رکسانا بلند شد و روپوشش رو در آورد و به من گفت))
-بلند شو بیا هامون!
-کجا؟
رکسانا- تو آشپز خونه!
-آشپز خونه؟!برای چی؟!
رکسانا- بیا میفهمی!
ترمه- بلند شو مانی که وقت امتحانه!
مانی-همین الان میخوایی ازم امتحان بگیری؟!
-بعله!
مانی-من مداد پاک کنم رو نیوردم که!
ترمه- مداد پاک کن لازم نیست!فقط خودت بیا!چیه؟!میترسی؟!
مانی-ترس!عجب خیال خامی!
((بعد همونجور که تند از جاش بلند میشود،رفت طرف آشپز خونه و گفت))
-منو همین الان ول کن بین یه فوج دختر!به جون این هامون اگه یه سر سوزن ترس تو دلم باشه!
((تو همین موقع رسید جلو داره آشپز خونه و یه نگاه کرد و بعد برگشت به طرف ترمه و گفت))
-اینا چیه؟!صفا خونه وا کردی؟!
((بلند شدم و رفتم طرف آشپز خونه که دیدم رو یه میز وسط آشپز خونه، یه سینی گذاشتن و توش یه چیزی حدود بیست سی تا شمع روشن کردن!))
مانی-جشن تولد گرفتی برام؟!حالا که وقتش نیست!
ترمه- به این میگن بازی راستی و حقیقت!برو بشین پشت میز!
مانی-من سی سال نمیرم اونجا بشینم!یعنی چی؟!میخواین بفهمین آدم راست میگه یا نه خوب بگین براتون صد تا شاهد و گواه بیارم!اصلا بیاین تو محل استشهاد جمع کنین!دیگه این کارا یعنی چی؟!بیا بریم هامون!جایی که در مورد دو تا جوون پاک و صادق این قدر شک و شبه وجود داره نباید پا گذشت!توف به این روزگار که توش اعتماد بین آدما از بین رفته!بیا بریم هامون!
((تا اینو گفت ترمه هلش داد تو آشپز خونه و بعدشم بلوزش رو گرفت و کشید و به زور نشوندش رو یه صندلی پشت میز!))
مانی-چرا هل میدی؟!خوب بگو برو بشین میرم میشینم دیگه!
((من و رکسانا رفتیم بغله هم دیگه رو دو تا صندلی نشستیم که ترمه چراغ رو خاموش کرد و اونم اومد نشست که مانی یه نگاه به ماها کرد و گفت))
-وای!قیافههاتون چقدر ترسناک شده!من میترسم چراغ و روشن کن!
ترمه- ساکت!دیگه موضوع جدیه!
مانی-میخواین چیکارمون کنین!من به بابام گفتم میام اینجا ها!اگه یه ساعت دیر کنم میاد دنبالم!
ترمه- کولی بازی در نیار مانی!
مانی-وای صورتت چه ترسناکه ترمه جون!شدی عین اون دختر تو فیلم جنّ گیر!
((راست میگفت نور شمع از زیر افتاده بود تو صورتمون و قیافهامون خیلی عجیب شده بود!
ترمه- این بازی سی و سه شمع!رکسانا بلده!جریان شمع اینجوری که ماها هر کدوم از یه نفر که دلمون بخواد سوال میکنیم.اگه اون راست جواب داد که شعلهها تکون نمیخورن!اما اگه دروغ بگه شعلهها میلرزن!حالا آماده این؟!
((من سرم رو تکون دادم که برگشت طرف مانی و گفت))
-اگه به خودت اعتماد داری همین الان بلند شو برو!
مانی-من اعتماد ندارم؟!از اون حرفا گفتی ا!شروع کن ببینم!
ترمه- خوب دستا تون رو بدین به همدیگه!
((دستهای همدیگه رو گرفتیم.یه طرفم مانی بود و اون طرفم رکسانا!یه مرتبه برگشتم نگاهش کردم!انگار اون هم همین احساس رو داشت که بهم خندید!))
مانی-مگه دسگیرهٔ در رو گرفتی که اینقدر فشار میدی!یواش ندید بدید!
((همه زدیم زیر خنده که ترمه گفت))
-خوب! مانی خان شما چند سالته؟!
((مانی یه نگاه به ترمه کرد و یه نگاه به شمع ا و آروم گفت))
-بیستو هفت،بیستو هشت.
((شعلهها اصلا تکون نخوردن))
مانی-دیدین هیچ تکون نخوردن!پاشو چراغها رو روشن کن که من روسفید شدم!پاشو ببینم!
ترمه- تازه اول کار!صبر داشته باش!
مانی-خوب دیگه نوبت من تمام شد!این هامون رو امتحانش کنیم!
ترمه- نوبت هامون خان م میرسه!حالا تو بگو ببینم تاحالا به چند نفر غیر از من گفتی که دوستشون داری؟!
مانی-هیچ کس!
((تا اینو گفت تموم شعله شمعها شروع کرد به لرزیدن!من و رکسانا زدیم زیر خنده!))
مانی-عجب شمعهای کهنیی آن!اینا رو دونهای چند خریدی؟!دو زار؟!
ترمه- اشکال از شمع ا نیست!مطمئن باش!
مانی-یعنی چی؟!خوب آدم وقتی حرف میزنه نفس از تو دهانش در میاد بیرون و آتیش سر شمع تکون میخوره دیگه!به راست و دروغ مربوط نیست!
ترمهخیلی خوب همین سوال رو از هامون خان میکنیم!رکسانا جون تو بپرس!
((رکسانا برگشت طرف من و بهم یه لبخند زد و گفت))
-ناراحت نمیشی اگر یه همچین سؤالی ازت بکنم؟!
مانی-بیا یاد بگیر خانم!اصلا این سوال یجور توهین به آدم!اونم به یه کسی مثل من!من دیگه بازی نمیکنم!
ترمه- بگیر بشین تا اون روی سگم در نیومد ها!ماهیتابه یادت رفت؟!
مانی-عجب بدبختی ییگیر کردیم ا! بابا آدم شب با آتیش بازی کنه تو جاش بارون میاد!ول کن دیگه!
ترمه- بلند میشم ا!
مانی-اه....!هی تهدید میکنه آدمو!
ترمه- ساکت!
((برگشتم به رکسانا گفتم))
-هرچی میخوای بپرس!
رکسانا- به چند نفر تاحالا گفتی که دوستشون داری؟!
((برگشتم مانی رو نگاه کردم!ذول زده بود به شمع ا! آروم گفتم))
-چهار نفر!
((شعلهها اصلا تکون نخورد))
رکسانا- به کیا گفتی؟!
-مانی،پدرم،مادرم و عموم
((این دفعه شعلهها تکون خوردن!که یه مرتبه مانی بلند گفت))
-آخ!ایشالا چلاق بشی ترمه!
ترمه- هامون خان دوباره جواب بدین!این از اینجا شمع ا رو فوت کرد که تکون بخورن!
((سه تایی زدیم زیر خنده که من دوباره گفتم))
-مانی،مادرم،پدرم و عموم
((شعلهها تکون نخوردن!))
ترمه- دیدی مانی خان این بازی حقیقت!
مانی-چی چی حقیقت!این هامون بیحال جون نداره حرف بزنه!برای همین م آتیش اینا تکون نمیخر!من چون پر حرارتم حرارت به حرارت طبق قانون فیزیک باعث لرزش میشه!به همین سادگی!اصلا یه سوال دیگه ازم بکن!
ترمه- باشه! تو اصلا آدم صادقی هستی یا نه؟!
مانی-معلو میکه..........
((تا اینو گفت شعلهها لرزید!))
مانی-یعنی چی؟!اینا من جواب نداده میلرزن!اینکه قبول نیست!
ترمه- خوب داری دروغ میگی دیگه!
مانی-من که هنوز نگفتم معلومه که چی؟!شاید بگم معلومه که نه!اینا هنوز کلمه آخر رو نشنیده میلرزن!
ترمه- تو فقط بگو آره یا نه!
مانی-خوب سوالت رو تکرار کن!
ترمه- تو آدم صادقی هستی یا نه؟!
((مانی سرش رو تکون داد که یعنی آره!))
ترمه- با سر نمیشه جواب داد!باید حتما حرف بزنی!
مانی-نخیر!اصلا اینطوری نیست!جواب جواب دیگه!اگه این شمع ا آدم باشن جواب من رو میفهمن!
ترمه- باید حرف بزنی!با سر نباید جواب بدی!
مانی-تو داد گاهم اگه داد ستان یه سوال بکنه و مثلا بگه آقا شما یه آدم کشتین و طرف با سر جواب مثبت بده ازش قبول میکنن و بلا فاصله اعدامش میکنن!حالا این چارتا دونه شمع کله به این گندگی من رو قبول ندران؟!
((من و رکسانا زدیم زیر خنده که ترمه گفت))
-مانی داری عصبانیم میکنی ا!
مانی-آخه تو میخوایی به زور از من اعتراف دروغ بگیری!حق دارم از حیثیتم دفاع کنم یا نه؟!
ترمه- تو فقط آروم بگو آره یا نه!همین!شعلهها خودشون میفهمن که تو راست میگی یا دروغ!
مانی-آخه این چهار تا دونه شمع چه میفهمن که راست و دروغ چیه؟!بابا باد بیاد میلرزن، باد نیاد نمیلرزن!
ترمه- جواب بده مانی و گرنه ناراحتم میکنی!
مانی-آخه سوال تو یه سول کلی!صادقی یعنی چه؟!آدم یه جاهایی باید یه چند تا دروغ مصلحتی بگه دیگه!مثلا همین دیشب!برای اینکه این هامون خان رو به دیدار رکسانا خانوم برسونم صد تا چاخان کردم!این شمع ا که این چیزا رو از همدیگه تشخیص نمیدن آخه!یه مرتبه میلرزن و آدم رو دروغ گو معرفی میکنن!خبر ندران که اون لرزش مال دروغ یه مصلحتی بوده یا چیز دیگه!
ترمه- باشه من سوال رو عوض میکنم!
مانی-آهان!این درست شد!بگو!
ترمه- تو غیر از دروغهای مصلحتی که به خاطر انجام کارهای خوب میگی بازم دروغ میگی؟!
((مانی یه نگاه به شمع ا کرد و یه نگاه به من و آروم گفت))
نه
((تا گفت نه شعله شمع ا شدید لرزیدن که مانی با عصبانیت گفت))
-بابا شمع اش خرابه بخدا!
ترمه- هیچم خراب نیست!
مانی-آخه خودتون بگین!من فقط ئه کلمه اونم آروم گفتم نه!اون وقت اینا باید همچین بلرزن که انگار اینجا طوفان شده؟!مگه من با ئه نه گفتن چقدر باد میدم بیرون که اینا عین بید دارن میلرزن؟!
((من و رکسانا مرده بودیم از خنده!خود ترمه م خندش گرفته بود!))
مانی-ببین!خودتونم قبول درین که این شمع ا با من لجن!
ترمه- نخیر!از بس دروغهات بزرگ و شاخداره اینطوری میشه!
مانی-خوب ئه سوال دیگه از این هامون بپرسین من ببینم اینا تکون میخورن یا نه!
ترمه- رکسانا جون بپرس!
((رکسانا برگشت طرف من و ئه نگاه بهم کرد و بعد دستم رو ئه فشار داد و گفت))
-منو دوست داری؟
-اره!خیلی!
((شعلهها اصلا تکون نخوردن!))
ترمه- دیدی حالا؟!
مانی-من قبول ندارم!اینجا که من نشستم سوز میاد اینا تکون میخورن!جای من و هامون عوض!
((با خنده بلند شدم و رفتم سر جای مانی و اونم سر جای من و ترمه گفت))
-حالا بگو ببینم تو غیر از دروغهای مصلحتی بازم دروغ میگی یا نه؟
((دوباره مانی آروم گفت))
-نوچ!
ترمه- بگو آره یا نه!
مانی-خوب نوچ م یه کلمس دیگه!
ترمه- مانی بجون خودت اگه جواب ندی ناراحت میشم!
مانی-خیل خوب بابا!جواب میدم!
ترمه- تو غیر از دروغهای مصلحتی بازم دروغ میگی یا نه!
((این دفعه آروم گفت))
-نه!
((دوباره شعلهها لرزیدن که با عصبانیت گفت))
-آی شمعهای دوزاری اگه من فوتتون نکردم تا خفه بشین و آنقدر نلرزین!بعدشم میندازمتون تو سطل اشغال!
ترمه- عیب از خودته نه از شمع ا!
((بلند شدم که برم سر جام بشینم که ئه نگاه به من کرد و گفت))
-آی هامون پدر ساگ تو چیکار میکنی که اینا تکون نمیخورن؟!خیلی بی معرفتی!به منم یاد بده!اینقدر من تو زندگی به تو چیز یاد دادم و کمکت کردم!
((همه زدیم زیر خنده که از جاش بلند شد و رفت اون طرف پیش ترمه نشست و گفت))
-بابا این وامندهها رو خاموش کنین!اینا همش چاخانه!ببین سر ئه تکون خوردن و نخوردن داره بین من و تو بهم میخوره!
ترمه- حالا که مچت داره وا میشه؟!
مانی-بابا حالا گیرم آدم دو تا دروغ هم بگه!اینکه دلیل بد بودن آدم نیست!اصلا ببینم!چرا همش شماها از ما سوال میکنین؟!
ترمه- خوب توام از من سوال کن!
مانی-باشه!
((بعد شروع کرد به فکر کردن که ترمه گفت))
-زود باش!سوختن تمام شدن شمع ا!
مانی-آی به درک!بذار بسوزن پدر ساگ ا!بیخود نیست که شمع شون کردن!حتما یه کارایی میکنن که باید مجازات بشن!همین بهم زدن بین آدما مگه کم چیزیه؟!هی میگن شمع و گل و پروانه و بلبل!همین شمع خائن اول بین گل و بلبل رو بهم میزنه و بعدشم پروانه رو میسوزونه!اونوقت آدم به گندگی شما حرف این پدر سوختهها رو باور میکنین!
ترمه- بپرس!
مانی-خیل خوب بابا!
((ئه خورده فکر کرد و بعد گفت))
-تو بچه بودی شبا تو جات جیش میکردی یا نه؟!زود جواب بده!
((من و رکسانا زدیم زیر خنده!))
ترمه- زهرمار!این چه سوالی؟!
مانی-خوب سوال دیگه!
ترمه- سوال خوب بپرس!
مانی-خوب تر از جیش کردنم مگه چیزی هس؟!
ترمه- گمشو زشته!
مانی-جلو این شمع ا اینقدر حرفای بد نزن!اون وقت میرن میشینن پشت سرت میگن هنر پیشه اینا چقدر بی تر بیت!
ترمه- سوال درست بپرس!
مانی-باشه!شما بفرمائین که وقتی کوچک بودی انگشت تو دماغت میکردی یا نه؟!
ترمه- مرده شورت رو ببرن با این سوالات!
مانی-ببین!میترسی جواب بدی!خیلی خوب!سوال بعدی!بفرمائین ببینم،شما تاحالا به طور دقیق چند بر اسهال شدین؟!
((من و رکسانا زدیم زیر خنده که ترمه گفت))
-دیگه لازم نیس سوال کنی!
مانی-برای چی؟
ترمه- برای اینکه سوالات مزخرفه!
مانی-چطور شما ازمن میپرسین تاحالا تو زندگی م دروغ گفتم یا نه،مزخرف نیست؟!
ترمه- برای اینکه من میخوام بفهمم که شوهر آیندم چه جور آدمی ئه!
مانی-خوب من هم میخوام بفهمم همسر آیندم چه جور آدمیه!اسهالی ئه؟!شاشو ئه؟!دماغو ئه؟!
((یه مرتبه ترمه از زیر میز با پاش کوبید به ساق پای مانی که اخش رفت هوا!))
ترمه- هامون خان شما از رکسانا سوال کنین!
-من سوال ی از رکسانا ندارم!
مانی-یعنی برات مهم نیس که همسر آیندت ششو ئه یا نه؟!
((همه زدیم زیر خنده که من گفتم))
-هیچ وقت نمیخوام که همسر آیندم رو تو شرایط آزمایش و امتحان قرار بدم!
((رکسانا دستم رو محکم فشار داد و بهم خندید که ترمه گفت))
-یاد بگیر مانی!اصلا این هامون خان تومنی صد تومن با تو فرق داره!
مانی-برو بابا!این چون....(این کلمه توی کتاب معلوم نبود) شاشو بوده نمیخواد پروندش رو بشه!
((برگشتم طرف مانی و گفتم))
-آدم وقتی کسی رو دوست داره باید چیزیی م که اون دوست داره،دوست داشته باشه!حالا هرچی میخواد باشه!
مانی-انگشت تو دماغ کردن م باشه عیب نداره؟!
((ترمه یه لگد دیگه از زیر میز بهش زد که آخ مانی بلند شد و گفت))
-بابا از بس زدی به این ساق پام قانقاریا گرفتم!یه دقیقه آروم بشین دیگه!بذار از مکتب این بزرگوار استفاده کنیم!
((بعد برگشت طرف من و گفت))
-ببخشین استاد یعنی اگه من عاشق همسرم هستم هر کار زشتی م که اون دوست داره بکنه باید منم دوست داشته باشم و تشویقش کنم؟!مثلا این ترمه رو من دوست دارم.اینم عادت داره یا لگد بزنه یا گاز بگیر یا چیز طرف آدم پرت کنه!بنده باید سر و کلم رو بذارم در اختیار ایشون که هروقت دلش خواست با یه چیزی بزنه و بشکندش؟!عجب مکتب مزخرفی!
-عشق اینه دیگه!
مانی-این عشق نیس که!اینو بهش میگن ینوع خریت!
-پس عشق رو چهجوری معنی میکنی؟!
مانی-میخوای بگم که این ترمه زود ازش بل بگیر؟!دیونه م مگه!
ترمه- تورو خدا بگو مانی!
مانی-بگم که یه لگد دیگه بزنی تو ساق پام؟!امکان نداره!
ترمه- جون من بگو!من بمیرم بگو!
مانی-ا ه....!قسم نده دیگه!
ترمه- بگو تا قسم ت ندم!
مانی-یه خورده میگم ا!
ترمه- باشه! یه خورده بگو!
مانی-آماده باشین که میخوام((تز)) م رو ارائه بدم!خوب!یاداشت کنین!اصلا عشق به اون معنا که تا حالا به ماها گفتن وجود نداره!
-یعنی چی؟!
مانی-یعنی همین که گفتم!
رکسانا- میشه بیشتر توضیح بدین؟
مانی-ببین!حتی اسطورههای ما هم تو اشتباه بودن و معن ی عشق رو نفهمیدن و نشناختن!
ترمه- میشه یه مثال بزنی؟!
مانی-من چرا مثال بزنم؟!شما مثال بزنین تا من جواب تو نو بدم!
-شیرین و فرهاد!فرهاد بخاطر شیرین خودشو کشت!
مانی-خوب اشتباه کرد!اصلا خودت بگو!شیرین به اون میخورد؟!
ترمه- لیلی و مجنون!
مانی-اونا هم عشق رو با یه چیز دیگه عوضی گرفته بودن!
ترمه- یعنی چی؟!
مانی-اون دوتا خیلی همدیگه رو دوست داشتن و خانواده هاشونم به هیچ عنوان اجازه ازدواج بهشون نمیدادن!درسته؟!
ترمه- آره!
مانی-اونوقت قدرت خداوند کاری کرد که دوتایی توی یه چاه بهم رسیدن!درسته؟!
ترمه- خوب!
مانی-وقتی رسیدن بهمدیگه چیکار کردن؟اگه واقعا همدیگه رو دوست داشتن کاری میکردن که نتونن دیگه از هم جداشون کنن!اما اون مجنون دیوونه با وجوده اینکه چراغ سبزم از لیلی گرفت،اما چیکار کرد؟!دیونه بازی!عشق ما آسمانی ئه!عشق ما پاک!عشق ما مقدس!من مطمئنم که تو همون لحظه لیلی تو دلش صد تا فحش م به مجنون داده!البته مجنون هم گناهی نداشته!دیوونه بوده دیگه!اسمش رو خودش!مجنون!
-من اصلا این فرضیه تو رو قبول ندارم!
مانی-به درک که قبول نداری!خدام که قبول دارم!
-یعنی میگی وقتی آدم یه کسی رو دوست داره باید پا رو همه چیز بذاره؟!
مانی-مگه خودت یه دقیقه پیش نگفتی آدم وقتی کسی رو دوست داره چیزیی م که اون دوست داره،دوس داره؟!
-چرا!
مانی-خوب این یعنی چی؟!یعنی پا گذاشتن رو خیلی چیزا!یعنی خیلی چیزا رو ندیده گرفتن!اصلا خودت بگو!شیرینی برای چیه؟!خوب خوردن!ماشین برای چیه؟خوب سوار شدن!ادکلن برای چی؟خوب زدن!حالا شما بفرماین که مثلا یه شیرینی خوشمزه دادن به تو!حالا تو میشینی و این شیرینی رو تماشا میکنی و هی تحسینش میکنی یا زود میخوریش؟!یا مثلا یه ماشین شیک دادن بهت!تو فقط نگاهش میکنی و تحسینش میکنی یا سوارشم میشی؟!
منطق میگه از هرچیزی باید به طریقه صحیحش استفاده کرد!از نعمتهای خدام باید به طریقه صحیح استفاده کرد!
-من منظورم اون طوری که فکر کردی نبود!
مانی-پس چی بود؟!
-من منظورم این بود که آدم وقتی یک نفر رو دوست داره باید اونو بخاطر خود اون دوست داشته باشه نه به خاطر شخص خودش!مثلا من رکسانا رو دوست دارم باید آزادش بذارم تا از چیزیی که دوست داره لذت بباره نه اینکه مثل یه چیزی که خریدمش و مال من بذارمش تو یه خونه و در رو روش قفل کنم!در عشق باید آزادی عمل وجود داشته باشه!
خیلی از ماها اول ازدواج میکنیم و بعدش سعی میکنیم که عاشق همدیگه بشیم!اون دیگه آزادی عمل توش نیست!چون یه دختر و پسر با هم دیگه ازدواج کردن و باید با همدیگه زیر یک سقف زندگی کنن!خوب حالا تو این زندگی یه
یه درصدی وجود داره که احتمال عاشق همدیگه شدن رو بهشون میده!اما همیشه اینطوری نیس!درصد اینکه این پسر و دختر بعدا عاشق همدیگه بشن هس اما کمه!خوب حالا میمونه چی؟یا باید بزور از همدیگه خوششون بیاد یا به همدیگه عادت کنن یا از ناچاری به همدیگه پناه ببرن یا به زور همدیگه رو تحمل کنن!
تو هرکدوم از این حالتها هم مشکلات فراوانی هس! یعنی آدم که به زور نمیشه که از کسی خوشش بیاد!برای زندگی هم عادت تنها درست نیس!تحمل کردن همدیگه م که زندگی نیس!پناه بردن به همدیگه هم همینطور!اگر چه بیشتر زن مجبور به مرد پناه ببره!پس این ازدواجها درست نیس و به همین دلیل که امار طلاق بالا میره!بگذریم از اینکه دختر و زن ایرانی همیشه تحمل کرده!دیگه وقتی کارد به استخوانش رسیده طلاق گرفته!
مانی-خوب باید چیکار کرد!
-باید اول شناخت تا عاشق شد!تنها چهره و اندامم برای عشق کافی نیس!طرزفکر!ایده ها!رفتار!آگاهی!اینا هرکدوم درصدی توی عشق دارن!عاشق هرکدوم از اینا دار طرف مقابل شدی عشق به اون ترفتم زیاد تر میشه!و باید به اندازیی برسه تا دونفر تصمیم بگیرن که بعد از اون باهم باشن!یعنی احساس کنن که میتونن با همدیگه بمونن!یا نیاز داشته باشن که از اون به بعد با هم دیگه بمونن!اما باید آزادی وجود داشته باشه!تا این روند تی بشه!
خود تو مانی تا رسیدی به ترمه خواستی باهاش ازدواج کنی!چرا؟!
مانی-چون تو فرهنگ ما اینطوری!اگه همون روز به ترمه میگفتم مثلا بیا یه مدت با همدیگه بگردیم و همدیگه رو بشناسیم شاید دو تا فحش م بهم میداد و میذاشت میرفت!درصورتی که من همون دفعه که تو فیلم دیدمش ازش خوشم آومده بود!وقتی هم که خودش رو دیدم و فهمیدم که دختر عمه مه،خوب برام خیلی خوب بود!باید بیشتر میشناختمش!به قول تو باید طرض فکر و رفتارش رو میدیدم!دیونه که نیستم با یه جلسه باهاش ازدواج کنم!یعنی نه برای من خوبه نه برای اون!دفعه اول مونم نیست که میخوایم با کسی ازدواج کنیم!تاحالا من هفتاد بار خواستم ازدواج کنم اما پشیمون شدم!این یکی م روش!
((تا این و گفت و ترمه یه لگد دیگه زد به ساق پاش که بازم اخش بلند شد و گفت))
-ایشالا پات عقربک بشه دختر!چهار دفعه دیگه بزنی تو این ساق پام کارم به سندلی چرخ دار میرسه!حداقل تو اون یکی م بزن!اش و لاش شد اینیکی پام!
ترمه- از این حرفا نزن تا من هم نزنم!
مانی-حداقل وسطاش جای لگد زدن دو تا گازم بگیر که این پا یه خرده استراحت کنه و ترمیم بشه!
ترمه- درست بشین میخوام ازت سوال کنم!
مانی-بابا ول کن باز جویی رو! زیر شکنجه کشته میشم خون م میافته گردنت ا!
((یه مرتبه طرف گاز رو نگاه کرد و گفت))
-اون چی رو گاز داره میسوزه؟!
((تا ترمه برگشت طرف گاز رو نگاه کنه که مانی با یه فوت همه شم آرو خاموش کرد و همونجور که از جاش بلند میشد شروع کرد به دست زدن و گفت))
-تولدتون مبارک!
((بعدشم فرار کرد و از آشپز خونه رفت بیرون!))
*********
اون شب خیلی بهمون خوش گذشت و آخر شب از ترمه خداحافظی کردیم و رکسانا رو رسوندیم خونه و خودمونم رفتیم خونه!
وقتی ماشین رو پارک کردیم و رفتیم تو دیدم پدرم اینا دارن ماهواره تماشا میکنن.سلام کردیم و نشستیم که عموم گفت
-فردا که بسلامتی جایی قرار ندارین؟!
مانی-هیچ!هیچ!فردا روز کار!کار و کوشش!
((عموم یه نگاه بش کرد و گفت))
-مطمئنی !
مانی-البته!صد البته!اگرم کمی سستی از ما دیدین فقط بخاطر بیماری این بچه بود وگرنه ما زاده کار و کوششیم!
عموم- پس دیگه کار و گرفتاری ندارین و فردا میرین کارخانه؟
مانی-معلومه که میریم!فردا روز کار و کوشش و تلاش!
عموم- کره خر فردا که کارخانه تعطیل یاد کار و کوشش افتادی؟
((من و مانی یه نگاه به همدیگه کردیم که مانی گفت))
-مگه فردا کارخانه تعطیل؟!
عموم- بعله!
مانی-امکان نداره!ما فردا باید بریم دنبال کار و کوشش!بیخودی تعطیلش کردین!
عموم- باشه!خیلی م خوبه!فردا قراره من و عموت بریم شمال یه سر به ویلاها بزنیم.شماها هم باید بیاین!اونجا میتونین کار و کوشش کنین!
مانی-باشه! میایم!خیلی م خوشحال میشیم!
((یه چپ چپ بش نگاه کردم که بهم گفت))
-پاشو هامون جون بریم زودتر بخوابیم و آماده شیم برای کار و کوشش فردا!
((مجبوری بلند شدم و از همه خداحافظی کردم و امدیم بریم بالا که مانی به باباش گفت))
-بابا جون فهمیدی چی شد؟!
عموم- نه!چی شد؟
مانی-به یه یارو گفتن که با کار و کوشش یه جمله بساز که زود گفت((شلوار کار من کوشش!))فعلا شب بخیر تا فردا خروس خون!
((پدرم و مادرم خندیدن و عموم همنجور بهش نگاه کرد و گفت))
-برو بگیر بخواب که شیش صبح صداتون میکنم!
مانی-چشم!دوباره شب بخیر!تازه برای اینکه شب خوب بخوابیم یکی یه لیوانم شیر میخوریم!هم استخونامون قرص میشه!هم دندونمون کلسیم میگیرن!هم ویتامینای لازم به بدنمون میرسه!هم راحت تر میخوابیم!هم معدمون تقویت میشه!هم هوشمون زیاد میشه!هم....
عموم- لال بشی بچه!برو دیگه داریم فیلم میبینیم!
((من شب بخیر گفتم و رفتم بالا ده دقیقه بعد مانی م با دو تا لیوان شیر اومد بالا تو اتاقم و یکی شو داد بمن که گفتم))
-فردا میخواستیم یه سر بریم پیش عمه ا!
مانی-بالا خره باید به کار و کششمونم برسیم دیگه!
-حالا ما شمال بریم چیکار؟!کاشکی یه کاری میکردی و یه بهانه میوردیم که نریم!
مانی-نمی شد!یه کلمه حرف میزدم و دعوا میشود!حالا چیزی نیس که!میریم و بر میگردیم!
-اصلا حوصلشو ندارم!
مانی-حالا شیرتو بخور بگیریم بخوابیم که فردا سرحال باشیم!
((شیرمون رو خوردیم که مانی گفت))
-من امشب همینجا میخوابم!
-چرا نمیری اتاق خودت؟
مانی-تا ساعت شیش صبح چیزی نمونده که!
((دو تایی بلند شدیم و کارامونو کردیم و یه جا برای مانی انداختم و گرفتیم خوابیدیم.
سه چهار سات نگذشته بود کا همچین دلٔ درد گرفتم که از خواب پریدم!تا از تخت اومدم پایین که مانی م بیدار شد و گفت))
-چی شده؟!
-دلم درد گرفته!
مانی-راست میگی؟!
-آره بجون تو!این دفعه واقعا درد گرفته!صبر کن الان میام!
((دویدم طرف دست شویی!حالم خیلی بد بود!چند دقیقه بعد برگشتم که مانی گفت))
-اسهال شدی؟!
-ببخشین ولی آره!حالا م خیلی ناجوره مانی!
مانی-مهم نیس!پنج تا قرص بیزاکودیل انداخته بودم تو لیوان شیر بهت دادم خوردی!چیزی نیس!م
یه لحظه نگاهش کردم و تازه فهمیدم جریان چیه!اونقدر از دستش عصبانی شدم که نگو!))
-تو غلط کردی!این کارا چی میکنی؟!
((خیلی خونسرد واستاده بود و منو نگاه میکرد))
-دیگه شورش رو در آوردی ا!
مانی-مگه نمیخواستی شمال نری؟!
-چرا اما نه اینطوری!
مانی-خوب طور دیگه نمیشد!یعنی باور نمیکردن!
-حالا باور میکنن؟
مانی-البته!میتونم خیلی راحت مدرک رو تو توالت بهشون نشون بدم!فقط میری تو توالت سیفون رو نکش!
((اومدم برم طرفش و بزنم تو سرش که فرار کرد و رفت بیرون!دویدم دنبالش اما دوباره وضع م بد شد و رفتم طرف دست شویی که چراغ پایین روشن شد!دیگه نفهمیدم چی شد و رفتم تو دست شویی!
وقتی اومدم بیرون دیدم مادام و پدرم و زری خانم اونجا واستادن و تا منو دیدن شروع کردن هرکدوم یه چیزی گفتن!))
زری خانوم- نقل سرد!سردیش کرده!
پدرم- آب به آب شده حتما!
زری خانم- ببریمش بیمارستان!
((یه خورده بعد عموم رسید!همه هول شده بودن جز مادرم که فکر میکرد بازم داریم کلک میزنیم!اومدم یه چیزی بگم که دوباره حال م بد شد و برگشتم تو دست شویی که پشت سرم مانی م اومد تو و گفت))
-تو بشین کارت رو بکن ما ببینیم چه جوری!
-گم شو برو بیرون تا نزدم تو سرت!
پدرم- خوب بذار ببینیم چه جوری دیگه!
-پدر خواهش میکنم!
عمو- خوب بچه از ماها خجالت میکش!
مانی-زری خانم!زری خانم!پس شما بیا نگاه کن!
زری خانم- وای خدا مرگم بده!این حرفا چیه مانی خان!
مانی-آخه این از مردا خجالت میکشه!با خانما از این حرفا نداره!
-مانی میری بیرون یا نه؟!
((پاش رو گذاشته بود لایه در و نمیذاشت که در رو ببندم!))
مانی-نمیشه!من باید چک کنم که اسهالت توش خون نباشه!
-بابا خون توش نیس!
مانی-پس توش چیا هس؟!
-زهر مار!
مانی-حداقل رنگشو بگو خودمون حدس بزنیم محتواش چیه!
-مانی!خفه میشی یا نه؟!
پدرم- به این بچه چرا فحش میدی؟!
مانی-میگه چرا من رو پیش یه دکتر خوب نبردی!
-مانی خواهش میکنم پات رو واردر!الان ناجور میشه ا!
مانی-خیلی خوب!پس بگیر پایین که در و دیوار رو کثیف نکنی!
((اینو گفت و پاشو برداشت که در رو بستم و قفل کردم و وقتی خیالم راحت شد از همونجا داد زدم و گفتم))
-مگه مانی من دستم بهت نرسه!
مانی-تو فعلا اگه دستت به شیر آب برسه بهتره!
((هم از دستش عصبانی بودم و هم خنده م گرفته بود!از همونجا میشنیدم دارن به همدیگه چی میگن!))
پدرم- کی اینطوری شد؟!
مانی-الان یه ساعت!تاحالا هشت دست شیکمش اجابت کرده!
عموم- آب تنش تموم نشه خوبه!
مانی-نه!الان بیاد بیرون و تنقیه آب یخش میکنم که هم آب بدنش تامین بشه و هم اونجاش فریز بشه و بند بیاد!
((مادرم انگار کم کم متوجه شده بود که جریان واقعیه!اومد پشت در دست شویی و گفت))
-هامون!واقعا حالت بده؟!
-بعله مامان!فعلا اجازه بدین شما!
مادرم- چیکار کنیم بند بیاد؟!اینجوری که نمیشه!
مانی-یه چوب پنبه یه بزرگ لازمه که بذاریم درش و بند بیاریمش!
-خفه شو مانی!
پدرم- حالا بیا بیرون ببینم چی شده آخه!
-بابا جون نمیتونم بیام بیرون!می فهمین نمیتونم یعنی چی؟!
مانی-بیا بیرون برات لگن میذاریم!
-مانی مگه اینکه نیام بیرون!
پدرم- بابا به این چه مربوطه آخه!
مانی-آخه منو مسعوله این واکنش طبیعی خودش میدونه!می بینین چه آدم بی منطقی یه!واخ واخ واخ!بابا سیفون رو بکش!مردیم اینجا از بو گند!بو لاش مورد میده وامنده! چند وقت این معده کار نکرده؟!سر شب چی خوردی؟!تخم مرغ؟!
((همه زدن زیر خنده!خودمم اون تو مرده بودم از خنده!بلند داد زدم و گفتم))
-بابا شما اونجا واستادین من نمیتونم کاری بکنم!مانی!مانی!
مانی-جون مانی!الان متفرق شون میکنم!
((بعد بلند داد زد و گفت))
-از این لحظه هرگونه تجمع بیش از دنفروا تحصن بیش از سه نفر در مقابل دست شویی ممنوعه!متفرق شین ممکن هر لحظه این شلیک کنه!
مادرم- راست راستی حالش بد شده؟!
مانی-یعنی چی؟!باور نمیکنین؟!هامون!هامون!
-چیه؟!
مانی-لطفا یه زور بزن که من بتونم اینجا صدای دلٔ دردت رو به عنوانه مدرک شفاهی به عزیزاینا ارائه بدم!
-زهر مار!بیتربیت!
مانی-ا......!پس من چهجوری به اینا ثابت کنم تو مریضی؟!تصویر رو که سانسور کردی و بهمون نشون نمیدی،حداقل بذار به صداش دلمونو خوش کنیم!بویی،صدای چیزی بده که من به گوش جهانیان برسونم!
((بعد به مادرم اینا گفت))
-ساکت!ساکت!الان میشه صداشو واضح و بدون پارازیت شنید!
((همه زدن زیر خنده که عموم گفت))
-حالا چیکار کنیم؟!
مانی-اینکه با این وضعش نمیتون بیاد شمال!یعنی تا دم در دست شویی هم نمیتونه بیاد چه برسه به شمال!شما برین،منم چند ساعت دیگه میبرمش دکتر!
عموم- یعنی تنهاش بذاریم؟!
مانی-قاعدتا این جور وقتا مریض رو تنها میذارن که با دلٔ راحت کارش رو بکنه!حالا اگه شما واسه ش دلٔ نگرانین،در رو وا کنم برین تو تا نگرانی تون برطرف بشه!
عموم- باز بیادب شدی؟!
پدرم- پس ما میریم!مطمئنی کاری با ما نداری؟!
مانی-برین به سلامت!اصلا م نگران نباشین!من الان میگردم و یه درپوشی چیزی گیر میارم و جلو نشتش رو میگیرم تا برسونیمش به یه لوله کشی چیزی!
((دوباره همه خندیدن که پدرم از پشت در گفت))
-هامون!ما بریم؟!
-بعله پدر!شما برین!من حالم کمی بهتره!
پدرم- پس یه خورده که بهتر شدی با مانی برین دکتر!
-چشم!میریم!
((پدرم و عموم رفتن پایین مادرم به مانی گفت))
-بالا خره دارین راست میگین یا بازی در آوردین؟!
مانی-بابا دو تا دونه قرص کارکن انداختم تو شیرش خورده و دو دفعه م رفته مستراح!عالم و آدم فهمیدن داره معدش کار میکنه!
((از همونجا داد زدم و گفتم))
-دروغ میگه!پنج تا قرص بیزا کودیل انداخته تو شیر و داده من خوردم!
مادرم- پنج تا؟!اینکه راست روده میشه!
مانی-نه بابا!این معده ((یوبس)) رو پنجاه تا بیزا کودیل م نمیتونه روون کنه چه برسه به پنج تا!حالا فعلا شما برین بخوابین،من اینجا واستادم!
مادرم- آخه اسهالش حالا حالاها بند نمیاد که!
مانی-الان بیاد بیرون پوشکش میکنم تا صبح پس نده!صبح م بهش نبات سوخته میدیم بند میاد!
((مادرم خندید و گفت))
-هامون!خوبی؟!
-آره مادر!شما برین!
مادرم- واقعا چه کارا میکنین شما ها!بالا خره م یه بلایی سر خودتون میارین!
((اینو گفت و خندید و رفت پایین که مانی گفت))
-خوشت اومد چه جوری برنامه مسافرت رو کنسل کردم؟!
-چه فایده داره؟!پدر منم در اومد!حالا گیرم مسافرت نرم !با این وضع ی که دارم نمیتونم پامو از خونه بذارم بیرون!ایشالا مانی بمیری تو!همچین دلم پیچ میزنه که دارم میمیرم!
مانی-عوضش معدت میشه این آینه!
-برو گمشو!حالا چیکار کنم؟!
مانی-الان برات نخودچی میارم بلافاصله معدت قفل میشه!
-همه رفتن پایین؟!
مانی-آره!خیلی کار داری اون تو؟!
-نمی دونم!
مانی-یعنی چی؟!از معدت هم خبر نداری؟!
-برو گمشو!
مانی-من رفتم بخوابم!کارت تموم شد بیا توام بگیر بخواب!
-مگه اینکه از اینجا نیام بیرون!تو فکر نکردی ممکنه بلایی سرم بیاد؟!واقعا که مانی!تو آدم نمیشی!
((دیدم هیچی نگفت))
-مانی!مانی!
((هرچی صداش زدم جواب نداد!منم ده دقیقه بعد اومدم بیرون و رفتم تو اتاق که دیدم راحت گرفته خوابیده!خواستم اذیتش کنم اما دلم نیومد!خودمم رفتم و گرفتم خوابیدم!اما چه خوابی؟!تا ساعت نه صبح چهار بار دیگه رفتم دست شویی!))
((ساعت حدود ده صبح بود که دو تایی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم طرف خونه ی عمه.خیابونا یه خرده شلوغ بود و یه ساعت طول کشید تا رسیدیم.
عمه تو خونه تنها بود و وقتی ما رو دید خیلی خوشحال شد و زود چایی دم کرد و تا چایی حاضر بشه،سه تایی رفتیم تو پذیرایی و نشستیم که عمه به مانی گفت))
- چطوره حالش؟
مانی - خوبه.
عمه - از من چیزی نمیگه؟
مانی - والا چی بگم؟
عمه - عیبی نداره ! دنیاس دیگه ! تا بوده همین بوده ! یعنی اونم جوونه ! آدم تو جوونی خیلی کارا می کنه که بعدش خودشم پشیمون می شه!
((برای اینکه حرف رو عوض کنم گفتم))
- شما چطورین؟
عمه - محبس خویشتن منم از این حصار خسته ام
- ناشکری نکنین!
عمه - ناشکری نمی کنم اما خیلی خسته م.
مانی - همه ش برای اینه که تنهایین! اگه یه شوهر بکنین تموم خستگی تون درمی ره! شما نمی دونین این شوهر چه خواصی داره!
((عمه که می خندید گفت))
- من از این چیزام دیگه گذشته! تازه از هر چی مردم هست دلم بهم می خوره! از دستشون کم نکشیدم! حالا ببینم کار تو با ترمه به کجا کشید؟
مانی - از بس کتکم زده ازش شیکایت کرم! فعلا به قید ضمانت آزادش کردن تا نوبت دادگاه مون بشه!
((عمه خندید و گفت))
- کتکت می زنه؟!
مانی - خیلی وحشیه! ازتون گله گی دارم! موقع فروش نگفتین این دختر با آدمی (( آمخته)) نشده و انس نگرفته!
((عمه دوباره خدید و گفت))
-اینارو از کجا یاد گرفتی؟!
مانی - راستی عمه جون من زندگی ترمه رو اصلا نمی دونم چه جوری بوده! از خودشم نمی خوام بپرسم! جریانش چه جوریه؟!
عمه - به اونم می رسیم! یه مقدارشو برای هامون گفتم!
مانی - منم اومدم بقیه شو بشنوم.
عمه - مگه برات تعریف کرده؟!
مانی - آره! شنیدم که از اونجای سرگذشت به بعد یه چیزایی هس که با چیزایی که ما می دونیم فرق داره!
((عمه یه خرده ساکت شد و بعدش گفت))
- راستش نمی دونم باید براتون بگم یا نه!
مانی - بگین! دهن ما قرصه! همینجا لاخاکش می کنیم!
((عمه دوباره خندید و گفت))
- پس بذارین اول یه چایی بخوریم بعد.
- رکسانا اینا کجان؟
عمه - رفتن پیش دوستشون.بشینین الآن می آم.
((بلند شد و رفت تو آشپزخونه و یه خرده بعد با یه سینی چایی برگشت و بهمون تعارف کرد و برداشتیم و بعدش نشست و گفت))
- دختر خوبی یه ترمه! اما عصبیه! اگه قلق ش دستت بیاد،با همدیگه خوشبخت می شین.
((من و مانی خندیدیم! خود عمه م خندید و گفت))
-خب،آقا هامون! تا کجاها برات گفتم؟
- اونجا که پدرِ پدربزرگ ما سکته می کنه.
عمه - آره! سکته می کنه! یعنی از هول حلیم می تفته تو دیگ! می آد استفاده ی زیادتر بکنه و جونش رو هم سر اینکار میذاره!
القرض! مادر و پدربزرگم پناه آورده بودن به اون که یه وقت می بینن باید خونواده ی اونم جمع و جورش کنن! چاره ای م نبوده دیگه! پدربزرگم این طوری که شنیدم خیلی پدربزرگ شما رو دوست داشته و برای همین م پدربزرگ شمارو مثل پسر خودش می دونه و اون رو با مادرش و خواهرش می گیره زیر بال و پر خودش.
بهتون گفته بودم که وقتی از روسیه حرکت می کنه،قبلش هرچی داشته و نداشته،فروخته بوده و کرده بوده سکه ی طلا! یعنی از نظر مالی وضعش خیلی خوب بوده!خلاصه شروع می کنه به کار و کاسبی کردن تو ایران و پدربزرگ شماهارو هم میکنه شریک خودش و خیلی صادقانه هرچی داشته میذاره وسط و با عقل و شمّ اقتصادی خوب خودش خیلی زود وضعش از اونی م که بوده بهتر می شه! این جریان بوده تا اینکه می فهمه پدربزرگ شما،یه دل نه صد دل عاشق دخترش،یعنی مادر من شده!
این جریان رو که می فهمه میره و به مادر من میگه! مادر منم تو یه کشوری بزرگ شده بوده که دخترا و زن ها توش آزاد بودن،دلش نمی خواسته برای همیشه تو ایران بمونه!منتظر بوده که ببینه انقلاب روسیه به کجا می کشه!یعنی همش فکر می کرده که یکی دو سال شلوغ پلوغی هس و بعدش دوباره روس های سفید می ریزن و کشور رو می گیرن و اونا می تونن برگردن روسیه!برای همین م نمی خواسته تو ایران پایبند بشه!این طور که خودش می گفت اصلا نمی تونسته زندگی تو ایران رو تحمل کنه! دختری که اونجا تحصیل کرده بود و آزاد بوده و با پسرای هم سن و سال خودش معاشرت می کرده و می خونده و می رقصیده و چی و چی و چی ، حالا مجبور بوده تو یه اتاق بشینه و اگرم حتی می خواسته بیاد تو حیاط ، باید حتما چادر سرش می کرده! اون وقتام وضع ایران این طوری نبوده که! اگه موی زن رو مرد غریبه می دیده ، خونش حلال بوده! برای همینم مادرم جرأت نمی کرده بدون چادر پاشو از تو اتاق بیرون بذاره!
خلاصه پدربزرگم جریان عشق پدربزرگ شمارو که به مادرم میگه ، مادرم سخت مخالفت می کنه و میگه اگه تا یکی دو سال دیگه وضع روسیه درست شد که شد. اگه نه که من ایران بمون نیستم و میرم به یه کشور اروپایی! پدربزرگمم دیگه حرفی نمی زنه و میذاره که تا زمان کار خودش رو بکنه و شاید مادرم به وضع موجود اون موقع عادت کنه!
چند وقتی که میگذره ، یه روز پدربزرگ شما که دیگه نمی تونسته جلوی خودش رو بگیره ، یه جارو خلوت می کنه و جریان عشقش رو به پدربزرگ من میگه و بهش میگه که اگه مادر منو بهش ندن ، اونم سر میذاره به بیابون!یعنی حقم داشته! تو اون زمان که پسر اصلا نمی تونسته صدای دختر رو بشنوه ، مادرم بدون حجاب با لباسای قشنگ ، با موهای بور خوش رنگ و بلند، با حرکات ظریف ، دل ازش برده بوده! شماها خودنوت حساب کنین با وضع اون زمان، یعنی اواخر قاجار، یه همچین دختر سفید و خوشگل و قشنگ رو یه نظر نشون یه پسر بیست ساله ی ایرانی بدن! پسره چه حالی می شه!؟
مانی - الهی بمیرم واسه اون دل پدربزرگم که توش چی می گذشته!
عمه - گور بابای مادر منم کرده!هان؟!
مانی - نه! نه! واسه دل اونم بمیرم الهی! اما من درد پدربزرگمو با تموم سلول های بدنم دارم حس می کنم!
عمه - تو اگه جای پدربزرگت بودی و این جوری عشق یه دختر خارجی می شدی و اونم بهت جواب منفی میداد چی کار می کردی؟!
مانی - البته به نظرش احترام میذاشتم اما یه همچین چیزی امکان نداره!
عمه - یعنی چی امکان نداره؟! می گم حقیقت جریان همین بوده که دارم براتون می گم!
مانی - درسته! مام ازتون قبول می کنیم اما در مورد من امکان نداره!یعنی تاحالا یه همچین چیزی نشده!
عمه - پدرسوخته خیلی از خودت مطمئنی آ!
مانی - از خودم مطمئن نیستم! از دخترخانمای عزیز مطمئنم! یعنی مطمئنم که وقتی یه پسر خوب گیرشون بیاد، زود باهاش عروسی می کنن!
عمه - حالا اگه تو جای پدربزرگت بودی چیکار میکردی؟! راستش رو بگوآ!
مانی - صد البته که به نظرش احترام...
بیرون و سولر ماشین شدیم و راه افتادیم طرف خونه ی ترمه.همینجوری
که میرفتیم به مانی گفتم"
-بد نیس ماهم باهش میریم؟
مانی-خودش خواسته!
-آخه جریان چیه؟!
مانی- بابا ترمه دختر خوشکلیه ،درسته؟!
-خب آره!
مانی- تقریبا با همون یه فیلم معروف شده درسته؟
-خب که چی؟
مانی- خب نداره دیگه!بقیشو خودت بگیرو برو جلو!یه دختر خوشکل وقتی
هنرپیشه میشه و خ9لیلی معروف یعنی چی؟یعنی پول!وقتیم که تنهاس
ده تا چشم دنبالشه.همشونم میدونن که ترمه اونقد معروف میشه که
سالی چهار پنشتا فیلم بازی میکنه!برای همین تو کلشون فکرای ناجور
میکنن.حالا نمیگم همشون اما بالاخره همه جا یه عده ادم ناجور هست
دیگه!میفهمی که؟!
-اره.
مانی- همه فقط تو این فکرن که ازش سوء استفاده کنن!
-خب بالاخره چی؟
مانی-هیچی دیگه . اونوقت که اونا ناامید شدن و دست از فکرای ناجور
برداشتن خودمون ازش سوء استفاده میکنیم!!
- زهره ار ! تو ادم نمیشی
مانی-اخه چیز به این سادگی رو نمیفهمی؟
-منظورم اینه ک عاقبت چی؟
مانی-شاید،میگم شاید اگه بهم اصرار کرد و بسیار بسیار خواهش کرد
باهاش ازدواج کنم!
- اون وقت بازم میذاری تو فیلم بازی کنه؟
مانی-اون موقع باید بیشتر فعالیت کنه ، چون باید خرج منم در بیاره!
-مرده شورت رو ببرن مانی.
مانی- چرا فحش میدی؟!
-برای اینکه دو کلمه نمیشه باهات جدی صحبت کرد!
مانی-آخه نه به باره نه به داره اسمش خاله موندگاره!بذار اول ببینم دختره
از من خوشش اومده بعد بهش بگم بشین تو خونه!فعلام جلوش از این
حرفا نزن که خودمم هنوز تکلف خودمو نمیدونم!
-در هر صورت فکر باباتم بکن.
مانی- یعنی فکر زن براش باشم؟
- فکر مخالفتش باش!
مانی- راس میگی اینا انگار با هم پدر کشتگی دارن.حالا خدا برزگه ببینم
چی میشه تو چی؟
-من چی چی؟
مانی- چی چی یعنی چی؟
-اخه تو گفتی تو چی،منم گفتم من چی چی؟
مانی-بعله!من گفتم چی چی یعنی چی؟
-منظورم اینه که تو چی یعنی چی؟
مانی- اهان!در واقع این یه اصطلاح لغویه! تو چی یعنی درد به گوره
پدرت!معنی دیگشم یعنی خر خودتی!
-بیتربیت!
مانی- برای منم اره؟ من بودم ظهر گفتم رکسانا خانم دستشویی کجاس؟
-میخواستم به این هوا ببرمش بیرون باهاش حرف بزنم!
مانی- دم توالت؟چه شاعرانه...چه طبع رونی داری تو!اگه شیکمتم به این
روونی باشه که عالیه!
-گم شو!
مانی-یعنی از رکسانا خوشت نیومده؟!
-خب البته نمیشه گفت که خوشم نیومده!نمیشم گفت که خوشم
اومده!مفهمی چی میگم؟!
مانی-اره بابا!یعنی در واقع الان به حالت خنثی یی!در طبیعت مواد به سه
حالت وجود دارن!اسیدی بازی خنثی!! تو حالت سومی الان حالا کی"باز"
بشی خدا میدونه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!1
-زهره مار
مانی- اخه این چه نو عجمله ایی !!نمیشسه گفت خوشم اومده نمیشه
گفت خوشم نیومده !
-جمله خیلیم درسته!
مانی- ببین جملت مثه اینه:
علی به مدرسه رفت . علی به مدرسه نرفت.
حالا روشن کنید تکلیف علی بیچااره را!احتمالا علی به قصد مدرسه رفتن
از خانه بیرون امده اما وسط راه واستاده!
-تو این چیزا رو نمیفهمی!
مانی- لطفا شما که میفهمید به من بگسد در حال حاضر علی کجاس؟
آهان فک کنم از خونه که اومده بیرون خورده به پست بچه های بد و رفته
دنبال الواتی!اضلا از نظر دستوز زبانیم این جملت غلطه!!!!
-غلطه که غلطه !اصلا به تو چه که من جملم رو چه جوری میگم.؟حواست
رو به رانندگیت بده!
مانی- چشم چشم هاپو خونسرد!
-همش تو این کارو اون کار دخالت میکنی!
مانی-چشم دیگه دخالت نمیکنم.فقط میشه ازت یه خواهشی بکنم؟
-بفرمایین.
مانی- لطفا اول تکلیف علی رو مشخص کن که وسط خیابون واستاده بعد
برو سراغ رکسانای بیچاره.
- خدا شاهده همینجا پیاده میشم ا!
مانی- چشم غلط کردم.هاپو گذشت. هاپو بخشش.
" خیابونا خلوت بود و تقریبا بیس دقیقه بعد جلوی خونه ی ترمه
بودیم،مانی زنگ خونشون رو زد که یه دقیقه بعد با مانی اومدن سمت
ماشین.. و سوار شدن و بعد با من سلام و احوال پرسی کرد و مانی راه
افتاد یه خرده بعد ترمه گفت"
-میدونم که مزاحمتون شدم اما من خیلی خوش حالم که شماها باهام
هستین!
مانی- این حرفا چیه؟ مزاحمت یعنی چی؟
ترمه- چرا مزاحمته دیگه.این وقت شب همه گرفت خوابیدن اونوقت شما
باید مواظب من باشید.
مانی-البته درست میگین.ما دوتا معمولا ساع ده ، ده و نیم بعد از خوردن
یه لیوان شیر و مسواک زدن دندوانا برای بهداشت دهان و دندان، به همه
شب بخیر میگیم و میریم تو تخت خوابمونو تا صبح راحت میخوابیم!حالا
اشکال ند اره چند شب برنامه مون عوض بشه اما به شرطی که فقط چند
شب باشه که به سلاکتی ما لطمه وارد نشه!
یه مرتبه من زدم زیر خنده که برگشت یه نگاه به من کردو گفت"
-هاپو زهر مار!هاپو خنده ی بی موقع!
ترمه- جدا ساعت ده میگرین میخوابین؟!
مانی-البته! به استثنای شبایی که درس زیاد داشتیم.
ترمه- اصلا بهتون نمیاد!هر کی که شماهارو میبینه فک میکنه که..
مانی- بیخود فکر میکنه!اصلا این فکرا از ریشه غلطه!
"من دوباره خندیدم که بازم یه نگاه به من کردو گفت"
-هاپو امشب زیاد مسرور!
ترمه- حتما داری دروغ میگی که هامون خان میخنده!
مانی- هارون خان گاهگاهی سیمش اتصالی میکنه و کشکی میخنده!
ترمه - هارون؟! مگه اسمشون هامون نیس؟!
مانی - چرا! یعنی هامون مینویسن، هارون میخونن!
" برگشتم یه چپ چپ بهش نگاه کردم که ترمه گفت"
-هامون خان جدا شما شبا ساعت ده میخوابین؟
- شبایی که میخوایم مثل امشب،ساعت دوازده یک از خونه بریم بیرون!
" ترمه همونجور منو نگاه کرد که گفتم"
- اینجور شبا مانی هی به من میگه" اِ...! چرا امشب انقدر خوابم گرفته؟!"بعدشم خمیازه میکشه و و ساعت ده هر دو بلند میشیم میریم تو اتاقمون.به هوای ما همه اون شب زودتر میرن میخوابن!بعدش مانی دوتا متگا میذاره زیر پتو و ماهوت پاک کن م میذاره رو بالش،مثلا موهامونه!بعدشم میاد سراع منو همین کار رو اونجا میکنه و دوتایی یواش از خونه میریم بیرون!ماشین هم اون شب نماره تو خونه دوتایی سوار ماشین میشیم میریم!
"ترمه شروع کرد به خندیدن که مانی گفت"
- بخدا تو اگه زن بگیری بیچاره میشی!حالا ببین من کی گفتم!
ترمه - دروغ میگه هامون خان ! مردی که راستگو باشه زنش همیشه عاشقش میمونه!
مانی- دِ بدیش همینه دیگه!زن ادم باید همون سال اول عاشق ادم بمونه!از سال دوم باید از شوهرش متنفر باشه.هر شب از خونه بیرونش کنه که شوهره بتونه یه نفسی م بکشه!
ترمه - اون وقت این زندگی میشه؟!
مانی- برای زن نمیدونم اما برای مرد اره!مثلا اگه من با تو عروسی کنم کاری میکنم که حداقل هفته ای یه شب منو از خونه بیرون کنی که بتونم به کارای عقب افتادم برسم!
"تا مانی این. گفت ، ترمه از پشت سر با کیفش کوبید تو سرش!
من زدم زیر خنده که مانی زد رو ترمز از ماشین پیاد ه شده و گفت"
- من با تو نمیام!زنی که دست بزن داشته باشه ادم باهاش زندگیش نمیشه!
ترمه- به درک
تا اینو گفت مانی سرش و اورد تو ماشین و گفت:
ترمه تا حالا کسی بهت گفته قیافت شبیه ایرنه پاپاش در نقش هند جیگرخوره
ترمه -بیا سوارشو دیرمون میشه
مانی- سوار میشم اما بدون که با تو ازدواج جز مشاغل سخت حساب میشه و باید در هفته حداقل ۳ روز
تعطیلی داشته باشم
ترمه- حالا کی خواست با تو ازدواج کنه اصلا من خیال ازدواج ندارم من فعلا با شغلم ازدواج کردم
مانی -ا....؟! خدا به پای همدیگه پیرتون کنه عین عجوزه پس لطفا تشریف بیارین پایین و دست شغلتون
و بگیرین و دوتایی با همدیگه برین سر فیلم برداری
ترمه- خودتو لوس نکن مانی دیرم میشه
مانی- صدا نمیاد
ترمه -خواهش میکنم سوار شو
مانی- این یعنی غلط کردم
ترمه خندید و گفت:
-زهرمار
مانی -صدا نمیاد
ترمه- بابا الان دیر میشه کارگردان یه چیزی بهم میگه
مانی -ببخشین خان ترمه لوپز هواتاریکه چهرتون معلوم نیس
ترمه- جون من سوار شو مانی
مانی- خوب حالا این یه حرفی
اینو گفت و سوار شد و حرکت کرد ترمه گفت:
-بیچاره اون دختری که زن تو بشه
مانی -خدا از ته دلت بشنوه
"اینو که مانی گفت ترمه روش رو کرد اون طرف و خندید که من گفتم"
-امشب جریان فیلمبرداری چیه
ترمه- اول باید همون صحنه دیشب رو بگیرم
-داستان چی هس
ترمه -به زنه که با شوهرش اختلاف پیدا میکنه و میخواد ازش جدا بشه
مانی -چه زن فهمیده ای و چه شوهر خوش اقبالی دست راست و چپ شوهره زیر سرما
ترمه -گم شو اول ببین کسی میخواد با تو ازدواج کنه بعد فکر جدایی باش
مانی- حالا کجا بریم همون جای دیشبی
ترمه- آره فقط جلو نرو ماشین رو کمی دورتر پارک کن
۱۰" دقیقه یه ربع بعد رسیدیم و مانی ماشین رو کمی دورتر پارک کرد و پیاده شدیم باز مثل دیشب مردم جمع شده بودن مانی یه نگاه به جمعیت کرد و بعد به ترمه گفت"
-ما همینجا هستیم تو برو
ترمه -برای چی
مانی -برو راحت به کارت برس
ترمه -اصلا شماها باید حتما پیشم باشین
"بعد یه نگاه به مانی کرد وخندید و گفت"
-حالا اگه هامون خان براشون سخته عیبی نداره اما تو باید هرجا من میرم باهام بیای
مانی- قرعه فال به نام من دیوانه زدن
"ترمه دوباره خندید و گفت مگه نمی باهام ازدواج کنی"
مانی -احتمالش ۵٪ بیشتر نیس
ترمه- پس باید دنبالم بیای
"اینو گفت و یه نگاه دیگه به مانی کرد و با یه خنده به راه افتاد که مانیم با ریموت در ماشین و قفل کرد و گفت"
-آی به چشم
"بعد دست منو گرفت و کشید سه تایی رفتیم طرف جمعیت که حواسشون به صحنه فیلم برداری بود
یه خورد بعد رسیدیم بهشون و آروم از وسطشون رد شدیم و رفتیم جلو تا رسیدیم به همون جایی که
دیشب جلومون و گرفته بودن نگهبانه که تاچشمش افتاد به ما خندید و سلام واحوالپرسی کرد و زود حفاظ و برداشت و تا مردم بخوان بفهمن که ترمه اومده و مثلا ازش امضا بگیرن ۳تایی وارد شدیم
و نگهبان دوباره حفاظ رو گذاشت و در همین موقع کارگردان اومد جلو و با همدیگه سلام واحوالپرسی کردیم و به ترمه گفت که بره زودتر آماده بشه و بدشم به یه نفر گفت که برای ما دوتا صندلی و چایی بیاره من و مانی ازش تشکر کردیم و رفتیم یه گوشه وایستادیم یه خرده بعد برامون ۲ تا صندلب و چای وکیک اوردن مام نشستیم و منتظر ترمه شدیم تا خواستیم چایمون رو بخوریم که همون هنرپیشه که نقش شوهر ترمه رو بازی میکرد اومد جلو و سلام کرد دوتایی بلند شدیم و باهاش سلام و احوالپرسی کردیم که گفت" : ببخشین رفتار دیشبم خیلی بد بود!
مانی -اختیار دارین شما باید منو ببخشین کار منم خیلی بد بود اما فقط یه شوخی بود
پسره خندید و گفت : اما نظر کارگردان چییز دیگه ایه
مانی - یعنی چی
"یه بسته سیگار از جیبش در اورد و بهمون تعارف کرد ماهام یکی یه دونه ورداشتیم مانی با فندک برامون روشن کرد دو تا پک زد که گفت"
-حتما میدونین که من تازه معروف شدم قراردادم تو این فیلم مشروطه راستش دستمزد این فیلم خیلی خوبه سناریوشم عالیه یعنی برام خیلی مهمه که تو این فیلم بازی کنم متوجه میشین که؟
مانی -حتما بازی میکنین
-آخه الان مسله شما پیش اومده منم دیشب یه خورده زیاد روی کردم و پریدم به گارگردان اونم ازم دلخور شده و ممکنه که.......
"مانی نذاشت حرفش تموم بشه و گفت"
-این حرفارو بذار کنار برادر فکرتو بده به بازیت
خندید و گفت : آخه راستش شما دیشب خیلی خوب بازی کردین خیلیم خوش تیپ و خوش چهره این هردوتون
دوباره خندید وگفت : انگار کارگردان میخواد به شما یه پیشنهادی بده
مانی- پیشنهاد و دیشب داد
"یه مرتبه رنگ پسره پرید و گفت "-دیشب
مانی- آره منم ردش کردم حالا با خیال راحت برو برس به بازیت
"یه نگاهی به ماها کرد و بعدش دستش و جلو آورد و با هردومون دست داد و گفت "ممنونم
"اومد یه چیز دیگه هم بگه صداش کردن و رفت وقتی تنها شدیم گفتم "
-تقصیر تویه دیگخ هرجا میریم باید خودتو بندازی جلو آخه به تو چه مربوط که یارو بلده بازی کنه یا نه
مانی- تقصیر من چیه عالم هنر از دور استعداد و کشف میکنه من چیکار میتونم بکنم
-به خدا اگه بخوای امشب بری جای این پسره بازی کنی نه من نه تو دیگه اسم منو نیار مگه نمیبینی ممکنه کارش و از دست بده
مانی- بابا تا حالا دیدی من نون کسی رو ببرم
-میگم یعنی
مانی -خیالت راحت باشه بشین چایمون رو بخوریم
د"وتایی دوباره نشستیم که ترمه از تو یه کانتینر اومد بیرون لباسشو عوض کرده بود و یه آرایش خیلی قشنگ
تا مارو از دور دید اومد طرفمون ماهام از جامون بلند شدیم تا رسید گفت"
-راحتین
مانی- آره بابا برو به کارت برس
ترمه- جایی نرین آ
مانی -خیالت راحت برو خیلی م خوشگل شدی
خندید و گفت مرسی
"بعدشم رفت طرف صحنه فیلم برداری من و کانی دوباره نشستیم سر جامون و تا خواستیم چایمون و بخوریم که این دفعه کارگردان اومد جلو دوباره بلند شدیم و بهش خسته نباشین گفتیم که مانی رو کشید اونطرفتر و یه خرده باهاش حرف زد و بعدش دوباره برگشتن پیش من و کارگردان عذر خواهی کرد و رفت وقتی تنها شدیم گفتم": چیکارت داشت
مانی- پیشنهاد داد به جفتمون
-تو چی گفتی
مانی- قبول کردم دیگه
-زهرمار راست میگی؟
مانی- نه بابا یعنی سر دستمزد اختلاف داشتیم من میگفتم ۲۰ میلیون میگرم بازی میکنیم اون میگفت به جفتتون بیشتر از ۲۰ هزارتومن نمیدم
-ا لوس نشو
مانی- بابا پیشنهاد بازی داد منم گفتم نه حالا بشین این چایی وامونده رو کوفت مون کنیم
"دوباره نشستیم و تا خواستیم چایمون رو بخوریم همون هنرپیشه هه اومد جلو گفت"
-ببخشین دوباره مزاحم شدم
"بازم دوتایی از جامون بلند شدیم و مانی گفت"
-مزاحم چیه عزیزم
"پسره یه خنده ای کرد و گفت"
-راستش یه سوالی ازتون دارم اما خجالت میکشم بپرسم
مانی- خجالت برای چی جونم بگو
"اومد جلوتر و آروم گفت"
-شما دیشب چه طوری وقتی از در خونه اومدین بیرون خودتونو اونقدر طبیعی زدین زمین
مانی- خب این که کاری نداره یه پاتو شل بده
"پسره این ور و اون ور و نگاه کرد وبعدش آرومتر گفت"
-آخه مصنوعی میشه امتحان کردم یعنی تو خونه خیلی امتحان کردم اما هرکاری کردم طبیعی نشد
مانی- والا چی بگم منکه دیشب همین کارو کردم وشد
"پسر یه نگاه به مانی کرد و بعد با یه حالت مظلوم گفت"
-خیلی ممنون حالا تو این صحنه بازم سعی میکنم ممنون
"دلم خیلی براش سوخت تا اومد بره گفتم"
-آقای... چند لحظه صبر کنین
"بعدش به مانی گفتم"
-خب یه کاری بکن دیگه
مانی- من چیکار کنم آخه؟
-چه میدونم یه کاری بکن که ایشون تا از در خونه می آمد بیرون و بخوره زمین
مانی -عجب حرفی میزنی آخه من از این دور چیکار میتونم بکنم که ایشون از همون دوره بخوره زمین
مگه اینکه برم جلو در خونه و تا اومد بیرون براش پشت بگیرم
"پسره خندید که من گفتم"
-تو اکه بخوای میتونی یالا
"مانی-یه نگاه به من کرد و بعد به پسره گفت"
-میتونی یه دو دقیقه اینارو معطل کنی
--آره بیشترم بخوای میتونم
مانی- نه همون ۲ دقیقه کافیه شما برو تو خونه اما آروم برو که ۲ دقیقه بیشتر طول بکشه برو
"اینو که گفت پسره راه افتاد طرف خونه و مانی ام راه افتاد طرف ماشینش و دو سه دقیقه بعد با یه
قوطی روغن ترمز برگشت و گفت"
-خدا آخر عاقبت امشب رو بخیر کنه من رفتم واسه جلوه های ویژه
"اینو گفت و رفت طرف ترمه که همون وسطا داشت با یه خانم حرف میزد داشتم از دور نگاهش میکردم یه چیزایی آروم به ترمه گفت و یه جایی رو جلوی در خونه بهش تشون داد وبعد رفت طرف خونه دیگه ندیدم چیکار داره میکنه اما ۵ دقیقه بعد برگشت و گفت"
-خدا کنه ترمه حواسش و جمع باشه وگرنه امشب بیمارستانیم و فیلمبرداریم تعطیله حالا دیگه بشین
این ice tea رو با دل راحت بخوریم
"تو همین موقع کار گردان با بلندگو دستی شروع کرد به حرف زدن و همه ساکت شدن و هرکی رفت سرکارش و همه آماده فیلم برداری شدن که کارگردان به دوربین
و صدا و هنرپیشه حرکت داد
یه خرده بعد یه مرتبه در خونه واشد و ترمه با حالت عصبانی از توش اومد بیرون که مانی آروم در گوش من گفت" : یا باب الحوایج خدا کنه پاشو رو روغنا نذاره
"تازه فهمیدم چیکار کرده اومدم یه چیزی بگم که ترمه سریع اومد و رد شد و هیچ طوریش نشد
بلافاصله پشت سرش اون هنرپیشه هه اومد بیرون و همونجور که مثل دیشب مانی با حرارت ترمه
رو صدا میکرد دویید پشت سرش که یه مرتبه پاش لیز خورد و محکم و طبیعی خورد زمین و دوباره
بلند شد و دویید و اومد طرف ترمه
ترمه دیگه سوار شده بود و در ماشین رو قفل کرده بود پسره چندتا زد به شیشه اما ترمه ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد و رفت تو همین موقع م کار گردان کات داد یه لحظه همه ساکت شدن و بعدش اول کارگردان براشون دست زدم و بعدم بقیه از دور صورت پسره رو میدیدم خیلی خوشحال بود
برگشت طرف ما و تا چشمش به مانی افتاد و خندید مانی م بهش خندید و به نگاه مانی کردم گفتم"
-اگه سر مرش به جایی خرده بود چی
مانی -اونوقت دیگه طبیعی طبیعی مشد شایدم اسکار میگرفت
-مرد حسابی این چه کاری بود کردی
مانی -تو گفتی دیگه
-من گفتم روغن ترمز بریز اونجا؟
مانی - پس چیکار باید میکردم میزدم پس کله اش که با سر بخوره زمین
- باید همین کارو میکردم دیگه به اینا میگن جلوه های ویژه
"تو همین موقع پسره اومد جلو و تا رسید به ما گفت"
- عالی بود
مانی- دیگه باید ببخشین همین کار از دستم بر می اومد دردتون که نیومد؟
"پسره خندید وگفت"
- یه خرده اما واقعا عالی بود اگه بهم گفته بودین مصنوعی میشد اما چون خودم خبر نداشتم خیلی طبیعی شد واقعا ازتون ممنونم نمیدونم چرا این یه صحنه برام سخت شده بود و نمیتونستم درست درش بیارم
مانی - حالا که بخیر گذشت
"تو همین موقع همه شروع کردن به جمع کردن وسایل که پسره گفت"
- تشریف بیارین تو خونه سکانس بعدی تو خونه گرفته میشه من با اجازتون میرم که آماده بشم
مانی- جریان فیلم چیه؟
پسره آروم گفت:
- به زن و شوهرن که دارن از همدیگه جدا میشن یعنی صحزا تقاضای طلاق کرده
مانی -چرا؟
"پسره خندید و گفت"
- این کم کم معلوم میشه یعنی تقصیر منه در حقیقت
مانی- بابا صلوات بفرستین زندگیتونو بکنین
"پسره دوباره خندید و گفت"
- صحرا تازه فهمیده که شغل من چیهبرای همینم میخواد ازم جدا بشه
مانی - به زن چه مربوطه که شغل مرد چیه خرج خونه میخواد که شمام میدی ببینم درآمدت که خوبه
پسره - عالی این خونه مثلا مال منه
"توهمین موقع کارگردان پسره رو صدا کرد و اونم عذرخواهی کرد ورفت یه دقیقه بعدترمه اومد
پیشمون و همونجور که میخندیدگفت"
- عجب کاری کردی مانی
مانی- تو که هواست بود؟
ترمه - آره من از بغل روغنا رد شدم
مانی - خب خدارو شکر
ترمه- بیاینبریم تو خونه بقیه فیلم برداری اونجاس
"سه تایی راه افتادیم طرف خونه که کارگردانرسید بهمون و یه خنده ای به مانی کرد و گفت :"
-روغن م بعضی وقتا چیز خوبیه ها
مانی خندید که کارگردان گفت : تو اصلا ساخته شدی برای هنرپیشگی فقط حیف که پولداری و احتیاج به پول نداری و گرنه حتما می آوردمت تو این کار
"اینو گفت و رفت مانی یه نگاهی به من کرد و گفت"
- حالا تو شاهد باش و ببین این چقدر منو انگولک میکنه ها
- تو خودتم بدت نمی آد
مانی - من بدم نمی آد که یکی انگولکم کنه
- آره دیگه
مانی- دست شما درد نکنه
ترمه- راستی مانی چرا قبول نمیکنی اگه قبول کنیمیتونیم فیلم بعدی رو با همدیگه بازی کنیم
مانی- من با کمتر از نیکول کیدمن بازینمیکنم بیخودی م اصرار نکن
ترمه - بروگم شو خیلی از خودراضی ایی ها
مانی - خودمکه از خودم راصی م هیچی خیلی های دیگه م ازم راضی ن
ترمه - تو ماشین یادت رفتچیکارت کردم؟
مانی - بیا همه ش خشونت اونوقت میگن آقایون خشنن
- ترمه خانم این قسمت که میخواین فیلمبرداری کنین داستانش چیه؟
ترمه - صحرا قراره از سید جواد جدا بشه
مانی - سید جواد
ترمه - اسم شوهر من تو فیلم سید جواده البته دوستاش اینطوریصداش میکنن اما زنش اسم اصلیش رو که تو شناسنامه شه بهش میگه
مانی - اسم توشناسنامه ش چیه ؟
ترمه - کامبیز
- پس سید جواد چیه
ترمه - اسم درگوشی شه
- اسم در گوشی چیه؟
مانی - همونکه دختر خانما وقتی پای تلفن با یه غریبه صحبت میکنن درگوشی تلفن میگن معمولام دخترخانما بیشتر اسامی یه درگوشی دارن
- باز چرت پ پرتگفتی
ترمه - بعضیا دو تا اسم دارن یکی شناسنامه ای یکی در گوشی
مانی - مثل خود تو هامون جون اسم شناسنامه ایت هامونه و همیشه من در گوشی هاپو صدات میکنم
"ترمه زدزیر خنده برگشتم یه نگاه بهش کردم که زود خودشو جمع و جور کرد و گفت"
- ببخشین هامون خان تقصیر این مانیه!!!!
هم به مانی کردم که سرش رو انداختپایین و گفت"
- بجون تو قفط میخواستم شیر فهمت کنم
"تو همین موقع کارگردان ترمهرو صدا کرد و۳ تایی رفتیم تو خونه که خیلی قشنگ و شیک تزیین شده بود یه خونه دوبلکس بزرگ با وسایل گرون قیمت و یه پیانو وسط سالن و یه بار مشروب خالی یهگوشه و چیزای قشنگ دیگه یه ربع بیست دقیقه بعدهرکی سرجای خودش واستاد و همه ساکتشدن و آماده فیلم برداری ترمه و همون هنرپیشه هه
با یه خانم مسن که مثلا مادرترمه بود وسط سالن واستاده بودن و آماده که شروع به بازی کردن کارگردان یه خرده ازنور پردازی ایراد گرفت که درستش کردن و بعدش دوباره همه ساکت شدن و کارگردان حرکتداد و یه مرتبه ترمه با حالت عصبانی شروع کرد به داد زدن و گفت"
صحرا- تو اونجاچیکار میکردی کامبیز
کامبیز -چرا داد میزنی
صحرا -دلم میخواد بگو اونجا چیکارمیکردی
کامبیز- تو خودت اونجا چیمار میکردی
صحرا- من با مردم بودم
کامبیز-خوب منم بپدم
صحرا- سوار موتور اونم با صدتا موتور دیگه
مادر صحرا -خب مادرحتما با دوستاش بوده
صحرا -آره با دوستاش بوده حتما بوده
مادر صحرا- خب مادرمگه چه عیبی داره
صحرا -هیچی هیچی
مادر صحرا -خب پس صلوات بفرستین تمومش کنیندیگه
صحرا- حتما تمومش میکنیم اما بعد از اینکه فهمیدم این اونشب با اون دوستایعجیب غریبش اونجا چیکار میکرده
مادر صحرا -خب حتما اونم رفته بوده دانشجوها روتماشا کنه
صحرا -تماشا کنه یا ....
"بعد یه مرتبه عصبانی تر شد و سر همون پسرهداد زد و گفت"
- اونجا چیکار میکردی چرا همه دوستات دور و ورت بودن و هی سید جوادسید جواد میکردن جواب بده بگو
-"اینو گفت و از روی بار مشروب یه گیلاس خالی رو ورداشتو پرت کرد طرف همون هنرپیشه که اونم جا خالی داد و گیلاس پرت شد و شکست بلافاصلهکارگردان کات داد بعدشم دوباره اونایی که اونجا بودن برای ترمه دست زدن و بعدشکارگردان گفت که صحنه رو دست نرنن و یه ربع بعد دوباره فیلمبرداری میکنن تو همینموقع دو سه نفر با چند تا سینی که توش چایی و شیرینی بود اومدن طرف ماها ترمه ماومد پیش ما و۳تایی رفتیم رو چند تا مبل نشستیم که مانی گفت"
- تموم شد
ترمه - نهیه خرده دیگه مونده
مانی -معمولا هرشب چقدر فیلمبرداری میکنین
ترمه -حدود ۲دقیقه
مانی -راست میگی این که خیلی کمه
ترمه- نه اگه هرشب بتونیم ۲ دقیقه فیلمبرداری مفید داشته باشیم عالیه نگاه به این صحنه نکن این شانسی خوب در اومد معمولاسر یه صحنه گاهی وقتا ۲ ساعت معطل میشیم حالا بگو کارم چه جوری بود
مانی -نه واقعا عالی بود
ترمه -ممنون عجب یه تعریف کردی
مانی -خب وقتی خوب بازی میکنیباید از تعریف کرد دیگه
ترمه -مرسی
مانی- تو جدا خیلی خوب تونستی تقش یه زنفوضول و دیونه رو بازی کنی انگار اصلا خود خودتی
ترمه -زهرمار
مانی- مخصوصاهمون لحظه که گیلاس رو پرت کردی دقیقا انگار همون لحظه از دیوونه خونه آورده بودنتاینجا واقعا عالی بود
ترمه-تو چه میفهمی بازی طبیعی چیه هامون خان شما بگینبازیم چطور بود
خیلی خوب بود طبیعی و با احساس
ترمه- ممنون شما خیلی فهمیدهاین
مانی -چون ازت تعریف کرد فهمیده س حالا اگه یه ایراد ازت میگرفت میشد خرنفهم
بی ادب
ترمه- هامون خان چایی یخ کرد ولش کنین این بی سلیقه رو
"توهمین موقع کارگردان دوباره همه رو صدا کرد و ترمه م بلند شد و رفت سرجای اولشواستاد کامبیزم سرجاش واستاد و نور وصدا و چیزای دیگه رو درست کردن که کارگردان حرکت داد داشتن از بقیه داستان فیلم برداری میکردن صحرا با همون حالت عصبی رفت طرفیه میز و سوییچ و از روش برداشت و رفت طرف کامبیز و جلوش واستاد و سرش دادکشید
و گفت تا من نفهمم شغل تو چیه نمیتونم باهات زندگی کنم
اینو گفت وبرگشت طرف در خونه و دوسه قدم تند برداشت و انگار دوباره پشیمون شد و برگشت طرفکامبیز و یه مرتبه خیلی سریع پیراهن کامبیز رو که رو شلوارش انداخته بود رو شلوارشزد بالا و از زیرش یه چیزی شبیه یه موبایل بزرگ با یه آنتن تسبتا بزگ رو در آوردوتا کامبیز خواست جلوشو بگیره محکم پرتش کرد طرف دیوار یه مرتبه مادرش زد توصورت
خودش و بلند داد زد"
- چیکار میکنی دختر زده به کله ت
"صحرا یه چپ چپ به مادرش نگاه کرد و دویید طرف در خونه و وازش کرد و رفت بیرون که کارگردان دوباره کات داد و فیلمبرداری قطع شد و همه به همدیگه خسته نباشین گفتن که کارگردان به یه نفرگفت یادت نره یه پلان چند ثانیه ای از جلو دانشگاه بگیری موقع تعطیل دانشجوآ برو کهیه شلوغی طبیعی باشه بعدشم صحنه کامبیز و چندتا موتورسوار و دوستاش رو مونتاژ کنینروش دو سه تا چوب م دستشون باشه بعدش دوباره صحنه رو آماده کردن و کارگردان حرکتداد و یه تیکه کوتاه بود کامبیز بعد از یه لحظه نگاه کردن به اون موبایل آنتن بلندکه شبیه بیسیم بود و افتاده بود رو زمین دویید طرف درو از خونه اومد بیرون وکارگردان کات داد و فیلم برداری تموم شد و من ومانی رفتیم و به کارگردان خستهنباشین گفتیم که ترمه یه خرده بعد لباس شو عوض کرد و اومد پیش ما و از اون هنرپیشههه و بقیه خداحافظی کردیم و مانی رفت ماشینش رو آورد جلو خونه و من وترمه سوار شدیمو حرکت کردیم و از محوطه فیلم برداری اومدیم بیرون که ترمه به مانی گفت خب چطور بودآقای منتقد"
مانی -واقعا عالی بود کاشکی نیکولاس کیج و نیکول کیدمن هردو اینجابودن و نیکولاس بازی کامبیز و نیکول بازی ترو بعدش با خجالت برمیگشتن هالیوود ودیگه م سرشونو جلو مردم بلند نمیکردن من جای هیات داوران بودم جای سیمرغ بلورین چهلمرغ بلورین به شما میدادم تازه برای این بازی چهل تا کمه دروغ نگفته باشم برای همینیه صحنه ۶۰ یا ۷۰ تا مرغ لازمه اون وقت میگن چرا سینمای ایران گیشه نداره خب بههنرپیشه هامون مرغ نمیدن بخورن جون بگیرن و درست بازی کنن
ترمه- اسم مرغ روبردیگرسنه م شد
مانی -خب اگه قرار باشه تو هرشب بعد از فیلم برداری گشنه ت بشه و هوسمرغ بکنی دیگه موقع تقسیم جوایز مرغ نمیمونه که سی تاش و بدن به تو
ترمه- جدییعنی انقدر بد بازی کردم
-ترمه خانم این عادتشه که چرت و پرت بگه وگرنه بازی شماخیلی خوب بود
ترمه- ممنون هامون خان کاشکی شما جز هیات داوران بودین
مانی- توغصه نخور فعلا بازیت رو بکن من به ضرب پول وپارتی بازی برات خود سیمرغ واقعی رو ازقله قاف میگیرم و
می آرم میدم بهت
ترمه- دیگه اینکارو نمیشه با پول کرد
مانی- تو خبر نداری امروز روز با پل میشه مرده رو زنده کرد دخترجون
ترمه- من سیمرغ واقعی رو نمیخوام همون سیمرغ بلوری رو اگه بهم بدن برام کافیه
مانی -اونم راه داره فعلا بذار یه سیخ جوجه از نوادگان همون سیمرغه بعت بدم که در حال حاضربرای آدم گشته از صدتا سیمرغ بلوری بهتره
-کجا میخوای بری
مانی- همین نزدیکیااغذیه فروشیه کوچیکه اما غذاش خوبه و شبانه روزیم هس الان میرسیم
"اینو گفت وپیچید تو یه خیابون و از اونجا انداخت تو خیابون اصلی
یه خرده که رفتیم جلو دیدیم که ته خیابون رو بستن و دارن ماشین ها رو می گردن!مانی سرعت را کم کردو گفت:"
-مردشور این شغلت رو ببرن ترمه!بیا!حالا باید امشب رو تو بازداشتگاه به صبح برسونیم!آخه اینم کاه که تو داری؟!
"برگشتم به طرف ترمه که دیدم رنگش پریده!آروم بهش گفتم:"
-ناراحت نشو چیزی نیس!
ترمه-اگه بگیرنمون چی ؟!
مانی-اگه بگیرن؟!دل خوش داری آ؟!با دست بند ترتیبمون رو می دن!البته با یه خورده ادویه وچاشنی!
ترمه-با چی؟
مانی-فحش خواهر مادرو بقیه چیزا!
ترمه-نمیشه از همین جا دور بزنیم و برگردیم؟
مانی-فکر کردی که این فیلمه که کامبیز خان یه دور آرتیستی بزنه و فرار کنه و هیچ کسم نتونه بگیردش؟ می دونی تا من بخوام یه دور بزنم با یه بی سیم زدن و چهار تا از اون موتورا که اونجاس گرفتنمون و اون وقت دیگه جای چاشنی ساده یه پیاز داغ نعنا داغی برامون درست می کنن که نگو!
اینو گفت و یه گاز دادو رسید همونجا که خیابون رو بسته بودن ترمز کرزد که یه پسر جوون اومد جلو ماشین و به مانی سلام کردو گفت: لطفا مدارک ماشین.
مانی از تو داشپورت ماشین مدارک رو د آوردوبهش داد. یه نگاه سر سری بهشون انداخت و بلافاصله گفت:
-ببخشین کجا تشریف می برین؟
مانی- والا گشنمون شده داریم می ریم جهار تا سیخ سیمرغ بخوریم. یعنی جوجه کباب بخوریم.البته اگر لطف شما شامل حال ما بشه!
یه خنده ای کردو گفت:
-شما با خانم چه نسبتی دارین؟
مانی- خواهر برادر! من برادر این خانمم،این آقا برادربنده است! شما برادر این خانمین،بنده برادر شمام و الی آخر!یعنی در واقعد غریبه نیستیم با هم دیگه!
پسره خندید و از همونجا داد زدو یه نفردیگه رو صدا زد و با خنده به مانی گفت
-کار گیرپیدا کرد!
مانی- ببخشین گیرش چند پیچه اس؟
- به اندازه کافی پیچ داره!
آروم به مانی گفتم: سربه سرشون نزار! دیوونه ای آ!؟
ترمه ام که خیلی ترسیده بود آروم و با التماس گفت:
مانی تروخدا باهاشون درست و مودب صحبت کن!منم دارم تند تند دعا می خونم!حتمنا ولمون می کنن! بهش بگو دختر عمه پسر دایی هستیم!
مانی-می گم ولی اگه بادعا می شد کاری کردبا نفرین الن ترتیبشو داده بودم!
اینو گفت و از تو ماشین پیاده شد.ت همین موقع یه مرد دیگه جلو اومد و با اون پسر جوونه یه خرده صحبت کردویه دستی به ریشش کشید واومد جلوبه مانی گفت:
-خوب جوون این وقت شب با خانم کجا دارین می رین؟
مانی- اولا سلام عرض کردم!
-سلام علیکم!
مانی- دوما خسته نباشین!
خندیدو گفت:سلامت باشین!
مانی-سوما عرضم به خدمتتو که بنده مسافر کشم!
- با این ماشین!؟ این هیچی هیچی سیصد ملیون قیمتشه؟!
مانی- عرض می کنم به خدمتتون!بنده گاه گداری مسافر کشی می کنم!امشب داشتم می رفتم منزل که دیدم این خانم و آقا ایستادن کنار خیابون و هی دارن با هم دیگه حرف می زنن و به یه چیزی نگاه می کنن!
-خوب موضوع جالب شد!
مانی- قربون دهنتون!حالا جالب ترم میشه! جونم فداتون که بعله،داشتن با هم دیگه حرف می زدن و هی به یه کاغذ نگاه می کردن!منم از اونجاکه آأم کنجکاوی هستم زدم رو ترمز!یعنی گفتم نکنه واسه این خواهرو برادرمون اتفاقی افتاده باشه!
یارو خندیدو گفت: کار خوبی کردین!
مانی-تصدق سرتون!پیاده شدم و پرسیدم: برادر خواهر اتفاقی افتاده؟ آقایی که شملا باشین این آقا که الان عین ماست نشسته تو ماشین دستشو آورد جلو بنده و اینو بهم نشون داد!
تو همین موقع کیفش رو از تو جیبش در آورد و از توش یه چک بانکی در آورد و نشون یارو دادو گفت:
-بعله!عرض می کردم!این چک پنجاه هزار تومنی رو به بنده نشون دادو گفت که همراه این خواهر تو خیابون پیداش کردن!
یارو-خوب خوب
مانی-جونم براتون بگه! ععقلامونو ریختیم رو هم وگفتیم چی کار کنیم این وامونده روکه این خواهر گفت: می ریم جلو بالاخره به یه آدم خوب مثل شما بر می خوریم!تا برخوردیم اینو می دیم بهش تا بده دست صاحبش!
-یارو خندیدو گفت: فکر بسیار خوبی کردن!
مانی-صدالبته!
مانی چک رو به یارو دادو گفت:
-خدمت شما دیگه از گردن ما برداشته شد!
یارو- دست شما درد نکنه!اما مطمئن هستید که فقط همین یه چک بوده؟!
مانی-کاملا! همین یه دونه یه دونس! خوب حالا که دیگه وظیفمونو انجام دادیم،اجازه داریم بریم به استراحتمون برسیم؟
-البته! بفرما یین خواهش می کنم! از بابت این خیالتون راحت راحت!
مانی- خیالمون راحت راحته! ما اصلا از اول که شما را دیدیم قید اینارو زدیم! یعنی همین فکرو کردیم!
-حالا تا دیر نشده بفرمایین!
مانی-ببخشین،جلوتر بازم خیابون بسته هست؟
-چطور مگه؟
مانی- می گم اگه یه چک دیگه پیدا شد بدیم به اونا!
یارو دوباره خندیدوگفت: فکر نکنم احتمال اینم که شما یه چک دیگه پیدا کنین خیلی کمه! بفرمایین!
مانی-راسته اگه لازم به تحقیق در مورد این خانم و بنده و این آقاست در خدمت هستیم آ!
-شما که این قدر صداقت در اعمالتون دارین حتما در گفتارتون هم همین قدر صادق هستین
مانی- خدا امواتتون رو بیامرزه که آخر شبی زابرامون نکردین!
یارو- خدا اموات شمارو بیامرزه!
مانی سوار شدو یه دست واسه یارو تکون داد و حرکت کرد و یه خرده که رفتیم ترمه یه مرتبه آه بلندی کشیدو گفت:
- وای که داشتم از ترس سکته می کردم!
مانی- تاحالا نگرفتنت؟!
ترمه- نه به خدا!؟
مانی- یه چهار مرتبه که بگیرنت عادت می کنی!اما دعا هات زود مستجاب میشه ها!البته با یه خرده کمک من!
ترمه- مانی تو واقعا دیگه چه موجودی هستی!؟
مانی- چطور مگه؟
ترمه- خونسرد، آروم ،حاضر جواب!
-پس کجاشو دیدن؟
ترمه- جدا ابن حرفا و داستان رو از کجا گیر آوردی؟ دارم کم کم ازت می ترسم!
مانی- من کم کم باید ازت بترسم!با اون اجابت سریع دعاهات!
ترمه- آره حواست باشه چون من دلم پاکه هرچی از خدا بخوام زود بم میده!
مانی-پس تو دعا کردی که من قسمتت بشم و دعات مستجاب شد!
ترمه- اون که نفرین بود دامن گیرم شد!
مانی-پس دامن متبرکی داری قدرشو بدون!
ترمه- ولی حالا جدی بهت می گم مانی! تو واقعا حیفه که استعدات حروم بشه!من اگه جای تو بودم ویزا می گرفتم می رم آمریکا یه راست می رفتم هالیوود!تو ذاتا یه هنر پیشه ای! راستی چرا تا حالا نرفتی آمریکا!؟ مطمئنم اگه بری سفارت بهت ویزا میدن! رسیدی آمریکا یه راست برو هالیوود! قدو هیکل و قیافتم برا هنر پیشگی عالیه!
مانی- اتفاقا یه بار رفتم!
ترمه-کجا؟
مانی-یه بار رفتم دوبی و رفتم سفارت آمریکا ولی نشد!
ترمه- چرا؟
مانی- والا رفتم تو اتاق سفیرو و سلام کردماونم جواب دادو گفت بفرمایین.اومدم بگم می خوام برم آمریکا هول شدم گفتم مرگ بر آمریکا!
ترمه- راست می گی؟
مانی- آرهخ به جون هامون!
ترمه- خوب سفیره چی گفت؟
مانی- خوب اونم زود گفت مرگ بر اسراییل!
ترمه- راست می گی؟
مانی- تو چه ساده ای؟
ترمه- خوب پس چی گفت؟!
مانی-هیچی دیگه به دوتا از نگهابانا گفت بیایین این دیوونه رو بندازین بیرون!هرچی گفتم بابا من حواسم پرت شد و اشتباه گرامری دستور زبان انگلیسی بوده گوش نکردن و سفیر گفت:فعلا برو هر وقت دستور زبانت خوب شد برگرد!
ترمه- عیب نداره یه بار دیگه برو منم همین جوری هی برات دعا می خونم حتما بهت ویزا میدن!
من دعاهام رد خور نداره!تا حالا هرکی رو دعا کردم کارش درست شده! هرکی که دلم رو شکونده نفرین کردم یه بلایی سرش اومده! من یه نفرو می شناسم که کارش درسته!
مانی- پس خبر نداری که من هزار نفرو می شناسم که کارشون از اون یه نفر هزار بار درست تره!
من زدم زیر خنده که برگشت به طرف من و با خنده گفت:انگار توام اون هزار نفرو میشناسی ها!
ای شیطون!هاپو مشعوف!
-زهر مار!
ترمه-وا قعا که مانی من دارم جدی باهات حرف می زنم! یه نفر هست که گاهی برای من دعا می نویسه! همیشم یکی دوتا از اون دعاها رو تو کیفم دارم!هرجا کارم گیر می افته اونا به کمکم می ان! حالا این دفعه رفتم دوتا برای شما می گیرم! یع وردی بهم یاد داه که هر وقتمی خونم به یه نفر فوت می کنم زبونش قفل میشه! یه ورد دیگه بلدم که خیلی گرون برام تموم شده!بیست هزار تومان ازم گرفته تا یادم داده!این وردو هر وقت کسی برام سر سختی کنه و جلوم سد بشه و نذاره کارم رو بکنم می خونم و فوت می کنم بهش!در جا طرف شل میشه و کارم رو را می اندازه!
مانی-راست می گی جون من؟!
ترمه-آره به خدا!
مانی- خریدم ازت بیست و پنج تومن! این ورد خیلی به کارمن می خوره!اصلا گره از کارم وامی کنه!ترو خدا اینو یادم بده!
ترمه- مگه کارت جایی گیر کرده؟
مانی- خوب بالاخره اگه آدم یه همچین چیزی ته جیبش باشه که ضرر نمی کنه! بیست و پنج تومن چیه؟!والا مفته!
خوب دفعه دیگه که برم پیشش برات می گیرم!
مانی- دستت درد نکنه!اگه اینو داشتم باشم به هرکی برسم و بخواد در مقابلم مقاومت کنه یه فوتی بهش می کنم که شل بشه عین خمیر!راستی اگه رفتی از این یارو بپرسش باطل السحرشم داره؟
ترمه- یعنی چی؟
مانی- یعنی این که یه ورد دیگه بهمون یاد بده که اگه بعد از ورد اولی بخونیم که طرف از حالت خمیری شکل و شل در بیاد ؟! پولشم هرچی باشه میدم!
ترمه- مسخه می کنی؟ بترس آ!
مانی- ترمه جون میشه ازت یه خواهشی بکنم؟
ترمه- بگو!
مانی- ببخشین میشه در دکونت رو تخته کنی؟ ببخشین آ؟!
ترمه-باور نمی کنی!؟
مانی- این همه سال گذاشتنت درس بخوانی که بری سرغ جادو جنبل؟ خجالت نمی کشی واقعا؟ حتما تو کیفت ناخن مرده و پیه گرگ و نخ کفن مرده رو هم داری؟!
ترمه- اینا دیگه قدیمی شده!
مانی- راستم می گه ها! الان دیگه مرده ها قبلش مانیکور کردن و ناخن ندارن و گرگا می رن کلاس بدن سازی دیگه پیه تو تنشون نمونده!
-فقط می مونه نخ کفن مرده!
مانی- اونام اگه به جای کفن بیکینی بپوشن مشکل حل میشه!
ترمه- تو اعتقاد نداشته باش اما من دارم!
مانی-واقعا شرم آوره نکنه یه قفل مفلی به ما بزنی!
ترمه- تو باور نکن من یه دوست دختری داشتم که طفلک همیشه بد می آورد! دست به هرکاری می زدخراب می شد!رفت یه مدتی منشی شد بیرونش کردن!رفت یه مدت تو کارخونه استخدام شدو چند وقت بعد بیرونش کردن!رفت تو یه آژانس اما چند وقت بعد صاحب آژانس ازش ایراد گرفت و بیرونش کرددیگه موندهبود چی کار کنه!طفلک باید اجاره خونه ام می داد!بالاخره یکی این آقاهه رو بهش معرفی کرد! یه بار رفت پیشش و جریان زندگیشو براش تعریف کرد. اونم بهش چند تا طلسم داد و بعدش زندگی دوستم از این رو به اون رو شد!
الان بیا ببین تو دبی چه دم و دست گاهی داره!
تا اینو گفت من و مانی یه نگاه بهم کردیم و زدیم زیر خنده کهمانی گفت: آره شنیدم دخترای ایرانی تو دبی کارشون خیلی گرفته!
ترمه- شاید منم یه روز رفتم دبی!
مانی- شما خیلی غلط می کنی!
ترمه- باز بی ادب شدی؟
مانی-یعنی منظورم اینه که اگه بری من تنهایی این جا چی کار کنم؟ در ضمن طلسم این آقا هه برای دوست تو کاری نکرد در واقع ویزای دوبی کارشو درست کرد
بعد برگشت طرفمنو گفت:
-می بینی کار مردم به کجا ها رسیده!؟
برگشتم طرف ترمه و گفتم: ترمه خانم می دونی دخترای ایرانی تو دبی چه کارایی می کنن؟
ترمه-این از اون کارا نمی کنه تو یه شرکت استخدام شده!
-همشون تو یه شرکت استخدام شدن!به قول قدیمیا باید کلامونو بزاریم بالا تر!
مانی یه نگاه از تو آینه به ترمه کردو گفت:
-هاپو الان غیرتی آ!!
اینو گفت و جلو یه اغذیه فروشی نگه داشت و پیاده شدیم و رفتیم تو. غذاش خیلی خوب بود.
نیم ساعت بعد ترمه رو رسوندیم خونشون. و خودمون رفتیم خونه و از ترس عمو و پدرم صبح زود بلند شدیم و رفتیم کارخونه
"ساعت ۲ بعد از ظهر بود که با مانی اومدیم خونه و یه ناهاری خوردیم و گرفتیم خوابیدیم تا ساعت ۴ که مادر صدامون کرد دو تایی یه دوش گرفتیم و رفتیم پایین و زری خانم برامون چایی و میوه و شیرینی آورد مانی همونجور که چاییش رو میخورد گفت"
-چایی ت رو بخور بعدش یه سر با همدیگه بریم برون
-کجا
مانی -بیرون دیگه
-بیرون کجای
مانی- تو بیرون رو معمولا به کجا میگی
-دستشویی
"یه نگاه به من کرد و گفت"
-واقعا تو کار این خداوند مهربون موندم که چه جوری این همه ذوق و سلیقه و طبع لطیف رو تو وجود تو جمع کرده
-یعنی چی
مانی -آخه میشه از این همه جا خارج از فضای این خونه به عنوان بیرون اسم برد اون وقت تو همه رو ول کردی میگی بیرون یعنی دستشویی
-خب معمولا به دستشویی میگن بیرون
مانی- حالا گیرم تو درست بگی ولی آخه عقلم چیز خوبیه اصلا میشه که من و تو دوتایی کارامونو بکنیم و با همدیگه بریم دستشویی آخه این حرف که تو میزنی
-شوخی کردم بابا حالا منظورت از بیرون کجاس
مانی- همون دستشویی دیگه
-ا لوس نشو کجا بریم
مانی -بریم جاهای خوب جاهای باصفا جاهایی که توش شادیه میفهمی که
-مثلا کجا
"دوباره یه نگاه به من کرد و گفت"
-هیچی بابا همون دستشویی رو میگم
-آخه تو بگو کجا
مانی- بابا یه جایی که خوش باشیم و یه خرده بهمون خوش بگذره
-خب مثلا کجا
مانی- یه جایی که باچند نفر بشینیم و گپی بزنیم و درد دلی کنیم و چیزی بخوریم و بازم بگم یا خبر مرگت فهمیدی
-تو جاشو در نظر گرفتی
مانی -خب اگه در نظر نگرفته بودم که نمیگفتم
-خب تو بگو کجا
مانی- مثلا یه کتابخونه پربار که تعداد کتاباشم زیاد باشه و بتونیم تو چند ساعت یه کوله بار از علم و دانش اندوخته کنیم
-شوخی میکنی
مانی- نه ترو با دستای خودم کفن کردم
-تو که اهل این چیزا نیستی
مانی- چرا تازگی آ اهل شدم
-یعنی ۲تایی بلند شیم بریم کتابخونه
مانی- آره به مرگ تو
-الان که کتابخونه وانیس
مانی- ا... چه بد شد
-خب شایدم واباشه
مانی -اصلا غصه وابودن یا نبودنش رو نخور تو که یه صندوقخونه کتاب داری چندتاشو وردار بیار بخونیم
"یه نگاه بهش کردم و گفتم"
-داری مسخره م میکنی
"تو همین موقع مادرم اومد تو تراس که هر دو بهش سلام کردیم و گرفت نشست رو یه صندلی کنار ما و گفت"
-میوه بخورین
"من شروع کردم به موز پوست کندن که دیدم مانی فقط همینجوری داره چپ چپ به من نگاه میکنه یه خرده که گذشت مادرمم متوجه شد و گفت"
-چته مانی چی شده
مانی -دارم غصه میخورم عزیز
مادرم- چرا مادر
مانی- آخه این هامون کتاباشو نمیده من بخونم
"مادرم با تعجب بهش نگاه کرد و گفت"
-مگه تو میخوای کتاب بخونی
مانی -آره دیگه وقتی با این هامون نشست و برخاست میکنم مجبورم بشینم یه گوشه و همش کتاب بخونم کار دیگه ای که ازش بر نمیاد
"مادرم اومد یه چیزی بگه که تلفن زنگ زد و بلند شد رفت و مانی بلا فاصله گفت"
-موزت رو خوردی
-خوردم
مانی -میخوای دنباله بحث بیرون رو که خیلی م شیرین بود در مورد دستشویی ادامه بدیم
-اه لوس نشو
مانی- پاشو تا اون رو سگم در نیومده لباساتو بپوش بریم
-آخه کجا
مانی- یه جای خوب
-پس ترمه رو چیکار میکنی
مانی- هیچ کار
-یعنی چی
مانی- د ترمه به من چه مربوطه
-یعنی چی به تو چه مربوطه
مانی -بابا این تا ساعت دوازده یک خوابه خب یک بلند میشه یه ناهاری میخوره تا دو خب دو میره یه دوش میگیره تا سه خب سه میشینه پای تلفن تا چهار خب چهار دوباره میگیره میخوابه تا هشت هشت دوباره بلند میشه یه چیزی میخوره تا نه خب نه میشینه پای ماهواره تا یازده خب یازده م کم کم کاراشو میکنه تا دوازده خب دوازده م راه میافته برای فیلم برداری تا دو سه خب بعدشم دوباره صحنه تکرار میشه خب
-ا زهرمار و خب
مانی- خب کارش اینجوریه خواب و استراحتش بجاس من بدبخت با تویه فلک زده باید صبحا بریم کارخونه خب اینطوری نه به زندگی مون میرسیم نه به خوابمون نه به اون یکی زندگیمون
-کدوم یکی زندگیمون
مانی- همون زندگی بیرون یعنی دست شویی مون
-باز چرت و پرت بگو
مانی- پاک شدیم اسیر این خانم من دیگه نمیرم دنبالش
-اینطوری میخوای با هاش ازدواج کنی
مانی- من به گور پدرم میخندم اصلا اینطوری هیچوقت گیرش نمی آری که بخوای باهاش ازدواج کنی
-خب حالا میخوای چیکار کنی
مانی -دو تایی بریم بیرون دیگه
-من نمی آم
مانی- چرا
-باید برم سراغ عمه
مانی- سراغ عمه یا رکسانا
-به تو چه
مانی- خب تو که از اول یه همچین خیالی داشتی مرض داری این همه در مورد بیرون تحقیق کردی از همون اول میگفتی نمی آم و انقدرم انرژی از من تلف نمیکردی
-حالا دارم میگم نمی آم
مانی -به درک من اصلا با تو می آم
-می آی چی کار
مانی- میخوام ببینم این دختره رکسانا از جون تو چی میخواد
-تو چیکار به کار من داری
مانی -چطور تو به کار من کار داری اصلا میدونی چیه این عمه میخواد انتفام باباهامونو از ما بگیره خونه اش شده دامی برای جمزباند چند تا دختر رو جمع کرده اونجا که تا ما پامونو گذاشتیم اونجا نفری یه دونه بندازه به ما چه عمه هایی تو دنیا پیدا میشن آ اصلا نمیدونم چرا عمه ها اینطورین برای همین اگه دقت کرده باشی در فرهنگ لغات ما بیشتر هدف اصابت حملات لفظی عمه ها هستن
-یعنی چی
مانی- یعنی مثلا یکی به یکی دیگه میرسه و میگه ای عمه یا بطور مثال تا دو نفر بهم میرسن یکیشون پیش دستی میکنه و به اون یکی میگه جواد عمه تو
-خیلی بی ادبی
مانی- دارم افراد اوباش رو میگم جون من دقت کردی اونوقت در مقابل برای خاله ها هیچ واژهای تدوین نشده چرا علتش چیه
-والا منم گاهی به این مسله فکر کردم ولی نفهمیدم علتش چیه
مانی- صلاح نمیدونی که این مطلب رو با خود عمه در میون بذازیم
"تو همین موقع موبایلش زنگ زد و از جیبش دز آورد یه نگاه بهش کرد و گفت"
-بغرمایین یا خود عمه مستقیما در جهت تخریب برادرزاده اقدام میکنه یا توسط ایادی اش
-کیه
مانی-دختر عمه جونت
"بعد موبایلش رو جواب داد و گفت"
-بعله بفرمایین
"ترمه بود"
مانی- علیک سلام اما من امروز نمی آم با تو کفش بخری نه می آم کیف بخری نه می آم روپوش بخری و نه می آم که لوازم آرایش بخری نه می آم که شلوار بخری بابا مگه من نوکر تو ام گناه کردم پسر داییت شدم چی یه بار دیگه بگو
"یه خرده گوش داد بعد گفت"
-چاخان میکنی
"بهش گفتم"
-چی میگه
مانی- میگه دلم دلم برات تنگ شده ولی میدونم داره مثل سگ دروغ میگه تا برسم اونجا و یه چایی بهم میده و بعد میگه مانی جان حوصله داری بریم یه جفت جوراب بخرم اون وقت رفتن برای خرید جوراب همانا و تمام بوتیک و مغازه ها رو زیر پا گذاشتن همانا تا ام میام غر بزنم یه چیزی در گوشم میگه و خرم میکنه من نمیام بیا این هامونو وردار برو بعد یه خرده دوباره ساکت شد و گوش کرد وبعدش دیدم داره میخنده و گوش میده
-چیه ساکت شدی
"دوباره یه خرده گوش کرد و بعد گفت"
-خیلی خب ایشالله به تیر غیب گرفتار بشی دختر که انقدر منه ساده رو خر نکنی اومدم بابا اومدم
"بعدش تلفن رو قطع کرد و بلند شد"
-کجا
مانی- میرم براش جوراب بخرم دیگه توام پاشو بابا جون برو یه سر به عمه بزن پاشو عزیزم
-زهرمار
"بعد همونجور راه افتاد بره شروع کرد به خندیدن و خوندن"
-بازار برو بابا برای گوش دختر گوشواره بگیر بابا
"همینجوری در خال آواز خوندن رفت تو حیاط و درو واکرد بره که از هونجا داد زدم و گفتم"
-بدبخت زن ذلیل
"سرش رو از لای در آورد تو و گفت"
-بعله؟
-برو جوراب بخر براش بیچاره
مانی- چشم رفتم به نظر تو جوراب نایلونی ش بهتره یا نخی ش؟
-واقعا که بیچاره ای
مانی- هم بیچاره م هم بدبخت اما فعلا بای مرد قدرتمند و سالار خونه و سایه بالا سر زن به توام پیشنهاد میکنم زودتر بلندشی بری خونه عمه جون شاید دست تورو هم یه جا بند کنه
"درو بست و رفت منم زود بلند شدم و رقتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم و اومد پایین و از مادرم خداحافظی کردم و ماشین رو از تو پارکینگ در آوردم و راه افتادم طرف خونه عمه"
"نیم ساعت بعد رسیدم و ماشین رو تو کوچه پارک کردم و زنگ خونه شونو زدم رکسانا جواب داد"
-بفرمایین
-هامون هستم رکسانا خانم
رکسانا- سلام خوش اومدید
-ممنون
رکسانا- بفرمایین تو
"درو واکردم و رفم تو و تا از حیاط رد شدم و زود اومد و در راهرو رو واکرد و امد تو تراس و سلام کرد جوابش رو دادم گفت"
-به دلم افتاده بود امروز میاین اینجا
-شما خوب هستین
رکسانا- مرسی
-عمه خانم خونه هستن
رکسانا-ممنون بفرمایین تو
"صبر کردم خودش اول بره تو و بعدش من رفتم و از راهرو رد شدیم و رفتیم تو هال و بعدش اتاق پذیرایی و با تعارف رکسانا رو یه مبل نشستم و گفتم"
-کجا هستن
رکسانا -عمه خانم رفتن دکتر
-دکتر برای چی
رکسانا -گاه گداری میرن دکتر
-کی برمیگردن
رکسانا -الان دیگه باید بیان
-خب اگه اجازه بدین من یه کاری دارم میرم و یه ساعت دیگه برمیگردم
"یه نگاه به من کرد و گفت"
-میترسین با یه دختر تنها باشین
-ترس برای چی یعنی راستش اینجاها یه کاری داشتم یعنی زیادم کار ضروری ای نیس یعنی اگه برم بد نیس اما اگه نرفتمم نرفتم یعنی
رکسانا- پس بمونین
"یه نگاه تو چشماش کردم و گفتم "چشم
رکسانا-الان براتون چایی میارم
-قهوه لطفا برام از اون قهوه ای که اون دفعه درست کردین بیارین
"یه نگاه بهم کرد و خندید و رفت طرف آشپزخونه داشتم از پشت نگاهش میکردم موهاش طلایی سیر بود که بعضی جاهاش رگه های روشن داشت قدش بلند بود و حرکاتش خیلی ظریف
سرمو انداختم پایین و یه خرده بعد یه سیگار در آوردم و روشن کردم و تکیه رو دادم به مبل و شروع کردم دور و ورم رو نگاه کردن رو یه میز یه دسته از گل های مصنوعی دیدم که تو روزنامه پیچیده شده بودن بلند شدم و رفتم جلو میز و ورشون داشتم و نگاهشون کردم که یه مرتبه رکسانا با یه سینی اومد
تو و تا دید دارم به گل آ نگاه میکنم گفت"
-قشنگن
"شونه هامو انداختم بالا که گفت"
-خوشتون نیومد
-اگه قرار باشه که دیگه دلمونو به گل مصنوعیم خوش کنیم فکر نکنم دیگه اینجا جای موندن باشه وقتی دور ور مونو فقط چیزای مصنوعی و بدلی بگیرن اون موقع س که وقت زندگی آدما تموم شده
"اینو گفتم و دسته گل مصنوعی رو گذاشتم سر جاش رکسانا یه نگاهی به من کرد و بعد سینی رو گذاشت رو میز و اومد جلو من واستاد و گفت"
-و اون کسی م که باعث به وجود اوندن این چیزا میشه چی
-اگه امروز یه چیز مثل گل که نماد وسنبل خیلی چیزاس مصنوعی بشه دیگه چیزاییم که به اونا تشبیه شون میکنیم میشه مصنوعی تر از خودشون عشق مصنوعی دوستی مصنوعی محبت مصنوعی آدمای مصنوعی
حالا ببینین که به این اصطلاح هنرمند داره چیکار میکنه
"یه لحظه به من نگاه کرد و بعدش دوباره خندید بی اهتیار تو صورتش نگاه کردم یعنی میخواستم نگاه کنم برای همین خجالت و گذاشتم کنار و نگاهش کردم واقعا دختر قشنگی بودقشنگی و خوشگلی یه دختر ایرانی که با ظرافت و تر کیب ارو پایی آ قاطی شده بود تا خالا اینطوری مستقیم و طولانی نگاهش نکرده بودم موهاش تا پایین تر از شونه هاش میرسید رنگ پوستش یه جور عجیبی بود یه رنگ خیلی قشنگ دماغ کوچیک و سربالا درست شبیه یکی از این هنرپیشه های خارجی بود تمام این چیزا یه طرف چشماش یه طرف درشت و با یه رنگ قهوهای خیلی خیلی روشن
داشتم نگاهش میکردم که یه مرتبه رفت طرف گلها و ورشون داشت رفت طرف یه سطل آشغال و انداختشون توش تا اومدم حرف بزنم تا اومدم حرف بزنم گفت"
-بذارین حداقل من تو این خیانت سهمی نداشته باشم
"یه نگاه به گل آ کردم و گفتم"
-مگه شما درستشون کردین
"سرش رو تکون داد و گفت"
-از این به بعد دیگه نمیکنم
"یه نگاه بهش کردم وگفتم"
-میتونم ازتون یه سوالی بکنم که برای چی اینکارو میکنین
رکسانا -منم میتونم ازتون یه سوالی بکنم
-خواهش میکنم
رکسانا -میتونم بپرسم شما چرا انقدر بد اخلاقین
"یه نگاه بهش کردم که گفت"
_انگار نباید این سوال رو میکردم
-نه خواهش میکنم خودم اجازه دادم اما من بداخلاق نیستم
رکسانا- چرا هستین
-نه نیستم
رکسانا -پس چرا اینجوری هستین
-چه جوری
رکسانا- یه جور خاص نمیشه به راحتی بهتون نزدیک شد
"رفتم رو مبل نشستم و سیگارم رو روشن کردم و گفتم"
-پس عمه کی میان
رکسانا -دیدین اصلا نمیشه باهاتون ارتباط برقرار کرد
"دوباره نگاهش کردم که بهم خندید منم بهش خندیدم که گفت"
-دفعه قبل م بهم خندیدین و من فکر کردم که کمی با همدیگه خودمونی شدیم اما باز این دفعه که اومدین همونجور سرد و غیر قابل نفوذ شدین
"یه سیگار دیگه روشن کردم دلم میخواست راحت باهاش حرف بزنم دلم میخواست میتونستم مثل مانی با همه ارتباط برقرار کنم اما اینطوری نبودم دست خودم نبود
یه پک دیگه به سیگارم زدم و با سختی گفتم"
-شما درست میگین اما من بد اخلاق نیستم
رکسانا -آدم احساس میکنه خودتون و میگیرین حالا یا به خاطر وضع مالی خوب تونه یا به خاطر اینکه شاید زیادی خوشتیپ و خوش قیافه هستین
-من؟
رکسانا- اوهوم
"خندیدم و سرم وانداختم پایین که گفت"
-میشه یه سیگار به من بدین
رکسانا -روزی ۳ یا ۴ تا اما جلو عمه خانم نمیکشم
"بعدش یه مرتبه گفت"
-اگه ناراخت میشین نکشم
"بهش یه سیگار تعارف کردم و براش روشن کردم که گفت"
-حالا شما سوال تو نو بکنین
-چه سوالی
رکسانا-همونو که میخواستین بپرسین
"آروم گفتم"
-شمام خیلی دختر چیزی هستین
"جای کلمه چیز باید چه واژه ای بذارم
سرمو بلند کردم و نگاهش کردم و آروم گفتم"
-قشنگ
رکسانا -اینو میدونم دیگه چی
-فقط همینو بلدم بگم اگه مانی الان اینجا بوده ده تا کلمه دیگه م میگفت اما من نمی تونم
رکسانا -برام سخته که باور کنم
"شونه هامو انداختم بالا و گفتم"
-پس عمه کی میان
رکسانا- باز غریبگی کردین
"یه لبخند زدم که گفت"
-اونی که گفتین سوال نبود حالا سوالتونو بپرسین
"سیگارم رو خاموش کردم وگفتم"
-اون گل آرو برای چی درست کرده بودین اصلا شما کی هستین تو این خونه چیکار میکنین پدر مادرتون کجان
رکسانا -اینا سواله یا اعتراض
-سوال دلم میخواد همه اینارو بدونم
"قهوهاش رو ورداشت و گفت"
-قهوه تون یخ کرد
"فنجونم رو ورداشتم و شروع کردم به خوردن که گفت"
-اون گل آرو برای این درست میکنم ومیفروشم زندگیمو باهاشون میگذرونم
-چرا
رکسانا- چرا عجب سوالی
-معذرت میخوام یعنی درآمد دیگه ای ندارین
رکسانا- نه متاسفانه یعنی تا حالا چندین بار رفتم و دنبال یهکار سالام گشتم اما نشده
-برای چی
"بهم خندید و گفت"
-شما اینجا زندگی نمیکنین؟
-خب چرا
رکسانا -شما به خاطر وضعیت خوب مالیتون از جامعه بی خبرین
-میشه بیشتر توضیح بدین
رکسانا -تا حالا هرجا که رفتم بلافاصله استخدام شدم اما چند وقت بعد اخراج
"اومدم یه چیزی بگم که خودش زود گفت"
-ازم توقعات دیگه داشتن متوجه این
-تازه فهمیدم چی میگه خیلی ناراحت شدم
رکسانا- تازه این گلارو هم دو سه بار یه جا میبرم میفروشم یعنی یه چند بار که یه مغازه رفتم و فروختمشون صاحب مغازه پیشنهادهای ناجوری میکنه که مجبور میشم دیگه اونجا نرم خب میدونین خیلی ها هستن که دارن از این چیزا درست میکنن
فروش آنچنانی م که نداره اینه که چند بار اول رو ازم میخرن شاید بتونن به نتیجه دیگه ای برسن
"خیلی ناراحت شده بودم و نمیدونستم باید چی بهش بگم قهوه م رو خوردم و فنجونش رو گذاشتم تو نعلبکیش که گفت"
-میشه یه خواهش ازتون بکنم
"نگاهش کردم که با خنده گفت"
-بهم نه نمگین
"سرم رو تکون دادم که گفت"
-یه نیت بکنین و فنجون تون ر برگردونین تو نعلبکی
-به این چیزا اعتقاد ندارم دروغه
"یه لبخند بهم زد و گفت"
-پس چرا قبول کردین بهم نه نگین
"یه لحظه نگاهش کردم و بعد تو دلم یه نیت کردم و فنجون رو برگردوندم که گفت"
-مرسی
"یه سیگار دیگه روشن کردم"
-رکسانا خیلی سیگار میکشین
-سوال هامو جواب نمیدین
"سیگارش رو خاموش کرد وگفت"
-پدر و مادرم از همدیگه جدا شدن
-چرا
رکسانا -همه زندگی منو میخواین خلاصه کنین تو چند دقیقه اون وقت فکر نمیکنین دیگه زنده بودن برام پوچ میشه
-چرا
رکسانا -وقتی آدم بتونه تموم سختی ها و خوشی ها و روزهایی که ثانیه به ثانیه حس کرده و زندگیشون کرده بعد از گذشت بیست سال فشرده شون کنه و همشونو در عرض چند دقیقه برای یه نفر تعریف کنه خود به خود براش پوچ میشن یعنی یه زندگی پوچ میشه یه زندگی بیست و خرده ای ساله جمع و کوچیک بشه اندازه چند دقیقه مسخره نیس
-چرا هس
"بعد خندید و فنجون منو ورداشت و توش رو نگاه کرد شاید حدود پنج دقیقه همینجوری تو فنجون رو نگاه میکرد بعدش چشماشو بست من یه سیگار دیگه روشن کردم و هیچی نگفتم که چشماشو واکرد و بهم خندید اومدم بگم که تو اون فنجون دنبال چیزی نگردین که گفت"
-یه دنیا علامت سوال این تو هس
"یه مرتبه جا خوردم و خودمو جمع و جور کردم وگفتم"
-یعنی چی
"و یه دنیا حرف برای گفتن
نگاهش کردم که دوباره گفت"
-یه دنیا غرور یه دنیا سکوت یه دنیا فداکاری یه دنیا خشم
"بعد یه مرتبه جدی شد و با تعجب پرسید"
-اما خشم برای چی
"داشتم نگاهش میکردم که زنگ درو زدن یه نگاه به من کرد و گفت"
-عمه خانم ن
"بلند شد و رفت درو واکرد و یه خرده بعد در راهرو واشد و عمه م اومد تو هال و بعدش با رکسانا اومد تو پذیرایی که جلوش بلند شدم و سلام کردم"
-سلام عمه
"یه نگاه بهم کرد و خندید و گفت"
-سلام عمه جون چطوری اگه میدونستم میای اینجا نمیرفتم دکتر
-دکتر برای چی رفتین
عمه -همینجوری گاه گداری میرم معاینه بشم بشین عزیزم الان میام پیشت
"اینو گفت و از اتاق پذیرایی رفت بیرون که رکسانا اومد جلو میز و فنجون منو ورداشت و باخنده بهم گفت
هنوز درست نگاهش نکردم
بعدش دوباره خندید و از اتاق رفت بیرون که بی اختیار دنبالش راه افتادم تا دم در رفتم که تازه اونجا متوجه خودم شدم و زود برگشتم سرجام نشستم
یه خرده بعد عمه ام اومد که بازم جلوش بلند شدم و واستادم تا نشست گفت"
-پیری و هزار و یه دردسر بشین عمه جون مانی کجاس
-رفته پیش ترمه
"یه خنده ای کرد و گفت"
-چشمای تو چی شده اون چیه تو چشمات
"زود یه دستی به چشمام کشیدم و گفتم"
-چیزی نیس
عمه -چرا یه برق نشسته تو چشمات یه برق که من خوب میشناسمش
"حسابی جا خوردم زود پاکت سیگارم رو در آوردم و بهش تعارف کردم که یکی ورداشت براش روشن کردم و یکی م برای خودم که گفت"
-توام ترمه رو دیدی
-دیشب
عمه -چطور بود
-خوب
"یه نگاه به در اتاق کرد و وقتی مطمین شد که تنها هستیم گفت"
-عمه تو چی میگی
-در مورد چی
عمه- مانی ! مانی و ترمه
-ترمه رو نمیدونم اما مانی انگار خیلی ازش خوشش اومده اگه البته منظورتون اینه
عمه- مانی رو چه جوری میبینی
-آقا محکم با معرفت
"سرش رو تکون داد و یه پک به سیگارش زد و گفت"
-فنجون تو بود دست رکسانا
"سرم رو تکون دادم"
عمه -برات فال گرفت
-فقط چند تا کلمه بهم گفت
عمه -از زندگی شم برات گفت
-فقط اونجایی که پدر و مادرش از همدیگه جدا شدن
"دوباره یه پک به سیگارش زد و رو مبل یه خرده جابجا شد و یه مرتبه چشمش افتاد به سطل آشغال و گل آرو توش دید و برگشت طرف من که زود گفتم"
-گل آیی که رکسانا خانم درست کردن
عمه -تو سطل چیکار مکنن
-خودش انداختشون اون تو
عمه -چرا
-چون من گفتم که این کار خیانت به واقعیت هاس
عمه- پس زندگیشو رو چه جوری میخواد بگذرونه اگه این کارم نکنه دیگه درآمدی نداره اون دختر پاکیه تن به هر کاری نمیده
-برام گفته
عمه- خب
"یه لحظه با خودم فکر کردم و بعدش بلند شدم ورفتم گل آرو از تو سطل در آوردم و بردم گذاشتم رو میز جلوی خودم وگفتم"
-از این به بعد خودم ازشون میخرم
"عمه بهم خندید و یه پک دیگه یه سیگارش زد و خاموشش کرد که رکیانا با یه سینی چایی تو یه دستش و یه سبد میوه تو دست دیگه ش برگشت و تا چشمش رو میز به گل آ افتاد همونجا واستاد و یه نگاه به من کرد و گفتم"
-هرچی باشه نمادی از گل واقعیه جاش تو سطل آشغال نیس
"سبد میوه رو گذاشت رو میز و چایی رو اول به عمه و بعدش به من تعارف کرد و سینی رو هم گذاشت رو میز و رو یه مبل نشست و گفت"
-به چه دردتون میخوره
-میخوام بخرمشون از این به بعد شما درست کنین و بفروشین شون به من
"خندید و گفت"
-دیگه گل مصنوعی درست نمیکنم
عمه- پس میخوای چیکار کنی عزیزم
رکسانا -یه فکری میکنم نگران نباشین
"سرمو با چایی گرم کردم و صبر کردم تا عمه چاییش رو بخوره و بعدش گفتم"
عمه- بقیه سرگذشتتون رو برام تعریف نمیکنین
عمه- الان؟
-راست میگین الان خسته این بد موقع مزاحم شدم
عمه - نه عزیزم اولا که ت مزاحم نیستی و همیشه در این خونه روت وازه بعدشم بذار یه میوه بذاریم دهنمون اون وقت برات میگم اگه واقعا برای شنیدن سرگذشت من اینجا اومده باشی و اینها بهانه نباشه
"تا اینو گفت رکسانا یه نگاه به من کرد و از جاش بلند شد و گفت"
-پس من میرم یه خرده درس بخونم با اجازه
"اینو گفت و زود از اتاق رفت بیرون و وقتی در اتاق بسته شد عمه م بهم گفت"
-دوستش داری
-نمیدونم
عمه- ازش خوشت اومده
-آره اما در مورد دوست داشتن مطمین نیستم
عمه- تا حالا عاشق نشدی
-نه
"بهم خندید که هول شدم و گفتم"
-نمیدونم چی شده دوست دارم همه ش باهاش حرف بزنم
عمه- پس برای حرف زدن با اون اومدی
-نه میخوام شما رو بهتر بشناسم
عمه -تو از اونایی هستی که هرجا میری زیادی خودتو درگیر میکنی این برات خوب نیس ممکنه کار دست بده
-یه چیزی ازتون میخوام
عمه- چی میخوای عزیزم
-اجازه دارم به رکسانا خانم تلفن بزنم
"خندید وگفت"
-دیدی درست گفتم انگار کار دستت داده شده
"سرم رو انداختم پایین که گفت"
-خجالت نکش خجالت نداره تا زمانی که همه چیز پاک باشه
"بعد نگاهم کرد که گفتم"
-میفهمم چی میگین
"دوباره بهم خندید و ته چایی ش رو خورد وبه عقب مبل تکیه داد وگفت"
-خسته تر از اونی هستم که بخوام نقالی کنم اما چیزی رو شروع کردم نمیتونم بی نتیجه ولش کنم
"یه نفس عمیق کشید و گفت"
-شماره اینجا رو از خودش بگیر از خودشم بپرس که میخواد بهش زنگ بزنی یا نه
"سرمو تکون دادم یه خرده نگاهم کرد و گفت"
-وردار یه میوه پوست بکن
-ممنون میل ندارم
عمه- برای من پوست بکن
"یه موز برداشتم و پوستش رو کندم و با چاقو تیکه تیکه ش کردم و گذاشتم جلوش که یه دونه خودش ورداشت و بشقاب رو گذاشت جلو من و گفت"
-توام بخور
"یه تیکه گذاشتم دهنم که یه سیگار روشن کرد و چند تا پک زد و بعد خیره شد به من و یه خرده بعد گفت"
-ببین اول صحبت هام بهت گفتم این دفعه قضیه برعکسه باید بچه هامون بزرگتراشونو بفهمن و درک کنن گوشی دست ته
"سرمو تکون دادم که یه نفسی کشید و سیگارش رو خاموش کرد و گفت"
-داستان زندگی خانواده منم اینطوری گذشت مادربزرگم بعد از اون جریان عروسی ش در اتاق خواب و قفل میکنه و هیچکس رو توش راه نمیده یکی دو روزم که لب به هیچی نمیزنه و بعدشم که گرسنگی و تشنگی بهش فشار میاره فقط اجازه میده که خدمتکارا سینی غذاش رو براشون بذارن پشت در اتاقش و برن دنبال کارشون و اونم ورداره بخوره
آقایی که شما باشین تا دو سه هفته ای این بساط برقرار بوده خدمتکارا آب و دونش رو میبردن میذاشتن پشت در اتاقش و دیگه هیچکس کاری به کارش نداشته یعنی پدر بزرگم فکر میکرده که این جریان یه ضربه روحی بزرگ برای زنش بوده و گذاشته بوده که یه چند وقتی ازش بگذره و ماد بزرگم کم کم فراموش کنه و روحیه اش به حالت اول برگرده اما دو سه هفته ای که میگذره میبینه نخیر موضوع انگار خیلی جدیه این میشه که چند بار میره پشت در اتاق باهاش حرف میزنه و جونم عمرم قربونت برم و این چیزا دیگه بلکه م مادر بزرگم راضی بشه ودر اتاق رو واکنه اما هرچی از این یکی اصرار میشه از اون یکی انکار جواب میگیره و عاقبت یه شب پدر بزگم همه خدمتکارا رو مرخص میکنه و مشروب سیری میخوره و وقتی خوب مست میشه از پله ها آروم آروم میره بالا و خیلی خونسرد میره جلو اتاق مادربزرگم و در اتاق رو میشکونه و میره تو مادر بزرگم که طرف رو میبینه گوشی دستش میاد که توپش خیلی پره برای همینم میاد از اتاق فرار کنه که پدر بزرگمم یه چک میزنه تو صورتش که طرف بیهوش میشه و تو بی هوشی عمل زفاف انجام میشه
حالا مادربزرگم یه ربع بعدش نیم ساعت بعدش سه ربع بعدش یه ساعت بعدش به هوش میاد دیگه نمیدونم اما وقتی بهوش میاد و جریان رو میفهمه شروع میکنه به گریه زاری کردن و جیغ و فریاد کشیدن پدربزرگمم که به مقصودش رسیده بوده طرف رو ول میکنه که هر چقدر میخواد فریاد بکشه
اون شب میگذره و میشه فردا صبحش که خدمتکارا میان سرکار و پدر بزرگم میره بیرون و پشت سرشم نجار میادتو خونه و قفل درو درست میکنه و میره مادر بزرگه که این جریان رو میبینه فکر میکنه پدر بزرگم در عالم مستی یه همچین کاری کرده و از عمل خودش پشیمونه اما وقتی دوباره شب میشه پدربزرگم مثل شب قبل خدمتکارا رو مرخص میکنه و بازم خیلی خونسرد میره جلو اتاق مادر بزرگم اول یه دستی به دستگیره میزنه و تا میبینه که بازم در قفله با یه لگد قفل درو میشکنه و میره تو و جریان شب قبل تکرار میشه اما این دفه دیگه گویا از چک و بی هوشی خبری نبوده وفقط همون جیغ و فریاد و اعتراض مادربزرگم بلند میشه
جونم برات که اون شبم میگذره و صبح میشه و بازم خدمتکارا میان سرکار و پدربزرگه میره بیرون و پشت سرش نجار میاد تو خونه و قفل درو درست میکنه
مادربزرگه که این جریان رو میبینه میره تو فکر که بفهمه این جریان چه صورتی داره شب قفل و میشکونه و صبح قفل و تعمیر میکنه حالا من میگم مادر بزرگ تو تو فکرت یه پیرزن ۷۰ یا ۸۰ ساله رو نیار اون موقع مادر بزرگم یه دختر خوشگل ۲۰ ساله و پدربزرگم یه جوون رشید و خوش هیکل ۲۷ یا ۲۸ ساله خلاصه اون روزم شب میشه و بازم پدر بزرگم همه خدمتکارا رو رد میکنه و میره بالا پشت در اتاق زنش اول یه دستی به دستگیره میزنه وقتی میبینه قفله یه لگد و برنامه دوشب قبل تکرار میشه با این فرق که دیگه جیغ و داد و اعتراض مادربزرگم تبدیل میشه به غرغر و گله گی
این شد چند شب ۳ شب که فردا صبحش بازم قفل در تعمیر میشه برنامه عادی تکرار میشه تا دوباره شب میرسه و پدربزرگ ما خدمتکارا رو مرخص میکنه
مادربزرگم که حواسش جمع بوده و گوشش به صدای رفتن خدمتکارا بلافاصله یه کمد رو میکشه میاره پشت در اتاق و یه میزم میذاره پشت کمد و میشینه منتظر پدربزرگه که کی میاد بالا
حالا بشین حالا بشین حالا بشین یه مرتبه میبینه نخیر ساعت از وقت دیشبی گذشت و خبری نشد زود میره و میز رو از پشت کمد ور میداره و دوباره میره میشینه منتظر یه خرده دیگه م میگذره اما میبینه بازم خبری نشد این دفعه کمدم از پشت در ورمیداره اما بازم میبینه صدایی نیس دوباره بلند میشه این دفه قفل درو وامیکنه و زود برمیگرده سر جاش رو تخت و میگیره میشینه تا بلکه م یه خبری بشه اما دریغ از یه صدای سرفه
آقایی که شما باشین مادربزرگم که دیگه به پدربزرگم عادت کرده بوده شک ورش میداره و آروم و بی سر وصدا در اتاقش وا میکنه و میره بیرون ویه سر گوشی آب میده که ببینه پدر بزرگه کجاس اما هرچی نگاه میکنه کسی رو نمیبینه برای همین راه میافته و از پله ها میره پایین خونه های اونام که مثل آلونک های ماها نبوده قصر و کاخ و این چیزا بوده و ده تا اتاق طبقه بالا و ده تا اتاق و سالن و کتابخونه و ناهار خوری و چی و چی و چی طبقه پایین
مادربزرگم راه میافته و میره پایین و آروم و بی سر و صدا شروع میکنه به گشتن این اتاق رو میگرده میبینه شوهرش نیس اون اتاق رو میگرده میبینه شوهرش نیس اون یکی اتاق تو آشپزخونه تو سالن پذیرایی نخیر شوهرش نیس که نیس آخرین جایی که به عقلش میرسه اتاق مطالعه بوده راه میافته میره جلو اتاق مطالعه که میبینه درش قفله این دفعه نوبت این یکی بوده که با دست و لگد بیافته به جون در اتاق یه ۷ , ۸ , ۱۰ تایی که مست و لگد میزنه به در اتاق پدربزرگم درو وامیکنه و حالا دیگه بعد از یه سخنرانی از این و یه نطق آتشین از اون یکی یا اصلا بدون حرف و سخن این زن و شوهر با همدیگه آشتی میکنن
این تا اینجا دستت سپرده تا بقیه ش رو برات بگم
"اینو گفت و آروم از جاش بلند شد و از اتاق رفت بیرون دو سه دقیقه بعد با چند تا قرص و یه لیوان آب برگشت که جلوش بلند شدم و همونجور که داشت میشست رو مبل گفت"
-راحت باش عمه خودتو معذب نکن
-این قرصا چیه
عمه -هیچی قرص فشار و قند و قلب و اعصاب و همه چی آدم که پا به سن میذاره مونسش میشه قرصاش دیگه با قرص و کپسول هاش زندگی میکنه یعنی اینجا اینطوریه تو خارج یارو بازنشسته که میشه تازه شروع میکنه دنیا رو گشتن پیرزن هفتاد ساله صبح که میشه آرایش میکنه و تر وتمیز میره تو پارک میشینه به پرنده ها دونه میده و اگه بری پیشش بشینی و باهاش حرف بزنی ده سال جوون میشی اینجا با جوون ۲۰ ساله ش اصلا نمیشه حرف زد عین هفت ترقه س چرا اعصاب براش نمونده طقلکا نه آینده ای نه گذشته ای نه خاطرات قشنگی زمان حالشونم که داره مفت مفت میگذره من این وسط موندم که این جوونا وقتی به سن و سال ما برسن یعنی اگه از هرویین و خود کشی و هزار تا بلای دیگه جون سالم در ببرن و به سن و سال ما برسن از جوونی و گذشته شون چه خاطره ای دارن
"اینو گفت ویکی یکی قرصاشو خورد و لیوان رو گذاشت رو میز و یه سیگار روشن کرد که گفتم"
-اگه ناراحتی قلبی دارین سیگار اصلا براتون خوب نیس
"یه خنده ای کرد و گفت"
-من عمر خودمو کردم شماها به فکر باشین هر ثانیه از عمر آدم ملیون ملیون قیمت شه مفت از دستش نده بذل و بخشش م نکن
"از تو جیبم پاکت سیگارم رو آوردم و یکی روشن کردم که یه نگاهی بهم کرد و خندید و سری تکون داد و گفت"
-امان از نصیحت پیرزنا
"خندیدم و گفتم"
-اختیار دارین
"یه پک به سیگارش زد و گفت"
-بگم
-سراپا گوشم
عمه- ببین حتما میپرسی که برای چی دارم سرگذشت که برای چی دارم سرگذشت پدربزرگ و مادر بزرگم رو برات میگم اما مقصود دارم بیخودی نه وقت ترو تلف میکنم نه خودمو خسته
-مگه رفتار زشتی از من سر زده
عمه -نه عمه اما دلم میخواد اینارو بگم و توام خوب گوش کنی اما وسطاش گاهی خودم پشیمون میشم و گاهی م فکر میکنم تو از دونستن سرنوشت من پشیمون شدی
-اصلا اینطوری نیس
"یه نگاه بهم کرد و خندید و گفت"
-واسه ماهام فقط همینا مونده که شادمون کنه برای من و امثال من که خیلی هاشون رفتن زیر خاک و بقیه شونم تو یه خونه میون هزار تا خاطره دارن خاک میخورن و منتظرن که کی نوبتشون میشه حالا بگذریم داشتم برات میگفتم پدربزرگ و مادر بزرگم اینطوری با همدیگه آشتی میکنن و نه ماه بعدش مادر من به دنیا میاد یه دختر خوشگل و قشنگ که اسمش رو میذارن ناتاشا
به دنیا اومدن مادرم همانا و عوض شدن روحیه پدربزرگ و مادربزرگم همان دیگه این ۲ نفر و خونواده هاشون تو دنیا غمی نداشتن و مادبزرگمم کم کم جریان عروسیش رو که براش خیلی خیلی تلخ بوده فراموش میکنه و میرسه به زندگیش یه سال از این ضیه میگذره و دیگه تو خونه شون جز شادی و خوشی چیزی نبوده و اونام همه ش شکر خدا رو میکردن که یه مرتبه یه اتفاقی میافته که همه چیز رو میرزه بهم
یه روز صبح که مادربزرگم از خوب بیدار میشه و مثلا میره تو تراس خونه شون یه مرتبه میبینه که یه چیزی یه گوشه اوفتاده میره جلو میبینه ای وای یه گنجیشک کوچولو انگار از سرما یخ زده و مرده اما تا از رو زمین ورش میداره میبینه که تو سینه ش خونیه یه نگاه میکنه که نوک انگشتش تو سینه گنجیشکه میوره به یه چیزی پرهاشو میزنه کنار که میبینه یکی یه سوزن کرده تو قلب اون زبون بسته تا اینو میبینه و یه جیغ میکشه و غش میکنه میافته زمین خدمتکارا که صدای جیغ خانومشونو میشنون میدوین بیرون و اونام شروع میکنن به جیغ و داد کردن که پدربزرگم سر میرسه و زنش رو بغل میکنه و میبره تو و میاد بفرسته دنبال دکتر که مادربزرگم بهوش میاد همه خوشحال میشن اما میبینن که طرف بهوش اومده اما زبونش حرکت نمیکنه که حرف بزنه و مرتب داره با داد و فریاد و علم و اشاره یه چیزی میگه یه خرده صبر میکنن و شربتی بهش میدن و آبی به سر و صورتش میزنن که حالش جا میاد و با گریه و زاری جریان رو میگه یه دفعه همه میریزن تو تراس اما هرچی میگردن از گنجیشک خبری نبوده
پدربرگم شروع میکنه به دلداری دادنش و بهش میگه که حتما فکر کرده یه همچین چیزی دیده و خلاصه هرجوری که هس قضیه رو رفع و رجوع میکنه این جریان میگذره تا ۳ روز بعد سه روز بعدم بازم یه صبحی مادربزرگم از خواب بیدار میشه چون دیگه رو این مساله حساس شده بوده آروم از تو اتاقش میره تو تراس که چشمش از دور به یه چیزی میافته آروم با ترس و لرز میره جلو که یه مرتبه یه جیغ میکشه و بازم غش میکنه حالا خودمونیم عجب مادر بزرگی داشتم من همه ش تو غش بوده
خلاصه با صدای جیغش همه میریزن تو تراس و این دفعه دیگه میفهمن جریان چیه یه کبوتر زبون بسته رو با یه میخ بلند کشته بودن و انداخته بودن تو تراس دیگه این یکی رو همه دیده بودن و خواب و رویا و خیال نبوده
صحبت جادو جادو میافته بین خدمتکارا مخصوصا با سابقه ای که برای پدربزرگم و مادربزرگم بوده هرچند که با یه توپ و تشر پدربرگم همه ساکت میشن اما حرفی بوده که گفته شده و صحبتی که در اومده بوده دیگه م نمیشده کاریش کرد حرف تا موقعی که تو دهن آدمه وقتی زده شد عین تیری که از چله کمون در رفته دیگه نمیشه جلوش رو گرفت
حالا گلوی منم خشک شده و رکسانام نیس که برامون یه قهوه درست کنه
-من میرم درست میکنم
عمه- مگه بلدی
-یه چیزایی بلدم
عمه- مثل جریان دلمه
"خندیدم که گفت"
-حالا قهوه باشه برای بعد بذار یه چایی بریزم بیارم
"زود از جام بلند شدم و گفتم"
-من میریزنم
عمه -دستت درد نکنه فنجون همونجا رو کابینت هس سماورم روشنه
"رفتم تو آشپزخونه و دوتا چایی ریختم و برگشتم و تعارف کردم و نشستم
عمه م فنجونش رو ورداشت و گفت"
-دلم خیلی برای این دختره تنگ شده
-برای ترمه؟
عمه -آره البته حقم داره براش یه ضربه بود
-به امید خدا درست میشه
"یه سری تکون داد یه خرده از چاییش خورد و بعدش گفت بعله همه چی درست میشه فقط صد سال اولش سخته
خندیدم که چاییش رو خورد و گفت"
-خلاصه صحبت جادو ورد زبون همه میشه و خبر به بیرون درز میکنه که دارن این خانواده رو جادو میکنن اون موقع هام این حرفا شوخی نبوده مردم خیلی بهش اعتقاد داشتن هرچند که الانم دوباره جادو جنبل و این چیزا شروع شده والا آدم چیزایی میشنوه که باورش نمیشه حالا اگه اینارو از دهن یه آدم بیسواد میشنید بازم یه چیزی اما متاسفانه آدمای تحصیل کرده مونم افتادن تو این خط
"یه سری تکون داد و یه سیگار دیگه روشن کرد و گفت"
-حالا من هی سیگار روشن میکنم تو پا به پام نیا
"خندیدم و گفتم چشم یه پک زد و گفت"
-خدا نکنه که برای یه نفر یا یه خونواده حرف در بیاد همین خودی ها روی دلسوزی جون طرف رو میگیرن دیدی تا حالا تو یه مرغ دونی وقتی مثلا رو پشت یه مرغ یه لکه سیاه کوچولو باشه تموم مرغا تا چشمشون به اون لکه میافته فکر میکنن دونه س و یه نوک بهش میزنن هر مرغی که از بغل اون زبون بسته رد میشه یه نوک بهش میزنه انقدر نوکش میزنن تا اون لکه روی پر که هیچی م نبوده بشه یه زخم و مرغ زبون بسته رو بکشه
حالا کار ما آدمام همینجوریه گویا از اون به بعد هرکدوم از فامیل که از قضیه با خبر میشن به هوای دیدن و دلداری دادن میرن خونه ش و هرکدوم یه چیزی برای باطل کردن این جادو براش تجویز میکنن و با این حرفشون مساله رو جدی میکنن و طرف اگه اعتقادی م به این چیزا نداشته باشه کم کم با حرفاهای دور و ری آ و مثل هاشونو و داستان های دروغیشون باور میکنه یکی میرسه و بهش میگه آره ما یه دوستی داشتسم که همچیت بلایی سرش اومد داشت بیچاره میشد که فلان کارو کرد جادو باطل شد یا یه فامیل داشتیم که همچین جادویی براش کردن داشت زندگیش از دست میرفت که فلان کارو کرد و جادو برگشت به خود طرف و از این حرفا
مادر بزرگ منم تو همچین وضغیتی گیر کرده بود و با لطف دوستان و اقوام روز به روز باورش بیشتر میشد و روحیه اش خرابتر تا اتفاق بعدی که دیگه انداختش تو رختخواب
گویا یه روز دیگه یه گربه مرده تو خونه پیدا میکنن با یه چیزی شبیه سیخ کشته شده بوده مادربزرگم با دیدن این یکی دیگه پاک تعادل روانیش رو از دست میده و حالش وخیم میشه همه ش فکر میکرده که یه نفر میخواد یه سیخی یه چیزی بکنه تو قلب بچه ش مادرم که یه ساله ش بوده میچسبونده به خودشو و نمیذاشته کسی بهش نزدیک بشه
پدر بزرگم که اوایل مساله رو جدی نگرفته بوده حالا با مشکل روحی روانی مادربزرگم روبرو میشه که دیگه جدی بوده هرچی هم دکتر میارن فایده نداشته البته همه میدونستن که قضیه از کجا آب میخوره اما نمیتونستن کاری بکنن چون اولا مدرکی نداشتن و بعدشم نمیتونستن کسی رو که این چیزا رو میاره و میندازه تو خونه شون پیدا کنن
کم کم یکی دوتا از خدمتکارا از اونجا میذارن میرن و همین رفتنشون کار رو خرابتر میکنه و اثر بدی رو بقیه میذاره و کار به جایی میرسه که پدر بزگم مجبور میشه دست زن و بچه ش رو میگیره و در خونه شونو قفل میکنه و با دو سه تا از خدمتکارا که ولشون نکرده بودن میره یه شهر دیگه
اونجا یه خونه میخره و اسباب و اثاثیه و شروع میکنن به زندگی کردن به خدمتکارام میسپره که دیگه کلامی از جادو این چیزا به زبون نیارن خودشم چند وقتی تو خونه میمونه و به مادر بزرگ و مادرم مییرسه تا کم کم وضع روحی مادربزرگم بهتر میشه گویا از این جریان چند ماهی میگذره و دیگه موضوع کهنه میشه و میره پی کارش اونام داشت زندگیشونو میکردن و مادرمم که نزدیک ۲ سالش شده بوده و زبون وا کرده بوده خونه زندگیشونو گرم میکرده و با شیرین زبونی هاش غم وغصه رو از دلشون میبرده که دوباره شب مادربزگم با جیغ و داد میپره و تا پدربزرگم چراغ رو روشن میکنه که میبینه داره از در و دیوار اتاق سوسک بالا میره این دفعه دیگه خود پدر بزرگمم جا میخوره و ترس میافته تو دلش.
زود مادر بزرگم وا مادرم رو از اتاق میبره بیرون و در اتاق رو میبینده و زیر در رو با یه کهنه میگیره و میره سراغ مادربزرگم که دوباره حالش بد شده بوده.اما این دفعه دیگه چیزی نداشت بهش بگه و دلداریش بده چون خودش دیکه باور کرده بود که اینا همه ش کاره جادوئه.
بالاخره همون شبونه دکتر خبر میکنن و یه قرص و شربت به مادربزرگم میدن و میخوابونش اما این مادربزرگ دیگه نه برای من مادربزرگ میشه و نه برای مادرم مادر ونه برای پدر بزرگم زن!میره تو یه عالم دیگه!روز به روز بیشتر تو خودش میره و کمکم شروع میکنه با درو دیوار حرف زدن.
پدر بزرگ بدبختم هم که دیگه مستاصل می شه،به هر کی میرسیده دس به دامنش میشده تا اینکه یکی یه کشیش رو که نیمچه دکترم بوده بهش معرفی میکنه!کشیش م که از جریان با خبر میشه دامن همت به کمر میبنده و شبو روز به مادر بزرگم میرسه.و براش حرف میزنه و براش موعظه میگه و ازش اعتراف میگیره و چی چی و چی چی و و بالاخره بعد از دوماه مبگه که من از طرف خداوند و سریوژا ترو بخشیدم و تو دیگه گناهی نداری.
دردسرت ندم باز تختشو کرم لول میزنه حالش از قبل هم بدتر میشه ایندفعه هر چجی کشیشه میگه من از طرف خداوند ترو بخشیدم و فایده ای نداره.یعنی دیگه مادربزرگم هیچی نمیفهمیده.فقط رفته بود تو یه اتاق و دوروبرش رو پر کرده بود از صلیب و نشسته ذبوده
وسط!
چند وقته دیگه که میگذره یه روز یه مرتبه همه از بیرون صدای کروپ میشنون اول کسی توجه نمیکنه اما بعدش میبینن که دارن با جیغ و لگد میزنن به درو سرو صدا میکنن!اینا تا درو وا میکنن میبینه بعله جنازه مادر بزرگم جلوی خونه افتاده.
-کشته میشه؟!
عمه- نمیدونم والا ولی اگه کسی از هفت هشت متری خودشو با کله پرت کنه رو سنگفرش کشته میشه ردیگه!
- به همین سادگی؟
عمه- واال ساده که نبود ولی وقتی ادم میزنه به کلش دیگه این فکرارو نمیکنه!
-واقعا خودکشی کرده بود؟
عمه- اینطوری به من گفتن.یعنی مادرم اینطوری برام تعریف کرد که اونم از پدرش شنیده بوده.
- اون چریان چی؟گربه و سوسکو گنجشگ و این چیزا؟واقعا جادو بوده؟
" خندیدو گفت"
- مگه تو به این چیزا اعتقاد داری؟
-نه!
عمه-پس حتما نبوده!
(ص 164 تا 167 اسکن نشده ندارمش)
پدر بزرگم هم میره یه شهر دیگه و اونجا یه خونه ی بزرگ میخره و پرستارو خدمتکارو این چیزا استقدام میکنه و شروع میکنه به تربیت مادرم.چون مار گزیده بوده دیگه سعی میکنه کمتر وارد مسائل مذهبی خرافی و این چیزا بشه!در نتیجه یه دختره خوب ومنطقی تربیت میکنه.
یه دختر که تحصلکرده بوده و به زبون خارجی غیر روسی تسلط داشته و با موسیقی بزرگ شده و خودش دوتا ساز میزنه و رقص و تائتر و چ ی چی چی چی !از نظر مالی م که وعضشون عالی بوده!
خلاصه با پدره پدربزرگت دوست میشه و جس از خارج براشون میرفستاده ایران.
همینجوری دوستیشون محکم و محکمتر می شه و بعد از چند سال سری از هم سوا بودن!اینطور که شنیدم پدر پدر بزرگت مرد بسیار خوب و قابل اعتمادی بوده و در دوستی محکم!طوری اینا با همدیگه دوس میشن که انگار چهل ساله همدیگرو میشناسن!از همینجام بوده که پدر بزرگت مادره منو میبینه و عاشقش میشه اما از ترس باباش صداشو در نمیاره!
خلاصه این جریان بوده بوده بوده تا انقلاب روسیه!حتما تو کتابا خوندی که جریان نقلاب روسیه چی بود.تمام پولدارا تا بوی انقلاب به دماغشون میخورد و سعی میکنن که خونه و زمینو زندگی و هرچی دارن بفروشن و از روسیه فرار کنن!پدربزرگ منم که یکی از ملاک ها بوده همین کار رو میکنه و راه میفته اعیران.حالا چرا ایران؟چون هم پدربزرگ نو براش مثه برادر بوده و هم قبلا یکی دو بار اومده بوده ایران و هم با ایران داد و ستدد داشته!
القرض!پدر بزرگم دسن مادرم رو میگیره و میاد خونه ی پدر بزرگ تو که اونم قدم مهمونش رو میذاره رو چشمش و مشغول پذیرایی از اونا میشه!حالا مادر من اون موقع چند سلش بوده؟شونزده هفده سالش!یه دختر با سواد و خوشکل شیک پوش تحصیل کرده ی روسی!
دیگه داریم کم کم میرسیم به داستان زندگی خودم..تو اون موقع تو ایران چه دوره ای بوده ؟ ارای قاجار..حاال حساب کن تهران اون موقع چه حالو روزی داشته!اینو داشته باش تا بریم سر پدربزرگ تو!
اقایی که شما باشین گویا پدر بزرگت چند وقت قبلش یه کاروان جنس فرستاده بوده روسیه.بدون اینکه به پدر بزرگ من خب داده باشه!اونم بی خبر اومده بوده ایران .یعنی در وافع جونش رو برداشته بوده و فرار کرده بوده.این میاد ایران و جنس هیی که از ایران اومده بوده میرن روسیه!اونجام که شیر تو شیر بوده مردم همشونو غارت میکنن.
چند زور بعدش خبر مال التجاره ش میرسه به دستش و اون بیچاره هم دو ساعت بعدش سکته میکنه و میمیره!ورشیکست شده بوده دیگه!یعنی هر چی داشته و نداشته جنس خریده بوده و فرستاده بوده روسیه به هنوای اینکه این مرتبه یه استفاده ی زیادی میکنه!غافل از اینکه دارو ندارشوئ از دست میده و براش فقط همین یه خونه میمونه!
خلاصه اقا از غصه و ورشیکستگی و خجالت جلو دوستا و اشنایاش سکته میکنه و ازش میمونه یه خونه و زن و بچه هاش که یکی ش همین پدر بزرگک تو بوده!یعنی پدر خوده من!
"دوباره یه سیگار روشن کرده دوتا پک بهش زدو نگاه کرد به من و گفت"
- ببین عمه جون من تازه به شماها رسیدم!شمام همینطور!نه من درست حسابی شماها رو میشناسم و نه شماها منو.اما تو این یکی دو نوبت که دیدموتون میدونم بچه های خوبی هستین!خدا به پدر مادرتون ببخشتون.به نظرم اومده بود که تو جوون فهمیده و منطقی ای باشی.حالا اگه طاقت شنیدن داری بگو تا بقیش رو برات تعریف کنم.اگرم جرات دونستن حقیقت رو نداری تا همینج که دونستی کافیه.
الان م که دیگه زیادی حزف زدم و خسته شدم و باید برم استحراحت کنم.تو ام برو فکراتو بکن تا بعدا که دیدمت.اگه خواتی حقیقت رو بدونی بگو تا بقیه سرگذشتم رو برات تعریف کنم."یه فکری کردم و گفتم"
- مگه چیزایی هس که تحمل شنیدنش سخته؟
عمه - ببین عمه جون.توشاید تصویر خیلی خوبی از پدر بزرگت درست کرده باشی.
"هیچی نگفتم که بلند شد منم جلوش بلند شدم که گفت"
- تو بشین الان میگم رکسانا بیاد.
"دوباره نشستم که چند دقیقه بعد رکسانا بایه سینی چای اومد تو اتاق و گفت"
- چند دقیه پیش چایی دم کردم .تازه دمه.
" بلند شدم وسینی رو ازش گرفتم و گفتم"
- میشه بشینین چند دقیقه ای با هم صجبت کنیم؟
" یه نگاهی به من کرد و گرفت نشست.منم نشستم اما نمیدونستم چی باید بگم.یه سیگار روشن کردم که یه نگاه بهم کردو خندید.زود بهش تعارف کردم و براش روشن کردم و دوباره سکوت برقرار شد.دیدم اینجوری خلی بده یه خرده به خودم فشار اوردم و گفتم"
- میخوام در مورد شما بیشتر بدونم.
رکسانا - منم همینطور.
- خب.
رکسانا - زندگی رو چه جوری میبینی؟
- بله؟!
رکسانا - چه توقعی از زندگی دارین؟
- متوجه نمیشم.
رکسانا - دیدتون چه پیرامونی از زندگی رو شامل میشه؟
"تا اومدم جواب بدم که زنگ درو زدن و رکسانا از جاش بلند شد و یه خرده بعد برگشت و گفت"
- مانی خان هستن.برم راهناییشون کنم.
- احتیاج نیس.اخلاق اون با من فرق میکنه.الان خودش میاد تو . تعارف نداره.
"تا اینو گفتم مانی درو وا کردو اومد تو هال و بعدشم بعدش همنجور که داشت میمود تو اتاق پذیرایی شروع کرد"
- سلام عمه جون.الهی درد شما بخره تو سره هر چی خاله ی بی معرفته.
"بعد در اتاق پذیرایی رو وا کرد و در حال تعظیم کردن گفت"
- سلام!
"من و رکسانا جوابش رو دادیم که سرش رو بلند کرد و یه نگاه به ما دوتا کرد و وقتی دید که عمه نیس گفت"
- زهره مار.به شما ها سلام کردم که جواب میدین!
" تو همین موقع م عمه از پشت سرش گفت"
- علیک سلام عمه جون
" زود برگشت و گفت"
- دست بوسم عمه جون جون جونم.
عمه - کجا بودی عمه؟
مانی - پیش منسوجات شما.از صنایع نساجی دیدن میکردم.
عمه - چی؟!
پیش ترمه خانم!
" عمه یه نگاه بهش کرد و شروع کرد به خنیددن و بهش گفت"
- خب ! چه خبر؟!
مانی - این قواره ترمه شما اولا که جنسش خشکه.دوما ده تا رنگ داره و یک رنگ نیس.بعدشم این از من حقه بازتره.
عمه- اومده اینارو بهم بگی؟
مانی- نه اومدم بگم اینو اخرش با ما چند حساب میکنی؟
"تا عمه اومد یه چیزی بگه که مانی زود گفت"
- گرونه خداشاهده
عمه- منکه عنوز چیزی نگفتم پدر سوخته
مانی. دارم زودتر میگم که قیمت پرت ندین.اصلا یه دقیقه بیاین این طرف نمیخوام جلوی اینا حرف بزنم.
"دست عمه رو گرفت برد تو هال یه دقیه بعد تنها برگشت و گفت"
- اخبار به عمه خانم رله شد.خب شماها چطورین؟
رکسانا- خلی ممنون.
مانی- راستی اقا هامون سلام
" نگاه کردم که رکسانا با ختده بلند شد رفت براش چایی اورد که من به مانی گفتم"
- داشتم با رکسانا خانم حرف میزدم که شما اومدین
مانی- خب شماها ادامه بدین.اصلا منو ادم حساب نکنین.
" رکسانا زد زیر خده که من گفتم"
- من مفهوم سوالتون رو نفهمیدم میشه دوباره بگین
رکسانا- باید همون دفعه گوش میکردین.
- منظورتون از پیرامون زندگی چیه؟
مانی- یعنی محیط زندگی
- تو حرف نزن
رکسانا- من گفتم دیدتون چه پیرامونی از زندگی رو شامل میشه؟
مانی- دارین مسئله ی هندسه حل مکیکنین؟
- باید چه چیزایی رو شامل بشه؟
مانی- شمال طول بعلاوه عرض ضربدر 2.میشه کل پیرامون.
" رکسانا خندید گفت"
-همین؟!
مانی- مساحت رو که نخواسته بودین!
" یه چپ چپ بهش نگاه کردم و بعدش به رکسانا گفتم"
- حتما شما از این ایده های انچنانی دارین؟
رکسانا - میتونه اینطوری باشه.
- خلق و توده و...!
رکسانا- اینا هم جزیی از زندگیه.
مانی- اجازه؟یعنی طول و عرض دیگه بدرد نمیخوره؟
" رکسانا دوباره خندید"
مانی- دارین درس و مشق کار میکنین.خوش به حالتون . واقعا شاگردان ممتاز به شما میگن.اینطوری میشه که امثال شما همیشه رتبه ی اول رو کسب میکنن دیگه.تا تنها میشن میرن سر طول عرض و پیرامون.ترو خدا بهمنم یاد بدین شاید عکس منم به عنوان شاگرد نمونه انداختن تو روزنامه.
" رکسانا دوباره خندید و گفت"
- خیلی دلم میخواد از اونجایی که شما ها ایستادین به زندگی و به قول شما خلق و توده و این چیزا نگاه و ببینم از اون بالا این ادما چه اندازه ای ن!
"مانی یه نگاه بهش کرد بعد اروم به طوری که رکسانا بشنوه بهم ن گفت"
- اوخ اوخ اوخ اوخ اوخ اوخ!این از اون کمونیستای دو اتیشس!
" بعد برگشت طرف رکسانا و گفت"
- به به . به خدا روحم تازه شد.گفتم چرا تا یه نظر شما رو دیدم سوی چشمم زیاد شدآ.به به . دست حق به همراهتون.راستی اقا لنین چطورن؟خانم بچه ها؟اقا بزرگ؟از اسالین خان چه خبر؟سرشون سلامته؟چشمم کف پاشون.چه اوبوهتی.ادم چشمش که به سیبیلای مبارک و پرپشتشون میفته بی اختیار وادار به تحسین میشه!
ترو خدا سلام اتیشن مارو به خدمتشون برسونین.ای وای خدا منو مرگ بده.داشت یادم میرفت. از اقای چه گوارا چه خبر؟چند وقتی یه خبری ازشون نیس.سلامتن؟کاشکی یه روزی این مسکو ما رو میطلبید میرفتم پابوس این بزرگ وار.
"اومدم یه چیزی بگم که ارو م گفت"
- بدبخت پاشو بریم که عجل داره پشت سرمون پر پر میزنه!این دختره چپی یه!الان میره تو اشپرخونه از تویه قابلمه یه شصت تیر روسی در میاره و میبندتمون به رگبار.پاشو تا زوده در ریم.نگاه به نازو ادا و خنده هاش نکن.از اون سنگدلای بی رحمه.
اون شب ساعت نه رفتم گرفتم خوابیدم.خیلی خسته بودم .تازه خوابم برده بود که دیدم یکی صدام میکنه.چشمامو وا کردم دیدم مانی بالا سرم واستاده
مانی-گرفتی خوابیدی باز؟
-ببخشین ا،پس ادم باید شب چیکار کنه؟
مانی-حتما بگیره بخوابه
- خب برای خوابه دیگه
"به من یه نگاه کردو گفت"
-من تو این کار خدا موندم که ترو واسه چی خلق کرد.خب تراکتور بود دیگه.صبح یه استارت بهش میزدیم و روشنش میکردم و شب خاموش!
دیگه ترو برای چی افرید؟
"پتو رو کشیدم رو سرمو از همون زیر گفت"
- به تو چه؟مگه تو فوضولی؟
مانی- فضول نیستم اما بازرس سازمان حقوق بشرم.وظیفه مم اینکه گهگاهی به ادمایی مثل تو که فراموش کردن ادم ن تذکر بدم که در زندگی چیزای دیگه ای م جز کار کردن و درس خوندن و نظاقت کردن و خوردن و خوابیدنم هس.اخه مرد حسابی تازه ساعت نه و نیمه . مرغام الان هنوز نخوابیدن که تو گرفتی خوابیدی.
- چرا مرغا تا هوا تاریک میشه و میرن تو لونه شونو میخوابن.
" همونجور که پتو رو از روم میکشید کنار گفت"
- اون مرفا مر غای قدیم بودن.مرغای الانی تا هوا تاریک میشه دست یه خروسی رو میگیرن و میرن دیسکویی رستورانی جایی.بلند شو خجالت بکش.
بابا من خوابم میاد حرف حالیت نیست؟
مانی_بخدا ترو جادو جنبل کردن و یه قفل زدن بهت!
به مرتبه یادم افتاد واز جام بلند شدم و گفتم:آهان یادم رفته بود!عصری دیدمت اومدی از بغل من رد شدی رفتی !اونا کی بدون تو مایشینت؟
یه نگاه بهم کرد و پتو رو انداخت روم و همونجور که از لبه تخت بلند میشد گفت:بگیر بخواب بابا!
غلامی رفت که اب جوی آرد
آب جوی آمد و غلام ببرد
من اومدم به تو طرز زندگی کردن رو یاد بدم و از این حالت سکون و خمودی نجاتت بدم داری منم به حالت سکون در می آری؟بابا آبم اگه همینجوری یه جا ولش کنی میگنده!
پتو رو زدم کنار و گفتم:از من میشنوی توام برو بگیر بخواب کم خوابی داری!
یه نگاه دیگه بهم کرد و بعد نشست لبه تختم گفت:ببین یه چیزی ازت میپرسم اگه درست جوابم رو دادی که قانع شدم منم پشت پا به تموم زندگی میزنم و همین الان میرم میگیرم کپه مرگم رو میذارم!اما اگه نتونستی باید قول بدی که دوباره با دنیا آشتی کنی باشه؟
خب بپرس.
مانی_باید اول قول بدی و قسم بخوری.
خب قول میدم.
مانی_باید قسمم بخوری.
قول دادم دیگه.
مانی_باید قسمم بخوری تا بگم.
به چی قسم بخورم؟
مانی_به تمام فرمولها و معادلات ریاضی و فیزیک و شیمی و مثلثات و نمیدونم حساب و هندسه و خلاصه هر چی کتاب درسی تو دنیاس!چون میدونم فقط بخاطر اینا داری زندگی میکنی.
گمشو!
مانی_خب همون قولت رو قبول دارم حالا بگو ببینم تو زندگی رو چه جوری میبینی؟
هر جوری که ببینم مثل نو سطحی نمیبینم.
مانی_باشه!یعنی به حالت عمقی و معنوی میبینی دیگه؟
تقریبا یه همچین چیزی.
مانی_یعنی یه نگاه عرفانی بزندگی داری؟
یه همچین چیزی.
مانی_خب حالا بگو ببینم حافظ رو به استادی در عرفان قبول داری یا نه؟
خب معلومه که آره!
مانی_بیا دستتو بگیرم ببرم پیش 4 نفر استاد حافظ شناس تا بهت بگن حافظ خودش چی جوری زندگی میکرده بدبخت بیچاره!بلند شو قیافه خودتو تو آینه ببین!فقط یه ریش کم داری و یه تشکچه و یه قلیون و یه سماور که عین این پیرمردای 80 ساله یه تخته پوست بندازی زیرت و بنشینی گوشه یه اتاق و قلیون و سماورم بذاری یه طرفت و سی چهل تا کتاب حافظ و مولوی و خیام و شمس تبریزی و ابوریحان بیرونی و عارف قزوینی و سعدی شیرازی و فردوسی طوسی و عطار نیشابوری و محمد بن حسین بیهقی و نظامی گنجوی و محمد جوینی و ناصر خسرو قبادیانی و عروضی سمرقندی و ده دوازده تا از این عرفای دیگه رو هم بچینی یه طرفت و خودتم اون وسط بشینی و یه خرده از این بخونی و یه چایی بخوری!یه خرده از اون بخونی و یه دم به قلیون بدی!یه خرده از اون یکی بخونی و بعدشم هی اون وسط سرتو تکون تکون بدی و کیف کنی!
داشتم بهش میخندیدم که گفت:اسم عارفی رو که از قلم ننداختم؟
جرا معاصر ها رو نگفتی!
مانی_بدبخت اینارو که گفتم همه هم عصر توان!تو ایده هات و طرز فکرت مال همون وقتاییه که تازه مولوی میخواست بره مدرسه!
زدم زیر خنده که خودشم خنده ش گرفت و گفت:آخه قربونت برم اگه بخودت رحم نمیکنی به این بیچاره ها رحم کن ! آخه اینام خونه زندگی دارن!یه ساعت ولشون کن برن به زن و بچه شون برسن!خون که نکردن کتاب نوشتن.والا آدم معلمم که میگیره بین دو تا درس میذاره یه نفسی تازه کنه تو که حق التدریس یه ساعتشونم که بهشون نمیدی یه پول دادی و یه کتاب خریدی و 24 ساعته استخدامشون کردی و ازشون کار میکشی!
خندیدم و گفتم:خیلی خب حالا بلند شم چیکار کنم؟
مانی_هیچی!بلند شو یه آب به صورتت بزن و یه چیزی ام بخور و دوباره برو بگیر بخواب!بابا به خدا اگه تو همینجوری پیش بری تا سال دیگه همینموقع نابود میشی.
آدم باید از لذتهای مادی بگذره تا به معنویت برسه.
مانی_آدمی که از زندگی و لذتهاش بگذره فقط به خریت میرسه!تازه اون دنیام میبرن و میبندنش تو طویله و صبح به صبح مواخذش میکنن که چرا از مواهب الهی استفاده نکرده.
خیلی خب بابا سرم رفت!حالا که نخوابیدم و بلند شدم!بگو چیکار کنم!
مانی_برو مثل بچه آدم یه زنگ بهش بزن.
به کی؟به رکسانا؟نشنیدی چی بهم گفت؟بجون تو میخواستم باهاش صحبت کنم اما اصلا ولش کن!اون وقت قبلش بمن میگه نمیشه بهت نزدیک شد و غیر قابل نفوذی.
مانی_خب این یکی رو راست گفته خودمم تاحالا صد بار بهت گفتم!آخه باباجون توام آدمی!یه خرده شل بذار یه چیزیام تو تو نفوذ کنه!یعنی بذار محبت تو دلت نفوذ کنه!
زهرمار بی ادب.
مانی_حالا تو پاشو یه زنگ بهش بزن.
کاری باهاش ندارم که بهش زنگ بزنم یعنی حرفی برای گفتن ندارن.
یه نگاه بمن کرد و گفت:خب اگه حرفی برای گفتن نداری دیگه هیچی من با خودم فکر کرده بودم که حالا ولش کن!راستی تولدت نزدیکه آ!
چطور یادت مونده؟
مانی_مگه میشه یه دقیقه بگذره و من بتو فکر نکنم؟تو مثل برادر منی!تازه از برادرم بمن نزدیکتری!برای همینم با عزیز اینا فکرامونو گذاشتیم رو همدیگه و گفتیم برای تولدت چه کادویی بخریم که هم ازش خوشت بیاد و هم بتونی ازش استفاده کنی!
نه دیگه! از این کارا خوشم نمیاد!همینقدر که به فکرم بودین برام کافیه!
اومد جلو و صورتم را ماچ کرد و گفت:ایشالله دردای تو به جون من بخوره که انقدر مناعت طبع داری اما جشن تولدت بی کادو میشه؟
خندیدم و گفتم:پس فقط یه چیز کوچیک.
مانی_کوچیکه بجون تو یهعنی اصلا چیز قابل داری نیست.
پس بهم نگو تا وقتش.
مانی_نه باید بگم شاید خودتم نظری در موردش داشته باشی !چون بعدا ازمون پسش نمیگیری.
خب چی هس حالا؟
مانی_اول عزیز رو میگم و بعدش به ترتیب.
عزیز:صندلی چرخدار.
عمو:یه رادیو کوچیک دو موج.
بابام:یه عینک ته استکانی.
منم یه پتو!بعدش صبح به صبح که من میخوام برم دنبال لذات مادی و دنیوی ترو میشونم رو این صندلی و عینکت رو میزنم به چشمت و رادیوتم میدم دستت و پتو رو هم میپیچم دورت که سوز بهت نخوره و میبرمت جلو پنجره تو آفتاب که همه میکروبات کشته بشه و هم همونجا بشینی و از شیشه گذر عمر رو تماشا کنی چطوره؟از کادوهات راضی هستی؟
داشتم میخندیدم که رفت طرف تلفن و گوشی رو برداشت و یه شماره گرفت و یه خورده بعد 2 تا فوت توی گوشی کرد و بعد گفت:الو الو آزمایش میکنم!یک دو سه چهار!صدا میاد؟
بعد یه خورده گوش کرد و گفت:ببخشین!آسایشگاه سالمندان و معلولین کهریزک؟
خواهر سلام علیکم میخواستم ببینم شما جا برای یک برادر معلول ذهنی دارید؟
یه خورده گوش داد و دوباره گفت:نه نه! همه وسایل رو خودش داره صندلی چرخدار و رادیو و پتو براش گرفتیم!فقط مونده یه دست دندون عاریه که سفارش دادیم فردا حاضر میشه و میرم خودم براش میگیرم و میذارم دهنش و میارم خدمتتون!دیگه جون شما و جون این بابا بزرگ ما!
دوباره یه خورده مکث کرد و بعد دوباره گفت:نه نه! درسته که بزرگ خاندان ماست اما بیچاره سن و سالی نداره!یعنی اگه یه بار دیگه ستاره هالی نزدیک زمین بشه جمعا هفت دفعه اس که به رویت بابابزرگمون رسیده.
همونجور که میخندیدم بهش گفتم:بذار گوشی رو خودتو لوس نکن.
گوشی رو گرفت طرفم و گفت:بیا خودت بذار.
تا ازش گرفتم گفت:فقط قبل از اینکه بذاری سرجاش یه الو توش بگو.
آروم گوشی رو گذاشتم دم گوشن و گفتم:الو.
رکسانا_سلام هامون خان.
باورم نمیشد این کور شده شماره عمه اینارو گرفته باشه!یه مرتبه هول شدم و گفتم:ببخشین شمایین؟
رکسانا_خودمم انگار آمادگی نداشتین؟
چرا! یعنی نه!یعنی داشتم.
شروع کرد به خندیدن!مونده بودم چی بهش بگم!هی به مانی اشاره میکرم که یعنی چی بگم!اونم فقط نگاهم میکرد!دیدم اینطوری زشته زود به رکسانا گفتم:ببخشین یه لحظه گوشی خدمتتون.
دستم رو گذاشتم رو دهنی گوشی و به مانی گفتم:عجب خری هستی!حالا من چیکار کنم؟
مانی_هول نشو آروم باش یه دقیقه صبرکن!
زود یه صندلی کشید و منو نشوند روش و جاسیگاری و سیگار فندکم گذاشت جلوم رو میزو گفت:الان دیگه حتما احساس راحتی میکنی.
آره اما چی بگم؟
زود یه کتاب از تو قفسه در آورد و داد بمن و گفت:فصل 4 این کتابو شروع کن براش خوندن.
گمشو مانی حالا وقت شوخیه بگو چی بگم.
زود یه صندلی ام برا خودش گذاشت و نشست بغل من و گفت:بگو میخواستم باهاتون صحبت کنم.
زود دستم رو از دهنی تلفن برداشتم و گفتم:ببخشید میخواسم اگه امکانش هست باهاتون صحبت کنم.
رکسانا_چرا که نه.
خیلی ممنون.
رکسانا_در مورد چی میخواین حرف بزنین؟
موندم چی بگم زود دستم رو گذاشتم رو تلفن و به مانی گفتم:میگه در مورد چی میخواین حرف بزنین؟بگو زود.
مانی_بگو در مورد پیری و کوری و زمینگیری و از کار افتادگی و بازنشستگی زودرس!بگو نظر شما چیه؟
مرده شور اون قیافه ات رو ببرن مانی که هیچوقت دست از شوخی ورنمیداری.
مانی_آخه اینم سواله که میکنی؟
یه چپ چپ بهش نگاه کردم و گوشی رو گذاشتم رو گوشم و گفتم:ببخشین رکسانا خانم راستش کمی هول شدم.
رکسانا_چرا؟
نمیدونم.
رکسانا_پس بذارین من شروع کنم!بخاطر حرفای امروزم ازتون معذرت میخوام.
نه من باید بخاطر رفتارم ازتون معذرت بخوام.
رکسانا_من اون حرفارو زدم پس من باید معذرت بخوام.
اون رفتار از من سرزده پس من باید معذرت بخوام.
رکسانا_خب میتونیم هردومون از همدیگه معذرت خواهی کنیم.
اره میتونیم هر دو عذرخواهی کنیم.
مانی_چه جالب بین این همه موضوع که یه دختر و پسر میتونن در موردش با هم دیگه صحبت کنن موضوع عذرخواهیهای دو نفره و پوزشهای تک نفره رو انتخاب کردین؟
رکسانا_مانی خان هستن؟
مثل همیشه چرت و پرت میگه.
رکسانا_اونایی که وقتی با من صحبت میکردن گفتن چی بود؟
مثل بقیه چیزایی که همیشه میگه.
خندید و گفت:اگه دلتون بخواد یه وقت دیگه با هم صحبت میکنیم که شما راحتر تر باشید.
نه نه همین الان خوبه راحتم!فقط یه لحظه گوشی خدمتتون.
به مانی اشاره کردم که بره از اتاق بیرون از جاش بلند شد و گفت:باشه من میرم تا شما راحت بتونین از همدیگه طلب بخشش کنین.منم تو اون یکی اتاق براتون طلب آمرزش میکنم.
اینو گفت و رفت بیرون و در رو بست.وقتی خیالم راحت شد که دیگه تنها هستم و مانی اذیت نمیکنه به رکسانا گفتم:مانی رفت.
رکسانا_خب.
یعنی میگم الان دیگه تنهام.
تا اینو گفتم و یه مرتبه در اتاق باز شد و مانی پرید تو اتاق.
الهی قربون اون تنهایی و بی کسیت برم اینجوری حرف نزن دلم میترکه!
پاکت سیگارم رو پرت کردم طرفش که فرار کرد و رفت!حالا دوباره میخوام با رکسانا حرف بزنم اما خنده ام گرفته.
رکسانا_چی شد؟
هیچی دوباره برگشت تو اتاق و شوخی کرد.
رکسانا_حالا رفته؟
نمیدونم والا.
رکسانا_خب داشتین میگفتین.
من میگفتم؟
رکسانا_اره شما داشتین صحبت میکردین.
راستش یادم رفت چی میگفتم.
رکسانا_در مورد اینکه الان دیگه تنها هستین.
بله؟
رکسانا_انگار فکرتون جای دیگه است.
راستش دارم اینور و اونورو نگاه میکنم که نکنه مانی پشت در یا تو تراس وایساده باشه.
رکسانا_این مانی خان خیلی شیطونن.
آتیشه!بلاس!شیطون چیه؟باور کنین تو این محل آبرو برای ما نذاشته!
رکسانا_مگه چیکار میکنن؟
اگه بگم چه کارایی میکنه که دیگه اسم منم نمیارین!حالا بگذریم انگار واقعا رفته!
رکسانا_خب؟!
راستش دلم میخواد بیشتر شمارو بشناسم.
رکسانا_بیشتر روحیاتم رو بشناسین یا بیشتر گذشته ام رو بدونین؟
هر دو!
و یه خرده ساکت شدم و گفتم:اگه ناراحت میشین...
رکسانا_نه اما نمیدونم باید بگم یا نه؟
پس بهتره در موردش صحبت نکنیم.
رکسانا_من تاحالا به هیچکس نگفتم.
چی رو؟
گذشته ام رو.
حتی عمه؟
فقط عمه خانم میدونن.
بیاین حرف رو عوض کنیم.
رکسانا_نمیدونم میتونم بهتون اعتماد کنم یا نه؟
یه خرده ناراحت شدم اما دیدم حق با اونه برای همین گفتم:من خودم همیشه سعی کردم یه زندگیه معمولی داشته باشم البته اگه مانی بذاره من همیشه سرم به کار خودمه اما این مانی نمیذاره.
تا قبل از اینکه شمارو ببینم و بفهمم که عمه ای دارم صبح به صبح بلند میشدم که برم کارخونه البته اگه بازم مانی برنامه ای جور نمیکرد...
رکسانا-وقتی مادر و پدرم از همدیگه جدا شدن سرپرستی منو به مادرم که ایرانی بود واگذار کردن!مدتی تو فرانسه زندگی کردیم حدود یازده و دوازده بود .یه شب به مادرم خبر دادن که مادربزرگم فوت کرده اونم برای مشخص کردن ارثیه اش برگشت ایران.ثروت زیادی بهش رسیده بود!یه خونه بزرگ و چندتا ملک و پول نقد و این چیزا اون موقع مادرم سی و خرده ای سالش بود.
یه لحظه مکث کرد و بعد گفت:هامون برای چی میخوای اینارو بدونی؟
یه مرتبه موندم چی بگم یه لحظه فکر کردم و اومدم یه جوری بهش بگم که ازش خوشم اومده یا بگم که فکر میکنم دوستش دارم که زود گفت:اون مرتبه که شما برای اولین بار منو دیدین برای من مرتبه اول نبود.
متوجه نمیشم.
رکسانا-قبلش چندبار با عمه خانم اومده بودیم دم خونه تون و کارخونه تون.
برای چی؟
رکسانا-عمه خانم میخواست شماهارو ببینه هم شماها هم برادراشو.
نمیفهمم!
رکسانا-وقتی چند بار شما رو دید احساس کرد که میتونه ازتون کمک بخواد.
خب؟
رکسانا-از همون دفعه اول که شما رو دیدم دلم میخواست بهتون نزدیک بشم!بهترین بهانه رو هم داشتم!وقتی ام که دیدمتون وانمود کردم که نمیشناسمتون.
دوباره ساکت شد منم چیزی نگفتم که به مرتبه گفت:هامون برو دنبال زندگی ات.
اینو گفت و تلفن رو قطع کرد اصلا مونده بودم چرا همچین کرد!ردیال تلفن رو زدم و دوباره شماره ش رو گرفتم 3 تا بوق رد تا تلفن رو برداشت.صداش گریه ای بود.
الو رکسانا خانم.
رکسانا-گوش میدم.
این حرفها معنیش چیه؟
رکسانا- یه نقشه!
نقشه چی؟
رکسانا-که سعی کنم شما عاشقم بشین.
نقشه کی بود؟
رکسانا- دلم.
از کجا میدونین که عاشقتون شدم؟
یه خنده تلخی کرد و گفت:اگر یه دختر اینو نفهمه که دیگه هیچی!
خب حالا برفرض که اینطور باشه!ناراحتی تون برای چیه؟نقشه تون که عملی شده.
رکسانا-حالا وجدانم عذابم میده.
آخه چرا؟
رکسانا-حرف منو گوش کنین برین دنبال زندگیتون من بدرد شما نمیخورم.
از کجا میدونین؟
یه خرده ساکت شد و بعدش گفت:خواهش میکنم دیگه تلفن نکنین از این به بعدم وقتی شما اومدین اینجا من سعی میکنم که خونه نباشم خاداحافظ هامون.
صبر کنین من هنوز حرفام تموم نشده این عادلانه نیس که شما حرفاتونو بزنین بعد برین.
رکسانا-این به نفع خودتونه.
شما از کجا میدونین نفع و ضرر من چیه؟
رکسانا- من باید دیگه تلفن رو قطع کنم!خواهش میکنم همه چیز رو فراموش کنین خواهش میکنم.
من یه سوال دارم و تا جوابش رو بهم ندین دست بردار نیستم.
رکسانا- چه سوالی؟
برای چی دلتون این نقشه رو کشید؟
ساکت شد.
تا جواب ندین ول نمیکنم.
یه خرده دیگه ساکت بود بعدش گفت:چون عاشقتون شدم.
یه مرتبه احساس خیلی خوبی که تاحالا تجربه اش نکرده بودم بهم دست داد!انگار یه مرتبه همه جا و همه چی برام قشنگ شد!تو دبم یه جوری شد!دستام خواب رفت و بی اختیار یه خنده نشست رو لبهام!یه حالت عجیبی داشتم نمیتونم بگم چی بود اما هر چی بود انگار تمام تنم رو پر کرده بود!اصلا فکرشم نمیکردم که یه روزی با یه جمله اینطوری بشم.
رکسانا-جوابتون رو گرفتید؟
هیچی نگفتم.
رکسانا-حالا دیگه برین این براتون بهتره از من قبول کنین.
دارم میام اونجا.
رکسانا-کجا؟
خونه شما.
رکسانا-الان؟
فعلا خداحافظ.
رکسانا-صبر کنین !هامون خان!خواهش میکنم!ترو خدا اینکارو نکنین!
تا 20 دقیقه دیگه شایدم کمتر اونجام!اگه از طبقه بالا تو خیابون رو نگاه کنین متوجه میشین!باید مستقیما باهاتو صحبت کنم.
رکسانا-ترو خدا نیاین گوش کنین هامون خان!اصلا بهتون دروغ گفتم!من ازتون نفرت دارم!اصلا من از شما و اون اخلاتون بدم میاد!هامون خان ترو خدا!هامون...
تلفن رو قطع کردم و شروع کردم لباسامو عوض کردن و تو این فکر بودم که ماشینم تو پارکینگه و نمیتونم درش بیارم چون پدرم اینا میفهمیدن!دوییدم و از اتاق رفتم بیرون و از پشت بوم رفتم رو پشت بوم مانی اینا و رفتم پایین و آروم که صدا بلند نشه رفتم طبقه دوم اتاق مانی!یواش در زدم اما جواب نداد!خدا خدا میکردم که جایی نرفته باشه در رو وا کردم و رفتم تو که دیدم گرفته خوابیده!اومدم بیدارش کنم که دیدم یه کاغذ با سنجاق وصل کرده به پتوش روش نوشته:هر کس از خواب ناز و گران مرا بیدار کند خر است
یه تکونش دادم که سرشو از زیر پتو در آورد:مگه سواد نداری؟میخوای خر باشی؟
پاشو مانی وقت شوخی نیس.
بلند شد و گفت:چی شده؟چرا رنگت پریده؟
ماشینا تو پارکینگن الانم باید برم خونه عمه اینا نمیخوام مامان اینام بفهمن.
مانی-اونجا برای چی؟
میخوام رکسانا رو همین الان ببینم.
یه نگاه بمن کرد و گفت:جدی میگی؟
آره بابا آره.
مانی-یعنی تا صبح نمیتونی خودتو نگه داری؟
باید همین الان ببینمش.
مانی-میگما از یک تا صد بشمری یه خرده هیجانت کم میشه و بعدش یه لیوان اب خنک و ...
یه نگاه بهش کردم و راه افتادم که زود بلند شد و گفت:اومدم بابا اومدم.
ماشینو چیکار کنم؟
مانی-من همیشه برای این مواقع اورژانسی ماشینم رو بیرون میزارم فقط انقدر بمن وقت بده و هولم نکن که تنبونم رو عوض کنم بقیه ش همه چی حاضره.
زود لباساشو عوض کرد و گفت:مانی حاضر!آماده برای اجرای هر گونه عملیات شوم و پلیده شبانگاهی!بزن بریم که تازه زندگی رو درک کردی!
راه افتادیم طرف پشت بوم و همینجور که میرفتیم گفت:زندگی یعنی همین!تصمیم!اجرا!بجون خودت اگه همین الان یه زنگ به حافظ و مولوی و صائب و خلاصه هرکدومشون بزنی خونه نیستن !یعنی حقم دارن!24 ساعته که نمیشه شعر گفت و عارف بود!
رسیدیم روی پشت بوم و رفتیم طرف خونه همسایه مون که یه جارو بهم نشون داد و گفت:بیا اینجا جای پا داره پاتو بذار و برو بالا.
بریم رو پشت بوم همسایه؟
مانی- آره دیگه.
بعدش چیکار کنیم؟
مانی-اونوره پشت بومشون یه درخته چناره از اون میریم پایین.
اگه یکی ببینه چی آبرومون میره.
مانی-دیگه اینه یا ابرو یا رکسانا.
من نمیام.
مانی-پس برو بشین سر کتابات تو اینکاره بشو نیستی برادر.
ا...دیر شد مانی!
مانی-خب من چیکار کنم؟خبرت برو بالا دیگه از اونورم از درخت آروم میریم پایین.
چیزه دیگه ای نیس ازش بریم پایین؟
مانی-والا مهندسه این ساختمون دیگه فکر این وقتا رو نکرده که یه آسانسور پانوراما واسه این ساختمون بذاره!حالا اگه تا صبح صبر کنی من اونوقت یه زنگی بهش بزنم و ..
اه...لوس نشو مانی یه فکر دیگه بکن.
مانی-خدا منو از دست تو مرگ بده ببینم اونجا چقدری کارداری؟
ده دقیقه یه ربع!
مانی-بگیر دوساعت.
نه بابا همون ده دقیقه کافیه برام.
مانی-الان داری میگی چشمت به یار که افتاد هی زمان رو تمدید میکنی
یالا دیگه!
مانی-بیا بریم پایین.
دست منو گرفت و رفتیم پایین تو راه پله ها گفت:میریم پایین اگه به کسی برخوردیم که حتما بر میخوریم میگم تو دل درد گرفتی و داریم میریم بیمارستان حالا دلت رو بگیر یعنی درد میکنه.
زود یه دستم رو گذاشتم رو دلم و اومدم برم پایین که دستمو کشید و گفت:این چه مدل دل درده؟دستت رو عین ناپلئون بناپارت گذاشتی رو سینه ات ؟میگم دلت رو دو دستی بگیر آدم که مسموم میشه و دل درد میگیره عین مار بخودش میپیچه.
آخه چه جوری؟
تا اینو گفتم با مشت محکم زد تو دلم که درد تو تمام تنم پیچید.
مانی-اینجوری.
دو دستی دلم رو گرفتم که بازوم رو گرفت کشید.
واقعا دیوونه ای مانی جدی حالا دل درد گرفتم.
مانی-...بیا!عوضش طبیعی طبیعی شد.
تا رسیدیم پایین که دیدم عموم تو سالن نشسته و داره تلویزیون تماشا میکنه چشمش که بما افتاد از جاش پرید و اومد جلو و گفت:چی شده؟چته عموجون؟
مانی-چیزی نیس هول نکنین یه مسمومیت ساده اس.
عموم-نبات اب داغ میدادی بهش.
مانی- دادم از یک تا صدم شمردم.
عموم-چی؟
مانی-یعنی صبر کردم تا نبات آب داغ اثر کنه اما نکرد ما رفتیم باباجون.
عموم-نکنه آپاندیسش باشه؟
مانی-خب باید دکتر ببینه دیگه.
عموم-صبر کن منم بیام.
مانی-نه نه شما اینجا باشین که اگه عزیز یا عمو فهمیدن نگران نشن.
عموم-حالا کجا میبریش.
مانی-رکسانا کلینیک!بخش مسمومیت.
عموم-کجا هس؟
مانی نزدیکه.
عموم-لقمان دو له ام هستا.
تا عموم اینو گفت مانی برگشت طرف من و گفت:لقمان رو میخوای یا رکسانا رو؟
خنده ام گرفته بود اما انقدر دلم درد میکرد که نمیتونستم بخندم.
مانی-لقمان الدوله خیلی دوره این یکی نزدکیتره خداحافظ بابا.
عموم-رسیدین زنگ بزنین.
مانی-چشم چشم
عموم-یادت نره پسر.
مانی-چشم بابا.
بازوم رو کشید و رفتیم توی حیاط و رفتیم تو کوچه و سوار ماشین مانی شدیم و روشنش کرد و مثل برق راه افتاد.
مانی واقعا که دیوونه ای.
مانی- دستمزدمه؟
بخدا واقعا دلم درد گرفته.
مانی-دل که نه در راه عزیزان بود
خیک گرانیست کشدین به پشت
زهرمار حالا تندتر برو.
مانی-میخوای داغ داغ ببینیش ؟یعنی تا یخ نکرده ملاقاتش کنی که از دهن نیفته؟
لوس نشو.
مانی-آخه بگو چی شده؟تو که انقدر حرارتی نبودی ترو امسال یه وشگون میگرفتم سال دیگه میگفتی آخ چی شده که امشب انقدر قبراق شدی؟
جریان رو براش تعریف کردم هم چیزایی رو که عمه برام گفته بود و هم حرفای رکسانا رو گفت:عجیبه ها!
آره خیلی شک برانگیزه.
مانی-یعنی در واقع تو الان داری میری اونجا که شکیاتت رو درست کنی دیگه؟
گمشو.
مانی-پس عاشق طرف شدی هان؟
نه بابا ازش خوشم اومده.
مانی-بر پدر ومادر آدم دروغگو.
ا...تندتر برو منتظره!
مانی-بابا این ماشینه هواپیما که نیس تازه دارم 140 میرم.
گاز نمیدی که!سیصد و خورده ای ملیون دادی اینو گرفتی؟خب ژیان میگرفتی تندتر میرفت.
مانی-ببند اون کمربند شل و بی صاحاب مونده تو که رفتم.
یه مرتبه پاشو همچین گذاشت رو گاز که سرعت ماشین مثل جت شد.
همچین رفت که خودم ترسیدم و گفتم:انقدرم تند نگفتم الان تصادف میکنیم.
مانی-هرگز نرسیدن بهتر از دیر رسیدن است!یا قالیچه حضرت سلیمان مدد!
سه چهار دقیقه بعد سر گیشا بودیم و رفیتم بالا و دو دقیقه بعد جلو خانه عمه اینا زد رو ترمز و گفت:مسافرین محترم هم اکنون در فرودگاه گیشا بزمین نشستیم دمای هوا شصت هفتاد درجه بلکم بیشتر امیدوارم بازم با پرواز ما تشریف بیارید بریم اینور و اونور.
اومدم پیاده شم که دستم رو گرفت و گفت:ببین هامون!اگه الان بری دیگه همه چی تمومه ها !دیگه نمیتونی برگردی!فکراتو کردی؟این رکسانا مسلمون نیس ا کار پر زحمتی رو داری شروع میکنی اگه بخودت مطمئن نیستی همین الان برگرد که بعدش دیگه نمیشه.
مطمئنم.
مانی-تو هنوز با خودت و من تعارف داری و جرات اینکه بگی دوستش داری رو نداری!
یه نگاه بهش کردم و گفتم:دوستش دارم مانی!
یه خنده ای کرد و گفت:میدونی ترمه در مورد رکسانا بهم چی گفت؟
چی گفت؟
مانی-میگفت این تهیه کندهه اول به رکسانا پیشنهاد بازی داده بعد به ترمه!یعنی رکسانا قبول نکرده!میگفت رکسانا درست شبیه شارون استونه!راست میگه دقت کردی؟
نگاهش کردم و خندیدم که گفت:حالا برو.
دستت درد نکنه تو برگرد خونه من خودم میام.
مانی-من هیچوقت سگم رو تو خیابون تنها ول نمیکنم برم برو دیر میشه.
صورتش رو ماچ کردم و پیاده شدم از همونجا تو تراسشونو نگاه کردم.رکسانا تکیه داده بود به نرده ها و داشت منو نگاه میکرد.یه سیگار در آوردم و روشن کردم و رفتم جلوی درشون وایسادم.یه دقیقه بعد در وا شد و اومد بیرون.یه تی شرت و یه شلوار پوشیده بود بدون اینکه چیزی بگم نگاهش کردم مانی و ترمه راست میگفتن!درست شبیه شارون استون بود!یه مرتبه همون احساس خوب بهم دست داد!اصلا یادم رفت که کجا هستم و دور و ورم چه خبره!دلم میخواست همونجوری وایسم و نگاش کنم!نه میخواستم که خودم حرفی بزنم نه اون انقدر برام اون لحظات قشنگ بود که نمیخواستم تموم بشه.
رکسانا-چرا اومدی؟
اومدم که یه جواب دیگه ازتون بگیرم.
رکسانا-و بعدش یه جواب دیگه!
شاید!روپوشتون رو بپوشین یه خورده با هم قدم بزنیم اگه خواستین به عمه ام بگین که با من هستین.
یه لحظه نگاهم کرد اما تو صورتش اثری از خوشحالی نبود !مثل اینکه اختیاری از خودش نداشته باشه در رو ول کرد و اروم رفت تو خونه و 5 دقیقه بعد برگشت.همون روپوش اونروزی رو پوشیده بود با یه روسری شال مانند.
آروم در خونه رو بست و برگشت طرف من.منتظر بود که من بگم از کدوم طرف بریم.
راه افتادیم طرف ته کوچه همه جا خلوت بود و هیچکس از کوچه شون رد نمیشد چند قدم راه رفتیم بهش گفتم:حالا برام بگین.
یه نگاه بهم کرد و گفت:من بدرد شما نمیخورم.
اینو نگفتم بگین.
رکسانا-چیز دیگه ای برای گفتن نیس.
چرا هس.
رکسانا-پس من بلد نیستم.
چرا اول میخواستین که...
برگشت دوباره نگاهم کرد یه لحظه مکث کردم و گفتم:چرا میخواستین عاشقتون بشم؟
فقط نگاهم کرد و جواب نداد دوباره پرسیدم:چرا شما بدرد من نمیخورین؟
راه افتاد و دو سه قدم رفت جلو از پشت داشتم نگاهش میکردم.یه مرتبه دیدم یه حرکتی با دست روی سینه اش کرد و بعد برگشت و گفت:میخواستم دلتونو بسوزونم میخواستم به یه بچه پولدار نشون بدم که همه چیز رو نمیشه با پول خرید میخواستم دلم خنک بشه همین!
همین؟
رکسانا-اوهوم حالا خیالت راحت شد؟
آره راستش موفق شدین چون خیلی دلمو سوزوندین حالا دلتون خنک شد؟
رکسانا-آره.
خب حالا بهم بگین چرا بدرد من نمیخورین ؟سوال دومم این بود!
یه نگاه بمن کرد و گفت:چرا حرف حالیت نمیشه ؟اصلا من از تو خوشم نمیاد!نه از خودت نه از اون اخلاق گندت !انقدر اخلاقت گنده که اولا نمیشد باهات حرف زد!مانی در موردت راست میگفت واقعا باید همون هارون صدات کرد!مثل عصا قورت داده هایی حرف زدنم بلد نیستی!
بعد شروع کرد ادامو در آوردن.
موفق شدین دلمو بسوزونین!دلتون خنک شد!هنوز فکر میکنی داری با عمت صحبت میکنی!ترو چه به این کارا!تو از اون بچه لوسهای ننر هستی که باید پدر و مادرت یه دختر رو برات در نظر بگیرن و خواستگاری و بقیه کاراشو بکنن و تازه بعدش اسم طرف رو بهت بگن!برو دنبال کارت.
اینارو گفت و همونجور زل زد بمن!خیلی بهم برخورد.اگه اینارو آروم میگفت زیاد ناراحت نمیشدم اما تقریبا داشت داد میزد!خیلی جلوی خودمو گرفتم که یه سیلی بهش نزنم !فقط یه نگاه بهش کردم و برگشتم و دو سه قدم رفتم!حالا روم نمیشد برگردم پیش مانی!برگردم بهش چی بگم؟اینهمه راه رو با اون وضع آوردمش حالا بهش بگم رکسانا این حرفهارو بهم زده.
سرجان خشکم زده بود پاهام پیش نمیرفت یه خورده همونجوری وایسادم و یه سیگار دیگه روشن کردم و برگشتم طرفش و تا اومدم یه چیزی بگم که زود گفت:واقعا چه رویی داری.
داشتم از ناراحتی خفه میشدم!کاشکی مرد بودم تا جوابشو میدادم!فقط در حالیکه بغض گلومو گرفته بود آروم اما با خشم و ناراحتی بهش گفتم:برگردین برسونمتون خونه.
اینو که گفتم پشتش رو بهم کرد و گفت:عجب دردسری دارما!
اینو گفت و دوباره با دستش یه حرکتی مثل دفعه قبل روی سینه اش انجام داد دیگه خیلی عصبانی شده بودم بهش گفتم:چرا داد میزنین؟
رکسانا-برای اینکه دست از سرم برداری و بری دنبال کارت بابا من نامزد دارم میفهمی؟
اومدم بگم به جهنم که نامزد داری اما جلو خودم رو گرفتم و گفتم:خیلی خب میرم تموم شد.
برگشتم اینطرف که دیدم مانی از پشت یه درخت اومد جلوم.یه آن جا خوردم!نزدیک بود تلافی حرفای رکسانا رو سر اون طفلک د ربیارم اما جلو خودمو گرفتم و با عصبانیت بهش گفتم:بریم مانی.
مانی-کجا؟
خونه دیگه؟
مانی-داد نزن آروم باش چقدر تو ساده ای پسر.
نگاهش کردم یه اشاره بهم کرد و پشت سرم رو بهم نشون داد!برگشتم طرف رکسانا دیدم تکیه اش رو داده به درخت و داره منو نگاه میکنه و آروم آروم اشک از چشماش میاد پایین.دوباره برگشتم طرفم مانی اصلا نمیفهمیدم جریان چیه که مانی خندید و گفت:اینا وقتی میخوان مثلا یه دروغ مصلحت آمیز بگن قلبش رو سینشون صلیب میکشن و از خداوند میخوان که ببشدشون.
دوباره برگشتم طرف رکسانا که یه مرتبه همونجور که تکیه اش رو درخت بود نشست زمین و سرش گذاشت رو زانوهاش.
مانی-خره داشت برات چاخان میکرد و هی تند تند صبیب میکشید!عب کلکیه این دختر!
بعد سرشو انداخت پایین و رفت طرف ماشین برگشتم طرف رکسانا و رفتم پیشش و جلوش نشستم و گفتم:داشتی بهم دروغ میگفتی؟
هیچی نگفت:من شنیده بودم که مسیحی ها دروغ نمیگن.
همونجور که سرش رو زانوش بود با صدای گریه ای و گرفته ای هق هق کنون گفت:اگر دروغ گفتم بخاطر خودت بود و گرنه اینکارو نمیکردم.
آروم بهش گفتم:تو که نمیدونی چی برای من خوبه چی بد.
دوباره همونجور گفت:من برای تو خوب نیستم.
یه دفعه دستم بی اختیار رفت طرف موهاش !روسریش افتاده بود روی شونه اش !آروم نازش کردم!یه مرتبه سرشو بلند کرد و دستم رو گرفت و ماچ کرد و گفت:ترو خدا منو ببخش خیلی تمرین کردم تا وقتی تو رسیدی اینجا اینارو بهت بگم.
خیلی طبیعی ام بهم گفتی.
رکسانا-نه!بخدانه!همه اش دروغ بود!ولی تو خیلی چیزارو نمیدونی!
آروم سرمو بردم دم گوشش و بهش گفتم:با من ازدواج میکنی؟
یه لحظه مکث کرد و بعد مات شد بمن.
آره؟
رکسانا-میفهمی چی داری میگی؟
سرمو تکون دادم که گفت:تو اصا از من هیچی نمیدونی!اگه بدونی...
منم که گفتم میخوام بدونم.
دوباره یه خرده نگاهم کرد و یه مرتبه از جاش بلند شد و گفت:باشه!بهت میگم!وقتی فهمیدی خودت میزاری و میری.
روسریش رو از رو شونه هاش انداختم رو سرش.یه نگاه بهم کرد و خندید.دوتایی شروع کردیم به قدم زدن یه سیگار دیگه روشن کردم.
رکسانا-یکی ام بمن بده.
پاکت رو گرفتم جلوش که یه دونه برداشت و براش روشن کردم.یه خرده دیگه که با هم راه رفتیم که گفت:وقتی اومدیم ایران من حدود یازده دوازده سالم بود.اومدیم تو خونه مادربزرگ که بالای شهر بود.مادر تمام زمینهایی که بهش ارث رسیده بود فروخت.البته اونموقع من خیلی کوچک بودم اما فهمیدم که پول زیادی دستش اومده.
ببخشین چرا مادر و پدرت زا همدیگه جدا شدن؟
رکسانا-اینو بعدا که بزرگتر شدم فهمیدم!یعنی وقتی خاطراتمو مرور میکردم به چیزایی برمیخوردم که در زمان خودش زیاد برام مفهموم نبود اما وقتی بزرگتر شدم معنی همشونو فهمیدم.
همونجور که راه میرفتیم چشمم افتاد به پشت روپوشش که خاکی شده بود.بازوش رو گرفتم و نگه ش داشتم و پشتش رو تکوندم که بهم خندید و گفت:ترو خدا کاری نکن که بیشتر عاشقت بشم.من همینجوریشم دارم زجر میکشم و خودمو بخاطر اینکار سرزنش میکنم.
دلیلی برای اینکارت وجود نداره چرا اینکارو میکنی؟
رکسانا-نمیدونم اما بعدا معلوم میشه.
سیگارش رو انداخت رو زمین و گفت:من هیچوقتب بیرون از خونه سیگار نمیکشم !الان واقعا احساس کردم که بهش احتیاج دارم.
بهش خندیدم که سرش رو برگردوند و راه افتاد و گفت:پدرم فرانسوی بود و تو یه شرکت فرانسوی که تو ایران فعالیت داشت کار میکرد!یعنی رییس یه بخش از اون شرکت بود که یه شعبه تو تهران داشت!حالا نمیدونم به چه صورت اما یه جوری با مادرم آشنا میشه و بعد از چند بار دیدن و صحبت کردن با همدیگه عاشقش میشه و بهش پیشنهاد ازدواج میده.
بعد برگشت طرف من و گفت:مادرم خیلی زن قشنگی بود.
یه نگاه تو چشماش کردم و گفتم:معلومه.
خندید و دوباره راه افتاد و گفت:اینطوری بهت بگم پدرمو ساده گیر آوردن شرایط سختی براش در نظر گرفتن اینارو پدرم بهم گفت!ازش طلا و جواهر خواسته بودن اونم خیلی زیاد و چیزای دیگه البته چون عاشق مادرم بوده همه رو قبول میکنه و ازدواج سر میگیره تقریبا یه سال بعد مادرم برخلاف میل پدرم حامله میشه حالا چه وقتیه؟دو سه سال بعد از انقلاب!
وقتی اینجا انقلاب میشه یه مدت بعدش اون شرکت بزرگ فرانسوی شعبه اش رو تو تهران تعطیل میکنه و پدرم مجبور میشه برگرده فرانسه مادرمم از خدا خواسته باهاش میره.
پدرتون از اینجا خوشش نمی اومده؟
رکسانا-چرا همیشه میگفت که عاشق ایرانه!ولی خب دیگه باید برمیگشته چون اینجا کاری نداشته!خلاصه دو تایی برمیگردن فرانسه و چند وقت بعد من اونجا متولد میشم تا چند سالم زندگی شون خیلی خوب بوده اما بعدش یه مرتبه همه چی عوض میشه.
یه خرده ساکت شد و بعدش گفت:مادرم عاشق پدرم نبود!دوستش نداشت!فقط بخاطر شاید چشم و همچشمی یا پز دادن جلو فامیلش با پدرم ازدواج کرده بود!خب شوهر فرانسوی داشتن تو اون موق خیلی حرف بوده!اونم یه شوهر پولدار!اگر چه چهارده پونزده سال از خودش بزرگتر بوده باشه!آخه پدرم همینقدر از مادرم بزرگتر بود!
از کجا میدونی دوستش نداشته؟
رکسانا-از رفتارش!پدرم خیلی آروم بود!همیشه آروم صحبت میکرد!حتی زمانیکه مادرم ازش بیخودی بهانه میگرفت و دعواشون میشد پدرم حرف بد نمیزد و همیشه م بخاطر من اون کوتاه می اومد و همین مسئله مادرم رو جری تر میکرد خب قوانین اونجام با اینجا فرق میکنه و از زن حمایت میکنه!اویال علت این کارای مادرم رو نمیفهمیدم اما بعدش کمی متوجه شدم!البته نه بطور کامل اما یه چیزایی فهمیدم و شاید همین فهمیدن من بود که باعث شد از همدیگه جدا بشن!
بخاطر تو جدا شدن؟
رکسانا-نه!بخاطر یه چیز دیگه!مادرم یه اخلاق مخصوصی داشت!اهل خونه نشستن و سختی کشیدن و سوختن و ساختن و خونه داری و بچه بزرگ کردن و این چیزا نبود!اون منم دوست نداشت و اگر حامله شده بود شاید بخاطر این بود که موقعیت خودش رو از نظر ویزا و اقامت محکم کنه!اینارو وقتی بزرگتر شدن فهمیدم.
از دو سه سالگی منو گذاشت مهد کودک پدرم مخالف بود اما اون میگفت که باید بچه اجتماعی بار بیاد !من شاید مربی مهد کودکم رو بیشتر از مادرم در طول روز میدیدم!از صبح تا ساعت سه چهار اونجا بودم !پدرم ساعت 4 می اومد مهد و منو با خودش میبرد خونه.وقتی میرسیدیم خونه مادرم خواب بود و پدرش خودش بمن میرسید و مثلا لباسامو عوض میکرد و غذا بهم میداد و باهام بازی میکرد و این چیزا تا مادرم بیدار میشد!اکثر شبام که باید پدرم میبردش بیرون رستوران دیسکو اینجور جاها!برای منم یه پرستار گرفته بودن که وقتی اونا نبودن از من مواظبت میکرد.وقتی ام اونا برمیگشتن خونه که من خوابیده بودم.
یه مرتبه برگشت طرف من که دیدم داره گریه میکنه گریه اش خیلی عجیب بود فقط قطره های اشک همینجوری از چشماش می اومد پایین.
خیلی ناراحت شدم با دستهام اشکاشو پاک کردم که خندید و گفت:مادرم حتی بمن شیرم نداد!میگفت اندامش خراب میشه میفهمی؟
دوباره راه افتادیم که یه خرده بعد گفت:این برنامه من بود تا موقع مدرسه رفتنم شد.
ببخشین!تو فارسی رو خیلی خوب حرف میزنی بدون لهجه.
یه مرتبه با حالتی برگشت طرف منو گفت:برای اینکه من یه ایرانی هستم.
خندیدم و گفتم:خب باشه.
یه مرتبه حالتش عوض شد و گفت:ببخش من رو این مسئله خیلی تعصب دارم.
سرمو تکون دادم که گفت:مادرم اوایل اصرار داشت که من باید یه مدرسه خیلی خوب برم !مدرسه ای که ساعت درسش زیاد بود اما پدرم مخالفت میکرد بالاخره مادرم حرفش رو پیش برد و منو به مدرسه گذاشتن که از صبح تا ساعت 5 بعدازظهر اونجا بودم البته من عادت کرده بودم و بهم سخت نمیگذشت.
خلاصه برنامه درسی ام هر روز تا ساعت 5 بود غیر از یه روز که تا یک بیشتر مدرسه نبودم.اون روز باید مادرم می اومد دنبالم چون پدرم سرکار بود.روزای دیگه طبق معمول پدرم می آوردم مدرسه و برم میگردوند.
یادمه کلاس چهارم بودم که پدرم ماموریت گرفت برای یه شهر دیگه!آخه ما تو پاریس زندگی میکردیم.اما پدرم مجبور شد که برای سه سال بره مارسی کار شرکتشون بیشتر اونجا بود.یعنی چیزایی که وارد و صادر میکردن بیشتر از طریق بندر مارسی با کشتی به جاهای دیگه فرستاده میشد و پدرم باید برای ماموریت میرفت اونجا یه روز اومد و جریان رو به مادرم گفت اما مادرم اول منو بهانه کرد و بعدشم گفت که من به اینجا عادت کردم و نمیتونم تو مارسی زندگی کنم و این چیزا!پدرمم که خیلی دموکرات بود قبول کرد و از مادرم خواست که مواظب من باشه.
بعد از رفتن پدرم سرویس مدرسه می اومد دنبالم.یعنی سر یه ساعت میرفتم دم در و اتوبوس مدرسه می اومد سوارم میکرد و عصرم برم میگردوند.چند وقتی وضع بهمین صورت بود تا اینکه یه روز که از مدرسه برگشتم هر چی زنگ زدم مادرم در رو برام باز نکرد.فکر کردم حتما خونه نیست و مثلا برای خرید رفته بیرون.همونجا جلوی د رنشستم تا حدودا نیم ساعت بعد دیدم که مادرم لباس پوشیده از خونه اومد بیرون!خیلی تعجب کردم تا اومدم حرف بزن که دست منو گرفت و در آپارتمان رو بست و گفت میخواد بره یه کادو بخره!وقتی ازش پرسیدم که چرا در رو برام باز نکرده بهانه آورد که قرص خواب خرده بوده و متوجه نشده که من زنگ میزنم.من زیاد برام مسئله مهم نبود که بهش فکر کنم اما این جریان چندبار اتفاق افتاد!اما بازم برام چیز مهمی نبود.
تقریبا دو سه ماه بعدش یه روز که از مدرسه برگشتم مادرم بهم گفت که امشب پرستار میاد که مواظبم باشه.گفت قراره با دوستاش شام برن بیرون این برام زیاد مهم نبود یعنی میگفتم خب حق داره که گاهی با دوستاش بره بیرون !در واقع چون زیاد مادرم رو نمیدیدم و بهم محبت نمیکرد بودن و نبودنش زیاد برام اهمیتی نداشت.اوایل این برنامه هفته ای یه شب بود اما بعدا زیاد شد هفته ای دو شب سه شب.
کم کم شاید یه چیزایی میفهمیدم اما با تربیت و فرهنگی که اونجا داشتیم زیاد مهم جلوه نمیکرد خب میدونی که اونجا خیلی چیزا با اینجا فرق داره.
حتی این مسائل؟
نه!در واقع یکی از دلایلی که پدرم با مادرم ازدواج کرده همین مسائل بوده!میخواسته با زنی ازدواج کنه که به مسائل اخلاقی پای بندتر از زنهای فرانسوی باشه!اما اشتباه کرد.
پدرم هر روز به خونه تلفن میزد و اول با من بعدش با مادرم صحبت میکرد.اکثرا عصری تماس میگرفت که من تازه از مدرسه رسیده بودم خونه!شاید میخواسته مطمئن بشه که حتما دختر کوچولوش از مدرسه اومده باشه خونه!برای همینم عصرها بهمون تلفن میکرد.گاه گداری دوستای پدرم بهمون زنگ میزدن و حالمونو میپرسیدن اما کم کم این تلفنها زیاد شد!یه عده شون کسایی بودن که من میشناختم و چندتاشون کسانی که من نمیشناختم!بعدشم گردش رفتن روز یکشنبه با دوستای پدرم.
همیشه م یه کادو با سفارش که مامان درست نمیدونه از این گردشا به پاپا چیزی گفته بشه چون اون از ما دوره و ممکنه غصه بخوره !منم چون این سفارشا همیشه همراه با یه کادوی خوب بوده قبول میکردم و چیزی به پدرم نمیگفتم البته پدرم هر ماه دو روز به پاریس می اومد و برمیگشت.
خلاصه چند ماهی به این صورت گذشت تا اینکه یه شب ساعت حدود 9 بود که پدرم تلفن کرد.من رفته بودم تو رختخواب پرستار با پدرم صحبت کرد و بعدش منو صدا کرد پدرم ازم پرسید که مامان کجاس و چرا بازم پرستار برای من گرفته؟نمیدونستم چی بگم!همینقدر یادم بیاد مثلا برای اینکه بابا چیزی نفهمه و غصه نخوره بهش گفتم که فقط دو هفته ای دو یا سه شب پرستار میاد واز من مواظبت میکنه.
اینو گفت و زد زیر خنده یه خرده که خندید گفت:خبر نداشتم که چقدر اوضاع رو با این حرفم خراب کردم !با عقل کوچیک خودم میخواستم که مثلا کار رو درست کنم اما انگار یه عذر بدتر از گناه برای پدرم آورده بودم.
خلاصه چند روزی گذشت مادرم هفته ای دو سه شب میرفت بیرون و منم با پرستار تو خونه تنها میموندم و سر وقت میرفتم میخوابیدم و یه ساعت بعدش پرستار میرفت !منم دیگه عادت کرده بودم یا وقتم رو با درس خوندن پر میکردم یا با اسباب بازیهام بازی میکردم و یا تلویزیون تماشا میکردم و روزها را میگذروندم تا اینکه یه روز بالاخره اون اتفاق افتاد.
گویا پدرم بعد از اون تلفن از شرکتش مرخصی میگیره و برمیگرده پاریس اما خونه نمیاد و میره یه هتل یواشکی حرکات مادرم رو زیر نظر داشته و تعقیبش میکرده و بالاخره یه شب سر بزنگاه مچش رو میگیره.
اون شبه یادمه شنیدم که مادرم از پرستار خواست که کمی دیرتر از خونه ما بره فهمیدم که حتما خودشم قراره دیرتر برگرده خونه!البته اکثرا حدود ساعت دوازده یا یک برمیگشت ولی حتما اونشب قرار بوده که یه سئانس اضافه خوش بگذرونه!
پدرم از همون اول شب تعقیبش میکنه و میبینه که با یکی از دوستای صمیمی خودش رفتن یه سینما و بعدش یه رستوران.
تا اینجای کار شاید از نظر پدرم اشکالی نداشته اما وقتی بعد از رستوران با همدیگه میرن خونه دوست صمیمی پدرم دیگه براش همه چی روشن میشه!فقط اشتباهی که میکنه این بوده که خودش شخصا اقدام میکنه و یه وکیل یا یه کارآگاه خصوصی استخدام نمیکنه که بتونه قانونی مسئله رو حل کنه!
خلاصه اونشب یه مقدار صبر میکنه و بعدش از در پشتی وارد خونه میشه و میبینه بعله!مادرم و دوست پدرم در یه وضعیت بدی هستن!اونم کنترل خودشو از دست میده و به هر دوشون حمله میکنه و با یه چیزی هر دوشونو زخمی میکنه در اثر سر و صدا و شلوغی همسایه ها به پلیس خبر میدن و پلیسم پدرم رو دستگیر میکنه.
متاسفانه تو این فرصت مادرم ودوست خائن پدرم فرصت پیدا میکنن که صحنه رو درست کنن و مدارک جرم رو از بین ببرن بطوری که وقتی پلیس میاد خونه هر دو لباساشونو پوشیده بودن و هیچ مدرکی دلیل برکار غیر اخلاقی وجود نداشته.
دادگاهشون دو سه ماه طول میکشه.با شهادتی که من و پرستارم در مورد گردشهای شبونه مادرم تو دادگاه دادیم و دفاع وکیل پدرم و شک بردن دادگاه به حرکات و اعمال زشت مادرم و پاک بودن سابقه پدرم بعد از یه جریمه زندانی شدنش منتفی میشه اما سرپرستی منو میدن به مادرم.
به مادرت چرا؟
رکسانا-برای اینکه مدرکی وجود نداشته که مادرم کار غری اخلاقی انجام داده درسته که هیئت منصفه و قاضی خیلی چیزارو فهمیده بودن اما چون پدرم نمیتونسته چیزی رو ثابت کنه اونام نمیتونستن به نفعش رای بدن.
آخه همونکه مادرت اون موقع شب تو خونه یه مرد غریبه بوده خودش مدرکه دیگه!
رکسانا-نه اونا تو دادگاه گفتن که با همدیگه یه دوستی ساده داشتن.
بعدش چی شد؟
رکسانا-وکلای مادر و دوست پدرم به دادگاه گفتن که پدرم تعادل روانی نداره برای همین به اونا صدمه زده.
خب هر مرد دیگه ای ام جای پدرت بود اینکارو میکرد داشته از حیثیتش دفاع میکرده.
رکسانا-نظر دادگاه چیز دیگه ای بود!اونا میگفتن که اون مرده مادرم رو بزور برده به خونه ش عمل پدرم قابل توجیه بوده اما مادرم با خواست خودش رفته اونجا!و اگر پدرم دلایلی در دست داشته باید از طریق قانونی عمل میکرده نه اینکه خودش شخصا قاقدام کنه!در ضمن میگفتن که اگر به همسرش مشکوک بوده باید با مراجعه به یه وکیل یا یه آژانس کارآگاهی دلالی محکمی جمع آوری میکرده و اونموقع میتونسته علیه مادرم اقدام کنه و قانونم ازش حمایت میکرده!تازه اون موقعشم فکر میکردی مادرم رو چیکار میکردن؟هیچی فقط پدرم میتونسته سرپرستی منو ازش بگیره و نصف اموالشم بهش نده!همین!اونجا میگن اگه یه زنی به شوهرش یا شوهری به زتش علاقه نداره نباید تا آخر عمر بشینه و بسوزه و بسازه!اونا معتقدن که آدم یه بار دنیا میاد.
فکر نکنم این درست باشه.
رکسانا-منم تاییدش نمیکنم مگه اینکه اشکالی تو زن یا شوهر باشه.
خب؟
رکسانا-هیچی دیگه اونا از همدیگه جدا شدن و نصفه دارایی پدرم میرسه به مادرم!بعدشم پدرم تحت نظر یه روانپزشک قرار میگیره و بهش اجازه نمیدن تا 2 ماه منو ببینه!تازه بعد 2 ماهم با تایید روانپزشک و گواهی سلامت عقلش اجازه پیدا میکرده.
روانپزشک برای چی دیگه؟
رکسانا-خب مادرم تو دادگاه گفته بوده که فقط یه آدم روانی ممکنه دو نفر رو که نشستن و دارن خیلی دوستانه با همدیگه صحبت میکنن مجروح کنه!ببین هامون!اونجا هیچکس حق نداره خودش قانون رو اجرا کنه اونجا یه زن آزاده که مثلا با یه مرد دوستی داشته باشه البته یه دوستی ساده مرد هم همینطور.
بالاخره چی شد؟
رکسانا-چند وقت بعدش خبر رسید که مادربزرگم فوت کرده و مادرمم از خدا خواسته با من برگشت ایران.سرپرستی منم مجبوری قبول کرد و گرنه اون اهل این حرفا نبود.
چرا مجبوری؟
رکسانا-چون تو اونجا قاضی عادل و هشیاره!هیئت منصفه هشیارن!وکلا تو اونجا قدرت و آزادی عمل دارن!مادرم اگه سرپرستی منو قبول نمیکرد تو زحمت می افتاد و ممکن بود که وکیل پدرم ثابت کنه که شک پدرم درست بوده!اونوقت پولی به مادرم نمیرسید تازه بعد از جریان دادگاهم دیگه نمیتونست مثل قبل هر کاری که دلش بخواد بکنه چون فکر میکرد تحت نظره.
تحت نظر کی؟
رکسانا-وکیل پدرم!اگه میتونست فقط یه دونه عکس در یه حالت غیر اخلاقی ازش بگیره خیلی چیزا عوض میشد.
در هر صورت مادرم منو برداشت و اومد ایران.حالا من چقدر سختی تو مدرسه کشیدم بماند.
از چه نظر غریبگی میکردی؟
رکسانا-اصلا!تازه بچه های مدرسه انقدر بهم مهربونی میکردن و هرکدوم دلشون میخواست باهام دوست بشن که عاشق اینجا و مدرسه شده بودم!چون رنگ پوست و موهام با بقیه فرق داشت و کمی لهجه داشتم به عنوان یه مهمون باهام رفتار میشد منم لذت میبردم.
فارسی بلد بودی؟
رکسانا-آره فارسی خوب حرف میزدم اما نمیتونستم بخونم و بنویسم چون تو خونه مادرم همش باهام فارسی صحبت میکرد.
یه سیگار در آوردم و روشن کرد و گفتم:خب؟
رکسانا-نمیخوای بری خونه؟
نه مگه تو خسته شدی؟
رکسانا-نه اصلا فقط مانی خان تو ماشین نشسته ها!
ای وای یادم رفت.
ساعتم رو نگاه کردم 12 شده بود.
رکسانا-برگردیم؟
آره اما وقتی رسیدم خونه بهت تلفن میکنم که بقیه اش رو برام تعریف کنی!فردا دانشگاه داری؟
رکسانا-نه.
پس برگردیم.
رکسانا-هامون!
بله؟
رکسانا-تا اینجا که برا تعریف کردم نسبت بمن چه احساسی پیدا کردی؟
برات فوق العاده ناراحت شدم چون زندگی سختی داشتی.
رکسانا-همین؟
مگه باید چه احساسی پیدا کنم؟
رکسانا-از اینکه مادرم؟
ارتباطی بتو نداره.
تو چشمام نگاه کرد و خندید.منم دستشو گرفتم ودوتایی برگشتیم طرف کوچه شون یه خرده که رفتیم گفت:میتونم بهت تکیه کنم؟
دا صبح ساعت هشت بود که دیدم پدرم ومادرم اومدن بالا سرم! عموم جریان دیشب رو سر صبحونه بهشون گفته بود. پدرم وقتی مطمئن شد که حالم خوبه، با عموم رفتن شرکت و منم زود جریان رو به مادرم گفتم. بعد از اینکه خوب خنده هاشو کرد، با خیال راحت رفت خونه خودمون. من ومانی ام بلند شدیم و دوتایی دوش گرفتیم و رفتیم تو حیاط خونه ما و صبحونمونو خوردیم که بعدش مانی گفت:
بیا یه دقیقه بریم ته حیاط خونه ما، باهات کار دارم.
چیکار داری؟
کارت دارم!
خی همینجا بگو! ته حیاط برای چی؟
یه نگاه بهم کرد و گفت:
نترس دختر چهارده ساله! من بهت قول شرف می دم که تا عقدت نکنم، حتی یه ماچ خشک و خالی ام از اون لپ مثل سیب سرخ ات ور نچینم!
زهر مار!
مرتیکه اینجا که نمی شه حرف زد! پاشو بریم!
دوتایی رفتیم ته حیاط خونه شون و یه گوشه تکیه مونو دادیم به دیوار و نشستیم که مانی دو تا سیگار روشن کرد و گفت:
تو معلوم هست چی کار داری می کنی؟
چی رو؟
همین جریان رکسانا رو میگم! دیشب دیدم گرمی، چیزی بهت نگفتم اما موضوع داره جدی می شه!
جدی هس!
همین اش بده دیگه!
بد برای چی؟!
رکسانا مسیحیه! حواست هست؟! اگه مسلمون نشه چی؟! فکر عمو اینا رو کردی؟! اینا نمی ذارن تو یه دختر مسیحی رو بگیری؟! وقتی ام نتونستی باهاش ازدواج کنی، هم تو ضربه می خوری و هم اون! منو اگه می ببینی، هم ترمه مسلمونه و هم من کارمو با شوخی و جدی پیش می برم! اما تو نه! از من می شنوی ازش بگذر!
نمی تونم!
مانی- برای چی؟
دوستش دارم.
تو که تا دیشب ساعت ده، ده و نیم می گفتی« ای! ازش خوشم میاد!» حالا چطور شد تو این هفت و هشت ساعت یه مرتبه درخت تناور و با شکوه عشق تو قلبت رشد کرد وشد اندازه چنارای بغل خیابان؟1
خودمم موندم، اصلا نمی فهمم؟!
مانی- اما من می فهمم! این وامونده بذر عشق رو اگه کود خوب پاش بدی، یه شبه سه چهار متر رشد می کنه! اگه کود انسانی باشه که دیگه هیچی!
بی تربیت!
مانی- حالا یا بی تربیت یا با تربیت، من بهت گفتم، این عشق آنتی بیوتیکی که هشت ساعت به هشت ساعته، هیچ سرانجامی نداره! عشقی ام که سرانجامی نداشت باید چیز کرد بهش! یعنی پشت کرد بهش!
خیلی بی ادبی مانی.
دارم حقایق رو لخت و عریان و بدون هیچ پوششی بهت نشون می دم.
به نظر من عشق خیلی بالاتر از این حرفاس! من وقتی برم و بشینم با پدر و مادرم صحبت کنم و بهشون بگم که عشق یه چیز آسمونی یه و با صدای بلند از عشق حرف بزنم، حتما خودشون درک می کنن! در مورد عشق که نباید ته حیاط صحبت کرد! عشق اگه پاک باشه باید کاری کرد که همه بفهمن ش! باید عشق پاک رو عنوان کرد تا همه بشناسن اش! باید...
مانی- ببین! داد نزن یه دقیقه تا یه چیزی بهت بگم. به نظر من صلاح اینه که عشق رو با صدای آروم آروم و زیر لب صدا کنی و مثل بادبادک هواشم نکنی که همه ببینن اش! اینطوری بهتره!
یعنی از همه پنهونش کنم؟!
مانی- نخیر! ببر بذارش نمایشگاه بین المللی که همه بیان بازدیدش!
زدم زیر خنده که گفت:
مرد حسابی مگه چیز تو کله ات خورده! اگه این عشق رو عنوان کنی، از یه طرف کلیسای ارامنه و از یه طرفم اقوام مسلمونت قیامت به پا می کنن! می خوای جنگ صلیبی راه بندازی؟!
پس چیکار کنم آخه؟!
مانی- اگر از من می پرسیی، می گم از این دختر بگذر.
گفتم که نمی شه.
حالا که نمی شه،پس فعلا صداشو درنیار تا ببینیم چی پیش میاد. شاید به امید خدا، همونطور که خودش گفته، یه ایدزی، چیزی داشته باشه و مسئله خود به خود منتفی بشه بره پی کارش.
یعنی تو کمکم نمی کنی؟!
مانی- چی کار کنم؟! برم دست به دامن پاپ بشم؟1 حالا شانس آوردی که اگه مسیحیا مسلمون بشن براشون حکم قتل صادر نمی شه!
مانی تو حال منو نمی فهمی! به جون تو خیلی دوستش دارم.
به جون عمه ات، مرتیکه تو تا پریروز به این دختره نگاه نمی کردی.
برای همین نگاه نمی کردم دیگه. می ترسیدم عاشقش بشم.
مانی- خوب الحمدلله که نگاه نکردی و عاشقم نشدی.
د نیگا کردم دیگه!
مانی- غلط کردی کرتیکه چشم چرون هرزه! چه آدمای بی شرفی تو دنیا پیدا میشن آ! همه شون چشم شون دنبال دخترای مردمه!
واقعا نامردی مانی!
مانی- بابا هنوز چیزی نشده که من کمکت کنم!
پس کمکم می کنی!؟
آره بابا!آره! فعلا پاشو لباسات رو عوض کن بریم که ترمه منتظره!
پس رکسانا چی میشه؟
به گور پدر رکسانا! صبح نوبت منه دیگه! دیشب نوبت تو بود.
خیلی خوب بابا، الان حاضر میشم.
اون رفت خونه خودشون و منم رفتم اتاقم و لباسامو عوض کردمو اومدم بیرون که دیدم مانی ماشین رو روشن کرده. رفتم سوار شدم و حرکت کردیم. سه ربع بعد جلو خونه ترمه بودیم.
مانی از پایین زنگ زد که ترمه جواب داد و گفت که داره میاد پایین و مانی ام اومد طرف ماشین وگفت:
ببین راستی! موبایلت تو داشپورته!
پس ترمه چی؟
واسش یکی خریدم.
از تو داشپورت موبایلمو برداشتم که ترمه در خونه رو وا کرد و اومد بیرون. منم پیاده شدم و با همدیگه سلام و احوالپرسی کردیم و سه تایی سوار شدیم و حر کت کردیم که ترمه گفت:
او...! مانی دیوونه! چرا دیشب بهم زنگ نزدی؟
مانی- این چه طرز حرف زدنه؟ حداقل از این هامون و رکسانا یاد بگیر. اینا تا بههمدیگه می رسن انقدر مودبانه حرف می زنن و هی از همدیگه معذرت می خوان! اونوقت تو نرسیده به من فش می دی؟!
ترمه- هامون و رکسانا از همدیگه معذرت می خوان؟! چرا؟!
مانی- حالا سر هر چیش مهم نیس. مهم نفس قضیه اس. ببین! اول این به اون میگه معذرت می خوام. بعد اون به این میگه : نه! من معذرت می خوام. بعد این به اون میگه: نه، نه، من معذرت می خوام. بعد اون به این میگه: اصلا، اصلا من باید معذرت بخوام. بعد هر دو یه خنده شیرین می کنن و به همدیگه می گن: چطوره هر دو از همدیگه معذرت بخوایم؟! بعد شروع می کنن تند و تند از همدیگه معذرت می خوان.
ترمه- اون وقت بعدش چی کار می کنن؟
مانی- هیچی دیگه، هر دو راضی و خوشحال از عذر خواهی خودشون، از همدیگه جدا می شن.
ترمه- اصلا معلوم هس چی میگی؟ هامون خان خودتون بگین. این جریان عذر خواهی چیه؟
داره چرت و پرت میگه.
مانی- این عاشق رکسانا شده و می خواد عشقش رو مثل بادبادک هوا کنه تا همه بشناسن
اش.
ترمه- چرا؟
مانی- تبلیغات جدیده دیگه.
ترمه- وای خدا. چه عالی! رکسانا چی؟
مانی- با دست پیش می کشه و با پا پس می زنه!
ترمه- یعنی چی؟
مانی- می آد جلو این طفل معصوم ساده و ادا اطوار در می آره که این عاشقش بشه و بعدش انگار که می گه که یه مرض پرضی داره که نمی تونه زن این بشه.
ترمه یه جیغ کشید و گفت:
مگه هامون ازش تقاضای ازدواج کرده؟
مانی- پس چی؟ هاپو اهل خانه و خانواده!
زهر مار!
ترمه- وای! باورم نمی شه. چقدر عالی! من هر کاری بتونم براتون می کنم به خدا.
مانی- شما اگه خیلی کار می کنی یه کار واسه خدت بکن.
ترمه- واسه خودم چیکار کنم؟
مانی- هیچی، اما حواست باشه من ممکنه هر لحظه «تو» بزنم.
ترمه- تو «تو» بزنی؟! چه از خود راضی! می دونی من الان چقدر خواستگار دارم؟
مانی- ا...؟! ترب ام رفت جزو میوه ها؟!
تا اینوگفت ترمه از پشت با کیفشمحکم زد تو سر مانی! مانی ام همونجا گرفت یه گوشه خیابون وایساد و از ماشین پیاده شد و از لای در به ترمه گفت:
این دفعه دومت بود که این کارو کردی!
ترمه- آخه تو حرف بی تربیتی زدی.
مانی- حالا من میذارم و میرم تا یاد بگیری که به مربی خودت حمله نکنی!
اینو گفت و در ماشین رو بست و رفت ه داد ترمه بلند شد!
سگ خودتی!
بعد برگشت یه نگاه به من کرد و گفت:
خیلی لوس واز خود متشکره.
برگشتم طرف مانی که دیدم یه سیگار روشن کرد و گذاشت گوشه لب اش و دستاشو کرد تو جیب اش و گوشه خیابون واستاد!
ترمه- اونقدر واسته تا علف زیر پاش سبز بشه!
درست پنج دقیقه نگذشته بود که یه پژو 206 که دو تا دختر سوارش بودند اومدن و از جلوش رد شدن و پنجاه متر جلوتر زدن رو ترمز و یه خرده دنده عقب گگرفتن و تا رسیدن جلو مانی، شیشه رو کشیدن پایین و شروع کردن باهاش حرف زدن که دیگه ترمه معطل نکرد و در ماشین رو وا کرد و از همونجا داد زد و گفت: مانی،مانی
مانی برگشت طرفش که گفت:
بیا لوس نشو دیرم شده.
مانی روش رو کرد به دخترا که ترمه پیاده شد و رفت طرف مانی و تا رسید بهش، پژوئه گاز داد و رفت. بعدش یهخورده ترمه با مانی صحبت کرد و بعدم دستش را گرفت و کشید و آورد طرف ماشین و دوتایی سوار شدن که ترمه گفت:
آقا حرف بد زده تازه باید نازشم بکشیم.
مانی- توام که هیچ کار نکردی.
ترمه- نه چیکارت کردم؟
مانی- من بودم که با کیف زدم تو سر تو؟
ترمه- دختر عمه اتم! چه عیبی داره؟!
مانی- چون دختر عمه منی، اجازه داری هر وقت تو جواب دادن کم آوردی با اون کیف سنگین ات بزنی تو سر پسر دایی ات؟ چه کیفی ام هست؟! عین چمدون می مونه. می خوره ت سر و جلو چشم آدم سیاهی می ره. توش چیه؟ کباده زورخونه توش گذاشتی؟
ترمه- اصلا این کیف من وزن داره؟
مانی- آره به خدا.
ترمه- چهار تا وسایل آرایش چقدر وزنشه؟
مانی- بستگی داره! اگه وسایل آرایش مربوط باشه به دختر زشتی مثل تو که مجبوره به وسیله انواع و اقسام رنگ ها و کرم ها و پودرها و سایه ها و چی و چی و چی، چهره اش رو قابل تحمل کنه، حتما سنگین می شه دیگه.
ترمه- یکی دیگه می زنم تو سرت ها!
مانی- بزنی دیگه مانی رو نمی بینی.
ترمه- جدی اگه بزنم می ذاری میری؟
مانی- اگهتنها دختر روی زمین باشی، اگر از خوشگلی ات ونوس جلوات خجالت بکشه، اگر از زیبایی و خوش اندامی افرودیت باشی، دیگه منو نمی بینی. نیگا به این خنده ها و شوخی هام نکن. من سگی ام که فقط بولداگ حریفمه؟!
ترمه- پس چیکارت کنم وقتی این حرفا رو بهم می زنی؟
مانی- خب جوابم رو بده.
یه مرتبه مانی یه داد کشید! برگشتم دیدم ترمه بازوش رو وشگون گرفته!
ترمه- هامون خان رکسانا چه بیماری داره؟!
مانی- مثل تو هاره.
خیلی بی ادبی مانی.
ترمه- واقعا که!
رکسانا هیچ بیماری نداره.این چرت و پرت میگه.
ترمه- دختر خیلی خوشگلی یه ها! قبل از من، تهیه کننده به اون پیشنهاد بازی داد اما نمی دونم چرا قبول نکرد.
مانی- امروز چقدر کارت طول میکشه؟
ترمه- با خداس!
مانی- پس ما ترو می رسونیم اونجا و میریم. هر وقت کارت داشت تموم می شد، یه زنگ بهم بزن بیام دنبالت.
ترمه- شما غلط می کنی میری، همونجا پیش من هستی تا کارم تموم بشه.
مانی- یعنی اینقدر دوستم داری؟! این خیلی بده ها! یعنی خودت اذیت می شی! سعی کن احساساتت رو کنترل کنی.
ترمه- واقعا قربون عمه ات بری مانی.
خلاصه تا همون خونه که توش فیلمبرداری می شد، مانی سربسر ترمه می گذاشت و من می خندیدم. یکی این می گفت، یکی اون می گفت.
تقریبا نیم ساعت بعد رسیدیم. من و ترمه پیاده شدیم و مانی رفت که ماشین رو پارک کنه. همونجور که اونجا واستاده بودم یه مرتبه ترمه بازوی منو گرفت و گفت:
هامون خان تا مانی نیومده یه چیزی ازتون می خواستم بپرسم. یعنی می خاستم باهاتون مشورت کنم. راستش نمی دونم چرا خیلی به شما اعتماد دارم.مثل برادر بزرگترم می مونین.
طوری شده؟
ترمه- می خواستم ازتون بپرسم که مانی واقعا منو دوست داره؟
شماچی؟ واقعا دوستش دارین؟
یه مرتبه یه خنده رو لب هاش نشست و گفت:
مگه میشه یه دختر این ویوونه رو ببینه و دوستش نداشته باشه! بااون حرفهایی که می زنه و کارایی که می کنه.
فقط به خاطر همین.
نه! خوب مانی هم خوش قیافه اس و هم خوش تیپ و خوش هیکل! راستش رو بگم من خیلی دوستش دارم اما می ترسم!
برای چی؟
ترمه- نمی دونم! همه اش فکر می کنم چون عمه اش ازش خواسته، اونم اومده طرف من! یا اینکهچون هنرپیشه هستم....
اصلا این طوری نیست. من فکر می کنم اونم شما رو خیلی دوست داره.
ترمه- آخه ببین چه چیزایی بهم میگه!
از همون چیزایی که میگه می فهمم!
ترمه-چطور مگه؟
آخه مانی با هیچکس اینطوری حرف نمی زنه، معمولا همیشه ازشون تعریف میکنه و خیلی مودبانه رفتار می کنه.
ترمه- یعنی این دلیل دوست داشتن شه!
فکر می کنم.
ترمه- عجب دیوونه ایه.
داره می آد!
مانی داشت از دور می آمد و ما رو نگاهمی کرد و تا یه خورده نزدیک شد بلند گفت:
ایشالا هر کی پشت سر من ازم بد میگه امشب سوسک بیافته تو تنش.
ترمه- پشت سر تو حرف نمی زدم.
مانی- گوش چپ ام زنگ زد. فهمیدم داری ازم بد میگی، الهی امشب تا میری بخوابی، یه موش گنده زشت تو رختخوابت باشه و یه گاز مجکم ازت بگیره!
ترمه یه مرتبه اشک تو چشماش جمع شد و گفت:
خیلی از دستم ناراحتی مانی؟
مانی ام تا دید ترمه واقعا ناراحت شده گفت:
موشه غلط کرده بیاد طرف تو، پدرشو درمی آرم. اصلا یه گربه می خرم و می دم بهت، ولش بدی تو خونه ات که همه موش آرو بگیره و بخوره و هلاک شون کنه! گریه نکن قربون اوناشکت برم، غلط کردم! عجب خری ام من، الهی زبونم سرطان بگیره که اختیارش دست خودم نیست. حالا که ناراحتت کردم، چشمم کور میشه و یه کادوی خوشگل برات میگیرم که از دلت دربیاد! اصلا چرا موکول کنم به آینده؟! همین الان یه کادو بهت می دم. آن! آن!
بعد دست کرد تو جیب اش و یه بسته کوچیک کادو شده درآورد و گرفت جلو ترمه و گفت:
ببین! من همه چیز رو از قبل پیش بینی می کنم. بفرمایین. قابل شما رو نداره! کوفتتون بشه! یعنی مباکت باشه!
ترمه یه نگاه به مانی کرد و بعد زد زیر خنده وبسته رو ازش گرفت و وا کرد و یه مرتبه یه جیغ آرومکشید. مانی براش یه انگشتر خیلی خوشگل گرفته بود که یه نگین درشت وسط اش بود.
ترمه- اصله؟
مانی- دست شما درد نکنه.
ترمه- خریدیش؟
مانی- به قیافه من می خوره دزد باشم؟
ترمه- یعنی برای من خریدیش؟ یعنی منظور خاصی داشتی؟!
مانی- آره بابا، من اصلا همه کارام با منظوره! بده به من ببینم.
بعد انگشتر رو از تو بسته درآورد و کرد تو انگشت ترمه و گفت:
از این لحظه به بعد تو نامزد منی! حالا کی این بابام بیاد خواستگاریت خدا می دونه.
نمی دونم یه مرتبه چرا انقدر خوشحال شدم که زدم زیر خنده!
مانی- زهرمار! این خنده چه وقتیه؟
خیلی خوشحالم مانی، بهتون تبریک می گم، ایشالا خوشبخت بشین!
دوباره خندیدم.
مانی- خیلی ممنون.
باید یه جشن بگیریم!همین امشب!
دوباره خندیدم که مانی گفت:
رو آب مرده شور خونه بخندی. همه دارن نیگا می کنن. جلو خودتو بگیر.
دست خودم نیس به جون تو.مانی- بابا بریم تو خونه آبرومون رفت! جای اینکه این دختره خوشحال بشه و ذوق کنه، این مرتیکه داره غش می کنه و ریسه می ره!
ترمه- ببین مانی! این انگشترو خریدی و دستم کردی، دستت درد نکنه اما پدرت کی قراره بیاد خواستگاری؟
مانی- امسال، سال دیگه، دو سال دیگه، سه سال دیگه! خدا می دونه! اما تو اصلا ناراحت نباش ها! ما کارمونو می کنیم! حالا هر وقت بابا وقت کرد اومد، فدمش رو چشم. نیومدم ما چیزی رو از دست ندادیم! چطوره!
ترمه یه نگاه بهش کرد و بعد جعبه انگشتر رو انداخت رو زمین و گفت:
برو گم شو! اصلا لازم نکرده ازم خواستگاری کنی! اینم نمی خوام!
مانی- یعنی جعبه شو نمی خوای؟
ترمه- اصلا می فهمی جلو هامو چه چرت و پرت هایی می گی؟
مانی- چیزی نگفتم که؟
ترمه- می فهمی معنی حرفت چیه؟
مانی- یعنی می گم ما دو تا فعل نامزد هستیم تا بابام رسما بیاد جلو! مگه حرف بدی زدک؟
ترمه- آهان، اینو از اول می گفتی!
مانی- حالا اگه اینجوری دوست نداری، انگشترو بدم دست صاحبش.
ترمه- مگه اینو از کسی گرفتی؟
مانی- نه!
ترمه- پس از کجا آوردیش؟
مانی- بابا به پیر به پیغمبر خریدمش!
ترمه- پس صاحبش کیه؟
مانی- یه دختر از تو خوشگل تر که شرایط منو قبول کنه.
دیدم الانه اش که دوباره ترمه با کیف اش بزنه تو سر مانی! زود گفتم:
بابا دیر شد. بیایین بریم خونه. مانی تو ام اینقدر ترمه خانم رو اذیت نکن! تو شوخی می کنی، ایشون باور می کنن.
مانی اومد یه چیزی بگه که ترمه محکم با پاش زد تو ساق پای مانی. همچین محکم زد که مانی یه آخ بلند گفت و ساق پاش رو گرفت تو دستش و نشست رو زمین و همونجور که با دست می مالیدش گفت:
الهی پات چلاق بشه ترمه! لعنت به مرده و زنده اش اگه ترو بگیره دختره وحشی. دلم ضعف رفت بخدا! عجب آدم سنگدلیه این!
ترمه- دلم خنک شد.
مانی- مرده شور اون دلت رو ببرن! ایشالا سدر و کافور خنک اش کنه. عجب پای پر قوتی داره! عینپای علی دایی می مونه.
ترمه- دیگه از این چرت و پرت ها بهم نگی ها! بلند شو بریم تو!
مانی- برو دختر که الهی جای اون پات، پای مصنوعی ببینم. اگه می دونستم اینقدر وحشی ای، کوفتم برات نمی خریدم. انگشترمو پس بده!
ترمه- این انگشتر دیگه مال منه! مگه این انگشت امو ببری تا بتونی درش بیاری!
مانی- اگه شده دونه دونه انگشتاتو بجوئم، درش می آرم. ترو خدا هنر پیشه مملکت مارو باش. هم گاز می گیره! هم لگد می ززنه! هم با اون چمدون سیارش تو سر ادم می زنه! اون وقت میگه شما بیایین مواظب من باشین. مواظب چی ات باشیم؟! تو خودت شصت از ما رو مواظبت می کنی! نیگا کن ترو خدا! پام اندازه یه گردو باد کرد اومد بالا! مرده شور اون کفشهای نوک تیزت رو ببرن. ای عمه خانم تو اون روح ات صلوات!ببین ما رو گیر چه دختر وحشی انداختی! اصلا آدم وقتی پیش اینه، تامین جانی نداره. پاهاش عین پاهای مارادوناس. پام از گیر رفت بخدا.
ترمه- پاشو خوددتو لوس نکن! اصلا محکم نزدم.
مانی- پس اگهمحکم می زدی پس چی می شد. تو چرا هنر پیشه شدی؟! بیا ببرمت تو یکی از تیم آی استقلال پرسپولیس ثبت نامت کنم پنالتی آرو تو بزن! هامون جون زنگ بزن اورژانس تهران یه صندلی چرخ دار برام بفرستن.
حالا من دارم می خندم و اینم هی داره اینارو میگه!
ترمه- پاشو مانی زشته!
زشته چیه؟ می گم نمی تونم از جام تکون بخورم.
ترمه- دروغ نگو. من اونطوری محکم نزدم،تازه من اونقدر بدنم ظریفه که نمی تونم اونطوری که تو میگی محکم لگد بزنم.
مانی- نمی تونی مجکم بزنی؟ این لگد رو اگه تو فوتبال به کسی می زدی و داور برات دست به کارت می شد حناق گرفته! این عمه می دونست این چه دختر سرکشی یه و مثلا ما رو فرستاده رامش کنیم. هامون جون تو یف اینو بگرد ببین چاقویی چیزی توش نباشه.
پاشو خجالت بکش پسر!!
مانی- میگم به ارواح خاک مادرم نمی تونم.
جلوش نشستم و شلوارش رو دادم بالا و جورابش رو کشیدم پایین که دیدم راست میگه طفلک. پاش اندازه یه گردو باد کرده بود. حالا هم براش ناراحت شدم و هم خنده امگرفته بود.
خب چرا سربسرش می ذاری که این بلا رو سرت بیاره؟!
مانی- خدا شاهده من تا حالا دختر مثل این جونور ندیدم. اون دفعه تو خونشون به شوخی گفتم من به خاطر خواهش عمه اومدم سراغش که یه مرتبه ماهی تابهرو همچین پرت کرد طرفم که اگه سرمو ندزدیده بودم مغزم پخش شده بود کف آشپزخونه. عین این کامانو هاست. فیلم رمبو رو دیدی؟؟ فتوکپی رمبوئه. فقط تو کاری که می کنی اینه که نم ذاری طرف من بیاد.چون آمادگی ندارم و حتما به دستش کشته می شم. ببین الان چه وقتی یه بهت گفتم هامون. من اگه با این نامزد بشم تا عقد نمی کشم. حتما تو دوران نامزدی یه بلایی سرم میاره.
تومه اومد پشت سر من و گفت:
راست می گه هامون خان؟
بعد سرک کشید و تا چشمش افتاد به پای مانی که یه مرتبه رنگش پرید و گفت:
وای! چرا اینجوری شد پات؟! بخدا نمی خواستم محکم بزنم!
من از جام بلند شدم و اون نشست جلومانی و همونجور که به پاش نگاه می کرد گفت:
ایشالا پام بشکنه! ببخش ترو خدا.
مانی ام خودشو مثل بچه لوس کرد و گفت:
نمی خوام، نمی خوام.
ترمه- غلط کردم! ایشالا پام چلاق بشه.
نمی خوام، نمی خوام.
بخدا نفهمیدم مانی جون. بیا توام یه لگد بزن به پام.
نمی خوام، نمی خوام.
بیا تکیه ات رو بده به من، بریم تو برات مرکورکروم بزنم.
نمی خوام، نمی خوام.
وای خدا مرگم بده، ببین چی شد پاش! عجب بی شعوری ام من.
نمی خوام، نمی خوام.
-زهر مار نمی خوام، نمی خوام. بلند شو خرس گنده خجالت بکش.
نمی خوام، بتو چه؟! پای خودمه.
ترمه- باشه قربونت برم! دیگه از این به بعد هر چی تو گفتی همونه.
مانی- دیگه کتک ام نمی زنی!
ترمه- نه! غلط می کنم.
مانی- اگهبزنی میرم بابامو میارم آ!
ترمه- باشه، بیار.
مانی- بابام خیلی پر زوره ها، انقدر گنده اش! اندازه من و هامون رو هم.
من و ترمه مرده بودیم از خنده که جورابش رو کشید بالا و گفت:
تازه باید برام یه جوراب نو هم بخری.
ترمه شروع کرد خاک شلوارش رو تکوندن و گفت:
باشه، اصلا برات یهشلوار نو می خرم.
مانی- باشه! منم این شلوار کهنه مو می دم به هامون بپوشه باهاش بره یش رکسانا نامزد بازی.
مانی بلند شو، زشته بخدا.
رفتم جلو زیر بغلش رو بگیرم بلند شه که هل ام داد عقب و گفت:
ترو نمی خوام، ترمه رو می خوام.
به درک، مرده شورتو ببرن!
ترمه با خنده کمک کرد تا از جاش بلند شد و شلون شلون راه افتاد طرف در خونه و همونجور که شل می زد شروع کردبه خوندن!
مانی- شل بی کتاب، رفته به جنگ، خورده تفنگ، موشالا به جونش! موشالا به جونش!شلون شلون، از تو حموم، تا سر شوم، واسه دیدار یار مهربون، اومده بیرون، تا لب بوم موشالا به جونش! موشالا به جونش!
اینا رو می خوند و همچنین مخصوصا شل می زد و راه می رفت مصل اینکه داره قر می ده و می ره.
من و ترمه واستاده بودیم و می خندیدیم که رسید جلو در و برگشت و گفت:
بیایین دیگه!
مانی تو خجالت نمی کشی؟! به خدا هرکی رد می شه، نگات می کنه و می خنده!
مانی- بده مردم را شاد کنم؟ یه کدومتون بیایین زنگ بزنین از پا افتادم.
ترمه رفت جلو و زنگ زد و یه خرده بعد در رو واکردن و سه تایی رفتیم تو خونه و رفتیم تو حیاط و از حیاط رد شدیم و از پله ها رفتیم بالا و رفتیم تو خونه و با همه سلام و احوالپرسسی کردیم و ترمه به یه نفر گفت که دو صندلی و چایی برای ما بیاره و خودش رفت تو اتاق گریم و یهخ رده بعد با یه شیشه مرکورکروم و پنبه برگشت و شلوار مانی رو زد بالا و یه خرده براش زد و با چسب زخم روش رو بست و گفت:
شماها همین جا باشین تا من برم لباسامو عوض کنم.
بعدش رفت تو اتاق گریم و بیست دقیقه نیم ساعت بعد، گریم کرده و لباس عوش کرده برگشت و اومد جلو مانی و گفت:
پات بهتره؟
مانی- آره، چقدر امروز کار دارین؟
ترمه- نمی دونم.
مانی- زود تمومش کن بریم.
ترمه- اگه ناراحتی همین الان بریم.
مانی- نه، کارترو بکن.
یه خنده ای بهمانی کرد و گفت:
عوضش شب شام مهمون منی!
بعدش رفت پیش کارگردان که منتظرش بود و یه خردهبا همدیگه صحبت کردن و بعدش کارگردان با بقیه صحبت کرد و یه ربع بعد همه آماده شدن. خونه دوبلکس بود و ترمه از پله ها رفت بالا، طبقه دوم و همه ساکت شدن و کارگردان حرکت داد و ترمه آروم از پله ها اومد پایین و رفت تو سالن و رفت سر یه کمدو بعدش این ور و اون ور رو نگاه کرد و وقتی دید کسی اونجا نیس، از تو جیب اش یه کلید درآورد و در کمد رو یواش باز کرد و شروع کرد تشو رو گشتن و یه خورده بعد یه مرتبه یه جیغ کوتاه کشید. و یه چیز شبیه هفت تیر رو از تو کمد بیرون کشید و یه خرده نگاهش کرد و بعد با عصبانیت انداختش تو کمد و در کمد رو قفل کرد. بعدش همونجا نشست و سرش رو گرفت تو دستش و یه مرتبه زد زیر گریه که کارگردان کات داد.
بعدش دوباره رفت تو اتاق گریم و یه ربع بعد با یه لباس دیگه برگشت و رفت نشست رویه مبل تو سالن. دوباره همه ساکت شدن و کارگردان حرکت داد.جریانم اینجوری بود که ترمه نشسته بود و ماهواره تماشا میکرد. دوربین مخصوصا یه صحنه از تلویزیون گرفت. یه صحنه که دخترا با بیکی نی می اومدن و می رفتن! البته خیلی کوتاه فیلم برداری کرد.
بعدش یه مرتبه تلفن زنگ می زنه و ترمه جواب می ده:
الو! بفرمائین.
سلام و زهرمار، برو گمشو.
غلط کردی، تا حالا سه بار زنگ زدم. دوبارش که نبودی یه بارشم شوهرت خنه بود و گفتی بهم زنگ می زنی!
خوبم، چه خبر!
نه، نیس! بیرونه. چطور مگه؟
چی؟!
بلندتر بگو!
کجا؟!
جلو دانشگاه؟!
با موتور؟ موتور برای چی؟!
اشتباه نمی کنی؟!
مطمئنی؟!
یه مرتبه کارگردان کات داد و رفت جلو به ترمه گفت:
یه خورده هیجان تون کمه! ببین! این دوستتون داره در مورد شوهرتون حرف می زنه. شوهری که تا حالا فکر می کردینتو کار صادرات و وارداته! حالا تازه دارین می فهمین شغل واقعی اش چیه! کارشم طوریهکه شما ازش نفرت دارین. خب باید خیلی ناراحت و مضطرب بشین وقتی دوستتون این خبر رو بهتون میده که مثلا شوهرتونو فلان جا دیده. متوجه شدین!
ترمه- دیالوگ رو چی کار کنم؟ درست مثل همین بگم؟
کارگردان- حالا یه خورده این ور و اون ور شد عیبی نداره.
کارگردان برگشت سرجاش و جرکت داد. اون صحنه های ماهواره و تلویزیون دوباره تکرار شد و بعد تلفن زنگ زد و ترمه جواب داد:
الو! بفرمائین!
سلام و زهرمار، برو گمشو.
غلط کردی، تا حالا سه بار زنگ زدم. دوبارش که نبودی یه بارشم شوهرت خنه بود و گفتی بهم زنگ می زنی!
خوبم، چه خبر!
نه، نیس! بیرونه. چطور مگه؟
چی؟!
بلندتر بگو!
کجا؟!
جلو دانشگاه؟!
با موتور؟ موتور برای چی؟!
اشتباه نمی کنی؟!
مطمئنی؟!
نه!
نه!
می گم نه، نمی غهمی!
این حرفا چیه؟!
زده به کله ات نوشین؟! حرف دهن ات رو بفهم!
خفه شو! اینا همه اش از حسودیته! می دونم کجات می سوزه!
گم شو کثافت! خفه شو آشغال!
بعد گوشی را محکم زد رو تلفن و بعدشم تلفن و سیم شو همه رو از جا بلند کرد و پرت کرد یه طرف! بلافاصله هنرپیشه کات داد. تو همین موقع، همون هنرپیشه جوون در رو وا کرد و اومد تو و اومد طرف من و مانی و با همدیگه سلام و احوالپرسی کردیم که کارگردان بهش گفت:
اگه زودتر گریم کنین سکانس بعد رو برداشت می کنیم.
هنرپیشه رفت تو یه اتاق و کمی بعد برگشت. یه ریش نازک براش گذاشته بودند و لباساشم عوش کرده بود.
ترمه ام رفت و لباساشو عوش کرد و برگشتو نشست جلو تلویزیون. هنرپیشه هه رفت طبقه بالا و کارگردانم از همه خواست که ساکت باشن و بعدش حرکت داد.
ترمه در حالی که خیلی ناراحت بود داشت ماهواره تماشا می کرد که هنرپیشه هه از پله ها اومد پایین و رفت طرفش و همونجور که چشمش به تلویزیون بود گفت:
پارازیت اش قطع شد؟
دوربین یه لحظه رفت رو صحنه تلویزیون و برگشت! بعدش هنرپیشه هه نشست جلو تلویزیون و مشغول تماشا کردن شد و یه لحظه بعد ترمه از جاش بلند شد و رفت طرف در ساختمان که کارگردان کات داد و همه شروع کردن به کف زدن.
کارگردان اومد جلو ترمه گفت:
عالی بود خانم! اگهسکانس بعدی رو هم همینجور بگیریم خیلی جلو افتادیم.
ترمه اومد پیش ما و به مانی گفت:
درد پات کم شد؟
مانی- آره! خیلی خوب بازی کردی آ!
ترمه- مرسی عزیزم.
مانی- چه باهام خوب شدی.
ترمه انگشتش رو که توش انگشتر بود نشون داد و گفت:
همه اش به خاطر اینه عزیزم.
مانی- هامون تو شاهد باش و ببین که از خود درخته! من ساکت و با ادب یه جا نشستم اما خودش میاد و منو انگولک می کنه.
ترمه- آخه تو تا شیطونی نکنی با نمک نمی شی.
-ترمه خانم آخر داستان چی میشه؟
ترمه- درست معلوم نیست! شاید اصلا عوضش کنن.
-چرا؟!
ترمه- الا فهمیدم! انگار ممکنه واسش مجوز ندن.
-برای چی؟1
ترمه- می گم داستان منطبق با واقعیت نیست.
مانی- خب راست می گن؟
ترمه- چرا؟
مانی- باید هنرپیشه مرد رو عوض کنن تا بهش مجوز بدن!
ترمه- اونو برای چی عوض کنن؟ اتفاقا خوب بازی می کنه!
مانی- برای همین ام میگم! پسره آدم حسابیه! با تو جور درنمیاد!
ترمه- یه لگد دیگه می زنم به اون پات آ!
-حالا چی کار می خوان بکنن؟
ترمه- احتمالا یه قسمت هایی رو سانسور می کنن.
-اینکه دیگه به درد نمی خوره.
مانی- یه قسمت سانسور بشه ایرادی نداره.
سانسور کلا چیز بدیه!
مانی- قسمت های ناجور فیلم رو می زنن!
-قسمت ناجور نداره که، کجاهاش رو بزنن؟!
مانی- قسمت هایی که ترمه وارد صحنه میشه!بچه های مردم که گناه نکردن قیافه های ترسناک رو ببینن!
ترمه- خدا از ته دلت بشنوه.
مانی نگاهش کرد و خندید:
همون خنده ات جواب منو داد.
مانی- حالا برو زودتر تمومش کن گرسنه مون شد.
ترمه- باید وسایل رو ببرن تو حیاط. مانی اونقدر دلم می خواد با تو توی یه فیلم بازی کنم.
مانی- منم خیلی دلم می خواد اما نمی شه.
ترمه- چرا؟!
مانی- آخه من فیلم های ترسناک دوست ندارم.
ترمه- اینم خدا از ته دلت بشنوه. حالا جدی اصلا دوست نداری هنرپیشه بشی؟!
مانی- چرا اما تو یه فیلم که سناریوش مورد علاقه ام باشه.
ترمه- چه جور نقشهایی دوست داری؟
من دوست دارم نقش یه جوون پلید و دیو سیرت رو بازی کنم که دخترای معصوم رو قول میزنه و از راه بدر می کنه و بعدش پلیس تعقیب اش می کنه و اونم از کشور خارج می شه و می ره مثلا اروپا و دوباره همون جا همین کارو ادامه میده و بعدش پلیس اونجا می افته دنبالش و اونم از این کشور اروپایی میره اون کشور و از اون کشور به اون یکی و از اون یکی به یکی دیگه و خلاصه تا آخر فیلم موضوع همین باشه!
ترمه همیجوری نگاش کرد!
مانی- البته این فیلم جنبه آموزنده داره که دختر خانما آگاه بشن و بعدش دیگه گول آدمای پلیدی مثل منو نخورن. ولی این فیلم هزینه اش خیلی میره بالا البته برای اعتلای فرهنگ لازمه. یعنی حداقل صد، صد و پنجاه، شصت ها هنرپیشه زن تو این فیلم باید بازی کنن.
ترمه- همه اش! اگه یه وقت فکر می کنی کمه، میشه سناریو رو عوض کرد و رسوندش به دویست سیصد تا ها!
مانی- نه بابا! همون آینده صد و بیست تا دختر فریب خورده برای عبرت بقیه دختر خانما کافبه! فکر کنم بعد از اینکه صد و بیست بار اینجور عاقبت آرو دیدن دیگه جواب سلام هیچ مرد پلیدی رو هم ندن.
ترمه- اونوقت فیلم بعدی ات چی باشه خوبه؟
مانی- مرد چهار زنه! مردی برای تمام فصول! یک مرد و یک شهر، سفر به سیاره زنان، مرد زمینی، زنان ونوسی! همینا رو هم برسیم فیلم برداری کنیم خودش خیلی کاره!
ترمه- نه! یه فیلم دیگه بازی کنی بد نیست؟!
مانی- چه فیلمی؟
ترمه- زندگی پس از مرگ!
مانی- باشه، چه عیبی داره. اونجا که برم، می رم تو بهشت و با حوریای بهشتی فیلم تولدت مبارک رو بازی می کنم.
ترمه- اگر بردنت جهنم چی؟
مانی- فیلم شب نشینی در جهنم رو بازی می کنیم. ببین، خیالت از بابت من راحت باشه. منو اگه تو قطب شمال هم ببرن، یه کاری می کنم که بهم بد نگذره.
ترمه- دیگه چاخان نکن. اونجا جز یخ و برف چیزی پیدا نمی شه که.
مانی- چرا! شنیدم میگن خرس ماده خیلی اهل خونه و زندگیه! واسه من چه فرقی می کنه! چه تو چه خرس.
ترمه- ایشالا اون زبونت رو مار بزنه که اینقدر حاضر جواب نباشی.
مانی- اگه مارش ماده بود عیبی نداره.
ترمه اومد یه چیزی بگه که کارگدان صداش کرد.
ترمه- پاشین بریم تو حیاط. یه صحنه هم اونجا باید بگیریم.
سه تایی راه افتادیم طرف حیاط. تمام وسایل رو برده بودند اونجا. من و مانی ام رفتیم یه گوشه واستادیم که یه خرده بعد فیلم برداری شروع شد.
ترمه همانطور که از پله ها می اومد پایین، از تو جیب اش یه موبایل درآورد و یه شماره گرفت و از ساختمون دور شد.
الو! نوشین!
این حرفارو بذار کنار، عصبانی بودم، یه چیز بهت گفتم.
آره انگار درست می گفتی.
هنوز درست فهمیدم.
از کمدش! تو کمدش یه چیزی دیدم! دارم بخدا دیوونه میشم. اصلا نمی دونم چیکار باید بکنم.
بعد شروع کرد به گریه کردن و گفت:
می دونم! می دونم! اما چطوری؟
آره اما برام خیلی سخته.
باشه، سعی می کنم.
نه، خونه اس. داره ماهواره تماشا می کنه.
باشه، چیزی شد بهت خبر میدم.
نه، فعلا به کسیچیزی نگو.
باشه، خداحافظ.
تلفن رو قطع کرد و برگشت طرف ساختمون و به یه جا خیره شد که کارگردان کات داد و بهترمه گفت:
عالی بود خانم، خیلی جلوافتادیم.
بعدش به یه نفر گفت:
یه صحنه از تو خونه بگیرین. شوهرش نشسته و داره ماهواره می بینه. یه لحظه هم از همون کانال رو نشون بدین. یه صحنه رو انتخاب کنین که یه مانکن با یه مایو توش باشه. یه لحظه کوتاه آ! زیاد نشه! بعدا کمی کح.ش می کنیم.
ترمه اومد پیش ما و گفت:
فکر کنم دیگه تموم شد. یه دقیقه صبر کنین!
از دور به کارگردان اشاره کرد که خودش اومد پیش ما.
ترمه- با من دیگه کاری ندارین؟
کارگردان- نه ممنون، فقط احتمالا فردا جلوی دانشگاه برداشت داریم. فقط اگه بتونیم یه کاری بکنیم که اونجا ازدحام ایجاد بشه! یه چیزی شبیه تظاهرات!
ترمه- اینکه خیلی مشکه!
کارگردان- تو همین فکرم، باید مجوز بگیریم که سخت میدن. تازه اگه بدن باید حداقل صد نفر آدم اونجا جمع کنیم. هزینه یه خورده میره بالا. حالا هزینه اش هیچی، این همه آدم رو چه جوری بیاریم اونجا؟! ترافیک وشلوغی و این چیزا ممکنه باعث بشه مجوز ندن.
مانی- می خواین جلو دانشگاه شلوغ پلوغ بشه؟!
کاگردان- آره! مشکل کون همینه.
مانی- کاری نداره که، نیم ساعت مونده به تعطیل شدن دانشگاه، یه پاتیل شربت نذری یا شیر کاکائو بذارین جلو در دانشگاه! ده تا استکان هم بیشتر نذارین. همچین صف می بندن که انگار تظاهرات! وقتی هم که دانجو ها تعطیل بشن و این جمعیت رو جلو داشگاه ببینن، آنی فکر می کنن بهشون حمله کردن و اونام میریزن بیرون و درست میشه مثل صحنه تظاهرات. اگه بتونین با شیر کاکائو یکی یه بسته هم بیسکوئیت بدین که دیگه واقعا سرش خون راه می افته! اونوقت میشه تظاهرات با درگیریهای خشونت آمیز. فقط باید قبل از تعطیل شدن دانشگاه باشه که مردم اونجا رو شلوغ کنن.
کارگردان شروع کرد به خندیدن و گفت:
عجب فکرعالی ای! فردا همین کارو می کنیم. واقعا شما به درد کارگردانی می خورین نه هنرپیشگی.
اینو گفت و ازمون خداحافظی کرد و رفت که مانی به ترمه گفت:
بی استارت کارم با کارگردانیه، حواست باشه که از ای به بعد باید زیر دست خودم کار کنی! تکون بخوری، بهت کات می دم.
ترمه- جوابت رو بعدا بهت میدم! بذار این یکی پات خوب بشه تا خدممت اون یکی برسم.
بعد رفت که لباساشو عوض کنه.
-شماها چه برنامه ای دارین؟
مانی- نمی دونم! بذار بیاد!
-پس من می رم.
مانی- کجا؟
-می رم پیش رکسانا، کاری که باهام نداری؟!
مانی- نمی آی باهم بریم؟
نه! شماها برین.
مانی- پس بذار ترمه بیاد، سه تایی با همدیگه می ریم.
خودم می رم!
مانی- نه بابا! تا اینجا تا خونه راهی نیست می رسونمت.
یه خورده بعد ترمه اومد و از همه خداحافظی کردیم و از خونه اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و نیم ساعت بعد سر کوچه خودمون پیاده ام کردن و اونا رفتن. منم رفتم و ماشین ام رو ورداشتم و حرکت کردم طرف خونه عمه. تو راه یه زنگ زدم به رکساناو گفتم که اماده باشه.
بیست دقیقه بعد رسیدیم دم خونه شون و زنگ زدم. لباس پوشیده، آماده بود و زود اومد بیرون. با همون روپوش و روسری.
تا منو دید، خندید و گفت:
چه زود رسیدی؟
توام چه زود حاضر شدی؟
رکسانا- من همیشه برای تو حاضرم.
یه نگاه بهش کردم و گفتم:
پس چرا بهم نه میگی؟
دستم رو گرفت و با خودش کشید و گفت:
بیا! بیا! به موقع اش خودت می فهمی.
رفتیم طرف ماشین و در رو وا کردم وسوار شد وخودمم از اون طرف سوار شدم که گفت:
ماشینت خیلی قشنگه هامون! مثل ماشین مانی خان می مونه.
فقط رنگش فرق می کنه.
-خیلی گروف قیمته؟
سرمو تکون دادم و ماشین رو روشن کردم و راه افتادیم.
رکسانا- کجا می خوایم بریم؟
یه خرده خرید دارم. تولد دختر خالمه! می خوام براش چند تا چیز بگیرم، سایزش درست مثل توئه. برای همین گفتم توام باهام بیایی! می خوام براش با سلیقه تو چیز بخرم.
هیچی نگفت و فقط جلوش رو نگاه کرد! یه خرده که رفتیمگفتم:
چرا ساکت شدی؟
ساکت نشدم!
خب پس بگو.
چی بگم؟
بعد از اینکه اومدین ایران چی شد؟
یه خرده نگاهم کرد و گفت:
چه فرقی می کنه؟
خیلی فرق می کنه، برام مهمه که بدونم!
یه دقیقه چیزی نگفت و بعدش دوباره یهنگاه به من کرد و گفت:
اولش که اومدیم ایران، برام یه معلم گرفت. مادرم رو می گم. یه معلم برای خوندن و نوشتن برام گرفت. حدودا یه سال طول کشید تا تونستم فارسی رو خوب بنویسم و بخونم. بعدش تو یه مدرسه راهنمایی ثبت نام کردم. وقتایی که مدرسه بودم عالی بود! برام خیلی تازگی داشت! حرفای دخترا! درد دل هاشون! غم هاشون! شادی هاشون! همه اش برام شیرین بود! برای دختری که تو اروپا بزرگ شده بود آشنایی با یه فرهنگ دیگه خیلی جالب بود. می دونم برداشت ام از همه حرفا و حرکات و طرز تفکرا و خلاصه همه چیز چی بود؟؟
نگاهش کردم.
رکسانا- کنجکاوی؟
-در مورد تو؟!
رکسانا- نه! در مورد پسرا! در مورد جنس مخالف! جنس مخالف براشون یه راز بزرگ بود! همه اش می خواستن بدونن اونا چه جورین؟! چه طرز فکری دارن؟! چه خصوصیاتی دارن؟! به چی فکر می کنن؟! ایده هاشون چه جوریه؟! حق ام داشتن! با وضعیت اینجا، هیچ ارتباطی با همدیگه نداشتن. حتی اونایی که مثلا یکی یا دو تا برادر داشتن.
-خب پس حتما کمی اشنایی پیدا رده بودن.
-نه! اصلا! رابطه هاشون بقدر بک همدیگه کم بود که هیچکدوم نتونسته بودن همدیگه رو بشناسن. برادرا اکثرا خشک و متعصب بود اما آزاد. اون می تونست آزادانه بره بیرون و تجربه کنه اما دخترا نه! برای هر حرکت احتیاج به مجوز خونواده داشتن! حتی برای حرکت های خیلی ساد.
مثلا اگه یه روز می خواستیم بعد از مدرسه با همدیگه بریم تو یه پیتزا فروشی و ناهار بخوریم، باید حتما از پدر و مادرشون اجازه می گرفتن. اکثراً هم که موافقت نمی شد. اگه می خواستیم با همدیگه یه شب جمعه سینما بریم، جواب منفی بود! اگه می خواستیم یه صبح جمعه باهم بریم پارک، جواب منفی بود.
دیوار، نرده، حفاظ، سیم خاردار، پوشش. همهچی برای اونا بود. اونا مرد رو فقط بصرت تئوری شناخته بودند.
یعنی باید آزمایش اش می کردند؟
نه! منظورم این نیست. تو مثلا اگه بخوای با اسید سولفوریک یه آزمایش انجام بدی و خواص اش رو بشناسی، حتما دلیل بر این نیست که بخوای بخوریش یا بریزی رو دستت. تو فقط می خوای اونو بشناسی. خصوصیات اش رو بفهمی. فایده ها و ضررهاشو بدونی.
به نظر من این بد نیست. اگه قرارباشه از اسید سولفوریک فقط تو کتابا نام ببرن که نشد شناسائی. اون موقع اگه یه روز این ماده به دستت برسه، فاجعه آمیز می شه. او اونو نشناختی. طرز کار باهاش رو یاد نگرفتی. نمی دونی باید چه جوری باهاش کار کنی که بهت ضرر نرسونه.
من این چیزا رو یاد گرفتم. تو پاریس من یه مدرسه مختلط می رفتم. از همون اول با پسرا رو یه نیمکت می نشستم. پسر برام یه چیز پر رمز و راز نبود. شناخته بودمش. اونم منو شناخته بود. یعنی در واقع هر دو جنس همدیگه رو شناخته بودند و با اخلاق و خصوصیات همدیگه اشنایی داشتن. این خیلی مهم بود. اونجا پسر و دختر با همدیگه دوست بودن. همشاگردی بودن! همین.
-اما من چیزای دیگه ای هم شنیدم.
یعنی اینجا که همه از همدیگه جدا هستن نیست؟!
هیچی نگفتم که گفت:
البته این مسئله موضوع بحث ما نیست اما اگه برات بگم که اونجا چه جوری سعی می کردن که جنس مخالف رو بشناسن، اون موقع خودت می فهمی که کدوم راه درست تره! حتما به بعضی از آمارها دسترسی داری؟! فکر کنم احتیاجی به یادآوریشون باشه!
یه خرده ساکت شد و بعد گفت:
در مرحله دبیرستان وضع بدتر بود.من شده بودم منبع اطلاعاتی شوم. با خونواده که نمی تونستن راحت ارتباط برقرار کنن. کسی ام نبود که بهشون این آگاهی ها رو بده. پس از من می پرسیدن.
تو آگاهی داشتی؟
داشتم! و چیز بدی ام نبود. من با پسرا بزرگ شده بودم. می شناختمشون. همین.
از اطلاعاتی که بهشون می دادی استفاده می کردن؟
متاسفانه اونام بصورت تئوری بود.مثل تعریف کردن یه داستان. یا یه خاطره از سفری که رفته بودی و چیزایی که دیده بودی. پس برای شنونده جالب بود اما کارایی انچنانی نداشت. به همین دلیل سعی می کردن که خودشون تجربه کنن و همین باعث خیلی از سقوط ها شد.
ما اونجا با پسرا تو نهارخوری با هم بودیم. سینما می رفتیم. پارک می رفتیم. تریا می رفتیم. تا همینجا به اندازه کافی شناخت از همدیگه پیدا می کردیم و حس کنجکاویمون ارضا می شد اما اینجا نه! اینجا به خاطر جو موحود، از نهارخوری و پارک و سینما و تریا شروع نمی شد.
یه مکث کرد و بعد گفت:
سقوط ناگهانی! شاید با اولین تماس
یه خرده مکث کرد و بعدش گفت:
اسمش چیه؟
اسم چی؟
دخترخالت.
کی؟؟
دخترخالت که گفتی؟
آهان! چیز! سمیرا.
سمیرا؟
آره. چطور مگه؟
هیچی همینجوری پرسیدم.
خب بعدش چی شد؟
من تو یه همچین جوی مدرسه رفتم و دیپلم گرفتم. این از محیط درسی ام اما محطی کهتوش زندگی می کردم.
دوباره ساکت شد که گفتم:
خب؟
افتضاح بود! یعنی خصوصیات اخلاقی من در حال تغییر کردن بود! آمیزه ای از یه فرهنگ شرقی و غربی. دیگه بعد از چند سال زندگی در ایران، خیلی از چیزهایی که تو اروپا انجامش عادی بود، زشت می دونستم. القا فرهنگی.
یعنی چی؟
تو اونجا یه زن تنها اجازه داره که با مردا ارتباط داشته باشه. بصورت آزاد.و این عجیب نیست اما اینجا چرا. علاه بر اینکه عجیبه، یه جرم محسوب می شه.
متوجه نمیشم.
مادرم!
برگشتم نگاهش کردم که روش رو برگردوند اون طرف و جلوش رو نگاه کرد و دیگه هیچی نگفت.
رسیدیم بهپارکینگ پاساژ گلستان و رفتیم تو و ماشین رو پارک کردم و پیاده شدیم که گفت:
یه دقیقه صبر کن هامون!
چی شده؟
من هنوز اونقدر اروپایی هستم که حرف دلمو بهت بزنم. یعنی بگم دلم میخواد باهات راحت باشم و در واقع دورویی نکنم. یعنی دل و زبونم باهات یکی باشه.
یعنی چی؟!
رکسانا- من دلم نمی خواد که بیام خرید!
چرا؟
اگه تو می خوای برای دختر خاله ات چیزی بخری، خب خودت برو بخر. یعنی باید من بدونم ارتباط تو با اون چیه؟
خندیدم و گفتم:
حسودی می کنی؟
اگه رابطه من با تو یه دوستی ساده بود، اصلا. اما تو به من پیشنهاد ازدواج دادی. پس این حق منه که بدونم.
دباره خندیدم و گفتم: رابطه ای باهاش ندارم. فقط دخترخاله منه و می خوام برای تولدش براش کادو بگیرم. حالا فهمیدی؟!
خندید و گفت:
می دونم همیشه راست میگی. برای همینم حرفت رو قبول می کنم.
از کجا می دونی؟
بعدا خودت می فهمی. تو آدمی هستی که میشه بهش اعتماد کرد. اونم خیلی زیاد. من مطمئنم وقتی میگی باهاش رابطه نداری، راست میگی.
بهش خندیدم و دوتایی حرکت کردیم که بریم تو پاساژ، یه خرده که رفتیم گفت:
یه پسر ممکنه تو دوازده سالگی چیزی ندونه اما یه دختر نه. منم وقتی اومدم ایرا یازده دوازده سالم بود. یه مدت که تو خونه معلم داشتم و بعدشم که رفتم مدرسه. یادمه هر وقت از مدرسه برمی گشتم یه احساس بدی بهم دیت می داد! هر دفعه ام یه جور بود. مثل هم!
غذا اکثرا از بیرون بود. پیتزا، ساندویچ، همبرگر، تن ماهی، نیمرو، املت، کباب کوبیده، مرغ کنتاکی، چلو کباب و خلاصخ از این چیزا. شاید مثلا دو روز در هفته مادرم تو خونه غذا می پخت اونم چه غذایی. یه چیزی بعنوان غذا، برای از سر وا کردن و رفع تکلیف.
جالب اینجا بود که همیشه یکی دوتا ظرف یه بار مصرف یا جعبه اضافی ام تو سطل آشغال می دیدم. حالا نه هر روز. اکثراً.
این برام معما شده بود. چرا مادرم وقت درست کردن غذا را نداشت؟ اونکه شاغل نبود. این جعبه ها و ظرف ها اضافی مال کی بود؟
ساعت چند می اومدی خونه؟
سه چهار بعد از ظهر. همیشه ام مادرم نهارش رو خورده بود و یا خواب بود و یا حموم می کرد و یا آرایش و این چیزا. منم عادت کرده بودم. خودم می رفتم و نهارم رو تنهایی می خوردم و بعدش یه استراحت و بعدش درس.
روزها همینطوری می گذشت و من هر روز بیشتر ایرانی می شدم. می دونی؟! تو غرب روابط مثل اینجا نیس. اونجا خیلی کمتره. اینجا یعنی ایرانی ها روابطشون خیلی بهم نزدیکه. زود باهم خودمونی می شن و زودم راز زندگی شونو به همدیگه میگن. همینم باعث شده بود من هر روز بیشتر ایرانی بشم. به همین خاطر از یاران خوشم آمدهبود. هر روز بعد از ظهر که برمی گشتم خونه، منتظر بودم تا دوباره صبح بشه و من برم مدرسه. اونجا بیشتر بهم خوش می گذشت. مهربونی، دوستی، محبت برام فقط تاونجا بود. تو خونه فقط انجام وظیفه بود اونم در حد پایین اش.
خلاص چند سال تقریبا بهمین صورت گذشت. یادمه حدوده شانزده سالم بود. تابستون بود و من همه اش تو خونه. یه شب که از صبحش مادرم کلافه و بی قرار بود، صدام کرد و گفت که می خواد باهام حرف بزنه. راستش من دختر سر براهی بودم. یعنی شاید نشه گفت سربراه، باید بگم یه دختر با یه روحیه پر و بال نگرفته. می فهمی معنی اش چیه؟ فکر نکنم! چون روحیه تو با من فرق می کنه. تو در دوران کودکی و نوجوانی از هر جهت ارضا بودی. پدر و مادرت نهایت سعی خودشونو کردن که تو کمببودی نداشته باشی اما من چرا! نبود پدر! سر به هوایی مادر! محبت ندیدن از کسی که باید سنبل محبت و مهر باشه. برای همین میگم روحیه من پر و بال نگرفت. من همیشه شادی رو تو دخترای دیگه می دیدم. من همیشه خندیدن از ته دل رو با صدای بلند از دهن دوستام می شنیدم. من حرف زدن از این در و اون در و چیز تعریف کردن رو همیشه فقط شاهد بودم و شنونده. آخه چیزی از کسی برای گفتن نداشتم. از موقعی که از مدرسه می اومدم تا وقتی که دوباره برمی گشتم مدرسه شاید ده تا جمله با مادرم حرف نمی زدم. اون حتی مثل یه هم اتاقی هم برام نبود. چه برسه به یه مادر.
رسیدیم تو پاساژ که گفت: سمیرا چه جور سلیقه ای داره؟
چی؟
سمیرا، نمی شناسی؟؟
آهان! با سلیقه خودت بخر.
چی مورد نظرته؟
همه چی. کفش، کیف، روپوش، روسری، عطر. همه چی؟
برگشت یه نگاه بهم کرد و گفت:
می خوای همه رو بخری؟
من از طرف خودم ومانی و مادرم و عموم می خوام بخرم. از طرف هر کدوم یه چیز!
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:
آخه سایزش چیه؟
ددرست اندازه توئه.
رفتیم تو یهکفش فروشی و دو جفت کفش انتخاب کرد و خریدیمش و از یه جا دیگه دو تا روپوش خیلی قشنگ با دو تا روسری و بعدش اومدیم بیرون و گفت:
دیگه چی می خوای؟
شلوار و عطر.
رفتیم یه جا دیگه و دو تا شلوار و سه تا تی شرتم خریدیم و اومدیم بیرون و گفت:
دخترخالت باید خیلی خوشحال باشه که شماها انقدر دوستش دارین و براش یه همچین کادوهای گرون قیمتی می خرین.
حتما خوشحال میشه. اگه دوتا عطر خوش بوام براش بخریم دیگه تمومه.
رفتیم تو یه طبقه دیگه که عطرفروشی بود و رفتیک تو مغازه که گفت:
انتخاب عطر دیگه خیلی مشکله. هر کسی هر نوع عطری رو دوست نداره.
عطر رو باید خودم براش انتخاب کنم.
رکسانا- چی؟
باید با سلیقه خودم باشه. تو فقط اسم عطرایی که خودت خوش ات میاد بگو.
ابروهاشو انداخت بالا و به فروشندده چند تا اسم گفت که من از بین اونا، دوتا شو انتخاب کردم که خیلی ام گرون و خوش بو بود.
وقتی فروشنده داشت کادوشون می کرد، رکسانا فقط داشت با یه حالت عجیبی به جرکات دست فروشنده نگاه می کرد.
پول عطر رو دادم و اومدیم بیرون که گفت:
می دونی هامون یه وقتی آرزو داشتم یه نفری برای منم یه همچین کاری بکنه؟!
اومدم یه چیزی بگم که زود گفت:
نه! نه! اشتباه نکن. این آرزو در یه زمان برام خیلی مهم بود، نه حالا! بعدش در کیفاش رو باز کرد و از توش یه بسته کادویی درآورد و گرفت جلو من و گفت:
این برای توئه هامون.
برای من؟ به چه مناسبت؟
همینطوری!
آخه برای چی؟!
برای خیلی چیزی! برای دل ام، برای آرزوهام. برای خیلی چیزهایی که نداشتم.
بهش خندیدم و بسته رو ازش گرفتم و واکردم. یه ادکلن خیلی گرون قیمت بود! تقریبا هم اندازه پولی که بهش داده بودم.
همه اون پول رو برام کادو خریدی؟
لذتش برام از هر چیزی بیشتر بود. ازش خوشت می آید؟
عالیه، از همین همیشه می زنم.
منم صد تا ادکلن رو تو یه فروشگاه امتحان کردم تا فهمیدم از این می زنی.
جدی میگی؟
سرشو تکون داد که گفتم:
حالا توام هدیه های خودت رو بگیر.
چند تا نایلونی رو که دستم بود دادم بهش! یه نگاه بهم کرد و بعد اخماش رفت تو هم و گفت:
تلافی می کنی؟
نه! اینا رو برای تو گرفتم! من اصلا خاله ندارم.
یه آن مات شد بهم! تو چشماش اول حالت خشم رو دیدم و بعدش شادی و مهربونی رو. انگار خودش فهمید و گفت:
ببخش هامون. من بعضی وقتا نمی دونم خوشحال باشم یا غمگین و عصبانی.
الان چطور هستی؟
فقط ترو خدا زودتر یه جایی رو پیدا کن که من بتونم یه خرده گریه کنم تا آروم بشم.
بهش خندیدم که گفت:
دارم جدی بهت می گم.
زود عینک اش رو از تو کیف اش درآورد و زد و راه افتاد طرف اون قسمت پاساژ که خلوت بود. منم دنبالش راه افتادم. جلو یکی یکی مغازه ها یه خورده صبر می کرد و قطره های اشک رو که از زیر عینک اش می اومدن پایین با دستمال پاک میکرد و می رفت جلو مغازه بعدی. مونده بودم که چه شه! خیلی براش ناراحت بودم. اعصابم خورد شده بود اما نمی دونستم باید چیکار کنم. برای همین صبر کردم که خودش آروم بشه.
یه ده دقیقه ای همین جوری گریه کرد تا آرم شد و بعد برگشت طرف منو گفت:
ناراحتت کردم؟
انگار من ترو ناراحت کرد.
نه. تو خوشحالم کردی.
پس چرا گریه کردی؟
رکسانا- یه زمانی شادی بیشتر از غم احتیاج به گریه و اشک ریختن داره! حالا جدی اینارو داشتی برای من می خریدی؟
آره بخد. من اصلا خاله ندارم.
یه مرتبه بتزوم رو گرفت و گفت:
مرسی هامون، نمی دونم چی بهت بگم. تو واقعا امروز خوشحالم کردی. نه بهخاطر چیزایی که برام خریدی. به خاطر نفس کارت. خیلی وقته که کسی به فکرم نبوده.
از این به بعد هس.
بازوم رو تو چنگ اش فشار داد که گفتم:
گرسنه ات نیست؟
چرا!
بریم همینجا یه چیزی بخوریم.
عالیه.
راه افتادیم و از پله ها رفتیم پایین و رفتیم تو حیاط اش و تو یکی از اون رستورانها و دو تا پیتزا سفارش دادیم و رفتیم طبقه بالاش و نشستیم تا حاضر بشه که گفت:
اون شب مادرم صدام کرد که باهام حرف بزنه. نمی دونستم چی می خواد بگه. یعنی باید انتظارشم داشتم. می دونی چی گفت؟ با یه لحن بد و حالت عصبانی گفت: ببین رکسانا من که نباید به پای تو بسوزم و بسازم.
گفتم چی؟ گفت: ازدواج من و اون بابات از اول اشتباه بود. یه تجربه تلخ! اون موقع من بچه بودم و نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم! چون تو زندگی مشکلاتی داشتم و می خواستم زودتر از این وضع خلاص بشم. برای همین باهاش عروسی کردم و گرنه اصلا دوستش نداشتم. اشتباه دومم این بود که بچه دار شدم.
یه لحظه مکث کرد و بعدش بهم خندید و گفت:
ترو خدا نیگا کن ببین یه مادر به دخترش چی میگه. به من میگه که یه اشتباهم. مهر مادری رو ببین!
شاید منظورش چیز دیگه ای بوده.
رکسانا- اصلا! دقیقا همین که گفت بود. می گفت که دلش نمی خواد که زندگیش فنا بشه. می گفت می خواد از زندگی اش لذت ببره. می گفت که نمی خواد وقتی که پیر شد بشینه و حسرت بخوره که چرا کارایی رو که دلش می خواسته نکرده.
دوباره یه خرده ساکت شد و بعدش گفت:
و کرد! هرچند که از خیلی وقت پیش کرده بود اما حالا دیگه علنی اش کرد. از همون فرداش دست یه مرد رو گرفت و آورد تو خونه. یعنی یه روز عصر که تو خونه نشسته بودم و نوار گوش می دادم، دیدم در واشد و مادرم با یه مرد اومد تو. اول فکر کردم که همسایه ای چیزیه! تیپ و قیافه اش خیلی خوب بود. اما بعدش فهمیدم که قضیه از چه قراره.
مادرم آوردش و بهم معرفی کرد و گفت که دوست شه. بعدشم در کمال وقاحت گفت که از این به بعد با ما زندگی می کنه.
به همی راحتی؟؟؟
آره! به همین راحتی!!
-اون وقت تو هیچی بهش نگفتی؟
رکسانا- چی بهش می گفتم؟! تو که نمی دونی چه جور آدمی بود. یه زن بد دهن و دست و رو شسته. دست بزنم که داشت.منم یه دختر شانزده ساله که بیشتر نبودم. چیکار می تونستم بکنم.
-یعنی همینجور دست یه مرد رو گرفت و آورد خونه، نه عقدر نه چیزی؟
عقد که نه! اگه حداقل باهاش ازدواج می کرد، یه چیزی اما اونو به عنوان دوست پسرش آورده بود خونه! هر چند بعد از یه ماه از ترسشون رفتن محضر و صیغه ش شد. اما فقط به این خاطر که تو خیابون کسی کاری به کارشون نداشته باشه. در واقع اون مرد همون دوست پسرش بود اما به یه صورتی مسئله رو جنبه محترمانه بهش داد! خنده داره، نه؟
نه، اصلا!
رکسانا- پس چندش آوره؟
نمی دونم.
باید یه چیزی باشه دیگه! یا باید خوب باشه یا بد.
نمی دونم صیغه چیز خوبیه یا نه! اصلا نمی فهمم چیه!
من می فهمم چیه!
از پایین شماره فیش ام روصدا کردن.بلند شدم و رفتم غذامونو گرفتم و آوردم بالا و نشستیم.دوتایی یهخ ورده خوردیم کهگفت:
وسط غذا خوردن حرف بزنم ناراحت نمی شی.
من نه اما خودت ناراحت می شی.
رکسانا- باید حرف بزنم! حالا که شروع به گفتن کردم باید بگم!
خب بگو!
یه خورده نوشابه خورد و بعدش گفت:
طرف دو ماه بیشتر باهاش زندگی نکرد. حالا تو اون دو ماه من چی کشیدم، نمی تونم بگم. توام نمی تونی بفمهمی! من از اون یارو می ترسیدم. همچین بهم نگاه می کرد که تن ام می لرزید. دیگه تو خونه راحت بودم. از ترس شلوار و بلوز آستین بلند می پوشیدم و همه اش تو اتاقم بودم. مضل یه زندانی.
خب می رفتی ازش شکایت می کردی؟
چه شکایتی؟ صیغه اش بود.
هیچی نگفتم که یه خورده پیتزاش خورد و گفت:
یه شب یه مرتبه صدای داد و فریاد و فحش و فحش کاری بلند شد. داشتن با همدیگه کتک کاری می کردن و هرچی از دهن شون درمیومد به همدیگه می گفتم. من از ترسم در اتاقم رو قفل کردم و گوشامو گرفته بودم که چیزی نشنوم.
خلاصه فرداش صیغه رو فسخ کردن و شکر خدا تموم شد و من یه چند وقتی راحت بودم که دوباره بعد از سه چهار ماه شروع شد.
دوباره؟!
رکسانا- آره!
یعنی چی؟
رکسانا- خب اون یه بیوه پولدار بود و مردای جوونم دنبالش. هم پول داشت و هم خونه و ماشین. قیافه شم بد نبود. حدودا چهل سالش بود و از قیافه نیفتاده بود.
-دوباره صیغه همون شد؟
نه،یکی دیگه!
خب بهش می گفتی بره خونه مرده!
رکسانا- کدوم خونه! همه اینایی که صیغه شون می شد آس و پاس بودن و دنبال پولش.
یه خورده نوشابه خورد و گفت:
این یکی فقط پنج شش سال از من بزرگتر بود. واقعا شرم آور بود. ورداشته بود یکی از این جوونایی رو که موهاشونو بلند می کنن و ابروهاشونو برمیدارن آورده بود خونه. این یکی رو که دیگه باورم نمی شد. جای پسرش بود. حالا اینا به درک. همچین خودشو براش لوس می کرد که انگار دختر هیجده ساله رو برای یه پسر بیست و یکی دو ساله عقد کرده بودن.
خوشبختانه این یکی دیگه به دو ماه ام نرسید. درست حدود یه ماه و نیم بعدش رفتن و صیغه رو باطل کردن.
-چرا؟ این یکی چرا؟
این یکی تقصیز من بود!
تقصیر تو؟
رکسانا- آره. پسره تا چشمش به من افتاد مادرمو فراموش کرد. می دونی من از اول هم قدم بلند بود. رشدم زیاد بود. شاید بخاطر اینکه پدرم فرانسوی بود. مثلا وقتی شانزده سالم بود، جثه ام مثل یه دختر نوزده ساله نشون می داد. خلاصه پسره تا منو دید، گل از گل اش شکفت و کلی ذوق کرد. حتما حساب می کرده که با یه تیر دو نشون زده!
همه اش می اومد طرف من و سعی می کرد سر حرف رو باهام باز کنه. منم که همه اش تو اتاقم بودم. شده بودم مثل یه زندانی. یعنی تا برمی گشتم خونه و می رفتم تو اتاقم و در رو از پشت قفل می کردم و همونجا بودم تا فرداش. فقط برای دستشویی و حمام کردن می اومدم بیرون. اونم با ترس و لرز. ناهارم که دیگه هیچی. یعنی تو مدرسه یه چیزی می خوردم و فقط می موند شام که صدام می کردم. یعنی مادرم از روی اکراه و اجبار صدام می کرد. اونم به اصرار اون پسره که دلش می خواست منو ببینه و بهم گیر بده. جالب اینجا بود که وقتی می دید من حتی نگاش هم نمی کنم، گیتارش رو برمی داشت و شروع می کرد به زدن. در طاهر برای مادرم اما من می دونستم منظورش چیه! حالا کاشکی خوب می زد که حداقل آدم سرسام نگیره. انقدر خراب و غلط می زد که من بالا نمی تونستم درس بخونم.
هیچی به مادرت نمی گفتی؟
اصلا مگه می شد در موردش با مادرم حرف بزنم. جون و عمرش اون پسر بود. همین جور پول می ریخت زیر دست و بالش. براش یه موتور خرید به چه گرونی. می رفت می اومد شلوار، تی شرت، ادکلن، زنجیر طلا، انگشتر. نمی دونی چقدر دوستش داشت.
بالاخره چی شد؟
اوایل با همدیگه خیلی خوب بودن. عین لیلی و مجنون. اما کم کم وضع عوض شد. انگار وقتی آتیش مامان یه خورده خاموش شد، تازه متوجه شد که پسره چشمش دنبال پول اون و عشق منه. دیگه از ترسش خرید نمی رفت یا اگه می خواست بره، به زور پسره رو هم دنبالش می برد. پسره ام که تنبل بود و از خونه تکون نمی خورد. برای همین مادرم مجبوری منم برای خرید می فرستاد. خب خیلی از چیزا رو می آوردن خونه اما مثلا بعضی از چیزها مثل نون رو باید دیگه خودمون می رفتیم و می گرفتیم. منم که درس داشتم. پسره ام که نمی رفت. مادرمم که جرات تنها گذاشتن ما رو با همدیگه نداشت. کم کم خودشم مثل من شد یه زندونی.
چند وقتی که گذشت یه روز باید قبض تلفن و آب و برق رو می برد بانک بده و پول ام بگیره. نمی دونم چه فکری به کله اش زده بود که به هوای بانک رفت بیرون اما بلافاصله یواشکی برگشته بود خونه.
پسره تا دید اون از خونه رفت بیرون زود اومد پشت در اتاق من و در زد! من چون می دونستم مادرم خونه نیس، اصلا جوابش رو ندادم که خودش به زبون اومد و گفت«رکسانا، چرا اینقدر از من دوری می کنی! حالا چون فهمیدی من عاشقت شدم خودتو واسه من میگیری؟!» من هیچی نگفتم که گفت« نکنه از اینکه مادرت رو صیغه کردم ناراحتی؟! حسودی می کنی؟!» اینو گفت و قاه قاه خندید. حالا من اونجا داشتم از عصبانیت و ترس می مردم و هی تو دلم بهمادرم فحش می دادم که گفت« چه انتظاری از یه جوون داری؟ وقتی این اوضاع مملکته، یه جوون چی کار میتونه بکنه>! به خدا قسم به هر دری که زدم روم بسته شد. مجبوری اینکارو کردم و گرنه کی دلش می خواد یه زن به سن و سال مادرش رو صیغه کنه؟!!»
هنوز این جمله تو دهن اش بود که یه صدای گروپ شنیدم و پشت سرش صدای فریاد پسره و جیغ مادرم رو! نگو یواشکی اومده تو خونه و گوش واستاده بوده و ان احمق نفهمیده.
خلاصه نمی دونم با چی زده به سر پسره که سرش شکسته بود و خون همهجا رو گرفته بود. حالا شانس آورده بودکه به دست مادرم کشته نشده بود. آخه تو مادرم رو نمی شناختی! وقتی اون روی سرش درمی اومد دیگه هیچی جلودارش نبود.
کار کشید به کلانتری و شکایت و اینچیزا! آبرو برامون تو محل نموند. هرچند من سرمو مثل کبک کرده بودم زیر برف و خودمو به نفهمی می زدم. همه اهل اون محل جریان مادرممرو می دونستن. اما خب چیکار می تونستم بکنم. بالاخره منو برای شهادت خواستن کلانتری و بعدش چندبار رفتیم و اومدیم تا مسئله تموم شد. فقط آخرش تو کلانتری، یه سرهنگه برگشت به مادرم گفت« اگه می خوای صیغه بشی،حداقل یه کسی رو پیدا کن که به سن و سالت بخوره و تا سرت روبرمیگردونی نره سراغ دخترت.»
مادرت چی گفت؟
مادرم که این حرفا حالی اش نبود.
غذات یخ کرد.
یه خورده خرد بعدش گفت:
دوباره یه مدت راحت شدم! یعنی دیگه کسی رو نیاورد خونه اما به یه مصیبت دیگه گرفتار شدم. افتاده بود تو سرش که منو شوهر بده! یعنی می خواست به یه صورت از شر من خلاص بشه. به همه سپرده بود که اگه کسی رو سراغ دارن حاضره منو شوهر بده! اتفاقا خیلی آ پیدا شدن! حالا فکر نکنی از خودم تعریف می کنم آ!
نه! راستش هر کی ترو ببینه عاشقت میشه! کاملا قبول دارم. تو درست عین شارون استونی!
حالا تو اونو دوست داری یا منو؟
خندیدم و گفتم:
ترو!
خندید و گفت:
توام غذاتو بخور، مال توام یخ کرد.
یه خورده خوردم و گفتم:
خواستگارا چی شدن؟
اولی که پاشو گذاشت تو خونه، مادرم رو تهدید کردم که اگه دومی پاش به خونه برسه خودکشی می کنم! اونم از ترسش دیگه دنبال قضیه رو نگرفت.
بالاخره یه چند وقتی گذشت و شد تابستون. اون سال تابستون رو من حسابی درس خوندم وامتحان دادم و قبول شدم. یعنی یه سال رفتم جلو. البته یه خورده بهم فشار اومد و وقتی مهر شد و مدرسه ها باز شد، من یه مرتبه مریض شدم. چند روز تو خونه خوابیدم تا حالم خوب شد و رفتم مدرسه و چون چند روز غیبت داشتم گفتن که باید مادرم بیاد و غیبت ام رو موجه کنه. عصرش جریان رو به مادرم گفتم و قرار شد فرداش بیاد مدرسه که تا دو روز نیومد و بالاخره روز سوم اومد.
مدیر مدرسه ما یه خانم بود که یه برادر داشت که گاه گداری می اومد مدرسه و بهش سر می زد. تقریبا چهل و دو سه سالش بود، شایدم کمتر. یه مرد بلند قد خوش تیپ بود. از اونایی که موهای دو طرف سرشون جوگندمی شده بود. همیشه ام یهادکلن خیلی خوش بو می زد و وقتی از تو حیاط رد می شد، بوش همه جا می پیچید. یه ماشین قشنگ ام داشت وهمیشه ام کت و شلواری شیک می پوشید.
خلاصه اون روز که مادرم مدرسه، اونم اونجا بود. یعنی من بعد فهمیدم. موقع اومدنش سر کلاس بودم و زنگ تفریح بود که من یه مرتبه دیدم مادرم از تو دفتر با این مرده اومد بیرون. وای خدای من! عرق سرد نشست رو تن ام! همه اش خدا خدا می کردم که مامانم منو نبینه و نیاد سراغم. مادرم همینجور باعث آبروریزی بود، وای به اینکه با این مرده در حال قدم زدن باشه! تو نمی دونی مادرم چه جوری می اومد تو خیابون. مثلا می گفت که می خوام لج کنم اما دروغ می گفت. مخصوصا اونطوری می اومد بیرون.
چه طوری؟
یه لباس می پوشید که دخترای هیجده ساله نمی پوشیدند. همچین آرایش می کرد که صد رحمت به...! چی بگم آخه! خلاصه طوری خودشو درست می کرد که تو خیابون همه نگاش می کردن. همیشه ام یه روپوش می پوشید که یقه اش تا کجا باز باشه و گردنبندای گرون قیمت اش معلوم باشه و همه بفهمن که پولداره. حالا لباس پوشیدنش به کنار، راه رفتن اش خیلی مضحک بود. همچین با ادا راه می رفت که انگار یه مانکن داره یه لباس و نمایش می ده. من تا اونجا که می تونستم باهاش تو خیابون راه نمی رفتم. اصلا این زن بیمار بود.یهکارای عجیب و غریبی می کرد.
ماشینش همیشه آخرین مدل بود. مصلا وقتی داشت رانندگی می کرد اگه این طرف یا اون طرفش یه مرد خوش قیافه تو یه ماشین نشسته بود،مخصوصا می پیچید جلوش. یارو تا می اومد یه چیزی بهش بگه یه خنده تحویلش می داد و گاز می داد می رفت و یارو هم دنبالش. یه بار خدا می دونه کاری کرد که من از هیچ دختر هیجده نوزده ساله ندیدم.
یه روز با همدیگه تو ماشین نشسته بودیم و داشتیم می رفتیم یه جا. سر یه چهار راه خوردیم به چراغ قرممز. جلومون یهماشین شیک بود که توش یه جوون نشسته بود وصدای ضبط شم بلند کرده بود. می دونی مادرم چیکار کرد؟! پاشو آروم از رو ترمز برداشت و با ماشین آروم زد به ماشین پسره. من اصلا مونده بودم چرا اینکارو کرد. سرمو انداختم پایین که دیدم در ماشین پسره باز شد و یه لحظه بعد صدای مادرم رو شنیدم که با عشوه ازش عذر خواهی می کرد و دیگه بقیه اش بماند. بعد از این قضیه تا اونجایی که می شد باهاش هیچ جا نرفتم.
خلاصه اون روز تو مدرسه ام، با همین حالت از دفتر اومد بیرون و همینجوری که راه می رفت با برادر مدیرمونم حرف می زد و می خندید.
من زود خودموکشیدم پشت یکی از دوستام تا من نبینه! یه مرتبه همه دوستام متوجه شده بودند. داشتم خدا رو شکر می کردم که نفهمیدن اون مادر منه که چشمم افتاد به همون دوستم که پشتش قایم شده بودم! همه چی رو فهمیده بود!
از فرداش که رفتم مدرسه همه بچه ها فهمیده بودند که اون زن مادر منه. حالا اینش به کنار، حرفی دراومده بود برام عذاب آور بود. متوجهی که چی میگم؟ برادر مدیرمون همینجور وقتی می اومد مدرسه انگار داشت با چشمش بچه ها رو می خورد. انقدر هیز بود که نگو. همه بچه ها می گفتن موقعی که راه می ره از تو جیب اش شماره تلفن اش رو که روی کاغذای کوچیک نوشته، میندازه زمین که دخترا بردارن و بهش تلفن کنن. هرچند دروغ می گفتم اما تو چشم چرونی اش شکی نبود.
اون با مادرت چیکار کرد؟
بعدا فهمیددم!یعنی تا اون روز فقط تو خونه عذاب می کشیدم و تو مدرسه آرامش داشتم اما بعد از این جریان دیگه محیط مدرسه هم شده بود برام جهنم. چه حرفایی که بچه ها از خودشون درنمی آوردن!چه چیزایی که درگوشی بهم نمی گفتن؟
چرا مگه دوستات نبودن؟حسادت! من به خاطر دورگه بودن و درس خوندن و رنگ مو و اگه تعریف از خودم نباشه خوشگلی ام، توی مدرسه مورد توجه دبیرا بودم. همینم حسادت بچه ها رو تحریک می کرد. همیشه سعی می کردن یه جوری منو ناراحت کنن. شاید ته دلشون اینو نمی خواستن اما اینطوری بود. وقتی همکه یه همچین سوژه ای به دستشون افتاده بود که دیگه واویلا! حالا بقیه اش رو گوش کن. اینا که خوبه اش بود.
چند روز بعد یه مرتبه دیدم که زنگ خونه مون رو زدن و برادر مدیرمون که اسمش فرامرز بود اومد تو! نمی دونی چه حالی شدم. مادرم برام معلم خصوصی گرفته بود اونم چه درسی؟! چیزی دیگه پیدا نکرده بود، برای فارسی ام معلم گرفته بود.
فارسی؟؟
رکسانا- آره! اخه اکثر درسام عالی بود و فقط یه خورده تو ضعرای فارسی ضعیف بودم. اونم نه زیاد! مثلا فارسی ام می شد شونزده هیفده! اون وقت مادرم یه مرتبه به فکر تقویت فارسی ام افتاده بود . برام معلم گرفته بود.
چیکاره بود؟
منم بالاخره نفهمیدم! اما می دونستم تو یه اداره کار می کنه. از صبح تا ساعت چهار، پنج سرکار بود.
ببین رکسانا یه سوال برام پیش اومده؟
رکسانا- چی؟
تو که تریب اروپایی داشتی چرا انقدر از رفتار مامانت ناراحت می شدی؟
یه نگاه بهم کرد و گفت:تو در مورد اروپایی آ چی می دونی؟
خیلی کم.
ببین! یه زن با یه مرد وقتی چهاچوب ها رو بشکنه، رفتار و اعمالش میشه یه چیز عجیب. حالا ممکنه این چهارچوبها، کلیشه های بد و سنت های پوسیده باشن که فقط دست و پای آدم رو بستن و جلورشد و ترقی شون رو میگیرن و باعث ناراحتی شون میشن! اون موقع شکست شون اعجاب انگیز و مورد قبول جامعه است! کسی ام که اینکارو کرده، می شه نوآور. این حرکت هم میشه یه حرکت به سمت رشد. پس چیزخوبیه! نمونه اش رو هزار تا داشتیم! آزادی زنها! تساوی حقوق بین زن و مرد! رنسانس! تحول افکار، شکل گیری جوامع پیشرفته.
از نظر صنعتی ام که دیگه خودت می ددونی. صنعت، تکنولوژی،اختراعات، اکتشافات. همه شونم در جهت آسایش و راحتی بیشتر مردم بوده! اما یه چهارچوب هایی هست که شکستن شون نه تنها افتخاری نداره ومورد قبول عام نیست، بلکه خیلی زشت و ناپسنده! مثل چهارچوب خانواده!
مادر من این چهارچوب مقدس روشکست. اونجا هیچکس با اینکه یه دختر، دوست پسر بگیره مخالف نیست اما وقتی یه مادر کانون خانواده رو به لجن می کشه، تو هر جای دنیا نفرت انگیزه!
اون می تونست خیلی با شهامت بهپدرم بگه که دیگه دوستش نداره وازش جدا بشه وبعدش دیگه آزاد بود که هر کاری که دلش می خواد بکنه اما اون حریم مقدس خانواده رو آلوده کرد. اینم توی همه جای دنیا زشته. بعدشم کی دوست داره مادرش یه زن شهوت ران باشه؟! حالا چه با خوندن صیغه یا غیر از اون. عمل مادر من همین بود! برای همینم من از داشتن یه همچین مادری شرمسار بودم! همیشه!
سرشو انداخت پایین و ساکت شد و منم سرمو با پیتزا گرم کردم که یه خورده بعد گفت:
بریم؟
بریم.
دوتایی بلند شدیم و رفتیم پایین و از رستوران اومدیم بیرون که گفت:
بریم یه جا قدم بزنیم.
رفتیم همون پارکی که نزدیک پاساژ بود. یه پارک کوچیک و قشنگ و خلوت. دوتایی شروع کردیم به قدم زدن. بدون حرف.
ده دقیقه ای که گذشت نشستیم رو یه نیمکت. خیلی ناراحت بود. دوتا سیگار درآوردم و روشن کردم یکی اش رو دادم بهش که یه لبخند بهم زد و ازم گرفتش. گذاشتم کمی آرومتر بشه و بعد گفتم:
من دیگه نمی خوام بقیه سرگذشت رو بدونم!
رکسانا- چرا؟ می ترسی چیزی بشنوی که نتونی قبولشون کنی؟
نه! نمی خوام ترو ناراحت کنم!
من همیشه به خاطر گذشته تاریکی که دارم ناراحتم.
وقتی تکرارشون میکنی ناراحت تر میشی.
برعکس! اینا رو که برات تعریف می کنم، انگار آرومتر شدم.
خب اگه اینطوره بقیه اشم بگو.
سیگارش رو انداخت زمین و گفت:
خلاصه برام معلم فارسی گرفت. منم چیکار می تونستم بکنم؟ می دونستم منظورش چیه اما مگه جرات داشتم به برادر مدیر مدرسه مون نه بگم؟! جالب اینجا بود که این کلاس تقویتی هر روزه بود! عصر به عصر آقا فرامرز تشریف می آوردن منزل ما و شروع به تدریس فارسی می کردن! حالا جالب تر طرز تدریس شون بود!
کتاب کلیله و دمنه رو خریده بود و با خودش می آورد و به من درس می داد! زاغ و بوم، روباه و شیر، کبوتر و طوقی،دیدی چقدر نثر مشکلی داره؟! حالا مجسم کن یه دختر نیمه فرانسوی، کلیله و دمنه بخونه! حالا اگه فقط خوندن بود عیبی نداشت! برای اینکه منو بفرسته دنبال نخود سیاه که کاری به کارشون نداشته باشم، از هر درسی که بهم می داد، یه مشقی ام بهم می داد. منم با وجود اون همه درس اول باید می رفتم و لغت های درس رو حفظ می کردم و بعدشم از رو درس یه مرتبه می نوشتم و آماده می شدم برای دیکته فردا عصر. البته هرچند که خیلی سخت بود اما فارسی و دیکته ام از ایرانیا بهتر شد. خلاصه درس رو بهم می داد و منو می فرستاد تو اتاقم و خودشون تنها می شدن.
-چرا مادرت مثل دفعه های قبل عمل نمی کرد؟!
-چشمش ترسیده بود! می خواست اول این یکی رو امتحان کنه بعد باهاش ازدواج کنه.
-مگه باهاش ازدواج کرد؟
آره! ازدواج کرد و این یکی شد ناپدری من!
خب؟!
هیچی دیگه! وقتی فارسی من عالی شد و معلوم شد که اقا فرامرز معلم بسیار خوبیه، مادرمم بعنوان پاداش باهاش ازدواج کرد. تو مدرسه که همه فهمیدن! دفعه های قبل اگه به اون دو نفر کم محلی می کردم و تحویل شون نمی گرفتم، کاری نمی تونستن بکنن اما این یکی مستقیم با مدرسه ام در ارتباط بود. یعنی اویل ازدواجشون من یهخورده بد قلقی کردم که انعکاسش رو تو مدرسه و توسط مدیرم دیدم.
یعنی چی؟
رکسانا- هیچی! بهش سلام نمی کردم و جواب سلامشم نمی دادم! یکی دو روز که گذشت، مدیر مدرسه از تو صف کشیدم بیرونو جلو همه بچه ها ناراحتم کرد.
خوب دیگه اون مدرسه نمی رفتی!
کی باید از اونجا می آوردم بیرون و تو یه مدرسه دیگه ثبت نامم می کرد؟ خب مادرم! اونم که از این کارا نمی کرد! تا بهش حرف می زدم می گفت بهترین مدرسه همینجاس که تو میری! هم بچه هاش خوبی و هم مدیرش خواهر شوهرمه!
یه آه کوتاه کشید و گفت:
اگه هنوز تو فرانسه بودم و تو دوران قدیم! تو دویست سال پیش فرانسه! اون وقت این مادرم رو به جرم روسپی گری از طرف کلیسا می گرفتن و آتیشش می زدن!
جدی اینکارو می کردن؟!
نه تنها اونارو، هر کسی که به نحوی تو کارشن دخالت می کرد یا ممکن بود باعث ناراحتی شون بشه! مثلا یه دانشمند که با مواد شیمیایی کار می کرد، می گفتن جادوگره، یا اگه فرضیه ای توسط یه دانشمندعنوان می شد و مثلا می گفت زمین مسطح نیست و گرد و کرویه، درجا بهش می گفتن یا توبه کن یا می سوزونیمت.
اونو که می دونم! در مورد مثلا خانمهایی که یه همچین کارایی می کردن چی؟
رکسانا- خب حتما یا شلاق شون میزدن و یا با گیوتین اعدامشون می کردن و یا یه کار دیگه مثل اینا. توحش یعنی همین دیگه.
خب بالاخره چی شد؟
انگار از سرگذشتم بدت نیومده ها؟!
خندیدم و گفتم:
زندگی عجیبی داشتی.
فقط عجیب! باید حتما تو یه همچین محیطی زندگی کنی تا بفهمی معنی اش چیه! باید حتما یه دختر باشی تا بفهمی که وقتی صبح به صبح از خواب بلند می شی و یه مرد هیز رو کنارت ببینی که به هر طریق سعی می کنه خودشو بهت نزدیک تر کنه، چه زجری رو باید تحمل کنی! وقتی پناهی نداری، ناامیدی تمام وجودت رو میگیره. اگرم ضعیف باشی که تسلیم میشی! منشانسی که داشتم تربیت ام تو اون ده یازده سال اول زندگیم بود! تو مدرسه، یعنی تو همون دبستان به ما یاد می دادن که محکم باشیم! به ما یاد می دادن که در مقابل مشکلات ایستادگی کنیم. مخصوصا تو دوران قبل از دبستان که مهدکودک می رفتم! اونجا بصورت علمی و با بازیهایی که باهامون می کردن این مقاومت وپایداری رو بهمون یاد می دادن! مثلا یکی از بازیها این بود که یه تعداد زیادی از این لوگو ها بهمون می دادن! اینام طوری بود که باید روهم روهم بچینیشون و باهاشون چیزی درست کنی. طوری ام درستشون کرده بودن که اگه یه خرده بی دقت به همدیگه وصلمی کردی، کمی که ساخته می شد، یه مرتبه می ریختن پایین و همهاش خراب می شد. اون موقع باید دوباره درستشون می کردی و این مرتبه با دقت.
برای ایجاد انگیزه ام، همیشه یه جایزه خوب براش در نظر می گرفتن! خود من موقعی که این بازی رو می کردیم، بارها و بارها که مثلا یه ساختمون می ساختیم که چند بار خراب می شد تا بالاخره بتونیم درستش کنم! یا بازی های دیگه که همه شون هدف دار بود و شخصیت بچه ها رو می ساخت و محکم می کرد.
چه جالب! کاشکی می شد برای بچه های ما هم یه همچین روشی پیاده بشه! یعنی بازیایی درست کنن که همینطور هدف دار باشه!
رکسانا- هست! اما روش درست کار نشده یا نسبت بهش بی توجه شده! مثل عروسک بازی! هیچ می دونی همون عروسک بازی که یه دختر بصورت خیلی ساده می کنه توش چقدر آموزش و پرورش روحی یه؟! یهدختر وقتی یه عروسک براش می خری در واقع روح و احساسش رو پرورش میدی! با بازی با عروسک، حس مادری، عشق، دوستی، احساس مسئولیت و خیلی چیزای دیگه توش بوجود می آد ورشد می کنه! یا مثلا وقتی براش از این وسایل موچیک آشپزخونه می خری، در واقع با آشپزی آشناش می کنی که بعدها همون، حس سامان دهی به کانون خانواده است. غذا! گرمی! جمع کردن اعضا یه خوانواده دور همدیگه و خیلی چیزای دیگه! یا همون عروس دوماد بازی.
اینا همه چیزای خوبین که باید روشون کار بشه البته در کنار تربیت درست برای شکل گیری و ساختن شخصیت یه دختر کوچولو که بعدها میشه پایه و رکن خانواده. می شه مادر! می شه همسر! می شه اولین مربی و معلمبچه ها! اینا خیلی مهمه. یه بچه اولین چیزی که یاد می گیره از مادرشه! همین مادر شخصیت بچه اش رو می سازه! فقط باید در کنار این بازیا، بهش یاد بدیم که در زندگی نقش کلیدی داره! باید بهش یادآوری کنیم تا متوجه بشه که آشپزی فقط برای سیر کردن شکم خانواده نیست! یا بازی با بچه اش وقت تلف کردن و فقط سرگرمی بچه نیست. اینا همه نقش های اساسی در پایداری خانواده است. و کار بسیار مهمی هم است که از پول درآوردن شوهر مهم تره! اینا رو باید اول به دختر کوچولو آموزش داد و آگاهش کرد که در آینده چه مسولیت بزرگی رو باید قبول کنه.
یه چیز ساده بهت بگم. همین دلبری و حرکات طریف و ناز که یه دختر از خودش نشون میده! می دونی در تعیین سرنوشت یه خونواده چقدر مهمه. هر دختر یا زن با حرکات زیبا و دلفریب چشم، ابرو، موها، دستها و خنده های خودش باعث بوجود آمدن عشق و محبت می شه که استحکام خونواده روتضمین می کنه.
داشت منو نگاه می کرد که یه مرتبه خندیدم که خودشم خندید و سرش رو انداخت پایین و ساکت شد که گفتم:
اوتم این چیزا رو یاد گرفتی؟
یه جرکت قشنگ به موهاش داد و گفت:
اگر چه مادرم خیلی از وظائف مادری رو انجام نداد اما فقط با نگاه کردن بهش، همه این حرکات رو می شد ازش یاد گرفت.
بعد آروم دستم رو گرفت و گفت:
هامون میدونی! من وقتی با توام احساس امنیت زیادی می کنم! شخصیت ات طوریه که به آدم اعتماد به نفس می ده! و این برای یه مرد امتیاز بزرگیه! من همیشه فکر می کردم اگه در مورد گذشته ام حتی فکر بکنم دیوونه می شم اما در کنار تو متوجه شدم که دارم کم کم سبک میشم و با یادآوری شون دیگه اون رنگ سیاه رو دارن از دست می دن.
بعد از جاش بلند شد و گفت:
قدم بزنیم؟!
منم بلند شدم و دستش رو انداخت دور بازوم و گفت:
من زیاد تنها بودم. تنهایی، هم خوبی داره، هم بدی! بدی اش اینه که آدم جامعه گریز میشه و تو خودش فروو میره اما این در خود فرو رفتن باعث ساختن و آگاهی آدم ممی شه.
یه خرده دوتایی راه رفتیم. بازوم رو محکم گرفتته بود و چیزی نمی گفت! داشت گذشته اش رو نگاه می کرد! یه مرتبه واستاد و برگشت و همون نیمکتی رو که روش نشسته بودیم نگاه کرد و گفت:
عجیبه! انگار خیلی از تلخی های زندگیمو، وقتی برات تعریف می کردم،همونجا، رو همون نیمکت جا گذاشتم.
بعد خندید و برگشت و دوباره راه افتادیم که گفت:
خلاصه زندگی ما سه نفر شروع شد! حالا که فکر می کنم می بینم آدم خیلی زرنگی بود! حساب همه چیز رو کرده بود. همه کاراش رو با نقشه و سیاست پیش می برد. کاری کرده بود که جرات نداشتم یه کلمه ازش پیش مادرم حرف بزنم! پایه اولم اینطوری گذشت.
یه روز که از مدرسه برگشتم خونه، چند دقیقه بعدش پشت سرم، اونم اومد خونه، تازه کیف ام رو گذاشته بودم تو اتاقم که صدام کرد. تا اومدم جلوش که یه مرتبه محکم یه سیلی بهم زد. حرکت اش بقدری غیر منتظره بود که شوک بوجود اومده، اجازه بهم نداد که گریه کنم!
مادرم داشت تموم این صحنه رو میدید و بی اختیار از جاش بلند شد که فرامرز گفت" تو دخالت نکن. من درسته که ناپدر اشم اما بالاخره این اسم ناپدری یه مسولیت هایی رو به گردنم میندازه! من آدم بی غیرتی نیستم! من جلو مردم آبرو دارم! دلم نمی خواد پس فردا فلانی و فلانی جلومو بگیرن و در گوش ام بگن جلوی نادختریت رو بگیر! می دونی اون موقع این حفا برای من مرگه؟! کلاه فلان که نمی خوام سرک بذارم! چهل تا پیرهن از شما بیشتر پاره کردم!"
من و مادرم هر دو هاج واج داشتیم نگاهش می کردیم که مادرم گفت: فری چی شده آخه؟!
یه نگاه به مادرم و بعدش به من کرد و یه لااله الا الله گفت و رفت روی یه مبل نشست و یه سیگار روشن کرد و بعدش آرومتر گفت"آخه بچه جون تو مثل دختر منی، اگه کاریم می کنم واسه خودته! این چکی ام که بهت زدم مهر پدری یه! اگه دوستت نداشتم میذاشتم هرغلطی که دلت بخواد بکنی اما چیکار کنم که هم غیرتم و هم وجدانم راضی نمیشه که ساکت بمونم!تو دیگه داری برای خودت خانم میشی! نذار پس فردا پشت سرت حرف و حدیث باشه! امروز که تو خیابون اینطوری راه بری، پس فردا چی کار می خوای بکنی! دختر که نباید با ناز و عشوه و قر و قنبیله تو خیابون راه بره! چه معنی داره که دقیقه به دقیقه برمی گردی پشت سرت رو نگاه می کنی؟ اگه چهارتا لات بی سر و پا تو خیابون سوت می زنن، تو چرا سرت رو برمی گردونی؟ تا اون موقع که من تو زندگی تون نبودم، خب،هر کاری دلت می خواست بکنی و کردی، کردی! اما دیگه تموم شده، دارم بهت میگم. خودتو جمع و جور کن. از این به بعد مثل سایه پشت سرتم. مثل آدم میری مثل آدم میایی. من یه آدم متعصب ام. حالا بگو عقب افتاده! بگو فناتیک! عیبی نداره! اما من اینم. دارم جلو مادرت میگم! غیر از این باشه میذارم میرم! والسلام."
اینا رو که گفت یه مرتبه مادرم حالتش رو عوض کرد و گفت:
مگه چیکار کرده؟؟
فرامرز سیگارش را خامو شکرد و گفت: هیچی،دیگه حرفشم نزنیم! می دونم که از این به بعد، هر کاری هم که کرده دیگه نمی کنه! تموم شد و رفت پی کارش.
اینو که گفت کادرک یه دفعه حمله کرد طرف ککم که فرامرزپرید جلو خودشو انداخت وسط مون و مادرم رو گرفت و گفت:
خانم من اگه پدرشم، شما دیگه دخالت نکن! حرف زدن تو یعنی من غلط کنم!
بعدش مادرم رو که خیلی عصبانی شده بود، برد و رو یه مبل نشوند وبرگشت طرف من و گفت:
برو باباجون! توام حق داشتی که اشتباه کنی اما اینکارو کردم که بفهمی دیگه اون روز و روزگار تموم شده! تا حالا حق داشتی! یعنی وقتی بابا سر بچه نباشه همین می شه. اما از این به بعد تو یه بابا داری که گردنش رو تبر نمی زنه. برو عزیزم! برو به درس ات برس! اینم بدون که من وقت و بی وقت مثل امروز دنبالت می کنم!
داشتم نگاهش می کردم که مادرم گفت: فری! از این به بعد هر کاری خواستی آزادی بکنی! من دیگه اینو سپردم دست تو! دستتم درد نکنه که دنبالش رفتی! هر کاری کردی صاحب اختیاری!
اونجا بود که فهمیدم فرامرز چه آدم زرنگیه!
هیچی نگفتی؟!
رکسانا- چی بگم؟! چنان نقش بازی می کرد که نمی شد کاری کرد! امکان نداشت مادرم باور کنه که همه اینا دروغ بوده! من یه عمر تنها و تو دوران بسیار سخت خودمو نگه داشته بودم و هیچوقت از موقعیتم سواستفاده نکرده بودم. اما مادرم از این چیزاخبر نداشت. اون حتما همیشه قیاس به نفس می کرد و منم یکی مثل خودش میدید در حالی که روحیه و افکار و رفتار من و مادرم درست عکس هم بود! برای همین بلافاصله متوجه شدم که تو اون موقعیت هیچ دفاعی، فایده که نداره هیچ، نتیجه معکوس هم داره! برای همین سکوت کردم و رفتم تو اتاقم و وقتی مطمئن شدم که فعلا کاری به کارم ندارن و صدام نمی کنن، فقط گریه کردم و روزای باقیمانده از تحصیلم را شمردم.
آروم آروم گریه می کردم تا صدام به کسی نرسه تا نفهمه که منم مثل آدمای دیگه ضعف هایی دارم. آروم گریه کردم چون می دونستم صدای گریه ام برای هیچ کس مهم نیست! آروم گریه کردم چون صدای گریه ام فقط خودم را غمگین می کرد. هنوز آروم گریه میکنم چون یاد گرفتم که گریه رو باید آروم و بی صداکرد. چون همیشه تنها گریه کردم.
همونجور که راه می رفتیم برگشتم و نگاهش کردم! دیدم همینجور اشک داره آروم و بی صدا از چشماش میآد پایین! یه مرتبه دل خودمم گرفت. یاد این افتادم که تو بچگی هر وقت گریه می کردم، اول مانی می دوئید طرفم و بعدش مادرم و پدرم و عموم. هیچ وقت موقع گریه کردن تنها نبودم!همیشه بعد از منم مانی گریه می کرد. یعنی از گریه من گریه اش می گرفت.
با دستم اشک هاش رو پاک کردم که خندید و گفت:
فقط همین چند دفعه است که موقع گریه کردن تنها نیستم!
از این به بعد هیچوقت تنها نیستی. من همیشه پیش اتم.
رکسانا- مهم این نیست که موقع گریه کردن کسی پیش آدم باشه! مهم اینه که یکی دیگه ام درد آدم رو حس کنه و با آدم گریه کنه!
بعد با دستش اشک هایی رو که خودمم متوجه اش نبودم از صورتم پاک کرد. سر روبرگردوندم اون طرف و اشک هامو پاک کردم که گفت:
فرامرز متوجه شده بود که مادرم نسبت بهمن حساسیت داره! یعنی اگه دوست پسر یا شوهرش کوچک ترین توجهی به من می کرد، حسادتش تحریک می شد و باعث جدایی شون می شد .برای همینم راه روش خوبی رو پیش گرفته بود. سخت گیری و خشونت!
پچ می رفتم ازم ایراد می گرفت! راست می اومدم ایراد می گرفت! تو لباس پوشیدن، درس خوندن، نوار گوش دادن، حرف زدن، نشستن، براخاستن! خلاصه واقعا زندگی روبرام سخت کرده بود! کاش ایرادایی که می گرفت حقیقت داشت و به جا بود! اصلا دنبال من نمی اومد که! حتی حاضرم قسم بخورم که همون روز اول هم نیومده بود! چون من عادت نداشتم تو خیابون واستم و این ور و اون ور رو نگاه کنم. همیشه تند می رفتم مدرسه و تند برمی گشتم خونه. بطوریکه دوستام همیشه بهم می گفتن چرا اینقدر تند راه میری؟! جتی اکثرا با من برنمی گشتن خونه چون اونا می خواستن تفریح کنون راه مدرسه رو تا خونه بیان اما من نه!
چرا؟!
چرا چی؟
چرا می خواستی زود برگردی خونه؟ اونجا که کسی منتظرت نبود. چرا به کسی پناه نیاوردی؟ مثلا به یه پسر؟ معمولا اینجور وقتا دختا می رن و دوست پسرمیگیرن! تو که پنجاه درصد اروپایی بودی چرا اینکارو نکردی؟
یه لحظه فکر کرد و گفت:
اگه برمی گشتم خونه به خاطر این بود که جای دیگه ای رو نداشتم برم! حداقل خونه توش یه اتاق بود که کسی اونجا کاری به کارم نداشته باشه!
اگرم دوست پسر نگرفتم به خاطر طرز فکرم بودد! تو درست میگی! معمولا دخترا با پیدا شدن یه مشکل تو زندگی شون یه همچین کاری میکنن و یه مشکل بزرگتر رو برای خودشون درست می کنن اما من متوجه این مسئله بودم که نباید یه همچین اشتباهی بکنم! یه دختر شونزده ساله یعنی چی؟! یعنی یه چیزی بین نوجوون و جوون! تو اون سن وسال، نه تجربه ای داره و نه تحصیلاتی و نه امکاناتی! پس خودش نمی تونه بیرون از محیط خونواده کاری بکنه! اگرم به یه پسره پناه ببره که دیگه بدتر! یه پسر نوزده بیست ساله نمی تونه براش پشت و پناه باشه! یعنی اون خودشم احتیاج به یه پناهگاه مثل خانواده داره! غیر از اون، معلومه که اون پسر یه دختر رو برای چی می خواد! منم اینارو می دونستم! یعنی تربیت اروپایی بهم یاد داده بود. برای همینم این اشتباه رونکردم.
سرم رو تکون دادم که گفت:
خلاصه زندگی برام خیلی سخت شده بود بطوریکه حتی آموزش های دوران کودکی ام نتونستن کمکم کنن! مقاومت ام شکست! هر شب کارم گریه کردن بود! با گریه درس می خوندم و با گریه می خوابیدم. خیلی خسته شده بودم. خونه برام جهنم بود. دیگه انگیزه ای برای زندگی نداشتم. برای همین یه شب که رفته بودم حموم کنم، بی اختیار یه تیغ برداشتم و آماده شدم که رگم رو بزنم! همیشه فکر می کردم که خودکشی کار سختیه اما در اون شرایط سخت تر زندگی، این کار به نظرم آسون اومد.
.ان رو پر از آب داغ کردم و رفتم توش و تیغ رو گرفتم تو دستم و شروع کردم به گریه کردم. یاد پدرم افتادم و اون سالها که در فرانسه بودیم و مادرم هنوز انسان بود. یاد موقعی افتادم که پدرم منو می نشوند رو پاش و موها ناز می کرد! یاد روزهای تعطیل می افتادم که منو با خودش می برد پارک و سینما و رستوارن. با همدیگه دوتایی می رفتیم بیرون و خیلی هم بهمون خوش می گذشت. حتی در زمانی که مادرمکثافت کاری می کرد. بازم وقتی با پدر بودم همه چیز به نظرم قشنگ می اومد.
یاد قصه هایی افتادم که شب ها قبل از خواب برام تعریف می کرد. یاد این افتادم که با وجود بدی های مادرم، هیچوقت ازش پیش من بد نمی گفت و وقتی هم که من از مادرم پیشش شکایت می کردم، همیشه می گفت که مادرم دوستم داره!
یاد مهربانی های پدرم افتادم! یاد رفتار آرومش، یاد نگاه قشنگ و محکم اش! یاد دست نوازشش که همیشه آرومم می کرد و بهم اعتماد به نفس میداد! یاد آهنگی که همیشه برام میخوند!
اما تو همون موقع یاد لحظه ای افتادم که پدرم از شدت ناامیدی و خشم و نفرت و شکست و باخت در زندگی، تو دادگاه گریه کرد! گریه یه مرد! گریه یه پدر!
اونم مثل من و بی صدا و آروم گریه می کرد!
تو همین موقع تیغ رو گذاشتم رو رگم! درست یه لحظه بود! یه حرکت! یه فشار! یه تکون و بعدش تموم!
اما نمی دونم تو اون لحظه چه فکری اومد تو سرم! یه فکر! یه احساس! یه دید دیگه! درست نمی دونم چی بود اما بود! مثل اینکه یکی شروع کرد باهام حرف زدن! یه نفر درون خودم.
بهم گفت این تیغ همیشه هست! هر وقت هم بخوام می تونم بیام تو حموم وازش استفاده کنم! بهم گفت خودکشی شجاعت نمی خواد اما این زندگی یه که برای گذروندنش احتیاج زیادی به شهامت هست. بهم گفت این تیغ و این وان و حموم رو هیچکس ازم نمی گیره اما زندگی رو چرا! همیشه فردایی هست! همیشه نوع دیگه ای هست! همیشه چیز تازه ای هست! همیشه زندگی تازه ای هست.
تو اون لحظه یه جور دیگه فکر رکدم! یه نوع دیگه! چیزای جدیدی رو تو خودم پیدا کردم و شناختم. کارای زیادی به نظرم اومد که باید انجام بدم! و راه های زیادی برای زندگی کردن رو دیدم.
یه لبخند رو لبام نشست! تیغ رو گذاشتم سرجاش و حموم کردم و اومدم بیرون.
فردا صبحش جای مدرسه رفتم سفارت فرانسه! به محض اینکه وارد سفارت شدم، روسری ام رو از رو سرم برداشتم و با اولین نفر که داشت با تعجب به من نگاه می کرد، شروع کردم به فرانسه صحبت کردن!
همه چی تموم شد!
بلافاصله بردنم پیش سفیر فرانسه، خیلی گرم، مهربون، مودب و پدرانه!
یه آدم، مثل پدرم!
مثل پدرم بغلم کرد، به سرم دست کشید، برام غصه خورد، و حمایتم کرد.
نمی دونم چرا وقتی سرگذشتش به اینجا رسید یه مرتبه بی اختیار خندیدم که با تعجب بهم نگاه کرد که گفتم:
خنده ام از خوشحالیه! از اینکه پنجاه درصد پدرت کمکت کرده!
اونم خندید و گفت:
بلافاصله همه مراحل فرستادن به فرانسه آماده شد. به همین راحتی! یعنی وقتی برای سفیر سرگذشتم رو تعریف کردم، با وجود اینکه سعی می کرد آروم و خونسرد مثل یه سیاستمدار رفتار کنه اما موفق نمی شد. می فهمیدم که درونش انقلاب به پا شده! برای همینم سریع کارام رو انجام داد و از همونجا با فرانسه تماس گرفت وخواست که پدرم رو پیدا کنن!
بعد برگشت طرف منو و گفت:
یه سیگار دیگه بهم میدی؟
زود دو تا سیگار درآوردم و روشن کردم و یکی اش رو دادم بهش. یه خورده ساکت قدم زدیم که گفت:
متاسفانه دیگه پدرم وجود نداشت. خودکشی کرده بود! یعنی اینطوری فکر می کردن! باماشین رفته بود ته دره! نه مشروب خورده بوده و نه ماشین ایرادی داشته و نه سرعتش زیاد بوده! فقط خواسته بودکه بره ته دره! همین! شاید مثل من که فقط می خواستم با تیغ رگم رو بزنم.
برام ضربه بزرگی بود اما یه پیامم برام داشت. پیام عشق! پیام محبت! عشق و محبت پدرم! این خیلی برام مهم بود!
اونجا بعد ازچند ساعت بهمگفتن که با رفتن ما از فرانسه، پدرم دچار یه بحران شدید روحی شده بوده! براش همه چیز تموم شده بوده! زنی رو که دوستش داشته بهش خیانت کرده ودختری که عاشقانه می پرستیده ازش دزدیده بودن!
اونم انگیزه اش رو از دست داده بوده!
یه خرده دیگه قدم زدیم و بعدش سیگارش رو اندخت زمین وگفت:
وقتی این مسئله رو فهمیدم مایوس شدم. همیشه این فکر که یه نفر یه جایی هست که برام نگرانه و دوستم داره و منتظرمه، بهم آرامش می داد. حتی همون شب قبلش. همون موقع که تیغ دستم بود و می خواستم رگم رو بزنم!
یه لحظه ساکت شد و بعد برگشت طرف من و گفت:
تازه اون لحظه متوجه شدم که شب قبل چه کسی منو صدا کرده! صدای پدرم بود! صدای قشنگ پدرم که داشت برام لالایی می خوند. لالایی که نجاتم داد! آهنگ شبهای ترس و تنهایی.
این لالایی رواز مادرش یاد گرفته بود و شبایی که خوابم نمی برد یا مثلا ترسیده بودم، می اومد می نشست کنار تختم و برام این آهنگ رو با صدای قشنگش می خوند.
همیشه فردایی هست! همیشه نوع دیگهای هست! همیشه چیز تازه ای هست! و همیشه زندگی تازه ای هست!
خلاصه اون روز تو سفارت خیلی گریه کردم اما چیزی که آرومم کرد وجود آدمایی بود که مثل خودم بودن و درکم می کردن و میخواستن ازم حمایت کنن و کردن.
همه دورم جمع شده بودن دلداری ام می دادن. نوازشم می کردن و بهم می گفتن که دوستم دارن. همینم باعث شد اون ضربه رو تحمل کنم.
اون روز بعد از چند ساعت، بعد از خوردن نهار با سفیر و چند نفر از اعضا سفارت، با یه اسکورت بردنم خونه! معاون سفیر، دوتا از پلیس های سفارت و یه وکیل، همراه با دوتا از مامور نیروی انتظامی منو بردن خونه. دلم می خواست اونجا بودی و قیافه فرامرز و مادرم رو میدیدی. واقعا تماشایی بود!
وقتی زنگ خونه رو زدم و فهمیدن که منم، در رو روم باز نکردن! مثلا می خواستن تنبیه ام کنن، اما وقتی مامور انتظامی دستش رو گذاشت رو زنگ و همینجوری نگه داشت، یه خرده بعد دوتایی اومدن دم در! توپ هر دوشون پر بود! آماده شده بودن که مثلا یه بلایی سرم بیارن که تا چشم شون به اون همه آدم افتاد، رنگ شون پرید و به تته پته افتادن!
معاون سفیر ازشون اجازه خواست که بریم تو خونه صحبت کنیم و اونام از جلو در رفتن کنار و همگی رفتیم تو!
وقتی تو سالن خونه نشسته بودیم، اول یکی از مامورهای انتظامی، اعضا سفارت رو به فرامرز و مادرم معرفی کرد و بعدش هم وکیل سفارت خیلی قشنگ وشمرده، اول به فرانسه و بعدش فارسی گفت:«این دختر خانم تبعه کشور فرانسه هستن، و تحت حمایت دولت فرانسه. از این به بعد هر گونه سخت گیری، تنبیه بدنی، آزار روحی و روانی نسبت به ایشون از نظر دولت فرانسه خشونت علیه یک فرانسوی تلقیمی شه و جرم به حساب میاد وقابل پیگیری قانونی یه! از این به بعد طبق اجازه ای که از دادگاه رسمی ایران خواهیم گرفت، هفته ای یک یا دو روز، مددکار فرانسوی ما اینجا میاد و با ایشون ملاقات خواهد داشت! ما از این به بعد در مورد وضعیت تحصیلی و زندگی ایشون توجه خاصی خواهیم داشت! دولت فرانسه امیدواره که از این به بعد مشکلی به وجود نیاد!»
وقتی وکیل سفارت اینا رو به فرامسه گفت، فرامرز داشت از ترس سکته می کرد! همه اش به مادرم نگاه می کرد تا زودتر بفهمه موضوع چیه! وقتی ام که برای دوم به فارسی گفت: دیگه قیافه فرامرز دیدنی بود! اصلا لال شده بود، هر دوشون لال شده بودند!
بعد از وکیل سفارت، یکی از مامورهای نیروی انتظامی بهشون اخطار داد که مواظب رفتارشون باشن چون من تحت حمایت دولت فرانسه ام!
بعد از گفتن این حرفا، همه بلند شدن و خداحافظی کردن و رفتن. منم تا دم در دنبالشون رفتم که اونجا بهم شماره سفرات رو دادن و گفتن به محض اینکه مشکلی پیش اومد، با سفارت تماس بگیرم.
بعد از رفتن اونا، منم بدون حرف و چیزی، رفتم تو اتاقم و راحت گرفتم خوابیدم و صبح اشم بلند شدم و رفتم مدرسه و تا رسیدم اونجا بچه ها بهم گفتن که برم دفتر مدرسه! حدس زدم جریان چیه!
گویا قبل از من، وکیل سفارت اومده بود اونجا و با مدیرم صحبت کرده بود چون تا منو دید، از جاش بلند شد و اومد طرفمو خلاصه خیلی بهم احترام گذاشت و بعد از اون دیگه تو مدرسه ام راحت بودم! هم از دست مدیرمون و هم بچه ها! یعنی وقتی دوستای نزدیکم کم و بیش از وضع زندگی ام باخبر شدن، طبق عادت ایرانیا، دوباره باهام مهربون شدن و فضای مدرسه برام قابل تحمل شد.
حدودا یه سال از این جریان گذشت. نمی خوام با جزییات خسته ات کنم. اون دوتا زندگی خودشونو داشتن و من زندگی خودمو. نهایتاً تو 24 ساعت اگرم همدیگه رو می دیدیم، یه ساعت بود. بعدش من می رفتم تو اتاقم و اونجا زندگی مو می کردم و اونام اون طرف خونه تو سر و کله همدیگه می زدن! یه روز دعوا د اشتن و یه روز آشتی! یه روز چشم نداشتن همدیگه رو ببینن و یه روز اونقدر نسبت به همدیگه مهربون می شدن و رفتار زشتی از خودشون نشان می دادن که من خجالت می کشیدم! اینا به کنار، مشکل من رفتار فرامرز بود! بعد از حدود یه سال، تازه با من مهربون شده بود و یه جور دیگه آزارم می داد!
خیلی بهت مهربونی می کرد؟
یه خنده تلخ کرد و گفت:
بطور چندش آور!
یه خرده دیگه ساکت شد و گفت:
دیگه از هرچی عید و تولد و جشن بود متنفر شده بودم. مثلا تحویل سال، به هوای تبریک گفتن و این چیزا، با چنان شهوت و حالت بدی بغلم می کرد و منو می بوسید که حالت تهوع بهم دست می داد. همه اش خدا خدا می کردم که هیچ عیدی پیش نیاد.
یا مثلا می اومد و ورقه های امتحانی ام رو و می داشت و اگه نمره ام خوب شده بود به عنوان تشویق، بغلم می کرد. همچین می چسبوند به خودش که دلم می خواست با هر چی دستم بود بزنم تو سرش! حرفم نمی تونستم بزنم چون اگه چیزی می گفتم، یا اون یا مادرم می گفت که تو به خودت شک داری! این بود که تحمل می کردم و هیچی نمی گفتم و سعی می کردم که کمتر بهانه ای برای تبریک گفتن و تشویق کردن وجود داشته باشه.
ورقه هامو که باید امضا می شد، یه وقتی که اون نبود به مادرم نشون می دادم و می گفتم ک امضا کنه و بعدش قایم شون می کردم! روزای عیدم که دیگه نمی شد کاری کرد، صبر کردم تا وقتی دوتایی با همدیگه ان، برم پایین و تا می اومد طرفم، دروغکی می گفتم که سرما خوردم و یه جوری جلوشو می گرفتم اما همیشه که نمی شد! ولی چاره ای نبود! تحمل می کردم و همین کارم باعث شده بود که گستاخ تر بشه!
چند بار جسته و گریخته در این مورد با مادرم حرف زدم اما هیچی حالی اش نبود! درست مثل گاو! انقدر مثل کبک سرشو تو برف کرده بود که اصلاً نمی فهمید دور و ورش چه خبره! فکر می کرد فرامرز عاشق بیقرارشه! بالاخره مجبور شدم که علنی بهش بگم! می دونی چیکار کرد؟!
سرم داد زد و گفت که من عقده ای شدم! می گفت چون همه عاشق اون می شن من حسودی می کنم! می گفت چون کسی طرف تو نمی آد، داری می ترکی! ترو خدا افکار یه مادررو ببین! هرچند که بیش از اون ازش انتظاری نمی رفت!
بالاخره چند وقتی گذشت. نمی دونم چه جوری مادرمو گول زد و خامش کرد که به های ساختمون سازی، ازش پول گرفت! یعنی اون یکی دوتا زمینی که بهش ارث رسیده بود فروخت وپولش رو داد دست فرامرز واونم یه سند داد دستش و شروع کرد به ساختمان سازی.
یکی دو ماهی گذشت و مادرم خوشحال بود که تا چند وقت دیگه پول رو پولش می آد و اون ساختمون ساخته می شه و می تونه کلی ازش استفاده ببره! فرامرزم هر شب می اومد خونه و می گفت امروز فلان کار رو کردیم و فلانی اومد و گفت انقدر رفته رو زمین و خونه و آپارتمان و متری انقدر همین الان استفاده می ده و فلان و فلان و فلان. مادرمم که اینا رو می شنید کیف می کرد تا اینکه یه شب مادرم گفت که ساعت چهار بعدازضهر فردا بیاد یه دفتر خونه. می گفت باید چند تا چیز رو امضا کنه. یعنی باهاش یه قرار گذاشت و بهش گفت اگه یه کم دیر اومد صبر کنه.
اینجا که رسید واستاد و برگشت طرف من و یه لبخند تلخ بهم زد و گفت:
همینجاست که حتما تصمیمت در مورد من عوض میشه! حالا می خوای بقیه اش رو برات بگم یا نه؟
سرمو تکون دادم که گفت:
فرداش من طبق معمول رفتم مدرسه و بعدازظهرم برگشتم خونه. می دونستم که مادرم خونه نیست. لباسامو عوض کردم و رفتم تو سالن که دیدم صدای در حیاط اومد. از پنجره نگاه کردم که دیدم فرامرزه. گفتم حتما چیزی جا گذاشتن که اومدن ببرن.
تند اومد تو خونه واومد تو سالن و تا من بلند شدم که برم تو اتاقم یه مرتبه از پشت موهامو گرفت و کشید. اصلا فکر نکردم که حتی جیغ بزنم! همچین با ممشت زد تو صورتم که بیهوش شدم!
داشتم نگاهش می کردم! اونم داشت مستقیم تو چشمام نگاه می کرد! منتظر بودم بقیه اش رو بگه اما هیچی نگفت! وقتی که دید انگار متوجه نشدم گفت:
بقیه اش رو فهمیدی؟
فقطنگاهش کردم که آروم گفت:
وقتی بهوش آمدم که دیگهکار از کار گذشته بود.
انگار یکی با چوب زد تو سرم! یه مرتبه چشمام سیاهی رفت! هیچی رو ندیدم! تموم عضلاتم منقبض شده بود! اصلا فکم تکون نمی خورد! شوک بهم دست داده بود! تو یه وضع خیلی بدی گیر کرده بودمً هزار تا فمر تو سرم بود. حتی نمی تونستم یکی اش رو به زبون بیارم. حتی یه فحش، یه حرف بد یا یه اظهار ناراختی یا هر چیز دیگه ای ام نمی تونستم بکنم! یه مرتبه احساس کردم که انگار زیر پاک خالی شده! داشت زانوهام تا می شد اما هر جوری بود جلوشو گرفتم! می دونستم داره عکس العملم رو می بینه! می خواستم مواظب رفتارم باشم اما نشد. در یه آن شاید هزار تا صحنه جلو چشمم مجسم شد! صحنه های زشت و بد! صحنه های کثافت!
سرمو یه تکون دادم که اونا از تو مغزم بره بیرون! می خواستم نگاهش کنم اما تطابق چشمم بهم خورده بود و جلومو مات می دیدم! شقیقه هام تیر می کشید و یه درد از تو رگ های گردنم می زد تو سرم! وقت داشت می گذشت و باید یا یه چیزی می گفتم و یا یه کاری می کردم.
یه مرتبه سرم رو محکم دادم عقب که صدای شکستن رگ هایی گردنم رو شنیدم! یه تکون خوردم و متوجه دور و برم شدم.
رکسانا جلوم نبود! برگشتم سمت راستم رو نگاه کردم که دیدم آروم داره می ره! از همونجا داد زدم و گفتم:
رکسانا! کجا؟!
رکسانا- دنبال زندگی ام!
برای چی؟!
رکسانا- که توام راحت بری دنبال زندگی خودت!
همینجوری جوابم رو می داد و بدون اینکه برگرده طرف من، داشت راهش رو می رفت! دوئیدم دنبالش و دستش رو گرفتم و نگه اش داشتم. واستاد اما پشتش بهم بود! رفتم جلوش که دیدم بازم همونجوری داره اشک از چشماش می آد پایین! آروم با دستام اشک هاشو پاک کردم و گفتم:
چرا اینطوری می کنی؟!
رکسانا- دارم کارت رو راحت می کنم. اینطوری راحت تر می تونی بذاری بری! منم از اون خونه میرم تا دیگه مجبور نباشی منو ببینی!
آخه برای چی؟!
یه زهرخند زد و سرشو انداخت پایین و گفت:
مگه تو ایرانی نیستی؟
آره!
خب؟!
خب چی؟!
رکسانا- حرفامو نشنیدی؟
چرا!
خب!
خب!
یعنی برات اهمیت نداره؟!
چرا! برام خیلی مهمه!
پس برای چی اومدی دنبالم؟!
چرا نیام؟!
رکسانا- این اومدن معنی خاصی داره ها! اگه اومدی باید همیشه بیایی!
می آم!
رکسانا- و به اتفاقهایی که به من افتاده فکر نمی کنی؟!
چرا، فکر میکنم! فکر می کنم و ناراحت می شم! ناراحت از اینکه برات یه حادثه پیش اومده و تو اون حادثه روح و روانت صدمه دیده و مجروح شده، همین.
سرشو بلند کرد و تو چشمام نگاه کرد و گفتم:
این فقط یه حادثه تلخ بوده که ممکنه برای هر کسی پیش بیاد! مثل یه تصادف رانندگی! فقط تو اونجور تصادف جسم آدم صدمه می بینه و تو این یکی روح آدم.
واقعا اینطوری فکر می کنی؟!
آره!
ولی من سالهاست که به خاطر این مساله خودمو نبخشیدم.
مگه تو کاری کردی که خودتو نبخشی؟!
نه به خدا!
پس دلیلی برای این کار وجود نداره!
من نتونستم از خودم مواظبت کنم!
خیلی ها نمی تونن! اتفاق ممکنه برای هر کسی پیش بیاد!
یعنی هیچ وقت دیگه این مساله رو به روم نمی آری؟!
این حرفا چیه؟ بیا بریم! کیسه نایلون ها رو کجا گذاشتی؟!
برگشتم طرف همونجا که قبلش واستاده بودیم و دیدم کیسه نایلون ها رو گذاشته همونجا! رفتم برشون داشتم و رفتم پیش اش و بهش گفتم:
دیگه از این به بعد اینقدر گریه نکن! همچین آروم گریه می کنی که آدم نمی فهمه که زودتر جلوشو بگیره! بیا بریم!
دو تایی آروم راه افتادیم که چند قدم جلوتر زیر بازوم رو گرفت و بعدش سرشو تکیه داد به من! برگشتم و نگاهش کردم و گفتم:
ببینم! گریه که نمی کنی؟!
نه، دارم می خندم!
راست میگی؟!
آره، می دونی؟! فاصله دل بدست آوردن و شکستن فقط یه نگاهه! یعنی حتی با یه نگاه می شه یه دلی رو شاد کرد یا شکوند!
از موقعی که برای اولین بار دیدمت، همه اش تو این فکر بودم که چه جوری باید گذشته ام رو برات بگم! بعدا تو فالت دیدمت که با من هستی اما نمی دونستم چه طوری!
یعنی چی؟!
یعنی بودنت رو می دیدم اما نمی فهمیدم چه طور بوندیه!
نمی فهمم این چیزا رو!
بعدا بهت میگم. حالا نمی خوای بقیه ماجرا رو بدونی!؟
چرا! می خوام بدونم بالاخره چی شد؟
یه خرده دیگه راه رفتیم که گفت:
با درد و ضعف به هوش اومدم! صورتم بقدری درد می کرد که نمی تونستم سرم رو تکون بدم! فقط یه لحظه بلند شدم و نشستم! یعنی اولش نفهمیدم چی شده اما وقتی دیدم که لباس تنم نیس و ...
نذاشتم بقیه اش رو بگه و گفتم:
مادرت کجا بود؟!
وقتی اون حالتم رو دیدم از غصه می خواستم دق کنم! همونجور خوابیدم و گریه کردم. داشتم فکر می کردم که حالا دیگه چیکار کنم که مادرم رو بالا سرم دیدم! داشت گیج منگ منو نگاه می کرد و حالا دیگه همه چیز رو فهمیده بود. هم حرفهایی که من بهش زده بودم، هم تبریکهای صمیمی ومهربونی فرامرز به من! هم نیومدن فرامرز سر قرار رو. هم عشق آتشین فرامرز نسبت به خودش رو! هم پول دست فرامرز دادن! هم ساختمون سازی رو!
همه رو فهمیده بود ما احمق نمی خواست باور کنه! نمی دونم این زن چی از زندگی می خواست؟! نمی دونم چه جور فکر می کرد؟! هنوز تو عالم خودش بود. می دید که چه اتفاقی افتاده اما هنوز نمی خواست باور کنه که همه چی تموم شده! هنوز می خواست به خودش بقبولونه که اینا اشتباهه و یه همچین چیزی امکان نداره!
یعنی اینقدر ساده بود؟
نه! ساده بود، احمق بود و تو رویا! همیشه دنبال یهچیز دیگه می گشت! همیشه تو رویا بود اما وقتی من از جام بلند شدم و آروم و با درد لباسمو پوشیدم و یه سیلی محکم زدم تو صورتش دیگ فهمید که اینا واقعیته و رویا نیست!
زدیش؟!
آره! زدمش و هر چی دلم می خواست بهش گفتم! بهش گفتم که فقط یه فاحشه پیره! بهش گفتم که هیچوقت لیاقت پدرمو نداشته! بهش گفتم که این چند نفر و بقیه، اونو فقط برای لذت چند ساعته یا برای پولش می خواستن. همه اینا رو بهش گفتم. اگه به خودش می اومد و می فهمید که چقدر زندگی رو باخته و باعث فنا شدن زندگی منم شده و سعی می کرد که یه جوری گذشته رو جبران کنه شاید می بخشیدمش! یعنی اگر هر کسی بود حتما می فمید. تمام پول و داراییش رو از دستش درآورده بود! فقط براش همون خونه باقی مونده بود!
یعنی فرامرز گذاشت و فرار کرد؟!
آره! شکایت و این چیزام به جایی نرسید! کثافت همه کاراشو کرده بود و حتی بلیت هم گرفته بود!
پس ان سند که گفتی چی بود؟
یه سند جعلی!
یعنی همه پول آرو برداشت و رفت.
آره! بعدش ما موندیم و همون یه خونه! مادرمم که دید دیگه کاری نمی یتونه بکنه و پولی هم تو دستش نیست، خونه رو گذاشت برای فروش که بعدش یه آپارتمان بخره و یه پولی هم دستش بیاد! منم فکر کردم که پشیمون شده! هرچند کههنوز دلم آروم نشده بود اما فکر می کردم از اون به بعد درست می شه اما نشد!
یعنی بازم؟!
یه لبخند زد و گفت:
دیگه نه! یعنی من دیگه طاقتش رو نداشتم! همه چیزم رو از دست داده بودم. یه عمر سختی کشیده بودم و همه شم مقصر این زن بود! اگه قرار بود که بازم گذشته تکرار بشه که دیگه هیچچی!
پس چیکار کردی؟! یعنی چی شد؟!
یه روز که داشتیمبا همدیگه می رفتیم آپارتمان برای خرید رو ببینیم، وقتی داشتیم دوتایی از خیابون رد می شدیم، یه مرتبه چشمم افتاد به یه جوون که اون طرف خیابون تو یه ماشین خیلی شیک نشستته بود و داشت منو نگاه می کرد و می خندید. احمق فکر نکرد که اون پسرهداره منو نگاه می کنه نه اونو! یه مرتبه طبق عادت شروع کرد به عشوه و ناز کردن! یه آن کنترلم رو از دست دادم. ازش که متنفر بودم، متنفرتر شدم! تموم گذشته اومد جلو چشمم و دیگه نفهمیدم دارم چیکار می کنم! یعنی همونجور که می خواستیم از این طرف حیابان برین اون طرف، یه مرتبه خودم ایستادم و اونو هلش دادم جلو! تو همون موقع یه ماشین رسید و زد رو ترمز اما اگرچه سرعتش گرفته شد ولی محکم زد بهش و پرتش کرد اون طرف!
مرد؟!
نه متاسفانه اما بدجوری پرت شد! یه مرتبه همه ریختن دور و برمون! بیچاره رانندهه خیلی ترسیده بود. منم زود بهش گفتم که حرکت کنه و بره! اونم از خدا خواسته پرید تو ماشین و رفت!همه گفتن خانم چرا همچین کردی؟ گفتم تقصیر ما بود و اون بیچاره گناهی نداشت!
مادرت چی شد؟
رکسانا- هیچی! یه خرده بعد از جاش بلند شد و بدون حرف اومد طرف من! آروم بهش گفتم متاسفم که هنوز زنده ای! یه نگاه بهم کرد و هیچی نگفت! منم سرمو انداختم پایین و رفتم! دنبالم دویید و دستم رو گرفت و گفت که کجا میری؟ گفتم هرجا اما مطمئن باش که دیگه منو نمی بینی! بعدش هم هلش دادم عقب و بهش گفتم تو برو دنبال هرزگی ات.
بعدشم گذاشتم و رفتم!
یه خرده ساکت شد و واستاد منو نگاه کرد و گفت:
می خواستم بکشمش!
اومدم یه چیزی بگم که موبایلم زنگ زد. تا جواب دادم دیدم مانی یه و خیلی ام عجله داره! فقط بهم گفت زودتر خودتو برسون خونه. منم تلفن رو قطع کردم و جریان رو برای رکسانا گفتم و دوتایی رفتیم طرف ماشین و سوار شدیم و اول اونو رسوندم خونه و بهش گفتم بعدا خودم می آم دیدن عمه و بزورم یه چک پنجاه تومانی دیگه بهش دادم و ازش خداحافظی کردم و نیم ساعت بعد رسیدم خونه.
((ماشین رو تازه پارک کرده بودم که دیدم یکی برام سوت زد! پیاده شدم که دیدم مانی رو پشتبوم خونهٔ همسایه ایستاده و داره برام دست تکون میده!))
-رو پشتبوم مردم چیکار میکنی؟!
مانی-مگه اینجا خونه خودمون نیست؟!
-زهر مار برو انور زشته!
مانی-همهٔ ملک ایران سرای من است!
-اونجا چیکار میکنی؟!
مانی-یواش!چه خبرت؟!آروم بیا بالا تا بهت بگم!
-از همون درخت بیام بالا؟!من نمیتونم!
مانی-نه در رو و میکنم بیا بالا!
-بیام توی خونه مردم؟!
مانی-ا...!اینجا مثل خونه خودمونه! بیام بالا خجالت نکش!
-آخه نمیگن امدی توی خونه ما چیکار؟!
مانی-نترس!هیچکس بهت چیزی نمیگه! سلام کن بیا بالا!
((بعدش از اون بالا یهچیزی به پایین گفت که یه خورده بعد در و شد.منم مجبوری رفتم جلو و رفتم تو خونه همسایمون!حالا همه ش خجالت میکشم که اونجا چیبگم!
حیاط رو راد کردم که یکی گفت))
-بفرمائین تو!مانی خان بالا منتظرتونن!
-ببیخشید خانم که مزاحم شدیم!بابا اینا خوبن؟!
-خیلی ممنون، سلام مئرسونن. بفرمائین.
((رفتم تو ساختمون و از پلها رفتم بالا و از طبقه دوم رفتم رو پشت بوم و تا رسیدم به مانی گفتم))
-تو خجالت نمیکشی؟!
مانی-برای چی؟!
-آخه فکر نمیکنی این همسایههای روبرو وقتی تورو اینجا ببینن چیمیگن؟!
مانی-اینا از بس منو بالا پشتبوم این خونه و اون خونه دیدن هماشون فکر میکنن تمومه این خونهها مال ماس!حالا اینا رو ولش کن!بابا و عمو غضبمون کردن!
-برای چی؟!
مانی-خوب قرار بود مثلا امروز خونه باشیم و حضرت عالی استراحت کنین!آمدن خونه و دیدن ماها نیستیم و داد و فریادشون رفته هوا!عزیز بهشون گفت که یه ذره پیش رفتن بیرون یکمی قدم بزنن و زود زنگ زد به من!
-پس چرا به من نزد؟
مانی-زده جواب ندادی!
-خوب حالا چیکار کنیم؟!
مانی-فعلا بیا خونه ما تا بهت بگم!
-تو کجا بودی؟مگه با ترم نبودی؟
مانی-چرا!
-پس اینجا چیکار میکنی؟!
((همون جور که داشت میپرید رو پشت بوم خونشون گفت))
-شیفت اونجام تموم شد اومدم اینجا!
-واقعاً که مانی!
مانی-آ... این روزا یه شغل داشتن که زندگی آدم رو تامین نمیکن!باید دو شیفت سه شیفت کار کرد تا چرخ زندگی بچرخه!حالا زود بپر و مسائل اقتصادی رو این وست وا نکن!
((از اون بالا پریدم رو پشت بوم مانی اینا و دوتایی رفتیم تو اتاق مانی که گفت))
-زود لباس تو خونه بپوش.وقتی رفتیم پیش بابا اینا، بگو نیم ساعت رفتیم بیرون قدم زدیم و بد برگشتیم خونه.همین!توضیح دیگه ندی آ!
-تو ناهار خوردی؟
مانی-جات خالی!دلت نخواد!دوبار خوردم!یکی شیفت اول،یکی شیفت دوم!بیا بریم دیر شد!
((دوتایی از پلهها رفتیم پائین و رفتیم تو حیاط و از اونجا رفتیم تو حیاط خونه ما که مانی گفت))
-آروم راه برو!مثل اینکه هنوز بی حالی!
((دو تایی رفتیم تو خونه و سلام کردیم که یه مرتبه پدرم گفت))
-کجا بودین؟
مانی-خونه ما بودیم عمو!
عمو-پس چرا صداتون کردم جواب ندادین؟!
مانی-حتما رفته بودیم بالا پشتبوم!شما کی صدا مون کردین؟!
عمو-ده بار صداتون کردم!
مانی-ما بیست دقیقه رفتیم بیرون قدم زدیم و این دوبار یه خورده دلش درد گرفت و برگشتیم خاناوا لباسمون رو عوض کردیم و رفتیم تو اتاق من و بعدش حوصلمون سر رفت و رفتیم رو پشت بوم!
پدرماونجا میرین چیکار؟!
مانی-شهر رو از اون بالا نگاه میکنی!اینقدر قشنگ عمو جون!
((پدرم و عمو یه نگاه به ه ما کردن و یه نگاه به لباسمون کردن و دیگه هیچی نگفتن که مادرم زود گفت))
-ناهار خوردین؟!بیاین بشینین تا براتون بکشم بخورین!
مانی-اصلا اصلا این هنوز تو پرهیز!
مادرمخوب ضعف میگیرد تون!
مانی-بیرون که بودیم یه ابپرتقل ساده بهش دادم بس شه!
مادرم-خودت چی؟!
مانی- هیچ اشتها ندارم!یعنی امروز نه اینکه فعالیت نکردم،گشنه م نشد!
عموم- خیلی خوب!حالا بیاین بشینین باهاتون کار داریم.داداش میخوان باهاتون صحبت کنن.
((دو تایی نشستیم که پدرم آروم گفت))
-باز پیش عمتون رفتین؟!
مانی-عمه مون؟!عمه مون کیه؟!
عموم- باز شروع کردی؟
مانی-آهان همون خانم؟!نه بابا!بعدا معلوم شد که کلاه بر داره و میخواد ازمون اخاذی کنه و ما م ولش کردیم!
عموم- بخدا قسم هرچی جلو دستم باشه پرت میکنم تو سرت ا!
مانی- برای چی؟!
عموم- درست جواب عموت رو بده!
مانی-چشم شما سوال کنین ما جواب میدیم!
عموم- اون دختر چیشد؟!
مانی-کدوم شون؟!یعنی کدوم دختر؟!
عموم- همون که باهاش بودی!
مانی-سوال مبهم!اگه میشه اطلاعات بیشتری بدین!
عموما ه.......!همونکه گفتی خیلی خوشگل و فلان و فلانه!
مانی-سوال مبهم تر شد!
عموم- میزنم تو سرت ا!
مانی-ا....!چرا زور میگین؟!با این مشخصات صد تا اسم وجود داره!
((مادرم یه مرتبه زد زیر خنده و رفت تو آشپز خونه!پدرمم روش رو کرد اون طرف خندش معلوم نشه که عموم گفت))
-همونکه گفتی هنر پیشست!
مانی-آهان خوب سرچ محدودتر شد!عرضم به حضورتون که اون دختر الحمدو للّه سالم و خوبه!خدا همه رو در پناه خودش سالم حفظ کنه!
عموم- میگم کارش با تو چی شد؟!
مانی-کدوم کارش؟!
((اینو که گفت من و پدر هردو سرمون رو انداختیم پایین که خندمون معلوم نشه!))
-لا اله الله!پسر کلافم کردی!
مانی-آخه بابا جون اولا قرار بود عمو با ما صحبت کنه!فعلا که همش شما دارین صحبت میکنین!بعدشم شما بگین کدوم کارش، من جواب بدم!
عموم- مگه نیومدی بگی میخوایی باهاش عروسی کنی؟!
مانی-میخواین مقدمات عروسی رو فراهم کنین؟!
عموم- نخیر!
مانی-پس برای چی میپرسین؟!
عموم- یعنی میخوام بهت بگم که عروسی بی عروسی!
مانی-یعنی همینجوری بیارمش خونه عیبی نداره؟
((من دیگه نمیتونستم از خواند سرم رو بلند کنم!پدرمم به هوای سیگار کشیدن بلند شد و رفت انطرف سالن!عموم خودش خندش گرفته بود اما به زور جلو خودشو میگرفت!))
عموم- پسر سر به سر من نظر بد میبینی ا!
مانی-جوون مرگ بشم اگه بخوام سر به سر شما بذارم اما سوالات شما خیلی دوپهلوئه!
عموم- میگم ازدواج تو سن شما هنوز زوده!
مانی- شما که همیشه میگفتین پسر تا ریش و سبیلش در اومد باید زنش داد و دختر تا چیز شد...
عموم- زهر مار ادم این چزارو جلو بزرگ ترش نمیگه!
مانی-چشم!
عموم- من این حرفا رو اون موقعها میگفتم که هنوز ریش و سبیلتون در نیومد بود!میگفتم که مثلا به راههای بد نیفتین!وگر نه خود تو شونزده سالگی ریش و سبیلت در اومده بود!باید زنت میدادم؟!
مانی-ببخشین!پس تو سنّ و ساله ما استاندارد زن گرفتن چیه؟ یعنی چی مون باید در بیاد تا واجد شرایط باشیم؟!
عموم- زهر مار!بازم از این حرفا زدی؟!ادم جلو بزرگ ترشحیا میکنه!
مانی-ببخشین!حواسم نبود!
عموم- من میگم این همه جوون تو این مملکتن!دارن چیکار میکنن؟!همشون تا بهٔیه دختر رسیدن میگن میخواییم باهاش عروسی کنیم؟!معلومه که نه!می گه به هر باغرسیدی گلی بچین و برو!
مانی-ببخشین!این حرف شما جنبه بد آموزی داره ها!
عموم- نه!اصلا! من هیچوقت نمیگم که کار بدی انجام بدین!منظور من اینه که شما هم فعلا همون کاری رو بکنین که بقیه جوانهای هم سنو سالتون میکنن!
مانی-یعنی بریم معتاد بشیم؟!
عموم- مگه همهٔ جوونا معتاد میشن؟!
مانی-تقریبا!حالا همشون نه اما خیلیهاشون از بد بختی و بیچارگی دارن معتاد میشن.حالا اگه صلاح میدونین ما حرفی نداریم!
عموم- من گفتم برین معتاد بشین؟!گفتم فعلا برین برای خودتون همین جوری یه چند وقتی بگردین تا بد!
مانی-بعد یعنی کی؟!وقتی چهل سالمون شد؟!نکنه شما خیال دارین پاتختی مون و شب هفتمون رو یه جا بگیرین؟!
((من دیگه داشتم همین جوری میخندیدم!پدرم که گذاشت از سالن رفت بیرون!صدای خنده مادرمم از تو آشپز خونه میومد!
عموم داشت همینجوری مانی رو نگاه میکرد که مانی گفت))
-ببخشین بابا جون اما یعنی ما نباید از خودمون هیچ دفاعی بکنیم؟!
عموم- مگه داریم اینجاسر تونو میبریم که میخوایین از خودتون دفاع کنین؟!
مانی-نه اما شما میگین زن گرفتن واسه تون زوده!بعد میگین برین واسه خودتون بگردین و تو باغا گل بچینین!بعدش هم میگین کار بد نکنین!بعد میگین هرکاری جوانهای دیگه کردن شما هم بکنین!بعد صبر کنیم که چهل سالمون بشه اونوقت بهمون زن بدین!حتما م توی اون سنّ و سال یه دختر سی و هفت هشت ساله رو عقد کنیم!خوب سرمون رو ببرین که راحت تره!آخه کجای دنیا دیدین به یه جوون که وقت زن گرفتن شه بگن برو تو خیابون بگرد و کار بدم نکن؟!حالا گیریم ما بریم تو خیابون بگردیم!مردم نمیگن این دو تا دیوونه شدن و هی تو خیابونا دوره خودشون میچرخن؟!
عموم- چرا دوره خیابونا؟!برین دنیا رو بگردین!پول که الحمدو للّه هست!
مانی-خوب اگه میخواستین که ما جهان گرد بشیم پس چرا به زور وادارمون کردین درس بخوانیم و کنکور قبول بشیم و بریم دانشگاه و لیسانس بگیریم؟!خوب از همون اول یکی یه کل پشتی برامون میخریدین و هم خودتونو راحت میکردین هم مارو!
عموم- باز چرتو پرت گفتی؟!
مانی-ببخشین!چشم!فقط اگه جسارت نیست بفرمائین که ما دوتا باید پیاده جهانگردی کنیم یا با دوچرخه؟!یعنی میگم اگر قراره با دوچرخه بریم، فکر باشیم و یه بادی به لاستیک شون بزنیم!بعدشم سفر رو اول از هندوستان شروع کنیم یا خاور دور؟!
عموم- پاشو برو دنبال کارت!لازم نکرده اصلا حرف بزنی!پاشو برو ببینم!
((دو تایی بلند شدیم و از خونه امدیم تو حیاط که شنیدیم عموم اینا دارن سه تایی میخندن!همونجوری که خودمم داشتم میخندیدم به مانی گفتم))
-آنقدر سربه سر عمو نذار!
مانی-اینو ببین!بابام مخصوصاً کاری میکنه که من از این چیزا بگم که بعدش تنها میشه یادشون بیفته و بخنده!کیف میکنه از داشتن یه همچین پسری!راستی!بریم یه ساعت یه چرت بزنیم که شب خونه ترمه دعوت داریم!رکسانا و توام گفت بیان!
-چه خبره؟!
مانی-همین جوری گفت دوره هم باشیم!
-من خوابم نمیاد الان!
مانی-ولی من خوابم میاد!خستم!
-مگه چیکار کردی؟!
مانی-بابا آدم وقتی دو تا شیفت کار میکنه احتیاج به یه ساعت خوابم داره دیگه!تازه باید تجدید قوا کنیم و آماده بشیم واسه سفر هندوستان!
((دوتایی رفتیم خونه مانی اینا و اون رفت گرفت خوابید و منم برگشتم خونه خودمون و یه دوش گرفتم و بعدش دراز کشیدم و اونقدر نوار گوش دادم تا خوابم برد!))
ساعت حدود پنج و نیم بود که مانی صدام کرد.بیدار شدم و تا کارم رو کردم ساعت شیش شد و زنگ زدم به رکسانا و جریان مهمونی رو گفتم و قرار شد حاضر بشه که برم دنبالش.
دوتایی از خونه امدیم بیرون و رفتیم طرف خونه عمه و نیم ساعت بعد رسیدیم و رفتیم تو که هم عمه رو ببینیم و هم رکسانا رو ورداریم بریم.
یه رب بیست دقیقه بیشتر اونجا نموندیم.یعنی وقتی رسیدیم رکسانا حاضر نبود و تا ما یه چایی بخوریم حاضر شد.
وقتی اومد تو اتاق باور نمیکردم که این رکسانا همون رکسانا باشه!یعنی لباسایی رو که خریده بودم پوشده بود که خیلی بش میومد و موهاشم قشنگ درست کرده بود و یه کمی م آرایش!اینقدر خوشگل شده بود که دلم نمیومد چشم ازش ور دارم!
یه خورده بعد از عمه خداها فظی کردیم و رکسانا م یکی از همون روپوش هارو پوشید که خوشگل تر شد و یه شالم انداخت رو سرش و سه تایی راه افتادیم سه رب بعد رسیدیم دم خونه ترمه و پیاده شدیم و زنگ زدیم و رفتیم بالا.
ترمه م خودش رو خیلی خوشگل درست کرده بود و منتظرمون بود و تا رکسانا رو دید دوتایی زدن زیر گریه و همدیگه رو بغل کردن!من و مانی یخورده سر بسرشون گذاشتیم و خلاصه رفتیم تو خونه.
خونه ترمه یه آپارتمان قدیمی دو اتاق بود.یکی اتاق خواب و اونیکی هم اتاق پذیرای و یه هال کوچولو.
ترمه رفت که برامون چایی بیاره و رکسانا هم رفت کمکش و من و مانی رو دوتا مبل نشستیم که به مانی گفتم
-مگه قرار نبود که ترمه خانم به سلامتی رخت سفر ببنده!
مانی-خدا از دهنت بشنوه!ایشاله هرچه زود تر این ترمه خانم رخت سفر ببنده!
-زهر مار!منظورم اسباب کشی!مگه قرار نبود بیاد خونه بالا؟
مانی-چرا اما نمیاد!
-چرا؟
مانی-چه میدونم!
-خوب یه مقدار وسایل تهیه کن که اونجا آماده بشه!
مانی-امادس!یه چیزیی خریدم و بردم اونجا اما ایشون فعلا تشریف نمیارن!
-آخه چرا؟!
امنی-یه ایدههایی برای خودشون دارن!
-اونوقت توم هیچی بهشون نگفتی؟!
مانی-چرا گفتم!
-چی گفتی؟
مانی-گفتم بدرک که تشریف نمیارن!
-والا حق داره اگه نیاد!منم بودم نمیومدم!
((تو همین موقع ترمه با یه سینی چایی اومد تو پذیرایی و پشت سرش رکسانا با یه ظرف میوه و همونجر که ترمه چایی بهمون تعارف میکرد گفت))
-خیلی ممنون هامون خان!میدونم که شما کاملا مانی رو میشناسین!برای همین م من فعلا نمیتونم روی این هیچ حسابی بکنم!
مانی-چرا نمیتونی حساب کنی؟
ترمه- برای اینکه بهت اعتماد ندارم!
مانی-مگه چی از من دیدی؟
ترمه- چیزی ندیدم ولی هنوز بهت اعتماد ندارم بفرمائین!چایی تون رو ور دارین!
مانی-توش چیز میز که نریختی؟
ترمه- چی توش نریختم؟!
مانی-از این جادو جنبل ا و مهر و گیاه و گرد محبت و این چیزا!
ترمه- برو گمشو!من احتیاجی به این چیزا ندارم!اصلا لازم نکرده چایی بخوری!
((مانی زود چاییش رو برداشت و گفت))
-تو و عمه و این رکسانا خانوم و اون دو تا دوستاتون همه با هم دیگه دست به یکی کردین و طبق یه نقش حساب شده، دو تا شوهر مثل من و هامون برای خودتون دست و پا کردین!واقعا بهتون تبریک میگم!این دو تا شوهر سی سال گارانتی کارخونه و پنجاه سال تضمین قطعات یدکی و خدمات پس از فروش!
ترمه- امشب اینجا مهمونیه، جوابت رو نمیدودم!
((یه خورده از چایی ش رو خورد و گفت))
-چاییت چرا مزهٔ د د ت میده؟!نکنه مسمومم کنی و تو حالت مسمومیت یه نفر رو بیاری که واسه من عقدت کنه؟!اون عقد باطله ها!از الان بهت گفت باشم ها!هرچند تو اگه جای د د ت به من سیا نورم بخورونی امکان نداره بتونی از من بعله بگیری!
((ترمه همونجر که مییخندید و میرفت طرف آشپز خونه گفت))
-خدا از ته دلت بشنوه!
((رکسانا اومد بغله من نشست و شروع کرد برامون میوه گذاشتن که مانی گفت))
-رکسانا خانوم، شما یه خورده با این دختر حرف بزنین و نصیحتش کنین!بهش بگین که داره به بخت خودش لگد میزنه!امشب آخرین باریه که بهش افتخار همسری خودم رو میدم!به ارواح خاک پدرم قسم اگه امشب بگذره اگه پشت گوشش رو دید منم میبینه!
رکسانا- پدرتون که در قید حیات هستن!
مانی-منظورم همون مادرم بود!
((تا اینو گفت ترمه شروع کرد تو آشپز خونه بلند بلند خندیدن!مانی آروم گفت))
-رو آب بخندی!
((ترمه سرش رو از آشپز خونه اورد بیرون و گفت))
-چی گفتی؟!
مانی-گفتم الهی قربون اون خندههات برم که چقدر شیرین!
((ترمه خندید و برگشت تو آشپز خونه که مانی دوباره آروم گفت))
-مگه این که تو زن من نشی!کاری میکنم که آرزوی یه لبخند به دلت بمونه!دختر ور پریده به من میگه بهت اعتماد ندارم!مردم میان دخترشون رو امانت میسپرن دست من و یه ماه یه ماه میرن مسافرت!اون وقت این ناله دلٔ زده میگیه بهت اعتماد ندارم!تورو خدا ببین کار ما به کجا کشیده!ایشالا خیر نبینی عمه خانم که یه همچین نو نی تو دامن من گذشتی!
-خیلی بی ادبی مانی!
مانی-ا....!تو هم عمه شناس شدی واسه من!
-خوب راست میگم ترمه خانم!
مانی-دروغ میگه مثل چیز!یعنی مثل یه دروغ گو!این از اون وقتی که منو شناخته دیگه بدون من نمیتون زندگی کنه!دو ساعت میگذر و بهش تلفن نمیزنم،عین مرغ سر کنده بال بال میزنه!به حالاش نگا نکنین که میگه به من بی اعتباره!
-به من بی اعتباره یعنی چی؟!
مانی-اه....!اصطلاح قدیمیه!یعنی ازم خاطر نا جمعه!
-این یکی یعنی چی؟!
مانی-برو از ننه بابت بپرس یعنی چی!
-بی تربیت!
((یه مرتبه ترمه از آشپز خونه اومد بیرون و به مانی گفت))
-چی میگی تو؟!
مانی-هیچی به خدا!
ترمه- چاییت رو خوردی؟!
مانی-اره دست شما درد نکنه!خیلی عالی بود اما هنوز جادو جنبل ش اثر نکرده!
ترمه- من و رکسانا اونقدر خوشگل هستیم که احتیاج به گرد محبت و این چیزا نداشته باشیم!حالا اگه میخوای پاشو بیا تو اشپزن ثابت کن که صادقی!
مانی-من مانی م، صادق بابامه!
ترمه- لوس نشو!پاشو بیا!رکسانا جون توام روپوشت رو در بیار و راحت باش.
((رکسانا بلند شد و روپوشش رو در آورد و به من گفت))
-بلند شو بیا هامون!
-کجا؟
رکسانا- تو آشپز خونه!
-آشپز خونه؟!برای چی؟!
رکسانا- بیا میفهمی!
ترمه- بلند شو مانی که وقت امتحانه!
مانی-همین الان میخوایی ازم امتحان بگیری؟!
-بعله!
مانی-من مداد پاک کنم رو نیوردم که!
ترمه- مداد پاک کن لازم نیست!فقط خودت بیا!چیه؟!میترسی؟!
مانی-ترس!عجب خیال خامی!
((بعد همونجور که تند از جاش بلند میشود،رفت طرف آشپز خونه و گفت))
-منو همین الان ول کن بین یه فوج دختر!به جون این هامون اگه یه سر سوزن ترس تو دلم باشه!
((تو همین موقع رسید جلو داره آشپز خونه و یه نگاه کرد و بعد برگشت به طرف ترمه و گفت))
-اینا چیه؟!صفا خونه وا کردی؟!
((بلند شدم و رفتم طرف آشپز خونه که دیدم رو یه میز وسط آشپز خونه، یه سینی گذاشتن و توش یه چیزی حدود بیست سی تا شمع روشن کردن!))
مانی-جشن تولد گرفتی برام؟!حالا که وقتش نیست!
ترمه- به این میگن بازی راستی و حقیقت!برو بشین پشت میز!
مانی-من سی سال نمیرم اونجا بشینم!یعنی چی؟!میخواین بفهمین آدم راست میگه یا نه خوب بگین براتون صد تا شاهد و گواه بیارم!اصلا بیاین تو محل استشهاد جمع کنین!دیگه این کارا یعنی چی؟!بیا بریم هامون!جایی که در مورد دو تا جوون پاک و صادق این قدر شک و شبه وجود داره نباید پا گذشت!توف به این روزگار که توش اعتماد بین آدما از بین رفته!بیا بریم هامون!
((تا اینو گفت ترمه هلش داد تو آشپز خونه و بعدشم بلوزش رو گرفت و کشید و به زور نشوندش رو یه صندلی پشت میز!))
مانی-چرا هل میدی؟!خوب بگو برو بشین میرم میشینم دیگه!
((من و رکسانا رفتیم بغله هم دیگه رو دو تا صندلی نشستیم که ترمه چراغ رو خاموش کرد و اونم اومد نشست که مانی یه نگاه به ماها کرد و گفت))
-وای!قیافههاتون چقدر ترسناک شده!من میترسم چراغ و روشن کن!
ترمه- ساکت!دیگه موضوع جدیه!
مانی-میخواین چیکارمون کنین!من به بابام گفتم میام اینجا ها!اگه یه ساعت دیر کنم میاد دنبالم!
ترمه- کولی بازی در نیار مانی!
مانی-وای صورتت چه ترسناکه ترمه جون!شدی عین اون دختر تو فیلم جنّ گیر!
((راست میگفت نور شمع از زیر افتاده بود تو صورتمون و قیافهامون خیلی عجیب شده بود!
ترمه- این بازی سی و سه شمع!رکسانا بلده!جریان شمع اینجوری که ماها هر کدوم از یه نفر که دلمون بخواد سوال میکنیم.اگه اون راست جواب داد که شعلهها تکون نمیخورن!اما اگه دروغ بگه شعلهها میلرزن!حالا آماده این؟!
((من سرم رو تکون دادم که برگشت طرف مانی و گفت))
-اگه به خودت اعتماد داری همین الان بلند شو برو!
مانی-من اعتماد ندارم؟!از اون حرفا گفتی ا!شروع کن ببینم!
ترمه- خوب دستا تون رو بدین به همدیگه!
((دستهای همدیگه رو گرفتیم.یه طرفم مانی بود و اون طرفم رکسانا!یه مرتبه برگشتم نگاهش کردم!انگار اون هم همین احساس رو داشت که بهم خندید!))
مانی-مگه دسگیرهٔ در رو گرفتی که اینقدر فشار میدی!یواش ندید بدید!
((همه زدیم زیر خنده که ترمه گفت))
-خوب! مانی خان شما چند سالته؟!
((مانی یه نگاه به ترمه کرد و یه نگاه به شمع ا و آروم گفت))
-بیستو هفت،بیستو هشت.
((شعلهها اصلا تکون نخوردن))
مانی-دیدین هیچ تکون نخوردن!پاشو چراغها رو روشن کن که من روسفید شدم!پاشو ببینم!
ترمه- تازه اول کار!صبر داشته باش!
مانی-خوب دیگه نوبت من تمام شد!این هامون رو امتحانش کنیم!
ترمه- نوبت هامون خان م میرسه!حالا تو بگو ببینم تاحالا به چند نفر غیر از من گفتی که دوستشون داری؟!
مانی-هیچ کس!
((تا اینو گفت تموم شعله شمعها شروع کرد به لرزیدن!من و رکسانا زدیم زیر خنده!))
مانی-عجب شمعهای کهنیی آن!اینا رو دونهای چند خریدی؟!دو زار؟!
ترمه- اشکال از شمع ا نیست!مطمئن باش!
مانی-یعنی چی؟!خوب آدم وقتی حرف میزنه نفس از تو دهانش در میاد بیرون و آتیش سر شمع تکون میخوره دیگه!به راست و دروغ مربوط نیست!
ترمهخیلی خوب همین سوال رو از هامون خان میکنیم!رکسانا جون تو بپرس!
((رکسانا برگشت طرف من و بهم یه لبخند زد و گفت))
-ناراحت نمیشی اگر یه همچین سؤالی ازت بکنم؟!
مانی-بیا یاد بگیر خانم!اصلا این سوال یجور توهین به آدم!اونم به یه کسی مثل من!من دیگه بازی نمیکنم!
ترمه- بگیر بشین تا اون روی سگم در نیومد ها!ماهیتابه یادت رفت؟!
مانی-عجب بدبختی ییگیر کردیم ا! بابا آدم شب با آتیش بازی کنه تو جاش بارون میاد!ول کن دیگه!
ترمه- بلند میشم ا!
مانی-اه....!هی تهدید میکنه آدمو!
ترمه- ساکت!
((برگشتم به رکسانا گفتم))
-هرچی میخوای بپرس!
رکسانا- به چند نفر تاحالا گفتی که دوستشون داری؟!
((برگشتم مانی رو نگاه کردم!ذول زده بود به شمع ا! آروم گفتم))
-چهار نفر!
((شعلهها اصلا تکون نخورد))
رکسانا- به کیا گفتی؟!
-مانی،پدرم،مادرم و عموم
((این دفعه شعلهها تکون خوردن!که یه مرتبه مانی بلند گفت))
-آخ!ایشالا چلاق بشی ترمه!
ترمه- هامون خان دوباره جواب بدین!این از اینجا شمع ا رو فوت کرد که تکون بخورن!
((سه تایی زدیم زیر خنده که من دوباره گفتم))
-مانی،مادرم،پدرم و عموم
((شعلهها تکون نخوردن!))
ترمه- دیدی مانی خان این بازی حقیقت!
مانی-چی چی حقیقت!این هامون بیحال جون نداره حرف بزنه!برای همین م آتیش اینا تکون نمیخر!من چون پر حرارتم حرارت به حرارت طبق قانون فیزیک باعث لرزش میشه!به همین سادگی!اصلا یه سوال دیگه ازم بکن!
ترمه- باشه! تو اصلا آدم صادقی هستی یا نه؟!
مانی-معلو میکه..........
((تا اینو گفت شعلهها لرزید!))
مانی-یعنی چی؟!اینا من جواب نداده میلرزن!اینکه قبول نیست!
ترمه- خوب داری دروغ میگی دیگه!
مانی-من که هنوز نگفتم معلومه که چی؟!شاید بگم معلومه که نه!اینا هنوز کلمه آخر رو نشنیده میلرزن!
ترمه- تو فقط بگو آره یا نه!
مانی-خوب سوالت رو تکرار کن!
ترمه- تو آدم صادقی هستی یا نه؟!
((مانی سرش رو تکون داد که یعنی آره!))
ترمه- با سر نمیشه جواب داد!باید حتما حرف بزنی!
مانی-نخیر!اصلا اینطوری نیست!جواب جواب دیگه!اگه این شمع ا آدم باشن جواب من رو میفهمن!
ترمه- باید حرف بزنی!با سر نباید جواب بدی!
مانی-تو داد گاهم اگه داد ستان یه سوال بکنه و مثلا بگه آقا شما یه آدم کشتین و طرف با سر جواب مثبت بده ازش قبول میکنن و بلا فاصله اعدامش میکنن!حالا این چارتا دونه شمع کله به این گندگی من رو قبول ندران؟!
((من و رکسانا زدیم زیر خنده که ترمه گفت))
-مانی داری عصبانیم میکنی ا!
مانی-آخه تو میخوایی به زور از من اعتراف دروغ بگیری!حق دارم از حیثیتم دفاع کنم یا نه؟!
ترمه- تو فقط آروم بگو آره یا نه!همین!شعلهها خودشون میفهمن که تو راست میگی یا دروغ!
مانی-آخه این چهار تا دونه شمع چه میفهمن که راست و دروغ چیه؟!بابا باد بیاد میلرزن، باد نیاد نمیلرزن!
ترمه- جواب بده مانی و گرنه ناراحتم میکنی!
مانی-آخه سوال تو یه سول کلی!صادقی یعنی چه؟!آدم یه جاهایی باید یه چند تا دروغ مصلحتی بگه دیگه!مثلا همین دیشب!برای اینکه این هامون خان رو به دیدار رکسانا خانوم برسونم صد تا چاخان کردم!این شمع ا که این چیزا رو از همدیگه تشخیص نمیدن آخه!یه مرتبه میلرزن و آدم رو دروغ گو معرفی میکنن!خبر ندران که اون لرزش مال دروغ یه مصلحتی بوده یا چیز دیگه!
ترمه- باشه من سوال رو عوض میکنم!
مانی-آهان!این درست شد!بگو!
ترمه- تو غیر از دروغهای مصلحتی که به خاطر انجام کارهای خوب میگی بازم دروغ میگی؟!
((مانی یه نگاه به شمع ا کرد و یه نگاه به من و آروم گفت))
نه
((تا گفت نه شعله شمع ا شدید لرزیدن که مانی با عصبانیت گفت))
-بابا شمع اش خرابه بخدا!
ترمه- هیچم خراب نیست!
مانی-آخه خودتون بگین!من فقط ئه کلمه اونم آروم گفتم نه!اون وقت اینا باید همچین بلرزن که انگار اینجا طوفان شده؟!مگه من با ئه نه گفتن چقدر باد میدم بیرون که اینا عین بید دارن میلرزن؟!
((من و رکسانا مرده بودیم از خنده!خود ترمه م خندش گرفته بود!))
مانی-ببین!خودتونم قبول درین که این شمع ا با من لجن!
ترمه- نخیر!از بس دروغهات بزرگ و شاخداره اینطوری میشه!
مانی-خوب ئه سوال دیگه از این هامون بپرسین من ببینم اینا تکون میخورن یا نه!
ترمه- رکسانا جون بپرس!
((رکسانا برگشت طرف من و ئه نگاه بهم کرد و بعد دستم رو ئه فشار داد و گفت))
-منو دوست داری؟
-اره!خیلی!
((شعلهها اصلا تکون نخوردن!))
ترمه- دیدی حالا؟!
مانی-من قبول ندارم!اینجا که من نشستم سوز میاد اینا تکون میخورن!جای من و هامون عوض!
((با خنده بلند شدم و رفتم سر جای مانی و اونم سر جای من و ترمه گفت))
-حالا بگو ببینم تو غیر از دروغهای مصلحتی بازم دروغ میگی یا نه؟
((دوباره مانی آروم گفت))
-نوچ!
ترمه- بگو آره یا نه!
مانی-خوب نوچ م یه کلمس دیگه!
ترمه- مانی بجون خودت اگه جواب ندی ناراحت میشم!
مانی-خیل خوب بابا!جواب میدم!
ترمه- تو غیر از دروغهای مصلحتی بازم دروغ میگی یا نه!
((این دفعه آروم گفت))
-نه!
((دوباره شعلهها لرزیدن که با عصبانیت گفت))
-آی شمعهای دوزاری اگه من فوتتون نکردم تا خفه بشین و آنقدر نلرزین!بعدشم میندازمتون تو سطل اشغال!
ترمه- عیب از خودته نه از شمع ا!
((بلند شدم که برم سر جام بشینم که ئه نگاه به من کرد و گفت))
-آی هامون پدر ساگ تو چیکار میکنی که اینا تکون نمیخورن؟!خیلی بی معرفتی!به منم یاد بده!اینقدر من تو زندگی به تو چیز یاد دادم و کمکت کردم!
((همه زدیم زیر خنده که از جاش بلند شد و رفت اون طرف پیش ترمه نشست و گفت))
-بابا این وامندهها رو خاموش کنین!اینا همش چاخانه!ببین سر ئه تکون خوردن و نخوردن داره بین من و تو بهم میخوره!
ترمه- حالا که مچت داره وا میشه؟!
مانی-بابا حالا گیرم آدم دو تا دروغ هم بگه!اینکه دلیل بد بودن آدم نیست!اصلا ببینم!چرا همش شماها از ما سوال میکنین؟!
ترمه- خوب توام از من سوال کن!
مانی-باشه!
((بعد شروع کرد به فکر کردن که ترمه گفت))
-زود باش!سوختن تمام شدن شمع ا!
مانی-آی به درک!بذار بسوزن پدر ساگ ا!بیخود نیست که شمع شون کردن!حتما یه کارایی میکنن که باید مجازات بشن!همین بهم زدن بین آدما مگه کم چیزیه؟!هی میگن شمع و گل و پروانه و بلبل!همین شمع خائن اول بین گل و بلبل رو بهم میزنه و بعدشم پروانه رو میسوزونه!اونوقت آدم به گندگی شما حرف این پدر سوختهها رو باور میکنین!
ترمه- بپرس!
مانی-خیل خوب بابا!
((ئه خورده فکر کرد و بعد گفت))
-تو بچه بودی شبا تو جات جیش میکردی یا نه؟!زود جواب بده!
((من و رکسانا زدیم زیر خنده!))
ترمه- زهرمار!این چه سوالی؟!
مانی-خوب سوال دیگه!
ترمه- سوال خوب بپرس!
مانی-خوب تر از جیش کردنم مگه چیزی هس؟!
ترمه- گمشو زشته!
مانی-جلو این شمع ا اینقدر حرفای بد نزن!اون وقت میرن میشینن پشت سرت میگن هنر پیشه اینا چقدر بی تر بیت!
ترمه- سوال درست بپرس!
مانی-باشه!شما بفرمائین که وقتی کوچک بودی انگشت تو دماغت میکردی یا نه؟!
ترمه- مرده شورت رو ببرن با این سوالات!
مانی-ببین!میترسی جواب بدی!خیلی خوب!سوال بعدی!بفرمائین ببینم،شما تاحالا به طور دقیق چند بر اسهال شدین؟!
((من و رکسانا زدیم زیر خنده که ترمه گفت))
-دیگه لازم نیس سوال کنی!
مانی-برای چی؟
ترمه- برای اینکه سوالات مزخرفه!
مانی-چطور شما ازمن میپرسین تاحالا تو زندگی م دروغ گفتم یا نه،مزخرف نیست؟!
ترمه- برای اینکه من میخوام بفهمم که شوهر آیندم چه جور آدمی ئه!
مانی-خوب من هم میخوام بفهمم همسر آیندم چه جور آدمیه!اسهالی ئه؟!شاشو ئه؟!دماغو ئه؟!
((یه مرتبه ترمه از زیر میز با پاش کوبید به ساق پای مانی که اخش رفت هوا!))
ترمه- هامون خان شما از رکسانا سوال کنین!
-من سوال ی از رکسانا ندارم!
مانی-یعنی برات مهم نیس که همسر آیندت ششو ئه یا نه؟!
((همه زدیم زیر خنده که من گفتم))
-هیچ وقت نمیخوام که همسر آیندم رو تو شرایط آزمایش و امتحان قرار بدم!
((رکسانا دستم رو محکم فشار داد و بهم خندید که ترمه گفت))
-یاد بگیر مانی!اصلا این هامون خان تومنی صد تومن با تو فرق داره!
مانی-برو بابا!این چون....(این کلمه توی کتاب معلوم نبود) شاشو بوده نمیخواد پروندش رو بشه!
((برگشتم طرف مانی و گفتم))
-آدم وقتی کسی رو دوست داره باید چیزیی م که اون دوست داره،دوست داشته باشه!حالا هرچی میخواد باشه!
مانی-انگشت تو دماغ کردن م باشه عیب نداره؟!
((ترمه یه لگد دیگه از زیر میز بهش زد که آخ مانی بلند شد و گفت))
-بابا از بس زدی به این ساق پام قانقاریا گرفتم!یه دقیقه آروم بشین دیگه!بذار از مکتب این بزرگوار استفاده کنیم!
((بعد برگشت طرف من و گفت))
-ببخشین استاد یعنی اگه من عاشق همسرم هستم هر کار زشتی م که اون دوست داره بکنه باید منم دوست داشته باشم و تشویقش کنم؟!مثلا این ترمه رو من دوست دارم.اینم عادت داره یا لگد بزنه یا گاز بگیر یا چیز طرف آدم پرت کنه!بنده باید سر و کلم رو بذارم در اختیار ایشون که هروقت دلش خواست با یه چیزی بزنه و بشکندش؟!عجب مکتب مزخرفی!
-عشق اینه دیگه!
مانی-این عشق نیس که!اینو بهش میگن ینوع خریت!
-پس عشق رو چهجوری معنی میکنی؟!
مانی-میخوای بگم که این ترمه زود ازش بل بگیر؟!دیونه م مگه!
ترمه- تورو خدا بگو مانی!
مانی-بگم که یه لگد دیگه بزنی تو ساق پام؟!امکان نداره!
ترمه- جون من بگو!من بمیرم بگو!
مانی-ا ه....!قسم نده دیگه!
ترمه- بگو تا قسم ت ندم!
مانی-یه خورده میگم ا!
ترمه- باشه! یه خورده بگو!
مانی-آماده باشین که میخوام((تز)) م رو ارائه بدم!خوب!یاداشت کنین!اصلا عشق به اون معنا که تا حالا به ماها گفتن وجود نداره!
-یعنی چی؟!
مانی-یعنی همین که گفتم!
رکسانا- میشه بیشتر توضیح بدین؟
مانی-ببین!حتی اسطورههای ما هم تو اشتباه بودن و معن ی عشق رو نفهمیدن و نشناختن!
ترمه- میشه یه مثال بزنی؟!
مانی-من چرا مثال بزنم؟!شما مثال بزنین تا من جواب تو نو بدم!
-شیرین و فرهاد!فرهاد بخاطر شیرین خودشو کشت!
مانی-خوب اشتباه کرد!اصلا خودت بگو!شیرین به اون میخورد؟!
ترمه- لیلی و مجنون!
مانی-اونا هم عشق رو با یه چیز دیگه عوضی گرفته بودن!
ترمه- یعنی چی؟!
مانی-اون دوتا خیلی همدیگه رو دوست داشتن و خانواده هاشونم به هیچ عنوان اجازه ازدواج بهشون نمیدادن!درسته؟!
ترمه- آره!
مانی-اونوقت قدرت خداوند کاری کرد که دوتایی توی یه چاه بهم رسیدن!درسته؟!
ترمه- خوب!
مانی-وقتی رسیدن بهمدیگه چیکار کردن؟اگه واقعا همدیگه رو دوست داشتن کاری میکردن که نتونن دیگه از هم جداشون کنن!اما اون مجنون دیوونه با وجوده اینکه چراغ سبزم از لیلی گرفت،اما چیکار کرد؟!دیونه بازی!عشق ما آسمانی ئه!عشق ما پاک!عشق ما مقدس!من مطمئنم که تو همون لحظه لیلی تو دلش صد تا فحش م به مجنون داده!البته مجنون هم گناهی نداشته!دیوونه بوده دیگه!اسمش رو خودش!مجنون!
-من اصلا این فرضیه تو رو قبول ندارم!
مانی-به درک که قبول نداری!خدام که قبول دارم!
-یعنی میگی وقتی آدم یه کسی رو دوست داره باید پا رو همه چیز بذاره؟!
مانی-مگه خودت یه دقیقه پیش نگفتی آدم وقتی کسی رو دوست داره چیزیی م که اون دوست داره،دوس داره؟!
-چرا!
مانی-خوب این یعنی چی؟!یعنی پا گذاشتن رو خیلی چیزا!یعنی خیلی چیزا رو ندیده گرفتن!اصلا خودت بگو!شیرینی برای چیه؟!خوب خوردن!ماشین برای چیه؟خوب سوار شدن!ادکلن برای چی؟خوب زدن!حالا شما بفرماین که مثلا یه شیرینی خوشمزه دادن به تو!حالا تو میشینی و این شیرینی رو تماشا میکنی و هی تحسینش میکنی یا زود میخوریش؟!یا مثلا یه ماشین شیک دادن بهت!تو فقط نگاهش میکنی و تحسینش میکنی یا سوارشم میشی؟!
منطق میگه از هرچیزی باید به طریقه صحیحش استفاده کرد!از نعمتهای خدام باید به طریقه صحیح استفاده کرد!
-من منظورم اون طوری که فکر کردی نبود!
مانی-پس چی بود؟!
-من منظورم این بود که آدم وقتی یک نفر رو دوست داره باید اونو بخاطر خود اون دوست داشته باشه نه به خاطر شخص خودش!مثلا من رکسانا رو دوست دارم باید آزادش بذارم تا از چیزیی که دوست داره لذت بباره نه اینکه مثل یه چیزی که خریدمش و مال من بذارمش تو یه خونه و در رو روش قفل کنم!در عشق باید آزادی عمل وجود داشته باشه!
خیلی از ماها اول ازدواج میکنیم و بعدش سعی میکنیم که عاشق همدیگه بشیم!اون دیگه آزادی عمل توش نیست!چون یه دختر و پسر با هم دیگه ازدواج کردن و باید با همدیگه زیر یک سقف زندگی کنن!خوب حالا تو این زندگی یه
یه درصدی وجود داره که احتمال عاشق همدیگه شدن رو بهشون میده!اما همیشه اینطوری نیس!درصد اینکه این پسر و دختر بعدا عاشق همدیگه بشن هس اما کمه!خوب حالا میمونه چی؟یا باید بزور از همدیگه خوششون بیاد یا به همدیگه عادت کنن یا از ناچاری به همدیگه پناه ببرن یا به زور همدیگه رو تحمل کنن!
تو هرکدوم از این حالتها هم مشکلات فراوانی هس! یعنی آدم که به زور نمیشه که از کسی خوشش بیاد!برای زندگی هم عادت تنها درست نیس!تحمل کردن همدیگه م که زندگی نیس!پناه بردن به همدیگه هم همینطور!اگر چه بیشتر زن مجبور به مرد پناه ببره!پس این ازدواجها درست نیس و به همین دلیل که امار طلاق بالا میره!بگذریم از اینکه دختر و زن ایرانی همیشه تحمل کرده!دیگه وقتی کارد به استخوانش رسیده طلاق گرفته!
مانی-خوب باید چیکار کرد!
-باید اول شناخت تا عاشق شد!تنها چهره و اندامم برای عشق کافی نیس!طرزفکر!ایده ها!رفتار!آگاهی!اینا هرکدوم درصدی توی عشق دارن!عاشق هرکدوم از اینا دار طرف مقابل شدی عشق به اون ترفتم زیاد تر میشه!و باید به اندازیی برسه تا دونفر تصمیم بگیرن که بعد از اون باهم باشن!یعنی احساس کنن که میتونن با همدیگه بمونن!یا نیاز داشته باشن که از اون به بعد با هم دیگه بمونن!اما باید آزادی وجود داشته باشه!تا این روند تی بشه!
خود تو مانی تا رسیدی به ترمه خواستی باهاش ازدواج کنی!چرا؟!
مانی-چون تو فرهنگ ما اینطوری!اگه همون روز به ترمه میگفتم مثلا بیا یه مدت با همدیگه بگردیم و همدیگه رو بشناسیم شاید دو تا فحش م بهم میداد و میذاشت میرفت!درصورتی که من همون دفعه که تو فیلم دیدمش ازش خوشم آومده بود!وقتی هم که خودش رو دیدم و فهمیدم که دختر عمه مه،خوب برام خیلی خوب بود!باید بیشتر میشناختمش!به قول تو باید طرض فکر و رفتارش رو میدیدم!دیونه که نیستم با یه جلسه باهاش ازدواج کنم!یعنی نه برای من خوبه نه برای اون!دفعه اول مونم نیست که میخوایم با کسی ازدواج کنیم!تاحالا من هفتاد بار خواستم ازدواج کنم اما پشیمون شدم!این یکی م روش!
((تا این و گفت و ترمه یه لگد دیگه زد به ساق پاش که بازم اخش بلند شد و گفت))
-ایشالا پات عقربک بشه دختر!چهار دفعه دیگه بزنی تو این ساق پام کارم به سندلی چرخ دار میرسه!حداقل تو اون یکی م بزن!اش و لاش شد اینیکی پام!
ترمه- از این حرفا نزن تا من هم نزنم!
مانی-حداقل وسطاش جای لگد زدن دو تا گازم بگیر که این پا یه خرده استراحت کنه و ترمیم بشه!
ترمه- درست بشین میخوام ازت سوال کنم!
مانی-بابا ول کن باز جویی رو! زیر شکنجه کشته میشم خون م میافته گردنت ا!
((یه مرتبه طرف گاز رو نگاه کرد و گفت))
-اون چی رو گاز داره میسوزه؟!
((تا ترمه برگشت طرف گاز رو نگاه کنه که مانی با یه فوت همه شم آرو خاموش کرد و همونجور که از جاش بلند میشد شروع کرد به دست زدن و گفت))
-تولدتون مبارک!
((بعدشم فرار کرد و از آشپز خونه رفت بیرون!))
*********
اون شب خیلی بهمون خوش گذشت و آخر شب از ترمه خداحافظی کردیم و رکسانا رو رسوندیم خونه و خودمونم رفتیم خونه!
وقتی ماشین رو پارک کردیم و رفتیم تو دیدم پدرم اینا دارن ماهواره تماشا میکنن.سلام کردیم و نشستیم که عموم گفت
-فردا که بسلامتی جایی قرار ندارین؟!
مانی-هیچ!هیچ!فردا روز کار!کار و کوشش!
((عموم یه نگاه بش کرد و گفت))
-مطمئنی !
مانی-البته!صد البته!اگرم کمی سستی از ما دیدین فقط بخاطر بیماری این بچه بود وگرنه ما زاده کار و کوششیم!
عموم- پس دیگه کار و گرفتاری ندارین و فردا میرین کارخانه؟
مانی-معلومه که میریم!فردا روز کار و کوشش و تلاش!
عموم- کره خر فردا که کارخانه تعطیل یاد کار و کوشش افتادی؟
((من و مانی یه نگاه به همدیگه کردیم که مانی گفت))
-مگه فردا کارخانه تعطیل؟!
عموم- بعله!
مانی-امکان نداره!ما فردا باید بریم دنبال کار و کوشش!بیخودی تعطیلش کردین!
عموم- باشه!خیلی م خوبه!فردا قراره من و عموت بریم شمال یه سر به ویلاها بزنیم.شماها هم باید بیاین!اونجا میتونین کار و کوشش کنین!
مانی-باشه! میایم!خیلی م خوشحال میشیم!
((یه چپ چپ بش نگاه کردم که بهم گفت))
-پاشو هامون جون بریم زودتر بخوابیم و آماده شیم برای کار و کوشش فردا!
((مجبوری بلند شدم و از همه خداحافظی کردم و امدیم بریم بالا که مانی به باباش گفت))
-بابا جون فهمیدی چی شد؟!
عموم- نه!چی شد؟
مانی-به یه یارو گفتن که با کار و کوشش یه جمله بساز که زود گفت((شلوار کار من کوشش!))فعلا شب بخیر تا فردا خروس خون!
((پدرم و مادرم خندیدن و عموم همنجور بهش نگاه کرد و گفت))
-برو بگیر بخواب که شیش صبح صداتون میکنم!
مانی-چشم!دوباره شب بخیر!تازه برای اینکه شب خوب بخوابیم یکی یه لیوانم شیر میخوریم!هم استخونامون قرص میشه!هم دندونمون کلسیم میگیرن!هم ویتامینای لازم به بدنمون میرسه!هم راحت تر میخوابیم!هم معدمون تقویت میشه!هم هوشمون زیاد میشه!هم....
عموم- لال بشی بچه!برو دیگه داریم فیلم میبینیم!
((من شب بخیر گفتم و رفتم بالا ده دقیقه بعد مانی م با دو تا لیوان شیر اومد بالا تو اتاقم و یکی شو داد بمن که گفتم))
-فردا میخواستیم یه سر بریم پیش عمه ا!
مانی-بالا خره باید به کار و کششمونم برسیم دیگه!
-حالا ما شمال بریم چیکار؟!کاشکی یه کاری میکردی و یه بهانه میوردیم که نریم!
مانی-نمی شد!یه کلمه حرف میزدم و دعوا میشود!حالا چیزی نیس که!میریم و بر میگردیم!
-اصلا حوصلشو ندارم!
مانی-حالا شیرتو بخور بگیریم بخوابیم که فردا سرحال باشیم!
((شیرمون رو خوردیم که مانی گفت))
-من امشب همینجا میخوابم!
-چرا نمیری اتاق خودت؟
مانی-تا ساعت شیش صبح چیزی نمونده که!
((دو تایی بلند شدیم و کارامونو کردیم و یه جا برای مانی انداختم و گرفتیم خوابیدیم.
سه چهار سات نگذشته بود کا همچین دلٔ درد گرفتم که از خواب پریدم!تا از تخت اومدم پایین که مانی م بیدار شد و گفت))
-چی شده؟!
-دلم درد گرفته!
مانی-راست میگی؟!
-آره بجون تو!این دفعه واقعا درد گرفته!صبر کن الان میام!
((دویدم طرف دست شویی!حالم خیلی بد بود!چند دقیقه بعد برگشتم که مانی گفت))
-اسهال شدی؟!
-ببخشین ولی آره!حالا م خیلی ناجوره مانی!
مانی-مهم نیس!پنج تا قرص بیزاکودیل انداخته بودم تو لیوان شیر بهت دادم خوردی!چیزی نیس!م
یه لحظه نگاهش کردم و تازه فهمیدم جریان چیه!اونقدر از دستش عصبانی شدم که نگو!))
-تو غلط کردی!این کارا چی میکنی؟!
((خیلی خونسرد واستاده بود و منو نگاه میکرد))
-دیگه شورش رو در آوردی ا!
مانی-مگه نمیخواستی شمال نری؟!
-چرا اما نه اینطوری!
مانی-خوب طور دیگه نمیشد!یعنی باور نمیکردن!
-حالا باور میکنن؟
مانی-البته!میتونم خیلی راحت مدرک رو تو توالت بهشون نشون بدم!فقط میری تو توالت سیفون رو نکش!
((اومدم برم طرفش و بزنم تو سرش که فرار کرد و رفت بیرون!دویدم دنبالش اما دوباره وضع م بد شد و رفتم طرف دست شویی که چراغ پایین روشن شد!دیگه نفهمیدم چی شد و رفتم تو دست شویی!
وقتی اومدم بیرون دیدم مادام و پدرم و زری خانم اونجا واستادن و تا منو دیدن شروع کردن هرکدوم یه چیزی گفتن!))
زری خانوم- نقل سرد!سردیش کرده!
پدرم- آب به آب شده حتما!
زری خانم- ببریمش بیمارستان!
((یه خورده بعد عموم رسید!همه هول شده بودن جز مادرم که فکر میکرد بازم داریم کلک میزنیم!اومدم یه چیزی بگم که دوباره حال م بد شد و برگشتم تو دست شویی که پشت سرم مانی م اومد تو و گفت))
-تو بشین کارت رو بکن ما ببینیم چه جوری!
-گم شو برو بیرون تا نزدم تو سرت!
پدرم- خوب بذار ببینیم چه جوری دیگه!
-پدر خواهش میکنم!
عمو- خوب بچه از ماها خجالت میکش!
مانی-زری خانم!زری خانم!پس شما بیا نگاه کن!
زری خانم- وای خدا مرگم بده!این حرفا چیه مانی خان!
مانی-آخه این از مردا خجالت میکشه!با خانما از این حرفا نداره!
-مانی میری بیرون یا نه؟!
((پاش رو گذاشته بود لایه در و نمیذاشت که در رو ببندم!))
مانی-نمیشه!من باید چک کنم که اسهالت توش خون نباشه!
-بابا خون توش نیس!
مانی-پس توش چیا هس؟!
-زهر مار!
مانی-حداقل رنگشو بگو خودمون حدس بزنیم محتواش چیه!
-مانی!خفه میشی یا نه؟!
پدرم- به این بچه چرا فحش میدی؟!
مانی-میگه چرا من رو پیش یه دکتر خوب نبردی!
-مانی خواهش میکنم پات رو واردر!الان ناجور میشه ا!
مانی-خیلی خوب!پس بگیر پایین که در و دیوار رو کثیف نکنی!
((اینو گفت و پاشو برداشت که در رو بستم و قفل کردم و وقتی خیالم راحت شد از همونجا داد زدم و گفتم))
-مگه مانی من دستم بهت نرسه!
مانی-تو فعلا اگه دستت به شیر آب برسه بهتره!
((هم از دستش عصبانی بودم و هم خنده م گرفته بود!از همونجا میشنیدم دارن به همدیگه چی میگن!))
پدرم- کی اینطوری شد؟!
مانی-الان یه ساعت!تاحالا هشت دست شیکمش اجابت کرده!
عموم- آب تنش تموم نشه خوبه!
مانی-نه!الان بیاد بیرون و تنقیه آب یخش میکنم که هم آب بدنش تامین بشه و هم اونجاش فریز بشه و بند بیاد!
((مادرم انگار کم کم متوجه شده بود که جریان واقعیه!اومد پشت در دست شویی و گفت))
-هامون!واقعا حالت بده؟!
-بعله مامان!فعلا اجازه بدین شما!
مادرم- چیکار کنیم بند بیاد؟!اینجوری که نمیشه!
مانی-یه چوب پنبه یه بزرگ لازمه که بذاریم درش و بند بیاریمش!
-خفه شو مانی!
پدرم- حالا بیا بیرون ببینم چی شده آخه!
-بابا جون نمیتونم بیام بیرون!می فهمین نمیتونم یعنی چی؟!
مانی-بیا بیرون برات لگن میذاریم!
-مانی مگه اینکه نیام بیرون!
پدرم- بابا به این چه مربوطه آخه!
مانی-آخه منو مسعوله این واکنش طبیعی خودش میدونه!می بینین چه آدم بی منطقی یه!واخ واخ واخ!بابا سیفون رو بکش!مردیم اینجا از بو گند!بو لاش مورد میده وامنده! چند وقت این معده کار نکرده؟!سر شب چی خوردی؟!تخم مرغ؟!
((همه زدن زیر خنده!خودمم اون تو مرده بودم از خنده!بلند داد زدم و گفتم))
-بابا شما اونجا واستادین من نمیتونم کاری بکنم!مانی!مانی!
مانی-جون مانی!الان متفرق شون میکنم!
((بعد بلند داد زد و گفت))
-از این لحظه هرگونه تجمع بیش از دنفروا تحصن بیش از سه نفر در مقابل دست شویی ممنوعه!متفرق شین ممکن هر لحظه این شلیک کنه!
مادرم- راست راستی حالش بد شده؟!
مانی-یعنی چی؟!باور نمیکنین؟!هامون!هامون!
-چیه؟!
مانی-لطفا یه زور بزن که من بتونم اینجا صدای دلٔ دردت رو به عنوانه مدرک شفاهی به عزیزاینا ارائه بدم!
-زهر مار!بیتربیت!
مانی-ا......!پس من چهجوری به اینا ثابت کنم تو مریضی؟!تصویر رو که سانسور کردی و بهمون نشون نمیدی،حداقل بذار به صداش دلمونو خوش کنیم!بویی،صدای چیزی بده که من به گوش جهانیان برسونم!
((بعد به مادرم اینا گفت))
-ساکت!ساکت!الان میشه صداشو واضح و بدون پارازیت شنید!
((همه زدن زیر خنده که عموم گفت))
-حالا چیکار کنیم؟!
مانی-اینکه با این وضعش نمیتون بیاد شمال!یعنی تا دم در دست شویی هم نمیتونه بیاد چه برسه به شمال!شما برین،منم چند ساعت دیگه میبرمش دکتر!
عموم- یعنی تنهاش بذاریم؟!
مانی-قاعدتا این جور وقتا مریض رو تنها میذارن که با دلٔ راحت کارش رو بکنه!حالا اگه شما واسه ش دلٔ نگرانین،در رو وا کنم برین تو تا نگرانی تون برطرف بشه!
عموم- باز بیادب شدی؟!
پدرم- پس ما میریم!مطمئنی کاری با ما نداری؟!
مانی-برین به سلامت!اصلا م نگران نباشین!من الان میگردم و یه درپوشی چیزی گیر میارم و جلو نشتش رو میگیرم تا برسونیمش به یه لوله کشی چیزی!
((دوباره همه خندیدن که پدرم از پشت در گفت))
-هامون!ما بریم؟!
-بعله پدر!شما برین!من حالم کمی بهتره!
پدرم- پس یه خورده که بهتر شدی با مانی برین دکتر!
-چشم!میریم!
((پدرم و عموم رفتن پایین مادرم به مانی گفت))
-بالا خره دارین راست میگین یا بازی در آوردین؟!
مانی-بابا دو تا دونه قرص کارکن انداختم تو شیرش خورده و دو دفعه م رفته مستراح!عالم و آدم فهمیدن داره معدش کار میکنه!
((از همونجا داد زدم و گفتم))
-دروغ میگه!پنج تا قرص بیزا کودیل انداخته تو شیر و داده من خوردم!
مادرم- پنج تا؟!اینکه راست روده میشه!
مانی-نه بابا!این معده ((یوبس)) رو پنجاه تا بیزا کودیل م نمیتونه روون کنه چه برسه به پنج تا!حالا فعلا شما برین بخوابین،من اینجا واستادم!
مادرم- آخه اسهالش حالا حالاها بند نمیاد که!
مانی-الان بیاد بیرون پوشکش میکنم تا صبح پس نده!صبح م بهش نبات سوخته میدیم بند میاد!
((مادرم خندید و گفت))
-هامون!خوبی؟!
-آره مادر!شما برین!
مادرم- واقعا چه کارا میکنین شما ها!بالا خره م یه بلایی سر خودتون میارین!
((اینو گفت و خندید و رفت پایین که مانی گفت))
-خوشت اومد چه جوری برنامه مسافرت رو کنسل کردم؟!
-چه فایده داره؟!پدر منم در اومد!حالا گیرم مسافرت نرم !با این وضع ی که دارم نمیتونم پامو از خونه بذارم بیرون!ایشالا مانی بمیری تو!همچین دلم پیچ میزنه که دارم میمیرم!
مانی-عوضش معدت میشه این آینه!
-برو گمشو!حالا چیکار کنم؟!
مانی-الان برات نخودچی میارم بلافاصله معدت قفل میشه!
-همه رفتن پایین؟!
مانی-آره!خیلی کار داری اون تو؟!
-نمی دونم!
مانی-یعنی چی؟!از معدت هم خبر نداری؟!
-برو گمشو!
مانی-من رفتم بخوابم!کارت تموم شد بیا توام بگیر بخواب!
-مگه اینکه از اینجا نیام بیرون!تو فکر نکردی ممکنه بلایی سرم بیاد؟!واقعا که مانی!تو آدم نمیشی!
((دیدم هیچی نگفت))
-مانی!مانی!
((هرچی صداش زدم جواب نداد!منم ده دقیقه بعد اومدم بیرون و رفتم تو اتاق که دیدم راحت گرفته خوابیده!خواستم اذیتش کنم اما دلم نیومد!خودمم رفتم و گرفتم خوابیدم!اما چه خوابی؟!تا ساعت نه صبح چهار بار دیگه رفتم دست شویی!))
((ساعت حدود ده صبح بود که دو تایی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم طرف خونه ی عمه.خیابونا یه خرده شلوغ بود و یه ساعت طول کشید تا رسیدیم.
عمه تو خونه تنها بود و وقتی ما رو دید خیلی خوشحال شد و زود چایی دم کرد و تا چایی حاضر بشه،سه تایی رفتیم تو پذیرایی و نشستیم که عمه به مانی گفت))
- چطوره حالش؟
مانی - خوبه.
عمه - از من چیزی نمیگه؟
مانی - والا چی بگم؟
عمه - عیبی نداره ! دنیاس دیگه ! تا بوده همین بوده ! یعنی اونم جوونه ! آدم تو جوونی خیلی کارا می کنه که بعدش خودشم پشیمون می شه!
((برای اینکه حرف رو عوض کنم گفتم))
- شما چطورین؟
عمه - محبس خویشتن منم از این حصار خسته ام
- ناشکری نکنین!
عمه - ناشکری نمی کنم اما خیلی خسته م.
مانی - همه ش برای اینه که تنهایین! اگه یه شوهر بکنین تموم خستگی تون درمی ره! شما نمی دونین این شوهر چه خواصی داره!
((عمه که می خندید گفت))
- من از این چیزام دیگه گذشته! تازه از هر چی مردم هست دلم بهم می خوره! از دستشون کم نکشیدم! حالا ببینم کار تو با ترمه به کجا کشید؟
مانی - از بس کتکم زده ازش شیکایت کرم! فعلا به قید ضمانت آزادش کردن تا نوبت دادگاه مون بشه!
((عمه خندید و گفت))
- کتکت می زنه؟!
مانی - خیلی وحشیه! ازتون گله گی دارم! موقع فروش نگفتین این دختر با آدمی (( آمخته)) نشده و انس نگرفته!
((عمه دوباره خدید و گفت))
-اینارو از کجا یاد گرفتی؟!
مانی - راستی عمه جون من زندگی ترمه رو اصلا نمی دونم چه جوری بوده! از خودشم نمی خوام بپرسم! جریانش چه جوریه؟!
عمه - به اونم می رسیم! یه مقدارشو برای هامون گفتم!
مانی - منم اومدم بقیه شو بشنوم.
عمه - مگه برات تعریف کرده؟!
مانی - آره! شنیدم که از اونجای سرگذشت به بعد یه چیزایی هس که با چیزایی که ما می دونیم فرق داره!
((عمه یه خرده ساکت شد و بعدش گفت))
- راستش نمی دونم باید براتون بگم یا نه!
مانی - بگین! دهن ما قرصه! همینجا لاخاکش می کنیم!
((عمه دوباره خندید و گفت))
- پس بذارین اول یه چایی بخوریم بعد.
- رکسانا اینا کجان؟
عمه - رفتن پیش دوستشون.بشینین الآن می آم.
((بلند شد و رفت تو آشپزخونه و یه خرده بعد با یه سینی چایی برگشت و بهمون تعارف کرد و برداشتیم و بعدش نشست و گفت))
- دختر خوبی یه ترمه! اما عصبیه! اگه قلق ش دستت بیاد،با همدیگه خوشبخت می شین.
((من و مانی خندیدیم! خود عمه م خندید و گفت))
-خب،آقا هامون! تا کجاها برات گفتم؟
- اونجا که پدرِ پدربزرگ ما سکته می کنه.
عمه - آره! سکته می کنه! یعنی از هول حلیم می تفته تو دیگ! می آد استفاده ی زیادتر بکنه و جونش رو هم سر اینکار میذاره!
القرض! مادر و پدربزرگم پناه آورده بودن به اون که یه وقت می بینن باید خونواده ی اونم جمع و جورش کنن! چاره ای م نبوده دیگه! پدربزرگم این طوری که شنیدم خیلی پدربزرگ شما رو دوست داشته و برای همین م پدربزرگ شمارو مثل پسر خودش می دونه و اون رو با مادرش و خواهرش می گیره زیر بال و پر خودش.
بهتون گفته بودم که وقتی از روسیه حرکت می کنه،قبلش هرچی داشته و نداشته،فروخته بوده و کرده بوده سکه ی طلا! یعنی از نظر مالی وضعش خیلی خوب بوده!خلاصه شروع می کنه به کار و کاسبی کردن تو ایران و پدربزرگ شماهارو هم میکنه شریک خودش و خیلی صادقانه هرچی داشته میذاره وسط و با عقل و شمّ اقتصادی خوب خودش خیلی زود وضعش از اونی م که بوده بهتر می شه! این جریان بوده تا اینکه می فهمه پدربزرگ شما،یه دل نه صد دل عاشق دخترش،یعنی مادر من شده!
این جریان رو که می فهمه میره و به مادر من میگه! مادر منم تو یه کشوری بزرگ شده بوده که دخترا و زن ها توش آزاد بودن،دلش نمی خواسته برای همیشه تو ایران بمونه!منتظر بوده که ببینه انقلاب روسیه به کجا می کشه!یعنی همش فکر می کرده که یکی دو سال شلوغ پلوغی هس و بعدش دوباره روس های سفید می ریزن و کشور رو می گیرن و اونا می تونن برگردن روسیه!برای همین م نمی خواسته تو ایران پایبند بشه!این طور که خودش می گفت اصلا نمی تونسته زندگی تو ایران رو تحمل کنه! دختری که اونجا تحصیل کرده بود و آزاد بوده و با پسرای هم سن و سال خودش معاشرت می کرده و می خونده و می رقصیده و چی و چی و چی ، حالا مجبور بوده تو یه اتاق بشینه و اگرم حتی می خواسته بیاد تو حیاط ، باید حتما چادر سرش می کرده! اون وقتام وضع ایران این طوری نبوده که! اگه موی زن رو مرد غریبه می دیده ، خونش حلال بوده! برای همینم مادرم جرأت نمی کرده بدون چادر پاشو از تو اتاق بیرون بذاره!
خلاصه پدربزرگم جریان عشق پدربزرگ شمارو که به مادرم میگه ، مادرم سخت مخالفت می کنه و میگه اگه تا یکی دو سال دیگه وضع روسیه درست شد که شد. اگه نه که من ایران بمون نیستم و میرم به یه کشور اروپایی! پدربزرگمم دیگه حرفی نمی زنه و میذاره که تا زمان کار خودش رو بکنه و شاید مادرم به وضع موجود اون موقع عادت کنه!
چند وقتی که میگذره ، یه روز پدربزرگ شما که دیگه نمی تونسته جلوی خودش رو بگیره ، یه جارو خلوت می کنه و جریان عشقش رو به پدربزرگ من میگه و بهش میگه که اگه مادر منو بهش ندن ، اونم سر میذاره به بیابون!یعنی حقم داشته! تو اون زمان که پسر اصلا نمی تونسته صدای دختر رو بشنوه ، مادرم بدون حجاب با لباسای قشنگ ، با موهای بور خوش رنگ و بلند، با حرکات ظریف ، دل ازش برده بوده! شماها خودنوت حساب کنین با وضع اون زمان، یعنی اواخر قاجار، یه همچین دختر سفید و خوشگل و قشنگ رو یه نظر نشون یه پسر بیست ساله ی ایرانی بدن! پسره چه حالی می شه!؟
مانی - الهی بمیرم واسه اون دل پدربزرگم که توش چی می گذشته!
عمه - گور بابای مادر منم کرده!هان؟!
مانی - نه! نه! واسه دل اونم بمیرم الهی! اما من درد پدربزرگمو با تموم سلول های بدنم دارم حس می کنم!
عمه - تو اگه جای پدربزرگت بودی و این جوری عشق یه دختر خارجی می شدی و اونم بهت جواب منفی میداد چی کار می کردی؟!
مانی - البته به نظرش احترام میذاشتم اما یه همچین چیزی امکان نداره!
عمه - یعنی چی امکان نداره؟! می گم حقیقت جریان همین بوده که دارم براتون می گم!
مانی - درسته! مام ازتون قبول می کنیم اما در مورد من امکان نداره!یعنی تاحالا یه همچین چیزی نشده!
عمه - پدرسوخته خیلی از خودت مطمئنی آ!
مانی - از خودم مطمئن نیستم! از دخترخانمای عزیز مطمئنم! یعنی مطمئنم که وقتی یه پسر خوب گیرشون بیاد، زود باهاش عروسی می کنن!
عمه - حالا اگه تو جای پدربزرگت بودی چیکار میکردی؟! راستش رو بگوآ!
مانی - صد البته که به نظرش احترام...