امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان زیبایღღعروس استادღღ

#8
پارت35

داشتم سالاد خرد می کردم که در به طرز وحشیانه ای باز شد .
با ترس پریدم و چاقو از دستم افتاد .. بلند شدم و از آشپزخونه به بیرون سرک کشیدم.
با دیدن آرمین توی این وضع چشمام گرد شد ،خبری از اون تیپ همیشه ش نبود بلوزش به طرز شلخته ای از شلوارش بیرون زده برد و نصف دکمه هاشم باز بود .
تلو تلو می خورد و از این فاصله معلوم بود مست کرده. این حالت ها برام آشنا بود،بابامم خیلی زیاد مست می کرد اما مستی اون کجا و مستی آرمین کجا!
در حالی که با خودش حرف می زد به سمت مبل رفت و روش ولو شد .
جرئت نزدیک شدن بهش رو نداشتم،مونده بودم چه خاکی به سرم کنم که صدای فریادش اومد:
_غلط کردی بخوای شوهر کنی… من دو تاتونم جر میدم.
ابروهام بالا پرید،با کی بود؟
دوباره با فریاد گفت
_هرزه فکر کردی من به حال خودت می ذارمت؟تو مال منی پدرسگ مال من .

ناباور بهش خیره شده بودم،این واقعا آرمین بود ؟
دلو به دریا زدم و به سمتش رفتم… روبه روش ایستادم.
چشمای قرمزش و به چشمام دوخت و کشدار گفت
_چـــــرا شما زنـــــا… انقدر نمک به حرومین؟
اخمام در هم رفت و گفتم
_نمک به حروم جد و آبادته این چه وضعشه؟
خندید ،قهقهه زد و گفت
_اونم مثل تو زبون درازه می دونی؟چشماشم شبیه توعه،عطرشم شبیه توعه.
به سمتم خم شد دستم و کشید .. کنارش پرت شدم. با داد و بیداد گفتم
_چیکار می کنی؟
سرشو بین موهام فرو برد و عمیق نفس کشید و سکوت کرد .
یه طوری سکوت کرد انگار خوابش برده!این دیوونه چش شده بود؟ با فکر اینکه از مستی بیهوش شده خواستم بلند بشم که نذاشت. محکم گرفتتم و خمار گفت
_نمــــی ذارم بری،نمی ذارم شوهر کنی.غلط کردی شوهر کنی…
ساکت شدم تا ادامه بده.
عمیق تر نفس کشید و گفت
_من همه زندگیمو پات ریختم تخم سگ.گه زیادی خوردی بخوای عاشق یکی دیگه بشی .
نفس توی سینم حبس شد. یه لحظه حس کردم اینا رو داره به من میگه. واقعا چه قدر خوب بود یکی تا این حد دوستت داشته باشه .

صداش هر لحظه ضعیف تر می شد اما ادامه داد:
_من تو توعه خر و دوست داشتم،بی لیاقت من خواستمت.
برای یه لحظه از اون دختری که آرمین و به این روز در آورده بدم اومد . درست که من دل خوشی از این آدم نداشتم ولی اون هم عاشق من نبود .
اما الان یه جوری تو مستی ناله می کرد که آدم واقعا دلش می خواست همچین مردی عاشق اون باشه.

