19-11-2018، 8:11
میریل نگاهم کرد.
-خوبی؟
لبخندی زدم.
-آره، چطور؟
کمی خم شد سمتم.
-نگاهت یه جوریه!
-تو باز حس روانشناسیت گل کرد؟ نگاهم هیچ چیزیش نیست.
-نگاهت میگه عاشق شدی!
ته دلم خالی شد. هول کردم. به اجبار لبخندی زدم.
-حرف ها میزنی ... نگاهی که زبان نداره میخواد چی رو بگه؟
-برعکس؛ نگاه آدم ها خیلی بهتر از خود آدم ها راست میگن. زبان خیلی وقت ها برعکس قلب و نگاه حرف میزنه.
بلند شدم.
-میرم استراحت کنم.
امیریل شونه ای بالا داد.
-باشه، فرار کن.
-نهال جون، میرم اتاقم.
-قهوه!
-نه ممنون.
وارد اتاق شدم. قلبم محکم به سینه ام می کوبید مثل کسی که کار اشتباه کرده باشه و مچش رو گرفته باشن!
ناخواسته سمت پنجره رفتم. پرده رو کمی کنار زدم. نگاهم به تراس پارسا افتاد.
سایه اش رو احساس کردم. خودم حال خودم رو نمی فهمیدم.
-هلیا من نمیام.
-تو غلط کردی نمیای! یعنی چی؟ یه تولد کوچیکه که فقط دوستهای نزدیک هستن.
از روبه رو شدن با پارسا می ترسیدم.
-مهمون دارم.
-مهمونتم بیار.
-هلیا!
-مرض و هلیا ... همین که شنیدی!
و بدون اینکه اجازه بده صحبت کنم قطع کرد. حالا اینو کجای دلم بذارم؟!
-خوبی؟
لبخندی زدم.
-آره، چطور؟
کمی خم شد سمتم.
-نگاهت یه جوریه!
-تو باز حس روانشناسیت گل کرد؟ نگاهم هیچ چیزیش نیست.
-نگاهت میگه عاشق شدی!
ته دلم خالی شد. هول کردم. به اجبار لبخندی زدم.
-حرف ها میزنی ... نگاهی که زبان نداره میخواد چی رو بگه؟
-برعکس؛ نگاه آدم ها خیلی بهتر از خود آدم ها راست میگن. زبان خیلی وقت ها برعکس قلب و نگاه حرف میزنه.
بلند شدم.
-میرم استراحت کنم.
امیریل شونه ای بالا داد.
-باشه، فرار کن.
-نهال جون، میرم اتاقم.
-قهوه!
-نه ممنون.
وارد اتاق شدم. قلبم محکم به سینه ام می کوبید مثل کسی که کار اشتباه کرده باشه و مچش رو گرفته باشن!
ناخواسته سمت پنجره رفتم. پرده رو کمی کنار زدم. نگاهم به تراس پارسا افتاد.
سایه اش رو احساس کردم. خودم حال خودم رو نمی فهمیدم.
-هلیا من نمیام.
-تو غلط کردی نمیای! یعنی چی؟ یه تولد کوچیکه که فقط دوستهای نزدیک هستن.
از روبه رو شدن با پارسا می ترسیدم.
-مهمون دارم.
-مهمونتم بیار.
-هلیا!
-مرض و هلیا ... همین که شنیدی!
و بدون اینکه اجازه بده صحبت کنم قطع کرد. حالا اینو کجای دلم بذارم؟!