امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

...رمان غمگین رکسانا...

#3
عمه – می گم راستش رو بگو وگرنه بقیه ی سرگذشتم رو نمی گم آ!
مانی – اَلنَجاتُ فی الصدیق! خدا اون روز رو نیاره! زبونم لال!زبونم لال! اگه یه روز یه همچین اتفاقی برام بی افته، بلافاصله در یک نیمه شبِ تاریک و خلوت . . .
((با پا آروم زدم به پاش که یه نگاه به من کرد و بعدش گفت))
- واگذارش می کردم به خدا!
- ((عمه م شروع کرد به خندیدنو گفت))
- ای پدرسوخته! مگه ترمه حریف تو می شه؟!
مانی - والا شده! انقدر با لگد به ساق پام زده که باید همین روزا فکر پلاتین براش باشم!
- می فرمودین عمه!
عمه - آره! خلاصه جریان عشقش رو به پدربزرگم می گه! پدربزرگمم که می دونسته دخترش زن اون بشو نیس، یکی نبودن دین شون رو بهانه می کنه و می گه یه همچین چیزی امکان نداره! بعدشم بهش قول میده که تو همین روزا آستین بالا می زنه و یه دختر خوشگل رو که هم دینشم باشه براش خواستگاری می کنه! پدربزرگ شمام دیگه هیچی نمی گه و دمق و پکر میذاره می ره و تا چند روزی م همین جوری بوده و بعدشم کم کم اخلاقش خوب می شه و می چسبه به کار و شروع می کنه فوت و فن تجارت و کاسبی رو از پدربزرگ من یاد گرفتن.
یه سال از این جریان می گذره و همه چی بر وفق مراد بوده! مادرم تعریف می کرد صبح به صبح که از خواب بلند می شدن،پدربزرگ شما می رفته و نون تازه و سر شیر می خریده که مادرم خیلی دوست داشته و می شستن دور هم صبحونه می خوردن و بعدش پدربزرگ شما و پدربزرگ من می رفتن سرکار و مادر من مونده خونه با خواهر و مادر پدربزرگ شما.اونام مرتب باهاش حرف می زدن و بهش مهربونی می کردن و خلاصه با مهربونی اونا،اسارت تو خونه رو یه جوری تحمل می کرده!
بعد از یک سال م پدربزرگ من یکی یکی خواهرهای پدربزرگ شمارو شوهر میده و عروسی و جهاز و چی و چی و چی!
تا اینجا همه چی خوب بوده تا اینکه تقریبا دو سال و نیم بعد،تو ماه محرم که همه جا مراسم عذاداری و سینه زنی بوده یه روز پدربزرگ شما به مادرش می گه که یه شربت نذری درست کنه که وقتی دسته های سینه زنی ما آن، بین شون پخش کنه.مادرشم یه شربت خوب درست می کنه و می ریزه تو چندتا کُپ و میذاره اونجا.
شب ش که می رسه پدربزرگ تون به پدربزرگ من می گه که دوتایی با همدیگه برن برای شربت دادن.اونم قبول می کنه و باهاش می ره.
((اینجا که رسید یه خرده مکث کرد و بعدش گفت))
- از اینجا به بعد چیزایی یه که براتون نازه گی داره و عجیبه!حالا بگم؟!
((دوتایی گفتیم که عیبی نداره و منتظریم که یه سیگار دیگه روشن کرد و دوتام من و مانی روشن کردیم و بعدش گفت))
- خلاصه دو تایی با دو سه کُپ شربت راه می افتن و می رن از خونه بیرون و می رن و می رن تا به یه دسته ِ سینه زن می رسن. همونجا یه چارپایه میذارن و بساط شونو علم می کنن و پدربزرگ شما به پدربزرگ من میگه که برای اینکه بین مردم بیشتر اعتبار پیدا کنه، خوبه که شربت رو اون بده به مردم.اونم میبینه راست میگه و شروع می کنه به ریختن شربت تو لیوان و میده به مردم.چند نفری که می خورن یه مرتبه همهمه می افته بین سینه زن آ و یکی دوتاشون شربت رو تف می کنن بیرون و یه دفعه ولوله می افته تو جمعیت!
صدای کافر کافر از سینه زن آ بلند می شه! نوحه خون که اینطوری می بینه،خوندنش رو قطع می کنه که ببینه اون وسط چه خبره که یه مرتبه دو سه نفر داد می زنن و میگن "این کافر بی دین و ایمون،عرق ریخته تو شربت نذری!"
مردم که اینو می فهمن،می ریزن سر پدربزرگم! اون بدبختم هرچی میاد حرف بزنه،بدتر میشه چون لهجه داشته و دیگه کسی چیزی ازش قبول نمی کرده!دشنه ها میره بالا و میاد پایین و خون از ده جای تن پدربزرگم روون میشه و تا بزرگترا و ریش سفیدا بفهمن چی شده و بیان جلو مردم عصبانی و متعصب رو بگیرن که پدربزرگم تو خون خودش می غلطه و دیگه کار از کار میگذره و اون وسط سه،چهار نفر پیدا می شن و نعش نیمه جون پدربزرگم رو از میون سینه زن آ می کشن کنار و می برنش طرف خونش که پدربزرگ شما می رسه و می گه چی شده که جریان رو براش می گن و اونم می زنه تو سر و کله ش و کمک می کنه که پدربزرگمو برسونن به دخترش!
حالا چقدر طول می کشه خدا می دونه اما وقتی پدربزرگم به خونه می رسه که داشته جون می داده و نفس های آخرش رو می کشیده!
مادرم که یه همچین وضعی رو میبینه،خودشو می رسونه بالا سر پدرش و شروع می کنه به جیغ و فریاد کردن و گریه زاری! بقیه م همین طور! یعنی دیگه صدا به صدا نمی رسیده که گوش بدن ببینن اون پیرمرد بدبخت چی می خواد بگه! فقط مادرم یه لحظه می شنوه که پدرش به روسی کلمه ی خیانت رو میگه و پدربزرگ شما رو نگاه می کنه و بعدشم چشاش بسته میشه!
((اینو که گفت ساکت شد و تکیه ش رو داد به مبل و یه پک به سیگارش زد و بعدش به من و مانی نگاه کرد! نمی تونستم چیزی رو که می شنوم باور کنم! یعنی پدربزرگمون یه همچین نقشه ی کثیفی رو کشیده بوده؟! یعنی عمه م راست می گفت؟! دلیلی برای دروغ گفتن نداشت! اونم بعد از این همه سال!
تو چشماش نگاه کردم! صداقت رو می دیدم اما باور کردن یه همچین چیزی م برام سخت بود برای همین پرسیدمSmile)
- پدربزرگ ما اون موقع کجا بوده؟!
عمه - نمی دونم!
- یعنی اینا همه یه نقشه بوده؟!
عمه - نمی دونم!
مانی - یعنی یه نفر بعد از اون همه مهربونی که بهش کردن یه همچین کاری می کنه؟!
عمه - نمی دونم!
- ولی چیزی رو که شما برامون تعریف کردین همین معنی رو میده!
عمه - من فقط اون چیزی رو که شنیده بودم براتون گفتم! بیشتر از اینم نمی دونم،پس نمی گم چون از دروغ متنفرم!
- پدربزرگ شما تو اون لحظه دیگه چیزی نگفته؟!
عمه - فقط یه کلمه و یه نگاه!بقیه ش رو باید خودتون حدس بزنین!
- باور کردنش سخته!
عمه - پس من دارم دروغ می گم!
- نمی گم شما دروغ می گین اما مسعله خیلی عجیبه!
مانی - از بقیه ی سرگذشت میشه این قسمت رو حدس زد!شایدم اصلا قضیه اینطوری نبوده باشه!
- یعنی چی؟!
مانی - شاید اصلا کسی تو شربت عرق نریخته باشه!
- پس مردم از کجا فهمیدن؟!
مانی - شاید اون کسایی که داد زدن و گفتن این کافر عرق تو شربت ریخته و اونایی که با دسنه پدربزرگ عمه رو زدن و اونایی که از اون وسط کشیدنش بیرون و رسوندنش خونه،همه یکی بودن!
- یعنی پدربزرگمون چندنفر رو اجیر کرده که این نقشه رو پیاده کنن؟!
مانی- سینه زن بدون اجازه ی بزرگ هیئت هیچ کاری نمی کنه! بزرگ هیئتم همیشه سعی می کنه سر و صداهارو بخوابونه و کار به جاهای باریک نکشه!
((یه مرتبه عمه م شروع کرد به خندیدن و گفتSmile)
- دیدین حالا خودتون می تونین حدس بزنین!
- یعنی درست حدس زدیم؟!
عمه - مادرم می گفت اون موقع و تو اون روزای اول که این اتفاق افتاده بوده،نمی تونسته فکرش رو متمرکز کنه اما بعدش چرا! یعنی می گفت: بعد از این جریان،هرماه یه نفر می اومده در خونهو پدربزرگتون می رفته دم در و باهاش یه خرده حرف می زده و بهدشم اون میذاشته و می رفته! هیچوقتم پدربزرگتون به کسی نمی گفته که این کیه یا با اون چی کار داره! یه شب که مادرم نسبت به این مسئله حساس میشه،یواشکی از یه جایی سعی می کنه که صورت اون یارو رو ببینه! اینجا بوده که کم کم همه چی براش روشن می شه! این مردی که ماهی یه شب میومده اونجا، یکی از همون کسایی بوده که پدرش رو بعد از زخمی شدن می آره خونه!
وقتی این جریان رو می فهمه، می ره تو کوک پدربزرگ شما و متوجه میشه که هر بار اون یارو می آد دم خونه،پدربزرگتون یه چیزی دستمال پیچ می کنه و می ده بهش! بهدا می فهمه که پدربزرگتون نزدیک اومدن اون یارو که می شه، یه مقدار پول میذاره تو دستمال و میذاره تو گنجه و وقتی اون میاد در خونه، می ده بهش!
مانی - اُجرت یا حق السکوت!
((عمه خندید و یه سیگار دیگه روشن کرد و یه پک بهش زد و گفتSmile)
- بگذریم! بعد از اون شب یه مدتی همه عذاداری می کنن تا کم کم مسئله کمرنگ میشه و زندگی به حالت عادی بر میگرده. تو این مدتم پدربزرگ شما کار حجره یبازار رو میگیره دستش و می شه همه کاره ی خونه.از اون به بعد بیشتر به مادرم مهربونی می کرده! مادرم می گفت تا بیرون از خونه بود که بود! وقتی برمی گشت خونه مثل پروانه دور و بر من می چرخید!از هیچی برام کم نمیذاشت! اینم باید بگم که پدربزرگتون واقعا عاشق مادرم بوده! از تموم این نقشه م که اجرا کرده بوده دو تا هدف داشته! یکی اینکه مادرم رو به دست بیاره،یکی م اینکه دست بزاره رو کل ثروت پدربزرگم که تو هر دوشم موفق می شه!
مادرم می گفت یه سال که از کشته شدن پدرش میگذره، یه شب پدربزرگتون میاد تو اتاق مادرمو در رو پشت سرش می بنده و به مادرم میگه که می خوا باهاش حرف بزنه. مادرم که فکر میکنه پدربزرگتون می خواد در مورد کار و پول و ای چیزا باهاش صحبت کنه، می شینه و گوش میده که پدربزرگتونم مسئله ی ازدواج رو می کشه جلو! مادرم شدیدا مخالفت می کنه و بهش میگه که خیال داره تا چند وقت دیگه بره اروپا! پدربزرگتونم فقط بهش می خنده و مادرم معنی این خنده رو از فرداش می فهمه!
در اندرونی قفل و کلون میشه و مادرم می شه یه زندانی راستی راستی! رفتار اهل خونم باهاش عوض می شهو همونایی که تا حالا باهاش دوست بودن،میشن دشمنش! می گفت که یه مرتبه از مهمون اون خونه تبدیل می شه به کلفت اون خونه! وادارش می کنن که جارو بزنه،شیشه بشوره،دوخت و دوز کنه ، مستراح بشوره و خلاصه هر کار دیگه غیر از ظرف شویی و پخت و پز! حالا می دونین چرا این دو تا کر رو بهش نمی دادن؟! حتما اینم یه خرده فکر کنین می فهمین اما دیگه به مغزتون زحمت نمی دم! بهش می گفتن تو نجسی! کافری ! می گفتن اگه دست به ظرفا یزنه، نجس می شن و اونا باید آب شون بکشن! تحقیر!
فروپاشی شخصیت! از بین بردن اعتماد به نفس و تخریب روحی!
کار به جایی می کشه که بهش تف می کردن! یعنی خونواده ی پدربزرگ شما وقتی می دیدنش،عملا بهش آب دهن می انداختن! ای کاش کار به همین جا ختم می شده!
- دیگه چیکار می تونستن بکنن؟!
عمه - شکنجه های دیگه! شما نمی دونین وقتی آدما بخوان بد باشن چقدر تو این کار پیش می رن! وقتی به خودشون حق دادن که می تونن نسبت به یه انسان دیگه بدی کنن،دیگه نمی شه جلوشونو گرفت!
مادرم می گفت دیگه بهش اجازه نمی دادن با اونا غذا بخوره! ظرفاشو از مال خودشون جدا کرده بودن! اون اتاق بزرگ رو ازش گرفته بودن و بهش بغل مستراح یه اتاق انباری تو زیر زمین داده بودن! حرف های زشتی بهش می زدن که از شنیدن شون مو به تن آدم راست می شه! کاری باهاش کرده بودن که هر مقاومتی رو توش از بین برده بوده!
- تنبیه بدنی م می کردنش؟!
عمه - نه! احتاجی دیگه نبود! یادت باشه که هر موجود زنده بعد از یه مدت نسبت به شکنجه های بدنی یا مقاوم می شه و یا کشته می شه! از اون گذشته احتاجی به این مسئله نبوده! ضمن اینکه پدربزرگتون مادرم رو دوست داشته و اجازه ی این کارو بهشون نمی داده! فقط ازشون خواسته بوده که خردش کنن! شخصیت ش رو! گذشتش رو! ایمان ش رو! اعتقاداتش رو! اینا از هرچیزی بدتره! مخصوصا ضربه ی آخر که کلا باعث تسلیم شدن مادرم می شه!
می گفت یه روز متوجه شدم که تو غذایی که برای من می کشن و می دن بهم که ببرم تو اتاقم بخورم، تف می کنن! دیگه از اون به بعد تا زمانی که می تونسته تحمل کنه،لب به غذا نمی زنه و وقتی تحملش تموم می شه، یه روز پدربزرگ تونو صدا می کنه و بهش می گه که حاضره باهاش ازدواج کنه!
- چرا از اونجا فرار نمی کرده؟!
عمه - تو خونه های قدیمی رو دیده بودی؟! درست مثل یه زندان! زندان برای زن و دخترایی که توش مثلا زندگی می کردن! بیرونی از اندرونی جدا بود! دیوارای بلند با فاصله از خونه ی همسایه!
وقتی در اندرونی قفل و کلون می شد دیگه از زندان بدتر بود! هیچکس نمی تونست ازش فرار کنه مخصوصا که چندتا زندان بانم داشته باشه!
اینارو که گفت از جاش بلند شد و فنجونا رو گذاشت تو سینی و از اتاق رفت بیرون و یه خرده بعد با چندتا چایی برگشت و یکی یدونه گذاشت جلو ما و خودشم یکی ورداشت و نشست و یه خرده ازش خرد و گفت))
- مادرم می گفت : وقتی به پدربزرگتون می گه که راضیه باهاش ازدواج کنه خیلی خوشحال می شه و زود بهش می گه که چقدر دوستش داره و چقدر از این کارا که تو این مدت در حق ش انجام شده ناراحت بوده و از این مزخرفا! بعدش می گه ایشالا وقتی مسلمون شدی دوباره میشی خانم این خونه و عزت و احترامت برمیگرده سرجاش! تا مادرم این حرف رو می شنوه و شروع می کنه به داد و فریاد کردن که من نمی خوام دینم رو عوض کنم و این مسئله چه ربطی به ازدواج داره و تو به دین خودت باش و من به دین خودم اما پدربزرگ تون خیلی آروم میگه که نمی تونه با یه دختر غیر مسلمون ازدواج کنه و وقتی که می بینه مادرم داره مقاومت می کنه، سرش رو میندازه پایین که بره بیرون! مادرمم می فهمه که با رفتن اون، از فردا دوباره همین شکنجه ها ادامه پیدا می کنه! برای همینم صداش می کنه و سعی می کنه با منطق مجابش کنه اما هرکاری می کنه و هرچی می گه، پدربزرگ تون سر حرفش می مونه و می گه که باید مادرم مسلمون بشه! مادرمم چون چاره ای نداشته قبول می کنه! پدربزرگ تونم همون موقع می فرسته دنبال یه آقا و رسیده نرسیده خونه، بلافاصله مادرم رو مسلمون می کنه و همونجا صیغه ی عقد رو جاری می کنن و مادرم میشه زن پدربزرگ شما! یعنی میشه پدر من! همون شبم دوباره مادرم بر می گرده به اتاق پنج دری و زفاف انجام می شه!
- مادر شما شوهرش رو دوست داشته؟
عمه - اگه زن تو پدرت رو کشته باشه و تو بدونی،بازم دوستش داری؟
((هیچی نگفتم که دوباره یه سیگار روشن کرد و گفتSmile)
- از فرداش مادرم به خیال اینکه اوضاع براش عوض می شه، چشم از خواب وا می کنه اما دریغ و صد افسوس که وقتی پرده ها دریده شد دیگه احترامی در بین نمی مونه!

اون روزش مادرم موقعی از خواب بلند می شه که پدرم، یعنی پدربزرگ شما رفته بوده سرکار. مادرم بیدار می شه و از اتاقش می آد بیرون و می ره اون طرف عمارت و می ره تو اون قسمت که مادر شوهر و خواهر شوهراش زندگی می کردن. البته خواهرشوهراش هر دو شوهر داشتن و یکی شون یه بچه و اون یکی م حامله بوده و هرکدومم با شوهراشون تو یه اتاق زندگی می کردن. قدیم این طوری بوده دیگه!
خلاصه مادرم تا پاشو میذاره اون قسمت و سلام می کنه، متوجه می شه اون فکرایی که کرده درست نبوده و اگرچه رفتار خونواده ی شوهرش باهاش کمی بهتر شده بود اما زیاد با گذشته فرق نداشته!
می ره یه گوشه می شینه که مادر شوهرش بهش می گه ببین ناشتا خانوم...
مانی - چی خانم؟!
عمه - ناشتا خانم! آخه اسم مادرم ناتاشا بوده و چون مادرشوهرش یه آدم بی سواد بوده بهش جای ناتاشا،ناشتا خانم می گفته! خلاصه میگه ببین ناشتا خانم تا حالا هرکی بودی و هرچی بودی واسه خودت بودی و از این به بعد تموم شده و رفته پی کارش! از حالا به بعد شدی عروس این خونه! اگه نمی دونی م بدون که هر عروسی وارد هر خونه که می شه یه وظایفی داره! جاروی خونه و ظرف شویی و رختشویی گردن توئه! حواست رو جمع کن که از امروز به بعد، نه آشغال تو اتاقا و حیاط ببینم و نه ظرف و ظروف کثیف و نه رخت نشسته!
مادرم که زبون فارسی رو درست متوجه نمی شده، یه خرده صبر می کنه تا معنی حرف های مادرشوهرش رو بفهمه و وقتی متوجه می شه که داره چی می گه،کمی فکر می کنه و بعدش می گه اینکه کارایی بوده که قبلا م می کردم!
مادرشوهرشم آنی جواب میده که تو برای ما همونی هستی که بودی! توام فرقی نکردی! مادرم می گه من حالا عروس شما هستم! مادرشوهرشم می گه چون عروس مایی باید این کارارو بکنی! مادرم بازم یه فکری می کنه و می گه پس این ازدواج برای من چه امتیازی داشته که اونم می گه چون حالا دیگه مسلمون شدی اَخ و تف بهت نمیندازیم!
اون موقع بوده که مادرم چشمامش وا می شه و گوشی دستش می آد که چاره ای جز قبول نداره! حداقل براش این امتیاز رو داشته که دیگه تو غذاش کثافت کاری نمی کنن!

برای همین قبول می کنه و بلند می شه بره که دوباره مادر شوهرش می گه بشین کارت دارم! اونم میشینه که مادر شوهره میگه : از این به بعدم اسمت می شه صغری ! مادرم میگه یعنی چی ؟! مادر شوهره میگه تو اینجا رسم اینه که بعد از عقد خونواده ی شوهر برای عروس اسم میذارن! ماهام دیشب خیلی فکر کردیم و برات این اسمو در نظر گرفتیم! از این به بعد وقتی گفتیم صغری، یعنی اینکه داریم تو رو صدا میکنیم! یه بله بگو و اگه آب دستت هست بذار زمین و بیا! مادرم بازم یه خرده فکر می کنه تا مفهوم این چیزایی رو که بهش گفتن درک کنه و وقتی می فهمه دارن چه بلایی سرش می آرن، با عصانیت ازجاش بلند می شه و می گه من دیگه تو این خونه نمی نمونم! حالا دیگه حاضرم خودمو از دست شما تسلیم سرخ آکنم !
اینو که می گه یه مرتبه مادر شوهر ه و خواهر شوهرا که معنی حرف شو یه جور دیگه فهمیده بودن و فکر کرده بودن مادرم می گه که شماها رو می خوام سرخ کنم ، از جاشون بلند می شن و می پرن طرف مادرم و شروع می کنن به کتک زدنش و حالا نزن و کی بزن!
مادرم می گفت اون روز انقدر منو زدن و موهامو کشیدن که از درد بیهوش شدم و اونام منو بردن و انداختن تو همون انباری! می گفت وقتی به هوش اومدم، نشستم و زار زار گریه کردم! چاره ای نداشته بیچاره! شده بوده اسیر یه قوم بی رحم!
بالاخره انقدر اونجا می مونه تا شب می شه و شوهرش ، یعنی پدر من از سر کار برمی گرده خونه و مادرم یه خرده خوشحال می شه که حداقل یه حامی پیدا کرده ! بیچاره خودشو آماده می کنه که الان شوهرش می آد و اونو از تو انبار می آره بیرون و ازش حمایت می کنه که هنوز شوهره نرسیده تو خونه، آه و ناله ی مادرش می ره هوا و شروع می کنه به نفرین کردنش و از دست زنش بهش شکایت می کنه و می گه هنوز هیچی نشده زن ت می خواد ماهارو آتیش بزنه و سرخ کنه!
پدربزرگ تونم که اینارو می شنوه و گریه ی مادرش رو می بینه ، می آد و در انبارو وامی کنه و می ره تو و در رو پشتش می بنده و به مادرم می گه تو چی به اینا گفتی ؟ مادرم با همون زبون نصفه نیمه ی فارسی جریان ور می گه و از شوهرش می خواد که ازش حمایت کنه! پدر بزرگ شمام که بر سر دوراهی گیر کرده بوده و هم نمی خواسته که دل زنش رو بشکونه چون می دیده که حق با اونه و از طرفی م نمی خواسته گرفتار نفرین مادر ش بشه، کمربند رو می کشه یه دونه آروم می زنه به زنش و بعد هی داد و فریاد می کنه و با کمربند می زنه به در و دیوار که یعنی من دارم زن م رو تنبیه می کنم! مرتب م به مادرم چشمک می زده که یعنی اینا همه کلکه!
مادرم می گفت هیچ از رفتار احمقانه ش چیزی سر در نمی آوردم اما کاری م نمی تونستم بکنم! وقتی پدر برزگ تون نمایشش تموم می شه ، آروم به مادرم می گه که باید بره و دست مادر شوهرش رو ماچ کنه تا اون ببخشدش ! مادرم اولش قبول نمی کنه اما وقتی می بینه که نمایش ممکنه جدی بشه و یه کتک م از شوهر ش بخوره ، سرش رو میندازه پایین و از انبار می ره بیرون و با نفرت دست مادر شوهرش رو ماچ می کنه و بعدش می ره تو اتاقش ! حالا حساب کن شخصیت اون دختر خارجی تحصیلکرده کجا و شخصیت این دختر اسیر کجا!
گرسنه و تشنه بعد از این همه تحقیر باید عذرخواهی می کرده!
جدا عجب آدم بدبختی بوده این مادر من! پدرش رو کشته بودن! تموم ثروتش رو صاحاب شده بودن! دین ش رو به زور ازش گرفته بودن! به زور وادارش کرده بودن که ازدواج کنه ! به زور اسم و هویت ش رو می خواستن ازش بگیرن! حالام گشته و تشنه و کتک خورده، مجبور شده که بره دست یه احمق رو هم ماچ کنه ! اونم چه وقتی ؟! روز بعد از عروسی ش!
" عمه م خیلی ناراحت شده بود! یه سیگار دیگه روشن کرد و شروع کرد به کشیدن. منم دل م درد گرفته بود اما خجالت می کشیدم وسط سر گذشتش حرفی بزنم که یه مرتبه خودش متوجه شد و گفت"
- تو چته هامون؟! 
-ببخشین عمه! یه خرده دل م درد می کنه!
عمه- می خوای برات نبات آب داغ بیارم؟!
- نه ، خیلی ممنون!
عمه- قرص دل درد دارم! بیارم برات؟!
مانی - اگه قرص کار کن تو خونه داشته باشین مشکلش حل می شه! تنقیه م باشه بد نیس!

- زهر مار!
عمه - کارکن برای چی؟
((دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و با یه معذرت خواهی بلند شدم و رفتم طرف دستشویی! انقدر از دست مانی عصبانی بودم که نگو!
خلاصه ده دقیقه دیگه برگشتم تو اتاق که تا چشم عمه م بهم افتاد شروع کرد به خندیدن و گفت))
- این مانی خیلی پدرسوخته س! باباشم همینجوری شیطون بود!
((یه عذر خواهی دیگه کردم و رفتم نشستم که عمه م گفت))
- بگم بقیه ش رو؟
((هردو سر تکون دادیم که گفت))
- خلاصه اون شبم مثل هزار تا شب دیگه م میگذره! یعنی زندگی میگذره!
حالا چه خوب چه بد! اما بیچاره اونایی که براشون چرخ با قِژقِژ و خِرخِر و سروصدا میگذره! برای مادر منم این طوری گذشت! دختر یه برژوآ شد یه کلفت! یادمه مادرم همیشه از سرخا و کمونیست ها بدش می اومد! هربار که پیش می اومد و وقتش رو داشت و می خواست و می تونست باهام حرف بزنه، همیشه می گفت که آدمای کثیفی هستن! یعنی بیچاره دیگه وقتی نداشت که حرف بزنه و چیزی برای گفتن نداشت! شبا انقدر خسته بود که تا ده دقیقه باهام صحبت می کرد، از حال می رفت!
((یه آهی کشید و گفت))
- دنیاس دیگه! بگذریم! آقایی که شماها باشین، از فردای اون شب، مادرم دیگه وظیفه ی خودشو می فهمه و جای خودشم می فهمه! دیگه کاری نمی کنه که بهش گیر بدن و بند کنن! می شه یه عروس سر بره که اونا می خوان! یعنی یه برده! یه کلفت! یه کنیز!
برام تعریف می کرد و می گفت تو این چندسال که تو ایران بوده فقط تونسته دو سه بار شاه عبدالعظیم رو ببینه و یه بارم برده بودنش مشهد! یعنی حدود چهارده، پونزده سال ایران بوده و فقط سه یا چهار بار تونسته بوده از خونه بره بیرون!! یعنی نه اینکه خواهرشوهراشم بیشتر بیرون رفته باشن آ! نه! اونام زندانی بودن! اونمام اسیر بودن اما عادت داشتن و زیاد بهشون سخت نمی گذشته اما به مادرم چرا! مثل اینکه یه پرنده رو از رو هوا بگسرن و بندازنش تو قفس!
خلاصه یه چند وقتی که میگذره یه شب مادرم در مورد پول و ثروت پدرش از پدربزرگ تون سؤال می کنه و می پرسه که حجره و پولا و این چیزا تکلیفش چی شده! بیچاره هنوز این حرف از دهنش در نیومده بوده که پدربزرگ تون با پشت دست می زنه تو دهنش که خون از دماغش وا می شه! مادرم می گفت من اصلا نفهمیدم که چی شد فقط یه مرتبه دیدم که درد تو سرم پیچید! می گفت پدربزرگ تون مثل وحشیا شده بوده! نعره ها می زده که نگو! به قدری داد می زنه که همه ی اهل خونه می ریزن تو اتاقشون که ببینن جریان چیه!
وقتی پدربزرگ تون جریان رو می گه، همه شروع می کنن با مادرم دعوا گرفتن که یعنی چی؟! چه معنی داره زن از شوهرش حساب کتاب بخواد؟! مگه شوهرت دزده یا ازش نا اطمینونی که این حرفا رو میزنی؟! خجالت بکش و بشین زندگیت رو بکن خدا رو هم شکر کن که سایه ی یه مرد بالا سَرته!
بعدش همه می ریزن و دور و ور پدربزرگ تون و ازش می خوان که این عروس فرنگی رو به بزرگی خودش و خریت اون ببخشه چون به رسم و رسوم ما وارد نیس و درست تربیت نشده و غریبه و ناوارده و این چیزا!
وقتی م که پدربزرگ تون با بزرگ واری از سر تقصیرات مادرم میگذره، یکی از خواهرشوهراش ، خانمی می کنه و مادرم رو ور میداره و می بره، سر حوض و دست و صورتش رو می شوره و بعدشم و بعدشم واسطه می شه که پدربزرگ تون اجازه بده که این زن تقصیر کار ، بره و دستش رو ماچ کنه و طلب بخشش کنه و ماجرا به خوبی و خوشی تموم بشه!
یادمه که وقتی مادرم اینارو برام می گفت، یه برق عجیبی رو تو چشماش می دیدم! برق انتقام! برق نفرت! برق خشم و کینه!
هیچوقت جلو من اسم پدربزرگ تونو نبرد! همیشه با لفظ اون خطابش می کرد و منم عادت کرده بودم که وقتی مادرم میگه اون، منظور پدربزرگ شماس! حتی منم هیچوقت نتونستم از ته دل بابا صداش کنم چون می دیدم و می دونستم که چه به روز مادرم آوردن! همیشه از مادربزرگ و عمه هام بدم می اومد!
وقتی که مادرم بلاهایی رو که سرشون آورده بودن برام می گفت دلم می خواست که زورم می رسید و می کشتمشون و مادرم رو ور می داشتم و با خودم از اون زندان می برئم به روسه! یه جایی که حداقل مادرم توش می تونست با آزادی و خیال راحت، در خونه رو وا کنه و بره بیرون و مردم رو ببینه! می دونم مادرمم یه همچین آرزویی داشت و بالاخره بهش رسید!
برام تعریف می کرد که یه روز حالش بد می شه و می فهمه که حامله س! بلافاصله تصمیم خودش رو می گیره! می گفت یه بعد از ظهر که همه خوابیده بودن یواشکی یه مقدار خرت و پرت ور میداره با یه مقدار سکه های طلا که پدرش و جواهر که پدرش بهش داده بوده برای روز مبادا! بعدشم آروم از تو اتاقش می آد بیرون و وقتی که می بینه سر و صدایی نیس، حرکت می کنه طرف یه راهرو که می خوره به یه هشتی و بعدشم در اندرونی! می گفت از حیاط رد شدم و رسیدم به راهرو و ازش رد شدم و رفتم تو هشتی و رفتم سراغ در خونه اما قفل و کلون بود! با یه چاقو افتادم به جون قفل در اما هرکاری کردم وا نشد! انقدر حواسم رفته بود به قفل در که نفهمیدم از سر و صداف مادرشوهرم از خواب بیدار شده و اومده و واستاده پشت سرم و وقتی دیده دارم چیکار می کنم،رفته و بقیه رو خبر کرده!
دیگه بقیه ش رو خودتون باید حدس بزنین! تنبیه و کتک یه طرف، فرار یه زن مسلمون شوهر دار از طرف دیگه! کمترین مجازات براش در اون موقع یه مرگ راحت بوده!
به خاطر این تلاش برای آزادی، یه هفته زندانی می شه! زندانی با اعمال شاقّه که همون کتک خوردن و بی غذایی بوده! یعنی مادرشوهر و خواهرشوهراش می گفتن زنی رو که بخواد از خونه ی شوهر فرار کنه باید انقدر گشنگی داد تا بمیره! می گفت پدربزرگ تون بعد دو،سه روز دیگه رضایت داده بود اما اون مادر و خواهراش از سر تقصیر مادر من نمی گذشتن! بالاخره بعد از یه هفته شوهر خواهرا میان و مادرم رو نیمه جون از تو انبار در می آرن! تا یه هفته بعدشم حال مادرم اصلا خوب نبوده و عجیب بوده که که من رو تو اون موقعیت سقط نکرده! یعنی شانسی که آورده بود و باعش نجانش شده، وجود من بوده!
گویا یه روز پدرم می آد پشت در انبار! حالا دلش تنگ شده بوده یا سوخته بوده یا عشق کشونده بودتش اونجا، بماند! فقط وقتی اونجا واستاده بوده و گوش میداده می بینه که مادرم داره گریه می کنه! بهش با عتاب و خطاب میگه حالا از کارت پشیمون شدی یا نه؟! مادرمم می گه پشیمون از این شدم که از تو آدم ترسو حامله شدم!
اینو که میگه پدربزرگ تون یه تکون می خوره و چون خیلی احترام مادرش رو نگه می داشته، شوهرخواهراش رو واسطه می کنه و اونام مادرم رو از تو انبار نجات می دن!
اگه بخوام براتون بگم که مادرم تو اون خونه چه کشیده، باید یه هفته همین جا بشینین و شما گوش کنین و من حرف بزنم! برای همین م خلاصه ش می کنم!
بالاخره بعد از چند ماه من به دنیا می آم و تا می فهمن که من دخترم، دوباره سرکوفت آ شروع می شه!
اصلا من نمی دونم اینا خودشون زن نبودن؟! کسی که وجود خودش رو ننگ بدونه اصلا آدمه!؟ خودشون از جنس من بودن و وقتی من به دنیا اومدم، همه آَه آه کردن! یکی نبوده بهشون بگه آخه آدمای بی عقل اگه دختر بده، شماهام زن هستین! پس چه اسمی رو خودتون میذارین؟!
مادرم می گفت تو رو بقل می کردن و شعر می خوندن و می گفتن:
پسر پسر قند عسل دختر دختر کُپه خاکستر!
اگه من کُپه ی خاکستر بودم خودشون که کُپه ی کثافت بودن!
((دوباره عمه م عصبانی شد و یه سیگار دیگه روشن کرد و یه خرده بعد گفت))
- سر اسم گذارون خیلی جالب بوده! مادرم می خواسته اسم منو " لیا " بزاره و اونا می گفتن که باید اسمم رو عذرا بزارن! بالاخره اونا موفق میشن و اسم من میشه عذرا! حالا چه منظوری داشتن خدا می دونه!
دوران بچه گیم یادم نیس! آدم همیشه از یه سن و سالی یه مرتبه همه چیز یادش می مونه! برای من این سنّ، شیش سالگی بود.
یادمه سر حرف زدن مشکل داشتم ! سر رفتار مشکل داشتم ! سر لباس پوشیدن مشکل داشتم ! سر فکر کردن مشکل داشتم! سر درس خوندن مشکل داشتم! سر دوست داشتنم مشکل داشتم!
من عاشق مادرم بودم و همیشه م ازش گله مند! بیچاره از صبح که بلند می شد دنبال کار و بدبختی بود! دستاش شده بود عین دست مردا زبر و خشن! وقتی صورتم رو ناز می کرد دردم می اومد! هیچوقت خنده ش رو ندیدم! یعنی غیر از یه دفعه! 

یادمه موقعی که با هم تنها می شدیم باهام روسی صحبت می کرد امّا بهم می گفت که جلو بقیه روسی حرف نزنم!
خُب منم بچه بودم و گاهی کلمات روسی از دهنم می پرید بیرون و اون موقع بود که تو خونه شر به پا می شد!
یعنی اوّل یه تو دهنی به من می زدن و بعدش دعوا و مرافعه با مادرم!
حالا اینا به کنار! بدبختی اصلی سر دین و ایمونم بود! از یه طرف مادرم از مسیح برام حرف می زرد و از یه طرف عمّه هام و مادر پدرم بهم نماز یاد می دادن!
مادرم هرچی بهم می گفت باید پیش خودم می موند و در عوضش ، عمه هام موقع قرآن خوندن می گفتن باید بلند بلند بخونم!
مونده بودم این وسط که جریان چیه! یه دختر بچه ی شیش ساله که از این چیزا سر در نمی آره! حالا من به کنار! مکافات موقعی بود که هر هفته شب جمعه می رسید 
و مادرمم باید همراه من تو خوندن قرآن شرکت می کرد!
بیچاره فارسیش رو نمی تونست درست ادا کنه و اونا وادارش می کردن که قرآن بخونه! حالا شما حساب کنین یه زن روس با اون لهجه می خواد زیر و بم کلمات عربی 
رو درست و صحیح ادا کنه!
همیشه آخرش دعوا و کتک بود! هر کلمه ای رو که مادرم اشتباه تلفظ می کرد یه پس گردنی بهش می زدن! اونم جلوی من! جلو دخترش که جونش بود و مادرش! جلو 
چشم من مادرم رو می زدن و تحقیر می کردن!
ازشون متنفر بودم! از شب جمعه ها متنفر بودم! از پدر سنگدل و بی عرضه م متنفر بودم!
برای همینم دین مادرم رو انتخاب کردم چون اون همیشه با مهربونی برام حرف می زد و قصه های قشنگ برام می گفت و هر وقتم که اشتباه می کردم بهم یاد می داد 
امّا عمه هام با هر اشتباه یه پشت دستی بهم می زدن!
مانی - مگه مادرتون مسلمون نشده بود؟!
عمه - با تهدید و شکنجه که نمیشه آدم رو وادار به قبوا یه عقیده کرد! با کتک زدن و تنبیه که آدم به چیزی ایمان نمی آره!
من بعد از چند وقت فقط این رفته بود تو فکرم که مسیح می بخشه اما عمه هام با هر اشتباه کوچیک محاله که ازش بگذرن!
مادرم چون فارسیش خوب نبود،با هر اشتباهی که تو خوندن یا ادای زیر و زبَر می کرد، کتک می خورد!
بهش می گفتن تو خونه ای که مرد نیس باید حجابشو حفظ کنه! بهش می گفتن که حق نداره پاشو ار تو خونه بیرون بذاره!
بهش می گفتن نباید صداشو کسی بشنوه!
بهش می گفتن تو چون زنی،حق فکر کردن نداری و جات باید شوهرت برات فکر کنه!
بهش القا کرده بودن که خداوند اونو فقط برای سرگرمی مرد آفریده! چه حالی پیدا می کردین؟! بعدش چیکار می کردین؟! اصلا بعدش شخصیتی تو وجودتون باقی می 
موند؟!
((دوباره یه سیگار دیگه روشن کرد و شروع کرد به کشیدن. مانی م دوتا سیگار درآورد و روشن کرد و یکیش رو داد به من و گفت))
- واقعا زندگی سختی بوده، اگه یه روزی یه همچین چیزی به من بگن تموم وجودم مسخ میشه!
عمه - بعدش به فکر خودکشی نمی افتادی؟!
مانی - خودکشی نه اما زندگی برام خیلی سخت می شد!
عمه - اون وقت چیکار می کردی؟!
مانی - چیکار می تونستم بکنم؟! می چسبیدم به کارم و با جدّیت خانوما رو سرگرم می کردم!
((عمه م اولش یه نگاه بهش کرد و بعد زد زیر خنده که یه چپ چپ به مانی نگاه کردم و گفتم))
- خجالت نمی کشی وسط صحبت عمه شوخی می کنی؟!
مانی - شوخی نکردم! اگه خداوندِ عالم منو برای سرگرمی خلق کرده باشه، خب منکه نمی تونم خلاف آفرینش عمل کنم!
- یه همچین چیزی اصلا نیس! اینا رو عمه های عمه با عقل کوچیک خودشون می گفتن و اشتباه م بوده!
مانی - البته! البته!
((یه خرده ساکت شد و بعدش گفت))
- عمه جون! می گم نکنه واقعا منظور از آفرینش آقایون همین باشه؟!
این عمه هاتون الآن کجان که ما بتونیم در این مورد ازشون استفسار کنیم؟!
((عمه م خندید و گفت))
- الآن هفت کفن م پوسوندن!


345 346 تا 349 

مانی - می گم حالا ضرر که نداره ما به این وظیفه ی مهم قیام کنیم و روزی یکی دو ساعت خانومارو سرگرم کنیم؟! اگه یه همچین تکلیفی واقعا 
وجود داشته باشه که خب ما ادا کردیم! اگرم وجود نداشت که ما چیزی رو از دست ندادیم! یه عده بنده ی خدا رو شاد کردیم! من از همین فردا شروع 
می کنم به ادای وظیفه! اصلا از همین امروز شروع می کنم! وقتی یه وظیفه گردن آدمه چرا هی عقبش بندازه؟!
- واقعا که مانی!
مانی - یعنی چی ؟! پس فردا ، وقتی منو تو گور گذاشتن تو می آی جواب پس بدی؟! می خوای منو جهنمی کنی؟!
- تو واقعا امیدی م به بهشت داری؟!
مانی - مگه بهشت مال آدمای درستکاری نیس که تموم تکالیف شونو انجام دادن؟! خب اگه تکلیفی گردن منه که نباید ازش شونه خالی کنم!
- عمه،شما بفرمایین! به چرت و پرتای این توجه نکنین!
((عمه م که می خندید سیگارش رو خاموش کرد و گفت))
- تو اون بچه گی این رفته بود تو ذهنم که پیش مادرم می تونم راست بگم و تنبیه نمی شم اما جلو عمه هام حتما باید دروغ بگم چون اگه راستش رو 
بگم کتک می خورم! مثلا مادرم بهم می گفت که نباید دوغ بگم و وقتی شبا ازم می پرسید که امروز چه کارای بدی کردی و چند تا دروغ گفتی و وقتی 
بهش راستش رو می گفتم: با یه لبخند بهم مب گفت که کار بدی کردم امّا منو می بخشید!
جاش اگه مثلا جلو عمه هام یه حرفی از دهنم دَر می رفت با بی رحمی فلفل می ریختن تو دهنم!
دست و پامو می گرفتن و یکی شون فلفل می آورد و با دستش دماغم رو می گرفت و وقتی دهنم رو برای نفس کشیدن وا می کردم و فلفل رو به 
زور می کرد تو دهنم! آتیش می گرفتم! همچین زبونم می سوخت که انگار آتیش گذاشتن روش!
می پریدم بالا و پایین! دور اتاق می چرخیدم و زار می زدم! جالب اینکه عمه هام نمیذاشتن آب بخورم که سوزشش کم بشه! اون وقت مادرم صدام رو 
می شنید و فقط گریه می کرد! منم از دستش عصبانی می شدم که چرا کاری نمی کنه! چرا کمکم نمی کنه!
می دوئیدم و جیغ می زدم و گریه می کردم و سرزنش های عمه هامو گوش می دادم که می گفتن آهان! خالا خوب شد؟! حالا آدم شدی؟! حالا بازم 
حرف بد می زنی؟! حالا بازم بی روسری می ری تو حیاط؟! حالا بازم . . . .
منم تو دلم می گفتم : آره! بازم اینکارارو می کنم اما یادم می مونه که جلو شما نکنم! یادم می مونه که نباید به شماها راست بگم!
و یادم موند!
برای همینم همیشه به مادرم راست می گفتم و به اونا دروغ!
وقتی مادرم ازم می پرسید که امروز خدا رو شکر کردی و من نکرده بودم ، بهش راست می گفتم اما اگه مثلا عمه هام ازم می پرسیدن که امروز نماز 
خوندی! براشون هزار تا قسم می خوردم که آره خوندم در صورتی که نخونده بودم! یعنی تو همون بچه گی با خودم می گفتم که اصلا به شماها چه 
مربوطه؟! مگه شماها منو آفریدین؟!
جالب این بود که ادعای دین و ایمون می کردن اما تا یه جا دور همدیگه جمع می شدن ، شروع می کردن پشت سر همدیگه صفحه گذاشتن! خدا می 
دونه چه چیزایی می گفتن و چه وصله هایی به همدیگه می چسبوندن!
100تا چیز ندیده رو دیده می کردن! چه تهمت هایی به دخترای همسایه می زدن! چه دروغایی نمی گفتن! چه جادو جنبل آیی نمی کردن و بخورد 
مادرشوهرشون و خواهرشوهراشون نمی دادن!
در عوض مادرم هیچوقت دروغ نمی گفت! هیچوقت از این حرفا نمی زد!
حتی وقتی که من پیشش از عمه هام بد می گفتم،گوشاشو می گرفت و به رو من سی می گفت (( من هیچی نمی شنوم! من هیچی نمی 
شنوم!)) بعدشم تند تند می گفت (( خدای من دخترم رو ببخش که هنوز بجه س و نمی فهمه چی می گه!))
یادمه حدود یازده سالم بود. یه شب تو اتاق نشسته بودیم و منتظر بودیم که پدربزرگ تون بیاد و بخوابیم! آخه همیشه باید مادرم یک ساعت قبل از 
پدربزرگ تون می رفت تو اتاقش و اونا رو با همدیگه تنها میذاشت که اگه خواستن حرفی بزنن،بتونن! آخه شماها نمی دونین قدیم چه جوری بود! 
عروس با کلفت تو خونه فرقی نداشت! یه برده بود که هرچی بهش می گفتن باید اطاعت می کرد! مثلا یادمه که مادرم هیچوقت حق نداشت بالای 
اتاق بشینه! همیشه جاش همون جلوی در بود! بالای اتاق جای مادر شوهر و خواهر شوهرا بود!
مادرم هیچوقت حق نداشت که قبل از مادر شوهر و خواهر شوهراش یا شئهرش لب به غذا بزنه! مادرم حق نداشت پاشو جلو اونا دراز بکنه! حق نداشت جلو اونا بخنده،هرچند که اصلا نمی خندید! حق نداشت جلو اونا منو بقل کنه و ناز و نوازشم کنه! حق نداشت ظهرا بخوابه و باید به کاراش می رسید! حق نداشت پیش شوهرش بشینه یا باهاش حرف بزنه! و هزار تا حق نداشت دیگه! حتی اون بیچاره حق نداشت اسم شوهرش رو ببره! باید همیشه پدربزرگ تونو آقا صدا می کرد!
خلاصه اون شب که منتظر بودیم پدربزرگ تون بیاد تو اتاق که بگیریم بخوابیم،مادرم جلو یه میز نشست و شروع کرد دعای قبل از خوابش رو خوندن! منم داشتم رو تخت خوابا بازی می کردم.
دعای مادرم که تومو شد بدبخت حواسش پرت شد و رو سینه ش صلیب کشید! نگو یکی از عمه هام داشته از جلو اتاقمون رد میشده و این صحنه رو دیده! وا مصیبتا!
ده دقیقه نگذشته بود که از اون طرف حیاط سر و صدا بلند شد! اول صدای داد و بیداد و بعد فریاد و یه خرده بعد همگی ریختن تو اتاق ما و شروع کردن از مادرم چیز پرسیدن! یکی می گفت داشتی چیکار می کردی؟! یکی می گفت جلو میز نشسته بودی برا چی؟! یکی می گفت فلان فلان شده با دستت چیکار می کردی؟!
خلاصه مادرم نمی دونست جواب کدومشونو بده که مادرشوهرش همه رو ساکت کرد و خودش از مادرم پرسید تو مگه مسلمون نیستی؟! تو همون موقع یادمه که پدربزرگ تون خواست قضیه رو ماست مالی کنه امّا مادرش یه تشر بهش رفت که اونم ساکت شد و دوباره همون سؤال رو از مادرم کرد! می دونستم مادرم دروغ نمی گه! چشم از دهنش ور نداشتم! چه کار بدی م کردم! کاشکی زود بلند شده بودم و از اتاق رفته بودم بیرون! شاید اگه من اونجا نبودم مادرم یه بهانه ای می آورد و قضیه به خیر و خوشی تموم می شد اما خب تو اون سن و سال عقلم چه می رسید؟!
خلاصه مادرم برگشت و یه نگاهی به من کرد و بعد با شهامت گفت (( نه من مسلمون نیستم!))
اینو که گفت دو تا عمه هام با مادرشون یه مرتبه هجوم بردم طرفش و شروع کردن به کتک زدنش! کتکش می زدن و بهش فحش می دادن! کافر! نجس ! سگ ! حرومزاده ! . . . !
پدربزرگ تون همونجا واستاده بود و نگاه می کرد و شوهر عمه هام بیرون واستاده بودن و هی لا اله الا الله می گفتن!
مادرم کتک می خورد و من گریه می کردم و یه دقیقه آویزون می شدم به پدرم و ازش می خواستم که جلو اونا رو بگیره و یه دقیقه می رفتم و به عمه هام آویزون می شدم که مادرم رو نزنن و اونام پرتم می کردن عقب! دیگه نمی دونستم باید چیکار بکنم! یه قدری دچار فشار عصبی شده بودم که یه مرتبه رفتم یه گوشه و دستامو گذاشتم رو گوشامو شروع کردم با تموم وجودم جیغ کشیدن! جیغ می کشیدم و همونجور می گفتم خدا! خدایی که اینا می گن! کجایی؟! دارن مادرم رو می کشن! خدایی که اگه اسمتو بگم کتک می خورم کجایی! دارن مادرمو می کشن!
نمی دونین چه جوری مادرمو می زدن! با هرچی دست شون می اومد می زدن تو سر و کله ی مادرم! خون از سر و صورتش راه افتاده بود اما نه فریاد می زد و نه از خودش دفاع می کرد و نه حتی ناله می کرد! داشت اون زیر می مرد اما هیچی نمی گفت! دیگه نمی دونستم باید چیکار کنم!
جلو چشمم داشتن مادرم رو می کشتن و زورم نمی رسید که بهش کمک کنم!
یه مرتبه همونجور که جیغ می زدم پریدم از اتاق بیرون و شروع کردم به اذان گفتن! نعره زدم و با جیغ گفتم " الله اکبر،الله اکبر،الله اکبر،الله اکبر"
انقدر صدای جیغم بلند بود که خودم باور نمی کردم! به همون خدا قسم که چهارمین الله اکبر رو هنوز نگفته بودم که از در و دیوار صدای الله اکبر بلند شد!
هرکسی از همسایه ها صدای الله اکبرم رو شنید با همون الله اکبر جوابمو داد! از تو کوچه و این خونه ی همسایه و اون خونه ی همسایه و بالای پشت بوم و تو حیاط خونه بغلی صدای الله اکبر بلند شد! انقدر صدا بلند بود که عمه هام و مادرشون ترسیدن و مادرم رو ول کردن!
خدا جوابمو داد!
عمه هامو مادرشون از ترس فرار کرده بودن تو اتاق شون اما صدای الله اکبر قطع نمی شد! خودمم ترسیده بودم! هرچی بالا پشت بوم و این.......
350 تا 353 