به هزار بدبختی ازش جدا شدم،خواستم بلند بشم که مچ دستمو کشید و خمار گفت :
_نرو…
مچمو کشید،دوباره کنارش پرت شدم.خمار بهم نگاه کرد.دستشو زیر چونه م گذاشت و کشدار گفت
_می دونی با چند نفر خوابیدم تا فکر بوسیدن تو از سرم بپره؟
دلم برای یه لحظه سوخت.منم جز همونا بودم .. یه ابزار برای فراموش کردن عشقش.
نگاهش رو به لب هام دوخت و ادامه داد:
_از پیشم نرو خوب؟؟؟؟
جوابی ندادم.سرش و نزدیک آورد و نرم لب هامو بوسید.برعکس همیشه که از روی هوس این کار و می کرد این بار مثل یه عاشق واقعی بود . برای یه لحظه دلم لرزید .
ناخودآگاه چشمامو بستم… مثل همیشه بوسیدنش خیلی کوتاه بود. خمار گونه کنار گوشم گفت
_خیلی می خوامت ،با اینکه یه جن..ده ی عوضی هستی اما من دوستت دارم.آرایش کردناتم دوست دارم.رژ قرمزتم دوست دارم…
فقط سکوت کرده بودم تا ادامه بده.این بار سرش رو روی شونه م گذاشت و چشماشو بست و با صدای ضعیف و خواب آلودی گفت
_خیلی خاطرتو می خوام… می دونی چرا؟
ساکت شد ،حتی ادامه ی جمله ش رو هم نگفت . از سنگین شدنش حس کردم خوابش برده. یا شاید هم بیهوش شده .
ازش فاصله گرفتم به طور کامل روی کاناپه دراز کشید .. هنوزم حرف می زد اما نامفهوم بود .
به آشپزخونه رفتم و زیر گاز و خاموش کردم بدون اینکه میلی به خوردن داشته باشم قابلمه رو توی یخچال گذاشتم و چراغ و خاموش کردم .. خواستم برم طبقه ی بالا اما نمی دونم چرا دلم نیومد . به سمت آرمین رفتم .کاناپه ای که روش خوابیده بود زیرش طوری بود که به شکل تخت در میومد،همونو بازش کردم. بالشی گذاشتم و دراز کشیدم… به آرمین که الان غرق خواب بود نگاه کردم و در نهایت پلک هام سنگین شد
پارت36

سر کلاس نشستم و نگاهمو به میلاد دوختم.

دقیقا دو ردیف بالا تر از من سمت راست کلاس نشسته بود.
برعکس قبل حتی بهم نگاه هم نمی کرد و من آخر هم نفهمیدم آرمین چیکار باهاش کرد که میلاد کله شق یهو این همه عوض شد.

موبایلم و در آوردم و براش تایپ کردم:
_ چرا دیگه بهم نگاهم نمی کنی؟

براش ارسال کردم.نگاهی به گوشیش انداخت و بی اهمیت سر جاش گذاشت و دوباره مشغول حرف زدن شدم.

داشت گریه م می گرفت از اون بیشتر عصبانی بودم.
بهش زل زده بودم که متوجه شدم آرمین داخل اومد ..
همه به احترامش بلند شدن… می دونستم با اطمینان بگم چشمهاشو به زور باز نگه داشته.
نه اینکه خوابش بیاد،اما انگار از سردرد رو به مرگ بود… بهتر بره بمیره خودخواه عوضی…

اصلا حال کردم اون دختره ولت کرده و با یکی دیگه ازدواج کرد. امیدوارم که از درد عشق بمیری

برعکس همیشه نه حضور غیاب کرد نه به کسی گیر داد. مشغول تدریس شد اما معلوم بود حالش خوش نیست… نیمه های درس هم نتونست ادامه بده،روی صندلیش نشست و سرش و بین دستاش گرفت .

مثل همیشه دخترای آویزون و بدبخت یکی یکی مشغول خودشیرینی شدن.

اول از همه فریده بود که با عشوه گفت
_خدا مرگم بده استاد چی شدین یهو ؟

نتونستم جلوی دهنمو بگیرم و گفتم
_سر درده اما اگه تو ادامه بدی حالت تهوع هم به احساسش اضافه می‌شه.

یکی از پسرا با طعنه گفت:

_شما از کجا می دونید ایشون سردردن ؟
یکی مثل وز وز مگس از پشت سرم گفت
_معلومه دیگه این از استادا پول می گیره باهاشون می خوابه

بدجوری حرصم گرفت… خواستم جوابشو بدم که صدای خش دار آرمین بلند شد :
_کلاس کنسله می تونید تشریف ببرید.

نگاه عصبانیم رو به آرمین دوختم و زیر لب گفتم
_ایشالا سرت از درد بترکه و بمیری .
بلند شدم و وسایلم و جمع کردم،همون لحظه به موبایلم اس اومد. بازش کردم،از طرف آرمین بود که نوشته بود:
_با تاخیر بیا اتاقم.
پوزخندی زدم و توی دلم گفتم
_به همین خیال باش
لابد می خواست باز منو با یکی دیگه اشتباه بگیره،نامردم اگه من توی این دانشگاه رسواش نکنم و به همه نشون ندم هرزه ی واقعی من نیستم استاد عزیزشونه.

کولم و روی دوشم انداختم و از کلاس بیرون رفتم،تا شروع کلاس بعدی نیم ساعتی وقت داشتم برای همین رفتم سلف و برای خودم چایی گرفتم و با آرامش خوردم. هر چند در ظاهر آروم بودم وگرنه داشتم از حرص خفه می شدم. نیمه های چایم بود که تلفنم زنگ خورد،با دیدن اسمش اخمام در هم رفت و ریجکت کردم که بلافاصله دوباره زنگ زد .
تماس و وصل کردم و با تندی گفتم
_چیه؟
با شنیدن صداش شک کردم که خودشه یا نه .
_کجایی هانا؟
با دودلی گفتم
_تویی؟این چه صداییه؟
_هیچی نپرس برو از رمضون یه مسکن بگیر با آب بیار تو اتاق من،دیر نکنی!
حرفش و زد و تماس و قطع کرد .. میخواستم نرم تا تلف بشه اما دلم نیومد صداش خیلی بد میومد و معلوم بود که درد زیادی داره.
از جا پریدم و به آبدار خونه رفتم یه بسته قرص و یه لیوان آب گرفتم و با عجله به سمت اتاقش رفتم.
خداروشکر که آرمین اتاق مجزا داشت وگرنه مثل بقیه اساتید توی یه اتاق بود و من الان باید زیر نگاه سنگین همشون می بودم.
خودش رو روی مبل رها کرده بود و با دستش چشم هاش و پوشونده بود .
پارت37

به سمتش رفتم و کنارش نشستم،دستم و روی آرنج دستش گذاشتم و گفتم
_بیا این قرص و بخور .
به زحمت دستش و باز کرد،انگار نور چشماش و اذیت می کرد که پلک هاش به سختی باز بود ،قرص رو از بسته در آوردم و با آب به خوردش دادم. بلند شدم و پرده رو کشیدم و گفتم
_وقتی تا خرخره می خوری فکر اینجاشم باش!
با اینکه داشت به رحمت الهی می رفت اما زبونش همچنان تند و تیز بود
_من که مثل اون بابای به درد نخورت بدمست نیستم،یارو بهم جنس بنجل انداخته اما تو نگران نباش من اونو هم جر میدم

لبخندی از این لحنش روی لبم نشست. مثلا استاد بود!
دوباره کنارش نشستم و گفتم
_مشکل از جنس اون نبوده جنابعالی به یاد عشق از دست رفتت تا پای مرگ خورده بودی،کل خونه روی بوی الکل برداشته بود…

نگاه تند و تیزی بهم انداخت و گفت
_تو مستی که دستمالیت نکردم؟لابد کردم که انقدر شنگولی… حال دادم بهت .
صورتم و جمع کردم و گفتم
_نخیر… خداروشکر که خوابت برد ولی با اون هذیون گفتنات تا صبح نذاشتی بخوابم.حالا اون دختری که ولت کرده و شدی فرهاد کوه کن کیه؟

چپ چپ نگاهم کرد و گفت
_فضولیش به تو نیومده
با پوزخند گفتم
_ آره به من نیومده ولی وقتی مست می کنی من باید جمعت کنم .
دستشو روی سرش گذاشت و با صدای خش داری گفت
_من دارم می میرم هانا تو با من بحث می کنی،به قرآن تلافی همشو سرت در میارم .
از جام بلند شدم و گفتم
_بمیر بهتر منم به زندگیم میرسم.
به سمت در رفتم که گفت
_یعنی داری میری؟
خودمم دلم نمیومد ولش کنم ولی از یه طرف می گفتم به من چه؟همونی بیاد جمعش کنه که به خاطرش مست کرده .
درو باز کردم که دیدم دو تا دختر دارن به این سمت میان تو دست یکیشون یه قرص و یه لیوان آب میوه بود… از اونجایی که اتاق آرمین انتهای راهرو بود و اتاق دیگه ای اینجا نبود مطمئنم که اون دخترا داشتن میومدن اینجا.

درو و بستم که گفت
_منصرف شدی؟
حالا که آوازه م پیچیده بود پس بذار هر فکری می خوان بکنن.
به سمتش رفتم و گفتم
_آره منصرف شدم… چی کار می تونم برات بکنم؟
با همون چشمای بسته و صدای خش دارش گفت
_بیا سرم و ماساژ بده.
تا خواستم بگم رو تو کم کن صدای چند تقه به در اومد و بعدش هم در باز شد .
پشت چشمی نازک کردم و برگشتم،فکر می کردم اون دو تا دختر و می بینم اما در کمال تعجب استاد آریافر رو دیدم .
نیم نگاهی به من انداخت و خطاب به آرمین گفت
_خیر باشه ! کل دانشگاه از تو میگن،کلاس تو کنسل کردی مریضی چیزی شده؟
آرمین با همون صدای دو رگه ش گفت
_یارو جنس بنجل بهم انداخت ولی بذار من روبه راه بشم تمام اون بطری ها رو تو حلقش می کنم.

استاد سری با تاسف تکون داد و گفت
_ صد دفعه بهت گفتم از هر کسی نخر،مگه شاهین چشه؟همیشه جنساش اصله !
چشمام از تعجب گرد شد . یعنی استاد آریا فر هم اهل مشروب خوری بود؟ از اون گذشته جلوی من راحت حرف زد از کجا می دونست بین من و آرمین چیزیه ؟
روی صندلی نشست که آرمین گفت
_شاهین اگه خودشو پاره کنه من ازش نمیخرم،بچه پرو واسه من شاخ و شونه می کشه.
_پس برو از هر کس و ناکس بخر تا به این حال بیوفتی حقته .
اخمام در هم رفت . این همه این استادا تریپ با شخصیت بودن بر میدارن اما همشون یه مشت الکلی معتادن. مارو بگو فکر می کردیم استادآریا فر یه فرقی با آرمین داره نگو اونم لنگه ی رفیقش بوده

دیگه واینستادم تا حرفاشونو بشنوم و از اتاق بیرون رفتم و همون طوری که به سمت کلاس بعدیم می رفتم جد و آباد هر چی دانشگاه و استاده رو مورد عنایت قرار دادم .

پارت38

ساعت ده و نیم شب بود که صدای زنگ آیفون بلند شد . تعجب کردم،آرمین که کلید داشت و جز اون هم کسی رفت و آمدی به اینجا نداشت.طرف انگار طلبکار بود که زنگ رو پی در پی می زد و با مشت و لگد به جون در افتاد… به سمت آیفن رفتم اما قبل از اینکه من دکمه رو بزنم در با کلید باز شد ،از پنجره سرک کشیدم،آرمین در حالی که بازوی یه دختر و گرفته بود اومد داخل… درو بست و بازوی دختره رو با شدت ول کرد . چشمامو ریز کردم تا بهتر ببینم،انگار دختره داشت داد می زد،همین طور آرمین که از حالت های صورتش فهمیدم عصبانیه و داره فریاد میزنه… نمی دونم آرمین چی گفت که دختره با قدم های بلند به سمت خونه اومد و طولی نکشید که در با شتاب باز شده و فریاد دختره به گوشم رسید
_حالا بهت نشون میدم بهم ریختن زندگی من یعنی چی؟
آرمین هم پشت سرش اومد . دختره نگاهی به من انداخت و گفت
_این کیه؟
اصلا از لحنش خوشم نیومد ولی از حق نگذریم خوشگل بود،قد بلندی داشت و تیپ و لباس هاش همه مارک و اتو کشیده.اگه این همونی باشه که آرمین عاشقشه باید اعتراف کنم که حق داره..
ٱرمین نگاهی به من انداخت و رو به دختره گفت
_آبروریزی نکن ستاره،بهت گفتم من کاری به اون نامزد مفنگی تو نداشتم.
_ پس کی بود که دیشب به جون فرهاد افتاده بود و سیر کتکش زد تو نبودی که تا فهمیدی نامزد کردم زهرتو ریختی؟
آرمین داد زد:
_نه من نبودم حالیته؟من با مشت و لگد نمی جنگم خودتم می دونی.
ستاره پوزخندی زد و گفت
_ آره راست میگی تو یه اسلحه می ذاری رو سر دشمنت و جونشو خلاص میکنی… شیوه ی شما رو یادم رفته بود جناب تهرانی.

نگاه معنادار آرمین به من افتاد و در جواب ستاره گفت
_من کاری به نامزد تو نداشتم ستاره،من فراموشت کردم… الانم جلوی زنم بیشتر از این آبرومو نبر.

چشمام گرد شد،دوست دختر هم نه،نامزد هم نه،زنم!!!!
نگاه پر از نفرت ستاره به من افتاد و گفت
_منم باور کنم تو با این ازدواج کردی!
خونم به جوش اومد و گفت
_درست حرف بزن اولا این رث در اشاره با بابات به کار ببر ثانیا تا چشم تو در بیاد من زنشم همه کارشم ثالثا اینجا خونمه و من می خوام تو رو با لگد پرت کنم بیرون مگر اینکه خودت شخصیت داشته باشی و گورتو گم کنی.

اوهوع من و چه جو گرفته… حس کردم لبخند محوی کنج لب آرمین دیدم که البته خیلی زود جمعش کرد.

ستاره با عصبانیت به سمتم اومد و گفت
_ببین خانم کوچولو نمی دونم اینجا خدمتکاری باغبونی چه کاری ای ولی اینو بدون این آقایی که اینجا وایستاده مثل سگ عاشق منه.

آرمین با عصبانیت گفت
_حرف دهنتو بفهم وگرنه. ..
_وگرنه چی؟ تو نمی تونی بلایی سر من بیاری چون هنوز منو دوست داری .

پوزخندی کنج لب آرمین نشست.از جیبش جعبه ی سیگاری در آورد. سیگار و گوشه ی لبش گذاشت و با فندک گرون قیمتش روشنش کرد.
به سمت ستاره اومد و روبه روش ایستاد… تمام دود سیگار رو توی صورتش فوت کرد .
دستش و پایین برد و دست ستاره رو گرفت ،یه تای ابروم بالا پرید. می خواست چی کار کنه؟ نکنه الان برن تو کار بوس و لب گیری ؟؟

با چهار تا چشم اضافه بهشون خیره بودم،آرمین دست ستاره رو بالا آورد،سیگار و از گوشه ی لبش برداشت و با خونسردی کف دست ستاره خاموشش کرد که جیغ از سر دردش به هوا رفت .

یه قدم عقب رفتم،خدا می دونه چقدر از آرمین ترسیدم . ستاره از درد نفسش بالا نمیومد اما آرمین با همون پوزخند و خونسردیش گفت
_تو هنوز منو نشناختی…قبل از اینکه اون صورتتو خط خطی کنم تا بهت ثابت بشه تو هم برام یه آشغالی مثل بقیه گورتو گم کن.کسی که یه بار رفت،دیگه جایی تو خونه ی من نداره،حالا هری!

ستاره حتی نمی تونست جوابش رو بده،جدا از دستش بدجوری ترسیده بود.
برای همین بعد از انداختن نگاه سنگینی به آرمین از خونه بیرون زد.
پارت39

اون که رفت آرمین هم رنگ عوض کرد،با خشم گلدون کنار در رو برداشت و با داد بلندی پرتش کرد.از ترس پریدم.اون گلدون ارضاش نکرد و سراغ میز وسط پذیرایی رفت و با این ترتیب با عربده کل خونه رو به هم ریخت و در آخر روی مبل وا رفت.
هنوز گیج همونجا وایستاده بودم که صداش اومد
_بیا اینجا .
نه جرئت داشتم به سمتش برم و نه جرئت داشتم به حرفش گوش ندم.. برای همین نفس عمیقی کشیدم هر چی بگه جوابشو میدم،اگه هم خواست یکی از سیگاراشو کف دست من خاموش کنه منم کلا آتیشش میزنم .. با این فکر به سمتش رفتم دستش و روی مبل انداخته بود،اشاره ای به بغلش کرد و گفت
_بیا اینجا .
اخمام در هم رفت و گفت
_که چی بشه؟ باز ضعف و ناله هاتو من تحمل کنم؟
معلوم بود حوصله نداره،با صدای دورگه ای گفت
_مثل اینکه وظیفه ت یادت رفته؟پس روی سگم و بالا نیار که مثل اون سری از خجالتت در بیام. بیا اینجا .

قدم از قدم برنداشتم و گفتم:

_نمی خوام،نعشه ی عشقت شدی برو سراغ خودش.مگه دیشب واسه اون مست نکرده بودی؟ چرا بهش دروغ گفتی که برات مهم نیست.اون راست می گفت تو مثل سگ عاشقشی.

یهو مثل آتشفشان فوران کرد، به سمتم اومد و با عصبانیت بازوم و گرفت و غرید
_کمتر زر بزن،به قران آرمین نیستم که به گه خوردن حرفات نندازمت.

ترسیده بودم اما خودم و نباختم
_هیچ غلطی نمی تونی بکنی،من اگه اینجام از سر ناچاریه وگرنه یه لحظه هم حاضر نیستم تحملت کنم چون تو یه موجود نفرت انگیزی می فهمی؟ازت متنفرم… از…

حرفم قطع شد چون لب های آرمین با خشونت روی لب هام نشست.

هیچ وقت عادت به بوسیدن نداشت،این بار هم مثل همیشه گاز کوتاهی از لب هام گرفت،سرش رو فاصله داد و با صدای دورگه ای گفت

_ الان آتش بس اعلام کنیم،بعدا به حسابت می رسم.
سرش و توی گردنم فرو برد و دستش زیر بلوزم رفت.

داشت اشکم در میومد یادمه دیشب تو مستی گفت به یاد اون با چند نفر خوابیده منم انقدر بی ارزش شده بودم که برای رفع دلتنگیش مثل فاحشه ها بهش سرویس بدم.

دستش روی بالاتنه م نشست و با نوازش تحریک کننده ای به سمت بند لباس زیرم رفت و بازش کرد.

دیگه نتونستم طاقت بیارم و اشکم جاری شد و اون خمار و مست در حال بوسیدن گردنم بود.
لبم و گزیدم تا صدام در نیاد،من و خریده بود پس حق اعتراض نداشتم.

دستش به سمت دکمه های بلوزش رفت،سرش و ازم فاصله داد،سه دکمه ی بلوزش رو باز کرد و به دکمه ی چهارم چشمش به صورت اشکیم افتاد و برای لحظه ای مات موند.

نگاهم و ازش دزدیدم و اشکام و پس زدم،به سمتم اومد و این بار با گرفتن کمرم منو به خودش چسبوند.

دستش و زیر چونه م گذاشت و سرمو بلند کرد. به چشمای عسلیش خیره شدم،معنا دار نگاهم کرد و گفت
_چته؟
با وجود حال خرابم باز به تندی گفتم
_به تو چه؟
برعکس انتظارم لبخندی زد. دستشو بالا آورد و اشکام و پاک کرد . مات حرکت دستش رو صورتم مونده بودم که زمزمه وار گفت
_کاریت ندارم،گریه نکن

مات نگاهش کردم که گفت
_من حالم بده هانا داغونم لطفا درک کن که میخوام آروم بشم.
فقط نگاهش کردم،چنگی به موهاش زد و گفت
_من می رم اتاقم،قراره که یه نفر بیاد درو باز کن و پلاستیک و ازش بگیر بیار بالا

سری تکون دادم… بالا رفت روی مبل وا رفتم و اتفاقات و مرور کردم،آرمین حق داشت عاشق ستاره باشه چون که خیلی خوشگل بود .
برای یه لحظه بهش حسودی کردم،چقدر خوبه که یکی مثل آرمین انقدر دوستت داشته باشه.
من چی؟ براش حکم یه زیرخواب رو داشتم که هر وقت دلش از جای دیگه پر بود سر من خالی کنه.
توی فکر و خیال خودم بودم که زنگ خورد… بلند شدم و بعد از اینکه شالی روی سرم انداختم رفتم جلوی در یه موتوری بود که یه پلاستیک بزرگ به دستم داد .
درو که بستم نگاهی به پلاستیک انداختم،مشروب بود و من تا حد مرگ از این زهر ماری ها بدم میومد. همه رو یکی یکی از پلاستیک در آوردم و خالیشون کردم توی باغچه و شیشه های خالیشو بردم داخل الان که مطمئنا خوابیده فردا هم که شیشه های خالی رو ببینه ازم عصبانی میشه ولی به درک من خوشم نمیومد با یه آدم مست زیر یک سقف باشم،زور که نبود

پارت40

_خانم مجد شما بیاید و یه نمونه از سوالی که الان توضیح دادم حل کنید.
حیرت زده نگاهش کردم،از اون چشم غره ش معلوم بود که عصبانیه و می خواد به یه نحوی زهرشو بریزه.
بلند شدم و رفتم پای تخته، ماژیک رو از دستش گرفتم و مشغول حل مسئله شدم.
هه کور خوندی آقای تهرانی من اگه حواسمم نباشه اون قدر گاگول نیستم که یه مسئله رو نتونم حل کنم .
همه رو کامل پای تخته نوشتم و با پیروزی نگاهش کردم،معلوم بود دنبال یه بهانه ست تا ضایعم کنه برای همین گفت
_وقتی من درس می دم حواس شما کجاست خانم؟
با حاضر جوابی گفتم
_به درس
_ با سر پایین افتاده؟
_دیدید که مسئله رو حل کردم استاد پس یعنی حواسم بوده الانم اگه امری ندارید سر جام بشینم

با اخمایی در هم اشاره کرد بشینم. از اینکه ضایعه ش کردم توی دلم عروسی بود اما به روی خودم نمیاوردم.
نگاهم به میلاد افتاد که داشت به من نگاه می کرد ولی وقتی دید نگاهش کردم سریع صورتشو برگردوند .
برگه ای رو برداشتم و براش نوشتم
_فکر نمی کردم انقدر نامرد باشی که به این راحتی ول کنی و بری.
برگه رو به سمتش پرت کردم. خوند و بعد چیزی نوشت و دوباره به سمت من انداخت .
بازش کردم نوشته بود:
_متاسفم ،نشد .
با حرص نوشتم
_چرا نشه؟با تو تا تهدید آرمین جا زدی آره؟خودتم می دونی چرا باهاشم و خیلی زود همه چیز عوض میشه و می تونیم باهم باشیم اما نخواستی عیبی نداره ولی بدون…
برای یه لحظه سرم و بلند کردم که نگاهم به نگاه عصبانی آرمین گره خورد.

با فکی قفل شده به سمتم اومد و برگه رو از زیر دستم کشید،اخماش چنان در هم رفت که گفتم ممکنه هر لحظه زیر بار کتک بگیرتم.
برگه رو توی دستش مچاله کرد و غرید
_برو بیرون.
نگاهی به اطراف انداختم… همه حواسشون به ما بود… این بار آرمین با همون خشونت کلامش گفت
_تا سه جلسه حق ورود به کلاس رو ندارید،جلسه ی چهارم میاین و تمام فصل هایی که من توی سه جلسه غیبتتون تدریس کردم و کنفرانس می دید،حتی کوچکترین اشتباه مجبورم می کنه این ترم حذفتون کنم.

با دهن باز نگاهش کردم. این چه قدر عوضی بود؟ حالا نامه نگاری کردم که کردم آخه از کجاش سوختی؟
از جام بلند شدم و طی یه تصمیم ناگهانی گفتم
_عیب نداره استاد،شب توی خونه بهم یاد میدید .
چشمکی زدم و بعد از برداشتن وسایلم از کلاس بیرون اومدم.می تونستم قسم بخورم که چشم کل بچه ها در اومده بود… حالا که من انگشت نما شده بودم پس بهتر که آبروی اونم می رفت .
کلاسام تموم شده بود برای همین از دانشگاه بیرون اومدم… دلم نمی خواست برم خونه ی اون…جایی رو هم نداشتم که برم… موبایلم زنگ خورد با دیدن اسم آرمین پوزخندی زدم و تلفن و خاموش کردم.

بی هدف قدم زدم و به زندگی فلاکت بارم فکر کردم،به اینکه میلاد چه ساده ازم گذشت… به اینکه آرمین چقدر آدم شارلاتی بود… به این که خودم چقدر بدبخت بودم…
پارت41

انقدر فکر کردم که هوا تاریک شد و من موندم جایی که حتی نمی دونستم کجاست .

یه لحظه ترس برم داشت چون هیچ ماشینی هم از اونجا رد نمی شد.
موبایلم و در آوردم و روشنش کردم،خیلی طول نکشید که آرمین زنگ زد.تماس و وصل کردم گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و واقعا از صدای عربده ش ترسیدم
_کدوم قبرستونی رفتی؟
با وجود ترسم اما از لحنش اخمام در هم رفت و گفتم
_ حرف دهنتو بفهم.
صداش بلند تر شد
_اون روی سگمو بالا نیار که به قران اگه ببینمت جرت میدم .
از اونجایی که حوصله ی بحث نداشتم آدرس و دادم و منتظر موندم… تقریبا بیست دقیقه ی بعد ماشینش با سرعت به سمتم اومد و کنار پام ترمز کرد .
سوار شدم و هنوز درو نبسته بودم که پاش رو روی پدال گاز فشار داد و ماشین از جاش کنده شد.
برعکس تصورم هیچ داد و بیدادی نکرد و فقط با عصبانیت روند و در نهایت ماشین و جلوی یه خونه ی بزرگ و نا آشنا نگه داشت .
پرسیدم
_اینجا کجاست ؟
پیاده شد،ماشین و دور زد و در سمت منو باز کرد و بازوم و کشید با حرص گفتم
_چته آرمین؟ منو کجا آوردی؟
بدون اینکه جواب بده منو به سمت اون خونه کشوند و زنگ رو زد. بلافاصله در توسط یه آدم قوی هیکل باز شد و با دیدن آرمین راهو باز کرد.
وارد که شدیم مخم از دیدن بزرگی عمارت سوت کشید .. حتی چهار برابر عمارت آرمین.
رو به اون مرد پرسید :
_رئیس کجاست؟
مرد با صدای زمختش جواب داد
_تو باغ.
سری تکون داد و باز دست منو کشید و به سمت پشت ساختمون برد.
ناباور به صحنه ی روبه روم چشم دوختم یه مرد پیر در حالی که چهار تا دختر نیمه برهنه کنارش بودن داشت نوشیدنی می خورد و پا روی پا انداخته بود .
به سمتش رفتیم.پیرمرد چشمش به آرمین افتاد و با صدای خمارش گفت
_به به! تازگیا بدون صدا زدن هم میای،زود به زود دلت برامون تنگ میشه.
آرمین در جوابش سرد و خشک گفت
_اینو برات آوردم
و به من اشاره کرد . نفسم توی سینه حبس شد .آرمین می خواست با من چی کار کنه؟

پارت42

رمان زیبایღღعروس استادღღ

پیرمرد نگاهی به سرتاپام انداخت،ناخواسته بازوی آرمین و گرفتم و پشتش قایم شدم ،با بی رحمی نیم نگاهی بهم انداخت.
مرد با همون لحن چندشش گفت:
_دختره؟
آرمین جواب داد :
_نه.
_ پس نمی خوام،من پول رو جنس دستمالی شده نمیدم.
آرمین با پوزخند روی لبش گفت
_من چیز بد برای تو نمیارم شاهرخ.
مرد که حالا فهمیده بودم اسمش شاهرخه سکوت کرد.با التماس به آرمین گفتم
_این کارو نکن،خواهش می کنم .
غرید
_ببند دهنتو .
_آرمین به خدا غلط کردم بیا از اینجا بریم.
صدای شاهرخ مو رو به تنم سیخ کرد:
_باشه،بسپرش دست زری خودت برو .
آرمین سری تکون داد و بازوم رو گرفت،داشت به سمت ساختمون می رفت که جلوشو گرفتم و گفتم
_چرا داری اینکارو می کنی؟
با فک قفل شده گفت
_چون از روز اول بهت گفتم حدتو بدون!گفتم اگه پا رو دم من بذاری زندگیتو جهنم می کنم.این عمارت و می بینی؟ اینجا جهنم توئه مطمئن باش خیلی بدتر از من باهات رفتار می کنن… راه بیوفت…

با التماس گفتم
_ببخشید،قول میدم دیگه عصبانیت نکنم،فقط منو نذار اینجا خواهش می کنم ..
خونسردانه پوزخندی زد و گفت
_دیره خانم کوچولو .
دوباره بازوم رو گرفت و بی توجه به التماسام منو به سمت ساختمون برد. در رو باز کرد و داد کشید
_زری… بیا اینجا…
به دقیقه نکشید زن نسبتا چاقی به سمتمون اومد و گفت
_بفرمایید قربان .
آرمین بازوم رو ول کرد و رو به زری گفت
_این تحویل تو فقط…
سرشو نزدیک به صورت زری برد و چیزی گفت که نشنیدم .زری نگاهی مردد بهش انداخت و گفت
_من که حریف آقا نمیشم ولی چشم.
آرمین گفت
_اگه خبری شد به من زنگ بزن .
زری سر تکون داد،آرمین نیم نگاهی به سمت من انداخت و خواست بره که با نفرت گفتم
_خیلی پستی آرمین،ازت متنفرم.
لحظه ای ایستاد اما در عمارت رو باز کرد و بدون اینکه برگرده رفت .
رمان زیبایღღعروس استادღღ
پاسخ
 سپاس شده توسط Yeganehsaei62 ، ناتاشا1 ، Black-queen ، parisa 1375


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان زیبایღღعروس استادღღ - •SAYDA• - 20-12-2018، 14:38

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان