هرگز برای مرگ هم کافی نبودم. ناکافی برای هر چیز، هر لحظه و هر ثانیه...
به راستی که لقب "ناتمام" پیوسته برازندهترین بود برای من.
هستی را رکودی سرد فرا گرفته. وقتی آخرین پرتوی خورشید هستی ات بر لبههای اوج تو می درخشد و تو را به ضیافتی در درهها دعوت میکند.
از درهها بوی کباب می آید...شاید چادر دختران صحرا آنجا برپاست. شاید بشود رمه چوپانانِ صبح را در آنجا پیدا کرد و دیگرباره بر اوجهای آفتابی قله های وجود خویش خیره نگریست.
به راستی که لقب "ناتمام" پیوسته برازندهترین بود برای من.
هستی را رکودی سرد فرا گرفته. وقتی آخرین پرتوی خورشید هستی ات بر لبههای اوج تو می درخشد و تو را به ضیافتی در درهها دعوت میکند.
از درهها بوی کباب می آید...شاید چادر دختران صحرا آنجا برپاست. شاید بشود رمه چوپانانِ صبح را در آنجا پیدا کرد و دیگرباره بر اوجهای آفتابی قله های وجود خویش خیره نگریست.