طرف و اون طرف رو نگاه می کردم کسی رو نمی دیدم اما صدای الله اکبر همه جا بود! همچین صدا می اومد که دلم داشت می لرزید!
از ترس دوئیدم تو اتاق و رفتم بغل مادرم که یه گوشه چهارچنگولی مونده بود! چشماش بسته بود! وقتی خودمو چسبوندم بهش،چشماشو وا کرد و سرشو برگردوند طرف ِ در ِ اتاق و یه خرده به صدای الله اکبر گوش کرد و یه لبخند زد و آروم به روسی گفت : صدای خداس!
بعد چشماشو بست و همونجور که با دستاش ،دلش رو گرفته بود ، سرشو تکیه داد به دیوار و دیگه چیزی نگفت امّا هنوز همون لبخند رو لباش بود!
اون شب مادر پدربزرگ تون اجازه نداد که نه من و نه پدربزرگ تون بریم پیش مادرم بخوابیم و تا صبح نتونستم بهش سر بزنم! سحر که برای نماز خوندن بیدارم کردن،زود رفتم سراغ مادرم. هنوز همونجور که دیشب تکیه ش رو داده بود به دیوار مونده بود و تکون نخورده بود ! رفتم جلو و سرش رو آروم بلند کردم. یه صدای ناله ی آروم ازش شنیدم! زود یه چراغ روشن کردم و بردم جلوش که دیدم تمام لباساش خونی یه! انگار خون بالا آورده بود! نتونستم جلو خودمو بگیرم و زدم زیر گریه! وقتی صدای گریمو شنید،چشماشو وا کرد و آروم بهم گفت گریه نکن! گفتم : مامان درد داری؟ سرشو تکون داد! گفتم لباسات همه خونی شده! دوباره سرشو تکون داد! نمی دونستم باید چیکار کنم! از صدای گریم،پدربزرگ تون که تازه وضو گرفته بود،اومد تو اتاق و تا وضع مادرم رو دید،اومد جلو و تا دستش خورد به مادرم که فریادش رفت هوا! انگار دنده هاش شکسته ود و خونریزی داخلی کرده بود!
اومد که بغلش کنه و بخوابوندش تو رختخواب که مادرش از تو حیاط داد زد و گفت "اگه پاتو بذاری اونجا و دست به اون کافر بزنی نفرینت می کنم"!
قشنگ یادمه! پدربزرگ تون ، مادرم رو ول کرد و رفت بیرون و به مادرش گفت : آخه حاج خانم حالش خوب نیس" ! مادرشم دوباره سرش داد زد و گفت " به درک! بذار بمیره" !
پدربزرگ تونم یه چیزی زیر لب گفت و از همونجا رفت برای نماز! موندم من تنها! حالا باید چیکار می کردم؟! نه زورم می رسید که مادرم رو از جاش بلند کنم و نه کاری بلد بودم که بکنم! دوباره زدم زیر گریه و به مادرم گفتم مادر چیکار کنم؟!
آروم زیر لب گفت " ایمان داشته باش " ! گفتم تو حالت خیلی بده آخه! گفت حال من بد نیست! حال اونا بده ! گفتم می خوای برات آب بیارم؟ گفت : نه. گفتم گرسنه ت نیس؟ گفت : نه.
نمی دونستم دیگه باید چیکار کنم! همونجور جلوش نشسته بودم و نگاهش مس کردم! اونم داشت نگاهم می کرد! یه مرتبه آروم و با درد، دستش رو از رو شکمش ور داشت و آورد جلو و دست منو گرفت! خیلی سعی می کرد که من نفهمم که چقدر درد داره اما از صورتش معلوم بود که داره چه زجری می کشه! آروم دست منو گرفت و گفت "اینو قایم کن"! بعد یه چیزی گذاشت تو دستم! نگاه کردم دیدم یه صلیبه! زود طرف در اتاق رو نگاه کردم! می ترسیدم یه دفعه عمه هام اونجا باشن و ببینن و بازم بیان مادرم رو کتک بزنن! تند صلیب رو گذاشتم تو جیبم که گفت اگه من مردم،اینو یواشکی بنداز تو قبرم! گفتم مادر مگه تو داری میمیری؟! یه لبخند دیگه بهم زد! منم دوباره زدم زیر گریه که گفت چرا گریه می کنی؟ گفتم برای تو! اگه تو بمیری من چیکار کنم؟! گفت مردن که گریه نداره! یه وقتا مردن بهترین نجاته!
نمی خواستم حتی در مورد مردن مادرم فکر کنم چه برسه به اینکه حتی حرفش رو بزنم! برای همین گفتم مامان می خوای موهاتو شونه کنم؟! یه لبخند دیگه بهم زد و آروم سرشو تکون داد! زود بلند شدم و رفتم از سر بخاری شونش رو آوردم و رفتم پشتش و شروع کردم آروم آروم موهاشو شونه کردن! داشت از درد به خودش می پیچید اما هیچی نمی گفت! منم داشتم گریه می کردم و اشک هام از اون بالا می چکید رو سرش و موهاش! یه خرده که موهاشو شونه کردم آروم گفت یه موقع پدرم اینکارو می کرد! برام قصه می گفت و موهامو شونه می کرد! گفتم می خوای برات قصه بگم؟ آروم سرشو تکون داد. منم شروع کردم براش قصه گفتن! یکی از همون قصه هایی رو که شبا برام قصه می گفت! قصه می گفتم و موهاشو شونه می کردم و با هر شونه آروم سرشو می آورد پائین که دردش نیاد!
" موقعی که تو روسیه برف می آد، یه مرتبه همه جا سفید می شه! انگار که یه پارچه ی سفید کشیدن رو همه ی روسیه! اون وقت درختای کاج فقط از زیر برف آ دیده می شن!
دخترا و پسرا دست همدیگه رو می گیرن و همونجور که آواز می خونن، از روی برف آ رد می شن و جاپاهاشون رو زمین می مونه! وقتی سردشون می شه همدیگه رو بغل می کنن و بلندتر آواز می خونن!"
اینجای قصه که رسیدم دیدم دیگه وقتی موهاشو شونه می کنم،سرشو با حرکت شونه پایین نمی آره! یه لحظه یه فری رفت تو سرم امّا نمی خواستم باورش کنم!
مادرم مرده بود!
((بعد ساکت شد و تکیه ش رو داد به مبل و با دستاش اشک هاشو پاک کرد و یه سیگار روشن کرد و رفت تو فکر. من و مانی م سرمونو انداختیم پایین و هیچی نگفتیم. منکه اصلا خجالت می کشیدم تو چشمای عمه م نگاه کنم! واقعا عجب پدربزرگی!
خلاصه کمی بعد دوباره شروع کرد و گفت :
- وقتی فهمیدم مادرم مرده،شروع کردم به جیغ کشیدن! از صدای جیغم،اول پدربزرگ تون و بعدش بقیه ریختن تو اتاق ما و وقتی دیدن مادرم مرده خیلی ترسیدن! زود کمک کردن و جسد مادرم رو رو به قبله خوابوندن و یه ملافه کشیدن روش و پدربزرگ تون دست منو گرفت و همگی رفتیم بیرون. اونجا بود که تازه فهمیدن چیکار کردن!
اون موقع ها مملکت خر تو خر بود وگرنه پدرشونو در می آوردن! با همه ی اینا بازم ترسیده بودن! همگی رفتن تو یه اتاق اما منو نذاشتن برم تو! منم پشت در اتاق واستاده بودم و گوش می کردم که اینا چی دارن به همدیگه می گن! همه با هم حرف می زدن! پدربزرگ تون داشت باهاشون دعوا می کرد که چرا اینکارو کردن و مادرش از عمه هام طرفداری می کرد و شوهر عمه هام همش می گفتن که اگه مردم بفهمن برامون بد می شه!
بالاخره قرار بر اینشد که مادرم رو همونجا تو حوض خونه غسل بدن و همونجا کفن کنن و بعدش یواشکی ببرنش و یه جا چالش کنن! یعنی شوهر عمه هام می گفتن غسل نداده جنازه رو ببریم امّا مادر پدربزرگ تون و عمه هام می گفتن نمی شه! گناه داره!!! خلاصه وقتی قرارشونو با همدیگه گذاشتن ، یکی از شوهر عمه هام به پدربزرگ تون گفت آقا شما که محرم ش هستین،همین الان یه کاغذ بردارین و انگشتش رو بزنین پاش!
یه مرتبه همه سکت شدن! پدربزرگ تون گفت برای چی؟! شوهر عمه م دو تا سرفه کرد و آروم گفت : اگه پس فردا یا اینجا یا روسیه اوضاع سر و سامون گرفت و سراغ این مرحومه رو گرفتن و اومدن دنبالش و حساب کتابی وسط اومد ، حداقل یه کاغذ دست تون باشه!
اینا رو که گفت صدا از کسی در نیومد که خودش دوباره گفت یه صورت مجلس از تموم اموالی که داشته باید بکنیم که ایشون همه رو در فلان تاریخ صلح کرده به شما!
یه مرتبه مادرش گفت طلا جواهراشم هس! یه بغچه بندیلم داشت که همیشه با خودش بود و از خودش جدا نمی کرد! اونم وردارین! حتما یه چیز قیمتی توشه!
تا اینا رو شنیدم با اینگه داشت حالم از این آدما بهم می خورد اما معطل نکردم تا اونا سرشون گرم بود دوئیدم طرف اتاقمونو و رفتم تو ملافه رو از روی مادرم زدم کنار و دولّا شدم و صورتش رو ماچ کردم و گفتم مادر ببخشین امّا حیفه که اینا نصیب این آشغالا بشه!
زود رفتم سر جعبه ی جواهراش و وازش کردم. توش دو تا سینه ریز جواهر بود و چند تا انگشتر و سه تا پنج مناتی طلا! تندی همه رو ورداشتم و جعبه رو گذاشتم سرجاش و رفتم از زیر لباس مادرم،همون کیسه ای رو که می گفتن در آوردم و دست کردم توش! حدس مس زدم باید چی باشه! یه انجیل بود! می دونستم اگه دست اینا بهش برسه می سوزوننش !
اونم ور داشتم اما نمی دونستم باید کجا قایم شون کنم! یه مرتبه یه چیزی به عقلم رسید! دوئیدم ته حیاط و از یه درخت توت رفتم بالا و تموم طلا و جواهرا و انجیل رو گذاشتم تو یه سوراخ که بالای درخت بود و زود اومدم پایین و رفتم رو پله ها نشستم! یه ده دقیقه بعد ، در اتاق وا شد و همه اومدن بیرون و پدربزرگ تون رفت طرف اتاق مون و بقیه شروع کردن با چند تا چادر شب ، دور حوض رو پوشوندن که از بیرون چیزی دیده نشه!
تا اونا مشغول بودن ، پدربزرگ تون که از سر و صورتش یا از ترس و یا از تقلّایی که کرده بود عرق می ریخت ار اتاق اومد بیرون و رفت طرف مادرش و با 

ناراحتی گفت جعبه ی جواهراش خالیه! مادرش گفت همه جارو گشتی؟! گفت آره!
اونم گفت غیر ممکنه! باید خودم بگردم! بعدش به یکی از عمه هام گفت بیا کمک و همونجور که می رفتن طرف اتاق،عمه م گفت : آخه دست و بالمون نجس می شه! مادرشم گفت عیبی نداره! مایه ش یه آب کشیدنه!
دوتایی رفتن تو اتاق اما یه ربع بعد دست خالی و عصبانی برگشتن بیرون و عمه م بلند گفت : نیس که نیس! نمی دونم نی مسلمون چیکارشون کرده!
اینو که گفت شوهرش یه سری تکون داد و گفت حیف شد! هر کدوم از اون سینه ریزا پول شیش دنگ خونه بود!
تا این حرف از دهنش در اومد پدربزرگ تون عصبانی برگشت طرف اتاق و رفت تو و شروع کرد به گشتن! رفتم از پشت شیشه نگاهش کردم! حداقل احترام عشقش رو هم نگه نداشت! همه ی اسباب اثاثیه ی اتاق رو ریخت به هم و دست آخر جسد مادر منو،زن خودش رو،عشقش رو،برای پیدا کردن چندتا تیکه جواهر،هی از این رو به اون رو می کرد! دیگه می خواستم بالا بیارم! یه آن خواستم صداش کنم و بهش بگم مرده رو ول کن بیا جواهرارو بهت بدم بدبخت! اما جلو خودمو گرفتم و هیچی نگفتم! آخرش بعد از نیم ساعت گشتن با لب و لوچه ی آویزون از اتاق اومد بیرون و نشست لبه ی ایوون و گفت نیس که نیس! حتما یکی ورشون داشته!
یه مرتبه همه ی کله ها برگشت طرف من! منم زود خودمو زدم به اون راه که یعنی حواسم به هیچی نیس! اونام روشونو کردن اون طرف و یه خرده بعد یکی از شوهر عمه هام یه کاغذ رو آورد و داد به پدربزرگ تون و اونم یه نگاه روش رو کرد و از جاش بلند شد و رفت تو اتاق و یه خرده بعد برگشت بیرون و همونجور که به کاغذ نگاه می کرد به شوهر عمه م گفت "همین انگشتی که پاشه مدرکه"؟!
اونم کاغذ رو گرفت و گفت : ماهام تصدیقش می کنیم.
بعدش خودش و اون یکی شوهر عمه م پای کاغذ رو یه چیزی نوشتن و امضاء کردن و پدربزرگ تون کاغذ رو گذاشت پَر ِ شالش و از مادرش پرسید حاضر شد؟! آفتاب رسید وسط آسمون آ! بعد خودشم رفت کمک و دور تا دور حوض رو با چادرشب پوشوندن و وقتی کار تموم شد ، لب پشت بوم رو نگاه کردن که کسی نباشه و با دو تا عمه هام و مادرشون رفتن و جسد مادرم رو آوردن دم در اتق و دوباره لب پشت بوم و دیوار همسایه رو نگاه کردن و یواش مادرم رو بردن لب حوض گذاشتن رو زمین و دو تا شوهر عمه هام رفتن کنار و پدربزرگ تون از تو چادر شب اومد بیرون و رفت پیش اونا و عمه هام و مادرشون شروع کردن به شستن و غسل مادرم ! بی انصافا یه ((دولچه)) اب می ریختن روش و بهش فحش می دادن! از همه بیشتر عمه کوچیکم بهش فحش می داد! وقتیم که زنده بود اون از همه بیشتر بهش حسودی می کرد و به پر و پاش می پیچید! چشم نداشت مادرمو که از خودش خیلی خیلی خوشگل تر و ظریف تر بود ببینه!
مادرم با سواد بود و هزار تا هنر داشت اما اون فقط مثل گاو غذا می خورد! مادرم اسب سواری بلد بود و اون خر رو با کمونچه فرق نمیذاشت! مادرم پیانو می زده مثل ماه،اون با قابلمه هم نمی تونست ضرب بگیره! مادرم گلدوزی می کرد و اون دو تا کوک م نمی تونست بزنه! مادرم همچین نقاشی می کرد که آدم باورش نمی شد و اون خیلی که همت می کرد با زغال می تونست رو تخم مرغ برای چشم کردن و چشم زخم دایره بکشه! خلاصه اصلا با هم دیگخ قابل مقایسه نبودن!
حالا که مرده بود داشت عقده هاشو خالی می کرد! بهش می گفت تن و بدنش رو ببین! عین شیربرنج می مونه! چه موآیی داره! عین خربزه زرد! قدش عین نردبون دزداس! گرگ زاده عاقبت گرگ شود گرچه با آدمی بزرگ شود!
انقدر از این مزخرفا گفت تا پدربزرگ تون به صدا در اومد و با تشر بهش گفت "آبجی بسه دیگه! هرچی بوده حالا مرده! حسابش از این "من بعد" با خداس! زودتر کارتونو تموم کنید تا همسایه ها خبر دار نشدن"!
آروم از لای چادر شب رفتم تو. می خواستم برای آخرین بار مادرم رو ببینم. یواش رفتم جلو و نگاهش کردم. رنگ پوستش سفید مثل گل بود هرچند که پهلوهاش کبود شده بود! موهاش مثل طلا بود! قدش بلند! خوش اندام! ظریف!
یه مرتبه زدم زیر گریه که عمه م برگشت طرفم و تا منو دید داد زد و گفت " یکی اینو از اینجا رد کنه آخه!" پدربزرگ تون زود اومد تو و دست منو گرفت و یه لحظه چشمش افتاد به مادرم! فقط اون لحظه دیدم که اشک تو چشماش جمع شد و بعدش روش رو برگردوند و دست منو کشید و با خودش بیرون برد و یه گوشه پیش خودش نشوند!
دیگه گریه نمی کردم! فقط یه چیزی داشت تو سینه م قلمبه می شد! یه چیزی مثل کینه! یه کینه ی شتری!
((بغض گلوش رو گرفت و ساکت شد ! ماهام هیچی نگفتیم! راستش با اینکه پدربزرگ مو ندیده بودم و کارای اون به من ارتباطی نداشت اما خجالت کشیدم! می دونستم مانی ام الان همین حال رو داره! یه خرده بعد عمه م دوباره گفت ))
- ده دقیقه یه ربع بعد سه تایی دستشون رو شستن و کار تموم شد و پدرم از تو طویله ی بغل خونه ، درشکه رو آورد و همگی کمک کردن و جسد مادرم رو پیچیدن تو یه قالی و بردن بیرون و گذاشتن تو درشکه! این دیگه واقعا شرم آور بود! جسد مادرم رو همونجور که تو قالی بود،تا کرده بودن که معلوم نشه دارن یه مرده رو با خودشون می برن!
داشتم از غصه دق می کردم اما نه حرفی زدم و نه اعتراضی کردم و نه گریه ای! همه رو جمع کردم و گذاشتم رو اون کینه ی شتری! گذاشتم هی رو همدیگه جمع بشه!
خلاصه سرِ بردن و نبردن من دعوا شد! عمه ها و مادرشون می گفتن با خودمون نبریمش اما پدربزرگ تون می گفت : نه! اونا می گفتن بیاد چیکار؟! خودمون می بریمش و می کنیمش تو یه سولاخ و برمیگردیم! دیگه دنباله دوئک می خوایم چیکار؟! اما پدربزرگ تون می گفت مادرشه! باید سر چال کردنش باشه! اونام پاشونو کرده بودن تو یه کفش که الا و لله نباید اینو ببریمش اما آخرش دیگه شوهر عمه هام به صدا در اومدن و گفتن بابا هر چیزی حدی داره!
بچه حق داره واسه خاک کردن مادر بیاد! پدربزرگ تونم منو بغل کرد و گذاشت رو درشکه و خودشم پرید بالا و حرکت کرد. بقیه م از غیظ شون موندن خونه و با ما نیومدن و من و پدربزرگ تون و دو تا شوهر عمه هام با درشکه رفتیم! مادر بیچاره مم که تاش کرده بودن و تپونده بودنش یه گوشه!
دو ساعت بعد رسیدیم بیرون شهر و یه جایی که نمی دونم کجا بود،درشکه رو نگه داشتن و اومدن پایین و وقتی مطم.ن شدن کسی اون دور و ور نیس ، یه بیل و کلنگ رو که بسته بودن پشت درشکه،در آوردن و شروع کردن به کندن یه گوشه ی بیابون! منم پیاده شده بودم و داشتم دور و ورم رو نگاه می کردم.
تا چشم کار می کرد بیابون برهوت بود! دیّارالبشری دیده نمی شد! تهران مثل امروز نبود که! پاتو یه خرده از تو شهر میذاشتی بیرون دیگه بیابون بود و تو!
یه ساعت و نیم طول کشید تا زمین رو نیم متر دو دو متر کندن! پدربزرگ تون کلنگ می زد و شوهر عمه هام به نوبت با بیل خاک رو می ریختن بیرون.
قبر حاضر بود! سه تایی رفتن طرف درشکه و قالی تا شده رو کشیدن از توش بیرون و بردن بقل قبر و گذاشتن رو زمین! تا اونا برن و جسد مادرم رو بیارن، یواشکی صلیب رو از تو جیبم در آوردم و انداختم یه گوشه ی قبر و با پا زدم و از اون بالا یه خرده خاک ریختم توش که معلوم نشه! وقتی جنازه رو بغل قبر گذاشتن رو زمین و خواستن قالی رو صاف کنن ، نشد! جسد مادرم خشک شده بود!
سه تایی یه نگاه به همدیگه کردن و پدربزرگ تون دولبا شد و به زور جنازه رو راست کرد! قرچ قرچ صدا بلند شد! یه مرتبه گوشامو گرفتم و صورتم رو برگردوندم! انقدر چندش آور بود که شوهر عمه هامم ناراحت شدن و هی لا اله الا لله می گفتن! برگشتم طرف پدربزرگ تون! دلم می خواست ببینم الان چه حالی داره! همونجور نشسته بود کنار قالی و سرشو گرفته بود تو دستاش! خودشم از این کار ناراحت شده بود! زود شوهر عمه هام اومدن جلو و گفتن "یاالله ! تمومش کنیم که دیر شد"! سه تایی قالی رو وا کردن و جسد مادرم رو که که تو یه ملافه ی سفید پیچیئه شده بود و سَرشم مثل شکلات پیچونده بودن و با نخ پرک بسته بودن ، در آوردن و پدربزرگ تون پرید تو قبر و جنازه رو گرفت! حالا نه تنهایی زورش می رسه و نه می تونه از شوهر عمه هام کمک بخواد! آخه هرچی بود ناموسش بود و اونام بهش نامحرم!!!
جنازه ی مادرم رو زد به این لبه ی قبر و کشید به اون طرف قبر و با بدبختی گذاشت کف قبر! داشت دیگه حالم بهم می خورد! وضع طوری شده بود که شوهر عمه هامم صورت شونو برگردوندن اون طرف! آدما گاهی چقدر لجن می شن! دختر زیبا و قشنگی رو که تو پر قو بزرگ شده بود باید اینجوری دفنش کنن!
بگذریم! خلاصه وقتی کار تموم شد،از تو گودال اومد بیرن و همونجور بالا سر قبر واستاد که تندی شوهر عمه هام،یکی با بیل و اون یکی با دست و پا،خاک رو ریختن تو قبر! 5 دقیقه بعد تن ِ گُل مادرم رفت زیر یه خروار خاک! . . . 

جنایت تموم شده بود و سندش رفته بود زیر خاک! مونده بودن آدمایی که دست شون به یه خون آلوده شده بود وتازه فهمیده بودن چه کردن! سه تایی ساکت واستاده بودن و به قبر پر شده نگاه می کردن! آروم آروم یه بادی اومد و خاک رو از یه طرف بلند می کردو یه طرف دیگه میذاشت ویه صدای زوزه مانند می داد! یه بته خوار از این ور قِل می خورد و چهار متر اون طرف تر گیر می کرد به یه بتّه خوار دیگه!
چهارتایی همونجور بی حرف واستاده بودیم و قبر پر شده رو نگاه می کردیم! نمی دونم چرا اما انگار هیچ کدوممون نمی تونستیم چشم ازش ور داریم! حالا تو اون موقع هر کدوم از اونا چه فکری می کردن نمی دونم اما من فقط به پستی آدما فکر می کردم! با همون کوچکی م می فهمیدم که مادرم یه غریب این خاک بود و باهاش چه کردن! با همون کوچیکیم می فهمیدم که مادرم یه مهمون ایم مردم بود و باهاش چه کردن!
بغض گلوم رو گرفته بود و داشت خفه م می کرد اما نمی تونستم جلو اونا گریه کنم! سرمو تکون نمی دادم چون می دونستم که با یه تکون کوچیک بغض تو گلوم از جاش حرکت می کنه و سر اشکم وا میشه! فقط به خاک تپه شده ی رو قبر نگاه می کردم!
می دونم باور نمی کنین اما به همین وقت روز قسم که تو همون موقع یه مرتبه باد تند شد و تند شد و تند شد و شاید دویست ،سیصد تا بته خار رو از جا کند و همه رو آورد طرف ما!
بتّه خار از 50،60متری حرکت می کردو صاف می اومد طرف ما! نه یکی! نه دوتا!
عجیب این بود که دو تا دوتا،سه تا سه تا می شدن و بغل هم بغل هم،قِل می خوردن و می اومدن طرف ما! حالا اگه بگی یه مثقال خاک رو هوا بلند شده بود نشده بود! فقط باد می اومد و بتّه خارآرو از جا ور می داشت ق ِل ق ِل زنون می آورد طرف ما!
اول حواس هیچکدوممون بهش نبود! همه تو خودمون بودیم! اما بعدش اول من فهمیدم! یعنی وقتی هفت هشت تا بته خار اومدن و از بغل من رد شدن و گرفتن به پای پدربزرگ تون و شوهر عمه هام، من متوجه شدم و بعد از من اون سه تا!
سرشون رو از طرف قبر بلند کردن و با پاشون بته هارو کنار زدن که چند تا دیگه اومدن! یه مرتبه همه سرشون چرخید طرف باد! انگار یه لشکر داشت از دور می اومد طرف ما! نمی دونم چرا بی اختیار خندیدم! اصلا دست خودم نبودا یه مرتبه خندم گرفت و وقتی حرکت بته خارارو دیدم، این سوره اومد تو ذهنم و منم خوندمش! می خندیدم و می خوندمش!
اِذَا الشمس و کُوِرّت و اِذَا النجومُ انکدرت و اِذَاالجبالُ سیرت.
هنوز من آیه ی سوم رو نخونده بودم که پدربزرگ تون و دو تا شوهر عمه هام از ترس شون در رفتن و رفتن پشت درشکه قایم شدن!
صدای خنده ی سر و خشک من که خودمم اصلا باور نمی کردم که یه همچین کاری رو یه همچین وقتی بکنم،همچین با باد تو بیابون پیچید که راستش خودمم ترسیدم اما از جام تکون نخورم! حالا تموم این جریانات یا اتفاقی بود یا نبود نمی دونم اما جز هر سه تا مون قسم که از این بتّه ها یه دونشم به من نخورد!
((عمه م که اینو گفت یه حال عجیبی شدم! تموم بدنم لرزید! بی اختیار دستم رفت تو جیبم و پاکت سیگارم رو در آوردم اما نمی تونستم از تو پاکت سیگار در بیارم! دستم همچین می لرزید که سیگار بین انگشتام گیر نمی کرد! یه آن مانی برگشت طرف من و به دستام نگاه کرد و بعد پاکت سیگار رو ازم گرفت و دو تا از توش در آورد و روشن کرد و یکیش رو داد به من! عمه م این جریان رو دید و یه مرتبه همونجور که اشک از چشماش می اومد گفت))
- نگذرین از غریبی که سرشو بکنه طرف آسمون! نگذرین از دلی که شیکسته باشه! نگذرین از آهی که از ته دل بیاد بیرون!
مادر من که مومن بود! حالا یا مسیحی یا کلیمی یا هر دین دیگه اما نگذرین از اینکه یه روزی حتی به کافر ظلم بشه! پیغمبر وقتی دید که یکی دو روز از بالا پشت بوم اون مرد خاکستر نمی ریزه پایین، رفت سراغش و گفت فهمیدم مریضی که نتونستی از اون بالا خاکستر بریزی پایین و اومدم عیادتت ! اون مرد وقتی این رفتار رو دید ، در جا مسلمون شد! اینو بهش می گن رفتار! اینو بهش می گن سلوک!
به کسی چه مربوطه که آدما خدا رو چه جوری و با چه اسمی صدا می زنن؟! اصلا خداوند احتیاجی به ستایش و عبادت ما نداره! اگه می پرستیمش به خاطر احتیاج خودمونه ! احتیاج منم خودم می فهمم چیه! به آئین همدیگه چیکار داریم؟!
" اینا رو گفت و با یه دستمال اشک هاشو پاک کرد ویه خرده بعد گفت"
- یه ربع بیست دقیقه ای باد همینجوری می اومد و بته ها رو می آورد طرف قبر مادرم ! اون سه تا که پشت درشکه قایم شده بودن و فقط نگاه می کردن! بعد از اینکه باد خوابید و ساکت شد، روی قبر مادرم رو بته پوشونده بود و قبر از زیرشون معلوم نبود!
همه چی که ساکت شد، پدربزرگ تون و اون دو تا دیگه آروم از پشت درکه اومدن بیرون و اومدن جلو اما هیچی نمی گفتن! پدربزرگ تون از تو کیسه توتون ش، چپق ش رو در آورد و چاق ش کرد و با پاش بته ها رو زد کنار و یه جا واسه خودش نزدیک تبر را کرد و شروع کرد به چپق کشیدن. چند تا پک که کشید آروم گفت: حالا که گذشت اما زن خوبی بود! بهش بد کردم ! یعنی همه بهش بد کردیم! هم به خودش هم به پدرش! کاشکی اون روز گول تو نو نمی خوردم!"
دو تا شوهر عمه هام اومدن جلوتر و گفتن:" آقا اون جریان که گذشته و رفته پی کارش! اون بیچاره م قستمش این بوده دیگه"! پدربزرگ تون یه پک دیگه به چپق زد و صورتش رو برگردوند طرف اونا و گفت:" کدوم قسمت مرد حسابی؟! دیگه اینجا که خودمونیم! عباس جلّاد و صفدر میر غضب م شدن قسمت؟! " تا اینو گفت و اون یکی شوهر عمه م چند تا سرفه کرد و گفت:" آقا بچه اینجاس آ!!" 
پدر بزرگ تون انگار یه مرتبه متوجه ی من شد و برگشت طرف من و یه نگاهی بهم کرد و روش رو برگردوند طرف قبر و گفت: " خدا رحمتش کنه! خیلی خانم بود! باباشم خیلی مرد بود! مثلا به ما پناه آورده بودن!" دو تا شوهر عمه هام یه نگاهی به همدیگه کردن و بعدش یه نگاهی به من و بعدش زود یکی شون گفت:" آقا جای این حرفا بلندشین یه نگاهی به این زمین آ بکنیم! بد زمینایی نیستن آ! چند صبا دیگه اینجا می شه شهر و آباد! الآن م می شه مفت خریدشون! شما بلندشین یه نگاهی بکنین! چیه نشستین و حرف گذشته رو می زنین! سر قبر این حرفا شگون نداره! والا قسمت شون این بود! بالله قسمت شون این بود!"
اینا رو گفتن و دو تایی زیر بغل پدربزرگ تون رو گرفتن و از جا بلندش کردن و شروع کردن باهاش در مورد زمین اون طرفا و اینکه اونجا آب داره یا نداره و چند می شه خریدشون و این چیزا حرف زدن و سه تایی راه افتادن و شروع دور و ور رو دیدن! موندم من تنها و خاک مادرم!
این ور و اون ورم رو نگاه کردم و از رو زمین دو تا تیکه چوب خشک پیدا کردم و یه تیکه از چادرم رو با دندونام پاره کردم دو تا چوب رو مثل صلیب درست کردم و با پارچه بستمشون به همدیگه و بالا سر قبر مادرم فرو کردم تو خاک و یه بته رو هم گذاشتم روش که معلوم نشه!
بعدش رفتم کنار قبر نشستم. نمی دونستم باید به مادرم چی بگم! برگشتم طرف پدربزرگ تون، سه تایی رفته بودن اون جلوها و داشتن با همدیگه حرف می زدن! انگار نه انگار که اتفاقی افتاده!
دستم رو کشیدم رو خاک و گفتم : راحت شدی مادر! راست می گفتی! بعضی وقتها مردن بهترین نجاته!
خوش به حالت! راحت شدی! اما من چی؟ تو هیچوقت فکر من نبودی! یادته همیشه کار می کردی و نمی اومدی پیش من؟! یادته منو میذاشتی پیش عمه هام و خودت می رفتی هی جارو می زدی؟!
هر چی بهت می گفتم مامان بیا پیشم نمی اومدی! هرچی می گفتم اینا منو وشگون میگیرن و اذیتم می کنن نمی اومدی! همهش کار میکردی! الانم که گذاشتی رفتی! حالا من تنها چیکار کنم؟! اینا منو خیلی اذیت می کنن! اون موقع که تو بودی اذیت می کردن وای به حالا که تو هم نیستی! می ترسم مامان! اگه تو انبار زندانیم کنن چیکار کنم؟! اونجا موش و سوسک داره و تاریکه! من خیلی از انبار می ترسم! ترو خدا برگرد مامان! دیگه بهت نمی گم کار نکن! دیگه بهت نمیگم بیا پیشم بشین! تو فقط زنده شو، دیگه هر چی دلت خواست برو کار کن! ارو خدا زنده شو! آخه من تنهایی چیکار کنم؟! دیگه کی نازم کنه؟! دیگه کی برام قصه بگه؟! دیگه کی موهامو شونه کنه!؟ دیدی بابام دوستت داره؟! دیدی یه خرده پیشت نشسته بود و بغلت چی می گفت؟! به خدا بابام خودش خوبه! عمه هام و ننه بزرگم بهش چیزای بد یاد میدن! آخه چرا اینا انقدر با تو بد بودن؟!
تو که کاری به کارشون نداشتی! تو که همه ی کاراشونو می کردی! تو که هرچی بهت می گفتن می گفتی چشم! دیگه چرا باهات بد بودن؟! اصلا چرا تو اومدی ایران؟! چرا همونجا تو روسیه وقتی که برف می آد انقد قشنگ میشه نموندی؟! اصلا چرا انقد زود مردی؟! چرا مردی که حالا اینا به من بگن بچه یتیم؟! امروز که می خواستم دنبال تو بیام عمه م می گفت : این بچه یتیم رو برای چی با خودمون ببریم! همش تقصیر بابامه که انقدر شل بوده! اگه از اولش مثل امروز جلوشون در می اومد اونا انقدر تو رو اذیت نمی کردن! اصلا جرأت نمی کردن که ترو بزنن که بمیری! الهی پای اون عمه م بشکنه که زد توی پهلوی تو! الهی دست ننه بزرگم چلاق بشه که موهای قشنگ تو رو می کند! خودشون زشت و ایکبیری ان و چشم ندارن تو رو که خوشگلی ببینن! مامان! مامان! پاشو دیگه! ترو خدا پاشو! من می ترسم تنهایی! من از اینجا می ترسم! من می ترسم تنهایی برگردم خونه! خودت رفتی بهشت و منو اینجا تنها گذاشتی!؟ من نمی خوام بهم بگن بچه یتیم!
من می خوام مامان داشته باشم! می خوام یه مامان مثل تو خوشگل داشته باشم! تو رو خدا پاشو! جون من پاشو!
اینا رو گفتم و سرمو گذاشتم رو خاک و گریه کردم که یه مرتبه یه صدایی مثل صدای گاو از پشت سرم اومد! برگشتم که یه دفعه بابام خودشو مثل توپ بغل قبر زمین زد! با دستاش خاک رو ور میداشت و می ریخت رو سرش و مثل گاو نعره می کشید! گریه می کرد و نعره می کشید و فقط می گفت : وای! وای! وای! وای!
دو تا شوهر عمه هام پریدن که بگیرنش اما پرت شون کرد عقب و با همون صدا و گریه گفت : برین کنار! گولم زدین! جهنم رو واسم خریدین! گولم زدین! باباش در حقم پدری کرده بود! خودش زنم بود! خانومم بود! گولم زدین! جهنم رو واسم خریدین! برین بی شرفا! برین بی غیرتا! ولم کنین دیگه!
اینا رو گفت و دوباره خودش رو انداخت رو قبر و های های گریه کرد و گفت : "زن بهت بد کردم! حلام کن! گول خوردم! حلالم کن! قدرت رو ندونستم! حلالم کن! قربون اون خانومیت برم! قربون اون صبرت برم! بمیرم برات که چقدر درد کشیدی! بمیرم برات که چقدر کوچیکت کردن! خدا ازشون نگذره! لعنت به مرده و زندتون که گولم زدین و خامم کردین و زنم رو به کشتن دادین!"
اینا رو می گفت و خاک می ریخت رو سر و کله ش! تو همین موقع یکی از.... 
363 تا 367 

شوهر عمه هام اومد جلو و به من گفت : همش تقصیر تو یه الف بچه س! اینا چیه سر قبر میگی؟! بعدش رفتن طرف پدربزرگ تونو و به زور از روی قبر بلندش کردن! اونم همش بهشون فحش میداد ومیزد تو سرشون! اونام فقط دلداریش می دادن و اصلا فحش هایی رو که می شنیدن به روی خودشون نمی آوردن! خلاصه به زور بردنش و نشوندنش تو درشکه و یکی شون برگشت و دست منم گرفت و کشید و سوار درشکه کرد و حرکت کردیم!
(( اینجای سرگذشت که رسید ،ساکت شد و یه سیگار روشن کرد و دو تا پُک بهش زد و بعدش گفت))
- برین از پدراتون بپرسین عباس جلاد و صفدر میرغضب کی ن؟! پسر یکی شون وکیل پدراتونه و پسر یکی دیگه شون مهندسی یه که براشون برج می ساهزه! برین بپرسین این دو تا آدم کی هستن!
((بعد اشک از چشماش اومد پایین و بلند شد و از اتاق رفت بیرون! من و مانی مات به همدیگه نگاه می کردیم! یه خرده که گذشت مانی گفت))
- می دونی این صفدر میرغضبی که میگه کیه؟! حاج آقا صفدر خان با یه تپّه ریش و پشم،ابوی جناب آقای مهندس علی...!
((فقط نگاهش کردم! باورم نمی شد چیزایی که شنیدم حقیقت داشته باشه!))
مانی - چه پدربزرگی برای ما ساخته بودن! بُت اعظم! سمبل انسانیت! بزرگ خاندان! مرد حق! انسانی که مردم برای حاجت گرفتن چیز نذرش می کنن! عضو گروه مافیا! طراح قتل و جنایت! کلاهبردار بزرگ!
- از کجا معلوم اینا که عمه گفت درست باشه؟!
مانی - برای چی دروغ بگه؟! برای پول؟! برای مال دنیا؟! میدونی چند سالشه الان؟!!! دیگه پول رو برای کی ش می خواد؟!
((تو همین موقع عمه با یه سینی چای اومد تو و بهمون تعارف کرد و بعدش نشست و یه خنده ی تلخ کرد و گفت))
- ناراحت تون کردم؟
- خب هر کسی این چیزا رو بشنوه ناراحت می شه!
عمه - حقیقت تلخه!
- چرا اینا رو تا الان به کسی نگفته بودین؟!
عمه - اولا به کی می گفتم؟! به پدراتون؟! خودشون کم و بیش یه چیزایی می دونن! بعدشم،اگه نگفتم به خاطر این بود که تا حالا فکر می کردم که این برادرام هستند که به جبران ظلمی که پدرشون در حق من کرده،دارن زندگی مو اداره می کنن! اما چند وقت پیش فهمیدم که این طور نیست! اون موقع عقده ها و کینه های گذشته برام زنده و تازه شد! از اینا گذشته،شماها هنوز کوچسک بودین! اگه حتی دو سال پیش بهتون این چیزا رو می خواستم بگم تخمل نداشتین که به نیمه سرگذشت برسیم! حتی شاید قبول نمی کردین که عمه ای دارین! می دونین همین صفدر میر غضب چند سال پیش منو پیدا کرد و اومد سراغم؟! اومده بود ازم حلالیت بطلبه! اما حلالش نکردم!
نشسته بود جلوم و با گریه برام درد و دل می کرد! اینا چند نفر بودن! اون و عباس جلاد و دو تا شوهر عمه هام! اون شب که پدربزرگم داشت شربت نذری می داد،همین 4نفر اون وسط سر و صدا کردن و گفتن تو شربت عرق ریحته! همین عباس و صفدر با قمه پدربزرگم و کشتن! پول خوبی م گرفتن! با همون پول وضع شون خوب شد! اما بی تقاص نموندن! خودش اینجا با گریه و زاری جلوم اعتراف کرد! الانم زنده س! هر چند که چند ساله زمین گیره! خدا بهش بدتری بده! می دونین چی بهم می گفت؟! می گفت یه پسر داره و دو تا دختر اما تازه بعد از اینکه بچه هاش بزرگ شدن و از آب و گل در اومدن ، وقتی یه مرض میگیره و میره آزمایش ، می فهمه که مرد نیس و بچه دار نمی شه! زنش بهش خیانت کرده بوده! می گفت کاشکی می مردم و یه همچین روزی رو نمی دیدم!
زنش رو طلاق می ده و نصف ثروتش رو که به نام زنش کرده بوده جلو چشمش میده دست رفیق شخصی زنش! صداشم نمی تونسته در بیاد! پای آبروش وسط بوده! بچه هاشم جریان رو می فهمن! رفیق شخصی زنشم با زنش عروسی می کنه و میشینن و ثروت آقا رو می خورن!
این همه جون کند و پول خون گرفت و عاقبت که می خواست بشینه پاش و بخوره و آخر عمری استراحت کنه،این برنامه ی زنش بوده و خودشم حتما خبر دارین که الان چند ساله که سکته کرده و افتاده یه گوشه و لگن زیرش و میذارن و هر ساعت از خدا مرگش رو می هواد! دو سالم هس که آقا رو گذاشتن آسایشگاه ! منم گاه گداری میرم عیادتش! میرم که بهش بگم هنوز حلالش نکردم! این از این! اون عباسم که چند سال پیش خوره گرفت و چند سال جون کند و آخری آ طوری شده بود که از بو گند تنش هیچکسی رغبت نمی کرد نزدیکش بره! بعدشم که مرد،شهرداری نعشش رو از رو زمین ورداشت! حالا اگه فکر می کنین من دروغ می گم،یه سر برین آسایشگاه...عیادت حاج صفدر خان! ازش دو کلمه سوال کنین ببینین چی می گه! حتما من دروغ می گم دیگه! برین اون راستش رو براتون بگه! اون وقت اگه تو کلام من یه دروغی دیدین بیاین تف کنین تو رو من!
مانی - اختیار دارین! ما غلط بکنیم! دیگه بعد از یه عمر گدایی شب جمعه که یادمون نمی ره! من انقدر تو زندگیم دروغ گفتم که حرف راست رو از یه فرسخی می شناسم! اما شما نمی دونین که از این پدربزرگ برای ما چه بتی ساخته بودن!
عمه - آخه آخر عمری دیگه عابد و زاهد شده بود! وقتی م که داشت می مرد فرستاد دنبال من! اما هر کاری کرد نرفتم ببینمش!
(( چایی ش رو ورداشت و یه خرده خورد و بعدش یه نگاه به ساعت کرد و گفت))
- انا چرا نیومدن پس؟!
- کجا رفتن؟! دانشگاه که تعطیله!
عمه - نمی دونم اما موقعی که داشتن می رفتن خیلی ناراحت بودن! خیلی م با عجله رفتن! ازشون پرسیدم چی شده ها،اما گفتن چیز مهمی نیس! دلم الان شور افتاد!
- نفهمیدین کجا رفتن؟!
عمه - درست نه اما حرف دانشگاه بود!
((یه نگاه به مانی کردم و گفتم))
- می خوای بلند شیم بریم دم دانشگاه شون؟!
مانی - امروز که تعطیله! حالا یه خرده صبر کنیم شاید خودشون بیان!
عمه - اگه اومدنی بودن تا حالا اومده بودن! اینا بدون اینکه به من بگن جایی نمی رن! من می شناسمشون ! یه طوری شده حتما!
- پاشو بریم مانی!
مانی - کجا بریم آخه؟!
- می ریم جلو دانشگاه!
مانی - بابا نیم ساعت دیگه صبر کنیم خودشون بر می گردن! آخه چیزی نشده که شلوغش می کنین!
- عمه جون همیشه دیر می کردن یا مثلا کاری براشون پیش می اومد زنگ می زدن؟
عمه - آره عمه جون! الانم حواسم رفت به حرف زدن و متوجه نشدم! خیلی وقته رفتن!
- پاشو بریم مانی! پاشو زود باش!
مانی - بابا اینقدر عجله نکن! طوری نشده که! آخه الان بلند شیم کجا بریم؟! یه خرده صبر کنین حتما خودشون میان!
- پاشو میریم جلو دانشگاه!
عمه - دانشگاه نه! دانشگاه نه! خوابگاه! خوابگاه دختران!
((تا عمه اینو گفت و مانی یه نگاه بهش کرد و گفت))
- اِ...! یه مرتبه دل منم شور افتاد! بدو بریم!
- صبر کن ببینم! عمه جون کسی رو از دوستاش نمی شناسین؟
مانی - بدو دلم داره مثل سیر و سرکه می جوشه! بدو خودمون اونجا صد تا دوست پیدا می کنیم! یعنی صد تا از دوستاشو پیدا می کنیم!
((از عمه خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
از زیر پل گیشا انداختیم طرف امیر آباد و همونجور که می رفتیم کنار خیابون چند تا دختر واستاده بودن. مانی یه نگاه بهشون کرد و گفت))
- کتاب دستشونه!
- خُب؟!
مانی - انگار اینام می خوان برن دانشگاه!
- خُب؟!
مانی - یعنی ما که داریم می ریم،خب اینارو هم سوار کنیم برسونیم ! ثواب داره!
- ما دانشگاه نمی ریم! میریم خوابگاه دانشگاه!
مانی - چه فرقی داره؟! ما می رسونیمشون خوابگاه،شاید بخوان لباسی عوض کنن یا یه چیزی بخورن یا یه کتاب دفتری وردارن و بعدش خودشون برن دانشگاه!
((یه چپ چپ بهش نگاه کردم و هیچی نگفتم که یه خرده بعد با عصبانیت گفت))
- بابا یه دقیقه نگه دار کار دارم!
- چیکار داری؟!
مانی - مگه کوری نمی بینی که همه ی این دختر خانما که بغل خیابون واستادن کتاب دفتر دست شونه! خب نیگه دار اینارم برسونیم دیگه! چیه ماشین داره خالی میره!
- کتابای دانشگاهی اینطوری نیس ! بزرگتره!
مانی - بچه خر می کنی؟! کتاب کتاب دیگه! کتاب دانشگاه که وجبی بزرگ نمی شه!
- چرا! کتاب دانشگاه از کتاب دبیرستان بزرگتره.
مانی - اِ...؟! یعنی سایز کُتُب دانشگاهی رو با وجب معلوم می کنن؟! یعنی سال اول یه وجب،سال دوم یه وجب و دو انگشتو سال سوم دو وجب و یه انگشت کمه؟!
- اِه...! میذاری بفهمم کجا دارم میرم؟!
مانی - آهان! این یکی دانشگاهیه! نیگا کن! هم کتابش بزرگه هم جای دفتر کلاسور دستشه! این دیگه حتما دانشگاهیه! نیگه دار سوارش کنیم که ثواب داره!
- چقدر شلوغه آل احمئ؟!
مانی - می گفتن آدم مظلومی بوده!بابا نیگه دار آخه! بخدا قسم این یکی رو دیگه کارت دانشجویی شونو هم دیدم! نیگه دار پدرسگ!اصلا من نمی آم! نیگردار من پیاده میشم! آدمی که اهل ثواب نیست نباید باهاش همسفر شد! نیگردار من پیاده میشم!
- مانی به جون تو یه خبرایی شده! سر ِ امیرآباد رو نگاه کن! ببین چقدر شلوغه!
مانی - حتما تصادفی چیزی شده!
((با بدبختی انداختیم تو امیرآباد و یه خرده که رفتیم دیدیم دیگه نمیشه جلوتر رفت! ماشینا همین طور وسط خیابون واستاده بودن! پیاده شدم و به مانی گفتم بشینه پشت فرمون و خودم رفتم جلوتر که دیدم نزدیک خوابگاه تظاهراته! دختر و پسر واستادن وسط خیابون و راه رو بند آوردن! از همون جا به مانی اشاره کردم که بیاد. اونم از ماشین پیاده شد و اومد جلو و تا چشمش به تظاهرات افتاد گفت :
خدا گر ز حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری
موج خروشان دانشجویی رو ببین ! من رفتم شنا !
(( تا اومدم دستش رو بگیرم که رفت وسط جمعیت! برگشتم طرف ماشین از وسط خیابون جابه جاش کنم که دیدم سوءیچ رو برده! دوباره برگشتم و رفتم جلو و از همونجا نگاه کردم که دیدم رفته پیش چندتا دختر خانوم دانشجو واستاده و داره بلند بلند یه چیزایی میگه! دوءیدم طرفش! واستاده بود اون وسط و هی می گفت : زنده باد دانشجو! زنده باد آزادی ! 
رسیدم بهش و گفتم :
- چیکار داری می کنی؟!
مانی - دارم مطالبات این دختر خانوما رو پیگیری می کنم!
- زنده باد منده باد چرا میگی؟!
مانی - پسبگم مرده باد؟! بخدا حیفه که یه مو از سر این دخترخانومای دانشجو کم بشه!
((آروم در گوشش گفتمSmile)
- الان میریزن میگیرن مونوآ!
مانی - مگه آدم بگه زنده باد آزادی جرمه؟!
- بیا بریم کار داریم! مگه نیومدیم دنبال رکیانا اینا؟!
مانی - من امکان نداره این خانوما رو تنها بزارم!
- مانی به جون تو این دیگه شوخی نسّ آ!
مانی - من شوخی با کسی ندارم!
((دوباره شروع کرد به داد زدن!))
- زنده باد آزادی!
((بعد برگشت طرف چندتا از دخترخانوما و گفتSmile)
- معذرت می خوام خانم محترم! غیر از زنده باد آزادی دیگه باید چی بگیم؟
((دختر خانوما زدن زیر خنده و یکی شون گفت Smile)
- شوخی می کنین آقا؟!
مانی - نه به سرتون قسم! ما همین الان رسیدیم و هنوز نمی دونیم جریان چیه!
دختره زد زیر خنده و گفت :
- پس برا چی اومدین این وسط؟
مانی - می خوایم پشت شما باشیم! دوش به دوش هم و بغل به بغل هم بریم جلو! یعنی در واقع ما چون عادت کردیم اول می ریم تو صف بعدش می پرسیم چی می دن،اینه که ماهام اوّل اومدیم این وسط و . . .
((دخترا زدن زیر خنده و یواش یه چیزی در گوش همدیگه گفتن و به ما نگاه کردن! حالا مانی م ول کن نبود! همینجوری مشتش رو گره کرده بود و شعار میداد!))
مانی - دانشجو! حمایتت می کنیم! الهی قربونتون بشم! حمایتت می کنیم!
((آروم رفتم بغلش و در گوشش گفتم))
- زده به کلّهت؟!
مانی - میذاری یه خرده ام به فکر مملکتم باشم یا نه؟!
اینو گفت و همینجور که شعارمیداد رفت وسط همون چندتا دخترخانومو گفت :
- ببخشین! شعار جدید ندارین؟ خسته شدیم از بس این قدیمیارو گفتیم!
یکی از دختر خانوما خندید و گفت:
- اگه همین قدیمیا جامه ی عمل بپوشن برا ما کافیه.
مانی - امّا به نظر من جامه مامه نپوشن قشنگ ترن! یعنی همینجوری لخت و عریان بیانشون کنیم خیلی بیشتر نمود پیدا می کنن و تأثیر گذارترن!
((دوباره همه زدن زیر خنده! رفتم بغلش و آروم گفتمSmile)
- بیا بریم تا کار دستمون ندادی! دلم برای رکسانا اینا شور میزنه!
یه نگاه به من کرد و آروم گفت:
- اگه یه بار دیگه تو کارای سیاسی من دخالت کنی،همین الآن داد می زنم به این دخترخانوما و میگم که یه نفوذی اومده میونمون و انگشتم رو می گیرم طرف تو و خودم می رم یه گوشه وایمیستم!
اون وقت اینا می ریزن سرت و تموم گوشت تنت رو با وشگون میکنن آ ! اینجا دیگه حرف منه!
(( دیدم دخترا دارن به من نگاه می کنن! منم ساکت بغل مانی واستادم و شروع کردم این ور و اون ور رو دیدن و دنبال رکسانا اینا گشتم که برگشت طرف دخترا و گفتSmile)
- خسته شدیم والا! از بس که شعار دادیم این گلوم شد عین چوب خشک! دهنم شد عین زتّوم تخ! اینجاها یه کافی شاپی چیزی نیست بریم یه قهوه ای چیزی بخوریم گلومون تازه شه؟
یکی از دختر خانوما با خنده گفت:
- شما که ده دقیقه هم نیست که اومدین!
مانی - بَه هه! ما قبل از اینجا اون یکی دانشگاه بودیم و سه ساعت تموم ، یه نفس شعار می دادیم! این طوری ما رو نیگا نکنین! ما تظاهر کننده ی حرفه ای ایم!
الآنم میریم با همدیگه یه جا می شینیم و یه چیزی می خوریم. هم گلومون تازه میشه و هم خستگی مون در میره و هم ایدئولوژی هامونو با همدیگه یکی می کنیم و برمیگردیم اینجا و تا اِلاهه صبح شعار میدیم!
دخترا دوباره زدن زیر خنده! رفتم بغلش و آروم بهش گفتم:
- الآن موتورسوارا میان آ !
مانی - ببین! منو نترسون! من مثل سد سکنر اینجا واستادم! من و این دخترخانومای دانشجو رو فقط مرگ می تونه از هم سوا کنه! شعار بده، نترس بدبخت بزدل جبون!
(( اینارو همچین بلند گفت که دخترا شنیدن و برگشتن به من نگاه کردن! منم از خجالت سرمو انداختم پایین! یکی از دخترا یه چپ چپ به من نگاه کرد و بعد برگشت طرف مانی و گفت Smile)
- این آقا کی ن؟!
مانی - هارونه! یعنی هامونه! خیلی سنگدله! فقط به منفع خودش فکر می کنه و بس! ای مرفّه بی درد!
((چپ چپ بهش نگاه کردم و هیچی نگفتم! یعنی دخترا طوری نگاهم می کردن که جرأت نداشتم یه کلمه حرف بزنم!))
مانی - حالا ولش کنین! تقصیری م نداره بیچاره! تو یه خانواده ی برژوآ چشم وا کرده و پدرش یه عمر مثل زالو خون مسضعفین رو مکیده و اینم دیده و یاد گرفته! امّا اینم بگما ! استعداد خوبی داره! پاش بیفته چنان مبارز نستوهی ِ که نگ.! قیافش رو نگاه کنین! عین ارنستو چگواراس ! مخصوصا اگه بزاره یه هوا موهاش بلند بشه و یه روبان قرمز به موهاش بزنه و یه سیبیلم بزاره دیگه خود فیدل کاستروام نمی تونه بشناسدش! بچۀ خوبیم هس آ امّا تنها اشکالش اینه که پولدار و مستکبره! میگم تو رو خدا یه خرده شما نصیحتش کنین شاید اخلاقش عوض بشه یعنی حرف دختر خانوما خیلی توش اثر داره! اگه خواهری کنین و یه خرده...
یه مرتبه یکی از اون وسط داد زد و گفت :
موتور سوارا ! موتورسوارا !
همه برگشتیم و اون طرف خیابون رو نگاه کردیم که مانی آروم در گوشم گفت :
- من که رفتم! فکر خودت باش !
((تا برگشتم نگاهش کردم که دیدم مثل برق داره می دوئه طرف ماشین! اون دخترام با بقیه رفتن طرف خوابگاه ! موندیم من و یه عده دیگه ! حالا نمی دونیم کجا بریم! دانشجوآیی که اونجا بودن همه جمع شده بودن جلو در ِ خوابگاه و بقیه شونم رفته بودن تو خوابگاه و شعار می دادن! یه عده هم با چوب و چماق داشتن می اومدن طرف ما ! همه داشتن فرار می کردن! دیگه نفهمیدم چی شد فقط یه وقت متوجه شدم که دارم با حالت دوئیدن می رم طرف ماشین! چند ثانیه بعد رسیدم و دیدم مانی رفته نشسته تو ماشین و در ماشین م قفل کرده! اونقدر از دستش عصبانی شدم که نگو! تا منو دید قفل در و واکرد و گفت :
- بشین بریم!
یه نگاه بهش کردم و گفتم :
- آخه من به تو چی بگم؟!
مانی - الآن وقت چیز گفتن نیست! بشین که در ریم!
- دّر ریم؟! یعنی فرار کنیم؟!
مانی - فرار که نه! یه عقب نشینی تاکتیکی!
- خجالت نمیکشی مانی؟!
مانی - خجالت برای چی بکشم؟! چوب آ رو نیگا کن! قاعدۀ تنۀ چناره! یه دونه بخوریم پیشواز گرگ بیابون می ریم! بشین می گم!
- من نمیام!
مانی - یعنی چی؟!
- یعنی اینا رو تنها نمیذارم!
مانی - موتور سوارا رو تنها نمیذاری؟! اینا احتیاج ندارن! یعنی اصلا تنها نیستن! هم چوب و چماق دارن و هم پشت شون گرمه! خیالت راحت راحت باشه! برای این عزیزان هیچ اتفاقی نمی افته! هزار الله اکبر پشت به پشت همدیگه دارن میان جلو!
- لوس نشو رکسانا اینا رو میگم!
مانی - از کجا معلوم اونا اینجا باشن؟!
- باید بگردیم! اگه نبودن، میریم!
مانی - وسط این همه چوب و چماق بگردیم؟!
- نترس! به ما کاری ندارن!
مانی - یعنی واقعا می خوای بری اون وسط؟!
- خب آره!
مانی - خودت می دونی قهرمان! برو! خدا پشت و پناهت! واقعا بهت افتخار می کنم! یعنی تموم فامیل و دَر و همسایه بهت افتخار می کنن! آفرین به تو! من همیشه تو چشمای تو شجاعت رو می دیدم! برو معطل نکن! خیال تم از هر بابت راحت باشه! می دم برات کوچه به کوچه حجله بزنن! از این چارپایه هام بغل هر 
کدوم میذارم و روشم یه سینی پُر،خرمای بم کرمان! شربت فصل به فصل!
شیرکاکائو نوبت به نوبت! حلوا سینی به سینی! برو قهرمان من! برو که بهت قول میدم تا 10 دقیقه ی دیگه اسمت میره جزو تاریخ ملی ما!
- اِه...! تو نمی یای؟!
مانی - من به گور پدرم می خندم! چوب آرو نمی بینی؟! همچین این دستا میره بالا و پایین که انگار دارن فرش می تکونن! اصلا من هیچ وقت لیاقت اینو نداشتم که اسمم تو تاریخ ثبت بشه! تو برو عزیزم و خودتو به خاطر من از این فیض محروم نکن!
- به درک! من رفتم!
- اِ...! واستا خره! جدی جدی داری می ری؟!
((پیاده شد و دوئید دنبالم و گفتSmile)
- دیوونه شدی؟
- من باید اینجاها رو بگردم! تا خیالم راحت نشه که رکسانا اینجا نیس،جایی نمی یام! همین!
مانی - ای لعنت به مرده و زنده ت آدم بدقلق!
((راه افتادم رفتم جلو که دو نفر جلومو گرفتن و یکی شون گفت))
- کجا؟!
((تا اومدم یه چیزی بگم که مانی زد و گفت))
- اومدیم بهتون خسته نباشین بگیم! خدا قوّت!
((دو تا پسرا خندیدن و همون یکی گفت))
- برگردین برین! اینجا جای شما نیس!
مانی - می گم برادر یه چوب اضافه ام اگه داشته باشین ماهام یه تن و بدنی گرم می کنیم آ!
((این دفعه منم خندم گرفت که همون پسره زیر بغل مانی رو گرفت و گفت))
- برو باباجون بذار به کارمون برسیم! جفت تون برین! شمام برو!
((من همونطور واستاده بودم و نگاهش می کردم که جدّی شد و گفت))
- حرف حالی ت نمیشه؟!
مانی - برادر! این گوشاش سنگینه! صدا رو نمیشنفه! بذار من با علم و اشاره حالیش کنم!
«اومد جلو من واستاد و با انگشت یه چوب رو نشون داد و بعد با دو تا دستاش کلفتی چوب رو اندازه کرد و ادای اینو در آورد که یعنی می خواد بزنه تو کلّه ت! بعد یه مرتبه داد زد و گفت»
- آقای زاپاتا! چوب کلفت! دست قوی! پشت گرم! شوخی پوخی م تو کار نیس! بیا بریم تا هنوز سر لطفن! و ماها سالمیم!
دوباره پسرا خندیدن و من بهشون گفتم:
- آقایون ما اومدیم دنبال چندتا از فامیلامون!
پسره یه نگاه به من کرد و بعد به مانی گفت:
- تو که گفتی این چیزی نمی شنفه؟!
مانی - گفتم کَره! نگفتم که لاله!
پسره یه نگاهی به من کرد و بعد همونجور که داشت می رفت گفت:
- الآن نمیشه جایی رو گشت! راه بیفتین برین!
«صب کردم تا یه خرده ازمون دور شدن. بعدش با مانی راه افتادیم تو پیاده روی اون طرف! قیامت بود! این اونو هل می داد! اون یکی رو هل می داد! یه عده جلوی خوابگاه یه چیزایی می گفتن! ماشینا اون وسط مونده بودن! یه عده بی خودی فرار می کردن! یکی دو جا چند نفر با روزنامه آتیش روشن کرده بودن و دود راه افتاده بود! خلاصه اوضاع بدی بود! من و مانی م همین جوری می رفتیم جلو و تو جمعیت رو نگاه می کردیم! اصلا نمی شد کسی رو تشخیص داد! انقدر آدم اونجا جمع شده بود که تنه به تنه می خورد! ماشینا همه بوق می زدن! صدا به صدا نمی رسید! یه عده بی خودی فحش می دادن و معلوم نبود به کی دارن میدن! صدای فحش اونا و بوق ماشینا و دود و صدای بلندگو که هی از یه جا داد می زد و از مردم خواهش می کرد که متفرق بشن،همه با هم قاطی شده بود و یه صحنه ی خیلی عجیبی رو درست کرده بود!
من و مانی م همین جوری می رفتیم جلو و دخترا رو نگته می کردیم که رکسانا اینا رو پیدا کنیم!
جلوی در خوابگاه که اصلا نمی شد رفت! وسط خیابونم یه عده با همدیگه دعواشون شده بود و داشتن همدیگه رو می زدن! اومدیم از وسطِ خیابون رد بشیم که یه مرتبه چشمم افتاد به کارگردان فیلم ترمه اینا! اونم ما رو دید و دوئید طرف ما و با خنده گفت:
- بابا کجائین شما؟! بیاین بریم جلو!
مانی - قربون شما! قبلا صرف شده! نفری دو تا چوب خوردیم! شما بفرمائین که تازه رسیدین!
کارگردان زد زیر خنده و گفت:
- اما عجب ایده ای دادی آ! دستت درد نکنه! عالی بود!
یه نگاه دوتایی بهش کردیم که مانی گفت:
- چی عالی بود!؟
کارگردان - همون جریان شیرکاکائو و کیک دیگه! مگه ترمه خانوم بهتون نگفت؟!
مانی - نه! من اصلا امروز باهاش حرف نزدم!
کارگردان - بابا امروز فیلبرداری داشتیم ! پس با شما نیس!؟
مانی - نه! ما اصلا نمی دونیم جریان چیه؟!
کارگردان- ما یکی دو ساعت پیش دو تا وانت شیرکاکائو و کیک آوردیم اینجا و گذاشتیم بغل خیابون و شروع کردیم به دادن! غلغله شد! ماشینا همینجور که داشتن با سرعت رَد می شدن تا چشم شون به شیرکاکائو و کیک می افتاد،می زدن رو ترمز! مردم که رد می شدن می اومدن جلو! ماهام بیست تا دونه لیوان بیشتر نیاورده بودیم! همچین شلوغ شد که نگو! یه سری فیلم برداری کردیم و منتظر ترمه خانومیم!
مانی - پس اون پسرا که چوب داشتن و با موتور اومدن چی بود؟!
کارگردان - بچه های خودمونن!
مانی - پس این همه شلوغی مال شیرکاکائوئه؟!
کارگردان - آره! دستت درد نکنه! اما الان یه نیم ساعتی هس که اوضاع از دست مون در رفته! یعنی شیرکاکائو آ و کیک آ داره تموم میشه و مردم که منتظر واستاده بودن شلوغ کردن و یه عده م با همدیگه دعواشون شده! زنگ زدیم به پلیس که بیاد و اوضاع رو درست کنه!
- ببخشین! دانشجوآ کجان پس؟!
کارگردان - اونا جلو خوابگاه ن! همونا که اونجا واستادن و دارن با هم حرف می زنن! می گم یه زنگ به ترمه خانم بزنین ببینین کجان؟!
((من دیگه منتظر نشدم و راه افتادم طرف خوابگاه و رفتم وسط دانشجوآ! یه جا یه عده شون داشتن شعار می دادن! رفتم جلو و شروع کردم به گشتن امّا رکسانا اینا رو پیدا نکردم! تو همین موقع چهار پنج تا ماشین پلیس رسید و مأمورا پیاده شدن! خودشونم مونده بودن که اینجا چه خبره! از دور می دیدم که کارگردان رفت با فرماندشون صحبت کرد و اونم انگار داشت باهاش دعوا می کرد! یه خرده بعد همونجور که داشتم دنبال رکسانا اینا می گشتم دیدم مأمورا شروع کردن به متفرق کردن مردم! تو همین موقع یه گوشه دیگه دعوا شد! مأمورام ریختن اونجا و یه عده رو گرفتن! وسط اونام یه عده از دانشجوها دستگیر شدن! دستگیر شدن همانا و



دستگیر شدن همانا و کار بالا گرفتن همانا! دانشجوای دیگه م که دیدن دوستاشون به اشتباه دستگیر شدن از این طرف شروع کردن به شعار دادن! مسئله جدی شد! رفتم اون طرف که دیدم یکی از مأمورا داره با بی سیم تماس میگیره که ضد شورش بفرستن! برگشتم این طرف که یه مرتبه بین دانشجوایی که دستگیر شده بودن چشمم خورد به رکسانا! دوئیدم طرفش که چند تا مأمور جلومو گرفتن! منم برگشتم این طرف و دوئیدم طرف فرماندشون که داشت هنوط با کارگردان بحث می کرد! رسیدم جلوش و سلام کردم و گفتم:
- ببخشین! حتما متوجه شدین که جریان چیه؟!
یه نگاهی به من کرد و گفت:
شما؟!
- جناب سرهنگ اگه یه خرده غفلت کنین ممکنه دیر بشه! مأموراتو اشتباها دانشجوآ رو گرفتن! الان مسئله حاد میشه!
تا اینو شنید و گفت:
کجا؟!
بالای خوابگاه!
بیچاره دوئید اون طرف! منم دنبالش دوئیدم و تا رسیدم اونجا و داد زد شر مأمورا و گفت:
دارین چیکار می کنین؟! دانشجوآ رو اشتباهی گرفتین!
اینو که گفت یه مرتبه دانشجوآ ساکت شدن و زود به مأموراش گفت:
- هرکی کارت دانشجویی داشت ازش عذرخواهی کنین و آزادش کنین! اصلا همه شونو آزاد کنین! بفرمائین خانوما! بفرمائین آقایون! اشتباهی شده! بدون مجوز داشتن فیلمبرداری می کردن! بفرمائین خواهش می کنم!
((مأمورا از دانشجوآ عذرخواهی کردن و رفتن و اون سرهنگم از همه عذرخواهی کرد و برگشت پایین و همه با همدیگه شروع کردن به رد کردن ماشینا و مردم! برگشتم طرف رکسانا اینا که سه تایی کنار نرده ها واستاده بودن! رفتم جلوشون و گفتمSmile)
- بیایین بریم! ماشینو وسط خیابون ول کردیم اومدیم!
رکسانا - تو اینجا چیکار می کنی؟!
- بیاین بریم تا بهتون بگم!
دستش رو گرفتم و از پیاده رو رفتم تو خیابون که یه مرتبه مانی با ماشین جلومون زد رو ترمز! ترمه م باهاش بود! یه نگاه به مانی کردم و گفتم:
- الهی تو بمیری با این ایده هات! نزدیک بود الان اینجا بی خودی خون و خونریزی بشه!
مانی - بابا من چه می دونستم اینا بدون اینکه به کلانتری خبر بدن می آن واسه فیلم برداری! حالا سوارشین بریم!
در ماشین رو وا کردم و سارا رفت جلو بغل ترمه و من و رکسانا و مریم نشستیم عقب که همه یه سلام و علیک کوتاه با همدیگه کردن که رکسانا گفت:
- فیلم برداری دیگه چیه؟!
زود جریان رو بهش گفتم که گفت:
پس این چماق به دستا کی بودن؟!
- بچه های خود فیلم برداری بودن!
رکسانا - کی یه همچین حرفی زده؟!
مانی - بابا کارگردان نفری پنج هزار تومن به چند نفر داده بود که با چوب و چماق بیاین وسط مردم و دانشجوآ!
رکسانا - صدنفر چوب به دست اینجا بودن! چند نفر چیه؟!
- اینا همش فیلم بوده رکسانا!
صفحات 378 تا 383


رکسانا - فیلم بوده؟! پس فیلمت رو نگاه کن!
یه مرتبه دولا شد و شلوارش رو زد بالا! ساق پاش کبود شده بود! یه نگاهی به پاش کردم و گفتم :
- خوردی زمین؟!
رکسانا - نخیر! یکی از هنرپیشه هاتون وقتی داشتم از جلوش فرار می کردم با پوب زد تو پام! بعدشم کیف چند نفر و از دست شون قاپیدن و فرار کردن!
یه آن موندم! برگشتم به مانی نگاه کردم و گفتم :
- مگه کارگردان نگفت اینا همه فیلمه؟!
مانی - والّا همینو گفت!
ترمه - قرار بود اینجوری باشه! بعدشم ، 7،8 نفر بیشتر نبودن!
رکسانا - تموم شیشه های خوابگاه رو خُرد کردن! جلو خودم چند تا از دوستامو همچین زدن که بیهوش شدن! فیلم کجا بود؟!
بغض گلوش رو گرفته بود! خودمم همین طور! چشمم که به پاش افتاد اصلا حالم بد شد! به مانی گفتم :
- حرکت کن برو!
مانی م گاز داد و راه افتاد و همینجوری که از جلو خوابگاه رد می شدیم دیدیم که رکسانا راست می گه! یه عده سرشون شکسته! یه عده از دماغشون داره خون میاد! شیشه ی اتاقای خوابگاه خُرد شده!
برگشتم به مانی گفتم :
- عجب فیلم مستندی شد!
مانی م با دستش بغل خیابون رو نشون داد! تو چند تا اتوبوس یه عده دختر و پسر نشسته بودن که همشون یا زخمی شده بودن و یا داشتن گریه می کردن!
یه مرتبه یه خرده جلوتر رکسانا داد زد و گفت :
- اوناهاش! همون دو تا پسرا که دارن با همدیگه می رن پایین! اون یکی که با چوب منو زد!
تا اینو گفت به مانی گفتم :
- نیگه دار!
رکسانا - می خوای چیکار کنی؟!!
- نیگه دار مانی میگم!
مانی زد رو ترمز و تا من در ِ ماشین رو وا کردم که رکسانا آویزون شد به من و زد زیر گریه و گفت :
- ترو خدا نرو هامون! ول کن کثافتارو! اصلا دروغ گفتم! اینا نبودن که!
آستین م رو از دستش درآوردم و پیاده شدم و رفتم جلو اون پسرا که پشت سرم مانی م اومد و تا رسیدم بهشون گفتم :
- وایسین ببینم!
دوتایی واستادن و یکی شون گفت :
- بفرمائین!
- کدومتون با چوب اون خانومو زدین؟!
رنگ شون پرید و یکی شون گفت :
- ما نبودیم به خدا! اشتباهی گرفتین!
تا اینو گفت رکسانا پرید پایین و همونجور که گریه می کرد اومد جلو و به همون پسره گفت :
- غلط کردی! خودت بودی! با همین دوست آشغالت! دور و ورت خالی شده ترسیدی؟!
پسره یه نگاهی به پشت سرش کرد و یه مرتبه یه خنده ای کرد و گفت :
- ترس برای چی؟ اگه من شما رو زده بودم که می گفتم!
تا اومدم یه چیزی بگم که از پشت سر دو تا جوون دیگه اومدن جلو و یکی شون گفت :
- حسین چی شده؟!
پسره برگشت طرف اون دو تا و گفت :
- الان می فهمی!
بعد یه نگاه به من کرد و گفت :
- آره! من بودم که زدمش! حالا حدیثی یه؟
تا اینو گفت همچین با مشت زدم تو صورتش که پرت شد رو زمین! اون یکی دوستشم تا خواست حرفی بزنه مانی یه چک زد تو صورتش که از دماغش خون وا شد! برگشتم طرف اون دو تا که هر دو تایی یه قدم رفتن عقب!
زود پسره رو از جا بلند کردم و گفتم :
- فکر کردی خیلی شجاعی که با چوب دخترا رو می زنی؟! حالا منو بزن ببینم! بی شرف تو شلوغی کیف دزدی می کنین؟!
دوباره یه مشت دیگه زدم تو صورتش که لب ش پاره شد و خون زد بیرون!
رکسانا زود دست منو و گرفت و گفت :
- جون من هامون بیا بریم! ولش کن! بسُه شه دیگه! جون من بیا بریم!
یه نگاه به پسره کردم و گفتم :
- برو از این به بعد یکی رو بزن که یه سر و گردن از خودت گنده تر باشه که دور و وری آ بهت باریک الله بگن!
صداش در نیومد! ماهام عقب عقب رفتیم و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم و چند دقیقه بعد رسیدیم سر گیشا که به مانی گفتم :
- همینجا! نگه دار!
مانی - بازم می خوای با کسی درگیری کنی؟!
- نه! کلینیکه! می خوام پای رکسانا رو نشون بدم.
رکسانا - چیزی نشده هامون! یه خرده کبود شده! بریم تو رو خدا!
- شاید مو ورداشته باشه!
رکسانا - نه به خدا! هیچی نشده! فقط بریم خونه!
یه اشاره به مانی کردم که حرکت کرد و یه خرده بعد پیچید تو کوچه ی عمه اینا و جلو خونشون نگه داشت و همه جز ترمه پیاده شدیم! رکسانا رفت جلو ترمه که تو ماشین نشسته بود و گفت :
- نمی آی تو؟!
ترمه - نه رکسانا جون! فعلا نه!
رکسانام یه نگاهی بهش کرد و بعد دولّا شد و صورتش رو ماچ کرد و اومد این طرف و ماهام از ترمه خداحافظی کردیم و مانی سوار شد و حرکت کرد و رفت. من و رکسانا و مریم و سارام رفتیم خونه ی عمه اینا.
تا در رو واکردیم و رفتیم تو،عمه یه نگاهایی به ماها کرد و یه مرتبه رنگش پرید و گفت :
- چی شده؟!
- چیزی نشده عمه! جلو خوابگاه تظاهرات شده بود!
عمه - وای خدا مرگم بده! کسی م طوریش شده؟!
- خُب یه عده زخمی شدن دیگه!
عمه - تظاهرات چی بوده؟!
بعد برگشت طرف رکسانا اینا و گفت :
- شماهام برای همین رفتین؟!
رکسانا اینام هیچی نگفتن که عمه شروع کرد :
- صدبار بهتون گفتم تو این چیزا نرین! بابا سیاست پدر مادر نداره! برین بشینین درستونو بخونین آخه! شماها چیکار به این کارا دارین اگه خدای نکرده بگیرن ببرن تون من چه خاکی تو سرم کنم؟! کجا بیام دنبالتون؟! مگه بهم نگفته بودین دیگه نمی رین تو تظاهرات؟! دل مون کم غصه داره که غصه رو غصه ش بذاریم؟! کتک م زدن تون؟!
- چیز مهمی نیس!
عمه - زدن شون؟! الهی دست شون بشکنه! ایشالا خدا ازشون نگذره! ایشالا سر عزیزاشون بیاد! بیاین ببینم چی شده!
مریم - چیز مهمی نشده عمه خانم پای رکسانا یه خرده زخمی شده!
عمه - با باتون زدنش؟!
زیر بغل رکسانا رو گرفتم و بردمش طرف اتاق پذیرایی و رفتیم تو و رو یه مبل نشوندمش. بقیه م اومدن نشستن.
عمه - کدوم پاشه؟!
جلو رکسانا نشستم رو زمین و شلوارش رو زدم بالا که دیدم ساق پاش هم کبود شده و هم زخمی و اندازه ی یه گردوام باد کرده! دلم یه جوری شد! سرمو بلند کردم و یه نگاهی بهش کردم که زود گفت :
- اصلا درد نداره! خودتو ناراحت نکن!
- چی چی درد نداره! اولا که داره! بعدشم اگه خدای نکرده جای پات خورده بود تو سرت چی؟!
سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت که عمه رفت بیرون و کمی بعد با یه کاسه آب و پنبه و باند و مرکورکروم برگشت. کاسه ی آب رو ازش گرفتم و پنبه رو زدم توش و آروم آروم خون رو پاش رو باهاش پاک کردم و یه خرده مرکروم کروم زدم رو زخمش و به عمه گفتم :
- تتراسایکلین دارین؟!
عمه - برای اینکه چرک نکنه؟! آره انگار!
دوباره رفت بیرون و با یه پماد برگشت. ازش گرفتم و یه خرده مالیدم رو زخم و بعدش شروع کردم با باند براش بستن. عمه م داشت غُر می زد!
- کار یه دفعه می شه! می گن یکی حقّ و یکی ناحق! اگه این باتوم تو چشم و چارت خورده بود که یه عمر علیل شده بودی! بابا ول کنین این کارا رو! یه لقمه نون دارم،با همدیگه می خوریمش دیگه! حالا گیرم رفتین و 4 تا شعارم دادین! فکر می کنین چی میشه؟! هیچی به خدا! این رئیس رو ورمیدارن جاش یه رفیق دیگه شونو میذارن که از اون بدتره! میگن هیچ بدی نرفته که جاش خوب بیاد! این یکی رو ورمیدارن میذارن سر اون مقام و اون یکی رو می آرن جای این یکی! فعلا که این طوریه! یخور بخوره! اون مرتبه که سر غذا اعتصاب کردین چی شد؟! غذاتون بهتر شد؟! نه! فقط چند نفر رو از تو دانشگاه اخراج کردن و یه عده رو هم زندانی! الان چند نفر تو زندانن؟! حالا از این به بعد تا شما پاتونو از خونه بذارین بیرون باید این تن من بلرزه تا برگردین! کم بدبختی خودم دارم؟! بشینین بابا درستونو بخونین و مدرک تونو بگیرین و وقتی یه کاره ای شدین،شماها خوب باشین! شماها دزدی نکنین! رشوه نگیرین! مال مردم رو نخورین! اینجوری مملکت درست می شه! از اینکه برین و هی داد بزنین که چیزی عوض نمی شه! می زنن تون و یا اخراج تون می کنن و یا میندازن تون زندان!
زخمش رو بستم و شلوارش رو آروم کشیدم پائین و یه نگاه دیگه بهش کردم و رفتم رو یه مبل نشستم که عمه گفت :
- می خوای ببریمش دکتر؟!
- خواستم ببرمش! نیومد!
عمه - از بس که لجبازه!
بعد رفت از اتاق بیرون. ماهام همین جوری ساکت نشستیم. یه خرده بعد رکسانا آروم بهم گفت :
- دستاتو بشور.
فقط نگاهش کردم و هیچی نگفتم که یه مرتبه اول سارا و بعد مریم و بعدشم رکسانا زدن زیر گریه! تازه بغض شون وا شده بود!
اون دو تا بلند گریه می کردن و رکسانا آروم! از صدای گریه شون عمه دوئید تو اتاق و یه نگاهی بهشون کرد و گفت :
- ترسیدین؟! حق م دارین! آخه شماها که طاقت این کارارو ندارین برای چی می رین جلو؟!
بعد دوباره رفت و یه خرده بعد با 3 تا لیوان آب قند برای اونا و دو تا چائی م برای من و خودش برگشت و یکی یه لیوان به مریم و سارا داد و یکی م به رکسانا که سرشو انداخته بود پائین و داشت آروم آروم گریه می کرد!
از جام بلند شدم و رفتم لیوان رو از دستش گرفتم و با یه دستمال کاغذی اشک هاشو پاک کردم و لیوان رو بردم جلو و یه خرده ازش خورد. یه مرتبه متوجه شدم که مریم و سارا دیگه گریه نمی کنن! برگشتم طرف شون که دیدم همونجور که چشماشون هنوز گریه ایه، دارن می خندن و من و رکسانا رو نگاه می کنن! خجالت کشیدم و اومدم لیوان رو بذارم رو میز برگردم سر جام بشینم که عمه م گفت :
- بده بهش بخوره عمه! فشارشون افتاده پائین! بده بخوره!
دوباره لیوان رو بردم جلو و دادم یه خورده دیگه خورد و بهش گفتم :
- پات درد می کنه؟
بهم خندید و سرشو تکون داد. دوباره یه خرده دیگه بهش آب قند دادم و گفتم :
- آروم شدی؟
بازم خندید و سرشو تکون داد. منم لیوان رو گذاشتم رو میز و رفتم سرجام نشستم که عمه فنجون چایی رو داد بهم و گفت :
- حالا جریان چی بوده؟! مانی کجاس؟! شماها رفتین چی شد؟! کجا پیداشون کردین؟!
همونجور که چایی م رو می خورم جریان رو براش گفتم که گفت :
- خدا رحم کرده که شماها به موقع رسیدین اما همیشه اینجوری نمی شه!
صفحه 384 و 385

حالا کی بود اون پسره؟! مال فیلم برداری بوده؟!
- معلوم نشد! ماهام نفهمیدیم! انگار از این کیف زنا آ بودن! ارازل و اوباش!
رکسانا - می گم شاید سی ، چهل نفر بیشتر بودن!
مریم - دروغ می گن!
سارا - حالا ببین چند تا از بچه ها گم و گور میشن!
عمه - ایشالا که چیزی نمیشه!
« سیگارمو در آوردم و به عمه تعارف کردم و خودمم یکی ور داشتم و روشن کردم.تازه داشتم فکر می کردم که اگه اتفاقی برای رکسانا افتاده بود من چیکار می کردم؟! اگه با چوب زده بودن تو سرش چی؟! انقدر اعصابم خرد شد که از جام بلند شدم و یه عذرخواهی ردم و رفتم تو حیاط و رو پله های تراس نشستم و درختا و گنجشکایی رو که رو شاخه هاشون این ور و اون ور می پریدن نگاه کردم که در راهر واشد و رکسانا اومد بیرون و گفت :»
- بیام پیشت؟!
نگاهش کردم که خندید و گفت :
- دعوام نمی کنی؟
از جام بلند شدم و رفتم جلوش و گفتم :
- نمی تونم ساکت باشم و چیزی بهت نگم! اگه این چوب جای پات،توی سرت خورده بود چی؟! اگه خدای نکرده گرفته بودن تون چی؟!
رکسانا - تو رو خدا دعوام نکن! بریم یه دقیقه تو حیاط!
راه افتادم برم که دیدم نمی تونه درست راه بره! برگشتم طرفش و تکیه ش رو دادم به خودم و آروم آروم بردمش دم پله ها و ازشون رفتیم پایین و رفتیم تو حیاط که گفت :
- بریم وسط باغچه.
دسش رو گذات رو شونه م و همونجور که پاش لنگ می زد، آروم رفتیم وسط باغچه زیر درختا و همونجور رو چمن آ نشستیم
- درر گرفته؟
رکسانا - یه کمی.
- اولش گرم بود متوجه نشدی!
و یه نگاهی بهم کرد و گفت :
- از همون لحظه که یه مرتبه تو ر وسط جمعیت دیدم دیگه متوجه نشدم! تا اون موقع خیلی ترسیده بودم! احساس می کردم تنهام! اما تا چشمم به تو افتاد،دیگه نترسیدم! بعد از اون کتکی که به اون پسره زدی، دیگه اگه پامم قطع کنن مهم نیس!
می دونی موقعی که داشتم از وسط خیابون فرار می کردم و اون پسره چوب رو برام بلند کرد ، دلم می خواست زورم م رسید و چوب رو ازش می گرفتم و با همون می زدم تو سرش تا دیگه از این غلطا نکنه!
راستش یه چیزی مثله غدّه تو گلوم گیر کرده بود! وقتی تو می خواستی از ماشین پیاده بشی و بری سراغ پسره ، هم دلم نمی خواست بری و هم می خواست! دلم نمی خواست چون می ترسیدم بلایی سرت بیاد و دلم نمیخواست چون بهم زور گفته بود و باید جوابش رو می دادم!
یعنی باید یکی ازم حمایت می کرد و فکر می کردم تنهام و کسی رو ندارم! اما وقتی تو کتکش زدی دلم خنک شد! احساس کردم منم کسی رو دارم که مواظبم باشه و ازم حمایت کنه! ای خیلی عالیه! مخصوصا برای دختری مثل من که همیشه بی کس بوده! مرسی هامون! مرسی به خاطر اینکه اومدی دنبالم! مرسی به خاطر اینکه از دست پلیس آ نجاتم دادی!
مرسی به خاطر اون کتکی که به اون پسره زدی و ازم حمایت ردی! مرسی به خاطر اینکه رو زخمم مرهم گذاشتی! هم زخم پام و هم زخم دلم! و مرسی از اینکه به فکرم هستی! دوستت دارم هامون! تا حالا کسی رو اینطوری و اینقدر دوست نداشتم!
یه مرتبه دولا شد و دستم رو گرفت و تا خواستم جلوش رو بگیرم،ماچ کرد!
زود دستم رو کشیدم کنار و گفتم :
- چرا اینکار ر کردی؟!
رکسانا - برای اینکه بفهمی تا چه اندازه قر محبت ها تو میدونم! خیلی دوستت دارم هامون! از همون دفعه ی اولی که دیدمت عاشقت شدم و هر روزم عشقم بهت بیشتر شده!
- منم دوستت دارم رکسانا! برای همین م دیگه نمیخوام بری توی تظاهرات!
بهم خندید و آروم خودشو کشید نزدیکم و سرشو تکیه داد بهم و گفت :
- این اولین باره که بعد از سال های سال احساس آرامش و امنیت می کنم!
صفحه 386 تا 389

می دونم که نباید انتظار داشته باشم که تو ام این احساس رو داشته باشی چون تو همیشه تو زندگی کسایی رو داشتی که برات نگران باشن و حمایتت کنن و با شادی ت شاد بشن و با غم ت غمگین! امّا من نه! پس قدر این لحظات رو میدونم و ازش لذت می برم!
- منم همینطور! درسته که من همونجور که گفتی کسایی رو داشتم که مواظب باشن امّا این دلیل نمیشه که این احساس رو نداشته باشم! منم از همون دفعه ی اول که دیدمت عاشقت شدم اما عشق رو نمی شناختم! وقتی ام که شناختم سعی کردم که به روم نیارم! یعنیهمش با خودم جنگ می کردم و می گفتم که نه این عشق نیس اما بود! شاید اگه اومدم طرف عمه م و به حرفاش گوش کردم دلیل اصلی ش تو بودی! می اومدم که تو رو ببینم!
رکسانا - اینا رو راست میگی هامون؟!
- چرا باید دروغ بگم؟
« یه مرتبه سرشو بلند کرد طرف آسمون و رو سینه ش صلیب کشید و گفت :»
- خدا جون ازت ممنونم! مرسی که جوابمو دادی! مرسی!
« بعد یه مرتبه شروع کرد آروم گریه کردن!»
- گریه برای چیه دیگه؟ تو ر خدا اینجوری گریه نکن! دیوونه میشم من!
رکسانا - تو نمیدونی بعد ازاون اولین باری که با عمه اومدیم دم خونه ی شما و چشمم به تو افتاد چه کشیدم! چقدر با خدا راز و نیاز کردم که ی جوری بشه که توام منو ببینی و از من خوشت بیاد و دوشتم داشته باشی! همیشه میرفتم تو فکر و هزار جور برای خودم رؤیا درست می کردم! خودمو یه دختر خیلی پولدارمی دیدم که با یه ماشین شیک و گرون قیمت دارم میرم و مثلا با تو تصادف می کنم و بعدش تو از ماشین پیاده میشی و تا چشمت به من می افته عاشقم می شی!
بعدش می گفتم این ممکن نیست! من کجا و پولداری کجا!
یا مثلا تو رؤیای خودم می دیدیم که تو یه جوری گرفتار شدی و من اومدم نجاتت دادم و توام عاشقم شدی! اما بازم فکر می کردم که آخه تو با این وضع زندگی ت چه جوری ممکنه گرفتار بشی که من بتونم نجاتت بدم و مشکل ت به وسیله ی من حل بشه! خنده دار بود! بعدش خودمو می دیدیم که مثلا فارغ التحصیل شدم و شدم یه مهندس فوق العاده و اومدم تو کارخونه ی شما و یه کارخونه ی شما و یه کار خارق العاده کردم یا یه چیز اختراع کردم و تو متوجه شدی و اومدی جلو و باهام حرف زدی و بعدش عاشقم شدی!اما بازم به رؤیام می خندیدم چون این عملی نمی شد! یعنی هرچی فکر می کردم هیچ راهی برای رسیدن به تو برام وجو نداشت! همیشه فال می گرفتم و تو رو تو فال می دیدم اما بودنت تو فالم رو همون دوست داشتن یه طرفه ی خودم فرض می کردم! اصلا فکر نمی کردم که یه روزی تو مال من بشی!
همیشه م آخرین رؤیام این بود که...
« یه مرتبه مکث کرد و بعدش گفت »
- نه! نه! اون رؤیا رو اصلا نمی خواستم!
- چه رؤیایی رو؟
رکسانا - هیچی! ولش کن!
- نه،بگو!
رکسانا - آخه اونو اصلا دوست نداشتم! همیشه م تا می اومد تو فکرم و زود سعی می کردم به یه چسز دیگه فکر کنم تا از ذهنم بره بیرون!
- رؤیا چی بود؟
رکسانا - ولش کن!
- می خوام بدونم!
- رکسانا - آخه دوستش ندارم!
- حالا بگو!
« یه خرده خندید و بعد گفت :»
- همیشه وقتی تموم درها به روم بست می شد این رؤیا ته ذهنم جون می گرفت که مثلا خدای نکرده یه بیماری بد گرفتی که احتیاج به پیوند داتی و من می فهمیدم و زود می اومدم و بهت می دادم!
- مثلا احتیاج به کلیه داشتم؟!
- رکسانا - نه!
- پس چی؟
رکسانا - ول کن دیگه!
- نه! برام جالب شده! مثلا احتیاج به چی داشتم؟!
« یه خرده صبر کرد و بعد آروم گفت : »
- قلب! تو رؤیام می دییم که تو احتیاج به یه قلب داری و من قلبم رو بهت می دادم!
- اون وقت خودت چی؟!
رکسانا - دیگه بعدش زندگی برام مهم نبود! مهم این بود که قلبم تو سینه ی تو می طپه! مهم این بود که از اون به بعد تو سینه ی تو هستم و جون تو هم بسته به ون منه! این زندگی خیلی شیرین تره! من معتقدم که قلب فقط یه تلمبه نیست! من ایمان دارم که قلب ما فقط وسیله ی خون نیست! ما با قلب مون احساس میکنیم اگرچه که می دونم همه ی اینا بستگی به مغز آدم داره اما همه ش نه! عشق همیشه تو قلبه!
این همیشه آخرین رؤیام بود که همیشه ازش فرار می کردم!
- چرا؟!
رکسانا - چون بعد از اینکه این می اومد تو مغزم،پشت سرش چیزای دیگه م می اومد تو مغزم که آزارم می داد و آخرش گریه م می گرفت و از این رؤیام متنفر می شدم!
- آخه چرا؟!
رکسانا- چون بعدش به این فکر می کردم که نکنه یه مرتبه من متوجه نشم که تو بیمار شدی! نکنه دیر بهت برسم! نکنه مثلا قلبم به تو نخوره! و هزرا تا نکنه ی دیگه! اون موقع از خودم که به خاطر خودخواهی خودم حاضر شده بودم باری رسیدن به تو،درد و زجر تو رو ببینم،بدم می اومد و از خداوند طلب بخشش می کردم و زود برای تو دعا می کردم که همیشه سالم باشی اما دست خودم نبود! همیشه این آخرین رؤیام بود! شایدم آخرین راه برای یه آدم خاکی با فکر کوچیک خودش!
اما از قدرت و مهربونی خداوند غافل بودم که چطوری یه مرتبه کاری می کنه که تو بیای پیش من! یعنی اصلا این مسئله به فکرمم نمی رسید تا خودش اتفاق افتاد!
- چه اتفاقی؟!
رکسانا - حالا عمه خودش برات میگه!
« یه مرتبه دستم رو گرفت و گفت : »
- می دونم الان می گی که دیوونه م اما ی چیزی ازت می خوام!
- بگو!
رکسانا - قسم بخور که دوستم داری! به چیزی که برات خیلی مقدسه قسم بخور!
« محکم دستم رو توی دستاش گرفته بود و یه لرز خفیف رو توش احساس می کردم! تو چشماش نگاه کردم و گفتم:»
- به مهربونی خداوند قسم می خورم که دوستت دارم رکسانا! خیلی دوستت دارم!
« یه مرتبه اشک از چشماش اومد پایین اما می خندید و سرشو بلند کرد طرف آسمون و بازم رو سینه ش صلیب کشید و گفت :»
- مرسی! مرسی!مرسی! دوستت دارم خدا جون! مرسی!
« برگشت طرف من و با ذوق گفت :»
- می خوای اتاقمو بهت نشون بدم؟!
- آره،اما جلو عمه بد نیس؟
رکسانا - ازش اجازه می گیریم! اصلا با مریم اینا می ریم بالا! خوبه؟!
- آره.
« بلند شدم و زیر بغلش رو گرفتم و آروم لندش کردم و تکیه ش رو داد به منو راه افتادیم و ازپ له ها رفتیم بالا و رفتیم تو خونه و رفتیم تو هال که عمهاومد جلومون و گفت :»
- بهتری عمه؟!
رکسانا - خیلی ممنون. بهترم. عمه خانم جازه هست با هامون بریم اتاقمو بهش نشون بدم!
« عمه یه خنده ای کرد و گف :»
- آره عمه! برین!
« یه مرتبه رفت جلو و صورت عمه م رو ماچ کرد و گفت : »
- شما یه تیکه جواهرین عمه خانم!
« بد دست منو گرفت و از در راهرو اومدیم بیرون و کمک کردم تا آروم آروم از پله ها رفتیم بالا! اونجام مثل پایین بود. در راهرو رو واکردیم و رفتیم تو.
درست شبیه پایین بود اما با وسایل کمتر.
خلاصه رفتیم تو هال و از اونجا رفتیم جلو یه اتاق و رکسانا گفت : »
صفحه 390 و 391

-اگه بهم ریخته بود ببخشین چون با عجله از خونه رفتم،نتونستم مرتب ش کنم! ولی فکر نکنی که همیشه اینطوریه ها! این
دفعه اتفاقی اینطوری شد!
"بهش خندیدم که در رو وا کرد و رفت تو اتاق و دست منم کشید و گفت :"
- بیا تو!
"بعد خودش زود رفت و یه لباس تو خونه رو که رو تختش بود ورداشت و گذاشت تو کمدش. یه نگاهی به اتاق که کاملا مرتب بود
کردم و گفتم :"
- کجاش بهم ریخته س؟
"همونجور که می رفت طرف میزش گفت :"
- همین لباسا و کتابا دیگه!
زود کتاباشو مرتب کرد و گذاشت تو کتابخونه ش و گفت :
- حالا مرتب شد ، بیا بشین رو تخت!
- تو بشین که پات درد می کنه!
" بعد دور و ورم و نگاه کردم . به دیوار اتاقش چند تا شعر با خط نستعلیق درشت و قشنگ بود. همین! نه عکس خواننده ی
ایرانی یا خارجی! نه هنرپیشه ای ، چیزی ، هیچی نبود! فقط یه گوشه بالا سر تختش یه صلیب بود.
یه زیلو کف اتاق بود و یه میز ساده و یه صندلی. یه ضبط دستی کوچیک. یه تخت ساده. یه کمد دیواری. همین!
رکسانا - اتاق دانشجویی دیگه!
"برگشتم دیوار این طرف رو نگاه کردم. یا همون خط قشنگ نستعلیق،بزرگ رو یه مقوا نوشته بود (( زنگی به اون سختی ها که
فکر میکنی نیس!))
یه نگاهی بهش کردم و گفتم :
- ساده و قشنگ!
رکسانا - مرسی!
(بعد رفت در کمدش رو وا کرد و یه گیتار از توش در آورد!)
- می تونی بزنی؟!
رکسانا - آره! دوست داری؟!
- معلومه! بیا بشین بزن! خوب بلدی یا نه؟
رکسانا - حرفه ای نه اما بد نمی زنم!
( دستش رو گرفتم و برمدش دم تختش و نشست و گیتار رو گرفت تو بغلش و گفت )
- صندلی رو بکش بشین.
رفتم نشستم رو صندلی که گقن :
- چی دوست داری بزنم؟
- هرچی که خودت دوست داری!
بهم خندید و شروع کرد زدن. اولش چند تا آکورد گرفت و بعد یکی از آهنگهای ...رو زد یه مرتبه شروع کرد به خوندن! صداش
خیلی قشنگ بود!
باورم نمی شد! ولی خیلی قشنگ می خوند!

دَر به در همیشگی کولی صد ساله منم
خاک تمام جاده هاس جامۀ کهنه تنم
هزار راه رفته ام هزار زخم خورده ام
تا تو مرا زنده کنی هزار ار مُرده ام

بعد آهنگ رو قظع کرد و گفت :
- حالا هزار بار زنده شدم!
- خیلی قشنگ می خونی! صدات خیلی قشنگه ها!
رکسانا - مرسی! گوش تو قشنگ می شنوه!
- نه ! جدی میگم!
رکسانا - یعنی بازم برات بخونم؟
- آره! بخون!
یه مرتبه در زدن
رکسانا - بله؟! بفرمایین!
در وا شد و مریم و سارا اومدن تو و گفتن :
- مهمون نمی خواین؟
رکسانا - چرا نمی خوایم! بیاین تو!
دوتایی اومدن تو و رو تخت بغل رکسانا نشستن و رکسانا گفت :
- گروه موزیک کامل شد! حالا چه آهنگی رو برات بخونیم؟
- هرچی دوست دارین!
رکسانا - پس گوش کن! این آهنگی ِ که این روزا همه باید بخونن!
(( بعد به مریم و سارا نگاه کرد و سه تایی خندیدن و خودش شروع کرد به گیتار زدن. نفهمیدم چه آهنگی یه که یه مرتبه سه تایی شروع کردن با همدیگه خوندن!))

یار دبستانی من ...با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما... بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو ...رو تن این تخته سیاه
تَرکِۀ بیداد و ستم ...مونده هنوز رو تن ما
دشت بی فرهنگی ما... هرزه تموم علفاش
خوب اگه خوب... بد اگه بد
مرده دلای آدماش
دست من و تو باید این... پرده ها رو پاره کنه
کـــــــــی می تونه... جـــــــز من و تو
دردِ ما رو چاره کنه
یار دبســـتانی من... با من و همراه منی
چوب ِ الف بر سر ما... بغض من و آه منی
حک شده...


(( داشتم گوش می دادم. شعر خیلی قشنگی بود و اونام داشتن خوب می خوندنش! با حرارت و محک از ته دل! همین م قشنگ ترش کرده بود!

تو همین موقع موبایلم زنگ زد! زود جواب دادم که آهنگ رکسانا اینا خراب نشه! مانی بود! تا سلام کردم و صدای آهنگ رو شنید، ساکت شد و یه خرده بعد گفت Smile)
- سلام! آهنگ های درخواستی؟! گُل پری جون رو می خواستم و بعدشم تقدیم می کنم به تموم دخترای فامیل مون!
(( تلفن رو قطع کردم و جوابشو ندادم که دوباره زنگ زد و این مرتبه رکسانا اینا آهنگ شونو قطع کردن و رکسانا پرسید ))
- کیه؟
- ببخشین! آهنگ تونو خراب کرد!
رکسانا - نه ! این چه حرفیه!؟ کیه؟
- مانی یه.
رکسانا - خب جوابشو بده!
(موبایل رو جواب دادم که مانی گفت)
- چرا قطع می کنی؟! خب گل پری جون رو نداری ، جاش این چیز کجه،کی میگه کجه رو بذار! یعنی این دست کجه،کی میگه کجه!
((هیچی جوابشو ندادم که داد زد و گفت))
- عمه جون تلویزیون 24 ساعته زده؟!
- چیکار داری؟
مانی - این چه طرز حرف زدنه!
- کجایی؟
مانی - نزدیک خونه ی عمه اینام! اونجایی هنوز؟
- آره ، بیا.
مانی - اومدم.
(تلفن رو قطع کرد و ده دقیقه نشد که رسید و زنگ زد و یه خرده بعد اومد بالا و از همونجا یه سلام بلند کرد و اومد تو و تا چشمش به ماها افتاد،یه خنده ای کرد و گفت)
- کاشکی لباس عربی مو آورده بودم! دنبک تون کو؟!
((همه زدیم زیر خنده که گفت ))
- مجلس بی ریاس؟! بده من اون میکروفونو! بزن سرود پدر رو!
رکسانا - سرود پدر چیه؟!
مانی - همون بابا کَرَمه خودمونه دیگه! هامون پاشو یه حرکت موزون برامون انجام بده ببینیم!
- بشین انقدر سر و صدا نکن!
مانی - کجا بشینم؟ برم تو کمد؟! جا نیس بشینم که!
(مریم زود بلند شد و رفت از تو اتاقش یه صندلی آورد و مانی گرفت نشست و گفت )
- بده من اون گیتارو ببینم! چقدری بلدی بزنی؟
صفحه 394 و 395

رکسانا - مبندی م هنوز!
مانی - پس بلد نیستی، دست به ساز نزن خواهش می کنم!
- الان یه آهنگ خیلی قشنگ خوندن!
مانی - منم الان یه آهنگ قشنگ تر می زنم!
(گیتار رو گرفت و شروع کرد به زدن و خوندن! و واقعا که هم قشنگ زد و هم قشنگ خوند! طوری که رکسانا اینا فقط به پنجه هاش نگاه می کردن! بعدش که تموم شد همه براش دست زدن و اونم بلند شد و تعظیم کرد و گیتار رو داد به رکسانا و برگشت سرجاش نشست و گفت :
- عرضم خدمتتون که داشتم میومدم بالا ، عمه جونم که خیلی ناراحت بود ازم خواست یه ارزن نصیحتتون کنم. حالا بگید ببینم این چه بساطی بود که درست کرده بودین؟!
تموم اذهان عمومی و خصوصی و نیمه خصوصی و غیرانتفاعی رو مشوّش کردین که!
متهم ردیف یک! رکسانا خانم! بفرمائین ببینم! شیرکاکائو با کیک چه ربطی داره به تظاهرات شما؟!
(رکسانا خندید و از جاش بلند شد و گفتSmile
- دعوا سر شیر کاکائو نبود قربان!
مانی - پس سر ِ چی بود؟!
رکسانا - اولش من اونجا نبودم! یعنی بعدش رسیدم!
مانی - اولش کی اونجا بوده!؟
رکسانا - دوستامون! ما که رسیدیم اونجا بزن و بگیر بود!
کریم - یه عده داشتن دوستامونو می زدن!
مانی - ساکت! اولا کی به شما اجازه ی حرف زدن داد؟! در ثانی ، دوست تو کتابه! دوست تو دفتره! دوست تو مداده! بشین!
سارا - خب داشتن اینا رو می زدن دیگه!
مانی - یعنی اومده بودن و با چوب کتاب ، دفتر و مدادتونو کتک می زدن؟!
سارا - دانش مونو کتک می زدن!
مانی - حرف نزن دخترۀ گستاخ! این امکان نداره! دانش چون ذات نیس پس نمی شه کتک ش زد!
- چرا قربان! اگه دانش تو مغز یک دانشجو باشه و احیانا با چوب تو مخ ش بزنن،بی شک دانشم لطمه می بینه!
مانی - تو دیگه کی هستی؟!
- وکیل اینام!
مانی - آدم زنده وکیل وصی نمی خواد اما اون استدلالی رو که کردی قبول دارم! مخ دانشجو اگه فتیله فتیله از دماغش بیاد بیرون،به احتمال قریب به یقین دانش م همراهش خارج می شه! خب حالا شما بفرمائین ببینم اصلا اونجا رفته بودین چیکار؟!
رکسانا - رفته بودیم داد بزنیم تا اونایی که باید بفهمن و بدونن،صدامونو بشنون!
مانی - که چی؟!
رکسانا - که بگیم بهشون اعتماد داره از دست میره! ایمان داره از دست میره! امنیت داره از دست میره! صداقت ها شده خریت! صفا و سادگی شده هالویی! دزدی شده زرنگی! مال مردم خوری شده عاقبت اندیشی!
مانی - ساکت! از شما گنده تر آدم نبود که اینا رو بگه؟! بشین حرف نزن! شورشی!
تو بلند شو ببینم! اینا که این گفت یعنی چی؟!
سارا - یعنی اینکه مثلا یه کارمند بانک که یه عمر صادقانه و پاک خدمت کرده و حالا بازنشسته شده و دستش خالی مونده ، زن و بچه ش به خاطر پاکی و صداقت ، تشویقش نمی کنن! می زنن تو سرش و از صبح تا شب ، نداری ش رو به رخ ش می کشن و بهش می گن بی عرضه!
مانی - حرف نزن! بشین! آشوب گر!
تو بلند شو بگو این کارمنده که این گفت چرا یه چیزی دستش نمی گیره که دستش خالی نمونه؟!
مریم - وقتی به یه آدم چندرغاز حقوق می دن که اندازه ی اجاره خونه شم نمی شه، یعنی چی؟! یعنی اینکه بهش اجازه ی رشوه و دزدی و همه چیز رو می دن!
مانی - رشوه نه ! هدیه! بعدشم ، شما سه نفر رفته بودین که با دوستاتون یه
چيزي بدين دست كارمنده؟
مريم-نخير.ما رفته بوديم كه اينارو با صداي بلند داد بزنيم
سارا-بعله.رفتيم و داد زديم
ماني-حالا وقتي بخاطر عربده كشي انداختمت زندون ميفهمي كه نبايد خيلي چيزارو داد زدو گفت.بشين.اخلالگر
تو بلند شو بگو اين داد زده چي گفته
ركسانا-داد زديم و گفتيم كه دهقان غداكارا كجان؟پسركي كه وقتي شبا پدرش ميخوابيد..بلند ميشد و تو نوشتن ادرس رو پاكت آ به پدرش كمك مي گرد تا بتونه پول بيشتري در بياره كجاست
ماني-شما بيجا كردين.يه شما چه مربوطه كجاس.يكي شونو راه اهن سراسري يا وزارت كشاورزي حتما ميدونه كجاس و اون يكي رو هم اداره ي پست.شماها رو سن نه؟
سارا-رفتيم بگيم چرا اينهمه دزدو قاتلو هرويين فروش تو خيابونا ريخته و كسي جمعشون نميكنه و همه حواسشون رفته به اينكه كجا يه دخترو پسر دارن بغل همديگه راه ميرن/
مريم-رفتيم بگيم كه ما براي شاد بودن به دنيا اومديم.براي شاد زندگي كردن.من..شما..همه.براي همينم خداوند ما رو جوري خلف كرده كه بتونيم بخنديم اما حيووناي ديگه نميتونن
ماني-اصلا اينطور نيس.من خنده ي گربه رو ديدم.لبخند الاغ م ديدم.
سارا-حتما به زندگي ماها لبخند ميزدن
ماني-ساكت.بيتربيت.اصلا بگين ببينم اگه ماراي شاد بودن و خنديدن به دنيا اومديم پس چطور گريه م ميتونيم بكنيم/؟
ركسانا-گريه براي وقتيه كه جايه شادي .. مردم رو غمگين ميبينيم.اون وقت اگه ادميم بايد گريه كنيم
ماني-ببخشين شعار نده وگرنه بازداشتي ها
ركسانا- رفتيم بگيم هيچ چيز زوركي نميشه حتي اگه بهشت باشه
ماني-خب اينا رو نميتونتيسن مثه ادميزاد بگين؟حتما بايد نعره بزنين و هي مشتتونو به اين ورو اون ور حواله بدين؟
سارا-چرا ميتونستيم اگه ميذاشتن حتما همينطوري ميگفتيم
"ماني يه مرتبه جدي شدو گفت"
-فكر ميكنين اونايي كه بايد اينا رو بدونن نميدونن؟فكر ميكنين از وضع مردم بي خبرن؟نه به خدا.همه رو ميدونن خوبم ميدونن.يه روزيم در پيشگاه خدوند بايد جواب پس بدن.وقتي يه اسلحه رو كسي به يه ديوونه داد و اونم چند نفر رو كشت مستقيما مسئول قتلا اون كسي كه به يه ديوونه اسلحه داده.وقتي به يه نفر اونقدر حقوق نميدن كه اجاره خونهشو بده.. اگه دخترشو زنش به فساد كشيده شدن مسئولش اون سازمان يا اداره اس. و بايد جواب پس بده.جوابم پس ميده.وقتي ادم نداري و بدبختي رو تو مردش ميبينه دلش به درد مياد.نميدونم اونا چرا دلشون به درد نمياد.خدا ميدونه وقتي ميشتوم اشك يكي در اومده يا يه جوون رو شكنجه شده يا تو اسارته يا كتك خورده بغض گلومو ميگكيره.واسه اينه كه ديگه نميخوام ببينم كسي شلاق خورده.ديگه نميخوام زجزو درده مردم رو ببينم.همين.
"مريم يه لبخند زدو گفت"
-شما كه با اين وضع خوبه ماليتون غمي نبايد داشته باشين
"ماني يه نگاه بهش كردو خنديدو گفت"
-ما هم يه روزي دانشجو بوديم آ
مريم- يه دانشجو كه اصلا نفهميد دوران دانشگاه چجوري اومدو چجوري رفت
"دوباره ماني بهش خنديد و بعد يه مرتبه بلند شدو استينه منو زد بالا و بازوم رو نشون داد و گفت"
- اين يادگار موقعيه كه كسي حق نداشت تو دانشگاه استين كوتاه بپوشه
"سه تايي يه تگه به زخم بازوم كردن و هيچي نگفتنگ
ماني-حيف خجالت ميكشم وگرنه...
"بعد خنديدو گفت ولش كن.خلاصه منم از دوران دانشجويي يه يادگاري هايي دارم.
"بهد از جاش بلند شد و گفت"
-ديگه بياين پايين.عمه تنهاست و ناراحت
"بعد خودش رفت پايين كه ركسانا گفت"
-شلاق خورده؟
-نه يه درگيري تو دانشگاه داشتيم
ركسانا-توهم بودي/
-اره
مريم-عجب خريتي كردم و اون حرف رو زدم.اصلا كار امروزتون يادم نبود
-مهم نيس.حالا بريم پايين
"چهرتايي رفتيم پايين و يه نيم ساعتي هم پيش عمه نشستيم و بعدش ازشون خدافظي كرديمو با ماني برگشتيم خونه.ساعت چهارو نيم بود.زري خانم غذارو برامون گرم نگه داشته بود.تا رسيديم يه خرده بعد هم مادرم كه رفته بود پيش يكي از دوستاش رسيد و فهميد كه ما هم تزه رسيذيم خونه.شروع كرد باهامون دعوا كردن كه چرا موبايامون خاموش بوده.هرچي براش قسم خورديم كه خاموش نبوده باور نكرد و از دست هردومون ناراحت شد و شروع كرد به غر زدن.دوتايي بلند شديم و ماچش(اه اه) كرديم و از دلش در اورديم و ناهارمونو خورديم و دوتايي رفتيم گرفتيم خوابيديم
ساعت حدود هفت و نيم بود كه از خواب بيدار شديم.پدرم و عموم از شمال برگشته بودن.ماني رفت خونشون كه يه دوش بگيره و منم رفتم حموم كردم و لباسامو پوشيدم و اومدم پايين
پدرم تو سالن نشسته بود و ماهواره تماشا ميكرد.سلام كردم و نشستم كه زري خانم برام چايي اورد و با پدرم شروع كرديم صحبت كردن.اول در مورد ويلا و زميناي شمل بعدش در مورد كارخونه و بعدشم در منورد ترافيكو شلوغيو وضع مردم و تظاهرات دانشگاه و پدرم موضوع رو كشوند سمت ازدواج من و گفت"
-ديگهع بايد كمك كم به فكر باشي
-براي چي؟
پدرم-ازدواج-تشكيل خانواده.ديگه سنتي ازت گذشته پسرم.
"ساكت شدم كه گفت"
-ميخوام با يكي از دوستا قرار بذارم كه بريم خواستگاريه دختراش.چطوره/
"نميدونستم چي بگم"
پدرم - دوتا دختر داره مثل ماه.خانم.نجيب.خوشگل.وضع پدرشونم عاليه.حالا ميريم اگه خوشتون اود كه چه بهتر دست به كر ميشيم . اگرم نه كه ميريم يه جايه ديگه.
"اومدم يه چيزي بگم كه خونه ي ماني اينا سرو صدا بلند شد و يه خرده بعد اول ماني و بعش عموم اومدن اونجا.بلند شدم و سلام كردم كه اصلا جواب سلامم نداد و رفت نشست رو يه مبل.اونقد عصباني بود كه نگو.مني يه سلام به پدرم كرد و اومد بغل من نشست كهع پدرم گفت"
-چي شده باز؟
عمو-از اقا بپرسين
پدر-چي شده ماني جان؟
ماني-بابام يه جفت لاستيك نو گير اورده ميخواد بده به ما
عمو-باز حرف زدي؟
ماني-لاستيك رو من بايد بگيرم اونوقت حرفم نزنم؟
پدر-لاستيك چيهع؟
عمو-دوقلو هاي اقاي اعتضادي رو ميگه
"پدرم خنديد كه ماني برگشت و به م ن گفت"
-ميخوان برامون يه دوقولو بگيرن
-دوقلو چيه؟
ماني-بستني دوقلو نديدي/؟
-بستني دوقلو چيه؟
ماني-زن بابا.زن.ميخوان دوتا دختر دوقلو رو برامون بگيرن
"رنگم پريد.زبونم بند اومد كه ماني گفت"
-ماشين ميخواين بخرين برامون يه جور ميخرين.خونه ميخواين بخرين يه جور ميخرين.شورت يه جور شلوار يه جور جوراب يه جور.اخه بابا ديگه بذارين زنامون تا به تا باشن.مرديم از بس اين شورت منو پوشيد من جوراب اونو.اخه فكر نميكنين اگه زنامون با هم قاطي بشن ما چه خاكي بايد تو سرمون بريزيم/؟
عمو-كره خر اخه مگه زن م با همديگه قاطي ميشه؟
ماني-چرا نميشه؟وقتي دوقلو باشن . شكل همديگه جچوري ميشه از هم تشخيصشون داد؟جورابو شورتو حداقل ميتونستيم يه جاشو با نخ بدوزيم يا يه علامكتي روش بذاريم كه اون مال منو ورندره يا من مال اونو ور ندارم.زن رو كه ديگه نمشه يه جاشو دوخت كه عوض بدل نشه.
"پ1درم شروع كرد به خنديدن.از صداي دادو بيداد مادرم با زري خانم اومدهن تو سالن نشستن كه عمو گفت"
-خب بگين يكيشو موهاشونو قهوه اي كنه اون يكي مشكي.يا اصلا لباساي شبيه هم نپوشن
پدر-بابا اروم باشيد با دادو بيداد كه مسئله حل نميشه
"عموم اروم و شمرده شمرده گفت"
زن ادم با زنه كسه ديگه هر چقدرم شبيه هم باشن قاطي نميشه.اصلا خوده زن ميره طرف شوهرش
"ماني م اروم و شمرده مثل عمو گفت"
-اگه يه روزي اين دوقلو ه خواستن شيطوني كننو سر به سر ما بذارن چي؟
عمو-شما ديگه بايد اونقدر زرنگ باشين كه گول نخورين و با همديگه قاطيشون نكنين.
ماني-يه چيزي من بگم؟
عمو-لازم نكرده
پدر-بابا اخه بذار حرفشو بزنه.بگو عمو جون
مانی_میگن یه روز دو تا همشهری یه جفت گاو خریدن و برای اینکه با همدیگه عوض بدل نشن یکی شون شاخ گاو خودش رو شیکوند!فردا یه اتفاقی افتاد و شاخ او یکی م شکست!این یکی دمب گاوش رو برید!از قضا فرداش دمب اون یکی هم کنده شد!این یکی چشم گاوش رو کور کرد که دیگه همدیگه قاطی نشن!اتفاقا فرداش چشم اون یکی گاوم در اثر یه حادثه کور شد!خلاصه این دو تا که اینجوری دیدن نشستن به فکر کردن که یه مرتبه یکی شون گفت گضنفر!چه طوره اون قاو سیفیده مال من باشه اون قاو سیاه مال تو؟!
همه غیر از عموم زدیم زیر خنده که مانی گفت:البته بلانسبت اون خانما!دور از جونشون!اما اگه این دوقلوها رو برای ما بگیرین باید مثلا من یه چشم یکی شونو دربیارم که با مال هامون قاطی نشه!یا مثلا بزنم یه پاشو چلاق کنم!حالا شما بگین یه زن کور یا چلاق به چه درد من میخوره؟
عموم_اینا انقدر خوشگلن که نمیشه تو صورتشون نیگا کرد الاغ!ما که چیز بد براتون پیدا نمیکنیم!تا حالا شده براتون مثلا چیزی بخریم و بد از اب در بیاد؟!
مانی_خداییش نه!الان اون یه جفت شورتی که آخرین برامون خریدین سه ساله داره کار میکنه!میشوریم و میپوشیم آخم نگفتن تا حالا!
همه زدیم زیر خنده!
مانی_یعنی این دوقلوها مثل این شورتامون دووم دارن؟!
عموم_همه چیزو مسخره بگیر.
همه داشتن میخندیدند!خود عمومم میخندید!
مانی_حالا یه عکسی چیزی ازشون دارین یه نظر ما ببینیم؟
عموم_پس چی؟دیگه انقدر تجربه داریم که عقلمون به اندازه تو برسه!
مانی_پس کاتالوگ رو بدین ما روش مطالعه کنیم بعد نظرمونو بگیم!
عموم_بلند شو برو تو اتاق من زیر متکام یه عکسه وردار بیار.
مانی_عکس زن ماها زیر متکای شما چیکار میکنه آخه؟
عموم_لال شو!از ترس تو گذاشتم اونجا!پاشو برو و بیارش!
مانی بلند شد و رفت طرف خونه شون.حالا من اصلا حال خودمو نمیفهمیدم!نمیدونستم باید چی بگم!چه جوری بگم که من یکی دیگه رو دوست دارم!اگه بفهمن رکسانا مسلمون نیست چی!یه خورده بعد مانی که داشت به یه عکس نگاه میکرد رسید و آروم اومد جلو و سرش رو از رو عکس بلند کرد و گفت:بابا جون اینکه هفت هشت سال از ما بزرگتره!
عموم_باز چرت و پرت گفتی!
مانی_والا این کم کم سی و پنج شش رو راحت داره!
عموم_این طفل معصوما بیست و یکی دو بیشتر ندارن!دری وری چرا میگی؟
مانی_حالا اون هیچی!اینا دارن از همین الان سر ما رو کلاه میزارن!
عموم_یعنی چی؟
مانی_حتما انقدر شبیه هم هستن که عکس یکیشونو بیشتر بهتون ندادن!
عموم_غلط کردی!عکس دو نفره س!
مانی_عکس دونفره هس!البته یکیشون آشناس و خودم کاملا میشناسمش!اون یکی برام غریبه!
عموم_یعنی چی؟بده به من ببینم!
تا عموم اینو گفت مانی جوری که عکس رو کسی نبینه بردش و یواش گرفت جلو صورت عموم که یه مرتبه رنگ عموم مثل لبو سرخ شد و قاپ زد و عکس رو از دست مانی گرفت کشید و از جاش بلند شد و بدون اینکه یه کلمه م حرف بزنه گذاشت و رفت!
ماها همه هاج و واج داشتیم بهش نگاه میکردیم که یه مرتبه پدرم زد زیر خنده و یه نگاه به مانی کرد و گفت:تو دیگه چه جونوری هستی؟!
مانی_این حرفا چیه عموجون!گفت برو از زیر متکام یه عکس بردار بیار منم رفتم آوردم!دیگه بقیه ش بمن مربوط نیست!
بعدش اروم اومد و بغل من نشست.پدرمم همونجور که جلو خودشو گرفته بود که نخنده بلند شد و از سالن رفت بیرون که یواش به مانی گفتم:عکس چی بود؟
مانی م آروم گفت:چتر نجات ما!
-چی؟
مانی_عکس بابام بود با یه خانمه که تو پارک با همدیگه انداخته بودن!انگار صیغه ای چیزیشه!
-جون من؟
مانی_آره خیلی وقت پیش از تو اتاقش پیدا کرده بودم و گذاشته بودمش برای روز مبادا.
دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و زدم زیر خنده!مادرم که اصلا نمیفهمید قضیه چیه گفت:عکس کی بود؟
مانی_عکس مادرم خدابیامرز!بابام تا نیگاش کرد و یاد خاطراتش افتاد غمگین شد و رفت!مسئله دوقلوهام فعلا متفی شد.
مادرمم که تحت تاثیر قرار گرفته بود گفت:خیلی خدا بیامرز رو دوست داشت.
مانی_آره!برای همینم بعد از اون خدا بیامرز بابام تارک دنیا شد و پشت کرد به همه چیز.
بعد آروم گفت:اینم عکس عمم بود تو پارک جمشیدیه!
حالا خنده م گرفته بود اما جلو مادرم خودمو نگه میداشتم!آروم بهش گفتم:الهی تو بمیری مانی!چطور یاین کلک به فکرت رسید؟
مانی_حالا اینم جای دستت درد نکنه س؟!
_آخه بیچاره عموم مثل لبو سرخ شده بود!
مانی_من اگه از پس بابام برنیام که پسر بابام نیستم!خیال کرده ما بچه ایم که یه بستنی دوقلو بده دستمونو ساکتمون کنه.
آرومتر در گوشش گفتم:مانی کارت دارم.
مانی_بعدا بگو.
_باید الان بگم.
مادرم_چی در گوش هم پچ پچ میکنین؟
مانی_بو سوختنی میاد؟
مادرم_ای وای غذام رفت.
اینو گفت و بلند شد رفت طرف آشپزخونه و زری خانمم دنبالش رفت که به مانی گفتم:میخوام جریان رکسانا رو به پدرم بگم.
مانی_من صلاح نمیدونم بگی!
_باید بگم!
مانی_لج نکن!اوضاع خراب میشه ها!
_هر چی میخواد بشه بشه! من دیگه طاقت ندارم!
تو همین موقع موبایلش زنگ زد ترمه بود.شروع کرد باهاش حرف زدن و منم بلند شدم رفتم پیش پدرم که تو اتاقش بود و در زدم و رفتم تو و گفتم:پدر باهاتون کار دارم.
پدرم_بیا!بیا بشین!
رفتم روی مبل نشستم و ساکت زمین رو نگاه کردم که گفت:چی شده ؟راحت باش!
-برام گفتنش سخته پدر!
یه خرده مکث کرد و گفت:بگو من آماده ام!
یه خرده دیگه دست دست کردم و بعد آروم گفتم:من یه دختر رو دوست دارم!یه دختر خیلی خیلی قشنگ رو!
یه آن جا خورد و یه خرده بعد گفت:خب بالاخره عاشق شدن و دوست داشتن یه چیز طبیعیه!مخصوصا تو این سن و سال من به سلیقه و فکر تو اعتماد دارم!میدونم حتما دختر خوبی رو انتخاب کردی!
_دختر بسیار خوبی یه پدر!مطمئن باشید!
پدرم_مطمئنم عزیزم!حالا بگو اسمش چیه؟
_رکسانا.
پدرم_چه اسم قشنگی!خونواده ش چه جوری هستن؟یعنی شغل پدرش چیه؟
_راستش پدرش فوت کرده.
پدرم_خدا رحمتش کنه!عروس خانم الان چیکار میکنه؟
_درس میخونه پدر دانشگاه میره.
پدرم_آفرین!آفرین!اون خدابیامرز وقتی در قید حیاب بوده چه شغلی داشته؟
یه خرده مکث کردم و گفتم:پدرش ایرای نبوده؟
پدرم _یعنی چی؟
_فرانسوی بوده و توی یه شرکت فرانسوی قبل از انقلاب تو ایران شعبه داشته کار میکرده گویا مهندس بوده!
پدرم یع خرده ساکت شد و بعدش گفت:الان ایرانن؟
_بعله تو تهران زندگی میکنه!
پدرم_میکنه؟یعنی تنهاست؟
_تنها که نه!
پدرم_با مادرش دیگه؟
_با مادرش که نه!یعنی مادرش رفته خارج!
پدرم_پس اینجا چیکار میکنه تنهایی؟
_درس میخونه!
پدرم_اینو که گفتی!منظورم اینه که در آمدش از کجاست؟مادرش براش پول میفرسته؟
_نه پدر خودش کار میکنه!یعنی میکرد!
پدرم_نمیفهمم!یعنی چی خودش کار میکنه؟!
_اخه مادرش وقتی رکسانا کوچیک بوده از پدرش جدا شده!
پدرم ساکت شد و اخماش رفت تو هم!منم هیچی دیگه هیچی نگفتم!راستش پشیمون شدم اصلا چرا گفتم!
یه خرده که هر دو ساکت شدیم فکر کردم و دیدم حالا که همه رو گفتم بذار این یکی م بگم.
_پدر راستش رکسانا چیزه!یعنی مسیحیه!
تا اینو گفتم یه مرتبه فریاد پدرم رفت هوا!
_منو مسخره کردی؟!یعنی چی؟!میخوای سکته م بدی!خانم!خانم!
شروع کرد مادرم رو صدا کردن که یه مرتبه مادرم در رو وا کرد و دوئید تو اتاق تا حالا سابقه نداشت پدرم اینجوری داد بزنه!خودمم جا خورده بودم!برگشتم و پشتم رو نگاه کردم ببینم مانی کجاس که مادرم پرسید:چی شده؟!چرا داد میزنی؟!چی شده هامون؟!!
پدرم_از ایشون سوال کنین!
مادرم_چی رو؟!
پدرم_هامون خان برای مادرتونم توضیح بدین!
سرمو انداختم پایین که یه مرتبه دوباره فریاد پدرم بلند شد و گفت:برامون عروس فرنگی پیدا کرده آقا!
مادرم یه لحظه ساکت شد و بعدش گفت:چی؟!
نمیدونستم باید چی بگم!مثل سگ پشیمون شده بودم که یه مرتبه صدای مانی از پشت سرم اومد!
_چه خبره بابا؟!چرا داد میزنین؟!بچه الان از غصه دق میکنه!زهره ش الان میترکه!این مثل من نیس که تحمل این چیزارو داشته باشه!
پدرم همونجور که داد میزد گفت:خیلی م تحمل داره!
مانی_دق کرد مرد گردن شماس آ!این نازلی پپه س!یه چیزی بهش بگین زده زیر گریه!حالا حواستون باشه!
پدرم_شما خبر دارین آقا چه دسته گلی به آب داده؟!
مانی_این؟!والا اگه با چشمای خودمم ببینم باور نمیکنم!
پدرم_منظورم اون دسته گل آ نیس!
مانی_ا...؟!دسته گل جدیدم اومده بازار؟!
پدرم_آقا میخواد دختر خارجی بگیره!یه دختر فرانسوی!
مانی_خب حالا چرا ناراحت شدین؟!فرانسوی که از کره ای و سنگاپوری بهتره و مطمئنتره!
پدرم_شوخی نکن مانی دارم جدی حرف میزنم!
مانی_دختر فرانسوی کیه؟!
پدرم_همون دختره!اسمش چی بود؟!
مانی_ژانت؟!
پدرم_نه!
مانی_کریستین؟
پدرم_نه!نه!
مانی_پائولا!
پدرم_اه...!نه!
مانی_ژاکلین؟
پدرم_منو مسخره کردی؟!
مانی_نه خدا شاهده عمو جون!آخه من چه میدونم اسامی فرانسوی چیه؟!
آروم خودم گفتم:رکسانا!
پدرم_بعله !همین!
مانی_عموجون رکسانا که اسم فرانسوی نیس!
پدرم_چه میدونم!هر چی هس!رفته برای من یه دختر مسیحی پیدا کرده!
مانی_عمو جون رکسانا که مسیحی نیس!!
پدرم_پس چیه؟!
مانی_به مسیح یه خرده علاقه داره!
پدرم_یعنی چی؟!
مانی_یعنی از مسیحیت همین صلیب کشیدنشو بلده!
پدرم_منو دست انداختین؟!
مانی_بجون بابام اگه دروغ بگم!اصلا رکسانا دین و ایمون درست حسابی نداره که!خودشم نمیدونه چی هس!مسیحیه!مسلمونه!کلیمیه!زر تشتیه!
پدرم_مگه یه همچین چیزی میشه؟!
مانی_چرا نمیشه؟!وقتی پدر مسیحی باشه مادر مسلمون عمو کلیمی خاله زرتشتی خب بچه چی از اب در میاد؟!
پدرم_اصلا تو حرف نزن!
بعد برگشت بطرف من و گفت:اینه نتیجه زحمات ما؟!اینطوری قدردانی میکنی؟!
سرمو انداخته بودم پایین و هیچی نمیگفتم که مانی زود گفت:غلط کرد!چیز خورد!دیگه از این کارا نمیکنه!پاشو دست بابات رو ماچ کن دو تا لعنت به رکسانا بفرست تا ببخشن ت!پاشو بهت میگم!
پدرم_اصلا این دختره رو از کجا پیداش کردین؟!
مانی_تو خیابون جلو در خونه!
برگشتم یه چپ چپ بهش نگاه کردم که گفت:خب مگه اولین بار همینجا جلو در خونه ندیدیمش؟!
آروم گفتم:رکسانا با عمه زندگی میکنه!
پدرم یه آن ساکت شد که زود گفتم:مگه شما همیشه بمن نگفتین و یاد ندادین که مرد باشم؟!مگه بهم یاد ندادین که فقط به ظاهر توجه نکنم؟!
مانی_بابا اینا همه قصه س!اینارو پدر و مادرا وقتی دارن برای بچه هاشون چاخان پاخان میکنن میگن!تو چرا باور کردی؟!
پدرم_تو حرف نزن میگم!
مانی_چشم!
پدرم_درسته!من اینا رو بهت یاد دادم اما نگفتم برو یه دختر خارج از دینت پیدا کن!
مانی_عمو جون ترو خدا اینقدر حرص نخورین!واسه قلبتون خوب نیستا!من خودم اینو نصیحت میکنم!
پدرم_یکی میخواد تو رو نصیحت کنه!
مانی_باشه!من اینو نصیحت میکنم و اینم منو نصیحت میکنه!خوبه؟!
سرمو بلند کردم و به پدرم گفتم:پدر!من رکسانا رو خیلی دوست دارم!خیلی خیلی زیاد!اما اگه شما بفرمایین چشم!باهاش ازدواج نمیکنم و دیگه م حرفش رو نمیزنم!اما با هیچکس دیگه م ازدواج نمیکنم!
پدرم ساکت شد و روش کرد اونطرف!برگشتم طرف مادرم که دیدم داره یواش یواش گریه میکنه!بی اختیار اشک از چشمای خودمم اومد پایین که یه مرتبه مادرم تند از اتاق رفت بیرون!مانی که دید من دارم گریه میکنم اومد طرفم و لبه مبل نشست و با دستاش اشکامو پاک کرد و گفت:خبه!نره خر!مرد که گریه نمیکنه!پاشو برو تو اتاقت!
آروم از جان بلند شدم و از اتاقم رفتم بیرون و رفتم بالا تو اتاقم و یه ساک ورداشتم و چند تا تیکه لباس گذاشتم توش و یه سیگار روشن کردم و نشستم تا مانی بیاد.
ده دقیقه بعد اومد و تا ساک رو دید گفت:این چیه؟!
_میخوام برم.
مانی_کجا؟!
_نمیدونم!یه هتلی چیزی.
مانی_برای چی؟
_خچالت میکشم توی صورت پدرم نگاه کنم!
مانی_چرا؟
_تاحالا اینطوری باهام حرف نزده بود!
مانی_همین؟
!

_نه آخه این وسط موندم!نه میتونم رکسانا رو فراموش کنم و نه میتونم رو حرف پدر و مادرم حرف بزنم!
مانی_عزیز که چیزی نگفته!
_بالاخره!حالا تو کاری با من نداری؟
مانی_یعنی میخوای تنها بری؟
_آره دیگه!تو که مشکلی با پدرت نداری!
مانی_بدبخت من باهات نباشم تا سر کوچه م نمیتونی بری!
_نه دیگه اینطوری م نیس!تو بمون خونه!تو که دعوات نشده!
مانی_یه دقیقه صبر کن الان میان.
از اتاق بیرون رفت و درست 5 دقیقه بعد از خونه شون سر و صدای عمو بلند شد!صدای داد و بیدادش تا اتاق من میاومد!دو دقیقه بعد مانی با یه ساک اومد جلو اتاقم و گفت:پاشو بریم که منم با والدینم مشکل پیدا کردم!
_چیکارش کردی داد میزنه؟!
مانی_هیچی بابا!من همین حرف معمولی م به بابام بزنم دادش در میاد چه برسه به اینکه بهش بگم همون دختره که عکسش رو بهم نشون دادی خوبه و بریم خواستگاریش!پاشو قهر کنیم بریم دیگه دیر میشه!
_رفتی بهش اینو گفتی؟!
مانی_آره پس چی؟!رفتم گفتم من یه دل نه صد دل عاشق صاحاب این عکس شدم!معطل نکن که دیگه طاقت ندارم!
_عمو چیکار کرد؟!
مانی_من دیگه وانستادم ببینم داره چیکار میکنه!دوئیدم تو اتاقم و ساکم رو ورداشتم و اومدم!
_هیچی بهت نگفت؟!
مانی_نه!هنوز داشت دنبال یه چیزی میگشت که بزنه تو کلم که من اومدم!پاشو دیگه!
از جام بلند شدم و ساکم رو برداشتم و یه نگاه به اتاقم کردم و دنبال مانی راه افتادم و از پله ها رفتیم پایین که به مانی گفتم:یه نیگا بکن ببین کسی نباشه!
مانی_خره بذار ببینن که داریم قهر میکنیم!
_نه خجالت میکشم!یه نیگا بکن دیگه!
مانی یه نگاه کرد و گفت:بیا!کسی نیس!
دوتایی تند از سالن گذشتیم و رفتیم تو حیاط و زود رفتیم از خونه بیرون که مانی گفت:ماشینت رو نمیاری؟
_نه وقتی آدم از پدر و مادرش قهر میکنه ماشینی رو که براش خریدن ورنمیداره بره!
مانی_بابا تو چه قوانین سختی برای قهر کردن به مرحله اجزا میذاری!حالا پول چی؟
_خودم میرم یه جا کار میکنم پول در میارم!
مانی_برو گمشو با اون قهر کردنت!ما ندیده بودیم آدم طبق اصول اخلاقی با کسی قهر کنه!حتما پس فردا باباتم به دوئل دعوت میکنی!عین جنتلمن آ قهر میکنه!
_پس چیکار کنم؟!
مانی_ماشینو وردار و پولم وردار بریم عشق!
_نه!من طبق اصول اخلاقی خودم قهر میکنم!
مانی_گشنگی که مردی میفهمی ادا اصول اخلاقی یعنی چی!
رفت طرف ماشینش و درش رو وا کرد و سوار شد.رفتم اونطرف سوار شم که در رو قفل کرد و گفت:ببین!این ماشینم جز اموال و ماترک بابا و عموئه!طبق اولین بند ادا و اصول اخلاقی شما حق سوار شدن نداری!من چون به این مزخرفات پای بند نیستم.سوار میشم.شما باید با تاکسی دنبال من بیای!تازه پول تاکسی م جز دارایی اوناس!پس باید پیاده دنبال من بدوئی!
_پس اینهمه وقت که تو کارخونه کار کردم چی؟!
مانی_ا...!اعتراضت از همین الان شروع شد؟بیا بالا تا بابای بدبختت رو نکشوندی دادگاه!
سوار شدم و حرکت کردیم که گفت:خب!آقای جنتلمن حالا کجا بریم؟
_بریم ببینیم میتونیم یه آپارتمان یه خوابه طرفای میدون ولیعصر و اون طرفا پیدا کنیم!
یه نگاه بهم کرد و گفت:خب چرا اینکارو بکنیم؟!میریم زندان خودمونو معرفی میکنیم راحت تره که!
_پس چیکار کنیم؟!
مانی_تو قهر کردی که چی؟!که بری و ریاضت بکشی؟!یا میخوای نفست رو تادیب کنی؟!
_چه میدونم بابا میگم بریم اونطرفا که ارزونتر برامون تموم بشه!
مانی_خب میگم بریم یه مسافر خونه تو ناصر خسرو!مفت مفت برامون تموم میشه!
_خب برو!بد نیس!
مانی_برو گمشو!
اینو گفت و انداخت تو پارک وی و یه خرده بعد جلو یه هتل شیک نگه داشت که دربون زود اومد جلو و در ماشین رو وا کرد.دوتایی پیاده شدیم و مانی سوئیچ رو داد بهش و یه هزار تومنی ام بهش داد و گفت که پارکش کنه و خودمون رفتیم تو و من تو لابی نشستم و یه کمی بعد مانی صدام کرد و با آسانسور رفتیم بالا یه سوئیت خیلی خیلی شیک گرفته بود.
مانی_1500 تومن بدون سرویس با سرویس میشه 1600 تومن خوبه؟
_1600 تومن انعام اینجاس!
مانی_حالا ما یه جوری باهاشون کنار میایم!تو ناراحت نباش.فکر کن اینجام یه مسافر خونه تو ناصر خسروئه!حالا شام چی میخوری؟
_هیچی اشتها ندارم!
مانی_ناهار درست و حسابی م که نخوردیم!
_باشه اشتها ندارم!
مانی_نکنه واسه پولش میگی؟!
_اه...!حوصله ندارم!
مانی_ببین!به جون تو الان میپرم همین بغل و یه نون سنگک و نیم کیلو انگور و یه سیر پنیرمیگیرم و میشینیم دور هم و نون و پنیر و انگور میخوریما!
جوابشو ندادم که زنگ زد رستوران و شام سفارش داد و نمیدونم بهش چی گفتم که دستش رو گذاشت رو تلفن و گفت:همه چی دارن اینجاها زهرماری با شامت میخوری بگم بیارن؟
با سر بهش اشاره کردم نه که اونم فقط همون شام رو سفارش داد و تلفن رو قطع کرد و اومد بغلم نشست و گفت:دیگه اوقاتمونو تلخ نکن!ول کن دیگه!
_ناراحتم!
مانی_برای چی؟
_برای همه چی!رکسانا!پدرم!مادرم!
مانی_نترس!خیالت راحت باشه!الان که بفهمن ماها قهر کردیم ده نفرو بسیج میکنن که پیدامون کنن!عالم پولداری و یکی و یه دونه پسر!برو دلت رو بذار پیش اونایی که نون ندارن بخورن!
داشت اینارو میگفت که در زدن!بلند شد و رفت در رو وا کرد.داشتم نگاهش میکردم که یه مرتبه خندید و گفت:سلام عرض کردم!ما مرغ سفارش داده بودیم چطور برامون کبک فرستادن!
از اون طرف صدای خنده اومد که برگشت طرف من و گفت:تو که گشنه ت نیس!این دو تا کبک رو برای خودم وردارم یا نه؟!
بلند شدم و رفتم طرف در و تا نگاه کردم یه حال بدی شدم و زود یه عذرخواهی کردم و دست مانی رو گرفتم و کشیدم تو و در رو بستم و بهش گفتم:اینکارا یعنی چی؟!
مانی_بمن چه؟!الان همه جا اینجوریه دیگه!
_تو داری چرت و پرت میگی و میخندی؟!
مانی_مگه خنده رو هم علامت ممنون زدن؟!
_اینا کی بودن؟!
مانی_برو از هتل بپرس.
یه نگاه بهش کردم و سرمو تکون دادم که گفت:ترو خدا اظهار تاسف و این چیز نکن!اینه دیگه!من و توام نمیتونیم چیزی رو عوض کنیم!کار از دست همه در رفته!پس هیچی نگو و شعارم نده!اینام اینکارو میکنن که فقط شیکمشون سیر بشه!از این راه تاحالا هیچکس میلیادر نشده هیچ آخرشم با یه مرض مرده یا یه جوری کشته شده!
خودشم خیلی ناراحت شده بود!رفت تو دستشویی و آب زد به صورتش و برگشت و گفت:شیکم گرسنه نون میخواد!دختر 18 ساله باشه 19 ساله باشه 20 ساله باشه!بالاخره باید نون بخوره!کارم گیر نمیاد!اگرم بیاد کاریه که در کنار این کار باید برای صاحاب کار انجام بدن!یعنی هرجایی بره باید هم این کارو بکنه و هم کار دیگه ش رو!
_آخه به کجا میخوایم برسیم؟!
مانی_ولش کردن تا ببینن خودش به کجا میرسه!دیگه م حرفش رو نزن که الان شام واقعیمون رو میارن و میخوام با لذت بخورم!استیک سفارش دادم!استیک اینجام حرف نداره!
تو مین موقع موبایلم زنگ زد.نگاه کردم دیدم شماره خونه مون افتاده!فهمیدم مادرمه!موبایل رو دادم به مانی که جواب بده.گوشی رو گرفت و روشنش کرد و گفت:بفرمایین!
_الو سلام عزیزجون!
_کجاییم؟کجا باید باشیم یه مسافر خونه کثیف تو جنوب شهر!
نمیفهمیدم مادرم داره چی میگه و فقط حرفای مانی رو میشنیدم!
به اون دو تا زورگو!به اون دو تا دیکتاتور بگو که ما از دست فشارهایی که هر روز و هر ساعت از بالا و پایین و عقب و جلو بهمون می آوردن سرگذاشتیم به بیابون!شدیم مثل این دخترا که از دست خونواده شون فرار میکنن و چند وقت بعدشم عکسشونو میندازن تو روزنامه که با روسری خفه شون کردن!
_شام اینجا کجا بود؟!سر راه یه دونه نون بربری گرفتیم و خوردیم!
_نه خیالتون راحت باشه خودم مواظبشم!
_چشم!اما به اون دو تا مرد جبار بگو دیگه پسراشونو نخواهند دید!داریم فکر میکنیم که چه جوری خودکشی کنیم!یعنی تصمیمونو گرفتیم و فقط دنبال راه خودکشی میگردیم که کمتر درد داشته باشه!بهشون بگو که حجله دامادی مونو با حجله مرگمون یه جا باید بزنن!
_نه والا چه شوخی دارم بکنم!بهشون بگو شب عروسیمونو با شب هفتمون یه جا بگیرن که هزینشم کمتر بشه.
بعد برگشت طرف من و همونجور که میخندید با حالت گریه گفت:گریه نکن هامون جون!خدا بزرگه!
بهش اشاره کردم که مادرمو اذیت نکنه که دوباره گفت:ما از این دنیا هیچ خیری ندیدیم!هیچی م از پدرامون نخواستیم!فقط میخواستیم با دخترایی که دوستشون داریم ازدواج کنیم!همین!تف به پول!تف به مقام!تف به ثروت!اه اه اه!تمو گوشی تفی شد بذار پاکش کنم!
تو همین موقع در زدن و شاممون رو با یه میز چرخدار آوردن که مانی به مادرم گفت:پیداش کردیم!یعنی هامون پیداش کرد!
_نه عزیز جون راه خودکشی رو میگم!همین الان هامون پیداش کرد!اتفاقا راه دردناکی هم هس!ولی عیبی نداره!خداحافظ عزیز!دستت درد نکنه!شما برای ما دو تا خیلی زحمت کشیدی!او دنیا که رسیدیم و هزینه ش رو با ثواب میریزیم به حساب بانکی اون دنیات!
انگار مادرم زد زیر گریه که مانی زود گفت:چاخان کردم عزیز جون!چاخان کردم!
_نه به جون عزیز!الان تو یه سودیت تو یه هتل بالای شهریم و همین الانم برامون شام استیک آوردن!میخوایم به حد مرگ بخوریم اما جلو اونا نگی آ!
_نه !خیالت راحت!نزدیک خونه ایم!
_نه بخدا!هر دومون حالمون خوبه خوب!شما نگران نباشین!
زود گوشی رو ازش گرفتم و یه خرده با مادرم صحبت کردم و بعدشم خداحافظی کردم و دوتایی رفتیم سر شام!


"فردا صبحش تو خواب و بيداري بودم كه ديدم ماني داره با موبايل حرف ميزنه.توجه نكردم و بلند شدم و رفتم حموم و يه دوش گرفتم و ومدم بيرون و لباسامو پوشيدم كه پنج دقيقه بعد ديدم در زدن و برمون يه صبحونه ي مفصل اوردن.دوتايي نشستيم به خوردن و هنوز دوتات لقمه نخورده بوديم كه دوباره در زدن ماني بلند شد و درو وا كرد.فكر كردم بزم برامون چيزي اوردن . داشتم اب پرتقلمو ميخوردم كه ديدم ركسنا در حالي كه چشماش سرخه اومد تو.اب پرتقال جست گلوم.حالا سرفه نكن كي سرفه بكن.ركسانا دوييد و شروع كرد زدن به پشتم.يه خرده بعد سرفه م قطع شد و در حاليكه صدام درست در نمي اومد گفتمگ
-تو اينجا چيكار ميكني؟
ركسانا-خودت اينجا چيكار ميكني؟
-با ماني اومديم اينجا كه ببينيم چيزه.
ماني-يعني يه شب تو مسافر خونه خوابيدن چه حالي داره.
ركسانا-ازخونه قهر كردين؟
-كي اين چيزارو به تو گفته؟
ماني-من گفتم
-تو غلط كردي.براي چي گفتي؟
ماني-تو خواب بودي و ركسانا خانم به موبايت زنگ زد و منم جواب دادم
ركسانا-ببين هامون.ينكار اصلا درست نيست.تو نبايد به خاطر من با پدر و مادرت قهر يا دعوا كني.من اصلا راضي نيستم.الانم زود كاراتو بكن و برگرد خونه.اونا برات دلواپسن.
"بهش خنديدم و گفتم"
-بشين صبحونه بخور.
ركسانا-حرفامو گوش نميدي/
-چرا گوش ميدم.
"براي كمي تخم مرغ و سوسيس سرخ شده گذاشتم تو بشقاب و گذاشتم جلوش كه گفت"
-من صبحونه خوردم هامون.
-پس اب پرتقال بخور
ركسانا-من هيچي نميخوام فقط ميخوام تو ئهمين الان برگردي خونه.
-من فعلا برنميگردم.
ركسانا-بايد برگردي.اگه منو
"بقيه حرفش رو خورد و برگشت به ماني كرد كه ماني م همونجوري كه صبحونه ميخورد گفتگ
-ترو جون اون كسي كه دوست دارين اصلا فكر نكنين من اينجام.اصلا منو ادم حساب نكنين و با دل راحت قربون صدقه ي همديگه برين.
"ركسانا يه لبخند زدو هيچي نگفت كه من به ماني گفتم"
-پاشو برو يه دوش بگير و بيا.
"همكونجوري كه داشت صبحونه ميخورد گفت"
-من تميز تميزم.
-حالا برو يه اب بريز تن ت.
مني-وقتي پاكه پاكم،براي چي اب بريزم تنم؟
-حالا برو يه دستي به سرو صورتت بكش و بيا.
ماني-اخه...
-باز لج كن حالا.
"يه لقمه گرفت و بلند شد و گفت"
-الهي درد بگيري هامون
"بعدش رفت طرف حموم كه ركسانا اروم بهش گفت"
-ببخشين ماني خان.
ماني-خواهش ميكنم اما تند تند حرفاتونو بزنين كه من گشنمه
"بعدش رفت تو حموم كه ركسانا گفت"
-چرا بخاطر من اين كارو ميكني؟منكه از اول بهت گفتم.سره راه منو تو مشكلات زيادي هست.اينم اوليش
-اخه مسئله اي پيش نيومده كه.
ركسانا-اين حرفا چيه هامون؟
-ببين ركسانا من ترو دوست دارم و حاضر نيستم ازت جدا شم.
بخاطر احترام پدر و مادرم ،يعني پدرم!چون مادرم حرفي نداره!براي احترام پدرم فعلا يه مدت صبر ميكنيم و ازدواج نميكنيم اما مثل دوتا نامزد با همديگه هستيم.
"تا اينو گفتم يه مرتبه صداي قاء قاء ماني از تو حموم اومد"
-زهر مار.كارتو بكن.
"از تو حموم همونجوري كه داشت ميخنديد گفت"
-صابون از دستم در رفت خندم گرفت
"دوباره برگشتم طر ركسانا و گفتم"
-من مطمئنم كه پدرمم به همين زوديا راضي ميشه.
"دومرتبه ضداي خندا ماني بلند شد"
-ماني ساكت ميش يا نه؟
ماني-سنگ پا از دستم افتاد خنده م گرفت.
ركسانا-ازدواجي كه اولش اينجوري باشه،اخرش فكر ميكني چي ميشه؟
-بري من مهم تويي!بقيه چيزا خود به خود حل ميشه.بهت قول ميدم.
"دو مرتبه ضداي خنده ماني بلند شد"
-ماني خجلت نميكشي؟
ماني-كيسه از دستم پرت شد خنده م گرفت.
-اگه يه بار ديگه بخندي من ميدونمو تو
ركسانا-ببين هامون،اين صحبت هر رو بعدا ميتونيم بكنيم تو فعلا برگرد خونه.
-ببين ركسانا!تو فقط به من چند روز مهلت بده.قول ميدم كه همچيدرست ميشه.من مطمئنم كه هيمين الانم مادرم داره با بابام در مورد ما صحبت ميكنه.
"بازم صداي خنده ي ماني بلند شد.اين دفعه رفتم پشت در حموم و گفتم"
-ماني مگه اينكه منو تو با هم ديگه تنها نشيم((اوه اوه))
"اومدم برگردم پيش ركسانا كه ماني گفت"
ببين هامون جون.من الان سه دست سرمو شستم و دو دست كيسه كشيدم و يه دست ليف صابون زدم.اگه فكر ميكني پاك و تميزم بيام بيرون.
-حالا يه خرده ديگه صبر كن.ميميري؟
ماني-اخه اين حرفا كه شماها دارين به هم ميزنين چيزه مهمي نيس كه نتونين جلو من بزنين.منم كه دارم از ينجا ميشنوم چي دارين ميگين.خب بذار بيام بيرون صبحونه مو بخورم مردم از گشنگي.
ركسانا-بفرمايين ماني خان.شما درست ميگين.بفرمايين خواهش ميكنم.
ماني-خيلي ممنون.هامون قربونه دس پنجول ت.اون حوله رو بده من.
"تا برگشتم اين ور رو نگاه كنم كه ببينم حوله كجاس كه در حوم رو وا كرد و همونجوري كه ميومد بيرون گفت"
-يالله!
"يه مرتبه ركسانا جيغ كشيد و روشو كرداون طرف .برگشتم يه چيزي بهش بگم كه ديدم با همون لباسي كه رفته بود حموم اومد بيرون.سرشم خشك خشك بود"
-مگه حموم نميكردي؟
ماني-نه
-پس صداي دوش چي بود؟
ماني-صداي ريزشه اب.
-حموم نكردي؟
ماني-ادم گشنه كه جون نداره كيسه بكشه و ليف بزنه.
-پس داشتي چيكتار ميكردي اون تو؟
ماني-نشسته بودم حرفاي شما رو گوش ميكردم
-ميدوني به حرف كسي گوش كردن كاره بديه؟
ماني-يعني مثلا وقتي ميگن يه بچه حرف گوش كنه،يعني بچه ي بديه؟
"ركسانا زد زير خنده و مان م رفت سر ميز و شرع كرد به خوردن"
ركسانا-ببين هامون.من ترو اينجا تنها ول نميكنم
ماني-يعني بنده ام اينجا برگ چغندرم ديگه؟
ركسانا-اختيار دارين ماني خان.
-ميشه تو صبحونت بخوريو حرف نزني؟
ماني-چرا نميشه؟آن آن.
-اينطوري زل نزن به ما
ماني-پس چيكار كنم؟
-صبحونت رو بخور.
ماني-دارم ميخورم ديگه
-خب مارو نيگا نكن.
ماني-پس كي رو نيگا كنم؟
-صبحونت رو.حداقل بفهمي چي داري ميخوري
ماني-باشه.هر چي تو بگي
"سرشو انداخت پيين كه به ركسانا گفتم"
-من اينجا راحتم ركسانا
ركسانا-اخه من ناراحتم
-تو نبايد نا راحت باشي
ركسانا-ولي من نا راحتم
-دليلي براي نا راحتي تو وجود نداره
ركسانا-حيلي دلائل وسه ناراحتي من وجود داره
ماني-اه..!مگه سوزنتون گير كرده.يه حرف ديگه بزنين.موضوع صحبت رو عوض كنين.خير سرم دارم صبحونه ميخورم اخه.
420
- به تو چه مربوطه؟!
مانی - خب شما میگین ناراحتم ، ناراحتم ، لقمه راحت از گلوم پایین نمی ره!
(( یه چپ بهش نگاه کردم که دوباره سرش رو انداخت پایین))
رکسانا - پس اگه برنمی گردی خونه ، بیا خونه ما!
- نه نمی خوام مزاحم کسی بشم!
رکسانا - این حرفها چیه؟! چرا اینقدر تعارف بی خود می کنی! اونجا دو ، سه تا اتاق خالی هست! یکی شو تو وردار!
(( یه مرتبه مانی که یه لقمۀ بزرگ تو دستش بود ، یه نگاه به رکسانا کرد و گفت ))
- ببخشین ! این اتاقای خالی که فرمودین تو کدوم طبقه س؟
رکسانا - بالا!
مانی - اون وقت اونجا دیگه کیا اتاق دارن؟
رکسانا - من و مریم و سارا.
مانی - یعنی مریم خانم و سارا خانم ناراحت نمی شن ماهام بیایم و همسایه شون بشیم؟
رکسانا - چرا ناراحت بشن؟! خیلی م خوشحال میشن!
مانی - منم خیلی خوشحال میشم! یعنی ماها هردومون خوشحال میشیم!
اون وقت ببخشین! مریم خانم و سارا خانم ريال شبا تا ساعت چند معمولا بیدارن؟
یعنی منظورم اینه که خوشحالی ما تا چه اندازه ادامه داره؟
(رکسانا شروع به خندیدن کرد و منم یه چپ چپ به مانی نگاه کردم که ساکت شد و لقمه اش رو گذاشت تو دهنش))
رکسانا - عمه خانم وقتی فهمید که شما اومدین هتل خیلی خیلی اصرار داشت که ببرمتون اونجا ! الانم منتظرتونه!
- من هنوز تکلیفم معلوم نیس!
رکسانا - تکلیف نداره! جای اینکه اینجایی ، بیا اونجا ! دلت نمی خواد پیش من باشی؟ هان؟
- چرا !
رکسانا - هم پیش منی و هم بچه ها اونجا هستن! اونقدر بهمون خوش میگذره!
عمه خانمم که هستن!
- اینو که رکسانا گفت ، مانی آروم بلند شد و رفت کنار تختش ، ساکش رو برداشت و برگشت نشست و ساکم گذاشت بغل پاش!
یه نگاه بهش کردم و به رکسانا گفتم :
- درست نیس ما بیایم اونجا!
رکسانا - چرا درست نیس؟
مانی - بریم خونۀ عمه مون درست تره یا بمونیم اینجا که پر کبک و چیزای دیگه س؟!
رکسانا - کبک چیه؟
مانی - یه پرنده س که سرشو می کنه زی برف!
رکسانا - خب؟!
مانی - اینجا شبا تو راهروهاش پُر کبکه! هی بال شونو می زنن بهم و سر و صدا می کنن و چون بیرون سرده ، میخوان بیان تو اتاق آدم!
رکسانا - پرنده تو راهروئه اینجاس؟!
- داره چرت و پرت می گه ولش کن!
رکسانا - پس بشین و صبحونه ات رو بخور و بریم!
برگشتم یه نگاه به مانی کردم که گفت :
- اگه امشب اینجا بمونیم دیگه انواع و اقاسم پرنده ها می آن دم در اتاق مون آ!
اون وقت تا صبح نمیذارن بخوابیم از سر و صدا !
- هیچی نگفتم ، یه لیوان آب پرتقال رو ورداشتم وشروع کردم به خوردم و چند دقیقه بعد مانی رفت پایین و حساب هتل رو کرد و سه تایی اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم طرف خونۀ عمه م و نیم ساعت بعد رسیدیم و ماشین رو پارک کردیم و رفتیم تو.
تا چشم عمه بهمون افتاد زود اومد جلو در حالیکه گریه می کرد ، منو بغل کرد و گفت :
- مگه عمه ت مرده مه میری هتل پسر؟! درسته که عمه حسابی براتون نبودم! درسته که یه مرتبه چند روزه سر و کله م پیدا شده اما انقدر همّت دارم که شما دو تا رو ، نه حالا مثل یه برادرزاده ، مثل یه دوست و بچه های خودم ، رو چشمام نیگه دارم ! خجالت داره والا!
- بعدشم مانی را بغل کرد و هر دوتامون با خودش برد تو پذیرایی و یه خورده بعد رکسانا برامون چایی آورد و بهمون تعارف کرد و بعدش از اتاق رفت بیرون که صدای مریم و سارا رو شنیدم اما نمی دونم چرا نیومدم تو!
چایی مونو ورداشتیم که عمه م گفت :
- پدرت مخالفت کرد یا مادرت ؟
- پدرم!
- چی می گفت؟
- در مورد اینکه رکسانا مسیحیه ایراد گرفت! یعنی بیشتر سر ِ اون!
عمه م هیچی نگفت و چایی ش رو برداشت که مانی گفت :
- عمه جون شما چرا قهوه نمی خورین؟!
عمه م خندید و گفت :
- یعضی وقتا می خورم ولی کم. یعنی می ترسم!
مانی - بعدش چی داره که می ترسین؟
عمه - رکسانا و ترمه بهتون نگفتن؟
مانی - چی رو؟
عمه - فال ! فال قهوه! من فال خوب میگیرم! از همینم می ترسم! یعنی تا قهوه می خورم دیگه نمی تونم جلو خودمو بگیرم و زود فنجون رو ((دَمَر)) می کنم که باهاش فال بگیرم! یعنی فال که چه عرض کنم! خوب لدم روحیه ی آدما رو بشناسم و براشون چاخان سر ِ هم کنم!
مانی - خب حالا که انقدر خوب بلدین فال بگیرین ، یه دونه م برای ما بگیرین!
عمه - حرف شم نزن! آدم بهتره که آینده ش رو ندونه! چون اینا همش دروغه و چاخان پاخان! یه حالت تلقین برای آدم به وجود می آره و ناخودآگاه آدم کشیده می شه طرفش! آینده رو فقط خدا می باید بدونه که می دونه! بعدشم اینا اکثرش مزخرف و دروغه! آدمم معتاد می کنه! بعد از چند وقتم امر به خود آدم مشتبه می شه! یعنی اینطوری بگم که مثلا توبه کردم که دیگه آدما -
رو گول نزنم!
چایی مونو خوردیم که عمه گفت :
- ناراحتی؟
- یه خرده! می ترسم برای پدرم اتفاقی بیفته! قلبش کمی ناراحته!عمه - ایشالا چیزی نمیشه! زمان خودش همه چیز رو حل می کنه!
از بالا سر و صدا می اومد! صدای جا به جا کردن اسباب اثاثیه! یه خرده بعد رکسانا و مریم و سارا اومدن تو پذیرایی و با ماها سلام و احوالپرسی کردن که رکسانا گفت :
- اتاق تون حاضره!
- داشتین برامون اتاق رو درست می کردین؟!
رکسانا - حاضر شد!
- آخه اینطوری که درست نیس!
عمه - دیگه حرف نزنین! پایشن برین ببینین خوبه یا نه!
مانی - آخه چرا انقدر زحمت کشیدین؟ هامون می اومد تو اتاق شما و منم می رفتم تو اتاق مریم خانم اینا! ماها اکثرا خونه نیستیم که ! همون شب به شب می اومدیم و یه گوشه میخوابیدیم تا صبح!
مریم اینا زدن زیر خنده که بلند شدم برم ببینم چیکار کردن. مانی م بلند شد و با رکسانا اینا رفتیم بالا که دیدم رکسانا اتاق خودشو داده به من! یه نگاه بهش کردم و گفتم :
- خودت چی؟
رکسانا - اون یکی اتاق رو برداشتم.
- بریم ببینیم!
رکسانا - برای چی؟
- میخوام ببینم!
تا اومد حرف بزنه و رفتم طرف همون اتاقی که نشون داده بود و درش رو وا کردم. طفلک فقط میز تحریرش رو برده بود اونجا و یه دست رختخوابم گذاشته بود گوشۀ اتاق! همین ! برام این کار خیلی ارزش داشت! بغض گلومو گرفت ! یه نگاه بهش کردم و گفتم :
- فکر می کنی من اینجوری راحتم؟

رکسانا-باید راحت باشی!چون من اینجوری راحتم!
فقط نگاهش کردم که زود مانی گفت:
مریم خانم،سارا خانم،اتاق مونو بهم نشون نمی دین؟
اونام زود فهمیدن چی می گه و راه افتادن طرف اتاق رکسانا.موندیم من و رکسانا تو همون اتاق عقبی که گفتم
کارت خیلی برام ارزش داشت!
رکسانا-اینکه کاری نبود!من جونمم برات می دم هامون!من تا حالا عاشق نبودم و تا حالام کسی رو دوست نداشتم و یه دنیا عشق تو دلم جمع شده!حالا که تو رو پیدا کردم،همه ش مال توئه!تو که به خاطر من از پدرو مادرت قهر کردی،نمی ذارم تنها بمونی!این کار توام برای من ارزش داره!من تا آخر راه با توام هامون!
اروم دستش رو گرفتم و موهاشو ناز کردم!داشتم تو چشماش نگاه می کردم!پر عشق بود!
منم تا اخر راه با توام!
دستم رو محکم فشار داد و با پاش در اتاق رو پیش کرد!
دریای طلایی!موج به اندازه چین های مو!به بلندی خواب!به شیرینی عسل!به نرمی نگاه!به کوتاهی یه لحظه!
مانی-هامون!هامون!نمی آیین؟
یه مرتبه چند تا زد به در که تازه متوجه خودم شدم و خندیدم!
رکسانام خندید و آروم گفت
نفهمیدم یه مرتبه چه م شد!
منم نغهمیدم!نمی خوامم بفهمم!
یه مرتبه مانی از پشت در گفت
اما من فهمیدم!
دوتایی زدیم زدیم زیر خنده و در رو وا کردیم و رفتیم بیرون که مانی یه نگاه بهمون کرد و گفت
در رو شما بستین؟
نه!خودش بسته شد!
مانی-اِ...!چه در هوشمندی!چشم الکترونیک داره؟!
رکسانا سرشو انداخت پایین و رفت طرف اتاقش که به مانی گفتم
به تو چه مربوطه؟مگه تو فوضولی؟!بعدشم،باد زد،در رو بست!
مانی-می گم اگه اینجاها از این بادا می زنه،چطور اون طرف نمی زنه؟یعنی می گم یه پا دری بذار زیر در!
بیا بریم اینقدر چرت و پرت نگو!
تا رفتیم طرف اتاق رکسانا اینا که عمه م از پایین صدامون کرد.رکسانا اینام صداشو شنیدن و اومدن بیرون و همگی رفتیم پایین تو پذیرایی که عمه م گفت
خوب بود هامون جون؟!
مانی-عالی بود عمه جون!مخصوصا در اتاق خیلی عالیه!هامون که راضیه!
عمه م یه نگاه بهش کرد و گفت
چی؟!
مانی-می گم چه درو پیکر خوبی داره اتاقا!؟چوب خوب!محکم!هوشمند و وقت شناس!حرف گوش کن!
رکسانا دوباره سرشو انداخت پایین که یه چپ چپ به مانی نگاه کردم و گفتم
عمه از من پرسیدن نه از تو!
مانی-منم جای تو جواب دادم دیگه!
عمه-چیزای قدیمی رو خوب و محکم می ساختن!الانی آ جون نداره که!
مانی-حالا از جون داریش که بگذریم،فهمیدیگی این در باعث تعجبه!
یه مرتبه مریم و سارا زدن زیر خنده که عمه م گفت:
چی می گی تو پدر سوخته؟
این حرف درست ازش در نمی اد که!
عمه-ببینم تو که با بابات قهر نکردی که؟!
چرا!اینم قهر کرده!
عمه-این دیگه برای چی؟!
دید من قهر کردم،اینم رفت سر به سر عمو گذاشت و دادش رو دراورد و ساکش رو ورداشت و دوئید دنبال من!
من داشتم اینا رو برای عمه م می گفتم و مانی م داشت به در اتاق نگاه می کرد.وقتی حرفم تموم شد برگشت طرفم و گفت:
چطور این درا خودشون واز و بسته نمی شن؟
یه چپ چپ دیگه بهش نگاه کردم که زود گفت
آهان!باد فقط می زنه بالا!
این دفعه خودمم خنده م گرفت که عمه م گفت
باد بالا چیکار می کنه؟!
مانی-باد باد که نیس!یه نسیم ملایم باهوش سرشار!
دیدم دیگه داره گندش در می اد که گفتم
رکسانا امروز کلاس نداشتین؟
رکسانا-نه!فردا داریم.امتحانه!
عمه-پس پاشین برین سر درس و مشق تون دیگه!پاشین!
رکسانا برگشت و یه نگاه به من کرد که دلم لرزید!هر چی بیشتر نگاهش می کردم بیشتر دلم می خواست که پیش م باشه اما گفتم
عمه راست می گن!برین به درس تون برسین!اون مهمتره!
یه خنده قشنگ بهم کرد و سرشو برام تکون داد که موهاش قشنگش همه با هم ریخت یه طرف دیگه صورتش و خیلی خوشگل ترش کرد و از جاش بلند شد و گفت
کاری داشتی،صدام کن!
تا اینو گفت و مانی م زود گفت
منم اگه کاری داشتم می تونم مریم خانم اینا ر وصدا کنم یا نه؟
عمه-تو کاری داشتی منو صدا کن!
مانی-آخه زشته که هی به شما زحمت بدم!
عمه-مگه تو چقدر کار داری؟!
مانی-خیلی!من دم به ساعت برام کار پیش میاد!
عمه-ترمه م این اخلاقاتو می دونه؟
مانی-ترمه چیه؟همونکه باهاش طاق شال درست می کنن؟
مانی اگه بهش نگفتم!
مانی-بگو!مگه ازش می ترسم؟!
آره!مثل سگ!
همه زدن زیر خنده که مریم و سارام بلند شدن و ازمون خداحافظی کردن و سه تایی رفتن بالا.موندیم من و مانی و عمه که مانی گفت
عمه جون خوب کاری کردین اینا رو رد کردین رفتن!اخلاق آدمو خراب می کنن!هی می شینن جلو آدمو با آدم حرف می زنن و آدم رو به حرف می کشن و آدم یادش می ره مثلا نامزد داره!
وقتی به ترمه گفتم،اون حتما بلده یه کاری بکنه که همه چیزایی رو که فراموش کردی یادت بیاد!
مانی-تقصیر من چیه؟اینا هی باهام حرف می زنن!اینا رو دعوا کن!
این بدبختا کی با تو حرف زدن؟!
مانی-حرف که نمی زنن!بهم اشاره می کنن!اشاره م مثل حرف زدنه دیگه!
باز چرت و پرت بگو!
عمه-مریم اینا از این کارا بلند نیستن!
مانی-اِ....!می خواین عمه جون بهشون یاد بدم؟
عمه م شروع کرد به خندیدن که گفتم
عمه!بقیه سرگذشت تونو تعریف نمی کنین؟
عمه-اتفاقا اونا رو رد کردم که بقیه ش رو براتون بگم!
مانی-می شه شما بقیه ش رو به هامون بگین و من برم یه خرده تو درس و مشق به اینا کمک کنم؟من پایه ریاضیم خیلی قویه ها!
مانی می شینی یا نه؟
مانی-من که همه ش نشستم!
یعنی حرف دیگه نزن!
عمه م شروع کرد به خندیدن و بعدش گفت
ایشالله همیشه خوب و خوش باشین!ایشالله همیشه سایه ی پدر و مادر بالا سرتون باشه!امروز اینجا یه اتفاقی افتاد که دلم ریش شد!
چه اتفاقی؟
مانی-تو خونه تون؟
عمه-نه!تو کوچه مون!یعنی سر کوچه یه جوونی بود که من با مادرش دوستم.پدرش دو سال پیش بیچاره سکته کرد!یعنی از زور فشار زندگی سکته کرد!بیچاره دو جا کار می کرد!هشت صبح تا چهار بعد از ظهر یه جا و پنج تا ده شب م یه جا!دیگه وقتی می اومد خونه،عین جنازه بود!
یه حقوقش که می رفت پای اجاره خونه و اون یکی م اونقدر بود که یه نون و پنیری بده زن و بچه ش بخورن!اینطوری زندگیشون می گشت تا دخترو پسرش بزرگ شدن و برای دختره یه خواستگار پیدا شد و با قرض و قوله یه جهاز براش جور کردن و فرستادش رفت!موند پسره که اونم چند وقت بعد عاشق یه دختر شد!اینو دیگه نمی شد کاریش کرد!باباهه خودش خونه و زندگی نداشت!حالا چه جوری می خواست پسرش رو سر و سامون بده!بدبخت این آخریا شده بود عین یه ماشین!فقط کار می کرد!کاشکی حداقل می تونست صنار سه شاهی در بیاره!هر چی اخر برج می گرفت یا می رفت پای قرض و قوله ی جهاز دخترش یا اینکه اجاره خونه و چندرغاز بقیه شم که می خوردن!
خب،یه آدم چقدر مگه طاقت داره؟ماشین م اگه شب و روز ازش کار بکشی،خراب میشه!عاقبت این بدبختم همین شد!از زور غصه پسرش یه سکته زد و افتاد گوشه خونه!یعنی نون آور خونه،خونه نشین شد!پسره م دانشگاه ش رو ول کرد و رفت دنبال کار!اما کو کار!
خلاصه این در بزن،اون در بزن،شد آبدارچی و پادو یه شرکت!حالا چقدر حقوق؟!دیگه خودتون می دونین!یعنی اگه می گرفت،نصف اجاره خونه شونم نبود!درو همسایه که دیدن اینطوریه،همت کرد نو چند نفر با هم شدن و هر روز یکی شون این پسره رو دو ساعت صداش می کرد تو خونه که مثلا به بچه ش ریاضی درس بده!الان که تو حرف ریاضی رو زدی،این جریان یادم افتاد!
الغرض!به همت همسایه ها اجاره خونه شون اینجوری جور شد اما کو تا حالا چرخ زندگی بگرده؟خورد و خوراکشون یه طرف،خرج دوا درمون باباهه یه طرف!اینجا بود که مادرش،یعنی همین دوست من،دست به کار می شه و می ره دنبال کار که اونم یه پولی دربیاره!
اولش که ما نفهمیدیم کارش چیه،بعدا معلوم شد!رفته بود تو یه آژانس نظافتی و خدماتی کار می کرد!شده بود کلفت!حالا نمی دونم که شوهرش چه

جوری شد که فهمید!دیگه غیرتش قبول نکرد!برای اینکه سربار اینا نشه خودشو خلاص کرد!
-خودکشی کرد؟!!
عمه- آره بیچاره!نمیدونم شبونه چی خورد که صبح نعشش رو از تو رختخواب بلند کردن!یه نامه م نوشته بود که زیر متکاش پیدا کردن!نوشته بود که دیگه خجالت میکشم تو صورت زن و بچه م نگاه کنم!برای همین خودمو میکشم که حداق یه بار از رو دوش اینا ورداشته بشه!قربونش برم عزاهای ماهام که چند برابر عروسی هامون خرج داره!شام عروسی یه شبه و عزا چند شب!شکر خدام که تو این چند ساله یه عروسی میبینیم و ده تا مجلس ختم!دردسرتون ندم!بعد از اون خدا بیامرز پسره انقدر کار کرد و کرد و کرد اما به وصال اون دختر که نرسید هیچ!وضعش که خوب نشد هیچ!غم و غصه مادره که کم نشد هیچ!از بدبختی و بیچارگی پسره م رفت دنبال پدره!
-اونم خودکشی کرد؟!
عمه- نه!قلبش از کار واستاد!حالا این یکی ش از همه بدتره که طفل معصوم چطوری مرد!گویا شبش یه خرده قلبش ناراحتی داشته!مادرش هر چی ازش میپرسه چته هیچی نمیگه!شب که میخوابن حالش بدتر میشه!میره یه گوشه اتاق چهارزانو میشینه و همونجا سکته میکنه!مادره نمیدونین دیگه چیکار میکرد!این کوچه رو گذاشته بود رو سرش!جیغ میکشید و فحش آ میداد که نگو!به زمین و زمان فحش میداد طوری که ماها گفتیم الان میان میگیرن میبرنش!یعنی دیگه براش فرقی نداشت!انگار شبش که قلب پسرش ناراحت بوده تو خونه پول نداشتن که ببرنش به دکتر نشونش بدن!
یه سیگار روشن کرد و یه خنده تلخ کرد و گفت:دنیایی ها!
-چرا مادره نیومد از در و همسایه پول قرض کنه؟!
عمه- چندبار بیاد؟!از خود من سه بار قرض کرده بود و نتونسته بود پس بده!
-خب میرفت یه چیزی از تو خونه شون میفروخت و پسرش رو میبرد دکتر.
عمه یه نگاهی بهم کرد و خندید که مانی گفت:به یه نفر گفتن گندم نداریم گفت بدرک نون خالی میخوریم!
عمه- این گناهی نداره!یعنی این چیزارو ندیده!ایشالا هیچ وقتم نبینه!ایشالا هیچکس این روزا و چیزارو نبینه!
مانی دو تا سیگار روشن کرد و یکی شو داد بمن و سه تایی ساکت شدیم یه خرده بعد مانی که قیافه ش خیلی گرفته بود دست کرد و کیفش را از تو جیبش در آورد و لاش رو وا کرد و از توش هفت هشت تا چک پول در آورد و نگاهشون کرد!من و عمه م داشتیم نگاهش میکردیم که گفت:همیشه وقتی یه جا آتیش میگرفته آدما این کاغذا رو از جلو آتیش برمیداشتن و نجاتشون میدادن!حالا تو این یکی آتیش این کاغذا میتونن آدما رو نجات بدن!امروز دیگه این کاغذا سرنوشت آدما رو معلوم میکنن!
بعد برگشت ماهارو نگاه کرد و گفت:چی شد راستی؟!قرار نبود اینجوری بشه!
بعد چند تا از چک پولا رو گذاشت روی میز و کیفش رو گذاشت تو جیبش که عمه گفت:چرا گذاشتی شون اونجا؟!
مانی- من اینارو خرج ادکلن و کفش و شلوارو این چیزا میکنم که هم خوش بو باشم و هم خوش تیپ!حالا شما از طرف من اینارو بدین به اون مادر!اینطوری من بیشتر خوش بو و خوشتیپ میشم!حالا که پدر و پسر رفتن و بیخبر موندیم!مادر رو دریابیم!
عمه م یه نگاه بهش کرد و یه مرتبه اشک از چشماش اومد پایین و گفت:کاشکی از این دلا چن تام ت سینه اونایی بود که میتونن کاری بکنن!
بعدش از جا بلند شد و فنجونا رو ورداشت و از اتاق بیرون رفت!برگشتم به مانی نگاه کردم و گفتم:همیشه وقتی دستم به اینا میخورد یه حال خوبی پیدا میکردم!همیشه ازشون خوشم می اومد!یعنی خیلی برام قشنگ بودن اما الان به چشمم خیلی زشتن!
-نه! اینایی که الان اینجا رو میزنن خیلی قشنگن مانی!نگاشون کن!
برگشت و یه نگاه بهشون کرد و گفت:راست میگیا!دوباره قشنگ شدن!
-وقتی حالا به هر دلیل این تیکه کاغذای رنگی میرن که یه زندگی رو نجان بدن قشنگ میشن!
دو تایی ساکت شدیم که عمه م با سینی چای برگشت و گذاشت روی میز و گفت:وردارین یخ میکنه.
یکی یه دونه ورداشتیم که گفت:روزی که نشسته بودم تو درشکه و با پدربزرگتون و شوهر عمه هام برمیگشتیم خونه سعی میکردم که راه رو یاد بگیرم شاید یه روزی تونستم بیام سر خاک مادرم!اما یاد که نگرفتم هیچ دیگه م نتونستم برم سر خاکش!چندین سال بعدشم که رفتم اونجاها انقدر عوض شده بود که دیگه اگرم نشون قبرش رو درست درست بلد بودم پیداش نمیکردم چه برسه به اینکه هیچ نشونی م ازش نداشتم!یعنی بعد از چند سال همه اونجاها ساخته شده بود!
خلاصه اون روز برگشتیم خونه و وقتی عمه هام خیالشون راحت شد که مادرم رفته زیر خاک تو در و همسایه پر کردن که زن داداششون شبونه از خونه زده بیرون و کلی م طلا و جواهر از خونه دزدیده و برگشته روسیه!مردمم باور کردن و یه مدتم این جریان خوراک دور هم جمع شدنشون بود و بعدشم کم کم فراموش شد و رفت پی کارش!
حالا می آییم سر خودم!تا اینجا گه گفتم زندگی مادرم و پدرش پدربزرگ و مادربزرگش بود.
چایی ش رو خورد و یه سیگار دیگه روشن کرد و رو مبل جابجا شد و گفت:آقایی که شماها باشین تا چند روزی من عزیز بودم و یادگار زن خوشگل و خانم و نجیب پدربزرگتون!اما از اونجایی که این آدم یعنی پدربزرگتون یه مرد دنیا پرست مال دوست یلخی و بی قید وبند بود دوباره حواسش رفت پی مال دنیا و کم کم منو فراموش کرد!یعنی نه اینکه منو نمیدید و چهار کلام باهام حرف نمیزد!نه!اما درست شدم مثل یه دختر همسایه که اومده تو اون خونه که مثلا با بچه های اون خونه بازی کنه و بره!
وقتی منو میدید و بهش سلام میکردم یه جوابی میداد و زود ازم میپرسید نون چایی خوردی؟یا مثلا ناهار خوردی؟یا شوم خوردی؟!منم یا میگفتم آره که زود میگفت آهان!یا میگفتم نه که زود میگفت برو بخور!همین!همین!همین!
بابا به اون گندگی فقط همین چهار کلوم حرف رو با من داشت که بزنه!اما نه خدایا!دروغ نگم!شب عید به شب عیدم یه دست لباس با یه چادر برام میخرید یا میگفت بخرن و وقتی سر سفره هفت سین دور هم جمع میشدیم یه کلمه م اونجا باهام حرف میزد!یعنی وقتی لباس نو رو تنم میدید ازم میپرسید لباست قشنگه؟!اگه میگفتم اره که میگفت مبارکت باشه!اگرم میگفتم نه که بازم میگفت مبارکت باشه!سالم که تحویل میشد و همه اجازه داشتن بلند شن و دستش رو ماچ کنن منم آخر از همه این سعادت نصیبم میشد که دست بابامو ماچ کنم و اونم بهم بگه زیر سایه حق!
چند شب اولم با همدیگه تو همون اتاق خوابیدیم اما بعدش مادرش بهش گفت چه معنی داره دختر ده دوازده ساله پیش باباش بخوابه؟!من به سن و سال این یه شیکم زاییده بودم!
بعد از اون شبا جامو توی اتاق خودش انداخت و شدم کنیز دست به سینه خانم و لحاف تشکم رفت پایین پای خانم!میگم کنیز دست به سینه یعنی کنیز دست به سینه ها! نه اینکه فکر کنین یه مثال دارم میزنم!از صبح که از تو همون رختخوابش با یک پاش بهم میزد و صدام میکرد تا وقتی دوباره رختخوابش رو براش مینداختم و سروشو میذاشت زمین و میخوابید یه ریز خرده فرمایش داشت!عذرا رختخوابا رو جمع کن!عذرا سماور رو روشن کن!عذرا سفره رو بنداز!عذار استکان نعلبکی ها رو بشور!عذرا حیاط رو جارو بزن!عذرا رخت چرک آرو بشور!عذرا واسه مرغا دونه بریز!عذرا بشین سر سبزی!عذرا برنج رو پاک کن!عذرا فلان کار رو بکن!عذرا بهمان کار رو نکردی!عذرا تنبل شدی!عذرا اولا خوب کار میکردی!عذرا از بس که نشستی داری مثل خرس میشی!عذرا...!
بخدا قسم که یه دو دقیقه نمیذاشتن راحت باشم!کار این تموم میشد اون یکی صدام میکرد!کار اون تموم میشد اون یکی فرمایشش شروع میشد!بچه این یکی رو سرپا نگرفته اون یکی جیشش میگرفت!این یکی رو طهارت نگرفته اون یکی خودشو کثیف میکرد!چی بگم چی بگم چی بگم؟چه کشیدم خدا من از دست این مادربزرگ و اون دو تا عمه؟!اینم بگم که مادرش منو نمیزد!یعنی همیشه هر جا میشست میگفت چون عذرت یتیمه من از خدا میترسم و دست روش بلند نمیکنم اما جاش دو تا عمه هام تلافی میکردن!هر وقتم که مادره ازم ناراحت میشد و احساس میکرد باید کتم بزنه و مثلا از خدا میترسید یه اشاره به دختراش میکرد و اونا جای مادرشون زحما میکشیدن و کتکم میزدن که ترس از خدای مادرشون خراب نشه!
گذشت اما نه مثل برق و باد!6 ماهی از ای جریان گذشت!تو اون 6 ماه استراحتم موقعی بود که ده تا دسته سبزی رو میذاشتن جلوم که پاک کنم!این استراحتم بود و تفریحم موقعی که یه گونی برنج یا لپه یا عدس یا هر چیز دیگه رو میدادن بهم که چشم بگردونم!این یکی کارو دوست داشتم هر چند که وقتی بعدش از جام بلند میشدم دیگه نه اون پاها مال من بود و نه اون کمر!تا یه ساعت همونجور دولا میموندم اما برام کیف داشت!یه مجومه بقول ما و مجمعه به قول امرزی آ میذاشتن جلومو و سر گونی برنج رو سر میدادن توش و یه سفارش که تا برمیگردن پاکش کرده باشم و میرفتن!منم سرمو مینداختم پایین و شروع میکردم به کار کردن اما حواسم بود و تا دور و ورم خلوت میشد برنجای مجومه را تختش میکردم و رویاهام شکل میشدن و می اومدن تو مجومه!
یا برنجا رو قصری که مادرم با پدربزرگم توش زندگی میکردن میساختم!شکل مادرم رو که سوار اسب بود و تفنگ دستش بود میساختم!شکل مادرم رو میساختم که ده تا کلفت و نوکر دور و ورشن!اسم عمه هام و مادرشون و پدربزرگتونو و شوهر عمه هام رو میذاشتم رو کلفتا و نوکرا!
برنجارو تخت میکردم رو مجومه مثل اینکه همه جا برف نشسته و وسطش رو راه بندی میکردم و چند تا خونه و دخترا و پسرایی رو که وسط راه دست همدیگر رو گرفتن و دارن میرن!اونوقت خودم آوازهایی رو که مادرم بهم یاد داده بود میخوندم!همیشه م یه مشت ریگ و شن میریختم تو جیبم که اگه یه مرتبه عمه هام اومدن نشونشون بدم که یعنی دارم برنج پاک میکنم!
آره شازده ها!این تفریحم بود!شما میدونین چهل پنجاه کیلو برنج رو چشم گردوندن یعن یچه؟!شماها میدونین ده من سبزی پاک کردن چه معنی ای داره؟!یعنی یه دختر ده دوازده ساله از کله سحر بشینه یه گوشه و تا صلوات ظهر از جاش تکون نخوره!تازه اگه دستش تند باشه!اگر خدای ناکرده می اومدن و میدیدن سبزی آ حیف و میل شده که دیگه واویلا!
یادمه شبا که آخرین وظیفه م یعنی پهن کردن رختخوابا و تنگ آب گذاشتن بالا سر خانم رو به انجام میرسوندم اجازه داشتم زیر پاشون کپه مرگم رو بذارم!نرفته تو جا خواب منو با خودش میبرد!اما دریغ از یه خواب دیدن!آرزوم بود که یه شب مادرم رو تو خواب ببینم اما انقدر خسته بودم که یا اصلا خواب نمیدیدم یا اگرم میدیدم صبح یادم نبود!اونایی م که تک و توک میدیدم و یادم میموند همون کارایی بود که تو روزش کرده بودم!ظرفشوری رختشوری مستراح شوری زمین شوری چیز پاک کردن بچه سرپا گرفتن!
حالا همه اینا رو گل میکنیم و میزنیم به سرمون!اینا همه خوب!اینا همه محبت!اینا همه وظیفه!بدبختی چیز دیگه بود!موقعیکه خسته و مدره عین نعش میرفتم تو رختخواب!من چشمام از زور خستگی وا نمیشد و خانم تازه سخنرانی و نصیحت کردنش گل میکرد اونم چه چیزایی!چه آموزشی!چه پرورشی!تا میخواستم بخوابم میگفت عذرا بیداری؟!خب منم چی میتونستم بگم ؟!یعنی مگه جرات داشتم بگم نه؟!خانمم شروع میکرد!زن باید مطیع و مطاع شوورش باشه!اگه گفت بمیر بمیره!مادر پدر یعنی خدا!یعنی مقدس!وای به روزی که جواب سلامشونو بلند بدی؟!آتیش جهنم الو الو!هیزم نیم سوز خروار خروار!قیر داغ بشکه بشکه!عقرب جرار صد هزار!مار و افعی کرور کرور!
نمیدونم چی جوری و برای چی و از کجا همه اینا رو آماده کرده بودن واسه دختر بچه ای که تو این دنیا برای عمه هاش و مادرشون خوب کار نکنه و کلفت خوبی نباشه یا خدا نکرده براشون پشت چسم نازک کنه و یا زوبنم لال در مورد باباش فکرای بد کنه!طوری برام یه جهنم ساخته بود که اصلا یه تیکه زمین برای بهشت نمونده بود و اگر مونده بود آتیش جهنم همچین زبونه میکشید که تموم درختای بهشت رو میسوزوند و جزغاله میکرد!
یه بهشت کوچیک اندازه یه باغچه و یه جهنم بزرگ اندازه کشورمون!یه بهشت خلوت و خالی و یه جهنم شلوغ و پر و پیمون!بهشتی که درش روی همه بسته بود با دیوارای بلند و یه جهنم با دروازه های واز و بدون دیوار که از سه فرسخی آتیش معلوم بود و برای هر کسی که میمرد جا داشت!بهشتی که با یه کار نابجا و یه کلمه حرف بد از آدم گرفته میشد و جهنمی که با یه عمل کوچیک بد نصیب آدم میشد!بهشتی که برای وارد شدن بهش هیچ امیدی نبود مگه اینکه چشمت رو تموم شادی آ و خوشی آ و لذت آ خنده و استراخت و شوخی و چی و چی و چی ببندی و جهنمی که خیلی راحت واردش میشدی!آزمونی با یک صدم درصد سانش و نودونه و نودونه صدم درصد ناامیدی!دورنمای زیبا و دلفریب!فرشته های فعالی که ده تا ده تا مامور نوشتن کارهای بدمون بودن و یه لحظه چشماشونو هم نمیذاشتن یا نمیتونستن هم بذارن و یه دونه فرشته که همشم بیکار بود برای نوشتن کارای خوبمون که اکثرا کاغذاش سفید و دست نخورده میموند!
قبل از خواب نوید زندگی پس از مرگ!البته دیگه همه مسیر زندگی بعد از مرگ رو مو به مو بلند بودم!تا جون از تنمون میرفت بیرون و یه سوال جواب کوتاه چون تکلیفمون از همون اول معلومه و صاف تو جهنم!یه کارنامه سیاه دستمون و رومون از کارنامه مون سیاه تر منتظر نوبت بودیم که آتیش نصیبمون میشه یا قیر داغ یا هیزم نسوز یا عقرب و مار!
اما به همون خداوندی خدا تو همون عالم بچگی میرفهمیدم که این داره دروغ میگه!یعنی سوادش و فهمش به این چیزا نمیرسه!میدونستم که خداوند اونطوری که این میگه یه خدای نامهربون و بدون گذشت و بخشش نیست!میدونستم که خداوند اگه یه بدی مون رو ببینه ده تا شو ندیده میگیره و میبخشه!اما اون پیرزن ول کن نبود!انقدر میگفت و میگفت تا خودش خوابش بگیره!منم هی چرت میزدم و به مزخرفاتش گوش میدادم و بعدش که خرخرش میرفت هوا کپه مرگم رو میذاشتم تا دوباره یه روز دیگه برام شروع بشه!
بعد از 6 ماه یه روز دیدم عمه هام و مادرشون دارن در گوش همدیگه پچ پچ میکنن!فهمیدم یه خبرایی هس!خبرایی م بود!میخواستن پدربزرگتونو زن بدن!البته دیگه پدربزرگتون فقط شده بود یه پارچه آقا!ثروت مادرم رو حالا دیگه رو کرده بود!چند تا حجره و ملک و درشکه شخصی و چی و چی و چی!دیگه حالا باید از طبقه اشراف براش دختر میگرفتن!همین کارم کردن!یه دفته از شرع پچ پچا نگذشته بود که همه شون شال و کلاه کردن و راه افتادن که برن!دست آخر خانم بزرگ منو صدا کرد و گفت که امشب شام یه جا وعده گرفتمون و دیر برمیگردن.گفت مواظب خونه و باشم و کارامو بکنم و بعدش بگیرم بخوابم تا اونا بیان.بعدشم همه شون گذاشتن و رفتن!ما رو بگی!یه دفعه ترس ورم داشت!یه خونه دردنشت و یه دختر بچه ده دوازده ساله!
گیرگیرای غروب بود!خونه قدیمی م که مثل آپارتمانای امروزی نبودن که!یه حوض داشتن که نگو!در و دیوارای قدیمی و آجری بلند!زیرزمینای تاریک که هر کدوم هفت هشت تا پله میخوردن و میرفتن پایین!حیاط بزرگ!هشتی های ترسناک!اینا همه به کنار تاریکی!تو اون خونه به اون بزرگی دو تا دونه چراغ نفتی روشن بود که نزدیک خودشونم به زور روشن میکردن!حالا حساب کنین که من اون موقع چه حالی داشتم!تا اون روز تو خونه تنها نمونده بودم!یعنی هیچوقت اون خونه خالی نمیموند!اون شبم همه شون رفته بودن خواستگاری و نمیخواستن منو ببرن!برای همینم گذاشته بودنم خونه!
آقای که شما باشین اولش یه خرده ترسیدم اما بعدش زود چراغ نفتی رو برداشتم و رفتم تو اتاق خانم و رختخوابارو انداختم و رفتم زری لحافم و چشماشو بستم!حالا یه چیزایی اومد جلو چشمم و تو ذهنم بماند!شانسی که داشتم این بود که انقدر خسته بودم و تا سرمو گذاشتم زمین خوابم برد.
از فرداش کم کم ماجرا روشن شد و معلوم شد که بعله!پدربزرگتون قراره دختر یه تاجز بزرگ بازار رو بگیره.دیگه تو خونه چه خبر بود خدا میدونه!هر کی دنبال کار خودش بود و تموم کار افتاده بود گردن من!منم که دیگه جون نداشتم تنهایی اون خونه رو بگردونم اما چی میتونستم بگم؟!باید مثل قاطر کار میکردم!برو بیاهام شروع شده بود.این میرفت اون می اومد!اون میرفت این می اومد!پیغمو و پسغوم تا اینکه قرار شد که خونواده اونا بیان خونه ما مهمونی.
لباس نوآ از تو صندوقخونه در اومد!دیوار اتاق دوغ آب شد!آب حوض عوض شد!شیشه ها پاک شد و پرده ها شسته شد و خلاصه خونه شد مثل گل!همه اینارو هم غیر از دوغ آب اتاق کی کرد؟!کنیز مفت و مجانی خونه عذرا خوانم!دیگه آخری آ اصلا نمیفهمیدم این تن و بدن مال منه یا کس دیگه!سیندرلا کیه؟!عذرا!عذرا!اگه والا دشمن منو به اسیری برده بود انقدر ازم کار نمیکشید که اینا میکشیدن!دست آخرم که شب مهمونی رسید از یه ساعت قبلش منو کردن تو یه اتاق و بهم گفتن اگه صدام در آد تیکه تیکه م میکنن!منم که صدایی نداشتم ازم دربیاد!رفتم یه گوشه نشستم و گریه کردم!سرمو گذاشتم به دیوار و گریه کردم!عجب سرنوشتی برام رقم خورده بود!یه روزی پدربزرگم برای اینکه نکنه ثروتش رو ازش بگیرن از دست سرخ آ فرار کرده بود و اومده بود اینجا!غافل از اینکه همه ثروتش به باد رفت و هم چون خودش و دخترش!حالام نوبت نوه اش بود!
خلاصه انقدر گریه کردم تا از حال رفتم.نه تاریکی رو فهمیدم و نه گشنگی و نه تشنگی رو!فقط از زور خستگی از حال رفتم و چه خوابی م کردم!حداقل اون مهمونی برای من این حسن رو دشت که تونستم چند ساعت بیشتر بخوابم!چند سال پیش این سریال اوشین رو میدیدم!هر بارم که میدیدم زار زار گریه میکردم!درست عین روزگار خودم بود!
خلاصه دردسرتون ندم!بعد از حدود یه ماه رفت و اومد عروسی سر گرفت و توران خانم رو آوردن خونه!چه جشنی!چه مراسمی!همه جا رو گل زده بودن!سه شب مطرب اونجا میزد و میکوبید!میگم مطرب سوء تفاهم نشه!همه شون هنرمند بودن اما اون وقتا شعور آدما این بود دیگه!به این گروهای هنری میگفتن مطرب!جاشونم محله سیروس بود که بهش محله کلیمی آ میگفتن!
منم بدم نمی اومد!هر چند که کارم چند برابر شده بود اما وقتی دسته مطربا میاومد خیلی کیف میکردم!مخصوصا وقتی که با یکی شون به اسم شهناز ضربی اشنا شدم و فهمیدم که مسیحیه!اونم وقتی فهمید من مسلمون نیستم و مسیحی م از تعجب داشت شاخ در می آورد تو اون شبام که میاومدن اونجا زندگیمو از سیر تا پیاز براش تعریف کردم!نور به قبرش بباره چقدرم برام گریه کرد!چقدر غصه مو خورد!اون موقع بود که فهمیدم همه آدمام بد نیستن!
خلاصه شبا تا بعد از نصف شب اونجا بزن و بکوب بود!دسته مردا تو مردونه که تو قسمت بیرونی بود و دسته زنا تو زنونه که اندرونی بود .عروس خانم که اسمش توران خانم بود بد نبود!یعنی خوشگل نبود اما زشتم نبود!دیگه تو اون شبام کسی کاری به کارم نداشت!یعنی تو اتاق حبسم نمیکردن چون انقدر آدم تو خونه بود که کسی به کسی نبود و نمیفهمید من کی ام !بعدا فهمیدم که به توران خانم نگفتن که پدربزرگتون یه دختر از زن اولش داره!حالا این توران خانم کیه؟!حتما خودتون فهمیدین!مادربزرگتون!از من چیزی بزرگتر نبود!اونموقع که من ده دوازده سالم بود اون شونزده هفده سالش بیشتر نبود!
خلاصه توران خانم را با چه دبدبه و کبکبه ای آوردن خونه و واقعا سه روز و سه شب براش جشن عروسی گرفتن!منم همونجور کار میکردم چشم ازش برنمیداشتم بطوریکه هر بار نیگاش اتفاقی می افتاد طرف من میدید که دارم نگاهش میکنم!البته از دور چون نمیذاشتن نزدیکش برم!حتما اونم وقتی با اون لباسا که تنم بود منو میدید فکر میکرد که کلفت اون خونه ام!حقم داشت بیچاره!
کار میکردم و دور ورم رو نگاه میکردم و یاد حرفای یکه مادرم از عروسی ش میزد می افتادم!برای اون بدبخت چه کردن و برای این یکی چه میکنن!شب عروسی اون چه جوری بود و شب عروسی این چه جوری!مادر بیچارم تک و تنها تو دست این قوم اسیر بود و راه نجاتی م نداشت و چه به روزش آوردن!
بغض گلومو گرفته بود!انگار تموم غم عالم ریخته بود تو دل من!نیگا میکردم و یاد مادرم می افتادم!نیگا میکردم و یاد خودم می افتادم!نیگا میکردم و هر دقیقه کینه م نسبت به پدربزرگتون و عمه هام و مادرش زیادتر میشد!انگار همین کینه باعث شده بود که تو چشمام برق نفرت بشینه!طوریکه توران خانم هر دفعه منو نیگا میکرد اخماش میرفت تو هم!اولا خیلی کم چشمش به من

آخر 439
می افتاد اما هر چی می گذشت انگار کنجکاوتر می شد و بیشتر نیگام می کرد بطوریکه از شب دوم خودش چشم مینداخت و منو لای آدمایی که اونجا بودن پیدا می کرد و نیگام می کرد!
بالاخره این جشن م تموم شد و غریبه ها رفتن و موندن چند تا از نزدیکای عروس و دو سه شب بعدش ، اونام رفتن! دیگه تو خونه همون آدمای قبلی موندن و یه تازه وارد که همون عروس خانم بشه. منم سرمو داده بودم به کار خودم. یعنی دلم نمی خواست کاری بکنم که جلو توران خانم عمه هام بهم فحش بدن یا کتکم بزنن یا زندانی م کنن! غرورم اجازه نمی داد! آخه وقتی چاک دهن شونو وا می کردن، حرفای بدی از دهن شون درمی اومد که طاقت شنیدنش رو نداشتم! حالا اگه به خودم می گفتن عیب نداشت و نحمل می کردم اما وقتی به مادرم می گفتن خیلی خیلی ناراحت می شدم!
خلاصه سرم به کارم گرم بود که یه مرتبه در اتاق توران خانم واشد و اومد بیرون! یه لباس قشنگ پوشیده بود و چارقدم سرش نبود! دهن همه از تعجب وامونده بود! برگشتم طرف عمه هام و مادرشون که دیدم اخمای همه شون رفته تو هم اما جیک شون درنمی آد!
توران خانم یه نگاهی به دور و ورش کرد و بعد صدا زد و گفت: "عذرا خانم، عذرا خانم!" سرمو برگردوندم طرفش! باور نمی کردم که یه نفر تو اون خونه منو خانم صدا کنه! زود رفتم و سلام کردم که جوابم رو داد و گفت دستتون خالیه؟ گفتم بعله که گفت بی زحمت یه دقیقه بیاین تو اتاق من یه خرده کار باهاتون دارم!
یه چشم گفتم و اومدم اون طرف که پله ها بود و رفتم تو ایوون و رفتم جلو اتاقش! حالا اتاقش کدوم بود؟! همون اتاق مادرِ خدابیامرزم!
کفشامو درآوردم و رفتم تو و یه نیگا کردم. از روزی که خانم بزرگ دیگه نذاشته بود اونجا پیش پدربزرگتون بخوابم دیگه پامو تو اون اتاق نذاشته بودم! نمی دونم چی شد که یه مرتبه زدم زیر گریه! یعنی چی شد که معلومه!اونجا اتاق مادرم بود ! چه شبایی که اونجا تا صبح بغل مادرم نخوابیده بودم! چه شبایی که بغلم نَنِشسته بود و برام قصه نگفته بود! چه شبایی که من اونجا سرمو رو پاهایش نذاشته بودم و ناز و نوازشم نکرده بود! چه شبایی که برام از کشورش و گذشته ش حرف نزده بود! چه شبایی که صورتش رو رو متکا نذاشته بود و زار زار گریه نکرده بود!
هر کاری می کردم نمی تونستم جلوی گریه م رو بگیرم! همینجوری اشک از چشمام می اومد پائین! توران خانم روش اون طرف بود و داشت از تو یه صندوق یه چیزایی درمی آورد و حواسش به من نبود! یه دفعه برگشت و دستش رو دراز کرد طرف من و گفت "بیا عذرا خانم! این چند شبه..." یه مرتبه چشمش افتاد تو صورت من و تا دید دارم گریه می کنم بقیه رفش رو شل و آروم گفت "خیلی زحمت کشیدی!" بعد یه دفعه اومد جلو من و بغلم کرد و گفت " چته؟! این چه جور گریه کردنه؟! این چه جور نگا کردنه؟! با اون چشمات منو این چند روزه کُشتی!"
راست می گفت! یعنی از نیگا کردنم خبر نداشتم اما از گریه م چرا! همچین گریه می کردم که تموم لباسش خیس خیس شد! زود سرمو کشیدم عقب و گفتم هیچی توران خانم! ببخشین! همینجوری گریه م گرفت! امری داشتین باهام؟! دستمو گرفت کشید تهِ اتاق و گفت بیا بشین ببینم! گفتم باید برم! کار دارم! گفت مگه من میذارم ؟! تا نفهمم تو کی هستی و چرا اونجوری منو نیگا می کنی و چرا اینجوری گریه می کنی نمیذارم پات رو از در این اتاق بذاری بیرون! بعد دستش رو دراز کرد طرفم . دیدم یه گُلِ سرِ قشنگ تو دست شه! اشک هامو پاک کردم و خندیدم که گفت " صدات کردم که هم اینو بهت بدم و هم ببینم تو کی هستی؟ " گل سر ور ازش نگرفتم و فقط بهش گفتم همونکه به یاد من بودین برام کافیه! این محبت شما دلمو گرم کرد! دستتون درد نکنه خانم! گفت تو کی هستی دختر؟ گفتم یه غریب اینجا! گفت غریب اینجا یعنی چی؟! گفتم یه آدم بی کس! گفت نمی فهمم! گفتم من دیگه جونِ کتک خوردن ندارم! ازم چیزی نپرسین! گفت یعنی چی؟! سرمو انداختم پائین که گفت بابات کیه؟ گفتم یه نامرد! گفت مادرت؟! گفتم یه فرشته! گفت اسمش چیه؟! گفتم ناتاشا! گفت چی؟! گفتم ناتاشا گفت ناتاشا؟! گفتم آره.گفت کجائیه؟ گفتم روسی! گفت مادرت روسه؟! گفتم بعله! گفت بابات چی؟! گفتم نه! گفت حالا دیگه اصلا نمیذارم از اتاق بری بیرون !همینجا یم شینی و قشنگ برام می گی که تو کی هستی و اینجا چیکاره ای!
تو همین موقع از بیرون عمه کوچیکم داد زد عذرا عذرا! برگشتم یه نیگا به توران خانم کردم و گفتم این صدا یعنی اینکه اگه یه کلمه دیگه با شما حرف بزنم ، هم فحش می شنوم هم کتک می خورم و هم زندانی می شم! گفت این کارا رو کی باهات می کنه؟! گفتم همه شون! گفته آخه چرا؟! تو که اندازه سه نفر کار می کنی ! برای چی اذیتت می کنن!؟ گفتم چی بگم؟!
یه مرتبه در اتاق واشد و عمه کوچیکم امد تو که توران خانم برگشت طرفش و تا عمه م اومد حرف بزنه گفت کی به شما اجازه داده همینجوری سرتو بندازی پایین بیای تو؟! مگه اینجا طویله س !؟
اینو که گفت عمه کوچیکم به پته پته افتاد و زود رفت بیرون و در رو بست که توران خانم عصبانی برگشت طرف من که یه چیزی بهم بگه اما یه مرتبه سرم رفت طرف سینه ش و گرفتمش تو بغلم و زار زار گریه کردم! اونم افتاد به گریه! حالا هی گریه می کرد و می خواست سرِ منو از رو شونه هاش بلند کنه که بپرسه جریان چیه ! منم ولش نمی کردم که گفت سرتو بلند کن ببینم آخه! دارم دیوونه می شم ! اینجا چه خبره!؟ تو کی هستی؟! گفتم تروخدا بذار یه دقیقه سرم رو سینه ت باشه!
دوباره بغلم کرد ! حالا اون گریه بکن و من گریه بکن! یه مرتبه سرمو ورداشتم و دولا شدم و دتسش رو ماچ کردم که زود دستش رو کشید و گفت ترو خدا بگو تو کی هستی؟! گفتم دستت درد نکنه! خوب نوک ش رو چیندی! اگه از همین الان جلو اینا درنیای، تیکه تیکه ت می کنن! گفت غلط کردن! منو تیکه تیکه کنن؟!گفتم آره ! با مادرمم همینکارو کردن! تروخد مواظب خودتون باشین! گفت بشین ببینم! پدرشونو می سوزونم ! بشین!
گرفتم نشستم که گفت حالا گریه ت رو تموم کن و بگو ببینم تو کی هستی!؟ از هیچی م نترس! من اینجام! گفتم شما که نباشین بیچاره م می کنن! گفت سگ کی باشن ؟! نترس! بگو! گفتم من روس م! مسلمونم نیستم! اما تروخدا به اینا نگین که من مسلمون نیستم ! مادرمو سر همین کشتن! گفتن مادرتو اینا کشتن!؟ گفتم آره! همینجا! تو همین اتاق! همین گوشه! همین عمه! همین خانم بزرگ! ریختن سرش و انقدر زدنش که تا صبح نکشید ! گفت چرا؟! گفتم چون داشت با خدا حرف می زد! چون داشت به زبون خودش خدا رو صدا می کرد!
یه مرتبه برگشتم و گوشه اتاق رو نیگا کردم! همونجایی که مادرم تا صبح زانوش رو گرفته بود تو بغلش و جون داد! اونم برگشت همونجا رو نیگا کرد! نمی دونم بهتون چی بگم! می دونم باور نمی کنین اما من مادرم رو دیدم! خب می گیم من چون اون شب یادم بود برام تداعی شد اما توران خانم چی!؟ اون که از چیزی خبر نداشت ! اما به همون خدا قسم که اونم مادرمو دید! تو همون وضع دید! می دونین از کجا اینو می گم؟! چون یه لحظه که تو چشمای مادرم نیگا کردم دیدم داره توران خانم رو نیگا می کنه! برگشتم طرف توران خانم که دیدم اونم داره مادرمو نیگا می کنه! یه مرتبه توران خانم زد زیر گریه و منو گرفت تو بغلش! همینجوری گریه می کرد و منو تو بغلش فشار می داد! شاید ده دقیقه همینطور دو تایی تو بغل همدیگه بودیم! تنِ توران خانم شده بود عین یخ! رنگش سفید عین دوغ آب دیوار! همچین ترسیده بود که منو ول نمی کد! مثل بید می لرزید! ده دقیقه ای که گریه کردم خودم دیدم که برگشت طرف اون گوشه ی اتاق رو نیگا کرد! اما این دفعه یه نفس بلند کشید و گفت " لااله الا الله " و همونجور موند! شاید پنج شیش دقیقه تکون نخورد! بعدش گفت جریان رو برام تعریف کن! منم همه رو براش گفتم! خوب که به حرفام گوش کرد، تکیه ش رو داد به دیوار گفت پس تو دختر شوهرمی؟! گفتم کلفت شونم ! دختر چیه؟! والّا با کلفت یان کاری رو که با من می کنن نمی کنن! با اسیر این کارو نمی کنن! گفت پس این ثروتی که اینا دارن مال مادر توئه؟! گفتم آره! گفت از کجا بدونم؟ گفتم سند دارم! گفت چیه؟! گفتم بعدا بهتون نشون می دم! گفت یه کاری برام می کنی؟ گفتم با دل و جونم! گفت اون اتاق پنج دری رو یه دست بکش من برم توش. اینجا کوچیکه! گفتم رو چشمم اما خودتون به اینا بگین! گفت می گم. پاشو بریم بیرون. گفتم فقط ترو خدا نگین که من بهتون حرفی زدم! گفت خیالت راحت باشه!
دوتایی بلند شدیم و اومدیم بیرون. عمه هام و مادرشون یه گوشه حیاط واستاده بودن و با همدیگه پچ پچ می کردن که ما رفتیم تو ایوون و توران خانم داد زد و گفت خانم بزرگ! با اجازه تون این بچه می ره پنجدری رو نظافت کنه برای من! خانم بزرگ اومد جلو و یه خنده ای کرد و آروم گفت مگه تو این اتاق ناراحتی توران خانم؟ توران خانمم گفت ناراحت نه اما راحتم نیستم! بعدش برگشت طرف من و گفت: عذرا خانم یه زحمت بکش و اون اتاق رو تر و تمیز کن تا یه ساعت دیگه که دده خانم اومد ، با همدیگه اسباب اثاثیه رو بکشیم اونجا. بعدشم بدون اینکه به اوتا محلّ سگ م بذاره رفت طرف اتاقش که خانم بزرگ گفت "ببخشین توران خانم جون! اگه ناراحت نمی شی می خوام بگم یه چارقد بنداز سرت!" توران خانم برگشت طرفش و گفت "برای چی" خانم بزرگم همونجور آرام و با ملاحظه گفت " بالاخره زن باید رو بپوشونه دیگه!" توران خانمم همونجور که بر می گشت طرف اتاقش گفت " از کی ؟ از در و دیوار؟!"
بعدشم رفت تو اتاق و دَرَم پشتش بست!خانم بزرگ حسابی سنگِ رو یخ شد و زیر لبی یه چیزی گفت و برگشت پیش عمه هام که که داشتن چپ چپ به پنجره ی اتاق توران خانم نیگا می کردن! منم معطل نکردم و رفتم طرف پنجدری و رفتم توش و شروع کردم به نظافت ! از جون و دل براش کار می کردم! یه ساعتم بیشتر نکشید که اتاق شد مثل یه گل. یه خرده بعدشم یه خانمهکه دایه ی توران خانم بود اومد و یه سلام علیک با اونا کرد و رفت تو اتاق توران خانم و نیم ساعت بعد اومد بیرون و رفت و شاید دو ساعت بعد برگشت و با توران خانم و من رفتیم تو پنجدری و توران خانم گفت هر چی اثاث اونجاس بذاریم تو ایوون! خودشم رفت تو ایوون واستاد و دستاشو زد به کمرش و تا ما چند تیکه اثاث رو اوردیم بیرون، بلند به خانم بزرگ اینا گفت " خانم بزرگ قربون دستتون، این آت و آشغالا رو یه جا جابدینو الان آقاجونم اینا جاهازمو می آرن! اینا رو نبینن بهتره! آقاجونم بداخلاقه! یه دفعه یه چیزی از دهن ش در می ره باعث کدورت می شه!
خانم بزرگ اینا رو شنید، کجا گذاشتش و کجا ورداشتنش! لب ش همچین کلفت شد که اصلا نمی تونست یه کلام حرف بزنه ! فقط به عمه هام اشاره کرد که برن اثاث رو بیارن پائین! خودشم رفت تو اتاقش و در رو بست! منم زود رفتم تو اتاق و بقیه اسباب اثاثیه رو اوردم بیرون که نیم ساعت بعد درِ اندرونی وا شد و یه عده یالله یالله کردم و با چند تا طبق کش و مطرب و چی و چی و چی اومدم تو! خونواده ی توران خانمم باهاشون بودن! دیگه چه خبر شد اونجا! عمه هام و مادرشون جلو اینا موش بودن! پدر، مادر، خواهر ، برادر، عمو، خاله، عمه ف فک و فامیل! یه ایل بودن! همه م وضع شون خوب! مادرش طلا ریخته بود تو دستش از اینجا تا اینجا! جواهر از گردن خواهرش بالا می رفت! برادرش انقدر قد بلند بود که از در تو نمی اومد! باباش که یه ابروش رو انداخته بود بالا و جواب سلام هیچکدوم رو نمی داد! فقط وقتی توران خانم یه چیزی در گوشش گفت، آروم اومد طرف من و یه دستی رو سرم کشید و از جیب ش یه قرونی که اون موقع خیلی پول بود درآورد و داد به من!
خلاصه جاهاز توران خانم رو با چه مراسمی آوردن و همه ور چیندن تو حیاط و یه ساعتم اونجا موندن و همه شون رفتن جز مادرش و خواهرش و خاله هاش و همین دده خانم! عمه م یه سینی چایی آورد و خانم بزرگ میوه و شیرینی و تعارف و این حرفا شروع شد و زود اون عمه م یه فرش انداخت یه گوشه ایوون و خونواده ی توران خانم رفتن بنشینن که توران خانم یه اشاره به مادرش کرد و دوتایی رفتن تو اتاق توران خانم و یه یه ربعی اونجا بودم و بعدش برگشتن بیرون و اونام نشستن که مادر توران خانم رو کرد به خانم بزرگ و گفت والا یه صحبتایی از در و همسایه به گوش ما خورده! خانم بزرگ هول شد و گفت: چه صحبتی خانم؟
مادر توران خانمم گفت خانم بزرگ این دختر کیه؟ نوه ی شماس؟! چرا قبلا نگفتین؟! خانم بزرگ به تته پته افتاده بود گفت این اصلا به شما کاری نداره که! فکر کنین بچه ی خودمه! اینو که گفت اخمای همه رفت توهم و ساکت شدن و یه خرده بعدمادر توران خانم بلند شد و از اندرونی رفت بیرون. یه ساعت یه ساعت و نیمی نگذشته بود که تو بیرونی سر و صدا شد و مادر توران خانم اومد تو اندرونی و تا رسید بلند گفت " فعلا دست به جاهاز نزنین تا باباش تکلیف رو معلوم کنه" بعدشم خودش اومد و نشست پیش توران خانم و یه اشاره به دده خانم کرد که اونم رفت تو بیرونی. اینام همینجوری نشستن و یه کلمه با کسی حرف نمی زدن ! تو بیورنی، محشر کبری بود! بعدش در اندرونی واشد و چندتا یاالله گفتن و بابای توران خانم و برادرش و عمو و دایی ش با پدربزرگ تون اومدن تو اندرونی و یه اشاره کردن به مادر و خواهر و خاله های توران خانم و اونام رفتن تو پنجدری و پشت سرشون باباش اینام رفتن. بیرون پدر بزرگ تون مونده بود و هی تو حیاط راه می رفت! معلوم بود که حسابی حالش رو جا آورده بودن! از گوشه لب ش خون می اومد! دلم خنک شده بود! توران خانم دیگه مثل مادر من بی کس نبود ! عمه اینام جیک شون در نمی اومد! یه خرده که گذشت توران خانم اومد بیرون و منو صدا کرد و با خودش برد تو اتاق. تا رفتم تو، ترس ورم داشت که توران خانم یه دستی کشید به سرم و گفت "نترس عذرا خانم! چیزی نیس!"
رفتم یه گوشه و سرمو انداختم پایین که بابای توران خانم گفت "دخترجون ما تازه فهمیدیم که تو کی هستی! الان م دیگه کار از کار گذشته! اگر چه من اون مرتیکه رو ول نمی کنم! پدر همه شونو درمی آرم" بعد شروع کرد به داد زدن و فحش دادن! طوری که همه ی بیرونی آ بشنون!
خوب که فحش هاشو داد برگشت طرف من و گفت " توام حواست باشه! دور و ورِ دختر من نمی پلکی! فهمیدی؟!" سرمو بلند کردم و گفتم یعنی نرم پیش توران خانم؟ داد زد و گفت نه! گفتم چشم. فقط اگه کاری داشتن یه صدا منو بزنن! گفت کاری با تو ندارن که! گفتم چشم، اگه خودشون خواستن می رم!یه قدم اومد جلو من و گفت خودشون نمی خوان ! گفتم چشم! گفت پا تو بذاری تو اتاق ش قلم پاتو میشکونم! فهمیدی!اگه بفهمم اذیتش کردی...
یه مرتبه دستش رو آورد بالا دستامو گرفتم رو سرم و گفتم نزنین آقا! من اصلا دیگه طرف توران خانم نمی رم!امروزم خودشون صدام کردم! گفت الان نمی زنم ت اما اگه کاری بکنی می زنمت! گفتم به خدا من تو این خونه هیچکس رو اذیت نمی کنم! اصلا با کسی حرف نمی زنم! کسیم با من حرف نمی زنه! من فقط کاراشونو می کنم! کارای توران خانمم می کنم! اگه دل شون بخواد! گفت تو الصا یه مرتبه از کجا پیدا شدی؟! سرمو بلند کردم و گفتم نمی دونم آقا! ببخشین تروخدا! اگه من دیگه به توران خانم نیگا کردم هر کاری خواستین باهام بکنین! به خدا من خیلی دوست شون دارم! اصلا نمی خوام اذیت شون کنم! مگه نه توران خانم؟! تروخدا بهشون بگین شما خودتون امروز صدام زدین! بیاین! این پول تونم پس بگیرین! من اصلا پول نمی خوام!
دست کردم جیب م و یه قرونی نقره رو درآوردم و گرفتم جلو بابای توران خانم که یه مرتبه صدای لااله الا الله و اعوذ بالله و استغفرالله بلند شد و یه دفعه مادر توران خانم گفت آقا!آقا!آقا! بچه یتیم جلوته ها! بترس!
اینو که گفت بابای توران خانم که خیلی عصبانی بود یه مرتبه رفت یه گوشه ی اتاق و پشتش رو کرد به ما و از جیب ش یه دستمال درآورد و برد طرف صورتش !
توران خانمم اومد طرف من که زود خودمو کشیدم عقب و گفتم تروخدا نه تورا خانم! بعد برگشتم و با ترس به باباش نیگا کردم! چاهام می لرزید! همچین دوره ام کرده بودم که از ترس داشت نفس م بند می اومد! دندونام داشت می خورد بهم! چیزی نمونده بود که خودمو خراب کنم! مادر توران خانم که وضع منو دید یه مرتبه حالش بد شد و رفت طرف شوهرش و با یه حالت بد گفت " آقا! از دلش زود دربیار تا آتیش نیفتاده تو زندگی مون!"
اینو که گفت بابای توران خانم برگشت طرف من و اومد جلو که منم از ترس م یه قدم رفتم عقب و خوردم به توران خانم! باباش اومد جلوتر و گفت " نترس باباجون! کسی با تو کاری نداره که!" بعد دست کرد تو جیب ش و یه پنجزاری درآورد و گرفت جلو من که دستامو بردم پشتم و گفتم " نه آقا ! نمی خوام ! تازه این چول تونم هس!" یه کم سبیلاشو گرفت لای دندون ش و گفت اسمت چیه دختر جون؟ گفتم لیا گفت چی؟! گفتم لیا گفتن مگه اسمت عذرا نیست؟! گفتم اینا بهم عذرا می گن! مادرم اسممو لیا گذاشته! گفت مادرت رو اینا کشتن؟! گفتم نه آقا! مادرم مریض شد خودش مرد! گفت راست بگو! گفتم راست می گم آقا! گوشه اتاق مرد! گفت چرا؟! هیچی بهش نگفتم و فقط نیگاش کردم که نشست جلوم و گفت اینا اذیتت می کنن؟! گفتم نه آقا! باهام خیلی خوبن! خیلی بهم مهربونی می کنن!
یه نیگایی به من کرد و یه دستی به ریش و سبیلش کشید و بلند شد و گفت خیلی خب! حالا برو! گفتم کجا برم آقا؟! گفت هرجا که هر روز می ری! برو بازی کن! گفتم آقا من هیچوقت بازی نمی کنم! گفت پس چیکار می کنی؟ گفتم کار می کنم! گفت خب برو به کارت برس! گفتم امروز باید حیاط رو جارو می زدم که جاهاز توران خانم رو الان چیندن توش! برم مستراح رو بشورم؟
اینو که گفتم یه مرتبه دیدم گلوش اندازه یه سیب باد کرد! اومد حرف بزنه نتونست که برادر توران خانم اومد جلو من و گفت مستراح شستن کارِ تو نیس که! گفتم چرا آقا! برین مستراح رو ببینین! مثل گُله! هر روز خودم می شورمش! توران خانم حتما دیدن!
هنوز جمله ی آخری رو نگفته بودم که مادر توران خانم چادرش رو کشید تو صورتش و شروع کرد گریه کردن! بابای توران خانمم تند رفت طرف درِ اتاق و وازش کرد و رفت بیرون! برادرشم پشت سر باباش رفت و تا رسید تو حیاط بلند گفت " عجب آدمای بی غیرتی پیدا می شن!"
منم که دیدم اینا رفتن، زود از اتاق اومدم بیرون و دوییدم تو حیاط و رفتم دمِ مطبخ و رو پله هاش نشستم! یه خرده بعدشم توران خانم اینا شروع کردن به چیندن جاهازش و یه ساعت از ظهر رفته، کارشون تموم شد و هر چی خانم بزرگ اصرار کرد که برای ناهار بمونن ، نموندن و رفتن خونه شون.
اون روز گذشت و شبش رسید و وقت خواب. طبق معمول رختخوابا رو تو اتاق خانم بزرگ انداختم و خودم رفتم تو جام اما تازه خوابم برده بود که یه مرتبه دیدم نفس م بالا نمی آد ! چشمامو که وا کردم دیدم عمه کوچیکم دهن م رو گرفته و اون یکی عمه م دستامو و خانم بزرگم پاهامو! تکون نمی تونستم بخورم! اصلا نمی دونستم چرا دارن اینکارو می کنن! فقط با چشمام بهشون التماس می کردم و از تو گلوم یه صدایی مثل ناله درمی آوردم که یعنی تروخدا اذیتم نکنین! تروخدا ببخشین! هر چند که نمی دونستم چی رو باید ببخشن اما با همون صدا، عین یه بچه گربه ناله می کردم که منو ببخشن اما کی به ناله ی من گوش می کرد! همه شون با همدیگه حرف می زدن! آروم آروم که نکنه صدا بره تو اتاق توران خانم! هر کدومم یه چیزی می گفتن!
"پتیاره خانم حالا واسه ما سوسه می آی؟! میتِ سگ کافر حالا چغولیِ ما رو می کنی؟! حالا واسه ما پشت و پناه پیدا کردی؟! الان که فرستادیمت لا دسِّ ننه...می فهمی دیگه کجا زبونت رو نیگه داری!..خان هار شدی!؟ شیکمت گوشت نو بالا آورده؟! حالا می بینی!" هر چی ناله کردم فایده نداشت! یه تیکه کهنه تپوندن تو دهن م و دست و پامو گرفتن و بردنم طرف زیرزمین و در رو واکردن و بردنم تو و با طناب از پشت دست و پامو بستن و ولم کردم اون وسط و در رو روم قفل کردن و رفتن!
راست می گفتن! شیکمم گوشت نو بالا آورده بود! شیکم من که از لاغری داشت می چسبید به پشتم! شیکم دختربچه ای که تا سرِ غذا می خواست دو تا لقمه اضافه تر بخوره سیر بشه، هر کدوم یه متلک بهش می گفتن!" کاه از خودت نیس! کاهدون که از خودته! مگه داری تو ... دشمن ت می کنی؟! داری میترکی گامبو!"
خلاصه منو تو تاریکی و سرما ول کردن و رفتن! چشمامو بسته بودم و وا نمی کردم! می دونستم وقتی چشمام به تاریکی عادت کنه چی می بینم! برای همین وازشون نمی کردم! زیرزمین پرِ موش بود! اونم چه موشایی! هر کدوم اندازه یه بچه گربه! عقرب داشت هر دوم انقدر! نفس م از ترس بند اومده بود!
با زور کهنه ای رو که تو دهنم تپونده بودن، تف کردم بیرون که بغل گوشم صدای خش خش شنیدم! با اینکه می ترسیدم اما یواش لای چشمامو وا کردم! چی دیدم خدا!!
درست یه وجبی صورتم یه موش سیاه واستاده وبد و زل زده بود به من! دیگه دست خودم نبود! خلاف ادب همونجا خودمو خیس کردم! شماها نمی فهمین من چی می گم! یعنی خب مرد جماعت از موش و سوسک و مارمولک و این چیزا نمی ترسه اما زن چرا! اونم چقدر!! هر چند اگه شماهام تو اون سن و سال ، اون وقت شب با اون وضع تو یه زیرزمین که اونوقتا بهش انبار می گفتن زندانی می شدین، شایدم از من بیشتر می ترسیدین! باید حتما براتون پیش بیاد تا بفهمین! من دست و پا بسته افتاده بودم رو زمین و جلو صورتم یه موش بزرگ و سیاه که چشماش تو تاریکی برق می زد، واستاده بود و منو نیگا می کرد! سیبیلاش همچین می لرزید که رعشه انداخته بود تو تنم! هیچ کاری م نمی تونستم بکنم! فقط یه چیزی یادم افتاد! یه دعایی که خانم بزرگ هر شب قبل خوابش می خوند و می خوابید! منم اون شب فقط تونستم همین کارو بکنم! عجیب اینکه جونورا از آدما انسان تر و با رحم تر و مروت تر وبدن و وقتی دیدن یه دختربچه یه گوشه افتاده و ازشونم می ترسه و از ترس خودشو خراب کرده، از خورد و خوراک اون شب شون گذشتن و خزیدن تو سوراخ شون! بازم به معرفت شما حیوونا! بازم به رحم شما حیوونا!
به جون هر سه تامون قسم که وقتی لای چشمم رو وا کردم و چشمای موشه رو دیدم دیگه مات شد بهش ! حس از تنم رفت! دلم می خواست داد بزنم اما نه جون تو تن م بود و نه جراتش رو داشتم! می دونستم تا صدا ازم بلند بشه و عمه هام می آن تو زیرزمین و حسابی حالم رو جا می آرن!
یه مرتبه زدم زیر گریه! آروم آروم و بی صدا گریه کردم و یواش اینو خوندم!
ذلکا ذلیلکا- کمربسته- خلیلکا-جونورا- نجنبینا- نلولینا- تا فردا آفتاب بزنه!
ذلکا ذلیلکا- کمربسته- خلیلکا-جونورا- نجنبینا- نلولینا- تا فردا آفتاب بزنه!
"بعد یه سیگار روشن کرد و یه پک بهش زد و گفت"
- نمی دونم از من ترسیدن ؟! فهمیدن! رحم کردن! نمی دونم! فقط همینو می دونم که همون موش سیاهه که جلو صورتم بود، آروم برگشت و رفت! پشت سرش رو هم نیگا کردم دیدم رو در و دیوار و رو اسباب اثاثیه ها و گوشه دیوار خلاصه همه جا موش لول می زنه! اما همه شون پشت سرِ موش سیاهه، یکی یکی آروم برگشتن و رفتن تو سوراخ شون! شاید خواستن بگم که ما مثل
آدما بی صفت و طالم نیستیم!
"یه پک دیگه کشید و چشماشو بست و زیر لب گفت"
ذلکا ذلیلکا- کمربسته- خلیلکا-جونورا- نجنبینا- نلولینا- تا فردا آفتاب بزنه!
"بعدشم بلند شد و فنجونا رو جمع کرد و گذاشت تو سینی و رفت!
یه چند دقیقه بعد با یه سینی چای برگشت و یکی یه دونه به ما داد و خودشم یکی ورداشت و نشست و گفت"
- توران خانم یه سال بعد زایید و سال بعدشم همینطور. دو تا پسر شیره به شیره! باباهای شما! منم کمکش کردم. اون خدابیامرز سعی می کرد که هر روز دو. سه ساعت منو ببره پیش خودش که یه نفسی بکشم . اما خب بالاخره اونام خواهرشوهراش و مادرشوهراش بودن و نمی تونست زیاد باهاشون در بیفته! یه خرده ای کارم راحت تر شده بود اما هنوزم برنامه های سابق برام بود1 اما حداقل یه امید داشتم!امیدم به توران خانم بود و باباهاش ما که منو با صدای بچه گونه آبجی صدا می کردن! همه ش به خودم دلداری می دادم که یه روز اونا بزرگ می شن و وقتی بفهمن من چه سختی هایی کشیدم و چه بلاهایی سرم اومده، یه جوری جبران می کنن اما افسوس و صد افسوس!
بگذریم!خلاصه چندسالی این وصع بود تا اینکه توران خانم دیگه نتونست با مادرشوهر و خواهرشوهراش زندگی کنه! پدربزرگ تونم یه خونه ی دیگه خرید و از مادرش اینا جدا شد! اونجا بود که دیگه امیدم ناامید شد!
عمه هام و مادرشون نذاشتن توران خانم منو با خودش ببره! بیچاره سعی خودش رو کرد اما هم عمه هام و مادرشون نذاشتن و هم پدربزرگتون دلش نمی خواست صبح به صبح قیافه منو ببینه! این بود که من موندم تو اون خونه! واسه کلفتی شون می خواستنم دیگه!
روزای اول رو یه جوری گذروندم اما بی انصافا داشتن جبران اون چند سال رو که توران خانم یه ذره ازم حمایت کرده بود درمی آوردن! راستش دیگه طاقت نداشتم! یه چند سالیم بزرگتر شده بودم و جواب شونو می دادم! اونام بدتر می کردن! کارم فقط شده بود کتک خوردن و زندانی شدن و گرسنگی کشیدن! برای همینم یه روز از اون خونه فرار کردم! پشت بوم به پشت بوم رفتم و از اون خونه فرار کردم! قبلشم هر چی طلا و جواهر از مادرم مونده بود ورداشتم و دِبرو که رفتی!
"یه خرده ساکت شد و بعد گفت"
- اما قبل از رفتنم یه کاری کردم! حالا خدا می بخشه یا نه، نمی دونم اما من دیگه عوض شده بودم! دیگه دلم برای کسی نمی خوسخت! دیگه نه شکر خدا رو می کردم و نه شبا دعا معا می خوندم! با همه کس و همه چی قهر کرده بودم!
" دوباره یه خرده ساکت شد و بعدش انگار که یه تصمیمی گرفته باشه، یه مرتبه گفت"
- می گم! هر چه باداباد!
"بعد یه نگاهی به ماها کرد و گفت"
- قبل از رفتنم یه آبگوشت خیلی خوشمزه دادم بهشون خوردن! یه آبگوشتی که هیچوقت هیچکس درست نکرده! یعنی به اون خوشمزگی نکرده! چند روز تو زیرزمین ،همون جایی که بارها و بارها شب و روز زندانی م کرده بودن، گشتن و چند تا عقرب و رطیل رو هر جوری بود گرفتم و هر کدوم رو انداختم تو یه شیشه خالیترشی! از این شیشه دهن گشادا! شاید سه چهار تا شدن! بعدش روزی که می خواستم فرار کنم براشون یه آبگوشت باز گذاشتم و این عقربا و رطیل آ رو اول یکی یکی کشتم و بعدش انداختم تو دیگ!
چه آبگوشتی شد! گوشت شم خوب کوبیدم و بردم سرِ سفره! خودمم به هوای اینکه یه خرده کار دارم گفتم که بعدا غذا می خورم!
نیم ساعت سه ربع بعد که برگشتم تو اتاق،همه شون کله پا شده بودن!
"من و مانی فقط مات بهش نگاه کردیم که مانی گفت"
- بچه هاشون چی؟!!
عمه- فکر کردی انقدر ظالمم؟!
مانی-خب بچه هام غذا می خورن دیگه!
عمه-دوتا بچه عمه بزرگم داشت و یکی کوچیکه! صبحش تا ظهر انقد بهشون هله هوله دادم خوردن و نون و کره و مربا تو حلق شون کردم که اون روز اصلا سرِ سفره نرفتن! یکی شون که از بس خورده بود حالش بهم خورد و دل درد گرفت! خودمم از پشت حصیر پنجره مواظب شون بودم که یه مرتبه نرن سرِ سفره! یکی شون که یه گوشه خوابیده بود و بهش نبات آبداغ می دادن و اون دوتای دیگه م داشتن اون طرف اتاق با همدیگه بازی می کردن!
مانی-خب بعدش چی شد؟!
عمه-عمه کوچیکم مُرد! یعنی همیجور افتاده بود و تکون نمی خورد! آخه همیشه مثل گاو غذا می خورد! اون دوتای دیگه م نعره می زدن که نگو! دیگه منم معطل نکردم که ببینم چی می شه! پریدم تو اتاق و بشقابا و دیگ آبگوشت رو ورداشتم و ریختم تو چاه مستراح و بقچه م رو ورداشتم و از اون خونه ی کثافت فرار کردم!
"یه سیگار دیگه روشن کرد و من و مانی م روشن کردیم و تا تموم نشد هیچکدوم حرفی نزدیم! یه خرده بعدش دوباره شروع کرد به گفتن!
- شماها باید تا همینجارو می دونستین که بهتون گفتم! بعدش دیگه به دردتون نمی خوره!
مانی-آخه بالاخره چی شد؟!
عمه-هیچی ! بدبختی! بیچارگی! رفتم و شدم زن یه رَمّالِ فالگیر! زن یه آدم زرنگ! واسه مردم، یعنی برای زن آ دعا می نوشت و فال می گرفت و سرکتاب وا می کرد و این چیزا! کارایی می کرد که اگه بهتون بگم باور نمی کنین! ناخن خودش رو می گرفت و می ریخت تو یه قوطی و به مشتریاش به جای ناخن مرده می فروخت! آب از تو جوب ورمی داشت و جای آب مرده شور خونه بهشون می فروخت! کارایی می کرد که اگه بگم حالتون بهم می خوره! منم شدم دستیارش! یعنی از خریت و سادگی مردم سوء استفاده می کرد و نون می خورد! زن هایی م که شوهره یا سرشون هوو آورده بود یا بدخلاق بود یا کتک شون می زد یا هر مشکل دیگه داشتن می اومدن پیشش و این م بهشون از این کثافت آ و گند و گه ها می داد که یا خودشون بخوردن و یا بدن به شوهره بخوره!
پولی م ازشون می گرفت آ زنه می اومد پیشش که مثلا ببینه شوهرش با کس دیگه سَر و سِری داره یا نه! اونم می گفت باید یه گوسفن بخرم و بکشمش دلش رو یا جیگرش رو تازه تازه دربیارم و از وسط نصفش کنم و توش زندگیت رو ببینم! اون وقت پول سه تا گوسفند رو ازش می گرفت که یعنی این گوسفند یه گوسفند مخصوصه! بعدش می رفت یه گوسفند معمولی می خرید و می اورد جلو زنه می کشتش و جیگرش رو درمی آورد و یه سری چرندیات تحویل زنه می داد و بعدش دوتایی دل و جیگر گوسفند رو کباب می کردیم و می خوردیم و به خریت یارو می خندیدیم!
مثلا می اومدن پیشش که یکی رو قفل کنن! اونم پول ده تا قفل را می گرفت و یه قفل کهنه زنگ زده رو بهشون نشون می داد و می گفت این قفل قفله از ما بهترونه! به هر کی بزنی دیگه وا نمی شه!
خلاصه یه کارایی می کرد که اگه بهتون بگم باور نمی کنین! یه گربه سیاه داشت که اندازه یه مغازه شیش دن ازش پول درمی آورد! به همه می گفت این گربه، جن و از مابهترونه! مردمم هی نذرش می کردن! منم همه فوت و فن ها رو ازش یاد گرفتم و وقتی م که اون مرد ، من نشستم سرِ جاش! فقط یه خرده مار رو مدرن تر کردم! فال قهوه و این چیزا! آخه دیگه یه خرده مردم روشن شده بودن و قوانین حمایت از خانواده اومده بو و مردا نمی تونستن دو تا زن بگیرن و این چیزا! اما این آخری آ دوباره همون کار و ماسبی رونق گرفته! هم فال قهوه، هم جادو جنبل!
اون موقع ها خودمم تجربه ش رو داشتم! بلایی که سر مادربزرگم اورده بودن! منم یه چیزایی به شوهرم یاد داده بودم که کلی ازش پول درمی آورد! گنجیشک می گرفت و یه سوزن می کرد تو قلب زبون بسته و میفروختش به طرف و می گفت ببر بنداز تو خونه هووت!
گربه مرده می فروخت! موش رنگ شده می فروخت! عقرب از تو خونه مون می گرفتیم و می کشتیم و می فروختیمش ! خلاصه تو خونه ِ ما هر جَک و جونوری پیدا می شد برامون پول درمی آورد1 می گه تا ابله در جهونه مفلس در نمی مونه! یعنی تا آدم خر تو دنیا امثال شوهر من و خودم گرسنه نمی مونن!
مانی-بعدش چی شد؟!
عمه-بیچاره اجاقش کور بود، اما با من خیلی مهربون بود! منم دوستش داشتم! یعنی بعد از اون همه سختی ، هم راحت شده بودم و هم داشتم از مردم انتقام می گرفتن! کینه های شتری! عقده های وانشده! دیگه م خسته شدم و نمی تونم حرف بزنم!
مانی-ترمه چی؟
عمه-مادرش باهام دوست بود! یعنی مشتری م بود! انقدر با فال قهوه و جادو جنبل و این چیزا بیچاره رو خَر کردم که رفت و از شوهرش طلاق گرفت! شوهرم رفت و یه زنِ دیگه گرفت! زنم وقتی دید داره سرش کلاه می ره ، رفت و شوهر کرد! شوهرم ترمه رو قبول نکرد! چون وجدانم ناراخت بود، ترمه رو که می خواست بذاره پرورشگاه ، آوردم و خودم بزرگش کردم. همینا رو فهمید که گذاشت و رفت! امان از خرافات! امان از خریت! شماها خبر ندارین که الان م چقدر مردم رو آوردن به این چیزا! اینام انقدر حقه بازن که فقط کافیه سرِ تیشه شونو بند کنن! یه چیزی به طرف می گن و میندازنش تو شک! وقتی شک افتاد تو دلش دیگه تمومه! چقدر زنها رو بی شوهر کردن! چقدر دخترا رو بی سرپرست کردن! همه شونم حقه بازن!
"یه خرده ساکت شد و بعد گفت"
- چه کارا که نکردم! چه زندگی آ که با همین جادو و جنبل و خرافات از هم پاشیده نشد! خدا آخر و عاقبتم رو به خیر کنه! اَمان از نادونی! اَمان از جهالت! امان از خرافات! شماها نمی دونین این خرافات چه لطمه ای به ما مردم زده! خیلی سال هس که دیگه همه ی این کارا رو گذاشتم کنار! خدا از سر تقصیراتم بگذره!
"دوباره بلند شد و فنجونا رو جمع کرد و گذاشت تو سینی و رفت."
من و مانی یه نگاهی به همدیگه کردیم و مانی دو تا سیگار درآورد و روشن شون کرد و یکی شو داد به من و گفت"
- ای داد بیداد- تخمه بو داد- به من نمی داد- وقتی که می داد- پوسّ شو می داد- منم بو می دم- به اون نمیدم- اگرم بدم- پوسّ شو می دم!
- چیز از این قشنگ تر پیدا نکردی بگی؟
مانی-اگه پیدا کرده بودم که اونو می گفتم!
- حالا چیکار کنیم؟
مانی-چی رو ؟
- همین برنامه ی قهر و این چیزا رو دیگه!
مانی-میخوای تو یه تلفن به بابات زنگ بزن و منم به بابام! یه کلمه بگیم که چیز خوردیم و غلط کردیم و برگردیم خونه!
- گم شو! تو که گفتی ما یکی یه دونه ایم و تا قهر کنیم ده نفر رو میفرستن دنبال مون! پس چی شد؟!
مانی-والا قاعدتا بچه یکی یه دونه قهراش به این صورت می شه! مگه اینکه ما اشتباه کرده باشیم و باباهامون یه جا دیگه هفت هشت تا تخم و ترکه مثل ما داشته باشن! منو باش که همیشه فکر می کردم بابام نجیبه و پای بند به خانواده!
- اگه نیان دنبال مون چی؟
مانی-معلوم میشه که من و تو هر دو خریم! یعنی تو خری و من از تو خرتر دنبالت اومدم!
- حالا وقت شوخیه؟!
مانی-ببین ! من اگه جای بابای خودم و خودت بودم آ ،دنبال این پسرای گُه و ناخلف که نمی رفتم هیچ، از ارث م محرومشون می کردم!
- برای چی؟!
مانی-بدبختا این همه برای ماها زحمت کشیدن آخرش که یه جفت زن برامون پیدا کردن اینطوری دستمزدشونو دادیم!
- عشق یعنی همین دیگه!
مانی-خریت یعنی همین!بدبخت اگه حساب بانکی مونم خالی کنن، جای عشق و عاشقی باید مثل بقیه جوونای آس و پاس بریم سراغ هروئین و گرد و دوا! حالا هی عشق عشق بکن!
- خب پاشو جای این چرت و پرتا یه فکری بکن!
مانی-پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جُوی نفروشم
حالا خوبه یه عمه تو بخت آزمایی بردیم وگرنه امشب باشد چه خاکی تو سرمون می کردیم!
- یعنی چی؟!
مانی-گوش بده تا برات بگم! یه روز انجمن لاک پشتا سه تا لاک پشت رو انتخاب می کنن که برن قله اورست رو فتح کنن و پرچم لاک پشتا رو بزنن اون بالا! خلاصه حرکت می کنن و پنجاه سال طول می کشه تا می رسن نزدیک قله که یه مرتبه یکی زا لاک پشتا می زنه زیر گریه! اون دو تای دیگه ازش می پرسن رفیق از خوشحالی داری گریه می کنی؟! این یکی جواب می ده نه رفقا! گریه م از اینه که یادم رفته پرچم رو با خودم بیارم!
- باز لوس شدی!؟
مانی-نه به جون تو! من دیشب بهت نگفتم که ناراحت نشی!
- چی رو؟!
مانی-من یادم رفته پرچم قبل از قهرو وردارم! یعنی عابر بانکم و دفترچه ی حسابم رو! دیشبم پول هتل رو که دادم، موند برام همین چک پول آ که حاتم بخشی کردم دادمشون به کار خیر!
- عجب دیوونه ای هستی توآ! حالا چه غلطی بکنیم؟!
مانی-خُبه خبه! مگه تو نگفتی می ریم سرِ کار و از دسترنج خودمون پول حلال به دست می آریم و از این مزخرفا!؟
- حالا تا بریم سرِ کار چیکار کنیم؟
مانی-هول نشو! من گدایی بلدم! تو دزدی بلدی؟!
- واقعا که مانی!
مانی-باز کاسه کوزه ها سر من شیکست؟! بابا تو مگه به هوای دفترچه ی حساب بانکی من قهر کردی؟!
- وقتی خودمون نداشتیم چرا بذل و بخشش کردی؟!
مانی-خودت یادت رفته چه شعارایی می دادی؟ چقدر این کاغذا الان قشنگ شدن و این حرفا! می گم چطوره از لاش یکی شو یواشکی وردارین؟! عمه که حساب اینا رو نداره!
- الان دیگه زشته!
مانی-زشته چیه؟! پول بنزینم نداریم! آن آن! من اگه تو جیب م پول باشه سیصد چهارصد تومنه! تو چی؟
- من اصلا کیف نیاوردم!
مانی-حالا وقت شه که هر دومون به خاطر این مصیبت وارده زارزار گریه کنیم! لعنت به پدر و مادرش که دیگه گول تو رو بخوره! داشتیم واسه خودمون راحت زندگی مونو می کردیم آ! حالا نمی شد تو عاشق نشی!؟
- تو خودت چی؟!
مانی-من حداقل عشق م هنرپیشه س و یه فیلم بازی کنه، پول رهن یه آپارتمان رو درمی آره! تو که عشق ت هنوز دانشجوئه چه خاکی می خوای تو سرت کنی؟! خیلی خیلی زود بزنه بتونه چهار تا شاگرد خصوصی بگیره که از گشنگی نمیرن!
" تو همین موقع رکسانا اومد تو اتاق و سلام کرد و گفت"
- ناهار حاضره!
- رفتی ناهار درست کردی؟!
رکسانا-خب آره!
- پس درست چی؟!
رکسانا – هم درس می خونم و هم ناهار درست می کردم!
- ما خودمون از بیرون یه چیزی می گرفتیم!
مانی-راست می گه رکسانا خانم! پول که بود! ما می رفتیم از بیرون گشنه پلو و خورشت دل ضعفه می گرفتیم می آوردیم و همه دور هم می خوردیم! آخه چرا زحمت کشیدین!
"برگشتم یه چپ چپ بهش نگاه کردم که گفت"
- هامون جون ، حالا که زحمت کشیدن پاشو برین ناهاره رو بخوریم و ماها شب شام از بیرون بگیریم!
"دوتایی بلند شدیم و رفتیم تو آشپزخونه، سر میز نشستیم . سارا و مریم داشتن تند تند کار می کردن. یه خرده بعد عمه م اومد و ماها جلوش بلند شدیم که اونم اومد و نشست بغل ما و گفت"
- امروز رو فقرانه بگذرونین! غذای ما هر چقدرم خوب باشه در مقابل شماها نون و پنیره و به حساب نمی آد!
- اتفاقا برعکس! در شرایط فعلی ما این خوان هفت رنگه! ما الان انقدر نیازمندیم که به نونِ شب محتاجیم!
"محکم به پام زدم به پاش که گفت"
- یعنی از نظر محبت آ! یه قرون محبتهای شما رو رو چشممون میذاریم که شیکم مون سیر بشه ! ببخشین عمه جون ! نون سنگک الان دونه ای چنده؟ خشخاش نه آ! همین ساده ش!
عمه-میخوای چیکار؟
مانی-میخوام بدونم تا چند روز می تونیم زنده بمونیم!
عمه-با نون سنگک؟!
مانی-نه با بربری م باشه مسئله ای نیس.
"اون داشت چرت و پرت می گفت و من داشتم رکسانا رو که تند تند کار می کرد و به مریم اینا می گفت که چیکار کنن نگاه می کردم. موهای طلایی قشنگش موقع کار کردن این ور و اون ور می ریخت! مثل یه مزرعه ی گندم که باد خوشه های طلایی شونو این ور و اون ور خم می کنه و موج توشن میندازه!
تند و تند کار می کرد و هر چیزی که حاضر می شد می آورد و جلو من رو میز ، قشنگ و مرتب می چیند. ظرف ماست، سالاد، سبزی خوردن، نون بریده، ترشی. هز کدومم که میذاشت جلو من،تا روش رو بر می گردوند ، مانی می کشید و میذاشت جلو خورش!
ناهار خورشت قیمه درست کرده بودن . وقتی آماده شد و دیس برنج و ظرف خورشت رو آوردن و گذاشتن رو میز یه مرتبه رکسانا گفت"
- ای وای یادمون رفت نوشابه بخریم!
- عیبی نداره! الان مانی می ره می خره! مانی بپّر از همینجاها یه نوشابه بگیر بیار!
"مانی یه نگاه به من کرد و بعدش یه نگاه به همه و گفت"
- ببخشین عمه جون نوشابه خانواده الان چنده؟
عمه-الان که دیگه غذا رو کشیدیم که نمی شه بری نوشابه بخری! از دهن می افته غذا!
- هر جور صلاح می دونن. اصلا شب نوشابه می خریم!
عمه-حالا قیمتش رو برای چی می پرسی؟
مانی-نه اینکه از این به بعد می خوایم خانواده تشکیل بدیم ، لازمه که قیمت مایحتاج زندگی رو دونه به دونه بدونم که وقتی این پدر سگ یه چیزه اُرد میده بدونم چه قیمته!
"یه مرتبه همه زدن زیر خنده و رکسانا اینام نشستن سرِ میز که رکسانا گفت"
- ببخشین. ماها همیشه قبل از غذاخوردن دعا می کنیم! عیبی که نداره؟!
مانی-ببخشین ! دعای شما چند صفحه س ؟ یعنی می گم غذا از دهن نیفته!
- خجالت بکش مانی!
مانی-خب اگه بخواد نصف انجیل رو برامون بخونه که می شه ساعت سه بعدازظهر!
"دوباره همه زدن زیر خنده و بعدش همه چشماشونو بستن و دستاشونو به حالت احترام چسبوندن به هم و گرفتن جلو سینه شون و رکسانا گفت"
- پروردگارا ترا بخاطر نعمت هایی که به ما ارزانی داشتی شکر می گوئیم.
مانی-الهی آمین!بسم الله!
"دوباره همه زدن زیر خنده و رکسانا گفت"
- تموم نشده بود مانی خان!
مانی-ببخشین! من فکر کردم تموم شد! یعنی برای یه خورشت همین قدر کافیه!
"با پام محکم زدم به همون پاش که درد می کرد که گفت"
- آخ! یعنی الحمدالله رب العالمین!
رکسانا-اجازه می دین دعا رو بخونم؟
مانیح بدیم ندیم از ناهار خبری نیس! پس زودتر بخونین که غذا یخ نکنه و کفران نعمت بشه!
"دوباره همه خندیدن و بازم چشماشونو بستن و دستاشونو گرفت چلوشونو رکسانا گفت"


- پروردگارا ترا به خاطر نعمت هایی که به ما ارزانی داشتی شکر می گوئیم و از تو می خواهیم که دیگران را نیز از آنها محروم ننمایی. آمین!
"همه گفتن آمین امّا عمه هم گفت آمین و هم گفت الحمدلله! بعد چشماشونو وا کردن که مانی گفت"
- تموم شد؟!
رکسانا – بعله اما شما آمین نمی گین؟
مانی – منکه همون اوّل گفتم الحمدلله! بعدشم خداوند خودش هر جور صلاح بدونه کار می کنه و به هر کی م نخواد نمی ده! به حرف من و شمام نیس!
رکسانا – چرا! وقتی ما برای همنوع مون دعا می کنیم خیلی اثر داره! شمام باید دعا کنین!
مانی – حالا یه روز خداوند روزی ما رو حواله کرده به شماها! یه عمر خوردیم و شکر نکردیم و بازم روزی مونو داده! امروز کارمون افتاده دست شما!
عمه – بخور همه جون! خدا احتیاجی به این چیزا نداره!
مانی – اصلاً من غذا نمی خورم! سالاد خالی می خورم که دعامُعا نداره! نکنه برای سالادم دعای مخصوص دارین شما؟!
"رکسانا اینا خندیدن و مریم گفت"
- نه! شما بفرمائین! ماها جای شمام آمین گفتیم.
مانی – بیخود گفتین! مگه من خودم لال م؟! اوّلش می گی بسم الله، آخرش می گی الحمدالله. دیگه دو ساعت دِکلمه کردن نداره که! از تو می خواهیم که دیگران را نیز از آنها محروم ننمایی! دعا می کنین یا نمایشنامه شکسپیر رو می خونین؟!
- ببین! یه دقیقه نمی تونی خودتو نیگه داری!
مانی – دِ صبحی م منو فرستادین تو حموم و نذاشتین یه لقمه کوفتم کنم! الآنم که می خوام دو تا قاشق بذارم دهن م نمیذارین!
"زود عمه براش یه بشقاب برنج و خورشت کشید و همونجور که می خندید گذاشت جلوش و اونم شروع کرد به خوردن. رکسانام یه بشقاب ورداشت و برای من غذا کشید و گذاشت جلوم و گفت"
- بخور ببین دست پخت م خوبه یا نه!
"بهش خندیدم و یه قاشق خوردم. خیلی خوشمزه بود!"
- عالیه!
رکسانا – راست می گی؟!
مانی – مجبوره بیچاره! اگه اینو نگه چی بگه؟!
- تو حرف نزن! کی از تو پرسید؟!
رکسانا – جدّی بد شده مانی خان؟!
مانی – نه بابا شوخی می کنم! اتفاقاً خیلی خوشمزه شده! فقط نمی دونم چرا تو خورشت قورمه سبزی تون سبزی نمی ریزین؟!
مریم – قورمه سبزی چیه؟! این قیمه س!
مانی – ای وای! پس چرا زودتر نگفتین! اتفاقاً خیلی م شبیه خورشت قیمه شده!
- به حرفای این گوش ندین! این عادت شه از این حرفا بزنه!
سارا – اتفاقاً تو ماها دست پخت رکسانا از همه بهتره!
مانی – البته! برای رژیم های طولانی مدت عالیه!
"همه زدن زیر خنده!"
- غلط کردی! خیلی م خوشمزه س!
مانی – مگه من غیر از این گفتم؟! اصلاً این قیمه، یه قیمه ی خاطره انگیزه! آدمو یاد خاطرات دوران سربازیش تو پادگان میندازه! یعنی اون لحظات شیرینی که با هم دوره ای آ این قیمه ها رو می خوردیم و ازش پند و عبرت می گرفتیم و به یاد غذای مادرامون آه می کشیدیم!
عمه – دختر تا تو خونه س دست پختش معلوم نمی شه! وقتی رفت خونه ی شوهر تازه خودشو نشون می ده!
مانی – حتماً نشونه شم بروز علائم مسمومیت در شوهرشه که توسط پزشک قانونی بعد از مرگ متوفّی کشف می شه!
سارا - پس آقایون که تا زن می گیرن و شیکم شون می آد بالا چیه؟! خب نشونه ی غذاهای خوشمزه ایه که خانمهاشون درست می کنن دیگه!
مانی - پس این گشنه های آفریقا که همه شیکماشون اندازه ی یه طبل اومده جلو، همه از زور سیری یه و خوردن غذاهای خوشمزه؟!


"جواب همه رو می داد و تند و تند غذاشم می خورد!"
مریم – آقایون که هر کاری خانمهاشون می کنن یه ایراد ازش می گیرن!
مانی – آخه خانما یه کارِ بی ایراد نمی کنن!
سارا - پس اگه خانما انقدر ایراد دارن چرا آقایون همه ش دنبال شونن؟!
مانی – واسه رضای خدا! هامون جون اون سبزی رو بده به من!
مریم – راسته که گفتن اگه می خوای دل شوهرت رو به دست بیاری باید از راه شیکمش وارد بشی!
مانی – خدا رو صد هزار مرتبه شکر که نگفتین از راه دیگه ش باید وارد بشی یعنی منظورم اینه که خوبه نگفتین از راه سوراخ گوش و سوراخ دماغ و این سوراخا! عمه جون قربون دست تون اون ظرف ماست رو بدین این طرف!
رکسانا – براتون قیمه بکشم مانی خان؟
مانی – رکسانا خانم حالا از شوخی گذشته، جدّی این خورشت قیمه س؟!
- مانی ساکت می شی یا نه؟!
مانی – دِ همین ساکت شدیم که انقدر بلا سرمون اومد!
"بشقابش رو آورد جلو و رکسانا با خنده براش خورشت کشید و دوباره شروع کرد به خوردن و چرت و پرت گفتن! یه قاشق می خورد و یه چیزی به اینا می گفت! اونام همینجور می خندیدن.
ناهار رو که خوردیم، ظرفا رو جمع کردیم و سارا میز رو تمیز کرد و رکسانا رفت که ظرفا رو بشوره. بقیه م رفتن تو پذیرایی و منم واستادم که کمک رکسانا کنم. یعنی به این هوا می خواستم باهاش تنها باشم. یه دستمال ورداشتم و ظرفایی رو که اون می شست خشک می کردم و باهاش حرف می زدم."
- کِی امتحان داری؟
رکسانا – چند روز دیگه.
- بدموقعی ما اومدیم اینجا!
رکسانا – اصلاً! اتفاقاً چقدر خوب موقعی یه!
- آخه تو از درس خوندن می افتی!
رکسانا – برعکس! همونکه میدونم تو تو این خونه ای، یه آرامش خاطری بهم دست می ده که می تونم راحتِ راحت درس بخونم!
- راست می گی؟!
رکسانا – آره به خدا! فقط ناراحتی م از اینه که تو با خانواده ت قهری!
- راستی نمی خوای بقیه سرگذشتت رو برام بگی؟
رکسانا – چیزی دیگه نمونده که!
- از اونجا که از مادرت جدا شدی چیکار کردی؟
رکسانا – هیچی! همینجوری بی هدف راه می رفتم تا اینکه شب شد. جایی برای خوابیدن نداشتم! تو خیابونم که راه می رفتم مردم اذیت م می کردن! ولی خوب چیکار می شد کرد؟!
همینجوری رفتم و رفتم تا رسیدم به یه کلیسا و رو پله هاش نشستم. سرمو تکیه داده بودم به دیوار و فکر می کردم. نمی دونم چقدر گذشت! یعنی همونجوری که داشتم فکر می کردم، خوابم بُرد! یه مرتبه دیدم یکی داره صدام می کنه! چشمامو وا کردم و دو تا دختر با یه کشیش بالای سرم واستادن. زود از جام بلند شدم و یه ببخشین گفتم و خواستم برم که نذاشتم. دخترا دستم رو گرفتن و با خودشون بردن تو کلیسا و تا وارد شدم صلیب کشیدم که هر سه تا تعجب کردن! خلاصه بعد از اینکه فهمیدن تنهام و جایی رو ندارم، آوردنم اینجا!
- دخترا همین مریم اینا بودن؟
رکسانا – آره. عمه لیام خیلی گرم و صمیمی منو قبول کرد. همین.
- دیگه از مادرت خبری نداری؟
رکسانا – نه! نمی خوامم داشته باشم!
"یکی دو تا ظرف رو شست و بعدش گفت"
- هامون! یه چیزی ازت بپرسم؟
- بپرس!
رکسانا – ناراحت نمی شی؟
- نه!
رکسانا – دین من برات مهمّ نیس؟ یعنی برات مسئله ای نیست که من مسیحی م؟
- نه.رکسانا – بعداً چی؟ وقتی ازدواج کردیم منو وادار نمی کنی که دین م رو عوض کنم؟
- من ترو به هیچ کاری وادار نمی کنم!
"یه لحظه نگاهم کرد و خندید و گفت"
- بیا جلو!!

"ساعت حدود شیش عصر بود که با مانی از خونه ی عمه اینا اومدیم بیرون که یه خرده قدم بزنیم. راستش می خواستم یه خرده با مانی حرف بزنم. راه افتادیم طرف بالا و بهش گفتم"
- تو اصلاً عین خیالت نیس آ!
مانی – چی؟
- آخه بی پول و کار چیکار کنیم؟!
مانی – مگه عمه قرار نیس خرج مونو بده؟
- خودتو لوس نکن.
مانی – بابا انقدر نترس! اینا می آن دنبال مون!
- گیرم دو روز دیگه اومدن! فعلاً رو چیکار کنیم! یه قرون پول نداریم!
مانی – از این ناراحتی؟ اینکه کاری نداره! بیا!
"دستمو گرفت و از وسط خیابان رد شدیم و فتیم جلو بازار نصر. خیلی شلوغ بود! همونجا جلو پله هاش واستاد و گفت"
- الآن جورش می کنم!
- می خوای چیکار کنی؟!
مانی – گدایی!
- بیا برو گم شو این ور! خجالت نمی کشی؟!
مانی – ما که قراره چند وقت دیگه هم به گدایی بیفتیم، بذار حداقل از الآن تمرین کنیم!
- به خدا قسم به جون خودت اگه لوس بازی دربیاری دیگه اسمت رو صدا نمی کنم!
مانی - پس آخه چیکار کنم؟!
- یه فکر دیگه بکن!
"یه خرده فکر کرد و گفت"
- پیدا کردم اما علاج موقتی یه!
- چیکار کنیم؟!
مانی – تو برو دم اون گلفروشی واستا تا بهت بگم.
- آخه می خوای چیکار کنی؟!
مانی – تو برو تا بهت بگم!
- کار بدی نکنی آ!
مانی – نه بجون تو! خری آ!
"آروم چند قدم رفتم اون طرف تر که یه مرتبه شروع کرد به داد زدن و گفت"
- خانما! آقایون! خواهش می کنم یه لحظه تا نیروی انتظامی نیومده به حرفای من گوش بدین!
"تا اینو گفت از خجالت عرق نشسته به تن م! زود یه خرده رفتم عقب تر! چند تا دختر خانم و چند تا خانم دیگه تا مانی اینا رو گفت دورش جمع شدن!"
مانی – من یه جوونم که به خاطر افکارم از خونواده طرد شدم! بهتونم بگم که خونواده م بسیار بسیار ثروتمندن! به خاطر ثروت و دارایی شونم با افکار و ایده های من مخالفن! به همین دلیل م اونا رو ترک کردم! فکر کنم همه تون می دونین که جامعه ی ما یه جامعه ی جوونه امّا یه لحظه تأمل کنین و ببینین واقعاً کی به خواسته های ما جوونا بها داده؟! آیا فقط خواسته های خودتون رو به هر دلیل به ما تحمیل نکردین؟!
"اینا رو که گفت از تو پاساژم یه عده دختر و پسر و زن و مرد اومدن بیرون و دورش جمع شدن! داشتم از خجالت و ترس می مُردم!"
مانی – هر جا که لازمه از ما جوونا صحبت می کنن و پای ما رو می کشن وسط و از وجودمون سوءاستفاده می کنن امّا تا حالا قدمی برامون ورنداشتن! ایده های ما رو به هیچ عنوان قبول ندارن! ما رو نسلی سرکش می دونن! هیچکدوم از کارامونو نمی پسندن! اگه بخوایم با جنس مخالف مون فقط یه ارتباط سالم و معمولی برقرار کنیم و بلافاصله تنبیه می شیم! تفریح مون مواد مخدر! آرزوهامون تبدیل به حسرت شده! خنده هامون شده آه! جای حرف زدن فقط اجازه نگاه کردن داریم! سال های جوونی مون مثل روزهای پیریِ پدر و مادرامون داره میگذره! هیچ خاطره ی قشنگی با خودمون از جوونی نداریم! بزرگترامون دوران گذشته ی خودشون رو فراموش کردن! فراموش کردن که اونام یه روزی جوون بودن! فراموش کردن که خودشون تو جوونی چه کارایی کردن و چه جاهایی رفتن که ما حتی یه کدوم شونم نداریم! وقتی سرِ حال ن و برامون از گذشته هاشون می گن و مثلاً از دهن شون بعضی از چیزا در می ره، تازه می فهمیم که فقط بلدن برای ما موعظه کنن وگرنه خودشون واعظ بی عمل ن!
"همین ده دقیقه صحبت کافی بود که پاساژ خالی بشه و همه جمع بشن جلو در! هر جمله ای که می گفت جوونا تأییدش می کردن! کم کم با هر جمله ش براش کف می زدن! منم از ترس فقط این ور و اون ور رو نگاه می کردم که نیروی انتظامی پیداش نشه! دیگه از بس آدم دورش جمع شده بود خودشو نمی دیدم فقط صداشو می شنیدم!
-
مانی – به جوونای مسخ شده ی دور و ورتون نیگا کنین! روزی چند تا جوون رو می بینین که راه می رن و با خودشون حرف می زنن! چند نفر رو در روز می بینین که می خندن؟! اصلاً خنده ای می بینین؟! آیا انگیزه ای برای ماها مونده؟! یک نفر تا چه حد می تونه استرس و اضطراب رو تحمل کنه؟ فشارهای درس! هزینه های تحصیل! هول و هراس کنکور! در نهایت برای چی؟ که یه لیسانس بگیریم و با بدختی و التماس، تو یه شرکت یا مغازه بشیم پادو یا آبدارچی یا دربون؟! به چه شور و شوقی درس بخونیم؟! با چه انگیزه ای حرف و نصیحت پدر و مادرامونو گوش بدیم؟! پدر و مادرایی که خودشون تو خرج زندگی شون موندن؟! تا کِی باید دختری رو که دوستش دارم فقط نگاهش کنم و اونم منو نگاه کنه؟! تا کِی باید فقط با امید ازدواج دلش رو خوش کنم؟! تا کِی باید بهش دروغ بگم که حتماً تا چند وقت دیگه می رم سرِ کار و یه جا رو اجاره می کنم و با همدیگه ازدواج می کنیم و صاحب یه بچه ی خوشگل می شیم و ترو مامان صدا می کنه و منو بابا؟! مگه همیشه به ما یاد ندادین که دروغ نگیم؟! مگه به ما نگفتین که دروغ زشت ترین خصلت انسانی یه؟! پس تا کی باید یه انسان زشت سیرت باشیم؟!
"یه مرتبه همه براش کف زدن و سوت کشیدن که گفت"
- خواهش می کنم دست نزنین! دیگه این کف زدن آ و شعار دادن آ کافیه! این همه شعار حتی نتونست خستگیِ زبون مونو در بکنه! ذهن من سراسر علامت سؤاله! چرا؟! چرا؟! چرا؟!
جواب این چراها کجاس؟ کی باید به این چراها جواب بده؟ خواب های تعبیر نشده مونو کی تعبیر می کنه؟ چرا جوونا تو روی پدر و مادراشون وایمیستن؟! چرا پدر و مادرا همیشه خودشونو مثال می زنن که وقتی جوون بودم در مقابل بزرگتراشون همیشه سرشونو مینداختن پائین؟! برای اینکه بزرگتراشون می تونستن ازشون حمایت کنن امّا الآن خودشون نمی تونن حتی برای بچه هاشون رخت و لباس درست و حسابی بخرن چه برسه به حمایت های دیگه!
"دوباره همه براش کف زدن و سوت کشیدن!"
مانی – خواهش می کنم ساکت باشین! من نه می خوام شعار بدم و نه اینکه اعتقادی به این شعارا دارم! من فقط از پدرا و مادرا سؤال می کنم و ازشون جواب می خوام!
"یه مرتبه موبایلم زنگ زد و تا شماره ی روش رو نگاه کردم دیدم شماره ی خونه مونه! زود جواب دادم که صدای پدرمو شنیدم!"
پدرم – الو! هامون!
- سلام پدر!
- پدرم – کجایی تو؟!
- هستیم زیر سایه تون!
- پدرم – قهر کردی؟! از دستم ناراحت شدی؟!
- نه پدر! ازتون خجالت کشیدم! حرفای شما درست بود اما منم تقصیری نداشتم! دوست داشتن دست خود آدم نیس! شما و مامان برای من خیلی زحمت کشیدین! من نباید نمک به حرومی می کردم امّا به جون خودتون اصلاً یه همچین خیالی نداشتم! همه ی این جریانات خیلی سریع برام پیش اومد! پیدا شدن عمه لیا! فرستادنش دنبال مون! تعریف کردن سر گذشتش! کمک خواستن از ما! همه همچین اتفاق افتاد که تا اومدم بفهمم چی به چیه که متوجه شدم رکسانا رو دوست دارم! امّا شما مطمئن باشین که خلاف میل شما عمل نمی کنم! قول می دم!
"یه مرتبه دیدم که صداش عوض شد!"
- پدر! 1در! ترو خدا خودتونو ناراحت نکنین!
"یه مرتبه مادرم گوشی رو گرفت و گفت"
- هامون!
- سلام مادر!
مادرم – زود برگرد خونه! همین الآن!
- آخه!
مادرم – آخه نداره! همین که گفتم!
- چشم امّا مانی چی؟!
مادرم – همین الآن خان عمو زنگ می زنه بهش! زود دو تایی برگردین خونه! فهمیدی؟!
"تا اومدم جواب بدم که دوباره پدرم گوشی رو گرفت! صداش گرفته بود! آروم گفت"
- پسر! اون دختر خانمم با خودت بیار می خوام ببینمش.
- چی پدر؟!
پدرم – همون که شنیدی!
- رکسانا رو با خودم بیارم؟!
پدرم – آره! آره! اون دختر خانمم که مانی دوستش داره بیارین! برای شام دعوت شون کنین!
- مطمئنین پدر؟!
پدرم – آره! زود بیاین!
"انقدر خوشحال شده بودم که نمی دونستم چی بگم! فقط گفتم"
- قربون تون برم بابا جون!
«دوباره ساکت شد و یه خرده بعد گفت»
-بیاین دیگه!
«بعد تلفن رو قطع کرد! گریه م گرفته بود! برگشتم طرف مانی که دیدم »
بیا دیگه!
« بعد تلفن رو قطع کرد! گریه ام کرفته بود! برگشتم در طرف مانی که دیدم اونم موبایل دست شه و داره خرف می زنه! فهمیدم با عمومه!
از لای جمعیت رد شدم و به زور رفتم جل.! دروش پر از دختر و پسر همه م ساکت واستاده بودن و مانی رو نگاه می کردن و منتظر بودن که بقیه یحرفاشو بزنه! رفتیم جلو و رسیدم بهش که تلفن رو قطع کرد! آروم درِ گوشش گفقم»
خدا ذلیل ت کنه مانی!
مانی –چرا؟!
-آبرو برام نذاشتی! بیا بریم دیگه!
مانی –اینا رو چیکار کنم؟! الان دیگه می خواستم کم کم ازشون پول جمع کنم!
-پول دیگه الان می خوایم چکار؟!
مانی –آخه نمی شه که بعد از نیم ساعت سخنرانی همینجوری ول کنم برم!
-زودتر یه کاریش بکن الان پلیس می رسه آ!
« یه سری تکون دادو بلند گفت»
-بسیار خوب شما بفرمائین!
«بعد برگشت طرف دختذا و پسرا و گفت»
-دوستان! همین الان به من اطلاع رسید که جای دیگه به وجود من احتیاج هس؟ من سخنانم رو کوتاه می کنم!
بعد از تمام این چیزا که گفتم و خود شما می دونستید باید پرسید که چاره چیه و راه حل کجاس؟! من به شما می گم! ای مردم بهتره جای حرف زدن بیائین همه با هم دعا کنیم که انشاالله هر چه زودتر این وضع رست بشه و جوونا مون سرو سامون بگیرن! لطفاً همگی دستاتونو به طرف آسمون بلند کنین و هر چی من می گم، شما بگین آمین!
الهی، پروردگاری، ترو به بزرگی ات قسم می دم که همه ی جوونای ما رو عاقبت بخیر کنی!
« مردم یه نگاهی به همدیگه کردن و بعد دستاشونو بردن بالاو همه گفتن»
«الهی آمین!»
مانی –خدایا مریضای ما رو شفای عاجل عنایت فرما!
«الهی آمین!»
مانی –خدایا بلا وبدبختی رو از این مملکت به مملکت مجاور منتقل بفرما!
«الهی آمین!»
مانی –عاقبت ما را ختم به خیر بگردان!
«الهی آمین!»
مانی –خدایا کاسه چکنم چکنم رو از دست مردم کشور ما گرفته به دستمردم یک کشور دیگر برسان!
«الهی آمین!»
« یه مرتبه همه زدن زیر خنده که گفت»
-بگین الهی آمین!
«الهی آمین!»
مانی –هرکی تو هر لباسی ه این مردم خدمت می کنه موید و منصورش بدار!
«الهی آمین!»
مانی –هرکی به این ملت خیانت می کنه ذلیل و خوارش بگردان!
«الهی آمین!»
مانی –یواش تر! پرده گوشم پاره شد! حالا دستاتئنئ بکشین به صورت تون و از همین لحظه شروع کنین با جدیت و پشتکار، فعالیت کردن تا بتونم همه با هم چرخ این مملکت رو بگردونیم! ناراحتم نباشین که دعای خیر من بدرقه ی ره تونه! ببخشین م از اینکه وقتت تونو گرفتم!
ایشالا همیشه خوش و خرم و موفق باشین! خداحافظ شما! همه تونو به خدا سپردم!
«اینو گفت و یه اشاره به من کرد و خودشم از پله ها رفت پایین و از وسط خیابون گذشت و رفت طرف خونه ی عمه اینا و منم دنبالش را افتادم. سریه کوچه که رسید و ایستاد تا من بهش برسم. تا رسیدم بهش گفت »
-با بابات حرف زدی؟!
« سرمو انداختم پایین و همینجوری رفتم که گفت»
-مگه با تو نیستم؟1
-با من حرف بزن!
مانی- برای چی؟
-آقاجون من نمی خوام با تو حرف بزنم! همین!
« دویید دنبالم و گفت»
-آخه مگه چکار کردم؟!
-چیکار کردی؟! واقعاً که! کاشکی یه خرده از روی ترو خدا به من می داد!
مانی – آخه برای چی؟1
-می دونی اگه نیروی انتظامی سر می رسید چیکارت می کرد؟! مانی اصلاً به کارایی که می کنی فکرم می کنی؟!
مانی – بابا من یه خرده دلم گرفته بود، خواستم با مردم دو کلمه حرف بزنم و دلم واشه!
-برو برو! با من حرف نزن1
« تند تند راه می رفتم و اونم دنبالم می دونید و حرف می زند!»
مانی – اگه حرفام بد بود پس چرا همه ش برام کف می زدن؟!
-آخرش می خواستی چیکار کنی؟!
مانی – همون کاری که کردم! دعا کردم واسه همه ی جوونا و مردم!
-غلط کردی!می خواستی پول جمع کنی!
مانی- حالا که نکردم!
-اگه یه دقیقه دیرتر بهتون زنگ زده بودن کرده بودی!
مانی – خب حالا که به موقع زنگ زدن!
-می دونی اگه یه نفر اون وسط ترو شناخته بود چی می شد؟!
مانی- هیچی! می شد باعث افتخارم! بلافاصله تو فک و فامیل پُر می شد که مانی شده رئیس یکی از این سازمانها و تشکیلات و انجمن آ! فقط م کافی بود که یه عکس ازم بگیرن و بدن به این تلویزیون آ اونام بکنن ش « بَک گراندِ» خودشون! می دونی چقدر معروف می شد؟!
« واستادم یه نگاه کردم بهش و گفتم»
-تو آدم نمی شی!
مانی- باورکن اون لحظه که مردم رو صدا کردم، درست نمی دونستم چی باید بگم! اولش خواستم براشون یه آهنگ بخونم! دیدم گیتار نیس! بعدش خواستم براشون جوک بگم! دیدم جوک جدید ندارم! بعد یه آن فکر کردم و دیدم بهترین چیز اینه که مردم رو یه خرده یادِ خودشون بندازم! همین!
-بَدِتم نمی اومد یه خرده اون وسط کاسبی کنی!
مانی- اگه بابام زنگ نمی زد! نذاشت که!
-خجالت نمی کشی؟!
مانی- برای چی؟! مگه وقت و بی وقت این مردم رو برای همیاری و همکاری دعوت می کنن خجالت می کشن؟! اصلاً خجالت نداره که! یه وقته که باید پول جمع کرد برای دانش آموزای بی بضاعت! یه وقت باید پول جمع کرد واسه شب عید مردم بی بضاعت! یه وقتی باید پول جمع کرد برای بیماران سرطانیِ بی بضاعت! یه وقتی باید پول جمع کرد برای بیماران تالاسمی بیبضاعت! یه وقتی باید پول جمع کرد برای معلولین بی بضاعت! خب حالا یه وقتی م باید پول جمع کرد برای دو تا جوون بی پول دیگه! حالا شانس آوردی که شماره حساب ندادم بهشون!
-بسَه دیگه! خجالت بکش!
مانی – خیلی خب بابا! من خجالت کشیدم! حالا بگو ببینم خوش ت اومد از پیش بینی م ؟! دیدی فرستادن دنبال مون!
-عمو بهت گفت که ترمه رو هم بگی بیاد؟
-اره!بذار بهش زنگ بزنم!
«زود موبایلش رو در آورد و شماره ترمه رو گرفت و جریان رو بهش گفت و تا قطع کرد و رسیدیم خونه و جریان رو به رکسانا گفتم! اولش خوشحال شد اما بعدش دیدم که انگار یه خرده ناراحته! صبر کردم تا رفت تو اناقش و منم دنبالش رفتم و در زدم»
رکسانا- بله!
-منم!
رکسانا- بیا تو!
« رفتم تو و دیدم نشسته رو تختش!»
-چی شده رکسانا؟
« خندید و گفت»
-راستش می ترسم!
« رفتم جلو و رو تخت، بغلش نشستم و گفتم»
-نترس! من باهاتم!
رکسانا- فکر می کنی برای چی می خوان منو ببینن؟
-به همون دلیل که می خوان ترمه رو ببینن!
رکسانا- میشه امشب من نیام؟
-اینطوری تا آخرش با منی؟
« یه نگاه بهم کرد و گفت»
-الان لباسامو عوض می کنم!
« بلند شدم و از تو اتاقش اومدم بیرون و رفتم پائین. مانی رفته بود که ماشین رو روشن کنه. رفتم جلو عمه م و بهش گفتم»
-شما صلاح میدونین که رکسانا و ترمه ببریم اونجا؟
عمه – آره عمه! باید اینکار بکنین!
« خندیدم و بعدش صورتش رو ماچ کردم که یه نگاهی بهم کرد و خندید! یه خرده بعد رکسانا اومد تو پذیرایی! یکی از همون لباسایی که براش خریده بودم پوشیده بود! روپوشی رو هم که دستش بود از همونا بود که خودم براش خریده بودم. یه عطرر خوشبو ام زده بود. یه نگاه بهم کرد و گفت»
-خوب م؟!
-خیلی!
« بعد رفت طرف عمه و گفت»
-شما با من کاری ندارین؟
عمه- نه عزیزم برو! برو به امید خدا!
« یه مرتبه خودشو انداخت بغل عمه م و شروع کرد یه گریه کردن! عمه مم بغلش کرد و نازش کرد و نازش کرد و به من اشاره کرد. منم رفتم جلو و بازوش رو گرفتم که از تو بغل عمه اومد بیرون و اشک هاشو پاک کرد و گفت»
-خداحافظ !
« بعد برگشت طرف من. احساس کردم که الان احتیاج به یه تکیه گاه داره! دستش رو گرفتم و تو دستم فشار دادم که بهم خندید و دوتایی درِ راهرو رو وا کردیم و رفتیم تو راهرو. نگه ش داشتم و گفتم»
-چه ت شده رکسانا؟!
رکسانا- می ترسم!
-از چی؟
رکسانا- از همه چی!
-آخه چی؟!
رکسانا – می ترسم همه چی خراب بشه!
-نمی شه!
رکسانا – می ترسم من و ترمه رو مخصوصا! دعوت کرده باش اونجا که..
-اونجا که چی؟!
رکسانا- که یه جوزی بهمون بفهمونن که در حد و اندازه ی شماها نیستم!
« بازوهاشو محکم گرفتم و خندیدم! اونم یه مرتبه سرشو جور قشنگی تکون داد که موهاشو ریخت یه طرف شده که نگو!»
رکسانا – فکر می کنی دیونه شدم؟
-نه! فکر می کنم خیلی خوشکل شدی!
« یه نگاهی بهم کرد و بعد یه نگاهی به کلید چراغ راهرو کرد و گفت»
-لامپ اضافه خاموش!
«بعد چراغ راهرو رو خاموش کرد!»


***« مانی تو ماشین نشسته بود داشت با ترمه حرف می زد. در عقب رو وا کردم و رکسانا رو سوار کردم و خودمم نشستم جلو که مانی برگشت طرف من و همونجور که نگاهم می کردبه ترمه گفت»
-الان سوار شدن! تو آماده باش که اومدم دنبالت! فعلاً خداحافظ.
« بعد موبایل رو خاموش کرد و همینجور که زل زده بود به من گفت »
-رنگ کاری داشتی؟

-چی؟
مانی-رنگ کاری! رنگ کاری!
-رنگ کاری چیه؟
مانی-رنگ کاری اونه که آدم با یه رنگ مخصوص مثلا قرمز کار کنه و احیانا صورتش یا لپش قرمز بشه! یعنی هیچ عیبی م نداره ها! البته به شرطی که بعدش رنگا رو از روی لپش پاک کنه!
"بعد یه دستمال کاغذی از تو جیب در آورد و داد دست من و یه دنده عقب گرفت و حرکت کردیم! من و رکسانام یه نگاه به همدیگه کردیم و خندیدیم!
نیم ساعت بعد رسیدیم جلو خونه ی ترمه اینا. ترمه دم در واستاده بود و تا ما رو دید اومد جلو و یه سلام و علیک با ما کرد و بعدش شروع کرد با مانی دعوا کردن!"
ترمه-معلوم هست کجایی؟ یه زنگ بهم نمی زنی! مگه نگفتی می رم و بر می گردم؟ این طوری قول می دی؟ خجالت داره والا!
"مانی یه نگاه بهش کرد و بعد از همون توی ماشین گفت"
-ذلکا ذلیلکا کمربسته خلیلکا جونورا نجنبینا نلولینا!
"بعد فوت کرد به ترمه! ترمه همینجوری واستاده بود و نگاهش می کرد! بعدش اومد این طرف ماشین سوار بشه که مانی به من گفت:
-بابا این جادو جنبلا همه اش دروغه اگه راست بود الان این ترمه باید می شد چوب خشک!
"من شروع کردم به خندیدن و از ماشین پیاده شدم و با ترمه سلام و احوالپرسی کردم و در رو براش باز کردم و نشست بغل رکسانا و با اونم سلام و علیک دوباره کرد و بعد به مانی گفت"
-آداب معاشرت رو خوبه از هامون خان یاد بگیری!
-مانی-ذلکا ذلیلکا...
ترمه-زهر مار این دیگه چیه یاد گرفتی؟
مانی-کمر بسته خلیلکا جونورا نجنبینا نلولینا!
"من زدم زیر خنده و سوار شدم که ترمه گفت"
-کجا بودی تا حالا؟
رکسانا-خونه ما بودن ترمه جون.
ترمه-یه زنگ به من نزده. اگه من بهش تلفن نکنم اصلا یادش می ره که منو می شناسه دیوونه!
مانی-ذلکا ذلیلکا...
ترمه-بس کن دیگه. چیز یاد گرفته!
مانی-نخیر هیچ اثر نداره!
"بعد پاشو گذاشت رو گاز و حرکت کرد که ترمه گفت"
-حق نداری یه کلمه دیگه با من حرف بزنی، فهمیدی؟
مانی-پس برگرد خونه تون. وقتی من و تو قراره حرف نزنیم بالطبع ازدواجمونم منتفیه!
ترمه-نه اون سر جاش هس این یکی منتفیه.
مانی-کدوم یکی؟
ترمه-زهرمار!
-ترمه خانم فیلم به کجا رسید؟
ترمه-تموم شد رفت پی کارش!
-یعنی چی؟
ترمه-اون روز کارگردان و اون چند نفر که مثلا سیاهی لشکر بودن رو گرفتن و بردن کلانتری. فیلمم توقیف شد!
-آخه چرا؟
ترمه-بهش گفتن هم خودت باعث تشویش اذهان عمومی می شی و هم فیلمت! خب برای فیلمبرداری مجوز نگرفته بود و جلو خوابگاه دانشگاه رو هم شلوغ کرده بود! می دونین چند نفر بی گناه کتک خوردن و زخمی شدن و بعضی هاشونم زندانی؟!
-پس بقیه ی اونایی که چوب دستشون بود کیا بودن؟
ترمه-اصلا معلوم نشد. نون شد و سگ خوردشون. شماها چه خبر؟ اشتی کردین؟
-داریم می ریم که آشتی کنیم.
ترمه-راستش هامون من می ترسم.
رکسانا-منم همین طور.
مانی-منم همین طور!
ترمه-تو زهرمار.
"زدم زیر خنده که ترمه گفت"
-تو رو خدا اون جا هوای ماها رو داشته باشین!
مانی- اصلا نگران نباش به خدا هیچی نیس!
ترمه-جون من راست می گی؟
مانی-اره به جون تو من تا حالا ده نفر مثل تو رو بردم خونه مون و به بابام نشون دادم و نپسندیده! ابم از آب تکون نخورده!
ترمه-ببین حالا خودت تنت می خاره ها.
-اصلا ناراحت نباشین. ما اونجاییم.
ترمه-ممنون. مگه اینکه دلم به شما خوش باشه. اینکه انگار نه انگار داره نامزدش رو می بره به پدرش معرفی کنه! ببینم هامون خان اخلاق پدرش چه جوریه؟
مانی-مگه می خوای زن بابام شی؟
ترمه-اگرم بشم حداقل هر چی باشه از تو بهتره. بدقول!
مانی-بابا اگه بهت زنگ نزدم برای این بود که وسط میتینگ بودم و داشتم برای هوادارام سخنرانی می کردم!
ترمه-گم شو خر خودتی!
مانی-بی تربیت.
ترمه-انقدر چاخان می کنی که دیگه هیچ کدوم از حرفات رو باور نمی کنم.
مانی-باور نمی کنی از هامون بپرس!
ترمه-آخه تو میتینگ چی کار می کردی؟ اصلا کدوم میتینگ؟
رکسانا-مانی خان همه ش خونه بودن.
مانی-پس اون موقع که با هامون رفتیم قدم بزنیم چی؟
رکسانا-یه ساعت بیشتر طول نکشید!
مانی-هامون براشون بگو بفهمن با کی طرفن!
"خندیدم و جریان رو براشون تعریف کردم. اولش باور نمی کردن اما وقتی فهمیدن راست می گم انقدر خندیدن که اشک از چشماشون اومد پایین! تا دم در خونه مون می خندیدن. اما اونجا که رسیدیم و مانی ماشین رو پارک کرد و تا چشمشون به خونه ی ماها افتاد هر دو گریه شون گرفت!
من و مانی پیاده شدیم و ترمه م پیاده شد و رفت پیش مانی اما رکسانا همونج.ر نشسته بود و به خونه ی ماها نگاه می کرد. سرمو بردم تو ماشین و بهش گفتم"
-چرا پیاده نمی شی؟
رکسانا-من این خونه تونو چند بار دیده بودم اما اون موقع این طوری بهش نگاه می کردم و ازش نمی ترسیدم!
-یعنی چی؟
"بعد همونجور که چشمش به خونه بود گفت"
-یعنی اون موقع فکر نمی کردم اصلا امکانش باشه که یه روز بخوام برم توش!
-بیا پایین زودتر بریم تو.
رکسانا-هامون من خیلی ترسیدم. راستش قبلا این طوری فکر نکرده بودم. یعنی می دونستم پولدارین اما نه انقدر!
-تو ارزشت خیلی بالاتر از این چیزاس.
رکسانا-داری شعار می دی!
-نه جدی می گم! من تو رو با تمام این خونه و ثروت و این چیزا عوض نمی کنم. خودتو دست کم نگیر.
"دوباره یه نگاهی به خونه مون کرد و بعد آروم پیاده شد اما ناراحت. مانی م ماشین رو قفل کرد و رفتیم به طرف خونه و در رو با کلید وا کردیم و رفتیم تو. وقتی داشتیم از حیاط رد می شدیم ترمه گفت"
-اینجا چند متره؟
مانی-شما واسه رهن می خواین یا اجاره؟
ترمه-لوس نشو!
مانی-مگه تو معاملات ملکی ای؟
ترمه-نه اما فکر کنم پدرت و عموت ما رو اینجا خواستن که اول یه خرده خجالتمون بدن و بعدش بیرونمون کنن که دیگه شماها رو ول کنیم و بریم دنبال کارمون!
"یه مرتبه مانی واستاد و بازوی ترمه رو گرفت و گفت"
-اولا که بابا و عموی من میشن دایی تو بعدشم اگه اینکارو بکنن ما دو تام با شماها از این خونه میایم بیرون!
"بعد برگشت طرف من که بهش خندیدم و سرمو تکون دادم که یه مرتبه مادرم از پشت پنجره ما رو دید و از نو خونه اومد تو تراس و تند از پله ها اومد پایین و استخر رو رد کرد و اومد طرف ما. من و مانی م تند رفتیم جلو که هر دومونو بغل کرد و زد زیر گریه! حالا هر چی ماچش می کنیم آروم نمیشه که!
بالاخره بعد از گریه و گلگی از ما دو تا اشکش رو پاک کرد و برگشت طرف رکسانا و ترمه که هر دو زود بهش سلام کردن!"
مانی-ترمه خانم! این عزیز مادر منم هس آ. منو عزیز بزرگ کرده!
"ترمه آروم گفت"
-مانی خیلی از شما تعریف می کنه. شاید شما رو از مادرشم بیشتر دوست داره!
"مادرم بهش خندید و گفت"
-می دونم که تو رو هم خیلی دوست داره!
"بعدش ترمه دستاشو وا کرد و مادرمو بغل کرد! مادرمم بغلش کرد و ماچش کرد و بعدشم به مانی گفت که برین تو.
برگشتم و یه نگاه به پنجره های قدی خونه مون کردم از سر و صدا پدرم اومد پشت پنجره و تا ماها رو دید زود پرده رو انداخت و رفت. فهمیدم رفت که لباساشو عوض کنه اما دل تو دلم نبود! می ترسیدم همونجور که رکسانا و ترمه گفته بودن باشه! هر چند می دونستم که پدرم اینا اهل این حرفا نیستن. برگشتم طرف مادرم که دیدم داره رکسانا رو نگاه می کنه. رکسانام صورتش سرخ سرخ شده بود و سرشو انداخته بود پایین. آروم به مادرم گفتم:
-مامان این رکساناس.
مادرم-می دونم.
"رکسانا آروم سرشو بلند کرد. کیفش رو تو دو تا دستاش گرفته بود و همچین فشار می داد که مطمئن شدم هر چی توش بو له شد!
یه لحظه مادرم و رو نگاه کرد و بعد آروم گفت"
-ببخشین.
مادرم-چی رو؟
"دوباره یه نگاه به مادرم کرد و گفت"
-نمی دونم. همه چی رو! باعث ناراحتیتون شدم!
مادرم-از کجا می دونی؟
رکسانا-خودم می دونم!
مادرم-اخلاقت رو نمی دونم اما همیشه دلم می خواست یه عروس به خوشگلی تو داشته باشم.
"رکسانا سرشو انداخت و پایین و یه قدم رفت طرف مادرم اما دوباره خجالت کشید و واستاد اما یه مرتبه خودشو انداخت تو بغل مادرم! اونم محکم بغلش کرد. چون مادرمو می شناختم فهمیدم که از رکسانا خیلی خوشش اومده. یعنی مادرم وقتی کسی رو اینجوری بغل می کرد که دوستش داشته باشه! خیلی خوشحال بومد. خیلی خیلی!
یک مرتبه مادرم با تعجب رکسانا رو یه خرده داد عقب و نگاهش کرد و گفت"
-چرا گریه می کنی؟!
رکسانا-نمی دونم.
مادرم-تو الان باید خوشحال باشی.
رکسانا-می دونم!
مادرم-نیگاش کن چه اشکی می ریزه.
"بعد با دست هاش اشکاشو پاک کرد و صورتش رو ماچ کرد و گفت"
-بریم تو منتظرمونن.
مانی-بیاین دیگه.
"بعد تا دید رکسانا داره گریه می کنه اروم به ترمه گفت"
-توام دو قطره اشک می ریختی بد نبودا. اینجور موقع ها اثر خوبی داره!
"ترمه یه چپ چپ بهش نگاه کرد و هیچی نگفت و همه راه افتادیم طرف خونه و از پله ها رفتیم بالا و از تراس رد شدیم و رفتیم تو.
اولین کسی که اومد جلومون زری خانم بود که اول با گریه ماها رو بغل کرد و بعدش رکسانا اینا و همونجور با گریه به مانی گفت"
-به خدا این چند وقته که نبودی تو این خونه صدا از صدا در نمی اومد!
مانی-یعنی راحت بودین؟
زری خانم-خدا مرگم بده نه والا! انگار یه چیزی گم کرده بودم.
"یه دفعه عموم در خونه رو وا کرد و اومد تو که زود مانی رفت پشت ترمه قایم شد و از همونجا گفت"
-سک سک! یعنی سلام باباجون!
"منم زود به عموم سلام کردم که اول اومد طرف من و بغلم کرد. تو چشماش اشک جمع شده بود و نمی خواست گریه کنه. می دونستم چقدر مانی رو دوست داره!
بعد برگشت طرف مانی که مانی م از پشت ترمه که داشت خودشو از جلو مانی می کشید کنار اومد طرف عموم و بغلش کرد و محکم فشارش داد به خودش و گفت"
-خیلی مخلصیم باباجون آ!
عموم-برو پدرسوخته ی چاخان!
مانی-به جون خودتو اگه این دفعه دروغ بگم! دلم خیلی براتون تنگ شده بود!
عموم-خیلی خب خیلی خب. برو کنار ببینم.
"بعد یه نگاه به ترمه کرد و یه مرتبه با تعجب گفت"
-این که چیزه!
مانی-ا... اگه خیلی چیزه بریم عوضش کنیم!
"همه زدیم زیر خنده."
عموم-باز چرت و پرت گفتی؟
مانی-آخه شما میگین چیزه.
عموم-یعنی همونه که تو اون فیلمه نقش چیز رو داشت!
مانی-عجب اطلاعا سینمایی دقیقی!
عموم-باز شروع کردی؟
مانی-آخه شما یه چیزایی میگین که آدم بالاخره...!
عموم-تو حرف نزن ببینم. حالا اسمش چیه؟
مانی-شما که گفتین حرف نزنم.
غموم-فقط اسمش رو بگو.
مانی-یه قواره طاق شال!
عموم-چی؟
"ترمه زود اومد جلو عموم و دستش رو دراز کرد و گفت"
-ایم من ترمه س. خوشبختم!
"عموم یه نگاه بهش کرد و بعد خندید و باهاش دست داد و گفت"
-ببینم اون فیلم که بازی کردی جریانش راست بود یا نه الکی بود؟
ترمه-تا یه مقدار. یه مقدارم دستکاری شده بود. یه خرده م سانسور شد!
عموم-کجاهاش؟
ترمه-اونجا که دختره و پسره...
عموم-نه اونجا رو میگم که دختره از خونه رفت بیرون. بعدش کجا رفت؟
ترمه-آهان. اونجاش درست بود. یعنی واقعی بود!
عموم-عجب. فیلمش خیلی قشنگ بودا! توام خوب بازی کرده بودی آ! بیا ببینم!
"دوتایی راه افتادن طرف سالن و ترمه م زیر بازوی عموم رو گرفت و شروع کرد باهاش حرف زدن! مادرمم به ماها گفت بریم تو سالن و خودش رفت طرف آشپزخونه که مانی به رکسانا گفت"
-ترمه خودشو جا کرد! حالا نوبت شماس!
"بعد همونجور که می رفت طرف سالن آروم گفت"
-هر چند بابای این...
"دیگه بقیه ی حرفش رو نزد که رکسانا آروم ازم پرسید"
-بابای تو چی؟ منظور مانی خان چیه؟
-بیا تا بهت بگم.
رکسانا-الان بگو!
-هیچی. فقط خودت باش!
رکسانا-مگه اخلاق پدرت چه جوریه؟
-دوست داره آدما رو همونجوذ که واقعا هستن ببینه. توام فقط خودت باش.
"بعد زیر بازوش رو گرفتم و بردم طرف سالن که تا نزدیک پله ها رسیدیم پدرم از طبقه ی بالا اومد تو پله ها و همونجا واستاد و ما رو نگاه کرد. من و رکسانا هر دو سلام کردیم که یه سری تکون داد و آروم اومد پایین. چشمش فقط به رکسانا بود. رکسانام داشت نگاهش می کرد که رسید پایین پله ها. دوباره سلام کردم که برگشت طرفم و گفت"
-برگشتی؟
-نرفته بودم!
"سرشو تکون داد که گفتم"
-پدر معرفی می کنم! رکسانا!
"دوباره یه نگاه به رکسانا کرد و رکسانا بازم سلام کرد و پدرو آروم جوابش رو داد و گفت"
-بفرمایین تو سالن.
"بعد خودش جلوتر رفت. جلو رکسانا خجالت کشیدم که رکسانا حرکت کرد طرف سالن. بازوش رو گرفتم و آروم در گوشش گفتم"
-می خوای برگردیم؟
رکسانا-نه! می خوام خودم باشم!
"یه لحظه تو چشمای قشنگش نگاه کردم و اراده رو توش دیدم و بهش خندیدم و گفتم"
-بریم!
"راه افتادیم طرف بالای سالن که مثلا مهمونخونه بود و چند دست مبل خیلی شیک چیده شده بود. پدرم رسیده بود سر جای همیشگی اما همونجا واستاده بود تا من و رکسانا رسیدیم بهمون اشاره کرد که بریم بالا. رکسانا گفت"
-مرسی. همین جا خوبه!
پدرم-بفرمایین اینجا کنار من.
"رکسانا آروم رفت طرف پدرم. برگشتم این طرف که ببینم مانی کجاس که دیدم داره میاد جلو و تا رسید سلام کرد و گفت"
-عمو جون چقدر تو این چند ساعته جوون شدین!
"پدرم یه نگاهی بهش کرد و گفت"
-نقشه طرح می کنی، هان؟
مانی-به جون شما اگه نقشه در کار باشه!
پدرم-نامرد تو کو؟
مانی-نمی دونم. شما ندیدینش؟!
"پدرم یه لبخند زد و فهمیدم که زیادم ناراحت نیس چون موقع ناراحتی اگه بانمک ترین شوخی ها رو هم باهاش می کردن براش فرقی نداشت!
خلاصه رکسانا بغل پدرم رو مبلی که پردم بهش تعارف کرد نشست و کیفش رو همونجا گرفت تو دستاشو فشار داد! خیلی براش ناراحت بودم. منم رفتم بغلش نشستم و مانی م رفت اون طرف پدرم نشست. که یه مرتبه پدرم بلند گف"
-زری خانم!
"زور زری خانم اومد جلو و گفت"
-برمایین آقا!
پدرم-قهوه! مهمان مسیحی داریم.
"بعد برگشت طرف رکسانا و گفت"
-شایدم مشروب میل داشته باشین!
"یه مرتبه اخمام رفت تو هم. برگشتم طرف مانی نگاه کردم که دیدم داره لبش رو گاز می گیره یعنی هیچی نگو! منم هیچی نگفتم که رکسانا گفت"
-خوردن یا نخودرن این چیزا دلیل بر چند گانگی نیس! نباید مسلک ها و مرام ها رو با نوشیدن و خوردن قضاوت کرد!
پدرم-آخه شنیدم که مسیحیا هم قهوه می خورن و هم مشروب!
رکسانا-و مسلمونا نه قهوه می خورن و نه مشروب!
"تا اینو گفت مانی قاه قاه زد زیر خنده که پدرم چپ چپ بهش نگاه کرد و بعد به رکسانا گفت"
-حالا چی میل دارین؟
رکسانا-هیچی. ممنون!


پدرم : زری خانم هم قهوه بیار و هم چایی و هم مشروب!
زری خانم به چشم گفت و رفت.
پدرم – خوابگاه رو هم که شلوغ کردین!
یه مرتبه سه تایی به هم نگاه کردیم که مانی گفت
تعقیبمون می کردین؟
پردم – باید از وضعیت پسرم و برادر زاده ام با خبر باشم یا نه؟
رکسانا- ما شلوغ نکردیم ! فقط نخواستیم بهمون توهین بشه و پا روی حقمون بذارن!
پدرم-اما اگه شما حق کسه دیگه ای رو بردارین اشکا ل نداره؟
اینو گفت و به من نگاه کرد
رکسانا- حق ذات نیست! معنی یه ! منم فقط همون معنی رو خواستم ! اندازه ی کف دستم!
و بعد دستاشو که عرق کرده بود وا کرد و به پردم نشون داد و گفت :
و همینجوری خالی و لخت!
پدرم طعنه اش رو فهمید و هیچی نگفت.سکوت بر قرار شد که مانی گفت
واقعا دلمون براتون یه ذره شده بود عمو جون!این هامون که از دوری شما اشک می ریخت به پهنای صورتش!
پدرم – بی خود کرده! من اینطوری تربیتش نکردم! سعی کردم مثل مرد بارش بیارم مطمئنم هستم که مثل ادمایه ضعیف گریه و زاری نکرده!
مانی – بعلـــــــــــه ! اونکه درست ! تازه کلیم پشت سرتون براتون شاخ وشونه می کشید !یعنی ازتون تعریف می کرد که شما مرد بارش اوردین و مثل رستمه و از هیچی نمی ترسه! فقط دلم می خواست اونجا بودین و میدیدین موقع میتینگ چه جوری در رفت!
پدرم برگشت طرف رکسانا و گفت :
اگه اینجا به حقتون میرسین می تونین برین فرانسه ! چرا این کارو نمی کنین؟؟
رکسانا – چون نیمه ی ایرانیم بهم اجازه نمی ده این خیلی مهمه من با داشتن پناهگاهی مثل فرانسه ایرانم رو انتخاب کردم!
تو همین موقع زری خانم با یه سینی بزرگ امد نمی دونم چی شده بود که سرویس طلامونو اورده بود دم دست!
پدرم بهش اشاره کرد و اونم گذاشت روی میز و رفت کنار سالن و پار دستی رو که شبیه کالسکه ی بزرگ بود و ور داشت و اورد جلو گذاشت و کنار میز رفت !
رکسانا یه نگاهی به سرویس چایی خوری انداخت و هیچ نگفت یه خورده که گذشت پدرم گفت :
بعضی ها به رسم و رسومات پایبندن تا حدودی هم فکر می کنم باید اینجوری باشه! باید یه سری از سنت ها پا برجا باقی بمونه!
رکسانا – مثل قربانی کردن ادم ها در مقابل بت های سنگی؟!
پدرم یه نگاهی بهش کرد و گفت :
البته نه رسومات خرافی!
رکسانا – هر رسم و رسومی شاید در زمان خودش معنا داشت هباشه ! بعضی هاشونم از روی ناچاری بوده و یا علتی داشته که در زمان خودش منطقی به نظر می رسیده اما بعد ها اون ناچاری یا منطق از بین رفته اما اون رسم هنوز باقی مونده!
پدرم : مثلا چی؟؟
رکسانا : نذر کردن و روشن کردن شمع توی کلیسا ها ! علت اصلیش نبودن برق بوده در قدیم ها برای روشنایی فضای کلیسا مردم شمع نذر می کردن و می اوردن اونجا روشن می کردن تا محیط روشن بشه و همه بتونن در روشنایی به عبادت و کار هایه دیگه شون برسن ! در اثر اختراع برق دیگه مسئله تاریکی مطرح نبوده! همه جا با نیروی الکتریسیته روشن بوده و علت خود به خود ار بین رفته بوده اما رسم شمع روشن کردن بصورتی دیگر باقی می مونه!!
پدرم یه نگاهی بهش کرد و یه لحظه مکث کرد و بعد پاش رو از رو پاش انداخت پایین و یه خورده از رو مبل اومد جلو طرف میز و برگشت طرف رکسانا و گفت :
خواهش می کنم بفرمایید چی براتون بریزم؟؟چایی یا قهوه؟؟
رکسانا : ممنون
پدرم : من اصرار می کنم!
رکسانا خندید و گفت:
قهوه لطفا!
پدرم : منم اکثرا قهوه رو ترجیح می دهم!
بعد یکی از قوری ها رو برداشت و شروع کرد به ریختن ! مانی م با دست جلو دهنش رو گرفته بود که نخنده!!
پدرم نرم شده بود.
رکسانا : من قهوه رو تلخ می خورم!
پردم : کار بسیار خوبی می کنین ! این قند بلای حون ما ایرانی ها ست!
یه فنجون به رکسانا داد و خودشم یکی رو برداشت و گفت :
شما به شطرنج علاقه دارین؟
رکسانا : خیلی زیاد ! تا حالام چند بار تو دانشگاه جایزه بردم!!
پدرم : جدی!! چه خوب می خواین تا شام حاضر بشه یه دست بزنیم ؟؟
یه مرتبه متوجه شد حواسش جلو ماها پرت شده و قافیه رو باخته اما
به رویش نیاورد و زود از جاش بلند شد و حرکت کرد طرف ته سالن که میز شطرنج بود اما دوباره برگشت و جلو رکسانا واستاد و یه لبخند بهش زد و بعد دستش رو دراز کرد طرفش!من و مانی همینجوری مات داشتیم بهش نگاه می کردیم که رکسانا فنجونش رو گذاشت روی میز و دست پدرمو گرفت از جاش بلند شد و خندید! پدرم بلند داد زد و گفت :
زری خانم !!زری خانم!!یه زحمت بکش این بساط ما رو بیار اون و ! دستت درد نکنه خانم ! بعد دست رکسانا روکشید . همونجور که با خودش می برد گفت :
من همیشه گفتم کسی که به شطرنج علاقه داره ادم با فکر و اندیشه ایه ! همیشه به این بچه ها هم گفتم برن این دانشو یاد بگیرن !! متاستفانه خانمم اصلا از شطرنج خوشش نمیاد ! ببینم بازیت در حد عالی نیست که نکنه زود ماتم کنی؟؟!!
رکسانا : اگربتونم مطمئن باشم که تو جلسه ی اشنایی این کارو نمی کنم!
یه مرتبه پردم شروع کرد قاه قاه خندیدن ودستش رو انداخت رو شونه ی رکسانا و گفت :
اولشس خیلی تند رفتم ! نه ؟؟
دیگه نشنیدم رکسانا بهش چی گفت اما بازم صدای خنده ی پدرم بلند شد! موندیم اونجا منو مانی که گفت :
ترمه اینا کجا رفتن؟؟
رفتن تو حیاط!
مانی : خاک بر سر من و تو کنن ! این باباهای ما زن می خواستن و انقدر ناز و نوز می کردن ! می گم پاشو بریم برایه خودمون دو تا پیدا کنیم این دو تا که نصیب اینا شد !
خندیدم و از جام بلند شدم و فنجون رکسانا و پدرم رو برداشتم و با مانی رفتیم طرفشون پدرم میز رو چیده بود همونجور که حرفم می زد بازیم می کرد!
رکسانا : کاملا صحیحه مثل دوست داشتن سیب یا گلابی ! اگر کسی سیب رو دوست داره ادم بدی نیست ! همون طور اون کسی که گلابی رو دوست داره!
فنجونا رو گذاشتم رو میز بغلشون که رکسانا یه نگاه بهم کرد و لبخند زد !منم بهش خندیدم !
پدرم : درسته ! ما خیلی بهشون بد کردیم !
رکسانا : حتما شنیده بودین که همشون رو کرده بودن تو دو تا ملحفه ی کثیف !
پدرم : درسته زمان قاجار بوده!
رکسانا : شنیدم زمانی که بارون می اومده حق نداشتن تو شهر رفت و امد کنن ! می گفتن چون بدنشون تر می شه و ممکنه تماسی با یکی داشته باشن و همون جور اون یکی نجس باشه پس نباید از لونشون بیرون بیان !
پدرم : درسته در واقع لونه بوده !
رکسانا : این خیلی بده !
پدرم خیلی بده شرم اوره نوبت شماست !
رکسانا یه حرکتی کرد که پدرم بهش نگاهی کرد و بعد شطرنج رو نگاه کرد و گفت :
چطوری حواسم به این نبود!
رکسانا : راه یکیه ! اگر کسی بخواد یه راه بره !همشونم یه چیز می گن و به یه جا می رسن بقیه اش خوبه !
پردم : درسته !
رکسانا : اگه او ن حرکت رو بکین کیش می شین!
پدرم : ای وای به مهره دست نزده بودما!
رکسانا خندید و گفت :
قبوله !
پدرم : قرون وسطا رو چطوری میبینی؟
رکسانا : دوران گذرا ! از بدویت نسبی به پیشرفت نسبی ! تکامل عقلانی شروع می شه ببخشید الان گارد می شین !
پدرم : ای بابا ! اینطوری که اسب می ره !
مانی : عیب نداره به جاش کلی خر داریم!
زدم زیر خنده که پردم برگشت نگاهی بهمون کرد و گفت :
شما اینجائین؟
مانی : کی می خواین بریم برنامه کودک نگاه کنیم؟؟
پدرم : برین حداقل یه جابشینین بالا سر ادم وایمسیتین ادم حواسش پرت می شه باختم دیگه!!
تو همین موقع در سالن وا شد و عموم و ترمه که داشتن می خندیدن اومدن تو که زود مانی گفت :
عمو جون! عمو جون ! پیداش کردم !
پدرم : چی رو ؟؟
مانی : نازمزدمو !
پدرم : ا کوشن ؟؟
عموم و ترمه اومدن جلو و عمو مگفت :
خان داداش پای شطرنج پیدا کردین ! اینم عروس منه ! ایشونم حتما رکسانا خانم هستن !
رکسانا و پدرم بلند شدن و عموم صورت رکسانا رو ماچ کرد و پدرم سر ترمه رو بعدش گفت :
خودش از تو فیلمش قشنگ تره ! هر چند تو فیلمشم خوشگل بود اما نوار کیفیت نداشت از رو پرده ضبط کرده بودن ! هامون دو تا مبل بکش جلو!
من و مانی دو تا مبل اوردیم جلو و عمو مو ترمه نشستن که مانی گفت :
بابا جون خیلی خوشحالی که من برگشتم خونه؟
عموم : هان؟؟
مانی : هیچی ! براتون چایی بیارم ؟؟
عموم : دخترم تو چی می خوری؟؟
ترمه : اگه باشه چای.
عموم : مانی بپر یه فنجون چای بیار ! بدو !
مانی : چیز دیگه ای نمی خواین ؟؟
عموم : هان ؟؟
مانی : قندم بیارم ؟؟
عموم : برو دیگه !!
مانی رفت اون طرف و یه فنجون چا ریخت و برگشت و داد ترمه که ترمه یواشکی زبونش رو براش در اورد.
عموم : مانی ! این فیلمه رو چرا جلو شو گرفتن ؟؟ یادم بنداز به این رفیقم یه زنگ بزنم ازادش کنه!
مانی : اون فیلم خیلی بو داره با با جون!!
عموم : اصلا چرا رفتی تو این فیلم !
ترمه : خب ازم دعوت کردن !
عموم : یه فیلم مگه چقدر خرجش می شه؟؟
ترمه : حدود صد ، صدو خرده ای ملیون!
عموم : خب چیزی نمی شه که ! خودم می ذارم ! اتفاقا یکی دوتام کارگردان اشنا دارم ! این پسره رو می کنیم تهیه کننده اونام کارگردانی کنن و توام بازی کن!
ترمه : ممنون بابا جون
تا اینو گفت مانی مات به ترمه نگاه کرد که اونم بهش خندید
مانی : ممنون چی چی جون؟؟
عموم : باز حرف زدی؟؟
مانی : بابا نمی تونم که لال بشم؟؟!!
عموم : تو چرا نمی ری به کارت برسی؟؟
مانی : بابا من کارم همینه دیگه ناسلامتی اینا رو اوردیم اینجا که مثلا بگیریم شون!!
عموم : خب که چی؟؟
مانی : خب شما ها نمی ذارین که اصلا امون به ماها نمیدین!!
پدرم : بابا یه خرده ساکت ! اصلا بازی رو نمی فهمم!
برگشتم به رکسانا نگاه کردم داشت بهم می خندید تو دلم یه جوری شد!
پدرم : چه کردن با این مردم!!
رکسانا : تفتیش عقاید ! سوزوندن ! شکنجه !
عموم : چی؟؟
پدرم : قرون وسطا!!
عموم : گالیله رو ؟؟
پدرم : همه رو
عموم : یعنی خودشون نمی دونستن کی برمی گرده ؟؟
پدرم تنها گردیش نبود که !!
مانی : این حرفایه بی تربیتی چیه که می زنین!!
رکسانا و ترمه و من زدیم زیر خنده که پدرم و عموم یه نگاه به مانی کردن و پدرم گفت :
داریم زمین رو میگیم پسر!!
مانی : اهان!!
رکسانا : اونا می گفتن که زمین مرکز جهانه !!گالیله ثابت کرد که نیست!!
مانی : خب خیام مام که چند سال قبلش اینو گفته بود !!
رکسانا : گفته بود اما نه بلند بلند !!
عموم : چرا نگفته بود ؟؟

رکسانا : چون حتما در اون زمان بلافاصله اعدامش می کردن! چون ذهن کسی امادگی پذیرفتنش رو نداشت ! الانم همنیطوره! چون ذهن بعضی ها اماده ی پذیرفتن بعضی حقایق نیست پس کسی نباید بگه چون براش خطرناکه!!
عموم : ولی بعدش خیلی پیشرفت کردن !
رکسانا : شاید مهم ترین چیزی رو که فهمیدن این بود که یاد بگیرن تا منافع خودشون رو تو منافع جمع ببینن ! هر ملتی که اینو یاد گرفته موفق شده!!
پدرم : کاملا درسته ماها منافع خودمون رو فقط به صورت شخصی در نظر می گیریم!!
عموم : ما اصلا بلد نیستیم کا گروهی بکنیم ! همیشه اخرش دعواست !
مانی : مثل الان که اصلا اجازه نمیدین ما دوتام که مثل چنار اینجا وایستادیم بشینیم بغل شماها و یه کار گروهی بکنی!!
عموم : باز چرت و پرت گفتی؟؟
رکسانا : داستان کبوتر و طوقی رو شنیدین ؟؟ کلیله و دمنه!! موقعی که یه عده کبوتر تو دام یه صیاد گیر میوفتن!!
عموم : کدومه؟؟
رکسانا : هر کدوم به تنهایی سعی می کردن خودشون رو ازاد کنن ! برایه همین حرکت هایه تک نفره می کردن!!
پردم : رئیس شون یه کفتر طوقی بود ! بهشون دستور می ده همگی با هم و یه مرتبه پ
رواز کنن ! اونام گوش می دن و یه دفعه دام رو برمیدارن و با خودشون می برن هوا و ازاد می شن!!
رکسانا : و بعد توسط یک موش که دوست کبوتر طوقی بوده بند های دام جویده و پاره می شه ! اینم به اون معناست که هر جنسیت می تونه با جنسیت دیگه دوست بشه و به همدیگه کمک کنن!!
پدرم : کاملا صحیحه!!
مانی : خوش به حالت هامون!!ایشالا وقتی با رکسانا خانم ازدواج کردی شبا برات می شینه و از این قصه ها میگه که حوصله ات سر نره!!
عموم : پسر تو چرا نمیری یه جا دیگه؟؟
همه زدیم زیر خنده که پدرم به رکسانا گفت :
سرت به حرف زدن گرم شده مهره هاتو یکی یکی زدم!!
رکسانا : در هر بازی مهم نتیجه است!!
عموم : می گن تو اون وقت وقتی یه دانشمندی یه چیزی اختراع می کرد به جرم جادو گری می گرفتن و می سوزوندنش!!
پدرم : خیلی ترس و وحشت زیاد شده بود ! برای همینم مردم یه دفعه ریختن سر به شورش برداشتن!!
رکسانا: خدا ترسی باید تو وجود ادم ها باشه و فقط مربوط به خوشون و به میل و اراده ی خودشون و نباید کسیم توش دخالتی داشت هباشه !! اگه یه عده یان و مردم و وادار کنن که خدا ترس بشناین دیگه نمی شه خدا تزسی می شه ترس از بنده ها !! می شه ترس از ادم ها یا به ظاهر ماموران خدا!! اون وقت می شه یه چیز دنیایی دیگه !! اون وقت می شه براش تبصره گذاشت یا به هر صورت ازش گذر کرد یا دورش زد !! مثل پارک کردن ماشین در جای ممنوعه!! یا وارد شدن به خیابون یه طرفه !! تا زمانی که یه مامور راهنمای رانندگی سر و کله اش پیدا ندشه می شه این قوانین ورو نقض کرد یا دور از چشم قانون جنایت کرد!!کلاهبرداری کرد !! چرا ؟؟ چون اکثر ادم گیر نمیوفتهع !! اکثرا ادم خطاکار بدون اینکه جریمه یا تاوونی بده فرار می کنه!! چون نمی شه که برای هر یه نفر تقربا یه مامور گذاشت×× تازه اگرم بشه از کجا معلوم که ماموره رو با رشوه نمی خرن!!
عموم : به ! بیا ببین ایجا چه خبره ؟؟!کار نیست که با پول حل نشه !!
رکسانا : وقتی خدا ترسی تبدیل بشه به مردم ترسی این چیزا اجتناب ناپذیره !! وقتیم حقایق با دروغا امیخته بشه و کمی ام افراط توش بشه دیگه مردم واقیعت ها رو هم اور نمی کنن و اون موقع هست که دیگه گریز شروع می شه!! در اون زمان هام در اروپا این اتفاق افتاد ! وقتی با تمام وجود موانع معلوم شد که مثلا زمین مرکز جهان نیست و کشیش ها اشتباه می کردن!!
وقتی سطح عمومی کمی بالاتر رفت و مردم کمی از خرافات فاصله گرفتن و خیلی از واقعیت ها رو فهمیدن دیگه از هر چی کشیشه بدشون اومد واون اتفاقات رخ داد بعضی ها کلیسا ها رو تحریم کردن! بعضی ها دین و نهی کردن !! بعضی ها رسومات و رو که بعضی هاشون هم خیلی خوب بودن !!کار به جایی رسید که بعضی ها هم خدا رو انکار کردن ! هر چند بعد از یه وقفه و ارامش دوباره برشگتن اماخیلی چیزا اون وسط خراب شد و از بین رفت و جاشونو چیزایه بد گرفت!!
عموم : بعله ! باید مردم رو ازاد گذاشت تا هر جور که می خوان فکر کنن!!
رکسانا : اصولا ورود به ذهن ادما همیشه کار اشتباهی بوده !! هر بارم کسی خواسته این کارو بکنه شکست خورده و خیلی ها مجبور شدن به خاطر این شکست تاوان سنگینی بپردازن!!
داشتم حرفاشو گوش میکردم یه مرتبه سرشو بلند کرد و منو نگاه کرد و گفت :
شایدم این تاوان ارزش یه تجربه باشه!!تجربه ای خارج سنت ها و چهار چوب هایی که دور خودمون درست کردیم!!برای گذشتن از اینها بایدکم تاوانی پرداخت کرد!!
اینو که گفت دیدم که مخصوصا با پاش زد به میز ! یه مرتبه تموم مهره های شطرنج ریخت بهم ! بعدش زود شروع کرد به معذرت خواهی کردن و گفت :
واقعا عذر می خوام ! اصلا متوجه نشدم!! ببخشید پدر!!
خنده ام گرفت ! پدرمم همین طور !! با همون خنده ام یه نگاه به رکسانا کرد و گفت :
شاید لازم بود که تاوان ضعفم رو پرداخت می کردم!!ولی گریز قشنگی بود هم ثبوت برتری و هم ملاحظه ی بزرگتریم ! بازم اشتباه کردم !!تو داشتی برنده میشدی!!
رکسانا : شما عالی بازی می کنین !! جدی می گم!!
پردم : وتو عالی تر !! مهره های من بیشتر بود اما برد با تو بود !!
یه مرتبه از جاش بلند شد و سر رکسانا رو بوس کرد و گفت :
نباید قبل از دیدنت قضاوت م یکردم ! برایه عذر خواهی هم یه هدیه قدیمی دارم که گذاش�%



ون شب همه دور هم گفتیم و خندیدیم و حرف زدیم و شام مونو خوردیم و بعد از شام ، وقتی برگشتیم تو سالن و داشتیم چایی می خوریدم پدرم یه مرتبه بی مقدمه گفت :
- دو تا عقد میگیریم! یکی ماها ! یکی م تو کلیسا !
رکسانا - یه دونه کافیه! هر جوری م که باشه کافیه!
همون برای من مقدسه! من این عقد و قرار داد رو همون روزی که هامون رو برای اولین بار دیدم تو قلبم بستم! مگه منظور این نیست که انتخاب کنیم و وفادار بمونیم؟! پس یه قول کافیه! چون میشه زیر هر سندی زد و پشت به هر قراردادی کرد! اگه آدم ، آدم باشه یه قول کافیه! اما می دونم سنت هایی هست که باید رعایت بشه! پس هر جور که شما صلاح بدونین همونطور عمل می کنیم!
پدرم - این حرف تم درسته اما همونجور که گفتی باید یه چیزایی رو رعایت کرد! فقط چند تا مسئله حل نشده هست که باید حل بشه!
رکسانا - مربوط به منه؟!
پدرم - نه! مربوط به خودمه! یعنی مربوط به من و برادرم!
((فهمیدم منظور پدر چیه! داشت به عمه لیا فکر می کرد! یه خرده بعد برگشت طرف مادرم و گفت Smile)
- خانم شما درست می گفتین! من در مورد رکسانا اشتباه کردم!
((مادرم خندید و بعدش از جاش بلند شد و رفت طبقۀ بالا تو اتاقش و یه خرده بعد برگشت و رفت طرف ترمه و دست چپ ش رو گرفت و یه انگشتر دستش کرد و گفت Smile)
- من به عنوان مادر مانی ، تو رو برای پسرم خواستگاری و نامزد می کنم! ایشالا

مبارکتون باشه،مانی خیلی پسر خوبیه.فکر کنم لیاقت تو رو داشته باشه.
ترمه ام که گریه اش گرفته بود از جاش بلند شد اول مادرم و بعد عموم رو ماچ کرد و مادرم اومد طرف رکسانا که رکسانا زودتر بلند شد.
داشتم نگاه شون میکردم.گریه م گرفته بود.مادرم انگشتر خودش رو از دستش درآورد و گفت:-این یادگاره مادرمه،خیلی دوستش دارم.بعد دست رکسانا رو گرفت و انگشتر رو دستش کرد و گفت:
-حرفاتو از تو آشپزخونه شنیدم.کاش مثل تو زیاد تر بودند،اونوقت آدما بهتر خودشونو میشناختن،از این به بعد تو نه تنها عروس منی،دخترمم هستی.
بعد بغلش کرد و ماچش کرد!رکسانا که فقط گریه میکرد!آروم و بی صدا!هیچیم نگفت!نه تشکری نه چیزی!فقط گریه میکرد!دلم میخواست از جام بلند شم و بغلش کنم و
نذارم گریه کنه،مادرمم گریه اش گرفت و رفت توی آشپزخونه،برگشتم دیدم که ترمه م هنوز داره گریه میکنه.خلاصه یه خورده که گذشت هر دو آروم شدن،پدرم گفت:
-یه روزی رو هم تعیین کنین برای جشن نامزدی.
عموم:-همین شب جمعه.
پدرم:-باید خودشون بگن.
مانی:-شب جمعه خوبه.
عموم:-تورو نگفتیم،منظور خان داداش ترمه و رکسانا جونه.
مانی:-پس ما نخودی ایم؟
ترمه:-منظور بابا جون این بود که باید به خانمها احترام گذشت.
مانی:-من بالاخره نفهمیدم تو قراره همسر من بشی یا نامادری ام؟از الان بگو من تکلیف خودمو بدونم.
ترمه:-واقعا که مانی.
-مانی:-آخه این بابام نه میذاره من یه کلمه حرف بزنم،نه میذاره یه نظر بدم،نه میذاره بیام طرف تو.خوب خودشم عقدت کنه و منم از این به بعد بهت میگم مامان ترمه.
همه زدیم زیر خنده که عموم گفت:-باز مزخرف گفتی؟خوب بیا بشین پیشش.
مانی:-الان که دیگه آخر شبه، و باید ببریم برسونیم شون خونه؟چه فایده داره یه نیم ساعت بیایم پیشش بشینم؟من میخواستم حداقل یه سئأنس پیشش باشم،این نیم ساعت هم خودتون همون جا بشینین.
پدرم شروع کرد به خندیدن و گفت:
-راست میگه طفلک،ما از سر شب یه ضرب اینا رو گرفتیم به صحبت،پاشین،پاشین باهمدیگه بریم تو حیاط،دوران نامزدیتون از همین الان شروع میشه،پاشین برین دیگه.
مانی زود از جاش بلند شد.منم یه لحظه اومدم بلند شم که دیدم رکسنا و ترمه همونجوری نشستن و سرشونو انداختن پائین،منم از جام تکون نخوردم که عمو به مانی گفت:
-ببین از همه بی حیا تر تو بودی،پسر یه دقیقه بشین و جلوی خودتو بگیر و حداقل دو تا تعارف کن بعد از جات بلند شو.
مانی:
-منم همین الان همین الان نمیخواستم برم تو حیاط که،اول میخواستم برم روشویی،بعدش میرفتم دستشویی،بعد دوباره بر میگشتم روشویی بعدش آیا بیام طرفه ترمه آیا نیام.دیگه بستگی به اقبال این خانم داره.
ترمه:-خیلی دلت م بخواد.
مانی:-کارد سلاخ به اون دلم بخوره انشاالله..
ترمه:-لگد اون دفعه یادت رفته؟جلو بابا اینا نمیخوام....
مانی:-میدونی چیه اصلا...؟من زن بگیر نیستم،اگه بخوام یه روزی زن بگیرم،میرم یه دختر خوب،فرمانبر پارسا رو میگیرم.تو برو زن بابام شو.
ماها همه زدیم زیر خنده.
ترمه:-من اصلا باور نمیکنم که تو پسر این بابا جون باشی،ایشان انقدر آروم،متین،خوب،آقا.اونوقت تو اینطوری.
مانی:
-پسر کوه ندارد نشان از پدر
تو از خود ندنش نخانش پسر.
جات خالی بود پریروز که یکی از عکسهای دوستان این پدر آروم و متین و خوب و آقا رو ببینی.اصلا بابام فتوگالری داره.
عموم:-باز چرت و پرت گفتی؟اون عکس خواهر یکی از دوستام بود که یادگاری باهم گرفته بودیم.
مانی:-خوش بحالتون با این دوستای روشنفکر.
عموم:-بابا تو وایسادی اینجا چیکار؟مگه قرار نشد برین تو حیاط قدم بزنین؟
مانی:-من که همون اول میخواستم برم،شما ازم انتظار شرم و حیا و از این چیزا داشتیم.
دوباره همه زدیم زیر خنده.
عموم:-بلند شین بچه ها،ترمه جون بلند شو.
ماها از جامون بلند شدیم که مانی گفت:-من دیگه از سر ذوق رفتم.میرم تلویزیون تماشا کنم.
و تا اینو گفت ترمه ترمه یه چپ چپ نگاهش کرد و بعد گفت:
-ببخشید تو رو خدا.
یه مرتبه از روی میز یه پرتقال برداشت و پرت کرد طرف مانی که مانی م رو هوا گرفتش.
عموم اینا شروع کردن به خندیدن و عموم گفت:
-الحمد الله که یکی پیدا شد از پس این پسره بر بیاد و انتقام منو بگیره..
مانی:-انتقام به اون دنیا س آقا جون،اینام از پس من بر نمیاد.خیالتون راحت.
چهار تایی با خنده رفتیم توی حیاط که ترمه یه نگاه به استخر و درختا کرد و گفت:
-اینکه حیاط نیست،باغه.
از پله ها رفتیم پائین و از استخر رد شدیم که دوباره ترمه گفت:
-این درخت چیه؟
مانی:-گیلاسه،اینم بابام کاشته،گیلاس ا میده این هوا.
ترمه رفت جلو و به یه درخت که بغل چرآخ تو باغ بود و گفت:-این درخت چیه؟
مانی:-درخت لامپه،اینو ادیسون کاشته.لامپ ا میده همه دویست وات.سیصد وات،مهتابی کم مصرف.
من و رکسنا زدیم زیر خنده که ترمه گفت:
-زهر مار بغلی ش رو میگم.
مانی:
-آهان اون چالبالویه.
ترمه:-باز چاخان کردی؟
مانی:-تو چرا همیشه فکر میکنی من دارم بهت دروغ میگم؟
ترمه:-آخه ما درخت چالبالو داریم؟
مانی:-چرا نداریم؟
حالا بذار داستانش رو برات بگم تا بفهمی چالبالو داریم یا نداریم.چند سال بابام پیش یه روز یه نهال کوچیک چنار خرید و آورد اینجا کاشت.برای اینکه نهال خم نشه،یه تکه چوب م کرد تو زمین،بغل چنار.خلاصه به این آب و کود و این چیزا رو داد اما از اونجایی که کار من بابام همیشه برعکس همه س یه مدت که گذشت چناره کم کم خشک شد اما جاش اون تیکه چوب ریشه داد و جوونه داد و شروع کرد به برگ دادن،دو سال بعد هم اون چوب خشک شد درخت آلبالو،ماهم به همین مناسبت اسمش رو گذشتیم چالبالو،یعنی چنار پیوند آلبالو،حالا دیدی دروغ نمیگم.
ترمه:-عجیبه والا.
مانی:-حالا بیا بریم اون ته باغ تا بهت نشون بدم اونجا بابام چی کاشته.
ترمه یه نگاهی بهش کرد و گفت:-دارم همینجا میبینم بابت چی کاشته.
مانی:-منو میگی؟منو که بابام نکاشته.
ترمه:-پس کی کاشته؟
مانی:-من خودرو م،خودم در اومدم.
بعد زیر بغل ترمه رو گرفت و همونجوری که حرف میزد رفتن اون طرف حیاط.
مانی:-ببین ما توی این مزرعه،یعنی بابام تو این باغ گٔل رز رو پیوند زده به گٔل کاکتوس.
ترمه:-آخه مگه میشه؟
مانی؛-چرا نمیشه؟مگه همین الان نیست که دارن منو پیوند میزنن به تو؟
دست رکسانا رو گرفتم و ماهم رفتیم این طرف.یه خرده که رفتیم بهش گفتم:
-داشتم حرفاتو گوش میکردم.چیزای قشنگی میگفتی که تاحالا بهشون فکر نکرده بودم.
رکسانا:
-تو تقصیری نداری.جوی که توش زندگی میکردی تو رو از خیلی چیزها دور نگاه داشته.
اگه یه مقدار از این جو خارج بشی،می بینی که داره چه اتفاقی میافته،یه اتفاق خیلی خیلی بد.
-مثلا چه اتفاقی؟
رکسانا:
-بی تفاوتی......
-اینکه اتفاق خیلی بدی نیست....
رکسانا:-چرا هست.وقتی توی یه جامه،جووناش که نیروی اصلی کار و آینده سازشن..،دچار بی تفاوتی بشن،جامعه به سقوط کشیده میشه.یعنی بی تفاوتی مهلکترین زهر برای یک جامه س.حالا تو هر طبقه و قشر.
-فکر نمیکنی این یه خرده اغراق.
یه نگاه بهم کرد و گفت:
-آها،یعنی من و دوستام یه نظری داریم،یعنی میگیم شعار و حرف زدن دیگه کافیه.حالا نوبت به عمل کردن.
-خوب این خوبه.
رکسانا:
-میخوای جای اینکه من برات توضیح بدم خودت ببینی؟
-خوب آره.
رکسانا:-میشه یه دقیقه موبایلت رو بدی؟
از تو جیبم موبایلم رو در آوردم و دادم بهش و گفتم:-پیش خودت باشه دیگه.
رکسنا:-خودت چی؟
-من دارم،پیش تو باشه.حالا هم شماره ی اینو بهت میدم و هم اونی که خودم بر میدارم.
رکسانا گفت:-خوب حالا باشه بعدا ازت میگیرم.
-دیگه تعارف نکن.
خندید و تشکر کرد و بعد یه شماره گرفت و یه خرده بعد گفت:
-الو،محمد جان،سلام.
برگشتم نگاهش کردم،یه لحظه حسودی ایم شد که انگار فهمید و تکیه ش رو داد به من و بهم خندید و به همون پسره که اسمش محمد بود گفت:-هنوز نرفتین؟باشه ببین.قرارمون جای همیشگی،تا سه روبه نیم ساعت دیگه میام اونجا.
بعدش خداحافظی کرد ساعتش رو نگاه کرد و گفت:
-ساعت الان یه خرده از ده گذشته،اگه زود بریم میرسیم.
-این کی بود؟
رکسانا:-همکلاسیم و دوستم.
نگاهش کردم که خندید و گفت:حسودی نکن عزیزم،اون فقط یه دوسته،شایدم یه همکار.
-حالا کجا باید بریم؟
-رکسانا:-مگه دنبال جواب نمیگردی؟
-چرا.
رکسانا:-پس بریم.
یه خرده مکث کردم و بعد مانی اینا رو صدا زدم که کمی بعد اومدن و بعد به مانی گفتم:
-من رکسانا میخوایم یه جایی بریم.شماها میایین؟
مانی:-کجا؟
-دنبال یه جواب.
بعدش یه نگاه به رکسانا کردم و خندیدم که مانی گفت:-خره جواب همین جاس. یعنی هم سوال اینجاس و هم جواب.اصلا سوال و جواب همینجاس.
-پس شماها همینجا بمونین،ما میریم.
ترمه:-اتفاقا منم باید برم.
مانی:کجا؟
ترمه:-برمیگردم.
مانی:-کجا برمیگردی؟
ترمه:-پیش مامانم.
یه دفعه همه مون ساکت شدیم و ترمه رو نگاه کردیم که یه لبخند زد و گفت:
-دلم براش تنگ شده.
سرمو تکون دادم و خندیدم و گفتم:-کار خیلی خوبی میکنین.
رکسانا:-عالیه.
مانی:-من جای تو بودم برنمی گشتم.
ترمه نگاهش کرد و خندید و گفت:-پس اون همه نصیحت چی بود که بهم کردی؟
مانی:-اشتباه کردم.حالا میخوای بری برو،اما وقتی رسیدی جلوی عمه سلام نکنی ا،بذار اول اون سلام کنه.
چهار تایی خندیم و برگشتیم تو خونه و رکسانا و ترمه از پدر و مادرم و عموم خیلی تشکر کردن و خداحافظی و من و مانی م رفتیم و کیف پول رو مون برداشتیم و از خونه امدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
یه ربع بعد جلوی در خونه ی عمه اینا بودیم.ترمه یه لحظه مکث کرد و بعدش پیاده شد.مانی م میخواست باهاش بره که ترمه گفت نه
.میخواست تنها با عمه روبرو بشه.حق م داشت.
خلاصه زنگ خونه رو زد و رفت تو.ماهام دوباره سوار شدیم و حرکت کردیم و نیم ساعت بعد رسیدیم به جایی نزدیک دانشگاه و رکسانا یه خیابون رو بهمون نشان داد و رفتیم توش و بعدش رفتیم توی یه فرعی که از دور یک ماشین پیکان درب و داغون رو نشون مون داد و گفت جلوش پارک کنیم.
مانی م رفت جلوش پارک کرد و پیاده شدیم.توی ماشین سه تا پسر و چهار تا دختر همسن و سال رکسانا بودن.
تا رکسانا رو دیدن پیاده شدن و سلام و علیک کردن که رکسانا من رو نامزدش معرفی کرد که دخترا پریدن و بغلش کردن و بهش تبریک گفتن.بعدشم به من تبریک گفتن و با پسرام آشنا شدیم که رکسانا گفت:
-زودتر بریم دیر نشه.
پسره که اسمش محمد بود یه نگاه به ماشین مانی کرد و گفت:
-با این ماشین که نمیشه.همه مونم که تو ماشین من جا نمیشیم.
مانی:-ببخشید،اونجا که میریم تپه ماهوره؟
محمد:-نه.
مانی:-خوب پس ماهام با ماشین خودمون میاییم دیگه.
محمد:-برای راهش نیست.منظورم اینه که با ماشین شما زشته بریم اونجا.
مانی یه نگاه بهش کرد و گفت:-یعنی انقدر موندبالان که بنزم واسه شون کمه؟
بعد یه نگاه به پیکان کرد و گفت:-ممد آقا منو گذاشتی سرکار؟
محمد:-نه بخدا.آخه این ماشین شما به درد بالای شهر میخوره.
مانی:-مگه این پارتی که قراره بریم پائین شهر؟
محمد:-پارتی؟
مانی خندید و گفت:-آره دیگه،یعنی پارتی که نه،یه مهمونی ساده اما گرم گرم.
یه مرتبه محمد و اون دو تا پسرا که اسم شون محمود و سعید بود و اون چهار تا دخترا زدن زیر خنده.
مانی:زهرمار،خنده تون واسه چیه؟
اینو که گفت من و رکسانا هم زادیم زیر خنده که محمد گفت:
-مانی خان ما پارتی نمیخوایم بریم.
مانی:-پس کجا میخوایم بریم؟آهان از اون مهمونیهای خصوصیه که،...فهمیدم،عجب کلکی هستین شماها،میترسین چشم شون به این ماشین بیفته و یه خرده بیشتر تیغ مون بزنن،عیبی نداره فدای سرتون.پول واسه همین چیزاس دیگه.اصلا همه تون مهمون خودمین.
دوباره محمد اینا زدند زیر خنده.

مانی:-حناق،بازم که میخندین.
محمد:-مانی خان ما داریم میریم طرف یه جایی که تقریبا میشه گفت مردمش زاغ نشینن..
مانی:-زاغ نشینا پارتی گرفتن؟
محمد که میخندید گفت:-تقریبا یه همچین چیزی.
.مانی:-دستشون درد نکنه.کمیته ممیته نریزه اونجا.یعنی فکر اینا ش رو کردن؟
محمد:-خیالتون راحت.اون طرفا هیچ کمیته ای پیداش نمیشه...

مانی:
-خوب،الحمد الله،پس زودتر بریم دیر نشه.
رکسانا:-مانی خان اونجا که ما میریم پارتی نیست.
مانی:-میدونم بابا،همین که یه عده دختر و پسر جمع بشن کافیه دیگه.حالا اسمش رو پارتی نذاریم بذاریم انجمن،گردهمایی،میتینگ.چه فرقی واسه ما داره؟
دوباره همه زدن زیر خنده.
مانی:-درد بی دوا و درمون.چرا شما انقدر کشکی میخندین؟
رکسانا:-مانی خان ما داریم میریم به یه عده آدم بیچاره ی فقیر کمک کنیم.یعنی ماهی یبار،پولامون رو جمع میکنیم و میریم اونجا کمک شون میکنیم.
مانی یه نگاهی به رکسانا کرد و بعد یکی یکی به محمد اینا نگاه کرد و بعدش برگشت طرف من و گفت:-جوابی که میگفتی دنبالشی اینه؟
بهش خندیدم که گفت؛
-مرتیکه من به هوای این جواب،نامزدم رو رد کردم و از خیر یه پارتی آنچنانی گذشتم.حالا منو میخوای ببری پیش فقیر فقرا؟الهی که خدا دردی بهت بده که درمونش نباشه.منو تو امشب از هستی ساقط کردی.انشاالله ننه ت سیاهتو بپوشه.نگاه کن عجب امشب مسخره ی اینا شدم.می دیدم اینا هی دارن میخندیدن.نگو تو دلشون داشتن منو مسخره میکردن.الهی هامون روی خوش از زندگی نبینی که منو مسخره ی خاص و عام کردی.
اینو گفت و راه افتاد طرف ماشینش که دویدم دنبالش و یه خرده جلوتر دستش گرفتم و گفتم؛
-کجا؟مانی:
-ولم کن وگرنه اینجا انقدر نعره میزنم تا همه ی مردم بریزن از خونه هاشون بیرون.
-ببین،اینطوری م که اینا میگن نیست.
مانی:-پس چیه؟
-اونجام یه جور پارتیه،فقط سطحش یه خرده پایینه.
مانی:-بگو به جون تو.
-مگه برای تو فرقی میکنه؟ببین این دختر و پسرا دارن میرن اونجا.
مانی:-اینا که میگن داریم پول میبریم واسه فقرا.
-بالاخره حتما برای پارتی پولام میدان دیگه.
برگشت یه نگاهی به دخترا که داشتن بهش میخندیدن کرد و یه مرتبه خندید و گفت:
-این پسرا میخوان به ما رکب بزنن که سر خر توشون نباشه.من از اینا زرنگ ترم،میام.چرا نیام؟انجام بهشون نشون میدم که سربسر آقا مانی گذاشتن یعنی چی.اگه گذشتم با یکی از این دخترا برقصن.همه شونو جمع میکنم دور خودم،حالا ببین،بیاین بریم.
خودش رفت سوار ماشین شد و منم رفتم و به رکسانا گفتم سوار بشه که دو تا از اون دخترا با ما اومدن و سوار ماشین شدیم و محمد اینا جلو تر حرکت کردن و ماهام دنبالشون.
یه خرده که همینطوری میرفتیم طرف جنوب شهر،مانی یه نگاه به من کرد و گفت:
-میدونم باز گول تو رو خوردم.
-برای چی؟مانی:بابا رسیدیم جنوب شهر،اینجا نزدیک چاله میدونه.آخه کی تا حالا تو چاله میدون پارتی گرفته که اینا بگیرن.
یه مرتبه اون دو تا دخترا زدن زیر خنده و یکی شون گفت:
-مانی خان ما که گفتیم پارتی در کار نیست.
مانی برگشت یه نگاه بهشون کرد و گفت:-دختر انقدر به اون شیشه ور نرو،فیوزش سوخت.توام انقدر رو اون صندلی بالا پائین نپر.فنر تشک در رفت.
دختره-آخه شیشه ش برقیه آدم خوشش میاد بالا پایین میره!
مانی-آخه هر چی بالا و پایین رفت که هی نباید کشیدش پایین و دادش بالا!
رکسانا خانم جلو این رفیقاتو بگیر دیگه!ماشینم رو نابود کردن!
«یکی از دخترا که داشت می خندید گفت»
-مانی خان شما ازدواج کردین؟
مانی-نخیر!
دختره-چرا؟!
مانی-تومون رسم نیس!
دختره-یعنی چی؟!
مانی-یعنی تو خونواده ما ازدواج رسم نیس!نه بابام تا حالا ازدواج کرده و نه بابابزرگم و نه جَدم!
دختره-پس شما چه جوری به دنیا اومدین؟!
مانی-خیلی ساده!می خواین براتون تشریح کنم؟!
دختره-وای نه!خیلی ممنون!
مانی-پس آروم بشین واندرم به اون شیشه ور نرو!
دختره-چه بد اخلاق!
مانی-شمام اگه جای من بودین و امشب هم از نامزدبازی می افتادین و هم از یه پارتیِ گرمِ گرمِ گرم ، الان مثل سگِ همین جاها بودین!یعنی مثل سگِ نازی آباد!الان حدود نازی آبادیم دیگه؟!
رکسانا-نخیر مانی خان الان خیلی پایین تر از اونجاهاییم!
دختره-عوضش وقتی رسیدیم اونجا چیزای خیلی قشنگی هست که ببینین!مطمئنم که براتون خیلی جالبه!حتی جالب تر از اون پارتی!
«مانی یه نگاهی از تو ایینه به دختره کرد و بعد یه لبخند زد و گفت»
-مانی بمیره راست می گی؟!
دختره-خدا نکنه!ایشالا شما همیشه زنده باشین!
مانی-با شمای دوست!زیر سایه حق!
دختره-شما نامزد دارین؟
مانی-نامزدِ نامزد که نه!یعنی هر وقت بخوام می تونم بهمش بزنم!چطور مگه؟!
«دختره خندید و گفت»
-هیچی!همینطوری گفتم!
مانی-ترو خدا اگه پیشنهاد خوبی دارین ملاحظه نکنین و بگین!
«همه زدیم زیر خنده»
مانی-ببخشین!شما اسم تون چیه؟
دختره-کنیز شما ستاره!
مانی-تاج سَرَمین!چرا بیکار نشستین ستاره خانم؟!
ستاره-چیکار کنم؟
مانی-یه خرده با اون شیشه بازی کنین!
ستاره-آخه گفتین خراب می شه!
مانی-فدا سرتون!اصلاً این شیشه ها رو اینطوری سختن که هر کی سواز شد حوصله ش سرنره!بازی کن قربونت!بازی کن!
«برشت به اون یکی دختره ام گفت»
-شمام بپر بالا بپر پایین کن!دشک هیچی ش نمی شه!
ستاره-چه اخلاق تون خوب شد یه دفعه!
مانی-اخلاق بدم مالی این ترافیک بود!اما اونجا رسیدیم نرین طرف این محمد آقا ایناها!اون وقت بازم اخلاقم بد می شه ها!پیش خودم باشین که خودم مواظب تون باشم!
ستاره-چشم!
مانی-چشمت بی بلا!آفرین دختر خوب!می گم آ!شکلات دوست دارین؟
ستاره-آره!خیلیم دوست داریم!
«مانی زود از تو داشپورت یه بسته شکلات خارجی در آورد و داد بهش و گفت»
-بخورین نوش جونتون!
ستاره-خارجیه؟!چه ماه!اینو میذارم واسه عبداله!
مانی-عبداله کوفت بخوره!اینو دادم شما بخورین!
ستاره-آخه عبداله گناه داره!
مانی-اصلاً عبداله کی هس؟!
ستاره-یه پسر کوچولوی بانمک!
مانی-عبداله منم که انقدر زود خر می شم!خیلی خب!اونو بذار واسه عبداله ، این یکی رو خودتون بخورین!
«یه بسته دیگه شکلات درآورد و داد عقب!حالا ماها فقط داریم می خندیم!»
مانی-ببین ستاره خانم!اینا وقتی اینجوری می خندن من شک می افته تو دلم که داره سرم کلاه می ره!
ستاره-نه!خیالتون راحت باشه!
مانی-من قول شمارو قبول دارمآ!
ستاره-اگه براتون جالب نبود خودم جبران می کنم!
مانی-خدا از بزرگی کمت نکنه دختر!
«مانی که دیگه سرحال اومده بود شروع کرد به شوخی کردن و خندوندن ما که چند دقیقه بعد پیکان محمد اینا پیچید تو یه کوچه و یه گوشه نگه داشت.مانی م پشت سرش پارک کرد و همگی پیاده شدیم.تا پیاده شدم و چشمم افتاد به خونه ها جا خوردم!صد رحمت به زاغه!از خونه فقط اسمش رو داشتن!دیوارای بیرونش که هر لحظه ممکن بود بریزه پایین!در و پیکر حسابی م که نداشتن!کوچه م که فقط یه تیر چراغ برق داشت با یه لامپ سوخته!وسطشم یه جوبِ آب کثیف بود پر از لجن که بوی گندش همه جا رو ورداشته بود!یه مرتبه از ته کوچه ده دوازده تا سگ اومدن جلو که محمد و دوستاش زود چند تا سنگ از رو زمین ورداشتن و پرت کردن طرفشون که اونام گذاشتن و در رفتن!نمی دونم چرا یه مرتبه غم عالم ریخت تو دلم!هر جا رو که نگاه می کردم غم بود و غصه!بغض گلومو گرفته بود!
مانی آروم اومد بغلم و همونجور که دور و ورش رو نگاه می کرد گفت»
-ببخشین ستاره خانم!این پارتی که گفتین تو کدوم یکی از این خرابه هاس؟!
«ستاره خندید و گفت»
-تو همه شون!
مانی-میگم دست خالی اومدیم عیبی نداره؟
ستاره-نه!مهم اینه که دلمون پُر باشه!
«محمد و دوستاش رفتن و صندوق عقب ماشینشون رو وا کردن و از توش چند تا کیسه نایلون در اوردن و بعدش به ما گفتن»
-حالا دیگه بریم تو.
«همگی راه افتادیم و دری اولین خونه رو هُل دادیم و رفتیم تو که کاشکی اصلاً نمی رفتیم!
خونه که چه عرض کنم!یه حیاط پنجاه شصت متری بود با چهار تا اتاق چهار طرفش!یه حوض کوچیکِ یه متر در یه متر وسطش بود با یه شیر آب.یه گوشه حیاطم بغل یکی از اتاقا یه درِ کوچیک بود که حتماً توالتشون بود!همین!
دو سه تا قدم که رفتیم جلو یه مرتبه یه زن حدود سی سال از تو اتاقش اومد بیرون و یه نگاهی به رکسانا اینا کرد و یه «ایشی»گفت و اومد که دوباره برگرده تو اتاق اما تا چشمش به من و مانی افتاد برگشت یه نگاهی به ماها کرد و خندید!داشتم نگاهش میکردم که بهم یه اشاره کرد!اولش منظورش رو نفهمیدم اما بعد متوجه شدم!داشت با سرش اشاره می کرد که بریم تو اتاقش!
برگشتم طرف رکسانا که آروم گفت»
-اگه برین بد نیس.
-چی؟!
رکسانا-برین ببینین چی می گه.
-یعنی بریم تو اتاقش؟!
«رکسانا سرشو تکون داد که یه خرده عصبانی شدم و گفتم»
-می دونی منظورش یه؟!
رکسانا-آره!
-پس چی داری میگی؟!
رکسانا-مگه دنبال جواب نبودی؟!برو جوابت رو بگیر!
«برگشتم طرف اون خانمه که دوباره بهم اشاره کرد!می دونستم داره چی می گه!دلم می خواست بدونم تو اون اتاق چه خبره!آروم رفتم طرفش که مانی بازوم رو گرفت و اروم گفت»
-کجا می ری؟!

ـ اون تو!
مانی ـ این همه جای خوب بردمت و تو اتاق نرفتی!حالا میخوای بری تو این اتاق؟!
ـ باید برم!میخوام ببینم!
«راه افتادم طرف اون خانمه و وقتی رسیدم جلوش زود سلام کرد و گفت»
ـ خوش اومدین!صفا آوردین!کلبه ی مارو روشن کردین!بفرمائین!بفرمائین!بفرمائین


«آخر شب بود.محمد اینا با حدود سه میلیون تومن پول،خوشحال از پارتی رفته بودن.مانی م اونجا موند و قرار شد که یکی دو ساعت دیگه برسونن ش خونه.منم رکسانارو ورداشتم و با ماشین مانی ؛بردمش که برسونمش خونه شون.
دوتایی سوار ماشین شدیم واز اون خونه اومدیم بیرون.یه چیزی تو دلم بود که میخواستم بهش بگم اما نمیدونستم چطوری باید بگم!یه خرده که رفتیم گفتم»
ـ تو دیگه باید کم کم به فکر زندگی باشی!یه زندگی زناشویی!
«خودشو کشید طرف من و سرش رو گذاشت رو شونه م و گفت»
ـ هستم!
ـ منظورم اینه که دیگه تظاهرات و فعالیت دانشجویی و این چیزارو بذاری کنار!
رکسانا ـ درس م رو بذارم کنار؟!
ـ نه!نه!منظورم کارای سیاسی یه!
رکسانا ـ من کار سیاسی نمیکنم!
«یه خرده ساکت شد وبعد سرش رو بلند کرد وگفت»
ـ هامون!وقتی ما به فکر آدمای فقیر هستیم؛کار سیاسی یه؟!وقتی میخوام به اندازه ای داشته باشم که شیکمم سیر باشه؛کار سیاسی یه؟!آیا این نفت و گاز و هزار تا چیز دیگه؛مال همه ی ما هست یا نه؟اگه خواستم بدونم چی به چیه؛کار سیاسی یه؟!
ـ نه خب!اما من دلم شور میزنه!برات نگرانم!برای زندگی مون نگرانم!من نمیخوام ترو محدود کنم اما توام باید نگرانی های منو درک کنی!
«دوباره سرشو گذاشت رو شونه م و بازوم رو محکم تو دستش گرفت و گفت»
ـ یه روزی شاید قصه های پدربزرگ آ و مادربزرگ آ می تونست مارو سرگرم کنه و برامون تازگی داشته باشه!یه روزی وقتی در مورد ماه و خورشید و این چیزا برامون قصه های تخیلی می گفتن شاید برامون جالب بود!اما حالا چی؟!جوون امروز؛جوون دیروزی نیست!معیارهای دیروزم نمیشه برای امروز در نظر گرفت و پیاده کرد!
یه روزی شاید جام جهان نما و قالیچه ی پرنده برای پدربزرگ هامون یه رویا بود،اما الان برای من واقعیت داره!من الان کامپیوتر و اینترنت رو دارم!اینا جام جهان نمای من هستن!هر وقت که دلم بخواد تو یک لحظه میتونم تموم دنیا رو ببینم و اگه اون سر دنیا یه اتفاق بیفته بلافاصله من از این سر دنیا ازش باخبر بشم!من دیگه قالیچه ی پرنده یا پرواز برام آرزو نیست!من هواپیمارو دارم که با یه بلیت میتونم از این سر دنیا تو یه مدت کوتاه برم اون سر دنیا!من الان با این تکنولوژی پیشرفته میتونم حتی تخیلم رو جامعه ی حقیقت بپوشونم!الان دیگه داستان جن و پری و غول و این چیزا برای من جذابیت نداره!الان زمان زمان واقعیت هاست!وقت شه که ماهام واقعی تر به دنیا نگاه کنیم!ازاینکه به این فحش بدم و آرزوی مرگ اون یکی رو بکنیم چه فایده؟!جز اینکه«بایکوت»بشیم چه نفعی برامون داره!زمان زمان قدرته!تکنولوژیه!اطلاعاته!
ما علاوه براینکه چیزی از خارجیا کم نداریم خیلی م از نظرهوشی از اونا سرتریم!فقط مغزهامون فرار کردن!بازم دارن فرار میکنن!چرا همینجا نگه شون نداریم و خودمون ازشون استفاده نکنیم؟!
چرا باید همه ی دنیا فکرکنن که ما عقب افتاده ایم؟!بهتر نیست که خودمونو به دنیا یه جور دیگه نشون بدیم؟!وقتش نشده که دنیا بفهمه ایرانی کیه؟!وقتش نشده که خودمونو،ذهن مونو پرورش بدیم؟!وقت شه که شاعرا حرفاشونو رک و صریح بزنن تا ماها مجبور نباشیم صدنوع تفسیر از شعرشون بکنیم!وقت شه که ترس آمونو بریزیم دور!وقت شه که رودربایستی هارو بذاریم کنار و خواسته های واقعی مون رو به زبون بیاریم!وقت شه که جای نفرین کردن و مرگ برای این و اون خواستن و خشم و کینه و نفرت،مهربونی ها بشینن!وقت شه که دست به دست همدیگه بدیم و این خونه رو دوباره بسازیم!دیگه وقتش رسیده که گذشته هارو بذاریم پشت سرمون و به آینده نگاه کنیم!دیگه وقت قصه ی لیلی و مجنون نیست!الان صحبت از تسخیر مریخه!الان صحبت از شبیه سازی آدماس!یه روزی اگه من احتیاج به اطلاعات داشتم باید میرفتم از پدربزرگم که مثلا دوره ی فلان پادشاه رو دیده بود می پرسیدم!اما الان اگه پدربزرم چیزی از اون دوره یادش رفته باشه باید بیاد از من بپرسه که براش ازتو کامپیوتر و اینترنت دربیارم وبهش بگم!به خدا هیچکدوم از اینا ؛کار سیاسی نیست هامون!اینا همه دلسوزیه!اینا همه عشق به وطن و مردمه!من مردمم رو
دوست دارم هامون!من دلم میخواد هرچی دارم با اونا قسمت کنم!یعنی نه همه ش رو!اما ازاون چیزایی که دوست دارم؛دلم میخواد یه سهمی م به آدمای دیگه بدم!!حتی دلم نمیخواد وقتی وقت مردنم رسید؛بدنم رو بیخودی بذارن تو خک که فاسد بشه و از بین بره!وقتی یکی از اعضای بدنم میتونه زندگی رو؛عشق رو؛شادی رو؛دوست داشتن رو در یکی دیگه زنده کنه و ادامه بده؛ادامه ی زندگی منه!وقتی قلب من تو سینه ی تو بتپه؛وقتی چشم من تو یه بدن دیگه باشه و ازش استفاده بشه مثل اینه که من زنده م!مثل اینه که من حس میکنم و می بینم و لذت میبرم!
«بعد یه نگاه به من کرد وگفت»
ـ ماها باید اینو یاد بگیریم که آدما در کنار همدیگه و با همدیگه زنده ن!تنهایی می میرن!الان وقت مردن نیست!وقت زنده بودن و شاد بودنه!
«بعدش سرشو دوباره گذاشت رو شونه م و گفت»
ـ دوستت دارم هامون!وقتی سرمو میذارم رو شونه ت و حس میکنم که تو درکنارم هستی؛دیگه از دنیا هیچی نمیخوام!به همه ی اون چیزایی که خواستم رسیدم!رویای من همین بود!این بود که تو دوستم داشته باشی!شاید من جز معدود آدمایی هستم که به رویای واقعی شون رسیدن!
«بعد سرشو بلند کردم و صورتم رو ماچ کرد و دوباره گذاشت رو شونه م و چشماشو بست!منم آروم آروم می رفتم طرف خونه ی عمه اینا!اصلا دلم نمیخواست که زود برسم!میخواستم این زمان طولانی بشه!آروم میرفتم و با خودم فکر میکردم!در مورد چیزایی که اون شب دیده و شنیده بودم!زنی که برای چرخوندن چرخ زندگی؛تن به هرکاری میداد و بازم به شوهرش وفادار بود!تن فروشی رو وقتی در جهت حمایت خونواده ش بود خیانت نمی دونست!جوونای پولدار که شاید تا اون لحظه جز به فکر لباس و آرایش و ماشین و طلا و جواهر و خوشگذرونی و این چیزا به هیچی فکر نکرده بودن اما با دو کلمه حرف رکسانا؛دست شونو دادن به دست خالی جوونای هم سن و سال خودشون و درد همدیگرو حس کردن!به این دختر نیمه ایرانی و نیمه فرانسوی خوشگل و ظریف و قشنگ فکر کردم که با همه ظرافت و تنهایی چقدر محکم و با اراده س!چطور بین دو نیمه ی خودش نیمه ایرانی ش رو انتخاب کرده و برای مردمش کار میکنه!
همونجور رانندگی که میکردم برگشتم و نگاهش کردم!انگار خوابش برده بود!ساعت حدود چهار صبح بود!دیگه فردا شده بود!ولی چه فایده اگه فردامونم مثل امروز باشه و امروزمونم مثل دیروز؟!
حرفاش درست بود!یه لحظه حواسم رفت به ماشینی که سوار بودم!ماشینی که وقتی توش سوار بودی اصلا نمی فهمیدی که داره راه میره!
این ماشین م نوه نتیجه ی همون کجاوه های دیروزیه!اما درجا نزده و مثل همون کجاوه ها نمونده!پس ما چرا باید بمونیم؟!
دیگه تقریبا رسیده بودیم.آروم رفتم تو کوچه ی عمه اینا و اروم جلو خونه شون واستادم.دلم نمی اومد بیدارش کنم!همونجور سرجام نشستم و فقط نگاهش کردم!صورت ظریفش رو؛چشمای قشنگش رو؛موهای مثل طلاش رو!راحت راحت خوابیده بود!خودمم از اینکه اینجوری سرش روگذاشته بود رو شونه م و خوابیده بود لذت میبردم و دلم نمیخواست که بیدار بشه!میخواست بیشتر نگاهش کنم!سعی کردم تکون نخورم که بیدار نشه و این زمان برام طولانی تر بشه!تازه معنی عشق رو داشتم می فهمیدم!وقتی آرامش برقرار میشه تازه آدم احساس خودش رو میفهمه!
خیلی خیلی دوستش داشتم!برای همین م دلم نمیخواست کوچکترین اتفاق بدی براش بیفته!زندگی سختی داشته!دلم میخواست از اون به بعد دیگه غصه نخوره و ناراحتی نداشته باشه!
همچین معصوم خوابیده بود که دلم نمیخواست بیدار بشه!اما چرا از گوشش خون زده بود بیرون!معنی این چیه!؟نباید چیز بدی باشه!
لباساش خاکی و به جای روپوشش پاره شده!برای چی؟!حتما جایی گیر کرده!شایدم پاش سرخورده و خورده زمین!
روسری چرا سرش نیس؟!خب نیس که نیس!عوضش راحت گرفته خوابیده!ولی چرا انقدر اینجاها شلوغه؟!سروصدا نیس اما شلوغه!این همه آدم برای چی دارن می دوئن!چرا یه عده دارن اینارو میزنن و اینا فقط مشت آشونو گره میکنن و یه چیزی میگن؟!حالا خوبه سروصدا نمیکنن که رکسانا از خواب بپره!ولی این چیه از گوشش اومده؟!نکنه چیز بدی باشه؟!شاید سنجاق سرش رفته تو گوشش و خون ازش واشده!حتما همینه!اما چرا اینجارو زمین خوابیده؟!ما که اینجا نبودیم!تو ماشین بودیم که خوابش برد!سرشو گذاشته بود رو شونه ی منو داشت برام حرف میزد که خوابش برد!اینجا چرا انقدر شلوغه؟!چرا این جوونا همه دارن می دوئن این ور و اون ور؟!
آروم از رو زمین بلندش کردم و گرفتمش تو بغلم!خدارو شکر خوابش سنگینه و هنوز بیدارنشده!سرمو دولا کردم و پیشونیش رو ماچ کردم!رو همه جای صورتش عرق نشسته بود!انقدر خوشگل شده بود که هرکاری میکردم نمیتونستم چشم ازش وردارم!رو دو تا دستام خوابیده بود و منم چسبونده بودمش به خودم!اما نمیدونم اینجا چرا انقدر شلوغه؟!باید ببرمش یه جا ساکت تر!اصلا می برمش خونه مون!
برگشتم که دیدم مانی پشت سرم واستاده!اون اینجا چیکار میکرد؟!اونکه تو پارتی مونده بود!چوب دستش چیکار میکنه؟!این دو سه نفر کی ن باهاشن؟!اونکه شبیه حاجی بازاریاس کیه؟!اون دوتا که ریش دارن کی ن؟!
میخواستم ازش بپرسم داره چیکار میکنه اما زبونم تکون نمیخورد!فقط چشمام کار میکرد!همه چیز رومیدیدم اما هیچی نمی شنیدم!یه مرتبه دیدم مانی از پشت سرم دست یه دختره رو کشید و آروم جلو !مریم بود!پشت سرشم سارا!بعد هردو رو انگار سپرد دست اون یارو که شبیه حاجیای بازار بود!بعد هر دو رو هل داد که یعنی با اون یارو از اونجا برن!بعد اومد طرف من!همونجور که رکسانا تو بغلم خواب بود بازوم رو گرفت و با خودش کشید و به زور لای یه در رو وا کردن و همگی با همدیگه اومدیم بیرون که یه مرتبه چندنفر با چوب حمله کردن طرف مون!من زود سر رکسانا روکشیدم تو بغلم که چوب تو سرش نخوره که خورد تو گردن من اما نه دردم اومد و نه اصلا حسش کردم!فقط دیدم مانی با چوب گذاشت تو صورت یارو!بعدشم اون یارو و دو تا پسر دیگه دور مارو گرفتن و دستاشونو دادن بهم که کسی نیاد طرف ما!اما بازم داشتن هجوم می آوردن طرف مون که یکی از اون پسرا لبه ی پیراهنش رو زد بالا!نمیدونم درست دیدم یا نه اما یه چیزی شبیه هفت تیر یا یه چیز دیگه بود!وقتی اونا که داشتن بهمون حمله میکردن این صحنه رو دیدن ول مون کردن و راه دادن که بریم!
همه جا پر دود بود!یه دود عجیب که چشم رو بدجوری می سوزوند!خدا رحم کرده بود که چشمای رکسانا وانبود وگرنه اشک از چشماش می اومد پائین!گله به گله وسط خیابون آتیش روشن کرده بودن!انگار چهارشنبه سوری بود!حتما جشن چهارشنبه سوری بود که هم آتیش روشن کرده بودن و هم این همه آدم ریخته بودن اونجا!
داشتیم از وسط شون رد می شدیم!چرا بهمون چپ چپ نگاه میکردن؟!اصلا اینجا و این صحنه ها چقدر برام آشنا بود!کجا دیده بودمشون؟!یادم نمی اومد!نمیدونم چرا همه ش دونفر رو می دیدم که شبیه پدرمو عموم بودن!؟
چقدر راه طولانی بود!تموم خیابون بسته شده بود!همه جا پر آدم و ماشین و این چیز بود!چرا مردم گریه میکردن؟!چهارشنبه سوری که گریه نداره!همه ش تو این فکر بودم که مانی اینجا چیکار میکنه؟!برای چی چوب دست شه؟!چرا انقدر این ور و اون ور من میگرده؟!مواظب چیه؟!اصلا نمی فهمیدم چه خبره!فقط محکم رکسانارو بغل کرده بودم که چوبی چیزی بهش نخوره!این دونفر که شبیه پدر و عموم بودن دو و ورمون میگشتن!نمیدونم مواظب چی بودن؟!
چقدر طول کشید تا رسیدیم به ماشین؟!یه ماه طول کشید؟!دوماه طول کشید؟!سه ماه طول کشید؟!اما بالاخره رسیدیم به ماشین و سوارش شدیم.آروم سوار ماشین شدم که سر رکسانا نخوره به جایی و ازخواب بپره!مانی م رفت پشت فرمون.یه مرتبه در اون طرف واشد و اون دو نفر که شبیه پدرم و عموم بودن سوار شدن!اما انگار خود پدرم و عموم بودن!پدرم نشست عقب پیش من!نمیدونم چرا تا رکسانارو نگاه میکرد و گریه ش میگرفت و یه چیزی با عصبانیت میگفت؟!
اومدم به مانی بگم که بریم خونه مون که دوباره از تو ماشین پیاده شد و تند در طرف منو واکرد!انقدر از دستش عصبانی شدم که نگو!تو این شلوغ پلوغی هی دست دست میکرد!گفتم ولش کن؛با تاکسی می برمش خونه!
اروم پیاده شدم که دیدم اینجا جای قبلی نیس!جلو یه بیمارستانیم و یه دونه تخت آوردن و میخوان رکسانا رو از دست من بگیرن و بخوابونن روش!محکم تر بغلش کردم و یه قدم رفتم عقب!حالا هی زور میزنم که یه چیزی بهشون بگم اما صدا ازتو گلوم در نمی آد!
دو تا مرد که روپوش سفید تنشون بود میخواستن رکسانارو از من بگیرن!هی میخواستم داد بزنم و بگم بیدارمیشه!ولش کنین!اما نمیتونستم!دوتا پرستارم حتما یه چیزاون بغل داشتن گریه میکردن!اصلا نمیدونم چرا همه داشتن گریه میکردن!
خدا رحم کرد که مانی یه چیزی بهشون گفت که رفتن کنار وگرنه با لگد پرت شون میکردم یه طرف!نمیدونم چی داشتن به همدیگه میگفتن؟!صداشونو نمی شنیدم اما می دیدم که لب آشون تکون میخوره!یعنی اینا دارن مسخره بازی درمی ارن؟!مگه میشه مسخره بازی دربیارن؟!نه!دارن حرف میزنن!پس چرا من صداشونو نمی شنوم؟!یعنی کر شدم؟!
دوسه بار اب دهنم رو قورت دادم که اگه گوشم باد گرفته؛واشه!اما گوشم طوریش نشده بود!پس صداها کجان؟!
بهشون محل نذاشتم!یه مرتبه دیدم مانی بازوم رو گرفته و یه چیزی میگه!داشت منو با خودش میبرد تو بیمارستان!اما چرا؟!
حتما یه چیزی بود دیگه!به مانی اعتماد داشتم!باهاش رفتم!بقیه م دنبالم دوئیدن!تو بیمارستانم هرکی نگاه مون میکرد میزد زیر گریه!گریه برای چی؟!اینا چه مرگشونه؟!
تو یه اتاق بودیم که پر تخت و دستگاه و این چیزا بود!همه میخواستن رکسانارو ازتو بغلم دربیارم!محکم بغلش کرده بودم و نمیدادمش!آخه برای چی بدم؟!مانی جلوم واستاده بود و داشت به اونا کمک میکرد!یعنی چی؟!مانی دیگه چرا؟!داشت یه چیزایی بهم میگفت!نمیدونم چه م شده بود!باید حواسمو جمع میکردم!اینا همه دارن یه چیزی بهم میگن اما من نمی فهمم!یعنی صدا بهم نمیرسه!باید می فهمیدم که اینا چی میگن!
چشمامو بستم وحواسمو جمع کردم!دنبال صداها میگشتم!گوش دادم!گوش دادم!گوش دادم!
کم کم داشتن می رسیدن!اول خیلی ضعیف و بعد کم کم قوی و قوی تر!خیلی از ما عقب تر بودن اما داشتن کم کم بهمون می رسیدن!حالا دیگه داشتم یه صداهایی رو از دور می شنیدم!
بزنین شون!آزادی میخواین...کنین؟!بگیرین شون!گاز پرت کردن!بوق بوق بوق!نامردا کشتین شون!آزادی!بزنش فلان فلان شده رو! جیغ ، داد ، فریاد! همهمه! صدای آژیر! صدای هزار تاپا که میدوئیدن!صدای فریاد! صدای ترس!
اینارو نمیخواستم بشنوم!گشتم و از میون صداها اونایی رو که میخواستم پیداکردم!صدا تو صدا ود!فریاد تو فریاد!اما دیگه همه ی صداها داشتن بهم میرسیدن!همه ی صداها و اون صدا!دو تا صدای آشنا!
هامون! هامون! مانی! اینجا! اینجا! کشتن رکسانارو! بدوئین! از بالای نرده ها بپرین!با چوب زدن تو سرش!بدوئین!بی شرف آ!کثافت آ! بدوئین! کشتینش!
یه مرتبه چشمم افتاد به خونی که از گوش رکسانا زده بود بیرون و بغل صورتش خشک شده بود!پس رکسانای من خواب نبود!؟این همه آدم با چوب اومده بودن که یه دختر ضعیف و مظلوم رو بزنن ؟!آخه چرا؟!
برگشتم طرف مانی و گفتم:
ـ مانی رکسانا مرده؟!
مانی ـ بده ش به من پدرسگ!مگه کر شدی؟!
ـ کشتنش مانی؟!
مانی ـ بده ش به من!مرد!بده ش به من دیگه!
«دستم شل شد و مانی کشیدش از تو بغلم بیرون که یه مرتبه پرستارا دوئیدن جلو و خواوندنش رو یه تخت و چندنفر ریختن دورش!نمیدونم داشتن چیکار میکردن فقط تند تند داشتن یه کارایی میکردن!
مانی بزور منو کشید و برد بیرون!حالادیگه همه ی صداها بهم رسیده بودن و داشت مغزم میترکید!
نشستم رو یه نیمکت و سرمو گرفتم تو دستم!گوشامو گرفته بودم که این همه کثافت رو نشنوم اما مگه میشد؟!صداها از دستم رد میشد و می اومد تو گوشم!صدای گریه!صدای فریاد!صدای التماس!صدای فحش!صدای کتک زدن!
کاشکی همونجور کر بودم و این صداهارو نمی شنیدم!
دستامو محکم محکم رو گوشام فشار میدادم اما فایده نداشت!صداها داشت از تو چشمام میرفت تو مغزم!
چشمامو بستم!یکی سرمو کشید و چسبوند رو سینه ش!چشمامو وا کردم که دیدم پدرم بغلم کرده و داره گریه میکنه!»
ـ بابا حالش خوب میشه؟ترو خدا بابا یه کاری بکن حالش خوب بشه!ترو خدا!جون من!بابا!!بابا!
«سرمو ازتو بغل پدرم آوردم بیرون و به مانی گفتم»
ـ مانی تو برو تو!برو ببین اگه چیزی میخواد به من بگو!برو جون من!برو تو!برو ببین چی میخواد!ببین چه ش شده!شاید چیزی بخوان!جون من برو!
«اومد جلوم نشست و گفت»
ـ اگه چیزی بخوان بهمون میگن عزیزم!
ـ شاید نگن!توحالا برو!
مانی ـ اخه چی بخوان؟!
ـ شاید قلبش طوری شده!برو بگو قلب هس!بگو همه چی هس!بگو هرچی میخوان فقط بگن!
«سرشو گذاشت رو زانوم و شروع کرد به گریه کردن!تازه فهمیدم چه خبره!وقتی مانی گریه میکنه یعنی دیگه...
سرشو بلندکردم و گفتم»
ـ مرده مانی؟!راست شو بهم بگو!
«فقط نگاهم میکرد و گریه میکرد!سرش داد زدم و گفتم»
ـ پاشو برو تو دیگه!پاشو!
«دیدم از جاش بلندشد!دیدم که رفت تو اتاق عمل!اما هنوز داشتم میگفتم برو تو مانی!برو ببین چی میخوان!پاشو !پاشو دیگه!
پدرم دوباره سرمو گرفت تو بغلش!عموم اومد این طرفم نشست و بغلم کرد!یاد حرف رکسانا افتادم!
تو هیچوقت تنهایی گریه نکردی!همیشه یه عده بودن که همراه با تو گریه کنن!
میخواستم سرمو بزنم به دیوار!بغض گلومو گرفته بود اما گریه م نمی اومد!فقط خشم!خشم و نفرت!گریه برای چی؟!وقتی خشم و نفرت هس گریه چرا؟!
از جام بلند شدم و راه افتادم!دوقدم رفتم اما زود برگشتم!شاید برای رکسانا چیزی بخوان!از قلبم دیگه بدم اومده بود!دیگه ازش دل کنده بودم!میخواستم زودتر بدمش به رکسانا!
جلو اتاق عمل واستاده بودم!خبری نبود!رفتم طرف دیوار و سرمو گذاشتم بهش و چشمامو بستم!دوباره صداها رسیدن بهم!صدای سارا و مریم بود که با گریه؛فریاد میزدن!
"بیهوش شده!چه جوری برسونیمش بیمارستان؟!نمیذارن یه نفرم بره بیرون!چیکار کنیم خدا؟!"
صدای شیکستن شیشه!صدای یازهرا یا زهرا!صدای گریه!صدای ظلم!صدای بیداد!
یه مرتبه دیدم دونفر از دو طرف بازوم رو گرفتن!سرمو از دیوار ورداشتم و نگاهشون کردم!سارا و مریم بودن!داشتن گریه میکردن!پیشونی مریم شکسته بود و خون بالای چشمش خشک شده بود!
نگاهش کردم و فقط گفتم»
ـ چرا؟!
«با همون گریه گفت»
ـ گول مون زدن!تحریک مون کردن!گول خوردیم!
«نمی فهمیدم چی میگه!گفتم»
ـ رکسانا.
صفحه 544 تا 551

سارا- فقط داشت بچه ها رو آروم می کرد! جلوشونو گرفته بود که بیرون نرن! «بازوم رو از تو دستاشون درآوردم. یه مرتبه مانی از تو اتاق اومد بیرون! زود رفتم طرفش و گفتم:
- چی شد؟! چی می خوان؟!
مانی- هیچی! فعلاً دارن کارشونو می کنن! الان می خوان ببرنش بیرون برای سیتی اسکن و این چیزا!
- راست شو بگو مانی! رکسانا چی شده؟!
مانی- دارم راستش رو بهت می گم! فعلاً هیچی معلوم نیس!
« تو همین موقع رکسانا رو با یه تخت آوردن بیرون! پریدم بالا سرش! همونجور خواب بود اما خونِ زیر گوشش رو پاک کرده بودن! داشتم بغل به بغل تختش می رفتم و نگاهش می کردم! مثل ماه بود! همچنین خوابیده بود که انگارده ساله نخوابیده!
جلو آسانسور مانی بهم گفت:
- تو بیا بشین! من باهاشون می رم!
- مانی اگه یه بار دیگه بخوای جلو منو بگیری، هر چی دیدی از چشم خودت دیدی آ!
« رفتیم پایین. نیم ساعت طول کشید! دوباره برگشتیم اما بردنش تو یه اتاق دیگه و رو تخت خوابوندنش، منم همونجور بالاسرش واستادم و نگاهش کردم! همه از اتاق رفته بودن بیرون! یه عالم سیم و لوله بهش وصل کرده بودن! آروم دستش رو گرفتم تو دستام. یخ یخ بود! بردمش جلو دهنم و هاش کردم! یه خرده گرم شد. چسبوندم دست شو به صورتم! گرمتر شد.
دو سه تا پرستار اومدن تو و یه خرده بالا سرش واستادن. داشتن گریه می کردن!»
- چقدر خوشگله!
- خدا ذلیلشون کنه!
- ایشالا خوب بشه!
- حیف از این دختر!
« برگشتم نگاه شون کردم! زود از اتاق رفتن بیرون! وقتی در داشت بسته می شد مانی رو دیدم که داشت با دکتر حرف می زد! عصبانی بود! در بسته شد! دوباره دست رکسانا رو چسبوندم به صورتم که گرم بشه! یه مرتبه در وا شد و یه مرد با روپوش سفید اومد تو! یه پرستارم باهاش بود و دکتر صداش می زد!
یه قدم رفتم عقب! رفت جلو و شروع کرد به معاینه کردن رکسانا. خیلی طول داد! خسته شدم! به مانی نگاه کردم! اومد کنارم و دستمو گرفت و فشار داد.
دکتره م کارش تموم شد. برگشت طرف من و گفت:
- دختر خیلی قشنگیه!
« بعد سرشو تکون داد و از اتاق رفت بیرون. بقیه م دنبالش رفتن. پتوش رو مرتب کردم و دست شو گرفتم جلو دهنم و هاش کردم که گرم بشه. یه پرستار اومد تو و یه نگاهی به رکسانا کرد و بعد یه صندلی کشید دمِ تخت و به من گفت که بشینم.
نشستم. رفت بالا سر رکسانا و یه خرده نگاهش کرد و زد زیر گریه و دولّا شد و صورتش رو ماچ کرد و بعدش اومد طرف من. دستش رو گذاشت رو شونه م و همونجور که گریه می کرد گفت:
- عشق تو همین دنیا تموم نمی شه ها!
بعد گذاشت و رفت. دوباره دست قشنگشو گرفتم جلو دهنم و هاش کردم که گرم بشه. دوباره در واشد و یکی اومد تو. حوصله نداشتم برگردم و ببینم کیه! دو تا دست اومد سرِ شونه هام و محکم فشارشون داد. مانی بود! آروم گفت:
- پاشو بریم بیرون باهات کار دارم.
- همینجا بگو.
مانی- اینجا نمی شه.
- همینجا بگو.
مانی- بریم بیرون دو تا سیگار بکشیم بعد بهت می گم.
- همینجا بگو.
پیشونیش رو گذاشت رو سرم و یه خرده بعد گفت:
- می دونی چه ش شده؟
- نه! توام نگو چه ش شده!
مانی- می خوای چیکار کنی؟ - هیچی!
مانی- بالاخره چی؟
- نشستم
مانی- تا کی؟
- همیشه.
مانی- همیشه یعنی کی؟
- تا وقتی نفس می کشه.
مانی- که چی بشه؟
- گم شو بیرون
«یه دست کشید به سرم و آروم رفت بیرون. بازم در وا شد. بازم برنگشتم. بازم یه دست اومد رو شونه ام! پدم بود. نمی توانستم تو چشماش نگاه کنم! فقط رکسانا رو نگاه می کردم!
- پدرم- باباجون اینطوری اذیت می شه ها!
- نه نمی شه!
پدرم- اون که دیگه اینجا نیس!
- هس!
پدرم- زندگیش دیگه مثل ما نیس! فقط نفس می کشه! اونم معلوم نیس تا کی!
- منم همینجا می مونم!
پدرم- تا کی؟!
- تا هر وقت!
پدرم – آخه که چی بشه؟!
- که چی؟! ول ش کنم؟! اگه می خواستم ول ش کنم که همون دفعه می کردم!
پدرم- آخه می خوای چیکار کنی؟!
- نمی خوام بگم!
پدرم- چرا؟!
«دوباره در وا شد. همه اومدن تو! ساکت و بی صدا!»
پدرم- بگو می خوای چیکار کنی؟!
- نمی خوام بگم!
پدرم- چرا!
- چون مسخره م می کنین!
پدرم- مسخره ت نمی کنیم! بگو!
- می خوام باهاش عروسی کنم! همینجوری که هس!
پدرم- چه طوری آخه؟!
«خجالت می کشیدم برگردم و بهشون نگاه کنم! چشمم فقط به رکسانا بود. وقتی نگاهش می کردم، قوی می شد!»
- مگه شما اجازه ندادین که با همدیگه عروسی کنیم! خب حالا همونطوره دیگه! چه فرقی کرده؟! من دوستش دارم و می خوام همینجوری باهاش عروسی کنم! تنهاشم نمی ذارم! شما می خواین نفرین م کنین! از ارث محرومم کنین! هر کاری می خواین بکنین بکنین، من این دخترو ول نمی کنم! اون به اندازه کافی تنها بوده! حالا تنهاش نمیذارم! الآنم نمی دونم چی لازم داره! قلب بخواد، بهش می دم! کلیه بخواد، می دم! هر چی بخواد معطل نمی کنم و بهش می دم! برامم هیچ فرقی نداره! همین!
«یه مرتبه صدای گریۀ سارا و مریم بلند شد که زود گفتم:
- اینجا گریه نکنین! این می فهمه ناراحت می شه! اصلاً همه برین!
«بعد سرمو گذاشتم رو دست رکسانا و چشمامو بستم! در واشد و یکی یکی ازاتاق رفتن بیرون.
سرمو بلند کردم. هیچکس تو اتاق نبود. فقط من بودم و رکسانا و خاطرات خیلی کم مون! بلند شدم و صورتم رو چسبوندم به صورتش!
آروم دستمو بردم زیر گردنش و بغلش کردم و سرشو چسبوندم به سینه م!
ضعیف ضعیف داشت نفس می کشید! آروم خوابوندمش سرجاش و دوباره صورتم رو چسبوندم به صورتش. در وا شد! مانی بود! زود خودمو کشیدم کنار که گفت:
- خجالت نکش! بغلش کن! عیبی نداره که! نامزدته!
«رفتم سرجام نشستم و دستش رو گرفتم تو دستم و هیچی نگفتم. مانی م رفت رو یه مبل نشست و گفت:
- چرا گریه نمی کنی؟
- چرا تو نمی ری خونه؟
مانی- واقعا می خوای برم؟
- می خوام حرف نزنی!
مانی- باشه! حرف نمی زنم!
«سرمو گذاشتم رو دستش و چشمامو بستم! هیچ فکری تو سرم نبود! یعنی به هیچی فکر نمی کردم! و این عجیب بود! آدم هیچ فکری نکنه و ذهنش خالیِ خالی باشه! نه گذشته! نه حال! نه آینده! بی تفاوت! و این بی تفاوتی بد بود!
یه ربع! نیم ساعت! یه ساعت یا هر چقدر گذشت! چند تا پرستار و دکتر اومدن و رفتن! اما بازم فکری تو سرم نبود!
سرمو بلند کردم! دستش رو گرفتم تو دستم و ماچش کردم! هیچ حرکتی نکرد! دفعۀ آخری که اینکارو کردم، زود دستش رو کشید و بغلم کرد!
حالا یه فکری تو سرم بود! از دنیا و آدماش بدم می اومد! از این روزا و شبا بدم می اومد! خسته بودم و خستگی رو حس می کردم اما از خوابیدن بدم می اومد!
دست کشیدم به موهای قشنگش! بازم هیچ حرکتی نکرد! هر وقت اینکارو می کردم، چشماشو می بست و همونجور ساکت می موند تا من نازش کنم و وقتی بهش می گفتم موهات مثل خورشیده، می خندید و سرشو میذاشت تو بغلم و می گفت حالا دیگه همه جا سایه شده و خورشید رفته تو دل تو!
سایه ها! حالا یه فکر دیگه هم تو سرم هس! سایه ها! ماها همه اسیر سایه هائیم! همه اسیر سایه ها شدیم! شاید همیشه اسیر سایه ها بودیم! همیشه رو سرمون یه سایه بوده! یه سایه سیاه که رو سرمون افتاده و ول مون نمی کنه!
دست زدم به تن ش! یخ یخ بود! تنی که همیشه مثل کوره می سوخت و هر بار که بغلم می کرد آتیش می گرفتم!
بغض دوباره خواست از تو گلوم بیاد بالا اما زود دادمش پایین! باید نگه ش می داشتم تا خشم بشه و خشم باقی بمونه!
پتو رو کشیدم تا زیر گلوش و دولّا شدم و گردن قشنگشو ماچ کردم! هنوز بوی گل می داد!
سرمو بردم درِ گوشش و آروم بهش گفتم به خدا زود بود عزیزم! به خدا زود بود گل من! ترو خدا یه دفعه دیگه چشمای قشنگت رو وا کن! به جون خودت بعدش دیگه هیچی از این دنیا نمی خوام! حیف که نتونستم باهات حرف بزنم! حیف که ازت خجالت می کشیدم! کاشکی این غرور مسخره رو کنار میذاشتم کنار و بهت می گفتم که چقدر دوستت دارم! قربون اون چشمات برم! فدای هر تار موی قشنگت بشم! منم برات جون می دم! قلب که چیزی نیس! تو فقط بیدار شو تا من همینجا برات جون بدم! قلب که چیزی نیس! تو فقط بیدار شو تا من همینجا برات جون بدم! فکر می کنی دروغ می گم! پاشو ببین! ببین که هامون ت بیچاره شده! پاشو ببین که منم دیگه تنهای تنها شدم! دیگه غیر از تو کسی رو نمی خوام! تو فقط یه دقیقه چشماتو وا کن تا بهت بگم چی تو این دلم بود و بهت نگفتم! فقط یه دقیقه چشماتو وا کن و ببند! تو همون یه دقیقه همه رو بهت می گم قربونت برم! تو که گفتی هیچ وقت تنهام نمی ذاری! حالا که همه چی جور شده چرا!؟ بمیرم برات که سختی کشیدی! کاشکی اون موقع ها می دیدمت! به خدا تو پاکی! به خدا تو گلی! آخه چه جوری دل شون اومد؟!
نشستم سرجام و دست شو گرفتم تو دستم.
نمی دونم چرا یه مرتبه به دلم افتاد که باید صداش کنم! جلو مانی خجالت می کشیدم اما شروع کردم به صداش کردن!
رکسانا! رکسانا! رکسانای من! صدامو می شنوی؟! ترو خدا اگه صدامو می شنوی یه کاری بکن که من بفهمم! رکسانا! رکسانا!
«دیگه تقریباً داشتم فریاد می کشیدم! مانی م بلند شد اومد جلو و مات شد به رکسانا! هر دو نگاهش می کردیم! هنوز امیدوار بودم که شاید یه تکونی بخوره یا یه طوری بهم بفهمونه که صدامو می شنوه! دستش تو دستم بود و مواظب بودم نکنه حتی یه حرکت کوچیک بکنه! اما نکرد! هیچی!
مانی برگشت و سرجاش نشست.
سرمو دوباره گذاشتم رو دستش.
چشمامو بستم. حالا یه فکر دیگه م تو سرم هس!
ترس! ترس! از موندن! ترس از رفتن! ترس از مردن! همیشه ترسیدیم! همیشه ترس باهامون بوده! از سایه ها می ترسیدم! از خود ترس می ترسیدم! از نترسیدن می ترسیدم!
سرمو بلند کردم و گفتم:
- می دونی دلم از چی می سوزه؟
مانی – بگو!
- از اینکه اصلاً نتونستیم باهم باشیم! هر دفعه که بهم رسیدیم، گذشته ها بود و گذشته ها! آنقدر گذشته ها وسط مون بود که نفهمیدیم حال مون کدومه!
مانی- اصلاً کاری به کار کسی نداشت! خودت که می دونی!
«دوباره سرمو گذاشتم رو دستاش! مثل گل یاس بود دستش! نرم و ظریف و قشنگ! انگشتای کشیده قشنگش بوی گل می داد! بوی کمک! بوی گذشت و فداکاری!»
- می دونی چی بهم می گفت؟! می گفت دلم می خواد یه کاری برای تو بکنم اما نمی تونم! یعنی تو به چیزی احتیاجی نداری که من بتونم بهت بدم! طفل معصوم همیشه دلش می خواست که یه کاری برای من بکنه که برام ارزش داشته باشه! مانی یادته اتاقش رو خالی کرده بود برای من؟! طفلک فقط همین از دستش برمی اومد! نه پول داشت که به من بده و نه چیزی! این زجرش می داد! مانی! حالا کی دیگه می ره به اون آدما کمک کنه؟! این جواب خوبی بود؟! دختری که خودش نداشت بخوره، از همه چیزش می زد تا بتونه به آدمای بدبخت کمک کنه! این بود دستمزدش؟! مانی اینو باید پیداش کنیم! می خوام با همون چوب گردنش رو خرد کنم! من باید پیداش کنم!
- که چی بشه؟! اگرم پیداش کنی باید به حالش گریه کنی! این آدم زدن نداره که!
- ترو خدا ببین! این همون رکساناس آ! همون رکسانایی که اون شب پدرمو عاشق خودش کرد! دیدی تو شطرنج از پدرم برده بود اما شطرنج رو ریخت به هم که احترام پدرمو نگه داره؟! ببین چه خوشگله مانی! ترو خدا حیف نیس با این قشنگی رو تخت بیمارستان باشه؟! آخه این دختر الآن باید اینجا باشه؟! این الآن باید خب و خوش باشه و از جوونی ش لذت ببره! این باید خوب باشه تا بتونه به مردم کمک کنه!
«دوباره سرمو گذاشتم رو دستاش که مانی اومد بغلم و دستاشو گذاشت رو شونه م و گفت:
- می تونه اینطوری باشه که می گی! می شه که از این رکسانا چند تا رکسانا دیگه بوجود بیاد!
«سرمو بلند کردم و گفتم:
- دیگه نمی شه مانی، رکسانا فقط یکی بود!
مانی- می دونی مرگ مغزی یعنی چی؟!
- نمی خوام بدونم!
مانی- اون هر لحظه ممکنه که تموم کنه!
- حرف نزن!حرف نزن! حرف نزن!
مانی- مطمئنم که اگه خودش می تونست الآن حرف بزنه، همین رو بهت می گفت! الآن یه رکسانا دیگه تو همین بیمارستانه که یه قلب احتیاج داره!
- خفه شو مانی! خفه شو! اگر کسی طرفش بیاد می کشمش! توام خفه شو!
مانی- تو چرا گریه نمی کنی؟! رکسانا مرده هامون! نامزدت مرده! کسی رو که دوست داشتی مرده!
- خفه شو مانی! نذار دق دلی مو سر تو خالی کنم!
مانی- این زندگی نیس که! معلوم نیس که کی تموم بشه! امروز یا فردا! یه دقیقه دیگه!
- اگه ترمه م اینطوری شده بود همینارو می گفتی؟!
مانی- اره! چون می خواستم زنده بشه! آدم می تونه تو یکی دیگه زنده باشه! مخصوصاً کسی مثل رکسانا که فقط می خواست به همه کمک کنه!
- خفه شو کثافت! این همه بدبختی کشید براش بس نیس که حالام می خوای تیکه تیکه ش کنن؟!
مانی- تیکه تیکه ش می کنن اما هر تیکه ش یه رکسانا می شه! یه رکسانای تو! اونوقت دیگه نمی میره! یعنی حالا حالاها نمی میره!
«یه مرتبه داد زدم و صندلی مو پرت کردم کنار و از جام پریدم و گفتم:
- گم شو بیرون! دیگه م برنگرد! گم شو حیوون! تو آدم نیستی! تو احساس نداری! مثل گاوی!
«سرشو انداخت پایین! برگشتم و رو صندلی نشستم و دست رکسانا رو گرفتم

تو دستم ! نمی دونم چرا به اون پریده بود! یه خرده صبر کردم! خیلی چیزا یادم اومده بود اما هنوز گیج بودم برای همین بهش گفتم
- مانی من هیچی یادم نیس! من اصلا نمی دونم چی شده! رکسانا تو بغل من خوابیده بود! یه مرتبه چی شد؟!
مانی - تو حالت خوب نیس!
- تو بگو چی شد!
(( یه خرده ساکت شد و بعد گفت : ))
- دو ، سه ساعت بعد از اومدنت بود ! همون شب ِ پارتی ! عمه زنگ زد و گفت بدوئین که رکسانا اینا رفتن! بهشون تلفن زده بودن که برن! من و توام رفتیم! همه جا رو بسته بودن! نمیذاشتن بریم جلو! زنگ زدم به بابا ! اونم زنگ زد به دوستش!
دوستشم با دو نفر اومدن! اونجا همه میشناختنش! حیف که دیر شده بود!
((تازه داشت یادم می اومد! جلومونو گرفته بودن و نمیذاشتن بریم جلو! دعوامون شد! گرفتن مون! مانی زنگ زد خونه!
همه چی یادم اومد!
همونجور که رکسانا رو نگاه می کردم گفتم Smile)
- همه رفتن؟ ساعت چنده؟
مانی - ساعت 4 صبحه! دو روز از پریروز گذشته!
((برگشتم طرفش و گفتم Smile)
- پریروز؟
مانی - دو روز گذشته! دست بکش به صورتت ببین چقدر ریشت در اومده!
- دو روز؟
مانی - آره! دو روز
!ساخته شده مرتضي بناري
(( سرمو گذاشتم رو دست رکسانا و گفتم Smile)
- همین یه خرده پیش بود! ساعت چهار صبح ! رکسانا تو بغلم خواب بود! کاشکی نمیذاشتم بره! کاشکی باهاش مونده بودم! کاشکی ولش نمی کردم!
((بغض داشت خفه م می کرد اما نمی تونستم گریه کنم ! مانی اومد پشتم و دستاشو گذاشت رو شونه م و گفت Smile)
- پاشو بریم بیرون! بریم یه سیگار بکشیم ! دکترا مواظب شن!
(( دلم نمی اومد ول ش کنم اما مانی دستمو کشید و با خودش برد!
تو راهرو هیچکش نبود ! همه انگار خواب بودن! رفتیم تو حیاط بیمارستان و مانی دو تا سیگار روشن کرد و یکی ش رو داد به من))
- عمه نفهمیده!؟
(( یه خرده نگاهم کرد و گفت Smile)
- بیرونش کردی! بهش گفتی تقصیر اون بوده که باعث شده تو رکسانا رو ببینی! بهش گفتی که انتقام پدرامونو از تو گرفته!
((فقط نگاهش کردم ! هیچی یادم نبود!))
مانی - عزیزم اومد! ترمه ام اومد!
- رفتم کنار دیوار واستادم که اومد بغلم و گفت :
- هامون! همه چی تموم شده!
روم رو کردم اون طرف که گفت :
- نمیخوای براش گریه کنی؟
- گریه برای چی؟!
مانی - فکر نمی کردم انقدر بی معرفت باشی! من آدم نیستم! حیوونم! گاوم!
احساس ندارم اما من براش گریه کردم! همه بیمارستان براش گریه کردن! فقط تویی که یه قطره اشک از چشمات نیومده! می دونی تو اون لحظه که چوب داشته می اومده تو سرش چی گفته؟!
یه مرتبه برگشتم طرفش!
مانی - اینطوری نگام نکن! اگه نمی خوای بگم خب نمی گم! آدم فکر می کنه الان می خوای بکشیش!
بعد یه مرتبه بغلم کرد و زد زیر گریه و گفت :
- طفل معصوم فقط داد زده و گفته هامون! همچین لند اسم تو رو گفته که همه دور و وری آش برگشتن طرفش اما دیگه...!
همینجوری داشت گریه می کرد که بهش گفتم :
- خودتو جمع و جور کن ! گریه برای چی می کنی؟!


قسمت اخر crying


با هزینه زیاد یه دکتر رو از خارج آوردیم. باید مطئن می شدم هر چند که چند تا دکتر متخصص نظرشون رو داده بودن! یک ماه گذشت و به زور زنده نگه شداشتیم! همه چی تموم شده بود!
قلب رکسانای من رفت تو سینۀ یه دختر دانشجو! هر کدوم از کلیه هاشم رفت تو تن یه نفر! کبدشم همینطور!
همونجور که خودش خواسته بود ، تو بدن کسای دیگه زنده شد!
یه رکسانا چند تا رکسانا شد!
منم گریه نکردم!
هنوزم گریه نمی کنم!
دیگه م طرف خونه ی عمه نرفتم! طاقت دیدن خونۀ بدون رکسانا رو نداشتم!
3 ماه بعد عمه م که سرطان داشت ، مُرد!
همیشه فکر می کرده خرج زندگی ش رو برادراش یعنی پدرای ما می دادن اما یه روز یه نفر بهش می گه که اینطوری نیس و این خونه و هزینۀ زندگیش رو یه آدم خیّر می داده!
خبر نداشته که اون آدمی که این خبر رو بهش داده بوده یه دشمنی ای چیزی باهاش داشته! همون آدمم باعث قهر کردن ترمه شده بود!
بعد از اینکه رکسانای من مُرد ، معلوم شد که اون آدم خیّر ، پدر و عموم بودن!
برادرایی که خرج زندگی خواهرشون رو می دادن!
عمه اشتباه کرده بود و بعدا متوجه اشتباهش بود اما چه فایده!
ترمه م بعد از اون جریان دیگه ایران نموند! مانی با کار کردنش مخالفت کرده بود و اونم باهاش ازدواج نکرد و از ایران رفت!
می خواست بره هالیوود! می گفت اینجا یا باید از این فیلمای معمولی بازی کنه یا هیچی! چون اگه یه خرده فیلم بخواد حرف بزنه جلوش رو می گیرن!
برای همینم رفت!
مانی خیلی کمکش کرد!
مثل یه دوست کمکش کرد و کاراش رو جور کرد تا تونست از ایران بره دُبی و از اونجا بره آمریکا.
همه چی بقدری سریع اتفاق افتاد و تموم شد که هنوزم گیج و منگ فقط بهش فکر می کنم!
اون قدر سریع شروع شد که نفهمیدم چی شد و اونقدر سریع تموم شد که بازم نفهمیدم چی شد!
فقط سال بعدش یه روز با مانی رفتیم گیشا! خودم ازش خواسته بودم که بریم!
رفتیم اونجا ، تو اون کوچه ، جلوی همون خونه!
فقط تونستم یه لحظه پیاده بشم و سیگارم رو روشن کنم! یه لحظه دیدیم در ِ همون خونه واشد و رکسانا ازش اومد بیرون!
پریدم تو ماشین و به مانی گفتم فقط بره! با سرعت بره!
تموم کوچه رکسانا بود!
وقتی مانی داشت با سرعت از کوچه رد می شد ، برگشتم و پشت سرمون رو نگاه کردم!
رکسانا وسط کوچه ، بهم مات شده بود!
حالا چند سال از اون ساعت 4 صبح گذشته!
هنوزم رکسانا تو بغلم خوابیده و نمی خوام بیدار شه!
نمیخوام بیدار شه تا زمانی که اگه یه دختر مثل اون خواست بپرسه چرا ، این بلا سرش نیاد! حالا چقدر باید راه بریم و بریم جلو تا به اون زمان برسیم ، نمی دونم!
اما اینو می دونم که رکسانای کم زنده س!
اون دختری که قلب رکسانای من تو سینه ش می طپه زنده س! و دختری با اراده که از صد تا مرد ، قوی تر و محکم تره !
پس رکسانای من زنده س !
نه یکی نه دو تا نه...!
و هنوزم گریه نکردم !


پایاااان
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ...رمان غمگین رکسانا... - •SAYDA• - 19-10-2018، 11:16

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: